Sarzazmine Koorha

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 26

‫اين داستان در سال ‪ 1374‬به ھمت دوست گرامی آقای حميد چقاجردی چاپ و منتشر گرديد‪.

‬‬

‫سرزمين كورھا‬
‫كشور كورھا قصه سرزمينی در ميان رشته كوهھای »آند« میباشد كه در منطقه »اكوادر« قرار‬
‫دارد‪ ،‬مكانی كه بعدھا »كشور كورھا« نام گرفت‪.‬‬
‫کشور کورھا بصورت يک دره فرو رفته در اعماق زمين واز سه طرف بين ديوارهھای سنگی‬
‫عمودی و سر به فلك كشيده محصور و تنھا راه ورود به آن راھی صعب العبور و سنگالخی بوده‬
‫است‪.‬‬
‫در سالھای خيلی دور خانوادهھايی از مردم چند نژادی پرو كه از ظلم و جور حكام مستبد اسپانيايی‬
‫به تنگ آمده بودند به اين سرزمين دور پناه آوردند‪ .‬اين مردم سالھا به دور از مشقت شھر نشينی‬
‫در كنار طبيعت زيبا و مواھب طبيعی مختلف آن زندگی خود را سپری میكردند تا اينكه زلزله و‬
‫آتش فشان تنھا راه عبور و مروراين دره را مسدود و پردهای بين دنيای مردم و محيط خارج آن‬
‫كشيد‪ ،‬پردهای كه تقدير ھرگز ذرهای آن را كنار نزد و تغيير نداد‪.‬‬
‫اما قبل از اين واقعه‪ ،‬تنھا مردی از اين دره گمنام شانس خارج شدن از آنرا برای كمك به ساكنين‬
‫میيابد‪ ،‬مردی كه ھيچگاه موفق به بازگشت بسوی زن و فرزند و دوستان خود درآن دره را نيافت‪.‬‬
‫او زندگی بيمار گونة خود را در بين مردم آن سوی دره ادامه داد و در تنھايی و غربت مرد و از‬
‫خاطرهھا محو گرديد اما قبل از مردن داستان خود را اينگونه بيان كرد‪:‬‬
‫»آن دره كه قلب بسياری از مردم را در خود جای داده بود مكانی مطبوع و دلپذير‪ ،‬دارای آبی‬
‫گوارا‪ ،‬ھوايی لطيف‪ ،‬فضايی آكنده از عطر گلھا و نمونهای از زيبايی و طراوت طبيعت بود‪.‬‬
‫دارای خاكی غنی‪ ،‬پوشيده از بوتهھای متنوع و گياھان زيبا‪ .‬درختان كاج و صنوبر و جنگلھای‬
‫انبوه كه در دامنهھای تند و عمودی كوهھای اطراف آن كه از قلب طبيعت به وديعت نھاده شده بود‬
‫تا زيبائی آن را صد چندان كرده و مانع سقوط تودهھای عظيم بھمن ا به پائين دره گردد‪ .‬در سه‬
‫طرف دره كوهھايی سر به فلك كشيده‪ ،‬صخرهھای مھيب و پرتگاهھای عمودی بلند و غير قابل‬
‫عبور وجود داشت كه در قلهھای آن تودهھای برف و يخ ھمچون چادری میماند كه بر بسياری از‬

‫‪1‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫فضای باالی دره كشيده شده بود‪ ،‬كوهھايی كه دست به آسمان برده تا ستارگان و خورشيد را در‬
‫آغوش بگيرند‪ .‬اسرار طبيعت ھمه دست در دست ھم نھاده بود تا شكوه و جالل اين دره زيبا را‬
‫افزون كند‪ ،‬درهای كه در ھر گوشه آن چشمه سارھای متعدد بر پھنه آن نقش شگفتی زده بودند‪.‬‬
‫مردم در آنجا بخوبی زندگی میكردند و از مواھب طبيعی آن استفاده میبردند‪ .‬حيوانات اھلی را‬
‫كه در ابتدا با خود آورده بودند بخوبی رشد و زاد و ولد می كردند‪ .‬مردم در پناه اين كوهھا كه‬
‫زيبايی و طراوت دره را پاسداری میكردند و آنرا از آسيب حوادث مصون میداشتند احساس‬
‫آرامش و صفای درون میكردند‪ ،‬غمھای خود را در طی سالھا زندگی در اين دره فراموش كرده‬
‫و دنيای آنھا صفايی به قامت كوهھا يافته بود‪.‬‬
‫اما علت مراجعت من از آن بھشت پنھان شيوع بيماری مرموز ضعف بينائی در ميان مردم بود كه‬
‫در طی سالھا آھسته آھسته چھره شيطانی خود را نشان میداد و كودكانی كه متولد میشدند را‬
‫تھديد به كوری میكرد و اين تنھا نگرانی عميقی بود كه تارھای عنكبوتی خود را در اين بھشت‬
‫روی زمين و دور از جور و ستم ظالمان روزگار بيشتر و بيشتر بر پيكر مردم می تنيد و آنھا را‬
‫به فكر انديشيدن چارهای برای رھايی از آن انداخت‪.‬‬
‫مردم گرد ھم جمع شدند و راه نجات را در جبران گناه يافتند‪ ،‬گناھی كه بخاطر عدم احداث‬
‫زيارتگاه و معبد و مكانی مقدس برای عبادت مرتكب شده بودند‪ .‬بنابراين تصميم گرفتند به جبران‬
‫خطاھای خود بپردازند‪ .‬پس جواھرات و زينت آالتی را كه در ابتدا با خود آورده بودند و برای آنھا‬
‫در آن دره استفادهای وجود نداشت جمعآوری و به رسم امانت به من سپردند تا اشياء مقدسی تھيه و‬
‫اينگونه برای رھايی از بيماری طلب كمك و ياری نمائيم‪«.‬‬
‫من چھره آفتار سوخته اين مرد كه نگرانی و اضطراب بر ھمه وجودش مستولی شده بود را‬
‫بخوبی بخاطر دارم‪ ،‬مردی كه چشمانی چروكيده و تقريبا ً نابينا داشت‪ .‬او ھمچنان درد دلھای خود‬
‫را در جمع مردم میگفت و بدنبال يافتن كشيشی برای کمک به مردم بود تا قبل از آنكه بيماری‬
‫جلو چشم مردم را پرده كوری افكند راه درمانی بيابد‪ .‬او با ھمه وجود تالش میكرد تا در نھايت با‬
‫دستی پر و قلبی مملو از اميد بسوی دره باز گردد‪ ،‬اما حادثه زلزله تنھا راه ورود به آنجا را بسته‬
‫و دره را در ميان كوهھای سر به فلك كشيده محو كرده بود‪ .‬آن مرد نسل پانزدھم انسانھايی بود كه‬
‫به آن دره زيبا مھاجرت كرده بودند‪.‬‬
‫دنباله داستان تلخ زندگی او را كسی بدرستی بخاطر نمیآورد‪ ،‬اما آنچه مشھود است وی پس از‬
‫مأيوس شدن از رساندن كمك به مردم ساكن دره در سايه غم و غربت و دوری از زن و فرزند و‬

‫‪2‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫دوستان چشم از جھان فرو بست و بتدريج از خاطرهھا محو شد‪ ،‬اما داستانی كه او تعريف كرده‬
‫بود كم كم بنام »افسانه كشور كورھا« در بين مردم معروف شد‪.‬‬
‫اما حيات در ميان دره گم شده ھمچنان ادامه داشت و مردم در انتظار بازگشت و دريافت خبری از‬
‫پيك خود بودند‪ ،‬انتظاری كه بزودی مبدل به ياس شد و ديو وحشتناك كوری ھمچنان دنيای مردم‬
‫را در كام خود می بلعيد‪ .‬پير مردان در حاليكه چشمانشان سو سو میزد تلو تلو خوران به اينطرف‬
‫و آنطرف میرفتند‪ ،‬جوانان حالتی از كوری و نوزادان كور مادرزاد بدنيا میآمدند‪.‬‬
‫ديگر زندگی در آن دره زيبا‪ ،‬طراوت و نشاطی نداشت‪ ،‬درهای كه با مردمش در ميان دنيای‬
‫انسان ھا بدست فراموشی سپرده شده بود‪ .‬نسلھای جديد ھمچنان قدم بر عرصه حيات مینھادند‪،‬‬
‫عرصهای كه ديو وحشتناك كوری آن را جوالنگاه خود قرار داده بود‪ .‬مردم ديگر با دنيای چشم‪،‬‬
‫روشنايی و زيبائی كامالً بيگانه بودند و با گذشت روزھا آنرا بدست فراموشی میسپردند‪.‬‬
‫بزرگترھا عصای خود را تق تق كنان بر زمين کوبيده و راه می رفتند و بچهھا را به اين سو و آن‬
‫سوی دره میبردند تا با محيط و مزارع آن آشنا شوند‪ ،‬و به سخنی كوتاه‪ ،‬زندگی با چھرهای كامالً‬
‫جديد نسبت به اجدادشان در ميان آنھا ادامه يافت‪ .‬اما با اين وجود مردم مانند پيشينيان خود در‬
‫خانهھايشان آتش میافروختند و از گرمای آن در ھنگام سرما استفاده میكردند‪ ،‬خانهھايی كه‬
‫ھرگز پنجرهای به بيرون نداشتند‪.‬‬
‫آن مردم ھمانند اجداد خود با فرھنگ‪ ،‬رسوم‪ ،‬ھنر و فلسفه «پرو« آشنا بودند و آنھا را دست به‬
‫دست و سينه به سينه انتقال میدادند‪ .‬اما ھرگز مانند اجداد خود تصوری از دنيای بينائی نداشتند و‬
‫دنيائی بجز درهای كه در آن می زيستند برايشان وجود نداشت‪.‬‬
‫كارھای روزمره زندگی‪ ،‬كشاورزی‪ ،‬و ھمه و ھمه چيز با قوت و قدرت در ميان آنھا ادامه داشت‪.‬‬
‫بيش از پانزده نسل از زمانی كه آن مرد برای يافتن مددھای الھی از دره بيرون رفته و ھرگز‬
‫برنگشته بود میگذشت و آن مرد خود نسل پانزدھم انسان ھائی بود که به اين دره مھاجرت کرده‬
‫بودند و مردم به اين ترتيب در دنيای كوچك خود محصور بودند‪ ،‬تا اينكه مردی از دنيای بيرون‪،‬‬
‫از شھرھای شلوغ و پرجمعيت شانس راه يافتن به اين دره فراموش شده را میيابد و اين است‬
‫داستان آن مرد‪:‬‬
‫او كوھنوردی بود از نزديكی شھر »كيوتر« مردی سفر كرده و دنيا ديده‪ ،‬انسانی متھور كه در‬
‫طول حياتش مطالعات زيادی انجام داده بود‪ .‬او به ھمراه گروھی از كوھنوردان انگليسی عازم‬

‫‪3‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫»اكوادر« بود تا جايگزين يكی از راھنماھای سوئيسی كه در حين كوھنوردی بيمار شده بود‬
‫گردد‪ ،‬نام او »نونياز« بود‪.‬‬
‫گروه جديد كوھنوردان راه خود را در ميان ارتفاعات »آند« ادامه میدادند‪ .‬اعضای گروه به‬
‫»پارسكوتوپتل« رسيدند‪ ،‬جايی كه نونياز از دنيای انسان ھا محو و ناپديد گرديد‪ .‬نزديك غروب‬
‫خورشيد بود‪ ،‬اعضای گروه ناپديد شدن نونياز را پس از مدت كوتاھی دريافته و فرياد كنان او را‬
‫میخواندند و به ھر طرف جستجو میكردند اما اثری از او نيافتند‪ .‬خورشيد نيز به ھمراه نونياز‬
‫ناپديد شده بود‪ .‬اعضای گروه خسته وكوفته در حاليكه از شدت سرما خون در رگھايشان منجمد‬
‫شده بود‪ ،‬در انتظر صبح روشنی بخش سرپناھی تھيه كردند اما ھيچكدام تا صبح خواب به‬
‫چشمانشان راه نيافت‪.‬‬
‫با ظھور اشعهھای طالئی خورشيد بر پيكره سفيد و شيشهای ارتفاعات‪ ،‬اعضای گروه جستجوی‬
‫دوباره خود را آغاز كردند و پس از مدت كوتاھی اثر خراشيدگی بھمن عظيمی را در جائيكه‬
‫نونياز ناپديد شده بود ديدند‪ .‬او به ھمراه بھمن عظيمی از دامنهھای تند بطرف درهای مھيب لغزيده‬
‫بوده‪ ،‬درهای كه چشم توان كاوش در اعماق آن را نداشت‪.‬‬
‫كوھنوردان در لبه دره مدتی به نظاره ايستادند‪ ،‬درختان تنومند در اعماق آن دره ھولناك ھمچون‬
‫بوتهھای نورسته بنظر میرسيدند و آنجا كشور گم شده و افسانهای كورھا بود‪.‬‬
‫اما اعضای گروه حتی تصوراتشان نيز از پائين آمدن از ديوارهھای عظيم و عمودی آن دره عاجز‬
‫بود‪ .‬پس ھمه دوستان برای او تاسف خوردند‪ ،‬تاسفی از اعماق وجود‪ ،‬بخاطر از دست دادن نونياز‬
‫و پس از مدت كوتاھی به راه خود ادامه دادند‪.‬‬
‫اما مردی كه به اعماق آن دره ھولناك سقوط كرده بود زنده ماند‪.‬‬
‫نونياز روی تودهھای بھمن مسافتی بيش از ھزار پا سقوط كرده بود‪ .‬اين كوه روان پس از سقوطی‬
‫ژرف در دامنه كوه‪ ،‬جايی كه انبوھی از درختان كاج و صنوبر بود ايستاده بود‪ ،‬و او در ميان‬
‫تودهھای برف و يخ مدھوش و آرام آرميده بود اما وجود بھمن مانع شكسته شدن استخوانھای‬
‫بدنش شده بود‪ .‬بتدريج نو نياز روحی در بدن نيمه جان خود احساس كرد‪ ،‬تصوری از شدت‬
‫بيماری و دراز كشيدن در بستر داشت تا اينکه پس از مدت نسبتا ً كوتاھی موقعيت خود را تا‬
‫حدودی بخاطر آورد‪ ،‬خاطره كوھپيمائی و سقوط او که مانند شبھی در ذھنش میچرخيد‪.‬‬
‫روز سپری شده بود و نونياز شگفت زده ستارگان آسمان كه به او چشمك میزدند و نويد حيات‬
‫میدادند را نظاره میكرد‪ .‬بدرستی ھنوز نمیدانست به كجا و چگونه آمده است‪ .‬با دستھای‬

‫‪4‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫لرزانش بدن خود را كاوش كرد‪ ،‬درد عميقی در ھمه بدنش احساس میكرد‪ ،‬لباس ھايش مانند‬
‫گليمی به دورش پيچيده و دگمهھای آن كنده شده بودند‪ .‬در پرتو نور ماه نگاھی دردآلود به‬
‫پيرامون خود انداخت‪ ،‬پرتگاهھا و ديوارهھای مھيب و مرتفع اطراف خود را مشاھده نمود‪ .‬انگار‬
‫از زنده بودن خود سخت متحير بود‪ .‬از شدت درد و وحشت جرأت تكان دادن لحاف پشمينه سفيدی‬
‫كه او را احاطه كرده بود نداشت‪ .‬لحظهھا به كندی میگذشت‪ ،‬بتدريج روشنائی صبحگاھان پديدار‬
‫و تاريكی در سپيدی آن محو میشد‪ .‬نونياز به سختی از جای خود بلند شد و با مشقت فراوان‪ ،‬در‬
‫حاليكه ھمه بدنش از شدت درد در ھم كوبيده شده بود خود را در مسير يكی از سراشيبیھای دره‬
‫قرار داد و جايی در نزديكی يكی از چشمهسارھای جاری آب گوارا نوشيد و در پرتو نور گرم‬
‫خورشيد و نغمه پرندگان كه گوش او را نوازش میدادند به خوابی عميق فرو رفت‪.‬‬
‫پس از مدتی نه چندان طوالنی‪ ،‬از خواب شيرين بيدار شد‪ ،‬اطراف خود را با دقت بيشتری‬
‫نگريست‪ ،‬ھمه اطراف دره را صخرهھا و پرتگاهھای عمودی سر به فلك كشيده احاطه كرده بودند‪،‬‬
‫آنجا يك دره بود‪ ،‬درهای مرموز در اعماق زمين‪ ،‬دارای مناظر زيبا و شگفت آور‪ ،‬ھمه جا سرسبز‬
‫و خرم‪ ،‬نغمه افسون كننده پرندگان‪ ،‬و چشمه سارھای بی شمار و زيبا‪.‬‬
‫اما ناگھان چيز ديگری توجه نونياز را بخود جلب كرد‪ ،‬تكهھای سنگ كه مانند خوشهھايی منظم‬
‫در پائين دره روی ھم چيده شده بودند‪ ،‬بنظر می رسيد دست انسان ھايی در ساختن آنھا نقش داشته‬
‫است‪ .‬نونياز به خود تكانی داد و برای مدتی‪ ،‬در حاليكه مانند ماری خود را به تخته سنگھا‬
‫میسائيد از دامنه كوه بطرف پائين آن دره مرموز حركت كرد‪ .‬او ھمچنان تالش میكرد‪ ،‬نور‬
‫خورشيد باز كم رنگ و كم رنگتر میشد‪ ،‬آواز پرندگان رو به خاموشی میرفت و بزودی تاريكی‬
‫زودرس دره فرا میرسيد‪ .‬نونياز در پناه تخته سنگی نشست با دقت نگاھی به ته دره‬
‫انداخت‪،‬انگار شعلهھای نور ضعيفی از پس سنگھا سوسو میزدند‪ ،‬سنگھايی كه از دور منظره‬
‫خوشه گندم را داشتند‪ .‬نونياز چند ساقه برگ از بوتهای جدا كرد و مشغول جويدن آنھا شد تا شايد‬
‫گرسنگی خود را كمتر احساس كند‪.‬‬
‫نونياز نزديك ظھر روز بعد موفق شد خود را به پائين دره برساند‪ ،‬بسيار خسته و گرسنه بود‪ ،‬در‬
‫گوشه ای نشست و مقداری آب نوشيد و در حاليكه با كنجكاوی زيادی به اطراف می نگريست ھر‬
‫لحظه بر شگفتی او افزوده می شد‪ .‬بيشترين سطح دره را مزارع شاداب به طرز خاصی پوشانده و‬
‫با گل ھای زيبايی زينت يافته بودند‪ ،‬مزارعی كه با مھارت دست انسان تجلی يافته و به شكل‬
‫منظمی آبياری می شدند‪ .‬جريان صاف و زالل آب چشمه سارھای دامنه كوھھای اطراف در ميان‬

‫‪5‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫دره به ھم پيوسته و بصورت نھری جاری بود‪ ،‬و اينھا نشانی از زندگی مردمی متمدن در اين‬
‫گوشه دور افتاده و فراموش شده دنيا را تداعی می كرد‪.‬‬
‫منظره خيابانھا بسيار منظم و دو طرف آنھا با سنگ ھايی جدول بندی شده بودند‪ .‬خانه ھای مركز‬
‫روستا بر خالف سيستم نامنظم كوھپايه ای در امتداد خطھای منظم در دو طرف خيابان ھای اصلی‬
‫با دقت زائد الوصفی بنا شده بودند‪ .‬اما در كنار آن ھمه نظم حاكم بر دره رنگ آميزی ساختمان ھا‬
‫و درب ھای كامالً غير منظم بنظر می رسيد‪ ،‬بعضی قسمت ھا رنگ آميزی و برخی بدون رنگ‬
‫مانده بودند‪ .‬رنگھای خاكستری‪ ،‬خرمايی‪ ،‬تيره‪ ،‬روشن‪ ،‬و قھوه ای بصورت پراكنده و نامنظم در‬
‫خانه ھای روستا جلب توجه می كرد‪ .‬منظره رنگ ھا‪ ،‬برای نخستين بار كلمه »كوری« را در‬
‫ذھن نو نياز تداعی كرد و با خود گفت‪:‬‬
‫»كسانی كه اينھا را ساخته و رنگ آميزی كرده اند بايد مانند خفاش كور باشند«‬
‫نونياز با قدم ھای آھسته و چشمانی گشاده بطرف روستا حركت كرد‪ ،‬در نزديكی آبشار كوچكی‬
‫ايستاد‪ ،‬براحتی قادر بود تعدادی از مردان و زنانی را كه در مزارع بودند ببيند‪ .‬در سويی ديگر‬
‫تعدادی از بچه ھای كوچك ديده می شدند و در نزديكترين نقطه سه مرد در حال حمل دلوھای آب‬
‫بر پشت خود بودند كه آنھا را به طرف خانه ھايشان می بردند‪ ،‬دلوھايی كه بنظر می رسيد از‬
‫پوست شتر ساخته شده بودند‪ .‬نونياز با ديدن آن سه مرد‪ ،‬در حالی كه صدای قلب خود را بخوبی‬
‫احساس می كرد‪ ،‬در پشت تخته سنگی بزرگ مخفی شد‪ ،‬اما ھمچنان چشم از آنان بر نمی داشت‪،‬‬
‫آن سه مرد در حالی كه پشت سر ھم حركت می كردند با خود زمزمه ای داشتند‪ .‬رفتارشان چنان‬
‫محترمانه و موقرانه بود كه نونياز به خود جرأت داد از پشت تخته سنگ بيرون آيد‪ .‬در مقابل آنھا‬
‫ايستاد و آنھا را صدا زد‪ ،‬صدايی كه در تمام دره طنين افكند‪.‬‬
‫آن سه مرد ناگھان ايستادند و سرھای خود را به اطراف چرخاندند‪ ،‬مثل اينكه بدقت به ھر سو نگاه‬
‫می كردند و بدنبال صاحب صدا بودند‪ .‬حالتی آميخته از ترس و تعجب در چھره ھايشان مشھود‬
‫بود‪ .‬نونياز با دست خود كه آنرا كامالً باال برده بود به طرف آنھا اشاره كرد تا او را ببينند‪ .‬اما‬
‫ظاھراً توجھی به اشارات او نمی كردند‪ ،‬با خود چيزی گفتند مثل اينكه جواب او را داده باشند و‬
‫دوباره به حركت خود ادامه دادند‪ .‬نونياز باز ھم فرياد زد و با دست به آنھا عالمت داد اما باز ھم‬
‫تأثيری نبخشيد و پس از توقفی كوتاه به راه خود ادامه دادند‪ .‬برای دومين بار كلمه »كوری« در‬
‫ذھن نونياز تداعی شد و با خود گفت‪:‬‬
‫»احمق ھا بايد كور باشند‪ ،‬احمق ھا بايد كور باشند«‬

‫‪6‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫بعد از آن ھمه فرياد و اشاره او مطمئن شده بود كه آنھا بايستی كور باشند‪ .‬لذا با سرعت و عجله‪،‬‬
‫در حالی كه گرسنه و خستگی او را از پای درآورده بود‪ ،‬تلو تلو خوران خود را به جلو آنھا‬
‫رساند‪ ،‬ديگر جای ھيچ ترديدی نبود كه اينجا ھمان كشور كورھاست كه ساليان پيش در افسانه ھا‬
‫آمده بود‪ ،‬افسانه ھايی كه اكنون برای او رنگ واقعيت بخود گرفته بودند‪ .‬نونياز شھامت خاصی‬
‫در وجود خود احساس كرد و به خود جرأت بيشتری داد‪ ،‬چرا كه او تنھا بيننده كشور كورھا بود و‬
‫با شادی و شور خاصی با خود زمزمه می كرد‪:‬‬
‫» در كشور كورھا‪ ،‬در كشور كورھا‪ ،‬يك مرد يك چشم ھم پادشاه است«‬
‫آن سه مرد با رسيدن نونياز در كنار ھم شانه به شانه ايستادند‪ ،‬به او نگاه نمی كردند‪ .‬اما گوش‬
‫ھای خود را به طرف او تيز كردند تا صدای او را بھتر بشنوند‪ .‬آن سه مرد در ھمان لحظات اول‬
‫به خوبی دريافته بودند كه صدای پای غربيه ای است‪ ،‬صدائی پايی كه برای نخستين بار‬
‫می شنيدند‪.‬‬
‫» اما اين غريبه از كجا آمده است؟! «‬
‫قدری ھراسان بنظر می رسيدند‪ .‬نونياز در زير نور ماه بخوبی می ديد كه چگونه چشم ھای آنھا‬
‫بسته و مثل توپی چروكيده و در ھم رفته بودند‪ .‬يكی از كورھا سكوت سنگين را شكست و لب به‬
‫سخن گشود‪:‬‬
‫»يك مرد‪ ،‬صدای يك مرد!!«‬
‫شنيدن اين كلمات كوتاه زبان اسپانيايی را برای نونياز تداعی كرد‪ .‬آن مرد ادامه داد‪:‬‬
‫» او‪ ،‬او يك مرد است و شايد ھم يك روح كه از داخل كوھھا بيرون آمده «‬
‫نونياز در حالی كه آھسته و با احتياط به آنھا نزديك می شد به يكباره ھمه جزئيات افسانه كشور‬
‫كورھا مثل برق از ذھنش گذشت و باز با خود گفت‪:‬‬
‫» در كشور كورھا‪ ،‬آری در كشور كورھا يك آدم يك چشم ھم پادشاه است «‬
‫نونياز در حالی كه با دقت اجزاء بدن آن سه مرد را نظاره می كرد‪ ،‬مؤدبانه سالم و با آنھا صحبت‬
‫كرد‪ .‬يكی از كورھا گفت‪:‬‬
‫» برادر پدرو اين مرد‪ ،‬اين مرد از كجا آمده ؟! «‬
‫» از باالی آن كوھھا آمده ام‪ ،‬از آن دور دورھا‪ ،‬از جايی بيرون از كشور شما‪ ،‬از جايی كه انسان‬
‫ھا می توانند ببينند‪ ،‬از جايی نزديك شھر بوگوتا‪ ،‬جايی كه ھزاران انسان زندگی می كنند‪ ،‬آنجا‪،‬‬
‫آنجا كه شھرھای آن آنقدر بزرگ است كه به چشم نمی آيد‪«.‬‬

‫‪7‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫پدرو جواب داد‪:‬‬
‫» انسان ھا می توانند ببينند؟!«‬
‫و دومی ادامه داد‪:‬‬
‫» از آن طرف كوه ھا‪ ،‬جايی كه ‪...‬؟! «‬
‫و ناگھان آن سه مرد دستان خود را كامالً باز كردند‪ .‬مثل اينكه می خواستند پرنده ای را قبل از‬
‫فكر پرواز به چنگ گيرند‪ .‬آنھا آھسته به طرف نونياز پيش رفتند و او ھم به ھمان آھستگی به‬
‫عقب قدم بر می داشت‪ .‬يكی از كورھا گفت‪:‬‬
‫»بيا زبون بسته‪ ،‬بيا فرار نكن«‬
‫و بعد با توجه به صدای پای نونياز يكمرتبه با قدم ھای بلند به او رسيده و مانند عقاب ھای گرسنه‬
‫او را در چنگال گرفتند‪ ،‬با وسواس خاصی با دست ھای خود ھمه اعضای بدن او او را كاوش می‬
‫كردند‪ ،‬حيرت خاصی ھمه وجودشان را فراگرفته بود‪ ،‬با خود می انديشيدند‪ ،‬اما او ھم مانند‬
‫خودشان يك انسان بود اما از كجا‪ ،‬براستی او از كجا آمده ‪ ...‬نو نياز ناگھان فرياد زد‪:‬‬
‫» آھسته‪ ،‬مواظب باش انگشتت را در چشمم نكنی«‬
‫و در حالی كه چشمان او را با وسواس خاصی لمس می کردند پدرو گفت‪:‬‬
‫» مخلوق عجيبی ست‪ ،‬موھاشو ببين‪ ،‬مثل موی شتره «‬
‫و كوريا ادامه داد‪:‬‬
‫» مثل صخره ھايی كه او را زائيده اند خشن و زبره «‬
‫و سومی افزود‪:‬‬
‫» او حرف ميزنه‪ ،‬بايد يك انسان باشه‪ ،‬يك انسان«‬
‫پدرو خطاب به نونياز گفت‪:‬‬
‫» ھون پس تو تازه به دنيا اومدی؟! «‬
‫نونياز كه كامالً سر درگم شده بود جواب داد‪:‬‬
‫»درست از باالی آن ‪ ...‬آن كوھھا‪ ،‬آن صـ ‪ ...‬صخره ھا؛ از ‪ ...‬از دنيای ‪...‬بزرگ‪ ،‬به اندازه‪ ،‬به‬
‫اندازه دوازده روز سـ ‪ ...‬سفره دريائی آمده ام«‬
‫كورھا به زحمت به حرف ھای نونياز گوش می دادند‪ ،‬حرف ھايی كه برايشان ھيچ مفھومی در بر‬
‫نداشت‪ .‬كوريا تالش می كرد اين پديده را بصورت عملی و منطقی توضيح دھد‪:‬‬
‫» ھون‪ ،‬پدرانمون گفته بودند كه كوه ھا گاھی ميزاند و بيشتر وقتی ھوا مرطوبه اونا ميزاند«‬

‫‪8‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫پدرو با حالتی انديشمندانه گفت‪:‬‬
‫» او را بايد به نزد رئيس و پيشوای خودمون ببريم«‬
‫و كوريا فرياد زد‪:‬‬
‫» اول بايد جار بزنيم‪ ،‬آخه ممكنه بچه ھا بترسند‪ ،‬آخه اون موجود عجيبيه«‬
‫كورھا ھمچنان كه نونياز را مانند شكاری در دست داشتند شروع به جار زدن كردند و او را با‬
‫خود كشان كشان به پيش می بردند‪ .‬نونياز در برابر رفتار آنھا با حالتی اعتراض آميز گفت‪:‬‬
‫»اما ‪ ...‬اما من می توانم ببينم‪ ،‬من‪ ،‬من چشم دارم«‬
‫يكی از كورھا گفت‪:‬‬
‫» ببينی؟ «‬
‫و با حالتی استھزاء آميز ادامه داد‪:‬‬
‫» آری آری تو می توانی ببينی !!«‬
‫نونياز در حالی كه مقداری عصبانی بنظر می رسيد گفت‪:‬‬
‫» بله من می توانم ببينم «‬
‫كوريا برای ھمراھان خود توضيح داد‪:‬‬
‫» اون تازه بدنيا اومده‪ ،‬ھنوز حواسش سرجا نيست‪ ،‬و بخاطر ھمينه كه حرف ھای بی معنی‬
‫ميزنه‪ ،‬بايد او را ھمينطور با خودمون ببريم«‬
‫نونياز با خود می انديشيد‬
‫» باالخره در موقعيتی مناسب آنھا را نسبت به جھان واقعيات آگاه خواھم كرد‪ ،‬به آنھا خواھم گفت‬
‫چقدر شگفتی و زيبايی در جھان پيرامون آنھا وجود دارد‪ ،‬از شھرھای بزرگ و كوچك و از ھمه‬
‫چيز برايشان خواھم گفت‪«.‬‬
‫نونياز ھمچنانكه او را به پيش می بردند می ديد كه مردم چگونه در حال فرياد زدن و جمع شدن‬
‫در ميدان مركزی روستا ھستند و بی صبرانه از تولد فرزندی از كوه به يكديگر خبر می دادند‪.‬‬
‫ھمانطور كه به مركز روستا نزديكتر می شد آن ميدان را بزرگ و بزرگتر می ديد و رنگ ھای‬
‫درھم و عجيب بيشتر توجه او را به خود جلب می كرد‪ .‬وقتی به ميدان رسيدند ھمه مردم از زن و‬
‫مرد‪ ،‬پير و جوان و كودكان مثل گردبادی به دور او می چرخيدند‪ ،‬پچ پچ می كردند‪ ،‬او را لمس‬
‫می كردند‪ ،‬می بوئيدند‪ ،‬و گاھی به حرف ھای او گوش می دادند‪ .‬به نظر می رسيد مقدمات‬

‫‪9‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫تاجگذاری او در كشور كورھا فراھم می شد و نونياز با ذوق و حرارت خاصی در ميان مردم‬
‫صحبت می كرد‪ ،‬از دنيای وراء اين دره‪ ،‬از ھمه جا و ھمه چيز‪.‬‬
‫بتدريج بعضی از زن ھا و بچه ھا آھسته آھسته از گرد او دور می شدند چرا كه صدای او قدری‬
‫خشن تر از صدای مردم بنظر می رسيد‪ .‬آن سه مردی كه در ابتدا نونياز را گرفته بودند با حركات‬
‫خود وانمود می كردند كه تنھا آنھا مالك بی چون وچرای او ھستند‪ ،‬او را پيدا كرده اند‪ ،‬و مرتبا ً‬
‫تكرار می كردند‪:‬‬
‫» يك مرد وحشی زاده سنگ ھا«‬
‫پدرو در حالی كه نونياز را خطاب قرار داده بود گفت‪:‬‬
‫»آی بوگوتا‪ ،‬يك مرد عجيب كه حرف ھای عجيب ميزنه‪ ،‬شنيدی چی گفتم بوگوتا؟!«‬
‫بعد رو به مردم كرد و گفت‪:‬‬
‫»ھنوز ذھنش راه نيفتاده‪ ،‬تازه بدنيا اومده‪ ،‬تازه زبون باز كرده«‬
‫يكی از پسر بچه ھا نيشگونی محكم به دست نونياز گرفت و با استھزاء گفت‪:‬‬
‫» اوی بوگوتا«‬
‫و نونياز‪ ،‬آری او‪ ،‬ھمچنان به تالش گرم خود ادامه می داد‬
‫» من از دنيای بزرگ به اينجا آمده ام‪ ،‬جايی كه انسان ھا می توانند ببينند‪ ،‬جايی كه ‪«...‬‬
‫» آری تو از بوگوتا آمدی‪ ،‬تو از شھرھای بزرگ آمده ای‪ ،‬تو ‪«...‬‬
‫سپس مردم ھمچنان كه او را در ميان داشتند بطرف امارت بزرگ دھكده بردند‪ ،‬جائی كه مثل‬
‫ساير خانه ھا تاريك بود و ھرگز پنجره ای به بيرون نداشت‪ ،‬تاريك تاريك‪ ،‬مثل شب ھای بی‬
‫ستاره‪.‬‬
‫مردم با رسيدن به اقامتگاه پيشوای خود نونياز را مانند شكاری ضعيف در محضر او بر زمين‬
‫انداخته و گرد او حلق زدند و نونياز باز ھم به تالش خود ادامه می داد و اميدوار بود پيشوای‬
‫بزرگ كه مرد عاقل و بزرگی بود از حرف ھای او چيزی بفھمد‪.‬‬
‫» من از دنيای بزرگ آمده ام‪ ،‬از شھرھای شلوغ‪ ،‬صخره ھا مرا نزائيده اند‪ ،‬من ‪«...‬‬
‫كلمات نونياز برای پيشوای بزرگ نيز ھيچ معنی و مفھومی در بر نداشت‪.‬‬
‫صدای كوريا از ميان جمعيت باز شنيده شد‬
‫» اون تازه بدنيا اومده‪ ،‬كوھھا او را زائيدن‪ ،‬ھنوز حرف ھای بی معنی ميزنه‪ ،‬ھنوز زبونش‬
‫درست باز نشده«‬

‫‪10‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫و ھر كس چيزی می گفت‪ .‬نونياز كه شدت گرسنگی‪ ،‬خستگی و كوفتگی او را از پای درآورده‬
‫بود‪ ،‬ھمچنان كه در ميان مردم روی زمين افتاده بود فرياد زد‪:‬‬
‫» آيا می توانم بنشينم؟ من با شما جدال نخواھم كرد«‬
‫مردم پس از مشورتی كوتاه به او اجازه نشستن دادند‪ .‬صدای مرد كھنسالی كه ھمان پيشوا يا‬
‫كدخدای بزرگ روستا بود سكوت نسبی را در ميان جمعيت بوجود آورد‪ ،‬او نيز از حرف ھای‬
‫نونياز چيزی نفھميده بود‪ ،‬و نونياز اين بار در كمال دقت و سادگی دنيای بزرگ پيرامون آنھا را‬
‫برايش توضيح داد‪ .‬دنيايی كه او از آنجا به داخل اين دره سقوط كرده بود‪ ،‬دنيايی كه در آن آزاد‬
‫بود‪ ،‬از آسمان گفت از ستارگان‪ ،‬كوھھا‪ ،‬چشمه ھا‪ ،‬زيبائی و ‪ ...‬اما نتيجه ھمچنان يكسان بود‪.‬‬
‫كدخدا كه مردی متفكر و بزرگ بود و از احترام خاصی در بين مردم برخوردار بود با خود سخت‬
‫می انديشيد كه چگونه بايد اين انسان تازه متولد شده از دل سنگ ھا را ھدايت و ارشاد كند‪ .‬پس از‬
‫مدتی كه انتظار سختی برای نونياز بود او لب به سخن گشود و با نونياز در مورد واقعيات زندگی‪،‬‬
‫فلسفه‪ ،‬مذھب و بسياری مطالب ديگر صحبت كرد و اينكه دنيای آنھا چگونه از درون سنگ ھا پيدا‬
‫شده و چگونه قاطرھا و شترھا بوجود آمده اند‪ ،‬چگونگی پيدايش و تكامل انسان‪ ،‬چگونگی خلقت‬
‫فرشتگان كه آنھا صدايشان را می شنيدند و لذت می بردند )ھمان صدای پرندگان را می گفتند(‪،‬‬
‫چگونگی تقسيم زمان بين سرما و گرما)سرما ھمان شب و گرما روز است( و اينكه در وقت گرما‬
‫مردم می خوابند و به استراحت می پردازند و در وقت سرما به كار و تالش مشغولند‪ .‬در پايان‬
‫كدخدای بزرگ به نونياز توصيه كرد كه چگونه بايستی از تجربيات و اندوخته ھای فكری ديگران‬
‫بھره مند شود و حقايق را بھتر و سريعتر بفھمد‪ .‬و مردم نيز با رضايت تمام سخنان او را تأييد‬
‫می كردند‪.‬‬
‫اشعه ھای طاليی خورشيد بتدريج از ديواره ھای مرتفع كوھھای اطراف به پائين سرازير بودند و‬
‫روز فرا می رسيد و مردم بايستی طبق عادت به استراحت بپردازند‪ .‬از نونياز پرسيدند‬
‫» حاال وقت استراحت است آيا تو خوابيدن را ميدانی؟«‬
‫و اوکه از شدت خستگی و گرسنگی از پای درآمده بود با صدايی بريده بريده جواب داد‬
‫» آ‪ ...‬آری مـ ‪ ...‬من خوابيدن را می دانم«‬
‫اما قبل از آن طلب مقداری غذا كرد‪.‬‬
‫در پايان‪ ،‬در حالی كه مردم نونياز را تشويق به تفكر در مورد توصيه ھای بزرگ روستا كردند‬
‫برای او مقداری نان و شير شتر در ظرفی گلی آورده و از او خواستند تا فرارسيدن وقت كار به‬

‫‪11‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫استراحت بپردازد‪ .‬نونياز گرچه بسيار خسته بود اما ذره ای خواب به چشمانش راه نيافت‪ .‬او‬
‫نشسته و به سرنوشت خود و دره ای كه ھرگز قبالً تصور آنرا نمی توانست بكند فكر می كرد‪ ،‬به‬
‫افسانه كشور كورھا‪ ،‬افسانه ای كه اكنون برايش رنگ واقعيت بخود گرفته بود‪.‬‬
‫نو نياز در خلوت خود گاھی می خنديد‪ ،‬خنده ای كه با خشم و حيرّت ھمراه بود و با خود زمزمه‬
‫می كرد‪.‬‬
‫»كله پوك ھا‪ ،‬كله پوك ھا‪ .‬اما بی خيال‪ ،‬آنھا بھر حال نسل ھا نابينا بوده اند‪ ،‬من با تالش و كوشش‬
‫می توانم و بايستی بتوانم آنھا را سر عقل بياورم‪ ،‬بايد فكر كنم‪ ،‬بايد فكر كنم«‬
‫او ھمچنان كه در انديشه ھای خود غوطه ور بود‪ ،‬خورشيد به آرامی در پشت آن كوھھای سر به‬
‫فلك كشيده محو می شد و وقت كار وفعاليت مردم نيز آغاز می گشت‪.‬‬
‫صدايی از دور شنيده شد كه نونياز را می خواند‬
‫» ھی بوگوتا بيا اينجا «‬
‫و نونياز كه در كنج اطاق نشسته بود با شنيدن صدا فكری كرد‪ :‬او آھسته از جای خود بلند شد‪،‬‬
‫صدای قلب خود را می توانست بشنود‪ .‬مانند مورچه ای سبك بار و آرام حركت كرد‪ ،‬از اطاق‬
‫خارج و وارد خيابان شد‪ .‬صدا از دور باز شنيده شد‬
‫» ھی بوگوتا حركت نكن«‬
‫و نونياز با خود خنده ای كرد‪ ،‬خنده ای كه ھرگز صدايی نداشت‪ .‬آھسته خود را روی بوته ھای‬
‫مزرعه ای در حاشيه خيابان قرار داد‪.‬‬
‫» ای بوگوتا علف ھا را لگد نكن‪ ،‬مگر نميدونی كه اين كار مجاز نيست«‬
‫نونياز از شنيدن اين ھشدار سخت متحير شد‪ ،‬چرا كه صدای پايش را خود نيز احساس نكرده بود‪.‬‬
‫دو نفر از كورھا كه او را می خواندند بطرف او دويدند و نونياز آھسته قدم بر خيابان گذاشت و‬
‫گفت‬
‫» من اينجا ھستم «‬
‫كورھا پرسيدند‬
‫» چرا وقتی تو را صدا كرديم نيامدی‪ ،‬آيا بايد مثل بچه ھا با تو برخورد كنيم‪ ،‬وقتی راه ميروی‬
‫صدای پايت را نمی شنوی؟«‬
‫نونياز خنديد‪ ،‬خنده ای غمگينانه و گفت‪:‬‬
‫» من می توانم اينجا و ھر جای ديگر را می ببينم‪ ،‬نيازی به شنيدن صدای پايم ندارم«‬

‫‪12‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫و مرد كور گفت‪:‬‬
‫» در دنيای ما اين حرف ھا معنی ندارد‪ ،‬اين حرف ھای ابلھانه را تمام كن و سعی كن عاقل شوی‪،‬‬
‫بدنبال صدای پای ما حركت كن و ھمراه ما بيا«‬
‫نونياز در حالی كه می گفت‪:‬‬
‫» نوبت من ھم خواھد شد‪ ،‬نوبت من ھم ‪«...‬‬
‫بدنبال آنھا حركت كرد‬
‫» دنبال ما بيا‪ ،‬تو خيلی چيزھاست كه بايد يادبگيری «‬
‫نونياز گفت‪:‬‬
‫» آيا كسی به شما نگفته كه در كشور كورھا يك مرد يك چشم ھم می تواند پادشاه شود؟«‬
‫و آن ھا در حالی كه از كلمات نونياز به خنده افتاده بودند و شانه ھايشان باال و پائين می رفت گفتند‬
‫»كورھا‪ ،‬دنيای كورھا‪ ،‬پادشاه‪ ،‬يك مرد يك چشم‪ ،‬ھنوز ديوانه است‪ ،‬ھنوز‪«...‬‬
‫نونياز بخوبی دريافته بود كه شرايط بمراتب دشوارتر از آن است كه بتواند تصور كند‪ .‬تصميم‬
‫گرفت در فرصتی مناسب دست به كودتا بزند و شايد از اين راه موفقيتی در مورد تفھيم واقعييات‬
‫ذھنی خود به مردم بدست آورد‪ .‬او شب ھا را با كار و تالش سخت و طاقت فرسا به صبح‬
‫می آورد و آن شرايط سخت را تحمل می كرد‪ ،‬تحملی دشوار‪.‬‬
‫مردم كشور كورھا زندگی ساده ای داشتند‪ ،‬سخت كوش و مقاوم بودند‪ ،‬دارای اصالت و زندگی‬
‫اجتماعی بودند‪ ،‬به اندازه نيازمندی ھای خود غذا و لباس داشتند و روز و فصل استراحت و كار‪،‬‬
‫كه‬ ‫چيز‬ ‫ھمه‬ ‫و‬ ‫ھمه‬ ‫و‬ ‫محبت‬ ‫و‬ ‫عشق‬ ‫موسيقی‪،‬‬ ‫و‬ ‫آواز‬ ‫نوای‬
‫انسان ھا دارا ھستند زوايای زندگی آنھا را تشكيل می داد‪ .‬آنھا در امورات زندگی خود‬
‫دقت زائد الوصفی داشته و از اعتماد به نفس بااليی برخوردار بودند وبدنبال تقدير و سرنوشت‬
‫خود حركت می كردند‪ ،‬انگار ھر آنچه طبيعت در ميان آنھا به وديعت نھاده شده بود در جھت‬
‫ارضای نيازھايشان قرار داشت‪.‬‬
‫در كشور كورھا ھمه افراد برای خود ابزارھای كشاورزی داشتند كه خط ھای برجسته روی آنھا‬
‫نشان مالكيت ھر كدام از آن افراد بود‪ .‬ابزارھايی كه مردم بواسطه آن زمين را شخم می زدند و‬
‫قوت و غذای خود را در آن کشت می کردند‪ .‬مردم كشور كورھا مردمی زيرك و باھوش بودند‪،‬‬
‫آنھا می توانستند كوچكترين حركت افراد را از فاصله دور تشخيص داده و صدای قلب آنھا را‬

‫‪13‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫بشنوند‪ .‬كار و تالش خود در مزارع را با مھارتی خاص انجام می دادند‪ ،‬حس بويائی عجيبی‬
‫داشتند‪ ،‬شامه ای كه به تنھايی قادر بود افراد را از ھم تميز دھد‪.‬‬
‫در فرصتی نونياز در جمع مردم صحبت می كرد‪ ،‬تعدادی از آنھا با چھره ھای افسرده به حرفھای‬
‫او گوش می دادند‪ .‬در ميان جمعيت دختری بود كه چشم ھای او پلك و مژه ھای بلندی داشت و‬
‫برخالف ساير مردم چروكيدگی و فرورفتگی در صورت او نبود‪ .‬بنظر می رسيد چشم ھايش را‬
‫در زير انبوه مژه ھای بلند و زيبايش مخفی كرده‪ ،‬دختری كه كم كم در زوايای قلب نونياز جای‬
‫می گرفت‪ .‬نونياز مخصوصا ً اميدوار بود كه آن دختر كه ظاھر چشمانش مثل او بود و با شيفتگی‬
‫خاصی به سخنانش گوش می داد را بتواند در مورد واقعييات موجود متقاعد سازد‪ .‬نونياز با گرمی‬
‫و شور و در عين حال ساده و روشن در مورد مناظر زيبا‪ ،‬آسمان‪ ،‬درخشش خورشيد و ‪...‬‬
‫صحبت می كرد‪ .‬و آن دختر كه نامش مدينا بود با ھمه وجود گوش می داد‪ ،‬لذت می برد‪ ،‬و گرچه‬
‫آن كلمات برايش مفھومی در برنداشت اما شاعرانه و زيبا می نمود‪ .‬يكی از ساكنين كشور كورھا‬
‫در برابر انديشه ھای نونياز لب به سخن گشود‪:‬‬
‫» براستی ھيچ كوھی وجود ندارد‪ ،‬فقط سنگ ھايی ھست كه در نزديكی آن شترھا و قاطرھای ما‬
‫می چرند‪ ،‬جايی كه آخر دنياست‪ .‬بر فراز ما سقفی است صاف كه شبنم و آب به پائين می ريزد‬
‫و ‪«...‬‬
‫تصور دنيای شبيه يك غار‪ ،‬تصوری بود كه ريشه در اعتقادات آنھا داشت‪.‬‬
‫روزی قبل از طلوع خورشيد در حالی كه نونياز با تعدادی از مردم در مركز روستا ايستاده بودند‪،‬‬
‫پدرو را ديد كه در يكی از معابر كه آنرا خيابان شماره ھفده می ناميدند بطرف مركز روستا در‬
‫حركت بود اما ھنوز فاصله زيادی با آنھا داشت‪ .‬نونياز فرصت را مغتنم شمرد و گفت‪:‬‬
‫» گواه آنچه به شما در مورد دنيای چشم گفته ام‪ ،‬به شما خبر می دھم كه پدرو به سمت ما در‬
‫حركت است «‬
‫يكی از پير مردان گفت‪:‬‬
‫» صدای پای او در خيابان ھفده می آيد اما او به اينجا نخواھد آمد چون اينجا كاری ندارد‪«.‬‬
‫و پس از مدت كوتاھی كه انتظار طوالنی برای نونياز بود پدرو مسير خود را تغيير ودر خيابان‬
‫شماره ده به طرف ديواره ھای صخره ای راھش را كج كرد كه باعث شد نونياز به سختی مورد‬
‫تمسخر مردم قرار گيرد‪.‬‬

‫‪14‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫سپس نونياز تصميم گرفت مردم را ترغيب كند به ھمراھی يك نفر از مردم روستا از دامنه كوه‪،‬‬
‫جايی كه فاصله زيادی با مركز روستا داشت بگويد مردم چه فعاليتی دارند و اينگونه تجسمی از‬
‫قدرت بينائی را در ذھن مردم بوجود آورد‪ .‬اما ناگھان بخاطر آورد كه فعاليتھايی كه قابل ذكر باشد‬
‫و قدرت چشم او را آشكار سازد در وقت كار و تالش آنھاست كه ھنگام شب است و روز نيز كه‬
‫ھمه در استراحت بسر می برند‪.‬‬
‫نونياز كه ھمه دربھای اميد يكی پس از ديگری به رويش بسته می شد‪ ،‬تصميم گرفت به زور‬
‫متوسل شود‪ .‬با خود انديشيد يكی از بيل ھای آنھا را بدزدد و اينكار را كرد‪ .‬با خود گفت‪:‬‬
‫» اگر با اين بيل يكی دو نفر را بزنم و فرار كنم‪ ،‬مردم پی به قدرت تازه ای در وجود من خواھند‬
‫برد و زمينه پذيرش واقعييات ممکن است در آنھا فراھم می شود«‬
‫اما متوجه احساس مرموزی در خود شد‪ ،‬احساسی كه به او ھشدار می داد و او را از آزار مردمی‬
‫كه نابينا بودند باز می داشت‪.‬‬
‫نونياز در دريای مواج انديشه ھای خود مانند كشتی طوفان زده ای ھمچنان باال و پائين می رفت‬
‫كه ناگھان در كمال حيرت دريافت كه ھمه مردم از دزديده شدن يكی از بيل ھا در فاصله زمانی‬
‫خيلی كوتاه مطلع شده اند و در حاليكه گوش ھايشان را به طرف او تيز كرده و مراقب حركات او‬
‫بودند يكی از آنھا فرياد كنان گفت‪:‬‬
‫»آن بيل را كنار بگذار«‬
‫و نونياز كه از مشاھده اين صحنه دچار حالتی آميخته از ترس‪ ،‬حيرت و نوميدی شده بود‪ ،‬نزديك‬
‫بود دستور صريح او را اطاعت كند‪ .‬اما از جا برخاست و با سرعت از ميان مزارع به طرف يكی‬
‫از دامنه ھا فرار كرد‪ .‬و مردم نيز كه رد پای او را بسادگی تشخيص می دادند‪ ،‬در حاليكه آماده‬
‫جنگ با او بودند‪ ،‬به دنبالش روان شدند‪ .‬نونياز پس از طی مسافتی در گوشه ای آرام نشست‪،‬‬
‫بطرف مردم نگاه كرد‪ ،‬با خود انديشيد‪:‬‬
‫» مبارزه و جنگ با كسانی كه دارای اساس فكری متفاوتی ھستند شرط انصاف نيست‪«.‬‬
‫مردم از مسيرھای مختلف با بيل و چوب پچ پچ كنان به طرف او می آمدند‪ .‬مقداری پيش آمده بو‬
‫می كشيدند و گوش می دادند‪ .‬اولين باری كه آنھا اينكار را كردند نونياز با خود خنديد اما بعد از آن‬
‫ديگر نخنديد‪ ،‬چون گروھی از جمعيت مستقيما ً به سمت او در حركت بودند و ھر لحظه نزديك و‬
‫نزديكتر می شدند‪.‬‬

‫‪15‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫گروھی از مردم در مدتی كوتاه به نزديك او رسيدند‪ ،‬به شكل ھاللی در مقابل او ايستادند و گوش‬
‫ھای خود را به طرف او تيز كردند‪ .‬نونياز آرام ايستاد‪ ،‬بيل را در دست محكم فشرد‪ ،‬آيا بايد به آنھا‬
‫حمله كند؟! خاطره ابتدای سقوط به دره در ذھنش رژه رفت‬
‫» در كشور كورھا يك مرد يك چشم ھم پادشاه است«‬
‫نونياز به پشت سر خود نگاه كرد‪ ،‬ديواره ھای بلند سر به فلك كشيده و از روبرو مردمی كه سخت‬
‫در مقابل او ايستاده و گروھھای ديگر آنھا که در راه بودند‪ .‬آيا بايد به آنھا حمله كند؟!‬
‫يكی از كورھا فرياد زد‪:‬‬
‫» آی بوگوتا‪ ،‬بوگوتا كجائی «‬
‫و نونياز ھمچنان كه بيل را در دست می فشرد قدمی از جا حركت كرد‪ ،‬حركتی آھسته‪ .‬اما انگار‬
‫صدای پای او مثل طبلی در كوھھا طنين افكند و به يكباره خود را در محاصره مردم ديد‪.‬او با خود‬
‫گفت‪:‬‬
‫» اگر مرا گرفتند آنھا را خواھم زد «‬
‫قسم ياد كرد‬
‫» بخدا آنھا را خواھم زد«‬
‫و بعد از انديشه ھای خود بيرون آمد و فرياد زد‬
‫» نگاه كنيد من اينجا ھستم‪ ،‬در ميان شما‪ ،‬من ھر كاری خواستم در اين دره می كنم‪ ،‬آيا می شنويد؟‬
‫ھر كاری خواستم می كنم و به ھر كجا خواستم ميروم«‬
‫اما براستی به كجا؟!‬
‫مردم ھمچنان آھسته آھسته به پيش آمده و حلقه محاصره را تنگ و تنگ تر می كردند‪ ،‬درست‬
‫صحنه ای مثل نمايش گاو بازی كوران بود‪ .‬يكی از كورھا فرياد زد‬
‫» دور او را بگيريد«‬
‫و نونياز با صدايی راسخ اما لرزان فرياد زد‬
‫» شما نمی فھميد‪ ،‬شما كور ھستيد و من می توانم ببينم‪ ،‬مرا به حال خود بگذاريد‪ ،‬مرا به حال خود‬
‫بگذاريد «‬
‫از ميان جمعيت صدايی شنيده شد كه می گفت‪:‬‬
‫»بوگوتا آن بيل را كنار بگذار و از مزرعه بيرون بيا«‬

‫‪16‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫دستور صريحی بود‪ ،‬مثل دستورات انسانھای متمدن كه برخاسته از احساس خشمگينانه باشد‪.‬‬
‫نونياز در حاليكه مردم را دقيقا ً زير نظر داشت و با احساس خاصی ھق ھق می كرد با صدای بلند‬
‫گفت‪:‬‬
‫» من شما را می زنم‪ ،‬بخدا شما را می زنم‪ ،‬مرا به حال خود بگذاريد‪«.‬‬
‫يكی از كورھا از دايره جمعيت جدا شد و به نونياز حمله كرد و او سرگردان در ميان توده مردم‬
‫می دويد‪ ،‬بدرستی نمی دانست چه كند‪ ،‬چرا كه مايل نبود كسی را بزند‪ .‬ناگھان ايستاد‪ ،‬در يك‬
‫لحظه خود را با ھمه وجود مھيا كرد و در حاليكه بيل را با قدرت تمام بدور خود می چرخانيد واز‬
‫آن صدايی مانند زوزه باد در كوير به گوش می رسيد خود را بر صف مردم كوبيد‪ .‬صدای شكستن‬
‫و ناله ھايی برخاست و نونياز از محاصره آنھا فرار كرد‪ .‬او می دويد و دور می شد‪ ،‬آری مثل‬
‫پرندگان رھا شده از قفس در سراشيبی دامنه كوه پرواز می كرد و دور می شد‪.‬‬
‫نونياز با سرعت از ميان مزارع خود را به نزديك روستا رساند‪ ،‬مردم در حاليكه چوب ھا و بيل‬
‫ھا را در دست می فشردند و با خود نجوا می كردند‪ ،‬با عجله اينطرف و آنطرف می دويدند‪.‬‬
‫نونياز نيز حالتی گيج و سردرگم داشت‪ ،‬ھراسان بود‪ ،‬به زمين می خورد و بر می خواست و پشت‬
‫سر خود را نگاه می كرد‪ .‬او با عجله خود را به طرف دامنه ھای عمودی روبرو رساند‪ ،‬با دست‬
‫و پا راه می رفت‪ ،‬تا جايی كه نيرو در بدن داشت باال رفت و در نزديكی صخره ھای صاف و‬
‫عمودی در ميان سنگالخھا خود را مخفی كرد‪.‬‬
‫نونياز به مدت دو شبانه روز ھمچنان در دامنه كوه پنھان بود و راه بازگشتی برای خود نمی ديد‪،‬‬
‫و نه راه فراری‪ .‬گرسنگی‪ ،‬بيماری و وحشت تا اعماق وجودش رسوخ كرده بود‪ ،‬گاھی به طعنه‬
‫با خود زمزمه می كرد‬
‫» در كشور كورھا يك مرد يك چشم ھم پادشاه است«‬
‫نونياز ھمه راھھای مقابله با مردم روستا را بررسی كرد‪ .‬اما ھر بار خود را در‬
‫بن بستی می يافت كه راه گريزی از آن نبود‪ ،‬او بايد خود را بدست حوادث می سپرد‪ .‬گاھی از‬
‫شدت گرسنگی در ميان درختان بدنبال قوتی می گشت اما انگار ھمه و ھمه اجزاء اين دره ھولناك‬
‫دست در دست ھم نھاده بودند تا ھر لحظه بر سرگردانی او بيفزايند و او حيران از سرنوشت خود‬
‫و آينده ای مبھم و تاريك اميد ھا و آرزوھايش ھمچون سرابی در نظرش جلوه می كرد‪ .‬عاقبت در‬
‫حالی كه خود را بدست امواج تقدير سپرده بود تصميم خود را گرفت‪.‬‬

‫‪17‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫نونياز به آرامی به طرف پائين دره‪ ،‬بسوی كشور كورھا‪ ،‬حركت كرد و در امتداد يكی از نھرھای‬
‫آب به پيش می رفت‪ .‬وقتی او به نزديك روستا رسيد مردم را با صدايی بلند می خواند تا اينكه دو‬
‫نفر از كورھا از خانه ھای خود بيرون آمده و حاضر شدند برای آخرين بار به حرف ھای او گوش‬
‫دھند‪ .‬نونياز با ديدن آن دو مرد‪ ،‬بدون فوت وقت بعنوان اولين كلمات گفت‪:‬‬
‫»من‪ ،‬من ديوانه بودم‪ ،‬آخـ ‪ ..‬آخه تازه بدنيا او‪ ..‬اومده بودم«‬
‫كورھا با صدايی برخاسته از رضايت نسبی گفتند حاال بھتر شد‪ .‬و نونياز با اعتماد بنفس بيشتری‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫»حاال بھتر شده ام‪ ،‬عاقل شده ام‪ ،‬و از گفته ھای خود اظھار ندامت و پشيمانی می كنم«‬
‫نونياز با خود گريه می كرد‪ ،‬گريه ای كه ھرگز صدايی نداشت‪ ،‬از چشمانش‬
‫دانه ھای اشك مثل چشمه سارھای دامنه كوھھا سرازير بود‪ ،‬گريه ای كه از اعماق وجودش‬
‫برمی خاست و آرزوھايش را می شست و بر زمين می ريخت‪ .‬كورھا‬
‫حرف ھا و گريه ھای او را نشانی از سازگاری و اصالح فكری او دانستند و از او پرسيدند آيا در‬
‫مورد ديدن‪ ،‬چشم‪ ،‬و دنيای خود باز ھم حرفی به ميان خواھد آورد و آيا باز ھم به آنھا فكر خواھد‬
‫كرد و او ھمچانكه ھق ھق می كرد و شانه ھايش مانند بال پرندگان باال و پائين می رفت گفت‪:‬‬
‫» نه‪ ،‬ھرگز‪ .‬آن حرف ھای احمقانه ای بود كه می زدم‪ ،‬اين كلمات ھيچ معنايی ندارند‪ ،‬حتی كمتر‬
‫از ھيچ‪ ،‬آری كمتر از ھيچ«‬
‫از او پرسيدند چه چيزی باالی سر اوست و او بيدرنگ جواب داد‬
‫» سقفی است كه كامالً صاف و مسطح است و از آن شبنم می ريزد«‬
‫نونياز در حاليكه ھمچنان گريه می كرد گفت‪:‬‬
‫» قبل از آنكه سؤاالت ديگری از من بپرسيد مقداری غذا به من بدھيد از گرسنگی دارم می ميرم«‬
‫نونياز انتظار مجازات سختی را می كشيد‪ .‬اما مردم كشور كورھا بردباری خاصی داشتند و‬
‫طغيان و سركشی او را بخاطر حماقت او می دانستند‪ .‬بنابراين به او قول دادند اگر عاقل بوده و‬
‫حرفھای بی اساس برخاسته از ذھن بيمار خود را بر زبان نياورد‪ ،‬كاری مناسب و ساده به او‬
‫خواھند دارد تا مانند ساير مردم روزگار خود را سپری كند و او نيز كه راه ديگری نمی شناخت‬
‫مطيعانه به خطا ھای خود اعتراف کرده و اظھارات آنان را تصديق و تأييد می كرد‪.‬‬
‫برای چند روزی نونياز سخت بيمار بود و مردم بخوبی از او پرستاری می كردند چرا كه او‬
‫اكنون تا حدودی عاقل شده بود‪ .‬اما اصرار داشتند كه در خانه ای‪ ،‬جايی كه تاريكی مطلق بود‪،‬‬

‫‪18‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫استراحت كند كه اين برای او بسيار تلخ بود‪ .‬در اين اثنی بزرگان و فالسفه ضمن عيادت در مورد‬
‫حركات شرورانه قبلی او با وی صحبت می كردند و از ايثار ارشاد و ھدايت نسبت به او دريغ‬
‫نمی كردند‪.‬‬
‫و اينگونه نونياز به عنوان يكی از شھروندان كشور كورھا پذيرفته شد و او نيز خود را ناچار به‬
‫پذيرش دنيای جديد می ديد‪ .‬نونياز ھمانظور كه به شرايط جديد عادت می كرد‪ ،‬دنيای ماوراء آن‬
‫كوھھا و صخره ھا در نظرش محو و بيرنگ می شد‪.‬‬
‫پيشوای كورھا نونياز را زير دست مردم بنام يعقوب قرار داد‪ ،‬مرد مھربانی كه او را اذيت و آزار‬
‫نمی رساند‪ .‬در جمع آنھا پسر برادر يعقوب‪ ،‬و ھمچنين دختر يعقوب بود‪ ،‬دختر جوانی كه در ميان‬
‫مردم احترام و قدری نداشت‪ .‬زيرا او ھمان دختری بود كه چشمانش گرچه كور بودند و از امتياز‬
‫ساير مردم كشورش برخوردار‪ ،‬اما مژه ھای بلندی داشتند و پلك ھای مژه دار او فرورفته و قرمز‬
‫نبود‪ .‬به نظر می رسيد آن چشمان ھر لحظه می خواستند باز شوند كه برای مردم عيب بزرگی‬
‫محسوب می شد‪ ،‬بنابراين او خواستگار و عاشقی نداشت‪ ،‬او ھمان مدينا بود‪.‬‬
‫با گذشت زمان نونياز به اين فكر افتاد كه اگر موفق به ازدواج با مدينا شود‪ ،‬گذشت زمان كمتر او‬
‫را ملول می سازد‪ ،‬چرا كه او در نظرش زيباترين مخلوق كشور كورھا بود‪ ،‬دختری كه اغلب‬
‫چشمانش را به خود خيره می كرد‪ .‬نونياز در طو ل روز‪ ،‬در حالی كه ھمه به استراحت‬
‫می پرداختند‪ ،‬در زير نوری كه از شكاف ديوارھا به درون می تابيد چھره او را نظاره می كرد و‬
‫محو زيبائی او می شد‪.‬‬
‫شبی آن دو پس از انجام كارھای طاقت فرسای كشاورزی‪ ،‬در زير نور ستارگان شانه به شانه‬
‫يكديگر نشسته بودند‪ .‬نونياز به خود جرأت داد و دست خود را روی شانه مدينا گذاشت و آنرا‬
‫فشرد و مدينا نيز كه ھرگز دست محبت كسی را احساس نكرده بود مشتاقانه ھمين كار را كرد‪ .‬ھر‬
‫دو غريبی بودند كه در ميان مردم جائی و قدری نداشتند‪ .‬ھر از چند گاھی فرصتی فراھم می شد و‬
‫او با مدينا در خلوت خود صحبت می كرد‪ ،‬از دنيايی بزرگ‪ ،‬از زيبائی ھای او‪ ،‬از درخشش‬
‫موھايش كه ھمچون اشعه ھای طالئی خورشيد در ھنگام غروب آفتاب بود و ‪ ...‬اما مدينا كلمات او‬
‫را شاعرانه و ناشی از عشق او می پنداشت و نه دنيای بزرگ او را و نه زيبائی ھای خود را باور‬
‫داشت‪.‬‬
‫بنظر می رسيد دنيای بی منتھای واقعيات برای نونيازنيز بتدريج در آن دره خالصه می شد و‬
‫دنيای ماوراء آن برايش تنھا افسانه ای می نمود‪ .‬نونياز از موقعيت ھای تنھايی خود با مدينا‬

‫‪19‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫استفاده می كرد و ھمچنان به تالش خود ادامه می داد تا به دور از گوش ھای تيز مردم دنيای چشم‬
‫و بينائی‪ ،‬دنيای واقعيات زندگی را برای آن دختر زيبا توصيف كند‪ .‬مدينا با دقت تمام در زير سايه‬
‫لطيف نوازش ھای دست نو نياز به كلمات او گوش می داد و لذت می برد‪ ،‬بطوری كه او گاھی‬
‫تصور می كرد مدينا افكارش را باور دارد و شعله ھايی از اميد در قلبش شعله می كشيد‪ ،‬اما ھمه‬
‫و ھمه آن حرف ھا برای مدينا چيزی جز تخيالت شاعرانه و عاشقانه نبود‪.‬‬
‫داستان عشق پنھانی نونياز و مدينا از حريم تنھايی و خلوت آنان گذشت و خواھر بزرگ مدينا‬
‫ماجرای عشق آن دو را برای پدرش يعقوب فاش كرد‪.‬‬
‫مخالفت از ابتدای شروع ماجراھای آن دو آغاز شد گرچه زياد ھم جدی بنظر نمی رسيد‪ .‬زيرا‬
‫مدينا دختری بود كه از نظر مردم و پدر خود فاقد صالحيت و ايده ال ھای زندگی بود و از ديدگاه‬
‫مردم نيز او شايستگی ازدواج با ھيچ مردی از كشوركورھا را نداشت‪ .‬يعقوب احساس ترحم‬
‫خاصی نسبت به او و نونياز داشت‪ .‬چرا كه نونياز سفيھی بود كه بتازگی مقداری بر سر عقل آمده‬
‫و گذشته خوبی نداشت و دخترش مدينا نيز دااری پلك و مژه ھای بلند بود‪ .‬از طرفی او نمی‬
‫خواست شاھد گريه ھای ھمه روزه دخترش بوده و با ازدواج آنھا مخالفت كند‪ .‬مردان جوان از‬
‫شنيدن اين خبر كم و بيش خشمگين بودند و ازدواج آنھا را منشأ تخريب نسل خود‬
‫می دانستند‪.‬‬
‫يعقوب دخترش مدينا را اغلب نصيحت می كرد‪:‬‬
‫» دخترم تو می دانی كه او احمقی بيش نيست‪ ،‬افكار واھی و پوچ دارد‪ ،‬ھيچ كاری را نمی تواند‬
‫بدرستی انجام دھد‪ ،‬او زاده صخره ھاست و ‪«...‬‬
‫مدينا در حاليكه گريه می كرد گفت‪:‬‬
‫» می دانم پدر‪ .‬اما او رو به بھبودی است‪ ،‬بھتر از گذشته شده‪ ،‬مردی قوی و مھربان است‪ ،‬قوی‬
‫تر و مھربانتر از ھمه مردم دنيا‪ ،‬او به من عشق می ورزد و من ھم عاشق او ھستم‪«.‬‬
‫يعقوب پير از اينكه حالت عاشقانه و تسلی ناپذير آخرين دخترش را می ديد بسيار پريشان خاطر‬
‫بود‪ .‬می ديد كه او با ھمه وجود نونياز را دوست دارد و عاشق اوست‪ .‬بنابراين راھی اطاق بی‬
‫پنجره و نور شورای كشور خود شد تا به اتفاق بزرگان مرحمی برای زخم ھای او بيابد‪ .‬امرا‪،‬‬
‫امنا و بزرگان نيز حضور داشتند‪.‬‬

‫‪20‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫يعقوب داستان عشق دخترش مدينا و نونياز را به تفصيل برای آنھا شرح داد و افزود نونياز آدم‬
‫عاقلی شده و حتی گاھی او را در سالمت عقلی مثل خودشان می بيند‪ .‬او سعی و تالش زيادی نمود‬
‫تا بزرگان را متقاعد كند به ازدواج آن دو رضايت دھند‪.‬‬
‫بزرگان مشورت كردند يكی از آنھا تعمق و تفكر بسيار كرد‪ ،‬او نظر خاصی داشت‪ .‬او دكتری‬
‫بزرگ در ميان مردم بود و دارای ذھنی فلسفی و مبتكر‪ .‬به نظر دكتر قبل از تصميم گيری بايستی‬
‫نونياز به دقت از نظر پزشكی معاينه و ارزيابی می شد تا علت تباھی افكار او مشخص می گرديد‪.‬‬
‫مدتی گذشت و در اين اثنی دكتر طبق قرار قبلی نونياز را معاينه كرد و روزی ديگر در ھمان‬
‫شورای كشور با حضور بزرگان و يعقوب نتيجه معاينات دقيق خود را اينگونه تشريح كرد‪:‬‬
‫» من بوگوتا را معاينه كردم و علت بيماری او برای من مشخص شد‪ .‬من اعتقاد دارم او بايستی‬
‫معالجه و درمان شود‪ .‬او براحتی می تواند بھبودی يابد‪«.‬‬
‫و يعقوب كه با اميد و اشتياق خاصی به روش درمان دكتر گوش می داد‪ ،‬با دست پاچگی پرسيد‪:‬‬
‫» و او براستی خوب می شود؟! و اين چيزی است كه من ھميشه آرزو داشتم «‬
‫دكتر ادامه داد‬
‫» مغز او مبتالست «‬
‫و بزرگان در حاليكه با اشاره سر اظھارات او را تأييد می كردند پرسيدند‬
‫» خب چه چيزی عامل تباھی افكار اوست؟ «‬
‫و يعقوب كه سخت منتظر شنيدن نظر دكتر بود گفت‪:‬‬
‫» آ ‪ ...‬آری دكتر علت آن چيست؟«‬
‫دكتر ادامه داد‬
‫»علت آن وجود غده ھای عجيبی در صورت اوست كه آنھا را چشم می خواند‪ ،‬چيزھای نرمی كه‬
‫بصورت تورفتگی در صورت او وجود دارند‪ ،‬و به اين ترتيب اين غده ھا روی مغز او اثر‬
‫گذاشته و او را بيمار كرده اند«‬
‫بعقوب با ھيجان خاصی پرسيد‬
‫» بله؟ «‬
‫و دكتر با كلماتی شمرده ادامه داد‬
‫» و من فكر می كنم بتوانم با اطمينان بگويم بخاطر معالجه كامل وی نياز به يك جراحی ساده و‬
‫راحت می باشد‪ ،‬يعنی برداشتن اين اعضای آزار دھنده «‬

‫‪21‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫» و ‪ ...‬و بعد او‪ ،‬او عاقل می شود؟ «‬
‫و دكتر ادامه داد‬
‫» او بعد از جراحی كامالً عاقل شده و يكی از ساكنين قابل تحسين خواھد شد‪«.‬‬
‫يعقوب در حاليكه خدا را شكر می كرد و از شنيدن اين خبر مسرت آميز سر از پا نمی شناخت با‬
‫سرعت خود را به خانه رسانيد و ماجرای معالجه نونياز را برای او و مدينا به تفصيل بيان كرد‪.‬‬
‫شنيدن اين خبر برای مدينا بسيار طرب انگيز بود اما نونياز را دچار شوكی ناگھانی وعميق نمود‬
‫و او را دگرگون كرد‪ ،‬مثل زلزله ای كه ھمه اعضای بدنش را در ھم فرو ريخت‪ .‬يعقوب كه پی به‬
‫حالت نونياز برده بود گفت‪:‬‬
‫» ممكن است ديگران از حالت تو فكر كند ازدواج با دخترم مدينا برايت چندان اھميتی نداشته و‬
‫آنقدر كه ابراز می داشتی او را دوست نداری؟! عالوه بر آن تو چگونه جانوری ھستی که از‬
‫کمک و لطف دکتر نيز گريزانی؟!«‬
‫بحران شگفت تازه ای برای نونياز چھره نمايانده بود‪ ،‬از دست دادن چشمانش و زندگی يكسان در‬
‫ميان مردم و يا ‪ ...‬و يا ‪ ...‬و يا ھيچ‪ ،‬ھيچ راه ديگری در ذھن او خطور نمی كرد‪ .‬نونياز ھمچنان‬
‫در حيرت فرو رفته بود انگار جسم و جانش از ھم جدا شده بودند‪ .‬درب ھای آسمان مثل دريچه‬
‫چشمان مردم به رويش بسته بودند و از سويی ديگر مدينا‪ ،‬آن دختر محبوبش او را ترغيب به‬
‫پذيرفتن تنھا راه نجات می كرد‪ .‬نونياز متحير به دختر نگاه می كرد و زير لب با سوز و گداز می‬
‫گفت‪:‬‬
‫» تو مرا دوست نداری؟!‪ ،‬از اينكه چشمانم را بيرون آورند نگران نمی شوی؟! از اينكه چھره‬
‫زيبای تو را نبينم ‪«...‬‬
‫و مدينا از شنيدن حرف ھای او احساس آزردگی می كرد و با حسرت سر خود را تكان می داد‪.‬‬
‫نونياز در حاليكه سر خود را پائين انداخت ادامه داد‬
‫» ھمه دنيای من در چشمانم خالصه می شوند‪ ،‬اين ھمه زيبائی در پيرامون ما ھستند كه من‬
‫می بينم‪ ،‬گل ھای با طراوت و رنگارنگ در ميان صخره ھا‪ ،‬زيبائی و لطافت جلبك ھا در ميان‬
‫امواج آب‪ ،‬زالل چشمه سارھا‪ ،‬آسمان‪ ،‬آسمان آبی و پرستاره‪ ،‬غروب خورشيد با اشعه ھای‬
‫طاليی‪ ،‬درخشش ستارگان در شب تار‪ ،‬و از سويی ديگر تو‪ ،‬تويی كه برای ديدنت نياز به چشم‬
‫دارم‪ ،‬تا بتوانم چھره زيبايت را نظاره كنم‪ ،‬لب ھای زيبايت را‪ ،‬دست ھای دوست داشتی ات را كه‬
‫روی ھم تا خورده اند‪ .‬من از دريچه چشمانم تو را زيبا يافته ام‪ ،‬زيبائی ھايی كه ديگران زشت‬

‫‪22‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫می پندارند و ‪ ...‬و بعد از آن بايد فقط تو را لمس كنم‪ ،‬ببويم و ھرگز نبينم‪ ،‬آنوقت من ھم بايد در‬
‫زير آن سقف سنگی كه شما در دنيای خود ساخته ايد قرار گيرم و ‪ ....‬نه تو مرا وادار به اينكار‬
‫نخواھی كرد‪ ،‬نه می دانم‪ ،‬نه ‪«...‬‬
‫ترديد عميقی در وجود نونياز شعله می كشيد اما جواب صريحی نداشت كه به مدينا بدھد‪ .‬مدينا نيز‬
‫لحظات سختی را سپری می كرد‪ ،‬انتظاری سخت و طاقت فرسا‪.‬‬
‫» من می خواھم بعضی وقت ھا«‬
‫و مكث كرد‪ .‬نونياز پرسيد‪:‬‬
‫» بله؟ تو می خواھی ‪...‬؟«‬
‫» من می خواھم بعضی وقت ھا‪ ،‬بعضی وقت ھا اينطور حرف نزنی«‬
‫» مثل چی «‬
‫و مدينا ادامه داد‬
‫» من می دونم حرف ھای تو زيباست‪ ،‬شاعرانه است‪ ،‬عاشقانه است‪ ،‬اما ھمه اينھا زائيده‬
‫تصورات توست‪ .‬من به آنھا عشق می ورزم‪ ،‬آنھا دوست دارم‪ ،‬ھمچنان كه تو را دوست دارم‪ ،‬من‬
‫‪«...‬‬
‫و نونياز با صدايی بريده بريده جواب داد‬
‫» منظور شما‪ ،‬شما فكر می كنيد‪ ،‬من بايد بھتر باشم‪ ،‬شايد بھتر‪«...‬‬
‫او انتظارات مدينا و ھمه مردم ساکن اين دره فراموش شده را بخوبی درك می كرد اما انتخاب‬
‫برايش بسيار مشكل و شايد غير ممكن بود‪ .‬از سرنوشت تيره و تاريك خود غم و اندوه تمام‬
‫وجودش را مثل آتش بی رحمانه می سوزاند و قطرات اشك ھر از چند گاھی از چشمانش بيرون‬
‫می ريخت‪ ،‬اشك ھايی كه خاكستر وجود او بود‪ .‬اما در عين حال احساس مدينا را نيز بخوبی درك‬
‫می كرد‪ .‬نونياز در حاليكه دست ھايش را به آھستگی به طرف شانه ھای مدينا باال برد گفت‬
‫» عزيزم‪ ،‬عز‪«...‬‬
‫اما حرفی برای گفتن نداشت‪ ،‬او را در آغوش كشيد‪ ،‬نوازش كرد و به آرامی در گوشه ای كنار ھم‬
‫نشستند‪ .‬پس از گذشت زمانی كه انتظار سختی برای ھر دو آنھا بود‪ ،‬نونياز با صدايی آرام لب به‬
‫سخن گشود‪:‬‬
‫» آيا‪ ،‬آيا اگر‪ ،‬اگر به آن ‪«..‬‬
‫و پس از مكث كوتاھی ادامه داد‬

‫‪23‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫»اگر به آن راضی شوم ‪«...‬‬
‫مدينا مانند فنری كه از زير بار صخره خيال خود رھا شده باشد از جا پريد‪ ،‬دست ھايش را به دور‬
‫نونياز حلقه زد و در حاليكه ھق ھق كنان اشك شادی می ريخت و او را می بوسيد گفت‪:‬‬
‫» اگر تو‪ ،‬اگر تو فقط ‪« ..‬‬
‫در حالی كه تنھا يك ھفته به زمان جراحی و بيرون آوردن چشم ھای نونياز باقی مانده بود‪ ،‬او تمام‬
‫ساعات روز را وقتی ھمه مردم در خواب عميقی فرو می رفتند بيدار بود و فكر می كرد و لحظه‬
‫ای خواب به چشمانش راه نمی يافت‪ ،‬با خود می انديشيد و در حيرت بی ثمری فرو می رفت‪،‬‬
‫تالش می كرد برای خود راھی برگزيند اما ‪...‬‬
‫آخرين روزھا و فرصت ھا به سرعت می گذشت‪ .‬نور طالئی خورشيد جلوه خاصی به او می داد‪.‬‬
‫بنظر می رسيد آرامتر از روزھای پيش از ديوارھای سنگی باال می رفت‪ ،‬انگار با نونياز وداع‬
‫می كرد‪ ،‬وداعی به وسعت ابديت‪.‬‬
‫زمان می گذشت و لحظه موعود نزديك و نزديكتر می شد‪.‬‬
‫» فردا ديگر نخواھم ديد‪ ،‬ديگر نخواھم ديد‪ ،‬و ديگر‪«...‬‬
‫و مدينا در حاليكه دست ھای او را با گرمی می فشرد گفت‪:‬‬
‫» دلبندم‪ ،‬آنھا تو را صدمه زيادی نخواھند زد و تو اين درد را بخاطر سالمتی خود و به خاطر‬
‫عشقت تحمل كن‪ .‬عزيزم‪ ،‬اگر بتوان با نثار عشق و محبت تحمل درد تو را جبران كرد من با تمام‬
‫وجود عشق و محبت خود را به پای تو می ريزم‪ ،‬بپای تو‪ ،‬بپای تو كه سراسر محبتی و عطوفت و‬
‫مھربانی در كالمت موج می زند‪«.‬‬
‫نونياز صدای عاشقانة مدينا را با گوش جان می شنيد و مانند مرغابی زخمی در دريای مواج‬
‫افكارش برای خود و مدينا حسرت می خورد‪ .‬او با خود زمزمه می كرد‪:‬‬
‫» خدا حافظ ای چشمان من‪ ،‬ای بينائی‪ ،‬ای زندگی من‪ ،‬خدا حافظ «‬
‫مدينا بخوبی می توانست ترديد و دو دلی را از صدای آھسته پاھای نونياز كه به جلو و عقب‬
‫می رفتند‪ ،‬احساس كند‪ ،‬احساسی كه او را به گريه انداخت‪.‬‬
‫نونياز قصد داشت به كنج خلوتی برود‪ ،‬جايی در ميان مزارع زيبا‪ ،‬جايی كه‬
‫گل ھای نرگس سفيد داشت و در آنجا به انتظار فرا رسيدن لحظه موعود برای قدم نھادن در مسلخ‬
‫درماندگی و عشق بماند‪ .‬اما ھمانگونه كه راه می رفت چشمانش را به باال دوخت‪ ،‬صبحدم را ديد‪،‬‬
‫صبحدمی كه مانند فرشتگان در پوشش زره ای از سراشيبی تپه ھا به پائين می آمدند‪.‬‬

‫‪24‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫به نظرش رسيد شكوه و جالل دره‪ ،‬دنيای كورھا‪ ،‬عشق او‪ ،‬و ھمه و ھمه چيز برايش سياه چالی‬
‫از گناه بيش نيست‪ .‬نونياز در حاليكه چشم به خورشيد داشت وقله ھای بلند كوھھا را نگاه می كرد‪،‬‬
‫تلو تلو خوران راه دامنه كوه را در پيش گرفت‪ .‬ھمچنان كه به پيش می رفت تصوراتش از‬
‫پرتگاھھای سر به فلك كشيده و ديواره ھای سنگی عمودی پرواز کرد و از دنيای كشور كورھا‬
‫گذشت‪ ،‬گذشت و به دنيای ديگری پر كشيد‪ ،‬دنيايی كه از آن او بود‪ ،‬بوگوتا‪ ،‬جايی كه ھزاران‬
‫منظره زيبا و مھيج در ھر گوشه و كنار آن چشم را به تماشای خود می خواند‪ ،‬شكوه و جالل‬
‫روزھای آن‪ ،‬مجسمه ھا‪ ،‬آبشارھا‪ ،‬ف ّواره ھا‪ ،‬خانه ھای سپيد‪ ،‬سفر روی رودخانه ھا و نغمه بلبالن‬
‫بر درختان‪ ،‬ساحل رودخانه ھا را بياد می آورد‪ ،‬سفری طوالنی از رودخانه ھای بوگوتا‪ ،‬روزھا و‬
‫روزھا به شھرھای بزرگ و كوچك‪ ،‬روستاھا‪ ،‬جنگل ھا‪ ،‬تا جائی كه رودھا به ھم می پيوستند و‬
‫از اين پيوستگی نغمه شادی سر داده و به دريا می رسيدند‪ ،‬دريائی بی انتھا‪ ،‬با ھزاران جزيره‬
‫كوچك و بزرگ‪ ،‬با كشتی ھايی كه از فواصل دور ديده می شدند‪ ،‬دنيای كه كوھھا آن را محصور‬
‫نكرده‪ ،‬دنيايی كه آسمان آبی آن به روشنی ديده می شد‪ ،‬آسمانی كه ھزاران گوھر در شب ھای آن‬
‫می درخشيدند و ‪...‬‬
‫نونياز لحظه ای به خود آمد‪ ،‬ايستاد و نگاھی به پائين دره انداخت‪ ،‬مدينا از آن دامنه ھای بلند كوه‬
‫بسيار كوچك بنظر می رسيد‪.‬‬
‫نونياز با سعی و تالش و با ھمه نيروئی كه در بدن داشت به طرف ديواره كوه باال می رفت‪ ،‬مانند‬
‫ماری پيكر نحيف خود را بر سنگ ھا می سائيد و باال می رفت‪.‬‬
‫با نزديك شدن غروب خورشيد‪ ،‬تالش نونياز نيز بتدريج غروب می كرد‪ .‬او اكنون نسبت به پائين‬
‫دره مسافت زيادی را پيموده بود و در نزديكی ديواره ھای عمودی قرار گرفته بود‪ ،‬ديواره ھايی‬
‫كه توان گذشتن از آنھا را نداشت‪ .‬لباس ھايش پاره پاره بودند‪ ،‬بدنش زخمی و از زخم ھای آن‬
‫چشمه ھای خون جاری بود‪ ،‬و ھمچون چشمه سارھای دره كشور كورھا جوششی گرم و تازه‬
‫داشت‪ .‬اما با وجود دردھا و رنج ھا‪ ،‬گرسنگی و تشنگی‪ ،‬او به آرامی در دل سنگ ھا دراز كشيد‪،‬‬
‫در حاليكه لبخندی بر لب داشت‪.‬‬
‫نونياز به سختی گردنش را چرخاند‪ ،‬نگاھی به پائين دره انداخت‪ .‬بنظر می رسيد تا پائين دره‪،‬‬
‫آنجائی كه مدينا به انتظار ايستاده بود‪ ،‬بيش از يك مايل عمق داشت و تيرگی ھوا و مه غبار‬
‫تاريكی بر آن افشانده بود‪ ،‬تاريكی كه سايه مرموزی در درون خود داشت و ‪ ...‬و باالی سر او‬
‫آسمان نامحدود‪.‬‬

‫‪25‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬
‫نونياز را بيش از اين توان نظاره بر آن دره مرموز و آن ديواره ھای سنگی باالی سرش نبود‬
‫بنابراين كامالً بی حركت و آرام آرميد‪ ،‬آرميد ھمچنان كه لبخندی بر لب داشت‪.‬‬
‫آخرين اشعه ھای خورشيد خود را از ديواره ھای سنگی باال می كشيدند و شب فرا می رسيد‪.‬‬
‫مردم كشور كورھا كار و تالش را شروع می كردند و دكتر بزرگ در انتظار معالجت نونياز‪ ،‬و‬
‫او آرام در زير ستارگان آسمان خشنود و راضی آرميده بود‪ ،‬آرميده و ھمچنان لبخندی بر لب‬
‫داشت‪ ،‬آری لبخندی جاودانی لبخندی که ھرگز از لب ھای او محو نشد‪.‬‬
‫پايان‬
‫نويسنده‪H. G. Wells :‬‬
‫مترجم‪ :‬مصطفی امينی والشانی‬
‫‪1374‬‬

‫‪26‬‬

‫‪www.ParsBook.org‬‬

You might also like