Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 205

‫اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى‬

‫ايتالو كالوينو‬

‫ترجمه‪:‬ليلى گلستان‬

‫حق انتشار الکترونيک برای فيديبو محفوظ است‬


‫فصل اول‬

‫تو دارى شروع به خواندن داستاِن جدیِد ایتالو کالوینو‪ ،‬اگر شبى از شب‏هاى‬
‫زمستان مسافرى‪ ،‬مى‏کنى‪ .‬آرام بگیر‪ .‬حواست را جمع کن‪ .‬تمام افکار دیگر را‬
‫از سر دور کن‪ .‬بگذار دنیایى که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود‪ .‬از آن‬
‫سو‪ ،‬مثل همیشه تلویزیون روشن است‪ ،‬پس بهتر است در را ببندى‪ .‬فورا به‬
‫همه بگو‪« :‬نه‪ ،‬نمى‏خواهم تلویزیون تماشا کنم!» اگر صدایت را نمى‏شنوند بلندتر‬
‫بگو‪« :‬دارم کتاب مى‏خوانم‪ ،‬نمى‏خواهم کسى مزاحم شود‪ ».‬با این سر و صداها‬
‫شاید حرف‏هایت را نشنیده باشند‪ :‬بلندتر بگو‪ ،‬فریاد بزن‪« :‬دارم داستان جدید‬
‫ایتالو کالوینو را مى‏خوانم!» یا اگر ترجیح مى‏دهى‪ ،‬هیچ نگو‪ ،‬امیدوار باشیم که تو‬
‫را به حال خود بگذارند‪ .‬راحت‏ترین حالت را انتخاب کن‪ :‬نشسته‪ ،‬لمیده‪،‬‬
‫چمباتمه‪ ،‬درازکش‪ ،‬به پشت خوابیده‪ ،‬به پهلو خوابیده‪ ،‬دمرو‪ ،‬توى مبل‪،‬‬
‫نیمکت‪ ،‬مبل متحرک‪ ،‬راحتى‪ ،‬عسلى یا توى یک ننو‪ ،‬اگر داشته باشى و البته یا‬
‫روى تخت یا توى تخت‪ .‬حتى مى‏توانى در یک حرکت یوگا‪ ،‬سرت را زمین‬
‫بگذارى و البته کتاب را هم وارونه بگیرى‪.‬‬
‫راست است‪ ،‬پیداکردن حالت مطلوب براى خواندن‪ ،‬آسان نیست‪ .‬آن‏وقت‏ها‬
‫مقابل یک رحل‪ ،‬ایستاده کتاب مى‏خواندند‪ .‬ایستاده‪ ،‬عادت بود‪ .‬هم‏چنین وقتى‬
‫از اسب‏سوارى خسته مى‏شدند‪ ،‬این‏طورى استراحت مى‏کردند‪ .‬به فکر هیچ‏کس‬
‫نرسیده که سواره کتاب بخواند‪ .‬به‏هر حال باید صاف روى زین بنشینى و یا‬
‫کتاب را روى یال اسب بگذارى و یا اینکه با زین و یراق خاصى کتاب را به‬
‫گوش‏هاى اسب وصل کنى‪ ،‬فکر بامزه‏اى است‪ ،‬براى خواندن‪ ،‬بهتر است پا را‬
‫توى رکاب بکنى‪ .‬پاهاى باال گرفته اولین شرط لذت بردن از خواندن است‪.‬‬
‫خب‪ ،‬منتظر چه هستى؟ پاهایت را دراز کن‪ ،‬آن‏ها را روى بالشتک بگذار‪ ،‬یا دو‬
‫بالشتک‪ ،‬یا روى دسته نیمکت‪ ،‬یا روى باالى مبل‪ ،‬روى میز چاى‪ ،‬روى میز‬
‫تحریر‪ ،‬روى پیانو‪ ،‬یا روى نقشه‏ِى پنج قاره‪ .‬اما اگر مى‏خواهى پاهایت را روى‬
‫بلندى بگذارى‪ ،‬کفش‏هایت را در بیاور‪ ،‬وگرنه دوباره آن‏ها را به پا کن‪ .‬ولى‬
‫همین‏طورى به یک دست کفش و به یک دست کتاب نمان‪.‬‬
‫نور را طورى میزان کن که دیدت را خسته نکند‪ .‬این کار را فورا بکن‪ ،‬چون‬
‫به‏محض این‏که گرم خواندن شوى‪ ،‬دیگر امکان حرکت برایت نیست‪ .‬طورى‬
‫بنشین که صفحه‏ِى مقابلت در سایه نیفتد‪ :‬انگار انبوهى حروف سیاه در‬
‫زمینه‏اى خاکسترى‪ ،‬به‏مثال لشکرى از موش‏ها‪ .‬اما خوب مراقب باش تا نور‬
‫شدید به کتاب نتابد و با انعکاس آن روى سفیدى خام کاغذ‪ ،‬انبوه سایه‏ِى‬
‫حروف‪ ،‬مثل تابش نور خورشید جنوب روى نماها‪ ،‬به‏هنگام ظهر‪ ،‬نشود‪ .‬از‬
‫همین حاال سعى کن هرچه که قرار است تو را از خواندن منفک کند‪ ،‬پیش‏بینى‬
‫کنى‪ .‬دیگر چه مانده؟ شاش دارى؟ این دیگر با خودت است‪.‬‬
‫قرار نیست در این کتاب به‏خصوص منتظر چیز به‏خصوصى باشى‪ .‬تو آدمى‬
‫هستى که به‏دلیل اصول زندگى‏ات هیچ انتظارى از هیچ چیز ندارى‪ .‬آدم‏هاى‬
‫بسیارى از تو جوان‏تر یا از تو پیرتر‪ ،‬زندگى‏شان در انتظار تجربه‏هاى فوق‏العاده‬
‫گذشته‪ .‬تجربه با کتاب‏ها‪ ،‬آدم‏ها‪ ،‬سفرها و ماجراها و با تمام چیزهایى که آینده در‬
‫چنته دارد‪ .‬اما تو‪ ،‬نه‪ .‬تو مى‏دانى به بهترین چیزى که مى‏توانى امید داشته باشى‪،‬‬
‫این است که از بدتر احتراز کنى‪ .‬این نتیجه‏اى است که در زندگى خصوصى‏ات‬
‫به آن رسیده‏اى‪ ،‬چه در مورد مسایل عمومى و چه مسایل دنیایى‪ .‬و اما با‬
‫کتاب؟ البته‪ :‬چون این هدف را در تمام زمینه‏هاى دیگر رد کرده‏اى‪ ،‬فکر مى‏کنى‬
‫مى‏توانى به خودت اجازه دهى که دست‏کم لذت خاص پرامید دوران جوانى را در‬
‫یک مقطع کامًال محدود چون کتاب‪ ،‬با تمام خطرکردن‏ها و مهلکه‏هایش داشته‬
‫باشى‪ .‬شکست خیلى سخت نیست‪.‬‬
‫پس تو در روزنامه خواندى که اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى‪ ،‬کتاب‬
‫جدید ایتالو کالوینو ــ که سال‏ها چیزى منتشر نکرده بود ــ چاپ شده‪ .‬به یک‬
‫کتاب‏فروشى رفتى و کتاب را خریدى‪ .‬خوب کارى کردى‪ ،‬در ویترین‬
‫کتاب‏فروشى‪ ،‬فورا روى جلد و عنوانى را که در پى‏اش بودى‪ ،‬یافتى‪ .‬رد این دید‬
‫را گرفتى و زیر فشار سد کتاب‏هایى که نخوانده بودى و از روى میزها و‬
‫قفسه‏ها براى خجالت‏دادن تو نگاه‏هاى گله‏آمیز مى‏کردند‪ ،‬به کتاب‏فروشى راه‬
‫یافتى‪ .‬اما مى‏دانى که نباید تحت تأثیر قرار بگیرى و مى‏دانى که به‏وسعت‬
‫هکتارها و هکتارها‪ ،‬کتاب‏هایى هستند که مى‏توانى از خیر خواندن‏شان بگذرى‪،‬‬
‫کتاب‏هایى که براى کارهاى دیگرى ساخته شده‏اند تا خوانده‏شدن‪ ،‬کتاب‏هایى که‬
‫بى‏نیاز به بازکردن‏شان آن‏ها را خوانده‏اى چون آن‏ها از نوع کتاب‏هایى هستند که‬
‫حتى پیش از نوشتن خوانده شده‏اند‪ .‬به اولین قفسه‏ِى دیوارى مى‏رسى‪ .‬و‬
‫این‏هم لشکر پیاده‏نظام کتاب‏هایى که اگر عمرهاى فراوان دیگرى مى‏داشتى با‬
‫کمال میل آن‏ها را مى‏خواندى‪ .‬اما متأسفانه ایامى که باقى‏مانده‪ ،‬همین است که‬
‫هست‪ .‬قشون را مى‏شکافى و به سرعت از میان آن‏ها مى‏گذرى‪ ،‬قشون کتاب‏هایى‬
‫که دلت مى‏خواهد بخوانى اما باید پیش از آن‏ها کتاب‏هاى دیگرى را بخوانى‪ ،‬یا‬
‫کتاب‏هاى گرانى که وقتى دست دوم شد آن را به نصف قیمت مى‏خرى‪ ،‬یا‬
‫کتاب‏هایى که بعدها به شکل کتاب جیبى منتشر مى‏شوند‪ ،‬یا کتاب‏هایى که مى‏توانى‬
‫از کسى قرض کنى‪ ،‬یا کتاب‏هایى که چون همه خوانده‏اند انگار تو هم‬
‫خوانده‏اى‪ :‬در حالى که با مهارت از هجوم آن‏ها احتراز مى‏کنى‪ ،‬خودت را برابر‬
‫برج و بارویى مى‏یابى و در مقابله با میل شدید قاپیدن کتاب‏هایى که تو سالیان‬
‫سال به دنبال‏شان بودى و پیدایشان نکرده‏اى‪ ،‬کتاب‏هایى که دقیقا حاوى مطالبى‬
‫است که در حال حاضر تو به آن عالقه‏مندى‪ ،‬کتاب‏هایى که دوست دارى همیشه‬
‫و در هر شرایطى دم دست داشته باشى‪ ،‬کتاب‏هایى که دوست دارى آن‏ها را‬
‫کنارى بگذارى و تابستان بخوانى‪ ،‬کتاب‏هایى که الزم دارى در کنار کتاب‏هاى‬
‫دیگرت در قفسه بگذارى‪ ،‬کتاب‏هایى که براى‏شان نوعى کنجکاوى حریصانه و‬
‫توجیه‏نشدنى دارى‪.‬‬
‫خب‪ ،‬دست‏کم توانسته‏اى موجودیت نامحدود قدرت‏هاى مخالف را به مجموعه‏ِى‬
‫قابل مالحظه‏اى تبدیل کنى‪ ،‬هرچند‪ ،‬با این توصیف‪ ،‬مجموعه‏ِى بزرگى است‬
‫که هنوز قابل شمارش است و با رقمى محدود‪ .‬ولى این آسودگى خیال مورد‬
‫حمله‏ِى چیزى واقع مى‏شود که عبارتست از کتاب‏هایى که سالیان پیش‬
‫خوانده‏اى و حاال وقت آن رسیده که دوباره خوانده شوند و کتاب‏هایى که‬
‫همیشه به‏نظر آورده‏اى که آن‏ها را خوانده‏اى و امروز باید تصمیم بگیرى که‬
‫حتما آن‏ها را بخوانى‪.‬‬
‫با یک یورش انحرافى خودت را از شر آن‏ها خالص مى‏کنى و به دژ کتاب‏هاى‬
‫جدیدى که یا نویسنده یا موضوع آن تو را جذب مى‏کنند‪ ،‬وارد مى‏شوى‪ .‬حتى در‬
‫داخل آن دژ مى‏توان اختالفى میان صفوف مدافعان آن ایجاد کرد و آن‏ها را به‬
‫چند دسته تقسیم نمود‪ .‬آن‏ها را در ارتباط با جدید بودن نویسنده یا موضوع‬
‫آشناى آن تقسیم مى‏کنى (آشنا براى تو و یا در مطلق) و یا جدید بودن نویسنده‬
‫یا موضوع کامًال ناآشنا (دست‏کم براى تو) و آن‏ها را به نسبت کشش‏شان بر‬
‫خودت از روى میل یا از روى نیاز به تازه بودن یا نبودن آن‏ها تقسیم مى‏کنى‬
‫(براى تازگى به کهنه‏ها نگاه مى‏کنى و براى کهنگى‪ ،‬تازه‏ها را مى‏بینى)‪ .‬تمام این‏ها‬
‫را گفتیم تا بدانیم پس از نگاهى سریع به عناوین کتاب‏هاى عرضه شده‪،‬‬
‫قدم‏هایت به سوى تلى از اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى کشیده شد‬
‫که تازه از صحافى درآمده بود‪ .‬یک جلد از آن را به‏دست مى‏آورى‪ ،‬و آن را به‬
‫صندوق مى‏برى تا حق مالکیت آن را به تو بدهند‪ .‬سر راهت‪ ،‬نگاه غمگینى به‬
‫کتاب‏هاى دور و برت مى‏اندازى‪( ،‬بهتر بگویم‪ ،‬کتاب‏ها به تو نگاه غمگینى مى‏اندازند‪،‬‬
‫انگار نگاه سگ‏هایى که شهردارى جمع‏شان کرده و حاال از ته قفس‏شان‪ ،‬مى‏بینند‬
‫که یکى از میان‏شان در حالى‏که صاحب‏اش به‏دنبال‏اش آمده و قالده‏اش را‬
‫به‏دست گرفته‪ ،‬دارد مى‏رود‪ ).‬و تو بیرون مى‏روى‪.‬‬
‫یک کتاب تازه منتشر شده‪ ،‬به تو نوعى لذت خاص مى‏دهد‪ ،‬این فقط کتاب‬
‫نیست که تو دارى با خود مى‏برى‪ ،‬بلکه تازگى آن است که فرقى با یک شى‏ء‬
‫تازه از کارخانه درآمده ندارد‪ .‬چون کتاب‏ها هم با این زیبایى شیطانى آشنایند‪،‬‬
‫همان زیبایى که تا پشت جلد زرد شد و گوشه‏ِى روکش هم سیاه شد و خزان‬
‫زودرس کتاب‏فروشى‏ها سررسید‪ ،‬از رنگ و رو مى‏افتد‪.‬‬
‫تو همیشه در آرزوى آشنایى با تازگى واقعى بودى که با یک بار تازه بودن‬
‫همیشه تازه مى‏ماند‪ ،‬اگر بى‏تحمیل یا تعقیب کتابى را به‏محض انتشار بخوانى‪،‬‬
‫در همان لحظه‏ِى اول صاحب این تازگى شده‏اى‪ .‬آیا این‏بار اتفاق خواهد افتاد؟‬
‫هرگز نمى‏دانیم‪ .‬ببینیم کتاب چگونه آغاز مى‏شود‪.‬‬
‫شاید آن را براى لحظه‏اى در کتاب‏فروشى ورق زده باشى‪ .‬یا شاید چون در‬
‫لفاف زرورق پیچیده شده بود‪ ،‬موفق به این کار نشده‏اى؟ در اتوبوس هستى‪،‬‬
‫میان باقى ایستاده‏اى‪ ،‬دستگیره را با یک دست گرفته‏اى‪ ،‬در حالى‏که سعى‬
‫دارى بسته‏ِى کتاب را باز کنى‪ .‬انگار میمونى بى‏این‏که شاخه‏اى را که به آن‬
‫آویزان شده رها کند‪ ،‬بخواهد موزى را پوست بگیرد‪ .‬مراقب ضربه‏هاى آرنج‏ات‬
‫باش‪ .‬الاقل عذر بخواه‪ .‬شاید کتاب‏فروش‪ ،‬کتاب را نپیچیده و آن را توى‬
‫کیسه‏اى به تو داده‪ .‬همین‪ ،‬کارها را آسان‏تر مى‏کند‪ .‬توى ماشین‏ات هستى‪ ،‬پشت‬
‫یک چراغ قرمز ایستاده‏اى‪ ،‬کتاب را بیرون مى‏آورى‪ ،‬لفاف شفاف آن را پاره‬
‫مى‏کنى‪ ،‬اولین خطوط آن را مى‏خوانى‪ ،‬توفانى از بوق‪ ،‬زنجیر پاره مى‏کند‪ ،‬چراغ‬
‫سبز شده‪ ،‬راه را بند آورده‏اى‪.‬‬
‫پشت میز کارت هستى‪ ،‬انگار برحسب تصادف کتاب میان باقى کاغذهایت‬
‫است‪ .‬پرونده‏اى را برمى‏دارى و کتاب را مى‏بینى‪ ،‬همین‏طورى آن را باز مى‏کنى‪.‬‬
‫آرنج‏ها را به میز تکیه مى‏دهى‪ ،‬دستت را زیر چانه‏ات زده‏اى‪ ،‬انگار در مسئله‏اى‬
‫غرق شده باشى و حاال در گذر از اولین صفحات کتاب هستى‪ .‬آرام به پشت‬
‫صندلى تکیه مى‏دهى‪ ،‬کتاب را تا ارتفاع بینى‏ات باال مى‏آورى‪ ،‬صندلى‪ ،‬روى‬
‫پایه‏هاى عقب‏اش تعادل را حفظ کرده‪ .‬پاهایت را روى کشوى کنار میز تحریر که‬
‫به این قصد بازش کرده‏اى مى‏گذارى‪ .‬موقع کتاب خواندن‪ ،‬حالت پاها از اهمیت‬
‫خاصى برخوردار است‪ ،‬یا شاید پاها را روى میز و میان پرونده‏هاى مورد‬
‫مطالعه‏ات دراز مى‏کنى‪.‬‬
‫اما آیا این کار نوعى بى‏احترامى نیست؟ بى‏احترامى نه به کارت‪( ،‬کسى قصد‬
‫ندارد حاصل فعالیت‏هاى حرفه‏اى تو را مورد قضاوت قرار دهد‪ ،‬چون مى‏توان‬
‫پذیرفت که کارآیى تو در سیستم تحرکات بى‏حاصلى که قسمت اعظمى از‬
‫اقتصاد ملى و یا دنیایى را ایجاد مى‏کنند‪ ،‬نقش دارد)‪ ،‬بلکه نسبت به کتاب‪ .‬البته‬
‫اگر ــ چه بخواهى چه نخواهى ــ از گروه کسانى باشى که کارشان را جدى‬
‫مى‏گیرند‪ ،‬وضع خراب‏تر مى‏شود‪ .‬جدى بودن کار یا از روى قصد است یا‬
‫ناخودآگاه‪ .‬یا نوعى فعالیت مورد نیاز است یا فقط الزمه‏ِى محدوده‏اى از‬
‫اجتماع است‪ ،‬انگار که مورد لزوم خودت باشد‪ ،‬به‏هرحال کتاب را به محل‬
‫کارت برده‏اى و به مثال وسوسه‏اى متناوب یا نوعى نظر قربانى یا طلسم‬
‫جلوى چشمت است و براى لحظاتى در رده‏ِى اول توجه تو قرار دارد‪ ،‬هرچند‬
‫که توجهت باید به منگنه‏ِى فیش‏ها باشد یا فر آشپزخانه یا اهرم‏هاى سفارشى یا‬
‫بولدوزر و یا بیمارى با دل و روده‏ِى بیرون‏ریخته روى تخت جراحى‪.‬‬
‫ترجیح دارد که به بى‏صبرى خود فائق آیى و منتظر باشى تا توى خانه کتاب را‬
‫باز کنى‪ .‬خب‪ ،‬حال این‏چنین شده‪ .‬تو در اتاقت هستى‪ ،‬آرامى‪ ،‬صفحه‏ِى اول را‬
‫باز مى‏کنى‪ ،‬نه‪ ،‬صفحه‏ِى آخر را باز مى‏کنى و اول از همه مى‏خواهى بدانى چقدر‬
‫طول دارد‪ .‬خوشبختانه خیلى طوالنى نیست‪ .‬این روزها کتاب طوالنى نوشتن‬
‫به بیراهه رفتن است‪ :‬زمان یک چشم به‏هم‏زدن شده‪ ،‬ما فقط در لحظات‬
‫کوتاهى از زمان‏ها که هریک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو‬
‫مى‏شوند‪ ،‬مى‏توانیم زندگى و تفکر کنیم‪.‬‬
‫ما تداوم زمان را فقط در داستان‏هاى دوره‏اى مى‏توانیم پیدا کنیم که به‏نظر‬
‫مى‏رسد زمان توقف نکرده و به‏نظر هم نمى‏آید که از هم پاشیده شده‪ ،‬دورانى‬
‫که حتى به صد سال هم نرسید‪ ،‬همین و بس‪.‬‬
‫کتاب را در دستت مى‏چرخانى‪ ،‬نوشته‏هاى پشت جلد و برگردان آن را نگاه‬
‫مى‏کنى‪ ،‬همان جمالت همیشگى که حرف مهمى ندارند‪ .‬البته این ترجیح دارد‬
‫به خطابه‏اى که به‏وضوح فراوان جانشین ارتباط مستقیمى شود که کتاب باید‬
‫با تو برقرار کند‪ ،‬و یا جانشین مطالب پربار یا بى‏اهمیتى که خودت باید شخصا‬
‫از کتاب بیرون بکشى‪ ،‬و البته این نوع چرخش به دور کتاب‪ ،‬یعنى دور و بر آن‬
‫را خواندن‪ ،‬پیش از خواندن داخل آن‪ ،‬خودش بخشى از لذت بردن از یک کتاب‬
‫است‪ .‬اما مثل تمام لذایذ اولیه‪ ،‬دوره‏ِى مساعد خود را وقتى طى مى‏کند که از‬
‫آن به عنوان یک کلیت به سوى لذت پایدارترى که از مصرف عمل به‏دست‬
‫مى‏آید‪ ،‬استفاده کنى‪ :‬یعنى خواندن کتاب‪.‬‬
‫و حاال تو آماده‏اى که اولین خطوط صفحات اول را بخوانى‪ .‬منتظرى تا لحن‬
‫آشناى نویسنده را پیدا کنى‪ .‬نه‪ ،‬تو آن را پیدا نخواهى کرد‪ ،‬اصًال چه کسى گفته‬
‫که این نویسنده‪ ،‬لحن آشنایى دارد؟ همه مى‏دانند‪ :‬که این نویسنده همیشه از‬
‫این کتاب تا آن کتاب کلى تغییر پیدا مى‏کند‪ .‬و دقیقا هم به همین دلیل است که‬
‫او را مى‏شناسند‪ .‬اما واقعا به‏نظر مى‏رسد که این یک کتاب‪ ،‬هیچ ارتباطى با‬
‫باقى کارهایش ندارد‪ .‬حداقل تا آن‏جایى که تو یادت است‪.‬‬
‫ناامید شدى؟ صبر کن‪ .‬طبیعى است که در ابتدا کمى سردرگم شوى‪ .‬مثل‬
‫وقتى که کسى را به شما معرفى کنند‪ ،‬نام را با یک صورت مطابقت داده‏اى و‬
‫الزم است که خطوط صورتى را که مى‏بینى با خطوط صورتى که در خاطرت‬
‫بوده‪ ،‬مقایسه کنى‪ .‬و این چاره‏ساز نیست‪ .‬خواندن‏ات را دنبال مى‏کنى و به نظر‬
‫مى‏آید که کتاب مستقل از چیزى است که تو از نویسنده انتظار داشتى‪ .‬این‬
‫کتابى است مستقل که کنجکاوى تو را تحریک مى‏کند‪ ،‬و با تمام این‏ها‪ ،‬تو ترجیح‬
‫مى‏دهى که این‏چنینى باشد‪ ،‬ترجیح مى‏دهى که خودت را مقابل چیزى ببینى که‬
‫هنوز به‏خوبى نمى‏دانى چیست‪.‬‬
‫اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى‬

‫داستان در یک ایستگاه قطار شروع مى‏شود‪ ،‬لکوموتیوى سوت مى‏کشد‪ ،‬بخار‬


‫پیستون قطار شروع فصل کتاب را مى‏پوشاند‪ ،‬ابرى از بخار بخشى از اولین‬
‫خطوط را مى‏پوشاند‪ .‬کسى از پشت شیشه‏هاى بخار گرفته نگاه مى‏کند‪ ،‬در‬
‫شیشه‏اى را باز مى‏کند‪ ،‬داخل آن‏جا هم‪ ،‬همه‏چیز مه‏آلود است‪ ،‬انگار این نگاه یا‬
‫از دید یک نزدیک‏بین است یا از غبار زغال به آب افتاده‪ .‬این‏ها اوراق کتاب‏اند که‬
‫مانند پنجره‏هاى یک قطار قدیمى‪ ،‬کدر شده‏اند‪ .‬روى جمالت را ابرى از بخار‬
‫گرفته‪ .‬شبى بارانى است‪ .‬مرد وارد بار مى‏شود‪ .‬دگمه‏هاى پالتوى خیسش را باز‬
‫مى‏کند‪ .‬ابرى از بخار او را در بر مى‏گیرد‪ .‬صداى سوتى در امتداد سکوهاى خیس‬
‫از باراِن از دید ناپدید‪ ،‬دور مى‏شود‪ .‬کارگر پیرى موتور را راه مى‏اندازد و چیزى‬
‫مانند بخار لکوموتیو از دستگاه خارج مى‏شود‪ .‬انگار عالمت مى‏دهد‪.‬‬
‫و همین باقى‏مانده‪ ،‬جمالت پاراگراف دوم را هم مبهم مى‏کند‪ ،‬یعنى جایى که‬
‫بازیکن‏ها‪ ،‬پشت میز‪ ،‬ورق‏ها را به شکل بادبزن روى سینه‏هایشان گرفته‏اند و با‬
‫گردشى سه‏گانه از پیچش گردن و شانه و صندلى‪ ،‬به سوى تازه‏وارد‬
‫مى‏چرخند‪ ،‬و این در حالى است که دیگر مشترى‏ها فنجان‏هاى کوچک‏شان را بلند‬
‫مى‏کنند و یا به قهوه‏شان فوت مى‏کنند‪ ،‬دهان‏ها و چشم‏ها نیمه‏باز است‪ ،‬و لبه‏ِى‬
‫کف‏آلود لیوان‏هاى بزرگ آبجوى‏شان را با احتیاط فراوان طورى باال مى‏کشند که‬
‫چیزى باقى نماند‪ .‬گربه قوز مى‏کند‪ ،‬صندوق‏دار صندوق پول را با سر و صدا‬
‫مى‏بندد‪ .‬تمام نشانه‏هایى که مى‏بینید‪ ،‬نمایانگر این است که این‏جا ایستگاه قطار‬
‫یک شهر کوچک است‪ ،‬شهرى که هر تازه‏واردى فورا به چشم مى‏آید‪.‬‬
‫تمام ایستگاه‏هاى قطار شبیه هم‏اند‪ :‬مهم نیست که چراغ‏ها نتوانند این هاله‏ِى‬
‫مبهم را روشن کنند‪ ،‬این فضایى است که تو آن را خوب از حفظ هستى‪ ،‬با‬
‫بوى قطارش که هنوز پس از رفتن همه‏ِى قطارها هنوز باقى مانده‪ .‬بوى‬
‫ایستگاه‏هاى قطار بعد از خروج آخرین قطار‪ .‬نور ایستگاه و جمالتى که‬
‫مشغول خواندن‏شان هستى انگار اصرار در تحلیل چیزها دارند تا نشان‏دادن‬
‫آن‏ها‪ :‬همه در پرده‏اى از ابهام و مه پوشیده شده‏اند‪ .‬این ایستگاه قطارى است‬
‫که امشب من براى اولین‏بار در آن پیاده شده‏ام و به همین زودى انگار تمام‬
‫عمرم را در آن گذرانده‏ام‪ :‬با رفت و آمد به این بار‪ ،‬و با گذر از بوى لیوان‏ها و‬
‫گذر از بوى خاک‏اره‏ِى نمناک مستراح‏ها‪ ،‬که همه در بویى مطلق خالصه‬
‫مى‏شوند‪ ،‬بوى انتظار‪ ،‬بوى اتاقک‏هاى تلفن به هنگامى که ژتون‏ها را به تو پس‬
‫مى‏دهد چون کسى در آن سوى خط‪ ،‬نشانى از زندگى به تو نداده‪ .‬مردى که‬
‫بین بار و اتاقک تلفن در رفت و آمد است‪ ،‬من هستم‪ .‬یا بهتر بگویم‪ :‬این مرد‬
‫من نام دارد‪ ،‬و تو هیچ از او نمى‏دانى‪ ،‬درست همان طورى که این ایستگاه‪،‬‬
‫ایستگاه نام دارد و خارج از آن هیچ چیز دیگرى وجود ندارد مگر زنگ یا تلفن‬
‫که در اتاق تاریک شهرى دوردست بى‏جواب مانده‪ .‬گوشى را زمین مى‏گذارم‪،‬‬
‫منتظر سر و صداى خرده‏آهن‏ها مى‏شوم که از گلوگاه فلزى پایین مى‏ریزند‪ ،‬از نو‬
‫دِر شیشه‏اى را فشار مى‏دهم‪ ،‬به سوى تل فنجان‏هایى مى‏روم که در ابرى از بخار‬
‫گذاشته‏اند تا خشک شوند‪.‬‬
‫قرابت دستگاه‏هاى قهوه در کافه‏ِى ایستگاه‏هاى قطار‪ ،‬با لکوموتیوها آشکار‬
‫است‪ .‬دستگاه‏هاى قهوه‏ِى دیروزى و امروزى با لکوموتیوها و موتورهاى‬
‫بخارى امروزى و دیروزى‪ .‬رفت و آمد و چرخ و واچرخ بسیارى کردم‪ :‬در تله‬
‫افتاده‏ام‪ ،‬تله‏اى همیشگى که ایستگاه‏هاى قطار به‏ناچار سر راه ما مى‏گذارند‪،‬‬
‫پس از این‏همه سال که خطوط برقى شده‏اند‪ ،‬هنوز غبار نرمى از زغال‏سنگ در‬
‫هواى ایستگاه‏ها موج مى‏زند‪ ،‬رمانى که درباره‏ِى قطارها و ایستگاه‏ها است‪،‬‬
‫نمى‏تواند این بو را منتقل نکند‪.‬‬
‫حاال چند صفحه‏اى از این کتاب را خوانده‏اى و وقتش رسیده که به‏طور صریح‬
‫به تو گفته شود که این ایستگاه‪ ،‬همین ایستگاهِى که من با تأخیر از قطارى در‬
‫آن پیاده شدم‪ ،‬یک ایستگاه قطار امروزى یا ایستگاه قطار آن زمان‏ها‪ ...،‬اما نه‪،‬‬
‫جمالت هم‏چنان در ابهام جریان دارند‪ ،‬در مه‪ ،‬در نوعى ناکجاآباد تجربه‏اى که‬
‫به کم‏ترین مخرج مشترک ساده شده‪ .‬مراقب باش‪ ،‬این حتما همان روشى‬
‫است که مى‏تواند تو را کم کم و بى‏این‏که متوجه شوى به طرف قصه بکشاند‪ .‬یک‬
‫تله‪ .‬یا شاید نویسنده هم مثل توى خواننده‪ ،‬بى‏تصمیم است‪ ،‬مردد در این‏که‬
‫هنوز نمى‏دانى براى خواندن چه چیز را بیشتر دوست دارى‪ :‬ورود به یک‬
‫ایستگاه قدیمى به تو احساس بازگشت به دوران گذشته و نوعى تصاحب‬
‫دوباره‏ِى زمان‏ها و مکان‏هاى گم‏شده را مى‏دهد‪ .‬یا شدت رنگ‏ها و اصوات که‬
‫احساس تو را آماده مى‏کند به این‏که یک زنده‏ِى امروزین باشى‪ ،‬از همان نوعى‬
‫که امروزه دوست دارند این‏چنین زنده باشند‪.‬‬
‫شاید چشمان نزدیک‏بین و ملتهب من هستند که این بار (یا به اصطالح آن‬
‫زمان‏ها بوفه‏ِى ایستگاه) را مبهم و مه‏آلود مى‏بینند‪ :‬امکان دارد که خیلى هم‬
‫روشن و واضح باشد‪ ،‬از آن نوع روشنى‏هایى که لوله‏هایى به رنگ صاعقه در‬
‫آینه‏ها منعکس مى‏شوند و تا آخرین گوشه‏ها و فواصل زمانى نفوذ مى‏کنند‪ .‬در‬
‫این فضاى بى‏سایه‪ ،‬دستگاهى که کشنده‏ِى سکوت است در حالى‏که مى‏لرزد‬
‫صداى موسیقى‏اش تا بى‏نهایت بلند است و بیلیارد و دیگر بازى‏هاى برقى هم که‬
‫مسابقات اسب‏سوارى و شکار آدمى‏زاده را به یاد مى‏آورند‪ ،‬به کاراند‪ ،‬و سایه‏هاى‬
‫رنگین در شفافیت گیرنده‏ِى تلویزیون شناوراند و در یک آکواریوم‪ ،‬ماهى‏هاى‬
‫حاره‏اى‪ ،‬پشت جریان عمودى حباب‏ها در جست و خیزاند‪ .‬و دست من به جاى‬
‫بلندکردن یک چمدان سفرى روکش‏دار و باد کرده و نیمه مستعمل‪ ،‬چمدان‬
‫پالستیکى مستطیلى را بلند کرده که چرخ دارد و با کمک عصاى تاشویى از‬
‫جنس کُر م کشیده مى‏شود‪.‬‬
‫توِى خواننده‪ ،‬پیش از این مرا از پشت شیشه‏ها دیده‏اى‪ ،‬دیدى که چشمانم را‬
‫به عقربه‏هاى کوچک یک ساعت گرد دیوارى قدیمى ایستگاه‪ ،‬به سان نیزه‬
‫دوخته بودم‪ ،‬و به عبث میل داشتم آن‏ها را به عقب بکشم و برخالف جهت از‬
‫گورستان ساعات گذشته‪ ،‬که بى‏حرکت در معبد دایره ایشان دراز کشیده‬
‫بودند‪ ،‬بگذرم‪ .‬اما چه چیز مانع از این فکر مى‏شد که اعداد در شبکه‏هاى کوچک‬
‫مستطیل شکل‏شان‪ ،‬به صف بگذرند تا هر دقیقه با خشونت بسیار به سان‬
‫تیغه‏ِى گیوتین روى من بیفتند؟ به‏هر حال نتیجه یکى بود‪:‬‬
‫حتى در آغوش دنیایى کامًال هموار و روان هم انقباض دست من بر دسته‏ِى‬
‫نرم چمدان چرخ‏دار‪ ،‬معرف یک نفى درونى بود‪ .‬انگار این چمدان بى‏خیال‬
‫برایم نشانى از یک فشار کمرشکن بود‪.‬‬
‫ظاهرا هیچ چیز‪ ،‬آن‏طور که مى‏خواستم‪ ،‬نشد‪ :‬به دلیل تأخیر یا اشتباه‪ ،‬قطارم را‬
‫از دست دادم‪ .‬بدون شک باید به‏هنگام پیاده‏شدن با یک رابط در ارتباط با این‬
‫چمدان که به‏نظر مى‏رسد بسیار مرا مضطرب کرده‪ ،‬مالقات مى‏کردم‪ ،‬فقط‬
‫مى‏ماند این‏که آیا مى‏ترسم آن را گم کنم یا هنوز وقتى پیدا نکرده‏ام که خودم را‬
‫از دستش خالص کنم‪ .‬چیزى که مسلم است‪ ،‬این است که‪ :‬این از آن‬
‫چمدان‏هایى نیست که بشود آن را در محل نگاهدارى بارها گذاشت یا مثًال در‬
‫اتاق انتظار آن را فراموش کرد‪ .‬به ساعت نگاه‏کردن هم کار بیهوده‏اى است‪:‬‬
‫اگر هم کسى به انتظار من مانده بود‪ ،‬حاال مدت مدیدى است که رفته‪ .‬بیهوده‬
‫است که به صورت احمقانه‏اى بخواهم به کله‏شقى ساعت را یا تقویم را به‬
‫عقب بکشم‪ ،‬آن‏هم به امید این‏که خود را در لحظات پیشین بیابم‪ ،‬همان‬
‫لحظه‏اى که اتفاق افتاد‪ ،‬و نباید مى‏افتاد‪ .‬باید در این ایستگاه مرد را مالقات‬
‫مى‏کردم ــ که مثل خود من ــ کارى نداشت جز این‏که در این ایستگاه از قطار‬
‫پیاده و سوار قطار دیگرى بشود‪ ،‬و یکى از ما باید چیزى به دیگرى مى‏داد ــ مثًال‬
‫این چمدان چرخ‏دار که نزد من است و دست‏هایم را مى‏سوزاند ــ تنها کارى که‬
‫باید کرد این است که سعى در احیاى رابط گم‏شده بکنیم‪.‬‬
‫چندین‏بار از کنار بوفه گذشتم و از در‪ ،‬بیرون را که میدان ناپیدایى بود‪ ،‬نگاه‬
‫کردم‪ ،‬اما هر بار دیوار سیاه شب مرا به سوى این چیزى که مانند صفحه‏اى‬
‫نورانى بین تاریکى شاخه‏هاى ریل‏ها و تاریکى شهِر غرق در مه‪ ،‬آویزان بود‪،‬‬
‫پرتاب کرد‪ .‬بروم؟ کجا؟ شهر‪ ،‬آن‏جا‪ ،‬در بیرون‪ ،‬هنوز نامى ندارد‪ .‬نمى‏دانیم خارج‬
‫از داستان مى‏ماند یا تمام داستان را در سیاهى مرکبى‏اش دربر خواهد گرفت‪.‬‬
‫من فقط مى‏دانم که این فصل اول تا بخواهد از ایستگاه قطار و بوفه بگذرد‪،‬‬
‫طول دارد‪.‬‬
‫هم دور از احتیاط است که از محلى که مى‏شود مرا در آن پیدا کرد دور شوم و‬
‫هم این‏که بهتر است بیش از این با این چمدان دست و پاگیر دیده نشوم‪ .‬پس‬
‫همین‏طور به این‏که ژتون را در حلق تلفن عمومى سرازیر کنم‪ ،‬ادامه مى‏دهم‪.‬‬
‫هر بار هم ژتون‏ها پس مى‏افتند‪ :‬ژتون‏هاى فراوان‪ ،‬انگار بخواهى به راه دور تلفن‬
‫کنى‪ :‬حاال آن‏ها کجا هستند‪ ،‬همان‏هایى که باید ازشان اطالعات کسب کنم‪ ،‬یا‬
‫بهتر بگویم دستور بگیرم؟ مشخص است که به دیگرى وابسته‏ام‪ ،‬ظاهر مردى‬
‫را ندارم که دارد براى دل خودش سفر مى‏کند یا اوضاع مناسبى دارد‪ :‬من در‬
‫واقع باید یک مجرى باشم‪ ،‬مهره‏اى در یک بازى پیچیده‪ ،‬چرخ کوچک یک‬
‫سلسله وقایع مهم‪ .‬آن‏قدر کوچک که دیده نشود‪ :‬به‏هر حال مقرر شده که باید‬
‫بى‏این‏که دیده شوم‪ ،‬از این‏جا بگذرم‪ :‬و حاال برعکس شده‪ ،‬هر لحظه که از این‏جا‬
‫مى‏گذرم‪ ،‬دیده مى‏شوم‪ :‬اگر با کسى حرف نزنم دیده مى‏شوم‪ ،‬چون به‏نظر مى‏آید‬
‫مردى هستم که دوست ندارد دهان باز کند‪ :‬اگر حرف بزنم باز هم دیده‬
‫مى‏شوم‪ ،‬چون هر حرفى که زده شود‪ ،‬مى‏ماند و وقتى آب‏ها از آسیاب افتاد‪،‬‬
‫مى‏تواند دوباره مطرح شود‪ ،‬با تو یا بدون توِى در گیومه‪ .‬و این بدون شک‬
‫دلیلى است براى نویسنده که حدس‏ها و حدسیات را در جمله‏پردازى‏هاى بلند و‬
‫بى‏فایده‏ِى گفت‏وگوها گردآورى مى‏کند‪ :‬تا بتوانم بى‏این‏که دیده شوم‪ ،‬کارم را انجام‬
‫دهم و در عمق به‏هم فشرده‏ِى کدر سربى‏رنگ ناپدید گردم‪ .‬من از آن آدم‏هایى‬
‫هستم که نگاه‏ها را به خود نمى‏کشد‪ ،‬حضورى ناشناس بر زمینه‏اى ناشناس‏تر‪،‬‬
‫اگر توِى خواننده نتوانستى مرا در میان باقى مسافرینى که از قطار پیاده‬
‫شدند بشناسى و نتوانستى رفت و آمد مرا بین بوفه و تلفن دنبال کنى‪ ،‬فقط‬
‫به این دلیل است که اسم من‪ ،‬من است و این تنها چیزى است که تو از من‬
‫مى‏دانى‪ ،‬و همین کافى است که این میل در تو ایجاد شود تا تکه‏اى از خودت را‬
‫در این مِن ناشناس گرو بگذارى‪ ،‬درست مثل خوِد نویسنده‪ ،‬بى‏این‏که بخواهم از‬
‫او حرفى بزنم یا تصمیم داشته باشم شخصیت داستان او را من بنامم‪ ،‬مگر‬
‫براى پنهان‏کردن او از دیده‏ها‪ ،‬نه او را بنامم و نه وصفش کنم‪ ،‬چون تمام‬
‫نام‏گذارى‏ها و وصف‏ها او را بیش از این ضمیر ساده توصیف مى‏کند‪ .‬نویسنده با‬
‫همین کار ساده‪ ،‬که این کلمه را من نوشته‪ ،‬در این من‪ ،‬کمى از خود‪ ،‬کمى از‬
‫احساس خود و یا احساسى را که فکر مى‏کند دارد‪ ،‬گنجانده‪ ،‬هیچ چیز آسان‏تر از‬
‫این نیست که خود را با «من» یکى بدانیم‪ :‬تا این‏جا رفتار ظاهرى من‪ ،‬مسافرى‬
‫بوده که قطار رابط را از دست داده‪ ،‬وضعیتى که براى همه‏کس آشناست‪ .‬اما‬
‫وضعیتى که در ابتداى یک داستان به‏وجود مى‏آید‪ ،‬برمى‏گردد به اتفاقى که افتاده‬
‫یا اتفاقى که قرار است بیفتد و همین این خطر را باعث مى‏شود که خواننده و‬
‫نویسنده‪ ،‬خودشان را با من یکى بدانند‪ ،‬هرچقدر آغاز این داستان‪ ،‬مبهم‪،‬‬
‫مبتذل‪ ،‬نامعلوم و یا بى‏اهمیت باشد‪ ،‬باز شما‪ ،‬یعنى تو و نویسنده‪ ،‬بیشتر‬
‫احساس مى‏کنید که خطرى روى باقى‏مانده‏ِى مِن شما سایه انداخته‪ .‬منى که‬
‫شما همین‏طورى در من گنجانیده‏اید‪ ،‬یعنى شخصیتى که نمى‏دانید چه داستانى‬
‫را به دنبال خود مى‏کشد‪ ،‬مثل این چمدان که خیلى دلش مى‏خواهد از دست آن‬
‫خالص شود‪.‬‬
‫خالص‏شدن از دست چمدان‪ :‬شاید اولین شرط براى ترمیم وضعیت پیشین‬
‫باشد‪ :‬پیش از این‏که‪ ،‬اتفاقاتى که افتاده‪ ،‬افتاده باشد‪ .‬و این همان تمایل به‬
‫عقب گرداندن جریان زمان است‪ :‬من مایلم اهمیت بعضى از اتفاق‏ها را پاک‬
‫کنم و وضعیت آغازین را بازسازى کنم‪ .‬اما هر لحظه‪ ،‬زندگى من‪ ،‬توده‏اى از‬
‫وقایع تازه را به‏همراه دارد‪ ،‬که هریک به‏تنهایى اهمیت خود را دارد‪ ،‬به‏طورى‏که‬
‫هرچه سعى مى‏کنم به نقطه‏ِى شروع برگردم‪ ،‬به نقطه‏ِى صفر‪ ،‬بیشتر از آن‬
‫دور مى‏شوم‪ :‬تمام حرکات من سعى بر این دارند که اهمیت اعمال پیشین را‬
‫پاک کنند‪ ،‬حتى در این کار هم موفق مى‏شوند‪ ،‬و تا امید آرامشى در من ایجاد‬
‫مى‏شود‪ ،‬نمى‏توانم فراموش کنم که هریک از کوشش‏هاى من براى پاک‏کردن‬
‫ماجراهاى پیشین‪ ،‬بارانى از ماجراهاى تازه به‏وجود مى‏آورد‪ ،‬که وضع را‬
‫مشکل‏تر مى‏کند‪ .‬ماجراهایى که به‏نوبه‏ِى خود باید آن‏ها را ناپدید کنم‪ .‬خالصه کنم‪،‬‬
‫باید فشرده‏تر حساب کنم‪ ،‬به نوعى که بیشترین تعداد ابطال ممکن را با‬
‫کم‏ترین حد خبرهاى تازه به‏دست آورم‪.‬‬
‫مردى که نمى‏شناسم‪ ،‬باید به هنگام پیاده‏شدن من از قطار‪ ،‬منتظرم مى‏بود‪،‬‬
‫البته اگر همه‏چیز برخالف جهت عمل نمى‏کرد‪ .‬مردى با یک چمدان چرخ‏دار‪،‬‬
‫مثل چمدان من‪ ،‬اما خالى‪ .‬میان آمدن یک قطار و رفتن قطارى دیگر و میان‬
‫آمد و شد مسافرین روى سکو‪ ،‬دو چمدان باید برحسب اتفاق کنار هم قرار‬
‫مى‏گرفتند‪ .‬اتفاقى که انگار باید تصادفى روى مى‏داد‪ ،‬و نباید معلوم مى‏شد که‬
‫این یک اتفاق است‪ ،‬مرد باید چیزى به من مى‏گفت‪ ،‬اسم شب‪ ،‬تفسیرى بر‬
‫عنوان روزنامه‏اى که از جیبم بیرون زده بود‪ ،‬خبر یک مسابقه‏ِى اسب‏دوانى‪ :‬آه‬
‫برنده زنون دله(‪ )۱‬است!‪ .‬باید چمدان‏هایمان را عمودى از سمت دسته‏ِى‬
‫فلزى‏اش زمین مى‏گذاشتیم و چند کلمه‏ِى معمولى درباره‏ِى اسب‏ها و در مورد‬
‫پیشگویى‏ها و شرط‏بندى‏ها رد و بدل مى‏کردیم و بعد به طرف قطارهاى‬
‫دوطرف‏مان مى‏رفتیم‪ ،‬بدون جلب‏توجه کسى‪ ،‬چمدان‏هایمان را به‏دست داشتیم‪،‬‬
‫من با چمدان او مى‏ماندم و او با چمدان من مى‏رفت‪ .‬یک نقشه‏ِى کامل‪ ،‬آن‏قدر‬
‫کامل که کافى بود یک مشکل ناچیز آن را روى زمین پرتاب کند‪ .‬و حال‪،‬‬
‫نمى‏دانم چه کنم‪ ،‬آخرین مسافر منتظر در این ایستگاه هستم‪ .‬ایستگاهى که تا‬
‫فردا صبح‪ ،‬هیچ قطارى نه مى‏آید و نه مى‏رود‪ .‬وقتش است که این شهرک‬
‫کوچک روستایى در داخل صدفش بسته شود‪ .‬در بوفه‏ِى ایستگاه فقط آدم‏هاى‬
‫محلى مانده‏اند‪ .‬آدم‏هایى که همدیگر را مى‏شناسند‪ ،‬و در واقع با ایستگاه کارى‬
‫ندارند‪ .‬و در حالى‏که از میدان تاریک گذشته‏اند به این‏جا آمده‏اند‪ ،‬شاید چون‬
‫کافه‏ِى دیگرى باز نیست‪ ،‬و شاید هم به دلیل جذابیتى که ایستگاه‏هاى قطار‬
‫هنوز در شهرک‏هاى روستایى دارند‪ :‬امید به این حداقلى که مى‏شود منتظر‬
‫تازه‏هایى در اطراف یک ایستگاه بود یا فقط به دلیل خاطرات زمان‏هایى که‬
‫تنها محل برقرارکردن ارتباط با باقى دنیا‪ ،‬ایستگاه قطار بوده‪.‬‬
‫با خود گفته بودم که دیگر شهرک روستایى وجود ندارد و شاید هرگز هم وجود‬
‫نداشته‪ :‬هر مکانى در آن واحد با تمام مکان‏هاى دیگر مرتبط است‪ ،‬و در طول‬
‫گذر از یک مکان به مکانى دیگر‪ ،‬یعنى وقتى در هیچ مکانى نباشیم مى‏شود‬
‫کمى جدایى را احساس کرد‪ .‬یعنى این‏که من به‏طور دقیق خود را بدون این‏جا یا‬
‫جایى دیگر مى‏دانم‪ ،‬و این به‏خوبى قابل تشخیص است‪ .‬به چشم غریبه‏ها‪ ،‬غریبه‬
‫مى‏آیم‪ .‬دست‏کم در قیاس با جایى که ایشان را این‏چنین با حسرت نگاه کنم‪ .‬بله‪،‬‬
‫با حسرت‪ .‬من زندگى یک شب عادى را در یک شهرک عادى از بیرون نگاه‬
‫مى‏کنم و به یاد مى‏آورم که نمى‏دانم براى چه مدتى است که از شب‏هاى عادى‬
‫بریده شده‏ام‪ .‬به فکر هزاران شهر مثل این شهر مى‏افتم‪ ،‬به فکر صد هزار‬
‫ساختمان روشنى مى‏افتم که در این ساعت‪ ،‬آدم‏ها شب را به ریزش خود‬
‫وانهاده‏اند‪ .‬هیچ‏کدام آن‏ها‪ ،‬فکرى را که در سر دارم‪ ،‬در سر ندارد‪ .‬افکار دیگرى‬
‫دارد که بدون شک قابل غبطه نیست‪ .‬به‏هر حال در این لحظه آماده‏ام تا با‬
‫هرکدام از آن‏ها‪ ،‬هرکه باشد‪ ،‬مبادله‏اى رد و بدل کنم‪ ،‬با یکى از این اشخاص‬
‫جوان که دوره مى‏گردند تا براى یک عریضه‏ِى شهردارى در مورد چراغ سردر‬
‫مغازه‏ها امضا جمع کنند‪ :‬دارند آن را براى مسئول بار مى‏خوانند‪.‬‬
‫در این‏جا داستان داراى پاره‏اى گفت‏وگو است که هیچ عملکردى مگر معرفى‬
‫زندگى روزمره در یک شهرک روستایى‪ ،‬ندارد‪.‬‬
‫ــ آرمید(‪ ،)۲‬آن را امضا کردى‪.‬‬
‫آن‏ها اولین سؤال را از زنى مى‏کنند که من فقط پشت او را مى‏بینم؛ کمربندى که‬
‫از مانتوى بلند با یقه‏ِى پوست‪ ،‬آویزان است و رشته دودى که از انگشتانى که‬
‫دور پایه‏ِى ظرفى شیشه‏اى را گرفته‪ ،‬باال مى‏رود‪.‬‬
‫ــ چه کسى به شما گفت که من مى‏خواهم سردر مغازه‏ام را نئون بگذارم؟ اگر‬
‫شهردارى مى‏خواهد در چراغ خیابان‏ها صرفه‏جویى کند‪ ،‬به من ربطى ندارد که‬
‫خیابان با درامد من روشن شود! همه مى‏دانند که مغازه‏ِى چرم‏فروشى آرمید‬
‫کجاست‪ ،‬و وقتى کرکره‏ام را پایین بکشم‪ ،‬دیگر در خیابان نورى نیست‪ ،‬شب‬
‫به‏خیر و به درک!‬
‫و آن‏ها‪:‬‬
‫ــ همین خودش بهترین دلیل براى امضا کردن است‪.‬‬
‫آن‏ها او را تو خطاب مى‏کنند‪ ،‬همه در این‏جا همدیگر را تو خطاب مى‏کنند‪ ،‬نصف‬
‫حرف‏هایشان هم با لهجه محلى است‪ .‬این‏ها آدم‏هایى هستند که هرروز همدیگر‬
‫را مى‏بینند‪ ،‬خدا مى‏داند تا به‏حال چه مدت گذشته‪ .‬هر گفت‏وگویى هم دنباله‬
‫گفت‏وگوهاى پیشین است‪ .‬با همه شوخى مى‏کنند‪ ،‬گاهى هم شوخى‏هاى سنگین‪:‬‬
‫ــ بیا و اعتراف کن که تاریکى کارت را بهتر راه مى‏اندازد‪ ،‬دیگر کسى نمى‏بیند‬
‫که چه کسى به سراغت مى‏آید و وقتى کرکره را پایین مى‏کشى‪ ،‬در عقبى‬
‫مغازه را روى چه کسانى باز مى‏کنى‪.‬‬
‫این حاضرجوابى‏ها باعث همهمه‏اى مبهم شد‪ ،‬اما مى‏شد از میان آن کالمى پیدا‬
‫کرد و دنباله‏ِى حرف را گرفت‪ .‬براى بهتر خواندن‪ ،‬تو باید تأثیر همهمه را به‬
‫همان نسبت احساس کنى که تأثیر نیت پنهان را ــ تأثیرى که نه تو (و نه من)‬
‫به مقام دستیابى به آن نرسیده‏ایم‪ .‬به‏وقت خواندن‪ ،‬هم باید بى‏توجه باشى و‬
‫هم با توجه‪ ،‬همان‏طورى که خود من هستم‪ ،‬مجذوب باشى و سراپا گوش‪ ،‬به‬
‫بار تکیه کنى و دست‏ها را زیر چانه بگذارى‪.‬‬
‫حال که داستان شروع کرده تا از مه‏آلودى گنگش بیرون بیاید و به جزییات‬
‫ظاهرى آدم‏ها بپردازد‪ ،‬حسى که مى‏خواهد با تو برقرار کند‪ ،‬حس شناخت‬
‫چهره‏ها است‪ ،‬چهره‏هایى که براى بار اول دیده‏اى‪ ،‬اما با این تفکر که آن‏ها را تا‬
‫به‏حال هزار بار دیده‏اى‪ .‬ما در شهرى هستیم که همیشه همان آدم‏ها را در‬
‫خیابان مى‏بینیم‪ ،‬چهره‏ها در خود وزنى از عادت دارند و بى‏این‏که هرگز به این‏جا‬
‫آمده باشم‪ ،‬به‏من منتقل و فهمانده شده که این چهره‏ها عادى‏اند‪ ،‬خطوطى‬
‫هستند که شبى از پس شبى دیگر در آینه‏ِى بار منعکس شده‪ ،‬غلظت پیدا‬
‫کرده‪ ،‬مضمحل شده‪ ،‬پف کرده و پوسیده‪ .‬این زن‪ ،‬شاید زیباى شهر بوده‪ ،‬من‬
‫که براى بار اول او را دیده‏ام‪ ،‬هنوز در او جذابیت مى‏بینم‪ ،‬اما اگر او را از دید‬
‫باقى مشترى‏هاى بوفه نگاه کنم‪ ،‬مى‏بینم که چهره‏اش را خستگى پوشانده‪،‬‬
‫شاید هم سایه‏ِى آن‏ها (یا سایه‏ِى من یا سایه‏ِى تو) باشد‪ .‬آن‏ها او را از وقتى که‬
‫بچه بوده مى‏شناختند‪ ،‬همه‏چیز او را مى‏دانند‪ ،‬شاید یکى از آن‏ها هم قصه‏اى با او‬
‫داشته‪ ،‬و همه‏ِى این‏ها به‏خوبى گذشته و فراموش شده‪ ،‬اما به‏مثال پرده‏اى از‬
‫تصاویر دیگر‪ ،‬روى چهره‏اش نقش بسته و آزارش مى‏دهد‪ ،‬وزنى از خاطرات‬
‫که مانع مى‏شود من او را مثل کسى که بار اول مى‏بینم‪ ،‬ببینم‪ ،‬خاطرات دیگران‬
‫به‏شکل دود زیر چراغ‏ها در هوا شناور است‪.‬‬
‫به‏نظر مى‏رسد که مشترى‏هاى بوفه‏ِى ایستگاه با شرط‏بندى وقت مى‏گذرانند‪.‬‬
‫شرط‏بندى به روى جزیى‏ترین اتفاقات بافت روزمره‪.‬‬
‫به‏عنوان مثال کسى گفت‪:‬‬
‫ــ شرط ببندیم که امروز چه کسى اول وارد مى‏شود‪ :‬دکتر مارن(‪ )۳‬یا کالنتر‬
‫گورن(‪.)۴‬‬
‫ــ و وقتى دکتر مارن آمد چه مى‏کند تا زن سابقش را نبیند؟ مى‏رود بیلیارد برقى‬
‫بازى مى‏کند یا مى‏نشیند بلیط التارى را پر مى‏کند؟‬
‫موجودى به مثال من نمى‏تواند به پیشگویى‏ها تن در دهد‪ :‬هرگز نمى‏دانم در‬
‫نیم‏ساعت آینده چه اتفاقى برایم مى‏افتد‪ ،‬حتى نمى‏توانم براى خودم یک زندگِى‬
‫پر از اختیاراِت کوچک محدود را تصور کنم‪ ،‬تا منظورى براى این شرط‏بندى‏ها‬
‫شود‪ :‬یا‪ ،‬یا‪...‬‬
‫با صداى خفه‏اى گفتم ــ نمى‏دانم‪.‬‬
‫زن پرسید‪ :‬نمى‏دانم‪ .‬چه را نمى‏دانى؟‬
‫به نظرم رسید که مى‏توانم فکرم را به او بگویم و مثل همیشه آن را براى‬
‫خودم نگاه ندارم‪ ،‬بله مى‏توانم آن را به این زن که کنار من و کنار بار نشسته‪،‬‬
‫بگویم‪ ،‬همان زن مغازه‏ِى چرم‏فروشى‪ ،‬کسى که چند لحظه‏اى است میل‬
‫کرده‏ام با او گفت‏وگو کنم‪.‬‬
‫ــ شماها این‏جورى هستید؟‬
‫ــ نه این‏طور نیست‪.‬‬
‫مى‏دانستم که جوابم را مى‏دهد‪ ،‬او معتقد است که هیچ چیز را نمى‏شود پیش‏بینى‬
‫کرد‪ ،‬نه این‏جا و نه جاى دیگر‪ :‬البته‪ ،‬تمام شب‏ها‪ ،‬در چنین ساعتى‪ ،‬دکتر مارن‬
‫مطبش را مى‏بندد و کالنتر گورن هم کارش در کالنترى تمام مى‏شود و همیشه‬
‫به این‏جا مى‏آیند‪ ،‬حاال یکى زودتر‪ ،‬یا دیگرى زودتر‪ ،‬اما این قرار است چه معنایى‬
‫دهد؟‬
‫ــ به‏هر حال همه مطمئن هستند که دکتر مارن سعى دارد با زن سابقش‬
‫برخورد نکند‪.‬‬
‫ــ زن سابق مارن‪ ،‬من هستم‪ .‬به قصه‏گویى‏هاى این‏ها گوش ندهید‪ .‬و حاال‪ ،‬تمام‬
‫توجه توى خواننده‪ ،‬به این زن جلب شده‪ ،‬چند صفحه‏اى مى‏شود که تو به دور و‬
‫بر این زن چرخیده‏اى‪ ،‬من هم همین‏طور (یا در واقع نویسنده)‪ ،‬به دور این‬
‫حضور زنانه مى‏چرخم‪ ،‬چند صفحه‏اى مى‏شود که منتظرى تا این تصویر زنانه‬
‫شکل بگیرد‪ ،‬همان‏طور که تصاویر زنان بر صفحات کتاب شکل مى‏گیرند‪ ،‬و این‬
‫انتظاِر توى خواننده است که نویسنده را به او متمایل مى‏کند و من که افکار‬
‫دیگرى در سر داشتم‪ ،‬حاال دیگر خودم را وا مى‏نهم تا با او حرف بزنم و‬
‫گفت‏وگویى با او داشته باشم که بهتر است هرچه زودتر آن را قطع کنم و بروم‬
‫و ناپدید شوم‪.‬‬
‫تو مى‏خواهى کمى از او بیشتر بدانى‪ ،‬بدانى که چگونه است‪ ،‬اما نوشته‏هاى‬
‫صفحات چیزى به دست نمى‏دهند‪ .‬صورتش میان موها و دود پنهان است و از‬
‫وراى آن باید چین تلِخ کناِر دهانش و تمام چیزى را که فقط چیِن تلخ نیست‪،‬‬
‫پیدا کرد‪.‬‬
‫ــ کدام قصه؟ من هیچ نمى‏دانم‪ .‬مى‏دانم که مغازه‏اى دارید و سردر مغازه‏تان‬
‫روشن نیست‪ ،‬اما حتى نمى‏دانم مغازه‏تان کجاست‪.‬‬
‫او توضیح داد‪ .‬تجارتخانه‏ِى پوست‏فروشى است‪ ،‬چمدان و لوازم سفر‪ .‬توى خود‬
‫میدان ایستگاه قطار نیست‪ ،‬توى کوچه‏ِى کنارى است‪ ،‬کنار ایستگاه کاال‪.‬‬
‫ــ اصًال چرا این قضیه برایتان جالب است؟‬
‫ــ مى‏خواستم زودتر برسم‪ .‬از کوچه‏ِى تاریک مى‏گذشتم‪ ،‬مغازه‏تان را دیدم که‬
‫روشن است‪ ،‬داخل مى‏شوم‪ ،‬و به شما مى‏گویم‪ ،‬مى‏خواهید در پایین کشیدن‬
‫کرکره کمک‏تان کنم؟‬
‫جواب داد که آن را پایین کشیده‪ ،‬اما باید به مغازه برگردد تا به صورت‏حساب‏ها‬
‫برسد و تا مدتى طوالنى آن‏جا بماند‪.‬‬
‫مشترى‏ها با هم شوخى رد و بدل مى‏کردند و به پشت هم مى‏زدند‪ ،‬شرطى باطل‬
‫شد‪ .‬دکتر مارن به‏داخل آمد‪.‬‬
‫ــ عجیب است‪ ،‬امشب کالنتر دیر کرده‪.‬‬
‫دکتر به هنگام ورود یک سالم جمعى کرد‪ ،‬نگاهش روى زنش مکث نکرد‪ ،‬اما‬
‫حتما متوجه شد که مردى دارد با او حرف مى‏زند‪ .‬تا آخر بوفه رفت‪ ،‬پشتش را‬
‫به بار کرد‪ ،‬سکه‏اى در دستگاه بیلیارد برقى انداخت‪ ،‬من که مى‏خواستم به‬
‫چشم کسى نیایم‪ ،‬حاال چشم‏ها به من دقیق شده‏اند‪ ،‬چشم‏هایى که نمى‏توانم از‬
‫ایشان امید به نادیده گرفته شدن را داشته باشم‪ .‬چشم‏هایى که نه چیزى و نه‬
‫کسى را که با حسادت و رنج‏شان مربوط شود‪ ،‬فراموش مى‏کنند‪ ،‬از این‬
‫چشمان کمى سنگین و کمى مستور‪ ،‬به‏کفایت مى‏فهمم واقعه‏ِى دردناکى که‬
‫بین‏شان اتفاق افتاده‪ ،‬هنوز تمام نشده‪ .‬مرد هرشب براى دیدن او به این‏جا‬
‫مى‏آید تا به زخم کهنه‏اش نمک بپاشد‪ .‬شاید هم براى این‏که بداند چه کسى‬
‫امشب همراه او خواهد بود‪ ،‬و زن هم هرشب دقیقا براى رنج‏دادن او به این‬
‫کافه مى‏آید‪ ،‬شاید به این امید که عادت رنج براى او مثل باقى عادات شود و‬
‫این طعم نیستى را که سالیان سال است روى دهان و زندگانى زن بوده‪،‬‬
‫به‏خود بگیرد‪.‬‬
‫تو به زن مى‏گویى (چون باید حاال دیگر گفت‏وگو را با او ادامه دهى) ــ چیزى که‬
‫بیش از هرچیز در این دنیا مى‏خواهم‪ ،‬این است که بتوانم ساعت‏ها را به عقب‬
‫ببرم‪.‬‬
‫و جوابى مثًال از این دست‪:‬‬
‫ــ کافى است که عقربه‏ها را عقب بکشى‪.‬‬
‫ــ نه‪ ،‬از جهت فکرى مى‏گویم‪ ،‬با تمرکز یافتن‪ ،‬تا درجه‏اى که بتوانم زمان را به‬
‫عقب بکشم‪.‬‬
‫این چیزى بود که گفتم یا در واقع‪ :‬به‏درستى نمى‏دانم‪ ،‬این را گفتم یا سعى‬
‫کردم که بگویم یا این‏که نویسنده به نوعى جمله‏اى را که زیر لبى گفتم این‏طور‬
‫توصیف کرد‪ .‬وقتى به این‏جا آمدم‪ ،‬این اولین فکر من بود‪ :‬شاید در افکارم‬
‫کوشش نسبتا زیادى کرده‏ام تا به‏قدر کفایت به زمانه گردشى کامل بدهم‪ :‬و‬
‫حاال در ایستگاه هستم‪ ،‬و حاال دوباره در ایستگاه هستم‪ ،‬جایى که براى بار اول‬
‫از آن رفتم‪ ،‬ایستگاه همان است که بود‪ ،‬تمام عمرهایى را که مى‏توانستم‬
‫زندگى کنم از همین‏جا شروع مى‏شوند‪ :‬دختر جوانى است که مى‏توانست دوست‬
‫دختر من باشد و نبوده‪ ،‬همان موها‪ ،‬همان چشم‏ها‪...‬‬
‫زن به اطراف خود نگاه مى‏کند‪ ،‬با حالتى بى‏تفاوت نسبت به من‪ ،‬سرم را طرف‬
‫او برمى‏گردانم‪ :‬گوشه‏هاى دهانش باال مى‏رند‪ ،‬انگار بخواهد لبخند بزند‪ ،‬بعد‬
‫همان‏طور مى‏ماند‪ :‬شاید تغییر عقیده داده‪ ،‬یا شاید لبخندش این‏چنین است‪.‬‬
‫ــ نمى‏دانم این یک تعریف است یا نه‪ ،‬اما به‏هر حال من آن را یک تعریف تلقى‬
‫مى‏کنم‪ ،‬خب مى‏گفتى؟‬
‫ــ و من این‏جایم‪ ،‬مِن اکنونى‪ ،‬با این چمدان‪ .‬این اولین‏بار است که از چمدان‬
‫حرف مى‏زنم‪ ،‬هرچند از فکْر کردن درباره‏ِى آن غافل نبوده‏ام‪.‬‬
‫و او‪:‬‬
‫ــ امشب‪ ،‬شب چمدان‏هاى چهارگوش چرخ‏دار است‪.‬‬
‫آرام ماندم و بى‏احساس پرسیدم‪:‬‬
‫ــ منظورتان چیست؟‬
‫ــ منظورم این است که امروز یکى از این‏ها را فروختم‪ .‬مثل چمدان شما را‪.‬‬
‫ــ به چه کسى؟‬
‫ــ به یک غریبه‪ ،‬مثل شما‪ ،‬به طرف ایستگاه رفت‪ ،‬رفت که برود‪ .‬با همان‬
‫چمدان خالى که تازه خریده بود‪ .‬عین چمدان شما‪.‬‬
‫ــ چه چیز عجیبى در این کار هست؟ مگر شما چمدان نمى‏فروشید؟‬
‫ــ خیلى‏وقت است که از این چمدان‏ها در مغازه دارم‪ ،‬اما در این‏جا هیچ‏کس از‬
‫این‏ها نمى‏خرد‪ .‬خوشش‏شان نمى‏آید‪ ،‬یا شاید به‏کارشان نمى‏خورد‪ ،‬شاید هم‬
‫کارآیى‏اش را نمى‏شناسند‪ .‬به‏هر حال‪ ،‬ظاهر خوبى دارند‪.‬‬
‫ــ نه از نظر من‪ .‬وقتى فکر مى‏کنم امشب مى‏تواند شب فوق‏العاده‏اى باشد و‬
‫یادم به این چمدان مى‏افتد که باید آن را با خودم بکشم‪ ،‬آن‏وقت نمى‏توانم به چیز‬
‫دیگرى فکر کنم‪.‬‬
‫ــ چرا آن را در جایى نمى‏گذارید؟‬
‫ــ مثًال در یک چمدان‏فروشى؟‬
‫ــ مثًال یک هم‏چنین جاهایى‪.‬‬
‫از چهارپایه‏اش بلند شد‪ ،‬یقه‏ِى مانتو و کمرش را در آینه درست کرد‪.‬‬
‫ــ اگر کمى دیرتر از آن‏جا بگذرم و به کرکره بزنم‪ ،‬شما مى‏شنوید؟‬
‫ــ امتحان کنید‪.‬‬
‫با کسى خداحافظى نکرد‪ .‬بیرون و به میدان رفت‪.‬‬
‫دکتر مارن‪ ،‬بیلیارد برقى را رها کرد و به‏طرف بار آمد‪ ،‬مى‏خواست مرا از‬
‫نزدیک ببیند‪ ،‬مترصد کنایه یا تمسخرى از جانب دیگران بود‪ .‬اما آن‏ها در حال‬
‫شرط‏بندى خودشان بودند‪ ،‬شرط‏بندى بر سر او‪ ،‬و از این‏که او صداى‏شان را‬
‫مى‏شنید ناراحت نبودند‪.‬‬
‫در اطراف دکتر مارن گردبادى از شادمانى و دوستى جریان داشت‪ .‬دست به‬
‫پشت زدن‏ها‪ ،‬شوخى‏هاى قدیمى و بامزه‏گویى‏ها‪ ،‬اما در تمام این هیاهوها‪ ،‬مرز‬
‫احترام هرگز شکسته نمى‏شد‪ :‬مارن یک دکتر است یک پاسدار سالمتى یا یک‬
‫همچو چیزى‪ ،‬و یک دوست‪ ،‬یک دوست بدبخت و در حالى‏که رفاقتش را حفظ‬
‫مى‏کند‪ ،‬بدبختى‏اش را هم با خودش مى‏کشد‪.‬‬
‫کسى گفت‪ :‬کالنتر گورن‪ ،‬امروز رکورد دیرآمدن را شکسته‪ .‬و این را در حالى‬
‫گفت که کالنتر وارد بوفه‏ِى ایستگاه شد‪.‬‬
‫ــ سالم رفقا!‬
‫به من نزدیک شد‪ ،‬نگاهش را به روى چمدان و روزنامه‏ام پایین آورد و از میان‬
‫دندان‏هایش گفت‪« :‬زنون‏دله» و رفت سراغ دستگاه سیگار‪ .‬مرا به پلیس‬
‫معرفى کرده‏اند؟ این پلیسى است که براى سازمان کار مى‏کند؟ انگار سیگار‬
‫بخواهم‪ ،‬به دستگاه نزدیک شدم‪.‬‬
‫او‪:‬‬
‫ــ ژان را کشتند‪ .‬برو‪.‬‬
‫ــ پس چمدان؟‬
‫ــ آن را با خودت ببر‪ .‬ما نمى‏خواهیم بدانیم‪ .‬سوار قطار سریع‏السیر ساعت‬
‫یازده بشو‪.‬‬
‫ــ اما این قطار در این‏جا توقف نمى‏کند‪.‬‬
‫ــ کنار سکوى شماره ‪ ۶‬مى‏ایستد‪ ،‬کنار ایستگاه کاال‪ .‬سه دقیقه وقت دارى‪.‬‬
‫ــ ولى‪...‬‬
‫ــ بدو‪ ،‬وگرنه مجبور مى‏شوم توقیفت کنم‪.‬‬
‫سازمان ما خیلى قوى است به پلیس و قطارها دستور مى‏دهد‪ .‬با چمدانم‪ ،‬از‬
‫گذرها و سکوهاى پشت هم گذشتم‪ ،‬ایستگاه کاال آخر سکو بود‪ :‬در آن ته‪،‬‬
‫تاریکى بود و مه‪ .‬کالنتر در آستانه‏ِى در شیشه‏اى‪ ،‬با نگاهش مراقبم بود‪ .‬قطار‬
‫سریع‏السیر با سرعت رسید‪ ،‬کند کرد‪ ،‬ایستاد‪ .‬مرا از دید کالنتر مخفى کرد‪،‬‬
‫رفت‪.‬‬
‫فصل دوم‬

‫تا حاال حدود سى صفحه خوانده‏اى و قصه برایت جالب شده‪ .‬ناگهان به خود‬
‫مى‏گویى‪ :‬من که این جمله برایم آشناست‪ .‬به‏نظرم مى‏رسد که تمام این بخش‬
‫را پیش از این خوانده‏ام‪ .‬درست همین‏طور است‪ :‬جمالتى هستند که‬
‫بازمى‏گردند‪ ،‬متن نوشته از آمد و شدى بافته شده که ناپایدارى زمان را بیان‬
‫مى‏کند‪ ،‬تو‪ ،‬خواننده‏اى هستى که نسبت به این نوع ظرافت‏ها حساسى‪ ،‬تو‬
‫خواننده‏اى هستى که خیلى زود متوجه مقاصد نویسنده مى‏شوى‪ ،‬هیچ چیز از‬
‫چشم تو دور نمى‏ماند‪ ،‬البته این‏ها مانع نمى‏شوند که کمى هم سرخورده نباشى‪:‬‬
‫درست در لحظه‏اى که شروع کرده‏اى به عالقه‏مندشدن به قصه‪ ،‬نویسنده‬
‫خود را موظف مى‏داند که یکى از آن تردستى‏هاى مقبولى را که در نوشته‏هاى‬
‫امروزى رسم است‪ ،‬برایت رو کند‪.‬‬
‫او یک پاراگراف را برمى‏دارد‪ ،‬همین‏طورى‪ .‬چطور؟ یک پاراگراف؟ در واقع یک‬
‫صفحه‏ِى کامل را‪ .‬مى‏توانى مقابله کنى‪ ،‬یک ویرگول هم کم و کسر ندارد‪ .‬بعد‬
‫چه اتفاقى برایت مى‏افتد؟ هیچ‪ ،‬این نوشته‏اى است یکسان با صفحاتى که تو‬
‫قبًال خوانده‏اى و حاال از سر گرفته شده‪.‬‬
‫بیا‪ ،‬شماره‏ِى صفحه را نگاه کن‪ .‬اى بابا! از صفحه‏ِى ‪ ۳۲‬به صفحه‏ِى ‪۱۷‬‬
‫برگشته‏اى! تو که فکر کرده بودى این سبک نوشتارى نویسنده است‪ ،‬نگو که‬
‫فقط یک اشتباه چاپخانه بوده‪ .‬همان صفحات دوباره چاپ شده‏اند‪ .‬اشتباه در‬
‫ته‏دوزى کتاب بوده‪ .‬یک کتاب از تعدادى فرم ساخته مى‏شود‪ .‬هر فرم یک ورق‬
‫بزرگ است که شانزده صفحه روى آن چاپ مى‏شود‪ ،‬امکان دارد که در یک‬
‫نمونه دو فرم هم‏شکل ساخته شوند‪ ،‬این اتفاقى است که گه‏گاه مى‏افتد‪ ،‬با‬
‫دل‏نگرانى صفحات بعد را ورق مى‏زنى تا صفحه‏ِى ‪ ۳۳‬را پیدا کنى‪ ،‬اگر پیدایش‬
‫کردى و دیدى دوبار چاپ شده این ضرر کوچکى است که اتفاق افتاده‪ ،‬اشتباه‬
‫غیرقابل جبران وقتى است که یک فرم در کتاب نباشد‪ ،‬شاید در کتاب دیگرى‬
‫رفته باشد که در آن کتاب هم یک فرم کم باشد‪ .‬به‏هر حال هرچه شده‪ ،‬تو‬
‫مایلى دنباله‏ِى خواندن‏ات را بگیرى و این برایت مهم است‪ .‬از آن لحظاتى‬
‫است که اصًال موقع یک صفحه در میان خواندن نیست‪.‬‬
‫پس حاال دوباره صفحه‏ِى ‪ ۳۱‬هستى‪ ،‬صفحه‏ِى ‪ ...۳۲‬خب‪ ،‬بعدش چه؟ باز‬
‫دوباره صفحه‏ِى ‪ .۱۷‬سومین صفحه‏ِى ‪ !۱۷‬آخر این چه کتابى است که به تو‬
‫فروخته‏اند؟! تمام نمونه‏هاى یک فرم را با هم صحافى کرده‏اند‪ ،‬دیگر در تمام‬
‫این کتاب یک صفحه‏ِى درست و حسابى پیدا نمى‏شود‪ .‬کتاب را به زمین پرتاب‬
‫مى‏کنى‪ ،‬مى‏توانستى از پنجره هم به بیرون پرتش کنى‪ ،‬حتى از میان پنجره‏ِى‬
‫بسته و از میان کرکره‏ها‪ ،‬دوست دارى این فرم‏هاى مزاحم را از هم پاشیده‬
‫ببینى و ببینى که جمالت پراکنده شده‏اند و کلمات به کوچک‏ترین صورت یک‬
‫حرف بدل گشته‏اند‪ .‬آن‏چنان که بازسازى آن‏ها به گفتار ممکن نباشد‪.‬‬
‫از وراى شیشه‏ها پرتابش مى‏کنى‪ ،‬چه بهتر اگر نشکن باشند‪ ،‬تا کتاب تبدیل به‬
‫ذره‪ ،‬نوسانات موجى و طیف نور شود‪ ،‬و از وراى دیوار تا به اتم و ملکول‬
‫قسمت شود‪ ،‬از اتم‏هاى سیمان بگذرد و به الکترون‏ها و نوترون‏ها و نوترینوس‏ها و‬
‫اجزاى مادى بیش از پیش ذره‏بینى تجزیه شود‪ ،‬و از وراى سیم‏هاى تلفن‪ ،‬تا به‬
‫نیروهاى الکتریکى به خبرهاى فراوان به‏قصد تطویل کالم و هیاهو کاهش یابد‬
‫و آخرسر در گردبادى از کاهش انرژى تنزل یابد‪ .‬مى‏خواهى آن را به خارج از‬
‫خانه‪ ،‬خارج از ساختمان‪ ،‬محله‪ ،‬کشور‪ ،‬والیت‪ ،‬دیار‪ ،‬خاک وطن‪ ،‬بازار‬
‫مشترک‪ ،‬فرهنگ غربى‪ ،‬پهنه‏ِى اقلیم‪ ،‬جو‪ ،‬بیوسفر‪ ،‬استراتوسفر‪ ،‬مرکز ثقل‪،‬‬
‫سیستم خورشیدى‪ ،‬کهکشان‪ ،‬توده کهکشانى‪ ،‬پرتاب کنى‪ .‬حتى دورتر از این‏ها‪،‬‬
‫به ماوراى نقطه‏ِى پایان انبساط کهکشانى‪ ،‬جایى که هنوز فضا ـ زمان به‏وجود‬
‫نیامده‪ ،‬جایى که نا ـ موجود را بشود دید‪ ،‬و یا حتى ــ نداشته ــ نبوده‪ ،‬و بى‏پیش‬
‫ــ و ــ بى‏بعد را ببیند‪ ،‬تا آخر سر خود را در مطلق‏ترین‪ ،‬کامل‏ترین‪ ،‬و بى‏چون و‬
‫چراترین منفى گم کند‪ .‬همان‏طور که شایسته‏اش است‪ .‬نه کمتر و نه بیشتر‪.‬‬
‫اما تو کارى نمى‏کنى‪ ،‬آن را از زمین برمى‏دارى‪ ،‬گرد و غبارش را مى‏گیرى باید آن‬
‫را به کتاب‏فروشى ببرى تا برایت عوض کند‪ .‬مى‏دانیم که تو عصبى‏تر شده‏اى اما‬
‫یاد گرفته‏اى که خود را مهار کنى‪ .‬چیزى که تو را به خشم مى‏آورد این است که‬
‫در ارتباط با اعمال انسانى‪ ،‬بى‏حواسى‪ ،‬بى‏دقتى‪ ،‬نامشخصى تو یا دیگران‪ ،‬خود‬
‫را شاکر بخت‪ ،‬همبسته‏ِى اقبال و شکرگزار تقدیر بدانى‪.‬‬
‫جذبه‏اى که تو را به این موارد مى‏کشاند‪ ،‬بى‏صبرى در از بین بردن آثار شورانگیز‬
‫استبداد یا تجزیه و در ترمیم جریان‏هاى منظم ماجراهاست‪ .‬تو مى‏خواهى از‬
‫کتابى که شروع کرده‏اى نسخه‏اى بدون نقص داشته باشى‪ .‬براى چنین‬
‫خواستى با عجله به کتاب‏فروشى مى‏روى‪ ،‬اما در چنین ساعتى تمام مغازه‏ها‬
‫بسته‏اند‪ ،‬باید تا فردا صبر کرد‪.‬‬
‫شب ناآرامى را مى‏گذرانى‪ ،‬خواب تو مثل خواندن رمان تکه پاره و مغشوش‬
‫است و با رؤیایى که به‏نظرت‪ ،‬تکرار همان رؤیاهاى پیشین است‪ .‬با این‬
‫خواب‏هاى بى‏سر و ته هم همان‏طور که با زندگى‪ ،‬مبارزه مى‏کنى و به دنبال خط و‬
‫ربطى در آن هستى‪ .‬انگار کتابى را شروع کنى و خط آن را پیدا نکنى‪،‬‬
‫مى‏خواهى زمان یا فضایى تجریدى و مطلق را در آن بیابى‪ ،‬جایى که بشود در‬
‫مسیرى مستقیم‪ ،‬با شجاعت در آن حرکت کرد‪ .‬اما وقتى به‏نظر مى‏رسد که به‬
‫آن رسیده‏اى‪ ،‬متوجه مى‏شوى که متوقف شده‏اى‪ ،‬محاصره شده‏اى‪ ،‬و ناگزیر‬
‫از شروِع دوباره‏ِى همه‏چیز هستى‪.‬‬
‫فردا‪ ،‬تا یک وقت آزاد پیدا کنى‪ ،‬کتابت را باز مى‏کنى‪ ،‬انگشتى بر صفحات آن‬
‫مى‏گذارى‪ ،‬انگار همین کافى است تا نامرتبى کل صفحه‏بندى آشکار شود‪.‬‬
‫ــ مى‏دانید به من چه فروخته‏اید؟‪ ...‬این را نگاه کنید!‪ ...‬درست در لحظه‏ِى‬
‫ِى‬
‫جذاب کتاب‪...‬‬
‫کتاب‏فروش نومید نیست‪:‬‬
‫ــ آه‪ ،‬شما هم؟ تا به‏حال چندین مورد این‏چنین داشته‏ایم‪ .‬همین امروز صبح هم‬
‫یک نامه از ناشر به دستم رسید‪ ،‬بخوانید‪« :‬در مرسوله‏ِى آخرین کتاب فهرست‬
‫انتشاراتى ما‪ ،‬قسمتى از کتاب ایتالو کالوینو‪ ،‬اگر شبى از شب‏هاى زمستان‬
‫مسافرى‪ ،‬ناقص است و باید از گردش فروش خارج شود‪ .‬به دلیل اشتباه در‬
‫ته‏دوزى‪ ،‬اوراق نسخه‏هاى فوق‏الذکر با اوراق نسخه‏هاى آخرین کتاب ما با دور‬
‫شدن از مالبورک(‪ )۵‬از نویسنده‏ِى لهستانى تادزیو بازاکبال(‪ )۶‬مخلوط شده‪.‬‬
‫از شما از بابت این محظور خشم‏آور عذر مى‏خواهیم و در نظر داریم که فورا‬
‫نسخه‏هاى درست را جایگزین نسخه‏هاى خراب کنیم‪ ،‬و غیره‪ »...‬بگویید ببینم آیا‬
‫کتاب‏فروش بیچاره باید از بى‏توجهى دیگران متحمل عواقبى از این دست شود؟‬
‫روزى به‏شدت غیرمعمول داشتیم‪ .‬تمام کالوینوها را یک به یک کنترل کردیم‪،‬‬
‫خوشبختانه تعدادى از آن‏ها خوب بودند و توانستیم یک مسافر خراب را با یک‬
‫نسخه‏ِى درست و نونوار عوض کنیم‪ ...‬صبر کن‪ .‬فکر کن‪ .‬کمى به انبوه‬
‫اطالعاتى که به‏ناگهان به سویت سرازیر شده‪ ،‬ترتیب بده‪ .‬یک رمان لهستانى‪.‬‬
‫کتابى را که با این‏همه توجه خوانده‏اى‪ ،‬همان کتابى نبود که فکر مى‏کردى‪ ،‬بلکه‬
‫یک رمان لهستانى بود‪ .‬خب‪ ،‬پس‪ ،‬این کتاب را باید با عجله هرچه تمام‏تر‬
‫فراهم کنى‪ .‬مراقب باش کاله سرت نرود‪ .‬قضایا را به‏طور وضوح تعریف کن‪.‬‬
‫ــ گوش کنید‪ ،‬دیگر کالوینو به‏درد نمى‏خورد‪ ،‬لهستانى را شروع کرده‏ام‪.‬‬
‫مى‏خواهم همان لهستانى را ادامه بدهم‪ ،‬شما این کتاب را‪ ،‬بازاکبال را دارید؟‬
‫ــ هرطور بخواهید‪ .‬چند لحظه پیش هم یک خانم مشترى براى همین مشکل‬
‫به این‏جا آمده بود‪ ،‬او هم مثل شما مى‏خواست کتابش را با لهستانى عوض کند‪.‬‬
‫درست همان‏جا که ایستاده‏اید روى میز آن‏جا‪ ،‬پر است از بازاکبال‪ ،‬خودتان‬
‫بردارید‪.‬‬
‫ــ الاقل این‏یکى که نسخه‏ِى درستى است؟‬
‫ــ ببینید‪ ،‬دیگر با آتش بازى نمى‏کنم‪ ،‬اگر مؤسسات انتشاراتى به این مهمى‬
‫چنین خطاهایى مى‏کنند‪ ،‬دیگر مى‏خواهید به چه کسى اعتماد کنیم؟ این‏ها را‬
‫همان‏طور که به آن دخترخانم گفتم به شما هم مى‏گویم‪ ،‬اگر هنوز گله‏اى دارید‪،‬‬
‫پولتان را پس مى‏دهم‪ ،‬بیش از این کارى از دستم ساخته نیست‪.‬‬
‫او‪ ،‬دخترخانم را به تو نشان داد‪ ،‬آن‏جاست‪ .‬بین دو ردیف‪ ،‬دارد کتاب‏هاى کالسیک‬
‫جدید پنگوئن را نگاه مى‏کند‪ ،‬انگشتش را آرام و راسخ روى پشت کتاب‏هاى‬
‫بادمجانى‏رنگ مى‏کشد‪ .‬چشمانى درشت و تیز‪ ،‬آب و رنگى گرم و رنگ تند دلپذیر‬
‫چهره و موجى از موهاى پرپشت و دوداندود‪ .‬آقاى خواننده این‏هم بانوى‬
‫خواننده‪ ،‬که ورود شادمانه‏اش را بر پهنه‏ِى دیدگان تو‪ ،‬یا در واقع در زمینه‏ِى‬
‫توجهات تو آغاز کرده‪ ،‬یا بهتر بگویم این تو هستى که به سرزمینى مغناطیسى‬
‫که از جذابیت آن نمى‏توانى فرار کنى‪ ،‬وارد شده‏اى‪ .‬پس وقت را تلف نکن‪،‬‬
‫موضوع جالبى را براى گفت‏وگو آماده کن‪ .‬زمینه‏اى مشترک‪ ،‬کمى فکر کن‪،‬‬
‫مى‏توانى به دلیل خوانده‏هاى گسترده و متنوعت‪ ،‬خودنمایى کنى‪ .‬خب خودت‬
‫را معرفى کن‪ ،‬منتظر چه هستى؟‬
‫سریع مى‏گویى ــ ها‪ ،‬خب‪ ،‬پس شما هم‪ ،‬لهستانى؟ اما این کتاب همین‏جا شروع‬
‫شد و همین‏جا هم تمام شد‪ .‬کاله سرمان رفته‪ ،‬چون مى‏دانید تا آن‏جا که به من‬
‫گفته‏اند‪ ،‬همین بال هم سر من آمده‪ .‬خب تا ببینیم چه مى‏شود‪ .‬این یکى را ول‬
‫کردم و این یکى را برداشتم‪ ،‬چه اتفاق عجیبى‪ ،‬مگر نه؟‬
‫خب شاید جمله‏ات را مى‏توانستى بهتر بسازى‪ ،‬اما به‏هر حال‪ ،‬فکر اصلى را‬
‫منتقل کردى‪ ،‬حاال نوبت اوست‪.‬‬
‫او لبخند مى‏زند‪ .‬چال دارد‪ .‬از او بیشتر خوشت مى‏آید‪ .‬مى‏گوید‪:‬‬
‫ــ درست است‪ ،‬خیلى مایل بودم کتاب خوبى بخوانم‪ .‬این یکى‪ ،‬اولش‪ ،‬نه‪ ،‬اما‬
‫بعد از آن خوشم آمد‪ ...‬وقتى یک‏دفعه قطع شد‪ ،‬خیلى عصبانى شدم‪ ،‬تازه‬
‫نویسنده‏اش هم او نبود‪ ،‬از همان اول متوجه شدم که این کتاب با کتاب‏هاى‬
‫دیگر او به‏شدت فرق دارد‪ .‬به‏هر حال‪ ،‬نویسنده بازاکبال بود‪ .‬این بازاکبال هم‬
‫بدک نیست‪ .‬تا به‏حال هیچ از او نخوانده‏ام‪.‬‬
‫مى‏توانى از سر اعتماد‪ ،‬و اطمینان بخشى بگویى‪ :‬ــ من هم همین‏طور‪ ،‬به‏نظرم‬
‫نوع تعریفش کمى زیادى غریب بود‪ ،‬احساس تشویش آن براى شروع یک‬
‫رمان‪ ،‬زیاد ناخوشایند نبود‪ ،‬اما چون اولین تأثیر آن به دلیل مه‏آلودگى آن بود‪،‬‬
‫شک دارم که‪ ،‬خوش‏آمدن من از خواندن آن‪ ،‬با محوشدن مه‪ ،‬از بین مى‏رفت‪.‬‬
‫تو سرت را متفکرانه تکان مى‏دهى‪.‬‬
‫ــ دقیقا‪ ،‬همین‏جا است که خطر پیش مى‏آید‪.‬‬
‫او مى‏افزاید ــ رمان‏هایى را ترجیح مى‏دهم که از همان اول مرا به دنیایى ببرد که‬
‫همه‏چیزش مشخص‪ ،‬استوار و صریح باشد‪ .‬وقتى مى‏بینم همه‏چیز این‏چنین‏اند و‬
‫نه جور دیگرى‪ ،‬حتى چیزهاى معمولى و چیزهاى بى‏تفاوت‪ ،‬نوعى احساس‬
‫رضایت مى‏کنم‪.‬‬
‫تو موافقى؟ خب‪ ،‬بگو!‬
‫ــ اى بله‪ ،‬کتاب‏هایى از این دست ارزش‏اش را دارند‪.‬‬
‫و او‪:‬‬
‫ــ به‏هر حال این رمان هم جالب است‪ ،‬انکار نمى‏کنم‪.‬‬
‫ببین گفت‏وگو را همین‏جورى رها نکن‪ .‬هرچه به نظرت مى‏رسد بگو‪ ،‬مهم‬
‫صحبت‏کردن است‪.‬‬
‫ــ شما زیاد کتاب مى‏خوانید؟ بله؟ من‏هم همین‏طور‪ ،‬البته بیشتر با کتاب‏هاى‬
‫عقیدتى موافقم‪.‬‬
‫این تنها چیزى بود که براى صحبت‏کردن پیدا کردى؟ خب بعدش؟ بعدش ساکت‬
‫مى‏شوى؟ شب بخیر! حتى قادر نیستى از او بپرسى‪« :‬این‏یکى را خوانده‏اید؟‬
‫آن‏یکى؟ کدام‏یک از این دو را ترجیح مى‏دهید؟»‬
‫خب‪ ،‬بیا‪ ،‬با همین‪ ،‬نیم‏ساعتى مى‏توانى حرف بزنى‪ .‬بدبختى این‏جاست که او‬
‫خیلى بیشتر از تو رمان خوانده‪ ،‬به‏خصوص کتاب‏هاى خارجى و حافظه‏اش خوب‬
‫جزییات را حفظ کرده‪ ،‬او از بخش‏هاى مشخصى مثال مى‏آورد‪ ،‬از تو مى‏پرسد‪:‬‬
‫ــ یادتان مى‏آید وقتى خاله هانرى‪...‬‬
‫و تو که فقط به‏دلیل این‏که عنوانش را بلد بودى و نه دلیل دیگرى‪ ،‬کتاب را‬
‫بیرون کشیدى‪ ،‬و مایل بودى به این باور باشند که کتاب را خوانده‏اى‪ ،‬حاال‬
‫مجبورى به بیراهه بزنى و به ضرب ستایش‏هاى معمولى‪ ،‬قضاوت‏هایى از‬
‫این‏دست را به جان بخرى‪« :‬از نظر من کمى کند است» یا «از مسخره بودن‏اش‬
‫خوشم مى‏آید» و او با حضور ذهن مى‏گوید‪« :‬واقعا این‏طور فکر مى‏کنید‪ ،‬نه من‬
‫نمى‏گویم که‪ »...‬و تو متحیر مى‏مانى‪ ،‬شروع مى‏کنى به صحبت درباره‏ِى یک‬
‫نویسنده‏ِى معروف‪ ،‬از این‏یکى دست‏کم یک یا دو کتاب خوانده‏اى‪ ،‬و او یک ردیف‬
‫از باقى آثار را که کامًال مى‏شناسد تعریف مى‏کند و اگر برحسب اتفاق در‬
‫موردى شک داشته باشد‪ ،‬بدتر مى‏شود چون به طرف تو برمى‏گردد‪:‬‬
‫ــ صحنه‏ِى معروف عکس پاره پاره در این کتاب است یا در کتاب دیگر؟ من‬
‫همیشه حواسم پرت است‪...‬‬
‫تو هم یک جوابى مى‏دهى‪ ،‬چون او حواسش پرت است‪ .‬اما او مى‏گوید‪« :‬نه! چه‬
‫دارید مى‏گویید‪ ،‬نه‪ ،‬امکان ندارد‪ »...‬گیریم که هردوى شما حواستان پرت باشد‪.‬‬
‫بهتر است به کتاب دیشب‏ات بپردازى‪ ،‬یعنى همان نسخه‏اى که االن در دست‬
‫هردویتان است که باید جبران خسارت شود‪.‬‬
‫تو مى‏گویى ــ امیدوار باشیم که این‏بار نسخه‏ِى درست با صحافى درست‬
‫گیرمان آمده باشد و دیگر در بهترین لحظات قصه‪ ،‬قطع نشود‪ .‬مثل اتفاقى‬
‫که افتاد‪( ...‬مثل اتفاقى که چه وقت افتاد؟ مقصودت چیست؟) به‏هر حال‪،‬‬
‫خالصه کنیم‪ ،‬با این امید که تا آخر اتفاق ناگوارى نیفتد‪.‬‬
‫او مى‏گوید ــ بله‪ ،‬همین‏طور است!‬
‫شنیدى؟ او گفت‪« :‬بله همین‏طور است!» حاال نوبت توست که قالب جدیدى را‬
‫پرتاب کنى‪.‬‬
‫ــ امیدوارم باز هم شما را مالقات کنم‪ ،‬چون شما مشترى این‏جا هستید و‬
‫مى‏توانیم خوانده‏هایمان را با هم رد و بدل کنیم‪.‬‬
‫و او جواب مى‏دهد‪:‬‬
‫ــ با کمال میل‬
‫تو مى‏دانى هدفت چیست و این‪ ،‬تور بسیار ظریفى است که دارى پهن مى‏کنى‪:‬‬
‫ــ از این بامزه‏تر نمى‏شود‪ :‬همین چند لحظه پیش فکر مى‏کردیم داریم ایتالو‬
‫کالوینو مى‏خوانیم در حالى‏که بازاکبال بود و حاال با بازکردن کتاب‪ ،‬کالوینو را‬
‫خواهیم خواند!‬
‫ــ آه نه! اگر این‏چنین باشد از ناشر شکایت خواهیم کرد‪.‬‬
‫ــ گوش کنید‪ ،‬بیایید نمره‏هاى تلفن‏مان را به همدیگر بدهیم‪( ،‬خب آقاى‬
‫خواننده‪ ،‬این همان‏جایى بود که مى‏خواستى برسى! در حالى‏که به‏مثال مار زنگى‬
‫به دور او پیچیده‏اى) این‏طورى‪ ،‬اگر یکى از ما متوجه اشکالى تازه در این‬
‫نسخه شد‪ ،‬مى‏تواند آن‏یکى را به‏کمک بطلبد‪ ...‬و دو نفرى شانس بیشترى داریم‬
‫که یک نسخه‏ِى کامل را بازسازى کنیم‪.‬‬
‫حاال دیگر حرفت را زده‏اى و بین دو خواننده با واسطه‏گرِى کتاب‪ ،‬یک‬
‫همبستگى‪ ،‬همدستى و ارتباط برقرار شده‪ ،‬چه چیزى از این طبیعى‏تر؟‬
‫مى‏توانى با خوشحالى از کتاب‏فروشى بیرون بیایى‪ ،‬و حاال‪ ،‬تو که فکر مى‏کردى‬
‫زمان توقع‏داشتن از زندگى دیگر گذشته‪ ،‬با خودت دو امیدوارى حمل مى‏کنى‬
‫که هریک تو را با خود مى‏برد‪ ،‬و هردو نوید دهنده‏ِى روزهاى لذت‏بخشى هستند‪:‬‬
‫لذت از سرگرفتن کتابى که با بى‏صبرى منتظر خواندن‏اش هستى و لذتى که در‬
‫این شماره تلفن نهفته است‪ :‬امکان دوباره شنیدن لرزش‏هاى گاهى مشخص و‬
‫گاه مبهم صدایى که جوابت را خواهد داد‪ .‬خیلى هم دور نیست‪ ،‬شاید همین‬
‫فردا باشد‪ .‬براى این کار بهانه‏ِى بسیار ظریفى دارى‪ :‬کتاب‪ .‬از او مى‏پرسى‬
‫خوشش آمده یا خوشش نیامده‪ ،‬به او مى‏گویى که چند صفحه از آن را‬
‫خوانده‏اى یا نخوانده‏اى و پیشنهاد دیدار دوباره را مى‏کنى‪...‬‬
‫آقاى خواننده‪ ،‬زیاده‏خواهى است اگر از تو‪ ،‬سن‪ ،‬وضعیت اجتماعى‪ ،‬شغل و‬
‫درامدت پرسیده شود‪ .‬این به خودت مربوط است‪ ،‬خودت باید ببینى‪ .‬چیزى‬
‫که مهم است وضعیت روحى تو در حال حاضر است‪ ،‬در خلوت و در خانه‏ِى‬
‫خودت کوشش دارى دوباره آرام بگیرى و غرق در خواندن کتاب بشوى‪،‬‬
‫پاهایت را دراز مى‏کنى‪ ،‬جمع مى‏کنى‪ ،‬دوباره دراز مى‏کنى‪ .‬اما یک چیزى از دیروز‬
‫تا به‏حال تغییر کرده‪ .‬خواندن تو دیگر در خلوت نیست‪ :‬تو به آن خواننده‏ِى‬
‫دیگر فکر مى‏کنى که در همین لحظه‪ ،‬کتاب را باز کرده و به‏جاى خواندن‬
‫داستان‪ ،‬خود را در داستانى مى‏بیند که باید آن را زندگى کند‪ ،‬دنباله‏ِى قصه‏ِى‬
‫خودش را با تو‪ ،‬یا دقیق‏تر‪ :‬آغاز یک قصه‏ِى ممکن‪ .‬ببین به این زودى چقدر‬
‫تغییر کرده‏اى‪ ،‬تو پذیرفته‏اى که کتابى را ارجح بدانى‪ ،‬چیزى استوار که‬
‫آن‏جاست‪ ،‬به‏خوبى مشخص است و با وجود تمام تجربه‏هاى آزموده‪ ،‬همیشه‬
‫فّر ار‪ ،‬مقطع و قابل طرح‪ ،‬مى‏شود بدون خطر از آن لذت برد‪ .‬این به آن‬
‫معناست که کتاب تبدیل به یک دستاویز شده‪ ،‬دست‏کم یک برقرارکردن ارتباط‪،‬‬
‫مکانى براى مالقات؟ این به آن معنا نیست که نوشته دیگر قصد به بند کشیدن‬
‫تو را ندارد‪ ،‬برعکس‪ ،‬چیز تازه‏اى به قدرت آن افزوده شده‪ .‬این مجلد دیگر‬
‫قطع نمى‏شود‪ ،‬و این اولین مانعى است که تو را بى‏صبر کرده‪ .‬در حالى‏که یک‬
‫کاغذبر برمى‏دارى‪ ،‬آماده مى‏شوى تا به اسرار آن پى ببرى‪ .‬با یک ضربه‏ِى‬
‫شمشیر‪ ،‬از صفحه‏ِى عنوان‪ ،‬راهى به آغاز اولین فصل باز مى‏کنى‪ ،‬و این‏جاست‬
‫که‪ ...‬و این‏جاست که از همان صفحه‏ِى اول‪ ،‬متوجه مى‏شوى رمانى که در دست‬
‫دارى‪ ،‬هیچ ارتباطى با آن رمانى که دیروز خواندى‪ ،‬ندارد‪.‬‬
‫با دور شدن از مالبورک‬

‫به‏محض گشودن کتاب‪ ،‬بوى روغن سرخ‏شده از میان صفحات بیرون مى‏زند‪،‬‬
‫در واقع بوى پیاز سرخ شده‪ ،‬پیازى که برشته مى‏شود‪ ،‬کمى سرخ‏رنگ شده‪.‬‬
‫پیاز به‏خصوص اطراف آن و در برش خارجى‪ ،‬هر تکه که قبل از طالیى‏شدن‬
‫سیاه مى‏شود‪ ،‬رگ‏هایى است که بنفش‏رنگ مى‏شود‪ ،‬بعد قهوه‏اى‪ ،‬و این همان آب‬
‫پیاز است که با سوختن تبدیل به رده‏اى متشکل از رنگ و بو مى‏شود و با بوى‬
‫روغنى که به‏آرامى سرخ مى‏شود مخلوط مى‏گردد‪ .‬متن نوشته آن را تصریح‬
‫مى‏کند‪ ،‬روغن مذاب‪ ،‬همه‏چیز در متن مشخص شده‪ ،‬اشیا با اسامى و‬
‫احساسى که به‏دست مى‏دهند‪ ،‬همه‏ِى غذاها‪ ،‬چه روى آتش باشند و چه روى‬
‫اجاق و هرکدام هم با طرز تهیه و نام درست خودش‪ ،‬ماهى‏تابه‪ ،‬دیس کباب‪،‬‬
‫قابلمه و هم‏چنین طرز تهیه‏ِى هرکدام از غذاها‪ ،‬آرد‪ ،‬تخم‏مرغ‏هاى زده شده‪،‬‬
‫برش‏هاى باریک خیار‪ ،‬آماده‏کردن دنبه براى جوجه‏کباب‪ .‬همه‏چیز در این‏جا‬
‫مشخص است و با کاردانى اطمینان‏بخشى تعریف شده‪ ،‬آقاى خواننده‪ ،‬این‬
‫دست‏کم طرز برداشت تو است ــ حتى اگر بعضى از غذاها را نشناسى‪ .‬مترجم‬
‫هم کار درستى کرده که اسامى غذاها را به همان اسم محلى باقى گذاشته‪:‬‬
‫به‏عنوان نمونه شوئبلینتسیا(‪ ،)۷‬مهم این است که تو با خواندن شوئبلینتسیا‬
‫بپذیرى که شوئبلینتسیا وجود دارد و مزه‏اش را به‏درستى بدانى که چیست‪.‬‬
‫حتى اگر در متن نوشته چیزى در این خصوص نوشته نشده باشد‪ .‬شاید به‬
‫دلیل پر سر و صدا بودن کلمه‏اش یا به دلیل هجاى آخرش‪ ،‬کمى ترش‏مزه‬
‫است‪ ،‬حتى شاید در این سمفونِى روایح و مزه‏ها و کلمه‏ها تو به یک نت‬
‫ترش‏مزه نیاز پیدا کرده باشى‪ .‬بریگد(‪ )۸‬مشغول مشت و مال گوشت چرخ‬
‫کرده در مایه آرد و تخم‏مرغ است‪ .‬دست‏هاى سرخ‏رنگ‏اش قوى‏اند و کک مک‏هاى‬
‫طالیى دارند و پوشیده از غبار آرد و تکه‏هاى گوشت خام‏اند‪ .‬هربار که سینه‏اش‬
‫روى میز مرمرین باال و پایین مى‏رود‪ ،‬دامنش از پشت‪ ،‬چند سانتى‏متر به باال‬
‫کشیده مى‏شود و فرورفتگى بین ماهیچه و عضله‏ِى ران را نمایان مى‏کند‪ .‬جایى‬
‫که پوست سفیدتر است و رگ نازک آبى‏رنگى از آن مى‏گذرد‪.‬‬
‫شخصیت‏ها‪ ،‬پا به پاى گرد آمدن جزییات دقیق‪ ،‬حرکات مشخص و پاسخ‏ها و‬
‫بخش‏هاى گفت‏وگو‪ ،‬شکل مى‏گیرند‪ .‬مثًال این جمله‏ِى هندر(‪ )۹‬پیر‪« :‬امسال با دیدن‬
‫آن به اندازه‏ِى پارسال از جایت نمى‏پرى» و پس از چند خط متوجه مى‏شوى که‬
‫دارد درباره‏ِى فلفل قرمز حرف مى‏زند‪ :‬خاله اوگورد(‪ )۱۰‬در حالى که محتواى‬
‫قابلمه‏اى را با قاشق چوبى مى‏چشد‪ ،‬مى‏گوید‪« :‬این تو هستى که با گذشت هر‬
‫سال‪ ،‬کمتر از جایت مى‏پرى!» در هر لحظه‪ ،‬شخصیت جدیدى کشف مى‏کنى‪،‬‬
‫کسى نمى‏داند در این آشپزخانه‏ِى عظیم چند نفر وجود دارند‪ ،‬شمارش ما‬
‫بى‏فایده است‪ ،‬در کودگیوا(‪ ،)۱۱‬ما همیشه در آمد و شد هستیم و تعدادمان‬
‫بسیار است‪ :‬شمارش هم هرگز درست از آب درنمى‏آید‪ ،‬چون هر شخصیت‬
‫مى‏تواند نام‏هاى مختلفى داشته باشد و به مورد خاصى‪ ،‬نام‏گذارى شود‪ ،‬نام‬
‫تعمیدى‪ ،‬نام کوچک‪ ،‬نام خانوادگى‪ ،‬نام جد اندر جدى‪ ،‬گاهى هم نامى مثل‬
‫قدیمى‏ها از این دست‪ :‬بیوه‏ِى یان(‪ )۱۲‬یا پسره‏ِى دکان بقالى‪ ،‬به‏هر حال‪،‬‬
‫چیزهایى که مهم‏اند‪ ،‬جزییات ظاهرى است که رمان روى آن تأکید دارد‪،‬‬
‫ناخن‏هاى ناسور برونکو(‪ ،)۱۳‬کرک‏هاى لپ بریگد‪ ،‬و بعد حرکات و اسباب و آالتى‬
‫که تداخل پیدا مى‏کنند‪ ،‬هاون گوشت‪ ،‬سبد بوالغوتى‪ ،‬چاقوى کره‪ ،‬به‏نوعى که‬
‫هر شخصیت به دلیل حرکت یا خصایص‏اش‪ ،‬تعریفى ابتدایى به‏دست مى‏دهد یا‬
‫واضح‏تر‪ :‬میل مى‏کنیم بیشتر از او بدانیم‪ ،‬انگار چاقویى که کره‏ها را تکه مى‏کند‪،‬‬
‫به شخصیت و سرنوشت او و به طرز رفتار او در ابتداى فصل کتاب مسلط‬
‫است‪ ،‬چون توِى خواننده هر بار که این شخصیت در جریان داستان مى‏آید‪،‬‬
‫آماده‏اى که فریاد بزنى‪« :‬آه! این همان مرد با کارد کره است!» و همین‪،‬‬
‫نویسنده را وادار مى‏کند که هر حرکت و هر ماجراى مربوط به این شخصیت را‬
‫در ارتباط با این کارد‪ ،‬مشخص کند‪ .‬آشپزخانه‏ِى ما در کودگیوا به‏نظر مى‏آید‬
‫براى این ساخته شده که در تمام ساعات‪ ،‬در آن تعداد فراوانى از شخصیت‏ها‬
‫را ببینیم که هرکدام براى خودش مشغول آشپزى است‪ ،‬یکى در حال پاک‏کردن‬
‫شنگ است‪ ،‬دیگرى در حال خواباندن گوشت یا ماهى‪ ،‬همه یا چیزى را آماده‬
‫مى‏کنند یا مى‏پزند یا مى‏خورند‪ .‬از صبح سحر تا آخرهاى شب‪ ،‬بعضى مى‏روند و‬
‫بعضى مى‏آیند‪ .‬در آن روز‪ ،‬من از صبح زود به آن‏جا آمدم و آشپزخانه مدت‏ها بود‬
‫که جنب و جوشش را آغاز کرده بود‪ ،‬چون آن روز مثل باقى روزها نبود‪:‬‬
‫غروب آن شب آقاى کودرر(‪ )۱۴‬همراه پسرش از راه مى‏رسید و فردا صبح باید‬
‫دوباره مى‏رفت و مرا هم به جاى پسرش با خود مى‏برد‪ .‬این اولین بارى بود که‬
‫خانه را ترک مى‏کردم‪ ،‬باید تمام فصل را در خانه‏ِى آقاى کودرر در دهکده‏ِى‬
‫پتکو(‪ )۱۵‬مى‏ماندم‪ ،‬تا هنگام چاودارچینى طرز عمل خشک‏کن‏هاى جدیدى را که‬
‫از بلژیک خریده بودند یاد بگیرم‪ .‬در همان وقت‪ ،‬پونکو(‪ )۱۶‬جوان‏ترین پسر‬
‫کودرر‪ ،‬در خانه‏ِى ما مى‏ماند تا روش‏هاى پیوند درخت سنجد را یاد بگیرد‪ .‬بوها و‬
‫سر و صداهاى خانه در آن روز‪ ،‬اطرافم را گرفته بودند و انگار با من وداع‬
‫مى‏کردند‪ :‬داشتم هرچه را که تا آن‏وقت مى‏شناختم‪ ،‬براى مدتى طوالنى ترک‬
‫مى‏کردم‪ ،‬به‏نظرم مى‏رسید که وقتى برگردم‪ ،‬هیچ چیز مثل اول نخواهد بود ــ‬
‫حتى خود من‪ .‬انگار یک خداحافظى ابدى با آشپزخانه و خانه و خاله اوگورد‬
‫مى‏کردم‪ ،‬و این احساِس حضور مشخصى که تو از همان خطوِط اول این‬
‫نوشته حس کردى‪ ،‬خود به نوعى حس فقدان و سرگیجه‏اى ناشى از تحلیل‬
‫بود‪ ،‬و حاال به‏نظر مى‏آید که مثل یک خواننده‏ِى از پیش مطلع از همان صفحه‏ِى‬
‫اول‪ ،‬همان وقتى که با لذت از صراحت نوشته یکه خوردى‪ ،‬حس کردى که‬
‫همان وقت‪ ،‬اگر بخواهیم واقعیت را بگوییم‪ ،‬شاید به دلیل اشتباه مترجم‪،‬‬
‫چیزها از الى انگشتانت مى‏گریزند‪ ،‬و گفتى که‪ :‬هر قدر امانت‏دار باشد باز هم‬
‫حتما موفق نمى‏شود عمق نفسانى کلمات زبان اصلى را منتقل کند‪ .‬به‏هر حال‬
‫هرچه بوده‪ ،‬در کل هر جمله‪ ،‬سعى داشته هم ارتباط محکم من با کودگیوا را‬
‫منتقل کند و هم تأسف مرا در از دست‏دادن آن‪ ،‬و تازه‪ ،‬شاید هنوز متوجه‬
‫نشده‏اى و اگر به آن فکر کنى متوجه مى‏شوى که این‏چنین است‪ ،‬یعنى تمایل‬
‫من به دل‏کندن و دویدن به سوى ناشناخته‪ ،‬به صفحه را ورق‏زدن و دورشدن از‬
‫بوى ترش‏مزه‏ِى شوئبلینتسیا تا فصلى جدید را با آشنایى‏هاى جدید در غروب‬
‫ابدى آگد(‪ )۱۷‬و در یکشنبه‏هاى پتکو و جشن‏هاى کاخ سیدر(‪ )۱۸‬شروع کنم‪.‬‬
‫صبرکن‪ ،‬تصویر دخترى با موهاى کوتاه سیاه و با چهره‏اى گرفته‪ ،‬از چمدان‬
‫پونکو بیرون زده که او به‏سرعت آن را دوباره زیر مشمع پنهان کرد‪ .‬در اتاق‬
‫زیر کبوترخانه که تا آن‏وقت مال من بود و از این پس به او تعلق دارد‪ ،‬پونکو‬
‫اسباب‏هایش را باز کرده و در کشوهایى که من تازه خالى‏شان کرده بودم‪ ،‬جا‬
‫داده‪ .‬در حالى‏که روى چمدانى که تازه بسته‏ام‪ ،‬نشسته‏ام‪ ،‬او را در سکوت نگاه‬
‫کردم‪ ،‬داشت به میخى که کج بود‪ ،‬مى‏کوبید ــ هیچ به‏هم نگفتیم ــ فقط سالمى‬
‫زیرلبى ــ تمام حرکاتش را دنبال مى‏کردم و سعى داشتم متوجه شوم که چه‬
‫اتفاقى دارد مى‏افتد‪ :‬غریبه‏اى جاى مرا گرفته‪،‬او‪ ،‬من مى‏شود‪ ،‬قفس و سارهاى‬
‫من مال او مى‏شوند‪ ،‬دوربین چشمى‪ ،‬کاله نظامى که به میخ آویخته‪ ،‬هرچه که‬
‫مال من بود نمى‏توانستم با خود ببرم‪ ،‬با او مى‏ماند‪ ،‬حتى ارتباط‏هاى من با چیزها‬
‫و مکان‏ها و آدم‏ها‪ ،‬مال او مى‏شوند‪ ،‬و من در این هنگام‪ ،‬او مى‏شوم‪ ،‬جاى او را‬
‫میان چیزها و آدم‏هاى زندگى او مى‏گرفتم‪ .‬این دختر‪ ،‬در واقع‪...‬‬
‫ــ او کیست؟‬
‫بى‏فکر‪ ،‬با حرکتى دستم را پیش بردم تا آن را بیرون بکشم و عکس را در قاب‬
‫چوبى منبت‏کارى شده‏اش به‏دست آورم‪ .‬مثل دخترهاى این‏جایى که همه‏شان‬
‫صورت‏هاى گرد و موهاى بافته و گندم‏رنگ داشتند‪ ،‬نبود‪ .‬داشتم به بریگد فکر‬
‫مى‏کردم مى‏دیدم که پونکو و بریگد در نورى تند در عید سن تاده(‪ )۱۹‬دارند‬
‫مى‏رقصند‪ ،‬بریگد دستکش‏هاى پشمى به پونکو هدیه مى‏دهد و پونکو سمورى را‬
‫که به کمک تله‏ِى من گرفته‪ ،‬به او پیشکش مى‏کند‪.‬‬
‫پونکو با فریاد گفت ــ عکس را ول کن! ولش کن! زودباش‪ ...‬بازوهاى مرا با‬
‫دست‏هاى آهنین‏اش گرفته بود‪ .‬فقط توانستم روى تصویر بخوانم‪« :‬براى این‏که‬
‫زوئیدا اوزکارت(‪ )۲۰‬را فراموش نکنى‪».‬‬
‫پرسیدم ــ این زوئیدا اوزکارت کیست؟‬
‫مشتى حواله‏ِى صورتم شد و من‏هم با مشت‏هاى گره کرده خودم را روى پونکو‬
‫انداختم‪ ،‬روى زمین درغلطیدیم‪ ،‬مى‏خواستیم بازوهاى همدیگر را پیچ بدهیم‪ ،‬با‬
‫زانو به هم مى‏کوفتیم و به پهلوهاى همدیگر مشت مى‏زدیم‪.‬‬
‫بدن پونکو سنگین و استخوانى بود و با دست و پایش ضربه‏هاى محکمى وارد‬
‫مى‏کرد‪ ،‬موهایش (که سعى داشتم براى خواباندن او‪ ،‬آن‏ها را به‏چنگ بگیرم)‬
‫مثل یک برس زبر بود‪ ،‬عین موى سگ‪ .‬در حالى‏که درهم پیچیده بودیم‪ ،‬حس‬
‫کردم در ضمن کشتى عمل استحاله در حال انجام است‪ ،‬و وقتى از جا‬
‫برخیزیم من‪ ،‬او شده‏ام‪ ،‬او‪ ،‬من‪ .‬اما شاید حاال است که دارم این فکر را‬
‫مى‏کنم و شاید این توِى خواننده بودى‪ ،‬و نه من‪ .‬چون به‏هنگام کشتى با او‪ ،‬من‬
‫محکم به خودم و گذشته‏ام چسبیده بودم‪ ،‬و در این حالت سعى داشتم از‬
‫این‏که چیزى به دست او بیفتد احتراز کنم و باید براى این‏کار‪ ،‬او را از بین‬
‫مى‏بردم‪ .‬حتى مى‏خواستم بریگد را هم از بین ببرم تا به‏دست او نیفتد‪ .‬هرگز‬
‫معتقد نبودم که عاشق بریگد هستم‪ ،‬حاال هم این‏چنین فکر نمى‏کنم‪ ،‬اما یک‏بار‪،‬‬
‫فقط یک‏بار‪ ،‬مثل حاالى من و پونکو‪ ،‬روى زمین غلطیده‏ایم و به نوبت‪ ،‬یکى رو‬
‫مى‏رفت و یکى زیر‪ .‬روى انبوهى از زغال چوب پشت بخارى همدیگر را گاز‬
‫گرفته بودیم و حاال حس مى‏کردم دارم با پونکوى تازه وارد به‏خاطر او نزاع‬
‫مى‏کنم‪ ،‬به‏خاطر بریگد و زوئیدا با او درگیر شده بودم‪ .‬سعى داشتم چیزى از‬
‫گذشته‏ام بردارم و آن را براى رقیب‪ ،‬این مِن جدید با موهاى سگى‪ ،‬نگذارم‪.‬‬
‫شاید در پى این بودم که از گذشته‏ِى این مِن ناشناس رازى بردارم‪ ،‬تا آن را به‬
‫گذشته یا آینده‏ِى خودم الحاق کنم‪.‬‬
‫صفحه‏اى که در حال خواندن‏اش هستى‪ ،‬باید تو را به حال اول برگرداند‪ ،‬به‬
‫همان ارتباط خشن‪ ،‬ارتباطى با ضربه‏هاى بى‏رحمانه و دردآور‪ ،‬جواب‏هاى سریع و‬
‫غافلگیرکننده و دردناک‪ ،‬این وحدِت با خود‪ ،‬دربر گیرنده‏ِى حرکتى است که‬
‫متنى شایسته را بر متنى دیگر مى‏آزماید‪ ،‬و همچون در یک آینه‪ ،‬برگردان‬
‫مشخص کوشش‏هاى شایسته‏اش و دریافت تصویر حریف که به او برمى‏گردد‬
‫منعکس مى‏شود‪ .‬اگر احساسات ذکر شده در متن نوشته‪ ،‬در نگاه به‬
‫احساسات زندگى شده‪ ،‬ضعیف است‪ ،‬به این دلیل است که با خردکردن‬
‫سینه‏ِى پونکو زیر تنه‏ام‪ ،‬یا با مانع‏شدن از پیچ‏خوردن بازویم زیر تنه‏ِى او‪ ،‬حس‬
‫من‪ ،‬حسى نیست تا بتوانم چیزى را که مى‏خواهم شرح دهم‪ ،‬بگویم‪ .‬تملک‬
‫عاشقانه‏ِى بریگد‪ ،‬تصاحب این تن سفت و فربه دختر‪ ،‬و چه متفاوت با تن‬
‫استخوانى و محکم پونکو‪ ،‬شاید تملک عاشقانه‏ِى زوئیدا باشد‪ ،‬تملک این‬
‫شیرینى شهوانى که در نزد زوئیدا تصور مى‏کنم‪ ،‬تملک بریگدى که حس مى‏کنم‬
‫گمش کرده‏ام‪ ،‬تملک زوئیدایى که فقط دوام نامحسوسى است زیر شیشه‏ِى‬
‫یک عکس‪ .‬و این‏چنین است که سعى دارم در این پیوستگى اندام‏هاى مردانه‪،‬‬
‫که در عین‏حال هم یکسان‏اند و هم در مقابل هم‪ ،‬به رؤیاهاى زنانه‏اى که محو‬
‫مى‏شوند و در تفاوت‏هاى‏شان که دور از دسترس‏اند‪ ،‬دست یابم‪ .‬در همان حال‪،‬‬
‫سعى دارم به‏خود ضربه بزنم‪ ،‬شاید ضربه‏اى به این مِن دیگر که بر آن است تا‬
‫جاى مرا در خانه بگیرد‪ ،‬یا مِن به‏راستى من‪ ،‬که مى‏خواهم در دیگرى رهایش‬
‫کنم‪ ،‬اما چیزى که بر ضد خود احساس مى‏کنم‪ ،‬فقط غریبه‏بودن در نظر دیگرى‬
‫است‪ ،‬انگار به همین زودى‪ ،‬دیگرى جاى مرا اشغال کرده‪ ،‬تمام جاها را‪ .‬انگار‬
‫تصویر من از روى این دنیا محو شده باشد‪.‬‬
‫دنیا آن‏چنان به‏نظرم بیگانه آمد که آخر سر از رقیبم با ضربه‏اى مصمم جدا‬
‫شدم و بر زمین تکیه کردم تا بلند شوم‪ .‬اتاقم‪ ،‬چمدان‏هایم و منظره‏ِى پشت‬
‫پنجره‏ِى کوچک‏ام بیگانه بود‪ .‬مى‏ترسیدم دیگر نتوانم با هیچ چیز و هیچ‏کس‬
‫ارتباط برقرار کنم‪ ،‬میل داشتم بروم و بریگد را پیدا کنم‪ ،‬اما بدون این‏که بدانم‬
‫چه به او خواهم گفت‪ ،‬یا چه با او خواهم کرد و یا او به من چه مى‏گوید و یا با‬
‫من چه مى‏کند‪ .‬به سوى بریگد مى‏روم در حالى‏که به فکر زوئیدا هستم‪ :‬چیزى که‬
‫مى‏جستم بدنى بود با دو سر‪ ،‬یک بریگد ـ زوئیدا درست همان‏طورى که خود من‬
‫با دو چهره از پونکو دور مى‏شدم و بى‏موفقیت سعى داشتم با تف‪ ،‬خون روى‬
‫کت مخمل کبریتى‏ام را پاک کنم ــ خون او‪ ،‬یا خون خودم‪ ،‬خون بینى او یا خون‬
‫دهان خودم؟‬
‫همان‏طور با دو چهره‏گى خودم از آن سوى در سالن بزرگ شنیدم و دیدم که‬
‫آقاى کودرر ایستاده بود و با حرکتى افقى فضاى روبه‏رویش را اندازه‬
‫مى‏گرفت و مى‏گفت‪:‬‬
‫ــ آن‏ها این‏جا بودند‪ ،‬من کاونى(‪ )۲۱‬و پیتو(‪ )۲۲‬را دیدم‪ ،‬بیست و دو ساله و‬
‫بیست و چهار ساله با سینه‏هاى سوراخ سوراخ از گلوله‏هاى مخصوص شکار‬
‫گرگ‪.‬‬
‫پدربزرگم پرسید‪ :‬ــ چه وقت اتفاق افتاد؟ ما متوجه چیزى نشدیم‪.‬‬
‫ــ ما تا قبل از رفتنمان نماز و روزه‏ِى نه روزه‏مان را گرفته بودیم‪.‬‬
‫ــ فکر مى‏کردیم همه‏چیز بین شما و اوزکارت‏ها(‪ )۲۳‬کم و بیش حل شده و پس‬
‫از این‏همه سال باألخره موفق شده‏اید سنگ قبرى روى ماجراهاى لعنتى‏تان‬
‫بگذارید‪.‬‬
‫چشمان بى‏مژه‏ِى آقاى کودرر به خأل خیره شده بود‪ ،‬هیچ چیز در صورت زرد‬
‫صمغى‏رنگ او تکان نمى‏خورد‪.‬‬
‫ــ براى اوزکارت‏ها و کودررها‪ ،‬صلح فقط بین دو تدفین وجود دارد‪ ،‬ما سنگ را‬
‫فقط روى مرده‏هایمان مى‏گذاریم‪ ،‬با این نوشته‪:‬‬
‫«و این‏هم کارى است که اوزکارت‏ها با ما کردند!»‬
‫برونکو که زبان در دهانش بند نمى‏شد با فریاد گفت‪ :‬ــ پس شماها چى؟‬
‫ــ اوزکارت‏ها هم روى سنگ قبرشان مى‏نویسند «و این‏هم کارى است که کودررها‬
‫با ما کردند!»‬
‫دستى به سبیلش کشید‪« :‬الاقل در این‏جا‪ ،‬پونکو امنیت دارد‪».‬‬
‫مادرم دست‏هایش را به‏هم مالید‪:‬‬
‫ــ باکره‏ِى مقدس‪ ،‬براى گریتزوى(‪ )۲۴‬ما خطرى نباشد‪ :‬نکند با او دربیفتند؟‬
‫آقاى کودرر سرش را پایین آورد‪ ،‬به صورت او نگاه نکرد‪:‬‬
‫ــ او که از کودررها نیست‪ .‬براى ما است که خطر در تمام لحظات وجود دارد‪.‬‬
‫در باز شد‪ .‬در حیاط بخار گرم ادرار اسب‏ها از وراى هواى کدر یخبندان باال‬
‫مى‏زد‪ .‬پسر میرآخور صورت کبود شده‏اش را ظاهر کرد‪:‬‬
‫ــ کالسکه حاضر است!‬
‫پدربزرگم صدا کرد‪:‬‬
‫ــ گریتزوى‪ ،‬کجایى؟ زودباش!‬
‫یک قدم به سوى آقاى کودرر برداشتم که داشت دگمه‏هاى پالتو پوستش را‬
‫مى‏بست‪.‬‬
‫فصل سوم‬

‫خوشى‏هاى ناشى از به‏کارگیرى کاغذبر‪ ،‬خوشى‏هایى ملموس‪ ،‬قابل شنیدن و‬


‫مرئى و به‏خصوص روحى است‪ .‬براى پیشرفت در متن‪ ،‬اول باید در جهت‬
‫سوء قصد به استحکام مادى کتاب حرکت کرد‪ ،‬تا به ذات نامرئى آن دست‬
‫یافت‪ .‬نفوذ به میان اوراق از سمت پایین است‪ ،‬تیغه به‏شدت باال مى‏رود و در‬
‫یک لرزش پیوسته‏ِى پشت‏هم‪ ،‬شکافى عمودى به‏وجود مى‏آورد و به یک یک نسوج‬
‫حمله‏ور مى‏شود و آن‏ها را نابود مى‏کند و با تیک و تیکى دوستانه و شاد‪ ،‬کاغذ اعال‬
‫از این اولین دیدارکننده استقبال مى‏کند و اعالم مى‏کند که اوراق به دفعاتى‬
‫بى‏شمار به دلیل خیرگى نگاه و یا نسیم هوا‪ ،‬ورق خواهند خورد‪ .‬تاى افقى‬
‫مقاومت بیشترى اعمال مى‏کند‪ ،‬به‏خصوص وقتى هشت صفحه صحافى شده‬
‫باشد‪ ،‬مستلزم حرکت آزاردهنده‏اى از بیراهه است‪.‬‬
‫صدا‪ ،‬صداى یک پارگى خفه است‪ ،‬با نت‏هایى خفه‏تر‪ .‬لبه‏ِى دندانه دندانه‏ِى اوراق‬
‫بافتى ریش ریش را ظاهر مى‏کند‪ ،‬طره‏اى نازک ــ ورقه‏اى لطیف ــ از آن جدا‬
‫مى‏شود‪ ،‬به‏مثال کفى بر فراز یک موج‪ ،‬خوشایند چشم است‪ .‬راهى به سد‬
‫اوراق به‏ضرب شمشیر باز مى‏شود و این فکر‪ ،‬که رازى در میانه‏ِى کلمات‬
‫نهفته است‪ :‬تو آن‏چنان به میان نوشته‏ِى متن راه پیدا مى‏کنى که انگار به میانه‏ِى‬
‫جنگلى انبوه راه یافته باشى‪.‬‬
‫رمانى که تو مى‏خوانى‪ ،‬در نظر دارد تصویرى از یک دنیاى نفسانى‪ ،‬وزین و پر‬
‫از جزییات به‏دست بدهد‪ .‬غرق در خواندن نوشته‏ِى متن‪ ،‬ناآگاه کاغذبر را به‬
‫میان عمق مجلد مى‏برى‪ :‬هرچند هنوز فصل اول را تمام نکرده‏اى‪ ،‬خیلى دورتر‬
‫را برش داده‏اى‪ ،‬و درست هنگامى که به میان جمله‏اى قاطع رسیده‏اى و‬
‫توجه‏ات جلب شده‪ ،‬خود را روبه‏روى دو صفحه‏ِى سفید مى‏بینى‪ .‬بى‏حرکت‬
‫مى‏مانى‪ ،‬این سفیدى گزنده را به‏مثال زخمى فراخ نگاه مى‏کنى و کمابیش‬
‫امیدوارى که این ِاشکال دید تو باشد که لکه‏ِى نور را این‏چنین روى کاغذ‬
‫دیده‏اى و کم کم مستطیل‏هاى راه راه حروف مرکبى بر روى صفحه باز خواهند‬
‫گشت‪ .‬اما نه‪ ،‬سفیدى یک‏دست دو صفحه‏ِى روبه‏روى تو‪ ،‬وجود دارد‪ .‬تو ورق‬
‫مى‏زنى و دو صفحه‏ِى کامًال چاپ شده را مى‏بینى‪ ،‬به ورق‏زدن کتاب ادامه‬
‫مى‏دهى‪ ،‬دو صفحه‏ِى سفید‪ ،‬به‏دنبال دو صفحه‏ِى چاپ شده آمده‪ .‬سفید‪ ،‬چاپ‬
‫شده‪ ،‬سفید‪ ،‬چاپ شده‪ :‬و تا به آخر این‏چنین ادامه دارد‪ .‬شماره‏گذارى صفحات‬
‫فقط در یک‏سو چاپ شده‪ ،‬بعد تا شده و صحافى شده‪ ،‬انگار کار کتاب تمام‬
‫شده باشد‪ .‬و این‏چنین است که مى‏بینى رمانى که به این ظرافت از احساسات‬
‫بافته شده‪ ،‬به‏ناگهان از گردابى بى‏بن شکاف برمى‏دارد‪ .‬مثل این‏که نشان‏دادن‬
‫سرشارى زندگى‪ ،‬خأل زیر آن را آشکار مى‏کند‪ .‬تو کوشش بر این دارى که از‬
‫زمینه‏ِى نانوشته بگذرى و خود را به قطعه‏ِى نثرى که در پى مى‏آید بیاویزى‪ ،‬تا‬
‫قصه را به‏دست آورى‪ ،‬قصه‏اى ریش ریش چون لبه‏ِى صفحاتى که کاغذبر‬
‫برش داده‪ .‬دیگر نمى‏دانى کجاى کارى‪ :‬شخصیت‏ها عوض شده‏اند‪ ،‬محیط هم‬
‫به‏هم‏چنین‪ ،‬معلوم نیست‪ :‬راجع به چه حرف مى‏زنند‪ ،‬به نام آدم‏هایى مى‏رسى که‬
‫اصًال نمى‏شناسى‪ :‬اال(‪ ،)۲۵‬کازیمیز(‪ .)۲۶‬شک مى‏کنى که نکند این کتاب دیگرى‬
‫باشد‪ ،‬شاید رمان واقعِى همان لهستانى‪ ،‬با دورشدن از مالبورک‪ ،‬و در‬
‫این‏صورت‪ ،‬چیزى که داشتى مى‏خواندى‪ ،‬به‏خوبى مى‏تواند کتاب دیگرى باشد‪،‬‬
‫خدا مى‏داند چه کتابى‪.‬‬
‫در واقع‪ ،‬تو این حس را نداشتى که نام‏هاى بریگد و گریتزوى‪ ،‬نام‏هایى‬
‫لهستانى باشند‪ .‬نقشه‏اى درست با جزییات کامل دارى‪ ،‬از فهرست آن کمک‬
‫مى‏گیرى‪ ،‬پتکو باید یک شهر مهم باشد‪ ،‬آگد باید یک رودخانه یا دریاچه باشد‪.‬‬
‫آن‏ها را در سرزمین دوردست و شمالى مى‏یابى که ردیفى از جنگ‏ها و پیمان‏هاى‬
‫صلح آن را به ایاالت دیگر منصوب کرده‪ .‬مثًال شاید به لهستان؟ از یک‬
‫دایرة‏المعارف و یک نقشه‏ِى تاریخى کمک مى‏گیرى‪ ،‬نه‪ ،‬هیچ ربطى به لهستان‬
‫ندارد‪ ،‬این منطقه بین دو جنگ‪ ،‬کشور مستقلى را تشکیل داده‪ :‬سیمرى(‪،)۲۷‬‬
‫پایتخت‪ :‬اورکو(‪ ،)۲۸‬زبان ملى‪ :‬زبان سیمرى از ریشه‏ِى بوتنو ـ اوگریایى(‪.)۲۹‬‬
‫تعریف سیمرى در دایرة‏المعارف با جمالتى نه‏چندان تسلى‏دهنده ختم مى‏شود‪:‬‬
‫«در جریان ترمیم خطوط مرزى که توسط همسایه‏هاى قدرتمند اعمال مى‏شد‬
‫ــ این قوم جوان خیلى زود از روى نقشه پاک شد‪ ،‬جمعیت بومى پراکنده‬
‫شدند‪ ،‬زبان و فرهنگ مردم سیمرى دیگر توسعه پیدا نمى‏کند‪».‬‬
‫تو با بى‏صبرى مى‏خواهى خانم خواننده را بیابى و از او بپرسى که نسخه‏ِى او هم‬
‫به‏همین صورت است یا نه‪ ،‬و حدسیات و اطالعاتى را که تازه کسب کرده‏اى با‬
‫او در میان بگذارى‪...‬‬
‫در کتابچه‏ِى تلفن‏ات‪ ،‬شماره‏اى را که به‏هنگام دیدار او در کنار نامش نوشته‏اى‪،‬‬
‫جستجو مى‏کنى‪.‬‬
‫ــ الو لودمیال؟ دیدید که این‏هم باز یک رمان دیگر است؟ دست‏کم در نسخه‏ِى‬
‫من‪...‬‬
‫صداى آن‏سوى سیم خشن و کمى تمسخرآمیز به‏نظر مى‏رسد‪.‬‬
‫ــ ببینید‪ ،‬گوش کنید‪ ،‬من لودمیال نیستم‪ ،‬خواهر او‪ ،‬لوتاریا(‪ )۳۰‬هستم‪.‬‬
‫(درست است او به تو گفته بود‪« :‬اگر من جواب ندادم‪ ،‬خواهرم جواب‬
‫مى‏دهد‪)».‬‬
‫«لودمیال خانه نیست‪ .‬چرا؟ راجع به چه موضوعى است؟»‬
‫ــ فقط مى‏خواستم راجع به یک کتاب با او حرف بزنم‪ ...‬عیبى ندارد‪ ،‬دوباره‬
‫تلفن مى‏کنم‪...‬‬
‫ــ یک رمان؟ لودمیال همیشه سرش توى کتاب است‪ .‬مال کدام نویسنده؟‬
‫ــ خب‪ ،‬مربوط به یک نویسنده‏ِى لهستانى است‪ ،‬او هم دارد آن را مى‏خواند‪،‬‬
‫ِى‬
‫برداشت‏هایمان را براى هم مى‏گوییم‪ ،‬بازاکبال‪...‬‬
‫ــ این لهستانى چه‏طور است؟‬
‫ــ آه‪ ،‬به‏نظر بد نمى‏آید‪.‬‬
‫نه این‏طورى نیست‪ .‬تو متوجه نشدى‪ .‬لوتاریا مى‏خواست بداند که در ارتباط با‬
‫تفکر امروزى و مشکالتى که محتاج چاره‏اند‪ ،‬این نویسنده چه جایى دارد‪.‬‬
‫براى راحت‏ترکردن کار تو‪ ،‬او فهرستى از اسامى استادان بزرگ را برایت‬
‫مى‏گوید تا میان آن‏ها بتوانى نویسنده‏ات را جاى دهى‪ .‬احساِس همان وقتى را‬
‫دارى که کاغذبر‪ ،‬کاغذهاى سفید را در برابر چشمانت گذاشت‪.‬‬
‫«نمى‏توانم به‏درستى برایتان بگویم‪ ،‬این است که‪ ،‬ببینید‪ ،‬من نه از عنوان و نه‬
‫حتى از نویسنده‏ِى آن مطمئن نیستم‪ .‬لودمیال برایتان خواهد گفت‪ :‬این قصه‏اى‬
‫است کمابیش پیچیده‪».‬‬
‫ــ لودمیال پشت‏سر هم کتاب مى‏خواند‪ ،‬اما مسایل را براى خودش روشن نمى‏کند‬
‫و این به‏نظر اتالف وقت مى‏آید‪ .‬این‏طور فکر نمى‏کنید؟‬
‫اگر شروع کنى به بحث‏کردن‪ ،‬دیگر او تو را رها نخواهد کرد‪ .‬هنوز هیچ نشده تو‬
‫را به یک سمینار دانشگاه دعوت کرده‪ .‬در این سمینار تغییرات آگاه یا ناآگاه در‬
‫قواعد کتاب‪ ،‬در ارتباط با دورریختِن تمام بت‏هایى که توسط سکس‪ ،‬طبقه و‬
‫فرهنِگ مسلط تحمیل شده‏اند‪ ،‬مطرح مى‏شود‪.‬‬
‫ــ لودمیال هم مى‏رود؟‬
‫نه‪ ،‬به‏نظر مى‏رسد که فعالیت‏هاى لودمیال و خواهرش با هم نمى‏خوانند‪ .‬در عوض‪،‬‬
‫لوتاریا به‏شدت روى شرکت تو حساب مى‏کند‪.‬‬
‫ترجیح مى‏دهى خود را به خطر نیندازى‪.‬‬
‫«تا ببینم‪ ،‬سعى مى‏کنم سرى بزنم‪ :‬هیچ قولى نمى‏توانم بدهم‪ ،‬اما لطف کنید به‬
‫خواهرتان بگویید که من تلفن زدم‪ ...‬وگرنه‪ ،‬عیبى ندارد‪ .‬دوباره زنگ مى‏زنم‪،‬‬
‫بسیار متشکرم‪.‬‬
‫همین کافى است‪ ،‬گوشى را زمین بگذار‪.‬‬
‫اما لوتاریا گیرت مى‏اندازد‪:‬‬
‫ــ گوش کنید‪ ،‬الزم نیست دیگر این‏جا تلفن کنید‪ ،‬این‏جا خانه‏ِى لودمیال نیست‪،‬‬
‫خانه‏ِى من است‪ .‬او به آدم‏هایى که کم مى‏شناسد‪ ،‬نمره تلفن مرا مى‏دهد‪،‬‬
‫معتقد است که من مى‏توانم با آن‏ها فاصله را حفظ کنم‪...‬‬
‫واقعا متشکرم‪ .‬باز یک دوش آب سرد دیگر‪ :‬یک کتاب با ظاهرى چنین‬
‫نویددهنده‪ ،‬میانه‏ِى کار قطع مى‏شود‪ ،‬و شماره تلفنى که از آن انتظار شروع‬
‫چیزى را داشتى‪ ،‬حاال راهى به بن‏بست است و این لوتاریا که به‏نظر مى‏رسد‬
‫مى‏خواهد تو را آزمایش کند‪...‬‬
‫ــ آه‪ ...‬متوجه شدم‪ ،‬پس ببخشید‪.‬‬
‫ــ الو‪ ،‬شما همانى هستید که در کتاب‏فروشى دیدم؟‬
‫صدایى دیگر‪ .‬صداى او از گوشى تلفن شنیده مى‏شود‪.‬‬
‫«بله‪ ،‬لودمیال هستم‪ ...‬خب‪ ،‬پس شما هم گرفتار صفحات سفید شدید؟ باید‬
‫منتظرش مى‏بودیم‪ .‬باز یک تله‏ِى دیگر! درست در جایى که تازه داشت قضیه‬
‫جالب مى‏شد‪ ،‬مى‏خواستم بیشتر در مورد پونکو و گریتزوى بدانم‪...‬‬
‫بسیار خوشحالى که اتفاقى نیفتاد‪ .‬مى‏گویى‪:‬‬
‫ــ زوئیدا‪...‬‬
‫ــ چى؟‬
‫ــ زوئیدا اوزکارت! دلم مى‏خواست بدانم بین گریتزوى و زوئیدا اوزکارت چه‬
‫مى‏گذرد‪ ...‬اگر اشتباه نکنم‪ ،‬این رمان از رده رمانهایى است که شما دوست‬
‫دارید‪.‬‬
‫مکث‪ .‬صداى لودمیال به کندى از سر گرفته مى‏شود‪ ،‬انگار بخواهد چیز غیرقابل‬
‫تشریحى بیان کند‪:‬‬
‫ــ بله‪ ،‬کامًال درست است‪ ...‬از طرفى‪ ،‬دوست دارم‪ ،‬همه‏چیز به‏یکباره‪ ،‬آن‏جا و‬
‫یک‏دست و ملموس نباشد‪ ،‬طورى نباشد که حضور چیزى در اطراف نوشته‏اى‬
‫که مى‏خوانم و هنوز نمى‏شناسم‪ ،‬یا نشانه‏اى از چیزى که نمى‏دانم چیست را‪...‬‬
‫حس کنم‪.‬‬
‫ــ درست است‪ ،‬من هم در همین جهت فکر مى‏کنم‪...‬‬
‫ــ باقى‏اش را‪ ،‬دیگر نمى‏دانم‪ ،‬این‏جا هم باز یک عنصر اسرارآمیز وجود دارد‪...‬‬
‫و تو‪:‬‬
‫ــ خب‪ ،‬از نظر من از این لحاظ اسرارآمیز است که یک رمان سیمرى است‪،‬‬
‫بله‪ ،‬سیمرى و نه لهستانى‪ ،‬عنوان‪ ،‬و نویسنده نباید این باشد‪ ،‬متوجه‬
‫نمى‏شوید؟ صبر کنید برایتان تشریح کنم‪ .‬سیمرى با جمعیت ‪ ،۳۴۰۰۰۰‬پایتخت‬
‫اورکو‪ ،‬عایدى‏هاى مهم‪ :‬زغال چوب و محصوالت ناشى از آن‪ ،‬ترکیبات قیر‪ .‬نه‪...‬‬
‫این‏ها را در کتاب پیدا نمى‏کنید‪...‬‬
‫از جانب طرف مقابل سکوت‪ .‬شاید لودمیال شاسى تلفن را پایین زده تا با‬
‫خواهرش مشورت کند‪ .‬او حتما نظریات بسیارى درباره‏ِى سیمرى دارد‪ .‬که‬
‫مى‏داند چه مى‏شود‪ .‬مراقب باش‪.‬‬
‫«الو‪ ،‬لودمیال؟»‬
‫ــ الو‪.‬‬
‫صدایت گرم و مطمئن مى‏شود‪ .‬با شتاب مى‏گویى‪:‬‬
‫ــ گوش کنید لودمیال‪ ،‬من باید شما را ببینم‪ ،‬باید درباره‏ِى این مسئله با هم‬
‫حرف بزنیم‪ .‬درباره‏ِى قراین و اتفاقات و ناهماهنگى‏ها‪ ،‬همین حاال مى‏خواهم‬
‫شما را ببینم‪ ،‬هم‏آن‏جایى که هستید‪ .‬یا هر کجا که این دیدار برایتان راحت‏تر‬
‫باشد‪ ،‬مى‏َپَر م و مى‏آیم‪.‬‬
‫او‪ ،‬هنوز آرام‪:‬‬
‫ــ من در دانشگاه استادى را مى‏شناسم که از ادبیات سیمرى اطالع دارد‪.‬‬
‫مى‏توانیم با او مشورت کنیم‪ .‬صبر کنید تا به او تلفنى بزنم‪ ،‬و بپرسم چه‏وقت‬
‫مى‏تواند ما را بپذیرد‪.‬‬
‫حاال به دانشگاه آمده‏اى‪ .‬لودمیال درباره‏ِى این دیدار در انجمن ادبى به‬
‫پروفسور اوتزى ـ توتزى(‪ )۳۱‬خبر داده‪ .‬پروفسور از پشت تلفن با شادمانى‬
‫فراوان اظهار عالقه کرده که به کسى که توجه به نویسندگان سیمرى دارد‬
‫خدمتى بکند‪.‬‬
‫ترجیح مى‏دادى قبل از رفتن‪ ،‬لودمیال را در جایى ببینى‪ ،‬مثًال بروى او را از‬
‫خانه‏اش بردارى و بعد همراه او به دانشگاه بروى‪ .‬این‏را در تلفن به او پیشنهاد‬
‫کردى‪ ،‬اما او رد کرد‪ ،‬الزم نبود زحمت بکشى‪ ،‬در چنان ساعتى او براى کار‬
‫دیگرى در همان نزدیکى‏ها خواهد بود‪ .‬تو اصرار کردى‪ ،‬نمى‏دانستى باید چه کنى‪،‬‬
‫مى‏ترسیدى در هزارتوى دانشگاه گم شوى‪ ،‬آیا ترجیح ندارد که یک‏ربع ساعت‬
‫قبل در کافه‏اى همدیگر را ببینید؟‪ ،‬نه این برایش میسر نبود‪ ،‬تصمیم بر این‬
‫شد‪:‬‬
‫شما را مستقیما در آن‏جا خواهد دید‪ ،‬در بخش زبان بوتنو ـ اوگریایى‪ ،‬همه جاى‬
‫آن را مى‏دانند‪ ،‬کافى است بپرسى‪ .‬خوب متوجه شده‏اى که لودمیال زیر حالت‬
‫آرامش‪ ،‬دوست دارد وضعیت را در دست خود بگیرد و تصمیم‏گیرنده باشد‪:‬‬
‫فقط کافى است او را دنبال کنى‪.‬‬
‫سر وقت در دانشگاه هستى و از میان پسران و دختران جوانى که روى پله‏ها‬
‫نشسته‏اند مى‏گذرى‪ ،‬با آشفتگى از میان دیوارهاى ساده‏اى مى‏گذرى که‬
‫دانشجویان روى آن‏ها شعار نوشته‏اند‪ ،‬انگار انسان‏هاى غارنشین که حس‬
‫مى‏کردند نیاز به تزئین دیوار غارهاى سرد خود دارند تا بر بیگانگى فلزى‬
‫شکنجه‏دهنده فائق آیند و ارباب آن‏ها گردند و آن‏ها را به واقعیت جسمانى‬
‫زندگى پیوند دهند‪.‬‬
‫من‪ ،‬توى خواننده را کمتر از آن مى‏شناسم تا بدانم با نوعى آرامش بى‏تفاوت در‬
‫دانشگاه مى‏چرخى یا این‏که این زخم‏هاى کهنه‏ِى روحى و این راه‏حل‏هاى موجود‪،‬‬
‫کهکشانى از استاد و دانشجو ساخته‏اند که در روان حساس و معقول تو به‬
‫کابوس تبدیل شده است‪.‬‬
‫به‏هر حال هیچ‏کس انجمن ادبى را که تو جست‏وجو مى‏کنى نمى‏شناسد‪ ،‬تو را از‬
‫زیرزمین تا طبقه‏ِى چهارم کشانده‏اند‪ ،‬مدام درها را به اشتباه باز مى‏کنى و با‬
‫عذرخواهى همه را مى‏بندى‪ ،‬احساس مى‏کنى که توى کتاب با اوراق سفید گم‬
‫شده‏اى و نمى‏توانى از آن خارج شوى‪ .‬پسرى جلو مى‏آید‪ .‬درب و داغون‪ ،‬با‬
‫ژاکت کش‏آمده‏اش‪ ،‬تا تو را مى‏بیند‪ ،‬انگشت‏اش را به‏طرفت نشانه مى‏گیرد‪:‬‬
‫ــ تو منتظر لودمیال هستى!‬
‫ــ شما از کجا مى‏دانید؟‬
‫ــ حدس زدم‪ .‬با یک نگاه فهمیدم‪.‬‬
‫ــ لودمیال شما را فرستاده؟‬
‫ــ نه‪ ،‬من همیشه همه‏جا هستم‪ ،‬همه را هم مى‏بینم‪ ،‬یک چیز این‏جا مى‏شنوم و یک‬
‫چیز آن‏جا‪ ،‬طبعا با آدم‏ها هم آشنا مى‏شوم‪.‬‬
‫ــ این را هم مى‏دانید که کجا باید بروم؟‬
‫ــ اگر بخواهى‪ ،‬تو را پیش استاد اوتزى ـ توتزى مى‏برم‪ .‬لودمیال پیش از تو‬
‫رسیده‪ ،‬کمى هم تأخیر داشته‪.‬‬
‫این جوان ساده‏دل و مطلع‪ ،‬ایرنریو(‪ )۳۲‬نام دارد‪ .‬مى‏توانى تو خطابش کنى‪،‬‬
‫چون او هم با تو این‏چنین است‪.‬‬
‫ــ تو شاگرد استاد هستى؟‬
‫ــ من اصًال شاگرد نیستم‪ .‬مى‏دانم او کجاست‪ .‬چون براى دیدن لودمیال به آن‏جا‬
‫رفتم‪.‬‬
‫ــ پس لودمیال در این انجمن ادبى زیاد آمد و شد دارد؟‬
‫ــ نه‪ ،‬لودمیال همیشه دنبال جایى است که خودش را پنهان کند‪.‬‬
‫ــ از چه کسى پنهان کند؟‬
‫ــ آه‪ ،‬از همه‏کس‪.‬‬
‫جواب‏هاى ایرنریو از نوع از زیر جواب دررو است! اما به‏نظر مى‏رسد که لودمیال‬
‫بیشتر مى‏خواهد از دیدن خواهرش احتراز کند‪ .‬اگر او سر ساعت به وعده‏ِى‬
‫مالقات نرسیده‪ ،‬براى احتراز از دیدار خواهرش بوده که در همین ساعت‬
‫سمینار دارد‪.‬‬
‫تو مى‏دانى که این ناسازگارى میان خواهران‪ ،‬استثناهایى هم دارد‪ ،‬دست‏کم در‬
‫ارتباط با تلفن‪ .‬باید از زبان ایرنریو بیشتر حرف بکشى تا بفهمى آیا همان‏قدر‬
‫که باید بداند مى‏داند؟‬
‫ــ تو دوست لودمیال هستى یا رفیق لوتاریا؟‬
‫ــ البته لودمیال‪ ،‬اما با لوتاریا هم حرفم مى‏آید‪.‬‬
‫ــ از کتاب‏هایى که مى‏خوانى ایراد نمى‏گیرد؟‬
‫ــ من کتاب نمى‏خوانم!‬
‫ــ پس چه مى‏خوانى؟‬
‫ــ هیچ‪ .‬آن‏چنان عادت به نخواندن پیدا کرده‏ام که حتى نوشته‏هایى هم که‬
‫برحسب اتفاق به‏دستم مى‏افتد‪ ،‬نمى‏خوانم‪ .‬آسان نیست‪ :‬از بچگى یاد مى‏گیریم‬
‫که بخوانیم‪ .‬و تمام زندگى‪ ،‬بنده‏ِى همه‏ِى چیزهایى مى‏شویم که نوشته‏اند و به‬
‫دستمان مى‏افتد‪ .‬شاید براى شروع به این‏که یاد بگیرم چگونه نخوانم‪ ،‬کوشش‬
‫کردم‪ ،‬اما حاال برایم طبیعى شده‪ .‬رازش در این است که از نگاه‏کردن به‬
‫کلمات نوشته شده احتراز نکنیم‪ :‬برعکس‪ ،‬باید به آن‏ها خیره شد تا جایى که‬
‫محو شوند‪.‬‬
‫چشمان ایرنریو مردمک درشت و کم‏رنگ و متحرکى دارد‪ ،‬از آن چشمانى‬
‫است که هیچ چیز از دیدشان پنهان نمى‏ماند‪ ،‬مثل چشمان بومیان جنگل که‬
‫راغب محصول چینى و شکاراند‪.‬‬
‫ــ مى‏توانى به من بگویى در دانشگاه چه مى‏کنى؟‬
‫ــ چرا نباید به این‏جا بیایم؟ در این‏جا آدم‏ها مى‏آیند و مى‏روند‪ ،‬همدیگر را مى‏بینند‪،‬‬
‫حرف مى‏زنند‪ .‬من‪ ،‬براى همین به این‏جا مى‏آیم‪ .‬دلیل آمدن دیگران را نمى‏دانم‪.‬‬
‫تو سعى مى‏کنى‪ ،‬به کسى که یاد گرفته چگونه نخواند‪ ،‬بگویى که چقدر دنیا ــ‬
‫این دنیاى پر از نوشته‏ها که از هر سمت ما را احاطه کرده ــ مى‏تواند متجلى‬
‫باشد‪ ،‬و در همان وقت از خود مى‏پرسى که بین خواننده زن و غیرخواننده‪ ،‬چه‬
‫رابطه‏اى وجود دارد‪ .‬یک‏دفعه به‏نظرت مى‏رسد که این تفاوت آن‏هاست که باعث‬
‫نزدیکى‏شان شده و موفق نمى‏شوى حسادت‏ات را سرکوب کنى‪.‬‬
‫قصد دارى باز ایرنریو را سؤال‏پیچ کنى‪ ،‬اما دیگر رسیده‏اید‪ ،‬پس از پایین‏آمدن از‬
‫یک پله‏ِى جنبى‪ ،‬به کنار درى رسیده‏اید که روى مقوایى بر آن نوشته شده‬
‫انجمن ادبى زبان و ادبیات بوتنو ـ اوگریایى‪ .‬ایرنریو ضربه‏ِى پرصدایى به در‬
‫مى‏کوبد‪ ،‬با تو خداحافظى مى‏کند و تو را همان‏جا مى‏گذارد‪.‬‬
‫با اکراه‪ ،‬شکافى باز مى‏شود‪ .‬با دیدن لکه‏هاى گچ روى گچبرى‏هاى دور در و کاله‬
‫کاسکتى که باالى یک کت آستر پوستى آویخته است‪ ،‬تصور مى‏کنى آن محل‬
‫براى تعمیر تعطیل است و در آن‏جا مى‏توان فقط یک نقاش یا یک تمیزکار پیدا‬
‫کرد‪.‬‬
‫ــ استاد اوتزى ـ توتزى این‏جاست؟‬
‫نگاهى که از پایین کالِه کاسکت‏دار به تو مى‏نگرد‪ ،‬نگاهى نیست که بشود از یک‬
‫نقاش انتظار داشت‪ :‬این چشم‏ها متعلق به مردى است که حاضر است از‬
‫پرتگاهى بجهد‪ ،‬و در حالى‏که مستقیم به روبه‏رویش مى‏نگرد و از نگاه به پایین یا‬
‫به اطراف احتراز مى‏کند‪ ،‬مى‏تواند روحا خود را به‏سوى دیگر پرتاب کند‪.‬‬
‫تو مى‏پرسى «شما هستید؟»‬
‫چون متوجه شده‏اى که مبادا خودش باشد‪.‬‬
‫مرد کوچک‏اندام در را بیشتر باز نمى‏کند‪.‬‬
‫ــ چه مى‏خواهید؟‬
‫ــ ببخشید‪ ...‬یک سؤال ساده‪ ...‬ما به شما تلفن زدیم‪ ...‬لودمیال خانم‪ ...‬آیا‬
‫این‏جاست؟‬
‫ــ این‏جا لودمیال خانم نداریم‪...‬‬
‫استاد خود را عقب مى‏کشد و قفسه‏هاى تو در توى کنار دیوار دیده مى‏شوند‪،‬‬
‫نام‏ها و عناوین روى جلد و عطف کتاب‏ها قابل خواندن نیستند‪ ،‬انگار پرچینى‬
‫خاردار است که هیچ روزنه‏اى از آن باز نمى‏شود‪.‬‬
‫«چرا براى پیداکردن او پیش من آمده‏اید؟» حرف ایرنریو را در باب این‏که این‏جا‬
‫جایى است که لودمیال خودش را پنهان مى‏کند‪ ،‬به یاد مى‏آورى‪ .‬به‏نظر مى‏رسد که‬
‫اوتزى ـ توتزى با حرکت کوچکى دفتر کارش را نشان مى‏دهد‪ ،‬انگار بخواهد‬
‫خود را از سوءظن پنهان‏کردن او در اتاقش‪ ،‬مصون بدارد و بگوید «اگر فکر‬
‫مى‏کنید این‏جاست‪ ،‬خودتان بگردید»‪.‬‬
‫براى این‏که قضیه روشن شود مى‏گویى ــ ما قرار بود با هم بیاییم‪ ،‬اوتزى ـ‬
‫توتزى زیر لب گفت ــ پس چرا با شما نیست؟‬
‫این حرف دست‏کم با منطق او‪ ،‬لحن شکاکى نداشت‪.‬‬
‫ــ باید پیدایش شود‪...‬‬
‫این حرف را با اطمینان گفتى اما با لحنى سؤالى‪ ،‬انگار در جهت عادات‬
‫لودمیال که تو از آن چیزى نمى‏دانى‪ ،‬از اوتزى ـ توتزى که مى‏تواند در این‏باره‬
‫بیشتر و خیلى بهتر بداند‪ ،‬تأییدیه‏اى خواسته باشى‪« .‬استاد‪ ،‬شما لودمیال را‬
‫مى‏شناسید‪ ،‬این‏طور نیست؟»‬
‫ــ بله‪ ،‬مى‏شناسم‪ .‬چرا این سؤال را مى‏کنید؟ چه مى‏خواهید بدانید؟‬
‫عصبى مى‏شود‪.‬‬
‫«شما به ادبیات سیمرى عالقه‏مند هستید یا‪»...‬‬
‫به‏نظر مى‏رسد که مى‏خواهد بگوید‪« :‬یا به لودمیال‪...‬؟» اما جمله‏اش را تمام‬
‫نمى‏کند و تو‪ ،‬براى این‏که صمیمى باشى‪ ،‬باید جواب بدهى که بین عالقه‏ات به‬
‫رمان سیمرى و عالقه‏ات به بانوى خواننده نمى‏توانى تفاوتى بگذارى‪.‬‬
‫و بعد‪ ،‬با شنیدن نام لودمیال‪ ،‬واکنش‏هاى استاد به اعترافات ایرنریو افزوده‬
‫مى‏شود و هاله‏اى از اسرار به وجود مى‏آورد و در اطراف بانوى خواننده‬
‫کنجکاوى نگران‏کننده‏اى مى‏آفریند‪ ،‬حس کنجکاوى نه‏چندان متفاوت با حسى که‬
‫نسبت به زوئیدا اوزکارت در رمانى که در جست‏وجوى دنباله‏اش هستى داشتى‬
‫یعنى همان حسى که نسبت به خانم مارن‪ ،‬در رمانى که روز پیش شروع‬
‫کردى و موقتا آن را کنار گذاشته‏اى‪ ،‬داشتى‪ .‬و حاال خودت را آماده کرده‏اى که‬
‫این سایه‏ها را در آن واحد دنبال کنى‪ ،‬سایه‏هاى تخیل و سایه‏هاى زندگى‪.‬‬
‫ــ مى‏خواستم‪ ...‬ما مى‏خواستیم از شما بپرسیم آیا نویسنده‏اى اهل سیمرى‬
‫وجود دارد که‪...‬‬
‫استاد گفت ــ بنشینید‪ .‬یکباره آرام گرفته بود‪ ،‬یا شاید اسیر اضطرابى‬
‫استوارتر و مداوم شده بود که فعًال تا برگشِت دوباره‏ِى تشویش‏هاى محتمل و‬
‫گذرا‪ ،‬آرام گرفته بود‪.‬‬
‫سالن چهارگوش است‪ ،‬دیوار پوشیده از قفسه‏ها‪ ،‬به‏اضافه‏ِى قفسه‏اى که‬
‫نمى‏دانستند به کجا تکیه‏اش دهند و حاال وسط اتاق مانده بود و این فضاى‬
‫کوچک را دو قسمت کرده بود‪ ،‬به‏صورتى که میز استاد و صندلى که تو روى‬
‫آن نشسته‏اى با نوعى راهرو از هم جدا شده‏اند‪ ،‬و باید گردن‏ها را باال بگیرید تا‬
‫همدیگر را ببینید‪.‬‬
‫«ما را در این وضع معلق حبس کرده‏اند‪ ...‬دانشگاه وسیع‏تر شده‪ ،‬اما ما در‬
‫تنگنا هستیم‪ ...‬ما فرزندخوانده‏ِى زبان‏هاى زنده‏ایم‪ ...‬البته اگر زبان سیمرى را‬
‫یک زبان زنده بدانیم‪ ...‬و همین در واقع باعث ارزش آن شده!‪»...‬‬
‫حرکتى ناگهانى براساِس تأکید مى‏کند‪ ،‬که خیلى زود خاموش مى‏شود‪.‬‬
‫«این‏که در آن واحد هم زبان جدید باشد و هم زبان مرده‪ ...‬خود اصل قابل‬
‫امتیازى است‪ ...‬حتى اگر کسى آن را نفهمد‪»...‬‬
‫ــ شاگرد زیاد دارید؟‬
‫ــ مى‏خواهید چه کسى بیاید؟ مى‏خواهید چه کسى هنوز سیمرى را به یاد داشته‬
‫باشد؟ در زمینه‏ِى زبان‏هاى مظلوم‪ ،‬زبان‏هاى جذاب کم نیستند‪ :‬زبان‬
‫باسک(‪ ...)۳۳‬برتون(‪ ...)۳۴‬کولى(‪ ...)۳۵‬هم مى‏خواهند در این محدوده نام‏نویسى‬
‫کنند‪ ،‬اما نه براى یادگرفتن زبان‪ ،‬دیگر هیچ‏کس به این مورد عالقه‏اى ندارد‪،‬‬
‫آن‏ها فقط مى‏خواهند مسئله‏اى براى بحث‏کردن داشته باشند‪ ،‬مى‏خواهند فکرهاى‬
‫کلى براى افزودن به فکرهاى کلى دیگر داشته باشند‪ .‬همکاران من خود را‬
‫تطبیق مى‏دهند و دنبال این فکر مى‏روند و کالس‏هایشان را چنین نام‏گذارى‬
‫مى‏کنند‪« :‬جامعه‏شناسى زبان گالى(‪« ،»)۳۶‬روان ـ زبان‏شناختى غرب»‪ ...‬اما با‬
‫زبان سیمرى این کار ممکن نیست‪.‬‬
‫ــ چرا؟‬
‫ــ سیمرى‏ها ناپدید شده‏اند‪ ،‬انگار زمین آن‏ها را بلعیده است‪.‬‬
‫سرش را پایین انداخت‪ ،‬تمام توانش را جمع کرد تا آن‏چه را که تا به‏حال هزار‬
‫بار گفته بود تکرار کند‪.‬‬
‫«چیزى که شما در این‏جا مى‏یابید‪ ،‬انجمن ادبى مرده‏ِى ادبیات مرده‏اى است که‬
‫با زبانى مرده نوشته شده‪ .‬چرا امروز باید کسى زبان سیمرى بخواند؟ من‬
‫اولین کسى هستم که آن را مى‏فهمم‪ ،‬و اولین کسى هستم که مى‏گویم‪:‬‬
‫نمى‏خواهید بیایید؟ نیایید‪ .‬حتى تا جایى که به من مربوط مى‏شود‪ ،‬مى‏توان این‬
‫انجمن ادبى را تعطیل کرد‪ .‬اما این‏که این‏جا بیایید تا‪ ...‬نه‪ ،‬این دیگر زیاده از حد‬
‫است‪.‬‬
‫ــ این‏جا بیاییم چه کنیم؟‬
‫ــ همه‏کار‪ ،‬هرکار‪ .‬چه چیز را نباید ببینم؟ طى هفته‏ها‪ ،‬کسى این‏جا نمى‏آید‪ ،‬بعد‬
‫وقتى کسى مى‏آید‪ ،‬براى کارهایى است که‪ ...‬شما مى‏توانید تا هروقت که‬
‫مى‏خواهید از این‏جا دور بمانید‪ ،‬چیزى که مى‏گویم این است که‪ ،‬چه چیِز این کتاب‬
‫به زبان مرده‏ها براى شما جالب است‪ .‬نه‪ ،‬آن‏ها این کار را از روى عمد مى‏کنند‪،‬‬
‫به زبان‏هاى بوتنو ـ اوگریایى عالقه نشان مى‏دهند‪ .‬پیش اوتزى ـ توتزى مى‏آیند و‬
‫همین‏طورى‪ ،‬خودم را وسط تمام این چیزها مى‏بینم‪ ،‬بعد مجبورى آدم‏ها را‬
‫ببینى‪ ،‬و با ایشان مشارکت کنى‪...‬‬
‫در حالى که به لودمیال فکر مى‏کنى که به این‏جا آمده و خود را پنهان کرده‪ ،‬شاید‬
‫هم با ایرنریو پنهان شده‪ ،‬یا با کس دیگرى‪ ،‬مى‏پرسى ــ‪ ...‬شراکت در کدام‬
‫کار؟‬
‫ــ هر کارى‪ ،‬شاید چیزى هست که آن‏ها را جلب مى‏کند‪ ،‬این تردید میان زندگى و‬
‫مرگ‪ ،‬شاید بى‏این‏که متوجه باشند چیزى را حس مى‏کنند‪ .‬این‏جا مى‏آیند و یک‬
‫کارهایى مى‏کنند‪ ،‬اما براى کالس‏ها اسم‏نویسى نمى‏کنند‪ ،‬سخنرانى‏ها را دنبال‬
‫نمى‏کنند‪ ،‬هیچ‏کس به ادبیات سیمرى عالقه‏اى ندارد‪ ،‬ادبیاتى که توى این کتاب‏ها‬
‫و در این قفسه‏ها مدفون شده‪ ،‬انگار توى گورهاى گورستان باشد‪...‬‬
‫ــ اتفاقا براى من جالب است‪ ...‬آمده‏ام از شما بپرسم آیا یک رمان سیمرى‬
‫وجود دارد که این‏طورى شروع شود‪ ...‬نه‪ ،‬بهتر است نام شخصیت‏ها را بگویم‪:‬‬
‫گریتزوى و زوئیدا‪ ،‬پونکو و بریگد‪ ،‬ماجرا در کودگیوا آغاز مى‏شود‪ ،‬اما شاید این‬
‫نام یک مزرعه باشد‪ ،‬بعد فکر مى‏کنم‪ ،‬ماجرا به پتکو کشیده مى‏شود‪ ،‬روى آگد‪...‬‬
‫استاد فریاد زد ــ آه‪ ،‬پیدایش کردم!‬
‫و در یک آن تمام کدورت اضطراب‏هاى عصبى محو و صورت‏اش به‏مثال چراغى‬
‫روشن مى‏شود‪ .‬بدون شک این مربوط به کتاب خمیده بر لبه‏ِى ساحلى پرتگاه‬
‫است‪ ،‬تنها رمانى که از یک شاعر سیمرى باقى مانده‪ ،‬متعهدترین شاعر یک‬
‫چهارم اول قرن‪ ،‬اوکو آهتى(‪ ،)۳۷‬انگار ماهى که بجهد تا از سیالبى باال برود‪،‬‬
‫به‏سوى نقطه‏ِى مشخصى از قفسه‏ها رفت و مجلدى باریک با پشت جلدى‬
‫سبزرنگ به دست گرفت و آن را مى‏گیرد تا غبارش بریزد‪« .‬این به هیچ زبانى‬
‫ترجمه نشده‪ ،‬مشکالت آن هرکسى را نومید مى‏کند‪ ،‬گوش کنید‪« :‬سخنم براى‬
‫مجاب‏کردن است‪ »...‬نه‪« :‬دارم خودم را مجاب مى‏کنم که‪ »...‬متوجه شدید که‬
‫هردو این‏ها در حال استمرارى صرف شده‪ ...‬فورا مسئله برایت روشن مى‏شود‪،‬‬
‫این کتاب هیچ ربطى با کتابى که شروع کرده‏اى ندارد‪ .‬فقط اسامى خاص‬
‫یکسان‏اند‪ .‬قطعا تحلیل بسیار کنجکاوانه‏اى است‪ ،‬اما چیزى که فکر تو را فورا‬
‫به خود مشغول مى‏کند این است که ترجمه‏ِى دشوار و فى‏البداهه‏ِى اوتزى ـ‬
‫توتزى‪ ،‬آرام آرام حول و حوش قصه‏اى را ظاهر مى‏کند که از میان کشف پر‬
‫مشقت کلماِت به‏هم چسبیده‪ ،‬حکایتى آشکار و روشن مى‏شود‪.‬‬
‫خمیده بر لبه‏ِى ساحلى پرتگاه‬

‫بیش از پیش متقاعد شده‏ام که دنیا مى‏خواهد به من چیزى بگوید‪ ،‬پیامى‪،‬‬


‫نصیحتى‪ ،‬نشانه‏اى‪ .‬از وقتى که در پتکو هستم‪ ،‬بر این حس واقف شده‏ام‪ ،‬هر‬
‫روز صبح براى راهپیمایى همیشگى‏ام از پانسیون کودگیوا خارج مى‏شوم و تا‬
‫بندر مى‏روم‪ .‬از کنار رصدخانه‏ِى هواشناسى مى‏گذرم و به آخر دنیا فکر مى‏کنم‬
‫که دارد نزدیک مى‏شود و حتى مدت درازى است که نزدیک شدن‏اش را آغاز‬
‫کرده‪ .‬اگر امکان داشت براى انتهاى دنیا مکانى مشخص شود‪ ،‬این مکان باید‬
‫رصدخانه‏ِى پتکو باشد‪ :‬سقفى از ورقه‏اى آهنى که روى چهار تیرک چوبى‬
‫متحرک سوار بود و از هواسنج و صفحه‏ِى ثبت‏کننده و رطوبت‏سنج و‬
‫میزان‏الحراره و لوله‏هاى کاغذ میلیمترشمارى محافظت مى‏کرد که روى میزى‬
‫کوچک با تیک تاک ساعت و عقربه‏اى که مى‏لرزید‪ ،‬چرخ مى‏خوردند و لوله‬
‫مى‏شدند‪ .‬بادنماى یک بادسنج روى آنتنى بلند و قیف کوتاه یک باران‏سنج‪ ،‬کل‬
‫دستگاه ناپایدار رصدخانه‏اى را تشکیل مى‏داد که در لبه‏ِى شیب باغ شهردارى‪،‬‬
‫متروک افتاده بود و در برابر آسمان خاکسترى مروارید رنگ و ساکن و یک‬
‫دست‪ ،‬به‏مثال تله‏اى براى گرداب‏ها‪ ،‬دامى براى جذب گردبادهاى دریایى از‬
‫اقیانوس‏هاى دوردست حاره‏اى‪ ،‬خود را به‏سان بقایاى مطلوب خشم توفان‬
‫پیشکش مى‏کرد‪.‬‬
‫روزهایى هستند که هرچه مى‏بینم در نظرم حامل معنایى خاص است‪ .‬پیام‏هایى‬
‫که در میان گذاشتن‏اش با دیگران‪ ،‬یا تشریح و یا به کالم درآوردن‏اش‪ ،‬مشکل‬
‫است و به همین دلیل به‏نظرم قاطع مى‏آیند‪.‬‬
‫نشانه‏ها و اشاراتى است که ما را (یعنى دنیا و من را) به هم مربوط مى‏کند‪.‬‬
‫براى من این فقط اتفاقات بیرون از وجود من نیست‪ ،‬بلکه اتفاقى است که‬
‫در درون و در عمق وجود من مى‏افتد‪ ،‬و براى دنیا هم فقط اتفاق خاصى‬
‫نیست‪ ،‬بلکه طریق عمومى وجود تمام چیزهاست‪ .‬حاال متوجه مشکل من در‬
‫مورد بیان این مورد شده‏اید و فهمیده‏اید که فقط با کنایه مى‏توانم از آن حرف‬
‫بزنم‪.‬‬

‫دوشنبه‪ .‬امروز دستى را دیدم که از پنجره‏ِى زندان کنار دریا بیرون آمده بود‪.‬‬
‫من مثل همیشه روى اسکله‏ِى بندر راه مى‏رفتم‪ ،‬به پشت قلعه‏ِى قدیمى‬
‫رسیدم‪ ،‬قلعه کامًال میان دیوارهاى خمیده‏اش محبوس بود‪ ،‬پنجره‏ها که با‬
‫نرده‏هاى دو پوششه و سه پوششه محافظت مى‏شدند‪ ،‬به‏نظر کور مى‏آمدند‪.‬‬
‫هرچند مى‏دانستم که در قلعه محبوسینى هستند‪ ،‬اما همیشه به آن به‏سان‬
‫عنصرى از طبیعت و بدون جان نگاه مى‏کردم‪ ،‬صورتى از سلطه‏ِى جمادى‪ .‬به‬
‫همین دلیل ظهور یک دست مرا شگفت‏زده کرد‪ ،‬انگار دستى از صخره‏اى‬
‫بیرون آمده بود‪ .‬دست در حالتى به‏شدت غیرطبیعى بود‪ ،‬حدس مى‏زدم که‬
‫پنجره‏ها خیلى باالتر از سلول‏ها و به‏خوبى توى دیوار کار گذاشته شده‏اند و‬
‫زندانى باید حرکتى آکروباتیک مى‏کرد یا پیچ و تابى مى‏خورد تا مى‏توانست دستش‬
‫را از پشت میله‏ها با حالتى که در حال تکان‏خوردن در هواى آزاد است‪ ،‬بیرون‬
‫مى‏آورد‪ .‬نه به من و نه به کس دیگرى عالمت نمى‏داد‪ ،‬یا دست‏کم برداشت من‬
‫این بود‪ .‬حتى در آن لحظه به یاد زندانى‏ها نیفتادم‪ .‬به‏نظرم دست‪ ،‬سفید و‬
‫ظریف مى‏آمد‪ ،‬دستى همسان دست خودم‪ .‬هیچ نشانى هم از زمختى دست‬
‫یک محکوم به اعمال شاقه نداشت‪ .‬این دست براى من‪ ،‬اشاره‏اى از سوى‬
‫سنگ بود‪ .‬سنگ به من مى‏گفت که ذات ما یکى است و به همین دلیل چیزى که‬
‫وجود مرا تشکیل مى‏دهد‪ ،‬بعد از پایان دنیا‪ ،‬برقرار مى‏ماند و با دنیا محو‬
‫نمى‏شود‪ .‬در بیابانى بى‏نیاِز از زندگى‪ ،‬بى‏نیاز زندگى من و تمام خاطرات من‪،‬‬
‫ارتباطى ممکن برقرار مى‏ماند‪ .‬تمام برداشت‏هاى اولیه‏ام را مى‏نویسم‪ ،‬این‬
‫چیزها همیشه به حساب مى‏آیند‪ .‬امروز‪ ،‬به عمارت کاله‏فرنگى رسیدم که زیر‬
‫آن تکه‏اى ساحل خالى روبه‏روى دریاى خاکسترى‪ ،‬گسترده است‪ .‬صندلى‏هاى‬
‫حصیرى با پشتى‏هایى به شکل سبد که محافظ باد است و به شکل نیم‏دایره‪،‬‬
‫به‏نظر مى‏رسید معرف دنیایى است که در آن‪ ،‬نوع بشر ناپدید شده‪ ،‬جایى که‬
‫اشیا فقط درباره‏ِى غیبت آن مى‏توانند حرف بزنند‪ .‬احساس سرگیجه کردم‪،‬‬
‫انگار در حال افتادن از دنیایى به دنیایى دیگر بودم و هر بار هم درست کمى‬
‫پس از این‏که پایان این دنیا سررسیده بود‪.‬‬
‫نیم‏ساعتى بعد دوباره از سمت عمارت کاله‏فرنگى برگشتم‪ ،‬روى یک صندلى‬
‫که من از پشت مى‏دیدم‪ ،‬نوار بنفش‏رنگى تکان مى‏خورد‪ .‬از باریکه راه پرتگاه‬
‫دماغه پایین آمدم‪ ،‬به زمین هموارى رسیدم‪ ،‬جایى که زاویه‏ِى دید دیگرى‬
‫داشت‪ :‬همان‏طور که انتظار داشتم‪ ،‬دوشیزه زوئیدا توى سبد و کامًال پنهان در‬
‫نهانگاه حصیرى‏اش‪ ،‬نشسته بود‪ ،‬با کاله حصیرى سفیدرنگ‏اش و آلبوم‬
‫طراحى‏هایش که روى زانوهایش‪ ،‬باز بود‪ .‬داشت یک گوش‏ماهى مى‏کشید‪ .‬از این‬
‫دیدار خوشم نیامد‪ ،‬امروز صبح نشانه‏هاى مخالف‪ ،‬مرا از برقرارى یک گفت‏وگو‬
‫نومید کرده‏اند‪ .‬حدود بیست روز مى‏شد که هنگام راه‏پیمایى‏هایم روى صخره‏ها و‬
‫میان توده‏ِى ماسه‏ها‪ ،‬او را تنها مى‏دیدم‪ .‬هیچ خواستى مگر صحبت با او‬
‫نداشتم‪ ،‬حتى هر روز صبح با توجه به این خواست از پانسیون بیرون مى‏آمدم‪،‬‬
‫اما هر روز چیزى مرا منصرف مى‏کرد‪.‬‬
‫دوشیزه زوئیدا در هتل لیس دومر زندگى مى‏کرد‪ .‬از دربان اسم او را پرسیده‬
‫بودم‪ .‬شاید خودش این را مى‏دانست‪ .‬اشخاص کمى از کسانى که به ییالق‬
‫مى‏آمدند‪ ،‬در این فصل در پتکو هستند و تعداد جوان‏ها هم اندازه‏ِى انگشتان یک‬
‫دست بود‪ ،‬اغلب مرا مى‏دید و حتما انتظار داشت به او سالم کنم‪ .‬بیش از یک‬
‫دلیل وجود داشت که مانع از مالقات ممکنى بین ما دو نفر مى‏شد‪.‬‬
‫اول این‏که دوشیزه زوئیدا صدف‏ها را جمع‏آورى مى‏کند و از آن‏ها طرح مى‏کشد‪ ،‬من‬
‫مجموعه‏ِى زیبایى از صدف‪ ،‬از سال‏ها پیش که نوجوان بودم‪ ،‬داشتم‪ ،‬بعد‬
‫رهایش کردم و همه‏چیز را فراموش کردم‪( ،‬رده‏بندى‪ ،‬علم شناخت اجسام‬
‫زنده‪ ،‬طبقه‏بندى جغرافیایى انواع مختلف‪ ...)...‬و گفت‏وگو با دوشیزه زوئیدا مرا‬
‫حتما به صحبت درباره‏ِى صدف‏ها مى‏کشاند‪ ،‬موفق نمى‏شدم تصمیم بگیرم چه‬
‫رفتارى برگزینم‪ ،‬به یک بى‏اطالعى مطلق تظاهر کنم یا از تجربه‏اى دور و مبهم‬
‫کمک بگیرم‪ ،‬موضوع صدف‏ها‪ ،‬به‏دلیل ارتباط من با زندگِى پر از ماجراهاى نیمه‬
‫رها شده‪ ،‬و به نیمه فراموشى سپرده شده‪ ،‬مرا مجبور به دقت بیشترى‬
‫مى‏کرد و به همین دلیل این ناآرامى به سر به گریز نهادن ختم مى‏شد‪.‬‬
‫افزون بر این مانع‪ ،‬عالقه‏اى بود که دوشیزه‏ِى جوان به طراحى‏کردن از صدف‏ها‬
‫داشت و مشخص مى‏کرد که او در جست‏وجوى کمال در شکل است‪ ،‬شکلى که‬
‫دنیا مى‏توانست و باید به آن مى‏رسید‪ .‬من‪ ،‬برعکس‪ ،‬مدت‏هاى مدیدى است‬
‫متقاعد شده‏ام که کمال فقط منضما و برحسب اتفاق وجود دارد و الیق هیچ‬
‫توجهى نیست‪ .‬طبیعت واقعى چیزها در ویرانى آشکار مى‏شد و اگر من سر‬
‫صحبت را با دوشیزه زوئیدا بازمى‏کردم باید از طراحى‏هاى او هم تعریف مى‏کردم‬
‫ــ از کیفیت آن‏ها و البته باید خیلى هم ظریفانه قضاوت مى‏کردم ــ پس دست‏کم‬
‫در مالقات اول تظاهر مى‏شد به یک زیباشناسى مطلوب و اخالقى که من‬
‫مخالفش هستم و یا این‏که نحوه‏ِى تفکرم را با خطر این‏که او را آزرده کنم‪ ،‬بیان‬
‫مى‏کردم‪ .‬سومین مانع‪ ،‬وضعیت جسمى من بود که هرچند در این چند صباح به‬
‫تجویز طبیب‏ها در کنار دریا‪ ،‬تسکین پیدا کرده بودم‪ ،‬اما امکان بیرون رفتن و‬
‫برخورد با بیگانگان برایم مشروط بود‪ :‬هنوز گرفتار بحران‏هاى ادوارى بودم‪،‬‬
‫به‏خصوص بیمارى اگزماى ناخوشایندى که دوباره گرفتارم کرده بود و مرا از‬
‫شرکت در هر برنامه‏ِى اجتماعى منع مى‏کرد‪ .‬گه گاه‪ ،‬وقتى آقاى کودرر‬
‫هواشناس را مى‏دیدم چند کلمه‏اى با او رد و بدل مى‏کردم‪ .‬آقاى کودرر همیشه‬
‫هنگام ظهر براى گرفتن نمودار مى‏آمد‪ .‬مرد قد بلند و خشکى بود‪ .‬با صورتى‬
‫جدى‪ ،‬کمى شکل سرخپوست‏هاى امریکا بود‪ ،‬با دوچرخه‏اش مى‏آمد‪ ،‬روبه‏رویش‬
‫را مستقیم نگاه مى‏کرد‪ ،‬انگار براى این‏که بخواهد تعادلش را روى زین حفظ‬
‫کند به بى‏نهایت‏ترین تمرکز احتیاج داشت‪ .‬دوچرخه را به انبار تکیه مى‏داد‪،‬‬
‫توبره‏اى را که به چهارچوب آویخته بود باز مى‏کرد و دفتر ثبت را که تمام‬
‫اوراقش از طول بود از آن بیرون مى‏آورد‪ .‬از پله‏هاى پلکان کوچکى باال مى‏رفت‬
‫و اعدادى را که دستگاه به او مى‏داد با همان حالت تمرکز یادداشت مى‏کرد‪،‬‬
‫بعضى را با مداد مى‏نوشت و بعضى را با یک قلم درشت‪ .‬روى شلوار گلف کت‬
‫بلندى مى‏پوشید‪ ،‬تمام لباس‏هایش‪ ،‬حتى کاله‏کاسکت آفتابگیرش یا خاکسترى‬
‫بودند‪ ،‬یا چهارخانه‏ِى سیاه و سفید‪.‬‬
‫و تازه وقتى کارش تمام مى‏شد متوجه نگاهم مى‏شد و با مالیمت به من سالم‬
‫مى‏کرد‪ .‬متوجه شدم که حضور آقاى کودرر برایم مهم است‪ ،‬با وجودى که‬
‫مى‏دانستم تمام این کارها بیهوده است‪ ،‬اما این‏که کسى هنوز این‏همه وسواس و‬
‫انضباط از خود نشان مى‏دهد‪ ،‬روى من اثر آرام‏بخشى داشت‪ .‬بدون تردید‬
‫دلیلش این بود که آن را درست مقابل نحوه‏ِى زندگى مبهم خودم مى‏دیدم‪،‬‬
‫هرچند با وجود تمام نتایجى که به‏دست آورده بودم‪ ،‬هنوز از آن احساس گناه‬
‫مى‏کردم‪ .‬به همین دلیل بود که تماشاى هواشناس و حرف‏زدن با او را قطع‬
‫کردم‪ .‬البته فقط گفت‏وگوى با او برایم جالب نبود‪ ،‬بلکه او نه فقط از هوا برایم‬
‫حرف مى‏زد و از بخش‏هاى فنى و بر شرح و بسط آن و اثرات تغییرات فشار آن‬
‫روى سالمتى‪ ،‬بلکه در مورد هواهاى متغیر زندگیمان هم حرف مى‏زد و از‬
‫بخش‏هایى از زندگى محلى یا اخبارى که در روزنامه خوانده بود مثال مى‏آورد‪.‬‬
‫در این لحظات شخصیتى بازتر از آن چهره‏اى که در نگاه اول دیده بودیم از‬
‫خود نشان مى‏داد‪ ،‬حتى ملتهب مى‏شد و به‏خصوص در مورد سرزنش نوع رفتار‬
‫و تفکر اغلب آدم‏ها حالت زوال‏ناپذیرى پیدا مى‏کرد‪ .‬آقاى کودرر اغلب اوقات‬
‫حالت ناراضى داشت‪ .‬امروز آقاى کودرر به من گفت که براى چند روز قصد‬
‫غیبت دارد و براى ثبت نمودار باید کسى را جاى خود بگذارد‪ ،‬اما آدم قابل‬
‫اعتمادى را نمى‏شناسد‪ .‬این گفت‏وگو باألخره به این‏جا رسید که از من بپرسد آیا‬
‫خواندن دستگاه‏هاى هواشناسى برایم جالب است؟ در این صورت آن را به‬
‫من یاد خواهد داد‪ .‬من نه آره گفتم و نه‪ ،‬نه‪ .‬دست‏کم قصد نداشتم جواب‬
‫مشخصى بدهم‪ ،‬بعد کنار او در جاده بودم و او داشت چگونگى خواندن حداقل‬
‫و حداکثر منحنى‏هاى فشار‪ ،‬مقدار شتاب‪ ،‬و سرعت باد را به من یاد مى‏داد و‬
‫بدون این‏که متوجه شوم‪ ،‬او مأموریت جانشینى خودش را براى روزهاى آینده‬
‫به من واگذار کرد‪ ،‬از فردا ظهر‪ .‬هرچند خشنودى من کمى زورکى بود‪ ،‬اما نه‬
‫وقتى براى فکرکردن من گذاشته بود و نه وقتى براى این‏که بفهمم نمى‏توانم‬
‫تصمیم بگیرم‪ .‬به‏هر حال‪ ،‬از این کار بدم نمى‏آمد‪.‬‬

‫سه‏شنبه‪ .‬امروز صبح براى اولین‏بار با دوشیزه زوئیدا حرف زدم‪ ،‬قطعا کار ثبت‬
‫نمودار دستگاه هواشناسى به من کمک کرد تا به تردیدهایم فائق آیم‪ .‬براى‬
‫اولین‏بار‪ ،‬از وقتى که در پتکو زندگى مى‏کردم‪ ،‬کارى از قبل برایم منظور شده‬
‫بود که نمى‏توانستم خودم را از آن خالص کنم و باعث شد که ساعت یک‏ربع به‬
‫ظهر بگویم‪« :‬آه‪ ،‬داشتم فراموش مى‏کردم‪ ،‬باید براى رفتن به رصدخانه عجله‬
‫کنم‪ ،‬اآلن وقت ثبت نمودار است‪ ».‬و با لحنى دلجویانه یا حاکى از نارضایى‬
‫رخصت خواستم‪ ،‬با اطمینان به این‏که کار دیگرى نمى‏شد کرد‪ .‬فکر مى‏کنم‬
‫دیروز‪ ،‬وقتى آقاى کودرر پیشنهادش را به من داد‪ ،‬به‏طور مبهم حدس زده‬
‫بودم که این فریضه مرا تشویق به حرف‏زدن با دوشیزه زوئیدا مى‏کند‪ :‬اما حاال‬
‫که این اتفاق افتاده‪ ،‬قضیه برایم روشن شده‪ .‬دوشیزه زوئیدا مشغول کشیدن‬
‫یک توتیاى دریایى بود‪ .‬روى یک صندلى تاشو‪ ،‬نوک موج‏شکن نشسته بود‪ .‬توتیا‬
‫از هم باز شده بود و روى صخره برگشته بود‪ ،‬خارهایش را منقبض کرده بود و‬
‫به عبث مى‏کوشید آن‏ها را راست نگاه‏دارد‪ .‬طراحى دختر جوان‪ ،‬طرحى بود از‬
‫پوست نمناک این نرم‏تن با انبساط‏ها و انقباض‏هایش که با سایه‏روشن کار شده‬
‫بود با هاشورهایى توپر و خط خطى در کناره‏اش‪.‬‬
‫حرف‏هایش درباره‏ِى شکل صدف‏ها و هماهنگى اغفال‏کننده‏ِى آن‏ها‪ ،‬و این‏که به‬
‫سان بسته‏اى هستند که انگار طبیعت عصاره‏ِى واقعى‏اش را در آن نهان کرده‪،‬‬
‫دیگر به درد نمى‏خورد‪.‬‬
‫دیدن توتیا‪ ،‬به همان اندازه‏ِى دیدن خود طرح‪ ،‬احساس ناخوشایندى در من‬
‫ایجاد کرد‪ ،‬احساس خشونت‪ ،‬انگار امعا و احشا را جلوى چشمانم گرفته‬
‫باشند‪ .‬صحبت را این‏چنین شروع کردم که هیچ چیز سخت‏تر از کشیدن توتیا‬
‫نیست‪ :‬بسته‏اى خاردار که از سمت باال دیده مى‏شود و نرم‏تنى که به‏هم ریخته‬
‫شده‪ ،‬و با وجود قراین درخشان ترکیب‪ ،‬براى یک نقاشى کار سهلى نیست‪ .‬او‬
‫در جواب من گفت که اگر دوست دارد از آن طراحى کند به این دلیل است که‬
‫این تصویر را در رؤیاهایش مى‏بیند و مایل است از دست آن خالص شود‪ .‬وقتى‬
‫از او جدا مى‏شدم از او پرسیدم مى‏توانیم فردا همدیگر را در همین ساعت و‬
‫همین مکان دوباره ببینیم‪ .‬فردا‪ ،‬نه‪ ،‬او کار دیگرى داشت‪ ،‬اما پس‏فردا او با‬
‫آلبوم طراحى‏هایش مى‏آید و مى‏توانم به‏راحتى او را ببینم‪.‬‬
‫وقتى بارومترها را آزمایش مى‏کردم‪ ،‬دو مرد به انبار نزدیک شدند‪ .‬من هرگز‬
‫آن‏ها را ندیده بودم‪ .‬مانتوهاى بلند سیاه‏رنگى با یقه‏هاى باالزده‪ ،‬پوشیده بودند‪.‬‬
‫از من پرسیدند که آیا آقاى کودرر آن‏جاست‪ ،‬و بعد‪ ،‬کجا رفته‪ ،‬آیا آدرس‏اش را‬
‫مى‏دانم‪ ،‬و چه‏وقت برمى‏گردد‪ .‬جواب دادم هیچ نمى‏دانم‪ ،‬و از ایشان پرسیدم‬
‫کیستند و چرا این سؤال‏ها را از من مى‏کنند‪.‬‬
‫آن‏ها گفتند ــ هیچى‪ ،‬هیچى‪ ،‬اشکالى ندارد‪.‬‬
‫و دور شدند‪.‬‬
‫چهارشنبه‪ .‬دسته‏اى گل بنفشه براى دوشیزه زوئیدا به هتل بردم‪ .‬دربان به من‬
‫گفت که براى چند دقیقه‏اى از هتل خارج شده‪ .‬به اطراف نگاه کردم با این‬
‫امید که او را ببینم‪ .‬روى میدانگاه قلعه‪ ،‬صفى از خانواده‏ِى زندانى‏ها بود‪ ،‬امروز‬
‫روز مالقات زندانى‏ها بود‪ .‬میان زنان بیچاره‏اى که سرهایشان را چارقد بسته‬
‫بودند و بچه‏هاى گریان به بغل داشتند‪ ،‬دوشیزه زوئیدا را دیدم‪ .‬روبنده‏ِى‬
‫سیاهى که از زیر کالهش بیرون آمده بود‪ ،‬صورتش را پوشانده بود‪ .‬اما‬
‫حالتش‪ ،‬او را میان آن جمعیت مشخص مى‏کرد‪ :‬سِر باال گرفته‪ ،‬گردن افراشته‬
‫و مغرور‪.‬‬
‫گوشه‏ِى میدانگاه‪ ،‬همان دو مرد سیاه‏پوش که دیروز در رصدخانه از من‬
‫سؤال کردند‪ ،‬ایستاده بودند‪ ،‬انگار از کنار در زندان مراقب صف بودند‪.‬‬
‫توتیا‪ ،‬روبنده‪ ،‬دو ناشناس و رنگ سیاه‪ ،‬در تمام وضعیت‏هایى که پیش آمد‪ ،‬بر‬
‫توجه من مسلط شده بود‪ .‬پیامى که به مثال نداى غیبى انگاشته بودم‪ ،‬از‬
‫درون شب مى‏آمد‪ .‬متوجه شدم که مدت درازى است سعى مى‏کنم حضور‬
‫تاریکى را در زندگیم تقلیل دهم‪.‬‬
‫طبیبان منع کرده بودند که بعد از غروب آفتاب بیرون نروم‪ ،‬و ماه‏ها بود که در‬
‫محدوده‏ِى دنیاى روز محبوس بودم‪ .‬اما فقط این نبود‪ :‬این بود که در روشنایى‬
‫روز‪ ،‬در درخشندگى پراکنده‏ِى آن‪ ،‬در رنگ‏پریدگى‏اش‪ ،‬در بى‏سایگى‏اش‪ ،‬تاریکى‬
‫سنگین‏ترى بود تا تاریکى شب‪.‬‬
‫چهارشنبه شب‪ .‬هر شب‪ ،‬اولین ساعات تاریکى را با پرکردن این اوراق که‬
‫شاید هرگز کسى آن‏ها را نخواند‪ ،‬مى‏گذرانم‪ .‬حباب شیشه‏اى اتاقم در پانسیون‬
‫کودگیوا حرکات نوشته‏ِى مرا روشن مى‏کند‪ ،‬نوشته‏اى عصبى که بى‏شک هیچ‬
‫خواننده‏اى در آینده نخواهد توانست آن‏ها را از هم تشخیص دهد‪ .‬شاید این‬
‫خاطرات سالیان سال پس از مرگم خوانده شود‪ ،‬وقتى که خدا مى‏داند‪ ،‬زبان‬
‫ما چقدر تغییر پیدا کرده‪ ،‬واژه‏ها و چرخش جمالتى که همیشه به‏کار مى‏برم‬
‫حالتى مهجور و معنایى مشکوک خواهند داشت‪ .‬و این باعث مى‏شود کسى که‬
‫خاطراتم را پیدا کند‪ ،‬برترى حتمى بر من داشته باشد‪ :‬از پِس یک زبان به‬
‫نوشته درآمده‪ ،‬همیشه قاموس و دستور زبانى بروز مى‏کند که مى‏توان جمالت‬
‫محدود آن را به زبانى دیگر ترجمه کرد و توسعه داد‪ ،‬سعى دارم در سلسله‬
‫مراتب چیزهایى که هر روز مى‏بینم‪ ،‬توجه دنیا را به مکان خودم بخوانم‪ ،‬و‬
‫مى‏دانم که باید با ترس و لرز در این راه گام بردارم‪ ،‬چون لغت‏نامه‏اى نیست تا‬
‫بتواند وزن تاریک اشاراتى را که بر تمام چیزها گسترده شده‪ ،‬بنمایاند‪.‬‬
‫مى‏خواهم این فضاى حدس و گمان و تردیدها براى کسى که نوشته‏هاى مرا‬
‫مى‏خواند‪ ،‬مانند مانعى غیرمنتظر در برابر درک نوشته‏ام نباشد و ذات خود‬
‫نوشته باشد و اگر جریان افکار من به‏علت تغییر اصولى طرز تفکر‪ ،‬از او‬
‫پوشیده ماند‪ ،‬باز به دنبال آن برود‪ .‬موضوع مهم این است که به او بفهمانم‬
‫سعى دارم مطالبى را که بین سطور‪ ،‬نهفته شده و معانى‏اى را که در انتظار‬
‫من است‪ ،‬دریابم‪.‬‬

‫پنج‏شنبه‪ .‬ــ دوشیزه زوئیدا برایم تعریف کرد که به‏خاطر اجازه‏ِى مخصوص‬
‫مدیریت‪ ،‬مى‏تواند روزهاى مالقات وارد زندان شود و با کاغذ و زغال طراحى‬
‫کنار میز گفت‏وگو بنشیند‪ ،‬تا طرحى از طبیعت بکشد‪ ،‬انبوه آرام پدر و مادرهاى‬
‫زندانیان موضوع جالبى است‪.‬‬
‫هیچ سؤالى از او نکردم‪ ،‬اما او که متوجه شده بود دیروز او را در میدانگاه‬
‫دیده‏ام‪ ،‬فکر مى‏کرد حضورش را در آن مکان باید توجیه کند‪ .‬ترجیح مى‏دادم که‬
‫هیچ به من نمى‏گفت‪ ،‬چون هیچ عالقه‏اى به بازنگرى چهره‏هاى آدمیان ندارم‪ .‬و‬
‫نمى‏دانستم اگر او طراحى‏هایش را به من نشان مى‏داد‪ ،‬چه باید مى‏گفتم‪ ،‬البته این‬
‫اتفاق نیفتاد‪ .‬فکر کردم هر بار که طرحى مى‏کشد‪ ،‬طراحى‏هایش را شاید در‬
‫جعبه‏اى مخصوص در دفتر زندان مى‏گذارد‪ ،‬در حالى‏که کامًال به یاد دارم که‬
‫دیروز آلبوم جدانشدنى و جعبه مدادهایش را با خود نداشت‪.‬‬
‫با لحن کمى برنده گفتم ــ اگر طراحى بلد بودم فقط شکل اشیاى بى‏روح را‬
‫مى‏کشیدم‪.‬‬
‫چون هم مى‏خواستم موضوع صحبت را عوض کنم و هم واقعیت داشت‪ ،‬چون‬
‫اشاره‏اى طبیعى‪ ،‬مرا به شناخت وضعیت روحى خودم در ارتباط با رنج ساکن‬
‫اشیا وامى‏داشت‪.‬‬
‫دوشیزه زوئیدا هم فورا رضایت خود را اعالم کرد‪ .‬او گفت‪ :‬شى‏ءاى که بیش‬
‫از همه مایل است از آن طراحى کند‪ ،‬یکى از آن لنگرهاى چهارشاخه است که‬
‫به آن لنگرک مى‏گویند‪ ،‬و در قایق‏هاى ماهیگیرى از آن استفاده مى‏کنند‪ ،‬وقتى از‬
‫کنار قایق‏هاى ماهیگیرى بندر مى‏گذشتیم‪ ،‬او چندتا از آن‏ها را نشانم داد و تعریف‬
‫کرد براى کسى‏که بخواهد آن‏ها را طراحى کند مشکل است تا این چهار چنگت‬
‫متفاوت را از زوایاى مختلف و اندازه‏هاى متفاوت بکشد‪ .‬متوجه شدم که این‬
‫شى‏ء حاوى پیامى براى من است که باید آن را کشف مى‏کردم‪ :‬لنگر محرکى‬
‫بود براى ثابت ماندن من‪ ،‬به چنگ انداختن من‪ ،‬عمق یافتن من‪ ،‬و پایانى بود‬
‫بر روى موج رفتن‏هاى من‪ ،‬بر این روى سطح ماندن من‪ .‬اما این برداشت‬
‫مى‏توانست جایى هم براى تردید داشته باشد‪ :‬مى‏توانست دعوتى باشد براى‬
‫برداشتن لنگر‪ ،‬و خود را به‏سوى پهنه رهاکردن‪ .‬چیزى به شکل لنگرک‪ ،‬با چهار‬
‫دندان مصمم‪ .‬چهار بازوى آهنین که از اصطکاک با صخره‏هاى زیرآبى ساییده‬
‫شده بود به من هشدار مى‏داد که هیچ تصمیمى بى‏رنج و عذاب میسر نمى‏شود‪.‬‬
‫از این فکر تسکین یافتم که این ربطى به لنگر سنگین وسط دریا ندارد‪ ،‬بلکه‬
‫مربوط به یک لنگر سبک است‪ .‬این پیام از من نمى‏خواست غیرت جوانى را‬
‫نادیده بگیرم‪ ،‬بلکه فقط مى‏خواست که لحظه‏اى تأمل کنم‪ ،‬فکر کنم و در‬
‫خودم تاریکى را تعمق کنم‪.‬‬
‫زوئیدا تعریف کرد ــ براى این‏که بتوانم از هر نقطه‏ِى دید‪ ،‬از این شى‏ء طراحى‬
‫کنم‪ ،‬الزم است که یکى از آن را داشته باشم و با آن مأنوس شوم‪ .‬آیا فکر‬
‫مى‏کنید بتوانم آن را از یک ماهیگیر بخرم؟‬
‫گفتم ــ مى‏شود پرسید‪.‬‬
‫ــ چرا یکى برایم نمى‏خرید؟ من جرئت نمى‏کنم خودم این کار را بکنم‪ ،‬چون اگر‬
‫یک دختر جوان شهرى به یک ابزار معمولى ماهیگیرى عالقه نشان دهد‪ ،‬باعث‬
‫تعجب مى‏شود‪.‬‬
‫خودم را مى‏دیدم که دارم لنگرک آهنى را مانند دسته‏گلى به او مى‏دهم‪ .‬در‬
‫بى‏تناسبى این تصویر چیز گزنده‏اى وجود داشت‪ ،‬یک چیز خشن‪ .‬بدون شک در‬
‫نهان خود معنایى داشت که من متوجه نبودم‪ .‬با خود عهد کردم که بعد‪ ،‬در‬
‫آرامش به آن فکر کنم و گفتم که سعى‏ام را خواهم کرد‪.‬‬
‫زوئیدا تأکید کرد «بیشتر دوست دارم لنگرک به طنابش بسته باشد‪ ،‬مى‏توانم‬
‫ساعت‏ها بنشینم و از انبوه طناب‏هاى کنفى به‏هم پیچیده طراحى کنم و خسته‬
‫نشوم‪ .‬طناب نسبتا بلندى بگیرید‪ :‬ده دوازده متر‪».‬‬

‫پنج‏شنبه شب‪ .‬طبیبان به من اجازه داده بودند که در حد اعتدال مشروب‬


‫بنوشم‪ .‬براى جشن گرفتن این خبر‪ ،‬آخر بعدازظهر به کافه‏ِى ستاره‏ِى سوئد‬
‫رفتم تا فنجانى رم(‪ )۳۸‬گرم بنوشم‪ .‬کنار بساط‪ ،‬ماهیگیرها‪ ،‬گمرکچى‏ها و‬
‫مردان زحمت کشیده‪ ،‬ایستاده بودند‪ .‬بین تمام صداها‪ ،‬صداى مرد مسنى که‬
‫لباس نگهبان زندان را پوشیده بود‪ ،‬شنیده مى‏شد‪ ،‬نیمه مست میان موجى از‬
‫کلمات هذیان مى‏گفت‪ :‬هر چهارشنبه دوشیزه‏اى معطر یک اسکناس صد‬
‫کرونى مى‏دهد تا بگذارم با زندانى تنها بماند‪ ،‬پنج‏شنبه هم صد کرون بابت آبجو‬
‫از دست مى‏رفت‪ .‬وقتى ساعت مالقات تمام مى‏شد‪ ،‬دوشیزه خانم که بر‬
‫لباس‏هاى فاخرش‪ ،‬بوى زندانى را به همراه داشت‪ ،‬بیرون مى‏آمد و زندانى هم‬
‫با بوى عطر دوشیزه خانم بر لباس زندان‪ ،‬به سلول بازمى‏گشت‪ .‬براى من هم‬
‫بوى آبجو باقى مى‏ماند‪ .‬زندگى چیزى نیست مگر تبادل بوها‪.‬‬
‫مست دیگرى هم‏داستان شد‪ ،‬به‏فوریت دریافتم که مرد گورکن است ــ‬
‫مى‏توانى بگویى زندگى همان مرگ است‪ .‬از بوى آبجو استفاده مى‏کنم تا از بوى‬
‫مرگ رها شوم‪ ،‬اما در مورد تو‪ ،‬فقط بوى مرگ است که تو را از بوى آبجو رها‬
‫مى‏کند‪ .‬مثل تمام مست‏هایى که گورشان را مى‏کنم‪.‬‬
‫این گفت‏وگو را هشدارى تلقى کردم تا احتیاط کنم‪ ،‬دنیا در حال تجزیه‏شدن‬
‫است و سعى دارد مرا هم به زوال خود بکشاند‪.‬‬

‫جمعه‪ .‬ماهیگیر در یک آن بدگمان شد‪:‬‬


‫ــ به چه درد شما مى‏خورد؟ با یک لنگرک چه مى‏خواهید بکنید؟‬
‫این‏ها سؤاالت کنجکاوانه‏اى بودند و باید جواب مى‏دادم‪:‬‬
‫براى طراحى اما من با اکراه دوشیزه زوئیدا در عرضه‏ِى فعالیت‏هاى هنرى‏اش‬
‫در محدوده‏اى که خیلى هم قابل ستایش نبود‪ ،‬آشنا بودم و تازه‪ ،‬تا جایى که به‬
‫من مربوط مى‏شد‪ ،‬جواب باید این مى‏بود‪:‬‬
‫براى تفکر در آن و مى‏شد باور کرد که فکر کنم من را فهمیده‏اند‪.‬‬
‫جواب دادم‪ :‬این به کارم مربوط مى‏شود‪...‬‬
‫شروع کردیم به بحثى دوستانه‪ :‬دیشب در کافه با هم آشنا شده بودیم‪ .‬اما‬
‫گفت‏وگو خیلى زود تمام شده بود‪ .‬ماهیگیر حرفم را قطع کرد و گفت‪:‬‬
‫ــ پس بروید به مغازه‏اى که ابزار دریایى مى‏فروشد‪ ،‬من ابزارم را نمى‏فروشم‪.‬‬
‫با مغازه‏دار هم برایم همین اتفاق افتاد‪ :‬تازه سؤالم را شروع کرده بودم که‬
‫چهره‏اش در هم رفت‪.‬‬
‫ــ ما نمى‏توانیم به غریبه‏ها از این چیزها بفروشیم‪ .‬نمى‏خواهیم با پلیس درگیرى‬
‫پیدا کنیم‪ .‬فکرش را بکنید‪ :‬با این طناب دوازده مترى‪ ،‬به‏هر حال‪ ،‬نه فکر کنید‬
‫که به شما بدگمان شده‏ام‪ ،‬اما این اولین‏بار نیست که یک نفر لنگرک را به‬
‫نرده‏هاى قلعه پرتاب مى‏کند تا یک زندانى را فرار دهد‪ ...‬کلمه‏ِى فرار از آن‬
‫کلماتى است که وقتى مى‏شنوم به تحریکات روانى بى‏انتهایى کشیده مى‏شوم‪.‬‬
‫این جست‏وجو براى یافتن یک لنگر‪ ،‬که گریبان‏گیرم شده بود‪ ،‬به‏نظر مى‏رسید‬
‫آشکارکننده‏ِى یک فرار است‪ .‬شاید فرار از یک استحاله‪ ،‬از یک رستاخیز‪ .‬با‬
‫لرزشى از آن‏جا رفتم‪ ،‬با این فکر که زندان مى‏توانست بدن میراى من باشد و‬
‫فرارى که در انتظار من بود‪ ،‬رفتن روح بود‪ ،‬شروع یک زندگى در ماوراء‪.‬‬

‫شنبه‪ .‬پس از ماه‏ها‪ ،‬این اولین خروج شبانه‏ِى من بود‪ ،‬نوعى هراس داشتم‪،‬‬
‫بیشتر به‏خاطر گرفتگى بینى که گرفتارش بودم‪ .‬هرچند پیش از بیرون رفتن‪،‬‬
‫یک کت کوه و یک کاله کاسکت پشمى پوشیدم و روى آن یک کاله نمدى‪.‬‬
‫خودم را گرم پوشاندم‪ .‬شال‏گردنى به‏دور گردن و شال‏گردن دیگرى دور‬
‫کفل‏هایم بستم‪ ،‬کت پشمى‪ ،‬کت پوست‪ ،‬کت چرمى و چکمه‏هایى با آستر‬
‫پوست‪ ،‬دیگر کمى مطمئن شده بودم و شب را مى‏توانستم بگذرانم‪ ،‬لطیف و‬
‫روشن بود‪ .‬اما درک نمى‏کردم که چرا آقاى کودرر قرار مالقات با من را در‬
‫نیمه‏شب و در گورستان گذاشته‪ ،‬آن‏هم با یادداشت اسرارآمیزى که خیلى‬
‫پنهانى به دستم رسیده بود‪ .‬اگر برگشته بود‪ ،‬چرا نباید همدیگر را مثل همیشه‬
‫مى‏دیدیم؟ و اگر برنگشته بود‪ ،‬پس چه کسى را قرار بود در گورستان ببینم؟‬
‫در کنار در آهنى همان گورکنى را دیدم که در کافه‏ِى ستاره‏ِى سوئد دیده‬
‫بودم‪ .‬او در را باز کرد‪:‬‬
‫به او گفتم ــ دنبال آقاى کودرر مى‏گردم‪.‬‬
‫او جواب داد‪:‬‬
‫ــ آقاى کودرر نداریم‪ .‬اما چون گورستان خانه‏ِى کسانى است که وجود ندارند‪،‬‬
‫داخل شوید‪.‬‬
‫بین سنگ‏هاى قبر جلو مى‏رفتم که سایه‏اى تند و مه‏آلود مرا گرفت‪ .‬ایستاد و از‬
‫نهانگاهش بیرون آمد‪:‬‬
‫از این‏که دیدم بى‏روشنایى‪ ،‬میان قبرها مى‏رفت‪ ،‬فریاد زدم‪:‬‬
‫ــ آقاى کودرر!‬
‫آرام گفت‪« :‬هیس! خیلى بى‏احتیاطى کردید‪ .‬من وقتى رصدخانه را به دست‬
‫شما سپردم گمان نمى‏کردم که براى فرار از آن استفاده کنید‪ .‬این را بدانید که‬
‫ما از فرارهاى فردى خوشمان نمى‏آید‪ .‬باید بگذاریم تا زمان کار خودش را بکند‪،‬‬
‫ما براى رسیدن به هدفمان‪ ،‬نقشه‏ِى وسیع‏ترى داریم‪ ،‬که هنوز موعد آن‬
‫نرسیده‪.‬‬
‫با شنیدن کلمه‏ِى ما و با حرکتى که به اطرافش داد‪ ،‬فکر کردم از جانب‬
‫مرده‏ها دارد حرف مى‏زند‪ ،‬مرده‏هایى که قطعا آقاى کودرر سخنگویشان بود‪،‬‬
‫اعالم کرده بودند که هنوز آمادگى پذیرش مرا در میان خودشان ندارند‪.‬‬
‫آرامش بى‏شبهه‏اى را احساس کردم‪ .‬او افزود‪« :‬به‏خاطر اهمال شما‪ ،‬مجبور‬
‫شدم غیبتم را اضافه کنم‪ .‬فردا یا پس‏فردا ما را به اداره‏ِى پلیس احضار و از‬
‫شما در مورد لنگرک بازجویى مى‏کنند‪ ،‬خوب توجه داشته باشید که مرا در این‬
‫داستان دخالت ندهید‪ .‬فراموش نکنید که سؤاالت رییس پلیس به هر نوع که‬
‫باشد در جهت رسواکردن من خواهد بود‪ .‬شما از من هیچ نمى‏دانید‪ ،‬مگر این‏که‬
‫به مسافرت رفته‏ام و به شما نگفته‏ام که چه‏وقت برمى‏گردم‪ ،‬هم‏چنین مى‏توانید‬
‫بگویید که از شما خواسته‏ام براى ثبت نمودار تا چند روز جاى من باشید‪ ،‬از‬
‫فردا هم از رفتن به رصدخانه معافید‪.‬‬
‫فریاد زدم‪ :‬نه‪ ،‬این‏جورى‪ ،‬نه‪.‬‬
‫نومیدى یکباره‏اى به من دست داد‪ ،‬انگار در آن لحظه آگاه شده بودم که فقط‬
‫ابزارهاى هواشناسى باعث شده‏اند بر قدرت‏هاى جهانى غلبه کنم و در آن‏ها‬
‫ترتیبى بیابم‪.‬‬
‫یکشنبه‪ .‬از صبح زود به رصدخانه رفتم‪ ،‬از پلکان باال رفتم و همان‏جا ماندم‪،‬‬
‫ایستادم و گوش به تیک تاک دستگاه ثبت‏کننده دادم که به‏سان موسیقِى فلک‬
‫گردان بود‪ .‬باد در آسمان صبح‪ ،‬ابرهاى سبکى مى‏آورد‪ ،‬ابرهاى رشته رشته‪،‬‬
‫بعد ابرهاى متراکم‪ .‬حدود ساعت نه و نیم‪ ،‬رگبار فرود آمد‪ ،‬و باران‏سنج چند‬
‫سانتى‏لیتر آب در خود جمع کرد‪ .‬بعد به دنبال آن قوس و قزحى آمد که ناتمام‬
‫بود و کم‏دوام‪ .‬آسمان دوباره گرفته شد‪ ،‬عقربه‏ِى بارومتر ثبت‏کننده پایین آمد و‬
‫خطى تقریبا افقى شد‪ ،‬رعد غرید و تگرگ بارید‪ .‬از آن باال تصور مى‏کردم‪،‬‬
‫هواى گرفته و توفان و کوالک و مه را در دست‏هایم گرفته‏ام‪ ...‬نه به‏سان‬
‫خداوندگار‪ ،‬نه فکر نکنید دیوانه شده‏ام و خود را به‏جاى زئوس توفنده‬
‫گرفته‏ام‪ ،‬اما مثل رهبر ارکسترى بودم که در برابر خود تکه‏اى نت نوشته دارد‬
‫و مى‏داند اگر صداهایى از آالت موسیقى خارج مى‏شود‪ ،‬جوابگوى نیتى است که‬
‫او پاسدار اصلى و امانت‏دار آن است‪ .‬بام ورقه‏ِى آهنى مثل طبل زیر این رگبار‬
‫صدا مى‏کرد‪ .‬بادسنج مى‏چرخید‪ ،‬این عالم کیهانى در هم شکسته مى‏شد و این‬
‫تغییر ناگهانى باد به اعدادى براى نسخه‏بردارى روى ستون نمودار من قابل‬
‫ترجمه بود‪.‬‬
‫آرامشى مطلق حکم‏فرما بود و توفانى شدید در راه‪.‬‬
‫در این لحظات پرحادثه و هماهنگ‪ ،‬صداى شکسته‏شدن چیزى‪ ،‬نگاهم را به‬
‫پایین کشاند‪.‬‬
‫مرد ریشویى با کتى گنده و خیس از ریزش باران در حالى‏که بین پله‏هاى پلکان‬
‫و تیرک‏هاى نگه‏دارنده‏ِى سقف انبار‪ ،‬مچاله شده بود‪ ،‬با چشمانى کم‏رنگ مرا‬
‫نگاه مى‏کرد‪.‬‬
‫او گفت ــ من فرار کرده‏ام‪ ،‬مرا لو ندهید‪ .‬باید بروید کسى را خبر کنید‪ .‬این‬
‫کار را مى‏کنید؟ او در هتل لیس دومر است‪.‬‬
‫ناگهان حس کردم در نظم کامل جهان‪ ،‬روزنه‏اى باز شده‪ ،‬شکافى‬
‫مرمت‏نشدنى‪.‬‬
‫فصل چهارم‬

‫گوش‏کردن به کسى که با صداى بلند مى‏خواند‪ ،‬با خواندن در سکوت‪ ،‬متفاوت‬


‫است‪ .‬وقتى خودت مى‏خوانى‪ ،‬مى‏توانى مکث کنى‪ ،‬یا از بعضى جمالت بگذرى یا‬
‫در مورد وزن کلمات تصمیم بگیرى‪ .‬اما وقتى کس دیگرى مى‏خواند‪ ،‬مشکل‬
‫است توجه‏ات را با ضرب‏آهنگ خواندن او وفق دهى‪ ،‬صداى او یا خیلى تند‬
‫مى‏رود یا خیلى کند‪ .‬حاال‪ ،‬اگر چیزى را که مى‏خواند ترجمه کند‪ ،‬به این منتج‬
‫مى‏شود که به دور کلمه‏ها تردید و کش و واکش و حاشیه‏اى از نااطمینانى و‬
‫بدیهه‏گویى بى‏دوام‪ ،‬پدید آید‪.‬‬
‫وقتى نوشته‏اى را خودت مى‏خوانى‪ ،‬حضور دارد و باید با آن روبه‏رو شوى‪ ،‬اما‬
‫همان را وقتى با صداى بلند برایت ترجمه کنند‪ ،‬تبدیل به چیزى مى‏شود که هم‬
‫وجود دارد و هم وجود ندارد‪ ،‬چیزى که تو موفق به لمس آن نمى‏شوى‪ .‬افزون‬
‫این‏که‪ ،‬استاد اوتزى ـ توتزى طورى در ترجمه‏اش متعهد بود که انگار به‬
‫پیوستگى زنجیروار کلمات که در پى مى‏آمدند‪ ،‬اطمینان چندانى نداشت و به‬
‫تناوب دوباره برمى‏گشت تا به‏جاى آن ترکیب دیگرى بگذارد‪ ،‬جمالت را‬
‫دستکارى مى‏کرد تا حدى که فرسوده و مستعمل مى‏شدند‪ .‬بعد آن‏ها را وصله‬
‫پینه مى‏کرد و سر هر کلمه‏اى مکث مى‏کرد تا خصوصیات کارآیى و خصوصیات‬
‫کالمى آن‏ها را تشریح کند و همراه آن حرکات مجذوب‏کننده‏اى مى‏کرد‪ ،‬انگار‬
‫مى‏خواست من از یکسان‏بودن تقریبى آن‏ها خوشنود شوم‪ ،‬حرفش را قطع‬
‫مى‏کرد تا قواعد دستورى‪ ،‬صرف‏هاى اشتقاقى و عین عبارات کالسیک مؤلف را‬
‫برایم توضیح دهد‪ .‬و وقتى باألخره قانع مى‏شدى که براى استاد‪ ،‬علم لغات و‬
‫تبحر در آن مهم‏تر از تعریف حکایت بوده‪ ،‬تازه متوجه مى‏شوى که عکس این‬
‫است‪ :‬ظاهر علمى فقط براى این بوده تا از گفته‏ها و ناگفته‏هاى حکایت‬
‫حراست کند‪ ،‬رایحه‏ِى درونى آن آماده بود تا به محض برخورد با هوا پراکنده‬
‫شود و صوت هم در آن فضیلتى ناپیدا بود که فقط از وراى تاریکى و اشارات‬
‫ضمنى آشکار مى‏شد‪ .‬وقتى مابین نیاز به هم‏داستان شدن و یارى‏جویى از انوار‬
‫آشکار در جهت توسعه‏ِى متن و تعدد مفاهیم آن مانده بودى و هم وقوف به‬
‫این‏که تمام تفاسیر متن از خشونتى مستبد حاکى است‪ ،‬استاد‪ ،‬بخش‏هایى از‬
‫روایت را مغشوش یافت و راه چاره را در این دید که براى فهم آسان‏تر تو‪،‬‬
‫متن را به زبان اصلى بخواند‪.‬‬
‫تلفظ این زبان ناشناخته‪ ،‬به قوانین نظرِى خالصى تقلیل یافته بود و با صوت و‬
‫زیر و زبرهاى خاص آن منتقل نمى‏شد‪ .‬و اثرى از عادات مرسوم‪ ،‬در جهت‬
‫میزان قراردادن یا دگرگون‏شدن در آن نبود‪ ،‬و شخصیتى مطلق از آن نوع‬
‫آواهایى بود که انتظار جوابى را ندارند و به‏سان آخرین آواز آخرین پرنده از‬
‫نوع خاموش‪ ،‬و یا فر و فر یک جت نمونه بود که در اولین پرواز آزمایشى‏اش در‬
‫پهنه‏ِى آسمان از هم پاشیده مى‏شود‪.‬‬
‫بعد کم کم‪ ،‬چیزى شروع به حرکت مى‏کند و بین جمالت این نوشته‏ِى پاره پاره‪،‬‬
‫جریان مى‏یابد‪ .‬نثر رمان بر صداى مردد مسلط مى‏شود‪ ،‬صدا‪ ،‬شفاف‪ ،‬سیال و‬
‫مستمر مى‏شود‪ .‬اوتزى ـ توتزى مانند ماهى در آب‪ ،‬دایم جا عوض مى‏کند‪( ،‬و با‬
‫دست‏هاى باز به‏سان باله) حرکاتى مى‏کند و حرکات دهانش (انگار کلمات‬
‫حباب‏هاى هوا باشند) و نگاهش (چشمانش‪ ،‬به‏مثال ماهى در اعماق آب و یا‬
‫چشمان دیدارکنندگان از آکواریوم که حرکات ماهى را در حوضچه‏ِى روشن‬
‫دنبال مى‏کنند‪ ،‬صفحات کتاب را دنبال مى‏کرد)‪.‬‬
‫در سالن انجمن ادبى‪ ،‬قفسه‏ِى کتاب‏ها و استاد را فراموش کرده بودى تو درون‬
‫رمان فرورفته‏اى‪ ،‬یک ساحل شمالى را مى‏بینى‪ .‬به دنبال راه‏پیمایى مرد جوان‬
‫کم‏بنیه‏اى هستى‪ .‬آن‏چنان مجذوب شده‏اى که آنا متوجه حضور کسى در کنارت‬
‫نمى‏شوى‪ .‬از گوشه‏ِى چشم‪ ،‬متوجه لودمیال شدى‪ .‬او آن‏جاست‪ .‬روى انبوهى از‬
‫کتاب‏هاى قطع وزیرى نشسته‪ ،‬او هم دارد گوش مى‏کند‪ ،‬مشغول دنبال‏کردن‬
‫رمان است‪ .‬آیا تازه از راه رسیده؟ آیا از ابتداى خواندن کتاب گوش مى‏کرده؟‬
‫آیا در سکوت و بدون دق‏الباب وارد شده؟ یا از همان آغاز این‏جا بوده و مابین‬
‫دو قفسه پنهان شده بوده؟ (ایرنریو گفت او براى پنهان‏شدن به این‏جا مى‏آید و‬
‫اوتزى ـ توتزى گفت آن‏ها براى انجام کارهاى پست به این‏جا مى‏آیند)‪ .‬یا شبحى‬
‫بود که مستقیما از جادو جنبل‏هاى برآمده از گفتار استاد بیرون جسته بود‪.‬‬
‫اوتزى ـ توتزى‪ ،‬خواندن‏اش را دنبال مى‏کرد و از حضور این خانم شنونده‏ِى تازه‬
‫از راه رسیده تعجبى از خود نشان نداد‪ ،‬انگار او از همان اول این‏جا بوده حتى‬
‫وقتى در فاصله‏اى نسبتا بلند زن از او پرسید‪:‬‬
‫ــ خب بعد چه شد؟‬
‫در او لرزشى حاصل نشد‪.‬‬
‫استاد با ضربه‏اى خشک کتاب را بست‪.‬‬
‫ــ بعد‪ ،‬هیچ‪ .‬خمیده بر لبه‏ِى ساحلى پرتگاه در همین‏جا قطع مى‏شود‪ .‬اوکو آهتى‬
‫پس از نوشتن قسمت‏هاى اول‪ ،‬به بحرانى عصبى دچار شد که طى سالیان دراز‬
‫او را به خودکشى‏هاى ناموفق‪ ،‬به‏اضافه‏ِى یک خودکشى موفق کشاند‪ .‬این‬
‫بخش کتاب در گردآورى نوشته‏هایى پس از مرگ او به چاپ رسید که‬
‫شعرهاى پراکنده‪ ،‬خاطرات خصوصى و یادداشت‏هایى بر یک تحقیق در مورد‬
‫حلول روح بودا هم در آن بود‪ .‬بدبختانه ممکن نشد نقشه یا طرحى پیدا کنیم‬
‫که بفهمیم چگونه آهتى قصد داشته نوشته‏اش را بسط دهد‪ .‬با وجود روح‬
‫معلولى که داشته یا اصًال دقیقا به همین دلیل‪ ،‬خمیده بر لبه‏ِى ساحلى پرتگاه‪،‬‬
‫نماینده‏ِى نثر سیمرى است‪ :‬به دلیل مسایلى که آشکار و یا حتى نهان مى‏کند‪،‬‬
‫به‏خاطر سرکشى‏هایش‪ ،‬کمبودهایش‪ ،‬نقض عهدهایش‪ ...‬به‏نظر مى‏رسید که‬
‫صداى استاد نزدیک است خاموش شود‪ .‬تو گردن کشیدى تا مطمئن شوى که‬
‫او هنوز آن‏جا است‪ ،‬یعنى آن‏سوى دیواره‏اى که او را از دید تو پنهان مى‏کرد‪ ،‬اما‬
‫موفق به دیدن‏اش نشدى شاید درون انبوه انتشارات دانشگاهى و مجموعه‬
‫مجالت‪ ،‬لغزیده بود و خود را به حدى کوچک کرده بود تا بتواند در این فواصل‬
‫کوچک پر از گرد و خاک جایى باز کند‪ .‬شاید او هم به‏نوبه‏ِى خود از محو‬
‫محتومى که مقصود تمام تدریس‏هایش بود‪ ،‬از پا افتاده بود‪ ،‬یا این‏که در گرداب‬
‫گشاده‏اى که از قطع ناگهانى رمان باز شده بود غرق شده بود‪ .‬تو خواستى با‬
‫گرفتن لودمیال و یا با آویختن به او خودت را از افتادن در این گرداب محفوظ‬
‫دارى‪ .‬دست‏هایت در جست‏وجوى دستان او بودند‪...‬‬
‫فریادى نافذ از گوشه‏ِى نامعلومى از قفسه‏ها بلند شد «از من نخواه دنباله‏ِى‬
‫کتاب را پیدا کنم‪« »...‬ادامه‏ِى تمام کتاب‏ها در ماوراء‪ »...‬صداى استاد باال مى‏رفت‬
‫و پایین مى‏آمد‪ ،‬کجا پنهان شده؟ شاید زیر میز مى‏لولد‪ ،‬یا شاید به چراغ سقفى‬
‫خود را آویخته‪ .‬در حالى‏که به لبه‏ِى گرداب آویزان هستید‪ ،‬مى‏پرسید‪:‬‬
‫ــ به کجا؟ ماوراى کجا؟‬
‫ــ کتاب‏ها پلکان یک آغازاند‪ ...‬آغازى که تمام نویسندگان سیمرى از آن‬
‫گذشته‏اند‪ ،‬بعد زبان بدوى بى‏کالم مرده‏ها شروع مى‏شود‪ ،‬که چیزى را مى‏گوید‬
‫که فقط زبان مرده‏ها مى‏تواند بگوید‪ .‬زبان سیمرى‪ ،‬زبان نهایى زنده‏ها است‪...‬‬
‫زبان آغاز!‪ ،‬به این‏جا مى‏آیند تا به ماوراء گوش دهند‪ ...‬گوش کنید‪...‬‬
‫شما دو نفر‪ ،‬در واقع هیچ نمى‏شنوید‪ .‬شما هم به‏نوبه‏ِى خود ناپدید شده‏اید‪ ،‬به‬
‫گوشه‏اى خزیده و به‏هم چسبیده‏اید‪ .‬این جواب شماست؟ شما هم مى‏خواهید‬
‫نشان دهید که زنده‏ها هم زبانى بى‏کالم دارند؟ زبانى که با آن نمى‏شود کتاب‬
‫نوشت‪ ،‬زبانى که ثانیه از پى ثانیه با آن زندگى مى‏کنند بى‏این‏که ضبط شود یا در‬
‫حافظه بماند‪ .‬زبان بى‏کالمى که در ابتدا از تن‏هاى زنده برمى‏آید ــ آیا این ثمرات‬
‫اولیه‏اى است که مى‏خواهید اوتزى ـ توتزى به آن توجه کند؟ ــ بعد فقط کلماتى‬
‫مى‏آیند که با آن‏ها مى‏شود کتاب نوشت و در آن کتاب‏ها به عبث سعى مى‏شود که از‬
‫این زبان اولیه برگردانى بشود‪ ،‬بعد‪...‬‬
‫اوتزى ـ توتزى آهى کشید ــ تمام کتاب‏هاى زبان سیمرى ناتمام‏اند‪ ،‬ادامه‏ِى آن‏ها‬
‫در ماوراء است‪ ...‬در زبانى دیگر‪ ،‬در زبانى خاموش که در آن تمام کلماِت‬
‫کتاب‏هایى که ما به‏سادگى فکر مى‏کنیم مى‏خوانیم از نوآمده‪...‬‬
‫لودمیال با ایمان و حرارت خاص خودش گفت‪:‬‬
‫ــ فکر مى‏کنیم؟ چرا‪ ،‬فکر مى‏کنیم؟ من خواندن را دوست دارم‪ ،‬خواندن واقعى‬
‫را‪...‬‬
‫او روبه‏روى استاد نشسته بود‪ ،‬به سبک خودش لباس پوشیده بود‪ ،‬ساده‪،‬‬
‫شیک و کم‏رنگ‪ .‬سبک حضورش در دنیا‪ ،‬و توجه‏اش به آن چیزى بود که دنیا‬
‫مى‏توانست به او اهدا کند و دور از گرداب خودبینى و گرایش به خودکشى بود‬
‫که رمان‪ ،‬خود در آن غرقه شده بود‪ .‬در صدایش‪ ،‬به دنبال تأیید نیازت به‬
‫آویختن به چیزهایى مى‏گردى که همان‏طور که باید باشند‪ ،‬هستند‪ ،‬یعنى به‬
‫خواندن نوشته‏هایى که نوشته شده‏اند و نه چیزى دیگر‪ .‬اشباح را که از میان‬
‫انگشتانت مى‏لغزند پس مى‏زنى‪( ،‬حتى معترف باش‪ ،‬که این هم‏آغوشى ممکن‬
‫است فقط زاییده‏ِى تصورات تو باشد‪ ،‬هرچند که هر لحظه مى‏تواند به مرحله‏ِى‬
‫اجرا درآید‪).‬‬
‫اما لودمیال همیشه یک قدم از تو پیش است‪.‬‬
‫او گفت‪« :‬دوست دارم بدانم کتاب‏هایى وجود دارند که توانایى خواندن آن‏ها را‬
‫دارم‪»...‬‬
‫با علم بر این‏که اجسام موجود و سخت باید با قوت میل او هماهنگ باشند‪،‬‬
‫حتى اگر هنوز ناشناخته مانده‏اند‪ ،‬چه‏طور مى‏توانى پا به پاى زنى بروى که‬
‫همیشه جز کتابى که جلوى چشم دارد‪ ،‬در حال خواندن کتاب دیگرى هم‬
‫هست‪ .‬کتابى که هنوز وجود ندارد‪ ،‬اما کتابى است که هروقت او بخواهد‪،‬‬
‫مى‏تواند وجود داشته باشد‪.‬‬
‫استاد آن‏جا است‪ ،‬پشت میزش‪ ،‬دست‏هایش در مخروط نور چراغ پدیدار‬
‫شده‏اند‪ ،‬گاهى دست‏ها باال مى‏روند‪ ،‬گاهى روى کتاب بسته‏اى قرار مى‏گیرند و با‬
‫حزن یک نوازش آن را لمس مى‏کنند‪.‬‬
‫او گفت ــ خواندن یعنى‪ :‬چیزى آن‏جا است‪ ،‬چیزى که از نوشته ساخته شده‪،‬‬
‫یک شى‏ء سخت‪ ،‬مادى‪ ،‬که نمى‏شود عوضش کرد‪ ،‬و از وراى این چیز مى‏شود با‬
‫چیز دیگرى ارتباط برقرار کرد‪ ،‬چیزى که به دنیاى غیرمادى تعلق دارد‪ ،‬نامریى‬
‫است‪ .‬فقط به فکر مى‏آید و به خیال‪ .‬و یا شاید چون زمانى وجود داشته و دیگر‬
‫نیست‪ ،‬چون مال گذشته است و در دنیاى مردگان گم‏شده‪ ،‬درک‏نکردنى و‬
‫ناپیداست‪.‬‬
‫ــ یا بهتر بگوییم‪ ،‬چون هنوز وجود ندارد‪ .‬چیزى است که مراد یک هوس و‬
‫هراس است‪ ،‬ممکن و ناممکن است (این‏ها را لودمیال دارد مى‏گوید)‪ ،‬خواندن‪،‬‬
‫رفتن به دیدار چیزى است که دارد به‏وجود مى‏آید و هیچ‏کس نمى‏داند چه از آب‬
‫درمى‏آید‪...‬‬
‫(ناگهان‪ ،‬بانوى خواننده را مى‏بینى که به جلو خم شده و از آن‏سو‪ ،‬کناره‏ِى‬
‫صفحه‏ِى چاپ‏شده را در افق‪ ،‬ظهور کشتى‏هاى نجات یا فاتح بر توفان را نظاره‬
‫مى‏کند‪).‬‬
‫«کتابى که حاال دوست دارم بخوانم داستانى است که قصه‏اش را در حال‬
‫وقوع بشنویم‪ ،‬انگار صداى رعدى که هنوز مبهم باشد‪ ،‬داستانى با یک «د»‬
‫بزرگ که با سرنوشت شخصیت‏ها یکى شده باشد‪ ،‬داستانى با این تصور که در‬
‫حال گذراندن یک حالت پریشان هستیم‪ ،‬حالتى که نه شکل دارد و نه نام‪...‬‬
‫ــ آفرین خواهر کوچولو‪ ،‬مى‏بینم که پیشرفت کرده‏اى! از میان قفسه‏ها‪ ،‬دختر‬
‫جوانى ظاهر مى‏شود‪ :‬گردن بلند‪ ،‬صورتى به‏سان پرنده‪ ،‬نگاهى جدى از پشت‬
‫عینک‪ ،‬موهایى تاب‏دار به شکل بال‏هاى بزرگ افراشته‪ ،‬بلوزى گشاد و شلوارى‬
‫تنگ‪:‬‬
‫«به تو گفته بودم داستانى را که جست‏وجو مى‏کردى پیدا کرده‏ام‪ :‬این درست‬
‫همان داستانى بود که ما سمینار درباره‏ِى انقالب زنان را بر پایه‏ِى آن تشکیل‬
‫دادیم‪ .‬اگر میل دارى که حرف‏ها و تشریح و بحث درباره‏ِى آن را بشنوى‪ ،‬پس‬
‫دعوت شده‏اى‪.‬‬
‫ــ لوتاریا‪ ،‬مبادا کتاب خمیده بر لبه‏ِى ساحلى پرتگاه را مى‏گویى‪ ،‬همان داستان‬
‫ناتمام اوکو آهتى‪ ،‬نویسنده‏ِى اهل سیمرى!‬
‫ــ لودمیال‪ ،‬به تو اطالعات غلط داده‏اند‪ ،‬رمان همانى است که تو مى‏گویى‪،‬‬
‫فقط ناتمام نیست‪ ،‬حتى همه‏چیز را براى تمام‏بودن دارد‪ ،‬به زبان سیمرى هم‬
‫نوشته نشده‪ ،‬بلکه به زبان سیمبرى نوشته شده و عنوان آن هم بى‏هراس از‬
‫بلندى و باد است‪ ،‬در آخر کار بگویم که نویسنده با اسم مستعار کتاب را چاپ‬
‫کرده‪ :‬ورتز ویلیاندى(‪.)۳۹‬‬
‫استاد اوتزى ـ توتزى با فریاد گفت ــ این تقلبى است! شگرد شناخته شده‏اى‬
‫از تقلب‪ .‬تقلب‏هایى که در طول مبارزه‏ِى تبلیغاتى ضدسیمرى پس از جنگ‬
‫جهانى اول توسط ملى‏گرایان اهل سیمبرى اعمال شد‪.‬‬
‫پشت‏سر لوتاریا‪ ،‬جلو درها‪ ،‬قشونى از دختران جوان فشار مى‏آوردند‪ ،‬چشمانى‬
‫آرام و شفاف داشتند‪ ،‬کمى زیادى شفاف و آرام و حتى شاید نگران‪.‬‬
‫مردى از میان آن‏ها مى‏گذرد و جلو مى‏آید‪ ،‬یک ریشوى رنگ‏پریده‪ ،‬با حالت استهزا‬
‫که لبانش چینى از نومیدى متداول داشت‪.‬‬
‫ــ متأسفم که در رد گفته‏ِى یک همکار معروف صحبت مى‏شود‪ ،‬اما اهمیت این‬
‫نوشته به دلیل کشف دست‏نوشته‏هایى که سیمرى‏ها پنهان کرده بودند‪ ،‬کامًال‬
‫ثابت شده‪( .‬اوتزى ـ توتزى با ناله مى‏گوید)‪:‬‬
‫ــ گالیگانى(‪ )۴۰‬من تعجب مى‏کنم از این‏که تو اختیار کرسى زبان و ادبیات ئرولو‬
‫ـ آلتائیک(‪ )۴۱‬خودت را دست یک اغفال ناهنجار داده‏اى! که تازه مربوط به‬
‫ادعاهاى ارضى مى‏شود و هیچ ربطى به ادبیات ندارد! (گالیگانى پاسخ داد) ــ‬
‫اوتزى ـ توتزى‪ ،‬خواهش مى‏کنم قدر مناظره را تنزل ندهى‪ ،‬تو خوب مى‏دانى که‬
‫ملى‏گرایى سیمبرى بسیار به‏دور از مشغله‏ِى من است و به همان اندازه هم‬
‫وطن‏پرستى متعصبانه‏ِى سیمرى از مشغله‏ِى تو‪ .‬وقتى ذهنیات این دو ادبیات را‬
‫با هم مقایسه مى‏کنم‪ ،‬سؤالى که از خود مى‏کنم این است که‪ :‬کدام‏یک در انکار‬
‫ارزش‏ها فراتر مى‏رود؟‬
‫به‏نظر نمى‏رسید که مناظره‏ِى سیمبرى ـ سیمرى روى لودمیال اثر گذاشته‬
‫باشد‪ .‬او فقط به‏یک مسئله فکر مى‏کرد‪ :‬امکان دیدن و بازیافتن داستان‬
‫نیمه‏کاره‪ .‬با صداى آهسته‏اى از تو مى‏پرسد ــ پس حرف‏هاى لوتاریا درست‬
‫است؟ این‏بار خیلى مایلم که حق با او باشد و قصه‏اى که استاد برایمان خواند‪،‬‬
‫دنباله داشته باشد‪ ،‬مهم نیست در چه زبانى‪...‬‬
‫لوتاریا اعالم کرد ــ لودمیال‪ ،‬ما برمى‏گردیم به تدریس جمعى‏مان‪ ،‬اگر مایلى که‬
‫در بحث داستان ویلیاندى شرکت کنى بیا‪ ،‬اگر مى‏خواهى مى‏توانى دوستت را‬
‫هم بیاورى‪.‬‬

‫و حال اسمت زیر لواى لوتاریا نوشته شده‪ ،‬گروه در سالن‪ ،‬به‏دور میزى گرد‬
‫آمده‏اند‪ ،‬لودمیال و تو مایل بودید که تا حدود امکان نزدیک پرونده‏اى بنشینید‬
‫که لوتاریا روبه‏روى خودش گذاشته و آن‏طور که به‏نظر مى‏رسد‪ ،‬حاوى داستان‬
‫مورد سؤال است‪.‬‬
‫لوتاریا شروع کرد ــ ما باید از آقاى گالیگانى استاد ادبیات زبان سیمبرى‬
‫تشکر کنیم که یک نسخه‏ِى نایاب از کتاب بى‏هراس از بلندى و باد را در اختیار‬
‫ما گذاشت‪ ،‬و در سمینار ما شرکت کرد‪ ،‬معتقدم که باید رفتار راحت او را در‬
‫این‏جا مشخص کنم که وقتى با کمبود تفاهم بین باقى استادان این رشته‬
‫مقایسه کنیم چه‏بسا که بیشتر قابل تقدیر مى‏شود‪.‬‬
‫لوتاریا نگاهى به خواهرش انداخت تا او بهتر متوجه اشارات این مناظره با‬
‫اوتزى ـ توتزى شود‪.‬‬
‫براى مقدمه‪ ،‬استاد گالیگانى خواهش کرد که نظریه‏اى تاریخى در این مورد‬
‫آماده شود‪:‬‬
‫ــ من نظریه‏ام را محدود مى‏کنم به این‏که یادآورى کنم که چگونه ایاالتى که‬
‫کشور سیمرى را تشکیل داده بودند‪ .‬بعد از جنگ جهانى دوم‪ ،‬جمهورى مردمى‬
‫سیمبرى را ساختند‪.‬‬
‫با منظم‏کردن اسناد آرشیو سیمبرى که به‏دلیل گذر از مرز دچار اشکاالتى‬
‫شده بود‪ ،‬اهالى سیمبرى موفق شدند از شخصیت مرکب نویسنده‏اى مثل‬
‫ورتز ویلیاندى قدردانى کنند‪ ،‬نویسنده‏اى که هم به زبان سیمرى نوشته و هم‬
‫به زبان سیمبرى‪ ،‬و اهالى سیمرى فقط نوشته‏هاى او را به زبان سیمرى که‬
‫بسیار هم محدود بود‪ ،‬چاپ کردند‪ .‬ولى نوشته‏هاى او به زبان سیمبرى چه از‬
‫لحاظ کیفى و چه از لحاظ کمى‪ ،‬بهتر و بیشتر بود‪ ،‬این نوشته‏ها را اهالى‬
‫سیمرى پنهان کرده بودند‪ .‬شروع این قضیه با رمان حجیم بى‏هراس از بلندى و‬
‫باد آغاز مى‏شود که به‏نظر مى‏رسد بخش اول آن به زمان سیمرى و با نام‬
‫مستعار اوکو آهتى نوشته شده‪ .‬به‏هر جهت مشخص است که نویسنده زمانى‬
‫به الهامات قطعى خود رسیده که زبان سیمبرى را براى ادامه‏ِى نوشته‏اش‬
‫انتخاب کرده‪.‬‬
‫استاد گالیگانى ادامه داد‪ :‬نمى‏خواهم داستان را طوالنى کنم‪ ،‬این داستان در‬
‫تاریخ جمهورى مردمى سیمبرى سرانجام‏هاى مختلفى دارد‪ ،‬در آغاز به‏صورت‬
‫یک داستان کالسیک چاپ شد‪ ،‬حتى به آلمانى هم ترجمه شد تا به کشورهاى‬
‫دیگر هم فرستاده شود (ما امروز از همین ترجمه استفاده مى‏کنیم)‪ ،‬بعد به‬
‫دلیل مبارزات اصالحى ایدئولوژى‪ ،‬نفسى تازه به آن دمیده شد‪ ،‬بعد از گردش‬
‫خارج شد‪ ،‬و در آخر سر از کتابخانه‏ها هم بیرون کشیده شد‪ .‬ما برعکس‬
‫معتقدیم که محتواى انقالبى آن بسیار جسورانه‏تر است تا‪...‬‬
‫تو و لودمیال بى‏صبرانه منتظر هستید که هرچه زودتر شاهد برآمدن کتاب‬
‫گمشده از میان خاکسترهایش باشید‪ ،‬شاهد دوباره زنده‏شدن آن‪ ،‬اما باید‬
‫منتظر باشید که پسران و دختران این جمع عملیات را تقسیم کنند‪ :‬در جریان‬
‫خواندن آن کسانى مسئول مشخص‏کردن انعکاس روش‏هاى تولیدى آن هستند‬
‫و کسانى مسئول جریانات حیات‏بخش آن و کسانى مسئول قابل‏پسند کردن‬
‫فشار بر احساسات‪ ،‬و کسانى مسئول رموز زبان احساسات جنسى و کسانى‬
‫هم مسئول مداخله‏ِى نقش‏ها در سیاست و در زندگى خصوصى خواهند بود‪.‬‬
‫کاربرد بدن در تجسم زبان و فرارفتن از فرد بودن در محیط سیاسى و یا‬
‫زندگى شخصى‪.‬‬
‫باألخره لوتاریا پرونده‏اش را باز مى‏کند و شروع مى‏کند به خواندن‪ .‬نخ‏هاى به‏هم‬
‫تافته به‏سان تار عنکبوت از هم باز شدند‪ .‬همه در سکوت خواندن او را دنبال‬
‫مى‏کردند‪ :‬شما هم مثل دیگران‪ .‬اما فورا متوجه شدید چیزى که مى‏شنوید‪ ،‬هیچ‬
‫نقطه‏ِى مشترکى نه با خمیده بر لبه‏ِى ساحلِى پرتگاه دارد‪ ،‬و نه با دورشدن از‬
‫مالبورک و نه حتى با اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى‪ .‬تو و لودمیال به هم‬
‫نگاهى رد و بدل کردید‪ ،‬حتى دو نگاه‪ :‬یکى نگاه پرسش بود و دیگرى نگاه‬
‫همفکرى‪.‬‬
‫هرچه که بود‪ ،‬آن کتاب‪ ،‬داستانى بود که وقتى واردش مى‏شوید‪ ،‬مایلید بى‏توقف‬
‫آن را ادامه دهید‪.‬‬
‫بى‏هراس از بلندى و باد‬

‫ساعت پنج صبح‪ ،‬اردوى ارتش از شهر عبور کرد‪ ،‬مقابل دکان‬
‫خواربارفروشى‪ ،‬زنانى که هریک شمعى در یک فانوس داشتند‪ ،‬در حال‬
‫تشکیل صف بودند‪ ،‬روى دیوارها‪ ،‬رنگ نوشته‏هاى تبلیغاتى که گروه‏هاى‬
‫شوراى موقت با گرایش‏هاى متفاوت‪ ،‬شبانه نوشته بودند‪ ،‬هنوز تر بود‪.‬‬
‫زمانى که نوازندگان‪ ،‬سازها را توى جلدشان جا دادند و از زیرزمین خارج‬
‫شدند‪ ،‬آسمان سبز بود‪.‬‬
‫مشترى‏هاى تیتانیاى جدید(‪ )۴۲‬کمى از راه را با آن‏ها همراهى کردند‪ ،‬انگار‬
‫مى‏خواستند شراکتى را که در آن محل و به‏هنگام شب با آن‏ها داشتند حفظ‬
‫کنند‪ ،‬آدم‏هایى که از سر عادت یا از سر اتفاق دور هم جمع شده بودند‪ ،‬یک‬
‫گروه را تشکیل مى‏دادند‪ ،‬مردها با باالپوش‏هاى یقه باالزده‪ ،‬شکل اجساد‬
‫مومیایى از گور گریخته را داشتند‪ ،‬گورى که چهار هزار سال آن‏ها را در خود‬
‫محفوظ داشت و حال آماده بودند که هر لحظه به غبار بدل شوند و فروریزند‪،‬‬
‫نسیمى از هیجان بر زن‏هایى که زمزمه مى‏کردند‪ ،‬مى‏وزید‪ ،‬هریک‪ ،‬روى لباس‏هاى‬
‫سینه‏باز شب‏شان‪ ،‬مانتو پوشیده بودند‪ ،‬دامن‏هاى بلندشان با ضرب‏آهنگ مردد یک‬
‫رقص به چاله‏هاى زمین کشیده مى‏شد‪ ،‬مطابق این اتفاقى که خاص مستى‬
‫بود‪ ،‬از یک حال خوش برمى‏آمدند و به حال خوش دیگرى که در پى بود‬
‫مى‏رسیدند‪ .‬مى‏شود گفت هریک از آن‏ها امید داشت که جشن هنوز تمام نشده و‬
‫باقى است و نوازندگان هر آن میان کوچه توقف مى‏کنند و جلد سازهایشان را‬
‫باز مى‏کنند و ساکسیفون‏ها و کنترباس‏ها را از نو درمى‏آورند‪.‬‬
‫مقابل بانک قدیمى لوینسون(‪ )۴۳‬که پاسداران مردمى با سرنیزه و توپ و‬
‫نوار بیرق بر کاله بره‪ ،‬از آن محافظت مى‏کردند‪ ،‬گروه شب‏گرد از هم پراکنده‬
‫شدند‪ ،‬انگار حرف‏شان را زده بودند و هریک راهش را گرفت و بى‏خداحافظى‬
‫رفت‪ .‬ما سه‏نفر بودیم‪ :‬من و والرین(‪ ،)۴۴‬هریک از دو سو بازوى ایرینا(‪ )۴۵‬را‬
‫گرفته بودیم‪ ،‬من از سمت راست تا مثل همیشه جا براى محفظه‏ِى اسلحه‏ِى‬
‫سنگین که به کمرم بسته بودم داشته باشم‪ ،‬در حالى‏که والرین که لباس‬
‫شخصى به تن داشت و مأمور پلیس کارخانه‏ِى صنایع سنگین بود‪ ،‬هفت‏تیر‬
‫داشت (یعنى حتما داشت) اما احتماًال یکى از آن اسلحه‏هاى کوچکى بود که در‬
‫جیب جا مى‏گرفت‪ .‬در آن‏وقت‪ ،‬ایرینا ساکت و جدى بود و نوعى ترس ما را‬
‫گرفته بود ــ البته خودم را مى‏گویم‪ ،‬اما مطمئن بودم که والرین هم احساس‬
‫مرا داشت‪ ،‬هرچند هرگز در این مورد حرفى به‏همدیگر نزده بودیم ــ چون آن‬
‫لحظه‪ ،‬لحظه‏اى بود که او کامًال ما را در تصرف خود داشت و هرچند کارهایى‬
‫که او ما را وادار به انجام آن مى‏کرد‪ ،‬دیوانگى بود‪ .‬اما تا به دام دایره‏ِى جادویى‬
‫او مى‏افتادیم‪ ،‬در پى یافتن راه‏هاى دیگرى براى دیوانه‏ترکردن ما بود‪ .‬و هیچ‏گاه‬
‫از جست‏وجو در احساسات‪ ،‬آزار روحى‪ ،‬و بى‏رحمى دریغ نداشت‪ .‬واقعیت این‬
‫بود که ما دو مرد براى چیزهایى که تجربه مى‏کردیم‪ ،‬خیلى جوان بودیم‪ .‬ایرینا‬
‫هرچند از ما جوان‏تر بود اما پیش‏رسى زن‏هاى نوع خودش را داشت‪ .‬ما را وادار‬
‫مى‏کرد تا هر کارى که مى‏خواست‪ ،‬انجام دهیم‪ .‬ایرینا آرام شروع کرد به‬
‫سوت‏زدن‪ ،‬چشم‏هایش مى‏خندید‪ .‬انگار از پیش داشت فکر توى سرش را مزه‬
‫مزه مى‏کرد‪ .‬بعد آهنگ سوتش مشخص شد‪ ،‬آهنگ نظامى خنده‏دارى از یک‬
‫اوپرت که مورد عالقه‏ِى مردم بود‪ .‬و ما همچنان نگران اتفاقى بودیم که قرار‬
‫بود بیفتد‪ .‬بعد ما هم براى همراهى با او‪ ،‬شروع کردیم به سوت‏زدن‪ .‬انگار‬
‫به‏دنبال آهنگ نظامى تحمل‏ناپذیرى کشیده مى‏شدیم‪ ،‬حس مى‏کردیم که در آن‬
‫واحد هم مغلوبیم و هم غالب‪.‬‬
‫اتفاق وقتى افتاد که از جلوى کلیساى سنت آپولونى(‪ )۴۶‬که حاال قرنطینه‏ِى‬
‫بیماران وبایى شده بود‪ ،‬گذشتیم‪ .‬تابوت‏ها را روى چهارپایه گذاشته بودند و‬
‫اطراف‏شان را دایره‏اى از آهک ریخته بودند تا مانع از نزدیک‏شدن مردم شود‪،‬‬
‫انتظار کالسکه‏هایى را مى‏کشیدند که آن‏ها را به گورستان ببرد‪ .‬زن پیرى کنار‬
‫میدانگاه کلیسا دعا مى‏کرد و ما که با آهنگ نظامى خودمان قدم‏رو مى‏کردیم به‬
‫او برخوردیم‪ .‬او مشت کوچک و خشکیده‏ِى زرد و زبرش را که به‏مثال سم‬
‫اسب بود به‏طرف ما بلند کرد و به سنگ‏فرش خیابان کوبید و با فریاد گفت‪:‬‬
‫«لعنت بر آقایان محترم» یا «لعنت‪ ،‬آقایان محترم» انگار با این‏که ما را آقایان‬
‫خطاب کند‪ ،‬لعن و نفرینش دو برابر مى‏شود‪ ،‬بعد با کالمى محلى که معنایش‬
‫«اهل فاحشه‏خانه» بود حرفش را دنبال کرد‪ .‬و بعد چیزى گفت مثل «شماها‬
‫هم‪ »...‬اما در همان لحظه لباس متحدالشکل مرا دید و سرش را پایین انداخت‬
‫و ساکت شد‪ .‬من حادثه را با جزییات تعریف مى‏کنم‪ ،‬چون اهمیت این کار را ــ‬
‫البته نه همین حاال‪ ،‬بعدها ــ خواهید فهمید‪ ،‬انگار گواهى است بر هرچه که‬
‫اتفاق مى‏افتد‪ .‬و چون تصاویر آن لحظات باید به‏سان اردویى که از شهر گذر‬
‫کرد‪ ،‬از این صفحات بگذرد (حتى اگر گفتن ماشین‏هاى ارتشى تا حدودى‬
‫تصاویرى تقریبى به‏یاد آورد‪ ،‬بد نیست نوعى حالت ابهاِم مختِص ازدحامى که‬
‫در آن زمان حاکم بود‪ ،‬در فضا جریان یابد)‪ .‬مثل این نوارهاى پارچه‏اى که از‬
‫خانه‏اى به خانه‏اى دیگر کشیده شده‪ ،‬و مردم را دعوت به شرکت در قرضه‏ِى‬
‫ملى مى‏کرد و یا صف‏آرایى اصناف که توسط اتحادیه‏هاى صنفى رقیب تشکیل‬
‫شده بود و قرار بود که در عبورشان با یکدیگر برخورد نکنند‪ ،‬چون یکى براى‬
‫ادامه‏ِى نامحدود اعتصاب کارخانه‏ِى تدارکات کودرر بود و دیگرى در جهت‬
‫طرفدارى از پایان‏دادن به اعتصاب و از همه‏چیز بدتر این بود که آن‏ها علیه‬
‫گروه‏هاى ضدانقالب به مردم اسلحه مى‏دادند‪ ،‬به حدى که تمام دور و اطراف‬
‫شهر را محاصره کرده بودند‪ .‬تمام خطوط با جابجایى محدودیت‏هاى مرزى‏شان‪،‬‬
‫فضایى را که ما ــ یعنى والرین و ایرینا و من ــ در آن حرکت مى‏کردیم‪،‬‬
‫شکستند‪ .‬فضایى که قرار بود داستان ما در آن از صفر شروع شود‪ ،‬و حاال این‬
‫فضا صاحب نقطه‏ِى شروع‪ ،‬رهبر و طرح بود‪ .‬من با ایرینا روزى آشنا شدم که‬
‫گروه مبارزاتى ما در دوازده کیلومترى (یا کمتر) دروازه‏ِى شرقى‪ ،‬تسلیم‬
‫شده بود‪ .‬یعنى وقتى که میلیشیاى شهرى ــ پسران زیر هجده سال و‬
‫ذخیره‏هاى سنین باالتر ــ در اطراف ساختمان‏هاى پایین سالخ‏خانه متشکل‬
‫شده بودند‪ .‬جایى که همان‏طور که از اسمش پیدا بود‪ ،‬شگون نداشت ــ هرچند‬
‫هنوز نمى‏دانستیم براى که شگون ندارد ــ موجى از آدم‏هاى شهر به‏سوى پل‬
‫آهنى سرازیر شده بود‪ .‬زنان دهاتى روى سرشان سبد داشتند و درون هر سبد‬
‫یک غاز بود‪ .‬خوک‏هاى وحشت‏زده از الى پاها مى‏دویدند و بچه‏ها هم به دنبال آن‏ها‬
‫جیغ و دادشان به هوا بود (خانواده‏هاى دهاتى به این امید که بشود چیزى را از‬
‫توقیف ارتش در امان بدارند بچه‏ها و حیوانات را به قضا و قدر سپرده و هریک‬
‫را به سویى پراکنده کرده بودند)‪ .‬سربازان پیاده یا سوار بر اسب از‬
‫واحدهایشان گریخته و حاال در جست‏وجوى ملحق‏شدن به نیروهاى پراکنده‬
‫بودند‪ .‬پیرزن‏هاى خانواده‏هاى محترم در جلوى صف کاروانى از خدم و حشم‬
‫راه مى‏رفتند‪ ،‬حاملین تخت‏هاى روان بیمارانى که از بیمارستان رانده شده بودند‪،‬‬
‫فروشندگان دوره‏گرد‪ ،‬مأمورین دولت‪ ،‬کشیش‏ها‪ ،‬کولى‏ها‪ ،‬دختر مدرسه‏هاى‬
‫سابق مدارس نظامى با لباس‏هاى سفر‪ ،‬تمام این آدم‏ها‪ ،‬بین ساختمان فلزى‬
‫پل با ازدحام بیرون مى‏رفتند و به‏نظر مى‏رسید که باد سرد و مرطوبى بر آن‏ها‬
‫مى‏وزید‪ ،‬بادى که از وراى پارگى نقشه مى‏آمد‪ ،‬از وراى شکافى که در مرز‬
‫به‏وجود آمده بود‪.‬‬
‫در آن روز تعدادشان بسیار بود‪ ،‬به قصد پناه به شهر آمده بودند کسانى بودند‬
‫که هراس داشتند‪ ،‬دیده بودند که شورش به غارت کشیده شده‪ ،‬برخى معتقد‬
‫بودند که سر راه‏شان ارتش اصالحى را نخواهند دید‪ ،‬بعضى در کنار هیأت‬
‫موقت حاکمه به‏دنبال پناه بودند و عده‏اى مایل بودند فقط در این اغتشاش‬
‫گم شوند تا خود را بى‏مشکل‪ ،‬از دست قانون ــ حاال یا قانون جدید یا قانون‬
‫قدیم ــ برهانند‪ .‬همه حس مى‏کردند زندگى‏شان به بازى گرفته شده و عجیب‬
‫این بود که هم به‏نظر مى‏رسید قادرند بر ضد همبستگى اقدام کنند‪ ،‬چون با‬
‫فشار آرنج و ناخن راه خود را باز مى‏کردند و هم حالت یک اجتماع را داشتند‪،‬‬
‫نوعى تفاهم که باعث مى‏شد در مقابل مانع بایستند و با کالم کوتاهى همدیگر‬
‫را درک مى‏کردند‪.‬‬
‫شاید به همین دالیل و یا شاید چون قدرت جوانى در ازدحام عمومى قابل‬
‫شناخت‏تر مى‏شود و امکان بهره‏گیرى از آن بیشتر است‪ ،‬به‏هنگام گذر از پل‬
‫آهنى و از میان این جمعیت در آن روز صبح‪ ،‬احساس سبکى کردم‪ ،‬احساس‬
‫کردم خوشحالم و با دیگران و دنیا و خودم هماهنگم‪ .‬مدت‏ها بود که این حس را‬
‫احساس نکرده بودم (نمى‏خواهم کالمى به اشتباه بگویم ــ حس مى‏کردم ــ و یا‬
‫اگر بخواهم بهتر بگویم ــ که با ناهماهنگى دیگران‪ ،‬دنیا و خودم هماهنگ‬
‫هستم‪ ).‬تازه به آخر پل رسیده بودم‪ ،‬جایى که قسمت هموار پله‏ها به کناره‬
‫مى‏رسید‪ ،‬موج انسانى کند شد‪ .‬راه بند آمد‪ .‬در مقابل فشار‪ ،‬ضد فشارهایى‬
‫به‏وجود آمد تا از افتادن کسانى‏که به آرامى پایین مى‏رفتند‪ ،‬جلوگیرى کند‪.‬‬
‫علیل‏هایى بودند که با چوب زیربغل‏شان به نوبت از این دست به آن دست‬
‫آکروباسى مى‏کردند‪ ،‬اسب‏ها را از لگام گرفته بودند و آن‏ها را به‏طور اریب‬
‫مى‏بردند تا سم‏هاى آهنى‏شان روى لبه‏ِى پله‏هاى آهنى لیز نخورد‪،‬‬
‫موتورسیکلت‏هایى را که صندلى اضافه داشت باید بلند و حمل مى‏کردند‪ .‬و‬
‫همان‏طور که عابرین پیاده با خشم فریاد مى‏زدند که ترجیح داشت پل کالسکه‏ها‬
‫را انتخاب مى‏کردیم‪ ،‬ما مى‏دانستیم که این کار دست‏کم چند کیلومترى به راه‬
‫اضافه مى‏کرد‪.‬‬
‫تا این‏که متوجه زنى شدم که در کنارم پایین مى‏رفت‪ ،‬مانتویى با آستر و یقه و‬
‫دور آستین‏هاى پوست داشت با کاله گردى با روبنده که یک گل رز به آن وصل‬
‫بود‪ ،‬شیک‪ ،‬جوان و دلپسند‪ ،‬که این‏ها را بعد متوجه شدم‪ .‬هنگامى که داشتم از‬
‫نیم‏رخ نگاهش مى‏کردم‪ ،‬دیدم که چشمانش را بسیار از هم باز کرد‪ ،‬دسِت‬
‫دستکش پوشش را بر دهانش برد که از وحشت باز شده بود‪ ،‬و بعد به عقب‬
‫کشیده شد‪ .‬اگر به حد کافى فرز نبودم و دستش را نگرفته بودم حتما مى‏افتاد‬
‫و این جمعیت که مثل دسته فیل جلو مى‏آمد او را زیر پاى خود له مى‏کرد‪.‬‬
‫ــ ناراحت هستید؟ به من تکیه کنید‪ ،‬چیزى نیست‪.‬‬
‫خشک مانده بود و نمى‏توانست یک قدم دیگر بردارد‪.‬‬
‫ــ خأل‪ ،‬خأل‪ ،‬آن‏جا‪ ،‬سرگیجه دارم‪ ،‬کمک‪...‬‬
‫از آن‏جا چیزى دیده نمى‏شد که به‏نظر سرگیجه‏آور بیاید‪ ،‬اما او زیبا بود و بسیار‬
‫وحشت‏زده‪.‬‬
‫ــ پایین را نگاه نکنید‪ ،‬به بازوى من تکیه کنید‪ ،‬دنبال بقیه بروید‪ .‬داریم به آخر‬
‫پل مى‏رسیم‪.‬‬
‫امیدوار بودم که این دلیل براى آرام‏کردن او کافى باشد‪ ،‬اما او گفت‪:‬‬
‫ــ مى‏بینم که این پاها از پله‏ها مى‏روند‪ ،‬در خأل پیش مى‏روند‪ ،‬و درون آن مى‏افتند‪...‬‬
‫تمام این جمعیت پرتاب مى‏شود‪...‬‬
‫این‏ها را هم‏چنان که خشک شده بر جاى مانده بود گفت‪.‬‬
‫از مابین پله‏ها‪ ،‬جریان بى‏رنگ رودخانه را دیدم که در آن پایین تکه‏هاى یخ را که‬
‫به‏سان ابرهاى سفید بود‪ ،‬حمل مى‏کرد‪ .‬براى لحظه‏اى وحشت کردم‪ ،‬انگار‬
‫چیزى را که او حس مى‏کرد‪ ،‬من‏هم حس مى‏کردم‪ :‬هر خأل در خأل دیگرى ادامه‬
‫پیدا مى‏کند و هر تهى‪ ،‬هرچند کوچک‪ ،‬در تهى دیگرى باز مى‏شود و هر ورطه‏اى‬
‫در پرتگاهى بى‏انتها خالى مى‏شود‪ .‬دستم را دور شانه‏اش انداختم‪ ،‬سعى داشتم‬
‫در مقابل کسانى که پشت سر ما مى‏آمدند و فشار مى‏دادند مقاوم باشم‪ .‬آن‏ها با‬
‫اعتراض مى‏گفتند‪:‬‬
‫ــ بگذارید رد شویم! بروید جاى دیگرى به‏همدیگر بچسبید! خجالت نمى‏کشید؟‬
‫أل‬
‫اما تنها راه رهایى از این آبشار انسانى‪ ،‬ادامه‏ِى راه مستقیم در خأل و در پرواز‬
‫بود‪ ...‬و در همین‏جا‪ ،‬من هم به نوبه‏ِى خود حس کردم از باالى پرتگاهى آویزان‬
‫شده‏ام‪...‬‬
‫شاید این متِن نوشته‏ِى من است که به پلى در خأل شکل مى‏دهد! و در برابر‬
‫خود‪ ،‬خبرها‪ ،‬احساس‏ها و تأثرات را پراکنده مى‏کند تا در حالى‏که نسبت به اوضاع‬
‫تاریخى و جغرافیایى بسیار جاهل مانده‏ایم‪ ،‬اساسى بر یک بى‏نظمى جمعى و‬
‫فردى شود‪ ،‬تا بتوان از آن میان راهى باز کرد‪ .‬پس در کثرت جزییات که روى‬
‫خأل را پوشانده‪ ،‬و من مایل به دیدن آن نیستم‪ ،‬راهى براى خود باز مى‏کنم‪ .‬با‬
‫قدمى محکم جلو مى‏روم‪ ،‬در حالى‏که شخصیت زِن روایت من‪ ،‬میان جمعیتى‬
‫که او را هل مى‏دهند‪ ،‬روى لبه‏ِى پله‏اى بى‏حرکت ایستاده تا این‏که باألخره موفق‬
‫مى‏شوم او را پایین ببرم‪ .‬تقریبا بغلش کردم‪ ،‬پله به پله‪ ،‬تا او را به سنگ‏فرش‬
‫بندر رساندم‪.‬‬
‫به حالت اولش برگشت‪ ،‬دیگر با نگاهى مطمئن مقابلش را نگاه مى‏کرد و‬
‫راه‏رفتن‏اش را بدون مکث و بى‏تردید ادامه مى‏داد‪ .‬به‏سوى خیابان مولن(‪)۴۷‬‬
‫رفت‪ ،‬تقریبا دنبال‏کردن او برایم سخت شده بود‪.‬‬
‫متن نوشته‏ام باید دنبال او مى‏رفت و گفت‏وگوى ساخته شده‏اى را با او به‏همراه‬
‫مى‏آورد‪ ،‬جوابى از پى جوابى‪ ،‬در خأل‪ .‬چون متن نوشته‪ ،‬یعنى همان پل‪ ،‬هنوز‬
‫تمام نشده و به زیر هر پل‪ ،‬عدم‪ ،‬دهان گشوده‪.‬‬
‫پرسیدم ــ خوب شدید؟‬
‫ــ چیزى نیست‪ ،‬همیشه هروقت منتظر سرگیجه نیستم‪ ،‬به سراغم مى‏آید‪،‬‬
‫حتى وقتى سایه‏اى از هیچ خطرى وجود نداشته باشد‪ .‬صعود و سقوط‪ ،‬هر دو‬
‫بر من یک اثر دارند‪ ...‬شب وقتى به آسمان نگاه کنم و به فاصله‏ِى آن‏ها فکر‬
‫کنم‪ ...‬حتى در طى روز‪ ...‬حتى اگر مثًال همین‏جا دراز بکشم و به باال نگاه کنم‪،‬‬
‫حالت َدَورانى مرا فرا مى‏گیرد‪...‬‬
‫او‪ ،‬ابرها را که با باد مى‏گذشتند‪ ،‬نشان داد‪ ،‬طورى از َدَوران حرف مى‏زند‪ ،‬انگار‬
‫وسوسه‏اى است که به نوعى بر او سنگینى مى‏کند‪ .‬از این‏که او حتى کلمه‏اى‬
‫تشکر هم به من نگفته بود‪ ،‬نومید شده بودم‪.‬‬
‫با احتیاط گفتم‪ :‬این‏جا مکان مناسبى براى دراز کشیدن و آسمان را نگاه‏کردن‬
‫نیست‪ ،‬نه روز و نه شب‪ .‬قبول کنید‪ ،‬من این‏جا را مى‏شناسم‪.‬‬
‫بین یک جواب و جوابى دیگر‪ ،‬فواصل خأل‪ ،‬مثل فواصل بین پلکان آهنى پل‪،‬‬
‫گشوده مى‏شود‪.‬‬
‫ــ مى‏توانید آسمان را زیر نظر داشته باشید؟ پس ستاره‏شناس هستید؟‬
‫ــ نه‪ ،‬من رصدخانه‏اى از نوع دیگر دارم‪...‬‬
‫نشان توپخانه را که به یقه‏ِى لباس متحدالشکلم بود به او نشان دادم‪.‬‬
‫‪ ...‬روزها زیر بمباران با تماشاى عبور خمپاره‏ها‪.‬‬
‫نگاهش از نشان به سردوشى‏هایى که نداشتم‪ ،‬بعد به عالمت تقریبا نامرئى‬
‫درجه‏ام که روى آستین‏هایم دوخته بودند‪ ،‬کشیده شد‪.‬‬
‫ــ سروان‪ ،‬از جنگ مى‏آیید؟‬
‫خودم را معرفى کردم‪:‬‬
‫ــ آلکس زینوبر(‪ ،)۴۸‬نمى‏دانم سروان هستم یا نه‪ ،‬در قشون ما‪ ،‬درجه‏ها‬
‫منسوخ شده‏اند و رتبه‏ها هم دائم در تغییراند‪ ،‬در این لحظه من افسرى هستم‬
‫با دو نشان روى آستین‏هایم‪ ،‬فقط همین‪.‬‬
‫ــ من ایرینا پیپرین(‪ )۴۹‬هستم و قبل از انقالب هم همین بودم‪ .‬آینده را‬
‫نمى‏دانم‪ .‬طراح پارچه بودم و حاال که پارچه نیست روى خأل طرح مى‏کشم‪.‬‬
‫ــ در انقالب‪ ،‬بعضى آدم‏ها آن‏چنان عوض شدند که دیگر قابل شناخت نیستند و‬
‫بعضى هم حس کردند که بیشتر از همیشه به خودشان شبیه‏اند‪ .‬این باید‬
‫نشانه‏اى باشد دال بر این‏که براى دوره‏ِى جدید آمادگى دارند‪ .‬این‏طور نیست؟‬
‫جواب نداد‪ .‬افزودم‪:‬‬
‫«مى‏شود گفت که رد مطلق آن‏ها است که باعث شده تغییرى نکنند‪ ،‬آیا این‬
‫وضع شماست؟»‬
‫ــ من‪ ...‬اول شما به من بگویید آیا فکر مى‏کنید عوض شده‏اید؟‬
‫ــ نه خیلى‪ ،‬تصور مى‏کنم که به بعضى عادات پیشین هنوز وابسته‏ام‪ :‬مثًال وقتى‬
‫زنى در حال افتادن است‪ ،‬او را مى‏گیرم‪ ،‬حتى اگر این روزها‪ ،‬هیچ‏کس تشکر‬
‫نکند‪.‬‬
‫ــ سروان هرکس لحظات ضعف دارد‪ ،‬مردان هم مثل زنان‪ .‬معلوم نیست که‬
‫به‏زودى فرصتى براى جبران ادب شما پیدا نکنم‪.‬‬
‫در صدایش تلخى حس مى‏شد‪ ،‬کم و بیش بغض‪.‬‬
‫در این مکان‪ ،‬گفت‏وگو ــ که تماما بر او متمرکز بود‪ ،‬آن‏چنانکه تصویر شهر‬
‫مغشوش فراموش شده بود ــ مى‏تواند قطع شود‪ .‬اردوى ارتش یک‏بار دیگر از‬
‫میدان‪ ،‬یعنى از این صفحه‪ ،‬عبور کرد و ما را از هم جدا نمود‪ ،‬دوباره زن‏ها‬
‫جلوى مغازه صف بسته بودند‪ ،‬دوباره گروهى کارگر‪ ،‬اعالن به‏دست گرفته‬
‫بودند‪ .‬ایرینا حاال دور شده‪ ،‬کاله گل‏دار او بر دریایى از کاله کپى خاکسترى‪،‬‬
‫کاله معمولى و شال‏گردن در تالطم است‪ ،‬سعى مى‏کنم دنبالش کنم‪ ،‬اما او‬
‫رویش را برنمى‏گرداند‪.‬‬
‫در این‏جا تعدادى پاراگراف لبریز از اسامى امراى ارتش و نماینده‏ها مى‏آید که‬
‫مربوط است به بمباران‏ها‪ ،‬عقب‏نشینى‏هاى خط اول جبهه‪ ،‬تفرقه و وحدت دوباره‬
‫در حزب‏هایى که در شورا نماینده داشتند‪ .‬در آن از رده‏بندى‏هاى هواشناسى هم‬
‫حرف به میان مى‏آید‪ :‬رگبار‪ ،‬تگرگ سفید‪ ،‬ابرهاى گذرا‪ ،‬باد شمال و توفان‪ .‬اما‬
‫این فقط محدوده‏ِى وضع روحى من بود‪ :‬گاهى القیدى خوشحال در موج‬
‫حوادث و گاهى در خود فرورفته با تمرکزى وسوسه‏انگیز بر یک برنامه‪ ،‬انگار‬
‫هر اتفاقى براى من مى‏افتد فقط به درد مخفى‏کردن و پنهان‏کردن من مى‏افتد‪،‬‬
‫مثل کیسه‏هاى شنى که مثل سنگر در همه‏جا گذاشته‏اند (به‏نظر مى‏رسد که‬
‫شهر براى یک جنگ خیابانى آماده شده)‪ .‬و طارمى‏هایى که هرشب پوشیده از‬
‫اعالنات گروه‏هاى مختلف مى‏شد و باران خیس‏شان مى‏کرد و به دلیل چروک‬
‫برداشتن کاغذ و پاک‏شدن مرکب‪ ،‬قابل خواندن نبود‪.‬‬
‫هر بار که از کنار دفتر حفاظتى صنایع سنگین مى‏گذرم به خود مى‏گویم‪« :‬امروز‬
‫به دیدن دوستم والرین مى‏روم‪ ».‬این را از روزى که آمده‏ام با خود تکرار‬
‫کرده‏ام‪ .‬والرین عزیزترین دوستى است که در شهر دارم‪ ،‬ولى هر بار این کار‬
‫به دلیل کار مهمى که برایم پیش مى‏آید به تعویق مى‏افتد و این را هم بگویم که‬
‫من از آزادى نامرسوِم براى یک سرباز وظیفه‪ ،‬بهره مى‏برم‪ :‬طبیعت واقعى‬
‫کارهاى من روشن نیست‪ :‬بین مکان‏هاى عمومى در رفت و آمد هستم‪ ،‬و کمتر‬
‫در سربازخانه دیده مى‏شوم‪ ،‬انگار به هیچ واحدى وابسته نیستم‪ ،‬هیچ‏کس مرا‬
‫پشت میز کارم ندیده است‪.‬‬
‫با والرین تفاوت دارم‪ :‬او از پشت میز کارش تکان نمى‏خورد‪ ،‬روزى که به‬
‫دیدارش رفتم‪ ،‬همان پشت میز کار او را یافتم‪ ،‬اما به‏نظر نمى‏آمد که گرفتار‬
‫کارهاى دولتى باشد‪ :‬داشت هفت‏تیرى را تمیز مى‏کرد و برق مى‏انداخت‪ .‬با دیدن‬
‫من‪ ،‬با تمسخرى در صورت نتراشیده‏اش گفت‪:‬‬
‫ــ خب‪ ،‬آمده‏اى تا با ما توى تله بیفتى؟‬
‫ــ یا دیگران را توى تله بیندازم‪.‬‬
‫ــ تله‏ها تو در تو هستند و همه‏شان هم یک‏باره با هم بسته مى‏شوند‪.‬‬
‫انگار مى‏خواست به من هشدار دهد‪.‬‬
‫قصرى که دفاتر اداره‏ِى محافظت در آن بود سابقا خانه‏ِى مسکونى یک‬
‫محتکر زمان جنگ و خانواده‏اش بود و در توقیف ارگان‏هاى انقالب بود‪.‬‬
‫باقى‏مانده‏ِى اثاث خانه که خیلى هم مجلل بود با لوازم غم‏انگیز دفتر مخلوط‬
‫شده بود‪ ،‬اتاق والرین مملو از مبلمان چینى اتاق پذیرایى بود‪:‬‬
‫گلدان‏هاى اژدها نشان‪ ،‬گنجه‏هاى الکى‪ ،‬پاراوان ابریشم‏دوزى‪.‬‬
‫ــ در این بت‏کده‪ ،‬چه کسى را مى‏خواهى دستگیر کنى‪ ،‬یک ملکه‏ِى شرقى را؟‬
‫زنى از پشت پاراوان بیرون آمد‪ :‬موهاى کوتاه‪ ،‬لباسى از ابریشم خاکسترى‪،‬‬
‫جوراب‏هاى شیرى‏رنگ‪:‬‬
‫ــ با وجود انقالب‪ ،‬رؤیاهاى مردانه تغییرى نکرده‏اند‪.‬‬
‫با شنیدن حالت تهاجمى و نیش‏دار صدا‪ ،‬کسى را که از پل آهنى گذر کرده بود‪،‬‬
‫شناختم‪ .‬والرین با خنده‏اى تأکید کرد‪:‬‬
‫ــ مى‏بینى‪ ،‬گوش‏هایى هستند که هرچه را ما بگوییم مى‏شنوند‪...‬‬
‫و من‪:‬‬
‫ــ ایرینا پیپرین‪ ،‬انقالب‪ ،‬رؤیاها را محاکمه نمى‏کند‪.‬‬
‫ــ ما را از کابوس‏ها هم نجات نمى‏دهد‪.‬‬
‫والرین میان حرف آمد‪:‬‬
‫ــ نمى‏دانستم همدیگر را مى‏شناسید‪.‬‬
‫من گفتم ــ ما در رؤیا همدیگر را مالقات کردیم‪ .‬داشتیم از یک پل سقوط‬
‫مى‏کردیم‪.‬‬
‫و او‪:‬‬
‫ــ نه‪ ،‬هرکس رؤیاى خودش را دارد‪.‬‬
‫با اصرار گفتم‪:‬‬
‫ــ پیش مى‏آید که آدم‏ها به‏دور از هر سرگیجه‏اى در محلى مطمئن از خواب‬
‫بیدار شوند‪ .‬مثل این‏جا‪.‬‬
‫ــ سرگیجه همه‏جا هست‪.‬‬
‫او هفت‏تیر را که والرین تازه آماده‏اش کرده بود‪ ،‬برداشت‪ ،‬بازش کرد‪،‬‬
‫چشمش را به لوله‏ِى آن گذاشت تا ببیند خوب پاک شده یا نه‪ ،‬جاى فشنگ را‬
‫چرخاند‪ ،‬یک فشنگ در یکى از خانه‏هاى آن جا داد‪ ،‬چخماق را باال زد‪ ،‬در حالى‏که‬
‫جاى فشنگ را مى‏چرخاند‪ ،‬اسلحه‏ِى آماده را کنار چشمش گذاشت‪.‬‬
‫«به‏نظر چاهى است بى‏انتها‪ ،‬دعوت عدم حس مى‏شود‪ ،‬وسوسه‏ِى افتادن و‬
‫ملحق‏شدن به تاریکى شما را به خود مى‏خواند‪...‬‬
‫گفتم ــ آه‪ ،‬با اسلحه بازى نکنید‪!...‬‬
‫و دستم را جلو بردم‪ ،‬اما او هفت‏تیر را به‏سوى من نشانه گرفت‪.‬‬
‫ــ چرا نه؟ چرا شماها آره و زن‏ها نه؟ انقالب واقعى وقتى شروع مى‏شود که‬
‫اسلحه در دست زن‏ها بیفتد‪.‬‬
‫ــ و مردها کى بى‏سالح مى‏شوند؟ رفیق‪ ،‬این به‏نظرت درست مى‏آید؟ اسلحه‬
‫دست زن‏ها؟ براى چه کارى؟‬
‫ــ براى این‏که جاى شما را بگیرند‪ .‬ما‪ ،‬رو و شما‪ ،‬زیر‪ .‬براى این‏که احساس زن‬
‫را حس کنید‪ .‬تکان بخور‪ ،‬برو آن کنار‪ ،‬برو کنار رفیقت‪.‬‬
‫هنوز اسلحه به طرف من نشان گرفته شده بود‪.‬‬
‫والرین به من هشدار داد‪ :‬ایرینا‪ ،‬در افکارش پافشارى دارد‪ .‬برخالف او‬
‫حرف‏زدن هم فایده‏اى ندارد‪.‬‬
‫در حالى‏که به والرین نگاه مى‏کردم و منتظر بودم که او کارى کند تا این شوخى‬
‫تمام شود‪ ،‬گفتم‪:‬‬
‫ــ خب‪ ،‬حاال؟‬
‫والرین به ایرینا نگاه مى‏کند‪ ،‬اما نگاهش گمگشته است‪ ،‬نوعى واگذارى روح‪،‬‬
‫نگاهى از سر تسلیم محض‪ ،‬انگار نگاه مردى که لذت را فقط در تسلیم‏شدن‬
‫به هوس‏هاى یک زن بداند‪ ...‬موتورسوار فرماندهى ارتش با یک بغل پرونده‬
‫وارد شد‪ ،‬با بازشدن در ایرینا پشت آن پنهان ماند و ناپدید شد‪ .‬والرین انگار که‬
‫اتفاقى نیفتاده کارها را راه انداخت‪.‬‬
‫وقتى توانستیم دوباره حرف بزنیم از او پرسیدم‪« ...‬اما بگو ببینم آیا فکر‬
‫مى‏کنى بشود از این شوخى‏ها کرد؟»‬
‫بى‏این‏که سرش را از روى کاغذهایش بردارد گفت‪:‬‬
‫ــ ایرینا شوخى نمى‏کند‪ ،‬خواهى دید‪.‬‬
‫و از همان لحظه‪ ،‬زمانه شکل عوض کرد‪ .‬شب گشاده شد‪ ،‬شب‏ها همه تبدیل به‬
‫یک شب شدند‪ ،‬شبى که ما آن را در شهر زیر پا گذاشتیم‪ .‬از آن‏پس از هم جدا‬
‫نشدیم‪ .‬شبى یکتا که در اتاق ایرینا به اوج خود مى‏رسید‪ ،‬جریانى از صحنه‏هاى‬
‫شخصى‪ ،‬صحنه‏هاى عرضه و تحریک‪ ،‬مراسم عبادتى پنهان و قربانى‏شدن‪.‬‬
‫ایرینا هم پیش‏نماز‪ ،‬هم ملحد و هم قربانى بود‪ .‬متن نوشته جریان متناوب‬
‫خودش را از سر مى‏گیرد‪ ،‬فضایى که باید از آن گذر کند‪ ،‬فضایى پربار و سنگین‬
‫است‪ ،‬فضایى بى‏وحشت از خأل‪ ،‬میان کاغذدیوارى‏هایى با نقوش هندسى‪،‬‬
‫بالشتک‏ها‪ ،‬فضایى اشباع از بوى تن‏هاى عریان ما‪ ،‬سینه‏هاى ایرینا بر قفسه‏ِى‬
‫سینه‏ِى نحیفش‪ ،‬کمى برجسته بود‪ ،‬هاله‏ِى قهوه‏اى‏رنگ آن مناسب سینه‏هاى‬
‫شکفته‏ترى بود‪...‬‬
‫با نزدیک‏شدن به مرکز صحنه‪ ،‬خطوط به تافته‏شدن گرایش دارند‪ ،‬مثل دود‬
‫آتشدان که از سوختن عطرهاى ارزان‏قیمت به‏هم بپیچید‪ ،‬عطرهایى که‬
‫پس‏مانده‏ِى یک عطارى ارمنى است که شهرت شیره‏کش‏خانه را به دنبال دارد‬
‫و به همین دلیل به‏وسیله‏ِى دسته‏اى اوباش که مى‏خواستند در دفاع از اخالقیات‬
‫انتقام بگیرند‪ ،‬به تاراج رفت‪ .‬خطوط بر هم مى‏افتند‪ ،‬به‏سان طنابى نامرئى ما‬
‫سه تن را به هم متصل مى‏کند و هرچه بیشتر براى رهایى دست و پا مى‏زنیم‪،‬‬
‫گره‏هایمان محکم‏تر مى‏شود و پوستمان را مى‏ساید‪ .‬همدستى نهانى ما‪ ،‬در دل‬
‫این پیوستگى و در قلب این قصه است‪.‬‬
‫اما من در درون خود رازى دارم و نمى‏توانم آن را به کسى اعتراف کنم‪.‬‬
‫خصوصا به والرین و ایرینا‪ .‬مأموریتى سرى به من پیشنهاد شده‪ .‬شناسایى‬
‫جاسوسى که در کمیته‏ِى انقالبى نفوذ یافته‪ ،‬کسى که دارد آماده مى‏شود تا‬
‫شهر را تسلیم سفیدها بکند‪ .‬در میان این شورش‏ها که در طول این زمستان‬
‫بورانى‪ ،‬خیابان‏هاى پایتخت را به‏مثال تندباد باد شمال جارو کرد‪ ،‬انقالبى پنهانى‬
‫در حال تولد بود که نیروى تن‏ها و جنسیت‏ها را دگرگون مى‏کرد‪ :‬ایرینا این را باور‬
‫داشت و حتى موفق شده بود که آن را نه‏تنها به والرین که پسر یک قاضى‬
‫محلى بود و اقتصاد سیاسى خوانده و مرید گوروهاى هندى و صوفى‏هاى‬
‫سوئیسى بود و از پیش مقدر شده بود در هر مکتبى که در فکر مى‏گنجید‬
‫مهارت پیدا کند‪ ،‬بقبوالند‪ ،‬بلکه بر من هم که از مکتبى سخت‏تر آمده بودم و‬
‫مى‏دانستم در مدتى کوتاه میان محکمه‏ِى انقالبى و دادگاه نظامى سفیدها‪،‬‬
‫آینده رقم زده خواهد شد و دو جوخه‏ِى اعدام یکى در یک‏سو و دیگرى در‬
‫سویى دیگر در حال آماده‏باش‏اند‪ ،‬قبوالنده بود‪ .‬سعى کردم خود را با حرکتى‬
‫خزنده‏وار به طرف مرکز مارپیچ بلغزانم‪ ،‬همان‏جایى که خطوط مثل مار به‏هم‬
‫تابیده و در پى تابیدگى اعضاى نرم و عصبى ایرینا بودند‪ ،‬آن‏هم با رقصى کند که‬
‫ضرب‏آهنگ در آن نقشى نداشت و هدف گره‏خوردن و بازشدن خطوط‬
‫مارپیچى بود‪ .‬ایرینا دو سر مار را به‏دست گرفته بود و به شدِت حرکات آن‏ها‬
‫مى‏افزود و اصرار داشت که حداکثر قوت تحت نظارت باید با قابلیت انعطاف‬
‫مار هماهنگ شود و در حرکات نرمش ناممکن‪ ،‬بر او برترى داشته باشد‪.‬‬
‫این اولین اصل از آیین اعتقاد ایرینا بود‪ ،‬یعنى چشم‏پوشى از عمودى‏شدن ــ‬
‫خط راست ــ که یک نظریه‏ِى کلى بود‪ .‬غرور مردانگى‏مان که به‏زحمت مخفى‬
‫کرده بودیم با ما بود‪ ،‬هرچند موقعیت خود را به‏عنوان برده‏ِى یک زن که به ما‬
‫اجازه‏ِى حسادت نمى‏داد و برترى از هیچ نوعى را هم قبول نمى‏کرد‪ ،‬پذیرفته‬
‫بودیم‪ .‬ایرینا مى‏گفت «سرت را خم‏کن» و دستش گردن والرین را فشار مى‏داد‪،‬‬
‫انگشت‏هایش در موهاى نرم کنفى‏رنگ اقتصاددان جوان فرومى‏رفت و به او‬
‫اجازه نمى‏داد که صورتش را از سطح کمر او باالتر ببرد‪« .‬باز هم پایین‏تر!» و در‬
‫این حال با چشمان یخ‏زده مرا نگاه مى‏کرد‪ ،‬مى‏خواست من هم به او نگاه کنم و‬
‫نگاه‏هایمان به دنبال راه‏هاى مداوِم به‏هم تابیده‪ ،‬جا عوض مى‏کرد‪ ،‬نگاهش را‬
‫که لحظه‏اى مرا رها نمى‏کرد‪ ،‬حس مى‏کردم‪ ،‬در همان لحظه نگاه دیگرى را هم‬
‫روى خودم احساس مى‏کردم که مدام مرا دنبال مى‏کرد‪ ،‬همه‏جا‪ ،‬نگاه یک نیروى‬
‫نامرئى که از من فقط یک انتظار داشت‪ :‬مرگ ــ مهم نبود که مرگ را براى‬
‫دیگران مى‏خواستم یا براى خودم‪ .‬در انتظار لحظه‏اى بودم که ریسمان‬
‫نگاه‏هاى ایرینا سست شود‪ .‬حاال چشمانش را بسته‪ ،‬به تاریکى مى‏خزم‪ ،‬پشت‬
‫بالشتک‏ها‪ ،‬نیمکت‪ ،‬منقل‪ ،‬همان‏جایى که معموًال والرین لباس‏هایش را با نظم‬
‫کامل چیده بود‪ ،‬در سایه‏ِى مژگان بسته‏ِى ایرینا مى‏خزم‪ ،‬جیب‏ها را مى‏گردم‪ ،‬کیف‬
‫والرین‪ ،‬در سایه‏ِى پلک‏هاى بسته‏ِى ایرینا پنهان مى‏شوم‪ ،‬در سایه‏ِى فریادى که‬
‫از گلویش خارج مى‏شود‪ ،‬کاغذ چهارتا شده‏اى را که نام من با قلم پوالدین بر‬
‫آن نوشته شده‪ ،‬مى‏یابم‪ .‬زیر سند با تمام تمبرهاى مرسوم‪ ،‬امضا و نام‬
‫امضاکننده نوشته شده بود‪ ،‬محکومیت به مرگ براى جاسوسى‪.‬‬
‫فصل پنجم‬

‫در این‏جا از خواندن دست کشیدند تا بحث را شروع کنند‪ ،‬حوادث‪ ،‬اشخاص‪،‬‬
‫فضا و احساسات به گوشه‏اى نهاده شدند تا براى موضوع‏هاى عمومى‏تر‪ ،‬جا باز‬
‫شود‪.‬‬
‫ــ احساسات جنبى غیرعادى و چند جانبه‬
‫ــ قوانین اقتصادى بازار‪...‬‬
‫ــ تشابه ساختارهاى قابل توجه‪...‬‬
‫ــ انحرافات و مکاتب‪...‬‬
‫ــ عقیم‏کردن‪...‬‬
‫فقط تو‪ ،‬تو و لودمیال آن‏جا مانده‏اید و منتظر دنباله‏ِى داستان هستید‪ .‬اما‬
‫هیچ‏کس در فکر ادامه‏ِى خواندن نیست‪ .‬به لوتاریا نزدیک مى‏شوى و دستت را‬
‫به‏طرف کاغذهایى که جلوى او پهن شده دراز مى‏کنى‪ ،‬مى‏پرسى‪:‬‬
‫ــ مى‏توانم‪...‬؟‬
‫و مى‏کوشى تا رمان را به‏دست آورى‪ ،‬اما آن‪ ،‬یک کتاب نیست‪ ،‬دفترى است‬
‫پاره‪ ،‬پس باقى آن؟‬
‫مى‏گویى‪« :‬ببخشید‪ ،‬من دنبال باقى صفحات هستم‪ ،‬دنباله‏ِى کتاب‪».‬‬
‫ــ دنباله‏ِى کتاب؟ اوه‪ ،‬با همین‏ها هم تا یک‏ماه جا براى بحث‏کردن داریم‪.‬‬
‫ــ نمى‏خواهم بحث کنم‪ ،‬مى‏خواهم بخوانم‪.‬‬
‫ــ گوش‏کن‪ ،‬تعداد گروه‏هاى تحقیق بسیار است‪ ،‬و کتابخانه‏ِى انجمن ئرولو ـ‬
‫آلتائیک فقط یک نسخه از این کتاب دارد‪ ،‬پس‪ ،‬ما آن را بین خود تقسیم‬
‫کردیم‪ ،‬تقسیم کمى مشکل بود‪ ،‬کتاب تکه تکه شد‪ ،‬اما فکر مى‏کنم بهترین‬
‫قسمت آن گیر ما آمده‪.‬‬
‫تو و لودمیال پشت میز یک کافه نشسته‏اید و صورت وضعیت را بررسى‬
‫مى‏کنید‪.‬‬
‫ــ خالصه‏ِى کالم‪ ،‬بى‏هراس از بلندى و باد‪ ،‬خمیده بر لبه‏ِى ساحلى پرتگاه‬
‫نیست‪ ،‬که آن‏هم به نوبه‏ِى خود‪ ،‬با دورشدن از مالبورک نیست‪ ،‬و آن‏هم چیزى‬
‫است غیر از اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى‪ .‬دیگر کارى نمانده مگر‬
‫این‏که برگردیم به ریشه‏ِى این اغتشاش‪.‬‬
‫ــ این بى‏عدالتى را سازمان انتشاراتى برایمان بار آورده و هم اوست که باید‬
‫آن را جبران کند‪ .‬باید براى اطالع‪ ،‬به آن‏جا برویم‪.‬‬
‫ــ براى این‏که بدانیم آهتى و ویلیاندى یک‏نفر بوده‏اند؟‬
‫ــ پیش از هر چیز باید بپرسم آیا اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى‪ ،‬اصًال‬
‫نسخه‏ِى کامل دارد؟ و یا با دورشدن از مالبورک؟ مقصودم یک نسخه‏ِى کامل‬
‫از داستان‏هایى است که خواندن‏شان را شروع کرده‏ایم با تصور این‏که نام آن‏ها‬
‫همان بوده و اگر نام آن‏ها و نام نویسندگان درست نیست‪ ،‬به ما بگویند و براى‬
‫ما اسرار این مرافعه و صفحاتى را که از جلدى به جلدى دیگر رفته‏اند فاش‬
‫کنند‪.‬‬
‫ــ شاید از آن‏جا بشود‪ ،‬رد خمیده بر لبه‏ِى ساحلى پرتگاه را پیدا کنیم‪ :‬حاال‬
‫مى‏خواهد کتاب تمام شده باشد یا نشده باشد‪ .‬لودمیال افزود ــ نمى‏توانم منکر‬
‫این خبر که دنباله‏ِى آن پیدا شده‪ ،‬بشوم‪.‬‬
‫ــ‪ ...‬و هم‏چنین بى‏هراس از بلندى و باد‪ :‬این کتابى است که براى به‏دست‬
‫آوردن‏اش عجله دارم‪...‬‬
‫ــ من هم همین‏طور‪ ،‬هرچند باید بگویم که رمان مطلوب من نیست‪ ...‬خب‪ ،‬حاال‬
‫ما این‏جا هستیم‪ .‬تازه رسیده‏اى به این‏که توى راه درستى افتاده‏اى که خود را‬
‫به دلیل یک توقف یا تغییر جهت‪ ،‬در بن‏بست مى‏بینى‪ :‬کوشش براى یافتن کتاب‬
‫گمشده‪ ،‬یا صورت سیاهه‏ِى سلیقه‏هاى لودمیال‪.‬‬
‫او مى‏گوید‪« :‬داستانى که بیشتر مایلم در این لحظه بخوانم‪ ،‬داستانى‏ست که‬
‫تمام قدرت عصبى خودش را فقط در جهت تعریف‏کردن به‏کار مى‏برد‪ .‬داستانى‬
‫که قصه‏اى را بر قصه‏اى دیگر بنهد‪ ،‬بى‏این‏که قصد بر تحمیل اندیشه‏ِى دنیا داشته‬
‫باشد‪ ،‬داستانى که فقط تو را به رویش خالص خود بنشاند‪ .‬مثل گیاهى با تو در‬
‫تویى شاخه‏ها و برگ‏هایش‪...‬‬
‫در این میان‪ ،‬تو فورا با او موافق مى‏شوى‪ :‬پشت کرده‏اى به اوراق پاره‏اى که‬
‫مشغول حل و فصل روشنفکرانه‏ِى آن هستند‪ .‬در رؤیاى یافتن یک حالت‬
‫طبیعى و ساده براى خواندن هستى‪ :‬حالتى ابتدایى‪.‬‬
‫مى‏گویى ــ باید سرنخى را که گم کرده‏ایم پیدا کنیم‪ .‬بیا زود برویم سراغ ناشر‪.‬‬
‫و او‪ :‬لزومى ندارد هردو برویم‪ ،‬تو برو‪ ،‬بعد برایم تعریف کن‪.‬‬
‫و این اصًال با مزه‏ِى دهان تو جور نیست‪ .‬این شکار برایت جالب بود چون با او‬
‫به شکار مى‏رفتى‪ ،‬چون با هم آن را مى‏گذراندید و با گذراندن آن تعریفش‬
‫مى‏کردید‪ .‬اما درست لحظه‏اى که فکر کردى به توافق و اعتماد رسیده‏اى چون‬
‫اوًال به‏دلیل این‏که همدیگر را تو خطاب مى‏کردید و بعد بیشتر به‏خاطر این‏که در‬
‫عملى هم‏دست هستید که حس مى‏کنید شاید هیچ‏کس دیگر آن را درک‬
‫نمى‏کند‪...‬‬
‫ــ چرا نمى‏خواهى بیایى؟‬
‫ــ دلیل اخالقى دارد‪.‬‬
‫ــ یعنى؟‬
‫ــ یک خط مشترک هست‪ :‬از یک‏سو اشخاصى که کتاب را درست مى‏کنند و از‬
‫سوى دیگر آن‏هایى که آن را مى‏خوانند‪ .‬مى‏خواهم به شرکت خودم در گروه‬
‫خواننده ادامه دهم و براى این کار‪ ،‬مراقبم که همیشه خودم را در این سوى‬
‫خط نگه‏دارم‪ .‬وگرنه لذت بى‏غرض خواندن‪ ،‬دیگر وجود نخواهد داشت‪ ،‬یا‬
‫دست‏کم به چیز دیگرى تبدیل مى‏شود‪ ،‬که همان چیزى نیست که من مى‏خواهم‪،‬‬
‫مرزى نامشخص است که مایل است خود را به کنارى بکشد‪ :‬دنیاى کسانى که‬
‫حرفه‏شان کتاب است همیشه پرجمعیت است و تمایل دارد که خود را با‬
‫خواننده‏ها وفق دهد و به‏وضوح‪ ،‬خواننده‏ها هم بیش از پیش هستند‪ .‬اما به نظر‬
‫مى‏رسد تعداد اشخاصى که براى تهیه‏ِى کتاب‏هاى دیگر‪ ،‬از کتاب استفاده مى‏کنند‬
‫در حال رشد است و بیش از تعداد کسانى است که کتاب‏ها را براى خواندن‬
‫دوست دارند‪ .‬همین و تمام‪ .‬مى‏دانم اگر حتى به‏طور تصادفى از این حد بگذرم‪،‬‬
‫این خطر هست که در این کشاکشى که اوج مى‏گیرد‪ ،‬گم شوم‪ .‬نتیجه این‏که‪:‬‬
‫حتى براى چند دقیقه هم‪ ،‬پایم را در سازمان انتشاراتى نمى‏گذارم‪.‬‬
‫ــ پس من؟‬
‫ــ تو را نمى‏دانم‪ .‬خودت مى‏دانى‪ .‬هرکس به روش خودش عمل خواهد کرد‪.‬‬
‫راهى نیست که بشود فکر این زن را عوض کرد‪.‬‬
‫خودت تنها به سیاحت مى‏روى و ساعت شش همدیگر را در کافه خواهید دید‪.‬‬
‫ــ دنبال دست‏نویستان آمده‏اید؟ دارند آن را مى‏خوانند‪ ،‬نه‪ ،‬اشتباه کردم‪ .‬آن را‬
‫خوانده‏اند‪ ،‬با عالقه هم خوانده‏اند‪ ،‬البته که یادم مى‏آید! معجونى از زبان‏شناسى‬
‫قابل توجه‪ ،‬یک انقالب مسلم‪ .‬شما نامه‏ِى ما را دریافت نکرده‏اید؟ به‏هر حال‪،‬‬
‫متأسفیم از این‏که باید به اطالع‏تان برسانیم‪ :‬همه‏ِى این‏ها در نامه هست‪ .‬همین‬
‫چند لحظه پیش آن را ارسال کردیم‪ ،‬نامه‏ها همیشه دیر مى‏رسند‪ ،‬آن را‬
‫دریافت خواهید کرد‪ ،‬نگران نباشید‪ ،‬برنامه‏ِى انتشاراتى ما خیلى سنگین‬
‫است‪ ،‬تصادفى مساعد‪ ،‬دیدید آن را دریافت کرده‏اید؟ خب دیگر در نامه چه‬
‫بود؟ از شما براى این‏که دست‏نوشته‏تان را داده‏اید تا ما بخوانیم‪ ،‬تشکر کرده‏ایم‪.‬‬
‫آن را برایتان پس فرستاده‏ایم‪ ،‬آه‪ ،‬آن را پس گرفتید؟ نه‪ ،‬نه‪ ،‬ما آن را پیدا‬
‫نکردیم‪ ،‬کمى صبر کنید‪ ،‬باألخره پیدایش مى‏کنیم‪ ،‬نترسید‪ ،‬در این‏جا هیچ چیز گم‬
‫نمى‏شود‪ ،‬به‏تازگى‪ ،‬دست‏نوشته‏هایى را که حدود ده سال پیش گم کرده بودیم‪،‬‬
‫پیدا کرده‏ایم‪ ،‬مال شما را زودتر پیدا مى‏کنیم‪ ،‬دست‏کم امیدش را داشته باشیم‪،‬‬
‫ما این هوا دست‏نوشته داریم که روى هم تلمبار شده‏اند‪ ،‬اگر بخواهید مى‏توانم‬
‫آن‏ها را نشان‏تان بدهم‪ ،‬مال خودتان را مى‏خواهید‪ ،‬و نه مال کس دیگر را‪،‬‬
‫مى‏فهمم‪ ،‬همین‏اش مانده بود‪ ،‬مى‏خواهم بگویم آن‏قدر دست‏نوشته داریم که‬
‫نمى‏دانیم با آن‏ها چه کنیم‪ .‬پس باور کنید که مال شما را دور نینداخته‏ایم‪ ،‬ما‬
‫براى آن خیلى اهمیت قائل هستیم‪ ،‬نه براى این‏که چاپش کنیم‪ ،‬بلکه براى این‏که‬
‫آن را به شما پس بدهیم‪...‬‬
‫کسى که این‏چنین حرف مى‏زند‪ ،‬مردى است کوچک‏اندام‪ ،‬نحیف‪ ،‬خمیده و به‏نظر‬
‫مى‏رسد هر بار کسى او را صدا مى‏زند‪ ،‬نحیف‏تر و خمیده‏تر مى‏شود‪ ،‬یا آستینش را‬
‫مى‏کشند و یا توى بغلش انبوهى نمونه‏ِى چاپى مى‏گذارند و کارش را مشکل‏تر‬
‫مى‏کنند‪ :‬دوتوره کاودانیا(‪« ،!)۵۰‬دوتوره کاودانیا‪ ،‬خواهش مى‏کنم‪« ».‬از دوتوره‬
‫کاودانیا بپرسیم!» و او هر بار توجه‏اش به سؤال آخرین پرسش‏کننده جلب‬
‫مى‏شود‪ ،‬با چشمانى خیره‪ ،‬چانه‏اى لرزان‪ ،‬گردنى که به همه‏سو مى‏چرخد و با‬
‫همان صبورى دردناک اشخاص به غایت عصبى و عصبیتى که اشخاص صبور‬
‫به منتها درجه دارا هستند‪ ،‬هیچ سؤالى را بى‏جواب نمى‏گذارد‪ .‬وقتى وارد‬
‫سازمان انتشاراتى شدى و از دربان در مورد تعویض مجلدهایى که بد صحافى‬
‫شده بودند پرسیدى‪ ،‬آن‏ها به تو گفتند که اول به بخش بازرگانى رجوع کن‪،‬‬
‫وقتى افزودى که فقط قصد تعویض ندارى‪ ،‬بلکه مى‏خواهى برایت بگویند که‬
‫چه اتفاقى افتاده‪ ،‬ترا به بخش فنى یا تولید ارجاع کردند‪ ،‬وقتى مشخص کردى‬
‫که منظور اصلیت ادامه‏ِى رمان‏هاى ناتمام است‪ ،‬آن‏ها به این نتیجه رسیدند‪:‬‬
‫ــ پس بهتر است پیش دوتوره کاودانیا بروید‪ .‬بروید به اتاق انتظار‪ ،‬پیش از‬
‫شما اشخاص دیگرى هم آمده‏اند‪ ،‬منتظر نوبت‏تان بشوید‪ .‬وقتى مابین باقى‬
‫مالقات‏کننده‏ها جا گرفتى‪ ،‬شنیدى که کاودانیا چندین‏بار داستان دست‏نوشته‏اى که‬
‫پیدا نمى‏شود را تعریف کرد و هر بار هم مخاطب او پرسش‏کننده‏ِى جدیدى بود‪،‬‬
‫و تو هم یکى از آن‏ها هستى‪ .‬و هر بار هم که باید این ابهام توسط او روشن‬
‫شود‪ ،‬به‏دلیل مالقات‏کننده‏ِى دیگرى‪ :‬منشى یا کارمند‪ ،‬حرف قطع مى‏شود‪.‬‬
‫تو فورا متوجه شدى که دوتوره کاودانیا شخصیت الزم در این بخش از این‬
‫مؤسسه است‪ ،‬شخصیتى که همکارانش از روى عقل سلیم‪ ،‬کارهاى مشکل و‬
‫پرکار را به عهده‏ِى او گذاشته‏اند‪ ،‬تازه حرفت را با او شروع کرده‏اى که‬
‫شخصى با برنامه‏ِى پنج‏سال آینده آمد تا او برنامه را ببیند‪ ،‬و فهرستى که تمام‬
‫شماره‏ِى صفحاتش باید عوض مى‏شد و یک نسخه‏ِى چاپى داستایوسکى که باید‬
‫سراسر آن تجدید مى‏شد‪ ،‬چون هر بار که نام ماریا چاپ شده بود‪ ،‬باید حاال‬
‫مارى یا نوشته مى‏شد و هر بار که نوشته شده بود پیوتر‪ ،‬از این به‏بعد باید‬
‫نوشته مى‏شد پتر که درست‏تر بود‪ .‬او با دقت به همه گوش مى‏کند‪ ،‬همیشه هم‬
‫وقتى صحبت به جاى خوبش مى‏رسید‪ ،‬توسط متقاضى دیگرى قطع مى‏شد و‬
‫ناراحتش مى‏کرد‪ ،‬تا وقت مى‏کند‪ ،‬سعى دارد بى‏صبرها را آرام کند‪ ،‬به آن‏ها‬
‫اطمینان مى‏داد که فراموش‏شان نکرده و همیشه به فکر مشکالت آن‏ها است‪.‬‬
‫ــ ما از فضاى فوق‏العاده‏ِى آن به‏شدت خوشمان آمد‪.‬‬
‫(یک تاریخ‏نگار منافق و تروتسکیست در زالندنو از جا پرید و گفت‪ :‬چطور؟‪)...‬‬
‫شاید مى‏بایست از تصاویر مستهجن کم مى‏کردید‪...‬‬
‫(و یک متخصص اقتصاد بازار فروش انحصارى با اعتراض گفت‪ :‬چه دارید‬
‫مى‏گویید؟‪)...‬‬
‫ناگهان دوتوره کاودانیا ناپدید شد‪ .‬راهروهاى سازمان انتشاراتى پر از تله‬
‫است‪ .‬مجموعه‏هاى عجیب و غریبى در آن آمد و شد مى‏کنند‪ ،‬عده‏اى که طالب‬
‫روان‏درمانى گروهى هستند‪ ،‬گروه‏هاى اقدام سریع‪ ،‬آزادزنان‪ ...‬و کاودانیا در هر‬
‫قدم‪ ،‬در خطر محاصره‪ ،‬توقیف یا قاپیده‏شدن است‪.‬‬
‫زمانى به این‏جا رسیده‏اى که تمام کسانى که اطراف سازمان‏هاى انتشاراتى‬
‫مى‏چرخند مثل گذشته‏ها‪ ،‬فقط هواخواهان‪ ،‬شعرا و داستان‏نویس‏ها‪ ،‬زناِن خواهان‬
‫ِن‬
‫نویسنده یا شاعره‏شدن‪ ،‬نیستند‪ .‬این لحظه‏اى است که (در تاریخ فرهنگ‬
‫غرب) کسانى که سعى دارند خود را بر کاغذ به ثبت برسانند‪ ،‬فقط منفردین‬
‫منزوى نیستند‪ ،‬بلکه گروه‏هاى جمعى‏اند‪ ،‬گردهم‏آیى‏هاى تحقیقى‪ ،‬گروه‏هاى‬
‫پژوهشى و گروهک‏ها‪ ،‬انگار عمل روشنفکرانه ترسوتر از آن است که به انزوا‬
‫پناه برد‪ .‬چهره‏ِى نویسنده جمع مى‏شود و همیشه در گروه جابه‏جا مى‏شود‪ .‬در‬
‫واقع کسى نمى‏تواند معرف کس دیگرى باشد‪ :‬چهار زندانى سابق که یکى‏شان‬
‫فراریست‪ ،‬چهار نفر که سابقا بیمار روانى بوده‏اند‪ ،‬با پرستار مذکرشان‪ ،‬و‬
‫پرستار مذکر با نسخه‏ِى دست‏نویس‏اش و یا این‏که زوج‏ها هستند‪ ،‬که نه همیشه‪،‬‬
‫اما اغلب زن و شوهرند‪ .‬انگار زندگى مشترک‪ ،‬مسکنى قوى‏تر از تولید نوشته‬
‫نداشته است‪ .‬هریک از این‏ها تقاضا کرده که با مسئول یک دایره یا یک بخش‬
‫صحبت کند‪ ،‬اما در آخر کار همه سر و کارشان با دوتوره کاودانیا مى‏افتد‪،‬‬
‫سخنرانى‏هاى بى‏سر و تهى که در آن کتاب لغات استادان و تخصصى‏ترین و‬
‫بسته‏ترین مکاتب تفکر در آن راه دارد و تمام این‏ها بر محرر پیرى فرود مى‏آید‬
‫که تو در نظر اول او را «یک مرد کوچک‏اندام نحیف و خمیده» توصیف کردى‪.‬‬
‫نه این‏که او از دیگران کوچک‏اندام‏تر‪ ،‬نحیف‏تر و خمیده‏تر باشد و یا این‏که کلمات‬
‫«مرد کوچک‏اندام نحیف و خمیده» جزیى از روشن توصیف‏کردن او باشد‪ ،‬بلکه‬
‫به‏نظر مى‏رسد یک‏راست از یک دنیا‪ ،‬یا ــ نه‪ ،‬از یک کتاب‪ ،‬که در آن هنوز امکان‬
‫برخورد‪ ...‬ــ بله‪ ،‬همین است‪ :‬به‏نظر مى‏رسد که او از دنیایى بیرون آمده که در‬
‫آن هنوز کتاب مى‏خوانند و هنوز مى‏شود با «مرد کوچک‏اندام نحیف و خمیده‏اى»‬
‫برخورد کرد‪.‬‬
‫بى‏این‏که خود را به دست تحیر بسپارد‪ ،‬مى‏گذارد تا مبهمات روى طاسى سرش‬
‫فرو ریزد‪ ،‬سرش را زیر مى‏اندازد و در جست‏وجوى تقلیل هر سؤالى است در‬
‫منظرى عملى‏تر‪.‬‬
‫ــ بگویید ببینم‪ ،‬نمى‏توانید در متن نوشته‪ ،‬کلماتى را پایین صفحه بنویسید و متن‬
‫نوشته را کمى فشرده کنید‪ ،‬نه؟ عقیده‏تان چیست‪ ،‬آن را مثل یادداشت زیر‬
‫صفحه بنویسید‪ .‬با عجله‪ ،‬انگار با شتاب به کمک کسى بروى که در حال‬
‫برداشتن قدم اشتباه است‪ ،‬گفتى‪:‬‬
‫ــ من یک خواننده هستم‪ ،‬فقط یک خواننده‪ ،‬نه نویسنده‪.‬‬
‫ــ آه‪ ،‬چه خوب‪ ،‬آفرین‪ ،‬آفرین‪ ،‬بسیار خوشحالم!‪ .‬نیم‏نگاهى که به تو مى‏اندازد‬
‫به‏راستى پر از سپاس از تعلق خاطر است‪« .‬من از شما خوشم آمده‪ ،‬هرروز‬
‫کمتر از روز پیش خواننده‏ِى واقعى مى‏بینم‪».‬‬
‫و حاال در عمق اعتماد هستیم‪ .‬مى‏گذارد تا جریان او را ببرد‪ ،‬فریضه‏هاى دیگر را‬
‫فراموش مى‏کند‪ ،‬حساب تو را جدا از دیگران دارد‪« :‬سال‏هاى سال است که در‬
‫این سازمان انتشاراتى کار مى‏کنم‪ ...‬و بسیار کتاب از زیر دست من گذشته‪...‬‬
‫آیا مى‏توانم ادعا کنم که کتاب مى‏خوانم؟ من این را خواندن نمى‏دانم‪ ...‬در‬
‫دهکده‏ِى من‪ ،‬کتاب کم بود‪ ،‬اما من مى‏خواندم‪ ،‬پس‪ ،‬بله‪ ،‬مى‏توانم بگویم که‬
‫ِى‬
‫کتاب مى‏خواندم‪ ...‬همیشه به خود مى‏گویم که هروقت بازنشسته شدم‪ ،‬به‬
‫دهکده‏ام برمى‏گردم و مثل سابق مى‏نشینم و مى‏خوانم‪ .‬گه گاه‪ ،‬کتابى کنار‬
‫مى‏گذارم‪ ،‬به خودم مى‏گویم‪ :‬این را براى خودم کنار مى‏گذارم‪ ،‬وقتى بازنشسته‬
‫شوم مى‏خوانم‪ ،‬بعد فکر مى‏کنم‪ ،‬که نه‪ ،‬دیگر همان نخواهد بود‪ ...‬دیشب خوابى‬
‫دیدم‪ ،‬در دهکده‏ام بودم‪ ،‬توى مرغدانى خانه‏ام‪ ،‬دنبال چیزى توى مرغدانى‬
‫مى‏گشتم‪ ،‬در سبدى که مرغ‏ها در آن تخم مى‏گذارند‪ ،‬چه پیدا کردم؟ یک کتاب‪.‬‬
‫یکى از آن کتاب‏هایى که در بچگى خوانده بودم‪ .‬یک کتاب معروف‪ ،‬اوراقش تکه‬
‫پاره بودند‪ ،‬نقاشى‏هاى سیاه و سفید داشت که با مداد رنگى آن‏ها را رنگ کرده‬
‫بودم‪ ...‬بهتان بگویم‪ ،‬وقتى بچه بودم‪ ،‬مى‏رفتم توى مرغدانى پنهان مى‏شدم تا‬
‫کتاب بخوانم‪...‬‬
‫تو سعى دارى دلیل مالقات‏ات را براى او بگویى‪ ،‬او فرمان را به‏دست مى‏گیرد‪،‬‬
‫و حتى نمى‏گذارد حرفت را ادامه بدهى‪:‬‬
‫«شما هم همین‏طور‪ ،‬شما هم همین‏طور‪ ،‬این اوراق قاطى شده‪ ...‬ما در‬
‫جریانش بودیم‪ ،‬کتاب‏هایى که شروع مى‏شوند و ادامه پیدا نمى‏کنند‪ ...‬این اواخر‪،‬‬
‫تولیدات سازمان پر از اغتشاش شده‪ ،‬آقاى عزیز شما چیزى از آن مى‏فهمید؟‬
‫ما که هیچ نمى‏فهمیم‪».‬‬
‫توى بغلش انبوهى نسخه‏ِى چاپخانه بود‪ ،‬آن را آرام زمین مى‏گذارد‪ ،‬انگار‬
‫کم‏ترین تکان‪ ،‬این خطر را دارد که حروف چاپ سربى به این منظمى‪ ،‬با هم‬
‫قاطى شوند‪.‬‬
‫«یک سازمان انتشاراتى‪ ،‬تشکیالت ظریفى دارد‪ ،‬آقاى عزیز کافى است به هر‬
‫دلیل بى‏جهتى یک چیزش خراب و بى‏نظمى مسلط شود و هیوال زیر پایمان دهان‬
‫باز کند‪ ،‬ببخشید‪ ،‬وقتى فکرش را مى‏کنم سرم گیج مى‏رود‪ ».‬چشمانش را با‬
‫دست پوشاند‪ ،‬انگار مى‏خواست از خیال باطل این‏همه ورق کاغذ و خط و‬
‫حروفى که در ابرى از غبار مى‏چرخند‪ ،‬فرار کند‪.‬‬
‫ــ باشد‪ ،‬باشد‪ ،‬دوتوره کاودانیا قضیه را این‏جورى تلقى نکنید‪ .‬حاال نوبه‏ِى تو‬
‫است که او را تسکین دهى‪« .‬این فقط کنجکاوى ساده‏ِى یک خواننده بود‪ ،‬اما‬
‫اگر چیزى نمى‏توانید به من بگویید‪»...‬‬
‫و محرر‪:‬‬
‫ــ گوش کنید‪ ،‬هرچه را که بدانم‪ ،‬با کمال میل برایتان مى‏گویم‪ .‬اتفاق وقتى‬
‫افتاد که مرد جوانى خود را به سازمان انتشاراتى معرفى کرد‪ ،‬به‏نظر مى‏آمد‬
‫که مترجم‪ ...‬چه بود‪ ...‬اسمش چه بود؟‬
‫ــ از زبان لهستانى؟‬
‫ــ نه‪ ،‬لهستانى نبود! زبان مشکلى بود که آدم‏هاى کمترى با آن آشنا هستند‪...‬‬
‫ــ از زبان سیمرى‪.‬‬
‫ــ سیمرى نه‪ ،‬شمال‏تر‪ ،‬اسمش چه بود؟ به‏نظر مى‏آمد که چندین زبان‬
‫فوق‏العاده را مى‏دانست‪ ،‬اصًال زبانى نبود که او با آن آشنا نباشد‪ ،‬حتى زبان‬
‫سیمبرى‪ ،‬بله‪ ،‬سیمبرى بود‪ .‬او از این زبان کتابى براى ما آورد‪ ،‬یک رمان زیبا و‬
‫پرحجم‪ .‬نام کتاب چه بود‪ ،‬مسافر‪ ،‬نه‪ ،‬مسافر چیز دیگرى بود‪ ،‬با دورشدن از‪...‬‬
‫ــ رمان تادزیو بازاکبال؟‬
‫ــ نه‪ ،‬بازاکبال نبود‪ ،‬آن لبه‏ِى ساحلى بود‪ ،‬چیز‪ ...‬اى بابا‪...،‬‬
‫ــ آهتى؟‬
‫ــ بله‪ ،‬درست است‪ ،‬اوکو آهتى!‬
‫ــ اما مرا مى‏بخشید‪ ،‬اما اوکو آهتى یک نویسنده‏ِى اهل سیمرى نبود‪.‬‬
‫ــ بله‪ ،‬اول فکر کردیم که او اهل سیمرى است‪ ،‬این اوکو آهتى‪ ...‬اما مى‏دانید‬
‫چه اتفاقى افتاد؟ موقع جنگ‪ ،‬بعد از جنگ‪ ،‬اصالحات مرزها‪ ،‬پرده‏ِى آهنین‪،‬‬
‫واقعه این است که جایى که پیش از این سیمرى بود‪ ،‬حاال سیمبرى شده و‬
‫سیمرى را کمى باالتر جا داده‏اند‪ .‬و به‏هنگام مرمت‏هاى بعد از جنگ‪ ،‬سیمبرى‏ها‪،‬‬
‫همه را متصرف شدند‪ ،‬حتى ادبیات سیمرى را‪...‬‬
‫ــ این همان تز استاد گالیگانى است‪ ،‬اما استاد اوتزى ـ توتزى آن را رد کرده‪.‬‬
‫ــ کمى هم رقابت‏هاى دانشگاهى را در نظر بگیرید‪ ،‬دو استاد با هم در رقابت‬
‫هستند‪ ،‬دو استادى که چشم دیدن همدیگر را ندارند‪ .‬چطور مى‏خواهید اوتزى ـ‬
‫توتزى قبول کند که شاهکار زبان او را باید در زبان همکارش بخوانند!‬
‫تو یادآورى مى‏کنى‪:‬‬
‫ــ پس مى‏ماند این مسئله که خمیده بر لبه‏ِى ساحلى پرتگاه‪ ،‬یک رمان ناتمام‬
‫است و حتى تا شروع مى‏شود‪ ...‬من نسخه‏ِى اصلى را دیده‏ام‪ ...‬خمیده بر‬
‫لبه‏ِى ‪ ...‬صبر کنید‪ ،‬شما مرا قاطى کردید‪ ،‬این عنوانى است شبیه عنوان کتاب‪،‬‬
‫اما عنوان آن‪ ،‬این نیست‪ ،‬یک چیزى است مثل بلندى بله‪ ،‬بلندى از ویلیاندى‪.‬‬
‫ــ بى‏هراس از بلندى و باد؟ اما بگویید ببینم‪ :‬پس ترجمه شده؟ شما آن را‬
‫منتشر کرده‏اید؟‬
‫ــ صبر کنید‪ ،‬مترجم‪ ،‬به‏نظر مى‏رسد کسى به‏نام هرمس مارانا(‪ )۵۱‬است و‬
‫تمام اوراق درست را دارد‪ :‬او مقدارى از ترجمه‏اش را به ما داد‪ ،‬ما هم عنوان‬
‫را اعالم کردیم‪ ،‬او با دقت تمام‪ ،‬صد صفحه به صد صفحه‪ ،‬صفحات ترجمه‬
‫شده را به ما مى‏داد‪ ،‬پیش‏پرداخت را هم به جیب زد‪ ،‬متن ترجمه را به چاپخانه‬
‫فرستادیم‪ ،‬شروع به مرتب‏کردن آن کردیم تا وقت را تلف نکرده باشیم‪ ...‬بعد‬
‫هنگام تصحیح نسخه‏هاى چاپخانه‪ ،‬متوجه تناقض‏ها و عجیب‏بودن آن شدیم‪...‬‬
‫مارانا را صدا کردیم‪ ،‬از او سؤاالتى کردیم‪ ،‬ناراحت شد‪ ،‬تناقض‏گویى کرد‪ ...‬او‬
‫را پیش خودمان آوردیم و متن نوشته‏ِى اصلى را به او دادیم تا با صداى بلند‬
‫قسمتى از آن را برایمان ترجمه کند‪ ...،‬اعتراف کرد که یک کلمه هم زبان‬
‫سیمبرى نمى‏داند!‪...‬‬
‫ــ پس ترجمه‏هایى که به شما داده بود؟‪...‬‬
‫ــ اسامى اشخاصى را به زبان سیمبرى نوشته بود و نه به زبان‬
‫سیمرى‪،‬دیگرنمى‏دانم‪،‬متن‏نوشته را از داستان دیگرى ترجمه کرده بود‪...‬‬
‫ــ چه داستانى؟‬
‫ــ چه داستانى؟ ما هم همین سؤال را از او کردیم‪.‬‬
‫و او گفت‪ :‬یک داستان لهستانى (این‏جا دیگر لهستانى پا پیش مى‏گذارد)‪ ،‬از‬
‫تادزیو بازاکبال‪.‬‬
‫ــ با دورشدن از مالبورک‪...‬‬
‫ــ آفرین‪ ،‬اما صبر داشته باشید‪ ،‬این چیزى بود که او به ما گفت و ما باید آن را‬
‫باور مى‏کردیم‪ ،‬دیگر کتاب زیر چاپ رفته بود‪ .‬همه‏چیز را متوقف کردیم‪.‬‬
‫صفحه‏ِى عنوان را عوض کردیم‪ ،‬و جلد کتاب را‪ ،‬بسیار ضرر کردیم‪ ،‬اما به هر‬
‫جهت‪ ،‬چه این عنوان و چه عنوانى دیگر و چه این نویسنده و چه نویسنده‏اى‬
‫دیگر‪ ،‬کتاب آن‏جا بود‪ ،‬ترجمه شده‪ ،‬مرتب شده‪ ،‬چاپ شده‪...‬‬
‫نمى‏دانیم‪ ،‬تمام این ترتیب‏ها و بى‏ترتیبى‏هاى چاپخانه‪ ،‬صحافى‪ ،‬فرم‏هاى اولیه که‬
‫صفحه‏ِى عنوان آن خراب بود و فرم‏هاى جدید جانشین آن شده بود با صفحه‏ِى‬
‫عنوان درست‪ ...‬خالصه‪ ،‬قاراشمیشى شد که گریبان تمام چیزهاى جدید دفتر‬
‫نشر را هم گرفت‪ ...‬نسخه‏هاى کاملى که از بین بردیم و مجلدهایى که به‬
‫کتاب‏فروشى‏ها فرستاده بودیم و برگرداندیم‪...‬‬
‫ــ من درست متوجه نشدم‪ :‬شما اآلن دارید راجع به کدام داستان حرف‬
‫مى‏زنید؟ همانى که توى ایستگاه بود‪ ،‬همانى که پسر ترک خانه مى‏کند؟ یا‬
‫همانى که‪...‬‬
‫ــ کمى صبر داشته باشید‪ ،‬این‏هایى که برایتان تعریف کردم چیز مهمى نبود‪،‬‬
‫چون به‏هر حال‪ ،‬طبیعى بود که ما دیگر به این آقا اعتماد نداشته باشیم‪.‬‬
‫مى‏خواستیم قضیه را درست ببینیم‪ ،‬پس ترجمه را با متن اصلى مقایسه‬
‫کردیم‪ ،‬و چه اتفاقى افتاد؟ بازاکبال نبود‪ ،‬داستانى بود که از فرانسه ترجمه‬
‫شده بود‪ ،‬از یک نویسنده‏ِى بلژیکى ناشناس‪ ،‬برتران واندرولد(‪ ،)۵۲‬با نام‪...‬‬
‫صبر کنید‪ ،‬االن به شما نشان مى‏دهم‪.‬‬
‫کاودانیا دور شد و بعد با پرونده‏اى از اوراق فتوکپى بازگشت‪« .‬این‏هم این‪،‬‬
‫نامش نگاهى به پایین‪ ،‬در تیرگى سایه‏ها است‪ .‬ما متن نوشته اولین صفحات‬
‫آن را به فرانسه داریم‪ .‬با چشمان خودتان آن را نگاه کنید‪ ،‬کمى قضاوت کنید‪،‬‬
‫چه کالهبردارى! هرمس مارانا‪ ،‬این داستان کوچک ناچیز را کلمه به کلمه‬
‫ترجمه کرده بود و آن را به نام داستان سیمرى‪ ،‬داستان سیمبرى و داستان‬
‫لهستانى جا زده بود‪ ...‬تو اوراق فتوکپى را ورق مى‏زنى و با نظر اول‪ ،‬متوجه‬
‫مى‏شوى که این نگاهى به پایین‪ ،‬در تیرگى سایه‏ها‪ ،‬هیچ ارتباطى با چهار رمانى‬
‫که نیمه‏کاره متوقف شده‏اند‪ ،‬ندارد‪.‬‬
‫خواستى کاودانیا را هم متوجه این قضیه بکنى‪ ،‬اما او ورقه‏اى متصل به‬
‫پرونده را به تو نشان داد‪« :‬مى‏خواهید ببینید که این مارانا در جواب گله‏هاى ما‬
‫از این فریب او چه جواب گستاخانه‏اى داده؟ این نامه‏ِى اوست‪.‬‬
‫و او یک بخش از نوشته‏اى را به تو نشان داد تا بخوانى‪:‬‬
‫«مگر نام نویسنده روى جلد کتاب چه اهمیتى دارد؟ بیایید خودمان را از این‏جا‬
‫به سه‏هزار سال بعد ببریم‪ .‬خدا مى‏داند کدام کتاب زمانه‏ِى ما تا آن‏وقت دوام‬
‫خواهد داشت و نام کدام نویسنده به یادها خواهد ماند‪ ،‬برخى از کتاب‏ها معروف‬
‫باقى مى‏مانند‪ ،‬اما آن‏ها را به‏سان آثارى بى‏نویسنده ارج خواهند گذاشت‪ ،‬همان‬
‫سان که افسانه‏ِى گیلگمش براى ما حماسه شده‪ .‬نویسنده‏هایى هستند که‬
‫نام‏شان معروف مى‏ماند‪ ،‬و اثرى از آثارشان باقى نخواهد ماند‪ ،‬مثل قضیه‏ِى‬
‫سقراط‪ ،‬و یا تمام کتاب‏هاى به‏جا مانده را به یکتا نویسنده‏اى اسرارآمیز نسبت‬
‫مى‏دهند‪ ،‬مثل هومر‪»...‬‬
‫کاودانیا با صداى بلند گفت‪:‬‬
‫ــ دیدید دالیل مستدل را؟ اشکال در این‏جاست که ممکن است حق با او‬
‫باشد‪...‬‬
‫سرش را پایین مى‏اندازد‪ ،‬گرفتار یک فکر شده‪ ،‬لبخندى مى‏زند‪ ،‬آه مالیمى‬
‫مى‏کشد‪ .‬آقاى خواننده تو مى‏توانى از پیشانى او فکرش را بخوانى‪.‬‬
‫سالیان سال است که کاودانیا کنار کتاب‏ها زندگى مى‏کند‪ :‬ساخته‏شدن آن‏ها را‬
‫مى‏بیند‪ ،‬تکه به تکه‪ ،‬مى‏بیند که کتاب‏ها هرروز زندگى مى‏کنند و هرروز مى‏میرند‪ .‬و با‬
‫این‏همه‪ ،‬براى او کتاب واقعى چیز دیگرى است‪ .‬آن کتاب‏ها متعلق به زمانى‬
‫هستند که پیام‏آور دنیاهاى دیگرى بوده‏اند‪ ،‬همین‏طور هم در مورد نویسندگان‪:‬‬
‫هرروز با آن‏ها مرافعه دارد‪ ،‬وسوسه‏ِى آن‏ها‪ ،‬تزلزل آن‏ها‪ ،‬حساسیت آن‏ها‪ ،‬و خود‬
‫مرکزبینى آن‏ها را مى‏شناسد‪ .‬در حالى‏که نویسندگان واقعى‪ ،‬آن‏هایى بودند که‬
‫فقط نام‏شان روى جلد کتاب بود‪ ،‬نامى که از عنوان جدا نبود‪ .‬نویسندگانى هم‬
‫بوده‏اند که در واقع با شخصیت‏ها و مکان‏هاى کتاب هم‏دست بوده‏اند‪.‬‬
‫نویسندگانى که هم وجود داشته‏اند و هم وجود نداشته‏اند‪ ،‬به‏مثال شخصیت‏ها و‬
‫مکان‏ها‪ .‬نویسنده در نقطه‏اى نامرئى همان جایى که کتاب‏ها شروع مى‏شوند‪،‬‬
‫وجود دارد‪ .‬خالئى که اشباح در آن جوالن دارند‪ ،‬تونلى زیرزمینى که دنیایى‬
‫دیگر را با مرغدانى زمان بچگى ربط مى‏دهد‪ ...‬او را صدا مى‏زنند‪ ،‬لحظه‏اى مردد‬
‫مى‏ماند که اوراق را با خود ببرد یا براى تو بگذارد‪.‬‬
‫«این سند مهمى است‪ ،‬نمى‏شود آن را از این‏جا خارج کرد‪ ،‬هیأت رسیدگى به‬
‫امور خالف مى‏تواند محاکمه‏اى با عنوان سرقت کالم تشکیل دهد‪ .‬اگر‬
‫مى‏خواهید آن را بیشتر بخوانید‪ ،‬همین‏جا پشت این میز بنشینید‪ ،‬اما فراموش‬
‫نکنید آن را به من پس دهید‪ ،‬حتى اگر یادم برود‪ ،‬واى به حال‏تان اگر آن را گم‬
‫کنید‪»...‬‬
‫مى‏توانى در جواب بگویى که تمام این‏ها هیچ اهمیتى ندارد‪ ،‬و این داستانى‬
‫نیست که تو در جست‏وجویش هستى‪ ،‬اما شاید براى این‏که از این تحریک بدت‬
‫نیامده و یا شاید به‏دلیل این‏که دوتوره کاودانیا که بیش از پیش گرفتار است‪،‬‬
‫دیگر ناپدید شده و در میان گردباد کارهاى انتشاراتى بلعیده شده‪ ...،‬مى‏ماند‬
‫این‏که بنشینى و نگاهى به پایین‪ ،‬در تیرگى سایه‏ها را بخوانى‪.‬‬
‫نگاهى به پایین‪ ،‬در تیرگى سایه‏ها‬

‫دهانه‏ِى کیسه‏ِى پالستیکى را که تا گردن ژوژو مى‏رسید‪ ،‬بستم‪ ،‬سر بیرون‬


‫مانده بود‪ .‬روش دیگر این بود که اول سر را داخل کنیم‪ ،‬اما این‏هم مشکل مرا‬
‫حل نمى‏کرد‪ ،‬چون به‏هر حال باز پاها بیرون مى‏ماند چاره در این بود که پاهایش‬
‫را خم کنیم‪ ،‬اما هرچقدر سعى کردم با لگدزدن به آن‏ها خم‏شان کنم‪ ،‬از بس‬
‫خشکیده بودند‪ ،‬مقاومت کردند و وقتى آخر سر موفق شدم پاها و کیسه با‬
‫هم خم شدند و این‏طورى حمل آن مشکل‏تر مى‏شد و سر هم بیشتر از پیش‬
‫بیرون آمده بود‪.‬‬
‫به او گفتم‪« :‬ژوژو‪ ،‬آخر چه‏وقت من از دست تو خالص مى‏شوم»‪ ،‬و هر بار که‬
‫او را مى‏چرخاندم خودم را مقابل صورت احمق او مى‏یافتم‪ ،‬سبیل‏هاى قیطانى‪،‬‬
‫موهاى بریانتین‏زده و گره‏ِى کراواتش انگار از پول‏اور بیرون مانده باشد‪ ،‬از‬
‫کیسه‏ِى پالستیکى بیرون زده بود‪ ،‬مقصودم پول‏اور سال‏هایى است که او هنوز‬
‫از مد پیروى مى‏کرد‪ .‬مد آن سال‏ها‪ ،‬شاید ژوژو به این مد دیر رسیده بود و وقتى‬
‫رسیده بود که دیگر در هیچ کجا چنین مدى وجود نداشت‪ .‬اما او که در جوانى‬
‫حسرت آدم‏هایى را مى‏خورد که آرایش و لباس‏پوشیدن‏شان این‏چنین بود‪ ،‬یعنى از‬
‫بریانتین گرفته تا کفش سیاه ورنى با سرپنجه‏ِى مخملى‪ ،‬ظاهر این‏چنینى را با‬
‫ثروت یکى مى‏دانست‪ ،‬و وقتى خودش پولدار شد‪ ،‬آن‏قدر گرفتار موفقیت‏اش بود‬
‫که وقت نکرد به اطرافش نگاهى بیندازد و متوجه شود آن‏هایى که او دلش‬
‫مى‏خواست شبیه‏شان شود حاال دیگر نوع دیگرى لباس مى‏پوشند‪.‬‬
‫بریانتین خوب چسبیده بود‪ ،‬حتى وقتى سر را فشار دادم تا ته کیسه برود‪،‬‬
‫موها هنوز شکل یک‏دست‏شان را حفظ کرده بودند‪ ،‬گنبد کروى شکلى بود که‬
‫قوس بلندى داشت مثل نوارهاى به‏هم فشرده‏شده‪ .‬گره کراوات کمى به‏هم‬
‫خورده بود‪ ،‬حرکتى آگاهانه در جهت مرتب‏کردن گره کردم‪ ،‬انگار جسدى با‬
‫کراوات کج بیشتر نگاه‏ها را به خود جلب مى‏کرد تا جسدى با کراوات مرتب‪.‬‬
‫برنادت(‪ )۵۳‬گفت ــ یک کیسه‏ِى دیگر براى سر الزم داریم‪ .‬و من باز متوجه‬
‫شدم که هوش این دختر خیلى باالتر از هوشى است که از دخترى با این‬
‫وضعیت اجتماعى انتظار داریم‪ .‬بدبختى این‏جاست که ما نمى‏توانیم یک کیسه‏ِى‬
‫پالستیکى بزرگ‏تر گیر بیاوریم‪ .‬فقط یک کیسه زباله‏ِى آشپزخانه است‪ ،‬یک‬
‫کیسه‏ِى کوچک نارنجى‏رنگ که به‏خوبى مى‏توانست سر او را پنهان کند‪ ،‬اما‬
‫نمى‏شد یک بدن انسان را توى یک کیسه کنیم و سرش را توى کیسه‏اى‬
‫کوچک‏تر‪.‬‬
‫به‏هر حال‪ ،‬بیشتر از این نمى‏توانستیم توى این زیرزمین بمانیم‪ ،‬باید قبل از‬
‫سحر از دست ژوژو خالص مى‏شدیم‪ .‬فعًال دو ساعتى مى‏شود که او را انگار‬
‫زنده باشد به این طرف و آن طرف برده‏ایم‪ .‬مثل مسافر سوم توى ماشین‬
‫کوچک سرباز نشسته بود و توجه خیلى‏ها را به خودمان جلب کرده بودیم‪ .‬مثًال‬
‫این دو پاسبان موتورسوار که به‏آرامى به ما نزدیک شدند و توقف کردند تا‬
‫نگاهى به ما بیندازند‪ ،‬آن هم درست در لحظه‏اى که خودمان را آماده کرده‬
‫بودیم او را به رودخانه بیندازیم (چند لحظه پیش پل برسى(‪ )۵۴‬به نظرمان‬
‫خلوت آمده بود)‪ .‬فورا من و برنادت به پشت او زدیم و ژوژو کنار جان‏پناه خم‬
‫شد‪ ،‬سر و دست‏هایش آویزان بودند و من‪« :‬خب‪ ،‬رفیق من‪ ،‬برو ببینم‪ ،‬دل و‬
‫روده‏ات را باال بیاور‪ ،‬فکرت باز مى‏شود!»‬
‫این را گفتم‪ ،‬بعد دو نفرى او را گرفتیم و دست‏هایش را دور شانه‏هایمان‬
‫انداختیم و به ماشین برگشتیم‪ .‬در این موقع‪ ،‬گازى که توى شکم اجساد جمع‬
‫مى‏شود‪ ،‬با سر و صدا خارج شد و دو پاسبان فورا زدند به چاک‪ ،‬با خود گفتم که‬
‫ژوژوى مرده با ژوژوى زنده که رفتارى بسیار ظریف داشت‪ ،‬شخصیتى‬
‫متفاوت دارد‪ .‬و هرگز هم اینقدر مهربان نبود که به دو دوستى که احتمال خطر‬
‫گیوتین به دلیل قتل او براى‏شان بود‪ ،‬این‏چنین کمک کند‪ .‬با این اوضاع‪ ،‬شروع‬
‫کردیم به جست‏وجو براى پیداکردن کیسه‏ِى پالستیکى و حلب بنزین‪ .‬حاال باید‬
‫جایش را تعیین مى‏کردیم‪ ،‬غیرممکن بود که در پایتختى مثل پاریس جاى راحتى‬
‫براى سوزاندن جسد پیدا کنیم‪ ،‬باید ساعتى براى یافتن آن وقت تلف مى‏کردیم‪.‬‬
‫ــ در فونتن‏بلو(‪ )۵۵‬جنگل نداریم؟‬
‫این سؤال را وقتى از برنادت کردم که کنارم نشست و داشتم ماشین را راه‬
‫مى‏انداختم‪.‬‬
‫«تو که بلدى‪ ،‬راه را به من نشان بده»‬
‫و به خود گفتم‪ :‬شاید وقتى آفتاب‪ ،‬آسمان را خاکسترى‏رنگ کند‪ ،‬ما مشغول‬
‫برگشتن به شهر و توى صف کامیون‏هاى صیفى‏جات باشیم و از ژوژو هم یک تل‬
‫کوچک برشته و مهوع‪ ،‬در زمین مسطحى در جنگل‪ ،‬میان درخت‏هاى ارژن‪،‬‬
‫باقى مى‏ماند‪ ،‬از ژوژو و از گذشته‏ِى من ــ بلى ــ این‏بار دیگر بار آخر است‪،‬‬
‫دیگر مى‏توانم مطمئن باشم که گذشته‏ام سوخته و فراموش و همه‏چیز‪ ...‬شده‪.‬‬
‫انگار هرگز وجود نداشته‪.‬‬
‫بارها برایم اتفاق افتاد که متوجه شوم گذشته‏ام دارد به‏رویم سنگینى مى‏کند‪.‬‬
‫بسیارى از اشخاص فکر مى‏کنند که نزد من اعتبار مالى و اخالقى دارند ــ مثًال‬
‫در ماکائو‪ ،‬والدین دخترهاى باغ یشم‪ ...‬از آن‏ها مثال زدم‪ ،‬چون هیچ چیز بدتر از‬
‫یک خانواده‏ِى چینى نیست که به آدم بچسبد؛ و به‏هر جهت‪ ،‬وقتى آن‏ها را‬
‫استخدام کردم‪ ،‬همه‏چیز کامًال روشن بود‪ ،‬هم با خودشان و هم با‬
‫خانواده‏شان‪ .‬نقد پرداخت مى‏کردم تا نبینم پدر و مادرها مدام با آن قیافه‏هاى‬
‫زردنبو‪ ،‬جوراب‏هاى سفید‪ ،‬و سبدهاى چوب بامبو که همیشه بوى ماهى مى‏داد و‬
‫حالت غربتى‏شان‪ ،‬به سراغم مى‏آیند‪ .‬انگار از دهات آمده بودند‪ ،‬در حالى‏که‬
‫همه‏شان توى محله‏ِى بندرى زندگى مى‏کردند ــ بله‪ ،‬چندبار‪ ،‬وقتى که گذشته‏ام‬
‫ِى‬
‫روى شانه‏هایم سنگینى مى‏کرد‪ ،‬این امید را داشتم که به‏یکباره از همه‏چیز ببرم‪:‬‬
‫شغل‪ ،‬شهر‪ ،‬زن و دنیایم را عوض کنم ــ دنیایى از پى دنیایى دیگر‪ ،‬تا جایى که‬
‫یک دور کامل زده باشم ــ عاداتم‪ ،‬رفقایم‪ ،‬معامالت مشترى‏هایم‪ ...،‬اشتباه‬
‫مى‏کردم‪ ،‬اما وقتى متوجه شدم که دیگر دیر شده بود‪.‬‬
‫با این روش‪ ،‬فقط گذشته‏ام را توى خودم جمع مى‏کردم و گذشته را زیادتر‬
‫مى‏کردم‪ ،‬زندگى به‏نظرم زیاده از حد تاریک و تکه تکه و مغشوش مى‏آمد‪ ،‬آن‏قدر‬
‫که نمى‏توانستم آن را تا آخر دنبال خودم بکشم‪ .‬پس‪ ،‬تمام این زندگى‏ها را تصور‬
‫کنید‪ ،‬هرکدام با گذشته‏ِى خودش‪ ،‬و با گوشه‏هاى دیگرى از زندگى‏هاى دیگر‪ ،‬که‬
‫دایم با هم قاطى مى‏شدند‪ .‬هر بار هم به خودم مى‏گفتم‪ :‬چه آرامشى‪ ،‬کنتور را‬
‫صفر مى‏کنم‪ ،‬تخته را هم با تخته پاک‏کن پاک مى‏کنم‪ ،‬اما فرداى آن روز که به‬
‫جاى جدیدى مى‏رسیدم‪ ،‬صفر تبدیل به عددى شده بود‪ ،‬آن‏چنان که دیگر روى‬
‫کنتور جا نمى‏گرفت‪ .‬سرتاسر تخته هم پر شده بود از ــ اشخاص‪ ،‬مکان‏ها‪،‬‬
‫صحبت‏ها‪ ،‬نفرت‏ها و اشتباهات‪.‬‬
‫آن شبى که داشتیم دنبال جاى مناسبى براى زغال‏کردن ژوژو مى‏گشتیم و با‬
‫فانوس‏هایمان وسط تنه‏هاى درخت و صخره‏ها مى‏گشتیم‪ ،‬ناگهان برنادت‬
‫صفحه‏ِى تعیین بنزین را نشانم داد‪:‬‬
‫ــ صبر کن‪ ،‬مبادا بگویى دیگر بنزین نداریم!‬
‫واقعیت داشت‪ .‬از بس سرم شلوغ بود‪ ،‬یادم رفته بود باک را پر کنم و حاال این‬
‫خطر بود که وسط دهات‪ ،‬ماشین بایستد‪ ،‬آن‏هم وقتى که بنزین‏فروش‏ها‬
‫تعطیل‏اند‪ .‬از بخت خوب‪ ،‬هنوز ژوژو را آتش نزده بودیم‪ :‬خودمان را تصور‬
‫کردم که با فاصله‏ِى کمى از آتش ایستاده‏ایم و حتى نمى‏توانستیم ماشین را که‬
‫به‏راحتى مى‏شد شناسایى‏اش کرد بگذاریم و پیاده فرار کنیم‪.‬‬
‫به‏هر حال‪ ،‬راهى نمانده بود مگر حلب بنزین را‪ ،‬که براى خیساندن کت شلوار‬
‫آبى ژوژو و پیراهن ابریشمى که حروف اول اسمش روى آن دوخته بود‪ ،‬توى‬
‫باک بریزیم‪.‬‬
‫با سرعت به شهر برگشتیم و سعى داشتیم فکر دیگرى بکنیم تا از دست او‬
‫خالص شویم‪ .‬به خودم همیشه مى‏گفتم که تا به‏حال توانسته‏ام از تمام‬
‫درگیرى‏ها‪ ،‬چه خوب و چه بد‪ ،‬بیرون بیایم‪ .‬گذشته‏ام مثل کرم کدو بسیار طویل‬
‫بود و آن را پیچیده به خود توى دلم گذاشته‏ام و حلقه‏هایش را هم گم نمى‏کنم‪،‬‬
‫هرچند که بسیار سعى کردم که دل و روده‏هایم را در مستراح‏هاى انگلیسى یا‬
‫ترکى خالى کنم و یا در چلیک‏هاى زندان و یا گلدان‏هاى بیمارستان‏ها و یا چاله‬
‫چوله‏هاى اردوگاه و یا توى بیشه‏ها که مراقب بودم مرا مار نزند مثل ونزوئال‪.‬‬
‫گذشته را نمى‏شود عوض کرد‪ ،‬همان‏طور که اسم را نمى‏شود عوض کرد‪ :‬با‬
‫وجود تمام گذرنامه‏هایى که داشته‏ام و نام‏هایى که حتى به یادم نمانده‏اند‪ ،‬باز‬
‫هم همه مرا رودى سوییسى(‪ )۵۶‬صدا مى‏زنند‪ :‬به‏هر جا که مى‏رفتم و با هر نامى‬
‫که مى‏رفتم‪ ،‬باألخره کسى پیدا مى‏شد که مى‏دانست من کیستم و چه‏کاره‬
‫بوده‏ام‪ ،‬حتى اگر از گذر زمان تغییر قیافه هم پیدا کرده بودم‪.‬‬
‫کله‏ام کمى طاس و زردرنگ شده مثل بادرنگ‪ .‬زمانى تیفوس آمده بود و ما در‬
‫بندر استیارنا(‪ )۵۷‬براى بارگیرى رفته بودیم‪ ،‬اما نمى‏توانستیم به ساحل نزدیک‬
‫شویم و حتى با رادیو هم نمى‏شد تماس گرفت‪ .‬نتیجه‏اى که مى‏خواهم از تمام‬
‫این قصه‏ها بگیرم‪ ،‬این است که زندگى هرکس‪ ،‬یکتا و تک‪ ،‬به‏هم بسته و به‏هم‬
‫فشرده‪ ،‬مثل نمدى است که نمى‏شود نخى از آن جدا کرد‪ .‬و اگر برحسب‬
‫اتفاق‪ ،‬جزییاتى بى‏اهمیت در روزى معمولى پیش بیاید که بر من سنگینى کند‬
‫مثل ــ دیدارم با آن سریالنکایى که مى‏خواست به من مقدارى تخم تمساح توى‬
‫حوضچه‏اى از جنس روى‪ ،‬بفروشد ــ مى‏توانم مطمئن باشم که کل این بخش‬
‫بى‏اهمیت حاوى تمام زندگى گذشته‏ام است‪ :‬تمام گذشته‏ام‪ ،‬تمام گذشته‏هایى‬
‫که سعى کرده بودم فراموش‏شان کنم‪ ،‬و تمام زندگى‏هایى که آخرش فقط به‬
‫یک زندگى منتهى مى‏شد ــ یعنى زندگى من ــ و تا این محل که تصمیم داشتم‬
‫دیگر از آن بیرون نروم‪ ،‬ادامه دارد‪ ،‬این محل‪ ،‬یعنى این خانه‏ِى کوچک با حیاط‬
‫پشتى‏اش در حومه‏ِى پاریس که استخر ماهى‏هاى حاره‏اى را در آن کار‬
‫گذاشته‏ام‪ .‬تجارتى بى‏دردسر که نتیجه‏اش زندگى ثابتى شده که هرگز‬
‫نداشته‏ام‪.‬‬
‫چون حتى یک روز هم نمى‏شود ماهى‏ها را سرسرى گرفت‪ .‬در مورد زن هم‪ ،‬با‬
‫این سنى که من دارم به خودم حق مى‏دهم که توى شلم‏شورباى تازه‏اى وارد‬
‫نشوم‪.‬‬
‫برنادت نقل دیگرى است‪ ،‬مى‏توانم بگویم که در مورد او کوچک‏ترین اشتباهى‬
‫نکرده‏ام‪ :‬تا فهمیدم ژوژو به پاریس برگشته و رد مرا مى‏گیرد‪ ،‬من هم فورى‬
‫دنبال رد او رفتم و این‏جورى بود که برنادت را پیدا کردم و توانستم او را کنار‬
‫خودم قرار دهم و بى‏این‏که او به چیزى مشکوک شود‪ ،‬براى زدن ضربه با هم‬
‫تبانى کردیم‪ .‬در لحظه‏ِى حساس‪ ،‬پرده را کشیدم و اولین چیزى که از او دیدم‬
‫ــ پس از این‏همه سال که همدیگر را گم کرده بودیم ــ جنبش پیستون‏وار پشت‬
‫گنده‏ِى او بود که به زانوهاى سفید برنادت چسبیده بود و پس گردن‬
‫شانه‏کرده‏اش روى بالش‪ ،‬که به صورت رنگ‏پریده‏ِى برنادت چسبیده بود که‬
‫نود درجه چرخید تا توانستم روى ماشه فشار بیاورم‪ .‬همه‏چیز خیلى زود و‬
‫خیلى تمیز انجام شد‪ ،‬بى‏این‏که فرصت کند برگردد و مرا بشناسد و بفهمد که‬
‫چه کسى عیش او را منقض کرده‪ .‬حتى متوجه گذر بین مرز جهنم زنده‏ها و‬
‫جهنم مرده‏ها هم نشد‪ .‬برایش بهتر بود که فقط مرگ را مقابل خودش ببیند‪.‬‬
‫ــ اى حرام‏زاده‏ِى پیر‪ ،‬بازى تمام شد‪.‬‬
‫خودم از این‏که با چنین لحن مهربانى این جمالت را گفتم‪ ،‬تعجب کردم‪ .‬برنادت‬
‫بى‏این‏که کفش‏هاى سیاه پنجه مخملى را فراموش کند‪ ،‬مشغول پوشاندن لباس‬
‫به او شد‪ .‬باید طورى او را مى‏بردیم که انگار مست است و نمى‏تواند سر پا‬
‫بایستد‪ .‬به یاد اولین برخوردمان افتادم‪ ،‬سالیان سال پیش‪ ،‬توى شیکاگو‪ ،‬در‬
‫اتاق پشتى مغازه‏ِى میکونیکوس(‪ )۵۸‬پیر که پر از نیم‏تنه‏هاى سقراط بود‪:‬‬
‫لحظه‏اى بود که متوجه شدم تمام پولى را که از بابت بیمه‏ِى آتش‏سوزى عمدى‬
‫گیرمان آمده بود‪ ،‬توى این دستگاه‏هاى بازى باخته‏ام و حاال این پیرزن افلیج‬
‫بیمار جنسى و او مرا گیر انداخته بودند‪ .‬صبح وقتى از باالى تپه‏ِى شنى به‬
‫دریاچه‏ِى یخ‏زده نگاه مى‏کردم‪ ،‬آن‏چنان آزادى را مزه کردم که انگار سال‏ها بود‬
‫طعم آن را نچشیده بودم‪ .‬اما به بیست و چهار ساعت نکشید که فضاى‬
‫اطرافم از نو بسته شد و همه‏چیز در این مجموعه خانه‏هاى بوگندو‪ ،‬میان‬
‫محله‏ِى یونانى‏ها و لهستانى‏ها‪ ،‬به تصمیم درآمد‪ .‬در زندگیم‪ ،‬یک دوجین چرخ و‬
‫واچرخ‏هایى از این‏دست داشته‏ام‪ ،‬هرکدام هم مثل آن‏یکى بود‪ ،‬اما از آن‏لحظه به‬
‫بعد فکر انتقام از او از کله‏ام بیرون نرفت‪ ،‬و از همان لحظه به بعد بود که‬
‫فهرست شکست‏هاى من طویل شد‪ .‬حاال که بوى جسد داشت از پشت بوى‬
‫ادوکلن ارزان‏قیمت او بیرون مى‏زد‪ ،‬حس کردم هنوز بازى تمام نشده و هنوز‬
‫هم ژوژوى مرده مى‏تواند پدر مرا درآورد‪ ،‬مثل همان وقت‏هایى که زنده بود و‬
‫بسیار بارها این کار را مرتکب شده بود‪.‬‬
‫چون مى‏خواستم تا حد اشباع در اطراف روایت‪ ،‬قصه باشد‪ ،‬بنابراین قصه‏هاى‬
‫فراوانى را در آن واحد رو کردم‪ .‬قصه‏هایى که بتوانم تعریف کنم‪ ،‬یا تعریف‬
‫خواهم کرد‪ ،‬یا شاید کسى چه مى‏داند آن‏ها را در موقعیت دیگرى تعریف‬
‫نکرده‏ام؟ فضایى پر از قصه‪ ،‬که به‏سادگى‪ ،‬قصه‏ِى روزگار من است‪ ،‬انگار در‬
‫فضا مى‏شد در تمام جهات آن حرکت کرد و قصه‏هاى تازه‏اى براى تعریف‏کردن‬
‫پیدا کرد‪ ،‬مشروط بر این‏که پیش از آن قصه‏هاى دیگرى تعریف شده باشد و‬
‫بیرون از هر لحظه و هر مکان آن‪ ،‬با همان انبوه موضوع براى تعریف قصه‬
‫روبه‏رو شویم‪ .‬به‏هر حال‪ ،‬اگر از دور به کل چیزهایى نگاه کنم که از روایت‬
‫اصلى بیرون گذاشته‏ام‪ ،‬چیزى مانند جنگل مى‏بینم که از هر سو گسترده شده‬
‫و از بس انبوه است‪ ،‬نمى‏گذارد نورى از وراى آن بتابد‪ ،‬و به کالمى دیگر‪،‬‬
‫موضوع بسیار پر و پیمان‏تر از آن چیزى است که این‏بار انتخاب کرده‏ام و‬
‫نامحتمل نیست اگر کسى که قصه‏ِى مرا دنبال مى‏کند خودش حس کند که‬
‫کلک خورده و متوجه شود که رود به شاخه‏هاى متعددى منشعب شده و از‬
‫اتفاقات اصلى‪ ،‬فقط انعکاس اصوات و هیاهو به او رسیده‪ .‬و من وقتى شروع‬
‫به تعریف آن کردم‪ ،‬دقیقا به دنبال چنین تأثیرى بودم و این شگردى از هنر‬
‫روایت بود که من سعى داشتم آن را به‏کار گیرم‪ ،‬نوعى طریق نامشروط که‬
‫امکانات روایتى را دور از دسترسم قرار مى‏دهد‪ .‬و اگر خوب به آن نگاه کنیم‬
‫نشانى از یک غناى حقیقى‪ ،‬استوار و بسیط دارد‪ ،‬در جهتى که اگر فرضا فقط‬
‫یک قصه براى تعریف داشته باشم‪ ،‬خود را دربست وقف آن قصه مى‏کنم و آن‬
‫را همان‏طور که هست نشان مى‏دهم‪ ،‬اما چون ابزارهاى روایتى بسیارى ذخیره‬
‫دارم‪ ،‬در وضعیتى هستم که مى‏توانم آن را با بى‏توجهى و بى‏عجله برقرار کنم‪،‬‬
‫حتى مى‏گذارم بعضى التهاب‏ها عیان شود و به خودم اجازه مى‏دهم که اتفاقات‬
‫دست دوم و جزییات بى‏معنا را نادیده بگیرم‪ .‬هر بار که در آهنى قژ قژ مى‏کند ــ‬
‫و من کنار حوضچه ته باغ هستم ــ از خود مى‏پرسم از میان کدام‏یک از‬
‫گذشته‏هایم‪ ،‬کسى تا این‏جا به دنبالم آمده‪ .‬شاید گذشته دیروز باشد و در همین‬
‫محدوده‏ِى این‏جایى‪ .‬مثًال‪ ،‬جاروکش کوچک‏اندام عربى که از اکتبر به دوره‏گردِى‬
‫فروش تقویم براى هدیه افتاده‪ .‬چون به من گفت همکارانش در دسامبر این‬
‫کار را مختص خودشان مى‏دانند و او یک‏شاهى هم گیرش نمى‏آید‪ .‬بعد هم شاید از‬
‫گذشته‏هاى دورترى باشند که به دنبال رودى پیرندو در آهنى این بن‏بست را پیدا‬
‫کرده‏اند مثل قاچاقچیان وله(‪ ،)۵۹‬کارکنان قمارخانه کازینوهاى وارادرو(‪ )۶۰‬در‬
‫زمان فولجنسیو باتیستا(‪ .)۶۱‬برنادت هیچ ارتباطى با گذشته‏هاى من ندارد‪ .‬او‬
‫از این قصه‏هاى قدیمى بین من و ژوژو ــ که باألخره هم با خالصى از دست او‬
‫آن‏هم با این روش تمام شد ــ چیزى نمى‏داند‪ .‬شاید فکر مى‏کند به‏دلیل چیزهایى‬
‫که او در ارتباط با نوع زندگى‏اى که ژوژو برایش تعیین کرده‪ ،‬این کار را‬
‫به‏خاطر او کرده‏ام‪ ،‬و یا به‏خاطر پول‪.‬‬
‫البته‪ ،‬پول هم بود و چقدر هم زیاد بود‪ .‬هرچند فعًال آن را در جیب‏هایم حس‬
‫نمى‏کنم ولى این منفعت مشترک ما را به‏هم نزدیک کرده‪ ،‬برنادت دخترى است‬
‫که وضعیت را به‏دست دارد‪ ،‬یعنى یا این آشغال را با هم تمام مى‏کنیم یا هردو با‬
‫هم توى آن گیر مى‏کنیم‪ .‬اما برنادت حتما فکر دیگرى در سر دارد‪ :‬دخترى مثل‬
‫او‪ ،‬براى این‏که بتواند توى این دنیا خودش را اداره کند باید روى کسى که با کار‬
‫او آشنا باشد حساب کند‪ .‬اگر از من خواست که او را از دست ژوژو خالص‬
‫کنم براى این بود که مى‏خواست مرا جانشین او کند‪.‬‬
‫قصه‏هایى از این دست در گذشته‏ِى من بسیار بوده و هیچ‏یک از این‏ها در زندگى‬
‫من به‏حساب نیامده‏اند‪ .‬به همین دلیل بود که از این کارها دست کشیدم و‬
‫دیگر نخواستم وارد آن شوم‪.‬‬
‫آماده‏ِى شروع رفت و آمد شبانه‏مان بودیم‪ .‬او در صندلى عقب نشسته و کامًال‬
‫لباس پوشیده و خیلى مرتب بود‪ ،‬توى ماشین روباز نشسته بودیم‪ .‬برنادت هم‬
‫کنار من جلو نشسته بود‪ ،‬یک دستش را به پشت برده بود تا او را بگیرد‪ .‬و‬
‫وقتى خواستم راه بیفتم‪ ،‬یک پایش را از روى ترمز دستى رد کرد و روى پاى‬
‫راست من گذاشت‪ ،‬با صداى بلند گفتم‪« :‬برنادت چه مى‏کنى‪ ،‬مگر اآلن وقت‬
‫این کارهاست؟» و او برایم تشریح کرد که در اتاق‪ ،‬درست وقتى نباید کار را‬
‫قطع مى‏کرده‪ ،‬کار نیمه‏تمام مانده‪ ،‬حاال چه با آن‏یکى چه با این‏یکى‪ ،‬فرقى‬
‫نمى‏کرد و حاال باید کار را از سر مى‏گرفت و این‏بار تا آخرش مى‏رفت‪ .‬مرده را با‬
‫یک‏دست گرفته بود و با دست دیگر داشت دگمه‏هایم را باز مى‏کرد‪ .‬توى این‬
‫ماشین کوچک هر سه‏نفرمان به‏هم چسبیده بودیم‪ ،‬توى پارکینگى در فوبورگ‬
‫سن آنتوان(‪ )۶۲‬بودیم‪ .‬به‏هم پیچیده بودیم و پاهایمان را با هم حرکت مى‏دادیم‪.‬‬
‫پاهایش را دو سوى زانوهایم انداخته بود و مرا توى سینه‏هایش داشت خفه‬
‫مى‏کرد‪ :‬بهمنى واقعى بود‪.‬‬
‫در این‏حال‪ ،‬ژوژو روى پشت ما افتاده بود‪ ،‬اما برنادت هم‏چنان هوایش‪ ،‬را‬
‫داشت و صورتش در چند سانتى‏مترى مرده‏اى بود که با چشمان سفید از حدقه‬
‫درآمده نگاهش مى‏کرد‪ .‬در این حال من که تا حدى حیرت‏زده بودم‪ ،‬ترجیح‬
‫مى‏دادم بگذارم واکنش‏هاى جسمانى‏ام جریان معمولى حرکات‏شان را طى کنند و‬
‫از برنادت فرمان ببرم تا این‏که تسلیم روح وحشت‏زده‏ام شوم‪ .‬الزم نبود حرکت‬
‫کنم‪ ،‬او خودش کارها را مى‏کرد‪ ،‬متوجه شدم‪ ،‬کارى که در آن لحظه مى‏کردیم‬
‫مثل مراسمى بود که او به آن معناى خاصى داده بود‪ ،‬زیر نگاه مرده‪ ،‬حس‬
‫کردم در منگنه‏ِى نرمى گیر کرده‏ام و نمى‏توانم از آن خالص شوم‪.‬‬
‫مى‏خواستم به او بگویم‪« :‬دخترک‪ ،‬دارى اشتباه مى‏کنى‪ ،‬این مرده‪ ،‬براى قصه‏ِى‬
‫دیگرى مرده نه براى قصه‏ِى تو‪ .‬براى قصه‏اى که هنوز تمام نشده‪ ».‬مى‏خواستم‬
‫به او بگویم که بین من و ژوژو و این قصه‏ِى ناتمام‪ ،‬زنى بوده‪ .‬و اگر دارم از‬
‫قصه‏اى به قصه‏اى دیگر مى‏پرم‪ ،‬به این دلیل است که دارم به چرخیدن در‬
‫اطراف این قصه‏ِى اولى ادامه مى‏دهم‪ ،‬در حالى‏که بیشتر دلم مى‏خواهد از آن‬
‫بگریزم‪ ،‬درست مثل همان روزى که متوجه شدم آن دو نفر‪ ،‬ژوژو و آن زن‬
‫دیگر‪ ،‬علیه من هم‏دست شده‏اند‪ .‬این قصه را دیر یا زود تعریف مى‏کنم‪ ،‬اما‬
‫مابین قصه‏هاى دیگر و بى‏این‏که شرح مصائب دهم یا برایش اهمیت بیشترى‬
‫قائل شوم‪ .‬فقط مى‏خواهم از تعریف و یادآورى آن لذت ببرم‪ .‬حتى اگر از بدى‬
‫هم یاد کنیم مى‏توانیم از این یادآورى لذت ببریم‪ .‬وقتى بدى با چیزى‪ ،‬نه با‬
‫خوبى‪ ،‬با چیز دیگرى که تغییرپذیر باشد‪ ،‬متغیر و جنبنده باشد‪ ،‬با چیزى که در‬
‫نهایت شاید بتوانم اسمش را خوبى بگذارم‪ ،‬قاطى شود‪ ،‬دیدن چیزها از‬
‫فاصله و تعریف از آن‏ها انگار که مال گذشته باشند‪ ،‬لذت دارد‪.‬‬
‫«وقتى از توى این‏یکى هم بیرون بیاییم‪ ،‬تعریفش لذت دارد‪ ».‬این حرف را‬
‫وقتى با برنادت از آسانسور باال مى‏رفتیم و ژوژو توى کیسه‏ِى پالستیکى بود‪ ،‬به‬
‫او گفتم‪ .‬نقشه‏مان این بود که او را از بالکن طبقه‏ِى آخر به حیاط خلوت‬
‫کوچکى بیندازیم‪ ،‬تا او را فردا پیدا کنند و فکر کنند یا خودکشى کرده یا‬
‫به‏دزدى رفته‏اى بوده که افتاده‪ .‬و اگر احیانا کسى آسانسور را در طبقه‏ِى‬
‫وسط نگاه‏دارد و ما را با کیسه ببیند؟ به آن‏ها خواهم گفت که مى‏خواستیم به‬
‫طبقه‏ِى پایین برویم و آشغال‏ها را بیرون بگذاریم اما آسانسور باال رفته‪ .‬مسئله‬
‫این بود که سحر هم نزدیک بود‪.‬‬
‫برنادت اضافه کرد ــ تو خوب مى‏توانى اوضاع را پیش‏بینى کنى‪ .‬باید به او‬
‫مى‏گفتم مثل تمام این سال‏هایى که از گروه ژوژو احتراز کردم و ژوژو هم در‬
‫تمام صفحات این چرخ‏گردان آدم‏هایش را گذاشته بود‪ ،‬چطورى خودم را از‬
‫توى این اوضاع بیرون کشیدم‪ .‬ولى مى‏بایست جزییات و زیر و بم کارها را‬
‫برایش توضیح مى‏دادم‪ ،‬ژوژو و آن زن دیگر ضمن این‏که ادعا مى‏کردند آن‏چه را از‬
‫دست داده‏اند تقصیر من بوده‪ ،‬جبرانش را هم از من انتظار داشتند‪ .‬دایم‬
‫چنان تهدیدم مى‏کردند که حاال مجبور شده‏ام تمام شب را در جست‏وجوى محل‬
‫مطمئنى براى دوستى قدیمى باشم که اینک ته یک کیسه‏ِى پالستیکى قرار‬
‫داشت‪.‬‬
‫با یاروى سریالنکایى هم به خود گفتم که دارد چیزى را پنهان مى‏کند‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫ــ نه مرد جوان‪ ،‬من تمساح نمى‏خواهم‪ .‬برو باغ‏وحش‪ .‬من سر و کارم با‬
‫چیزهاى دیگرى است‪ .‬به مغازه‏هاى مرکز شهر چیز مى‏فروشم‪ .‬آکواریوم‏هاى‬
‫آپارتمانى با ماهى‏هاى عجیب و غریب‪ ،‬حتى الک‏پشت‪ ،‬اصًال همه‏چیز مى‏فروشم‪.‬‬
‫گه‏گاه هم از من ایگوانا مى‏خواهند‪ ،‬اما من ایگوانا پرورش نمى‏دهم‪ .‬کار بسیار‬
‫ظریفى است‪ .‬پسرک ــ حدود هجده‏سال داشت ــ همان‏جا مانده بود با سبیل و‬
‫مژه‏هایى مثل پر سیاه روى گونه‏هایى آفتاب‏خورده‪ .‬از او پرسیدم‪« :‬بگو ببینم چه‬
‫کسى تو را پیش من فرستاده؟» هروقت قضیه مربوط به آدم‏هاى آسیاى‬
‫جنوب‏شرقى مى‏شود‪ ،‬من احتیاط مى‏کنم‪ .‬دلیل موجهى هم براى این کار دارم‪.‬‬
‫او گفت‪ :‬سیبیل(‪ )۶۳‬خانم‪.‬‬
‫ــ دختر من با تمساح چه ارتباطى دارد؟‬
‫مدتى بود که تصمیم گرفته بودم بگذارم مستقل زندگى کند‪ ،‬اما هر بار که‬
‫خبرى از او به من مى‏رسید به‏شدت نگران مى‏شدم‪ .‬نمى‏دانم چرا فکر بچه‏هایم‬
‫به من نوعى احساس ندامت مى‏داد‪.‬‬
‫این‏جورى بود که فهمیدم دخترم توى یکى از کافه‏هاى میدان کلیشى(‪ )۶۴‬با‬
‫تمساح‏ها برنامه اجرا مى‏کند‪.‬‬
‫این خبر آن‏چنان اثر کثیفى روى من گذاشت که دیگر جزییاتش را نپرسیدم‪.‬‬
‫مى‏دانستم توى کافه‏هاى شبانه کار مى‏کند‪ ،‬اما این قصه را که با تمساح سر و‬
‫کار دارد‪ ،‬نمى‏دانستم‪ ،‬و فکر کردم آخرین چیزى که پدرى براى تنها دخترش در‬
‫زندگى آرزو مى‏کند‪ ،‬این کار است‪ .‬دست‏کم پدرى مثل من که تربیت پروتستانى‬
‫دارد‪.‬‬
‫«این جاى قشنگ اسمش چیست؟»‬
‫کبود شده بودم‪.‬‬
‫«مى‏خواهم بروم نگاهى به آن بیندازم‪».‬‬
‫او به من کارت آگهى را داد و از ضربه‏دیدن آن عرق سردى به پشتم نشست‪:‬‬
‫این اسم تیتانیاى جدید برایم آشنا بود‪ ،‬خیلى آشنا‪ .‬حتى اگر مربوط به‬
‫خاطره‏اى در آن‏سوى کره‏ِى زمین مى‏شد‪ .‬پرسیدم‪:‬‬
‫«کى آن‏جا را مى‏چرخاند؟ بله‪ ،‬رییس‏اش کیست؟ مدیرش؟»‬
‫ــ آه‪ ،‬خانم تاتارسکو(‪ )۶۵‬را مى‏گویید؟‬
‫و طشتک چوبى‏اش را بلند کرد تا بچه‏ِى حیوانش را ببرد‪.‬‬
‫به این فلس‏هاى سبز جنبنده خیره مانده بودم‪ ،‬به این پاها‪ ،‬دم‪ ،‬صورت و دهان‬
‫نیمه‏باز‪ ،‬به محض شنیدن نام این زن‪ ،‬انگار با چماق ضربه‏اى به پس گردنم‬
‫زدند‪ ،‬فقط همهمه‏اى خفه مى‏شنیدم‪ ،‬نوعى خر خر‪ ،‬شیپور صوراسرافیل‪.‬‬
‫موفق شده بودم که سیبیل را از تأثیر شوم این زن دور کنم ــ ردپایى باقى‬
‫نگذاشته بودیم‪ ،‬دو اقیانوس آن‏طرف‏تر و براى خودم و دخترم زندگى آرام و‬
‫ساکتى ساخته بودم‪ .‬کارى نمى‏شد کرد‪ .‬والدا(‪)۶۶‬دخترش را پیدا کرده بود‪ .‬و از‬
‫وراى سیبیل مرا هم یک‏بار دیگر توى چنگ گرفته بود‪ .‬این نیرو را فقط او‬
‫داشت‪ ،‬و این نیرو‪ ،‬خشن‏ترین نفرت و پنهان‏ترین کشش را در من بیدار مى‏کرد‪.‬‬
‫بدین‏سان برایم پیغام فرستاده بود که کجا مى‏توانم به دیدارش بروم‪ :‬این جنبش‬
‫خزنده گونه‪ ،‬به یادم آورد که بدترین عنصر حیات او است و دنیا چاهى پر از‬
‫تمساح است و مرا از آن راه فرارى نیست‪.‬‬
‫از لبه‏ِى بالکن خم شده بودم و ته این حیاط جذام‏گونه را با همین حالت‪ ،‬نگاه‬
‫مى‏کردم‪ .‬آسمان دیگر روشن شده بود‪ ،‬اما در آن ته‪ ،‬تاریکى هنوز عمیق بود‪.‬‬
‫به‏سختى مى‏توانستم لکه‏ِى نامرتبى را که ژوژو پس از چرخیدن در هوا در آن‬
‫ایجاد کرده بود‪ ،‬تشخیص دهم‪ .‬دامنه‏ِى کتش مثل بال بلند شده بود و‬
‫استخوان‏هایش با صدایى چون آتش اسلحه‪ ،‬در هم شکسته بود‪.‬‬
‫کیسه‏ِى پالستیکى توى دست‏هایم مانده بود‪ .‬مى‏توانستیم آن را همان‏جا بگذاریم‪.‬‬
‫اما برنادت فکر کرد شاید با پیداکردن آن اتفاقات را حدس بزنند‪ .‬و بهتر این‬
‫بود که آن را با خود مى‏بردیم و سر به نیست‏اش مى‏کردیم‪.‬‬
‫در طبقه‏ِى همکف‪ ،‬وقتى در آسانسور باز شد‪ ،‬سه مرد آن‏جا بودند‪ ،‬دست‏ها در‬
‫جیب‪.‬‬
‫ــ سالم برنادت‪.‬‬
‫و او‪:‬‬
‫ــ سالم‪.‬‬
‫از این‏که او آن‏ها را مى‏شناخت اصًال خوشم نیامد‪ ،‬به‏خصوص طرز‬
‫لباس‏پوشیدن‏شان‪ ،‬هرچند برنادت از آن‏ها شیک‏تر بود‪ ،‬اما به‏نظرم رسید که انگار‬
‫با ژوژو خویشاوندى دارند‪.‬‬
‫گنده‏ترین آن‏ها به من گفت ــ بگو ببینم توى کیسه‏ات چه دارى؟‬
‫به‏آرامى گفتم ــ ببین‪ ،‬خالى است‪.‬‬
‫او دستش را توى کیسه کرد‪:‬‬
‫ــ پس این چیه؟‬
‫و یک کفش ورنى سیاه پنجه مخملى از آن بیرون آورد‪.‬‬
‫فصل ششم‬

‫اوراق فتوکپى همان‏جا تمام مى‏شوند‪ ،‬اما چیزى که از این پس برایت مهم‬
‫است‪ ،‬این است که دنباله‏ِى این نوشته را پیدا کنى‪ .‬باید مجلد کامل آن در یک‬
‫جایى پیدا شود‪ .‬نگاهى به اطراف مى‏اندازى‪ ،‬اما فورا نومید مى‏شوى‪ :‬در این‬
‫دفتر کار‪ ،‬کتاب‏ها به شکل مصالح خام‏اند‪ .‬مثل وسایل یدکى‪ ،‬چرخ دنده‏اى براى‬
‫سر هم شدن و از هم باز شدن‪ .‬حاال دالیل نیامدن لودمیال را مى‏فهمى‪ ،‬در این‬
‫تردید هستى که نکند تو هم (به آن‏سو) رفته‏اى و این ارتباط خاصى را که باید با‬
‫کتاب داشت و مختص یک خواننده است‪ ،‬از دست داده‏اى‪ :‬یعنى همان امکان‬
‫سنجش یک نوشته‪ ،‬نوشته‏اى تمام و کامل که نه مى‏شود به آن افزود و نه‬
‫مى‏شود از آن برداشت‪ .‬چیزى که تو را دلگرم مى‏کند‪ ،‬اعتمادى است که کاودانیا‬
‫حتى در چنین موقعیتى به امکان وجود نوشته‏ِى بى‏تقلب دارد‪.‬‬
‫بیا‪ ،‬این هم دبیر نشر که از پشت در شیشه‏اى ظاهر شده‪ ،‬آستین‏اش را بگیر‪،‬‬
‫به او بگو که مى‏خواهى دنباله‏ِى نگاهى به پایین در تیرگى سایه‏ها را بخوانى‪.‬‬
‫ــ آه کسى چه مى‏داند او کجا رفته!‪ ...‬تمام اوراق پرونده‏ِى مارانا ناپدید شده‪،‬‬
‫نسخه‏هاى فتوکپى شده‪ ،‬نسخه‏ِى اصلى‪ ،‬به زبان سیمرى‪ ،‬لهستانى‪،‬‬
‫فرانسوى‪ ،‬حتى خودش هم ناپدید شده‪ ،‬همه‏چیز فرداى همان روز گم شد‪.‬‬
‫ــ کسى هم خبرى از او ندارد؟‬
‫ــ چرا‪ ،‬نامه مى‏نویسد‪ ...‬نمى‏دانم تا به‏حال چندتا نامه از او دریافت کرده‏ایم‪.‬‬
‫قصه‏هایى که ایستاده هم خوابت مى‏برد‪ ...‬قصد ندارم همه را برایتان تعریف‬
‫کنم‪ ،‬چون میان همه‏شان گم مى‏شوم‪ ،‬ساعت‏ها وقت الزم است تا تمام نامه‏هاى‬
‫او را بخوانیم‪.‬‬
‫ــ مى‏توانم به نامه‏ها نگاهى بیندازم؟‬
‫کاودانیا که دید تو قصد دارى تا بیخ قضیه بروى‪ ،‬قبول کرد پرونده‏هاى بایگانى‬
‫مارانا‪ ،‬دکتر هرمس را به تو بدهد‪.‬‬
‫ــ وقت آزاد دارید؟ خب‪ ،‬همین‏جا بنشینید و بخوانید‪ ،‬بعد نظرتان را به من‬
‫بگویید‪ ،‬کسى چه مى‏داند شاید دست کم شما از آن چیزى سر درآورید‪.‬‬
‫مارانا‪ ،‬همیشه بهانه‏هاى مستدلى براى نامه نوشتن به کاودانیا دارد‪ :‬توجیه دیر‬
‫کرد ارسال ترجمه‏ها یا درخواست پیش‏پرداخت و گوشزد در مورد کتاب‏هاى تازه‬
‫که نباید از دستش دربروند‪.‬‬
‫اما مابین عناوین معمولى یک مکاتبه‏ِى حرفه‏اى‪ ،‬اشاراتى هم در مورد‬
‫دسیسه‏ها و یا توطئه‏ها و یا اسرارى نهان‪ ،‬به آرامى گنجانده‪ .‬و براى توجیه این‬
‫کنایه‏ها و یا چیزهایى که نباید بیشتر درباره‏شان حرف زد‪ ،‬دست آخر مارانا‬
‫خودش را به دست افسانه‏پردازى‏هایى داده که همه‏شان ملتهب و مغشوش‏اند‪.‬‬
‫در سر کاغذ نام محل‏هایى پراکنده در پنج قاره دیده مى‏شد‪ ،‬به نظر مى‏رسد که‬
‫هرگز به پست عادى اعتماد نکرده و اغلب‪ ،‬اشخاصى نامه‏هاى او را از‬
‫محل‏هایى دیگر پست کرده‏اند‪ ،‬تمبر پاکت‏ها هرگز به کشور محل اقامت او‬
‫مربوط نمى‏شد‪ ،‬تاریخ‏ها هم قابل اعتماد نبودند‪ ،‬نامه‏هایى هستند که این فکر را‬
‫ایجاد مى‏کنند که مراسالتى از پیش بوده و بعد کشف مى‏شد که آن‏ها را بعدا‬
‫نوشته‪ ،‬نامه‏هایى هستند که تأکیدهایى در مورد زمان گذشته دارند اما در‬
‫صفحاتى با تاریخى یک‏هفته زودتر از زمان گذشته‪ ،‬نوشته شده‏اند‪.‬‬
‫به‏نظر مى‏رسد که چرو نگرو(‪ )۶۷‬یک نام باشد‪ ،‬دهکده‏اى گمشده در امریکاى‬
‫جنوبى‪ .‬این اطالعاتى است که در سر کاغذ یکى از آخرین نامه‏هایش نوشته‬
‫شده‪ .‬اما آیا این دهکده واقعا کجا پیدا مى‏شود‪ ،‬باالى سلسله کوه‏هاى آند(‪ )۶۸‬یا‬
‫در اعماق جنگل‏هاى اورنوک(‪ ،)۶۹‬این را از چشم‏اندازهاى متفاوتى که در‬
‫نوشته‏ها مى‏خوانى‪ ،‬نمى‏توانى به وضوح بفهمى‪ .‬چیزى که تو در برابر چشمانت‬
‫دارى‪ ،‬حالت یک نامه‏ِى معمولى ادارى را دارد‪ ،‬اما خدایا‪ ،‬چگونه در چنین جایى‬
‫امکان دارد که دفتر انتشاراتى زبان سیمرى وجود داشته باشد؟ و اگر این‬
‫انتشاراتى‏ها بازار محدودى نزد مهاجرین سیمرى در دو امریکا دارند‪ ،‬چگونه‬
‫این‏ها مى‏توانند از کتاب‏هاى مطلقا جدید مؤلفین معروف بین‏المللى ترجمه‏هایى‪،‬‬
‫حتى از زبان اصلى خود مؤلف‪ ،‬به زبان سیمرى منتشر کنند‪ ،‬در حالى که‬
‫حقوق امتیاز جهانى را از آن خود مى‏دانند‪.‬‬
‫در واقع قضیه از این قرار است‪ :‬هرمس مارانا که حاال کارگزار آن‏ها شده‬
‫امتیاز رمانى را که این‏همه در انتظارش بودند به کاودانیا مى‏دهد‪ ،‬رمان در‬
‫شبکه‏اى از خطوط به‏هم پیچیده از نویسنده‏ِى معروف ایرلندى سیالس‬
‫فالنرى‪ .‬نامه‏ِى دیگرى از همان چرو نگرو با لحنى شاعرانه و الهام‏بخش نوشته‬
‫شده‪ :‬و ــ از آن‏چه که به نظر مى‏رسد ــ مى‏رساند که از افسانه‏اى محلى‬
‫برگرفته شده‪ .‬افسانه در مورد سرخپوست پیرى است به نام پدر روایت‏ها‪،‬‬
‫پیرمردى که سال‏هاى عمرش در سیاهى خاطرات گم شده‪ ،‬کور است و‬
‫بى‏سواد‪ ،‬بى‏وقفه قصه مى‏گوید و قصه‏هایش در کشورها و قرونى اتفاق مى‏افتند‬
‫که براى او ناشناخته‏اند‪ .‬این موجود عجیب‪ ،‬مردم‏شناس‏ها و روان‏شناس‏ها را به‬
‫این محل جذب کرده‪ ،‬با تحقیق مى‏شود فهمید که تعداد بسیارى از داستان‏هایى‬
‫که نویسندگان معروف نوشته‏اند‪ ،‬کلمه به کلمه سالیان سال قبل از انتشار‪ ،‬با‬
‫صدایى گرفته از دهان پدر روایت‏ها شنیده شده‪ ،‬آن‏طور که مى‏گویند‪،‬‬
‫سرخپوست پیر سرچشمه‏ِى جهانى گوهر روایت است‪ ،‬همان عصاره‏ِى‬
‫ابتدایى که تظاهرات مستقل هرکس که نویسنده نامیده مى‏شود از آن مى‏آید‪.‬‬

‫بعضى‏ها مى‏گویند پیشگویى است که موفق شده با یارى قارچ‏هاى روان‏گردان به‬
‫دنیاى درونى صاحبان کرامت نفوذ کند و امواج روح آن‏ها را غصب نماید‪ ،‬به‬
‫روایتى دیگر او هومر(‪ )۷۰‬دوباره زنده شده است‪ ،‬نویسنده‏ِى هزار و یک‏شب‬
‫ِى‬
‫است‪ ،‬پوپول ووه(‪ ،)۷۱‬الکساندر دوما(‪ )۷۲‬و یا حتى جویس(‪ )۷۳‬است‪ ،‬بعضى‏ها‬
‫معتقدند که هومر هرگز احتیاجى به تناسخ نداشته‪ ،‬چون هیچ‏وقت نمرده و‬
‫طى قرون و سالیان سال زندگى و کتابت مى‏کرده و غیر از اشعارى که همه به‬
‫او نسبت مى‏دهند‪ ،‬بخش بزرگى هم از کتب معروف را نوشته‪ .‬هرمس مارانا‬
‫ضبط صوتى را به دهانه‏ِى غارى که پیرمرد در آن مخفى شده‪ ،‬نزدیک مى‏کند‪...‬‬

‫به قول یک نامه‏ِى پیشین‪ ،‬که این‏یکى از نیویورک رسیده‪ ،‬ریشه‏ِى تماِم به چاپ‬
‫نرسیده‏هایى که مارانا پیشنهاد کرده‪ ،‬کامًال متفاوت با چیزهایى هست که قبًال‬
‫حدس زده شده‪ :‬دفتر ‪ OEPHLW‬همان‏طور که در سر کاغذ مشاهده مى‏کنید در‬
‫محله‏ِى قدیمى وال‏استریت(‪ )۷۴‬واقع شده‪ ،‬از زمانى که دنیاى معامالت این‬
‫ساختمان‏هاى زمخت را با ظاهرى چون کلیسا و با تقلید از بانک‏هاى انگلیسى‬
‫خالى‏کرده‪ ،‬آن‏ها عبوس‏تر به‏نظر مى‏رسند‪ .‬ضبط‏صوت را روشن مى‏کنم‪:‬‬
‫ــ این هرمس است‪ .‬شروع رمان فالنرى را برایتان آورده‏ام‪« :‬مدتى است که‬
‫انتظارم را مى‏کشند‪ .‬از سوییس تلگراف زدم که موفق شده‏ام پلیسى‏نویس پیر‬
‫را راضى کنم تا رمانش را به من بدهد‪ ،‬رمانى که شروع کرده بود اما موفق‬
‫به ادامه‏ِى آن نشده بود‪ .‬به او اطمینان دادم که کامپیوترهاى ما قادرند داستان‬
‫او را ادامه دهند و طورى برنامه‏ریزى شده‏اند که مى‏توانند تمام عناصر متن‬
‫نوشته را با وفادارى کامل به اصل متن‪ ،‬به‏کار گیرند و سبک و روش نویسنده‬
‫را کامًال رعایت کنند‪».‬‬

‫سفر این اوراق به نیویورک کار ساده‏اى نبود‪ ،‬به‏خصوص وقتى باور کنیم که‬
‫مارانا از پایتختى در افریقاى سیاه این نامه‏ها را نوشته و خود را به دست‬
‫خصلت ماجراجویى‏اش سپرده‪ :‬هواپیما در دریایى از مه و ابر غرقه بود و من‬
‫هم غرقه در نوشته‏ِى سیالس فالنرى ــ در شبکه‏اى از خطوط به‏هم پیچیده ــ‬
‫دست‏نویس با ارزشى که عالقه‏ِى ناشران بین‏المللى را جلب کرده بود و من با‬
‫جسارت تمام آن را از دست نویسنده‏اش گرفته بودم‪ ،‬که ناگهان لوله‏ِى یک‬
‫مسلسل روى قاب عینک‏ام قرار گرفت‪ .‬یک گروهان از جوانان مسلح رهبرى‬
‫هواپیما را به‏دست گرفته بود‪ ،‬بوى بد عرق تن مى‏آمد‪ ،‬خیلى طول نکشید که‬
‫متوجه شدم هدف اصلى این حرکت آن‏ها دست‏نویس من است‪ ،‬حتما بر و‬
‫بچه‏هاى ‪ APO‬بودند‪ ،‬اما آخرین موج این گروه برایم کامًال ناآشنا بود‪،‬‬
‫چهره‏هایى خشن و ریشو و حالت متفرعن آن‏ها طورى نبود که بتوانم متوجه‬
‫شوم آن‏ها به کدام بازوى این جنبش تعلق دارند‪ ...« .‬لزومى ندارد برایتان‬
‫بگویم که هواپیماى ما از این برج مراقبت به آن برج مراقبت در سیر و‬
‫سیاحتى پر از تردید بود و هیچ‏گاه فرودگاهى حاضر به قبول هواپیما نمى‏شد‪ ،‬تا‬
‫این‏که رییس‏جمهور بوتاماتارى(‪ ،)۷۵‬دیکتاتورى با گرایش بشر دوستانه‪ ،‬اجازه‬
‫داد که هواپیما با سوخت مختصرى که برایش مانده بود روى زمینه‏ِى پر فراز‬
‫و نشیب فرودگاهش که در بیشه‏زارى گم و گور شده بود‪ ،‬بنشیند و نقش‬
‫میانجى را مابین گروهان افراطى و دفتر سفارتخانه‏ِى وحشت‏زده‏ِى ابرقدرت‬
‫به عهده گرفت‪ .‬براى ما گروگان‏ها‪ ،‬روز با رخوت زیر یک سقف آهنى در اعماق‬
‫یک بیابان پر گرد و خاک‪ ،‬پاره پاره مى‏شد‪.‬‬
‫الشخورهاى خاکسترى‏رنگ با نوک‏هاى‏شان کرم‏هاى خاک را شکار مى‏کردند‪.‬‬
‫به وضوح آشکار بود که بین مارانا و دزدان ‪ APO‬ارتباطى برقرار است‪ ،‬چون‬
‫تا با آن‏ها روبه‏رو شد گفت‪:‬‬
‫ــ کبوتران کوچکم‪ ،‬به خانه برگردید و به رهبرتان بگویید دفعه‏ِى دیگر اشخاص‬
‫مطلع‏ترى را بفرستد‪ ،‬البته اگر مى‏خواهد اطالعاتش راجع به کتاب‏ها تازه باشد‪.‬‬
‫آن‏ها نگاهى ملتهب و خواب‏آلوده‪ ،‬نگاهى مختص کسانى که نقشه‏شان رو شده‬
‫باشد‪ ،‬به من انداختند‪.‬‬
‫این فرقه که مرید مسلکى خاص بود و کارش هم جست‏وجوى کتاب‏هاى پنهان‪،‬‬
‫حاال به دست پسرانى افتاده بود که فقط از مأموریت‏شان‪ ،‬فکرى مبهم در سر‬
‫داشتند‪.‬‬
‫آن‏ها از من پرسیدند ــ تو که هستى؟‬
‫«تا اسمم را شنیدند فورا خبردار شدند‪ ،‬چون تازه به سازمان آمده بودند و‬
‫من را شخصا نمى‏شناختند و از من فقط بدگویى‏هایى را شنیده بودند که پس از‬
‫اخراج من جریان پیدا کرده بود‪ .‬جاسوس دو جانبه‪ ،‬سه جانبه‪ ،‬چهار جانبه و‬
‫خدا مى‏دانست در خدمت چه کسى و یا چه کسانى‪.‬‬
‫هیچ‏کس نمى‏داند بانى سازمان نیروى بدل من هستم و تا زمانى که مراقب‬
‫بودم تحت تأثیر گوروهاى(‪ )۷۶‬مشکوک نرود‪ ،‬داراى معناى قابل توجهى بود‪.‬‬
‫آن‏ها سر من داد زدند که‪:‬‬
‫«تو ما را با گروه شاخه‏ِى نور عوضى گرفته‏اى‪ ،‬راستش را بگو! براى اطالعت‬
‫باید بگوییم که ما از گروه شاخه‏ِى سایه هستیم و به دام تو نمى‏افتیم‪ ».‬این‬
‫همان چیزى بود که من مى‏خواستم بدانم‪ ،‬رضا دادم به این‏که فقط شانه‏هایم را‬
‫باال بیندازم و لبخند بزنم‪ ،‬چه شاخه‏ِى نور باشد و چه شاخه‏ِى سایه‪ ،‬هردوى‬
‫آن‏ها مرا خائن مى‏دانستند و باید از بین مى‏رفتم‪ .‬اما در این‏جا‪ ،‬آن‏ها هیچ کارى با‬
‫من نمى‏توانستند بکنند‪ .‬از لحظه‏اى که رییس‏جمهورى بوتاماتارى ضمانت کرد‬
‫که به آن‏ها پناهندگى سیاسى بدهد‪ ،‬مرا هم تحت حمایت خود گرفت‪ ».‬چرا‬
‫دزدان ‪APO‬مى‏خواستند دست‏نویس را تصرف کنند؟ اوراق را زیر و رو مى‏کنى تا‬
‫مگر توجیهى پیدا کنى‪ ،‬اما در آن فقط الف‏زنى‏هاى مارانا را مى‏یابى که از لیاقت‬
‫دیپلماتیک خودش و توافقى که با بوتاماتارى کرده بود حرف مى‏زند‪ ،‬به این‬
‫عبارت که پس از این‏که بوتاماتارى گروهان را خلع‏سالح کرد‪ ،‬دست‏نویس را از‬
‫ایشان پس بگیرد و به‏نوبه‏ِى خود آن را به نویسنده مسترد کند و از افراد گروه‬
‫خواست که آن‏ها رمانى شایسته درباره‏ِى خانواده‏اش بنویسند و از‬
‫نقطه‏نظرهاى امپراتورى‪ ،‬تاجگذارى و اهداف او در مورد الحاق سرزمین‏هاى‬
‫همسایه بگویند‪.‬‬

‫«کسى که اصول این توافق را پیشنهاد و مذاکره را رهبرى کرد‪ ،‬من بودم‪ .‬از‬
‫همان لحظه‏اى که خودم را نماینده سازمان رب‏النوع تجارت و الهه‏ِى شعر که‬
‫تخصصى در استثمار آثار ادبى و فلسفى داشت‪ ،‬معرفى کردم‪ ،‬وضعیت شکل‬
‫عوض کرد‪ .‬وقتى اعتماد دیکتاتور افریقایى جلب شد و اعتماد نویسنده‏اى هم‬
‫که به زبان سلت‏ها وارد بود از نو جلب شد (چون دست‏نویس او را کش رفته‬
‫بودم و نقشه‏هاى دزدى اثر را توسط سازمان‏هاى مختلف به‏هم ریخته بودم)‬
‫قانع‏کردن طرفین مخالف برایم آسان‏تر شد و توانستم آن‏ها را به‏سوى‬
‫قراردادى که به نفع هردو طرف بود بکشانم‪»...‬‬
‫باز نامه‏اى با تاریخى عوضى از لیختنشتین‪ ،‬روابط ما بین فالنرى و مارانا را از‬
‫نو بازسازى مى‏کند‪:‬‬
‫«نباید به سر و صداهایى که جریان دارد اهمیت دهید‪ ،‬این سر و صداها مربوط‬
‫مى‏شوند به این شاهزاده‏نشین آلپى که به دفاتر و خزانه‏دارى سازمان بى‏نامى‬
‫که صاحب کپى‏رایت است جا و مکان داده و قراردادهاى نویسنده‏اى پرفروش‬
‫و کثیرالتألیف را امضا مى‏کند‪ ،‬نویسنده‏اى که نه کسى مکان واقعى او را‬
‫مى‏داند و نه این‏که اصًال وجود خارجى دارد یا نه‪ ...‬باید بگویم اولین ارتباط‏هاى‬
‫من‪ ،‬که باعث تأیید اطالعات شما شد‪ ،‬با منشى‏هایى بود که مرا به رهبران‬
‫قدرت ارجاع مى‏دادند و آن‏ها هم به‏نوبه‏ِى خود مرا پیش بنگاه‏ها فرستادند‪.‬‬
‫سازمان مجهولى که از این تولید شفاهى عظیم مملو از اغتشاش‏ها‪ ،‬جنایات و‬
‫هم‏آغوشى‏هاى این نویسنده‏ِى پیر بهره‏مند مى‏شد مانند یک بانک خصوصى‬
‫سازماندهى درستى داشت‪ ،‬اما جوى که بر آن حاکم بود‪ ،‬پر از ناراحتى و‬
‫نگرانى بود‪ ،‬مثل جّو ورشکستگى‪...‬‬
‫چندان طول نکشید تا دلیل آن را کشف کردم‪ :‬از چند ماه پیش فالنرى دچار‬
‫بحران شده بود‪ ،‬حتى یک خط هم ننوشته بود‪ .‬داستان‏هاى بسیارى بودند که او‬
‫شروع‏شان کرده بود و حتى از ناشران بین‏المللى هم پیش‏پرداخت‏هایى گرفته‬
‫بود و بانک‏ها و معامالت در حد بین‏المللى هم درا ین کار سهیم بودند‪ ،‬مشروب‬
‫خاصى که در این داستان‏ها توسط شخصیت‏هاى کتاب نوشیده مى‏شد و یا‬
‫محل‏هاى توریستى که از آن دیدن مى‏کردند‪ ،‬و سالن‏هاى مد مشهور‪ ،‬تزیینات و‬
‫اسباب‏آالت خانگى‪ ...،‬همه‏ِى این‏ها به‏وسیله‏ِى بنگاه‏هاى تبلیغاتى متخصص تبلیغ‬
‫شده بود‪ ،‬و حال داستان‏ها ناتمام مانده‏اند‪ ،‬آن‏هم به دلیل یک بحران روحى‬
‫نامنتظر و غیرقابل توجیه‪ .‬یک گروه نویسنده‏ِى اجیر که متخصص تقلید سبک‬
‫این استاد با تمام سایه‏روشن‏ها و سبک خاص خودش بودند‪ ،‬آماده شدند تا‬
‫میانجى شوند و قضیه را حل نمایند‪ .‬متون ناتمام را آن‏چنان تمام مى‏کردند که‬
‫هیچ خواننده‏اى نتواند بخش‏هاى نوشته‏ِى آن‏ها را از بخش‏هاى نوشته‏ِى نویسنده‬
‫تشخیص دهد‪( ...‬به‏نظر مى‏رسید که آن‏ها در آخرین نوشته‏هاى رفیق ما هم سهیم‬
‫بوده‏اند)‪ .‬اما امروز فالنرى به تمام دنیا مى‏گوید که منتظر باشند‪ ،‬باألخره‬
‫موعدش فرامى‏رسد‪ ،‬تغییرات برنامه را اعالم مى‏کند و قول مى‏دهد که به‏زودى‬
‫کار را از سر بگیرد‪ .‬پیشنهاد هر کمکى را رد مى‏کند‪ ،‬زمزمه‏هایى منفى در‬
‫جریان است که او شروع به نوشتن خاطرات‏اش کرده‪ ،‬یادداشتى‏از‬
‫برداشت‏هایش‪ ،‬که در آن‏ها هیچ اتفاقى نمى‏افتد‪ ،‬فقط از وضع روحى او مى‏گوید و‬
‫تعریف از مناظرى که ساعت‏هاى متمادى از تراس خانه‏اش با دوربین تماشا‬
‫مى‏کند‪.»...‬‬
‫پیامى که چند روز بعد مارانا از سوییس مى‏فرستد بسیار خوش‏بینانه است‪:‬‬

‫«این را به‏خاطر بسپارید! هرجا که همه درمى‏مانند‪ ،‬هرمس مارانا پیروز‬


‫مى‏شود! موفق شدم شخصا با فالنرى صحبت کنم‪ ،‬روى تراس خانه‏ِى قشالقى‬
‫و مشغول ور رفتن با گلدان‏هاى گل آهارش بود‪ .‬پیرمردک مرتب و آرامى‬
‫است‪ ،‬رفتارى مالیم دارد مگر این‏که گرفتار بحران‏هاى عصبى شود‪ ...‬مى‏توانم‬
‫اطالعات بى‏شمارى از او به شما بدهم‪ ،‬که براى فعالیت‏هاى نشر شما با ارزش‬
‫است و به‏محض این‏که از جانب شما تمایلى به این کار حس کردم‪ ،‬شروع‬
‫مى‏کنم‪ ،‬عالقه‏تان را یا توسط تلکس و یا به‏وسیله‏ِى بانکى که در آن حساب باز‬
‫کرده‏ام و شماره‏اش‪»...‬‬

‫از کل مکاتبات‪ ،‬دالیلى که باعث شد مارانا به مالقات داستان‏نویس پیر برود‬


‫به‏وضوح روشن نمى‏شود‪ :‬گاهى به نظر مى‏رسد که او نماینده‏ِى سازمان‬
‫‪ OEPHLW‬شاخه‏ِى نیویورک است‪( .‬که معناى این سازمان تولیدات‬
‫الکترونیکى شاهکارهاى ادبى هموژنیزه(‪ ))۷۷‬است‪ .‬و او هم معاون فنى این‬
‫سازمان است و براى به پایان رساندن رمان آمده‪«( .‬رنگ فالنرى پریده بود‪،‬‬
‫مى‏لرزید‪ ،‬دست‏نویس را به سینه‏اش مى‏فشرد و مى‏گفت‪ :‬نه‪ ،‬این نه‪ ،‬نه! هرگز‬
‫اجازه نمى‏دهم‪ ،)»...‬گاهى هم آن‏جا بود تا از نویسنده‏اى بلژیکى به نام برتران‬
‫واندرولد(‪ )۷۸‬که فالنرى با بى‏شرمى نوشته‏هایش را دزدیده بوده حمایت کند‪.‬‬
‫اما وقتى مارانا به کاودانیا نامه نوشت و از او خواست تا او را با نویسنده‏ِى‬
‫دست‏نیافتنى آشنا کند‪ ،‬در واقع پیشنهاد کرده بود که براى بخش‏هاى اوج رمان‬
‫آینده‏ِى او‪ ،‬یعنى همان در شبکه‏اى از خطوط به‏هم پیچیده‪ ،‬جزیره‏اى را در‬
‫اقیانوس هند انتخاب کند که‪« :‬ساحل آن آجرى‏رنگ بر زمینه‏اى پهناور به رنگ‬
‫نیلى بود» این پیشنهاد از سوى یک بنگاه معامالت ملکى در میالن داده شد با‬
‫این هدف که با ساختن تعدادى خانه‏ِى چوبى که بشود آن‏ها را از راه مکاتبه‬
‫خرید‪ ،‬به جزیره رنگ و روغنى تازه بدهند‪.‬‬
‫در این کار آخر‪ ،‬به‏نظر مى‏رسید که کار مارانا «روابط عمومى براى پیشرفت‬
‫کشورهاى در حال پیشرفت است‪ ،‬البته با توجه خاصى به جنبش‏هاى انقالبى‬
‫آن‏ها قبل و بعد از به‏دست آوردن قدرت‪ ،‬و با این ضمانت که اجازه‏ِى ساختمان‬
‫أ‬
‫را در تمام تغییرات مختلف رژیم حفظ کند»‪ .‬و او اولین مأموریت‏اش را از این‬
‫نوع در امیرنشینى در خلیج‏فارس به مرحله‏ِى اجرا درآورد‪ .‬در آن‏جا مناقصه و‬
‫معامله‏ِى ساختمان یک آسمان‏خراش را به‏عهده گرفت‪ .‬مجال مناسب و‬
‫غیرمنتظره‏اى که با کار ترجمه‏اش هم ارتباط داشت‪ ،‬و درهایى را که معموًال‬
‫به روى اروپاییان بسته بود‪ ،‬باز کرد‪...‬‬
‫آخرین زن سلطان یکى از هموطن‏هاى ما بود‪ ،‬زنى رقیق‏القلب و نگران که از‬
‫محدودیت و وضعیت جغرافیایى آن‏جا و از آداب و تشریفات دربار آن‏ها زجر‬
‫مى‏کشید‪ ،‬و تسلى را در عشق بى‏حدش به خواندن پیدا کرده بود‪»...‬‬
‫سلطان‏بانو کتاب نگاهى به پایین‪ ،‬در تیرگى سایه‏ها را مى‏خواند و به دلیل اشتباه‬
‫در صحافى و چاپ‪ ،‬خواندن آن متوقف مانده بود‪ ،‬و به این خاطر نامه‏اى‬
‫گله‏آمیز به مترجم نوشت‪ .‬مارانا هم فرصت را غنیمت شمرد و فورا به‬
‫عربستان رفت‪ ...« :‬پیرزنى با روبنده و چشمانى قى کرده به من اشاره کرد‬
‫به دنبالش بروم‪ .‬در باغى سرپوشیده و پر گل‪ ،‬میان درختان ترنج و پرندگان‬
‫آوازخوان و آبشار‪ ،‬خود سلطان‏بانو به استقبالم آمد‪ .‬در حریرى نیلى خود را‬
‫پیچیده و صورتش را با نقابى ابریشمین و سبزرنگ که خال‏هایى از طالى سفید‬
‫داشت پوشانده بود و رشته‏اى از سنگ الجورد روى پیشانى‏اش آویخته بود‪»...‬‬

‫تو مایلى در مورد این سلطان‏بانو بیشتر بدانى‪ ،‬نگاهت با بى‏صبرى روى‬
‫کاغذهاى نازک نامه‏نگارى مى‏چرخد‪ ،‬انگار منتظرى که سلطان‏بانو از میان‬
‫صفحات ظاهر شود‪ ...‬یا به نظر مى‏رسید که خود مارانا هم وقتى این صفحات‬
‫را سیاه مى‏کرده چنین خواست بى‏صبرانه‏اى داشته‪ :‬مارانا در پى او بوده و زن‬
‫هم خود را پنهان مى‏کرده‪ ...‬داستان از نامه‏اى به نامه‏اى دیگر پیچیده‏تر مى‏شود‪:‬‬
‫به کاودانیا «از خانه‏اى باشکوه در دل صحرا» مى‏نویسد‪ ،‬مارانا در جست‏وجوى‬
‫توجیه غیبت ناگهانى خود است و تعریف مى‏کند که فرستاده‏هاى سلطان او را‬
‫به زور (یا با قراردادى فریبنده راضى‏اش کرده‏اند؟) به آن‏جا برده‏اند‪ ،‬تا کارش را‬
‫در همان‏جا ادامه دهد‪ ،‬و نه بیش و نه کم‪ ...‬همسر سلطان هرگز نباید دور از‬
‫کتاب‏هاى مناسب خودش باشد حتى در سند ازدواج هم این مسئله قید شده‬
‫بود‪ ،‬و این شرطى بود که قبل از توافق عروسى با خواستگار واالمقام بسته‬
‫بود‪ .‬پس از یک ماه‏عسِل بى‏دردسر که طى آن تازه‏هاى ادبیات اساسى غرب‬
‫براى سلطان جوان مى‏رسید و سلطان‏بانو هم همه را مى‏خواند‪ ،‬ناگهان وضعیت‬
‫خراب شد‪ ...‬البته به‏نظر مى‏رسید که بى‏دلیل هم نبود‪ ،‬سلطان مشکوک به‬
‫توطئه‏اى در جهت انقالب بود‪ .‬جاسوسان سلطان کشف کردند که توطئه‏گران‬
‫ضدسلطنت پیام‏هایى را در میان متون چاپ‏شده و با الفباى ما جاسازى‬
‫کرده‏اند‪ .‬پس کتاب‏هاى وارداتى غربى توقیف شدند‪ .‬حتى خرید کتاب جهت‬
‫کتابخانه‏ِى شخصى همسرش هم قطع شد‪ .‬به‏جهت اتفاقاتى مشخص‪ ،‬طبعا بد‬
‫گمان شد و به کسى که شریک سلطنت‏اش بود ظن همدستى با انقالبیون پیدا‬
‫کرد‪ .‬فقط به دلیل اجرانکردن شرط مهم قرارداد‪ ،‬کار داشت بیخ پیدا مى‏کرد و‬
‫ممکن بود براى خانواده‏ِى سلطنتى بسیار گران تمام شود‪ :‬شاهزاده خانم را‬
‫خشمى شدید فرا گرفت‪ ،‬چون نگهبان‏ها داستانى را که تازه شروع کرده بود از‬
‫دستش گرفتند‪ ،‬داستان متعلق به برتران واندرولد بود و به این ترتیب وقتى‬
‫مأموران سرى سلطان فهمیدند که هرمس مارانا مشغول ترجمه‏ِى این‬
‫داستان به زبان مادرى سلطان‏بانو است‪ ،‬او را با دالیل و حیله‏هاى بسیار‬
‫متقاعد کردند که به عربستان برود‪ .‬از آن‏پس سلطان هرشب به‏طور مرتب‬
‫نوشته‏هاى داستان را مى‏خواند‪ ،‬نه در زبان اصلى بلکه در نسخه‏هاى فتوکپى‬
‫شده که از زیر دست مترجم یک‏راست برایش مى‏بردند و به این ترتیب دیگر‬
‫امکان پنهان‏کردن پیام میان حروف و کلمات چاپ اصلى نبود‪...‬‬
‫«سلطان مرا احضار کرد و از من پرسید چند صفحه‏ِى دیگر تا پایان ترجمه‬
‫باقى مانده‪ .‬من متوجه نوعى شک در صداقت رابطه‏ِى سیاسى ـ زناشویى او‬
‫شدم و فهمیدم که او منتظر لحظه‏ِى آخر داستان است‪ .‬چون پس از آن باید‬
‫کتاب دیگرى به همسرش مى‏داد و در غیر این صورت ناقض عهد و پیمان‬
‫زناشویى بود‪ .‬اما این را هم مى‏دانست که توطئه‏گران منتظر یک اشاره از‬
‫سوى سلطان‏بانو هستند تا آتش را روشن کنند‪ ،‬و این را هم مى‏دانست که‬
‫سلطان‏بانو دستور داده که وقتى دارد کتاب مى‏خواند حتى اگر کاخ در حال‬
‫انفجار باشد مزاحم‏اش نشوند‪ ...‬من هم به سهم خود از رسیدن به آخر کتاب‬
‫واهمه داشتم‪ ،‬چون مأموریت من هم در دربار به پایان مى‏رسید‪»...‬‬
‫خالصه‪ ،‬مارانا متوسل به حیله‏اى ملهم از سنت ادبى شرق شد و آن را به‬
‫سلطان پیشنهاد کرد‪ :‬داستان را در لحظه‏ِى هیجان‏انگیزى متوقف مى‏کند و بعد‬
‫ترجمه‏ِى داستان دیگرى را به‏دست مى‏گیرد‪ ،‬بعد داستان آخرى را به‏نوعى وارد‬
‫داستان اولى مى‏کند آن‏هم با چند شگرد ابتدایى‪ ،‬مثًال یک شخصیت داستان اول‪،‬‬
‫کتابى را باز مى‏کند و شروع مى‏کند به خواندن آن‪ ...‬بعد داستان دوم هم به‏نوبه‏ِى‬
‫خود متوقف مى‏شود و جایش را به سومى مى‏دهد که آن‏هم به درازا نمى‏کشد و‬
‫جایش را داستان چهارمى مى‏گیرد و برو تا آخر‪ ...‬هنگام ورق‏زدن این اوراق‬
‫حس‏هاى متفاوتى در تو ایجاد مى‏شود‪ .‬کتابى که تو این‏چنین از آن لذت برده‏اى‬
‫حاال با حضور یک شخص سوم از نو متوقف شده است‪ ...‬تو در هرمس مارانا‪،‬‬
‫مارى مى‏بینى که آمده تا بهشت خواندن تو را زهرآگین کند‪ ...‬به‏جاى پیشگوى‬
‫سرخپوست که تمام داستان‏هاى دنیا را تعریف مى‏کند‪ ،‬حاال تو در برابر یک تله ــ‬
‫داستان هستى که یک مترجم متقلب آن را تهیه دیده و داستان‏هایى را شروع‬
‫کرده که در بالتکلیفى باقى مانده‏اند‪ ...‬مثل انقالب‪ ،‬که آن‏هم در بالتکلیفى باقى‬
‫مانده و توطئه‏گران هم به عبث مترصد برقرارکردن ارتباط با هم‏دست‬
‫مشهورشان بودند و زمان هم هم‏چنان معلق و ساکن در سواحل هموار‬
‫عربستان مانده بود‪ ...‬آیا دارى مى‏خوانى‪ ،‬یا خیال خام در سر دارى؟ یا این‏که‬
‫افسانه‏پرداز بیمارى که مرض وسواس نوشتن دارد‪ ،‬توانسته این‏همه بر تو تأثیر‬
‫بگذارد‪ ،‬یا در رؤیاى سلطان‏بانو هستى؟ آیا حسرت شخصى را مى‏خورى که‬
‫این‏همه کتاب به حرمسراهاى عربستان سرازیر کرده؟ دلت مى‏خواهد به جاى‬
‫او باشى؟ و این ارتباط استثنایى را برقرار کنى و شریک تنش درونى دو نفرى‬
‫باشى که در آن واحد یک کتاب را مى‏خوانند؟ یعنى همان حسى که فکر مى‏کنى‬
‫ممکن است با لودمیال هم پیش بیاید؟ نمى‏توانى تصورى از بانوى خواننده‏ِى‬
‫بى‏چهره‏اى که مارانا آشکار مى‏کند‪ ،‬داشته باشى‪ ،‬بدون این‏که به ظاهر بانوى‬
‫خواننده‏اى که مى‏شناسى فکر نکنى‪ .‬دارى لودمیال را از پشت یک پشه‏بند‬
‫مى‏بینى‪ .‬به کنارى لمیده و موج گیسوان‏اش روى اوراق کتاب ریخته‪ ،‬روزهاى‬
‫آخر فصل بادهاى موسمى است‪ .‬توطئه‏گران کاخ مشغول صیقل‏دادن‬
‫سالح‏هایشان‏اند‪ .‬او خود را در جریان خواندن رها کرده‪ ،‬انگار در دنیایى است‬
‫که هیچ چیز دیگرى وجود ندارد مگر صحراهاى خشک بر بستر قیرگون روغنى‬
‫و به دالیل خیر و صالح مملکت و تقسیم سرچشمه‏هاى انرژى‪ ،‬تهدید به مرگ‬
‫احساس مى‏شود و خواندن تنها حرکت ممکن زندگى است‪ ...‬تو یک‏بار دیگر‬
‫پرونده را نگاه مى‏کنى و در آن خبرهاى تازه‏ترى از سلطان‏بانو مى‏جویى‪ ...‬و در‬
‫آن چهره‏ِى زنانى دیگر را مى‏یابى که پیدا و ناپیدا مى‏شوند‪...‬‬

‫در جزیره‏اى در اقیانوس هند‪ ،‬بانویى شناگر‪« ،‬که فقط یک عینک بزرگ آفتابى‬
‫دارد و بدنش را با روغن گردو چرب کرده‪ ،‬صفحه‏اى از یک مجله‏ِى معروف‬
‫نیویورک را مابین بدنش و اشعه‏ِى سوزان آفتاب قرار داده‪ ».‬مجله‏اى که در‬
‫حال خواندن آن است‪ ،‬بخشى از شروع داستان جدید پلیسى سیالس فالنرى‬
‫را چاپ کرده‪ .‬مارانا به او مى‏گوید چاپ بخشى از فصل اول این کتاب در‬
‫مجله‪ ،‬نشانه‏ِى این است که مارانا آمادگى خود را براى بستن قرارداد با‬
‫شرکت‏ها جهت نام‏بردن مارکى از ویسکى‪ ،‬شامپانى‪ ،‬مدل اتومبیل و محل‏هاى‬
‫توریستى‪ ،‬در کتابش‪ ،‬اعالم کرده‪.‬‬

‫«به‏نظر مى‏رسد که قدرت تخیل او بستگى دارد به درصدهایى که از بنگاه‏هاى‬


‫تبلیغاتى دریافت مى‏کند‪ ».‬زن که خواننده‏ِى پر و پا قرص داستان‏هاى سیالس‬
‫فالنرى است‪ ،‬نومید مى‏شود‪ .‬مى‏گوید‪ :‬داستان‏هایى را ترجیح مى‏دهم که از همان‬
‫صفحه‏ِى اول در خواننده احساس تشویش پیدا شود‪...‬‬

‫سیالس فالنرى با کمک دوربینى که روى سه‏پایه سوار کرده‪ ،‬از تراس خانه‏ِى‬
‫قشالقى‏اش در سوییس‪ ،‬زن جوانى را تماشا مى‏کند که روى یک نیمکت دراز‬
‫کشیده و کتاب مى‏خواند‪ ،‬زِن روى تراسى دیگر حدود دویست متر آن‏سوتر و‬
‫پایین دره است‪ .‬نویسنده مى‏گوید ــ او هرروز آن‏جاست‪ ،‬هر بار که مى‏خواهم‬
‫پشت میز کارم بنشینم‪ ،‬احساس مى‏کنم که به دیدن او نیاز دارم‪ .‬آیا دارد چه‬
‫مى‏خواند؟ مى‏دانم کتابى از نوشته‏هاى من نیست و باطنا از این موضوع زجر‬
‫مى‏کشم‪ .‬حس مى‏کنم کتاب‏هایم مایل‏اند آن‏طور که او کتاب مى‏خواند‪ ،‬خوانده شوند‬
‫و به کتاب خواندن او حسادت مى‏کنند‪ .‬از تماشایش خسته نمى‏شوم‪.‬‬
‫به‏نظر مى‏رسد او در کره‏اى آویخته از فضایى دیگر و در زمانى دیگر زندگى‬
‫مى‏کند‪ ،‬پشت‏میزم مى‏نشینم‪ ،‬اما هیچ‏یک از قصه‏هایى که اختراع مى‏کنم با چیزى‬
‫که تمایل به نوشتن آن دارم ارتباطى ندارند‪ .‬مارانا از او مى‏پرسد‪« :‬شاید به‬
‫همین دلیل است که دیگر قادر به ادامه‏ِى نوشتن نیست‪ ».‬اوه نه‪ ،‬من حاال‬
‫مشغول نوشتن هستم‪ ،‬البته از وقتى که او را نگاه مى‏کنم‪ ،‬مى‏نویسم‪ ،‬روزها و‬
‫ساعت‏هاى متمادى‪ ،‬از این‏جا‪ ،‬خواندن او را تماشا مى‏کنم‪ ،‬به‏روى چهره‏اش‪،‬‬
‫چیزى را که تمایل به خواندن آن دارد‪ ،‬مى‏خوانم‪ :‬و به این ترتیب است که با‬
‫صداقت مى‏نویسم‪ ...‬مارانا حرفش را به‏سردى قطع مى‏کند ــ با صداقت؟ به‬
‫عنوان مترجم و معرف خواسته‏هاى برتران واندرولد نویسنده‏ِى داستان‬
‫نگاهى به پایین‪ ،‬در تیرگى سایه‏ها که این خانم در حال خواندن آن است به‬
‫شما هشدار مى‏دهم که هرچه زودتر از سرقت آثار ادبى او دست بکشید!‬
‫فالنرى رنگش پرید‪ ،‬به‏نظر رسید که فکرى حواسش را پرت کرد‪:‬‬
‫ــ یعنى معتقدید کتاب‏هایى که این خانم با این عالقه مى‏خواند داستان‏هاى‬
‫واندرولد است؟ اصًال نمى‏توانم این قضیه را تحمل کنم‪...‬‬

‫در فرودگاه افریقایى گروگان‏ها روى زمین ولو شده یا در معرض باد بودند و یا‬
‫خودشان را توى پتوهایى که مهماندارها بین‏شان پخش کرده‏اند‪ ،‬پیچیده بودند‪،‬‬
‫و هنگامى که شب شده بود و ناگهان درجه‏ِى حرارت پایین افتاده بود‪ ،‬مارانا‬
‫مشغول ستایش آرامش خلل‏ناپذیر زن جوانى بود که در گوشه‏اى چمباتمه زده‬
‫و دست‏هایش را دور زانوهایش که دامن بلندش آن را پوشانده بود‪ ،‬حلقه کرده‪،‬‬
‫و موهایش که روى کتابى ریخته بود چهره‏اش را مى‏پوشاند‪ ،‬دست‏هایش‬
‫به‏آرامى صفحات را طورى ورق مى‏زد‪ ،‬انگار اصل ماجرا در آن‏جا جریان داشت‪،‬‬
‫یعنى در فصل بعدى کتاب‪« ،‬در حقارت یک اسارت به درازا کشیده و در این‬
‫بلبشو‪ ،‬منظر این زن به‏نظرم محکم‪ ،‬مصون و حمایت شده مى‏آمد‪ ،‬انگار در‬
‫کره‏ِى دیگرى باشد‪ »...‬بعد از دیدار او بود که مارانا فکر کرد‪ :‬باید به راهزنان‬
‫‪ APO‬بقبوالنم که کتابى که به خاطرش چنین عملیاتى انجام داده‏اند همان‬
‫کتابى نیست که به‏زور از من گرفته‏اند‪ ،‬بلکه کتابى است که این زن دارد‬
‫مى‏خواند‪...‬‬
‫در اتاق بازرسى نیویورک‪ ،‬بانوى خواننده آن‏جاست‪ ،‬مچ‏هایش را به نیمکتى‬
‫بسته‏اند‪ ،‬دستگاه سنجش فشار خون و سنجش ضربان قلب و تاج‏مانندى روى‬
‫شقیقه‏هایش با ریسمان‏هاى مارپیچ سنجش سلسله اعصاب وصل بود که‬
‫آشکارکننده‏ِى قوه‏ِى تمرکز و شدت فشار وارده بر آن بود‪« :‬تمام کار ما‬
‫بستگى به حساسیت موضوع دارد‪ ،‬و این‏که تا چه حد از آزمایشات‏مان نتیجه‬
‫بگیریم‪ .‬موضوع مورد آزمایش ما در نظر اول باید فردى باشد با اعصاب و‬
‫دیدى مقاوم که بتواند بى‏وقفه داستان بخواند‪ ،‬داستان‏هاى گوناگون که‬
‫تولیدکنندگان تهیه مى‏کنند‪ .‬اگر این توجه به خواندن در یک حد باال و تداوم‬
‫درستى باشد‪ ،‬تولید رضایت‏بخش است و مى‏تواند به بازار ارائه شود و اگر‬
‫برعکس کند و ضعیف شود‪ ،‬ترکیب ارائه شده دور ریختنى است و عناصر‬
‫به‏کار گرفته شده‏ِى آن مى‏تواند براى موضوعى دیگر دوباره استفاده شود‪.‬‬
‫مرد پیراهن سفید‪ ،‬اوراق سنجش سلسله اعصاب را مثل ورق‏هاى تقویم یکى‬
‫پس از دیگرى پاره مى‏کند‪:‬‬
‫با تأکید مى‏گوید ــ بدتر از بدتر‪ ،‬حتى یک داستان هم از آن درنمى‏آید‪ .‬یا باید‬
‫دوباره برنامه‏ریزى تازه‏اى کرد یا این‏که این خواننده به درد کار ما نمى‏خورد‪ .‬از‬
‫میان سوراخ‏ها و منافذ دستگاه به این صورت ظریف نگاه مى‏کنم‪ ،‬بى‏حس‬
‫به‏نظر مى‏رسد‪ ،‬شاید دلیلش پنبه‏هایى است که روى گوش‏هایش گذاشته‏اند و‬
‫چانه‏بندى که باعث شده چانه‏اش را نتواند حرکت دهد‪.‬‬
‫سرنوشت او چه خواهد بود؟‬

‫براى این سؤال که مارانا آن را با بى‏اعتنایى مطرح مى‏کند هیچ جوابى نیست‪.‬‬
‫نفست درنمى‏آید‪ ،‬از نامه‏اى به نامه‏اى دیگر تغییر و تحول بانوى خواننده را‬
‫دنبال کرده‏اى‪ ،‬انگار همه‏ِى آن‏ها یک شخص واحدند‪ ...‬واقعیت این است که‪،‬‬
‫حتى اگر تعدادشان هم زیاد باشد باز تو همه آن‏ها را با خطوط صورت لودمیال‬
‫مى‏بینى‪ ...‬آیا خود او نیست که اصرار دارد از این پس انتظار داشته باشیم که‬
‫داستان‪ ،‬عمق دلواپسى‏هاى مدفون در خود آشکار کند و آن را از این‏که فقط‬
‫توده‏اى خطوط تولید شده باشد نجات دهد‪ ،‬یعنى آخرین چاره براى‬
‫آشکارشدن حقیقت یک داستان‪ .‬سرنوشتى که به‏زودى از آن راه گریزى‬
‫نخواهد بود‪.‬‬

‫تصویر تن برهنه‏ِى او زیر آفتاب استوا براى تو قانع‏کننده‏تر است تا این‏که زیر‬
‫حجاب سلطان‏بانو باشد‪ .‬گرچه امکان این‏که یک ماتاهارى دیگر باشد‪ ،‬و این‏که‬
‫بى‏توجه به انقالب‏هاى جهان سوم با بولدوزرهاى یک شرکت بتون مسلح‪ ،‬راه را‬
‫هموار کند‪ ،‬وجود دارد‪.‬‬
‫تو این تصویر را پاک مى‏کنى و به استقبال تصویر زن روى صندلى راحتى‬
‫مى‏روى که از وراى هواى شفاف کوه‏هاى آلپ به سویت مى‏آید‪ .‬و حاال آماده‏اى‬
‫که همه‏کار در آن‏جا بکنى‪ ،‬بروى‪ ،‬پناهگاه فالنرى را بیابى‪ ،‬با دوربین‪ ،‬زن را در‬
‫حال خواندن تماشا کنى و یا رد او را در دفتر خاطرات نویسنده‏ِى بحران‏زده‬
‫پیدا کنى‪( .‬یا این‏که‪ ،‬خواندن نگاهى به پایین‪ ،‬در تیرگى سایه‏ها را از نو شروع‬
‫کنى‪ ،‬حتى با عنوان و با امضایى دیگر؟)‪ .‬اما اخبارى که مارانا از بانوى خواننده‬
‫مى‏دهد‪ ،‬نگران‏کننده است‪ :‬حاال او گروگان یک هواپیماى ربوده شده است‪ ،‬بعد‬
‫اسیر در یکى از کوچه پس‏کوچه‏هاى کثیف محله‏ِى مانهاتان‪ ...‬در آن‏جا‪ ،‬در حالى‬
‫که با غل و زنجیر بسته شده بود‪ ،‬کار چگونه فیصله پیدا کرد؟ چگونه ناگزیر از‬
‫تحمل مصیبتى شد که در حالت عادى برایش طبیعى بود‪ ،‬یعنى خواندن‪ ...‬و‬
‫کدام نقشه‏ِى پنهان‪ ،‬مدام این شخصیت‏ها را به برخورد با هم وامى‏داشت؟ یعنى‬
‫او‪ ،‬مارانا و فرقه‏ِى اسرارآمیزى که دست‏نویس را کشف کرده بود‪.‬‬
‫آن‏چه از اشارات پراکنده‏ِى این نامه‏ها دستگیرت مى‏شود این است که نیروى‬
‫بدل به دلیل درگیرى‏هاى داخل سازمان‪ ،‬از هم گسسته شده و بانى آن مارانا‬
‫آن را چند پاره کرده‪ :‬فرقه‏ِى منورالفکر که فرشته‏ِى نور آن را رهبرى مى‏کند و‬
‫فرقه‏ِى منفى‏گرا که رهبر آن صاحب منصب سایه است‪ ،‬دسته‏ِى اول به این‬
‫قانع شده‏اند که مابین کتاب‏هاى تقلبى که در دنیا به جریان افتاده‪ ،‬مى‏توان تعداد‬
‫کمى کتاب پیدا کرد که حامل حقیقت است‪ :‬شاید یا ماوراى بشرى‏اند‪ ،‬یا‬
‫ماوراى زمینى‪ ...‬دسته‏ِى دوم معتقدند که فقط تقلب‪ ،‬عرفان و دروغ‏هاى‬
‫عمدى مى‏تواند به یک کتاب ارزش حتمى بدهد‪ .‬حقیقتى که حقیقت ــ دروغ‏هاى‬
‫مسلط‪ ،‬آن را ملوث نخواهد کرد‪.‬‬
‫دوباره مارانا از نیویورک مى‏نویسد‪« :‬فکر مى‏کردم توى آسانسور تنها هستم‪،‬‬
‫اما ناگهان هیکلى در کنارم قرار گرفت‪ :‬جوانکى با گیسویى همسان شاخه‏هاى‬
‫درخت در گوشه‏اى چمباتمه زده بود و خودش را توى پاره‏هاى کرباس خام‬
‫پیچیده بود‪ .‬در واقع این یک آسانسور نبود بلکه باالبرى بود که با یک در‬
‫کشویى بسته مى‏شد‪ ،‬در هر طبقه‪ ،‬ردیفى از اتاق‏هاى خالى با دیوارهاى کثیف و‬
‫جاى خالى مبل‏هایى که دیگر نبودند‪ ،‬دیده مى‏شد‪ ،‬لوله‏ها کنده شده بود و آشفته‬
‫بازارى از پارکت و سقف زنگ‏زده بود‪ ،‬مرد از دست‏هاى سرخ‏رنگ و مچ بلندش‬
‫استفاده کرد و آسانسور را میان دو طبقه نگاه‏داشت‪ ».‬ــ دست‏نویس را بده به‬
‫من‪ .‬آن را باید به ما بدهى‪ ،‬نه به دیگران‪ ،‬حتى اگر پیش از این فکر دیگرى در‬
‫سر داشتى‪ .‬این یکى‪ ،‬یک کتاب واقعى است‪ ،‬حتى اگر نویسنده آن کتاب‬
‫جعلى بسیارى نوشته باشد‪ ،‬اما او این را براى ما نوشته‪.‬‬
‫با یک حرکت جودو مرا روى زمین انداخت و دست‏نویس را تصرف کرد‪ .‬متوجه‬
‫شدم که این متعصب جوان فکر مى‏کند که خاطرات دوران بحران عرفانى‬
‫سیالس فالنرى و نه طرح یکى از آن قصه پلیسى‏هاى معمولى را‪ ،‬به دست‬
‫آورده‪ .‬دیدم که فرقه‏هاى مخفى چقدر براى به‏دست آوردن اخبار جدید‬
‫سرعت عمل دارند‪ .‬حاال چه خبر درست باشد و چه غلط ــ فقط باید با‬
‫انتظارات آن‏ها وفق دهد‪ .‬بحران فالنرى دو رقیب متحد نیروى بدل را با‬
‫امیدهاى مغایر‪ ،‬به مبارزه کشاند‪:‬‬
‫آن‏ها در دره‏اى که در اطراف خانه‏ِى قشالقى نویسنده بود‪ ،‬خبرچین‏هاى‏شان را‬
‫پراکنده کرده بودند‪.‬‬
‫افراد شاخه‏ِى سایه که متوجه شده بودند بزرگ‏ترین جاعل داستان‏هاى سریال‪،‬‬
‫دیگر حیله‏هاى شخصى را باور ندارد‪ ،‬قانع شدند که داستان آینده‏ِى او‬
‫نشان‏دهنده‏ِى این است که از عقاید بد و کم‏ارزش به عقاید اصلى و حتمى‬
‫ِى‬
‫گرایش پیدا کرده و شاهکارى است از کذب محض و در نتیجه همان کتابى‬
‫است که مدت‏هاى مدید در جست‏وجوى آن بودند‪ .‬افراد شاخه‏ِى نور برعکس‬
‫آن‏ها‪ ،‬فکر مى‏کردند از بحران چنین آدمى که حرفه‏اش دروغ‏پردازى است فقط‬
‫حقیقتى کن فیکون شده مى‏تواند متولد شود‪ ،‬و این چیزهایى بود که آن‏ها از‬
‫خاطرات نویسنده باور داشتند‪ ،‬خاطراتى که زمزمه‏هایى درباره‏ِى آن شنیده‬
‫مى‏شد‪ ...‬زمزمه‏هایى که خود فالنرى پخش کرده بود و گفته بود من‬
‫دست‏نویس‏اش را دزدیده‏ام و آن‏ها هم یکى پس از دیگرى رد دست‏نویس را‬
‫جست‏وجو کرده و مرا یافته بودند‪ .‬شاخه‏ِى سایه هواپیما را دزدیده بود و‬
‫شاخه‏ِى نور هم مسئول قضیه‏ِى آسانسور بود‪...‬‬
‫جوانک که گیسویى همسان شاخه‏هاى درخت داشت‪ ،‬دست‏نویس را زیر کتش‬
‫پنهان کرد و از آسانسور بیرون لغزید و در را به‏روى من بست‪ ،‬دگمه را زد تا‬
‫من پایین بروم‪ ،‬بعد تهدید آخر را کرد‪ :‬حسابرسى ما هنوز تمام نشده‪ ،‬اى‬
‫جاسوس عرفان! باید خواهر اسیرمان را هم از این دستگاه تقلب‏سازى شما‬
‫نجات دهیم!‬
‫در حالى که آهسته پایین مى‏رفتم‪ ،‬خندیدم‪:‬‬
‫ــ اى مرغک من‪ ،‬دستگاهى وجود ندارد! پدر روایت‏ها کتاب‏ها را به ما دیکته‬
‫مى‏کند!‬
‫او دوباره آسانسور را باال آورد‪.‬‬
‫ــ گفتى پدر روایت‏ها؟‬
‫رنگش پریده بود‪ :‬سالیان سال است که مریدان فرقه‪ ،‬در تمام نقاط جهان و‬
‫هرجا که افسانه‏اى از او از وراى محل‏هاى بى‏شمار و مختلف نقل شده در پى‬
‫این پیرمرد کور هستند‪.‬‬
‫ــ بله‪ ،‬برو این خبر را به فرشته‏ِى نور بده! به او بگو که من پدر روایت‏ها را‬
‫یافته‏ام! و او نزد من است و براى ما کار مى‏کند‪ .‬باور کن که او قابل مقایسه با‬
‫دستگاه الکترونیکى نیست!‬
‫این‏بار من بودم که دگمه را فشار دادم تا پایین بروم‪ ...‬در این‏جا سه خواست‬
‫مقارن در تو به رقابت پرداخته‏اند‪ .‬حاضرى که فورا راه بیفتى تا از اقیانوس‬
‫بگذرى و قاره‏اى را کشف کنى که ستاره‏ِى جنوب در آن مى‏درخشد و در آن‏جا‬
‫آخرین محل اختفاى هرمس مارانا را پیدا کنى و حقیقت را از او بیرون بکشى‪،‬‬
‫یا دست‏کم دنباله‏ِى داستان‏هاى نیمه‏تمام را از او بگیرى‪ .‬در همان حال مى‏خواهى‬
‫از کاودانیا بپرسى که آیا مى‏تواند فورا باقِى در شبکه‏اى از خطوط به‏هم پیچیده‬
‫را به تو بدهد تا بخوانى که نوشته جعلى یا (اصلى) فالنرى است که همان‬
‫داستان نگاهى به پایین‪ ،‬در تیرگى سایه‏هاى اصلى (یا جعلى؟) واندرولد است‪،‬‬
‫در ضمن مى‏خواهى هرچه زودتر به کافه بروى و لودمیال را ببینى تا نتیجه‏ِى‬
‫مغشوش پیگیرى‏ات را برایش بگویى و با دیدن او قانع شوى که مابین او و‬
‫بانوى خواننده‏اى که مترجم روحا جاعل‪ ،‬در تمام نقاط دنیا او را مالقات کرده‪،‬‬
‫هیچ رابطه‏اى نیست‪.‬‬
‫این دو خواست آخریِن تو هرچند یکسان نیستند اما آسان به انجام مى‏رسند‪.‬‬
‫توِى کافه در حالى‏که منتظر لودمیال هستى‪ ،‬کتابى را که مارانا فرستاده باز‬
‫مى‏کنى و مى‏خوانى‪.‬‬
‫در شبکه‏اى از خطوط به‏هم پیچیده‬

‫اولین حسى که این کتاب باید منتقل کند‪ ،‬احساس من به‏هنگام زنگ‏زدن تلفن‬
‫است‪ ،‬مى‏گویم باید‪ ،‬چون در این که کلمات نوشته شده بتوانند حتى قسمتى از‬
‫آن حس را به‏درستى منتقل کنند‪ ،‬شک دارم‪ .‬کافى نیست اعالم کنم که‬
‫واکنش من تنها در پرهیز و گریز از این احضاریه‏ِى خشن و تهدیدآمیز خالصه‬
‫مى‏شود‪ ،‬چون هماهنگ با آن‪ ،‬احساسى از جبر و اضطرارى غیرقابل تحمل مرا‬
‫به‏سوى شتاب‏کردن در اطاعت از آن صدا و پاسخ به آن سوق مى‏دهد‪ ،‬هرچند‬
‫مطمئنم که جز ناراحتى و زجر نتیجه‏اى نخواهد داشت‪ .‬باور ندارم که به‏جاى‬
‫کوشش در تعریف این وضع روحى‪ ،‬استفاده از استعاره به کار آید‪ ،‬مثًال‪ :‬نیش‬
‫درنده‏ِى یک تیر که گوشت برهنه‏ِى یک باسن را مى‏دراند‪ .‬این به این خاطر‬
‫نیست که کسى نمى‏تواند براى نمایاندن یک حس شناخته شده‪ ،‬از یک حس‬
‫تخیلى یاورى بگیرد‪ ،‬هرچند امروزه کسى احساس زخمى‏شدن از یک تیر را‬
‫درک نمى‏کند‪ ،‬اما همه‏ِى ما باور داریم که مى‏توانیم به‏آسانى آن را تصور کنیم‪،‬‬
‫احساس بیچارگى و بى‏امانى از حضور چیزى که از وراى فضاهاى ناشناخته و‬
‫بیگانه به ما مى‏رسد‪ ،‬درست مثل زنگ تلفن ــ بلکه به این خاطر است که‬
‫سخت‏دلى قاطعانه‏ِى تیر‪ ،‬بدون انعطاف و مستثنى از تمام نیات‪ ،‬استنباطات و‬
‫تردیدهاى ممکن در صداى کسى است که نمى‏بینیم‪ ،‬ولى با این حال مى‏توانیم‬
‫حتى پیش از آن‏که چیزى بگوید‪ ،‬اگر نه آن‏چه را که مى‏خواهد بگوید‪ ،‬دست‏کم‬
‫واکنشى به آن‏چه که قرار است گفته شود را‪ ،‬حدس بزنیم‪.‬‬
‫ارجح است که کتاب با تشریح از فضایى که با حضور من پر شده آغاز شود‪،‬‬
‫چون اطراف من را فقط اشیا بى‏حرکت پر کرده‏اند‪ ،‬مانند تلفن‪ ،‬فضایى که به‬
‫نظر مى‏رسد چیزى جز من نمى‏تواند در خود داشته باشد‪ ،‬منى که در انزواى‬
‫وقت درونى خود هستم و بعد تداوم اوقات قطع مى‏شود‪ ،‬فضا دیگر آنى نیست‬
‫که بود‪ ،‬چون زنگ آن را اشغال مى‏کند‪ ،‬حضور من دیگر آنى نیست که بود‪،‬‬
‫چون در قید اراده‏ِى این شى‏ء فراخوان قرار گرفته‪ .‬کتاب باید با انتقال تمام‬
‫این‏ها شروع شود و نه صرفا یکباره‪ ،‬بلکه به صورت حلولى در فضا و زمان این‬
‫زنگ‏هایى که فضا و زمان و اراده را مى‏شکافند‪.‬‬
‫شاید اشتباه در این است که در آغاز‪ ،‬من و تلفن در فضایى محدود‪ ،‬مثل‬
‫خانه‏ِى من‪ ،‬قرار داده شده‏ایم‪ ،‬در حالى که آن‏چه باید تشریح شود وضعیت من‬
‫در خصوص تلفن‏هاى متعددى است که زنگ مى‏زنند‪ ،‬شاید این تلفن‏ها فرا‬
‫نمى‏خوانند و ارتباطى به من ندارند ولى این واقعیت محض که من مى‏توانم به‬
‫تلفنى فراخوانده شوم‪ ،‬کافى است که فرا خوانده‏شدنم به تمام تلفن‏ها را‬
‫ممکن یا دست‏کم متصور کند‪ .‬براى مثال‪ ،‬وقتى تلفنى در خانه‏اى نزدیک به‬
‫خانه‏ِى من زنگ مى‏زند‪ ،‬براى لحظه‏اى از خود مى‏پرسم که شاید دارد در خانه‏ِى‬
‫من زنگ مى‏زند‪ ،‬سوءظنى که خیلى زود رد مى‏شود‪ ،‬اما هم‏چنان ردى از خود‬
‫باقى مى‏گذارد‪ ،‬چرا که ممکن است در واقع براى من بوده و به‏دلیل یک‬
‫شماره‏ِى عوضى یا اتصالى مغشوش‪ ،‬در خانه‏ِى همسایه‏ام به صدا درآمده‪ ،‬و‬
‫از آن‏جایى که در آن خانه‏ِى کسى نیست تا جواب دهد‪ ،‬زنگ هم‏چنان مى‏زند و‬
‫این احتمال بیشتر و بیشتر مى‏شود و بعد با تعقل غیرمنطقى که زنگ تلفن‬
‫همیشه موفق در به‏وجود آوردن آن در من است‪ ،‬فکر مى‏کنم‪ :‬شاید زنگ واقعا‬
‫براى من باشد‪ ،‬شاید همسایه‏ام خانه است و چون این را مى‏داند‪ ،‬جواب‬
‫نمى‏دهد و شاید کسى که تلفن مى‏کند مى‏داند شماره‏ِى عوضى گرفته و عمدا‬
‫این کار را کرده که مرا در این وضع نگاه‏دارد‪ ،‬با علم به این‏که من مى‏دانم زنگ‬
‫براى من است‪ ،‬از جواب‏دادنش عاجزم‪ .‬یا این حس نگرانى که تا خانه را ترک‬
‫مى‏کنم‪ ،‬زنگ تلفن را مى‏شنوم که ممکن است در خانه‏ِى من یا آپارتمان دیگرى‬
‫به‏صدا دربیاید‪ ،‬به سرعت برمى‏گردم‪ ،‬از پله‏ها باال مى‏روم و از نفس افتاده سر‬
‫مى‏رسم‪ ،‬تلفن ساکت مى‏شود و هرگز نخواهم دانست که آیا زنگ براى من بوده‬
‫یا نبوده‪.‬‬
‫همین‏طور است وقتى که در خیابان هستم و در خانه‏هاى غریب و حتى در‬
‫شهرهاى غریب‪ ،‬شهرهایى که حضورم در آن‏ها بر همه ناشناخته است و زنگ‬
‫تلفن را مى‏شنوم که به صدا درمى‏آید‪ ،‬حتى آن‏جا هم با شنیدن زنگ‪ ،‬اولین فکرم‬
‫براى آنى از ثانیه‪ ،‬این است که تلفن براى من است و بعد در آن ثانیه بعدى‪،‬‬
‫آرامشى نهفته است از این‏که در آن لحظه‪ ،‬از تمام زنگ‏هاى تلفن در امان‪ ،‬دور‬
‫از دسترس و در پناه هستم‪ ،‬ولى این آرامش فقط آنى از ثانیه طول مى‏کشد‪،‬‬
‫بالفاصله بعد از آن فکر مى‏کنم این تلفن تنها تلفنى نیست که در حال زنگ‏زدن‬
‫است‪ ،‬کیلومترها دورتر‪ ،‬صدها کیلومتر دورتر‪ ،‬تلفنى در خانه‏ِى من هست که‬
‫بدون شک در همان لحظه‪ ،‬پى در پى در اتاق‏هاى مترو که زنگ مى‏زند و من از‬
‫نو‪ ،‬مابین ضرورت و عدم امکان پاسخ گفتن‪ ،‬پاره پاره مى‏شوم‪.‬‬
‫من هرروز صبح پیش از شروع کالس‏هایم لباس ورزشم را مى‏پوشم و یک‬
‫ساعت مى‏دوم‪ ،‬چون لزوم حرکت را حس مى‏کنم و چون پزشکان براى مبارزه‬
‫با اضافه‏وزنى که برایم ضرر دارد و براى راحتى اعصاب آن را تجویز کرده‏اند‪.‬‬
‫این‏جا اگر در طول روز به دانشگاه‪ ،‬به کتابخانه‪ ،‬به سرکشى‏کردن شاگردها و یا‬
‫به کافه نروى‪ ،‬نمى‏دانى چه کنى‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬تنها کار‪ ،‬دویدن روى تپه‏ها و‬
‫میان بیدها و افراها است‪ ،‬مثل بسیارى از شاگردها و همکارهایم‪ .‬روى‬
‫جاده‏هاى پوشیده از برگ‪ ،‬خش و خش‏کنان به هم برمى‏خوریم و گاهى به هم‬
‫سالم مى‏گوییم‪ .‬و گاهى هم هیچ‪ ،‬چون باید نفسمان را نگاه‏داریم‪ .‬این هم یکى‬
‫دیگر از صفات دویدن است‪ ،‬هیچ‏کس به کسى کارى ندارد و مجبور به‬
‫پاسخ‏گفتن به کسى نیست‪.‬‬
‫تمام تپه مسکونى است و همان‏طور که از کنار خانه‏هاى دو طبقه‏ِى چوبى و‬
‫ِى‬
‫حیاط‏هاى‏شان‪ ،‬که همه متفاوت و مشابه‏اند‪ ،‬مى‏دوم‪ ،‬هر از گاهى صداى زنگ‬
‫تلفن را مى‏شنوم‪ ،‬این مرا عصبى مى‏کند و از روى غریزه سرعتم را کم و‬
‫گوش‏هایم را تیز مى‏کنم تا بشنوم آیا کسى گوشى را برمى‏دارد یا نه و همین‏طور‬
‫که زنگ‏زدن ادامه مى‏یابد‪ ،‬بى‏صبر و بى‏صبرتر مى‏شوم‪ .‬در ادامه‏ِى دویدنم‪ ،‬از کنار‬
‫خانه‏ِى دیگرى مى‏گذرم که در آن هم تلفن زنگ مى‏زند و من فکر مى‏کنم‪« :‬تلفنى‬
‫در تعقیب من است‪ ،‬یک نفر تمام شماره تلفن‏هاى خیابان بلوط را در دفترچه‏ِى‬
‫تلفنى پیدا کرده و به یک یک خانه‏ها تلفن مى‏کند تا ببیند آیا مى‏تواند به من‬
‫برسد؟»‬
‫گاهى خانه‏ها ساکت و متروکه‏اند‪ ،‬سنجاب‏ها از درخت‏ها باال مى‏روند‪ ،‬زاغ‏ها به پایین‬
‫پر مى‏کشند تا به دانه‏هایى که درون کاسه‏هاى چوبى براى‏شان گذاشته‏اند‪ ،‬نوک‬
‫بزنند‪ .‬همین‏طور که مى‏دوم‪ ،‬احساسى مبهم از هراس دارم‪ ،‬حتى پیش از‬
‫تشخیص صدا با گوشم‪ ،‬مغزم احتمال زنگ را ضبط مى‏کند‪ ،‬آن را احضار‬
‫مى‏کند‪ ،‬آن را از غیب بیرون مى‏کشد و همان‏وقت‪ ،‬از یک خانه‪ ،‬اول با صدایى‬
‫خفه و کم کم واضح‏تر‪ ،‬صداى زنگ که چندى قبل آنتن درونى من ارتعاشات‬
‫آن را قبل از رسیدن به گوشم ضبط کرده بود‪ ،‬سر مى‏رسد‪ .‬تسلیم وسوسه‏اى‬
‫پوچ مى‏شوم‪ ،‬اسیر دایره‏اى که در مرکز آن‪ ،‬تلفنى است که دارد زنگ مى‏زند‪،‬‬
‫بى‏دورشدن مى‏دوم‪ ،‬بى کوتاه‏کردن قدم‏هایم‪ ،‬درجا مى‏زنم‪.‬‬
‫«اگر تا به‏حال کسى جواب نداده‪ ،‬نشانه این است که شاید کسى خانه‬
‫نیست‪ ...‬پس چرا قطع نمى‏کنند؟ منتظر چه هستند؟ شاید آدم کرى در آن‏جا‬
‫زندگى مى‏کند و امیدوارند باألخره بشنود و گوشى را بردارد‪ ...‬شاید هم افلیجى‬
‫آن‏جا است و باید به حد کافى به او مهلت داد تا خودش را به تلفن برساند‪،‬‬
‫شاید کسى مى‏خواهد خودش را بکشد و تا وقتى زنگى مى‏زنند‪ ،‬امیدى به‬
‫بازداشَتَنش از این کار باقى است‪ »...‬با خود فکر مى‏کنم شاید باید کار خیرى‬
‫انجام دهم‪ ،‬کمکى بکنم‪ ،‬موجود کر‪ ،‬افلیج و یا نومیدى را‪ ...‬و در همان وقت ــ‬
‫با همان منطق پوچ درونى‏ام ــ که دارد کار خودش را در درونم مى‏کند‪ ،‬مى‏توانم‬
‫مطمئن باشم که نکند دست بر تصادف تلفن براى من نباشد‪ .‬در همان حال‬
‫دویدن‪ ،‬در آهنى را باز مى‏کنم و وارد باغچه مى‏شوم‪ ،‬خانه را دور مى‏زنم‪ ،‬حیاط‬
‫خلوت را وارسى مى‏کنم‪ ،‬به پشت گاراژ سر مى‏کشم‪ ،‬انبار ابزار‪ ،‬اتاقک سگ‪،‬‬
‫همه‏جا به‏نظر خالى و متروک مى‏آید‪ .‬از وراى پنجره‏اى در پشت خانه‪ ،‬اتاق به‏هم‬
‫ریخته‏اى دیده مى‏شود و روى میز کوچکى تلفن به زنگ‏زدن ادامه مى‏دهد‪ ،‬پنجره‬
‫به‏هم مى‏خورد‪ ،‬قاب پنجره میاِن پرده‏ِى ژنده گیر افتاده‪.‬‬
‫تا حال‪ ،‬سه‏بار خانه را دور زده‏ام‪ ،‬به حرکاتم در حال دو‪ ،‬به باالبردن زانوها و‬
‫پاشنه‏ِى پا و تنفسى هماهنگ با آهنگ دویدنم ادامه مى‏دهم‪ ،‬تا به‏نظر نیاید براى‬
‫دزدى آمده‏ام‪ ،‬اگر در این حالت مرا گیر بیندازند‪ ،‬توضیح این‏که دلیل به آن‏جا‬
‫رفتنم زنگ تلفن بوده‪ ،‬کار مشکلى است‪ .‬سگى عو عو مى‏کند‪ ،‬نه این‏جا‪ ،‬سگى‬
‫در خانه‏اى دیگر ــ که دیده نمى‏شود‪ ،‬ولى براى لحظه‏اى نشانه‏ِى سگى که عو‬
‫ِى‬
‫عو مى‏کند قوى‏تر از نشانه‏ِى تلفنى که زنگ مى‏زند است‪ ،‬و این کافى است که در‬
‫دایره‏اى که در آن اسیرم دروازه‏اى گشوده شود‪ ،‬حاال به دویدنم میان درختان‬
‫خیابان ادامه مى‏دهم و صداى محو شونده‏ِى زنگ را پشت سر مى‏گذارم‪.‬‬
‫آن‏قدر مى‏دوم که دیگر خانه‏اى باقى نمى‏ماند‪ ،‬براى نفس تازه‏کردن در کشتزارى‬
‫مى‏ایستم‪ .‬زانوانم را خم و راست مى‏کنم و چند بار شنا مى‏روم‪ .‬عضالت پایم را‬
‫مى‏مالم تا سرد نشوند‪ .‬به ساعتم نگاه مى‏کنم‪ .‬دیر کرده‏ام‪ .‬اگر نخواهم‬
‫شاگردانم را منتظر بگذارم‪ ،‬باید برگردم‪ .‬همین مانده که پشت سرم بگویند‬
‫به‏جاى درس‏دادن مى‏رود در بیشه‏ها مى‏دود‪...‬‬
‫راه برگشت را پیش مى‏گیرم و به هیچ چیز اعتناء نمى‏کنم‪ ...‬حتى متوجه آن خانه‬
‫هم نمى‏شوم‪ .‬از کنارش بى‏توجه مى‏گذرم‪ .‬به‏هر حال آن خانه از هر نظر شبیه‬
‫خانه‏هاى دیگر است و تنها وقتى مى‏تواند با بقیه‏ِى خانه‏ها متفاوت باشد که‬
‫تلفن‪ ،‬باز در آن زنگ بزند‪ ،‬که آن هم چیزى غیرممکن است‪...‬‬
‫در حال دویدن به پایین تپه‪ ،‬هرچه بیشتر این افکار در سرم مى‏چرخد‪ ،‬بیشتر‬
‫به‏نظرم مى‏رسد که صداى زنگ را دوباره مى‏شنوم‪ ،‬صدا روشن‏تر و واضح‏تر‬
‫مى‏شود‪ ،‬بفرمایید‪ ،‬دوباره به مقابل آن خانه رسیده‏ام و تلفن هنوز دارد زنگ‬
‫مى‏زند‪ .‬وارد باغچه مى‏شوم‪ ،‬به پشت خانه مى‏روم‪ ،‬به‏طرف پنجره مى‏دوم‪ ،‬براى‬
‫برداشتن گوشى فقط کافى است دستم را دراز کنم‪.‬‬
‫از نفس افتاده مى‏گویم ــ کسى این‏جا نیست‪.‬‬
‫و از داخل گوشى صدایى دلخور‪ ،‬فقط کمى دلخور‪ ،‬چون مهم‏تر از آن‪ ،‬سردى‬
‫و آرامش صدا است‪ ،‬مى‏گوید‪« :‬خوب گوش کن‪ ،‬مارجورى(‪ )۷۹‬این‏جاست‪ ،‬چند‬
‫دقیقه‏ِى دیگر از خواب بیدار مى‏شود‪ ،‬اما طناب‏پیچ است و از جایش نمى‏تواند‬
‫تکان بخورد‪ .‬این آدرس را با دقت یادداشت کن‪ :‬شماره‏ِى صد و پانزده خیابان‬
‫هیل‏ساید‪ .‬اگر بخواهى مى‏توانى بیایى او را تحویل بگیرى‪ ،‬وگرنه یک حلب نفت‬
‫چراغ که به یک دقیقه‏شمار وصل شده‪ ،‬تا نیم‏ساعت دیگر این خانه را جزغاله‬
‫مى‏کند»‪.‬‬
‫ــ اما من‪...‬‬
‫تلفن را قطع کردند‪.‬‬
‫حاال چه‏کار کنم؟ البته مى‏توانم از همین تلفن به پلیس تلفن کنم‪ ،‬به آتش‏نشانى‬
‫خبر دهم‪ ،‬اما چه توضیحى مى‏توانم بدهم‪ ،‬چگونه مى‏توانم این حقیقت را توجیه‬
‫کنم که من‪ ،‬منى که با این مسئله کارى ندارم‪ ،‬حاال در این مسئله کاره‏اى‬
‫شده‏ام‪ ،‬دوباره شروع مى‏کنم به دویدن‪ ،‬خانه را دور مى‏زنم و به راهم ادامه‬
‫مى‏دهم‪.‬‬
‫براى این مارجورى متأسفم‪ .‬ولى خدا مى‏داند که با چه کسانى خودش را‬
‫قاطى کرده و اگر حاال من بیایم و نجاتش بدهم‪ ،‬هیچ‏کس باور نمى‏کند که او را‬
‫نمى‏شناخته‏ام و رسوایى بزرگى پیش مى‏آید‪ .‬من استاد یک دانشگاه دیگر هستم‬
‫و به عنوان استاد موقتى به این دانشگاه منتقل شده‏ام‪ .‬آبروى هر دو دانشگاه‬
‫خواهد رفت‪...‬‬
‫به‏طور مسلم‪ ،‬وقتى مسئله مرگ و زندگى در میان است‪ ،‬باید این‏گونه‬
‫مالحظات را کنار گذاشت‪ ...‬سرعت‏ام را کم مى‏کنم‪ ،‬مى‏توانم وارد هرکدام از این‬
‫خانه‏ها بشوم و خواهش کنم بگذارند به پلیس تلفن کنم‪ .‬و پیش از هر چیز‬
‫توضیح بدهم که این مارجورى را نمى‏شناسم و هیچ مارجورى دیگرى را هم‬
‫نمى‏شناسم‪.‬‬
‫البته در این دانشگاه شاگردى به‏نام مارجورى وجود دارد‪ ،‬مارجورى‬
‫استابز(‪ :)۸۰‬در میان دخترهایى که سر کالس‏هایم مى‏آمدند‪ ،‬فورا متوجه او‬
‫شدم‪ .‬مى‏شد گفت که توجه مرا به خود جلب کرد‪ .‬حیف شد وقتى به خانه‏ام‬
‫دعوتش کردم تا چند کتاب به او قرض بدهم‪ ،‬وضعیت خجالت‏آورى پیش آمد‪.‬‬
‫دعوت او اشتباه بزرگى بود‪ .‬روزهاى اول تدریسم بود‪ ،‬هنوز نمى‏دانستند من‬
‫چه‏جور آدمى هستم‪ ،‬ممکن بود در نیات من سوءتفاهمى پیش بیاید‪ ،‬راستش‬
‫این است که سوءتفاهم پیش آمد‪ ،‬سوءتفاهم نامطبوعى که حتى حاال هم‬
‫نمى‏شود آن را برطرف کرد‪ ،‬چون او مرتب به من نگاه‏هاى پرطعنه مى‏اندازد و‬
‫من در مقابل او نمى‏توانم حتى کلمه‏اى بدون لکنت ادا کنم و دخترهاى دیگر هم‬
‫مرتب لبخندهاى استهزاء به من تحویل مى‏دهند‪...‬‬
‫بله‪ ،‬نمى‏خواهم اسم مارجورى‪ ،‬دوباره مرا ناراحت کند و مانع دخالت من در‬
‫کمک به مارجورى دیگرى که زندگى‏اش در خطر است بشود‪ ...‬مگر این‏که این‬
‫همان مارجورى باشد‪ ...‬مگر این‏که این تلفن مخصوصا براى من باشد‪ ،‬گروهى‬
‫گانگستر قدرتمند هواى من را دارند و مى‏دانند که من هرروز صبح ورزش‬
‫مى‏کنم‪ ،‬شاید با دوربینى از روى تپه قدم‏هاى مرا دنبال مى‏کنند‪ ،‬وقتى به آن‬
‫خانه‏ِى متروکه مى‏رسم‪ ،‬به من تلفن مى‏زنند‪ ،‬به من‪ ،‬چون از وضع ناخوشایندى‬
‫که براى مارجورى پیش آورده‏ام خبر دارند و مى‏خواهند از من باج بگیرند‪...‬‬
‫بى‏این‏که متوجه باشم‪ ،‬خودم را مقابل در ورودى حیاط دانشگاه مى‏یابم‪ .‬هنوز‬
‫کفش‏هاى دو و لباس ورزش به تن دارم‪ .‬براى تعویض لباسم و برداشتن‬
‫کتاب‏هایم‪ ،‬مقابل خانه‏ام توقف نکرده‏ام‪ .‬حاال چه کنم؟ در حیاط دانشگاه به‬
‫دویدن ادامه مى‏دهم‪ .‬به دخترانى برمى‏خورم که روى چمن به این‏طرف و‬
‫آن‏طرف مى‏روند‪ .‬این‏ها شاگردان من هستند‪ ،‬در راِه رفتن به کالس من هستند‪.‬‬
‫با لبخند استهزاءآمیزى‏که برایم‏غیرقابل‏تحمل‏است مرانگاه مى‏کنند‪.‬‬
‫در حین انجام حرکات دو‪ ،‬لورنا کلیفورد(‪ )۸۱‬را متوقف مى‏کنم و مى‏پرسم‬
‫استابز این‏جاست؟‬
‫چشمانش را به‏هم مى‏زند و مى‏پرسد «مارجورى؟ دو روزى مى‏شود که ناپیدا‬
‫شده‪ ...‬چطور مگر؟»‬
‫من به دو دور شده‏ام‪ .‬از حیاط خارج مى‏شوم‪ .‬وارد خیابان گراسونر(‪)۸۲‬‬
‫مى‏شوم‪ ،‬بعد خیابان سدار(‪ )۸۳‬و بعد خیابان میپل(‪ .)۸۴‬به‏کلى از نفس‬
‫افتاده‏ام‪.‬‬
‫فقط به این خاطر مى‏دوم که زمین زیر پایم و شش‏هاى درون سینه‏ام را حس‬
‫نمى‏کنم‪ .‬این هم خیابان هیل‏ساید‪ .‬یازده‪ .‬پانزده‪ ،‬بیست و هفت‪ ،‬پنجاه و یک‪ .‬خدا‬
‫را شکر که شماره‏ها به‏سرعت مى‏گذرند و از یک دهه به دهه‏ِى دیگر مى‏پرند‪.‬‬
‫این هم شماره‏ِى صد و پانزده‪ .‬در باز است‪ ،‬از پله‏ها باال مى‏روم‪ ،‬وارد اتاقى‬
‫نیمه‏تاریک مى‏شوم‪ .‬مارجورى آن‏جاست‪ .‬طناب‏پیچ به یک نیمکت‪ ،‬بى‏حال‪ .‬آزادش‬
‫مى‏کنم‪ .‬استفراغ مى‏کند‪ .‬با تحقیر نگاهم مى‏کند و مى‏گوید‪ :‬بى‏شرف‪.‬‬
‫فصل هفتم‬

‫پشت میز کافه نشسته‏اى‪ ،‬مشغول خواندن رمان سیالس فالنرى هستى که‬
‫کاودانیا به تو قرض داده‪ ،‬منتظر لودمیالیى‪ ،‬فکرت به دو انتظار مشغول‬
‫است‪ :‬یکى درونى است و مربوط به خواندنت مى‏شود و دیگرى لودمیال است‬
‫که سر ساعت مقرر حاضر نشده‪ .‬حواست را جمع خواندن مى‏کنى و سعى بر‬
‫این دارى که زن را به درون کتاب بکشى و منتظرى تا از میان صفحات کتاب‬
‫به مالقاتت بیاید‪ .‬اما دیگر نمى‏توانى بخوانى‪ ،‬رمان در صفحه‏اى که مقابل‬
‫چشمانت دارى متوقف مى‏شود‪ ،‬انگار فقط ورود لودمیال است که مى‏تواند‬
‫حلقه‏هاى زنجیر ماجراها را کنار هم ردیف کند‪.‬‬
‫تو را صدا مى‏زنند‪ .‬نام تو را پیشخدمت کافه از میزى به میزى دیگر صدا مى‏زند‪.‬‬
‫بلند شو‪ ،‬تو را با تلفن مى‏خواهند‪ .‬لودمیال است؟ خودش است‪.‬‬
‫ــ بعدا برایت مى‏گویم‪ .‬اآلن نمى‏توانم بیایم‪.‬‬
‫ــ گوش بده‪ ،‬کتاب را گرفتم‪ ،‬نه آن را‪ ،‬نه هیچ‏کدام از آن دوتا را‪ .‬یک کتاب‬
‫جدید‪ .‬گوش کن‪...‬‬
‫مبادا مى‏خواهى کتاب را از پشت تلفن برایش بخوانى؟ صبر کن ببین او چه‬
‫مى‏خواهد‪ ،‬بگذار حرفش را بزند‪:‬‬
‫لودمیال پیشنهاد مى‏کند ــ تو بیا‪ ،‬بیا خانه‏ِى من‪ .‬اآلن خانه نیستم‪ .‬اما زود به خانه‬
‫مى‏روم‪ ،‬اگر زودتر از من رسیدى‪ ،‬منتظرم نشو‪ ،‬برو تو‪ ،‬کلید زیر فرش دم در‬
‫است‪.‬‬
‫سادگى و بى‏آالیشى زندگى او‪ .‬کلید زیر دم‏درى است‪ .‬اعتماد به مرد آینده‏اش‪.‬‬
‫حتما چیز مهمى براى دزدیده‏شدن ندارد‪ .‬به سوى آدرسى که به تو داده‬
‫مى‏روى‪ .‬همان‏طور که گفته بود‪ ،‬خانه نیست‪ .‬کلید را پیدا مى‏کنى‪ .‬وارد تاریکى‬
‫کرکره‏هاى بسته مى‏شوى‪ .‬این‏جا آپارتمان یک دختر تنها است‪ .‬آپارتمان لودمیال‪.‬‬
‫بله‪ ،‬او تنها زندگى مى‏کند‪ .‬آیا این همان چیزى نیست که از همان اول‬
‫مى‏خواستى متوجه‏اش شوى؟ که آیا در آن‏جا نشانى از حضورى مردانه پیدا‬
‫مى‏کنى؟ یا ترجیح مى‏دهى هرچه دیرتر آن را بدانى و در جهل و شک به‏سر‬
‫برى؟ در واقع چیزى مانع از سرکشى تو به این‏سو و آن‏سو مى‏شود (کمى‬
‫کرکره‏ها را باال زده‏اى‪ ،‬نه زیاد)‪ ،‬شاید نمى‏خواهى براى یک بررسى کارآگاهانه‬
‫از اعتماد او سوءاستفاده کرده باشى‪ ،‬یا شاید فکر مى‏کنى مى‏دانى آپارتمان یک‬
‫دختر تنها چگونه است‪ ،‬حتى بى‏این‏که به اطرافت نگاه کنى‪ ،‬مى‏توانى حدس‬
‫بزنى چه چیزهایى توى آن است‪ .‬ما در یک تمدن یک‏شکل زندگى مى‏کنیم‪ ،‬با‬
‫نمونه‏اى از یک فرهنگ به‏خوبى توجیه شده‪ ،‬میز و صندلى‏ها‪ ،‬تزیین اتاق‪،‬‬
‫روتختى و صفحه‏ِى چرخان‪ ،‬همه و همه از میان محدوده‏اى ممکن انتخاب‬
‫شده‏اند‪ ،‬اما این‏ها چگونه مى‏توانند به تو آشکار کنند که او چگونه زنى است؟‬

‫بانوى خواننده‪ ،‬تو چگونه‏اى؟ دیگر وقتش رسیده که این کتاب با ضمیر دوم‬
‫شخص مفرد و فقط خطاب به یک توى مذکر یا چیزى شبیه به آن یا برادر یک‬
‫من فرصت‏طلب نباشد‪ ،‬و فقط مستقیم خطاب به تو باشد که در آخر فصل‬
‫دوم به‏سان سوم شخص الزم وارد شده‏اى تا این داستان یک داستان شود‪ ،‬تا‬
‫بین دوم شخص مذکر و سوم شخص مؤنث اتفاقى بیفتد‪ ،‬و داستان شکل‬
‫بگیرد‪ ،‬درست شود یا‪ ...‬خراب شود‪ ،‬آن هم براساس فصل‏هاى معمولى‬
‫ماجراهاى انسانى‪ ،‬یا این‏که‪ :‬با دنبال‏کردن نمونه‏هاى فکرى و به‏وسیله‏ِى آن‏ها به‬
‫ماجراهاى انسانى‪ ،‬معنا و امکان زندگى داده شود‪ .‬این کتاب تا این‏جا کامًال‬
‫مراقب بوده تا به خواننده‏اى که کتاب را مى‏خواند این امکان را بدهد که خود را‬
‫با خواننده‏اى که در کتاب مى‏خواند‪ ،‬وفق دهد‪ :‬به همین دلیل‪ ،‬به این خواننده‏ِى‬
‫آخرى نامى داده نشده تا خود به خود او با سوم شخص‪ ،‬معادل شود (در حالى‬
‫که در قالب سوم شخص باید نامى به تو داده مى‏شد‪ :‬لودمیال)‪ .‬و به این ترتیب‬
‫او در حد یک ضمیر باقى مى‏ماند‪ ،‬در همان وضعیت تجریدى ضمیرها که براى‬
‫هر عمل یا هر حرکتى مناسب‏اند‪ .‬بیا لودمیال‪ ،‬بیا ببینیم آیا کتاب مى‏تواند طرحى‬
‫از چهره‏ِى واقعى تو به دست دهد؟ از قاب شروع مى‏کنیم و آرام آرام به تو‬
‫نزدیک مى‏شویم و خطوط صورتت را آشکار مى‏کنیم‪ .‬تو براى اولین‏بار در یک‬
‫کتاب‏فروشى بر خواننده ظاهر شدى‪ .‬تو از زمینه‏ِى ردیف کتاب‏ها جدا شدى و‬
‫شکل گرفتى‪ ،‬انگار تعدد کتاب‏ها لزوم حضور یک خواننده‏ِى زن را گوشزد‬
‫مى‏کرد‪ .‬آپارتمانت‪ ،‬جایى است که در آن کتاب مى‏خوانى‪ :‬و مى‏تواند جایى را که‬
‫کتاب‏ها در زندگى تو دارند‪ ،‬به ما بگوید‪ .‬شاید آن‏ها دفاعى باشند که تو در برابر‬
‫زندگى خارج گرفته‏اى‪ ،‬یا خیالى هستند که جذبش شده‏اى‪ ،‬انگار جذب ماده‏ِى‬
‫مخدر شده باشى و یا شاید به‏عکس‪ ،‬پل‏هاى فراوانى‏اند که به‏سوى دنیاى خارج‬
‫کشیده‏اى‪ .‬به‏سوى دنیایى که آن‏چنان به آن جلب شده‏اى که به همت کتاب‏ها‬
‫مى‏خواهى آن را افزون‏تر کنى و ابعاد گسترده‏ترى به آن بدهى‪.‬‬
‫براى این‏که خواننده بتواند درست قضاوت کند‪ ،‬باید اول سرى به آشپزخانه زد‪.‬‬
‫آشپزخانه بخشى از خانه است که مى‏تواند معناهاى بسیارى در بر داشته باشد‬
‫حاال چه در آن غذا بپزى و چه نپزى (به‏نظر مى‏رسد که جواب مثبت است‪،‬‬
‫همیشه نمى‏پزى اما اغلب مى‏پزى)‪ .‬فقط براى خودت مى‏پزى یا کسان دیگرى هم‬
‫هستند؟ (اغلب براى خودت مى‏پزى‪ ،‬اما با دقت‪ ،‬انگار براى دیگران هم مى‏پزى‪،‬‬
‫گاهى هم براى دیگران مى‏پزى‪ ،‬اما با بى‏آالیشى‪ ،‬انگار فقط براى خودت مى‏پزى)‬
‫راضى به حداقل هستى‪ ،‬یا ناگزیرى‪ ،‬یا به خوراکى عالقه‏مندى؟ (خریدها و‬
‫ابزار کارت نشان‏دهنده‏ِى این است که غذاها را با مهارت و سلیقه درست‬
‫مى‏کنى یا دست‏کم بر اثر توجه تو شکلى اصیل دارند‪ ،‬شکمو بودن تو حتمى‬
‫نیست‪ ،‬اما این‏که فکر کنى فقط دوتا تخم‏مرغ نیمرو براى شام دارى‪ ،‬چندان‬
‫خوشایندت نیست)‪ ،‬جلوى چراغ خوراک‏پزى ایستادن براى تو یک احتیاج‬
‫پرزحمت است یا یک لذت واقعى؟ (آشپزخانه‏ِى کوچک طورى درست شده که‬
‫راحت مى‏شود در آن چرخید و زیاد هم بد نگذراند‪ .‬نه کار در آن طول مى‏کشد و‬
‫نه کارکردن در آن مشکل است)‪ .‬دستگاه‏هاى برقى چون حیوانات اهلى که‬
‫خوبى‏هاى‏شان را نمى‏شود فراموش کرد‪ ،‬سر جاهاى‏شان قرار دارند‪ .‬هرچند که‬
‫ستایش خاصى براى‏شان حس نمى‏کنى‪ .‬در انتخاب ابزار کارت نشانى از‬
‫جست‏وجو در زیبایى حس مى‏شود‪( .‬یک ردیف سواطیر هاللى‏شکل دارى‪ ،‬در‬
‫حالى که فقط یکى کافى است)‪ .‬اما عموما اشیا تزیینى هم کاربرد دارند و‬
‫نباید به رایگان به آن‏ها امتیاز داد‪ .‬این‏ها ذخیره‏هاى تو هستند و باعث مى‏شوند در‬
‫مورد تو بیشتر بدانیم‪ .‬مجموعه‏اى از سبزى‏هاى معطر‪ ،‬برخى براى استفاده‏ِى‬
‫معمولى و برخى به‏نظر مى‏رسد براى کامل‏شدن مجموعه‏ات آن‏جایند‪ .‬خردل‏هاى‬
‫مختلف و حتى رشته‏هاى سیر که دم دستت آویزان کرده‏اى‪ ،‬همه نشانه‏ِى‬
‫رابطه‏اى نه بى‏توجه و نه کلى با غذاست‪ .‬نظرى به یخچال‪ ،‬این امکان را مى‏دهد‬
‫تا اطالعات باارزشى به دست آورى‪ :‬در قسمت تخم‏مرغ‏ها‪ ،‬فقط یک تخم‏مرغ‬
‫مانده‪ ،‬یک لیموترش هم هست که فقط نیمى از آن مانده و آن هم نیمه‏ِى‬
‫خشک شده‪ ،‬در واقع نوعى غفلت در تهیه‏ِى مواد اصلى آشکار مى‏شود‪ ،‬اما‬
‫براى جبران این غفلت‪ ،‬خمیر بادام هست و زیتون سیاه و یک شیشه‬
‫چاتالنقوش‪ .‬معلوم مى‏شود وقتى به خرید مى‏روى عوض این‏که به چیزهایى که‬
‫در خانه ندارى فکر کنى‪ ،‬جذب چیزهایى مى‏شوى که مى‏بینى‪ .‬این‏چنین است که‬
‫اگر در آشپزخانه‏ات دقیق شویم‪ ،‬مى‏شود تصویر یک زن روشن‏بین و بیرونى را‬
‫بیرون کشید‪ ،‬زنى حساس و صاحب سبک که قدرت عمل‏اش را در خدمت‬
‫تخیل‏اش به‏کار مى‏گیرد‪ .‬آیا امکان دارد کسى فقط آشپزخانه‏ات را ببیند و‬
‫عاشقت شود؟ چرا که نه؟ شاید آقاى خواننده‪ ،‬همین حاال هم با سرخوشى به‬
‫این مقوله وارد شده‪.‬‬
‫آقاى خواننده‪ ،‬به تماشاى آپارتمانى که کلیدش را به او داده‏اى ادامه مى‏دهد‪،‬‬
‫اشیایى را در اطرافت جمع کرده‏اى‪ :‬بادبزن‪ ،‬شیشه‏هاى عطر‪ ،‬کارت پستال‪،‬‬
‫گردن‏بندهاى آویخته به دیوار‪ .‬اما هر شى‏ِء که از نزدیک دیده شود‪ ،‬براى خودش‬
‫چیز به‏خصوص و غیرمنتظره‏اى است‪ .‬تو با اشیا ارتباطى شخصى و منتخب‬
‫دارى‪ :‬مال تو نیستند مگر این‏که حس کنى مال تواند و این به مادى‏بودن اشیا‬
‫ربط دارد‪ .‬هیچ فکرى (حتى روشنفکرانه و پر از حس) جاى دیدن و لمس‏کردن‬
‫آن‏ها را براى تو نمى‏گیرد‪ .‬و همین که به تو مربوط شدند‪ ،‬نشانى از تصاحب تو‬
‫را به خود مى‏گیرند‪ ،‬و دیگر به‏نظر نمى‏آید که اشیا به‏طور اتفاقى آن‏جا هستند‪،‬‬
‫آن‏ها معناى کالمى را که جزیى از آن هستند آشکار مى‏کنند‪ .‬مثل خاطره‏اى که از‬
‫نشانه‏ها و اشارات ساخته شده باشد‪.‬‬
‫آیا شخصیتى متصرف دارى؟ شاید هنوز دلیل کافى بر این ادعا نداشته باشیم‪:‬‬
‫فقط تا این لحظه مى‏شود گفت که براى خودت تصرف‏کننده هستى‪ ،‬یعنى به‬
‫نشانه‏هایى وابسته‏اى‪ ،‬به نشانه‏هایى که در آن‏ها چیزى از خودت دیده‏اى و‬
‫نگرانى از این‏که مبادا همراه آن‏ها گم شوى‪.‬‬
‫در گوشه‏ِى یک دیوار‪ ،‬تعدادى عکس قاب شده است که کنار هم آویخته‏اند‪.‬‬
‫عکس چه کسانى؟ عکس‏هاى تو در سنین مختلف و آدم‏هاى فراوان دیگر‪ ،‬مرد‬
‫و زن‪ ،‬و حتى عکس‏هاى قدیمى که مى‏شود گفت از یک آلبوم خانوادگى‬
‫برداشته‏شده و به‏نظر مى‏رسد حاال که کنار هم قرار گرفته‏اند به قصد یادآورى‬
‫کسى نیستند‪ ،‬بلکه براى این است که با کنار هم گذاشتن تصاویر‪ ،‬مراحل‬
‫مختلف زندگى نشان داده شود‪ .‬قاب‏ها با هم فرق دارند‪ ،‬خطوط گل و بته‏دار‬
‫آخر قرن نوزده‪ ،‬نقره‪ ،‬مس‪ ،‬میناکارى‪ ،‬الکى‪ ،‬چرم‪ ،‬چوب کنده‏کارى شده‪.‬‬
‫شاید توجه به این بوده که به تکه‏هاى زندگى گذشته ارزشى داده شود‪ ،‬شاید‬
‫مجموعه‏اى از قاب بوده و عکس‏ها فقط براى پرکردن قاب‏هایند‪ ،‬دلیل‏اش این‬
‫است که‪ :‬درون بعضى از قاب‏ها عکس‏هاى بریده شده از روزنامه بود و در قاب‬
‫دیگرى نوشته‏هایى ناخوانا از نامه‏اى کهنه و قابى خالى بود‪ .‬روى باقى دیوار‬
‫چیزى نبود‪ ،‬کنار دیوار هم مبلى نبود‪ ،‬باقى خانه کمابیش این‏طورى است‪:‬‬
‫دیوارهایى برهنه این‏جا و پوشیده آن‏جا‪ ،‬انگار نتیجه‏ِى نیازى بود به جمع‏آورى‬
‫نشانه‏هایى در قالب یک داستان به‏هم فشرده که لفافى از خأل دور آن را گرفته‬
‫و درون آن آرامش و طراوت باشد‪ .‬قرارگرفتن اشیا و مبل‏ها قرینه نبود یعنى‬
‫نظمى که سعى دارى به‏دست آورى (فضایى که به‏دست آورده‏اى محدود‬
‫است‪ ،‬اما در به‏کارگیرى آن نوعى توجه به کار رفته‪ ،‬به‏نظر مى‏رسد که‬
‫خواسته شده بزرگ‏تر از آن‏چه هست نشان داده شود) این به‏کارگیرى یک شکل‬
‫اصلى ندارد‪ ،‬بلکه نوعى هماهنگى است مابین اشیایى که در آن‏جا وجود دارند‪.‬‬
‫خالصه کنم‪ :‬تو منظم هستى یا نیستى؟ به سؤاالتى این‏چنین قاطع آپارتمان تو‬
‫نه جواب آرى مى‏دهد و نه جواب نه‪ ،‬البته تو منظم هستى‪ ،‬حتى مشکل‏پسند هم‬
‫هستى‪ ،‬هرچند در ظاهر عملى مشکل‏پسندانه تداعى نمى‏شود‪ .‬دیده مى‏شود که‬
‫توجه تو به خانه‪ ،‬توجهى گه گاهى است و به مشکالت روزانه و باال و پایین‬
‫رفتن خلقیات تو مربوط مى‏شود‪.‬‬
‫طبع خوشحالى دارى یا بد اخالقى؟‪ ،‬آپارتمان‪ ،‬به‏نظر مى‏رسد که از لحظات‬
‫خوشى تو مى‏گیرد تا در لحظات بد خلقى‏ات‪ ،‬براى خوشایند تو از آن استفاده‬
‫کند‪ .‬آیا واقعا مهمان‏نواز هستى یا از سر بى‏اعتنایى مى‏گذارى اشخاصى را که‬
‫به‏درستى نمى‏شناسى‪ ،‬این‏چنین به خانه‏ات بیایند؟‬
‫آقاى خواننده دارد براى راحت‏نشستن و خواندن‪ ،‬دنبال جایى مى‏گردد‪ ،‬بى‏این‏که‬
‫بخواهد فضایى را که به وضوح به تو تعلق دارد اشغال کند‪ :‬این فکر پیش مى‏آید‬
‫که مهمان تو به‏شرطى مى‏تواند در خانه‏ات راحت باشد که با قوانین تو کنار‬
‫بیاید‪.‬‬
‫دیگر چه؟ به‏نظر مى‏رسد که گلدان‏ها چند روزى است آب نخورده‏اند‪ .‬اما شاید‬
‫آن‏ها را از روى عمد این‏چنین انتخاب کرده‏اى تا به مراقبت زیاد احتیاج نداشته‬
‫باشند‪ .‬دیگر این‏که‪ ،‬در این اتاق‏ها‪ ،‬ردى از سگ‪ ،‬گربه یا پرنده دیده نمى‏شود‪ :‬تو‬
‫زنى هستى که سعى دارى به جبرهاى زندگى‏ات چیزى اضافه نکنى و این‬
‫مى‏تواند هم نشانه‏اى از خودخواهى باشد‪ ،‬هم این‏که به مشغولیات بیرون کمتر‬
‫توجه دارى و معلوم مى‏کند که نیازى به جایگزینى بیش و کم نمادین ندارى تا‬
‫توجه دیگران را به سوى خودت جلب کنى و عالقه‏اى ندارى به این‏که در قصه‪،‬‬
‫زندگى یا کتاب آن‏ها شریک باشى‪...‬‬

‫بیا نگاهى به کتاب‏ها بیندازیم‪ ،‬اولین چیزى که متوجه مى‏شویم‪ ،‬یا دست‏کم با‬
‫نگاه‏کردن به چیزهاى دم دست‪ ،‬این است که نزد تو‪ ،‬کتاب‏ها براى فورا‬
‫خوانده‏شدن به‏کار مى‏آیند‪ .‬آن‏ها نه ابزار تحقیق و مشورت هستند و نه براى‬
‫این‏که کتابخانه‏اى شسته و ُر فته آن‏چنان که معمول است داشته باشى‪ .‬شاید‬
‫گاهى سعى داشته‏اى به رده‏ِى کتاب‏هایت نظم بدهى‪ ،‬اما هر کوششى در جهت‬
‫رده‏بندى‏کردن آن‏ها‪ ،‬فورا به دلیل یک شریک خواندن با سلیقه‏اى مخالف خراب‬
‫شده‪ .‬مثًال از یک عنوان‪ ،‬دو جلد کتاب کنار هم قرار گرفته‏اند و یا کتاب‏ها‬
‫به‏خاطر اندازه‏شان‪ ،‬بزرگ‏ها با بزرگ‏ها و کوچک‏ها با کوچک‏ها‪ ،‬یا این‏که به ترتیب‬
‫زمانى هستند‪ :‬به ترتیب ورود‪ .‬به‏هر حال‪ ،‬مى‏توانى آن‏ها را راحت پیدا کنى‪ ،‬چون‬
‫تعدادشان زیاد نیست‪( .‬تو حتما کتابخانه‏هاى دیگرى را در خانه‏هاى دیگرى در‬
‫بخش‏هاى دیگر وجودت‪ ،‬داشته‏اى)‪ .‬و بعد این‏که‪ ،‬شاید اصًال برایت اتفاق نمى‏افتد‬
‫که دنبال کتابى بگردى که آن را پیش از این خوانده‏اى‪ .‬حالت خواننده‏اى را‬
‫ندارى که دوباره‏خوان باشد‪ .‬هرچه را که خوانده‏اى کامًال به یاد دارى (این یکى‬
‫از اولین چیزهایى است که تو از خودت نشان داده‏اى)‪ .‬اغلب‪ ،‬هر کتاب برایت‬
‫با نوشته‏اى که در لحظه‏اى مشخص خوانده‏اى‪ ،‬یک‏بار و براى همیشه معنا پیدا‬
‫مى‏کند‪ .‬اما هرچند آن‏ها را در حافظه‏ات حفظ کرده‏اى‪ ،‬دوست دارى کتاب‏ها را‬
‫به‏مثال اشیا در کنار خودت نگاه‏دارى کنى‪ .‬میان کتاب‏هایت‪ ،‬در این مجموعه‏اى‬
‫که شکل یک کتابخانه را ندارد‪ ،‬مى‏شود بخشى از آن را مرده یا به خواب رفته‬
‫به حساب آورد‪ :‬مجلدهایى اضافى که به کنارى گذاشته شده‏اند‪ ،‬خوانده شده‬
‫یا به‏ندرت دوباره‏خوانى شده حتى بخشى را نخوانده‏اى و هرگز هم نخواهى‬
‫خواند‪ ،‬اما نگاه‏شان داشته‏اى (و حتى گرد و غبارشان را هم گرفته‏اى) و یک‬
‫بخش زنده‪ :‬کتاب‏هایى که در حال خواندن‏شان هستى و یا قصد دارى بخوانى و یا‬
‫هنوز از آن‏ها جدا نشده‏اى و از این‏که دم دستت باشند و دورت را بگیرند لذت‬
‫مى‏برى‪ .‬برخالف ذخیره‏هاى آشپزخانه‪ ،‬این‏جا بخش زنده‏ِى خانه است‪ .‬مصرفى‬
‫فورى که مى‏تواند تو را بهتر بشناساند‪ .‬این‏طرف و آن‏طرف کتاب‏هایى افتاده‏اند‪،‬‬
‫چندتایى باز هستند‪ ،‬و الى چندتاى دیگر چوب الف گذاشته‏اى و یا گوشه‏اى از‬
‫صفحه تا خورده‪ .‬مى‏شود دید که تو عادت دارى در آن واحد چند کتاب را با هم‬
‫بخوانى و در ساعات متفاوت روز نوشته‏هاى متفاوتى مى‏خوانى‪ ،‬نوشته‏هایى‬
‫مختص بخش‏هاى مختلف زندگى‏ات‪ ،‬هرچند این بخش‏ها کوچک باشند‪ .‬کتاب‏هایى‬
‫کنار میز تختخواب هستند و کتاب‏هایى دیگر کنار مبل جا گرفته‏اند‪ ،‬هم توى‬
‫آشپزخانه‏اند و هم توى حمام‪.‬‬
‫این مى‏تواند مشخصه‏اى باشد که باید به تصویر تو افزود‪ .‬روان تو داراى‬
‫دیوارهایى درونى است که باعث مى‏شوند میان زمان‏ها فاصله بگذارى و در آن‏ها‬
‫توقف یا حرکت کنى و بر مجراهاى موازى به تناوب متمرکز شوى‪ .‬آیا این‬
‫کافى است که بگویى مى‏خواهى زندگى‏هاى بسیارى در آن واحد داشته باشى؟‬
‫یا در واقع همین حاال هم این‏چنین زندگى مى‏کنى‪ ،‬یا این‏که مایلى زیر یک سقف‬
‫جدا از شخص دیگرى زندگى کنى و این زندگى هم جدا از دیگران و مکان‏هاى‬
‫دیگر باشد‪ ،‬و با تمام تجربه‏ات‪ ،‬مى‏دانى که باید در انتظار یک نارضایى باشى و‬
‫این‏که این نارضایى فقط با نارضایى‏هایى دیگر قابل جبران است‪.‬‬

‫توى خواننده باید گوش به‏زنگ باشى‪ ،‬تردید بر تو غلبه مى‏کند‪ ،‬و این هم نگرانى‬
‫تو مرد حسود که این‏چنین بودن را قبول ندارى‪.‬‬
‫لودمیال‪ ،‬بانوى خواننده‏اى است که در آن واحد چند کتاب مى‏خواند‪ ،‬تا جایى که‬
‫نمى‏گذارد هیچ قصه‏اى او را مجذوب کند و قصد دارد که در آن واحد چند قصه‬
‫را با هم هدایت کند‪.‬‬
‫(مبادا توى خواننده‪ ،‬فکر کنى کتاب‪ ،‬تو را از نظر دور داشته‪ ،‬فعًال تو جایت را‬
‫به بانوى خواننده داده‏اى و بعد از چند جمله دوباره جایت رابه‏دست مى‏آورى‪.‬‬
‫تو همیشه همان توى ممکن مى‏مانى‪ ،‬چه کسى مى‏تواند تو را به این محکوم کند‬
‫که تو نباشى‪ ،‬اتفاقى نه وحشتناک‏تر از این‪ ،‬که من هم نباشم‪ .‬براى این‏که بحثى‬
‫درباره‏ِى دوم شخص به یک داستان تبدیل شود‪ ،‬دست‏کم به دو تن توى مشخص‬
‫و همراه احتیاج است که خود را از جمع او و آنها بیرون بکشند)‪ .‬راستش این‬
‫است که تماشاى کتاب‏هاى لودمیال تو را خاطر جمع مى‏کند‪ .‬خواندن یعنى انزوا‪.‬‬
‫به‏نظر مى‏رسد که لودمیال در صدف کتاب‏هاى گشوده به‏مثال خرچنگى به‬
‫صدفش پناهنده شده‪ .‬سایه‏ِى مردى دیگر‪ ،‬ممکن‪ ،‬حتى حتمى است‪ .‬اما یا‬
‫پاک شده یا به کناره‏اى پرتاب شده‪.‬‬
‫کتاب تنها خوانده مى‏شود‪ ،‬حتى اگر دو نفر با هم کتاب بخوانند‪ .‬پس در این‬
‫صورت‪ ،‬تو در این‏جا پى چه آمده‏اى؟ فکر مى‏کنى به درون صدف او رفته‏اى؟ و‬
‫حاال در میان اوراق کتابى که او دارد مى‏خواند گیر افتاده‏اى؟ یا این‏که آقاى‬
‫خواننده و بانوى خواننده در دو صدف جداگانه با هم ارتباط دارند و نمى‏توانند با‬
‫هم مرتبط شوند مگر از وراى مقایسه‏ِى بخش بخش تجربیات انحصارى‏شان؟‬
‫تو همراه خودت کتابى را که در کافه مى‏خواندى آورده‏اى و حاال مى‏خواهى آن را‬
‫ادامه بدهى‪ ،‬آن را به او بدهى و با او از وراى مجراهایى که با کلمات هم‏جنس‬
‫حفر شده‏اند‪ ،‬ارتباط برقرار کنى‪ ،‬به‏خصوص که این کلمات با صدایى بیگانه‬
‫بیان شده‪ ،‬صداى ساکت یک ناموجود که از جوهر و فضاى ناشى از حروف‬
‫ایجاد شده و مى‏تواند متعلق به هردوى شما باشد‪ ،‬زبان و اشاره‏اى بین شما دو‬
‫نفر‪ ،‬نوعى رد و بدل اشارات و شناخت یکدیگر‪.‬‬

‫کلیدى در سوراخ کلید چرخید‪ .‬ساکت مى‏مانى‪ .‬انگار بخواهى او را شگفت‏زده‬


‫کنى یا این‏که تأکید کنى که بودن تو در آن‏جا‪ ،‬هم به چشمان تو و هم به چشمان‬
‫او‪ ،‬طبیعى است‪ .‬اما این قدوم به او تعلق ندارند‪ ،‬مردى به‏آرامى از میانه‏ِى در‬
‫شکل پیدا مى‏کند‪ ،‬تو سایه‏اش را روى کاغذدیوارى مى‏بینى‪ .‬کت چرمى به تن‬
‫دارد‪ ،‬قدم‏هایش با این محل آشناست‪ ،‬مکث‏هایى طوالنى‪ ،‬قدم‏هاى کسى که در‬
‫جست‏وجوى چیزى است‪ .‬او را شناختى‪ ،‬ایرنریو است‪.‬‬
‫باید فورا نوع رفتارت را مشخص کنى‪ .‬یکه‏خوردن او از این‏که انگار به خانه‏ِى‬
‫خودش وارد شده‪ ،‬قوى‏تر از اکراه تو هست که انگار در آن‏جا پنهان شده‏اى‪.‬‬
‫به‏هر حال به‏خوبى مى‏دانى که در خانه‏ِى لودمیال به روى دوستانش باز است‪.‬‬
‫کلید زیر فرش دم در است‪ .‬از وقتى که وارد شده‏اى‪ ،‬به نظرت رسیده بود که‬
‫سایه‏هایى بى‏صورت آزارت مى‏دهند‪ .‬دست‏کم ایرنریو شبح آشنایى است‪،‬‬
‫همان‏طور که تو هم براى او این‏چنینى‪.‬‬
‫ــ آه‪ ،‬تو این‏جایى؟‬
‫او متوجه حضور تو شده و تعجب نکرده‪ .‬مى‏خواستى حالت طبیعى داشته‬
‫باشى‪ ،‬اما حاال از این حالت لذتى نمى‏برى‪.‬‬
‫مى‏گویى ــ لودمیال خانه نیست‪.‬‬
‫این را مى‏گویى تا شاید با قوت این خبر‪ ،‬اشغال این قلمرو را ثابت کنى‪.‬‬
‫با بى‏اعتنایى مى‏گوید ــ مى‏دانم‪.‬‬
‫به دور و برش مى‏گردد‪ ،‬کتاب‏ها را زیر و رو مى‏کند‪.‬‬
‫ادامه مى‏دهى ــ مى‏توانم کارى برایت بکنم؟‬
‫انگار بخواهى حرصش را درآورى‪.‬‬
‫ــ دنبال یک کتاب مى‏گردم‪.‬‬
‫ــ فکر مى‏کردم هیچ‏وقت کتاب نمى‏خوانى‪.‬‬
‫ــ براى خواندن نیست‪ ،‬براى ساختن است‪ .‬من با کتاب چیزهایى مى‏سازم‪ ،‬چیز‬
‫مى‏سازم‪ .‬بله‪ ،‬اثر هنرى مى‏سازم‪ :‬مجسمه‪ ،‬تابلو‪ ،‬هرچه مى‏خواهى اسم‏شان را‬
‫بگذار‪ .‬حتى از کارهایم یک نمایشگاه هم گذاشتم‪ .‬کتاب‏ها را با صمغ مى‏چسبانم‪،‬‬
‫بسته یا باز‪ ،‬به آن‏ها شکل مى‏دهم‪ .‬روى‏شان کنده‏کارى مى‏کنم‪ ،‬درون‏شان را‬
‫سوراخ مى‏کنم‪ ،‬کتاب ماده‏ِى خوبى براى کار است‪ ،‬خیلى چیزها مى‏شود با آن‬
‫ساخت‪.‬‬
‫ــ لودمیال با این کار موافق است؟‬
‫ــ کارهایم را دوست دارد‪ ،‬نصایحى هم مى‏کند‪ .‬منتقدین مى‏گویند کارى که‬
‫مى‏کنم‪ ،‬مهم است‪ .‬به‏زودى از تمام آثارم یک کتاب منتشر مى‏شود‪ .‬مرا با‬
‫دوتوره کاودانیا آشنا کرده‏اند‪ .‬این کتاب‪ ،‬از عکس‏هاى تمام کارهاى من است‪.‬‬
‫وقتى این کتاب چاپ شود‪ ،‬از آن براى ساختن یک اثر یا آثار هنرى استفاده‬
‫مى‏کنم‪ .‬بعد کتاب دیگرى مى‏سازند و همین‏طور ادامه دارد‪...‬‬
‫ــ منظورم این است که لودمیال از این‏که کتاب‏هایش را ببرى راضى است؟‬
‫ــ او آن‏قدر کتاب دارد که‪ ...‬بسیارى اوقات‪ ،‬خودش کتاب‏هایش را براى این‏که با‬
‫آن‏ها کار کنم به من مى‏دهد یعنى کتاب‏هایى را که با آن‏ها کارى ندارد‪ .‬هیچ اثرى‬
‫نمى‏سازم مگر آن را حس کنم‪ .‬کتاب‏هایى هستند که فورا در من این فکر را‬
‫ایجاد مى‏کنند که چه مى‏توانم با آن‏ها بکنم‪ ،‬کتاب‏هایى هم هستند که نه‪ ،‬هیچى‪.‬‬
‫گاهى اوقات فکرى به سرم مى‏زند‪ ،‬اما نمى‏توانم آن را بسازم‪ ،‬چون کتاب‬
‫مناسب آن را پیدا نمى‏کنم‪...‬‬
‫تمام کتاب‏هاى یک ردیف را به هم مى‏ریزد‪ ،‬یکى را برمى‏دارد‪ ،‬پشت جلدش را‬
‫نگاه مى‏کند‪ ،‬بعد عطفش را و پرتابش مى‏کند‪« .‬کتاب‏هایى برایم خوشایندند و‬
‫کتاب‏هایى هم هستند که تحمل‏شان را ندارم دایم گیرشان مى‏افتم‪ ...‬بفرمایید‬
‫دیوار بزرگ کتاب‏ها که باید ــ آن‏طور که آرزو داشتى ــ از لودمیال در برابر این‬
‫متصرف وحشى دفاع کند‪ ،‬در واقع بازیچه‏اى است که او در کمال راحتى در‬
‫حال از بین بردن آن است»‪.‬‬
‫با تمسخر مى‏گویى‪ :‬به‏نظر مى‏رسد که با کتابخانه‏ِى لودمیال به‏خوبى آشنایى‪...‬‬
‫ــ آه‪ ،‬همیشه کتاب‏ها همین‏ها هستند‪ ...‬اما به‏هر حال‪ ،‬دیدن تمام این کتاب‏ها با هم‪،‬‬
‫خوب است‪ .‬من کتاب‏ها را دوست دارم‪.‬‬
‫ــ مقصودت را نمى‏فهمم‪.‬‬
‫ــ دوست دارم در اطرافم کتاب باشد‪ .‬به همین دلیل است که خانه‏ِى لودمیال‬
‫به نظرم جاى راحتى مى‏آید‪ .‬این‏طور فکر نمى‏کنى؟‬
‫انبوه اوراق نوشته شده‪ ،‬اتاق را پر کرده‪ ،‬انگار جنگل انبوهى پوشیده از برگ‬
‫باشد‪ ،‬یا مثل برش‏هایى ورقه ورقه است مثل صخره‪ ،‬یا سنگ لوح‪ ،‬مثل‬
‫سنگ‏هایى که برش آن‏ها الیه الیه است‪ .‬و این‏چنین است که سعى مى‏کنى از وراى‬
‫چشم‏هاى ایرنریو زمینه‏اى پیدا کنى تا از میان آن‪ ،‬شخصیت لودمیال برآید‪ .‬اگر‬
‫بلد باشى و اعتماد او به تو جلب شود‪ ،‬ایرنریو رازى را که مى‏خواهى بدانى‪،‬‬
‫برایت فاش مى‏کند‪ ،‬یعنى رابطه‏ِى بین غیرخواننده و بانوى خواننده‪ .‬زودباش و‬
‫در این مورد سؤالى از او بکن‪ ،‬هرچه که باشد‪.‬‬
‫ــ اما تو‪( ...‬این تنها سؤالى است که به ذهنت آمده)‪ ،‬وقتى او دارد کتاب‬
‫مى‏خواند چه مى‏کنى؟‬
‫ــ از این‏که او کتاب بخواند‪ ،‬ناراحت نمى‏شوم‪ ،‬به‏هر حال باید یکى این کتاب‏ها را‬
‫بخواند‪ ،‬مگر نه؟ دست‏کم‪ ،‬این را مى‏دانم که خواننده‏ِى این کتاب‏ها من نیستم‪.‬‬
‫توى خواننده‪ ،‬چیزى دستگیرت نشد‪ .‬رازى که برایت فاش شد‪ ،‬دوستى آن‏ها‬
‫بود‪ ،‬که ضرب‏آهنگ حیاتى‏شان آن را کامل مى‏کرد‪ .‬براى ایرنریو تنها چیزى که‬
‫مهم است‪ ،‬زندگى در لحظه است‪ ،‬ارزش هنرى براى او‪ ،‬فقط در مصرف‏کردن‬
‫انرژى است و نه در اثرى که به‏جا مى‏ماند و نه در این توده‏ِى کتاب که لودمیال‬
‫در آن‏ها جست‏وجو مى‏کند‪ ،‬به نوعى دیگر‪ ،‬او این تجمع انرژى‏ها را مى‏شناسد بى‏این‏که‬
‫نیازى به خواندن‏شان داشته باشد و مى‏داند که این تجمع انرژى‏ها باید به جریان‬
‫بیفتد و براى این کار از کتاب‏هاى لودمیال استفاده مى‏کند‪ ،‬از آن‏ها به‏عنوان مواد‬
‫اصلى کارى که در آن مى‏تواند انرژى‏اش را بگذارد استفاده مى‏کند‪ .‬دست‏کم براى‬
‫لحظه‏اى‪.‬‬
‫تصمیم‏اش را گرفت ــ این یکى به‏دردم مى‏خورد‪.‬‬
‫و دارد کتاب‏ها را در جیب کت‏اش مى‏گذارد‪.‬‬
‫ــ نه‪ ،‬این‏یکى را نه‪ ،‬من دارم این را مى‏خوانم‪ ،‬به‏هر حال‪ ،‬مال من نیست‪ ...‬اما‬
‫باید آن را به کاودانیا پس بدهم‪ .‬یکى دیگر انتخاب کن‪ .‬بیا این‏یکى را بگیر‪ ،‬شکل‬
‫همان اولى است‪...‬‬
‫کتابى به دست دارى که نوار سرخى به دورش کشیده شده‪ :‬آخرین‬
‫موفقیت‏هاى سیالس فالنرى‪ .‬پس به این دلیل بود که شبیه هم بودند‪ :‬تمام سرى‬
‫داستان‏هاى فالنرى با یک جلد مشخص منتشر شده‏اند‪ .‬اما فقط جلد کافى‬
‫نیست‪ .‬عنوان آن که روى جلد نوشته شده‪ ،‬چیست؟ در شبکه‏اى از خطوط‪...‬‬
‫دو جلد از یک کتاب! اصًال منتظر این نبودى‪.‬‬
‫«این‏عجیب‏است!اصًالفکرنمى‏کردم‏لودمیالاین‏کتاب را داشته باشد‪».‬‬
‫ایرنریو دست‏هایش را تکان مى‏دهد‪.‬‬
‫ــ این مال لودمیال نیست‪ .‬به‏هر حال‪ ،‬من با هیچ‏کدام از این دوتا کارى ندارم‪.‬‬
‫فکر مى‏کردم دیگر از این‏ها نداشته باشد‪.‬‬
‫ــ چرا؟ پس این مال کیست؟ مقصودت چیست؟‬
‫ایرنریو کتاب را با دو انگشت گرفت‪ ،‬به‏طرف در کوچکى رفت‪ ،‬و آن را درون‬
‫اتاقى پرتاب کرد‪ .‬تو دنبالش رفتى‪ ،‬سرت را داخل یک انبارک تاریک کردى‪ ،‬در‬
‫آن‏جا‪ ،‬میزى دیدى و یک ماشین تحریر‪ ،‬یک ضبط‏صوت‪ ،‬لغت‏نامه و یک پرونده‏ِى‬
‫حجیم‪ .‬از پرونده‪ ،‬صفحه‏اى را که عنوانى رویش نوشته شده‪ ،‬بیرون مى‏کشى‪،‬‬
‫آن را به‏طرف نور مى‏برى و مى‏خوانى‪ :‬ترجمه از هرمس مارانا‪ .‬انگار تو را برق‬
‫گرفته باشد‪ .‬با خواندن نامه‏هاى مارانا‪ ،‬هر آن این حس را دارى که با لودمیال‬
‫برخورد مى‏کنى‪ ،‬چون ناگزیرى به او فکر کنى‪ :‬موضوع را این‏چنین براى خودت‬
‫روشن مى‏کنى‪ ،‬دلیل‏اش این است که تو در نهایت امر عاشق او شده‏اى‪ ،‬و‬
‫حاال‪ ،‬با چرخیدن در خانه‏ِى لودمیال‪ ،‬به چه برمى‏خورى؟ رد پاى مارانا‪ .‬آیا این‬
‫وسوسه تو را دنبال مى‏کند‪ .‬از همان اول این حس را داشتى که این‏دو با هم در‬
‫ارتباط‏اند‪ ...‬حسد‪ .‬تا این‏جا‪ ،‬نوعى بازى با خودت بود و حاال بى‏این‏که بتوانى از‬
‫دست آن خالص شوى‪ ،‬گرفتار شده‏اى‪ .‬این فقط حسادت نیست‪ ،‬سوءظن یا‬
‫احتیاط است‪ ،‬حسى است که نمى‏توانى به کسى یا به چیزى اعتماد کنى‪.‬‬
‫دنبال‏کردن این کتاب ناتمام و این هیجان به‏خصوصى که خودت را به‏دست آن‬
‫سپرده‏اى‪ ،‬چیزى نیست مگر جست‏وجوى لودمیال‪ ،‬که مابین بیرون‏آمدن از قالب‬
‫اسرار و دروغ و تغییر ماهیت از دستت مى‏گریزد‪ .‬با تعجب مى‏گویى ــ مارانا؟‬
‫چطور مارانا؟ مارانا این‏جا زندگى مى‏کند؟‬
‫ایرنریو سرش را خم مى‏کند‪.‬‬
‫ــ این‏جا زندگى مى‏کرد‪ ،‬حاال دیگر مدتى از آن دوره گذشته‪ .‬دیگر نباید به این‏جا‬
‫برگردد‪ .‬اما از این پس تمام داستان‏هاى مربوط به او‪ ،‬تار و پودى از دروغ دارند‬
‫و هرچه گفته شود دروغ خواهد بود‪ .‬دست‏کم در این یک کار موفق شده‪.‬‬
‫کتاب‏هایى که او به این‏جا آورده مثل باقى کتاب‏هایى است که بیرون از این‏جایند‪،‬‬
‫اما من آن‏ها را با یک نگاه و حتى از فاصله‏ِى دور‪ ،‬تشخیص مى‏دهم‪ ،‬اما وقتى به‬
‫این فکر مى‏کنم که قرار بر این بوده که چیزى از او و کاغذهایش این‏جا نباشد‬
‫مگر در آن انبارک‪ ...‬و بعد مى‏بینم که هر از گاهى ردى از او دوباره پیدا شده‪...‬‬
‫گاهى اوقات شک مى‏کنم مبادا وقتى کسى این دور و برها نیست او مى‏آید و‬
‫پنهانى کارهایى انجام مى‏دهد‪...‬‬
‫ــ چه کارهایى؟‬
‫ــ نمى‏دانم‪ ...‬لودمیال مى‏گوید‪ ،‬او به هرچه که دست بزند‪ ،‬هرچند تقلبى نباشد‪،‬‬
‫تقلبى مى‏شود‪ .‬فقط این را مى‏دانم که اگر اثرى از کتاب‏هاى او بسازم‪ ،‬اثرم‬
‫تقلبى مى‏شود‪ :‬حتى اگر به‏نظر برسد که مثل باقى آثارى است که همیشه‬
‫ساخته‏ام‪...‬‬
‫ــ پس چرا لودمیال وسایل او را در انبارک نگاه داشته؟ منتظر آمدن اوست؟‬
‫ــ وقتى او این‏جا بود‪ ،‬لودمیال بیچاره شده بود‪ .‬دیگر نمى‏توانست کتاب بخواند‪...‬‬
‫پس ناچار شد برود‪ .‬یعنى اول لودمیال رفت‪ ...‬بعد هم او رفت‪...‬‬
‫ابرها دورمى‏شوند‪،‬تونفسى‏مى‏کشى‪ .‬پرونده‏ِى گذشته بسته مى‏شود‪.‬‬
‫ــ حاال آمدیم و او برگشت‪...‬‬
‫ــ دوباره لودمیال مى‏رود‪.‬‬
‫ــ کجا؟‬
‫ــ آه‪ ...‬سوییس‪ .‬چه مى‏دانم کجا‪.‬‬
‫ــ آیا مرد دیگرى در سوییس است؟‬
‫ناگهان یاد نویسنده دوربین به‏دست مى‏افتى‪.‬‬
‫ــ آه‪ ...‬مرد دیگر‪ ...‬نه‪ ،‬این قصه مثل آن یکى نیست‪ ،‬یارو پیرمرد داستان‏هاى‬
‫پلیسى است‪...‬‬
‫ــ سیالس فالنرى؟‬
‫ــ لودمیال وقتى این را گفت که مارانا قصد داشت او را قانع کند که اختالف‬
‫بین تقلب و درستى فقط در پیش‏داورى ما است و لودمیال نیاز پیدا کرد تا با‬
‫نویسنده‏اى که کتاب مى‏نویسد آشنا شود‪ ،‬انگار بخواهد با بوته‏ِى کدو حلوایى‬
‫که کدو مى‏دهد آشنا شود‪ ،‬البته این مثل را خود او زد‪...‬‬
‫به‏ناگهان در باز شد‪ .‬لودمیال وارد شد‪ .‬مانتو و بسته‏هایش را روى مبل پرتاب‬
‫کرد‪.‬‬
‫ــ آه‪ ...‬واى! همه‏تان هستید؟‪ ،‬ببخشید دیر کردم!‪.‬‬
‫هردو نشسته‏اید‪ ،‬تو و او‪ ،‬چاى مى‏نوشید‪ .‬ایرنریو هم باید آن‏جا باشد‪ ،‬اما‬
‫صندلى‏اش خالى است‪.‬‬
‫ــ او این‏جا بود‪ ،‬کجا رفت؟‬
‫ــ شاید رفته باشد‪ .‬همین‏طورى مى‏آید و همین‏طورى هم مى‏رود‪.‬‬
‫ــ همه همین‏جورى به خانه‏ِى تو مى‏آیند؟‬
‫ــ چرا که نه؟ تو خودت چطورى آمدى؟‬
‫ــ من و دیگران!‬
‫ــ آهاى‪ ،‬نکند دارى حسودى مى‏کنى؟‬
‫ــ نمى‏دانم تا چه حد حق دارم حسود باشم‪.‬‬
‫ــ آیا فکر مى‏کنى ممکن است لحظه‏اى برسد که این حق را پیدا کنى؟ پس در‬
‫این صورت‪ ،‬مشخص است که ترجیح دارد شروع نکنیم‪.‬‬
‫ــ چه چیز را شروع نکنیم؟‬
‫تو فنجانت را روى میز مى‏گذارى‪ ،‬از روى صندلیت بلند مى‏شوى و به‏طرف‬
‫نیمکتى مى‏روى که او روى آن نشسته‪.‬‬
‫اى بانوى خواننده‪ ،‬کلمه‏ِى شروع‪ ،‬از دهان تو بیرون آمد‪ ،‬اما آیا چگونه مى‏شود‬
‫لحظه‏ِى دقیق شروع یک داستان را مشخص کرد؟ همه‏چیز مدت‏ها است که‬
‫شروع شده‪ ،‬اولین خط اولین صفحه‏ِى هر داستان برمى‏گردد به چیزى که در‬
‫خارج از کتاب‪ ،‬پیش از آن اتفاق افتاده‪ .‬یا این‏که داستان واقعى داستانى است‬
‫که ده یا صد صفحه بعد شروع مى‏شود و اتفاقاتى که بعدا مى‏افتند فقط یک‬
‫پیش‏درامد قصه بوده‏اند‪ .‬زندگى‏هاى انسانى‏شکل یک پود مداوم را مى‏گیرند که‬
‫تمام سعى و کوشش‏ها در این جهت است که به دور بخش‏هاى زندگى شده‏اى‬
‫که درون آن تمام حس‏ها‪ ،‬خارج از باقى چیزهاست‪ ،‬حصار بکشد‪ .‬مثًال‪ ،‬دیدار دو‬
‫نفر که به قصد‪ ،‬از سوى هردو طرف صورت گرفته‪ ،‬باید این‏چنین تعریف شود‪:‬‬
‫هریک از آن دو نفر‪ ،‬با خود بافته‏اى از مکان‏ها و آدم‏هاى دیگر را به‏دنبال دارد و‬
‫با این دیدار‪ ،‬آن دو داستان‏هایى دیگر مى‏سازند که به نوبه‏ِى خود آن دو را از‬
‫داستان مشترک‏شان جدا مى‏سازد)‪.‬‬
‫شما دو نفر خواننده‪ ،‬کنار هم دراز کشیده‏اید‪ ،‬حاال دیگر وقت‏اش رسیده که‬
‫شما را با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم و این کارى است جدى‪ ،‬چون در‬
‫حکم شناسایى شما دو نفر به‏عنوان یک نفر است‪ .‬مخاطب من شما هستید که‬
‫حاال مانند توده‏اى غیرقابل تشخیص در زیر مالفه‏اى چروک و به‏هم خورده دیده‬
‫مى‏شوید‪ .‬شاید بعد از این هریک به راه خود بروید و متن نوشته مجبور مى‏شود‬
‫که به‏تناوب دنده سرعت را عوض کند و از توى مؤنث به توى مذکر بپردازد‪،‬‬
‫اما حاال که تن‏هاى شما پوست به پوست مى‏کوشد که به چسبندگى بهترى براى‬
‫ایجاد احساسات و براى انتقال و قبول امواج احساسات‪ ،‬براى جبران کمبودها‬
‫و خألها دست یابد و چون‏که در فعالیت فکرى نیز به منتها حد توافق رسیده‏اند‪،‬‬
‫مى‏توان با صراحت به هردوى شما به عنوان یک فرد با دو سر خطاب کرد‪.‬‬
‫پیش از هر چیز باید میدان عمل یا هستى‪ ،‬براى این دو چهره بودن‪ ،‬هموار‬
‫شود‪ .‬آیا این هویت دوسویه به کجا خواهد رسید؟ موضوع اصلى که در‬
‫تغییرات و تعدیالت شما وجود دارد چیست؟ آیا این تشنجى است که جهت از‬
‫دست ندادن ظرفیت خود با طوالنى ساختن فعالیت مجدد تمرکزیافته تا با‬
‫استفاده از توده‏ِى جمع‏آورى شده هوس‏هاى دیگرى‪ ،‬براى افزودن قوت خویش‬
‫فعالیت کند؟ یا این تسلیم محض‪ ،‬کاوش در عظمت نقاط قابل نوازش دو‬
‫طرف و حل وجود خود در دریاچه‏اى است که سطح آن حتما تا حد بى‏نهایت از‬
‫قوه‏ِى المسه برخوردار است؟ در هر دو صورت شما موجودیتى ندارید مگر‬
‫در رابطه با یکدیگر‪ ،‬اما براى امکان به‏وجود آمدن این وضع‪ ،‬هریک از شما‬
‫الزم نیست که از نفس خود بکاهد‪ ،‬بلکه باید بدون هیچ قید و شرطى کلیه‏ِى‬
‫خأل فکرى را پر کرد و به خود قدرت آن را داد که یا تا حد ممکن بهره بردارند و‬
‫یا تا آخرین شاهى خود را خرج کنند‪.‬‬
‫خالصه‪ ،‬آن‏چه که مى‏کنید بسیار زیبا است ولى از نظر دستور زبان چیزى را‬
‫تغییر نمى‏دهد‪ ،‬در آن لحظه‏اى که بایستى به‏صورت یک شماى واحد ــ یک دوم‬
‫شخص جمع ظاهر شوید‪ ،‬شما دو تو هستید که بیش از پیش از هم جدا و تنها‬
‫به نظر مى‏رسید‪( .‬همین حاال هم در حالى که هریک از شما هنوز مشغول وجود‬
‫دیگرى است‪ ،‬این موضوع صورت حقیقت یافته و مى‏توان تصور کرد که در چند‬
‫لحظه‏ِى دیگر اشباحى که یکدیگر را نمى‏بینند‪ ،‬در خاطر شما ظاهر مى‏شوند و به‬
‫همراه آن‪ ،‬دو تن شما طبق عادت با هم روبه‏رو خواهند شد)‪.‬‬
‫تو بانوى خواننده‪ ،‬حاال دیگر خوانده‏شده‏اى‪ .‬تن تو از وراى جریان خبرهاى‬
‫ملموس‪ ،‬عینى‪ ،‬شامه‏اى و نه بى‏یارى عصب‏هاى چشایى‪ ،‬تسلیم کشفى اصولى‬
‫شده‪ ،‬هرچند اعصاب شنوایى هم در این کشف جاى خود را دارد‪ :‬همان توجه‬
‫به نفس نفس‏زدن‏ها و ضربان تند و کند قلب تو‪ .‬در نزد تو‪ ،‬تن فقط عنصرى از‬
‫براى خوانده‏شدن نیست‪ ،‬بلکه بخشى از مجموعه‏ِى پیچیده‏ِى عنصرهایى‬
‫است که کل آن‏ها نه به چشم مى‏آیند و نه حضور دارند‪ ،‬بلکه از وراى اتفاق‏ها خود‬
‫را نشان مى‏دهند و فورا به چشم مى‏آیند‪ :‬مه‏آلوده بودن چشمانت‪ ،‬خنده‏ات‪،‬‬
‫کلماتى که مى‏گویى‪ ،‬نوعى که موهایت را جمع مى‏کنى و مى‏بندى‪ ،‬استدالل‏ها و‬
‫خاموش‏بودن‏هایت‪ ،‬و کل نشانه‏هایى که در مرز مابین رسم‏ها و عادت‏ها و‬
‫خاطره‏ها و مطالعه‏هاى ماقبل تاریخ و رسم‏هاى روزاند و تمام عالمت‏ها و‬
‫الفباهاى بیچاره‏اى که با آن‏ها یک موجود بشرى در لحظاتى به این باور مى‏رسد‬
‫که مشغول خواندن موجود بشرى دیگرى است‪ .‬و تو هم آقاى خواننده‪ ،‬تو هم‬
‫موضوعى هستى براى خوانده‏شدن‪ .‬گاهى بانوى خوانده تن تو را از نو نگاه‬
‫مى‏کند‪ ،‬انگار به فهرستى نگاه کند و گاهى در آن کنکاش مى‏کند‪ ،‬انگار بخواهد‬
‫که تسلیم یک کنجکاوى زودگذر و مشخص شود‪ ،‬گاهى با تردید آن را مورد‬
‫سؤال قرار مى‏دهد و مى‏گذارد تا از آن‏سو جواب مبهمى بیاید‪ ،‬شاید یک‬
‫جست‏وجوى جزیى برایش جالب نباشد مگر این‏که قصد یک سپاسگزارى در‬
‫پهنه‏اى گسترده‏تر در میان باشد‪ ،‬گاهى روى جزییات سهل و آسان ثابت‬
‫مى‏ماند‪ ،‬مثل سهوهاى کوچکى مربوط به شکل‪ ،‬به‏عنوان نمونه‪ ،‬برجستگى زیر‬
‫گلوى تو و یا طرز قرارگرفتن سرت در فرورفتگى گردن او‪ .‬و او براى این‏که‬
‫مرز یا فاصله‏اى بسازد‪ ،‬یا آن را به گوشه‏اى بگذارد تا از آن به‏موقع انتقاد کند‬
‫و یا براى شوخى‏هاى خصوصى‪ ،‬از آن‏ها استفاده مى‏کند‪ .‬گاهى هم به‏عکس‪ ،‬بخش‬
‫فرعى مکشوفى‪ ،‬خارج از حد متعادل‪ ،‬ارزیابى مى‏شود‪ .‬مثًال شکل چانه‏ِى تو و‬
‫یا نوع خاص گزش شانه‏ِى او‪ .‬و او بر این تخته پرش جهش مى‏گیرد و صفحه از‬
‫پس صفحه‪ ،‬از باال به پایین و بى‏این‏که ویرگولى از چشم‏تان بیفتد گذر مى‏کنید‬
‫(شما با هم گذر مى‏کنید)‪ .‬در این حال تو از این‏که او تو را و عین عبارات متن‬
‫جسم تو را خوانده‪ ،‬راضى هستى‪ ،‬اما به‏آرامى شکى در ذهنت جاى مى‏گیرد‪.‬‬
‫این‏که او تمام تو را آن‏چنان که هستى نمى‏خواند‪ .‬و فقط دارد از تو استفاده‬
‫مى‏کند‪ ،‬بخش‏هایى را از این متن جدا مى‏کند تا همراهى شبح‏گونه براى خود‬
‫بسازد‪ ،‬همراهى که فقط آشناى او و در تاریکى ضمیر نیمه آگاه خودش است‪.‬‬
‫و چیزى را که دارد کشف مى‏کند‪ ،‬میهمان بدلى خیاالتش است و نه تو‪.‬‬
‫خواندن عشاقى که بخواهى تن‏هاى‏شان را بخوانى با خواندن صفحات نوشته‬
‫شده‪ ،‬فرق دارد‪ .‬سطر به سطر نیست‪( :‬یعنى این تمرکز روح و تن که عشاق‬
‫براى همخوابگى به‏کار مى‏گیرند)‪ .‬از هر نقطه‏اى آغاز مى‏شود‪ .‬مى‏جهد‪ ،‬تکرار‬
‫مى‏شود‪ ،‬به عقب برمى‏گردد‪ ،‬اصرار مى‏ورزد‪ ،‬پیغام‏هاى مقارن و متفاوت دارد‪،‬‬
‫شاخه شاخه مى‏شود‪ ،‬باز از نو متوجه یک نقطه مى‏شود‪ ،‬با لحظات نگرانى‬
‫مقابله مى‏کند‪ ،‬ورق مى‏زند‪ ،‬خطى را دنبال مى‏کند‪ ،‬خود را گرم مى‏کند‪ ،‬و مى‏شود‬
‫در آن راه مشخصى را شناخت‪ ،‬راهى به یک انتها‪ ،‬تا زمانى که متوجه لحظه‏ِى‬
‫اوج مى‏شود‪ .‬و با منظر این انتها‪ ،‬وجهاتى هماهنگ به خود مى‏گیرد‪ ،‬تقطیع‏هایى‬
‫عروضى و بعد سیر قهقرایى انگیزه‏ها‪ .‬اما آیا لحظه‏ِى اوج‪ ،‬همان انتها است؟‬
‫راهروى به‏سوى انتها آیا مخالف تمایل به کوشیدن‪ ،‬جارى بودن‪ ،‬و کش‏دادن‬
‫لحظه‏ها و بازپس گرفتن زمان نیست؟ اگر قصد کنیم این مجموعه را به‬
‫تصویر درآوریم‪ ،‬هر بخش آن با نقطه‏ِى اوجش‪ ،‬سه نمونه با سه بعد الزم‬
‫دارد‪ .‬حتى شاید چهار بعد یا حتى ترجیح دارد نمونه‏اى نداشته باشد‪ ،‬هیچ‬
‫تجربه‏اى هم قابل تکرار نیست‪.‬و چیزى که باعث مى‏شود هم‏آغوشى و متن‬
‫نوشته بیشتر به‏هم شبیه شوند این است که در هردوى آن‏ها زمان‏ها و فضاهایى‬
‫وجود دارد که با زمان‏ها و فضاهاى قابل اندازه‏گیرى متفاوت است‪ .‬در‬
‫بدیهه‏گویى‏هاى مغشوش یک اولین دیدار‪ ،‬مى‏توان آینده‏ِى یک زندگى مشترک‬
‫ممکن را دید‪ .‬امروز‪ ،‬هرکدام از شما عنصرى از نوشته‏ِى دیگرى هستید و‬
‫هرکدام در دیگرى قصه‏ِى نانوشته‏ِى خودش را مى‏خواند‪ ،‬و فردا‪ ،‬بانوى خواننده‬
‫و آقاى خواننده‪ ،‬اگر با هم باشید‪ ،‬و اگر مثل یک زوج مرتب‪ ،‬در یک رختخواب‬
‫خوابیده باشید‪ ،‬هرکدام از شما چراغ کنار تخت خودش را روشن مى‏کند و غرق‬
‫خواندن کتاب خودش مى‏شود‪ .‬دو نوشته موازى‪ ،‬ورود خواب را همراهى‬
‫مى‏کنند‪ .‬اول تو و بعد او‪ ،‬چراغ را خاموش مى‏کنید‪ .‬از کهکشان‏هایى جداگانه‬
‫بازگشته‏اید و پیش از این‏که خواب‏هایى جداگانه تو را به گوشه‏اى و تو را هم به‬
‫گوشه‏اى دیگر بیندازد‪ ،‬همدیگر را در تاریکى ناپایدار‪ ،‬یعنى جایى که تمام‬
‫فواصل از میان رفته‏اند‪ ،‬پیدا مى‏کنید‪ .‬اما در برابر این چشم‏انداز مشترک‪،‬‬
‫لبخند نزنید‪ :‬مگر چه تصویر شادترى از تصویر یک جفت مى‏توانید به جاى آن‬
‫بگذارید؟‬

‫تو با لودمیال درباره‏ِى داستانى حرف مى‏زنى که وقتى انتظارش را مى‏کشیدى‪،‬‬


‫خواندى‪ .‬گفتى‪( :‬این کتابى است که تو دوست دارى‪ ،‬از همان صفحه‏ِى اول‬
‫احساس تشویش مى‏کنى‪)...‬‬
‫برق سؤالى از نگاهش مى‏گذرد‪ .‬شکى بر تو فائق شده‪ .‬این جمله‏ِى در مورد‬
‫تشویش را شاید تو هرگز از او نشنیده‏اى‪ ،‬شاید جاى دیگرى خوانده‏اى‪...‬‬
‫دست‏کم این‏که لودمیال دیگر باور ندارد که نگرانى‪ ،‬شرط اول واقعیت است‪.‬‬
‫شاید کسى به او ثابت کرده که نگرانى خود به خود مى‏آید و هیچ چیزى تصنعى‏تر‬
‫از ضمیر نابه‏خودآگاه نیست‪.‬‬
‫او مى‏گوید ــ من کتاب‏هایى را دوست دارم که در آن تمام اسرار و تمام نگرانى‏ها‬
‫از وراى یک ذهن مشخص‪ ،‬سرد و بى‏سایه بگذرند‪ ،‬مثل ذهن یک بازیکن‬
‫شطرنج‪...‬‬
‫ــ به‏هر حال‪ ،‬این داستان مردى است که هروقت صداى تلفنى را مى‏شنود‬
‫عصبى مى‏شود‪ ،‬یک روز در حال دویدن است‪...‬‬
‫ــ بیش از این برایم تعریف نکن‪ ،‬آن را بده تا بخوانم‪.‬‬
‫ــ من هم بیش از این نخوانده‏ام‪ .‬آن را به تو مى‏دهم‪.‬‬
‫بلند مى‏شوى‪ ،‬مى‏روى تا آن را از اتاق دیگر بیاورى‪ ،‬از همان اتاقى که چرخش‬
‫ارتباط تو با لودمیال‪ ،‬جریان طبیعى اتفاق‏ها را قطع کرد‪ .‬کتاب را پیدا نمى‏کنى‪.‬‬
‫(آن را در نمایشگاهى پیدا مى‏کنى‪ :‬این آخرین مجسمه‏ِى ساخت ایرنریو است‪.‬‬
‫صفحه‏اى که تو گوشه‏ِى آن را به‏عنوان نشانه تا زده‏اى‪ ،‬یکى از گوشه‏هاى‬
‫سطوح متوازى به‏هم فشرده‏اى را تشکیل مى‏دهد که با صمغ شفاف به‏هم‬
‫متصل شده‏اند و برق مى‏زند‪ ،‬سایه‏اى کمى سرخ‏رنگ‪ ،‬انگار سایه‏ِى شعله‏اى‬
‫که از درون کتاب بیرون زده باشد تمام سطح صفحه را تاب داده و یک ردیف‬
‫خطوط مثل گره‏هاى پوسته‏ِى درخت در آن ایجاد شده‪).‬‬

‫«آن را پیدا نکردم‪ ،‬اما عیبى ندارد‪ ،‬دیدم که نسخه‏ِى دیگرى از آن دارى‪ ،‬حتى‬
‫فکر کردم آن را خوانده‏اى‪ »...‬بى‏این‏که متوجه شود وارد انبارک شده‏اى و کتاب‬
‫فالنرى را با نوار سرخ پیدا کرده‏اى‪:‬‬
‫«بیا‪.‬‬
‫لودمیال آن را از صفحه‏اى که تقدیم‏نامه داشت باز مى‏کند‪« :‬به لودمیال‪ ...‬سیالس‬
‫فالنرى‪».‬‬
‫ــ بله‪ ،‬این نسخه‏ِى من است‪...‬‬
‫تو با تعجب انگار هیچ نمى‏دانى‪ ،‬گفتى ــ پس تو فالنرى را مى‏شناسى؟‬
‫ــ بله‪ ،‬خودش این کتاب را به من هدیه کرد‪ ...‬اما مطمئن بودم پیش از این‏که‬
‫بتوانم آن را بخوانم‪ ،‬آن را از من دزدیده‏اند‪...‬‬
‫ــ‪ ...‬ایرنریو؟‬
‫ــ آه‪...‬‬
‫وقتش رسیده که دستت را رو کنى‪.‬‬
‫ــ تو خوب مى‏دانى که ایرنریو این کار را نکرده‪ .‬ایرنریو وقتى این کتاب را دید‪،‬‬
‫آن را توى انبارک تاریک پرتاب کرد‪ ،‬یعنى همان‏جایى که تو‪...‬‬
‫ــ چه کسى به تو اجازه داد خانه‏ِى من را بگردى؟‬
‫ــ ایرنریو گفت که شخصى کتاب‏هاى تو را دزدیده و حاال آمده به‏جاى آن‏ها‬
‫کتاب‏هاى تقلبى بگذارد‪.‬‬
‫ــ ایرنریو درباره‏ِى این موضوع هیچ نمى‏داند‪.‬‬
‫ــ اما من مى‏دانم‪ :‬کاودانیا نامه‏هاى مارانا را به من داد تا بخوانم‪.‬‬
‫ــ هرچه هرمس تعریف مى‏کند همه‏اش دوز و کلک است‪.‬‬
‫ــ دست‏کم در آن یک چیز راست وجود دارد‪ :‬این مرد هنوز دارد به تو فکر مى‏کند‬
‫و در تمام افسانه‏هایش تو را مى‏بیند‪ ،‬او هنوز در وسوسه‏ِى تصویر تو در حال‬
‫کتاب‏خواندن است‪...‬‬
‫ــ این همان چیزى است که هرگز نتوانستم تحمل کنم‪.‬‬
‫کم کم دارى از سرچشمه‏ِى دسیسه‏هاى مترجم سر درمى‏آورى‪ :‬ریشه‏ِى پنهان‬
‫تمام آن چیزهایى که این قضیه را به جریان انداخته حسادت اوست به رقیبى‬
‫نامریى که مدام میان او و لودمیال قرار مى‏گیرد‪ ،‬صداى خاموشى که لودمیال از‬
‫میان کتاب‏ها مى‏شنود‪ ،‬شبح هزار چهره‏ِى بى‏صورتى که براى لودمیال درک‏نکردنى‬
‫است‪ ،‬زیرا نویسندگان لودمیال هرگز روحشان در اجساد زنده حلول نمى‏کند و‬
‫براى او فقط در صفحات چاپ‏شده‏ِى کتاب‏ها وجود دارند‪ .‬مرده و زنده‪ ،‬هردو‬
‫همیشه آن‏جا هستند و آماده‏اند تا با او ارتباط برقرار کنند و او را به تعجب‬
‫وادارند‪ ،‬لودمیال همیشه آماده است که از آنان پیروى کند و رابطه‏اى از سر‬
‫هوس و آزاد از قیود بشرى با آن‏ها داشته باشد‪ ،‬رابطه‏اى که مى‏توان با افراد‬
‫بى‏جسم داشت‪ ،‬چگونه مى‏توان نه خود نویسنده بلکه کارهاى او را شکست داد‬
‫و این فکر را پذیرفت که در پس هر کتاب کسى ضامن حقیقت این دنیاى‬
‫ارواح و خیالى است که خود را در قالب کلمات دمیده‪ ،‬ذوق و قریحه‏ِى او‬
‫همیشه او را در این جهت هدایت مى‏کرده ولى پیش از آن‪ ،‬از زمانى که روابط‬
‫او با لودمیال به این حدت رسید‪ ،‬هرمس مارانا خواب ادبیاتى را دید که کامًال از‬
‫داستان‏هاى دروغین ساخته و از تقلید و جعل و جمع‏آورى کار دیگران پرداخته‬
‫شده باشد‪ .‬اگر این عدم اطمینان در هویت نویسنده‪ ،‬خواننده را به اعتماد از‬
‫سر تسلیم ــ نه آن‏قدر اعتماد به آن‏چه که به او گفته مى‏شود بلکه اعتماد به‬
‫صداى ساکت داستان‏سرا وادار مى‏کرد‪ ،‬بناى ادبیات در شکل خارجى خود‬
‫تغییرى نمى‏کرد بلکه در زیر و در پایه‏ِى بنا‪ ،‬یعنى آن‏جا که رابطه‏اى بین خواننده‬
‫و متن به‏وجود مى‏آید‪ ،‬تغییرى دایمى حاصل مى‏شد‪ .‬آن‏وقت هرمس مارانا حس‬
‫مى‏کرد لودمیال او را ترک کرده و در مطالعات خود فرو رفته و بین کتاب و‬
‫لودمیال همیشه سایه‏اى از جعل به‏وجود مى‏آمد و او هم با هر فکر جعلى حضور‬
‫خود را ثابت مى‏کرد‪.‬‬
‫نگاهت روى شروع کتاب مى‏افتد‪.‬‬
‫ــ اما این همان کتابى نیست که داشتم مى‏خواندم‪...‬‬
‫همان عنوان‪ ،‬همان جلد‪ ،‬همه‏چیز همان است‪ ...‬فقط این کتاب دیگرى است‪.‬‬
‫یکى از این دو کتاب تقلبى است‪.‬‬
‫لودمیال با صدایى آرام تأکید کرد ــ معلوم است که تقلبى است‪.‬‬
‫ــ این را مى‏گویى‪ ،‬چون از زیر دست مارانا درآمده؟ اما کتاب مرا هم خودش‬
‫براى کاودانیا فرستاده بود! آیا هردوى آن‏ها تقلبى‏اند؟‬
‫ــ فقط یک نفر مى‏تواند واقعیت را به ما بگوید‪ :‬نویسنده‪.‬‬
‫ــ مى‏توانى این را از او بپرسى‪ ،‬چون رفیقت است‪.‬‬
‫ــ رفیق من بود‪.‬‬
‫ــ وقتى دنبال مارانا مى‏گشتى‪ ،‬پیش او رفتى؟‬
‫ــ تو خیلى چیزها مى‏دانى!‬
‫آقاى خواننده‪ ،‬تصمیمت را گرفته‏اى‪ .‬مى‏روى و نویسنده را پیدا مى‏کنى‪ .‬در این‬
‫فاصله‪ ،‬پشتت را به لودمیال مى‏کنى و شروع مى‏کنى به خواندن این رمان‬
‫جدیدى که همان روى جلد را دارد‪.‬‬
‫(یعنى تا حدى همان روى جلد را دارد‪ .‬نوار آخرین موفقیت سیالس فالنرى‬
‫آخرین کلمه‏ِى عنوان کتاب را پوشانده‪ .‬کافى است نوار را آرام بلند کنى تا‬
‫متوجه شوى عنوان این مجلد این است‪ :‬در شبکه‏اى از خطوط متقاطع و نه‬
‫مثل آن یکى‪ ،‬به‏هم پیچیده)‪.‬‬
‫در شبکه‏اى از خطوط متقاطع‬

‫تفکر انعکاس‪ :‬هر شکل تفکر براى من به آینه‏اى مى‏ماند‪ .‬به قول فلوطین(‪،)۸۵‬‬
‫روح آینه‏اى است خالق اجسام مادى‪ ،‬که نشانگر منطق برترى از تعقل‏اند‪.‬‬
‫شاید به این خاطر است که من براى تفکر‪ ،‬نیازمند آینه هستم‪ .‬بدون حضور‬
‫تصاویر منعکس قادر به تمرکز افکارم نیستم‪ ،‬انگار هر بار که روح من بخواهد‬
‫فضیلت فکرى‏اش را به‏کار گیرد به نمونه‏اى احتیاج دارد‪( .‬در این‏جا‪ ،‬این صفت‬
‫تمام معانى‏اش را در بر دارد‪ :‬من در آن واحد‪ ،‬هم مردى هستم که تفکر مى‏کند‪،‬‬
‫یک مرد کارى و هم پیش از هرچیز یک مجموعه‏دار وسایل بصرى‏ام)‪.‬‬
‫از لحظه‏اى که چشمم را به یک کالیدسکوپ(‪ )۸۶‬گذاشتم‪ ،‬ذهنم که در پى‬
‫گردآمدن و تشکیل اشکال منظم تکه‏هاى مختلف رنگ‏ها و خطوط بود‪ ،‬راهى‬
‫براى پیگیرى آن پیدا کرد‪:‬‬
‫حتى اگر از وراى ظهور درخشان و ناپایدار یک ساخت مسلم که با حداقل‬
‫ضربه‏ِى انگشت روى جدار لوله‪ ،‬تصاویر در هم بریزند و جاى‏شان را به دیگران‬
‫بدهند‪ ،‬باز جایى هست که همان عنصرها از نو پیدا شوند تا جمع متفاوت‬
‫دیگرى را به‏وجود آورند‪.‬‬
‫هنوز نوجوان بودم که متوجه شدم تماشاى این باغ‏هاى رنگارنگ که به دور این‬
‫چاه آینه‏اى مى‏چرخند‪ ،‬باعث تحریک استعداد من به تصمیم‏گیرى‏هاى عملى و‬
‫تصورات بى‏باکانه مى‏شود‪ ،‬پس شروع کردم به جمع‏کردن کالیدسکوپ‏ها‪ .‬نسبتا‬
‫دیرزمانى از تاریخ ساخت این شى‏ء نمى‏گذرد‪( ،‬کالیدسکوپ در سال ‪ ۱۸۱۷‬به‬
‫ثبت رسید و توسط فیزیکدان اسکاتلندى سر دیوید بروستر(‪ )۸۷‬ساخته شد‬
‫که مابین باقى آثارش‪ ،‬نویسنده‏ِى رساله‏اى در باب ابزار فلسفه‏ِى جدید هم‬
‫بود)‪ ،‬مجموعه‏ِى من به ترتیب زمانى آن‏ها محدود مى‏شد‪ ،‬اما دیرى نگذشت که‬
‫جست‏وجوهایم را متوجه نوعى اشیا قدیمى که بسیار معروف‏تر و فریبنده‏تر بود‬
‫کردم‪ :‬دستگاه‏هاى انعکاس نور قرن هفدهم‪ ،‬انواع مختلف تماشاخانه‏هاى‬
‫کوچکى که در آن یک شکل به‏وسیله‏ِى زوایاى مختلف بین آینه‏ها تکثیر مى‏شد‪.‬‬
‫برنامه‏ِى من این است که از وسایل آتاناسیوس کیرشر(‪ )۸۸‬که مذهب ژزوییت‬
‫داشت‪ ،‬موزه‏اى بسازم‪ ،‬او نویسنده‏ِى ‪) Ars magna lucis et umbrace ( ۱۶۴۶‬‬
‫و مخترع تماشاخانه‏اى با پرده‏هاى چندگانه بود که حدود شصت تکه آینه داخل‬
‫یک جعبه‏ِى بزرگ را پوشانده بود و در آن شاخه‏اى به یک جنگل تبدیل مى‏شد و‬
‫سربازى سربى به یک ارتش و جزوه‏اى به کتابخانه‏اى‪ .‬مردان تاجرى که پیش‬
‫از گردهمایى‏مان مجموعه‏ام را دیدند‪ ،‬به این دستگاه‏هاى عجیب با نظرى از‬
‫سر نوعى کنجکاوى مصنوعى نگاه کردند‪ .‬آن‏ها نمى‏دانند که من امپراتورى مالى‬
‫خودم را براساس کالیدسکوپ‏ها و دستگاه‏هاى انعکاس نور بنا کرده‏ام‪ .‬که از‬
‫بازى آینه‏ها‪ ،‬شرکت‏هایى بدون مرکزیت اصلى تکثیر مى‏شوند‪ ،‬اعتبارهاى مالى‬
‫وسعت پیدا مى‏کنند و قروض مصیبت‏بار در زوایاى مرده‏ِى ابعاد فریبنده از بین‬
‫مى‏روند‪ .‬راز من‪ ،‬راز پیروزى‏هاى مالى پى در پى من‪ ،‬آن هم در روزگارى که‬
‫این‏همه دچار بحران‪ ،‬تنزل قیمت بورس و ورشکستگى بود همیشه از این قرار‬
‫است‪ :‬من هرگز به پول‪ ،‬به کار و به بهره به‏طور مستقیم فکر نکرده‏ام‪ ،‬بلکه‬
‫فقط از زوایاى انعکاس نور‪ ،‬که مى‏شد آن را با کمک سطوح درخشان متنوع و‬
‫مایل به‏دست آورد به آن نگاه کرده‏ام‪ .‬سعى بر این دارم که تصویر خودم را‬
‫تکثیر کنم‪ .‬البته نه به این آسانى که هرکس مى‏تواند فکر کند یعنى به دلیل خود‬
‫زیبابینى و یا خود بزرگ‏بینى‪ :‬برعکس‪ ،‬براى پنهان‏شدن میان این فریبندگى‏هاى‬
‫مضاعف خودم‪ ،‬همان من واقعى که آن‏ها را به تحرک وامى‏دارد‪ .‬به همین دلیل و‬
‫اگر از درک‏نشدن از جانب دیگران هراس نداشتم‪ ،‬ضدیتى با این برنامه‬
‫نداشتم که در خانه‏ِى خودم یک اتاق کامل را براساس طرح کیرشر با آینه‬
‫بپوشانم‪ ،‬آن‏وقت مى‏توانستم خودم را در آن‪ ،‬روى سقف‪ ،‬واژگون و در حال‬
‫رفتن ببینم‪ ،‬یا این‏که مستقیم به‏سوى اعماق کف اتاق پرواز کنم‪.‬‬
‫این اوراقى که دارم مى‏نویسم‪ ،‬باید به‏نوبه‏ِى خود سرماى درخشان یک راهروى‬
‫آینه‏اى را القاء کند‪ ،‬که در آن معدودى اشکال محدود‪ ،‬منعکس یا واژگون‏اند و یا‬
‫تکثیر مى‏شوند‪ .‬اگر شکل من به تمام جهات برود و در هر گوشه‏اى مضاعف‬
‫شود‪ ،‬براى نومیدى کسانى است که در پى من‏اند‪ .‬من مردى هستم که تعدادى‬
‫دشمن دارد و باید مدام مراقب باشم‪ :‬وقتى تصور مى‏کنند مرا دستگیر‬
‫کرده‏اند‪ ،‬فقط سطحى از شیشه دارند که حضورى همه‏جایى در آن آشکار و‬
‫محو مى‏شود‪ ،‬انعکاسى مابین باقى تصاویر‪ .‬مردى هستم که دشمنانش را به‬
‫تنگ آورده‪ .‬فکر آن‏ها را مى‏خواند و با قشونى سنگدل‪ ،‬راه‏شان را به هرجا که‬
‫بخواهند بروند‪ ،‬مى‏بندد‪.‬‬
‫در دنیایى از نور منعکس‏شده‪ ،‬دشمنان من فکر مى‏کنند که از تمام اطراف مرا‬
‫محصور کرده‏اند‪ ،‬اما فقط این من هستم که ترتیب آینه‏ها را مى‏دانم و قادرم‬
‫خود را دور از دسترس آن‏ها قرار دهم‪ ،‬در حالى که در آخر کار‪ ،‬آن‏ها با هم‬
‫گالویز مى‏شوند و همدیگر را دستگیر مى‏کنند‪.‬‬
‫مایلم که این نوشته‏ِى من از وراى یک تفصیل فشرده بیانگر اقدامات مالى‪،‬‬
‫ماجراهاى مجمع عمومى‪ ،‬تلفن‏هاى مأمورین وحشت‏زده‏ِى بورس باشد و بعد هم‬
‫تکه‏اى از نقشه‏ِى شهر‪ ،‬اسناد بیمه‪ ،‬دهان لورنا وقتى جمله‏اى دارد از آن خارج‬
‫مى‏شود و نگاه الفرید که انگار گرفتار نقشه‏اى بى‏رحمانه شده‪ ،‬باشد‪ .‬تصویرى‬
‫روى تصویر دیگرى منعکس مى‏شود‪ ،‬شبکه‏ِى خیابان‏هاى پرستاره روى نقشه‬
‫مثل ضربدر یا تیر است‪ ،‬موتورسیکلت‏هایى که در زوایاى آینه‏ها‪ ،‬دور و محو‬
‫مى‏شوند و موتورسیکلت‏هاى دیگرى که به‏سوى مرسدس من متمایل‏اند‪.‬‬
‫از روزى که برایم واضح شد که ربودن من فقط آرزوى گروه‏هاى مختلف‬
‫گانگسترهاى متخصص نیست بلکه آرزوى همکاران و رقبایم در دنیاى مالى‬
‫هم هست‪ ،‬متوجه شدم که با تکثیر خودم‪ ،‬تکثیر شخص خودم‪ ،‬وجود خودم‪،‬‬
‫رفت و آمدهاى خودم‪ ،‬و در نهایت تکثیر هر موقعیت مناسبى براى کمین جهت‬
‫ربودن من‪ ،‬قادر خواهم بود که سرنگونى خودم را بین دست‏هاى دشمن‬
‫نامحتمل کنم‪ .‬پس‪ ،‬پنج مرسدس مشابه ماشین خودم سفارش دادم که در‬
‫تمام ساعات از در نرده‏دار ویالیم در رفت و آمد بودند و موتورسیکلت‏هاى‬
‫نگهبان من هم آن‏ها را اسکورت مى‏کردند و درون ماشین‏ها هم سایه‏اى بود‬
‫پوشیده از سیاهى که مى‏توانست من باشم و یا هر من ـ بدل دیگرى‪.‬‬
‫شرکت‏هایى که من رییس آن هستم‪ ،‬نام‏شان حرف اولى دارد که هیچ معنایى را‬
‫نمى‏رساند و مدیران آن درون اتاق‏هاى خالى قابل تعویض‏اند‪ .‬گردهمایى‏هاى کارى‬
‫من مى‏تواند هر بار در مکان‏هایى همیشه متفاوت برگزار شود‪ ،‬که براى امنیت‬
‫بیشتر در آخرین لحظه جاى آن را عوض مى‏کنم‪ .‬مشکالت مشخص‏تر بیشتر‬
‫مربوط به روابط خارج از محدوده‏ِى زناشویى‏ام مى‏شود‪ ،‬روابطى که با یک زن‬
‫مطلقه‏ِى بیست و نه ساله به‏نام لورنا دارم‪ ،‬در هفته‪ ،‬دو یا سه‏بار او را مى‏بینم‬
‫و هر بار به مدت دو ساعت و سه ربع‪ .‬براى امنیت لورنا باید مشخص‏بودن‬
‫محل زندگى او ناممکن شود‪ :‬از روشى یارى مى‏گیرم و تعدادى روابط‬
‫عاشقانه همسان را عیان مى‏کنم‪ ،‬به‏طورى که کسى نتواند بفهمد کدامیک‬
‫معشوقه‏ِى واقعى من و کدامیک بدلى‏اند‪ ،‬هرروز هم یکى از بدل‏هاى من و هم‬
‫خود من در ساعات متفاوت در منزل کوچک و موقتى به مالقات زنانى جذاب‬
‫مى‏رویم و این خبر را در تمام شهر منتشر مى‏کنیم‪ .‬این شبکه‏ى معشوقه‏هاى‬
‫دروغین کارى مى‏کند که حتى مالقات‏هاى واقعى‏ام را با لورنا‪ ،‬از زنم الفرید هم‬
‫پنهان مى‏کنم و او فکر مى‏کند که این صحنه‏سازى‏ها در جهت امنیت بیشتر است‪.‬‬
‫به الفرید نصیحت کردم که هرچه بیشتر در مورد این تغییر مکان‏اش حرف بزند‬
‫تا نقشه‏هاى احتمالى قتل را باطل کند‪ ،‬اما متوجه شدم او به حرف‏هایم گوش‬
‫نمى‏دهد‪.‬الفرید همیشه گرایش به پنهان‏کردن خود داشته‪ ،‬به همین دلیل است‬
‫که او از آینه‏هاى مجموعه‏ِى من دورى مى‏کند‪ ،‬انگار فکر مى‏کند مبادا تصویرش‬
‫به خرده‏ریزهایى تبدیل شود و آخر سر هم از بین برود‪ :‬حالتى که دالیل اصلى‬
‫آن از من پوشیده مانده و زیاد هم ناراحت‏ام نمى‏کند‪ .‬مایل‏ام تمام جزییاتى که‬
‫مى‏نویسم آشکارکننده‏ِى تصویرى از یک ساخت کامًال صریح باشد و در عین‏حال‬
‫دنباله‏ِى گریزنده‏ِى اشعه‏هایى باشد که بر چیزى منعکس مى‏شود که به چشم‬
‫نمى‏آید‪ .‬به همین دلیل باید به یاد داشته باشم گه گاه در جایى که قصه وزین‏تر‬
‫مى‏شود چنـد گفتـار از یک متن قدیمى بگنجانم‪ ،‬مثًال بخشى از ‪magia naturale‬‬
‫‪ (۸۹)De‬از جووانى باتیستا دالپورتا(‪ ،)۹۰‬که مى‏گوید جادوگر ــ که همان سفیر‬
‫طبیعت است ــ باید واقف باشد به «دالیل صورى چشم‏ها و تصاویرى که با‬
‫اشکال متفاوت زیر آب و در آینه‏ها تولید مى‏شود و تصاویرى متفرق از سوى‬
‫آینه‏ها که در فضا معلق است‪ .‬او مى‏داند که چگونه مى‏شود چیزهایى را که در‬
‫فاصله‏ِى دور هستند به وضوح دید‪.»...‬‬
‫ِى‬
‫به‏زودى متوجه شدم تردیدى که با رفت و آمد ماشین‏هاى شناسایى شده‬
‫به‏وجود آمده‪ ،‬کافى نیست تا از خطر یک نقشه‏ِى جنایى دور بمانیم‪ .‬پس فکر‬
‫کردم از قدرت پخش‏کننده‏ِى ساختمان دستگاه انعکاس نور با ترتیب کمین‏هاى‬
‫جعلى‪ ،‬آدم‏ربایى جعلى و با مسئولیت یکى از بدل‏هاى خودم و به‏دنبال آن‬
‫آزادکردن‏هاى جعلى با پرداخت غرامت‏هاى جعلى‪ ،‬بر ضد آدم‏ربایان استفاده کنم‪.‬‬
‫براى این کار باید به‏طور موازى وارد یکى از سازمان‏هاى جنایى مى‏شدم‪ ،‬و‬
‫روابطى هرچه مستقیم‏تر با آن جمع به‏وجود مى‏آوردم‪.‬‬
‫موفق شدم اطالعات بسیار مهمى در مورد تدارک آدم‏ربایى‏ها به‏دست آورم و‬
‫همین باعث شد که به‏موقع وارد عمل شوم‪ ،‬هم براى حفاظت خودم و هم‬
‫براى بهره‏بردن از بدبختى‏هاى رقباى کارى‏ام‪ .‬در این‏جا این متن مى‏تواند یادآور‬
‫شود که مابین محسنات آینه‏ها که در کتب قدیمى به صورت دقیقى تحقیق‬
‫شده‪ ،‬حسن دیگر آن آشکارکردن چیزهاى مخفى و دوردست است‪.‬‬
‫جغرافى‏دانان عرب قرون وسطى به‏هنگام تعریف از بندر اسکندریه از ستونى‬
‫یاد مى‏کنند که روى جزیره‏ِى فاروس برپا بود و روى آن آینه‏اى فوالدین نصب‬
‫بود که کشتى‏هایى که در فاصله‏ِى بسیار دور‪ ،‬یعنى در تمام وسعت قبرس و‬
‫قسطنطنیه و تمام سرزمین‏هاى روم جا به جا مى‏شدند را‪ ،‬از آن آینه مى‏شد دید‪.‬‬
‫آینه‏هاى منحنى وقتى اشعه‏ها را در خود متمرکز کنند‪ ،‬تصویرى از همه‏چیز‬
‫به‏دست مى‏دهند‪.‬‬
‫پورفیرى(‪ )۹۱‬مى‏نویسد‪« :‬خود خودش هم که نه مى‏شود جسم‏اش را دید و نه‬
‫روحش را‪ ،‬مى‏گذارد که در آینه تماشایش کنند» در حالى که اشعه‏هاى منتشره‬
‫گریز از مرکز‪ ،‬تصویر مرا در طول تمام ابعاد فضا منعکس مى‏کند‪ ،‬مایلم این‬
‫اوراق هم حرکات مخالف را مسترد کند که از وراى آن از سوى آینه‏ها‬
‫تصاویرى به‏سویم مى‏آیند که با نگاه مستقیم نمى‏توان آن‏ها را رؤیت کرد‪ .‬از آینه‬
‫به آینه که گاهى پیش مى‏آید به این خیال بیفتم که کل چیزها‪ ،‬همه‏چیز‪ ،‬کل‬
‫جهان و حتى خرد الهى مى‏تواند کل اشعه‏هاى درخشان خود را بر یک آینه‏ِى‬
‫مفرد متمرکز کند و یا شاید شناخت تمام چیزها در روح مدفون است و‬
‫سیستمى از آینه‏ها وجود دارد که مى‏تواند تصویر مرا تا بى‏نهایت تکثیر و‬
‫عصاره‏ِى آن را در یک تصویر فرد منعکس کند تا تمام روح جهان را که در من‬
‫پنهان است آشکار نماید‪.‬‬
‫این بدون شک مى‏تواند همان قدرت آینه‏هاى جادویى باشد که در رساله‏هاى‬
‫علوم خفیه و محاکمات کشیش‏ها و تکفیر آن‏ها‪ ،‬بارها از آن یاد شده‪ :‬تا خداى‬
‫ظلمات با وجود موانع زیاد با انداختن تصویر خود روى تصویر منعکس در آینه‪،‬‬
‫ظاهر شود‪ .‬پس باید بخش جدیدى را به مجموعه‏ام اضافه کنم‪ :‬دالل‏ها و‬
‫بنگاه‏هاى حراجى تمام دنیا مى‏دانند که باید نادرترین نمونه‏هاى آینه‏هایى از‬
‫دوره‏ِى رنسانس را به من بدهند که یا به دلیل شکل و یا به دلیل سنت‬
‫مکتوب‪ ،‬در طبقه‏بندى آینه‏هاى جادویى گنجانده مى‏شود‪.‬‬
‫این بازى مشکلى بود و هر اشتباهى مى‏توانست بسیار گران تمام شود‪ .‬اولین‬
‫حرکت اشتباه من این بود که از رقبایم دعوت کردم که در تأسیس یک شرکت‬
‫بیمه بر ضد آدم‏ربایى با من شریک شوند‪ .‬در حالى که به شبکه‏ِى اطالعاتى‬
‫خودم مطمئن بودم‪ ،‬فکر مى‏کردم کنترل تمام احتماالت را به‏دست دارم‪ .‬اما‬
‫به‏زودى متوجه شدم که همکارانم با گروه آدم‏ربایان آشنایى نزدیک‏ترى دارند تا‬
‫من‪ .‬براى آدم‏ربایى بعدى‪ ،‬شرکت بیمه باید تمام غرامت را مى‏پرداخت‪ ،‬بعد‬
‫سازمان آدم‏ربایان و همدست‏هاى‏شان‪ ،‬یعنى فعالین شرکت آن را صاحب‬
‫مى‏شوند و تمام این‏ها به خرج شخص ربوده شده بود‪ .‬که البته هیچ تردیدى در‬
‫شناسایى این شخص نبود‪ :‬خود من بودم‪ .‬نقشه‏ِى آدم‏ربایى این‏چنین پیش‏بینى‬
‫شده بود که‪ :‬میان موتورسیکلت‏هاى هوندایى که اسکورت من بودند و ماشین‬
‫زره‏پوش مانندى که من با آن جا به جا مى‏شدم‪ ،‬سه موتورسیکلت با سه پلیس‬
‫جعلى سوار آن پیش از پیچ باید ناگهان ترمز مى‏کردند‪ ،‬و طبق ضدنقشه‏ِى من‬
‫سه موتورسیکلت سوزوکى دیگر‪ ،‬باید مرسدس‏بنز مرا پنجاه متر پیش از این‬
‫قضیه در جا متوقف مى‏کردند‪ ،‬تا یک آدم‏ربایى جعلى را صحنه‏سازى کنند‪ ،‬اما‬
‫وقتى خود را پیش از آن دو نقشه توسط سه موتورسیکلت کاوازاکى در‬
‫محاصره دیدم‪ ،‬متوجه شدم که ضدنقشه‏ِى من به‏وسیله‏ِى یک ضد ضدنقشه‬
‫که من بانى آن را نمى‏شناختم‪ ،‬نقش بر آب شده‪ .‬فرضیاتى که در این سطور‬
‫قصد دارم یادآورى کنم‪ ،‬انگار درون یک کالیدسکوپ است که نور در آن‬
‫منعکس و بعد جدا مى‏شود‪ ،‬هم‏چنین نقشه‏ِى شهر که مقابل چشمانم است و‬
‫من آن را تکه به تکه تفکیک کرده بودم تا محل تالقى را مشخص کنم که به‬
‫قول مأموران اطالعاتیم در آن‏جا دامى براى من گذاشته شده بود و باید محل‬
‫را مشخص مى‏کردم تا بتوانم گیر دشمنانم نیفتم و نقشه‏اى را که بر ضد من‬
‫کشیده شده بود به میل خود تغییر دهم‪.‬‬
‫از آن پس‪ ،‬همه‏چیز برایم اطمینان‏بخش شد‪ ،‬آینه‏ِى جادویى کل نیروهاى شوم‬
‫را در خود منعکس کرده بود و آن‏ها را به خدمت من گماشته بود‪ .‬اما من‬
‫نقشه‏ِى سومى براى آدم‏ربایان که توسط ناشناس‏هایى طرح‏ریزى شده بود‬
‫پیش‏بینى نکرده بودم‪ .‬آن‏ها که بودند؟ در نهایت بهت من‪ ،‬به‏جاى این‏که مرا به یک‬
‫مخفى‏گاه نهانى ببرند‪ ،‬آدم‏ربایان مرا به خانه‏ِى خودم بردند و مرا در اتاق‬
‫انعکاس نور که خودم از روى طرح‏هاى آتاناسیوس کیرشر ساخته بودم‪،‬‬
‫زندانى کردند‪ .‬جداره‏هاى آینه تصویر مرا تا بى‏نهایت منعکس مى‏کرد‪ .‬آیا خود من‬
‫بودم که خودم را دزدیده بودم؟ آیا یکى از تصاویر من که در دنیا منعکس شده‬
‫بود جاى مرا گرفته بود؟ و مرا در نقش تصویر خیالى محبوس کرده بود؟ آیا‬
‫موفق شده بودم که خداوندگار ظلمات را احضار کنم؟ و یا شاید این خودش‬
‫است که با شکل و قیافه‏ِى من روبه‏رویم ایستاده؟ روى آینه کف اتاق‪ ،‬هیکل‬
‫زنى‪ ،‬دراز کشیده و خوابیده بود‪ ،‬لورنا‪ .‬تا حرکتى به‏خود مى‏داد تن برهنه‏اش در‬
‫انعکاس تمام آینه‏ها تکثیر مى‏شد‪.‬‬
‫خودم را روى او انداختم تا از بند و بست‏ها رهایش کنم‪ ،‬خواستم او را ببوسم‪،‬‬
‫اما او با خشم به طرف من برگشت‪:‬‬
‫ــ فکر مى‏کنى مرا گرفته‏اى؟ اشتباه مى‏کنى‪.‬‬
‫و ناخن‏هایش را توى صورتم فرو کرد‪ .‬آیا او هم با من زندانى شده؟‬
‫زندانى من؟ یا در زندان من؟‬
‫در همان‏وقت درى باز شد‪ ،‬الفرید وارد شد‪:‬‬
‫ــ از خطرى که تهدیدت مى‏کرد‪ ،‬آگاه بودم و موفق شدم نجاتت بدهم‪ .‬شاید‬
‫روش کمى خشن بود‪ ،‬اما انتخاب دیگرى نداشتم‪ .‬اما حاال‪ ،‬دِر این قفس‬
‫شیشه‏اى را پیدا نمى‏کنم‪ .‬زودباش بگو ببینم‪ ،‬چطور مى‏شود خارج شد؟‬
‫یک چشم و یک ابروى الفرید‪ ،‬یک پا در چکمه‏اى تنگ گوشه‏ِى دهان او با لبانى‬
‫باریک‪ ،‬دندان‏هایى بسیار سفید‪ ،‬دستى که انگشترى در آن است و هفت‏تیرى را‬
‫گرفته‪ ،‬در آینه تکرار شده‪ ،‬بخش بزرگى از پوست لورنا‪ ،‬مثل منظره‏اى‬
‫گوشتى‪ ،‬مابین تکه‏هاى تصویر خرد شده‏ِى او قرار گرفته‪ .‬دیگر نمى‏توانم‬
‫تشخیص بدهم که کدام چیز مال کدام است و چه چیز متعلق به دیگرى‪ .‬گم‬
‫شده‏ام‪ ،‬به نظرم مى‏رسد که خودم را گم کرده‏ام‪ ،‬نمى‏توانم انعکاس خودم را‬
‫ببینم فقط انعکاس آن‏ها را مى‏بینم‪.‬‬
‫در بخشى از مکتوب نووالیس(‪ ،)۹۲‬شخص بصیرى که موفق شده بود محل‬
‫اختفاى ایسیس(‪ )۹۳‬را پیدا کند‪ ،‬نقاب چهره‏ِى این الهه را پس مى‏زند‪ .‬حاال‬
‫به‏نظرم مى‏رسد که تمام چیزهایى که مرا احاطه کرده‪ ،‬بخشى از من‏اند‪ ،‬و‬
‫باألخره‪ ...‬موفق شدم که همه بشوم‪.‬‬
‫فصل هشتم‬

‫از دفتر خاطرات سیالس فالنرى‬


‫ته دره‪ ،‬روى تراس یک خانه‏ِى قشالقى‪ ،‬درون یک نیمکت‪ ،‬زن جوانى نشسته‪.‬‬
‫هرروز‪ ،‬پیش از این‏که شروع به کار کنم‪ ،‬با دوربین‪ ،‬مدتى را به تماشاى او‬
‫مى‏گذرانم‪ .‬در این هواى شفاف سبک‪ ،‬به‏نظر مى‏رسد که از شکل بى‏حرکت او‬
‫نشانه‏هایى نامرئى از چیزى که خواندن نام دارد‪ ،‬مى‏بینم‪ .‬گذر نگاه‪ ،‬آهنگ تنفس‬
‫او‪ ،‬و بیش از این‏ها‪ ،‬لغزیدن کلمات از وراى شخص او‪ ،‬خط سیر و سکون‬
‫کلمات‪ ،‬جهش‏ها‪ ،‬تأخیرها‪ ،‬مکث‏ها‪ ،‬توجهى که متمرکز یا محو مى‏شود و برگشت‬
‫به عقب‪ .‬گذرى که به‏نظر مى‏رسد یک شکل دارد و در واقع همیشه در حال‬
‫تغییر است و همیشه ناهموار است‪ .‬راستى چند سال است که موفق نشده‏ام‬
‫کتابى را بدون قید و شرط بخوانم؟ چند سال است که نتوانسته‏ام خودم را در‬
‫خواندن نوشته‏هاى شخص دیگرى‪ ،‬بى‏این‏که مربوط به چیزى باشد که در حال‬
‫نوشتن آن هستم‪ ،‬رها کنم‪ .‬برمى‏گردم و میزى را که در انتظارم است‪ ،‬تماشا‬
‫مى‏کنم‪ .‬اوراقى را مى‏بینم که درون ماشین تحریر آماده است تا فصل را آغاز‬
‫کنند‪ .‬از زمانى که اسیر نوشتن شده‏ام‪ ،‬لذت خواندن را از دست داده‏ام‪ .‬تمام‬
‫این کارها براى پایان‏دادن به چه چیز است؟ وضع این زن که روى نیمکت دراز‬
‫کشیده و من او را در عدسى‏هاى دوربینم مى‏بینم براى من منع شده‪ .‬هرروز‬
‫پیش از شروع به‏کار‪ ،‬زن را روى نیمکت‏اش نگاه مى‏کنم‪ ،‬به خود مى‏گویم نتیجه‏ِى‬
‫این کوشش‪ ،‬برخالف طبیعت من که در جهت و با هدف نوشتن است‪ ،‬باید‬
‫همین تنفس بانوى خواننده باشد‪ ،‬خواندن به پیشرفت طبیعى تغییر شکل پیدا‬
‫کرده‪ .‬جریانى است که جمالت را به‏سوى او‪ ،‬انگار به‏سوى یک صافى‪ ،‬سوق‬
‫مى‏دهد و در آن‏جا‪ ،‬جمالت پیش از این‏که به درون رشته‏هاى عصبى کشیده‬
‫شوند‪ ،‬مکث مى‏کنند و بعد محو مى‏شوند‪ ،‬و بعد به حس‏هاى مافوق طبیعه‏ِى او‬
‫تغییر شکل مى‏یابند‪ .‬حس‏هایى که در او بسیار شخصى و غیرقابل ارتباط است‪.‬‬

‫گاهى هوس پوچى در من پیدا مى‏شود‪ :‬مى‏خواهم جمله‏اى که در حال نوشتن آن‬
‫هستم‪ ،‬همان جمله‏اى باشد که زن در همان لحظه در حال خواندن آن است‪.‬‬
‫این فکر آن‏چنان مرا فراگرفت که آخر سر فکر کردم این قضیه حقیقت دارد‪:‬‬
‫جمله را با عجله نوشتم‪ ،‬بلند شدم‪ ،‬به طرف پنجره رفتم و دوربین را میزان‬
‫کردم تا اثر خواندن جمله را در نگاه او‪ ،‬در چین لب‏هاى او‪ ،‬در سیگارى که‬
‫روشن مى‏کند‪ ،‬در جنبش تن او روى نیمکت و در پاهاى او که روى هم‬
‫افتاده‏اند‪ ،‬ببینم‪ .‬گاهى به‏نظرم مى‏رسد که فاصله مابین نوشته‏ِى من و خواندن‬
‫او پرکردنى نیست و فکر مى‏کنم هرچه مى‏نویسم نشانى از تصنع دارد و‬
‫برخالف قاعده است‪ :‬اگر چیزى که دارم مى‏نویسم روى سطح صفحه‏اى که او‬
‫دارد مى‏خواند‪ ،‬بیاید‪ ،‬صداى خراش مى‏شنویم‪ ،‬مثل خراش یک ناخن روى شیشه‬
‫و او با وحشت کتاب را از خود دور مى‏کند‪.‬‬

‫گاهى به خود مى‏قبوالنم که او مشغول خواندن کتاب (واقعى) من است‪،‬‬


‫همانى که باید مدت‏ها پیش مى‏نوشتم و هرگز موفق به نوشتن آن نشدم‪ .‬حال‪،‬‬
‫آن کتاب آن‏جاست‪ ،‬کلمه به کلمه‪ ،‬آن را از انتهاى دوربینم مى‏بینم‪ ،‬اما نمى‏توانم‬
‫چیزى را که در آن نوشته شده بخوانم‪ ،‬نمى‏توانم بدانم این من چه نوشته که‬
‫من هرگز موفق به نوشتن آن نشدم و هرگز هم آن من نخواهم شد‪ .‬بى‏فایده‬
‫است که پشت میز بنشینم و سعى کنم کتاب واقعى خودم را که او دارد‬
‫مى‏خواند حدس بزنم و رونویسى کنم‪ :‬هرچه که بنویسم‪ ،‬در ارتباط با کتاب‬
‫واقعى خودم که هیچ‏کس آن را نخواهد خواند‪ ،‬مگر او‪ ،‬تقلبى خواهد بود‪ .‬مبادا‬
‫وقتى دارم او را به هنگام کتاب خواندن تماشا مى‏کنم‪ ،‬او هم دوربینى به‏دست‬
‫بگیرد و نوشتن مرا تماشا کند؟ پشت میز مى‏نشینم‪ ،‬پشتم را به پنجره مى‏کنم و‬
‫حاال حس مى‏کنم که از پشت سرم چشمى دارد جریان جمالت را تماشا مى‏کند‬
‫و متن را به راهى که از من گریزان است‪ ،‬هدایت مى‏کند‪ .‬خواننده‏ها‪ ،‬زالوهاى‬
‫من‏اند‪ .‬حس مى‏کنم انبوهى خواننده پشت سرم ایستاده‏اند و به‏هر قیمتى که‬
‫شده‪ ،‬کلماتى را که روى کاغذ گذاشته مى‏شود تصاحب مى‏کنند‪ .‬وقتى مرا نگاه‬
‫مى‏کنند دیگر قادر به نوشتن نیستم‪ .‬احساس مى‏کنم آن‏چه را که دارم مى‏نویسم‬
‫دیگر به من تعلق ندارد‪ .‬ورقه‏ِى کاغذ را در برابر انتظار تهدیدآمیز نگاه‏شان‬
‫توى ماشین تحریر مى‏گذارم و فقط انگشتانم روى دگمه‏ها حرکت مى‏کنند‪ .‬دلم‬
‫مى‏خواهد ناپدید شوم‪ .‬چقدر بهتر مى‏نوشتم اگر آن‏جا نبودم!‬
‫آه چه خوب بود اگر بین کاغذ سفید و کلمات مغشوش و داستان‏هایى که شکل‬
‫مى‏گرفته و از بین مى‏رفتند بى‏این‏که کسى آن‏ها را بنویسد‪ ،‬پرده‏ِى مزاحمى که‬
‫شخص من باشد‪ ،‬وجود نداشت!‪ .‬سبک‪ ،‬سلیقه‪ ،‬فلسفه‏ِى شخصى‪،‬‬
‫موضوعیت‪ ،‬پشتوانه‏ِى فرهنگى‪ ،‬تجربه‏ِى واقعى‪ ،‬روانشناسى‪ ،‬استعداد‪،‬‬
‫ریزه‏کارى شغلى‪ ...‬و تمام عناصرى که نوشته‏ِى مرا قابل شناخت مى‏کنند‪،‬‬
‫به‏نظرم قفسى مى‏آید که امکانات مرا تقلیل مى‏دهد‪ .‬اگر فقط یک‏دست بودم‪،‬‬
‫دست بریده‏اى که قلمى داشت و مى‏نوشت‪ ...‬آن‏وقت چه باعث تحرک این‬
‫دست مى‏شد؟ انبوه ناشناس‏ها؟ روحیه‏ِى زمانه؟ مجموعه‏ِى ناشناخته‏ها؟‬
‫نمى‏دانم‪ .‬به این دلیل نیست که چون راوى یک مطلب قابل تعریف هستم‪،‬‬
‫مایلم خط بطالن بر خودم بکشم‪ .‬فقط براى انتقال نوشته‏هایى است که در‬
‫انتظار نوشته‏شدن‏اند و گفتنى‏هایى که هنوز کسى آن‏ها را تعریف نکرده‪.‬‬
‫شاید زنى که با دوربینم نگاه مى‏کنم‪ ،‬مى‏داند من چه باید بنویسم‪ ،‬و شاید هم‬
‫نمى‏داند چون از من انتظار دارد چیزى را که نمى‏داند بنویسم‪ ،‬تنها چیزى که او‬
‫به دانستن آن اطمینان دارد‪ ،‬انتظار خودش است‪ .‬این خالئى که کالم من باید‬
‫آن را پر کند‪.‬‬
‫گاهى به موضوع کتابى که در حال نوشته‏شدن است طورى نگاه مى‏کنم‪ ،‬انگار‬
‫چیزى است که وجود دارد‪ :‬فکرهایى که پیش از این فکر شده‏اند‪ ،‬گفت‏وگوهایى‬
‫که پیش از این گفته شده‏اند‪ ،‬داستان‏هایى که پیش از این اتفاق افتاده‏اند‪،‬‬
‫مکان‏ها و فضاهایى که پیش از این دیده شده‏اند‪ .‬کتاب باید معادل دنیایى‬
‫نانوشته باشد که به نوشته برگردان شده‪.‬‬
‫به‏عکس‪ ،‬در اوقات دیگر‪ ،‬فکر مى‏کنم فهمیده‏ام که بین کتابى که در حال‬
‫نوشته‏شدن است و چیزهایى که تا به‏حال وجود داشته‏اند‪ ،‬چیزى مکمل وجود‬
‫دارد‪ ،‬کتاب باید بخشى نوشته شده از دنیایى نانوشته باشد‪ .‬موضوع آن باید‬
‫چیز نانوشته‏اى باشد و نمى‏تواند وجود داشته باشد‪ ،‬مگر وقتى‏که نوشته شود‪.‬‬
‫پس به همین دلیل چیزى که وجود دارد به‏طور مبهمى کمبود را در ناکاملى‬
‫خودش حس مى‏کند‪.‬‬
‫به هر نوع و به‏هر حال‪ ،‬دارم به گرد این فکر مى‏چرخم‪ ،‬فکر وابستگى بین‬
‫دنیاى نانوشته و کتابى که باید بنویسم‪ ،‬به همین دلیل است که نوشتن معرف‬
‫عملى است که من زیر وزن آن خرد مى‏شوم‪ .‬چشم‏ام را به دوربین مى‏گذارم و‬
‫آن را روى بانوى خواننده میزان مى‏کنم‪ .‬بین چشمان او و صفحه‏ِى مقابلش‪،‬‬
‫پروانه‏ِى سفیدى بال مى‏زند‪ ،‬در حال خواندن هرچه که هست‪ ،‬مى‏بینم پروانه‬
‫توجه‏اش را جلب کرده‪ .‬دنیاى نانوشته در این پروانه به اوج خود مى‏رسد‪.‬‬
‫نتیجه‏اى که مى‏گیرم‪ ،‬نتیجه‏اى بسیار مشخص‪ ،‬درونى و سبک است‪.‬‬
‫با نگاه‏کردن به او روى نیمکتش‪ ،‬لزوم نوشتن براساس طبیعت را حس کردم‪.‬‬
‫مقصودم این است که نه این‏که او را بنویسم‪ ،‬بلکه خواندنش را بنویسم‪ .‬مهم‬
‫نیست چه بنویسم‪ ،‬فقط این نوشتن باید از میان خواندن او بگذرد‪.‬‬
‫و حاال با نگاه به این پروانه که روى کتابم نشسته‪ ،‬مى‏خواهم با فکر پروانه‪،‬‬
‫براساس طبیعت بنویسم‪ .‬مثًال از جنایتى وحشتناک تعریف کنم که به نوعى با‬
‫پروانه شباهت داشته باشد‪ ،‬سبک باشد‪ ،‬و لطیف‪ ...‬مثل پروانه‪.‬‬

‫یا مى‏توانم پروانه را هم تعریف کنم‪ ،‬اما با فکر جنایت در سرم‪ ،‬به نوعى که‬
‫پروانه تبدیل به موجود وحشتناکى شود‪.‬‬
‫فکرى براى یک داستان‪ .‬دو نویسنده در دو سوى دره در خانه‏اى کوهستانى‬
‫زندگى و به‏نوبت همدیگر را نظاره مى‏کنند‪ ،‬یکى از آن‏ها عادت دارد که صبح‏ها‬
‫بنویسد و دیگرى عصرها‪ .‬یکى از آن‏دو نویسنده که نمى‏نویسد صبح و عصر‪،‬‬
‫دوربین‏اش را روى نویسنده‏اى که مى‏نویسد‪ ،‬میزان مى‏کند‪.‬‬
‫یکى از آن دو‪ ،‬نویسنده‏ایست تولیدکننده و دیگرى نویسنده‏ایست سرگردان‪.‬‬
‫نویسنده‏ِى سرگردان‪ ،‬نویسنده‏ِى تولیدکننده را نگاه مى‏کند که انبوهى اوراق با‬
‫نوشته‏هایى مرتب دارد و دست‏نویس‏اش انبوهى از اوراق منظم‏اند‪ .‬چیزى به‬
‫پایان کتاب نمانده‪ ،‬و حتما یک کتاب پرفروش خواهد بود‪ ،‬اما نویسنده‏ِى‬
‫ِى‬
‫سرگردان هم با تحقیر و هم از سر حسرت به او نگاه مى‏کند‪ .‬او مى‏داند که‬
‫نویسنده‏ِى تولیدکننده غیر از یک حرفه‏اى زرنگ نیست که قادر است پشت‬
‫سر هم داستان‏هایى با سلیقه‏ِى مردم‪ ،‬بنویسد‪ ،‬اما نمى‏تواند مانع از احساس‬
‫حسرت بسیار نسبت به مردى که این‏همه اطمینان به خود دارد‪ ،‬بشود‪ .‬این‬
‫حس فقط حسرت نبود‪ ،‬حس ستایش هم بود‪ ،‬ستایشى صمیمانه‪ .‬در این‏که‬
‫این مرد بدین‏سان خودش را با تمام انرژى در خدمت نوشتن قرار داده‪ ،‬نوعى‬
‫سخاوت واقعى نهفته است‪ ،‬اعتمادى در امر برقرارکردن ارتباط‪ ،‬و این‏که به‬
‫دیگران چیزى بدهید که از شما انتظار دارند‪ ،‬بى‏این‏که مشکل وجدان را براى‬
‫خود مطرح کنید‪ .‬نویسنده‏ِى سرگردان حاضر است‪ ،‬همه‏ِى دارایى‏اش را بدهد‬
‫تا به شکل نویسنده‏ِى تولیدکننده بشود‪ ،‬و میل دارد که او را نمونه‏اى براى‬
‫خود بداند و از این به‏بعد تنها خواست واقعى او این خواهد بود که شبیه او‬
‫شود‪.‬‬
‫نویسنده‏ِى تولیدکننده‪ ،‬در حالى که نویسنده‏ِى سرگردان پشت میزش نشسته‬
‫او را نگاه مى‏کند‪ .‬ناخن‏هایش را مى‏جود‪ ،‬خودش را مى‏خاراند‪ ،‬ورقه‏اى را پاره‬
‫مى‏کند‪ ،‬بلند مى‏شود و به آشپزخانه مى‏رود‪ ،‬قهوه‏اى دم مى‏کند‪ ،‬بعد چاى‪ ،‬بعد‬
‫جوشانده‏ِى بابونه‪ ،‬شعرى از هولدرلین(‪ )۹۴‬مى‏خواند‪( ،‬البته واضح است که‬
‫هولدرلین هیچ ارتباطى با نوشته‏اى که دارد مى‏نویسد‪ ،‬ندارد)‪ .‬یک صفحه‏ِى قبًال‬
‫نوشته شده را دوباره مى‏نویسد و بعد روى تمام خطوط آن خط مى‏کشد‪ ،‬به‬
‫خشکشویى تلفن مى‏کند‪( ،‬هرچند به او گفته‏اند که شلوار آبى‏اش پیش از‬
‫پنج‏شنبه حاضر نمى‏شود) یادداشت‏هایى برمى‏دارد که نه حاال‪ ،‬اما شاید بعدها به‬
‫دردش بخورد‪ ،‬مى‏رود سراغ یک دایرة‏المعارف و به کلمه‏ِى تاسمانى(‪ )۹۵‬نگاه‬
‫مى‏کند‪( .‬که البته واضح است که در نوشته‏ِى او هیچ اشاره‏اى به تاسمانى‬
‫نشده)‪ .‬دو صفحه را پاره مى‏کند‪ .‬از نو صفحه‏اى مى‏گذارد‪ .‬نویسنده‏ِى‬
‫تولیدکننده‪ ،‬هرگز نوشته‏هاى نویسنده‏ِى سرگردان را دوست نداشته‪ :‬خواندن‬
‫آن‏ها‪ ،‬همیشه این تصور را به او مى‏دهد که دارد به نقطه‏ِى مشخصى مى‏رسد و‬
‫بعد مى‏بیند که نرسیده و تنها چیزى که برایش مى‏ماند‪ ،‬احساس اضطراب‬
‫است‪ .‬اما حاال که دارد او را نگاه مى‏کند‪ ،‬حس مى‏کند این مرد دارد با چیز‬
‫مبهمى مبارزه مى‏کند‪ .‬چیز پیچیده‏اى‪ ،‬در جست‏وجوى راهى است که نمى‏داند او‬
‫را به کجا مى‏کشاند‪ .‬گاهى حس مى‏کند که او روى طنابى که بر خالئى کشیده‬
‫شده راه مى‏رود‪ .‬و براى او احساس ستایش مى‏کند‪ .‬نه فقط ستایش‪ ،‬که‬
‫حسرت‪ .‬چون حس مى‏کند کار شخصى خودش در ارتباط با چیزى که‬
‫نویسنده‏ِى سرگردان جست‏وجو مى‏کند‪ ،‬کارى است محدود و سطحى‪.‬‬
‫روى تراس یک خانه‏ِى کوهستانى ته دره‪ ،‬زنى در حالى که آفتاب مى‏گیرد‪ ،‬دارد‬
‫کتاب مى‏خواند‪ .‬هردو نویسنده او را با دوربین نگاه مى‏کنند‪ ،‬در نتیجه نویسنده‏ِى‬
‫سرگردان فکر مى‏کند‪« :‬چقدر حالت گرفتار دارد‪ .‬چه نفسش را حبس کرده! با‬
‫چه التهابى دارد کتاب را ورق مى‏زند! حتما دارد کتاب پر احساسى مى‏خواند‪،‬‬
‫مثل کتاب‏هاى نویسنده تولید کننده! نویسنده تولید کننده فکر مى‏کند‪« :‬چه‏قدر‬
‫حالت گرفتار دارد‪ .‬انگار در حال تمرکز اعصاب است‪ ،‬به‏نظر مى‏رسد که شاهد‬
‫برمالشدن یک راز است‪ .‬حتما دارد کتابى پر از احساس‏هاى نهفته مى‏خواند‪،‬‬
‫مثل کتاب‏هاى نویسنده‏ِى سرگردان!» بزرگ‏ترین آرزوى نویسنده‏ِى سرگردان‬
‫این است که آثارش طورى خوانده شوند که زن دارد کتاب مى‏خواند‪ .‬شروع‬
‫کرد به نوشتن داستانى به‏صورتى که فکر مى‏کرد نویسنده‏ِى تولیدکننده‬
‫مى‏نویسد‪ .‬در همان وقت‪ ،‬بزرگ‏ترین آرزوى نویسنده‏ِى تولیدکننده این بود که‬
‫آثارش طورى خوانده شوند که زن کتاب مى‏خواند‪ .‬شروع کرد به نوشتن یک‬
‫داستان‪ ،‬به نوعى که فکر مى‏کرد نویسنده‏ِى سرگردان کتاب مى‏نویسد‪.‬‬
‫یکى از آن دو نویسنده‪ ،‬بعد آن یکى دیگر‪ ،‬ارتباطى با آن زن پیدا کرد‪ .‬هریک به‬
‫او گفتند که مایل‏اند کتابى را که تازه تمام کرده‏اند بدهند به او تا بخواند‪.‬‬
‫زن جوان هر دو دست‏نویس را دریافت کرد‪ .‬چند روز بعد‪ ،‬او‪ ،‬هر دو نویسنده را‬
‫به خانه‏اش دعوت کرد‪ .‬هردو را با هم‪ .‬که شگفت‏زدگى بزرگى را باعث شد‪.‬‬
‫زن گفت‪ :‬این دیگر چه‏جور شوخى بود؟ شما دو جلد از یک داستان به من‬
‫دادید!‬
‫یا این‏که‪:‬‬
‫بادى وزید و اوراق دو دستنویس را با هم مخلوط کرد‪ ،‬بانوى خواننده‪ ،‬سعى‬
‫کرد آن‏ها را منظم کند‪ .‬یک داستان به‏خصوص‪ ،‬از آن به‏دست آمد‪ ،‬بسیار زیبا‪ .‬و‬
‫منتقدین نمى‏دانستند آن را به گردن چه کسى بیندازند!‪ .‬این همان داستانى بود‬
‫که هم نویسنده‏ِى تولیدکننده و هم نویسنده‏ِى سرگردان‪ ،‬همیشه آرزو داشتند‬
‫بنویسند‪.‬‬
‫یا این‏که‪:‬‬
‫زن جوان همیشه عاشق نوشته‏هاى نویسنده‏ِى تولیدکننده و از نویسنده‏ِى‬
‫سرگردان متنفر بود‪ .‬با خواندن داستان جدید نویسنده‏ِى تولیدکننده‪ ،‬به‏تحقیق‬
‫دریافت که به‏نظر تقلبى مى‏آید و به‏ناگهان دریافت که هرچه تا به‏حال نوشته‪،‬‬
‫تقلبى است‪ ،‬بعد یاد نوشته‏هاى نویسنده‏ِى سرگردان افتاد و حال‪ ،‬آن‏ها را‬
‫بسیار زیبا مى‏دید و عجله داشت که هرچه زودتر داستان جدید او را بخواند‪ .‬اما‬
‫چیزى که کشف کرد با چیزى که انتظار داشت بسیار متفاوت بود‪ ،‬پس آن را‬
‫هم به‏نوبه‏ِى خود به درک واصل کرد‪.‬‬
‫یا این‏که‪:‬‬
‫جاى تولیدکننده را با سرگردان عوض کرد و جاى سرگردان را با تولیدکننده‪.‬‬
‫یا این‏که‪:‬‬
‫زن جوان همیشه ستایشگر و غیره و غیره‏ِى نویسنده‏ِى تولیدکننده و متنفر از‬
‫یاروى سرگردان بود‪ .‬با خواندن داستان جدید نویسنده‏ِى تولیدکننده متوجه‬
‫تغییرى در آن نشد‪ ،‬از آن خوشش آمد‪ ،‬اما حس بیشترى نداشت‪ .‬در حالى که‬
‫در مورد دست‏نویس سرگردان آن را بى‏مزه دید‪ ،‬مثل تمام نوشته‏هایى که تا‬
‫به‏حال از این نویسنده تراوش کرده بود‪ .‬او با جمالتى نامفهوم به هر دو‬
‫هِى دقیقى‬ ‫نویسنده جوابیه‏اى نوشت‪ .‬هردو آن‏ها معتقد شدند که زن خوانند ‏‬
‫نیست‪ .‬و دیگر زن براى‏شان جالب نبود‪.‬‬
‫یا این‏که‪:‬‬
‫باز همان جابه‏جایى و‪ ...‬غیره‪.‬‬
‫در کتابى خوانده‏ام که واقعیت تفکر مى‏تواند با به‏کارگیرى فعل فکرکردن در‬
‫ضمیر سوم‏شخص‪ ،‬بى‏فاعل صرف شود‪ :‬یعنى گفته نشود فکر مى‏کنم بلکه فکر‬
‫مى‏شود همان‏طور که مى‏گویند مى‏بارد‪ .‬در جهان تفکر هست‪ ،‬و این چیزى‬
‫همیشگى است که پایه‏ِى شروع هر چیز است‪.‬‬
‫آیا هرگز مى‏توانم بگویم امروز نوشته مى‏شود مثل این‏که بگوییم امروز مى‏بارد‪،‬‬
‫امروز بورانى است؟‬
‫فقط وقتى فعل نوشتن را در ضمیرى بى‏فاعل صرف مى‏کنم‪ ،‬احساس طبیعى‬
‫دارم و مى‏توانم امیدوار باشم که از وراى من چیزى با محدودیتى کمتر از‬
‫هویت یک فرد‪ ،‬بیان شده است‪ .‬و در مورد فعل خواندن آیا قادر خواهیم بود‬
‫بگوییم امروز خوانده مى‏شود؟ مثل این‏که بگوییم امروز مى‏بارد؟‬
‫اگر خوب به آن فکر کنیم‪ ،‬متوجه مى‏شویم که خواندن یک حرکت لزوما‬
‫مستقل است‪ ،‬خیلى بیش از نوشتن‪ .‬اگر بپذیریم که نوشتن مى‏تواند از مرز‬
‫محدودیت‏هاى نویسنده بگذرد‪ ،‬آن‏وقت متوجه مى‏شویم که آن‏گاه معنا پیدا مى‏کند‬
‫که توسط یک فرد معین خوانده شود و از جریانات ذهنى او بگذرد‪ .‬فقط در‬
‫قابلیت خوانده‏شدن توسط یک فرد مستقل است که ثابت مى‏شود چیزى که‬
‫نوشته شده چقدر در قدرت نوشتن سهیم است‪ ،‬قدرتى که بر مبناى چیزى‬
‫ماوراى فرد مستقل است‪ .‬دنیا هم همسان با کسى که بخواهد بگوید من‬
‫مى‏خوانم‪ ،‬پس نوشته شده خود را بیان مى‏کند‪.‬‬
‫این است آن سرچشمه‏ِى شادمانى خاصى که خود را از من دریغ کرده اما در‬
‫چهره‏ِى بانوى خواننده نمایان است‪.‬‬
‫روى دیوار‪ ،‬مقابل میز‪ ،‬پوسترى آویخته شده که به من هدیه داده‏اند‪ .‬سگ‬
‫کوچولوى سنوپى(‪ )۹۶‬روبه‏روى یک ماشین تحریر نشسته و باالى سرش‬
‫نوشته شده شبى تاریک و توفانى بود که‪ ...‬و هر وقت این‏جا مى‏نشینم‪ ،‬مى‏خوانم‬
‫شبى تاریک و توفانى بود که‪ ...‬و این جمله‏ِى شروع با فاعل غیرمشخص آن‪،‬‬
‫به‏نظر مى‏رسید راهى به دنیاى کس دیگرى باز مى‏کند‪ .‬راه زمان و فضاى این‏جا و‬
‫اکنون به زمان و فضاى کالم مکتوب‪ .‬تسلیم هیجان یک شروع مى‏شوم‪،‬‬
‫شروعى که با رشدى چندگانه و تمام‏نشدنى ادامه پیدا مى‏کند‪ ،‬مى‏دانم که براى‬
‫نوشته‪ ،‬هیچ چیز بهتر از یک شروع معمولى نیست‪ .‬ورودى‪ ،‬که از آن انتظار هر‬
‫چیزى را مى‏توان داشت ــ یا هیچ چیز را ــ اما به‏خوبى مى‏دانم که این سگ‬
‫خیال‏باف و وسواسى هرگز نخواهد توانست بدون در هم ریختن حالت شعف و‬
‫سرمستى هفت یا دوازده کلمه‏ِى دیگر به آن شش کلمه‏ِى اولى اضافه کند‪.‬‬
‫ِى‬ ‫ِى‬
‫ورودى سهل به دنیایى دیگر‪ ،‬بسى خیال باطل است‪ .‬آدم خودش را در نوشتن‬
‫پرتاب مى‏کند چون مى‏خواهد هرچه زودتر به خوشبختى که خواندن پیش‬
‫روى‏مان مى‏گذارد‪ ،‬برسد‪ ،‬و بعد خأل است که بر صفحه‏ِى سفید گشوده شده‪ .‬از‬
‫وقتى که این پوستر را در برابر چشمانم دارم‪ ،‬موفق نشده‏ام که حتى یک‬
‫صفحه را به پایان برسانم‪ ،‬باید هرچه زودتر این سنوپى لعنتى را از دیوار‬
‫بردارم‪ .‬اما نمى‏توانم تصمیم بگیرم‪ .‬این سگ با قیافه‏ِى ساده‏اش براى من‬
‫نشانى از وضعیت‏ام دارد‪ ،‬یک هشدار‪ ،‬یک مبارزه‪.‬‬
‫جاذبه‏ِى پراحساسى که در حالت ناب اولین جمله‏ِى اولین فصل بسیارى از‬
‫داستان‏ها وجود دارد به‏زودى با ادامه‏ِى داستان از بین مى‏رود‪ .‬این عهد و پیمانى‬
‫است که زمان خواندن به ما داده مى‏شود و مى‏تواند تمام امکانات رشد را به‬
‫مخاطره بیندازد‪.‬‬
‫میل دارم بتوانم کتابى بنویسم که همه‏اش فقط جمله‏ِى شروع باشد‪ .‬و تمام‬
‫مدت همان نیروى اولیه‏اش را حفظ کند‪ ،‬انتظارى که فقط بر یک موضوع‬
‫متمرکز نمى‏شود‪ .‬اما امکان نوشتن چنین کتابى چگونه مى‏تواند به‏وجود بیاید؟‬
‫آیا با اولین پاراگراف خراب نمى‏شود؟ یا این‏که مقدمه باید تا آخر کتاب حفظ‬
‫شود؟ یا این‏که باید شروع یک روایت را وارد روایت دیگرى کرد‪ ،‬مثل هزار و‬
‫یک‏شب؟‬

‫امروز مى‏خواهم یک آزمایش بکنم‪ ،‬اولین جمله‏ِى یک رمان معروف را کپى‬


‫کنم‪ ،‬تا ببینم آیا قدرتى که در این شروع است با دست من ارتباط پیدا مى‏کند یا‬
‫نه‪ ،‬چون تا اولین هل داده شود‪ ،‬دیگر دست مى‏تواند به تنهایى کار خودش را‬
‫انجام دهد‪.‬‬
‫«غروب گرم یکى از روزهاى اوایل ژوئیه‪ ،‬جوانى از اتاق کوچک خود که آن را‬
‫از ساکنان پس‏کوچه‏ِى س اجاره کرده بود به کوچه گام نهاد و آهسته با حالتى‬
‫تردیدآمیز به‏سوى پل‪»...‬‬
‫دومین پاراگراف را هم کپى کردم‪ .‬غیرممکن است بتوانى با جریان این گفتار‬
‫پیش نروى‪:‬‬
‫«هنگام گذشتن از پله‏ها از برخورد با صاحب‏خانه‏ِى خود در امان مانده بود‪ .‬اتاق‬
‫کوچک او درست زیر سقف خانه‏ِى بلند پنج‏مرتبه‏اى واقع شده بود و بیشتر به‬
‫گنجه مى‏مانست تا به محل اقامت»‪ .‬و ادامه دادم تا‪« :‬جوان به خانم صاحب‏خانه‬
‫بدهکارى بسیار داشت و از برخورد با او مى‏ترسید»‪ .‬در این‏جا این جمله‏بندى‬
‫آن‏چنان مرا گرفت که نتوانستم آن را هم کپى نکنم‪« :‬اما نه این‏که خیلى ترسو و‬
‫کم‏رو باشد بلکه درست به‏عکس آن بود و فقط از چندى پیش دچار حالتى‬
‫عصبى و نوعى ناراحتى شده بود که به مالیخولیا مى‏مانست‪ ».‬حاال که به این‏جا‬
‫رسیده‏ایم مى‏توانم باقى پاراگراف را هم ادامه دهم و حتى چند صفحه‏ِى دیگر‬
‫را‪ ،‬تا جایى که قهرمان داستان خود را به رباخوار پیر معرفى مى‏کند‪ :‬بنده‬
‫راسکلنیکف(‪ )۹۷‬دانشجو هستم‪ ،‬یک ماه پیش خدمت‏تان رسیده بودم‪( .‬جوان به‬
‫یاد آورد که باید مهربان باشد)‬
‫پیش از این‏که تسلیم وسوسه‏ِى کپى‏کردن تمام کتاب جنایات و مکافات(‪)۹۸‬‬
‫بشوم‪ ،‬دست از نوشتن کشیدم‪.‬‬
‫براى لحظه‏اى‪ ،‬فکر کردم متوجه معنا و جذبه‏ِى حرفه‏اى شده‏ام که از این‬
‫پیش غیرقابل تصور است‪ :‬حرفه‏ِى کپى‏کردن‪ .‬کپى‏کار در یک زمان و در دو بعد‬
‫زمانى کار مى‏کند‪ .‬زمان خواندن و زمان نوشتن‪ .‬او مى‏تواند بى‏نگرانى از خالئى‬
‫که پیش‏روى قلم ایجاد مى‏شود‪ ،‬بنویسد و مى‏تواند خواندن را بى‏اضطراب به‬
‫انجام رساند‪ ،‬زیرا از این عمل‪ ،‬انتظار تبدیل به چیزى ملموس نمى‏رود‪.‬‬

‫مردى که ادعا مى‏کرد یکى از مترجمین کتاب‏هاى من است به دیدارم آمد‪.‬‬


‫مى‏خواست در مورد حیله‏اى به ضرر من و خودش‪ ،‬به من هشدار دهد‪ .‬او یک‬
‫جلد کتاب به من داد و من آن را بى‏این‏که متوجه چیزى شوم ورق زدم‪ .‬کتاب به‬
‫ژاپنى نوشته شده بود و تنها نوشته‏اى که با حروف التین در آن چاپ شده بود‪،‬‬
‫نام فامیل و نام کوچک من بود که در صفحه‏ِى عنوان چاپ شده بود‪.‬‬
‫در حالى که کتاب را به او پس مى‏دادم گفتم ــ متأسفانه زبان ژاپنى نمى‏دانم و‬
‫نمى‏فهمم این کدام کتاب من است‪.‬‬
‫دیدارکننده‏ام به من اطمینان داد که‪ :‬حتى اگر این زبان را هم مى‏دانستید‪ ،‬آن‬
‫را به‏جا نمى‏آوردید‪ .‬این کتابى است که شما هرگز آن را ننوشته‏اید‪.‬‬
‫برایم تشریح کرد که مهارت ژاپنى‏ها در تقلید کامل از غربى‏ها به ادبیات هم‬
‫رسیده‪ .‬یک شرکت تجارتى در اوزاکا موفق شده به فرمول داستان‏هاى‬
‫سیالس فالنرى دست پیدا کند و توانسته نوشته‏هایى کامًال جدید تهیه کند‪.‬‬
‫نوشته‏هاى دست اول که بتواند بازار جهانى را قبضه کند و وقتى به انگلیسى‬
‫ترجمه شوند (یا این‏که‪ :‬به انگلیسى ترجمه شوند یعنى به زبانى که پیش از این‬
‫از آن ترجمه شده‏اند!)‪ ،‬هیچ منقدى نمى‏تواند آن‏ها را از فالنرى تشخیص دهد‪.‬‬
‫خبر این تقلب شیطانى مرا تکان داد‪ .‬فقط غیظ قابل درک من نبود‪ ،‬بلکه‬
‫بازندگى اقتصادى و روانى آن بود‪ :‬البته من نوعى کشش همراه با خجالت‬
‫نسبت به این دغل‏بازى‏ها دارم‪ .‬یعنى مانند کششى که نسبت به من در‬
‫سرزمینى با تمدنى دیگر وجود دارد‪ .‬یک ژاپنى پیر کیمونوپوش را تصور مى‏کنم‬
‫که از طاقى یک پل مى‏گذرد‪ :‬این من ژاپنى است که دارد یکى از داستان‏هاى‬
‫مرا تصور مى‏کند‪ ،‬مى‏خواهد خود را با من‪ ،‬و در خطى از عرفان که براى من‬
‫کامًال غریب است‪ ،‬وفق دهد‪ .‬هرچند فالنرى‏هاى جعلى که در مجموعه‏اى توسط‬
‫یک شرکت متقلب اوزاکایى تهیه شده‏اند غیر از یک دغل‏کارى مستهجن چیز‬
‫دیگرى نیستند‪ ،‬اما در عین حال آن‏ها حاوى حکمى ناب و نهانى‏اند که فالنرى‏هاى‬
‫قانونى به کل از آن محرماند‪ .‬در حالى که خود را برابر یک غریبه مى‏بینم‪ ،‬طبعا‬
‫باید تناقض واکنش‏هایم را پنهان کنم و این‏طور وانمود کنم که باید مدارکى علیه‬
‫آن‏ها جمع‏آورى و ترتیب یک دادگاه را بدهم‪.‬‬
‫به چشمان مترجم خیره شدم و گفتم‪:‬‬
‫ــ من علیه تمام این تقلب‏ها و تمام کسانى که در کار این کتاب‏هاى جعلى هستند‬
‫شکایت خواهم کرد‪.‬‬
‫در واقع این ظن در من ایجاد شد که این مرد جوان خیلى هم با آن شرکت‬
‫غریب نیست‪ .‬او به من گفت که نامش هرمس مارانا است‪ ،‬نامى که هرگز‬
‫نشنیده بودم‪ .‬صورتى کشیده‪ ،‬در جهت پهنا داشت‪ ،‬از نوع آدم‏هایى بود که‬
‫مى‏شد هدایت‏شان کرد و به‏نظر مى‏رسید بسیارى چیزها در پشت برجستگى‬
‫پیشانى‏اش پنهان است‪ .‬از او پرسیدم کجا زندگى مى‏کند‪.‬‬
‫در جواب گفت ــ در حال حاضر در ژاپن‪.‬‬
‫و گفت از این‏که از نام من سوء استفاده شده دلگیر است و حاضر است به‬
‫این دغل‏کارى‏ها پایان دهد‪ .‬اما افزود که به‏هر حال نباید خیلى از این قضیه‬
‫وحشت کرد و از نظر او ادبیات فقط به‏خاطر قدرتى که در قبوالندن کذب‬
‫دارد‪ ،‬داراى ارزش است و واقعیت خود را نیز در این کذب پیدا مى‏کند‪ ،‬پس‬
‫جعل‪ ،‬به‏عنوان کذب یک کذب دیگر‪ ،‬در واقع حقیقتى است به توان دو‪.‬‬
‫او به افشاى نظریاتش ادامه داد‪ ،‬مى‏گفت نویسنده‏ِى یک کتاب‪ ،‬شخصیتى‬
‫جعلى است و نویسنده‏ِى واقعى‪ ،‬او را اختراع مى‏کند تا از او نویسنده‏اى براى‬
‫کتاب‏هایش بسازد‪.‬‬
‫حس کردم با حرف‏هاى او موافقم‪ ،‬اما نگذاشتم این را بفهمد‪ .‬گفت به دو دلیل‬
‫به من توجه پیدا کرده‪ :‬اول این‏که من نویسنده‏اى هستم که مى‏شود‬
‫نوشته‏هایش را تقلب کرد‪ ،‬دوم این‏که او فکر مى‏کند من خودم داراى صفات‬
‫الزم براى این‏که یک متقلب بزرگ باشم‪ ،‬هستم‪ ،‬تا بدل‏هاى کاملى به‏وجود‬
‫بیاورم‪ .‬حاال دیگر مى‏توانم مجسم کنم که نویسنده‏ِى ایده‏آل او کیست‪:‬‬
‫نویسنده‏ایست که در ابرى از افسانه‏ها گم شده و دنیا را در پوشش قطور آن‬
‫مى‏پوشاند‪ .‬نویسنده‏اى که بتواند یک سیستم کامل از دغل‏ها بسازد‪ ،‬از لحظه‏اى‬
‫که دغل براى او جوهر واقعى تمام چیزها مى‏شود‪ ،‬موفق مى‏شود خود را با کل‬
‫وفق دهد‪.‬‬
‫همه‏اش دارم در مورد گفت‏وگوى دیروزم با مارانا فکر مى‏کنم‪ .‬میل دارم خودم‬
‫را پاک کنم و براى هر کتاب یک من دیگر‪ ،‬یک صداى دیگر و نامى دیگر پیدا‬
‫کنم‪ ،‬دوباره متولد شوم‪ ،‬اما با این هدف که در کتاب‪ ،‬صاحب دنیایى‬
‫ناخواندنى‪ ،‬بى‏مرکز و بدون من‪ ،‬شوم‪.‬‬
‫اگر خوب به آن فکر کنید‪ ،‬این نویسنده‏ِى کامل مى‏تواند بسیار متواضع باشد‪،‬‬
‫یعنى همان چیزى که در امریکا به آن ‪ Ghost writer‬یا نویسنده ـ شبح مى‏گویند‪.‬‬
‫یک حرفه با کاربردى شناخته شده‪ ،‬اما با اعتبارى نه چندان زیاد‪ .‬یک ناشر‬
‫ناشناس به آن چیزهایى که تعریف کردنى است‪ ،‬اما کسى یا وقتش را ندارد یا‬
‫نمى‏تواند بنویسد‪ ،‬شکل کتاب مى‏دهد‪ .‬او دستى است که مى‏نویسد و کالم را‬
‫وامى‏گذارد به وجودهایى که بسیار گرفتار موجودیت‏شان‏اند‪ .‬شاید قریحه‏ِى‬
‫واقعى من این است و آن را از دست داده‏ام‪ .‬مى‏توانستم به منهایم بیفزایم‪،‬‬
‫من خودم را به من دیگرى الحاق کنم‪ ،‬و یا تظاهر به داشتن همه‏گونه منهاى‬
‫متضاد با یکدیگر و با خودم کنم‪ .‬اما اگر تنها چیزى که یک کتاب مى‏تواند داشته‬
‫باشد‪ ،‬یک حقیقت مستقل است‪ ،‬پس مى‏توانم آن را قبول کنم و حقیقت خودم‬
‫را بنویسم‪ .‬کتابى از خاطراتم؟ نه‪ ،‬خاطرات تا وقتى حقیقت دارند که آن را به‬
‫نوشته درنیاورده‏اید و در محدوده‏اى آن را مشخص نکرده‏اید‪ .‬کتابى از‬
‫آرزوهایم؟ آن هم فقط وقتى حقیقت دارد که مستقل از خواست آگاهانه‏ِى‬
‫من عمل کند‪ .‬تنها حقیقتى که مى‏توانم بنویسم‪ ،‬لحظه‏ایست که در آن زندگى‬
‫مى‏کنم‪ .‬شاید کتاب حقیقى همین خاطرات است که در آن سعى دارم تصویر‬
‫زن را روى نیمکت در ساعات مختلف روز بنویسم‪ ،‬درست همان‏طورى که در‬
‫نورهاى متغیر نظاره‏اش مى‏کنم‪ .‬چرا قبول نکنم که نارضایى من آرزویى‬
‫مفرط و شاید هذیانى از خود بزرگ‏بینى را آشکار مى‏کند‪ .‬براى نویسنده‏اى که‬
‫آرزو دارد بر خودش خط بطالن بکشد تا رشته‏ِى کالم را به‏دست کسى بدهد‬
‫که خارج از اوست‪ ،‬دو راه وجود دارد‪ :‬یا کتابى بنویسد که کتابى یکتا باشد و‬
‫موفق شود که همه‏چیز را در خودش خالصه کند و یا این‏که تمام کتاب‏ها را‬
‫بنویسد و کل را از وراى تصاویر تکه تکه دنبال کند‪ .‬کتاب یکتایى که کل را‬
‫شامل شود فقط مکتوب مقدس است که کمال کالم در آن آشکار است‪ .‬اما‬
‫فکر نمى‏کنم که کمال بتواند در زبان بیاید‪ .‬مورد سؤال براى من آن چیزى‬
‫است که بیرون مانده‪ ،‬نانوشته‪ ،‬به نوشته درنیامدنى‪ .‬براى من راه دیگرى‬
‫نمانده مگر نوشتن تمام کتاب‏ها‪ ،‬نوشتن کتاب تمام نویسندگان ممکن‪.‬‬
‫اگر فکر کنم که باید یک کتاب بنویسم‪ ،‬چگونگى ساخته‏شدن و چگونگى‬
‫ساخته‏نشدن آن را از خود مى‏پرسم و همین سؤال‏ها مرا فلج مى‏کند و مانع از‬
‫پیشروى من مى‏شود‪ .‬به‏عکس‪ ،‬اگر به‏خود بقبوالنم که باید به اندازه‏ِى یک‬
‫کتابخانه‏ِى کامل بنویسم‪ ،‬یکباره سبک خواهم شد‪ ،‬زیرا مى‏دانم هرچه را‬
‫بنویسم‪ ،‬به‏صورتى جذب‪ ،‬نفى‪ ،‬دفع‪ ،‬یا بسط داده مى‏شود و یا در میان صدها‬
‫جلد کتاب دیگرى که هنوز نوشته نشده‏اند مدفون خواهد شد‪.‬‬

‫مکتوب مقدسى که شرایط نوشته‏شدن آن را بیش از بقیه مى‏دانیم‪ ،‬کتاب‬


‫مقدس است‪ .‬مابین کالم و کتاب‪ ،‬دست‏کم دو واسطه است‪ :‬پیامبر به کالم‬
‫گوش مى‏داده و بعد آن را به کاتبان‏اش دیکته مى‏کرده‪ .‬روزى که یکى از یاران او‬
‫کاتب‏اش بود (به قول کسانى که زندگینامه‏اش را نوشته‏اند) پیامبر میان یک‬
‫جمله مکث مى‏کند‪ .‬کاتب با آگاهى پایان جمله را به او پیشنهاد مى‏کند‪ .‬پیامبر‬
‫حرف کاتب را به مثال کالم مقدس پذیرفت‪ .‬این کار کاتب را به خشم آورد و‬
‫از پیامبر روگردان شد و ایمانش را از دست داد‪.‬‬
‫کاتب اشتباه مى‏کرد چون در واقع همین ساخت و بافت جمله بود که به‏عهده‏ِى‬
‫ِى‬
‫او گذاشته شده بود‪.‬‬
‫با او بود که ارتباط درونى زبان مکتوب‪ ،‬دستور و ترکیبات آن را مراعات کند تا‬
‫بتواند پذیراى سیالن فکرى باشد که بیرون از کل زبان و پیش از این‏که به کالم‬
‫درآید‪ ،‬جارى شده بود‪ .‬کالمى سیال چون کالم پیامبر‪.‬‬
‫خداوند از لحظه‏اى که تصمیم مى‏گیرد خود را در مکتوبى آشکار کند‪ ،‬حتما به‬
‫یارى کاتب نیاز دارد‪ .‬پیامبر این را مى‏دانست و این امکان را به کاتب داد تا‬
‫جمله‏اش را تمام کند‪ .‬اما کاتب به توانایى‏هاى خود آگاه نبود‪ ،‬از خدا روگردان‬
‫شد چون فاقد ایمان به نوشته بود‪.‬‬
‫اگر این اجازه به کافرى داده مى‏شد که روایت‏هاى مختلفى از پیامبر توصیف‬
‫کند‪ ،‬من این روایت را پیشنهاد مى‏کردم‪ :‬اگر کاتب ایمانش را از دست داد به‬
‫این دلیل بود که وقتى جمالت پیامبر را مى‏نوشت اشتباهى در نوشتن آن کرد و‬
‫پیامبر آن را دید و هیچ نگفت و تصمیم گرفت آن را تصحیح نکند‪ ،‬در واقع‬
‫روایت او را ترجیح داد‪ .‬حتى در این مورد هم کاتب اشتباه کرد که به خشم‬
‫آمد‪ .‬این بر صفحه بود و نه پیش از آن‪ ،‬که کالم‪ ،‬حتى کالم برانگیزاننده‏ِى‬
‫پیامبر‪ ،‬با مکتوب‏شدن‪ ،‬مسجل یا بهتر است بگوییم کتابت شد‪ .‬در محدوده‏ِى‬
‫عمل نوشتن است که عظمت نانوشته خوانده مى‏شود‪ ،‬یعنى از وراى‬
‫تردیدهایى در هجى‏کردن‏ها‪ ،‬خطاهاى فاحش‪ ،‬اغالط و انحراف‏هاى اجتناب‏ناپذیر‬
‫کالم و قلم‪ .‬به نوعى دیگر‪ ،‬چیزى که بیرون از ما است نباید مصر باشد در‬
‫این‏که توسط کالم چه با گفته و چه با نوشته‪ ،‬با ما ارتباط برقرار کند‪ .‬پس‬
‫بگذاریم تا پیام‏هایش را از راه‏هاى دیگرى ارسال کند‪ .‬و این‏هم پروانه‏ِى سفیدى‬
‫که از دره گذشته و از روى کتاب بانوى خواننده پریده تا بیاید و این‏جا روى‬
‫صفحه‏اى که در حال نوشتن آن هستم‪ ،‬بنشیند‪.‬‬

‫اشخاص غریبى در دره رفت و آمد مى‏کنند‪ :‬اجیرهاى ادبى که منتظر داستان‬
‫جدید من‏اند و براى این کار از سوى ناشرین دنیا پیش‏پرداختى به ایشان داده‬
‫شده‪ ،‬مأمورین تبلیغاتى که مایلند شخصیت‏هاى داستان من از نوع خاصى لباس‬
‫بپوشند یا نوع خاصى آب‏میوه بنوشند‪ ،‬برنامه‏ریزهایى که قصد دارند با کمک‬
‫کامپیوتر داستان‏هاى ناتمام را تمام کنند‪.‬‬
‫سعى دارم هرچه کمتر از خانه بیرون بروم‪ ،‬از دهکده احتراز مى‏کنم‪،‬‬
‫کوره‏راه‏هاى کوهستانى را براى قدم‏زدن انتخاب مى‏کنم‪.‬‬
‫امروز گروهى پسر جوان دیدم که ظاهرى پیشاهنگ داشتند و پرشور و دقیق‬
‫بودند‪ ،‬کرباس‏هایى روى چمنزار گذاشته و به آن‏ها شکل هندسى داده بودند‪.‬‬
‫از ایشان پرسیدم ــ این‏ها نشانه‏هایى است براى هواپیما؟‬
‫ــ براى بشقاب‏پرنده‪ .‬ما نظاره‏گران اشیا ناشناخته هستیم‪ .‬این اواخر‪ ،‬این‏جا‬
‫محل گذر پررفت و آمد آن‏ها است‪ .‬معتقدیم که به‏خاطر نویسنده‏ایست که در‬
‫این محل زندگى مى‏کند و مردم کرات دیگر مى‏خواهند براى ارتباط با این دنیا از‬
‫او استفاده کنند‪.‬‬
‫ــ چه چیزى شما را به این فکر انداخته؟‬
‫ــ این که نویسنده مدتى است دچار بحران شده و دیگر نمى‏تواند بنویسد‪.‬‬
‫روزنامه‏ها هم دلیل آن را نمى‏دانند‪ .‬اما از روى حساب‏هاى ما‪ ،‬این قضیه مى‏تواند‬
‫مربوط به مردم کرات دیگر باشد که او را این‏چنین بیکاره کرده‏اند تا از شرایط‬
‫زمینى‪ ،‬خالى و قابل پذیرش آن‏ها شود‪.‬‬
‫ــ حال چرا او؟‬
‫ــ ماوراء زمینیان نمى‏توانند حرف‏شان را مستقیم بزنند‪ .‬باید حرف خود را‬
‫غیرمستقیم اظهار کنند‪ ،‬مثًال از وراى داستان‏هایى که احساسات غیرعادى را‬
‫تحریک کند‪ .‬از آن‏چه که به‏نظر مى‏رسد‪ ،‬این نویسنده داراى روش خوبى است و‬
‫در افکارش انعطاف‏پذیرى دارد‪.‬‬
‫ــ اما آیا شما کتاب‏هایش را خوانده‏اید؟‬
‫ــ چیزهایى که تا به‏حال نوشته به حساب نمى‏آیند‪ ،‬وقتى از بحران بیرون بیاید‪،‬‬
‫کتابى مى‏نویسد که مى‏تواند ارتباطى فضایى برقرار کند‪.‬‬
‫ــ این ارتباط چگونه منتقل مى‏شود؟‬
‫ــ از راه ذهن‪ .‬حتى خودش هم نباید متوجه شود‪ ،‬او فکر مى‏کند که دارد از‬
‫تخیالت‏اش الهام مى‏گیرد‪ ،‬در حالى که‪ ،‬این پیامى است که از امواج فضا دریافت‬
‫مى‏کند و توسط مغز گرفته مى‏شود و نفوذ مى‏کند به چیزهایى که مى‏نویسد‪.‬‬
‫ــ آن‏وقت شما موفق مى‏شوید پیام را به زبان دیگر برگردانید؟‬
‫آن‏ها جوابى ندادند‪.‬‬
‫متأسف بودم از این‏که انتظار سیارات فضایى این پسرهاى جوان‪ ،‬انتظارى‬
‫نومیدکننده است‪ .‬اما به‏هر حال به‏خوبى مى‏توانم در کتابم چیزى را بگنجانم که‬
‫در نظر آن‏ها ظهور یک حقیقت فضایى باشد‪ .‬در این لحظه نمى‏توانم تصور کنم‬
‫که چه باید اختراع کنم‪ ،‬اما اگر به نوشتنش بنشینم‪ ،‬فکر به سراغم خواهد‬
‫آمد‪.‬‬
‫نکند راست بگویند؟ نکند فکر کنم که دارم تظاهر مى‏کنم‪ ،‬در حالى که چیزى‬
‫که مى‏نویسم در حقیقت از ماوراء زمین به من دیکته مى‏شود؟‬

‫بسیار انتظار ظهور فضاهاى نجومى را کشیدم‪ :‬داستانم پیش نمى‏رود‪ ،‬اگر‬
‫صفحه پشت صفحه سیاه کنم‪ ،‬عالمت این است که کهکشان پیام‏هاى خود را‬
‫براى من فرستاده‪.‬‬
‫اما تنها چیزى که مى‏توانم بنویسم‪ ،‬خاطرات است‪ .‬تماشاى یک زن جوان که‬
‫کتابى مى‏خواند که از نظر من ناشناخته است‪ .‬آیا این پیام ماوراى زمینى در‬
‫خاطرات من گنجانده شده یا در کتاب او؟‬
‫مالقاتى با یک دختر جوان داشتم که رساله‏اى روى داستان‏هاى من مى‏نویسد‪.‬‬
‫این رساله براى یک گردهمایى تحقیقى بسیار مهم در دانشگاه است‪ .‬مى‏بینم‬
‫که اثر من براى تأکید تئورى‏هایش‪ ،‬بسیار مؤثر بوده و این به یقین یک عمل‬
‫مثبت است‪ ،‬اما براى داستان‏هاى من یا تئورى‏هاى او؟ نمى‏دانم‪ .‬با شنیدن‬
‫صحبت‏هاى مفصل او‪ ،‬به این فکر افتادم که یک کار جدى بکنم‪ ،‬اما داستان‏هاى‬
‫من از دید او برایم غیرقابل شناخت‏اند‪ .‬شک ندارم که این لوتاریا (این نام‬
‫اوست) آن‏ها را با آگاهى خوانده اما فکر مى‏کنم او آن‏ها را خوانده تا چیزى را‬
‫بیابد که پیش از خواندن آن را مى‏دانسته‪ .‬سعى کردم این را به او بگویم‪ .‬و او با‬
‫کمى التهاب گفت ــ خب که چه؟ مى‏خواهید در داستان‏هایتان چیزى را بخوانم‬
‫که شما خودتان آن را مى‏دانید؟ جواب دادم ــ نه این‏طور نیست‪ .‬انتظار دارم‬
‫خواننده‏هایم چیزى را در کتاب‏هایم بخوانند که من خودم آن را نمى‏دانم و این را‬
‫فقط مى‏توانم از کسانى انتظار داشته باشم که منتظرند چیزى را بخوانند که‬
‫خود آن‏ها را نمى‏دانند‪.‬‬
‫(از خوش‏شانسى‪ ،‬مى‏توانم با کمک دوربینم آن زن دیگر را ببینم‪ ،‬همانى که‬
‫کتاب مى‏خواند‪ ،‬و خودم را قانع کنم که تمام خواننده‏ها مثل این لوتاریا نیستند‪).‬‬
‫لوتاریا به من گفت‪:‬‬
‫ــ چیزى که شما مى‏خواهید‪ ،‬نوعى خواندن منفعل است‪ ،‬یک فرار ناب و رجعت‬
‫دوباره‪ .‬خواهر من این‏چنین کتاب مى‏خواند‪ .‬وقتى او را دیدم که داستان‏هاى‬
‫سیالس فالنرى را یکى پس از دیگرى مى‏بلعد بى‏این‏که سؤالى برایش مطرح‬
‫شود‪ ،‬به این فکر افتادم که این داستان‏ها را موضوع رساله‏ام بکنم و اگر‬
‫مى‏خواهید بدانید آقاى فالنرى‪ ،‬براى همین بود که آثارتان را خواندم‪ ،‬تا به‬
‫خواهرم نشان دهم چطور باید آثار یک نویسنده را خواند‪ ،‬حتى آثار سیالس‬
‫فالنرى را‪.‬‬
‫ــ متشکرم حتى براى سیالس فالنرى اما چرا خواهرتان را همراه نیاوردید؟‬
‫ــ لودمیال اعتقاد دارد که بهتر است نویسنده‏ها را نشناسیم‪ ،‬چون شخصیت‬
‫واقعى آن‏ها هرگز با تصویرى که از خواندن آثار ایشان به دستمان مى‏آید‪ ،‬جور‬
‫نیست‪...‬‬
‫فکر مى‏کنم این لودمیال به‏خوبى قادر است خواننده‏ِى ایده‏آل من باشد‪.‬‬

‫دیشب وقتى وارد دفتر کارم شدم‪ ،‬سایه‏ِى ناشناسى را دیدم که از پنجره فرار‬
‫کرد‪ .‬به دنبالش دویدم‪ ،‬اما ردش را گم کردم‪ .‬اغلب حس مى‏کنم که اشخاصى‬
‫در بیشه‏زارهاى اطراف خانه‏ِى من پنهان‏اند‪ ،‬به‏خصوص شب‏ها‪.‬‬
‫هرچند کم از خانه بیرون مى‏روم‪ ،‬اما این‏طور به نظرم مى‏رسد که کسى به‬
‫کاغذهایم دست مى‏زند‪ .‬بیش از یکبار اتفاق افتاده که متوجه شده‏ام اوراق‬
‫دست‏نویس‏ام گم شده و چند روز بعد دوباره اوراق را سر جاى‏شان پیدا کردم‪.‬‬
‫اما بارها اتفاق افتاده که دست‏نویس‏هایم را نشناخته‏ام‪ ،‬انگار چیزهایى را که‬
‫نوشته‏ام فراموش کرده باشم‪ ،‬و انگار از روزى به روز دیگر‪ ،‬خود من تغییر‬
‫کرده‏ام‪ .‬آن‏چنان که خودم را فردا صبح نشناسم‪ .‬از لوتاریا پرسیدم چندتا از‬
‫کتاب‏هایم را که به او قرض داده‏ام خوانده‪ .‬او جواب داد هیچ‏کدام را‪ .‬چرا؟ چون‬
‫در این‏جا کامپیوترى در دسترس ندارد‪.‬‬
‫او برایم تشریح کرد کامپیوترى که درست برنامه‏ریزى شده باشد مى‏تواند یک‬
‫داستان را در چند دقیقه بخواند و فهرستى به‏ترتیب کثرت استفاده از تمام‬
‫واژه‏هاى درون متن نوشته‪ ،‬تحریر کند‪ .‬به من گفت که «خیلى زود یک متن‬
‫کامل و تمام را به‏دست مى‏آورم و این کار باعث مى‏شود که وقتم هدر نرود‪ ».‬در‬
‫حقیقت مگر خواندن یک متن‪ ،‬غیر از ضبط مقدارى موضوع تکرارى و مقدارى‬
‫پافشارى در اشکال و معانى‪ ،‬چیز دیگرى است؟ یک ماشین الکترونیکى مرا‬
‫مجهز به فهرستى از کثرت استفاده از واژه‏ها مى‏کند و همین برایم کافى است‬
‫تا مسایلى که یک کتاب مى‏تواند در یک تحقیق انتقادى ایجاد کند‪ ،‬برایم روشن‬
‫شود‪.‬‬
‫طبعا در کثرت استفاده‏ِى زیاد از واژه‏ها‪ ،‬فهرست باال بلندى از حرف‏هاى‬
‫تعریف‪ ،‬ضمیرها‪ ،‬و هجاها خواهیم داشت‪ ،‬اما خیلى به آن‏ها توجهى نمى‏کنم‪ .‬من‬
‫فورا به سراغ کلماتى مى‏روم که از لحاظ معنا غنى باشند‪ ،‬کلماتى که بتوانند‬
‫تصویر مشخصى از کتاب به‏دست دهند‪.‬‬
‫لوتاریا چند داستان که به‏طریقه‏ِى الکترونیکى برگردان شده‏اند برایم آورد که‬
‫به‏شکل فهرستى از کلمات بودند که به ترتیب کثرت استفاده نوشته شده بود‪.‬‬
‫او تشریح کرد‪« :‬در یک داستان که حدود پنجاه هزار و یا صد هزار کلمه دارد‪،‬‬
‫پیشنهاد مى‏کنم اول به واژه‏هایى که حدود بیست‏بار مصرف شده‏اند دقت کنید‪.‬‬
‫این‏جا را ببینید‪ ،‬کلماتى که نوزده‏بار آمده‏اند‪:‬‬
‫عنکبوت‪ ،‬هم‏چنین‪ ،‬حمایل‪ ،‬سرگروهبان‪ ،‬دندان‏ها‪ ،‬با هم‪ ،‬بکن‪ ،‬جواب داد‪ ،‬خون‪،‬‬
‫نگهبان‪ ،‬مال تو‪ ،‬تیر‪ ،‬تو‪ ،‬زندگى‪ ،‬دیده‪...‬‬
‫کلماتى که هجده‏بار آمده‏اند‪:‬‬
‫کافى‪ ،‬زیبا‪ ،‬کاله بره‪ ،‬آن‏ها‪ ،‬فرانسوى‪ ،‬پسران‪ ،‬تا این‏که‪ ،‬خوردن‪ ،‬مرگ‪ ،‬تازه‪،‬‬
‫گذر‪ ،‬سیب‏زمینى‪ ،‬نقطه‪ ،‬شب‪ ،‬رفتم‪ ،‬آمدى‪...‬‬
‫«آیا به‏وضوح متوجه نمى‏شوید که به چه مربوط مى‏شود؟ شکى نیست که این‬
‫داستانى درباره‏ِى جنگ است‪ ،‬پر از تحرک‪ ،‬با قلمى خشک‪ ،‬و با نوعى بار‬
‫خشن‪ .‬روایتى که تمامش در سطح جریان دارد‪ ،‬اما براى اطمینان بیشتر‪ ،‬بهتر‬
‫است همیشه در فهرست کلماتى که فقط یک‏بار آمده‪ ،‬دقت کنیم‪ .‬درست به‬
‫همین دلیل آن‏ها از اهمیت کمترى برخوردار نیستند‪ .‬مثًال این صحنه‪ :‬زیر بار‬
‫سلطه‪ ،‬زیر شیروانى‪ ،‬زیر درختان جنگلى‪ ،‬زیر لباس‪ ،‬زیرزمین‪ ،‬زیرسبیلى‪،‬‬
‫زیر لب‪»...‬‬
‫«اما این‏یکى نه‪ ،‬این کتابى نیست که فقط در سطح جریان داشته باشد‪،‬‬
‫همان‏طور که پیش از این به‏نظرتان رسیده باید چیزى پنهان داشته باشد‪ ،‬پس‬
‫باید تحقیقات‏ام را به این راه متوجه کنم»‪.‬‬
‫لوتاریا یک ردیف از فهرست دیگرى به من نشان داد‪.‬‬
‫«این‏یکى‪ ،‬داستانى است بسیار متفاوت‪ .‬این بالفاصله معلوم مى‏شود‪ .‬مثًال‬
‫کلماتى مى‏بینید که پنجاه‏بار مى‏آیند»‪:‬‬
‫داشتم‪ ،‬شوهر‪ ،‬کم‪ ،‬ریکاردو‪ ،‬مال او (‪ ۵۱‬بار) داشت‪ ،‬چیز‪ ،‬جلو‪ ،‬بود‪ ،‬ایستگاه‪،‬‬
‫جواب (‪ ۴۸‬بار) کمى‪ ،‬اتاق‪ ،‬دفعه‪ ،‬ماریو‪ ،‬چند‪ ،‬همه (‪ ۴۷‬بار) خواهد رفت‪ ،‬پس‪،‬‬
‫صبح‪ ،‬به‏نظر مى‏آید (‪ ۴۶‬بار) باید (‪ ۴۵‬بار) گوش بده‪ ،‬بود‪ ،‬آخر‪ ،‬دست (‪ ۴۳‬بار)‬
‫سال‏ها‪ ،‬سسینا‪ ،‬دلیا‪ ،‬هستى‪ ،‬دختر‪ ،‬دست‪ ،‬شب (‪ ۴۲‬بار) پنجره‪ ،‬مرد‪ ،‬مى‏تواند‪،‬‬
‫تا حدى‪ ،‬تنها آمد (‪ ۴۱‬بار) من‪ ،‬مى‏خواهم (‪ ۴۰‬بار) زندگى (‪ ۳۹‬بار)‪...‬‬
‫«چه فکر مى‏کنید‪ ،‬یک قصه‏ِى خانوادگى‪ ،‬احساسات لطیف‪ ،‬کمى پرداخت‬
‫شده‪ ،‬با محدوده‏اى ساده از زندگى روزمره در شهرستان‪ ...‬براى تأیید این‬
‫موضوع یک نمونه از کلماتى را مى‏گیریم که فقط یک‏بار آمده‏اند»‪:‬‬
‫تأثیر‪ ،‬بدقواره‪ ،‬بدبختى‪ ،‬ضدانسانى‪ ،‬ساده‏دل‪ ،‬مهندس‪ ،‬هوشیار‪ ،‬بلعیدن‪ ،‬بلع‪،‬‬
‫سپاسگزار‪ ،‬بى‏انصافى‪ ،‬بى‏عدالتى‪ ،‬تزریق‪...‬‬
‫«حاال دیگر‪ ،‬فضا‪ ،‬وضعیت روحى و محدودیت اجتماعى را درک کرده‏ایم‪.‬‬
‫مى‏توانیم به کتاب سوم بپردازیم‪ :‬رفت‪ ،‬پول‪ ،‬کاله‪ ،‬حساب‪ ،‬بدن‪ ،‬خدا‪ ،‬دفعه‪،‬‬
‫به‏قول‪ ،‬به‏خصوص (‪ ۳۹‬بار)‪ ،‬بودن‪ ،‬آرد‪ ،‬باران‪ ،‬پیش‏بینى‪ ،‬کس‪ ،‬دلیل‪ ،‬شب‬
‫شراب‪ ،‬وینچنزو (‪ ۳۸‬بار)‪ ،‬آرام‪ ،‬پس‪ ،‬تخم‏مرغ‪ ،‬پاها‪ ،‬مرگ‪ ،‬مال او‪ ،‬سبز (‪۳۶‬‬
‫بار)‪ ،‬خواهیم داشت‪ ،‬به‪ ،‬سفید‪ ،‬رییس‪ ،‬هست‪ ،‬پارچه‪ ،‬کردند‪ ،‬روز‪ ،‬حتى‪،‬‬
‫سیاه‪ ،‬سفید‪ ،‬خواهد ماند (‪ ۳۴‬بار)‪...‬‬
‫«در این‏جا مى‏توان گفت که مقابل داستانى اندوده از خون و گوشت هستیم‪،‬‬
‫کمى خشن‪ ،‬با احساسى صریح‪ ،‬بدون ظرافت‪ ،‬عشقى مردمى و بیمارگونه»‪.‬‬
‫حاال بپردازیم به کلماتى با کثرت استفاده درجه‏ِى یک‪:‬‬
‫اشتباه کنند‪ ،‬اشتباه‪ ،‬اشتباهى‪ ،‬اشتباه‏کردن‪ ،‬اشتباه شونده‪ ،‬اشتباه شده‪...‬‬
‫«دیدید؟ در این‏جا به‏وضوح حس تقصیر دیده مى‏شود! یک نشانه‏ِى باارزش‪:‬‬
‫تحقیق انتقادى مى‏تواند از این‏جا شروع و باعث طرح فرضیاتى شود‪ ...‬دیدید؟ آیا‬
‫این یک روش سریع و مؤثر نیست؟»‬
‫فکر این‏که لوتاریا کتاب‏هاى مرا این‏طورى مى‏خواند برایم مشکلى پیش آورده‪.‬‬
‫حاال هر بار که کلمه‏اى را مى‏نویسم‪ ،‬آن را فورا گرفتار قوه‏ِى گریز از مرکز‬
‫مغز الکترونیکى مى‏بینم‪ ،‬که بعد در رده‏بندى کثرت استفاده‏ِى کلمات با کلمات‬
‫دیگر مى‏آید ــ با کدام کلمات؟ هیچ فکرى در این مورد ندارم‪ ،‬از خودم مى‏پرسم‬
‫چند بار آن را مصرف کرده‏ام‪ ،‬حس مى‏کنم که مسئولیت نوشته‪ ،‬تمام‬
‫سنگینى‏اش را روى هجاهاى مجزا انداخته و سعى مى‏کنم نتایج مصرف یک‏بار یک‬
‫کلمه یا پنجاه‏بار همان کلمه را تصور کنم‪ .‬اصًال شاید بهتر باشد آن را پاک‬
‫کنم‪ ...‬اما فکر نمى‏کنم کلمه‏اى که مى‏خواهم به‏جاى آن بگذارم ــ حاال هرچه که‬
‫مى‏خواهد باشد ــ بتواند از عهده‏ِى این آزمایش برآید‪...‬‬
‫ِى‬
‫شاید بتوانم به‏جاى نوشتن یک کتاب‪ ،‬فهرستى از کلمات به‏ترتیب الفبا تهیه‬
‫کنم‪ .‬آبشارى از کلمات مجزا که آشکارکننده‏ِى حقیقتى است که بر من‬
‫ناشناخته مانده‪ .‬حقیقتى که کامپیوتر براى آن برنامه‏اش را تغییر مى‏دهد و‬
‫کتابى به‏دست مى‏آورد‪ :‬کتاب من‪.‬‬
‫خواهر این لوتاریاى معروف که دارد رساله‏اى درباره‏ِى من مى‏نویسد‪ ،‬بى‏خبر به‬
‫مالقاتم آمد‪ .‬انگار برحسب تصادف از این‏جا مى‏گذشته‪.‬‬
‫ــ من لودمیال هستم‪ ،‬تمام داستان‏هاى شما را خوانده‏ام‪ .‬در حالى که مى‏دانستم‬
‫او دلش نمى‏خواست با نویسنده‏ها از نزدیک آشنا شود‪ ،‬از دیدنش تعجب کردم‪.‬‬
‫او گفته بود که خواهرش همیشه دیدى غرض‏آلود نسبت به چیزها دارد و‬
‫به‏خصوص براى همین بود که هرچند لوتاریا از مالقات‏هاى ما برایش گفته‪ ،‬اما‬
‫او خواسته بود خودش از نزدیک شاهد قضیه باشد‪ ،‬انگار مى‏خواست وجود مرا‬
‫به خودش ثابت کند‪ ،‬یعنى همان نمونه‏اى باشم که او از یک نویسنده انتظار‬
‫دارد‪.‬‬
‫این نمونه‏ِى ایده‏آل ــ براى این‏که از آن در معناى واقعى‏اش استفاده کنیم ــ‬
‫نویسنده‏اى است که کتاب تولید مى‏کند‪ ،‬عین درخت سیبى که سیب مى‏دهد‪ .‬او‬
‫از استعاره‏هاى دیگرى هم استفاده کرد‪ ،‬از تمام روندهاى طبیعى بى‏تزلزل‪ :‬باد‬
‫که به کوه‏ها تغییر شکل مى‏دهد‪ ،‬رسوبات جزر و مدها‪ ،‬دوایر گذشت سالیان در‬
‫درختان جنگل‪ ،‬اما این‏ها عموما استعاراتى در خلق ادبیات‏اند‪ ،‬در حالى که تصویر‬
‫درخت سیب اشاره‏اى مستقیم به من بود‪ .‬از او پرسیدم‪:‬‬
‫ــ آیا شما از دست خواهرتان دلخورید؟‬
‫در حالى که در صدایش لحن جدل‏آمیز کسى را داشت که عادت دارد از‬
‫عقایدش در برابر دیگرى دفاع کند‪ ،‬جواب داد‪:‬‬
‫ــ نه‪ ،‬بلکه از کس دیگرى که شما هم مى‏شناسید‪.‬‬
‫خیلى به خود زحمت ندادم تا از ته و توى این مالقات سر درآورم‪ .‬لودمیال‬
‫دوست‪ ،‬یا دوست سابق ماراناى مترجم است‪ .‬کسى که معتقد است هرچه‬
‫بیشتر از حیله‏هاى ساخته و پرداخته شده و ردیفى از تقلب‏ها و تله‏ها در ادبیات‬
‫استفاده شود‪ ،‬موفق‏تر است‪.‬‬
‫ــ و شما معتقدید که من این‏چنین نمى‏کنم؟‬
‫ــ من همیشه فکر مى‏کردم شما مثل حیواناتى که گودال مى‏کنند یا النه‏ِى‬
‫مورچه مى‏سازند یا کندو درست مى‏کنند‪ ،‬مى‏نویسید‪.‬‬
‫جواب دادم‪:‬‬
‫ــ مطمئن نیستم چیزى که شما مى‏گویید برایم خیلى خوشایند باشد‪ .‬به‏هر حال‪،‬‬
‫دارید مرا مى‏بینید‪ .‬امیدوارم خیلى نومید نشده باشید‪ .‬آیا به تصویرى که از‬
‫سیالس فالنرى ساخته بودید‪ ،‬شباهت دارم؟‬
‫ــ برعکس‪ ،‬نومید نشدم‪ .‬اما این به این دلیل نیست که شبیه یک تصویر‬
‫هستید‪ ،‬بلکه به این دلیل است که دقیقا همان‏طور که فکر مى‏کردم شما‬
‫ًال‬
‫شخصى هستید کامًال معمولى‪.‬‬
‫ــ با خواندن داستان‏هاى من این فکر در شما ایجاد شده که من آدمى هستم‬
‫کامًال معمولى؟‬
‫ــ نه‪ ،‬ببینید‪ ...‬داستان‏هاى سیالس فالنرى بسیار مشخص‏اند‪ ...‬اما به‏نظر مى‏رسند‬
‫که پیش از این بوده‏اند‪ ،‬یعنى پیش از این‏که آن‏ها را بنویسید‪ ،‬و با تمام‬
‫جزییات‏شان‪ ...‬به نظر مى‏رسد آن‏ها از وراى شما مى‏آیند‪ ،‬و از شما که نوشتن را‬
‫بلد هستید استفاده مى‏کنند‪ ،‬چون براى نوشتن آن‏ها‪ ،‬باید کسى وجود داشته‬
‫باشد‪ ...‬دوست دارم شما را هنگام نوشتن تماشا کنم تا متوجه درستى این‬
‫فکر بشوم‪...‬‬
‫احساس دردى رنج‏آور کردم‪ .‬براى این زن من فقط یک نیروى نوشتارى‬
‫مفعول هستم‪ ،‬و همیشه آماده براى انتقال بیان نشده به نوشتن دنیایى تخیلى‬
‫که مستقل از من وجود دارد‪ .‬خدا به داد برسد اگر او متوجه شود از تصوراتش‬
‫دیگر چیزى باقى نمانده‪ ،‬نه نیروى بیان‏شدنى و نه چیزى براى بیان‏کردن‪.‬‬
‫ــ فکر مى‏کنید چه چیزى مى‏توانید ببینید؟ اگر کسى مرا نگاه کند دیگر قادر به‬
‫نوشتن نیستم‪...‬‬
‫او به من توضیح داد که معتقد است حقیقت ادبیات فقط در مادى‏بودن این‬
‫عمل وجود دارد‪ ،‬عمل جسمانى نوشتن‪.‬‬
‫عمل جسمانى‪ ...‬این کلمات شروع کردند به چرخیدن در سر من‪ ،‬و با‬
‫تصاویرى که سعى داشتم به عبث از آن‏ها احتراز کنم‪ ،‬تلفیق شدند‪.‬‬
‫پرت و پالگویان‪ ،‬گفتم‪« :‬آه بله‪ ،‬موجودیت جسمانى‪ ،‬آهان‪ ،‬این‏جا هستم‪ ،‬مردى‬
‫هستم که وجود دارد‪ ،‬مردى که این‏جا و در مقابل شما است‪ ،‬در مقابل‬
‫موجودیت جسمانى شما‪ ...‬در این‏جا حسادت شدیدى بر من مسلط شد‪ :‬نه‬
‫حسود به دیگران‪ ،‬بلکه به این من مرکبى‪ ،‬نقطه‏اى‪ ،‬ویرگولى‪ .‬منى که‬
‫داستان‏هایى مى‏نویسد که من دیگر نخواهم نوشت‪ ،‬حسود به نویسنده‏اى که‬
‫هنوز دارد در زندگى خصوصى این زن جوان رخنه مى‏کند‪ .‬در حالى که من‪ ،‬من‬
‫این‏جا و اکنون‪ ،‬با نیروى جسمانى که معتبرتر است تا انگیزه‏ِى خالقم‪ ،‬به‬
‫وسیله‏ِى دگمه‏هاى ماشین تحریر و یک کاغذ سفید بر روى لوله‏ِى چرخان آن‪ ،‬با‬
‫فاصله‏اى عظیم‪ ،‬از این زن جدا شده‏ام‪ .‬سعى دارم با نزدیک‏شدن به او‪ ،‬نشان‬
‫دهم که از راه‏هاى مختلف امکان برقرارى ارتباط هست‪ .‬از راه حرکت‏ها‪ ،‬با‬
‫شتاب به این قضیه اقرار مى‏کنم‪ ،‬مسئله این است که در ذهن من تصاویر‬
‫عینى و قابل لمسى مى‏چرخند و وادارم مى‏کنند که تمام فواصل و تمام تأخیرها‬
‫را از میان بردارم»‪.‬‬
‫لودمیال دست و پایى مى‏زند و خود را مى‏رهاند‪:‬‬
‫ــ اما آقاى فالنرى‪ ،‬دارید چه‏کار مى‏کنید؟ مقصود من این نبود! دارید اشتباه‬
‫مى‏کنید!‬
‫بدون شک مى‏توانستم با روش بهترى رفتار کنم‪ ،‬اما حاال دیگر براى جبران دیر‬
‫شده‪ .‬فقط مانده بازى را تا آخر ادامه دهم‪ .‬به دنبال‏کردن او به دور میز ادامه‬
‫مى‏دهم‪ ،‬و جمالتى بیان مى‏کنم که مى‏دانم ناقابل‏اند‪ ،‬از این دست‪:‬‬
‫ــ شاید فکر مى‏کنید زیادى پیر هستم‪ ،‬اما‪...‬‬
‫ــ آقاى فالنرى ما در ابهام کامل هستیم‪.‬‬
‫لودمیال ایستاد‪ ،‬میان من و خودش‪ ،‬انبوه کتاب‏هاى لغت وبستر را حائل کرد‪،‬‬
‫«به‏خوبى مى‏توانم با شما عشق‏بازى کنم‪ .‬شما آقایى هستید مهربان‪ ،‬با ظاهرى‬
‫دوست‏داشتنى‪ .‬اما این کار چه ارتباطى دارد با بحثى که مى‏کنیم؟ و چه ارتباطى‬
‫با سیالس فالنرى نویسنده دارد‪ ،‬یعنى همانى که من کتاب‏هایش را مى‏خوانم؟‬
‫همان‏طور که براى‏تان تشریح کردم‪ ،‬شما دو شخصیت کامًال متفاوت هستید و‬
‫براى آن هم نمى‏توان استداللى پیدا کرد‪ ...‬من در این که شما حتما سیالس‬
‫فالنرى هستید شکى ندارم‪ ،‬حتى اگر عقیده داشته باشم شبیه خیلى از‬
‫مردهایى هستید که مى‏شناسم‪ ،‬اما کسى که برایم جالب است‪ ،‬آن سیالس‬
‫فالنرى هست که در آثار سیالس فالنرى وجود دارد‪ ،‬مستقل از شمایى که فعًال‬
‫در این‏جا حاضر هستید‪»...‬‬
‫عرق پیشانى‏ام را خشک کردم‪ .‬نشستم‪ .‬چیزى در من مى‏لرزید‪ ،‬خودم بودم یا‬
‫درونم بود؟ آیا این همان چیزى نیست که خودم مى‏خواهم؟ این همان تغییر‬
‫شخصیتى نیست که خود من طالب آن هستم؟ شاید مارانا و لودمیال براى‬
‫گفتن یک چیز مشترک پهلوى من آمده‏اند‪ ،‬اما نمى‏دانم حرف آن‏ها در مورد یک‬
‫رهایى است یا در مورد یک اتهام‪ .‬و چرا دقیقا مرا پیدا کرده‏اند‪ ،‬آن‏هم درست‬
‫در لحظه‏اى که خودم را بسیار در بند خودم احساس مى‏کنم‪ ،‬انگار در زندان‬
‫خودم محبوس باشم‪.‬‬
‫تازه لودمیال بیرون رفته بود که با عجله دوربینم را به دست گرفتم تا با دیدن‬
‫زن توى نیمکت‪ ،‬آرامشى به‏دست آورم‪ .‬او آن‏جا نبود‪ .‬در دلم شک افتاد‪ .‬مبادا‪،‬‬
‫همانى که اآلن از این‏جا رفت‪ ،‬خود او باشد‪.‬‬
‫شاید ریشه‏ِى اصلى تمام مشکالت من‪ ،‬خود او است و نه کسى غیر از او‪.‬‬
‫شاید توطئه‏اى در کار است که مرا از نوشتن بازدارند و همه‏ِى این‏ها در آن‬
‫دست دارند‪ ،‬لودمیال‪ ،‬خواهرش و مترجم‪.‬‬
‫لودمیال به من گفت‪« :‬داستان‏هایى مرا جذب مى‏کنند که تصویرى خیالى از‬
‫شفافیت به دور گره‏اى از ارتباط‏هاى انسانى داشته باشد که این ارتباط‏ها تا‬
‫حد امکان‪ ،‬تاریک‏ترین‪ ،‬بى‏رحم‏ترین و فاسدترین ارتباط‏ها است‪».‬‬
‫نمى‏دانم این حرف را زد تا به من بگوید این همان چیزى است که در داستان‏هاى‬
‫من دیده‪ ،‬یا این‏که میل دارد آن را در داستان‏هاى من پیدا کند و پیدا نکرده‪.‬‬
‫صفت مشخصه‏ِى لودمیال نارضایى است‪ :‬به‏نظر مى‏رسد که هرروز ترجیح‏هاى‬
‫او تغییر پیدا مى‏کنند و ترجیح امروز او جوابگوى یکى از نگرانى‏هاى اوست‪( ،‬اما‬
‫وقتى دوباره به دیدن‏ام آمد‪ ،‬به‏نظر مى‏رسید که تمام چیزهایى را که دیروز‬
‫اتفاق افتاده بود‪ ،‬فراموش کرده)‪ .‬باألخره برایش تعریف کردم‪ :‬مى‏توانم از‬
‫روى تراس‪ ،‬زنى را با دوربین تماشا کنم‪ .‬زنى که کتاب مى‏خواند‪ .‬از خودم‬
‫مى‏پرسم کتاب‏هایى که مى‏خواند آرام‏بخش‏اند یا نگران‏کننده؟‬
‫ــ زن چگونه به‏نظر مى‏آید‪ ،‬آرام یا نگران؟‬
‫ــ آرام‪.‬‬
‫ــ پس کتاب‏هاى نگران‏کننده مى‏خواند‪.‬‬

‫براى لودمیال از افکار غریبى که در مورد دست‏نویس‏ام‪ ،‬به سرم مى‏زند‪ ،‬تعریف‬
‫کردم‪ :‬گم‏شدن آن‏ها‪ ،‬پیداشدن آن‏ها‪ ،‬و همسان نبودن آن‏ها‪.‬‬
‫به من سفارش کرد مراقب باشم‪ :‬توطئه‏اى در باب کتاب‏هاى جعلى وجود دارد‬
‫که به همه‏جا رسوخ پیدا کرده‪ .‬از او پرسیدم نکند برحسب اتفاق دوست سابق‬
‫او رهبر این سازمان است‪ .‬او با مهارت از جواب صریح اجتناب کرد و گفت‪:‬‬
‫«همیشه توطئه‏ها از رهبر پوشیده مى‏ماند‪».‬‬
‫کتاب‏هاى جعلى (از ریشه‏ِى یونانى آپوکریفوس(‪ :)۹۹‬به معناى پنهانى‪ ،‬مخفى)‬

‫‪ .۱‬در اصل به کتاب‏هاى پنهانى فرقه‏هاى مذهبى مى‏گفتند‪ ،‬بعدها به متون‬


‫ناشناخته‏اى مانند قوانین عایداتى که آن را بعدها به قوانین مذهبى اضافه‬
‫کردند‪ .۲ ،‬به متنى مى‏گویند که به اشتباه به زمانه یا نویسنده‏اى نسبت مى‏دهند‪.‬‬
‫این چیزى بود که در لغتنامه‏ها یافت مى‏شد‪ ،‬شاید قریحه‏ِى ذاتى من همان‬
‫نویسنده‏ِى جعلى باشد‪ ،‬آن هم در تمام جهات آن‪ :‬چون نوشتن‪ ،‬همیشه‬
‫پنهان‏کردن چیزى است با روشى که بعد‪ ،‬آن را بیابند‪ ،‬چون حقیقتى که از قلم‬
‫من تراوش مى‏کند‪ ،‬مانند پرتوى است که به‏وسیله‏ِى ضربه‏اى خشن از سنگى‬
‫بیرون بجهد و به دور پرتاب شود‪ ،‬چون درستى‏اى خارج از ریا‪ ،‬وجود ندارد‪.‬‬
‫مى‏خواهم هرمس مارانا را پیدا کنم تا به او پیشنهاد همکارى کنم و دنیا را غرقه‬
‫در کتاب‏هاى جعلى بکنیم‪ .‬اما آیا امروزه‪ ،‬مارانا را کجا مى‏شود پیدا کرد؟ آیا به‬
‫ژاپن برگشته؟ سعى دارم لودمیال را وادارم تا از او حرف بزند‪ ،‬شاید اطالعات‬
‫مشخصى به‏دست بیاورم‪ .‬به قول او‪ ،‬متقلب‪ ،‬نیاز به پنهان‏کردن خود در‬
‫سرزمینى دارد که نویسندگانى متعدد و تولیدکننده داشته باشد و در آن‏جا است‬
‫که خواهد توانست دغل‏کارى کند و آن‏راباموضوعات‏کامًال مشخصى مخلوط و‬
‫تولید فراوانى به‏وجود آورد‪.‬‬
‫ــ پس به ژاپن برگشته!‬
‫اما به‏نظر مى‏رسد که لودمیال از هر نوع ارتباطى مابین ژاپن و آن مرد بى‏اطالع‬
‫است‪ .‬او ریشه‏ِى پنهان دسیسه‏هاى مترجم متقلب را در بخش دیگرى از کره‬
‫مى‏بیند‪ .‬اگر به پیام‏هاى آخر او دقیق شویم‪ ،‬متوجه مى‏شویم که ردپاى هرمس‬
‫در قسمت‏هایى از سلسله کوه‏هاى آند ناپدید مى‏شود‪.‬‬
‫به‏هر حال‪ ،‬لودمیال فقط متوجه یک چیز است‪ :‬که هرجا که هست دور از او‬
‫باشد‪ .‬براى فرار از هرمس او به این کوهستان پناه آورده و حاال که مطمئن‬
‫شده دیگر او را نخواهد دید‪ ،‬مى‏تواند به شهر برگردد‪.‬‬
‫«یعنى مى‏خواهى برگردى؟»‬
‫اعالم کرد‪:‬‬
‫ــ فردا صبح‪.‬‬
‫این خبر مرا غرق در غمى بزرگ کرد‪ .‬خود را ناگهان تنها یافتم‪.‬‬

‫دوباره با کسانى که بشقاب‏هاى پرنده را زیر نظر داشتند‪ ،‬حرف زدم‪ .‬این‏بار آن‏ها‬
‫به دیدن‏ام آمدند‪ .‬با این قصد که مى‏خواستند بدانند آیا برحسب تصادف باألخره‬
‫کتابى را که ماوراء زمینیان به من دیکته مى‏کردند‪ ،‬نوشته‏ام یا نه‪.‬‬
‫در حالى که به‏طرف دوربینم مى‏رفتم به آن‏ها گفتم‪:‬‬
‫ــ نه‪ ،‬اما مى‏دانم کجا مى‏شود آن را پیدا کرد‪.‬‬
‫مدتى بود این فکر به سرم زده بود که کتاب سیارات مى‏تواند همان کتابى باشد‬
‫که آن زن دارد مى‏خواند‪ .‬او روى تراس همیشگى‏اش نبود‪ .‬با نومیدى دوربینم را‬
‫به‏طرف دره و به اطراف چرخاندم‪ .‬تا این‏که روى صخره‏اى‪ ،‬مردى را در لباس‬
‫شهرى دیدم که داشت کتاب مى‏خواند‪ .‬این اتفاق آن‏قدر بزرگ بود که فورا فکر‬
‫کردم این مرد یک واسطه‏ِى ماوراء زمینى است‪.‬‬
‫به جوان‏ها گفتم‪« :‬این هم کتابى که شما دنبالش هستید‪ ».‬و دوربینم را که‬
‫به‏طرف ناشناس گرفته بودم به آن‏ها دادم‪ .‬یکى پس از دیگرى چشم‏اش را به‬
‫دوربین گذاشت‪ ،‬بعد همدیگر را نگاه کردند‪ ،‬از من تشکر کردند و رفتند‪ .‬یکى‬
‫از خواننده‏هایم به دیدن‏ام آمد تا مرا از مشکلى که ذهنش را مشغول کرده بود‬
‫باخبر کند‪ .‬او دو نسخه از یکى از کتاب‏هایم پیدا کرده بود‪ ،‬کتاب در شبکه‏اى از‬
‫خطوط‪ ...‬و غیره‪ .‬بیرون کتاب‏ها همسان بودند اما داخل آن‏ها دو داستان متفاوت‬
‫بود‪ .‬یکى داستان استاد دانشگاهى بود که تحمل زنگ تلفن را نداشت و دیگرى‬
‫داستان میلیاردرى بود که مجموعه‏اى از کالیدسکوپ داشت‪.‬‬
‫متأسفانه بیش از این نه مى‏توانست چیزى بگوید و نه این‏که چیزى نشان دهد‪،‬‬
‫چون هردوى آن‏ها را پیش از این‏که تمام کند‪ ،‬از او دزدیده بودند‪ :‬دومى را حدود‬
‫یک کیلومترى این‏جا دزدیده بودند‪.‬‬
‫هنوز از این اتفاق عجیب آشفته بود‪ .‬گفت مى‏خواسته پیش از این‏که به خانه‏ِى‬
‫من بیاید‪ ،‬مطمئن شود که حتما خانه هستم و در عین حال کتاب را هم بیشتر‬
‫خوانده باشد تا بتواند با شناخت بیشترى درباره‏ِى مسئله‏اش با من حرف‬
‫بزند‪ .‬پس کتاب‏اش را برداشت و رفت روى صخره‏اى مشرف به خانه‏ِى‬
‫قشالقى من نشست‪ .‬در یک چشم به‏هم‏زدن متوجه شد که گروهى خل وضع‬
‫دورش را گرفته‏اند و خودشان را روى کتابش انداخته‏اند‪ .‬آن‏ها در حالت خلسه‬
‫بودند و در اطراف کتاب نوعى آواز مذهبى را بدیهه‏سرایى مى‏کردند‪ ،‬یکى از‬
‫آن‏ها کتاب را باال گرفته بود و دیگران در حالت خلسه‏اى عمیق نظاره مى‏کردند‪.‬‬
‫آن‏ها بدون این‏که به اعتراضات او گوش کنند‪ ،‬کتاب را برداشتند و در حالى که‬
‫به‏سوى جنگل مى‏رفتند‪ ،‬دور شدند‪.‬‬
‫سعى کردم او را آرام کنم‪ :‬این دره‏ها ُپر از آدم‏هاى عجیب است‪ .‬آقا‪ ،‬دیگر فکر‬
‫این کتاب را نکنید‪ ،‬چیز مهمى گم نکرده‏اید‪ .‬فقط یک کتاب تقلبى ساخت ژاپن‬
‫بود‪.‬‬
‫یک شرکت ژاپنى براى این‏که از موفقیت داستان‏هاى من در دنیا بهره‏اى ببرد‪ ،‬از‬
‫سر تقلب و بدون وسواس‪ ،‬کتاب‏هایى منتشر کرد که در پشت جلد آن‏ها نام من‬
‫نوشته شده بود‪ ،‬در حالى که در واقع یک سرقت ادبى از داستان‏هاى مهجور‬
‫ژاپنى بود‪ .‬کتاب‏ها موفقیتى کسب نکردند و آخر سر هم به دستگاه خمیر کاغذ‬
‫سپرده شدند‪ .‬پس از تحقیقات بسیار‪ ،‬باألخره تقلبى را کشف کردم که‬
‫قربانى‏هاى آن ــ که من هم جزوش بودم ــ نویسندگانى بودند که آثارشان به‬
‫دزدى رفته بود‪.‬‬
‫خواننده معترف شد که‪:‬‬
‫ــ راستش را بگویم‪ ،‬داستانى که داشتم مى‏خواندم‪ ،‬اصًال برایم خوشایند نبود‪ ،‬و‬
‫متأسفم از این‏که نتوانستم داستان را تا آخر بخوانم‪.‬‬
‫ــ اگر مشکل‏تان همین است‪ ،‬مى‏توانم اصل قضیه را براى‏تان آشکار کنم‪ :‬این یک‬
‫داستان ژاپنى است‪ ،‬که تلخیص و اقتباس شده و به شخصیت‏ها و مکان‏ها نام‬
‫غربى داده‏اند‪ ،‬نام داستان بر فرشى از برگ‏هاى منور از ماه است‪ ،‬از‬
‫تاکاکومى ایکوکا(‪ )۱۰۰‬که براى چنین کارى بسیار مناسب بود‪ .‬مى‏توانم‬
‫ترجمه‏ِى انگلیسى آن را به شما بدهم‪ ،‬این کار‪ ،‬فقدان کتاب‏تان را جبران مى‏کند‪.‬‬
‫نسخه‏اى را که روى میزم بود برداشتم و آن را به او دادم‪ ،‬البته بعد از این‏که آن‬
‫را درون پاکتى گذاشتم تا مبادا میل به ورق‏زدن کتاب بکند و متوجه شود که‬
‫این کتاب نه‏تنها هیچ ارتباطى با شبکه‏اى از خطوط متقاطع ندارد بلکه با‬
‫هیچیک از کتاب‏هاى من مرتبط نیست‪ ،‬چه جعل و چه حقیقى!‬
‫خواننده به من گفت ــ این قضیه را مى‏دانم که فالنرى‏هاى تقلبى توى بازار‬
‫است و حتى مطمئن بودم که از این دوتا‪ ،‬یکى‏شان تقلبى است‪ ،‬از آن یکى‬
‫دیگر چه مى‏دانید؟‬
‫شاید دور از احتیاط بود که این مرد را در جریان مشکالت خودم بگذارم‪،‬‬
‫سعى کردم با یک تیزهوشى‪ ،‬خودم را از قضیه بیرون بکشم‪.‬‬
‫ــ تنها کتاب‏هایى که مى‏دانم کتاب‏هاى من‏اند‪ ،‬کتاب‏هایى هستند که هنوز آن‏ها را‬
‫ننوشته‏ام‪.‬‬
‫خواننده لبخندکى از روى رضایت تحویل من داد‪ ،‬بعد دوباره جدى شد‪ :‬آقاى‬
‫فالنرى‪ ،‬من مى‏دانم پشت تمام این قصه‏ها چه جریانى است‪ :‬ژاپنى‏ها نیستند‪،‬‬
‫هرمس مارانا نامى است که تمام این کارها را به دلیل حسادت نسبت به زنى‬
‫که شما مى‏شناسید کرده‪ :‬لودمیال ویپیتنو(‪.)۱۰۱‬‬
‫ــ پس چرا به دیدن من آمدید؟ بروید این آقا را پیدا کنید و چگونگى قضایا را از‬
‫او بپرسید‪.‬‬
‫این ظن در من ایجاد شده که مابین لودمیال و آقاى خواننده ارتباطى وجود‬
‫دارد و همین کافى بود تا لحن صدایم مهربان شود‪ .‬خواننده گفت ــ انتخاب‬
‫دیگرى نداشتم اما اتفاقا یک سفر ادارى برایم پیش آمده که باید به جایى که‬
‫او هست بروم یعنى امریکاى جنوبى‪ .‬از این فرصت استفاده مى‏کنم و به‬
‫جست‏وجویش مى‏روم‪ ...‬نخواستم به او بگویم که تا آن‏جایى که مى‏دانم‪ ،‬هرمس‬
‫مارانا براى ژاپنى‏ها کار مى‏کند و در ژاپن مرکز کتاب‏هاى جعلى دارد‪ .‬مهم این‬
‫است که این مزاحم هرچه دورتر از لودمیال باشد‪ :‬پس او را به این سفر‬
‫تشویق کردم و گفتم جست‏وجوى دقیقى بکند تا باألخره بتواند به این شبح‬
‫مترجم دست پیدا کند‪.‬‬
‫خواننده از تصادف‏هاى اسرارآمیزى به ستوه آمده بود‪ .‬برایم تعریف کرد که‬
‫مدتى است به دالیل متفاوت مجبور شده پس از خواندن چند صفحه از‬
‫داستان‏ها خواندن را متوقف کند‪ .‬به دلیل منفى‏بافى همیشگى‏ام گفتم ــ شاید‬
‫حوصله‏تان را سر مى‏برند‪ .‬برعکس‪ ،‬درست در لحظه‏اى که داستان برایم‬
‫هیجان‏انگیز مى‏شود‪ ،‬مى‏بینم که باالجبار خواندن را متوقف کرده‏ام‪ .‬عجله دارم‬
‫آن را از سر بگیرم‪ ،‬اما تا مى‏خواهم کتاب نیمه‏خوانده را دوباره باز کنم‪ ،‬خود را‬
‫در برابر یک کتاب کامًال متفاوت مى‏بینم‪.‬‬
‫به مالیمت گفتم ــ که آن‏هم حوصله‏تان را سر مى‏برد‪...‬‬
‫ــ نه‏خیر‪ ،‬هیجان‏انگیزتر است‪ .‬اما همان را هم نمى‏توانم تمام کنم و این قضیه‬
‫همین‏طور ادامه پیدا مى‏کند‪.‬‬
‫گفتم ــ این قضیه‏ِى شما به من امیدوارى مى‏دهد‪ ،‬برایم بسیار اتفاق افتاده‬
‫کتابى را باز کنم که تازه منتشر شده و متوجه شوم که دارم کتابى را مى‏خوانم‬
‫که تا به‏حال صدبار آن را خوانده‏ام‪.‬‬

‫در مورد آخرین گفت‏وگویم با این خواننده‪ ،‬فکر کردم‪.‬‬


‫شاید نیروى خواندن اوست که در همان ابتدا آن‏چنان تمام عصاره‏ِى داستان را‬
‫فرو مى‏برد‪ ،‬که براى باقى‪ ،‬چیزى نمى‏ماند‪ .‬هروقت مى‏نویسم‪ ،‬این اتفاق برایم‬
‫مى‏افتد‪ ،‬مدتى است که هر داستانى را شروع مى‏کنم‪ ،‬کمى بعد از شروع‪،‬‬
‫حرفم ته مى‏کشد‪ ،‬انگار هرچه براى گفتن داشته‏ام‪ ،‬گفته‏ام‪ .‬حاال این فکر به‬
‫سرم افتاده که یک داستان کامل از شروع داستان‏ها بنویسم‪ .‬عامل این قضیه‬
‫هم مى‏تواند خواننده‏اى باشد که پشت‏سر هم کتابش نیمه‏کاره مانده‪ .‬خواننده‬
‫فالن کتاب را از فالن نویسنده مى‏خرد‪ ،‬اما نسخه ناقص است و فقط شروع‬
‫قصه را دارد‪ ...‬خواننده به کتاب‏فروشى برمى‏گردد تا نسخه‏اش را عوض کند‪...‬‬
‫مى‏توانم تمام آن را با ضمیر دوم شخص بنویسم‪ :‬توى خواننده‪ ...‬مى‏توانم یک‬
‫بانوى خواننده را هم در آن بگنجانم و یک مترجم متقلب و نویسنده‏ِى پیرى که‬
‫دفتر خاطراتى این‏چنین دارد‪...‬‬
‫اما نمى‏خواهم که بانوى خواننده براى احتراز از مترجم متقلب‪ ،‬توى بغل آقاى‬
‫خواننده بیفتد‪ .‬کتاب را این‏طور مى‏سازم که آقاى خواننده به جست‏وجوى ردپاى‬
‫مترجم متقلب‪ ،‬به کشورى دوردست مى‏رود‪ ،‬به‏طورى که نویسنده بتواند با‬
‫بانوى خواننده تنها بماند‪.‬‬
‫اما چون فقط یک شخصیت زن داریم‪ ،‬سفر خواننده جذابیتى نخواهد داشت‪:‬‬
‫پس باید در بین راه با زن دیگرى آشنا شود‪ .‬بانوى خواننده مى‏تواند یک خواهر‬
‫داشته باشد‪.‬‬
‫این‏طور به نظر مى‏رسد که باألخره آقاى خواننده دارد به سفر مى‏رود‪ .‬او به‬
‫همراه خود کتاب بر فرشى از برگ‏هاى منور از ماه را از تاکاکومى ایکوکا‪،‬‬
‫مى‏برد‪ .‬تا آن را در سفر بخواند‪.‬‬
‫بر فرشى از برگ‏هاى منور از ماه‬

‫برگ‏هاى درخت جینکگو(‪ )۱۰۲‬مثل باران نرمى‪ ،‬از شاخه‏ها مى‏ریخت و چمنزار‬
‫را از رنگ زرد خال خال کرده بود‪ .‬من به همراه آقاى اوکدا(‪ )۱۰۳‬در‬
‫کوره‏راهى از سنگ‏هاى هموار راه مى‏رفتیم‪ ،‬برایش تعریف مى‏کردم که دلم‬
‫مى‏خواهد احساس هر دانه برگ جینکگو را از احساس باقى دیگر‪ ،‬تشخیص‬
‫دهم‪ ،‬اما از خود مى‏پرسم آیا امکان دارد یا نه؟ آقاى اوکدا گفت امکان دارد‪.‬‬
‫این صحبتى بود که من شروع کردم و آقاى اوکدا هم آن را تأیید کرد‪ .‬اگر از‬
‫درخت جینکگو فقط یک برگ کوچک زرد بیفتد و روى چمنزار بنشیند‪،‬‬
‫احساسى که با دیدن آن دست مى‏دهد‪ ،‬احساسى است که دیدن یک برگ زرد و‬
‫منفرد به‏دست مى‏دهد‪ ،‬اگر دو برگ کوچک از درخت جدا شود‪ ،‬چشم آن‏ها را‬
‫دنبال مى‏کند و دو برگ کوچک را مى‏بیند که با نسیم به این‏سو و آن‏سو مى‏روند‪،‬‬
‫به‏هم نزدیک مى‏شوند‪ ،‬از هم دور مى‏شوند‪ .‬مانند دو پروانه که به دنبال‬
‫یکدیگرند‪ ،‬تا این‏که آخر سر به آرامى روى چمن بنشینند‪ ،‬یکى این‏جا‪ ،‬یکى آن‏جا و‬
‫همین‏طور براى سه برگ‪ ،‬چهار‪ ،‬تا پنج برگ‪ .‬اگر تعداد برگ‏هایى که با نسیم به‬
‫این‏سو و آن‏سو مى‏روند زیاد شود‪ ،‬احساسى که به هریک از آن‏ها داریم افزون‬
‫مى‏شود‪ ،‬جایش را به یک حس مرکب مى‏دهد‪ ،‬مثل حس به باران‪ ،‬آرام و بى‏صدا‬
‫و نسیم سبکى آن‏ها را آهسته به پایین مى‏کشد‪ .‬پرواز باله‏هایى که در هوا‬
‫معلق‏اند و بعد انتشار لکه‏هاى کوچک درخشان و سپس نگاه به‏سوى چمنزار‬
‫پایین مى‏آید‪ .‬اما دلم مى‏خواست بى‏این‏که چیزى از این احساس مرکب گم کنم‪،‬‬
‫تمایز را حفظ کنم‪ ،‬آن را با باقى مخلوط نکنم‪ ،‬یعنى تصویرى منفرد از هر‬
‫برگ‪ ،‬از زمانى که وارد وسعت دید مى‏شود‪ ،‬تا دنبال‏کردن آن رد حالى که در هوا‬
‫مى‏رقصد و بعد قرارگیرى آن روى یک پره‏ِى چمن‪.‬‬
‫تصدیق آقاى اوکدا به من این جرأت را داد تا در انجام این تجربه مصر شوم‪.‬‬
‫افزودم ــ شاید حتى با تماشاى شکل برگ جینکگو‪ :‬بادبزن کوچک زردرنگى با‬
‫لبه‏هاى کنگره‏دار ــ بتوانم به این برسم که تمایز را در احساس هر برگ‪،‬‬
‫احساس هر کاسبرگ‪ ،‬حفظ کنم‪.‬‬
‫در این نقطه‪ ،‬آقاى اوکدا چیزى نگفت‪ .‬دفعات گذشته‪ ،‬این سکوت به من‬
‫هشدار داده بود که خودم را به دست فرضیات شتاب‏گونه ندهم و بى‏مطالعه و‬
‫تسلط کامل از مراحل رد نشوم‪ .‬در حالى که از این درس بهره گفته بودم‪،‬‬
‫شروع کردم به تمرکز توجه‏ام به احساس‏هاى بسیار خردى که در حال‬
‫طرح‏شدن بودند و هنوز وضوح آن‏ها در رده‏ِى طویل ادراک‏ها پى‏ریزى نشده بود‪.‬‬
‫ماکیکو(‪ )۱۰۴‬جوان‏ترین دختر آقاى اوکدا برایمان چاى آورد‪ ،‬با حرکاتى از سر‬
‫احتیاط و مالحتى هنوز بچه‏گانه‪ .‬وقتى خم شد‪ ،‬در پس گردن‏اش پایین موهاى‬
‫جمع‏کرده‏اش‪ ،‬پرز نازک سیاه‏رنگى دیدم که به‏نظر مى‏رسید از طول مهره‏هاى‬
‫پشت‏اش آمده‪ .‬توجه‏ام را به آن متمرکز کردم تا هنگامى که حس کردم‬
‫مردمک‏هاى بى‏حرکت آقاى اوکدا مرا نظاره مى‏کنند‪ .‬او حتما متوجه شده بود که‬
‫من داشتم روى پس گردن دخترش‪ ،‬ظرفیت خودم را براى محدودکردن‬
‫احساسات‪ ،‬آزمایش مى‏کنم‪ .‬نگاهم را از آن برنگرفتم‪ ،‬هم به دلیل حس‬
‫تحریک‏شده از دیدن این پرز نرم روى پوست مهتابى که به‏طور مقاومت‏ناپذیرى‬
‫بر من مستولى شده بود و هم به دلیل این‏که براى آقاى اوکدا بسیار سهل بود‬
‫که با هر حرفى توجه مرا به خود جلب کند و این کار را نکرد‪.‬‬
‫به‏هر حال‪ ،‬ماکیکو به سرعت چاى را تعارف کرد و از جا برخاست‪ .‬به خالى که‬
‫باالى لبش‪ ،‬سمت چپ بود‪ ،‬خیره شدم‪ .‬آن خال‪ ،‬چیزى از احساس قبلى را‬
‫اما ضعیف‏تر به من بازپس داد‪ .‬ماکیکو کمى مشوش به من نگاه کرد‪ ،‬بعد‬
‫چشمان‏اش را پایین انداخت‪.‬‬
‫بعدازظهر‪ ،‬لحظه‏اى بود که من به‏راحتى آن را فراموش نمى‏کنم‪ ،‬در حالى که‬
‫مى‏دانم در تعریف آن‪ ،‬چیز مهمى به نظر نمى‏رسد‪.‬‬
‫با خانم میاجى(‪ )۱۰۵‬و ماکیکو‪ ،‬در قسمت شمالى دریاچه‏ِى کوچکى قدم‬
‫مى‏زدیم‪ .‬آقاى اوکدا جلوتر و تنها راه مى‏رفت و به عصاى بلند چوب افراى‬
‫سفیدى تکیه داشت‪ .‬در میانه‏ِى استخر دو گل درشت نیلوفر پاییزى باز شده‬
‫بود‪ .‬خانم میاجى گفت مایل است یکى براى خودش و یکى براى دخترش‬
‫بچیند‪.‬‬
‫خانم میاجى همان حالت ابدى جدى و خسته را داشت‪ ،‬و با این زمینه‏ِى‬
‫خودرأیى جدى‏اش این ظن در من ایجاد شد که در قصه‏هاى طوالنى در مورد‬
‫روابط بد او با شوهرش که حرف و سخن‏هاى بسیارى را باعث شده بود‪ ،‬نقش‬
‫او همیشه نقش قربانى نبوده‪ .‬در حقیقت مابین فاصله‏گیرى سرد آقاى اوکدا و‬
‫استقامت در لجبازى همسرش‪ ،‬نمى‏دانستم در نهایت امر کدامیک برنده‏تر‬
‫است‪ ،‬در حالى که ماکیکو‪ ،‬همیشه حالت سر به هوا و شادمانه‏اى را داشت‬
‫که اغلب بچه‏هایى که در محیط خانوادگى پرجدل بزرگ مى‏شوند‪ ،‬به‏مثال‬
‫دفاعى در برابر آن وضعیت‪ ،‬به خود مى‏گیرند‪ .‬در تمام مدت رشد‪ ،‬این حالت را‬
‫با خود داشت و حاال در برابر دنیاى بیگانه‏ها آن را از خود نشان مى‏داد‪ .‬انگار به‬
‫پشت پرده‏ِى یک شادمانى نیش‏دار و فرار پناه برده بود‪.‬‬
‫روى یک سنگ ساحلى زانو زدم و تا جایى خم شدم که توانستم نزدیک‏ترین‬
‫شاخه‏ِى نیلوفر شناور را بگیرم و آن را آرام به‏سوى خود کشاندم‪ .‬خانم میاجى‬
‫و دخترش هم به‏نوبه‏ِى خود زانو زده و دست‏هاى‏شان را به‏سوى آب دراز کرده‬
‫بودند و آماده بودند تا گل‏ها به فاصله‏اى مناسب برسند و آن‏ها را به‏دست آورند‪.‬‬
‫کناره‏ِى دریاچه پایین و شیب‏دار بود‪ ،‬براى این‏که دور از خطر باشند‪ ،‬دو زن‬
‫پشت سر من قرار گرفته بودند و هریک از سویى دست‏هایش را دراز کرده بود‪.‬‬
‫در یک آن تماسى را در نقطه‏ِى مشخصى احساس کردم‪ ،‬بین بازو و پشت‪ ،‬در‬
‫ِى‬
‫طول اولین دنده‏ها‪ ،‬دو تماس متفاوت‪ :‬یکى در سمت چپ و یکى در سمت‬
‫راست‪ .‬سمت دوشیزه ماکیکو نقطه‏اى سفت و حتى پرتپش بود و سمت خانم‬
‫میاجى فشارى مالیم که بر من مى‏لغزید‪ .‬متوجه شدم که برحسب تصادفى‬
‫نادر و جذاب‪ ،‬در یک لحظه با پهلوى چپ دختر و پهلوى راست مادر تماس پیدا‬
‫کرده‏ام‪ .‬و باید تمام نیرویم را جمع مى‏کردم تا هیچ چیز از این برخورد‬
‫شادى‏بخش کم نشود و از این دو حس قرینه لذت ببرم‪ ،‬این دو حس را با هم‬
‫مخلوط نکنم و طلسم هریک را با دیگرى بسنجم‪.‬‬
‫آقاى اوکدا گفت ــ برگ‏ها را کنار بزنید تا ساقه‏ِى گل‏ها به‏سوى دست‏هاى شما‬
‫مایل شوند‪.‬‬
‫او باالى سر ما که به‏سوى نیلوفرها خم شده بودیم‪ ،‬ایستاده بود‪ .‬در دست‏هایش‬
‫عصاى بلند را گرفته بود و با آن به‏راحتى مى‏توانست گیاه آبى را به کناره‬
‫بکشاند‪ .‬اما به‏جاى این کار‪ ،‬به دو زن حرکتى را پیشنهاد کرد که فشار تن‏شان‬
‫را روى تن من بیشتر مى‏کرد‪ .‬دو نیلوفر حدودا به دسترس میاجى و ماکیکو‬
‫رسیده بود‪ .‬با تعجیل حساب کردم که در لحظه‏ِى آخرین حرکت‪ ،‬مى‏توانم با‬
‫بلندکردن آرنج راستم و با کشیدن ناگهانى گل به طرف خودم با تن ماکیکو‬
‫برخورد پیدا کنم‪ .‬اما موفقیتى که در به‏دست آوردن نیلوفرها پیش آمد‪ ،‬ترتیب‬
‫حرکات ما را به‏هم زد‪ .‬دست راستم بر خألیى بسته شد‪ ،‬در حالى‏که دست چپ‏ام‬
‫وقتى شاخه را رها کرد و به عقب برگشت‪ ،‬با ران خانم میاجى که به‏نظر‬
‫مى‏رسید آماده‏ِى استقبال از آن بود برخورد کرد و با لرزشى نرم با تمام بدن‬
‫من ارتباط برقرار کرد‪ .‬در این لحظه چیزهایى پیش آمد و به دنبال آن اتفاقاتى‬
‫پیش‏بینى نشده‪ ،‬که آن‏ها را بعد برایتان مى‏گویم‪ .‬هنگامى که دوباره به زیر درخت‬
‫جینکگو برگشتیم‪ ،‬آقاى اوکدا را متوجه کردم که در نظاره‏ِى باران برگ‏ها‪،‬‬
‫مسئله‏ِى اساسى آن‏قدر به حس هر برگ مربوط نمى‏شود که به فاصله‏ِى هر‬
‫برگ با برگى دیگر و فضاى خالى‏اى که آن‏ها را از هم جدا مى‏کند‪ .‬چیزى که متوجه‬
‫درک آن شدم این بود‪ :‬در بخش بزرگى از زمینه‏ِى احساس‪ ،‬شرط الزم‪،‬‬
‫فقدان احساس است تا حساسیت ما قادر شود تمرکزى موضعى و موقتى‬
‫داشته باشد‪ ،‬درست مانند موسیقى‪ ،‬که سکوت زمینه الزم است تا نت‏ها از آن‬
‫برآیند‪.‬‬
‫آقاى اوکدا خاطرنشان کرد که این بدون شک‪ ،‬در حیطه‏ِى احساسات‬
‫لمس‏شدنى واقعیت دارد‪ .‬از جواب او بسیار متعجب شدم‪ ،‬چون وقتى‬
‫درباره‏ِى نظاره‏هایم بر برگ‏ها با او حرف مى‏زدم‪ ،‬به‏شدت به تماس بدن دختر و‬
‫زنش فکر مى‏کردم‪ ،‬و آقاى اوکدا هم با حالتى بسیار طبیعى به صحبت‬
‫درباره‏ِى احساسات لمس‏شدنى ادامه مى‏داد‪ .‬انگار شنیده بود که صحبت من‬
‫موضوع دیگرى غیر از این نداشت‪.‬‬
‫براى این‏که موضوع گفت‏وگو را به زمینه‏اى دیگر بکشانم‪ ،‬سعى کردم با متن یک‬
‫داستان مقایسه‏اى بکنم‪ ،‬داستانى که حالت تعریف آن بسیار آرام و با لحنى‬
‫محتاط است‪ ،‬اما از آن‪ ،‬احساسى مشخص و دقیق برمى‏آید‪ ،‬یعنى همان حسى‬
‫که نویسنده مى‏خواهد توجه خواننده به آن جلب شود‪ .‬اما در مورد داستان‪ ،‬باید‬
‫بدانیم که از پشت هم آمدن جمالت‪ ،‬فقط یک حس به‏دست مى‏آید‪ ،‬که در‬
‫عین‏حال‪ ،‬هم انفرادى است و هم همگانى‪ ،‬در حالى که وسعت زمینه‏ِى عینى و‬
‫زمینه‏ِى شنوایى‪ ،‬مقارن هم‪ ،‬این امکان را مى‏دهد که کلیتى بسیار غنى با‬
‫پیچیدگى بیشتر به‏دست آوریم‪ .‬اما دریافت خواننده در ارتباط با مجموعه‏اى از‬
‫احساسات که به‏نظر مى‏رسد داستان مى‏خواهد به او القا کند‪ ،‬بسیار زیاد‬
‫تخفیف پیدا مى‏کند‪ ،‬اول به دلیل نوع خواندن او که اغلب از سر شتاب و بى‏دقتى‬
‫است و مقدارى از اشارات و نیات حقیقى وى را که در داستان موجود است‪،‬‬
‫دریافت نمى‏کند‪ ،‬دوم به دلیل این‏که همیشه چیزى اساسى بیرون از جمله‏ِى‬
‫نوشته شده وجود دارد‪ ،‬هم‏چنین‪ ،‬تعداد چیزهایى که داستان نمى‏گوید‪ ،‬اغلب‬
‫بیش از تعداد چیزهایى است که مى‏گوید‪ ،‬و فقط هاله‏اى مخصوص به گرد‬
‫نوشته‏اى که مى‏خوانید‪ ،‬این تصور را مى‏دهد که در عین‏حال چیز نانوشته را هم‬
‫دارید مى‏خوانید‪ .‬در طول تمام این مالحظات‏ام‪ ،‬آقاى اوکدا ساکت بود‪ ،‬مثل تمام‬
‫اوقاتى که زیاد حرف مى‏زنم و نمى‏دانم چگونه خودم را از این‏همه استدالل‏هاى‬
‫مبهم بیرون بکشم‪ .‬روزهاى پس از آن‪ ،‬برایم بسیار اتفاق افتاد که در خانه با‬
‫دو زن تنها باشم‪ ،‬چون آقاى اوکدا تصمیم مى‏گرفت که کار اصلى مرا که‬
‫تحقیق در کتابخانه‏اش بود‪ ،‬خودش شخصا انجام دهد و ترجیح مى‏داد که من به‬
‫دفتر کارش بروم و فیش‏هاى تاریخ را مرتب کنم‪ .‬به ظن قوى یقین پیدا کردم‬
‫که آقاى اوکدا از گفت‏وگوهاى من با پروفسور کاوازاکى(‪ )۱۰۶‬بویى برده و‬
‫حدس زده که توجه من از مدرسه‏ِى او به محیط دانشگاه معطوف شده‪ ،‬چون‬
‫چشم‏انداز آن از آینده پذیرفتنى‏تر است‪ .‬به یقین اگر تحت تأثیرات‬
‫روشنفکرانه‏ِى آقاى اوکدا باشم‪ ،‬متضرر مى‏شوم‪ .‬از گوشه و کنایه‏هاى‬
‫دستیاران پروفسور کاوازاکى متوجه این قضیه شدم‪ .‬هرچند خود ایشان هم‬
‫مثل هم‏درس‏هاى من با طرز تفکرهاى دیگر ارتباط بسته‏اى داشتند‪ .‬شکى نبود‬
‫که آقاى اوکدا براى این‏که از پروازم جلوگیرى کند‪ ،‬تصمیم گرفته تمام روز مرا‬
‫نزد خود نگاه‏دارد و براى استقالل فکرى من در نقش ترمز باشد‪ .‬این کار را با‬
‫شاگردان دیگرش هم کرده بود که امروز از تعداد آن‏ها کم شده چون باید‬
‫مراقب یکدیگر باشند و تا کوچک‏ترین حرکتى مبنى بر دورشدن از دستورات‬
‫استاد مى‏بینند‪ ،‬گزارش کنند‪ .‬باید هرچه زودتر از نزد آقاى اوکدا مى‏رفتم‪ .‬اگر‬
‫مانده‏ام براى این است که وقتى صبح‏ها در دفترش مى‏ماند‪ ،‬من در غیاب او‪،‬‬
‫به‏شدت هیجان جذابى را احساس مى‏کنم‪ ،‬هرچند این حس براى کار‪ ،‬خیلى‬
‫قابل بهره‏بردارى نیست‪ .‬در واقع اغلب به کارم بى‏توجه بودم و از هر بهانه‏اى‬
‫استفاده مى‏کردم تا به اتاق‏هاى دیگر بروم و بتوانم ماکیکو را ببینم و او را در‬
‫خلوت خودش و در حاالت متفاوت روز‪ ،‬غافلگیر کنم‪ ،‬اما اغلب سر راهم با‬
‫خانم میاجى مواجه مى‏شوم و با او صحبت مى‏کنم‪ .‬به‏هر حال این فرصت براى‬
‫صحبت ــ حتى اگر شوخى‏هاى آزاردهنده و گاهى تلخ هم داشته باشد ــ آسان‏تر‬
‫از صحبت‏کردن با دخترش است‪.‬‬
‫شب‏هنگام‪ ،‬سر میز و گرد یک سوکى‏یاکى(‪ )۱۰۷‬جوشان‪ ،‬آقاى اوکدا در‬
‫چهره‏هاى ما دقیق مى‏شود‪ ،‬انگار اسرار روز را روى آن نوشته‏اند‪ .‬میان‬
‫شبکه‏اى از امیال متفاوت که در هم پیچیده‏اند‪ ،‬گرفتار شده‏ام و نمى‏خواهم از‬
‫آن رها شوم‪ ،‬مگر وقتى حس کنم یکى پس از دیگرى ارضا شده‏اند‪.‬‬
‫تصمیم‏گیرى در مورد جداشدن از او‪ ،‬یعنى از این کار کم اجرت و بى‏آینده را‬
‫هفته‏ها و هفته‏ها عقب انداختم‪.‬‬
‫اما متوجه شدم آقاى اوکدا تورى به دورم پیچیده و گره از پس گره‪ ،‬به دورم‬
‫بسته‪.‬‬
‫پاییز شفافى بود و چون ماه بدر نوامبر نزدیک بود‪ ،‬در یک بعدازظهر با ماکیکو‬
‫در مورد بهترین جایى که بشود از آن ماه را مابین شاخه‏ِى درختان تماشا کرد‪،‬‬
‫بحث مى‏کردیم‪ .‬من تأکید کردم که در چمنزار زیر جینکگو بازتاب فرش برگ‏هاى‬
‫پاییزى نور ماهتاب را در تابشى مبهم گسترده‏تر مى‏کند‪ .‬در حرفى که مى‏زدم‪،‬‬
‫قصد بسیار مشخصى نهفته بود‪ :‬پیشنهاد یک مالقات با دوشیزه ماکیکو زیر‬
‫درخت جینکگو در شب‪ .‬دوشیزه‏ِى جوان جواب داد که ماه در مرداب بیشتر‬
‫مشخص مى‏شود‪ :‬ماه پاییزى‪ ،‬وقتى هوا سرد و خشک باشد در آب وضوح‬
‫بیشترى دارد تا ماه تابستان که همیشه با بخار همراه است‪.‬‬
‫با شتاب گفتم ــ موافقم‪ .‬من مایلم هرچه زودتر به هنگام برآمدن ماه‪ ،‬با تو در‬
‫ساحل باشم‪ .‬هم‏چنین افزودم که آب در خاطرات من احساسات بسیار‬
‫لطیفى را بیدار مى‏کند‪ .‬شاید وقتى این جمله را مى‏گفتم تماس پستان ماکیکو‪،‬‬
‫در خاطره‏ام با نشاطى کامل حضور پیدا کرده بود چون صداى من هیجانى را‬
‫بروز داد که او را مضطرب کرد‪ .‬ماکیکو ابروانش را در هم کشید و لحظه‏اى‬
‫ساکت ماند‪ .‬براى محو این حرکت از سر خامى و براى پیشگیرى از میان‬
‫رفتن خیال‏بافى‏هاى عاشقانه‏اى که در آن رها شده بودم‪ ،‬حرکت ناخواسته‏اى در‬
‫لبانم ایجاد شد‪ ،‬دندان‏هایم را آن‏چنان کردم که انگار بخواهم گاز بگیرم و ماکیکو‬
‫آگاهانه و با حالتى از یک درد ناگهانى‪ ،‬خود را عقب کشید‪ ،‬انگار به‏راستى‬
‫گازش گرفته باشم‪ ،‬آن‏هم در محلى حساس‪.‬‬
‫فورا دوباره به حال اول درآمد و بعد‪ ،‬از اتاق خارج شد‪ .‬آماده شدم تا‬
‫به‏دنبالش بروم‪ .‬خانم میاجى در اتاق کنارى‪ ،‬روى حصیرى بر زمین نشسته بود‬
‫و داشت گل‏ها و شاخه‏هاى پاییزى را در گلدان مى‏گذاشت‪ .‬در حالى که مثل‬
‫خواب‏زده‏اى به جلو مى‏رفتم‪ ،‬او را چمباتمه‪ ،‬کنار پاهایم دیدم‪ ،‬متوجه‏اش نشده‬
‫بودم‪ ،‬اما به‏موقع ایستادم تا به او برنخورم و با پاهایم شاخه‏ها را واژگون نکنم‪.‬‬
‫فرار ماکیکو در من نوعى احساس هیجان به‏وجود آورده بود و این حس از دید‬
‫خانم میاجى‪ ،‬با همان حالتى که برایتان گفتم‪ ،‬یعنى پاهاى بى‏توجه‏ام مرا به‏کنار‬
‫او پرتاب کرده‏اند‪ ،‬دور نماند‪ .‬هرچه که بود‪ ،‬خانم‪ ،‬بى‏این‏که چشمانش را باال‬
‫بگیرد‪ ،‬گل کاملیایى را که مى‏خواست در گلدان بگذارد‪ ،‬به‏سوى من تکان داد‪،‬‬
‫انگار مى‏خواست مرا با آن بزند و یا شاید آن‏چه از من را که باالى سرش بود از‬
‫خود دور کند‪ ،‬یا مثل ضربه‏ِى نوازشگر شالق به آن بزند‪ .‬دست‏هایم را پایین‬
‫آوردم تا از به‏هم‏ریختگى برگ‏ها و گل‏ها جلوگیرى کنم‪ ،‬در این حال‪ ،‬در حالى که‬
‫به جلو خم شده بودم‪ ،‬او دست‏هایش را میان شاخه‏ها برد و این‏چنین شد که در‬
‫همان لحظه یکى از دست‏هاى من برحسب تصادف میان کیمونو و تن خانم‬
‫میاجى قرار گرفت‪....‬‬
‫مى‏توانستم در این احساسات دقیق شوم و بعد آرام آن‏ها را رام کند و تا حد‬
‫امکان و در فاصله‏ِى یک دقیقه‪ ،‬تمام آن‏ها را در یک محل جمع کنم‪ .‬و در همان‬
‫حال نظاره‏گر واکنش‏هاى مستقیم این احساسات در او باشم‪ ،‬در حالى که‬
‫واکنش‏هاى غیرمستقیم آن‏ها بر حالت کلى بانو‪ ،‬بر واکنش‏هاى خود من هم تأثیر‬
‫گذاشت‪ ،‬تا این‏که نوعى تبادل بین احساس من و او برقرار شد‪.‬‬
‫غرقه در این آزمایش‏ها بودیم که ناگهان در درگاهى صورت ماکیکو ظاهر شد‪.‬‬
‫معلوم شد که دوشیزه‏ِى جوان‪ ،‬منتظر مانده تا به دنبالش روم و حال آمده‬
‫بود تا ببیند چه چیز مانع از رفتن من به دنبال او شده‪.‬‬
‫فورا متوجه و ناپدید شدم‪ ،‬اما نه آن‏قدر به سرعت که وقتى به‏دست نیاید تا‬
‫متوجه نشوم چه تغییرى در لباس پوشیدن‏اش داده‪ .‬پیراهن پشمى چسبان‏اش‬
‫را با یک حوله‏ِى ابریشمى عوض کرده بود‪ ،‬حوله هم براى روى‏هم آمدن دوخته‬
‫نشده بود و مى‏شد که با فشار شکفتگى محتواى درون‏اش باز شود و یا با اولین‬
‫تهاجم عطش‏آلودى که به‏ناچار از چنین بدن نرمى برانگیخته مى‏شد‪ ،‬روى‬
‫پوست بلغزد‪.‬‬
‫فریاد زدم ماکیکو! مى‏خواستم برایش توضیح دهم (اما نمى‏دانستم از کجا‬
‫شروع کنم)‪ .‬حالتى که او مرا با مادرش غافلگیر کرده بود مربوط مى‏شد به‬
‫وضعیتى از تالقى پیش‏آمدها و انحراف در راه بى‏ابهام خواست من‪ ،‬که خود او‪،‬‬
‫یعنى ماکیکو بود‪.‬‬
‫خواستى که اکنون این پیراهن به‏هم آشفته یا در انتظار آشفته‏شدن‪ ،‬به‏مثال‬
‫عطایى آشکار‪ ،‬حادتر و به‏منتها درجه‏اش رسانده بود‪ .‬پس با ظاهرشدن‬
‫ماکیکو و تماس بانو میاجى با من‪ ،‬از فرط لذت از پا درآمدم‪.‬‬
‫بانو میاجى به‏خوبى متوجه شده بود‪ ،‬چون در حالى که به شانه‏هایم آویخته‬
‫بود‪ ،‬مرا با خود روى حصیر کشید‪ ...‬فریادى که به‏سوى ماکیکو پرتاب کردم‪،‬‬
‫بى‏جواب نماند‪ .‬پشت سطح شفاف در کشویى‪ ،‬سایه‏ِى دختر جوانى که روى‬
‫حصیر زانو زده بود‪ ،‬دیده مى‏شد‪ .‬سرش را پیش آورد و صورت منقبض‏اش را‬
‫که حالتى ملتهب داشت با دهانى باز و چشمانى گشاده در قاب در ظاهر کرد‬
‫تا حرکات من و مادرش را با توجه و تنفر دنبال کند‪ .‬او تنها نبود‪ ،‬در سمت‬
‫دیگر راهرو و در درگاهى درى دیگر‪ ،‬هیأت مرد ایستاده‏ِى بى‏حرکتى دیده‬
‫مى‏شد‪ .‬نمى‏دانم آقاى اوکدا از چه وقت آن‏جا بود‪ ،‬او نه فقط به من و زنش خیره‬
‫شده بود بلکه به دخترى که ما را نگاه مى‏کرد‪ ،‬دیده دوخته بود‪ .‬در مردمک‏هاى‬
‫سردش‪ ،‬در چین تلخ لب‏هایش‪ ،‬انعکاس تشنج‏هاى خانم میاجى که در نگاه‬
‫دخترش منعکس بود دیده مى‏شد‪.‬‬
‫دید که او را دیده‏ام‪ .‬حرکت نکرد‪ .‬در همان لحظه فهمیدم که او سؤالى از من‬
‫نخواهد کرد و مرا از خانه‏اش بیرون نخواهد راند‪ .‬و هرگز هیچ کنایه‏اى در مورد‬
‫این اتفاق و کسانى که ممکن بود باز هم این اتفاق را باعث شوند و یا آن را‬
‫تکرار کنند نخواهد گفت‪ ،‬هم‏چنین متوجه شدم که این اتفاق باعث سلطه‏ِى‬
‫من بر او نخواهد شد و فرمان‏بردارى مرا هم از او افزون نخواهد کرد‪ .‬این‬
‫رازى بود که‪ ،‬مرا به او‪ ،‬و نه او را به من‪ ،‬وابسته مى‏کرد‪ .‬هرگز نمى‏توانم بى‏این‏که‬
‫از جانب خودم احساس شرم‏آور شراکت در جرم را نکنم‪ ،‬چیزى را که او‬
‫تماشا مى‏کرد بر کسى آشکار کنم‪ .‬حال چه باید بکنم؟ به راهى کشیده شده‏ام‬
‫که باید همیشه در شبکه‏اى از سوءتفاهم بمانم‪ .‬چون از این پس ماکیکو مرا‬
‫هم جزو باقى معشوق‏هاى بى‏شمار مادرش مى‏داند و میاجى هم مى‏داند که فقط‬
‫دخترش در ذهن من جاى دارد و حال هردوى آن‏ها باعث شده‏اند که به‏طور‬
‫بى‏رحمانه‏اى تاوان بپردازم‪ .‬در همین حال هم‏درسانم که حاضرند به پیش‏بینى‏هاى‬
‫استادشان کمک کنند‪ ،‬هرزه‏گویى‏هاى‏شان را در محیط دانشگاهى به‏سرعت‬
‫نشر مى‏دهند و به حضور من در خانه‏ِى اوکدا نورى از رسوایى مى‏پاشند و‬
‫همین‪ ،‬مرا در چشم استادان دانشگاه که براى تغییر این وضع به روى‏شان‬
‫حساب مى‏کردم‪ ،‬بى‏اعتبار مى‏کرد‪.‬‬
‫در حالى که به دلیل این وضعیت‪ ،‬آشفته حال بودم‪ ،‬و با آن‏که این موقعیت‬
‫به‏شدت منقلب‏ام مى‏کرد‪ ،‬باز موفق شدم‪ ،‬خود را متمرکز کنم و حس کلى‏ام را‬
‫که در خانم میاجى محبوس مانده بود به حس‏هاى کوچک‏ترى تقسیم کنم‪.‬‬
‫وانگهى این تمرکز به طوالنى‏کردن وضع الزم کمک مى‏کرد و شتاب نهایى‬
‫بحران را به لحاظ لحظات نیمه‏حساس یا کمتر حساس به تأخیر مى‏انداخت‪.‬‬
‫هرچند همین نکته‏ها باعث به‏وجود آمدن ناگهانى انگیزه‏هاى شهوانى مى‏شد که‬
‫چه غیرمنتظره در فضا و زمان پخش‏اند‪.‬‬
‫در گوش خانم میاجى زمزمه‏کنان مى‏گفتم ماکیکو!‪ ،‬ماکیکو! و این لحظات‬
‫پرتشنج بسیار حساس را با تصویر دخترش و با احساسات متنوع و متفاوتى‬
‫که تصور مى‏کردم مى‏تواند در من ایجاد کند‪ ،‬هم‏داستان کردم‪ .‬بهتر بگویم‪ ،‬براى‬
‫این‏که بتوانم به واکنش‏هایم تسلط یابم‪ ،‬به تعریفى فکر کردم که باید همان‬
‫شب براى آقاى اوکدا‪ ،‬مى‏کردم‪ :‬باران برگ‏هاى کوچک جینکگو‪ .‬و چیزى که‬
‫مى‏توانست یک برگ را از باقى مشخص کند‪ ،‬این بود که در هر لحظه‪ ،‬در‬
‫ارتفاعى متفاوت با بقیه‪ ،‬برگى مى‏افتد‪ ،‬به‏نوعى که در فضاى خالى و بى‏حس‪،‬‬
‫احساسات عینى مى‏توانند به رده‏هایى پشت هم تقسیم شوند و در هریک از این‬
‫رده‏ها‪ ،‬برگ کوچکى به این‏سو و آن‏سو مى‏رود‪ :‬یک برگ و فقط یکى‪.‬‬
‫فصل نهم‬

‫کمربندت را مى‏بندى‪ :‬هواپیما دارد به زمین مى‏نشیند‪ .‬پروازکردن با سفر‬


‫متفاوت است‪ .‬چیزى که تو از آن رد مى‏شوى‪ ،‬شکافى است در فضا‪ .‬در خأل‬
‫ناپدید مى‏شوى‪ ،‬پذیرفته‏اى که براى مدتى در هیچ مکانى نباشى و خود آن مدت‬
‫نوعى خأل در زمان است‪ .‬بعد دوباره بى‏هیچ ارتباطى با کى و کجایى که در آن‬
‫ناپدید بوده‏اى‪ ،‬در لحظه‏اى و در جایى ظاهر مى‏شوى‪ .‬در این مدت تو چه‬
‫مى‏کنى؟ چگونه غیبت خودت را در دنیا و یا غیبت دنیا را در خودت پرمى‏کنى؟‪...‬‬
‫مى‏خوانى‪ .‬از فرودگاهى تا فرودگاهى دیگر‪ ،‬چشمانت را از روى کتاب‬
‫برنمى‏دارى‪ .‬چون در آن سوى صفحه‪ ،‬خأل است‪ .‬مجهولى است در توقفگاه‏هاى‬
‫هوایى‪ .‬زهدانى است فلزى که تو را در بر گرفته و از انبوه مسافرین همیشه‬
‫متفاوت و همیشه یکسان‪ ،‬تغذیه‏ات مى‏کند‪ .‬بهتر است به این دل‏مشغولى سفر‬
‫بپردازى که از وراى اتحاد مجهول حروف چاپى‪ ،‬بیانگر نیروى احظارکننده‏ِى‬
‫نام‏ها است‪ .‬و همین باعث مى‏شود تا بپذیرى که دارى از روى چیزى مى‏گذرى و‬
‫نه از روى هیچ‪ .‬مى‏دانى که به مقدارى ناآگاه کافى نیازمندى تا خود را به‬
‫موتورهایى که مطمئن نیستند و تا حدودى هدایت مى‏شوند‪ ،‬بسپارى‪ .‬یا شاید‬
‫چنین چشم‏پوشى‪ ،‬زاییده‏ِى گرایشى غیرقابل مقاومت به بى‏ارادگى‪ ،‬رجعت و‬
‫وابستگى به کودکى است‪( .‬به‏هر حال‪ ،‬به چه دارى فکر مى‏کنى؟ به سفر‬
‫هوایى یا به خواندن؟) هواپیما به زمین مى‏نشیند‪ ،‬موفق نشده‏اى داستان‬
‫تاکاکومى ایکوکا‪ ،‬بر فرشى از برگ‏هاى منور از ماه را تمام کنى‪ .‬وقتى از پله‏ها‬
‫پایین مى‏روى به خواندن‏ات ادامه مى‏دهى‪ ،‬بعد توى اتوبوسى که تو را از محوطه‬
‫بیرون مى‏برد‪ ،‬بعد در صف بازرسى گذرنامه‪ ،‬و توى گمرک‪ .‬در حالى که کتاب‬
‫گشوده را جلوى چشمانت گرفته‏اى به جلو مى‏روى‪ ،‬تا این‏که کسى آن را از تو‬
‫قاپ مى‏زند‪ :‬انگار پرده‏ِى تئاتر باال برود‪ ،‬ردیفى از پلیس مى‏بینى که مجهز به‬
‫حمایل‏هاى چرمى اسلحه‪ ،‬اسلحه‏هاى اتوماتیک بودند و به لباس‏شان عقاب‏ها و‬
‫سردوشى‏هاى طالیى بود‪ .‬در حالى که با حرکتى بچه‏گانه دستت را به‏سوى این‬
‫سد دگمه‏هاى طالیى و نوک اسلحه‏هاى آتشین دراز کرده‏اى با ناله اعتراض‬
‫مى‏کنى ــ کتابم!‬
‫ــ آقا‪ ،‬توقیف شد! این نسخه به‏محض ورود به آتاگیتانیا(‪ )۱۰۸‬توقیف مى‏شود‪،‬‬
‫این کتاب ممنوعه است‪.‬‬
‫ــ چطور ممکن است؟ کتابى درباره‏ِى برگ‏هاى پاییزى؟! به چه حقى‪...‬‬
‫ــ این کتاب در فهرست کتاب‏هاى توقیفى است‪ .‬قانون است‪ .‬نکند مى‏خواهید‬
‫کارمان را به ما یاد بدهید؟ به‏فوریت بین یک کلمه تا کلمه‏ِى بعدى‪ ،‬بین یک هجا‬
‫و هجایى دیگر‪ ،‬لحن تغییر پیدا کرد‪ :‬از لحنى خشک به لحنى خشن‪ ،‬از لحنى‬
‫خشن به لحنى رعب‏آور‪ ،‬و از لحنى رعب‏آور به لحنى تهدیدآمیز‪.‬‬
‫ــ اما من‪ ...‬من آن را تا آخر نخوانده‏ام‪...‬‬
‫صدایى از پشت‏سر‪ ،‬آرام گفت‪ :‬ول کن‪ ،‬با این‏ها نمى‏توانى کارى بکنى‪ .‬در مورد‬
‫کتاب هم ناراحت نشو‪ .‬من یک نسخه از آن دارم‪ ،‬بعد راجع به آن حرف‬
‫مى‏زنیم‪...‬‬
‫خانم مسافرى بود با حالتى مطمئن‪ ،‬الغر‪ ،‬قد بلند‪ ،‬شلوارپوش‪ ،‬و عینکى و‬
‫زیر مقدار فراوانى بسته‪ .‬از بازرسى به‏راحتى گذشت‪ .‬او را مى‏شناسى؟ اگر‬
‫فکر مى‏کنى مى‏شناسى‪ ،‬به روى خودت نیاور‪ :‬او حتما نمى‏خواهد که به‏وقت‬
‫حرف‏زدن با تو‪ ،‬دیده شود‪ .‬به تو اشاره مى‏کند که به‏دنبالش بروى‪ ،‬ردش را گم‬
‫نکنى‪ .‬تا از فرودگاه خارج شد‪ ،‬سوار یک تاکسى شد و به تو هم اشاره کرد که‬
‫تاکسى بعدى را سوار شوى‪ ،‬در بیابانى خشک‪ ،‬تاکسى او ایستاد‪ ،‬با تمام بار و‬
‫بندیل از آن پیاده شد و سوار تاکسى تو شد‪ .‬آیا به‏خاطر موهاى خیلى کوتاه و‬
‫عینک بزرگ‏اش نیست که فکر مى‏کنى به لوتاریا شبیه است؟‬
‫سعى مى‏کنى‪:‬‬
‫ــ اما تو‪...‬؟‬
‫ــ کورین(‪ )۱۰۹‬مرا کورین صدا کن‪.‬‬
‫کورین بعد از این‏که داخل کیف‏اش را گشت‪ ،‬کتابى از آن بیرون آورد و آن را به‬
‫تو داد‪ .‬اما روى جلد آن‪ ،‬عنوانى دیگر و نام نویسنده‏اى دیگر را دیدى ــ به گرد‬
‫گورى تهى از کالیختو باندرا(‪ ،)۱۱۰‬گفتى‪:‬‬
‫ــ این‏که همان کتاب نیست‪ .‬آن‏ها کتاب ایکوکاى مرا توقیف کردند!‬
‫ــ این‏که به تو مى‏دهم همان است‪ .‬در آتاگیتانیا کتاب‏ها زیر جلدهاى جعلى دست‬
‫به دست مى‏گردند‪.‬‬
‫در حالى که تاکسى با تمام سرعت در محله‏اى خاک‏آلود مى‏رفت‪ ،‬نتوانستى‬
‫مقاومت کنى‪ ،‬کتاب را باز کردى تا ببینى آیا کورین درست مى‏گوید‪ .‬اما نه‪ ،‬این‬
‫کتابى است که تو براى اولین‏بار مى‏بینى و اصًال حال و هواى یک کتاب ژاپنى را‬
‫ندارد‪ .‬شروع داستان‪ ،‬مردى است که دارد با اسب مى‏رود و در امتداد دشتى‬
‫مرتفع و بین بوته‏هاى آگاو(‪ ،)۱۱۱‬پرواز کرکس‏هایى را مى‏بیند که به آن‏ها‬
‫زوپیلوت(‪ )۱۱۲‬مى‏گویند‪.‬‬
‫ــ هم جلد آن جعلى است و هم متن آن‪.‬‬
‫کورین گفت ــ چه فکر کردى؟ همین که توى خط کارهاى جعلى بیفتى‪ ،‬دیگر‬
‫تمامى ندارد‪ .‬ما در مملکتى هستیم که هرچه جعل‏شدنى باشد جعل مى‏شود‪:‬‬
‫تابلوى موزه‏ها‪ ،‬شمش‏هاى طال‪ ،‬بلیط‏هاى اتوبوس‪ .‬ضدانقالب و انقالبیون هم به‬
‫ضرب جعل با هم مبارزه مى‏کنند‪ ،‬نتیجه این است که هیچ‏کس قادر نیست‬
‫حقیقت را از جعل تشخیص دهد‪ .‬پلیس‏هاى سیاسى عملیات انقالبى مى‏کنند و‬
‫انقالبیون به هیأت پلیس‏ها درآمده‏اند‪.‬‬
‫ــ و در آخر سر چه کسى برنده است؟‬
‫ــ براى گفتن خیلى زود است‪ .‬باید ببینیم چه‏کسى بلد است بهترین‬
‫بهره‏بردارى را از جعل بکند‪ .‬چه جعل خودشان و چه جعل دیگران‪ .‬پلیس یا‬
‫سازمان ما‪.‬‬
‫راننده تاکسى گوش‏هایش را تیز کرد‪ .‬تو به کورین اشاره مى‏کنى‪ ،‬انگار بخواهى‬
‫مراقب جمالت دور از احتیاط‏اش باشد‪.‬‬
‫اما او مى‏گوید‪« :‬نترس‪ ،‬این یک تاکسى جعلى است‪ ،‬چیزى که مرا نگران‬
‫مى‏کند‪ ،‬تاکسى دیگریست که ما را دنبال مى‏کند»‪.‬‬
‫ــ حقیقى یا جعلى؟‬
‫ــ مطمئنا جعلى‪ .‬اما نمى‏دانم مال پلیس است یا مال خود ما است‪.‬‬
‫به جاده‏ِى پشت‏سرت نگاهى مى‏اندازى‪.‬‬
‫ــ یک تاکسى سوم هم دارد دومى را تعقیب مى‏کند‪...‬‬
‫ــ باید بدانیم که هستند‪ .‬افراد ما هستند که هر حرکت پلیس را زیر نظر دارند‬
‫یا پلیس است که رد ما را گرفته‪...‬‬
‫تاکسى دوم از شما جلو مى‏زند‪ ،‬مى‏ایستد‪ ،‬مردان مسلح از آن بیرون مى‏پرند و‬
‫شما را از تاکسى‏تان بیرون مى‏آورند‪.‬‬
‫ــ پلیس! شما توقیف هستید‪.‬‬
‫به هر سه شما دستبند مى‏زنند و شما را سوار تاکسى دوم مى‏کنند‪ :‬کورین‪ ،‬تو و‬
‫راننده‏تان را‪.‬‬
‫کورین آرام و با لبخند به مأمورین سالم مى‏کند‪:‬‬
‫ــ من گرترود(‪ )۱۱۳‬هستم و این هم دوست من است‪ .‬ما را پیش رییس ببرید‪.‬‬
‫تو لب‏بسته مى‏مانى‪ .‬کورین ــ گرترود با زبان مادرى‏ات زمزمه مى‏کند‪:‬‬
‫ــ نترس‪ ،‬این‏ها پلیس‏هاى جعلى‏اند‪ .‬در واقع افراد ما هستند‪.‬‬
‫تازه راه افتاده بودند که سومین تاکسى‪ ،‬راه تاکسى دوم را بست‪ ،‬مردان‬
‫مسلحى با صورت‏هاى نقابدار از آن بیرون آمدند‪ .‬پلیس‏ها را خلع سالح کردند‪،‬‬
‫دستبند از دست‏هایتان باز کردند و به دست پلیس‏ها بستند‪.‬‬
‫همه در تاکسى‏هایشان چپیدند‪ .‬کورین ــ گرترود به‏نظر بى‏تفاوت مى‏آمد‪:‬‬
‫«متشکرم رفقا‪ .‬من اینگرید هستم و او هم یکى از افراد ما است‪ .‬ما را به‬
‫دفتر فرماندهى مى‏برید؟» کسى که به‏نظر رییس مى‏آمد فریاد زد ــ تو خفه شو!‬
‫سعى نکن کلک بزنى‪ .‬ما باید چشم‏هاى شما را ببندیم و از این پس شما‬
‫گروگان‏هاى ما هستید‪.‬‬
‫دیگر نمى‏دانى به چه فکر کنى‪ ،‬کورین ــ گرترود به تاکسى دیگر برده شد‪.‬‬
‫وقتى گذاشتند که از چشم‏ها و اعضاى بدنت استفاده کنى‪ ،‬خودت را در دفتر‬
‫اداره‏ِى پلیس یا توى یک بازداشتگاه دیدى‪ .‬درجه‏داران اونیفورم‏پوش از تو‬
‫عکس گرفتند‪ ،‬تمام‏رخ و نیم‏رخ‪ .‬اثر انگشت را برداشتند‪ .‬افسرى صدا کرد‪:‬‬
‫ــ آلفونسینا(‪!)۱۱۴‬‬
‫چه کسى وارد شد؟ گرترود ــ اینگرید ــ کورین که لباس اونیفورم پوشیده بود‬
‫و پرونده‏اى براى امضا به افسر داد‪ .‬تو هم در تمام این مدت از دفترى به‬
‫دفترى دیگر‪ ،‬گیر کارهاى همیشگى افتاده‏اى‪ .‬مأمورى اسنادت را از تو‬
‫مى‏گیرد‪ ،‬یکى دیگر پول‏هایت را‪ ،‬سومى لباس‏هایت را و به‏جاى آن لباس زندانیان‬
‫را به تو مى‏دهد‪ .‬وقتى اینگرید ـ گرترود ـ آلفونسینا به تو نزدیک شد و نگهبان‏ها‬
‫پشت به شما ایستاده بودند‪ ،‬توانستى از او بپرسى‪:‬‬
‫ــ بگو ببینم این تله دیگر چیست؟‬
‫ــ ضدانقالبیون درون انقالبیون نفوذ کرده‏اند‪ :‬آن‏ها ما را به چنگ پلیس‏ها‬
‫انداختند‪ .‬اما از بخت خوب‪ ،‬انقالبیون بسیارى درون پلیس‏ها نفوذ کرده‏اند‪.‬‬
‫مى‏خواهند اینجور وانمود کنند که من عامل این دفتر فرماندهى هستم‪ .‬تو را به‬
‫یک زندان جعلى مى‏فرستند‪ ،‬البته یک زندان واقعى دولتى که ما آن را کنترل‬
‫مى‏کنیم نه آن‏ها‪.‬‬
‫نمى‏توانى به فکر مارانا نیفتى‪ .‬چه کسى غیر از او مى‏تواند این‏چنین دوز و کلکى‬
‫را جور کند؟‬
‫به آلفونسینا یادآورى مى‏کنى که‪:‬‬
‫ــ به‏نظرم مى‏رسد که این نوع روش کار رییس شما را مى‏شناسم‪.‬‬
‫ــ مهم نیست چه کسى رییس ما است‪ .‬شاید یک رییس جعلى باشد که وانمود‬
‫مى‏کند دارد براى انقالب کار مى‏کند اما فقط قصدش خدمت به ضدانقالبیون‬
‫است‪ .‬یا کسى که به‏وضوح براى ضدانقالبیون کار مى‏کند‪ .‬چون متقاعد شده که‬
‫این کار راه را براى انقالب باز مى‏کند‪.‬‬
‫ــ تو با او همکارى مى‏کنى؟‬
‫ــ وضع من متفاوت است‪ .‬من یک نفوذکننده هستم‪ .‬یک انقالبى واقعى که‬
‫درون گروهى جعلى نفوذ کرده‪ .‬براى این‏که لو نروم باید وانمود کنم که یک‬
‫ضدانقالبى هستم که توى صف حقیقى‏ها نفوذ پیدا کرده‪ .‬از پلیس‏ها فرمان‬
‫مى‏برم‪ ،‬اما نه پلیس‏هاى حقیقى چون نفوذکننده‏ها را به انقالبیونى که بین‬
‫ضدانقالبیون نفوذ پیدا کرده‏اند‪ ،‬لو‬
‫مى‏دهم!‬
‫ــ اگر خوب متوجه شده باشم‪ ،‬این‏جا همه نفوذکننده‏اند‪ .‬چه توى پلیس و چه‬
‫توى انقالبیون‪ .‬براى تشخیص یکى از دیگرى‪ ،‬چه مى‏کنید؟‬
‫ــ براى هر مورد باید دید کدام نفوذکننده‏ها به آن‏ها گفته‏اند که نفوذ کنند‪ .‬حتى‬
‫باید بدانند چه کسى در نفوذکننده‏ها نفوذ کرده!‬
‫ــ با این‏که مى‏دانید هیچ‏کس همانى که مى‏گوید‪ ،‬نیست‪ ،‬تا آخرین قطره‏ِى‬
‫خون‏تان مى‏جنگید‪.‬‬
‫ــ چه اهمیتى دارد‪ .‬مهم این است که هرکس نقش خود را تا آخر بازى کند‪.‬‬
‫ــ خب‪ ،‬حاال نقش من چیست؟‬
‫ــ آرام باش‪ .‬صبر کن‪ .‬به کتاب خواندن ادامه بده‪.‬‬
‫ــ آه‪ ...‬وقتى مرا آزاد کردند و نه وقتى مرا گرفتند‪ ،‬کتابم را گم کردم‪.‬‬
‫ــ عیبى ندارد‪ .‬زندانى که مى‏روى یک زندان نمونه است‪ .‬در کتابخانه‏اش‪،‬‬
‫آخرین کتاب‏هاى منتشر شده یافت مى‏شود‪.‬‬
‫ــ حتى کتاب‏هاى ممنوعه؟‬
‫ــ پس فکر مى‏کنى کتاب‏هاى ممنوعه را اگر در زندان پیدا نکنى‪ ،‬کجا پیدا‬
‫مى‏کنى؟‬

‫(خب‪ ،‬تو به آتاگیتانیا آمده‏اى تا سازنده‏ِى رمان‏هاى جعلى را شکار کنى و حاال‬
‫زندانِى سیستمى شده‏اى که هر حرکت و هر اتفاق در آن جعلى است‪ .‬و یا‬
‫این‏که تصمیم داشتى از میان جنگل‏هاى سلسله کوه‏هاى مرتفع‪ ،‬ردپاى ماراناى‬
‫کاشف را پیدا کنى که وقتى در جست‏وجوى داستان اقیانوسى بود گم شد و‬
‫حاال با میله‏هاى زندان برخورده‏اى که تمام وسعت کره‏ِى خاکى را در بر گرفته‬
‫و ماجرا فقط در راهروهاى باریکى که همیشه یکسان‏اند مى‏گذرد‪ ...‬آقاى‬
‫خواننده‪ ،‬آیا قصه‏ِى تو‪ ،‬فقط همین‏ها هستند؟‬
‫سیر و سیاحتى که براى عشق به لودمیال به آن دست زدى‪ ،‬تو را آن‏چنان به‬
‫دوردست‏ها برد که حاال از انظار گم شده‏اى‪ .‬دیگر او نیست تا راهنمایت باشد‪،‬‬
‫پس فقط مى‏توانى با تصویر در آینه واژگون او‪ ،‬یعنى لوتاریا‪ ،‬تسکین پیدا کنى‪.‬‬
‫اما آیا او لوتاریا است؟‬
‫«نمى‏دانم راجع به که دارى حرف مى‏زنى‪ ،‬اسم‏هایى مى‏گویى که نمى‏شناسم‪».‬‬
‫این جواب را‪ ،‬هر بار که خواسته‏اى به گوشه‏هایى از گذشته برگردى‪ ،‬مى‏شنوى‪.‬‬
‫آیا این عمل او ناشى از مخفى‏بودن اوست؟ در حقیقت خیلى هم مطمئن‬
‫نیستى که او را شناخته‏اى‪...‬‬
‫آیا کورین جعلى است یا لوتاریا؟ تنها چیزى که از آن اطمینان دارى این است‬
‫که کاربرد او در قصه‏ِى تو همان کاربرد لوتاریا است‪ ،‬نامى که به او برازنده‬
‫است همین نام لوتاریا است‪ ،‬و تو نمى‏توانى او را با نام دیگرى بنامى‪.‬‬
‫ــ انکار نمى‏کنى که خواهر دارى؟‬
‫ــ من یک خواهر دارم‪ .‬اما در این مورد رابطه‏اى نمى‏بینم‪.‬‬
‫ــ خواهرى که داستان‏هایى را با شخصیت‏هایى که از لحاظ روانشناسى نگران و‬
‫پیچیده‏اند دوست دارد‪.‬‬
‫ــ خواهرم مى‏گوید داستان‏هایى را دوست دارد که از وراى آن‏ها نیروى ابتدایى و‬
‫بدوى حس شود‪ :‬به‏قول خودش خاکى)‪.‬‬
‫افسر بلند قدى که پشت میز طویلى نشسته بود‪ ،‬اظهار کرد‪ :‬شما به‬
‫کتابخانه‏ِى زندان رفته‏اید و از یک نسخه کتاب ناتمام شکایت کرده‏اید‪ ...‬نفسى‬
‫از سر راحتى مى‏کشى‪ .‬از وقتى نگهبانى آمد و تو را در سلولت احضار کرد‪ ،‬از‬
‫راهروها برد‪ ،‬از پله‏ها پایین برد‪ ،‬از دهلیز زیرزمین گذراند‪ ،‬از پله‏ها باال برد‪ ،‬از‬
‫دفترها و اداره‏ها گذراند‪ ،‬از وحشت پشتت لرزیده بود و حاال تب داشتى‪ .‬اما‬
‫نه‪ :‬فقط خواستند به شکایت تو در مورد به گرد گورى تهى از کالیختو باندرا‬
‫جواب دهند! نگرانى برطرف شد‪ ،‬و وقتى میان دست‏هایت نسخه‏اى از کتابچه‬
‫جلد کنده شده و ورق ورق و کهنه دیدى‪ ،‬یکه خوردى‪.‬‬
‫ــ البته من شکایت کردم! شما مدعى هستید صاحب یک کتابخانه‏ِى نمونه در‬
‫یک زندان نمونه هستید و وقتى از شما یک نسخه از کتابى که در فهرست‬
‫است مى‏خواهند‪ ،‬مقدارى کاغذ ورق ورق به دست‏تان مى‏دهند‪ .‬از خود مى‏پرسم‬
‫چگونه خیال دارید با چنین روشى زندانى‏ها را هدایت کنید!‬
‫مردى که پشت میز نشسته بود عینک‏اش را آرام برداشت‪ .‬سرش را با اندوه‬
‫خم کرد‪:‬‬
‫ــ من تا بیخ این شکایت شما نمى‏روم‪ .‬این جزو کار ما نیست‪ .‬اداره‏ِى ما هرچند‬
‫هم با زندان‏ها و هم با کتابخانه‏ها ارتباط مستقیمى دارد‪ ،‬اما به مشکالت‬
‫وسیع‏ترى مى‏پردازد‪ .‬ما شما را احضار کردیم چون مى‏دانستیم خواننده‏ِى‬
‫داستان هستید و به مشورت احتیاج داشتیم‪ .‬نیروهاى انتظامى یعنى ارتش‪،‬‬
‫پلیس و صاحب‏منصب‏ها همیشه در مورد این مسئله که چگونه در مورد‬
‫اجازه‏دادن به نشر یک کتاب یا ممنوعه اعالم‏کردن آن‪ ،‬قضاوت کنند‪ ،‬دچار‬
‫مشکل‏اند‪ .‬فقدان وقت براى بیشتر خواندن و تردید در معیارهاى زیباشناسى و‬
‫فلسفى‏بودن آن‪ ،‬که قضاوت بر مبناى آن‏ها صورت مى‏گیرد‪ ،‬مشکل آن‏هاست‪ .‬نه‪،‬‬
‫مبادا فکر کنید مى‏خواهم شما را وادار کنم که در کار سانسور با ما همکارى‬
‫کنید‪ ،‬تکنولوژى مدرن به‏زودى به صورتى مى‏شود که تمام این کارها را‬
‫به‏سرعت و بسیار مؤثر انجام خواهد داد‪ .‬دستگاه‏هایى داریم که قادر به‬
‫خواندن‪ ،‬تشریح و قضاوت در مورد هر موضوع نوشته شده است‪ .‬اما‬
‫مشخصا روى قابلیت اعتماد این دستگاه‏هاست که باید عهده‏دار نظارت بر‬
‫آن‏ها شویم‪ .‬روى فیش‏هاى ما شما یک خواننده‏ِى متوسط هستید و به نظر‬
‫مى‏رسد دست‏کم یک بخش از بر گرد گورى تهى از کالیختو باندرا را خوانده‏اید‪.‬‬
‫به‏نظر مى‏رسد باید نظریات شما را در مورد خواندن آن با نتایج جواب دستگاه‬
‫خواننده بسنجیم‪.‬‬
‫او تو را به اتاق دستگاه‏ها مى‏برد‪:‬‬
‫شیال(‪ )۱۱۵‬برنامه‏ریزمان را معرفى مى‏کنم‪.‬‬
‫در برابرت‪ ،‬کورین‪ ،‬گرترود‪ ،‬آلفونسینا‪ ،‬با بلوزى سفید که تا یقه دگمه دارد‪ ،‬در‬
‫کنار دستگاه‏هایى از فلز نرم که شکل ماشین رختشویى بودند‪ ،‬ایستاده‪.‬‬
‫«این مجموعه‏اى از حافظه است که تمام نوشته‏ِى بر گرد گورى تهى را در‬
‫خود جمع دارد‪ ،‬نهایت این کار‪ ،‬مجموعه‏اى است چاپ شده‪ ،‬که کلمه به کلمه‬
‫و از اول تا آخر داستان را در خود دارد و همان‏طور که مى‏بینید مى‏تواند از آن‬
‫نسخه‏بردارى کند‪.‬‬
‫از دستگاهى به‏شکل ماشین‏تحریر‪ ،‬کاغذ درازى با سرعت شلیک یک مسلسل‬
‫بیرون آمد که رویش پوشیده از حروف سرد بود‪ .‬در حالى که رود قطور‬
‫نوشته‏ها را ورق مى‏زدى‪ ،‬نثر آن را که همراه ساعات تنهایى تو بود‪،‬‬
‫بازشناختى‪ .‬و گفتى‪:‬‬
‫ــ پس اگر اجازه بدهید از این فرصت استفاده کنم و فصل‏هایى را که‬
‫نخوانده‏ام بردارم‪.‬‬
‫افسر گفت ــ خواهش مى‏کنم این کار را بکنید‪ .‬شما را با شیال تنها مى‏گذارم‪ ،‬او‬
‫باید برنامه‏ِى الزم ما را وارد کند‪.‬‬

‫آقاى خواننده‪ ،‬کتابى را که مى‏جستى‪ ،‬یافتى و حاال مى‏توانى سرنخ گم شده را‬
‫به‏دست بگیرى‪ .‬لبخند به لبانت بازمى‏گردد‪ .‬اما آیا تصور مى‏کنى این قضیه به‬
‫همین صورت ادامه پیدا کند؟ نه‪ ،‬قصه‏ِى داستان را نمى‏گویم‪ ،‬قصه‏ِى خودت را‬
‫مى‏گویم! تا کى مى‏خواهى به‏صورتى منفعل دنباله‏روى اتفاقات باشى؟ با‬
‫عالقه‏ِى بسیار به این کار وارد شدى اما آخرش چه شد؟ کارآیى تو به‏سرعت‬
‫به خدمت وضعیت‏هایى درآمد که دیگران تصمیم‏گیرنده‏اش بودند و تو هم به‬
‫دلخواه آنان تسلیم بودى‪ .‬و حال خودت را قاطى اتفاقاتى مى‏دانى که دیگر‬
‫کنترل آن از عهده‏ِى تو خارج است‪ .‬در چنین شرایطى‪ ،‬نقش عامل‏بودن تو‪ ،‬چه‬
‫فایده‏اى به حالت دارد؟ اگر به این بازى ادامه بدهى‪ ،‬باید گفت که تو هم‬
‫به‏نوبه‏ِى خودت در اغفال همگانى همدست هستى‪.‬‬
‫مچ دست دختر جوان را گرفتى‪:‬‬
‫ــ لوتاریا! کتمان بس است! تا کى باید یک رژیم پلیسى به تو فرمان دهد؟‬
‫این‏بار‪ ،‬شیال‪ ،‬اینگرید ـ کورین نتوانست جلوى آشکارشدن لرزش خود را بگیرد‪.‬‬
‫مچ دست‏اش را رها کرد‪:‬‬
‫ــ نمى‏دانم چه کسى را دارى متهم مى‏کنى‪ .‬از این قصه‏ها هیچى نمى‏فهمم‪ .‬من‬
‫دارم استراتژى واضحى را دنبال مى‏کنم تا بتوانم قدرت را واژگون کنم‪،‬‬
‫ضدقدرت باید در ترکیب ساختارى قدرت نفوذ کند‪.‬‬
‫ــ و آن را به این صورت که هست درآورد؟ لوتاریا بیهوده به خودت تغییر‬
‫هویت نده! هر بار که دگمه‏هاى اونیفورمت را باز کنى‪ ،‬اونیفورم دیگرى زیر آن‬
‫پوشیده‏اى!‬
‫شیال از سر تحقیر نگاهى به تو انداخت‪:‬‬
‫ــ دگمه‏ها را باز کنى؟ بیا‪ ،‬بیا سعى‏ات را بکن‪...‬‬
‫حال که تصمیم گرفته‏اى مبارزه را آغاز کنى‪ ،‬دیگر عقب‏نشینى جایز نیست‪ .‬با‬
‫حرکتى پرتشنج دگمه‏هاى بلوز سفید شیالى برنامه‏ریز را باز مى‏کنى و زیر آن‬
‫اونیفورم آلفونسیناى پلیس را مى‏بینى‪ ،‬دگمه‏هاى طالیى آلفونسینا را باز مى‏کنى‬
‫و گرمکن کورین را مى‏یابى‪ ،‬زیپ کورین را مى‏کشى و به نشانه‏هاى افتخار‬
‫اینگرید مى‏رسى‪ ...‬و حال خودش باقى لباس‏ها را درمى‏آورد‪ .‬و چشمانت‪ ،‬دو‬
‫سینه سفت گرد مى‏بیند و شکمى کمى فرورفته با ناف گود‪ ،‬باسن پر و دو ران‬
‫بلند محکم‪.‬‬
‫ــ این چى؟ این هم اونیفورم است؟»‬
‫ملتهب شده‏اى‪ ،‬زمزمه‏کنان مى‏گویى‪:‬‬
‫ــ نه‪ ،‬این‪ ،‬نه‪...‬‬
‫شیال با فریاد مى‏گوید ــ بله‪ ،‬بله‪ ،‬تن اونیفورم است! تن چریک مسلح است! تن‬
‫اعمال شاقه است! تن ادعاى قدرت است! تن در جنگ است! تن انگیزه‬
‫است! تن یک قدرت است! تن در جنگ است! تن انگیزه است! تن یک پایان‬
‫است و نه یک وسیله‪ .‬تن معنا مى‏دهد! ارتباط برقرار مى‏کند! فریاد مى‏زند!‬
‫اعتراض مى‏کند! اخالل مى‏کند!‪ ...‬شیال ـ آلفونسینا ـ گرترود در حال فریادزدن‬
‫خودش را روى تو مى‏اندازد‪ .‬لباس‏هاى زندان را از تنت درمى‏آورد‪ .‬اعضاى بدن‬
‫برهنه‏تان با پایه‏هاى ماشین حافظه‏ِى الکترونیکى برخورد مى‏کند‪...‬‬
‫آقاى خواننده‪ ،‬چه دارى مى‏کنى؟ مقاومت نمى‏کنى؟ خودت را نمى‏پوشانى؟‬
‫آهان‪ ،‬دارى در این کار شرکت مى‏کنى!‪ ...‬آه‪ ،‬پس تو هم‪ ...‬وارد کار شدى‪...!...‬‬
‫تو عامل حتمى این کتاب هستى‪ ،‬خیلى خوب‪ ،‬آیا فکر مى‏کنى این به تو اجازه‬
‫مى‏دهد تا ارتباطاتى جسمانى با تمام شخصیت‏هاى زن داستان داشته باشى؟‬
‫همین‏جورى؟ بدون آمادگى قبلى؟‪ ...‬مگر قصه‏ِى تو و لودمیال کافى نبود تا گرما‬
‫و مالحت کافى به یک داستان عشقى بدهد؟ چه احتیاجى دارى که خودت را با‬
‫خواهر او درگیر کنى؟ (یا کسى که فکر مى‏کنى خواهر اوست)‪ .‬با این لوتاریا ـ‬
‫کورین ـ شیال که اگر خوب فکرش را بکنى‪ ،‬اصًال به‏نظرت جذاب نمى‏آید‪.‬‬
‫طبیعى است که با تسلیمى از سر مفعولیت بخواهى بعد از دنبال‏کردن‬
‫ماجراهایى که صفحه پشت صفحه اتفاق افتاده‪ ،‬انتقام بگیرى‪ .‬اما آیا روش‬
‫درست آن این است؟ یا این‏که مى‏خواهى به ما بگویى که بى‏این‏که بخواهى‪ ،‬توى‬
‫این ماجرا افتاده‏اى؟ تو خیلى خوب مى‏دانى که این دختر هر عملى را با فرمان‬
‫مخ انجام مى‏دهد و هرچه که در تئورى فکر کند‪ ،‬به عمل درمى‏آورد تا برسد به‬
‫نتایج نهایى‪ .‬این یک تظاهر ایدئولوژیکى است که مى‏خواهد به تو نشان بدهد و‬
‫نه بیش از آن‪ ...‬چه‏طور این‏بار مى‏توانى با دلیل و برهان‏هایش خودت را قانع‬
‫کنى؟‬
‫آقاى خواننده‪ ،‬مراقب باش‪ .‬این‏جا هیچ چیز آن‏طور که به‏نظر مى‏رسد‪ ،‬نیست‪.‬‬
‫همه‏چیز دو چهره دارد‪...‬‬
‫سفیدى برهنگى متشنج بر هم افتاده‏ِى شما را برق یک فالش عکاسى و تکرار‬
‫تق تق یک دوربین‪ ،‬از هم مى‏دراند‪ .‬عکاس نامرئى با لحنى طعنه‏آمیز مى‏گوید‪:‬‬
‫ــ کاپیتن الکساندرا(‪ ،)۱۱۶‬باز هم یک‏بار دیگر تو را توى بغل یک زندانى‪ ،‬برهنه‬
‫گیر آوردیم! این عکس‏هاى فورى‪ ،‬پرونده‏ات را سنگین‏تر مى‏کند!‬
‫و صدا مسخره‏کنان دور شد‪.‬‬
‫آلفونسینا ـ شیال ـ الکساندرا از جا بلند شد و با حالتى مضطرب خود را‬
‫پوشاند‪.‬‬
‫آهى کشید و گفت ــ مرا یک لحظه هم راحت نمى‏گذارند‪ ،‬وقتى براى دو‬
‫سازمان سرى رقیب کار کنى‪ ،‬عاقبت‏اش همین است‪ .‬آن‏ها مدام در جست‏وجوى‬
‫بدنام‏کردن من‏اند‪...‬‬
‫وقتى تو هم به‏نوبه‏ِى خود سعى مى‏کنى از جا بلند شوى‪ ،‬خود را در بند نوارهاى‬
‫کاغذى که از ماشین چاپ بیرون ریخته‏اند‪ ،‬مى‏بینى‪ :‬آغاز قصه‪ ،‬روى زمین آرام‬
‫قرار گرفته بود‪ ،‬انگار گربه‏اى که تقاضاى بازى مى‏کرد‪ .‬حاال‪ ،‬قصه‏هایى را‬
‫مى‏بینى که در لحظه‏ِى اوج قطع مى‏شوند‪ ،‬شاید بتوانى از این‏جا دنبال داستان‏ها را‬
‫بگیرى و آن‏ها را تا آخر بخوانى‪ ...‬الکساندرا ـ شیال ـ کورین‪ ،‬شروع کرد به‬
‫فشاردادن دگمه‏ها‪ ،‬از نو‪ ،‬حالت جدى دخترى را گرفت که به‏شدت سرگرم کار‬
‫است‪ .‬آرام گفت‪« :‬انگار یک جاى کار مى‏لنگد‪ ،‬باید خیلى وقت پیش تمام این‏ها‬
‫از ماشین خارج مى‏شد‪ ...‬چه چیزى کار نمى‏کند؟ متوجه شدى او امروز کمى‬
‫عصبى است‪ ،‬شاید گرترود ـ آلفونسینا به اشتباه روى دگمه‏اى فشار آورده‪.‬‬
‫ترتیب کلمات نوشته کالیختو باندرا که حافظه‏ِى الکترونیکى آن را حفظ کرده‬
‫بود تا در هر لحظه‏اى آن را بازپس دهد‪ ،‬از جریان قوه‏ِى مغناطیسى درون‬
‫دستگاه پاک شده بود‪ .‬و حاال نخ‏هایى رنگین در حال ساییدن غبارى از واژه‏هاى‬
‫پراکنده‏اند‪ :‬را‪ ،‬را‪ ،‬را‪ ،‬را‪ ،‬از‪ ،‬از‪ ،‬از‪ ،‬با‪ ،‬با‪ ،‬با‪ ،‬با‪ ...‬که به دلیل سرعت قابل‬
‫دریافت‏شان به ترتیب و به ستون بیرون مى‏آیند‪ ،‬کتاب تبدیل شده به خرده‏ریز‪،‬‬
‫ذوب شده‪ ،‬و ترکیب دوباره‏اش ناممکن است‪ ،‬انگار توده‏اى شن که با نسیم‬
‫آورده شود‪.‬‬
‫بر گرد گورى تهى‬

‫پدرم به من گفته بود که وقتى الشخورها پرواز کنند‪ ،‬نشانه‏ِى این است که‬
‫شب به پایان رسیده‪ .‬صداى بر هم خوردن بال‏هاى سنگین‏شان را در آسمان‬
‫سیاه مى‏شنیدم و مى‏دیدم که سایه‏شان ستاره‏هاى سبزرنگ را تیره مى‏کرد‪ .‬در‬
‫سایه بیشه‏زارها با جهشى دشوار و کند از زمین کنده مى‏شدند‪ ،‬انگار پرها به‬
‫پرواز نیاز داشتند تا باورشان شود که پراند و نه برگ خاردار‪ .‬وقتى کرکس‏ها‬
‫متفرق شدند‪ ،‬ستاره‏هاى خاکسترى‏رنگ ظاهر شدند و آسمان سبز بود‪.‬‬
‫سحر بود‪ .‬روى جاده‏اى دورافتاده و به‏سوى دهکده‏ِى اوکدال(‪ )۱۱۷‬اسب‬
‫مى‏راندم‪ .‬پدرم به من گفته بود «ناخو(‪ ،)۱۱۸‬وقتى ُمردم‪ ،‬اسب و اسلحه‏ام و‬
‫آذوقه براى سه‏روز را بردار و از بستر خشک سیالب روى سان‏ایرنئو(‪ )۱۱۹‬برو‬
‫باال‪ ،‬تا وقتى دودى را که از بهارخواب‏هاى اوکدال باال مى‏رود ببینى‪».‬‬
‫پرسیدم ــ چرا اوکدال؟ چه چیز در اوکدال است؟ در آن‏جا باید دنبال چه‬
‫باشم؟‬
‫صداى پدرم ضعیف‏تر و آهسته و چهره‏اش کبودتر مى‏شد‪.‬‬
‫ــ باید رازى را که تمام این سال‏ها با خود داشتم‪ ،‬برایت آشکار کنم‪ ...‬قصه‏اى‬
‫است طوالنى‪...‬‬
‫پدرم به‏هنگام گفتن این کلمات آخرین نفس‏هاى احتضار را مى‏کشید و من که‬
‫مى‏دانستم دوست دارد خیال‏بافى کند و موقع صحبت از موضوع اصلى خارج‬
‫شود و کلى مطالب کم‏اهمیت و بازگشت به گذشته در حرف‏هایش بیاورد‪ ،‬فکر‬
‫کردم هرگز موفق نمى‏شود اصل داستان را بگوید‪.‬‬
‫ــ پدر عجله کن‪ ،‬نام کسى را که باید به‏محض رسیدن به اوکدال ببینم بگو‪...‬‬
‫ــ مادرت‪ ...‬مادرى که نمى‏شناسى‪ ،‬در اوکدال زندگى مى‏کند‪ ...‬مادرى که از‬
‫وقتى توى قنداق بودى تو را ندیده‪...‬‬
‫مى‏دانستم که او پیش از مردن از مادرم حرف مى‏زند‪ ...‬باید حاال این کار را‬
‫مى‏کرد‪ ،‬حاال که تمام کودکى و نوجوانى‏ام بى‏دیدن او و بى‏دانستن نام کسى که‬
‫مرا به دنیا آورده بود‪ ،‬گذشته‪ .‬حتى نگفته بود چرا وقتى هنوز داشتم شیر‬
‫مى‏خوردم مرا از پستان او گرفت‪ .‬و وارد یک زندگى کولى‏وار و ناپایدار کرد‪.‬‬
‫ــ مادرم کیست‪ ،‬نامش را به من بگو!‬
‫او قصه‏هاى فراوانى درباره‏ِى مادرم تعریف کرده بود‪ .‬وقتى مدام درباره‏ِى او‬
‫مى‏پرسیدم‪ ،‬او فقط قصه مى‏گفت و چیزهایى از خود مى‏ساخت که هریک با‬
‫دیگرى در تناقض بود‪ .‬گاهى مادرم زن فقیر بیچاره‏اى بود‪ ،‬گاهى بانویى بیگانه‬
‫بود که در ماشین قرمزى سفر مى‏کرد‪ ،‬و گاهى راهبه‏ِى صومعه بود و گاهى‬
‫سوارکار سیرک‪ ،‬گاهى به‏هنگام زاییدن من از دنیا رفته بود و گاهى به‏هنگام یک‬
‫زمین‏لرزه ناپدید شده بود‪.‬‬
‫تا این‏که تصمیم گرفتم دیگر از او سؤال نکنم و منتظر باشم تا خودش به حرف‬
‫بیاید‪ .‬تازه شانزده سالم شده بود که پدرم به تب زرد مبتال شد‪.‬‬
‫نفس نفس‏زنان گفت‪:‬‬
‫ــ بگذار از اول شروع کنم‪ .‬وقتى به اوکدال برسى و بگویى‪ :‬من ناخو‪ ،‬پسر‬
‫دون آناستاسیو زامورا(‪ )۱۲۰‬هستم‪ ،‬با بردن نام من مزخرفات بسیارى‬
‫خواهى شنید‪ .‬داستان‏هایى دروغین‪ ،‬و یاوه‏سرایى‏ها و رسوایى‏ها‪ .‬مى‏خواهم بدانى‬
‫که‪...‬‬
‫ــ نام مادرم‪ ،‬زود باش نام مادرم را بگو!‪...‬‬
‫ــ آرى‪ ،‬لحظه‏اى که باید بدانى فرارسیده‪...‬‬
‫اما آن لحظه هرگز فرانرسید‪ ،‬بعد از این‏که به دلیل مقدمه‏چینى‏هاى بیهوده‪،‬‬
‫وراجى‏هاى پدرم در خس و خس سینه‏اش گم شد‪ ،‬او براى همیشه خاموش‬
‫ماند‪ ،‬و پسرى که حاال در این تاریکى‪ ،‬روى سراشیبى باالدست رود سان‏ایرنئو‬
‫صاف و محکم بر اسب نشسته‪ ،‬هنوز نمى‏داند از چه خاندانى است‪ .‬با بغضى‬
‫در گلو‪ ،‬راهى را که کنار سیالب‏روى خشک امتداد داشت‪ ،‬گرفتم و رفتم‪.‬‬
‫سحرى که آویخته به کناره‏ها و برش‏هاى جنگل بود‪ ،‬نه‏تنها در روزى تازه را بلکه‬
‫روزى را که پیش از روزهاى دیگر آمده بود به رویم گشود‪ .‬تازه به‏معناى‬
‫روزگارى که تمام روزها تازه بودند پى‏بردم‪ ،‬مثل همان روز نخستینى که‬
‫انسان‏ها فهمیدند روز چه معنایى دارد‪ .‬وقتى هوا آن‏قدر روشن شد که مى‏شد‬
‫آن‏سوى ساحل را دید‪ ،‬متوجه شدم که در آن‏سوى رود جاده‏اى است و مردى‬
‫موازى با من‪ ،‬و در همان جهت اسب مى‏راند و تفنگ جنگلى لوله‏بلندى به‬
‫شانه‏هایش آویخته بود‪.‬‬
‫فریاد زدم ــ آهاى! چقدر مانده به اوکدال برسیم؟‬
‫او برنگشت‪ ،‬حتى بدتر‪ ،‬با شنیدن صدایم لحظه‏اى سرش را به‏سویم برگرداند‬
‫(وگرنه فکر مى‏کردم کر است) اما فورا دوباره رویش را چرخاند و بى‏این‏که‬
‫کوچک‏ترین توجهى به من بکند به پیش‏روى در راه خود ادامه داد‪ .‬بى‏جواب و‬
‫بى‏سالم‪ .‬در حالى که با قدم‏هاى اسب سیاهش‪ ،‬روى زین این‏سو و آن‏سو مى‏شد‪،‬‬
‫فریاد زدم‪« :‬آهاى‪ ،‬با توام‪ ،‬مگر کرى؟» خدا مى‏داند‪ ،‬تا چه‏وقت این‏چنین بدون‬
‫حرف در شب جلو رفتیم‪ ،‬دهانه‏ِى سراشیبى سیالب‏رو جدایمان مى‏کرد‪ .‬صدایى‬
‫که فکر مى‏کردم انعکاس نامنظم نعل‏هاى مادیانم بر صخره‏ِى آهکى آن‏سوى‬
‫ساحل است‪ ،‬در واقع سر و صداى قدم‏هاى آهنین اسب او بود که مرا همراهى‬
‫مى‏کرد‪ .‬اسب‏سوار‪ ،‬جوان بود و شق و رق با یک کاله حصیرى ریشه‏دار‪ .‬به دلیل‬
‫حالت غیردوستانه‏اش‪ ،‬به اسبم مهمیزى زدم تا از او جلو بیفتم و او را نبینم‪.‬‬
‫تازه از او جلو افتاده بودم که نمى‏دانم چه حسى باعث شد سرم را به‏سوى او‬
‫برگردانم‪ ،‬تفنگ‏اش را آرام باال آورده بود‪ ،‬انگار خیال داشت سر من بازى‬
‫درآورد‪ ،‬من هم فورى دستم را به قنداق تفنگم بردم و شکاف زینم را‬
‫چسبیدم‪ ،‬بند تفنگ‏اش را روى شانه‏اش انداخت‪ ،‬انگار اتفاقى نیفتاده‪ .‬از این‬
‫لحظه به بعد روى دو سوى ساحل ما با هم موازى مى‏رفتیم و از هر دو طرف‬
‫مراقب یکدیگر بودیم که به‏هم پشت نکنیم‪ .‬مادیان من قدم‏هایش را با قدم‏هاى‬
‫اسب او میزان کرده بود‪ ،‬انگار او هم متوجه قضیه شده بود‪.‬‬

‫در تمام طول این باریکه راه سرباال‪ ،‬خود داستان هم قدم‏هایش را با صداى‬
‫سم‏هاى آهنین میزان کرده و به‏سوى محلى مى‏رود که راز گذشته و راز آینده را‬
‫در خود دارد‪ ،‬محلى که محتوایش زمانه‏اى است که انگار تسمه‏اى چرمى‪،‬‬
‫آویخته از خم زینى‪ ،‬به دور آن پیچیده شده‪ .‬دیگر مى‏دانم راهى که مرا به‬
‫اوکدال هدایت مى‏کند کوتاه‏تر از راهیست که برایم باقى مانده تا به این آخرین‬
‫دهکده در مرز دنیاى مسکونى برسم‪ ،‬در مرز زمانه‏ِى زندگى خودم‪.‬‬
‫به سرخپوست پیرى که کنار دیواره‏ِى کلیسا چمباتمه زده بود گفتم‪« :‬من ناخو‬
‫پسر دون آنتونیو زامورا هستم‪ ،‬خانه کجاست؟»‬
‫فکر کرده بودم‪« :‬شاید او بداند‪».‬‬
‫پیرمرد پلک‏هاى قرمز ورم‏کرده‏اش را که به‏مثال پلک‏هاى غاز بود بلند کرد ــ‬
‫انگشت ــ یک انگشت خشک مثل شاخه‏ِى باریکى که با آن آتش روشن‬
‫مى‏کنند‪ ،‬از زیر پانچویش(‪ )۱۲۱‬بیرون آمد و به سمت کاخ آلوارادو گرفته شد‪.‬‬
‫تنها کاخ‪ ،‬میان این انبوه گل‏هاى خشکیده که دهکده‏ِى اوکدال نام داشت‪:‬‬
‫به‏نظر مى‏رسد که ظاهر باروک(‪ )۱۲۲‬آن به‏مثال تکه‏اى از یک دکور دور‬
‫انداخته‏شده‪ ،‬آن‏جا افتاده‪ .‬قرن‏ها پیش‪ ،‬شاید کسى فکر کرده بود آن‏جا سرزمین‬
‫طال است و وقتى متوجه اشتباهش شد‪ ،‬براى کاخى که تازه رو به اتمام بود‪،‬‬
‫سرنوشت کند خرابى‏ها آغاز شد‪.‬‬

‫اسبم را به نوکرى سپردم و در پى‏اش رفتم‪ ،‬از یک ردیف محل‏هایى گذشتیم که‬
‫باید به درون آن‏ها مى‏رفتم در حالى که‪ ،‬همیشه بیرون از آن‏ها بودم‪ ،‬از حیاطى به‬
‫حیاطى دیگر‪ ،‬انگار در این کاخ درها فقط به درد خارج‏شدن مى‏خوردند و نه‬
‫هرگز براى ورود‪ .‬داستان باید این حس را القاء کند که این‏جا جایى است‬
‫تغییرشکل یافته که براى اولین‏بار مى‏بینم و به دلیل نداشتن یادگارى از آن‪ ،‬در‬
‫خاطراتم جایى خالى دارد‪ .‬و حاال تصاویر سعى بر این دارند که این خألها پر‬
‫شوند‪ ،‬اما فقط موفق مى‏شدند رنگ خیاالت فراموش‏شده را در لحظه‏ِى ظهور‬
‫به خود بگیرند‪ .‬در حیاط قالى‏ها را براى خاک‏گیرى آویخته بودند (در خاطره‏ام یاد‬
‫ننویى را مى‏جستم که در خانه‏اى مجلل بود) در حیاطى که به‏دنبال آن مى‏آمد‬
‫کیسه‏هاى آلفا(‪ )۱۲۳‬روى هم انباشته شده بود (سعى مى‏کنم خاطراتى را از‬
‫زمین‏هاى مزروعى در یادم زنده کنم که مربوط به دوران کودکى‏ام مى‏شد)‪ .‬بعد‬
‫حیاط سوم بود که در آن طویله واقع بود‪( .‬آیا من در طویله به دنیا آمده‏ام؟)‪،‬‬
‫زمان باید نیمروز باشد اما سایه‏اى که روى داستان را پوشانده به‏نظر مى‏رسید‬
‫نمى‏خواهد واپس برود و نمى‏گذارد پیام‏هایى که خیال‏بافى مى‏تواند در شکل‏هاى‬
‫مشخص رد و بدل کند‪ ،‬ظاهر شوند‪ ،‬کلمات ادا شده هم آشکار نمى‏شوند‪،‬‬
‫فقط اصواتى مبهم و آوازهایى خفه‪ .‬در حیاط سوم‪ ،‬احساسات شروع کردند‬
‫به شکل‏گیرى‪ .‬اول بوها و مزه‏ها‪ ،‬بعد روشنایى شعله‏اى که چهره‏هاى بى‏گذشت‬
‫زمان سرخپوست‏هایى را که در آشپزخانه‏ِى بزرگ آناکلتا هیگوئراس(‪ )۱۲۴‬دور‬
‫هم نشسته بودند‪ ،‬روشن مى‏کرد‪ .‬پوست بى‏موى‏شان‪ ،‬هم مى‏توانست پوست‬
‫پیرها باشد و هم پوست جوان‏ها‪ .‬شاید زمانى که پدرم این‏جا بود‪ ،‬آن‏ها پیر‬
‫بوده‏اند‪ ،‬شاید هم آن‏ها پسراِن یاران پدرم بودند که حاال داشتند به پسر او نگاه‬
‫مى‏کردند‪ .‬درست مثل پدرشان به هنگامى که غریبه‏اى یک‏روز صبح با اسب و‬
‫تفنگ‏اش به آن‏جا آمد‪.‬‬

‫از زمینه‏اى که شکل دودى سیاه و شعله داشت‪ ،‬طرحى از یک زن که به‬


‫دورش پتویى راه راه به رنگ آجرى و صورتى پیچیده بود‪ ،‬برآمد‪ .‬آناکلتا‬
‫هیگوئراس برایم بشقابى کوفته‏ِى تند آورد‪.‬‬
‫ــ بخور پسرم‪ .‬شانزده سال راه آمده‏اى تا خانه‏ات را پیدا کنى‪ .‬او این را گفت‬
‫و من از خود پرسیدم آیا تمام زن‏هاى مسن پسران جوان را این‏چنین صدا‬
‫مى‏زنند‪ ،‬یا این نامیدن معنایى را که باید داشته باشد‪ ،‬داشت‪ .‬از ادویه‏اى که‬
‫آناکلتا به غذایش زده‪ ،‬لب‏هایم مى‏سوزد‪ .‬انگار این مزه باید شامل تمام مزه‏ها‬
‫باشد‪ .‬مزه‏هایى که نه تشخیص مى‏دهم و نه نام‏شان را مى‏دانم و به‏روى سق‬
‫من به‏مثال امواج آتش مخلوط مى‏شوند‪ ،‬تمام مزه‏هایى را که در زندگى‏ام حس‬
‫کرده بودم‪ ،‬مرور کردم تا بتوانم این مزه‏ِى مخلوط را بشناسم تا به حسى‬
‫مخالف و شاید مساوى رسیدم‪ :‬مزه‏ِى شیر طفل نوزاد‪ .‬اولین مزه‪ ،‬که تمام‬
‫مزه‏ها را در بر دارد‪ .‬به چهره‏ِى آناکلتا نگاه کردم‪ ،‬چهره‏ِى زیباى سرخپوستى‬
‫او را که گذشت زمان آن را کمى خشن کرده بود اما بى‏نشانى از یک چروک‪.‬‬
‫بدن بزرگ او را که در پتو پیچیده بود نگاه کردم و از خود پرسیدم آیا من‬
‫طفلى آویخته به بلنداى سینه‏هاى او که حال فروریخته‏اند‪ ،‬نبوده‏ام؟‬
‫ــ خب‪ ،‬آناکلتا‪ ،‬تو پدرم را مى‏شناختى؟‬
‫ــ ناخو‪ ،‬کاش هرگز او را نمى‏شناختم‪ ،‬روزى که او پا به اوکدال گذاشت‪ ،‬روز‬
‫خوبى نبود‪.‬‬
‫ــ چرا؟‬
‫ــ او با خودش فقط شیطان را براى سرخپوست‏ها آورد‪ ،‬براى سفیدها هم چیز‬
‫خوبى نیاورد‪ .‬بعد هم گم شد‪ .‬حتى روزى هم که او از اوکدال رفت‪ ،‬روز خوبى‬
‫نبود‪...‬‬
‫نگاه تمام سرخپوست‏ها به من خیره شده بود‪ ،‬نگاهى به‏مثال نگاه کودکان که‬
‫بدون بخشش به حالى ابدى مى‏نگرند‪ ،‬دختر آناکلتا هیگوئراس‪ ،‬آمارانتا(‪)۱۲۵‬‬
‫نام دارد‪ .‬چشمانى مورب و درشت دارد‪ ،‬بینى ظریف‪ ،‬با سوراخ‏هایى کوچک‪،‬‬
‫لبانى باریک با طرحى پیچاپیچ‪ .‬چشمان من مثل چشمان اوست‪ ،‬بینى‏ام مثل‬
‫بینى او‪ ،‬و لبانى همسان لبان او دارم‪.‬‬
‫ــ آیا راست است که آمارانتا و من به‏هم شبیه هستیم؟‬
‫ــ تمام کودکان اوکدال شبیه هم‏اند‪ .‬سرخپوست‏ها و سفیدها‪ .‬تمام چهره‏ها با هم‬
‫مخلوط مى‏شوند‪ .‬ما صاحب دهکده‏اى هستیم که جمعیت زیادى ندارد و در‬
‫محاصره‏ِى کوهستانیم‪ .‬از قرن‏ها پیش توى خودمان ازدواج کرده‏ایم‪.‬‬
‫ــ پدر من که از بیرون آمده بود‪.‬‬
‫ــ به همین دلیل از غریبه‏ها خوشم نمى‏آید‪.‬‬
‫لبان سرخپوست‏ها براى برآوردن آهى کش‏دار از هم باز شد‪ ،‬لبانى با دندان‏هایى‬
‫نادر‪ ،‬بى‏لثه و فرسوده از گذشت زمان‪ ،‬لبان یک اسکلت‪.‬‬
‫وقتى از حیاط دوم مى‏گذشتم‪ ،‬تصویرى دیدم‪ .‬عکس زرد شده‏ِى مرد جوانى را‬
‫که کنارش تاج گل بود و از نور یک چراغ کوچک روغنى روشن بود‪.‬‬
‫به آناکلتا گفتم ــ مرده‏ِى توى تصویر هم هم‏شکل این خانواده است‪.‬‬
‫ــ او فاوستینو هیگوئراس(‪ )۱۲۶‬است که خداوند او را در نور درخشان‬
‫پیروزى‏هاى مالئک مقرب حفظ کند‪.‬‬
‫سرخپوست‏ها زیر لب دعاهایى زمزمه کردند‪.‬‬
‫ــ آناکلتا‪ ،‬او شوهرت بود؟‬
‫ــ برادرم بود و شمشیر و سپر خانه و نژادمان بود‪ ،‬تا این‏که دشمن آمد و راه را‬
‫بر او بست‪...‬‬
‫میان کیسه‏هاى حیاط دوم‪ ،‬به آمارانتا پیوستم و گفتم‪:‬‬
‫ــ چشمان ما شبیه به هم است‪.‬‬
‫او جواب داد ــ نه‪ ،‬مال من بزرگ‏ترند‪.‬‬
‫ــ باید آن‏ها را اندازه بگیریم‪.‬‬
‫صورتم را به صورت‏اش نزدیک کردم‪ .‬به‏طورى که قوس ابروانمان به‏هم‬
‫پیوستند‪ ،‬بعد در حالى که هنوز یکى از ابروانم را به ابروى او چسبانده بودم‪،‬‬
‫طورى چهره‏ام را چرخاندم که گونه‏ها و شقیقه‏هایمان با هم برخورد کردند‪.‬‬
‫«مى‏بینى؟ زاویه‏ِى چشمان ما در یک محل ختم مى‏شود‪».‬‬
‫آمارانتا با اعتراض گفت ــ من چیزى نمى‏بینم‪.‬‬
‫اما صورت‏اش را دور نکرد‪ .‬بینى‏ام را به بینى او نزدیک کردم‪ ،‬بینى‏هایمان کمى‬
‫اریب قرار گرفته بود و سعى داشتم نیم‏رخ‏هایمان را با هم تالقى دهم‪ ...‬و‬
‫لب‏هایمان‪ ...‬این‏ها را با لبانى بسته و نجواکنان گفتم‪ ،‬چون حاال دیگر لب‏هایمان با‬
‫هم تالقى کرده بود‪ ،‬واضح‏تر بگویم‪ ،‬نیمى از لب من و نیمى از لب او روى‏هم‬
‫بود‪ .‬وقتى او را با تمام تنم به کیسه‏ها فشار دادم‪ ،‬آمارانتا با اعتراض گفت‪:‬‬
‫ــ دردم آمد!‬
‫نوک پستان‏اش را که سفت‏شده بود و شکمش را که مى‏لرزید‪ ،‬حس کردم‪.‬‬
‫ــ رذل‪ ،‬حیوان‪ ،‬براى همین کار به اوکدال آمده‏اى؟ حقا که پسر همان پدرى!‪...‬‬
‫صداى آناکلتا گوش‏هایم را پر کرد و انگشت‏هایش که موهایم را گرفته بود مرا به‬
‫ستون‏ها کوبید‪ .‬آمارانتا هم سیلى خورده بود و روى کیسه‏ها افتاده و ناله مى‏کرد‪.‬‬
‫ــ به دخترم دست نمى‏زنى‪ ،‬هرگز و هیچ‏وقت به او دست نمى‏زنى!‬
‫از خود دفاع کردم‪:‬‬
‫ــ چرا هرگز؟ چه مى‏تواند مانع این کار شود؟ او زن است و من هم مرد‪ ...‬اگر‬
‫سرنوشت بخواهد که بعدها با هم باشیم‪ ،‬کسى چه مى‏داند‪ ،‬شاید یک‏روز‪ ...‬چرا‬
‫نمى‏توانم او را از شما خواستگارى کنم؟‬
‫آناکلتا با خشم گفت ــ لعنت! غیرممکن است! حتى نباید فکرش را هم بکنى‪،‬‬
‫شنیدى؟‬
‫به خود گفتم‪ ،‬پس او خواهر من است‪ ،‬پس منتظر چیست تا به من بگوید که‬
‫خودش هم مادرم است؟ از او پرسیدم‪:‬‬
‫ــ آناکلتا‪ ،‬چرا این‏همه داد مى‏زنى؟ آیا بین ما ارتباط خونى است؟‬
‫ــ خونى؟‬
‫آناکلتا صاف نشست‪ ،‬رویه‏ِى شال پشمى تا روى چشمان‏اش آمده بود‪« .‬پدرت‬
‫از دوردست‏ها آمد‪ ...‬چه ارتباط خونى مى‏توانى با ما داشته باشى؟»‬
‫ــ اما من در اوکدال و از یک زن این‏جایى زاییده شده‏ام‪.‬‬
‫ــ سرخپوست بیچاره‪ ،‬برو ارتباط‏هاى خونى‏ات را جاى دیگر پیدا کن‪ ،‬نه این‏جا‪...‬‬
‫پدرت برایت تعریف نکرده؟‬
‫ــ اوهیچى‏برایم‏تعریف‏نکرد‪،‬قسم‏مى‏خورم‪،‬ومن‏نمى‏دانم‏مادرم‏کیست‪.‬‬
‫آناکلتا دست‏اش را بلند کرد و آن را به سمت حیاط اول گرفت‪.‬‬
‫ــ چرا خانم خانه تو را به حضور نپذیرفت؟ چرا تو را با نوکرها و در این‏جا خانه‬
‫داده؟ پدرت تو را پیش او فرستاده نه ما‪ ،‬برو خودت را به دونا یاسمینا(‪)۱۲۷‬‬
‫معرفى کن‪ ،‬به او بگو‪« :‬من ناخو زاموراى آلوارادو(‪ )۱۲۸‬هستم‪ ،‬پدرم مرا‬
‫فرستاده تا به پایتان بیفتم و‪»...‬‬
‫در این‏جا داستان باید نشانگر روح صدمه دیده‏ام از این کوالک باشد‪ .‬معلوم شد‬
‫که نیم نام من که متعلق به بزرگ خاندان اوکدال است‪ ،‬تا به‏حال از من پنهان‬
‫مانده بود و این استانسیاس(‪ )۱۲۹‬که به اندازه‏ِى یک ایالت بزرگ است‪ ،‬به‬
‫خانواده‏ِى من تعلق دارد‪.‬‬
‫اما انگار با این سفر به گذشته و حال و با این حیاط‏هاى تو در توى کاخ‬
‫آلوارادو‪ ،‬در چاله‏اى تاریک افتاده بودم که در بیابان بى‏آب و علف خاطراتم‪ ،‬هم‬
‫آشنا بود و هم غریبه‪ .‬اولین فکرى که به نظرم رسید این بود که خود را‬
‫به‏سوى آناکلتا پرتاب کنم و آستین دخترش را بگیرم و بگویم‪ :‬پس من ارباب‬
‫شما هستم‪ .‬ارباب دختر تو و هروقت که میل کنم او را صاحب مى‏شوم‪.‬‬
‫آناکلتا فریاد زد ــ نه! پیش از این‏که به آمارانتا دست بزنى‪ ،‬هردویتان را‬
‫مى‏کشم!‬
‫آمارانتا با حرکتى که دندان‏هایش را نشان مى‏داد‪ ،‬خودش را از دست من خالص‬
‫کرد‪ .‬نمى‏دانم ناله کرد یا لبخند زد‪.‬‬

‫سفره‏خانه‏ِى آلوارادو‪ ،‬از شمعدان‏هایى که شمع‏هاى کهنه داشت کمى روشن‬


‫بود‪ .‬شاید براى این‏که گچ‏هاى ریخته شده‏ِى دیوارها و پارگى تور پرده‏ها دیده‬
‫نشود‪ .‬سینیورا مرا دعوت کرده بود‪ .‬چهره‏ِى دونا یاسمینا را پودر پوشانده بود‬
‫و به‏نظر مى‏رسید که پودرها دارند از صورت‏اش کنده مى‏شوند تا توى بشقاب‬
‫بریزند‪ .‬او هم سرخپوست بود‪ ،‬اما موهایش را مسى‏رنگ کرده بود و با فرهاى‬
‫کوچک فر زده بود‪ .‬با هر بلندکردن قاشق‪ ،‬دستبندهاى سنگین‏اش مى‏درخشیدند‪.‬‬
‫دخترش جاسینتا(‪ )۱۳۰‬در دانشکده بزرگ شده بود و یک پولور تنیس به تن‬
‫داشت‪ ،‬اما حرکات و نگاهش مثل بقیه‏ِى سرخپوست‏هاى جوان بود‪ .‬دونا‬
‫یاسمینا تعریف کرد‪ ،‬آن‏وقت‏ها توى این سالن‪ ،‬میزهاى بازى بود‪ ،‬مهمانى‏ها در این‬
‫ساعت شروع مى‏شد و تمام شب ادامه داشت‪ .‬کسانى بودند که در یک شب‬
‫یک استانسیاى کامل را مى‏باختند‪ .‬دون آناستاسیو زامورا‪ ،‬براى بازى‏کردن و نه‬
‫کار دیگرى‪ ،‬در این‏جا مانده بود‪ .‬همیشه برنده بود و پشت‏سرش زمزمه مى‏کردند‬
‫که تقلب مى‏کند‪.‬‬
‫خودم را مجبور دیدم که تأکید کنم‪:‬‬
‫ــ اما هرگز یک استانسیا نبرد‪.‬‬
‫ــ پدرت مردى بود که هرچه را شب برده بود‪ ،‬سحر مى‏باخت‪ .‬و با تمام‬
‫قصه‏هاى او با زن‏ها‪ ،‬چیزى هم که برایش مى‏ماند‪ ،‬از دستش مى‏رفت‪.‬‬
‫به خود جرئت دادم و گفتم‪:‬‬
‫ــ آیا در این خانه هم با زن‏ها قصه داشته؟‬
‫ــ آن‏جا‪ ،‬در آن حیاط‪ .‬او شب‏ها آن‏جا مى‏رفت‪.‬‬
‫و دونا یاسمینا دستش را به‏سوى خانه‏هاى سرخپوست‏ها نشانه گرفت‪ .‬جاسینتا‬
‫در حالى که دستش را جلوى دهانش گرفته بود شروع کرد به خندیدن‪ .‬در آن‬
‫لحظه متوجه شدم که شبیه آمارانتا است‪ .‬حتى اگر لباس پوشیدن و طرز‬
‫آرایش‏اش کامًال نوعى دیگر بود‪.‬‬
‫گفتم ــ همه در اوکدال شکل هم‏اند‪ .‬در حیاط دومى تصویرى است که مى‏تواند‬
‫تصویر هرکسى باشد‪.‬‬
‫مادر کمى مضطرب مرا نگاه کرد‪:‬‬
‫ــ او فاوستینو هیگوئراس است‪ ...‬از لحاظ خونى نیمه‏سرخپوست و نیم‬
‫دیگرش سفید بود‪ .‬در عوض‪ ،‬از لحاظ روحى کامًال به سرخپوست‏ها شبیه بود‪.‬‬
‫او با آن‏ها زندگى مى‏کرد و مدافع آن‏ها بود‪ ...‬همین‏طورى هم تمام کرد‪.‬‬
‫ــ از جانب مادرى سفید بود یا پدرى؟‬
‫ــ تو زیاد سؤال مى‏کنى؟‬
‫و من گفتم‪:‬‬
‫ــ همه‏ِى قصه‏هاى اوکدال همین‏جورى‏اند؟ سفیدهایى که با زنان سرخپوست‬
‫ِى‬
‫مى‏رفتند‪ ...‬سرخپوست‏هایى که با زنان سفید مى‏رفتند‪...‬‬
‫ــ در اوکدال‪ ،‬سفیدها و سرخپوست‏ها به‏هم شبیه‏اند‪ .‬از وقتى اوکدال فتح شد‪،‬‬
‫خون‏ها با هم مخلوط شد‪ .‬اما ارباب‏ها نباید با خادمین مى‏رفتند‪ .‬ما همه کارى‬
‫مى‏توانیم بکنیم‪ ،‬هر کارى و با هرکسى‪ ،‬اما بین خودمان‪ ،‬و نه هرگز با آن‏ها‪ .‬دون‬
‫آناستاسیو در خانواده‏اى مالک به دنیا آمده بود‪ ،‬هرچند اگر از یک گدا هم‬
‫فقیرتر بود‪...‬‬
‫ــ در این داستان پدرم چه نقشى دارد؟‬
‫ــ از سرخپوست‏ها بخواه که آوازشان را برایت تعریف کنند‪ ...‬هرجا که زامورا‬
‫مى‏رود‪ ...‬حساب همان حساب است‪ ...‬بچه‏اى در گهواره‪ ...‬و مرده‏اى در گور‪...‬‬

‫به جاسینتا گفتم ــ شنیدى مادرت چه تعریف کرد؟ جاسینتا به محض این‏که تنها‬
‫بمانیم‪ ،‬هرکارى بخواهیم مى‏توانیم بکنیم‪.‬‬
‫ــ اگر بخواهیم‪ ،‬اما ما که نمى‏خواهیم‪.‬‬
‫ــ من یک چیز مى‏خواهم‪.‬‬
‫ــ چه چیزى؟‬
‫ــ تو را گاز بگیرم‪.‬‬
‫ــ و من هم براى این کار تو را مثل یک تکه استخوان دندان مى‏گیرم‪ .‬و‬
‫دندان‏هایش را به من نشان داد‪ .‬در اتاق‪ ،‬تختخوابى با مالفه‏هاى سفید بود‪،‬‬
‫معلوم نبود هنوز حاضرش نکرده‏اند یا براى شب واژگونه‏اش کرده‏اند‪ .‬از باالى‬
‫تخت هم یک پشه‏بند ضخیم آویخته بود‪ .‬من جاسینتا را بین چین‏هاى پشه‏بند هل‬
‫دادم‪ .‬معلوم نبود مقاومت مى‏کند یا دارد مرا با خود مى‏کشاند‪ .‬سعى کردم‬
‫لباس‏هایش را درآورم‪ .‬اما در حالى که فکل‏ها و دگمه‏هایم را مى‏کند‪ ،‬از خود دفاع‬
‫کرد‪.‬‬
‫ــ آه‪ ،‬ببین‪ ،‬در همان جایى که من خال دارم‪ ،‬تو هم خال دارى!‪...‬‬
‫و در همان وقت بارشى از مشت به روى سر و پشتم باریدن گرفت‪ ،‬دونا‬
‫یاسمینا مثل یک سلیطه رویمان افتاده بود‪:‬‬
‫ــ ترا به خدا از هم جدا شوید‪ ،‬این کار را نکنید‪ ،‬نباید این کار را بکنید‪ ،‬جدا‬
‫شوید! نمى‏دانید دارید چه مى‏کنید! تو هم مثل پدرت رذلى!‪...‬‬
‫تا جایى که توانستم‪ ،‬خودم را حفظ کردم‪.‬‬
‫ــ چرا؟ دونا یاسمینا؟ مقصودتان چیست؟ مگر پدرم با چه کسى این کار را‬
‫کرده بود؟ با شما؟‬
‫ــ اى بى‏دین‪ ،‬جایت پهلوى نوکرهاست! خودت را از جلوى چشم ما دور کن‪،‬‬
‫برو مثل پدرت با کلفت‏ها باش! برو پیش مادرت! برو!‬
‫ــ باألخره بگویید ببینم مادرم کیست؟‬
‫ــ آناکلتا هیگوئراس‪ .‬حتى اگر از وقتى که فاوستینو مرده این حرف را انکار‬
‫کند‪.‬‬

‫شب‏هنگام‪ ،‬خانه‏هاى اوکدال کنار خاک‏ها قوز کرده‏اند‪ ،‬انگار وزن ماه که پایین‬
‫آمده و اطرافش را بخارهاى ناسالم گرفته‪ ،‬روى‏شان سنگینى مى‏کند‪.‬‬
‫ــ آناکلتا‪ ،‬این شعرى که براى پدرم مى‏خوانند‪ ،‬چیست؟ این سؤال را از زنى‬
‫کردم که به‏مثال مجسمه‏اى در طاقچه‏ِى کلیسا بى‏حرکت در درگاهى ایستاده‬
‫بود‪.‬‬
‫ــ شعر درباره‏ِى مرگ است و گور‪...‬‬
‫آناکلتا چراغ را پایین آورد‪ .‬با هم از مزرعه‏ِى ذرت رد شدیم‪.‬‬
‫ــ پدرت و فاوستینو هیگوئراس سر این مزرعه اختالف داشتند‪ .‬و به این نتیجه‬
‫رسیدند که در این دنیا یکى از آن‏ها زیادى است‪ .‬پس با هم گورى را کندند‪ ،‬از‬
‫وقتى تصمیم گرفتند که باید آن‏قدر با هم مبارزه کنند تا بمیرند‪ ،‬انگار آتش‬
‫کینه‏شان خاموش شد و با تفاهم کامل به کار حفر گور مشغول شدند‪ .‬بعد‬
‫هریک در یک سوى گور ایستاد‪ .‬هرکدام در دست راستش یک کارد داشت و‬
‫دست چپش را در پانچو پیچیده بود‪ .‬به‏نوبت‪ ،‬هریک از روى گور مى‏پرید و با‬
‫کارد به دیگرى حمله مى‏کرد و او هم با پانچویش از خود دفاع مى‏کرد و سعى‬
‫داشت آن‏یکى را به داخل گور بیندازد‪ .‬همین‏طور تا سحر مبارزه کردند و از بس‬
‫خون ریخته بود‪ ،‬خاک زیر پاى‏شان غبار نمى‏شد‪ ،‬تمام سرخپوستان اوکدال به‬
‫دور گور حلقه زده و دو مرد جوان هم نفس‏بریده و خونین بودند‪.‬‬
‫سرخپوست‏ها ساکت بودند تا مبادا قضاوت خداوند که نه فقط شامل فاوستینو‬
‫هیگوئراس و ناخو زامورا مى‏شد که آن‏ها را هم در بر مى‏گرفت‪ ،‬دچار تزلزل‬
‫نشود‪.‬‬
‫ــ اما ناخو زامورا که منم!‬
‫ــ در آن زمان پدرت را هم ناخو صدا مى‏کردند‪.‬‬
‫ــ چه کسى برنده شد‪ ،‬آناکلتا؟‬
‫ــ پسرم این چه سؤالى است که از من مى‏کنى؟ زامورا برنده شد‪ ،‬هیچ‏کس‬
‫مثل خداوند قاضى نیست‪ .‬فاوستینو در همین‏جا به خاک سپرده شد‪ .‬در همین‬
‫خاک‪ .‬اما براى پدرت این یک پیروزى تلخ بود‪ ،‬چون همان شب مقدر شد برود‬
‫و دیگر هرگز برنگردد‪.‬‬
‫ــ آناکلتا چه دارى مى‏گویى‪ ،‬این گور که تهى است!‬
‫ــ روزها پس از آن‪ ،‬سرخپوست‏هاى دهکده‏هاى همسایه و حتى دورتر گروه‬
‫گروه سر قبر فاوستینو هیگوئراس آمدند‪ .‬آن‏ها براى مبارزه‏ِى انقالب مى‏رفتند و‬
‫از من چیزى از او براى تبرک مى‏خواستند‪ ،‬تا آن را توى یک جعبه‏ِى طالیى و‬
‫جلوى صف قشون جنگ حمل کنند‪ :‬چند تار موى سر‪ ،‬تکه‏اى از پانچو‪ ،‬یا خون‬
‫دلمه شده‏ِى یک زخم‪ .‬پس تصمیم گرفتیم گور را بشکافیم و جنازه را از زمین‬
‫برداریم‪ .‬اما فاوستینو آن‏جا نبود و گور تهى بود‪ .‬از آن روز روایت‏هاى بسیار گفته‬
‫شد‪ ،‬برخى مى‏گفتند او را دیده‏اند که با اسب سیاهش از کوه باال مى‏رفته تا‬
‫مراقب خواب سرخپوستان باشد‪ ،‬و برخى دیگر مى‏گویند فقط وقتى مى‏شود او‬
‫را دید که از دشت پایین بیایند و او سوار بر اسب جلوى صف آن‏ها براند‪.‬‬
‫خواستم بگویم‪« ،‬خودش بود! من او را دیدم!» اما ملتهب‏تر از آن بودم که‬
‫بتوانم حتى یک کالم ادا کنم‪ .‬سرخپوست‏هاى مشعل به‏دست‪ ،‬در سکوت جلو‬
‫آمدند و حال بر گرد گور تهى حلقه زده بودند‪ .‬مرد جوانى سررسید‪ ،‬راهى‬
‫میان آن‏ها باز کرد‪ ،‬مردى بود با گردنى افراشته و روى سرش یک کاله حصیرى‬
‫ریشه‏دار بود‪ .‬چهره‏اش شبیه به بسیارى از چهره‏هاى این‏جا بود‪ .‬مقصودم این‬
‫است که شکاف چشم‏ها‪ ،‬خط بینى و طرح لب به من شباهت داشت‪ .‬او‬
‫پرسید ــ ناخوزامورا‪ ،‬به چه حقى دستت را روى خواهر من دراز کردى؟‬
‫در دست راستش کاردى مى‏درخشید‪ ،‬پانچویش که یک سمت آن روى زمین‬
‫افتاده بود‪ ،‬به دور بازوى چپش پیچیده بود‪.‬‬
‫از دهان سرخپوست‏ها صدایى بیرون آمد‪ ،‬صدایى که زمزمه نبود‪ ،‬بلکه آهى‬
‫شکسته بود‪.‬‬
‫ــ تو کیستى؟‬
‫ــ فاوستینو هیگوئراس‪ .‬از خود دفاع کن!‬
‫من کنار لبه‏ِى گور ایستادم‪ ،‬پانچو را به دور بازوى چپ‏ام پیچیدم‪ .‬کاردم را به‬
‫دست گرفتم‪.‬‬
‫فصل دهم‬

‫و حاال با آرکادیان پورفیریچ(‪ )۱۳۱‬مشغول صرف چاى هستى‪ .‬او یکى از‬
‫بهترین روشنفکران ایرکانى است‪ ،‬که با شایستگى تمام مدیرکل بایگانى‬
‫اداره‏ِى پلیس دولتى است و به‏دلیل مأموریتى که فرماندهى کل آتاگیتانیا به تو‬
‫محول کرده‪ ،‬اولین کسى است که طبق دستور‪ ،‬به‏محض ورود باید با او تماس‬
‫بگیرى‪ .‬او تو را در اتاق پذیرایى کتابخانه‏ِى اداره‏اش به حضور پذیرفت‪ ،‬و فورا‬
‫به تو گفت‪« :‬کامل‏ترین کتابخانه‏ِى ایرکانى با تازه‏ترین کتاب‏هاى روز و بعد گفت‬
‫تمام این کتاب‏ها طبقه‏بندى‏شده‪ ،‬فهرست‏شده‪ ،‬میکروفیلم شده و تحت‬
‫محافظت‏اند‪ .‬هم آثار چاپى و هم فتوکپى شده و دست‏نویس یا ماشین شده‪».‬‬
‫وقتى فرماندهان آتاگیتانیا که تو را زندانى کرده بودند‪ ،‬گفتند به شرطى که‬
‫براى آن‏ها مأموریتى در کشورى دوردست انجام دهى‪ ،‬حاضر به آزادکردن تو‬
‫هستند (مأموریتى رسمى با ظاهرى سرى و مأموریتى سرى با ظاهرى‬
‫رسمى)‪ ،‬تو اول فکر کردى که قبول نکنى‪ .‬بى‏عالقگى تو به خدمت دولتى و‬
‫فقدان استعدادت براى شغل مأمور سرى و تصویر تاریک و زجرآورى که از‬
‫نوع این کارها داشتى‪ ،‬دالیلى کافى بود که تو سلول زندان نمونه‏ات را به‬
‫مسافرتى مشکوک در استپ‏هاى شمالى ایرکانى‪ ،‬ترجیح بدهى‪ .‬اما فکر این‏که‬
‫اگر توى چنگ آن‏ها بمانى باید منتظر چیزهاى بدترى باشى و کنجکاوى به کارى‬
‫«که‪ ،‬فکر مى‏کنیم براى توى خواننده مى‏تواند جالب باشد‪ »...‬و امکان این‏که‬
‫مى‏توان در ظاهر متعهد بود و در واقع نقشه‏شان را به‏هم ریخت‪ ،‬باعث شد که‬
‫به قبول آن قانع شوى‪.‬‬
‫مدیریت کل‪ ،‬آرکادیان پورفیریچ که به‏نظر مى‏رسید کامًال با وضعیت تو حتى با‬
‫وضع روحى تو آشنا است با لحنى مشوق و تعلیم‏دهنده با تو حرف مى‏زند‪:‬‬
‫ــ اولین چیزى که باید در مد نظر داشته باشیم این است‪ :‬پلیس بزرگ‏ترین‬
‫قدرت اتحاددهنده در دنیا است و بدون آن دنیا از هم مى‏پاشد‪ ،‬طبعا پلیس‬
‫رژیم‏هاى مختلف‪ ،‬حتى رژیم دشمن به عالقه‏مندى‏هاى عمومى آشناست و‬
‫تمایلش را به همکارى با آن‏ها نشان مى‏دهد‪ .‬در زمینه‏ِى جریان کتاب‏ها‪...‬‬
‫ــ آیا رژیم‏هاى مختلف موفق مى‏شوند که روش‏هاى سانسورشان را همسان‬
‫کنند؟‬
‫ــ نه‪ ،‬همسان نه‪ ،‬اما سیستمى برقرار مى‏کنند که تعادل و توازن به‏نوبت‬
‫برقرار شود‪.‬‬
‫مدیرکل از تو دعوت کرد که به نقشه‏ِى جهان به دیوار آویخته نگاهى بیندازى‪.‬‬
‫رنگ‏هاى متفاوت آن نشان‏دهنده‏ِى این وضعیت‏ها هستند‪:‬‬
‫ــ کشورهایى که در آن‪ ،‬کتاب‏ها بنا بر قواعد مشخصى توقیف مى‏شوند‪.‬‬

‫أ‬
‫ــ کشورهایى که در آن فقط کتاب‏هایى منتشر مى‏شوند که به تأیید دولت‬
‫رسیده‪.‬‬
‫ــ کشورهایى که در آن به‏طرز ناقص‪ ،‬تقریبى و پیش‏بینى نشده‪ ،‬سانسور‬
‫اعمال مى‏شود‪.‬‬
‫ــ کشورهایى که در آن سانسور‪ ،‬دقیق و ماهرانه انجام مى‏شود و به‏خوبى‬
‫متوجه دخالت‏ها‪ ،‬تلمیحات‪ ،‬و رهبرى روشنفکران مو شکاف و زیرک است‪.‬‬
‫ــ کشورهایى که شبکه‏هاى پخش آن مضاعف‏اند‪ .‬یکى قانونى و یکى مخفى‪.‬‬
‫ــ کشورهایى که در آن سانسورى وجود ندارد‪ ،‬چون کتابى وجود ندارد‪ ،‬هرچند‬
‫خواننده‏ِى بالقوه بسیار دارد‪.‬‬
‫ــ کشورهایى که در آن کتاب وجود ندارد‪ ،‬اما کسى هم غیبت آن را حس‬
‫نمى‏کند‪.‬‬
‫ــ و باألخره کشورهایى که هرروزه در آن براى تمام سلیقه‏ها و تمام طرز‬
‫فکرها‪ ،‬کتاب منتشر مى‏شود اما مردم به آن بى‏تفاوت‏اند‪.‬‬
‫آرکادیان پورفیریچ خاطرنشان کرد که هیچ‏کس به اندازه‏ِى رژیم‏هاى پلیسى‬
‫براى نوشتن ارزش قائل نیست‪ .‬مخارجى که صرف کنترل و اختناق مى‏شود‬
‫خود مشخص‏کننده‏ِى مللى است که در آن‏ها ادبیات از اهمیتى واقعى برخوردار‬
‫است‪« .‬وقتى در جایى ادبیات این‏چنین مورد توجه قرار مى‏گیرد‪ ،‬قدرت‬
‫فوق‏العاده‏اى هم پیدا مى‏کند و کشورهایى که به آن مثل یک گذران وقت بى‏خطر‬
‫و بى‏ضرر نگاه مى‏کنند‪ ،‬نمى‏توانند این قدرت را متصور شوند‪ .‬البته نیروى‬
‫سرکوب‏گر هم باید ساعات فراغت خودش را داشته باشد و گه گاهى‬
‫چشمانش را ببندد و به‏نوبت اغماض و استبداد را رعایت کند و تا درجه‏اى‪،‬‬
‫پیش‏بینى نشدنى‏ها را در تصمیم‏هایش بگنجاند‪ .‬چون اگر چیزى براى منع‏کردن‬
‫وجود نداشته باشد‪ ،‬کل سیستم زنگ مى‏زند و فاسد مى‏شود‪ .‬واضح‏تر بگویم‪،‬‬
‫تمام حکومت‏ها‪ ،‬حتى با قدرت‏ترین آن‏ها‪ ،‬در وضعیتى هستند با تعادلى نااستوار و‬
‫همین باعث مى‏شود که مدام بخواهند دستگاه‏هاى سرکوب‏گرشان را توجیه‬
‫کنند‪ .‬نوشتن چیزى که قدرت‏ها را خوش نیاید‪ ،‬عنصر الزمى است براى‬
‫استوارى این تعادل‪ .‬به همین دلیل براساس پیمانى سرى که با کشورهاى‬
‫مخالف حکومت خودمان بسته‏ایم‪ ،‬سازمان مشترکى ساختیم که شما هم با‬
‫حسن قضاوت قبول کرده‏اید با آن همکارى کنید‪ ،‬این سازمان براى این است‬
‫که کتاب‏هاى ممنوعه‏ِى آن‏ها به این‏جا وارد و کتاب‏هاى ممنوعه‏ِى ما به آن‏جا صادر‬
‫شود‪.‬‬
‫ــ از این مى‏توان فهمید که کتاب‏هاى ممنوعه‏ِى آن‏جا در این‏جا قابل چشم‏پوشى‬
‫است و برعکس‪.‬‬
‫ــ هرگز! کتاب‏هاى ممنوعه‏ِى این‏جا‪ ،‬در آن‏جا ممنوعه‏تر است و کتاب‏هاى ممنوعه‏ِى‬
‫آن‏جا در این‏جا ممنوعه‏تر‪.‬‬
‫اما صادرات کتاب‏هاى ممنوعه به حکومت رقیب و واردات کتاب‏هاى ممنوعه‏ِى‬
‫ِى‬
‫آن‏ها به کشور ما‪ ،‬براى هر دو حکومت دو مزیت کلى دارد‪ ،‬اول این‏که مشوق‬
‫مخالفین حکومت دشمن است و بعد این‏که تبادل الزم تجربه را مابین ادارات‬
‫پلیس برقرار مى‏کند‪.‬‬
‫عجله‏دارى که مشخص کنى‪:‬‬
‫ــ کارى که به‏عهده‏ِى من گذاشته شده محدود است به این‏که با کارمندان‬
‫اداره‏ِى پلیس ایرکانى ارتباط برقرار کنم‪ ،‬چون فقط به‏وسیله‏ِى مجراى شما‬
‫است که امکان دسترسى پیداکردن به نوشته‏هاى مخالفین پیدا مى‏شود‪( .‬توجه‬
‫دارم که برایش بگویم در منظورهاى مأموریتم‪ ،‬جست‏وجو براى برقرارى یک‬
‫ارتباط مستقیم با مخالفین هم وجود دارد‪ ،‬که به همین دلیل مى‏توانم تصمیم‬
‫بگیرم که با یکى از آن‏ها بر ضد دیگرى دست به‏یکى کنم یا برعکس)‪.‬‬
‫مدیرکل ادامه داد ــ بایگانى ما در اختیار شماست‪ ،‬مى‏توانم دست‏نویس‏هاى‬
‫بسیار نادرى نشان‏تان دهم‪ ،‬نسخه‏ِى اصلى آثارى که به‏دست عموم نرسیده‬
‫مگر این‏که از صافى چهار یا پنج کمیسیون گذشته باشد که هر بار هم مقدارى‬
‫از آن بریده شده‪ ،‬تغییر یافته‪ ،‬رقیق شده‪ ،‬تا دست‏آخر در نسخه‏اى تحریف‏شده و‬
‫تصفیه‏شده و ناشناختنى منتشر شده‪.‬‬
‫آقاى عزیز براى این‏که واقعا بتوانید بخوانید‪ ،‬باید به این‏جا بیایید‪.‬‬
‫ــ شما خودتان مى‏خوانید؟‬
‫ــ مقصودتان این است که به‏جز وظیفه‏ِى شغلى‏ام‪ ،‬چیز دیگرى هم مى‏خوانم؟‬
‫بله‪ ،‬مى‏توانم بگویم که هر کتاب‪ ،‬هر سند و هر مدرک جرم این آرشیو را دوبار‬
‫مى‏خوانم و هر بار نوع خواندن‏ام تفاوت دارد‪ ،‬اول آن‏ها را تند و عمودى مى‏خوانم‬
‫تا بدانم میکروفیلم را در چه طبقه‏اى بگذارم و با چه عنوانى آن را در فهرست‬
‫وارد کنم‪ .‬بعد‪ ،‬شب که مى‏شود‪( ...‬من شب‏ها را این‏جا مى‏گذرانم‪ ،‬بعد از ساعات‬
‫کار دفتر‪ ،‬فضاى این‏جا همین‏طور که مى‏بینید‪ ،‬آرام است و آرام‏بخش)‪ .‬روى این‬
‫نیمکت دراز مى‏کشم در یک ایستگاه خواننده‏ِى فیلم یک دست‏نویس نادر یا یک‬
‫پرونده‏ِى سرى را مى‏گذارم و این هدیه را به خود مى‏دهم که کارى هم در جهت‬
‫لذت شخصى خودم کرده باشم‪.‬‬
‫آرکادیان پورفیریچ پاهاى چکمه‏پوش‏اش را روى هم انداخت و انگشتى مابین‬
‫گردن و یقه‏ِى یونیفورم پر از مدالش گذاشت و افزود‪:‬‬
‫ــ آقا‪ ،‬نمى‏دانم به روح اعتقاد دارید یا نه‪ .‬من معتقدم‪ .‬به گفت‏وگویى که روح‬
‫بى‏وقفه با خود دارد معتقدم‪ .‬حس مى‏کنم وقتى به صفحات ممنوعه دقیق‬
‫مى‏شوم‪ ،‬این گفت‏وگو از وراى نگاه من کار خودش را مى‏کند‪ .‬هم خود پلیس روح‬
‫است و هم دولتى که برایش خدمت مى‏کنم و هم سانسور‪ ،‬هم آن‏ها و هم‬
‫متونى که بر آن‏ها اعمال نفوذ مى‏کنیم‪.‬‬
‫دم روح براى آشکارکردن خود‪ ،‬به اجتماع زیادى نیاز ندارد و در سایه و روابط‬
‫تاریکى که بین اسرار توطئه‏گران و اسرار پلیس وجود دارد‪ ،‬رشد مى‏کند‪.‬‬
‫براى این‏که روح زنده بماند‪ ،‬من مى‏خوانم و همین کافى است‪ .‬هرچند خواندن‏ام‬
‫از سر عالقه نیست اما همیشه آماده‏ام که با دقت مفهوم‏هاى ممنوعه و‬
‫غیرممنوعه را مشخص کنم‪ .‬در زیر تابش این چراغ که مى‏بینید و در دل این‬
‫ساختمان بزرگ با اتاق‏هاى خالى‪ ،‬لحظاتى را مى‏گذرانم که مى‏توانم دگمه‏ِى کتم‬
‫را باز کنم و خودم را بسپارم به اشباح ممنوعه‏اى که در طى ساعات روز باید‬
‫خودم را بدون انعطاف و با فاصله از آن‏ها نگاه‏دارم‪...‬‬
‫تو باید بدانى که از حرف‏هاى مدیرکل تسلى پیدا کرده‏اى‪ .‬اگر این مرد به اثبات‬
‫عالقه و کنجکاوى‏اش به خواندن ادامه دهد‪ ،‬به این معنا است که در تمام‬
‫مکتوباتى که به جریان افتاده‪ ،‬هنوز چیزى هست که از دست و دخالت‬
‫بوروکراسى قدرت بیرون مانده و در بیرون از این اداره‏ها هنوز بیرونى هم‬
‫وجود دارد‪ ...‬با صدایى که سعى دارى به‏طور حرفه‏اى سرد بمانى‪ ،‬پرسیدى ــ‬
‫پس قضیه‏ِى توطئه کارهاى جعلى چه مى‏شود؟ شما در جریان آن هستید؟‬
‫ــ البته‪ ،‬در این مورد من چند گزارش داشته‏ام‪ .‬مدتى است به این فکر‬
‫افتاده‏ایم که مى‏توانیم اختیار تمام کارها را به‏دست بگیریم‪ ،‬ادارات سرى ما در‬
‫تسلط بر این سازمان که به‏نظر مى‏رسد در همه‏جا شعبه دارد‪ ،‬با مشکل‬
‫مواجه شد‪ ،‬اما مغز این دسیسه‪ ،‬استاد جعل‪ ،‬هنوز براى ما ناشناس مانده‪ .‬نه‬
‫این‏که ناشناس باشد‪ ،‬بلکه ما تمام اطالعات الزم را درباره‏ِى او در‬
‫بایگانى‏هایمان داریم‪ ،‬او مدت‏ها است که به‏عنوان یک مترجم فتنه‏جو و توطئه‏گر‬
‫شناسایى شده‪ ،‬اما دالیل واقعى این عمل او برایمان ناشناخته مانده‪ .‬به‏نظر‬
‫مى‏رسد که حتى با فرقه‏هاى مختلفى که در حال حاضر از هم پاشیده شده‏اند و‬
‫او هنوز به‏طور غیرمستقیم روى آن‏ها تأثیر دارد‪ ،‬ارتباطى ندارد‪ ...‬و وقتى‬
‫نزدیک بود که به او دسترسى پیدا کنیم‪ ،‬متوجه شدیم تسلیم‏کردن او کار‬
‫آسانى نیست‪ ...‬محرک او پول نبود‪ ،‬قدرت هم نبود‪ ،‬جاه‏طلبى هم نبود‪ .‬به‏نظر‬
‫مى‏رسد که او تمام این کارها را به‏خاطر یک زن مى‏کند! شاید براى به‏دست‏آوردن‬
‫آن زن است و یا شاید فقط براى بازگرداندن اوست‪ ،‬یا براى این‏که شرطى را‬
‫از او ببرد‪ .‬براى این‏که به حرکات بعدى استادمان پى ببریم‪ ،‬باید این زن را‬
‫مى‏شناختیم‪ .‬اما موفق به شناسایى او نشدیم‪ .‬فقط به دلیل جریاناتى‪ ،‬ما خیلى‬
‫چیزها درباره‏ِى او دانستیم‪ .‬چیزهایى که اصًال نمى‏توانم در گزارش‏هاى رسمى‬
‫عنوان کنم‪ ،‬رؤساى ما در حدى نیستند که بعضى از ظرافت‏ها را درک کنند‪...‬‬
‫آرکادیان پورفیریچ وقتى دید با چه اشتیاقى به حرف‏هایش گوش مى‏کنم‪ ،‬ادامه‬
‫داد‪:‬‬
‫«براى این زن‪ ،‬خواندن به معناى عارى‏شدن از هر نیت و عقاید از پیش اتخاذ‬
‫شده است‪ ،‬تا براى استقبال از صدایى در لحظه‏اى که کمتر انتظار شنیدن آن‬
‫را دارد‪ ،‬آماده شود‪ .‬صدایى که کسى نمى‏داند از کجا مى‏آید‪ ،‬صدایى از آن‏سوى‬
‫کتاب‪ ،‬صدایى از نویسنده و از عهد و پیمان‏هاى متن نوشته شده‪ :‬صدایى که از‬
‫ناگفته‏ها مى‏آید‪ ،‬از چیزى که هنوز دنیا قادر به گفتن آن نشده‪ ،‬چون براى گفتن‬
‫آن هنوز کالمى در اختیار ندارد‪ .‬در حالى که استاد ما‪ ،‬در عوض مى‏خواهد به زن‬
‫أل‬ ‫أل‬
‫نشان دهد که در پس صفحه‏ِى مکتوب‪ ،‬خأل است‪ ،‬و در آن خأل دنیا فقط‬
‫به‏صورت فریب‪ ،‬و هم‪ ،‬سوءتفاهم و دروغ وجود دارد‪ .‬اگر قضیه غیر از این‬
‫بود‪ ،‬ما مى‏توانستیم وسیله‏اى براى اثبات هرچه که مى‏خواهد به او بدهیم‪ .‬ما‪،‬‬
‫یعنى ما و همدستان‏مان در کشورها و حکومت‏هاى مختلف‪ ،‬تا این‏که براى اعالم‬
‫میل به همکارى با او‪ ،‬تعدادمان زیاد شد و او هم همکارى با ما را رد نکرد‪ ،‬اما‬
‫درست متوجه نشدیم او به بازى ما آمده یا ما مثل مهره‏ِى پیاده به بازى او‬
‫آمده‏ایم‪...‬‬
‫بعد فکر کردم نکند با یک دیوانه طرف هستیم؟‬
‫و من تنها کسى بودم که موفق شدم به راز او پى ببرم‪ :‬او را به‏وسیله‏ِى‬
‫مأمورین‏مان دزدیدم‪ ،‬به این‏جا آوردم‪ ،‬یک هفته در سلول‏هاى محافظه شده‬
‫نگه‏اش داشتیم‪ ،‬بعد خودم از او بازپرسى کردم‪ .‬نه‪ ،‬دیوانه نبود‪ ،‬شاید نومید‬
‫بود‪ .‬چون خیلى وقت پیش شرطش را با آن زن باخته بود‪ .‬زن برنده بود‪ .‬زن‬
‫همیشه کنجکاو مانده بود و همیشه خوانده بود تا حقایق نهفته در این جعل‏هاى‬
‫جسورانه و تقلب‏هاى بى‏بهانه را که با کلماتى بسیار مقرون به حقیقت گفته‬
‫مى‏شد‪ ،‬کشف کند‪ .‬از آن‏پس‪ ،‬براى خیالباف ما دیگر چه مانده‪.‬‬
‫براى این‏که آخرین نخى که او را به آن زن متصل مى‏کرد پاره نشود‪ ،‬ادامه داد‬
‫به پاشیدن تخم اختالل مابین‪ ،‬عنوان‏ها‪ ،‬نویسندگان‪ ،‬نام‏هاى مستعار‪ ،‬زبان‏ها‪،‬‬
‫ترجمه‏ها‪ ،‬ناشران‪ ،‬صفحات عناوین‪ ،‬فصل‏ها‪ ،‬آغازها و پایان‏ها‪ .‬و به هر وسیله‬
‫سعى داشت نشانه‏هایى از حضور خود در آن‏ها بگنجاند و زن را وادارد که آن‏ها را‬
‫پیدا کند‪ .‬سالمى بى‏امید جواب‪.‬‬
‫او برایم اعتراف کرد‪« :‬من به محدودیت‏هایم واقف شده‏ام‪ ،‬در خواندن چیزى‬
‫هست که من بر آن قدرتى ندارم‪ ».‬باید به او مى‏گفتم که این همان محدودیتى‬
‫است که حاضر به یراق‏ترین پلیس‏ها هم موفق به گذشتن از مرز آن نشده‏اند‪.‬‬
‫ما ممانعت‏کردن از خواندن را بلد هستیم‪ ،‬اما در همین حکمى که خواندن را‬
‫منع مى‏کند‪ ،‬حقیقتى است که خوانده شده‪ ،‬حقیقتى که ما نمى‏خواهیم خوانده‬
‫شود‪...‬‬
‫ــ بعد چه به سر او آمد؟‬
‫شاید این‏بار با حس رقابت کمترى‪ ،‬دلواپس بودى و حس تو بیشتر درک و‬
‫مسئولیت مشترک بود‪.‬‬
‫«مرد به آخر رسیده بود‪ ،‬دیگر مى‏توانستیم هر کارى دلمان مى‏خواهد با او بکنیم‪:‬‬
‫او را به کارهاى شاق بفرستیم و یا کارى معمولى در اداره‏هاى سرى‬
‫مخصوصمان به او بدهیم‪ ...‬به‏جاى این‏که‪...‬‬
‫ــ به‏جاى این‏که‪...‬‬
‫ــ به‏جاى این‏که بگذارم از دستم در برود‪ .‬یک فرار جعلى‪ ،‬یک تبعید جعلى‬
‫مخفیانه‪ .‬و از نو رد پایش را گم کردیم‪ .‬گه گاه به‏نظرم مى‏رسد که در چیزهایى‬
‫که به‏دستم مى‏افتد‪ ،‬نشانى از او مى‏بینم‪ ...‬کیفیت کارش بهتر شده‪ .‬حاال او جعل‬
‫را براى جعل به‏کار مى‏گیرد‪ .‬از این پیش بر او هیچ قدرتى نداریم‪ .‬از بخت‬
‫خوب‪...‬‬
‫ــ از بخت خوب؟‬
‫ــ براى این‏که قدرت هدفى داشته باشد تا به عمل درآید‪ ،‬باید همیشه یک چیزى‬
‫از چشم ما دور بماند‪ ،‬فضایى براى دایره‏ِى عملیات بیشتر ساخته شود‪ ...‬تا‬
‫وقتى که بدانم در دنیا کسى هست که دارد حقه‏بازى مى‏کند فقط براى عشق‬
‫به نفس بازى‪ ،‬تا وقتى که بدانم در دنیا زنى هست که خواندن را براى نفس‬
‫خواندن دوست دارد‪ ،‬مى‏توانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد‪ ...‬و من هم مثل‬
‫همان بانوى خواننده‏ِى ناشناسى که در دوردست‏ها است‪ ،‬خودم را هر شب در‬
‫خواندن غرق مى‏کنم‪...‬‬
‫براى لحظه‏اى تصویر مدیرکل و تصویر لودمیال روى هم قرار گرفتند‪ ،‬اما‬
‫به‏دلیل نامناسب‏بودن آن‪ ،‬فورا آن را از ذهنت بیرون کردى تا به لذت ستایش از‬
‫بانوى خواننده‏ِى رب‏النوع شده برسى‪ ،‬تصویرى نورانى که از کالم نومید‬
‫آرکادیان پورفیریچ برخاست‪ ،‬و لذت چشیدن مزه‏ِى اعتمادى‪ ،‬که به تأیید‬
‫مدیرى محیط بر همه‏چیز رسیده‪ .‬اعتماد به این‏که بین تو و آن زن هیچ مانع و‬
‫هیچ رازى نیست‪ ،‬در حالى که در مورد رقیبت‪ ،‬استاد‪ ،‬فقط سایه‏اى تأسف‏بار و‬
‫همیشه نامعلوم مى‏ماند‪ ...‬اما رضایت تو تا شکسته‏شدن طلسم نوشته‏هاى‬
‫ناتمام‪ ،‬کامل نمى‏شود‪ .‬سعى مى‏کنى این موضوع را با آرکادیان پورفیریچ در‬
‫میان بگذارى‪ :‬مى‏خواهیم کتابى به مجموعه‏تان اضافه کنیم‪ ،‬کتابى ممنوعه که‬
‫در آتاگیتانیا هواخواه بسیار دارد‪ .‬به گرد گورى تهى از کالیختو باندرا‪ ،‬اما پلیس‬
‫ما به دلیل شوق مفرط مردم به آن‪ ،‬کل کتاب‏هاى چاپ شده را معدوم کرد‪.‬‬
‫به‏نظر مى‏رسد که ترجمه از آن به زبان ایرکانى‪ ،‬مخفیانه‪ ،‬فتوکپى شده و یا‬
‫چاپ شده دارد دست به دست در کشور شما مى‏گردد‪ .‬آیا درباره‏ِى آن‬
‫شنیده‏اید؟‬
‫آرکادیان پورفیریچ از جا بلند شد تا از بایگانى کمک بگیرد‪:‬‬
‫ــ گفتید از کالیختو باندرا؟ به‏نظر نمى‏رسد فعًال در دسترس باشد‪ .‬اما اگر یک‬
‫هفته صبر کنید یا حداکثر دو هفته‪ ،‬بهتان قول مى‏دهم حسابى غافلگیرتان کنم‪.‬‬
‫خبرچین‏هایمان در مورد یکى از بهترین نویسنده‏هاى ممنوعه‏ِى ما یعنى آناتولى‬
‫آناتولین(‪ )۱۳۲‬خبرهاى دست اولى آورده‏اند‪ .‬مدتى است که او مشغول کار‬
‫روى نوشته‏ِى باندرا است که حال و هواى ایرکانى دارد‪ .‬از قول منابعى دیگر‬
‫مى‏دانیم که آناتولى آناتولین مشغول اتمام داستانى است به‏نام آن پایین‪ ،‬کدام‬
‫قصه منتظر است تا پایان بگیرد داستانى که ما آماده‏ِى توقیف آن شده‏ایم‪.‬‬
‫عملیات ضربتى پلیس‏هاى ما سبب مى‏شود که این کتاب به جریان پخش‬
‫کتاب‏هاى مخفى وارد نشود و به‏محض این‏که به دستم برسد‪ ،‬فورا یک نسخه از‬
‫آن را به شما خواهم داد‪.‬‬
‫بعد مى‏توانید ببینید آیا این همان کتابى است که در جست‏وجویش هستید یا نه‪.‬‬
‫در یک چشم به‏هم‏زدن‪ ،‬نقشه‏ات را مى‏ریزى‪ .‬آناتولى آناتولین‪ .‬تو حاال وسیله‏اى‬
‫براى برقرارى ارتباط با او را دارى‪ .‬باید با مأموران آرکادیان پورفیریچ مبارزه‬
‫کنى و پیش از آن‏ها دست‏نویس را به‏دست آورى و آن را از توقیف نجات دهى‪.‬‬
‫بعد آن را پنهان کنى و خودت هم با آن پنهان شوى‪ .‬پنهان از چشم دو پلیس‪،‬‬
‫پلیس آناگیتانیا و پلیس ایرکانى‪.‬‬

‫آن‏شب خوابى دیدى‪ .‬در یک قطار بودى‪ .‬قطارى طویل که از ایرکانى مى‏گذرد‪.‬‬
‫تمام مسافرها مشغول خواندن یک کتاب قطوراند‪ .‬اتفاقى که به سادگى‬
‫مى‏تواند در کشورهایى بیفتد که از روزنامه و ماه‏نامه چیزى دستگیر نمى‏شود‪.‬‬
‫این فکر به سرت مى‏افتد که یکى از مسافرین و یا همه‏ِى آن‏ها‪ ،‬مشغول خواندن‬
‫یکى از داستان‏هایى هستند که تو آن را ناتمام خوانده‏اى و یا تمام آن داستان‏ها‬
‫آن‏جا هستند‪ ،‬یعنى در این کوپه‏ِى قطار‪ ،‬اما به زبانى ترجمه شده‏اند که تو‬
‫نمى‏دانى‪ .‬به‏شدت سعى دارى عناوین کتاب‏ها را که روى جلدشان نوشته شده‪،‬‬
‫بخوانى‪ ،‬اما به‏خوبى مى‏دانى که این کار بیهوده است‪ ،‬چون نوشته‏اى است که‬
‫تو موفق به تشخیص آن نمى‏شوى‪.‬‬
‫مسافرى کتابش را در راهرو مى‏گذارد تا برود و جایش را مشخص کند‪ ،‬بین‬
‫صفحات کتاب هم یک نشانه گذاشته‪ .‬به محض خروج او‪ ،‬تو کتاب را‬
‫برمى‏دارى‪ ،‬آن را ورق مى‏زنى و قانع مى‏شوى که همانى است که دنبالش‬
‫مى‏گردى‪ .‬در این لحظه متوجه مى‏شوى که باقى مسافران به‏سوى تو‬
‫برگشته‏اند و از روى تحقیر به کار زشتى که کرده‏اى‪ ،‬تو را نگاه مى‏کنند‪.‬‬
‫براى این‏که تشویش خودت را پنهان کنى‪ ،‬بلند مى‏شوى‪ ،‬و در حالى که هم‏چنان‬
‫کتاب را به‏دست دارى‪ ،‬کنار پنجره مى‏روى‪ .‬قطار میان ریل‏ها و نشانه‏ها‬
‫مى‏ایستد‪ ،‬شاید دارد به ایستگاهى متروک نزدیک مى‏شود‪ ،‬روى ریل کنارى قطار‬
‫دیگرى ایستاده که در جهت مخالف است‪ .‬پنجره‏هایش بخارآلود است‪ .‬حرکات‬
‫چرخشى یک‏دست دستکش‏پوش به پنجره‏ِى مقابل کمى شفافیت مى‏دهد‪،‬‬
‫تصویر زنى در ابرى از پالتو پوست هویدا مى‏شود‪ .‬فریاد مى‏زنى‪ :‬لودمیال‪ ،‬کتاب‬
‫(سعى دارى بیشتر با حرکت که با صدا‪ ،‬این را به او بگویى) کتابى که‬
‫مى‏خواستى این‏جاست‪ ،‬پیدایش کردم‪ ...‬و سعى مى‏کنى پنجره را پایین بکشى تا‬
‫از میان رشته‏هاى یخى که قطار را از الیه‏اى ضخیم پوشانده‪ ،‬کتاب را به او‬
‫بدهى‪.‬‬
‫سایه‏ِى کم‏رنگ جواب داد ــ کتابى که من دنبالش هستم؟ و (کتابى مانند کتاب‬
‫تو را نشانت مى‏دهد) کتابى است که حس دنیا را پس از پایان دنیا به‏تو بدهد‪،‬‬
‫یعنى این حس که دنیا پایان تمام چیزهایى است که در دنیا وجود دارند‪ ،‬و تنها‬
‫چیزى که در دنیا وجود دارد‪ ،‬پایان دنیا است‪ .‬فریاد مى‏زنى ــ نه راست نیست!‬
‫و در کتابى که نمى‏توانى آن را بخوانى‪ ،‬دنبال جمله‏اى مى‏گردى که برخالف‬
‫حرف لودمیال باشد‪ .‬اما هر دو قطار در جهات مخالف به راه مى‏افتند‪.‬‬
‫باد یخ‏زده‏اى باغ ملى پایتخت ایرکانى را مى‏روبد‪ .‬تو در آن‏جا روى نیمکتى‬
‫نشسته‏اى و منتظر آناتولى آناتولین هستى تا بیاید و دست‏نویس آن پایین کدام‬
‫قصه منتظر است تا پایان بگیرد؟ را برایت بیاورد‪ .‬مرد جوانى با ریش بلند‬
‫کم‏رنگ‪ ،‬پالتوى سیاه و کالهى از پارچه‏ِى ضدآب‪ ،‬کنارت مى‏نشیند‪.‬‬
‫ــ حرف نزن‪ ،‬این باغ تحت نظر است‪.‬‬
‫بوته‏اى‪ ،‬شما را از نگاه‏هاى غریب حفظ مى‏کند‪ .‬یک بسته‏ِى کوچک کاغذ از جیب‬
‫داخل پالتوى آناتولى به جیب داخل کت تو مى‏لغزد‪ .‬آناتولى آناتولین کاغذهاى‬
‫دیگرى را از جیب کتش بیرون مى‏آورد‪« :‬باید از جیب‏هاى مختلف کاغذ بیرون‬
‫بیاورم تا حجم آن‪ ،‬نظرشان را جلب نکند‪».‬‬
‫از یکى از جیب‏هاى داخل جلیقه‏اش‪ ،‬لوله‏اى کاغذ درمى‏آورد‪ .‬باد یکى از کاغذها را‬
‫با خود مى‏برد‪ ،‬عجله مى‏کند تا آن را بگیرد‪ ،‬بعد قصد دارد کاغذهاى دیگرى از‬
‫جیب عقب شلوارش بیرون بیاورد‪ ،‬اما به‏وسیله‏ِى سه مأمور بدل‏پوش که از‬
‫پشت بوته بیرون مى‏پرند‪ ،‬دستگیر مى‏شود‪.‬‬
‫در آن پایین کدام قصه منتظر است تا پایان بگیرد؟‬

‫با گذر از طول چشم‏انداز بزرگ شهرمان‪ ،‬عناصرى را که تصمیم گرفته‏ام به‬
‫آن‏ها توجهى نداشته باشم از ذهنم پاک مى‏کنم‪.‬از کنار یک وزارتخانه مى‏گذرم‪،‬‬
‫کاخى با روبنایى پر از مجسمه‪ ،‬ستون‪ ،‬نرده‪ ،‬برجستگى‏ها‪ ،‬گچبرى و ابعاد‬
‫زینتى‪ .‬و حس مى‏کنم که نیاز دارم آن را به ظاهرى عمودى و مسطح‬
‫برگردانم‪ ،‬لوحه‏اى شیشه‏اى و کدر‪ ،‬پرده‏اى که فضا را مى‏برد‪ ،‬بى‏این‏که حائل دید‬
‫شود‪ .‬حتى اگر بدین‏سان هم ساده شود‪ ،‬باز کاخ به رویم سنگینى مى‏کند و‬
‫فشار مى‏آورد‪ .‬تصمیم گرفتم آن را به‏کلى حذف کنم و به‏جاى آن آسمانى‬
‫شیرى‏رنگ بماند که روى زمین برهنه گسترده شده بود‪ .‬به همین ترتیب پنج‬
‫وزارتخانه‪ ،‬سه بانک‪ ،‬دو آسمان‏خراش که دفترهاى مرکزى شرکت‏هاى بزرگ‬
‫بودند را پاک کردم‪.‬‬
‫دنیا آن‏چنان پیچیده و مبهم و آن‏چنان انباشته است که براى این‏که آن را روشن‏تر‬
‫ببینم‪ ،‬الزم است آن را پیرایش کنم‪.‬‬
‫در گذرم از این چشم‏انداز‪ ،‬اشخاصى را مى‏بینم که دیدن‏شان به دالیل متفاوت‬
‫برایم ناخوشایند است‪ .‬رؤسایم‪ ،‬چون مرا به‏یاد وضعیت پایین‏بودن رتبه‏ام‬
‫مى‏اندازند از وضعیت پایین‏بودن رتبه متنفرم‪ ،‬چون خودم را تسلیم قدرتى حقیر‬
‫حس مى‏کنم‪ ،‬قدرتى که مثل حسرت حقیر است‪ ،‬قدرتى که بردگى و کینه را‬
‫برمى‏انگیزاند‪ .‬بدون هیچ تردیدى هردوى آن‏ها را پاک مى‏کنم‪ ،‬از گوشه‏ِى چشم‬
‫آن‏ها را مى‏بینم که نازک مى‏شوند و بعد در دنباله‏اى از مه‪ ،‬محو مى‏گردند‪.‬‬
‫در طى این عملیات‪ ،‬باید مراقب رهگذرها باشم‪ ،‬غریبه‏ها و ناشناس‏هایى که‬
‫هرگز مرا آزار نداده‏اند‪ .‬اگر بدون هیچ پیش‏داورى چهره‏ِى بعضى از آن‏ها را نگاه‬
‫کنم‪ ،‬متوجه مى‏شوم که سزاوار توجه‏اند‪.‬‬
‫اگر در اطرافم جمعى غریب دوره‏ام بکنند‪ ،‬فورا احساس تنهایى و غربت‬
‫مى‏کنم‪ .‬پس بهتر است که آن‏ها را هم پاک کنم‪ ،‬همه‏شان را‪ ،‬و دیگر فکرشان را‬
‫نکنم‪.‬‬
‫در دنیاى ساده شده‪ ،‬بیشتر امکان برخورد با آدم‏هاى نادر که دیدن‏شان برایم‬
‫خوشایند است‪ ،‬وجود دارد‪ .‬به‏عنوان نمونه فرانزیسکا(‪ .)۱۳۳‬فرانزیسکا‬
‫دوستى است که دیدنش همیشه مرا بسیار خوشحال مى‏کند‪ .‬ما با هم حرف‏هاى‬
‫بامزه مى‏زنیم‪ ،‬مى‏خندیم‪ ،‬از اتفاقات بى‏اهمیت براى هم تعریف مى‏کنیم‪ ،‬که شاید‬
‫براى کس دیگرى تعریف نکنیم و با تعریف‏کردن‪ ،‬آن اتفاق براى هردویمان‪،‬‬
‫مهم مى‏شود‪ .‬و پیش از این‏که از هم خداحافظى کنیم‪ ،‬به یکدیگر مى‏گوییم که‬
‫حتما باید هرچه زودتر همدیگر را ببینیم‪ ،‬بعد ماه‏ها مى‏گذرند‪ ،‬تا این‏که از نو‪ ،‬بر‬
‫حسب اتفاق در خیابان به‏هم برمى‏خوریم‪ ،‬بعد فریادهاى خوشى است و غش‬
‫غش‏هاى خنده‪ ،‬و قول دوباره دیدن یکدیگر‪ .‬اما نه او و نه من قدمى براى‬
‫دوباره دیدن همدیگر برنمى‏داریم‪ .‬شاید براى این است که مى‏دانیم آن مالقات‬
‫با این یکى همسان نیست‪ .‬در دنیایى ساده و کوچک شده که دیگر حال و‬
‫هوایش از تمام وضعیت‏هاى پیش ساخته پاک شده باشد‪ ،‬دیدار من و او مى‏تواند‬
‫بیشتر صورت بگیرد و ناگزیر‪ ،‬رابطه‏اى مشخص‏تر را باعث مى‏شود‪ ،‬شاید‬
‫منظرى از یک ازدواج باشد یا دست‏کم ایمان به تشکیل یک زوج‪ ،‬چیزى که‬
‫ممکن است باعث روابطى شود که گسترش پیدا کند و به خانواده‏اى محترم‬
‫ختم شود‪ ،‬خانواده‏اى با قوم و خویشى‏ها و جد و آباءها و برادرها و خواهرها و‬
‫پسرعموها‪ .‬روابطى که تا نهایت محدوده‏ِى زندگى و تا وابستگى‏هاى ما به‬
‫محیطى از منفعت‏ها و ارث و میراث‏ها مى‏رفت‪ .‬تا این‏که تمام این دخالت‏ها که در‬
‫سکوت‪ ،‬روى گفت‏وگوهاى ما سنگینى مى‏کند چند لحظه بیشتر طول نمى‏کشد و‬
‫بعد محو مى‏شوند‪ .‬مى‏دانستم که دیدارهایم با فرانزیسکا مى‏تواند زیباتر و‬
‫خوشایندتر باشد‪ ،‬پس طبیعى بود که در پى به‏وجودآوردن شرایط بهترى براى‬
‫دیدار همدیگر در راه‏روى‏هایمان باشم‪ .‬باید تمام زن‏هاى جوانى را که پالتو‬
‫پوست کم‏رنگى به تن داشتند حذف مى‏کردم‪ .‬آن‏هایى که پالتو پوست‏شان مثل‬
‫پالتو پوستى بود که او بار آخر به تن داشت‪ ،‬چون وقتى او را از دور مى‏دیدم‪،‬‬
‫باید مى‏دانستم که خودش است و بدین‏سان از تمام مبهمات و شک و شبهه‏ها‬
‫احتراز مى‏کردم‪ .‬باید تمام اشخاص جوانى را که امکان داشت با فرانزیسکا‬
‫دوستى داشته باشند باطل مى‏کردم‪ ،‬چون آن‏ها به‏عمد او را نگاه مى‏داشتند و‬
‫گفت‏وگوى شیرینى را با او آغاز مى‏کردند‪ ،‬آن‏هم درست در لحظه‏اى که من بر‬
‫حسب تصادف او را دیده بودم‪.‬‬
‫به جزییات مشخصه‏هاى طبیعى پرداختم‪ ،‬اما این نباید باعث شود که کسى‬
‫فکر کند در باطل‏کردن‏هایم فقط تحت تأثیر توجهات آنى‏ام هستم‪ ،‬در حالى که‬
‫برخالف این فکر‪ ،‬من در پى این هستم که بر طبق توجه کلى و عمومى رفتار‬
‫کنم (و البته توجه خودم را هم اعمال مى‏کنم اما به‏طور غیرمستقیم)‪ .‬در واقع‪،‬‬
‫براى این‏که از جایى شروع کرده باشم‪ ،‬اول تصمیم مى‏گیرم مشغول محو‬
‫خدمات عمومى بشوم و از ادارات مرکزى آن‏ها شروع مى‏کنم‪ ،‬پله‏ها‪،‬‬
‫ورودیه‏هاى ستون‏دار‪ ،‬راهروها‪ ،‬اتاق‏هاى انتظار‪ ،‬بایگانى‏ها‪ ،‬دوایر و پرونده‏ها و‬
‫حتى رییس اداره‪ ،‬مدیرکل‪ ،‬معاون بازرس‪ ،‬قائم‏مقام‪ ،‬کارمندان شاغل و‬
‫کارمندان مازاد‪ .‬آن‏ها را محو کردم چون وجودشان مضر بود و یا دست‏کم به کل‬
‫آن هماهنگى چیزى اضافه نمى‏کرد‪.‬‬
‫زمانى است که انبوه کارمندان‪ ،‬دفاتر گرم‏شان را ترک مى‏کنند‪ ،‬دگمه‏هاى‬
‫مانتوى‏شان را که یقه‏ِى پوست مصنوعى دارد‪ ،‬مى‏بندند و توى اتوبوس‏ها روى هم‬
‫مى‏ریزند‪ .‬پلک‏هایم را به‏هم مى‏زنم و حاال‪ ،‬همه ناپدید شده‏اند‪ ،‬فقط از دور‪،‬‬
‫به‏ندرت رهگذرهایى دیده مى‏شوند‪ .‬در خیابان‏هاى خالى از آدم‪ ،‬دقت مى‏کنم تا‬
‫ماشین‏ها و کامیون‏ها و اتوبوس‏ها را هم حذف کنم‪ .‬دوست دارم زمین کوچه‏هاى‬
‫خالى و هموار را مثل یک پیست بولینگ ببینم‪ .‬بعد بازداشتگاه‏ها‪ ،‬نگهبان‏ها و‬
‫اداره‏هاى پلیس را هم حذف مى‏کنم‪ ،‬تمام افراد یونیفورم‏پوش انگار که هرگز‬
‫وجود نداشته‏اند‪ ،‬از بین مى‏روند‪ .‬نکند چیزى از چشم‏ام دور افتاده باشد‪ ،‬پس‬
‫مأموران آتش‏نشانى‪ ،‬پستچى‏ها و رفتگران شهردارى را هم که مى‏توانستند از‬
‫وضعیت بهترى برخوردار باشند‪ ،‬گرفتار همان سرنوشت مى‏کنم‪ .‬اما کارى بود‬
‫که شده بود و بهتر بود که دیگر رهایش مى‏کردیم‪ ،‬فقط براى احتراز از هر‬
‫عاقبت شوم‪ ،‬با عجله آتش‏سوزى‏ها و آشغال‏ها و نامه‏هاى پستى را هم حذف‬
‫کردم که هیچ‏کدام آن‏ها غیر از دردسر‪ ،‬چیز دیگرى نبودند‪ .‬دقت کردم تا چیزى‬
‫از یادم نرفته باشد‪ ،‬نه بیمارستانى‪ ،‬نه کلینیکى‪ ،‬نه داراالیتامى؛ بنابراین دکترها‬
‫و پرستارها و بیمارها را هم باید حذف مى‏کردم‪ .‬بعد کل تمام دادگاه‏ها‪ ،‬با‬
‫صاحب‏منصب‏ها و وکال و متهمین و بخش‏هاى آسیب‏دیده‪ ،‬بعد زندان با زندانى‏ها و‬
‫نگهبان‏هایش را هم باطل کردم‪ .‬دانشگاه را با تمام گروه تدریس‏اش پاک کردم‪،‬‬
‫دانشکده‏ِى علوم‪ ،‬ادبیات‪ ،‬هنرهاى زیبا‪ ،‬موزه‪ ،‬کتابخانه‪ ،‬بناهاى یادبود و‬
‫مدیران محترم آن‪ ،‬تئاتر‪ ،‬سینما‪ ،‬تلویزیون‪ ،‬روزنامه‏ها‪ .‬اگر آن‏ها فکر مى‏کنند که‬
‫احترام به فرهنگ‪ ،‬مى‏تواند جلوى من را بگیرد‪ ،‬اشتباه مى‏کنند‪.‬‬
‫بعد نوبت سازمان‏هاى اقتصادى مى‏رسد که مدت‏هاى مدیدى است که مدعى‬
‫تعیین زندگى ما و تحمیل آن به ما هستند‪ .‬چه فکر کرده‏اند؟ مغازه‏ها را یکى از‬
‫پس دیگرى منحل مى‏کنم‪ .‬از فروشگاه‏هاى مایحتاج اولیه شروع کردم و به‬
‫تولیدات مصرفى و بى‏مصرف ختم کردم‪.‬‬
‫اول‪ ،‬ویترین کاالى فروشى آن‏ها را از جا کندم‪ ،‬بعد پیشخوان‏شان را پاک کردم‪،‬‬
‫بعد طبقه‏ها‪ ،‬فروشنده‏ها‪ ،‬حسابدار و رییس قسمت را پاک کردم‪ .‬انبوه‬
‫مشترى‏ها براى لحظه‏اى منفصل ماندند و دست‏هایشان هم‏چنان به‏سوى خأل دراز‬
‫بود‪ .‬بعد سبدهاى چرخ‏دار خرید تبخیر شدند‪ ،‬بعد خریدارها هم به‏نوبه‏ِى خود به‬
‫درک واصل شدند‪ .‬از مصرف‏کننده‏ها برگشتم به تولیدکننده‏ها‪ ،‬تمام صنایع را‬
‫حذف کردم‪ :‬سنگین و سبک را‪ .‬روى مواد اولیه خط بطالن کشیدم و‬
‫محصوالت انرژى‏زا را از بین بردم‪ ،‬هم‏چنین کشاورزى هم با باقى رفت‪ .‬و براى‬
‫این‏که پشت‏سرم نگویند به جامعه‏ِى بدوى رجعت کرده‪ ،‬شکار و ماهیگیرى را هم‬
‫حذف کردم‪.‬‬
‫طبیعت! آهان‪ ...!...‬نکند فکر کنید که من هنوز نفهمیده‏ام که طبیعت هم‬
‫خودش کلک دیگرى است؟ پس مرده‏باد طبیعت! کافى است زیر پایمان‬
‫قشرى به‏غایت محکم باشد و در اطرافمان هم خأل‪.‬‬
‫راه‏روى‏ام را بر سطح چشم‏انداز که حاال دیگر از دشت گسترده و یخبندان‬
‫تشخیص داده نمى‏شود‪ ،‬ادامه مى‏دهم‪ .‬تا جایى که چشم مى‏بیند دیگر دیوارى‬
‫نیست‪ ،‬حتى کوه و تپه هم نیست‪ ،‬نه رودخانه‏اى‪ ،‬نه دریاچه‏اى و نه دریایى‪،‬‬
‫هیچ نیست غیر از یک فضاى هموار و خاکسترى‏رنگ یخ که مثل مرمر سیاه‬
‫به‏هم فشرده است‪ .‬چشم‏پوشى از چیزها‪ ،‬آن‏طور که فکر مى‏کنیم‪ ،‬مشکل‬
‫نیست‪ .‬فقط باید شروع کرد‪ .‬اگر به این مرحله برسیم که متوجه شویم‬
‫مى‏شود بدون چیزهاى اساسى زندگى کرد‪ ،‬آن‏وقت مى‏توان این کار را ادامه داد‬
‫و ادامه داد‪ .‬حاال من در حال گذر از این سطح خالى هستم که به آن مى‏گویند‬
‫دنیا‪ .‬بادى بر زمین مى‏وزد و تندباد‪ ،‬برفى آب شده را با خود مى‏آورد که آخرین‬
‫باقى مانده‏ِى دنیاى گمشده است‪.‬‬
‫بعد خوشه‏اى انگور رسیده که به‏نظر مى‏رسد همین حاال آن را چیده‏اند‪ ،‬جوراب‬
‫پشمى نوزاد‪ ،‬یک لوالى چرب‪ ،‬ورق کاغذى که از کتاب داستانى به زبان‬
‫اسپانیایى کنده شده که نام زنى روى آن است‪ :‬آمارانتا‪ .‬آیا همین چند ثانیه‬
‫پیش بود که موجودیت همه‏چیز متوقف شد یا قرن‏هاست که این اتفاق افتاده؟‬
‫من دیگر حس زمان را از دست داده‏ام‪.‬‬
‫آن‏جا‪ ،‬در انتهاى این خط نیستى که من هنوز آن را چشم‏انداز مى‏نامم‪ ،‬سایه‏اى‬
‫ظریف در پالتو پوستى کم‏رنگ پیش مى‏آید‪ :‬او فرانزیسکا است! پاهاى کشیده‬
‫و چکمه‏هاى بلندش و طرز قرارگرفتن دست‏هایش را توى دست‏پوش پوستى‪ ،‬و‬
‫شال‏گردن بلند راه راهش را که در هوا باد مى‏خورد‪ ،‬مى‏شناسم‪ .‬هواى یخبندان و‬
‫زمین گسترده ضامن یک دید عالى است‪ ،‬اما با وجود این‪ ،‬براى جلب توجه او‬
‫دست‏هایم را تکان مى‏دهم‪ .‬او نمى‏تواند مرا بشناسد‪ ،‬ما هنوز دور هستیم‪ .‬با‬
‫قدم‏هاى بلند جلو مى‏روم‪ ،‬اما فاقد نقطه‏ِى اتکا هستم‪ .‬ناگهان روى خطى که از‬
‫سمت فرانزیسکا تا به من کشیده شده‪ ،‬سایه‏هایى از نیمرخ دیده مى‏شوند‪:‬‬
‫مردها‪ :‬مردهایى با پالتو و کاله‪ ،‬در آن‏جا انتظارم را مى‏کشند‪ ،‬اما آن‏ها کیستند؟‬
‫وقتى نزدیک شدم‪ ،‬آن‏ها را شناختم‪ ،‬بخش د‪ .‬لعنت بر شیطان‪ ،‬چطورى آن‏ها در‬
‫امان مانده‏اند؟ آن‏جا چه مى‏کنند؟ فکر مى‏کنم وقتى تمام اشخاص اداره را پاک‬
‫کردم‪ ،‬آن‏ها هم حذف شده‏اند‪ .‬چرا بین فرانزیسکا و من قرار گرفته‏اند‪ .‬بعد بر‬
‫خودم مسلط شدم و گفتم «خب‪ ،‬حاال پاک‏شان مى‏کنم!» اما اتفاقى نیفتاد‪ .‬آن‏ها‬
‫هنوز آن‏جایند‪.‬‬
‫ــ پس‪ ...‬تو هم از ما هستى؟ آفرین! کمک‏مان کردى‪ ،‬چقدر به‏جا بود‪ .‬حاال دیگر‬
‫همه‏چیز کامًال پاک شده‪.‬‬
‫تعجب کردم‪:‬‬
‫ــ چطور؟ شما هم پاک مى‏کنید؟‬
‫حاال متوجه این احساسى که پیدا کرده بودم مى‏شوم‪ .‬دیدم این‏بار در حذف‏کردن‬
‫پیشرفت بیشترى داشته‏ام تا آن‏چه که پیش از این پیش‏بینى مى‏کردم‪ .‬پس گفتم‪:‬‬
‫«بگویید ببینم‪ ،‬شما نبودید که همیشه از توسعه و رشد و بازدهى حرف‬
‫مى‏زدید؟»‬
‫ــ خب‪ ...‬هیچ مغایرتى ندارد‪ ...‬هر چیزى مى‏تواند وارد منطق فرضى شود‪...‬‬
‫منحنى رشد از نو از صفر آغاز مى‏شود‪ ،‬تو هم متوجه شده بودى که وضعیت به‬
‫نقطه‏ِى مرگ رسیده‪ ...‬که تباه شده‪ ...‬فقط تنها کارى که مى‏شود کرد این است‬
‫که به این نشو و نما سرعت بدهیم‪ .‬و چیزى که ممکن است از شروع کار‪،‬‬
‫منفى به‏نظر بیاید در ادامه‏ِى آن مى‏تواند محرک باشد‪...‬‬
‫ــ اما توجه داشته باشید که عقیده‏ِى من مثل شما نیست‪ .‬برنامه‏ِى من چیز‬
‫دیگرى بود‪ .‬من با روش دیگرى پاک مى‏کنم‪ ...‬معترضى و با خود مى‏گویى‪« :‬اگر‬
‫خیال دارند مرا به نقشه‏ِى خودشان بکشند‪ ،‬اشتباه مى‏کنند!»‬
‫تعجیل دارم به عقب برگردم و دوباره به چیزهاى دنیا موجودیت بدهم‪ ،‬تک تک‬
‫و یا همه را با هم‪ ،‬و دیوارى به‏هم فشرده از ذات ملموس و گوناگون آن‏ها در‬
‫مقابل این خأل عمومى بگذارم‪ .‬چشمانم را بستم و از نو باز کردم‪ .‬مطمئن‬
‫بودم که خود را در چشم‏اندازى پرجنب و جوش از حرکت ماشین‏ها و چراغ‬
‫دکان‏ها خواهم دید که در این ساعت روشن بود و دکه‏هاى روزنامه‏فروشى با‬
‫آخرین چاپ روزنامه‏ها‪ .‬اما نه‪ ،‬هیچ‪ :‬در اطرافم باز هم خأل است و خألتر‪.‬‬
‫سایه‏ِى فرانزیسکا در افق جلو مى‏آید‪ ،‬خیلى آرام‪ ،‬انگار از قوس کره‏ِى خاکى‬
‫دارد باال مى‏آید‪ .‬آیا ما تنها بازماندگانیم؟ با وحشت شروع کردم به درک‬
‫حقیقت‪ ،‬دنیایى که فکر کردم با تصمیم از ذهن پاک کرده‏ام و هر لحظه هم‬
‫مى‏توانستم این حذف را باطل کنم‪ ،‬حاال براى همیشه از موجودیت دست‬
‫کشیده‏ام‪.‬‬
‫کارکنان بخش د برایم توضیح دادند‪:‬‬
‫ــ یاد بگیریم که واقع‏بین باشیم‪ .‬کافى است به اطرافمان نگاه کنیم‪ .‬این تمام‬
‫جهان است‪ ...‬بگیریم که حاال در مرحله‏ِى تغییرشکل است‪ .‬بعد به آسمان‬
‫اشاره کردند که صورت فلکى آن ناشناختنى شده بود‪ ،‬در جایى ابرها گرد هم‬
‫آمده بودند و در جایى دیگر پراکنده بودند‪ ،‬نقشه‏ِى آسمان متراکم شده بود‪،‬‬
‫ستاره‏ها یکى از پس دیگرى منفجر مى‏شد و هر ستاره نور آخر را منتشر‬
‫مى‏کرد و بعد نابود مى‏شد‪.‬‬
‫«مهم این است که وقتى تازه‏واردین بیایند‪ ،‬بخش د را کامًال رو به‏راه مى‏بینند‪،‬‬
‫همه‏ِى کارکنان و ترکیب عاملین عملیات سرجاى‏شان‏اند‪»...‬‬
‫ــ اما این تازه‏ها چه کسانى‏اند؟ چه مى‏کنند؟ چه مى‏خواهند؟‬
‫در حالى که این‏ها را مى‏پرسیدم‪ ،‬دیدم روى سطح یخ‏زده‏اى که مرا از‬
‫فرانزیسکا جدا مى‏کرد شکافى نازک به‏سان تهدیدى اسرارآمیز کشیده شده‪.‬‬
‫ــ هنوز زود است‪ ،‬در قاموس زبان ما آن را نمى‏شود تعریف کرد‪ .‬فعًال هنوز‬
‫موفق نشده‏ایم آن‏ها را ببینیم‪ .‬وجودشان حتمى است و در مورد بقیه‏ِى قضایا‪،‬‬
‫از مدت‏ها پیش مى‏دانیم که خواهند آمد‪ .‬ما هم این‏جا هستیم و آن‏ها باید این را‬
‫بدانند‪ .‬و چون ما معرف تنها تداوم ممکن با چیزى هستیم که تا به‏حال وجود‬
‫داشته‪ ...‬آن‏ها به ما نیاز دارند و نمى‏توانند از کمک‏خواستن از ما احتراز کنند‪ .‬و‬
‫بعد هم مدیریت عملیات باقى‏مانده را به‏ما خواهند سپرد‪ ...‬و دنیا آن‏طور که ما‬
‫مى‏خواهیم از نو شروع مى‏شود‪ ...‬اما فکر مى‏کنم‪ :‬حواست را جمع‏کن‪ ،‬دنیایى که‬
‫مى‏خواهم در اطراف فرانزیسکا و من باشد‪ ،‬دنیاى آن‏ها نیست‪ .‬مى‏خواهم در‬
‫تفکرم یک پیوستگى را با تمام جزییاتش تمرکز بدهم‪ .‬جایى که مایلم در این‬
‫لحظه با فرانزیسکا باشم‪ ،‬کافه‏اى است با دیوارهاى آینه‏اى که در آن‏ها‬
‫چلچراغ‏هاى کریستال انعکاس پیدا کرده‏اند‪ ،‬و ارکستر یک آهنگ والس مى‏زند و‬
‫نواى ویولون از روى میزهاى مرمرین با فنجان‏هاى بخارآلود و شیرینى‏هاى‬
‫خامه‏اى مى‏گذرد و بیرون‪ ،‬از وراى پنجره‏هاى بخار گرفته‪ ،‬حضور دنیایى را‬
‫حس مى‏کنى با آدم‏ها و چیزها‪ ،‬حضور دنیایى رفیق و مهمان‏نواز‪ ،‬حضور‬
‫چیزهایى که یا سرچشمه‏ِى شادمانى‏اند یا پیکار‪ ...‬با تمام نیرویم به آن فکر‬
‫مى‏کنم‪ .‬اما مى‏دانم که از این پس نمى‏توانم آن را به‏وجود بیاورم‪ :‬نیستى تواناتر‬
‫است و تمام زمین را پوشانده‪ .‬کارکنان بخش د ادامه دادند‪« :‬برقرارکردن‬
‫ارتباط با آن‏ها کارى ساده‏اى نیست‪ ،‬باید مراقب بود تا اشتباهى نشود‪ .‬نباید از‬
‫بازى بیرون بمانیم‪ .‬ما براى جلب اعتماد تازه‏واردین به تو فکر کردیم‪ ،‬در طول‬
‫مرحله‏ِى تصفیه نشان دادى که مى‏توانى عهده‏دار این کار شوى و از میان ما تو‬
‫تنها کسى هستى که با تشکیالت سابق کمتر سازش داشته‏اى‪ .‬پس به‬
‫دیدن‏شان مى‏روى و براى‏شان تعریف مى‏کنى که بخش چیست و چگونه براى‬
‫کارهاى الزم مى‏توانند از آن استفاده کنند‪ ،‬و به‏هر حال مى‏دانى چگونه باید‬
‫چیزها را در بهترین شکل ارائه داد»‪.‬‬
‫ــ باشد‪ .‬مى‏روم‪ .‬به دیدن‏شان مى‏روم‪.‬‬
‫این را گفتم و تعجیل کردم‪ ،‬چون متوجه شدم اگر همین حاال نروم و اگر به‬
‫فرانزیسکا نرسم و همین حاال به او پناه ندهم‪ ،‬دیگر یک دقیقه بعد‪ ،‬دیر است و‬
‫تله بسته مى‏شود‪.‬‬
‫شروع کردم به دویدن‪ .‬پیش از این‏که بخش د مرا به باد سؤال بگیرد و بخواهد‬
‫راهنمایى‏ام کند‪ ،‬دویدم‪ ،‬روى قشر یخ‪ ،‬به‏سوى فرانزیسکا جلو رفتم‪ .‬دنیا به‬
‫ورق کاغذى تقلیل پیدا کرده که بر آن چیزى نمى‏توان نوشت مگر حروف‬
‫تجریدى‪ .‬انگار تمام اسامى ذات تمام شده‏اند‪ ،‬اگر مى‏شد کلمه‏ِى قابلمه را‬
‫نوشت‪ ،‬باقى کلمات از قبیل قهوه‏جوش‪ ،‬سس یا ماهى‏تابه هم به دنبال آن‬
‫مى‏آمد‪ ،‬اما قواعد تحریرى مانع از این کار مى‏شود‪.‬‬
‫بر زمین بین فرانزیسکا و من‪ ،‬هر لحظه شکاف‏ها و ترک‏ها درزهایى باز مى‏شوند‪.‬‬
‫پایم نزدیک بود توى گودالى بیفتد‪ ،‬فواصل گشوده‏تر مى‏شوند‪ ،‬و خیلى زود‬
‫مابین من و فرانزیسکا شکاف بزرگى باز مى‏شود‪ ،‬یک پرتگاه‪ .‬از این‏سو به‬
‫سوى دیگر مى‏پرم‪ .‬و زیر پایم هیچ زمینه‏اى نمى‏بینم‪ :‬فقط هیچ است که در‬
‫بى‏نهایت وجود دارد‪ .‬روى تکه‏هایى از دنیا که در خأل پراکنده شده‪ ،‬راه مى‏روم‪.‬‬
‫دنیا در حال غبارشدن است‪ ...‬تمام بخش د مرا صدا مى‏زنند‪ .‬آن‏ها با حرکاتى از‬
‫روى نومیدى مى‏خواهند من به عقب برگردم و جلوتر نروم‪ ...‬فرانزیسکا! فقط‬
‫یک خیز دیگر مانده‪ ،‬آخرین‪ ...‬و بعد من مال توام!‪...‬‬
‫او آن‏جاست‪ ،‬روبه‏روى من است‪ ،‬با لبخندى به لب و با همان نور طالیى‬
‫چشمانش‪ ،‬صورت کوچک‏اش از سرما سرخ شده‪.‬‬
‫ــ آه‪ ،‬این تویى؟ هر بار که در این چشم‏انداز راه مى‏روم تو را مى‏بینم! مبادا‬
‫بگویى تمام روز دارى راه‏پیمایى مى‏کنى! گوش بده‪ ،‬من یک کافه در این‬
‫نزدیکى مى‏شناسم‪ ،‬آن گوشه‪ ،‬دیوارهاى آینه‏اى دارد با ارکسترى که والس‬
‫مى‏نوازد‪ ،‬دعوتم مى‏کنى؟‬
‫فصل یازدهم‬

‫آقاى خواننده‪ ،‬زمانش رسیده که این دریانوردى پرتالطم‪ ،‬باألخره بندرى براى‬
‫به کناره آمدن پیدا کند‪ .‬آیا بهتر از یک کتابخانه‏ِى بزرگ‪ ،‬بندرى براى پذیرفتن تو‬
‫وجود دارد؟ به‏طور حتم در شهر کتابخانه‏اى هست که تو از آن شروع کرده‏اى‬
‫و حاال بعد از این‏که از کتابى به کتابى دیگر به دور دنیا گشته‏اى‪ ،‬از نو به آن‬
‫بازگشته‏اى‪ .‬و هنوز امیدى برایت باقى مانده‪ ،‬ممکن است تمام ده کتابى که‬
‫به محض شروع در دست‏هایت بخار شدند‪ ،‬در این کتابخانه یافت شوند‪ ،‬عاقبت‬
‫یک‏روز آرام و راحت پیش‏رو دارى‪ .‬به کتابخانه مى‏روى‪ ،‬از فهرست‏ها کمک‬
‫مى‏گیرى‪ ،‬به‏سختى جلوى خودت را مى‏گیرى که از شادى فریاد نزنى یا بهتر‬
‫بگویم ده فریاد شادى‪ .‬تمام نویسنده‏ها و تمام عناوینى که در جست‏وجوى‏شان‬
‫بودى در فهرست‏اند‪.‬‬
‫و با دقت تمام در آن ثبت شده‏اند‪.‬‬
‫اولین فیش را پرمى‏کنى و آن را سرجایش مى‏گذارى‪ .‬به تو خاطرنشان مى‏کنند‬
‫که در شماره‏گذارى فهرست‪ ،‬اشتباهى رخ داده‪ ،‬چون فعًال نمى‏توانند کتاب را‬
‫پیدا کنند و بعد رد آن را خواهند گرفت‪ .‬بالفاصله کتاب دیگرى مى‏خواهى‪،‬‬
‫مى‏گویند آن را تحویل کس دیگرى داده‏اند‪ ،‬اما نمى‏توانند پیدا کنند که چه کسى‬
‫آن را برده و چه وقت؟ سومى را که مى‏خواهى‪ ،‬به صحافى رفته‪ .‬یک ماه دیگر‬
‫آن را مى‏آورند‪ .‬چهارمى در بخشى از کتابخانه است که فعًال براى تعمیرات‬
‫بسته شده‪ .‬هم‏چنان به پرکردن فیش‏ها ادامه مى‏دهى و هر بار هم هیچیک از‬
‫کتاب‏هایى را که مى‏خواهى به‏دلیل جداگانه‪ ،‬نمى‏توانند به تو بدهند‪.‬‬
‫در حالى که کارکنان کتابخانه به جست‏وجوى‏شان ادامه مى‏دهند‪ ،‬تو با حوصله‬
‫منتظر مى‏مانى و کنار خواننده‏هاى دیگر که بخت یارشان بوده و غرق خواندن‬
‫کتاب‏هاى قطوراند‪ ،‬پشت میز مى‏نشینى‪ .‬گردن مى‏کشى کتاب دست این و آن را‬
‫از گوشه‏ِى چشم مى‏بینى تا مگر یکى از آن‏ها مشغول خواندن یکى از کتاب‏هایى‬
‫باشد که تو در پى‏اش هستى‪ .‬نگاه خواننده‏ِى روبه‏رویى‪ ،‬به‏جاى خواندن کتابى‬
‫که میان دست‏هایش از هم باز است‪ ،‬به روبه‏رو خیره شده‪ .‬با این حال‬
‫چشم‏هایش بى‏توجه نیستند‪ .‬هر حرکت این مردمک‏هاى آبى‏رنگ را یک خیرگى تند‪،‬‬
‫همراهى مى‏کند‪ .‬گه گاه نگاه‏هایتان با هم برخورد مى‏کند و بعد لحظه‏اى مى‏رسد‬
‫که او تو را مخاطب قرار مى‏دهد‪ ،‬یا در واقع با خأل حرف مى‏زند‪ ،‬اما حتما‬
‫مخاطبش تو هستى‪.‬‬
‫ــ تعجب نکنید اگر گاهى نگاهم را سرگردان مى‏بینید‪ .‬در واقع این روش‬
‫خواندن من است و این‏چنین از خواندن بهره مى‏گیرم‪ .‬اگر کتابى به‏راستى برایم‬
‫جالب باشد نمى‏توانم پس از چند خط آن را دنبال کنم‪ ،‬بدون این‏که ذهنم براى‬
‫گرفتن فکر‪ ،‬حس‪ ،‬سؤال یا تصویرى که نوشته به‏دست مى‏دهد به سراشیبى‬
‫نیفتد و از موضوعى به موضوعى دیگر و از تصویرى به تصویرى دیگر نرسد‪.‬‬
‫بنا بر اصول تعقل و تخیل‪ ،‬نیازمندم که تا آخر این سراشیبى را بروم و آن‏چنان‬
‫دور شوم که دیگر خود کتاب از نظرم گم شود‪ .‬انگیزه‏ِى خواندن برایم امرى‬
‫ناگزیر است‪ ،‬حتى از کتاب‏هاى پر و پیمان هم حتما باید چند صفحه‏اى بخوانم‪.‬‬
‫این صفحات براى من به‏معناى کل جهان‏اند‪ ،‬جهانى که نمى‏توانم آن را به پایان‬
‫برسانم‪.‬‬
‫آقاى خواننده‏ِى دیگرى سرش را از روى کتاب برمى‏دارد‪ ،‬چهره‏اى براق و‬
‫چشمانى سرخ دارد‪ ،‬به میان حرف او مى‏آید و مى‏گوید‪:‬‬
‫ــ من حرف شما را مى‏فهمم‪ :‬خواندن‪ ،‬یک رشته عملیات مقطع و تکه تکه‬
‫است‪ .‬یا بهتر بگویم مورد خواندن یک چیز نقطه نقطه و ذره ذره است‪ .‬در‬
‫وسعت انتشار نوشته‪ ،‬دقت خواننده تکه‏هاى کوچک را تشخیص مى‏دهد‪ ،‬متوجه‬
‫قرابت کلمات‪ ،‬استعاره‏ها‪ ،‬دانه‏هاى ترکیبات کالمى‪ ،‬تحوالت منطقى و‬
‫خصوصیت‏هاى لغوى مى‏شود که تمام این‏ها حامل و آشکارکننده‏ِى معنایى‬
‫به‏شدت فشرده‏اند‪.‬‬
‫آن‏ها مانند هجاهاى اصلى‏اند که ترکیب‏کننده‏ِى دانه‏هاى اثرند و باقى چیزها در‬
‫اطراف آن در چرخش‏اند‪ ،‬یا بهتر بگویم‪ ،‬به‏مثال خالئى در ته یک پرتگاه‏اند که‬
‫جریان‏ها را به‏خود مى‏کشد و در خود مى‏برد‪ .‬در روزنه‏هایش‪ ،‬جرقه‏هایى حدودا‬
‫ملموس از جوهر نهایى و حقیقت نهفته در کتاب وجود دارد‪ .‬اسطوره‏ها و‬
‫اسرار از دانه‏هاى ناملموس ساخته شده‏اند مثل گرده‏ِى گل که به پاهاى‬
‫پروانه مى‏چسبد و فقط کسى که این را درک کند مى‏تواند امید به مکاشفه و‬
‫تنویر ذهن داشته باشد و آقا به همین دلیل است که توجه من‪ ،‬برخالف شما‪،‬‬
‫نمى‏تواند حتى یک لحظه هم از خطوط نوشته شده منفک شود‪ ،‬اگر نخواهم که‬
‫نشانه‏ِى باارزشى از چشمم دور بماند‪ ،‬نباید بى‏توجه باشم‪ .‬هر بار که احساس‬
‫مى‏کنم در هزارالى یک معنا قرار گرفته‏ام‪ ،‬اطراف آن را مى‏کاوم تا مبادا‬
‫رشته‏ِى طالیى آن چون نخى در رود‪.‬‬
‫به همین دلیل خواندن من پایان ندارد‪ .‬مى‏خوانم و باز مى‏خوانم و هر بار بین‬
‫چین و شکن جمالت‪ ،‬در پى انگیزه‏اى براى یک کشف تازه هستم‪.‬‬
‫خواننده‏ِى سوم خاطرنشان مى‏کند که‪ :‬من هم این نیاز به بازخواندن کتاب‏ها را‬
‫احساس مى‏کنم‪ .‬هر بار به‏نظرم مى‏رسد که در حال خواندن کتاب تازه‏اى‬
‫هستم‪ .‬آیا این من هستم که تغییر کرده‏ام یا حاال به چیزهاى تازه‏اى برخورد‬
‫کرده‏ام که بار اول ندیده بودم‪ :‬یا این‏که نوشته‪ ،‬از گردآمدن گوناگونى‏هاى‬
‫فراوان شکل مى‏گیرد و آن طرح اولیه‪ ،‬دوباره تکرار نمى‏شود؟ هر بار که در پى‬
‫دوباره زنده‏کردن یک نوشته‏ِى پیشین هستم‪ ،‬به تصورات تازه و نامنتظرى‬
‫برمى‏خورم‪ ،‬احساسى که قبًال نداشته‏ام‪ .‬گاهى به‏نظرم مى‏رسد که این گذر از‬
‫خواندن به خواندنى دیگر‪ ،‬یک تعالى است‪ ،‬به این معنا که مثًال روح متن نوشته‬
‫شده را بهتر در خود نفوذ مى‏دهم یا برعکس با فاصله‏گیرى منتقدانه‏ام‪ ،‬آن را‬
‫به‏دست مى‏آورم‪ .‬در لحظاتى دیگر‪ ،‬برایم اتفاق مى‏افتد که باید خاطره‏ِى‬
‫خواندن‏هاى متفاوتم را از آن کتاب‪ ،‬در کنار هم حفظ کنم‪ .‬شوق‏ها و سردى‏ها و‬
‫خصومت‏ها‪ ،‬همه با هم در لحظه‏اى بى‏چشم‏انداز‪ ،‬بى‏این‏که نخ هدایت‏کننده‏اى آن‏ها را‬
‫به‏هم مرتبط کند‪ ،‬پراکنده‏اند‪ .‬به این نتیجه رسیده‏ام که خواندن یک عمل‬
‫بى‏هدف است یا مى‏شود گفت که هدف اصلى آن خود خواندن است‪ .‬کتاب یک‬
‫تکیه‏گاه فرعى یا حتى مى‏شود گفت یک دست‏آویز است‪.‬‬
‫ــ اگر قصد دارید بر موضوعیت خواندن اصرار بورزید‪ ،‬مى‏توانم با شما موافق‬
‫باشم اما نه در جهت گریز از مرکزى که شما به آن نسبت مى‏دهید‪ .‬هر کتاب‬
‫تازه‏اى که مى‏خوانم‪ ،‬در کتاب کل و واحدى که به خوانده‏هاى من شکل داده‪،‬‬
‫گنجانده شده‪ .‬البته این کار بدون کوشش فراهم نمى‏شود‪ :‬براى تشکیل این‬
‫کتاب عمومى‪ ،‬هر کتاب خاص باید تغییر پیدا کند و با کتاب‏هاى پیش از این‬
‫خوانده شده مرتبط شود‪ ،‬توسعه بیابد‪ ،‬الزم‏االثبات شود یا حتى ابطال شود یا‬
‫این‏که تفسیر یا مرجع شود‪ .‬سالیان سال است که من به این کتابخانه مى‏آیم و‬
‫مجلد از پس مجلد و ردیف از پس ردیف آن را کشف کرده‏ام‪ ،‬و با تمام این‏ها‬
‫مى‏توانم به شما اعتراف کنم که کارى غیر از ادامه‏ِى خواندن یک کتاب یکتا‬
‫نکرده‏ام‪.‬‬
‫خواننده‏ِى پنجمى از پشت انبوهى کتاب سر برآورد که‪ :‬براى من هم تمام‬
‫کتاب‏ها‪ ،‬به یک کتاب یکتا منتهى مى‏شوند‪ ،‬اما این کتابى است که در گذشته جاى‬
‫داشته و به اشکال در خاطراتم ظاهر مى‏شود‪ .‬و این براى من داستانى است‬
‫پیش از داستان‏هاى دیگر و دیگر داستان‏هایى که مى‏خوانم به‏نظر پژواکى‏اند که‬
‫به‏فوریت خاموش مى‏شوند‪ .‬در خواندن‏هایم فقط به‏دنبال کتابى هستم که در‬
‫کودکى خوانده‏ام‪ ،‬اما چیزى که از آن به یادم مانده‪ ،‬بسیار کمتر از آن است‬
‫که بتوانم آن را بیابم‪.‬‬
‫خواننده‏ِى ششم که ایستاده بود و با دماغ باالگرفته داشت به ردیف کتاب‏ها‬
‫نگاه مى‏کرد‪ ،‬به میز نزدیک شد‪ :‬به‏نظر من لحظه‏ِى مهم لحظه‏اى است که از‬
‫خواندن پیشى مى‏گیرد‪ .‬گاهى اوقات یک عنوان کافى است تا میل به کتابى را‬
‫که شاید وجود نداشته باشد در من روشن کند‪ .‬گاهى اوقات هم کلمات اول‬
‫کتاب‪ ،‬اولین جمالت‪ ...‬به‏طور کلى اگر بخواهید به راه تخیل بیفتید به کم نیاز‬
‫دارید‪ ،‬اما من به کمتر نیازمندم‪ :‬برایم وعده‏ِى خواندن کفایت مى‏کند‪.‬‬
‫هفتمین خواننده افزود ــ برخالف شما‪ ،‬براى من آخر قصه اهمیت دارد‪ .‬اما‬
‫آخر حقیقى آن‪ ،‬نهایت آن که در تاریکى پنهان است‪ ،‬یعنى همان نقطه‏ِى‬
‫مقصدى که کتاب مى‏خواهد شما را به آن هدایت کند‪ .‬من هم وقتى مى‏خوانم در‬
‫پى روزنه هستم‪( ،‬وقتى این‏ها را مى‏گفت به مردى که چشمان سرخ دارد اشاره‬
‫مى‏کند)‪ ،‬اما اگر نگاه من در میان کلمات تعمق کند‪ ،‬به‏خاطر جست‏وجوى چیزى‬
‫است که در دوردست‪ ،‬سایه‏اى از آن پیداست‪ .‬در آن فضاهایى که پشت‬
‫کلمه‏ِى پایان است‪.‬‬
‫دیگر وقتش رسیده که تو هم احساساتت را بیان کنى‪:‬‬
‫ــ آقایان‪ ،‬باید اول اعالم کنم که بیش از هر چیز مایلم در کتاب‏ها چیزى را که‬
‫نوشته شده بخوانم و نه چیز دیگرى را‪ .‬جزییات آن را گردهم بیاورم‪ ،‬بعضى از‬
‫این خواندن‏هایم را به‏صورت حتم قضاوت مى‏کنم‪ ،‬کتابى را با کتاب دیگرى‬
‫مخلوط نمى‏کنم چون فکر مى‏کنم هر کتاب خصلت و تازگى خودش را دارد‪ .‬اما‬
‫چیزى که بیش از همه دوست دارم‪ ،‬از سر تا ته خواندن یک کتاب است‪ ،‬این‏هم‬
‫به این دلیل است که مدتى است اوضاع بر وفق مراد نیست‪ ،‬به‏نظرم مى‏آید‬
‫چیزى در دنیا وجود ندارد مگر داستان‏هایى که بالتکلیف مانده‏اند و در راه‬
‫گم‏شده‏اند‪.‬‬
‫پنجمین خواننده جواب مى‏دهد‪:‬‬
‫ــ داستانى را که با شما درباره‏اش حرف زدم‪ ،‬شروعش را به‏خوبى به‏یاد‬
‫دارم‪ ،‬اما باقى آن را فراموش کرده‏ام‪ .‬روایتى از هزار و یک‏شب است‪ .‬من‬
‫چاپ‏هاى مختلفى از ترجمه‏ِى آن را به زبان‏هاى مختلف با هم مقایسه کرده‏ام‪.‬‬
‫قصه‏هاى بسیار مشابه با آن‏چه که در پى‏اش هستم با گوناگونى‏هاى فراوان وجود‬
‫دارد‪ ،‬اما هیچ‏کدام خود قصه نیست‪ .‬آیا آن داستان را خواب دیده‏ام؟ مى‏دانم تا‬
‫آن را پیدا نکنم‪ ،‬و ندانم چگونه پایان مى‏گیرد‪ ،‬آرام نخواهم شد‪( .‬وقتى‬
‫کنجکاوى تو را مى‏بیند‪ ،‬قصه را این‏چنین آغاز مى‏کند)‪:‬‬
‫«خلیفه هارون‏الرشید شبى که گرفتار بى‏خوابى شده بود‪ ،‬خود را به‏صورت‬
‫فروشنده‏اى درآورد و به کوچه‏هاى بغداد رفت و با قایقى بر روى دجله‪ ،‬تا‬
‫دروازه‏ِى باغى رفت‪ .‬در کنار حوض‪ ،‬زن زیبایى به‏مثال یک ستاره‪ ،‬عود‬
‫مى‏نواخت و آواز سر داده بود‪ ،‬غالمى به هارون کمک کرد تا وارد قصر شود و‬
‫به او عبایى زعفرانى‏رنگ پوشاند‪ ،‬زنى که در باغ آواز مى‏خواند‪ ،‬حاال روى‬
‫نیمکتى نقره‏اى نشسته بود‪ .‬بر گرد او روى زمین‪ ،‬هفت مرد روى مخده‏هایى‬
‫نشسته بودند و همه‏شان عباى زعفرانى‏رنگ بر تن داشتند‪ .‬زن با دیدن او گفت‪:‬‬
‫«فقط تو مانده بودى‪ ،‬دیر کردى» و او را روى مخده‏اى در کنارش نشانید و‬
‫گفت‪« :‬اى نجیب‏زادگان قسم خورده‏اید که از من اطاعت کنید و حاال زمان آن‬
‫رسیده که به قول‏تان عمل کنید» زن گردنبندى را از گردن‏اش باز کرد‪« :‬این‬
‫گردنبند هفت مهره‏ِى سفید دارد و یک مهره‏ِى سیاه‪ ،‬بند آن را پاره مى‏کنم و‬
‫مرواریدها را در جام عقیق مى‏ریزم‪ ،‬کسى که قسمتش باشد و مروارید سیاه‬
‫را بیرون بیاورد باید خلیفه هارون‏الرشید را به قتل برساند و سرش را براى من‬
‫بیاورد‪ ،‬پاداش او‪ ،‬خود من خواهم بود‪ ،‬اما اگر نخواهد خلیفه را بکشد‪ ،‬هفت‬
‫تن دیگر او را مى‏کشند و باز از نو این کار را آغاز مى‏کنیم‪ .‬هارون‏الرشید با ترس‬
‫و لرز مشت‏اش را از هم گشود و مروارید سیاه را در آن دید و آن را به زن‬
‫نشان داد و قول داد و گفت من تسلیم سرنوشت و فرمان‏بردار توام‪ .‬به شرط‬
‫این‏که برایم تعریف کنى چه چیز باعث این‏همه کینه نسبت به خلیفه شده؟ و با‬
‫نگرانى آماده شد تا روایت را بشنود»‪...‬‬
‫در فهرست کتاب‏هایى که در کودکى خوانده‏اى باید یادى از خواندن این قصه‬
‫باشد‪ ،‬اما عنوان آن چه بود؟‪...‬‬
‫«اگر عنوانى دارد‪ ،‬من آن را به یاد ندارم‪ .‬خودتان برایش اسمى بگذارید‪».‬‬
‫کلماتى که این روایت را نیمه‏تمام رها کردن‪ ،‬به نظرت به‏خوبى روح داستان‬
‫هزار و یک‏شب را تشریح مى‏کند‪ ،‬پس روى ورقه‏ِى درخواست کتاب مى‏نویسى‪:‬‬
‫«با نگرانى آماده شد تا روایت را بشنود»‪ .‬و قصد دارى آن را به مسئول‬
‫کتابخانه بدهى‪.‬‬
‫ششمین خواننده پرسید ــ مى‏توانید آن را به من نشان دهید؟‬
‫فیش را از تو مى‏گیرد‪ ،‬عینک نزدیک‏بین‏اش را از چشم برمى‏دارد‪ ،‬آن را در قاب‬
‫عینک مى‏گذارد‪ ،‬قاب دومى را باز مى‏کند‪ ،‬عینک دوربین را از آن بیرون مى‏آورد و‬
‫با صداى بلند مى‏خواند‪:‬‬
‫اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى‪ ،‬با دورشدن از مالبورک‪ ،‬خمیده بر‬
‫لبه‏ِى ساحلِى پرتگاه‪ ،‬بى‏هراس از بلندى و باد‪ ،‬نگاهى به پایین‪ ،‬تیرگى سایه‏ها‪،‬‬
‫در شبکه‏اى از خطوط به‏هم پیچیده‪ ،‬در شبکه‏اى از خطوط متقاطع‪ ،‬بر فرشى‬
‫از برگ‏هاى منور از ماه‪ ،‬بر گرد گورى تهى‪ ،‬در آن پایین کدام قصه منتظر است‬
‫تا پایان بگیرد؟‪ ،‬با نگرانى آماده شد تا روایت را بشنود‪».‬‬
‫عینک را بر پیشانى گذاشت‪:‬‬
‫ــ باور کنید‪ ،‬قسم مى‏خورم داستانى با این آغاز را پیش از این خوانده‏ام‪ ...‬حاال‬
‫شما فقط آغاز آن را دارید و در پى دنباله‏اش هستید‪ .‬بدبختى این‏جاست که در‬
‫آن زمان‏ها‪ ،‬تمام داستان‏ها این‏چنین آغاز مى‏شدند‪ :‬کسى از کوچه‏اى خالى و‬
‫متروک مى‏گذرد‪ ،‬توجه‏اش به چیزى جلب مى‏شود‪ ،‬چیزى که به‏نظر مى‏رسید‬
‫رازى در خود نهان دارد یا حاوى هشدارى است‪ .‬در این مورد توضیح مى‏خواهد‬
‫و برایش قصه‏اى طوالنى نقل مى‏کنند‪ ...‬سعى دارى میان را بگیرى‪:‬‬
‫ــ توجه کنید‪ ،‬گوش کنید‪ ،‬سوءتفاهمى پیش آمده‪ ،‬این متن یک داستان نیست‪،‬‬
‫این فقط فهرستى از عناوین است‪ ،‬مسافر‪...‬‬
‫ــ اوه‪ ،‬مسافر فقط در صفحات اول ظاهر مى‏شود‪ ،‬بعد‪ ،‬از او دیگر حرفى زده‬
‫نمى‏شود‪ ،‬کاربردش در داستان‪ ،‬دیگر تمام شده‪ ...‬داستان کتاب‪ ،‬داستان او‬
‫نیست‪...‬‬
‫ــ اما آخر من که نمى‏خواهم پایان این قصه را بدانم‪...‬‬
‫خواننده‏ِى هفتم حرف را قطع مى‏کند‪:‬‬
‫ــ شما فکر مى‏کنید هر خواندنى باید اول و آخر داشته باشد؟ در زمان‏هاى قدیم‬
‫روایت‏ها فقط دو نوع پایان داشتند‪ :‬قهرمان زن و قهرمان مرد وقتى از تمام‬
‫آزمایش‏ها بیرون مى‏آمدند‪ ،‬یا با هم عروسى مى‏کردند‪ ،‬یا این‏که مى‏مردند‪ .‬نهایتى‬
‫که تمام روایت‏ها را به‏خود مى‏کشد دو صورت دارد‪ :‬یا ادامه‏اش در زندگى است‬
‫و یا ناگزیر‪ ،‬مرگ است‪.‬‬
‫در این‏جا تو لحظه‏اى مکث مى‏کنى تا بیندیشى‪ .‬بعد جرقه‏اى ناگهانى روشن‬
‫مى‏شود‪ .‬تصمیم مى‏گیرى با لودمیال عروسى کنى‪.‬‬
‫فصل دوازدهم‬

‫آقاى خواننده و بانوى خواننده‪ ،‬در حال حاضر شما دونفر زن و شوهر هستید‪.‬‬
‫یک تختخواب بزرگ مشترک پذیراى کتابخوانى‏هاى موازى شما است‪.‬‬
‫لودمیال کتابش را مى‏بندد‪ ،‬چراغ کنار تختش را خاموش مى‏کند‪ ،‬سرش را روى‬
‫بالش رها مى‏کند و مى‏گوید‪:‬‬
‫ــ تو هم چراغت را خاموش کن‪ ،‬از خواندن خسته نشدى؟‬
‫و تو مى‏گویى‪:‬‬
‫ــ یک دقیقه‏ِى دیگر صبرکن‪ ،‬دارم کتاب اگر شبى از شب‏هاى زمستان مسافرى‬
‫از ایتالو کالوینو را تمام مى‏کنم‪.‬‬
‫مختصرى درباره‏ِى نویسنده‬

‫ایتالو کالوینو در سال ‪ ،۱۹۲۳‬در کوبا به‏دنیا آمد و در سان‏رمو ایتالیا بزرگ شد‪.‬‬
‫او به همان اندازه که در داستان‏پردازى معتبر است‪ ،‬در روزنامه‏نگارى و‬
‫نگارش رساله‏هاى تحقیقى اعتبار جهانى دارد و به قولى بزرگ‏ترین نویسنده‏ِى‬
‫امروز ایتالیا است‪.‬‬
‫بعضى از کتاب‏هاى او این‏ها هستند‪:‬‬
‫بارون درخت‏نشین‬
‫شوالیه‏ِى ناموجود‬
‫ویکونت شقه شده‬
‫قصر سرنوشت‏هاى متقاطع‬
‫کوره راه‏هاى عنکبوت‬
‫مارکو والدو‬
‫آقاى پالومار‬
‫شهرهاى نامرئى‬
‫‪......‬‬
‫کالوینو در سال ‪ ۱۹۷۳‬بزرگ‏ترین جایزه‏ِى ادبى ایتالیا را نصیب خود کرد‪ .‬آخرین‬
‫کتاب او پس از مرگ‏اش ( ‪ ) ۱۹۸۶‬به چاپ رسید‪ .‬این کتاب مجموعه شش‬
‫سخنرانى درباره‏ِى ادبیات است که قرار بود در دانشگاه هاروارد انجام گیرد؛‬
‫اما این سخنرانى‏ها هرگز انجام نشد‪ ،‬چون کالوینو شب پیش از سفرش به‬
‫امریکا به‏درود حیات گفت‪ .‬انتشارات دانشگاه هاروارد این مجموعه را با نام‬
‫شش یادداشت براى هزاره‏ِى بعدى منتشر کرد‪.‬‬
‫این مجموعه توسط مترجم کتاب حاضر ترجمه شده است‪.‬‬
۱. Zenon d'Eleé
۲. Armide
۳. Marne
۴. Gorin
۵. Malbork
۶. Tazio Bazakbal
۷. Schoëblintsjia
۸. Brigd
۹. Hunder
۱۰. Ugurd
۱۱. Kudgiwa
۱۲. Jan
۱۳. Bronko
۱۴. Kauderer
۱۵. Pëtkwo
۱۶. Ponko
۱۷. Aagd
۱۸. Cidre
۱۹. Saint Thaddeé
۲۰. Zwida Ozkart
۲۱. Kauni
۲۲. Pittö
۲۳. Ozkart
۲۴. Gritzvi
۲۵. Hela
۲۶. Casimir
۲۷. Cimmerie
۲۸. Orkko
۲۹. Botno ‫ ـ‬ougrienne
۳۰. Lotaria
۳۱. Uzzi ‫ ـ‬Tuzii
۳۲. Irnerio
۳۳. Basque
۳۴. Breton
۳۵. Tzigane
۳۶. gallois
۳۷. Ukko Ahti
.‫ یک نوع مشروب‬Rhum .۳۸
۳۹. Vorts Viliandi
۴۰. Galigani
۴۱. Herulo ‫ ـ‬Altaique
۴۲. Nouveau Titania
۴۳. Levinson
۴۴. Valerian
۴۵. Irina
۴۶. Sainte Apolonie
۴۷. Moulins
۴۸. Alex Zinnober
۴۹. Irina Piperin
۵۰. Dottore Cavedagna
۵۱. Hermés Marana
۵۲. Bertrand Vanderveld
۵۳. Bernadette
۵۴. Bercy
۵۵. Fontainebleau
۵۶. Ruedi Le Suisse
۵۷. Stjärna
۵۸. Mikonikos
۵۹. Valais
۶۰. Varadero
۶۱. Fulgencio Batista
۶۲. Faubourg Saint Antoine
۶۳. Sibylle
۶۴. Clichy
۶۵. Tatarescu
۶۶. Vlada
۶۷. Cero negro
۶۸. Andes
۶۹. Orenoque
۷۰. Homère
۷۱. Popol Vuh
۷۲. Alexander Dumas
‫‪۷۳. Joyce‬‬
‫‪۷۴. Wall Street‬‬
‫‪۷۵. Buttamatari‬‬
‫‪ Gouru .۷۶‬رهبر روحانى‪.‬‬
‫‪۷۷. Organisation pour la production electronique d'oeuvres literaires‬‬
‫‪homogeniseé‬‬
‫‪۷۸. Bertrand Vandervelde‬‬
‫‪۷۹. Marjorie‬‬
‫‪۸۰. Stubbs‬‬
‫‪۸۱. Lorna clifford‬‬
‫‪۸۲. Grosvenor‬‬
‫‪۸۳. Cedar‬‬
‫‪۸۴. Maple‬‬
‫‪ Plotin .۸۵‬فیلسوف یونانى‪.‬‬
‫‪ Kaleidoscope .۸۶‬استوانه‏اى که در طول آن چند آینه گذاشته‏اند و اشیا کوچک‬
‫رنگین وسط استوانه را به‏اشکال مختلف مى‏نمایاند‪.‬‬
‫‪۸۷. Sir David Brewster‬‬
‫‪۸۸. Athanasius Kircher‬‬
‫‪ .۸۹‬جادوى طبیعى‪.‬‬
‫‪۹۰. Giovanni Battista della Porta‬‬
‫‪ Prophyry .۹۱‬فیلسوف پیرو فلسفه‏ِى فلوطینى متولد شهر تیر که فعًال با نام‬
‫سور در جنوب بیروت واقع است‪.‬‬
‫‪ Novalis .۹۲‬نویسنده‏ِى آلمانى (‪ ۱۸۰۱‬ـ ‪ )۱۷۷۲‬که در اشعارش عرفان و‬
‫طبیعت را با هم پیوند داده‪.‬‬
‫‪ Isis .۹۳‬یکى از افسانه‏هاى مصرى‪ ،‬خواهر و زن اوریسیس‪ .‬نمونه‏ِى متعالى‬
‫یک مادر‪.‬‬
‫‪ Holderlin .۹۴‬شاعر آلمانى‪.‬‬
‫‪۹۵. Tasmani‬‬
‫‪۹۶. Snoopy‬‬
‫‪۹۷. Raskolnikof‬‬
‫‪ .۹۸‬جنایات و مکافات از داستایوسکى برگرفته از ترجمه‏ِى خانم مهرى آهى از‬
‫انتشارات خوارزمى‪.‬‬
‫‪۹۹. Apocryphos‬‬
‫‪۱۰۰. Takakomi Ikoka‬‬
‫‪۱۰۱. Ludmilla Vipiteno‬‬
‫ برگ‏هایش مانند‬.‫ درختى که اصل آن از مناطق خاور دور است‬Cinkgo .۱۰۲
‫ به آن درخت چهل‏سکه هم‬.‫بادبزن و میوه‏اش مثل بادام و خوراکى است‬
.‫مى‏گویند‬
۱۰۳. Okeda
۱۰۴. Makiko
۱۰۵. Miyagi
۱۰۶. Kawasaki
‫ برش‏هاى نازک گوشت که سر میز آن را‬:‫ غذاى سنتى ژاپنى‬Suki ‫ ـ‬yaki .۱۰۷
‫در آب در حال جوش مى‏اندازند و بعد از لحظه‏اى با سس‏هاى مختلف صرف‬
.‫مى‏کنند‬
۱۰۸. Atagwitania
۱۰۹. Corinne
۱۱۰. Calixto Bandera
۱۱۱. Agave
۱۱۲. Zopilote
۱۱۳. Gertrude
۱۱۴. Alfonsina
۱۱۵. Sheila
۱۱۶. Alexandra
۱۱۷. Oquedal
۱۱۸. Nacho
۱۱۹. San Ireneo
۱۲۰. Don Anastasio Zamora
.‫ یک نوع عبا‬Poncho .۱۲۱
‫ به‏وجود‬۱۸ ‫ و‬۱۷ ،۱۶ ‫ نوعى سبک معمارى است که در قرون‬Baroque .۱۲۲
.‫آمد و شکل گرفت‬
.‫ نوعى دانه‏ِى گیاهى‬Alfa .۱۲۳
۱۲۴. Anacleta Higueras
۱۲۵. Amaranta
۱۲۶. Faustino Higueras
۱۲۷. Dôna Jasmina
۱۲۸. Nacho Zamora Yalvarado
۱۲۹. Estancias
۱۳۰. Jacinta
۱۳۱. Arkadian Porphyritch
۱۳۲. Anatoly Anatoline
۱۳۳. Franzisca

You might also like