Professional Documents
Culture Documents
Dog and The Long Winter
Dog and The Long Winter
Dog and The Long Winter
2
یادداشت نویسنده
شصت و پنج ساله شده ام و هنوز تکلیف چاپ آثارم مشخص نیست .از مسعود
مافان در سوئد درخواست دارم "سگ و زمستان بلند" را تا اطالع بعدی تجدید چاپ
کند .این نخستین رمان من است که طرح آشفته آن در هیجده سالگی ام شکل گرفت و
تا نیمه های آن نوشته شد .خروج از خرمشهر به قصد تهران ،تغییر کار ،بعد شوهر
کردن و دانشگاه رفتن و بچه دار شدن کار تالیف آن را معلق کرد .این رمان پس از
پایان دانشگاه و طالق و استعفا از کار ،در سال بحرانی ١٣٥٣به پایان رسید .چهار
سال پیش از انقالب اسالمی و عمالا پس از "سووشون" خانم سیمین دانشور دومین
رمانی ست که به دست زنی نوشته شده .این کتاب سرنوشت غم انگیزى دارد :نخستین
چاپ آن را انتشارات امیرکبیر به مدیریت آقای جعفری انجام داد و تقریبا ا مصادف شد
با انقالب ایران و کتاب مهجور ماند .در آغاز انقالب آقای جعفری که بنگاه انتشاراتیاش
مصادره شده بود حقوق آن را به من برگرداند .دومین چاپ آن فدای "زنان بدون مردان"
ش د .از چاپخانه یک راست رفت به جائی که کتاب ها را خمیر می کنند .چاپ های بعدی
آن پراکنده در این سوی و آن سوی دنیا انجام شده است.
3
4
١
پیش از همه خاله جان و انور خانم آمدند ،هر دو در پوشش چادرهای سیاه
گل آلود ،و خاله جان همین که پایش را از پله هشتى توی حیاط گذاشت دستمال
چهارخانه بزرگش را از کیف مخمل سیاهش بیرون آورد و روی چشمهاى خشکش
کشید .دو نفرى با رباب جلو هشتى ایستاده بودند و چادرهایشان را پس و پیش
مى کردند .چادرها که مرتب شد به طرف اتاق مجلسى راه افتادند ،از پله هاى شرقى
باال آمدند ،باز جلو در اتاق ایستادند و دوباره چادرهایشان را مرتب کردند .بغض
گلوى انور خانم را گرفته بود .آن وقت ،فین فین کنان ،هر دو داخل شدند .بیدرنگ
پس از آن ها عمقزى آمد؛ شبیه دوک شکسته اى بود که در عهد بوق ساخته شده باشد؛
با گوش هاى کرش که برای شنیدن هر حرفى نفس همه را مى برید.
در تاقنماى پنجره نشسته بودم ،از درزهاى پنجره هواى تازه داخل اتاق
مى شد .بیرون را برف حسابى پوشانده بود و درخت خرمالوى وحشى تقریبا ا دیده
نمى شد سبزى تیرۀ دو درخت کاج که در دو سوى ضلع هاى شرقى و غربى حوض
روبروى هم ایستاده بود در متن برف سفید و دیوارهاى کاه گلى خاکى رنگ جلوه
حزن آور داشت.
مادرم گوشۀ اتاق نشسته بود و مثل پاندول ساعت تکان تکان مى خورد .جلو
زن ها میوه و شیرینی و آجیل گذاشته بودند و رباب برای هر تازه از راه رسیده اى
چاى مى آورد .صداى زمزمۀ خفیف زن ها به گوش مى رسید ،جفت جفت آهسته
صحبت مى کردند و صحبت ها روال معینى نداشت .بعد خانم بدرالسادات و سودابه
5
آمدند .همانند این بود که مجلس با ورود آن ها آغاز شده باشد ،بیدرنگ پشت سر آن ها
بدریه ،خانم افخمى و دو تا از دخترهایش و خاله ام و خانم قزوینى و دخترش و بعد
زن دائی ام با دخترش و خواهر زن دائی ام و چند نفر دیگر سر رسیدند و دور تا دور
اتاق نشستند .خانم بدرالسادات اول رفت پهلوى مادرم نشست ،با سرانگشت ها روی
زانوى او زد و سرش را در بغل گرفت .خانمجان یکدفعه بغضش ترکید و هاى هاى
به گریه زد بعضى از زن ها چشم هایشان نمناک شد و دستمال ها را ازکیف ها در
آوردند .خانم بدرالسادات همچنان با محبت مادرم را نوازش مى کرد و آهسته
چیز هائى مى گفت ،آن وقت خانمجان کم کم آرام شد .بعد خانم بدرالسادات بلند شد و
رفت کنار دخترش نشست .عینکش را پاک کرد و دوباره به چشمش گذاشت.
به حیاط نگاه مى کردم ،خانم شازده تازه از راه رسیده بود و با رباب خوش و
بش مى کرد .رباب را خانم شازده بزرگ کرده بود و هنوز میانه شان خوب بود اگر
رباب شکمش باال نیامده بود بعید نبود که هنوز هم آنجا باشد ،ولى با شکم باال آمده
نمى شد و تازه دیگر شوهر هم نمى شد برایش پیدا کرد .این بود که به خانه ما آمد.
شانس آورد که خانوادۀ تاجرى بچه اش را به فرزندى قبول کردند.
رباب و مادرم به حمام رفته بودند ،هر دو حامله .مادرم حسین را حامله بود و
خیلى احتیاط مى کرد که مثل دو بچۀ قبلى اش تلف نشود .در حمام سر صحبت باز
مى شود با زن میانه سالى که صورت غمزده اى داشته است .زن مى گوید که
عروسش بچه دار نمى شود زن ،زن خوبى بوده و عروس آزار نبوده .مادرم
مى گفت" ،خدا خیرش بدهد که در حق عروسش مادرى مى کرد ".و آن وقت صحبت
مى رسد به بچۀ رباب .مادرم زرنگى مى کند که "پدر بچه مرده خانم ،زن بدبختى
است ،از کنار خیابان جمعش کردیم".
و رباب تمام مدت ساکت بدن مادرم را کیسه مى کشیده است .خانم تاجر
مى گوید که حاضر است بچۀ رباب را بگیرد ،منتهى معقول این است که رباب اساسا ا
از خیر بچه بگذرد .رباب قبول مى کند و بچه مال خانوادۀ تاجر مى شود و درست
یک روز پس از زایمان با درشکه مى آیند در خانه و بچه را تحویل مى گیرند و یک
صد تومانى کف دست رباب مى گذارند و به این ترتیب تخم و ترکۀ بچه هاى خانم
شازده تحویل یک تاجرزاده مى شود .رباب به من گفت که هنوز نمى داند بچه مال
کدام یک از پسرهاى خانم شازده بوده است .این را هنگامى به من گفت که دیگر
بزرگ بودم و مى توانستم حرف هاى محرمانه را بشنوم ،به عالوه که رباب از
فریبرز برای من پیغام مى آورد و رویش به من باز بود.
6
خانم شازده نسبت دورى با ما داشت ولی اگر عمویم مى مرد این خانم شازده
بود که بزرگ خانواده به حساب مى آمد .خانم شازده پنج پسر داشت و عادتش این بود
که از ده دختربچه مى آورد .دختربچه ها تک تک مى آمدند .اول کارهاى سبک مال
آن ها بود و دست به دست مى گشتند .خانم شازده شوهرش را هم با همین کلک حفظ
کرده بود .بعد که دختربچه ها بزرگ مى شدند و ممکن بود که هوو یا عروسش بشوند
به سرعت شوهر مى کردند و شوهر همیشه دم دست بود .خانم شازده همیشه یک بر
آدم توى خانه اش داشت و این رسم هم چنان جارى بود.رباب یکی از آخرین
دخترهائى بود که از ده آمد .از بخت بد خانم شازده و رباب ،پسر کوچک تر آدم
مزخرفى از کار درآمد و هیچکدام از دختربچه ها ،از جمله رباب ،نتوانستند پاى بندش
کنند .ای ن پسر اول سفلیس گرفت ،بعد تریاکى شد و دست آخر راهى فرنگش کردند تا
آخرین دینارهاى خانم شازده را در قمارخانه ها ببازد .با هزارها تومان قرضى که باال
آورده بود نصف امالک خانم شازده را به باد داد و وقتى دیگر کارد به استخوان خانم
شازده رسید رباب را با بچۀ توى شکمش از خانه بیرون کرد .نمى شود گفت بیرون
کرد .خانم شازده آدم با خدائى بود .به مادرم گفت« ،نیرالزمان ،این بچۀ توی شکم تو
یک دایه مى خواهد .خرج بچۀ رباب را مى دهم ،ولی از خانۀ من ببرش ،همین
فرداست که دم در بیاورد ،اسباب آبروریزى است».
مادرم با پدرم مشورت کرد و پدرم گفت که باالخره بندۀ خداست و کمک تو
مى شود .این طورها شد که رباب به خانۀ ما آمد.
خانم شازده مثل همیشه با سر و صدا آمد تو ،سالم و احوالپرسى کرد و رفت
کنار مادرم نشست .خانم شازده صدایش دورگه بود و خانمجانم را دوست داشت.
گفت« ،بال دور باشه ،این قدر که خانم دلم پره ،اصالا نمى دانم چی بگویم».
حادثه آن قدر کهنه بود که مى شد راجع به آن فلسفه بافى کرد .شب جمعه اول
ماه بود و روضه مى خواندند و روضه هم یشه شلوغ بود .بال به خانۀ ما زده بود،
منتهى همانند همۀ بالها مى رفت که فراموش به شود .خانم شازده گفت که سینه اش
بدجورى درد مى کند و هر چه بخور داده و بادکش کرده افاقه نکرده است .بعد زد به
پشت مادرم و چند تک سرفه پراند .هیچ وقت ندیده بودم که این قدر درهم باشد .فین
محکمى توى دستمال کرد و چشم هایش را دور اتاق چرخاند .به خانم افخمى که رسید
دوباره با سر با او سالم و علیک کرد .خانم افخمى بلند شد و رفت پیش خانم شازده
خانم شازده خودش را تک ان داد و جا باز کرد و خانم افخمى تنگ او نشست .خانم
شازده گفت« ،مگر این جاها شما را ببینیم ،دخترها چطورند؟»
7
خانم افخمى به سرعت گزارش احوال داد .همه خوب بودند .ماه منیر همین
روزها بود که بزاید ،مهرى و شیرین نامزد شده بودند ،و انگار هزار سالى مى شد که
خانم شازده را ندیده بود .فکر مى کنم خانم شازده خودش همۀ این ها را مى دانست.
خانم افخمى از همۀ دخترهایش حرف زد جز از فهیمه .بعد خانم شازده سرش را
گذاشت دم گ وش او و پچ وپچ کردند .خانم افخمى گفت« ،نه خانم نخیر اصالا حرفش
را نزنید ،اصالا دختره عقل نداره خانم ،یک پا خل است ».و با کینه به مادرم نگاه
کرد .خوشبختانه خانمجان حواسش جاى دیگرى بود.
این فهیمه برادرم حسین را دوست داشت .خیلی دوست داشت و هر وقت که در
کوچه به هم برمى خوردند سرخ مى شد و هر وقت به خانۀ ما مى آمد با بدریه سر
حرف را باز مى کرد و یک طورى خودش را به آلبوم او مى رساند و بى هوا ورق
مى زد تا به عکسی از حسین برسد .این طور بود .بعد که حسین زندان رفت دخترک
بدجورى تکیده شد .مادرش نیشش مى زد ،فکر مى کرد که به قاعده ،او زن حسین
است .این را خودش شایع کرده بود و حسین که به زندان رفت این فکر برایش پیش
آمد که به او توهین کرده اند .نیمى از بار بدنامى حسین زیر سر این زن بود .از بخت
بد خانۀ آنها چسبیده به خانۀ ما بود و دختر گاهى به هوای درس خواندن مى آمد روی
بام تا بلکه حسین را ببیند و چند نفر از اهل محل او را دیده بودند و دختر با زندان
رفتن حسین حسابى بدنام شد .از زندان که برگشته بود خانمجانم چند بار این را گفت
که فهیمه بد دخترى نیست اما هربار حسین حرف را عوض کرد .خانم افخمى موى
دماغ مادرم مى شد ،گرچه که خودش این آش را پخته بود ولی بعد از زندان فکر
مى کرد که مى شود دخترک را که مثل چینى شکسته بود و خودش شکسته بودش
دوباره بند بزند .به فهمی نفهمی به مادرم مى رساند که وصلت ،وصلت فرخنده اى
است و خانمجانم که در همۀ عمرش نتوانسته بود یک کلمۀ حرف به کسى بقبوالند
مستاصل گاه به گاه حرف فهیمه را پیش مى کشید .مثل این بود که مسئول روحیۀ
خراب دخترک اوست.
مادرم سر حسین حسابى پیر شد .یادم مى آید یک روز پائیزى که گرم و آفتابى
بود رفتیم زندان حسین را ببینیم .خانمجانم چادر مشکى سرش کرد .چند پاکت میوه و
تنقالت دیگر داشتیم که ریخته بودیم توى یک زنبیل بزرگ و رباب یک دیگ بزرگ
خوراك پخته بود مى باید با همۀ اینها مى رفتیم و راه خیلی دور بود .تا خیابان شاپور
مجبور شدیم پیاده برویم ،بعد آنقدر ایستادیم تا تاکسی پیدا شد و چقدر غر زد تا ما را
سوار کرد .راهمان دور بود و یک تکه اش خاکى بود و راننده این را مى دانست و
مسیرى بود که به راه هیچ مسافرى نمى خورد .با این حال ما یک مسافر دیگر پیدا
8
کردیم ،عاقله مردى بود که مثل ما بار میوه و تنقالت داشت و سرش را از پنجره
آورد تو و گفت«:زندان».
بعد صحبت خانمجانم و مرد گل انداخت .مرد گفت« ،خدا دیوانشان را براندازد
که تخم بی دینى توی دل مردم پاشیدن».
مادر پسر تقریبا ا دیوانه شده بود و مرد نمى رسید که مواظب بچه هاى دیگرش
باشد .دخترها حسابى ول و حرف نشنو بودند و او نمى دانست به خاطر این همه
بدبختى به پسرش فحش بدهد ،یا کتکش بزند ،و یا برایش گریه کند.
گفت« ،خانم ،باور بفرمایید ،هیچ عیب و ایرادی تو زندگى اش نبود .چه
پسرى ،آدم حظ مى کرد .به موقع مى رفت اداره ،به موقع برمى گشت ،شب ها درس
مى خواند .یکدفعه یک تخم لقى افتاد تو دهنش ،اول خدا را منکر شد ،بعد حرف هاى
گنده گنده زد ،چى بگویم ،خالصه ،بعد هى کتاب خرید ،هى کتاب خرید ،گفتیم خوب،
جوانى است ،تمام مى شود .فکر کردیم برایش زن بگیریم ،خالصه خانم تو این حیص
و بیص گم شد که گم شد ،حاال شما فکرش را بکنید که ما چى کشیدیم»...
خانمجانم گفت« ،خدا مى داند وضع ما هم همین طور است آقا ،باور بفرمائید
اگر این مدت آب خوش از گلویمان پایین رفته ،نرفته ،چه کشیدیم ،چقدر لرزیدیم،
هرشب منتظر بودیم بیایند ما را هم بگیرند ،تمام کتاب هایش را ریختیم تو
زغال دانی»...
مادرم گفت «پسر من هم آقا همین طور ،چی فکر مى کنید؟ دیپلمش را گرفت
رفت برای دانشگاه ،کار هم مى کرد ،تو ثبت دستش را بند کرده بود .خالصه هیچ
عیبى تو زندگى اش نبود ،خدا شاهد است روی هر دخترى انگشت مى گذاشت تو
مشتش بود عجیب است واقعا ا».
9
مرد گفت« ،همین طوره».
تاکسى که مى رفت گرد و خاک مى کرد .ابرى از خاک پشت سرما بود و یک
مگس بى حال دائم به سر و صورت من مى نشست .آدم فکر مى کرد پراندن مگس
بى حرمتى بزرگى است به آن چه که در پیرامونش مى گذرد .غم ما در واقع بار
عظیمى بود که روی گردن راننده فشار مى آورد .هر چه سعی مى کرد به نوعى
گردن نسبتا ا کلفتش را از زیر بار این سنگینى مهیب بیرون بکشد نمى شد .دست آخر
که تالشش به جائى نرسید عصبانى شد و گفت« ،به خدا ،به پیر ،به پیغمبر ،همه اش
تقصیر این انگلیسى هاست ،خانم آدم به هرجاى کار نگاه مى کند انگشت آنها را
مى بیند آقا ،ناکس ها ایمان برای هیچ کس نگذاشتند ».و خودش وحشت زده از این
سخنرانى پرهیبت به اطراف نگاه کرد.
آن وقت حسین آمد پشت میله ها .پرسید« ،چرا اینقدر خودتان را عذاب
مى دهید؟ من که از شما توقع ندارم».
مادرم گفت« ،پسر ،چطور دلت مى آید این طورى حرف بزنى؟ تمام هفته را
فکر امروزم».
حسین گفت« ،خانمجان ،محض خدا این قدر خودتان را زحمت ندهید ،من
باالخره در مى آیم ،چرا هى شما مى آئید اینجا گریه می کنید؟»
خانمجانم كوشش مى کرد اشک هایش را مخفى کند .عاقله مرد آن طرف تر
داشت با پسرش حرف مى زد .برخالف حالت عصبانى چند دقیقه قبلش آرام به نظر
مى آمد و حتی لبخند مى زد .حرکت لب هایش زیر سبیل پرپشتش گم شده بود.
خانمجانم گفت« ،همین که آمدى بیرون یکراست مى رویم مشهد ،نذر کردم ،نه
من ،عمقزى هم نذر کرده ،آقاى نقابت هم روضه نذر کرده».
خانمجانم گفت« ،نه ،این طورى نه ،باید قول بدهى همین که آمدى بیرون
برویم».
10
همیشه صحبت ها در همین روال بود .حاال فکر مى کنم حسین حتما ا حسته
مى شده است .دیدن این همه اشک حتما ا اعصاب پوالدین مى خواهد.
خانم شازده گفت« ،نیرزمان از على چه خبر؟ خوب است؟ چه کار مى کند؟»
خانمجانم گفت« ،همین چند روز پیش نامه داشتم .کلى بچم نصیحت کرده بود.
اگر مى توانست مى آمد ولى کارش یک طورى است که نمى تواند ول بکند ،نوشته
بود تا سه ماه دیگه هرطور شده باشد یک سرى می زند»
خانم شازده گفت« ،طفلکى عجب بدبختى داره ،خوب او هم مجبور است».
خانم افخمى گفت«،زن فرنگى گرفتن این بدبختى ها را هم دارد ،زن فرنگى
که نمى تواند مثل ما تو آشپزخانۀ دوده گرفته آشپزى بکند ،آنها کلى ادعاشان مى شود
خانم ،حق هم دارند ،خوب وضع شان با ما خیلى فرق دارد».
خانم بدرالسادات گفت« ،لیزى ،وهللا دختر خیلی خوبى است ،اصال به
فرنگى ها نمى برد ،نیست این طور؟»
مادرم با سر تصدیق کرد .خانم شازده گفت« ،از حق نمى شود گذشت ،خیلى
خوشگل است».
بعد گفتگوهاى متفرقه بود .آقای نقابت دیر کرده بود و چانۀ زن ها گرم شده
بود.
وقتی بچه بودم با حسین و على رفتیم سینما ،هوا سرد بود و رطوبت تا مغز
استخوان هایمان حس مى شد .دو بخارى زغال سنگى در دو گوشۀ تاالر مى سوخت و
دود در فضا موج مى زد .فیلم هنوز شروع نشده بود و ما هم چنان که پالتو به تن
داشتیم روی صندلى ها غوز کرده بودیم و به انتظار سرود بودیم تا براى آخرین بار
جا به جا بشویم.
على پرسید« ،نمى توانی؟ برای چى نمى توانى؟ حاال این جا حلوا خیر
مى کنند؟»
«نه».
11
«خب چى ،فکر مى کنى اگر تو نباشى کار دنیا به آخر مى رسد ،یا مثالا همه
این جا خودکشى مى کنند؟» همیشه لحنش گزنده بود.
حسین گفت« ،اصالا این حرف ها نیست ،آب هم از آب تکان نمى خورد؛ فقط
این است که من مال این جایم ،این را حس مى کنم».
«مال این جا هستم ،مال این جا هستم .این جا کجاست؟ حاال دوره دورۀ
تخصص است ،تا تخصص نداشته باشى تره برایت خرد نمى کنند .مى مانى این جا
مى پوسى ،وقتى شصت سالت شد دلت خوش است که تو یکى از قبرستان هاى مام
وطن خاک مى شوى هه ،همین؟»
حسین سکوت کرده بود .من تخمه مى شکستم .على گفت« ،مگر تو همانى
نیستى که هفته اى هفت شب مى روى سینما چهار چشمى زندگى آنها را تماشا
مى کنى؟ ...خب بر و باهاشان زندگى کن .این که بهتر است».
«من نمى دانم چطورى بگویم ،مى توانم ولی نمى خواهم».
«براى عقب ماندگى هایت .براى خودت ،براى ...چه مى دانم عینک كلفتت».
«چه مزخرفاتى!»
فیلم که تمام شد آمدیم بیرون .زمین یخ زده بود و بخار دهانمان مثل دود سیگار
بود .پیاده برگشتیم ،شاهرضا را بریدیم و آمدیم به شاه ،کمى توی شاه رفتیم و وارد
پهلوى شدیم .بعد منیریه بود و اگر از کوچه مى رفتیم راهمان میان بر مى شد .از
کوچه رفتیم .حسابى راه رفته بودیم .کوچه خلوت بود و تاریک و چراغ ها کم نور
بود و عکس شاخه هاى خشک روى زمین بود و ما از وسط دره ها و ماهوره هاى
12
تاریک و روشن مى رفتیم .حسین دست مرا گرفته بود .به على گفت« ،این دختره
خوشگل مى شودها».
على گفت« ،خدا از دهنت بشنود ،مى ترسم شکل کنیزها بشود ».و با تمام
قدرت دستش را به پشتم کوبید .در بچگى زیاد دوستش نداشتم.همیشه به من مى گفت
"کنیز حاجى باقر" .چون ظاهرا ا زیاد گریه مى کردم .على مى گفت من لوس بار
آمده ام و اسباب زحمتم .ولی حسین این طور نمى گفت ،حسین اساسا ا خیلى کم حرف
مى زد آدم همیشه کمى از او مى ترسید .از پشت عینک قطورش که نگاه مى کرد فکر
مى کردى االن دیگر همه چیز را دربارۀ تو مى داند .ولی چه چیز هائى بود که او
مى توانست بداند؟ گاهی فکر مى کردم حتی گیس هاى بافتۀ مرا مى داند .نگاهش
این طور بود و ساکت و خجول بود و همیشه توى اتاقش بود.
در کوچه که مى رفتیم دست من در دست حسین بود .دستش گرم بود و دست
مرا گرم کرده بود.دست دیگرم را در جیب پالتویم مشت کرده بودم که سرما زیاد
اذیت نکند .حسین پرسید« ،فیلم هاى تارزان یادت هست على؟ باز هم دلت مى خواهد
بروى جنگل؟»
"نه ،مگر خل هستم ،مى روم آمریکا ،مثل بقیۀ آدم ها».
بعد حسین برایم تع ریف کرد که وقتی بچه بودند با على تارزان بازى مى کردند
و "سابو" را خیلى دوست داشتند و چقدر خانم بزرگ خدابیامرز-مادر پدرم– دنبال آنها
دور حیاط دویده بود که کتکشان بزند تا دیگر بعدازظهرها موقع خواب شلوغ نکنند.
من به دقت گوش مى دادم و مى كوشیدم راست راه بروم،طورى که گیس هاى بافته ام
هم تکان نخورد .برای اولین بار بود که مرا جدى مى گرفتند.
سال ها بعد که حسین مرد مدت ها طول کشید که برای علی بنویسند .در واقع
همه انتظار مرگ او را داشتند .ولی مثل همیشه مرگ به طور ناگهانی سررسید و
همۀ فغان ها و ناله ها و عزاداری ها آن طور گیجی بوجود آورد که علی فراموش
بشود.
شب مرگ حسین را خوب به یاد دارم ،زمستان هشت نه سال پیش بود .درست
یادم نمی آید ،مثل آن که چهارده پانزده ساله بودم .این مال ماه آخری بود که حسین به
خانه برگشت .مال دورۀ فهیمه بود ،مال هنگامى که آقاجان و خانمجان سایۀ حسین را
با تیر می زدند .تقریبا ا در آن یک ماه حسین حتی یکبار از اتاقش خارج نشده بود.
13
رابط حسین و خانه من بودم و فهمیه که البته کاری به کار خانمجان و آقاجان نداشت
و برای همین ،فاصله ها را بیشتر می کرد .آنوقت من برایش خوراك می بردم و اگر
کاری داشت انجام می دادم و رباب آنقدر پرحرف بود که حسین تحملش را نداشته
باشد .به من التماس می کرد که نگذارم او داخل اتاقش بشود و رباب یک پا مادر بود
و نمی شد جلویش را گرفت .حسین می گفت" ،اول صدای لخ لخ دمپائی هایش می آید،
بعد صدای فین و فینش و بعد می گوید حسین خان ،و در را باز می کند و دیگر
نمی توانی جلودارش بشوی ،حرف می زند ،حرف می زند ،آنقدر که کلۀ آدم برود".
گاهی حسین می توانست خودش را به خواب بزند ،در این طور مواقع رباب
تک پا راه می رفت و دور اتاق چرخ می زد و بعد با پتو روی حسین را خوب
می پوشاند .همۀ اینها برای حسین رنج آور بود .این طور بود که عاقبت من مجبور
شدم به رباب بگویم که دیگر به اتاق حسین نرود .زن بدبخت بعد از این جریان تکیده
به نظر می رسید ،دائم دوربر من می گشت و از حال حسین می پرسید و گاهی یاد
پسر خودش می افتاد که معلوم نبود کجاست و چه می کند.
شب آخر ما در اتاق کناری زیر کرسی به انتظار شام نشسته بودیم .پدرم
روزنامه مى خواند و مادرم به فرهاد شیر مى داد .آن سال زمستان نسبتا ا گرم بود ،با
این حال هوای بیرون سردی چندش آوری داشت .من تا شانه زیر کرسی بودم و
همه اش به این فکر مى کردم که حاال باید از زیر کرسی خارج بشوم و خوراك حسین
را به اتاق ببرم .گرمای زیر کرسی خواب آور بود ،آنقدر خواب آور که حتی مى شد
از لذت شام خوردن صرف نظر کنی و صدای خش خش روزنامه زیباترین نواها بود.
فهیمه آن شب در بیمارستان کشیک داشت و من دائم به فکر این بودم که حاال باید
برای حسین خوراك ببرم و شب را به عوض زیر کرسی روی نیم تخت ناراحت اتاق
او بخوابم.
بعد در باز شد و حسین آمد تو .پدرم اول متوجه نبود و بعد با دستپاچگی
روزنامه را تا کرد و گوشه ای گذاشت .از الی در نیمه باز سردى گزنده اى داخل
اتاق مى شد .خیلى امکان داشت که فرهاد سرما بخورد با این حال مادرم جرئت
نمى کرد سر او را بپوشاند .پستان مادرم در دهان بچه بود و او با ولع شیر مى خورد.
حسین با محبت به فرهاد نگاه مى کرد ،بعد متوجه سرما شد ،در را بست .گفت،
«خیلی عجیب است ،من حاال خودم مى توانم پدر بشوم و آن وقت برادر به این
کوچکى»...
14
مادرم با شتاب پستانش را از دهان بچه بیرون کشید و خودش را پوشاند .بچه
به خواب رفته بود.
حسین شتابزده گفت« ،اوه ،نه نه ،اذیتش نکنید ،این چه کارى ست».
بعد مردد به طرف کرسى آمد .گفت« ،فکر کردم بیایم ،با شما شام بخورم».
پدرم گفت« ،خوب ،خیلى خوب کردى دیگر ،این چه حرفى است».
آمدن بى موقع او آنقدر ناگهانی و عجیب بود که همۀ ما را دچار بهت زدگى
کرده بود .آنوقت هر چهار نفر دور کرسی نشسته بودیم و به هم نگاه مى کردیم و همۀ
راه های ارتباط گم شده بود و سکوت هر لحظه خفقان آورتر مى شد .بعد که رباب
شام را روى کرسى چید وضع بدتر شد .حاال هیچ کس نمى دانست چه باید بکند.
رباب کنار حسین ایستاده بود و دستپاچه و با محبت به او نگاه مى کرد و گاه به گاه
چشمش به سوى پدرم پر مى کشید .معلوم نبود با زبان بى زبانى چه چیزى را
مى خواهد به او حالى کند .گمانم نگاه رباب بود که پدرم را دچار سرگیجه کرده بود.
چون هرچه مى کرد نمى توانست سیگارش را روشن کند .آن وقت حسین یکدفعه
تصمیمش را گرفت ،بلند شد و به سرعت به طرف در راه افتاد .وقتی بلند مى شد
پایش به پای من خورد .پایش یخ زده بود .نزدیک در روبرگرداند و گفت" ،معذرت
مى خواهم حورى ،خوراك مرا مى آورى؟"
حسین ،فکر مى کنم ،صداى پدرم را نشنیده بود ،صداى پایش از روی پله ها
به گوش مى رسید.
یک لحظه سه نفرى مستأصل به هم نگاه کردیم ،هر سه خجالت زده بودیم،
به نظر مى رسید که رفتار ما خیلى احمقانه بود .حالت کسانى را داشتیم که حین
بدگوئى کردن از شخصى ناگهان با او رودرو مى شوند.
مادرم در سکوت برای حسین آش کشید و سینى خوراكش را درست کرد .پدرم
سرش را میان دست هایش گرفته بود و فکر مى کرد .بعد مادرم بشقابی روى ظرف
برگرداند که آش سرد نشود .من سینى را برداشتم و به طرف اتاق حسین راه افتادم.
بشقاب روى آش عرق کرده بود و قطرات آن از لبه ها سرازیر مى شد .به آرامى در
اتاق را باز کردم و وارد شدم.
15
حسین روی تخت دراز کشیده بود و چشم هایش بسته بود ،بى اندازه الغر
به نظر مى آمد.
حسین همچنان با چشم های بسته روی تخت افتاده بود .فکر کردم اگر پهلویش
بنشینم و حرف بزنم بلکه بشود حالت بد چند دقیقه قبل را ازبین برد .این بود که گوشۀ
تخت نشستم و به او خیره شدم .چشم هایش بسته بود و برای اولین بار بود که من
مى توانستم راحت به او نگاه کنم .دیدم خیلی الغر شده است .پدرم راست مى گفت،
حسین واقعا ا مریض بود .رگ هاى دستش از زیر پوست پیدا بود و گونه هایش
برجسته مى نمود .پوستش به رنگ زرد درآمده بود .عینک به چشمش نبود ،عینک را
روی میز کنار تختخواب گذاشته بود و نور المپ در شیشه هاى عینک انعکاس
شدیدى داشت ،طورى که مجبور شدم سرم را حرکت بدهم تا نور به چشم هایم نخورد.
مدتى بود نشسته بودم و به حسین نگاه مى کردم و کم کم نگرانى مى آمد .ممکن
نبود به این سرعت خوابش برده باشد .دستم را روی دستش گذاشتم ،سردى
چندش آورى داشت .بعد بدون این که خواسته باشم جیغ زدم ،خیلی جیغ بدى زده بودم.
شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که پدرم هراسان وارد اتاق شد .اول با وحشت به من
نگاه کرد .من به شدت به گریه زده بودم .گفتم« ،آقاجان ،آقاجان دست هایش یخ
است».
پدرم روی حسین خم شد .جرئت نمى کردم به او دست بزند ،بعد بلند شد و به
من نگاه کرد .مثل این بود که مى خواست بگوید« ،باالخره تمام شد ».اما هنگامى كه
واقعا ا حرف زد صدایش مى لرزید .گفت« ،برو آقای نقابت را خبر بکن».
با سرعت به طرف در رفتم ،در کوچه گل و الى ایستاده بود و پاهایم در
دمپائى حسابی گل آلود شده بود .جلوى خانۀ قزوینى ها محکم خوردم به سرهنگ
قزوینى .سرهنگ داشت در خانه اش را باز مى کرد .این طور که من به او خورده
بودم تعادلش را از دست داده بود و مجبور شده بود به دیوار تکیه کند .در نور چراغ
سرکوچ ه همدیگر را شناخته بودیم .گفت« ،دختر چته ،مگر سرآوردى؟»
از دهانش بوی مشروب مى آمد .گفتم« ،آقا ،دادشم ».و به طرف سرکوچه
دویدم .سرهنگ قزوینى دنبال من راه افتاده بود .سرکوچه به من رسید و بازویم را
گرفت .گفت« ،چى شده ،درست حرف بزن».
16
گفتم« ،مرده ،آقا مرده ».و گریه کنان دوباره دویدم .مثل این بود که هیچ وقت
قرار نبود به مغازه آقای نقابت برسم.
«نیست».
«کجا هستند؟»
«رفته خانه».
شاگرد آقاى نقابت با تعجب به من نگاه مى کرد .گفت« ،حاال چى شده مگر؟»
گفتم« ،زود برو بگو ،زود برو بگو ».و دوباره به طرف خانه دویدم.
سرکوچه مجبور شدم بایستم .نفس نفس مى زدم و قادر به حرکت نبودم این حالت
خوبى بود ،حسین تقریبا ا از فکرم خارج شده بود .به این فکر بودم که به خانم
بدرالس ادات خبر بدهم .فکر کردم کار خوبى است .خانم بدرالسادات مى دانست چه
کار بکند .کافى بود که دستش را بگذارد روی پیشانی مادرم و از موالیش على مدد
بگیرد و همۀ کارها روبراه بشود.
کوبۀ در منزل خانم بدرالسادات شکل سر شیر بود مجبور بودیم حلقه اى را که
الى دندان هاى شیر بود به دست بگیریم و به فلز زیر آن بکوبیم که صدائى هیوالئى
داشت و در حیاط بزرگ آنها مى پیچید .تا وقتی که در را باز کنند هزار سالى گذشت.
بعد فریبرز در را باز کرد و با تعجب در تاریک روشن به من نگاه مى کرد .گفت،
«چه عجب ،باالخره»...
گفت« ،اوه ،چى ،خب ،االن ».و به سرعت در را بست ،صداى دویدنش به
گوشم مى رسید.
در خانه مان باز بود .جرئت نمى کردم وارد شوم .در اتاق حسین درست
روبروى در ورودى بود .از داخل خانه صداى همهمه را مى شنیدم ،به طور مبهمى
صداى سرهنگ قزوینى به گوشم مى خورد .بعد جیغ خانمجانم را شنیدم و به سرعت
17
وارد خانه شدم .خانمجانم وسط حیاط در بغل خانم سرهنگ قزوینى بود .خودش را
گل آلود کرده بود و حاال از حال رفته بود .فکر کردم سرهنگ حتما ا پیش پدرم است.
فکر کردم خانم سرهنگ حاال دیگر حتما ا ما را بخشیده است.
رباب نزدیک خانمجان روی زمین ولو شده بود ،روسرى اش باز بود و
موهایش بیرون ریخته بود و با مشت به صورتش مى کوبید .هیچ کس به فکرش
نرسیده بود به او کمک کند .نمى دانستم چه بکنم .به شدت احساس خجالت مى کردم.
فکر کردم خدایا زودتر خانم بدرالسادات بیاید و همۀ کارها را درست کند .صداى
سرهنگ قزوینى به گوشم مى رسید که مى گفت« ،آقاى محمدى خواهش مى کنم،
عاقل باشید پدرجان» .داشت پدرم را به زور از اتاق حسین بیرون مى کشید .پدرم
می گفت« ،آقا ،آقا اجازه بدهید ،اجازه بدهید».
سرهنگ مى گفت« ،نه جانم ،حاال تشریف بیاورید بیرون ،بعد ،الاله االهللا».
دویدم گوشۀ حیاط و نزدیک در زیرزمین نشستم ،آرزو مى کردم کسی مرا
نبیند ،فکر مى کردم ،خدایا زودتر خانم بدرالسادات بیاید و همه را نجات بدهد .مثل
اینکه دعایم بیدرنگ مستجاب شده بود .خ انم بدرالسادات یکباره در تاقنماى هشتى
ظاهر شد .در باز بود ،چیزى که تا آن موقع کمتر اتفاق مى افتاد .خانم بدرالسادات
همیشه مى دانست چه بکند .فورا ا رفت طرف خانمجان ،او را از روی زمین بلند کرد.
به خانم قزوینى گفت« ،خانم زیر بالش را بگیرید».
تندتند مى گفت« ،نیرالزمان ،عاقل باش ،عاقل باش ،خدا صبرت بدهد».
خانمجان ناگهان تکانى به خودش داد و آنها را دور کرد و به طرف اتاق حسین
دوید .خانم بدرالسادات از دنبالش راه افتاد و نیمۀ راه او را گرفت .گفت« ،نیرالزمان
فایده ش چیست ،آخر فایده ش چیست ،توکل به خدا کن».
مادرم هاى هاى به گریه زد .خانم بدرالسادات با کمک خانم سرهنگ به زحمت
او را به اتا ق برد و خودش بیرون آمد .سودابه تازه وارد شده بود .خانم بدرالسادات
آمرانه گفت« ،سودى ،زود برو به دکتر شکرائى و آقای صبرى تلفن کن ،زود».
بعد به طرف رباب برگشت که همچنان روى زمین پهن بود« ،هاى رباب ،زن
بلند شو ،خجالت دارد ،خانمت دارد پس مى افتد ».و حین گفتن این کلمات از پله ها به
سرعت پائین آمد و به طرف اتاق حسین رفت .آقاى نقابت از چند دقیقه قبل رسیده بود
و با پدرم و سرهنگ قزوینى در هشتى صحبت مى کرد .به پدرم قبوالنده بودند که
18
بهتر است برود پیش مادرم .بعد آقاى نقابت و خانم بدرالسادات به اتاق حسین رفتند.
من از خانه بیرون آمدم .قبال گوشۀ حیاط مدتى گریه کرده بودم و سرما وادارم کرد
که بلند شوم .مى ترسیدم به اتاق بروم .فکر مى کردم خانمجانم اگر یکبار دیگر فریاد
بزند بیهوش خواهم شد .این بود که آمدم بیرون خانه و جلوى در ایستادم .ولی
نمى شد ،صداى باز شدن در خانۀ افخمى را شنیدم .حتما ا خبردار شده بودند .حتما ا مرا
سوال پیچ مى کردند ،حتما ا مجبور بودم به سواالت بی سروته خانم افخمى جواب بدهم.
فکر کردم بهترین کار این است که بروم منزل خانم بدرالسادات و درست جلوى در به
سودابه برخوردم .گفتم« ،سودى من اینجا می مانم ،توی حیاط شما».
نشسته بودم روى پلۀ جلوى هشتى و به حیاط خانم بدرالسادات نگاه مى کردم.
حیاط خانم بدرالسادات بهترین حیاطى بود که تا آن موقع دیده بودم .تقریبا ا باغی بود.
دیوار خانۀ خانم بدرالسادات از دیوار خانۀ ما کوتاه تر بود .خانم بدرالسادات کنار
دیوار نسترن کاشته بود و بهار تمام دیوار غرق گل می شد .یک ردیف گلدان یاس
رازقی جلوى نسترن ها مى گذاشت .دور حوض پر از شاه پسند بود .تابستان بوى گل
در کوچه ما قیامت مى کرد .خانم بدرالسادات زن فروتنى بود ولى واقعا ا به گل هایش
فخر مى کرد ،حق هم داشت .بهترین گل ها زیر دست او پرورش پیدا کرده بود .فکر
مى کنم دست هاى خانم بدرالسادات سبز بود .عموى بزرگم در شهر رى باغی داشت
پر از گل ،ولى هیچ وقت گل هایش به زیبائى گل هاى خانم بدرالسادات نبود .گاهى که
مى آمد خانۀ ما سرى هم به حیاط خانم بدرالسادات مى کشید و با حسرت به گلدان هاى
یاس رازقى نگاه مى کرد و براى این که مدت توقفش را طوالنی تر کند با خانم
بدرالسادات بحث بى سر و تهى را شروع مى کرد .پیرمرد هیچ وقت رضایت نمى داد
از گل های خانم بدرالسادات تعریف کند.
حیاط خانم بدرالسادات یک همچه چیزى بود ،با این احوال در آن شب
زمستانى که من روی پلۀ جلوى در نشسته بودم حیاط هیچ جلوه اى نداشت .شاخه هاى
خشک نسترن در نور ماه منظرۀ وهم آورى داشت .به نظرم مى رسید که صدها
اسکلت در کنار هم ایستاده اند و بعضى دست هایشان را به طرف آسمان بلند کرده اند.
گلدان هاى یاس رازقى را به زیرزمین منتقل کرده بودند و حیاط خشک و خالى در
زیر نورماه دراز شده بود.
از داخل اتاق ها صداى گفتگو به گوش مى رسید .حتما ا از مرگ حسین حرف
مى زدند .صداى فریبرز و فرامزخان را تشخیص مى دادم .پاهایم حسابى یخ کرده بود
19
و احساس ترس به آرامى در من نفوذ مى کرد .حیاط خیلى تاریک بود و نور پنجرۀ
اتاق ها فضاى وحشت آورى در حیاط ایجاد مى کرد .از برگشتن به خانه بیشتر
مى ترسیدم .فکر این که شب را در خانه اى باشم که یک مرده در آن ست حسابى مرا
ترسانده بود .فکر کردم اگر بشود از خانم بدرالسادات اجازه مى گیرم و شب را در
خانۀ آن ها مى خوابم .ولی فهیمه چه مى شد! چه کسى به بیمارستان مى رفت تا به
فهیمه خبر بدهد؟ مى دانستم کشیک دارد .دختر حتما ا صبح به عشق حسین به خانه
مى آمد و اگر با شلوغى و ازدحام برمى خورد؟
بعد رگۀ ابرى روى ماه را گرفت و باد شاخه هاى خشک را تکان داد .حس
مى کردم شاخه ها به طرفم حرکت مى کنند ،صدائى در گوشم گفت« ،من هستم».
به نظرم آمد صدا ،صداى حسین بود و یک دفعه قلبم یخ زد .حاال آنچه مرا در
جا میخکوب مى کرد ترس نبود ،چیزى بیش از ترس بود .مثل مردن .بی اختیار بنا
کردم به گریه و وقتی دستى شانه ام را فشار داد آنقدر قبلش ترسیده بودم که دیگر
نترسم.
سیاوش خان بود .با تعجب در تاریکى به من نگاه مى کرد .پرسید« ،عجیب
است دختر ،اینجا چکار مى کنی؟» من فقط گریه مى کردم ،آن چنان حالى داشتم که
یک کلمه حرف از دهانم بیرون نمى آمد .سیاوش خان پرسید« ،با کسی دعوا
کردى؟»
صدایش با محبت بود و وقتى دید جواب نمى دهم داد زد« ،مادر؟» در اتاق
باز شد و فریبرز سرش را بیرون آورد .بعد آمد بیرون و چراغ ایوان را روشن کرد.
لباس پوشیده بود .از پله ها که پائین مى آمد سالم کرد .بعد گفت حسین مرده است و
چشمش به من افتاد و ساکت شد .سیاوش خان با تأسف سر تکان مى داد .او و حسین
هر دو در یک سال به دنیا آمده بودند .پرسید« ،چطوری شد؟»
نمى توانستم جواب بدهم .گفت« ،خیلى خوب گریه نکن ،فریبرز ببرش تواتاق،
من مى روم خانۀ آقاى محمدى ،بلکه کمکى چیزى الزم داشته باشند» .و با دلسوزى
شانۀ مرا فشار داد .ستاره هاى پاگونش صورتم را خراش مى داد .فریبرز گفت« ،بیا
برویم تو ،این طوری که نمی شود ،سرما مى خوری».
20
«نه».
«تو؟ بیشتر وحشت مى کند ،اوه فریبرز ،چرا این طور شد؟»
فرامرز خان هم از پله ها پائین آمده بود .او هم لباس پوشیده بود .گفت« ،ا ،تو
که هنوز اینجائى؟ این حورى است؟» و با تعجب به من نگاه کرد.
فریبرز گفت« ،آمده بود پیغام بدهد ،یکی به فهیمه خبر بدهد».
سه نفرى به طرف خانۀ ما راه افتادیم .دوبرادر با ادب و احترام در دو طرف
من حرکت مى کردند .باید هرطور مى شد به فهیمه خبر مى دادم .گفتم« ،فرامرز خان
شما بروید تو ،به مامانتان بگوئید که من و فریبرز رفتیم بیمارستان».
گفت« ،باشد».
در تاکسى من و فریبرز دور از هم نشسته بودیم .تاکسى کهنه اى بود و تمام
بدنه اش تکان مى خورد.
چطوری به فهیمه مى گفتیم .دختر صبح کلى خندیده بود .چشم هایش برقی
مى زد که تا آن موقع ندیده بودم .وقتى از در بیرون مى رفت گونۀ مرا بوسید ،گفت،
«اوه ،حوری ،خوب مى شود ،حاال مى بینى».
این طور گفته بود و هنوز کامال شب نشده حسین مرده بود .حاال این را چطور
به او مى گفتیم .هرچه به بیمارستان نزدیک تر مى شدیم جرئتم کمتر مى شد.
21
در بیمارستان مجبور شدیم به دستور دربان در تاالر انتظار بمانیم .من و
فریبرز با نگرانى به هم نگاه مى کردیم .رنگ صورت هردومان در نور چراغ هاى
مهتابى پریده به نظر مى آمد .من تا آن موقع نمى دانستم مرگ چیست و هنوز هم آن
را حس نکرده بودم .البد باید مى گفتم« ،فهیمه ،حسین مرده» یا« ،فهیمه ،او مرد».
در روزنامه ها مى نوشتند" ،جوان ناکام ...به رحمت ایزدی پیوست ".و همۀ
این کلمه ها بی معنی بود.
آن وقت در مقابل ما باز شد و فهیمه آمد تو .لباس و کاله سفید داشت .هیچ
خوشحال نبود .نگاهش قلب هر دو ما را سوراخ مى کرد .البد دیگر نیازى نبود به او
بگوئیم .حتما ا خودش می فهمید .بدون حرف جلو آمد و مقابل ما ایستاد .صورتش رنگ
لباسش بود .پرسید «،حالش بهم خورده؟»
نمى توانستم حرف بزنم .برگشتم و به فریبرز نگاه کردم .فریبرز سرش را با
دستپاچگی به عالمت تأئید تکان داد .بدون معطلی گفت« ،پس برویم ».و راه افتاد.
گفتم« ،شما نیائید بهتر است ،االن خانه خیلی شلوغ است».
آن وقت فهیمه روی نیمکت نشست .تقریبا ا افتاد .گفت« ،غیر ممکن است».
حاال چکار مى کر دیم؟ سه نفر آدم بودیم و هیچ حرفى برای گفتن نداشتیم .چه
کسى باید دیگرى را تسلى مى داد؟
بعد فهیمه بلند شد و به طرف در راه افتاد و ما از دنبالش رفتیم .باهمان لباس
پرستارى اش بود .سه نفرى بدون حرف از بیمارستان خارج شدیم و پیاده به طرف
خانه رفتیم ،هوا صاف و سرد بود و خیابان ها خلوت و کم نور .پاهایم در دمپائى یخ
زده بود .به کوچۀ خودمان که رسیدیم فهیمه به طرف من برگشت .دیگر صورتش را
نمى شناختم .گفت« ،من مى روم خانۀ خودمان ».و به طرف خانه شان راه افتاد.
22
على نوشته بود" ،چرا برای من ننوشتید که حسین مرده است؟ یعنی من از
خانواده نیستم و باید سه چهار ماه بعد از مرگ برادرم خبردار شوم؟ ...درست
بنویسید چه شده ...چرا مرد ...آدم سالم که به این راحتى نمى میرد ...خیلی ناراحتم...
دائم به فکرم که برگردم و مى دانید که این به درسم لطمه مى زند ...درست بنویسید و
توضیح بدهید"...
پدرم روی بالشتکش نشسته بود و خانمجانم کمى آن طرف تر .نامه را من
مى خواندم و خانمجان مثل پاندول ساعت مى رفت و مى آمد .تازه از سفر برگشته بود
ولى هنوز تکیدگى توى صورتش بود .در اتاق کنارى بودیم و میانه بهار بود.
پدرم گفت« ،کاشکی نامه را داده بودم داداشت بنویسد ،قلق این جور کارها
دستش است».
پدرم گفت« ،خانم ،بس است ،بس است دیگر ،مگر با گریه زنده می شود؟»
سبیلش مى لرزید .چقدر تک تارهای سفید سبیلش زیاد شده بود .حاال البالى
ابروهایش هم موى سفید مى شد پیدا کرد.
گفت« ،حق این بود که صبرى برایش بنویسد ،باالخره عقلش بهتر به این
کارها مى رسد .اه».
مادرم آماده بود که دوباره گریه کند .پدرم بی خیال از پنجره به بیرون نگاه
مى کرد .گفت« .،باید بدهم پشت بام را دوباره کاهگل کنند ،سقف آن اتاق ترک
برداشته».
"آن اتاق" مال حسین بود خانمجانم با گوشۀ دامن اشک هایش را پاک کرد:
«فایده ش چی است ،همه اش یک جورى حرف مى زنى که جگر مرا بسوزانى».
پدرم با تعجب به من نگاه مى کرد .به نظرم حرف بدى نزده بودم ولی تأثیر
بدى گذاشته بود .حس مى کردم گوش هایم سرخ شده است .گفتم« ،شب ها رباب
خرخر مى کند .حسابی پدر مرا درآورده ».آقاجان ساکت بود .فکر کردم راضی
23
است .کاهگل که دوباره مى مالیدند مى شد اتاق را حسابی رنگ کرد .سقف اتاق تیرى
بود .فکر کردم روى تیرها رنگ سفید مى ز نم و اتاق که آفتابگیر نیست حسابى روشن
مى شود .دیوارها را سبز کم رنگ مى کردم و حاشیۀ پائینش را سبز سیر.روی زمین
یک گلیم بزرگ مى انداختم که همۀ کف آهکى آن را بپوشاند .اتاق خوبى می شد.
اساسا ا اتاق خوبى بود.
تمام عشق حسین همین اتاق بود .روزى که از زندان برگشت ما بى خبر بودیم.
مى دانستیم که مى آید ولی نمى دانستیم چه روزى .با این احوال خانمجانم اتاقش را
حسابى تمیز کرده بود .همه مان در زیرزمین بودیم .گرما بیداد مى کرد و هرکس
براى خودش گوشه اى افتاده بود.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همه به طرف در زیرزمین هجوم بردیم .حسین
در درگاهى هشتى كیسه به دست ایستاده بود .از دور آدم را به یاد عکس گرد
گرفته اى مى انداخت که سال ها در چهارچوبش خاک خورده باشد .خانمجانم جلوتر
از همه مى دوید .شکم بزرگش منظرۀ مضحکى داشت .فرهاد را چهار پنج ماهه
حامله بود .به حسین که رسید یکباره متوجه شکمش شد .فکر مى کنم جلوى پسر
بزرگش خیلى خجالت کشیده بود ،نمى دانست شکمش را پنهان کند یا حسین را در
آغوش بگیرد .بعد بى اختیار سرش را گذاشت روی سینۀ حسین خانمجانم یک
سروگردن از حسین کوتاه تر بود .بدنش پیر و قلمبه بود و جوراب هایش تا روی ساق
پایش پائین آمده بود .به هیچوجه به یک مادر شباهت نداشت ،حسین دو پله پائین آمده
بو د.که بتواند او را بغل کند .دوتائی مدتی ساکت به همین حالت بودند .بعد خانمجانم
بناکرد به گریه کردن .چقدر گریه مى کرد ،تمام روزهائی که به دیدن حسین می رفت
گریه می کرد ،شب ها گریه می کرد ،باقال که پاک مى کرد گریه مى کرد ،سرحمام
برای دالک ها گریه مى کرد ،براى خانم بدرالسادات ،بدریه ،عمقزى ،خاله جان و
انورخانم گریه مى کرد .فقط جلو خانم افخمی مى توانست خودش را بگیرد.
پدرم گفت« ،خانم نگاه کن ،ببین چه شکلى شده ،عینهو دوک ».و دستش را
انداخت دور شانۀ حسین و او را درآغوش کشید .خیلى به هیجان آمده بود .همه مان
همین وضع را داشتیم ،همین باعث مى شد که ندانیم چه باید کرد .حسین مبهوت بود،
شاید هم احساس غربت مى کرد .گفت« ،عجیب است! حیاط به نظرم کوچک تر
مى آید .چطورى؟» و مرا بغل کرد و بوسید .پرسید« ،اتاقم هنوز هست؟»
24
آقاجان گفت« ،نخیر ،یک شب دعواش کردیم ،قهر کرد رفت ».بعد خندید،
«خب پس نیست؟ هست دیگر».
حسین از پله ها باال رفت که به اتاقش برود و ما همه دنبالش راه افتادیم .حال
عجیبی داشت .یک لحظه جلو در اتاق مکث کرد و بعد با احتیاط وارد شد .فکر
مى کنم ترجیح مى داد تنها باشد ولی نمى توانست جلو ما را بگیرد .بعد شروع کرد با
دقت به اتاق نگاه کردن .گفت« ،همش به فکر شماها و خانه بودم .هى فکر مى کردم
خانه حاال چه شکلى است ،چه عذابى بود ،همش فکر مى کردم تیرهای سقف اتاقم
چندتا است ،هیچ یادم نبود».
پدرم گفت« ،تو انبار ذغالى ،چند دفعه خواستم آتششان بزنم ،مى ترسیدم دود و
دم همسایه ها را خبر کند».
حسین با تعجب پدرم را نگاه کرد .پدرم گفت« ،شانس آوردیم که مثل خانۀ
فخارى خانه ما را نگشتند ،تمام سوراخ سنبه هاى خانۀ آنها را گشته بودند .فخارى را
چند ماه بعد دیدم ،گفت یک عالم چیز با خودشان بردند .اگر مى دانستم که ممکن است
یک همچى کاری بکنند همان روز اول همه شان را مى سوزاندم».
تمام روزهاى بعد اگر میهمان ها مى گذاشتند حسین در انبار زغالى بود و
کتاب هایش را جمع و جور مى کرد .در هفته هاى نخست خیلى کم بیرون مى رفت.
تقریبا ا بیرون نمى رفت .فقط یکبار به بازدید عمویم رفت و یکبار به دیدن خانم شازده
که نتوانسته بود به واسطۀ نقرسش حرکت کند و حکم کرده بود که حتما ا حسین را
ببیند .چون برایش نذر کرده بود و مى خواست حضورا ا این را یادآورى کند.
بیرون آسمان ابرى مى شد و غروب زودتر از راه رسیده بود .سایۀ پدرم و
آقای نقابت را دیدم که از حیاط وارد شدند .خانم شازده داشت تعریف مى کرد که به
دیدن ماهرخ دالک رفته است .زنک از بام حمام به کوچه افتاده بود و اکنون از کمر
25
به پائین قدرت حرکت را از دست داده بود .خانم شازده گاهى همت کرده بود و
برایش پولى ،خوراكی اى فرست اده بود .حاال یک روز زن پیغام مى فرستد که خانم
اگر قدم رنجه بفرمایند یک عالم به او منت گذاشته اند.
«خانم ،خیلی دلم برایش مى سوزد ،گفتم بروم خانه شان ،باالخره ثواب دارد،
ما که دستمان به قفل ضریح حضرت سیدالشهداء نرسید اقال زیردست یک مفلوج را
بگیریم .خالصه رفتم .خانم ،چی برایتان بگویم ،چه محله اى ،چه کثافتى ،زنیکۀ
بدبخت با چهار تا قد و نیم قد توى یک اتاق کوچک وول مى زدند .شوهرش
عرق خور و تریاکى است .قرمساق هرچی درمى آورد مى کند تو لولۀ وافور .گفت
خواب حضرت سیدالشهدا را دیده .حضرت بهش فرموده بودند پاى اسب مرا بگیر،
ماهرخ هم پاى اسب حضرت را گرفته بوده و اسب تنوره کشیده به آسمان .گفت،
"خانم درد و بالیت بخورد تو کاسۀ سرم ،نمى دانى چه سیاحتى کردم خانم ،تمام دنیا
را دیدم .واى خانم حاال هم که دارم مى گویم تمام موهاى تنم سیخ مى شود ،نگاه
کنید ».و دستش را به حاضران نشان داد« .بعد خانم ،یکدفعه دیده تو اتاقش است و
حضرت باالی سرش نشستند .حضرت بهش مى فرمایند ماهرخ چی مى خواهى؟
ماهرخ مى گوید ،یا حضرت دستم به دامنت یک فکرى برای بچه هایم بکن ،اگر من
بمیرم چهارتا یتیم چه را کى مواظبت بکند؟ بیچاره زن ،فکر مى کند حاال مى تواند
ازشان مواظبت کند .خانم خدا مى داند چه بچه هاى خوشگلی ام دارد ،خدا عالم است،
که توى این خراب شده چى به سرشان مى آید .به هرجهت ،حضرت مى فرمایند.
مرادتو دادیم و مشت بسته شان را مى آورند جلو ،ماهرخ هم دستش را مى برد جلو،
حضرت یک مدالیون مى گذارند تو دستش و یکهو غیب مى شوند .ماهرخ به مدالیون
نگاه مى کند (خانم شازده شروع کرد به هق هق) خانم ،مى بیند یک طرف مدالیون
عکس من است تا مى آید آن روی مدالیون را نگاه کند از خواب مى پرد.
چند نفر از زن ها شروع کرده بودند به پاک کردن اشک هایشان .خانم شازده
که حرف مى زد گاهى به خانم افخمى نگاه مى کرد و گاهى به عمقزى ،عمقزى کر
مادرم تمام تالشش را کرده بود تا چیزى از حرف هاى خانم شازده را بشنود .حاال
دست به دامن خانم بدرالسادات شده بود .خانم بدرالسادات سرش را گذاشته بود به
گوش عمقزى و بلند بلند خواب ماهرخ را تعریف مى کرد و خانم شازده به تأیید
سرتکان مى داد .زن ها دونفری ،سه نفری داشتند پچ و پچ مى کردند .آقای نقابت و
پدرم به اتاق شرقى رفته بودند.
26
آقاى نقابت تابستان ها در درگاهى مى نشست و بلند روضه مى خواند .صدایش
خوب به گوش زن ها مى رسید .در زمستان مجبور بود به اتاق شرقى برود که
روزنى به اتاق مجلسى داشت .اتاق شرقى جائى بود که سابقا ا من و رباب
مى خوابیدیم .اتاق کوچک و کلفت مآبى بود .آقاى نقابت روی تخت من مى نشست و
روضه مى خواند و من هیچ وقت حق نداشتم به دیوار عکس آرتیست بچسبانم .بعدها
که به اتاق حسین رفتم دیگر از شر آقاى نقابت راحت شدم.
خانم بدرالسادات همچنان داشت بلندبلند خواب ماهرخ را برای عمقزى تعریف
مى کرد و عمقزى دچار هیجان شده بود و مهلت نداد که قضیۀ عکس خانم شازده را
هم برایش تعریف کنند .عمقزى گفت که هروقت خواب اولیاء و انبیاء را مى بیند تا دو
روز سبک است .عمقزى به کرات خواب چهارده معصوم را دیده بود و یکبار با پنج
تن به زیر چادر رفته بود .عمقزى زن روشنی بود ولى خانم بدرالسادات را قبول
نداشت .البته خانم بدرالسادات خمس و زکاتش را به وسیلۀ عمقزى برای آقا
مى فر ستاد ولی درویش بود و سرسپردۀ على و بد نمى دانست که درجا استکانى نقره
چاى بخورد.
عمقزى مى گفت این قدر خواب ائمه را دیده که دیگر همه را از روى قیافه
مى شناسد .خانم شازده به خانم بدرالسادات گفت« ،خانم راجع به مدالیون بگوئید،
برایشان تعریف بفرمائید که عکس من روی مدالیون بوده».
عمقزى بی توجه برای سودابه حرف مى زد .عمقزى اکثر موارد روى حرفش
فقط با جوان ها بود .گفت« ،وقتی آن ناکام از زندان آمد دو شب قبلش من خواب دیدم.
خواب سیدالشهدا را دیدم »...بعد آقاى نقابت روضه اش را شروع کرد .خانم
بدرالسادات به عمقزى حالى کرد که روضه شروع شده است و عمقزى حرفش را
خورد.
عمقزى راست مى گفت .من خوب یادم هست که خودش این خواب را جلو
حسین بازگو کرد .یک هفته اى مى گذشت که حسین از زندان آمده بود و عصر یکى
از همان روزها پدرم اقوام و دوستان نزدیک را به خانه دعوت کرد .فکر مى کنم
بیشتر آنها از روی کنجکاوى آمده بودند .هیچ یک از آنها به غیر از عموى بزرگم
آدمى را که زندان رفته باشد ندیده بود.
27
آن شب عدۀ زیادى به خانۀ ما آمده بودند .از همسایه ها فقط خانم و آقاى افخمى
و "کردبچه"ها نیامدند .کردبچه ها با هیچ کس معاشرت نمى کردند مردم مى گفتند آقاى
کردبچه عادت هاى بدى دارد و مى گفتند دوتا پسرهایش تقى و نقى هم همین طورند.
خانمجان مى گفت« ،وهللا ما که تا حاال هیچ چیز ندیدیم ،خدا داناست ».راست هم
مى گفت ،فکر نمى کنم کسى چیز به خصوصى راجع به آنها مى دانست .خانواده اى
بودند گوشه گیر و با هیچ کس معاشرت نمى کردند و همین همه را خشمگین مى کرد.
آقا و خانم افخمی با ما قهر بودند .همین طورى خودشان قهر کرده بودند و قهرشان
هیچ دلیلى نداشت .امان هللا خان افخمى هیکل بزرگی داشت و مغزى کوچک و
دربست اسیر سرپنجه هاى زنش بود .این خانم افخمى بود که تصمیم مى گرفت
کدام یک از دخترها باید کتک بخورد ،کدام یکیشان از شام محروم شود و کدام یک را
باید تا صبح به درخت بست و امان هللا خان عمل مى کرد .این که خدا به آنها پسر
نداده بود راز بزرگى محسوب مى شد .خانم افخمى عقیده داشت که او را چهل قفل
کرده اند و نطفۀ نر از رحمش رد نمى شود .از خانم بدرالسادات به شدت بدش
مى آمد .خانم بدرالسادات چهار پسر داشت .خانم افخمى مى گفت« ،ماشاءهللا ،ماشاءهللا
رحم که نیست ،همه اش پسر پس انداخته است».
خانم افخمى مى گفت« ،مى بینی خانمجان ،فردا که علیل شد چهارتا دسته گل
دارد .دوروبرش را مى گیرند ،آن وقت من بدبخت»...
از بخت بد خانم افخمى سیامک خان پسر بزرگ خانم بدرالسادات زن گرفت و
حسین زندان رفت و کینۀ خانم افخمی زیادتر شد .واقعا ا دخترها برایش کابوسى بودند.
خاله جان و انورخانم از صبح آن روز منزل ما بودند .طرف هاى عصر
عمقزى آمد و وقتى آمد که بتواند نماز عصرش را خانۀ ما بخواند .تا آن موقع حسین
راحت بود .فقط موقع ناهار سرسفره آمد و انور خانم مجبور شد رو بگیرد و ناهار به
کامش حرام شد.
بعد از ورود عمقزى یکباره خانه شلوغ شد .عمقزى در اتاق شرقی نمازش را
خواند و یک نیم ساعتى را هم صرف دعاى پس از نماز کرد و آخرش چادرپیچ آمد
به ایوان و گوشه اى نشست و خوش و بش کرد.
28
خانم بدرالسادات برای حسین "یخ در بهشت" درست کرده بود .خانم
بدرالسادات معتقد بود که حسین در بچگى خیلی یخ در بهشت دوست داشته و مدتى
وقت صرف کرد که این موضوع را به یاد حسین بیاورد.
دائی جان صبرى و زنش موقعى آمدند که آفتاب لب بام بود .دائى همین که از
در وارد شد جیغ و داد راه انداخت و با سروصدا حسین را بوسید .دائى تنها کسی بود
که فکر مى کرد مفهوم زندان رفتن حسین را به خوبى درک کرده است .سرش را
مرتب تکان تکان مى داد .مثل این که بخواهد بگوید« ،مى فهمم آقاجان ،مى فهمم،
واقعا ا عجب دنیاى کثیفى است .فکرش را بکنید؟»
از پسرهاى خانم بدرالسادات فقط فرامرزخان آمده بود .آن سال فرامرزخان
دانشجوى پزشکى بود و کلى حرف سرش مى شد .کنار حسین نشسته بود و گاهى با
او حرف مى زد .من درست نمى فهمیدم چه مى گفتند ،بیشتر صحبتشان در اطراف
دانشگاه و دانشگاهیان دور مى زد و هردو تا حدى وارد بودند.
منوچهر آن موقع شانزده هفده ساله بود .روبروى حسین نشسته بود و هر
کلمه اى را که از دهان حسین بیرون مى آمد با تمام وجودش مى بلعید .منوچهر پسر
خوبى بود ،چند نوع ساز مختل ف در خانه داشت و اکثر مواقع صداى ناهنجار ویلونش
در کوچه مى پیچید .سخت زحمت مى کشید که موسیقیدان بشود.
درهمین جلسه بود که من فکر کردم حسین باید از مهرى خوشش بیاید .دختر
هم این را فهمیده بود و گاهى بیهوده مى خندید و سرخ مى شد.
29
خانم مرحوم پدرم مى گفت وقتی روس ها تبریز را گرفتند مردهاى تبریزى
زن هایشان را بزک مى کردند و زن ها مى آمدند جلو خانه ها و هر روسى که رد
مى شد مى خندیدند و مى گفتند –هى سالدات– و به همین هوا یکى یکى سربازان
روسى را مى کشیدند توى خانه و بعد همان جا پدر ،شوهر و برادر زن ها مى ریختند
سر سربازها و آنها را تکه پاره مى کردند .آن وقت یک وقت جنرال روسى مى بیند
اى داد بى داد ،نصف سربازهایش گم شدند و دستور مى دهد از تبریز برگردند
روسیه».
دائی جان صبری که حرف های خانم بدرالسا دات را کم و بیش شنیده بود گفت،
«ا ،خانم ،یعنی ژنراله صبر کرده تا نصف سربازهایش از دست بروند؟ چیز غریبى
است».
خانم بدرالسادات گفت" ،خوب ،آقاى صبرى این طور براى ما تعریف کردند،
من که نمى دانم در اصل چطورى بوده ،حاال بلکى نصف نصفم نبوده».
عمقزى با عصبانیت لب گزه رفت ،گفت« ،خانم نباید گناه مردم را شست ،هیچ
تخم حرامى روی زمین بند نمى شود».
بعد گفتگو از این بود که آیا واقعا ا چشم زاغ ها و کچل ها بدجنس هستند یا نه.
عمقزى مى گفت حتم دارد که چشم زاغ ها از نوادۀ شیطانند .به نظر عمقزى شمر هم
چشم هاى زاغى داشته است .عمقزى گفت خودش به کرات خواب شمر را دیده است
و مطمئن است که چشم هایش زاغ است .و بعد صحبت از خواب شد و دور به دست
عمقزى افتاد .پدرم اشاره کرد که همه به حرف هاى او گوش بدهند .عمقزى عادت
داشت که در هر مجلسى حداقل نیم ساعت امربه معروف و نهى ازمنکر کند و اگر
جلویش را مى گرفتند حسابى مى رنجید و دیگر پا به خانۀ کسى نمى گذاشت.
عمقزی گفت که یک بار خواب بزرگمهر حکیم را دیده است« .یک جائی بود
مثل بیابان .یک خانۀ سنگی وسط این بیابان بود .من جلوى در آن خانه ایستاده بودم.
بعد د ر باز شد و من رفتم تو .خانه خالى خالى بود .فقط یک سکوى سنگى یک
گوشۀ اى بود .روی سکو یک مردى دراز به دراز خوابیده بود .همچى فکر کنید که
مرده بود .من یواش یواش رفتم جلو ،یکى توى خواب به من گفت که این مرد مرده.
30
فکر کردم خوب است برایش دعاى میت بخوانم .این بود که دستم را گذاشتم روی
پیشانى مرده ،ولى هللا اکبر ،یک دفعه چشم هاى مرده باز شد .یواش یواش دستش را
بلند کرد و گذاشت نک دماغش .گفت ،هیس همشیره به من دست نزن .من بزرگمهرم.
بعد دوباره دستش را پائین برد و شروع کرد سرش را تکان تکان دادن .آن وقت گفت،
افسوس ،افسوس که من کافر مردم .افسوس .بعد یکهو از خواب بیدار شدم».
حسین در تمام مدت با لبخند به حرف هاى عمقزى گوش مى داد .همۀ ما
عمقزى را خوب مى شناختیم و همۀ ما در بچگی یک دوره پیش او قرآن خوانده بودیم
و حسین بهتر از همۀ ما خوانده بود .عمقزى تمام مدت روی حرفش با حسین بود و
گفت بزرگمهر خودش مى دانست که کافر تا ابد در آتش جهنم مى سوزد« .می دانید
کافر مردن بزرگ ترین درد است ،آدمى که کافر بمیرد از مسلمانی که غسل جنابت
نکرده بمیرد وضعش بدتر است».
خانم بدرالسادات گفت« ،عمقزى خانم جان ،شماهم که ماشاءهللا ،خدا این قدر
بخشنده و رحمان و رحیم است که آدم مات مى ماند .بنازم به قدرتش ،یک دریا کرم و
رحمت است ».بعد دوباره مجبور شد حرف هایش را به صدای بلند در گوش عمقزى
تکرار بکند».
عمقزى گفت« ،البته خانم منظور عرضم این است که مسلمان یا کافر ،تا وقتى
که زنده است اگر عقلش برسد که توبه کند و ایمان بیاورد خب رحمت الهى شامل
حالش مى شود .ولى واى به وقتى که کافر بمیرد .حاال یک حرف هائى مى زنند،
جسارت است ،یک غلط هائى مى کنند ،این بابى ها و بلشویک ها .ولی خانم همین ها
هم وقتى که مى خواهند کپۀ مرگشان را بگذراند همه شان دم مردن استغفار مى کنند".
خانم بدرالسادات آهسته گفت« ،وهللا ،من که نمى دانم ،من فکر مى کنم هرکى
دل رحم باشد ،حاال هر کى مى خواهد باشد رحمت الهى شامل حالش مى شود ،وگرنه
ما چى هستیم در مقابل رحمت خدا؟ اصال ما کى هستیم که بخواهیم دستورالعمل
صادر کنیم»،
دور دست عمقزى بود همه را ساکت کرد که رویاى دیگرى را تعریف کند.
عمقزى دو شب پیش از آزادى حسین خواب دیده بود .خواب دیده بود که دیوار اتاقش
شکافته و نور به داخل اتاق ریخته و حضرت على وارد اتاق شده اند .حضرت به
صداى بلند فرموده بودند« :نزهت این قدر ما را صدا نکن ،مرادت را دادیم».
31
و عمقزى با چشم هاى غرق اشک از خواب پریده بود و همین که بیدار شده
بود دعا کرده بود که حسین از زندان آزاد شود و دو روز بعدش حسین آزاد شده بود.
از نظرگاه عمقزى این یك معجزه بود.
بعد صحبت به خواب شازده "ظاهری" رسید که خواب دیده بود خورشید و
پشت آن ماه و ستاره ها از آسمان به زمین ریخته اند و معبر گفته بود که دولت قاجار
سقوط می کند و دولت دیگری جایش را می گیرد و سر شش ماه هم همین طور شده
بود .و خواب معروف پدربزرگم که در وباى بزرگ مى خواسته از تهران فرار بکند
و خواب سید سبز پوشی را مى بیند که او را از رفتن باز مى دارد و آقابزرگ وسط
بلبشوى مرگ و میر ککش هم نمى گزد.
باالخره خانم بدرالسادات شانه هایش را باال انداخت و ساکت شد .هیچ کدام
نمى توانست دیگرى را مجاب کند.
طرف های ساعت هفت عموی بزرگم آمد .عموی بزرگ همیشه دیر مى آمد.
همیشه ساعت چهار بعدازظهر پشت منقل تریاک مى نشست و تا دو ساعت از جایش
تکان نمى خورد .بقیۀ کارها موکول بود به بعد از منقل.
32
عمقزى که رفت حال عمو هم دیگر سرجا آمده بود .گفت« ،خب نیرزمان،
احوالت چطوراست؟ پشکلت چطور است؟»
پشکل فرهاد بود که قرار بود چند ماه دیگر به دنیا بیاید .مادرم گفت،
«دست بوس شماست ».و به دستور پدرم به آشپزخانه رفت تا به اصطالح خود او
سینى دوا را حاضر کند .مادرم ازعموى بزرگم خوشش نمی آمد .عمو به خودش
اجازه مى داد که شوخى هاى رکیک بکند .گفت« ،هه ،زن به این گندگى هنوز عین
دختربچه ها خجالت مى کشد».
بعد احوال یکى یکى دخترهای مجلس را پرسید .هیچ کدامشان را به اسم
نمى شناخت و خانم بدرالسادات معرفی مى کرد .عمویم اساسا ا با زن ها به شوخى
حرف مى زد .به مهرى که رسید مدتى از برو رو و چشم و ابرویش تعریف کرد و
اظهار عقیده کرد که مهرى زن خوبى برای حسین مى شود .که دختر تا بناگوش سرخ
شد و سرش را به زیر انداخت و خانم سرهنگ قزوینى شروع کرد به خندیدن .صداى
مادرم از آشپزخانه مى آمد که مرا صدا مى کرد .من به آشپزخانه رفتم .مادرم و بدرى
مشغول سرو صورت دادن به سینى مشروب و شام شب بودند .طبعا ا چند نفرى از
نزدیکان براى شام مى ماندند .مادر و دختر هر دو حامله بودند.مادرم گفت،
«بارک هللا حورى ،بدو دوا را بریز تو تنگ».
تنگ را برداشتم و به زیرزمین رفتم .هر سال عمویم عرق مى انداخت و چند
بترى نصیب ما مى شد که تکافوى یک سال مصرف خانه را مى کرد .سر یکى از
بترى ها را برداشتم و شروع کردم به پر کردن تنگ .وسوسه شده بودم که دوا
بخورم .قبال یک بار با مینا دختر کوچک سرهنگ دوا خورده بودیم .در حیاط خانه
آن ها داشتیم بازى مى کر دیم .مینا پیشنهاد کرد که از دواى پدرش بخوریم .دونفرى با
ترس و لرز به آشپزخانه رفتیم و هر کدام شتابزده به اندازۀ یک قلپ از شیشه
سرکشیدیم .مینا گفت بهتر است برویم گوشه حیاط خانۀ ما و دراز بکشیم .سرهنگ
هروقت در خانه دوا مى خورد روی تخت در حیاط دراز مى کشید و دوساعتى چرت
مى زد تا وقت شام برسد .مینا فکر مى کرد این قانون دوا خوردن است .این بود که
دوتائی پس از دواخورى به خانۀ ما آمدیم و در زیرزمین دراز کشیدیم .ولى هیچ
اتفاقی نیفتاد جز این که نیم ساعت بعد به خواب رفتیم.
حاال دوباره دوا خورى وسوسه ام مى کرد .به اندازه یک استکان ته بترى جا
گذاشتم .چند لحظه مردد بودم و بعد یکهو آن را سرکشیدم .مثل گلولۀ آتش از گلویم
گذشت و سینه ام را سوزاند و به معده ام رسید .خیلی سریع ته بترى را خورده بودم و
33
حاال حال تهوع بدى به ام دست داده بود .حس مى کردم باید باال بیاورم .مجبور شدم
چند دقیقه بى حرکت روی پاهایم بنشینم .بعد سوزش و حال تهوع که تمام شد متوجه
شدم هیچ اتفاقى نیفتاده است .تنگ را برداشتم و به آشپزخانه برگشتم .بعید نبود که
مادرم متوجه بوى دهانم بشود .همه اش سعى مى کردم از دور با او حرف بزنم.
مادرم گفت« ،خوب ننه ،سینی را ببر باال».
سینى را برداشتم و موقر به طرف در آشپزخانه راه افتادم .صداى بدریه را
شنیدم که گفت« ،خا نم جان یک کم دیگر صبر کنید ،آهاى حورى!»
دائى جان صبرى گفت« ،ولی جناب آقاى محمدى ،هیتلر نژادپرست بود.
غافلید که چقدر آدم کشت؟»
عمویم با عصبانیت گفت«،چی مى گوئید آقاجان من .جنگ جنگ است دیگر،
وسط دعوا که حلوا خیر نمى کنند خوب آدم مى کشند دیگر ،یعنی چه».
دائى جان صبرى گفت« ،ولى قربان توجه بفرمائید که عده زیادى را تو
اردوگاه ها کشت».
عمویم از خشم به مرحلۀ جنون رسیده بود .گفت« ،خوب کشت که کشت ،چرا
نکشد ،عجیب است آقا ،مگر شما فکر مى کنید انگلیس ها نمى کشتند؟ جنابعالی کتاب
دلیران تنگستانی را خواندید؟ نخواندید که ،بفرمائید بخوانید ،ببینید چه فجایعی
مى کردند آقا ،انگشت تمام صنعتکارهاى هندى رو مى بریدند که نتوانند کار بکنند،
یعنى چه؟»
34
دائى جان صبرى گفت« ،آقاى محمدى من که نمى خواهم بگویم انگلیس ها
خوبند ،آلمانى ها بدند».
«مى خواهم بگویم اینها همشان سروته یک کرباسند .تا زورشان برسد به مردم
دنیا زور مى گویند ،فرقى نمى کند که آلمانى باشند .آمریکائى باشند ،روسى باشند یا
انگلیسی باشند"...
عمویم لندلند کرد .واقعا ا متأثر بود که حرفش را نمى فهمیدند .با خشم گفت،
«آقاجان من ،آمریکا چیه ،آمریکائى کیه؟ اینها همان انگلیسى ها هستند دیگر ،با هم
که فرقى ندارند».
دائى گفت« ،اتفاقا ا فرق دارند ،البته همه شان انگلیسی حرف مى زنند ،همه شان
هم لنگ درازند ،ولى با هم فرق دارن ،آنها پولدارترند ،کشورشان بزرگ تر است،
خیلى ثروتمندند ،حاال دیگر ،آقا من فکر مى کنم دور دور آنها باشد».
عموى بزرگم گفت« ،نخیر آقا .تا آمریکائى ها بیایند در سیاست دارى و
جهاندارى ریش و سبیل درآورند هفت نسل از مردم دنیا گذشته است .یک قدرت
حقیقی در جهان وجود دار د و آن انگلستان است ،اما البته آمریکائى ها جنسشان خوب
است ،عالوه بر آن ثروتمندند ،گدا نیستند مثل این بالشویک ها که خر را با خور
مى خورند و مرده را با گور».
«البد ما هم»...
«آقا محمدی!»
«چیه جانم ،آخر شما چرا حساب ها را با هم قاطی مى کنید؟ تو کتاب دلیران
تنگستان نوشته بود واسموس بعد که نتوانسته بود قرض هایش را پس بدهد چند سال
35
تو ایران ماند ،زراعت کرد قرض هایش را پس داد .روس ها یک همچى کارى
کردند؟ ابدا ،اینها بادمجان را با پوست مى خورند .کجاشان به آلمانى ها شبیه است؟»
«آمریکائى ها؟ خب آنها پولدارترند ،برای همین آقاترند ،نظرشان بلندتر است.
باالخره هرچی باشد نظرشان از روس ها بلندتر است .من مى گویم آقا حاال که قرار
است گه بخوریم چرا گه پلوخور را نخوریم؟»
برای نخستین بار بود که حسین حرف مى زد .یک لحظه همه سکوت کردند.
بعد عمویم با احتیاط گفت« ،یعنى جنابعالى مى فرمائیدد چه غلطى بکنیم؟»
عموی کوچک گفت« ،خوب مگر مى شود ،مگر اصال همچین چیزى ممکن
است قربان ،صدوپنجاه سال است ما بى اجازۀ آنها نفس نکشیدیم ،آن وقت حاال چطور
مى توانیم یکدفعه ...عجیب است!»
پدرم گفت « ،نه آقا ،منظور حسین جان این است که دقیق تر باشیم».
«خب ،خب من درست نمى دانم ،دقیق تر باشیم که سرمان کاله نرود ،شما
جریان آقاجان یادتان هست؟ کى برایش زد؟»
«اى آقا داداش ،به جان شما ،من مطمئنم که تو هر کارى دست آنها را باید
دید».
36
حسین گفت« ،یک طوری حرف مى زنید که انگار آنها خدا هستند ،آخر این که
درست نیست».
پدرم گفت« ،بدبختى این است که جوان هاى ما فکر مى کنند فقط خودشان هم
چیز را مى دانند .هیچ هم حاضر نیستند قبول کنند که ناسالمتى ما چند تا پیراهن
بیشتر پاره کرده ایم ،به خدا سرهمین جریانات اخیر ،همین دوسال پیش وقتى رفتم
پیش "مبصری" گفت خب آقاى محمدى پسر شما از روس ها پول مى گیرد؟ گفتم نخیر
قربان ،گفت شاید هم با انگلیس ها ساخته؟ گفتم به سر شما قسم که همچى چیزى
نیست .گفت پس البد آمریکائى ها بهش کمک مى کنند .گفتم آخر آقا وهللا این طور
نیست .گفت خب پس حتما ا دیوانه است ،فقط یک دیوانه ممکن است الکى داد و هوار
کند ،سیاست که کار بچه ها نیست».
اما دور چرا ناگهان به گونه اى دیگر مى چرخد؟ چون هیچ حادثه اى بدون
علت نیست ،باید علت را جستجو کرد .ما در حقیقت از پیشرفت تکنیکى بازمانده ایم.
طى قرن ها در خودمان چنبره زده ایم ،مثل کبک سرمان را زیر برف کرده ایم تا
حقیقت را نبینیم ،در عصر خیش و گاوآهن مانده ایم و آنها دارند از حرکت به سوى
فضا حرف مى زنند ،چرا آنها چنین مى کنند؟ چون در آغاز کار این را آموخته اند که
باید به یکدیگر احترام بگذارند ،که برای اندیشۀ هر فرد حرمت قائل باشند ،آنها ارباب
و رعیت نیستند .آنها انسانند .این چیزى است که ما در اینجا کم داریم .اما آنها نیز این
را به قیمت ارزان به دست نیآورده اند .جان کنده اند ،قربانی داده اند ،مبارزه کرده اند
تا به این مرحله رسیده اند .این معجزه نبوده است ،بلکه کارى واقعى است ،ذره ذره
انجام شده است .محصول عرقریزان روح آدمى است ،هر انسانى سهمى از خودش به
37
آن اضافه کرده است تا رسیده اند به اینجا .اما ما چه مى کنیم؟ اساسا ا کارى انجام
می دهیم؟ مثال آیا ما مى توانیم به رباب ،به عنوان یک فرد برابر با خودمان احترام
بگذاریم؟ نه .بدبختى این نیست که ما نمى توانیم به او احترام بگذاریم ،بدبختى این
است که او نیز به خود احترام نمى گذارد .این طور است ،ریشۀ عقب ماندگى ما همین
است .به خودمان به عنوان انسان احترام نمى گذاریم .این است که امپراتورى کوچک
مى شود ،از ارزش مى افتد ،بى قدر مى شود ،دیگر محلى از اعراب ندارد ،و وضع
همین مى شود که هست».
عموی بزرگم گفت« ،خوب بعضى حرف هایت درست است ،شاعر مى گوید
به یک گردش چرخ نیلوفرى /نه نادر بجا ماند و نه نادرى .باشد ،تا اینجا درست ،ولى
باالخره چى مى خواهى بگوئى حسین جان؟ مى خواهى بگوئى ما اگر زور بزنیم
مى شویم انگلستان؟»
دائى صبرى پرید وسط حرف عمویم« ،تازه تو به یک چیزى توجه نمى کنى
جانم ،آنها این همه اختراعات کردند ،ما هیچ وقت جز آفتابه اختراعى کردیم؟ نه حاال
خودمانیم ،خالصا ا و مخلصا ا؟ این پرویز که تازه آمده مى گوید اصال نمى دانید آنها کجا
هستند ما کجائیم ،مى دانى آنها متمدنند .مى گوید تو خیابان زن و مرد همدیگر را
مى بوسند ،اصال یک نفر نیست برگردد نگاه کند .خب واقعا ا»...
«این از فساد شان است آقا ،این تو قرآن پیشگوئى شده ،این را همه مى دانند،
قوم مسیح باالخره با همان چیزهائى که خودش اختراع کرده خودش را نابود مى کند،
چرا؟ برای این که دیگر فاسد شده ،اینها نشانه هاى آخر زمان است ،این رادیو ،این
گرامافون ،این که آدم به عوض عبادت همه اش برقصد و ماچ و بوسه کند ،اینها
عالمات ظهور است».
سخنرانى خانم بدرالسادات ناگهان چرت همه را پاره کرد .دائى جان صبرى
اول دلخور و بعد با تعجب به حرف هاى خانم بدرالسادات گوش داد و بعد برگشت به
حسین چشمک زد .حسین با لبخند به حرف هاى خانم بدرالسادات گوش مى داد.
حسین ،خانم بدرالسادات را دوست داشت و با او نرم بود .گفت« ،خب شما این جورى
نگاه مى کنید ،تا حدى هم درست است ،بعید نیست که غرور باالخره پشت آنها را به
زمین بزند .مى دانید ،عوامل فاسد همیشه در بطن وضعیت مطلوب رشد مى کند .کار
آنها به جائى رسیده که بقیۀ آدم ها را نفی مى کنند و همین ممکن است نابودشان کند و
دارد مى کند ،اما چرا بکند؟ باید جلوى فاجعه را گرفت .تمام حرف من همین است.
38
ریشه هاى درد آنقدر آشکار است که اگر مردم دنیا یک کم انصاف داشتند خیلی
راحت مى شد خشکاندش ،ولی چه فایده .آدمیزاده مفتون قدرت است ،قدرت آدم را
کور مى کند و آدم فکر مى کند روئین تن است ،مثل اسفندیار ،غافل از اینکه چشمش
آسیب پذیر است».
دائى جان صبرى روبه عمو چشمک زد« ،آقاى محمدى یاد جوانی کردند ،یاد
چشم هاى بادامى و لب هاى عنابى».
عمویم خندۀ خفه اى کرد .همه خانواده مى دانستند که عمو پاى یک جفت چشم
ترکمنى خانه خراب شده است .یک جفت چشم ترکمنى که به قول خود عمو وقتى که
برای پدرم تعریف کرده بود« ،درهمان نگاه اول خانه خرابم کرد».
عمو گفت« ،آن وقت ها که ما جوان بودیم آرزوی همۀ جوان ها این بود که
زور رستم و سهراب و اسفندیار را داشته باشند .چه جانى مى کندیم تو زورخانه به
پاى پهلوان ها برسیم ،دست آخرش هم نرسیدیم .این را حسین تو ترکمن صحرا
فهم یدم .مأمور جنگ با آنها بودیم .مى دانی بدجورى بلبشو راه انداخته بودند.
مى ریختند تو دهات و چه غارتى مى کردند .خالصه امان همه را بریده بودند .من
آن وقت یاور بودم ،یک سى چهل تائى سرباز زیر دستم بود».
دائی جان صبری گفت« ،آقا همان جنگى که شما را اسیر کردند؟ قبال فرموده
بودید».
حسین سرش را به تأیید تکان داد .در واقع همۀ ما بارها این قصه را شنیده
بودیم .عمویم سر و ته حرف را هم آورد .با اینکه پیر بود خیلى زود متوجه این
حاالت مى شد .گفت« ،بله آقا ،دردسر ندهم ،غرضم چیز دیگرى است ،من و حدود
39
بیست تا سرباز پائین یک تپه اى بودیم که آنها از باال روى سرمان خراب شدند ،حتی
مهلت ندادند بند شلوارمان را ببندیم .من یک وقت دیدم یک هیوالی بدهیبتی روی
اسب به طرفم مى آید ،آقا چه هیبتى داشت ،اصال نمى توانم بگویم .شمشیرش را
طورى میزان کرده بود که صاف کلۀ بنده را قاچ کند ،فقط کارى که کردم روی زمین
چمباتمه زدم و سرم را گذاشت م روی پایم .یادم هست فقط گفتم« ،خدایا زودتر تمام
شود ».و حاال آقا تمام نمى شود ،نمى دانید چه عذابى بود .نمى دانم چند سال گذشت تا
سرم را بلند کردم .فکر کردم یارو منتظر است من سرم را بلند کنم و شرق با
شمشیرش بکوبد وسط مغزم .بعد با هول و وال سرم را آوردم باال ،دیدم یارو مثل
عزرائیل باالى سرم ایستاده ،شمشیرش تو هواست و دو ردیف دندان هایش را مثل
گرگ به هم فشار مى دهد ،خالصه دردسرتان ندهم ،ما را نکشت ،بعد با چند تا سرباز
که گرفته بودند به عوض بیست تومان ولمان کردند».
بعد عمو خندید .گفت« ،مردم ساده ،حساب پول هم تو دستشان نبود ،گرچه که
بیست تومان آن وقت ها خیلى پول بود .خالصه دردسرتان ندهم ،از همان موقع
فهمیدم که ما ملت اسفندیار بشو نیستیم ،نه که اسفندیار ،پهلوان پیزى افندى هم
نیستیم».
حسین گفت« ،یعنى عموجان شما این ملتید ،یا ملت شماست؟»
«چی؟»
«مى گویم این را که شما تجربه کردید بلکه دیگران هم تجربه کرده باشند ولى
جا نزده باشند؟»
«آها ،آها ،آقاجان تاریخ نشان مى دهد ،صدو خورده اى سال است که ما هیچ
کارى نکردیم .از بعد از نادرشاه چکار توانستیم بکنیم؟»
حسین خشمگین شده بود .گفت« ،ولی آقا مثل این که شما چشم هایتان را بستید
و هیچ چیز را نمى بینید .من ،من آنجا یک آدم هائى را دیدم که له مى شدند،
استخوان هایشان خرد مى شد و صدایشان در نمى آمد .آخر شماها چرا این طورى
شدید؟ یک چیزى تو شماها مرده ،همه تان محافظه کار شدید».
گمانم برای نخستین بار بود که عمویم در تمام مدت عمرش این طور مورد
تحقیر قرار مى گرفت .سبیلش به شدت مى لرزید .گفت« ،جوانک شعار مى دهی،
هنوز سبیلت درست سبز نشده ،جای سفت نشاشیدى .اصالا شماها چه تان است؟ چه
40
مرگتان است؟ چى کم دارید؟ هى شعارهاى الکى ...مى مردند ،مى مردند ،شکنجه
مى کشیدند ،براى کى؟ براى این بلشویک هاى گه ،برای اینها مى کشیدند؟ خب
بکشند ،این قدر بکشند تا جان از هرچه نه بدترشان در برود ...چند سال است خون
همه را کثیف کردید؟ نه ،خودمانیم»...
بعد پدرم که با اولین لیوان دوا به چرت افتاده بود و با اولین فریاد عمو چرتش
پاره شده بود گفت« ،بله آقا ،صلوات بفرستید .داداش ،شما چرا خونتان را کثیف
مى کنید .حسین جان د!»
حسین دندان هایش را به هم فشار مى داد .رنگش پریده بود .بیشتر از هر
موقعى که من تا آن لحظه دیده بودم حرف زده بود .معموالا خیلی کم حرف مى زد،
این بار زیاد حرف زده بود و در این نشست عمویم را رنجانیده بود.
عمویم گفت« ،حوری جان ،بدو یک بترى دوا بیاور ».من تنگ را برداشتم و
به زیرزمین رفتم .صداى سودابه دختر خانم بدرالساداتبه گوشم خورد که مادرش را
براى شام صدا مى زد .بعد صدای قیل و قال مادرم و خانم بدرالسادات بلند شد.
اصرار مى کردند که خانم بدرالسادات را برای شام نگاه دارند و خانم بدرالسادات
کمتر جائى شام و نهار مى ماند .پرنده اى خانگى بود و اصرار بى نتیجه ماند .صداى
پایش را شنیدم که از روی پله ها به طرف در مى رفت ،به هواى سجاده و دعاى شب
و مناجات .خانم بدرالسادات حال این نوع مجالس را نداشت .پیرى داشت که به خانۀ
او مى رفت ،آقاى نیشابورى .چندتائى هم دوست درویش داشت که زن هاى مسن
بودند .فقط با آنها حرفش مى گرفت ،خا نم لقاالسلطنه و زن آقای نیشابورى و چندتاى
دیگر که مى نشستند تذکره االولیاء مى خواندند و حدیث نقل مى کردند و خواب هاى
خوب مى دیدند و تعبیر مى کردند.
41
بحث برسر این بود که در ادارۀ ثبت ولوله افتاده که مى خواهند جلوى دزدى
را بگیرند .عموى کوچکم میدان پیدا کرده بود که حرف بزند .کارى که دلش
مى خواست از اول شب بکند و مى گفت که این کار صحیح نیست ،کارمندهاى ثبت
حقوقشان کم است و باالخره از یک راهى باید جبران کنند .سر گردنه که نمى توانند
بایستند ،چه اشکالى دارد که از ارباب رجوع یک کم پول بگیرند« ...تازه مى خواهند
اصالحات کنند ،بروند جلوى دزدى هاى بزرگ را بگیرند یا جلوى این سپورهاى
لعنتى را .آقا کارشان هفت دست مى چرخد ،گاهى تا هفت نفر به هم کنترات مى دهند،
نتیجه؟ آشغالت همیشه دم در است ،واى به حالت اگر یادت برود و سر ماه دو تومانى
را ندهى .در خانه ات مزبله دانى مى شود اینها اصالحات است و گرنه ارباب
رجوعى که خودش دلش مى خواهد پول بدهد ،خوب بگذار بدهد ،به کسى چه
مربوط ...از طرفى این زمین هاى وقفى آقا ،چه کارها که نمى کنند ،چه دزدهائى ...و
یک وقت مرحوم داور ...مرحوم داور بعد خودکشی کرد ...وثوق الدوله گفته بود که
مى آیند و مى روند»...
« داداش شما خانۀ پامنار یادتان هست؟ خب حاال هیچ کس فکر مى کرد که
زمین این قدر ترقى کند؟ خدا رحمت کند محمدعلى خان بیست هزار دفعه به مرحوم
آقا گفت آقا بیا پشت خندق زمین بخر ،گفت چى؟ بروم توى بیابان .خدا بیامرز
مى ترسید سرش را ببرند .حاال کجاست؟ همین خیابان چرچیل ،جل الخالق ،اگر به
فکر بودند خدا شاهد است همه مان االن میلیونر بودیم وگرنه بقیه از کجا آوردند؟ هى
زمین بازی و پشت هم اندازى ،تازه کى مى گوید پشت هم اندازى کنى؟ عقل کن،
به موقع زمین بخر ،تمام».
رباب سفره را پهن کرد و بشقاب ها را چیدند .من پشت ستون نشسته بودم که
مجبور نباشم دنبال خرده فرمایش بروم و همه مرا از یاد برده بودند .حسین كوشش
می کرد جلوى خمیازه هایش را بگیرد و دائى جان صبرى با ناخن هایش ور
مى رفت .زن دائی جان صبرى و بدریه از ویار حاملگى حرف مى زدند و من تازه
متوجه شدم که قزوینى ها رفته اند .بعد در زدند و شوهر بدرى آمد و همه دور سفره
نشستیم.
خوراك که خوردم حالم کمی جا آمد و دوباره وسوسه به تنم نیش زد .بحث تق
و لق شده بود و دو نفر سه نفر با هم حرف مى زدند .بلند شدم و به زیرزمین رفتم.
چراغ را روشن نکردم و کورمال کورمال در تاریکی بتری را پیدا کردم و بقیه
42
محتوی شیشه را خوردم .بتری را که آمدم زمین بگذارم پایم به یک چراغ فتیله اى
گرفت که لوله اش افتاد و شکست .مدتی ساکت ایستادم .حالم سخت به هم خورده بود.
از افتادن لولۀ چراغ نترسیده بودم ولی دلم نمى خواست کسى مرا به این حال ببیند.
اگر پدرم مى فهمید حتما ا نظرش از من برمى گشت و دیگر اعتبارم از دست مى رفت.
زینب دختر عموى مادرم را برای این دیوانه کردند که شوهرش طالقش داده بود.
از زیرزمین بیرون آمدم و رفتم گوشۀ حیاط .گوشه اى بود که گذر کسی به
آنجا نمى افتاد .بى صدا پشت بوته هاى شمشاد روى زمین نشستم .سرم به دوار افتاده
بود و ستاره هائى به رنگ خون جلو چشمانم رژه مى رفتند .دیدم نمى توانم بنشینم.
روى زمین دراز کشیدم و چشمم به آسمان افتاد .از آن شب هاى پر ستاره اى بود که
در تابستان پیش مى آید ،از الى برگ هاى درخت انار باالى سرم دب اکبر را
مى دیدم.
از وقتى دراز کشیدم بودم حالم بهتر شده بود .سرم را به طرف راست گرداندم.
درست کنار سوراخ وحشت انگیزى خوابیده بودم که یک وقت آب انبار بود و بعد از
لوله کشى متروک شده بود .دیدم نمى ترسم و احساس بزرگی کردم .همین طور دلم
مى خواست ساعت ها آنجا بخوابم و دب اکبر باالی سرم باشد .حسین برگشته بود و
هیچ غمى نمانده بود و على هم باالخره یک روز برمى گشت .اشکال کار فقط این بود
که هیچ پسرى مرا دوست نداش ت .آنقدر الغر و نحیف بودم که کسى اعتنائى به من
نکند .سودابه منوچهر قزوینى را دوست داشت و مینا در راه مدرسه یک دوست پیدا
کرده بود که جلو پایش نامه مى انداخت .ولى من هنوز هیچکس را پیدا نکرده بودم.
سودابه ساعت ها برایم تعریف مى کرد که وقتی از جلو خانۀ قزوینى ها رد شده
منوچهر چه نگاه هائى که به او نکرده رابطه ها در همین سطح بود.
من همین طورى فکر مى کردم که عاشقم ولی نمى دانستم عاشق چه کسى و
در زوایاى مغزم پى آدمى مى گشتم که عاشقش بشوم .منوچهر مال سودابه بود .از
پسرهاى آقاى کردبچه خوشم نمى آمد .به نظرم زشت مى آمدند .مى ماند پسرهاى
خانواده طبرى .سیامک خان زن داشت ،سیاوش خان افسر بود و من از افسرها خوشم
نمى آمد (حسین گفته بود خوشش نمى آید) فرامرز خان دانشجو بود و نگاه سگ هم به
دخترهاى همسن من نمى انداخت ،و فریبرز ،فریبرز بچه بود .فقط یک سال از من
بزرگ تر بود و هنوز سبیل نداشت .بعد یادم آمد که منوچهر هم سبیل در نیاورده .دلم
نمى خواست عاشق فریبرز بشوم ولى هیچکس دیگرى به ذهنم نمى آمد .در
خانواده مان پسر نداشتیم ،پسرهاى عموى کوچکم فرنگ بودند .وعموى بزرگم اصالا
43
بچه نداشت .دائى ام تازه زن گرفته بود و پسر خاله ها هم بى اندازه بزرگ بودند...
دست آخر به فریبرز رضایت دادم و در عالم خیال مدتى به او فکر کردم .بعد فکرم
به دنبال آخرین ستارۀ دب اکبر رفت و دست گرمى پیشانی ام را لمس کرد.
خواب از سرم پرید و ترس آمد .حسین بود .سعی کردم نفس نکشم که او بوى
دهانم را نفهمد .حسین گفت« ،مشروب خوردى؟ از حاال مى خواهى کبدت را داغان
کنى؟»
خجالت مى کشیدم حرف بزنم .حسین گفت« ،عیبی ندارد ،منهم سن تو که بودم
خیلی دلم مى خواست مشروب بخورم .نمى دانی چه وسوسه اى بود .آن وقت ها عمو
زیاد مى آمد خانه مان .گاهى من ته گیالسش را سر مى کشیدم»
اصالا هر کارى که بزرگترها مى کردند برایم جاذبه داشت .فکر مى کردم اگر
کارهای آنها را انجام دهم زودتر بزرگ مى شوم .انگار بچگى ام به تنم چسبیده بود و
مرا ول نمى کرد .این که مجبور بودم همه را از پائین به باال نگاه کنم اذیتم مى کرد.
گاهى سیگارى از آقاجان کش مى رفتم و مى کشیدم .چند بار یواشکى ریش نداشته ام
را تراشیدم .خیلى حظ مى کردم وقتی صابون مخصوص ریش تراشى آقاجان را روى
صورتم مى کشیدم و با دست کف دارش مى کردم و بعد تیغ مى انداختم .چند روز بعد
که موهاى نازک صورتم دوباره جوانه مى زد اول تیغ تیغى بود و چه لذتى .منهم
داشتم ریش در مى آوردم».
خندید .بلند شدم و ن شستم .حسین هم کنارم نشست .دوتائى مدتى ساکت بودیم.
بعد حسین گفت« ،راستى تو چکار مى کنی؟ غیر از درس خواندن».
تمام خون بدنم به گوش هایم هجوم آورده بود .گفتم« ،اوه ،نه ،این حرف ها
چیست».
گفت« ،کلک نزن .بیشتر آدم ها وقتی سن تو هستند عاشق مى شوند .من
راستش عاشق خانم بدرالسادات بودم .نمى دانی چقدر دوستش داشتم .وقتى نماز
مى خواند مى نشستم لب پنجره دزدکى نگاهش مى کردم».
44
گفتم« ،شما چطور عاشق خانم بدرالسادات بودید ،خانم بدرالسادات االن از
خانجان خیلى بزرگ تر است»،
«خوب همین طور است ،ولى عشق که این چیزها سرش نمى شود .من
خالصه دوستش داشتم ،ولى البته خیال نداشتم بگیرمش .فقط دوست داشتم نگاهش کنم.
مى دانى خانم بدرالسادات ملکوتى است ،مثل آینه است ،اگر فرشته وجود داشته باشد
شبیه خانم بدرالسادات است ،هیچ مى دانى که جوانى خیلى خوشگل بوده؟»
«عکسش را دیدم .همیشه که چادر سر نمى کرده .کشف حجاب که مى شود از
زیر چادر مى آید بیرون .کلى خاطرخواه داشته ،جورى که آقاى طبرى همیشه با خون
کثیف مى آمده خانه ،این است که خانم بدرالسادات وقتى مى بیند شوهرش داره مریض
مى شود بعد از شهریور بیست دوباره چادر سر مى کند ،ولى بیچاره آقاى طبرى»...
«مگر چى مى شود؟»
«داشتم مى مردم ".یکباره رویم به حسین باز شده بود و دلم مى خواست با او
حرف بزنم منتهى نمى دانستم چ ه بگویم .از دهانم پرید و گفتم« ،حسین جان زندان که
بودید خیلى سخت گذشت؟»
ساکت بود ،مثل این که پى پاسخ مناسبى مى گشت .بعد گفت« ،خب اولش
سخت بود ،مى دانى یک آدم هائى رویت دست بلند مى کنند که به نظرت خیلی
حقیرمى آیند آن وقت یک جور هم دست بلند مى کنند که فکر مى کنی شاید حق با
آنهاست».
نمى فهمیدم منظورش از دست بلند کردن چیست .پرسیدم .گفت« ،خب به نظرم
همان کتک خودمان باشد ،حاال که خوشبختانه تمام شده».
45
گفت رقص هم یاد گرفته است و خیلی چیزهاى دیگر هم یاد گرفته است.
آن وقت بعد از مدتى سکوت محجوبانه دست مرا گرفت .پرسید« ،چرا این قدر دستت
یخ کرده؟»
علتش را نمى دانستم .گفت« ،مى دانى ،بعدش خیلی سخت تر بود .اولش کتک
و این حرف ها بود ولی بعدش رفقا بودند .وقتى آدم ها با هم تفاهم نداشته باشند زندگى
خیلى سخت مى شود .مى دانى شاید بشود شکنجۀ بدنى را تحمل کرد ولى شکنجۀ
روحى را نمى شود .مى دانى یک چیزى بهت بگویم .من مى دانستم سرمان کاله
رفته ،بدجورى هم کاله رفته ،ولی رفقا این را باور نداشتند .رفقا هنوز هم باور
ندارند ،به خاطر همین دعوایمان مى شد .بعد مجبور بودیم زیر چشم مراقب ها دعوا
کنیم ...نمى دانى چه سخت است .آنها فکر مى کردند میان ما اختالف افتاده ،درست
هم فکر مى کردند و به همین خاطر از خوشحالی مى خندیدند و چشم هایشان برق
مى زد .مسخره مان مى کردند ،ولى یک وضعى بود که نمى شد دعوا نکرد ،بحث
نکرد ».بعد گفت« ،شاید به خاطر همین است که من اینجایم».
«خب من عنصر بى خطر هستم .این یک اصطالح است ،خودم کشفش کردم.
خنثا هستم ،متوسطم».
«خب ،بحثش مفصل است ،از نظر آنها من دیگر آدمى هستم که نمى توانم
دست به کارهاى خطرناک بزنم ،به خاطر همین رفقایم مرا کنار گذاشتند ،دو سه ماه
آخر تقریبا ا هیچ کس با من حرف نمى زد .مى دانى که چقدر سخت است».
«پشیمانید؟»
«نه ،من مى دانم سرمان کاله رفته است ،این که آدم به یک عقیدۀ خاص ایمان
داشته باشد جداست از این که آن عقیده را چطورى به مرحلۀ عمل دربیاورد .ما در
قسمت دوم با هم اختالف داشتیم و متأسفانه گاهى هم تو قسمت اول .هیچ کس هم نبود
که حرف مرا بفهمد».
حسین دست هایش را به عقب تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده بود .گفت،
«مى دانى حورى ،بعضى مردم یک عقیده را مثل زیارتگاهى که در نزدیکى
46
خانه شان قرار داشته باشد انتخاب مى کنند .درخانه شان زندگى مى کنند و در
زیارتگاه عبادت .عقیده ،اما در جریان حرکت زمان متحول مى شود .عالوه بر آن که
بعضى اندیشه ها در اساس براصل حرکت و تحول قرار دارند و فرزانه کسى است که
در هر آن بتواند تحول را در متن حرکت و تغییرات زمانه درک کند .اما این هم البته
روشن است که فرد فرد افراد جامعه نمى توانند به سرعت و در یک آن با هم مسیر
حرکت خود را تغییر دهند .جامعه گویا داراى ثقل است و برحسب قانونمندى هائى که
نه مشکل ،اما سهل و ممتنع هستند ،این ثقل متوجه قطبى مى شود که ثقل سنگین ترى
دارد .از این مرحله به بعد جامعه به چرخش مى افتد و همیشه حول محور قطب...
مى فهمم درک حرف هایم برایت مشکل است ،اما توضیح مى دهم .ببین جامعه از
بچه هائى که هنوز در شکم مادرشان هستند تشکیل مى شود تا آدم هائى که از شدت
پیرى خمیده راه مى روند .جامعه از این هم گسترده تر است و تمام نسل هائى را که
نیآمده اند و تمام نسل هائى را که مرده اند و پوسیده اند دربر مى گیرد .مى توانى
دراین حال پیکرۀ زنده متحرکى را درنظر بگیرى که البته شبیه یک آدم نیست ولی
پدیدۀ زنده اى است .در عین حال من کم کم به این باور مى رسم که همانند عقاید
پیشینیان ،این پیکره جانورواره است .سیمرغ است یا که اژدها ،یا از همه زیباتر،
ققنوس .چرا آدم واره نیست؟ چون عقل واحدى ندارد .اجزاء جامعه به عنوان افراد،
هریک به نحوى مى اندیشند .هنگامى که دوشیزه جوانى مثل تو مى خواهد بپرد،
برقصد ،پرواز کند ،جفت پیدا کند ،دقیقا ا اعمالى را انجام مى دهد که مخل آسایش
پیرزنى است که حتى وقتى در محکم بسته مى شود مى ترسد .این را مى فهمى؟»
کمى مى فهمیدم .گفتم« ،بله» گفت« ،به این ترتیب جامعه همیشه مجبور است
بر سر اصولى به توافق برسد .این اصول هیچ کس را نمى تواند راضى کند ،چون از
هر کسى مقدارى مى گیرد تا به دیگرى بدهد.مردم همه ،بدین ترتیب مجبورند به
پذیرش قانونمندى هائى که با آزادى روحى شان در ستیز است .اما اغلب افراد این
قانونمندى ها را مى پذیرند .بعضى ها عاقالنه مى پذیرند ،بعضى با تشویق و بعضى با
تهدید .مثالا مراسم ازدواج باشکوه و جالل برگزار مى شود .حتى فقیرترین مردم این
اصل را رعایت مى کنند ،چون ازدواج یک نهاد ضرورى اجتماعى است تشریفات
ازدواج فرد را از اضطراب آن که این کار درست بود یا نبود ،تاحدودى مى رهاند.
جمعیتى که به جشن دعوت شده است پیوند یک زوج را شهادت مى دهد .زوج در
قبال این شهادت متعهد مى شود .متعهد امورى که باعث ایجاد نهاد ازدواج شده است،
و چرخ اجتماعى مى چرخد .اما گاهى پیش مى آید که این قانونمندى هاى جا افتاده ،با
روح زمان ناسازگار مى شود .فرض کنیم مثالا مقرراتى برای ازدواج تعیین شده ،و
47
این مقررات را مردمى که کشاورز بوده اند ایجاد کرده اند .اکنون این مقررات با
روش زندگی مردمى که در کارخانه ها کار مى کنند ناسازگار است .همین رباب را
درنظر بگیر .او را از ده آوردند تا زیردست و پاى پسرهاى خانم شازده بلولد و به
اصطالح نقش صیغه را بازی کند ،چون دختر پولدارى نبوده و مى شده او را با قیمت
کمى بخرند و بیآورند ،و او نیز ،چه راضى چه ناراضى سرنوشتش را پذیرفته بوده
است .چون در نظام ارباب و رعیتى این درست تلقى مى شده است .یک نانخور از
روستائى کم و چند پسر ارباب راضى .اما خانم شازده دیگر ارباب نیست ،قطعه قطعه
امالکش را فروخته تا در شهر جا خوش کند .پیوند او با نظام اربابى بریده شده است.
و پیوند رعیت با او .حال رباب در این میانه ،در برهوت جامعه پرتاب مى شود ،و
اقبالش بلند بوده که کنجى در خانۀ ما پیدا کرده است ،گرچه که این به قیمت از دست
دادن پسرش و همیشه بى شوهر ماندن به کف آمده است .اما رباب هاى دیگر را در
ذهن مجسم کن .هزاران هزار رباب بى آینده و بى گذشته که در برزخ تحول جامعۀ
ارباب و رعیتى ،همانند اتم هاى سرگردانى به پهنۀ جامعه پرتاب مى شوند ...این
رباب ها همه ناراضى اند و نسبت به آنچه که به عنوان قانونمندى هاى الیتغیر به آنها
تفهیم شده شک مى کنند .اما جامعه که دیدیم پیکره اى بزرگ و تاریخى است و عقل
واحدى ندارد ،برحسب غریزه از قانونمندى هایش دفاع مى کند .رباب ها مثل موج –
بى آن که حتى خود خواسته باشند– به صخره اجتماع مى خورند ،برمى گردند .دوباره
با آن برخورد مى کنند .صخره کامالا هم صخره وار نیست.از این برخوردها ستیز
مى زاید .دو گروه متخاصم رو در روى هم قرار مى گیرند.
بعد حادثه آغاز مى شود .از آن بخش جمعیت به بیرون پرتاب شده از متن
سنت اجتماعى ،گروه هائى که در جستجوى ایمنى هستند به دامن اندیشه جدید
مى چسبند که این اندیشۀ جدید ،اغلب خود داراى قطبى است تا پیکرۀ جمعیت به خود
گرونده را در چرخش یک پارچه کند .بدنۀ مخالفى در درون بدنۀ سنتى شکل
مى گیرد .موجودات متعصبى پیدا مى شوند که همیشه آماده ستیز با بدنۀ قدیمى
هستند».
حسین سرش را به طرف آسمان بلند کرد تا از البالى شاخه هاى انار به
ستاره ها نگاه کند .لختى سکوت بود و بعد دوباره صدایش را شنیدم« ،خیلى
حرف زدم و هیچ چیز را نگفتم .مشکل من خالصه اینها بود–١:من این همه ستیز با
بدنۀ قدیمی را نمى فهمم .مى خواهم به آن فرصت بدهم تا مرا که از قانونمندى هایش
گریخته ام درک کند–٢.از قطب جدید چیزی نمى فهمم ،چرا باید او باشد؟ چرا نباید از
درون خود جامعه برخاسته باشد؟ –٣نسبت به توان مردمى که ما به ادعاى خود برای
48
آنها مى جنگیم شک دار م .توان این مردم براصولى بنیان گذاشته شده است که گاهى
تامیزان صددرصد با آنچه که ما مى خواهیم بدانها بدهیم متفاوت است .مثالا آنها به
خیش و گاو آهن آویزانند .ابتدا تراکتور را به آنها بدهید .بگذارید با تراکتور اخت
بشوند .اندک زمانى که بگذرد آنان خود به اصولى مى رسند که امروز من و شما
این همه بر سر تفهیم آنها نیرو هدر مى دهیم.
اما حورى عزیز من ،چگونه مى شود با ارادۀ قدرت جنگید؟ همیشه اقلیتى در
جامعه وجود دارد که خود را کاندیداى قدرت مى کند .این اقلیت همیشه رأس هرم را
تشکیل مى دهد .گاهى واقعا ا تشکیل مى دهد ،گاهى در تخیل .من کاندیداى قدرت نبودم
و نیستم ،از این قرار مى ستیزیدم و آن به آن بیشتر در انزوا قرار مى گرفتم»...
بعد روى زمین در از کشید و به آسمان خیره شد .صداى نامفهوم عموها و
دائى ام از ایوان به گوش مى رسید .حسین گفت« ،و اینها قابل ترحمند ،آنقدر قابل
ترحمند که انسان گریه اش مى گیرد ».منظورش آدم هاى روی ایوان بود« ،مى دانى
آنها که آن باال نشسته اند نه از پیکرۀ اصلى به بیرون پرتاب شده اند و نه تضادى با
پیکرۀ جدید در حال شکل گیرى دارند ،بلکه نشسته اند تا انتخاب شوند .وقتى انتخاب
شوند از هر اصلى دفاع مى کنند».
دوباره گفت« ،مى دانى بدبختى من چیست؟ حاال دیگر هیچ کس حرف مرا
نمى فهمد .من توى یک شیشه خالى از هوا حبس شده ام».
گفتم« ،خانم بدرالسادات وقتى که شما آنجا بودید مى گفتند من حتم دارم حسین
که بیاید بیرون به خدا ایمان مى آورد».
حسین خندید« ،خوب راست مى گوید .ببین حورى من هرگز بحثی دربارۀ خدا
ندارم .عقلم بسیار کوچک تر از آن است که بدانم خدا هست یا نیست .اما آنچه که
مى فهمم این است که مردم تصورى از خدا دارند .هرکس تصورى دارد ،در حد
اندیشه و عقل خودش .خوب به نظر من خداى خانم بدرالسادات ،یا درست تر بگویم،
اندیشه اى که خانم بدرالسادات دربارۀ خدا دارد قابل پذیرش است .این هم یکی از
گرفتارى هاى من با دوستانم بود .همیشه فکر مى کنم مى شود خداى خانم بدرالسادات
را دوست داشت .آنها مى گفتند خدا مرده است ،یا مى گفتند خدا وجود ندارد .من
مى اندیشیدم ،از کجا مى دانید؟ و چه گونه است که شما این همه مى دانید؟ یک بار از
خانم بدرالسادات شنیده ام که مى گفت –خدا با انسان بزرگ مى شود– این هم حرف
قابل تأملى است .خداى خانم بدرالسادات از خاک زائیده شده ،مثل خودش .این همان
49
خاکى است که از آن بوته یاس برمى خیزد .این خدائى است که روستائیان ایرانى
ساخته اند ،خداى حرف شنو و خوبى است .رحمان و رحیم است .حتى ممکن است
وقتى غصه دار مى شود گریه کند .این خدا از روستا آمده و در سوراخ هر نى اى
مخفى شده است .در رودخانه ها آب تنى مى کند و اگر تمام زمستان فرصت حمام
کردن نداشته باشد ،البته از سرما ،بهار یکجا غسل مى کند ،ممکن است زنش را یک
وقت کتک بزند ،ولى گاهى در مهتاب مى نشیند و به صداى سیرسیرک گوش
مى دهد .گاهى با حجب گلویش را صاف مى کند ،گاهى تار مى زند ،ماهور ،و
برگ هاى گل ماهور مى ریزد و این تصور خدا ،بهتش مى زند».
«من نگفتم خدا این طورى است .گفتم تصویر خدا در ذهن خانم بدرالسادات
این طورى است .من هم به او اعتقاد دارم .مى دانى این همان خدائى است که این ملت
را از سقوط نجات داده است و خیلى چیزها رابرایش حفظ کرده است .حافظ را،
موالى روم را ،این تتمۀ زبان را که دارد غارت مى شود .روستائى هاى ایرانى جلوى
مغول ها خم مى شدند و مى گفتند بله قربان .وسط دایره مى نشستند تا مغول سرشان
را ببرد ،حتى برایش فلسفه ساختند ،به چنگیز گفتند "شالق خدا" یعنى این طورى
خودشان را تنبیه کردند .بعد دخترهایشان را به مغول ها تقدیم کردند .خوب چهار نسل
که گذشت مغول ها به زبان این خدا شعر گفتند .بعد درمیان جمعیت آب شدند .چندتائى
واژه از آنها باقی ماند و یک چندتائى ساختمان خرابه .با عرب ها نیز همین معامله را
کردند .اینها همه اش کار همان خداى خانم بدرالسادات بود ...اما ،اما و اما مسئله حاال
فرق مى کند .آن کسى که امروز آمده است ،پیش از آمدن همه چیز را در زیر
ذره بین به خوبى بررسی کرده است .او بیشتر از من و خانم بدرالسادات مى داند.
صاحب تکنولوژى است .لبخند مهربانى دارد و نگاهت که مى کند نه گرسنه است ،نه
زن مى خواهد و نه شراب .تمام ترفندهائى که در طی هزادان سال برای اسیر کردن
مرد بیابانى به کار مى رفت دود شده است و به هوا رفته است .درست نکتۀ اصلی
اینجاست .برای هماوردى با او نمى توانى مثالا در عزادارى ها گریه و زارى بکنى و
ترحم او را برانگیزى ،چون او برای همۀ آنها کتاب هاى مفصلى نوشته است .دلیل
اقتصادى ،سیاسى و اجتماعى هر یک از این آداب و مراسم را به خوبى مى داند .اما
فقط این نیست که مى داند ،بلکه از آنها به عنوان برگ بازی استفاده مى کند ،با همان
ورق هائى که در دست تست بازی مى کند و با آئینه نامرئى محاسبۀ علمی دست ترا
مى خواند ،حتى پیش از آن که تو ورق هاى خودت را بازى کرده باشى .اما بعد از آن
که برد نمى خندد ،از آن مرحله گذشته است که چنین بردى خندانش کند .او قاطعا ا
50
مى داند که برنده است ،فقط اندکى با تو بازى مى کند تا سرت گرم بشود و حواست
منحرف ،سپس ترا مى چرخاند و در همان مسیرى مى گذارد که باید .تمام حرکات تو،
طرز لبخند زدنت ،نحوه اى که دست هایت را تکان مى دهى ،طریق راه رفتنت ،سیر
اندیشه ات ،رویاهایت ،خیالبافى هایت ،غرور پنهانت برای او آشکار است .معجزه
نمى کند و به او الهام نمى شود ،بلکه خیلی خشک و اصولى آنها را مى آموزد ،مثل
آن که آداب حرکت عروسک هاى خیمه شب بازى را بیآموزى .درست همین جاست
که من رنج مى برم .اغلب دچار این احساس هستم که همانند موشى در یک البیرنت
گیر کرده ام و این البیرنت در یک آزمایشگاه علمى است و عده اى دانشمند
مى خواهند بدانند از میان این تعداد موشى که از مبداء البیرنت ها به سوى پنیرى که
در مقصد گذاشته شده است حرکت مى کنند ،کدام باهوش ترند .آنچه مرا اذیت مى کند
این است که گوئى این دانشمندان با یکدیگر توافق کرده اند که باهوش ترین موش ها
را بکشند و مغز آنها را آزمایش کنند .این شاید کار مفیدى است ،چون عاقبت شاید
روشن بشود که چرا بعضى از موش ها باهوش تر از بقیه هستند .اما موش باهوشى
را درنظر بگیر که اتفاقا ا متوجۀ این شده است که در یک البیرنت آزمایشگاه حرکت
مى کند .خب او چه باید بکند؟ خود را هشیار نشان دهد؟ هیچ بعید نیست که جانش را
از دست بدهد .برعکس خود را خنگ جلوه بدهد؟ این خنگى را تا کجا باید ادامه دهد؟
تا آخر زندگى؟ از پروانه هاى ضعیف داروین تبعیت کند که همیشه در زیر بوته ها
مخفی مى شوند؟ یا از پروانه هاى قوى که به مصاف باد مى روند و به اقیانوس
پرتاب مى شوند؟ مى دانى عزیزم ،من نه ناامید هستم ،نه به پوچى رسیده ام .اما از
این احساس دائم در آزمایشگاه بودن رنج مى برم ،و آنها که در ایوان نشسته اند
نمى دانند که همانند من در آزمایشگاه هستند .از ندانستن آنها رنج مى برم ،از آن
رفیقانى که شانه سپر مى کنند و به مصاف مرگ مى روند ،رنج مى برم ،چون
نمى دانند در آ زمایشگاه هستند .چون آنها هم گوئى براساس مقدراتی قدیمى مى جنگند،
در قالب پهلوان ظاهر مى شوند و به این جنبۀ آزمایشگاهى توجه ندارند ،آگاهى نشان
نمى دهند .چون این اگر روشن شود ،آنگاه مى شود کارى کرد ،ولى تا وقتى روشن
نشود مى توان همیشه ،دسته دسته ،گوسفندوار به مسلخ رفت .مى دانى حورى ما
بدجورى تحقیر شده ایم ،بدجورى .من دیگر گاهى هیچ ایمانى ندارم .به هیچ چیز .اگر
مى دانستی بى ایمانى چه درد بدى است».
من با حاشیۀ لباسم بازی مى کردم .گفت« ،تو نمى فهمى من چى مى گویم؟»
نه ،من زیاد حرف هایش را نمى فهمیدم ،اما حسى مرا وادار مى کرد که به
حرف هایش گوش بدهم ،گوش که نه حرف هایش را مى بلعیدم.
51
آنوقت حسین پیشنهاد کرد برویم روى بام و به مناجات خانم بدرالسادات گوش
بدهیم .خانم بدرالسادات تابستان ها نماز مغرب و عشاء را روى بام مى خواند .کنار
رختخوابش که زیر پشه بند بود قالیچه اى پهن مى کرد و نماز مى خواند و نمازش را
با دعاهاى مختلف دیگر دوساعتی طول مى کشید و پیش مى آمد که مثنوى هم بخواند.
این بود که از نردبام باال رفتیم و به بام رسیدیم .حاال تمام حیاط خانه زیر چشم مان
بود .بحث در روى ایوان همچنان ادامه داشت برای عمویم بساط تریاک درست کرده
بودند و دائى جان با عمو شریک شده بود.
خانم بدرالسادات پارچۀ سفیدى دور سرش بسته بود و لباس ویژه نمازش را به
تن داشت .سرتاپا سفید بود.
«نه ،امشب نه ،حوصله اش را ندارم ،صبر کنید برایتان سکنجبین بیاورم».
«تروخدا خجالتم نده ،روی من سیاه که همیشه نمى توانستم بیایم .خدا شاهد
است آنقدر گرفتارم که چى بگویم .دم غروبى که از خانه تان آمدم دلم تنگ بود .فکر
مى کردم اگر فریبرز و سودابه هم سروسامان بگیرند بدم نمى آید بمیرم».
52
«به ،شما هم که ،ما رابگو که فکر کردیم بیائیم پیش شما حرف هاى خوب
بشنویم».
«خب مردن که بدنیست ،مثل بقیۀ کارهاى دیگر است .مى دانى چیست ،دلم
مى خواهد این بچه ها سروسامان بگیرند .بعد من یک روز بروم حمام ،قبال خانه را
تمیز مى کنم ،وقتى از حمام برگشتم رختخوابم را توی حیاط روبه قبله بگذارم ،نمازم
را بخوانم ،بعد بیایم بگیرم بخوابم .هوپ .تمام».
«گلدان هایتان را چکار مى کنید؟» معلوم بود حسین به صرافت شوخی است.
«گمان نکنم بچه ها به خوبی شما از آنها مواظبت کنند ،مردم این دوره زمانه
حوصلۀ این کارها را ندارند».
«خب می بخشمشان به دیوانه خانه ،چند روز پیش با فهیمه رفتم آنجا ،یک
وقت آنجا دوره می دیده ،یک وضعى است به خدا آدم گریه اش مى گیرد».
حسین گفت« ،خانم بدرالسادات از خدا تعریف کنید ».و به من لبخند زد.
خانم بدرالسادات محجوبانه به حسین نگاه کرد .در لبخندش ترس و شرم و
هزار احساس دیگر پنهان بود .بعد به دور و برش نگاه کرد .گلویش را صاف کرد،
«حسین جون مسخره مى کنى؟»
«نه خداشاهد است ،فقط دلم مى خواهد از شما راجع به خدا بشنوم».
خانم بدرالسادات گفت« ،دلت مى خواهد برویم پیش آقای نیشابورى؟ خیلى
روشن است ،به خدا شما جوان ها اشتباه مى کنید که این آدم ها را دست کم مى گیرید،
تازه چى دارم مى گویم ،آنقدر مردان جوان ،دکتر و مهندس مى آیند پیش ایشان ،همه
دو زانو مى نشینند .آقا مى فرمایند جوان ها سرخورده اند باید همراهیشان کرد».
«خوب من مى خواهم شما از خ دا حرف بزنید ،حاال آقای نیشابورى باشد یک
وقت دیگر».
«خوب چى بگویم ،من کى ام که راجع به خدا حرف بزنم ،او آنقدر بزرگ
است ،تمام عالم است ،من چی بگویم ،من که یک حشره ام نیستم».
53
«شما فرشته اید».
«اوه حسین ،کفر نگو .ما یک قطره ام از دریا نیستیم ،یک ذره ام از ذره ها
نیستیم ،چشمهایت را باز کن».
«آخر چی بگویم ،نور است که نیست ،بگویم ،بگویم چى ،شاید هم نور باشد.
من او را گاهى تو قلبم حس مى کنم ،اینجا ».با مشت به قلبش زد« .گاهى یک لحظه
اینجاست ،مثل یک خواب است ،مى آید و مى رود .قبل از این که بگیریش یا به او
فکر کنی رفته .بیا اصال بگوئیم نور است و دیگر ازش حرف نزنیم».
«خوب گرفتارى این است که نور را وزن کرده اند خانم بدرالسادات ،نور
جزئى از ماده است ،وزنش کرده اند».
«یعنى چه؟»
«یعنی این که شما نمى توانید بگیریدش ،وزن دارد ،پس ماده است ،جسم
است».
خانم بدرالسادات سرش را با حالت تفکر خاراند ،ابروهایش از چشم هایش دور
شده بود و به نقطه اى در مقابل پایمان خیرخیره نگاه مى کرد .بعد گفت« ،منصور
حالج انالحق مى زد .مى گویند وقتى خونش مى ریخت روی زمین مى نوشت اناالحق،
این دروغ نیست حسین ،راست است».
نمى دانم چه مدت روى بام بودیم ،تا وقتى که خانمجان صدایمان کرد .عموها
مى خواستند بروند و دائی و زن دائی قرار بود شب منزل ما بمانند .عموى بزرگم از
این که حسین مجلس را ترک کرده بود عصبانى بود و به هیچوجه حاضر نشد
خداحافظى گرمى با او بکند.
آنوقت همگى صحبت کنان عمو را تا سرکوچه بدرقه کردیم .بیرون خیابان
خلوت شده بود ،اما وقتى برمى گشتیم فهیمه در خانه شان را باز کرد و خجول و
شرمنده به ما نگاه کرد که دسته جمعى برمى گشتیم و زیرلبی سالم کرد .خانمجانم از
حال پدر و مادرش پرسید که ظاهرا ا با ما قهر بودند و فهیمه جواب احوالپرسى
خانمجان را داد .لحنى پوزش خواهانه داشت .حسین از جلو مى رفت و ظاهرا ا
54
دخترک را ندیده بود .آقاجانم قدم تند کرد و با حسین همگام شد .فهیمه گفت« ،خانم
برگشتن حسین خان مبارک باشد».
خانمجانم گفت« ،قربان تو دخترخوب .الحمدهللا دیگر ناراحتی ها تمام شد ،بس
که خانم این مدت هول و تکان خوردیم دیگر جان به تنمان نمانده است».
دختر دزدکى برگشت به حسین نگاه کرد .بعد محجوبانه خداحافظى کرد.
در خانه ،آقاجان سر گله گى را با حسین باز کرد .به نظر آقاجان رفتار حسین
با عموى بزرگمان به هیچوجه خوب نبود .عمو خیلى پیر بود« ،پیرها چراغ
خانواده اند باالتر از گل نباید بهشان گفت».
احترام پیرها و معلم ها بر همه واجب است و کسی که به پیرها احترام نگذارد
مثل این است که برای خودش احترام قائل نباشد.
حسین در سکوت گوش مى داد .آن وقت آقاجان گفت که در ادارۀ ثبت چند جاى
خالى هست .مى خواستند یک دوره کارمند جدید بگیرند و حسین مى توانست تقاضاى
کار بدهد .حتی شاید مى شد بعدها اقداماتى کرد که سابقۀ خدمت حسین هم به حساب
بیاید ،چون باالخره یک دو سالى آنجا کار کرده بود و حیف بود که سابقۀ خدمتش
ازبین برود .حسین در این باب هم سکوت کرد.
آقاجان پیژامه اش را پوشیده بود و حاال سیگار به دست کنار حوض با حسین
حرف مى زد «نظرت چیست؟ عمویت مى گفت مى تواند ترتیبی بدهد که اسم تو جزو
قبولى ها دربیاید».
«به ،جانم ،حواست کجاست؟ کار آزاد پول مى خواهد .پول از کجا مى خواهی
گیر بیاورى؟ تازه چه کار آزادى؟ بیشتر آنهائى که کار آزاد مى کنند شغل پدرى را
ادامه مى دهند .اصال مگر به این آسانى ها کار آزاد گیر مى آید؟»
55
حسین کنار حوض پا به پا مى کرد .حوصلۀ بحث نداشت .گفت« ،خب
مى دانید ،هرچی فکر مى کنم هشت ساعت پشت میز بنشینم مى بینم از من برنمى آید،
حاال اگر یک کمى صبر کنیم شاید بتوانم کارى گیر بیاورم .باالخره رفقا هستند».
آقاجان ساکت سیگار مى کشید .بعد به ایوان برگشت .جاى دائى و زن دائى را
جلو اتاق مجلسى انداخته بودند و آقاجان گوشۀ رختخواب آنها نشست و شروع کرد به
مالیدن پایش .دائى جان گفت« ،آقاى محمدى ،تو فکرید؟ خدا بد ندهد».
«وهللا چی بگویم؟ ماشاهللا این جوان ها همه شان بى فکرند .از روزى که
برگشته یک کلمه نمى پرسد این مدت ما چقدر خرج کردیم ،خدا شاهد است این مدت
کلى قرض باال آوردیم».
دائى جان پرسید« ،حاال مگر چى شده؟ خداى نکرده اتفاقی افتاده؟»
«نه جانم ،محمدرضا به من گفت که تو ثبت مى شود دستش را بند کرد ،خوب
حاال که بهش مى گویم مى خ واهد کار آزاد بکند ،از کار دولتى بدش مى آید .ترو خدا
فکرش را بکنید؟»
آن وقت خانمجانم هم آم د باال و یک گوشۀ دیگر نشست .دائى گفت« ،خوب
شاید هم راست مى گوید ،امروز روز کار آزاد خیلى باب شده .بلکه به پول و پله ام
برسد».
خانمجان گفت « ،خوب آقا ،شما هم که ماشاهللا ،بچه بدبخت تازه برگشته ،یک
کم صبر کنید آخر یک نفسى تازه کند».
آقاجانم که پکر شده بود گفت« ،خوب البته ،من هم نگفتم که همین حاال برود
سر کار .گفت م خوب گوش بخواباند ،حاال هم همچین فردا قرار نیست این کار درست
بشود .باالخره یک چند ماهی طول مى کشد».
56
دوماهى گذشت و حسین هنوز کارى پیدا نکرده بود ،هفته هاى اول جوش و
خروشى داشت ،کتاب هایش را گردگیرى مى کرد و به سرو وضع اتاقش مى رسید.
بعد ،مثل این که کوکش تمام شده باشد ،آرام آرام از حرکت افتاد.
اوایل به نظر مى رسید که هیچ اتفاقی نیفتاده است و مى شود این سه سال
فاصلۀ زندان را از وسط زندگى ما برید و دور ریخت .ولى این طور نبود .حسین
اوایل که برگشته بود رفتار بسیار خوبى داشت .به دیدن همۀ افراد فامیل مى رفت و
کامالا عادى بود .عوض شدن او از هنگامى شروع شد که پیشنهاد رفتن به مشهد را
رد کرد .تابستان بود و فصل مشهد رفتن و حسین این دست و آن دست مى کرد تا
پائیز ،و پائیز دیگر سرد بود و نمى شد به مشهد رفت .خانمجان حسابى توى الک
رفته بود .بعد وقتى قرار شد آقاى نقابت پیراهن دوز بیاید و نذرش را ادا کند حسین
حاضر نشد در خانه بماند .برای همۀ افرادى که برای شنیدن روضه دعوت شده بودند
غیبت صاحب نذر عجیب به نظر مى رسید و پچ پچ ها و درگوشى حرف زدن ها
دوباره شروع شد و آقاجان دیگر طاقت نداشت.
سه سالى که حسین زندان بود حسابى به ما سخت گذشت .اولش حسین گم شده
بود و کسى نمى دانست کجاست .دورۀ شلوغى بود و خیلى ها گم مى شدند .آقاجان
روزهاى اول به تمام کالنترى ها سرزد .بعد که ناامید شد گذارش به پزشکى قانونى و
گورستان ها افتاد .به این فکر بود که شاید حسین در خیابان تیر خورده باشد هیچ یک
از ما فکر نمى کردیم که حسین غیر از زندگى معمولى اش کارهاى دیگرى هم بکند.
بعد آقاجان به این فکر افتاد که شاید او را دستگیر کرده اند .آن وقت از شهربانى به
فرماندارى نظامى مى رفت و از فرماندارى نظامى به شهربانى ساعت ها جلو
میزهاى مختلف مى ایستاد و التماس مى کرد.
«گفتید پسرتان؟»
«بله قربان»
«خوب اسمش؟»
«اسمش ...اسمش»...
آقاجان عقب عقب از اتاق خارج مى شد" .اسمش "...اگر اسمش را نگفته باشد
چه؟ و دائى جان صبرى هشدار داده بود" ،بلکه اسمش را ندانند ،شماها کار را
خراب تر مى کنید".
57
آن وقت چند ماه بعد اسم حسین جزو دستگیر شدگان درآمد .این دفعه مى بایست
به صورت دیگرى فعالیت کرد .بعد از آن اسم تمام افراد متنفذ و نیمه متنفذ خانوادۀ ما
نقل دهان بچه هاى محله شده بود .خانم شازده به چند سرتیپ و سرلشکر سفارش کرده
بود .دائى جان صبرى به دیدن رئیسش رفته بود و آقاجانم قالیچه پشت قالیچه به خانۀ
این و آن مى فرستاد .پدرم میتینگ هاى پر سروصدائى جلو همسایه ها ،وقتی که به
خانه مى آمد و یا بیرون مى رفت و اتفاقا ا به مرد خانۀ آنها برمى خورد ،برپا مى کرد.
قسم مى خورد که ما همه از دم وفادار و مطیع هستیم و اصال یک همچو چیزى ممکن
نیست و نبوده و نخواهد بود .پدرم مى گفت« ،اشتباه است آقا ،اشتباه که شاخ و دم
ندارد .بچۀ من داشته تو خیابان راه مى رفته که گرفته اندش .همین و همین .والسالم».
آن وقت امان هللا خان افخمى با طعنه مى گفت« ،شاید هم گول خورده آقا ،پسر
فخارى را که گرفتند ریختند خانه ا ش ،تمام اثاثیه را زیر و رو کردند ،آقا یک مقدار
کاغذ ماغذ پیدا کردند و»...
پدرم سرش را به سرعت تکان مى داد ،مى آمد خانه و تمام اثاثیۀ اتاق حسین
را زیر و رو مى کر د .گرچه که خانۀ ما را نگشتند ولى پدرم مقدار زیادى مجله و
روزنامه و همچنین دفتر یادداشت حسین را آتش زد .آن وقت ساعت ها از نفوذ نوۀ
عموى پدرش حرف مى زد که چه مقاماتى دارد و چه کارها مى تواند بکند.
خانمجانم به صورت دیگرى ابراز ناراحتى مى کرد .قبل از تمام این جریانات
خانۀ ما مثل جزیرۀ متروکى بود که وسط یک دریاچۀ آرام قرار گرفته باشد .ولى با
دستگیرى حسین آرامش به سرعت از خانۀ ما رفته بود .محلۀ پشت خانۀ ما حرف
مى زد و حرف ها از مجراى رباب و خانم بدرالسادات به گوش پدرم و مادرم
مى رسید .حتى شایع بود که ما همگی بهائى هستیم ولی این را مخفى مى کنیم.
درنتیجه پدرم مجبور شده بود به جاى پانزده روز یکبار هفته اى یکبار آقاى نقابت را
برای روضه دعوت کند.
البته فهیمه افخمى به خانۀ ما آمده بود ،دست خانمجان را بوسیده بود و
دلدارى اش داده بود .فهمیه به پای حسین و تمام کارهاى حسین امید بسته بود و
فرامرز خان پسر خانم بدرالسادات که سال آخر دبیرستان بود عقیده داشت که حسین
یک نابغه است .در عوض اصطالحات المذهب ،کافر ،بى غیرت و غیره هم بود که
گاه به گاه به گوش مى رسید .از همه بدتر کار خانم و آقای افخمى بود که دیگر جواب
سالم ما را نمى دادند و رفت و آمد دیگران هم به طور محسوسى کم شده بود .آنوقت
ما که اینقدر زندگى مان ساده بود و هر وقت هوس ماجراجوئى مى کردیم به خانۀ
58
عموی بزرگ در شاه عبدالعظیم مى رفتیم تا راجع به جنگ هاى ترکمن صحرا بشنویم
و یا شاهنامه بخوانیم و این وضع اسف انگیز که فردى از خانواده به زندان برود که
جاى دزدها و قاچاقچى ها و جانى ها بود.
مادرم بعد از این جریان ولع عجیبى به صحبت پیدا کرده بود .تمام صبح را در
آشپزخانه با رباب حرف مى زد .وقتی من از مدرسه برمى گشتم دو زن را مى دیدم
که کارهایشان را تمام کرده اند و در ایوان روی قالیچه نشسته اند و با هم اختالط
مى کنند .به گمانم مادرم تمام زندگى اش را از سیر تا پیاز برای رباب تعریف کرده
بو د .چون از آن پس رباب رفتار دیگرى داشت ،دلسوزى هاى غریبى مى کرد و حتى
گاهى امر و نهى مى کرد .عصر که مى شد مادرم مثل مرغ سرکنده پرپر مى زد و
باالخره که بى طاقت مى شد چادرش را به سر مى کشید و تمام عصر و غروب غیبش
مى زد .یک روز منزل خانم بدرالسادات ،یک روز خانۀ خواهرم یا زن عمویم یا
عمقزی که مادرم به او اعتقاد عجیبی داشت .این افراد وظیفۀ خود مى دانستند که به
بازدید مادرم بیایند .هیاهوئى مى شد .مادرم مى گفت« ،عمقزى ،بهتان بگویم ،این بچه
آنقدر آرام بود ،آنقدر ضعیف بود که اصال به فکرم نمى رسید به ثمر برسد .خدا
مى داند وقتی بعد از آن ناکام حامله شدم چقدر وحشت داشتم .همیشه یواش راه
مى رفتم که بهش صدمه نرسد».
عمقزى دلسوزانه سرش را تکان مى داد و تصدیق مى کرد« ،مى دانم ،مى دانم
عزیزجان .این قدر خودت را عذاب نده ،حاال که الحمدهللا مثل شاخ شمشاد شده».
مادرم مى گفت« ،آخر زن ،مردم مى گویند ،این بچه خدانشناس است ،کافر
است ،خدا غضبش کرده».
59
اینها را فاطمه رختشوى از همسایه ها مى شنید و صاف مى گذاشت کف دست
مادرم.
خانم بدرالسادات چشم هایش را گرد مى کرد و دست مشت شده اش را جلو
دهانش مى گرفت و چند بار تکرار مى کرد« ،واه واه! عجب مردمى هستند! اینها
جواب خدا را چی مى خواهند بدهند؟» بعد تأکید مى کرد« ،خانم جان ،فقط این را
بهت بگویم که حسین هرچی باشد و هر جور که فکر کند ،آن قدر روحش بزرگ
است که آخرش آمرزیده مى شود .ثانى از آن ،خداوند به این جوربندگانش لطف
بیشترى دارد فکر مى کنى این نمازهائى که ما مى خوانیم قبول مى شود؟ په! خدا
مى خواهد که بنده اش را ببرد ،بگرداند ،همه چیز را ببیند ،از همه بشنود و دست آخر
که از همه جا سرخورد برود سر به خاکش بساید ».مادرم گل از گلش مى شکفت و
اشک توى چشم هایش حلقه مى زد .روبه قبله سجده مى کرد و توى هق هق گریه
کلمات نامفهومى بر زبان مى راند.
این طور بود که مادرم روزنامه خوان شد ،این طور بود که مادرم عادت کرد
پاى صحبت مردها که اکثرا ا شب ها دور هم نجوا مى کردند بنشیند و شاید به همین
علت بود که رختخوابش را دوباره کنار پدرم پهن کرد و آب ها که کمى از آسیاب
افتاد حامله شد.
اندوه آدم ها را به هم نزدیک مى کند .مادرم حامله شده بود و عجیب این که
بى اندازه خجالت زده بود .هرچند که این مسأله اسباب گفت و گوها و رواج
متلک هاى مختلفى از جانب خانم افخمى شده بود ولی من فکر مى کردم جز این
نمى توانسته باشد .به نظر من شکم مادرم که روز به روز بزرگ تر مى شد دلیل بر
بى گناهى او در این قضیه بود و البته هیچ دلیلى هم برای این فکر نداشتم .به خاطر
همۀ اینها بود که آقاجانم فکر مى کرد حسین از آن پس همیشه باید قیافۀ
پوزش خواهانه اى داشته باشد .و وقتى حسین بدون توجه به آنچه گذشته بود در هالۀ
سکوتى که به دور خودش پیچیده بود برجاى ماند و شب دیرآمدن را شروع کرد
آقاجان کامال از هم وارفت .سرش را تکان مى داد و مى گفت« ،اصال خجالت هم
نمى کشد .ما زمان خودمان جرئت داشتیم تو چشم پدرمان نگاه کنیم؟ نعوذباهلل ،زن
داشتم و چند تا بچه ،بازهم چشمم که به آقام مى افتاد مهره هاى پشتم تیر مى کشید.
حاال این کافر خدانشناس»...
60
حسین این طورى بود ،بعد هم که مریض شد و معلوم نبود چه دردى دارد که
هیچ دوائى موثر نمى افتد آقاجان عصبانى تر شده بود .مثل این که بیمارى حسین
اهانت به او بود .مى گفت« ،نه ،خودمانیم ،اصال دست دکتر شکرائى شفاست ،تروخدا
نگاه کن ،این پسره با دکتر هم لجبازى مى کند .آخر جانم حرفى ،مطلبى .اصال
نمى خواهد بگوید چه دردى دارد».
کار در ادارۀ ثبت کم کم داشت منتفى مى شد .عمو دوبار آمد و هشدار داد که
داوطلب ها زیاد شده اند و کار ممکن است از دست برود .آن قدر از اطراف به عمو
توصیه شده بود که مى ترسید نتواند جای حسین را محفوظ نگاه دارد .آقاجان
پرسش آمیز به حسین نگاه مى کرد و حسین شانه باال مى انداخت .من و من مى کرد تا
باالخره امتحان برگزار شد و کارمندهاى جدیدى سرکار رفتند و حسین هنوز هیچ
اقدامى نکرده بود .عموى کوچکم با قیافۀ پکر مى گفت« ،شاید حق با اخوى باشد ،این
پسره را تو زندان چیزخور کرده اند .آخر چه اش است؟»
پدرم پاسخ مى داد« ،خوب مى دانى ،شاید هم از فشار زندان باشد .باالخره
بیشتر از دوماه نیست که درآمده».
و عمو مى گفت« ،به آقا ،پس عرق خورى هایش را چى مى گوئى؟ البته به من
مربوط نیست ولی همۀ همسایه ها مى دانند .بدشانسی همه جا را هم مى گذارد مى رود
عرق فروشى سر نبش .الحمدهللا ما که از این محله رفتیم ولی خوب ،داداش نمى شود
به این سادگى با آبروى چندین و چند ساله بازى کرد».
آقاجان برسر این مسأله با حسین سر گله گى را باز کرد و حسین به عوض آن
که عرق خورى را کنار بگذارد عرق فروشى اش را عوض کرد و دیگر معلوم نبود
کجا مى رود و با چه کسانی مى گردد .تازه این وحشت هم برای آقاجان وجود داشت
که نکند دوباره به تور رفقاى سابقش بخورد.
«من چه مى دانم آقا ،مرده شوى این زهرمارى روببرند و بانى اولش را که
بچه هاى مردم را خانه خراب کرده».
«زن عوض قرقر و نفرین یک خرده فکر کن .آخر کدام پدرسگى پول عرق
او را مى دهد؟ نه خودمانیم».
61
برنامۀ حسین به این ترتیب بود که اکثرا ا صبح ها تا ساعت ده می خوابید.
صبحانه خوردن را به کلی از برنامۀ زندگى اش حذف کرده بود .بعد نزدیکی های
ظهر از خانه بیرون مى رفت و نیمه های شب تلوتلوخوران برمى گشت .به خاطر او
یک کلید تازه سفارش داده بودند هرچند که اغلب خانمجان و رباب تا برگشتن او بیدار
مى ماندند و آقاجان هم بالطبع از زن ها تبعیت مى کرد و اجبارا ا کلون در را
نمى انداختند تا حسین بتواند وارد خانه شود.
این طور بود تا شبى که مادرم دردش گرفت .پائیز بود .من کنار بخارى نشسته
بودم و دیکته هایم را پاکنویس مى کردم .خانمجانم گفت« ،آخ!»
چشمم به پدرم افتاد که سرش را از روی روزنامه بلند کرد و با دقت به مادرم
نگاه کرد.
«طوری شده؟»
«نه بابا ،فکر نکنم چیزى باشد ».بعد یکدفعه رنگ خانمجان سفید شد« .گمانم
درد باشد».
آقاجان بدون حرف بلند شد و شروع کرد به عوض کردن لباس هایش و حین
این کار رباب را صدا کرد.
«اى آقا ،این قدر داد وقال نکنید ،همچین مهم هم نیست که».
آن وقت ظرف چند دقیقه اوضاع خانه به هم ریخت .خانم بدرالسادات شاد و
سرحال به خانۀ ما آمد .گفت« ،خوب ،مبارک باشد ،باالخره مثل اینکه تصمیم گرفت
بیاید».
آقاجان دنبال خانم دکتر شکرائى رفته بود و زن ها کارهای اولیه را
سروصورت مى دادند .رختخواب خانمجان را به اتاق مجلسی آوردند و رباب تمام
کارهایش را زمین گذاشت تا پرهاى مرغی را بکند و بار بگذارد.
62
خانم دکتر شکرائى با پدرم وارد شد و بعد ساعت هاى انتظار شروع شد.
مى گفتند خانمجان گربه زاست ولى معلوم نبود بچه چرا این قدر معطل مى کند.
ساعت از یک گذشته بود و هنوز خانمجان درد مى کشید .خانم دکتر شکرائی خسته
شده بود و به همراه خانم بدرالسادات به ایوان آمد تا سیگارى بکشد آقاجانم حسابى
عصبانى بود .چندبار زیر لب این را گفت که" ،مردکه نره خر امشب هم مى خواهد
دیر بیاید».
بیچاره حسین هرگز نمى توانست حدس بزند که به خصوص آن شب باید زود
بیاید.
ساعت به دو رسید .زن ها به آقاجان پیشنهاد کردند که برود بخوابد ولى آقاجان
امتناع کرد .بیدار و تب زده در اتاق کنارى نشسته بود و حتى کفش هایش را هم
درنیاورده بود .درست مثل این که هرلحظه ممکن است مجبور باشد از خانه بیرون
برود.
آن وقت صداى در را شنیدیم .پدرم مثل دیوانه ها از جا پرید و به ایوان آمد.
بقدرى عصبانى بود که مى لرزید .رباب و خانم بدرالسادات و خانم دکتر شکرائى در
اتاق بودند .حسین تلوتلوخوران در آستانۀ هشتی ظاهر شد .بعد یادش آمد که در را
نبسته است .برگشت به طرف در و ما صداى در را شنیدیم .تازه در این موقع چشمش
به چراغ هاى روشن افتاد و مکث کرد و پدرم را در ایوان دید که دست به کمر
ایستاده است.
حسین چند قدم جلو آمد .معلوم بود که متعجب است .بعد به پایین پله ها رسید.
سالم کرد و خواست باال بیاید آقاجان داد زد« ،همان جائى که هستی بایست!»
«آره مردیکۀ دیوث .مادرت دارد مى میرد ،آن وقت تو تا این وقت شب بیرون
بودى؟»
مرد جوان حیرت زده به این کلمات نا آشنا گوش مى داد که تا آن زمان کمتر
از دهان پدرم خارج شده بود.
63
«اصالا تو چه ات هست ،مردکۀ خر ،چته ،مگر ما گناه کردیم که ترا پس
انداختیم؟ تا کی باید بکشیم؟ حرامزاده ».و از پله ها پایین رفت و شانه هاى حسین را
میان دست هایش گرفت« ،جوابم را بده ،تا کی باید بکشیم؟»
شاید صحیح نبود که حسین حرف بزند .شاید بهتر بود که سکوتش را حفظ کند.
این جملۀ حسین ،آقاجان را دیوانه کرد.
حسین در سکوت کامل تمام ضربات را تحمل کرده بود .خانم بدرالسادات پدرم
را به زور از پله ها باال آورد و به طرف اتاق کنارى هل داد .بعد پیش حسین
برگشت« ،حسین جان».
حسین با قیافۀ مات و وحشت انگیزى به خانم بدرالسادات نگاه مى کرد خانم
ب درالسادات آشکارا متأثر بود و نمى دانست چه بکند .بعد مادرم با فریاد حضرت
زینب را به کمک طلبید و صداى جیغ بچه فضاى اتاق را پر کرد.
حسین همچنان ساکت روی پله ها نشسته بود .اگر در رفت و آمد بودى و قرار
بود مواظب زائوئى باشى نمى توانستى سرما را حس کنى ،اما هنگامى كه روی
پله هاى مرطوب یک خانۀ قدیمى نشسته باشى و کوچک ترین حرکتى هم از تو سر
نزند سرما بسیار عذاب آور خواهد شد .و حسین تا نزدیک سحر و تا وقتی که کار
خانم بدرالسادات تمام بشود آنجا نشسته بود.
خیلی دلم مى خواست کارى بکنم ولى جرئت کوچک ترین حرکتى نداشتم.
آقاجان در اتاق شرقى روی تخت من نشسته بود و سیگار مى کشید و این طور به نظر
64
مى رسید که سیگارش تمام نشدنى است و حسین روی پله ها نشسته بود .در
آمدورفت هایم هر دوشان را مى دیدم .به نظر مى رسید که هر دو به یک اندازه
بهت زده هستند.
با خودم فکر مى کردم چرا این طور شد؟ البته شاید حق با آقاجان بود .سه سال
گذشته را شاهد بودم که چطور برای نجات حسین به این در و آن در مى زد .آقاجان
فکر مى کرد با دستگیری حسین کار دنیا به آخر رسیده است ،گرچه که در
رفت وآمدهایش به دادگسترى ،شهربانى و مراکز دیگر مردم بسیارى را پریشان تر از
خودش دیده بود ،ولى با این احوال حادثۀ ما چیز دیگرى بود« ،خوب شاید آنها به این
جور کارها عادت داشته باشند ،ولی ما این کاره نیستیم.چه کسى تا به حال به یاد داشته
که فردى از خانوا دۀ ما به زندان رفته باشد ،چه کسى چنین ننگى تا به حال از این
خانواده دیده؟»
اینها حرف هائى بود که آقاجان در خلوت مى زد ولی در حضور مردم بیشتر
حالت پوزش خواهانه داشت .آقاجان تصمیم داشت بعد از آزادى حسین میهمانى هاى
مفصل برپا کند و حسین را به مردم نشان بدهد .آن وقت همه مى دیدند و مطمئن
مى شدند که حسین نه شاخ درآورده نه دم و خیالشان راحت مى شد .ولى حسین این
نقشه راهم نقش برآب کرد .به قول خودش از میهمانى بازى خوشش نمى آمد و به
مردم چه مربوط بود که او زندان رفته بود .مردم باید به کار لنگ خودشان
مى رسیدند و همۀ اینها اسباب اختالف میان آقاجان و حسین بود.
در دو ماهۀ اخیر بارها پیش آمده بود که بحث آنها به مشاجره بکشد و حسین
اکثرا ا کوتاه مى آمد .وقتى از او مى پرسیدند برای چه این همه عرق مى خوری
سکوت مى کرد و وقتی که صحبت به دیر آمدن هاى شبانه اش مى رسید باز سکوت
مى کرد و خیلى که مى خواست از خودش دفاع کند چند کلمه زیر لبى مى گفت و به
گوشۀ اتاقش مى خزید .اینها همه آقاجان را عصبانی مى کرد ،ولى هیچکدام از ما
باور نمى کردیم که کار عصبانیت او به اینجاها بکشد .کسى به یاد نداشت که تا همین
اواخر حسین حرف تندى از پدر یا مادرش شنیده باشد و از این بابت ضرب المثلى
برای همۀ بچه ها بود ،بخصوص برای على که برخالف او در بچگى بسیار شرور
بود و همه را عاصى مى کرد .ولى حسین کتابخوان و کم حرف و زرنگ که سال به
سال بدون هیچ وقفه اى درسش را مى خواند ،حسین که همه فکر مى کردند باالخره
یک چیزى مى شود ،نه تنها چیزى نشده بود بلکه زندان هم رفته بود و دست آخر
کارش به جائى رسیده بود که پدر به او توهین کند.
65
در فاصلۀ لحظاتى که خانمجان تازه فارغ شده بود و بچه را مى شستند رباب
به سراغ حسین رفت و پتوئى روی دوشش انداخت .وقتى باال آمد در گوش من نجوا
کرد که حسین حسابى مى لرزد .خوب کاش مى شد از آقاجان بخواهیم از او معذرت
بخواهد .ولی چه کسى جرئت مى کرد در این لحظه با آقاجان حرفى بزند جز خانم
بدرالسادات و خانم بدرالسادات هم معلوم نبود چرا بى میلی نشان مى دهد.
آب ها که از آسیاب افتاد و بچه قنداق شده کنار مادر قرار گرفت ،خانم
بدرالسادات به سراغ حسین رفت .رنگ حسین پریده بود و به شدت مى لرزید .خانم
بدرالسادات در گوشى با او حرف مى زد و از حالت حسین پیدا بود که امتناع مى کند.
ولى باالخره دم گرم خانم بدرالسادات کارگر شد و قبل از اینکه از جا بلند شود مرا
صدا کرد« ،به خانمجانت بگو حسین را مى برم خانۀ خودمان .بهتر است چند روزى
پیش ما باشد».
و بعد دوتائى به طرف در خانه راه افتادند .گمانم از همان لحظه بود که حسین
مریض شد .زیر پتو غوز کرده بود و لرزان به دنبال خانم بدرالسادات مى رفت و
یکبار جلو هشتى نزدیک بود با سرزمین بخورد که خانم بدرالسادات به کمکش رسید.
چند روزى بود که حسین را ندیده بودم .خانم بدرالسادات هروقت که فرصت
مى کرد صبح یا عصر چند لحظه به خانۀ ما سرک مى کشید تا احوال زائو را بپرسد.
خانمجان گرفتار بچه شده بود و چندان راجع به حسین کنجکاوى نمى کرد و خانه
شلوغ بود .از طرفى خبر وضع حمل بدرى هم به خانه رسید و مثل اینکه زلزله به
خانه زده باشد مردم مورچه وار مى آمدند و مى رفتند .چند لحظه پهلوى مادرم
می نشستند و بعد به سرعت به طرف بیمارستان راه مى افتادند تا از بدرى عیادت
کنند .خانمجانم خجالت زده بود .مى گفت« ،حاال ترو خدا فکرش را بکن .دختره
زائیده ،من باید اینجا افتاده باشم».
این بود که مرا به بیمارستان پیش بدرى فرستاده بودند و این مأموریت چهار
پنج روز طول کشید .تقریبا ا از تمام اهل خانه و حسین بی خبر بودم .رضا ،پسرخالۀ
ما ،که در عین حال شوهر بدرى بود تنها کسی بود که ما را در جریان وقایع قرار
مى داد .اسم بچه را فرهاد گذاشته بودند .آقاجان شخصا ا این اسم را برای او انتخاب
کرده بود .از طرفى حسین در این چند روزه تب داشت و در خانۀ خانم بدرالسادات
بسترى بود .خانم دکتر شکرائى که به دیدن مادرم آمده بود سرى هم به حسین زده
بود .احتمال داشت که بیمارى حسین ذات الریه حاد باشد و دکتر شکرائى نسخۀ بلند
باالئى برای او نوشته بود .و از همۀ اینها گذشته رباب باز به فکر پسر خودش افتاده
66
بود و چند بار اهل خانه او را دیده بودند که گوشۀ آشپزخانه گریه مى کند .این حالت
رباب به نفع حسین تمام شده بود .چون زن بدبخت آش هاى خوشمزه مى پخت ،یک
سینى به اتاق مادرم مى فرستاد و یک سینى به خانۀ خانم بدرالسادات برای حسین.
کسى راجع به آقاجان حرفى نمی زد .رضا او را دوبار دیده بود که کنار
تختخواب مادرم ساکت نشسته و سیگار مى کشد .افراد فامیل از ماجراى دعوا خبرى
نداشتند .خانم بدرالسادات اهل گزارش دادن وقایع نبود و رباب محرم تر از آن بود که
اسرار خانوادگى را بروز بدهد .بنابراین طبیعى بود که همه از حال حسین بپرسند و
غیبت حسین به نظرشان عجیب بیاید .باالخره عموى بزرگم توانسته بود کشف کند که
حسین منزل خانم بدرالسادات است.
درست هفت روز از وضع حمل مادرم گذشته بود که عموجان برای نخستین
بار به دیدار مادرم آمد و خیال داشت بعد به سراغ بدرى برود .از من راجع به بدرى
پرسیده بود .بدرى در بیمارستان زائیده بود و بنابراین فعال نیازى به کمک نداشت.
بعد عموجان سراغ حسین را گرفت .پیرمرد روى صندلى کنار تختخواب نشسته بود و
با نوک عصایش با گوشۀ قالى بازى مى کرد" .خوب آخر این که نمى شود ،من
هرچى مى پرسم شماها جواب سرباال مى دهید".
«د ،یعنى چه؟ مگر دیوانه شدى؟ مى خواهى آبروى چندین ساله را به باد
بدهى؟ حاال کجاست؟»
«ا،ا ،یعنی چه آقا؟ همه جا را هم گذاشته رفته خانۀ همسایه؟ باالخره عموئى
گفتند ،فامیلى گفتند ،خونى گفتند .برای چى بیرونش کردى؟»
«البته ،البته ،حق دارى ،مى دانى چیه داداش؟ من که الحمدهلل اوالد ندارم ،ولى
اگر بنا بود این جورش را داشته باشم با یک گلوله کلکش را مى کندم .اوالد گفتن که
قاتق نون آدم بشود نه قاتل جون ...ولى خوب ،خوبیت ندارد فکرش را بکن فردا این
زنکه ...این کیه ...همسایه تان»...
67
«خانم افخمى».
«آره جونم ،به گوشش برسد ،چه قشقرقى راه مى اندازد ،محمدى بچه ش را از
خانه اش بیرون کرده .بعد از فضاحت زندان حاال بیرون کردن از خانه ،نه»
«برش گر دانید آقا ،در مسجد است ،نه کندنى است نه سوزاندنى».
«آخر ناسالمتى برای خودش مردى شده .ده دفعه گفتم حاال که نمى خواهى کار
کنى بلند شو برو پیش دکتر امریکا ،نخیر ،به خرجش نمى رود ،مى خواهد اینجا بماند
حاال چه جواهرى اینجا گم کرده؟ معلوم نیست».
عمو مدت دیگرى نصیحت کرد و آقاجان را ترساند .اگر همسایه ها
مى فهمیدند .اگر اقوام و خویشان مى فهمیدند ،تازه مهم تر از همه اگر دولت مى فهمید
ممکن بود باز مزاحمت ایجاد کند.
«خوب هیچى آقا ،ممکن است فکر کند باز این کارهائى مى کند،آن وقت
دوباره خر بیاور معرکه بار کن».
«به آقاجان ،برای هر آدمى یک بپا گذاشتند .همین من ،به خیالت رسیده پیر و
علیل گوشۀ شاه عبدالعظیم افتادم ،من ام دارم .نه این که ما تیراندازی بلدیم خوب آنها
هم فکر مى کنند گاسم یک وقت دوباره هواى تیر در کردن به کله مان بیفتد».
«عجب ،عجب».
«بعله شما غافلید ،آنها هزارها چشم و گوش دارند ،از کجا مى دانى ،شاید
همین خانم افخمى یا شوهر پفیوزش جاسوس آنها باشد ،یک افسر انگلیسى آقا یک
روز به من گفت کافى است اراده کند تا بفهمد حتى تو گنجۀ اتاق خواب من چه خبر
است».
68
این طورى عمو آقاجان را ترساند و بعد عصا زنان بلند شد که برود .من
مأمور بودم او را به خانۀ بدرالسادات ببرم تا حسین را ببیند .کلفت خانم بدرالسادات
در را برویمان باز کرد.
بعد ما را به اتاق مجلسى بردند .خانم بدرالسادات بیدرنگ دست به کار شد.
ظرف هاى چاى و شیرینى و میوه پشت سرهم وارد اتاق شد .خانم بدرالسادات دو تا
از گلدان هاى یاسش را در اتاق گذاشته بود که سرما خرابشان نکند و عمو با حسرت
به شاخه هاى انبوه و پیچ درپیچ آنها نگاه مى کرد .بعد خود خانم بدرالسادات چادرپیچ
وارد اتاق شد .هرچند که خانم بدرالسادات زیاد دربند رو گرفتن نبود ولى به هرحال
جلو مردان غریبه نمى توانست زیاد راحت باشد.
«مى دانید چیه آقای محمدى؟ حسین حاال مریض است .من نمى دانم ،ولی فکر
مى کنم محمدحسن خان یک کمى بى خودى بهش فشار آوردند .آدم باید مراعات حال
یک همچین آدم هائى را بکند .خوب آقا سه سال آنجا بوده ،در آنجا هم که خوش
نمى گذرد .برای من تعریف کرد که خیلى اذیت شده ،باید بهش مهلت داد آقا ،این را
از روى دلسوزى نمى گویم ،حسین مثل پسر من است ،با سیاوش من همسن است.
مم کن بود برای بچه من یک همچین وضعى پیش بیاید .خالصه »...بعد نفسى تازه
کرد« ،محمدحسن خان خیلی تند رفتند ،مى دانید».
«خوب سرکار خانم آن پدر مرده هم حق دارد .مى دانید دراین سه سال چى
کشید؟چقدر خوب حرف؟»...
خانم بدرالسادات پرید وسط حرف عمو« ،مى دانم ،مى دانم آقاى محمدى.
خودم شاهد بودم .حتی ماهاهم که همسایه ایم ناراحت بودیم ،در این که حرفى نیست.
ولى خوب حسین حاال چکار باید بکند؟»
«اگر نظر من را مى خواهید باید برود روى پاهاى پدرش بیفتد و معذرت
بخواهد».
69
«از چی معذرت بخواهد؟»
«ا ،عجب حرفى مى زنید خانم ،بچه باید عصاى پیرى پدر و مادرش باشد این
پسره تو ا ین سه ساله باعث شد که داداشم کلى قرض باال بیاورد .باالخره آدمى که
عقلش درست کار بکند باید این را بفهمد که پول را پارو نمى کنند ،پول که علف
خرس نیست ،کلى باید خون جگر بخورى تا صنار سه شاهى گیر بیاورى».
«خوب بنده متوجه فرمایشات شما نمى شوم ،البته پول به زحمت به دست
مى آید ،ولى االن اصال بحث پول نیست،بحث سالمتى حسین است .حسین مریض
است ،قربانتان بروم».
«چرا مریض شده؟» عمویم براق شد ...« .بسکی زهرمارى کوفت مى کند،
عوضى که بدهد جگر بخرد بخورد زهرمارى کوفت مى کند .خوب ،حقشم هست که
مریض بشود».
«آقاى محمدى!»
خانم بدرالسادات با گله گى و شماتت به عمو نگاه مى کرد .عمو خودش یک
عرقخور حسابى بود ولى نگاه خانم بدرالسادات را ندیده گرفت.
«بعله خانم ،بنده یک کم تند حرف مى زنم ولى خوب بیائیم کالهمان را قاضى
کنیم .یکى مى شود مثل على که تا حاال نگذاشته آب تو دل پدر و مادرش تکان بخورد
و آن وقت یکى مى شود این ،ترو خدا نگاه کنید آدم همۀ کارهاى دنیا را بگذارد زمین
برود با دولت در بیفتد».
آن وقت اصرار عمو برای دیدن حسین شروع شد .خانم بدرالسادات مخالف
بود .به نظر او حسین در وضعى نبود که بشود او را دید .تمام چند روز گذشته را در
تب و لرز به سر برده بود و حاال آنقدر ضع یف بود که نتواند یک چنین مالقاتى را
تحمل کند .ولى عمو دست بردار نبود و خانم بدراسادات هم فقط یک همسایه بود و
بیش از این حقى نداشت .فقط از عمو قول گرفت که با حسین به مالطفت رفتار کند.
عمو ظاهرا ا قبول کرد ولى پایش که به اتاق رسید قولش را فراموش کرد .حسین را
در اتاق سیامک خان خوابا نده بودند و حاال الغر و نحیف روى تخت افتاده بود و به
سقف نگاه مى کرد .عمو کنار در ایستاد .منتظر بود که حسین به احترام او بلند شود،
ولى حسین با چشم هاى عبوس و سردش راست در چشم هاى عمو نگاه مى کرد .بدون
70
آنکه تکان بخورد و به گمانم همین عمو را عصبانى کرد .این را از حرکت نوک
عصایش حس کردم که مرتب به زمین کوبیده مى شد.
«خوب؟»
«» ...
«» ...
«خوب مریض باشد ،مگر ماها مریض نمى شدیم؟ حاال بیمارى ها هم نسبت به
سابق فرق کرده؟»
«نمى دانم».
عمو به طرف تخت حسین رفت« .خوب حسین ،من پیرتر از آنم که به این
جور بى احترامى ها اهمیت بدهم ،ولی حق این است که آدم جلوى عموى بزرگ ترش
یک اداى احترامى بکند ،باالخره راه دورى نمى رود.
«چته پسر ،اگر واقعا ا مریضى ببریمت بیمارستان ،درست نیست که آدم مزاحم
همسایه ها بشود».
«» ...
عمو با نفرت به حسین نگاه کرد .به شدت به او برخورده بود .گفت« ،به
درک ».و از اتاق خارج شد .حتما ا بعد از این جریان آقاجان را علیه حسین
مى شورانید .من ایستاده بودم و به حسین نگاه مى کردم و دیدم که با خروج عمو
71
حالت صورت او عوض شد .لبخند محوى روی لب هایش ظاهر شد و با سر به من
اشاره کرد که به طرف او بروم .رفتم نزدیک .حسین دستم را گرفت و بوسید.
«حالت چطوره؟»
«خوبم».
«هنوز عاشقى؟»
«بله».
آن وقت آنقدر آهسته حرف زد که مجبور شدم گوشم را تقریبا ا به لب هایش
بچسبانم.
«برو خانۀ قزوینى ها ،به مهرى بگو که من حاال چند روزى نمى توانم
ببینمش ،حالم خوش نیست ،اگر دلش خواست و نترسید مى تواند بیاید اینجا ،مرا ببیند،
باشد؟»
گفتم« ،باشد».
قلبم را مسرت پر کرده بود ،حاال من براى برادرم مفید بودم .مرا بزرگ
حساب کرده بود .صورتم را بوسید و آهسته دستم را فشار داد .از کنار تختش بلند شدم
و به سرعت به طرف در رفتم .عمو رفته بود و خانم بدرالسادات با یک نفر دم در
صحبت مى کرد .نزدیک که شدم فهیمه را دیدم .دختر تا چشمش به من افتاد با عجله
خداحافظى کرد و به طرف خانه شان رفت .خانم بدرالسادات با قیافه اى متأثر یک
کاسه را که پر از مایعى سفید رنگ بود به دست داشت.
«خوب مى بینى براى داداشت حریرۀ بادام درست کرده ،اگر بابایت حسین را
دوست ندارد خیلى ها دوستش دارند ،ندارند؟»
صورت خانم بدرالسادات حالت خنده و گریه داشت .گفت« ،هاى حورى ،بیا
توطئه کنیم فهیمه را به حسین برسانیم».
72
«گمان نکنم بشود».
«چرا؟»
نزدیک بود راز حسین را فاش کنم که به موقع جلوی خودم را گرفتم.
به خالف مهرى ،منوچهر و مینا جزو شیطان ترین بچه هاى محل بودند و گویا
تقدیر این طور خواسته بود که این دو بچه بتوانند قسمتى از نامالیماتى را که سرهنگ
برسر زنش آورده بود جبران کنند ،چون به خوبى می توانستند از پس پدرشان بربیایند
و این اواخر طورى بود که سرهنگ دیگر کمتر صدایش را در خانه بلند مى کرد و
آشکارا دیده مى شد که گاهى خانم سرهنگ بلندتر از حد معمول غرغر مى کند.
73
روزگار داشت عوض مى شد و بچه ها حامى مادر بودند .شاید برای همین سرهنگ
زن گرفته بود تا جبران همۀ این حقارت ها را بکند.
مهرى شباهت به هیچ یک از اهل خانه شان نداشت .قبل از زندان رفتن حسین،
زمانى که مهرى آخرین سال های دبیرستان را مى گذارند ،گاهى خانمجانم با لحنى
راجع به او حرف مى زد که آشکارا حس مى شد داشتن عروسی مثل مهرى مایۀ
مباهات اوست .اما حسین آدمى نبود که بشود راجع به این مسائل با او حرف زد.
خانمجان هم محجوب تر از آن بود که بتواند پیشقدم بشود .همیشه این طور به نظر
مى رسید که حسین دراین موارد خودش باید تصمیم بگیرد .از طرف دیگر همیشه
مسألۀ فهمیه پیش مى آمد .تمام اهل محل مى دانستند که فهمیه حسین را دوست دارد و
این برمى گشت به دوران بچگى آنها .فهیمه و حسین همسن بودند و فهیمه یک بار
نمى دانم به چه کسی گفته بود که فقط زن حسین خواهد شد و هیچ مرد دیگرى
نمی تواند شوهر او باشد و خانم افخمى که از دست چهار دخترش عاجز بود و
آرزوى مرگشان را مى کرد و بدش نمى آمد که هرچه زودتر آنها را شوهر بدهد و از
شرشان خالص بشود ،این آرزوى فهیمه را به منزلۀ وحى منزل پذیرفته بود .سالى که
حسین را گرفتند ،فهیمه در مدرسۀ پرستارى درس مى خواند و گمانم به همان ترتیب
که خانۀ ما از وضع عادى و معمولش خارج شده بود خانۀ آنها هم به سرنوشتى مشابه
مبتال شده بود.
خانم افخمى دچار توهمى احمقانه بود که بزودى ازدواج فهمیه و حسین
سرخواهد گرفت و داماد به عوض زن گرفتن به زندان رفته بود و معلوم نبود که زن
کوتاه فکر روى چه حسابى دخترش را در این جریان مقصر مى دانست .شاید قیافۀ
معمولى فهیمه نیز سهمى در این جریان داشت .دختر چندان زیبا نبود و این به چشم
مى خورد و خانم افخمى نمى توانست این حقیقت را نبیند و بروز ندهد .اغراق نیست
اگر بگویم که ما همگى درد و رنج فهمیه را حس مى کردیم .دختر روزبه روز
تکیده تر مى شد و کمتر کسی او را مى دید .اوایل گاهی از او و از ناراحتى هایش در
خانۀ ما صحبت مى شد اما به مرور فهمیه به فراموش شده ها پیوست .رفتار خودش و
گوشه گیرى اش هم بى تآثیر نبود .کمتر کسى فهمیه را مى دید مگر آدم هاى
سحرخیزى که تصمیم داشتند ساعت شش صبح سوار اتوبوس بشوند و یا رهگذرهاى
بى تفاوت هنگام غروب که خسته به خانه برمى گشتند .تنها کسى که گاهی سراغى از
احوال فهیمه داشت بدرى بود .دختره ا با هم دوست بودند و تمام رازهاى سربه مهر
فهمیه در قلب بدرى بود .بعدها بدرى شوهر کرد و آخرین آدم مورد اعتماد فهمیه هم
از محل خارج شد .ولی با برگشتن حس ین وضع دوباره عوض شد .خانم افخمى در
74
ماه هاى نخست حالت قهرش را با همه حفظ کرده بود ولى کم کم وسوسۀ قدیمى در او
بیدار شد.
اگر فهمیه زن حسین مى شد؟ دختر مدت ها بود از مرز بیست سال گذشته بود
و دیگر ترشیده به حساب مى آمد .گرچه در بیمارستان کار مى کرد و از خودش
درآم د داشت ولی لگن گذاشتن زیر بیماران کارى نبود که خانم افخمى بپسندد.
به عالوه اگر فهمیه عروسى مى کرد مى شد دخترهاى دیگر را هم به سرعت دست به
سر کرد .هنوز رسم نبود که خواهر کوچک تر زودتر از خواهر بزرگ تر عروسى
کند و ماه منیر دختر کوچک تر خواستگارهائى داشت.
تمام افراد خانوادۀ افخمى با چشم هاى منتظر به فهمیه نگاه مى کردند .دختر
بدبخت کمابیش حس کرده بود که حسین نمى تواند او را دوست بدارد .البته دلیل
خاصى براى این حالت او وجود نداشت؛ ولى عاشق بود و عاشق ها خیلی چیزها را
مى دانند.
کسى نمى دانست که حسین به مهرى دل بسته است ،ولى شاید فهیمه حس کرده
بود .خانم افخمى هر روز صبح که برای دخترش صبحانه حاضر مى کرد مدتى از
وقتش هم حتما ا صرف این مى شد که نگاه هاى معنى دارى به سرتاپاى او بیندازد.
حتى با او حرف هائى هم زده بودند .فهیمه هم گیج و منگ به سرکار مى رفت و
برمى گشت .بعد خانم افخمى با خانمجان آشتی کرد و این واقعه در حمام اتفاق افتاده
بود .گویا روز جمعۀ شلوغى بوده است و خانمجان منتظر نوبت که نوبت به خانم
افخمى مى رسد و به خانمجان تعارف مى کند که با هم به یک نمره بروند و ظرف نیم
ساعت تمام دلخورى هاى بى مورد چند سالۀ اخیر برطرف مى شود و باالخره با
گوشه و کنایه ،بحث به فهیمه کشانده مى شود و این که دختر خوبى است و هزار هنر
از سرانگشت هایش مى ریزد و حرف هائى از این قبیل.
خانم افخمى به این حمله اکتفا نکرد ،بلکه روز بعد آش رشته پخت و یک کاسه
به خانۀ ما فرستاد .آورندۀ آش البته فهیمه بود .خودم در را برویش باز کردم .دختر
خ جول ،ناراحت و عصبانی بود .گفت« ،آش نذرى است و این کاسه قسمت شما»،
بعد پا به پا کرد .دست آخر دل به دریا زد.
75
با تعجب به او نگاه مى کردم و این وقتى بود که دو قطره اشک توى چشم هاى
فهیمه مى غلتید .تمام سعیش را کرد که اشک هایش را نگه دارد و نشد و اشک ها
فروریختند .گفتم« ،بیا تو».
بى اراده وارد هشتى شد .با تمام قوایش كوشش مى کرد گریه نکند .گفتم« ،ترو
خدا چى شده ،آخر چى شده؟»
«قول مى دهم».
«چشم».
«بارک هللا دختر خوب ».و صورتم را بوسید .سرش روی شانه ام بود و
لرزش بدنش را حس مى کردم .بعد یک دفعه تصمیمش را گرفت ،اشک هایش را
پاک کرد ،و بى صدا از خانه بیرون رفت.
فرداى آن روز بدرى به خانۀ ما آمد .فهیمه به دیدن او رفته بود و ماجرا را
تعریف کرده بود .خانوادۀ افخمى توطئه کرده بودند که این ازدواج صورت بگیرد و
فهیمه را مثل قاب دستمال به هم پاس مى دادند .نقشه هاى زیادی کشیده بودند و
ساعت ها با فهیمه حرف زده بودند تا بپذیرد .یک قسمت از این نقشه ها این بود که
دختر مرتب به بهانه هاى مختلف به خانۀ ما بیاید و حسین را ببیند و چون به او اعتماد
نداشتند تردیدى نبود که به صورت هاى دیگر جریان کار را دنبال مى کردند .یعنی
خانم افخمى وظیفۀ خود مى دانست که هر چند روز یکبار به خانۀ ما بیاید و از آش
نذرى که فرستاده بود ،از پیغامى که مى باید به موقع به آقاجان برسد ،از توصیه اى
که اخیرا ا رئیس بیمارستان فهمیه برای حسین در ادارۀ ثبت کرده بود حرف بزند.
فهیمه توسط بدرى از خانمجان خواهش کرده بود که طورى با مادرش حرف بزنند که
او مجاب شود که فهیمه در تمام این رفت و آمدها حسین را دیده است .چون در
غیراین صورت سرزنش ها در خانه شروع مى شد و بعید نبود که کار فهیمه به
دیوانگى بکشد .خواهش کوچکى بود و حتى بدرى پیشنهاد کرده بود که این وضع را
برای حسین تعریف کند و فهیمه در یک حالت بغض و لرز استدعا کرده بود که چنین
اتفاقى نیفتد .طبیعى بود که او عشق حسین را مى خواست نه حس ترحم او را.
76
آن روز که من پیغام حسین را برای مهرى مى بردم وضع به این صورت بود
و همه از وضع فهیمه خبر داشتند.
هوا حسابى سرد شده بود و غروب از راه مى رسید .به منزل سرهنگ که
رسیدم مهرى را دیدم که وارد کوچه شد .دوسالى می شد که به عنوان معلم در یک
مدرسۀ دولتى کار گرفته بود و حاال دیگر با سر فروافتاده راه نمى رفت .سرش را
باال مى گرفت و مغرور از مقابل مغازه ها و خانه ها عبور مى کرد .هنوز نمى دانم
که او در طى این همه سال آیا واقعا ا از تعداد مغازه هاى دوروبر کوچه مان خبر
داشت یا نه ،چون هرگز پیش نمى آمد که به دوروبرش نگاه کند .نگاهش همیشه به
مقابلش خیره بود و آدم را مى ترساند .مرا که دید لبخند زد.
«سالم».
«خوب؟»
«حسین جون گفتند حاال مریض هستند ،نمى توانند بیایند شما را ببینند ،ولى
اگر شما بخواهید مى توانید بروید دیدنشان .خانۀ خانم بدرالسادات هستند».
«بهترند»
خانم معلم مرا همراه خودش به خیابان برد« .یک کم راه برویم .عیبى که
ندارد؟»
«خوب»...
77
آن وقت مدتى حرف نزد و ما به امیریه رسیده بودیم و دیگر در دیدرس اهل
محل نبودیم و مهرى شروع به حرف زدن کرد.
«ببین ،به حسین ،به داداشت بگو که من متأسفانه نمى توانم بیایم دیدنش.
مى دانى ،خوب نیست ،مردم حرف درمى آورند ،من هم به اندازۀ کافى گرفتارى
دارم ،صبر مى کنم تا حالش خوب شود ...تازه با این جریان فهیمه ،خودت که
مى دانى؟»
«بله».
«خوب فکرش را بکن که اگر باد به گوش خانم افخمى برساند ،چه جنجالى
راه مى اندازد .یا اگر خداى نکرده بابایم بفهمد! خودت که مى دانى چقدر عصبانى
هستند؟»
«بله».
«حاال بهترند».
«اصال چه اش هست؟»
«اوه!»
«حورى؟»
«بله؟»
78
«وهللا درست نمى دانم».
رویم نمى شد ماجراى دعواى پدرم را با حسین تعریف کنم .مى ترسیدم اتفاقى
بیفتد.
«آخر خیلى عجیب است که آدم از خانۀ خودش برود خانۀ همسایه ،تازه آن هم
با حال مریض .حاال اگر خانۀ خودتان بود مى شد بیایم دیدنش ،ترا خدا راستش را
بگو چه انفاقى افتاده».
«بله».
مهرى ایستاد ،معلوم بود سخت به فکر افتاده است .خیلى دلم مى خواست بدانم
به چه فکر مى کند .بعد گفت« ،حاال دیگر باید برگردیم .یک خواهشى ازت داشتم ،تو
جلو برو من از دنبالت مى آیم .خوب نیست ما را با هم ببینند ،ممکن است حرف در
بیاورند».
«حوری!»
«بله».
«چى؟»
«باشد».
79
از این همه احتیاط او حیرت زده بودم .قبل از اینکه به خانم برگردم سرى به
حسین زدم و ماجراى مالقتمان را شرح دادم .گرچه از قیافۀ او نمى توانستم چیزى
بفهمم ولى احساس مى کردم به شدت درهم رفته است .پرسید« ،نفهمیدى برای چى
اینقدر مى ترسید؟»
ما هیچکدام مجاز نبودیم در مقابل حسین از فهیمه حرف بزنیم .این قول را
بدرى به فهیمه داده بود.
«نه».
«من هم همین عقیده را دارم .تو وقتى بزرگ شدى هیچ نترسى ها ،این که کار
بدى نیست آدم کسى را دوست داشته باشد .دوست داشتن بهترین کارهاى عالم است».
و لبخند زد.
چند روز بعد فریبرز با پیغامی از مادرش به خانۀ ما آمد .پیغام باید فقط به
گوش خانمجانم مى رسید و خانمجان تازه دو سه روز بود از بستر بلند شده بود و
گاه بیگاه با استفاده از فرصت هاى کوتاهى که به دست مى آورد به دیدار حسین
مى رفت و هربار گریه مى کرد و عجز و التماس که حسین بیاید و از پدرش معذرت
بخواهد .چون ماندن در خانۀ همسایه اسباب آبروریزى بود و مردم کلى حرف
درآروده بودند و حسین هربار امتناع کرده بود.
فریبرز گفت که شب قبل حسین برای چند ساعت از خانه بیرون رفته است و
حاال با حالت تب و لرز در رختخواب افتاده و حالش از دفعۀ قبل خیلى بدتر است.
80
حال حسین واقعا ا بد بود .مرد جوان همیشه بر رفتارش مسلط بود ولى آن شب
در اثر تب شدیدى که داشت به کرات حضور ذهنش را از دست مى داد و دچار
هذیان گوئى مى شد و گاه چشم هاى تب دارش به یک گوشه خیره مى ماند و مدت هاى
مدید در سکوت به همان یک نقطه نگاه مى کرد و در مقابل همه رفتار بى تفاوتى
نشان مى داد.
آشکارا به نظر مى آمد خانم بدرالسادات از این وضع خسته شده است .تمام
برنامه هاى عادى زندگى او به هم ریخته بود .خانم بدرالسادات کدبانوى یک خانۀ
بزرگ بود و به غیر از سیامک خان پسر بزرگش بقیۀ بچه ها زیرنظر و سرپرستى
او بودند .ترتیب خوراك این عده را دادن و به نظافت خانه رسیدن و از همه مهم تر
به سراغ پیر رفتن و مراقبت از باغچه ها تمام وقت خانم بدرالسادات را مى گرفت و
حاال حسین غوز باالغوز شده بود .آن هم با آن حالت بیمارى که به مراقبت دائم نیاز
داشت .به هر ترتیب که بود مى باید حسین را به خانه برمى گرداندیم.
ساعت از نه گذشته بود که دکتر شکرائى وارد خانۀ خانم بدرالسادات شد .دکتر
شکرائى با این که هنوز از مرز شصت سال نگذشته بود تقریبا ا تمام موهایش سفید بود
و این به او ابهتی مى داد که هرکس در وهلۀ اول او را مى دید بدون تردید معتقد
مى شد که بهترین دکترهاى عالم است.
دکتر وارد اتاق حسین شد و وقتى به او راجع به بیرون رفتن حسین گزارش
دادند از عصبانیت به رنگ شاه توت درآمد .در واقع دکتر آنقدر بیمارى هاى مختلف
ما را معالجه کرده بود که خودش یک پا پدر محسوب مى شد و حق داشت
واکنش هائى از این دست نشان دهد .در همان حال که حسین گیج و منگ به او نگاه
مى کرد مدتى بد و بیراه گفت و باالخره نسخه نوشت و قرار شد فردا صبح دوباره
سرى به او بزند .من به همراه دکتر از خانه بیرون آمدم تا نسخۀ حسین را بپیچم.
دکتر در راه برای من از اهمیت سالمتى حرف مى زد و این که مردم اصال به این
چیزها توجهى ندارند و هروقت حسابى از پا افتادند تازه به یاد دکترها مى افتند و به
من نصیحت کرد از حاال که جوانم مراقب سالمتیم باشم و به دنبال کارهاى خانه
خراب کن نروم ،چون« ،دخترها دارند حسابى عوض مى شوند ،پاک دارند مرد
مى شوند ».و نگاه تندى به سراپاى من انداخت که مجبور شدم سرم را زیر بیندازم.
هوا سوز بدى داشت .جلوى داروخانه از هم خداحافظى کردیم .به خانه که
برمى گشتم برف گرفت .حسابى سرد شده بود .وقتى وارد اتاق شدم سرتاپا سفید شده
81
بودم .آن وقت حسین با دیدن من ناگهان نیم خیز شد .دستش را به طرف من دراز
کرده بود و با انگشت اشاره اش مرتب مرا نشان مى داد« ،این ...این»...
82
هوشنگ را نخواهد دید .قلب هوشنگ قلب نبود ،چشمبندى بود ،اگر خون نبود مى شد
ندیدش ولى خون بود و خون همه جا بود و به صورت باریکه هائى باریک تر از
ترشح باران از دیوارها سرازیر بود.
بعد همه در باغى بودند .محمود در حاشیۀ استخر بى آبى دراز کشیده بود و
ناله مى کرد .هوا خاکسترى بود .هوشنگ آن طرف استخر قدم مى زد و صداى قلبش
تا این سو مى آمد .گاهى برمى گشت و به محمود مى خندید ،از میان لب هایش خون
مى ریخت ،از درخت ها خون جارى بود .زیر نور خاکسترى باران خون مى آمد.
حسین سعی مى کرد کفنش را حفظ کند ،مى خواست به زیر درخت برود .بزودى تمام
کفن آغشته به خون مى شد .از دور کفن پوش هاى دیگرى دیده مى شدند .حسین
نامشان را فراموش کرده بود .نام هاى دورى داشتند ،نام هاى تاریخى داشتند ولى
حسین یادش نمى آمد ،دلش مى خواست سرش را سوراخ کند و نام آنها را از مغزش
بیرون بکشد .اگر او مى توانست به یادشان بیاورد جلو مى آمدند و شاید مى توانستند
به محمود کمک کنند و قلب هوشنگ را بپوشانند.
محمود در یک اتاق دراز کشیده بود .هوشنگ روی صندلى بود و پشت میز
آقاى طاهرى نشسته بود .حسین سعى مى کرد وضع محمود را براى آقاى طاهرى
تشریح کند .محمود تب داشت و هذیان مى گفت و آقاى طاهرى مى خواست
هذیان هاى محمود را یادداشت کند .حسین مى باید براى او وضع محمود را توضیح
بدهد .حسین باید مى گفت که تمام اینها از قلب هوشنگ است ،از قلب عریان
هوشنگ .به نظر مى رسید که آقاى طاهرى مى خندد ،مى باید جلوى خندۀ آقاى
طاهرى را گرفت ،چون اگر همین طور مى خندید بعید نبود محمود که تب داشت و
هذیان مى گفت دیوانه شود ،ولى آقاى طاهرى همین طور مى خندید.
بعد جماعت انبوهى وارد اتاق مى شدند ،باید با همۀ آنها بحث کرد .باید
همه شان را مجاب کرد .اشتباهی رخ داده بود .مقصر کیست؟ باید مقصر پیدا مى شد.
انبوه مردمى که در اتاق بودند اسامى زیادى را برزبان مى آوردند و حسین فریاد
مى زد« ،نه ،نه!»
آقاى طاهرى مى گفت« ،آرام باشید ،آرام باشید ،شلوغ نکنید ،اگر شما آرام
باشید همه چیز درست مى شود».
آقاى طاهرى دست حسین را مى گرفت و او را دور اتاق مى گرداند .دیگر از
دیوارها خون نمى آمد .در عوض قندیل هاى یخ به جدار دیواره ها چسبیده بود .اتاق
83
پر از یخ بود .قندیل هاى یخ تا نزدیک سر حسین مى رسید .آقاى طاهرى مى گفت،
«گل دوست دارید؟ خوب چه گلى؟ ...اوه یاس رازقی ،مسخره است ،دیگر باب روز
نیست».
آقاى طاهرى دستش مثل مرده یخ بود .دستش را روى قلب حسین مى گذاشت و
آرام نجوا مى کرد« ،نگران نباشید ،بزودى همه چیز درست مى شود .آرامش
برمى گردد".
آنها احمق بودند و به حرف هاى حسین گوش نمى داند .چه فایده داشت؟ "آقاى
طاهرى گوشۀ اتاق ایستاده بود و مودبانه به حاضران لبخند مى زد و هیچکس به او
توجهى نداشت .حسین باید این مطلب را روشن مى کرد .آقاى طاهرى همه جا حاضر
و ناظر بود و این آقایان جوان ابله توجه نداشتند و نمى توانستند او را ببینند .آقاى
طاهرى به طرف حسین شانه باال مى انداخت« ،خودتان را عصبانى نکنید ،حدشان
همین است ،شما با همه فرق دارید».
من باید پاسخ مى دادم و من نیمه خواب و نیمه بیدار بودم و چه مى توانستم
بگویم.
«یک چیزى بگو ،من چه فرقى با بقیه داشتم؟ آه ترو خدا جلویشان را بگیر،
همه رفته اند روى محمود ،االن مى ترکد».
آقاى طاهرى دوباره لبخند مى زد .لبخندش یک جور شکنجه روحى بود،
بدترین چیزهاى عالم بود .ترجیح داشت که آدمیزاده زنده زنده کباب شود و لبخند آقاى
طاهرى را نبیند.
84
«ترو به خدا فکرش را بکن که من در مقابل این لبخند ساکت نشسته ام».
آن وقت یکباره ساکت شد .مدت ها بود من از بیهوشى خواب بیرون آمده بودم.
عرق به پیشانى اش نشسته بود و آرام نفس مى کشید .به طرفش رفتم و عرق را از
روى پیشانی اش پاک کردم .حسین چشم هایش را باز کرد« ،حرف مى زدم؟»
«بله».
«آه».
آن وقت حسین گریه کرد .هق هق گریه مى کرد .نفسم داشت مى برید .گریۀ
برادرم را تا آن روز ندیده بودم .حیرت زده بودم و خجالت مى کشیدم .چه کارى از
من برمى آمد؟ حس مى کردم خودم هم دارم به گریه مى افتم .آن وقت حسین در میان
هق هق گریه گفت« ،احمقم ،احمق ترین مرد عالم .درست مثل بچه هاى شیرخوره».
«حسین جون».
«خوب آره ،یک مشت آدم حسابى را منتر خودم کردم» .بیچاره خانم
بدرالسادات ،سر پیرى باید مواظب حال من باشد ،مثل این که من هیچ کارى جز ایجاد
مزاحمت براى بقیه ندارم».
حسین سرش را زیر لحاف برده بود ،دیگر صداى گریه اش را نمى شنیدم ولى
در نور کم چراغ خواب لرزش شانه هایش محسوس بود .گفت« ،مثل بچه هاى تازه
بالغ دنبال دختر مردم مى افتم .احمق نیستم؟»
85
«خوب شما دوستش دارید».
«دوستش دارم؟ من هیچکس را دوست ندارم ،خوشگل است ،نه؟ ولى من به
چه دردش مى خورم؟ فقط مم کن است بدبختش کنم .این تنها کارى است که از من
برمى آید».
عصر روز قبل حسین بیرون رفته بود که مهرى را ببیند .مدتى جلو مدرسه
دخترانه پابه پا کرده بود تا دختر بیرون بیاید و در هواى سرد تک تک عابران به او
نگاه کرده بودند .دختر که بیرون آمده بود حسین به طرفش رفته بود ،به فکرش رسیده
بود که همدمى داشته باشد ،دلش مى خواست برای یک آدم حرف بزند ،دست هاى او
را توى دستش بگیرد و حرف بزند.
دختر محجوب و خجول تنه ا یک خیابان آمده بود ،بعد درتاقى خانه اى به دیوار
تکیه داده بود .خودش را به دیوار فشار داده بود و نالیده بود و خواسته بود که حسین
براى خدا او را ول کند ،چون مى ترسد .او از تمام چشم ها مى ترسد و بیشتر از
چشم ها ،از حسین مى ترسد.
حسین دیده بود که دختر یک پارچه جوانى است .مى خواهد عروسی بکند و
سر عقد انگشتر الماس دستش کند .انگشترى که نگینش از همۀ نگین ها بزرگ تر
باشد .بیشتر از چهار بچه نمى خواست و اسم همۀ بچه هایش را هم از حاال
مى دانست .چطور مى شد او را ترساند؟ نه ،نمى شد دختر را وادار کرد که بیاید و
هیوالهاى ذهن حسین را یک یک از پا درآورد .این کارى بود که فقط از خود حسین
برمى آمد و از همان جا برگشته بود .دختر را در تاقنماى خانه همان طور که
مى لرزید به حال خودش گذاشته بود و یک سر به عرق فروشى رفته بود .عرق
گرمش کرده بود و صحبت هاى هامبارسون که از والیت ارمنستان حرف مى زد ،و
حسین به هواى همۀ اینها فکر کرده بود که دیگر سالم است و از کافه بیرون زده بود
بدون آنکه پالتویش را بپوشد .حاال معلوم نبود پالتو کدام مست آخر شبى دکۀ
هامبارسون را گرم مى کند و حاال حسین یاد حرف هاى عمو افتاده بود که آدمیزاده
روئین تن نیست ،باالخره آسیب پذیر است .هر چند که عمو احمق بود ولى این حرفش
در گوش حسین زنگ مى زد.
86
عصر روز بعد خانم بدرالسادات به خانۀ ما آمد تا با آقاجان مالقات کند .همۀ
ما در اتاق کنارى جمع شده بودیم .از وقتى خانمجان فرهاد را به دنیا آورده بود تقریبا ا
همه ما ساکن اتاق کنارى شده بودیم .خانمجانم فرهاد را روی پایش گذاتشه بود و
تکان مى داد و آقاجان آن طرف تر به مخده تکیه داده بود و روزنامه مى خواند .بعد
در زدند وصداى پا ى رباب را شنیدیم که براى بازکردن در مى رفت .خانمجان
گوش هایش را تیز کرده بود و صداى پاى خانم بدرالسادات را روى پله ها شنیدیم که
با رباب حرف مى زد و نزدیک مى شد .صداى رباب را شنیدیم که ورود خانم
بدرالسادات را خبر مى داد و قبل از آن که حرفش تمام شود سایۀ خانم بدرالسادات
شیشۀ مات در را پر کرد .آقاجان سرجایش جا به جا شد .پیژامه اش را مرتب کرد و
به احترام پیرزن از جا بلند شد .کمى به هیجان آمده بود .صداى محجوب خانم
بدرالسادات در فضا موج انداخت« ،صاحبخانه ها میهمان ناخوانده نمى خواهید؟»
خانم بدرالسادات قدمش همیشه روى چشم ما بود ولى هنوز بعد از بیست و چند
سال معاشرت آداب ورود به خانه را فراموش نمى کرد .مادرم به سرعت فرهاد را
زمین گذاشت و به استقبال خانم بدرالسادات رفت« ،اوا خانم چه حرف ها ،قدمت رو
چشم بفرما».
خانم بدرالسادات داخل اتاق شد .چادر خانه اش را به سر داشت .گفت« ،یک
تک پا آمدم احوالى بپرسم .خوب نیرزمان حالت خوب است بچه چطور است؟» و رو
به آقاجانم تعارف کرد که بنشیند و باالخره خودش هم نشست که حاضران را زیاد
سرپا نگه ندارد.
حالت صدایش کامال مصنوعى بود و همۀ ما مى دانستیم سوال بیهوده اى است
ولى برای شروع به صحبت الزم بود کسى سکوت را بشکند و این کار به عهدۀ
87
خانمجان ناشى من افتاد .خانم بدرالسادات که به انتظار همین پرسش بود گفت« ،بد
نیست همه ش ناراحتى مى کند ،خیلى خجالت زده است ،مى خواهد بیاید دست بوس
آقاجانش و از طرفى فکر مى کند شاید آقا نخواهند نگاهشم بکنند ،این است که
همین طورى مثل کفتر دوبامه ناراحتی مى کند".
«چه عرض کنم ،خودت که مى دانى ».و نگاه ترسانش به آقاجان افتاد.
آقاجانم مالقات با حسین را برای همه قدغن کرده بود ،گرچه که مى دانست
همۀ ما به دیدن او مى رویم و مى دانست که حتى شب تا صبح من در کنار او به
مراقبت نشسته ام ولى قرار بود همۀ ما تظاهر کنیم که حرف آقاجان را گوش
کرده ایم.
آقاجان کالم خانم بدرالسادات را نشنیده گرفت .خانم بدرالسادات نفسى تازه کرد
و ادامه داد« ،خدا مى داند از روزى که آمده خانۀ ما تمام مدت تب داشته ،چه حالى
خانم ،خدا را خوش نمى آید آدم یک جوان مرد را این همه عذاب بدهد و نه این که من
ندانم ،البته حق کامال با محمد حسن خان است ولى خوب باالخره همیشه گفتند از
جوان ها سرکشى از پیرها بخشش .این قانون دنیاست و تا دنیا دنیا بوده همین بوده.
همین سیامک ،مگر کم مرا اذیت کرد؟ یادتان هست که؟»
«خوب حاال خودمانیم ،خدا بیامرزد طبرى همیشه مى گفت ،باالخره من از
دست این پسره سکته مى کنم ،الهى هرچى خاک اوست عمر این باشد .یک قلم تا
برسد به نوزده سالگى سه بار فقط پاش شکست .خدا مى داند از دیوار راست باال
مى رفت »...و روبه پدرم کرد « ،یادتان است کفتر خانۀ شما را داغان کرد ،آن همه
کفتر نازنین را له و په کرد؟»
پدرم سرتکان مى داد .خاطرۀ کبوترها اخم هایش را درهم برده بود.
«خوب شما فکر مى کنید من کم خجالت کشیدم .به خدا دلم مى خواست زمین
دهن باز کند من فرو بروم توش ،بعدش هم که ماشاءهللا دختر بازى هاش شروع شد،
نصف موه ایم سر این پسره سفید شد .حاال چى؟ هیچى ،همچى آرام شده که احدى
باور نمى کند ساکت مى رود اداره ،برمى گردد ،مى نشیند بغل دست زن و بچه اش".
88
آقاجانم گفت« ،بله ،ماشاءهللا خیلى تغص بود».
«خوب حاال بازهم حسین خدا زنده نگهش بدارد ،واقعا ا ما توى این همه سال
حتى یک دفعه صدایش را نشنیدیم ،اگر صدا از دیوار در مى آمد از حسین هم درآمده
بود».
پدرم با صدا گلویش را صاف کرد .معلوم بود در زوایاى مغزش دنبال
واژه هائى مى گردد که سرحرف را باز کند وباالخره از جستجوى بى حاصل دست
برداشت و ساکت ماند .الزم بود خانم بدرالسادات کمى دیگر بازى را ادامه بدهد،
«خدا شاهد است خانم ،تو حالت تب همش از من مى پرسد آقاجانم با شما حرف
نزدند؟ پیغام ندادند ،مى بینید؟ من که مطمئنم اگر تب نداشت خودش بلند مى شد
مى آمد دست بوس شما ،ولى خوب ،اصال از جایش تکان نمى تواند بخورد».
در تمام ای ن مدت مادرم کامال ساکت بود .گاهى با حاشیۀ پتوى فرهاد بازى
مى کرد و گاهى نگاه هاى التماس آمیزش را متوجه پدرم مى کرد .باالخره یخ شکست
و آقاجان بعد از یک تک سرفه به حرف افتاد «وهللا خانم ،ما اینقدر تو این همه سال
شرمنده شما بودیم که من اصال زبانم قاصر است از گفتن».
«اختیار دارید آقا ،این حرف ها چه معنى دارد ،خدا همسایه خوبى مثل شما را
زنده بگذارد».
«نه وهللا حقیقت را مى گویم .دیگر کماالت شما چیزى نیست که بنده بخواهم
شرح بدهم .تمام مردم مى دانند».
«خوب حاال از تعارف گذشته ،بنده جدا ا این چند روزه دارم همش فکر مى کنم
که چطور شر این پسره را از سر شما کم کنم».
خان م بدرالسادات تا بناگوش سرخ شد« .محمد حسن خان ،به خدا اگر یک کلمه
دیگر بخواهید از این حرف ها بزنید بلند مى شوم مى روم ،این حرف ها یعنی چه
قربان ،حسین مثل پسر خود من است چطور این حرف را مى زنید».
«باور کنید خانم ،بنده اصال نمى خواهم تعارف تکه پاره تحویل شما بدهم ،ولى
کار این پسره خیلی بد ب ود ،نه اینکه خدا شاهده است به محبت شما شک داشته باشم
ولى مسأله این است که آدم وقتى خودش خانه دارد ،زندگى دارد ،این همه فامیل دارد،
89
ناسالمتى عموهایش زنده اند همۀ اینها را بگذارد بلند شود بیاید منزل سرکار .به خدا
نمى دانم چطورى بگویم چقدر خجالت مى کشم».
«آقاى محمدى حقیقتا ا دارم ازتان مى رنجم ،شما فکر مى کنید این که من االن
خدمت شما آمدم از بابت ناراحتى است که از حسین دارم؟ به همان خدائى که در
آسمان است اگر حسین سر سوزنى برای من ناراحتى داشته باشد ،فقط مسأله این است
که اصال دعواى پدر و پسر خوبیت ندارد ،پسندیده نیست ،آن هم پدر عاقلى مثل شما و
پسر خوبى مثل حسین .این جور مواقع به عقیدۀ من باید فورى میانه را گرفت وگرنه
هر چه زمان قهر طوالنى تر بشود آشتى کردن مشکل تر است و گرنه من خیلى
خوشحالم که حسین خا نۀ ماست باالخره جاى خالی سیامک را برای من پر مى کند».
حاال نوبت خانم بدرالسادات بود که قسمت دوم نمایشنامه را بازى کند .در واقع
همۀ ما به غیر از آقاجان مى دانستیم که حسین هیچ نوع تمایلى به بازگشت به خانه
ندارد و حتى چندبار به خانم بدرالسادات التماس کرده است که او را به بیمارستان
بفرستند .ولى سیاست خانم بدرالسادات درست بود .به هیچوجه صحیح نبود که اهل
محل در گوش هم ماجراى تبعید حسین را از خانه بازگو کنند .این به آبروى چندین و
چند سالۀ خانواده لطمه مى زد.بنابراین الزم بود که حسین به خانه برگردد ،ولى اگر
در تمام عالم کسى بود که حسین نخواهد ببیند آقاجان بود .حسین نفرتى از آقاجان
نداشت ،فقط مى دانست که دیگر هیچ نوع رابطه اى میان او و پدرش نمى تواند وجود
داشته باشد .با این احوال حسین در وضعى نبود که بتواند سرپاى خودش بایستد.
90
گذشته از بیمارى درآمدى نداشت که بتواند تنها زندگى کند و مى باید حداقل تا وقتى
که کارى پیدا نکرده در خانه بماند.
الزم بود به آقاجانم تفهیم شود که فعال با حسین کارى نداشته باشد ،بگذارد او
توى الک خودش باشد تا حالش بهتر شود و به دنبال کار برود .آقاجان هنوز از بابت
کار ادارۀ ثب ت دلخور بود و عمل حسین را توهینى به همۀ فامیل قلمداد مى کرد.
با این حال دم گرم خانم بدرالسادات در آهن سرد آقاجان اثر خودش را کرد و
او رضایت داد که حسین به خانه برگردد ،رضایت داد که به هیچوجه کوششى در
دیدن او نداشته باشد و این فرصت را به حسین بدهد که خودش هروقت که توانست و
خواست به جستجوى کار برود.
طرف هاى ساعت نه بود که خانم بدرالسادات خسته و کوفته از جا بلند شد.
تقریبا ا سه چهار ساعت حرف زده بود ،استدالل کرده بود ،و باالخره پیروز شده بود.
همان شب حسین را به خانه برگرداندند .رباب بخارى اتاق او را روشن کرد و نیم
ساعت بعد حسین را الی پتو به آنجا منتقل کردند .حاال در خانه بهتر احساس مى شد
که او چقدر ضعیف شده است .به شدت الغر شده بود و رنگش به زردى مى زد.
در طول این نقل و انتقاالت آقاجان در اتاق کنارى بود .حسین در سکوت کامل
تحوالت جدید را پذیرا شده بود .از خانم بدرالسادات گله گى نداشت .از یک همسایه
بیش از این نمى شد متوقع بود و خانم بدرالسادات واقعا ا حساب خیر و صالح حسین
را کرده بود .شاید اگر حسین بیشتر در خانۀ آنها مى ماند نقار و کدورتى میان خانم
بدرالسادات و پدر و مادر ما پیش مى آمد .چون تمام این کارها را مى شد حمل بر
فضولى کرد.
دیروقت بود که دیگر کار نقل و انتقال تمام شد و خانمجان و رباب رضایت
دادند از اتاق حسین خارج شوند .من ماندم که ظرف شام حسین را که به زور به او
خورانده بودند بیرون ببرم .بیهوده دوروبر او مى پلکیدم .حرف هائى که شب قبل به
من زده بود عالقۀ مرا به او چند برابر کرده بود .برادرم گریه کرده بود و من گریه
او را دیده بودم .دلم مى خواست هروقت او را مى بینم سرش را نوازش کنم .گفتم،
«حسین جان ،چه خوب شد برگشتید خانه».
91
«فکر نکنم بقیه هم عقیدۀ تو را داشته باشند».
«آقاجون چى؟»
هول شده بودم .گوش هایم داغ شده بود .پرسیدم ،مى توانم کارى برایتان
بکنم».
کمى فکر کرد .بعد گفت« ،خب یک دستمال خیس بگذار روی پیشانى ام ،سرم
خیلی مى سوزد».
گفتم« ،چشم ».و با سرعت به دنبال انجام خواهش او رفتم .حوله اى از
خانمجان گرفتم و با یک کاسه آب به اتاق برگشتم .حسین چشم هایش را بسته بود.
کنارش نشستم ،حوله را خیس کردم و روی پیشانى اش گذاشتم .ظاهرا ا حواسش جا
نبود چون با این کار من ناگهان از جا پرید و فریاد زد« ،نه .نه».
و حوله را پرت کرد .من بیشتر از او وحشت کرده بودم .دستپاچه نگاهش
مى کردم .چند لحظه با حیرت به من نگاه کرد و بعد نفسى کشید و دوباره در
رختخواب افتاد .گفت« ،ببخش عزیزم ،اصال حواسم نبود ،خیلى ببخش».
92
فاجعه از فرداى آن روز شروع شد .آقاجان قبل از این که از خانه بیرون برود
از خانمجان سوال کرد« ،شکرائى چند تا نسخه تا حاال داده؟»
«گمانم دو تا»
«عجیب است!»
آقاجان از پله ها پائین رفت و در حیاط روی برف ها ایستاد .هوا ابرى بود و
به نظر مى رسید دوباره برف خواهد بارید .آقاجان گفت« ،این لعنتى ام که یک نفس
مى بارد ،کثافت!»
داشتم برای رفتن به مدرسه از خانه خارج مى شدم که آقاجان صدایم کرد.
چشمش به پنجرۀ اتاق حسین بود .گفت «ببینم ،مثل این که با تو خیلى حرف
مى زند».
«خوب چى مى گوید؟»
«هیچى آقاجان».
«بله آقاجان».
«دیشب چى مى خواست؟»
93
«مى خواست دستمال خیس بگذارم روی پیشانى اش».
«یعنى این قدر تند است؟» سرم را به عالمت تأئید تکان دادم .آقاجان دوباره به
پنجره اتاق او خیره شد« .از من حرفى مى زند؟»
«نخیر آقاجان».
پدرم برگشت و به من نگاه کرد .حال عجیبى داشت .از حالت نگاهش سردم
شد.
عصر آن روز دکتر حبیبى به خانۀ ما آمد .معلوم بود پدرم مى داند که او
خواهد آمد .دکتر از رفقاى عموى کوچکم بود و به نظر مى رسید که وضع حسین را
برایش شرح داده اند .ابتدا او را در اتاق مجلسى نشاندند .دکتر تنومند بود .صورت
بسیار بزرگ و چشم هاى ریزى داشت ،چهل ساله مى زد ،چائى را هورت مى کشید
و گاهى مدت هاى مدید به حرفى که اصال خنده دار نبود و معموال خودش مى زد
مى خندید .ورزشکار بود و گوش هاى شکسته داشت.
دکتر در تمام مدت سرش را به عالمت این که مى داند تکان داده بود .گفت،
«بعله ،جناب برادرتان مرا در جریان گذاشتند ».و لبخند زد .حالتى از بالهت و
بهت زدگى داشت که بیننده را خوش نمى آمد .پدرم بعدها گفت که شاید تعریف هاى
عموى کوچک از دکتر ناشى از احساس دوستى بوده است.
بعد من مأمور شدم دکتر را به اتاق حسین ببرم و پدرم آهسته به من سفارش
کرد که مواظب باشم حسین اخم و تخم راه نیندازد.
من دکتر تنومند را به اتاق حسین بردم و دکتر تا چشمش به حسین افتاد یکه
خورد .ظاهرا ا با تعریف هائى که برایش کرده بودند انتظار دیدن رستم را داشت در
حالى که حسین در مقابل او مانند یک جوجۀ لندوک بود.
ما آنقدر ناگهانى وارد شدیم که من ندانستم چه باید بکنم و مأموریتم از یادم
رفت .دکتر نزدیک در ایستاده بود و پا به پا مى کرد و حسین با دقت به او نگاه
94
مى کرد .حالش از روز قبل بهتر به نظر مى رسید .دکتر گفت« ،سالم علیکم ،حال
شما چطور است؟»
حسین ابروهایش را باال برده بود و با دقت بیشترى به دکتر نگاه مى کرد.
دک تر با دستش به پشت من زد و گفت« .ایشان خواهر شما هستند؟ به به ماشاهللا».
گفتم« ،حسین جون ایشان آقاى دکتر حبیبى هستند .آمده اند شما را معاینه
کنند».
«براى چى؟»
«بله قربان؟»
حاال نوبت دکتر بود که تعجب بکند .دکتر به تخت حسین نزدیک شد و مقابل
او ایستاد.
«بنده به اتفاق آقاجان شما ...یعنى آقاجان شما آمدند سراغ من که بیایم شما را
معاینه کنم .مثل اینکه نسخه هاى قبلی فایده نکرده؟»
حسین ساکت به او نگاه مى کرد .دکتر معذب شده بود .گفت« ،اجازه
مى فرمائید؟» و بدون آنکه منتظر جواب بشود کنار تخت نشست .در کیفش را باز
کرد و گوشى اش را درآورد و در گوش گذاشت .بعد درجه را بیرون آورد و با دقت
تکان داد .گفت« ،دهانتان را باز کنید».
حسین دهانش را باز کرد و دکتر درجه را زیر زبان حسین گذاشت .بعد گوشى
را از گوشش در آورد و با حیرت به آن نگاه کرد آهى کشید و گوشى را روی دامنش
گذاشت .در عوض نبض حسین را گرفت و شروع کرد به نگاه کردن به ساعتش .بعد
درجه را از ده ان حسین بیرون آورد و دوباره گوشى را در گوشش گذاشت .لحاف را
کنار زد و دکمه هاى کت پیژامه حسین را باز کرد و شروع کرد به گوش دادن.
حسین اطاعت کرد .دکتر با دقت گوش داد .بعد کنار تخت نشست و تازه به یاد
درجه افتاد .درجه را برداشت و خواند و حیرت زده سرش را خاراند« ،آقاجانتان
فرموده بودند شما تب دارید».
95
«فکر مى کنم حالم خیلى بهتر است».
«بله همین طور است ،اصال تب ندارید ،خوب حاال دوباره روى شکم
بخوابید».
دکتر حالت غمناکى پیدا کرد« ،خوب باالخره من دکترم یا شما .من باید
معاینه تان کنم .روی شکم بخوابید».
حسین دوباره روی شکم خوابید و دکتر با گوشى به چند جاى بدن او گوش داد
و سه گره هایش ب ه عالمت دقت درهم رفت .بعد گفت« ،حاال دوباره به پشت
بخوابید».
حسین به پشت خوابید .دکتر شکم او را لخت کرد و دست چپش را روی شکم
او گذاشت و با دست راست به دست چپ تقه زد و دوباره ابروهایش به عالمت دقت
شدید درهم رفت .بعد پلک های حسین را باز کرد و با چراغ داخل دهان و گوشش را
نگاه کرد.
حسین در تمام مدت معاینه برخالف بیماران دیگر در سکوت کامل اعمال دکتر
را تحمل مى کرد و همین دکتر را دستپاچه کرده بود .باالخره معاینه تمام شد .دکتر
پرسید« ،روى همرفته حاال حالتان چطور است؟»
«نمى دانم».
96
دکتر را به اتاق مجلسى برده بودند .دکتر حاال راحت و آسوده نشسته بود و به
حرف هائى که خودش مى زد مى خندید« ،خوب ،جناب آقاى محمدى ،جنابعالى
حسابى ما را ترساندید ،ایشان که حالشان خوب است ،هه ،هه».
«ولى به جان شما حاال حالشون خوب است فقط یک کم ضعف دارند ،به هر
حال من یک نسخۀ تقویت مى نویسم .نظر بنده این است که یک عکس از ریه هاشان
بگیرید پر بى فایده نیست».
«عکس؟»
«خوب ایشان روش طبابتشان فرق دارد ،اتفاقا ا من از ارادتمندانشان هستم .ولى
خوب مى دانید ط ب امروز با طب دیروز فرق دارد .مى دانید فایدۀ عکس این است که
خیال همه راحت مى شود و اگر خداى نکرده چیزى هم باشد مى شود زود جلویش را
گرفت».
دو روز بعد پاسخ عكس ها حاضر شد .ریه ها سالمت بود .چند لک مختصر
دیده مى شد که قابل اهمیت نبود .دکتر شکرائى با پوزخند فاتحانه اى جواب عكس ها
را به زبان قابل فهم تفسیر کرد.
97
بعد تب مى رفت و مى آمد و آقاجانم پنهان از دکتر شکرائى چند نفر دکتر
دیگر را به خانه آورد که هر کدام معاینه اى کردند و نسخه دادند .آقاجان وجدانش
ناراحت بود .به خانم بدرالسادات مى گفت« ،مى دانید چیست ،من این مدت فکر
مى کردم حسین مى خواهد کار نکند ،حاال مى خواهد ول بگردد ،نگو که مریض بوده
خانم و ما خبر نداشتیم».
خانم بدرالسادات مى گفت« ،فکر نکنم آقاى محمدى که طوریش بوده .آن شبى
مریض شد که جنابعالى»...
«نخیر خانم ،هیچ همچین چیزى نیست .از اولى که آمد مریض بود .یادتان
هست چقدر الغر شده بود .خوب البد همان موقع هم تب مى کرده ولى بروز
نمى داده .بعد هم هر شب عرق خورى ،آدم جان سگ هم داشته باشد باالخره تمام
مى شود».
حسین آمد و رفت تمام دکترها را تحمل مى کرد .تصور مى کنم فقط برای این
که آقاجان را از خودش راضى نگه دارد ،هرچند که آنها هرگز یکدیگر را نمى دیدند.
ولى با حضور دکترها در اتاق حسین که همیشگى بود انگار آقاجان همیشه آنجا بود.
در یکى از همین روزها بود که خانمجان صحبت دکتر حبیب ناهید .نوۀ
خاله اش را به میان کشید .عمقزى وضع حسین را در محافل خانوادگى پر کرده بود و
دکتر ناه ید که تازه از فرنگ آمده بود اظهار تمایل کرده بود حسین را ببیند .میان ما و
آنها با وجود قوم و خویشى معاشرتى وجود نداشت .قرار شد خانمجان ترتیب این
مالقات را بدهد و باالخره یک روز دکتر به خانۀ ما آمد .دکتر ریزه نقش و عصبى
بود و مثل ژاپنى ها تند راه مى رفت و متخصص بیمارى هاى روانى بود ،تنها شغلى
که برایش مناسب نبود .اما دکتر روى همرفته مرد خوبى بود و دلسوز بود و هنوز
جائى کار پیدا نکرده بود و مهم تر از همه جوان تر از بقیه بود .دکتر در هفته یکى
دوبار به حسین سرمى زد .به نظر مى رسید که عالوه بر رابطۀ بیمار و طبیب نوعى
98
دوستى هم میان آنها بوجود آمده بود .باالخره بعد از یک ماه دکتر نظرش را برای
پدرم گفت.
بهار بود و در باغچه بنفشه کاشته بودند .هوا نه سرد بود و نه گرم برای دکتر
و پدرم در ایوان صندلى گذاشته بودند و روى میز چاى خوشبو در استکاى بخار
مى کرد .دکتر به خالف معمول حالت آسوده اى داشت و برای چند لحظه فراموش
کرده بود ناخن هایش را بجود و به باغچه نگاه مى کرد.
تا آن لحظه از مسائل مختلفى میان دو مرد صحبت شده بود و بعد یکباره دکتر
حواسش پى بنفشه ها رفته بود .آن وقت آقاجان از سکوت او استفاده کرد« .خب آقاى
دکتر ،فکر مى کنید ،باالخره حسین چه دردى دارد؟»
دکتر ابروهایش را باال انداخت« ،وهللا گفتنش مشکل است ،اینجا باب نیست که
این طورى حرف بزنند ،واقعیت است ،از روزى که آمدم متوجه شدم .وضع این
مملکت هنوز طورى نیست که بشود وارد مسائل ظریف روحى و روانى شد،
مى دانید ،براى همین است که گاهى فکر مى کنم برگردم .به نظر مى رسد که اینجا
هنوز جاى من نیست .نمى دانم چطورى بگویم آقاى محمدى .مردم اینجا بیشتر روحیۀ
روستائى دارند تا شهرى .هنوز خیلى زود است که بشود گفت چه کارى برای مردم
اینجا مى شود کرد .حاال شاید واقعا ا بشود گفت چه کارى کرد ولى هرچه فکر مى کنم
مى بینم کار من نیست ،شما نمى دانید این بیمارستان هاى روانى چه وضع بدى دارند،
دکانند ،مغازه اند ،بیمارستان نیستند .آدم خجالت مى کشد به خودش بگوید دکتر».
پدرم دستپاچه شده بود .گفت « ،بله حق دارید ،ما هنوز خیلی مانده است متمدن
بشویم .متوجه فرمایشاتتان هستم».
«نه آقاى محمدى ،به این سادگى ها نیست .کار از همه طرف خراب است.
این قدر خراب است که به یکى دو نسل قدر نمى دهد .اقالا چهار نسل باید فدا بشود تا
بعد بشود کارى کرد .مى بینید؟ از دست من و شما کاری برنمى آید».
پدرم محجوبانه گل ویش را صاف کرد و مشغول خوردن چاى شد .دکتر دوباره
غرق تماشاى بنفشه ها و بوتۀ گل سرخ شد.
99
بعد از چند لحظه آقاجان دوباره جرئت پیدا کرد و پرسید« ،خب آقاى دکتر،
حاال از این حرف ها گذشته ،واقعا ا فکر مى کنید حسین چه بیمارىدارد؟»
دکتر ابروهایش را باال انداخت« ،خوب روى همرفته فکر مى کنم حسین دچار
اختالل شخصیت شده باشد ،البته از نوع مالیمش».
آقاجان با قیافۀ مظلومى به دکتر نگاه مى کرد .دکتر ادامه داد« ،البته توجه
دارید که معالجات روانى معموالا به وقت بیشترى نیاز دارد».
«بله خوب ،البته ».آقاجان چند تک سرفه پراند« .حاال شما مى گوئید ما چکار
باید بکنیم؟»
«اوه نه ،نه آقاى محمدى .خب خدایا برای همین است که من مى گویم اینجا
کار کردن سخت است .همه فکر مى کنند ما دو دسته آدم داریم ،دیوانه و سالم .در
حالى که باور کنید این طور نیست ما نه آدم سالم سالم داریم .نه دیوانۀ دیوانه .آدم ها
در درجات مختلف سالمت و دیوانگى هستند .اساسا ا باید به هر آدمى مثل یک بیمار
روانى نگاه کرد .مى دانید؟»
«بله».
پدرم سخت به فکر فرورفت .این طور به نظر مى رسید که تمام بافت
فکرى اش به هم خورده است .لب هایش را به عالمت تفکر شدید به هم فشار مى داد
و مثل دکتر متوجه بنفشه ها شده بود.
دکتر یکباره گفت« ،مسئله این است که حسین خیلى باهوش است .معالجۀ این
جور آدم ها خیلى سخت است ،نظر من این است که یک مدتى او را به حال خودش
بگذارید .چون همان طور که گفتم بیمارى اش از نوع خیلى مالیم است».
100
«اختالل شخصیت ،این طور فکر مى کنم .خواهش مى کنم توجه داشته باشید
که من فرصت زیادى برای بررسى نداشتم .بیمارى روانى اسهال نیست که آدم به
سرعت بتواند آن را تشخیص بدهد .بیمارى روانى نیازمند بررسى شدید است .گاهى
بیمار باید دوسال زیر نظر پزشک باشد تا بشود بیمارى اش را تشخیص داد .اوه آقاى
محمدى ،اگر بدانید تو دنیا االن چه کارهائى مى کنند .باور کنید شاخ درمى آورید.
ولى خب افسوس ...با این حال من تقریبا ا مطمئنم تشخیصم درست است».
دکتر فاتحانه سیگارى روشن کرد و دوباره غرق تماشای بنفشه ها شد.
«خوب بشود؟»
دکتر پوزخند زد« ،ببینید آقاى محمدى اصالا بیائید حرف هاى مرا نشنیده
بگیرید .این چیزى نیست که بشود به این سادگى معالجه اش کرد .ولش کنید ،باالخره
ما ایرانى ها نامتعادل هستیم .ولی خوب »...سرش را خاراند .معلوم بود برای گفتن
مطلبى با خودش مبارزه مى کند.
«خب ،ولى یک چیز دیگر هم هست که فکر مى کنم اولیا ،یعنى جنابعالى باید
در جریانش باشید ».دکتر نیم نگاهى به من انداخت که روى پله نشسته بودم و بعد
سرش را به گوش آقاجانم نزدیک کرد .آقاجان به دقت گوش مى داد و سرش را تکان
مى داد و یکباره متعجب شد« ،واقع مى فرمائید؟ یعنى فکر مى کنید مرض پرضى ام
گرفته باشد؟»
«نخیر ،فکر نکنم ،ولى خب البته این مسالۀ رنجش مى دهد ،این طور که
معلوم است این کار را دون شأن خودش مى دانسته و حاال متأسف است ،باید بهش
اطمینان داد که چیز مهمى نبوده».
«آقاى محمدى!»
101
پدرم محکم به زانویش کوبید« ،معلوم نیست من تقاص چه گناهى را پس
مى دهم .مال کدام یتیمى را خوردم .خدایا هرچى فکر مى کنم هیچ یادم نمى آید که ظلم
کرده باشم».
دکتر گفت« ،آقاى محمدى ،جانم شما چرا مسائل را با هم قاطی مى کنید.این
حرف ها چیست .واقعا ا خودتان را ناراحت نکنید .باور کنید هر دو مورد بى اهمیت
است ،شما باید فقط بهش فرصت بدهید.
«اختالل شخصیت؟»
دکتر شکرائى پره هاى بینى اش را با انگشتانش گرفته بود و با چشم هاى
نافذش به پدرم نگاه مى کرد .دهانش پشت دستش گم شده بود .صدایش تو دماغى به
گوشمان مى خورد« ،دوباره بگو».
«حاال تو که پنجاه شصت سال از عمرت مى رود معنى این حرف را
مى فهمى؟»
«خب یک چیزهائى به گوشم خورده .این گمانم مثل همین پپسی کوالست که
مى خواهند جای سکنجبین غالب کنند».
«منظورت چیست؟»
«منظورى نداشتم ،فقط این حرف ها احمقانه است .حسین ذات الریه داشت و
حاال دارد دورۀ نقاهت را مى گذراند ،بعد هم سه سال زندان بوده و البد سه سال طول
مى کشد تا برگردد سرجاى اولش ،روشن شد؟»
102
از اتاق بیرون آمدم ،به حیاط رسیده بودم که صداى قهقهۀ دکتر شکرائى بلند
شد .کمى بعد دکتر همراه پدرم از اتاق خارج شد.
«حرامزاده ،این تنها کارى بود که بهش نمى آمد .بارک هللا ،خوشم آمد .باشد،
ترتیبش را مى دهم».
آن وقت دکتر همان طور خندان به اتاق حسین رفت .چند لحظه طول نکشیده
بود که صداى فریاد حسین همراه با داد و بیداد دکتر شکرائى به گوشمان رسید .پدرم
هراسان به طرف اتاق دوید ولى نیمه راه مکث کرد .از بعد از ماجراى دعوا هرگز
به اتاق حسین نمى رفت .به من اشاره کرد و من به سرعت داخل اتاق شدم .حسین در
یک حالت عصبى شدید بود .داد مى زد و فحش مى داد .رنگ دکتر شکرائى پریده
بود .او هم عصبانى بود و هر دو بر سر هم فریاد مى کشیدند .دکتر داد مى زد« ،آخر
تو چته ،مرد حسابى ،باالخره باید معالجه بشوى ،این الزم است».
و حسین کف برلب آورده بود و رنگش ارغوانى شده بود« ،برو بیرون ،برو
بیرون ».و هرچه را دم دستش بود به طرف دکتر پرت مى کرد .گفتم« ،حسین
جان!» و به طرف او دویدم .پشت سر من خانمجان رسیده بود .رنگش پریده بود و
طپش قلبش را از روی لباس مى دیدم.
دکتر شکرائى داد زد« ،خیلى خب بجهنم ».و از اتاق بیرون رفت .صدایش را
از هشتی مى شنیدم که با آقاجان حرف مى زد« ،دیوانه است ،خل است ،راجع به
همین آزمایش لعنتى داشتم مى گفتم که مثل ازرق شامى پرید طرفم .مردکۀ دبنگ ،خدا
شاهد است ،اگر دیگر پایم را اینجا بگذارم ،بروید یک دکتر دیگر پیدا کنید،
مسخره اش را درآوردند ».آن وقت حسین بازوى مادرم را گرفت« ،خواهش مى کنم
د یگر دست از سرم بردارید ،دیگر کسى رو نمى خواهم ببینم .دیگر دکتر نمى خواهم،
بس است خواهش مى کنم ،خواهش مى کنم .خواهش مى کنم ».صدایش بغض آلود
بود.
سرحسین بى حال روی بالش افتاد .عصبانیتش یکباره تمام شده بود.
103
«مخصوصا ا این حبیب ،اگر آمد راهش ندهید وگرنه مجبور مى شوم بیندازمش
بیرون».
براساس چنین مشکالتى جلسۀ مشورتی خانوادگى تشکیل شده بود و البته وجود
دکتر ناهید الزم بود .زیرا خودش تمام این قشغرق را براه انداخته بود و باید براى آن
راه حلى پیدا مى کرد .آقاجانم سه روز در به در پی او گشته بود .دکتر کار پیدا کرده
بود و نمى شد به راحتی پیدایش کرد .به همۀ اهل خانه سپرده بودند که حسین از
جریان جلسۀ مشورتى با خبر نشود.
من در ایوان مى پلکیدم .چندبار کوشش کرده بودم چیزى از حرف هاى آنها
بفهمم.کنجکاوى داشت مرا مى خورد .نمى دانستم این چه آزمایشى است که همه را
104
وحشت زده کرده است و نمى شد از قال و مقالى که از درز درها به بیرون سرایت
مى کرد چیزى کشف کرد .تنگ حوصله روى پله ها نشسته بودم که رباب خبر داد
حسین احضارم کرده است.
به اتاق حسین رفتم .روى تختش دراز کشیده بود و کتاب مى خواند« ،کسى
اینجاست؟»
«بد نیست».
گفتم« ،خیلى خب ».این بهترین کارى بود که مى شد کرد .راه رفتن در هواى
دلچسب یک غروب بهارى .دوان دوان به اتاقم رفتم که کفش هایم را عوض کنم
صداى دکتر ناهید به وضوح از هواکش میان دو اتاق به گوشم رسید .هیچ به فکرم
نرسیده بود که از اینجا مى شد حرف ها را شنید.
«آقاى محمدى»...
«آقاى دکتر»...
«آقاى محمدى شما اجازه بفرمائید ،خیلى عجیب است ،من صدوسى بار این
مطلب را خدمت برادرتان عرض کردم ولى مثل این که کسى نمى خواهد توجه
کند»...
عمویم گفت« ،خیلى عجیب است آقای دکتر ،خب اگر مریض شده باشد چى؟
پس آخر دردش چیست؟»
105
«به خدا خیلى عجیب است باور کنید این قضیه زیاد مهم نیست ،فقط تأثیر
روانى اش خیلى مهم است ،عقدۀ حقارت مى آورد .آن هم برای یک مرد تحصیل
کرده ،همین والسالم .عقده اش را باید معالجه کرد .دیگر مرضى در کار نیست».
«پس دکتر دردش چیست ،این همه معالجه ،آخر شما فکرش را بکنید اگر این
همه دوا در شکم سنگ ریخته بودند ترکیده بود .این هنوز خب نشده».
بعد سایه ای در گوشۀ اتاق تکان خورد و من وحشت زده فریاد خفه ای کشیدم.
رباب بود .گفت« ،هیس!»
سروصداى اتاق یک دفعه فروکش کرد و صداى قدم هاى خانمجانم را شنیدم.
«چشم».
رباب را ندیده بود .دوباره به اتاق مجلسى برگشت و رباب از تاریکى بیرون
آمد و با هم از اتاق خارج شدیم .پرسیدم« ،باالخره جریان چیست؟»
«هیچى وهللا ،من که سر درنمى آورم .گاسم حسین خان مرض بدى گرفته
باشند ،گمان کنم ،یا قمربنی هاشم ،یا موسی بن جعفر ،چکار بکنیم؟»
این همه سروصدا راه انداخته بود که گوش ایستادنش را توجیه کند و رنگ من
پریده بود .وقتی در هشتی به حسین برخوردم با کمی وحشت از او فاصله گرفتم ،بعید
نبود مرض مسری باشد .آنوقت حسین دستش را به پشتم حایل کرد تا مرا راهنمائى
بکند .تمام مهره های پشتم تیر کشید .بی اختیار کنار رفتم تا دستش به من نخورد.
خوشبختانه چیزی حس نکرده بود.
در نور المپ کوچه برگشتم و به صورتش نگاه کردم .ریش چند روزه به
صورتش بود .گونه هایش تیر کشیده و الغر بود و چشم هایش دو دو می زد .گفت،
«برویم طرف خیابان انتظام».
106
خیابان قشنگ پردرختی بود .با هم راه افتادیم .خیابان حالت همیشگی خودش
را داشت .گوشۀ خیابان ها از باران دیروز هنوز گل آلود بود .از جلوی مغازۀ آقاى
نقابت که رد شدیم هر دو بی اختیار به داخل مغازه نگاه کردیم .آقاى نقابت روى یک
پیراهن خم شده بود و تندتند سوزن مى زد .شاگرد داشت ،ولى گاهى هوس مى کرد
خودش سوز ن بزند و به آقاجان گفته بود هنگآمى كه لباس مى دوزد فکرش بهتر کار
مى کند .بیشتر شعرهایش را در همین حالت سروده بود.
من و حسین برگشتیم و به هم لبخند زدیم .گفت« ،فکر مى کنى چرا آقاجان
این همه به آقاى نقابت احترام مى گذارد؟»
«راست مى گوئید؟»
«بعله ،دوتا المپ ٢٠٠ولت تو شکمش دارد ،برای همین الغر است».
«نه بابا چه مسخره اى ،تمام چربى هاش برای همین آب شده .هیچ وقت دیدى
آقاى نقابت چاق باشد؟»
خندید .به سرچهارراه رسیده بودیم و به طرف راست رفتیم .دیگر خیابان
انتظام در دیدرس بود که حسین دست مرا گرفت .دستش سرد بود و من یخ کرده
بودم .کاش دستم را ول مى کرد .بعید نبود که مرضش به من منتقل شود ،ولی
107
نمى توانستم کارى کنم .دستم جدا از تنم به ارادۀ حسین بود و تمام وجودم به عقب
مى کشید .گفت« ،یک کم اینجا بنشینیم ،خیلی بد است ،بس که خوابیدم ضعف دارم».
دونفری به طرف جدول جوی آب رفتیم و همان جا نشستیم .گفت« ،مثل این که
من خیلی بد کردم ،اصالا بدنم به اختیار خودم نیست ،چند ماه خوابیدم؟ چهار ماه؟»
این که روشن بود .بى اختیار هردویمان به او نگاه مى کردیم .چند قدم بیشتر
نگذشته بود که برگشت و به حسین نگاه کرد .در چشم هایش چه چیزى بود؟ من
نمى دانستم ،اما حسین سرش را به زیر انداخت .بعد دختر به سرعت دور شد.
راه افتادیم و بدون توقف به خیابان انتظام رسیدیم و در پناه خانه اى روی پله
نشستیم .حسین سیگارى از جیبش درآورد و روشن کرد .حال خوش چند لحظه قبل
فروکش کرده بود .در تاریکى برق چشم هایش را مى دیدم که به نقطۀ ثابتى در
روبرو خیره شده بود .آن وقت گفت« ،تو فکر مى کنى زندگى من فایده اى داشته
باشد؟»
«حسین جان!»
108
حسین پوزخند تلخى زد« ،خب نه ،احساساتى نشویم.آدم باید گاهى صادقانه این
پرسش را از خودش بکند .مثالا زندگى من چه فایده اى دارد؟ نه این که فکر کنى دلم
مى خواهد بمیرم ،نه .ولى مرگ همیشه اینجاست ،دو قدمى».
بى اختیار برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم .خندید« ،آن طرف نیست،
اینجاست ،این طرف ،همیشه پهلوى من است ،به من نگاه مى کند ،دست هایش را به
عالمت انتظار درهم قفل مى کند .ظاهرا ا این منم که باید تصمیم بگیرم ،نه او .خیلى
عجیب است ،همیشه مرگ است که تصمیم مى گیرد ،این دفعه من باید تصمیم بگیرم.
این هم کار خیلى مشکلى است .چه چیزى آدم را به زندگى وصل مى کند؟ این ریسمان
نامرئى چیست ،کجاست؟»
بى اختیار به بیمارى حسین فکر مى کردم .تمام مدت این بیمارى عجیب که
حاال در اتاق راجع به آن حرف مى زدند در فکرم بود .به نظرم مى آمد حسین راست
مى گوید .همه می دانستند که او بیمار است .فقط خودش نمى دانست و البد مرگ
منتظر بود که او هم این را بداند و بفهمد و ...خالص .بدنم تقریبا ا یخ زده بود.
«راست می گوئى حورى ،من نباید این حرف ها را به تو بزنم .دوست دارى
از چى حرف بزنیم؟ از عشق حرف بزنیم؟ خوب است؟»
حسین به طرف من خم شد و گونه ام را نوازش کرد .من هرچه بیشتر خودم را
به دیوار چسباندم.
گفت« ،خوب ،من اول از عشقم حرف مى زنم ،باشد؟ این دختر را دیدى؟
آرى ،من او را دوست مى داشتم شاید هم هنوز دوست مى دارم .ادبى بگویم بهتر
است ،نیست؟ واقعى تر است».
109
«اما خب ،به نظر مى آید دختره مرا دوست ندارد ،متوجهى؟ مثل این که با
نگاهش این را مى خواهد بگوید .مثل این که مى خواهد بگوید من تو را نمى خواهم.
بد است نه؟»
«خوب»...
«کى؟»
«فهیمه».
« عجب! دختر بیچاره ،وسط همۀ پیغمبرها گشته جرجیس را پیدا کرده ،چه آدم
بدشانسى ،شاید هم مرا دوست ندارد ،از بدبختى روزگار مرا براى خودش علم
کرده».
«منظورتان چیست؟»
«خوب زشت است ،بدجورى زشت است .باالخره باید بگوید ما هم کسى را
دوست داشتیم و کى بهتر از حسین پیزى دررفته که همین روزها ریق رحمت را سر
مى کشد ،فلک زده».
سکوت کرد .تاریکى کامل شده بود و من فقط نور آتش سیگار را مى دیدم و
عاقبت جرئت کردم پرسشى را که از نیم ساعت پیش نوک زبانم بود مطرح کنم،
«شما ،غیر از ...غیر از مهرى ...منظورم این است که غیر از مهرى»...
نمى توانستم بگویم و حسین پاسخ داد« ،نه ،قضیه مهرى ام زیاد جدى نیست
حورى .یعنى چطورى برایت بگویم؟ اصالا خیلى مشکل است ،این یک حس است ،آدم
گاهى مى گوید خب من یکى را دوست دارم و براى همین زنده ام .این طورى .ولى
خب هیچ وقت این چیزها را براى کسى نمى شود گفت .این حبیب ناهید مرد احمقى
110
است ،یادت باشد هیچ وقت برایش درددل نکنى ،حسابى کار دستت مى دهد .من
نمى توانم این چیزها را به تو بگویم .دلیلى ندارد جوانى ترا با این حرف ها آلوده کنم.
فقط یادت باشد با هیچ احمقى درددل نکنى ،رازت را براى خودت نگاه دار .اصال
سعى کن یک جورى زندگى کنى که هیچ وقت رازى نداشته باشى ،این بهترین
کارهاست .از فردا با هم کتاب مى خوانیم ،باشد؟ من خیال دارم از فردا بیایم تو حیاط
بنشینم ،ظهرها که از مدرسه برگردى مى نشینیم باهم کتاب مى خوانیم ،من کتاب هاى
خوب زیاد دارم .باشد؟»
گفتم« ،باشد».
بلند شدیم و سالنه سالنه به طرف خانه برگشتیم .گفت« ،حیف که پول ندارم
وگرنه بستنى مى خوردیم».
«من دارم».
پنج لایر داشتم که دو تا بستنى نانى خریدیم .همین طور که مى خوردیم به
طرف خانه مى رفتیم.
گفت« ،فکرش را بکن ،به خاطر مهرى به فکرم افتاده بود بروم تو ادارۀ ثبت.
حاال شاید رفتم امریکا ،پیش على ،دلت مى خواهد تو هم بیائى؟ باهم مى رویم پیش
على ،درس مى خوانیم ،بلکه یک کافۀ ایرانى باز کنیم با یک پمپ بنزینى چیزى ،کلى
پول در مى آوریم ،هر چى ام دلمان خواست بستنى مى خوریم .این قدر مى خوریم تا
بترکیم».
به شدت خندیدم .گفت« ،خانمجان و آقاجان را نمى بریم ولى بعد فرهاد را
مى بریم .وقتى ده–دوازده سالش شد ،مى نویسیم بفرستندش پیش ما».
به کوچه رسیده بودیم و بستنی تمام شده بود .گفت« ،حورى؟»
«بله».
«از چى؟»
111
«خوب»...
«نه ،نه ،مى خواهم بگویم اصال این نیست ،از دهنم پرید .مثل بقیۀ مردم که از
دهنشان مى پرد ،دختره زشت هم نیست ،یعنى اصالا این مهم نیست ،به خدا .ولى ببین
آدم نمى تواند تصمیم بگیرد عاشق بشود ،این نمى شود .عشق خودش مى آید .باور
کن».
روزهاى بعد روزهاى خوبى بود .از مدرسه برمى گشتم و با حسین در حیاط
مى نشستیم .نیم تخت اتاقش را بیرون آورده بود و ما تمام بعد از ظهر آنجا
مى نشستیم.و هرگاه آفتاب جا عوض مى کرد دونفری سر نیم تخت را مى گرفتیم و به
سایه مى رفتیم .حسین برایم کتاب مى خواند .کتاب هائى را انتخاب مى کرد که برایم
قابل فهم باشد.
«درخت کاج؟»
«بله».
«خب کاج یک درخت است .ویژه مناطق سردسیرى .برگ هاى سوزنی دارد.
تنۀ درخت»...
«بسیار خوب ،ولى آیا یک میلیون سال پیش درخت کاج به همین صورت
وجود داشته؟»
112
«نمى دانم ،البد بوده».
دراین مورد چیزى نمى دانستم .گفت« ،خوب حتما ا بوده ،از ازل عواملى وجود
داشته که منجر به وضعیت درخت کاج به صورت امروزى شده است .ولى احتماالا
یک میلیون سال پیش درخت کاج به این صورت نبوده .شکل دیگرى داشته یا حداقل
تفاوت داشته ،من طبیعى دان نیستم ولى تقریبا ا مطمئنم که صورت دیگرى داشته».
در کتاب هاى طبیعى ما چیزى دراین مورد ننوشته بودند .من فقط مشخصات
کاج را به صورت کلى اش مى دانستم و نمى توانستم کمکى به حسین بکنم.
«آفرین ،حاال بیا فرض کنیم که ده هزار سال پیش به فکرشان رسید که این
واژه را اختراع کنند .مسلما ا کاج هائى که آنها دیدند و به مرور عادت کردند که آنها را
کاج بدانند همین کاج هاى امروزى نبوده».
«منظورم این است که این دو تا درخت کاجی که درحیاط ماست آن وقت ها
وجود نداشته».
«بله ،ولی زیاد هم روشن نیست ،کاج هائى بودند که گردن به آسمان کشیده
بودند ،این کاج ها در جریان تطور بطئى شان بوجود مى آمدند و از میان مى رفتند و
میلیون ها سال طول کشید تا آدم برای آنها نامى انتخاب کند .یک روز این اتفاق افتاد،
مثال ده هزار سال پیش .ولى کاج هاى ده هزار سال پیش هم از میان رفتند و کاج هاى
جدید جاى آنها را گرفتند و مسلما ا با تفاوت هاى خیلى خیلى جزئى در شکل ،ولى
به هرحال تفاوت ،و حاال ما به این درخت هاى خانه مان مى گوئیم کاج».
113
«خوب حسین جان من نمى دانم چه چیز عجیبى دراین جریان هست».
«نمى دانم چطورى بگویم .هزاران هزار کاج از رعد و برق سوخت ،هزاران
هزار کاج روى زمین پوسید و هزاران هزار کاج تبدیل به خانه شد برای مردمى که
از سرما مى لرزیدند و هزاران هزار کاج تبدیل به مواد دیگر شد .ولى تحول وجود
داشت .کاج ها تغییر شکل مى دادند؛ خیلى جزئى و خیلى نامحسوس و کاج به این
صورت حاال در حیاط خانۀ ماست و ما به آن مى گوئیم کاج .حاال چند بار بگو کاج».
و یکباره واژه در ذهنم بیگانه شد .چه کسى به من یاد داده بود که به این
درخت کاج بگویم؟ یادم نمى آمد .اما من این واژه را نمى شناختم .واژه بیگانه و دور
از ذهنى بود .کاج ترکیب شده بود از سه حرف .اما این کمکى به شناخت آن
نمى کرد .چرا به این درخت و بخصوص به این درخت کاج گفته بودند؟ علتش چه
بود؟ کاج اصالا یعنى چه؟ یعنى درختى که سردسیرى است که برگ هاى سوزنى دارد
که همیشه سبز است ،ولى کاج این است و در عین حال این نیست.
حسین گفت« ،مشکل فقط این نیست.کاج به هرحال وجود دارد .حاال چه آدم
برایش نامى انتخاب مى کرد چه نمى کرد .خیلى عناصر و گیاهان دیگر هست که
هنوز نامى ندارند .مشکل از جائى آغاز مى شود که بخواهیم راجع به آنچه که آدمیزاد
اختراع کرده است صحبت کنیم .بگو دیوار».
و واژه دیوار گنگ و بیگانه از من دور مى شد .به دوروبر حیاط نگاه کردم و
به چهار دیوار بلند کاه گلى آن که گچ رویش کشیده بودند.
«چرا دیوار در اینجا کاه گلی است؟ چرا حالت نا استوار دارد؟ تقریبا ا بیست
سال است من منتظر فروریختن این دیوارها هستم .مى بینی؟ شکم داده است .مثل این
که پیر شده ،مثل این که سال هاست به انتظار آواى کلنگ شب و روز را سپرى
مى کند .دیوار کهنۀ کاه گلى راستى هیچ فکر کرده اى چرا دیوارهاى خانه هاى ایرانی
این همه بلند است؟ هیچ دیده اى که مردم حتى پشت دیوارهاى بلند آهسته صحبت
مى کنند»...
114
گفتم« ،باالى شهر حاال دیوارها کوتاه است».
«نه ،فقط روزى که شما از زندان آمدید و راجع به تیرهاى سقف حرف زدید
من شب ها به تیرهاى سقف نگاه مى کنم».
«خوب تو یک کلمه بلد هستی که دیوار است و آن را براى تمام دیوارها به
کار مى برى ،دیوارهاى سیمانى بتن آرمه و دیوارهاى کاه گلى ،همه دیوار هستند.
قطعا ا در آینده دیوارها تغییر شکل خواهند داد .اما باز تو واژه را حفظ مى کنى.
به نظر مى رسد که ما با کلمات طبیعت اشیاء را به بند مى کشیم ،این در حالى است
که آنها دائم در حال تغییرند .خوب ما مجبوریم چنین کارى بکنیم ،چون واسطه اى
براى ارتباط با یکدیگر الزم داریم .این واسطه کلمه است و کلمه بسیار مهم است.
آنقدر مهم است که مى گوید" ،درابتدا کلمه بود و کلمه خدا بود" .البته در اینجا کلمه را
با فعل به یک معنا استفاده مى کند .تصورى که انسان از کلمه دارد آنقدر مهم است که
اغلب خود طبیعت را براساس کلمه درک مى کند .طبیعت نبوده است .او گفته :باش!
و از آن پس طبیعت بوده است .پس براین اساس کاج وجود ندارد ،دیوار هم وجود
ندارد .آنقدر وجود ندارد تا تو نام آنها را بیآموزى .این "نبودن" خیلى مهم است و
درنظر بگیر هنگامى که با کلماتى نظیر کاج و دیوار آنها موجود مى شوند ،کلماتى
همانند آزادى ،خوشبختى ،سعادت ،شر ،خیر و ...چقدر اهمیت دارند ،چون این معانى
نیز با نامیدن موجود مى شوند ،بى آن که بتوانى آنها را ببینى .مى دانى حورى ،فکر
مى کنم بخش اعظم گرفتارى هائى که میان انسان ها پیش مى آید به این مشکل کلمات
باز مى گردد .دریافت معناى بسیارى از کلمات برای همۀ ما با اشکال توام است.
بسیارى از ما بسیارى از کلمات را نمى دانیم ،وقتى هم که مى دانیم به صور مختلف
از آنها دریافت معنا مى کنیم .سگ را درنظر بگیر .کوشش کن تفاوت یک سگ را
براى یک اسکیمو و یک مرد بیابانى عرب درک کنى .پوستین را درنظر بگیر ،به
نظر تو مردى که در سیبرى زندگی مى کند و آن کس که در مناطق حاره عمرش را
به سر مى آورد آیا دربارۀ پوستین یک احساس مشترک دارند؟
پس مشکل دوتا مى شود .نخست شیئى که تو آن را "مى نامى" .همانى است که
تغییر مى کند ،دوم این که من و تو ،وقتى شیئى را مى نامیم اغلب دو معناى مختلف
از آن استنباط مى کنیم .بدین ترتیب جنهم مردمان مناطق حاره ،گرم وسوزان است و
جهنم مردمان مناطق سرد ،یخ زده .پس تو کلمه را نمى دانی ،مى آموزى ،اما این
آموخته ،با آموخته هاى دیگر متفاوت است ،شما با یکدیگر صحبت مى کنید ،اما درک
115
مشترکى به دست نمى آید .از این قرار گروهى دائم باید حرف بزنند ،به عنوان واسطۀ
میان انسان ها .اما این نیز دردى را دوا نمى کند .من و عموى بزرگمان هر دو از
کلمۀ انسان استفاده مى کنیم .انسان در ذهن او موجودیت ویژه اى دارد ،او مردى است
صاحب اقتدار ،با فر کیانى ،تاجى از نور به سر دارد .این مظهر انسان براى
عموست ،جدا از این موجود ،بقیه رعیتند ،زن اند .غالم و برده اند ،نه انسان .انسان
برای من معناى دیگرى دارد ،همین حضور عادى است که در خیابان راه مى رود.
زن یا مرد بودنش تفاوت نمى کند .هنگامى که ما دو نفر از انسان حرف مى زنیم
کلمات مشترکى به کار مى بریم .اما تعابیر مختلفى در ذهن ماست .سوء تفاهم از این
تفاوت مى زاید .از آن گذشته ،هر دوى ما دائم در حال تغییریم .من در حقیقت از
انسان عمو حرکت کرده ام تا به انسان دیگرى برسم .تصویر او هنوز در ذهن من
مبهم است .تعریف کاملى پیدا نکرده است ،انسان عمو به شدت تثبیت شده و داراى
شخصیت است .ما دقیقا ا در دو جهان مختلف به سر مى بریم».
حرف های ما براین روال بود .من گنگ و گیج کنار حسین مى نشستم و با تمام
وجودم به حرف هاى او گوش مى دادم و یک روز حسین گفت« ،دلیل این همه گوشت
اضافى بدن خانمجان را مى دانى؟ چرا خانمجان این همه گوشت آلود است؟»
«درست است ،مردم به این جور آدم ها می گویند چاق ،ولی فایدۀ این همه
گوشت چیست؟»
«نمى دانم».
«اما من فکر مى کنم بدانم .دلیل اصلى این امر فقر است ،در فقر تاریخى
مداوم و طوالنى چاقى تصور رفاه و آسایش را به همراه مى آورد .البته ما چندان فقیر
نیستیم ،اما این تصویر تاریخى است ،از تاریخ به ما منتقل مى شود .شاید هم خانمجان
خودش را علیه یک قحطى احتمالى تجهیز مى کند».
من با حیرت برگشتم و به اتاق خانمجان نگاه کردم .خانمجان پشت پنجره
ایستاده بود و به ما نگاه مى کرد .هنگامى كه من برگشتم خودش را پشت دیوار مخفى
کرد .حسین پرسید« ،آنها از من مى ترسند؟»
116
«از من کناره مى گیرند .من دیگر حاضر نیستم دکترها مرا ببینند ،اصالا از
ریخت هر چى دکتر است بیزارم».
«نمى دانم».
حسین دیگر به حیاط نیامد و این اسباب مسرت خانمجان بود خانمجان
مى خواست بچه را هوا بدهد و از ترس آن که حسین او را بغل نکند به حیاط
نمى آمد .اساسا ا در تمام مدتى که ما در حیاط مى نشستیم کسى جز رباب خودش را
آفتابى نمى کرد که گاهى مى آمد و کنار حوض چمباتمه مى زد و به حرف هاى حسین
گوش مى داد و دهانش نیمه باز مى ماند و گاهى به تأئید سرتکان مى داد .اما
درعین حال برای همۀ اهل خانه پرسشى پیش آمده بود .چرا دیگر او به حیاط نمى آید؟
من سکوت کرده بودم .مى ترسیدم حقیقت را بگویم .خانمجان بچه را توى
درشکه مى گذاشت و به ایوان مى آمد و گاهى صداى زمزمه اش بلند مى شد .از بعد
از بچه خانمجان کلى تغییر روحیه داده بود.
ابتداى برگشتن حسین خانمجان وضع دیگرى داشت .شور فوق العاده اى به
خرج مى داد و اکثرا ا در آشپزخانه بود .بعد از تولد فرهاد که مصادف بود با بیمارى
حسین یک دوره دلهره و تشویش در خانمجان بوجود آمد ولى بعد حسین کناره گرفت
و قضیه بیمارى پیش آمد و خانمجان محجوبانه خودش را از تمام مسائل کنار کشید .به
خالف آقاجان که دائم با ابروهاى درهم و قیافۀ گرفته در اتاق راه مى رفت و نقشه
مى کشید ،خانمجان تمام حواسش پى بچه بود و اگر وقت مى کرد بچه را برمى داشت
117
و به خانۀ بدرى مى رفت .مادر و دختر مسائل مشترکى داشتند که ساعت ها راجع به
آن صحبت کنند .به عالوه ،خانه را اکثرا ا براى حسین خلوت مى کردند تا در حیاط
بنشیند و حسین که این همه به درخت کاج فکر کرده بود مدت ها متوجه این تغییر و
تحول نشد .حتى این را نفهمید که دیگر به گل ها نمى رسند و باغچه اکثرا ا خشک
است چون این کار آقاجان بود که به باغچه ور برود و علف هاى هرز را بکند.
پاى بسیارى از آشنایان از خانۀ ما بریده شده بود .آقاجان مى ترسید یک وقت
چیزى از دهانش بپرد و مردم از بیمارى حسین باخبر شوند .فقط گاهى خانم
بدرالسادات مى آمد و به مادرم سرى مى زد و یا با حسین مشورتى مى کرد و میانۀ
آنها هنوز خوب بود و گاهى بدرى مى آمد تا عیادتى از برادر بکند و البته هرگز او
را نمى بوسید .خانه دیگر خانه نبود .تحول از عمق حس مى شد.
118
مقابل آقای نقابت به خود مى گرفت و عمقزى مى توانست سه ساعت تمام دهان او را
باز نگاه دارد.
در زمانى که حسین را گرفته بودند خانمجان رونوشت آقاجان شده بود .آن
موقع آقاجان شب ها کنار رادیو چندک مى زد و با دقت به اخبار گوش مى داد و بعد
روزنامه مى خواند و در تمام این احوال خانمجان کنار او نشسته بود و پا به پا به
رادیو گوش مى داد و بعد از آق اجان با احتیاط روزنامه را ورق مى زد .بعد هنگامى
که آقاجان در کوچه براى مردها میتینگ مى داد و از وفادارى و حسن نیت خانوادۀ ما
حرف مى زد خانمجان چادرش را به سر مى کشید و به خانۀ خانم بدرالسادات
مى رفت تا هوار بکشد و درددل بکند و به کفار لعنت بفرستد.
«هان؟»
119
دلجوئى به زنش نگاه مى کرد و به افسوس سرتکان مى داد و مثالا مى گفت« ،خوب
حاال دیگر خوراكت را بخور ...بس است دیگر ...بس است خانم .یعنى چه؟»
گاهى اشک در چشم هاى خانمجان حلقه مى زد و اگر دراین موارد رباب در
اتاق بود بى اختیار گوشۀ روسرى اش را جلوى چشم هایش مى گرفت و شانه هایش
بى صدا تکان مى خورد.
خانمجان همیشه بوى پرک مى داد .این بو ،بوى آشنائى بود و از بچگى در
ذهن من جاى خودش را باز کرده بود .وقتى صبح ها این بو را نزدیک رختنخوابم
حس مى کردم بى اختیار چشم هایم باز مى شد و خانمجان را مى دیدم که روى من خم
شده است و با چشم هاى گرد و پر محبتش به من نگاه مى کند.
این بو تمام خانه را پر کرده بود و از درز هر آجرى به مشام مى رسید .ولى
این اواخر بوى خانمجان فقط از اتاق خودش مى آمد .خانمجان تمام خانه را از وجود
خودش تخلیه کرده بود و با رازش به گوشۀ اتاق خزیده بود و همۀ اینها آدم را نگران
مى کرد.
اواخر تابستان بود .رختخواب ها را در ایوان پهن کرده بودیم .من فرهاد را
روى رختخواب خودم گذاشته بودم و کنارش نشسته بودم .آقاجان هنوز برنگشته بود و
خانمجان به اتفاق خانم بدرالسادات و حورى براى اداى نذرى به شاه عبدالعظیم رفته
بودند .حیاط پر از صداى جیرجیرک بود و از شیر رشتۀ باریک آب به داخل حوض
مى ریخت .چراغ اتاق حسین روشن بود و بعد تقۀ پنجره مرا به خود آورد .حسین
پنجره را باز کرد و در چهارچوب آن ایستاد .دیدم که لباس پوشیده است .داد زد،
«چکار مى کنى حورى؟»
«هیچ کار».
120
پشت به نور ایستاده بود و صورتش را نمى دیدم .گفت« ،حاال مى آیم پیشت».
بعد حسین به حیاط آمد .چند لحظه کنار حوض ایستاد و بعد شیر را محکم کرد
و صداى آب قطع شد .گفت« ،این جیرجیرک ها چه سروصدائى راه انداخته اند ».و
از پله ها باال آمد و بدون تعارف کنار من نشست .مدتى بود او را به این حال ندیده
بودم .چشم هایش از پشت عینک برق مى زد و حال خوشی داشت .گفت که تابستان را
هرگز دوست نداشته و حاال مى داند که بهترین فصل هاست .فصل زندگی است .گفت
اگر عمرى باقى باشد خیال دارد از آن به بعد تمام تابستان ها را به سفر برود تمام دنیا
را ببیند و اگر من دلم بخواهد مى توانم با او بروم .گفت که خیال دارد کار بکند و
براى همین این روزها مرتب خوراك خورده و حاال حالش کامالا خوب است .ظاهرا ا
این طور به نظر نمى رسید .همان طور الغر و رنگ پریده بود و دست هایش
مى لرزید .نمى فهمیدم لرزش دست هایش از این حالت شوقى است که ناگهان به او
غلبه کرده و یا از ضعف است.
آن وقت برگشت و به فرهاد نگاه کرد .بچه با خوشحالى دست و پا مى زد .و
حسین بى اختیار پاهاى او را نوازش کرد« .ماشاهللا بچۀ خوبى است حسابى چاق و
سرحال است ،گمانم خورد و خوراکش خوب باشد».
گفتم که همین طور است و نگران به دست هاى الغر و زرد او نگاه مى کردم
که به قصد نوازش پاهاى بچه را لمس مى کرد و اداهائى درمى آورد که توجه بچه را
جلب کند و بچه با چشم هاى متعجب و خندانش به او نگاه مى کرد و لبخند مى زد .به
هیچوجه غریبى نمى کرد .آن وقت حسین او را بغل کرد و روى زانویش نشاند و
سرش را بوسید و موه ایش را نوازش کرد .فرهاد با حالتى مرا نگاه مى کرد که معلوم
نبود مى خواهد گریه کند یا بخندد .حالت غریبى داشت اما از نوازش هاى حسین
خوشش آمده بود.
121
حسین گفت« ،نترسید ،من مریض نیستم».
یکباره خانمجان راه فرارى پیدا کرده بود .با سرعت گوشۀ رختخواب نشست و
پستانش را بیرون آورد و در دهان بچه گذاشت .سعی مى کرد به صورت حسین نگاه
نکند.
حسین گفت« ،من شیر خوردن خودم یادم است ،صورت خانمجان هنوز یادم
هست ،راستى شما تا چند سالگی به من شیر مى دادید.؟»
دلم برای خانمجان مى سوخت .واقعا ا نمى دانست چه باید بکند .بچه با ولع شیر
مى خورد و خانمجان بى اختیار گونۀ او را نوازش مى کرد و گاهى زیر چشم حسین
را مى پائید .بعد سکوت دیگر تحمل ناپذیر شده بود .حسین سرش را بلند کرد و به من
نگاه کرد و لبخند زد .دستش را چندبار به شانۀ من زد .بعد بلند شد و از پله ها پایین
رفت .خانمجان او را مى پائید .دوتائى حسین را دیدیم که به اتاقش رفت .پنجره باز
بود .حسین چمدان کوچکى را روی تختخوابش گذاشت .مى دیدیم که اشیائى را داخل
چمدان مى گذارد .گفتم« ،خانمجان کار خوبى نکردید؟»
«هان ،خوب ،آخر ...مگر بهت نگفته بودم بهش دست نزند؟»
«اگر خوب مریض بود من و رباب هم حاال باید مریض باشیم .خوب هردومان
سالمیم».
122
هر دو دیدیم که حسین در چمدان را بست و چراغ را خاموش کرد و چند لحظه
بعد صدای بسته شدن در کوچه را شنیدیم .خانمجان پرسید« ،خیلی وقت بچه بغلش
بود؟»
«خیلى عجیب است ،به خر هم چهار دفعه بگویند هش مى فهمد چه کار باید
بکند ،حاال نمى شد تو به او بگوئى دست به بچه نزند؟»
شب که آقاجان آمد چراغ اتاق حسین خاموش بود .از من پرسید« ،شامش را
بردى؟»
«نه».
«چرا؟»
«کجا رفت؟»
آقاجان ابروهایش درهم رفت« .مثالا کجا ممکن است رفته باشد؟»
«کى کار گیر آورده ،این که همه اش گوشۀ اتاق چپیده بود».
«خوب شاید بیرون مى رفته ما نمى فهمیدیم .البد فکر کرده برود تنها زندگی
کند».
123
همه سکوت کردیم و آقاجان باالخره حرف آخر را زد« ،خب ،صالح مملکت
خویش خسروان دانند».
آشکارا هیجان در اتاق موج مى زد .خانمجان راحت تر به نظر مى آمد .به
نظر مى رسید که کابوس بیماری از خانه رفته است .آقاجان گفت« ،شب جمعه با
نقابت قرار مى گذارم برای روضۀ اول ماه .به خانم بدرالسادات خبر بده ،به بدرى ام
بگو دلش بخواهد بیاید .خانم سرهنگ هم که حتما ا مى آید».
خانمجان خندید« ،حاال تازگى ها برای جامه دار حمام درددل مى کند آقا ،گمانم
باالخره مجبور بشوم حمام را عوض کنم».
خانمجان گفت« ،خدا کند علی زن بگیرد برگردد ،چون حتما ا دوباره پاى این
یارو باز مى شود خانۀ ما ،البد برای ماه منیر زیر سر گذاشتنش».
«چه گه خورى ها ،حاال یک دکتر تحصیل کرده بیاید ماه منیر را بگیرد که
چى بشود؟ راستى به خانم شازده هم خبر بده ،اگر بعدا ا بفهمد حسابى دلخور مى شود.
هیچ خوب نیست».
«آخر ماشاهللا این قدر حرف مى زند که آدم از روضه هیچ چیز نمى فهمد».
بعد رباب به اتاق آمد و اطالع داد که حسین خان رفته اند.
آقاجان گفت« ،خوب بابا رفتند ،حاال یک بوق بردار به همه خبر بده ،مثل این
که مردم نمى توانند هروقت دلش ان خواست بروند ،خوب رفتند دیگر».
124
حسین رفته بود و دیگر ترس از بیمارى بیهوده بود.
125
٢
ده روزی از رفتن حسین گذشته بود .غروب بود ،مى رفتم از خرازى فروشى
روشن کتاب هاى سال جدید درسى را بخرم .خانم بدرالسادات جلو در خانه اش گیر
زبان دراز خانم افخمى افتاده بود .خانم افخمى از گرمابه آمده بود و داشت تعریف
مى کرد که این بى شرف زهرا دیگر حاال حاضر نیست با یک تومان بشوید« ،اینها
همه شان تنبانش ان نو شده ،کک به جانشان افتاده».
خانم بدرالسادات گفت« ،این طور است دیگر ،باالخره همه چیز عوض
مى شود ».دوباره پا به پا کرد .بعد از من پرسید« ،مادرت چطور است؟»
126
گفت« ،کارم که تمام شد یک تک پا مى آیم خانه تان ،مى خواهم با پدرت
مشورت کنم».
در فاصلۀ صحبت هاى ما خانم افخمى با نگاه موشکافش سراپاى مرا برانداز
مى کرد .حرف خ انم بدرالسادات که تمام شد گفت« ،راستی داداشت کجایند حورى؟
این روزها پیداشان نیست؟»
خانم بدرالسادات با عصبانیت لب هایش را جمع کرد .تنها کسى بود که دلیل
رفتن حسین را مى دانست.
«نمى دانم».
خانم بدرالسادات آه از نهادش درآمد« ،واى خانم ،خدا مرگم بدهد ،با اجازه».
و رفت توى خانه.
فریبرز همچنان الى در ایستاده بود .گفت« ،حالت چطور است حورى؟»
«مرسى خوبم».
127
فر یبرز معذرت خواست .بعد خانم افخمى به من نگاه کرد .پرسید« ،کجا
مى روى؟»
«بله».
«کتاب».
«اى فزه خانم قرتى » .و دماغم را با دو انگشتش کشید« .به خانمجانت سالم
برسان».
«چشم».
«آره».
خانم افخمى در خانه شان با کلید ور مى رفت .گمانم زاغ سیاه ما را چوب
مى زد .با قلبى که از مسرت مى زد از کوچه به خیابان پیچیدم .چه چیزى مى خواست
128
به من بگوید؟ تمام فکرم این بود .چند قدم بیشتر در خیابان نرفته بودم که دستى به
پشتم خورد .برگشتم ،فریبرز گفت« ،منهم باهات مى آیم».
دوبدو در کنار هم راه افتادیم .سرم پائین بود و با اصرار به اسفالت زیر پایم
نگاه مى کردم.
«همه را».
«مال ما را هم همین طور ،چقدر هم که سخت شده ،دوتا درس اضافه شده،
فکرش را بکن ،دیگر امسال پیرمان درمى آید .خوش به حال شما .هنوز وقت دارید
کیف کنید».
«هرچقدر که سخت باشد به اندازۀ مال ما که نمى شود مال ما یک چیز دیگرى
است».
گفتم« ،خوب مال ماهم دو سال دیگر مثل مال شما مى شود».
«به ،مال ما آن وقت سخت تر مى شود .همیشه مال ما یک کمى سخت تر از
مال شماست».
یک فیلم از ویلیام هولدن و کیم نواک دیده بود .اسمش پیک نیک بود .چقدر
فیلم خوبى بود بهترین فیلمى بود که دیده بود .گفت« ،خوب من از این عشقى ها زیاد
خوشم نمى آید .لوس بازی است همش .ادا و اصول دخترا و هى چلپ چلپ ماچ و
بوسه .ولى این اصالا آن طورى ها نیست .ویلیام هولدن از آن مردهاى حسابى است.
حظ مى کنى نگاهش کنى».
129
«به ،یک چیزى مى گویم ،یک چیزى مى شنوى ،قشنگ یعنى چه ،ماه بود،
عالى بود .دلت مى خواهد ببینیش؟»
«خیلى».
«خیلى خوب».
رسیده بودیم به مغازۀ روشن .آقاى روشن مرد خیلى مودبى بود .ظهرها همیشه
جلوى مغازه اش مى نشست و دررفتگى جوراب هاى نایلون را مى گرفت .جوراب را
روى یک استکان مى انداخت و با یک سوزن نازک دررفتگى را مى گرفت .آقاى
روشن لوازم لوکس مى فروخت و لوازم التحریر و در فصل شروع سال تحصیلى
کتاب هاى درسى هم مى آورد .به عالوه مقدارى رمان و کتاب هاى خواندنى داشت که
کرایه مى داد .آن موقع همۀ ما فکر مى کردیم کار اصلى اش همین است.
فریبرز گفت که گرفتار مدرسه و درس شده است .عجله داشت و بى حوصله
بود و کار من نیم ساعتی طول کشید .فریبرز در مغازه راه مى رفت و به ویترین هاى
مختلف نگاه مى کرد .آقاى روشن گفت« ،کتاب کرایه نمى برید؟»
130
«باشد ،فردا حتما ا مى رویم».
جلوی خانۀ خانم بدرالسادات بودیم .پا به پا کرد .بعد گفت« ،یک دقیقه بیا تو،
یک چیزى باید بهت بگویم».
«همین جا بگو».
ادبى حرف مى زد .من مثل مرده به در تکیه داده بودم و کوچک ترین حرکتى
نمى کردم .بعد بلند شد و مرا توى بغلش گرفت .حاال صداى قلب او را هم مى شنیدم و
نمى دانم چرا خوشحال شدم .بعد همین طور که توی بغلش بودم لب های مرا بوسید.
بینى هایمان محکم به هم خورد و زبرى لب هاى خشکش لبم را خراش داد.
نمى دانم چطور خودم را از هشتى بیرون انداختم و به طرف خانه مان دویدم.
مى گف تم« ،خدایا ،خدایا ،انشاءهللا کسى ندیده باشد .یک شمعى نذر مى کنم .نذر
سقاخانه».
در خانۀ افخمى باز بود .در خانۀ خودمان را قبالا نیم پیش کرده بودم .قبل از
آن که داخل شوم دستى دستم را گرفت« .واى خدا».
131
کتاب ها را گرفتم و به سرعت داخل شدم .پشت سرم آهسته گفت« ،به خدا
راست مى گویم ،دوستت دارم» و در را بست .به اتاق شرقى رفتم .در را بستم و به
آن تکیه دادم .مثل این بود که چند کیلومتر بدون نفس تازه کرده دویده باشم.
حاال در آینه به خودم نگاه مى کردم .گونه هایم سرخ بود و فکر مى کردم ته
چشم هایم چیز عجیبى وجود دارد .کشفش نمى کردم که چه بود ولى وجود داشت .این
چشم ها دیگر چشم هاى من نبود .اتاق دیگر آن اتاق نبود .مى شد تبله هاى روى دیوار
را و سقف تیرى را ندید .همه چیز عوض شده بود« .آه!»
صورتم را به آینه چسباندم .خنکى آینه گونۀ تبدارم را نوازش مى داد .چقدر
خوب بود .چقدر بد بود.
سرشام قلبم مى زد که خانمجان چیزى نفهمیده باشد .خانمجان ادعا مى کرد که
همۀ این چیزها را مى فهمد .عصرهاى تابستان که خیاطى مى کرد برایم حرف
مى زد« ،دختر اگر به مرد نامحرم دست بده مادر فورى مى فهمد».
من کوچۀ تنگى را به نظر مى آوردم که یک دختر ،احتماالا خودم ،دستش را
در دست مردى مى گذارد .بچه تر که بودم مى گفت« ،مردها دخترها را مى برند
بى سیرت مى کنند».
حاال خانمجان روى سفره خم شده بود و با طمأنینه خوراك مى خورد .دستش
را پر از برنج مى کرد و بعد تکه نانى را آنقدر در هم می پیچاند تا به صورت لقمۀ
کوچکى دربیاید .نان را مى خورد و پشت بندش برنج را .بعد شاید چند دقیقه طول
مى کشید تا لقمه را بجود .آن وقت گاهى از جویدن دست مى کشید و به فکر فرو
مى رفت در حالى که دستش را نیمه راه بشقاب و دهانش نگاه داشته بود.
مادرم تکانى خورد و دوباره شروع به جویدن کرد .آقاجان کمى دور از سفره
به متکا لم داده بود .اخیرا ا معتقد شده بود که اگر شب شام نخورد سالم تر مى ماند.
132
ولى به هرحال ترجیح مى داد در کنار خانواده بماند .فرهاد در گوشۀ دیگرى به خواب
رفته بود و من متحیر بودم که چرا آسمان آتش نمى گیرد و ستاره ها به زمین
نمى ریزند و زمین تکه تکه نمى شود .من پسرى را بوسیده بودم و حاال بعد از این هر
اتفاقى ممکن بود بیفتد .اگر مادرم هم بو نمى برد باالخره یک نفر پیدا مى شد که بو
ببرد .مثالا آقاى نقابت یا خانم بدرالسادات یا آقاى روشن ،یا رباب.
زیر چشمى به رباب نگاه کردم که در گوشۀ اتاق نشسته بود و جوراب وصله
مى کرد .این رباب که این همه نقل بلد بود اگر مى فهمید چه مى شد .ماجراى عشق
دختر خانم شازده و پسر امیر ...را همین رباب فهمیده بود.
در افجه بودند و رباب از داخل گنجه صداى آشناى هر شبی را شنیده بود .هر
شب جن ها با او از توى تخم مرغ حرف مى زدند« ،کور شوم اگر دورغ بگویم ».از
روى عادت رباب به طرف گنجه رفته بود و در آن را باز کرده بود .جن ابتدا با
صداى زیرش قاه قاه خندیده بود .جن ها هر شب رازى را برای رباب فاش مى کردند.
رباب باالخره پرسیده بود و جن ماجراهاى دختر و پسر و همۀ کارهاى آنها را تعریف
کرده بود و این کارها به قدرى بد بود که اگر رباب به خانم شازده مى گفت حتما ا
دختر را مى کشت .چون باالخره دختر با پسر فرق داشت .ولی به هرحال رباب یک
همچی کلکی بود و بعید نبود که یک نگاه به من بکند و تمام راز هشتى برمال شود.
یک دفعه به فکرم رسید خانم جانم را بغل کنم و همۀ ماجرا را شرح دهم .آن
وقت اگر گریه هم مى کردم همه چیز درست مى شد .خانمجان یک کم نچ نچ راه
مى انداخت و سرزنش مى کرد و بعد بعید نبود که پاى فریبرز را از خانۀ ما ببرد.
ولى اگر دوستى چندین و چند سالۀ دو خانواده به هم مى خورد آن وقت مردم چه
مى گفتند؟ دیگر کسى پیدا نمى شد که به من احترام بگذارد .همین سودابه نخستین
کسى بود که پشتش را به من مى کرد .دخترى که به پسرى بوس بدهد برای الى جرز
دیوار خوبست.
نه صالح نبود به خانمجان بگویم .خانمجان دروغ مى گفت .عقلش به این
کارها نمى رسید .این که مى گفت همه چیز را مى فهمد برای ترساندن من بود.
صداى آقاجان بود .تمام تنم لرزید .با شتاب تمام بشقاب را خالى کردم و به
هواى درس خواندن بیرون پریدم.
133
«پیشت».
سرم را بلند کردم .لبۀ پشت بام سیاهى آدمى را دیدم که براى جلب توجه من
دست هایش را تکان مى دهد.
«چى مى گوئى؟»
«بیا جلو».
«براى چی؟»
و بى اختیار جلو رفتم و باران خرده کاغذهاى رنگى به سرم ریخت .کاغذهاى
گرد و کوچک که یک اندازه بود و در نور چراغ ایوان برق مى زد .کاغذها همانند
برف پائین مى آمد و بعد به سرم ریخت.
«برو .برو».
«مى بینمت؟»
سایه اى به حیاط افتاد .با وحشت برگشتم .رباب کنار تارمى ایستاده بود و به ما
نگاه مى کرد .جن ها کار خودشان را کرده بودند.
فرداى آن روز فریبرز اجازۀ مرا گرفت تا به اتفاق او و سودابه به دیدن فیلم
پیک نیک برویم .از فیلم چیز زیادى به خاطر ندارم .کیم نواک را یادم هست که
طالئى و بلند و باریک راه مى رفت و ناز مى فروخت و ویلیام هولدن را که گویا یک
فرارى بود ،مرتب مى خندید و مى رقصید و کارهاى دیگر مى کرد و من او و
فریبرز را در ذهنم با هم مقایسه مى کردم .تمام عوامل در جهت منافع ویلیام هولدن
بسیج شده بود .با این احوال عقلم مى رسید که ویلیام هولدن فقط یک تصویر است.
آن وقت فریبرز طورى که سو دابه نبیند دستم را گرفت و دوتائى دزدکى به هم
نگاه کردیم و بى اختیار خندیدیم .به نظر مى رسید داریم در یک دزد بازى تفریحى
شرکت مى کنیم .مثل بچگى که دست جمعى به پیت خرما دستبرد مى زدیم.
غروب همان روز وقتی که خانم بدرالسادات و سودابه به خانۀ ما آمده بودند،
من به هواى حمام رفتن از خانه خارج شدم و چند دقیقه بعد با فریبرز در راه پله بام
نشسته بودیم .بغل به بغل هم نشسته بودیم ساکت و بى صدا و معلوم نبود چه
134
مى خواهیم بکنیم و بعد از مدتى عاقبت فریبرز گفت« ،باالخره چاره اى نیست جز
این که با هم عروسى کنیم».
«چرا؟»
«برای این که ما عاشق همدیگر هستیم ،وقتى تو مرا مى بینى قلبت نمى زند؟»
«چرا».
«چرا».
«صبر کن ».این را گفت و از پهلوى من رفت و چند لحظه بعد با یک پاکت
آمد.
«می خواهم این عکس ها را بهت نشان بدهم .فقط من دیدم و منوچهر .حاال
توام مى بینى».
عکس زن هاى لخت بود .زن هاى لخت روى تخت ،کنار پنجره ،توى حمام،
حوله پیچیده ،غرق در حریر و صورت هاى دیگر .بار اولى بود که این همه عکس
زن لخت مى دیدم و نمى دانستم چه بگویم .فریبرز گفت که عکس هاى دیگرى هم
دارد که حاال به من نشان نمى دهد .بعد نشان خواهد داد.
135
آن وقت عکس ها را توى پاکت گذاشت و دوباره کنار من ساکت نشست .به
خالف انتظار کار عاشقى کار بسیار مشکلى بود و ما نمى دانستیم چه باید بکنیم.
«آره».
دوباره از پیش من رفت و کمى بعد با دودانه سیگار برگشت .سیگارها را آتش
زد و باز ساکت کنار هم نشستیم .با کمال مهارت هر دو جلوى سرفه هایمان را
گرفتیم .آن وقت من با وحشت متوجه شدم که هر لحظه ممکن است خانم بدرالسادات
برگردد و نخستین مالقات عاشقانۀ ما به این ترتیب به پایان رسید در حالى که تمام
شب من خواب مى دیدم که لخت ،حوله پیچیده و حریر بر دوش ،روى تخت ،کنار
پنجره ،داخل کمد ،چسبیده به سقف و در حال پائین آمدن از پله ها دارم عکس
مى گیرم.
بعد در حمام به تنم نگاه کردم .تا آن موقع تنم را به دقت ندیده بودم .سینه هایم
کوچکتر و نارس تر از سینۀ زنان عکس هاى لخت بود .تنم نحیف بود و پاهایم الغر.
به شدت غمگین شده بودم و به فکر مردن افتادم .اگر خودم را مى کشتم از شر تمام
این بدبختى ها راحت مى شدم .اما یادم آمد که فریبرز هم از ویلیام هولدن زشت تر
بود.
در مالقات بعدى آلبوم هنرپیشه هایم را به او نشان دادم .کالرک گیبل،
ویکتورماتیو ،ربرت تیلور ،و آنتونى کوئین در فیلم گوژپشت نتردام به شدت فریبرز
را به خنده انداخت.
«من ندیدم؟ من هر روز مى روم سینما ،دهه ،دختر بچه ها سرشان را با چه
چیزهائی گرم مى کنند».
136
«اگر بچه نبودى که از این عکس هاى احمقانه جمع نمى کردى».
«مهری؟ بیخود قاطى نکن ،او فرق دارد تازه او از این کثافت ها جمع
نمى کند ،البد آدم حسابى جمع مى کند».
«خوشگل است ،از همه خوشگل تر است .هیکلش ،را نگاه کن ،مثل زن هاى
کارت پستال مى ماند».
«برو بابا».
و یک هفته با هم قهر بودیم .اوایل پائیز بود و مدرسه ها تازه باز شده بود.
عصرها فریبرز را مى دیدم که از مدرسه برمى گردد .گاهى دمبل با خودش حمل
مى کرد .معلوم بود که ورزش مى کند .مرا که مى دید رویش را برمى گرداند و من
به شدت غمگین مى شدم.
یک روز عصر هنگامى كه وارد کوچه شدم فریبرز را دیدم که جلو خانۀ
قزوینى ها معرکه گرفته بود و مینا و سودابه به حرف هاى او مى خندیدند .نزدیک
بود همانجا بمیرم و دخترها کشف کردند که من با همۀ محله قهر کرده ام.دخترها
زمزمه مى کردند که من فریبرز را دوست دارم و منوچهر نگاه هاى آشنا به من
مى کرد .معلوم بود راز ما را مى داند.
یادم نمى آید چطور با هم آشتی کردیم .بعدازظهر بود و ما در اتاق او نشسته
بودیم خانه خلوت بود .فریبرز گفت مى خواهد تنش را به من نشان بدهد .لخت شد.
صورتش مثل شاه توت سرخ شده بود .اما با کمال شجاعت لباس هایش را درمى آورد.
بعد با شورت کوتاهى مقابل من ایستاده بود.
چند لحظه بعد لخت مقابل هم ایستاده بود یم و با شرم و حیرت به هم نگاه
مى کردیم .گفت« ،چه سینه هاى قشنگى دارى».
«»...
«هک!»
137
بى اختیار به تن هم دست کشیدیم .گفت« ،ببین ،من حاال دارم مرد مى شوم».
به جنبش هاى تن او نگاه مى کردم و دیگر هیچ چیز به نظرم عجیب نمى آمد.
یکباره همه چیز را کشف کرده بودم .چیزهائى را که نمى دانستم و نمى دانستم چطور
اتفاق مى افتد .همان طور لخت کنار هم روز تخت نشستیم .باید لباس مى پوشیدیم
هرلحظه ممکن بود کسى سر برسد .لباس هایمان را در سکوت پوشیدیم و دوتائى
به طرف پله ها راه افتادیم .گفت« ،اگر تو دلت بخواهد مى توانیم مثل زن و شوهرها
باشیم.
من دیگر با دخترها حرف نمى زدم .از همه خجالت مى کشیدم .نگاه هاى
سرزنش بار رباب را تحمل مى کردم که همه جا دنبال من بود و شب ها خواب هاى
وحشتناک مى دیدم .به فکر حسین بودم .اگر حسین مى آمد همه چیز را برایش تعریف
مى کردم .ولى حسین نمى آمد و هیچکس نمى دانست کجاست .من دیگر فکرهاى
خوبى نداشتم .تمام مدت تن لخت فریبرز را در ذهنم مى دیدم .از باغچه و از درخت
کاج و از دیوارها خجالت مى کشیدم .گاهى شبح فریبرز را روى بام مى دیدم .قلبم به
سرعت مى زد و به اتاق شرقی پناهنده مى شدم .دلم مى خواست او را ببینم ولى حسى
مرا از او دور مى کرد .دره اى میان ما باز شده بود و روز به روز و سیع تر و
عمیق تر مى شد.
سرسفره خانم جان بهت زده بود و آقاجان آرام آرام خوراك مى خورد .با خودم
فکر مى کردم آیا آنها مى دانند؟ چه مى شد اگر مى توانستم به خانم جان بگویم؟
به طرف زمستان مى رفتیم و بخارى همیشه روشن بود .مى باید کم کم کرسى
مى گذاشتیم .یک شب از همین شب ها خانمجان یکباره به حرف آمد و طورى حرف
زد که تمام تنم تکان خورد .فکر مى کردم روى حرفش با من است.
گفتم«،نه».
«با کی؟»
138
«نمى دانم ،مى گویند ادارى است ،عقد را یواشکى کردند ،هفتۀ آینده تو باشگاه
عروسى مى گیرند».
«برای عقد فکر کردند فقط خودى ها باشند .مى گویند داماد صدهزار تومان
مهر کرده».
«چرا نکنند ،بعد از این همه سال همسایگى باالخره دعوت که مى کنند».
«کى؟ داماد؟»
چند روز مانده به عروسى مهرى مرا احضار کرد .خانه شان حسابى شلوغ
بود .خا نم سرهنگ به سرعت مشغول دوختن روى تشکى بود و اتاق ها پراز پارچه و
ظر ف و وسایل دیگر بود .جهاز تهیه مى دیدند.
من از البالى وسایل جمع شده در راهرو گذشتم و خودم را به اتاق مهرى
رساندم .مهرى روی تخت نشسته بود و مجله اى را ورق مى زد .در را که باز کردم
به صورت من خندید ،گفتم« ،مبارک باشد».
139
به دوروبر اتاق نگاه کردم .اتاق به رنگ صورتى روشن بود و پر از
عکس هاى پشت جلد مجالت که به در و دیوار چسبانده بود .روتختى اش تورى بود و
با حاشیۀ پراز چین و فاصلۀ چین ها را مغزى دوخته بودند .میل کاموا بافى با نخ سفید
و آبى روی تخت کنار مهرى بود .گفتم« ،مى بافید؟»
«براى خودتان؟»
«خوبم ،مرسى».
«قشنگ است؟»
«نه زیاد».
«خوب چاره ای نیست ،آدم تا وقتی سنش کم است حرفش را زیاد گوش
نمى دهند».
«بد نیست ،مى خواستم آبی بدوزم ولی مامان مخالفت کردند .مامان مى گویند
عروس باید سفید بپوشد».
«بلند؟»
«دکولته است؟»
«بله ،حاال نمى دانم تو سرما چکار کنم ،باید یک کاپ سفید بخرم».
140
«از این کاپ هاى بلندبلند که تا زمین مى رسد؟»
«آره ،آنها خوب است ولى مامانم مى گویند یک کت کوتاه مخمل سفید بدوزم
روش بپوشم .فکرش را بکن تراخدا ،چهار روز دیگر است ما هنوز نمى دانیم چکار
کنیم».
«خوب بعله ،ولى ممکن است پیدا نشود ،به آن بلندى .کوتاهشم که خوب
نیست».
به صورتش نگاه مى کردم .ابر وهایش را برداشته بود و صورتش کمى زشت
شده بود .بى آرایش بود.
پرسیدم« ،خوشحالید؟»
«باالخره تو عروسى آدم باید خوشحال باشد .هیچ باهاش سینما مى روید؟»
«کى؟ مهدوى؟»
«وا؟»
«خب ،عروسى است .بچه بازى که نیست .مرد باید بزرگ تر از زن باشد
وگرنه قدر زن را نمى داند ".بلند شد و به طرف آینه رفت .به موهایش دست کشید.
141
بعد به دست هایش نگاه کرد .یک حلقۀ پالتین ،یک انگشترى الماس با نگین نسبتا ا
درشت روى انگشت دوم دست چپش مى درخشید".
«چه گران».
«نه بابا ،چه گرانى .راستى یادم رفت تو عکس آرتیست مى خواهى؟»
«راست مى گوئید؟»
«آره خوب ،من که نمى توانم اینها رو ببرم خانۀ جدید .به چه درد مى خورد.
یک مقدارش را هم دادم به م ینا ،یک مقدارش را هم گذاشتم براى تو».
«خیلى ممنون».
«چه اهمیتى دارد» این را وقتى گفت که توى کمد دنبال عکس ها مى گشت.
ب عد دو تا آلبوم و یک دفترچۀ کاغذى بیرون آورد و به طرف من آمد.
من با شوق آلبوم ها و دفتر را گرفتم .گفتم« ،به خدا خیلى ممنون .نمى دانم چى
بگویم».
گفت« ،حورى؟»
برگشتم.
142
«خوب ببین ،یک چیزى مى خواهم بهت بگویم .قسم مى خورى به کسى
نگوئى؟»
«قسم مى خورم».
«سفر رفتند».
«دروغ نگو».
«نه».
شروع کرد به قدم زدن وسط اتاق .بعد رو به من ایستاد« ،تو مى دانستی که
من و حسین گاهی همدیگر را مى دیدیم؟»
«بله».
«قسم مى خورم».
143
«مى دانى حورى ،آدم گاهى از این خریت ها مى کند دیگر ،وقتى آدم دختر
است خوب چه مى دانم .همه اش به پسرها فکر مى کند .تازه من و حسین که کارى
نکرده بودیم .گاهى همدیگر را مى دیدیم .فقط حرف مى زدیم».
«مى دانم».
«خوب چیز مهمى نیست ،ولى مردم مهمش مى کنند ،حاال آدم چطورى
مى تواند ثابت کند هیچ چیز نبوده ،اصالا نمى شود ،االن مثالا هى یک چیزهائى
مى گویند راجع به تو و ...به تو و فریبرز».
گوش هایم داغ شده بود .صورتم داغ بود و در مغزم سروصداهائى مى شنیدم.
مات و گنگ وسط اتاق ایستاده بودم.
«اى بابا ،چرا ناراحت شدى؟ مردمند دیگر ،مى گویند .مطمئن باش من به
کسى نمى گویم .قول مى دهم .بنشین ،بنشین».
گفت« ،خب حواست باشد ،عیبى ندارد آدم یک پسرى را دوست داشته باشد،
ولى دیگر کارهاى دیگر نه .از من بشنو که از تو بزرگ ترم».
فایده نداشت .دیگر رس وا شده بودم .با خجالت و دستپاچگى خداحافظى کردم و
به خانه آمدم.
حورى عزیز ،دو هفته است مى خواهم ترا ببینم و همه اش درمى روى مگر
من چه کرده ام .تمام شب و روز به فکر تو هستم.
144
عشق بزرگ من ،راستى مى دانى عشق چیست؟ اگر واقعا ا فکر مى کنى معنى
این کلمۀ بزرگ را مى دانى بیا و مرا ببین .باور کن ممکن است من بمیرم و نعش
مرا از خانه بیرون ببرند در حالى که تو پشیمان و سرافکنده در اتاق نشسته و گریه
مى کنى .آیا خوب است یک همچین اتفاقى بیفتد؟ باور کن فلسفه نمى روم .آنقدر حالم
بد است که ممکن است بیمار شوم .سرما خورده ام ولى احساس مى کنم این چیزى
بیشتر از یک سرماخوردگى است .سل است .اگر من سل بگیرم مى دانى چقدر غصه
خواهى خورد
با رنگ پریده و دست هاى لرزان نامه را مى خواندم .بعد از حرف هائى که با
مهری زده بودم تمام قدرتم از بین رفته بود .خرد و بیچاره بودم و حاال این نامه ،از
همه متنفر بودم و دلم مى خواست فریاد بزنم .سرم را که بلند کردم چشمم به رباب
افتاد که روبروی من ایستاده بود .پرسیدم« ،کى این نامه را گرفتى؟»
گل از گلش شکفت« ،همین عصرى ،تا االن صبر کردم که خانم بزرگ
بخوابند .خوب مبارک باشد».
«مگر خل شدى؟»
« وا »...و دستش را جلو دهانش مشت کرد« .به حق حرف ها» نشنیده .مگر
مى شود خانمجون .خدا مرگم بدهد».
« نه خانمجون ،قربانت بروم .این کارها خوبیت ندارد ،برای دختر خوبیت
ندارد .مى خواهى بدبخت روزگار بشوى ،مثل قاب دستمال کنفتت کنند؟ نچ نچ نچ.
اگر بخواهید عروسی کنید چشم من نامه هایتان را مى برم ولى اگر نخواهید من
نیستم».
145
سفت و سخت سه گره هایش را درهم کشید و تا چانه به زیر لحاف رفت و قر
زد« ،کار حرامى عاقبت ندارد ،مى خواهى مردم بایستند تو صورتت تف کنند؟
مى خواهى هر آشغال کله اى برایت کركرى بخواند؟ مى خواهى بچه تو ازت بگیرند
تو چاه مستراح بندازند»...
«خیلى خب ،اگر نمى خواهى حرف حسابى بشنوى نشنو ،ولى یادت باشد که
من هم همین طورى بدبخت شدم».
به فکر بدرى بودم .سه سال پیش پسر خاله ام به خواستگارى اش آمد .تشریفات
قضیه زود فیصله یافت چون ازدواج خانوادگى بود و از هم رودربایستى نداشتیم.
بدرى رونوشتى از خانمجان بود ،با همان عادات و رفتار خانمجان .خانۀ کوچکى
نزدیک خانۀ خاله ام کرایه کر ده بودند که نزدیک او باشند .وقتى به خانۀ بدرى
مى رفتم هیچ احساس خوشى نداشتم .بدرى صبح زود بلند مى شد و خانه را رفت و
روب مى کرد و خوراك مى پخت .نزدیک ساعت یک رضا مى آمد ،خوراكش را
مى خورد و به رختخواب مى رفت و تا ساعت چهار مى خوابید .بعد بلند مى شد و
چاى مى خورد و دوباره از خانه بیرون مى رفت تا شب بشود و بدرى از این اتاق به
آن اتاق مى رفت و گردگیرى مى کرد .یا در حیاط مى نشست که آفتاب بخورد .شب
که رضا برمى گشت معموالا یک نیم بترى عرق همراهش بود .تابستان ها در حیاط و
زمستان ها در اتاق لم مى داد و عرق مى خورد و بدرى برایش سینی مشروب درست
مى کرد .زندگى شان این شکلى بود و اگر من عروسى مى کردم البد به همین
سرنوشت گرفتار مى شدم .البته فریبرز با رضا فرق داشت .رضا بزرگ و قوى
هیکل بود و وقتى مست مى شد آواز مى خواند و از گوشۀ دهانش آب راه مى افتاد.
برعکس فریبرز الغر بود و به نظر نمى آمد مشروبخور بشود .با این حال هر وقت
به ازدواج فکر مى کردم بدرى جلو چشمم بود.
گرم این فکرها کم کم به خواب مى رفتم .یاد مهرى افتادم وچشم هایش .چرا
این قدر وحشت داشت؟ خانمجانم مى گفت مردها دخترها را بى سیرت مى کنند و
فریبرز مى خواست ما مثل زن و شوهرها باشیم و من درست نمى دانستم چیست.
بى سیرت ،بى صورت ،با سیرت ،باصورت .کلمات از مقابل چشمانم رژه مى رفتند و
146
دخترهاى بى صورت گوشتى .تصمیم گرفتم دیگر فریبرز را نبینم .فکر کردم شب
عروسى مهرى به او خواهم گفت.
صداى گریۀ رباب قطع شده بود .درعوض صداى فین فینش مى آمد .مطمئن
بودم گوشۀ روسرى اش فین مى کند .گفت« ،حسین خان عصرى آمد دم در».
«چى گفتند؟»
«بهشان دادى؟»
«نه».
«چرا نه؟»
یک سال پیش از عروسى مهرى اهل محل کشف کرده بودند .که سرهنگ زن
جدیدى گرفته است .درواقع ماه ها بود که سرهنگ بناى بدخلقى را گذاشته بود و خانم
147
سرهنگ یک چشم اشک و یک چشم خون اکثر مواقع خانۀ خانم بدرالسادات بود .بعد
یک روز سودابه دختر خانم بدرالسادات در راه مدرسه سرهنگ را در اتومبیلش دیده
بود که یک زن سى وسه چهار ساله را کنار دستش نشانده و گفتگوکنان و خندان
مى راند .خانم بدرالسادات بعد از شنیدن این حرف رسما ا اخطار کرد که اگر جائى این
حرف درز کند سودابه یک دست کتک حسابى خواهد خورد .آقای نقابت هم یک روز
زن را دیده بود که از ماشین سرهنگ پیاده می شود .زن سیگار به دست پیاده شده بود
و بلند بلند حرف مى زد و آقاى نقابت حسابى متحیر شده بود که چطور دوره و زمانه
عوض شده است و زن ها تا این حد وقیح شده اند و ماجرا را براى پدرم تعریف کرده
بود و آقاجان براى خانمجان گفت.
خانم سرهنگ متوجه تحوالت روحى شوهرش شده بود ولى تنها حدسى که
نمى زد همین بود .سرهنگ خیلى خانم بازی مى کرد اما تا به حال زن نگرفته بود.
این اواخر به غیر از آن که مصدر و منوچهر را کتک مى زد یکى دوبار هم دستش
را روى خانم سرهنگ بلند کرده بود و همۀ اینها محل تأمل بود.
بعد ماجراى عروسى مهرى پیش آمد و خانم سرهنگ برای تهیۀ جهیزیه نیاز
به پول داشت .سرهنگ رسما ا اعال م کرده بود که حتى یک پاپاسى پول نخواهد
پرداخت .البته مهرى دختر خوبى بود و عزیز کردۀ پدر بود ولى نمى شد با سرهنگ
کنار آمد .سرهنگ هار شده بود و هر نوع بحثى منجر به کتک کارى می شد.
بعد ،یکى دو روز قبل از جشن عروسى ،زن جدید سرهنگ به سراغ زن
قدیمى آمده بود و ماجرا از پرده بیرون افتاده بود.
زن بى حیا بود .در زده بود و بى اجازه داخل شده بود و گزارش ازدواجش را
با سرهنگ کف دست خانم سرهنگ گذاشته بود و دستور داده بود که خانم سرهنگ
طالق بگیرد .مهرى به گریه افتاده بود و منوچهر که دیگر طاقتش تمام شده بود کشیدۀ
محکمى به صورت زن زده بود .ما در خانه بودیم که سروصدا و هیاهو در کوچه بلند
شد ..زن جدید اشک ریزان و جیغ زنان از خانه بیرون آمده بود و حاال دم در فریاد
مى زد و فحش مى داد .مى گفت هشدر و وشدر خانم سرهنگ را یکى خواهد کرد.
148
داغ شوهرش را به دلش خواهد گذاشت و یک سرهنگى بسازد که از کنارش هزار
سرهنگ دیگر سبز بشود.
گویا سرهنگ راجع به زن و بچه هایش چیزى به او نگفته بود و زن حاال قصد
انتقامجوئى داشت .اتفاقا ا سیاوش خان پسر خانم طبری آن روز منزل بود .لباس
افسرى اش را پوشید و به سراغ زن جدید سرهنگ که وسط کوچه داد و هوار
مى کرد رفت و با تهدید و تمهید صداى او را پائین آورد و همین مسأله باعث شد که
براى عروسى مهرى او را هم دعوت بگیرند .اما روشن بود که عروسى در محیط
متشنجى برگزار خواهد شد.
خانم سرهنگ حالتى نزدیک به جنون داشت .فشار کار چند ماهۀ اخیر و تهیۀ
جهیزیه او را خرد کرده بود و حاال یکباره کشف کرده بود که شوهرش زن گرفته
است .پولى در بساط نبود .خانم سرهنگ آبرودار بود و کلى قرض باال آورده بود به
امید آن که عاقبت شوهرش سرعقل بیاید و مخارج را بپردازد .ولى با روشن شدن این
ماجرا سرهنگ پیغام داده بود که حتى در مراسم عروسى نیز شرکت نخواهد کرد.
خانۀ قزوینى ها به کلى از پاى بست لرزان شده بود .خانم سرهنگ مات مانده بود که
این ماجرا را چگونه برای خانوادۀ داماد توجیه کند .داماد از هیچیک از این ماجراها
خبر نداشت ولى موضوع زن جدید سرهنگ را مجبور شده بودند برای او بگویند.
الزم بود غیبت او در مراسم جشن توجیه شود.
در چنین شرایطى روز عروسى مهرى فرا رسید .قرار بود سیاوش خان ،ما و
خانواۀ خودش را تا باشگاه همراهى کند .سیاوش خان اتومبیل کوچکى خریده بود و
این طور تصمیم گرفته شد که پیرترها اول بروند و بعد سیاوش خان برگردد و
جوان ها را ببرد .آرزوى من این بود که همراه خانمجانم به عروسى بروم .این که
مجبور باشم در اتومبیل کنار فریبرز بنشینم داشت دیوانه ام مى کرد .ولى کار از کار
گذشته بود و قرارها را از قبل گذاشته بودند.
در اتومبیل من و سودابه عقب نشسته بودیم و فریبرز به اتفاق برادرش در جلو
اتومبیل .اوقات سیاوش خان از لباس سودابه تلخ بود .لباس به نظر او کوتاه و جلف
مى آمد و در خانه مقادیرى اشک دختر را درآورده بود .از نگاه هائى که به من
مى کرد حس مى کردم از لباس من هم خوشش نمى آید.
سیاوش خان متعصب بود و برای همین هنوز زن نگرفته بود .به نظر او تمام
دخترها جلف و نانجیب بودند و پى زنى مى گشت که آفتاب و مهتاب رنگش را ندیده
149
باشد .اما کمابیش شایع بود که خودش دخترباز و قمارباز قهارى است و قمارهاى
کالن او یکى از مباحث اصلى مجلس هاى خانوادگى بود .رفتارش درست برعکس
فرامرز برادر کوچک تر بود که درس پزشكى مى خواند و کارى به کار هیچکس
نداشت و کمتر در محافل آفتابى مى شد.
در راه سیاوش خان برای ما موعظه مى کرد .به خصوص براى خواهرش.
دختر اگر نجابت مى کرد مثل مهرى سفید بخت مى شد .شوهر مهرى یک شوهر
حسابى بود .کار حسابى داشت ،ادارۀ حسابى داشت و خانۀ حسابى داشت .چرا برای
این که مهرى نجیب بود و بنابراین آدم حسابى گیرش آمده بود .دخترهائى مثل ما آیندۀ
خوشى نداشتند .با این لباس هاى کوتاه و یقه هاى باز حسابمان با کرام الکاتبین بود.
هوا سرد بود و ما در پالتوهایمان غوز کرده بودیم و صبورانه به حرف هاى سیاوش
خان گوش مى دادیم .فریبرز کنار برادرش اخم آلود نشسته بود .درهم بود و چند بار با
بى اعتنائى به من نگاه کرده بود.به نظر مى رسید که قصد انتقامجوئى دارد.
ساعت از هشت شب گذشته بود که به باشگاه رسیدیم .عروس هنوز نیامده بود.
چشمم به خانمجان افتاد که در لباس زری دوزى اش کنار خانم بدرالسادات نشسته بود.
خانم بدرالسادات کت و دامن مشکى تنش بود و روى یقۀ کتش را منجوق دوزی کرده
بود .خانمجان به توصیۀ بدرى به آرایشگ اه رفته بود و با این احوال موهاى آرایش
کرده اش را زیر روسرى مخفی کرده بود .خانم بدرالسادات هم روسرى به سرداشت
و با قیافۀ فکورى سیگار دود مى کرد.
آشکارا خانوادۀ داماد یک طرف و خ انوادۀ عروس طرف دیگر .ما نیز میان
خانوادۀ عروس نشستیم .سیاوش خان به همراه دیگر مردان به بار رفته بود .یک دسته
ارکستر در کنار پیست رقص آهنگ هاى مختلفى را مى نواخت .چشمم به آقاجان افتاد
که از بار خارج شد .آقاجان یقه اش را سفت بسته بود و گردنش متورم به نظر
مى رسید .شبیه بوقلمون چاقى شده بود که تا خرخره خورده باشد .تک پا به طرف ما
آمد و کنار خانمجان نشست .گفت« ،دیر کردند ،اما مثل اینکه عروسی خوبى بشود».
و توضیح داد« ،یک عالم مشروب دست و پا کردند .معلوم است داماد از آن
خرپول هاست».
150
خانمجان با حالت غمناکى به آقاجان نگاه کرد «شما هم که هى به تخ ،اه عین
بچه ها مى مانید ».آقاجان پکر ابروهایش را باال انداخت و به طرف دیگرى برگشت.
بعد دوباره دلخورى ها از یادش رفت« ،گمانم افخمى ها را دعوت نکرده باشند».
خانم بدرالسادات توضیح داد« ،فهمیه را دعوت کرده ،ولى فکر نکنم بیاید .البد
خانواده اش نمى گذارند».
آقاجان دوباره به بار رفت .از الی در مى دیدمش که کنار سیاوش خان ایستاده
و با او مشروب مى خورد و حرف مى زند .سودابه گم شده بود .به گمانم با مینا
مشغول گشت و گذار بودند و من از ترس فریبرز جرئت حرکت نداشتم .مى دانستم به
محض آن که از جا بلند شوم به سراغم خواهد آمد.
مدعوین میوه و شیرینی مى خوردند وصداى خنده و قهقه بلند بود .بعضى
اوقات چند بچۀ کوچک داخل پیست رقص مى شدند و خانوادۀ داماد یا خانوادۀ عروس
برای آنها هورا مى کشیدند .بچه ها چندبار خودشان را تکان مى دادند و سپس
خجالت زده سرجاى اولشان برمى گشتند .بازار بحث و ارزیابى داغ بود .همه مادر
عروس و یا مادر داماد را به هم نشان مى داند و کم کم آشنائى مى آمد.
مجبور شدم برای گرفتن سیگار از آقاجان از جایم بلند شوم .سنگینى نگاه
فریبرز را پشت گردنم حس مى کردم .زیر گوشم زمزمه كرد« ،چرا فرار مى کنى؟»
من به طرف بار رفتم .آقاجان میان مردها گم شده بود .با فشار و تنه خوردن
براى خودم راهى باز کردم .آقاجان کنار پنجره ایستاده بود و با مرد پیرى صحبت
مى کرد .چند دانه سیگار گرفتم و برگشتم.
«چى؟»
151
«از کى؟»
«بچه خودتى».
«خوب باشم».
«نه».
«به درک».
گریه ام گرفته بود .تند به طرف خانمجا ن رفتم .فریبرز بازویم را کشید« ،باید
نامه هایم را پس بدهى ،حیف نامه که آدم برای تو بنویسد».
«همراهم نیست».
«خانه که رسیدى مى آورى دم در ،یا بگذار لب پشت بام .من نمى خواهم دست
بچه هاى لوس نامه داشته باشم».
بدون آنکه جوابش را بدهم قدم تند کردم .صداى عروس آمد عروس آمد از هر
طرف شنیده مى شد .مردم از جا بلند شدند .زن ها کل مى کشیدند و همه دست
مى زدند .ارکستر مشغول نواختن آهنگ مبارک باد شده بود .عروس وارد شده بود.
بى اختیار همه در مسیر حرکت عروس گردن مى کشیدند .حاال عروس و داماد آهسته
از راهروى باریک میان میزها و صندلى ها حرکت مى کردند و با همه دست
مى دادند.
عروس شبیه فرشته ها شده بود .خوشگل بود و خوشگل تر شده بود .داماد
الغر و بلند و طاس بود .صورتش زشت بود و این به زیبائی عروس جلوۀ بیشتری
مى داد .زمزمۀ «داماد زشت است» مثل موج دریا از کنار گوش آدم عبور مى کرد.
152
عروس با طمأنینه براى همه سر تکان مى داد و جلو مى آمد .الزم بود دور
سالن را یک دور کامل بگردد تا همه او را ببینند ،دست بدهند ،ببوسند و یا با او
عکس بگیرند.
باالخره عروس و داماد به جاى اصلى شان رسیدند .دو مبل بزرگ آبى رنگ
مخملى با حاشیۀ تور سفید .جلو مبل ها یک میز گذاشته بودند با یک سبد بزرگ گل.
طرف راست کمی دورتر یک کیک بزرگ روى میز دیگرى بود .عروس و داماد
جلو مبل ها ایستادند .مجبور بودند مدتى بایستند چون از هر طرف حاضران برای
عکس گرفتن هجوم مى آوردند.
باالخره این قسمت از مراسم به پایان رسید و زوج تازه کنار هم نشستند .داماد
چیزى زیر گوش عروس گفت و مهرى پشت دستش خندید .یک کت کوتاه سفید
مخملى به تنش بود .فکر کردم« ،پس کاپ پیدا نکرد».
بعد مرد کوتاه قد چاقى پشت میکروفن رفت .صورتش از هیجان و مشروب
سرخ بود .گفت« ،از حاضران محترم ،خانواده هاى محترم عروس و داماد و دوستان
عزیز هر دو خانواده تقاضا مى کنم به افتخار عروس و داماد کف بلندى بزنند».
مردم کف زدند.
مردم کف زدند.
مرد گفت« ،بس که خوشحالم نمى دانم چى بگویم .خدا این زن و شوهر را به
پاى هم پیر کند .ماشاهللا عروس اینقدر خوشگل است که آدم حسودى اش مى شود»...
« ...حاال به افتخار خانوادۀ عروس ،على الخصوص خانم سرهنگ قزوینى
کف بلند بزنید ».مردم کف زدند .خانم سرهنگ از جا بلند شده بود رنگش پریده بود.
دستمالى جلوى چشمش گرفت .احساسات مردم طغیان کرد و بلندتر از دفعات دیگر
کف زدند.
مرد گفت« ،نشد بابا ،حاال به افتخار خانوادۀ محترم مهدوى ،آقاى حسین
مهدوى و خانم محترمشان کف بلندى بزنید».
153
مردم کف زدند.
«حاال از اعضاى محترم ارکستر خواهش دارم برای افتتاح رقص به وسیله
عروس و داماد آهنگى بزنند».
مرد چاق که دیگر عرق مى ریخت از پشت میکروفن دور شد .رهبر ارکستر
میکروفن را میزان کرد .صداى زمزمه به طور یکنواخت از تمام سالن به گوش
مى رسید .بعد طنین آهنگ "تانگو کمپارسیتا" صداهاى دیگر را در خودش غرق کرد.
داماد بلند شد و تعظیم خفیفى در مقابل عروس کرد .حاال نوبت عروس بود که
بلند شود و بلند شدن او از البالى آن همه تور و فنر کار مشکلى بود و داماد
زیربازوى او را گرفت و عروس بلند شد .دونفرى به طرف پیست رقص حرکت
کردند .مردم دوباره دست زدند و عروس و داماد با سر تکان دادن مداوم وارد پیست
شدند .رقص آغاز شده بود.
چند زوج دیگر وارد پیست شده بودند .عروس و داماد در مرکز پیست
مى رقصیدند و مقابل چشم همه بودند .آن وقت زمزمه دوباره بلند شد .زمزمه اى
آهسته و بعد سکوت آمد .ارکستر از نواختن دست کشیده بود .ما به طرف پیست
برگشتیم .حسین مقابل مهرى ایستاده بود .لباسش کهنه بود .موهایش شانه نکرده.
خانمجان گفت« ،خدایا به فریاد برس».
نزدیک بود بیهوش شود .من به طرف پیست دویدم .رنگ مهرى پریده بود و
داماد با حیرت گاهى به او و گاهى به حسین نگاه مى کرد.
مجبور شدم عده اى را که به سرعت کنار پیست جمع شده بودند پس بزنم و
جلو بروم .حاال پشت حسین بودم و بى اختیار کتش را مى کشیدم .حسین برگشت و به
من نگاه کرد .لبخند آشنائى گوشۀ لبش آمده بود .گفت« ،من باید تبریک مى گفتم.
نمى شد نگویم».
154
حالت چشمانش غیرطبیعى بود و پوستش به رنگ مهتاب .عین عروس .دختر
هم پریده رنگ بود و دست هایش مى لرزید .حسین گفت« ،مهرى جان ،خدا شاهد
است باید ببخشى ،ولى من باید تبریک مى گفتم».
به کلى گیج شده بود .من گفتم« ،حسین جون بیائید برویم خواهش مى کنم بیائید
برویم».
حسین دستش را پیش برد و مهری بى اختیار با او دست داد .من کت حسین را
مى کشیدم .حسین گفت« ،این طور نکن ،فقط مى خواهم تبریک بگویم».
گفت« ،چرا این طور مى کنى؟ فقط مى خواهم تبریک بگویم .این که چیز بدى
نیست».
زیر چشم هاى کنجکاو مردم آب مى شدم و پیش مى رفتم .حسین توجهى به
مردم نداشت .ارکستر دوباره شروع کرد و دوباره ساکت شد .زمزمه مثل موج دوباره
آمد .عروس غش کرده بود .مردم به طرف پیست هجوم مى بردند و ما در جهت
عکس حرکت مى کردیم و به همه تنه مى زدیم .صداى آقاجان را می شنیدم،
«حسین!»
باالخره به در باشگاه رسیده بودیم .همین طور که بازوى حسین را گرفته بودم
تقریبا ا مى دویدم .بیرون سوز بدى مى آمد .لباس من نازک بود .گفت« ،من نمى توانم
بدوم .حالم بد است».
155
ولى مى آمد .نفس نفس مى زد .گفت« ،به خدا نمى توانم بدوم».
«خوب چه کند حسین جون ،همه عروسی مى کنند .تازه شوهرش هم پولدار
است».
دوباره کنار هم راه افتاده بودیم .من از سرما مى لرزیدم حسین دستش را دور
شانه ام حلقه کرده بود.
«چند دفعه رفته بودم سر راهش ،مى دانى حورى ،یک دفعه بهش گفتم
مى کشمت .ترسیده بود».
156
«اوه نه ،ولى گاهى خیلى دلم مى خواست بکشمش .نمى دانم چرا فکر مى کردم
همه چیز تقصیر اوست».
«آخر چرا؟»
«نمى دانم ،نمى دانم تقصیر کیست .چرا باید آنقدر بترسد؟ آدم که این قدر
ترسو نمى شود».
«خوب حسین جون ،او یک دختر است .دخترها خیلی بدبختند .خالقزی یادتان
هست؟ وقتى شوهرش طالقش داد مردم چه حرف هائى مى زدند؟»
حسین بهت زده به من نگاه مى کرد و من همین طور که حرف مى زدم متوجه
شدم که حرف هاى مرا نمى شنود .نگاهش از ماوراى من به چیزى خیره شده بود.
وسط ابروهایش رگ برجسته اى مى زد .ناگهان وحشت کردم و بى اختیار یک قدم
عقب رفتم .گفت« ،نترس ،عینکم را برداشتم قیافه ام مثل دیوانه هاست .من دیوانه
نیستم حورى».
«اوه نه».
تازه متوجه شده بودم عینک به چشم ندارد .ولى این عینک نبود .چیز دیگرى
بود که او را ترسناک مى کرد.
گفت« ،این مردکه پدرسگ ،آقاجون مى خواهد مرا بکشد ،توطئه کرده،
مى دانم».
«چرا همین طور است .من عینکم شکسته ،باید بروم بدهم یکى برایم درست
کنند ولى پول ندارم ،تو مى توانى یک کم به من پول بدهى؟»
157
«آره ،مى دانستم ،آخر تو که کار نمى کنى .آخر چرا عروسى کرد؟ براى چى،
براى چى؟» دستش را روی قلبش گذاشت .صورتش از درد به هم آمده بود .پرسید،
«گفتى فهیمه مرا دوست دارد؟»
«فکر مى کنى به من پول بدهد؟ ممکن است به من پول بدهد؟ من باید مرهم
بخرم براى قلبم ،خیلى درد مى کند ،تیر مى کشد».
بعد خندید« ،آه »...و محکم به پیشانى اش کوبید« ،دیدى؟ یادم رفت ،اصالا
براى این آمده بودم عروسى که این را بدهم به مهرى .نگاه کن».
از جیبش یک نعل کائوچوئى بیرون آورد« ،مى گویند خوشبختى مى آورد نه؟
تو این را به او مى دهى؟» و با اصرار نعل را در مشت من گذاشت .بعد شانه ام را
گرفت« ،گوش کن حورى ،فکر نمى کنى اگر من دوباره بر گردم عروسى بگویم
ببخشید ،گه خوردم غلط کردم ،فقط مى خواستم تبریک بگم مرا راه بدهند؟ دلم
مى خواهد شام عروسى اش را بخورم .راستش اصالا گرسنه ام .اصالا یادم رفته بود،
برای این آمده بودم تو عروسى که شام بخورم .بیا برگردیم».
گفتم« ،نه حسین جون .شما حالتان خوب نیست .بهتر است بروید خانه ،رباب
بهتان شام مى دهد ،مى خواهید من با شما بیایم .باهم مى رویم خانه شام مى خوریم».
از شدت سرما مى لرزیدم و دندان هایم به هم مى خورد .گفت« ،نه ،نمى شود.
تو باید برگردى عروسى .عروسى خوب است ،بچه ها دوست دارند .عروسى»...
«بله ممکن است ،شاید بزرگ شدى ».و با دقت به صورت من نگاه کرد،
«مى ترسى برگردى به عروسى؟ چرا؟»
«چرا حورى؟ خب ،خب جواب نده ،ولى راست مى گوئى ،بزرگ شدى ،تو
چشم هایت یک چیزى هست .مى فهمم که بزرگ شدى ،بیا با من برویم».
158
دست مرا گرفت و بى اخ تیار دنبالش راه افتادم .از او مى ترسیدم .تقریبا ا
مطم ئن بودم که دیوانه شده است اما بى اختیار با او مى رفتم.
دستش داغ بود و مرا کشان کشان به دنبالش مى کشید .دست دیگرش را روى
قلبش گذاشته بود و یکباره پایش به چاله اى فرورفت« .سگ مصب ،مادرقحبه،
مى بینى ترابه خدا ،آخ ر چرا باید این چاله اینجا باشد ».به دیوار تکیه داد« .من احمق
به چاله فحش مى دهم ،بیچاره چاله چه تقصیرى دارد ،چاله برای خودش چاله است،
خوب حاال وسط پیاده رو است ،باشد .من چرا باید عینکم را بشکنم .آه ...دختر
نمى دانى نزدیک بود عینکم تو چشمم بشکند ،یک بزن بزنى بود که آن سرش ناپیدا.
چه شانسى آوردم .اینجا »...و با دست قلبش را نشان داد« ،درست وسط قلبم چاقو
خورد .هه ،من که از رو نمى رفتم .گفتم مادرقحبه ها مرا مى زنید االن نشانتان
مى دهم .چاقو را از قلبم درآوردم پرت کردم برای سر آقاى طاهرى .بدبخت بیچاره
جمجمه اش شکست ،ولی مگر از رو مى رفت .بازهم مثل آن وقت ها مى خندید .نوک
چاقو رفته بود تو مخش ،ولى بازهم مى خندید .بازهم لعنتی مادرقحبه گفت ،من به
شما اطمینان دارم ،شما با همه فرق دارید .فکرش را بکن .به من مى گفت من با همه
فرق دارم .آن وقت این را که گفت نشست روی تن محمود .حاال محمود سه روز است
مرده ،آن وقت نشست روی تنش .گفتم مى ترکد ،بلند شوید ،ولى گوش نمى داد.
مى ترسى؟»
گفت« ،خودت گفتى بزرگ شدى ،آدمى که بزرگ شده باید این حرف ها را
بشنو د ».و سرش را نزدیک گوش من آورد« ،اگر دلت بخواهد مى رویم آقاى
طاهرى را مى کشیم .به خدا بوگندش دنیا را برداشته ،تو نمى دانى چه حرامزاده اى
است".
دوباره دست مرا محکم گرفت و راه افتادیم .دست دیگرش روی قلبش بود .به
یک مشروب فروشی رسیده بودیم .حسین در را باز کرد .من بى اختیار مقاومت
مى کردم« ،آها راست مى گوئى ،تو نباید بیائى تو ،همین جا بایست ،من یک تک پا
مى روم تو و برمى گردم».
159
بیرون مشروب فروشى قلب من به سرعت مى زد .جاى بدى بود .مردم
مى آمدند و مى رفتند و همه به نظرم الت مى آمدند .سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده
بود .اگر کسى مرا آنجا مى دید ...ولى از خانه خیلى دور بودیم .این که آشنائى مرا
ببیند بعید به نظر مى رسید.
در پناه درخت ها ایستاده بودم و سعى مى کردم خودم را از چشم مردم مخفى
کنم .تقریبا ا کسى به من توجهى نداشت .بعد آقائى مقابل من ایستاد و خیرخیره نگاهم
کرد.
«گم شدید؟»
«نه آقا».
«نخیر ،نخیر».
«عیبی ندارد ،ممکن است گم شده باشید .مى خواهم کمکتان کنم».
«آخر یک دختر خانم این وقت شب خوب نیست اینجا بایستد ،مى لرزید؟»
160
حسین گفت« ،خوب عرق گیرما نیامد .من مى گویم برگردیم عروسى .یواشکى
مى رویم تو بار من مشروب مى خورم».
دیگر حالم داشت بد مى شد .مى ترسیدم از سرما بیهوش شوم .گفتم« ،تو خانه،
تو زیرزمین یک کم عرق هست».
هر د و به کنار خیابان آمدیم .در تاکسى تازه متوجه مى شدم که چطور سرما
خورده ام .تمام بدنم خشک بود و انگشتانم خم نمى شدند .حسین درهم رفته بود و
سرش را به تشک پشت راننده تکیه داده بود و دستش همچنان روی قلبش بود.
خوابم مى آمد .برگشت و به پشت سرش نگاه کرد« ،شما خیلی لخت نیستید؟
براى این هوا؟» جوابى نداشتم بدهم راننده شانه اش را باال انداخت و رادیو را روشن
کرد .آگهى هاى تجارتى پخش مى شد.
سرکوچه مجبور شدم از راننده خواهش کنم بایستد تا برایش پول بیاورم .راننده
نگاه بدگمانى به کوچه انداخت ولى رضایت داد .حسین را تکان دادم .همان طور
خوابش برده بود.
صبح زود ،هنوز هوا تاریک بود که در خانۀ ما را به شدت کوبیدند .گیج و
منگ بیدار شدم ولی نمى توانستم حرکت کنم .آقاجانم از طرف دیگر کرسى بیرون
آمد .عبایش را روى دوشش انداخت و بیرون رفت .در همچنان به شدت کوبیده
مى شد خانمجان هم بلند شده بود.
خانمجان هم از اتاق بیرون رفت .سرم داغ بود و اشیاء اطرافم را تار مى دیدم.
همهمه و صداى گفتگو از بیرون به گوشم مى خورد.
چند لحظه بعد خانمجان سراسیمه داخل اتاق شد .رنگش پریده بود و همان طور
که گیج به دور خودش مى چرخید و لباس مى پوشید گفت« ،حسین را آوردند».
161
«کى آورده؟»
«فهیمه».
خانمجان دو دستی به سرش کوبید .بعد چادرش را سر کرد .گفت« ،می روم
دنبال دکتر شکرائى ،ننه بجنب به آقات کمک کن».
مى خواستم بلند شوم و نمى شد .سرم گیج مى رفت و تنم مى سوخت .خانمجان
از اتاق خارج شد .سروصدا و گفتگو کمتر شده بود .بعد رباب به اتاق آمد .گفت« ،آقا
مى گویند بیائید اتاق حسین خان».
ساعت هفت دکتر شکرائی رسید .فهیمه را به اتاق کناری آورده بودند .رنگش
پریده بود و مى لرزید .من در تب مى سوختم .فهیمه گیج به من نگاه مى کرد .گفت،
«حتما ا خوب مى شود .مى بینى».
دلم مى خواست جواب بدهم ولى زبانم سنگین بود .بعد آقاجان به اتاق برگشت.
فهیمه گفت« ،آقاى محمدى باید ببریمش بیمارستان اینجا نمى شود ازش مراقبت کرد.
باید بهش سرم زد».
162
«دارم مى گویم باید ببریمش بیمارستان .خودم ازش مواظبت مى کنم .حتما ا تمام
تنش را سرما زده».
آقاجان گفت« ،دکتر شکرائى مى گوید چیزى نیست خانم ،چطورى ببرمش
بیمارستان؟ بگویم پسرم پشت در خانه ام از سرما سیاه شده؟ مى شود.؟»
آقاجان جوابى نداد .فهیمه بلند شد و از اتاق بیرون رفت .بیدرنگ پشت سر او
دکتر شکرائى وارد اتاق شد .نسخه اى در دستش بود .گفت« ،زود این دواها را برو
بگیر».
دکتر دوال شده و پیشانی مرا لمس کرد .گفتم« ،دکتر ،فهیمه مى گوید باید
ببریمش بیمارستان».
«خوب چرت مى گوید ،چیزیش نیست ،گمانم دیگر االن بهوش بیاید .بیا بچه،
گمانم سرماخوردى».
ساعت هفت شب بود و حسین هنوز به هوش نیامده بود .ولى آقاجان راضى
نمى شد او را به بیمارستان ببرد .ساعت نه شب فهیمه با یک نفر دکتر متخصص و
مقدارى وسایل مختلف پزشکى به خانه آمد .به حسین سرم وصل کردند و یک معاینۀ
کامل از او به عمل آمد .دکترها کشف کردند که درست زیر قلب او جاى یک زخم
عمیق چاقو وجود دارد .زخم جوش خورده ولی تازه بود .ساعت ده شب او را به
بیمارستان بردند .آقاجان دیگر نمى توانست در مقابل اصرار فهیمه مقاومت کند .قرار
شد این مطلب که حسین را پشت در خانه پیدا کرده اند مخفى بماند.
یک هفته بعد حسین را به خانه برگرداندند .در تمام این روزها آقاجان و
خانمجانم به دیدار حسین مى رفتند و اخبارى که مى آوردند .امیدبخش بود .حسین بعد
از چهل و هشت ساعت به هوش آمده بود .در تمام این مدت فهیمه از او مراقبت کرده
بود .در بیمارستان عینک جدیدى برایش خریده بودند .بدرى مى گفت« ،حاال
163
مى بینى ،به خدا یک ماه نگذشته همچین چاق بشود که نگو ،این طور که فهیمه ازش
مراقبت مى کند".
افراد خانواده از سالمت مجدد حسین خوشحال بودند .ولى به نظر مى رسید
رازى را مخفى مى کنند .من تازه قادر بودم در جایم بنشینم و هنوز اجازه نداشتم از
اتاق بیرون بروم و نمى توانستم این حدس من تا چه حد درست است.
روز دوم بازگشت حسین به خانه من توانستم به اتاق او بروم .بعد از ظهر بود
و برف مى بارید .خانمجان خواب بود و آقاجان خانه نبود .آهسته از پله ها پائین رفتم.
پاهایم زیر تنم مى لرزید و هنوز ضعف داشتم .از روی برف که کم کم روى زمین
جمع مى شد به دقت عبور کردم و جلو هشتى به عادت همیشگى برگشتم و به جاى
پاهایم نگاه کردم .صف مرتب جاى پاهایم پشت سرهم تا روى پله ها دیده مى شد.
تصمیم گرفتم موقع برگشتن دوباره پایم را روی جاى پاى قبلى ام بگذارم .اگر
مى توانستم مرتب این کار را بکنم ممکن بود این تصور پیش بیاید که یکى از این دو
مسیر را پرواز کرده ام .از این فکر خنده ام گرفت .بعد به اتاق حسین رفتم .فهیمه
کنار حسین روى تخت دراز کشیده بود .مرا که دید از جا بلند شد و لبخند زد .گفت،
«حورى خوب مى شود ،حاال مى بینى».
«چرا ،فقط حرف نمى زند .حتى یک کلمه حرف نزده .ولى خوب مى شود،
حاال مى بینى ».بعد خندید .خنده اش عصبى و دردانگیز بود و آدم را به گریه
مى انداخت.
من به تخت نزدیک شدم و به حسین نگاه کردم .چشم هایش بسته بود.
164
«اوه حورى ».دست مرا گرفت ،دستش مى لرزید.
«بیمارستان چى؟»
«مرخصى گرفتم .یک ماه مرخصى گرفتم .فکر مى کنى اولین کلمه اى که
مى گوید چیست؟»
فهیمه به من نگاه کرد .اشک در چشم هایش حلقه زده بود .سرش را به عالمت
نفى باال انداخت .پرسید« ،زخمش مال چیست؟ تو مى دانى؟»
«کدام زخم؟»
«زیر قلبشه».
حسین لرزید .هر دوى ما متوحش به او نگاه مى کردیم .یک لحظه لرز به تنش
افتاده بود و بعد کم کم آرام شد.
فهیمه دست مرا گرفت و با هم از اتاق بیرون آمدیم .در هشتى سرش را به من
نزدیک کرد و پرسید« ،آقاى طاهرى کیست؟»
«نمى دانم».
«دوست اوست؟»
«نمى دانم».
165
«اوه!»
این طور که او حالت هیجانى داشت بعید نبود که خودش هم بیمار شود .پرسید،
«شب عروسى مهرى حسین به باشگاه آمد؟»
«بله».
«دوستش دارد؟»
«نمى دانم».
لکه هاى سرخى روى گونه هاى فهیمه بود .دستش داغ بود و لرزشى
نامحسوس داشت .گفت« ،بهت قول مى دهم خوب بشود ،باالخره حرف مى زند».
«نه ،بهش مى دهم .اول که همه ش سرم داشت .نمى توانست بخورد .معده اش
تحمل نمى کرد .برمى گرداند».
چند لحظه هر دو ساکت ایستاده بودیم .بعد گفت« ،من برمى گردم ،ممکن است
کمک بخواهد».
سرم را تکان دادم و برگشتم .یادم رفته بود از روی جاى پاهایم برگردم.
خانم افخمى عصبانى و پریشان زیر کرسى نشسته بود .گفت« ،آقاى محمدى،
خدا شاهد است نمى دانم چى بگویم .دیگر تحملم تمام شده .آخر شما فکر آبروى ما را
بکنید».
166
پدرم سینه اش را صاف کرد .گفت« ،خوب خانم باور کنید تقصیر من نیست.
خودشان مى خواهند آنجا باشند .تازه حسین اصالا نمى تواند حرف بزند».
خانم افخمى براق شد .آنقدر عصبانى بود که لب هایش مى لرزید .گفت،
«پرستار ،پرستار .این چه جور پرستارى است .دختره حتى نمى آید لباسش را تو
خا نه عوض کند .دیگر این نوبرش است».
«خوب آقا بب ریدش بیمارستان .آنجا ازش پرستارى بشود .دختر من که کلفت
نیست».
آقاجان صبورانه چشم هایش را بست .گفت« ،خودتان بروید با ایشان حرف
بزنید .من دیگر صاحب اختیار نیستم».
«یعنی چه؟»
«یعنی من نخواستم دختر شما بیایند اینجا .خودشان آمدند .خودشان مرخصى
گرفتند .خودشان خواستند».
«خوب نمى دانم ،ما مى توانیم یک پرستار دیگر بیاوریم .خودمان هم هستیم.
شما خودتان با فهیمه صحبت کنید».
خانم افخمى ساکت شد .سرش را زیر انداخت .یک دفعه بینى اش سرخ شد و
اشک هایش جارى شد .هق هق خفۀ گریه او به گوش همۀ ما مى رسید .مادرم گفت،
«خانم چرا خونتان را کثیف مى کنید .دختر اینقدر بزرگ هست که خودش بداند چکار
دارد مى کند».
167
خانم افخمى میان هق هق گریه گفت« ،اگر به باباش بگویم تکه تکه اش
مى کند ولى چه کنم ،دیوانه است .مغزش معیوب است .خل شده .اصالا خل است .از
اولش خل بود».
«حاال خانم طورى نشده ،خیلى ممکن است وقتى حسین خوب شد باهم عروسى
کنند .آن وقت دیگر حرفى نمى ماند که مردم بزنند».
خانم افخمى سرش پائین افتاده بود .در تمام زندگى اش این همه حقیر و کوچک
نشده بود .گفت« ،دختر داشتن این گرفتارى ها را هم دارد».
بعد خانم بدرالسادات آمد .ابتدا به حسین سرزده بود و قیافه اش درهم بود .سالم
و علیکى کرد و گوشه اى نشست .بعد گفت« ،خدا شاهد است در تمام عمرم فرشته اى
مثل فهیمه ندیدم .چه موجود عجیبى است! مى شود آدم این همه فداکار باشد؟»
خانم افخمى با اندوه به او نگاه مى کرد« ،خانم دیگر آبرو برای خودش
نگذاشته».
خانم بدرالسادات با غیظ به همه نگاه کرد« ،بسه تروخدا ،بس که حرف آبرو
شنیدم دیگر حالم به هم خورد .هى آبرو ،هى آبرو .مرده شوى آبروى همه مان را
بردند .اه ،یک آدم دارد مى میرد و یک آدمى دارد بهش کمک مى کند بعد هى آبرو،
آبرو .ترو خدا یک کم حیا کنید».
آقاجان شروع کرد به گریه کردن .گفت« ،بله مى دانم که مى میرد .به دلم الهام
شده».
در ایوان خانم بدرالسادات همان طور که به پنجرۀ اتاق حسین نگاه مى کرد
گفت« ،ببین حورى جان ،مرخصى فهیمه ده روز دیگر تمام مى شود .باید خودت
مواظب داداشت باشى .من نمى توانم به خانم جونت یا آقاجونت بگویم .هر دوشان آیۀ
168
یأس شده اند .من هم نمى توانم بیشتر دخالت کنم .ولى باید به دختر کمک کنى .روزها
تو شب ها او .گاهى ام روزها او شب ها تو .وقتی که کشیک دارد».
«چرا نه ،باالخره حرف مى زند .از آقاى نیشابورى براش دعا گرفتم .حتما ا
خوب مى شود».
من به پنجرۀ اتاق حسین نگاه مى کردم .چراغ روشن بود و فهیمه در اتاق راه
مى رفت.
من کارى نداشتم جز اشک ریختن .از شب قبل آن قدر اشک ریخته بودم که
دیگر توانى برایم نمانده بود.
نخستین روز پس از مرگ حسین بود .مرا فرستاده بودند تا از فهیمه دلجوئى
کنم .همه قبول داشتند که صاحب عزا اوست و صاحب عزا حاضر نبود جسد حسین
را ببیند .بارها سرش را به دیوار کوبیده بود و یکبار گفت« ،مى دانى حورى او
نمرده .من مى دانم نمرده .آدم به این زودى که نمى میرد .او زنده است».
169
مى باید ترتیب دفن حسین را مى دادیم .عدۀ زیادی از بستگان و خویشان در
خانۀ ما ج مع شده بودند .خانم بدرالسادات مدیریت امور را به عهده گرفته بود و اگر
نبود هرگز شاید جسد حسین را از روی زمین بلند نمى کردند.
دکتر شکرائی صبح زود جواز دفن را نوشته بود و سیاوش خان پسر خانم
بدرالسادات به دنبال تشریفات ادارى دفن رفته بود.
آقاى نقابت با قیافۀ متأثر و ریش نتراشیده کنار پدرم نشسته بود و به آهنگ
منظمى سرش را تکان مى داد .عموى بزرگم غوز کرده و عصا به دست در کنج اتاق
بود و گاه به گاه با گفتن الاله االهللا سعى مى کرد حضور ذهنش را به دست بیاورد.
ساعت یازده اتومبیل متوفیات جلو در خانۀ ما ترمز کرد .هنگامى كه جنازۀ
حسین را به طرف اتومبیل مى بردند مادرم فریاد کشان به دنبالش دوید .ولى خانم
سرهنگ قزوینى و خانم بدرالسادات به موقع او را گرفتند و ناگهان شیون همۀ زن ها
بلند شد بعد خاله ام جلو آمد و خانم سرهنگ قزوینی را کنار زد و سر خواهرش را به
بغل گرفت .عمقزى قرآن سرگرفته بود .من همه چیز را از پشت شیشۀ تارى
مى دیدم .فکر کردم حسین دارد مى رود و من هیچ کارى نمى توانم بکنم.
در اتوبوسى که براى بردن مشایعان آماده کرده بودند ،من کنار عمقزى نشسته
بودم و تمام مدت عمقزى دستش را روى شانه ام گذاشته بود و نوازشم مى کرد.
سودابه و مینا در انتهاى اتوبوس نشسته بودند .گاهى مى دیدمشان که با احترام به من
نگاه مى کنند .در اتوبوس فقط زن ها سوار شده بودند و مردها با اتومبیل از دنبال
نعش کش و اتوبوس مى آمدند.
در گورستان مجبور بودیم مدتى به انتظار شستن جسد سرپا بایستیم .هوا بسیار
سرد بود و سوز بدى مى آمد .بعد از پدرم خواستند که برود به مرده شوى خانه و
آخرین آب را به س ر حسین بریزد .آقاجان به آنجا رفت و مادرم جیغ کشان به دنبال او
راه افتاد .زن ها دوباره مانع شدند و آقاجان چند لحظه بعد هق هق کنان بیرون آمد.
170
وقتی جسد را از مرده شوى خانه بیرون آوردند .ناگهان آقاى نقابت داد زد،
«آهاى جماعت این عزاى حسین است».
جسد روی دست مردها مى رفت .آقاى نقابت با صداى بلند پشت سرهم
الاله االهللا مى گفت .بعد جسد را کنار در مقبرۀ خانوادگى مان گذاشتند و مردها به
نماز ایستادند .خانمجان در درگاهى مقبره نشسته بود و سرش را تکان تکان مى داد.
یکباره اشکم خشک شده بود .چشم هاى کنجکاو را مى دیدم که به من خیره شده است.
نمى توانستم گریه کنم .حضور ذهن نداشتم .بى اختیار به چیزهائى فکر مى کردم که
هیچ کدام به حسین مربوط نبود .بعد یاد فهیمه افتادم که مى گفت حسین نمرده است.
من هم باور نمى کردم .نمرده بود .نمى توانست مرده باشد.
از بقیه جدا شدم و میان گورها مى گشتم و روی سنگ قبرها را مى خواندم.
همۀ مردم جنت مکان بودند .به در قبرستان رسیدم .خیال داشتم به انتظار بقیه همانجا
بایستم ولی سرما نمى گذاشت .راه افتادم و به خیابان آمدم .اتوبوسى مى خواست
حرکت کند .سوار شدم و به شهر آمدم .خیابان شلوغ و هوا سرد بود .به خانه رسیدم
همه برگشته بودند.
و دیدم که شانه هایش تکان مى خورد .هیچ دوستش نداشتم .کشف بسیار بدى
بود ولى واقعیت داشت .دوستش نداشتم و دیگر در زندگى من مطرح نبود.
از اتاق بیرون آمدم و درایوان نشستم .هوا سرد بود و گزش سرما پاهایم را
بى حس کرده بود .رو به اتاق حسین نشسته بودم .چراغ اتاق را روشن گذاشته بودند.
گفته بودند که روح مرده شاید به خانه باز گردد .حس مى کردم چشمى معلق در فضا
مرا نگاه مى کند .هیچ چیز نمى توانست مرا بترساند .با خودم فکر مى کردم فردا به
دیدن فهیمه خواهم رفت .باید او را دلداری مى دادم .الزم بود کارى برایش بکنم و
دستى شانه ام را لمس کرد.
171
«سرما مى خورى».
«عیبى ندارد».
آقاجان کنارم نشست و دستش را روى شانه ام گذاشت .گفت« ،آره مى دانم .آدم
بعضى اوقات که خیلى غصه دارد گریه نمى کند .امروز تو اصالا گریه نکردى .همه
متوجه شده بودند .اما من مى دانم تو چه ات است .تو خیلى به اونزدیک بودى .آدم
گاهى نمى تواند این چیزها را باور کند».
ساکت بودم.
آقاجان گفت" ،خوب مرگ حق است .مگر نیست؟ همه مى میرند .بعضى ها
زودتر ،بعضى ها دیرتر .آخ نمى دانى .گاهى که فکر مى کنم مى بینم یک تاالر آدم
مرده ،آدم هائى که من مى شناختم و حاال دیگر نیستند .خدا را چه دیدى ،همین فردا
ممکن است عمویت بمیرد .یا من بمیرم ،آدم باید واقع بین باشد».
گفتم« ،او بمیرد خوب است چون ارثش به شما مى رسد .اما حسین چرا
بمیرد؟»
«منظورى نداشتم .فقط مى خواهم بگویم من که باور نمى کنم حسین مرده».
«گوش کن حورى ،من مى دانم تو جوانى ،آدم جوان دهانش چفت و بست
ندارد .هرچى به فکرش مى رسد مى گوید .اما اگر دوست دارى مردم فکر کنند که
172
خل شدى خوب بردار این را به همه بگو .اگر دوست داری که مردم نگاه عاقل اندر
سفیه بهت بکنند به همه بگو .ولى دخترجان این حرف ها خوبیت ندارد ،هیچ خوب
نیست که آدم با حرف های ندانسته پدر و مادرش را برنجاند .عاق والدین بد چیزیست.
جدی بهت مى گویم اگر یکبار دیگر از این حرف ها بزنی عاقت مى کنم .من دیگر
پیرتر از آنم كه تحمل این حرف ها را داشته باشم .زندگى ام تو این چند ساله داغان
شده .به اندازۀ بیست سال پیر شدم .بس است دیگر».
بعد آقاجان بل ند شد و به اتاق برگشت .در تاریکى به اتاق حسین نگاه مى کردم.
اتاق را باید مى گرفتم .اتاق باید مال من مى شد .حق من بود.مى خواستم با خاطرۀ
برادرم زندگی کنم .چیزهائى بود که من نمى دانستم .چیزهائى که تازه داشتم کشف
مى کردم .فکر مى کردم سلطان جهانم و از همۀ مردم برترم .تمام خون جوانى در من
مى جوشید و یک جفت چشم معلق در فضا نگران من بود.
173
٣
صدای لیزا از حیاط مى آمد .صدایش همانند چهچه بلبل بود .ریز و نرم و
یکدست ،و تحریر داشت.
لبخندش گرم و با محبت بود .چاق شده بود .لباس پوشیدنش طور دیگرى بود و
صورتش از نزدیک بوى عطر دلچسبى مى داد.
«چى بگویم؟»
«»...
174
«باید سعى کنى ،باید ببینى».
«چى؟ زندگى؟»
لیزا به اتاق آمد .چهچه مى زد .به زبان مادرى اش حرف مى زد .در جواب
على چیزى گفت و به طرف من آمد .روى من خم شد و پیشانى ام را بوسید.
«دوستت دارد».
«آره عجیب است که این همه مهربان است .خون اسپانیائى دارد ،برای همین
دوستش دارم .مرا یاد این طرف ها مى اندازد».
لیزا دوروبر کتاب ها راه مى رفت .انگشتش را روی میز مى کشید و خاک
نوک انگشتانش را نگاه مى کرد .بعد دستش را جلو دهانش برد و فوت کرد.
انگشتانش را به لباسش کشید .گفت:
على گفت
”“O.K. Darling
175
«هرجور میل تست».
به سقف نگاه مى کردم و به ورم هاى طرف آب انبار و نم آن که دیوار را بد
رنگ کرده بود .بیرون سروصدا بود .صداى پا مى آمد .صدای چهچه مانند لیزا بود و
صداى گریه ،فرهاد مى خواست موشى را در بغلش نگه دارد و رباب نمى گذاشت.
موش نجس بود و همۀ خانه را نه کثافت مى کشید.
حوصلۀ بحث نداشتم .ظرف آش را جلو دهانم گرفته بود و قاشق قاشق و به
سرعت در حلقم سرازیر مى کرد .فرصت جویدن نداشتم و مجبور بودم همه را به
سرعت ببلعم تا جلوى خفه شدنم را بگیرم.
پرسیدم« ،کى برمى گردند؟» و قاشق دیگرى را به سرعت بلعیدم .نمى دانم،
براى شام که برمى گردند .خوراك درست کردم .حاال دیگر باید دو وعده خوراك
بپزم.
«نه».
«این قدر بداخالقى نکن .اگر من هم ولت کنم دیگر کى برایت آش بیاورد؟»
«عزرائیل».
176
شب دوباره على به اتاق برگشت .لباس خانه تنش بود .روى پیژامه اش
روبدوشامبر پوشیده بود .مثل همیشه سرحال بود .گفت« ،فکر مى کنى انور خانم کى
بمیرد؟»
«انور خانم؟»
«آه!»
«آه ،على».
«آنجا بودید؟»
«خب چرا؟»
«عروس فرنگى دوست ندارد ،مى خواست برایش یک دختر از فامیل زنش
بگیرد .مى گوید ،دختره عقیم است».
«کى؟»
«دختر آلمانى ،مى گوید دو سال است عروسى کرده اند هنوز بچه دار نشدند».
177
«چکار بکند ،حرف که نمى فهمد ،دم به دم خمیازه مى کشید ».سیگارى روشن
کرد .گفت« ،اگر ماندگار بودم نمى گذاشتم تو این خانه بمانید .آدم دق مى آورد ،چقدر
سوراخ دارد».
«خوب اولش است .فکر مى کند آب انبار یک اثر باستانى است .بعد که بفهمد
این طور نیست خسته مى شود».
«چى بگویم وهللا ،گاهى فکر مى کنم بمانم ،گاهى فکر مى کنم بروم .برای لیزا
ناراحتم».
«یعنى چه؟»
«خب اصفهان که بودیم خوشش آمده بود .شیراز هم همین طور .ولى اینجا
هیچ چیز ندارد ،مى دانی».
«خوب این چه آمدنى است .اگر قرار باشد بمانم برای شماهاست نه براى
خودم .آنجا وضع خیلى خوب است .اصالا مردم یک جور دیگرند .خیلى فرق دارند با
اینجا».
مستقیما ا به المپ نگاه مى کردم و وقتی سرم را برمى گرداندم ستاره هاى آبى و
سیاه در تمام فضا بود و چند لحظه هیچ چیز نمى دیدم.
«بله».
178
«اتاق کم بود».
«رباب را مى فرستادید».
«نمى دانم».
«درد نداشت؟»
«مریض بود؟»
«نمى دانم».
«به چى؟»
«به مردنش».
«من هم مشکوکم».
«تو؟»
179
«چى بگویم على ،شاید نباید مى مرد».
ال چکار مى شود کرد؟ مریض بود و مریض نبود .مرد و نمرد .یک «حاال مث ا
چیزى بینابین ،یک چیزى که هیچ وقت نمى شود تعریفش کرد .چون خیلى دور است.
مال هزار سال پیش است ،حاال این قدر همه چیز عوض شده که آدم متحیر مى شود.
دخترها همه شوهر کردند ،پسرها رفتند ،پسرهاى کوچک همه رفتند".
«دوستش داشتى؟»
«نه».
«فکر مى کردند ما با هم ارتباط داریم .یعنى آقاجون اصرار داشت .تو اتاقش
عکس پیدا کرده بودند .عکس هاى زیادى از زن ها و مردها .عکس هاى لخت .از
آقاى روشن خریده بود .بعد یک عکس از من بود»...
«لخت؟»
«بعدش چى شد؟»
180
«چرا؟»
«برای عکس ها ،بعدش هم فریبرز را فرس تاند پانسیون .خانم بدرالسادات
مى ترسید پسرش فاسد بشود ،نمى توانست نگهش دارد ،آخر سیاوش هم زن گرفته
بود .کسى نبود به خانم بدرالسادات کمک کند".
«تو را چى؟»
«چه مى دانم ،هول شده بود ،دیوانه شده بود .فکر مى کرد حاال پسرش یک
قرتى است ،فقط عکس مرا پیدا کرده بودند .خوب فکر کرده بودند البد منم .همین».
«ناراحتی؟»
«نه».
در کوچه باد مى آمد .پالتویم را به دورم پیچیده بودم و مى رفتم .باید مى رفتم.
اگر تمام ستاره ها و تمام سیاره ها به زمین مى ریخت ،اگر زلزله مى آمد و اگر دنیا
به هم مى ریخت باید مى رفتم .چمدان در دستم سنگینی مى کرد و پایم در کفش تنگ
به زحمت جلو مى رفت .شب قبل منوچهر را در یک پارتى دیده بودم .بعد از
مدت ها ،از آن موقع که سرهنگ از خانه بیرونش کرده بود .گفت خانۀ خاله اش
زندگى مى کند« .به خاطر برادرت زدمش».
181
«چرا؟ برادر من چرا؟»
«خوب از شب عروسی ،یادت است؟ خبر شده بود .مى خواست شاخ و شانه
بکشد ،بیاید سراغ حسین .من هم زدمش».
« این مال دوسه شب بعد از عروسی بود .زدمش ،به اندازه هیجده سال زدمش.
او هم بیرونم کرد».
مى خواست برود در کافه ها ویلون بزند .دو جا رفته بود و قبول نشده بود و
حاال خیال داشت به اصفهان برود و در کافه هاى آنجا ویلون بزند.
«حسین؟ آقا بود .از همه بهتر بود .خدا شاهد است .این را من مى دانم .اگر
مثل حسین زیاد بود مى دانى چى مى شد ،چه دنیائى مى شد؟»
«کجا؟»
«همین طورى؟»
«همین طورى».
«نمى ترسى؟»
«نه ،من نمى توانم اینجا بمانم .باید بروم ،هرطور شده باید بروم».
182
«آخر من که پول ندارم».
«من دارم».
«چقدر؟»
«چرا نیایم؟»
«نمى توانند».
نمى توانستم برایش بگویم از من مى ترسند .این را نمى توانستم بگویم .خیلى
سخت بود .شب با هم تا خانه آمدیم .گفتم« ،نیم ساعت دیگر در را برایت باز
مى کنم».
«نمى ترسى؟»
«باشد».
183
بعد آمده بود .هر دو بچه بودیم و هیچ کدام تجربه نداشتیم .تمام که شده بود
صورتش را در بالش مخفی کرده بود .گفت« ،خیلى بد شد .نباید مى آمدم».
«عیبى ندارد».
«آخر تو دخترى».
«باشد».
«نمى دانم».
در تاریکى بلند شد و لباس پوشید .هیچ حرفى با هم نمى زدیم .احساس
مى کردم خودم نیستم ،موجود دیگرى در من متولد مى شد .یک مرد بود ،مصمم و
اندوهگین .به نظرم مى رسید رودرروى تاریکى ایستاده ام .به نظرم مى رسید یک
راه پیمائى طوالنی در تاریکى پیش رویم قرار گرفته است .به نظرم مى رسید باید
بروم .بزرگ شده بودم .گفتم « ،در را یواش ببند ،ممکن است خانمجان بیدار شود».
«آه!»
«نماز مى خواند».
«پدرت چى؟»
184
آنقدر آهسته رفت که حتى صداى بسته شدن در را نشنیدم .بعد بیدار بودم و به
سقف نگاه مى کردم ،سقف تیرى و آسمان را از پنجره مى دیدم که تاریک بود،
الجوردى شد ،فیروزه اى شد وصبح آمد.
«چیزى که مرا به تعجب مى اندازد این یکنواختى است ،هیچ چیز تغییر
نکر ده ،همه مثل همان قبلند ،مثل وقتى که رفتم .نمى دانم چرا فکر مى کردم وقتى
برگردم خیلى چیزها عوض شده».
«کردبچه ها رفتند».
«کجا رفتند؟»
«خوب این تغییر نیست ،هست؟ تازه ما آنها را هیچ وقت نمى شناختیم».
«این هم تغییر نیست ،متوجه منظورم نمى شوى ،دخترها عروسى مى کنند،
پسرها هم زن مى گیرند ،خوب همیشه همین ط ور بوده ،تغییر یک چیز دیگر است».
«آها .خانم بدرالسادات شاید سال دیگر برود شمیران ،پسرش مى خواهد خانه
را بکوبد ،مى گوید مى خواهد پاساژ درست کند ،شاید هم چهار طبقه بسازند».
«فریبرز کجاست؟»
185
«امریکا».
«نه».
«چرا ،تغییر است .وقتى خانم بدرالسادات برود دیگر تو کوچه عطر یاس
رازقى نیست .این را تغییر نمى دانى؟»
على دستش را میان موهایش برد .رباب چاى آورده بود .گفت« ،رباب ،شام را
اینجا مى خوریم .به آقاجان و خانمجان بگو».
«این حرف ها چه معنى دارد؟ غوک شدى ،مگر بوفى؟ چرا همین جا
مى خوریم».
رباب سفره را وسط اتاق پهن کرد .بشقاب چید و وسایل دیگر گذاشت.
186
آقاجان که وارد شد به من نگاه نمى کرد .خانمجان کتف درد داشت و فرهاد
عاصى اش کرده بود .دور سفره ،محجوب و خجل ،نشستند .از عروس فرنگى
خجالت مى کشیدند.
«به درد نمى خورد بابا .من دنبال آپاچى نعره اى بودم».
«مگر نداشتند؟»
لیزا یکبر کنار سفره نشسته بود .آقاجان دو زانو نشسته بود و روى زانوهایش
می جنبید.
«چى؟»
«هیچى ،همه اش این روزها مى خواستم بهتان بگویم یادم رفته بود».
«خوب چى بود؟»
187
«چطورى؟»
«فارسی به خط التین .چند کلمه چند کلمه سرهم چسبانده بودم .ایرانى را هر
کاریش بکنی کلک است ،نه حورى؟»
«نمى دانم».
«نه».
بى خوابی شب خسته ترش کرده بود .جعبۀ ویولون دستش بود و یک چمدان
کوچک .گفت« ،چقدر بارآوردى».
ساکت بود .دوتائى روى نیمکت ایستگاه نشسته بودیم ،ساکت ،و حجابى میان
ما افتاده بود.
«نه».
«چرا؟»
188
«حرف بزنیم».
بعد نشسته بودیم به عبور رهگذرها و مسافرها نگاه کرده بودیم .یک خانوادۀ
لر کف گلى گاراژ نشسته بودند و نان وپنیر و هندوانه مى خوردند .هندوانه را قاچ قاچ
روى زمین گذاشته بودند .نان روى زمین بود و پنیر گاهى از روى آن می غلتید .بچۀ
کوچک تر تنبان نداشت و خاکى و گلى تکه نانى را به نیش مى کشید.با اشتها
مى خوردند و ما دو نفرى به آنها نگاه مى کردیم.
گفتم « ،درست نیست هندوانه و نان را روی زمین بگذارند ،کثیف است».
پاهایم خواب رفته بود .باید تا عصر مى نشستیم وهیچکدام میلى به خوراك
نداشتیم.
«کجا بروى؟»
«خب با تو مى آیم».
نگاهش کردم .فکش منقبض بود و شقیقه هایش مى زد .پرسیدم« ،مى ترسى؟»
«یک کمى».
«چرا؟»
«نمى دانم ،فکر نمى کنم کار خوبى باشد ،ما هنوز بچه ایم».
189
«از دست فریبرز مى خواهى فرار کنى؟»
سرخ شده بودم و تمام خونم به صورتم آمده بود .نه ،از دست فریبرز
نمى خواستم فرار کنم .فریبرز دیگر نبود .گفتم« ،از خانه مى خواهم فرار کنم».
«مگر تو نیستى؟»
«من؟ من مى سازم .من چکار به کار آنها دارم .من کار خودم را مى کنم.
بابایم پیغام داده اگر تو کافه ها ساز بزنى لهت مى کنم .من هم پیغام دادم اگر مى توانى
بکن .مى بینى؟ خوب پس هیچ دلیلى ندارد من فرار بکنم».
«نمى گیرندمان».
"نمى گیرندمان؟ فردا بابایت تمام مردم را خبر مى کند ،مى آیند به آنجا گوشت
را مى گیرند برت مى گردانند».
«داداشم».
190
«مریض نبود».
گفت« ،من مى دانم تو از دست فریبرز مى خواهى فرار کنى .بیخود نگو».
«من با او نبودم».
«دروغ مى گوئى بودى ،به من گفت ،نشانى هاى تنت را بلدم ،بگویم؟»
«منوچهر؟»
صورتش از خشم سرخ شده بود .گفت« ،تو مى خواهى مرا به دردسر
بیندازى .صبحى آسان بود ،ولى حاال نه .هرچى فکر مى کنم نمى شود».
از جا بلند شدم و به خانه برگشتم .هیچکس رفتن و برگشتن مرا نفهمیده بود.
چمدانم را باز کردم و لباس ها را در جا لباسى گذاشتم .تمام مدت تنم مى سوخت و
دست هایم مى لرزید.
روى تخت نشستم و بشقابى را که على در دست داشت گرفتم .نمى توانستم
زیاد بخورم .به خوراك خوردن آقاجان نگاه مى کردم .آقاجان جلو عروسش خجالت
مى کشید خوراك بخورد .طرز خوراك خوردن او را نمى دانست و گیج مى شد.
قاشقش را پر از برنج مى کرد .قاشق را با احتیاط نزدیک دهانش مى برد و وقتى
حس مى کرد هدف کامالا در دسترس است یکباره مثل آن که توپى را به سبد بیندازد
قاشق را به دهانش فرو مى کرد .حاال نوبت جویدن بود .باید طورى مى جوید که
دهانش بسته باشد .در نتیجه به نفس نفس مى افتاد .فکر مى کنم آروز داشت عروس
زودتر از خانه اش برود.
191
خانمجان دیگر به طور مرتب با قاشق و چنگال خوراك مى خورد و دیگر به
برنج دست نمى زد و هروقت یادش مى رفت زیر چشمی به لیزا نگاه مى کرد دختر
توجهى به آنها نداشت .حواسش پى على بود و زن و شوهر به زبان انگلیسى گرم
بحثى بودند که معلوم نبود چیست .همین بقیه را معذب مى کرد ،مگر فرهاد را که
پشت بشقابش چرت مى زد.
على گفت« ،حورى ،لیزا مى گوید تو مى توانى با ما بیائى امریکا ،هیچ فکرش
را کرده بودى؟»
«نه».
«نه».
«پس»...
«بیست و دو سه سال».
«خوب اول عشق است .مى توانى آنجا بروى دانشگاه ،نمى دانى چقدر عالى
است».
192
«راست مى گویند».
«چرا؟»
«حوصله نداشتم».
«به ،این که حرف نشد .خب شاید دلت مى خواهد شوهر کنى؟»
على گفت« ،اینجا اصالا چه خبر است ،آدم فکر مى کند همه اش در خواب
اس ت ،مثل این که همه خوابند ،آخر چى شده؟»
«نه ،یک طورى شده ،باالخره من نباید بفهمم ،مگر من از خانواده نیستم».
علی گفت« ،یک چیزى هست ،مثالا من هنوز نفهمیدم او چطورى مرد ،چرا
مرد ،هیچکس نمى گوید».
«اولش ذات الریه کرد ،ذات الریۀ سخت .بعد هى رفت بیرون،
سرماخوردگى اش شدیدتر شد ،خالصه اینقدر بى اعتنائى کرد تا از همان مرد».
193
«به همین سادگى؟»
«نمى شد ،حرف گوش نمى کرد .بچه که نبود .هرچى بهش مى گفتند پشت
گوش مى انداخت».
یک جفت چشم معلق در فضا مرا نگاه مى کرد .کنار دیوار جمع شده بودم و
به این بحث خانوادگى گوش مى دادم .دلم مى خواست عاشق بودم ،دلم مى خواست
مجبور نبودم آنجا باشم.
خانمجان گفت« ،خدا شاهد است این قدر ما هول و تکان خوردیم که دیگر
گوشت به تنمان نماند ،شوخى نیست ،پنج سال».
على گفت« ،پس چرا درست برای من نمى نوشتید .اگر مى دانستم این طورى
است حتما ا مى آمدم تهران".
لیزا با اندوه به این مذاکرات گوش مى داد .چیزى نمى فهمید .ولى حس
مى کرد که بحث جریان غم انگیزى دارد .پرسید،
194
”?“What’s happened dear
آدم چقدر از یک مرده حرف بزند؟ تمام زندگى ما تو این ده پانزده سال حسین
بوده ،حسین ،حسین ،حسین ،حسین ،من هر شب خوابش را مى بینم ،هرروز جلو
چشم هایم هست ،بیا ،این اتاقش ،عین اول مانده ،فقط رنگش عوض شده ،این را هم او
کرد ،حورى ،من نکردم».
على گفت« ،حورى ،خب حورى ،چرا اسم حورى را نمى برید؟»
«خوب حورى که جلوى چشم هاى توست ،دیگر چطورى اسمش را ببریم».
«من مى دانم ،تو این چند ساله خیلى او را اذیت کردید ،چرا؟»
«مى شد نبریم؟ فردا همه مى گفتند عیبناک است .باالخره مگر نمى خواست
شوهر کند؟ باید مرتب مى بود .آن هم با اون پسرۀ ورپریده ،جعلق شاش کف کرده».
«تو اصالا مى دانی پسره تو دفترش چه چیزهائى نوشته بود؟ دیگر از آن بدتر
نمى شد .تمام نشانى هاى تن خانم را داده بود .اه استغفرهللا».
195
خانمجان سرش روی سفره خم شده بود .على گفت« ،آره حورى ،درست
است؟»
«وقاحت را مى بینى؟»
«چرا؟»
«نمى دانم».
«حورى؟»
«جانم».
على ابروهایش را درهم کشید« ،خب ،من نمى گویم این کارها بد است ،ولى
تو ایران ،اینجا ،یک کم عجیب است».
آقاجان با نفرت به من نگاه مى کرد .ته چشم هایش حس کشتن مى دیدم .رویم
را برگرداندم و به على خیره شدم.
گفتم« ،عزیزم شما به امریکا رفتى .من مطمئنم در آنجا دوستان دختر زیادى
داشته اى ،مطمئن هستم هرگز به پدر و مادر آنها فکر نکردى .مطمئنم هرگز فکر
نکردى کاربدى مى کنى ،مطمئنم با همین زنت پیش از ازدواج رابطه داشته اى،
نداشته اى؟»
على پاسخ نداد ،اما چشم هایش حرف مرا تأئید مى کرد .گفتم« ،نمى فهمم
چطور است که همۀ شما وقتى به اینجا برمى گردید تغییر مى کنید».
196
گفت« ،عزیزم اینجا یک جامعۀ سنتى است».
گفتم« ،درست است ،سنتى است .اما شما همین که مى روید سنت یادتان
مى رود ،بر که مى گردید به یاد سنت مى افتید .آن حسین مانده بود که همین سنت را
عوض کند ،نرفته بود ،اهل فرار نبود .چرا نمى فهمید یک چیزهائى عوض شده
است؟ مى دانى اگر تعریف ها را عوض نکنید ،اگر تغییر را نپذیرد ،آنچه پیش آمده
مثل بختکى روى سرتان خواهد افتاد .همه چیز را خواهد سوزاند .من از این که دائما ا
یک شیئى منتظر شوهر باشم خسته هستم .مى خواهم آدم باشم .من نمى دانم چرا نباید
آدم باشم».
على حاال با حیرت نگاه مى کرد .سکوت بدى در اتاق بود .صداى بال زدن
مگس را مى شنیدم.
آقاجان سیگار روشن کرد ،بلند شد و پشت پنجره رفت« ،حاال گاسم آن یکى
کله ش بو قرمه سبزى مى داد ،این یکى جاپاى سلیطه ها گذاشته .حیا را خورده آبرو
رو قى کرده .این هم از شانس ماست».
گفتم« ،من تا وقتى نتوانم مسئله شیئى بودن خودم را حل کنم نمى توانم کار
دیگرى بکنم .على جان من انسان نیستم ،یک شیئى هستم ،یک شیئى جنسى .این مرا
اذیت مى کند .باید از شر این تعریف خالص بشوم .من ،من مى خواهم بى آبرو باشم.
از این آبرو خسته شده ام ،چون دست و پاى مرا مثل یک گوسفند در گله بسته است.
از این که آخرش به سالخ خانه بروم مهره هاى پشتم مى لرزد .من مى خواهم رسوا
بشوم .طالب رسوائى هستم».
پرسید« ،خب چرا از راه درستش نمى روى؟ تو مثل آن مرحوم هستى ،در
اندیشیدن به هر چیزى دندان هایت را روی هم کلید مى کنى ،چرا بلند نمى شوى و با
من به امریکا نمى آئى؟ آنجا آن آزادى که مى خواهى هست».
197
مى رسد که همه مى روند ،چون حوصلۀ جنگیدن ندارند .یک زمین برهوت خواهد
ماند و یک سنت .از آن گذشته مردمانى که در آنجا زندگى مى کنند چه گناهى
کرده اند که باید پذیراى ما بشوند؟ ما آدم هاى دست دوم که در آنجا باید همه چیز را
از سر نو بیآموزیم و ثانیه به ثانیه بیشتر از هویتى که داریم تخلیه بشویم؟ برای چه
باید از هویت خود تخلیه بشویم؟»
على جدى شد .گفت« ،گوش کن حورى ،جدا ا ازت مى پرسم ،چرا از
رختخواب بیرون نمى آئى؟»
«برای این که نمى توانم ،براى این که بچۀ مرا اینها کشتند ،براى این است».
«بچه؟»
«بله ،بچه».
خانمجان به جاى جواب جلو چشمانش را گرفت .لرزش شانه هایش را
مى دیدم.
«خیلى عجیب است ،من فکر مى کردم هیچ چیز تغییر نکرده ،مال کى بود
حورى؟»
«مال یک مرد».
«آخر کى؟»
«کجاست؟»
198
«نمى دانم».
آن وقت على شانه هایم را گرفت و تکان داد .سخت تکان داد .گفت« ،حورى،
حورى ،تو چه ات شده ،چرا این طور شدى؟ تو خانۀ ما این چیزها رسم نبود .آخر
چى شده؟»
گفتم« ،خوب من باید مى رفتم ،تمام کلک ها را زدم که بروم ،چکنم نمى شد
خواستم تنها زندگى کنم نشد ،نگذاشتند ،حاال دیگر من نمى خواهم بروم .باید بمانم،
اینجا ،باید بمانم».
«بچه چى؟»
یک رگبار تند و بعد بوى کاهگل دیوارها که حسابى گچشان ریخته بود.
در حیاط تمام مدت زیر رگبار نشسته بودم .هوا رو به گرمى مى رفت ولی
هنوز سرد بود .پولیور نازکم خیس شده بود .سرم را به پشتى صندلى راحتى تکیه
داده بودم .خانمجان از پشت پنجره به شیشه مى زد .چیزى مى گفت.
«سرما می خوری؟»
به ترشح باران روی دیوار نگاه مى کردم ،به برق باران روى چوب سبز
رنگ معجر و به صداى باران در ناودان.
یک پرنده پرید ،انگار که حرکت سنگ آسایش ،با آن بالهاى بسته ،حیاط را
شکافته بود .جاى پایش در آسمان ابرى حس مى شد .صداى جیک جیک از البالى
شاخه هاى کاج مى آمد .چطور بود که البالى این برگ هاى سوزنى مى نشستند و
طوریشان نمى شد.
قطره هاى باران از نوک سوزن هاى کاج پائین مى ریخت و بوى آب و کاهگل
و گل آجرهاى قزاقى درهم مخلوط مى شد و عطر سرگیجه آورى مى شد .ذرات هوا
مرط وب بود و رطوبت تا مغز استخوان مى رفت ،آنجا مى نشست.
199
زندگى در تپش هر قطرۀ باران ،نفس خاک و بوى کاهگل بود .زندگى همه جا
بود .در دایره هاى پیچندۀ آب حوض ،در حباب هاى ریز و درشت ،در برخورد باران
برآب ،درحیرت مداوم تلمبۀ از کار افتاده کنار حوض ،در صداى پاى رباب که تمام
طول حیاط را مى دوید و در رگ هاى آبى دست رنگ پریدۀ من که از سرما کم کم
جمع مى شد و هرچه بیشتر به سفیدی مى زد ،و وسوسه مى آمد.
لخت شدم و به حوض رفتم .زیر باران غسل مى کردم .آب حوض گرم بود و
قطره هاى سرد باران مرا به عمق آب مى کشید .همراه صداى باران در ناودان از
زیر آب باال مى آمدم .همهمۀ گنجشک ها ،و صدا ،صداى آب بود .همین طور بود و
به زیر آب مى رفتم .و زیر آب هیاهوى خون بود که در رگ ها مى پیچید و باال
مى آمد و به قلب مى رسید .گوش هایم تیر مى کشید ،تنم را به لذت مدام خون و آب
عادت مى دادم و وسوسه مى آمد.
باید مى رفتم ،باید مى رفتم ،این صدا دائم بود ،همیشه بود.
از حوض بیرون آمدم و همان طور لخت به اتاقم رفتم .بیرون باران غوغا براه
انداخته بود .کنار بخارى گرم مى شدم و به صداها گوش مى دادم .دلم مى خواست به
چشم هاى کنجکاو معلق بگویم ،التماس کنم که مرا راحت بگذارند .دلم مى خواست
زندگى کنم.
بعد لباس پوشیده بودم و بیرون آمده بودم .رگبار حاال باران ریز و نرم و
مالیمى بود .من بارانى داشتم ،چکمه پوشیده بودم و روسرى بسته بودم و تنم اگر چه
نه تا استخوان ولى گرم بود .مى خواستم بروم جائى چاى بخورم .چاى گرم.
زیر باران سوار اتوبوس ش ده بودم .جمعیت شاید که از هیاهوى باران و یا از
اثر صداى آکاردئون مرد کورى که جلو اتوبوس مى زد ساکت بود.
جلو دانشگاه غوغا بود .جوان ها از بوى باران مست بودند .یک بر از آنها
به داخل اتوبوس ریخته بود و سکوت شکست خورده ،عقب نشسته بود.
تمام توجه تنم را به حس جمعیت داده بودم .همراه آنها نفس مى کشیدم و همراه
آنها بودم .چیزى که نمى دیدندش ،چیزى که حس شدنى نبود .فقط با من بود و از
تبسمى که از ریشه هاى دلم مى آمد عضالت صورتم درد گرفته بود .نمى توانستم
200
تبسم نکنم .همه چیز مى تپید .مى تپید.مى زد ،قلب مى زد ،و زندگى در برگ برگ
هر درخت مى ز د و باال رونده بود .باید نماز مى خواندم ،باید سجده مى کردم ،باید
کارى براى خورشید زیر ابر مى کردم .باید توفان را مى بوسیدم .باید خونم را پخش
مى کردم در تمام بسیط زمین .باید به هشت گوشۀ عالم پیام مى فرستادم .باید مى رفتم،
پا به پاى خودم و نه لنگ لنگان و مى گفتم که چقدر زندگى را دوست دارم .این تپش
مدام را.
«مال یک مرد».
بلند شده بودم ،پاهاى على را گرفته بودم .گفتم« ،به خدا دیوانه نیستم این
نیست .فقط اینها هستند ،اینها ،آدمکش ها ،باور کن آدم کشند ،حسین را کشتند».
على جلو پدرمان را گرفت« ،آقاجان ،آقاجان ،شما بروید بیرون ،بروید».
«نه ،نمى روم .تا به حال هزار دفعه این را گفته است .ما حسین را کشتیم؟ اما
چه طورى؟ این را هرگز نمى گوید ،چون نمى تواند بگوید ،چون چنین چیزى نیست.
آه على ،حاال مى فهمم چرا آدم را از بهشت بیرون کرده اند ،چون مى دانی او به جهنم
بچه مبتال شده بود .اینها که از پوست و گوشت و خون روح خود ما شکل مى گیرند،
بعد فکر مى کنند مرکز دنیا هستند ،که دنیا به دور هیکل نازنین آنها شکل گرفته.
ناگهان مى خواهند همه چیز را عوض کنند .تو فکر مى کنى چرا بعضى از آدم ها
نجس اند؟ روز اول را مى گویم؟ نزدیک ترین روز به حضرت آدم را مى گویم؟ آنها،
این نجس ها بچه هاى حرف نشنو هستند آقا .حضرت نوح یک پسرش را عاق کرد
چون به پدرش خندیده بود .تمام برده ها از نسل آن پسر هستند .به من چه مربوط است
که کسى نظم را نمى خواهد؟ من که نظم را مى خواهم .نظم چه عیبى دارد؟ پیغمبرها
آمده اند این همه زحمت کشیده اند تا نظم بوجود آورند ،آن وقت این چلغوزها
201
مى خواهند همان نظم را از بین ببرند .خوب طبیعى است که خداوند حقشان را کف
دستشان خواهد گذاشت .هر کس بخواهد مخل نظم بشود همین عاقبت را دارد .راست
مى گوید ،حسین کشته شد ،اما نه این که ما او را بکشیم ،نظم او را کشت .چون یک
نفرى خالف جریان آب شنا مى کرد ،هزار نفر هم بود همین بال به سرش مى آمد.
یک مشت کافر پیدا شده اند مغز اینها را مى خورند .مى خواهند از آب گل آلود ماهی
بگیرند و این احمق ها مثل ماهى به تور مى افتند ،بعد که در خشکى پرپر مى زنند از
تشنگی مى سوزند ،مى میرند".
على با دلسوزى دستش را روى شانۀ پدرم گذاشت ،گفت« ،شما بروید آقاجان،
بروید بخوابید ،خسته شدید».
آقاجان دستش را روی صورتش کشید ،نفس بلندى کشید و به طرف در راه
افتاد .خانمجان مثل آدم کوکى از دنبالش راه افتاده بود .در حیاط که مى رفت همچنان
لندلند مى کرد.
«چى به سر تو آمده؟»
«هیچى ،هیچى».
«تب دارى؟»
«نه» .
«گرمم».
«بخواب».
202
مرا روى تخت خوابانده بود و کنارم نشسته بود .چشم هایش مثل همیشه با
محبت بود .گفت .،من مى توانم ببخشم ،من قدیمى نیستم ،ولى فقط نمى فهمم ،همین،
تو باید به من کمک کنى که بفهمم».
«شاید بد گفتم ،بخشش نه ،خیلى خب ،من فقط نمى فهمم مسأله چى بوده؟»
«کشتنش».
«حسین را».
«بچه مال من بود ،مى خواستم نگهش دارم ،بزرگش کنم ،مال من بود».
این تپش مدام که تمام اعصاب را مى کشید ،به تمام تن پنجه مى کشید و روح
را از تن جدا مى کرد ،مثل غلغلۀ آب بود ،در یک نظم استوار و پابرجا .یکنواخت و
باال رونده .بى توقف و بى سکون مرا به خیابان ها کشانده بود.
زیر تمام چراغ هاى سبز و آبی و سرخ مى ایستادم ،زیر هر مهتابى سرد .با
نور کمتر مى شد ،با نور پریده رنگ تر بود .باید مهارش مى کردم وگرنه تا آخر عمر
باید مى رفتم .راه مى رفتم تا به اصلش برسم .این حس گنگ که شاید اصلى نداشت،
مثل هجوم گردباد یکباره آمده بود و همه چیز را شسته بود و برده بود .همۀ آن
چیزهائى را که وجود داشت ،شاید اصالا نبود .شاید یک تودۀ مبهم و پیچندۀ ابرى بود
که مى توانست نباشد .چرا برای من آمده بود؟
به صورت همه نگاه مى کردم .این عابرین بى خیال ،این موهاى جوگندمى،
سیاه ،بور و سفید .این کوتاه ها و چاق ها .چطور مى شد که کمى از این حس را
203
مى توانستم به آنها تزریق کنم؟ چطور مى شد که مى توانستم آنها را با خودم شریک
کنم .من قادر بودم به اندازۀ یک اقیانوس گریه کنم .حس گریه مى آمد پشت چشم هایم.
تمام تخم چشمم مى سوخت .تخم چشمم به اندازۀ تمام زمین بود .به اندازۀ تمام جهان.
مى توانستم همین طور مدام و بى وقفه گریه کنم .تمام جهان را بشویم ،پرده را بشویم،
پردۀ تارى را که میان من و دیگران بود .پرده اى که میان من و تمام مرده ها فاصله
انداخته بود .مى توانستیم دست هایمان را به هم بدهیم و گرم شویم .مى توانستیم گرما
را با هم قسمت کنیم ،هرکدام سهمى ببریم.
اما گریه نمى آمد ،همان پشت چشم مى ماند ،همان جا و چشم خشک بود .چشم
مثل چشم بقیه بود ،چشم بقیۀ رونده ،بقیه اى که مى آمدند.
با دست هایم به دیوار چنگ مى انداختم .این غم شادى آور هیجان انگیز که تمام
تنم را مى سوخت و دست از سرم برنمى داشت .این حال که مرا وامى داشت سرم را
به سنگى بکوبم« ،خدایا به من کمک کن ،چرا پرده پاره نمى شود».
على پیشانی ام را لمس کرد .گفت" ،تب دارى ،فردا دکتر مى آورم».
«چرا؟»
204
«از شباهت .نمى بینیش؟ مثل سیبى که نصف کرده باشند».
من به طرف او برگشتم :آقاى میانه باالئى بود ،با چشم های سیاه درشت.
چشم هایش زیبا بود .سبیل داشت و وقتی مى خندید رج دندان هاى براقش بیرون
مى ریخت .دندان هایش مثل شیر سفید بود.
«درست است».
«بفرما».
رفیقش با محبت نگاه مى کرد .گفت «من هم خوب مى شناختمش ،خیلى حیف
شد».
آقا پرسید« ،شما چای نمى خورى؟ چاى خوب است ،تو این هوا مى چسبد».
گفتم« .باشد».
سه نفرى به کافه رفته بودیم .گفت« ،نگران نباشى ها ،ما دوست هاى قدیم
هستیم ،عین فامیل».
«نگران نیستم».
«خوب است».
«چطور شد مرد؟»
«از غصه ،من مى دانم .خیلى بیش از اندازه حسابى بود .همیشه همین طور
بود».
205
پرسیدم« ،از کجا مى شناختینش؟»
«نه همه اش ،من خیلى آرامم ،هیچ وقت سرم درد نمى کرده .مگر مهم است؟»
گفت« ،من به خانۀ شما مى آمدم ،آن وقت ها ،اوایل ،شما خیلى بچه بودى ،یک
خواهر بزرگ تر دارى ،نه؟»
«بله ،او ر ا یادم هست ،برادرت یادم هست ،على بود؟ هان؟»
«درست است».
«چکار مى کند؟»
«آمریکاست».
«درس مى خواند؟»
«برمى گردد؟»
«فکر نکنم».
206
بعد دست های مرا به دستش گرفت و نگاه کرد .دوباره به چشم هایم نگاه کرد.
دستم را روی میز گذاشت و با نوک انگشت هایش انگشت هایم را نوازش کرد .هیچ
چیز عجیب نبود و به نظرم مى رسید سال هاست او را مى شناسم.
«پانزده ،شانزده».
«اوه ،اوه ،طفلکى ،کاش عقلم مى رسید آن موقع ها به خانه تان مى آمدم».
«چرا ،بیرون ،تو کافه ،مى خواستم ببرمش پیش خودم ،یک مدتى هم پهلوى
من بود».
بعد گفت« ،بهتر است شام بخوریم ،تو چی مى گوئى مدى ،بخوریم یا نه؟»
مدى گفت« ،بخوریم ،چه بهتر ،اگر تو قرار است میهمان کنى».
آقا خندید .گفت« ،اینها مثل الشخورند .هیچ وقت رفیق گدا نگیرى ها ،هیچ
وقت یک پاپاسى تو جیبت نمى ماند».
خودش سفارش خوراك و مشروب داد .بعد گفت که نمى داند با دختر خانم هاى
جوان چه طورى باید صحبت کند ،آدابش را نمى داند .چون با جوان ها معاشرتى
ندارد و نمى داند آنها از چه خوششان مى آید .مجبور بودم توضیح بدهم که زیاد
دوست جوان ندارم و از دوستى او لذت مى برم .به خاطر برادرم ،به خاطر خودش و
به خاطر شام خوبش ،و بحثمان گل انداخته بود .از همۀ خاطراتش با حسین برای من
تعریف مى کرد .عرقخورى هایشان با هم بود .خانم بازى نداشتند ،حسین اهلش نبود،
درعوض زیاد پیاده راه مى رفتند ،فیلم تماشا مى کردند ،تمام فیلم ها را مى دیدند.
207
با تمام وجودم به او نگاه مى کردم .قلبم گرم شده بود ،گارسون دوروبر ما
پرسه مى زد ،گفت،
مدى متلکى گفت .سه نفرى بلند شدیم و بیرون آمدیم .مرا تا خانه رساندند و
قرار شد روز بعد ببینمش.
در خ انه خانمجان نگران من بود .گفت« ،این همه وقت کجا بودى؟ قلبم دیگر
داشت مى ایستاد».
خندیدم ،حالم خوش بود .گفتم که شام خورده ام .گفت« ،سرما که نخوردى؟ با
آن خل بازى ظهرى».
گفتم« ،نه ،نه ،نه .من هیچ وقت سرما نمى خورم ».و خندیدم.
على گفت که باید چک آپ کنم .گفت تمام آمریکائى ها حداقل سالى یک بار
چک آپ مى کنند.
«چک آپ الزم است ،اگر بخواهى عمرت دراز باشد.وگرنه همین طورى زود
پیر مى شوى .مى میرى ،من مى دانم سخت است ،اما همۀ این روش ها غلط است،
روش هاى اینج ا .پرنسیپ تو کار نیست .مردم دیمى زندگی مى کنند .زندگی دیمى ام
همیشه خوش از کار در نمى رود .خدا شاهد است مرد همسن آقاجون مى بینی تو
پیست مى رقصد .از همۀ جوان ها سرحال تر ،حاال آقاجون را نگاه کن .انگار نود
سالش است .حاال این كه خوب است ،خانمجان را باش .این عیب تمام زن هاى ایرانى
است ،به چهل که مى رسند یکهو پیر مى شوند .چهل تازه اول جوانى است .تازه موقع
خوشى است .آن وقت اینجا همه پیر مى شوند».
من مستقیما ا به المپ نگاه مى کردم و وقتى چشم هایم را برگرداندم همه جا سیاه
بود و ستاره هاى آبى و سرخ در هوا بود.
208
گفت« ،چرا دل نمى دهى به حرف ،من خوبى ترا مى خواهم .چرا با ما
نمى آئى آمریکا؟»
«بیایم چی بگویم؟»
«خودت نمى خواهى که چى بشود؟ من مى دانم ،مال اینجاست ،هواى اینجا آدم
را مسموم مى کند ،این دو هفته پدر من درآمده ،روزى حداقل دوسه دفعه عصبانى
شدم .حاال آنجا آب تو دلم تکان نمى خورد .یک جورى همه فهمیده اند ،همه اهل
مطالعه اند ،همه کتاب مى خوانند ،اقالا با یک جو شعور طرفى ،برای هر کارى»...
«چرا همین هاست ،اینجا آدمى یک کم که بیشتر بفهمد باید برود بمیرد ،عین
حسین .مگر تو فکر مى کنى من نمى دانستم؟ خوب مى شناختمش ،کلى با هم دوست
بودیم ،تا قبل از مریضى اش ،با هم مکاتبه داشتیم ،حتى گاهى از زندان خبرش را
داشتم .بعدش به خدا خیلى گرفتار بودم ،ولى همش یادش بودم ،اگر اینجا بودم
نمى گذاشتتم این طور بشود .برش مى داشتم مى بردمش».
ساکت بودم و سیگار مى کشیدم .گفت« ،مثالا همین سیگار ،چرا بایست بکشی؟
تو که همش خوابیدى هواى مسموم این اتاق لعنتى را استنشاق مى کنى ،این خودش
روزى یک درجه ترا ضعیف تر مى کند ،بدحال تر مى کند ،عبوس تر مى کند».
ساکت بودم .گفت« ،به هرحال باید برویم دکتر ،این طورى نمى شود .من
نمى توانم ببینم یکى جلوم پرپر بزند .باشد؟»
«شکرائى چیه ،شکرائى که چیزى سرش نمى شود ،مى برمت یک کلینیک
حسابى ،مى رویم آنجا از نوک پا تا فرق سرت را معاینه مى کنیم .اگر چیزى باشد
209
معلوم مى شود ،آن وقت مى شود زودى معالجه کرد .تو فقط دپرسیون دارى؟
مى دانم ،ولى الزم است آدم مطمئن بشود».
بعد فردا با هم سراغ دکتر رفتیم ،من ضعیف بودم و حوصلۀ خیابان و کوچه
را نداشتم .با هم تاکسى گرفتیم .تاکسى کهنه بود .گفت« ،چرا اینها را از دور خارج
نمى کنند؟ جز اسباب زحمت چه فایده اى دارد؟»
راننده از آینه مقابلش به على نگاه مى کرد .اخم آلود بود« .گفت ،بنز است آقا،
جنازشم مى ارزد .چى مى گوئى شما؟»
بعد به من گفت« ،نمى دانى آنجا مردم چه چیزهائى را دور مى ریزند ،هیچ
وقت وقت خودشان را برای قراضه تلف نمى کنند ،اصالا وقت ندارند که این کار را
بکنند .به خدا آدم تو سطل آشغالى یک چیزهائى پیدا مى کند ،نو نو».
علی دستپاچه شده بود .راننده خندید و شروع کرد به سوت زدن .سوت زدنش
على را آزار مى داد .با لب هاى به هم فشرده به من نگاه مى کرد و دیگر حرف
نمى زد .بعد که پیاده شدیم گفت« ،مى بینى ،اینجا همه فیلسوفند ،حیف از حرف .تا
دهنت را بازکنی صد و یک جور نظریه تحویلت مى دهند .اگر فقط بهش گفته بودیم
که مى خواهیم برویم دکتر تا حاال صد جور تجویز کرده بود .خاک بر سرشان کنند».
حاال مرا پشت دستگاه هاى مختلف مى نشاندند .دور سرم را اندازه مى گرفتند
و چراغ در چشم هایم مى انداختند .مجبور بودم نیم ساعت دهانم را باز نگاه بدارم .بعد
به پشت بخوابم و روبه شکم .پاهایم را باال ببرم و روی ترازو بایستم .بعد دست هایم
را بستند ،خون گرفتند .تپش قلب و فشار خون و بقیۀ فشارهاى دیگرم را اندازه
گرفتند .دو ساعت بعد آزادم کردند.
210
جلو در کلینیک گفتم« ،نمی آیم خانه».
«براى چى».
دوتائی در سرازیرى خیابان راه افتادیم .هوا خوب بود و گرما زیاد اذیت
نمى کرد.
باهم راه افتادیم به طرف پائین باید طرف های خانۀ خودمان پیدا مى کردیم.
گفتم« .چطوره برویم شاه عبدالعظیم بخوریم».
گفت« ،باشد».
و باز تاکسى گرفتیم .در تاکسى یادم آمد که چادر ندارم .قرار شد علی همان جا
جلوى بازار برود پارچه بخرد .بعد دیدیم نمى شود .مجبور شدیم جلو خانه مان توقف
211
کنیم .علی رفت و با چادر برگشت .صورتش شاد بود .گفت« ،لیزا رفته بیرون ،خانۀ
دوست هاى امریکائى اش».
هر دو خوشحال بودیم و نزدیک ظهر به شاه عبدالعظیم رسیدیم .دوتائى خیابان
اصلی شهر را بریدیم و به طرف حرم رفتیم.
چشم هاى على مى درخشید .گفت« ،خیلى عجیب است ،آدم هر چقدر هم دور
شده باشد وقتی برمى گردد دلش برای این جور جاها مى تپد».
«نمى دانم ،ولى هروقت مى آیم این جور جاهاى مذهبى بى اختیار گریه ام
مى گیرد».
دوتائى وارد حرم شدیم .ظهر بود و روز غیر تعطیل و حرم تقریبا ا خالى بود.
من گوشۀ دیوار نشستم.
على دور مقبره را گشت .سه بار گشت ،بعد کنار پنجره هاى مشبک مقبره
ایستاد و دست هایش را به دور آنها حلقه کرد .سرش را روى حلقه ها گذاشته بود و
ساکت بود .حالت احترام داشت .دلم مى خواست کارى براى او بکنم ،اما جز این که
ساکت بنشینم و نگاه کنم کارى از دستم برنمى آمد .زنى کنار على ایستاده بود ،تند و
مقطع آقا را صدا مى کرد .صدایش از گریه مى شکست و شانه هایش تکان مى خورد.
با دست هایش میله هاى ضریح را مى کشید .مثل اینکه بخواهد از جا بکندش .پیرمرد
دیگرى گوشۀ حرم ایستاده بود ،با احترام و دست ها به سینه .پاهایش کثیف بود و
جفت شده کنار هم .گاهى از زیرچشم ضریح را نگاه مى کرد .مردى پول به داخل
مقبره مى انداخت و مرد دیگرى بارها و بارها قفل در را مى بوسید .صداى
212
دعاخوان ها در زیر سقف مى پیچید و فضاى آئینه کارى شده در نور مداوم که از
درهاى باز مى رسید قوس و قزحى مى شد و اینها را اگر نشسته بودى مى دیدى .سرم
را به دیوار تکیه داده بودم و دلم مى خواست تا آخر دنیا همان جا بنشینم .این از ایمان
نبود ،از خستگى بود که مدام بیشتر مى شد.
على به طرف من برگشت .با دستمال سفید تمیزش چشم هایش را پاک کرد.
بعد در دستمال فی ن کرد و آمد کنار من نشست .دوتائى به چند نفر نگاه مى کردیم که
نماز مى خواندند .گفت« ،چه روحانیت غریبى است ،بى اختیار آدم تسلیم مى شود ،به
هیجان مى آید».
«به خدا همین طور است ،از بچگى همین طور بود .قم که مى رفتم همین طور
مى شدم .باید لیزا را بردارم بروم مشهد .آنجا یک چیز دیگرى است .دلم مى خواهد
مشهد را ببیند .دلم مى خواهد تا برگردیم همۀ جاهاى خوب اینجا را دیده باشد».
«حاال نه ،بچگى خیلی نذر مى کردم .برای سقاخانه ،عجیب هم بعد از نذر
حالم خوب مى شد ،حتم داشتم که برآورده مى شود».
«می شد؟»
«خوب اگر آدم ایمان داشته باشد وقتى نذر کرد طورى روش اثر مى گذارد که
آن وقت تمام جدیتش را مى کند ،خوب نذر برآورده مى شود».
«مثالا؟»
213
«مثالا نذر کند از میوه بهشت بخورد؟»
«خدا را که نمى شود مسخره کرد .باید نذرى کنى که بهت بیاید ،به اندازۀ
خودت باشد ،به اندازۀ گلیمت وگرنه خوب ،نمى شود».
على گفت« ،ایمان خوب است ،من گاهى آنجا هم به کلیسا مى روم دعا
مى خوانم .چه فرقی مى کند ،باالخره همه اینها خانۀ خداست».
پشت گردنش را خاراند و موهایش را عقب زد .گفت« ،خوب نشده تا حاال،
نمی دانم ،فکر نکنم».
«چرا؟»
«موسى که هست».
«موسى را خراب کردند ،مى گویند حضرت موسى از دست قومش پیش خدا
گریه مى کرده .بیچاره چهل روز رفت تو کوه که قانون بیاورد ،وقتى برگشت قوم
دوباره کافر شده بود».
214
گفت« ،به خدا ،اینها حقیقت است».
«نه».
به بازار رسیده بودیم و کباب را با نشاط خوردیم .هر دو گرسنه و هر دو
سرحال بودیم.
گفت« ،کثیف است ،ولى خوشمزه است .فکر کنم خوشمزگى اش مال کثافت آن
است».
«چرا؟»
یاد لرهائى افتادم که در ایستگاه اتوبوس دیده بودم .به هرحال این نمى توانست
قانون باشد.
خود علی تمیز بود .گفت« ،قدیم ها خشکه مقدس ها مى گفتند هر کى شپش
نداشته باشد مسلمان نیست .پدرسوخته ها این طورى خون مردم را تو شیشه
مى کردند».
«خوب معلوم است ،مگر جریان عمه خانم را نشنیدى؟ یارو با عصا آن
طورى به پاش مى زند که فلک زده دو هفته نمى توانسته راه برود ،براى چى ،برای
جوراب یک هوا نازک .حاال خود یارو مى گویند شراب را تو قورى مى ریخته،
215
عرق را تو سماور ،آن وقت جلو همه مى خورده و بحث مى کرده .اینها این طورى
هستند ،نصف مردم از دست اینها از اینجا فرار مى کنند».
«هان؟»
«خوب اگر از قورى به جاى چاى شراب مى ریخته البد از سماور هم باید
روش عرق مى ریخته ،گمان نکنم چیز خوبى بشود .باید خیلى تهوع آور بشود».
«درست است ،مگر این که شراب را به جای چاى یک رنگ مى خورده .بعد
جدا استکان استکان عرق به جای آب جوش .مثالا مى توانسته بگوید آب جوش برای
کبد خوب است ،یا چه مى دانم برای صفرا».
«خب این ،این هم که نه ،ولى خوب این ه م یک دلیل آن است .آدم از تعصب
بى جا حالش به هم مى خورد .تعصب بى جا آدم را فاسد مى کند».
گفتم« ،على فکر کنم اینها متعصبند ،ولى این قضیه عرق و شراب نمى تواند
این جورى درس ت باشد .بعید نیست یارو تو درگاهى خانه اش این جورى عرق و
شراب مى خورده ،ولى در حضور جمع ،فکر نکنم».
«آخر ،خیلی جالب است ،عین راه رفتن روى طناب .مى دانى .مثل این که آدم
بخواهد خودآزارى بکند«.
216
«باشد».
ناهار که تمام شد على پیشنهاد کرد به سر قبر حسین برویم .مى توانستیم همان
جا گوشۀ مقبره چرتی بزنیم و تک هوا که شکست برگردیم شهر .قبول کردم و به
طرف گورستان رفتیم .بعدازظهر بود و خیابان ها خلوت .تنها یک هیئت عزادار جلو
ما از اتوبوس ها و اتوموبیل ها پیاده شدند و مورچه وار به داخل گورستان ریختند.
جس د در یک آمبوالنس سیاه بود .رویم را برگرداندم.
على گفت« ،زندگى چه بى معناست ،اه ،تا بیائى فکرش را بکنى تمام شده،
مثل یک خواب».
گفت« ،عجب بحثی مى ک نیم ما ،خوب حاال گور پدر هردوش».
دیگر به مقبره رسیده بودیم .سرایدار قفل در را باز کرد .بیرون آفتاب بود و
مقبره تاریک .چیزى از داخل آن پیدا نبود.
217
بیرون نشسته بودم و علی به داخل رفته بود .چیزى از داخل مقبره نمى دیدم
جز سایۀ على.
بعد صداى گریه اش بلند شد .به پشت سرم نگاه کردم .به درخت چنار غبار
گرفته و بید مجنونى که خیلى پائین ترها بود .اگر باران مى آمد خیلى خوب بود ،خاک
روى برگ هاى درخت را مى شست و درخت .تروتازه مى شد و از شاخه هاى بید
آب مى چکید .شاید مرده ها شاد مى شدند و هیاهو مى کردند ،همه چیز مى شد.
با آقا در نم نم باران راه مى رفتیم .گفت« ،مرگ یک واقعیت است ،اگر این را
بتوانی بپذیرى آن وقت همه چیز ساده مى شود».
«این حرف درست نیست ،مرگ هست ،هرلحظه مى تواند باشد و ممکن است
آمدنش خیلى طول بکشد .این را باید دانست .بعد وقتى این را دانستى زندگى مى کنى،
حرکت مى کنى ،کار مى کنى ،زن مى گیرى ،بچه مى آورى و همۀ این کارها را با
آرامش مى کنى .بدون شور زدن ،بدون خیلى دروغ گفتن و خیلى پشت هم اندازى».
«یعنى مرگ را همیشه حاضر بدانیم برای این که زندگى آسان بشود؟»
«بله فکر مى کنم این حرف درستى است ،منتهى فهمیدنش مشکل است».
«خیلى کم ،ولى وسوسه اش هست ،آدمیزاد گاهى این را فراموش مى کند که
مرگ هست ،من هم آدمیزاد م و فراموشکار .تو ،تو از تولستوى چیزى مى خوانى؟
چیزى مى دانى؟»
«یک کم».
«خوب آخر عمرى ،باالى هشتاد سال مثل اینکه ،درست یادم نیست ،از
خانه اش فرار کرد .مى دانستى که تو ایستگاه راه آهن مرد؟»
«نه».
218
«خوب فکر مى کنى چى فرارش داده بود؟ این سوال است ،همیشه یک سوال
است».
«شاید زندگى اش .شاید فکر کرده بود همۀ این کارهائى که تا آن لحظه کرده
احمقانه بوده».
«شاید .می گویند زنش را هم لحظه مردن پیش خودش راه نداده .زن بدبخت،
فکر کن یک عمر این مرد را به دوش کشیده بود .باهاش ساخته بود ،برای هر کارى،
بعد موقع مردن»...
«نمى شود گفت کدام کدام را به دوش مى کشیده .ولى به نظر من زن بیشتر
عذاب مى کشیده .تحمل آدمى مثل تولستوى حتما ا خیلى سخت بوده ،مى گویند زن
تولستوى جنگ و صلح را هفت دفعه پاکنویس کرده».
«بله ،با این حال لحظۀ آخر ،از مرگ ترسیده .من همیشه فکر مى کنم برگشته
به طرف در و پشت شیشه مرگ را دیده .مرگ که آرام و شاید خجول دست هایش را
به هم مى مالیده».
این حرف تنم را لرزانده بود .یادم مى آمد جائی آن را شنیده ام.
«نه».
«یا یک دزد».
219
«تو طبع خوبى دارى ،با آدم راه مى آئى ،با هر حرف آدم .این خوب است».
و دست مرا گرفت .دستم سرد بود .دستم را نزدیک لب هایش برد ،کف آن را به
طرف صورتش برگرداند و بوسید .لب هایش نرم و مهربان بود و جریان خفیف برق
از کف دستم در تمام تنم پخش شد.
«نه».
«چطور؟»
ال قصه هاى عاشقانه وصف مرگ است ،مثل این که آدم «با قصۀ فرهاد ،اص ا
وقتى خیلی عاشق باشد درواقع با مرگ ،نرد عشق مى بازد ،آدم با عشق مى خواهد به
اصل برسد و اصل همیشه مرگ است».
«با من مودب حرف نزن ،به من بگو تو .خواهش مى کنم راحت باش».
«عاشق کی؟»
در تاریک و روشن کوچه ،در نور خیلی کم ،زیر درخت ها راه مى رفتیم و
من محتاط برگشته بودم و زیر چشمى نگاهش کرده بودم .لبخند روی لب هایش بود.
لبخند مخفی آزاردهنده اى داشت .مثل این بود که رنج مى برد.
منظورش منم؟
گفت؛ «من عشق را مثل مادۀ مخدر مصرف مى کنم .کم و به اندازه .همین.
مثالا حاال از عشقم به اندازۀ کافى مصرف کردم .این تا یک هفته کافی است».
220
دستم را فشار داد و رها کرد .من در خالء مى رفتم .نمى توانستم عشق را
همانند مادۀ مخدر مصرف کنم .عشق یا بود یا نبود .اگر بود که آدم با تمام
سلول هایش جذب آن مى شد و اگر نبود پس تنهائى بود .خیلى کمتر از او مى فهمیدم
اما می دانستم حق با من است .دلم مى خواست سرم را پیش ببرم و رگى را که روى
گردنش مى زد ببوسم .نمى توانستم جلوى این میل را بگیرم .سرم را پیش بردم و
رگى را که روى گردنش مى زد بوسیدم.
پیرتر از آن بود که هیجانش را بروز بدهد و من سرپایم بند نبودم .با او گاهى
آرامش مى آمد .با او گاهی مسائل خانه دور مى شد ،دور دور ،دیگر چه اهمیتى
داشت.
«ممکن نیست».
و مرا تا در خانه رسانده بود .زیر چشم همۀ اهل کوچه که به اندازۀ مورچه
بودند.
221
على از مقبره بیرون آمده بود .کنار هم روی سنگ قبرى نشسته بودیم.آفتاب
پشت ساختمان هاى مقبره رفته بود و دیگر چشم را نمى زد .متولى برایمان چاى
آورده بود .چاى در استکان هاى تمیز شسته شده .قبالا با چند سطل آب روى قبرها را
شسته بود .على گفت« ،سنگ قبر آقابزرگ ترک خورده».
«شعر روش قشنگ است ،مال خود اوست ،حاال یک بیتش ناخوانا شده».
نمى خواستم بروم ،هیچ وقت نرفته بودم ،جوابى ندادم و على با دقت نگاهم
مى کرد.
«مى ترسى؟»
«نه».
«حضرت على مى فرمایند هروقت خیلى خوشحالید یا خیلى غمگینید بروید به
گورستان».
«درست است».
«نه».
«چی بنویسند؟»
«فقط نام و فامیلش هست و تاریخ تولد و مرگش .بیست شش سال خیلى کم
است».
222
«بله کم است ،به اندازۀ یک زندگى است».
«کمتر است».
گفت که از روزى که آمده است دلش مى خواسته به زبارت گور حسین بیاید
ولى هیچکس را داوطلب نمى دیده است« .عجیب است ،مثل این که همین دیروز بود.
پسر خانم بدرالسادات ،بزرگه ،سیامک مرا کتک زد .من گریه کردم ،آمدم خانه به
حسین گفتم .قرار شد دوتائى برویم انتقام بگیریم .سیامک سرکوچه بود ،قرار شد
دهنم ان را پر از آب کنیم برویم آنجا از پشت بهش بپاشیم .دهانمان را پر از آب
کردیم .بعد جلو در خنده مان گرفت ،همان جا آب از دهنمان پفک زد .دوباره
برگشتیم ،دوباره آب تو دهنمان کردیم .ولی باز جلو در خندیدیم .نیم ساعت بعد جلو
در کوچه کامالا آب پاشى شده بود .فکر کنم سیامک تا آن وقت به خیابان پهلوى رسیده
بود .ولی ما همین طور مى رفتیم و مى آمدیم ،به نتیجه ام نمى رسیدیم ...طفلکی»
آقا گفت« ،حسین احساساتى بود .بیشتر از اندازه .جلو در مدرسه دعوا شده
بود .پلیس ها ریخته بودند و باتوم مى زدند .بلبشوى غریبى بود .حسین هى دور
خودش مى چرخید و مى زد .طرف راست صورتش حسابى کبود شده بود .من تو
تافنما ایستاده بودم .نمى دانستم چکار کنم».
«خوب به من مربوط نبود .من این کاره نبودم .باهاشان توافق نداشتم .ولى
دوستانم بودند .بعد ،بعد یک نفر پشت حسین بود .باتومش را باال گرفته بود ،گفتم حاال
مى زند ،نمى دانم چطور شد که زدم تو شکمش پهن زمین شد .من و حسین فرار
کردیم ولى فایده نداشت ،دوقدم باالتر گرفتنمان».
223
«بردنمان کالنترى ،شب تو کالنترى خوابیدیم .به مدى گفتیم به خانه هایمان
خبر بدهد .قرار شد حسین بگوید خانۀ ماست ،من بگویم خانۀ او .قال قضیه کنده شد».
باز در خیابان بودیم ،همیشه در خیابان بودیم ،نگاهش کردم .حالت شوخى
نداشت .دستم را به بازویش انداختم و سرم را روى شانه اش گذاشتم.
گفت« ،آرام راه برو ،مردم احمق تر از آنند که این چیزها را بفهمند».
«نه ،اصالا».
«نه ،مى ترسى .مى خواهى اداى آزادى را دربیاورى ولى نمى توانى».
«چرا درمى آوری ،اگر من دوتا خیابان شلوغ دستت را بگیرم با همه راه
برویم چه؟ تحملش مى کنی؟»
«چرا نه».
امتحان احمقانه اى بود .دست مرا زیر بازویش انداخته بود و راه افتادیم.
گفت« ،حاال اگر راست مى گوئى سرت را بگذار روی شانه ام».
«دیدى مى ترسى».
224
«نمى ترسم ،نمى خواهم».
«نه».
«مى ترسی».
«خیله خوب».
سرم را روی شانه اش گذاشتم .قلبم به درد آمده بود اما سرم را روی شانه اش
گذاشتم و چند قدمی رفتیم.
گفت« ،خیله خوب ،این را نمى ترسى برای این که اداست ،اما از چیزهاى
دیگر مى ترسى ،اگر راست مى گوئى بیا با هم برویم به میخانه».
تند و استوار و دست در دست به طرف میخانه مى رفتیم .گفت« ،آدمى که ادعا
دارد باید امتحان پس بدهد ،الکى نمى شود».
گفت« ،شما جوان ها همه اش حرف مى زنید ،جیغ و ویغ مى کنید ،فکر
مى کنید خیلى سرتان مى شود».
گفتم« ،من فقط مى خواهم درست زندگى کنم .همان طورى که خود زندگى
هست ،ساده و طبیعى».
گفت« ،تو ادایش را درمى آورى ،نمى توانى درست زندگى کنى».
«نه ،من باالخره زندگى مى کنم ،.همان طور که درست است ،مى بینى».
«چطورى؟»
225
«خوب من حاال ترا دوست دارم ،فقط این است که درست است».
«اگر من االن دست تو را به زور بکشم ببرم خانه بهت تجاوز کنم چکار
مى کنى؟»
«اگر کردم».
«خوب؟»
به فکر منوچهر بودم .چطور مى توانستم برایش توضیح بدهم .از مرگ خوب
حرف مى زد اما زندگى را خوب نمى فهمید.
گفت« ،ولى من این کار را نمى کنم .برای این که مى دانم کجا هستم ،براى
همین آرامم ،برای همین هیچ اتفاقى براى من نمى افتد ،هیچ اتفاق بدى .برای همین
است که از زور احساسات نمى میرم».
گفت« ،چشم و گوش تو الکى باز شده ،تو روى صفحات کتاب ها پیر شدى ،تو
پنجاه سالت است ولى بى خودى پنجاه سالت است ،باید سن خودت را مى داشتى».
من به شدت جوان بودم ،آن ق در جوان بودم که کنده شدن هر برگى از درخت
را مى دیدم و تمام گل هاى باغچه را دوست داشتم .هنوز دلم مى خواست آجرهاى کف
حیاط را بکنم تا بلکه گنجى از زیر آنها بیرون بیاید.
گفت« ،نه ،بى خودى گفتم ،کتاب ها را هم درست نمى خوانى ،برای پز و
اداست ،برای این که بگوئى یک چیزى مى فهمى ،براى ژست هاى پاریسیه ،براى
این که بتوانى بگوئى مى دانى مردم تو پاریس همدیگر را تو خیابان مى بوسند .برای
اینهاست».
گفتم« ،نه».
226
گفت« ،چرا ،ولى من شرقى ام ،قدیمى ام ،قدیمى فکر مى کنم ،متعصبم .زن
باید فقط مال مردش باشد .ماچ و بوسه مال رختخواب است ،این ژست ها مال
آنجاست ،باید مثل آدم زندگى کرد».
جلو در خانه مان رسیده ب ودیم .سرش را جلو آورد که مرا ببوسد .سرم را
عقب کشیدم.
گفت« ،خیله خب ،به درک ».و به سرعت از کوچه رفت .نمى شد از منوچهر
صحبت کرد .اصالا نمى شد.
على گفت« ،ماجراى بچه حتما ا الکى است ،من مطمئنم تو براى اذیت کردن
آقاجون اینها را سرهم کردى ،ازش بدت مى آید».
ساکت بودم.
گفت« ،مطمئنم .تو فقط به یک سفر نیاز دارى ،باید سفر کنى ،آن وقت همه
چیز درست مى شود ،وقتى حالت بهتر شد .ما اول مى رویم .بعد ترا خبر مى کنیم .آن
وقت مى آئى آنجا .اگر دلت خواست برای همیشه مى مانى».
«نمى توانم».
«چرا؟»
«چه کارى حورى؟ مى ترسى از این حلوائى که اینجا خیر مى کنند چیزی به
تو نرسد؟ هیچ کس اینجا کارى از تو نمى خواهد ،اینجا اصالا کارى صورت نمى گیرد
که تو بخواهى یک گوشۀ آن را بگیرى .مردم مثل گوسفندند ،مثل گوسفند زندگى
مى کنند».
«اه ،گفتم که تخیلت بچه را ساخته ،دارى خل مى شوى ،بسکى خوابیدى و فکر
کردى».
227
گفتم« ،من بچه داشتم».
برگشت و مرا نگاه کرد ،دیگر سکوت کرده بود .راننده در آینه به من نگاه
مى کرد .راننده پیر بود و شاید حرف مرا مى فهمید .شاید مى شد برایش توضیح داد.
جلوى خانه مان در سکوت از تاکسى پیاده شدیم .روز خوب شروع شده بود و
داشت بد تمام مى شد .لیزا جلو در براى خوشامدگوئى آمده بود .زن و شوهر باهم
صحبت مى کردند .من به اتاقم رفتم.
بعد نامه اش آمد .نوشته بود پیر و پنجاه ساله و کثیف هستم .خودم نیستم .اداى
سن خودم را درمى آورم .باید بروم و زندگى کر دن را از او و از دیگران که زندگى
کرده اند یاد بگیرم .باید بروم تازه بخوانم و تجربه کنم .باید معنى عشق را به درستى
بفهمم ،باید از این بزرگ شدن الکى دست بردارم و راستى بزرگ شوم .باید پشت
ابروهاى شکسته ام به جاى احساسات عقل ذخیره کنم .باید بدانم ،باید بفهمم ،باید هوشم
را مهار کنم که مرا به پرتگاه نکشاند .باید محیط اطرافم را درک کنم ،جذب کنم و
زندگى کنم .باید...
و تمام روز در اتاقم راه مى رفتم .اصالا مسأله چه بود؟ این را نمى فهمیدم .من
به امید آن که پلى میان خودم و دنیاى ح سین بزنم به سوى او رفته بودم .رنگ قوس و
قزحى دنیای حسین را از دور مى دیدم .این دنیا را نمى شناختم اما جلوه هایش
خارق العاده بود .مثل سرزمین هاى رویائى قصه ها ،شبیه آنچه درتوصیف مداین
فاضله نوشته اند .آدم فکر مى کرد آنجا فقیرترین مردم پادشاهانند .آنجا مردم عشق را
–البد– مثل گیالس مى خورند ،همان طور که قرمز و شفاف است و شبنم رویش نور
را مى شکند.
به خاطر حسین یک روز گل سرخى به مهرى داده بودم .گل سرخ در باغچه
بود ،بزرگ و باز و دو غنچۀ نیمه شکفته در اطرافش بود .دیده بودم که گل ها سحر
شبنم را میهمان مى کنند .این را دیده بودم و عصر بود و گل شبنم نداشت .با احتیاط
چیدمش و زیر شیر آب گرفتم .قطره هاى آب رویش نشست .باید طول کوچه را با
احتیاط مى رفتم که قطره ها نریزد .مى توانستم بعدا ا به حسین بگویم گلى به مهرى
داده ام.
228
بعد گل را به مهرى داده بو دم .دختر به هیجان آمده بود و نمى دانست چه
بگوید .گفت« ،تو واقعا ا مهربانى حورى ،به خدا راست مى گویم».
فکر مى کردم حاال همه چیز درست مى شود و قرار این بود که حسین دیگر
کاری با او نداشته باشد .شادى تمام شده بود.
«چرا گفتم».
بعد در اتاق راه افتاد .عصبى راه مى رفت ،گل را به من پس داد« .ببین ،من
نمى توانم قبول کنم ،باشد؟»
فکر کردم گلى برای او بفرستم .برایش گلى بفرستم با قطره هاى شبنم .حرفم
را چطور مى توانستم بزنم ،این ساده ترین حرف ها را که این همه سخت بود.
على گفت« ،بله ،جدا ا با شکوه است ،غریب است ،آدم زیر عظمتش خم
مى شود».
آقاى نقابت گفت« ،صحیح مى فرمائید ،آدم خوشحال مى شود این حرف ها را
از دهان جوان ها بشنود ،جوان ها این قدر عوض شده اند که آدم وحشت مى کند .دیگر
به هیچ چیز ایمان ندارند».
در حیاط بودند .طرف اتاق من ،و میز و صندلى گذاشته بودند .همه دورهم
بودند و من در درگاه جلوى پنجره باز نشسته بودم و به آنها گوش مى دادم .پنجره به
انداز ۀ در بلند بود .باد در والن باالى پنجره مى پیچید و در آن موج مى انداخت و
بوى گل در فضا بود.
229
آقاى نقابت گفت« ،پریروز براى یک آقازاده قشمشم از معجزۀ اخیر حضرت
معصومه علیها السالم حرف مى زدم .پسرۀ جعلق هرهر مى خندید .مردم دیگر به
معجزه هم اعتقاد ندارند .آخر آدم چى بگوید».
«براى حسین بود که آینه بین آوردیم .همین آقاى نقابت آورد .تو همین
زیرزمین نشستیم .پسر کوچک آقا را هم نشاندیم .خوب فکر مى کنى چى مى گفت؟»
«چى مى گفت؟»
«مى گفت دوا فایده ندارد ،باید دعا کرد .خاک بر سر ما ،هى زیربار حرف
این دکتر و آن دکتر رفتیم».
«دعا نکردید؟»
«نه».
«مى رفته حرم حضرت رضا علیه السالم با دندان هایش طالهاى در را
مى کنده .مثالا به هواى دعاخواندن و بوسیدن .تو شلوغى ،هیچکى ام توجه نداشته .بعد
صبح که متولی مى آید در را باز مى کند مى بیند از روى در خون مى آید .یارو پشت
در دندانش به ورقۀ طال گیر کرده بود .هر چى زور زده بود خودش را عقب بکشد
نمى توانسته ،خالصه نصف لثه هایش جرواجر شده بود».
230
«چه عرض کنم ،من فقط خواندم ،آنجا که نبودم».
چمدان مرا بسته بودند .رباب بسته بود .لباس تنم بود .مجبور بودم حرفشان را
بپذیرم .اگر بحث مى کردم فایده نداشت .چه چیز را مى توانستیم به هم ثابت کنیم.
على لباس پوشیده در چ ارچوب در اتاق ایستاده بود .دستش به دیوار بود و با
دقت به رباب نگاه مى کرد و رباب دور خودش مى چرخید تا چیزى را جا نگذارد.
بعد صداى لیزا آمد .چیزى به انگلیسى در داالن مى گفت .على گفت« ،ماشیین
حاضر است».
بلند شدم .مى خواستم چمدان را بردارم که على نگذاشت .جلو در خانه
خانمجان با قرآن و یک کاسه آب ایستاده بود .چشم هایش سرخ سرخ بود .گفت،
«آقاى نقابت مجبور شد برود ،بعد مى آید آنجا مى بیندت».
مرا از زیر قرآن ر د کردند .لیزا بود و على بود و سه نفرى با هم طول کوچه
را آمدیم .تاکسى کنار خیابان منتظر بود .على چمدان را با کمک راننده پشت اتومبیل
گ ذاشت .من و لیزا عقب نشستیم و على جلو .بعد على آدرس داد .بعد گفت« ،حاال
مى بینی ،همچین حالت خوب بشود که خودت هم تعجب بکنى .امریکا هر چند صباح
مردم مى روند استراحت مى کنند این برای همه الزم است .آنجا همه دکتر روانشناس
دارند».
231
لیزا موهایم را نوازش کرد .روبه من صحبت مى کرد.
على گفت« ،مى گوید خودش شش ماه مرتب زیر نظر دکتر بوده .بعدش خیلى
حالش خوب شده».
علی گفت« ،می گوید هر آدمی نیاز به پاکیزگی روانی دارد آدم که آهن نیست،
آدم است».
لیزا به تأیید گفت “Really” ،و لبخند زد .چقدر لبخندش زیبا بود.
بعد مدتى در یک اتاق سفید رنگ منتظر نشستیم .پرستار که آمد مردى
همراهش بود .مرد چمدان را برداشت و من از دنبال آنها راه افتادم .پرستار به على
گفت« ،بهتر است شما بروید .امروز وقت مالقات نیست».
«کجا مى خوابانیدش؟»
«بخش سه».
اتاقم سفید و زیبا بود .پرده هایش آبى بود و از پنجره باغ پیدا بود .تمام روز
در رختخواب بودم .شب پرستار دوباره آمد و آمپول زد .من به خواب رفتم.
نیمه هاى شب بود که از خواب پرید .دید خودش را نمى شناسد .آدمی در
فاصله های خیلی دور ایستاده بود .شاید او بود.
در نور کم چراغ خواب پنجه هایش را مقابل چشم هایش گرفت و نگاه کرد.
انگشتان به ارادۀ او بودند .انگشتان محجوبانه خم و راست مى شدند .اما یک چیز غیر
واقعی اتاق را پر کرده بود.
232
«آیا ابر است؟»
خودش را دید که در کوچه هاى برفى مى آید و پنجه هاى پاهایش یخ زده است
و گالش هایش پر از برف است و بوى پشم مرطوب پالتوى بچگانه اش را شنید.
«کدام آب؟»
دید که قبل از همۀ اینها عشق آمده بود .روى علف هاى پر از شبنم .عشق را
روى بدنۀ خشن و قهوه اى رنگ درختان دیده بود.
233
مى زد ،اما همدردى هم بود مثل این که بخواهد بگوید« ،مى بینى بدبخت ،تنهائى این
طورى است .حاال مى فهمى؟»
بلند شد .مى خواست چراغ را روشن کند .باغ پر از صداى شیاطین شب بود.
زمزمه هاى خفه و نجوامانند .گاهى مثل این بود که دو آجر کهنه تنهایشان را به هم
بمالند و یا برگى به خیال مذاکره با دیوار بیفتد و باد عاشق برگ باشد و گاهى
مارمولک هاى متعفن به شکار سوسک هاى مزاحم مى رفتند .صداى هضم شدن
سوسك ها را در شکم مارمولک ها مى شنید و بعد عشقبازى مارمولک ها شروع
مى شد.
بعد که چراغ را روشن کرد باغ تاریک تر شد .اتاق پر از کتاب بود و کتاب ها
تا سقف مى رفت .روی جلد تمام کتاب ها کلمات بیهوده اى نقش شده بود.
«کلمات»
آقاى بى رحم که در دوردست خاطره اش نشسته بود با روشن شدن چراغ به
زاویه هاى دورترى پناه برد .اما هنوز مى شد برق چشم هاى بى رحمش را دید که
مى گفتند« ،حاال تنهائى را مى فهمى؟» شانه هایش را باال انداخت .سیگارى روشن
کرد و به بازرسى باغ رفت .مى باید تمام صداهاى شب را خفه مى کرد .همه شان را
باید زیر سیطرۀ خودش مى گرفت .هیچ صدائى حق نداشت بى هویتى او را مسخره
کند .این آنقدر سریع آمده بود که هنوز نمى شد راجع به آن فکر کرد و هیچ چیز
مسخره اى در آن وجود نداشت .فقط ضربه خیلى سریع بود و هنوز گیجى نرفته بود.
بیرون ناگهان تمام آجرها به خواب رفتند .برگ ها ،برگ ها خیلى احمق بودند .خشک
و احمق و از شاخه جدا شده با نسیم گاه در سطح باغ نجواى گنگى به راه
مى انداختند.
«احمق».
234
«هیچ چیز نمى تواند عوض شده باشد .من دوباره به سراغ کوچه ها خواهم
رفت».
یک سال بعد همدیگر را دیده بودیم .لباس هایمان مرتب بود .چای مى خوردیم
و دست هایمان با احتیاط با لبه هاى میز بازى مى کرد .گفت« ،فکر کنم وقت کوچه
گردى گذشته باشد ،من دیگر وقت این کار را ندارم».
«»...
«چى مى گوئى؟»
«من مى خواهم زندگى کنم ،کم کم دارم مى فهمم زندگى معنى اش چیست ،من
یک بچه مى خواهم ،یک پسر ،مى خواهم بهش یاد بدهم چطور زندگى کند ،مى خواهم
مرد باشد».
«نه خوب ،ب االخره من باید عروسى کنم .این آدم را نجات مى دهد .یک طورى
باید زندگی را چسبید وگرنه ولت مى کند ،هیچ وقت معطلت نمى شود».
«مى خواهم».
«باشد».
«نشو».
235
«شاید بخواهى تا آخر عمرت دور خودت بچرخى».
«ممکن است».
«تو اصالا نجیب نیستى .نه؟ روحت نانجیب است ،تو مثل گوبلزى ،اینقدر
دروغ مى گوئى که خودت هم دیگر چیزى را باور نمى کنى».
«نه .من دروغ نمى گویم ،به جرم بچه نمى خواهم اسیر بشوم».
«مزخرفات».
دوباره چای مى خوردیم .چقدر پل میان ما شکسته بود .ما اصالا از هم چه
مى خواستیم؟ تمام مدت همدیگر را سوهان زده بودیم .رویۀ بیرونى ما صاف مى شد.
نقش خودمان را گم کرده بو دیم و یک جفت چشم منتظر همیشه میان ما بود ،یک جفت
چشم با ابعادی بزرگ تر از زندگى ما .ولى چه باید مى کردیم برای این چشم ها چه
باید مى کردیم.
«چه خوب».
«تو زندگى من هم هستند ،پسرهائى هستند ،مردهائى ،هستند دیگر ،اینها اغلب
هستند ،برای همه».
«چرا؟»
236
«همیشه همین طور بوده».
«شاید حاال نباید باشد ،شاید حاال باید طور دیگرى باشد».
«من زنم».
«نیستى».
«مردم؟»
«دروغ مى گوئى».
«من بچه دار مى شوم ،مى بینى ،این زن بودنم را ثابت مى کند».
چاى تمام شده بود .باید برای وقت کشى چیزى مى خوردیم.
«بگیر».
«پس بگیرم؟»
237
خانمجان روى من خم شده بود .دست زبرش روى پیشانی ام بود .فرهاد پائین
تخت ایستاده بود.
رباب گوشۀ لحاف را صاف مى کرد ،گفت« ،همه ش تقصیر على آقاست».
«طفلک چه تقصیرى دارد؟ آدم بیمارستان درجه یک ببرد ،اتاق درجه یک
بخواباند ،آنوقت این طورى».
بعد خانم بدرالسادات آمد .سالم و احوالپرسی نکردند .برای هم سر تکان دادند.
خانم بدرالسادات چشم هایش را ریز کرده بود و به من نگاه مى کرد .گفت« ،خدا
مرگم بدهد ،چرا اینقدر الغر شده».
بعد خانم بدرالسادات باالی سرم نشست و دستش را روی پیشانی ام گذاشت.
دعا مى خواند .دعا یش که تمام شد گفت« ،نیرالزمان حسابى باید چاقش کنی».
بعد رباب با خوراک ماهیچه به اتاق آمد ،دور گردن من دستمال سفیدی بستند
و بالشى اضافى زیر سرم گذاشتند .در سکوت مى خوردم .همیشه اطاعت مى کردم.
کارى جز اطاعت کردن نداشتم.
238
«کى را؟ حورى را؟»
«آره ،مى گوید آنجا برایش بهتر است ،ولى خوب اول باید چاق شود».
لبخند نمى زد .صورتش هیچ واكنشى نداشت .آرام آرام نوشیدنى مى خورد.
«خیلى بد بوده؟»
«پس من بد نیستم؟»
«من زنم؟»
زندگى همانند قطره هاى باران ساده بود .ساده و شفاف .گفتم« ،من فکر
مى کنم باید برای دنیا کارى کرد .باید از زندگى سپاسگزار بود .براى سپاسگزارى
باید کارى کرد».
«یک کار خوب ،کارى که بى ارزد ،کارى که حرمت باران و ابر و آفتاب را
حفظ کند ،کارى که طبیعی ترین کارها باشد».
«چرا نه».
239
«ولى سخت است .براى من تا حاال سخت بوده .وقتى کوشش مى کنی با
دیگران تماس بگیرى سرت به سنگ مى خورد .همیشه یک دیوار میان تو و دیگران
هست .به هیچوجه نمى توانی بشکافیش ،خرابش کنى ،همیشه سوءتفاهم هست».
فکر کردم راست مى گوید .هر چه مى گفت به نظرم راست مى آمد .نوشیدنى
هردومان را گرم کرده بود .لبخند مى زد .بیرون پائیز بود .پائیز از پنجره پیدا بود.
برگ ،تمام کوچه را پوشانده بود.
گفت« ،برویم».
روى برگ ها آمدیم .همدیگر را بغل کرده بودیم و دست هایمان درهم بود.
برگ ها گاهى تا مچ پایمان مى رسید .گزش هوا اذیت نمى کرد .هیچ چیز دیگر
نمى توانست اذیت کند.
«مى ترسى؟»
«نه».
همچنان که دست هایمان درهم قفل بود مى رفتیم .پاسبان محجوب بود سرش را
به طرف دیوار برگرداند.
در پناه درى نشسته بودیم ،باران شروع شده بود .ریز و سرسخت مى آمد.
240
«چرا فرار کنیم؟»
سکوت کرده بود .بعد گفت« ،من حد قدرت خودم را مى دانم ،همین».
دیگر نپرسیدم .پل سکوت تفاهم بود .این طور به نظر مى آمد .فقط بوسیدن
واقعیت داشت و دست ها را با بدن یك دیگر گرم کردن .اینها تمام چیزهاى واقعى
بود .بقیه در سکوت مى ماند .بقیه را با سکوت باید کشف مى کردیم ،یا من کشف
مى کردم.
ز ندگى همانند گذر آب ساده بود .زندگى مثل صدای پرنده بود .زندگى مثل
قطره هاى باران بود وقتى روى شیشه کش مى آید .تب زندگى مرا گرفته بود .تب
گرته بردارى و من بار مى گرفتم .من پر مى شدم .تنم رسول هر قطره باران بود.
موج مى شدم و از فراز شهر مى رفتم .از تمام شهر بزرگ تر مى شدم .شفاف و
شیشه اى بودم و عبور رهگذر از قلبم پیدا بود .گفت« ،من باران سازم».
انگشت هایش را مى بوسیدم .دلم مى خواست در او ذوب شوم ،در او بمیرم ،با
او یکى شوم .عطر نان را مى فهمیدم .عطر شراب را .من گاهى خود عطر مى شدم.
ذرات گسیخته ازهم ،ذرات هیجانى و روى همۀ اشیاء موج مى زدم .با تمام ماهیان
کف اقیان وس پیوند داشتم و دلم برای باد مى لرزید.
گفت« ،من هیچ وقت زیاد دوام نمى کنم ،مثل باد مى آیم و مى روم .اما تو
بم ان ،زمین باش ،سبز شو ،سبزه بده».
من یکى شدن را مى فهمیدم .دلم براى باسترک مى سوخت و باسترک را ندیده
بودم .برای علف گریه مى کردم .غروب وقتی خورشید سرخ مى شد حس سجده
داشتم .من از زمین ،باد ،باران ،و خورشید بار برداشته بودم ،آبستن بودم.
241
«شاید هم مثل شب سیاه بشود».
به خانه برگشتم و روى تخت دراز کشیدم .قلب کوچک رشد نکرده زیر قلبم
مى زد .قلب کوچک داشت بزرگ مى شد .قلب کوچک به اندازۀ ابعاد زندگی بود.
-بروم؟
نمى شد ،چطور مى شد رفت ،وقتى تازه سلول ها زندگى را شروع کرده
بودند .محتاط و آرام .اگر مى رفتم و اگر صدمه مى خوردند؟
مى دانستم باید آرام و ساکت ،همانند دریاچه در خودم بنشینم و آفتاب ذخیره کنم
و عطر گل .هیچ حرکتى درست نبود .اگر به تارهاى ظریف قلب کوچک که هنوز
شکل نگرفته بود صدمه اى وارد مى آمد؟
زن قدیمى روح من مشوش بود .دست هایش را روى دلش مى گذاشت و
حرکت مبهم موجودک هنوز شکل نگرفته را به خود مى قبوالند و به عبور گلۀ آهو
در انتهاى دره مى نگریست .خوراك آنجا بود .اما چکار مى شد کرد؟ صداى خشن
قبیله که زیر پاى او بود مى لرزاندش .مردان به شکار مى رفتند ،به شکار آهو،
آهوان ترسیده اگر شکار پیدا نمى شد؟ اگر آهوها مى گریختند؟ اگر او را مى کشتند و
قلب هنوز کامل نشده مى مرد؟
زن به داخل غار مى خزید ،به عمق غار مى رفت ،جائى که چشمى نبیندش،
جائى که چشم نداند او هست ،و صداى قبیله دور مى شد و فکر آهو دور مى شد.
242
هرچند که گرسنگى بود ،همیشه بود ،و زن در سکوت ،به چک چک آب که از سقف
بر کف مى ریخت گوش مى داد.
دکتر شکرائى روی صورت من خم شده بود .تار و مبهم مى دیدمش و بوى
جرم سیگار از تمام تنش بیرون مى زد .بوى آزاردهنده اى بود .دکتر با دو انگشت
پلک مرا بلند کرد .دلم مى خواست ناله کنم .صداى گریۀ رباب را مى شنیدم .صدائى
آشنا و هزار ساله .جائى در ته وجودم صورت وحشت زدۀ خانمجان را مى دیدم که
چادر روى شانه اش بود و دست هایش روى شکم ،پنجه در پنجه و دهانش نیمه باز،
رنگش پریده بود ،مهتابى.
دست هاى دکتر زبر و خشن بود و بوى جرم سیگار آزاردهنده اش دلم را
آشوب مى کرد .دکتر مى خواست پلک را بگشاید و پلک اطاعت نمى کرد .دکتر خشن
شده بود .صورت فرها را در چارچوب در مى دیدم .جرئت نکرده بود از پله ها باال
بیاید .همان جا میان دو لنگۀ در مانده بود.
«بیرون است».
خانمجان گفت» ،حاال مى روم تلفن مى کنم ».حیرت زده بود و همین طورى
از اتاق بیرون رفت.
243
بعد دکتر به رباب گفت« ،برو ،خانم بدرالسادات را خبر کن .شلوغ نکنى ها،
خیلى یواش».
پنجه هاى رباب روى گونه اش بود .خنج مى زد .دستش که پائین آمد جاى خنج
را دیدم .سرخ سرخ در هر سو.
فرهاد دیگر در چارچوب در نبود .حتما ا به دنبال خانمجان رفته بود .رباب
گریه مى کرد.
گفتم« ،رباب خودت هم بچه داشتی ،حیف نیست که اینجا پهلوت نیست؟»
رباب سرش را تکان مى داد .بعد صدای پاى آقاجان را از روی پله ها شنیدم.
صداى پایش پتکى بود که به سرم کوبیده مى شد.
مثل همیشه رنگ پریده و ترسیده بود .مثل همۀ لحظه هاى هیجانى اش .گفتم،
«باالخره گفتید؟»
گفتم« ،بد کردید گفتید ،نمى تواند بفهمد ،اصالا نمى تواند بفهمد».
آن وقت پدرم در چه ارچوب در بود ،به رنگ آبنوس .روبروی هم بودیم و
رباب گوشۀ اتاق به دیوار چسبیده بود .کم کم در دیوار فرو مى رفت .خانمجان میان
ما بود .خانمجان میان ما مثل پرنده اى در قفس بود .صداى قلبش را مى شنیدم .چادر
از سر افتاده اش را مى دیدم و موهاى پریشانش را .پاهایش در دمپائی پالستیکى بود.
با هر حرکت شوهرش از جا مى پرید.
244
گفتم« ،نترسید ،باشد مى روم».
که به طرفم آمده بود .موهایم الى پنجه هایش بود و درد در سرم مى پیچید.
گفتم« ،این را دیگر نمى گذارم بکشید ،مى روم ،فقط بروید کنار تا از در بیرون
بروم».
صدای سیلى هایش در اتاق مى پیچید ،صداى مشتش .اشک نمى آمد و این درد
را بیشتر کرده بود .خودم را تا در کشانده بودم که باز گرفتم .خانمجان میان پاهای ما
بود .مى گفت« ،آقا ،آقا ،الهى فدایت بشوم».
رباب آمده بود جلو و با مشت پرت شده بود .گفتم« ،نمى ترسم ،هیچ
نمى ترسم».
لباسم به تنم جر خورده بود و نیمه لخت بودم .دیگر نمى خواستم فرار کنم.
مشت هایم را به سر و صورتش مى زدم .فریاد مى زدم .آنقدر قوى بودم که بکشمش،
اما بچه در شکم بود .ممکن بود صدمه بخورد و این نباید اتفاق مى افتاد.
حاال به حیاط آمده بودیم و همچنان در دست هاى او اسیر بودم .نمى ترسیدم و
درد مى آمد .درد در پشتم مى پیچید و نفس آزاد نمى شد تا درد رها شود .مى خواستم
مشت بزنم و مشت هایم اسیر بود .گفتم ،داد زدم« ،قاتلی ،آدم کشى ،نمى گذارم ».و
به درخت کاج خورده بودم .جلوى چشم هایم سیاه بود و ستاره هاى سرخ و آبى
مى پریدند .درد از سر شروع شد ،تا پشت آمد .کوهى از بدنم خارج مى شد و تمام
خنجرهاى عالم به تنم فرو رفته بود .میان پاهایم داغ شده بود و داغى به پائین مى آمد.
نه آهسته ،ک ه تند ،و من روى زانوهایم خم شدم .خون تنم را مى دیدم که مى رود.
نمى شد جلویش را گرفت .قلب کوچک از تپیدن ایستاده بود و رگ رگه هاى لرز به
تنم مى نشست .سرما مى آمد ،حوض مى چرخید و تمام سوزنک هاى کاج به تنم فرو
مى رفت .ولى نباید مى افتادم .جلوى چشمم ستاره هاى سرخ و آبی بود .مى خواستم
دورشان کنم ،کسی باید کمک مى کرد ،کسى باید به من مى رسید ،کسى باید محافظ
من مى شد« ،رب اب».
245
۴
در درگاهی اتاق مجلسى نشسته بودم و به هیاهو گوش مى دادم.تمام خواب ها.
تمام زایمان ها ،تمام آبستنى ها و تمام زناها را گفته بودند .مى رفتند و مى آمدند و
شب مى رفت و روز مى آمد.
اگر تمام پائیز و تمام زمستان را در درگاهى نشسته باشى؛ اگر دیده باشى که
آسمان چطور تاریک مى شود و چطور روشن مى شود ،اگر افتادن برگ هاى زرد را
دیده باشى و صداى عبور کالغ ها را که دسته دسته حرکت مى کنند ،شنیده باشى و
صبحى را دیده باشى که هوا یکباره سردتر مى شود –وقتى که لباس ها را از
صندوق ها درمى آورند و باد مى دهند– اگر بازى پسر کوچکى را در حیاط دیده
باشى که روى شاخۀ چوبى اسب سوارى مى کند و بعد روى سکوى حوض مى نشیند
و به فکر فرو مى رود ،اگر دیده باشى که پیر شدن آدم ها چه یکباره مى آید و رباب
را دیده باشى که غوز کرده و لنگ لنگان به خرید مى رود ،آن وقت مى فهمیدى که
یک خانه چقدر کوچک و تنهاست ،یک خانه چطور کهنه مى شود ،و یک خانه
چطور آماده مى شود که خرابش کنند.
246
مى شد .بعد رباب مى آمد و در درگاهى مى نشست ،یک پایش را به بغل مى گرفت و
پاى دیگر زیر تنه اش بود و گاه بگاه تنش را مى خاراند .هر دو ساکت و هر دو پیر.
خانه زیر بار برف و سکوت بود .فرهاد به مدرسه مى رفت .ظهرها در حیاط
بازی مى کرد ،بازى هاى تک نفره و بى صدا و گاه یخ حوض را مى شکست و به
آب زیر آن خیره مى شد .آقاجان تمام روز نبود .شب مى آمد .رباب با صداى در بلند
مى شد ،غوز کرده و لنگ لنگان مى رفت در را باز مى کرد و پیرمرد بى صدا از
پله ها باال مى آمد و به اتاق مى رفت.
درگاهى سرد بود و باد از البالى درزها به داخل اتاق نفوذ مى کرد .اول هر
ماه در اتاق بخارى روشن مى کردند که آقاى نقابت بیاید و روضه بخواند و زن ها
غیبت کنند .خانمجان هیچ حرفى نداشت برای آنها بگوید.
بعد بهار آمد .آمدنش با رگبار بود که گل و الى آخرین برف را شست و به چاه
کشید .در باغچه بنفشه نکاشته بودند و باغچه یکدست زیر علف هرز بود .ولی بوتۀ
گل سرخ به زیر بار گل رفت و درخت خرمالوى وحشی جوانه زد.
زمستان سقف اتاق مجلسى نم کشیده بود و کسى به فکر مرمت نبود .حاال ترک
بزرگى داشت و اطرافش نم پخش شده بود و سر ترک از دیوار به پائین کشیده شده
بود .آخر بهار نم خشک شد و زردابه اش به سقف و دیوار ماند.
اهل خانه خیال زیارت مشهد داشتند و حرفش را مى زدند و اوایل تابستان ،یک
روز صبح حرکت کردند .شب ها رباب در خانۀ خانم بدرالسادات مى خوابید و تمام
ارواح خانه به من ارث رسیده بود .خانه بود و من که طاقتش را نداشتم ،پس بیرون
آمدم.
مجبور بودم از پناه دیوارها بروم که نبینندم .داغ داشتم و داغم هنوز تازه بود.
کارى نبود که بکنم .غروب ها در خیابان هاى خلوت کنار جوى مى نشستم و به آب
رونده نگاه مى کردم .سایۀ رهگذرها را تعقیب مى کردم که در نور چراغ هاى مهتابى
بزرگ و کوچک مى شد ،چند پر مى شد و دور مى شد ،اگر خانه اى بود که سرپناهى
داشته باشد آنجا در تاریکى مى نشستم و به نور پشت شیشه ها نگاه مى کردم.
گاهى به کوه مى رفتم تا نیروى باطل مانده تباهم نکند .در پناه نهر مى رفتم.
وقتى خستگى مى آمد کنار آب مى نشستم و پاهایم را لخت مى کردم تا خنکى آب تب
خستگى راببرد .چه مى شد اگر با مردم حرف مى زدم؟ مردان و زنان جوانى که تنها
247
یا در جمع از مقابلم مى رفتند چشمم را به دنبال خود مى کشیدند .مى شد با آنها
حرف زد؟ اگر مى زدم چه مى شد؟
این را فکر مى کردم و تب دوستى مى آمد .قدم تند مى کردم .کافى بود یکیشان
برگردد و مرا ببیند و لبخند بزند .اتفاقى که هرگز نمى افتاد.
کشف کرده بودم که اگر از کنار دیواره هاى میله دار بروم و نوک انگشتانم را
حی ن عبور از میان آنها گذر دهم صداى یکنواخت موزونى برمى خیزد .مى دانستم که
هر درختى برای خودش رازى دارد .فکر مى کردم که اگر هزار سال کنار درختى
بنشینى و حتى یک لحظه چشم از آن برنگیرى صداى رویشش را خواهى شنید.
رویشى که عاقبت منجر به انهدام درخت مى شد .اما دانه ها ،این رازهاى میلیارد
ساله ،که مى افتادند ،مى توانستی یک دانه را پنهان کنى و بعد از هزار سال به خاک
بسپارى تا دوباره رویش را آغاز کند .این سیر بى توقف مدام را.
خانه هاى خیابان هرکدام رازى داشتند .خانه ها هرکدام ورقى از کتاب جامعه
بودند .ساعت ها زیر درختى مى نشستم تا درى باز شود و مردى یا زنى یا کودکى
بیرون بیاید .آن موقع تعقیبش مى کردم .مى خواستم بدانم میان او و خانه اش چه
شباهتى هست ،و آیا شباهتى هست؟
حاال هزار سالى مى شد که از حاشیۀ جوى آبى مى رفتم و نمى رفتم .حرکت
مى کردم و سر جایم بودم .این غبار س یاه که مغزم را پوشانده بود .ابدى شده بود.
چیزى بود که مرا از تمام جهان دوروبرم جدا کرده بود .با ادب به تمام عابران سالم
مى دادم و در جایم درجا مى زدم .خستگى نمى آمد که تب رفتن را تخفیف بدهد.
خستگى امر فراموش شده اى بود و رفتن دیگر نبود ،رفتن فقط ایستادن بود .درجا
حرکت مداوم بود .مثل حرکت ماهى در ظرف بلور بود .نور دیگر قوس و قزحى
نمى شد و باران نمى آمد تا نور را گاهى بشکند .نور یکدست پخش مى شد و کم کم
جایش را به تاریکى مى داد .خورشید شاید در آسمان بود اما حس نمى شد.
248
در کوچۀ تنگى بودم و عبور شب و روز را از غلبۀ ناگهانى تاریکى بر
روشنائى احساس مى کردم .روى حاشیۀ جوى بودم و آب مى رفت .کم کم آنچه بود
خاکسترى مى شد .دیگر نه شب بود و نه روز .فضا و همه کوچه خاکسترى بود .نام
خورشید و ماه فراموش مى شد .و ستاره ها طرح یک فکر از یاد رفته بودند .باران
لغت قدیم بود و سرما نبود که گرما حس بشود.
مردى از مقابل من مى رفت ،از حاشیۀ جوى .از پشت چیزى بود میان یک
قاچاقچى و یک کارمند دون پایه .پیراهنش سفید بود و کت و شلوار راه راه داشت.
دمپائى پایش بود و یک لنگه جورابش سوراخى داشت .از جلو مى رفت و من دنبالش
بودم .همانقدر که من او را دیده بودم او هم مرا دیده بود.
«نخیر آقا».
«نمى دانم».
«من مى دانم».
کم کم خاکسترى دوروبر ماه سیاه مى شد .نگران بودم و نبودم .اگر سیاهى
کامل مى شد دیگر او را نمى دیدم ولى او هم به اندازۀ من نمى رفت.
فاصلۀ ما حساب شده بود .بنابراین همیشه بود ،تا وقتى من بودم.
پشت سر من مردى بود میانه باال ،چاق ،با صورت بزرگ گوشتى .ریش
داشت .شکمش بزرگ بود و کم رش را تنگ بسته بود .شکم از باالى کمربند بیرون
زده بود .کتابى دستش بود.
«نخیر خانم».
249
«به مالقات کى مى روید؟»
«نمى دانم».
«من مى دانم».
ما در فضاى خاکسترى تیره بودیم و همدیگر را به زحمت مى دیدیم .مردى که
در جلو بود برگشت و به من نگاه کرد .پرسید« ،شما زبان مى دانید؟»
«نه ،کمى».
«بى فایده است ،حتما ا باید زبانى دانست ،راه دیگرى ندارد».
قلبم نزدیک بود از حرکت بایستد .به طرف مرد پشت سر برگشتم .پرسیدم،
«شما زبان مى دانید؟»
«نه ،کمى».
«بى فایده است ،حتما ا باید زبانى دانست ،هیچ راه دیگرى ندارد».
«بله».
« خوب است ،ولی هفتاد و سه کتاب دیگر را هم باید خوانده باشید .آن جلوترها
مسخره مى کنند».
250
«بله».
خوب است ،ولی هفتاد و سه کتاب دیگر را هم باید خوانده باشید .آن جلوترها
مسخره مى کنند».
بعد یگر تاریکى مطلق بود .صداى نفس مرد جلوئى و مرد پشت سرم را
مى شنیدم .بعد دیگر صداى نفس هم نبود .قدم ها از حرکت نایستاده بود ،خستگى
نمى آمد .دوباره فضا خاکسترى شد .در راهروئى بودیم و همان طور پشت به پشت و
درجا مى رفتیم .یکباره المپ پرنورى باالى سر ما روشن شد و دوباره همه جا
تاریک بود.
وقتى دوباره نور خاکسترى آمد همان طور در حاشیۀ جوى بودیم .مرد مقابل
من ناپدید شده بود .ب ه پشت سرم نگاه کردم .مرد پشت سرى بود .حرفى باید مى زدم.
و واژه ها از یادم رفته بود .یکباره جمله اى در ذهنم برق زد .گفتم« ،شاید بهتر است
لیسانس بگیرید».
«حوصله اش را ندارم».
«عقب مى مانید».
هیچ خانه اى در اطراف نبود ولى کوچه بود ،هرچند که دیوار نبود ولى کوچه
بود و کوچۀ خیلى تنگ بود .آب در جوى مى رفت .دوباره جمله اى در مغزم برق
زد .برگشتم ،پرسیدم« ،اصالا شما چیزى مى دانید؟»
251
«نه تقریبا ا ،فقط یک کم حسابدارى».
«مال پدرتان».
«مال دوستانم».
فضاى دوروبر ما خاکسترى تیره شده بود .ما درجا مى رفتیم .برگشتم.
گفتم« ،همۀ شماها ناله مى کنید .مى دانید مسئلۀ اصلى چیست؟ فقط عقدۀ
حقارت ،شما عقدۀ حقارت دارید .عقدۀ طبقاتى دارید .عقدۀ بى زنى دارید».
«همین طور است ،یک شبه مى خواهید راه صد ساله بروید .این نمى شود .باید
برای موفقیت زحمت کشید .مثالا این لباس هاى کثیف چیست؟ چرا لباس هایتان را
252
نمى شوئید؟ چرا به کفش هایتان واکس نمى زنید؟ چرا حداقل به روسپى خانه
نمى روید تا عقده هایتان فروکش کند؟»
«ولى هستید ،راه ترقى بقیه را سد مى کنید ،عقده هاى طبقه تان را مى خواهید
به خورد طبقه هاى پائین تر یا باالتر بدهید».
«ثابت کنید».
«نمى خواهم».
«نمى توانید».
دیگر جمله اى در مغزم برق نمى زد .این بود که برگشتم .معلوم نبود اینها از
کجا مى آید ،طورى مى آمد که گوئى به من الهام شده باشد .ولی مطمئن بودم که
عده اى این حرف ها را مى شنوند و مى دانستم که این به نفع من است.
253
ال تاریک شد و دوباره خاکسترى شد .ما در یک بعد فضاى دوروبر ما کام ا
راهرو بودیم .یکباره چراغ پرنورى باالى سر ما روشن شد .درى در مقابل من بود.
دستم مى لرزید ،بى اختیار سراپایم را برانداز کردم .به موهایم دست کشیدم و
دستگیره را به دست گرفتم .اگر باز نمى شد؟
در باز شد .نفس بریده داخل شدم و در را بستم .خانم جوان موبورى پشت میز
بود .خانم واقعا ا زیبا بود .بلند که شد زیبائى اش بیشتر شد .از سر تا پا زیبا بود.
پرسید« ،چه کارى مى توانم برای شما بکنم؟»
در اتاق پهلوئى را باز کردم و داخل شدم .اتاق پنجره اى رو به خیابان داشت.
از بیرون سر و صداى خودرو ها در داخل اتاق مى پیچید .از پنجره نگاه کردم.
خودروها خیلی دور بودند .من در طبقه ها باال بودم.
از هولم سیگارى روشن کرده بودم تا حقارت زیبائى ام در مقابل عظمت
زیبائى خانم از یاد ببرم .نیم ساعتى در اتاق بودم .بعد خانم در را باز کرد .گفت،
«متأسفم ،نمى توانم کارى براى شما بکنم».
«اشکالى ندارد».
از تاالر کوچک که خانم آنجا نشسته بود بیرون آمدم .به راهروئى وارد شده
بودم و آسانسوری مقابلم بود .اتاقک آسانسور آینه داشت .در آینه صورتم زرد و
زشت بود .فکر کردم طورى نمى شود .باالخره درست خواهد شد.
آسانسور چند طبقه پائین تر ایستاد .در باز شد و من بیرون آمدم .دوباره در
راهرو کوچکى بودم و درى مقابلم بود .در را باز کردم .این بار دستم کمتر
مى لرزید .آقائى پشت میز بود.
254
«ده باب».
«همه اش اشتباه است .اشکالى ندارد .این سوزن ها را به کاغذ روى دیوار
بکوب».
«چشم».
سوزن ها را گرفتم .ته سوزن ها دایره هاى سرخ و سبز و زرد داشت.
سوزن ها را روى کاغذ دیوار فرو مى کردم.
«مطمئنید؟»
«خیلى».
در لحنش حس تحقیر بود .فکر کردم اشکالى ندارد باالخره باید از این مرحله
رد شد .سرخ ها را پائین کوبیدم و سبزها و زردها را باال.
گفت« ،بس یار خوب ،خوب است ،بروید طبقۀ پائین .اتاقتان را نشان مى دهند».
آنقدر بى حوصله و عصبى بود که بیش از آن جرئت نداشتم وقتش را بگیرم .با
احتیاط از اتاق خارج شدم و با آسانسور به طبقۀ پائ ین رفتم .در آینۀ اتاقک آسانسور
دیگر زرد و زشت نبودم .معمولى بودم .مثل خودم .لبخند به لبم آمده بود.
اتاقم خاکسترى بود .کمى از کف زمین پائین تر و پنجرۀ درازی مماس با سقف
داشت ،هم سطح کوچه .از این پنجره پاهاى عابران را مى دیدم .کارى نبود که بکنم.
یک میز داشتم با روکش سیاه پالستیکى .یک صندلى و دو قفسۀ خالى .یک نقشۀ
نامشخص به دیوار بود .ساعت ها ساکت پشت میز مى نشستم و با ناخن رویۀ
پالستیک آن را خط مى انداختم .مواظب بودم پاره نشود .گاهى با چوب هاى کبریت
خانه هاى کوچک و گل درست مى کردم .بعد یاد گرفتم روى پاهاى عابران با خودم
شرط بندى کنم .اگر صاحب نخستین پائى که عبور مى کرد زن بود و حدس من
255
درست بود به مدت پنج دقیقه پایم را روی میز مى گذاشتم و اگر اشتباه حدس مى زدم
پنج دقیقه به نقطه اى در روى دیوار مقابلم خیره مى شدم .اگر صاحب پا مرد بود و
درست حدس مى زدم چهار بار طول اتاق را مى رفتم و مى آمدم و در این فاصله
سیگارى مى کشیدم .اگر اشتباه کرده بودم چهار بار خودم را به دیوارهاى اتاق
مى کوبیدم .به هر دیوار یکبار.
اگر صاحب پا بچه بود و درست حدس مى زدم دست هایم را درهم قفل
مى کردم و به زیر چانه ام مى گرفتم و با لبخند به در نگاه مى کردم ،طورى که هر
کس در را باز مى کرد و مرا به آن حال مى دید مضطرب مى شد و یا حداقل تعجب
مى کرد .و اگر حدسم اشتباه بود سه بار دستم را از پشت به روی میز مى کوبیدم،
طورى که درد بگیرد.
به این ترتیب هفته هاى اول گذشت و ماه اول تمام شده بود که مجلۀ جدول
خریدم .دیگر توجه زیادى به پاهاى عابران نداشتم و رویۀ میز را هم پاره نمى کردم.
ظاهرا ا همه مرا را فراموش کرده بودند و اوضاع به راحتی مى گذشت.
همکار من در ماه دوم آمد .یک روز صبح وقتى به اتاق آمدم دیدم جاى میزم
را تغییر داده اند .حاال پنجره باالی سرم بود و نمى توانستم پاهاى عابران کوچه را
نگاه کنم .دلخور و پکر بودم .میز دیگرى مقابل من بود .قرینۀ میز خودم.
همکارم بیدرنگ پشت سر من وارد اتاق شد .مرد مسنى بود با موهاى فرفرى
که به زور روغن آنها را پشت سر شانه کرده بود .کت و شلوار نیمدار تمیزى به تن
داشت و یک کراوات ارزان قیمت بسته بود .لبه هاى یقۀ بلوز سفیدش رفته بود .فکر
کردم قسمت داخلى یقه که مماس با گردن است باید چرک باشد.
«بله».
به دوروبر اتاق نگاه کرد .گفت« ،فکر کنم یک نفر دیگر را هم بفرستند».
همکارم پشت میزش نشست .کشوهاى خالى را بازرسى کرد .بعد بلند شد و به
سراغ قفسه ها رفت .گفت« ،همه اش خالى است».
256
«بله ،گمان کنم اینجا انبار بوده».
دوباره پشت میز نشست .سیگارى از جیب درآورد و روشن کرد .من هم
سیگارى روشن کردم .با تعجب به من نگاه کرد .پرسید« ،سیگار مى کشید؟ خیلی
جوانید شما».
شانه هایم را باال انداختم ،با لبخند ،مثل این که بخواهم بگویم« ،چکار مى شود
کرد؟»
«درست است».
«چقدر خوب».
«بله ».خندید ،جزو انتقالى ها هستم ،خیلى طول مى کشد تا آدم ته و توى این
جور کارها را دربیاورد .واقعا ا بیست سال تجربه الزم است.
گفت« ،بله ،اصالا نمى شود بحثش را کرد .بیست سال الزم است تا بفهمید
چقدر اشتباه مى کنید ».بعد گفت« ،روى میز خالى است ،می روم از انبار اثاثیه
بگیرم ،براى شما هم مى گیرم».
257
از اتاق بیرون رفته بود .صداى پاى عابران را از باال سرم مى شنیدم .اتاق
تکیه به کوچه داشت و خودروئى از کوچه عبور نمى کرد .دلخور بودم که دیگر
پاهاى آنها را نمى دیدم .سیگار دیگرى روشن کردم و سرگرم جدول مقابلم شدم.
جدول تقریبا ا تمام شده بود که همکارم برگشت .یک کارتون نسبتا ا بزرگ دستش
بود و نفس نفس مى زد .کارتون را که روى میز گذاشت گفت« ،مى بینى ،هرچى به
مستخدم ها مى گوئید پشت گوش مى اندازند .اصالا درست است که من این را تا اینجا
بیاورم؟ نه ،خودمانیم؟ اصالا قدر زحمت آدم را نمى دانند».
بلند شدم و به طرف کارتون رفتم .همکارم در آن را باز کرده بود .داخل
کارتون جاى کاغذ ،جاسوزن ،ماشین دوخت ،ماشین سوراخ کن ،جاقلمى ،خودکار،
جوهر ،خشک کن ،قلم خودنویس ،گیره کاغذ ،کلیپس و سوزن بود .از هر کدام دو تا
یا دو بسته .محتویات داخل کارتون را با هم نصف کردیم .به نظرم کار هیجان انگیزى
مى آمد .بعد آنها را روی میزهایمان چیدیم .من جا کاغذى را طرف راست میز
گذاشته بودم .گفت« ،نه نه ،طرف چپ .همین است که مى گویم تجربه مى خواهد.
مگر با دست راست نمى نویسید؟»
«چرا».
«خوب طرف چپ بگذارید .با دست راست مى نویسید ،بعد نوشتن که تمام شد
با دست چپ آن را داخل جاکاغذى مى گذارید .در حالى که طرف راستتان باشد
دست هایتان ضربدرى روهم مى آید .چون با دست راست که نمى توانید هم بنویسید
هم بردارید».
همکارم صبورانه لبخند زد .گفت« ،تازه بعد از بیست سال کار ،آدم بعضى
چیزها یادش مى رود ،مثالا االن چى کم داریم؟»
روى میز را نگاه کردم .چیزى به نظرم کم و کسر نمى آمد .گفت« ،همین
است دیگر ،سطل زباله نگرفتم .زیر سیگارى ام یادم رفت».
«نه .الزم نیست ،باید با انباردار رفیق بود .این همیشه الزم است».
258
دوباره بیرون رفت.
فکر کردم به دیوار پشت سرم و دیوار سمت راست عکس بچسبانم .عكس هاى
قشنگ .همکارم که برگشت عالوه بر سطل و زیرسیگاری چند قاب عکس هم آورده
بود .گفتم« ،فردا من هم یک مقدار عکس مى آورم که به دیوار بچسبانم».
«عکس ،منظره ،برف ،آفتاب ،یا که مثالا آدم هائى که دوست داریم».
گفت« ،نه بابا ،دیدى گفتم تجربه الزم است ،خوب نمى شود ،اینجا اداره
است».
«چرا؟»
همکارم قاب عکس ها را به دیوار مقابل در کوبید .بعد سطل هاى زباله را زیر
میزهایمان گذاشتیم.
گفت« ،فکر نکنم مستخدم ها به ما برسند .ولى باید سعی کنیم زیر
سیگارى هایمان تمیز باشد».
«ساندویچ مى خورم».
«خوب این درست نیست .یک روز من ناهار مى آورم یک روز شما .کلى
صرفه جوئى مى شود».
«باشد».
259
به این ترتیب قرار همۀ کارها را گذاشتیم.
فرداى آن روز برایمان مقدار زیادى کاغذ و پوشه آوردند .قرار شد پوشه ها را
من تا بکنم و همکارم لبۀ آنها را سوراخ بکند و در کاغذگیر بگذارد.
هیجان کار گرمم کرده بود .به سرعت پوشه ها را تا مى کردم که اخطار آمد،
«نه ،نه ،نه ».نگاهش کر دم .چشمانش سرزنش بار بود .گفت« ،این طورى نه جانم.
همه اش را ضایع مى کنى».
«چطورى پس؟»
دوتا از پوشه ها را نشانم داد .لبه هاى پوشه ها درست روى هم نیفتاده بود.
گفت« ،باید صا ف صاف باشد .از روبرو که نگاه کنى انگار یک برگ باشد ،نه دو
برگ ،هیچ عجله نکن ،وقت خدا را که نگرفتند .یواش یواش سر فرصت».
آرام پشت میز نشستم .خجالت کشیده بودم .پوشه ها را مرتب طرف راست
گذاشتم و دانه دانه و با آرامش آنها را تا مى کردم .کار کند پیش مى رفت اما نتیجه
رضایت بخش بود .با همکارم گاهى نگاهى رد و بدل مى کردیم .مى دیدم از کارم
راضى است و خوشحال بودم .بعد مستخدم چاى آورد .تا آن روز این کار سابقه
نداشت .همکارم گفت« ،گفتم که تجربه الزم است .به عقلت نرسیده بود که چاى
بخورى؟»
«نه».
«خوب قاعده کار این طورى است و گرنه خستگى مغز آدم را از کار
مى اندازد .حاال دیگر کار نکن .اول چائى ا ت را بخور .بعد سیگارت را روشن کن.
بعد دو تا پک درست بزن .خوب ،یا على مدد .شروع کن دوباره».
دوباره دو نفرى آرام آرام شروع کردیم به چای خوردن .در خالل همین چاى
خوردن ها بود که همکارم جوانى اش را برایم تعریف کرد.
وقتى هیجده سال داشته است عاشق دختر عمویش مى شود .زیاد او را ندیده
بود .فقط دوسه بار .چون از خانواده اى مذهبى بود و نمى شد دختر را زیاد دید .دختر
عمو در حجاب بود .با این حال از آنجائى که ناف آنها را برای هم بریده بودند
260
همکارم اجازه داشت که گاهى نیم نظرى به صورت دختر عمو بیندازد .آن موقع
همکار من بسیار شیک پوش و خوش سلیقه بوده است .تابستان ها کت و شلوار سفید
مى پوشیده با کراوات س فید ،جوراب سفید ،و کفش سفید .حتى پوشتش سفید بوده .کاله
حصیرى سفید با حاشیۀ سیاه بر سر مى گذاشته و تمام طول خیابان اصلى شهرشان را
مى رفته و مى آمده .البته ادوکلن درجۀ یک انگلیسی هم مصرف مى کرده است .از
همان هائى که انگلیسى هاى مقیم شهرشان به خود مى زده اند و او به صورت قاچاق
این ادوکلن را به دست مى آورده .دخترهاى شهر او را دوست داشتند و از زیر چادر
نگاهش مى کردند .همکارم عشاق زیادى داشته ولى مرد کار و عمل و خیلى جدى
بوده و فقط دو سالى به این ترتیب در خیابان اصلى شهر راه مى رود و بعد با دختر
عمو ازدواج مى کند.
مدت هاى مدید دراین باره بحث مى کردیم و به فکرمان رسیده بود که این
مطلب را به طبقات باال گزارش کنیم .این بحث بود تا صبح روزى که میز جدید را به
اتاق ما آوردند.
همیشه مى شد این حدس را زد .خودمان هم قبالا این را مى دانستیم .اما همکارم
ترجیح مى داد دیگر به این مسأله فکر نکند .میز جدید دست و پاى ما را به طور کلى
بست .ما در گوشۀ اتاق حتى آشپزى هم مى کردیم .حاال آیا مى شد؟ تازه معلوم نبود
آدم جدید کیست و با ما چه رابطه اى خواهد داشت.
میز جدید از میز هر دوى ما بزرگ تر بود و درست روبه در بود ،زیر قاب
عکس.
261
ما تمام قفسه ها را پر از پرونده کرده بودیم .روى میزهایمان گلدان گل گذاشته
بودیم .همۀ کارها را کرده بودیم و دیگر کارى نبود که صاحب میز جدید بکند .و
صاحب میز جدید رو نشان نمى داد .دو هفتۀ تمام میز خالى میان میز من و همکارم
قرار داشت .هفتۀ دوم وسایل روى آن را آوردند .جاقلمى و جوهردان از مرمر سبز و
سفید بود .باقى چیزها هم با وسایل روى میز ما فرق داشت ،همکارم دیگر توجهى به
میز جدید نشان نمى داد.
چون تمام پرونده ها را درست کرده بو دیم دیگر کارمان کم شده بود .گاهى
مستخدم مى آمد و کاغذى روی میز همکارم مى گذاشت و مى رفت .همکارم کاغذ را
مطالعه مى کرد ،روى آن چیزى مى نوشت ،بلند مى شد ،مى آمد و آن را روى میز
من می گذاشت .من کاغذ را مطالعه مى کردم ،معموالا شخصی از طبقۀ باال پرونده اى
خواسته بود .پرونده ها را معموالا اداره اى مى خواست که غیبت هاى میان روز و
آخر وقت را کنترل مى کرد .همکارم روى این یادداشت مى نوشت« ،خانم محمدى
لطفا ا پرونده نامبرده را ضمیمه فرمائید .متشکرم».
من بلند مى شدم ،پروندۀ خواسته شده را از میان پرونده ها بیرون مى آوردم،
یادداشت را با كاغذ گیر به آن وصل مى کردم و روى میز همکارم مى گذاشتم.
همکارم به پرونده مهر خروج مى زد .حاال من باید شماره اى از دفتر روى جاى مهر
مى نوشتم .مى نوشتم .بعد زنگ مى زدم ،مستخدم مى آمد و پرونده را مى برد .هر
کدام از ما جداگانه در دفاترمان این مراحل را یادداشت مى کردیم و دوباره مى نشستیم
به انتظار همکار جدید که هنوز نیامده بود.
کم کم ساکنان تمام اتاق ها و تمام طبقات را مى شناختم .بعضى از خانم ها
همیشه دیر مى آمدند و ما هرچه در پرونده ها مى نوشتیم و گزارش مى دادیم فایده اى
نداشت .هیچ وقت کسى این پرونده ها را نمى خواست .بعضى از آقایان هم دیر
مى آمدند ،بعضى از آقایان اصوالا پرونده نداشتند .از آنها هیچ وقت صحبتى نمى شد.
همکارم از استخدام زن ها راضى نبود .البته من فرق داشتم .من دختر خوبى
بودم و باهوش بودم و کارها را زود یاد مى گرفتم ولى بعضى از دخترها یا زن ها
فقط براى بافتنى بافتن و حقوق گرفتن استخدام شده بودند .همکارم عقیده داشت که آنها
کار را ضایع مى کنند .ارزش کار را پائین مى آورند .زن ها بهتر بود در خانه
مى نشستند و بچه دارى مى کردند .آنها را چه به کار اداره.
262
ما با هم به مالیمت بحث مى کردیم .طبیعتا ا من با همکارم توافق عقیده نداشتم و
سعی مى کردم این را بگویم و همکارم با من مخالف بود .البته حرف هایم را گوش
مى داد .سواد من از او بیشتر بود و مدارکم این را نشان مى داد ،هرچند که خط او از
من بهتر بود .خیلى وقت ها جای ض و ظ را اشتباه مى کردم که همکارم درست
مى کرد .در این موارد لبخند دردناکى به لب داشت و من خجل مى شدم .پنهان از او
سعی مى کردم از طریق فرهنگ لغات این نقص را جبران کنم.
مى شد تمام بچه هاى اقوام و خویشان را بسیج کرد .هرکدام صدتائى از اعالن
را به دست مى گرفتند و در کوچه و خیابان پخش مى کردند .اما خوب به اندازۀ آگهى
روزنامه موثر نبود .آگهى روزنامه را مردم شهرستان هم مى دیدند .در حالى که
این طورى فقط چند محله خبر مى شد.
همکارم باالخره تصمیم گرفت همین کار را بکند .هرچند که مردم شهرستان
نمى خواندند .ولى به هرحال یک عده اى مى خواندند .همکارم در این نوع تصمیم
گیرى ها به نظریات من توجه مى کرد زیرا فکر چاپ شعر به صورت آگهى را هم
من به او داده بودم.
ورقه هاى چاپى شعر حاضر شد و درست یک روز مانده به جشن مرد سیاسی
را ترور کردند .دیگر نمى شد شعر را در کوچه و بازار پخش کنیم .زیرا ممکن بود
افرادى که جاى مرد سیاسى را مى گیرند در واقع میانه اى با او نداشته باشند .همکارم
مى گفت همیشه همین طور بوده است.
همکارم مبالغى برای چاپ شعر خرج کرده بود .حاال الزم بود اضافه کار کند.
عصرها او را در اتاق خاکسترى و غم انگیز پائین تر از سطح زمین تنها مى گذاشتم
و بیرون مى رفتم.
263
همکار جدید ب ا ادارات باال اختالف داشت و براى همین هنوز نیامده بود .شغل
بهترى مى خواست ،استحقاقش را هم داشت .ولى کو گوش شنوا .همکار جدید با
خودش عه د کرده بود که باالخره گوش شنوائى پیدا کند .این بود که بعد از دو ماه
باالخره در اتاق ما آفتابى شد .جوان بود و پر حرارت و مى خواست چهار پله یکى
باال برود .تمام روز پشت میز پاهایش را تکان تکان مى داد و گاهى روزنامه
مى خواند .همکار قدیم وقتى براى کارى صالح و مصلحت مى کرد پاسخ مى داد،
«خودتان که بلدید ،بکنید دیگر».
تکان مداوم پاى این همکار جدید که در واقع رئیس ما محسوب مى شد همیشه
براى من ناراحت کننده بود .گاهى اوقات برای این که بتوانم لحظه اى او را از تکان
دادن پایش منصرف کنم پرسش بیهوده اى مى کردم .همکار جدید براى پاسخ گوئى به
من حرکت پایش را متوقف مى کرد ،مکثی مى کرد و پاسخ مى داد ،معموالا سوال
هرچه بود عاقبت ما به اینجا مى رسیدیم که نسبت به او حق کشى شده است و نیم
بیشتر همکاران طبقات باال با او مخالفند ،و او هم البته مى داند که چطور حق آنها را
کف دستشان بگذارد .در طى این برخوردها من کوشش مى کردم با مالیمت او را
متوجه این مطلب بکنم که با خشونت و تهدید کارى از پیش نخواهد برد و بهتر است
از در نرمش و سازگارى وارد شود.
ظاهرا ا این توصیه ها براى او سودمند بود .چون هنوز یک ماه از آمدنش
نگذشته بود که دو طبقه باالتر رفت وشاید به خاطر قدردانى مراهم با خودش برد.
چند روز بعد من به تنهائى و برای آخرین بار به اتاقم رفتم .همکار قدیم پشت
میز رئیس نشسته بود.
گفت سال دیگر چاپ خواهد کرد .چون مجبور بود اسم مرد سیاسى را که با
بقیۀ لغات قافیه شده بود عوض کند .وتمام قافیه هایش به هم ریخته بود.
264
هیچ حالت حسادت و غبطه به من نداشت .حاال میزش را عوض کرده بود و به
جاى رئیس یک ماهه نشسته بود .طورى جلوه مى داد که من این تغییر جا را عادى
تلقی کنم.
جوهردان و جاقلمى مرمر سبز و سفید همان جا بود .جرئت نمى کردم آنها را
بردارم .البد در ادارۀ جدید براى رئیس جدید وسایل روی میز مى آورند و همه چیز
درست مى شد.
اسباب و اثاثیه ام را جمع کردم ،با همکارم دست دادم و به طبقۀ باال رفتم.
اتاق جدیدم سفید بود .موکت قهوه اى داشت و میزش چوبى بود .چند ماشین
تحریر و تلفن روی میز بود .به دیوارها نقشه هاى زیادى آویزان بود و صندلى براى
ارباب رجوع داشتم و به عالوۀ دو قفسه چوبى .تمام روز کارم این بود که اوالا به
مراجعین که مى امدند و یا تلفن مى کردند بگویم رئیس نیست و بعد به ادارات دیگر
تلفن کنم و ببینم که رئیس آنها هم نیست.
در فاصلۀ این دو نوع تالش و کوشش متفاوت از هم ولى مکمل یکدیگر با
رئیس نقشه مى کشیدیم که چکار کنیم تا روساى دیگر باشند ولى او هروقت که الزم
شد نباشد .درعوض من گاهى صبح ها دیر مى آمدم .هرچند که در پرونده هاى طبقۀ
زیرین ثبت مى شد اما مهم نبود .گاهى پیش از وقت ناهار بیرون مى رفتم و گاهى هم
کمى مانده به پایان ساعت کار .ادارۀ دوم که به این نوع غیبت ها رسیدگى مى کرد
حتما ا از دست من دلخور بود ولى چه اهمیتى داشت.
بعد رئیسم تصمیم گرفت وسایل اتاق خودش و مرا عوض کند .پرده هاى
نخودى رنگ را کندند و به جاى آنها پرده هاى جدید قهوه اى ،سفید آویختند .قاب ها
عوض شد و به جاى صندلى ها مبل آمد .بعد یک دستگاه فتوکپى به اموال ادارى ما
اضافه شد .به این ترتیب ما قادر بودیم از تمام اسناد مهم فتوکپى بگیریم .مجبور بودیم
یک ماشین نویس جدید بگیریم ،چون کارمان زیاد بود و باید طورى مرتب مى شد که
در هر ثانیه که الزم شد تمام اسناد از هر پرونده اى که الزم بود بیرون کشیده شود.
کار باید تفکیک مى شد.
اطالع رسید که اداره تعدادی زیادى کارمند استخدام مى کند .بیکارها زیاد
بودند و باید آنها را که کم کم موج مى شدند شکست .بنابراین رئیسم خیال داشت عالوه
265
بر ماشین نویس یک بایگان و یک دفتردار هم بگیرد .به این ترتیب کار من آنقدر
سبک می شد که با خیال راحت بتوانم تلفن هاى دوجانبه ام را جواب بدهم.
نخستین دخترى که براى کار بایگانى آمد کوچولو و ترسیده بود .گفتم« ،بروید
آن اتاق ».دختر ترسیده در را باز کرد و به اتاق دیگر رفت.
چکارش مى توانستم بکنم؟ ترسو و دست و پا بسته به نظر مى آمد .صندلى ام
را رو به خیابان چرخاندم .هیاهوى ماشین ها از پشت شیشه هاى بستۀ کلفت همانند
صداى دستۀ زنبورها بود .نمى شد به آدم بى دست وپا اعتماد کرد .به عوض آن که
کار را کمتر کند بیشتر مى کرد .این قدر کارهاى مهم بود که آدم انجام بدهد که دیگر
وقت سروکله زدن با آدم هاى عقب مانده را نداشته باشد .مصمم از جا بلند شدم و درى
را که دختر باز کرده بود باز کردم .گفتم« ،متأسفم نمی توانم کارى برای شما بکنم».
«بله».
لبخند هم مى زد .لبخندش همانند ماستى بود که دور لب خشک شده و ترکیده
باشد.
گفت« ،بله».
کنار رفتم تا بیرون برود .راه رفتنش نامطمئن بود .اصالا همه چیزش نااستوار
بود .در را باز کرد و بدون آن که پشت سرش را نگاه کند بیرون رفت.
رئیسم خیال داش ت در کنفرانس ماهانۀ روسا سخنرانى کند .سخنرانى در باب
"اجحاف" بود .باید لغت از بیخ و بن شکافته مى شد ،باز مى شد و ریشۀ فساد بیرون
مى آمد .دو نفر استاد زبان با او همکارى مى کردند .بعد متن سخنرانى آماده شد و من
آن را ماشین کر دم .هیچکس نباید از متن آن خبر مى شد.
266
سه روز پیش از کنفرانس رئیسمان گم شد .در اتاقش بود و تمام تلفن ها را من
پاسخ مى دادم .هیچ کس نباید در این سه روزه با او تماس مى گرفت تا مبادا تحت
تأثیر قرار بگیرد.
روز کنفرانس فرا رسید .ساعت نه و نیم صبح رئیس از اتاقش بیرون آمد.
کمى دستپاچه بود.
گفت« ،اهمیت کار را برایشان بازگو کن .همه باید بدانند که چه اتفاقى دارد
مى افتد.
«مطمئن باشید».
رئیسم از اتاق بیرون رفت .تب هیجان و انتظار مرا از پا درآورده بود .آرزو
داشتم دود سیگار رئیسم بودم و در اتاق کنفرانس شناور و از گفتگوها باخبر مى شدم.
چه مى شد اگر من هم از کارهاى مهم اندکى خبر مى داشتم .پشت میز پرپر مى زدم و
به ظاهر بى اعتنا .هیچ دلیلى وجود نداشت که بایگان ها و ماشین نویس ها هیجان مرا
ببینند.
بى اعتنا و محکم بود و لبخند را فراموش نمى کرد .گفت« ،نیستند؟»
«بله مى دانم».
روى مبل نشست .سعى مى کردم سنش را تشخیص بدهم .از آن آدم هائى بود
که در فاصلۀ سال هاى سى و چهل گم مى شوند و همین طور سال ها و بلکه قرن ها
به یک صورت باقی مى مانند.
267
پرسیدم« ،چای مى خورید؟»
بعد دستمالى از جیب درآورد و مقابل بینى اش گرفت« ،ببخشید ،همیشه بو
مى شنوم .دست خودم نیست».
«متشکرم».
«عجیب است».
زیر چشمى و با هوشیارى مرا نگاه مى کرد .همان طور که آب نبات در
دهانش بود هر دو دستش را مقابل دهانش به هم چفت کرده بود و آرنج هایش روى
دسته هاى مبل بود .کم کم داشت ناراحتم مى کرد.
«نمى دانم ،احتماالا تا آخر وقت امروز وقت مالقات نخواهند داشت».
انگار که چیزى نگفته بود و چیزى نگفته بودم .روزنامه اى از روی میز
برداشت و غرق مطالعه شد .با دقت مى خواند و همه چیز را مى خواند .جرئت نداشتم
چیزى بگویم .روزنامه خواندن او که تمام شد دیگر وقت ناهار بود.
268
از پنجره به بیرون نگاه مى کردم .غبارى خاکسترى روی شهر را گرفته بود.
در روزنامه مرتب از هواى آلوده مى نوشتند اما کسى کارى نمى کرد .حس مى کردم
بوى دود از درز پنجره ها به داخل اتاق مى آید .بو.
یقینا ا مرد مرا تحت تأثیر قرار داده بود وگرنه تا آن لحظه بوئى وجود نداشت.
بوئى حس نمى شد.
فردا نیامد و روز بعد هم .با دقت روزنامه را ورق مى زدم .البد چیزى در
البالى صفحات آن بود که مى توانست جالب باشد .تمام خبرهاى سیاسى و اقتصادى
را خواندم .بعد حوادث روز را .روزنامه خواندن دیگر داشت عادت مى شد ،هرچند
چیزى جز کسالت نمى آورد .باید کارى مى کردم ،مثالا چیزهاى دیگرى مى خواندم.
یعنى چیزهاى دیگرى باید مى خواندم؟ نمى دانستم این حالت از چیست.
روز چهارم دوباره پیدایش شد .رئیس بعد از کنفرانس بیدرنگ به خارج رفته
بود .باید کارهائى را انجام مى داد که هرگز به من نمى گفت .حاال دوباره او آمده بود.
از همان میان در لبخند زد .گفت« ،هستند؟»
مطمئن آمد تو و دوباره روى مبل نشست .این بار دستمال جلوى بینى اش
نگرفت فقط آب نبات خورد .گفت« ،هیچ وقت نیستند».
«کار دارند».
گفت« ،اینها دردى را دوا نمى کند ،هرچند که مفید است ،به هرحال هر قدمى
که برداشته شود مفید است».
«نخیر ،به هیچوجه .هیچ چیز را نمى توان به صورت کامالا اساسى اصالح
کرد ،چون بیدرنگ از کنارش مشکالت دیگرى بیرون مى آید .قبول دارید؟»
269
«من فکر مى کنم فقط مى شود کارهاى کوچک اما به طور مرتب انجام داد.
البته با موقع شناسى».
«نخیر خانم».
کتابى دس تش بود .روى میز گذاشت« ،رئیس شما خیلى هیجانى است .متأسفانه
اصالحاتى که مى کند براى ترقى خودش است ،خودش مى خواهد باال برود».
«اشکالى دارد؟»
«نخیر به هیچوجه ،اما حتى با این دید باید کمى جلوتر از دماغ را دید وگرنه
کار خراب مى شود .مالحظه مى فرمائید».
«پس با من موافقید؟»
«بله ،البته».
دوباره دست هایش را جلوى بینى اش مشت کرده بود و با همان حالت نافذ و
هوشیارش نگاهم مى کرد .گفت« ،مثالا حاال باید همه را استخدام کرد ،نه این که
بیرون کرد .کشف این مطلب بسیار ساده است».
«بله».
«خیلى بد شد».
270
گفت« ،من همیشه به نیروهاى جوان اعتقاد دارم .جوان ها درست فکر
مى کنند .فقط بعضى وقت ها اشتباه مى کنند .احساساتى مى شوند .اگر احساساتشان را
لگام بزنند ،همه چیز درست مى شود».
«مشخص نکردند».
«چرا؟»
با لبخند سحرانگیزش مرا نگاه مى کرد .به نظرم مى آمد وضع ترازوئى را
دارم که باید با شاهین چشم هاى او میزان شوم .دست نامرئى اش دو طرف وجودم را
سبک و سنگین مى کرد و تعادل داشت برقرار مى شد.
هنگامى كه بلند مى شد گفت« ،حاال اگر دلتان خواست بگوئید ،اگر هم دلتان
نخواست خوب ،نه ،ولى به هرحال فکر کنید».
سال بعد مرا به طبقۀ باال خواستند .طبقات پائین تماما ا پر از بو بود.مستراح ها
نمور بود و چکه مى کرد .ساختمان نو به سرعت داشت کهنه مى شد .در راهروها
بوى تند کپک زدگى و نا مى آمد .گاهى وقتى از در وارد مى شدم چشمم به اتاق
همکار سابقم مى افتاد .نم تا کمرکش دیوار باال آمده بود .همکارم پشت همان میز
ریاست مى نشست ولى معلوم نبود رئیس است یا کارمند .تنها بود .ظاهرا ا این اداره
بى اهمیت تشخیص داده شده بود.
در طبقۀ باالتر دفتر مستقلى داشتم و چهارنفر زیر دستم کار مى کردند .کارم
پاکنویس سخنرانى بود .سخنرانى هاى ساده براى جلسه هاى عمومى .معموالا متن
سخنرانى ها از جاهاى دیگر مى آمد و من اصالح مى کردم ،غلط هاى دستورى اش
را مى گرفتم و نکاتى را که به نظرم ناصواب مى آمد خط مى زدم .چهارنفر دیگر آن
271
را ماشین مى کردند و به طبقۀ باالتر مى فرستادیم .هیچ وقت پاسخى نمى آمد اما
مى دانستم که از کار ما استفاده مى شود .گاهى مجبور مى شدم براى رفع اشتباهات
دستورى به همکار سابقم تلفن کنم .آن وقت حین این حرف ها به من اطالع مى داد که
قصیدۀ جدیدى گفته است .همکار سابقم از ترقى کردن منصرف شده بود و حاال در
باب شگفتی هاى عالم حیوانات شعر مى گفت ،کتاب هاى موریس مترلینگ را
مى خواند .ادعا داشت با خواندن این کتاب ها روحش تازه مى شود .قصیده اى برای
مورچه ها گفته بود ،همچنین براى موریانه ها و اکنون مشغول ساختن قصیده اى براى
زنبورها و به ویژه زنبورهاى عسل بود .مى خواست همۀ آنها را در یک مجموعه به
چاپ برساند مسلما ا شهرتى در ردیف مترلینگ پیدا مى کرد .خودش چنین اعتقادى
داشت.
رئیس سابقم را در راهروها مى دیدم .چاق تر شده بود و قیافۀ مردانه اى پیدا
کرده بود .گاهى مرا براى خوردن چاى به اتاقش دعوت مى کرد .تازه هنگامى كه
روبروى هم مى نشستیم مى دیدم که چقدر تغییر کرده است .دیگر پاهایش را با
عصبیت تکان نمى داد .آرام و نرم مى نشست .هنوز از من باالتر بود اما دیگر حالت
دو همکار را داشتیم ،نه رئیس و مرئوس.
سال ها به فراوانى و پشت سرهم مى گذشت .هواى شهر آلوده بود و این از
پشت پنجره ها حس مى شد .پنجره ها همیشه بسته بود ،با این حال وقتى تهویه از کار
مى افتاد نفس کشیدن مشکل مى شد .به عادت سابق گاهى به کوه مى رفتم .بیشتر
به این خاطر که در کوه آینه نبود و تارهاى سفید موهاى سرم را مى توانستم نبینم.
گفت« ،سالم».
سالم کردم ،دست پیش بردم .دستم را ندیده گرفت .بعد که ناراحتی ام را دید
گفت« ،ببخش من دست نمی دهم وگرنه مجبور مى شوم فورا ا دستم را بشویم».
272
«درست است ،وسواسى هستم».
روى صندلى کنار پنجره نشست و به بیرون نگاه کرد .گفت« ،ماشین ها خیلى
دورند».
درواقع گاهى یادم مى رفت که طبقات بى شمارى روى سرم وجود دارد .همین
که از اتاق قدیم خالص شده بودم و از شر رئیس و از تلفن هایش فکر مى کردم
عالمى دارم.
یکباره احساس ناامیدى کردم .هرچند که دیدارش خوش آیند بود اما هنگامى كه
مى آمد اضطراب هم با او مى آمد .همانند این که اتفاق بدى افتاده باشد .مى خواستم
بگویم .گفت« ،آه ،آه ،نه ،هیچ اتفاق بدى نیفتاده فقط زندگى این طورى هست ،همین».
فکرم را خوانده بود .این بیشتر مرا مى ترساند .پرسید« ،تو جاه طلب نیستی؟»
«نمی دانم».
خودش را روى صندلى چرخاند .دستمالى از جیبش درآورد و جلو بینى گرفت.
273
گفت« ،روش بهترى پیدا کردم .روى دستمال عطر مى پاشم .این جلوی بو را
مى گیرد».
لبخند زد .دهانش باز شد .حاال تمام دندان هایش را مى دیدم .شروع کرد به
خندیدن.
گفت« ،آه ،آه ،ببخش ،به خدا ببخشش .نمى توانم جلویش را بگیرم».
مى خندید و من مضطرب بودم .مى دیدم که همان طور که مى خندد حال مرا
مى بیند .در چشم هایش حالت دلدارى بود و باالخره خنده اش را فروخورد .گفت،
«ببخش ،به شما نمى خند م ،باور کن .فقط یاد یک کشف قدیمى افتادم ،همین».
بعد بلند شد و شروع کرد در اتاق راه رفتن .گفت« ،نمى دانم چرا همه اش دلم
مى خواهد کارى براى تو بکنم .تو حالت یک سگ دست آموز را دارى .باوفا و
صادقى اما اربابت را گم کرده اى».
چشم هایم را بستم .گفت« ،نه ،نه ،ناراحت نشو ،این تعبیر به ظاهر بد است،
اما خیلى با ارزش است .تو در وجودت چیزهاى خوبى دارى که باید تربیتش کرد.
سال هاست در خودت مى چرخى و چیزى پیدا نمى کنى ،این طور نیست؟»
چشم هایم را بسته بودم و اشک مى آمد .نمى شد جلویش را گرفت .دلم
نمى خواست گریه ام را ببیند .به خاطر اضطرابى که همیشه با خودش مى آورد به او
اطمینان نداشتم .اما مى دانستم که این را نمى داند .در طى سال ها آموخته بودم که
مستقیم در چشم کسى نگاه نکنم .آموخته بودم که حس مخفى شده پشت چشم هاى
بى جهت و سرگردان ،و نه مستقیم و شکافنده بهتر است.
«براى چی؟»
«تماشا ،دیدنى است .دلم مى خواهد تصویرهاى مضطرب ذهن ترا براى
همیشه بکشم».
بیرون رفت.
274
همانجا پشت میز نشسته بودم .به صندلى دوخته شده بودم .دست هایم زیر
چانه ام بود و به دیوار مقابلم نگاه مى کردم .خال مى آمد و نمى دانستم چرا همۀ این
چیزها دوام دارد .کم کم صداهاى بیرون کم مى شد .صداى پاها در راهرو کم مى شد،
اداره تعطیل بود .من همانجا به صندلى ام میخکوب شده بودم و غروب را که از راه
مى رسید ذره ذره حس مى کردم.
شب شده بود که در را باز کرد .دستش را جلوى بینى اش گرفت .گفت،
«هیس ،بى سر و صدا ».اشاره کرد .بلند شدم .دو بدو در راهرو تاریک به راه
افتادیم .حالت دو دزد ترسیده را داشتیم .شاید فقط این حالت من بود .ظاهرا ا او به
شبگردى هائى از این دست عادت داشت .انتهاى راهرو هم پله بود و هم آسانسور.
گفت« ،با آسانسور برویم».
«ولی مى بینند».
اما نمى شد .حس مى کردم حق ندارم در مسائل خصوصى او و عادت هایش
دخالت کنم .نفوذش همیشه مستقیم و احترام برانگیزاننده بود .نمى شد زیاد با او
خصوصى حرف زد و نمى شد بیشتر از آنچه او مى خواست حرف زد.
باالخره رسیده بودیم .رسیدن را نفهمیده بودم .در آسانسور یکباره باز شد و ما
داخل دهلیزى شدیم .تا چند لحظه حس مى کردم هنوز در آسانسور هستم.
دهلیزى که به آن وارد شده بودیم با چراغ هاى کم نور مهتابى رنگ روشن
شده بود .در نور خاکسترى برگشتم و او را نگاه کردم .رنگش سفید بدى بود .البد
ر نگ من هم همین بود .از چراغ باالى سرمان صداى وز وز مى آمد .همانند این که
هزاران حشره در یک قوطى شیشه اى بال بزنند .از داخل یکى از اتاق هاى دربسته
275
به فواصل معین صداى کوبش نرمى مى آمد .گفت« ،به گمانم پینگ پنگ بازى
مى کنند».
به نظر مى رسید دهلیز انتها ندارد .مسیر ما وضعیت مشخصى نداشت ،گاه
سرازیر مى رفتیم و گاه سرباال و هزار بار در پیچ هاى مختلف پیچیده بودیم .با این
حال هرچه مى رفتیم انتهاى دهلیز دیده نمى شد .در دو طرف ما به فاصله هاى هر
چند گام در بسته اى دیده مى شد .درها شیشه هاى مات داشتند و نور از پشت آنها به
داخل دهلیز مى ریخت .تا بى نهایت نور درهاى بسته دیده مى شد و بیشتر از آن دیگر
دیده نمى شد.
به جهت قوت قلب فکر کردم باالخره هر دهلیزى انتهائى دارد .فکرم را خوانده
بود .گفت« ،هیچ نگران نباش .آن ته هیچ چیزى نیست که بتواند ترا بترساند».
نمى دانم چه مدتى رفته بودیم که عاقبت جلوى درى ایستاد .گفت« ،مواظب
باش سروصدا نکنى ».بعد با دستش روى در مشغول جستجو شد و باالخره دریچه اى
پیدا کرد .از داخل اتاق صداى ویلون کوک نشده مى آمد .دریچه کمى بزرگ تر از
محفظۀ پشت بود .دریچه را باال زده بود .گفت« ،نگاه کن».
سرم را به سوراخ ب از شده نزدیک کردم .یک اتاق خانگى آن پشت بود .یک
فرش ارزان قیمت ،یک تخت دونفرى فنرى ،یک میزگرد با چهار صندلى ،چند قاب
عکس و دوتا بچه کثیف روى زمین بازى مى کردند .تکه شکالتى را از دست هم
مى قا پیدند و سروصدایشان بلند بود .زنى روى تخت دراز کشیده بود .دستمالى روى
سرش گذاشته بود .گفت« ،سردرد دارد ،همیشه سردرد دارد».
ویلون زن پشت به در روى یکى از صندلى ها نشسته بود .معلوم بود مشغول
کوک کردن ویلون است .آر شه که کشید نالۀ زن درآمد .گفت« ،ترو خدا بس کن».
«پس من کجا بروم تمرین کنم؟ خدا لعنتتان کند ».ویلون را روی میز انداخت.
بلند شد و به طرف پنجره رفت .به بیرون نگاه مى کرد و نوک کفشش را به زمین
مى کوبید .دریچه افتاده بود.
276
با قدم هاى تند خودم را به او رساندم .حالت خاصى نداشتم .مى خواستم
بازویش را بگیرم .سوالی نیشم مى زد .بدون آن که برگردد خودش را کنار کشید.
بى اختیار دستم به پهلو افتاد .دوباره در دهلیز کنار هم و دور از هم مى رفتیم.
غرق فکر بود و یا سوالم را نشنیده گرفته بود .جواب نمى داد .از دور انتهاى
دهلیز را مى دیدم .خوشحال بودم .البد به آنجا که مى رسیدیم بازى تمام مى شد و پرده
مى افتاد .اما تمام نشده بود .دهلیز دوباره پیچ مى خورد و این بار سرازیرى مى رفت.
خود به خود پاهایمان جلوتر از بدن حرکت مى کرد .درها همچنان پشت سرهم بود.
دوباره جلو درى ایستاد .بى اختیار یک گام جلوتر رفته بودم .دوباره پى دریچه
مى گشت .دریچه که باز شد به من اشاره کرد .سرم را پیش بردم .اتاق خالى بود،
لخت بود .فقط یک تختخ واب داشت و یک دیوار پر از کتاب .اما زمین لخت بود.
مردى روى تخت خوابیده بود و کتاب مى خواند .کت و شلوار تنش بود .بوى
پرک و رطوبت از اتاق مى آمد .خودم دریچه را بستم و بلند شدم.
همانند همیشه دستمالى جلو بینى اش گرفته بود .پشت چشم هایش خنده و
ریشخند بود .پشت چشم هایش تباهى تن من بود .پشت چشم هایش یک چیز بد و
احمقانه بود.
از جلوى ما از داخل یکى از اتاق ها سروصدا مى آمد .او کلیدى از جیب
درآورد و در قفل انداخت .کلید بى صدا در قفل چرخید .وارد شدیم .گفت،
«آزمایشگاه .باید ساکت و صبور باشى ،دانشمندان گاهى بیست سال فقط به ارتعاشات
پاى یک عنکبوت نگاه مى کنند تا به نتیجه اى دربارۀ عنکبوت برسند».
اتاق نور خیره کننده اى داشت .گفت« ،اینجا همیشه نور هست .برای این که
کسى خوابش نبرد .باید همیشه بیدار باشند تا با هم حرف بزنند.
277
«یک هم چه چیزى .اگر بخوابند یاد مى گیرند که فکر کنند .در خواب با
خودشان خلوت مى کنند .اما هنگامى كه نخوابند همین طور بیدار به خواب مى روند.
فکرهایشان را بلند بلند مى گویند .مثل هذیان .جالب است که بعضى هاشان دیگر نه
فکرى دارند ،نه حرفى .باید بیست سال مثل من زحمت کشیده باشى تا بفهمى چه
مى گویم .آزمایش فقط با صبر و حوصله مى تواند نتیجه بخش باشد وگرنه بى فایده
است».
مقابل ما اتاق بسیار بزرگى قرار داشت .تمام اتاق زیر یک نور شدید و تند بود
که چشم را مى زد .راهرو کوچکى دورتا دور اتاق بود و یک ردیف صندلى چسبیده
به دیوار .راهرو در تاریکى بود .دیوار مقابل راهرو کوتاه بود ،تا کمرگاه و از آنجا
به بعد میله ها قرار داشت .میله ها تا سقف مى رفت .داخل این قفس صندلى و میز و
تختخواب بود .ظاهرى خانگی داشت.
عدۀ نسبتا ا زیادى داخل این قفس بودند .همگى کفن به تن داشتند .حاال متوجه
مى شدم که بوى گوشت مانده و فاسد مى آید .کفن پوش ها هرکدام مشغول کارى
بودند .بیشتر شترنج بازى مى کردند .او مثل همیشه دستمالى مقابل بینى اش گرفته
بود .بو مرا چندان اذیت نمى کرد .گفت« ،اصالا نباید کارى بکنى که ترا ببینند .آن
وقت حرف نمى زنند .همیشه احتیاط مى کنند .باید خیلى ساده رفتار کنى».
دونفرى با یک صندلى فاصله کنار هم نشستیم .چشممان به قفس بود .به دقت
به کفن پوش ها نگاه مى کردم .پوست و گوشت صورت خیلى هاشان ریخته بود.
چشم هایشان در ته حدقه برق مى زد .بعضى ها چشم نداشتند .صدائى بلند شد« ،تو
همیشه تقلب مى کنى».
به طرف صدا برگشتم .دو نفر شترنج بازی مى کردند و بحثشان شده بود.
«نکردم».
«حساب کنیم».
«قبول نیست».
278
«من اصالا با تو بازى نمى کنم».
یکى از کفن پوش ها بلند شد .گفت« ،فکر مى کند پوکربازى مى کند .این یک
بازى ذهنى است ،ورزش است ،اصالا بازى نیست».
یک نفر راه مى رفت .سرتاته قفس را مى رفت و مى آمد .گفت« ،این قدر
دعوا نکنید ،این که دعوا ندارد».
یک نفر با چوب کبریت دور قفس را اندازه مى گرفت .بعد به مردى که به
دقت به او نگاه مى کرد گفت« ،به این ترتیب مى شود دوباره ثابت کرد دایره ٣٦٠
درجه است».
برگشتم و به او نگاه کردم .آهسته گفت« ،امشب بحث نمى کنند ،همیشه بو
مى برند .بوى غریبه را حس مى کنند ،عجیب است میان این همه بو ،بوى غریبه را
حس مى کنند».
چشمم به مردى بود که با دقت حرکات ورزشى انجام مى داد .اگر حرکتى
به نظرش غلط مى آمد از سر نو شروع مى کرد .گفت« ،دقیقا ا روزى دو ساعت
ورزش مى کند .مى خواهد تنش قوى بماند .همیشه منتظر یک فرصت احتمالى است،
به نظر او مى شود به حساب احتماالت اعتماد کرد .براساس یک سلسله فرضیه هاى
پیچیده یک روز محاسبات او درست از آب درخواهد آمد .آن وقت آنقدر قوى هست که
به موقع اقدام کند».
«نه چندان .فقط اشکالش این است که کم حرف مى زند .اغلب ساکت است.
زیر نور معموالا همه حرف مى زنند جز او .جنازۀ زرنگى ست».
چند نفر دیگر دور ورزش کار جمع شده بودند .ابتدا به شوخى ،اما حاال همراه
او ورزش مى کردند .مرد ورزشکار به دقت در جهتى مى نگریست که ما نشسته
بودیم .همراه من نگاه ورزشکار را گرفته بود .دکمه اى را زیر صندلى اش فشار داد.
دریچه اى روبه قفس باز شد و مقدارى کتاب و مجله و روزنامه به داخل قفس ریخت.
یکباره گوئى زلزله شده باشد همه شان به طرف دریچه هجوم بردند .کتاب ها و
279
مجله ها و روزنامه ها به سرعتى پخش شد که باور کردنى به نظر نمى رسید .حاال
داشتند باهم مجادله مى کردند .بحث این بود که کى چى را اول بخواند.
سکوت سنگینى بر قفس سایه انداخته بود .همه ما را نگاه مى کردند .زیر نگاه
آنها نمى دانستم چه کنم.
طاهرى؟
آقاى طاهرى هول شده بود .همه در داخل قفس ما را نگاه مى کردند.
یکى از کفن پوش ها جلو آمد .بى اختیار آمد .آمد کنار میله ها و دست هاى
استخوانی اش را دور میله ها حلقه کرده بود و به من نگاه مى کرد .چشم هایش در
حدقۀ خالى ثابت و سرد به من خیره شده بود .چشم هایش ،چشم هایش.
این یک جفت چشم معلق ثابت ،حاال سرد بود .همانند دو تکه یخ و زغال.
هیچ چیز را نمى شد از آن خواند .اصالا شاید نبود چون گوشتى به تن نداشت .کفن تا
پیشانى بود و صورت خالى ى استخوانى.
زیر این نگاه آب مى شدم .سرم را پائین انداخته بودم و تنم را مى دیدم تنم زیر
کفن بود .مى دیدم که گوشت تنم ریخته است .جا به جا استخوان خالى تنم را حس
مى کردم .بوى تند و ماندۀ گوشت از تنم به دماغم مى خورد .صدائى پرسید« ،میهمان
آمده؟»
طاهرى گفت« ،نه ،کى گفته ،اشتباه مى کنید ،ما فقط بازدید مى کردیم».
طاهرى بر نفرتش غلبه کرده بود .بازوى مرا گرفته بود و به طرف در
مى کشید .اهل قفس ساکت به ما و این رفتن باعجله نگاه مى کردند.
280
حاال بیرون در بودیم .طاهرى گفت« ،برویم».
نمى توانستم بروم .به طرف در برگشته بودم و دستگیره را دیوانه وار
مى چرخاندم .خودم را به در مى زدم .مى خواستم بروم تو .طاهرى گفت« ،عزیزم،
چرا این طور مى کنى؟ مگر دیوانه شدى .این فقط یک تماشاست ،یک تماشا بود».
فقط تماشا نبود .باید به اتاق مى رفتم .هنوز همه را ندیده بودم .من از اهل اتاق
بودم .با تمام قدرت تنم به در مى کوبیدم .از داخل اتاق صداى هیاهو مى آمد
ضربه هائى به در مى خورد.
گفت« ،ببین ،به آنها ظلم مى کنى ،تمام مجله هاشان را به در کوبیدند.حاال دو
هفته چیزى ندارند بخوانند .آخر چرا ظلم مى کنى؟»
طاهرى دیگر دستمالى جلوى بینى اش نداشت فقط سعى مى کرد مرا تسلى
بدهد .گفت« ،عزیزم چرا باور نمى کنى ،من به تو اعتماد دارم .من به تو اطمینان
دارم .من از صمیم قلب به تو اطمینان دارم .تو نمى فهمى که با بقیه فرق دارى؟»
از داخل اتاق صداى هیاهو مى آمد .طاهرى نفس زنان سرش را نزدیک گوشم
آورد ،گفت« ،بسیار خوب ،مى گذارم که به جهنم بروى».
و من در خالء تاریک رها شده بودم .آزاد و بى تکیه گاه مى رفتم .جائى نبود
که بگیرم ،جائى نبود که دستم به آن قفل شود .مى رفتم.
به کوچه برگشتم .غروب تابستان بود .محمد بالل فروش سرکوچه بالل
مى فروخت .محمد زمستان ها لبو مى فروخت و بهار چغاله بادام .بچه ها چیغ و
281
دادکنان دوره اش کرده بودند .محمد به نوبت بالل مى داد ،هیچ وقت حق کسى را
ضایع نمى کرد.
قبالا مدتى ایستاده بودم و به آقاى نقابت نگاه کرده بودم .شاگردانش تند تند
سوزن مى زدند .خود نقابت جلو دکانش روى چهارپایه نشسته بود و چاى مى خورد.
ریشش دیگر یکدست سفید بود .یادم آمد که قدیم ریش نمى گذاشت .حاال شاید دوباره
ریش گذاشتن باب شده بود و یا از پیرى بود .هرچه بود آقاى نقابت ریش داشت.
آن وقت سنگینى گام هاى رهگذرى سر م را برگردانده بود .رهگذر پیرزنى با
چادر سیاه بود .از دور مى آمد .از طرف بستنى فروشى .با طمأنینه قدم برمى داشت.
دست دختربچۀ شش هفت ساله اى را گرفته بود .دختر پشت سرهم حرف مى زد و
پیرزن با لبخند گوش مى داد .از دور هم مى دانستم خانم بدرالسادات است .همان طور
یکریز نگاهش کرده بو دم تا به نقابت رسیده بود .دوتائى با هم سالم و علیک کرده
بودند .خانم بدرالسادات بیش از این معطل نکرد .راه افتاده بود و من بى اختیار به
دنبالش کشیده مى شدم .چقدر دلم مى خواست به او بگویم که زنده است .اما خانم
بدرالسادات توجهى نشان نمى داد .تمام حواسش پى حرف هاى نوه بود .سعى
مى کردم بفهمم بچۀ کدام یکى از بچه هایش هست .شاید مال سودابه بود .پیرزن ها
نوه هاى دختریشان را بیشتر دوست دارند.
دختر بق کرد .مى خواست به گریه بزند .زیرچشمى به مادربزرگ نگاه کرد.
معلوم بود که با گریه کارى از پیش نخواهد برد و گریه به سرعت عقب نشسته بود.
282
مانده بود .اتاق مهرى هم مانده بود .هنوز دیوارها صورتى بود هرچند که جا به جا
ریخته بود .درها را برده بودند.
خیلى دلم مى خواست بدانم خانۀ خانم بدرالسادات چطور دوام کرده است.
سال ها پیش حرفش بود که روى هم کوبیده شود.
حاال دیگر غروب بود .به طرف خانۀ خودمان رفتم .مدت ها جلو در ایستاده
بودم و به کوبۀ فلزى آن نگاه مى کردم .زنگى در کنار لته طرف راست کار گذاشته
بودند.
اگر کوبه را نمى کوبیدى ،یا نمى شد بکوبى ،و اگر زنگ را نمى فشردى کسى
در را باز نمى کرد .خیال داشتم سرزده بروم داخل و عطر تابستان را در خانه به
تنهائى حس کنم .ذره اى بودم به انتظار باد و این طور بود که به داخل نفوذ کردم.
همانند غبار آمده بودم.
خانه آنقدر کهنه بود که دیگر خانه نباشد .خانه در تنهائى خودش داشت
می پوسید .از پله ها که باال مى رفتم به معجرها نگاه مى کردم .رنگشان رفته بود.
پس پسر کوچک کجاست تا بازی کند؟
خانمجان در تاقنماى پنجره نشسته بود و به حیاط نگاه مى کرد .رباب پائین
پایش بود .هر دو ساکت بودند .صدا فقط از سماور بود که گوشۀ اتاق قل قل مى کرد.
چرا به حیاط نیامده بودند؟ تابستان ها در ایوان قالیچه مى انداختند ،یا در حیاط تخت
مى گذاشتند .دیدم که باغچه ها بدجورى پیرند .درخت انار را بریده بودند و خاک پاى
شمشادها سفت و خشک بود.
«هست».
283
هم آمیخت .بعد بوى حلوا تمام آشپزخانه را پر کرد .دربچگى همیشه دوست داشتم
خوراك پختنش را نگاه کنم .شاید به خاطر همین بود که آمدن آقاجان را نفهمیدم.
شب همگى به دور سفره نشستند .من کنار پادر نشسته بودم و نگاهشان
مى کردم .سیر بودم ،چشمم گرسنه بود.
سفره شان رنگین بود .نان و پنیر و هندوانه مى خوردند .البد به جهت پرهیز
از ادویه و چربى ،چیزهائى که برای پیرها بد است .فرهاد کجا بود؟
بعد از شام خانمجان و رباب بشقاب هاى حلوا را جلویشان چیدند و با دست
مشغول شدند .تکه حلوائى را الى تکه نانى مى گذاشتند و این لقمه هاى بزرگ را در
کنار هم مى چیدند.
بعد رباب دو سینى حاضر شده را به دست گرفت و به طرف در حیاط رفت.
باز در کوچه بودم و دلم نمى آمد بروم .عطر یاس رازقى همان طور همانند
قدیم از دیوار خانۀ خانم بدرالسادات نرم و مبهم به کوچه مى خزید .دوست داشتم تمام
تنم را به موج عطر بدهم که قاصدک از راه رسید .قاصدک مثل پرى راه گم کرده در
فضاى کوچه شناور بود .یک لحظه روى سرم نشست و دوباره همراه باد رفت .به
دنبالشان رفتم ،به دنبال باد و قاصدک.
راه گزیده شده بود ولى نا آشنا ،نیروى دیگرى بود که مرا مى برد .نیروى
قاصدک و باد .از شهر خارج شدم ،پیاده مى رفتم و خستگی نمى آمد .دیگر به
هیچکس فکر نمى کردم .همه را دوست داشتم و این "همه" این را نمى دانست .این در
دلم بود و گرمم مى کرد.
284
به باغ قدیمى که رسیدم مجبور شدم از روى قبرها بروم .شب بود و سکوت و
گاه کورسوى نور از البالى درخت ها ،که یادآور متولى یا نمازگزار راه گم کرده اى
بود.
بى آن که حادثه اى باشد یا رهگذرى رو دررو ،به مقبره رسیدم .الزم نبود
انتظار متولى را بکشم .همچنان که غبار ،به داخل خزیده بودم .دروغ هزار ساله به
پایان مى رسید .روى قبر را خواندم .این تنها جائى بود که داشتم.
روى قبر نشستم .سردم بود .فکر کردم که تمام زمستان ها و تابستان ها باید
اینجا بنشینم .چقدر برف و آفتاب بود که ببینم .چقدر باد و نم و گرما و خاک بود که
ببینم یا حس کنم .دست هایم سرد بود .دست هایم را به زیر بالم گرفتم .گرما بیرون
بود ،اما من سردم بود.
روی قبر دراز کشیدم ،به روی شکم .سرم روی سنگ بود .سنگ سرد نبود.
گرم بود .از عمق خاک ،از جائى که شاید بود و نبود گرما باال مى آمد .گرماى
مطبوع و مالیم .گوشم روى قبر بود .گرما را با تمام تنم حس مى کردم .صدائى از
عمق خاک باال مى آمد .صدائى خجول و شرمنده ،اما زنده ،صداى قلب مى آمد ،قلبم،
تپش قلبم .صدائى نه بلند ،نه رسا ،اما زنده.
285