Professional Documents
Culture Documents
اگر شبى از شب - هاى زمستان مسافرى (ايتالو كالوينو)
اگر شبى از شب - هاى زمستان مسافرى (ايتالو كالوينو)
ايتالو كالوينو
ترجمه:ليلى گلستان
تو دارى شروع به خواندن داستاِن جدیِد ایتالو کالوینو ،اگر شبى از شبهاى
زمستان مسافرى ،مىکنى .آرام بگیر .حواست را جمع کن .تمام افکار دیگر را
از سر دور کن .بگذار دنیایى که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود .از آن
سو ،مثل همیشه تلویزیون روشن است ،پس بهتر است در را ببندى .فورا به
همه بگو« :نه ،نمىخواهم تلویزیون تماشا کنم!» اگر صدایت را نمىشنوند بلندتر
بگو« :دارم کتاب مىخوانم ،نمىخواهم کسى مزاحم شود ».با این سر و صداها
شاید حرفهایت را نشنیده باشند :بلندتر بگو ،فریاد بزن« :دارم داستان جدید
ایتالو کالوینو را مىخوانم!» یا اگر ترجیح مىدهى ،هیچ نگو ،امیدوار باشیم که تو
را به حال خود بگذارند .راحتترین حالت را انتخاب کن :نشسته ،لمیده،
چمباتمه ،درازکش ،به پشت خوابیده ،به پهلو خوابیده ،دمرو ،توى مبل،
نیمکت ،مبل متحرک ،راحتى ،عسلى یا توى یک ننو ،اگر داشته باشى و البته یا
روى تخت یا توى تخت .حتى مىتوانى در یک حرکت یوگا ،سرت را زمین
بگذارى و البته کتاب را هم وارونه بگیرى.
راست است ،پیداکردن حالت مطلوب براى خواندن ،آسان نیست .آنوقتها
مقابل یک رحل ،ایستاده کتاب مىخواندند .ایستاده ،عادت بود .همچنین وقتى
از اسبسوارى خسته مىشدند ،اینطورى استراحت مىکردند .به فکر هیچکس
نرسیده که سواره کتاب بخواند .بههر حال باید صاف روى زین بنشینى و یا
کتاب را روى یال اسب بگذارى و یا اینکه با زین و یراق خاصى کتاب را به
گوشهاى اسب وصل کنى ،فکر بامزهاى است ،براى خواندن ،بهتر است پا را
توى رکاب بکنى .پاهاى باال گرفته اولین شرط لذت بردن از خواندن است.
خب ،منتظر چه هستى؟ پاهایت را دراز کن ،آنها را روى بالشتک بگذار ،یا دو
بالشتک ،یا روى دسته نیمکت ،یا روى باالى مبل ،روى میز چاى ،روى میز
تحریر ،روى پیانو ،یا روى نقشهِى پنج قاره .اما اگر مىخواهى پاهایت را روى
بلندى بگذارى ،کفشهایت را در بیاور ،وگرنه دوباره آنها را به پا کن .ولى
همینطورى به یک دست کفش و به یک دست کتاب نمان.
نور را طورى میزان کن که دیدت را خسته نکند .این کار را فورا بکن ،چون
بهمحض اینکه گرم خواندن شوى ،دیگر امکان حرکت برایت نیست .طورى
بنشین که صفحهِى مقابلت در سایه نیفتد :انگار انبوهى حروف سیاه در
زمینهاى خاکسترى ،بهمثال لشکرى از موشها .اما خوب مراقب باش تا نور
شدید به کتاب نتابد و با انعکاس آن روى سفیدى خام کاغذ ،انبوه سایهِى
حروف ،مثل تابش نور خورشید جنوب روى نماها ،بههنگام ظهر ،نشود .از
همین حاال سعى کن هرچه که قرار است تو را از خواندن منفک کند ،پیشبینى
کنى .دیگر چه مانده؟ شاش دارى؟ این دیگر با خودت است.
قرار نیست در این کتاب بهخصوص منتظر چیز بهخصوصى باشى .تو آدمى
هستى که بهدلیل اصول زندگىات هیچ انتظارى از هیچ چیز ندارى .آدمهاى
بسیارى از تو جوانتر یا از تو پیرتر ،زندگىشان در انتظار تجربههاى فوقالعاده
گذشته .تجربه با کتابها ،آدمها ،سفرها و ماجراها و با تمام چیزهایى که آینده در
چنته دارد .اما تو ،نه .تو مىدانى به بهترین چیزى که مىتوانى امید داشته باشى،
این است که از بدتر احتراز کنى .این نتیجهاى است که در زندگى خصوصىات
به آن رسیدهاى ،چه در مورد مسایل عمومى و چه مسایل دنیایى .و اما با
کتاب؟ البته :چون این هدف را در تمام زمینههاى دیگر رد کردهاى ،فکر مىکنى
مىتوانى به خودت اجازه دهى که دستکم لذت خاص پرامید دوران جوانى را در
یک مقطع کامًال محدود چون کتاب ،با تمام خطرکردنها و مهلکههایش داشته
باشى .شکست خیلى سخت نیست.
پس تو در روزنامه خواندى که اگر شبى از شبهاى زمستان مسافرى ،کتاب
جدید ایتالو کالوینو ــ که سالها چیزى منتشر نکرده بود ــ چاپ شده .به یک
کتابفروشى رفتى و کتاب را خریدى .خوب کارى کردى ،در ویترین
کتابفروشى ،فورا روى جلد و عنوانى را که در پىاش بودى ،یافتى .رد این دید
را گرفتى و زیر فشار سد کتابهایى که نخوانده بودى و از روى میزها و
قفسهها براى خجالتدادن تو نگاههاى گلهآمیز مىکردند ،به کتابفروشى راه
یافتى .اما مىدانى که نباید تحت تأثیر قرار بگیرى و مىدانى که بهوسعت
هکتارها و هکتارها ،کتابهایى هستند که مىتوانى از خیر خواندنشان بگذرى،
کتابهایى که براى کارهاى دیگرى ساخته شدهاند تا خواندهشدن ،کتابهایى که
بىنیاز به بازکردنشان آنها را خواندهاى چون آنها از نوع کتابهایى هستند که
حتى پیش از نوشتن خوانده شدهاند .به اولین قفسهِى دیوارى مىرسى .و
اینهم لشکر پیادهنظام کتابهایى که اگر عمرهاى فراوان دیگرى مىداشتى با
کمال میل آنها را مىخواندى .اما متأسفانه ایامى که باقىمانده ،همین است که
هست .قشون را مىشکافى و به سرعت از میان آنها مىگذرى ،قشون کتابهایى
که دلت مىخواهد بخوانى اما باید پیش از آنها کتابهاى دیگرى را بخوانى ،یا
کتابهاى گرانى که وقتى دست دوم شد آن را به نصف قیمت مىخرى ،یا
کتابهایى که بعدها به شکل کتاب جیبى منتشر مىشوند ،یا کتابهایى که مىتوانى
از کسى قرض کنى ،یا کتابهایى که چون همه خواندهاند انگار تو هم
خواندهاى :در حالى که با مهارت از هجوم آنها احتراز مىکنى ،خودت را برابر
برج و بارویى مىیابى و در مقابله با میل شدید قاپیدن کتابهایى که تو سالیان
سال به دنبالشان بودى و پیدایشان نکردهاى ،کتابهایى که دقیقا حاوى مطالبى
است که در حال حاضر تو به آن عالقهمندى ،کتابهایى که دوست دارى همیشه
و در هر شرایطى دم دست داشته باشى ،کتابهایى که دوست دارى آنها را
کنارى بگذارى و تابستان بخوانى ،کتابهایى که الزم دارى در کنار کتابهاى
دیگرت در قفسه بگذارى ،کتابهایى که براىشان نوعى کنجکاوى حریصانه و
توجیهنشدنى دارى.
خب ،دستکم توانستهاى موجودیت نامحدود قدرتهاى مخالف را به مجموعهِى
قابل مالحظهاى تبدیل کنى ،هرچند ،با این توصیف ،مجموعهِى بزرگى است
که هنوز قابل شمارش است و با رقمى محدود .ولى این آسودگى خیال مورد
حملهِى چیزى واقع مىشود که عبارتست از کتابهایى که سالیان پیش
خواندهاى و حاال وقت آن رسیده که دوباره خوانده شوند و کتابهایى که
همیشه بهنظر آوردهاى که آنها را خواندهاى و امروز باید تصمیم بگیرى که
حتما آنها را بخوانى.
با یک یورش انحرافى خودت را از شر آنها خالص مىکنى و به دژ کتابهاى
جدیدى که یا نویسنده یا موضوع آن تو را جذب مىکنند ،وارد مىشوى .حتى در
داخل آن دژ مىتوان اختالفى میان صفوف مدافعان آن ایجاد کرد و آنها را به
چند دسته تقسیم نمود .آنها را در ارتباط با جدید بودن نویسنده یا موضوع
آشناى آن تقسیم مىکنى (آشنا براى تو و یا در مطلق) و یا جدید بودن نویسنده
یا موضوع کامًال ناآشنا (دستکم براى تو) و آنها را به نسبت کشششان بر
خودت از روى میل یا از روى نیاز به تازه بودن یا نبودن آنها تقسیم مىکنى
(براى تازگى به کهنهها نگاه مىکنى و براى کهنگى ،تازهها را مىبینى) .تمام اینها
را گفتیم تا بدانیم پس از نگاهى سریع به عناوین کتابهاى عرضه شده،
قدمهایت به سوى تلى از اگر شبى از شبهاى زمستان مسافرى کشیده شد
که تازه از صحافى درآمده بود .یک جلد از آن را بهدست مىآورى ،و آن را به
صندوق مىبرى تا حق مالکیت آن را به تو بدهند .سر راهت ،نگاه غمگینى به
کتابهاى دور و برت مىاندازى( ،بهتر بگویم ،کتابها به تو نگاه غمگینى مىاندازند،
انگار نگاه سگهایى که شهردارى جمعشان کرده و حاال از ته قفسشان ،مىبینند
که یکى از میانشان در حالىکه صاحباش بهدنبالاش آمده و قالدهاش را
بهدست گرفته ،دارد مىرود ).و تو بیرون مىروى.
یک کتاب تازه منتشر شده ،به تو نوعى لذت خاص مىدهد ،این فقط کتاب
نیست که تو دارى با خود مىبرى ،بلکه تازگى آن است که فرقى با یک شىء
تازه از کارخانه درآمده ندارد .چون کتابها هم با این زیبایى شیطانى آشنایند،
همان زیبایى که تا پشت جلد زرد شد و گوشهِى روکش هم سیاه شد و خزان
زودرس کتابفروشىها سررسید ،از رنگ و رو مىافتد.
تو همیشه در آرزوى آشنایى با تازگى واقعى بودى که با یک بار تازه بودن
همیشه تازه مىماند ،اگر بىتحمیل یا تعقیب کتابى را بهمحض انتشار بخوانى،
در همان لحظهِى اول صاحب این تازگى شدهاى .آیا اینبار اتفاق خواهد افتاد؟
هرگز نمىدانیم .ببینیم کتاب چگونه آغاز مىشود.
شاید آن را براى لحظهاى در کتابفروشى ورق زده باشى .یا شاید چون در
لفاف زرورق پیچیده شده بود ،موفق به این کار نشدهاى؟ در اتوبوس هستى،
میان باقى ایستادهاى ،دستگیره را با یک دست گرفتهاى ،در حالىکه سعى
دارى بستهِى کتاب را باز کنى .انگار میمونى بىاینکه شاخهاى را که به آن
آویزان شده رها کند ،بخواهد موزى را پوست بگیرد .مراقب ضربههاى آرنجات
باش .الاقل عذر بخواه .شاید کتابفروش ،کتاب را نپیچیده و آن را توى
کیسهاى به تو داده .همین ،کارها را آسانتر مىکند .توى ماشینات هستى ،پشت
یک چراغ قرمز ایستادهاى ،کتاب را بیرون مىآورى ،لفاف شفاف آن را پاره
مىکنى ،اولین خطوط آن را مىخوانى ،توفانى از بوق ،زنجیر پاره مىکند ،چراغ
سبز شده ،راه را بند آوردهاى.
پشت میز کارت هستى ،انگار برحسب تصادف کتاب میان باقى کاغذهایت
است .پروندهاى را برمىدارى و کتاب را مىبینى ،همینطورى آن را باز مىکنى.
آرنجها را به میز تکیه مىدهى ،دستت را زیر چانهات زدهاى ،انگار در مسئلهاى
غرق شده باشى و حاال در گذر از اولین صفحات کتاب هستى .آرام به پشت
صندلى تکیه مىدهى ،کتاب را تا ارتفاع بینىات باال مىآورى ،صندلى ،روى
پایههاى عقباش تعادل را حفظ کرده .پاهایت را روى کشوى کنار میز تحریر که
به این قصد بازش کردهاى مىگذارى .موقع کتاب خواندن ،حالت پاها از اهمیت
خاصى برخوردار است ،یا شاید پاها را روى میز و میان پروندههاى مورد
مطالعهات دراز مىکنى.
اما آیا این کار نوعى بىاحترامى نیست؟ بىاحترامى نه به کارت( ،کسى قصد
ندارد حاصل فعالیتهاى حرفهاى تو را مورد قضاوت قرار دهد ،چون مىتوان
پذیرفت که کارآیى تو در سیستم تحرکات بىحاصلى که قسمت اعظمى از
اقتصاد ملى و یا دنیایى را ایجاد مىکنند ،نقش دارد) ،بلکه نسبت به کتاب .البته
اگر ــ چه بخواهى چه نخواهى ــ از گروه کسانى باشى که کارشان را جدى
مىگیرند ،وضع خرابتر مىشود .جدى بودن کار یا از روى قصد است یا
ناخودآگاه .یا نوعى فعالیت مورد نیاز است یا فقط الزمهِى محدودهاى از
اجتماع است ،انگار که مورد لزوم خودت باشد ،بههرحال کتاب را به محل
کارت بردهاى و به مثال وسوسهاى متناوب یا نوعى نظر قربانى یا طلسم
جلوى چشمت است و براى لحظاتى در ردهِى اول توجه تو قرار دارد ،هرچند
که توجهت باید به منگنهِى فیشها باشد یا فر آشپزخانه یا اهرمهاى سفارشى یا
بولدوزر و یا بیمارى با دل و رودهِى بیرونریخته روى تخت جراحى.
ترجیح دارد که به بىصبرى خود فائق آیى و منتظر باشى تا توى خانه کتاب را
باز کنى .خب ،حال اینچنین شده .تو در اتاقت هستى ،آرامى ،صفحهِى اول را
باز مىکنى ،نه ،صفحهِى آخر را باز مىکنى و اول از همه مىخواهى بدانى چقدر
طول دارد .خوشبختانه خیلى طوالنى نیست .این روزها کتاب طوالنى نوشتن
به بیراهه رفتن است :زمان یک چشم بههمزدن شده ،ما فقط در لحظات
کوتاهى از زمانها که هریک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو
مىشوند ،مىتوانیم زندگى و تفکر کنیم.
ما تداوم زمان را فقط در داستانهاى دورهاى مىتوانیم پیدا کنیم که بهنظر
مىرسد زمان توقف نکرده و بهنظر هم نمىآید که از هم پاشیده شده ،دورانى
که حتى به صد سال هم نرسید ،همین و بس.
کتاب را در دستت مىچرخانى ،نوشتههاى پشت جلد و برگردان آن را نگاه
مىکنى ،همان جمالت همیشگى که حرف مهمى ندارند .البته این ترجیح دارد
به خطابهاى که بهوضوح فراوان جانشین ارتباط مستقیمى شود که کتاب باید
با تو برقرار کند ،و یا جانشین مطالب پربار یا بىاهمیتى که خودت باید شخصا
از کتاب بیرون بکشى ،و البته این نوع چرخش به دور کتاب ،یعنى دور و بر آن
را خواندن ،پیش از خواندن داخل آن ،خودش بخشى از لذت بردن از یک کتاب
است .اما مثل تمام لذایذ اولیه ،دورهِى مساعد خود را وقتى طى مىکند که از
آن به عنوان یک کلیت به سوى لذت پایدارترى که از مصرف عمل بهدست
مىآید ،استفاده کنى :یعنى خواندن کتاب.
و حاال تو آمادهاى که اولین خطوط صفحات اول را بخوانى .منتظرى تا لحن
آشناى نویسنده را پیدا کنى .نه ،تو آن را پیدا نخواهى کرد ،اصًال چه کسى گفته
که این نویسنده ،لحن آشنایى دارد؟ همه مىدانند :که این نویسنده همیشه از
این کتاب تا آن کتاب کلى تغییر پیدا مىکند .و دقیقا هم به همین دلیل است که
او را مىشناسند .اما واقعا بهنظر مىرسد که این یک کتاب ،هیچ ارتباطى با
باقى کارهایش ندارد .حداقل تا آنجایى که تو یادت است.
ناامید شدى؟ صبر کن .طبیعى است که در ابتدا کمى سردرگم شوى .مثل
وقتى که کسى را به شما معرفى کنند ،نام را با یک صورت مطابقت دادهاى و
الزم است که خطوط صورتى را که مىبینى با خطوط صورتى که در خاطرت
بوده ،مقایسه کنى .و این چارهساز نیست .خواندنات را دنبال مىکنى و به نظر
مىآید که کتاب مستقل از چیزى است که تو از نویسنده انتظار داشتى .این
کتابى است مستقل که کنجکاوى تو را تحریک مىکند ،و با تمام اینها ،تو ترجیح
مىدهى که اینچنینى باشد ،ترجیح مىدهى که خودت را مقابل چیزى ببینى که
هنوز بهخوبى نمىدانى چیست.
اگر شبى از شبهاى زمستان مسافرى
تا حاال حدود سى صفحه خواندهاى و قصه برایت جالب شده .ناگهان به خود
مىگویى :من که این جمله برایم آشناست .بهنظرم مىرسد که تمام این بخش
را پیش از این خواندهام .درست همینطور است :جمالتى هستند که
بازمىگردند ،متن نوشته از آمد و شدى بافته شده که ناپایدارى زمان را بیان
مىکند ،تو ،خوانندهاى هستى که نسبت به این نوع ظرافتها حساسى ،تو
خوانندهاى هستى که خیلى زود متوجه مقاصد نویسنده مىشوى ،هیچ چیز از
چشم تو دور نمىماند ،البته اینها مانع نمىشوند که کمى هم سرخورده نباشى:
درست در لحظهاى که شروع کردهاى به عالقهمندشدن به قصه ،نویسنده
خود را موظف مىداند که یکى از آن تردستىهاى مقبولى را که در نوشتههاى
امروزى رسم است ،برایت رو کند.
او یک پاراگراف را برمىدارد ،همینطورى .چطور؟ یک پاراگراف؟ در واقع یک
صفحهِى کامل را .مىتوانى مقابله کنى ،یک ویرگول هم کم و کسر ندارد .بعد
چه اتفاقى برایت مىافتد؟ هیچ ،این نوشتهاى است یکسان با صفحاتى که تو
قبًال خواندهاى و حاال از سر گرفته شده.
بیا ،شمارهِى صفحه را نگاه کن .اى بابا! از صفحهِى ۳۲به صفحهِى ۱۷
برگشتهاى! تو که فکر کرده بودى این سبک نوشتارى نویسنده است ،نگو که
فقط یک اشتباه چاپخانه بوده .همان صفحات دوباره چاپ شدهاند .اشتباه در
تهدوزى کتاب بوده .یک کتاب از تعدادى فرم ساخته مىشود .هر فرم یک ورق
بزرگ است که شانزده صفحه روى آن چاپ مىشود ،امکان دارد که در یک
نمونه دو فرم همشکل ساخته شوند ،این اتفاقى است که گهگاه مىافتد ،با
دلنگرانى صفحات بعد را ورق مىزنى تا صفحهِى ۳۳را پیدا کنى ،اگر پیدایش
کردى و دیدى دوبار چاپ شده این ضرر کوچکى است که اتفاق افتاده ،اشتباه
غیرقابل جبران وقتى است که یک فرم در کتاب نباشد ،شاید در کتاب دیگرى
رفته باشد که در آن کتاب هم یک فرم کم باشد .بههر حال هرچه شده ،تو
مایلى دنبالهِى خواندنات را بگیرى و این برایت مهم است .از آن لحظاتى
است که اصًال موقع یک صفحه در میان خواندن نیست.
پس حاال دوباره صفحهِى ۳۱هستى ،صفحهِى ...۳۲خب ،بعدش چه؟ باز
دوباره صفحهِى .۱۷سومین صفحهِى !۱۷آخر این چه کتابى است که به تو
فروختهاند؟! تمام نمونههاى یک فرم را با هم صحافى کردهاند ،دیگر در تمام
این کتاب یک صفحهِى درست و حسابى پیدا نمىشود .کتاب را به زمین پرتاب
مىکنى ،مىتوانستى از پنجره هم به بیرون پرتش کنى ،حتى از میان پنجرهِى
بسته و از میان کرکرهها ،دوست دارى این فرمهاى مزاحم را از هم پاشیده
ببینى و ببینى که جمالت پراکنده شدهاند و کلمات به کوچکترین صورت یک
حرف بدل گشتهاند .آنچنان که بازسازى آنها به گفتار ممکن نباشد.
از وراى شیشهها پرتابش مىکنى ،چه بهتر اگر نشکن باشند ،تا کتاب تبدیل به
ذره ،نوسانات موجى و طیف نور شود ،و از وراى دیوار تا به اتم و ملکول
قسمت شود ،از اتمهاى سیمان بگذرد و به الکترونها و نوترونها و نوترینوسها و
اجزاى مادى بیش از پیش ذرهبینى تجزیه شود ،و از وراى سیمهاى تلفن ،تا به
نیروهاى الکتریکى به خبرهاى فراوان بهقصد تطویل کالم و هیاهو کاهش یابد
و آخرسر در گردبادى از کاهش انرژى تنزل یابد .مىخواهى آن را به خارج از
خانه ،خارج از ساختمان ،محله ،کشور ،والیت ،دیار ،خاک وطن ،بازار
مشترک ،فرهنگ غربى ،پهنهِى اقلیم ،جو ،بیوسفر ،استراتوسفر ،مرکز ثقل،
سیستم خورشیدى ،کهکشان ،توده کهکشانى ،پرتاب کنى .حتى دورتر از اینها،
به ماوراى نقطهِى پایان انبساط کهکشانى ،جایى که هنوز فضا ـ زمان بهوجود
نیامده ،جایى که نا ـ موجود را بشود دید ،و یا حتى ــ نداشته ــ نبوده ،و بىپیش
ــ و ــ بىبعد را ببیند ،تا آخر سر خود را در مطلقترین ،کاملترین ،و بىچون و
چراترین منفى گم کند .همانطور که شایستهاش است .نه کمتر و نه بیشتر.
اما تو کارى نمىکنى ،آن را از زمین برمىدارى ،گرد و غبارش را مىگیرى باید آن
را به کتابفروشى ببرى تا برایت عوض کند .مىدانیم که تو عصبىتر شدهاى اما
یاد گرفتهاى که خود را مهار کنى .چیزى که تو را به خشم مىآورد این است که
در ارتباط با اعمال انسانى ،بىحواسى ،بىدقتى ،نامشخصى تو یا دیگران ،خود
را شاکر بخت ،همبستهِى اقبال و شکرگزار تقدیر بدانى.
جذبهاى که تو را به این موارد مىکشاند ،بىصبرى در از بین بردن آثار شورانگیز
استبداد یا تجزیه و در ترمیم جریانهاى منظم ماجراهاست .تو مىخواهى از
کتابى که شروع کردهاى نسخهاى بدون نقص داشته باشى .براى چنین
خواستى با عجله به کتابفروشى مىروى ،اما در چنین ساعتى تمام مغازهها
بستهاند ،باید تا فردا صبر کرد.
شب ناآرامى را مىگذرانى ،خواب تو مثل خواندن رمان تکه پاره و مغشوش
است و با رؤیایى که بهنظرت ،تکرار همان رؤیاهاى پیشین است .با این
خوابهاى بىسر و ته هم همانطور که با زندگى ،مبارزه مىکنى و به دنبال خط و
ربطى در آن هستى .انگار کتابى را شروع کنى و خط آن را پیدا نکنى،
مىخواهى زمان یا فضایى تجریدى و مطلق را در آن بیابى ،جایى که بشود در
مسیرى مستقیم ،با شجاعت در آن حرکت کرد .اما وقتى بهنظر مىرسد که به
آن رسیدهاى ،متوجه مىشوى که متوقف شدهاى ،محاصره شدهاى ،و ناگزیر
از شروِع دوبارهِى همهچیز هستى.
فردا ،تا یک وقت آزاد پیدا کنى ،کتابت را باز مىکنى ،انگشتى بر صفحات آن
مىگذارى ،انگار همین کافى است تا نامرتبى کل صفحهبندى آشکار شود.
ــ مىدانید به من چه فروختهاید؟ ...این را نگاه کنید! ...درست در لحظهِى
ِى
جذاب کتاب...
کتابفروش نومید نیست:
ــ آه ،شما هم؟ تا بهحال چندین مورد اینچنین داشتهایم .همین امروز صبح هم
یک نامه از ناشر به دستم رسید ،بخوانید« :در مرسولهِى آخرین کتاب فهرست
انتشاراتى ما ،قسمتى از کتاب ایتالو کالوینو ،اگر شبى از شبهاى زمستان
مسافرى ،ناقص است و باید از گردش فروش خارج شود .به دلیل اشتباه در
تهدوزى ،اوراق نسخههاى فوقالذکر با اوراق نسخههاى آخرین کتاب ما با دور
شدن از مالبورک( )۵از نویسندهِى لهستانى تادزیو بازاکبال( )۶مخلوط شده.
از شما از بابت این محظور خشمآور عذر مىخواهیم و در نظر داریم که فورا
نسخههاى درست را جایگزین نسخههاى خراب کنیم ،و غیره »...بگویید ببینم آیا
کتابفروش بیچاره باید از بىتوجهى دیگران متحمل عواقبى از این دست شود؟
روزى بهشدت غیرمعمول داشتیم .تمام کالوینوها را یک به یک کنترل کردیم،
خوشبختانه تعدادى از آنها خوب بودند و توانستیم یک مسافر خراب را با یک
نسخهِى درست و نونوار عوض کنیم ...صبر کن .فکر کن .کمى به انبوه
اطالعاتى که بهناگهان به سویت سرازیر شده ،ترتیب بده .یک رمان لهستانى.
کتابى را که با اینهمه توجه خواندهاى ،همان کتابى نبود که فکر مىکردى ،بلکه
یک رمان لهستانى بود .خب ،پس ،این کتاب را باید با عجله هرچه تمامتر
فراهم کنى .مراقب باش کاله سرت نرود .قضایا را بهطور وضوح تعریف کن.
ــ گوش کنید ،دیگر کالوینو بهدرد نمىخورد ،لهستانى را شروع کردهام.
مىخواهم همان لهستانى را ادامه بدهم ،شما این کتاب را ،بازاکبال را دارید؟
ــ هرطور بخواهید .چند لحظه پیش هم یک خانم مشترى براى همین مشکل
به اینجا آمده بود ،او هم مثل شما مىخواست کتابش را با لهستانى عوض کند.
درست همانجا که ایستادهاید روى میز آنجا ،پر است از بازاکبال ،خودتان
بردارید.
ــ الاقل اینیکى که نسخهِى درستى است؟
ــ ببینید ،دیگر با آتش بازى نمىکنم ،اگر مؤسسات انتشاراتى به این مهمى
چنین خطاهایى مىکنند ،دیگر مىخواهید به چه کسى اعتماد کنیم؟ اینها را
همانطور که به آن دخترخانم گفتم به شما هم مىگویم ،اگر هنوز گلهاى دارید،
پولتان را پس مىدهم ،بیش از این کارى از دستم ساخته نیست.
او ،دخترخانم را به تو نشان داد ،آنجاست .بین دو ردیف ،دارد کتابهاى کالسیک
جدید پنگوئن را نگاه مىکند ،انگشتش را آرام و راسخ روى پشت کتابهاى
بادمجانىرنگ مىکشد .چشمانى درشت و تیز ،آب و رنگى گرم و رنگ تند دلپذیر
چهره و موجى از موهاى پرپشت و دوداندود .آقاى خواننده اینهم بانوى
خواننده ،که ورود شادمانهاش را بر پهنهِى دیدگان تو ،یا در واقع در زمینهِى
توجهات تو آغاز کرده ،یا بهتر بگویم این تو هستى که به سرزمینى مغناطیسى
که از جذابیت آن نمىتوانى فرار کنى ،وارد شدهاى .پس وقت را تلف نکن،
موضوع جالبى را براى گفتوگو آماده کن .زمینهاى مشترک ،کمى فکر کن،
مىتوانى به دلیل خواندههاى گسترده و متنوعت ،خودنمایى کنى .خب خودت
را معرفى کن ،منتظر چه هستى؟
سریع مىگویى ــ ها ،خب ،پس شما هم ،لهستانى؟ اما این کتاب همینجا شروع
شد و همینجا هم تمام شد .کاله سرمان رفته ،چون مىدانید تا آنجا که به من
گفتهاند ،همین بال هم سر من آمده .خب تا ببینیم چه مىشود .این یکى را ول
کردم و این یکى را برداشتم ،چه اتفاق عجیبى ،مگر نه؟
خب شاید جملهات را مىتوانستى بهتر بسازى ،اما بههر حال ،فکر اصلى را
منتقل کردى ،حاال نوبت اوست.
او لبخند مىزند .چال دارد .از او بیشتر خوشت مىآید .مىگوید:
ــ درست است ،خیلى مایل بودم کتاب خوبى بخوانم .این یکى ،اولش ،نه ،اما
بعد از آن خوشم آمد ...وقتى یکدفعه قطع شد ،خیلى عصبانى شدم ،تازه
نویسندهاش هم او نبود ،از همان اول متوجه شدم که این کتاب با کتابهاى
دیگر او بهشدت فرق دارد .بههر حال ،نویسنده بازاکبال بود .این بازاکبال هم
بدک نیست .تا بهحال هیچ از او نخواندهام.
مىتوانى از سر اعتماد ،و اطمینان بخشى بگویى :ــ من هم همینطور ،بهنظرم
نوع تعریفش کمى زیادى غریب بود ،احساس تشویش آن براى شروع یک
رمان ،زیاد ناخوشایند نبود ،اما چون اولین تأثیر آن به دلیل مهآلودگى آن بود،
شک دارم که ،خوشآمدن من از خواندن آن ،با محوشدن مه ،از بین مىرفت.
تو سرت را متفکرانه تکان مىدهى.
ــ دقیقا ،همینجا است که خطر پیش مىآید.
او مىافزاید ــ رمانهایى را ترجیح مىدهم که از همان اول مرا به دنیایى ببرد که
همهچیزش مشخص ،استوار و صریح باشد .وقتى مىبینم همهچیز اینچنیناند و
نه جور دیگرى ،حتى چیزهاى معمولى و چیزهاى بىتفاوت ،نوعى احساس
رضایت مىکنم.
تو موافقى؟ خب ،بگو!
ــ اى بله ،کتابهایى از این دست ارزشاش را دارند.
و او:
ــ بههر حال این رمان هم جالب است ،انکار نمىکنم.
ببین گفتوگو را همینجورى رها نکن .هرچه به نظرت مىرسد بگو ،مهم
صحبتکردن است.
ــ شما زیاد کتاب مىخوانید؟ بله؟ منهم همینطور ،البته بیشتر با کتابهاى
عقیدتى موافقم.
این تنها چیزى بود که براى صحبتکردن پیدا کردى؟ خب بعدش؟ بعدش ساکت
مىشوى؟ شب بخیر! حتى قادر نیستى از او بپرسى« :اینیکى را خواندهاید؟
آنیکى؟ کدامیک از این دو را ترجیح مىدهید؟»
خب ،بیا ،با همین ،نیمساعتى مىتوانى حرف بزنى .بدبختى اینجاست که او
خیلى بیشتر از تو رمان خوانده ،بهخصوص کتابهاى خارجى و حافظهاش خوب
جزییات را حفظ کرده ،او از بخشهاى مشخصى مثال مىآورد ،از تو مىپرسد:
ــ یادتان مىآید وقتى خاله هانرى...
و تو که فقط بهدلیل اینکه عنوانش را بلد بودى و نه دلیل دیگرى ،کتاب را
بیرون کشیدى ،و مایل بودى به این باور باشند که کتاب را خواندهاى ،حاال
مجبورى به بیراهه بزنى و به ضرب ستایشهاى معمولى ،قضاوتهایى از
ایندست را به جان بخرى« :از نظر من کمى کند است» یا «از مسخره بودناش
خوشم مىآید» و او با حضور ذهن مىگوید« :واقعا اینطور فکر مىکنید ،نه من
نمىگویم که »...و تو متحیر مىمانى ،شروع مىکنى به صحبت دربارهِى یک
نویسندهِى معروف ،از اینیکى دستکم یک یا دو کتاب خواندهاى ،و او یک ردیف
از باقى آثار را که کامًال مىشناسد تعریف مىکند و اگر برحسب اتفاق در
موردى شک داشته باشد ،بدتر مىشود چون به طرف تو برمىگردد:
ــ صحنهِى معروف عکس پاره پاره در این کتاب است یا در کتاب دیگر؟ من
همیشه حواسم پرت است...
تو هم یک جوابى مىدهى ،چون او حواسش پرت است .اما او مىگوید« :نه! چه
دارید مىگویید ،نه ،امکان ندارد »...گیریم که هردوى شما حواستان پرت باشد.
بهتر است به کتاب دیشبات بپردازى ،یعنى همان نسخهاى که االن در دست
هردویتان است که باید جبران خسارت شود.
تو مىگویى ــ امیدوار باشیم که اینبار نسخهِى درست با صحافى درست
گیرمان آمده باشد و دیگر در بهترین لحظات قصه ،قطع نشود .مثل اتفاقى
که افتاد( ...مثل اتفاقى که چه وقت افتاد؟ مقصودت چیست؟) بههر حال،
خالصه کنیم ،با این امید که تا آخر اتفاق ناگوارى نیفتد.
او مىگوید ــ بله ،همینطور است!
شنیدى؟ او گفت« :بله همینطور است!» حاال نوبت توست که قالب جدیدى را
پرتاب کنى.
ــ امیدوارم باز هم شما را مالقات کنم ،چون شما مشترى اینجا هستید و
مىتوانیم خواندههایمان را با هم رد و بدل کنیم.
و او جواب مىدهد:
ــ با کمال میل
تو مىدانى هدفت چیست و این ،تور بسیار ظریفى است که دارى پهن مىکنى:
ــ از این بامزهتر نمىشود :همین چند لحظه پیش فکر مىکردیم داریم ایتالو
کالوینو مىخوانیم در حالىکه بازاکبال بود و حاال با بازکردن کتاب ،کالوینو را
خواهیم خواند!
ــ آه نه! اگر اینچنین باشد از ناشر شکایت خواهیم کرد.
ــ گوش کنید ،بیایید نمرههاى تلفنمان را به همدیگر بدهیم( ،خب آقاى
خواننده ،این همانجایى بود که مىخواستى برسى! در حالىکه بهمثال مار زنگى
به دور او پیچیدهاى) اینطورى ،اگر یکى از ما متوجه اشکالى تازه در این
نسخه شد ،مىتواند آنیکى را بهکمک بطلبد ...و دو نفرى شانس بیشترى داریم
که یک نسخهِى کامل را بازسازى کنیم.
حاال دیگر حرفت را زدهاى و بین دو خواننده با واسطهگرِى کتاب ،یک
همبستگى ،همدستى و ارتباط برقرار شده ،چه چیزى از این طبیعىتر؟
مىتوانى با خوشحالى از کتابفروشى بیرون بیایى ،و حاال ،تو که فکر مىکردى
زمان توقعداشتن از زندگى دیگر گذشته ،با خودت دو امیدوارى حمل مىکنى
که هریک تو را با خود مىبرد ،و هردو نوید دهندهِى روزهاى لذتبخشى هستند:
لذت از سرگرفتن کتابى که با بىصبرى منتظر خواندناش هستى و لذتى که در
این شماره تلفن نهفته است :امکان دوباره شنیدن لرزشهاى گاهى مشخص و
گاه مبهم صدایى که جوابت را خواهد داد .خیلى هم دور نیست ،شاید همین
فردا باشد .براى این کار بهانهِى بسیار ظریفى دارى :کتاب .از او مىپرسى
خوشش آمده یا خوشش نیامده ،به او مىگویى که چند صفحه از آن را
خواندهاى یا نخواندهاى و پیشنهاد دیدار دوباره را مىکنى...
آقاى خواننده ،زیادهخواهى است اگر از تو ،سن ،وضعیت اجتماعى ،شغل و
درامدت پرسیده شود .این به خودت مربوط است ،خودت باید ببینى .چیزى
که مهم است وضعیت روحى تو در حال حاضر است ،در خلوت و در خانهِى
خودت کوشش دارى دوباره آرام بگیرى و غرق در خواندن کتاب بشوى،
پاهایت را دراز مىکنى ،جمع مىکنى ،دوباره دراز مىکنى .اما یک چیزى از دیروز
تا بهحال تغییر کرده .خواندن تو دیگر در خلوت نیست :تو به آن خوانندهِى
دیگر فکر مىکنى که در همین لحظه ،کتاب را باز کرده و بهجاى خواندن
داستان ،خود را در داستانى مىبیند که باید آن را زندگى کند ،دنبالهِى قصهِى
خودش را با تو ،یا دقیقتر :آغاز یک قصهِى ممکن .ببین به این زودى چقدر
تغییر کردهاى ،تو پذیرفتهاى که کتابى را ارجح بدانى ،چیزى استوار که
آنجاست ،بهخوبى مشخص است و با وجود تمام تجربههاى آزموده ،همیشه
فّر ار ،مقطع و قابل طرح ،مىشود بدون خطر از آن لذت برد .این به آن
معناست که کتاب تبدیل به یک دستاویز شده ،دستکم یک برقرارکردن ارتباط،
مکانى براى مالقات؟ این به آن معنا نیست که نوشته دیگر قصد به بند کشیدن
تو را ندارد ،برعکس ،چیز تازهاى به قدرت آن افزوده شده .این مجلد دیگر
قطع نمىشود ،و این اولین مانعى است که تو را بىصبر کرده .در حالىکه یک
کاغذبر برمىدارى ،آماده مىشوى تا به اسرار آن پى ببرى .با یک ضربهِى
شمشیر ،از صفحهِى عنوان ،راهى به آغاز اولین فصل باز مىکنى ،و اینجاست
که ...و اینجاست که از همان صفحهِى اول ،متوجه مىشوى رمانى که در دست
دارى ،هیچ ارتباطى با آن رمانى که دیروز خواندى ،ندارد.
با دور شدن از مالبورک
بهمحض گشودن کتاب ،بوى روغن سرخشده از میان صفحات بیرون مىزند،
در واقع بوى پیاز سرخ شده ،پیازى که برشته مىشود ،کمى سرخرنگ شده.
پیاز بهخصوص اطراف آن و در برش خارجى ،هر تکه که قبل از طالیىشدن
سیاه مىشود ،رگهایى است که بنفشرنگ مىشود ،بعد قهوهاى ،و این همان آب
پیاز است که با سوختن تبدیل به ردهاى متشکل از رنگ و بو مىشود و با بوى
روغنى که بهآرامى سرخ مىشود مخلوط مىگردد .متن نوشته آن را تصریح
مىکند ،روغن مذاب ،همهچیز در متن مشخص شده ،اشیا با اسامى و
احساسى که بهدست مىدهند ،همهِى غذاها ،چه روى آتش باشند و چه روى
اجاق و هرکدام هم با طرز تهیه و نام درست خودش ،ماهىتابه ،دیس کباب،
قابلمه و همچنین طرز تهیهِى هرکدام از غذاها ،آرد ،تخممرغهاى زده شده،
برشهاى باریک خیار ،آمادهکردن دنبه براى جوجهکباب .همهچیز در اینجا
مشخص است و با کاردانى اطمینانبخشى تعریف شده ،آقاى خواننده ،این
دستکم طرز برداشت تو است ــ حتى اگر بعضى از غذاها را نشناسى .مترجم
هم کار درستى کرده که اسامى غذاها را به همان اسم محلى باقى گذاشته:
بهعنوان نمونه شوئبلینتسیا( ،)۷مهم این است که تو با خواندن شوئبلینتسیا
بپذیرى که شوئبلینتسیا وجود دارد و مزهاش را بهدرستى بدانى که چیست.
حتى اگر در متن نوشته چیزى در این خصوص نوشته نشده باشد .شاید به
دلیل پر سر و صدا بودن کلمهاش یا به دلیل هجاى آخرش ،کمى ترشمزه
است ،حتى شاید در این سمفونِى روایح و مزهها و کلمهها تو به یک نت
ترشمزه نیاز پیدا کرده باشى .بریگد( )۸مشغول مشت و مال گوشت چرخ
کرده در مایه آرد و تخممرغ است .دستهاى سرخرنگاش قوىاند و کک مکهاى
طالیى دارند و پوشیده از غبار آرد و تکههاى گوشت خاماند .هربار که سینهاش
روى میز مرمرین باال و پایین مىرود ،دامنش از پشت ،چند سانتىمتر به باال
کشیده مىشود و فرورفتگى بین ماهیچه و عضلهِى ران را نمایان مىکند .جایى
که پوست سفیدتر است و رگ نازک آبىرنگى از آن مىگذرد.
شخصیتها ،پا به پاى گرد آمدن جزییات دقیق ،حرکات مشخص و پاسخها و
بخشهاى گفتوگو ،شکل مىگیرند .مثًال این جملهِى هندر( )۹پیر« :امسال با دیدن
آن به اندازهِى پارسال از جایت نمىپرى» و پس از چند خط متوجه مىشوى که
دارد دربارهِى فلفل قرمز حرف مىزند :خاله اوگورد( )۱۰در حالى که محتواى
قابلمهاى را با قاشق چوبى مىچشد ،مىگوید« :این تو هستى که با گذشت هر
سال ،کمتر از جایت مىپرى!» در هر لحظه ،شخصیت جدیدى کشف مىکنى،
کسى نمىداند در این آشپزخانهِى عظیم چند نفر وجود دارند ،شمارش ما
بىفایده است ،در کودگیوا( ،)۱۱ما همیشه در آمد و شد هستیم و تعدادمان
بسیار است :شمارش هم هرگز درست از آب درنمىآید ،چون هر شخصیت
مىتواند نامهاى مختلفى داشته باشد و به مورد خاصى ،نامگذارى شود ،نام
تعمیدى ،نام کوچک ،نام خانوادگى ،نام جد اندر جدى ،گاهى هم نامى مثل
قدیمىها از این دست :بیوهِى یان( )۱۲یا پسرهِى دکان بقالى ،بههر حال،
چیزهایى که مهماند ،جزییات ظاهرى است که رمان روى آن تأکید دارد،
ناخنهاى ناسور برونکو( ،)۱۳کرکهاى لپ بریگد ،و بعد حرکات و اسباب و آالتى
که تداخل پیدا مىکنند ،هاون گوشت ،سبد بوالغوتى ،چاقوى کره ،بهنوعى که
هر شخصیت به دلیل حرکت یا خصایصاش ،تعریفى ابتدایى بهدست مىدهد یا
واضحتر :میل مىکنیم بیشتر از او بدانیم ،انگار چاقویى که کرهها را تکه مىکند،
به شخصیت و سرنوشت او و به طرز رفتار او در ابتداى فصل کتاب مسلط
است ،چون توِى خواننده هر بار که این شخصیت در جریان داستان مىآید،
آمادهاى که فریاد بزنى« :آه! این همان مرد با کارد کره است!» و همین،
نویسنده را وادار مىکند که هر حرکت و هر ماجراى مربوط به این شخصیت را
در ارتباط با این کارد ،مشخص کند .آشپزخانهِى ما در کودگیوا بهنظر مىآید
براى این ساخته شده که در تمام ساعات ،در آن تعداد فراوانى از شخصیتها
را ببینیم که هرکدام براى خودش مشغول آشپزى است ،یکى در حال پاککردن
شنگ است ،دیگرى در حال خواباندن گوشت یا ماهى ،همه یا چیزى را آماده
مىکنند یا مىپزند یا مىخورند .از صبح سحر تا آخرهاى شب ،بعضى مىروند و
بعضى مىآیند .در آن روز ،من از صبح زود به آنجا آمدم و آشپزخانه مدتها بود
که جنب و جوشش را آغاز کرده بود ،چون آن روز مثل باقى روزها نبود:
غروب آن شب آقاى کودرر( )۱۴همراه پسرش از راه مىرسید و فردا صبح باید
دوباره مىرفت و مرا هم به جاى پسرش با خود مىبرد .این اولین بارى بود که
خانه را ترک مىکردم ،باید تمام فصل را در خانهِى آقاى کودرر در دهکدهِى
پتکو( )۱۵مىماندم ،تا هنگام چاودارچینى طرز عمل خشککنهاى جدیدى را که
از بلژیک خریده بودند یاد بگیرم .در همان وقت ،پونکو( )۱۶جوانترین پسر
کودرر ،در خانهِى ما مىماند تا روشهاى پیوند درخت سنجد را یاد بگیرد .بوها و
سر و صداهاى خانه در آن روز ،اطرافم را گرفته بودند و انگار با من وداع
مىکردند :داشتم هرچه را که تا آنوقت مىشناختم ،براى مدتى طوالنى ترک
مىکردم ،بهنظرم مىرسید که وقتى برگردم ،هیچ چیز مثل اول نخواهد بود ــ
حتى خود من .انگار یک خداحافظى ابدى با آشپزخانه و خانه و خاله اوگورد
مىکردم ،و این احساِس حضور مشخصى که تو از همان خطوِط اول این
نوشته حس کردى ،خود به نوعى حس فقدان و سرگیجهاى ناشى از تحلیل
بود ،و حاال بهنظر مىآید که مثل یک خوانندهِى از پیش مطلع از همان صفحهِى
اول ،همان وقتى که با لذت از صراحت نوشته یکه خوردى ،حس کردى که
همان وقت ،اگر بخواهیم واقعیت را بگوییم ،شاید به دلیل اشتباه مترجم،
چیزها از الى انگشتانت مىگریزند ،و گفتى که :هر قدر امانتدار باشد باز هم
حتما موفق نمىشود عمق نفسانى کلمات زبان اصلى را منتقل کند .بههر حال
هرچه بوده ،در کل هر جمله ،سعى داشته هم ارتباط محکم من با کودگیوا را
منتقل کند و هم تأسف مرا در از دستدادن آن ،و تازه ،شاید هنوز متوجه
نشدهاى و اگر به آن فکر کنى متوجه مىشوى که اینچنین است ،یعنى تمایل
من به دلکندن و دویدن به سوى ناشناخته ،به صفحه را ورقزدن و دورشدن از
بوى ترشمزهِى شوئبلینتسیا تا فصلى جدید را با آشنایىهاى جدید در غروب
ابدى آگد( )۱۷و در یکشنبههاى پتکو و جشنهاى کاخ سیدر( )۱۸شروع کنم.
صبرکن ،تصویر دخترى با موهاى کوتاه سیاه و با چهرهاى گرفته ،از چمدان
پونکو بیرون زده که او بهسرعت آن را دوباره زیر مشمع پنهان کرد .در اتاق
زیر کبوترخانه که تا آنوقت مال من بود و از این پس به او تعلق دارد ،پونکو
اسبابهایش را باز کرده و در کشوهایى که من تازه خالىشان کرده بودم ،جا
داده .در حالىکه روى چمدانى که تازه بستهام ،نشستهام ،او را در سکوت نگاه
کردم ،داشت به میخى که کج بود ،مىکوبید ــ هیچ بههم نگفتیم ــ فقط سالمى
زیرلبى ــ تمام حرکاتش را دنبال مىکردم و سعى داشتم متوجه شوم که چه
اتفاقى دارد مىافتد :غریبهاى جاى مرا گرفته،او ،من مىشود ،قفس و سارهاى
من مال او مىشوند ،دوربین چشمى ،کاله نظامى که به میخ آویخته ،هرچه که
مال من بود نمىتوانستم با خود ببرم ،با او مىماند ،حتى ارتباطهاى من با چیزها
و مکانها و آدمها ،مال او مىشوند ،و من در این هنگام ،او مىشوم ،جاى او را
میان چیزها و آدمهاى زندگى او مىگرفتم .این دختر ،در واقع...
ــ او کیست؟
بىفکر ،با حرکتى دستم را پیش بردم تا آن را بیرون بکشم و عکس را در قاب
چوبى منبتکارى شدهاش بهدست آورم .مثل دخترهاى اینجایى که همهشان
صورتهاى گرد و موهاى بافته و گندمرنگ داشتند ،نبود .داشتم به بریگد فکر
مىکردم مىدیدم که پونکو و بریگد در نورى تند در عید سن تاده( )۱۹دارند
مىرقصند ،بریگد دستکشهاى پشمى به پونکو هدیه مىدهد و پونکو سمورى را
که به کمک تلهِى من گرفته ،به او پیشکش مىکند.
پونکو با فریاد گفت ــ عکس را ول کن! ولش کن! زودباش ...بازوهاى مرا با
دستهاى آهنیناش گرفته بود .فقط توانستم روى تصویر بخوانم« :براى اینکه
زوئیدا اوزکارت( )۲۰را فراموش نکنى».
پرسیدم ــ این زوئیدا اوزکارت کیست؟
مشتى حوالهِى صورتم شد و منهم با مشتهاى گره کرده خودم را روى پونکو
انداختم ،روى زمین درغلطیدیم ،مىخواستیم بازوهاى همدیگر را پیچ بدهیم ،با
زانو به هم مىکوفتیم و به پهلوهاى همدیگر مشت مىزدیم.
بدن پونکو سنگین و استخوانى بود و با دست و پایش ضربههاى محکمى وارد
مىکرد ،موهایش (که سعى داشتم براى خواباندن او ،آنها را بهچنگ بگیرم)
مثل یک برس زبر بود ،عین موى سگ .در حالىکه درهم پیچیده بودیم ،حس
کردم در ضمن کشتى عمل استحاله در حال انجام است ،و وقتى از جا
برخیزیم من ،او شدهام ،او ،من .اما شاید حاال است که دارم این فکر را
مىکنم و شاید این توِى خواننده بودى ،و نه من .چون بههنگام کشتى با او ،من
محکم به خودم و گذشتهام چسبیده بودم ،و در این حالت سعى داشتم از
اینکه چیزى به دست او بیفتد احتراز کنم و باید براى اینکار ،او را از بین
مىبردم .حتى مىخواستم بریگد را هم از بین ببرم تا بهدست او نیفتد .هرگز
معتقد نبودم که عاشق بریگد هستم ،حاال هم اینچنین فکر نمىکنم ،اما یکبار،
فقط یکبار ،مثل حاالى من و پونکو ،روى زمین غلطیدهایم و به نوبت ،یکى رو
مىرفت و یکى زیر .روى انبوهى از زغال چوب پشت بخارى همدیگر را گاز
گرفته بودیم و حاال حس مىکردم دارم با پونکوى تازه وارد بهخاطر او نزاع
مىکنم ،بهخاطر بریگد و زوئیدا با او درگیر شده بودم .سعى داشتم چیزى از
گذشتهام بردارم و آن را براى رقیب ،این مِن جدید با موهاى سگى ،نگذارم.
شاید در پى این بودم که از گذشتهِى این مِن ناشناس رازى بردارم ،تا آن را به
گذشته یا آیندهِى خودم الحاق کنم.
صفحهاى که در حال خواندناش هستى ،باید تو را به حال اول برگرداند ،به
همان ارتباط خشن ،ارتباطى با ضربههاى بىرحمانه و دردآور ،جوابهاى سریع و
غافلگیرکننده و دردناک ،این وحدِت با خود ،دربر گیرندهِى حرکتى است که
متنى شایسته را بر متنى دیگر مىآزماید ،و همچون در یک آینه ،برگردان
مشخص کوششهاى شایستهاش و دریافت تصویر حریف که به او برمىگردد
منعکس مىشود .اگر احساسات ذکر شده در متن نوشته ،در نگاه به
احساسات زندگى شده ،ضعیف است ،به این دلیل است که با خردکردن
سینهِى پونکو زیر تنهام ،یا با مانعشدن از پیچخوردن بازویم زیر تنهِى او ،حس
من ،حسى نیست تا بتوانم چیزى را که مىخواهم شرح دهم ،بگویم .تملک
عاشقانهِى بریگد ،تصاحب این تن سفت و فربه دختر ،و چه متفاوت با تن
استخوانى و محکم پونکو ،شاید تملک عاشقانهِى زوئیدا باشد ،تملک این
شیرینى شهوانى که در نزد زوئیدا تصور مىکنم ،تملک بریگدى که حس مىکنم
گمش کردهام ،تملک زوئیدایى که فقط دوام نامحسوسى است زیر شیشهِى
یک عکس .و اینچنین است که سعى دارم در این پیوستگى اندامهاى مردانه،
که در عینحال هم یکساناند و هم در مقابل هم ،به رؤیاهاى زنانهاى که محو
مىشوند و در تفاوتهاىشان که دور از دسترساند ،دست یابم .در همان حال،
سعى دارم بهخود ضربه بزنم ،شاید ضربهاى به این مِن دیگر که بر آن است تا
جاى مرا در خانه بگیرد ،یا مِن بهراستى من ،که مىخواهم در دیگرى رهایش
کنم ،اما چیزى که بر ضد خود احساس مىکنم ،فقط غریبهبودن در نظر دیگرى
است ،انگار به همین زودى ،دیگرى جاى مرا اشغال کرده ،تمام جاها را .انگار
تصویر من از روى این دنیا محو شده باشد.
دنیا آنچنان بهنظرم بیگانه آمد که آخر سر از رقیبم با ضربهاى مصمم جدا
شدم و بر زمین تکیه کردم تا بلند شوم .اتاقم ،چمدانهایم و منظرهِى پشت
پنجرهِى کوچکام بیگانه بود .مىترسیدم دیگر نتوانم با هیچ چیز و هیچکس
ارتباط برقرار کنم ،میل داشتم بروم و بریگد را پیدا کنم ،اما بدون اینکه بدانم
چه به او خواهم گفت ،یا چه با او خواهم کرد و یا او به من چه مىگوید و یا با
من چه مىکند .به سوى بریگد مىروم در حالىکه به فکر زوئیدا هستم :چیزى که
مىجستم بدنى بود با دو سر ،یک بریگد ـ زوئیدا درست همانطورى که خود من
با دو چهره از پونکو دور مىشدم و بىموفقیت سعى داشتم با تف ،خون روى
کت مخمل کبریتىام را پاک کنم ــ خون او ،یا خون خودم ،خون بینى او یا خون
دهان خودم؟
همانطور با دو چهرهگى خودم از آن سوى در سالن بزرگ شنیدم و دیدم که
آقاى کودرر ایستاده بود و با حرکتى افقى فضاى روبهرویش را اندازه
مىگرفت و مىگفت:
ــ آنها اینجا بودند ،من کاونى( )۲۱و پیتو( )۲۲را دیدم ،بیست و دو ساله و
بیست و چهار ساله با سینههاى سوراخ سوراخ از گلولههاى مخصوص شکار
گرگ.
پدربزرگم پرسید :ــ چه وقت اتفاق افتاد؟ ما متوجه چیزى نشدیم.
ــ ما تا قبل از رفتنمان نماز و روزهِى نه روزهمان را گرفته بودیم.
ــ فکر مىکردیم همهچیز بین شما و اوزکارتها( )۲۳کم و بیش حل شده و پس
از اینهمه سال باألخره موفق شدهاید سنگ قبرى روى ماجراهاى لعنتىتان
بگذارید.
چشمان بىمژهِى آقاى کودرر به خأل خیره شده بود ،هیچ چیز در صورت زرد
صمغىرنگ او تکان نمىخورد.
ــ براى اوزکارتها و کودررها ،صلح فقط بین دو تدفین وجود دارد ،ما سنگ را
فقط روى مردههایمان مىگذاریم ،با این نوشته:
«و اینهم کارى است که اوزکارتها با ما کردند!»
برونکو که زبان در دهانش بند نمىشد با فریاد گفت :ــ پس شماها چى؟
ــ اوزکارتها هم روى سنگ قبرشان مىنویسند «و اینهم کارى است که کودررها
با ما کردند!»
دستى به سبیلش کشید« :الاقل در اینجا ،پونکو امنیت دارد».
مادرم دستهایش را بههم مالید:
ــ باکرهِى مقدس ،براى گریتزوى( )۲۴ما خطرى نباشد :نکند با او دربیفتند؟
آقاى کودرر سرش را پایین آورد ،به صورت او نگاه نکرد:
ــ او که از کودررها نیست .براى ما است که خطر در تمام لحظات وجود دارد.
در باز شد .در حیاط بخار گرم ادرار اسبها از وراى هواى کدر یخبندان باال
مىزد .پسر میرآخور صورت کبود شدهاش را ظاهر کرد:
ــ کالسکه حاضر است!
پدربزرگم صدا کرد:
ــ گریتزوى ،کجایى؟ زودباش!
یک قدم به سوى آقاى کودرر برداشتم که داشت دگمههاى پالتو پوستش را
مىبست.
فصل سوم
دوشنبه .امروز دستى را دیدم که از پنجرهِى زندان کنار دریا بیرون آمده بود.
من مثل همیشه روى اسکلهِى بندر راه مىرفتم ،به پشت قلعهِى قدیمى
رسیدم ،قلعه کامًال میان دیوارهاى خمیدهاش محبوس بود ،پنجرهها که با
نردههاى دو پوششه و سه پوششه محافظت مىشدند ،بهنظر کور مىآمدند.
هرچند مىدانستم که در قلعه محبوسینى هستند ،اما همیشه به آن بهسان
عنصرى از طبیعت و بدون جان نگاه مىکردم ،صورتى از سلطهِى جمادى .به
همین دلیل ظهور یک دست مرا شگفتزده کرد ،انگار دستى از صخرهاى
بیرون آمده بود .دست در حالتى بهشدت غیرطبیعى بود ،حدس مىزدم که
پنجرهها خیلى باالتر از سلولها و بهخوبى توى دیوار کار گذاشته شدهاند و
زندانى باید حرکتى آکروباتیک مىکرد یا پیچ و تابى مىخورد تا مىتوانست دستش
را از پشت میلهها با حالتى که در حال تکانخوردن در هواى آزاد است ،بیرون
مىآورد .نه به من و نه به کس دیگرى عالمت نمىداد ،یا دستکم برداشت من
این بود .حتى در آن لحظه به یاد زندانىها نیفتادم .بهنظرم دست ،سفید و
ظریف مىآمد ،دستى همسان دست خودم .هیچ نشانى هم از زمختى دست
یک محکوم به اعمال شاقه نداشت .این دست براى من ،اشارهاى از سوى
سنگ بود .سنگ به من مىگفت که ذات ما یکى است و به همین دلیل چیزى که
وجود مرا تشکیل مىدهد ،بعد از پایان دنیا ،برقرار مىماند و با دنیا محو
نمىشود .در بیابانى بىنیاِز از زندگى ،بىنیاز زندگى من و تمام خاطرات من،
ارتباطى ممکن برقرار مىماند .تمام برداشتهاى اولیهام را مىنویسم ،این
چیزها همیشه به حساب مىآیند .امروز ،به عمارت کالهفرنگى رسیدم که زیر
آن تکهاى ساحل خالى روبهروى دریاى خاکسترى ،گسترده است .صندلىهاى
حصیرى با پشتىهایى به شکل سبد که محافظ باد است و به شکل نیمدایره،
بهنظر مىرسید معرف دنیایى است که در آن ،نوع بشر ناپدید شده ،جایى که
اشیا فقط دربارهِى غیبت آن مىتوانند حرف بزنند .احساس سرگیجه کردم،
انگار در حال افتادن از دنیایى به دنیایى دیگر بودم و هر بار هم درست کمى
پس از اینکه پایان این دنیا سررسیده بود.
نیمساعتى بعد دوباره از سمت عمارت کالهفرنگى برگشتم ،روى یک صندلى
که من از پشت مىدیدم ،نوار بنفشرنگى تکان مىخورد .از باریکه راه پرتگاه
دماغه پایین آمدم ،به زمین هموارى رسیدم ،جایى که زاویهِى دید دیگرى
داشت :همانطور که انتظار داشتم ،دوشیزه زوئیدا توى سبد و کامًال پنهان در
نهانگاه حصیرىاش ،نشسته بود ،با کاله حصیرى سفیدرنگاش و آلبوم
طراحىهایش که روى زانوهایش ،باز بود .داشت یک گوشماهى مىکشید .از این
دیدار خوشم نیامد ،امروز صبح نشانههاى مخالف ،مرا از برقرارى یک گفتوگو
نومید کردهاند .حدود بیست روز مىشد که هنگام راهپیمایىهایم روى صخرهها و
میان تودهِى ماسهها ،او را تنها مىدیدم .هیچ خواستى مگر صحبت با او
نداشتم ،حتى هر روز صبح با توجه به این خواست از پانسیون بیرون مىآمدم،
اما هر روز چیزى مرا منصرف مىکرد.
دوشیزه زوئیدا در هتل لیس دومر زندگى مىکرد .از دربان اسم او را پرسیده
بودم .شاید خودش این را مىدانست .اشخاص کمى از کسانى که به ییالق
مىآمدند ،در این فصل در پتکو هستند و تعداد جوانها هم اندازهِى انگشتان یک
دست بود ،اغلب مرا مىدید و حتما انتظار داشت به او سالم کنم .بیش از یک
دلیل وجود داشت که مانع از مالقات ممکنى بین ما دو نفر مىشد.
اول اینکه دوشیزه زوئیدا صدفها را جمعآورى مىکند و از آنها طرح مىکشد ،من
مجموعهِى زیبایى از صدف ،از سالها پیش که نوجوان بودم ،داشتم ،بعد
رهایش کردم و همهچیز را فراموش کردم( ،ردهبندى ،علم شناخت اجسام
زنده ،طبقهبندى جغرافیایى انواع مختلف ...)...و گفتوگو با دوشیزه زوئیدا مرا
حتما به صحبت دربارهِى صدفها مىکشاند ،موفق نمىشدم تصمیم بگیرم چه
رفتارى برگزینم ،به یک بىاطالعى مطلق تظاهر کنم یا از تجربهاى دور و مبهم
کمک بگیرم ،موضوع صدفها ،بهدلیل ارتباط من با زندگِى پر از ماجراهاى نیمه
رها شده ،و به نیمه فراموشى سپرده شده ،مرا مجبور به دقت بیشترى
مىکرد و به همین دلیل این ناآرامى به سر به گریز نهادن ختم مىشد.
افزون بر این مانع ،عالقهاى بود که دوشیزهِى جوان به طراحىکردن از صدفها
داشت و مشخص مىکرد که او در جستوجوى کمال در شکل است ،شکلى که
دنیا مىتوانست و باید به آن مىرسید .من ،برعکس ،مدتهاى مدیدى است
متقاعد شدهام که کمال فقط منضما و برحسب اتفاق وجود دارد و الیق هیچ
توجهى نیست .طبیعت واقعى چیزها در ویرانى آشکار مىشد و اگر من سر
صحبت را با دوشیزه زوئیدا بازمىکردم باید از طراحىهاى او هم تعریف مىکردم
ــ از کیفیت آنها و البته باید خیلى هم ظریفانه قضاوت مىکردم ــ پس دستکم
در مالقات اول تظاهر مىشد به یک زیباشناسى مطلوب و اخالقى که من
مخالفش هستم و یا اینکه نحوهِى تفکرم را با خطر اینکه او را آزرده کنم ،بیان
مىکردم .سومین مانع ،وضعیت جسمى من بود که هرچند در این چند صباح به
تجویز طبیبها در کنار دریا ،تسکین پیدا کرده بودم ،اما امکان بیرون رفتن و
برخورد با بیگانگان برایم مشروط بود :هنوز گرفتار بحرانهاى ادوارى بودم،
بهخصوص بیمارى اگزماى ناخوشایندى که دوباره گرفتارم کرده بود و مرا از
شرکت در هر برنامهِى اجتماعى منع مىکرد .گه گاه ،وقتى آقاى کودرر
هواشناس را مىدیدم چند کلمهاى با او رد و بدل مىکردم .آقاى کودرر همیشه
هنگام ظهر براى گرفتن نمودار مىآمد .مرد قد بلند و خشکى بود .با صورتى
جدى ،کمى شکل سرخپوستهاى امریکا بود ،با دوچرخهاش مىآمد ،روبهرویش
را مستقیم نگاه مىکرد ،انگار براى اینکه بخواهد تعادلش را روى زین حفظ
کند به بىنهایتترین تمرکز احتیاج داشت .دوچرخه را به انبار تکیه مىداد،
توبرهاى را که به چهارچوب آویخته بود باز مىکرد و دفتر ثبت را که تمام
اوراقش از طول بود از آن بیرون مىآورد .از پلههاى پلکان کوچکى باال مىرفت
و اعدادى را که دستگاه به او مىداد با همان حالت تمرکز یادداشت مىکرد،
بعضى را با مداد مىنوشت و بعضى را با یک قلم درشت .روى شلوار گلف کت
بلندى مىپوشید ،تمام لباسهایش ،حتى کالهکاسکت آفتابگیرش یا خاکسترى
بودند ،یا چهارخانهِى سیاه و سفید.
و تازه وقتى کارش تمام مىشد متوجه نگاهم مىشد و با مالیمت به من سالم
مىکرد .متوجه شدم که حضور آقاى کودرر برایم مهم است ،با وجودى که
مىدانستم تمام این کارها بیهوده است ،اما اینکه کسى هنوز اینهمه وسواس و
انضباط از خود نشان مىدهد ،روى من اثر آرامبخشى داشت .بدون تردید
دلیلش این بود که آن را درست مقابل نحوهِى زندگى مبهم خودم مىدیدم،
هرچند با وجود تمام نتایجى که بهدست آورده بودم ،هنوز از آن احساس گناه
مىکردم .به همین دلیل بود که تماشاى هواشناس و حرفزدن با او را قطع
کردم .البته فقط گفتوگوى با او برایم جالب نبود ،بلکه او نه فقط از هوا برایم
حرف مىزد و از بخشهاى فنى و بر شرح و بسط آن و اثرات تغییرات فشار آن
روى سالمتى ،بلکه در مورد هواهاى متغیر زندگیمان هم حرف مىزد و از
بخشهایى از زندگى محلى یا اخبارى که در روزنامه خوانده بود مثال مىآورد.
در این لحظات شخصیتى بازتر از آن چهرهاى که در نگاه اول دیده بودیم از
خود نشان مىداد ،حتى ملتهب مىشد و بهخصوص در مورد سرزنش نوع رفتار
و تفکر اغلب آدمها حالت زوالناپذیرى پیدا مىکرد .آقاى کودرر اغلب اوقات
حالت ناراضى داشت .امروز آقاى کودرر به من گفت که براى چند روز قصد
غیبت دارد و براى ثبت نمودار باید کسى را جاى خود بگذارد ،اما آدم قابل
اعتمادى را نمىشناسد .این گفتوگو باألخره به اینجا رسید که از من بپرسد آیا
خواندن دستگاههاى هواشناسى برایم جالب است؟ در این صورت آن را به
من یاد خواهد داد .من نه آره گفتم و نه ،نه .دستکم قصد نداشتم جواب
مشخصى بدهم ،بعد کنار او در جاده بودم و او داشت چگونگى خواندن حداقل
و حداکثر منحنىهاى فشار ،مقدار شتاب ،و سرعت باد را به من یاد مىداد و
بدون اینکه متوجه شوم ،او مأموریت جانشینى خودش را براى روزهاى آینده
به من واگذار کرد ،از فردا ظهر .هرچند خشنودى من کمى زورکى بود ،اما نه
وقتى براى فکرکردن من گذاشته بود و نه وقتى براى اینکه بفهمم نمىتوانم
تصمیم بگیرم .بههر حال ،از این کار بدم نمىآمد.
سهشنبه .امروز صبح براى اولینبار با دوشیزه زوئیدا حرف زدم ،قطعا کار ثبت
نمودار دستگاه هواشناسى به من کمک کرد تا به تردیدهایم فائق آیم .براى
اولینبار ،از وقتى که در پتکو زندگى مىکردم ،کارى از قبل برایم منظور شده
بود که نمىتوانستم خودم را از آن خالص کنم و باعث شد که ساعت یکربع به
ظهر بگویم« :آه ،داشتم فراموش مىکردم ،باید براى رفتن به رصدخانه عجله
کنم ،اآلن وقت ثبت نمودار است ».و با لحنى دلجویانه یا حاکى از نارضایى
رخصت خواستم ،با اطمینان به اینکه کار دیگرى نمىشد کرد .فکر مىکنم
دیروز ،وقتى آقاى کودرر پیشنهادش را به من داد ،بهطور مبهم حدس زده
بودم که این فریضه مرا تشویق به حرفزدن با دوشیزه زوئیدا مىکند :اما حاال
که این اتفاق افتاده ،قضیه برایم روشن شده .دوشیزه زوئیدا مشغول کشیدن
یک توتیاى دریایى بود .روى یک صندلى تاشو ،نوک موجشکن نشسته بود .توتیا
از هم باز شده بود و روى صخره برگشته بود ،خارهایش را منقبض کرده بود و
به عبث مىکوشید آنها را راست نگاهدارد .طراحى دختر جوان ،طرحى بود از
پوست نمناک این نرمتن با انبساطها و انقباضهایش که با سایهروشن کار شده
بود با هاشورهایى توپر و خط خطى در کنارهاش.
حرفهایش دربارهِى شکل صدفها و هماهنگى اغفالکنندهِى آنها ،و اینکه به
سان بستهاى هستند که انگار طبیعت عصارهِى واقعىاش را در آن نهان کرده،
دیگر به درد نمىخورد.
دیدن توتیا ،به همان اندازهِى دیدن خود طرح ،احساس ناخوشایندى در من
ایجاد کرد ،احساس خشونت ،انگار امعا و احشا را جلوى چشمانم گرفته
باشند .صحبت را اینچنین شروع کردم که هیچ چیز سختتر از کشیدن توتیا
نیست :بستهاى خاردار که از سمت باال دیده مىشود و نرمتنى که بههم ریخته
شده ،و با وجود قراین درخشان ترکیب ،براى یک نقاشى کار سهلى نیست .او
در جواب من گفت که اگر دوست دارد از آن طراحى کند به این دلیل است که
این تصویر را در رؤیاهایش مىبیند و مایل است از دست آن خالص شود .وقتى
از او جدا مىشدم از او پرسیدم مىتوانیم فردا همدیگر را در همین ساعت و
همین مکان دوباره ببینیم .فردا ،نه ،او کار دیگرى داشت ،اما پسفردا او با
آلبوم طراحىهایش مىآید و مىتوانم بهراحتى او را ببینم.
وقتى بارومترها را آزمایش مىکردم ،دو مرد به انبار نزدیک شدند .من هرگز
آنها را ندیده بودم .مانتوهاى بلند سیاهرنگى با یقههاى باالزده ،پوشیده بودند.
از من پرسیدند که آیا آقاى کودرر آنجاست ،و بعد ،کجا رفته ،آیا آدرساش را
مىدانم ،و چهوقت برمىگردد .جواب دادم هیچ نمىدانم ،و از ایشان پرسیدم
کیستند و چرا این سؤالها را از من مىکنند.
آنها گفتند ــ هیچى ،هیچى ،اشکالى ندارد.
و دور شدند.
چهارشنبه .دستهاى گل بنفشه براى دوشیزه زوئیدا به هتل بردم .دربان به من
گفت که براى چند دقیقهاى از هتل خارج شده .به اطراف نگاه کردم با این
امید که او را ببینم .روى میدانگاه قلعه ،صفى از خانوادهِى زندانىها بود ،امروز
روز مالقات زندانىها بود .میان زنان بیچارهاى که سرهایشان را چارقد بسته
بودند و بچههاى گریان به بغل داشتند ،دوشیزه زوئیدا را دیدم .روبندهِى
سیاهى که از زیر کالهش بیرون آمده بود ،صورتش را پوشانده بود .اما
حالتش ،او را میان آن جمعیت مشخص مىکرد :سِر باال گرفته ،گردن افراشته
و مغرور.
گوشهِى میدانگاه ،همان دو مرد سیاهپوش که دیروز در رصدخانه از من
سؤال کردند ،ایستاده بودند ،انگار از کنار در زندان مراقب صف بودند.
توتیا ،روبنده ،دو ناشناس و رنگ سیاه ،در تمام وضعیتهایى که پیش آمد ،بر
توجه من مسلط شده بود .پیامى که به مثال نداى غیبى انگاشته بودم ،از
درون شب مىآمد .متوجه شدم که مدت درازى است سعى مىکنم حضور
تاریکى را در زندگیم تقلیل دهم.
طبیبان منع کرده بودند که بعد از غروب آفتاب بیرون نروم ،و ماهها بود که در
محدودهِى دنیاى روز محبوس بودم .اما فقط این نبود :این بود که در روشنایى
روز ،در درخشندگى پراکندهِى آن ،در رنگپریدگىاش ،در بىسایگىاش ،تاریکى
سنگینترى بود تا تاریکى شب.
چهارشنبه شب .هر شب ،اولین ساعات تاریکى را با پرکردن این اوراق که
شاید هرگز کسى آنها را نخواند ،مىگذرانم .حباب شیشهاى اتاقم در پانسیون
کودگیوا حرکات نوشتهِى مرا روشن مىکند ،نوشتهاى عصبى که بىشک هیچ
خوانندهاى در آینده نخواهد توانست آنها را از هم تشخیص دهد .شاید این
خاطرات سالیان سال پس از مرگم خوانده شود ،وقتى که خدا مىداند ،زبان
ما چقدر تغییر پیدا کرده ،واژهها و چرخش جمالتى که همیشه بهکار مىبرم
حالتى مهجور و معنایى مشکوک خواهند داشت .و این باعث مىشود کسى که
خاطراتم را پیدا کند ،برترى حتمى بر من داشته باشد :از پِس یک زبان به
نوشته درآمده ،همیشه قاموس و دستور زبانى بروز مىکند که مىتوان جمالت
محدود آن را به زبانى دیگر ترجمه کرد و توسعه داد ،سعى دارم در سلسله
مراتب چیزهایى که هر روز مىبینم ،توجه دنیا را به مکان خودم بخوانم ،و
مىدانم که باید با ترس و لرز در این راه گام بردارم ،چون لغتنامهاى نیست تا
بتواند وزن تاریک اشاراتى را که بر تمام چیزها گسترده شده ،بنمایاند.
مىخواهم این فضاى حدس و گمان و تردیدها براى کسى که نوشتههاى مرا
مىخواند ،مانند مانعى غیرمنتظر در برابر درک نوشتهام نباشد و ذات خود
نوشته باشد و اگر جریان افکار من بهعلت تغییر اصولى طرز تفکر ،از او
پوشیده ماند ،باز به دنبال آن برود .موضوع مهم این است که به او بفهمانم
سعى دارم مطالبى را که بین سطور ،نهفته شده و معانىاى را که در انتظار
من است ،دریابم.
پنجشنبه .ــ دوشیزه زوئیدا برایم تعریف کرد که بهخاطر اجازهِى مخصوص
مدیریت ،مىتواند روزهاى مالقات وارد زندان شود و با کاغذ و زغال طراحى
کنار میز گفتوگو بنشیند ،تا طرحى از طبیعت بکشد ،انبوه آرام پدر و مادرهاى
زندانیان موضوع جالبى است.
هیچ سؤالى از او نکردم ،اما او که متوجه شده بود دیروز او را در میدانگاه
دیدهام ،فکر مىکرد حضورش را در آن مکان باید توجیه کند .ترجیح مىدادم که
هیچ به من نمىگفت ،چون هیچ عالقهاى به بازنگرى چهرههاى آدمیان ندارم .و
نمىدانستم اگر او طراحىهایش را به من نشان مىداد ،چه باید مىگفتم ،البته این
اتفاق نیفتاد .فکر کردم هر بار که طرحى مىکشد ،طراحىهایش را شاید در
جعبهاى مخصوص در دفتر زندان مىگذارد ،در حالىکه کامًال به یاد دارم که
دیروز آلبوم جدانشدنى و جعبه مدادهایش را با خود نداشت.
با لحن کمى برنده گفتم ــ اگر طراحى بلد بودم فقط شکل اشیاى بىروح را
مىکشیدم.
چون هم مىخواستم موضوع صحبت را عوض کنم و هم واقعیت داشت ،چون
اشارهاى طبیعى ،مرا به شناخت وضعیت روحى خودم در ارتباط با رنج ساکن
اشیا وامىداشت.
دوشیزه زوئیدا هم فورا رضایت خود را اعالم کرد .او گفت :شىءاى که بیش
از همه مایل است از آن طراحى کند ،یکى از آن لنگرهاى چهارشاخه است که
به آن لنگرک مىگویند ،و در قایقهاى ماهیگیرى از آن استفاده مىکنند ،وقتى از
کنار قایقهاى ماهیگیرى بندر مىگذشتیم ،او چندتا از آنها را نشانم داد و تعریف
کرد براى کسىکه بخواهد آنها را طراحى کند مشکل است تا این چهار چنگت
متفاوت را از زوایاى مختلف و اندازههاى متفاوت بکشد .متوجه شدم که این
شىء حاوى پیامى براى من است که باید آن را کشف مىکردم :لنگر محرکى
بود براى ثابت ماندن من ،به چنگ انداختن من ،عمق یافتن من ،و پایانى بود
بر روى موج رفتنهاى من ،بر این روى سطح ماندن من .اما این برداشت
مىتوانست جایى هم براى تردید داشته باشد :مىتوانست دعوتى باشد براى
برداشتن لنگر ،و خود را بهسوى پهنه رهاکردن .چیزى به شکل لنگرک ،با چهار
دندان مصمم .چهار بازوى آهنین که از اصطکاک با صخرههاى زیرآبى ساییده
شده بود به من هشدار مىداد که هیچ تصمیمى بىرنج و عذاب میسر نمىشود.
از این فکر تسکین یافتم که این ربطى به لنگر سنگین وسط دریا ندارد ،بلکه
مربوط به یک لنگر سبک است .این پیام از من نمىخواست غیرت جوانى را
نادیده بگیرم ،بلکه فقط مىخواست که لحظهاى تأمل کنم ،فکر کنم و در
خودم تاریکى را تعمق کنم.
زوئیدا تعریف کرد ــ براى اینکه بتوانم از هر نقطهِى دید ،از این شىء طراحى
کنم ،الزم است که یکى از آن را داشته باشم و با آن مأنوس شوم .آیا فکر
مىکنید بتوانم آن را از یک ماهیگیر بخرم؟
گفتم ــ مىشود پرسید.
ــ چرا یکى برایم نمىخرید؟ من جرئت نمىکنم خودم این کار را بکنم ،چون اگر
یک دختر جوان شهرى به یک ابزار معمولى ماهیگیرى عالقه نشان دهد ،باعث
تعجب مىشود.
خودم را مىدیدم که دارم لنگرک آهنى را مانند دستهگلى به او مىدهم .در
بىتناسبى این تصویر چیز گزندهاى وجود داشت ،یک چیز خشن .بدون شک در
نهان خود معنایى داشت که من متوجه نبودم .با خود عهد کردم که بعد ،در
آرامش به آن فکر کنم و گفتم که سعىام را خواهم کرد.
زوئیدا تأکید کرد «بیشتر دوست دارم لنگرک به طنابش بسته باشد ،مىتوانم
ساعتها بنشینم و از انبوه طنابهاى کنفى بههم پیچیده طراحى کنم و خسته
نشوم .طناب نسبتا بلندى بگیرید :ده دوازده متر».
شنبه .پس از ماهها ،این اولین خروج شبانهِى من بود ،نوعى هراس داشتم،
بیشتر بهخاطر گرفتگى بینى که گرفتارش بودم .هرچند پیش از بیرون رفتن،
یک کت کوه و یک کاله کاسکت پشمى پوشیدم و روى آن یک کاله نمدى.
خودم را گرم پوشاندم .شالگردنى بهدور گردن و شالگردن دیگرى دور
کفلهایم بستم ،کت پشمى ،کت پوست ،کت چرمى و چکمههایى با آستر
پوست ،دیگر کمى مطمئن شده بودم و شب را مىتوانستم بگذرانم ،لطیف و
روشن بود .اما درک نمىکردم که چرا آقاى کودرر قرار مالقات با من را در
نیمهشب و در گورستان گذاشته ،آنهم با یادداشت اسرارآمیزى که خیلى
پنهانى به دستم رسیده بود .اگر برگشته بود ،چرا نباید همدیگر را مثل همیشه
مىدیدیم؟ و اگر برنگشته بود ،پس چه کسى را قرار بود در گورستان ببینم؟
در کنار در آهنى همان گورکنى را دیدم که در کافهِى ستارهِى سوئد دیده
بودم .او در را باز کرد:
به او گفتم ــ دنبال آقاى کودرر مىگردم.
او جواب داد:
ــ آقاى کودرر نداریم .اما چون گورستان خانهِى کسانى است که وجود ندارند،
داخل شوید.
بین سنگهاى قبر جلو مىرفتم که سایهاى تند و مهآلود مرا گرفت .ایستاد و از
نهانگاهش بیرون آمد:
از اینکه دیدم بىروشنایى ،میان قبرها مىرفت ،فریاد زدم:
ــ آقاى کودرر!
آرام گفت« :هیس! خیلى بىاحتیاطى کردید .من وقتى رصدخانه را به دست
شما سپردم گمان نمىکردم که براى فرار از آن استفاده کنید .این را بدانید که
ما از فرارهاى فردى خوشمان نمىآید .باید بگذاریم تا زمان کار خودش را بکند،
ما براى رسیدن به هدفمان ،نقشهِى وسیعترى داریم ،که هنوز موعد آن
نرسیده.
با شنیدن کلمهِى ما و با حرکتى که به اطرافش داد ،فکر کردم از جانب
مردهها دارد حرف مىزند ،مردههایى که قطعا آقاى کودرر سخنگویشان بود،
اعالم کرده بودند که هنوز آمادگى پذیرش مرا در میان خودشان ندارند.
آرامش بىشبههاى را احساس کردم .او افزود« :بهخاطر اهمال شما ،مجبور
شدم غیبتم را اضافه کنم .فردا یا پسفردا ما را به ادارهِى پلیس احضار و از
شما در مورد لنگرک بازجویى مىکنند ،خوب توجه داشته باشید که مرا در این
داستان دخالت ندهید .فراموش نکنید که سؤاالت رییس پلیس به هر نوع که
باشد در جهت رسواکردن من خواهد بود .شما از من هیچ نمىدانید ،مگر اینکه
به مسافرت رفتهام و به شما نگفتهام که چهوقت برمىگردم ،همچنین مىتوانید
بگویید که از شما خواستهام براى ثبت نمودار تا چند روز جاى من باشید ،از
فردا هم از رفتن به رصدخانه معافید.
فریاد زدم :نه ،اینجورى ،نه.
نومیدى یکبارهاى به من دست داد ،انگار در آن لحظه آگاه شده بودم که فقط
ابزارهاى هواشناسى باعث شدهاند بر قدرتهاى جهانى غلبه کنم و در آنها
ترتیبى بیابم.
یکشنبه .از صبح زود به رصدخانه رفتم ،از پلکان باال رفتم و همانجا ماندم،
ایستادم و گوش به تیک تاک دستگاه ثبتکننده دادم که بهسان موسیقِى فلک
گردان بود .باد در آسمان صبح ،ابرهاى سبکى مىآورد ،ابرهاى رشته رشته،
بعد ابرهاى متراکم .حدود ساعت نه و نیم ،رگبار فرود آمد ،و بارانسنج چند
سانتىلیتر آب در خود جمع کرد .بعد به دنبال آن قوس و قزحى آمد که ناتمام
بود و کمدوام .آسمان دوباره گرفته شد ،عقربهِى بارومتر ثبتکننده پایین آمد و
خطى تقریبا افقى شد ،رعد غرید و تگرگ بارید .از آن باال تصور مىکردم،
هواى گرفته و توفان و کوالک و مه را در دستهایم گرفتهام ...نه بهسان
خداوندگار ،نه فکر نکنید دیوانه شدهام و خود را بهجاى زئوس توفنده
گرفتهام ،اما مثل رهبر ارکسترى بودم که در برابر خود تکهاى نت نوشته دارد
و مىداند اگر صداهایى از آالت موسیقى خارج مىشود ،جوابگوى نیتى است که
او پاسدار اصلى و امانتدار آن است .بام ورقهِى آهنى مثل طبل زیر این رگبار
صدا مىکرد .بادسنج مىچرخید ،این عالم کیهانى در هم شکسته مىشد و این
تغییر ناگهانى باد به اعدادى براى نسخهبردارى روى ستون نمودار من قابل
ترجمه بود.
آرامشى مطلق حکمفرما بود و توفانى شدید در راه.
در این لحظات پرحادثه و هماهنگ ،صداى شکستهشدن چیزى ،نگاهم را به
پایین کشاند.
مرد ریشویى با کتى گنده و خیس از ریزش باران در حالىکه بین پلههاى پلکان
و تیرکهاى نگهدارندهِى سقف انبار ،مچاله شده بود ،با چشمانى کمرنگ مرا
نگاه مىکرد.
او گفت ــ من فرار کردهام ،مرا لو ندهید .باید بروید کسى را خبر کنید .این
کار را مىکنید؟ او در هتل لیس دومر است.
ناگهان حس کردم در نظم کامل جهان ،روزنهاى باز شده ،شکافى
مرمتنشدنى.
فصل چهارم
و حال اسمت زیر لواى لوتاریا نوشته شده ،گروه در سالن ،بهدور میزى گرد
آمدهاند ،لودمیال و تو مایل بودید که تا حدود امکان نزدیک پروندهاى بنشینید
که لوتاریا روبهروى خودش گذاشته و آنطور که بهنظر مىرسد ،حاوى داستان
مورد سؤال است.
لوتاریا شروع کرد ــ ما باید از آقاى گالیگانى استاد ادبیات زبان سیمبرى
تشکر کنیم که یک نسخهِى نایاب از کتاب بىهراس از بلندى و باد را در اختیار
ما گذاشت ،و در سمینار ما شرکت کرد ،معتقدم که باید رفتار راحت او را در
اینجا مشخص کنم که وقتى با کمبود تفاهم بین باقى استادان این رشته
مقایسه کنیم چهبسا که بیشتر قابل تقدیر مىشود.
لوتاریا نگاهى به خواهرش انداخت تا او بهتر متوجه اشارات این مناظره با
اوتزى ـ توتزى شود.
براى مقدمه ،استاد گالیگانى خواهش کرد که نظریهاى تاریخى در این مورد
آماده شود:
ــ من نظریهام را محدود مىکنم به اینکه یادآورى کنم که چگونه ایاالتى که
کشور سیمرى را تشکیل داده بودند .بعد از جنگ جهانى دوم ،جمهورى مردمى
سیمبرى را ساختند.
با منظمکردن اسناد آرشیو سیمبرى که بهدلیل گذر از مرز دچار اشکاالتى
شده بود ،اهالى سیمبرى موفق شدند از شخصیت مرکب نویسندهاى مثل
ورتز ویلیاندى قدردانى کنند ،نویسندهاى که هم به زبان سیمرى نوشته و هم
به زبان سیمبرى ،و اهالى سیمرى فقط نوشتههاى او را به زبان سیمرى که
بسیار هم محدود بود ،چاپ کردند .ولى نوشتههاى او به زبان سیمبرى چه از
لحاظ کیفى و چه از لحاظ کمى ،بهتر و بیشتر بود ،این نوشتهها را اهالى
سیمرى پنهان کرده بودند .شروع این قضیه با رمان حجیم بىهراس از بلندى و
باد آغاز مىشود که بهنظر مىرسد بخش اول آن به زمان سیمرى و با نام
مستعار اوکو آهتى نوشته شده .بههر جهت مشخص است که نویسنده زمانى
به الهامات قطعى خود رسیده که زبان سیمبرى را براى ادامهِى نوشتهاش
انتخاب کرده.
استاد گالیگانى ادامه داد :نمىخواهم داستان را طوالنى کنم ،این داستان در
تاریخ جمهورى مردمى سیمبرى سرانجامهاى مختلفى دارد ،در آغاز بهصورت
یک داستان کالسیک چاپ شد ،حتى به آلمانى هم ترجمه شد تا به کشورهاى
دیگر هم فرستاده شود (ما امروز از همین ترجمه استفاده مىکنیم) ،بعد به
دلیل مبارزات اصالحى ایدئولوژى ،نفسى تازه به آن دمیده شد ،بعد از گردش
خارج شد ،و در آخر سر از کتابخانهها هم بیرون کشیده شد .ما برعکس
معتقدیم که محتواى انقالبى آن بسیار جسورانهتر است تا...
تو و لودمیال بىصبرانه منتظر هستید که هرچه زودتر شاهد برآمدن کتاب
گمشده از میان خاکسترهایش باشید ،شاهد دوباره زندهشدن آن ،اما باید
منتظر باشید که پسران و دختران این جمع عملیات را تقسیم کنند :در جریان
خواندن آن کسانى مسئول مشخصکردن انعکاس روشهاى تولیدى آن هستند
و کسانى مسئول جریانات حیاتبخش آن و کسانى مسئول قابلپسند کردن
فشار بر احساسات ،و کسانى مسئول رموز زبان احساسات جنسى و کسانى
هم مسئول مداخلهِى نقشها در سیاست و در زندگى خصوصى خواهند بود.
کاربرد بدن در تجسم زبان و فرارفتن از فرد بودن در محیط سیاسى و یا
زندگى شخصى.
باألخره لوتاریا پروندهاش را باز مىکند و شروع مىکند به خواندن .نخهاى بههم
تافته بهسان تار عنکبوت از هم باز شدند .همه در سکوت خواندن او را دنبال
مىکردند :شما هم مثل دیگران .اما فورا متوجه شدید چیزى که مىشنوید ،هیچ
نقطهِى مشترکى نه با خمیده بر لبهِى ساحلِى پرتگاه دارد ،و نه با دورشدن از
مالبورک و نه حتى با اگر شبى از شبهاى زمستان مسافرى .تو و لودمیال به هم
نگاهى رد و بدل کردید ،حتى دو نگاه :یکى نگاه پرسش بود و دیگرى نگاه
همفکرى.
هرچه که بود ،آن کتاب ،داستانى بود که وقتى واردش مىشوید ،مایلید بىتوقف
آن را ادامه دهید.
بىهراس از بلندى و باد
ساعت پنج صبح ،اردوى ارتش از شهر عبور کرد ،مقابل دکان
خواربارفروشى ،زنانى که هریک شمعى در یک فانوس داشتند ،در حال
تشکیل صف بودند ،روى دیوارها ،رنگ نوشتههاى تبلیغاتى که گروههاى
شوراى موقت با گرایشهاى متفاوت ،شبانه نوشته بودند ،هنوز تر بود.
زمانى که نوازندگان ،سازها را توى جلدشان جا دادند و از زیرزمین خارج
شدند ،آسمان سبز بود.
مشترىهاى تیتانیاى جدید( )۴۲کمى از راه را با آنها همراهى کردند ،انگار
مىخواستند شراکتى را که در آن محل و بههنگام شب با آنها داشتند حفظ
کنند ،آدمهایى که از سر عادت یا از سر اتفاق دور هم جمع شده بودند ،یک
گروه را تشکیل مىدادند ،مردها با باالپوشهاى یقه باالزده ،شکل اجساد
مومیایى از گور گریخته را داشتند ،گورى که چهار هزار سال آنها را در خود
محفوظ داشت و حال آماده بودند که هر لحظه به غبار بدل شوند و فروریزند،
نسیمى از هیجان بر زنهایى که زمزمه مىکردند ،مىوزید ،هریک ،روى لباسهاى
سینهباز شبشان ،مانتو پوشیده بودند ،دامنهاى بلندشان با ضربآهنگ مردد یک
رقص به چالههاى زمین کشیده مىشد ،مطابق این اتفاقى که خاص مستى
بود ،از یک حال خوش برمىآمدند و به حال خوش دیگرى که در پى بود
مىرسیدند .مىشود گفت هریک از آنها امید داشت که جشن هنوز تمام نشده و
باقى است و نوازندگان هر آن میان کوچه توقف مىکنند و جلد سازهایشان را
باز مىکنند و ساکسیفونها و کنترباسها را از نو درمىآورند.
مقابل بانک قدیمى لوینسون( )۴۳که پاسداران مردمى با سرنیزه و توپ و
نوار بیرق بر کاله بره ،از آن محافظت مىکردند ،گروه شبگرد از هم پراکنده
شدند ،انگار حرفشان را زده بودند و هریک راهش را گرفت و بىخداحافظى
رفت .ما سهنفر بودیم :من و والرین( ،)۴۴هریک از دو سو بازوى ایرینا( )۴۵را
گرفته بودیم ،من از سمت راست تا مثل همیشه جا براى محفظهِى اسلحهِى
سنگین که به کمرم بسته بودم داشته باشم ،در حالىکه والرین که لباس
شخصى به تن داشت و مأمور پلیس کارخانهِى صنایع سنگین بود ،هفتتیر
داشت (یعنى حتما داشت) اما احتماًال یکى از آن اسلحههاى کوچکى بود که در
جیب جا مىگرفت .در آنوقت ،ایرینا ساکت و جدى بود و نوعى ترس ما را
گرفته بود ــ البته خودم را مىگویم ،اما مطمئن بودم که والرین هم احساس
مرا داشت ،هرچند هرگز در این مورد حرفى بههمدیگر نزده بودیم ــ چون آن
لحظه ،لحظهاى بود که او کامًال ما را در تصرف خود داشت و هرچند کارهایى
که او ما را وادار به انجام آن مىکرد ،دیوانگى بود .اما تا به دام دایرهِى جادویى
او مىافتادیم ،در پى یافتن راههاى دیگرى براى دیوانهترکردن ما بود .و هیچگاه
از جستوجو در احساسات ،آزار روحى ،و بىرحمى دریغ نداشت .واقعیت این
بود که ما دو مرد براى چیزهایى که تجربه مىکردیم ،خیلى جوان بودیم .ایرینا
هرچند از ما جوانتر بود اما پیشرسى زنهاى نوع خودش را داشت .ما را وادار
مىکرد تا هر کارى که مىخواست ،انجام دهیم .ایرینا آرام شروع کرد به
سوتزدن ،چشمهایش مىخندید .انگار از پیش داشت فکر توى سرش را مزه
مزه مىکرد .بعد آهنگ سوتش مشخص شد ،آهنگ نظامى خندهدارى از یک
اوپرت که مورد عالقهِى مردم بود .و ما همچنان نگران اتفاقى بودیم که قرار
بود بیفتد .بعد ما هم براى همراهى با او ،شروع کردیم به سوتزدن .انگار
بهدنبال آهنگ نظامى تحملناپذیرى کشیده مىشدیم ،حس مىکردیم که در آن
واحد هم مغلوبیم و هم غالب.
اتفاق وقتى افتاد که از جلوى کلیساى سنت آپولونى( )۴۶که حاال قرنطینهِى
بیماران وبایى شده بود ،گذشتیم .تابوتها را روى چهارپایه گذاشته بودند و
اطرافشان را دایرهاى از آهک ریخته بودند تا مانع از نزدیکشدن مردم شود،
انتظار کالسکههایى را مىکشیدند که آنها را به گورستان ببرد .زن پیرى کنار
میدانگاه کلیسا دعا مىکرد و ما که با آهنگ نظامى خودمان قدمرو مىکردیم به
او برخوردیم .او مشت کوچک و خشکیدهِى زرد و زبرش را که بهمثال سم
اسب بود بهطرف ما بلند کرد و به سنگفرش خیابان کوبید و با فریاد گفت:
«لعنت بر آقایان محترم» یا «لعنت ،آقایان محترم» انگار با اینکه ما را آقایان
خطاب کند ،لعن و نفرینش دو برابر مىشود ،بعد با کالمى محلى که معنایش
«اهل فاحشهخانه» بود حرفش را دنبال کرد .و بعد چیزى گفت مثل «شماها
هم »...اما در همان لحظه لباس متحدالشکل مرا دید و سرش را پایین انداخت
و ساکت شد .من حادثه را با جزییات تعریف مىکنم ،چون اهمیت این کار را ــ
البته نه همین حاال ،بعدها ــ خواهید فهمید ،انگار گواهى است بر هرچه که
اتفاق مىافتد .و چون تصاویر آن لحظات باید بهسان اردویى که از شهر گذر
کرد ،از این صفحات بگذرد (حتى اگر گفتن ماشینهاى ارتشى تا حدودى
تصاویرى تقریبى بهیاد آورد ،بد نیست نوعى حالت ابهاِم مختِص ازدحامى که
در آن زمان حاکم بود ،در فضا جریان یابد) .مثل این نوارهاى پارچهاى که از
خانهاى به خانهاى دیگر کشیده شده ،و مردم را دعوت به شرکت در قرضهِى
ملى مىکرد و یا صفآرایى اصناف که توسط اتحادیههاى صنفى رقیب تشکیل
شده بود و قرار بود که در عبورشان با یکدیگر برخورد نکنند ،چون یکى براى
ادامهِى نامحدود اعتصاب کارخانهِى تدارکات کودرر بود و دیگرى در جهت
طرفدارى از پایاندادن به اعتصاب و از همهچیز بدتر این بود که آنها علیه
گروههاى ضدانقالب به مردم اسلحه مىدادند ،به حدى که تمام دور و اطراف
شهر را محاصره کرده بودند .تمام خطوط با جابجایى محدودیتهاى مرزىشان،
فضایى را که ما ــ یعنى والرین و ایرینا و من ــ در آن حرکت مىکردیم،
شکستند .فضایى که قرار بود داستان ما در آن از صفر شروع شود ،و حاال این
فضا صاحب نقطهِى شروع ،رهبر و طرح بود .من با ایرینا روزى آشنا شدم که
گروه مبارزاتى ما در دوازده کیلومترى (یا کمتر) دروازهِى شرقى ،تسلیم
شده بود .یعنى وقتى که میلیشیاى شهرى ــ پسران زیر هجده سال و
ذخیرههاى سنین باالتر ــ در اطراف ساختمانهاى پایین سالخخانه متشکل
شده بودند .جایى که همانطور که از اسمش پیدا بود ،شگون نداشت ــ هرچند
هنوز نمىدانستیم براى که شگون ندارد ــ موجى از آدمهاى شهر بهسوى پل
آهنى سرازیر شده بود .زنان دهاتى روى سرشان سبد داشتند و درون هر سبد
یک غاز بود .خوکهاى وحشتزده از الى پاها مىدویدند و بچهها هم به دنبال آنها
جیغ و دادشان به هوا بود (خانوادههاى دهاتى به این امید که بشود چیزى را از
توقیف ارتش در امان بدارند بچهها و حیوانات را به قضا و قدر سپرده و هریک
را به سویى پراکنده کرده بودند) .سربازان پیاده یا سوار بر اسب از
واحدهایشان گریخته و حاال در جستوجوى ملحقشدن به نیروهاى پراکنده
بودند .پیرزنهاى خانوادههاى محترم در جلوى صف کاروانى از خدم و حشم
راه مىرفتند ،حاملین تختهاى روان بیمارانى که از بیمارستان رانده شده بودند،
فروشندگان دورهگرد ،مأمورین دولت ،کشیشها ،کولىها ،دختر مدرسههاى
سابق مدارس نظامى با لباسهاى سفر ،تمام این آدمها ،بین ساختمان فلزى
پل با ازدحام بیرون مىرفتند و بهنظر مىرسید که باد سرد و مرطوبى بر آنها
مىوزید ،بادى که از وراى پارگى نقشه مىآمد ،از وراى شکافى که در مرز
بهوجود آمده بود.
در آن روز تعدادشان بسیار بود ،به قصد پناه به شهر آمده بودند کسانى بودند
که هراس داشتند ،دیده بودند که شورش به غارت کشیده شده ،برخى معتقد
بودند که سر راهشان ارتش اصالحى را نخواهند دید ،بعضى در کنار هیأت
موقت حاکمه بهدنبال پناه بودند و عدهاى مایل بودند فقط در این اغتشاش
گم شوند تا خود را بىمشکل ،از دست قانون ــ حاال یا قانون جدید یا قانون
قدیم ــ برهانند .همه حس مىکردند زندگىشان به بازى گرفته شده و عجیب
این بود که هم بهنظر مىرسید قادرند بر ضد همبستگى اقدام کنند ،چون با
فشار آرنج و ناخن راه خود را باز مىکردند و هم حالت یک اجتماع را داشتند،
نوعى تفاهم که باعث مىشد در مقابل مانع بایستند و با کالم کوتاهى همدیگر
را درک مىکردند.
شاید به همین دالیل و یا شاید چون قدرت جوانى در ازدحام عمومى قابل
شناختتر مىشود و امکان بهرهگیرى از آن بیشتر است ،بههنگام گذر از پل
آهنى و از میان این جمعیت در آن روز صبح ،احساس سبکى کردم ،احساس
کردم خوشحالم و با دیگران و دنیا و خودم هماهنگم .مدتها بود که این حس را
احساس نکرده بودم (نمىخواهم کالمى به اشتباه بگویم ــ حس مىکردم ــ و یا
اگر بخواهم بهتر بگویم ــ که با ناهماهنگى دیگران ،دنیا و خودم هماهنگ
هستم ).تازه به آخر پل رسیده بودم ،جایى که قسمت هموار پلهها به کناره
مىرسید ،موج انسانى کند شد .راه بند آمد .در مقابل فشار ،ضد فشارهایى
بهوجود آمد تا از افتادن کسانىکه به آرامى پایین مىرفتند ،جلوگیرى کند.
علیلهایى بودند که با چوب زیربغلشان به نوبت از این دست به آن دست
آکروباسى مىکردند ،اسبها را از لگام گرفته بودند و آنها را بهطور اریب
مىبردند تا سمهاى آهنىشان روى لبهِى پلههاى آهنى لیز نخورد،
موتورسیکلتهایى را که صندلى اضافه داشت باید بلند و حمل مىکردند .و
همانطور که عابرین پیاده با خشم فریاد مىزدند که ترجیح داشت پل کالسکهها
را انتخاب مىکردیم ،ما مىدانستیم که این کار دستکم چند کیلومترى به راه
اضافه مىکرد.
تا اینکه متوجه زنى شدم که در کنارم پایین مىرفت ،مانتویى با آستر و یقه و
دور آستینهاى پوست داشت با کاله گردى با روبنده که یک گل رز به آن وصل
بود ،شیک ،جوان و دلپسند ،که اینها را بعد متوجه شدم .هنگامى که داشتم از
نیمرخ نگاهش مىکردم ،دیدم که چشمانش را بسیار از هم باز کرد ،دسِت
دستکش پوشش را بر دهانش برد که از وحشت باز شده بود ،و بعد به عقب
کشیده شد .اگر به حد کافى فرز نبودم و دستش را نگرفته بودم حتما مىافتاد
و این جمعیت که مثل دسته فیل جلو مىآمد او را زیر پاى خود له مىکرد.
ــ ناراحت هستید؟ به من تکیه کنید ،چیزى نیست.
خشک مانده بود و نمىتوانست یک قدم دیگر بردارد.
ــ خأل ،خأل ،آنجا ،سرگیجه دارم ،کمک...
از آنجا چیزى دیده نمىشد که بهنظر سرگیجهآور بیاید ،اما او زیبا بود و بسیار
وحشتزده.
ــ پایین را نگاه نکنید ،به بازوى من تکیه کنید ،دنبال بقیه بروید .داریم به آخر
پل مىرسیم.
امیدوار بودم که این دلیل براى آرامکردن او کافى باشد ،اما او گفت:
ــ مىبینم که این پاها از پلهها مىروند ،در خأل پیش مىروند ،و درون آن مىافتند...
تمام این جمعیت پرتاب مىشود...
اینها را همچنان که خشک شده بر جاى مانده بود گفت.
از مابین پلهها ،جریان بىرنگ رودخانه را دیدم که در آن پایین تکههاى یخ را که
بهسان ابرهاى سفید بود ،حمل مىکرد .براى لحظهاى وحشت کردم ،انگار
چیزى را که او حس مىکرد ،منهم حس مىکردم :هر خأل در خأل دیگرى ادامه
پیدا مىکند و هر تهى ،هرچند کوچک ،در تهى دیگرى باز مىشود و هر ورطهاى
در پرتگاهى بىانتها خالى مىشود .دستم را دور شانهاش انداختم ،سعى داشتم
در مقابل کسانى که پشت سر ما مىآمدند و فشار مىدادند مقاوم باشم .آنها با
اعتراض مىگفتند:
ــ بگذارید رد شویم! بروید جاى دیگرى بههمدیگر بچسبید! خجالت نمىکشید؟
أل
اما تنها راه رهایى از این آبشار انسانى ،ادامهِى راه مستقیم در خأل و در پرواز
بود ...و در همینجا ،من هم به نوبهِى خود حس کردم از باالى پرتگاهى آویزان
شدهام...
شاید این متِن نوشتهِى من است که به پلى در خأل شکل مىدهد! و در برابر
خود ،خبرها ،احساسها و تأثرات را پراکنده مىکند تا در حالىکه نسبت به اوضاع
تاریخى و جغرافیایى بسیار جاهل ماندهایم ،اساسى بر یک بىنظمى جمعى و
فردى شود ،تا بتوان از آن میان راهى باز کرد .پس در کثرت جزییات که روى
خأل را پوشانده ،و من مایل به دیدن آن نیستم ،راهى براى خود باز مىکنم .با
قدمى محکم جلو مىروم ،در حالىکه شخصیت زِن روایت من ،میان جمعیتى
که او را هل مىدهند ،روى لبهِى پلهاى بىحرکت ایستاده تا اینکه باألخره موفق
مىشوم او را پایین ببرم .تقریبا بغلش کردم ،پله به پله ،تا او را به سنگفرش
بندر رساندم.
به حالت اولش برگشت ،دیگر با نگاهى مطمئن مقابلش را نگاه مىکرد و
راهرفتناش را بدون مکث و بىتردید ادامه مىداد .بهسوى خیابان مولن()۴۷
رفت ،تقریبا دنبالکردن او برایم سخت شده بود.
متن نوشتهام باید دنبال او مىرفت و گفتوگوى ساخته شدهاى را با او بههمراه
مىآورد ،جوابى از پى جوابى ،در خأل .چون متن نوشته ،یعنى همان پل ،هنوز
تمام نشده و به زیر هر پل ،عدم ،دهان گشوده.
پرسیدم ــ خوب شدید؟
ــ چیزى نیست ،همیشه هروقت منتظر سرگیجه نیستم ،به سراغم مىآید،
حتى وقتى سایهاى از هیچ خطرى وجود نداشته باشد .صعود و سقوط ،هر دو
بر من یک اثر دارند ...شب وقتى به آسمان نگاه کنم و به فاصلهِى آنها فکر
کنم ...حتى در طى روز ...حتى اگر مثًال همینجا دراز بکشم و به باال نگاه کنم،
حالت َدَورانى مرا فرا مىگیرد...
او ،ابرها را که با باد مىگذشتند ،نشان داد ،طورى از َدَوران حرف مىزند ،انگار
وسوسهاى است که به نوعى بر او سنگینى مىکند .از اینکه او حتى کلمهاى
تشکر هم به من نگفته بود ،نومید شده بودم.
با احتیاط گفتم :اینجا مکان مناسبى براى دراز کشیدن و آسمان را نگاهکردن
نیست ،نه روز و نه شب .قبول کنید ،من اینجا را مىشناسم.
بین یک جواب و جوابى دیگر ،فواصل خأل ،مثل فواصل بین پلکان آهنى پل،
گشوده مىشود.
ــ مىتوانید آسمان را زیر نظر داشته باشید؟ پس ستارهشناس هستید؟
ــ نه ،من رصدخانهاى از نوع دیگر دارم...
نشان توپخانه را که به یقهِى لباس متحدالشکلم بود به او نشان دادم.
...روزها زیر بمباران با تماشاى عبور خمپارهها.
نگاهش از نشان به سردوشىهایى که نداشتم ،بعد به عالمت تقریبا نامرئى
درجهام که روى آستینهایم دوخته بودند ،کشیده شد.
ــ سروان ،از جنگ مىآیید؟
خودم را معرفى کردم:
ــ آلکس زینوبر( ،)۴۸نمىدانم سروان هستم یا نه ،در قشون ما ،درجهها
منسوخ شدهاند و رتبهها هم دائم در تغییراند ،در این لحظه من افسرى هستم
با دو نشان روى آستینهایم ،فقط همین.
ــ من ایرینا پیپرین( )۴۹هستم و قبل از انقالب هم همین بودم .آینده را
نمىدانم .طراح پارچه بودم و حاال که پارچه نیست روى خأل طرح مىکشم.
ــ در انقالب ،بعضى آدمها آنچنان عوض شدند که دیگر قابل شناخت نیستند و
بعضى هم حس کردند که بیشتر از همیشه به خودشان شبیهاند .این باید
نشانهاى باشد دال بر اینکه براى دورهِى جدید آمادگى دارند .اینطور نیست؟
جواب نداد .افزودم:
«مىشود گفت که رد مطلق آنها است که باعث شده تغییرى نکنند ،آیا این
وضع شماست؟»
ــ من ...اول شما به من بگویید آیا فکر مىکنید عوض شدهاید؟
ــ نه خیلى ،تصور مىکنم که به بعضى عادات پیشین هنوز وابستهام :مثًال وقتى
زنى در حال افتادن است ،او را مىگیرم ،حتى اگر این روزها ،هیچکس تشکر
نکند.
ــ سروان هرکس لحظات ضعف دارد ،مردان هم مثل زنان .معلوم نیست که
بهزودى فرصتى براى جبران ادب شما پیدا نکنم.
در صدایش تلخى حس مىشد ،کم و بیش بغض.
در این مکان ،گفتوگو ــ که تماما بر او متمرکز بود ،آنچنانکه تصویر شهر
مغشوش فراموش شده بود ــ مىتواند قطع شود .اردوى ارتش یکبار دیگر از
میدان ،یعنى از این صفحه ،عبور کرد و ما را از هم جدا نمود ،دوباره زنها
جلوى مغازه صف بسته بودند ،دوباره گروهى کارگر ،اعالن بهدست گرفته
بودند .ایرینا حاال دور شده ،کاله گلدار او بر دریایى از کاله کپى خاکسترى،
کاله معمولى و شالگردن در تالطم است ،سعى مىکنم دنبالش کنم ،اما او
رویش را برنمىگرداند.
در اینجا تعدادى پاراگراف لبریز از اسامى امراى ارتش و نمایندهها مىآید که
مربوط است به بمبارانها ،عقبنشینىهاى خط اول جبهه ،تفرقه و وحدت دوباره
در حزبهایى که در شورا نماینده داشتند .در آن از ردهبندىهاى هواشناسى هم
حرف به میان مىآید :رگبار ،تگرگ سفید ،ابرهاى گذرا ،باد شمال و توفان .اما
این فقط محدودهِى وضع روحى من بود :گاهى القیدى خوشحال در موج
حوادث و گاهى در خود فرورفته با تمرکزى وسوسهانگیز بر یک برنامه ،انگار
هر اتفاقى براى من مىافتد فقط به درد مخفىکردن و پنهانکردن من مىافتد،
مثل کیسههاى شنى که مثل سنگر در همهجا گذاشتهاند (بهنظر مىرسد که
شهر براى یک جنگ خیابانى آماده شده) .و طارمىهایى که هرشب پوشیده از
اعالنات گروههاى مختلف مىشد و باران خیسشان مىکرد و به دلیل چروک
برداشتن کاغذ و پاکشدن مرکب ،قابل خواندن نبود.
هر بار که از کنار دفتر حفاظتى صنایع سنگین مىگذرم به خود مىگویم« :امروز
به دیدن دوستم والرین مىروم ».این را از روزى که آمدهام با خود تکرار
کردهام .والرین عزیزترین دوستى است که در شهر دارم ،ولى هر بار این کار
به دلیل کار مهمى که برایم پیش مىآید به تعویق مىافتد و این را هم بگویم که
من از آزادى نامرسوِم براى یک سرباز وظیفه ،بهره مىبرم :طبیعت واقعى
کارهاى من روشن نیست :بین مکانهاى عمومى در رفت و آمد هستم ،و کمتر
در سربازخانه دیده مىشوم ،انگار به هیچ واحدى وابسته نیستم ،هیچکس مرا
پشت میز کارم ندیده است.
با والرین تفاوت دارم :او از پشت میز کارش تکان نمىخورد ،روزى که به
دیدارش رفتم ،همان پشت میز کار او را یافتم ،اما بهنظر نمىآمد که گرفتار
کارهاى دولتى باشد :داشت هفتتیرى را تمیز مىکرد و برق مىانداخت .با دیدن
من ،با تمسخرى در صورت نتراشیدهاش گفت:
ــ خب ،آمدهاى تا با ما توى تله بیفتى؟
ــ یا دیگران را توى تله بیندازم.
ــ تلهها تو در تو هستند و همهشان هم یکباره با هم بسته مىشوند.
انگار مىخواست به من هشدار دهد.
قصرى که دفاتر ادارهِى محافظت در آن بود سابقا خانهِى مسکونى یک
محتکر زمان جنگ و خانوادهاش بود و در توقیف ارگانهاى انقالب بود.
باقىماندهِى اثاث خانه که خیلى هم مجلل بود با لوازم غمانگیز دفتر مخلوط
شده بود ،اتاق والرین مملو از مبلمان چینى اتاق پذیرایى بود:
گلدانهاى اژدها نشان ،گنجههاى الکى ،پاراوان ابریشمدوزى.
ــ در این بتکده ،چه کسى را مىخواهى دستگیر کنى ،یک ملکهِى شرقى را؟
زنى از پشت پاراوان بیرون آمد :موهاى کوتاه ،لباسى از ابریشم خاکسترى،
جورابهاى شیرىرنگ:
ــ با وجود انقالب ،رؤیاهاى مردانه تغییرى نکردهاند.
با شنیدن حالت تهاجمى و نیشدار صدا ،کسى را که از پل آهنى گذر کرده بود،
شناختم .والرین با خندهاى تأکید کرد:
ــ مىبینى ،گوشهایى هستند که هرچه را ما بگوییم مىشنوند...
و من:
ــ ایرینا پیپرین ،انقالب ،رؤیاها را محاکمه نمىکند.
ــ ما را از کابوسها هم نجات نمىدهد.
والرین میان حرف آمد:
ــ نمىدانستم همدیگر را مىشناسید.
من گفتم ــ ما در رؤیا همدیگر را مالقات کردیم .داشتیم از یک پل سقوط
مىکردیم.
و او:
ــ نه ،هرکس رؤیاى خودش را دارد.
با اصرار گفتم:
ــ پیش مىآید که آدمها بهدور از هر سرگیجهاى در محلى مطمئن از خواب
بیدار شوند .مثل اینجا.
ــ سرگیجه همهجا هست.
او هفتتیر را که والرین تازه آمادهاش کرده بود ،برداشت ،بازش کرد،
چشمش را به لولهِى آن گذاشت تا ببیند خوب پاک شده یا نه ،جاى فشنگ را
چرخاند ،یک فشنگ در یکى از خانههاى آن جا داد ،چخماق را باال زد ،در حالىکه
جاى فشنگ را مىچرخاند ،اسلحهِى آماده را کنار چشمش گذاشت.
«بهنظر چاهى است بىانتها ،دعوت عدم حس مىشود ،وسوسهِى افتادن و
ملحقشدن به تاریکى شما را به خود مىخواند...
گفتم ــ آه ،با اسلحه بازى نکنید!...
و دستم را جلو بردم ،اما او هفتتیر را بهسوى من نشانه گرفت.
ــ چرا نه؟ چرا شماها آره و زنها نه؟ انقالب واقعى وقتى شروع مىشود که
اسلحه در دست زنها بیفتد.
ــ و مردها کى بىسالح مىشوند؟ رفیق ،این بهنظرت درست مىآید؟ اسلحه
دست زنها؟ براى چه کارى؟
ــ براى اینکه جاى شما را بگیرند .ما ،رو و شما ،زیر .براى اینکه احساس زن
را حس کنید .تکان بخور ،برو آن کنار ،برو کنار رفیقت.
هنوز اسلحه به طرف من نشان گرفته شده بود.
والرین به من هشدار داد :ایرینا ،در افکارش پافشارى دارد .برخالف او
حرفزدن هم فایدهاى ندارد.
در حالىکه به والرین نگاه مىکردم و منتظر بودم که او کارى کند تا این شوخى
تمام شود ،گفتم:
ــ خب ،حاال؟
والرین به ایرینا نگاه مىکند ،اما نگاهش گمگشته است ،نوعى واگذارى روح،
نگاهى از سر تسلیم محض ،انگار نگاه مردى که لذت را فقط در تسلیمشدن
به هوسهاى یک زن بداند ...موتورسوار فرماندهى ارتش با یک بغل پرونده
وارد شد ،با بازشدن در ایرینا پشت آن پنهان ماند و ناپدید شد .والرین انگار که
اتفاقى نیفتاده کارها را راه انداخت.
وقتى توانستیم دوباره حرف بزنیم از او پرسیدم« ...اما بگو ببینم آیا فکر
مىکنى بشود از این شوخىها کرد؟»
بىاینکه سرش را از روى کاغذهایش بردارد گفت:
ــ ایرینا شوخى نمىکند ،خواهى دید.
و از همان لحظه ،زمانه شکل عوض کرد .شب گشاده شد ،شبها همه تبدیل به
یک شب شدند ،شبى که ما آن را در شهر زیر پا گذاشتیم .از آنپس از هم جدا
نشدیم .شبى یکتا که در اتاق ایرینا به اوج خود مىرسید ،جریانى از صحنههاى
شخصى ،صحنههاى عرضه و تحریک ،مراسم عبادتى پنهان و قربانىشدن.
ایرینا هم پیشنماز ،هم ملحد و هم قربانى بود .متن نوشته جریان متناوب
خودش را از سر مىگیرد ،فضایى که باید از آن گذر کند ،فضایى پربار و سنگین
است ،فضایى بىوحشت از خأل ،میان کاغذدیوارىهایى با نقوش هندسى،
بالشتکها ،فضایى اشباع از بوى تنهاى عریان ما ،سینههاى ایرینا بر قفسهِى
سینهِى نحیفش ،کمى برجسته بود ،هالهِى قهوهاىرنگ آن مناسب سینههاى
شکفتهترى بود...
با نزدیکشدن به مرکز صحنه ،خطوط به تافتهشدن گرایش دارند ،مثل دود
آتشدان که از سوختن عطرهاى ارزانقیمت بههم بپیچید ،عطرهایى که
پسماندهِى یک عطارى ارمنى است که شهرت شیرهکشخانه را به دنبال دارد
و به همین دلیل بهوسیلهِى دستهاى اوباش که مىخواستند در دفاع از اخالقیات
انتقام بگیرند ،به تاراج رفت .خطوط بر هم مىافتند ،بهسان طنابى نامرئى ما
سه تن را به هم متصل مىکند و هرچه بیشتر براى رهایى دست و پا مىزنیم،
گرههایمان محکمتر مىشود و پوستمان را مىساید .همدستى نهانى ما ،در دل
این پیوستگى و در قلب این قصه است.
اما من در درون خود رازى دارم و نمىتوانم آن را به کسى اعتراف کنم.
خصوصا به والرین و ایرینا .مأموریتى سرى به من پیشنهاد شده .شناسایى
جاسوسى که در کمیتهِى انقالبى نفوذ یافته ،کسى که دارد آماده مىشود تا
شهر را تسلیم سفیدها بکند .در میان این شورشها که در طول این زمستان
بورانى ،خیابانهاى پایتخت را بهمثال تندباد باد شمال جارو کرد ،انقالبى پنهانى
در حال تولد بود که نیروى تنها و جنسیتها را دگرگون مىکرد :ایرینا این را باور
داشت و حتى موفق شده بود که آن را نهتنها به والرین که پسر یک قاضى
محلى بود و اقتصاد سیاسى خوانده و مرید گوروهاى هندى و صوفىهاى
سوئیسى بود و از پیش مقدر شده بود در هر مکتبى که در فکر مىگنجید
مهارت پیدا کند ،بقبوالند ،بلکه بر من هم که از مکتبى سختتر آمده بودم و
مىدانستم در مدتى کوتاه میان محکمهِى انقالبى و دادگاه نظامى سفیدها،
آینده رقم زده خواهد شد و دو جوخهِى اعدام یکى در یکسو و دیگرى در
سویى دیگر در حال آمادهباشاند ،قبوالنده بود .سعى کردم خود را با حرکتى
خزندهوار به طرف مرکز مارپیچ بلغزانم ،همانجایى که خطوط مثل مار بههم
تابیده و در پى تابیدگى اعضاى نرم و عصبى ایرینا بودند ،آنهم با رقصى کند که
ضربآهنگ در آن نقشى نداشت و هدف گرهخوردن و بازشدن خطوط
مارپیچى بود .ایرینا دو سر مار را بهدست گرفته بود و به شدِت حرکات آنها
مىافزود و اصرار داشت که حداکثر قوت تحت نظارت باید با قابلیت انعطاف
مار هماهنگ شود و در حرکات نرمش ناممکن ،بر او برترى داشته باشد.
این اولین اصل از آیین اعتقاد ایرینا بود ،یعنى چشمپوشى از عمودىشدن ــ
خط راست ــ که یک نظریهِى کلى بود .غرور مردانگىمان که بهزحمت مخفى
کرده بودیم با ما بود ،هرچند موقعیت خود را بهعنوان بردهِى یک زن که به ما
اجازهِى حسادت نمىداد و برترى از هیچ نوعى را هم قبول نمىکرد ،پذیرفته
بودیم .ایرینا مىگفت «سرت را خمکن» و دستش گردن والرین را فشار مىداد،
انگشتهایش در موهاى نرم کنفىرنگ اقتصاددان جوان فرومىرفت و به او
اجازه نمىداد که صورتش را از سطح کمر او باالتر ببرد« .باز هم پایینتر!» و در
این حال با چشمان یخزده مرا نگاه مىکرد ،مىخواست من هم به او نگاه کنم و
نگاههایمان به دنبال راههاى مداوِم بههم تابیده ،جا عوض مىکرد ،نگاهش را
که لحظهاى مرا رها نمىکرد ،حس مىکردم ،در همان لحظه نگاه دیگرى را هم
روى خودم احساس مىکردم که مدام مرا دنبال مىکرد ،همهجا ،نگاه یک نیروى
نامرئى که از من فقط یک انتظار داشت :مرگ ــ مهم نبود که مرگ را براى
دیگران مىخواستم یا براى خودم .در انتظار لحظهاى بودم که ریسمان
نگاههاى ایرینا سست شود .حاال چشمانش را بسته ،به تاریکى مىخزم ،پشت
بالشتکها ،نیمکت ،منقل ،همانجایى که معموًال والرین لباسهایش را با نظم
کامل چیده بود ،در سایهِى مژگان بستهِى ایرینا مىخزم ،جیبها را مىگردم ،کیف
والرین ،در سایهِى پلکهاى بستهِى ایرینا پنهان مىشوم ،در سایهِى فریادى که
از گلویش خارج مىشود ،کاغذ چهارتا شدهاى را که نام من با قلم پوالدین بر
آن نوشته شده ،مىیابم .زیر سند با تمام تمبرهاى مرسوم ،امضا و نام
امضاکننده نوشته شده بود ،محکومیت به مرگ براى جاسوسى.
فصل پنجم
در اینجا از خواندن دست کشیدند تا بحث را شروع کنند ،حوادث ،اشخاص،
فضا و احساسات به گوشهاى نهاده شدند تا براى موضوعهاى عمومىتر ،جا باز
شود.
ــ احساسات جنبى غیرعادى و چند جانبه
ــ قوانین اقتصادى بازار...
ــ تشابه ساختارهاى قابل توجه...
ــ انحرافات و مکاتب...
ــ عقیمکردن...
فقط تو ،تو و لودمیال آنجا ماندهاید و منتظر دنبالهِى داستان هستید .اما
هیچکس در فکر ادامهِى خواندن نیست .به لوتاریا نزدیک مىشوى و دستت را
بهطرف کاغذهایى که جلوى او پهن شده دراز مىکنى ،مىپرسى:
ــ مىتوانم...؟
و مىکوشى تا رمان را بهدست آورى ،اما آن ،یک کتاب نیست ،دفترى است
پاره ،پس باقى آن؟
مىگویى« :ببخشید ،من دنبال باقى صفحات هستم ،دنبالهِى کتاب».
ــ دنبالهِى کتاب؟ اوه ،با همینها هم تا یکماه جا براى بحثکردن داریم.
ــ نمىخواهم بحث کنم ،مىخواهم بخوانم.
ــ گوشکن ،تعداد گروههاى تحقیق بسیار است ،و کتابخانهِى انجمن ئرولو ـ
آلتائیک فقط یک نسخه از این کتاب دارد ،پس ،ما آن را بین خود تقسیم
کردیم ،تقسیم کمى مشکل بود ،کتاب تکه تکه شد ،اما فکر مىکنم بهترین
قسمت آن گیر ما آمده.
تو و لودمیال پشت میز یک کافه نشستهاید و صورت وضعیت را بررسى
مىکنید.
ــ خالصهِى کالم ،بىهراس از بلندى و باد ،خمیده بر لبهِى ساحلى پرتگاه
نیست ،که آنهم به نوبهِى خود ،با دورشدن از مالبورک نیست ،و آنهم چیزى
است غیر از اگر شبى از شبهاى زمستان مسافرى .دیگر کارى نمانده مگر
اینکه برگردیم به ریشهِى این اغتشاش.
ــ این بىعدالتى را سازمان انتشاراتى برایمان بار آورده و هم اوست که باید
آن را جبران کند .باید براى اطالع ،به آنجا برویم.
ــ براى اینکه بدانیم آهتى و ویلیاندى یکنفر بودهاند؟
ــ پیش از هر چیز باید بپرسم آیا اگر شبى از شبهاى زمستان مسافرى ،اصًال
نسخهِى کامل دارد؟ و یا با دورشدن از مالبورک؟ مقصودم یک نسخهِى کامل
از داستانهایى است که خواندنشان را شروع کردهایم با تصور اینکه نام آنها
همان بوده و اگر نام آنها و نام نویسندگان درست نیست ،به ما بگویند و براى
ما اسرار این مرافعه و صفحاتى را که از جلدى به جلدى دیگر رفتهاند فاش
کنند.
ــ شاید از آنجا بشود ،رد خمیده بر لبهِى ساحلى پرتگاه را پیدا کنیم :حاال
مىخواهد کتاب تمام شده باشد یا نشده باشد .لودمیال افزود ــ نمىتوانم منکر
این خبر که دنبالهِى آن پیدا شده ،بشوم.
ــ ...و همچنین بىهراس از بلندى و باد :این کتابى است که براى بهدست
آوردناش عجله دارم...
ــ من هم همینطور ،هرچند باید بگویم که رمان مطلوب من نیست ...خب ،حاال
ما اینجا هستیم .تازه رسیدهاى به اینکه توى راه درستى افتادهاى که خود را
به دلیل یک توقف یا تغییر جهت ،در بنبست مىبینى :کوشش براى یافتن کتاب
گمشده ،یا صورت سیاههِى سلیقههاى لودمیال.
او مىگوید« :داستانى که بیشتر مایلم در این لحظه بخوانم ،داستانىست که
تمام قدرت عصبى خودش را فقط در جهت تعریفکردن بهکار مىبرد .داستانى
که قصهاى را بر قصهاى دیگر بنهد ،بىاینکه قصد بر تحمیل اندیشهِى دنیا داشته
باشد ،داستانى که فقط تو را به رویش خالص خود بنشاند .مثل گیاهى با تو در
تویى شاخهها و برگهایش...
در این میان ،تو فورا با او موافق مىشوى :پشت کردهاى به اوراق پارهاى که
مشغول حل و فصل روشنفکرانهِى آن هستند .در رؤیاى یافتن یک حالت
طبیعى و ساده براى خواندن هستى :حالتى ابتدایى.
مىگویى ــ باید سرنخى را که گم کردهایم پیدا کنیم .بیا زود برویم سراغ ناشر.
و او :لزومى ندارد هردو برویم ،تو برو ،بعد برایم تعریف کن.
و این اصًال با مزهِى دهان تو جور نیست .این شکار برایت جالب بود چون با او
به شکار مىرفتى ،چون با هم آن را مىگذراندید و با گذراندن آن تعریفش
مىکردید .اما درست لحظهاى که فکر کردى به توافق و اعتماد رسیدهاى چون
اوًال بهدلیل اینکه همدیگر را تو خطاب مىکردید و بعد بیشتر بهخاطر اینکه در
عملى همدست هستید که حس مىکنید شاید هیچکس دیگر آن را درک
نمىکند...
ــ چرا نمىخواهى بیایى؟
ــ دلیل اخالقى دارد.
ــ یعنى؟
ــ یک خط مشترک هست :از یکسو اشخاصى که کتاب را درست مىکنند و از
سوى دیگر آنهایى که آن را مىخوانند .مىخواهم به شرکت خودم در گروه
خواننده ادامه دهم و براى این کار ،مراقبم که همیشه خودم را در این سوى
خط نگهدارم .وگرنه لذت بىغرض خواندن ،دیگر وجود نخواهد داشت ،یا
دستکم به چیز دیگرى تبدیل مىشود ،که همان چیزى نیست که من مىخواهم،
مرزى نامشخص است که مایل است خود را به کنارى بکشد :دنیاى کسانى که
حرفهشان کتاب است همیشه پرجمعیت است و تمایل دارد که خود را با
خوانندهها وفق دهد و بهوضوح ،خوانندهها هم بیش از پیش هستند .اما به نظر
مىرسد تعداد اشخاصى که براى تهیهِى کتابهاى دیگر ،از کتاب استفاده مىکنند
در حال رشد است و بیش از تعداد کسانى است که کتابها را براى خواندن
دوست دارند .همین و تمام .مىدانم اگر حتى بهطور تصادفى از این حد بگذرم،
این خطر هست که در این کشاکشى که اوج مىگیرد ،گم شوم .نتیجه اینکه:
حتى براى چند دقیقه هم ،پایم را در سازمان انتشاراتى نمىگذارم.
ــ پس من؟
ــ تو را نمىدانم .خودت مىدانى .هرکس به روش خودش عمل خواهد کرد.
راهى نیست که بشود فکر این زن را عوض کرد.
خودت تنها به سیاحت مىروى و ساعت شش همدیگر را در کافه خواهید دید.
ــ دنبال دستنویستان آمدهاید؟ دارند آن را مىخوانند ،نه ،اشتباه کردم .آن را
خواندهاند ،با عالقه هم خواندهاند ،البته که یادم مىآید! معجونى از زبانشناسى
قابل توجه ،یک انقالب مسلم .شما نامهِى ما را دریافت نکردهاید؟ بههر حال،
متأسفیم از اینکه باید به اطالعتان برسانیم :همهِى اینها در نامه هست .همین
چند لحظه پیش آن را ارسال کردیم ،نامهها همیشه دیر مىرسند ،آن را
دریافت خواهید کرد ،نگران نباشید ،برنامهِى انتشاراتى ما خیلى سنگین
است ،تصادفى مساعد ،دیدید آن را دریافت کردهاید؟ خب دیگر در نامه چه
بود؟ از شما براى اینکه دستنوشتهتان را دادهاید تا ما بخوانیم ،تشکر کردهایم.
آن را برایتان پس فرستادهایم ،آه ،آن را پس گرفتید؟ نه ،نه ،ما آن را پیدا
نکردیم ،کمى صبر کنید ،باألخره پیدایش مىکنیم ،نترسید ،در اینجا هیچ چیز گم
نمىشود ،بهتازگى ،دستنوشتههایى را که حدود ده سال پیش گم کرده بودیم،
پیدا کردهایم ،مال شما را زودتر پیدا مىکنیم ،دستکم امیدش را داشته باشیم،
ما این هوا دستنوشته داریم که روى هم تلمبار شدهاند ،اگر بخواهید مىتوانم
آنها را نشانتان بدهم ،مال خودتان را مىخواهید ،و نه مال کس دیگر را،
مىفهمم ،همیناش مانده بود ،مىخواهم بگویم آنقدر دستنوشته داریم که
نمىدانیم با آنها چه کنیم .پس باور کنید که مال شما را دور نینداختهایم ،ما
براى آن خیلى اهمیت قائل هستیم ،نه براى اینکه چاپش کنیم ،بلکه براى اینکه
آن را به شما پس بدهیم...
کسى که اینچنین حرف مىزند ،مردى است کوچکاندام ،نحیف ،خمیده و بهنظر
مىرسد هر بار کسى او را صدا مىزند ،نحیفتر و خمیدهتر مىشود ،یا آستینش را
مىکشند و یا توى بغلش انبوهى نمونهِى چاپى مىگذارند و کارش را مشکلتر
مىکنند :دوتوره کاودانیا(« ،!)۵۰دوتوره کاودانیا ،خواهش مىکنم« ».از دوتوره
کاودانیا بپرسیم!» و او هر بار توجهاش به سؤال آخرین پرسشکننده جلب
مىشود ،با چشمانى خیره ،چانهاى لرزان ،گردنى که به همهسو مىچرخد و با
همان صبورى دردناک اشخاص به غایت عصبى و عصبیتى که اشخاص صبور
به منتها درجه دارا هستند ،هیچ سؤالى را بىجواب نمىگذارد .وقتى وارد
سازمان انتشاراتى شدى و از دربان در مورد تعویض مجلدهایى که بد صحافى
شده بودند پرسیدى ،آنها به تو گفتند که اول به بخش بازرگانى رجوع کن،
وقتى افزودى که فقط قصد تعویض ندارى ،بلکه مىخواهى برایت بگویند که
چه اتفاقى افتاده ،ترا به بخش فنى یا تولید ارجاع کردند ،وقتى مشخص کردى
که منظور اصلیت ادامهِى رمانهاى ناتمام است ،آنها به این نتیجه رسیدند:
ــ پس بهتر است پیش دوتوره کاودانیا بروید .بروید به اتاق انتظار ،پیش از
شما اشخاص دیگرى هم آمدهاند ،منتظر نوبتتان بشوید .وقتى مابین باقى
مالقاتکنندهها جا گرفتى ،شنیدى که کاودانیا چندینبار داستان دستنوشتهاى که
پیدا نمىشود را تعریف کرد و هر بار هم مخاطب او پرسشکنندهِى جدیدى بود،
و تو هم یکى از آنها هستى .و هر بار هم که باید این ابهام توسط او روشن
شود ،بهدلیل مالقاتکنندهِى دیگرى :منشى یا کارمند ،حرف قطع مىشود.
تو فورا متوجه شدى که دوتوره کاودانیا شخصیت الزم در این بخش از این
مؤسسه است ،شخصیتى که همکارانش از روى عقل سلیم ،کارهاى مشکل و
پرکار را به عهدهِى او گذاشتهاند ،تازه حرفت را با او شروع کردهاى که
شخصى با برنامهِى پنجسال آینده آمد تا او برنامه را ببیند ،و فهرستى که تمام
شمارهِى صفحاتش باید عوض مىشد و یک نسخهِى چاپى داستایوسکى که باید
سراسر آن تجدید مىشد ،چون هر بار که نام ماریا چاپ شده بود ،باید حاال
مارى یا نوشته مىشد و هر بار که نوشته شده بود پیوتر ،از این بهبعد باید
نوشته مىشد پتر که درستتر بود .او با دقت به همه گوش مىکند ،همیشه هم
وقتى صحبت به جاى خوبش مىرسید ،توسط متقاضى دیگرى قطع مىشد و
ناراحتش مىکرد ،تا وقت مىکند ،سعى دارد بىصبرها را آرام کند ،به آنها
اطمینان مىداد که فراموششان نکرده و همیشه به فکر مشکالت آنها است.
ــ ما از فضاى فوقالعادهِى آن بهشدت خوشمان آمد.
(یک تاریخنگار منافق و تروتسکیست در زالندنو از جا پرید و گفت :چطور؟)...
شاید مىبایست از تصاویر مستهجن کم مىکردید...
(و یک متخصص اقتصاد بازار فروش انحصارى با اعتراض گفت :چه دارید
مىگویید؟)...
ناگهان دوتوره کاودانیا ناپدید شد .راهروهاى سازمان انتشاراتى پر از تله
است .مجموعههاى عجیب و غریبى در آن آمد و شد مىکنند ،عدهاى که طالب
رواندرمانى گروهى هستند ،گروههاى اقدام سریع ،آزادزنان ...و کاودانیا در هر
قدم ،در خطر محاصره ،توقیف یا قاپیدهشدن است.
زمانى به اینجا رسیدهاى که تمام کسانى که اطراف سازمانهاى انتشاراتى
مىچرخند مثل گذشتهها ،فقط هواخواهان ،شعرا و داستاننویسها ،زناِن خواهان
ِن
نویسنده یا شاعرهشدن ،نیستند .این لحظهاى است که (در تاریخ فرهنگ
غرب) کسانى که سعى دارند خود را بر کاغذ به ثبت برسانند ،فقط منفردین
منزوى نیستند ،بلکه گروههاى جمعىاند ،گردهمآیىهاى تحقیقى ،گروههاى
پژوهشى و گروهکها ،انگار عمل روشنفکرانه ترسوتر از آن است که به انزوا
پناه برد .چهرهِى نویسنده جمع مىشود و همیشه در گروه جابهجا مىشود .در
واقع کسى نمىتواند معرف کس دیگرى باشد :چهار زندانى سابق که یکىشان
فراریست ،چهار نفر که سابقا بیمار روانى بودهاند ،با پرستار مذکرشان ،و
پرستار مذکر با نسخهِى دستنویساش و یا اینکه زوجها هستند ،که نه همیشه،
اما اغلب زن و شوهرند .انگار زندگى مشترک ،مسکنى قوىتر از تولید نوشته
نداشته است .هریک از اینها تقاضا کرده که با مسئول یک دایره یا یک بخش
صحبت کند ،اما در آخر کار همه سر و کارشان با دوتوره کاودانیا مىافتد،
سخنرانىهاى بىسر و تهى که در آن کتاب لغات استادان و تخصصىترین و
بستهترین مکاتب تفکر در آن راه دارد و تمام اینها بر محرر پیرى فرود مىآید
که تو در نظر اول او را «یک مرد کوچکاندام نحیف و خمیده» توصیف کردى.
نه اینکه او از دیگران کوچکاندامتر ،نحیفتر و خمیدهتر باشد و یا اینکه کلمات
«مرد کوچکاندام نحیف و خمیده» جزیى از روشن توصیفکردن او باشد ،بلکه
بهنظر مىرسد یکراست از یک دنیا ،یا ــ نه ،از یک کتاب ،که در آن هنوز امکان
برخورد ...ــ بله ،همین است :بهنظر مىرسد که او از دنیایى بیرون آمده که در
آن هنوز کتاب مىخوانند و هنوز مىشود با «مرد کوچکاندام نحیف و خمیدهاى»
برخورد کرد.
بىاینکه خود را به دست تحیر بسپارد ،مىگذارد تا مبهمات روى طاسى سرش
فرو ریزد ،سرش را زیر مىاندازد و در جستوجوى تقلیل هر سؤالى است در
منظرى عملىتر.
ــ بگویید ببینم ،نمىتوانید در متن نوشته ،کلماتى را پایین صفحه بنویسید و متن
نوشته را کمى فشرده کنید ،نه؟ عقیدهتان چیست ،آن را مثل یادداشت زیر
صفحه بنویسید .با عجله ،انگار با شتاب به کمک کسى بروى که در حال
برداشتن قدم اشتباه است ،گفتى:
ــ من یک خواننده هستم ،فقط یک خواننده ،نه نویسنده.
ــ آه ،چه خوب ،آفرین ،آفرین ،بسیار خوشحالم! .نیمنگاهى که به تو مىاندازد
بهراستى پر از سپاس از تعلق خاطر است« .من از شما خوشم آمده ،هرروز
کمتر از روز پیش خوانندهِى واقعى مىبینم».
و حاال در عمق اعتماد هستیم .مىگذارد تا جریان او را ببرد ،فریضههاى دیگر را
فراموش مىکند ،حساب تو را جدا از دیگران دارد« :سالهاى سال است که در
این سازمان انتشاراتى کار مىکنم ...و بسیار کتاب از زیر دست من گذشته...
آیا مىتوانم ادعا کنم که کتاب مىخوانم؟ من این را خواندن نمىدانم ...در
دهکدهِى من ،کتاب کم بود ،اما من مىخواندم ،پس ،بله ،مىتوانم بگویم که
ِى
کتاب مىخواندم ...همیشه به خود مىگویم که هروقت بازنشسته شدم ،به
دهکدهام برمىگردم و مثل سابق مىنشینم و مىخوانم .گه گاه ،کتابى کنار
مىگذارم ،به خودم مىگویم :این را براى خودم کنار مىگذارم ،وقتى بازنشسته
شوم مىخوانم ،بعد فکر مىکنم ،که نه ،دیگر همان نخواهد بود ...دیشب خوابى
دیدم ،در دهکدهام بودم ،توى مرغدانى خانهام ،دنبال چیزى توى مرغدانى
مىگشتم ،در سبدى که مرغها در آن تخم مىگذارند ،چه پیدا کردم؟ یک کتاب.
یکى از آن کتابهایى که در بچگى خوانده بودم .یک کتاب معروف ،اوراقش تکه
پاره بودند ،نقاشىهاى سیاه و سفید داشت که با مداد رنگى آنها را رنگ کرده
بودم ...بهتان بگویم ،وقتى بچه بودم ،مىرفتم توى مرغدانى پنهان مىشدم تا
کتاب بخوانم...
تو سعى دارى دلیل مالقاتات را براى او بگویى ،او فرمان را بهدست مىگیرد،
و حتى نمىگذارد حرفت را ادامه بدهى:
«شما هم همینطور ،شما هم همینطور ،این اوراق قاطى شده ...ما در
جریانش بودیم ،کتابهایى که شروع مىشوند و ادامه پیدا نمىکنند ...این اواخر،
تولیدات سازمان پر از اغتشاش شده ،آقاى عزیز شما چیزى از آن مىفهمید؟
ما که هیچ نمىفهمیم».
توى بغلش انبوهى نسخهِى چاپخانه بود ،آن را آرام زمین مىگذارد ،انگار
کمترین تکان ،این خطر را دارد که حروف چاپ سربى به این منظمى ،با هم
قاطى شوند.
«یک سازمان انتشاراتى ،تشکیالت ظریفى دارد ،آقاى عزیز کافى است به هر
دلیل بىجهتى یک چیزش خراب و بىنظمى مسلط شود و هیوال زیر پایمان دهان
باز کند ،ببخشید ،وقتى فکرش را مىکنم سرم گیج مىرود ».چشمانش را با
دست پوشاند ،انگار مىخواست از خیال باطل اینهمه ورق کاغذ و خط و
حروفى که در ابرى از غبار مىچرخند ،فرار کند.
ــ باشد ،باشد ،دوتوره کاودانیا قضیه را اینجورى تلقى نکنید .حاال نوبهِى تو
است که او را تسکین دهى« .این فقط کنجکاوى سادهِى یک خواننده بود ،اما
اگر چیزى نمىتوانید به من بگویید»...
و محرر:
ــ گوش کنید ،هرچه را که بدانم ،با کمال میل برایتان مىگویم .اتفاق وقتى
افتاد که مرد جوانى خود را به سازمان انتشاراتى معرفى کرد ،بهنظر مىآمد
که مترجم ...چه بود ...اسمش چه بود؟
ــ از زبان لهستانى؟
ــ نه ،لهستانى نبود! زبان مشکلى بود که آدمهاى کمترى با آن آشنا هستند...
ــ از زبان سیمرى.
ــ سیمرى نه ،شمالتر ،اسمش چه بود؟ بهنظر مىآمد که چندین زبان
فوقالعاده را مىدانست ،اصًال زبانى نبود که او با آن آشنا نباشد ،حتى زبان
سیمبرى ،بله ،سیمبرى بود .او از این زبان کتابى براى ما آورد ،یک رمان زیبا و
پرحجم .نام کتاب چه بود ،مسافر ،نه ،مسافر چیز دیگرى بود ،با دورشدن از...
ــ رمان تادزیو بازاکبال؟
ــ نه ،بازاکبال نبود ،آن لبهِى ساحلى بود ،چیز ...اى بابا...،
ــ آهتى؟
ــ بله ،درست است ،اوکو آهتى!
ــ اما مرا مىبخشید ،اما اوکو آهتى یک نویسندهِى اهل سیمرى نبود.
ــ بله ،اول فکر کردیم که او اهل سیمرى است ،این اوکو آهتى ...اما مىدانید
چه اتفاقى افتاد؟ موقع جنگ ،بعد از جنگ ،اصالحات مرزها ،پردهِى آهنین،
واقعه این است که جایى که پیش از این سیمرى بود ،حاال سیمبرى شده و
سیمرى را کمى باالتر جا دادهاند .و بههنگام مرمتهاى بعد از جنگ ،سیمبرىها،
همه را متصرف شدند ،حتى ادبیات سیمرى را...
ــ این همان تز استاد گالیگانى است ،اما استاد اوتزى ـ توتزى آن را رد کرده.
ــ کمى هم رقابتهاى دانشگاهى را در نظر بگیرید ،دو استاد با هم در رقابت
هستند ،دو استادى که چشم دیدن همدیگر را ندارند .چطور مىخواهید اوتزى ـ
توتزى قبول کند که شاهکار زبان او را باید در زبان همکارش بخوانند!
تو یادآورى مىکنى:
ــ پس مىماند این مسئله که خمیده بر لبهِى ساحلى پرتگاه ،یک رمان ناتمام
است و حتى تا شروع مىشود ...من نسخهِى اصلى را دیدهام ...خمیده بر
لبهِى ...صبر کنید ،شما مرا قاطى کردید ،این عنوانى است شبیه عنوان کتاب،
اما عنوان آن ،این نیست ،یک چیزى است مثل بلندى بله ،بلندى از ویلیاندى.
ــ بىهراس از بلندى و باد؟ اما بگویید ببینم :پس ترجمه شده؟ شما آن را
منتشر کردهاید؟
ــ صبر کنید ،مترجم ،بهنظر مىرسد کسى بهنام هرمس مارانا( )۵۱است و
تمام اوراق درست را دارد :او مقدارى از ترجمهاش را به ما داد ،ما هم عنوان
را اعالم کردیم ،او با دقت تمام ،صد صفحه به صد صفحه ،صفحات ترجمه
شده را به ما مىداد ،پیشپرداخت را هم به جیب زد ،متن ترجمه را به چاپخانه
فرستادیم ،شروع به مرتبکردن آن کردیم تا وقت را تلف نکرده باشیم ...بعد
هنگام تصحیح نسخههاى چاپخانه ،متوجه تناقضها و عجیببودن آن شدیم...
مارانا را صدا کردیم ،از او سؤاالتى کردیم ،ناراحت شد ،تناقضگویى کرد ...او
را پیش خودمان آوردیم و متن نوشتهِى اصلى را به او دادیم تا با صداى بلند
قسمتى از آن را برایمان ترجمه کند ...،اعتراف کرد که یک کلمه هم زبان
سیمبرى نمىداند!...
ــ پس ترجمههایى که به شما داده بود؟...
ــ اسامى اشخاصى را به زبان سیمبرى نوشته بود و نه به زبان
سیمرى،دیگرنمىدانم،متننوشته را از داستان دیگرى ترجمه کرده بود...
ــ چه داستانى؟
ــ چه داستانى؟ ما هم همین سؤال را از او کردیم.
و او گفت :یک داستان لهستانى (اینجا دیگر لهستانى پا پیش مىگذارد) ،از
تادزیو بازاکبال.
ــ با دورشدن از مالبورک...
ــ آفرین ،اما صبر داشته باشید ،این چیزى بود که او به ما گفت و ما باید آن را
باور مىکردیم ،دیگر کتاب زیر چاپ رفته بود .همهچیز را متوقف کردیم.
صفحهِى عنوان را عوض کردیم ،و جلد کتاب را ،بسیار ضرر کردیم ،اما به هر
جهت ،چه این عنوان و چه عنوانى دیگر و چه این نویسنده و چه نویسندهاى
دیگر ،کتاب آنجا بود ،ترجمه شده ،مرتب شده ،چاپ شده...
نمىدانیم ،تمام این ترتیبها و بىترتیبىهاى چاپخانه ،صحافى ،فرمهاى اولیه که
صفحهِى عنوان آن خراب بود و فرمهاى جدید جانشین آن شده بود با صفحهِى
عنوان درست ...خالصه ،قاراشمیشى شد که گریبان تمام چیزهاى جدید دفتر
نشر را هم گرفت ...نسخههاى کاملى که از بین بردیم و مجلدهایى که به
کتابفروشىها فرستاده بودیم و برگرداندیم...
ــ من درست متوجه نشدم :شما اآلن دارید راجع به کدام داستان حرف
مىزنید؟ همانى که توى ایستگاه بود ،همانى که پسر ترک خانه مىکند؟ یا
همانى که...
ــ کمى صبر داشته باشید ،اینهایى که برایتان تعریف کردم چیز مهمى نبود،
چون بههر حال ،طبیعى بود که ما دیگر به این آقا اعتماد نداشته باشیم.
مىخواستیم قضیه را درست ببینیم ،پس ترجمه را با متن اصلى مقایسه
کردیم ،و چه اتفاقى افتاد؟ بازاکبال نبود ،داستانى بود که از فرانسه ترجمه
شده بود ،از یک نویسندهِى بلژیکى ناشناس ،برتران واندرولد( ،)۵۲با نام...
صبر کنید ،االن به شما نشان مىدهم.
کاودانیا دور شد و بعد با پروندهاى از اوراق فتوکپى بازگشت« .اینهم این،
نامش نگاهى به پایین ،در تیرگى سایهها است .ما متن نوشته اولین صفحات
آن را به فرانسه داریم .با چشمان خودتان آن را نگاه کنید ،کمى قضاوت کنید،
چه کالهبردارى! هرمس مارانا ،این داستان کوچک ناچیز را کلمه به کلمه
ترجمه کرده بود و آن را به نام داستان سیمرى ،داستان سیمبرى و داستان
لهستانى جا زده بود ...تو اوراق فتوکپى را ورق مىزنى و با نظر اول ،متوجه
مىشوى که این نگاهى به پایین ،در تیرگى سایهها ،هیچ ارتباطى با چهار رمانى
که نیمهکاره متوقف شدهاند ،ندارد.
خواستى کاودانیا را هم متوجه این قضیه بکنى ،اما او ورقهاى متصل به
پرونده را به تو نشان داد« :مىخواهید ببینید که این مارانا در جواب گلههاى ما
از این فریب او چه جواب گستاخانهاى داده؟ این نامهِى اوست.
و او یک بخش از نوشتهاى را به تو نشان داد تا بخوانى:
«مگر نام نویسنده روى جلد کتاب چه اهمیتى دارد؟ بیایید خودمان را از اینجا
به سههزار سال بعد ببریم .خدا مىداند کدام کتاب زمانهِى ما تا آنوقت دوام
خواهد داشت و نام کدام نویسنده به یادها خواهد ماند ،برخى از کتابها معروف
باقى مىمانند ،اما آنها را بهسان آثارى بىنویسنده ارج خواهند گذاشت ،همان
سان که افسانهِى گیلگمش براى ما حماسه شده .نویسندههایى هستند که
نامشان معروف مىماند ،و اثرى از آثارشان باقى نخواهد ماند ،مثل قضیهِى
سقراط ،و یا تمام کتابهاى بهجا مانده را به یکتا نویسندهاى اسرارآمیز نسبت
مىدهند ،مثل هومر»...
کاودانیا با صداى بلند گفت:
ــ دیدید دالیل مستدل را؟ اشکال در اینجاست که ممکن است حق با او
باشد...
سرش را پایین مىاندازد ،گرفتار یک فکر شده ،لبخندى مىزند ،آه مالیمى
مىکشد .آقاى خواننده تو مىتوانى از پیشانى او فکرش را بخوانى.
سالیان سال است که کاودانیا کنار کتابها زندگى مىکند :ساختهشدن آنها را
مىبیند ،تکه به تکه ،مىبیند که کتابها هرروز زندگى مىکنند و هرروز مىمیرند .و با
اینهمه ،براى او کتاب واقعى چیز دیگرى است .آن کتابها متعلق به زمانى
هستند که پیامآور دنیاهاى دیگرى بودهاند ،همینطور هم در مورد نویسندگان:
هرروز با آنها مرافعه دارد ،وسوسهِى آنها ،تزلزل آنها ،حساسیت آنها ،و خود
مرکزبینى آنها را مىشناسد .در حالىکه نویسندگان واقعى ،آنهایى بودند که
فقط نامشان روى جلد کتاب بود ،نامى که از عنوان جدا نبود .نویسندگانى هم
بودهاند که در واقع با شخصیتها و مکانهاى کتاب همدست بودهاند.
نویسندگانى که هم وجود داشتهاند و هم وجود نداشتهاند ،بهمثال شخصیتها و
مکانها .نویسنده در نقطهاى نامرئى همان جایى که کتابها شروع مىشوند،
وجود دارد .خالئى که اشباح در آن جوالن دارند ،تونلى زیرزمینى که دنیایى
دیگر را با مرغدانى زمان بچگى ربط مىدهد ...او را صدا مىزنند ،لحظهاى مردد
مىماند که اوراق را با خود ببرد یا براى تو بگذارد.
«این سند مهمى است ،نمىشود آن را از اینجا خارج کرد ،هیأت رسیدگى به
امور خالف مىتواند محاکمهاى با عنوان سرقت کالم تشکیل دهد .اگر
مىخواهید آن را بیشتر بخوانید ،همینجا پشت این میز بنشینید ،اما فراموش
نکنید آن را به من پس دهید ،حتى اگر یادم برود ،واى به حالتان اگر آن را گم
کنید»...
مىتوانى در جواب بگویى که تمام اینها هیچ اهمیتى ندارد ،و این داستانى
نیست که تو در جستوجویش هستى ،اما شاید براى اینکه از این تحریک بدت
نیامده و یا شاید بهدلیل اینکه دوتوره کاودانیا که بیش از پیش گرفتار است،
دیگر ناپدید شده و در میان گردباد کارهاى انتشاراتى بلعیده شده ...،مىماند
اینکه بنشینى و نگاهى به پایین ،در تیرگى سایهها را بخوانى.
نگاهى به پایین ،در تیرگى سایهها
اوراق فتوکپى همانجا تمام مىشوند ،اما چیزى که از این پس برایت مهم
است ،این است که دنبالهِى این نوشته را پیدا کنى .باید مجلد کامل آن در یک
جایى پیدا شود .نگاهى به اطراف مىاندازى ،اما فورا نومید مىشوى :در این
دفتر کار ،کتابها به شکل مصالح خاماند .مثل وسایل یدکى ،چرخ دندهاى براى
سر هم شدن و از هم باز شدن .حاال دالیل نیامدن لودمیال را مىفهمى ،در این
تردید هستى که نکند تو هم (به آنسو) رفتهاى و این ارتباط خاصى را که باید با
کتاب داشت و مختص یک خواننده است ،از دست دادهاى :یعنى همان امکان
سنجش یک نوشته ،نوشتهاى تمام و کامل که نه مىشود به آن افزود و نه
مىشود از آن برداشت .چیزى که تو را دلگرم مىکند ،اعتمادى است که کاودانیا
حتى در چنین موقعیتى به امکان وجود نوشتهِى بىتقلب دارد.
بیا ،این هم دبیر نشر که از پشت در شیشهاى ظاهر شده ،آستیناش را بگیر،
به او بگو که مىخواهى دنبالهِى نگاهى به پایین در تیرگى سایهها را بخوانى.
ــ آه کسى چه مىداند او کجا رفته! ...تمام اوراق پروندهِى مارانا ناپدید شده،
نسخههاى فتوکپى شده ،نسخهِى اصلى ،به زبان سیمرى ،لهستانى،
فرانسوى ،حتى خودش هم ناپدید شده ،همهچیز فرداى همان روز گم شد.
ــ کسى هم خبرى از او ندارد؟
ــ چرا ،نامه مىنویسد ...نمىدانم تا بهحال چندتا نامه از او دریافت کردهایم.
قصههایى که ایستاده هم خوابت مىبرد ...قصد ندارم همه را برایتان تعریف
کنم ،چون میان همهشان گم مىشوم ،ساعتها وقت الزم است تا تمام نامههاى
او را بخوانیم.
ــ مىتوانم به نامهها نگاهى بیندازم؟
کاودانیا که دید تو قصد دارى تا بیخ قضیه بروى ،قبول کرد پروندههاى بایگانى
مارانا ،دکتر هرمس را به تو بدهد.
ــ وقت آزاد دارید؟ خب ،همینجا بنشینید و بخوانید ،بعد نظرتان را به من
بگویید ،کسى چه مىداند شاید دست کم شما از آن چیزى سر درآورید.
مارانا ،همیشه بهانههاى مستدلى براى نامه نوشتن به کاودانیا دارد :توجیه دیر
کرد ارسال ترجمهها یا درخواست پیشپرداخت و گوشزد در مورد کتابهاى تازه
که نباید از دستش دربروند.
اما مابین عناوین معمولى یک مکاتبهِى حرفهاى ،اشاراتى هم در مورد
دسیسهها و یا توطئهها و یا اسرارى نهان ،به آرامى گنجانده .و براى توجیه این
کنایهها و یا چیزهایى که نباید بیشتر دربارهشان حرف زد ،دست آخر مارانا
خودش را به دست افسانهپردازىهایى داده که همهشان ملتهب و مغشوشاند.
در سر کاغذ نام محلهایى پراکنده در پنج قاره دیده مىشد ،به نظر مىرسد که
هرگز به پست عادى اعتماد نکرده و اغلب ،اشخاصى نامههاى او را از
محلهایى دیگر پست کردهاند ،تمبر پاکتها هرگز به کشور محل اقامت او
مربوط نمىشد ،تاریخها هم قابل اعتماد نبودند ،نامههایى هستند که این فکر را
ایجاد مىکنند که مراسالتى از پیش بوده و بعد کشف مىشد که آنها را بعدا
نوشته ،نامههایى هستند که تأکیدهایى در مورد زمان گذشته دارند اما در
صفحاتى با تاریخى یکهفته زودتر از زمان گذشته ،نوشته شدهاند.
بهنظر مىرسد که چرو نگرو( )۶۷یک نام باشد ،دهکدهاى گمشده در امریکاى
جنوبى .این اطالعاتى است که در سر کاغذ یکى از آخرین نامههایش نوشته
شده .اما آیا این دهکده واقعا کجا پیدا مىشود ،باالى سلسله کوههاى آند( )۶۸یا
در اعماق جنگلهاى اورنوک( ،)۶۹این را از چشماندازهاى متفاوتى که در
نوشتهها مىخوانى ،نمىتوانى به وضوح بفهمى .چیزى که تو در برابر چشمانت
دارى ،حالت یک نامهِى معمولى ادارى را دارد ،اما خدایا ،چگونه در چنین جایى
امکان دارد که دفتر انتشاراتى زبان سیمرى وجود داشته باشد؟ و اگر این
انتشاراتىها بازار محدودى نزد مهاجرین سیمرى در دو امریکا دارند ،چگونه
اینها مىتوانند از کتابهاى مطلقا جدید مؤلفین معروف بینالمللى ترجمههایى،
حتى از زبان اصلى خود مؤلف ،به زبان سیمرى منتشر کنند ،در حالى که
حقوق امتیاز جهانى را از آن خود مىدانند.
در واقع قضیه از این قرار است :هرمس مارانا که حاال کارگزار آنها شده
امتیاز رمانى را که اینهمه در انتظارش بودند به کاودانیا مىدهد ،رمان در
شبکهاى از خطوط بههم پیچیده از نویسندهِى معروف ایرلندى سیالس
فالنرى .نامهِى دیگرى از همان چرو نگرو با لحنى شاعرانه و الهامبخش نوشته
شده :و ــ از آنچه که به نظر مىرسد ــ مىرساند که از افسانهاى محلى
برگرفته شده .افسانه در مورد سرخپوست پیرى است به نام پدر روایتها،
پیرمردى که سالهاى عمرش در سیاهى خاطرات گم شده ،کور است و
بىسواد ،بىوقفه قصه مىگوید و قصههایش در کشورها و قرونى اتفاق مىافتند
که براى او ناشناختهاند .این موجود عجیب ،مردمشناسها و روانشناسها را به
این محل جذب کرده ،با تحقیق مىشود فهمید که تعداد بسیارى از داستانهایى
که نویسندگان معروف نوشتهاند ،کلمه به کلمه سالیان سال قبل از انتشار ،با
صدایى گرفته از دهان پدر روایتها شنیده شده ،آنطور که مىگویند،
سرخپوست پیر سرچشمهِى جهانى گوهر روایت است ،همان عصارهِى
ابتدایى که تظاهرات مستقل هرکس که نویسنده نامیده مىشود از آن مىآید.
بعضىها مىگویند پیشگویى است که موفق شده با یارى قارچهاى روانگردان به
دنیاى درونى صاحبان کرامت نفوذ کند و امواج روح آنها را غصب نماید ،به
روایتى دیگر او هومر( )۷۰دوباره زنده شده است ،نویسندهِى هزار و یکشب
ِى
است ،پوپول ووه( ،)۷۱الکساندر دوما( )۷۲و یا حتى جویس( )۷۳است ،بعضىها
معتقدند که هومر هرگز احتیاجى به تناسخ نداشته ،چون هیچوقت نمرده و
طى قرون و سالیان سال زندگى و کتابت مىکرده و غیر از اشعارى که همه به
او نسبت مىدهند ،بخش بزرگى هم از کتب معروف را نوشته .هرمس مارانا
ضبط صوتى را به دهانهِى غارى که پیرمرد در آن مخفى شده ،نزدیک مىکند...
به قول یک نامهِى پیشین ،که اینیکى از نیویورک رسیده ،ریشهِى تماِم به چاپ
نرسیدههایى که مارانا پیشنهاد کرده ،کامًال متفاوت با چیزهایى هست که قبًال
حدس زده شده :دفتر OEPHLWهمانطور که در سر کاغذ مشاهده مىکنید در
محلهِى قدیمى والاستریت( )۷۴واقع شده ،از زمانى که دنیاى معامالت این
ساختمانهاى زمخت را با ظاهرى چون کلیسا و با تقلید از بانکهاى انگلیسى
خالىکرده ،آنها عبوستر بهنظر مىرسند .ضبطصوت را روشن مىکنم:
ــ این هرمس است .شروع رمان فالنرى را برایتان آوردهام« :مدتى است که
انتظارم را مىکشند .از سوییس تلگراف زدم که موفق شدهام پلیسىنویس پیر
را راضى کنم تا رمانش را به من بدهد ،رمانى که شروع کرده بود اما موفق
به ادامهِى آن نشده بود .به او اطمینان دادم که کامپیوترهاى ما قادرند داستان
او را ادامه دهند و طورى برنامهریزى شدهاند که مىتوانند تمام عناصر متن
نوشته را با وفادارى کامل به اصل متن ،بهکار گیرند و سبک و روش نویسنده
را کامًال رعایت کنند».
سفر این اوراق به نیویورک کار سادهاى نبود ،بهخصوص وقتى باور کنیم که
مارانا از پایتختى در افریقاى سیاه این نامهها را نوشته و خود را به دست
خصلت ماجراجویىاش سپرده :هواپیما در دریایى از مه و ابر غرقه بود و من
هم غرقه در نوشتهِى سیالس فالنرى ــ در شبکهاى از خطوط بههم پیچیده ــ
دستنویس با ارزشى که عالقهِى ناشران بینالمللى را جلب کرده بود و من با
جسارت تمام آن را از دست نویسندهاش گرفته بودم ،که ناگهان لولهِى یک
مسلسل روى قاب عینکام قرار گرفت .یک گروهان از جوانان مسلح رهبرى
هواپیما را بهدست گرفته بود ،بوى بد عرق تن مىآمد ،خیلى طول نکشید که
متوجه شدم هدف اصلى این حرکت آنها دستنویس من است ،حتما بر و
بچههاى APOبودند ،اما آخرین موج این گروه برایم کامًال ناآشنا بود،
چهرههایى خشن و ریشو و حالت متفرعن آنها طورى نبود که بتوانم متوجه
شوم آنها به کدام بازوى این جنبش تعلق دارند ...« .لزومى ندارد برایتان
بگویم که هواپیماى ما از این برج مراقبت به آن برج مراقبت در سیر و
سیاحتى پر از تردید بود و هیچگاه فرودگاهى حاضر به قبول هواپیما نمىشد ،تا
اینکه رییسجمهور بوتاماتارى( ،)۷۵دیکتاتورى با گرایش بشر دوستانه ،اجازه
داد که هواپیما با سوخت مختصرى که برایش مانده بود روى زمینهِى پر فراز
و نشیب فرودگاهش که در بیشهزارى گم و گور شده بود ،بنشیند و نقش
میانجى را مابین گروهان افراطى و دفتر سفارتخانهِى وحشتزدهِى ابرقدرت
به عهده گرفت .براى ما گروگانها ،روز با رخوت زیر یک سقف آهنى در اعماق
یک بیابان پر گرد و خاک ،پاره پاره مىشد.
الشخورهاى خاکسترىرنگ با نوکهاىشان کرمهاى خاک را شکار مىکردند.
به وضوح آشکار بود که بین مارانا و دزدان APOارتباطى برقرار است ،چون
تا با آنها روبهرو شد گفت:
ــ کبوتران کوچکم ،به خانه برگردید و به رهبرتان بگویید دفعهِى دیگر اشخاص
مطلعترى را بفرستد ،البته اگر مىخواهد اطالعاتش راجع به کتابها تازه باشد.
آنها نگاهى ملتهب و خوابآلوده ،نگاهى مختص کسانى که نقشهشان رو شده
باشد ،به من انداختند.
این فرقه که مرید مسلکى خاص بود و کارش هم جستوجوى کتابهاى پنهان،
حاال به دست پسرانى افتاده بود که فقط از مأموریتشان ،فکرى مبهم در سر
داشتند.
آنها از من پرسیدند ــ تو که هستى؟
«تا اسمم را شنیدند فورا خبردار شدند ،چون تازه به سازمان آمده بودند و
من را شخصا نمىشناختند و از من فقط بدگویىهایى را شنیده بودند که پس از
اخراج من جریان پیدا کرده بود .جاسوس دو جانبه ،سه جانبه ،چهار جانبه و
خدا مىدانست در خدمت چه کسى و یا چه کسانى.
هیچکس نمىداند بانى سازمان نیروى بدل من هستم و تا زمانى که مراقب
بودم تحت تأثیر گوروهاى( )۷۶مشکوک نرود ،داراى معناى قابل توجهى بود.
آنها سر من داد زدند که:
«تو ما را با گروه شاخهِى نور عوضى گرفتهاى ،راستش را بگو! براى اطالعت
باید بگوییم که ما از گروه شاخهِى سایه هستیم و به دام تو نمىافتیم ».این
همان چیزى بود که من مىخواستم بدانم ،رضا دادم به اینکه فقط شانههایم را
باال بیندازم و لبخند بزنم ،چه شاخهِى نور باشد و چه شاخهِى سایه ،هردوى
آنها مرا خائن مىدانستند و باید از بین مىرفتم .اما در اینجا ،آنها هیچ کارى با
من نمىتوانستند بکنند .از لحظهاى که رییسجمهورى بوتاماتارى ضمانت کرد
که به آنها پناهندگى سیاسى بدهد ،مرا هم تحت حمایت خود گرفت ».چرا
دزدان APOمىخواستند دستنویس را تصرف کنند؟ اوراق را زیر و رو مىکنى تا
مگر توجیهى پیدا کنى ،اما در آن فقط الفزنىهاى مارانا را مىیابى که از لیاقت
دیپلماتیک خودش و توافقى که با بوتاماتارى کرده بود حرف مىزند ،به این
عبارت که پس از اینکه بوتاماتارى گروهان را خلعسالح کرد ،دستنویس را از
ایشان پس بگیرد و بهنوبهِى خود آن را به نویسنده مسترد کند و از افراد گروه
خواست که آنها رمانى شایسته دربارهِى خانوادهاش بنویسند و از
نقطهنظرهاى امپراتورى ،تاجگذارى و اهداف او در مورد الحاق سرزمینهاى
همسایه بگویند.
«کسى که اصول این توافق را پیشنهاد و مذاکره را رهبرى کرد ،من بودم .از
همان لحظهاى که خودم را نماینده سازمان ربالنوع تجارت و الههِى شعر که
تخصصى در استثمار آثار ادبى و فلسفى داشت ،معرفى کردم ،وضعیت شکل
عوض کرد .وقتى اعتماد دیکتاتور افریقایى جلب شد و اعتماد نویسندهاى هم
که به زبان سلتها وارد بود از نو جلب شد (چون دستنویس او را کش رفته
بودم و نقشههاى دزدى اثر را توسط سازمانهاى مختلف بههم ریخته بودم)
قانعکردن طرفین مخالف برایم آسانتر شد و توانستم آنها را بهسوى
قراردادى که به نفع هردو طرف بود بکشانم»...
باز نامهاى با تاریخى عوضى از لیختنشتین ،روابط ما بین فالنرى و مارانا را از
نو بازسازى مىکند:
«نباید به سر و صداهایى که جریان دارد اهمیت دهید ،این سر و صداها مربوط
مىشوند به این شاهزادهنشین آلپى که به دفاتر و خزانهدارى سازمان بىنامى
که صاحب کپىرایت است جا و مکان داده و قراردادهاى نویسندهاى پرفروش
و کثیرالتألیف را امضا مىکند ،نویسندهاى که نه کسى مکان واقعى او را
مىداند و نه اینکه اصًال وجود خارجى دارد یا نه ...باید بگویم اولین ارتباطهاى
من ،که باعث تأیید اطالعات شما شد ،با منشىهایى بود که مرا به رهبران
قدرت ارجاع مىدادند و آنها هم بهنوبهِى خود مرا پیش بنگاهها فرستادند.
سازمان مجهولى که از این تولید شفاهى عظیم مملو از اغتشاشها ،جنایات و
همآغوشىهاى این نویسندهِى پیر بهرهمند مىشد مانند یک بانک خصوصى
سازماندهى درستى داشت ،اما جوى که بر آن حاکم بود ،پر از ناراحتى و
نگرانى بود ،مثل جّو ورشکستگى...
چندان طول نکشید تا دلیل آن را کشف کردم :از چند ماه پیش فالنرى دچار
بحران شده بود ،حتى یک خط هم ننوشته بود .داستانهاى بسیارى بودند که او
شروعشان کرده بود و حتى از ناشران بینالمللى هم پیشپرداختهایى گرفته
بود و بانکها و معامالت در حد بینالمللى هم درا ین کار سهیم بودند ،مشروب
خاصى که در این داستانها توسط شخصیتهاى کتاب نوشیده مىشد و یا
محلهاى توریستى که از آن دیدن مىکردند ،و سالنهاى مد مشهور ،تزیینات و
اسبابآالت خانگى ...،همهِى اینها بهوسیلهِى بنگاههاى تبلیغاتى متخصص تبلیغ
شده بود ،و حال داستانها ناتمام ماندهاند ،آنهم به دلیل یک بحران روحى
نامنتظر و غیرقابل توجیه .یک گروه نویسندهِى اجیر که متخصص تقلید سبک
این استاد با تمام سایهروشنها و سبک خاص خودش بودند ،آماده شدند تا
میانجى شوند و قضیه را حل نمایند .متون ناتمام را آنچنان تمام مىکردند که
هیچ خوانندهاى نتواند بخشهاى نوشتهِى آنها را از بخشهاى نوشتهِى نویسنده
تشخیص دهد( ...بهنظر مىرسید که آنها در آخرین نوشتههاى رفیق ما هم سهیم
بودهاند) .اما امروز فالنرى به تمام دنیا مىگوید که منتظر باشند ،باألخره
موعدش فرامىرسد ،تغییرات برنامه را اعالم مىکند و قول مىدهد که بهزودى
کار را از سر بگیرد .پیشنهاد هر کمکى را رد مىکند ،زمزمههایى منفى در
جریان است که او شروع به نوشتن خاطراتاش کرده ،یادداشتىاز
برداشتهایش ،که در آنها هیچ اتفاقى نمىافتد ،فقط از وضع روحى او مىگوید و
تعریف از مناظرى که ساعتهاى متمادى از تراس خانهاش با دوربین تماشا
مىکند.»...
پیامى که چند روز بعد مارانا از سوییس مىفرستد بسیار خوشبینانه است:
تو مایلى در مورد این سلطانبانو بیشتر بدانى ،نگاهت با بىصبرى روى
کاغذهاى نازک نامهنگارى مىچرخد ،انگار منتظرى که سلطانبانو از میان
صفحات ظاهر شود ...یا به نظر مىرسید که خود مارانا هم وقتى این صفحات
را سیاه مىکرده چنین خواست بىصبرانهاى داشته :مارانا در پى او بوده و زن
هم خود را پنهان مىکرده ...داستان از نامهاى به نامهاى دیگر پیچیدهتر مىشود:
به کاودانیا «از خانهاى باشکوه در دل صحرا» مىنویسد ،مارانا در جستوجوى
توجیه غیبت ناگهانى خود است و تعریف مىکند که فرستادههاى سلطان او را
به زور (یا با قراردادى فریبنده راضىاش کردهاند؟) به آنجا بردهاند ،تا کارش را
در همانجا ادامه دهد ،و نه بیش و نه کم ...همسر سلطان هرگز نباید دور از
کتابهاى مناسب خودش باشد حتى در سند ازدواج هم این مسئله قید شده
بود ،و این شرطى بود که قبل از توافق عروسى با خواستگار واالمقام بسته
بود .پس از یک ماهعسِل بىدردسر که طى آن تازههاى ادبیات اساسى غرب
براى سلطان جوان مىرسید و سلطانبانو هم همه را مىخواند ،ناگهان وضعیت
خراب شد ...البته بهنظر مىرسید که بىدلیل هم نبود ،سلطان مشکوک به
توطئهاى در جهت انقالب بود .جاسوسان سلطان کشف کردند که توطئهگران
ضدسلطنت پیامهایى را در میان متون چاپشده و با الفباى ما جاسازى
کردهاند .پس کتابهاى وارداتى غربى توقیف شدند .حتى خرید کتاب جهت
کتابخانهِى شخصى همسرش هم قطع شد .بهجهت اتفاقاتى مشخص ،طبعا بد
گمان شد و به کسى که شریک سلطنتاش بود ظن همدستى با انقالبیون پیدا
کرد .فقط به دلیل اجرانکردن شرط مهم قرارداد ،کار داشت بیخ پیدا مىکرد و
ممکن بود براى خانوادهِى سلطنتى بسیار گران تمام شود :شاهزاده خانم را
خشمى شدید فرا گرفت ،چون نگهبانها داستانى را که تازه شروع کرده بود از
دستش گرفتند ،داستان متعلق به برتران واندرولد بود و به این ترتیب وقتى
مأموران سرى سلطان فهمیدند که هرمس مارانا مشغول ترجمهِى این
داستان به زبان مادرى سلطانبانو است ،او را با دالیل و حیلههاى بسیار
متقاعد کردند که به عربستان برود .از آنپس سلطان هرشب بهطور مرتب
نوشتههاى داستان را مىخواند ،نه در زبان اصلى بلکه در نسخههاى فتوکپى
شده که از زیر دست مترجم یکراست برایش مىبردند و به این ترتیب دیگر
امکان پنهانکردن پیام میان حروف و کلمات چاپ اصلى نبود...
«سلطان مرا احضار کرد و از من پرسید چند صفحهِى دیگر تا پایان ترجمه
باقى مانده .من متوجه نوعى شک در صداقت رابطهِى سیاسى ـ زناشویى او
شدم و فهمیدم که او منتظر لحظهِى آخر داستان است .چون پس از آن باید
کتاب دیگرى به همسرش مىداد و در غیر این صورت ناقض عهد و پیمان
زناشویى بود .اما این را هم مىدانست که توطئهگران منتظر یک اشاره از
سوى سلطانبانو هستند تا آتش را روشن کنند ،و این را هم مىدانست که
سلطانبانو دستور داده که وقتى دارد کتاب مىخواند حتى اگر کاخ در حال
انفجار باشد مزاحماش نشوند ...من هم به سهم خود از رسیدن به آخر کتاب
واهمه داشتم ،چون مأموریت من هم در دربار به پایان مىرسید»...
خالصه ،مارانا متوسل به حیلهاى ملهم از سنت ادبى شرق شد و آن را به
سلطان پیشنهاد کرد :داستان را در لحظهِى هیجانانگیزى متوقف مىکند و بعد
ترجمهِى داستان دیگرى را بهدست مىگیرد ،بعد داستان آخرى را بهنوعى وارد
داستان اولى مىکند آنهم با چند شگرد ابتدایى ،مثًال یک شخصیت داستان اول،
کتابى را باز مىکند و شروع مىکند به خواندن آن ...بعد داستان دوم هم بهنوبهِى
خود متوقف مىشود و جایش را به سومى مىدهد که آنهم به درازا نمىکشد و
جایش را داستان چهارمى مىگیرد و برو تا آخر ...هنگام ورقزدن این اوراق
حسهاى متفاوتى در تو ایجاد مىشود .کتابى که تو اینچنین از آن لذت بردهاى
حاال با حضور یک شخص سوم از نو متوقف شده است ...تو در هرمس مارانا،
مارى مىبینى که آمده تا بهشت خواندن تو را زهرآگین کند ...بهجاى پیشگوى
سرخپوست که تمام داستانهاى دنیا را تعریف مىکند ،حاال تو در برابر یک تله ــ
داستان هستى که یک مترجم متقلب آن را تهیه دیده و داستانهایى را شروع
کرده که در بالتکلیفى باقى ماندهاند ...مثل انقالب ،که آنهم در بالتکلیفى باقى
مانده و توطئهگران هم به عبث مترصد برقرارکردن ارتباط با همدست
مشهورشان بودند و زمان هم همچنان معلق و ساکن در سواحل هموار
عربستان مانده بود ...آیا دارى مىخوانى ،یا خیال خام در سر دارى؟ یا اینکه
افسانهپرداز بیمارى که مرض وسواس نوشتن دارد ،توانسته اینهمه بر تو تأثیر
بگذارد ،یا در رؤیاى سلطانبانو هستى؟ آیا حسرت شخصى را مىخورى که
اینهمه کتاب به حرمسراهاى عربستان سرازیر کرده؟ دلت مىخواهد به جاى
او باشى؟ و این ارتباط استثنایى را برقرار کنى و شریک تنش درونى دو نفرى
باشى که در آن واحد یک کتاب را مىخوانند؟ یعنى همان حسى که فکر مىکنى
ممکن است با لودمیال هم پیش بیاید؟ نمىتوانى تصورى از بانوى خوانندهِى
بىچهرهاى که مارانا آشکار مىکند ،داشته باشى ،بدون اینکه به ظاهر بانوى
خوانندهاى که مىشناسى فکر نکنى .دارى لودمیال را از پشت یک پشهبند
مىبینى .به کنارى لمیده و موج گیسواناش روى اوراق کتاب ریخته ،روزهاى
آخر فصل بادهاى موسمى است .توطئهگران کاخ مشغول صیقلدادن
سالحهایشاناند .او خود را در جریان خواندن رها کرده ،انگار در دنیایى است
که هیچ چیز دیگرى وجود ندارد مگر صحراهاى خشک بر بستر قیرگون روغنى
و به دالیل خیر و صالح مملکت و تقسیم سرچشمههاى انرژى ،تهدید به مرگ
احساس مىشود و خواندن تنها حرکت ممکن زندگى است ...تو یکبار دیگر
پرونده را نگاه مىکنى و در آن خبرهاى تازهترى از سلطانبانو مىجویى ...و در
آن چهرهِى زنانى دیگر را مىیابى که پیدا و ناپیدا مىشوند...
در جزیرهاى در اقیانوس هند ،بانویى شناگر« ،که فقط یک عینک بزرگ آفتابى
دارد و بدنش را با روغن گردو چرب کرده ،صفحهاى از یک مجلهِى معروف
نیویورک را مابین بدنش و اشعهِى سوزان آفتاب قرار داده ».مجلهاى که در
حال خواندن آن است ،بخشى از شروع داستان جدید پلیسى سیالس فالنرى
را چاپ کرده .مارانا به او مىگوید چاپ بخشى از فصل اول این کتاب در
مجله ،نشانهِى این است که مارانا آمادگى خود را براى بستن قرارداد با
شرکتها جهت نامبردن مارکى از ویسکى ،شامپانى ،مدل اتومبیل و محلهاى
توریستى ،در کتابش ،اعالم کرده.
سیالس فالنرى با کمک دوربینى که روى سهپایه سوار کرده ،از تراس خانهِى
قشالقىاش در سوییس ،زن جوانى را تماشا مىکند که روى یک نیمکت دراز
کشیده و کتاب مىخواند ،زِن روى تراسى دیگر حدود دویست متر آنسوتر و
پایین دره است .نویسنده مىگوید ــ او هرروز آنجاست ،هر بار که مىخواهم
پشت میز کارم بنشینم ،احساس مىکنم که به دیدن او نیاز دارم .آیا دارد چه
مىخواند؟ مىدانم کتابى از نوشتههاى من نیست و باطنا از این موضوع زجر
مىکشم .حس مىکنم کتابهایم مایلاند آنطور که او کتاب مىخواند ،خوانده شوند
و به کتاب خواندن او حسادت مىکنند .از تماشایش خسته نمىشوم.
بهنظر مىرسد او در کرهاى آویخته از فضایى دیگر و در زمانى دیگر زندگى
مىکند ،پشتمیزم مىنشینم ،اما هیچیک از قصههایى که اختراع مىکنم با چیزى
که تمایل به نوشتن آن دارم ارتباطى ندارند .مارانا از او مىپرسد« :شاید به
همین دلیل است که دیگر قادر به ادامهِى نوشتن نیست ».اوه نه ،من حاال
مشغول نوشتن هستم ،البته از وقتى که او را نگاه مىکنم ،مىنویسم ،روزها و
ساعتهاى متمادى ،از اینجا ،خواندن او را تماشا مىکنم ،بهروى چهرهاش،
چیزى را که تمایل به خواندن آن دارد ،مىخوانم :و به این ترتیب است که با
صداقت مىنویسم ...مارانا حرفش را بهسردى قطع مىکند ــ با صداقت؟ به
عنوان مترجم و معرف خواستههاى برتران واندرولد نویسندهِى داستان
نگاهى به پایین ،در تیرگى سایهها که این خانم در حال خواندن آن است به
شما هشدار مىدهم که هرچه زودتر از سرقت آثار ادبى او دست بکشید!
فالنرى رنگش پرید ،بهنظر رسید که فکرى حواسش را پرت کرد:
ــ یعنى معتقدید کتابهایى که این خانم با این عالقه مىخواند داستانهاى
واندرولد است؟ اصًال نمىتوانم این قضیه را تحمل کنم...
در فرودگاه افریقایى گروگانها روى زمین ولو شده یا در معرض باد بودند و یا
خودشان را توى پتوهایى که مهماندارها بینشان پخش کردهاند ،پیچیده بودند،
و هنگامى که شب شده بود و ناگهان درجهِى حرارت پایین افتاده بود ،مارانا
مشغول ستایش آرامش خللناپذیر زن جوانى بود که در گوشهاى چمباتمه زده
و دستهایش را دور زانوهایش که دامن بلندش آن را پوشانده بود ،حلقه کرده،
و موهایش که روى کتابى ریخته بود چهرهاش را مىپوشاند ،دستهایش
بهآرامى صفحات را طورى ورق مىزد ،انگار اصل ماجرا در آنجا جریان داشت،
یعنى در فصل بعدى کتاب« ،در حقارت یک اسارت به درازا کشیده و در این
بلبشو ،منظر این زن بهنظرم محکم ،مصون و حمایت شده مىآمد ،انگار در
کرهِى دیگرى باشد »...بعد از دیدار او بود که مارانا فکر کرد :باید به راهزنان
APOبقبوالنم که کتابى که به خاطرش چنین عملیاتى انجام دادهاند همان
کتابى نیست که بهزور از من گرفتهاند ،بلکه کتابى است که این زن دارد
مىخواند...
در اتاق بازرسى نیویورک ،بانوى خواننده آنجاست ،مچهایش را به نیمکتى
بستهاند ،دستگاه سنجش فشار خون و سنجش ضربان قلب و تاجمانندى روى
شقیقههایش با ریسمانهاى مارپیچ سنجش سلسله اعصاب وصل بود که
آشکارکنندهِى قوهِى تمرکز و شدت فشار وارده بر آن بود« :تمام کار ما
بستگى به حساسیت موضوع دارد ،و اینکه تا چه حد از آزمایشاتمان نتیجه
بگیریم .موضوع مورد آزمایش ما در نظر اول باید فردى باشد با اعصاب و
دیدى مقاوم که بتواند بىوقفه داستان بخواند ،داستانهاى گوناگون که
تولیدکنندگان تهیه مىکنند .اگر این توجه به خواندن در یک حد باال و تداوم
درستى باشد ،تولید رضایتبخش است و مىتواند به بازار ارائه شود و اگر
برعکس کند و ضعیف شود ،ترکیب ارائه شده دور ریختنى است و عناصر
بهکار گرفته شدهِى آن مىتواند براى موضوعى دیگر دوباره استفاده شود.
مرد پیراهن سفید ،اوراق سنجش سلسله اعصاب را مثل ورقهاى تقویم یکى
پس از دیگرى پاره مىکند:
با تأکید مىگوید ــ بدتر از بدتر ،حتى یک داستان هم از آن درنمىآید .یا باید
دوباره برنامهریزى تازهاى کرد یا اینکه این خواننده به درد کار ما نمىخورد .از
میان سوراخها و منافذ دستگاه به این صورت ظریف نگاه مىکنم ،بىحس
بهنظر مىرسد ،شاید دلیلش پنبههایى است که روى گوشهایش گذاشتهاند و
چانهبندى که باعث شده چانهاش را نتواند حرکت دهد.
سرنوشت او چه خواهد بود؟
براى این سؤال که مارانا آن را با بىاعتنایى مطرح مىکند هیچ جوابى نیست.
نفست درنمىآید ،از نامهاى به نامهاى دیگر تغییر و تحول بانوى خواننده را
دنبال کردهاى ،انگار همهِى آنها یک شخص واحدند ...واقعیت این است که،
حتى اگر تعدادشان هم زیاد باشد باز تو همه آنها را با خطوط صورت لودمیال
مىبینى ...آیا خود او نیست که اصرار دارد از این پس انتظار داشته باشیم که
داستان ،عمق دلواپسىهاى مدفون در خود آشکار کند و آن را از اینکه فقط
تودهاى خطوط تولید شده باشد نجات دهد ،یعنى آخرین چاره براى
آشکارشدن حقیقت یک داستان .سرنوشتى که بهزودى از آن راه گریزى
نخواهد بود.
تصویر تن برهنهِى او زیر آفتاب استوا براى تو قانعکنندهتر است تا اینکه زیر
حجاب سلطانبانو باشد .گرچه امکان اینکه یک ماتاهارى دیگر باشد ،و اینکه
بىتوجه به انقالبهاى جهان سوم با بولدوزرهاى یک شرکت بتون مسلح ،راه را
هموار کند ،وجود دارد.
تو این تصویر را پاک مىکنى و به استقبال تصویر زن روى صندلى راحتى
مىروى که از وراى هواى شفاف کوههاى آلپ به سویت مىآید .و حاال آمادهاى
که همهکار در آنجا بکنى ،بروى ،پناهگاه فالنرى را بیابى ،با دوربین ،زن را در
حال خواندن تماشا کنى و یا رد او را در دفتر خاطرات نویسندهِى بحرانزده
پیدا کنى( .یا اینکه ،خواندن نگاهى به پایین ،در تیرگى سایهها را از نو شروع
کنى ،حتى با عنوان و با امضایى دیگر؟) .اما اخبارى که مارانا از بانوى خواننده
مىدهد ،نگرانکننده است :حاال او گروگان یک هواپیماى ربوده شده است ،بعد
اسیر در یکى از کوچه پسکوچههاى کثیف محلهِى مانهاتان ...در آنجا ،در حالى
که با غل و زنجیر بسته شده بود ،کار چگونه فیصله پیدا کرد؟ چگونه ناگزیر از
تحمل مصیبتى شد که در حالت عادى برایش طبیعى بود ،یعنى خواندن ...و
کدام نقشهِى پنهان ،مدام این شخصیتها را به برخورد با هم وامىداشت؟ یعنى
او ،مارانا و فرقهِى اسرارآمیزى که دستنویس را کشف کرده بود.
آنچه از اشارات پراکندهِى این نامهها دستگیرت مىشود این است که نیروى
بدل به دلیل درگیرىهاى داخل سازمان ،از هم گسسته شده و بانى آن مارانا
آن را چند پاره کرده :فرقهِى منورالفکر که فرشتهِى نور آن را رهبرى مىکند و
فرقهِى منفىگرا که رهبر آن صاحب منصب سایه است ،دستهِى اول به این
قانع شدهاند که مابین کتابهاى تقلبى که در دنیا به جریان افتاده ،مىتوان تعداد
کمى کتاب پیدا کرد که حامل حقیقت است :شاید یا ماوراى بشرىاند ،یا
ماوراى زمینى ...دستهِى دوم معتقدند که فقط تقلب ،عرفان و دروغهاى
عمدى مىتواند به یک کتاب ارزش حتمى بدهد .حقیقتى که حقیقت ــ دروغهاى
مسلط ،آن را ملوث نخواهد کرد.
دوباره مارانا از نیویورک مىنویسد« :فکر مىکردم توى آسانسور تنها هستم،
اما ناگهان هیکلى در کنارم قرار گرفت :جوانکى با گیسویى همسان شاخههاى
درخت در گوشهاى چمباتمه زده بود و خودش را توى پارههاى کرباس خام
پیچیده بود .در واقع این یک آسانسور نبود بلکه باالبرى بود که با یک در
کشویى بسته مىشد ،در هر طبقه ،ردیفى از اتاقهاى خالى با دیوارهاى کثیف و
جاى خالى مبلهایى که دیگر نبودند ،دیده مىشد ،لولهها کنده شده بود و آشفته
بازارى از پارکت و سقف زنگزده بود ،مرد از دستهاى سرخرنگ و مچ بلندش
استفاده کرد و آسانسور را میان دو طبقه نگاهداشت ».ــ دستنویس را بده به
من .آن را باید به ما بدهى ،نه به دیگران ،حتى اگر پیش از این فکر دیگرى در
سر داشتى .این یکى ،یک کتاب واقعى است ،حتى اگر نویسنده آن کتاب
جعلى بسیارى نوشته باشد ،اما او این را براى ما نوشته.
با یک حرکت جودو مرا روى زمین انداخت و دستنویس را تصرف کرد .متوجه
شدم که این متعصب جوان فکر مىکند که خاطرات دوران بحران عرفانى
سیالس فالنرى و نه طرح یکى از آن قصه پلیسىهاى معمولى را ،به دست
آورده .دیدم که فرقههاى مخفى چقدر براى بهدست آوردن اخبار جدید
سرعت عمل دارند .حاال چه خبر درست باشد و چه غلط ــ فقط باید با
انتظارات آنها وفق دهد .بحران فالنرى دو رقیب متحد نیروى بدل را با
امیدهاى مغایر ،به مبارزه کشاند:
آنها در درهاى که در اطراف خانهِى قشالقى نویسنده بود ،خبرچینهاىشان را
پراکنده کرده بودند.
افراد شاخهِى سایه که متوجه شده بودند بزرگترین جاعل داستانهاى سریال،
دیگر حیلههاى شخصى را باور ندارد ،قانع شدند که داستان آیندهِى او
نشاندهندهِى این است که از عقاید بد و کمارزش به عقاید اصلى و حتمى
ِى
گرایش پیدا کرده و شاهکارى است از کذب محض و در نتیجه همان کتابى
است که مدتهاى مدید در جستوجوى آن بودند .افراد شاخهِى نور برعکس
آنها ،فکر مىکردند از بحران چنین آدمى که حرفهاش دروغپردازى است فقط
حقیقتى کن فیکون شده مىتواند متولد شود ،و این چیزهایى بود که آنها از
خاطرات نویسنده باور داشتند ،خاطراتى که زمزمههایى دربارهِى آن شنیده
مىشد ...زمزمههایى که خود فالنرى پخش کرده بود و گفته بود من
دستنویساش را دزدیدهام و آنها هم یکى پس از دیگرى رد دستنویس را
جستوجو کرده و مرا یافته بودند .شاخهِى سایه هواپیما را دزدیده بود و
شاخهِى نور هم مسئول قضیهِى آسانسور بود...
جوانک که گیسویى همسان شاخههاى درخت داشت ،دستنویس را زیر کتش
پنهان کرد و از آسانسور بیرون لغزید و در را بهروى من بست ،دگمه را زد تا
من پایین بروم ،بعد تهدید آخر را کرد :حسابرسى ما هنوز تمام نشده ،اى
جاسوس عرفان! باید خواهر اسیرمان را هم از این دستگاه تقلبسازى شما
نجات دهیم!
در حالى که آهسته پایین مىرفتم ،خندیدم:
ــ اى مرغک من ،دستگاهى وجود ندارد! پدر روایتها کتابها را به ما دیکته
مىکند!
او دوباره آسانسور را باال آورد.
ــ گفتى پدر روایتها؟
رنگش پریده بود :سالیان سال است که مریدان فرقه ،در تمام نقاط جهان و
هرجا که افسانهاى از او از وراى محلهاى بىشمار و مختلف نقل شده در پى
این پیرمرد کور هستند.
ــ بله ،برو این خبر را به فرشتهِى نور بده! به او بگو که من پدر روایتها را
یافتهام! و او نزد من است و براى ما کار مىکند .باور کن که او قابل مقایسه با
دستگاه الکترونیکى نیست!
اینبار من بودم که دگمه را فشار دادم تا پایین بروم ...در اینجا سه خواست
مقارن در تو به رقابت پرداختهاند .حاضرى که فورا راه بیفتى تا از اقیانوس
بگذرى و قارهاى را کشف کنى که ستارهِى جنوب در آن مىدرخشد و در آنجا
آخرین محل اختفاى هرمس مارانا را پیدا کنى و حقیقت را از او بیرون بکشى،
یا دستکم دنبالهِى داستانهاى نیمهتمام را از او بگیرى .در همان حال مىخواهى
از کاودانیا بپرسى که آیا مىتواند فورا باقِى در شبکهاى از خطوط بههم پیچیده
را به تو بدهد تا بخوانى که نوشته جعلى یا (اصلى) فالنرى است که همان
داستان نگاهى به پایین ،در تیرگى سایههاى اصلى (یا جعلى؟) واندرولد است،
در ضمن مىخواهى هرچه زودتر به کافه بروى و لودمیال را ببینى تا نتیجهِى
مغشوش پیگیرىات را برایش بگویى و با دیدن او قانع شوى که مابین او و
بانوى خوانندهاى که مترجم روحا جاعل ،در تمام نقاط دنیا او را مالقات کرده،
هیچ رابطهاى نیست.
این دو خواست آخریِن تو هرچند یکسان نیستند اما آسان به انجام مىرسند.
توِى کافه در حالىکه منتظر لودمیال هستى ،کتابى را که مارانا فرستاده باز
مىکنى و مىخوانى.
در شبکهاى از خطوط بههم پیچیده
اولین حسى که این کتاب باید منتقل کند ،احساس من بههنگام زنگزدن تلفن
است ،مىگویم باید ،چون در این که کلمات نوشته شده بتوانند حتى قسمتى از
آن حس را بهدرستى منتقل کنند ،شک دارم .کافى نیست اعالم کنم که
واکنش من تنها در پرهیز و گریز از این احضاریهِى خشن و تهدیدآمیز خالصه
مىشود ،چون هماهنگ با آن ،احساسى از جبر و اضطرارى غیرقابل تحمل مرا
بهسوى شتابکردن در اطاعت از آن صدا و پاسخ به آن سوق مىدهد ،هرچند
مطمئنم که جز ناراحتى و زجر نتیجهاى نخواهد داشت .باور ندارم که بهجاى
کوشش در تعریف این وضع روحى ،استفاده از استعاره به کار آید ،مثًال :نیش
درندهِى یک تیر که گوشت برهنهِى یک باسن را مىدراند .این به این خاطر
نیست که کسى نمىتواند براى نمایاندن یک حس شناخته شده ،از یک حس
تخیلى یاورى بگیرد ،هرچند امروزه کسى احساس زخمىشدن از یک تیر را
درک نمىکند ،اما همهِى ما باور داریم که مىتوانیم بهآسانى آن را تصور کنیم،
احساس بیچارگى و بىامانى از حضور چیزى که از وراى فضاهاى ناشناخته و
بیگانه به ما مىرسد ،درست مثل زنگ تلفن ــ بلکه به این خاطر است که
سختدلى قاطعانهِى تیر ،بدون انعطاف و مستثنى از تمام نیات ،استنباطات و
تردیدهاى ممکن در صداى کسى است که نمىبینیم ،ولى با این حال مىتوانیم
حتى پیش از آنکه چیزى بگوید ،اگر نه آنچه را که مىخواهد بگوید ،دستکم
واکنشى به آنچه که قرار است گفته شود را ،حدس بزنیم.
ارجح است که کتاب با تشریح از فضایى که با حضور من پر شده آغاز شود،
چون اطراف من را فقط اشیا بىحرکت پر کردهاند ،مانند تلفن ،فضایى که به
نظر مىرسد چیزى جز من نمىتواند در خود داشته باشد ،منى که در انزواى
وقت درونى خود هستم و بعد تداوم اوقات قطع مىشود ،فضا دیگر آنى نیست
که بود ،چون زنگ آن را اشغال مىکند ،حضور من دیگر آنى نیست که بود،
چون در قید ارادهِى این شىء فراخوان قرار گرفته .کتاب باید با انتقال تمام
اینها شروع شود و نه صرفا یکباره ،بلکه به صورت حلولى در فضا و زمان این
زنگهایى که فضا و زمان و اراده را مىشکافند.
شاید اشتباه در این است که در آغاز ،من و تلفن در فضایى محدود ،مثل
خانهِى من ،قرار داده شدهایم ،در حالى که آنچه باید تشریح شود وضعیت من
در خصوص تلفنهاى متعددى است که زنگ مىزنند ،شاید این تلفنها فرا
نمىخوانند و ارتباطى به من ندارند ولى این واقعیت محض که من مىتوانم به
تلفنى فراخوانده شوم ،کافى است که فرا خواندهشدنم به تمام تلفنها را
ممکن یا دستکم متصور کند .براى مثال ،وقتى تلفنى در خانهاى نزدیک به
خانهِى من زنگ مىزند ،براى لحظهاى از خود مىپرسم که شاید دارد در خانهِى
من زنگ مىزند ،سوءظنى که خیلى زود رد مىشود ،اما همچنان ردى از خود
باقى مىگذارد ،چرا که ممکن است در واقع براى من بوده و بهدلیل یک
شمارهِى عوضى یا اتصالى مغشوش ،در خانهِى همسایهام به صدا درآمده ،و
از آنجایى که در آن خانهِى کسى نیست تا جواب دهد ،زنگ همچنان مىزند و
این احتمال بیشتر و بیشتر مىشود و بعد با تعقل غیرمنطقى که زنگ تلفن
همیشه موفق در بهوجود آوردن آن در من است ،فکر مىکنم :شاید زنگ واقعا
براى من باشد ،شاید همسایهام خانه است و چون این را مىداند ،جواب
نمىدهد و شاید کسى که تلفن مىکند مىداند شمارهِى عوضى گرفته و عمدا
این کار را کرده که مرا در این وضع نگاهدارد ،با علم به اینکه من مىدانم زنگ
براى من است ،از جوابدادنش عاجزم .یا این حس نگرانى که تا خانه را ترک
مىکنم ،زنگ تلفن را مىشنوم که ممکن است در خانهِى من یا آپارتمان دیگرى
بهصدا دربیاید ،به سرعت برمىگردم ،از پلهها باال مىروم و از نفس افتاده سر
مىرسم ،تلفن ساکت مىشود و هرگز نخواهم دانست که آیا زنگ براى من بوده
یا نبوده.
همینطور است وقتى که در خیابان هستم و در خانههاى غریب و حتى در
شهرهاى غریب ،شهرهایى که حضورم در آنها بر همه ناشناخته است و زنگ
تلفن را مىشنوم که به صدا درمىآید ،حتى آنجا هم با شنیدن زنگ ،اولین فکرم
براى آنى از ثانیه ،این است که تلفن براى من است و بعد در آن ثانیه بعدى،
آرامشى نهفته است از اینکه در آن لحظه ،از تمام زنگهاى تلفن در امان ،دور
از دسترس و در پناه هستم ،ولى این آرامش فقط آنى از ثانیه طول مىکشد،
بالفاصله بعد از آن فکر مىکنم این تلفن تنها تلفنى نیست که در حال زنگزدن
است ،کیلومترها دورتر ،صدها کیلومتر دورتر ،تلفنى در خانهِى من هست که
بدون شک در همان لحظه ،پى در پى در اتاقهاى مترو که زنگ مىزند و من از
نو ،مابین ضرورت و عدم امکان پاسخ گفتن ،پاره پاره مىشوم.
من هرروز صبح پیش از شروع کالسهایم لباس ورزشم را مىپوشم و یک
ساعت مىدوم ،چون لزوم حرکت را حس مىکنم و چون پزشکان براى مبارزه
با اضافهوزنى که برایم ضرر دارد و براى راحتى اعصاب آن را تجویز کردهاند.
اینجا اگر در طول روز به دانشگاه ،به کتابخانه ،به سرکشىکردن شاگردها و یا
به کافه نروى ،نمىدانى چه کنى .به همین خاطر ،تنها کار ،دویدن روى تپهها و
میان بیدها و افراها است ،مثل بسیارى از شاگردها و همکارهایم .روى
جادههاى پوشیده از برگ ،خش و خشکنان به هم برمىخوریم و گاهى به هم
سالم مىگوییم .و گاهى هم هیچ ،چون باید نفسمان را نگاهداریم .این هم یکى
دیگر از صفات دویدن است ،هیچکس به کسى کارى ندارد و مجبور به
پاسخگفتن به کسى نیست.
تمام تپه مسکونى است و همانطور که از کنار خانههاى دو طبقهِى چوبى و
ِى
حیاطهاىشان ،که همه متفاوت و مشابهاند ،مىدوم ،هر از گاهى صداى زنگ
تلفن را مىشنوم ،این مرا عصبى مىکند و از روى غریزه سرعتم را کم و
گوشهایم را تیز مىکنم تا بشنوم آیا کسى گوشى را برمىدارد یا نه و همینطور
که زنگزدن ادامه مىیابد ،بىصبر و بىصبرتر مىشوم .در ادامهِى دویدنم ،از کنار
خانهِى دیگرى مىگذرم که در آن هم تلفن زنگ مىزند و من فکر مىکنم« :تلفنى
در تعقیب من است ،یک نفر تمام شماره تلفنهاى خیابان بلوط را در دفترچهِى
تلفنى پیدا کرده و به یک یک خانهها تلفن مىکند تا ببیند آیا مىتواند به من
برسد؟»
گاهى خانهها ساکت و متروکهاند ،سنجابها از درختها باال مىروند ،زاغها به پایین
پر مىکشند تا به دانههایى که درون کاسههاى چوبى براىشان گذاشتهاند ،نوک
بزنند .همینطور که مىدوم ،احساسى مبهم از هراس دارم ،حتى پیش از
تشخیص صدا با گوشم ،مغزم احتمال زنگ را ضبط مىکند ،آن را احضار
مىکند ،آن را از غیب بیرون مىکشد و همانوقت ،از یک خانه ،اول با صدایى
خفه و کم کم واضحتر ،صداى زنگ که چندى قبل آنتن درونى من ارتعاشات
آن را قبل از رسیدن به گوشم ضبط کرده بود ،سر مىرسد .تسلیم وسوسهاى
پوچ مىشوم ،اسیر دایرهاى که در مرکز آن ،تلفنى است که دارد زنگ مىزند،
بىدورشدن مىدوم ،بى کوتاهکردن قدمهایم ،درجا مىزنم.
«اگر تا بهحال کسى جواب نداده ،نشانه این است که شاید کسى خانه
نیست ...پس چرا قطع نمىکنند؟ منتظر چه هستند؟ شاید آدم کرى در آنجا
زندگى مىکند و امیدوارند باألخره بشنود و گوشى را بردارد ...شاید هم افلیجى
آنجا است و باید به حد کافى به او مهلت داد تا خودش را به تلفن برساند،
شاید کسى مىخواهد خودش را بکشد و تا وقتى زنگى مىزنند ،امیدى به
بازداشَتَنش از این کار باقى است »...با خود فکر مىکنم شاید باید کار خیرى
انجام دهم ،کمکى بکنم ،موجود کر ،افلیج و یا نومیدى را ...و در همان وقت ــ
با همان منطق پوچ درونىام ــ که دارد کار خودش را در درونم مىکند ،مىتوانم
مطمئن باشم که نکند دست بر تصادف تلفن براى من نباشد .در همان حال
دویدن ،در آهنى را باز مىکنم و وارد باغچه مىشوم ،خانه را دور مىزنم ،حیاط
خلوت را وارسى مىکنم ،به پشت گاراژ سر مىکشم ،انبار ابزار ،اتاقک سگ،
همهجا بهنظر خالى و متروک مىآید .از وراى پنجرهاى در پشت خانه ،اتاق بههم
ریختهاى دیده مىشود و روى میز کوچکى تلفن به زنگزدن ادامه مىدهد ،پنجره
بههم مىخورد ،قاب پنجره میاِن پردهِى ژنده گیر افتاده.
تا حال ،سهبار خانه را دور زدهام ،به حرکاتم در حال دو ،به باالبردن زانوها و
پاشنهِى پا و تنفسى هماهنگ با آهنگ دویدنم ادامه مىدهم ،تا بهنظر نیاید براى
دزدى آمدهام ،اگر در این حالت مرا گیر بیندازند ،توضیح اینکه دلیل به آنجا
رفتنم زنگ تلفن بوده ،کار مشکلى است .سگى عو عو مىکند ،نه اینجا ،سگى
در خانهاى دیگر ــ که دیده نمىشود ،ولى براى لحظهاى نشانهِى سگى که عو
ِى
عو مىکند قوىتر از نشانهِى تلفنى که زنگ مىزند است ،و این کافى است که در
دایرهاى که در آن اسیرم دروازهاى گشوده شود ،حاال به دویدنم میان درختان
خیابان ادامه مىدهم و صداى محو شوندهِى زنگ را پشت سر مىگذارم.
آنقدر مىدوم که دیگر خانهاى باقى نمىماند ،براى نفس تازهکردن در کشتزارى
مىایستم .زانوانم را خم و راست مىکنم و چند بار شنا مىروم .عضالت پایم را
مىمالم تا سرد نشوند .به ساعتم نگاه مىکنم .دیر کردهام .اگر نخواهم
شاگردانم را منتظر بگذارم ،باید برگردم .همین مانده که پشت سرم بگویند
بهجاى درسدادن مىرود در بیشهها مىدود...
راه برگشت را پیش مىگیرم و به هیچ چیز اعتناء نمىکنم ...حتى متوجه آن خانه
هم نمىشوم .از کنارش بىتوجه مىگذرم .بههر حال آن خانه از هر نظر شبیه
خانههاى دیگر است و تنها وقتى مىتواند با بقیهِى خانهها متفاوت باشد که
تلفن ،باز در آن زنگ بزند ،که آن هم چیزى غیرممکن است...
در حال دویدن به پایین تپه ،هرچه بیشتر این افکار در سرم مىچرخد ،بیشتر
بهنظرم مىرسد که صداى زنگ را دوباره مىشنوم ،صدا روشنتر و واضحتر
مىشود ،بفرمایید ،دوباره به مقابل آن خانه رسیدهام و تلفن هنوز دارد زنگ
مىزند .وارد باغچه مىشوم ،به پشت خانه مىروم ،بهطرف پنجره مىدوم ،براى
برداشتن گوشى فقط کافى است دستم را دراز کنم.
از نفس افتاده مىگویم ــ کسى اینجا نیست.
و از داخل گوشى صدایى دلخور ،فقط کمى دلخور ،چون مهمتر از آن ،سردى
و آرامش صدا است ،مىگوید« :خوب گوش کن ،مارجورى( )۷۹اینجاست ،چند
دقیقهِى دیگر از خواب بیدار مىشود ،اما طنابپیچ است و از جایش نمىتواند
تکان بخورد .این آدرس را با دقت یادداشت کن :شمارهِى صد و پانزده خیابان
هیلساید .اگر بخواهى مىتوانى بیایى او را تحویل بگیرى ،وگرنه یک حلب نفت
چراغ که به یک دقیقهشمار وصل شده ،تا نیمساعت دیگر این خانه را جزغاله
مىکند».
ــ اما من...
تلفن را قطع کردند.
حاال چهکار کنم؟ البته مىتوانم از همین تلفن به پلیس تلفن کنم ،به آتشنشانى
خبر دهم ،اما چه توضیحى مىتوانم بدهم ،چگونه مىتوانم این حقیقت را توجیه
کنم که من ،منى که با این مسئله کارى ندارم ،حاال در این مسئله کارهاى
شدهام ،دوباره شروع مىکنم به دویدن ،خانه را دور مىزنم و به راهم ادامه
مىدهم.
براى این مارجورى متأسفم .ولى خدا مىداند که با چه کسانى خودش را
قاطى کرده و اگر حاال من بیایم و نجاتش بدهم ،هیچکس باور نمىکند که او را
نمىشناختهام و رسوایى بزرگى پیش مىآید .من استاد یک دانشگاه دیگر هستم
و به عنوان استاد موقتى به این دانشگاه منتقل شدهام .آبروى هر دو دانشگاه
خواهد رفت...
بهطور مسلم ،وقتى مسئله مرگ و زندگى در میان است ،باید اینگونه
مالحظات را کنار گذاشت ...سرعتام را کم مىکنم ،مىتوانم وارد هرکدام از این
خانهها بشوم و خواهش کنم بگذارند به پلیس تلفن کنم .و پیش از هر چیز
توضیح بدهم که این مارجورى را نمىشناسم و هیچ مارجورى دیگرى را هم
نمىشناسم.
البته در این دانشگاه شاگردى بهنام مارجورى وجود دارد ،مارجورى
استابز( :)۸۰در میان دخترهایى که سر کالسهایم مىآمدند ،فورا متوجه او
شدم .مىشد گفت که توجه مرا به خود جلب کرد .حیف شد وقتى به خانهام
دعوتش کردم تا چند کتاب به او قرض بدهم ،وضعیت خجالتآورى پیش آمد.
دعوت او اشتباه بزرگى بود .روزهاى اول تدریسم بود ،هنوز نمىدانستند من
چهجور آدمى هستم ،ممکن بود در نیات من سوءتفاهمى پیش بیاید ،راستش
این است که سوءتفاهم پیش آمد ،سوءتفاهم نامطبوعى که حتى حاال هم
نمىشود آن را برطرف کرد ،چون او مرتب به من نگاههاى پرطعنه مىاندازد و
من در مقابل او نمىتوانم حتى کلمهاى بدون لکنت ادا کنم و دخترهاى دیگر هم
مرتب لبخندهاى استهزاء به من تحویل مىدهند...
بله ،نمىخواهم اسم مارجورى ،دوباره مرا ناراحت کند و مانع دخالت من در
کمک به مارجورى دیگرى که زندگىاش در خطر است بشود ...مگر اینکه این
همان مارجورى باشد ...مگر اینکه این تلفن مخصوصا براى من باشد ،گروهى
گانگستر قدرتمند هواى من را دارند و مىدانند که من هرروز صبح ورزش
مىکنم ،شاید با دوربینى از روى تپه قدمهاى مرا دنبال مىکنند ،وقتى به آن
خانهِى متروکه مىرسم ،به من تلفن مىزنند ،به من ،چون از وضع ناخوشایندى
که براى مارجورى پیش آوردهام خبر دارند و مىخواهند از من باج بگیرند...
بىاینکه متوجه باشم ،خودم را مقابل در ورودى حیاط دانشگاه مىیابم .هنوز
کفشهاى دو و لباس ورزش به تن دارم .براى تعویض لباسم و برداشتن
کتابهایم ،مقابل خانهام توقف نکردهام .حاال چه کنم؟ در حیاط دانشگاه به
دویدن ادامه مىدهم .به دخترانى برمىخورم که روى چمن به اینطرف و
آنطرف مىروند .اینها شاگردان من هستند ،در راِه رفتن به کالس من هستند.
با لبخند استهزاءآمیزىکه برایمغیرقابلتحملاست مرانگاه مىکنند.
در حین انجام حرکات دو ،لورنا کلیفورد( )۸۱را متوقف مىکنم و مىپرسم
استابز اینجاست؟
چشمانش را بههم مىزند و مىپرسد «مارجورى؟ دو روزى مىشود که ناپیدا
شده ...چطور مگر؟»
من به دو دور شدهام .از حیاط خارج مىشوم .وارد خیابان گراسونر()۸۲
مىشوم ،بعد خیابان سدار( )۸۳و بعد خیابان میپل( .)۸۴بهکلى از نفس
افتادهام.
فقط به این خاطر مىدوم که زمین زیر پایم و ششهاى درون سینهام را حس
نمىکنم .این هم خیابان هیلساید .یازده .پانزده ،بیست و هفت ،پنجاه و یک .خدا
را شکر که شمارهها بهسرعت مىگذرند و از یک دهه به دههِى دیگر مىپرند.
این هم شمارهِى صد و پانزده .در باز است ،از پلهها باال مىروم ،وارد اتاقى
نیمهتاریک مىشوم .مارجورى آنجاست .طنابپیچ به یک نیمکت ،بىحال .آزادش
مىکنم .استفراغ مىکند .با تحقیر نگاهم مىکند و مىگوید :بىشرف.
فصل هفتم
پشت میز کافه نشستهاى ،مشغول خواندن رمان سیالس فالنرى هستى که
کاودانیا به تو قرض داده ،منتظر لودمیالیى ،فکرت به دو انتظار مشغول
است :یکى درونى است و مربوط به خواندنت مىشود و دیگرى لودمیال است
که سر ساعت مقرر حاضر نشده .حواست را جمع خواندن مىکنى و سعى بر
این دارى که زن را به درون کتاب بکشى و منتظرى تا از میان صفحات کتاب
به مالقاتت بیاید .اما دیگر نمىتوانى بخوانى ،رمان در صفحهاى که مقابل
چشمانت دارى متوقف مىشود ،انگار فقط ورود لودمیال است که مىتواند
حلقههاى زنجیر ماجراها را کنار هم ردیف کند.
تو را صدا مىزنند .نام تو را پیشخدمت کافه از میزى به میزى دیگر صدا مىزند.
بلند شو ،تو را با تلفن مىخواهند .لودمیال است؟ خودش است.
ــ بعدا برایت مىگویم .اآلن نمىتوانم بیایم.
ــ گوش بده ،کتاب را گرفتم ،نه آن را ،نه هیچکدام از آن دوتا را .یک کتاب
جدید .گوش کن...
مبادا مىخواهى کتاب را از پشت تلفن برایش بخوانى؟ صبر کن ببین او چه
مىخواهد ،بگذار حرفش را بزند:
لودمیال پیشنهاد مىکند ــ تو بیا ،بیا خانهِى من .اآلن خانه نیستم .اما زود به خانه
مىروم ،اگر زودتر از من رسیدى ،منتظرم نشو ،برو تو ،کلید زیر فرش دم در
است.
سادگى و بىآالیشى زندگى او .کلید زیر دمدرى است .اعتماد به مرد آیندهاش.
حتما چیز مهمى براى دزدیدهشدن ندارد .به سوى آدرسى که به تو داده
مىروى .همانطور که گفته بود ،خانه نیست .کلید را پیدا مىکنى .وارد تاریکى
کرکرههاى بسته مىشوى .اینجا آپارتمان یک دختر تنها است .آپارتمان لودمیال.
بله ،او تنها زندگى مىکند .آیا این همان چیزى نیست که از همان اول
مىخواستى متوجهاش شوى؟ که آیا در آنجا نشانى از حضورى مردانه پیدا
مىکنى؟ یا ترجیح مىدهى هرچه دیرتر آن را بدانى و در جهل و شک بهسر
برى؟ در واقع چیزى مانع از سرکشى تو به اینسو و آنسو مىشود (کمى
کرکرهها را باال زدهاى ،نه زیاد) ،شاید نمىخواهى براى یک بررسى کارآگاهانه
از اعتماد او سوءاستفاده کرده باشى ،یا شاید فکر مىکنى مىدانى آپارتمان یک
دختر تنها چگونه است ،حتى بىاینکه به اطرافت نگاه کنى ،مىتوانى حدس
بزنى چه چیزهایى توى آن است .ما در یک تمدن یکشکل زندگى مىکنیم ،با
نمونهاى از یک فرهنگ بهخوبى توجیه شده ،میز و صندلىها ،تزیین اتاق،
روتختى و صفحهِى چرخان ،همه و همه از میان محدودهاى ممکن انتخاب
شدهاند ،اما اینها چگونه مىتوانند به تو آشکار کنند که او چگونه زنى است؟
بانوى خواننده ،تو چگونهاى؟ دیگر وقتش رسیده که این کتاب با ضمیر دوم
شخص مفرد و فقط خطاب به یک توى مذکر یا چیزى شبیه به آن یا برادر یک
من فرصتطلب نباشد ،و فقط مستقیم خطاب به تو باشد که در آخر فصل
دوم بهسان سوم شخص الزم وارد شدهاى تا این داستان یک داستان شود ،تا
بین دوم شخص مذکر و سوم شخص مؤنث اتفاقى بیفتد ،و داستان شکل
بگیرد ،درست شود یا ...خراب شود ،آن هم براساس فصلهاى معمولى
ماجراهاى انسانى ،یا اینکه :با دنبالکردن نمونههاى فکرى و بهوسیلهِى آنها به
ماجراهاى انسانى ،معنا و امکان زندگى داده شود .این کتاب تا اینجا کامًال
مراقب بوده تا به خوانندهاى که کتاب را مىخواند این امکان را بدهد که خود را
با خوانندهاى که در کتاب مىخواند ،وفق دهد :به همین دلیل ،به این خوانندهِى
آخرى نامى داده نشده تا خود به خود او با سوم شخص ،معادل شود (در حالى
که در قالب سوم شخص باید نامى به تو داده مىشد :لودمیال) .و به این ترتیب
او در حد یک ضمیر باقى مىماند ،در همان وضعیت تجریدى ضمیرها که براى
هر عمل یا هر حرکتى مناسباند .بیا لودمیال ،بیا ببینیم آیا کتاب مىتواند طرحى
از چهرهِى واقعى تو به دست دهد؟ از قاب شروع مىکنیم و آرام آرام به تو
نزدیک مىشویم و خطوط صورتت را آشکار مىکنیم .تو براى اولینبار در یک
کتابفروشى بر خواننده ظاهر شدى .تو از زمینهِى ردیف کتابها جدا شدى و
شکل گرفتى ،انگار تعدد کتابها لزوم حضور یک خوانندهِى زن را گوشزد
مىکرد .آپارتمانت ،جایى است که در آن کتاب مىخوانى :و مىتواند جایى را که
کتابها در زندگى تو دارند ،به ما بگوید .شاید آنها دفاعى باشند که تو در برابر
زندگى خارج گرفتهاى ،یا خیالى هستند که جذبش شدهاى ،انگار جذب مادهِى
مخدر شده باشى و یا شاید بهعکس ،پلهاى فراوانىاند که بهسوى دنیاى خارج
کشیدهاى .بهسوى دنیایى که آنچنان به آن جلب شدهاى که به همت کتابها
مىخواهى آن را افزونتر کنى و ابعاد گستردهترى به آن بدهى.
براى اینکه خواننده بتواند درست قضاوت کند ،باید اول سرى به آشپزخانه زد.
آشپزخانه بخشى از خانه است که مىتواند معناهاى بسیارى در بر داشته باشد
حاال چه در آن غذا بپزى و چه نپزى (بهنظر مىرسد که جواب مثبت است،
همیشه نمىپزى اما اغلب مىپزى) .فقط براى خودت مىپزى یا کسان دیگرى هم
هستند؟ (اغلب براى خودت مىپزى ،اما با دقت ،انگار براى دیگران هم مىپزى،
گاهى هم براى دیگران مىپزى ،اما با بىآالیشى ،انگار فقط براى خودت مىپزى)
راضى به حداقل هستى ،یا ناگزیرى ،یا به خوراکى عالقهمندى؟ (خریدها و
ابزار کارت نشاندهندهِى این است که غذاها را با مهارت و سلیقه درست
مىکنى یا دستکم بر اثر توجه تو شکلى اصیل دارند ،شکمو بودن تو حتمى
نیست ،اما اینکه فکر کنى فقط دوتا تخممرغ نیمرو براى شام دارى ،چندان
خوشایندت نیست) ،جلوى چراغ خوراکپزى ایستادن براى تو یک احتیاج
پرزحمت است یا یک لذت واقعى؟ (آشپزخانهِى کوچک طورى درست شده که
راحت مىشود در آن چرخید و زیاد هم بد نگذراند .نه کار در آن طول مىکشد و
نه کارکردن در آن مشکل است) .دستگاههاى برقى چون حیوانات اهلى که
خوبىهاىشان را نمىشود فراموش کرد ،سر جاهاىشان قرار دارند .هرچند که
ستایش خاصى براىشان حس نمىکنى .در انتخاب ابزار کارت نشانى از
جستوجو در زیبایى حس مىشود( .یک ردیف سواطیر هاللىشکل دارى ،در
حالى که فقط یکى کافى است) .اما عموما اشیا تزیینى هم کاربرد دارند و
نباید به رایگان به آنها امتیاز داد .اینها ذخیرههاى تو هستند و باعث مىشوند در
مورد تو بیشتر بدانیم .مجموعهاى از سبزىهاى معطر ،برخى براى استفادهِى
معمولى و برخى بهنظر مىرسد براى کاملشدن مجموعهات آنجایند .خردلهاى
مختلف و حتى رشتههاى سیر که دم دستت آویزان کردهاى ،همه نشانهِى
رابطهاى نه بىتوجه و نه کلى با غذاست .نظرى به یخچال ،این امکان را مىدهد
تا اطالعات باارزشى به دست آورى :در قسمت تخممرغها ،فقط یک تخممرغ
مانده ،یک لیموترش هم هست که فقط نیمى از آن مانده و آن هم نیمهِى
خشک شده ،در واقع نوعى غفلت در تهیهِى مواد اصلى آشکار مىشود ،اما
براى جبران این غفلت ،خمیر بادام هست و زیتون سیاه و یک شیشه
چاتالنقوش .معلوم مىشود وقتى به خرید مىروى عوض اینکه به چیزهایى که
در خانه ندارى فکر کنى ،جذب چیزهایى مىشوى که مىبینى .اینچنین است که
اگر در آشپزخانهات دقیق شویم ،مىشود تصویر یک زن روشنبین و بیرونى را
بیرون کشید ،زنى حساس و صاحب سبک که قدرت عملاش را در خدمت
تخیلاش بهکار مىگیرد .آیا امکان دارد کسى فقط آشپزخانهات را ببیند و
عاشقت شود؟ چرا که نه؟ شاید آقاى خواننده ،همین حاال هم با سرخوشى به
این مقوله وارد شده.
آقاى خواننده ،به تماشاى آپارتمانى که کلیدش را به او دادهاى ادامه مىدهد،
اشیایى را در اطرافت جمع کردهاى :بادبزن ،شیشههاى عطر ،کارت پستال،
گردنبندهاى آویخته به دیوار .اما هر شىِء که از نزدیک دیده شود ،براى خودش
چیز بهخصوص و غیرمنتظرهاى است .تو با اشیا ارتباطى شخصى و منتخب
دارى :مال تو نیستند مگر اینکه حس کنى مال تواند و این به مادىبودن اشیا
ربط دارد .هیچ فکرى (حتى روشنفکرانه و پر از حس) جاى دیدن و لمسکردن
آنها را براى تو نمىگیرد .و همین که به تو مربوط شدند ،نشانى از تصاحب تو
را به خود مىگیرند ،و دیگر بهنظر نمىآید که اشیا بهطور اتفاقى آنجا هستند،
آنها معناى کالمى را که جزیى از آن هستند آشکار مىکنند .مثل خاطرهاى که از
نشانهها و اشارات ساخته شده باشد.
آیا شخصیتى متصرف دارى؟ شاید هنوز دلیل کافى بر این ادعا نداشته باشیم:
فقط تا این لحظه مىشود گفت که براى خودت تصرفکننده هستى ،یعنى به
نشانههایى وابستهاى ،به نشانههایى که در آنها چیزى از خودت دیدهاى و
نگرانى از اینکه مبادا همراه آنها گم شوى.
در گوشهِى یک دیوار ،تعدادى عکس قاب شده است که کنار هم آویختهاند.
عکس چه کسانى؟ عکسهاى تو در سنین مختلف و آدمهاى فراوان دیگر ،مرد
و زن ،و حتى عکسهاى قدیمى که مىشود گفت از یک آلبوم خانوادگى
برداشتهشده و بهنظر مىرسد حاال که کنار هم قرار گرفتهاند به قصد یادآورى
کسى نیستند ،بلکه براى این است که با کنار هم گذاشتن تصاویر ،مراحل
مختلف زندگى نشان داده شود .قابها با هم فرق دارند ،خطوط گل و بتهدار
آخر قرن نوزده ،نقره ،مس ،میناکارى ،الکى ،چرم ،چوب کندهکارى شده.
شاید توجه به این بوده که به تکههاى زندگى گذشته ارزشى داده شود ،شاید
مجموعهاى از قاب بوده و عکسها فقط براى پرکردن قابهایند ،دلیلاش این
است که :درون بعضى از قابها عکسهاى بریده شده از روزنامه بود و در قاب
دیگرى نوشتههایى ناخوانا از نامهاى کهنه و قابى خالى بود .روى باقى دیوار
چیزى نبود ،کنار دیوار هم مبلى نبود ،باقى خانه کمابیش اینطورى است:
دیوارهایى برهنه اینجا و پوشیده آنجا ،انگار نتیجهِى نیازى بود به جمعآورى
نشانههایى در قالب یک داستان بههم فشرده که لفافى از خأل دور آن را گرفته
و درون آن آرامش و طراوت باشد .قرارگرفتن اشیا و مبلها قرینه نبود یعنى
نظمى که سعى دارى بهدست آورى (فضایى که بهدست آوردهاى محدود
است ،اما در بهکارگیرى آن نوعى توجه به کار رفته ،بهنظر مىرسد که
خواسته شده بزرگتر از آنچه هست نشان داده شود) این بهکارگیرى یک شکل
اصلى ندارد ،بلکه نوعى هماهنگى است مابین اشیایى که در آنجا وجود دارند.
خالصه کنم :تو منظم هستى یا نیستى؟ به سؤاالتى اینچنین قاطع آپارتمان تو
نه جواب آرى مىدهد و نه جواب نه ،البته تو منظم هستى ،حتى مشکلپسند هم
هستى ،هرچند در ظاهر عملى مشکلپسندانه تداعى نمىشود .دیده مىشود که
توجه تو به خانه ،توجهى گه گاهى است و به مشکالت روزانه و باال و پایین
رفتن خلقیات تو مربوط مىشود.
طبع خوشحالى دارى یا بد اخالقى؟ ،آپارتمان ،بهنظر مىرسد که از لحظات
خوشى تو مىگیرد تا در لحظات بد خلقىات ،براى خوشایند تو از آن استفاده
کند .آیا واقعا مهماننواز هستى یا از سر بىاعتنایى مىگذارى اشخاصى را که
بهدرستى نمىشناسى ،اینچنین به خانهات بیایند؟
آقاى خواننده دارد براى راحتنشستن و خواندن ،دنبال جایى مىگردد ،بىاینکه
بخواهد فضایى را که به وضوح به تو تعلق دارد اشغال کند :این فکر پیش مىآید
که مهمان تو بهشرطى مىتواند در خانهات راحت باشد که با قوانین تو کنار
بیاید.
دیگر چه؟ بهنظر مىرسد که گلدانها چند روزى است آب نخوردهاند .اما شاید
آنها را از روى عمد اینچنین انتخاب کردهاى تا به مراقبت زیاد احتیاج نداشته
باشند .دیگر اینکه ،در این اتاقها ،ردى از سگ ،گربه یا پرنده دیده نمىشود :تو
زنى هستى که سعى دارى به جبرهاى زندگىات چیزى اضافه نکنى و این
مىتواند هم نشانهاى از خودخواهى باشد ،هم اینکه به مشغولیات بیرون کمتر
توجه دارى و معلوم مىکند که نیازى به جایگزینى بیش و کم نمادین ندارى تا
توجه دیگران را به سوى خودت جلب کنى و عالقهاى ندارى به اینکه در قصه،
زندگى یا کتاب آنها شریک باشى...
بیا نگاهى به کتابها بیندازیم ،اولین چیزى که متوجه مىشویم ،یا دستکم با
نگاهکردن به چیزهاى دم دست ،این است که نزد تو ،کتابها براى فورا
خواندهشدن بهکار مىآیند .آنها نه ابزار تحقیق و مشورت هستند و نه براى
اینکه کتابخانهاى شسته و ُر فته آنچنان که معمول است داشته باشى .شاید
گاهى سعى داشتهاى به ردهِى کتابهایت نظم بدهى ،اما هر کوششى در جهت
ردهبندىکردن آنها ،فورا به دلیل یک شریک خواندن با سلیقهاى مخالف خراب
شده .مثًال از یک عنوان ،دو جلد کتاب کنار هم قرار گرفتهاند و یا کتابها
بهخاطر اندازهشان ،بزرگها با بزرگها و کوچکها با کوچکها ،یا اینکه به ترتیب
زمانى هستند :به ترتیب ورود .بههر حال ،مىتوانى آنها را راحت پیدا کنى ،چون
تعدادشان زیاد نیست( .تو حتما کتابخانههاى دیگرى را در خانههاى دیگرى در
بخشهاى دیگر وجودت ،داشتهاى) .و بعد اینکه ،شاید اصًال برایت اتفاق نمىافتد
که دنبال کتابى بگردى که آن را پیش از این خواندهاى .حالت خوانندهاى را
ندارى که دوبارهخوان باشد .هرچه را که خواندهاى کامًال به یاد دارى (این یکى
از اولین چیزهایى است که تو از خودت نشان دادهاى) .اغلب ،هر کتاب برایت
با نوشتهاى که در لحظهاى مشخص خواندهاى ،یکبار و براى همیشه معنا پیدا
مىکند .اما هرچند آنها را در حافظهات حفظ کردهاى ،دوست دارى کتابها را
بهمثال اشیا در کنار خودت نگاهدارى کنى .میان کتابهایت ،در این مجموعهاى
که شکل یک کتابخانه را ندارد ،مىشود بخشى از آن را مرده یا به خواب رفته
به حساب آورد :مجلدهایى اضافى که به کنارى گذاشته شدهاند ،خوانده شده
یا بهندرت دوبارهخوانى شده حتى بخشى را نخواندهاى و هرگز هم نخواهى
خواند ،اما نگاهشان داشتهاى (و حتى گرد و غبارشان را هم گرفتهاى) و یک
بخش زنده :کتابهایى که در حال خواندنشان هستى و یا قصد دارى بخوانى و یا
هنوز از آنها جدا نشدهاى و از اینکه دم دستت باشند و دورت را بگیرند لذت
مىبرى .برخالف ذخیرههاى آشپزخانه ،اینجا بخش زندهِى خانه است .مصرفى
فورى که مىتواند تو را بهتر بشناساند .اینطرف و آنطرف کتابهایى افتادهاند،
چندتایى باز هستند ،و الى چندتاى دیگر چوب الف گذاشتهاى و یا گوشهاى از
صفحه تا خورده .مىشود دید که تو عادت دارى در آن واحد چند کتاب را با هم
بخوانى و در ساعات متفاوت روز نوشتههاى متفاوتى مىخوانى ،نوشتههایى
مختص بخشهاى مختلف زندگىات ،هرچند این بخشها کوچک باشند .کتابهایى
کنار میز تختخواب هستند و کتابهایى دیگر کنار مبل جا گرفتهاند ،هم توى
آشپزخانهاند و هم توى حمام.
این مىتواند مشخصهاى باشد که باید به تصویر تو افزود .روان تو داراى
دیوارهایى درونى است که باعث مىشوند میان زمانها فاصله بگذارى و در آنها
توقف یا حرکت کنى و بر مجراهاى موازى به تناوب متمرکز شوى .آیا این
کافى است که بگویى مىخواهى زندگىهاى بسیارى در آن واحد داشته باشى؟
یا در واقع همین حاال هم اینچنین زندگى مىکنى ،یا اینکه مایلى زیر یک سقف
جدا از شخص دیگرى زندگى کنى و این زندگى هم جدا از دیگران و مکانهاى
دیگر باشد ،و با تمام تجربهات ،مىدانى که باید در انتظار یک نارضایى باشى و
اینکه این نارضایى فقط با نارضایىهایى دیگر قابل جبران است.
توى خواننده باید گوش بهزنگ باشى ،تردید بر تو غلبه مىکند ،و این هم نگرانى
تو مرد حسود که اینچنین بودن را قبول ندارى.
لودمیال ،بانوى خوانندهاى است که در آن واحد چند کتاب مىخواند ،تا جایى که
نمىگذارد هیچ قصهاى او را مجذوب کند و قصد دارد که در آن واحد چند قصه
را با هم هدایت کند.
(مبادا توى خواننده ،فکر کنى کتاب ،تو را از نظر دور داشته ،فعًال تو جایت را
به بانوى خواننده دادهاى و بعد از چند جمله دوباره جایت رابهدست مىآورى.
تو همیشه همان توى ممکن مىمانى ،چه کسى مىتواند تو را به این محکوم کند
که تو نباشى ،اتفاقى نه وحشتناکتر از این ،که من هم نباشم .براى اینکه بحثى
دربارهِى دوم شخص به یک داستان تبدیل شود ،دستکم به دو تن توى مشخص
و همراه احتیاج است که خود را از جمع او و آنها بیرون بکشند) .راستش این
است که تماشاى کتابهاى لودمیال تو را خاطر جمع مىکند .خواندن یعنى انزوا.
بهنظر مىرسد که لودمیال در صدف کتابهاى گشوده بهمثال خرچنگى به
صدفش پناهنده شده .سایهِى مردى دیگر ،ممکن ،حتى حتمى است .اما یا
پاک شده یا به کنارهاى پرتاب شده.
کتاب تنها خوانده مىشود ،حتى اگر دو نفر با هم کتاب بخوانند .پس در این
صورت ،تو در اینجا پى چه آمدهاى؟ فکر مىکنى به درون صدف او رفتهاى؟ و
حاال در میان اوراق کتابى که او دارد مىخواند گیر افتادهاى؟ یا اینکه آقاى
خواننده و بانوى خواننده در دو صدف جداگانه با هم ارتباط دارند و نمىتوانند با
هم مرتبط شوند مگر از وراى مقایسهِى بخش بخش تجربیات انحصارىشان؟
تو همراه خودت کتابى را که در کافه مىخواندى آوردهاى و حاال مىخواهى آن را
ادامه بدهى ،آن را به او بدهى و با او از وراى مجراهایى که با کلمات همجنس
حفر شدهاند ،ارتباط برقرار کنى ،بهخصوص که این کلمات با صدایى بیگانه
بیان شده ،صداى ساکت یک ناموجود که از جوهر و فضاى ناشى از حروف
ایجاد شده و مىتواند متعلق به هردوى شما باشد ،زبان و اشارهاى بین شما دو
نفر ،نوعى رد و بدل اشارات و شناخت یکدیگر.
«آن را پیدا نکردم ،اما عیبى ندارد ،دیدم که نسخهِى دیگرى از آن دارى ،حتى
فکر کردم آن را خواندهاى »...بىاینکه متوجه شود وارد انبارک شدهاى و کتاب
فالنرى را با نوار سرخ پیدا کردهاى:
«بیا.
لودمیال آن را از صفحهاى که تقدیمنامه داشت باز مىکند« :به لودمیال ...سیالس
فالنرى».
ــ بله ،این نسخهِى من است...
تو با تعجب انگار هیچ نمىدانى ،گفتى ــ پس تو فالنرى را مىشناسى؟
ــ بله ،خودش این کتاب را به من هدیه کرد ...اما مطمئن بودم پیش از اینکه
بتوانم آن را بخوانم ،آن را از من دزدیدهاند...
ــ ...ایرنریو؟
ــ آه...
وقتش رسیده که دستت را رو کنى.
ــ تو خوب مىدانى که ایرنریو این کار را نکرده .ایرنریو وقتى این کتاب را دید،
آن را توى انبارک تاریک پرتاب کرد ،یعنى همانجایى که تو...
ــ چه کسى به تو اجازه داد خانهِى من را بگردى؟
ــ ایرنریو گفت که شخصى کتابهاى تو را دزدیده و حاال آمده بهجاى آنها
کتابهاى تقلبى بگذارد.
ــ ایرنریو دربارهِى این موضوع هیچ نمىداند.
ــ اما من مىدانم :کاودانیا نامههاى مارانا را به من داد تا بخوانم.
ــ هرچه هرمس تعریف مىکند همهاش دوز و کلک است.
ــ دستکم در آن یک چیز راست وجود دارد :این مرد هنوز دارد به تو فکر مىکند
و در تمام افسانههایش تو را مىبیند ،او هنوز در وسوسهِى تصویر تو در حال
کتابخواندن است...
ــ این همان چیزى است که هرگز نتوانستم تحمل کنم.
کم کم دارى از سرچشمهِى دسیسههاى مترجم سر درمىآورى :ریشهِى پنهان
تمام آن چیزهایى که این قضیه را به جریان انداخته حسادت اوست به رقیبى
نامریى که مدام میان او و لودمیال قرار مىگیرد ،صداى خاموشى که لودمیال از
میان کتابها مىشنود ،شبح هزار چهرهِى بىصورتى که براى لودمیال درکنکردنى
است ،زیرا نویسندگان لودمیال هرگز روحشان در اجساد زنده حلول نمىکند و
براى او فقط در صفحات چاپشدهِى کتابها وجود دارند .مرده و زنده ،هردو
همیشه آنجا هستند و آمادهاند تا با او ارتباط برقرار کنند و او را به تعجب
وادارند ،لودمیال همیشه آماده است که از آنان پیروى کند و رابطهاى از سر
هوس و آزاد از قیود بشرى با آنها داشته باشد ،رابطهاى که مىتوان با افراد
بىجسم داشت ،چگونه مىتوان نه خود نویسنده بلکه کارهاى او را شکست داد
و این فکر را پذیرفت که در پس هر کتاب کسى ضامن حقیقت این دنیاى
ارواح و خیالى است که خود را در قالب کلمات دمیده ،ذوق و قریحهِى او
همیشه او را در این جهت هدایت مىکرده ولى پیش از آن ،از زمانى که روابط
او با لودمیال به این حدت رسید ،هرمس مارانا خواب ادبیاتى را دید که کامًال از
داستانهاى دروغین ساخته و از تقلید و جعل و جمعآورى کار دیگران پرداخته
شده باشد .اگر این عدم اطمینان در هویت نویسنده ،خواننده را به اعتماد از
سر تسلیم ــ نه آنقدر اعتماد به آنچه که به او گفته مىشود بلکه اعتماد به
صداى ساکت داستانسرا وادار مىکرد ،بناى ادبیات در شکل خارجى خود
تغییرى نمىکرد بلکه در زیر و در پایهِى بنا ،یعنى آنجا که رابطهاى بین خواننده
و متن بهوجود مىآید ،تغییرى دایمى حاصل مىشد .آنوقت هرمس مارانا حس
مىکرد لودمیال او را ترک کرده و در مطالعات خود فرو رفته و بین کتاب و
لودمیال همیشه سایهاى از جعل بهوجود مىآمد و او هم با هر فکر جعلى حضور
خود را ثابت مىکرد.
نگاهت روى شروع کتاب مىافتد.
ــ اما این همان کتابى نیست که داشتم مىخواندم...
همان عنوان ،همان جلد ،همهچیز همان است ...فقط این کتاب دیگرى است.
یکى از این دو کتاب تقلبى است.
لودمیال با صدایى آرام تأکید کرد ــ معلوم است که تقلبى است.
ــ این را مىگویى ،چون از زیر دست مارانا درآمده؟ اما کتاب مرا هم خودش
براى کاودانیا فرستاده بود! آیا هردوى آنها تقلبىاند؟
ــ فقط یک نفر مىتواند واقعیت را به ما بگوید :نویسنده.
ــ مىتوانى این را از او بپرسى ،چون رفیقت است.
ــ رفیق من بود.
ــ وقتى دنبال مارانا مىگشتى ،پیش او رفتى؟
ــ تو خیلى چیزها مىدانى!
آقاى خواننده ،تصمیمت را گرفتهاى .مىروى و نویسنده را پیدا مىکنى .در این
فاصله ،پشتت را به لودمیال مىکنى و شروع مىکنى به خواندن این رمان
جدیدى که همان روى جلد را دارد.
(یعنى تا حدى همان روى جلد را دارد .نوار آخرین موفقیت سیالس فالنرى
آخرین کلمهِى عنوان کتاب را پوشانده .کافى است نوار را آرام بلند کنى تا
متوجه شوى عنوان این مجلد این است :در شبکهاى از خطوط متقاطع و نه
مثل آن یکى ،بههم پیچیده).
در شبکهاى از خطوط متقاطع
تفکر انعکاس :هر شکل تفکر براى من به آینهاى مىماند .به قول فلوطین(،)۸۵
روح آینهاى است خالق اجسام مادى ،که نشانگر منطق برترى از تعقلاند.
شاید به این خاطر است که من براى تفکر ،نیازمند آینه هستم .بدون حضور
تصاویر منعکس قادر به تمرکز افکارم نیستم ،انگار هر بار که روح من بخواهد
فضیلت فکرىاش را بهکار گیرد به نمونهاى احتیاج دارد( .در اینجا ،این صفت
تمام معانىاش را در بر دارد :من در آن واحد ،هم مردى هستم که تفکر مىکند،
یک مرد کارى و هم پیش از هرچیز یک مجموعهدار وسایل بصرىام).
از لحظهاى که چشمم را به یک کالیدسکوپ( )۸۶گذاشتم ،ذهنم که در پى
گردآمدن و تشکیل اشکال منظم تکههاى مختلف رنگها و خطوط بود ،راهى
براى پیگیرى آن پیدا کرد:
حتى اگر از وراى ظهور درخشان و ناپایدار یک ساخت مسلم که با حداقل
ضربهِى انگشت روى جدار لوله ،تصاویر در هم بریزند و جاىشان را به دیگران
بدهند ،باز جایى هست که همان عنصرها از نو پیدا شوند تا جمع متفاوت
دیگرى را بهوجود آورند.
هنوز نوجوان بودم که متوجه شدم تماشاى این باغهاى رنگارنگ که به دور این
چاه آینهاى مىچرخند ،باعث تحریک استعداد من به تصمیمگیرىهاى عملى و
تصورات بىباکانه مىشود ،پس شروع کردم به جمعکردن کالیدسکوپها .نسبتا
دیرزمانى از تاریخ ساخت این شىء نمىگذرد( ،کالیدسکوپ در سال ۱۸۱۷به
ثبت رسید و توسط فیزیکدان اسکاتلندى سر دیوید بروستر( )۸۷ساخته شد
که مابین باقى آثارش ،نویسندهِى رسالهاى در باب ابزار فلسفهِى جدید هم
بود) ،مجموعهِى من به ترتیب زمانى آنها محدود مىشد ،اما دیرى نگذشت که
جستوجوهایم را متوجه نوعى اشیا قدیمى که بسیار معروفتر و فریبندهتر بود
کردم :دستگاههاى انعکاس نور قرن هفدهم ،انواع مختلف تماشاخانههاى
کوچکى که در آن یک شکل بهوسیلهِى زوایاى مختلف بین آینهها تکثیر مىشد.
برنامهِى من این است که از وسایل آتاناسیوس کیرشر( )۸۸که مذهب ژزوییت
داشت ،موزهاى بسازم ،او نویسندهِى ) Ars magna lucis et umbrace ( ۱۶۴۶
و مخترع تماشاخانهاى با پردههاى چندگانه بود که حدود شصت تکه آینه داخل
یک جعبهِى بزرگ را پوشانده بود و در آن شاخهاى به یک جنگل تبدیل مىشد و
سربازى سربى به یک ارتش و جزوهاى به کتابخانهاى .مردان تاجرى که پیش
از گردهمایىمان مجموعهام را دیدند ،به این دستگاههاى عجیب با نظرى از
سر نوعى کنجکاوى مصنوعى نگاه کردند .آنها نمىدانند که من امپراتورى مالى
خودم را براساس کالیدسکوپها و دستگاههاى انعکاس نور بنا کردهام .که از
بازى آینهها ،شرکتهایى بدون مرکزیت اصلى تکثیر مىشوند ،اعتبارهاى مالى
وسعت پیدا مىکنند و قروض مصیبتبار در زوایاى مردهِى ابعاد فریبنده از بین
مىروند .راز من ،راز پیروزىهاى مالى پى در پى من ،آن هم در روزگارى که
اینهمه دچار بحران ،تنزل قیمت بورس و ورشکستگى بود همیشه از این قرار
است :من هرگز به پول ،به کار و به بهره بهطور مستقیم فکر نکردهام ،بلکه
فقط از زوایاى انعکاس نور ،که مىشد آن را با کمک سطوح درخشان متنوع و
مایل بهدست آورد به آن نگاه کردهام .سعى بر این دارم که تصویر خودم را
تکثیر کنم .البته نه به این آسانى که هرکس مىتواند فکر کند یعنى به دلیل خود
زیبابینى و یا خود بزرگبینى :برعکس ،براى پنهانشدن میان این فریبندگىهاى
مضاعف خودم ،همان من واقعى که آنها را به تحرک وامىدارد .به همین دلیل و
اگر از درکنشدن از جانب دیگران هراس نداشتم ،ضدیتى با این برنامه
نداشتم که در خانهِى خودم یک اتاق کامل را براساس طرح کیرشر با آینه
بپوشانم ،آنوقت مىتوانستم خودم را در آن ،روى سقف ،واژگون و در حال
رفتن ببینم ،یا اینکه مستقیم بهسوى اعماق کف اتاق پرواز کنم.
این اوراقى که دارم مىنویسم ،باید بهنوبهِى خود سرماى درخشان یک راهروى
آینهاى را القاء کند ،که در آن معدودى اشکال محدود ،منعکس یا واژگوناند و یا
تکثیر مىشوند .اگر شکل من به تمام جهات برود و در هر گوشهاى مضاعف
شود ،براى نومیدى کسانى است که در پى مناند .من مردى هستم که تعدادى
دشمن دارد و باید مدام مراقب باشم :وقتى تصور مىکنند مرا دستگیر
کردهاند ،فقط سطحى از شیشه دارند که حضورى همهجایى در آن آشکار و
محو مىشود ،انعکاسى مابین باقى تصاویر .مردى هستم که دشمنانش را به
تنگ آورده .فکر آنها را مىخواند و با قشونى سنگدل ،راهشان را به هرجا که
بخواهند بروند ،مىبندد.
در دنیایى از نور منعکسشده ،دشمنان من فکر مىکنند که از تمام اطراف مرا
محصور کردهاند ،اما فقط این من هستم که ترتیب آینهها را مىدانم و قادرم
خود را دور از دسترس آنها قرار دهم ،در حالى که در آخر کار ،آنها با هم
گالویز مىشوند و همدیگر را دستگیر مىکنند.
مایلم که این نوشتهِى من از وراى یک تفصیل فشرده بیانگر اقدامات مالى،
ماجراهاى مجمع عمومى ،تلفنهاى مأمورین وحشتزدهِى بورس باشد و بعد هم
تکهاى از نقشهِى شهر ،اسناد بیمه ،دهان لورنا وقتى جملهاى دارد از آن خارج
مىشود و نگاه الفرید که انگار گرفتار نقشهاى بىرحمانه شده ،باشد .تصویرى
روى تصویر دیگرى منعکس مىشود ،شبکهِى خیابانهاى پرستاره روى نقشه
مثل ضربدر یا تیر است ،موتورسیکلتهایى که در زوایاى آینهها ،دور و محو
مىشوند و موتورسیکلتهاى دیگرى که بهسوى مرسدس من متمایلاند.
از روزى که برایم واضح شد که ربودن من فقط آرزوى گروههاى مختلف
گانگسترهاى متخصص نیست بلکه آرزوى همکاران و رقبایم در دنیاى مالى
هم هست ،متوجه شدم که با تکثیر خودم ،تکثیر شخص خودم ،وجود خودم،
رفت و آمدهاى خودم ،و در نهایت تکثیر هر موقعیت مناسبى براى کمین جهت
ربودن من ،قادر خواهم بود که سرنگونى خودم را بین دستهاى دشمن
نامحتمل کنم .پس ،پنج مرسدس مشابه ماشین خودم سفارش دادم که در
تمام ساعات از در نردهدار ویالیم در رفت و آمد بودند و موتورسیکلتهاى
نگهبان من هم آنها را اسکورت مىکردند و درون ماشینها هم سایهاى بود
پوشیده از سیاهى که مىتوانست من باشم و یا هر من ـ بدل دیگرى.
شرکتهایى که من رییس آن هستم ،نامشان حرف اولى دارد که هیچ معنایى را
نمىرساند و مدیران آن درون اتاقهاى خالى قابل تعویضاند .گردهمایىهاى کارى
من مىتواند هر بار در مکانهایى همیشه متفاوت برگزار شود ،که براى امنیت
بیشتر در آخرین لحظه جاى آن را عوض مىکنم .مشکالت مشخصتر بیشتر
مربوط به روابط خارج از محدودهِى زناشویىام مىشود ،روابطى که با یک زن
مطلقهِى بیست و نه ساله بهنام لورنا دارم ،در هفته ،دو یا سهبار او را مىبینم
و هر بار به مدت دو ساعت و سه ربع .براى امنیت لورنا باید مشخصبودن
محل زندگى او ناممکن شود :از روشى یارى مىگیرم و تعدادى روابط
عاشقانه همسان را عیان مىکنم ،بهطورى که کسى نتواند بفهمد کدامیک
معشوقهِى واقعى من و کدامیک بدلىاند ،هرروز هم یکى از بدلهاى من و هم
خود من در ساعات متفاوت در منزل کوچک و موقتى به مالقات زنانى جذاب
مىرویم و این خبر را در تمام شهر منتشر مىکنیم .این شبکهى معشوقههاى
دروغین کارى مىکند که حتى مالقاتهاى واقعىام را با لورنا ،از زنم الفرید هم
پنهان مىکنم و او فکر مىکند که این صحنهسازىها در جهت امنیت بیشتر است.
به الفرید نصیحت کردم که هرچه بیشتر در مورد این تغییر مکاناش حرف بزند
تا نقشههاى احتمالى قتل را باطل کند ،اما متوجه شدم او به حرفهایم گوش
نمىدهد.الفرید همیشه گرایش به پنهانکردن خود داشته ،به همین دلیل است
که او از آینههاى مجموعهِى من دورى مىکند ،انگار فکر مىکند مبادا تصویرش
به خردهریزهایى تبدیل شود و آخر سر هم از بین برود :حالتى که دالیل اصلى
آن از من پوشیده مانده و زیاد هم ناراحتام نمىکند .مایلام تمام جزییاتى که
مىنویسم آشکارکنندهِى تصویرى از یک ساخت کامًال صریح باشد و در عینحال
دنبالهِى گریزندهِى اشعههایى باشد که بر چیزى منعکس مىشود که به چشم
نمىآید .به همین دلیل باید به یاد داشته باشم گه گاه در جایى که قصه وزینتر
مىشود چنـد گفتـار از یک متن قدیمى بگنجانم ،مثًال بخشى از magia naturale
(۸۹)Deاز جووانى باتیستا دالپورتا( ،)۹۰که مىگوید جادوگر ــ که همان سفیر
طبیعت است ــ باید واقف باشد به «دالیل صورى چشمها و تصاویرى که با
اشکال متفاوت زیر آب و در آینهها تولید مىشود و تصاویرى متفرق از سوى
آینهها که در فضا معلق است .او مىداند که چگونه مىشود چیزهایى را که در
فاصلهِى دور هستند به وضوح دید.»...
ِى
بهزودى متوجه شدم تردیدى که با رفت و آمد ماشینهاى شناسایى شده
بهوجود آمده ،کافى نیست تا از خطر یک نقشهِى جنایى دور بمانیم .پس فکر
کردم از قدرت پخشکنندهِى ساختمان دستگاه انعکاس نور با ترتیب کمینهاى
جعلى ،آدمربایى جعلى و با مسئولیت یکى از بدلهاى خودم و بهدنبال آن
آزادکردنهاى جعلى با پرداخت غرامتهاى جعلى ،بر ضد آدمربایان استفاده کنم.
براى این کار باید بهطور موازى وارد یکى از سازمانهاى جنایى مىشدم ،و
روابطى هرچه مستقیمتر با آن جمع بهوجود مىآوردم.
موفق شدم اطالعات بسیار مهمى در مورد تدارک آدمربایىها بهدست آورم و
همین باعث شد که بهموقع وارد عمل شوم ،هم براى حفاظت خودم و هم
براى بهرهبردن از بدبختىهاى رقباى کارىام .در اینجا این متن مىتواند یادآور
شود که مابین محسنات آینهها که در کتب قدیمى به صورت دقیقى تحقیق
شده ،حسن دیگر آن آشکارکردن چیزهاى مخفى و دوردست است.
جغرافىدانان عرب قرون وسطى بههنگام تعریف از بندر اسکندریه از ستونى
یاد مىکنند که روى جزیرهِى فاروس برپا بود و روى آن آینهاى فوالدین نصب
بود که کشتىهایى که در فاصلهِى بسیار دور ،یعنى در تمام وسعت قبرس و
قسطنطنیه و تمام سرزمینهاى روم جا به جا مىشدند را ،از آن آینه مىشد دید.
آینههاى منحنى وقتى اشعهها را در خود متمرکز کنند ،تصویرى از همهچیز
بهدست مىدهند.
پورفیرى( )۹۱مىنویسد« :خود خودش هم که نه مىشود جسماش را دید و نه
روحش را ،مىگذارد که در آینه تماشایش کنند» در حالى که اشعههاى منتشره
گریز از مرکز ،تصویر مرا در طول تمام ابعاد فضا منعکس مىکند ،مایلم این
اوراق هم حرکات مخالف را مسترد کند که از وراى آن از سوى آینهها
تصاویرى بهسویم مىآیند که با نگاه مستقیم نمىتوان آنها را رؤیت کرد .از آینه
به آینه که گاهى پیش مىآید به این خیال بیفتم که کل چیزها ،همهچیز ،کل
جهان و حتى خرد الهى مىتواند کل اشعههاى درخشان خود را بر یک آینهِى
مفرد متمرکز کند و یا شاید شناخت تمام چیزها در روح مدفون است و
سیستمى از آینهها وجود دارد که مىتواند تصویر مرا تا بىنهایت تکثیر و
عصارهِى آن را در یک تصویر فرد منعکس کند تا تمام روح جهان را که در من
پنهان است آشکار نماید.
این بدون شک مىتواند همان قدرت آینههاى جادویى باشد که در رسالههاى
علوم خفیه و محاکمات کشیشها و تکفیر آنها ،بارها از آن یاد شده :تا خداى
ظلمات با وجود موانع زیاد با انداختن تصویر خود روى تصویر منعکس در آینه،
ظاهر شود .پس باید بخش جدیدى را به مجموعهام اضافه کنم :داللها و
بنگاههاى حراجى تمام دنیا مىدانند که باید نادرترین نمونههاى آینههایى از
دورهِى رنسانس را به من بدهند که یا به دلیل شکل و یا به دلیل سنت
مکتوب ،در طبقهبندى آینههاى جادویى گنجانده مىشود.
این بازى مشکلى بود و هر اشتباهى مىتوانست بسیار گران تمام شود .اولین
حرکت اشتباه من این بود که از رقبایم دعوت کردم که در تأسیس یک شرکت
بیمه بر ضد آدمربایى با من شریک شوند .در حالى که به شبکهِى اطالعاتى
خودم مطمئن بودم ،فکر مىکردم کنترل تمام احتماالت را بهدست دارم .اما
بهزودى متوجه شدم که همکارانم با گروه آدمربایان آشنایى نزدیکترى دارند تا
من .براى آدمربایى بعدى ،شرکت بیمه باید تمام غرامت را مىپرداخت ،بعد
سازمان آدمربایان و همدستهاىشان ،یعنى فعالین شرکت آن را صاحب
مىشوند و تمام اینها به خرج شخص ربوده شده بود .که البته هیچ تردیدى در
شناسایى این شخص نبود :خود من بودم .نقشهِى آدمربایى اینچنین پیشبینى
شده بود که :میان موتورسیکلتهاى هوندایى که اسکورت من بودند و ماشین
زرهپوش مانندى که من با آن جا به جا مىشدم ،سه موتورسیکلت با سه پلیس
جعلى سوار آن پیش از پیچ باید ناگهان ترمز مىکردند ،و طبق ضدنقشهِى من
سه موتورسیکلت سوزوکى دیگر ،باید مرسدسبنز مرا پنجاه متر پیش از این
قضیه در جا متوقف مىکردند ،تا یک آدمربایى جعلى را صحنهسازى کنند ،اما
وقتى خود را پیش از آن دو نقشه توسط سه موتورسیکلت کاوازاکى در
محاصره دیدم ،متوجه شدم که ضدنقشهِى من بهوسیلهِى یک ضد ضدنقشه
که من بانى آن را نمىشناختم ،نقش بر آب شده .فرضیاتى که در این سطور
قصد دارم یادآورى کنم ،انگار درون یک کالیدسکوپ است که نور در آن
منعکس و بعد جدا مىشود ،همچنین نقشهِى شهر که مقابل چشمانم است و
من آن را تکه به تکه تفکیک کرده بودم تا محل تالقى را مشخص کنم که به
قول مأموران اطالعاتیم در آنجا دامى براى من گذاشته شده بود و باید محل
را مشخص مىکردم تا بتوانم گیر دشمنانم نیفتم و نقشهاى را که بر ضد من
کشیده شده بود به میل خود تغییر دهم.
از آن پس ،همهچیز برایم اطمینانبخش شد ،آینهِى جادویى کل نیروهاى شوم
را در خود منعکس کرده بود و آنها را به خدمت من گماشته بود .اما من
نقشهِى سومى براى آدمربایان که توسط ناشناسهایى طرحریزى شده بود
پیشبینى نکرده بودم .آنها که بودند؟ در نهایت بهت من ،بهجاى اینکه مرا به یک
مخفىگاه نهانى ببرند ،آدمربایان مرا به خانهِى خودم بردند و مرا در اتاق
انعکاس نور که خودم از روى طرحهاى آتاناسیوس کیرشر ساخته بودم،
زندانى کردند .جدارههاى آینه تصویر مرا تا بىنهایت منعکس مىکرد .آیا خود من
بودم که خودم را دزدیده بودم؟ آیا یکى از تصاویر من که در دنیا منعکس شده
بود جاى مرا گرفته بود؟ و مرا در نقش تصویر خیالى محبوس کرده بود؟ آیا
موفق شده بودم که خداوندگار ظلمات را احضار کنم؟ و یا شاید این خودش
است که با شکل و قیافهِى من روبهرویم ایستاده؟ روى آینه کف اتاق ،هیکل
زنى ،دراز کشیده و خوابیده بود ،لورنا .تا حرکتى بهخود مىداد تن برهنهاش در
انعکاس تمام آینهها تکثیر مىشد.
خودم را روى او انداختم تا از بند و بستها رهایش کنم ،خواستم او را ببوسم،
اما او با خشم به طرف من برگشت:
ــ فکر مىکنى مرا گرفتهاى؟ اشتباه مىکنى.
و ناخنهایش را توى صورتم فرو کرد .آیا او هم با من زندانى شده؟
زندانى من؟ یا در زندان من؟
در همانوقت درى باز شد ،الفرید وارد شد:
ــ از خطرى که تهدیدت مىکرد ،آگاه بودم و موفق شدم نجاتت بدهم .شاید
روش کمى خشن بود ،اما انتخاب دیگرى نداشتم .اما حاال ،دِر این قفس
شیشهاى را پیدا نمىکنم .زودباش بگو ببینم ،چطور مىشود خارج شد؟
یک چشم و یک ابروى الفرید ،یک پا در چکمهاى تنگ گوشهِى دهان او با لبانى
باریک ،دندانهایى بسیار سفید ،دستى که انگشترى در آن است و هفتتیرى را
گرفته ،در آینه تکرار شده ،بخش بزرگى از پوست لورنا ،مثل منظرهاى
گوشتى ،مابین تکههاى تصویر خرد شدهِى او قرار گرفته .دیگر نمىتوانم
تشخیص بدهم که کدام چیز مال کدام است و چه چیز متعلق به دیگرى .گم
شدهام ،به نظرم مىرسد که خودم را گم کردهام ،نمىتوانم انعکاس خودم را
ببینم فقط انعکاس آنها را مىبینم.
در بخشى از مکتوب نووالیس( ،)۹۲شخص بصیرى که موفق شده بود محل
اختفاى ایسیس( )۹۳را پیدا کند ،نقاب چهرهِى این الهه را پس مىزند .حاال
بهنظرم مىرسد که تمام چیزهایى که مرا احاطه کرده ،بخشى از مناند ،و
باألخره ...موفق شدم که همه بشوم.
فصل هشتم
گاهى هوس پوچى در من پیدا مىشود :مىخواهم جملهاى که در حال نوشتن آن
هستم ،همان جملهاى باشد که زن در همان لحظه در حال خواندن آن است.
این فکر آنچنان مرا فراگرفت که آخر سر فکر کردم این قضیه حقیقت دارد:
جمله را با عجله نوشتم ،بلند شدم ،به طرف پنجره رفتم و دوربین را میزان
کردم تا اثر خواندن جمله را در نگاه او ،در چین لبهاى او ،در سیگارى که
روشن مىکند ،در جنبش تن او روى نیمکت و در پاهاى او که روى هم
افتادهاند ،ببینم .گاهى بهنظرم مىرسد که فاصله مابین نوشتهِى من و خواندن
او پرکردنى نیست و فکر مىکنم هرچه مىنویسم نشانى از تصنع دارد و
برخالف قاعده است :اگر چیزى که دارم مىنویسم روى سطح صفحهاى که او
دارد مىخواند ،بیاید ،صداى خراش مىشنویم ،مثل خراش یک ناخن روى شیشه
و او با وحشت کتاب را از خود دور مىکند.
یا مىتوانم پروانه را هم تعریف کنم ،اما با فکر جنایت در سرم ،به نوعى که
پروانه تبدیل به موجود وحشتناکى شود.
فکرى براى یک داستان .دو نویسنده در دو سوى دره در خانهاى کوهستانى
زندگى و بهنوبت همدیگر را نظاره مىکنند ،یکى از آنها عادت دارد که صبحها
بنویسد و دیگرى عصرها .یکى از آندو نویسنده که نمىنویسد صبح و عصر،
دوربیناش را روى نویسندهاى که مىنویسد ،میزان مىکند.
یکى از آن دو ،نویسندهایست تولیدکننده و دیگرى نویسندهایست سرگردان.
نویسندهِى سرگردان ،نویسندهِى تولیدکننده را نگاه مىکند که انبوهى اوراق با
نوشتههایى مرتب دارد و دستنویساش انبوهى از اوراق منظماند .چیزى به
پایان کتاب نمانده ،و حتما یک کتاب پرفروش خواهد بود ،اما نویسندهِى
ِى
سرگردان هم با تحقیر و هم از سر حسرت به او نگاه مىکند .او مىداند که
نویسندهِى تولیدکننده غیر از یک حرفهاى زرنگ نیست که قادر است پشت
سر هم داستانهایى با سلیقهِى مردم ،بنویسد ،اما نمىتواند مانع از احساس
حسرت بسیار نسبت به مردى که اینهمه اطمینان به خود دارد ،بشود .این
حس فقط حسرت نبود ،حس ستایش هم بود ،ستایشى صمیمانه .در اینکه
این مرد بدینسان خودش را با تمام انرژى در خدمت نوشتن قرار داده ،نوعى
سخاوت واقعى نهفته است ،اعتمادى در امر برقرارکردن ارتباط ،و اینکه به
دیگران چیزى بدهید که از شما انتظار دارند ،بىاینکه مشکل وجدان را براى
خود مطرح کنید .نویسندهِى سرگردان حاضر است ،همهِى دارایىاش را بدهد
تا به شکل نویسندهِى تولیدکننده بشود ،و میل دارد که او را نمونهاى براى
خود بداند و از این بهبعد تنها خواست واقعى او این خواهد بود که شبیه او
شود.
نویسندهِى تولیدکننده ،در حالى که نویسندهِى سرگردان پشت میزش نشسته
او را نگاه مىکند .ناخنهایش را مىجود ،خودش را مىخاراند ،ورقهاى را پاره
مىکند ،بلند مىشود و به آشپزخانه مىرود ،قهوهاى دم مىکند ،بعد چاى ،بعد
جوشاندهِى بابونه ،شعرى از هولدرلین( )۹۴مىخواند( ،البته واضح است که
هولدرلین هیچ ارتباطى با نوشتهاى که دارد مىنویسد ،ندارد) .یک صفحهِى قبًال
نوشته شده را دوباره مىنویسد و بعد روى تمام خطوط آن خط مىکشد ،به
خشکشویى تلفن مىکند( ،هرچند به او گفتهاند که شلوار آبىاش پیش از
پنجشنبه حاضر نمىشود) یادداشتهایى برمىدارد که نه حاال ،اما شاید بعدها به
دردش بخورد ،مىرود سراغ یک دایرةالمعارف و به کلمهِى تاسمانى( )۹۵نگاه
مىکند( .که البته واضح است که در نوشتهِى او هیچ اشارهاى به تاسمانى
نشده) .دو صفحه را پاره مىکند .از نو صفحهاى مىگذارد .نویسندهِى
تولیدکننده ،هرگز نوشتههاى نویسندهِى سرگردان را دوست نداشته :خواندن
آنها ،همیشه این تصور را به او مىدهد که دارد به نقطهِى مشخصى مىرسد و
بعد مىبیند که نرسیده و تنها چیزى که برایش مىماند ،احساس اضطراب
است .اما حاال که دارد او را نگاه مىکند ،حس مىکند این مرد دارد با چیز
مبهمى مبارزه مىکند .چیز پیچیدهاى ،در جستوجوى راهى است که نمىداند او
را به کجا مىکشاند .گاهى حس مىکند که او روى طنابى که بر خالئى کشیده
شده راه مىرود .و براى او احساس ستایش مىکند .نه فقط ستایش ،که
حسرت .چون حس مىکند کار شخصى خودش در ارتباط با چیزى که
نویسندهِى سرگردان جستوجو مىکند ،کارى است محدود و سطحى.
روى تراس یک خانهِى کوهستانى ته دره ،زنى در حالى که آفتاب مىگیرد ،دارد
کتاب مىخواند .هردو نویسنده او را با دوربین نگاه مىکنند ،در نتیجه نویسندهِى
سرگردان فکر مىکند« :چقدر حالت گرفتار دارد .چه نفسش را حبس کرده! با
چه التهابى دارد کتاب را ورق مىزند! حتما دارد کتاب پر احساسى مىخواند،
مثل کتابهاى نویسنده تولید کننده! نویسنده تولید کننده فکر مىکند« :چهقدر
حالت گرفتار دارد .انگار در حال تمرکز اعصاب است ،بهنظر مىرسد که شاهد
برمالشدن یک راز است .حتما دارد کتابى پر از احساسهاى نهفته مىخواند،
مثل کتابهاى نویسندهِى سرگردان!» بزرگترین آرزوى نویسندهِى سرگردان
این است که آثارش طورى خوانده شوند که زن دارد کتاب مىخواند .شروع
کرد به نوشتن داستانى بهصورتى که فکر مىکرد نویسندهِى تولیدکننده
مىنویسد .در همان وقت ،بزرگترین آرزوى نویسندهِى تولیدکننده این بود که
آثارش طورى خوانده شوند که زن کتاب مىخواند .شروع کرد به نوشتن یک
داستان ،به نوعى که فکر مىکرد نویسندهِى سرگردان کتاب مىنویسد.
یکى از آن دو نویسنده ،بعد آن یکى دیگر ،ارتباطى با آن زن پیدا کرد .هریک به
او گفتند که مایلاند کتابى را که تازه تمام کردهاند بدهند به او تا بخواند.
زن جوان هر دو دستنویس را دریافت کرد .چند روز بعد ،او ،هر دو نویسنده را
به خانهاش دعوت کرد .هردو را با هم .که شگفتزدگى بزرگى را باعث شد.
زن گفت :این دیگر چهجور شوخى بود؟ شما دو جلد از یک داستان به من
دادید!
یا اینکه:
بادى وزید و اوراق دو دستنویس را با هم مخلوط کرد ،بانوى خواننده ،سعى
کرد آنها را منظم کند .یک داستان بهخصوص ،از آن بهدست آمد ،بسیار زیبا .و
منتقدین نمىدانستند آن را به گردن چه کسى بیندازند! .این همان داستانى بود
که هم نویسندهِى تولیدکننده و هم نویسندهِى سرگردان ،همیشه آرزو داشتند
بنویسند.
یا اینکه:
زن جوان همیشه عاشق نوشتههاى نویسندهِى تولیدکننده و از نویسندهِى
سرگردان متنفر بود .با خواندن داستان جدید نویسندهِى تولیدکننده ،بهتحقیق
دریافت که بهنظر تقلبى مىآید و بهناگهان دریافت که هرچه تا بهحال نوشته،
تقلبى است ،بعد یاد نوشتههاى نویسندهِى سرگردان افتاد و حال ،آنها را
بسیار زیبا مىدید و عجله داشت که هرچه زودتر داستان جدید او را بخواند .اما
چیزى که کشف کرد با چیزى که انتظار داشت بسیار متفاوت بود ،پس آن را
هم بهنوبهِى خود به درک واصل کرد.
یا اینکه:
جاى تولیدکننده را با سرگردان عوض کرد و جاى سرگردان را با تولیدکننده.
یا اینکه:
زن جوان همیشه ستایشگر و غیره و غیرهِى نویسندهِى تولیدکننده و متنفر از
یاروى سرگردان بود .با خواندن داستان جدید نویسندهِى تولیدکننده متوجه
تغییرى در آن نشد ،از آن خوشش آمد ،اما حس بیشترى نداشت .در حالى که
در مورد دستنویس سرگردان آن را بىمزه دید ،مثل تمام نوشتههایى که تا
بهحال از این نویسنده تراوش کرده بود .او با جمالتى نامفهوم به هر دو
هِى دقیقى نویسنده جوابیهاى نوشت .هردو آنها معتقد شدند که زن خوانند
نیست .و دیگر زن براىشان جالب نبود.
یا اینکه:
باز همان جابهجایى و ...غیره.
در کتابى خواندهام که واقعیت تفکر مىتواند با بهکارگیرى فعل فکرکردن در
ضمیر سومشخص ،بىفاعل صرف شود :یعنى گفته نشود فکر مىکنم بلکه فکر
مىشود همانطور که مىگویند مىبارد .در جهان تفکر هست ،و این چیزى
همیشگى است که پایهِى شروع هر چیز است.
آیا هرگز مىتوانم بگویم امروز نوشته مىشود مثل اینکه بگوییم امروز مىبارد،
امروز بورانى است؟
فقط وقتى فعل نوشتن را در ضمیرى بىفاعل صرف مىکنم ،احساس طبیعى
دارم و مىتوانم امیدوار باشم که از وراى من چیزى با محدودیتى کمتر از
هویت یک فرد ،بیان شده است .و در مورد فعل خواندن آیا قادر خواهیم بود
بگوییم امروز خوانده مىشود؟ مثل اینکه بگوییم امروز مىبارد؟
اگر خوب به آن فکر کنیم ،متوجه مىشویم که خواندن یک حرکت لزوما
مستقل است ،خیلى بیش از نوشتن .اگر بپذیریم که نوشتن مىتواند از مرز
محدودیتهاى نویسنده بگذرد ،آنوقت متوجه مىشویم که آنگاه معنا پیدا مىکند
که توسط یک فرد معین خوانده شود و از جریانات ذهنى او بگذرد .فقط در
قابلیت خواندهشدن توسط یک فرد مستقل است که ثابت مىشود چیزى که
نوشته شده چقدر در قدرت نوشتن سهیم است ،قدرتى که بر مبناى چیزى
ماوراى فرد مستقل است .دنیا هم همسان با کسى که بخواهد بگوید من
مىخوانم ،پس نوشته شده خود را بیان مىکند.
این است آن سرچشمهِى شادمانى خاصى که خود را از من دریغ کرده اما در
چهرهِى بانوى خواننده نمایان است.
روى دیوار ،مقابل میز ،پوسترى آویخته شده که به من هدیه دادهاند .سگ
کوچولوى سنوپى( )۹۶روبهروى یک ماشین تحریر نشسته و باالى سرش
نوشته شده شبى تاریک و توفانى بود که ...و هر وقت اینجا مىنشینم ،مىخوانم
شبى تاریک و توفانى بود که ...و این جملهِى شروع با فاعل غیرمشخص آن،
بهنظر مىرسید راهى به دنیاى کس دیگرى باز مىکند .راه زمان و فضاى اینجا و
اکنون به زمان و فضاى کالم مکتوب .تسلیم هیجان یک شروع مىشوم،
شروعى که با رشدى چندگانه و تمامنشدنى ادامه پیدا مىکند ،مىدانم که براى
نوشته ،هیچ چیز بهتر از یک شروع معمولى نیست .ورودى ،که از آن انتظار هر
چیزى را مىتوان داشت ــ یا هیچ چیز را ــ اما بهخوبى مىدانم که این سگ
خیالباف و وسواسى هرگز نخواهد توانست بدون در هم ریختن حالت شعف و
سرمستى هفت یا دوازده کلمهِى دیگر به آن شش کلمهِى اولى اضافه کند.
ِى ِى
ورودى سهل به دنیایى دیگر ،بسى خیال باطل است .آدم خودش را در نوشتن
پرتاب مىکند چون مىخواهد هرچه زودتر به خوشبختى که خواندن پیش
روىمان مىگذارد ،برسد ،و بعد خأل است که بر صفحهِى سفید گشوده شده .از
وقتى که این پوستر را در برابر چشمانم دارم ،موفق نشدهام که حتى یک
صفحه را به پایان برسانم ،باید هرچه زودتر این سنوپى لعنتى را از دیوار
بردارم .اما نمىتوانم تصمیم بگیرم .این سگ با قیافهِى سادهاش براى من
نشانى از وضعیتام دارد ،یک هشدار ،یک مبارزه.
جاذبهِى پراحساسى که در حالت ناب اولین جملهِى اولین فصل بسیارى از
داستانها وجود دارد بهزودى با ادامهِى داستان از بین مىرود .این عهد و پیمانى
است که زمان خواندن به ما داده مىشود و مىتواند تمام امکانات رشد را به
مخاطره بیندازد.
میل دارم بتوانم کتابى بنویسم که همهاش فقط جملهِى شروع باشد .و تمام
مدت همان نیروى اولیهاش را حفظ کند ،انتظارى که فقط بر یک موضوع
متمرکز نمىشود .اما امکان نوشتن چنین کتابى چگونه مىتواند بهوجود بیاید؟
آیا با اولین پاراگراف خراب نمىشود؟ یا اینکه مقدمه باید تا آخر کتاب حفظ
شود؟ یا اینکه باید شروع یک روایت را وارد روایت دیگرى کرد ،مثل هزار و
یکشب؟
اشخاص غریبى در دره رفت و آمد مىکنند :اجیرهاى ادبى که منتظر داستان
جدید مناند و براى این کار از سوى ناشرین دنیا پیشپرداختى به ایشان داده
شده ،مأمورین تبلیغاتى که مایلند شخصیتهاى داستان من از نوع خاصى لباس
بپوشند یا نوع خاصى آبمیوه بنوشند ،برنامهریزهایى که قصد دارند با کمک
کامپیوتر داستانهاى ناتمام را تمام کنند.
سعى دارم هرچه کمتر از خانه بیرون بروم ،از دهکده احتراز مىکنم،
کورهراههاى کوهستانى را براى قدمزدن انتخاب مىکنم.
امروز گروهى پسر جوان دیدم که ظاهرى پیشاهنگ داشتند و پرشور و دقیق
بودند ،کرباسهایى روى چمنزار گذاشته و به آنها شکل هندسى داده بودند.
از ایشان پرسیدم ــ اینها نشانههایى است براى هواپیما؟
ــ براى بشقابپرنده .ما نظارهگران اشیا ناشناخته هستیم .این اواخر ،اینجا
محل گذر پررفت و آمد آنها است .معتقدیم که بهخاطر نویسندهایست که در
این محل زندگى مىکند و مردم کرات دیگر مىخواهند براى ارتباط با این دنیا از
او استفاده کنند.
ــ چه چیزى شما را به این فکر انداخته؟
ــ این که نویسنده مدتى است دچار بحران شده و دیگر نمىتواند بنویسد.
روزنامهها هم دلیل آن را نمىدانند .اما از روى حسابهاى ما ،این قضیه مىتواند
مربوط به مردم کرات دیگر باشد که او را اینچنین بیکاره کردهاند تا از شرایط
زمینى ،خالى و قابل پذیرش آنها شود.
ــ حال چرا او؟
ــ ماوراء زمینیان نمىتوانند حرفشان را مستقیم بزنند .باید حرف خود را
غیرمستقیم اظهار کنند ،مثًال از وراى داستانهایى که احساسات غیرعادى را
تحریک کند .از آنچه که بهنظر مىرسد ،این نویسنده داراى روش خوبى است و
در افکارش انعطافپذیرى دارد.
ــ اما آیا شما کتابهایش را خواندهاید؟
ــ چیزهایى که تا بهحال نوشته به حساب نمىآیند ،وقتى از بحران بیرون بیاید،
کتابى مىنویسد که مىتواند ارتباطى فضایى برقرار کند.
ــ این ارتباط چگونه منتقل مىشود؟
ــ از راه ذهن .حتى خودش هم نباید متوجه شود ،او فکر مىکند که دارد از
تخیالتاش الهام مىگیرد ،در حالى که ،این پیامى است که از امواج فضا دریافت
مىکند و توسط مغز گرفته مىشود و نفوذ مىکند به چیزهایى که مىنویسد.
ــ آنوقت شما موفق مىشوید پیام را به زبان دیگر برگردانید؟
آنها جوابى ندادند.
متأسف بودم از اینکه انتظار سیارات فضایى این پسرهاى جوان ،انتظارى
نومیدکننده است .اما بههر حال بهخوبى مىتوانم در کتابم چیزى را بگنجانم که
در نظر آنها ظهور یک حقیقت فضایى باشد .در این لحظه نمىتوانم تصور کنم
که چه باید اختراع کنم ،اما اگر به نوشتنش بنشینم ،فکر به سراغم خواهد
آمد.
نکند راست بگویند؟ نکند فکر کنم که دارم تظاهر مىکنم ،در حالى که چیزى
که مىنویسم در حقیقت از ماوراء زمین به من دیکته مىشود؟
بسیار انتظار ظهور فضاهاى نجومى را کشیدم :داستانم پیش نمىرود ،اگر
صفحه پشت صفحه سیاه کنم ،عالمت این است که کهکشان پیامهاى خود را
براى من فرستاده.
اما تنها چیزى که مىتوانم بنویسم ،خاطرات است .تماشاى یک زن جوان که
کتابى مىخواند که از نظر من ناشناخته است .آیا این پیام ماوراى زمینى در
خاطرات من گنجانده شده یا در کتاب او؟
مالقاتى با یک دختر جوان داشتم که رسالهاى روى داستانهاى من مىنویسد.
این رساله براى یک گردهمایى تحقیقى بسیار مهم در دانشگاه است .مىبینم
که اثر من براى تأکید تئورىهایش ،بسیار مؤثر بوده و این به یقین یک عمل
مثبت است ،اما براى داستانهاى من یا تئورىهاى او؟ نمىدانم .با شنیدن
صحبتهاى مفصل او ،به این فکر افتادم که یک کار جدى بکنم ،اما داستانهاى
من از دید او برایم غیرقابل شناختاند .شک ندارم که این لوتاریا (این نام
اوست) آنها را با آگاهى خوانده اما فکر مىکنم او آنها را خوانده تا چیزى را
بیابد که پیش از خواندن آن را مىدانسته .سعى کردم این را به او بگویم .و او با
کمى التهاب گفت ــ خب که چه؟ مىخواهید در داستانهایتان چیزى را بخوانم
که شما خودتان آن را مىدانید؟ جواب دادم ــ نه اینطور نیست .انتظار دارم
خوانندههایم چیزى را در کتابهایم بخوانند که من خودم آن را نمىدانم و این را
فقط مىتوانم از کسانى انتظار داشته باشم که منتظرند چیزى را بخوانند که
خود آنها را نمىدانند.
(از خوششانسى ،مىتوانم با کمک دوربینم آن زن دیگر را ببینم ،همانى که
کتاب مىخواند ،و خودم را قانع کنم که تمام خوانندهها مثل این لوتاریا نیستند).
لوتاریا به من گفت:
ــ چیزى که شما مىخواهید ،نوعى خواندن منفعل است ،یک فرار ناب و رجعت
دوباره .خواهر من اینچنین کتاب مىخواند .وقتى او را دیدم که داستانهاى
سیالس فالنرى را یکى پس از دیگرى مىبلعد بىاینکه سؤالى برایش مطرح
شود ،به این فکر افتادم که این داستانها را موضوع رسالهام بکنم و اگر
مىخواهید بدانید آقاى فالنرى ،براى همین بود که آثارتان را خواندم ،تا به
خواهرم نشان دهم چطور باید آثار یک نویسنده را خواند ،حتى آثار سیالس
فالنرى را.
ــ متشکرم حتى براى سیالس فالنرى اما چرا خواهرتان را همراه نیاوردید؟
ــ لودمیال اعتقاد دارد که بهتر است نویسندهها را نشناسیم ،چون شخصیت
واقعى آنها هرگز با تصویرى که از خواندن آثار ایشان به دستمان مىآید ،جور
نیست...
فکر مىکنم این لودمیال بهخوبى قادر است خوانندهِى ایدهآل من باشد.
دیشب وقتى وارد دفتر کارم شدم ،سایهِى ناشناسى را دیدم که از پنجره فرار
کرد .به دنبالش دویدم ،اما ردش را گم کردم .اغلب حس مىکنم که اشخاصى
در بیشهزارهاى اطراف خانهِى من پنهاناند ،بهخصوص شبها.
هرچند کم از خانه بیرون مىروم ،اما اینطور به نظرم مىرسد که کسى به
کاغذهایم دست مىزند .بیش از یکبار اتفاق افتاده که متوجه شدهام اوراق
دستنویسام گم شده و چند روز بعد دوباره اوراق را سر جاىشان پیدا کردم.
اما بارها اتفاق افتاده که دستنویسهایم را نشناختهام ،انگار چیزهایى را که
نوشتهام فراموش کرده باشم ،و انگار از روزى به روز دیگر ،خود من تغییر
کردهام .آنچنان که خودم را فردا صبح نشناسم .از لوتاریا پرسیدم چندتا از
کتابهایم را که به او قرض دادهام خوانده .او جواب داد هیچکدام را .چرا؟ چون
در اینجا کامپیوترى در دسترس ندارد.
او برایم تشریح کرد کامپیوترى که درست برنامهریزى شده باشد مىتواند یک
داستان را در چند دقیقه بخواند و فهرستى بهترتیب کثرت استفاده از تمام
واژههاى درون متن نوشته ،تحریر کند .به من گفت که «خیلى زود یک متن
کامل و تمام را بهدست مىآورم و این کار باعث مىشود که وقتم هدر نرود ».در
حقیقت مگر خواندن یک متن ،غیر از ضبط مقدارى موضوع تکرارى و مقدارى
پافشارى در اشکال و معانى ،چیز دیگرى است؟ یک ماشین الکترونیکى مرا
مجهز به فهرستى از کثرت استفاده از واژهها مىکند و همین برایم کافى است
تا مسایلى که یک کتاب مىتواند در یک تحقیق انتقادى ایجاد کند ،برایم روشن
شود.
طبعا در کثرت استفادهِى زیاد از واژهها ،فهرست باال بلندى از حرفهاى
تعریف ،ضمیرها ،و هجاها خواهیم داشت ،اما خیلى به آنها توجهى نمىکنم .من
فورا به سراغ کلماتى مىروم که از لحاظ معنا غنى باشند ،کلماتى که بتوانند
تصویر مشخصى از کتاب بهدست دهند.
لوتاریا چند داستان که بهطریقهِى الکترونیکى برگردان شدهاند برایم آورد که
بهشکل فهرستى از کلمات بودند که به ترتیب کثرت استفاده نوشته شده بود.
او تشریح کرد« :در یک داستان که حدود پنجاه هزار و یا صد هزار کلمه دارد،
پیشنهاد مىکنم اول به واژههایى که حدود بیستبار مصرف شدهاند دقت کنید.
اینجا را ببینید ،کلماتى که نوزدهبار آمدهاند:
عنکبوت ،همچنین ،حمایل ،سرگروهبان ،دندانها ،با هم ،بکن ،جواب داد ،خون،
نگهبان ،مال تو ،تیر ،تو ،زندگى ،دیده...
کلماتى که هجدهبار آمدهاند:
کافى ،زیبا ،کاله بره ،آنها ،فرانسوى ،پسران ،تا اینکه ،خوردن ،مرگ ،تازه،
گذر ،سیبزمینى ،نقطه ،شب ،رفتم ،آمدى...
«آیا بهوضوح متوجه نمىشوید که به چه مربوط مىشود؟ شکى نیست که این
داستانى دربارهِى جنگ است ،پر از تحرک ،با قلمى خشک ،و با نوعى بار
خشن .روایتى که تمامش در سطح جریان دارد ،اما براى اطمینان بیشتر ،بهتر
است همیشه در فهرست کلماتى که فقط یکبار آمده ،دقت کنیم .درست به
همین دلیل آنها از اهمیت کمترى برخوردار نیستند .مثًال این صحنه :زیر بار
سلطه ،زیر شیروانى ،زیر درختان جنگلى ،زیر لباس ،زیرزمین ،زیرسبیلى،
زیر لب»...
«اما اینیکى نه ،این کتابى نیست که فقط در سطح جریان داشته باشد،
همانطور که پیش از این بهنظرتان رسیده باید چیزى پنهان داشته باشد ،پس
باید تحقیقاتام را به این راه متوجه کنم».
لوتاریا یک ردیف از فهرست دیگرى به من نشان داد.
«اینیکى ،داستانى است بسیار متفاوت .این بالفاصله معلوم مىشود .مثًال
کلماتى مىبینید که پنجاهبار مىآیند»:
داشتم ،شوهر ،کم ،ریکاردو ،مال او ( ۵۱بار) داشت ،چیز ،جلو ،بود ،ایستگاه،
جواب ( ۴۸بار) کمى ،اتاق ،دفعه ،ماریو ،چند ،همه ( ۴۷بار) خواهد رفت ،پس،
صبح ،بهنظر مىآید ( ۴۶بار) باید ( ۴۵بار) گوش بده ،بود ،آخر ،دست ( ۴۳بار)
سالها ،سسینا ،دلیا ،هستى ،دختر ،دست ،شب ( ۴۲بار) پنجره ،مرد ،مىتواند،
تا حدى ،تنها آمد ( ۴۱بار) من ،مىخواهم ( ۴۰بار) زندگى ( ۳۹بار)...
«چه فکر مىکنید ،یک قصهِى خانوادگى ،احساسات لطیف ،کمى پرداخت
شده ،با محدودهاى ساده از زندگى روزمره در شهرستان ...براى تأیید این
موضوع یک نمونه از کلماتى را مىگیریم که فقط یکبار آمدهاند»:
تأثیر ،بدقواره ،بدبختى ،ضدانسانى ،سادهدل ،مهندس ،هوشیار ،بلعیدن ،بلع،
سپاسگزار ،بىانصافى ،بىعدالتى ،تزریق...
«حاال دیگر ،فضا ،وضعیت روحى و محدودیت اجتماعى را درک کردهایم.
مىتوانیم به کتاب سوم بپردازیم :رفت ،پول ،کاله ،حساب ،بدن ،خدا ،دفعه،
بهقول ،بهخصوص ( ۳۹بار) ،بودن ،آرد ،باران ،پیشبینى ،کس ،دلیل ،شب
شراب ،وینچنزو ( ۳۸بار) ،آرام ،پس ،تخممرغ ،پاها ،مرگ ،مال او ،سبز (۳۶
بار) ،خواهیم داشت ،به ،سفید ،رییس ،هست ،پارچه ،کردند ،روز ،حتى،
سیاه ،سفید ،خواهد ماند ( ۳۴بار)...
«در اینجا مىتوان گفت که مقابل داستانى اندوده از خون و گوشت هستیم،
کمى خشن ،با احساسى صریح ،بدون ظرافت ،عشقى مردمى و بیمارگونه».
حاال بپردازیم به کلماتى با کثرت استفاده درجهِى یک:
اشتباه کنند ،اشتباه ،اشتباهى ،اشتباهکردن ،اشتباه شونده ،اشتباه شده...
«دیدید؟ در اینجا بهوضوح حس تقصیر دیده مىشود! یک نشانهِى باارزش:
تحقیق انتقادى مىتواند از اینجا شروع و باعث طرح فرضیاتى شود ...دیدید؟ آیا
این یک روش سریع و مؤثر نیست؟»
فکر اینکه لوتاریا کتابهاى مرا اینطورى مىخواند برایم مشکلى پیش آورده.
حاال هر بار که کلمهاى را مىنویسم ،آن را فورا گرفتار قوهِى گریز از مرکز
مغز الکترونیکى مىبینم ،که بعد در ردهبندى کثرت استفادهِى کلمات با کلمات
دیگر مىآید ــ با کدام کلمات؟ هیچ فکرى در این مورد ندارم ،از خودم مىپرسم
چند بار آن را مصرف کردهام ،حس مىکنم که مسئولیت نوشته ،تمام
سنگینىاش را روى هجاهاى مجزا انداخته و سعى مىکنم نتایج مصرف یکبار یک
کلمه یا پنجاهبار همان کلمه را تصور کنم .اصًال شاید بهتر باشد آن را پاک
کنم ...اما فکر نمىکنم کلمهاى که مىخواهم بهجاى آن بگذارم ــ حاال هرچه که
مىخواهد باشد ــ بتواند از عهدهِى این آزمایش برآید...
ِى
شاید بتوانم بهجاى نوشتن یک کتاب ،فهرستى از کلمات بهترتیب الفبا تهیه
کنم .آبشارى از کلمات مجزا که آشکارکنندهِى حقیقتى است که بر من
ناشناخته مانده .حقیقتى که کامپیوتر براى آن برنامهاش را تغییر مىدهد و
کتابى بهدست مىآورد :کتاب من.
خواهر این لوتاریاى معروف که دارد رسالهاى دربارهِى من مىنویسد ،بىخبر به
مالقاتم آمد .انگار برحسب تصادف از اینجا مىگذشته.
ــ من لودمیال هستم ،تمام داستانهاى شما را خواندهام .در حالى که مىدانستم
او دلش نمىخواست با نویسندهها از نزدیک آشنا شود ،از دیدنش تعجب کردم.
او گفته بود که خواهرش همیشه دیدى غرضآلود نسبت به چیزها دارد و
بهخصوص براى همین بود که هرچند لوتاریا از مالقاتهاى ما برایش گفته ،اما
او خواسته بود خودش از نزدیک شاهد قضیه باشد ،انگار مىخواست وجود مرا
به خودش ثابت کند ،یعنى همان نمونهاى باشم که او از یک نویسنده انتظار
دارد.
این نمونهِى ایدهآل ــ براى اینکه از آن در معناى واقعىاش استفاده کنیم ــ
نویسندهاى است که کتاب تولید مىکند ،عین درخت سیبى که سیب مىدهد .او
از استعارههاى دیگرى هم استفاده کرد ،از تمام روندهاى طبیعى بىتزلزل :باد
که به کوهها تغییر شکل مىدهد ،رسوبات جزر و مدها ،دوایر گذشت سالیان در
درختان جنگل ،اما اینها عموما استعاراتى در خلق ادبیاتاند ،در حالى که تصویر
درخت سیب اشارهاى مستقیم به من بود .از او پرسیدم:
ــ آیا شما از دست خواهرتان دلخورید؟
در حالى که در صدایش لحن جدلآمیز کسى را داشت که عادت دارد از
عقایدش در برابر دیگرى دفاع کند ،جواب داد:
ــ نه ،بلکه از کس دیگرى که شما هم مىشناسید.
خیلى به خود زحمت ندادم تا از ته و توى این مالقات سر درآورم .لودمیال
دوست ،یا دوست سابق ماراناى مترجم است .کسى که معتقد است هرچه
بیشتر از حیلههاى ساخته و پرداخته شده و ردیفى از تقلبها و تلهها در ادبیات
استفاده شود ،موفقتر است.
ــ و شما معتقدید که من اینچنین نمىکنم؟
ــ من همیشه فکر مىکردم شما مثل حیواناتى که گودال مىکنند یا النهِى
مورچه مىسازند یا کندو درست مىکنند ،مىنویسید.
جواب دادم:
ــ مطمئن نیستم چیزى که شما مىگویید برایم خیلى خوشایند باشد .بههر حال،
دارید مرا مىبینید .امیدوارم خیلى نومید نشده باشید .آیا به تصویرى که از
سیالس فالنرى ساخته بودید ،شباهت دارم؟
ــ برعکس ،نومید نشدم .اما این به این دلیل نیست که شبیه یک تصویر
هستید ،بلکه به این دلیل است که دقیقا همانطور که فکر مىکردم شما
ًال
شخصى هستید کامًال معمولى.
ــ با خواندن داستانهاى من این فکر در شما ایجاد شده که من آدمى هستم
کامًال معمولى؟
ــ نه ،ببینید ...داستانهاى سیالس فالنرى بسیار مشخصاند ...اما بهنظر مىرسند
که پیش از این بودهاند ،یعنى پیش از اینکه آنها را بنویسید ،و با تمام
جزییاتشان ...به نظر مىرسد آنها از وراى شما مىآیند ،و از شما که نوشتن را
بلد هستید استفاده مىکنند ،چون براى نوشتن آنها ،باید کسى وجود داشته
باشد ...دوست دارم شما را هنگام نوشتن تماشا کنم تا متوجه درستى این
فکر بشوم...
احساس دردى رنجآور کردم .براى این زن من فقط یک نیروى نوشتارى
مفعول هستم ،و همیشه آماده براى انتقال بیان نشده به نوشتن دنیایى تخیلى
که مستقل از من وجود دارد .خدا به داد برسد اگر او متوجه شود از تصوراتش
دیگر چیزى باقى نمانده ،نه نیروى بیانشدنى و نه چیزى براى بیانکردن.
ــ فکر مىکنید چه چیزى مىتوانید ببینید؟ اگر کسى مرا نگاه کند دیگر قادر به
نوشتن نیستم...
او به من توضیح داد که معتقد است حقیقت ادبیات فقط در مادىبودن این
عمل وجود دارد ،عمل جسمانى نوشتن.
عمل جسمانى ...این کلمات شروع کردند به چرخیدن در سر من ،و با
تصاویرى که سعى داشتم به عبث از آنها احتراز کنم ،تلفیق شدند.
پرت و پالگویان ،گفتم« :آه بله ،موجودیت جسمانى ،آهان ،اینجا هستم ،مردى
هستم که وجود دارد ،مردى که اینجا و در مقابل شما است ،در مقابل
موجودیت جسمانى شما ...در اینجا حسادت شدیدى بر من مسلط شد :نه
حسود به دیگران ،بلکه به این من مرکبى ،نقطهاى ،ویرگولى .منى که
داستانهایى مىنویسد که من دیگر نخواهم نوشت ،حسود به نویسندهاى که
هنوز دارد در زندگى خصوصى این زن جوان رخنه مىکند .در حالى که من ،من
اینجا و اکنون ،با نیروى جسمانى که معتبرتر است تا انگیزهِى خالقم ،به
وسیلهِى دگمههاى ماشین تحریر و یک کاغذ سفید بر روى لولهِى چرخان آن ،با
فاصلهاى عظیم ،از این زن جدا شدهام .سعى دارم با نزدیکشدن به او ،نشان
دهم که از راههاى مختلف امکان برقرارى ارتباط هست .از راه حرکتها ،با
شتاب به این قضیه اقرار مىکنم ،مسئله این است که در ذهن من تصاویر
عینى و قابل لمسى مىچرخند و وادارم مىکنند که تمام فواصل و تمام تأخیرها
را از میان بردارم».
لودمیال دست و پایى مىزند و خود را مىرهاند:
ــ اما آقاى فالنرى ،دارید چهکار مىکنید؟ مقصود من این نبود! دارید اشتباه
مىکنید!
بدون شک مىتوانستم با روش بهترى رفتار کنم ،اما حاال دیگر براى جبران دیر
شده .فقط مانده بازى را تا آخر ادامه دهم .به دنبالکردن او به دور میز ادامه
مىدهم ،و جمالتى بیان مىکنم که مىدانم ناقابلاند ،از این دست:
ــ شاید فکر مىکنید زیادى پیر هستم ،اما...
ــ آقاى فالنرى ما در ابهام کامل هستیم.
لودمیال ایستاد ،میان من و خودش ،انبوه کتابهاى لغت وبستر را حائل کرد،
«بهخوبى مىتوانم با شما عشقبازى کنم .شما آقایى هستید مهربان ،با ظاهرى
دوستداشتنى .اما این کار چه ارتباطى دارد با بحثى که مىکنیم؟ و چه ارتباطى
با سیالس فالنرى نویسنده دارد ،یعنى همانى که من کتابهایش را مىخوانم؟
همانطور که براىتان تشریح کردم ،شما دو شخصیت کامًال متفاوت هستید و
براى آن هم نمىتوان استداللى پیدا کرد ...من در این که شما حتما سیالس
فالنرى هستید شکى ندارم ،حتى اگر عقیده داشته باشم شبیه خیلى از
مردهایى هستید که مىشناسم ،اما کسى که برایم جالب است ،آن سیالس
فالنرى هست که در آثار سیالس فالنرى وجود دارد ،مستقل از شمایى که فعًال
در اینجا حاضر هستید»...
عرق پیشانىام را خشک کردم .نشستم .چیزى در من مىلرزید ،خودم بودم یا
درونم بود؟ آیا این همان چیزى نیست که خودم مىخواهم؟ این همان تغییر
شخصیتى نیست که خود من طالب آن هستم؟ شاید مارانا و لودمیال براى
گفتن یک چیز مشترک پهلوى من آمدهاند ،اما نمىدانم حرف آنها در مورد یک
رهایى است یا در مورد یک اتهام .و چرا دقیقا مرا پیدا کردهاند ،آنهم درست
در لحظهاى که خودم را بسیار در بند خودم احساس مىکنم ،انگار در زندان
خودم محبوس باشم.
تازه لودمیال بیرون رفته بود که با عجله دوربینم را به دست گرفتم تا با دیدن
زن توى نیمکت ،آرامشى بهدست آورم .او آنجا نبود .در دلم شک افتاد .مبادا،
همانى که اآلن از اینجا رفت ،خود او باشد.
شاید ریشهِى اصلى تمام مشکالت من ،خود او است و نه کسى غیر از او.
شاید توطئهاى در کار است که مرا از نوشتن بازدارند و همهِى اینها در آن
دست دارند ،لودمیال ،خواهرش و مترجم.
لودمیال به من گفت« :داستانهایى مرا جذب مىکنند که تصویرى خیالى از
شفافیت به دور گرهاى از ارتباطهاى انسانى داشته باشد که این ارتباطها تا
حد امکان ،تاریکترین ،بىرحمترین و فاسدترین ارتباطها است».
نمىدانم این حرف را زد تا به من بگوید این همان چیزى است که در داستانهاى
من دیده ،یا اینکه میل دارد آن را در داستانهاى من پیدا کند و پیدا نکرده.
صفت مشخصهِى لودمیال نارضایى است :بهنظر مىرسد که هرروز ترجیحهاى
او تغییر پیدا مىکنند و ترجیح امروز او جوابگوى یکى از نگرانىهاى اوست( ،اما
وقتى دوباره به دیدنام آمد ،بهنظر مىرسید که تمام چیزهایى را که دیروز
اتفاق افتاده بود ،فراموش کرده) .باألخره برایش تعریف کردم :مىتوانم از
روى تراس ،زنى را با دوربین تماشا کنم .زنى که کتاب مىخواند .از خودم
مىپرسم کتابهایى که مىخواند آرامبخشاند یا نگرانکننده؟
ــ زن چگونه بهنظر مىآید ،آرام یا نگران؟
ــ آرام.
ــ پس کتابهاى نگرانکننده مىخواند.
براى لودمیال از افکار غریبى که در مورد دستنویسام ،به سرم مىزند ،تعریف
کردم :گمشدن آنها ،پیداشدن آنها ،و همسان نبودن آنها.
به من سفارش کرد مراقب باشم :توطئهاى در باب کتابهاى جعلى وجود دارد
که به همهجا رسوخ پیدا کرده .از او پرسیدم نکند برحسب اتفاق دوست سابق
او رهبر این سازمان است .او با مهارت از جواب صریح اجتناب کرد و گفت:
«همیشه توطئهها از رهبر پوشیده مىماند».
کتابهاى جعلى (از ریشهِى یونانى آپوکریفوس( :)۹۹به معناى پنهانى ،مخفى)
دوباره با کسانى که بشقابهاى پرنده را زیر نظر داشتند ،حرف زدم .اینبار آنها
به دیدنام آمدند .با این قصد که مىخواستند بدانند آیا برحسب تصادف باألخره
کتابى را که ماوراء زمینیان به من دیکته مىکردند ،نوشتهام یا نه.
در حالى که بهطرف دوربینم مىرفتم به آنها گفتم:
ــ نه ،اما مىدانم کجا مىشود آن را پیدا کرد.
مدتى بود این فکر به سرم زده بود که کتاب سیارات مىتواند همان کتابى باشد
که آن زن دارد مىخواند .او روى تراس همیشگىاش نبود .با نومیدى دوربینم را
بهطرف دره و به اطراف چرخاندم .تا اینکه روى صخرهاى ،مردى را در لباس
شهرى دیدم که داشت کتاب مىخواند .این اتفاق آنقدر بزرگ بود که فورا فکر
کردم این مرد یک واسطهِى ماوراء زمینى است.
به جوانها گفتم« :این هم کتابى که شما دنبالش هستید ».و دوربینم را که
بهطرف ناشناس گرفته بودم به آنها دادم .یکى پس از دیگرى چشماش را به
دوربین گذاشت ،بعد همدیگر را نگاه کردند ،از من تشکر کردند و رفتند .یکى
از خوانندههایم به دیدنام آمد تا مرا از مشکلى که ذهنش را مشغول کرده بود
باخبر کند .او دو نسخه از یکى از کتابهایم پیدا کرده بود ،کتاب در شبکهاى از
خطوط ...و غیره .بیرون کتابها همسان بودند اما داخل آنها دو داستان متفاوت
بود .یکى داستان استاد دانشگاهى بود که تحمل زنگ تلفن را نداشت و دیگرى
داستان میلیاردرى بود که مجموعهاى از کالیدسکوپ داشت.
متأسفانه بیش از این نه مىتوانست چیزى بگوید و نه اینکه چیزى نشان دهد،
چون هردوى آنها را پیش از اینکه تمام کند ،از او دزدیده بودند :دومى را حدود
یک کیلومترى اینجا دزدیده بودند.
هنوز از این اتفاق عجیب آشفته بود .گفت مىخواسته پیش از اینکه به خانهِى
من بیاید ،مطمئن شود که حتما خانه هستم و در عین حال کتاب را هم بیشتر
خوانده باشد تا بتواند با شناخت بیشترى دربارهِى مسئلهاش با من حرف
بزند .پس کتاباش را برداشت و رفت روى صخرهاى مشرف به خانهِى
قشالقى من نشست .در یک چشم بههمزدن متوجه شد که گروهى خل وضع
دورش را گرفتهاند و خودشان را روى کتابش انداختهاند .آنها در حالت خلسه
بودند و در اطراف کتاب نوعى آواز مذهبى را بدیههسرایى مىکردند ،یکى از
آنها کتاب را باال گرفته بود و دیگران در حالت خلسهاى عمیق نظاره مىکردند.
آنها بدون اینکه به اعتراضات او گوش کنند ،کتاب را برداشتند و در حالى که
بهسوى جنگل مىرفتند ،دور شدند.
سعى کردم او را آرام کنم :این درهها ُپر از آدمهاى عجیب است .آقا ،دیگر فکر
این کتاب را نکنید ،چیز مهمى گم نکردهاید .فقط یک کتاب تقلبى ساخت ژاپن
بود.
یک شرکت ژاپنى براى اینکه از موفقیت داستانهاى من در دنیا بهرهاى ببرد ،از
سر تقلب و بدون وسواس ،کتابهایى منتشر کرد که در پشت جلد آنها نام من
نوشته شده بود ،در حالى که در واقع یک سرقت ادبى از داستانهاى مهجور
ژاپنى بود .کتابها موفقیتى کسب نکردند و آخر سر هم به دستگاه خمیر کاغذ
سپرده شدند .پس از تحقیقات بسیار ،باألخره تقلبى را کشف کردم که
قربانىهاى آن ــ که من هم جزوش بودم ــ نویسندگانى بودند که آثارشان به
دزدى رفته بود.
خواننده معترف شد که:
ــ راستش را بگویم ،داستانى که داشتم مىخواندم ،اصًال برایم خوشایند نبود ،و
متأسفم از اینکه نتوانستم داستان را تا آخر بخوانم.
ــ اگر مشکلتان همین است ،مىتوانم اصل قضیه را براىتان آشکار کنم :این یک
داستان ژاپنى است ،که تلخیص و اقتباس شده و به شخصیتها و مکانها نام
غربى دادهاند ،نام داستان بر فرشى از برگهاى منور از ماه است ،از
تاکاکومى ایکوکا( )۱۰۰که براى چنین کارى بسیار مناسب بود .مىتوانم
ترجمهِى انگلیسى آن را به شما بدهم ،این کار ،فقدان کتابتان را جبران مىکند.
نسخهاى را که روى میزم بود برداشتم و آن را به او دادم ،البته بعد از اینکه آن
را درون پاکتى گذاشتم تا مبادا میل به ورقزدن کتاب بکند و متوجه شود که
این کتاب نهتنها هیچ ارتباطى با شبکهاى از خطوط متقاطع ندارد بلکه با
هیچیک از کتابهاى من مرتبط نیست ،چه جعل و چه حقیقى!
خواننده به من گفت ــ این قضیه را مىدانم که فالنرىهاى تقلبى توى بازار
است و حتى مطمئن بودم که از این دوتا ،یکىشان تقلبى است ،از آن یکى
دیگر چه مىدانید؟
شاید دور از احتیاط بود که این مرد را در جریان مشکالت خودم بگذارم،
سعى کردم با یک تیزهوشى ،خودم را از قضیه بیرون بکشم.
ــ تنها کتابهایى که مىدانم کتابهاى مناند ،کتابهایى هستند که هنوز آنها را
ننوشتهام.
خواننده لبخندکى از روى رضایت تحویل من داد ،بعد دوباره جدى شد :آقاى
فالنرى ،من مىدانم پشت تمام این قصهها چه جریانى است :ژاپنىها نیستند،
هرمس مارانا نامى است که تمام این کارها را به دلیل حسادت نسبت به زنى
که شما مىشناسید کرده :لودمیال ویپیتنو(.)۱۰۱
ــ پس چرا به دیدن من آمدید؟ بروید این آقا را پیدا کنید و چگونگى قضایا را از
او بپرسید.
این ظن در من ایجاد شده که مابین لودمیال و آقاى خواننده ارتباطى وجود
دارد و همین کافى بود تا لحن صدایم مهربان شود .خواننده گفت ــ انتخاب
دیگرى نداشتم اما اتفاقا یک سفر ادارى برایم پیش آمده که باید به جایى که
او هست بروم یعنى امریکاى جنوبى .از این فرصت استفاده مىکنم و به
جستوجویش مىروم ...نخواستم به او بگویم که تا آنجایى که مىدانم ،هرمس
مارانا براى ژاپنىها کار مىکند و در ژاپن مرکز کتابهاى جعلى دارد .مهم این
است که این مزاحم هرچه دورتر از لودمیال باشد :پس او را به این سفر
تشویق کردم و گفتم جستوجوى دقیقى بکند تا باألخره بتواند به این شبح
مترجم دست پیدا کند.
خواننده از تصادفهاى اسرارآمیزى به ستوه آمده بود .برایم تعریف کرد که
مدتى است به دالیل متفاوت مجبور شده پس از خواندن چند صفحه از
داستانها خواندن را متوقف کند .به دلیل منفىبافى همیشگىام گفتم ــ شاید
حوصلهتان را سر مىبرند .برعکس ،درست در لحظهاى که داستان برایم
هیجانانگیز مىشود ،مىبینم که باالجبار خواندن را متوقف کردهام .عجله دارم
آن را از سر بگیرم ،اما تا مىخواهم کتاب نیمهخوانده را دوباره باز کنم ،خود را
در برابر یک کتاب کامًال متفاوت مىبینم.
به مالیمت گفتم ــ که آنهم حوصلهتان را سر مىبرد...
ــ نهخیر ،هیجانانگیزتر است .اما همان را هم نمىتوانم تمام کنم و این قضیه
همینطور ادامه پیدا مىکند.
گفتم ــ این قضیهِى شما به من امیدوارى مىدهد ،برایم بسیار اتفاق افتاده
کتابى را باز کنم که تازه منتشر شده و متوجه شوم که دارم کتابى را مىخوانم
که تا بهحال صدبار آن را خواندهام.
برگهاى درخت جینکگو( )۱۰۲مثل باران نرمى ،از شاخهها مىریخت و چمنزار
را از رنگ زرد خال خال کرده بود .من به همراه آقاى اوکدا( )۱۰۳در
کورهراهى از سنگهاى هموار راه مىرفتیم ،برایش تعریف مىکردم که دلم
مىخواهد احساس هر دانه برگ جینکگو را از احساس باقى دیگر ،تشخیص
دهم ،اما از خود مىپرسم آیا امکان دارد یا نه؟ آقاى اوکدا گفت امکان دارد.
این صحبتى بود که من شروع کردم و آقاى اوکدا هم آن را تأیید کرد .اگر از
درخت جینکگو فقط یک برگ کوچک زرد بیفتد و روى چمنزار بنشیند،
احساسى که با دیدن آن دست مىدهد ،احساسى است که دیدن یک برگ زرد و
منفرد بهدست مىدهد ،اگر دو برگ کوچک از درخت جدا شود ،چشم آنها را
دنبال مىکند و دو برگ کوچک را مىبیند که با نسیم به اینسو و آنسو مىروند،
بههم نزدیک مىشوند ،از هم دور مىشوند .مانند دو پروانه که به دنبال
یکدیگرند ،تا اینکه آخر سر به آرامى روى چمن بنشینند ،یکى اینجا ،یکى آنجا و
همینطور براى سه برگ ،چهار ،تا پنج برگ .اگر تعداد برگهایى که با نسیم به
اینسو و آنسو مىروند زیاد شود ،احساسى که به هریک از آنها داریم افزون
مىشود ،جایش را به یک حس مرکب مىدهد ،مثل حس به باران ،آرام و بىصدا
و نسیم سبکى آنها را آهسته به پایین مىکشد .پرواز بالههایى که در هوا
معلقاند و بعد انتشار لکههاى کوچک درخشان و سپس نگاه بهسوى چمنزار
پایین مىآید .اما دلم مىخواست بىاینکه چیزى از این احساس مرکب گم کنم،
تمایز را حفظ کنم ،آن را با باقى مخلوط نکنم ،یعنى تصویرى منفرد از هر
برگ ،از زمانى که وارد وسعت دید مىشود ،تا دنبالکردن آن رد حالى که در هوا
مىرقصد و بعد قرارگیرى آن روى یک پرهِى چمن.
تصدیق آقاى اوکدا به من این جرأت را داد تا در انجام این تجربه مصر شوم.
افزودم ــ شاید حتى با تماشاى شکل برگ جینکگو :بادبزن کوچک زردرنگى با
لبههاى کنگرهدار ــ بتوانم به این برسم که تمایز را در احساس هر برگ،
احساس هر کاسبرگ ،حفظ کنم.
در این نقطه ،آقاى اوکدا چیزى نگفت .دفعات گذشته ،این سکوت به من
هشدار داده بود که خودم را به دست فرضیات شتابگونه ندهم و بىمطالعه و
تسلط کامل از مراحل رد نشوم .در حالى که از این درس بهره گفته بودم،
شروع کردم به تمرکز توجهام به احساسهاى بسیار خردى که در حال
طرحشدن بودند و هنوز وضوح آنها در ردهِى طویل ادراکها پىریزى نشده بود.
ماکیکو( )۱۰۴جوانترین دختر آقاى اوکدا برایمان چاى آورد ،با حرکاتى از سر
احتیاط و مالحتى هنوز بچهگانه .وقتى خم شد ،در پس گردناش پایین موهاى
جمعکردهاش ،پرز نازک سیاهرنگى دیدم که بهنظر مىرسید از طول مهرههاى
پشتاش آمده .توجهام را به آن متمرکز کردم تا هنگامى که حس کردم
مردمکهاى بىحرکت آقاى اوکدا مرا نظاره مىکنند .او حتما متوجه شده بود که
من داشتم روى پس گردن دخترش ،ظرفیت خودم را براى محدودکردن
احساسات ،آزمایش مىکنم .نگاهم را از آن برنگرفتم ،هم به دلیل حس
تحریکشده از دیدن این پرز نرم روى پوست مهتابى که بهطور مقاومتناپذیرى
بر من مستولى شده بود و هم به دلیل اینکه براى آقاى اوکدا بسیار سهل بود
که با هر حرفى توجه مرا به خود جلب کند و این کار را نکرد.
بههر حال ،ماکیکو به سرعت چاى را تعارف کرد و از جا برخاست .به خالى که
باالى لبش ،سمت چپ بود ،خیره شدم .آن خال ،چیزى از احساس قبلى را
اما ضعیفتر به من بازپس داد .ماکیکو کمى مشوش به من نگاه کرد ،بعد
چشماناش را پایین انداخت.
بعدازظهر ،لحظهاى بود که من بهراحتى آن را فراموش نمىکنم ،در حالى که
مىدانم در تعریف آن ،چیز مهمى به نظر نمىرسد.
با خانم میاجى( )۱۰۵و ماکیکو ،در قسمت شمالى دریاچهِى کوچکى قدم
مىزدیم .آقاى اوکدا جلوتر و تنها راه مىرفت و به عصاى بلند چوب افراى
سفیدى تکیه داشت .در میانهِى استخر دو گل درشت نیلوفر پاییزى باز شده
بود .خانم میاجى گفت مایل است یکى براى خودش و یکى براى دخترش
بچیند.
خانم میاجى همان حالت ابدى جدى و خسته را داشت ،و با این زمینهِى
خودرأیى جدىاش این ظن در من ایجاد شد که در قصههاى طوالنى در مورد
روابط بد او با شوهرش که حرف و سخنهاى بسیارى را باعث شده بود ،نقش
او همیشه نقش قربانى نبوده .در حقیقت مابین فاصلهگیرى سرد آقاى اوکدا و
استقامت در لجبازى همسرش ،نمىدانستم در نهایت امر کدامیک برندهتر
است ،در حالى که ماکیکو ،همیشه حالت سر به هوا و شادمانهاى را داشت
که اغلب بچههایى که در محیط خانوادگى پرجدل بزرگ مىشوند ،بهمثال
دفاعى در برابر آن وضعیت ،به خود مىگیرند .در تمام مدت رشد ،این حالت را
با خود داشت و حاال در برابر دنیاى بیگانهها آن را از خود نشان مىداد .انگار به
پشت پردهِى یک شادمانى نیشدار و فرار پناه برده بود.
روى یک سنگ ساحلى زانو زدم و تا جایى خم شدم که توانستم نزدیکترین
شاخهِى نیلوفر شناور را بگیرم و آن را آرام بهسوى خود کشاندم .خانم میاجى
و دخترش هم بهنوبهِى خود زانو زده و دستهاىشان را بهسوى آب دراز کرده
بودند و آماده بودند تا گلها به فاصلهاى مناسب برسند و آنها را بهدست آورند.
کنارهِى دریاچه پایین و شیبدار بود ،براى اینکه دور از خطر باشند ،دو زن
پشت سر من قرار گرفته بودند و هریک از سویى دستهایش را دراز کرده بود.
در یک آن تماسى را در نقطهِى مشخصى احساس کردم ،بین بازو و پشت ،در
ِى
طول اولین دندهها ،دو تماس متفاوت :یکى در سمت چپ و یکى در سمت
راست .سمت دوشیزه ماکیکو نقطهاى سفت و حتى پرتپش بود و سمت خانم
میاجى فشارى مالیم که بر من مىلغزید .متوجه شدم که برحسب تصادفى
نادر و جذاب ،در یک لحظه با پهلوى چپ دختر و پهلوى راست مادر تماس پیدا
کردهام .و باید تمام نیرویم را جمع مىکردم تا هیچ چیز از این برخورد
شادىبخش کم نشود و از این دو حس قرینه لذت ببرم ،این دو حس را با هم
مخلوط نکنم و طلسم هریک را با دیگرى بسنجم.
آقاى اوکدا گفت ــ برگها را کنار بزنید تا ساقهِى گلها بهسوى دستهاى شما
مایل شوند.
او باالى سر ما که بهسوى نیلوفرها خم شده بودیم ،ایستاده بود .در دستهایش
عصاى بلند را گرفته بود و با آن بهراحتى مىتوانست گیاه آبى را به کناره
بکشاند .اما بهجاى این کار ،به دو زن حرکتى را پیشنهاد کرد که فشار تنشان
را روى تن من بیشتر مىکرد .دو نیلوفر حدودا به دسترس میاجى و ماکیکو
رسیده بود .با تعجیل حساب کردم که در لحظهِى آخرین حرکت ،مىتوانم با
بلندکردن آرنج راستم و با کشیدن ناگهانى گل به طرف خودم با تن ماکیکو
برخورد پیدا کنم .اما موفقیتى که در بهدست آوردن نیلوفرها پیش آمد ،ترتیب
حرکات ما را بههم زد .دست راستم بر خألیى بسته شد ،در حالىکه دست چپام
وقتى شاخه را رها کرد و به عقب برگشت ،با ران خانم میاجى که بهنظر
مىرسید آمادهِى استقبال از آن بود برخورد کرد و با لرزشى نرم با تمام بدن
من ارتباط برقرار کرد .در این لحظه چیزهایى پیش آمد و به دنبال آن اتفاقاتى
پیشبینى نشده ،که آنها را بعد برایتان مىگویم .هنگامى که دوباره به زیر درخت
جینکگو برگشتیم ،آقاى اوکدا را متوجه کردم که در نظارهِى باران برگها،
مسئلهِى اساسى آنقدر به حس هر برگ مربوط نمىشود که به فاصلهِى هر
برگ با برگى دیگر و فضاى خالىاى که آنها را از هم جدا مىکند .چیزى که متوجه
درک آن شدم این بود :در بخش بزرگى از زمینهِى احساس ،شرط الزم،
فقدان احساس است تا حساسیت ما قادر شود تمرکزى موضعى و موقتى
داشته باشد ،درست مانند موسیقى ،که سکوت زمینه الزم است تا نتها از آن
برآیند.
آقاى اوکدا خاطرنشان کرد که این بدون شک ،در حیطهِى احساسات
لمسشدنى واقعیت دارد .از جواب او بسیار متعجب شدم ،چون وقتى
دربارهِى نظارههایم بر برگها با او حرف مىزدم ،بهشدت به تماس بدن دختر و
زنش فکر مىکردم ،و آقاى اوکدا هم با حالتى بسیار طبیعى به صحبت
دربارهِى احساسات لمسشدنى ادامه مىداد .انگار شنیده بود که صحبت من
موضوع دیگرى غیر از این نداشت.
براى اینکه موضوع گفتوگو را به زمینهاى دیگر بکشانم ،سعى کردم با متن یک
داستان مقایسهاى بکنم ،داستانى که حالت تعریف آن بسیار آرام و با لحنى
محتاط است ،اما از آن ،احساسى مشخص و دقیق برمىآید ،یعنى همان حسى
که نویسنده مىخواهد توجه خواننده به آن جلب شود .اما در مورد داستان ،باید
بدانیم که از پشت هم آمدن جمالت ،فقط یک حس بهدست مىآید ،که در
عینحال ،هم انفرادى است و هم همگانى ،در حالى که وسعت زمینهِى عینى و
زمینهِى شنوایى ،مقارن هم ،این امکان را مىدهد که کلیتى بسیار غنى با
پیچیدگى بیشتر بهدست آوریم .اما دریافت خواننده در ارتباط با مجموعهاى از
احساسات که بهنظر مىرسد داستان مىخواهد به او القا کند ،بسیار زیاد
تخفیف پیدا مىکند ،اول به دلیل نوع خواندن او که اغلب از سر شتاب و بىدقتى
است و مقدارى از اشارات و نیات حقیقى وى را که در داستان موجود است،
دریافت نمىکند ،دوم به دلیل اینکه همیشه چیزى اساسى بیرون از جملهِى
نوشته شده وجود دارد ،همچنین ،تعداد چیزهایى که داستان نمىگوید ،اغلب
بیش از تعداد چیزهایى است که مىگوید ،و فقط هالهاى مخصوص به گرد
نوشتهاى که مىخوانید ،این تصور را مىدهد که در عینحال چیز نانوشته را هم
دارید مىخوانید .در طول تمام این مالحظاتام ،آقاى اوکدا ساکت بود ،مثل تمام
اوقاتى که زیاد حرف مىزنم و نمىدانم چگونه خودم را از اینهمه استداللهاى
مبهم بیرون بکشم .روزهاى پس از آن ،برایم بسیار اتفاق افتاد که در خانه با
دو زن تنها باشم ،چون آقاى اوکدا تصمیم مىگرفت که کار اصلى مرا که
تحقیق در کتابخانهاش بود ،خودش شخصا انجام دهد و ترجیح مىداد که من به
دفتر کارش بروم و فیشهاى تاریخ را مرتب کنم .به ظن قوى یقین پیدا کردم
که آقاى اوکدا از گفتوگوهاى من با پروفسور کاوازاکى( )۱۰۶بویى برده و
حدس زده که توجه من از مدرسهِى او به محیط دانشگاه معطوف شده ،چون
چشمانداز آن از آینده پذیرفتنىتر است .به یقین اگر تحت تأثیرات
روشنفکرانهِى آقاى اوکدا باشم ،متضرر مىشوم .از گوشه و کنایههاى
دستیاران پروفسور کاوازاکى متوجه این قضیه شدم .هرچند خود ایشان هم
مثل همدرسهاى من با طرز تفکرهاى دیگر ارتباط بستهاى داشتند .شکى نبود
که آقاى اوکدا براى اینکه از پروازم جلوگیرى کند ،تصمیم گرفته تمام روز مرا
نزد خود نگاهدارد و براى استقالل فکرى من در نقش ترمز باشد .این کار را با
شاگردان دیگرش هم کرده بود که امروز از تعداد آنها کم شده چون باید
مراقب یکدیگر باشند و تا کوچکترین حرکتى مبنى بر دورشدن از دستورات
استاد مىبینند ،گزارش کنند .باید هرچه زودتر از نزد آقاى اوکدا مىرفتم .اگر
ماندهام براى این است که وقتى صبحها در دفترش مىماند ،من در غیاب او،
بهشدت هیجان جذابى را احساس مىکنم ،هرچند این حس براى کار ،خیلى
قابل بهرهبردارى نیست .در واقع اغلب به کارم بىتوجه بودم و از هر بهانهاى
استفاده مىکردم تا به اتاقهاى دیگر بروم و بتوانم ماکیکو را ببینم و او را در
خلوت خودش و در حاالت متفاوت روز ،غافلگیر کنم ،اما اغلب سر راهم با
خانم میاجى مواجه مىشوم و با او صحبت مىکنم .بههر حال این فرصت براى
صحبت ــ حتى اگر شوخىهاى آزاردهنده و گاهى تلخ هم داشته باشد ــ آسانتر
از صحبتکردن با دخترش است.
شبهنگام ،سر میز و گرد یک سوکىیاکى( )۱۰۷جوشان ،آقاى اوکدا در
چهرههاى ما دقیق مىشود ،انگار اسرار روز را روى آن نوشتهاند .میان
شبکهاى از امیال متفاوت که در هم پیچیدهاند ،گرفتار شدهام و نمىخواهم از
آن رها شوم ،مگر وقتى حس کنم یکى پس از دیگرى ارضا شدهاند.
تصمیمگیرى در مورد جداشدن از او ،یعنى از این کار کم اجرت و بىآینده را
هفتهها و هفتهها عقب انداختم.
اما متوجه شدم آقاى اوکدا تورى به دورم پیچیده و گره از پس گره ،به دورم
بسته.
پاییز شفافى بود و چون ماه بدر نوامبر نزدیک بود ،در یک بعدازظهر با ماکیکو
در مورد بهترین جایى که بشود از آن ماه را مابین شاخهِى درختان تماشا کرد،
بحث مىکردیم .من تأکید کردم که در چمنزار زیر جینکگو بازتاب فرش برگهاى
پاییزى نور ماهتاب را در تابشى مبهم گستردهتر مىکند .در حرفى که مىزدم،
قصد بسیار مشخصى نهفته بود :پیشنهاد یک مالقات با دوشیزه ماکیکو زیر
درخت جینکگو در شب .دوشیزهِى جوان جواب داد که ماه در مرداب بیشتر
مشخص مىشود :ماه پاییزى ،وقتى هوا سرد و خشک باشد در آب وضوح
بیشترى دارد تا ماه تابستان که همیشه با بخار همراه است.
با شتاب گفتم ــ موافقم .من مایلم هرچه زودتر به هنگام برآمدن ماه ،با تو در
ساحل باشم .همچنین افزودم که آب در خاطرات من احساسات بسیار
لطیفى را بیدار مىکند .شاید وقتى این جمله را مىگفتم تماس پستان ماکیکو،
در خاطرهام با نشاطى کامل حضور پیدا کرده بود چون صداى من هیجانى را
بروز داد که او را مضطرب کرد .ماکیکو ابروانش را در هم کشید و لحظهاى
ساکت ماند .براى محو این حرکت از سر خامى و براى پیشگیرى از میان
رفتن خیالبافىهاى عاشقانهاى که در آن رها شده بودم ،حرکت ناخواستهاى در
لبانم ایجاد شد ،دندانهایم را آنچنان کردم که انگار بخواهم گاز بگیرم و ماکیکو
آگاهانه و با حالتى از یک درد ناگهانى ،خود را عقب کشید ،انگار بهراستى
گازش گرفته باشم ،آنهم در محلى حساس.
فورا دوباره به حال اول درآمد و بعد ،از اتاق خارج شد .آماده شدم تا
بهدنبالش بروم .خانم میاجى در اتاق کنارى ،روى حصیرى بر زمین نشسته بود
و داشت گلها و شاخههاى پاییزى را در گلدان مىگذاشت .در حالى که مثل
خوابزدهاى به جلو مىرفتم ،او را چمباتمه ،کنار پاهایم دیدم ،متوجهاش نشده
بودم ،اما بهموقع ایستادم تا به او برنخورم و با پاهایم شاخهها را واژگون نکنم.
فرار ماکیکو در من نوعى احساس هیجان بهوجود آورده بود و این حس از دید
خانم میاجى ،با همان حالتى که برایتان گفتم ،یعنى پاهاى بىتوجهام مرا بهکنار
او پرتاب کردهاند ،دور نماند .هرچه که بود ،خانم ،بىاینکه چشمانش را باال
بگیرد ،گل کاملیایى را که مىخواست در گلدان بگذارد ،بهسوى من تکان داد،
انگار مىخواست مرا با آن بزند و یا شاید آنچه از من را که باالى سرش بود از
خود دور کند ،یا مثل ضربهِى نوازشگر شالق به آن بزند .دستهایم را پایین
آوردم تا از بههمریختگى برگها و گلها جلوگیرى کنم ،در این حال ،در حالى که
به جلو خم شده بودم ،او دستهایش را میان شاخهها برد و اینچنین شد که در
همان لحظه یکى از دستهاى من برحسب تصادف میان کیمونو و تن خانم
میاجى قرار گرفت....
مىتوانستم در این احساسات دقیق شوم و بعد آرام آنها را رام کند و تا حد
امکان و در فاصلهِى یک دقیقه ،تمام آنها را در یک محل جمع کنم .و در همان
حال نظارهگر واکنشهاى مستقیم این احساسات در او باشم ،در حالى که
واکنشهاى غیرمستقیم آنها بر حالت کلى بانو ،بر واکنشهاى خود من هم تأثیر
گذاشت ،تا اینکه نوعى تبادل بین احساس من و او برقرار شد.
غرقه در این آزمایشها بودیم که ناگهان در درگاهى صورت ماکیکو ظاهر شد.
معلوم شد که دوشیزهِى جوان ،منتظر مانده تا به دنبالش روم و حال آمده
بود تا ببیند چه چیز مانع از رفتن من به دنبال او شده.
فورا متوجه و ناپدید شدم ،اما نه آنقدر به سرعت که وقتى بهدست نیاید تا
متوجه نشوم چه تغییرى در لباس پوشیدناش داده .پیراهن پشمى چسباناش
را با یک حولهِى ابریشمى عوض کرده بود ،حوله هم براى روىهم آمدن دوخته
نشده بود و مىشد که با فشار شکفتگى محتواى دروناش باز شود و یا با اولین
تهاجم عطشآلودى که بهناچار از چنین بدن نرمى برانگیخته مىشد ،روى
پوست بلغزد.
فریاد زدم ماکیکو! مىخواستم برایش توضیح دهم (اما نمىدانستم از کجا
شروع کنم) .حالتى که او مرا با مادرش غافلگیر کرده بود مربوط مىشد به
وضعیتى از تالقى پیشآمدها و انحراف در راه بىابهام خواست من ،که خود او،
یعنى ماکیکو بود.
خواستى که اکنون این پیراهن بههم آشفته یا در انتظار آشفتهشدن ،بهمثال
عطایى آشکار ،حادتر و بهمنتها درجهاش رسانده بود .پس با ظاهرشدن
ماکیکو و تماس بانو میاجى با من ،از فرط لذت از پا درآمدم.
بانو میاجى بهخوبى متوجه شده بود ،چون در حالى که به شانههایم آویخته
بود ،مرا با خود روى حصیر کشید ...فریادى که بهسوى ماکیکو پرتاب کردم،
بىجواب نماند .پشت سطح شفاف در کشویى ،سایهِى دختر جوانى که روى
حصیر زانو زده بود ،دیده مىشد .سرش را پیش آورد و صورت منقبضاش را
که حالتى ملتهب داشت با دهانى باز و چشمانى گشاده در قاب در ظاهر کرد
تا حرکات من و مادرش را با توجه و تنفر دنبال کند .او تنها نبود ،در سمت
دیگر راهرو و در درگاهى درى دیگر ،هیأت مرد ایستادهِى بىحرکتى دیده
مىشد .نمىدانم آقاى اوکدا از چه وقت آنجا بود ،او نه فقط به من و زنش خیره
شده بود بلکه به دخترى که ما را نگاه مىکرد ،دیده دوخته بود .در مردمکهاى
سردش ،در چین تلخ لبهایش ،انعکاس تشنجهاى خانم میاجى که در نگاه
دخترش منعکس بود دیده مىشد.
دید که او را دیدهام .حرکت نکرد .در همان لحظه فهمیدم که او سؤالى از من
نخواهد کرد و مرا از خانهاش بیرون نخواهد راند .و هرگز هیچ کنایهاى در مورد
این اتفاق و کسانى که ممکن بود باز هم این اتفاق را باعث شوند و یا آن را
تکرار کنند نخواهد گفت ،همچنین متوجه شدم که این اتفاق باعث سلطهِى
من بر او نخواهد شد و فرمانبردارى مرا هم از او افزون نخواهد کرد .این
رازى بود که ،مرا به او ،و نه او را به من ،وابسته مىکرد .هرگز نمىتوانم بىاینکه
از جانب خودم احساس شرمآور شراکت در جرم را نکنم ،چیزى را که او
تماشا مىکرد بر کسى آشکار کنم .حال چه باید بکنم؟ به راهى کشیده شدهام
که باید همیشه در شبکهاى از سوءتفاهم بمانم .چون از این پس ماکیکو مرا
هم جزو باقى معشوقهاى بىشمار مادرش مىداند و میاجى هم مىداند که فقط
دخترش در ذهن من جاى دارد و حال هردوى آنها باعث شدهاند که بهطور
بىرحمانهاى تاوان بپردازم .در همین حال همدرسانم که حاضرند به پیشبینىهاى
استادشان کمک کنند ،هرزهگویىهاىشان را در محیط دانشگاهى بهسرعت
نشر مىدهند و به حضور من در خانهِى اوکدا نورى از رسوایى مىپاشند و
همین ،مرا در چشم استادان دانشگاه که براى تغییر این وضع به روىشان
حساب مىکردم ،بىاعتبار مىکرد.
در حالى که به دلیل این وضعیت ،آشفته حال بودم ،و با آنکه این موقعیت
بهشدت منقلبام مىکرد ،باز موفق شدم ،خود را متمرکز کنم و حس کلىام را
که در خانم میاجى محبوس مانده بود به حسهاى کوچکترى تقسیم کنم.
وانگهى این تمرکز به طوالنىکردن وضع الزم کمک مىکرد و شتاب نهایى
بحران را به لحاظ لحظات نیمهحساس یا کمتر حساس به تأخیر مىانداخت.
هرچند همین نکتهها باعث بهوجود آمدن ناگهانى انگیزههاى شهوانى مىشد که
چه غیرمنتظره در فضا و زمان پخشاند.
در گوش خانم میاجى زمزمهکنان مىگفتم ماکیکو! ،ماکیکو! و این لحظات
پرتشنج بسیار حساس را با تصویر دخترش و با احساسات متنوع و متفاوتى
که تصور مىکردم مىتواند در من ایجاد کند ،همداستان کردم .بهتر بگویم ،براى
اینکه بتوانم به واکنشهایم تسلط یابم ،به تعریفى فکر کردم که باید همان
شب براى آقاى اوکدا ،مىکردم :باران برگهاى کوچک جینکگو .و چیزى که
مىتوانست یک برگ را از باقى مشخص کند ،این بود که در هر لحظه ،در
ارتفاعى متفاوت با بقیه ،برگى مىافتد ،بهنوعى که در فضاى خالى و بىحس،
احساسات عینى مىتوانند به ردههایى پشت هم تقسیم شوند و در هریک از این
ردهها ،برگ کوچکى به اینسو و آنسو مىرود :یک برگ و فقط یکى.
فصل نهم
(خب ،تو به آتاگیتانیا آمدهاى تا سازندهِى رمانهاى جعلى را شکار کنى و حاال
زندانِى سیستمى شدهاى که هر حرکت و هر اتفاق در آن جعلى است .و یا
اینکه تصمیم داشتى از میان جنگلهاى سلسله کوههاى مرتفع ،ردپاى ماراناى
کاشف را پیدا کنى که وقتى در جستوجوى داستان اقیانوسى بود گم شد و
حاال با میلههاى زندان برخوردهاى که تمام وسعت کرهِى خاکى را در بر گرفته
و ماجرا فقط در راهروهاى باریکى که همیشه یکساناند مىگذرد ...آقاى
خواننده ،آیا قصهِى تو ،فقط همینها هستند؟
سیر و سیاحتى که براى عشق به لودمیال به آن دست زدى ،تو را آنچنان به
دوردستها برد که حاال از انظار گم شدهاى .دیگر او نیست تا راهنمایت باشد،
پس فقط مىتوانى با تصویر در آینه واژگون او ،یعنى لوتاریا ،تسکین پیدا کنى.
اما آیا او لوتاریا است؟
«نمىدانم راجع به که دارى حرف مىزنى ،اسمهایى مىگویى که نمىشناسم».
این جواب را ،هر بار که خواستهاى به گوشههایى از گذشته برگردى ،مىشنوى.
آیا این عمل او ناشى از مخفىبودن اوست؟ در حقیقت خیلى هم مطمئن
نیستى که او را شناختهاى...
آیا کورین جعلى است یا لوتاریا؟ تنها چیزى که از آن اطمینان دارى این است
که کاربرد او در قصهِى تو همان کاربرد لوتاریا است ،نامى که به او برازنده
است همین نام لوتاریا است ،و تو نمىتوانى او را با نام دیگرى بنامى.
ــ انکار نمىکنى که خواهر دارى؟
ــ من یک خواهر دارم .اما در این مورد رابطهاى نمىبینم.
ــ خواهرى که داستانهایى را با شخصیتهایى که از لحاظ روانشناسى نگران و
پیچیدهاند دوست دارد.
ــ خواهرم مىگوید داستانهایى را دوست دارد که از وراى آنها نیروى ابتدایى و
بدوى حس شود :بهقول خودش خاکى).
افسر بلند قدى که پشت میز طویلى نشسته بود ،اظهار کرد :شما به
کتابخانهِى زندان رفتهاید و از یک نسخه کتاب ناتمام شکایت کردهاید ...نفسى
از سر راحتى مىکشى .از وقتى نگهبانى آمد و تو را در سلولت احضار کرد ،از
راهروها برد ،از پلهها پایین برد ،از دهلیز زیرزمین گذراند ،از پلهها باال برد ،از
دفترها و ادارهها گذراند ،از وحشت پشتت لرزیده بود و حاال تب داشتى .اما
نه :فقط خواستند به شکایت تو در مورد به گرد گورى تهى از کالیختو باندرا
جواب دهند! نگرانى برطرف شد ،و وقتى میان دستهایت نسخهاى از کتابچه
جلد کنده شده و ورق ورق و کهنه دیدى ،یکه خوردى.
ــ البته من شکایت کردم! شما مدعى هستید صاحب یک کتابخانهِى نمونه در
یک زندان نمونه هستید و وقتى از شما یک نسخه از کتابى که در فهرست
است مىخواهند ،مقدارى کاغذ ورق ورق به دستتان مىدهند .از خود مىپرسم
چگونه خیال دارید با چنین روشى زندانىها را هدایت کنید!
مردى که پشت میز نشسته بود عینکاش را آرام برداشت .سرش را با اندوه
خم کرد:
ــ من تا بیخ این شکایت شما نمىروم .این جزو کار ما نیست .ادارهِى ما هرچند
هم با زندانها و هم با کتابخانهها ارتباط مستقیمى دارد ،اما به مشکالت
وسیعترى مىپردازد .ما شما را احضار کردیم چون مىدانستیم خوانندهِى
داستان هستید و به مشورت احتیاج داشتیم .نیروهاى انتظامى یعنى ارتش،
پلیس و صاحبمنصبها همیشه در مورد این مسئله که چگونه در مورد
اجازهدادن به نشر یک کتاب یا ممنوعه اعالمکردن آن ،قضاوت کنند ،دچار
مشکلاند .فقدان وقت براى بیشتر خواندن و تردید در معیارهاى زیباشناسى و
فلسفىبودن آن ،که قضاوت بر مبناى آنها صورت مىگیرد ،مشکل آنهاست .نه،
مبادا فکر کنید مىخواهم شما را وادار کنم که در کار سانسور با ما همکارى
کنید ،تکنولوژى مدرن بهزودى به صورتى مىشود که تمام این کارها را
بهسرعت و بسیار مؤثر انجام خواهد داد .دستگاههایى داریم که قادر به
خواندن ،تشریح و قضاوت در مورد هر موضوع نوشته شده است .اما
مشخصا روى قابلیت اعتماد این دستگاههاست که باید عهدهدار نظارت بر
آنها شویم .روى فیشهاى ما شما یک خوانندهِى متوسط هستید و به نظر
مىرسد دستکم یک بخش از بر گرد گورى تهى از کالیختو باندرا را خواندهاید.
بهنظر مىرسد باید نظریات شما را در مورد خواندن آن با نتایج جواب دستگاه
خواننده بسنجیم.
او تو را به اتاق دستگاهها مىبرد:
شیال( )۱۱۵برنامهریزمان را معرفى مىکنم.
در برابرت ،کورین ،گرترود ،آلفونسینا ،با بلوزى سفید که تا یقه دگمه دارد ،در
کنار دستگاههایى از فلز نرم که شکل ماشین رختشویى بودند ،ایستاده.
«این مجموعهاى از حافظه است که تمام نوشتهِى بر گرد گورى تهى را در
خود جمع دارد ،نهایت این کار ،مجموعهاى است چاپ شده ،که کلمه به کلمه
و از اول تا آخر داستان را در خود دارد و همانطور که مىبینید مىتواند از آن
نسخهبردارى کند.
از دستگاهى بهشکل ماشینتحریر ،کاغذ درازى با سرعت شلیک یک مسلسل
بیرون آمد که رویش پوشیده از حروف سرد بود .در حالى که رود قطور
نوشتهها را ورق مىزدى ،نثر آن را که همراه ساعات تنهایى تو بود،
بازشناختى .و گفتى:
ــ پس اگر اجازه بدهید از این فرصت استفاده کنم و فصلهایى را که
نخواندهام بردارم.
افسر گفت ــ خواهش مىکنم این کار را بکنید .شما را با شیال تنها مىگذارم ،او
باید برنامهِى الزم ما را وارد کند.
آقاى خواننده ،کتابى را که مىجستى ،یافتى و حاال مىتوانى سرنخ گم شده را
بهدست بگیرى .لبخند به لبانت بازمىگردد .اما آیا تصور مىکنى این قضیه به
همین صورت ادامه پیدا کند؟ نه ،قصهِى داستان را نمىگویم ،قصهِى خودت را
مىگویم! تا کى مىخواهى بهصورتى منفعل دنبالهروى اتفاقات باشى؟ با
عالقهِى بسیار به این کار وارد شدى اما آخرش چه شد؟ کارآیى تو بهسرعت
به خدمت وضعیتهایى درآمد که دیگران تصمیمگیرندهاش بودند و تو هم به
دلخواه آنان تسلیم بودى .و حال خودت را قاطى اتفاقاتى مىدانى که دیگر
کنترل آن از عهدهِى تو خارج است .در چنین شرایطى ،نقش عاملبودن تو ،چه
فایدهاى به حالت دارد؟ اگر به این بازى ادامه بدهى ،باید گفت که تو هم
بهنوبهِى خودت در اغفال همگانى همدست هستى.
مچ دست دختر جوان را گرفتى:
ــ لوتاریا! کتمان بس است! تا کى باید یک رژیم پلیسى به تو فرمان دهد؟
اینبار ،شیال ،اینگرید ـ کورین نتوانست جلوى آشکارشدن لرزش خود را بگیرد.
مچ دستاش را رها کرد:
ــ نمىدانم چه کسى را دارى متهم مىکنى .از این قصهها هیچى نمىفهمم .من
دارم استراتژى واضحى را دنبال مىکنم تا بتوانم قدرت را واژگون کنم،
ضدقدرت باید در ترکیب ساختارى قدرت نفوذ کند.
ــ و آن را به این صورت که هست درآورد؟ لوتاریا بیهوده به خودت تغییر
هویت نده! هر بار که دگمههاى اونیفورمت را باز کنى ،اونیفورم دیگرى زیر آن
پوشیدهاى!
شیال از سر تحقیر نگاهى به تو انداخت:
ــ دگمهها را باز کنى؟ بیا ،بیا سعىات را بکن...
حال که تصمیم گرفتهاى مبارزه را آغاز کنى ،دیگر عقبنشینى جایز نیست .با
حرکتى پرتشنج دگمههاى بلوز سفید شیالى برنامهریز را باز مىکنى و زیر آن
اونیفورم آلفونسیناى پلیس را مىبینى ،دگمههاى طالیى آلفونسینا را باز مىکنى
و گرمکن کورین را مىیابى ،زیپ کورین را مىکشى و به نشانههاى افتخار
اینگرید مىرسى ...و حال خودش باقى لباسها را درمىآورد .و چشمانت ،دو
سینه سفت گرد مىبیند و شکمى کمى فرورفته با ناف گود ،باسن پر و دو ران
بلند محکم.
ــ این چى؟ این هم اونیفورم است؟»
ملتهب شدهاى ،زمزمهکنان مىگویى:
ــ نه ،این ،نه...
شیال با فریاد مىگوید ــ بله ،بله ،تن اونیفورم است! تن چریک مسلح است! تن
اعمال شاقه است! تن ادعاى قدرت است! تن در جنگ است! تن انگیزه
است! تن یک قدرت است! تن در جنگ است! تن انگیزه است! تن یک پایان
است و نه یک وسیله .تن معنا مىدهد! ارتباط برقرار مىکند! فریاد مىزند!
اعتراض مىکند! اخالل مىکند! ...شیال ـ آلفونسینا ـ گرترود در حال فریادزدن
خودش را روى تو مىاندازد .لباسهاى زندان را از تنت درمىآورد .اعضاى بدن
برهنهتان با پایههاى ماشین حافظهِى الکترونیکى برخورد مىکند...
آقاى خواننده ،چه دارى مىکنى؟ مقاومت نمىکنى؟ خودت را نمىپوشانى؟
آهان ،دارى در این کار شرکت مىکنى! ...آه ،پس تو هم ...وارد کار شدى...!...
تو عامل حتمى این کتاب هستى ،خیلى خوب ،آیا فکر مىکنى این به تو اجازه
مىدهد تا ارتباطاتى جسمانى با تمام شخصیتهاى زن داستان داشته باشى؟
همینجورى؟ بدون آمادگى قبلى؟ ...مگر قصهِى تو و لودمیال کافى نبود تا گرما
و مالحت کافى به یک داستان عشقى بدهد؟ چه احتیاجى دارى که خودت را با
خواهر او درگیر کنى؟ (یا کسى که فکر مىکنى خواهر اوست) .با این لوتاریا ـ
کورین ـ شیال که اگر خوب فکرش را بکنى ،اصًال بهنظرت جذاب نمىآید.
طبیعى است که با تسلیمى از سر مفعولیت بخواهى بعد از دنبالکردن
ماجراهایى که صفحه پشت صفحه اتفاق افتاده ،انتقام بگیرى .اما آیا روش
درست آن این است؟ یا اینکه مىخواهى به ما بگویى که بىاینکه بخواهى ،توى
این ماجرا افتادهاى؟ تو خیلى خوب مىدانى که این دختر هر عملى را با فرمان
مخ انجام مىدهد و هرچه که در تئورى فکر کند ،به عمل درمىآورد تا برسد به
نتایج نهایى .این یک تظاهر ایدئولوژیکى است که مىخواهد به تو نشان بدهد و
نه بیش از آن ...چهطور اینبار مىتوانى با دلیل و برهانهایش خودت را قانع
کنى؟
آقاى خواننده ،مراقب باش .اینجا هیچ چیز آنطور که بهنظر مىرسد ،نیست.
همهچیز دو چهره دارد...
سفیدى برهنگى متشنج بر هم افتادهِى شما را برق یک فالش عکاسى و تکرار
تق تق یک دوربین ،از هم مىدراند .عکاس نامرئى با لحنى طعنهآمیز مىگوید:
ــ کاپیتن الکساندرا( ،)۱۱۶باز هم یکبار دیگر تو را توى بغل یک زندانى ،برهنه
گیر آوردیم! این عکسهاى فورى ،پروندهات را سنگینتر مىکند!
و صدا مسخرهکنان دور شد.
آلفونسینا ـ شیال ـ الکساندرا از جا بلند شد و با حالتى مضطرب خود را
پوشاند.
آهى کشید و گفت ــ مرا یک لحظه هم راحت نمىگذارند ،وقتى براى دو
سازمان سرى رقیب کار کنى ،عاقبتاش همین است .آنها مدام در جستوجوى
بدنامکردن مناند...
وقتى تو هم بهنوبهِى خود سعى مىکنى از جا بلند شوى ،خود را در بند نوارهاى
کاغذى که از ماشین چاپ بیرون ریختهاند ،مىبینى :آغاز قصه ،روى زمین آرام
قرار گرفته بود ،انگار گربهاى که تقاضاى بازى مىکرد .حاال ،قصههایى را
مىبینى که در لحظهِى اوج قطع مىشوند ،شاید بتوانى از اینجا دنبال داستانها را
بگیرى و آنها را تا آخر بخوانى ...الکساندرا ـ شیال ـ کورین ،شروع کرد به
فشاردادن دگمهها ،از نو ،حالت جدى دخترى را گرفت که بهشدت سرگرم کار
است .آرام گفت« :انگار یک جاى کار مىلنگد ،باید خیلى وقت پیش تمام اینها
از ماشین خارج مىشد ...چه چیزى کار نمىکند؟ متوجه شدى او امروز کمى
عصبى است ،شاید گرترود ـ آلفونسینا به اشتباه روى دگمهاى فشار آورده.
ترتیب کلمات نوشته کالیختو باندرا که حافظهِى الکترونیکى آن را حفظ کرده
بود تا در هر لحظهاى آن را بازپس دهد ،از جریان قوهِى مغناطیسى درون
دستگاه پاک شده بود .و حاال نخهایى رنگین در حال ساییدن غبارى از واژههاى
پراکندهاند :را ،را ،را ،را ،از ،از ،از ،با ،با ،با ،با ...که به دلیل سرعت قابل
دریافتشان به ترتیب و به ستون بیرون مىآیند ،کتاب تبدیل شده به خردهریز،
ذوب شده ،و ترکیب دوبارهاش ناممکن است ،انگار تودهاى شن که با نسیم
آورده شود.
بر گرد گورى تهى
پدرم به من گفته بود که وقتى الشخورها پرواز کنند ،نشانهِى این است که
شب به پایان رسیده .صداى بر هم خوردن بالهاى سنگینشان را در آسمان
سیاه مىشنیدم و مىدیدم که سایهشان ستارههاى سبزرنگ را تیره مىکرد .در
سایه بیشهزارها با جهشى دشوار و کند از زمین کنده مىشدند ،انگار پرها به
پرواز نیاز داشتند تا باورشان شود که پراند و نه برگ خاردار .وقتى کرکسها
متفرق شدند ،ستارههاى خاکسترىرنگ ظاهر شدند و آسمان سبز بود.
سحر بود .روى جادهاى دورافتاده و بهسوى دهکدهِى اوکدال( )۱۱۷اسب
مىراندم .پدرم به من گفته بود «ناخو( ،)۱۱۸وقتى ُمردم ،اسب و اسلحهام و
آذوقه براى سهروز را بردار و از بستر خشک سیالب روى سانایرنئو( )۱۱۹برو
باال ،تا وقتى دودى را که از بهارخوابهاى اوکدال باال مىرود ببینى».
پرسیدم ــ چرا اوکدال؟ چه چیز در اوکدال است؟ در آنجا باید دنبال چه
باشم؟
صداى پدرم ضعیفتر و آهسته و چهرهاش کبودتر مىشد.
ــ باید رازى را که تمام این سالها با خود داشتم ،برایت آشکار کنم ...قصهاى
است طوالنى...
پدرم بههنگام گفتن این کلمات آخرین نفسهاى احتضار را مىکشید و من که
مىدانستم دوست دارد خیالبافى کند و موقع صحبت از موضوع اصلى خارج
شود و کلى مطالب کماهمیت و بازگشت به گذشته در حرفهایش بیاورد ،فکر
کردم هرگز موفق نمىشود اصل داستان را بگوید.
ــ پدر عجله کن ،نام کسى را که باید بهمحض رسیدن به اوکدال ببینم بگو...
ــ مادرت ...مادرى که نمىشناسى ،در اوکدال زندگى مىکند ...مادرى که از
وقتى توى قنداق بودى تو را ندیده...
مىدانستم که او پیش از مردن از مادرم حرف مىزند ...باید حاال این کار را
مىکرد ،حاال که تمام کودکى و نوجوانىام بىدیدن او و بىدانستن نام کسى که
مرا به دنیا آورده بود ،گذشته .حتى نگفته بود چرا وقتى هنوز داشتم شیر
مىخوردم مرا از پستان او گرفت .و وارد یک زندگى کولىوار و ناپایدار کرد.
ــ مادرم کیست ،نامش را به من بگو!
او قصههاى فراوانى دربارهِى مادرم تعریف کرده بود .وقتى مدام دربارهِى او
مىپرسیدم ،او فقط قصه مىگفت و چیزهایى از خود مىساخت که هریک با
دیگرى در تناقض بود .گاهى مادرم زن فقیر بیچارهاى بود ،گاهى بانویى بیگانه
بود که در ماشین قرمزى سفر مىکرد ،و گاهى راهبهِى صومعه بود و گاهى
سوارکار سیرک ،گاهى بههنگام زاییدن من از دنیا رفته بود و گاهى بههنگام یک
زمینلرزه ناپدید شده بود.
تا اینکه تصمیم گرفتم دیگر از او سؤال نکنم و منتظر باشم تا خودش به حرف
بیاید .تازه شانزده سالم شده بود که پدرم به تب زرد مبتال شد.
نفس نفسزنان گفت:
ــ بگذار از اول شروع کنم .وقتى به اوکدال برسى و بگویى :من ناخو ،پسر
دون آناستاسیو زامورا( )۱۲۰هستم ،با بردن نام من مزخرفات بسیارى
خواهى شنید .داستانهایى دروغین ،و یاوهسرایىها و رسوایىها .مىخواهم بدانى
که...
ــ نام مادرم ،زود باش نام مادرم را بگو!...
ــ آرى ،لحظهاى که باید بدانى فرارسیده...
اما آن لحظه هرگز فرانرسید ،بعد از اینکه به دلیل مقدمهچینىهاى بیهوده،
وراجىهاى پدرم در خس و خس سینهاش گم شد ،او براى همیشه خاموش
ماند ،و پسرى که حاال در این تاریکى ،روى سراشیبى باالدست رود سانایرنئو
صاف و محکم بر اسب نشسته ،هنوز نمىداند از چه خاندانى است .با بغضى
در گلو ،راهى را که کنار سیالبروى خشک امتداد داشت ،گرفتم و رفتم.
سحرى که آویخته به کنارهها و برشهاى جنگل بود ،نهتنها در روزى تازه را بلکه
روزى را که پیش از روزهاى دیگر آمده بود به رویم گشود .تازه بهمعناى
روزگارى که تمام روزها تازه بودند پىبردم ،مثل همان روز نخستینى که
انسانها فهمیدند روز چه معنایى دارد .وقتى هوا آنقدر روشن شد که مىشد
آنسوى ساحل را دید ،متوجه شدم که در آنسوى رود جادهاى است و مردى
موازى با من ،و در همان جهت اسب مىراند و تفنگ جنگلى لولهبلندى به
شانههایش آویخته بود.
فریاد زدم ــ آهاى! چقدر مانده به اوکدال برسیم؟
او برنگشت ،حتى بدتر ،با شنیدن صدایم لحظهاى سرش را بهسویم برگرداند
(وگرنه فکر مىکردم کر است) اما فورا دوباره رویش را چرخاند و بىاینکه
کوچکترین توجهى به من بکند به پیشروى در راه خود ادامه داد .بىجواب و
بىسالم .در حالى که با قدمهاى اسب سیاهش ،روى زین اینسو و آنسو مىشد،
فریاد زدم« :آهاى ،با توام ،مگر کرى؟» خدا مىداند ،تا چهوقت اینچنین بدون
حرف در شب جلو رفتیم ،دهانهِى سراشیبى سیالبرو جدایمان مىکرد .صدایى
که فکر مىکردم انعکاس نامنظم نعلهاى مادیانم بر صخرهِى آهکى آنسوى
ساحل است ،در واقع سر و صداى قدمهاى آهنین اسب او بود که مرا همراهى
مىکرد .اسبسوار ،جوان بود و شق و رق با یک کاله حصیرى ریشهدار .به دلیل
حالت غیردوستانهاش ،به اسبم مهمیزى زدم تا از او جلو بیفتم و او را نبینم.
تازه از او جلو افتاده بودم که نمىدانم چه حسى باعث شد سرم را بهسوى او
برگردانم ،تفنگاش را آرام باال آورده بود ،انگار خیال داشت سر من بازى
درآورد ،من هم فورى دستم را به قنداق تفنگم بردم و شکاف زینم را
چسبیدم ،بند تفنگاش را روى شانهاش انداخت ،انگار اتفاقى نیفتاده .از این
لحظه به بعد روى دو سوى ساحل ما با هم موازى مىرفتیم و از هر دو طرف
مراقب یکدیگر بودیم که بههم پشت نکنیم .مادیان من قدمهایش را با قدمهاى
اسب او میزان کرده بود ،انگار او هم متوجه قضیه شده بود.
در تمام طول این باریکه راه سرباال ،خود داستان هم قدمهایش را با صداى
سمهاى آهنین میزان کرده و بهسوى محلى مىرود که راز گذشته و راز آینده را
در خود دارد ،محلى که محتوایش زمانهاى است که انگار تسمهاى چرمى،
آویخته از خم زینى ،به دور آن پیچیده شده .دیگر مىدانم راهى که مرا به
اوکدال هدایت مىکند کوتاهتر از راهیست که برایم باقى مانده تا به این آخرین
دهکده در مرز دنیاى مسکونى برسم ،در مرز زمانهِى زندگى خودم.
به سرخپوست پیرى که کنار دیوارهِى کلیسا چمباتمه زده بود گفتم« :من ناخو
پسر دون آنتونیو زامورا هستم ،خانه کجاست؟»
فکر کرده بودم« :شاید او بداند».
پیرمرد پلکهاى قرمز ورمکردهاش را که بهمثال پلکهاى غاز بود بلند کرد ــ
انگشت ــ یک انگشت خشک مثل شاخهِى باریکى که با آن آتش روشن
مىکنند ،از زیر پانچویش( )۱۲۱بیرون آمد و به سمت کاخ آلوارادو گرفته شد.
تنها کاخ ،میان این انبوه گلهاى خشکیده که دهکدهِى اوکدال نام داشت:
بهنظر مىرسد که ظاهر باروک( )۱۲۲آن بهمثال تکهاى از یک دکور دور
انداختهشده ،آنجا افتاده .قرنها پیش ،شاید کسى فکر کرده بود آنجا سرزمین
طال است و وقتى متوجه اشتباهش شد ،براى کاخى که تازه رو به اتمام بود،
سرنوشت کند خرابىها آغاز شد.
اسبم را به نوکرى سپردم و در پىاش رفتم ،از یک ردیف محلهایى گذشتیم که
باید به درون آنها مىرفتم در حالى که ،همیشه بیرون از آنها بودم ،از حیاطى به
حیاطى دیگر ،انگار در این کاخ درها فقط به درد خارجشدن مىخوردند و نه
هرگز براى ورود .داستان باید این حس را القاء کند که اینجا جایى است
تغییرشکل یافته که براى اولینبار مىبینم و به دلیل نداشتن یادگارى از آن ،در
خاطراتم جایى خالى دارد .و حاال تصاویر سعى بر این دارند که این خألها پر
شوند ،اما فقط موفق مىشدند رنگ خیاالت فراموششده را در لحظهِى ظهور
به خود بگیرند .در حیاط قالىها را براى خاکگیرى آویخته بودند (در خاطرهام یاد
ننویى را مىجستم که در خانهاى مجلل بود) در حیاطى که بهدنبال آن مىآمد
کیسههاى آلفا( )۱۲۳روى هم انباشته شده بود (سعى مىکنم خاطراتى را از
زمینهاى مزروعى در یادم زنده کنم که مربوط به دوران کودکىام مىشد) .بعد
حیاط سوم بود که در آن طویله واقع بود( .آیا من در طویله به دنیا آمدهام؟)،
زمان باید نیمروز باشد اما سایهاى که روى داستان را پوشانده بهنظر مىرسید
نمىخواهد واپس برود و نمىگذارد پیامهایى که خیالبافى مىتواند در شکلهاى
مشخص رد و بدل کند ،ظاهر شوند ،کلمات ادا شده هم آشکار نمىشوند،
فقط اصواتى مبهم و آوازهایى خفه .در حیاط سوم ،احساسات شروع کردند
به شکلگیرى .اول بوها و مزهها ،بعد روشنایى شعلهاى که چهرههاى بىگذشت
زمان سرخپوستهایى را که در آشپزخانهِى بزرگ آناکلتا هیگوئراس( )۱۲۴دور
هم نشسته بودند ،روشن مىکرد .پوست بىموىشان ،هم مىتوانست پوست
پیرها باشد و هم پوست جوانها .شاید زمانى که پدرم اینجا بود ،آنها پیر
بودهاند ،شاید هم آنها پسراِن یاران پدرم بودند که حاال داشتند به پسر او نگاه
مىکردند .درست مثل پدرشان به هنگامى که غریبهاى یکروز صبح با اسب و
تفنگاش به آنجا آمد.
به جاسینتا گفتم ــ شنیدى مادرت چه تعریف کرد؟ جاسینتا به محض اینکه تنها
بمانیم ،هرکارى بخواهیم مىتوانیم بکنیم.
ــ اگر بخواهیم ،اما ما که نمىخواهیم.
ــ من یک چیز مىخواهم.
ــ چه چیزى؟
ــ تو را گاز بگیرم.
ــ و من هم براى این کار تو را مثل یک تکه استخوان دندان مىگیرم .و
دندانهایش را به من نشان داد .در اتاق ،تختخوابى با مالفههاى سفید بود،
معلوم نبود هنوز حاضرش نکردهاند یا براى شب واژگونهاش کردهاند .از باالى
تخت هم یک پشهبند ضخیم آویخته بود .من جاسینتا را بین چینهاى پشهبند هل
دادم .معلوم نبود مقاومت مىکند یا دارد مرا با خود مىکشاند .سعى کردم
لباسهایش را درآورم .اما در حالى که فکلها و دگمههایم را مىکند ،از خود دفاع
کرد.
ــ آه ،ببین ،در همان جایى که من خال دارم ،تو هم خال دارى!...
و در همان وقت بارشى از مشت به روى سر و پشتم باریدن گرفت ،دونا
یاسمینا مثل یک سلیطه رویمان افتاده بود:
ــ ترا به خدا از هم جدا شوید ،این کار را نکنید ،نباید این کار را بکنید ،جدا
شوید! نمىدانید دارید چه مىکنید! تو هم مثل پدرت رذلى!...
تا جایى که توانستم ،خودم را حفظ کردم.
ــ چرا؟ دونا یاسمینا؟ مقصودتان چیست؟ مگر پدرم با چه کسى این کار را
کرده بود؟ با شما؟
ــ اى بىدین ،جایت پهلوى نوکرهاست! خودت را از جلوى چشم ما دور کن،
برو مثل پدرت با کلفتها باش! برو پیش مادرت! برو!
ــ باألخره بگویید ببینم مادرم کیست؟
ــ آناکلتا هیگوئراس .حتى اگر از وقتى که فاوستینو مرده این حرف را انکار
کند.
شبهنگام ،خانههاى اوکدال کنار خاکها قوز کردهاند ،انگار وزن ماه که پایین
آمده و اطرافش را بخارهاى ناسالم گرفته ،روىشان سنگینى مىکند.
ــ آناکلتا ،این شعرى که براى پدرم مىخوانند ،چیست؟ این سؤال را از زنى
کردم که بهمثال مجسمهاى در طاقچهِى کلیسا بىحرکت در درگاهى ایستاده
بود.
ــ شعر دربارهِى مرگ است و گور...
آناکلتا چراغ را پایین آورد .با هم از مزرعهِى ذرت رد شدیم.
ــ پدرت و فاوستینو هیگوئراس سر این مزرعه اختالف داشتند .و به این نتیجه
رسیدند که در این دنیا یکى از آنها زیادى است .پس با هم گورى را کندند ،از
وقتى تصمیم گرفتند که باید آنقدر با هم مبارزه کنند تا بمیرند ،انگار آتش
کینهشان خاموش شد و با تفاهم کامل به کار حفر گور مشغول شدند .بعد
هریک در یک سوى گور ایستاد .هرکدام در دست راستش یک کارد داشت و
دست چپش را در پانچو پیچیده بود .بهنوبت ،هریک از روى گور مىپرید و با
کارد به دیگرى حمله مىکرد و او هم با پانچویش از خود دفاع مىکرد و سعى
داشت آنیکى را به داخل گور بیندازد .همینطور تا سحر مبارزه کردند و از بس
خون ریخته بود ،خاک زیر پاىشان غبار نمىشد ،تمام سرخپوستان اوکدال به
دور گور حلقه زده و دو مرد جوان هم نفسبریده و خونین بودند.
سرخپوستها ساکت بودند تا مبادا قضاوت خداوند که نه فقط شامل فاوستینو
هیگوئراس و ناخو زامورا مىشد که آنها را هم در بر مىگرفت ،دچار تزلزل
نشود.
ــ اما ناخو زامورا که منم!
ــ در آن زمان پدرت را هم ناخو صدا مىکردند.
ــ چه کسى برنده شد ،آناکلتا؟
ــ پسرم این چه سؤالى است که از من مىکنى؟ زامورا برنده شد ،هیچکس
مثل خداوند قاضى نیست .فاوستینو در همینجا به خاک سپرده شد .در همین
خاک .اما براى پدرت این یک پیروزى تلخ بود ،چون همان شب مقدر شد برود
و دیگر هرگز برنگردد.
ــ آناکلتا چه دارى مىگویى ،این گور که تهى است!
ــ روزها پس از آن ،سرخپوستهاى دهکدههاى همسایه و حتى دورتر گروه
گروه سر قبر فاوستینو هیگوئراس آمدند .آنها براى مبارزهِى انقالب مىرفتند و
از من چیزى از او براى تبرک مىخواستند ،تا آن را توى یک جعبهِى طالیى و
جلوى صف قشون جنگ حمل کنند :چند تار موى سر ،تکهاى از پانچو ،یا خون
دلمه شدهِى یک زخم .پس تصمیم گرفتیم گور را بشکافیم و جنازه را از زمین
برداریم .اما فاوستینو آنجا نبود و گور تهى بود .از آن روز روایتهاى بسیار گفته
شد ،برخى مىگفتند او را دیدهاند که با اسب سیاهش از کوه باال مىرفته تا
مراقب خواب سرخپوستان باشد ،و برخى دیگر مىگویند فقط وقتى مىشود او
را دید که از دشت پایین بیایند و او سوار بر اسب جلوى صف آنها براند.
خواستم بگویم« ،خودش بود! من او را دیدم!» اما ملتهبتر از آن بودم که
بتوانم حتى یک کالم ادا کنم .سرخپوستهاى مشعل بهدست ،در سکوت جلو
آمدند و حال بر گرد گور تهى حلقه زده بودند .مرد جوانى سررسید ،راهى
میان آنها باز کرد ،مردى بود با گردنى افراشته و روى سرش یک کاله حصیرى
ریشهدار بود .چهرهاش شبیه به بسیارى از چهرههاى اینجا بود .مقصودم این
است که شکاف چشمها ،خط بینى و طرح لب به من شباهت داشت .او
پرسید ــ ناخوزامورا ،به چه حقى دستت را روى خواهر من دراز کردى؟
در دست راستش کاردى مىدرخشید ،پانچویش که یک سمت آن روى زمین
افتاده بود ،به دور بازوى چپش پیچیده بود.
از دهان سرخپوستها صدایى بیرون آمد ،صدایى که زمزمه نبود ،بلکه آهى
شکسته بود.
ــ تو کیستى؟
ــ فاوستینو هیگوئراس .از خود دفاع کن!
من کنار لبهِى گور ایستادم ،پانچو را به دور بازوى چپام پیچیدم .کاردم را به
دست گرفتم.
فصل دهم
و حاال با آرکادیان پورفیریچ( )۱۳۱مشغول صرف چاى هستى .او یکى از
بهترین روشنفکران ایرکانى است ،که با شایستگى تمام مدیرکل بایگانى
ادارهِى پلیس دولتى است و بهدلیل مأموریتى که فرماندهى کل آتاگیتانیا به تو
محول کرده ،اولین کسى است که طبق دستور ،بهمحض ورود باید با او تماس
بگیرى .او تو را در اتاق پذیرایى کتابخانهِى ادارهاش به حضور پذیرفت ،و فورا
به تو گفت« :کاملترین کتابخانهِى ایرکانى با تازهترین کتابهاى روز و بعد گفت
تمام این کتابها طبقهبندىشده ،فهرستشده ،میکروفیلم شده و تحت
محافظتاند .هم آثار چاپى و هم فتوکپى شده و دستنویس یا ماشین شده».
وقتى فرماندهان آتاگیتانیا که تو را زندانى کرده بودند ،گفتند به شرطى که
براى آنها مأموریتى در کشورى دوردست انجام دهى ،حاضر به آزادکردن تو
هستند (مأموریتى رسمى با ظاهرى سرى و مأموریتى سرى با ظاهرى
رسمى) ،تو اول فکر کردى که قبول نکنى .بىعالقگى تو به خدمت دولتى و
فقدان استعدادت براى شغل مأمور سرى و تصویر تاریک و زجرآورى که از
نوع این کارها داشتى ،دالیلى کافى بود که تو سلول زندان نمونهات را به
مسافرتى مشکوک در استپهاى شمالى ایرکانى ،ترجیح بدهى .اما فکر اینکه
اگر توى چنگ آنها بمانى باید منتظر چیزهاى بدترى باشى و کنجکاوى به کارى
«که ،فکر مىکنیم براى توى خواننده مىتواند جالب باشد »...و امکان اینکه
مىتوان در ظاهر متعهد بود و در واقع نقشهشان را بههم ریخت ،باعث شد که
به قبول آن قانع شوى.
مدیریت کل ،آرکادیان پورفیریچ که بهنظر مىرسید کامًال با وضعیت تو حتى با
وضع روحى تو آشنا است با لحنى مشوق و تعلیمدهنده با تو حرف مىزند:
ــ اولین چیزى که باید در مد نظر داشته باشیم این است :پلیس بزرگترین
قدرت اتحاددهنده در دنیا است و بدون آن دنیا از هم مىپاشد ،طبعا پلیس
رژیمهاى مختلف ،حتى رژیم دشمن به عالقهمندىهاى عمومى آشناست و
تمایلش را به همکارى با آنها نشان مىدهد .در زمینهِى جریان کتابها...
ــ آیا رژیمهاى مختلف موفق مىشوند که روشهاى سانسورشان را همسان
کنند؟
ــ نه ،همسان نه ،اما سیستمى برقرار مىکنند که تعادل و توازن بهنوبت
برقرار شود.
مدیرکل از تو دعوت کرد که به نقشهِى جهان به دیوار آویخته نگاهى بیندازى.
رنگهاى متفاوت آن نشاندهندهِى این وضعیتها هستند:
ــ کشورهایى که در آن ،کتابها بنا بر قواعد مشخصى توقیف مىشوند.
أ
ــ کشورهایى که در آن فقط کتابهایى منتشر مىشوند که به تأیید دولت
رسیده.
ــ کشورهایى که در آن بهطرز ناقص ،تقریبى و پیشبینى نشده ،سانسور
اعمال مىشود.
ــ کشورهایى که در آن سانسور ،دقیق و ماهرانه انجام مىشود و بهخوبى
متوجه دخالتها ،تلمیحات ،و رهبرى روشنفکران مو شکاف و زیرک است.
ــ کشورهایى که شبکههاى پخش آن مضاعفاند .یکى قانونى و یکى مخفى.
ــ کشورهایى که در آن سانسورى وجود ندارد ،چون کتابى وجود ندارد ،هرچند
خوانندهِى بالقوه بسیار دارد.
ــ کشورهایى که در آن کتاب وجود ندارد ،اما کسى هم غیبت آن را حس
نمىکند.
ــ و باألخره کشورهایى که هرروزه در آن براى تمام سلیقهها و تمام طرز
فکرها ،کتاب منتشر مىشود اما مردم به آن بىتفاوتاند.
آرکادیان پورفیریچ خاطرنشان کرد که هیچکس به اندازهِى رژیمهاى پلیسى
براى نوشتن ارزش قائل نیست .مخارجى که صرف کنترل و اختناق مىشود
خود مشخصکنندهِى مللى است که در آنها ادبیات از اهمیتى واقعى برخوردار
است« .وقتى در جایى ادبیات اینچنین مورد توجه قرار مىگیرد ،قدرت
فوقالعادهاى هم پیدا مىکند و کشورهایى که به آن مثل یک گذران وقت بىخطر
و بىضرر نگاه مىکنند ،نمىتوانند این قدرت را متصور شوند .البته نیروى
سرکوبگر هم باید ساعات فراغت خودش را داشته باشد و گه گاهى
چشمانش را ببندد و بهنوبت اغماض و استبداد را رعایت کند و تا درجهاى،
پیشبینى نشدنىها را در تصمیمهایش بگنجاند .چون اگر چیزى براى منعکردن
وجود نداشته باشد ،کل سیستم زنگ مىزند و فاسد مىشود .واضحتر بگویم،
تمام حکومتها ،حتى با قدرتترین آنها ،در وضعیتى هستند با تعادلى نااستوار و
همین باعث مىشود که مدام بخواهند دستگاههاى سرکوبگرشان را توجیه
کنند .نوشتن چیزى که قدرتها را خوش نیاید ،عنصر الزمى است براى
استوارى این تعادل .به همین دلیل براساس پیمانى سرى که با کشورهاى
مخالف حکومت خودمان بستهایم ،سازمان مشترکى ساختیم که شما هم با
حسن قضاوت قبول کردهاید با آن همکارى کنید ،این سازمان براى این است
که کتابهاى ممنوعهِى آنها به اینجا وارد و کتابهاى ممنوعهِى ما به آنجا صادر
شود.
ــ از این مىتوان فهمید که کتابهاى ممنوعهِى آنجا در اینجا قابل چشمپوشى
است و برعکس.
ــ هرگز! کتابهاى ممنوعهِى اینجا ،در آنجا ممنوعهتر است و کتابهاى ممنوعهِى
آنجا در اینجا ممنوعهتر.
اما صادرات کتابهاى ممنوعه به حکومت رقیب و واردات کتابهاى ممنوعهِى
ِى
آنها به کشور ما ،براى هر دو حکومت دو مزیت کلى دارد ،اول اینکه مشوق
مخالفین حکومت دشمن است و بعد اینکه تبادل الزم تجربه را مابین ادارات
پلیس برقرار مىکند.
عجلهدارى که مشخص کنى:
ــ کارى که بهعهدهِى من گذاشته شده محدود است به اینکه با کارمندان
ادارهِى پلیس ایرکانى ارتباط برقرار کنم ،چون فقط بهوسیلهِى مجراى شما
است که امکان دسترسى پیداکردن به نوشتههاى مخالفین پیدا مىشود( .توجه
دارم که برایش بگویم در منظورهاى مأموریتم ،جستوجو براى برقرارى یک
ارتباط مستقیم با مخالفین هم وجود دارد ،که به همین دلیل مىتوانم تصمیم
بگیرم که با یکى از آنها بر ضد دیگرى دست بهیکى کنم یا برعکس).
مدیرکل ادامه داد ــ بایگانى ما در اختیار شماست ،مىتوانم دستنویسهاى
بسیار نادرى نشانتان دهم ،نسخهِى اصلى آثارى که بهدست عموم نرسیده
مگر اینکه از صافى چهار یا پنج کمیسیون گذشته باشد که هر بار هم مقدارى
از آن بریده شده ،تغییر یافته ،رقیق شده ،تا دستآخر در نسخهاى تحریفشده و
تصفیهشده و ناشناختنى منتشر شده.
آقاى عزیز براى اینکه واقعا بتوانید بخوانید ،باید به اینجا بیایید.
ــ شما خودتان مىخوانید؟
ــ مقصودتان این است که بهجز وظیفهِى شغلىام ،چیز دیگرى هم مىخوانم؟
بله ،مىتوانم بگویم که هر کتاب ،هر سند و هر مدرک جرم این آرشیو را دوبار
مىخوانم و هر بار نوع خواندنام تفاوت دارد ،اول آنها را تند و عمودى مىخوانم
تا بدانم میکروفیلم را در چه طبقهاى بگذارم و با چه عنوانى آن را در فهرست
وارد کنم .بعد ،شب که مىشود( ...من شبها را اینجا مىگذرانم ،بعد از ساعات
کار دفتر ،فضاى اینجا همینطور که مىبینید ،آرام است و آرامبخش) .روى این
نیمکت دراز مىکشم در یک ایستگاه خوانندهِى فیلم یک دستنویس نادر یا یک
پروندهِى سرى را مىگذارم و این هدیه را به خود مىدهم که کارى هم در جهت
لذت شخصى خودم کرده باشم.
آرکادیان پورفیریچ پاهاى چکمهپوشاش را روى هم انداخت و انگشتى مابین
گردن و یقهِى یونیفورم پر از مدالش گذاشت و افزود:
ــ آقا ،نمىدانم به روح اعتقاد دارید یا نه .من معتقدم .به گفتوگویى که روح
بىوقفه با خود دارد معتقدم .حس مىکنم وقتى به صفحات ممنوعه دقیق
مىشوم ،این گفتوگو از وراى نگاه من کار خودش را مىکند .هم خود پلیس روح
است و هم دولتى که برایش خدمت مىکنم و هم سانسور ،هم آنها و هم
متونى که بر آنها اعمال نفوذ مىکنیم.
دم روح براى آشکارکردن خود ،به اجتماع زیادى نیاز ندارد و در سایه و روابط
تاریکى که بین اسرار توطئهگران و اسرار پلیس وجود دارد ،رشد مىکند.
براى اینکه روح زنده بماند ،من مىخوانم و همین کافى است .هرچند خواندنام
از سر عالقه نیست اما همیشه آمادهام که با دقت مفهومهاى ممنوعه و
غیرممنوعه را مشخص کنم .در زیر تابش این چراغ که مىبینید و در دل این
ساختمان بزرگ با اتاقهاى خالى ،لحظاتى را مىگذرانم که مىتوانم دگمهِى کتم
را باز کنم و خودم را بسپارم به اشباح ممنوعهاى که در طى ساعات روز باید
خودم را بدون انعطاف و با فاصله از آنها نگاهدارم...
تو باید بدانى که از حرفهاى مدیرکل تسلى پیدا کردهاى .اگر این مرد به اثبات
عالقه و کنجکاوىاش به خواندن ادامه دهد ،به این معنا است که در تمام
مکتوباتى که به جریان افتاده ،هنوز چیزى هست که از دست و دخالت
بوروکراسى قدرت بیرون مانده و در بیرون از این ادارهها هنوز بیرونى هم
وجود دارد ...با صدایى که سعى دارى بهطور حرفهاى سرد بمانى ،پرسیدى ــ
پس قضیهِى توطئه کارهاى جعلى چه مىشود؟ شما در جریان آن هستید؟
ــ البته ،در این مورد من چند گزارش داشتهام .مدتى است به این فکر
افتادهایم که مىتوانیم اختیار تمام کارها را بهدست بگیریم ،ادارات سرى ما در
تسلط بر این سازمان که بهنظر مىرسد در همهجا شعبه دارد ،با مشکل
مواجه شد ،اما مغز این دسیسه ،استاد جعل ،هنوز براى ما ناشناس مانده .نه
اینکه ناشناس باشد ،بلکه ما تمام اطالعات الزم را دربارهِى او در
بایگانىهایمان داریم ،او مدتها است که بهعنوان یک مترجم فتنهجو و توطئهگر
شناسایى شده ،اما دالیل واقعى این عمل او برایمان ناشناخته مانده .بهنظر
مىرسد که حتى با فرقههاى مختلفى که در حال حاضر از هم پاشیده شدهاند و
او هنوز بهطور غیرمستقیم روى آنها تأثیر دارد ،ارتباطى ندارد ...و وقتى
نزدیک بود که به او دسترسى پیدا کنیم ،متوجه شدیم تسلیمکردن او کار
آسانى نیست ...محرک او پول نبود ،قدرت هم نبود ،جاهطلبى هم نبود .بهنظر
مىرسد که او تمام این کارها را بهخاطر یک زن مىکند! شاید براى بهدستآوردن
آن زن است و یا شاید فقط براى بازگرداندن اوست ،یا براى اینکه شرطى را
از او ببرد .براى اینکه به حرکات بعدى استادمان پى ببریم ،باید این زن را
مىشناختیم .اما موفق به شناسایى او نشدیم .فقط به دلیل جریاناتى ،ما خیلى
چیزها دربارهِى او دانستیم .چیزهایى که اصًال نمىتوانم در گزارشهاى رسمى
عنوان کنم ،رؤساى ما در حدى نیستند که بعضى از ظرافتها را درک کنند...
آرکادیان پورفیریچ وقتى دید با چه اشتیاقى به حرفهایش گوش مىکنم ،ادامه
داد:
«براى این زن ،خواندن به معناى عارىشدن از هر نیت و عقاید از پیش اتخاذ
شده است ،تا براى استقبال از صدایى در لحظهاى که کمتر انتظار شنیدن آن
را دارد ،آماده شود .صدایى که کسى نمىداند از کجا مىآید ،صدایى از آنسوى
کتاب ،صدایى از نویسنده و از عهد و پیمانهاى متن نوشته شده :صدایى که از
ناگفتهها مىآید ،از چیزى که هنوز دنیا قادر به گفتن آن نشده ،چون براى گفتن
آن هنوز کالمى در اختیار ندارد .در حالى که استاد ما ،در عوض مىخواهد به زن
أل أل
نشان دهد که در پس صفحهِى مکتوب ،خأل است ،و در آن خأل دنیا فقط
بهصورت فریب ،و هم ،سوءتفاهم و دروغ وجود دارد .اگر قضیه غیر از این
بود ،ما مىتوانستیم وسیلهاى براى اثبات هرچه که مىخواهد به او بدهیم .ما،
یعنى ما و همدستانمان در کشورها و حکومتهاى مختلف ،تا اینکه براى اعالم
میل به همکارى با او ،تعدادمان زیاد شد و او هم همکارى با ما را رد نکرد ،اما
درست متوجه نشدیم او به بازى ما آمده یا ما مثل مهرهِى پیاده به بازى او
آمدهایم...
بعد فکر کردم نکند با یک دیوانه طرف هستیم؟
و من تنها کسى بودم که موفق شدم به راز او پى ببرم :او را بهوسیلهِى
مأمورینمان دزدیدم ،به اینجا آوردم ،یک هفته در سلولهاى محافظه شده
نگهاش داشتیم ،بعد خودم از او بازپرسى کردم .نه ،دیوانه نبود ،شاید نومید
بود .چون خیلى وقت پیش شرطش را با آن زن باخته بود .زن برنده بود .زن
همیشه کنجکاو مانده بود و همیشه خوانده بود تا حقایق نهفته در این جعلهاى
جسورانه و تقلبهاى بىبهانه را که با کلماتى بسیار مقرون به حقیقت گفته
مىشد ،کشف کند .از آنپس ،براى خیالباف ما دیگر چه مانده.
براى اینکه آخرین نخى که او را به آن زن متصل مىکرد پاره نشود ،ادامه داد
به پاشیدن تخم اختالل مابین ،عنوانها ،نویسندگان ،نامهاى مستعار ،زبانها،
ترجمهها ،ناشران ،صفحات عناوین ،فصلها ،آغازها و پایانها .و به هر وسیله
سعى داشت نشانههایى از حضور خود در آنها بگنجاند و زن را وادارد که آنها را
پیدا کند .سالمى بىامید جواب.
او برایم اعتراف کرد« :من به محدودیتهایم واقف شدهام ،در خواندن چیزى
هست که من بر آن قدرتى ندارم ».باید به او مىگفتم که این همان محدودیتى
است که حاضر به یراقترین پلیسها هم موفق به گذشتن از مرز آن نشدهاند.
ما ممانعتکردن از خواندن را بلد هستیم ،اما در همین حکمى که خواندن را
منع مىکند ،حقیقتى است که خوانده شده ،حقیقتى که ما نمىخواهیم خوانده
شود...
ــ بعد چه به سر او آمد؟
شاید اینبار با حس رقابت کمترى ،دلواپس بودى و حس تو بیشتر درک و
مسئولیت مشترک بود.
«مرد به آخر رسیده بود ،دیگر مىتوانستیم هر کارى دلمان مىخواهد با او بکنیم:
او را به کارهاى شاق بفرستیم و یا کارى معمولى در ادارههاى سرى
مخصوصمان به او بدهیم ...بهجاى اینکه...
ــ بهجاى اینکه...
ــ بهجاى اینکه بگذارم از دستم در برود .یک فرار جعلى ،یک تبعید جعلى
مخفیانه .و از نو رد پایش را گم کردیم .گه گاه بهنظرم مىرسد که در چیزهایى
که بهدستم مىافتد ،نشانى از او مىبینم ...کیفیت کارش بهتر شده .حاال او جعل
را براى جعل بهکار مىگیرد .از این پیش بر او هیچ قدرتى نداریم .از بخت
خوب...
ــ از بخت خوب؟
ــ براى اینکه قدرت هدفى داشته باشد تا به عمل درآید ،باید همیشه یک چیزى
از چشم ما دور بماند ،فضایى براى دایرهِى عملیات بیشتر ساخته شود ...تا
وقتى که بدانم در دنیا کسى هست که دارد حقهبازى مىکند فقط براى عشق
به نفس بازى ،تا وقتى که بدانم در دنیا زنى هست که خواندن را براى نفس
خواندن دوست دارد ،مىتوانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد ...و من هم مثل
همان بانوى خوانندهِى ناشناسى که در دوردستها است ،خودم را هر شب در
خواندن غرق مىکنم...
براى لحظهاى تصویر مدیرکل و تصویر لودمیال روى هم قرار گرفتند ،اما
بهدلیل نامناسببودن آن ،فورا آن را از ذهنت بیرون کردى تا به لذت ستایش از
بانوى خوانندهِى ربالنوع شده برسى ،تصویرى نورانى که از کالم نومید
آرکادیان پورفیریچ برخاست ،و لذت چشیدن مزهِى اعتمادى ،که به تأیید
مدیرى محیط بر همهچیز رسیده .اعتماد به اینکه بین تو و آن زن هیچ مانع و
هیچ رازى نیست ،در حالى که در مورد رقیبت ،استاد ،فقط سایهاى تأسفبار و
همیشه نامعلوم مىماند ...اما رضایت تو تا شکستهشدن طلسم نوشتههاى
ناتمام ،کامل نمىشود .سعى مىکنى این موضوع را با آرکادیان پورفیریچ در
میان بگذارى :مىخواهیم کتابى به مجموعهتان اضافه کنیم ،کتابى ممنوعه که
در آتاگیتانیا هواخواه بسیار دارد .به گرد گورى تهى از کالیختو باندرا ،اما پلیس
ما به دلیل شوق مفرط مردم به آن ،کل کتابهاى چاپ شده را معدوم کرد.
بهنظر مىرسد که ترجمه از آن به زبان ایرکانى ،مخفیانه ،فتوکپى شده و یا
چاپ شده دارد دست به دست در کشور شما مىگردد .آیا دربارهِى آن
شنیدهاید؟
آرکادیان پورفیریچ از جا بلند شد تا از بایگانى کمک بگیرد:
ــ گفتید از کالیختو باندرا؟ بهنظر نمىرسد فعًال در دسترس باشد .اما اگر یک
هفته صبر کنید یا حداکثر دو هفته ،بهتان قول مىدهم حسابى غافلگیرتان کنم.
خبرچینهایمان در مورد یکى از بهترین نویسندههاى ممنوعهِى ما یعنى آناتولى
آناتولین( )۱۳۲خبرهاى دست اولى آوردهاند .مدتى است که او مشغول کار
روى نوشتهِى باندرا است که حال و هواى ایرکانى دارد .از قول منابعى دیگر
مىدانیم که آناتولى آناتولین مشغول اتمام داستانى است بهنام آن پایین ،کدام
قصه منتظر است تا پایان بگیرد داستانى که ما آمادهِى توقیف آن شدهایم.
عملیات ضربتى پلیسهاى ما سبب مىشود که این کتاب به جریان پخش
کتابهاى مخفى وارد نشود و بهمحض اینکه به دستم برسد ،فورا یک نسخه از
آن را به شما خواهم داد.
بعد مىتوانید ببینید آیا این همان کتابى است که در جستوجویش هستید یا نه.
در یک چشم بههمزدن ،نقشهات را مىریزى .آناتولى آناتولین .تو حاال وسیلهاى
براى برقرارى ارتباط با او را دارى .باید با مأموران آرکادیان پورفیریچ مبارزه
کنى و پیش از آنها دستنویس را بهدست آورى و آن را از توقیف نجات دهى.
بعد آن را پنهان کنى و خودت هم با آن پنهان شوى .پنهان از چشم دو پلیس،
پلیس آناگیتانیا و پلیس ایرکانى.
آنشب خوابى دیدى .در یک قطار بودى .قطارى طویل که از ایرکانى مىگذرد.
تمام مسافرها مشغول خواندن یک کتاب قطوراند .اتفاقى که به سادگى
مىتواند در کشورهایى بیفتد که از روزنامه و ماهنامه چیزى دستگیر نمىشود.
این فکر به سرت مىافتد که یکى از مسافرین و یا همهِى آنها ،مشغول خواندن
یکى از داستانهایى هستند که تو آن را ناتمام خواندهاى و یا تمام آن داستانها
آنجا هستند ،یعنى در این کوپهِى قطار ،اما به زبانى ترجمه شدهاند که تو
نمىدانى .بهشدت سعى دارى عناوین کتابها را که روى جلدشان نوشته شده،
بخوانى ،اما بهخوبى مىدانى که این کار بیهوده است ،چون نوشتهاى است که
تو موفق به تشخیص آن نمىشوى.
مسافرى کتابش را در راهرو مىگذارد تا برود و جایش را مشخص کند ،بین
صفحات کتاب هم یک نشانه گذاشته .به محض خروج او ،تو کتاب را
برمىدارى ،آن را ورق مىزنى و قانع مىشوى که همانى است که دنبالش
مىگردى .در این لحظه متوجه مىشوى که باقى مسافران بهسوى تو
برگشتهاند و از روى تحقیر به کار زشتى که کردهاى ،تو را نگاه مىکنند.
براى اینکه تشویش خودت را پنهان کنى ،بلند مىشوى ،و در حالى که همچنان
کتاب را بهدست دارى ،کنار پنجره مىروى .قطار میان ریلها و نشانهها
مىایستد ،شاید دارد به ایستگاهى متروک نزدیک مىشود ،روى ریل کنارى قطار
دیگرى ایستاده که در جهت مخالف است .پنجرههایش بخارآلود است .حرکات
چرخشى یکدست دستکشپوش به پنجرهِى مقابل کمى شفافیت مىدهد،
تصویر زنى در ابرى از پالتو پوست هویدا مىشود .فریاد مىزنى :لودمیال ،کتاب
(سعى دارى بیشتر با حرکت که با صدا ،این را به او بگویى) کتابى که
مىخواستى اینجاست ،پیدایش کردم ...و سعى مىکنى پنجره را پایین بکشى تا
از میان رشتههاى یخى که قطار را از الیهاى ضخیم پوشانده ،کتاب را به او
بدهى.
سایهِى کمرنگ جواب داد ــ کتابى که من دنبالش هستم؟ و (کتابى مانند کتاب
تو را نشانت مىدهد) کتابى است که حس دنیا را پس از پایان دنیا بهتو بدهد،
یعنى این حس که دنیا پایان تمام چیزهایى است که در دنیا وجود دارند ،و تنها
چیزى که در دنیا وجود دارد ،پایان دنیا است .فریاد مىزنى ــ نه راست نیست!
و در کتابى که نمىتوانى آن را بخوانى ،دنبال جملهاى مىگردى که برخالف
حرف لودمیال باشد .اما هر دو قطار در جهات مخالف به راه مىافتند.
باد یخزدهاى باغ ملى پایتخت ایرکانى را مىروبد .تو در آنجا روى نیمکتى
نشستهاى و منتظر آناتولى آناتولین هستى تا بیاید و دستنویس آن پایین کدام
قصه منتظر است تا پایان بگیرد؟ را برایت بیاورد .مرد جوانى با ریش بلند
کمرنگ ،پالتوى سیاه و کالهى از پارچهِى ضدآب ،کنارت مىنشیند.
ــ حرف نزن ،این باغ تحت نظر است.
بوتهاى ،شما را از نگاههاى غریب حفظ مىکند .یک بستهِى کوچک کاغذ از جیب
داخل پالتوى آناتولى به جیب داخل کت تو مىلغزد .آناتولى آناتولین کاغذهاى
دیگرى را از جیب کتش بیرون مىآورد« :باید از جیبهاى مختلف کاغذ بیرون
بیاورم تا حجم آن ،نظرشان را جلب نکند».
از یکى از جیبهاى داخل جلیقهاش ،لولهاى کاغذ درمىآورد .باد یکى از کاغذها را
با خود مىبرد ،عجله مىکند تا آن را بگیرد ،بعد قصد دارد کاغذهاى دیگرى از
جیب عقب شلوارش بیرون بیاورد ،اما بهوسیلهِى سه مأمور بدلپوش که از
پشت بوته بیرون مىپرند ،دستگیر مىشود.
در آن پایین کدام قصه منتظر است تا پایان بگیرد؟
با گذر از طول چشمانداز بزرگ شهرمان ،عناصرى را که تصمیم گرفتهام به
آنها توجهى نداشته باشم از ذهنم پاک مىکنم.از کنار یک وزارتخانه مىگذرم،
کاخى با روبنایى پر از مجسمه ،ستون ،نرده ،برجستگىها ،گچبرى و ابعاد
زینتى .و حس مىکنم که نیاز دارم آن را به ظاهرى عمودى و مسطح
برگردانم ،لوحهاى شیشهاى و کدر ،پردهاى که فضا را مىبرد ،بىاینکه حائل دید
شود .حتى اگر بدینسان هم ساده شود ،باز کاخ به رویم سنگینى مىکند و
فشار مىآورد .تصمیم گرفتم آن را بهکلى حذف کنم و بهجاى آن آسمانى
شیرىرنگ بماند که روى زمین برهنه گسترده شده بود .به همین ترتیب پنج
وزارتخانه ،سه بانک ،دو آسمانخراش که دفترهاى مرکزى شرکتهاى بزرگ
بودند را پاک کردم.
دنیا آنچنان پیچیده و مبهم و آنچنان انباشته است که براى اینکه آن را روشنتر
ببینم ،الزم است آن را پیرایش کنم.
در گذرم از این چشمانداز ،اشخاصى را مىبینم که دیدنشان به دالیل متفاوت
برایم ناخوشایند است .رؤسایم ،چون مرا بهیاد وضعیت پایینبودن رتبهام
مىاندازند از وضعیت پایینبودن رتبه متنفرم ،چون خودم را تسلیم قدرتى حقیر
حس مىکنم ،قدرتى که مثل حسرت حقیر است ،قدرتى که بردگى و کینه را
برمىانگیزاند .بدون هیچ تردیدى هردوى آنها را پاک مىکنم ،از گوشهِى چشم
آنها را مىبینم که نازک مىشوند و بعد در دنبالهاى از مه ،محو مىگردند.
در طى این عملیات ،باید مراقب رهگذرها باشم ،غریبهها و ناشناسهایى که
هرگز مرا آزار ندادهاند .اگر بدون هیچ پیشداورى چهرهِى بعضى از آنها را نگاه
کنم ،متوجه مىشوم که سزاوار توجهاند.
اگر در اطرافم جمعى غریب دورهام بکنند ،فورا احساس تنهایى و غربت
مىکنم .پس بهتر است که آنها را هم پاک کنم ،همهشان را ،و دیگر فکرشان را
نکنم.
در دنیاى ساده شده ،بیشتر امکان برخورد با آدمهاى نادر که دیدنشان برایم
خوشایند است ،وجود دارد .بهعنوان نمونه فرانزیسکا( .)۱۳۳فرانزیسکا
دوستى است که دیدنش همیشه مرا بسیار خوشحال مىکند .ما با هم حرفهاى
بامزه مىزنیم ،مىخندیم ،از اتفاقات بىاهمیت براى هم تعریف مىکنیم ،که شاید
براى کس دیگرى تعریف نکنیم و با تعریفکردن ،آن اتفاق براى هردویمان،
مهم مىشود .و پیش از اینکه از هم خداحافظى کنیم ،به یکدیگر مىگوییم که
حتما باید هرچه زودتر همدیگر را ببینیم ،بعد ماهها مىگذرند ،تا اینکه از نو ،بر
حسب اتفاق در خیابان بههم برمىخوریم ،بعد فریادهاى خوشى است و غش
غشهاى خنده ،و قول دوباره دیدن یکدیگر .اما نه او و نه من قدمى براى
دوباره دیدن همدیگر برنمىداریم .شاید براى این است که مىدانیم آن مالقات
با این یکى همسان نیست .در دنیایى ساده و کوچک شده که دیگر حال و
هوایش از تمام وضعیتهاى پیش ساخته پاک شده باشد ،دیدار من و او مىتواند
بیشتر صورت بگیرد و ناگزیر ،رابطهاى مشخصتر را باعث مىشود ،شاید
منظرى از یک ازدواج باشد یا دستکم ایمان به تشکیل یک زوج ،چیزى که
ممکن است باعث روابطى شود که گسترش پیدا کند و به خانوادهاى محترم
ختم شود ،خانوادهاى با قوم و خویشىها و جد و آباءها و برادرها و خواهرها و
پسرعموها .روابطى که تا نهایت محدودهِى زندگى و تا وابستگىهاى ما به
محیطى از منفعتها و ارث و میراثها مىرفت .تا اینکه تمام این دخالتها که در
سکوت ،روى گفتوگوهاى ما سنگینى مىکند چند لحظه بیشتر طول نمىکشد و
بعد محو مىشوند .مىدانستم که دیدارهایم با فرانزیسکا مىتواند زیباتر و
خوشایندتر باشد ،پس طبیعى بود که در پى بهوجودآوردن شرایط بهترى براى
دیدار همدیگر در راهروىهایمان باشم .باید تمام زنهاى جوانى را که پالتو
پوست کمرنگى به تن داشتند حذف مىکردم .آنهایى که پالتو پوستشان مثل
پالتو پوستى بود که او بار آخر به تن داشت ،چون وقتى او را از دور مىدیدم،
باید مىدانستم که خودش است و بدینسان از تمام مبهمات و شک و شبههها
احتراز مىکردم .باید تمام اشخاص جوانى را که امکان داشت با فرانزیسکا
دوستى داشته باشند باطل مىکردم ،چون آنها بهعمد او را نگاه مىداشتند و
گفتوگوى شیرینى را با او آغاز مىکردند ،آنهم درست در لحظهاى که من بر
حسب تصادف او را دیده بودم.
به جزییات مشخصههاى طبیعى پرداختم ،اما این نباید باعث شود که کسى
فکر کند در باطلکردنهایم فقط تحت تأثیر توجهات آنىام هستم ،در حالى که
برخالف این فکر ،من در پى این هستم که بر طبق توجه کلى و عمومى رفتار
کنم (و البته توجه خودم را هم اعمال مىکنم اما بهطور غیرمستقیم) .در واقع،
براى اینکه از جایى شروع کرده باشم ،اول تصمیم مىگیرم مشغول محو
خدمات عمومى بشوم و از ادارات مرکزى آنها شروع مىکنم ،پلهها،
ورودیههاى ستوندار ،راهروها ،اتاقهاى انتظار ،بایگانىها ،دوایر و پروندهها و
حتى رییس اداره ،مدیرکل ،معاون بازرس ،قائممقام ،کارمندان شاغل و
کارمندان مازاد .آنها را محو کردم چون وجودشان مضر بود و یا دستکم به کل
آن هماهنگى چیزى اضافه نمىکرد.
زمانى است که انبوه کارمندان ،دفاتر گرمشان را ترک مىکنند ،دگمههاى
مانتوىشان را که یقهِى پوست مصنوعى دارد ،مىبندند و توى اتوبوسها روى هم
مىریزند .پلکهایم را بههم مىزنم و حاال ،همه ناپدید شدهاند ،فقط از دور،
بهندرت رهگذرهایى دیده مىشوند .در خیابانهاى خالى از آدم ،دقت مىکنم تا
ماشینها و کامیونها و اتوبوسها را هم حذف کنم .دوست دارم زمین کوچههاى
خالى و هموار را مثل یک پیست بولینگ ببینم .بعد بازداشتگاهها ،نگهبانها و
ادارههاى پلیس را هم حذف مىکنم ،تمام افراد یونیفورمپوش انگار که هرگز
وجود نداشتهاند ،از بین مىروند .نکند چیزى از چشمام دور افتاده باشد ،پس
مأموران آتشنشانى ،پستچىها و رفتگران شهردارى را هم که مىتوانستند از
وضعیت بهترى برخوردار باشند ،گرفتار همان سرنوشت مىکنم .اما کارى بود
که شده بود و بهتر بود که دیگر رهایش مىکردیم ،فقط براى احتراز از هر
عاقبت شوم ،با عجله آتشسوزىها و آشغالها و نامههاى پستى را هم حذف
کردم که هیچکدام آنها غیر از دردسر ،چیز دیگرى نبودند .دقت کردم تا چیزى
از یادم نرفته باشد ،نه بیمارستانى ،نه کلینیکى ،نه داراالیتامى؛ بنابراین دکترها
و پرستارها و بیمارها را هم باید حذف مىکردم .بعد کل تمام دادگاهها ،با
صاحبمنصبها و وکال و متهمین و بخشهاى آسیبدیده ،بعد زندان با زندانىها و
نگهبانهایش را هم باطل کردم .دانشگاه را با تمام گروه تدریساش پاک کردم،
دانشکدهِى علوم ،ادبیات ،هنرهاى زیبا ،موزه ،کتابخانه ،بناهاى یادبود و
مدیران محترم آن ،تئاتر ،سینما ،تلویزیون ،روزنامهها .اگر آنها فکر مىکنند که
احترام به فرهنگ ،مىتواند جلوى من را بگیرد ،اشتباه مىکنند.
بعد نوبت سازمانهاى اقتصادى مىرسد که مدتهاى مدیدى است که مدعى
تعیین زندگى ما و تحمیل آن به ما هستند .چه فکر کردهاند؟ مغازهها را یکى از
پس دیگرى منحل مىکنم .از فروشگاههاى مایحتاج اولیه شروع کردم و به
تولیدات مصرفى و بىمصرف ختم کردم.
اول ،ویترین کاالى فروشى آنها را از جا کندم ،بعد پیشخوانشان را پاک کردم،
بعد طبقهها ،فروشندهها ،حسابدار و رییس قسمت را پاک کردم .انبوه
مشترىها براى لحظهاى منفصل ماندند و دستهایشان همچنان بهسوى خأل دراز
بود .بعد سبدهاى چرخدار خرید تبخیر شدند ،بعد خریدارها هم بهنوبهِى خود به
درک واصل شدند .از مصرفکنندهها برگشتم به تولیدکنندهها ،تمام صنایع را
حذف کردم :سنگین و سبک را .روى مواد اولیه خط بطالن کشیدم و
محصوالت انرژىزا را از بین بردم ،همچنین کشاورزى هم با باقى رفت .و براى
اینکه پشتسرم نگویند به جامعهِى بدوى رجعت کرده ،شکار و ماهیگیرى را هم
حذف کردم.
طبیعت! آهان ...!...نکند فکر کنید که من هنوز نفهمیدهام که طبیعت هم
خودش کلک دیگرى است؟ پس مردهباد طبیعت! کافى است زیر پایمان
قشرى بهغایت محکم باشد و در اطرافمان هم خأل.
راهروىام را بر سطح چشمانداز که حاال دیگر از دشت گسترده و یخبندان
تشخیص داده نمىشود ،ادامه مىدهم .تا جایى که چشم مىبیند دیگر دیوارى
نیست ،حتى کوه و تپه هم نیست ،نه رودخانهاى ،نه دریاچهاى و نه دریایى،
هیچ نیست غیر از یک فضاى هموار و خاکسترىرنگ یخ که مثل مرمر سیاه
بههم فشرده است .چشمپوشى از چیزها ،آنطور که فکر مىکنیم ،مشکل
نیست .فقط باید شروع کرد .اگر به این مرحله برسیم که متوجه شویم
مىشود بدون چیزهاى اساسى زندگى کرد ،آنوقت مىتوان این کار را ادامه داد
و ادامه داد .حاال من در حال گذر از این سطح خالى هستم که به آن مىگویند
دنیا .بادى بر زمین مىوزد و تندباد ،برفى آب شده را با خود مىآورد که آخرین
باقى ماندهِى دنیاى گمشده است.
بعد خوشهاى انگور رسیده که بهنظر مىرسد همین حاال آن را چیدهاند ،جوراب
پشمى نوزاد ،یک لوالى چرب ،ورق کاغذى که از کتاب داستانى به زبان
اسپانیایى کنده شده که نام زنى روى آن است :آمارانتا .آیا همین چند ثانیه
پیش بود که موجودیت همهچیز متوقف شد یا قرنهاست که این اتفاق افتاده؟
من دیگر حس زمان را از دست دادهام.
آنجا ،در انتهاى این خط نیستى که من هنوز آن را چشمانداز مىنامم ،سایهاى
ظریف در پالتو پوستى کمرنگ پیش مىآید :او فرانزیسکا است! پاهاى کشیده
و چکمههاى بلندش و طرز قرارگرفتن دستهایش را توى دستپوش پوستى ،و
شالگردن بلند راه راهش را که در هوا باد مىخورد ،مىشناسم .هواى یخبندان و
زمین گسترده ضامن یک دید عالى است ،اما با وجود این ،براى جلب توجه او
دستهایم را تکان مىدهم .او نمىتواند مرا بشناسد ،ما هنوز دور هستیم .با
قدمهاى بلند جلو مىروم ،اما فاقد نقطهِى اتکا هستم .ناگهان روى خطى که از
سمت فرانزیسکا تا به من کشیده شده ،سایههایى از نیمرخ دیده مىشوند:
مردها :مردهایى با پالتو و کاله ،در آنجا انتظارم را مىکشند ،اما آنها کیستند؟
وقتى نزدیک شدم ،آنها را شناختم ،بخش د .لعنت بر شیطان ،چطورى آنها در
امان ماندهاند؟ آنجا چه مىکنند؟ فکر مىکنم وقتى تمام اشخاص اداره را پاک
کردم ،آنها هم حذف شدهاند .چرا بین فرانزیسکا و من قرار گرفتهاند .بعد بر
خودم مسلط شدم و گفتم «خب ،حاال پاکشان مىکنم!» اما اتفاقى نیفتاد .آنها
هنوز آنجایند.
ــ پس ...تو هم از ما هستى؟ آفرین! کمکمان کردى ،چقدر بهجا بود .حاال دیگر
همهچیز کامًال پاک شده.
تعجب کردم:
ــ چطور؟ شما هم پاک مىکنید؟
حاال متوجه این احساسى که پیدا کرده بودم مىشوم .دیدم اینبار در حذفکردن
پیشرفت بیشترى داشتهام تا آنچه که پیش از این پیشبینى مىکردم .پس گفتم:
«بگویید ببینم ،شما نبودید که همیشه از توسعه و رشد و بازدهى حرف
مىزدید؟»
ــ خب ...هیچ مغایرتى ندارد ...هر چیزى مىتواند وارد منطق فرضى شود...
منحنى رشد از نو از صفر آغاز مىشود ،تو هم متوجه شده بودى که وضعیت به
نقطهِى مرگ رسیده ...که تباه شده ...فقط تنها کارى که مىشود کرد این است
که به این نشو و نما سرعت بدهیم .و چیزى که ممکن است از شروع کار،
منفى بهنظر بیاید در ادامهِى آن مىتواند محرک باشد...
ــ اما توجه داشته باشید که عقیدهِى من مثل شما نیست .برنامهِى من چیز
دیگرى بود .من با روش دیگرى پاک مىکنم ...معترضى و با خود مىگویى« :اگر
خیال دارند مرا به نقشهِى خودشان بکشند ،اشتباه مىکنند!»
تعجیل دارم به عقب برگردم و دوباره به چیزهاى دنیا موجودیت بدهم ،تک تک
و یا همه را با هم ،و دیوارى بههم فشرده از ذات ملموس و گوناگون آنها در
مقابل این خأل عمومى بگذارم .چشمانم را بستم و از نو باز کردم .مطمئن
بودم که خود را در چشماندازى پرجنب و جوش از حرکت ماشینها و چراغ
دکانها خواهم دید که در این ساعت روشن بود و دکههاى روزنامهفروشى با
آخرین چاپ روزنامهها .اما نه ،هیچ :در اطرافم باز هم خأل است و خألتر.
سایهِى فرانزیسکا در افق جلو مىآید ،خیلى آرام ،انگار از قوس کرهِى خاکى
دارد باال مىآید .آیا ما تنها بازماندگانیم؟ با وحشت شروع کردم به درک
حقیقت ،دنیایى که فکر کردم با تصمیم از ذهن پاک کردهام و هر لحظه هم
مىتوانستم این حذف را باطل کنم ،حاال براى همیشه از موجودیت دست
کشیدهام.
کارکنان بخش د برایم توضیح دادند:
ــ یاد بگیریم که واقعبین باشیم .کافى است به اطرافمان نگاه کنیم .این تمام
جهان است ...بگیریم که حاال در مرحلهِى تغییرشکل است .بعد به آسمان
اشاره کردند که صورت فلکى آن ناشناختنى شده بود ،در جایى ابرها گرد هم
آمده بودند و در جایى دیگر پراکنده بودند ،نقشهِى آسمان متراکم شده بود،
ستارهها یکى از پس دیگرى منفجر مىشد و هر ستاره نور آخر را منتشر
مىکرد و بعد نابود مىشد.
«مهم این است که وقتى تازهواردین بیایند ،بخش د را کامًال رو بهراه مىبینند،
همهِى کارکنان و ترکیب عاملین عملیات سرجاىشاناند»...
ــ اما این تازهها چه کسانىاند؟ چه مىکنند؟ چه مىخواهند؟
در حالى که اینها را مىپرسیدم ،دیدم روى سطح یخزدهاى که مرا از
فرانزیسکا جدا مىکرد شکافى نازک بهسان تهدیدى اسرارآمیز کشیده شده.
ــ هنوز زود است ،در قاموس زبان ما آن را نمىشود تعریف کرد .فعًال هنوز
موفق نشدهایم آنها را ببینیم .وجودشان حتمى است و در مورد بقیهِى قضایا،
از مدتها پیش مىدانیم که خواهند آمد .ما هم اینجا هستیم و آنها باید این را
بدانند .و چون ما معرف تنها تداوم ممکن با چیزى هستیم که تا بهحال وجود
داشته ...آنها به ما نیاز دارند و نمىتوانند از کمکخواستن از ما احتراز کنند .و
بعد هم مدیریت عملیات باقىمانده را بهما خواهند سپرد ...و دنیا آنطور که ما
مىخواهیم از نو شروع مىشود ...اما فکر مىکنم :حواست را جمعکن ،دنیایى که
مىخواهم در اطراف فرانزیسکا و من باشد ،دنیاى آنها نیست .مىخواهم در
تفکرم یک پیوستگى را با تمام جزییاتش تمرکز بدهم .جایى که مایلم در این
لحظه با فرانزیسکا باشم ،کافهاى است با دیوارهاى آینهاى که در آنها
چلچراغهاى کریستال انعکاس پیدا کردهاند ،و ارکستر یک آهنگ والس مىزند و
نواى ویولون از روى میزهاى مرمرین با فنجانهاى بخارآلود و شیرینىهاى
خامهاى مىگذرد و بیرون ،از وراى پنجرههاى بخار گرفته ،حضور دنیایى را
حس مىکنى با آدمها و چیزها ،حضور دنیایى رفیق و مهماننواز ،حضور
چیزهایى که یا سرچشمهِى شادمانىاند یا پیکار ...با تمام نیرویم به آن فکر
مىکنم .اما مىدانم که از این پس نمىتوانم آن را بهوجود بیاورم :نیستى تواناتر
است و تمام زمین را پوشانده .کارکنان بخش د ادامه دادند« :برقرارکردن
ارتباط با آنها کارى سادهاى نیست ،باید مراقب بود تا اشتباهى نشود .نباید از
بازى بیرون بمانیم .ما براى جلب اعتماد تازهواردین به تو فکر کردیم ،در طول
مرحلهِى تصفیه نشان دادى که مىتوانى عهدهدار این کار شوى و از میان ما تو
تنها کسى هستى که با تشکیالت سابق کمتر سازش داشتهاى .پس به
دیدنشان مىروى و براىشان تعریف مىکنى که بخش چیست و چگونه براى
کارهاى الزم مىتوانند از آن استفاده کنند ،و بههر حال مىدانى چگونه باید
چیزها را در بهترین شکل ارائه داد».
ــ باشد .مىروم .به دیدنشان مىروم.
این را گفتم و تعجیل کردم ،چون متوجه شدم اگر همین حاال نروم و اگر به
فرانزیسکا نرسم و همین حاال به او پناه ندهم ،دیگر یک دقیقه بعد ،دیر است و
تله بسته مىشود.
شروع کردم به دویدن .پیش از اینکه بخش د مرا به باد سؤال بگیرد و بخواهد
راهنمایىام کند ،دویدم ،روى قشر یخ ،بهسوى فرانزیسکا جلو رفتم .دنیا به
ورق کاغذى تقلیل پیدا کرده که بر آن چیزى نمىتوان نوشت مگر حروف
تجریدى .انگار تمام اسامى ذات تمام شدهاند ،اگر مىشد کلمهِى قابلمه را
نوشت ،باقى کلمات از قبیل قهوهجوش ،سس یا ماهىتابه هم به دنبال آن
مىآمد ،اما قواعد تحریرى مانع از این کار مىشود.
بر زمین بین فرانزیسکا و من ،هر لحظه شکافها و ترکها درزهایى باز مىشوند.
پایم نزدیک بود توى گودالى بیفتد ،فواصل گشودهتر مىشوند ،و خیلى زود
مابین من و فرانزیسکا شکاف بزرگى باز مىشود ،یک پرتگاه .از اینسو به
سوى دیگر مىپرم .و زیر پایم هیچ زمینهاى نمىبینم :فقط هیچ است که در
بىنهایت وجود دارد .روى تکههایى از دنیا که در خأل پراکنده شده ،راه مىروم.
دنیا در حال غبارشدن است ...تمام بخش د مرا صدا مىزنند .آنها با حرکاتى از
روى نومیدى مىخواهند من به عقب برگردم و جلوتر نروم ...فرانزیسکا! فقط
یک خیز دیگر مانده ،آخرین ...و بعد من مال توام!...
او آنجاست ،روبهروى من است ،با لبخندى به لب و با همان نور طالیى
چشمانش ،صورت کوچکاش از سرما سرخ شده.
ــ آه ،این تویى؟ هر بار که در این چشمانداز راه مىروم تو را مىبینم! مبادا
بگویى تمام روز دارى راهپیمایى مىکنى! گوش بده ،من یک کافه در این
نزدیکى مىشناسم ،آن گوشه ،دیوارهاى آینهاى دارد با ارکسترى که والس
مىنوازد ،دعوتم مىکنى؟
فصل یازدهم
آقاى خواننده ،زمانش رسیده که این دریانوردى پرتالطم ،باألخره بندرى براى
به کناره آمدن پیدا کند .آیا بهتر از یک کتابخانهِى بزرگ ،بندرى براى پذیرفتن تو
وجود دارد؟ بهطور حتم در شهر کتابخانهاى هست که تو از آن شروع کردهاى
و حاال بعد از اینکه از کتابى به کتابى دیگر به دور دنیا گشتهاى ،از نو به آن
بازگشتهاى .و هنوز امیدى برایت باقى مانده ،ممکن است تمام ده کتابى که
به محض شروع در دستهایت بخار شدند ،در این کتابخانه یافت شوند ،عاقبت
یکروز آرام و راحت پیشرو دارى .به کتابخانه مىروى ،از فهرستها کمک
مىگیرى ،بهسختى جلوى خودت را مىگیرى که از شادى فریاد نزنى یا بهتر
بگویم ده فریاد شادى .تمام نویسندهها و تمام عناوینى که در جستوجوىشان
بودى در فهرستاند.
و با دقت تمام در آن ثبت شدهاند.
اولین فیش را پرمىکنى و آن را سرجایش مىگذارى .به تو خاطرنشان مىکنند
که در شمارهگذارى فهرست ،اشتباهى رخ داده ،چون فعًال نمىتوانند کتاب را
پیدا کنند و بعد رد آن را خواهند گرفت .بالفاصله کتاب دیگرى مىخواهى،
مىگویند آن را تحویل کس دیگرى دادهاند ،اما نمىتوانند پیدا کنند که چه کسى
آن را برده و چه وقت؟ سومى را که مىخواهى ،به صحافى رفته .یک ماه دیگر
آن را مىآورند .چهارمى در بخشى از کتابخانه است که فعًال براى تعمیرات
بسته شده .همچنان به پرکردن فیشها ادامه مىدهى و هر بار هم هیچیک از
کتابهایى را که مىخواهى بهدلیل جداگانه ،نمىتوانند به تو بدهند.
در حالى که کارکنان کتابخانه به جستوجوىشان ادامه مىدهند ،تو با حوصله
منتظر مىمانى و کنار خوانندههاى دیگر که بخت یارشان بوده و غرق خواندن
کتابهاى قطوراند ،پشت میز مىنشینى .گردن مىکشى کتاب دست این و آن را
از گوشهِى چشم مىبینى تا مگر یکى از آنها مشغول خواندن یکى از کتابهایى
باشد که تو در پىاش هستى .نگاه خوانندهِى روبهرویى ،بهجاى خواندن کتابى
که میان دستهایش از هم باز است ،به روبهرو خیره شده .با این حال
چشمهایش بىتوجه نیستند .هر حرکت این مردمکهاى آبىرنگ را یک خیرگى تند،
همراهى مىکند .گه گاه نگاههایتان با هم برخورد مىکند و بعد لحظهاى مىرسد
که او تو را مخاطب قرار مىدهد ،یا در واقع با خأل حرف مىزند ،اما حتما
مخاطبش تو هستى.
ــ تعجب نکنید اگر گاهى نگاهم را سرگردان مىبینید .در واقع این روش
خواندن من است و اینچنین از خواندن بهره مىگیرم .اگر کتابى بهراستى برایم
جالب باشد نمىتوانم پس از چند خط آن را دنبال کنم ،بدون اینکه ذهنم براى
گرفتن فکر ،حس ،سؤال یا تصویرى که نوشته بهدست مىدهد به سراشیبى
نیفتد و از موضوعى به موضوعى دیگر و از تصویرى به تصویرى دیگر نرسد.
بنا بر اصول تعقل و تخیل ،نیازمندم که تا آخر این سراشیبى را بروم و آنچنان
دور شوم که دیگر خود کتاب از نظرم گم شود .انگیزهِى خواندن برایم امرى
ناگزیر است ،حتى از کتابهاى پر و پیمان هم حتما باید چند صفحهاى بخوانم.
این صفحات براى من بهمعناى کل جهاناند ،جهانى که نمىتوانم آن را به پایان
برسانم.
آقاى خوانندهِى دیگرى سرش را از روى کتاب برمىدارد ،چهرهاى براق و
چشمانى سرخ دارد ،به میان حرف او مىآید و مىگوید:
ــ من حرف شما را مىفهمم :خواندن ،یک رشته عملیات مقطع و تکه تکه
است .یا بهتر بگویم مورد خواندن یک چیز نقطه نقطه و ذره ذره است .در
وسعت انتشار نوشته ،دقت خواننده تکههاى کوچک را تشخیص مىدهد ،متوجه
قرابت کلمات ،استعارهها ،دانههاى ترکیبات کالمى ،تحوالت منطقى و
خصوصیتهاى لغوى مىشود که تمام اینها حامل و آشکارکنندهِى معنایى
بهشدت فشردهاند.
آنها مانند هجاهاى اصلىاند که ترکیبکنندهِى دانههاى اثرند و باقى چیزها در
اطراف آن در چرخشاند ،یا بهتر بگویم ،بهمثال خالئى در ته یک پرتگاهاند که
جریانها را بهخود مىکشد و در خود مىبرد .در روزنههایش ،جرقههایى حدودا
ملموس از جوهر نهایى و حقیقت نهفته در کتاب وجود دارد .اسطورهها و
اسرار از دانههاى ناملموس ساخته شدهاند مثل گردهِى گل که به پاهاى
پروانه مىچسبد و فقط کسى که این را درک کند مىتواند امید به مکاشفه و
تنویر ذهن داشته باشد و آقا به همین دلیل است که توجه من ،برخالف شما،
نمىتواند حتى یک لحظه هم از خطوط نوشته شده منفک شود ،اگر نخواهم که
نشانهِى باارزشى از چشمم دور بماند ،نباید بىتوجه باشم .هر بار که احساس
مىکنم در هزارالى یک معنا قرار گرفتهام ،اطراف آن را مىکاوم تا مبادا
رشتهِى طالیى آن چون نخى در رود.
به همین دلیل خواندن من پایان ندارد .مىخوانم و باز مىخوانم و هر بار بین
چین و شکن جمالت ،در پى انگیزهاى براى یک کشف تازه هستم.
خوانندهِى سوم خاطرنشان مىکند که :من هم این نیاز به بازخواندن کتابها را
احساس مىکنم .هر بار بهنظرم مىرسد که در حال خواندن کتاب تازهاى
هستم .آیا این من هستم که تغییر کردهام یا حاال به چیزهاى تازهاى برخورد
کردهام که بار اول ندیده بودم :یا اینکه نوشته ،از گردآمدن گوناگونىهاى
فراوان شکل مىگیرد و آن طرح اولیه ،دوباره تکرار نمىشود؟ هر بار که در پى
دوباره زندهکردن یک نوشتهِى پیشین هستم ،به تصورات تازه و نامنتظرى
برمىخورم ،احساسى که قبًال نداشتهام .گاهى بهنظرم مىرسد که این گذر از
خواندن به خواندنى دیگر ،یک تعالى است ،به این معنا که مثًال روح متن نوشته
شده را بهتر در خود نفوذ مىدهم یا برعکس با فاصلهگیرى منتقدانهام ،آن را
بهدست مىآورم .در لحظاتى دیگر ،برایم اتفاق مىافتد که باید خاطرهِى
خواندنهاى متفاوتم را از آن کتاب ،در کنار هم حفظ کنم .شوقها و سردىها و
خصومتها ،همه با هم در لحظهاى بىچشمانداز ،بىاینکه نخ هدایتکنندهاى آنها را
بههم مرتبط کند ،پراکندهاند .به این نتیجه رسیدهام که خواندن یک عمل
بىهدف است یا مىشود گفت که هدف اصلى آن خود خواندن است .کتاب یک
تکیهگاه فرعى یا حتى مىشود گفت یک دستآویز است.
ــ اگر قصد دارید بر موضوعیت خواندن اصرار بورزید ،مىتوانم با شما موافق
باشم اما نه در جهت گریز از مرکزى که شما به آن نسبت مىدهید .هر کتاب
تازهاى که مىخوانم ،در کتاب کل و واحدى که به خواندههاى من شکل داده،
گنجانده شده .البته این کار بدون کوشش فراهم نمىشود :براى تشکیل این
کتاب عمومى ،هر کتاب خاص باید تغییر پیدا کند و با کتابهاى پیش از این
خوانده شده مرتبط شود ،توسعه بیابد ،الزماالثبات شود یا حتى ابطال شود یا
اینکه تفسیر یا مرجع شود .سالیان سال است که من به این کتابخانه مىآیم و
مجلد از پس مجلد و ردیف از پس ردیف آن را کشف کردهام ،و با تمام اینها
مىتوانم به شما اعتراف کنم که کارى غیر از ادامهِى خواندن یک کتاب یکتا
نکردهام.
خوانندهِى پنجمى از پشت انبوهى کتاب سر برآورد که :براى من هم تمام
کتابها ،به یک کتاب یکتا منتهى مىشوند ،اما این کتابى است که در گذشته جاى
داشته و به اشکال در خاطراتم ظاهر مىشود .و این براى من داستانى است
پیش از داستانهاى دیگر و دیگر داستانهایى که مىخوانم بهنظر پژواکىاند که
بهفوریت خاموش مىشوند .در خواندنهایم فقط بهدنبال کتابى هستم که در
کودکى خواندهام ،اما چیزى که از آن به یادم مانده ،بسیار کمتر از آن است
که بتوانم آن را بیابم.
خوانندهِى ششم که ایستاده بود و با دماغ باالگرفته داشت به ردیف کتابها
نگاه مىکرد ،به میز نزدیک شد :بهنظر من لحظهِى مهم لحظهاى است که از
خواندن پیشى مىگیرد .گاهى اوقات یک عنوان کافى است تا میل به کتابى را
که شاید وجود نداشته باشد در من روشن کند .گاهى اوقات هم کلمات اول
کتاب ،اولین جمالت ...بهطور کلى اگر بخواهید به راه تخیل بیفتید به کم نیاز
دارید ،اما من به کمتر نیازمندم :برایم وعدهِى خواندن کفایت مىکند.
هفتمین خواننده افزود ــ برخالف شما ،براى من آخر قصه اهمیت دارد .اما
آخر حقیقى آن ،نهایت آن که در تاریکى پنهان است ،یعنى همان نقطهِى
مقصدى که کتاب مىخواهد شما را به آن هدایت کند .من هم وقتى مىخوانم در
پى روزنه هستم( ،وقتى اینها را مىگفت به مردى که چشمان سرخ دارد اشاره
مىکند) ،اما اگر نگاه من در میان کلمات تعمق کند ،بهخاطر جستوجوى چیزى
است که در دوردست ،سایهاى از آن پیداست .در آن فضاهایى که پشت
کلمهِى پایان است.
دیگر وقتش رسیده که تو هم احساساتت را بیان کنى:
ــ آقایان ،باید اول اعالم کنم که بیش از هر چیز مایلم در کتابها چیزى را که
نوشته شده بخوانم و نه چیز دیگرى را .جزییات آن را گردهم بیاورم ،بعضى از
این خواندنهایم را بهصورت حتم قضاوت مىکنم ،کتابى را با کتاب دیگرى
مخلوط نمىکنم چون فکر مىکنم هر کتاب خصلت و تازگى خودش را دارد .اما
چیزى که بیش از همه دوست دارم ،از سر تا ته خواندن یک کتاب است ،اینهم
به این دلیل است که مدتى است اوضاع بر وفق مراد نیست ،بهنظرم مىآید
چیزى در دنیا وجود ندارد مگر داستانهایى که بالتکلیف ماندهاند و در راه
گمشدهاند.
پنجمین خواننده جواب مىدهد:
ــ داستانى را که با شما دربارهاش حرف زدم ،شروعش را بهخوبى بهیاد
دارم ،اما باقى آن را فراموش کردهام .روایتى از هزار و یکشب است .من
چاپهاى مختلفى از ترجمهِى آن را به زبانهاى مختلف با هم مقایسه کردهام.
قصههاى بسیار مشابه با آنچه که در پىاش هستم با گوناگونىهاى فراوان وجود
دارد ،اما هیچکدام خود قصه نیست .آیا آن داستان را خواب دیدهام؟ مىدانم تا
آن را پیدا نکنم ،و ندانم چگونه پایان مىگیرد ،آرام نخواهم شد( .وقتى
کنجکاوى تو را مىبیند ،قصه را اینچنین آغاز مىکند):
«خلیفه هارونالرشید شبى که گرفتار بىخوابى شده بود ،خود را بهصورت
فروشندهاى درآورد و به کوچههاى بغداد رفت و با قایقى بر روى دجله ،تا
دروازهِى باغى رفت .در کنار حوض ،زن زیبایى بهمثال یک ستاره ،عود
مىنواخت و آواز سر داده بود ،غالمى به هارون کمک کرد تا وارد قصر شود و
به او عبایى زعفرانىرنگ پوشاند ،زنى که در باغ آواز مىخواند ،حاال روى
نیمکتى نقرهاى نشسته بود .بر گرد او روى زمین ،هفت مرد روى مخدههایى
نشسته بودند و همهشان عباى زعفرانىرنگ بر تن داشتند .زن با دیدن او گفت:
«فقط تو مانده بودى ،دیر کردى» و او را روى مخدهاى در کنارش نشانید و
گفت« :اى نجیبزادگان قسم خوردهاید که از من اطاعت کنید و حاال زمان آن
رسیده که به قولتان عمل کنید» زن گردنبندى را از گردناش باز کرد« :این
گردنبند هفت مهرهِى سفید دارد و یک مهرهِى سیاه ،بند آن را پاره مىکنم و
مرواریدها را در جام عقیق مىریزم ،کسى که قسمتش باشد و مروارید سیاه
را بیرون بیاورد باید خلیفه هارونالرشید را به قتل برساند و سرش را براى من
بیاورد ،پاداش او ،خود من خواهم بود ،اما اگر نخواهد خلیفه را بکشد ،هفت
تن دیگر او را مىکشند و باز از نو این کار را آغاز مىکنیم .هارونالرشید با ترس
و لرز مشتاش را از هم گشود و مروارید سیاه را در آن دید و آن را به زن
نشان داد و قول داد و گفت من تسلیم سرنوشت و فرمانبردار توام .به شرط
اینکه برایم تعریف کنى چه چیز باعث اینهمه کینه نسبت به خلیفه شده؟ و با
نگرانى آماده شد تا روایت را بشنود»...
در فهرست کتابهایى که در کودکى خواندهاى باید یادى از خواندن این قصه
باشد ،اما عنوان آن چه بود؟...
«اگر عنوانى دارد ،من آن را به یاد ندارم .خودتان برایش اسمى بگذارید».
کلماتى که این روایت را نیمهتمام رها کردن ،به نظرت بهخوبى روح داستان
هزار و یکشب را تشریح مىکند ،پس روى ورقهِى درخواست کتاب مىنویسى:
«با نگرانى آماده شد تا روایت را بشنود» .و قصد دارى آن را به مسئول
کتابخانه بدهى.
ششمین خواننده پرسید ــ مىتوانید آن را به من نشان دهید؟
فیش را از تو مىگیرد ،عینک نزدیکبیناش را از چشم برمىدارد ،آن را در قاب
عینک مىگذارد ،قاب دومى را باز مىکند ،عینک دوربین را از آن بیرون مىآورد و
با صداى بلند مىخواند:
اگر شبى از شبهاى زمستان مسافرى ،با دورشدن از مالبورک ،خمیده بر
لبهِى ساحلِى پرتگاه ،بىهراس از بلندى و باد ،نگاهى به پایین ،تیرگى سایهها،
در شبکهاى از خطوط بههم پیچیده ،در شبکهاى از خطوط متقاطع ،بر فرشى
از برگهاى منور از ماه ،بر گرد گورى تهى ،در آن پایین کدام قصه منتظر است
تا پایان بگیرد؟ ،با نگرانى آماده شد تا روایت را بشنود».
عینک را بر پیشانى گذاشت:
ــ باور کنید ،قسم مىخورم داستانى با این آغاز را پیش از این خواندهام ...حاال
شما فقط آغاز آن را دارید و در پى دنبالهاش هستید .بدبختى اینجاست که در
آن زمانها ،تمام داستانها اینچنین آغاز مىشدند :کسى از کوچهاى خالى و
متروک مىگذرد ،توجهاش به چیزى جلب مىشود ،چیزى که بهنظر مىرسید
رازى در خود نهان دارد یا حاوى هشدارى است .در این مورد توضیح مىخواهد
و برایش قصهاى طوالنى نقل مىکنند ...سعى دارى میان را بگیرى:
ــ توجه کنید ،گوش کنید ،سوءتفاهمى پیش آمده ،این متن یک داستان نیست،
این فقط فهرستى از عناوین است ،مسافر...
ــ اوه ،مسافر فقط در صفحات اول ظاهر مىشود ،بعد ،از او دیگر حرفى زده
نمىشود ،کاربردش در داستان ،دیگر تمام شده ...داستان کتاب ،داستان او
نیست...
ــ اما آخر من که نمىخواهم پایان این قصه را بدانم...
خوانندهِى هفتم حرف را قطع مىکند:
ــ شما فکر مىکنید هر خواندنى باید اول و آخر داشته باشد؟ در زمانهاى قدیم
روایتها فقط دو نوع پایان داشتند :قهرمان زن و قهرمان مرد وقتى از تمام
آزمایشها بیرون مىآمدند ،یا با هم عروسى مىکردند ،یا اینکه مىمردند .نهایتى
که تمام روایتها را بهخود مىکشد دو صورت دارد :یا ادامهاش در زندگى است
و یا ناگزیر ،مرگ است.
در اینجا تو لحظهاى مکث مىکنى تا بیندیشى .بعد جرقهاى ناگهانى روشن
مىشود .تصمیم مىگیرى با لودمیال عروسى کنى.
فصل دوازدهم
آقاى خواننده و بانوى خواننده ،در حال حاضر شما دونفر زن و شوهر هستید.
یک تختخواب بزرگ مشترک پذیراى کتابخوانىهاى موازى شما است.
لودمیال کتابش را مىبندد ،چراغ کنار تختش را خاموش مىکند ،سرش را روى
بالش رها مىکند و مىگوید:
ــ تو هم چراغت را خاموش کن ،از خواندن خسته نشدى؟
و تو مىگویى:
ــ یک دقیقهِى دیگر صبرکن ،دارم کتاب اگر شبى از شبهاى زمستان مسافرى
از ایتالو کالوینو را تمام مىکنم.
مختصرى دربارهِى نویسنده
ایتالو کالوینو در سال ،۱۹۲۳در کوبا بهدنیا آمد و در سانرمو ایتالیا بزرگ شد.
او به همان اندازه که در داستانپردازى معتبر است ،در روزنامهنگارى و
نگارش رسالههاى تحقیقى اعتبار جهانى دارد و به قولى بزرگترین نویسندهِى
امروز ایتالیا است.
بعضى از کتابهاى او اینها هستند:
بارون درختنشین
شوالیهِى ناموجود
ویکونت شقه شده
قصر سرنوشتهاى متقاطع
کوره راههاى عنکبوت
مارکو والدو
آقاى پالومار
شهرهاى نامرئى
......
کالوینو در سال ۱۹۷۳بزرگترین جایزهِى ادبى ایتالیا را نصیب خود کرد .آخرین
کتاب او پس از مرگاش ( ) ۱۹۸۶به چاپ رسید .این کتاب مجموعه شش
سخنرانى دربارهِى ادبیات است که قرار بود در دانشگاه هاروارد انجام گیرد؛
اما این سخنرانىها هرگز انجام نشد ،چون کالوینو شب پیش از سفرش به
امریکا بهدرود حیات گفت .انتشارات دانشگاه هاروارد این مجموعه را با نام
شش یادداشت براى هزارهِى بعدى منتشر کرد.
این مجموعه توسط مترجم کتاب حاضر ترجمه شده است.
۱. Zenon d'Eleé
۲. Armide
۳. Marne
۴. Gorin
۵. Malbork
۶. Tazio Bazakbal
۷. Schoëblintsjia
۸. Brigd
۹. Hunder
۱۰. Ugurd
۱۱. Kudgiwa
۱۲. Jan
۱۳. Bronko
۱۴. Kauderer
۱۵. Pëtkwo
۱۶. Ponko
۱۷. Aagd
۱۸. Cidre
۱۹. Saint Thaddeé
۲۰. Zwida Ozkart
۲۱. Kauni
۲۲. Pittö
۲۳. Ozkart
۲۴. Gritzvi
۲۵. Hela
۲۶. Casimir
۲۷. Cimmerie
۲۸. Orkko
۲۹. Botno ـougrienne
۳۰. Lotaria
۳۱. Uzzi ـTuzii
۳۲. Irnerio
۳۳. Basque
۳۴. Breton
۳۵. Tzigane
۳۶. gallois
۳۷. Ukko Ahti
. یک نوع مشروبRhum .۳۸
۳۹. Vorts Viliandi
۴۰. Galigani
۴۱. Herulo ـAltaique
۴۲. Nouveau Titania
۴۳. Levinson
۴۴. Valerian
۴۵. Irina
۴۶. Sainte Apolonie
۴۷. Moulins
۴۸. Alex Zinnober
۴۹. Irina Piperin
۵۰. Dottore Cavedagna
۵۱. Hermés Marana
۵۲. Bertrand Vanderveld
۵۳. Bernadette
۵۴. Bercy
۵۵. Fontainebleau
۵۶. Ruedi Le Suisse
۵۷. Stjärna
۵۸. Mikonikos
۵۹. Valais
۶۰. Varadero
۶۱. Fulgencio Batista
۶۲. Faubourg Saint Antoine
۶۳. Sibylle
۶۴. Clichy
۶۵. Tatarescu
۶۶. Vlada
۶۷. Cero negro
۶۸. Andes
۶۹. Orenoque
۷۰. Homère
۷۱. Popol Vuh
۷۲. Alexander Dumas
۷۳. Joyce
۷۴. Wall Street
۷۵. Buttamatari
Gouru .۷۶رهبر روحانى.
۷۷. Organisation pour la production electronique d'oeuvres literaires
homogeniseé
۷۸. Bertrand Vandervelde
۷۹. Marjorie
۸۰. Stubbs
۸۱. Lorna clifford
۸۲. Grosvenor
۸۳. Cedar
۸۴. Maple
Plotin .۸۵فیلسوف یونانى.
Kaleidoscope .۸۶استوانهاى که در طول آن چند آینه گذاشتهاند و اشیا کوچک
رنگین وسط استوانه را بهاشکال مختلف مىنمایاند.
۸۷. Sir David Brewster
۸۸. Athanasius Kircher
.۸۹جادوى طبیعى.
۹۰. Giovanni Battista della Porta
Prophyry .۹۱فیلسوف پیرو فلسفهِى فلوطینى متولد شهر تیر که فعًال با نام
سور در جنوب بیروت واقع است.
Novalis .۹۲نویسندهِى آلمانى ( ۱۸۰۱ـ )۱۷۷۲که در اشعارش عرفان و
طبیعت را با هم پیوند داده.
Isis .۹۳یکى از افسانههاى مصرى ،خواهر و زن اوریسیس .نمونهِى متعالى
یک مادر.
Holderlin .۹۴شاعر آلمانى.
۹۵. Tasmani
۹۶. Snoopy
۹۷. Raskolnikof
.۹۸جنایات و مکافات از داستایوسکى برگرفته از ترجمهِى خانم مهرى آهى از
انتشارات خوارزمى.
۹۹. Apocryphos
۱۰۰. Takakomi Ikoka
۱۰۱. Ludmilla Vipiteno
برگهایش مانند. درختى که اصل آن از مناطق خاور دور استCinkgo .۱۰۲
به آن درخت چهلسکه هم.بادبزن و میوهاش مثل بادام و خوراکى است
.مىگویند
۱۰۳. Okeda
۱۰۴. Makiko
۱۰۵. Miyagi
۱۰۶. Kawasaki
برشهاى نازک گوشت که سر میز آن را: غذاى سنتى ژاپنىSuki ـyaki .۱۰۷
در آب در حال جوش مىاندازند و بعد از لحظهاى با سسهاى مختلف صرف
.مىکنند
۱۰۸. Atagwitania
۱۰۹. Corinne
۱۱۰. Calixto Bandera
۱۱۱. Agave
۱۱۲. Zopilote
۱۱۳. Gertrude
۱۱۴. Alfonsina
۱۱۵. Sheila
۱۱۶. Alexandra
۱۱۷. Oquedal
۱۱۸. Nacho
۱۱۹. San Ireneo
۱۲۰. Don Anastasio Zamora
. یک نوع عباPoncho .۱۲۱
بهوجود۱۸ و۱۷ ،۱۶ نوعى سبک معمارى است که در قرونBaroque .۱۲۲
.آمد و شکل گرفت
. نوعى دانهِى گیاهىAlfa .۱۲۳
۱۲۴. Anacleta Higueras
۱۲۵. Amaranta
۱۲۶. Faustino Higueras
۱۲۷. Dôna Jasmina
۱۲۸. Nacho Zamora Yalvarado
۱۲۹. Estancias
۱۳۰. Jacinta
۱۳۱. Arkadian Porphyritch
۱۳۲. Anatoly Anatoline
۱۳۳. Franzisca