Professional Documents
Culture Documents
Sarzazmine Koorha
Sarzazmine Koorha
Sarzazmine Koorha
سرزمين كورھا
كشور كورھا قصه سرزمينی در ميان رشته كوهھای »آند« میباشد كه در منطقه »اكوادر« قرار
دارد ،مكانی كه بعدھا »كشور كورھا« نام گرفت.
کشور کورھا بصورت يک دره فرو رفته در اعماق زمين واز سه طرف بين ديوارهھای سنگی
عمودی و سر به فلك كشيده محصور و تنھا راه ورود به آن راھی صعب العبور و سنگالخی بوده
است.
در سالھای خيلی دور خانوادهھايی از مردم چند نژادی پرو كه از ظلم و جور حكام مستبد اسپانيايی
به تنگ آمده بودند به اين سرزمين دور پناه آوردند .اين مردم سالھا به دور از مشقت شھر نشينی
در كنار طبيعت زيبا و مواھب طبيعی مختلف آن زندگی خود را سپری میكردند تا اينكه زلزله و
آتش فشان تنھا راه عبور و مروراين دره را مسدود و پردهای بين دنيای مردم و محيط خارج آن
كشيد ،پردهای كه تقدير ھرگز ذرهای آن را كنار نزد و تغيير نداد.
اما قبل از اين واقعه ،تنھا مردی از اين دره گمنام شانس خارج شدن از آنرا برای كمك به ساكنين
میيابد ،مردی كه ھيچگاه موفق به بازگشت بسوی زن و فرزند و دوستان خود درآن دره را نيافت.
او زندگی بيمار گونة خود را در بين مردم آن سوی دره ادامه داد و در تنھايی و غربت مرد و از
خاطرهھا محو گرديد اما قبل از مردن داستان خود را اينگونه بيان كرد:
»آن دره كه قلب بسياری از مردم را در خود جای داده بود مكانی مطبوع و دلپذير ،دارای آبی
گوارا ،ھوايی لطيف ،فضايی آكنده از عطر گلھا و نمونهای از زيبايی و طراوت طبيعت بود.
دارای خاكی غنی ،پوشيده از بوتهھای متنوع و گياھان زيبا .درختان كاج و صنوبر و جنگلھای
انبوه كه در دامنهھای تند و عمودی كوهھای اطراف آن كه از قلب طبيعت به وديعت نھاده شده بود
تا زيبائی آن را صد چندان كرده و مانع سقوط تودهھای عظيم بھمن ا به پائين دره گردد .در سه
طرف دره كوهھايی سر به فلك كشيده ،صخرهھای مھيب و پرتگاهھای عمودی بلند و غير قابل
عبور وجود داشت كه در قلهھای آن تودهھای برف و يخ ھمچون چادری میماند كه بر بسياری از
1
www.ParsBook.org
فضای باالی دره كشيده شده بود ،كوهھايی كه دست به آسمان برده تا ستارگان و خورشيد را در
آغوش بگيرند .اسرار طبيعت ھمه دست در دست ھم نھاده بود تا شكوه و جالل اين دره زيبا را
افزون كند ،درهای كه در ھر گوشه آن چشمه سارھای متعدد بر پھنه آن نقش شگفتی زده بودند.
مردم در آنجا بخوبی زندگی میكردند و از مواھب طبيعی آن استفاده میبردند .حيوانات اھلی را
كه در ابتدا با خود آورده بودند بخوبی رشد و زاد و ولد می كردند .مردم در پناه اين كوهھا كه
زيبايی و طراوت دره را پاسداری میكردند و آنرا از آسيب حوادث مصون میداشتند احساس
آرامش و صفای درون میكردند ،غمھای خود را در طی سالھا زندگی در اين دره فراموش كرده
و دنيای آنھا صفايی به قامت كوهھا يافته بود.
اما علت مراجعت من از آن بھشت پنھان شيوع بيماری مرموز ضعف بينائی در ميان مردم بود كه
در طی سالھا آھسته آھسته چھره شيطانی خود را نشان میداد و كودكانی كه متولد میشدند را
تھديد به كوری میكرد و اين تنھا نگرانی عميقی بود كه تارھای عنكبوتی خود را در اين بھشت
روی زمين و دور از جور و ستم ظالمان روزگار بيشتر و بيشتر بر پيكر مردم می تنيد و آنھا را
به فكر انديشيدن چارهای برای رھايی از آن انداخت.
مردم گرد ھم جمع شدند و راه نجات را در جبران گناه يافتند ،گناھی كه بخاطر عدم احداث
زيارتگاه و معبد و مكانی مقدس برای عبادت مرتكب شده بودند .بنابراين تصميم گرفتند به جبران
خطاھای خود بپردازند .پس جواھرات و زينت آالتی را كه در ابتدا با خود آورده بودند و برای آنھا
در آن دره استفادهای وجود نداشت جمعآوری و به رسم امانت به من سپردند تا اشياء مقدسی تھيه و
اينگونه برای رھايی از بيماری طلب كمك و ياری نمائيم«.
من چھره آفتار سوخته اين مرد كه نگرانی و اضطراب بر ھمه وجودش مستولی شده بود را
بخوبی بخاطر دارم ،مردی كه چشمانی چروكيده و تقريبا ً نابينا داشت .او ھمچنان درد دلھای خود
را در جمع مردم میگفت و بدنبال يافتن كشيشی برای کمک به مردم بود تا قبل از آنكه بيماری
جلو چشم مردم را پرده كوری افكند راه درمانی بيابد .او با ھمه وجود تالش میكرد تا در نھايت با
دستی پر و قلبی مملو از اميد بسوی دره باز گردد ،اما حادثه زلزله تنھا راه ورود به آنجا را بسته
و دره را در ميان كوهھای سر به فلك كشيده محو كرده بود .آن مرد نسل پانزدھم انسانھايی بود كه
به آن دره زيبا مھاجرت كرده بودند.
دنباله داستان تلخ زندگی او را كسی بدرستی بخاطر نمیآورد ،اما آنچه مشھود است وی پس از
مأيوس شدن از رساندن كمك به مردم ساكن دره در سايه غم و غربت و دوری از زن و فرزند و
2
www.ParsBook.org
دوستان چشم از جھان فرو بست و بتدريج از خاطرهھا محو شد ،اما داستانی كه او تعريف كرده
بود كم كم بنام »افسانه كشور كورھا« در بين مردم معروف شد.
اما حيات در ميان دره گم شده ھمچنان ادامه داشت و مردم در انتظار بازگشت و دريافت خبری از
پيك خود بودند ،انتظاری كه بزودی مبدل به ياس شد و ديو وحشتناك كوری ھمچنان دنيای مردم
را در كام خود می بلعيد .پير مردان در حاليكه چشمانشان سو سو میزد تلو تلو خوران به اينطرف
و آنطرف میرفتند ،جوانان حالتی از كوری و نوزادان كور مادرزاد بدنيا میآمدند.
ديگر زندگی در آن دره زيبا ،طراوت و نشاطی نداشت ،درهای كه با مردمش در ميان دنيای
انسان ھا بدست فراموشی سپرده شده بود .نسلھای جديد ھمچنان قدم بر عرصه حيات مینھادند،
عرصهای كه ديو وحشتناك كوری آن را جوالنگاه خود قرار داده بود .مردم ديگر با دنيای چشم،
روشنايی و زيبائی كامالً بيگانه بودند و با گذشت روزھا آنرا بدست فراموشی میسپردند.
بزرگترھا عصای خود را تق تق كنان بر زمين کوبيده و راه می رفتند و بچهھا را به اين سو و آن
سوی دره میبردند تا با محيط و مزارع آن آشنا شوند ،و به سخنی كوتاه ،زندگی با چھرهای كامالً
جديد نسبت به اجدادشان در ميان آنھا ادامه يافت .اما با اين وجود مردم مانند پيشينيان خود در
خانهھايشان آتش میافروختند و از گرمای آن در ھنگام سرما استفاده میكردند ،خانهھايی كه
ھرگز پنجرهای به بيرون نداشتند.
آن مردم ھمانند اجداد خود با فرھنگ ،رسوم ،ھنر و فلسفه «پرو« آشنا بودند و آنھا را دست به
دست و سينه به سينه انتقال میدادند .اما ھرگز مانند اجداد خود تصوری از دنيای بينائی نداشتند و
دنيائی بجز درهای كه در آن می زيستند برايشان وجود نداشت.
كارھای روزمره زندگی ،كشاورزی ،و ھمه و ھمه چيز با قوت و قدرت در ميان آنھا ادامه داشت.
بيش از پانزده نسل از زمانی كه آن مرد برای يافتن مددھای الھی از دره بيرون رفته و ھرگز
برنگشته بود میگذشت و آن مرد خود نسل پانزدھم انسان ھائی بود که به اين دره مھاجرت کرده
بودند و مردم به اين ترتيب در دنيای كوچك خود محصور بودند ،تا اينكه مردی از دنيای بيرون،
از شھرھای شلوغ و پرجمعيت شانس راه يافتن به اين دره فراموش شده را میيابد و اين است
داستان آن مرد:
او كوھنوردی بود از نزديكی شھر »كيوتر« مردی سفر كرده و دنيا ديده ،انسانی متھور كه در
طول حياتش مطالعات زيادی انجام داده بود .او به ھمراه گروھی از كوھنوردان انگليسی عازم
3
www.ParsBook.org
»اكوادر« بود تا جايگزين يكی از راھنماھای سوئيسی كه در حين كوھنوردی بيمار شده بود
گردد ،نام او »نونياز« بود.
گروه جديد كوھنوردان راه خود را در ميان ارتفاعات »آند« ادامه میدادند .اعضای گروه به
»پارسكوتوپتل« رسيدند ،جايی كه نونياز از دنيای انسان ھا محو و ناپديد گرديد .نزديك غروب
خورشيد بود ،اعضای گروه ناپديد شدن نونياز را پس از مدت كوتاھی دريافته و فرياد كنان او را
میخواندند و به ھر طرف جستجو میكردند اما اثری از او نيافتند .خورشيد نيز به ھمراه نونياز
ناپديد شده بود .اعضای گروه خسته وكوفته در حاليكه از شدت سرما خون در رگھايشان منجمد
شده بود ،در انتظر صبح روشنی بخش سرپناھی تھيه كردند اما ھيچكدام تا صبح خواب به
چشمانشان راه نيافت.
با ظھور اشعهھای طالئی خورشيد بر پيكره سفيد و شيشهای ارتفاعات ،اعضای گروه جستجوی
دوباره خود را آغاز كردند و پس از مدت كوتاھی اثر خراشيدگی بھمن عظيمی را در جائيكه
نونياز ناپديد شده بود ديدند .او به ھمراه بھمن عظيمی از دامنهھای تند بطرف درهای مھيب لغزيده
بوده ،درهای كه چشم توان كاوش در اعماق آن را نداشت.
كوھنوردان در لبه دره مدتی به نظاره ايستادند ،درختان تنومند در اعماق آن دره ھولناك ھمچون
بوتهھای نورسته بنظر میرسيدند و آنجا كشور گم شده و افسانهای كورھا بود.
اما اعضای گروه حتی تصوراتشان نيز از پائين آمدن از ديوارهھای عظيم و عمودی آن دره عاجز
بود .پس ھمه دوستان برای او تاسف خوردند ،تاسفی از اعماق وجود ،بخاطر از دست دادن نونياز
و پس از مدت كوتاھی به راه خود ادامه دادند.
اما مردی كه به اعماق آن دره ھولناك سقوط كرده بود زنده ماند.
نونياز روی تودهھای بھمن مسافتی بيش از ھزار پا سقوط كرده بود .اين كوه روان پس از سقوطی
ژرف در دامنه كوه ،جايی كه انبوھی از درختان كاج و صنوبر بود ايستاده بود ،و او در ميان
تودهھای برف و يخ مدھوش و آرام آرميده بود اما وجود بھمن مانع شكسته شدن استخوانھای
بدنش شده بود .بتدريج نو نياز روحی در بدن نيمه جان خود احساس كرد ،تصوری از شدت
بيماری و دراز كشيدن در بستر داشت تا اينکه پس از مدت نسبتا ً كوتاھی موقعيت خود را تا
حدودی بخاطر آورد ،خاطره كوھپيمائی و سقوط او که مانند شبھی در ذھنش میچرخيد.
روز سپری شده بود و نونياز شگفت زده ستارگان آسمان كه به او چشمك میزدند و نويد حيات
میدادند را نظاره میكرد .بدرستی ھنوز نمیدانست به كجا و چگونه آمده است .با دستھای
4
www.ParsBook.org
لرزانش بدن خود را كاوش كرد ،درد عميقی در ھمه بدنش احساس میكرد ،لباس ھايش مانند
گليمی به دورش پيچيده و دگمهھای آن كنده شده بودند .در پرتو نور ماه نگاھی دردآلود به
پيرامون خود انداخت ،پرتگاهھا و ديوارهھای مھيب و مرتفع اطراف خود را مشاھده نمود .انگار
از زنده بودن خود سخت متحير بود .از شدت درد و وحشت جرأت تكان دادن لحاف پشمينه سفيدی
كه او را احاطه كرده بود نداشت .لحظهھا به كندی میگذشت ،بتدريج روشنائی صبحگاھان پديدار
و تاريكی در سپيدی آن محو میشد .نونياز به سختی از جای خود بلند شد و با مشقت فراوان ،در
حاليكه ھمه بدنش از شدت درد در ھم كوبيده شده بود خود را در مسير يكی از سراشيبیھای دره
قرار داد و جايی در نزديكی يكی از چشمهسارھای جاری آب گوارا نوشيد و در پرتو نور گرم
خورشيد و نغمه پرندگان كه گوش او را نوازش میدادند به خوابی عميق فرو رفت.
پس از مدتی نه چندان طوالنی ،از خواب شيرين بيدار شد ،اطراف خود را با دقت بيشتری
نگريست ،ھمه اطراف دره را صخرهھا و پرتگاهھای عمودی سر به فلك كشيده احاطه كرده بودند،
آنجا يك دره بود ،درهای مرموز در اعماق زمين ،دارای مناظر زيبا و شگفت آور ،ھمه جا سرسبز
و خرم ،نغمه افسون كننده پرندگان ،و چشمه سارھای بی شمار و زيبا.
اما ناگھان چيز ديگری توجه نونياز را بخود جلب كرد ،تكهھای سنگ كه مانند خوشهھايی منظم
در پائين دره روی ھم چيده شده بودند ،بنظر می رسيد دست انسان ھايی در ساختن آنھا نقش داشته
است .نونياز به خود تكانی داد و برای مدتی ،در حاليكه مانند ماری خود را به تخته سنگھا
میسائيد از دامنه كوه بطرف پائين آن دره مرموز حركت كرد .او ھمچنان تالش میكرد ،نور
خورشيد باز كم رنگ و كم رنگتر میشد ،آواز پرندگان رو به خاموشی میرفت و بزودی تاريكی
زودرس دره فرا میرسيد .نونياز در پناه تخته سنگی نشست با دقت نگاھی به ته دره
انداخت،انگار شعلهھای نور ضعيفی از پس سنگھا سوسو میزدند ،سنگھايی كه از دور منظره
خوشه گندم را داشتند .نونياز چند ساقه برگ از بوتهای جدا كرد و مشغول جويدن آنھا شد تا شايد
گرسنگی خود را كمتر احساس كند.
نونياز نزديك ظھر روز بعد موفق شد خود را به پائين دره برساند ،بسيار خسته و گرسنه بود ،در
گوشه ای نشست و مقداری آب نوشيد و در حاليكه با كنجكاوی زيادی به اطراف می نگريست ھر
لحظه بر شگفتی او افزوده می شد .بيشترين سطح دره را مزارع شاداب به طرز خاصی پوشانده و
با گل ھای زيبايی زينت يافته بودند ،مزارعی كه با مھارت دست انسان تجلی يافته و به شكل
منظمی آبياری می شدند .جريان صاف و زالل آب چشمه سارھای دامنه كوھھای اطراف در ميان
5
www.ParsBook.org
دره به ھم پيوسته و بصورت نھری جاری بود ،و اينھا نشانی از زندگی مردمی متمدن در اين
گوشه دور افتاده و فراموش شده دنيا را تداعی می كرد.
منظره خيابانھا بسيار منظم و دو طرف آنھا با سنگ ھايی جدول بندی شده بودند .خانه ھای مركز
روستا بر خالف سيستم نامنظم كوھپايه ای در امتداد خطھای منظم در دو طرف خيابان ھای اصلی
با دقت زائد الوصفی بنا شده بودند .اما در كنار آن ھمه نظم حاكم بر دره رنگ آميزی ساختمان ھا
و درب ھای كامالً غير منظم بنظر می رسيد ،بعضی قسمت ھا رنگ آميزی و برخی بدون رنگ
مانده بودند .رنگھای خاكستری ،خرمايی ،تيره ،روشن ،و قھوه ای بصورت پراكنده و نامنظم در
خانه ھای روستا جلب توجه می كرد .منظره رنگ ھا ،برای نخستين بار كلمه »كوری« را در
ذھن نو نياز تداعی كرد و با خود گفت:
»كسانی كه اينھا را ساخته و رنگ آميزی كرده اند بايد مانند خفاش كور باشند«
نونياز با قدم ھای آھسته و چشمانی گشاده بطرف روستا حركت كرد ،در نزديكی آبشار كوچكی
ايستاد ،براحتی قادر بود تعدادی از مردان و زنانی را كه در مزارع بودند ببيند .در سويی ديگر
تعدادی از بچه ھای كوچك ديده می شدند و در نزديكترين نقطه سه مرد در حال حمل دلوھای آب
بر پشت خود بودند كه آنھا را به طرف خانه ھايشان می بردند ،دلوھايی كه بنظر می رسيد از
پوست شتر ساخته شده بودند .نونياز با ديدن آن سه مرد ،در حالی كه صدای قلب خود را بخوبی
احساس می كرد ،در پشت تخته سنگی بزرگ مخفی شد ،اما ھمچنان چشم از آنان بر نمی داشت،
آن سه مرد در حالی كه پشت سر ھم حركت می كردند با خود زمزمه ای داشتند .رفتارشان چنان
محترمانه و موقرانه بود كه نونياز به خود جرأت داد از پشت تخته سنگ بيرون آيد .در مقابل آنھا
ايستاد و آنھا را صدا زد ،صدايی كه در تمام دره طنين افكند.
آن سه مرد ناگھان ايستادند و سرھای خود را به اطراف چرخاندند ،مثل اينكه بدقت به ھر سو نگاه
می كردند و بدنبال صاحب صدا بودند .حالتی آميخته از ترس و تعجب در چھره ھايشان مشھود
بود .نونياز با دست خود كه آنرا كامالً باال برده بود به طرف آنھا اشاره كرد تا او را ببينند .اما
ظاھراً توجھی به اشارات او نمی كردند ،با خود چيزی گفتند مثل اينكه جواب او را داده باشند و
دوباره به حركت خود ادامه دادند .نونياز باز ھم فرياد زد و با دست به آنھا عالمت داد اما باز ھم
تأثيری نبخشيد و پس از توقفی كوتاه به راه خود ادامه دادند .برای دومين بار كلمه »كوری« در
ذھن نونياز تداعی شد و با خود گفت:
»احمق ھا بايد كور باشند ،احمق ھا بايد كور باشند«
6
www.ParsBook.org
بعد از آن ھمه فرياد و اشاره او مطمئن شده بود كه آنھا بايستی كور باشند .لذا با سرعت و عجله،
در حالی كه گرسنه و خستگی او را از پای درآورده بود ،تلو تلو خوران خود را به جلو آنھا
رساند ،ديگر جای ھيچ ترديدی نبود كه اينجا ھمان كشور كورھاست كه ساليان پيش در افسانه ھا
آمده بود ،افسانه ھايی كه اكنون برای او رنگ واقعيت بخود گرفته بودند .نونياز شھامت خاصی
در وجود خود احساس كرد و به خود جرأت بيشتری داد ،چرا كه او تنھا بيننده كشور كورھا بود و
با شادی و شور خاصی با خود زمزمه می كرد:
» در كشور كورھا ،در كشور كورھا ،يك مرد يك چشم ھم پادشاه است«
آن سه مرد با رسيدن نونياز در كنار ھم شانه به شانه ايستادند ،به او نگاه نمی كردند .اما گوش
ھای خود را به طرف او تيز كردند تا صدای او را بھتر بشنوند .آن سه مرد در ھمان لحظات اول
به خوبی دريافته بودند كه صدای پای غربيه ای است ،صدائی پايی كه برای نخستين بار
می شنيدند.
» اما اين غريبه از كجا آمده است؟! «
قدری ھراسان بنظر می رسيدند .نونياز در زير نور ماه بخوبی می ديد كه چگونه چشم ھای آنھا
بسته و مثل توپی چروكيده و در ھم رفته بودند .يكی از كورھا سكوت سنگين را شكست و لب به
سخن گشود:
»يك مرد ،صدای يك مرد!!«
شنيدن اين كلمات كوتاه زبان اسپانيايی را برای نونياز تداعی كرد .آن مرد ادامه داد:
» او ،او يك مرد است و شايد ھم يك روح كه از داخل كوھھا بيرون آمده «
نونياز در حالی كه آھسته و با احتياط به آنھا نزديك می شد به يكباره ھمه جزئيات افسانه كشور
كورھا مثل برق از ذھنش گذشت و باز با خود گفت:
» در كشور كورھا ،آری در كشور كورھا يك آدم يك چشم ھم پادشاه است «
نونياز در حالی كه با دقت اجزاء بدن آن سه مرد را نظاره می كرد ،مؤدبانه سالم و با آنھا صحبت
كرد .يكی از كورھا گفت:
» برادر پدرو اين مرد ،اين مرد از كجا آمده ؟! «
» از باالی آن كوھھا آمده ام ،از آن دور دورھا ،از جايی بيرون از كشور شما ،از جايی كه انسان
ھا می توانند ببينند ،از جايی نزديك شھر بوگوتا ،جايی كه ھزاران انسان زندگی می كنند ،آنجا،
آنجا كه شھرھای آن آنقدر بزرگ است كه به چشم نمی آيد«.
7
www.ParsBook.org
پدرو جواب داد:
» انسان ھا می توانند ببينند؟!«
و دومی ادامه داد:
» از آن طرف كوه ھا ،جايی كه ...؟! «
و ناگھان آن سه مرد دستان خود را كامالً باز كردند .مثل اينكه می خواستند پرنده ای را قبل از
فكر پرواز به چنگ گيرند .آنھا آھسته به طرف نونياز پيش رفتند و او ھم به ھمان آھستگی به
عقب قدم بر می داشت .يكی از كورھا گفت:
»بيا زبون بسته ،بيا فرار نكن«
و بعد با توجه به صدای پای نونياز يكمرتبه با قدم ھای بلند به او رسيده و مانند عقاب ھای گرسنه
او را در چنگال گرفتند ،با وسواس خاصی با دست ھای خود ھمه اعضای بدن او او را كاوش می
كردند ،حيرت خاصی ھمه وجودشان را فراگرفته بود ،با خود می انديشيدند ،اما او ھم مانند
خودشان يك انسان بود اما از كجا ،براستی او از كجا آمده ...نو نياز ناگھان فرياد زد:
» آھسته ،مواظب باش انگشتت را در چشمم نكنی«
و در حالی كه چشمان او را با وسواس خاصی لمس می کردند پدرو گفت:
» مخلوق عجيبی ست ،موھاشو ببين ،مثل موی شتره «
و كوريا ادامه داد:
» مثل صخره ھايی كه او را زائيده اند خشن و زبره «
و سومی افزود:
» او حرف ميزنه ،بايد يك انسان باشه ،يك انسان«
پدرو خطاب به نونياز گفت:
» ھون پس تو تازه به دنيا اومدی؟! «
نونياز كه كامالً سر درگم شده بود جواب داد:
»درست از باالی آن ...آن كوھھا ،آن صـ ...صخره ھا؛ از ...از دنيای ...بزرگ ،به اندازه ،به
اندازه دوازده روز سـ ...سفره دريائی آمده ام«
كورھا به زحمت به حرف ھای نونياز گوش می دادند ،حرف ھايی كه برايشان ھيچ مفھومی در بر
نداشت .كوريا تالش می كرد اين پديده را بصورت عملی و منطقی توضيح دھد:
» ھون ،پدرانمون گفته بودند كه كوه ھا گاھی ميزاند و بيشتر وقتی ھوا مرطوبه اونا ميزاند«
8
www.ParsBook.org
پدرو با حالتی انديشمندانه گفت:
» او را بايد به نزد رئيس و پيشوای خودمون ببريم«
و كوريا فرياد زد:
» اول بايد جار بزنيم ،آخه ممكنه بچه ھا بترسند ،آخه اون موجود عجيبيه«
كورھا ھمچنان كه نونياز را مانند شكاری در دست داشتند شروع به جار زدن كردند و او را با
خود كشان كشان به پيش می بردند .نونياز در برابر رفتار آنھا با حالتی اعتراض آميز گفت:
»اما ...اما من می توانم ببينم ،من ،من چشم دارم«
يكی از كورھا گفت:
» ببينی؟ «
و با حالتی استھزاء آميز ادامه داد:
» آری آری تو می توانی ببينی !!«
نونياز در حالی كه مقداری عصبانی بنظر می رسيد گفت:
» بله من می توانم ببينم «
كوريا برای ھمراھان خود توضيح داد:
» اون تازه بدنيا اومده ،ھنوز حواسش سرجا نيست ،و بخاطر ھمينه كه حرف ھای بی معنی
ميزنه ،بايد او را ھمينطور با خودمون ببريم«
نونياز با خود می انديشيد
» باالخره در موقعيتی مناسب آنھا را نسبت به جھان واقعيات آگاه خواھم كرد ،به آنھا خواھم گفت
چقدر شگفتی و زيبايی در جھان پيرامون آنھا وجود دارد ،از شھرھای بزرگ و كوچك و از ھمه
چيز برايشان خواھم گفت«.
نونياز ھمچنانكه او را به پيش می بردند می ديد كه مردم چگونه در حال فرياد زدن و جمع شدن
در ميدان مركزی روستا ھستند و بی صبرانه از تولد فرزندی از كوه به يكديگر خبر می دادند.
ھمانطور كه به مركز روستا نزديكتر می شد آن ميدان را بزرگ و بزرگتر می ديد و رنگ ھای
درھم و عجيب بيشتر توجه او را به خود جلب می كرد .وقتی به ميدان رسيدند ھمه مردم از زن و
مرد ،پير و جوان و كودكان مثل گردبادی به دور او می چرخيدند ،پچ پچ می كردند ،او را لمس
می كردند ،می بوئيدند ،و گاھی به حرف ھای او گوش می دادند .به نظر می رسيد مقدمات
9
www.ParsBook.org
تاجگذاری او در كشور كورھا فراھم می شد و نونياز با ذوق و حرارت خاصی در ميان مردم
صحبت می كرد ،از دنيای وراء اين دره ،از ھمه جا و ھمه چيز.
بتدريج بعضی از زن ھا و بچه ھا آھسته آھسته از گرد او دور می شدند چرا كه صدای او قدری
خشن تر از صدای مردم بنظر می رسيد .آن سه مردی كه در ابتدا نونياز را گرفته بودند با حركات
خود وانمود می كردند كه تنھا آنھا مالك بی چون وچرای او ھستند ،او را پيدا كرده اند ،و مرتبا ً
تكرار می كردند:
» يك مرد وحشی زاده سنگ ھا«
پدرو در حالی كه نونياز را خطاب قرار داده بود گفت:
»آی بوگوتا ،يك مرد عجيب كه حرف ھای عجيب ميزنه ،شنيدی چی گفتم بوگوتا؟!«
بعد رو به مردم كرد و گفت:
»ھنوز ذھنش راه نيفتاده ،تازه بدنيا اومده ،تازه زبون باز كرده«
يكی از پسر بچه ھا نيشگونی محكم به دست نونياز گرفت و با استھزاء گفت:
» اوی بوگوتا«
و نونياز ،آری او ،ھمچنان به تالش گرم خود ادامه می داد
» من از دنيای بزرگ به اينجا آمده ام ،جايی كه انسان ھا می توانند ببينند ،جايی كه «...
» آری تو از بوگوتا آمدی ،تو از شھرھای بزرگ آمده ای ،تو «...
سپس مردم ھمچنان كه او را در ميان داشتند بطرف امارت بزرگ دھكده بردند ،جائی كه مثل
ساير خانه ھا تاريك بود و ھرگز پنجره ای به بيرون نداشت ،تاريك تاريك ،مثل شب ھای بی
ستاره.
مردم با رسيدن به اقامتگاه پيشوای خود نونياز را مانند شكاری ضعيف در محضر او بر زمين
انداخته و گرد او حلق زدند و نونياز باز ھم به تالش خود ادامه می داد و اميدوار بود پيشوای
بزرگ كه مرد عاقل و بزرگی بود از حرف ھای او چيزی بفھمد.
» من از دنيای بزرگ آمده ام ،از شھرھای شلوغ ،صخره ھا مرا نزائيده اند ،من «...
كلمات نونياز برای پيشوای بزرگ نيز ھيچ معنی و مفھومی در بر نداشت.
صدای كوريا از ميان جمعيت باز شنيده شد
» اون تازه بدنيا اومده ،كوھھا او را زائيدن ،ھنوز حرف ھای بی معنی ميزنه ،ھنوز زبونش
درست باز نشده«
10
www.ParsBook.org
و ھر كس چيزی می گفت .نونياز كه شدت گرسنگی ،خستگی و كوفتگی او را از پای درآورده
بود ،ھمچنان كه در ميان مردم روی زمين افتاده بود فرياد زد:
» آيا می توانم بنشينم؟ من با شما جدال نخواھم كرد«
مردم پس از مشورتی كوتاه به او اجازه نشستن دادند .صدای مرد كھنسالی كه ھمان پيشوا يا
كدخدای بزرگ روستا بود سكوت نسبی را در ميان جمعيت بوجود آورد ،او نيز از حرف ھای
نونياز چيزی نفھميده بود ،و نونياز اين بار در كمال دقت و سادگی دنيای بزرگ پيرامون آنھا را
برايش توضيح داد .دنيايی كه او از آنجا به داخل اين دره سقوط كرده بود ،دنيايی كه در آن آزاد
بود ،از آسمان گفت از ستارگان ،كوھھا ،چشمه ھا ،زيبائی و ...اما نتيجه ھمچنان يكسان بود.
كدخدا كه مردی متفكر و بزرگ بود و از احترام خاصی در بين مردم برخوردار بود با خود سخت
می انديشيد كه چگونه بايد اين انسان تازه متولد شده از دل سنگ ھا را ھدايت و ارشاد كند .پس از
مدتی كه انتظار سختی برای نونياز بود او لب به سخن گشود و با نونياز در مورد واقعيات زندگی،
فلسفه ،مذھب و بسياری مطالب ديگر صحبت كرد و اينكه دنيای آنھا چگونه از درون سنگ ھا پيدا
شده و چگونه قاطرھا و شترھا بوجود آمده اند ،چگونگی پيدايش و تكامل انسان ،چگونگی خلقت
فرشتگان كه آنھا صدايشان را می شنيدند و لذت می بردند )ھمان صدای پرندگان را می گفتند(،
چگونگی تقسيم زمان بين سرما و گرما)سرما ھمان شب و گرما روز است( و اينكه در وقت گرما
مردم می خوابند و به استراحت می پردازند و در وقت سرما به كار و تالش مشغولند .در پايان
كدخدای بزرگ به نونياز توصيه كرد كه چگونه بايستی از تجربيات و اندوخته ھای فكری ديگران
بھره مند شود و حقايق را بھتر و سريعتر بفھمد .و مردم نيز با رضايت تمام سخنان او را تأييد
می كردند.
اشعه ھای طاليی خورشيد بتدريج از ديواره ھای مرتفع كوھھای اطراف به پائين سرازير بودند و
روز فرا می رسيد و مردم بايستی طبق عادت به استراحت بپردازند .از نونياز پرسيدند
» حاال وقت استراحت است آيا تو خوابيدن را ميدانی؟«
و اوکه از شدت خستگی و گرسنگی از پای درآمده بود با صدايی بريده بريده جواب داد
» آ ...آری مـ ...من خوابيدن را می دانم«
اما قبل از آن طلب مقداری غذا كرد.
در پايان ،در حالی كه مردم نونياز را تشويق به تفكر در مورد توصيه ھای بزرگ روستا كردند
برای او مقداری نان و شير شتر در ظرفی گلی آورده و از او خواستند تا فرارسيدن وقت كار به
11
www.ParsBook.org
استراحت بپردازد .نونياز گرچه بسيار خسته بود اما ذره ای خواب به چشمانش راه نيافت .او
نشسته و به سرنوشت خود و دره ای كه ھرگز قبالً تصور آنرا نمی توانست بكند فكر می كرد ،به
افسانه كشور كورھا ،افسانه ای كه اكنون برايش رنگ واقعيت بخود گرفته بود.
نو نياز در خلوت خود گاھی می خنديد ،خنده ای كه با خشم و حيرّت ھمراه بود و با خود زمزمه
می كرد.
»كله پوك ھا ،كله پوك ھا .اما بی خيال ،آنھا بھر حال نسل ھا نابينا بوده اند ،من با تالش و كوشش
می توانم و بايستی بتوانم آنھا را سر عقل بياورم ،بايد فكر كنم ،بايد فكر كنم«
او ھمچنان كه در انديشه ھای خود غوطه ور بود ،خورشيد به آرامی در پشت آن كوھھای سر به
فلك كشيده محو می شد و وقت كار وفعاليت مردم نيز آغاز می گشت.
صدايی از دور شنيده شد كه نونياز را می خواند
» ھی بوگوتا بيا اينجا «
و نونياز كه در كنج اطاق نشسته بود با شنيدن صدا فكری كرد :او آھسته از جای خود بلند شد،
صدای قلب خود را می توانست بشنود .مانند مورچه ای سبك بار و آرام حركت كرد ،از اطاق
خارج و وارد خيابان شد .صدا از دور باز شنيده شد
» ھی بوگوتا حركت نكن«
و نونياز با خود خنده ای كرد ،خنده ای كه ھرگز صدايی نداشت .آھسته خود را روی بوته ھای
مزرعه ای در حاشيه خيابان قرار داد.
» ای بوگوتا علف ھا را لگد نكن ،مگر نميدونی كه اين كار مجاز نيست«
نونياز از شنيدن اين ھشدار سخت متحير شد ،چرا كه صدای پايش را خود نيز احساس نكرده بود.
دو نفر از كورھا كه او را می خواندند بطرف او دويدند و نونياز آھسته قدم بر خيابان گذاشت و
گفت
» من اينجا ھستم «
كورھا پرسيدند
» چرا وقتی تو را صدا كرديم نيامدی ،آيا بايد مثل بچه ھا با تو برخورد كنيم ،وقتی راه ميروی
صدای پايت را نمی شنوی؟«
نونياز خنديد ،خنده ای غمگينانه و گفت:
» من می توانم اينجا و ھر جای ديگر را می ببينم ،نيازی به شنيدن صدای پايم ندارم«
12
www.ParsBook.org
و مرد كور گفت:
» در دنيای ما اين حرف ھا معنی ندارد ،اين حرف ھای ابلھانه را تمام كن و سعی كن عاقل شوی،
بدنبال صدای پای ما حركت كن و ھمراه ما بيا«
نونياز در حالی كه می گفت:
» نوبت من ھم خواھد شد ،نوبت من ھم «...
بدنبال آنھا حركت كرد
» دنبال ما بيا ،تو خيلی چيزھاست كه بايد يادبگيری «
نونياز گفت:
» آيا كسی به شما نگفته كه در كشور كورھا يك مرد يك چشم ھم می تواند پادشاه شود؟«
و آن ھا در حالی كه از كلمات نونياز به خنده افتاده بودند و شانه ھايشان باال و پائين می رفت گفتند
»كورھا ،دنيای كورھا ،پادشاه ،يك مرد يك چشم ،ھنوز ديوانه است ،ھنوز«...
نونياز بخوبی دريافته بود كه شرايط بمراتب دشوارتر از آن است كه بتواند تصور كند .تصميم
گرفت در فرصتی مناسب دست به كودتا بزند و شايد از اين راه موفقيتی در مورد تفھيم واقعييات
ذھنی خود به مردم بدست آورد .او شب ھا را با كار و تالش سخت و طاقت فرسا به صبح
می آورد و آن شرايط سخت را تحمل می كرد ،تحملی دشوار.
مردم كشور كورھا زندگی ساده ای داشتند ،سخت كوش و مقاوم بودند ،دارای اصالت و زندگی
اجتماعی بودند ،به اندازه نيازمندی ھای خود غذا و لباس داشتند و روز و فصل استراحت و كار،
كه چيز ھمه و ھمه و محبت و عشق موسيقی، و آواز نوای
انسان ھا دارا ھستند زوايای زندگی آنھا را تشكيل می داد .آنھا در امورات زندگی خود
دقت زائد الوصفی داشته و از اعتماد به نفس بااليی برخوردار بودند وبدنبال تقدير و سرنوشت
خود حركت می كردند ،انگار ھر آنچه طبيعت در ميان آنھا به وديعت نھاده شده بود در جھت
ارضای نيازھايشان قرار داشت.
در كشور كورھا ھمه افراد برای خود ابزارھای كشاورزی داشتند كه خط ھای برجسته روی آنھا
نشان مالكيت ھر كدام از آن افراد بود .ابزارھايی كه مردم بواسطه آن زمين را شخم می زدند و
قوت و غذای خود را در آن کشت می کردند .مردم كشور كورھا مردمی زيرك و باھوش بودند،
آنھا می توانستند كوچكترين حركت افراد را از فاصله دور تشخيص داده و صدای قلب آنھا را
13
www.ParsBook.org
بشنوند .كار و تالش خود در مزارع را با مھارتی خاص انجام می دادند ،حس بويائی عجيبی
داشتند ،شامه ای كه به تنھايی قادر بود افراد را از ھم تميز دھد.
در فرصتی نونياز در جمع مردم صحبت می كرد ،تعدادی از آنھا با چھره ھای افسرده به حرفھای
او گوش می دادند .در ميان جمعيت دختری بود كه چشم ھای او پلك و مژه ھای بلندی داشت و
برخالف ساير مردم چروكيدگی و فرورفتگی در صورت او نبود .بنظر می رسيد چشم ھايش را
در زير انبوه مژه ھای بلند و زيبايش مخفی كرده ،دختری كه كم كم در زوايای قلب نونياز جای
می گرفت .نونياز مخصوصا ً اميدوار بود كه آن دختر كه ظاھر چشمانش مثل او بود و با شيفتگی
خاصی به سخنانش گوش می داد را بتواند در مورد واقعييات موجود متقاعد سازد .نونياز با گرمی
و شور و در عين حال ساده و روشن در مورد مناظر زيبا ،آسمان ،درخشش خورشيد و ...
صحبت می كرد .و آن دختر كه نامش مدينا بود با ھمه وجود گوش می داد ،لذت می برد ،و گرچه
آن كلمات برايش مفھومی در برنداشت اما شاعرانه و زيبا می نمود .يكی از ساكنين كشور كورھا
در برابر انديشه ھای نونياز لب به سخن گشود:
» براستی ھيچ كوھی وجود ندارد ،فقط سنگ ھايی ھست كه در نزديكی آن شترھا و قاطرھای ما
می چرند ،جايی كه آخر دنياست .بر فراز ما سقفی است صاف كه شبنم و آب به پائين می ريزد
و «...
تصور دنيای شبيه يك غار ،تصوری بود كه ريشه در اعتقادات آنھا داشت.
روزی قبل از طلوع خورشيد در حالی كه نونياز با تعدادی از مردم در مركز روستا ايستاده بودند،
پدرو را ديد كه در يكی از معابر كه آنرا خيابان شماره ھفده می ناميدند بطرف مركز روستا در
حركت بود اما ھنوز فاصله زيادی با آنھا داشت .نونياز فرصت را مغتنم شمرد و گفت:
» گواه آنچه به شما در مورد دنيای چشم گفته ام ،به شما خبر می دھم كه پدرو به سمت ما در
حركت است «
يكی از پير مردان گفت:
» صدای پای او در خيابان ھفده می آيد اما او به اينجا نخواھد آمد چون اينجا كاری ندارد«.
و پس از مدت كوتاھی كه انتظار طوالنی برای نونياز بود پدرو مسير خود را تغيير ودر خيابان
شماره ده به طرف ديواره ھای صخره ای راھش را كج كرد كه باعث شد نونياز به سختی مورد
تمسخر مردم قرار گيرد.
14
www.ParsBook.org
سپس نونياز تصميم گرفت مردم را ترغيب كند به ھمراھی يك نفر از مردم روستا از دامنه كوه،
جايی كه فاصله زيادی با مركز روستا داشت بگويد مردم چه فعاليتی دارند و اينگونه تجسمی از
قدرت بينائی را در ذھن مردم بوجود آورد .اما ناگھان بخاطر آورد كه فعاليتھايی كه قابل ذكر باشد
و قدرت چشم او را آشكار سازد در وقت كار و تالش آنھاست كه ھنگام شب است و روز نيز كه
ھمه در استراحت بسر می برند.
نونياز كه ھمه دربھای اميد يكی پس از ديگری به رويش بسته می شد ،تصميم گرفت به زور
متوسل شود .با خود انديشيد يكی از بيل ھای آنھا را بدزدد و اينكار را كرد .با خود گفت:
» اگر با اين بيل يكی دو نفر را بزنم و فرار كنم ،مردم پی به قدرت تازه ای در وجود من خواھند
برد و زمينه پذيرش واقعييات ممکن است در آنھا فراھم می شود«
اما متوجه احساس مرموزی در خود شد ،احساسی كه به او ھشدار می داد و او را از آزار مردمی
كه نابينا بودند باز می داشت.
نونياز در دريای مواج انديشه ھای خود مانند كشتی طوفان زده ای ھمچنان باال و پائين می رفت
كه ناگھان در كمال حيرت دريافت كه ھمه مردم از دزديده شدن يكی از بيل ھا در فاصله زمانی
خيلی كوتاه مطلع شده اند و در حاليكه گوش ھايشان را به طرف او تيز كرده و مراقب حركات او
بودند يكی از آنھا فرياد كنان گفت:
»آن بيل را كنار بگذار«
و نونياز كه از مشاھده اين صحنه دچار حالتی آميخته از ترس ،حيرت و نوميدی شده بود ،نزديك
بود دستور صريح او را اطاعت كند .اما از جا برخاست و با سرعت از ميان مزارع به طرف يكی
از دامنه ھا فرار كرد .و مردم نيز كه رد پای او را بسادگی تشخيص می دادند ،در حاليكه آماده
جنگ با او بودند ،به دنبالش روان شدند .نونياز پس از طی مسافتی در گوشه ای آرام نشست،
بطرف مردم نگاه كرد ،با خود انديشيد:
» مبارزه و جنگ با كسانی كه دارای اساس فكری متفاوتی ھستند شرط انصاف نيست«.
مردم از مسيرھای مختلف با بيل و چوب پچ پچ كنان به طرف او می آمدند .مقداری پيش آمده بو
می كشيدند و گوش می دادند .اولين باری كه آنھا اينكار را كردند نونياز با خود خنديد اما بعد از آن
ديگر نخنديد ،چون گروھی از جمعيت مستقيما ً به سمت او در حركت بودند و ھر لحظه نزديك و
نزديكتر می شدند.
15
www.ParsBook.org
گروھی از مردم در مدتی كوتاه به نزديك او رسيدند ،به شكل ھاللی در مقابل او ايستادند و گوش
ھای خود را به طرف او تيز كردند .نونياز آرام ايستاد ،بيل را در دست محكم فشرد ،آيا بايد به آنھا
حمله كند؟! خاطره ابتدای سقوط به دره در ذھنش رژه رفت
» در كشور كورھا يك مرد يك چشم ھم پادشاه است«
نونياز به پشت سر خود نگاه كرد ،ديواره ھای بلند سر به فلك كشيده و از روبرو مردمی كه سخت
در مقابل او ايستاده و گروھھای ديگر آنھا که در راه بودند .آيا بايد به آنھا حمله كند؟!
يكی از كورھا فرياد زد:
» آی بوگوتا ،بوگوتا كجائی «
و نونياز ھمچنان كه بيل را در دست می فشرد قدمی از جا حركت كرد ،حركتی آھسته .اما انگار
صدای پای او مثل طبلی در كوھھا طنين افكند و به يكباره خود را در محاصره مردم ديد.او با خود
گفت:
» اگر مرا گرفتند آنھا را خواھم زد «
قسم ياد كرد
» بخدا آنھا را خواھم زد«
و بعد از انديشه ھای خود بيرون آمد و فرياد زد
» نگاه كنيد من اينجا ھستم ،در ميان شما ،من ھر كاری خواستم در اين دره می كنم ،آيا می شنويد؟
ھر كاری خواستم می كنم و به ھر كجا خواستم ميروم«
اما براستی به كجا؟!
مردم ھمچنان آھسته آھسته به پيش آمده و حلقه محاصره را تنگ و تنگ تر می كردند ،درست
صحنه ای مثل نمايش گاو بازی كوران بود .يكی از كورھا فرياد زد
» دور او را بگيريد«
و نونياز با صدايی راسخ اما لرزان فرياد زد
» شما نمی فھميد ،شما كور ھستيد و من می توانم ببينم ،مرا به حال خود بگذاريد ،مرا به حال خود
بگذاريد «
از ميان جمعيت صدايی شنيده شد كه می گفت:
»بوگوتا آن بيل را كنار بگذار و از مزرعه بيرون بيا«
16
www.ParsBook.org
دستور صريحی بود ،مثل دستورات انسانھای متمدن كه برخاسته از احساس خشمگينانه باشد.
نونياز در حاليكه مردم را دقيقا ً زير نظر داشت و با احساس خاصی ھق ھق می كرد با صدای بلند
گفت:
» من شما را می زنم ،بخدا شما را می زنم ،مرا به حال خود بگذاريد«.
يكی از كورھا از دايره جمعيت جدا شد و به نونياز حمله كرد و او سرگردان در ميان توده مردم
می دويد ،بدرستی نمی دانست چه كند ،چرا كه مايل نبود كسی را بزند .ناگھان ايستاد ،در يك
لحظه خود را با ھمه وجود مھيا كرد و در حاليكه بيل را با قدرت تمام بدور خود می چرخانيد واز
آن صدايی مانند زوزه باد در كوير به گوش می رسيد خود را بر صف مردم كوبيد .صدای شكستن
و ناله ھايی برخاست و نونياز از محاصره آنھا فرار كرد .او می دويد و دور می شد ،آری مثل
پرندگان رھا شده از قفس در سراشيبی دامنه كوه پرواز می كرد و دور می شد.
نونياز با سرعت از ميان مزارع خود را به نزديك روستا رساند ،مردم در حاليكه چوب ھا و بيل
ھا را در دست می فشردند و با خود نجوا می كردند ،با عجله اينطرف و آنطرف می دويدند.
نونياز نيز حالتی گيج و سردرگم داشت ،ھراسان بود ،به زمين می خورد و بر می خواست و پشت
سر خود را نگاه می كرد .او با عجله خود را به طرف دامنه ھای عمودی روبرو رساند ،با دست
و پا راه می رفت ،تا جايی كه نيرو در بدن داشت باال رفت و در نزديكی صخره ھای صاف و
عمودی در ميان سنگالخھا خود را مخفی كرد.
نونياز به مدت دو شبانه روز ھمچنان در دامنه كوه پنھان بود و راه بازگشتی برای خود نمی ديد،
و نه راه فراری .گرسنگی ،بيماری و وحشت تا اعماق وجودش رسوخ كرده بود ،گاھی به طعنه
با خود زمزمه می كرد
» در كشور كورھا يك مرد يك چشم ھم پادشاه است«
نونياز ھمه راھھای مقابله با مردم روستا را بررسی كرد .اما ھر بار خود را در
بن بستی می يافت كه راه گريزی از آن نبود ،او بايد خود را بدست حوادث می سپرد .گاھی از
شدت گرسنگی در ميان درختان بدنبال قوتی می گشت اما انگار ھمه و ھمه اجزاء اين دره ھولناك
دست در دست ھم نھاده بودند تا ھر لحظه بر سرگردانی او بيفزايند و او حيران از سرنوشت خود
و آينده ای مبھم و تاريك اميد ھا و آرزوھايش ھمچون سرابی در نظرش جلوه می كرد .عاقبت در
حالی كه خود را بدست امواج تقدير سپرده بود تصميم خود را گرفت.
17
www.ParsBook.org
نونياز به آرامی به طرف پائين دره ،بسوی كشور كورھا ،حركت كرد و در امتداد يكی از نھرھای
آب به پيش می رفت .وقتی او به نزديك روستا رسيد مردم را با صدايی بلند می خواند تا اينكه دو
نفر از كورھا از خانه ھای خود بيرون آمده و حاضر شدند برای آخرين بار به حرف ھای او گوش
دھند .نونياز با ديدن آن دو مرد ،بدون فوت وقت بعنوان اولين كلمات گفت:
»من ،من ديوانه بودم ،آخـ ..آخه تازه بدنيا او ..اومده بودم«
كورھا با صدايی برخاسته از رضايت نسبی گفتند حاال بھتر شد .و نونياز با اعتماد بنفس بيشتری
ادامه داد:
»حاال بھتر شده ام ،عاقل شده ام ،و از گفته ھای خود اظھار ندامت و پشيمانی می كنم«
نونياز با خود گريه می كرد ،گريه ای كه ھرگز صدايی نداشت ،از چشمانش
دانه ھای اشك مثل چشمه سارھای دامنه كوھھا سرازير بود ،گريه ای كه از اعماق وجودش
برمی خاست و آرزوھايش را می شست و بر زمين می ريخت .كورھا
حرف ھا و گريه ھای او را نشانی از سازگاری و اصالح فكری او دانستند و از او پرسيدند آيا در
مورد ديدن ،چشم ،و دنيای خود باز ھم حرفی به ميان خواھد آورد و آيا باز ھم به آنھا فكر خواھد
كرد و او ھمچانكه ھق ھق می كرد و شانه ھايش مانند بال پرندگان باال و پائين می رفت گفت:
» نه ،ھرگز .آن حرف ھای احمقانه ای بود كه می زدم ،اين كلمات ھيچ معنايی ندارند ،حتی كمتر
از ھيچ ،آری كمتر از ھيچ«
از او پرسيدند چه چيزی باالی سر اوست و او بيدرنگ جواب داد
» سقفی است كه كامالً صاف و مسطح است و از آن شبنم می ريزد«
نونياز در حاليكه ھمچنان گريه می كرد گفت:
» قبل از آنكه سؤاالت ديگری از من بپرسيد مقداری غذا به من بدھيد از گرسنگی دارم می ميرم«
نونياز انتظار مجازات سختی را می كشيد .اما مردم كشور كورھا بردباری خاصی داشتند و
طغيان و سركشی او را بخاطر حماقت او می دانستند .بنابراين به او قول دادند اگر عاقل بوده و
حرفھای بی اساس برخاسته از ذھن بيمار خود را بر زبان نياورد ،كاری مناسب و ساده به او
خواھند دارد تا مانند ساير مردم روزگار خود را سپری كند و او نيز كه راه ديگری نمی شناخت
مطيعانه به خطا ھای خود اعتراف کرده و اظھارات آنان را تصديق و تأييد می كرد.
برای چند روزی نونياز سخت بيمار بود و مردم بخوبی از او پرستاری می كردند چرا كه او
اكنون تا حدودی عاقل شده بود .اما اصرار داشتند كه در خانه ای ،جايی كه تاريكی مطلق بود،
18
www.ParsBook.org
استراحت كند كه اين برای او بسيار تلخ بود .در اين اثنی بزرگان و فالسفه ضمن عيادت در مورد
حركات شرورانه قبلی او با وی صحبت می كردند و از ايثار ارشاد و ھدايت نسبت به او دريغ
نمی كردند.
و اينگونه نونياز به عنوان يكی از شھروندان كشور كورھا پذيرفته شد و او نيز خود را ناچار به
پذيرش دنيای جديد می ديد .نونياز ھمانظور كه به شرايط جديد عادت می كرد ،دنيای ماوراء آن
كوھھا و صخره ھا در نظرش محو و بيرنگ می شد.
پيشوای كورھا نونياز را زير دست مردم بنام يعقوب قرار داد ،مرد مھربانی كه او را اذيت و آزار
نمی رساند .در جمع آنھا پسر برادر يعقوب ،و ھمچنين دختر يعقوب بود ،دختر جوانی كه در ميان
مردم احترام و قدری نداشت .زيرا او ھمان دختری بود كه چشمانش گرچه كور بودند و از امتياز
ساير مردم كشورش برخوردار ،اما مژه ھای بلندی داشتند و پلك ھای مژه دار او فرورفته و قرمز
نبود .به نظر می رسيد آن چشمان ھر لحظه می خواستند باز شوند كه برای مردم عيب بزرگی
محسوب می شد ،بنابراين او خواستگار و عاشقی نداشت ،او ھمان مدينا بود.
با گذشت زمان نونياز به اين فكر افتاد كه اگر موفق به ازدواج با مدينا شود ،گذشت زمان كمتر او
را ملول می سازد ،چرا كه او در نظرش زيباترين مخلوق كشور كورھا بود ،دختری كه اغلب
چشمانش را به خود خيره می كرد .نونياز در طو ل روز ،در حالی كه ھمه به استراحت
می پرداختند ،در زير نوری كه از شكاف ديوارھا به درون می تابيد چھره او را نظاره می كرد و
محو زيبائی او می شد.
شبی آن دو پس از انجام كارھای طاقت فرسای كشاورزی ،در زير نور ستارگان شانه به شانه
يكديگر نشسته بودند .نونياز به خود جرأت داد و دست خود را روی شانه مدينا گذاشت و آنرا
فشرد و مدينا نيز كه ھرگز دست محبت كسی را احساس نكرده بود مشتاقانه ھمين كار را كرد .ھر
دو غريبی بودند كه در ميان مردم جائی و قدری نداشتند .ھر از چند گاھی فرصتی فراھم می شد و
او با مدينا در خلوت خود صحبت می كرد ،از دنيايی بزرگ ،از زيبائی ھای او ،از درخشش
موھايش كه ھمچون اشعه ھای طالئی خورشيد در ھنگام غروب آفتاب بود و ...اما مدينا كلمات او
را شاعرانه و ناشی از عشق او می پنداشت و نه دنيای بزرگ او را و نه زيبائی ھای خود را باور
داشت.
بنظر می رسيد دنيای بی منتھای واقعيات برای نونيازنيز بتدريج در آن دره خالصه می شد و
دنيای ماوراء آن برايش تنھا افسانه ای می نمود .نونياز از موقعيت ھای تنھايی خود با مدينا
19
www.ParsBook.org
استفاده می كرد و ھمچنان به تالش خود ادامه می داد تا به دور از گوش ھای تيز مردم دنيای چشم
و بينائی ،دنيای واقعيات زندگی را برای آن دختر زيبا توصيف كند .مدينا با دقت تمام در زير سايه
لطيف نوازش ھای دست نو نياز به كلمات او گوش می داد و لذت می برد ،بطوری كه او گاھی
تصور می كرد مدينا افكارش را باور دارد و شعله ھايی از اميد در قلبش شعله می كشيد ،اما ھمه
و ھمه آن حرف ھا برای مدينا چيزی جز تخيالت شاعرانه و عاشقانه نبود.
داستان عشق پنھانی نونياز و مدينا از حريم تنھايی و خلوت آنان گذشت و خواھر بزرگ مدينا
ماجرای عشق آن دو را برای پدرش يعقوب فاش كرد.
مخالفت از ابتدای شروع ماجراھای آن دو آغاز شد گرچه زياد ھم جدی بنظر نمی رسيد .زيرا
مدينا دختری بود كه از نظر مردم و پدر خود فاقد صالحيت و ايده ال ھای زندگی بود و از ديدگاه
مردم نيز او شايستگی ازدواج با ھيچ مردی از كشوركورھا را نداشت .يعقوب احساس ترحم
خاصی نسبت به او و نونياز داشت .چرا كه نونياز سفيھی بود كه بتازگی مقداری بر سر عقل آمده
و گذشته خوبی نداشت و دخترش مدينا نيز دااری پلك و مژه ھای بلند بود .از طرفی او نمی
خواست شاھد گريه ھای ھمه روزه دخترش بوده و با ازدواج آنھا مخالفت كند .مردان جوان از
شنيدن اين خبر كم و بيش خشمگين بودند و ازدواج آنھا را منشأ تخريب نسل خود
می دانستند.
يعقوب دخترش مدينا را اغلب نصيحت می كرد:
» دخترم تو می دانی كه او احمقی بيش نيست ،افكار واھی و پوچ دارد ،ھيچ كاری را نمی تواند
بدرستی انجام دھد ،او زاده صخره ھاست و «...
مدينا در حاليكه گريه می كرد گفت:
» می دانم پدر .اما او رو به بھبودی است ،بھتر از گذشته شده ،مردی قوی و مھربان است ،قوی
تر و مھربانتر از ھمه مردم دنيا ،او به من عشق می ورزد و من ھم عاشق او ھستم«.
يعقوب پير از اينكه حالت عاشقانه و تسلی ناپذير آخرين دخترش را می ديد بسيار پريشان خاطر
بود .می ديد كه او با ھمه وجود نونياز را دوست دارد و عاشق اوست .بنابراين راھی اطاق بی
پنجره و نور شورای كشور خود شد تا به اتفاق بزرگان مرحمی برای زخم ھای او بيابد .امرا،
امنا و بزرگان نيز حضور داشتند.
20
www.ParsBook.org
يعقوب داستان عشق دخترش مدينا و نونياز را به تفصيل برای آنھا شرح داد و افزود نونياز آدم
عاقلی شده و حتی گاھی او را در سالمت عقلی مثل خودشان می بيند .او سعی و تالش زيادی نمود
تا بزرگان را متقاعد كند به ازدواج آن دو رضايت دھند.
بزرگان مشورت كردند يكی از آنھا تعمق و تفكر بسيار كرد ،او نظر خاصی داشت .او دكتری
بزرگ در ميان مردم بود و دارای ذھنی فلسفی و مبتكر .به نظر دكتر قبل از تصميم گيری بايستی
نونياز به دقت از نظر پزشكی معاينه و ارزيابی می شد تا علت تباھی افكار او مشخص می گرديد.
مدتی گذشت و در اين اثنی دكتر طبق قرار قبلی نونياز را معاينه كرد و روزی ديگر در ھمان
شورای كشور با حضور بزرگان و يعقوب نتيجه معاينات دقيق خود را اينگونه تشريح كرد:
» من بوگوتا را معاينه كردم و علت بيماری او برای من مشخص شد .من اعتقاد دارم او بايستی
معالجه و درمان شود .او براحتی می تواند بھبودی يابد«.
و يعقوب كه با اميد و اشتياق خاصی به روش درمان دكتر گوش می داد ،با دست پاچگی پرسيد:
» و او براستی خوب می شود؟! و اين چيزی است كه من ھميشه آرزو داشتم «
دكتر ادامه داد
» مغز او مبتالست «
و بزرگان در حاليكه با اشاره سر اظھارات او را تأييد می كردند پرسيدند
» خب چه چيزی عامل تباھی افكار اوست؟ «
و يعقوب كه سخت منتظر شنيدن نظر دكتر بود گفت:
» آ ...آری دكتر علت آن چيست؟«
دكتر ادامه داد
»علت آن وجود غده ھای عجيبی در صورت اوست كه آنھا را چشم می خواند ،چيزھای نرمی كه
بصورت تورفتگی در صورت او وجود دارند ،و به اين ترتيب اين غده ھا روی مغز او اثر
گذاشته و او را بيمار كرده اند«
بعقوب با ھيجان خاصی پرسيد
» بله؟ «
و دكتر با كلماتی شمرده ادامه داد
» و من فكر می كنم بتوانم با اطمينان بگويم بخاطر معالجه كامل وی نياز به يك جراحی ساده و
راحت می باشد ،يعنی برداشتن اين اعضای آزار دھنده «
21
www.ParsBook.org
» و ...و بعد او ،او عاقل می شود؟ «
و دكتر ادامه داد
» او بعد از جراحی كامالً عاقل شده و يكی از ساكنين قابل تحسين خواھد شد«.
يعقوب در حاليكه خدا را شكر می كرد و از شنيدن اين خبر مسرت آميز سر از پا نمی شناخت با
سرعت خود را به خانه رسانيد و ماجرای معالجه نونياز را برای او و مدينا به تفصيل بيان كرد.
شنيدن اين خبر برای مدينا بسيار طرب انگيز بود اما نونياز را دچار شوكی ناگھانی وعميق نمود
و او را دگرگون كرد ،مثل زلزله ای كه ھمه اعضای بدنش را در ھم فرو ريخت .يعقوب كه پی به
حالت نونياز برده بود گفت:
» ممكن است ديگران از حالت تو فكر كند ازدواج با دخترم مدينا برايت چندان اھميتی نداشته و
آنقدر كه ابراز می داشتی او را دوست نداری؟! عالوه بر آن تو چگونه جانوری ھستی که از
کمک و لطف دکتر نيز گريزانی؟!«
بحران شگفت تازه ای برای نونياز چھره نمايانده بود ،از دست دادن چشمانش و زندگی يكسان در
ميان مردم و يا ...و يا ...و يا ھيچ ،ھيچ راه ديگری در ذھن او خطور نمی كرد .نونياز ھمچنان
در حيرت فرو رفته بود انگار جسم و جانش از ھم جدا شده بودند .درب ھای آسمان مثل دريچه
چشمان مردم به رويش بسته بودند و از سويی ديگر مدينا ،آن دختر محبوبش او را ترغيب به
پذيرفتن تنھا راه نجات می كرد .نونياز متحير به دختر نگاه می كرد و زير لب با سوز و گداز می
گفت:
» تو مرا دوست نداری؟! ،از اينكه چشمانم را بيرون آورند نگران نمی شوی؟! از اينكه چھره
زيبای تو را نبينم «...
و مدينا از شنيدن حرف ھای او احساس آزردگی می كرد و با حسرت سر خود را تكان می داد.
نونياز در حاليكه سر خود را پائين انداخت ادامه داد
» ھمه دنيای من در چشمانم خالصه می شوند ،اين ھمه زيبائی در پيرامون ما ھستند كه من
می بينم ،گل ھای با طراوت و رنگارنگ در ميان صخره ھا ،زيبائی و لطافت جلبك ھا در ميان
امواج آب ،زالل چشمه سارھا ،آسمان ،آسمان آبی و پرستاره ،غروب خورشيد با اشعه ھای
طاليی ،درخشش ستارگان در شب تار ،و از سويی ديگر تو ،تويی كه برای ديدنت نياز به چشم
دارم ،تا بتوانم چھره زيبايت را نظاره كنم ،لب ھای زيبايت را ،دست ھای دوست داشتی ات را كه
روی ھم تا خورده اند .من از دريچه چشمانم تو را زيبا يافته ام ،زيبائی ھايی كه ديگران زشت
22
www.ParsBook.org
می پندارند و ...و بعد از آن بايد فقط تو را لمس كنم ،ببويم و ھرگز نبينم ،آنوقت من ھم بايد در
زير آن سقف سنگی كه شما در دنيای خود ساخته ايد قرار گيرم و ....نه تو مرا وادار به اينكار
نخواھی كرد ،نه می دانم ،نه «...
ترديد عميقی در وجود نونياز شعله می كشيد اما جواب صريحی نداشت كه به مدينا بدھد .مدينا نيز
لحظات سختی را سپری می كرد ،انتظاری سخت و طاقت فرسا.
» من می خواھم بعضی وقت ھا«
و مكث كرد .نونياز پرسيد:
» بله؟ تو می خواھی ...؟«
» من می خواھم بعضی وقت ھا ،بعضی وقت ھا اينطور حرف نزنی«
» مثل چی «
و مدينا ادامه داد
» من می دونم حرف ھای تو زيباست ،شاعرانه است ،عاشقانه است ،اما ھمه اينھا زائيده
تصورات توست .من به آنھا عشق می ورزم ،آنھا دوست دارم ،ھمچنان كه تو را دوست دارم ،من
«...
و نونياز با صدايی بريده بريده جواب داد
» منظور شما ،شما فكر می كنيد ،من بايد بھتر باشم ،شايد بھتر«...
او انتظارات مدينا و ھمه مردم ساکن اين دره فراموش شده را بخوبی درك می كرد اما انتخاب
برايش بسيار مشكل و شايد غير ممكن بود .از سرنوشت تيره و تاريك خود غم و اندوه تمام
وجودش را مثل آتش بی رحمانه می سوزاند و قطرات اشك ھر از چند گاھی از چشمانش بيرون
می ريخت ،اشك ھايی كه خاكستر وجود او بود .اما در عين حال احساس مدينا را نيز بخوبی درك
می كرد .نونياز در حاليكه دست ھايش را به آھستگی به طرف شانه ھای مدينا باال برد گفت
» عزيزم ،عز«...
اما حرفی برای گفتن نداشت ،او را در آغوش كشيد ،نوازش كرد و به آرامی در گوشه ای كنار ھم
نشستند .پس از گذشت زمانی كه انتظار سختی برای ھر دو آنھا بود ،نونياز با صدايی آرام لب به
سخن گشود:
» آيا ،آيا اگر ،اگر به آن «..
و پس از مكث كوتاھی ادامه داد
23
www.ParsBook.org
»اگر به آن راضی شوم «...
مدينا مانند فنری كه از زير بار صخره خيال خود رھا شده باشد از جا پريد ،دست ھايش را به دور
نونياز حلقه زد و در حاليكه ھق ھق كنان اشك شادی می ريخت و او را می بوسيد گفت:
» اگر تو ،اگر تو فقط « ..
در حالی كه تنھا يك ھفته به زمان جراحی و بيرون آوردن چشم ھای نونياز باقی مانده بود ،او تمام
ساعات روز را وقتی ھمه مردم در خواب عميقی فرو می رفتند بيدار بود و فكر می كرد و لحظه
ای خواب به چشمانش راه نمی يافت ،با خود می انديشيد و در حيرت بی ثمری فرو می رفت،
تالش می كرد برای خود راھی برگزيند اما ...
آخرين روزھا و فرصت ھا به سرعت می گذشت .نور طالئی خورشيد جلوه خاصی به او می داد.
بنظر می رسيد آرامتر از روزھای پيش از ديوارھای سنگی باال می رفت ،انگار با نونياز وداع
می كرد ،وداعی به وسعت ابديت.
زمان می گذشت و لحظه موعود نزديك و نزديكتر می شد.
» فردا ديگر نخواھم ديد ،ديگر نخواھم ديد ،و ديگر«...
و مدينا در حاليكه دست ھای او را با گرمی می فشرد گفت:
» دلبندم ،آنھا تو را صدمه زيادی نخواھند زد و تو اين درد را بخاطر سالمتی خود و به خاطر
عشقت تحمل كن .عزيزم ،اگر بتوان با نثار عشق و محبت تحمل درد تو را جبران كرد من با تمام
وجود عشق و محبت خود را به پای تو می ريزم ،بپای تو ،بپای تو كه سراسر محبتی و عطوفت و
مھربانی در كالمت موج می زند«.
نونياز صدای عاشقانة مدينا را با گوش جان می شنيد و مانند مرغابی زخمی در دريای مواج
افكارش برای خود و مدينا حسرت می خورد .او با خود زمزمه می كرد:
» خدا حافظ ای چشمان من ،ای بينائی ،ای زندگی من ،خدا حافظ «
مدينا بخوبی می توانست ترديد و دو دلی را از صدای آھسته پاھای نونياز كه به جلو و عقب
می رفتند ،احساس كند ،احساسی كه او را به گريه انداخت.
نونياز قصد داشت به كنج خلوتی برود ،جايی در ميان مزارع زيبا ،جايی كه
گل ھای نرگس سفيد داشت و در آنجا به انتظار فرا رسيدن لحظه موعود برای قدم نھادن در مسلخ
درماندگی و عشق بماند .اما ھمانگونه كه راه می رفت چشمانش را به باال دوخت ،صبحدم را ديد،
صبحدمی كه مانند فرشتگان در پوشش زره ای از سراشيبی تپه ھا به پائين می آمدند.
24
www.ParsBook.org
به نظرش رسيد شكوه و جالل دره ،دنيای كورھا ،عشق او ،و ھمه و ھمه چيز برايش سياه چالی
از گناه بيش نيست .نونياز در حاليكه چشم به خورشيد داشت وقله ھای بلند كوھھا را نگاه می كرد،
تلو تلو خوران راه دامنه كوه را در پيش گرفت .ھمچنان كه به پيش می رفت تصوراتش از
پرتگاھھای سر به فلك كشيده و ديواره ھای سنگی عمودی پرواز کرد و از دنيای كشور كورھا
گذشت ،گذشت و به دنيای ديگری پر كشيد ،دنيايی كه از آن او بود ،بوگوتا ،جايی كه ھزاران
منظره زيبا و مھيج در ھر گوشه و كنار آن چشم را به تماشای خود می خواند ،شكوه و جالل
روزھای آن ،مجسمه ھا ،آبشارھا ،ف ّواره ھا ،خانه ھای سپيد ،سفر روی رودخانه ھا و نغمه بلبالن
بر درختان ،ساحل رودخانه ھا را بياد می آورد ،سفری طوالنی از رودخانه ھای بوگوتا ،روزھا و
روزھا به شھرھای بزرگ و كوچك ،روستاھا ،جنگل ھا ،تا جائی كه رودھا به ھم می پيوستند و
از اين پيوستگی نغمه شادی سر داده و به دريا می رسيدند ،دريائی بی انتھا ،با ھزاران جزيره
كوچك و بزرگ ،با كشتی ھايی كه از فواصل دور ديده می شدند ،دنيای كه كوھھا آن را محصور
نكرده ،دنيايی كه آسمان آبی آن به روشنی ديده می شد ،آسمانی كه ھزاران گوھر در شب ھای آن
می درخشيدند و ...
نونياز لحظه ای به خود آمد ،ايستاد و نگاھی به پائين دره انداخت ،مدينا از آن دامنه ھای بلند كوه
بسيار كوچك بنظر می رسيد.
نونياز با سعی و تالش و با ھمه نيروئی كه در بدن داشت به طرف ديواره كوه باال می رفت ،مانند
ماری پيكر نحيف خود را بر سنگ ھا می سائيد و باال می رفت.
با نزديك شدن غروب خورشيد ،تالش نونياز نيز بتدريج غروب می كرد .او اكنون نسبت به پائين
دره مسافت زيادی را پيموده بود و در نزديكی ديواره ھای عمودی قرار گرفته بود ،ديواره ھايی
كه توان گذشتن از آنھا را نداشت .لباس ھايش پاره پاره بودند ،بدنش زخمی و از زخم ھای آن
چشمه ھای خون جاری بود ،و ھمچون چشمه سارھای دره كشور كورھا جوششی گرم و تازه
داشت .اما با وجود دردھا و رنج ھا ،گرسنگی و تشنگی ،او به آرامی در دل سنگ ھا دراز كشيد،
در حاليكه لبخندی بر لب داشت.
نونياز به سختی گردنش را چرخاند ،نگاھی به پائين دره انداخت .بنظر می رسيد تا پائين دره،
آنجائی كه مدينا به انتظار ايستاده بود ،بيش از يك مايل عمق داشت و تيرگی ھوا و مه غبار
تاريكی بر آن افشانده بود ،تاريكی كه سايه مرموزی در درون خود داشت و ...و باالی سر او
آسمان نامحدود.
25
www.ParsBook.org
نونياز را بيش از اين توان نظاره بر آن دره مرموز و آن ديواره ھای سنگی باالی سرش نبود
بنابراين كامالً بی حركت و آرام آرميد ،آرميد ھمچنان كه لبخندی بر لب داشت.
آخرين اشعه ھای خورشيد خود را از ديواره ھای سنگی باال می كشيدند و شب فرا می رسيد.
مردم كشور كورھا كار و تالش را شروع می كردند و دكتر بزرگ در انتظار معالجت نونياز ،و
او آرام در زير ستارگان آسمان خشنود و راضی آرميده بود ،آرميده و ھمچنان لبخندی بر لب
داشت ،آری لبخندی جاودانی لبخندی که ھرگز از لب ھای او محو نشد.
پايان
نويسندهH. G. Wells :
مترجم :مصطفی امينی والشانی
1374
26
www.ParsBook.org