جانا تو قلب مایی

You might also like

Download as docx, pdf, or txt
Download as docx, pdf, or txt
You are on page 1of 12

‫‪ -‬حورا تو هیچ چیزی راجع به من نمیدانی خواهشا برو‬

‫صدایی گریه های او هم جا را در بر گرفته بود و از حورا میخواست برود کنار بام ایستاده بود و به پایان زنده‌گی خود فکر میکرد به‬
‫عشق نافرجام اش به اوضاع بد زنده‌گی اش به مادر از دست رفته و نا مادری بدجنس اش و بیشتر از همه به پایان این زنده‌گی‬
‫‪ -‬خب من هم همین را میخواهم تبسم‪ ،‬میخواهم راجع به تو بدانم‬
‫‪ -‬چیزی مهمی نیست که بخواهی بدانی برو‬
‫‪-‬ولی برای من هست تبسم بیا پایین‬
‫نگاهی به حورا انداخت که با چشمانش التماس میکرد این کار را نکند نمیدانست چه کاری درست است آیا باید به حورا گوش میداد؟‬
‫مشغول فکر با خود بود و اشک امانش نمیداد که حس کرد به آغوش کسی فرو رفته حس آرامش داشت و بلند گریه میکرد صدایی‬
‫حورا را میشینید که میگفت‪ :‬گریه کن راحت میشوی‪.‬‬
‫بعد از این که حس کرد راحت شده به حورا نگاه کرد او هم گریه میکرد‪ ،‬حورا اشک هایش را پاک کرد و گفت ‪ :‬خب من میخواهم‬
‫بشنوم‬
‫‪ -‬راجع به چی؟‬
‫‪ -‬هر چه که میخواهی بگویی‬
‫‪ -‬میدانی حورا حس میکنم این درد ها خیلی زیادتر از صبر من است من کودک بودم مادرم را از دست دادم پدرم دوباره ازدواج کرد‬
‫و مارا ترک کرد حاال من و خواهرم تجال که ازدواج کرده یکجا زنده‌گی میکنیم شوهر خواهرم از این موضوع شکایت دارد حتی با‬
‫خواهرم دعوا میکند نامادری هم هر روز برای من یک خواستگار نه نه خریدار پیدا میکند حس میکنم که من یک بار اضافه به شانه‬
‫هایشان هستم ‪.‬‬
‫حورا سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت فقط گوش میداد چیزی که تبسم حاال بیش از حد نیاز داشت‪..‬‬
‫‪-‬و خب یک سال قبل مصطفی همین پسر همسایه را میگویم برایم گفت دوستم دارد و ‪...‬‬
‫‪ -‬اگر ناراحت میشوی نگو‬
‫‪ -‬نه میخواهم بگویم نیاز دارم خالی شوم از این حجم درد‬
‫حورا به او دقیق میدید و تبسم ادامه داد‪ :‬اوایل خیلی خوشحال بودم حس میکردم در این دنیا یکی هست که دوستم دارد راجع به‬
‫مصطفی خیلی حرف ها شنیدم که آدم بلهوس است ولی باورم نمی شد‪ ،‬روزی به بازار میرفتم دیدم با یک دختر دست به دست راه‬
‫میرود و میخندد فردایش برایش گفتم او را دیدم مصطفی برایم گفت که او نمی خواهد با دختری باشد که با پسرا رابطه دارد گفت من‬
‫هرزه هستم او به من گفت هرزه ‪ ،‬منی که هر لحظه حس میکردم او عاشق من است ‪ ،‬منی که زنده‌گی ام را با این زشتی اش فقط با‬
‫وجود او زیبا میدیدم ولی او‪..‬‬
‫‪ -‬تو برای او خودکشی میکردی؟‬
‫‪ -‬آخر او تنها زیبایی زنده‌گی ام بود‬
‫تبسم سکوت کرد ‪ ،‬حورا به تبسم میدید تبسم دختری سفید چهره با موهای طالیی و چشمان عسلی بود خیلی زیبا بود‬
‫حورا با لبخند گفت‪ :‬خودکشی میکنی؟ و او تنها زیبایی زنده‌گی تو بود؟ دیوانه جان مربای آلبالو‪ ،‬کباب‪ ،‬حس چایی بعد خستگی‪ ،‬آب‬
‫یخ بعد تشنگی‪ ،‬غروب و طلوع آفتاب‪ ،‬ماه‪ ،‬ماساژ‪ ،‬نان داغ ‪ ،‬برف‪ ،‬کتاب‪ ،‬بوی طفل ‪ ،‬گیاه‪ ،‬خواب‪ ،‬سفر‪ ،‬جنگل‪ ،‬دریا‪ ،‬حمام‪،‬‬
‫موزیک‪ ،‬پتو و کولر‪ ،‬غوره ‪ ،‬فیلم و سلایر‪ ،‬قهوه‪ ،‬کاکو ‪ ،‬معجزه ها و اتفاقایی که قرار است رخ بدهند و ما ازشان بی خبرهستیم چی‬
‫میشوند پس؟ آن دنیا که فرار نمیکند قول میدهم آخر میروی اگر هم نرفتی من روان ات میکنم شما راحت باشید‪.‬‬
‫تبسم خندید این بار او بود که گوش میداد و هیچ چیزی نمی گفت حورا ادامه داد ‪:‬حداقل برای خودت‪،‬‬
‫بخاطر مسافرت های که نرفتی‪،‬‬
‫جاهایی که ندیدی‪ ،‬عکس هایی که نگرفتی‪،‬‬
‫کار های که نکردی‪،‬‬
‫حس های که تجربه نکردی و‪..‬‬
‫با تمام وجودت تالش کن و متوقف نشو‪.‬‬
‫حورا به تبسم میدید که حاال لبخند میزد‬
‫‪ -‬کی اسم تو را تبسم گذاشته ؟‬
‫‪ -‬مادرم‬
‫‪ -‬خب حق داشته تو خیلی زیبا میخندی‬
‫‪ -‬ممنونم‬
‫‪ -‬خواهش میکنم بیا برویم‬
‫‪......................................‬‬
‫‪ -‬حورا کجا بودی تو‪ ،‬چه دختر سر به هوایی هستی نمیدانم تو تقاص کدام اشتباهم بودی نمیدانم من با تو چی کنم آخ از دست تو‬
‫حورا به بام رفته بود تا لباس ها را هموار کند ولی با تبسم مصروف شد و این باعث دیر رسیدن او به خانه شده بود ‪ ،‬تبسم‬
‫همسایه آنها بود که تازه به اینجا آمده بودند‪.‬‬
‫‪ -‬مادر به بام رفته بودم لباس هارا هموار میکردم‬
‫‪-‬آها تو من را فریب میدهی یک ساعت است نیستی بعد به من میگویی لباس ها را هموار میکردی‬
‫حورا و مادرش اصال رابطه خوبی نداشتند بیشترین اوقات مادر حورا با او دعوا میکرد و این باعث شده بود حورا نیز بعضی‬
‫مواقع خیلی پرخاشگر باشد‪.‬‬
‫‪.................................‬‬
‫تبسم ‪ -‬خب بیا برنامه بریزم حورا‬
‫‪-‬من هم به همین فکر میکردم‬
‫تبسم ‪ -‬یک تقسیم اوقات خوب میتواند به کانکور خیلی کمک کننده باشد راستی حورا حاال که ما کار میکنم میتوانم به کورس آمادگی‬
‫کانکور هم برویم نه؟‬
‫‪ -‬بله فکر خوبی است ولی من میخواهم بورسیه بگیرم و در خارج از کشور تحصیل کنم این گونه با یک تیر دو نشان زده ام تو‬
‫خودت میدانی من چقدر سفر کردن و شناخت فرهنگ های مختلف را دوست دارم پس هم سفر هم درس‪.‬‬
‫تبسم‪ -‬وای خیلی عالی میشود حورا پس من هم با تو می آیم من بدون تو کسی را ندارم ولی فامیل ات چی ؟‬
‫‪ -‬نمیدانم‬
‫تبسم‪ -‬خب باشد حتما فکری راجع به آنها هم میکنیم راستی حورا بیا ورزش هم بکنیم خیلی مفید است و عمر را نیز افزایش می دهد‪.‬‬
‫‪ -‬این داکتر ها چطور به این نتیجه رسیدن که ورزش عمر را زیاد میکند و خیلی مفید است؟‬
‫خرگوش که همیشه جنب و جوش داره ‪ 2‬سال عمر میکند‬
‫و سنگ پشت که ورزش نمیکند ‪ 400‬سال‬
‫بعد با لحن بامزیی گفت فریب نخور تبسممم‬
‫به استراحتت ادامه بده‬
‫بگیر بخواب‬
‫صدایی قهقه های تبسم و حورا اتاق را پر کرده بود تبسم با حالت قهر مصنوعی گفت ‪ :‬حورا جدی باش‬
‫‪ -‬باشد سرورم امرتان بجا میشود‬
‫‪ -‬آفرین غالم‬
‫‪ -‬پررو میگم به تو رو ندهم باز یادم میرود‬
‫‪ -‬خب ورزش‪ ،‬درس ‪ ،‬وظیفه‬
‫‪-‬قبول‬
‫بعد آن روز تبسم و حورا دوست های خوب هم بودند بهترین دوست های هم‪ ،‬تبسم چون نیاز به پول داست شروع به کار در یک‬
‫دفتر خصوصی کرد و حورا هم فردی بود که خیلی دوست داشت استقالل مالی داشته باشد و فردی نبود که بخواهد باری به دوش‬
‫دیگران باشد او میخواست به پاهای خود ایستاد شود پس او هم در یک کورس به تدریس انگلیسی پرداخت‪.‬‬
‫‪...............................‬‬
‫ماه ها گذشت و دختران خیلی تالش کردند تبسم و حورا به بورسیه خارج از کشور قبول شدند هرچند این موفقیت خیلی ساده نبود آن‬
‫دو نفر ماه ها بیدار خوابی کشیدند تالش کردند تا به اینجا رسیدند تبسم توانست خیلی زود به طرف کشور ایتالیا برود او در رشته‬
‫تکنالوژی طبی درس میخواند ولی حورا هنوز هم نتوانسته خانواده اش را راضی کند تا به این بورسیه برود او در رشته طب‬
‫معالجوی پوهنتون لندن قبول شده بود ولی خانواده حورا شرط گذاشته بودند که اگر میخواهد برود باید ازدواج کند در غیر آن‬
‫نمیگذارند دختر جوان شان تنها به خارج از کشور برود‪.‬‬

‫حورا‪-:‬‬
‫‪-‬تبسم‪ ،‬نمیدانم این چی حرف است که من نباید بروم من میتوانم از خودم مراقبت کنم بعد دختر و پسر ندارد اگر حاال جای من برادرانم‬
‫میبود که هیچ اعتراضی نبود نمیدانم چرا این حرف مردم اینقدر برای این ها مهم است که حاضرند مرا بدبخت کنند و من را با یک‬
‫شخصی که اصال نمیشناسم عقد کنند‬
‫‪ -‬حورا جانم نارحت نباش یک راه حل پیدا میکنیم‬
‫‪ -‬من فرار میکنم‬
‫‪ -‬دختر بی منطق نباش آنها فامیل تو هستند‬
‫‪ -‬تو که میدانی تبسم برای من رویاهایم خیلی مهم هستند خب تو بگو چی کار کنم؟‬
‫‪ -‬با مادرت حرف بزن شاید قبول کرد هر چه نباشد او مادر توست‬
‫‪-‬درست است تبسم جانم فعال خداحافظ مراقب خودت باش حاال شاید آن خاستگار ها بیایند من بروم با مادرم حرف بزنم‬
‫‪ -‬موفق باشی‪ ،‬خداحافظ‬
‫باید با مادرم حرف بزنم به دنبال مادرم بودم کنار تلویزیون نشسته بود ولی اصال به آن توجه نداشت خیلی خوشحال بود رفتم کنارش‬
‫نشستم و شروع کردم هر چند میدانستم باز کار به دعوا میکشد ولی باید برای آینده ام بجنگم‪.‬‬
‫‪ -‬مادر‬
‫بالبخند به من دید ‪-‬بله دخترم‬
‫‪ --‬مادر جان من نمی‌خواهم ازدواج کنم مگر الزم است بخاطر بورسیه ازدواج کرد‬
‫‪-‬دختر ما از خود آبرو داریم تو بروی تنها‪ ،‬به مردم چی بگویم کجا رفته دختر جوان مان هاا؟‬
‫‪ -‬مادر جانم اصال مردم کی هستند ما چرا باید به مردم زنده‌گی کنیم‬
‫‪-‬تو هیچ میفهمی آبرو چیست؟‬
‫‪-‬بله آبرو که خودت میگویی قضاوت و نظِر يك تعداد مردِم بدبخِت بيماِر بيكار درباره‌ی ما‪.‬‬
‫خب به درك كه چه نظرى دارند!‬
‫‪ -‬اگر میخواهی بورسیه بروی ازدواج کن در غیر آن نرو‬
‫‪-‬من ازدواج نمیکنم به کدام زبان بگویم‬
‫میخواستم بروم بحث فایده نداشت تازه متوجه شدم یک پسر قد بلند با پوست گندمی ابرو و موهای پرپشت و سیاه با لباس های سیاه‬
‫کنار دروازه ایستاده و با پوزخند به من نگاه میکند من هم بی توجه و بدون سالم به اتاقم رفتم‪.‬‬
‫پسر احمق به من پوزخند میزند اصال با خود فکر کرده کی است ولی جالب بود چهره آشنایی داشت‪.‬‬
‫‪-‬دختر دروازه را باز کن‬
‫‪-‬مادر نمی آیم برو‬
‫‪-‬حتی اگر بورس هم نروی باید ازدواج کنی بیا بیرون و لباس های زیبا بپوش اگر نیایی با من طرفی‬
‫اه خدایا خسته شدم نمیخواهم چی کار کنم؟باید کاری کنم از آمدن اش به اینجا پشیمان شود‪ ،‬آها خب پس به خاستگاری من میایی پسر‬
‫احمق باید جزاء خودت را بدهم‪.‬‬
‫یک پنجابی زیبایی زیتونی به تن کردم و موهایم را به یک طرف بافتم آرایش هم که الزم نبودبعد به طرف آشپزخانه رفتم آشپز چای‬
‫آماده میکرد ‪.‬‬
‫‪ -‬خاله جان من آماده میکنم شما بروید‬
‫‪-‬تشکر دخترم‬
‫‪-‬خواهش میکنم خاله جان‬
‫خب حاال همرایت میفهمم به من حورا میگویند ولی حاال برایت حور جهنمی را نشان میدهم یک چای مرچ برای خاستگار عزیزم‬
‫چای ها را آماده کردم و به مهمان خانه بردم یک خانم مسن و دو خانم جوان همراه همان پسر احمق نشسته بودند با ورود من آن‬
‫خانم مسن لبخند زیبایی به من زد و من هم که در دلم آشوب بود که چای را غلط ندهم ‪ ،‬چای تقسیم شد و من هم همانجا نشستم‪.‬‬
‫یزدان‪-:‬‬
‫به اجبار مادرم به خانه دوست اش رفتیم تا از دختر او برای من خواستگاری کنند من دوست ندارم ازدواج کنم و هر روز یک نفر‬
‫مثل کنه به من بچسپد من اهداف خیلی زیادی ندارم نمیتوانم همه وقتم را فدای یک دختر کنم آن هم همیشه بگوید چرا تولدم یادت‬
‫رفت یا مثال فالن چیز در خانه نیست برو بیاور یا‪ ...‬خدایا من اگر نخواهم ازدواج کنم باید کی را بیبینم؟‬
‫‪-‬یزدان پسرم آماده شدی؟ بیا برویم‬
‫با چهره خسته و قهر آلود به طرف مادرم رفتم خواهرم یاس با خانم برادرم هلیا هم حاضر بودند و باهم یکجا حرکت کردیم به طرف‬
‫خانه دوست مادرم‬
‫در راه هیچ کس حرفی نمیزد همه می‌دانند من راضی نیستم ولی کجاست گوش شنوا؟‬
‫از همه پیشتر حرکت کردم میخواستم به آن دختر بگویم نمیخواهم ازدواج کنم حتما او بوده که به مادرم چسپیده وگرنه مادرم به من‬
‫خیلی اهمیت میداد ‪ ،‬صدایی دعوا از خانه میامد و دروازه هم باز بود شنیدم یک دختر با یک خانم مسن دعوا داشت و میگفت‬
‫نمیخواهد ازدواج کند ولی مادرش اصال اهمیت نداد فهمیدم آن خانم مسن دوست مادرم است پس مادرم با دوستش خودشان بریدند‬
‫دوختندند و حاال به ما اجبار دارند با کار های این ها عصبی شده بودم که متوجه شدم آن دختر به من نگاه میکند دختر سفید چهره و‬
‫قد بلند بود خیلی هم زیبا بود چشمان بزرگ قهوه رنگ با مژه و ابرو سیاه پرپشت‪ ،‬بینی باریک‪ ،‬با لب های بزرگ و عروسکی دقیق‬
‫مانند یک دختر آسیایی اصیل‪ ،‬بعد هم خیلی بیخیال به راهش ادامه داد و رفت خیلی هم عصبی بود دقیق مانند من‪.‬‬
‫مادرم ‪ ،‬خانم برادر و خواهرم هم آمدند مادرش تعارف کرد بنشینیم من هم با موبایلم مصروف بودم که متوجه شدم آن دختر دوباره‬
‫آمد اما با یک پنجابی زیتونی حاال قهر نبود برعکس استرس داشت و این مرا خیلی عصبی میکرد‪.‬‬
‫حتما راضی شده که اینگونه استرس دارد دختر احمق‪ ،‬نمیدانم چرا این دختر ها اینگونه کنه هستند حتما بخاطر پول قبول کرده ‪،‬‬
‫مشغول فکر کردن بودم و چای را نوشیدم که حس کردم دهنم سوخت خیلی هم سرفه کردم به طرف آن دختر دیدم که به من پوزخند‬
‫میزد دلم میخواست بکشم اش‪ ،‬ولی حاال فهمیدم آن استرس برای چی بود خب پس بچرخ تا بچرخیم دختر جان‪.‬‬
‫حورا‪-:‬‬
‫مادرم از ما خواست باهم حرف بزنیم من هم آن پسر را به اطاق دیگر رهنمایی کردم وقتی داخل اطاق شد به چهار طرف نگاه کرد و‬
‫گفت‪ :‬خانه تان خیلی کوچک است اذیت نمیشوید بعد با یک پوزخند نگاهم کرد (پسره فضول اصال به تو چه) خب منم که به گفته‬
‫مادرم زبانم مانند نیش گژدم است با یک پوزخند عصبی شبیه خودش جواب دادم ‪ :‬بله اذیت میشویم ولی فقط وقت هایی که مهمان‬
‫داشته باشیم‪ ،‬پسرک بیچاره سرخ شده بود از عصبانیت خب به من چه‪ ،‬خودش شروع کرد‪.‬‬
‫هر دو باهم گفتیم ‪ :‬من نمیخواهم ازدواج کنم آن هم با تو‬
‫‪ -‬وای چه عجب تفاهمی داریم‬
‫یزدان ‪-‬البته تو که از خدایت هم است که با من ازدواج کنی‬
‫‪ -‬چندان آش دهن سوز هم نیستی‬
‫یزدان‪ -‬این را نگویی چه بگویی‬
‫سرم را میان دست هایم گرفتم و دیگر جواب ندادم چیکار باید میکردم؟ فرار بهترین راه بود ولی نمیشد فامیلم من را ترد میکردند و‬
‫برادرانم چی؟ دیگر هرگز نمیتوانستم عمر و علی را بیبینم نمیتوانستم پدر و مادرم را بیبینم ‪ ،‬ولی در کنار این ها خودم بودم رویاهایم‬
‫بود آنها چی می شدند آن پسر هم حرف نمیزد و ساکت یک گوشه نشسته بود‪.‬‬
‫یزدان‪:‬‬
‫به طرف او میدیدم خیلی ناراحت بود من هم همین طور اگر با این ازدواج نکنم پدرم مجبورم میکند با دختر کاکایم رویا ازدواج کنم که‬
‫من از آن دختر متنفرم‪ ،‬ده دقیقه ای هردو ساکت بودم تا متوجه من شد گفتم‪ :‬من یک پالن دارم‬
‫حورا ‪ -‬چی پالنی ؟‬
‫یزدان‪ -‬خب حاال وقت اش نیست فردا در یک رستورانت مالقات کنیم میگوییم درست؟‬
‫حورا‪-‬درست برویم‬
‫به طرف مهمان خانه رفتیم و گفتیم که هر دو کمی وقت میخواهیم که مادرم گفت‪ :‬تا یک ماه بعد باید ازدواج کنید تا دخترم بیشتر از‬
‫این از درس هایش عقب نماند‪.‬‬
‫آخ مادر کی گفت ما راضی هستیم آن دختر با ناراحتی از اطاق بیرون رفت من هم به مادرم گفتم برویم‬
‫حورا ‪-:‬‬
‫به طرف رستورانت می رفتم ولی ذهنم خیلی مشغول بود آیا کار درستی میکنم ؟ پالن او چی باشد؟ خیلی کنجکاو بودم ولی ای کاش‬
‫یک راه حل درست برای من هم میبود وارد رستوارنت شدم به دنبال او بودم متوجه شدم کنار کلکین نشسته و به بیرون نگاه میکند‪.‬‬
‫‪-‬سالم علیکم‬
‫یزدان‪ -‬علیکم بفرمائید بنشینید‬
‫‪ -‬من وقت زیاد ندارم و بروید به اصل مطلب‬
‫یزدان‪ -‬برعکس شما من وقت زیاد دارم ولی تحمل بعضی افراد را کم‬
‫(آخ شیطان میگوید بزن دهن اش را بشکن)‬
‫‪ -‬من به هرکس به اندازه لیاقت اش وقت میدهم‬
‫نگذاشتم جواب بدهد مثل همیشه عصبی بود و منم همینطور زود گفتم‪ :‬بفرمائید‬
‫یزدان‪ -‬باید ازدواج کنیم این را تو هم میدانی ولی من نمیخواهم ازدواج کنم نمیخواهم کسی مثل کنه به من بچسپد و تاجایی شنیدم تو‬
‫هم برای رفتن به بورس باید ازدواج کنی راست اش من میخواهم این ازدواج نمایشی باشد تا پدرم مرا مجبور نکند ازدواج کنم و تو‬
‫هم بورس بروی من و تو فقط نزد دیگران خانم و شوهر باشیم و بس بعد هم طالق‪.‬‬
‫به او میدیدم پالنی خوبی بود چند لحظه فکر کردم و گفتم‪ :‬فکر خوبی است ولی من شرط دارم‬
‫یزدان‪ :‬چه شرطی ؟‬
‫‪ -‬وقتی از کشور بیرون شدیم هرکس به طرف راه خود برود‬
‫یزدان‪ :‬نه نمیشود باید یکجا زنده‌گی کنیم چون برادرم و خانم اش هلیا هم در همان کشور هستند و من نمیتوانم تورا در یک کشور‬
‫غریب تنها بگذارم بعد حداقل یکسال هم طالق میگیریم دلیل اش هم عدم تفاهم‪.‬‬
‫‪ -‬حق طالق با من باشد‬
‫یزدان‪ :‬درست است‬
‫‪ -‬در امور همدیگر مداخله نمیکنیم و کار های خانه هم مساویانه تقسیم شود‬
‫یزدان‪ :‬قبول دارم ولی گزینه دوم زیاد خوب نیست‬
‫‪ -‬بله خوب نیست ‪،‬عالیست‪ ،‬محشر است‬
‫شرط میبندم اگر قاتل میبود حالی از دنیا رفته بودم ولی به من چه‪ ،‬من که نوکر او نیستم‪.‬‬
‫‪-‬خب آقای یزدان راجع به شرایط بعدی فکر خواهم کرد فعال جواب مثبت را به مادرم بگویم و همچنان باید کارهای پاسپورت را هم‬
‫تمام کنم‪.‬‬
‫یزدان‪ :‬میبینم که فرشته نجات شما شدیم اینطور نیست؟‬
‫‪ -‬زهی خیال باطل‪ ،‬بود و نبود شما فرق زیادی ندارد فقط بین بد و بدتر قرار گرفتم اگر شما نبودید فرار میکردم در هردو صورت من‬
‫به این بورس میروم چه با کمک شما چه بدون کمک شما ‪ ،‬ولی یک چیز را هم فراموش نکنم گرگ برای رضای خدا شکار نمیکند‬
‫سود این کار ما دو طرفه است فعال هم خدانگهدار‬
‫انگار توقع چنین جوابی را نداشت خیلی عجیب می‌دید بعد یک مکث کوتاه گفت‪ :‬خدانگهدار‬
‫به طرف خانه روان بودم حس خیلی بدی داشتم من فامیلم را فریب میدادم‪ ،‬می‌دانم که مجبورم ولی هرچه باشد فریب‪ ،‬فریب است به‬
‫مادرم فکر میکردم وقتی بداند طالق گرفتم چی واکنش خواهد داشت خب معلوم است مثل یک گناهکار با من رفتار خواهد کرد حتی‬
‫اگر برایشان بگویم که مشکل از یزدان بود باز هم مقصر من خواهم بود زیرا اینجا اصال مهم نیست گناه از کی باشد مقصر همیشه‬
‫دختر است‪.‬‬
‫کار های ازدواج پیش میرفت پاسپورت من هم آماده بود تقریبا یک هفته به عروسی همه فامیل به خانه ما آمده بودند تا با ما کمک‬
‫کنند من هم چون آخرین هفته بود که در کشور خودم بودم کوشش میکردم از اینجا بودن لذت ببرم و با دوستانم باشم و اصال در‬
‫کارهای ازدواج کمک نکردم حتی لباس را هم انتخاب نکردم حس میکردم شاید با این کارهایم فامیلم منصرف شوند ولی نشد که نشد‪،‬‬
‫از طرفی مجبور بودم مقابل اقوام مان قسمی رفتار کنم گویا خیلی خوشحال هستم‪.‬‬
‫‪ -‬حورا خواهر ‪ ،‬الال یزدان آمده لباس هایت را آورده بیا بیبین اندازه ات است‪.‬‬
‫‪ -‬میاییم عمر جان‬
‫به طرف مهمان خانه رفتم یزدان نشسته بود و با مبایل خود مصروف بود وظیفه همیشگی آقای مثال محترم مبایل اش بود که خیلی‬
‫وابستگی و عشق شدید به مبایل خود داشت‪.‬‬
‫‪ -‬سالم‬
‫یزدان ‪ -‬علیکم بفرما لباس ها‪ ،‬من هم میروم اگر اندازه نبود احوال بده فردا میبرم‪ ،‬خداحافظ‬
‫‪ -‬خداحافظ‬
‫به طرف دروازه میرفت که احمد( پسر خاله ام) او را دید‪ :‬آقا داماد کجا بخیر تازه آمده بودی فعال بمان‬
‫طرف یزدان اشاره میکردم که برود ولی او خیلی راحت گفت‪ :‬کمی کار داشتم حورا هم خیلی اصرار کرد‬
‫‪-‬بله واقعا خیلی اصرار کردم ولی خب کار دارد ‪ ،‬خیر خداحافظ‬
‫با شیطنت به من لبخند میزد بعد به احمد دید و گفت‪ :‬فکر کنم خانم عزیزم قهر شد ‪ ،‬کارم باشد برای بعد نمیروم‬
‫بعد با احمد به طرف اتاق رفتند‪(،‬هه من اصرار کردم بمان وای دیگر چی بشنوم خب خیر حساب شما را هم میرسم آقا یزدان)‬
‫غذا آماده بود تما فامیل دور دسترخوان جمع شده بودند من و یزدان کنار هم نشسته بودیم که متوجه شدم یزدان دست های چرب خود‬
‫را در لباس های من پاک کرد آن هم لباس سفیدم که خیلی دوستش داشتم وقتی دید که متوجه شدم یک لبخند خبیثانه زد و دوباره‬
‫مشغول غدا خوردن شد با اعصاب من بازی میکرد اگر کسی نمیبود یک تار مو در سرش نمیماندم ولی حیف‪.‬‬
‫غدا تمام شد به طرف حمام رفتم تا لباس های خود را بشورم دیدم یزدان هم بیرون شد زود به طرف طاقچه رفتم و زیر پودر لباس‬
‫شویی را باز کردم و یزدان را صدا کردم ‪ :‬یزدان دستم به پودر نمیرسد میشود آن را برایم بدهی‪.‬‬
‫مشکوک به من میدید چون من هرگز از او کمک نخواسته بودم من که نمیخواستم شک کند گفتم ‪ :‬بیا حاال که لباس هایم را کثیف‬
‫کردی حداقل پودر را بده‬
‫انگار قانع شد رفت و پودر راگرفت تا خواست به من بدهد همه پودر باالی سرش ریخت و شروع کرد به سرفه کردن من هم که از‬
‫خنده سرخ شده بودم نزدیک او رفتم و آهسته گفتم ‪ :‬میدانی من خیلی آدم ساکت‪ ،‬منطقی و با حوصله ای هستم منتهی اینها وقت های‬
‫است که خواب هستم‪ ،‬وقتی بیدار باشم از این لطیف بازیها خوشم نمیاید پس کوشش کن با اعصاب من بازی نکنی‪.‬‬
‫بعد هم زود به طرف اتاق رفتم چند لحظه بعد یزدان هم با چشمان سرخ آمد خیلی عصبی به من میدید یک لحظه فکر کردم که پدرش‬
‫را کشتم‪.‬‬
‫احمد‪ :‬یزدان چشمانت را چی شده ؟‬
‫یزدان ‪ :‬هیچ یک حساسیت کوچک است‬
‫باید اعتراف کنم پشیمان شده بودم البته که گناه خودش بود و اینکه من نمیدانستم او حساسیت دارد ولی بازهم حس بدی داشتم ‪.‬‬
‫روز عروسی بود تبسم هم دو روز قبل آمده بود من با تبسم‪،‬هلیا و یاس به آریشگاه رفتیم چون وقت کم بود مراسم نامزدی نداشتیم‬
‫البته این خواست من و یزدان نیز بود لباس های گند افغانی سرخ پر کار خود را پوشیدم و آرایشگر مشغول کار خود شد خواستم‬
‫خیلی ساده آرایش کند‪.‬‬
‫تبسم‪ -‬حورا عزیزم آقا داماد آمده برو نان را ازش بگیر‪.‬‬
‫‪ -‬وااا من که عروس استم برو خودت انجامش بده‪.‬‬
‫تبسم‪ -‬گمشو بابا عروس چیست؟ عجله کن‬
‫‪-‬اوووف‬
‫تبسم ‪ -‬راستی موهایت را چرا بافتی؟‬
‫‪ -‬هیچ خواستم ساده باشد‬
‫تبسم‪ -‬آفرین من خوب مقبول آرایش میکنم مردم بگوید خواهر عروس مقبول است عروس مثل کدو است‪ .‬حالی زود باش برو یزدان‬
‫منتظر است‬
‫در جواب حرف اش خندیدم و به طرف دروازه رفتم با چشم هایم دنبال یزدان بود که متوجه شدم به طرف من می آمد خیلی زیبا شده‬
‫بود لباس سفید و واسکت ست با لباس های من داشت‪.‬‬
‫‪ -‬نمیدانستم مرد ها هم آرایش میکنندخیلی تغییر کردی‬
‫یزدان‪ -‬چه نوع تغییر ؟‬
‫خیلی رک گفتم‪ :‬زیبا شدی‬
‫یزدان‪ -‬حاال این تعریف بود یا توهین؟‬
‫با لبخند گفتم‪ :‬حقیقِت تلخ‬
‫یزدان با قهر گفت‪ :‬راستش را بخواهی آرایش نکردم ولی آرایش تو را از کچالو به شفتالو تبدیل کرده است‪.‬‬
‫دیگر کنترول خنده هایم دست خودم نبود بلند میخندیدم یزدان هم متعجب به من میدید متوجه شدم که همه به من می‌دیدند‪.‬‬
‫‪ -‬محض اطالع تان من هنوز آرایش نکردیم‬
‫بعد با یک لبخند ادامه دادم‪ :‬زیبایی خدا دادیست که البته خداوند بعضی بنده هایش را ازش محروم کرده به طور مثال خودت را‪.‬‬
‫یزدان‪ -‬البته که این حرف ات از روی حسادت بود‬
‫نگذاشتم ادامه بدهد غذا را از دست اش گرفتم و داخل رفتم میدانستم از اینکه کسی حرف اش را قطع کند متنفر است برای همین این‬
‫کار را کردم‪.‬‬
‫لباس سبز حریر پوشیده بودم لباس ماکسی بود با یاالن سبز و طبق گفته های بانو تبسم عین السا شده بودم فقط با رنگ متفاوت‪،‬‬
‫متوجه نگاه های وحشی یزدان بودم میدانستم خیلی عصبی است خودم هم بد استرس داشتم چون قرار بود عاقد بیاید و عقد ما را‬
‫بسته کند که قبل از عاقد رویا دختر کاکای یزدان آمد در نگاهش حسادت‪ ،‬خشم و نفرت را میدیدم ولی علت اش را متوجه نشدم‪.‬‬
‫کنار یزدان نشست و دست یزدان را گرفت و شروع کرد به سخن گفتن ‪ :‬یزدان عشقم میدانم این ازدواج اجباری است و تو من را‬
‫دوست داری‪.‬‬
‫آه که چقدر این دختر بی حیا بود عشقم گفتنش را نگاه‪ ،‬درست است که من خانم یزدان نیستم و نخواهم بود ولی این را غیر ما دو نفر‬
‫هیچ کس نمیداند چطور میتواند مقابل من این حرف هارا به یزدان بزند‪ ،‬یزدان با چشمان پر از خشم و توقع به من میدید‪.‬‬
‫‪ -‬یزدان که طفل نیست کسی نمیتواند کاری را با اجبار باالی او انجام دهد و این را بدان اگر عاشق ات میبود حتی به من نگاه هم‬
‫نمیکرد چی برسد به ازدواج‪.‬‬
‫یزدان با خیال راحت تکیه داد و یک لبخند نامحسوس زد انگار خیال اش راحت شد ولی رویا با نگه پر خشم به دیده و گفت‪ :‬کسی از‬
‫تو نظر نخواست‬
‫منم که سلطان حاضر جوابی با یک پوزخند جوابش را دادم‪ :‬مهم این است که جواب ات با دهن من متبرک شد و همچنان فردی که‬
‫برایش اظهار عالقه میکنی شوهر من است‪.‬‬
‫رویا به طرف یزدان دید و گفت‪ :‬این چی دارد؟ یزدان به خودت نگاه کن تو یک بازیکن مشهور جهان هستی و هم از نظر اخالق و‬
‫قیافه از این بهتری‪ ،‬چرا ها بگو یزدان چرا؟ چی را در این دوست داری؟ این دختر کیست ؟ یک انسان بیهوده و احمق‬
‫حاال دانستم چهره اش چرا آشنا بود من یزدان را در تلویزیون دیده بودم‪ ،‬دیگر نخواستم مداخله کنم اعصابم بی نهایت خراب بود از‬
‫اینکه کسی مرا بیهوده بنامد نفرت داشتم که یزدان در جوابش گفت ‪ :‬تو چی؟ تو از حورا بهتری؟ گفتی چی را در حورا دوست دارم‬
‫خیلی چیز هارا یک از آن ها هم این است که میزان سنجش یک فرد برای او پول و شهرت نیست انسانیت است درست برعکس تو‪.‬‬
‫رویا دیگر در جواب یزدان چیزی نگفت با قهر من دیده و گفت‪ :‬از تو نفرت دارم‬
‫‪ -‬منم اگر وقت داشتم و راجع به تو فکر میکردم حتما از تو بدم میامد خوشبختانه من کارهای مهم تری دارم ‪.‬‬
‫رویا باقهر از اتاق بیرون رفت و یزدان لب به سخن گشود‪ :‬پدرم خواسته بود با رویا ازدواج کنم‪.‬‬
‫دیگر چیزی نگفت منم چیزی نپرسیدم چون مهم هم نبود‪.‬‬
‫عاقد‪ -‬دوشیزه حورا احتشام شما را با مهر ‪ ۱۰۰‬سکه طال به عقد آقای یزدان کاویانی درآورم قبول دارید؟‬
‫لب هایم سرد شده بودند و همه بدنم به لرزه افتاده بود حس بدی داشتم بغض گلویم را فشار میداد و حرف های مادر خوانده ام که‬
‫شهید شده بود یادم آمد( دخترم بعضی اوقات زنده‌گی ما زیر و رو میشود ولی این را بدان شاید این زیر و رو شدن دلیلی باشد برای‬
‫سر و سامان گرفتن زنده‌گی)‬
‫مادرخوانده ام بیشتر از مادرم برایم مادری کرده بود من از همه بیشتر به او وابسته بودم با رفتن او شکستم ولی وعده دادم موفق‬
‫شوم وعده دادم او را به خواسته اش برسانم او همیشه می گفت( دوست دارم بیبینم دخترم موفق شده به رویاهایش رسیده و آن‬
‫وقت عاشق شده و ازدواج کرده دوست دارم تو را در لباس سفید بیبینم)ولی هیچ چیزی مثل خواست ذینب مادرم نشد نه من موفق‬
‫شدم نه به رویاهایم رسیدم نه عاشق شدم و نه او مرا در این لباس لعنتی دید‪.‬‬
‫دستم گرم شد متوجه شدم یزدان دستم را گرفته و خیلی ناراحت به من میبیند شاید میترسید نه بگویم هرچه نباشد من به او هم وعده‬
‫داده بودم پس نباید خرابش میکردم بیشتر هم بخاطر مادرم و خواسته هایش عاقد دوباره پرسید‪ :‬قبول دارید؟‬
‫‪-‬قبول دارم‬
‫یزدان دستم را رها کرد و تکیه داد بعد یک نفس عمیق کشید‪ ،‬کنار گوشم گفت‪ :‬فکر کردم نه میگویی و بعد فرار میکنی‪ ،‬آرام خندیدم‬
‫چقدرم که میترسید ‪.‬‬
‫من هم آرام کنار گوشش گفتم‪ :‬من اگر وعده بدهم تا پای جان باالی وعده خود هستم تو غم نخور حاال برای پیر شدنت زود است باید‬
‫یک بار دیگر هم ازدواج کنی‪.‬‬
‫یزدان‪ -‬وای میبینی چقدر خوش چانس هستم فکر کن شب عروسی خانم ات بگوید اجازه داری یکبار دیگر هم ازدواج کنی‪.‬‬
‫‪ -‬هر هر نمکدان ‪ ،‬قابل یاد آوریست که من خانمت نیستم‬
‫با یک لبخند شیطانی گفت‪ِ :‬اِا مگر نگفتی قبول دارم؟‬
‫یک لحظه ترسیدم ای دیگر چی میگفت گویا ترسم را خواند خندید و گفت‪ :‬شوخی بود و این شوخی هم به خاطر ناز تو در هنگام‬
‫جواب به عاقد بود‪ .‬حاال برو لباست را تبدیل کن‪.‬‬
‫برعکس لباس نکاح لباس سفید دامن بزرگ داشت و با کریستال خیلی زیبا کار شده بود آرایشگر میخواست تاج بگذارم ولی من از او‬
‫خواستم به موهایم گل بچیند گل های سفید و کوچک که مادرم خیلی دوست داشت‪.‬‬
‫برای بار سوم به طرف صالون رفتیم نگاه های پر از خشم رویا را حس میکردم ولی ترجيح دادم که اهمیت ندهم اصال حوصله بحث با‬
‫اورا نداشتم‪.‬‬
‫وقت رقص بود یزدان به خواست فلم بردار زانو زد و درخواست رقص کرد از چهره یزدان معلوم بود دوست ندارد درخواست بدهد‬
‫شیطان جان هم میگفت بگو نی ضایع شود خیلی دلم میخواست ولی در مقابل رویا نباید ضایع میشد آن هم از طرف من پس قبول‬
‫کردم‪.‬‬
‫مقابل‌ هم قرار گرفتیم یزدان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد من هم دستانم را دور گردن اش بستم از این فاصله حتی نفس گرفتن‬
‫سخت بود‪.‬‬
‫آهنگ زیبایی پخش شد و مه همه جا را گرفته بود‬
‫دو عاشق‪ ،‬پرنده روی هوا‬
‫دو دلداده عشق و آشنا‬
‫افق های هستی باهم روید‬
‫سپارید به خورشید رویایی ما‬
‫بهشت خدا شود زنده‌گی‬
‫ز پیوند شاد دل های ما‬
‫این مصرع باعث لبخند تلخ به هردِو ما شد کدام پیوند شاد؟ این فقط یک دروغ بود نه چیز بیشتر یک دروغ مفید برای هردِو ما‪.‬‬
‫دور خود میچرخیدم‬
‫بخوانده به هم هردو قسمت مان‬
‫به مثل پرنده و این آسمان‬
‫به چشمان یزدان نگاه کردم ترس را در نگاهایش میدیدم این ترس در وجود من هم بود ولی علت اش را نمیدانستم حدس میزدم‬
‫یزدان هم نمیداند از چی می هراسد‪.‬‬
‫چو هم خوانی نرم لب با سخن‬
‫چون آغوش دریا و آب روان‬
‫خبر نی تو بودی نی من خبر‬
‫نصیب ما بود از قضا و قدر‬
‫‪///‬‬
‫چراغ ها خاموش شده بود فقط یک چراغ به ما روشنایی داده بود درخشش کریستال های لباسم را میدیدم و آتش که هر لحظه شعله‬
‫ور میشد‪.‬‬
‫شفق سر زند از گریبان تو‬
‫ستاره نهد سر به دامان تو‬
‫به هر باره چشمم به چشمت فتد‬
‫دوباره دلم دل به چشمان تو‬
‫تو رنگین کمان من بارش ات‬
‫بود آغوشم آرامش ات‬
‫یزدان کمرم را محکم گرفت و از زمین بلندم کرد دور خود میچرخید حس پرواز را داشتم ‪.‬‬
‫‪//‬‬
‫دو عاشق پرنده روی هواااا‬
‫آهنگ تمام شد روشنی همه جا را در بر گرفت‬
‫یزدان‪ -‬خوب شد خراب نکردی اگر نه آبرویم میرفت‬
‫‪ -‬پس کاش خراب میکردم‬
‫یزدان‪ -‬از بس محوم بودی نتوانستی وگرنه در آن ذهن شوم ات بود نه؟‬
‫‪ -‬نخیرم نبود‪ ،‬من و تو به بقیه ما هستیم و من هرگز آبروی خودم را نمیبرم‪.‬‬
‫یزدان‪ -‬میبینم تو عقل هم داری‬
‫باز زبان تیز من فعال شد ‪ -‬بلی در کنار همه چیز های دیگر از جمله اخالق‪ ،‬زیبایی‪ ،‬شعور و‪ ...‬عقل هم دارم دقیق بر عکس شما‬
‫یزدان با عصبانیت گفت ‪ :‬چی بد کردی؟‬
‫‪ -‬وهلل تا جایی که میدانم بد کردن هنر شماست‬
‫بی گوگرد آتش گرفته بود رگ های گردن اش از شدت قهر بیرون زده بود و با چشمان سرخ به من نگاه میکرد با صدای که تالش‬
‫داشت آهسته باشد گفت‪ :‬خیلی زبان دراز هستی ولی وعده است کوتاهش میکنم‪.‬‬
‫خیلی راحت گفتم‪ :‬از این حرف ها خیلی شنیدیم‬
‫یزدان‪ :‬ولی این بار آخرین بار است چون بعد این زبان دراز نخواهی داشت که کسی بخواهد کوتاهش کند‬
‫با پوزخند جواب دادم‪ :‬بشینیم و بیبینیم‪.‬‬
‫یزدان‪:‬‬
‫بعد یک عالم دعوا با دختر روانی مراسم ازدواج تمام شد کامال روی اعصابم راه میرفت قرار بود فردا ساعت ‪ ۵‬به لندن برویم همه‬
‫چیز آماده بود آنجا هم برادرم و خانم برادرم خانه ام را تبدیل کردند چون خانه اولم کوچک بود بعد اتمام مراسم ازدواج به خانه رفتم‬
‫و باالی تخت دراز کشیدم و خوابیدم‪.‬‬
‫ساعت ‪ ۱۰‬صبح از خواب بیدار شدم متوجه شدم حورا با موهای باز و نم دار باالی کوچ خوابیده انگار من خار داشتم ولی خب شاید‬
‫با من راحت نیست‪.‬‬
‫‪ -‬حورا بیدار شو‪ ،‬مثل خرس به خواب زمستانی رفتی چی؟‬
‫حورا‪ -‬اوووف برو بمان بخوابم‬
‫‪ -‬یا هللا بخیز‪ ،‬چقدر میخوابی تو؟‬
‫حوررا با عصبانیت از جایی خود برخاست و گفت ‪ :‬وهللا خواب مومن عبادت است ولی فضولی مومن را نمیدانم تو میدانی؟‬
‫مستقیم به من میگفت فضول حوصله بحث نداشتم‬
‫به حمام رفتم وقتی بیرون شدم دیدم حورا یک پنجابی سرخ پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود ترکیب سرخ با رنگ پوستش‬
‫خیلی زیبا بود‪.‬‬
‫‪-‬بریم منزل پایین‬
‫حورا‪ -‬سالم صبح شما هم بخیر آقای کاویانی‬
‫‪ -‬خیال میکردم ای گپ ها را یاد نداری‬
‫حورا‪ -‬انگار در خیاالت خودت همیشه من هستم‬
‫واقعا از زبان این دختر تعجب میکردم هر چیز میگفتی جواب داشت آن هم چه جوابی‪ ،‬هیچ وقت کسی با من چون او رفتار نکرده بود‬
‫حتی اگر کوشش هم کرده بود بعد عصبانیت من دیگر هرگز تالش به این کار نمیکرد یاس را تا اسمش را بلند صدا میکردم گریه‬
‫میکرد ولی این چی در اوج عصبانیت من هم خیلی راحت و بدون ترس رفتار میکند حتی دست از کارش نمیکشد چی برسد به گریه‪،‬‬
‫هنوز جواب های که به رویا داد یادم نمیرود بیچاره رویا از شدت قهر ناخون هایش را میجوید‪.‬‬
‫همه فامیل برای خداحافظی با ما جمع شده بودند با همه خداحافظی کردیم حورا خواسته بود تا ساعت دو از خانه بیرون شویم چون‬
‫گفته بود کاری عاجِل دارد‪.‬‬
‫‪-‬خب کجا بریم؟‬
‫حورا‪ -‬قبرستان‬
‫‪ -‬شوخی خوبی بود‪ ،‬زود بگو وقت زیادی نداریم‬
‫حورا بد بد به طرف من دیده گفت‪ :‬به طرف قبرستان برو‬
‫منم دیگر چیزی نگفتم به قبرستان رسیدیم به من گفت همینجا بمان و رفت‪.‬‬
‫حورا‪:‬‬
‫مگر میشد با ذینب مادر خداحافظی نکنم به طرف خانه کنونی او روان بودم مادرم اصال با من خوب نبود ما همیشه باهم درگیر بودیم‬
‫ولی ذینب مادر مثل یک فرشته بود او تنها عشق من‪ ،‬تنها کسی بود که مرا میفهمید تنها دارایی من در یک حمله تروریستی که‬
‫پاکستان باالی والیت همجوار خاکش انجام داد شهید شد‪.‬‬
‫حاال کنار خانه او بودم جایی پر از گل های یاس‪ ،‬گل های که مادرم عاشق اش بود گل های که بوی او را میداد‪.‬‬
‫‪ -‬مادر جانم من آمدم حورایی تو اینجاست‪ ،‬دیدی چی کار کردم گل یاسم؟ زنده‌گی ام را زیر و رو کردم ولی مادرکم وعده میدهم‬
‫میرسیم‪ ،‬وعده میدهم روزی اینجا خواهم آمد با دیپلومم‪ ،‬عزیز دلم‪....‬‬
‫گریه امانم نمیداد من روبروی کسی جز ذینب مادر گریه نمیکردم بعد رفتن او قسم یاد کردم به آرزوهایمان برسم قسم یاد کردم برای‬
‫روح پاک او بجنگم‪.‬‬
‫‪ -‬مادر دخترت لباس سفید را پوشید دیدی؟ گرچند میدانی حقیقت نبود هیچ چیزی حقیقت نبود ولی آرزو میکردم کاش بودی کاش‬
‫بودی مادرم‪ ،‬شاید آن وقت مجبور به انجام این کار نمیشدم و اگر هم میشدم خودت پناهم میبودی‪ ،‬مادر دخترت کسی را ندارد‪.‬‬
‫بغضی بدی گلویم را میفشرد‪ :‬مادر دخترت میرود‪ ،‬میرود تا برسد به هر چی وعده داده‪ ،‬میروم ولی اگر دلم تورا خواست چی کنم؟‬
‫سرم را بالی خاک او گذاشتم و گریه کردم داد زدم مادررر خواهش میکنم بگو چی کنم؟‬
‫هیچ جوابی نبود کنار قبر او دراز کشیدم دستم را باالی خاک او گذاشتم ‪ :‬مادرت سردت نیست؟‬
‫‪ -‬دل تو مرا نمیخواهد؟ چرا به خوابم نمیایی؟ چرا مرا کنار خود نمیخواهی؟ گل یاسم جواب دخترت را نمیدهی؟‬
‫گلونم میسوخت و اشکهایم مثل دریا جاری بود این دیدار آخر بود حداقل برای چندسال بعد‪ ،‬کنار قبر او خوابیدم و قبر او را به آغوش‬
‫گرفتم بوی او را استشمام میکردم و اشک میریختم‪.‬‬
‫یزدان‪:‬‬
‫ساعت سه بود ولی حورا نیامد به دنبال او رفتم دیدمش کنار یک قبر خوابیده و قبر را در آغوش گرفته بود روی سنگ قبر نوشته‬
‫بود شهید ذینب احمدزی‪.‬‬
‫‪ -‬حورا برخیز برویم‬
‫چشمانش را باز کرد تازه متوجه چشمانش شدم چشماِن خیلی زیبایی داشت مژه های بلند و ابرو های پرپشت اش خیلی زیبا بود تا‬
‫متوجه من شد زود برخاست و گفت‪ :‬چیزی شده؟‬

‫حورا‪:‬‬
‫کنار یک خانه زیبا و سفید ایستاده بودیم یک خانه دو منزله بود با حیاط پر از گل مخصوصا گل یاس با دیدن گل یاس خیلی خوشحال‬
‫شدم چون بوی مادرم اینجا بود لندن شهر زیبا و پر جمعیت بود و خانه های زیبا داشت برادر یزدان با خانمش در شهری دیگری‬
‫بودند‪.‬‬

You might also like