Professional Documents
Culture Documents
جانا تو قلب مایی
جانا تو قلب مایی
جانا تو قلب مایی
صدایی گریه های او هم جا را در بر گرفته بود و از حورا میخواست برود کنار بام ایستاده بود و به پایان زندهگی خود فکر میکرد به
عشق نافرجام اش به اوضاع بد زندهگی اش به مادر از دست رفته و نا مادری بدجنس اش و بیشتر از همه به پایان این زندهگی
-خب من هم همین را میخواهم تبسم ،میخواهم راجع به تو بدانم
-چیزی مهمی نیست که بخواهی بدانی برو
-ولی برای من هست تبسم بیا پایین
نگاهی به حورا انداخت که با چشمانش التماس میکرد این کار را نکند نمیدانست چه کاری درست است آیا باید به حورا گوش میداد؟
مشغول فکر با خود بود و اشک امانش نمیداد که حس کرد به آغوش کسی فرو رفته حس آرامش داشت و بلند گریه میکرد صدایی
حورا را میشینید که میگفت :گریه کن راحت میشوی.
بعد از این که حس کرد راحت شده به حورا نگاه کرد او هم گریه میکرد ،حورا اشک هایش را پاک کرد و گفت :خب من میخواهم
بشنوم
-راجع به چی؟
-هر چه که میخواهی بگویی
-میدانی حورا حس میکنم این درد ها خیلی زیادتر از صبر من است من کودک بودم مادرم را از دست دادم پدرم دوباره ازدواج کرد
و مارا ترک کرد حاال من و خواهرم تجال که ازدواج کرده یکجا زندهگی میکنیم شوهر خواهرم از این موضوع شکایت دارد حتی با
خواهرم دعوا میکند نامادری هم هر روز برای من یک خواستگار نه نه خریدار پیدا میکند حس میکنم که من یک بار اضافه به شانه
هایشان هستم .
حورا سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت فقط گوش میداد چیزی که تبسم حاال بیش از حد نیاز داشت..
-و خب یک سال قبل مصطفی همین پسر همسایه را میگویم برایم گفت دوستم دارد و ...
-اگر ناراحت میشوی نگو
-نه میخواهم بگویم نیاز دارم خالی شوم از این حجم درد
حورا به او دقیق میدید و تبسم ادامه داد :اوایل خیلی خوشحال بودم حس میکردم در این دنیا یکی هست که دوستم دارد راجع به
مصطفی خیلی حرف ها شنیدم که آدم بلهوس است ولی باورم نمی شد ،روزی به بازار میرفتم دیدم با یک دختر دست به دست راه
میرود و میخندد فردایش برایش گفتم او را دیدم مصطفی برایم گفت که او نمی خواهد با دختری باشد که با پسرا رابطه دارد گفت من
هرزه هستم او به من گفت هرزه ،منی که هر لحظه حس میکردم او عاشق من است ،منی که زندهگی ام را با این زشتی اش فقط با
وجود او زیبا میدیدم ولی او..
-تو برای او خودکشی میکردی؟
-آخر او تنها زیبایی زندهگی ام بود
تبسم سکوت کرد ،حورا به تبسم میدید تبسم دختری سفید چهره با موهای طالیی و چشمان عسلی بود خیلی زیبا بود
حورا با لبخند گفت :خودکشی میکنی؟ و او تنها زیبایی زندهگی تو بود؟ دیوانه جان مربای آلبالو ،کباب ،حس چایی بعد خستگی ،آب
یخ بعد تشنگی ،غروب و طلوع آفتاب ،ماه ،ماساژ ،نان داغ ،برف ،کتاب ،بوی طفل ،گیاه ،خواب ،سفر ،جنگل ،دریا ،حمام،
موزیک ،پتو و کولر ،غوره ،فیلم و سلایر ،قهوه ،کاکو ،معجزه ها و اتفاقایی که قرار است رخ بدهند و ما ازشان بی خبرهستیم چی
میشوند پس؟ آن دنیا که فرار نمیکند قول میدهم آخر میروی اگر هم نرفتی من روان ات میکنم شما راحت باشید.
تبسم خندید این بار او بود که گوش میداد و هیچ چیزی نمی گفت حورا ادامه داد :حداقل برای خودت،
بخاطر مسافرت های که نرفتی،
جاهایی که ندیدی ،عکس هایی که نگرفتی،
کار های که نکردی،
حس های که تجربه نکردی و..
با تمام وجودت تالش کن و متوقف نشو.
حورا به تبسم میدید که حاال لبخند میزد
-کی اسم تو را تبسم گذاشته ؟
-مادرم
-خب حق داشته تو خیلی زیبا میخندی
-ممنونم
-خواهش میکنم بیا برویم
......................................
-حورا کجا بودی تو ،چه دختر سر به هوایی هستی نمیدانم تو تقاص کدام اشتباهم بودی نمیدانم من با تو چی کنم آخ از دست تو
حورا به بام رفته بود تا لباس ها را هموار کند ولی با تبسم مصروف شد و این باعث دیر رسیدن او به خانه شده بود ،تبسم
همسایه آنها بود که تازه به اینجا آمده بودند.
-مادر به بام رفته بودم لباس هارا هموار میکردم
-آها تو من را فریب میدهی یک ساعت است نیستی بعد به من میگویی لباس ها را هموار میکردی
حورا و مادرش اصال رابطه خوبی نداشتند بیشترین اوقات مادر حورا با او دعوا میکرد و این باعث شده بود حورا نیز بعضی
مواقع خیلی پرخاشگر باشد.
.................................
تبسم -خب بیا برنامه بریزم حورا
-من هم به همین فکر میکردم
تبسم -یک تقسیم اوقات خوب میتواند به کانکور خیلی کمک کننده باشد راستی حورا حاال که ما کار میکنم میتوانم به کورس آمادگی
کانکور هم برویم نه؟
-بله فکر خوبی است ولی من میخواهم بورسیه بگیرم و در خارج از کشور تحصیل کنم این گونه با یک تیر دو نشان زده ام تو
خودت میدانی من چقدر سفر کردن و شناخت فرهنگ های مختلف را دوست دارم پس هم سفر هم درس.
تبسم -وای خیلی عالی میشود حورا پس من هم با تو می آیم من بدون تو کسی را ندارم ولی فامیل ات چی ؟
-نمیدانم
تبسم -خب باشد حتما فکری راجع به آنها هم میکنیم راستی حورا بیا ورزش هم بکنیم خیلی مفید است و عمر را نیز افزایش می دهد.
-این داکتر ها چطور به این نتیجه رسیدن که ورزش عمر را زیاد میکند و خیلی مفید است؟
خرگوش که همیشه جنب و جوش داره 2سال عمر میکند
و سنگ پشت که ورزش نمیکند 400سال
بعد با لحن بامزیی گفت فریب نخور تبسممم
به استراحتت ادامه بده
بگیر بخواب
صدایی قهقه های تبسم و حورا اتاق را پر کرده بود تبسم با حالت قهر مصنوعی گفت :حورا جدی باش
-باشد سرورم امرتان بجا میشود
-آفرین غالم
-پررو میگم به تو رو ندهم باز یادم میرود
-خب ورزش ،درس ،وظیفه
-قبول
بعد آن روز تبسم و حورا دوست های خوب هم بودند بهترین دوست های هم ،تبسم چون نیاز به پول داست شروع به کار در یک
دفتر خصوصی کرد و حورا هم فردی بود که خیلی دوست داشت استقالل مالی داشته باشد و فردی نبود که بخواهد باری به دوش
دیگران باشد او میخواست به پاهای خود ایستاد شود پس او هم در یک کورس به تدریس انگلیسی پرداخت.
...............................
ماه ها گذشت و دختران خیلی تالش کردند تبسم و حورا به بورسیه خارج از کشور قبول شدند هرچند این موفقیت خیلی ساده نبود آن
دو نفر ماه ها بیدار خوابی کشیدند تالش کردند تا به اینجا رسیدند تبسم توانست خیلی زود به طرف کشور ایتالیا برود او در رشته
تکنالوژی طبی درس میخواند ولی حورا هنوز هم نتوانسته خانواده اش را راضی کند تا به این بورسیه برود او در رشته طب
معالجوی پوهنتون لندن قبول شده بود ولی خانواده حورا شرط گذاشته بودند که اگر میخواهد برود باید ازدواج کند در غیر آن
نمیگذارند دختر جوان شان تنها به خارج از کشور برود.
حورا-:
-تبسم ،نمیدانم این چی حرف است که من نباید بروم من میتوانم از خودم مراقبت کنم بعد دختر و پسر ندارد اگر حاال جای من برادرانم
میبود که هیچ اعتراضی نبود نمیدانم چرا این حرف مردم اینقدر برای این ها مهم است که حاضرند مرا بدبخت کنند و من را با یک
شخصی که اصال نمیشناسم عقد کنند
-حورا جانم نارحت نباش یک راه حل پیدا میکنیم
-من فرار میکنم
-دختر بی منطق نباش آنها فامیل تو هستند
-تو که میدانی تبسم برای من رویاهایم خیلی مهم هستند خب تو بگو چی کار کنم؟
-با مادرت حرف بزن شاید قبول کرد هر چه نباشد او مادر توست
-درست است تبسم جانم فعال خداحافظ مراقب خودت باش حاال شاید آن خاستگار ها بیایند من بروم با مادرم حرف بزنم
-موفق باشی ،خداحافظ
باید با مادرم حرف بزنم به دنبال مادرم بودم کنار تلویزیون نشسته بود ولی اصال به آن توجه نداشت خیلی خوشحال بود رفتم کنارش
نشستم و شروع کردم هر چند میدانستم باز کار به دعوا میکشد ولی باید برای آینده ام بجنگم.
-مادر
بالبخند به من دید -بله دخترم
--مادر جان من نمیخواهم ازدواج کنم مگر الزم است بخاطر بورسیه ازدواج کرد
-دختر ما از خود آبرو داریم تو بروی تنها ،به مردم چی بگویم کجا رفته دختر جوان مان هاا؟
-مادر جانم اصال مردم کی هستند ما چرا باید به مردم زندهگی کنیم
-تو هیچ میفهمی آبرو چیست؟
-بله آبرو که خودت میگویی قضاوت و نظِر يك تعداد مردِم بدبخِت بيماِر بيكار دربارهی ما.
خب به درك كه چه نظرى دارند!
-اگر میخواهی بورسیه بروی ازدواج کن در غیر آن نرو
-من ازدواج نمیکنم به کدام زبان بگویم
میخواستم بروم بحث فایده نداشت تازه متوجه شدم یک پسر قد بلند با پوست گندمی ابرو و موهای پرپشت و سیاه با لباس های سیاه
کنار دروازه ایستاده و با پوزخند به من نگاه میکند من هم بی توجه و بدون سالم به اتاقم رفتم.
پسر احمق به من پوزخند میزند اصال با خود فکر کرده کی است ولی جالب بود چهره آشنایی داشت.
-دختر دروازه را باز کن
-مادر نمی آیم برو
-حتی اگر بورس هم نروی باید ازدواج کنی بیا بیرون و لباس های زیبا بپوش اگر نیایی با من طرفی
اه خدایا خسته شدم نمیخواهم چی کار کنم؟باید کاری کنم از آمدن اش به اینجا پشیمان شود ،آها خب پس به خاستگاری من میایی پسر
احمق باید جزاء خودت را بدهم.
یک پنجابی زیبایی زیتونی به تن کردم و موهایم را به یک طرف بافتم آرایش هم که الزم نبودبعد به طرف آشپزخانه رفتم آشپز چای
آماده میکرد .
-خاله جان من آماده میکنم شما بروید
-تشکر دخترم
-خواهش میکنم خاله جان
خب حاال همرایت میفهمم به من حورا میگویند ولی حاال برایت حور جهنمی را نشان میدهم یک چای مرچ برای خاستگار عزیزم
چای ها را آماده کردم و به مهمان خانه بردم یک خانم مسن و دو خانم جوان همراه همان پسر احمق نشسته بودند با ورود من آن
خانم مسن لبخند زیبایی به من زد و من هم که در دلم آشوب بود که چای را غلط ندهم ،چای تقسیم شد و من هم همانجا نشستم.
یزدان-:
به اجبار مادرم به خانه دوست اش رفتیم تا از دختر او برای من خواستگاری کنند من دوست ندارم ازدواج کنم و هر روز یک نفر
مثل کنه به من بچسپد من اهداف خیلی زیادی ندارم نمیتوانم همه وقتم را فدای یک دختر کنم آن هم همیشه بگوید چرا تولدم یادت
رفت یا مثال فالن چیز در خانه نیست برو بیاور یا ...خدایا من اگر نخواهم ازدواج کنم باید کی را بیبینم؟
-یزدان پسرم آماده شدی؟ بیا برویم
با چهره خسته و قهر آلود به طرف مادرم رفتم خواهرم یاس با خانم برادرم هلیا هم حاضر بودند و باهم یکجا حرکت کردیم به طرف
خانه دوست مادرم
در راه هیچ کس حرفی نمیزد همه میدانند من راضی نیستم ولی کجاست گوش شنوا؟
از همه پیشتر حرکت کردم میخواستم به آن دختر بگویم نمیخواهم ازدواج کنم حتما او بوده که به مادرم چسپیده وگرنه مادرم به من
خیلی اهمیت میداد ،صدایی دعوا از خانه میامد و دروازه هم باز بود شنیدم یک دختر با یک خانم مسن دعوا داشت و میگفت
نمیخواهد ازدواج کند ولی مادرش اصال اهمیت نداد فهمیدم آن خانم مسن دوست مادرم است پس مادرم با دوستش خودشان بریدند
دوختندند و حاال به ما اجبار دارند با کار های این ها عصبی شده بودم که متوجه شدم آن دختر به من نگاه میکند دختر سفید چهره و
قد بلند بود خیلی هم زیبا بود چشمان بزرگ قهوه رنگ با مژه و ابرو سیاه پرپشت ،بینی باریک ،با لب های بزرگ و عروسکی دقیق
مانند یک دختر آسیایی اصیل ،بعد هم خیلی بیخیال به راهش ادامه داد و رفت خیلی هم عصبی بود دقیق مانند من.
مادرم ،خانم برادر و خواهرم هم آمدند مادرش تعارف کرد بنشینیم من هم با موبایلم مصروف بودم که متوجه شدم آن دختر دوباره
آمد اما با یک پنجابی زیتونی حاال قهر نبود برعکس استرس داشت و این مرا خیلی عصبی میکرد.
حتما راضی شده که اینگونه استرس دارد دختر احمق ،نمیدانم چرا این دختر ها اینگونه کنه هستند حتما بخاطر پول قبول کرده ،
مشغول فکر کردن بودم و چای را نوشیدم که حس کردم دهنم سوخت خیلی هم سرفه کردم به طرف آن دختر دیدم که به من پوزخند
میزد دلم میخواست بکشم اش ،ولی حاال فهمیدم آن استرس برای چی بود خب پس بچرخ تا بچرخیم دختر جان.
حورا-:
مادرم از ما خواست باهم حرف بزنیم من هم آن پسر را به اطاق دیگر رهنمایی کردم وقتی داخل اطاق شد به چهار طرف نگاه کرد و
گفت :خانه تان خیلی کوچک است اذیت نمیشوید بعد با یک پوزخند نگاهم کرد (پسره فضول اصال به تو چه) خب منم که به گفته
مادرم زبانم مانند نیش گژدم است با یک پوزخند عصبی شبیه خودش جواب دادم :بله اذیت میشویم ولی فقط وقت هایی که مهمان
داشته باشیم ،پسرک بیچاره سرخ شده بود از عصبانیت خب به من چه ،خودش شروع کرد.
هر دو باهم گفتیم :من نمیخواهم ازدواج کنم آن هم با تو
-وای چه عجب تفاهمی داریم
یزدان -البته تو که از خدایت هم است که با من ازدواج کنی
-چندان آش دهن سوز هم نیستی
یزدان -این را نگویی چه بگویی
سرم را میان دست هایم گرفتم و دیگر جواب ندادم چیکار باید میکردم؟ فرار بهترین راه بود ولی نمیشد فامیلم من را ترد میکردند و
برادرانم چی؟ دیگر هرگز نمیتوانستم عمر و علی را بیبینم نمیتوانستم پدر و مادرم را بیبینم ،ولی در کنار این ها خودم بودم رویاهایم
بود آنها چی می شدند آن پسر هم حرف نمیزد و ساکت یک گوشه نشسته بود.
یزدان:
به طرف او میدیدم خیلی ناراحت بود من هم همین طور اگر با این ازدواج نکنم پدرم مجبورم میکند با دختر کاکایم رویا ازدواج کنم که
من از آن دختر متنفرم ،ده دقیقه ای هردو ساکت بودم تا متوجه من شد گفتم :من یک پالن دارم
حورا -چی پالنی ؟
یزدان -خب حاال وقت اش نیست فردا در یک رستورانت مالقات کنیم میگوییم درست؟
حورا-درست برویم
به طرف مهمان خانه رفتیم و گفتیم که هر دو کمی وقت میخواهیم که مادرم گفت :تا یک ماه بعد باید ازدواج کنید تا دخترم بیشتر از
این از درس هایش عقب نماند.
آخ مادر کی گفت ما راضی هستیم آن دختر با ناراحتی از اطاق بیرون رفت من هم به مادرم گفتم برویم
حورا -:
به طرف رستورانت می رفتم ولی ذهنم خیلی مشغول بود آیا کار درستی میکنم ؟ پالن او چی باشد؟ خیلی کنجکاو بودم ولی ای کاش
یک راه حل درست برای من هم میبود وارد رستوارنت شدم به دنبال او بودم متوجه شدم کنار کلکین نشسته و به بیرون نگاه میکند.
-سالم علیکم
یزدان -علیکم بفرمائید بنشینید
-من وقت زیاد ندارم و بروید به اصل مطلب
یزدان -برعکس شما من وقت زیاد دارم ولی تحمل بعضی افراد را کم
(آخ شیطان میگوید بزن دهن اش را بشکن)
-من به هرکس به اندازه لیاقت اش وقت میدهم
نگذاشتم جواب بدهد مثل همیشه عصبی بود و منم همینطور زود گفتم :بفرمائید
یزدان -باید ازدواج کنیم این را تو هم میدانی ولی من نمیخواهم ازدواج کنم نمیخواهم کسی مثل کنه به من بچسپد و تاجایی شنیدم تو
هم برای رفتن به بورس باید ازدواج کنی راست اش من میخواهم این ازدواج نمایشی باشد تا پدرم مرا مجبور نکند ازدواج کنم و تو
هم بورس بروی من و تو فقط نزد دیگران خانم و شوهر باشیم و بس بعد هم طالق.
به او میدیدم پالنی خوبی بود چند لحظه فکر کردم و گفتم :فکر خوبی است ولی من شرط دارم
یزدان :چه شرطی ؟
-وقتی از کشور بیرون شدیم هرکس به طرف راه خود برود
یزدان :نه نمیشود باید یکجا زندهگی کنیم چون برادرم و خانم اش هلیا هم در همان کشور هستند و من نمیتوانم تورا در یک کشور
غریب تنها بگذارم بعد حداقل یکسال هم طالق میگیریم دلیل اش هم عدم تفاهم.
-حق طالق با من باشد
یزدان :درست است
-در امور همدیگر مداخله نمیکنیم و کار های خانه هم مساویانه تقسیم شود
یزدان :قبول دارم ولی گزینه دوم زیاد خوب نیست
-بله خوب نیست ،عالیست ،محشر است
شرط میبندم اگر قاتل میبود حالی از دنیا رفته بودم ولی به من چه ،من که نوکر او نیستم.
-خب آقای یزدان راجع به شرایط بعدی فکر خواهم کرد فعال جواب مثبت را به مادرم بگویم و همچنان باید کارهای پاسپورت را هم
تمام کنم.
یزدان :میبینم که فرشته نجات شما شدیم اینطور نیست؟
-زهی خیال باطل ،بود و نبود شما فرق زیادی ندارد فقط بین بد و بدتر قرار گرفتم اگر شما نبودید فرار میکردم در هردو صورت من
به این بورس میروم چه با کمک شما چه بدون کمک شما ،ولی یک چیز را هم فراموش نکنم گرگ برای رضای خدا شکار نمیکند
سود این کار ما دو طرفه است فعال هم خدانگهدار
انگار توقع چنین جوابی را نداشت خیلی عجیب میدید بعد یک مکث کوتاه گفت :خدانگهدار
به طرف خانه روان بودم حس خیلی بدی داشتم من فامیلم را فریب میدادم ،میدانم که مجبورم ولی هرچه باشد فریب ،فریب است به
مادرم فکر میکردم وقتی بداند طالق گرفتم چی واکنش خواهد داشت خب معلوم است مثل یک گناهکار با من رفتار خواهد کرد حتی
اگر برایشان بگویم که مشکل از یزدان بود باز هم مقصر من خواهم بود زیرا اینجا اصال مهم نیست گناه از کی باشد مقصر همیشه
دختر است.
کار های ازدواج پیش میرفت پاسپورت من هم آماده بود تقریبا یک هفته به عروسی همه فامیل به خانه ما آمده بودند تا با ما کمک
کنند من هم چون آخرین هفته بود که در کشور خودم بودم کوشش میکردم از اینجا بودن لذت ببرم و با دوستانم باشم و اصال در
کارهای ازدواج کمک نکردم حتی لباس را هم انتخاب نکردم حس میکردم شاید با این کارهایم فامیلم منصرف شوند ولی نشد که نشد،
از طرفی مجبور بودم مقابل اقوام مان قسمی رفتار کنم گویا خیلی خوشحال هستم.
-حورا خواهر ،الال یزدان آمده لباس هایت را آورده بیا بیبین اندازه ات است.
-میاییم عمر جان
به طرف مهمان خانه رفتم یزدان نشسته بود و با مبایل خود مصروف بود وظیفه همیشگی آقای مثال محترم مبایل اش بود که خیلی
وابستگی و عشق شدید به مبایل خود داشت.
-سالم
یزدان -علیکم بفرما لباس ها ،من هم میروم اگر اندازه نبود احوال بده فردا میبرم ،خداحافظ
-خداحافظ
به طرف دروازه میرفت که احمد( پسر خاله ام) او را دید :آقا داماد کجا بخیر تازه آمده بودی فعال بمان
طرف یزدان اشاره میکردم که برود ولی او خیلی راحت گفت :کمی کار داشتم حورا هم خیلی اصرار کرد
-بله واقعا خیلی اصرار کردم ولی خب کار دارد ،خیر خداحافظ
با شیطنت به من لبخند میزد بعد به احمد دید و گفت :فکر کنم خانم عزیزم قهر شد ،کارم باشد برای بعد نمیروم
بعد با احمد به طرف اتاق رفتند(،هه من اصرار کردم بمان وای دیگر چی بشنوم خب خیر حساب شما را هم میرسم آقا یزدان)
غذا آماده بود تما فامیل دور دسترخوان جمع شده بودند من و یزدان کنار هم نشسته بودیم که متوجه شدم یزدان دست های چرب خود
را در لباس های من پاک کرد آن هم لباس سفیدم که خیلی دوستش داشتم وقتی دید که متوجه شدم یک لبخند خبیثانه زد و دوباره
مشغول غدا خوردن شد با اعصاب من بازی میکرد اگر کسی نمیبود یک تار مو در سرش نمیماندم ولی حیف.
غدا تمام شد به طرف حمام رفتم تا لباس های خود را بشورم دیدم یزدان هم بیرون شد زود به طرف طاقچه رفتم و زیر پودر لباس
شویی را باز کردم و یزدان را صدا کردم :یزدان دستم به پودر نمیرسد میشود آن را برایم بدهی.
مشکوک به من میدید چون من هرگز از او کمک نخواسته بودم من که نمیخواستم شک کند گفتم :بیا حاال که لباس هایم را کثیف
کردی حداقل پودر را بده
انگار قانع شد رفت و پودر راگرفت تا خواست به من بدهد همه پودر باالی سرش ریخت و شروع کرد به سرفه کردن من هم که از
خنده سرخ شده بودم نزدیک او رفتم و آهسته گفتم :میدانی من خیلی آدم ساکت ،منطقی و با حوصله ای هستم منتهی اینها وقت های
است که خواب هستم ،وقتی بیدار باشم از این لطیف بازیها خوشم نمیاید پس کوشش کن با اعصاب من بازی نکنی.
بعد هم زود به طرف اتاق رفتم چند لحظه بعد یزدان هم با چشمان سرخ آمد خیلی عصبی به من میدید یک لحظه فکر کردم که پدرش
را کشتم.
احمد :یزدان چشمانت را چی شده ؟
یزدان :هیچ یک حساسیت کوچک است
باید اعتراف کنم پشیمان شده بودم البته که گناه خودش بود و اینکه من نمیدانستم او حساسیت دارد ولی بازهم حس بدی داشتم .
روز عروسی بود تبسم هم دو روز قبل آمده بود من با تبسم،هلیا و یاس به آریشگاه رفتیم چون وقت کم بود مراسم نامزدی نداشتیم
البته این خواست من و یزدان نیز بود لباس های گند افغانی سرخ پر کار خود را پوشیدم و آرایشگر مشغول کار خود شد خواستم
خیلی ساده آرایش کند.
تبسم -حورا عزیزم آقا داماد آمده برو نان را ازش بگیر.
-وااا من که عروس استم برو خودت انجامش بده.
تبسم -گمشو بابا عروس چیست؟ عجله کن
-اوووف
تبسم -راستی موهایت را چرا بافتی؟
-هیچ خواستم ساده باشد
تبسم -آفرین من خوب مقبول آرایش میکنم مردم بگوید خواهر عروس مقبول است عروس مثل کدو است .حالی زود باش برو یزدان
منتظر است
در جواب حرف اش خندیدم و به طرف دروازه رفتم با چشم هایم دنبال یزدان بود که متوجه شدم به طرف من می آمد خیلی زیبا شده
بود لباس سفید و واسکت ست با لباس های من داشت.
-نمیدانستم مرد ها هم آرایش میکنندخیلی تغییر کردی
یزدان -چه نوع تغییر ؟
خیلی رک گفتم :زیبا شدی
یزدان -حاال این تعریف بود یا توهین؟
با لبخند گفتم :حقیقِت تلخ
یزدان با قهر گفت :راستش را بخواهی آرایش نکردم ولی آرایش تو را از کچالو به شفتالو تبدیل کرده است.
دیگر کنترول خنده هایم دست خودم نبود بلند میخندیدم یزدان هم متعجب به من میدید متوجه شدم که همه به من میدیدند.
-محض اطالع تان من هنوز آرایش نکردیم
بعد با یک لبخند ادامه دادم :زیبایی خدا دادیست که البته خداوند بعضی بنده هایش را ازش محروم کرده به طور مثال خودت را.
یزدان -البته که این حرف ات از روی حسادت بود
نگذاشتم ادامه بدهد غذا را از دست اش گرفتم و داخل رفتم میدانستم از اینکه کسی حرف اش را قطع کند متنفر است برای همین این
کار را کردم.
لباس سبز حریر پوشیده بودم لباس ماکسی بود با یاالن سبز و طبق گفته های بانو تبسم عین السا شده بودم فقط با رنگ متفاوت،
متوجه نگاه های وحشی یزدان بودم میدانستم خیلی عصبی است خودم هم بد استرس داشتم چون قرار بود عاقد بیاید و عقد ما را
بسته کند که قبل از عاقد رویا دختر کاکای یزدان آمد در نگاهش حسادت ،خشم و نفرت را میدیدم ولی علت اش را متوجه نشدم.
کنار یزدان نشست و دست یزدان را گرفت و شروع کرد به سخن گفتن :یزدان عشقم میدانم این ازدواج اجباری است و تو من را
دوست داری.
آه که چقدر این دختر بی حیا بود عشقم گفتنش را نگاه ،درست است که من خانم یزدان نیستم و نخواهم بود ولی این را غیر ما دو نفر
هیچ کس نمیداند چطور میتواند مقابل من این حرف هارا به یزدان بزند ،یزدان با چشمان پر از خشم و توقع به من میدید.
-یزدان که طفل نیست کسی نمیتواند کاری را با اجبار باالی او انجام دهد و این را بدان اگر عاشق ات میبود حتی به من نگاه هم
نمیکرد چی برسد به ازدواج.
یزدان با خیال راحت تکیه داد و یک لبخند نامحسوس زد انگار خیال اش راحت شد ولی رویا با نگه پر خشم به دیده و گفت :کسی از
تو نظر نخواست
منم که سلطان حاضر جوابی با یک پوزخند جوابش را دادم :مهم این است که جواب ات با دهن من متبرک شد و همچنان فردی که
برایش اظهار عالقه میکنی شوهر من است.
رویا به طرف یزدان دید و گفت :این چی دارد؟ یزدان به خودت نگاه کن تو یک بازیکن مشهور جهان هستی و هم از نظر اخالق و
قیافه از این بهتری ،چرا ها بگو یزدان چرا؟ چی را در این دوست داری؟ این دختر کیست ؟ یک انسان بیهوده و احمق
حاال دانستم چهره اش چرا آشنا بود من یزدان را در تلویزیون دیده بودم ،دیگر نخواستم مداخله کنم اعصابم بی نهایت خراب بود از
اینکه کسی مرا بیهوده بنامد نفرت داشتم که یزدان در جوابش گفت :تو چی؟ تو از حورا بهتری؟ گفتی چی را در حورا دوست دارم
خیلی چیز هارا یک از آن ها هم این است که میزان سنجش یک فرد برای او پول و شهرت نیست انسانیت است درست برعکس تو.
رویا دیگر در جواب یزدان چیزی نگفت با قهر من دیده و گفت :از تو نفرت دارم
-منم اگر وقت داشتم و راجع به تو فکر میکردم حتما از تو بدم میامد خوشبختانه من کارهای مهم تری دارم .
رویا باقهر از اتاق بیرون رفت و یزدان لب به سخن گشود :پدرم خواسته بود با رویا ازدواج کنم.
دیگر چیزی نگفت منم چیزی نپرسیدم چون مهم هم نبود.
عاقد -دوشیزه حورا احتشام شما را با مهر ۱۰۰سکه طال به عقد آقای یزدان کاویانی درآورم قبول دارید؟
لب هایم سرد شده بودند و همه بدنم به لرزه افتاده بود حس بدی داشتم بغض گلویم را فشار میداد و حرف های مادر خوانده ام که
شهید شده بود یادم آمد( دخترم بعضی اوقات زندهگی ما زیر و رو میشود ولی این را بدان شاید این زیر و رو شدن دلیلی باشد برای
سر و سامان گرفتن زندهگی)
مادرخوانده ام بیشتر از مادرم برایم مادری کرده بود من از همه بیشتر به او وابسته بودم با رفتن او شکستم ولی وعده دادم موفق
شوم وعده دادم او را به خواسته اش برسانم او همیشه می گفت( دوست دارم بیبینم دخترم موفق شده به رویاهایش رسیده و آن
وقت عاشق شده و ازدواج کرده دوست دارم تو را در لباس سفید بیبینم)ولی هیچ چیزی مثل خواست ذینب مادرم نشد نه من موفق
شدم نه به رویاهایم رسیدم نه عاشق شدم و نه او مرا در این لباس لعنتی دید.
دستم گرم شد متوجه شدم یزدان دستم را گرفته و خیلی ناراحت به من میبیند شاید میترسید نه بگویم هرچه نباشد من به او هم وعده
داده بودم پس نباید خرابش میکردم بیشتر هم بخاطر مادرم و خواسته هایش عاقد دوباره پرسید :قبول دارید؟
-قبول دارم
یزدان دستم را رها کرد و تکیه داد بعد یک نفس عمیق کشید ،کنار گوشم گفت :فکر کردم نه میگویی و بعد فرار میکنی ،آرام خندیدم
چقدرم که میترسید .
من هم آرام کنار گوشش گفتم :من اگر وعده بدهم تا پای جان باالی وعده خود هستم تو غم نخور حاال برای پیر شدنت زود است باید
یک بار دیگر هم ازدواج کنی.
یزدان -وای میبینی چقدر خوش چانس هستم فکر کن شب عروسی خانم ات بگوید اجازه داری یکبار دیگر هم ازدواج کنی.
-هر هر نمکدان ،قابل یاد آوریست که من خانمت نیستم
با یک لبخند شیطانی گفتِ :اِا مگر نگفتی قبول دارم؟
یک لحظه ترسیدم ای دیگر چی میگفت گویا ترسم را خواند خندید و گفت :شوخی بود و این شوخی هم به خاطر ناز تو در هنگام
جواب به عاقد بود .حاال برو لباست را تبدیل کن.
برعکس لباس نکاح لباس سفید دامن بزرگ داشت و با کریستال خیلی زیبا کار شده بود آرایشگر میخواست تاج بگذارم ولی من از او
خواستم به موهایم گل بچیند گل های سفید و کوچک که مادرم خیلی دوست داشت.
برای بار سوم به طرف صالون رفتیم نگاه های پر از خشم رویا را حس میکردم ولی ترجيح دادم که اهمیت ندهم اصال حوصله بحث با
اورا نداشتم.
وقت رقص بود یزدان به خواست فلم بردار زانو زد و درخواست رقص کرد از چهره یزدان معلوم بود دوست ندارد درخواست بدهد
شیطان جان هم میگفت بگو نی ضایع شود خیلی دلم میخواست ولی در مقابل رویا نباید ضایع میشد آن هم از طرف من پس قبول
کردم.
مقابل هم قرار گرفتیم یزدان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد من هم دستانم را دور گردن اش بستم از این فاصله حتی نفس گرفتن
سخت بود.
آهنگ زیبایی پخش شد و مه همه جا را گرفته بود
دو عاشق ،پرنده روی هوا
دو دلداده عشق و آشنا
افق های هستی باهم روید
سپارید به خورشید رویایی ما
بهشت خدا شود زندهگی
ز پیوند شاد دل های ما
این مصرع باعث لبخند تلخ به هردِو ما شد کدام پیوند شاد؟ این فقط یک دروغ بود نه چیز بیشتر یک دروغ مفید برای هردِو ما.
دور خود میچرخیدم
بخوانده به هم هردو قسمت مان
به مثل پرنده و این آسمان
به چشمان یزدان نگاه کردم ترس را در نگاهایش میدیدم این ترس در وجود من هم بود ولی علت اش را نمیدانستم حدس میزدم
یزدان هم نمیداند از چی می هراسد.
چو هم خوانی نرم لب با سخن
چون آغوش دریا و آب روان
خبر نی تو بودی نی من خبر
نصیب ما بود از قضا و قدر
///
چراغ ها خاموش شده بود فقط یک چراغ به ما روشنایی داده بود درخشش کریستال های لباسم را میدیدم و آتش که هر لحظه شعله
ور میشد.
شفق سر زند از گریبان تو
ستاره نهد سر به دامان تو
به هر باره چشمم به چشمت فتد
دوباره دلم دل به چشمان تو
تو رنگین کمان من بارش ات
بود آغوشم آرامش ات
یزدان کمرم را محکم گرفت و از زمین بلندم کرد دور خود میچرخید حس پرواز را داشتم .
//
دو عاشق پرنده روی هواااا
آهنگ تمام شد روشنی همه جا را در بر گرفت
یزدان -خوب شد خراب نکردی اگر نه آبرویم میرفت
-پس کاش خراب میکردم
یزدان -از بس محوم بودی نتوانستی وگرنه در آن ذهن شوم ات بود نه؟
-نخیرم نبود ،من و تو به بقیه ما هستیم و من هرگز آبروی خودم را نمیبرم.
یزدان -میبینم تو عقل هم داری
باز زبان تیز من فعال شد -بلی در کنار همه چیز های دیگر از جمله اخالق ،زیبایی ،شعور و ...عقل هم دارم دقیق بر عکس شما
یزدان با عصبانیت گفت :چی بد کردی؟
-وهلل تا جایی که میدانم بد کردن هنر شماست
بی گوگرد آتش گرفته بود رگ های گردن اش از شدت قهر بیرون زده بود و با چشمان سرخ به من نگاه میکرد با صدای که تالش
داشت آهسته باشد گفت :خیلی زبان دراز هستی ولی وعده است کوتاهش میکنم.
خیلی راحت گفتم :از این حرف ها خیلی شنیدیم
یزدان :ولی این بار آخرین بار است چون بعد این زبان دراز نخواهی داشت که کسی بخواهد کوتاهش کند
با پوزخند جواب دادم :بشینیم و بیبینیم.
یزدان:
بعد یک عالم دعوا با دختر روانی مراسم ازدواج تمام شد کامال روی اعصابم راه میرفت قرار بود فردا ساعت ۵به لندن برویم همه
چیز آماده بود آنجا هم برادرم و خانم برادرم خانه ام را تبدیل کردند چون خانه اولم کوچک بود بعد اتمام مراسم ازدواج به خانه رفتم
و باالی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
ساعت ۱۰صبح از خواب بیدار شدم متوجه شدم حورا با موهای باز و نم دار باالی کوچ خوابیده انگار من خار داشتم ولی خب شاید
با من راحت نیست.
-حورا بیدار شو ،مثل خرس به خواب زمستانی رفتی چی؟
حورا -اوووف برو بمان بخوابم
-یا هللا بخیز ،چقدر میخوابی تو؟
حوررا با عصبانیت از جایی خود برخاست و گفت :وهللا خواب مومن عبادت است ولی فضولی مومن را نمیدانم تو میدانی؟
مستقیم به من میگفت فضول حوصله بحث نداشتم
به حمام رفتم وقتی بیرون شدم دیدم حورا یک پنجابی سرخ پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود ترکیب سرخ با رنگ پوستش
خیلی زیبا بود.
-بریم منزل پایین
حورا -سالم صبح شما هم بخیر آقای کاویانی
-خیال میکردم ای گپ ها را یاد نداری
حورا -انگار در خیاالت خودت همیشه من هستم
واقعا از زبان این دختر تعجب میکردم هر چیز میگفتی جواب داشت آن هم چه جوابی ،هیچ وقت کسی با من چون او رفتار نکرده بود
حتی اگر کوشش هم کرده بود بعد عصبانیت من دیگر هرگز تالش به این کار نمیکرد یاس را تا اسمش را بلند صدا میکردم گریه
میکرد ولی این چی در اوج عصبانیت من هم خیلی راحت و بدون ترس رفتار میکند حتی دست از کارش نمیکشد چی برسد به گریه،
هنوز جواب های که به رویا داد یادم نمیرود بیچاره رویا از شدت قهر ناخون هایش را میجوید.
همه فامیل برای خداحافظی با ما جمع شده بودند با همه خداحافظی کردیم حورا خواسته بود تا ساعت دو از خانه بیرون شویم چون
گفته بود کاری عاجِل دارد.
-خب کجا بریم؟
حورا -قبرستان
-شوخی خوبی بود ،زود بگو وقت زیادی نداریم
حورا بد بد به طرف من دیده گفت :به طرف قبرستان برو
منم دیگر چیزی نگفتم به قبرستان رسیدیم به من گفت همینجا بمان و رفت.
حورا:
مگر میشد با ذینب مادر خداحافظی نکنم به طرف خانه کنونی او روان بودم مادرم اصال با من خوب نبود ما همیشه باهم درگیر بودیم
ولی ذینب مادر مثل یک فرشته بود او تنها عشق من ،تنها کسی بود که مرا میفهمید تنها دارایی من در یک حمله تروریستی که
پاکستان باالی والیت همجوار خاکش انجام داد شهید شد.
حاال کنار خانه او بودم جایی پر از گل های یاس ،گل های که مادرم عاشق اش بود گل های که بوی او را میداد.
-مادر جانم من آمدم حورایی تو اینجاست ،دیدی چی کار کردم گل یاسم؟ زندهگی ام را زیر و رو کردم ولی مادرکم وعده میدهم
میرسیم ،وعده میدهم روزی اینجا خواهم آمد با دیپلومم ،عزیز دلم....
گریه امانم نمیداد من روبروی کسی جز ذینب مادر گریه نمیکردم بعد رفتن او قسم یاد کردم به آرزوهایمان برسم قسم یاد کردم برای
روح پاک او بجنگم.
-مادر دخترت لباس سفید را پوشید دیدی؟ گرچند میدانی حقیقت نبود هیچ چیزی حقیقت نبود ولی آرزو میکردم کاش بودی کاش
بودی مادرم ،شاید آن وقت مجبور به انجام این کار نمیشدم و اگر هم میشدم خودت پناهم میبودی ،مادر دخترت کسی را ندارد.
بغضی بدی گلویم را میفشرد :مادر دخترت میرود ،میرود تا برسد به هر چی وعده داده ،میروم ولی اگر دلم تورا خواست چی کنم؟
سرم را بالی خاک او گذاشتم و گریه کردم داد زدم مادررر خواهش میکنم بگو چی کنم؟
هیچ جوابی نبود کنار قبر او دراز کشیدم دستم را باالی خاک او گذاشتم :مادرت سردت نیست؟
-دل تو مرا نمیخواهد؟ چرا به خوابم نمیایی؟ چرا مرا کنار خود نمیخواهی؟ گل یاسم جواب دخترت را نمیدهی؟
گلونم میسوخت و اشکهایم مثل دریا جاری بود این دیدار آخر بود حداقل برای چندسال بعد ،کنار قبر او خوابیدم و قبر او را به آغوش
گرفتم بوی او را استشمام میکردم و اشک میریختم.
یزدان:
ساعت سه بود ولی حورا نیامد به دنبال او رفتم دیدمش کنار یک قبر خوابیده و قبر را در آغوش گرفته بود روی سنگ قبر نوشته
بود شهید ذینب احمدزی.
-حورا برخیز برویم
چشمانش را باز کرد تازه متوجه چشمانش شدم چشماِن خیلی زیبایی داشت مژه های بلند و ابرو های پرپشت اش خیلی زیبا بود تا
متوجه من شد زود برخاست و گفت :چیزی شده؟
حورا:
کنار یک خانه زیبا و سفید ایستاده بودیم یک خانه دو منزله بود با حیاط پر از گل مخصوصا گل یاس با دیدن گل یاس خیلی خوشحال
شدم چون بوی مادرم اینجا بود لندن شهر زیبا و پر جمعیت بود و خانه های زیبا داشت برادر یزدان با خانمش در شهری دیگری
بودند.