Dog and The Long Winter

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 285

‫سگ و زمستان بلند‬

‫شهرنوش پارسى پور‬


‫فهرست‬
‫یادداشت نویسنده ‪3 ......................................................................................................‬‬
‫فصل ‪5 ................................................................................................................. ۱‬‬
‫فصل ‪126 ............................................................................................................. ۲‬‬
‫فصل ‪174 ............................................................................................................. ۳‬‬
‫فصل ‪246 ............................................................................................................. ۴‬‬

‫‪2‬‬
‫یادداشت نویسنده‬
‫شصت و پنج ساله شده ام و هنوز تکلیف چاپ آثارم مشخص نیست‪ .‬از مسعود‬
‫مافان در سوئد درخواست دارم "سگ و زمستان بلند" را تا اطالع بعدی تجدید چاپ‬
‫کند‪ .‬این نخستین رمان من است که طرح آشفته آن در هیجده سالگی ام شکل گرفت و‬
‫تا نیمه های آن نوشته شد‪ .‬خروج از خرمشهر به قصد تهران‪ ،‬تغییر کار‪ ،‬بعد شوهر‬
‫کردن و دانشگاه رفتن و بچه دار شدن کار تالیف آن را معلق کرد‪ .‬این رمان پس از‬
‫پایان دانشگاه و طالق و استعفا از کار‪ ،‬در سال بحرانی ‪ ١٣٥٣‬به پایان رسید‪ .‬چهار‬
‫سال پیش از انقالب اسالمی و عمالا پس از "سووشون" خانم سیمین دانشور دومین‬
‫رمانی ست که به دست زنی نوشته شده‪ .‬این کتاب سرنوشت غم انگیزى دارد‪ :‬نخستین‬
‫چاپ آن را انتشارات امیرکبیر به مدیریت آقای جعفری انجام داد و تقریبا ا مصادف شد‬
‫با انقالب ایران و کتاب مهجور ماند‪ .‬در آغاز انقالب آقای جعفری که بنگاه انتشاراتیاش‬
‫مصادره شده بود حقوق آن را به من برگرداند‪ .‬دومین چاپ آن فدای "زنان بدون مردان"‬
‫ش د‪ .‬از چاپخانه یک راست رفت به جائی که کتاب ها را خمیر می کنند‪ .‬چاپ های بعدی‬
‫آن پراکنده در این سوی و آن سوی دنیا انجام شده است‪.‬‬

‫در سال ‪ ،١٣٥٣‬در زندان تفالی از حافظ زدم که سرنوشت آن چه می شود‪.‬‬


‫دلیل این امر این که فقط دو نسخه ماشین شده از آن در دست دوستان بود و من‬
‫مطمئن نبودم که نجات پیدا می کند‪ .‬حافظ چنین پاسخ داد‪ :‬شکر شکن شوند طوطیان‬
‫هند‪ /‬زین قند پارسی که به بنگاله می رود‪.‬‬

‫بدبختانه تا امروز به بنگاله نرفته است و احساس من این است که خواجه‬


‫شیراز هم همانند من از این بابت متعجب است! باری به هر تقدیر‪،‬در خواندن آن اگر‬
‫نقصی پیدا کردید به جوانی نویسنده ببخشید‪ .‬کتاب با توجه به شرایط سانسور زمان‬
‫شاه نوشته شده و کوشش ناقصی است در بررسی مشکل چپ گرایان در ایران آن‬
‫زمان‪ .‬در عین حال کوششی در درک حالت احساسی طبقات متوسط سنتی از مفهوم‬
‫چپ‪ .‬لطفا در خواندن کتاب کشتارهای سال های دهه‪١٣٦٠ .‬را به خاطر داشته باشید‪.‬‬

‫شهرنوش پارسی پور‬

‫‪ ١١‬مهر ‪ ،١٣٩٠‬برابر با ‪ ٣‬اکتبر ‪ ،٢٠١٢‬شهر ریچموند در ایاالت متحده آمریکا‬

‫‪3‬‬
4
‫‪١‬‬

‫پیش از همه خاله جان و انور خانم آمدند‪ ،‬هر دو در پوشش چادرهای سیاه‬
‫گل آلود‪ ،‬و خاله جان همین که پایش را از پله هشتى توی حیاط گذاشت دستمال‬
‫چهارخانه بزرگش را از کیف مخمل سیاهش بیرون آورد و روی چشمهاى خشکش‬
‫کشید‪ .‬دو نفرى با رباب جلو هشتى ایستاده بودند و چادرهایشان را پس و پیش‬
‫مى کردند‪ .‬چادرها که مرتب شد به طرف اتاق مجلسى راه افتادند‪ ،‬از پله هاى شرقى‬
‫باال آمدند‪ ،‬باز جلو در اتاق ایستادند و دوباره چادرهایشان را مرتب کردند‪ .‬بغض‬
‫گلوى انور خانم را گرفته بود‪ .‬آن وقت‪ ،‬فین فین کنان‪ ،‬هر دو داخل شدند‪ .‬بیدرنگ‬
‫پس از آن ها عمقزى آمد؛ شبیه دوک شکسته اى بود که در عهد بوق ساخته شده باشد؛‬
‫با گوش هاى کرش که برای شنیدن هر حرفى نفس همه را مى برید‪.‬‬

‫در تاقنماى پنجره نشسته بودم‪ ،‬از درزهاى پنجره هواى تازه داخل اتاق‬
‫مى شد‪ .‬بیرون را برف حسابى پوشانده بود و درخت خرمالوى وحشى تقریبا ا دیده‬
‫نمى شد سبزى تیرۀ دو درخت کاج که در دو سوى ضلع هاى شرقى و غربى حوض‬
‫روبروى هم ایستاده بود در متن برف سفید و دیوارهاى کاه گلى خاکى رنگ جلوه‬
‫حزن آور داشت‪.‬‬

‫مادرم گوشۀ اتاق نشسته بود و مثل پاندول ساعت تکان تکان مى خورد‪ .‬جلو‬
‫زن ها میوه و شیرینی و آجیل گذاشته بودند و رباب برای هر تازه از راه رسیده اى‬
‫چاى مى آورد‪ .‬صداى زمزمۀ خفیف زن ها به گوش مى رسید‪ ،‬جفت جفت آهسته‬
‫صحبت مى کردند و صحبت ها روال معینى نداشت‪ .‬بعد خانم بدرالسادات و سودابه‬

‫‪5‬‬
‫آمدند‪ .‬همانند این بود که مجلس با ورود آن ها آغاز شده باشد‪ ،‬بیدرنگ پشت سر آن ها‬
‫بدریه‪ ،‬خانم افخمى و دو تا از دخترهایش و خاله ام و خانم قزوینى و دخترش و بعد‬
‫زن دائی ام با دخترش و خواهر زن دائی ام و چند نفر دیگر سر رسیدند و دور تا دور‬
‫اتاق نشستند‪ .‬خانم بدرالسادات اول رفت پهلوى مادرم نشست‪ ،‬با سرانگشت ها روی‬
‫زانوى او زد و سرش را در بغل گرفت‪ .‬خانمجان یکدفعه بغضش ترکید و هاى هاى‬
‫به گریه زد بعضى از زن ها چشم هایشان نمناک شد و دستمال ها را ازکیف ها در‬
‫آوردند‪ .‬خانم بدرالسادات همچنان با محبت مادرم را نوازش مى کرد و آهسته‬
‫چیز هائى مى گفت‪ ،‬آن وقت خانمجان کم کم آرام شد‪ .‬بعد خانم بدرالسادات بلند شد و‬
‫رفت کنار دخترش نشست‪ .‬عینکش را پاک کرد و دوباره به چشمش گذاشت‪.‬‬

‫به حیاط نگاه مى کردم‪ ،‬خانم شازده تازه از راه رسیده بود و با رباب خوش و‬
‫بش مى کرد‪ .‬رباب را خانم شازده بزرگ کرده بود و هنوز میانه شان خوب بود اگر‬
‫رباب شکمش باال نیامده بود بعید نبود که هنوز هم آنجا باشد‪ ،‬ولى با شکم باال آمده‬
‫نمى شد و تازه دیگر شوهر هم نمى شد برایش پیدا کرد‪ .‬این بود که به خانه ما آمد‪.‬‬
‫شانس آورد که خانوادۀ تاجرى بچه اش را به فرزندى قبول کردند‪.‬‬

‫رباب و مادرم به حمام رفته بودند‪ ،‬هر دو حامله‪ .‬مادرم حسین را حامله بود و‬
‫خیلى احتیاط مى کرد که مثل دو بچۀ قبلى اش تلف نشود‪ .‬در حمام سر صحبت باز‬
‫مى شود با زن میانه سالى که صورت غمزده اى داشته است‪ .‬زن مى گوید که‬
‫عروسش بچه دار نمى شود زن‪ ،‬زن خوبى بوده و عروس آزار نبوده‪ .‬مادرم‬
‫مى گفت‪" ،‬خدا خیرش بدهد که در حق عروسش مادرى مى کرد‪ ".‬و آن وقت صحبت‬
‫مى رسد به بچۀ رباب‪ .‬مادرم زرنگى مى کند که "پدر بچه مرده خانم‪ ،‬زن بدبختى‬
‫است‪ ،‬از کنار خیابان جمعش کردیم‪".‬‬

‫و رباب تمام مدت ساکت بدن مادرم را کیسه مى کشیده است‪ .‬خانم تاجر‬
‫مى گوید که حاضر است بچۀ رباب را بگیرد‪ ،‬منتهى معقول این است که رباب اساسا ا‬
‫از خیر بچه بگذرد ‪ .‬رباب قبول مى کند و بچه مال خانوادۀ تاجر مى شود و درست‬
‫یک روز پس از زایمان با درشکه مى آیند در خانه و بچه را تحویل مى گیرند و یک‬
‫صد تومانى کف دست رباب مى گذارند و به این ترتیب تخم و ترکۀ بچه هاى خانم‬
‫شازده تحویل یک تاجرزاده مى شود‪ .‬رباب به من گفت که هنوز نمى داند بچه مال‬
‫کدام یک از پسرهاى خانم شازده بوده است‪ .‬این را هنگامى به من گفت که دیگر‬
‫بزرگ بودم و مى توانستم حرف هاى محرمانه را بشنوم‪ ،‬به عالوه که رباب از‬
‫فریبرز برای من پیغام مى آورد و رویش به من باز بود‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫خانم شازده نسبت دورى با ما داشت ولی اگر عمویم مى مرد این خانم شازده‬
‫بود که بزرگ خانواده به حساب مى آمد‪ .‬خانم شازده پنج پسر داشت و عادتش این بود‬
‫که از ده دختربچه مى آورد‪ .‬دختربچه ها تک تک مى آمدند‪ .‬اول کارهاى سبک مال‬
‫آن ها بود و دست به دست مى گشتند‪ .‬خانم شازده شوهرش را هم با همین کلک حفظ‬
‫کرده بود‪ .‬بعد که دختربچه ها بزرگ مى شدند و ممکن بود که هوو یا عروسش بشوند‬
‫به سرعت شوهر مى کردند و شوهر همیشه دم دست بود‪ .‬خانم شازده همیشه یک بر‬
‫آدم توى خانه اش داشت و این رسم هم چنان جارى بود‪.‬رباب یکی از آخرین‬
‫دخترهائى بود که از ده آمد‪ .‬از بخت بد خانم شازده و رباب‪ ،‬پسر کوچک تر آدم‬
‫مزخرفى از کار درآمد و هیچکدام از دختربچه ها‪ ،‬از جمله رباب‪ ،‬نتوانستند پاى بندش‬
‫کنند‪ .‬ای ن پسر اول سفلیس گرفت‪ ،‬بعد تریاکى شد و دست آخر راهى فرنگش کردند تا‬
‫آخرین دینارهاى خانم شازده را در قمارخانه ها ببازد‪ .‬با هزارها تومان قرضى که باال‬
‫آورده بود نصف امالک خانم شازده را به باد داد و وقتى دیگر کارد به استخوان خانم‬
‫شازده رسید رباب را با بچۀ توى شکمش از خانه بیرون کرد‪ .‬نمى شود گفت بیرون‬
‫کرد‪ .‬خانم شازده آدم با خدائى بود‪ .‬به مادرم گفت‪« ،‬نیرالزمان‪ ،‬این بچۀ توی شکم تو‬
‫یک دایه مى خواهد‪ .‬خرج بچۀ رباب را مى دهم‪ ،‬ولی از خانۀ من ببرش‪ ،‬همین‬
‫فرداست که دم در بیاورد‪ ،‬اسباب آبروریزى است‪».‬‬

‫مادرم با پدرم مشورت کرد و پدرم گفت که باالخره بندۀ خداست و کمک تو‬
‫مى شود‪ .‬این طورها شد که رباب به خانۀ ما آمد‪.‬‬

‫خانم شازده مثل همیشه با سر و صدا آمد تو‪ ،‬سالم و احوالپرسى کرد و رفت‬
‫کنار مادرم نشست‪ .‬خانم شازده صدایش دورگه بود و خانمجانم را دوست داشت‪.‬‬
‫گفت‪« ،‬بال دور باشه‪ ،‬این قدر که خانم دلم پره‪ ،‬اصالا نمى دانم چی بگویم‪».‬‬

‫حادثه آن قدر کهنه بود که مى شد راجع به آن فلسفه بافى کرد‪ .‬شب جمعه اول‬
‫ماه بود و روضه مى خواندند و روضه هم یشه شلوغ بود‪ .‬بال به خانۀ ما زده بود‪،‬‬
‫منتهى همانند همۀ بالها مى رفت که فراموش به شود‪ .‬خانم شازده گفت که سینه اش‬
‫بدجورى درد مى کند و هر چه بخور داده و بادکش کرده افاقه نکرده است‪ .‬بعد زد به‬
‫پشت مادرم و چند تک سرفه پراند‪ .‬هیچ وقت ندیده بودم که این قدر درهم باشد‪ .‬فین‬
‫محکمى توى دستمال کرد و چشم هایش را دور اتاق چرخاند‪ .‬به خانم افخمى که رسید‬
‫دوباره با سر با او سالم و علیک کرد‪ .‬خانم افخمى بلند شد و رفت پیش خانم شازده‬
‫خانم شازده خودش را تک ان داد و جا باز کرد و خانم افخمى تنگ او نشست‪ .‬خانم‬
‫شازده گفت‪« ،‬مگر این جاها شما را ببینیم‪ ،‬دخترها چطورند؟»‬

‫‪7‬‬
‫خانم افخمى به سرعت گزارش احوال داد‪ .‬همه خوب بودند‪ .‬ماه منیر همین‬
‫روزها بود که بزاید‪ ،‬مهرى و شیرین نامزد شده بودند‪ ،‬و انگار هزار سالى مى شد که‬
‫خانم شازده را ندیده بود‪ .‬فکر مى کنم خانم شازده خودش همۀ این ها را مى دانست‪.‬‬
‫خانم افخمى از همۀ دخترهایش حرف زد جز از فهیمه‪ .‬بعد خانم شازده سرش را‬
‫گذاشت دم گ وش او و پچ وپچ کردند‪ .‬خانم افخمى گفت‪« ،‬نه خانم نخیر اصالا حرفش‬
‫را نزنید‪ ،‬اصالا دختره عقل نداره خانم‪ ،‬یک پا خل است‪ ».‬و با کینه به مادرم نگاه‬
‫کرد‪ .‬خوشبختانه خانمجان حواسش جاى دیگرى بود‪.‬‬

‫این فهیمه برادرم حسین را دوست داشت‪ .‬خیلی دوست داشت و هر وقت که در‬
‫کوچه به هم برمى خوردند سرخ مى شد و هر وقت به خانۀ ما مى آمد با بدریه سر‬
‫حرف را باز مى کرد و یک طورى خودش را به آلبوم او مى رساند و بى هوا ورق‬
‫مى زد تا به عکسی از حسین برسد‪ .‬این طور بود‪ .‬بعد که حسین زندان رفت دخترک‬
‫بدجورى تکیده شد‪ .‬مادرش نیشش مى زد‪ ،‬فکر مى کرد که به قاعده‪ ،‬او زن حسین‬
‫است‪ .‬این را خودش شایع کرده بود و حسین که به زندان رفت این فکر برایش پیش‬
‫آمد که به او توهین کرده اند‪ .‬نیمى از بار بدنامى حسین زیر سر این زن بود‪ .‬از بخت‬
‫بد خانۀ آنها چسبیده به خانۀ ما بود و دختر گاهى به هوای درس خواندن مى آمد روی‬
‫بام تا بلکه حسین را ببیند و چند نفر از اهل محل او را دیده بودند و دختر با زندان‬
‫رفتن حسین حسابى بدنام شد‪ .‬از زندان که برگشته بود خانمجانم چند بار این را گفت‬
‫که فهیمه بد دخترى نیست اما هربار حسین حرف را عوض کرد‪ .‬خانم افخمى موى‬
‫دماغ مادرم مى شد‪ ،‬گرچه که خودش این آش را پخته بود ولی بعد از زندان فکر‬
‫مى کرد که مى شود دخترک را که مثل چینى شکسته بود و خودش شکسته بودش‬
‫دوباره بند بزند‪ .‬به فهمی نفهمی به مادرم مى رساند که وصلت‪ ،‬وصلت فرخنده اى‬
‫است و خانمجانم که در همۀ عمرش نتوانسته بود یک کلمۀ حرف به کسى بقبوالند‬
‫مستاصل گاه به گاه حرف فهیمه را پیش مى کشید‪ .‬مثل این بود که مسئول روحیۀ‬
‫خراب دخترک اوست‪.‬‬

‫مادرم سر حسین حسابى پیر شد‪ .‬یادم مى آید یک روز پائیزى که گرم و آفتابى‬
‫بود رفتیم زندان حسین را ببینیم‪ .‬خانمجانم چادر مشکى سرش کرد‪ .‬چند پاکت میوه و‬
‫تنقالت دیگر داشتیم که ریخته بودیم توى یک زنبیل بزرگ و رباب یک دیگ بزرگ‬
‫خوراك پخته بود مى باید با همۀ اینها مى رفتیم و راه خیلی دور بود‪ .‬تا خیابان شاپور‬
‫مجبور شدیم پیاده برویم‪ ،‬بعد آنقدر ایستادیم تا تاکسی پیدا شد و چقدر غر زد تا ما را‬
‫سوار کرد‪ .‬راهمان دور بود و یک تکه اش خاکى بود و راننده این را مى دانست و‬
‫مسیرى بود که به راه هیچ مسافرى نمى خورد‪ .‬با این حال ما یک مسافر دیگر پیدا‬

‫‪8‬‬
‫کردیم‪ ،‬عاقله مردى بود که مثل ما بار میوه و تنقالت داشت و سرش را از پنجره‬
‫آورد تو و گفت‪«:‬زندان‪».‬‬

‫بعد صحبت خانمجانم و مرد گل انداخت‪ .‬مرد گفت‪« ،‬خدا دیوانشان را براندازد‬
‫که تخم بی دینى توی دل مردم پاشیدن‪».‬‬

‫خانمجانم گفت‪« ،‬آمین»‬

‫مرد گفت‪« ،‬این هم شد زندگى! تف!»‬

‫خانمجانم گریه کرد‪ .‬پسر مرد از دو سال پیش زندان بود‪.‬‬

‫«انگار خانم‪ ،‬طاعون به خانه ام زده باشد‪».‬‬

‫مادر پسر تقریبا ا دیوانه شده بود و مرد نمى رسید که مواظب بچه هاى دیگرش‬
‫باشد‪ .‬دخترها حسابى ول و حرف نشنو بودند و او نمى دانست به خاطر این همه‬
‫بدبختى به پسرش فحش بدهد‪ ،‬یا کتکش بزند‪ ،‬و یا برایش گریه کند‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬خانم‪ ،‬باور بفرمایید‪ ،‬هیچ عیب و ایرادی تو زندگى اش نبود‪ .‬چه‬
‫پسرى‪ ،‬آدم حظ مى کرد‪ .‬به موقع مى رفت اداره‪ ،‬به موقع برمى گشت‪ ،‬شب ها درس‬
‫مى خواند‪ .‬یکدفعه یک تخم لقى افتاد تو دهنش‪ ،‬اول خدا را منکر شد‪ ،‬بعد حرف هاى‬
‫گنده گنده زد‪ ،‬چى بگویم‪ ،‬خالصه‪ ،‬بعد هى کتاب خرید‪ ،‬هى کتاب خرید‪ ،‬گفتیم خوب‪،‬‬
‫جوانى است‪ ،‬تمام مى شود‪ .‬فکر کردیم برایش زن بگیریم‪ ،‬خالصه خانم تو این حیص‬
‫و بیص گم شد که گم شد‪ ،‬حاال شما فکرش را بکنید که ما چى کشیدیم‪»...‬‬

‫خانمجانم گفت‪« ،‬خدا مى داند وضع ما هم همین طور است آقا‪ ،‬باور بفرمائید‬
‫اگر این مدت آب خوش از گلویمان پایین رفته‪ ،‬نرفته‪ ،‬چه کشیدیم‪ ،‬چقدر لرزیدیم‪،‬‬
‫هرشب منتظر بودیم بیایند ما را هم بگیرند‪ ،‬تمام کتاب هایش را ریختیم تو‬
‫زغال دانی‪»...‬‬

‫عاقله مرد گفت‪« ،‬تازه پسر من خانم‪»...‬‬

‫مادرم گفت «پسر من هم آقا همین طور‪ ،‬چی فکر مى کنید؟ دیپلمش را گرفت‬
‫رفت برای دانشگاه‪ ،‬کار هم مى کرد‪ ،‬تو ثبت دستش را بند کرده بود‪ .‬خالصه هیچ‬
‫عیبى تو زندگى اش نبود‪ ،‬خدا شاهد است روی هر دخترى انگشت مى گذاشت تو‬
‫مشتش بود عجیب است واقعا ا‪».‬‬

‫‪9‬‬
‫مرد گفت‪« ،‬همین طوره‪».‬‬

‫تاکسى که مى رفت گرد و خاک مى کرد‪ .‬ابرى از خاک پشت سرما بود و یک‬
‫مگس بى حال دائم به سر و صورت من مى نشست‪ .‬آدم فکر مى کرد پراندن مگس‬
‫بى حرمتى بزرگى است به آن چه که در پیرامونش مى گذرد‪ .‬غم ما در واقع بار‬
‫عظیمى بود که روی گردن راننده فشار مى آورد‪ .‬هر چه سعی مى کرد به نوعى‬
‫گردن نسبتا ا کلفتش را از زیر بار این سنگینى مهیب بیرون بکشد نمى شد‪ .‬دست آخر‬
‫که تالشش به جائى نرسید عصبانى شد و گفت‪« ،‬به خدا‪ ،‬به پیر‪ ،‬به پیغمبر‪ ،‬همه اش‬
‫تقصیر این انگلیسى هاست‪ ،‬خانم آدم به هرجاى کار نگاه مى کند انگشت آنها را‬
‫مى بیند آقا‪ ،‬ناکس ها ایمان برای هیچ کس نگذاشتند‪ ».‬و خودش وحشت زده از این‬
‫سخنرانى پرهیبت به اطراف نگاه کرد‪.‬‬

‫آن وقت حسین آمد پشت میله ها‪ .‬پرسید‪« ،‬چرا اینقدر خودتان را عذاب‬
‫مى دهید؟ من که از شما توقع ندارم‪».‬‬

‫مادرم گفت‪« ،‬پسر‪ ،‬چطور دلت مى آید این طورى حرف بزنى؟ تمام هفته را‬
‫فکر امروزم‪».‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬خانمجان‪ ،‬محض خدا این قدر خودتان را زحمت ندهید‪ ،‬من‬
‫باالخره در مى آیم‪ ،‬چرا هى شما مى آئید اینجا گریه می کنید؟»‬

‫خانمجانم كوشش مى کرد اشک هایش را مخفى کند‪ .‬عاقله مرد آن طرف تر‬
‫داشت با پسرش حرف مى زد‪ .‬برخالف حالت عصبانى چند دقیقه قبلش آرام به نظر‬
‫مى آمد و حتی لبخند مى زد‪ .‬حرکت لب هایش زیر سبیل پرپشتش گم شده بود‪.‬‬

‫خانمجانم گفت‪« ،‬همین که آمدى بیرون یکراست مى رویم مشهد‪ ،‬نذر کردم‪ ،‬نه‬
‫من‪ ،‬عمقزى هم نذر کرده‪ ،‬آقاى نقابت هم روضه نذر کرده‪».‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬باشد‪ ،‬خیلى خوب‪».‬‬

‫خانمجانم گفت‪« ،‬نه‪ ،‬این طورى نه‪ ،‬باید قول بدهى همین که آمدى بیرون‬
‫برویم‪».‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬باشد‪ ،‬حرفى ندارم‪».‬‬

‫‪10‬‬
‫همیشه صحبت ها در همین روال بود‪ .‬حاال فکر مى کنم حسین حتما ا حسته‬
‫مى شده است‪ .‬دیدن این همه اشک حتما ا اعصاب پوالدین مى خواهد‪.‬‬

‫خانم شازده گفت‪« ،‬نیرزمان از على چه خبر؟ خوب است؟ چه کار مى کند؟»‬

‫خانمجانم گفت‪« ،‬همین چند روز پیش نامه داشتم‪ .‬کلى بچم نصیحت کرده بود‪.‬‬
‫اگر مى توانست مى آمد ولى کارش یک طورى است که نمى تواند ول بکند‪ ،‬نوشته‬
‫بود تا سه ماه دیگه هرطور شده باشد یک سرى می زند»‬

‫خانم شازده گفت‪« ،‬طفلکى عجب بدبختى داره‪ ،‬خوب او هم مجبور است‪».‬‬

‫خانم افخمى گفت‪«،‬زن فرنگى گرفتن این بدبختى ها را هم دارد‪ ،‬زن فرنگى‬
‫که نمى تواند مثل ما تو آشپزخانۀ دوده گرفته آشپزى بکند‪ ،‬آنها کلى ادعاشان مى شود‬
‫خانم‪ ،‬حق هم دارند‪ ،‬خوب وضع شان با ما خیلى فرق دارد‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات گفت‪« ،‬لیزى‪ ،‬وهللا دختر خیلی خوبى است‪ ،‬اصال به‬
‫فرنگى ها نمى برد‪ ،‬نیست این طور؟»‬

‫مادرم با سر تصدیق کرد‪ .‬خانم شازده گفت‪« ،‬از حق نمى شود گذشت‪ ،‬خیلى‬
‫خوشگل است‪».‬‬

‫بعد گفتگوهاى متفرقه بود‪ .‬آقای نقابت دیر کرده بود و چانۀ زن ها گرم شده‬
‫بود‪.‬‬

‫وقتی بچه بودم با حسین و على رفتیم سینما‪ ،‬هوا سرد بود و رطوبت تا مغز‬
‫استخوان هایمان حس مى شد‪ .‬دو بخارى زغال سنگى در دو گوشۀ تاالر مى سوخت و‬
‫دود در فضا موج مى زد‪ .‬فیلم هنوز شروع نشده بود و ما هم چنان که پالتو به تن‬
‫داشتیم روی صندلى ها غوز کرده بودیم و به انتظار سرود بودیم تا براى آخرین بار‬
‫جا به جا بشویم‪.‬‬

‫حسین مى گفت‪« ،‬خوب نمى شود‪ ،‬نمى توانم‪».‬‬

‫على پرسید‪« ،‬نمى توانی؟ برای چى نمى توانى؟ حاال این جا حلوا خیر‬
‫مى کنند؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫‪11‬‬
‫«خب چى‪ ،‬فکر مى کنى اگر تو نباشى کار دنیا به آخر مى رسد‪ ،‬یا مثالا همه‬
‫این جا خودکشى مى کنند؟» همیشه لحنش گزنده بود‪.‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬اصالا این حرف ها نیست‪ ،‬آب هم از آب تکان نمى خورد؛ فقط‬
‫این است که من مال این جایم‪ ،‬این را حس مى کنم‪».‬‬

‫«مال این جا هستم‪ ،‬مال این جا هستم‪ .‬این جا کجاست؟ حاال دوره دورۀ‬
‫تخصص است‪ ،‬تا تخصص نداشته باشى تره برایت خرد نمى کنند‪ .‬مى مانى این جا‬
‫مى پوسى‪ ،‬وقتى شصت سالت شد دلت خوش است که تو یکى از قبرستان هاى مام‬
‫وطن خاک مى شوى هه‪ ،‬همین؟»‬

‫حسین سکوت کرده بود‪ .‬من تخمه مى شکستم‪ .‬على گفت‪« ،‬مگر تو همانى‬
‫نیستى که هفته اى هفت شب مى روى سینما چهار چشمى زندگى آنها را تماشا‬
‫مى کنى؟‪ ...‬خب بر و باهاشان زندگى کن‪ .‬این که بهتر است‪».‬‬

‫«من نمى دانم چطورى بگویم‪ ،‬مى توانم ولی نمى خواهم‪».‬‬

‫«مى خواهى‪ ،‬ولى نمى توانى‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬این طور نیست‪».‬‬

‫«چرا‪ ،‬مى ترسى‪ ،‬مى ترسى تحقیرت کنند‪ ،‬همین‪».‬‬

‫«براى چى تحقیرم کنند؟»‬

‫«براى عقب ماندگى هایت‪ .‬براى خودت‪ ،‬براى‪ ...‬چه مى دانم عینک كلفتت‪».‬‬

‫«چه مزخرفاتى!»‬

‫«به درک‪ ،‬حاال ما را بگو جوش چه کسى را مى زنیم‪».‬‬

‫فیلم که تمام شد آمدیم بیرون‪ .‬زمین یخ زده بود و بخار دهانمان مثل دود سیگار‬
‫بود‪ .‬پیاده برگشتیم‪ ،‬شاهرضا را بریدیم و آمدیم به شاه‪ ،‬کمى توی شاه رفتیم و وارد‬
‫پهلوى شدیم‪ .‬بعد منیریه بود و اگر از کوچه مى رفتیم راهمان میان بر مى شد‪ .‬از‬
‫کوچه رفتیم‪ .‬حسابى راه رفته بودیم‪ .‬کوچه خلوت بود و تاریک و چراغ ها کم نور‬
‫بود و عکس شاخه هاى خشک روى زمین بود و ما از وسط دره ها و ماهوره هاى‬

‫‪12‬‬
‫تاریک و روشن مى رفتیم‪ .‬حسین دست مرا گرفته بود‪ .‬به على گفت‪« ،‬این دختره‬
‫خوشگل مى شودها‪».‬‬

‫على گفت‪« ،‬خدا از دهنت بشنود‪ ،‬مى ترسم شکل کنیزها بشود‪ ».‬و با تمام‬
‫قدرت دستش را به پشتم کوبید‪ .‬در بچگى زیاد دوستش نداشتم‪.‬همیشه به من مى گفت‬
‫"کنیز حاجى باقر"‪ .‬چون ظاهرا ا زیاد گریه مى کردم‪ .‬على مى گفت من لوس بار‬
‫آمده ام و اسباب زحمتم‪ .‬ولی حسین این طور نمى گفت‪ ،‬حسین اساسا ا خیلى کم حرف‬
‫مى زد آدم همیشه کمى از او مى ترسید‪ .‬از پشت عینک قطورش که نگاه مى کرد فکر‬
‫مى کردى االن دیگر همه چیز را دربارۀ تو مى داند‪ .‬ولی چه چیز هائى بود که او‬
‫مى توانست بداند؟ گاهی فکر مى کردم حتی گیس هاى بافتۀ مرا مى داند‪ .‬نگاهش‬
‫این طور بود و ساکت و خجول بود و همیشه توى اتاقش بود‪.‬‬

‫در کوچه که مى رفتیم دست من در دست حسین بود‪ .‬دستش گرم بود و دست‬
‫مرا گرم کرده بود‪.‬دست دیگرم را در جیب پالتویم مشت کرده بودم که سرما زیاد‬
‫اذیت نکند‪ .‬حسین پرسید‪« ،‬فیلم هاى تارزان یادت هست على؟ باز هم دلت مى خواهد‬
‫بروى جنگل؟»‬

‫"نه‪ ،‬مگر خل هستم‪ ،‬مى روم آمریکا‪ ،‬مثل بقیۀ آدم ها‪».‬‬

‫بعد حسین برایم تع ریف کرد که وقتی بچه بودند با على تارزان بازى مى کردند‬
‫و "سابو" را خیلى دوست داشتند و چقدر خانم بزرگ خدابیامرز‪-‬مادر پدرم– دنبال آنها‬
‫دور حیاط دویده بود که کتکشان بزند تا دیگر بعدازظهرها موقع خواب شلوغ نکنند‪.‬‬
‫من به دقت گوش مى دادم و مى كوشیدم راست راه بروم‪،‬طورى که گیس هاى بافته ام‬
‫هم تکان نخورد‪ .‬برای اولین بار بود که مرا جدى مى گرفتند‪.‬‬

‫سال ها بعد که حسین مرد مدت ها طول کشید که برای علی بنویسند‪ .‬در واقع‬
‫همه انتظار مرگ او را داشتند‪ .‬ولی مثل همیشه مرگ به طور ناگهانی سررسید و‬
‫همۀ فغان ها و ناله ها و عزاداری ها آن طور گیجی بوجود آورد که علی فراموش‬
‫بشود‪.‬‬

‫شب مرگ حسین را خوب به یاد دارم‪ ،‬زمستان هشت نه سال پیش بود‪ .‬درست‬
‫یادم نمی آید‪ ،‬مثل آن که چهارده پانزده ساله بودم‪ .‬این مال ماه آخری بود که حسین به‬
‫خانه برگشت‪ .‬مال دورۀ فهیمه بود‪ ،‬مال هنگامى که آقاجان و خانمجان سایۀ حسین را‬
‫با تیر می زدند‪ .‬تقریبا ا در آن یک ماه حسین حتی یکبار از اتاقش خارج نشده بود‪.‬‬

‫‪13‬‬
‫رابط حسین و خانه من بودم و فهمیه که البته کاری به کار خانمجان و آقاجان نداشت‬
‫و برای همین‪ ،‬فاصله ها را بیشتر می کرد‪ .‬آنوقت من برایش خوراك می بردم و اگر‬
‫کاری داشت انجام می دادم و رباب آنقدر پرحرف بود که حسین تحملش را نداشته‬
‫باشد‪ .‬به من التماس می کرد که نگذارم او داخل اتاقش بشود و رباب یک پا مادر بود‬
‫و نمی شد جلویش را گرفت‪ .‬حسین می گفت‪" ،‬اول صدای لخ لخ دمپائی هایش می آید‪،‬‬
‫بعد صدای فین و فینش و بعد می گوید حسین خان‪ ،‬و در را باز می کند و دیگر‬
‫نمی توانی جلودارش بشوی‪ ،‬حرف می زند‪ ،‬حرف می زند‪ ،‬آنقدر که کلۀ آدم برود‪".‬‬

‫گاهی حسین می توانست خودش را به خواب بزند‪ ،‬در این طور مواقع رباب‬
‫تک پا راه می رفت و دور اتاق چرخ می زد و بعد با پتو روی حسین را خوب‬
‫می پوشاند‪ .‬همۀ اینها برای حسین رنج آور بود‪ .‬این طور بود که عاقبت من مجبور‬
‫شدم به رباب بگویم که دیگر به اتاق حسین نرود‪ .‬زن بدبخت بعد از این جریان تکیده‬
‫به نظر می رسید‪ ،‬دائم دوربر من می گشت و از حال حسین می پرسید و گاهی یاد‬
‫پسر خودش می افتاد که معلوم نبود کجاست و چه می کند‪.‬‬

‫شب آخر ما در اتاق کناری زیر کرسی به انتظار شام نشسته بودیم‪ .‬پدرم‬
‫روزنامه مى خواند و مادرم به فرهاد شیر مى داد‪ .‬آن سال زمستان نسبتا ا گرم بود‪ ،‬با‬
‫این حال هوای بیرون سردی چندش آوری داشت‪ .‬من تا شانه زیر کرسی بودم و‬
‫همه اش به این فکر مى کردم که حاال باید از زیر کرسی خارج بشوم و خوراك حسین‬
‫را به اتاق ببرم‪ .‬گرمای زیر کرسی خواب آور بود‪ ،‬آنقدر خواب آور که حتی مى شد‬
‫از لذت شام خوردن صرف نظر کنی و صدای خش خش روزنامه زیباترین نواها بود‪.‬‬
‫فهیمه آن شب در بیمارستان کشیک داشت و من دائم به فکر این بودم که حاال باید‬
‫برای حسین خوراك ببرم و شب را به عوض زیر کرسی روی نیم تخت ناراحت اتاق‬
‫او بخوابم‪.‬‬

‫بعد در باز شد و حسین آمد تو‪ .‬پدرم اول متوجه نبود و بعد با دستپاچگی‬
‫روزنامه را تا کرد و گوشه ای گذاشت‪ .‬از الی در نیمه باز سردى گزنده اى داخل‬
‫اتاق مى شد‪ .‬خیلى امکان داشت که فرهاد سرما بخورد با این حال مادرم جرئت‬
‫نمى کرد سر او را بپوشاند‪ .‬پستان مادرم در دهان بچه بود و او با ولع شیر مى خورد‪.‬‬
‫حسین با محبت به فرهاد نگاه مى کرد‪ ،‬بعد متوجه سرما شد‪ ،‬در را بست‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«خیلی عجیب است‪ ،‬من حاال خودم مى توانم پدر بشوم و آن وقت برادر به این‬
‫کوچکى‪»...‬‬

‫‪14‬‬
‫مادرم با شتاب پستانش را از دهان بچه بیرون کشید و خودش را پوشاند‪ .‬بچه‬
‫به خواب رفته بود‪.‬‬

‫حسین شتابزده گفت‪« ،‬اوه‪ ،‬نه نه‪ ،‬اذیتش نکنید‪ ،‬این چه کارى ست‪».‬‬

‫بعد مردد به طرف کرسى آمد‪ .‬گفت‪« ،‬فکر کردم بیایم‪ ،‬با شما شام بخورم‪».‬‬

‫پدرم گفت‪« ،‬خوب‪ ،‬خیلى خوب کردى دیگر‪ ،‬این چه حرفى است‪».‬‬

‫آمدن بى موقع او آنقدر ناگهانی و عجیب بود که همۀ ما را دچار بهت زدگى‬
‫کرده بود‪ .‬آنوقت هر چهار نفر دور کرسی نشسته بودیم و به هم نگاه مى کردیم و همۀ‬
‫راه های ارتباط گم شده بود و سکوت هر لحظه خفقان آورتر مى شد‪ .‬بعد که رباب‬
‫شام را روى کرسى چید وضع بدتر شد‪ .‬حاال هیچ کس نمى دانست چه باید بکند‪.‬‬
‫رباب کنار حسین ایستاده بود و دستپاچه و با محبت به او نگاه مى کرد و گاه به گاه‬
‫چشمش به سوى پدرم پر مى کشید‪ .‬معلوم نبود با زبان بى زبانى چه چیزى را‬
‫مى خواهد به او حالى کند‪ .‬گمانم نگاه رباب بود که پدرم را دچار سرگیجه کرده بود‪.‬‬
‫چون هرچه مى کرد نمى توانست سیگارش را روشن کند‪ .‬آن وقت حسین یکدفعه‬
‫تصمیمش را گرفت‪ ،‬بلند شد و به سرعت به طرف در راه افتاد‪ .‬وقتی بلند مى شد‬
‫پایش به پای من خورد‪ .‬پایش یخ زده بود‪ .‬نزدیک در روبرگرداند و گفت‪" ،‬معذرت‬
‫مى خواهم حورى‪ ،‬خوراك مرا مى آورى؟"‬

‫پدرم گفت‪«،‬خب حسین‪ ،‬همین جا باش‪».‬‬

‫حسین‪ ،‬فکر مى کنم‪ ،‬صداى پدرم را نشنیده بود‪ ،‬صداى پایش از روی پله ها‬
‫به گوش مى رسید‪.‬‬

‫یک لحظه سه نفرى مستأصل به هم نگاه کردیم‪ ،‬هر سه خجالت زده بودیم‪،‬‬
‫به نظر مى رسید که رفتار ما خیلى احمقانه بود‪ .‬حالت کسانى را داشتیم که حین‬
‫بدگوئى کردن از شخصى ناگهان با او رودرو مى شوند‪.‬‬

‫مادرم در سکوت برای حسین آش کشید و سینى خوراكش را درست کرد‪ .‬پدرم‬
‫سرش را میان دست هایش گرفته بود و فکر مى کرد‪ .‬بعد مادرم بشقابی روى ظرف‬
‫برگرداند که آش سرد نشود‪ .‬من سینى را برداشتم و به طرف اتاق حسین راه افتادم‪.‬‬
‫بشقاب روى آش عرق کرده بود و قطرات آن از لبه ها سرازیر مى شد‪ .‬به آرامى در‬
‫اتاق را باز کردم و وارد شدم‪.‬‬

‫‪15‬‬
‫حسین روی تخت دراز کشیده بود و چشم هایش بسته بود‪ ،‬بى اندازه الغر‬
‫به نظر مى آمد‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬حسین جان‪ ،‬شامتان‪».‬‬

‫حسین همچنان با چشم های بسته روی تخت افتاده بود‪ .‬فکر کردم اگر پهلویش‬
‫بنشینم و حرف بزنم بلکه بشود حالت بد چند دقیقه قبل را ازبین برد‪ .‬این بود که گوشۀ‬
‫تخت نشستم و به او خیره شدم‪ .‬چشم هایش بسته بود و برای اولین بار بود که من‬
‫مى توانستم راحت به او نگاه کنم‪ .‬دیدم خیلی الغر شده است‪ .‬پدرم راست مى گفت‪،‬‬
‫حسین واقعا ا مریض بود‪ .‬رگ هاى دستش از زیر پوست پیدا بود و گونه هایش‬
‫برجسته مى نمود‪ .‬پوستش به رنگ زرد درآمده بود‪ .‬عینک به چشمش نبود‪ ،‬عینک را‬
‫روی میز کنار تختخواب گذاشته بود و نور المپ در شیشه هاى عینک انعکاس‬
‫شدیدى داشت‪ ،‬طورى که مجبور شدم سرم را حرکت بدهم تا نور به چشم هایم نخورد‪.‬‬

‫مدتى بود نشسته بودم و به حسین نگاه مى کردم و کم کم نگرانى مى آمد‪ .‬ممکن‬
‫نبود به این سرعت خوابش برده باشد‪ .‬دستم را روی دستش گذاشتم‪ ،‬سردى‬
‫چندش آورى داشت‪ .‬بعد بدون این که خواسته باشم جیغ زدم‪ ،‬خیلی جیغ بدى زده بودم‪.‬‬
‫شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که پدرم هراسان وارد اتاق شد‪ .‬اول با وحشت به من‬
‫نگاه کرد‪ .‬من به شدت به گریه زده بودم‪ .‬گفتم‪« ،‬آقاجان‪ ،‬آقاجان دست هایش یخ‬
‫است‪».‬‬

‫پدرم روی حسین خم شد‪ .‬جرئت نمى کردم به او دست بزند‪ ،‬بعد بلند شد و به‬
‫من نگاه کرد‪ .‬مثل این بود که مى خواست بگوید‪« ،‬باالخره تمام شد‪ ».‬اما هنگامى كه‬
‫واقعا ا حرف زد صدایش مى لرزید‪ .‬گفت‪« ،‬برو آقای نقابت را خبر بکن‪».‬‬

‫با سرعت به طرف در رفتم‪ ،‬در کوچه گل و الى ایستاده بود و پاهایم در‬
‫دمپائى حسابی گل آلود شده بود‪ .‬جلوى خانۀ قزوینى ها محکم خوردم به سرهنگ‬
‫قزوینى‪ .‬سرهنگ داشت در خانه اش را باز مى کرد‪ .‬این طور که من به او خورده‬
‫بودم تعادلش را از دست داده بود و مجبور شده بود به دیوار تکیه کند‪ .‬در نور چراغ‬
‫سرکوچ ه همدیگر را شناخته بودیم‪ .‬گفت‪« ،‬دختر چته‪ ،‬مگر سرآوردى؟»‬

‫از دهانش بوی مشروب مى آمد‪ .‬گفتم‪« ،‬آقا‪ ،‬دادشم‪ ».‬و به طرف سرکوچه‬
‫دویدم‪ .‬سرهنگ قزوینى دنبال من راه افتاده بود‪ .‬سرکوچه به من رسید و بازویم را‬
‫گرفت‪ .‬گفت‪« ،‬چى شده‪ ،‬درست حرف بزن‪».‬‬

‫‪16‬‬
‫گفتم‪« ،‬مرده‪ ،‬آقا مرده‪ ».‬و گریه کنان دوباره دویدم‪ .‬مثل این بود که هیچ وقت‬
‫قرار نبود به مغازه آقای نقابت برسم‪.‬‬

‫شاگرد آقای نقابت داشت در دکان را می بست‪ .‬گفتم‪« ،‬آقای نقابت؟»‬

‫«نیست‪».‬‬

‫«کجا هستند؟»‬

‫«رفته خانه‪».‬‬

‫«بهشان بگو بیایند خانۀ ما‪ ،‬زود برو بگو‪».‬‬

‫شاگرد آقاى نقابت با تعجب به من نگاه مى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬حاال چى شده مگر؟»‬

‫گفتم‪« ،‬زود برو بگو‪ ،‬زود برو بگو‪ ».‬و دوباره به طرف خانه دویدم‪.‬‬
‫سرکوچه مجبور شدم بایستم‪ .‬نفس نفس مى زدم و قادر به حرکت نبودم این حالت‬
‫خوبى بود‪ ،‬حسین تقریبا ا از فکرم خارج شده بود‪ .‬به این فکر بودم که به خانم‬
‫بدرالس ادات خبر بدهم‪ .‬فکر کردم کار خوبى است‪ .‬خانم بدرالسادات مى دانست چه‬
‫کار بکند‪ .‬کافى بود که دستش را بگذارد روی پیشانی مادرم و از موالیش على مدد‬
‫بگیرد و همۀ کارها روبراه بشود‪.‬‬

‫کوبۀ در منزل خانم بدرالسادات شکل سر شیر بود مجبور بودیم حلقه اى را که‬
‫الى دندان هاى شیر بود به دست بگیریم و به فلز زیر آن بکوبیم که صدائى هیوالئى‬
‫داشت و در حیاط بزرگ آنها مى پیچید‪ .‬تا وقتی که در را باز کنند هزار سالى گذشت‪.‬‬
‫بعد فریبرز در را باز کرد و با تعجب در تاریک روشن به من نگاه مى کرد‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«چه عجب‪ ،‬باالخره‪»...‬‬

‫گفتم‪« ،‬فریبرز به مامانت بگ و زود بیایند خانۀ ما‪ ،‬حسین مرد‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬اوه‪ ،‬چى‪ ،‬خب‪ ،‬االن‪ ».‬و به سرعت در را بست‪ ،‬صداى دویدنش به‬
‫گوشم مى رسید‪.‬‬

‫در خانه مان باز بود‪ .‬جرئت نمى کردم وارد شوم‪ .‬در اتاق حسین درست‬
‫روبروى در ورودى بود‪ .‬از داخل خانه صداى همهمه را مى شنیدم‪ ،‬به طور مبهمى‬
‫صداى سرهنگ قزوینى به گوشم مى خورد‪ .‬بعد جیغ خانمجانم را شنیدم و به سرعت‬

‫‪17‬‬
‫وارد خانه شدم‪ .‬خانمجانم وسط حیاط در بغل خانم سرهنگ قزوینى بود‪ .‬خودش را‬
‫گل آلود کرده بود و حاال از حال رفته بود‪ .‬فکر کردم سرهنگ حتما ا پیش پدرم است‪.‬‬
‫فکر کردم خانم سرهنگ حاال دیگر حتما ا ما را بخشیده است‪.‬‬

‫رباب نزدیک خانمجان روی زمین ولو شده بود‪ ،‬روسرى اش باز بود و‬
‫موهایش بیرون ریخته بود و با مشت به صورتش مى کوبید‪ .‬هیچ کس به فکرش‬
‫نرسیده بود به او کمک کند‪ .‬نمى دانستم چه بکنم‪ .‬به شدت احساس خجالت مى کردم‪.‬‬
‫فکر کردم خدایا زودتر خانم بدرالسادات بیاید و همۀ کارها را درست کند‪ .‬صداى‬
‫سرهنگ قزوینى به گوشم مى رسید که مى گفت‪« ،‬آقاى محمدى خواهش مى کنم‪،‬‬
‫عاقل باشید پدرجان»‪ .‬داشت پدرم را به زور از اتاق حسین بیرون مى کشید‪ .‬پدرم‬
‫می گفت‪« ،‬آقا‪ ،‬آقا اجازه بدهید‪ ،‬اجازه بدهید‪».‬‬

‫سرهنگ مى گفت‪« ،‬نه جانم‪ ،‬حاال تشریف بیاورید بیرون‪ ،‬بعد‪ ،‬الاله االهللا‪».‬‬

‫دویدم گوشۀ حیاط و نزدیک در زیرزمین نشستم‪ ،‬آرزو مى کردم کسی مرا‬
‫نبیند‪ ،‬فکر مى کردم‪ ،‬خدایا زودتر خانم بدرالسادات بیاید و همه را نجات بدهد‪ .‬مثل‬
‫اینکه دعایم بیدرنگ مستجاب شده بود‪ .‬خ انم بدرالسادات یکباره در تاقنماى هشتى‬
‫ظاهر شد‪ .‬در باز بود‪ ،‬چیزى که تا آن موقع کمتر اتفاق مى افتاد‪ .‬خانم بدرالسادات‬
‫همیشه مى دانست چه بکند‪ .‬فورا ا رفت طرف خانمجان‪ ،‬او را از روی زمین بلند کرد‪.‬‬
‫به خانم قزوینى گفت‪« ،‬خانم زیر بالش را بگیرید‪».‬‬

‫تندتند مى گفت‪« ،‬نیرالزمان‪ ،‬عاقل باش‪ ،‬عاقل باش‪ ،‬خدا صبرت بدهد‪».‬‬

‫خانمجان ناگهان تکانى به خودش داد و آنها را دور کرد و به طرف اتاق حسین‬
‫دوید‪ .‬خانم بدرالسادات از دنبالش راه افتاد و نیمۀ راه او را گرفت‪ .‬گفت‪« ،‬نیرالزمان‬
‫فایده ش چیست‪ ،‬آخر فایده ش چیست‪ ،‬توکل به خدا کن‪».‬‬

‫مادرم هاى هاى به گریه زد‪ .‬خانم بدرالسادات با کمک خانم سرهنگ به زحمت‬
‫او را به اتا ق برد و خودش بیرون آمد‪ .‬سودابه تازه وارد شده بود‪ .‬خانم بدرالسادات‬
‫آمرانه گفت‪« ،‬سودى‪ ،‬زود برو به دکتر شکرائى و آقای صبرى تلفن کن‪ ،‬زود‪».‬‬

‫بعد به طرف رباب برگشت که همچنان روى زمین پهن بود‪« ،‬هاى رباب‪ ،‬زن‬
‫بلند شو‪ ،‬خجالت دارد‪ ،‬خانمت دارد پس مى افتد‪ ».‬و حین گفتن این کلمات از پله ها به‬
‫سرعت پائین آمد و به طرف اتاق حسین رفت‪ .‬آقاى نقابت از چند دقیقه قبل رسیده بود‬
‫و با پدرم و سرهنگ قزوینى در هشتى صحبت مى کرد‪ .‬به پدرم قبوالنده بودند که‬

‫‪18‬‬
‫بهتر است برود پیش مادرم‪ .‬بعد آقاى نقابت و خانم بدرالسادات به اتاق حسین رفتند‪.‬‬
‫من از خانه بیرون آمدم‪ .‬قبال گوشۀ حیاط مدتى گریه کرده بودم و سرما وادارم کرد‬
‫که بلند شوم‪ .‬مى ترسیدم به اتاق بروم‪ .‬فکر مى کردم خانمجانم اگر یکبار دیگر فریاد‬
‫بزند بیهوش خواهم شد‪ .‬این بود که آمدم بیرون خانه و جلوى در ایستادم‪ .‬ولی‬
‫نمى شد‪ ،‬صداى باز شدن در خانۀ افخمى را شنیدم‪ .‬حتما ا خبردار شده بودند‪ .‬حتما ا مرا‬
‫سوال پیچ مى کردند‪ ،‬حتما ا مجبور بودم به سواالت بی سروته خانم افخمى جواب بدهم‪.‬‬
‫فکر کردم بهترین کار این است که بروم منزل خانم بدرالسادات و درست جلوى در به‬
‫سودابه برخوردم‪ .‬گفتم‪« ،‬سودى من اینجا می مانم‪ ،‬توی حیاط شما‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬باشد» با احترام حرف مى زد‪.‬‬

‫نشسته بودم روى پلۀ جلوى هشتى و به حیاط خانم بدرالسادات نگاه مى کردم‪.‬‬
‫حیاط خانم بدرالسادات بهترین حیاطى بود که تا آن موقع دیده بودم‪ .‬تقریبا ا باغی بود‪.‬‬
‫دیوار خانۀ خانم بدرالسادات از دیوار خانۀ ما کوتاه تر بود‪ .‬خانم بدرالسادات کنار‬
‫دیوار نسترن کاشته بود و بهار تمام دیوار غرق گل می شد‪ .‬یک ردیف گلدان یاس‬
‫رازقی جلوى نسترن ها مى گذاشت‪ .‬دور حوض پر از شاه پسند بود‪ .‬تابستان بوى گل‬
‫در کوچه ما قیامت مى کرد‪ .‬خانم بدرالسادات زن فروتنى بود ولى واقعا ا به گل هایش‬
‫فخر مى کرد‪ ،‬حق هم داشت‪ .‬بهترین گل ها زیر دست او پرورش پیدا کرده بود‪ .‬فکر‬
‫مى کنم دست هاى خانم بدرالسادات سبز بود‪ .‬عموى بزرگم در شهر رى باغی داشت‬
‫پر از گل‪ ،‬ولى هیچ وقت گل هایش به زیبائى گل هاى خانم بدرالسادات نبود‪ .‬گاهى که‬
‫مى آمد خانۀ ما سرى هم به حیاط خانم بدرالسادات مى کشید و با حسرت به گلدان هاى‬
‫یاس رازقى نگاه مى کرد و براى این که مدت توقفش را طوالنی تر کند با خانم‬
‫بدرالسادات بحث بى سر و تهى را شروع مى کرد‪ .‬پیرمرد هیچ وقت رضایت نمى داد‬
‫از گل های خانم بدرالسادات تعریف کند‪.‬‬

‫حیاط خانم بدرالسادات یک همچه چیزى بود‪ ،‬با این احوال در آن شب‬
‫زمستانى که من روی پلۀ جلوى در نشسته بودم حیاط هیچ جلوه اى نداشت‪ .‬شاخه هاى‬
‫خشک نسترن در نور ماه منظرۀ وهم آورى داشت‪ .‬به نظرم مى رسید که صدها‬
‫اسکلت در کنار هم ایستاده اند و بعضى دست هایشان را به طرف آسمان بلند کرده اند‪.‬‬
‫گلدان هاى یاس رازقى را به زیرزمین منتقل کرده بودند و حیاط خشک و خالى در‬
‫زیر نورماه دراز شده بود‪.‬‬

‫از داخل اتاق ها صداى گفتگو به گوش مى رسید‪ .‬حتما ا از مرگ حسین حرف‬
‫مى زدند‪ .‬صداى فریبرز و فرامزخان را تشخیص مى دادم‪ .‬پاهایم حسابى یخ کرده بود‬

‫‪19‬‬
‫و احساس ترس به آرامى در من نفوذ مى کرد‪ .‬حیاط خیلى تاریک بود و نور پنجرۀ‬
‫اتاق ها فضاى وحشت آورى در حیاط ایجاد مى کرد‪ .‬از برگشتن به خانه بیشتر‬
‫مى ترسیدم‪ .‬فکر این که شب را در خانه اى باشم که یک مرده در آن ست حسابى مرا‬
‫ترسانده بود‪ .‬فکر کردم اگر بشود از خانم بدرالسادات اجازه مى گیرم و شب را در‬
‫خانۀ آن ها مى خوابم‪ .‬ولی فهیمه چه مى شد! چه کسى به بیمارستان مى رفت تا به‬
‫فهیمه خبر بدهد؟ مى دانستم کشیک دارد‪ .‬دختر حتما ا صبح به عشق حسین به خانه‬
‫مى آمد و اگر با شلوغى و ازدحام برمى خورد؟‬

‫بعد رگۀ ابرى روى ماه را گرفت و باد شاخه هاى خشک را تکان داد‪ .‬حس‬
‫مى کردم شاخه ها به طرفم حرکت مى کنند‪ ،‬صدائى در گوشم گفت‪« ،‬من هستم‪».‬‬

‫به نظرم آمد صدا‪ ،‬صداى حسین بود و یک دفعه قلبم یخ زد‪ .‬حاال آنچه مرا در‬
‫جا میخکوب مى کرد ترس نبود‪ ،‬چیزى بیش از ترس بود‪ .‬مثل مردن‪ .‬بی اختیار بنا‬
‫کردم به گریه و وقتی دستى شانه ام را فشار داد آنقدر قبلش ترسیده بودم که دیگر‬
‫نترسم‪.‬‬

‫سیاوش خان بود‪ .‬با تعجب در تاریکى به من نگاه مى کرد‪ .‬پرسید‪« ،‬عجیب‬
‫است دختر‪ ،‬اینجا چکار مى کنی؟» من فقط گریه مى کردم‪ ،‬آن چنان حالى داشتم که‬
‫یک کلمه حرف از دهانم بیرون نمى آمد‪ .‬سیاوش خان پرسید‪« ،‬با کسی دعوا‬
‫کردى؟»‬

‫صدایش با محبت بود و وقتى دید جواب نمى دهم داد زد‪« ،‬مادر؟» در اتاق‬
‫باز شد و فریبرز سرش را بیرون آورد‪ .‬بعد آمد بیرون و چراغ ایوان را روشن کرد‪.‬‬
‫لباس پوشیده بود‪ .‬از پله ها که پائین مى آمد سالم کرد‪ .‬بعد گفت حسین مرده است و‬
‫چشمش به من افتاد و ساکت شد‪ .‬سیاوش خان با تأسف سر تکان مى داد‪ .‬او و حسین‬
‫هر دو در یک سال به دنیا آمده بودند‪ .‬پرسید‪« ،‬چطوری شد؟»‬

‫نمى توانستم جواب بدهم‪ .‬گفت‪« ،‬خیلى خوب گریه نکن‪ ،‬فریبرز ببرش تواتاق‪،‬‬
‫من مى روم خانۀ آقاى محمدى‪ ،‬بلکه کمکى چیزى الزم داشته باشند»‪ .‬و با دلسوزى‬
‫شانۀ مرا فشار داد‪ .‬ستاره هاى پاگونش صورتم را خراش مى داد‪ .‬فریبرز گفت‪« ،‬بیا‬
‫برویم تو‪ ،‬این طوری که نمی شود‪ ،‬سرما مى خوری‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬مى روم خانه‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬من هم باهات مى آیم‪».‬‬

‫‪20‬‬
‫«نه‪».‬‬

‫«گوش کن‪ .‬اصال باهات کارى ندارم به خدا راست مى گویم‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬یکى باید به فهیمه خبر بدهد‪».‬‬

‫«مى خواهی تلفن کنیم؟»‬

‫«نه‪ ،‬سکته مى کند‪ ،‬باید یک جورى بهش بگویم که دیوانه نشود‪».‬‬

‫«خب‪ ،‬مى خواهی من بروم بیمارستان؟»‬

‫«تو؟ بیشتر وحشت مى کند‪ ،‬اوه فریبرز‪ ،‬چرا این طور شد؟»‬

‫فریبرز دست مرا در دستش گرفت‪ .‬گفت‪« ،‬طفلکى‪ ،‬طفلکى بیچاره‪».‬‬

‫فرامرز خان هم از پله ها پائین آمده بود‪ .‬او هم لباس پوشیده بود‪ .‬گفت‪« ،‬ا‪ ،‬تو‬
‫که هنوز اینجائى؟ این حورى است؟» و با تعجب به من نگاه کرد‪.‬‬

‫فریبرز گفت‪« ،‬آمده بود پیغام بدهد‪ ،‬یکی به فهیمه خبر بدهد‪».‬‬

‫سه نفرى به طرف خانۀ ما راه افتادیم‪ .‬دوبرادر با ادب و احترام در دو طرف‬
‫من حرکت مى کردند‪ .‬باید هرطور مى شد به فهیمه خبر مى دادم‪ .‬گفتم‪« ،‬فرامرز خان‬
‫شما بروید تو‪ ،‬به مامانتان بگوئید که من و فریبرز رفتیم بیمارستان‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬باشد‪».‬‬

‫در تاکسى من و فریبرز دور از هم نشسته بودیم‪ .‬تاکسى کهنه اى بود و تمام‬
‫بدنه اش تکان مى خورد‪.‬‬

‫چطوری به فهیمه مى گفتیم‪ .‬دختر صبح کلى خندیده بود‪ .‬چشم هایش برقی‬
‫مى زد که تا آن موقع ندیده بودم‪ .‬وقتى از در بیرون مى رفت گونۀ مرا بوسید‪ ،‬گفت‪،‬‬
‫«اوه‪ ،‬حوری‪ ،‬خوب مى شود‪ ،‬حاال مى بینى‪».‬‬

‫این طور گفته بود و هنوز کامال شب نشده حسین مرده بود‪ .‬حاال این را چطور‬
‫به او مى گفتیم‪ .‬هرچه به بیمارستان نزدیک تر مى شدیم جرئتم کمتر مى شد‪.‬‬

‫‪21‬‬
‫در بیمارستان مجبور شدیم به دستور دربان در تاالر انتظار بمانیم‪ .‬من و‬
‫فریبرز با نگرانى به هم نگاه مى کردیم‪ .‬رنگ صورت هردومان در نور چراغ هاى‬
‫مهتابى پریده به نظر مى آمد‪ .‬من تا آن موقع نمى دانستم مرگ چیست و هنوز هم آن‬
‫را حس نکرده بودم‪ .‬البد باید مى گفتم‪« ،‬فهیمه‪ ،‬حسین مرده» یا‪« ،‬فهیمه‪ ،‬او مرد‪».‬‬

‫در روزنامه ها مى نوشتند‪" ،‬جوان ناکام‪ ...‬به رحمت ایزدی پیوست‪ ".‬و همۀ‬
‫این کلمه ها بی معنی بود‪.‬‬

‫آن وقت در مقابل ما باز شد و فهیمه آمد تو‪ .‬لباس و کاله سفید داشت‪ .‬هیچ‬
‫خوشحال نبود‪ .‬نگاهش قلب هر دو ما را سوراخ مى کرد‪ .‬البد دیگر نیازى نبود به او‬
‫بگوئیم‪ .‬حتما ا خودش می فهمید‪ .‬بدون حرف جلو آمد و مقابل ما ایستاد‪ .‬صورتش رنگ‬
‫لباسش بود‪ .‬پرسید‪ «،‬حالش بهم خورده؟»‬

‫نمى توانستم حرف بزنم‪ .‬برگشتم و به فریبرز نگاه کردم‪ .‬فریبرز سرش را با‬
‫دستپاچگی به عالمت تأئید تکان داد‪ .‬بدون معطلی گفت‪« ،‬پس برویم‪ ».‬و راه افتاد‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬فهیمه‪».‬‬

‫برگشت‪ ،‬رنگش بیشتر پریده بود‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬شما نیائید بهتر است‪ ،‬االن خانه خیلی شلوغ است‪».‬‬

‫آن وقت فهیمه روی نیمکت نشست‪ .‬تقریبا ا افتاد‪ .‬گفت‪« ،‬غیر ممکن است‪».‬‬

‫حاال چکار مى کر دیم؟ سه نفر آدم بودیم و هیچ حرفى برای گفتن نداشتیم‪ .‬چه‬
‫کسى باید دیگرى را تسلى مى داد؟‬

‫بعد فهیمه بلند شد و به طرف در راه افتاد و ما از دنبالش رفتیم‪ .‬باهمان لباس‬
‫پرستارى اش بود‪ .‬سه نفرى بدون حرف از بیمارستان خارج شدیم و پیاده به طرف‬
‫خانه رفتیم‪ ،‬هوا صاف و سرد بود و خیابان ها خلوت و کم نور‪ .‬پاهایم در دمپائى یخ‬
‫زده بود‪ .‬به کوچۀ خودمان که رسیدیم فهیمه به طرف من برگشت‪ .‬دیگر صورتش را‬
‫نمى شناختم‪ .‬گفت‪« ،‬من مى روم خانۀ خودمان‪ ».‬و به طرف خانه شان راه افتاد‪.‬‬

‫‪22‬‬
‫على نوشته بود‪" ،‬چرا برای من ننوشتید که حسین مرده است؟ یعنی من از‬
‫خانواده نیستم و باید سه چهار ماه بعد از مرگ برادرم خبردار شوم؟‪ ...‬درست‬
‫بنویسید چه شده‪ ...‬چرا مرد‪ ...‬آدم سالم که به این راحتى نمى میرد‪ ...‬خیلی ناراحتم‪...‬‬
‫دائم به فکرم که برگردم و مى دانید که این به درسم لطمه مى زند‪ ...‬درست بنویسید و‬
‫توضیح بدهید‪"...‬‬

‫پدرم روی بالشتکش نشسته بود و خانمجانم کمى آن طرف تر‪ .‬نامه را من‬
‫مى خواندم و خانمجان مثل پاندول ساعت مى رفت و مى آمد‪ .‬تازه از سفر برگشته بود‬
‫ولى هنوز تکیدگى توى صورتش بود‪ .‬در اتاق کنارى بودیم و میانه بهار بود‪.‬‬

‫پدرم گفت‪« ،‬کاشکی نامه را داده بودم داداشت بنویسد‪ ،‬قلق این جور کارها‬
‫دستش است‪».‬‬

‫و خ انمجان دوباره زد به گریه‪ ،‬گفت‪« ،‬آخر من چقدر باید بکشم‪».‬‬

‫پدرم گفت‪« ،‬خانم‪ ،‬بس است‪ ،‬بس است دیگر‪ ،‬مگر با گریه زنده می شود؟»‬
‫سبیلش مى لرزید‪ .‬چقدر تک تارهای سفید سبیلش زیاد شده بود‪ .‬حاال البالى‬
‫ابروهایش هم موى سفید مى شد پیدا کرد‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬حق این بود که صبرى برایش بنویسد‪ ،‬باالخره عقلش بهتر به این‬
‫کارها مى رسد‪ .‬اه‪».‬‬

‫مادرم آماده بود که دوباره گریه کند‪ .‬پدرم بی خیال از پنجره به بیرون نگاه‬
‫مى کرد‪ .‬گفت‪« .،‬باید بدهم پشت بام را دوباره کاهگل کنند‪ ،‬سقف آن اتاق ترک‬
‫برداشته‪».‬‬

‫"آن اتاق" مال حسین بود خانمجانم با گوشۀ دامن اشک هایش را پاک کرد‪:‬‬
‫«فایده ش چی است‪ ،‬همه اش یک جورى حرف مى زنى که جگر مرا بسوزانى‪».‬‬

‫پدرم با دلخورى به او نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید‪:‬‬

‫گفتم‪« ،‬آن اتاق را من برمی دارم‪».‬‬

‫پدرم با تعجب به من نگاه مى کرد‪ .‬به نظرم حرف بدى نزده بودم ولی تأثیر‬
‫بدى گذاشته بود‪ .‬حس مى کردم گوش هایم سرخ شده است‪ .‬گفتم‪« ،‬شب ها رباب‬
‫خرخر مى کند‪ .‬حسابی پدر مرا درآورده‪ ».‬آقاجان ساکت بود‪ .‬فکر کردم راضی‬

‫‪23‬‬
‫است‪ .‬کاهگل که دوباره مى مالیدند مى شد اتاق را حسابی رنگ کرد‪ .‬سقف اتاق تیرى‬
‫بود‪ .‬فکر کردم روى تیرها رنگ سفید مى ز نم و اتاق که آفتابگیر نیست حسابى روشن‬
‫مى شود‪ .‬دیوارها را سبز کم رنگ مى کردم و حاشیۀ پائینش را سبز سیر‪.‬روی زمین‬
‫یک گلیم بزرگ مى انداختم که همۀ کف آهکى آن را بپوشاند‪ .‬اتاق خوبى می شد‪.‬‬
‫اساسا ا اتاق خوبى بود‪.‬‬

‫تمام عشق حسین همین اتاق بود‪ .‬روزى که از زندان برگشت ما بى خبر بودیم‪.‬‬
‫مى دانستیم که مى آید ولی نمى دانستیم چه روزى‪ .‬با این احوال خانمجانم اتاقش را‬
‫حسابى تمیز کرده بود‪ .‬همه مان در زیرزمین بودیم‪ .‬گرما بیداد مى کرد و هرکس‬
‫براى خودش گوشه اى افتاده بود‪.‬‬

‫صدای حسین به گوشمان رسید که‪« ،‬مهمان نمى خواهید؟»‬

‫چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همه به طرف در زیرزمین هجوم بردیم‪ .‬حسین‬
‫در درگاهى هشتى كیسه به دست ایستاده بود‪ .‬از دور آدم را به یاد عکس گرد‬
‫گرفته اى مى انداخت که سال ها در چهارچوبش خاک خورده باشد‪ .‬خانمجانم جلوتر‬
‫از همه مى دوید‪ .‬شکم بزرگش منظرۀ مضحکى داشت‪ .‬فرهاد را چهار پنج ماهه‬
‫حامله بود‪ .‬به حسین که رسید یکباره متوجه شکمش شد‪ .‬فکر مى کنم جلوى پسر‬
‫بزرگش خیلى خجالت کشیده بود‪ ،‬نمى دانست شکمش را پنهان کند یا حسین را در‬
‫آغوش بگیرد‪ .‬بعد بى اختیار سرش را گذاشت روی سینۀ حسین خانمجانم یک‬
‫سروگردن از حسین کوتاه تر بود‪ .‬بدنش پیر و قلمبه بود و جوراب هایش تا روی ساق‬
‫پایش پائین آمده بود‪ .‬به هیچوجه به یک مادر شباهت نداشت‪ ،‬حسین دو پله پائین آمده‬
‫بو د‪.‬که بتواند او را بغل کند‪ .‬دوتائی مدتی ساکت به همین حالت بودند‪ .‬بعد خانمجانم‬
‫بناکرد به گریه کردن‪ .‬چقدر گریه مى کرد‪ ،‬تمام روزهائی که به دیدن حسین می رفت‬
‫گریه می کرد‪ ،‬شب ها گریه می کرد‪ ،‬باقال که پاک مى کرد گریه مى کرد‪ ،‬سرحمام‬
‫برای دالک ها گریه مى کرد‪ ،‬براى خانم بدرالسادات‪ ،‬بدریه‪ ،‬عمقزى‪ ،‬خاله جان و‬
‫انورخانم گریه مى کرد‪ .‬فقط جلو خانم افخمی مى توانست خودش را بگیرد‪.‬‬

‫پدرم گفت‪« ،‬خانم نگاه کن‪ ،‬ببین چه شکلى شده‪ ،‬عینهو دوک‪ ».‬و دستش را‬
‫انداخت دور شانۀ حسین و او را درآغوش کشید‪ .‬خیلى به هیجان آمده بود‪ .‬همه مان‬
‫همین وضع را داشتیم‪ ،‬همین باعث مى شد که ندانیم چه باید کرد‪ .‬حسین مبهوت بود‪،‬‬
‫شاید هم احساس غربت مى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬عجیب است! حیاط به نظرم کوچک تر‬
‫مى آید‪ .‬چطورى؟» و مرا بغل کرد و بوسید‪ .‬پرسید‪« ،‬اتاقم هنوز هست؟»‬

‫‪24‬‬
‫آقاجان گفت‪« ،‬نخیر‪ ،‬یک شب دعواش کردیم‪ ،‬قهر کرد رفت‪ ».‬بعد خندید‪،‬‬
‫«خب پس نیست؟ هست دیگر‪».‬‬

‫حسین از پله ها باال رفت که به اتاقش برود و ما همه دنبالش راه افتادیم‪ .‬حال‬
‫عجیبی داشت‪ .‬یک لحظه جلو در اتاق مکث کرد و بعد با احتیاط وارد شد‪ .‬فکر‬
‫مى کنم ترجیح مى داد تنها باشد ولی نمى توانست جلو ما را بگیرد‪ .‬بعد شروع کرد با‬
‫دقت به اتاق نگاه کردن‪ .‬گفت‪« ،‬همش به فکر شماها و خانه بودم‪ .‬هى فکر مى کردم‬
‫خانه حاال چه شکلى است‪ ،‬چه عذابى بود‪ ،‬همش فکر مى کردم تیرهای سقف اتاقم‬
‫چندتا است‪ ،‬هیچ یادم نبود‪».‬‬

‫مادرم گفت‪« ،‬خوب از من مى پرسیدى‪ ،‬مى آمدم برایت مى شمردم‪ ».‬حسین‬


‫خندید‪ .‬گفت‪« ،‬شما را که مى دیدم یادم مى رفت‪ .‬بدبختى است دیگر‪ ،‬مردم چه غم و‬
‫غصه هائى دارند‪ ،‬ما چه غم و غصه هائى‪ ،‬سه سال تمام آدم به فکر یک سقف تیرى‬
‫باشد‪ ».‬دوباره خندید‪ ،‬معل وم بود از برگشتنش خوشحال است ولى نمى داند چه بکند‪.‬‬
‫گفت‪« ،‬کتاب هایم کجاست؟»‬

‫پدرم گفت‪« ،‬تو انبار ذغالى‪ ،‬چند دفعه خواستم آتششان بزنم‪ ،‬مى ترسیدم دود و‬
‫دم همسایه ها را خبر کند‪».‬‬

‫حسین با تعجب پدرم را نگاه کرد‪ .‬پدرم گفت‪« ،‬شانس آوردیم که مثل خانۀ‬
‫فخارى خانه ما را نگشتند‪ ،‬تمام سوراخ سنبه هاى خانۀ آنها را گشته بودند‪ .‬فخارى را‬
‫چند ماه بعد دیدم‪ ،‬گفت یک عالم چیز با خودشان بردند‪ .‬اگر مى دانستم که ممکن است‬
‫یک همچى کاری بکنند همان روز اول همه شان را مى سوزاندم‪».‬‬

‫حسین گفت کتاب ها اصال خطرناک نبودند‪.‬‬

‫تمام روزهاى بعد اگر میهمان ها مى گذاشتند حسین در انبار زغالى بود و‬
‫کتاب هایش را جمع و جور مى کرد‪ .‬در هفته هاى نخست خیلى کم بیرون مى رفت‪.‬‬
‫تقریبا ا بیرون نمى رفت‪ .‬فقط یکبار به بازدید عمویم رفت و یکبار به دیدن خانم شازده‬
‫که نتوانسته بود به واسطۀ نقرسش حرکت کند و حکم کرده بود که حتما ا حسین را‬
‫ببیند‪ .‬چون برایش نذر کرده بود و مى خواست حضورا ا این را یادآورى کند‪.‬‬

‫بیرون آسمان ابرى مى شد و غروب زودتر از راه رسیده بود‪ .‬سایۀ پدرم و‬
‫آقای نقابت را دیدم که از حیاط وارد شدند‪ .‬خانم شازده داشت تعریف مى کرد که به‬
‫دیدن ماهرخ دالک رفته است‪ .‬زنک از بام حمام به کوچه افتاده بود و اکنون از کمر‬

‫‪25‬‬
‫به پائین قدرت حرکت را از دست داده بود‪ .‬خانم شازده گاهى همت کرده بود و‬
‫برایش پولى‪ ،‬خوراكی اى فرست اده بود‪ .‬حاال یک روز زن پیغام مى فرستد که خانم‬
‫اگر قدم رنجه بفرمایند یک عالم به او منت گذاشته اند‪.‬‬

‫«خانم‪ ،‬خیلی دلم برایش مى سوزد‪ ،‬گفتم بروم خانه شان‪ ،‬باالخره ثواب دارد‪،‬‬
‫ما که دستمان به قفل ضریح حضرت سیدالشهداء نرسید اقال زیردست یک مفلوج را‬
‫بگیریم‪ .‬خالصه رفتم‪ .‬خانم‪ ،‬چی برایتان بگویم‪ ،‬چه محله اى‪ ،‬چه کثافتى‪ ،‬زنیکۀ‬
‫بدبخت با چهار تا قد و نیم قد توى یک اتاق کوچک وول مى زدند‪ .‬شوهرش‬
‫عرق خور و تریاکى است‪ .‬قرمساق هرچی درمى آورد مى کند تو لولۀ وافور‪ .‬گفت‬
‫خواب حضرت سیدالشهدا را دیده‪ .‬حضرت بهش فرموده بودند پاى اسب مرا بگیر‪،‬‬
‫ماهرخ هم پاى اسب حضرت را گرفته بوده و اسب تنوره کشیده به آسمان‪ .‬گفت‪،‬‬
‫"خانم درد و بالیت بخورد تو کاسۀ سرم‪ ،‬نمى دانى چه سیاحتى کردم خانم‪ ،‬تمام دنیا‬
‫را دیدم‪ .‬واى خانم حاال هم که دارم مى گویم تمام موهاى تنم سیخ مى شود‪ ،‬نگاه‬
‫کنید‪ ».‬و دستش را به حاضران نشان داد‪« .‬بعد خانم‪ ،‬یکدفعه دیده تو اتاقش است و‬
‫حضرت باالی سرش نشستند‪ .‬حضرت بهش مى فرمایند ماهرخ چی مى خواهى؟‬
‫ماهرخ مى گوید‪ ،‬یا حضرت دستم به دامنت یک فکرى برای بچه هایم بکن‪ ،‬اگر من‬
‫بمیرم چهارتا یتیم چه را کى مواظبت بکند؟ بیچاره زن‪ ،‬فکر مى کند حاال مى تواند‬
‫ازشان مواظبت کند‪ .‬خانم خدا مى داند چه بچه هاى خوشگلی ام دارد‪ ،‬خدا عالم است‪،‬‬
‫که توى این خراب شده چى به سرشان مى آید‪ .‬به هرجهت‪ ،‬حضرت مى فرمایند‪.‬‬
‫مرادتو دادیم و مشت بسته شان را مى آورند جلو‪ ،‬ماهرخ هم دستش را مى برد جلو‪،‬‬
‫حضرت یک مدالیون مى گذارند تو دستش و یکهو غیب مى شوند‪ .‬ماهرخ به مدالیون‬
‫نگاه مى کند (خانم شازده شروع کرد به هق هق) خانم‪ ،‬مى بیند یک طرف مدالیون‬
‫عکس من است تا مى آید آن روی مدالیون را نگاه کند از خواب مى پرد‪.‬‬

‫چند نفر از زن ها شروع کرده بودند به پاک کردن اشک هایشان‪ .‬خانم شازده‬
‫که حرف مى زد گاهى به خانم افخمى نگاه مى کرد و گاهى به عمقزى‪ ،‬عمقزى کر‬
‫مادرم تمام تالشش را کرده بود تا چیزى از حرف هاى خانم شازده را بشنود‪ .‬حاال‬
‫دست به دامن خانم بدرالسادات شده بود‪ .‬خانم بدرالسادات سرش را گذاشته بود به‬
‫گوش عمقزى و بلند بلند خواب ماهرخ را تعریف مى کرد و خانم شازده به تأیید‬
‫سرتکان مى داد‪ .‬زن ها دونفری‪ ،‬سه نفری داشتند پچ و پچ مى کردند‪ .‬آقای نقابت و‬
‫پدرم به اتاق شرقى رفته بودند‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫آقاى نقابت تابستان ها در درگاهى مى نشست و بلند روضه مى خواند‪ .‬صدایش‬
‫خوب به گوش زن ها مى رسید‪ .‬در زمستان مجبور بود به اتاق شرقى برود که‬
‫روزنى به اتاق مجلسى داشت‪ .‬اتاق شرقى جائى بود که سابقا ا من و رباب‬
‫مى خوابیدیم‪ .‬اتاق کوچک و کلفت مآبى بود‪ .‬آقاى نقابت روی تخت من مى نشست و‬
‫روضه مى خواند و من هیچ وقت حق نداشتم به دیوار عکس آرتیست بچسبانم‪ .‬بعدها‬
‫که به اتاق حسین رفتم دیگر از شر آقاى نقابت راحت شدم‪.‬‬

‫خانم بدرالسادات همچنان داشت بلندبلند خواب ماهرخ را برای عمقزى تعریف‬
‫مى کرد و عمقزى دچار هیجان شده بود و مهلت نداد که قضیۀ عکس خانم شازده را‬
‫هم برایش تعریف کنند‪ .‬عمقزى گفت که هروقت خواب اولیاء و انبیاء را مى بیند تا دو‬
‫روز سبک است‪ .‬عمقزى به کرات خواب چهارده معصوم را دیده بود و یکبار با پنج‬
‫تن به زیر چادر رفته بود‪ .‬عمقزى زن روشنی بود ولى خانم بدرالسادات را قبول‬
‫نداشت‪ .‬البته خانم بدرالسادات خمس و زکاتش را به وسیلۀ عمقزى برای آقا‬
‫مى فر ستاد ولی درویش بود و سرسپردۀ على و بد نمى دانست که درجا استکانى نقره‬
‫چاى بخورد‪.‬‬

‫عمقزى مى گفت این قدر خواب ائمه را دیده که دیگر همه را از روى قیافه‬
‫مى شناسد‪ .‬خانم شازده به خانم بدرالسادات گفت‪« ،‬خانم راجع به مدالیون بگوئید‪،‬‬
‫برایشان تعریف بفرمائید که عکس من روی مدالیون بوده‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات بلند داد زد‪« ،‬عمقزى‪ ،‬عمقزى‪»...‬‬

‫عمقزى بی توجه برای سودابه حرف مى زد‪ .‬عمقزى اکثر موارد روى حرفش‬
‫فقط با جوان ها بود‪ .‬گفت‪« ،‬وقتی آن ناکام از زندان آمد دو شب قبلش من خواب دیدم‪.‬‬
‫خواب سیدالشهدا را دیدم‪ »...‬بعد آقاى نقابت روضه اش را شروع کرد‪ .‬خانم‬
‫بدرالسادات به عمقزى حالى کرد که روضه شروع شده است و عمقزى حرفش را‬
‫خورد‪.‬‬

‫عمقزى راست مى گفت‪ .‬من خوب یادم هست که خودش این خواب را جلو‬
‫حسین بازگو کرد‪ .‬یک هفته اى مى گذشت که حسین از زندان آمده بود و عصر یکى‬
‫از همان روزها پدرم اقوام و دوستان نزدیک را به خانه دعوت کرد‪ .‬فکر مى کنم‬
‫بیشتر آنها از روی کنجکاوى آمده بودند‪ .‬هیچ یک از آنها به غیر از عموى بزرگم‬
‫آدمى را که زندان رفته باشد ندیده بود‪.‬‬

‫‪27‬‬
‫آن شب عدۀ زیادى به خانۀ ما آمده بودند‪ .‬از همسایه ها فقط خانم و آقاى افخمى‬
‫و "کردبچه"ها نیامدند‪ .‬کردبچه ها با هیچ کس معاشرت نمى کردند مردم مى گفتند آقاى‬
‫کردبچه عادت هاى بدى دارد و مى گفتند دوتا پسرهایش تقى و نقى هم همین طورند‪.‬‬
‫خانمجان مى گفت‪« ،‬وهللا ما که تا حاال هیچ چیز ندیدیم‪ ،‬خدا داناست‪ ».‬راست هم‬
‫مى گفت‪ ،‬فکر نمى کنم کسى چیز به خصوصى راجع به آنها مى دانست‪ .‬خانواده اى‬
‫بودند گوشه گیر و با هیچ کس معاشرت نمى کردند و همین همه را خشمگین مى کرد‪.‬‬
‫آقا و خانم افخمی با ما قهر بودند‪ .‬همین طورى خودشان قهر کرده بودند و قهرشان‬
‫هیچ دلیلى نداشت‪ .‬امان هللا خان افخمى هیکل بزرگی داشت و مغزى کوچک و‬
‫دربست اسیر سرپنجه هاى زنش بود‪ .‬این خانم افخمى بود که تصمیم مى گرفت‬
‫کدام یک از دخترها باید کتک بخورد‪ ،‬کدام یکیشان از شام محروم شود و کدام یک را‬
‫باید تا صبح به درخت بست و امان هللا خان عمل مى کرد‪ .‬این که خدا به آنها پسر‬
‫نداده بود راز بزرگى محسوب مى شد‪ .‬خانم افخمى عقیده داشت که او را چهل قفل‬
‫کرده اند و نطفۀ نر از رحمش رد نمى شود‪ .‬از خانم بدرالسادات به شدت بدش‬
‫مى آمد‪ .‬خانم بدرالسادات چهار پسر داشت‪ .‬خانم افخمى مى گفت‪« ،‬ماشاءهللا‪ ،‬ماشاءهللا‬
‫رحم که نیست‪ ،‬همه اش پسر پس انداخته است‪».‬‬

‫البته این را به خانم سرهنگ قزوینى مى گفت و خانم قزوینى به خانم‬


‫بدرالسادات مى گفت و خانم بدرالسادات به مادرم مى گفت‪.‬‬

‫خانم افخمى مى گفت‪« ،‬مى بینی خانمجان‪ ،‬فردا که علیل شد چهارتا دسته گل‬
‫دارد‪ .‬دوروبرش را مى گیرند‪ ،‬آن وقت من بدبخت‪»...‬‬

‫از بخت بد خانم افخمى سیامک خان پسر بزرگ خانم بدرالسادات زن گرفت و‬
‫حسین زندان رفت و کینۀ خانم افخمی زیادتر شد‪ .‬واقعا ا دخترها برایش کابوسى بودند‪.‬‬

‫خاله جان و انورخانم از صبح آن روز منزل ما بودند‪ .‬طرف هاى عصر‬
‫عمقزى آمد و وقتى آمد که بتواند نماز عصرش را خانۀ ما بخواند‪ .‬تا آن موقع حسین‬
‫راحت بود‪ .‬فقط موقع ناهار سرسفره آمد و انور خانم مجبور شد رو بگیرد و ناهار به‬
‫کامش حرام شد‪.‬‬

‫بعد از ورود عمقزى یکباره خانه شلوغ شد‪ .‬عمقزى در اتاق شرقی نمازش را‬
‫خواند و یک نیم ساعتى را هم صرف دعاى پس از نماز کرد و آخرش چادرپیچ آمد‬
‫به ایوان و گوشه اى نشست و خوش و بش کرد‪.‬‬

‫‪28‬‬
‫خانم بدرالسادات برای حسین "یخ در بهشت" درست کرده بود‪ .‬خانم‬
‫بدرالسادات معتقد بود که حسین در بچگى خیلی یخ در بهشت دوست داشته و مدتى‬
‫وقت صرف کرد که این موضوع را به یاد حسین بیاورد‪.‬‬

‫دائی جان صبرى و زنش موقعى آمدند که آفتاب لب بام بود‪ .‬دائى همین که از‬
‫در وارد شد جیغ و داد راه انداخت و با سروصدا حسین را بوسید‪ .‬دائى تنها کسی بود‬
‫که فکر مى کرد مفهوم زندان رفتن حسین را به خوبى درک کرده است‪ .‬سرش را‬
‫مرتب تکان تکان مى داد‪ .‬مثل این که بخواهد بگوید‪« ،‬مى فهمم آقاجان‪ ،‬مى فهمم‪،‬‬
‫واقعا ا عجب دنیاى کثیفى است‪ .‬فکرش را بکنید؟»‬

‫از پسرهاى خانم بدرالسادات فقط فرامرزخان آمده بود‪ .‬آن سال فرامرزخان‬
‫دانشجوى پزشکى بود و کلى حرف سرش مى شد‪ .‬کنار حسین نشسته بود و گاهى با‬
‫او حرف مى زد‪ .‬من درست نمى فهمیدم چه مى گفتند‪ ،‬بیشتر صحبتشان در اطراف‬
‫دانشگاه و دانشگاهیان دور مى زد و هردو تا حدى وارد بودند‪.‬‬

‫خانم سرهنگ قزوینى با هر سه بچه اش مهرى‪ ،‬مینا و منوچهر به خانۀ ما‬


‫آمدند‪ .‬خود سرهنگ آن سال زن جدیدى گرفته بود و شش ماهى مى شد که سربه هوا‬
‫شده بود و بیچاره خانم سرهنگ سه تا از مغازه هایش را گرو گذاشته بود تا خرج‬
‫خانه اش را روبراه کند و حسابی پکر بود‪ .‬البته خانم سرهنگ نمى دانست که‬
‫شوهرش زن گرفته ولى عوارض آن به صورت بى پولی بروز کرده بود‪.‬‬

‫منوچهر آن موقع شانزده هفده ساله بود‪ .‬روبروى حسین نشسته بود و هر‬
‫کلمه اى را که از دهان حسین بیرون مى آمد با تمام وجودش مى بلعید‪ .‬منوچهر پسر‬
‫خوبى بود‪ ،‬چند نوع ساز مختل ف در خانه داشت و اکثر مواقع صداى ناهنجار ویلونش‬
‫در کوچه مى پیچید‪ .‬سخت زحمت مى کشید که موسیقیدان بشود‪.‬‬

‫درهمین جلسه بود که من فکر کردم حسین باید از مهرى خوشش بیاید‪ .‬دختر‬
‫هم این را فهمیده بود و گاهى بیهوده مى خندید و سرخ مى شد‪.‬‬

‫همهمه و سروصدا در روی ایوان کر کننده بود‪ ،‬گاهى همه با هم حرف‬


‫مى زدند و گاهی سکوت مى کردند تا به لطیفه هاى دائی جان صبرى گوش بدهند‪.‬‬
‫دائی ام مى گفت خارجى ها تخم حرام در ایران پخش کرده اند‪ .‬نظرش این بود که‬
‫چشم آبى ها و موبورهاى مملکت یادگار روس ها هستند‪ .‬خانم بدرالسادات برای‬
‫زن ها تعریف مى کرد که باید این طور باشد‪ .‬موبورها از نسل روس ها هستند‪« ،‬ولی‬

‫‪29‬‬
‫خانم مرحوم پدرم مى گفت وقتی روس ها تبریز را گرفتند مردهاى تبریزى‬
‫زن هایشان را بزک مى کردند و زن ها مى آمدند جلو خانه ها و هر روسى که رد‬
‫مى شد مى خندیدند و مى گفتند –هى سالدات– و به همین هوا یکى یکى سربازان‬
‫روسى را مى کشیدند توى خانه و بعد همان جا پدر‪ ،‬شوهر و برادر زن ها مى ریختند‬
‫سر سربازها و آنها را تکه پاره مى کردند‪ .‬آن وقت یک وقت جنرال روسى مى بیند‬
‫اى داد بى داد‪ ،‬نصف سربازهایش گم شدند و دستور مى دهد از تبریز برگردند‬
‫روسیه‪».‬‬

‫دائی جان صبری که حرف های خانم بدرالسا دات را کم و بیش شنیده بود گفت‪،‬‬
‫«ا‪ ،‬خانم‪ ،‬یعنی ژنراله صبر کرده تا نصف سربازهایش از دست بروند؟ چیز غریبى‬
‫است‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات گفت‪" ،‬خوب‪ ،‬آقاى صبرى این طور براى ما تعریف کردند‪،‬‬
‫من که نمى دانم در اصل چطورى بوده‪ ،‬حاال بلکى نصف نصفم نبوده‪».‬‬

‫عمقزى پرس و جو مى کرد که از چه حرف مى زنند‪ .‬خانم بدرالسادات سرش‬


‫را گذاشت در گوش او و داد زد‪« ،‬خانم از تخم حرام حرف مى زنند‪».‬‬

‫عمقزى با عصبانیت لب گزه رفت‪ ،‬گفت‪« ،‬خانم نباید گناه مردم را شست‪ ،‬هیچ‬
‫تخم حرامى روی زمین بند نمى شود‪».‬‬

‫بعد گفتگو از این بود که آیا واقعا ا چشم زاغ ها و کچل ها بدجنس هستند یا نه‪.‬‬
‫عمقزى مى گفت حتم دارد که چشم زاغ ها از نوادۀ شیطانند‪ .‬به نظر عمقزى شمر هم‬
‫چشم هاى زاغى داشته است‪ .‬عمقزى گفت خودش به کرات خواب شمر را دیده است‬
‫و مطمئن است که چشم هایش زاغ است‪ .‬و بعد صحبت از خواب شد و دور به دست‬
‫عمقزى افتاد‪ .‬پدرم اشاره کرد که همه به حرف هاى او گوش بدهند‪ .‬عمقزى عادت‬
‫داشت که در هر مجلسى حداقل نیم ساعت امربه معروف و نهى ازمنکر کند و اگر‬
‫جلویش را مى گرفتند حسابى مى رنجید و دیگر پا به خانۀ کسى نمى گذاشت‪.‬‬

‫عمقزی گفت که یک بار خواب بزرگمهر حکیم را دیده است‪« .‬یک جائی بود‬
‫مثل بیابان‪ .‬یک خانۀ سنگی وسط این بیابان بود‪ .‬من جلوى در آن خانه ایستاده بودم‪.‬‬
‫بعد د ر باز شد و من رفتم تو‪ .‬خانه خالى خالى بود‪ .‬فقط یک سکوى سنگى یک‬
‫گوشۀ اى بود‪ .‬روی سکو یک مردى دراز به دراز خوابیده بود‪ .‬همچى فکر کنید که‬
‫مرده بود‪ .‬من یواش یواش رفتم جلو‪ ،‬یکى توى خواب به من گفت که این مرد مرده‪.‬‬

‫‪30‬‬
‫فکر کردم خوب است برایش دعاى میت بخوانم‪ .‬این بود که دستم را گذاشتم روی‬
‫پیشانى مرده‪ ،‬ولى هللا اکبر‪ ،‬یک دفعه چشم هاى مرده باز شد‪ .‬یواش یواش دستش را‬
‫بلند کرد و گذاشت نک دماغش‪ .‬گفت‪ ،‬هیس همشیره به من دست نزن‪ .‬من بزرگمهرم‪.‬‬
‫بعد دوباره دستش را پائین برد و شروع کرد سرش را تکان تکان دادن‪ .‬آن وقت گفت‪،‬‬
‫افسوس‪ ،‬افسوس که من کافر مردم‪ .‬افسوس‪ .‬بعد یکهو از خواب بیدار شدم‪».‬‬

‫حسین در تمام مدت با لبخند به حرف هاى عمقزى گوش مى داد‪ .‬همۀ ما‬
‫عمقزى را خوب مى شناختیم و همۀ ما در بچگی یک دوره پیش او قرآن خوانده بودیم‬
‫و حسین بهتر از همۀ ما خوانده بود‪ .‬عمقزى تمام مدت روی حرفش با حسین بود و‬
‫گفت بزرگمهر خودش مى دانست که کافر تا ابد در آتش جهنم مى سوزد‪« .‬می دانید‬
‫کافر مردن بزرگ ترین درد است‪ ،‬آدمى که کافر بمیرد از مسلمانی که غسل جنابت‬
‫نکرده بمیرد وضعش بدتر است‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات گفت‪« ،‬عمقزى خانم جان‪ ،‬شماهم که ماشاءهللا‪ ،‬خدا این قدر‬
‫بخشنده و رحمان و رحیم است که آدم مات مى ماند‪ .‬بنازم به قدرتش‪ ،‬یک دریا کرم و‬
‫رحمت است‪ ».‬بعد دوباره مجبور شد حرف هایش را به صدای بلند در گوش عمقزى‬
‫تکرار بکند‪».‬‬

‫عمقزى گفت‪« ،‬البته خانم منظور عرضم این است که مسلمان یا کافر‪ ،‬تا وقتى‬
‫که زنده است اگر عقلش برسد که توبه کند و ایمان بیاورد خب رحمت الهى شامل‬
‫حالش مى شود‪ .‬ولى واى به وقتى که کافر بمیرد‪ .‬حاال یک حرف هائى مى زنند‪،‬‬
‫جسارت است‪ ،‬یک غلط هائى مى کنند‪ ،‬این بابى ها و بلشویک ها‪ .‬ولی خانم همین ها‬
‫هم وقتى که مى خواهند کپۀ مرگشان را بگذراند همه شان دم مردن استغفار مى کنند‪".‬‬

‫خانم بدرالسادات آهسته گفت‪« ،‬وهللا‪ ،‬من که نمى دانم‪ ،‬من فکر مى کنم هرکى‬
‫دل رحم باشد‪ ،‬حاال هر کى مى خواهد باشد رحمت الهى شامل حالش مى شود‪ ،‬وگرنه‬
‫ما چى هستیم در مقابل رحمت خدا؟ اصال ما کى هستیم که بخواهیم دستورالعمل‬
‫صادر کنیم‪»،‬‬

‫دور دست عمقزى بود همه را ساکت کرد که رویاى دیگرى را تعریف کند‪.‬‬
‫عمقزى دو شب پیش از آزادى حسین خواب دیده بود‪ .‬خواب دیده بود که دیوار اتاقش‬
‫شکافته و نور به داخل اتاق ریخته و حضرت على وارد اتاق شده اند‪ .‬حضرت به‬
‫صداى بلند فرموده بودند‪« :‬نزهت این قدر ما را صدا نکن‪ ،‬مرادت را دادیم‪».‬‬

‫‪31‬‬
‫و عمقزى با چشم هاى غرق اشک از خواب پریده بود و همین که بیدار شده‬
‫بود دعا کرده بود که حسین از زندان آزاد شود و دو روز بعدش حسین آزاد شده بود‪.‬‬
‫از نظرگاه عمقزى این یك معجزه بود‪.‬‬

‫بعد صحبت به خواب شازده "ظاهری" رسید که خواب دیده بود خورشید و‬
‫پشت آن ماه و ستاره ها از آسمان به زمین ریخته اند و معبر گفته بود که دولت قاجار‬
‫سقوط می کند و دولت دیگری جایش را می گیرد و سر شش ماه هم همین طور شده‬
‫بود‪ .‬و خواب معروف پدربزرگم که در وباى بزرگ مى خواسته از تهران فرار بکند‬
‫و خواب سید سبز پوشی را مى بیند که او را از رفتن باز مى دارد و آقابزرگ وسط‬
‫بلبشوى مرگ و میر ککش هم نمى گزد‪.‬‬

‫عموى کوچکم گفت تمام کارهائى که مى کند به وسیلۀ خواب به او الهام‬


‫مى شود‪ .‬حتی رفتن دو پسرش به آلمان را قبال در خواب دیده است‪ .‬خانم بدرالسادات‬
‫معتقد بود که فقط خواب هاى سحر تعبیر دارند ولی عمو مخالف بوده عمو گفت حتی‬
‫خواب هاى بعدازظهر هم اگر آدم نفسش پاک باشد تعبیر مى شوند‪ .‬بعد صحبت از‬
‫چپ و راست بودن خواب زن و مرد شد و خانم بدرالسادات حسابى از کوره در رفت‪.‬‬
‫خانم بدرالسادات هیچ فرقى میان خواب زن و مرد قائل نبود‪ .‬خانم بدرالسادات فقط‬
‫خواب آدم هاى بد طینت و خوش طینت را از یكدیگر متفاوت مى دانست‪ .‬ولى عمویم‬
‫به طبقه بندى دیگرى اعتقاد داشت‪ ،‬زن‪ ،‬مرد‪ ،‬بچه‪ ،‬پیر‪ ،‬بد‪ ،‬خوب‪ ،‬و همین طور‬
‫جفت جفت‪.‬‬

‫باالخره خانم بدرالسادات شانه هایش را باال انداخت و ساکت شد‪ .‬هیچ کدام‬
‫نمى توانست دیگرى را مجاب کند‪.‬‬

‫طرف های ساعت هفت عموی بزرگم آمد‪ .‬عموی بزرگ همیشه دیر مى آمد‪.‬‬
‫همیشه ساعت چهار بعدازظهر پشت منقل تریاک مى نشست و تا دو ساعت از جایش‬
‫تکان نمى خورد‪ .‬بقیۀ کارها موکول بود به بعد از منقل‪.‬‬

‫حسین از پله ها پائین رفت و عمو را که عصازنان و هن هن کنان از پله ها‬


‫باال مى آمد راهنمائ ی کرد‪ .‬همه به احترام پیرمرد از جا بلند شدند و عمو با طمأنینه و‬
‫نفس زنان نشست و به مخده تکیه داد و چند لحظه ساکت ماند تا حالش جا بیاید‪ .‬با‬
‫آمدن عموى بزرگم شکل مجلس عوض شد‪ .‬اول از همه عمقزى بلند شد که برود‪.‬‬
‫نمى شد از عمقزى پنهان کرد که عمو مى مى خورد و عمو آن قدر پیر بود که از‬
‫پیرى عمقزى نترسد‪.‬‬

‫‪32‬‬
‫عمقزى که رفت حال عمو هم دیگر سرجا آمده بود‪ .‬گفت‪« ،‬خب نیرزمان‪،‬‬
‫احوالت چطوراست؟ پشکلت چطور است؟»‬

‫پشکل فرهاد بود که قرار بود چند ماه دیگر به دنیا بیاید‪ .‬مادرم گفت‪،‬‬
‫«دست بوس شماست‪ ».‬و به دستور پدرم به آشپزخانه رفت تا به اصطالح خود او‬
‫سینى دوا را حاضر کند‪ .‬مادرم ازعموى بزرگم خوشش نمی آمد‪ .‬عمو به خودش‬
‫اجازه مى داد که شوخى هاى رکیک بکند‪ .‬گفت‪« ،‬هه‪ ،‬زن به این گندگى هنوز عین‬
‫دختربچه ها خجالت مى کشد‪».‬‬

‫بعد احوال یکى یکى دخترهای مجلس را پرسید‪ .‬هیچ کدامشان را به اسم‬
‫نمى شناخت و خانم بدرالسادات معرفی مى کرد‪ .‬عمویم اساسا ا با زن ها به شوخى‬
‫حرف مى زد‪ .‬به مهرى که رسید مدتى از برو رو و چشم و ابرویش تعریف کرد و‬
‫اظهار عقیده کرد که مهرى زن خوبى برای حسین مى شود‪ .‬که دختر تا بناگوش سرخ‬
‫شد و سرش را به زیر انداخت و خانم سرهنگ قزوینى شروع کرد به خندیدن‪ .‬صداى‬
‫مادرم از آشپزخانه مى آمد که مرا صدا مى کرد‪ .‬من به آشپزخانه رفتم‪ .‬مادرم و بدرى‬
‫مشغول سرو صورت دادن به سینى مشروب و شام شب بودند‪ .‬طبعا ا چند نفرى از‬
‫نزدیکان براى شام مى ماندند‪ .‬مادر و دختر هر دو حامله بودند‪.‬مادرم گفت‪،‬‬
‫«بارک هللا حورى‪ ،‬بدو دوا را بریز تو تنگ‪».‬‬

‫تنگ را برداشتم و به زیرزمین رفتم‪ .‬هر سال عمویم عرق مى انداخت و چند‬
‫بترى نصیب ما مى شد که تکافوى یک سال مصرف خانه را مى کرد‪ .‬سر یکى از‬
‫بترى ها را برداشتم و شروع کردم به پر کردن تنگ‪ .‬وسوسه شده بودم که دوا‬
‫بخورم‪ .‬قبال یک بار با مینا دختر کوچک سرهنگ دوا خورده بودیم‪ .‬در حیاط خانه‬
‫آن ها داشتیم بازى مى کر دیم‪ .‬مینا پیشنهاد کرد که از دواى پدرش بخوریم‪ .‬دونفرى با‬
‫ترس و لرز به آشپزخانه رفتیم و هر کدام شتابزده به اندازۀ یک قلپ از شیشه‬
‫سرکشیدیم‪ .‬مینا گفت بهتر است برویم گوشه حیاط خانۀ ما و دراز بکشیم‪ .‬سرهنگ‬
‫هروقت در خانه دوا مى خورد روی تخت در حیاط دراز مى کشید و دوساعتى چرت‬
‫مى زد تا وقت شام برسد‪ .‬مینا فکر مى کرد این قانون دوا خوردن است‪ .‬این بود که‬
‫دوتائی پس از دواخورى به خانۀ ما آمدیم و در زیرزمین دراز کشیدیم‪ .‬ولى هیچ‬
‫اتفاقی نیفتاد جز این که نیم ساعت بعد به خواب رفتیم‪.‬‬

‫حاال دوباره دوا خورى وسوسه ام مى کرد‪ .‬به اندازه یک استکان ته بترى جا‬
‫گذاشتم‪ .‬چند لحظه مردد بودم و بعد یکهو آن را سرکشیدم‪ .‬مثل گلولۀ آتش از گلویم‬
‫گذشت و سینه ام را سوزاند و به معده ام رسید‪ .‬خیلی سریع ته بترى را خورده بودم و‬

‫‪33‬‬
‫حاال حال تهوع بدى به ام دست داده بود‪ .‬حس مى کردم باید باال بیاورم‪ .‬مجبور شدم‬
‫چند دقیقه بى حرکت روی پاهایم بنشینم‪ .‬بعد سوزش و حال تهوع که تمام شد متوجه‬
‫شدم هیچ اتفاقى نیفتاده است‪ .‬تنگ را برداشتم و به آشپزخانه برگشتم‪ .‬بعید نبود که‬
‫مادرم متوجه بوى دهانم بشود‪ .‬همه اش سعى مى کردم از دور با او حرف بزنم‪.‬‬
‫مادرم گفت‪« ،‬خوب ننه‪ ،‬سینی را ببر باال‪».‬‬

‫سینى را برداشتم و موقر به طرف در آشپزخانه راه افتادم‪ .‬صداى بدریه را‬
‫شنیدم که گفت‪« ،‬خا نم جان یک کم دیگر صبر کنید‪ ،‬آهاى حورى!»‬

‫با سینى برگشتم‪ .‬بدریه یک ظرف دیگر در سینى گذاشت و من از آشپزخانه‬


‫بیرون آمدم‪ .‬در ایوان صحبت از سیاست بود‪ .‬عموى بزرگ داشت صحبت مى کرد‪.‬‬
‫به نظر او هیتلر بزرگ ترین آدمى بود که تا این لحظه در تاریخ بشریت ظاهر شده‬
‫بود‪ .‬البته ناپلئون هم جاى خود را داشت‪ ،‬اما هیتلر‪ ،‬هیتلر خیلی بزرگ تر بود‪ .‬هیتلر‬
‫بود که گفته بود ایرانى ها پسر عموهاى ما هستند‪ .‬انگلیسى ها کى بودند؟ انگلیسى ها‬
‫بزرگ ترین پدرسوخته هاى تاریخ بودند‪ .‬پدر هندى ها را درآورده بودند و هنوز هم‬
‫داشتند درمى آوردند‪ .‬پدر ما راهم درآورده بودند‪ .‬همین طور پدر چینى ها و‬
‫افریقائى ها را‪ ،‬البته افریقائى ها یک کم حقشان بود‪ ،‬چون یک کم وحشى بودند‪ ،‬نه‬
‫یک کم بلکه خیلی وحشى بودند و باالخره یکی باید متمدنشان مى کرد‪ .‬ولی چرا‬
‫انگلیسى هاى پدرسگ متمدنشان کنند‪ .‬آلمانى ها این کار را بکنند‪.‬‬

‫دائى جان صبرى گفت‪« ،‬ولی جناب آقاى محمدى‪ ،‬هیتلر نژادپرست بود‪.‬‬
‫غافلید که چقدر آدم کشت؟»‬

‫عمویم با عصبانیت گفت‪«،‬چی مى گوئید آقاجان من‪ .‬جنگ جنگ است دیگر‪،‬‬
‫وسط دعوا که حلوا خیر نمى کنند خوب آدم مى کشند دیگر‪ ،‬یعنی چه‪».‬‬

‫دائى جان صبرى گفت‪« ،‬ولى قربان توجه بفرمائید که عده زیادى را تو‬
‫اردوگاه ها کشت‪».‬‬

‫عمویم از خشم به مرحلۀ جنون رسیده بود‪ .‬گفت‪« ،‬خوب کشت که کشت‪ ،‬چرا‬
‫نکشد‪ ،‬عجیب است آقا‪ ،‬مگر شما فکر مى کنید انگلیس ها نمى کشتند؟ جنابعالی کتاب‬
‫دلیران تنگستانی را خواندید؟ نخواندید که‪ ،‬بفرمائید بخوانید‪ ،‬ببینید چه فجایعی‬
‫مى کردند آقا‪ ،‬انگشت تمام صنعتکارهاى هندى رو مى بریدند که نتوانند کار بکنند‪،‬‬
‫یعنى چه؟»‬

‫‪34‬‬
‫دائى جان صبرى گفت‪« ،‬آقاى محمدى من که نمى خواهم بگویم انگلیس ها‬
‫خوبند‪ ،‬آلمانى ها بدند‪».‬‬

‫«آقاجان پس چى مى خواهید بفرمائید؟»‬

‫«مى خواهم بگویم اینها همشان سروته یک کرباسند‪ .‬تا زورشان برسد به مردم‬
‫دنیا زور مى گویند‪ ،‬فرقى نمى کند که آلمانى باشند‪ .‬آمریکائى باشند‪ ،‬روسى باشند یا‬
‫انگلیسی باشند‪"...‬‬

‫عمویم لندلند کرد‪ .‬واقعا ا متأثر بود که حرفش را نمى فهمیدند‪ .‬با خشم گفت‪،‬‬
‫«آقاجان من‪ ،‬آمریکا چیه‪ ،‬آمریکائى کیه؟ اینها همان انگلیسى ها هستند دیگر‪ ،‬با هم‬
‫که فرقى ندارند‪».‬‬

‫دائى گفت‪« ،‬اتفاقا ا فرق دارند‪ ،‬البته همه شان انگلیسی حرف مى زنند‪ ،‬همه شان‬
‫هم لنگ درازند‪ ،‬ولى با هم فرق دارن‪ ،‬آنها پولدارترند‪ ،‬کشورشان بزرگ تر است‪،‬‬
‫خیلى ثروتمندند‪ ،‬حاال دیگر‪ ،‬آقا من فکر مى کنم دور دور آنها باشد‪».‬‬

‫عموى بزرگم گفت‪« ،‬نخیر آقا‪ .‬تا آمریکائى ها بیایند در سیاست دارى و‬
‫جهاندارى ریش و سبیل درآورند هفت نسل از مردم دنیا گذشته است‪ .‬یک قدرت‬
‫حقیقی در جهان وجود دار د و آن انگلستان است‪ ،‬اما البته آمریکائى ها جنسشان خوب‬
‫است‪ ،‬عالوه بر آن ثروتمندند‪ ،‬گدا نیستند مثل این بالشویک ها که خر را با خور‬
‫مى خورند و مرده را با گور‪».‬‬

‫دائى صبرى گفت‪« ،‬خوب بالشویک ها هم یک چیزى شبیه آلمانى ها هستند‬


‫دیگر‪ ،‬فکر مى کنید آنها دلشان برای ما مى سوزد؟ بى شرف ها اگر دستشان برسد‬
‫همه ما را درسته مى بلعند‪ .‬عین انگلیس ها که آنها هم یک چیزى هستند شبیه‬
‫آمریکائى ها‪»...‬‬

‫«البد ما هم‪»...‬‬

‫«آقا محمدی!»‬

‫«چیه جانم‪ ،‬آخر شما چرا حساب ها را با هم قاطی مى کنید؟ تو کتاب دلیران‬
‫تنگستان نوشته بود واسموس بعد که نتوانسته بود قرض هایش را پس بدهد چند سال‬

‫‪35‬‬
‫تو ایران ماند‪ ،‬زراعت کرد قرض هایش را پس داد‪ .‬روس ها یک همچى کارى‬
‫کردند؟ ابدا‪ ،‬اینها بادمجان را با پوست مى خورند‪ .‬کجاشان به آلمانى ها شبیه است؟»‬

‫«راجع به آمریکائى ها چى مى فرمائید؟»‬

‫«آمریکائى ها؟ خب آنها پولدارترند‪ ،‬برای همین آقاترند‪ ،‬نظرشان بلندتر است‪.‬‬
‫باالخره هرچی باشد نظرشان از روس ها بلندتر است‪ .‬من مى گویم آقا حاال که قرار‬
‫است گه بخوریم چرا گه پلوخور را نخوریم؟»‬

‫«خوب اصال چرا گه بخوریم؟»‬

‫برای نخستین بار بود که حسین حرف مى زد‪ .‬یک لحظه همه سکوت کردند‪.‬‬
‫بعد عمویم با احتیاط گفت‪« ،‬یعنى جنابعالى مى فرمائیدد چه غلطى بکنیم؟»‬

‫حسین گفت‪« ،‬من مى گویم گه نخوریم‪».‬‬

‫عموی کوچک گفت‪« ،‬خوب مگر مى شود‪ ،‬مگر اصال همچین چیزى ممکن‬
‫است قربان‪ ،‬صدوپنجاه سال است ما بى اجازۀ آنها نفس نکشیدیم‪ ،‬آن وقت حاال چطور‬
‫مى توانیم یکدفعه‪ ...‬عجیب است!»‬

‫پدرم گفت‪ « ،‬نه آقا‪ ،‬منظور حسین جان این است که دقیق تر باشیم‪».‬‬

‫«تو چی دقیق تر باشیم؟» عموى بزرگم پرسیده بود‪.‬‬

‫«خب‪ ،‬خب من درست نمى دانم‪ ،‬دقیق تر باشیم که سرمان کاله نرود‪ ،‬شما‬
‫جریان آقاجان یادتان هست؟ کى برایش زد؟»‬

‫«کى برایش زد؟»‬

‫«خوب معلوم است‪ .‬انگلیس ها‪».‬‬

‫«اى آقا مزخرفات مى گوئى‪ ،‬انگلیس ها چکار به ابوی ما داشتند؟»‬

‫«اى آقا داداش‪ ،‬به جان شما‪ ،‬من مطمئنم که تو هر کارى دست آنها را باید‬
‫دید‪».‬‬

‫‪36‬‬
‫حسین گفت‪« ،‬یک طوری حرف مى زنید که انگار آنها خدا هستند‪ ،‬آخر این که‬
‫درست نیست‪».‬‬

‫پدرم گفت‪« ،‬بدبختى این است که جوان هاى ما فکر مى کنند فقط خودشان هم‬
‫چیز را مى دانند‪ .‬هیچ هم حاضر نیستند قبول کنند که ناسالمتى ما چند تا پیراهن‬
‫بیشتر پاره کرده ایم‪ ،‬به خدا سرهمین جریانات اخیر‪ ،‬همین دوسال پیش وقتى رفتم‬
‫پیش "مبصری" گفت خب آقاى محمدى پسر شما از روس ها پول مى گیرد؟ گفتم نخیر‬
‫قربان‪ ،‬گفت شاید هم با انگلیس ها ساخته؟ گفتم به سر شما قسم که همچى چیزى‬
‫نیست‪ .‬گفت پس البد آمریکائى ها بهش کمک مى کنند‪ .‬گفتم آخر آقا وهللا این طور‬
‫نیست‪ .‬گفت خب پس حتما ا دیوانه است‪ ،‬فقط یک دیوانه ممکن است الکى داد و هوار‬
‫کند‪ ،‬سیاست که کار بچه ها نیست‪».‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬معذرت مى خواهم‪ .‬شاید بد گفتم‪ ،‬حرفم را بد زدم‪ ،‬ولی‬


‫مى خواهم بگویم اینها‪ ،‬همۀ این چیزهائى که اتفاق مى افتد‪ ،‬مى دانید مثال این که‬
‫بعضى ملت ها قوى مى شوند‪ ،‬بعضى ها توسرى خور تابع یک قوانینى ست‪ .‬یک‬
‫روزى بزرگ ترین قدرت روی زمین ما بودیم‪ .‬خب تو این که حرفى نیست؟ هست؟‬
‫از این سر دنیا تا آن سر دنیا زیر پرچم ما بود‪ .‬ولى خب یواش یواش به خاطر یک‬
‫اتفاقاتى که افتاد امپراتورى کوچک شد‪ ،‬چرا؟ وقتى بیائیم علت هایش را بررسى کنیم‬
‫مى بینیم با علت های سقوط امپراتورى هاى دیگر شباهت دارد‪ .‬همین عثمانى ها‪ ،‬مثالا‬
‫تا چند سال پیش نصف اروپا مال آنها بود‪ .‬حاال چى؟ یک خرده خاک را هم به زور‬
‫توانسته اند نگاه بدارند‪ ،‬چى شده؟ نطفه شان فاسد شده؟ یکدفعه عقلشان کم شده؟ نه‪،‬‬
‫هیچ کدام از اینها نیست‪ ،‬دور گشته‪ ،‬دور این طور گشته و این تو تاریخ سابقه دارد‪».‬‬

‫اما دور چرا ناگهان به گونه اى دیگر مى چرخد؟ چون هیچ حادثه اى بدون‬
‫علت نیست‪ ،‬باید علت را جستجو کرد‪ .‬ما در حقیقت از پیشرفت تکنیکى بازمانده ایم‪.‬‬
‫طى قرن ها در خودمان چنبره زده ایم‪ ،‬مثل کبک سرمان را زیر برف کرده ایم تا‬
‫حقیقت را نبینیم‪ ،‬در عصر خیش و گاوآهن مانده ایم و آنها دارند از حرکت به سوى‬
‫فضا حرف مى زنند‪ ،‬چرا آنها چنین مى کنند؟ چون در آغاز کار این را آموخته اند که‬
‫باید به یکدیگر احترام بگذارند‪ ،‬که برای اندیشۀ هر فرد حرمت قائل باشند‪ ،‬آنها ارباب‬
‫و رعیت نیستند‪ .‬آنها انسانند‪ .‬این چیزى است که ما در اینجا کم داریم‪ .‬اما آنها نیز این‬
‫را به قیمت ارزان به دست نیآورده اند‪ .‬جان کنده اند‪ ،‬قربانی داده اند‪ ،‬مبارزه کرده اند‬
‫تا به این مرحله رسیده اند‪ .‬این معجزه نبوده است‪ ،‬بلکه کارى واقعى است‪ ،‬ذره ذره‬
‫انجام شده است‪ .‬محصول عرقریزان روح آدمى است‪ ،‬هر انسانى سهمى از خودش به‬

‫‪37‬‬
‫آن اضافه کرده است تا رسیده اند به اینجا‪ .‬اما ما چه مى کنیم؟ اساسا ا کارى انجام‬
‫می دهیم؟ مثال آیا ما مى توانیم به رباب‪ ،‬به عنوان یک فرد برابر با خودمان احترام‬
‫بگذاریم؟ نه‪ .‬بدبختى این نیست که ما نمى توانیم به او احترام بگذاریم‪ ،‬بدبختى این‬
‫است که او نیز به خود احترام نمى گذارد‪ .‬این طور است‪ ،‬ریشۀ عقب ماندگى ما همین‬
‫است‪ .‬به خودمان به عنوان انسان احترام نمى گذاریم‪ .‬این است که امپراتورى کوچک‬
‫مى شود‪ ،‬از ارزش مى افتد‪ ،‬بى قدر مى شود‪ ،‬دیگر محلى از اعراب ندارد‪ ،‬و وضع‬
‫همین مى شود که هست‪».‬‬

‫عموی بزرگم گفت‪« ،‬خوب بعضى حرف هایت درست است‪ ،‬شاعر مى گوید‬
‫به یک گردش چرخ نیلوفرى‪ /‬نه نادر بجا ماند و نه نادرى‪ .‬باشد‪ ،‬تا اینجا درست‪ ،‬ولى‬
‫باالخره چى مى خواهى بگوئى حسین جان؟ مى خواهى بگوئى ما اگر زور بزنیم‬
‫مى شویم انگلستان؟»‬

‫دائى صبرى پرید وسط حرف عمویم‪« ،‬تازه تو به یک چیزى توجه نمى کنى‬
‫جانم‪ ،‬آنها این همه اختراعات کردند‪ ،‬ما هیچ وقت جز آفتابه اختراعى کردیم؟ نه حاال‬
‫خودمانیم‪ ،‬خالصا ا و مخلصا ا؟ این پرویز که تازه آمده مى گوید اصال نمى دانید آنها کجا‬
‫هستند ما کجائیم‪ ،‬مى دانى آنها متمدنند‪ .‬مى گوید تو خیابان زن و مرد همدیگر را‬
‫مى بوسند‪ ،‬اصال یک نفر نیست برگردد نگاه کند‪ .‬خب واقعا ا‪»...‬‬

‫«این از فساد شان است آقا‪ ،‬این تو قرآن پیشگوئى شده‪ ،‬این را همه مى دانند‪،‬‬
‫قوم مسیح باالخره با همان چیزهائى که خودش اختراع کرده خودش را نابود مى کند‪،‬‬
‫چرا؟ برای این که دیگر فاسد شده‪ ،‬اینها نشانه هاى آخر زمان است‪ ،‬این رادیو‪ ،‬این‬
‫گرامافون‪ ،‬این که آدم به عوض عبادت همه اش برقصد و ماچ و بوسه کند‪ ،‬اینها‬
‫عالمات ظهور است‪».‬‬

‫سخنرانى خانم بدرالسادات ناگهان چرت همه را پاره کرد‪ .‬دائى جان صبرى‬
‫اول دلخور و بعد با تعجب به حرف هاى خانم بدرالسادات گوش داد و بعد برگشت به‬
‫حسین چشمک زد‪ .‬حسین با لبخند به حرف هاى خانم بدرالسادات گوش مى داد‪.‬‬
‫حسین‪ ،‬خانم بدرالسادات را دوست داشت و با او نرم بود‪ .‬گفت‪« ،‬خب شما این جورى‬
‫نگاه مى کنید‪ ،‬تا حدى هم درست است‪ ،‬بعید نیست که غرور باالخره پشت آنها را به‬
‫زمین بزند‪ .‬مى دانید‪ ،‬عوامل فاسد همیشه در بطن وضعیت مطلوب رشد مى کند‪ .‬کار‬
‫آنها به جائى رسیده که بقیۀ آدم ها را نفی مى کنند و همین ممکن است نابودشان کند و‬
‫دارد مى کند‪ ،‬اما چرا بکند؟ باید جلوى فاجعه را گرفت‪ .‬تمام حرف من همین است‪.‬‬

‫‪38‬‬
‫ریشه هاى درد آنقدر آشکار است که اگر مردم دنیا یک کم انصاف داشتند خیلی‬
‫راحت مى شد خشکاندش‪ ،‬ولی چه فایده‪ .‬آدمیزاده مفتون قدرت است‪ ،‬قدرت آدم را‬
‫کور مى کند و آدم فکر مى کند روئین تن است‪ ،‬مثل اسفندیار‪ ،‬غافل از اینکه چشمش‬
‫آسیب پذیر است‪».‬‬

‫عمویم گفت‪« ،‬هوم‪ ،‬اسفندیار‪ ،‬جوانی کجائى که یادت بخیر‪».‬‬

‫دائى جان صبرى روبه عمو چشمک زد‪« ،‬آقاى محمدى یاد جوانی کردند‪ ،‬یاد‬
‫چشم هاى بادامى و لب هاى عنابى‪».‬‬

‫عمویم خندۀ خفه اى کرد‪ .‬همه خانواده مى دانستند که عمو پاى یک جفت چشم‬
‫ترکمنى خانه خراب شده است‪ .‬یک جفت چشم ترکمنى که به قول خود عمو وقتى که‬
‫برای پدرم تعریف کرده بود‪« ،‬درهمان نگاه اول خانه خرابم کرد‪».‬‬

‫زن که فاحشه اى بوده (عمو مى گفت رقاصه) یک رگ ترکمنى دور داشته‪،‬‬


‫چشم هاى پف آلود که در اثر ترکیبات مختلف نژادهاى گوناگون درشت شده بود و‬
‫عمو پاى این چشم ها زندگى اش را مى گذارد‪ .‬زن را صیغه مى کند‪ ،‬به خانه‬
‫مى آورد و طبعا ا زن سوگلی مى شود و زن عمو از غصه دق مى کند و خود زن کمى‬
‫بعد‪ ،‬از یک معده دردى مى میرد و عمو دو دستی به منقل و وافور مى چسبد و پولش‬
‫را به هوا دود مى کند‪ ،‬و برادرها خشمگین که پس ازمرگ جز پالسى از او نخواهد‬
‫ماند‪.‬‬

‫عمو گفت‪« ،‬آن وقت ها که ما جوان بودیم آرزوی همۀ جوان ها این بود که‬
‫زور رستم و سهراب و اسفندیار را داشته باشند‪ .‬چه جانى مى کندیم تو زورخانه به‬
‫پاى پهلوان ها برسیم‪ ،‬دست آخرش هم نرسیدیم‪ .‬این را حسین تو ترکمن صحرا‬
‫فهم یدم‪ .‬مأمور جنگ با آنها بودیم‪ .‬مى دانی بدجورى بلبشو راه انداخته بودند‪.‬‬
‫مى ریختند تو دهات و چه غارتى مى کردند‪ .‬خالصه امان همه را بریده بودند‪ .‬من‬
‫آن وقت یاور بودم‪ ،‬یک سى چهل تائى سرباز زیر دستم بود‪».‬‬

‫دائی جان صبری گفت‪« ،‬آقا همان جنگى که شما را اسیر کردند؟ قبال فرموده‬
‫بودید‪».‬‬

‫حسین سرش را به تأیید تکان داد‪ .‬در واقع همۀ ما بارها این قصه را شنیده‬
‫بودیم‪ .‬عمویم سر و ته حرف را هم آورد‪ .‬با اینکه پیر بود خیلى زود متوجه این‬
‫حاالت مى شد‪ .‬گفت‪« ،‬بله آقا‪ ،‬دردسر ندهم‪ ،‬غرضم چیز دیگرى است‪ ،‬من و حدود‬

‫‪39‬‬
‫بیست تا سرباز پائین یک تپه اى بودیم که آنها از باال روى سرمان خراب شدند‪ ،‬حتی‬
‫مهلت ندادند بند شلوارمان را ببندیم‪ .‬من یک وقت دیدم یک هیوالی بدهیبتی روی‬
‫اسب به طرفم مى آید‪ ،‬آقا چه هیبتى داشت‪ ،‬اصال نمى توانم بگویم‪ .‬شمشیرش را‬
‫طورى میزان کرده بود که صاف کلۀ بنده را قاچ کند‪ ،‬فقط کارى که کردم روی زمین‬
‫چمباتمه زدم و سرم را گذاشت م روی پایم‪ .‬یادم هست فقط گفتم‪« ،‬خدایا زودتر تمام‬
‫شود‪ ».‬و حاال آقا تمام نمى شود‪ ،‬نمى دانید چه عذابى بود‪ .‬نمى دانم چند سال گذشت تا‬
‫سرم را بلند کردم‪ .‬فکر کردم یارو منتظر است من سرم را بلند کنم و شرق با‬
‫شمشیرش بکوبد وسط مغزم‪ .‬بعد با هول و وال سرم را آوردم باال‪ ،‬دیدم یارو مثل‬
‫عزرائیل باالى سرم ایستاده‪ ،‬شمشیرش تو هواست و دو ردیف دندان هایش را مثل‬
‫گرگ به هم فشار مى دهد‪ ،‬خالصه دردسرتان ندهم‪ ،‬ما را نکشت‪ ،‬بعد با چند تا سرباز‬
‫که گرفته بودند به عوض بیست تومان ولمان کردند‪».‬‬

‫بعد عمو خندید‪ .‬گفت‪« ،‬مردم ساده‪ ،‬حساب پول هم تو دستشان نبود‪ ،‬گرچه که‬
‫بیست تومان آن وقت ها خیلى پول بود‪ .‬خالصه دردسرتان ندهم‪ ،‬از همان موقع‬
‫فهمیدم که ما ملت اسفندیار بشو نیستیم‪ ،‬نه که اسفندیار‪ ،‬پهلوان پیزى افندى هم‬
‫نیستیم‪».‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬یعنى عموجان شما این ملتید‪ ،‬یا ملت شماست؟»‬

‫«چی؟»‬

‫«مى گویم این را که شما تجربه کردید بلکه دیگران هم تجربه کرده باشند ولى‬
‫جا نزده باشند؟»‬

‫«آها‪ ،‬آها‪ ،‬آقاجان تاریخ نشان مى دهد‪ ،‬صدو خورده اى سال است که ما هیچ‬
‫کارى نکردیم‪ .‬از بعد از نادرشاه چکار توانستیم بکنیم؟»‬

‫حسین خشمگین شده بود‪ .‬گفت‪« ،‬ولی آقا مثل این که شما چشم هایتان را بستید‬
‫و هیچ چیز را نمى بینید‪ .‬من‪ ،‬من آنجا یک آدم هائى را دیدم که له مى شدند‪،‬‬
‫استخوان هایشان خرد مى شد و صدایشان در نمى آمد‪ .‬آخر شماها چرا این طورى‬
‫شدید؟ یک چیزى تو شماها مرده‪ ،‬همه تان محافظه کار شدید‪».‬‬

‫گمانم برای نخستین بار بود که عمویم در تمام مدت عمرش این طور مورد‬
‫تحقیر قرار مى گرفت‪ .‬سبیلش به شدت مى لرزید‪ .‬گفت‪« ،‬جوانک شعار مى دهی‪،‬‬
‫هنوز سبیلت درست سبز نشده‪ ،‬جای سفت نشاشیدى‪ .‬اصالا شماها چه تان است؟ چه‬

‫‪40‬‬
‫مرگتان است؟ چى کم دارید؟ هى شعارهاى الکى‪ ...‬مى مردند‪ ،‬مى مردند‪ ،‬شکنجه‬
‫مى کشیدند‪ ،‬براى کى؟ براى این بلشویک هاى گه‪ ،‬برای اینها مى کشیدند؟ خب‬
‫بکشند‪ ،‬این قدر بکشند تا جان از هرچه نه بدترشان در برود‪ ...‬چند سال است خون‬
‫همه را کثیف کردید؟ نه‪ ،‬خودمانیم‪»...‬‬

‫خانم بدرالسادات گفت‪« ،‬آقاى محمدى صلوات بفرستید‪ ،‬ماشاءهللا‪ ،‬شماهم‬


‫که‪...‬صلوات بفرستید باباجان‪».‬‬

‫بعد پدرم که با اولین لیوان دوا به چرت افتاده بود و با اولین فریاد عمو چرتش‬
‫پاره شده بود گفت‪« ،‬بله آقا‪ ،‬صلوات بفرستید‪ .‬داداش‪ ،‬شما چرا خونتان را کثیف‬
‫مى کنید‪ .‬حسین جان د!»‬

‫حسین دندان هایش را به هم فشار مى داد‪ .‬رنگش پریده بود‪ .‬بیشتر از هر‬
‫موقعى که من تا آن لحظه دیده بودم حرف زده بود‪ .‬معموالا خیلی کم حرف مى زد‪،‬‬
‫این بار زیاد حرف زده بود و در این نشست عمویم را رنجانیده بود‪.‬‬

‫عمویم گفت‪« ،‬حوری جان‪ ،‬بدو یک بترى دوا بیاور‪ ».‬من تنگ را برداشتم و‬
‫به زیرزمین رفتم‪ .‬صداى سودابه دختر خانم بدرالساداتبه گوشم خورد که مادرش را‬
‫براى شام صدا مى زد‪ .‬بعد صدای قیل و قال مادرم و خانم بدرالسادات بلند شد‪.‬‬
‫اصرار مى کردند که خانم بدرالسادات را برای شام نگاه دارند و خانم بدرالسادات‬
‫کمتر جائى شام و نهار مى ماند‪ .‬پرنده اى خانگى بود و اصرار بى نتیجه ماند‪ .‬صداى‬
‫پایش را شنیدم که از روی پله ها به طرف در مى رفت‪ ،‬به هواى سجاده و دعاى شب‬
‫و مناجات‪ .‬خانم بدرالسادات حال این نوع مجالس را نداشت‪ .‬پیرى داشت که به خانۀ‬
‫او مى رفت‪ ،‬آقاى نیشابورى‪ .‬چندتائى هم دوست درویش داشت که زن هاى مسن‬
‫بودند‪ .‬فقط با آنها حرفش مى گرفت‪ ،‬خا نم لقاالسلطنه و زن آقای نیشابورى و چندتاى‬
‫دیگر که مى نشستند تذکره االولیاء مى خواندند و حدیث نقل مى کردند و خواب هاى‬
‫خوب مى دیدند و تعبیر مى کردند‪.‬‬

‫زیرزمین دم کرده بود و بوى سرکه مى آمد‪ .‬تنگ را پر کردم و دوباره‬


‫وسوسه به جانم افتاد‪ .‬بدون فکر دوباره قسمتى از تنگ را به شیشه برگرداندم‪ .‬این بار‬
‫حساب از دستم خارج شد و بیشتر برگرداندم و شیشه را بلند کردم و سرکشیدم اما‬
‫همه اش را نتوانستم بخورم‪ .‬این بار دوا به دهانم خیلی تلخ آمد‪ .‬تنگ را برداشتم و از‬
‫پله ها باال آمدم‪ .‬سرم کمى به دوار افتاده بود و شکمم ضعف مى رفت‪ .‬تنگ را که‬
‫زمین گذاشتم بى اختیار یک تکه پنیر برداشتم و به دهانم گذاشتم‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫بحث برسر این بود که در ادارۀ ثبت ولوله افتاده که مى خواهند جلوى دزدى‬
‫را بگیرند‪ .‬عموى کوچکم میدان پیدا کرده بود که حرف بزند‪ .‬کارى که دلش‬
‫مى خواست از اول شب بکند و مى گفت که این کار صحیح نیست‪ ،‬کارمندهاى ثبت‬
‫حقوقشان کم است و باالخره از یک راهى باید جبران کنند‪ .‬سر گردنه که نمى توانند‬
‫بایستند‪ ،‬چه اشکالى دارد که از ارباب رجوع یک کم پول بگیرند‪« ...‬تازه مى خواهند‬
‫اصالحات کنند‪ ،‬بروند جلوى دزدى هاى بزرگ را بگیرند یا جلوى این سپورهاى‬
‫لعنتى را‪ .‬آقا کارشان هفت دست مى چرخد‪ ،‬گاهى تا هفت نفر به هم کنترات مى دهند‪،‬‬
‫نتیجه؟ آشغالت همیشه دم در است‪ ،‬واى به حالت اگر یادت برود و سر ماه دو تومانى‬
‫را ندهى‪ .‬در خانه ات مزبله دانى مى شود اینها اصالحات است و گرنه ارباب‬
‫رجوعى که خودش دلش مى خواهد پول بدهد‪ ،‬خوب بگذار بدهد‪ ،‬به کسى چه‬
‫مربوط‪ ...‬از طرفى این زمین هاى وقفى آقا‪ ،‬چه کارها که نمى کنند‪ ،‬چه دزدهائى‪ ...‬و‬
‫یک وقت مرحوم داور‪ ...‬مرحوم داور بعد خودکشی کرد‪ ...‬وثوق الدوله گفته بود که‬
‫مى آیند و مى روند‪»...‬‬

‫«نه جانم ذکاءالملک فروغی گفته بود‪»...‬‬

‫« داداش شما خانۀ پامنار یادتان هست؟ خب حاال هیچ کس فکر مى کرد که‬
‫زمین این قدر ترقى کند؟ خدا رحمت کند محمدعلى خان بیست هزار دفعه به مرحوم‬
‫آقا گفت آقا بیا پشت خندق زمین بخر‪ ،‬گفت چى؟ بروم توى بیابان‪ .‬خدا بیامرز‬
‫مى ترسید سرش را ببرند‪ .‬حاال کجاست؟ همین خیابان چرچیل‪ ،‬جل الخالق‪ ،‬اگر به‬
‫فکر بودند خدا شاهد است همه مان االن میلیونر بودیم وگرنه بقیه از کجا آوردند؟ هى‬
‫زمین بازی و پشت هم اندازى‪ ،‬تازه کى مى گوید پشت هم اندازى کنى؟ عقل کن‪،‬‬
‫به موقع زمین بخر‪ ،‬تمام‪».‬‬

‫رباب سفره را پهن کرد و بشقاب ها را چیدند‪ .‬من پشت ستون نشسته بودم که‬
‫مجبور نباشم دنبال خرده فرمایش بروم و همه مرا از یاد برده بودند‪ .‬حسین كوشش‬
‫می کرد جلوى خمیازه هایش را بگیرد و دائى جان صبرى با ناخن هایش ور‬
‫مى رفت‪ .‬زن دائی جان صبرى و بدریه از ویار حاملگى حرف مى زدند و من تازه‬
‫متوجه شدم که قزوینى ها رفته اند‪ .‬بعد در زدند و شوهر بدرى آمد و همه دور سفره‬
‫نشستیم‪.‬‬

‫خوراك که خوردم حالم کمی جا آمد و دوباره وسوسه به تنم نیش زد‪ .‬بحث تق‬
‫و لق شده بود و دو نفر سه نفر با هم حرف مى زدند‪ .‬بلند شدم و به زیرزمین رفتم‪.‬‬
‫چراغ را روشن نکردم و کورمال کورمال در تاریکی بتری را پیدا کردم و بقیه‬

‫‪42‬‬
‫محتوی شیشه را خوردم‪ .‬بتری را که آمدم زمین بگذارم پایم به یک چراغ فتیله اى‬
‫گرفت که لوله اش افتاد و شکست‪ .‬مدتی ساکت ایستادم‪ .‬حالم سخت به هم خورده بود‪.‬‬
‫از افتادن لولۀ چراغ نترسیده بودم ولی دلم نمى خواست کسى مرا به این حال ببیند‪.‬‬
‫اگر پدرم مى فهمید حتما ا نظرش از من برمى گشت و دیگر اعتبارم از دست مى رفت‪.‬‬
‫زینب دختر عموى مادرم را برای این دیوانه کردند که شوهرش طالقش داده بود‪.‬‬

‫از زیرزمین بیرون آمدم و رفتم گوشۀ حیاط‪ .‬گوشه اى بود که گذر کسی به‬
‫آنجا نمى افتاد‪ .‬بى صدا پشت بوته هاى شمشاد روى زمین نشستم‪ .‬سرم به دوار افتاده‬
‫بود و ستاره هائى به رنگ خون جلو چشمانم رژه مى رفتند‪ .‬دیدم نمى توانم بنشینم‪.‬‬
‫روى زمین دراز کشیدم و چشمم به آسمان افتاد‪ .‬از آن شب هاى پر ستاره اى بود که‬
‫در تابستان پیش مى آید‪ ،‬از الى برگ هاى درخت انار باالى سرم دب اکبر را‬
‫مى دیدم‪.‬‬

‫از وقتى دراز کشیدم بودم حالم بهتر شده بود‪ .‬سرم را به طرف راست گرداندم‪.‬‬
‫درست کنار سوراخ وحشت انگیزى خوابیده بودم که یک وقت آب انبار بود و بعد از‬
‫لوله کشى متروک شده بود‪ .‬دیدم نمى ترسم و احساس بزرگی کردم‪ .‬همین طور دلم‬
‫مى خواست ساعت ها آنجا بخوابم و دب اکبر باالی سرم باشد‪ .‬حسین برگشته بود و‬
‫هیچ غمى نمانده بود و على هم باالخره یک روز برمى گشت‪ .‬اشکال کار فقط این بود‬
‫که هیچ پسرى مرا دوست نداش ت‪ .‬آنقدر الغر و نحیف بودم که کسى اعتنائى به من‬
‫نکند‪ .‬سودابه منوچهر قزوینى را دوست داشت و مینا در راه مدرسه یک دوست پیدا‬
‫کرده بود که جلو پایش نامه مى انداخت‪ .‬ولى من هنوز هیچکس را پیدا نکرده بودم‪.‬‬
‫سودابه ساعت ها برایم تعریف مى کرد که وقتی از جلو خانۀ قزوینى ها رد شده‬
‫منوچهر چه نگاه هائى که به او نکرده رابطه ها در همین سطح بود‪.‬‬

‫من همین طورى فکر مى کردم که عاشقم ولی نمى دانستم عاشق چه کسى و‬
‫در زوایاى مغزم پى آدمى مى گشتم که عاشقش بشوم‪ .‬منوچهر مال سودابه بود‪ .‬از‬
‫پسرهاى آقاى کردبچه خوشم نمى آمد‪ .‬به نظرم زشت مى آمدند‪ .‬مى ماند پسرهاى‬
‫خانواده طبرى‪ .‬سیامک خان زن داشت‪ ،‬سیاوش خان افسر بود و من از افسرها خوشم‬
‫نمى آمد (حسین گفته بود خوشش نمى آید) فرامرز خان دانشجو بود و نگاه سگ هم به‬
‫دخترهاى همسن من نمى انداخت‪ ،‬و فریبرز‪ ،‬فریبرز بچه بود‪ .‬فقط یک سال از من‬
‫بزرگ تر بود و هنوز سبیل نداشت‪ .‬بعد یادم آمد که منوچهر هم سبیل در نیاورده‪ .‬دلم‬
‫نمى خواست عاشق فریبرز بشوم ولى هیچکس دیگرى به ذهنم نمى آمد‪ .‬در‬
‫خانواده مان پسر نداشتیم‪ ،‬پسرهاى عموى کوچکم فرنگ بودند‪ .‬وعموى بزرگم اصالا‬

‫‪43‬‬
‫بچه نداشت‪ .‬دائى ام تازه زن گرفته بود و پسر خاله ها هم بى اندازه بزرگ بودند‪...‬‬
‫دست آخر به فریبرز رضایت دادم و در عالم خیال مدتى به او فکر کردم‪ .‬بعد فکرم‬
‫به دنبال آخرین ستارۀ دب اکبر رفت و دست گرمى پیشانی ام را لمس کرد‪.‬‬

‫«دختر چرا اینجا خوابیدى؟»‬

‫خواب از سرم پرید و ترس آمد‪ .‬حسین بود‪ .‬سعی کردم نفس نکشم که او بوى‬
‫دهانم را نفهمد‪ .‬حسین گفت‪« ،‬مشروب خوردى؟ از حاال مى خواهى کبدت را داغان‬
‫کنى؟»‬

‫خجالت مى کشیدم حرف بزنم‪ .‬حسین گفت‪« ،‬عیبی ندارد‪ ،‬منهم سن تو که بودم‬
‫خیلی دلم مى خواست مشروب بخورم‪ .‬نمى دانی چه وسوسه اى بود‪ .‬آن وقت ها عمو‬
‫زیاد مى آمد خانه مان‪ .‬گاهى من ته گیالسش را سر مى کشیدم»‬

‫اصالا هر کارى که بزرگترها مى کردند برایم جاذبه داشت‪ .‬فکر مى کردم اگر‬
‫کارهای آنها را انجام دهم زودتر بزرگ مى شوم‪ .‬انگار بچگى ام به تنم چسبیده بود و‬
‫مرا ول نمى کرد‪ .‬این که مجبور بودم همه را از پائین به باال نگاه کنم اذیتم مى کرد‪.‬‬
‫گاهى سیگارى از آقاجان کش مى رفتم و مى کشیدم‪ .‬چند بار یواشکى ریش نداشته ام‬
‫را تراشیدم‪ .‬خیلى حظ مى کردم وقتی صابون مخصوص ریش تراشى آقاجان را روى‬
‫صورتم مى کشیدم و با دست کف دارش مى کردم و بعد تیغ مى انداختم‪ .‬چند روز بعد‬
‫که موهاى نازک صورتم دوباره جوانه مى زد اول تیغ تیغى بود و چه لذتى‪ .‬منهم‬
‫داشتم ریش در مى آوردم‪».‬‬

‫خندید‪ .‬بلند شدم و ن شستم‪ .‬حسین هم کنارم نشست‪ .‬دوتائى مدتى ساکت بودیم‪.‬‬
‫بعد حسین گفت‪« ،‬راستى تو چکار مى کنی؟ غیر از درس خواندن‪».‬‬

‫نمى فهمیدم منظورش چیست‪ .‬گفت‪« ،‬عاشق شدى؟ هان؟»‬

‫تمام خون بدنم به گوش هایم هجوم آورده بود‪ .‬گفتم‪« ،‬اوه‪ ،‬نه‪ ،‬این حرف ها‬
‫چیست‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬کلک نزن‪ .‬بیشتر آدم ها وقتی سن تو هستند عاشق مى شوند‪ .‬من‬
‫راستش عاشق خانم بدرالسادات بودم‪ .‬نمى دانی چقدر دوستش داشتم‪ .‬وقتى نماز‬
‫مى خواند مى نشستم لب پنجره دزدکى نگاهش مى کردم‪».‬‬

‫‪44‬‬
‫گفتم‪« ،‬شما چطور عاشق خانم بدرالسادات بودید‪ ،‬خانم بدرالسادات االن از‬
‫خانجان خیلى بزرگ تر است‪»،‬‬

‫«خوب همین طور است‪ ،‬ولى عشق که این چیزها سرش نمى شود‪ .‬من‬
‫خالصه دوستش داشتم‪ ،‬ولى البته خیال نداشتم بگیرمش‪ .‬فقط دوست داشتم نگاهش کنم‪.‬‬
‫مى دانى خانم بدرالسادات ملکوتى است‪ ،‬مثل آینه است‪ ،‬اگر فرشته وجود داشته باشد‬
‫شبیه خانم بدرالسادات است‪ ،‬هیچ مى دانى که جوانى خیلى خوشگل بوده؟»‬

‫«شما از کجا مى دانید؟»‬

‫«عکسش را دیدم‪ .‬همیشه که چادر سر نمى کرده‪ .‬کشف حجاب که مى شود از‬
‫زیر چادر مى آید بیرون‪ .‬کلى خاطرخواه داشته‪ ،‬جورى که آقاى طبرى همیشه با خون‬
‫کثیف مى آمده خانه‪ ،‬این است که خانم بدرالسادات وقتى مى بیند شوهرش داره مریض‬
‫مى شود بعد از شهریور بیست دوباره چادر سر مى کند‪ ،‬ولى بیچاره آقاى طبرى‪»...‬‬

‫«مگر چى مى شود؟»‬

‫«خب چ ون حرص و جوش خورده بود درست روزى که خانم بدرالسادات‬


‫چادر سر مى کند سکته مى کند‪ ».‬خندید‪ .‬بعد گفت‪« ،‬راستى مشروب خوردى چه‬
‫حالى شدى؟»‬

‫«داشتم مى مردم‪ ".‬یکباره رویم به حسین باز شده بود و دلم مى خواست با او‬
‫حرف بزنم منتهى نمى دانستم چ ه بگویم‪ .‬از دهانم پرید و گفتم‪« ،‬حسین جان زندان که‬
‫بودید خیلى سخت گذشت؟»‬

‫ساکت بود‪ ،‬مثل این که پى پاسخ مناسبى مى گشت‪ .‬بعد گفت‪« ،‬خب اولش‬
‫سخت بود‪ ،‬مى دانى یک آدم هائى رویت دست بلند مى کنند که به نظرت خیلی‬
‫حقیرمى آیند آن وقت یک جور هم دست بلند مى کنند که فکر مى کنی شاید حق با‬
‫آنهاست‪».‬‬

‫نمى فهمیدم منظورش از دست بلند کردن چیست‪ .‬پرسیدم‪ .‬گفت‪« ،‬خب به نظرم‬
‫همان کتک خودمان باشد‪ ،‬حاال که خوشبختانه تمام شده‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬شما مى گفتید در زندان رقص یاد گرفتید‪».‬‬

‫‪45‬‬
‫گفت رقص هم یاد گرفته است و خیلی چیزهاى دیگر هم یاد گرفته است‪.‬‬
‫آن وقت بعد از مدتى سکوت محجوبانه دست مرا گرفت‪ .‬پرسید‪« ،‬چرا این قدر دستت‬
‫یخ کرده؟»‬

‫علتش را نمى دانستم‪ .‬گفت‪« ،‬مى دانى‪ ،‬بعدش خیلی سخت تر بود‪ .‬اولش کتک‬
‫و این حرف ها بود ولی بعدش رفقا بودند‪ .‬وقتى آدم ها با هم تفاهم نداشته باشند زندگى‬
‫خیلى سخت مى شود‪ .‬مى دانى شاید بشود شکنجۀ بدنى را تحمل کرد ولى شکنجۀ‬
‫روحى را نمى شود‪ .‬مى دانى یک چیزى بهت بگویم‪ .‬من مى دانستم سرمان کاله‬
‫رفته‪ ،‬بدجورى هم کاله رفته‪ ،‬ولی رفقا این را باور نداشتند‪ .‬رفقا هنوز هم باور‬
‫ندارند‪ ،‬به خاطر همین دعوایمان مى شد‪ .‬بعد مجبور بودیم زیر چشم مراقب ها دعوا‬
‫کنیم‪ ...‬نمى دانى چه سخت است‪ .‬آنها فکر مى کردند میان ما اختالف افتاده‪ ،‬درست‬
‫هم فکر مى کردند و به همین خاطر از خوشحالی مى خندیدند و چشم هایشان برق‬
‫مى زد‪ .‬مسخره مان مى کردند‪ ،‬ولى یک وضعى بود که نمى شد دعوا نکرد‪ ،‬بحث‬
‫نکرد‪ ».‬بعد گفت‪« ،‬شاید به خاطر همین است که من اینجایم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬یعنى چه؟»‬

‫«خب من عنصر بى خطر هستم‪ .‬این یک اصطالح است‪ ،‬خودم کشفش کردم‪.‬‬
‫خنثا هستم‪ ،‬متوسطم‪».‬‬

‫«عنصر بى خطر یعنی چه؟»‬

‫«خب‪ ،‬بحثش مفصل است‪ ،‬از نظر آنها من دیگر آدمى هستم که نمى توانم‬
‫دست به کارهاى خطرناک بزنم‪ ،‬به خاطر همین رفقایم مرا کنار گذاشتند‪ ،‬دو سه ماه‬
‫آخر تقریبا ا هیچ کس با من حرف نمى زد‪ .‬مى دانى که چقدر سخت است‪».‬‬

‫«پشیمانید؟»‬

‫«نه‪ ،‬من مى دانم سرمان کاله رفته است‪ ،‬این که آدم به یک عقیدۀ خاص ایمان‬
‫داشته باشد جداست از این که آن عقیده را چطورى به مرحلۀ عمل دربیاورد‪ .‬ما در‬
‫قسمت دوم با هم اختالف داشتیم و متأسفانه گاهى هم تو قسمت اول‪ .‬هیچ کس هم نبود‬
‫که حرف مرا بفهمد‪».‬‬

‫حسین دست هایش را به عقب تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده بود‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«مى دانى حورى‪ ،‬بعضى مردم یک عقیده را مثل زیارتگاهى که در نزدیکى‬

‫‪46‬‬
‫خانه شان قرار داشته باشد انتخاب مى کنند‪ .‬درخانه شان زندگى مى کنند و در‬
‫زیارتگاه عبادت‪ .‬عقیده‪ ،‬اما در جریان حرکت زمان متحول مى شود‪ .‬عالوه بر آن که‬
‫بعضى اندیشه ها در اساس براصل حرکت و تحول قرار دارند و فرزانه کسى است که‬
‫در هر آن بتواند تحول را در متن حرکت و تغییرات زمانه درک کند‪ .‬اما این هم البته‬
‫روشن است که فرد فرد افراد جامعه نمى توانند به سرعت و در یک آن با هم مسیر‬
‫حرکت خود را تغییر دهند‪ .‬جامعه گویا داراى ثقل است و برحسب قانونمندى هائى که‬
‫نه مشکل‪ ،‬اما سهل و ممتنع هستند‪ ،‬این ثقل متوجه قطبى مى شود که ثقل سنگین ترى‬
‫دارد‪ .‬از این مرحله به بعد جامعه به چرخش مى افتد و همیشه حول محور قطب‪...‬‬
‫مى فهمم درک حرف هایم برایت مشکل است‪ ،‬اما توضیح مى دهم‪ .‬ببین جامعه از‬
‫بچه هائى که هنوز در شکم مادرشان هستند تشکیل مى شود تا آدم هائى که از شدت‬
‫پیرى خمیده راه مى روند‪ .‬جامعه از این هم گسترده تر است و تمام نسل هائى را که‬
‫نیآمده اند و تمام نسل هائى را که مرده اند و پوسیده اند دربر مى گیرد‪ .‬مى توانى‬
‫دراین حال پیکرۀ زنده متحرکى را درنظر بگیرى که البته شبیه یک آدم نیست ولی‬
‫پدیدۀ زنده اى است‪ .‬در عین حال من کم کم به این باور مى رسم که همانند عقاید‬
‫پیشینیان‪ ،‬این پیکره جانورواره است‪ .‬سیمرغ است یا که اژدها‪ ،‬یا از همه زیباتر‪،‬‬
‫ققنوس‪ .‬چرا آدم واره نیست؟ چون عقل واحدى ندارد‪ .‬اجزاء جامعه به عنوان افراد‪،‬‬
‫هریک به نحوى مى اندیشند‪ .‬هنگامى که دوشیزه جوانى مثل تو مى خواهد بپرد‪،‬‬
‫برقصد‪ ،‬پرواز کند‪ ،‬جفت پیدا کند‪ ،‬دقیقا ا اعمالى را انجام مى دهد که مخل آسایش‬
‫پیرزنى است که حتى وقتى در محکم بسته مى شود مى ترسد‪ .‬این را مى فهمى؟»‬

‫کمى مى فهمیدم‪ .‬گفتم‪« ،‬بله» گفت‪« ،‬به این ترتیب جامعه همیشه مجبور است‬
‫بر سر اصولى به توافق برسد‪ .‬این اصول هیچ کس را نمى تواند راضى کند‪ ،‬چون از‬
‫هر کسى مقدارى مى گیرد تا به دیگرى بدهد‪.‬مردم همه‪ ،‬بدین ترتیب مجبورند به‬
‫پذیرش قانونمندى هائى که با آزادى روحى شان در ستیز است‪ .‬اما اغلب افراد این‬
‫قانونمندى ها را مى پذیرند‪ .‬بعضى ها عاقالنه مى پذیرند‪ ،‬بعضى با تشویق و بعضى با‬
‫تهدید‪ .‬مثالا مراسم ازدواج باشکوه و جالل برگزار مى شود‪ .‬حتى فقیرترین مردم این‬
‫اصل را رعایت مى کنند‪ ،‬چون ازدواج یک نهاد ضرورى اجتماعى است تشریفات‬
‫ازدواج فرد را از اضطراب آن که این کار درست بود یا نبود‪ ،‬تاحدودى مى رهاند‪.‬‬
‫جمعیتى که به جشن دعوت شده است پیوند یک زوج را شهادت مى دهد‪ .‬زوج در‬
‫قبال این شهادت متعهد مى شود‪ .‬متعهد امورى که باعث ایجاد نهاد ازدواج شده است‪،‬‬
‫و چرخ اجتماعى مى چرخد‪ .‬اما گاهى پیش مى آید که این قانونمندى هاى جا افتاده‪ ،‬با‬
‫روح زمان ناسازگار مى شود‪ .‬فرض کنیم مثالا مقرراتى برای ازدواج تعیین شده‪ ،‬و‬

‫‪47‬‬
‫این مقررات را مردمى که کشاورز بوده اند ایجاد کرده اند‪ .‬اکنون این مقررات با‬
‫روش زندگی مردمى که در کارخانه ها کار مى کنند ناسازگار است‪ .‬همین رباب را‬
‫درنظر بگیر‪ .‬او را از ده آوردند تا زیردست و پاى پسرهاى خانم شازده بلولد و به‬
‫اصطالح نقش صیغه را بازی کند‪ ،‬چون دختر پولدارى نبوده و مى شده او را با قیمت‬
‫کمى بخرند و بیآورند‪ ،‬و او نیز‪ ،‬چه راضى چه ناراضى سرنوشتش را پذیرفته بوده‬
‫است‪ .‬چون در نظام ارباب و رعیتى این درست تلقى مى شده است‪ .‬یک نانخور از‬
‫روستائى کم و چند پسر ارباب راضى‪ .‬اما خانم شازده دیگر ارباب نیست‪ ،‬قطعه قطعه‬
‫امالکش را فروخته تا در شهر جا خوش کند‪ .‬پیوند او با نظام اربابى بریده شده است‪.‬‬
‫و پیوند رعیت با او‪ .‬حال رباب در این میانه‪ ،‬در برهوت جامعه پرتاب مى شود‪ ،‬و‬
‫اقبالش بلند بوده که کنجى در خانۀ ما پیدا کرده است‪ ،‬گرچه که این به قیمت از دست‬
‫دادن پسرش و همیشه بى شوهر ماندن به کف آمده است‪ .‬اما رباب هاى دیگر را در‬
‫ذهن مجسم کن‪ .‬هزاران هزار رباب بى آینده و بى گذشته که در برزخ تحول جامعۀ‬
‫ارباب و رعیتى‪ ،‬همانند اتم هاى سرگردانى به پهنۀ جامعه پرتاب مى شوند‪ ...‬این‬
‫رباب ها همه ناراضى اند و نسبت به آنچه که به عنوان قانونمندى هاى الیتغیر به آنها‬
‫تفهیم شده شک مى کنند‪ .‬اما جامعه که دیدیم پیکره اى بزرگ و تاریخى است و عقل‬
‫واحدى ندارد‪ ،‬برحسب غریزه از قانونمندى هایش دفاع مى کند‪ .‬رباب ها مثل موج –‬
‫بى آن که حتى خود خواسته باشند– به صخره اجتماع مى خورند‪ ،‬برمى گردند‪ .‬دوباره‬
‫با آن برخورد مى کنند‪ .‬صخره کامالا هم صخره وار نیست‪.‬از این برخوردها ستیز‬
‫مى زاید‪ .‬دو گروه متخاصم رو در روى هم قرار مى گیرند‪.‬‬

‫بعد حادثه آغاز مى شود‪ .‬از آن بخش جمعیت به بیرون پرتاب شده از متن‬
‫سنت اجتماعى‪ ،‬گروه هائى که در جستجوى ایمنى هستند به دامن اندیشه جدید‬
‫مى چسبند که این اندیشۀ جدید‪ ،‬اغلب خود داراى قطبى است تا پیکرۀ جمعیت به خود‬
‫گرونده را در چرخش یک پارچه کند‪ .‬بدنۀ مخالفى در درون بدنۀ سنتى شکل‬
‫مى گیرد‪ .‬موجودات متعصبى پیدا مى شوند که همیشه آماده ستیز با بدنۀ قدیمى‬
‫هستند‪».‬‬

‫حسین سرش را به طرف آسمان بلند کرد تا از البالى شاخه هاى انار به‬
‫ستاره ها نگاه کند‪ .‬لختى سکوت بود و بعد دوباره صدایش را شنیدم‪« ،‬خیلى‬
‫حرف زدم و هیچ چیز را نگفتم‪ .‬مشکل من خالصه اینها بود‪–١:‬من این همه ستیز با‬
‫بدنۀ قدیمی را نمى فهمم‪ .‬مى خواهم به آن فرصت بدهم تا مرا که از قانونمندى هایش‬
‫گریخته ام درک کند‪–٢.‬از قطب جدید چیزی نمى فهمم‪ ،‬چرا باید او باشد؟ چرا نباید از‬
‫درون خود جامعه برخاسته باشد؟‪ –٣‬نسبت به توان مردمى که ما به ادعاى خود برای‬

‫‪48‬‬
‫آنها مى جنگیم شک دار م‪ .‬توان این مردم براصولى بنیان گذاشته شده است که گاهى‬
‫تامیزان صددرصد با آنچه که ما مى خواهیم بدانها بدهیم متفاوت است‪ .‬مثالا آنها به‬
‫خیش و گاو آهن آویزانند‪ .‬ابتدا تراکتور را به آنها بدهید‪ .‬بگذارید با تراکتور اخت‬
‫بشوند‪ .‬اندک زمانى که بگذرد آنان خود به اصولى مى رسند که امروز من و شما‬
‫این همه بر سر تفهیم آنها نیرو هدر مى دهیم‪.‬‬

‫اما حورى عزیز من‪ ،‬چگونه مى شود با ارادۀ قدرت جنگید؟ همیشه اقلیتى در‬
‫جامعه وجود دارد که خود را کاندیداى قدرت مى کند‪ .‬این اقلیت همیشه رأس هرم را‬
‫تشکیل مى دهد‪ .‬گاهى واقعا ا تشکیل مى دهد‪ ،‬گاهى در تخیل‪ .‬من کاندیداى قدرت نبودم‬
‫و نیستم‪ ،‬از این قرار مى ستیزیدم و آن به آن بیشتر در انزوا قرار مى گرفتم‪»...‬‬

‫بعد روى زمین در از کشید و به آسمان خیره شد‪ .‬صداى نامفهوم عموها و‬
‫دائى ام از ایوان به گوش مى رسید‪ .‬حسین گفت‪« ،‬و اینها قابل ترحمند‪ ،‬آنقدر قابل‬
‫ترحمند که انسان گریه اش مى گیرد‪ ».‬منظورش آدم هاى روی ایوان بود‪« ،‬مى دانى‬
‫آنها که آن باال نشسته اند نه از پیکرۀ اصلى به بیرون پرتاب شده اند و نه تضادى با‬
‫پیکرۀ جدید در حال شکل گیرى دارند‪ ،‬بلکه نشسته اند تا انتخاب شوند‪ .‬وقتى انتخاب‬
‫شوند از هر اصلى دفاع مى کنند‪».‬‬

‫دوباره گفت‪« ،‬مى دانى بدبختى من چیست؟ حاال دیگر هیچ کس حرف مرا‬
‫نمى فهمد‪ .‬من توى یک شیشه خالى از هوا حبس شده ام‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬خانم بدرالسادات وقتى که شما آنجا بودید مى گفتند من حتم دارم حسین‬
‫که بیاید بیرون به خدا ایمان مى آورد‪».‬‬

‫حسین خندید‪« ،‬خوب راست مى گوید‪ .‬ببین حورى من هرگز بحثی دربارۀ خدا‬
‫ندارم‪ .‬عقلم بسیار کوچک تر از آن است که بدانم خدا هست یا نیست‪ .‬اما آنچه که‬
‫مى فهمم این است که مردم تصورى از خدا دارند‪ .‬هرکس تصورى دارد‪ ،‬در حد‬
‫اندیشه و عقل خودش‪ .‬خوب به نظر من خداى خانم بدرالسادات‪ ،‬یا درست تر بگویم‪،‬‬
‫اندیشه اى که خانم بدرالسادات دربارۀ خدا دارد قابل پذیرش است‪ .‬این هم یکی از‬
‫گرفتارى هاى من با دوستانم بود‪ .‬همیشه فکر مى کنم مى شود خداى خانم بدرالسادات‬
‫را دوست داشت‪ .‬آنها مى گفتند خدا مرده است‪ ،‬یا مى گفتند خدا وجود ندارد‪ .‬من‬
‫مى اندیشیدم‪ ،‬از کجا مى دانید؟ و چه گونه است که شما این همه مى دانید؟ یک بار از‬
‫خانم بدرالسادات شنیده ام که مى گفت –خدا با انسان بزرگ مى شود– این هم حرف‬
‫قابل تأملى است‪ .‬خداى خانم بدرالسادات از خاک زائیده شده‪ ،‬مثل خودش‪ .‬این همان‬

‫‪49‬‬
‫خاکى است که از آن بوته یاس برمى خیزد‪ .‬این خدائى است که روستائیان ایرانى‬
‫ساخته اند‪ ،‬خداى حرف شنو و خوبى است‪ .‬رحمان و رحیم است‪ .‬حتى ممکن است‬
‫وقتى غصه دار مى شود گریه کند‪ .‬این خدا از روستا آمده و در سوراخ هر نى اى‬
‫مخفى شده است‪ .‬در رودخانه ها آب تنى مى کند و اگر تمام زمستان فرصت حمام‬
‫کردن نداشته باشد‪ ،‬البته از سرما‪ ،‬بهار یکجا غسل مى کند‪ ،‬ممکن است زنش را یک‬
‫وقت کتک بزند‪ ،‬ولى گاهى در مهتاب مى نشیند و به صداى سیرسیرک گوش‬
‫مى دهد‪ .‬گاهى با حجب گلویش را صاف مى کند‪ ،‬گاهى تار مى زند‪ ،‬ماهور‪ ،‬و‬
‫برگ هاى گل ماهور مى ریزد و این تصور خدا‪ ،‬بهتش مى زند‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬حسین جان خدا که نمى تواند این طورى باشد‪».‬‬

‫«من نگفتم خدا این طورى است‪ .‬گفتم تصویر خدا در ذهن خانم بدرالسادات‬
‫این طورى است‪ .‬من هم به او اعتقاد دارم‪ .‬مى دانى این همان خدائى است که این ملت‬
‫را از سقوط نجات داده است و خیلى چیزها رابرایش حفظ کرده است‪ .‬حافظ را‪،‬‬
‫موالى روم را‪ ،‬این تتمۀ زبان را که دارد غارت مى شود‪ .‬روستائى هاى ایرانى جلوى‬
‫مغول ها خم مى شدند و مى گفتند بله قربان‪ .‬وسط دایره مى نشستند تا مغول سرشان‬
‫را ببرد‪ ،‬حتى برایش فلسفه ساختند‪ ،‬به چنگیز گفتند "شالق خدا" یعنى این طورى‬
‫خودشان را تنبیه کردند‪ .‬بعد دخترهایشان را به مغول ها تقدیم کردند‪ .‬خوب چهار نسل‬
‫که گذشت مغول ها به زبان این خدا شعر گفتند‪ .‬بعد درمیان جمعیت آب شدند‪ .‬چندتائى‬
‫واژه از آنها باقی ماند و یک چندتائى ساختمان خرابه‪ .‬با عرب ها نیز همین معامله را‬
‫کردند‪ .‬اینها همه اش کار همان خداى خانم بدرالسادات بود‪ ...‬اما‪ ،‬اما و اما مسئله حاال‬
‫فرق مى کند‪ .‬آن کسى که امروز آمده است‪ ،‬پیش از آمدن همه چیز را در زیر‬
‫ذره بین به خوبى بررسی کرده است‪ .‬او بیشتر از من و خانم بدرالسادات مى داند‪.‬‬
‫صاحب تکنولوژى است‪ .‬لبخند مهربانى دارد و نگاهت که مى کند نه گرسنه است‪ ،‬نه‬
‫زن مى خواهد و نه شراب‪ .‬تمام ترفندهائى که در طی هزادان سال برای اسیر کردن‬
‫مرد بیابانى به کار مى رفت دود شده است و به هوا رفته است‪ .‬درست نکتۀ اصلی‬
‫اینجاست‪ .‬برای هماوردى با او نمى توانى مثالا در عزادارى ها گریه و زارى بکنى و‬
‫ترحم او را برانگیزى‪ ،‬چون او برای همۀ آنها کتاب هاى مفصلى نوشته است‪ .‬دلیل‬
‫اقتصادى‪ ،‬سیاسى و اجتماعى هر یک از این آداب و مراسم را به خوبى مى داند‪ .‬اما‬
‫فقط این نیست که مى داند‪ ،‬بلکه از آنها به عنوان برگ بازی استفاده مى کند‪ ،‬با همان‬
‫ورق هائى که در دست تست بازی مى کند و با آئینه نامرئى محاسبۀ علمی دست ترا‬
‫مى خواند‪ ،‬حتى پیش از آن که تو ورق هاى خودت را بازى کرده باشى‪ .‬اما بعد از آن‬
‫که برد نمى خندد‪ ،‬از آن مرحله گذشته است که چنین بردى خندانش کند‪ .‬او قاطعا ا‬

‫‪50‬‬
‫مى داند که برنده است‪ ،‬فقط اندکى با تو بازى مى کند تا سرت گرم بشود و حواست‬
‫منحرف‪ ،‬سپس ترا مى چرخاند و در همان مسیرى مى گذارد که باید‪ .‬تمام حرکات تو‪،‬‬
‫طرز لبخند زدنت‪ ،‬نحوه اى که دست هایت را تکان مى دهى‪ ،‬طریق راه رفتنت‪ ،‬سیر‬
‫اندیشه ات‪ ،‬رویاهایت‪ ،‬خیالبافى هایت‪ ،‬غرور پنهانت برای او آشکار است‪ .‬معجزه‬
‫نمى کند و به او الهام نمى شود‪ ،‬بلکه خیلی خشک و اصولى آنها را مى آموزد‪ ،‬مثل‬
‫آن که آداب حرکت عروسک هاى خیمه شب بازى را بیآموزى‪ .‬درست همین جاست‬
‫که من رنج مى برم‪ .‬اغلب دچار این احساس هستم که همانند موشى در یک البیرنت‬
‫گیر کرده ام و این البیرنت در یک آزمایشگاه علمى است و عده اى دانشمند‬
‫مى خواهند بدانند از میان این تعداد موشى که از مبداء البیرنت ها به سوى پنیرى که‬
‫در مقصد گذاشته شده است حرکت مى کنند‪ ،‬کدام باهوش ترند‪ .‬آنچه مرا اذیت مى کند‬
‫این است که گوئى این دانشمندان با یکدیگر توافق کرده اند که باهوش ترین موش ها‬
‫را بکشند و مغز آنها را آزمایش کنند‪ .‬این شاید کار مفیدى است‪ ،‬چون عاقبت شاید‬
‫روشن بشود که چرا بعضى از موش ها باهوش تر از بقیه هستند‪ .‬اما موش باهوشى‬
‫را درنظر بگیر که اتفاقا ا متوجۀ این شده است که در یک البیرنت آزمایشگاه حرکت‬
‫مى کند‪ .‬خب او چه باید بکند؟ خود را هشیار نشان دهد؟ هیچ بعید نیست که جانش را‬
‫از دست بدهد‪ .‬برعکس خود را خنگ جلوه بدهد؟ این خنگى را تا کجا باید ادامه دهد؟‬
‫تا آخر زندگى؟ از پروانه هاى ضعیف داروین تبعیت کند که همیشه در زیر بوته ها‬
‫مخفی مى شوند؟ یا از پروانه هاى قوى که به مصاف باد مى روند و به اقیانوس‬
‫پرتاب مى شوند؟ مى دانى عزیزم‪ ،‬من نه ناامید هستم‪ ،‬نه به پوچى رسیده ام‪ .‬اما از‬
‫این احساس دائم در آزمایشگاه بودن رنج مى برم‪ ،‬و آنها که در ایوان نشسته اند‬
‫نمى دانند که همانند من در آزمایشگاه هستند‪ .‬از ندانستن آنها رنج مى برم‪ ،‬از آن‬
‫رفیقانى که شانه سپر مى کنند و به مصاف مرگ مى روند‪ ،‬رنج مى برم‪ ،‬چون‬
‫نمى دانند در آ زمایشگاه هستند‪ .‬چون آنها هم گوئى براساس مقدراتی قدیمى مى جنگند‪،‬‬
‫در قالب پهلوان ظاهر مى شوند و به این جنبۀ آزمایشگاهى توجه ندارند‪ ،‬آگاهى نشان‬
‫نمى دهند‪ .‬چون این اگر روشن شود‪ ،‬آنگاه مى شود کارى کرد‪ ،‬ولى تا وقتى روشن‬
‫نشود مى توان همیشه‪ ،‬دسته دسته‪ ،‬گوسفندوار به مسلخ رفت‪ .‬مى دانى حورى ما‬
‫بدجورى تحقیر شده ایم‪ ،‬بدجورى‪ .‬من دیگر گاهى هیچ ایمانى ندارم‪ .‬به هیچ چیز‪ .‬اگر‬
‫مى دانستی بى ایمانى چه درد بدى است‪».‬‬

‫من با حاشیۀ لباسم بازی مى کردم‪ .‬گفت‪« ،‬تو نمى فهمى من چى مى گویم؟»‬

‫نه‪ ،‬من زیاد حرف هایش را نمى فهمیدم‪ ،‬اما حسى مرا وادار مى کرد که به‬
‫حرف هایش گوش بدهم‪ ،‬گوش که نه حرف هایش را مى بلعیدم‪.‬‬

‫‪51‬‬
‫آنوقت حسین پیشنهاد کرد برویم روى بام و به مناجات خانم بدرالسادات گوش‬
‫بدهیم‪ .‬خانم بدرالسادات تابستان ها نماز مغرب و عشاء را روى بام مى خواند‪ .‬کنار‬
‫رختخوابش که زیر پشه بند بود قالیچه اى پهن مى کرد و نماز مى خواند و نمازش را‬
‫با دعاهاى مختلف دیگر دوساعتی طول مى کشید و پیش مى آمد که مثنوى هم بخواند‪.‬‬
‫این بود که از نردبام باال رفتیم و به بام رسیدیم‪ .‬حاال تمام حیاط خانه زیر چشم مان‬
‫بود‪ .‬بحث در روى ایوان همچنان ادامه داشت برای عمویم بساط تریاک درست کرده‬
‫بودند و دائى جان با عمو شریک شده بود‪.‬‬

‫حسین پرسید‪« ،‬نمازتان تمام شد؟»‬

‫«اوا ننه شمائید؟»‬

‫خانم بدرالسادات پارچۀ سفیدى دور سرش بسته بود و لباس ویژه نمازش را به‬
‫تن داشت‪ .‬سرتاپا سفید بود‪.‬‬

‫«حاال البد مثنوى مى خواهید بخوانید؟»‬

‫«نه‪ ،‬امشب نه‪ ،‬حوصله اش را ندارم‪ ،‬صبر کنید برایتان سکنجبین بیاورم‪».‬‬

‫«نه بابا‪ ،‬بنشینید تروخدا‪ ،‬یک کم اختالط کنیم‪».‬‬

‫«آخر با گلوى خشک که نمى شود‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬تروخدا‪ ،‬بنشینید‪».‬‬

‫حسین گوشۀ دامن خانم بدرالسادات را گرفت و او را نشاند‪ .‬خانم بدرالسادات‬


‫کمى هول شده بود‪ .‬ظاهرا ا ما خلوتش را خراب کرده بودیم‪ .‬حسین گفت‪« ،‬اگر بدانید‬
‫آنجا چقدر دلم برایتان تنگ مى شد‪».‬‬

‫«یادتان هست آن روز که با مادرم آمدید؟ آنقدر خوشحال شدم‪».‬‬

‫«تروخدا خجالتم نده‪ ،‬روی من سیاه که همیشه نمى توانستم بیایم‪ .‬خدا شاهد‬
‫است آنقدر گرفتارم که چى بگویم‪ .‬دم غروبى که از خانه تان آمدم دلم تنگ بود‪ .‬فکر‬
‫مى کردم اگر فریبرز و سودابه هم سروسامان بگیرند بدم نمى آید بمیرم‪».‬‬

‫‪52‬‬
‫«به‪ ،‬شما هم که‪ ،‬ما رابگو که فکر کردیم بیائیم پیش شما حرف هاى خوب‬
‫بشنویم‪».‬‬

‫«خب مردن که بدنیست‪ ،‬مثل بقیۀ کارهاى دیگر است‪ .‬مى دانى چیست‪ ،‬دلم‬
‫مى خواهد این بچه ها سروسامان بگیرند‪ .‬بعد من یک روز بروم حمام‪ ،‬قبال خانه را‬
‫تمیز مى کنم‪ ،‬وقتى از حمام برگشتم رختخوابم را توی حیاط روبه قبله بگذارم‪ ،‬نمازم‬
‫را بخوانم‪ ،‬بعد بیایم بگیرم بخوابم‪ .‬هوپ‪ .‬تمام‪».‬‬

‫«گلدان هایتان را چکار مى کنید؟» معلوم بود حسین به صرافت شوخی است‪.‬‬

‫«می بخشم به بچه ها‪ ،‬خودشان یک کاریش می کنند‪».‬‬

‫«گمان نکنم بچه ها به خوبی شما از آنها مواظبت کنند‪ ،‬مردم این دوره زمانه‬
‫حوصلۀ این کارها را ندارند‪».‬‬

‫«خب می بخشمشان به دیوانه خانه‪ ،‬چند روز پیش با فهیمه رفتم آنجا‪ ،‬یک‬
‫وقت آنجا دوره می دیده‪ ،‬یک وضعى است به خدا آدم گریه اش مى گیرد‪».‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬خانم بدرالسادات از خدا تعریف کنید‪ ».‬و به من لبخند زد‪.‬‬

‫خانم بدرالسادات محجوبانه به حسین نگاه کرد‪ .‬در لبخندش ترس و شرم و‬
‫هزار احساس دیگر پنهان بود‪ .‬بعد به دور و برش نگاه کرد‪ .‬گلویش را صاف کرد‪،‬‬
‫«حسین جون مسخره مى کنى؟»‬

‫«نه خداشاهد است‪ ،‬فقط دلم مى خواهد از شما راجع به خدا بشنوم‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات گفت‪« ،‬دلت مى خواهد برویم پیش آقای نیشابورى؟ خیلى‬
‫روشن است‪ ،‬به خدا شما جوان ها اشتباه مى کنید که این آدم ها را دست کم مى گیرید‪،‬‬
‫تازه چى دارم مى گویم‪ ،‬آنقدر مردان جوان‪ ،‬دکتر و مهندس مى آیند پیش ایشان‪ ،‬همه‬
‫دو زانو مى نشینند‪ .‬آقا مى فرمایند جوان ها سرخورده اند باید همراهیشان کرد‪».‬‬

‫«خوب من مى خواهم شما از خ دا حرف بزنید‪ ،‬حاال آقای نیشابورى باشد یک‬
‫وقت دیگر‪».‬‬

‫«خوب چى بگویم‪ ،‬من کى ام که راجع به خدا حرف بزنم‪ ،‬او آنقدر بزرگ‬
‫است‪ ،‬تمام عالم است‪ ،‬من چی بگویم‪ ،‬من که یک حشره ام نیستم‪».‬‬

‫‪53‬‬
‫«شما فرشته اید‪».‬‬

‫«اوه حسین‪ ،‬کفر نگو‪ .‬ما یک قطره ام از دریا نیستیم‪ ،‬یک ذره ام از ذره ها‬
‫نیستیم‪ ،‬چشمهایت را باز کن‪».‬‬

‫«پس حداقل یک جمله از خدا بگوئید‪».‬‬

‫«آخر چی بگویم‪ ،‬نور است که نیست‪ ،‬بگویم‪ ،‬بگویم چى‪ ،‬شاید هم نور باشد‪.‬‬
‫من او را گاهى تو قلبم حس مى کنم‪ ،‬اینجا‪ ».‬با مشت به قلبش زد‪« .‬گاهى یک لحظه‬
‫اینجاست‪ ،‬مثل یک خواب است‪ ،‬مى آید و مى رود‪ .‬قبل از این که بگیریش یا به او‬
‫فکر کنی رفته‪ .‬بیا اصال بگوئیم نور است و دیگر ازش حرف نزنیم‪».‬‬

‫«خوب گرفتارى این است که نور را وزن کرده اند خانم بدرالسادات‪ ،‬نور‬
‫جزئى از ماده است‪ ،‬وزنش کرده اند‪».‬‬

‫«یعنى چه؟»‬

‫«یعنی این که شما نمى توانید بگیریدش‪ ،‬وزن دارد‪ ،‬پس ماده است‪ ،‬جسم‬
‫است‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات سرش را با حالت تفکر خاراند‪ ،‬ابروهایش از چشم هایش دور‬
‫شده بود و به نقطه اى در مقابل پایمان خیرخیره نگاه مى کرد‪ .‬بعد گفت‪« ،‬منصور‬
‫حالج انالحق مى زد‪ .‬مى گویند وقتى خونش مى ریخت روی زمین مى نوشت اناالحق‪،‬‬
‫این دروغ نیست حسین‪ ،‬راست است‪».‬‬

‫نمى دانم چه مدت روى بام بودیم‪ ،‬تا وقتى که خانمجان صدایمان کرد‪ .‬عموها‬
‫مى خواستند بروند و دائی و زن دائی قرار بود شب منزل ما بمانند‪ .‬عموى بزرگم از‬
‫این که حسین مجلس را ترک کرده بود عصبانى بود و به هیچوجه حاضر نشد‬
‫خداحافظى گرمى با او بکند‪.‬‬

‫آنوقت همگى صحبت کنان عمو را تا سرکوچه بدرقه کردیم‪ .‬بیرون خیابان‬
‫خلوت شده بود‪ ،‬اما وقتى برمى گشتیم فهیمه در خانه شان را باز کرد و خجول و‬
‫شرمنده به ما نگاه کرد که دسته جمعى برمى گشتیم و زیرلبی سالم کرد‪ .‬خانمجانم از‬
‫حال پدر و مادرش پرسید که ظاهرا ا با ما قهر بودند و فهیمه جواب احوالپرسى‬
‫خانمجان را داد‪ .‬لحنى پوزش خواهانه داشت‪ .‬حسین از جلو مى رفت و ظاهرا ا‬

‫‪54‬‬
‫دخترک را ندیده بود‪ .‬آقاجانم قدم تند کرد و با حسین همگام شد‪ .‬فهیمه گفت‪« ،‬خانم‬
‫برگشتن حسین خان مبارک باشد‪».‬‬

‫خانمجانم گفت‪« ،‬قربان تو دخترخوب‪ .‬الحمدهللا دیگر ناراحتی ها تمام شد‪ ،‬بس‬
‫که خانم این مدت هول و تکان خوردیم دیگر جان به تنمان نمانده است‪».‬‬

‫«خوب الحمدهللا که ناراحتی ها تمام شد‪».‬‬

‫دختر دزدکى برگشت به حسین نگاه کرد‪ .‬بعد محجوبانه خداحافظى کرد‪.‬‬

‫در خانه‪ ،‬آقاجان سر گله گى را با حسین باز کرد‪ .‬به نظر آقاجان رفتار حسین‬
‫با عموى بزرگمان به هیچوجه خوب نبود‪ .‬عمو خیلى پیر بود‪« ،‬پیرها چراغ‬
‫خانواده اند باالتر از گل نباید بهشان گفت‪».‬‬

‫احترام پیرها و معلم ها بر همه واجب است و کسی که به پیرها احترام نگذارد‬
‫مثل این است که برای خودش احترام قائل نباشد‪.‬‬

‫حسین در سکوت گوش مى داد‪ .‬آن وقت آقاجان گفت که در ادارۀ ثبت چند جاى‬
‫خالى هست‪ .‬مى خواستند یک دوره کارمند جدید بگیرند و حسین مى توانست تقاضاى‬
‫کار بدهد‪ .‬حتی شاید مى شد بعدها اقداماتى کرد که سابقۀ خدمت حسین هم به حساب‬
‫بیاید‪ ،‬چون باالخره یک دو سالى آنجا کار کرده بود و حیف بود که سابقۀ خدمتش‬
‫ازبین برود‪ .‬حسین در این باب هم سکوت کرد‪.‬‬

‫آقاجان پیژامه اش را پوشیده بود و حاال سیگار به دست کنار حوض با حسین‬
‫حرف مى زد «نظرت چیست؟ عمویت مى گفت مى تواند ترتیبی بدهد که اسم تو جزو‬
‫قبولى ها دربیاید‪».‬‬

‫حسین گفت خیال ندارد دوباره در ادارۀ ثبت مشغول بشود‪.‬‬

‫«یعنى مى خواهى کار نکنى؟»‬

‫«خب نه‪ ،‬اگر بشود مى خواهم کار آزاد بکنم‪».‬‬

‫«به‪ ،‬جانم‪ ،‬حواست کجاست؟ کار آزاد پول مى خواهد‪ .‬پول از کجا مى خواهی‬
‫گیر بیاورى؟ تازه چه کار آزادى؟ بیشتر آنهائى که کار آزاد مى کنند شغل پدرى را‬
‫ادامه مى دهند‪ .‬اصال مگر به این آسانى ها کار آزاد گیر مى آید؟»‬

‫‪55‬‬
‫حسین کنار حوض پا به پا مى کرد‪ .‬حوصلۀ بحث نداشت‪ .‬گفت‪« ،‬خب‬
‫مى دانید‪ ،‬هرچی فکر مى کنم هشت ساعت پشت میز بنشینم مى بینم از من برنمى آید‪،‬‬
‫حاال اگر یک کمى صبر کنیم شاید بتوانم کارى گیر بیاورم‪ .‬باالخره رفقا هستند‪».‬‬

‫بعد زیر لبى شب به خیر گفت و به اتاقش رفت‪.‬‬

‫آقاجان ساکت سیگار مى کشید‪ .‬بعد به ایوان برگشت‪ .‬جاى دائى و زن دائى را‬
‫جلو اتاق مجلسى انداخته بودند و آقاجان گوشۀ رختخواب آنها نشست و شروع کرد به‬
‫مالیدن پایش‪ .‬دائى جان گفت‪« ،‬آقاى محمدى‪ ،‬تو فکرید؟ خدا بد ندهد‪».‬‬

‫«وهللا چی بگویم؟ ماشاهللا این جوان ها همه شان بى فکرند‪ .‬از روزى که‬
‫برگشته یک کلمه نمى پرسد این مدت ما چقدر خرج کردیم‪ ،‬خدا شاهد است این مدت‬
‫کلى قرض باال آوردیم‪».‬‬

‫دائى جان پرسید‪« ،‬حاال مگر چى شده؟ خداى نکرده اتفاقی افتاده؟»‬

‫«نه جانم‪ ،‬محمدرضا به من گفت که تو ثبت مى شود دستش را بند کرد‪ ،‬خوب‬
‫حاال که بهش مى گویم مى خ واهد کار آزاد بکند‪ ،‬از کار دولتى بدش مى آید‪ .‬ترو خدا‬
‫فکرش را بکنید؟»‬

‫آن وقت خانمجانم هم آم د باال و یک گوشۀ دیگر نشست‪ .‬دائى گفت‪« ،‬خوب‬
‫شاید هم راست مى گوید‪ ،‬امروز روز کار آزاد خیلى باب شده‪ .‬بلکه به پول و پله ام‬
‫برسد‪».‬‬

‫خانمجان گفت‪ « ،‬خوب آقا‪ ،‬شما هم که ماشاهللا‪ ،‬بچه بدبخت تازه برگشته‪ ،‬یک‬
‫کم صبر کنید آخر یک نفسى تازه کند‪».‬‬

‫دائى گفت‪« ،‬راست مى گوید بابا‪ ،‬راست مى گوید‪».‬‬

‫آقاجانم که پکر شده بود گفت‪« ،‬خوب البته‪ ،‬من هم نگفتم که همین حاال برود‬
‫سر کار‪ .‬گفت م خوب گوش بخواباند‪ ،‬حاال هم همچین فردا قرار نیست این کار درست‬
‫بشود‪ .‬باالخره یک چند ماهی طول مى کشد‪».‬‬

‫‪56‬‬
‫دوماهى گذشت و حسین هنوز کارى پیدا نکرده بود‪ ،‬هفته هاى اول جوش و‬
‫خروشى داشت‪ ،‬کتاب هایش را گردگیرى مى کرد و به سرو وضع اتاقش مى رسید‪.‬‬
‫بعد‪ ،‬مثل این که کوکش تمام شده باشد‪ ،‬آرام آرام از حرکت افتاد‪.‬‬

‫اوایل به نظر مى رسید که هیچ اتفاقی نیفتاده است و مى شود این سه سال‬
‫فاصلۀ زندان را از وسط زندگى ما برید و دور ریخت‪ .‬ولى این طور نبود‪ .‬حسین‬
‫اوایل که برگشته بود رفتار بسیار خوبى داشت‪ .‬به دیدن همۀ افراد فامیل مى رفت و‬
‫کامالا عادى بود‪ .‬عوض شدن او از هنگامى شروع شد که پیشنهاد رفتن به مشهد را‬
‫رد کرد‪ .‬تابستان بود و فصل مشهد رفتن و حسین این دست و آن دست مى کرد تا‬
‫پائیز‪ ،‬و پائیز دیگر سرد بود و نمى شد به مشهد رفت‪ .‬خانمجان حسابى توى الک‬
‫رفته بود‪ .‬بعد وقتى قرار شد آقاى نقابت پیراهن دوز بیاید و نذرش را ادا کند حسین‬
‫حاضر نشد در خانه بماند‪ .‬برای همۀ افرادى که برای شنیدن روضه دعوت شده بودند‬
‫غیبت صاحب نذر عجیب به نظر مى رسید و پچ پچ ها و درگوشى حرف زدن ها‬
‫دوباره شروع شد و آقاجان دیگر طاقت نداشت‪.‬‬

‫سه سالى که حسین زندان بود حسابى به ما سخت گذشت‪ .‬اولش حسین گم شده‬
‫بود و کسى نمى دانست کجاست‪ .‬دورۀ شلوغى بود و خیلى ها گم مى شدند‪ .‬آقاجان‬
‫روزهاى اول به تمام کالنترى ها سرزد‪ .‬بعد که ناامید شد گذارش به پزشکى قانونى و‬
‫گورستان ها افتاد‪ .‬به این فکر بود که شاید حسین در خیابان تیر خورده باشد هیچ یک‬
‫از ما فکر نمى کردیم که حسین غیر از زندگى معمولى اش کارهاى دیگرى هم بکند‪.‬‬
‫بعد آقاجان به این فکر افتاد که شاید او را دستگیر کرده اند‪ .‬آن وقت از شهربانى به‬
‫فرماندارى نظامى مى رفت و از فرماندارى نظامى به شهربانى ساعت ها جلو‬
‫میزهاى مختلف مى ایستاد و التماس مى کرد‪.‬‬

‫«گفتید پسرتان؟»‬

‫«بله قربان»‬

‫«خوب اسمش؟»‬

‫«اسمش‪ ...‬اسمش‪»...‬‬

‫آقاجان عقب عقب از اتاق خارج مى شد‪" .‬اسمش‪ "...‬اگر اسمش را نگفته باشد‬
‫چه؟ و دائى جان صبرى هشدار داده بود‪" ،‬بلکه اسمش را ندانند‪ ،‬شماها کار را‬
‫خراب تر مى کنید‪".‬‬

‫‪57‬‬
‫آن وقت چند ماه بعد اسم حسین جزو دستگیر شدگان درآمد‪ .‬این دفعه مى بایست‬
‫به صورت دیگرى فعالیت کرد‪ .‬بعد از آن اسم تمام افراد متنفذ و نیمه متنفذ خانوادۀ ما‬
‫نقل دهان بچه هاى محله شده بود‪ .‬خانم شازده به چند سرتیپ و سرلشکر سفارش کرده‬
‫بود‪ .‬دائى جان صبرى به دیدن رئیسش رفته بود و آقاجانم قالیچه پشت قالیچه به خانۀ‬
‫این و آن مى فرستاد‪ .‬پدرم میتینگ هاى پر سروصدائى جلو همسایه ها‪ ،‬وقتی که به‬
‫خانه مى آمد و یا بیرون مى رفت و اتفاقا ا به مرد خانۀ آنها برمى خورد‪ ،‬برپا مى کرد‪.‬‬
‫قسم مى خورد که ما همه از دم وفادار و مطیع هستیم و اصال یک همچو چیزى ممکن‬
‫نیست و نبوده و نخواهد بود‪ .‬پدرم مى گفت‪« ،‬اشتباه است آقا‪ ،‬اشتباه که شاخ و دم‬
‫ندارد‪ .‬بچۀ من داشته تو خیابان راه مى رفته که گرفته اندش‪ .‬همین و همین‪ .‬والسالم‪».‬‬

‫آن وقت امان هللا خان افخمى با طعنه مى گفت‪« ،‬شاید هم گول خورده آقا‪ ،‬پسر‬
‫فخارى را که گرفتند ریختند خانه ا ش‪ ،‬تمام اثاثیه را زیر و رو کردند‪ ،‬آقا یک مقدار‬
‫کاغذ ماغذ پیدا کردند و‪»...‬‬

‫پدرم سرش را به سرعت تکان مى داد‪ ،‬مى آمد خانه و تمام اثاثیۀ اتاق حسین‬
‫را زیر و رو مى کر د‪ .‬گرچه که خانۀ ما را نگشتند ولى پدرم مقدار زیادى مجله و‬
‫روزنامه و همچنین دفتر یادداشت حسین را آتش زد‪ .‬آن وقت ساعت ها از نفوذ نوۀ‬
‫عموى پدرش حرف مى زد که چه مقاماتى دارد و چه کارها مى تواند بکند‪.‬‬

‫خانمجانم به صورت دیگرى ابراز ناراحتى مى کرد‪ .‬قبل از تمام این جریانات‬
‫خانۀ ما مثل جزیرۀ متروکى بود که وسط یک دریاچۀ آرام قرار گرفته باشد‪ .‬ولى با‬
‫دستگیرى حسین آرامش به سرعت از خانۀ ما رفته بود‪ .‬محلۀ پشت خانۀ ما حرف‬
‫مى زد و حرف ها از مجراى رباب و خانم بدرالسادات به گوش پدرم و مادرم‬
‫مى رسید‪ .‬حتى شایع بود که ما همگی بهائى هستیم ولی این را مخفى مى کنیم‪.‬‬
‫درنتیجه پدرم مجبور شده بود به جاى پانزده روز یکبار هفته اى یکبار آقاى نقابت را‬
‫برای روضه دعوت کند‪.‬‬

‫البته فهیمه افخمى به خانۀ ما آمده بود‪ ،‬دست خانمجان را بوسیده بود و‬
‫دلدارى اش داده بود‪ .‬فهمیه به پای حسین و تمام کارهاى حسین امید بسته بود و‬
‫فرامرز خان پسر خانم بدرالسادات که سال آخر دبیرستان بود عقیده داشت که حسین‬
‫یک نابغه است‪ .‬در عوض اصطالحات المذهب‪ ،‬کافر‪ ،‬بى غیرت و غیره هم بود که‬
‫گاه به گاه به گوش مى رسید‪ .‬از همه بدتر کار خانم و آقای افخمى بود که دیگر جواب‬
‫سالم ما را نمى دادند و رفت و آمد دیگران هم به طور محسوسى کم شده بود‪ .‬آنوقت‬
‫ما که اینقدر زندگى مان ساده بود و هر وقت هوس ماجراجوئى مى کردیم به خانۀ‬

‫‪58‬‬
‫عموی بزرگ در شاه عبدالعظیم مى رفتیم تا راجع به جنگ هاى ترکمن صحرا بشنویم‬
‫و یا شاهنامه بخوانیم و این وضع اسف انگیز که فردى از خانواده به زندان برود که‬
‫جاى دزدها و قاچاقچى ها و جانى ها بود‪.‬‬

‫مادرم بعد از این جریان ولع عجیبى به صحبت پیدا کرده بود‪ .‬تمام صبح را در‬
‫آشپزخانه با رباب حرف مى زد‪ .‬وقتی من از مدرسه برمى گشتم دو زن را مى دیدم‬
‫که کارهایشان را تمام کرده اند و در ایوان روی قالیچه نشسته اند و با هم اختالط‬
‫مى کنند‪ .‬به گمانم مادرم تمام زندگى اش را از سیر تا پیاز برای رباب تعریف کرده‬
‫بو د‪ .‬چون از آن پس رباب رفتار دیگرى داشت‪ ،‬دلسوزى هاى غریبى مى کرد و حتى‬
‫گاهى امر و نهى مى کرد‪ .‬عصر که مى شد مادرم مثل مرغ سرکنده پرپر مى زد و‬
‫باالخره که بى طاقت مى شد چادرش را به سر مى کشید و تمام عصر و غروب غیبش‬
‫مى زد‪ .‬یک روز منزل خانم بدرالسادات‪ ،‬یک روز خانۀ خواهرم یا زن عمویم یا‬
‫عمقزی که مادرم به او اعتقاد عجیبی داشت‪ .‬این افراد وظیفۀ خود مى دانستند که به‬
‫بازدید مادرم بیایند‪ .‬هیاهوئى مى شد‪ .‬مادرم مى گفت‪« ،‬عمقزى‪ ،‬بهتان بگویم‪ ،‬این بچه‬
‫آنقدر آرام بود‪ ،‬آنقدر ضعیف بود که اصال به فکرم نمى رسید به ثمر برسد‪ .‬خدا‬
‫مى داند وقتی بعد از آن ناکام حامله شدم چقدر وحشت داشتم‪ .‬همیشه یواش راه‬
‫مى رفتم که بهش صدمه نرسد‪».‬‬

‫عمقزى دلسوزانه سرش را تکان مى داد و تصدیق مى کرد‪« ،‬مى دانم‪ ،‬مى دانم‬
‫عزیزجان‪ .‬این قدر خودت را عذاب نده‪ ،‬حاال که الحمدهللا مثل شاخ شمشاد شده‪».‬‬

‫مادرم سرجایش مثل پاندول ساعت هاى دیوارى از این سو به آن سو تاب‬


‫مى خورد‪ .‬بعد یکهو از جا مى پرید‪« ،‬عمقزى به خدا وقتى دکترمان رفت فرنگ‪ ،‬من‬
‫رفتم شاه عبدالعظیم‪ ،‬بیست تا شمع نذر کردم که اگر خدا یک جوانم را ازم دور کرده‬
‫آن یکی را پیشم بگذارد که مرهم دلم باشد‪»...‬‬

‫بعضى عصرها که خانم بدرالسادات به خانۀ ما مى آمد مادرم به حرفش‬


‫مى کشید که‪« ،‬بدرالسادات مرگ بچه هات‪ ،‬جون سودابه‪ ،‬حسین چى بهت مى گفت؟»‬

‫خانم بدرالسادات با ناراحتى جابجا مى شد و مى گفت‪« ،‬نیرالزمان‪ ،‬این‬


‫حرف ها از تو قبیح است‪ ،‬آخر برای چى اینقدر قسم مى خورى‪».‬‬

‫مادرم مى گفت‪« ،‬آخر زن‪ ،‬مردم مى گویند‪ ،‬این بچه خدانشناس است‪ ،‬کافر‬
‫است‪ ،‬خدا غضبش کرده‪».‬‬

‫‪59‬‬
‫اینها را فاطمه رختشوى از همسایه ها مى شنید و صاف مى گذاشت کف دست‬
‫مادرم‪.‬‬

‫خانم بدرالسادات چشم هایش را گرد مى کرد و دست مشت شده اش را جلو‬
‫دهانش مى گرفت و چند بار تکرار مى کرد‪« ،‬واه واه! عجب مردمى هستند! اینها‬
‫جواب خدا را چی مى خواهند بدهند؟» بعد تأکید مى کرد‪« ،‬خانم جان‪ ،‬فقط این را‬
‫بهت بگویم که حسین هرچی باشد و هر جور که فکر کند‪ ،‬آن قدر روحش بزرگ‬
‫است که آخرش آمرزیده مى شود‪ .‬ثانى از آن‪ ،‬خداوند به این جوربندگانش لطف‬
‫بیشترى دارد فکر مى کنى این نمازهائى که ما مى خوانیم قبول مى شود؟ په! خدا‬
‫مى خواهد که بنده اش را ببرد‪ ،‬بگرداند‪ ،‬همه چیز را ببیند‪ ،‬از همه بشنود و دست آخر‬
‫که از همه جا سرخورد برود سر به خاکش بساید‪ ».‬مادرم گل از گلش مى شکفت و‬
‫اشک توى چشم هایش حلقه مى زد‪ .‬روبه قبله سجده مى کرد و توى هق هق گریه‬
‫کلمات نامفهومى بر زبان مى راند‪.‬‬

‫این طور بود که مادرم روزنامه خوان شد‪ ،‬این طور بود که مادرم عادت کرد‬
‫پاى صحبت مردها که اکثرا ا شب ها دور هم نجوا مى کردند بنشیند و شاید به همین‬
‫علت بود که رختخوابش را دوباره کنار پدرم پهن کرد و آب ها که کمى از آسیاب‬
‫افتاد حامله شد‪.‬‬

‫اندوه آدم ها را به هم نزدیک مى کند‪ .‬مادرم حامله شده بود و عجیب این که‬
‫بى اندازه خجالت زده بود‪ .‬هرچند که این مسأله اسباب گفت و گوها و رواج‬
‫متلک هاى مختلفى از جانب خانم افخمى شده بود ولی من فکر مى کردم جز این‬
‫نمى توانسته باشد‪ .‬به نظر من شکم مادرم که روز به روز بزرگ تر مى شد دلیل بر‬
‫بى گناهى او در این قضیه بود و البته هیچ دلیلى هم برای این فکر نداشتم‪ .‬به خاطر‬
‫همۀ اینها بود که آقاجانم فکر مى کرد حسین از آن پس همیشه باید قیافۀ‬
‫پوزش خواهانه اى داشته باشد‪ .‬و وقتى حسین بدون توجه به آنچه گذشته بود در هالۀ‬
‫سکوتى که به دور خودش پیچیده بود برجاى ماند و شب دیرآمدن را شروع کرد‬
‫آقاجان کامال از هم وارفت‪ .‬سرش را تکان مى داد و مى گفت‪« ،‬اصال خجالت هم‬
‫نمى کشد‪ .‬ما زمان خودمان جرئت داشتیم تو چشم پدرمان نگاه کنیم؟ نعوذباهلل‪ ،‬زن‬
‫داشتم و چند تا بچه‪ ،‬بازهم چشمم که به آقام مى افتاد مهره هاى پشتم تیر مى کشید‪.‬‬
‫حاال این کافر خدانشناس‪»...‬‬

‫‪60‬‬
‫حسین این طورى بود‪ ،‬بعد هم که مریض شد و معلوم نبود چه دردى دارد که‬
‫هیچ دوائى موثر نمى افتد آقاجان عصبانى تر شده بود‪ .‬مثل این که بیمارى حسین‬
‫اهانت به او بود‪ .‬مى گفت‪« ،‬نه‪ ،‬خودمانیم‪ ،‬اصال دست دکتر شکرائى شفاست‪ ،‬تروخدا‬
‫نگاه کن‪ ،‬این پسره با دکتر هم لجبازى مى کند‪ .‬آخر جانم حرفى‪ ،‬مطلبى‪ .‬اصال‬
‫نمى خواهد بگوید چه دردى دارد‪».‬‬

‫کار در ادارۀ ثبت کم کم داشت منتفى مى شد‪ .‬عمو دوبار آمد و هشدار داد که‬
‫داوطلب ها زیاد شده اند و کار ممکن است از دست برود‪ .‬آن قدر از اطراف به عمو‬
‫توصیه شده بود که مى ترسید نتواند جای حسین را محفوظ نگاه دارد‪ .‬آقاجان‬
‫پرسش آمیز به حسین نگاه مى کرد و حسین شانه باال مى انداخت‪ .‬من و من مى کرد تا‬
‫باالخره امتحان برگزار شد و کارمندهاى جدیدى سرکار رفتند و حسین هنوز هیچ‬
‫اقدامى نکرده بود‪ .‬عموى کوچکم با قیافۀ پکر مى گفت‪« ،‬شاید حق با اخوى باشد‪ ،‬این‬
‫پسره را تو زندان چیزخور کرده اند‪ .‬آخر چه اش است؟»‬

‫پدرم پاسخ مى داد‪« ،‬خوب مى دانى‪ ،‬شاید هم از فشار زندان باشد‪ .‬باالخره‬
‫بیشتر از دوماه نیست که درآمده‪».‬‬

‫و عمو مى گفت‪« ،‬به آقا‪ ،‬پس عرق خورى هایش را چى مى گوئى؟ البته به من‬
‫مربوط نیست ولی همۀ همسایه ها مى دانند‪ .‬بدشانسی همه جا را هم مى گذارد مى رود‬
‫عرق فروشى سر نبش‪ .‬الحمدهللا ما که از این محله رفتیم ولی خوب‪ ،‬داداش نمى شود‬
‫به این سادگى با آبروى چندین و چند ساله بازى کرد‪».‬‬

‫آقاجان برسر این مسأله با حسین سر گله گى را باز کرد و حسین به عوض آن‬
‫که عرق خورى را کنار بگذارد عرق فروشى اش را عوض کرد و دیگر معلوم نبود‬
‫کجا مى رود و با چه کسانی مى گردد‪ .‬تازه این وحشت هم برای آقاجان وجود داشت‬
‫که نکند دوباره به تور رفقاى سابقش بخورد‪.‬‬

‫«به نظر تو کى پول عرقش را مى دهد؟»‬

‫«من چه مى دانم آقا‪ ،‬مرده شوى این زهرمارى روببرند و بانى اولش را که‬
‫بچه هاى مردم را خانه خراب کرده‪».‬‬

‫«زن عوض قرقر و نفرین یک خرده فکر کن‪ .‬آخر کدام پدرسگى پول عرق‬
‫او را مى دهد؟ نه خودمانیم‪».‬‬

‫‪61‬‬
‫برنامۀ حسین به این ترتیب بود که اکثرا ا صبح ها تا ساعت ده می خوابید‪.‬‬
‫صبحانه خوردن را به کلی از برنامۀ زندگى اش حذف کرده بود‪ .‬بعد نزدیکی های‬
‫ظهر از خانه بیرون مى رفت و نیمه های شب تلوتلوخوران برمى گشت‪ .‬به خاطر او‬
‫یک کلید تازه سفارش داده بودند هرچند که اغلب خانمجان و رباب تا برگشتن او بیدار‬
‫مى ماندند و آقاجان هم بالطبع از زن ها تبعیت مى کرد و اجبارا ا کلون در را‬
‫نمى انداختند تا حسین بتواند وارد خانه شود‪.‬‬

‫این طور بود تا شبى که مادرم دردش گرفت‪ .‬پائیز بود‪ .‬من کنار بخارى نشسته‬
‫بودم و دیکته هایم را پاکنویس مى کردم‪ .‬خانمجانم گفت‪« ،‬آخ!»‬

‫چشمم به پدرم افتاد که سرش را از روی روزنامه بلند کرد و با دقت به مادرم‬
‫نگاه کرد‪.‬‬

‫«طوری شده؟»‬

‫«نه بابا‪ ،‬فکر نکنم چیزى باشد‪ ».‬بعد یکدفعه رنگ خانمجان سفید شد‪« .‬گمانم‬
‫درد باشد‪».‬‬

‫آقاجان بدون حرف بلند شد و شروع کرد به عوض کردن لباس هایش و حین‬
‫این کار رباب را صدا کرد‪.‬‬

‫«هاى‪ ،‬بدو برو خانۀ بدرالسادات‪».‬‬

‫«اى آقا‪ ،‬این قدر داد وقال نکنید‪ ،‬همچین مهم هم نیست که‪».‬‬

‫خانمجانم هنوز از حاملگى اش خجالت مى کشید‪.‬‬

‫آن وقت ظرف چند دقیقه اوضاع خانه به هم ریخت‪ .‬خانم بدرالسادات شاد و‬
‫سرحال به خانۀ ما آمد‪ .‬گفت‪« ،‬خوب‪ ،‬مبارک باشد‪ ،‬باالخره مثل اینکه تصمیم گرفت‬
‫بیاید‪».‬‬

‫آقاجان دنبال خانم دکتر شکرائى رفته بود و زن ها کارهای اولیه را‬
‫سروصورت مى دادند‪ .‬رختخواب خانمجان را به اتاق مجلسی آوردند و رباب تمام‬
‫کارهایش را زمین گذاشت تا پرهاى مرغی را بکند و بار بگذارد‪.‬‬

‫‪62‬‬
‫خانم دکتر شکرائى با پدرم وارد شد و بعد ساعت هاى انتظار شروع شد‪.‬‬
‫مى گفتند خانمجان گربه زاست ولى معلوم نبود بچه چرا این قدر معطل مى کند‪.‬‬
‫ساعت از یک گذشته بود و هنوز خانمجان درد مى کشید‪ .‬خانم دکتر شکرائی خسته‬
‫شده بود و به همراه خانم بدرالسادات به ایوان آمد تا سیگارى بکشد آقاجانم حسابى‬
‫عصبانى بود‪ .‬چندبار زیر لب این را گفت که‪" ،‬مردکه نره خر امشب هم مى خواهد‬
‫دیر بیاید‪».‬‬

‫بیچاره حسین هرگز نمى توانست حدس بزند که به خصوص آن شب باید زود‬
‫بیاید‪.‬‬

‫ساعت به دو رسید‪ .‬زن ها به آقاجان پیشنهاد کردند که برود بخوابد ولى آقاجان‬
‫امتناع کرد‪ .‬بیدار و تب زده در اتاق کنارى نشسته بود و حتى کفش هایش را هم‬
‫درنیاورده بود‪ .‬درست مثل این که هرلحظه ممکن است مجبور باشد از خانه بیرون‬
‫برود‪.‬‬

‫آن وقت صداى در را شنیدیم‪ .‬پدرم مثل دیوانه ها از جا پرید و به ایوان آمد‪.‬‬
‫بقدرى عصبانى بود که مى لرزید‪ .‬رباب و خانم بدرالسادات و خانم دکتر شکرائى در‬
‫اتاق بودند‪ .‬حسین تلوتلوخوران در آستانۀ هشتی ظاهر شد‪ .‬بعد یادش آمد که در را‬
‫نبسته است‪ .‬برگشت به طرف در و ما صداى در را شنیدیم‪ .‬تازه در این موقع چشمش‬
‫به چراغ هاى روشن افتاد و مکث کرد و پدرم را در ایوان دید که دست به کمر‬
‫ایستاده است‪.‬‬

‫حسین چند قدم جلو آمد‪ .‬معلوم بود که متعجب است‪ .‬بعد به پایین پله ها رسید‪.‬‬
‫سالم کرد و خواست باال بیاید آقاجان داد زد‪« ،‬همان جائى که هستی بایست!»‬

‫حسین متحیر برجاى ایستاد‪« .‬طورى شده؟»‬

‫«آره مردیکۀ دیوث‪ .‬مادرت دارد مى میرد‪ ،‬آن وقت تو تا این وقت شب بیرون‬
‫بودى؟»‬

‫مرد جوان حیرت زده به این کلمات نا آشنا گوش مى داد که تا آن زمان کمتر‬
‫از دهان پدرم خارج شده بود‪.‬‬

‫‪63‬‬
‫«اصالا تو چه ات هست‪ ،‬مردکۀ خر‪ ،‬چته‪ ،‬مگر ما گناه کردیم که ترا پس‬
‫انداختیم؟ تا کی باید بکشیم؟ حرامزاده‪ ».‬و از پله ها پایین رفت و شانه هاى حسین را‬
‫میان دست هایش گرفت‪« ،‬جوابم را بده‪ ،‬تا کی باید بکشیم؟»‬

‫«منظورتان از این حرف ها چیست؟»‬

‫شاید صحیح نبود که حسین حرف بزند‪ .‬شاید بهتر بود که سکوتش را حفظ کند‪.‬‬
‫این جملۀ حسین‪ ،‬آقاجان را دیوانه کرد‪.‬‬

‫«منظورم چیست؟ منظورم این است که دست از سر کچل ما بردار‪ ،‬هر‬


‫قبرستانى که مى خواهى بروى برو‪ ،‬ولى دست از سر کچل ما بردار‪»...‬‬

‫این را با دندان هاى به هم فشرده مى گفت و مى زد‪ .‬دست هایش چپ و راست‬


‫به صورت و شانه هاى حسین فرود مى آمد‪.‬‬

‫خانم بدرالسادات از اتاق بیرون آمده بود و به سرعت خودش را به پدرم‬


‫رسانده بود‪ .‬تازه این موقع بود که من هم جرئت کردم به طرف آقاجان بروم‪.‬‬

‫«آقاى محمدى‪ ،‬آقای محمدى‪ ،‬هللا اکبر‪ .‬آقاجان دست بردارید‪».‬‬

‫حسین در سکوت کامل تمام ضربات را تحمل کرده بود‪ .‬خانم بدرالسادات پدرم‬
‫را به زور از پله ها باال آورد و به طرف اتاق کنارى هل داد‪ .‬بعد پیش حسین‬
‫برگشت‪« ،‬حسین جان‪».‬‬

‫حسین با قیافۀ مات و وحشت انگیزى به خانم بدرالسادات نگاه مى کرد خانم‬
‫ب درالسادات آشکارا متأثر بود و نمى دانست چه بکند‪ .‬بعد مادرم با فریاد حضرت‬
‫زینب را به کمک طلبید و صداى جیغ بچه فضاى اتاق را پر کرد‪.‬‬

‫حسین همچنان ساکت روی پله ها نشسته بود‪ .‬اگر در رفت و آمد بودى و قرار‬
‫بود مواظب زائوئى باشى نمى توانستى سرما را حس کنى‪ ،‬اما هنگامى كه روی‬
‫پله هاى مرطوب یک خانۀ قدیمى نشسته باشى و کوچک ترین حرکتى هم از تو سر‬
‫نزند سرما بسیار عذاب آور خواهد شد‪ .‬و حسین تا نزدیک سحر و تا وقتی که کار‬
‫خانم بدرالسادات تمام بشود آنجا نشسته بود‪.‬‬

‫خیلی دلم مى خواست کارى بکنم ولى جرئت کوچک ترین حرکتى نداشتم‪.‬‬
‫آقاجان در اتاق شرقى روی تخت من نشسته بود و سیگار مى کشید و این طور به نظر‬

‫‪64‬‬
‫مى رسید که سیگارش تمام نشدنى است و حسین روی پله ها نشسته بود‪ .‬در‬
‫آمدورفت هایم هر دوشان را مى دیدم‪ .‬به نظر مى رسید که هر دو به یک اندازه‬
‫بهت زده هستند‪.‬‬

‫با خودم فکر مى کردم چرا این طور شد؟ البته شاید حق با آقاجان بود‪ .‬سه سال‬
‫گذشته را شاهد بودم که چطور برای نجات حسین به این در و آن در مى زد‪ .‬آقاجان‬
‫فکر مى کرد با دستگیری حسین کار دنیا به آخر رسیده است‪ ،‬گرچه که در‬
‫رفت وآمدهایش به دادگسترى‪ ،‬شهربانى و مراکز دیگر مردم بسیارى را پریشان تر از‬
‫خودش دیده بود‪ ،‬ولى با این احوال حادثۀ ما چیز دیگرى بود‪« ،‬خوب شاید آنها به این‬
‫جور کارها عادت داشته باشند‪ ،‬ولی ما این کاره نیستیم‪.‬چه کسى تا به حال به یاد داشته‬
‫که فردى از خانوا دۀ ما به زندان رفته باشد‪ ،‬چه کسى چنین ننگى تا به حال از این‬
‫خانواده دیده؟»‬

‫اینها حرف هائى بود که آقاجان در خلوت مى زد ولی در حضور مردم بیشتر‬
‫حالت پوزش خواهانه داشت‪ .‬آقاجان تصمیم داشت بعد از آزادى حسین میهمانى هاى‬
‫مفصل برپا کند و حسین را به مردم نشان بدهد‪ .‬آن وقت همه مى دیدند و مطمئن‬
‫مى شدند که حسین نه شاخ درآورده نه دم و خیالشان راحت مى شد‪ .‬ولى حسین این‬
‫نقشه راهم نقش برآب کرد‪ .‬به قول خودش از میهمانى بازى خوشش نمى آمد و به‬
‫مردم چه مربوط بود که او زندان رفته بود‪ .‬مردم باید به کار لنگ خودشان‬
‫مى رسیدند و همۀ اینها اسباب اختالف میان آقاجان و حسین بود‪.‬‬

‫در دو ماهۀ اخیر بارها پیش آمده بود که بحث آنها به مشاجره بکشد و حسین‬
‫اکثرا ا کوتاه مى آمد‪ .‬وقتى از او مى پرسیدند برای چه این همه عرق مى خوری‬
‫سکوت مى کرد و وقتی که صحبت به دیر آمدن هاى شبانه اش مى رسید باز سکوت‬
‫مى کرد و خیلى که مى خواست از خودش دفاع کند چند کلمه زیر لبى مى گفت و به‬
‫گوشۀ اتاقش مى خزید‪ .‬اینها همه آقاجان را عصبانی مى کرد‪ ،‬ولى هیچکدام از ما‬
‫باور نمى کردیم که کار عصبانیت او به اینجاها بکشد‪ .‬کسى به یاد نداشت که تا همین‬
‫اواخر حسین حرف تندى از پدر یا مادرش شنیده باشد و از این بابت ضرب المثلى‬
‫برای همۀ بچه ها بود‪ ،‬بخصوص برای على که برخالف او در بچگى بسیار شرور‬
‫بود و همه را عاصى مى کرد‪ .‬ولى حسین کتابخوان و کم حرف و زرنگ که سال به‬
‫سال بدون هیچ وقفه اى درسش را مى خواند‪ ،‬حسین که همه فکر مى کردند باالخره‬
‫یک چیزى مى شود‪ ،‬نه تنها چیزى نشده بود بلکه زندان هم رفته بود و دست آخر‬
‫کارش به جائى رسیده بود که پدر به او توهین کند‪.‬‬

‫‪65‬‬
‫در فاصلۀ لحظاتى که خانمجان تازه فارغ شده بود و بچه را مى شستند رباب‬
‫به سراغ حسین رفت و پتوئى روی دوشش انداخت‪ .‬وقتى باال آمد در گوش من نجوا‬
‫کرد که حسین حسابى مى لرزد‪ .‬خوب کاش مى شد از آقاجان بخواهیم از او معذرت‬
‫بخواهد‪ .‬ولی چه کسى جرئت مى کرد در این لحظه با آقاجان حرفى بزند جز خانم‬
‫بدرالسادات و خانم بدرالسادات هم معلوم نبود چرا بى میلی نشان مى دهد‪.‬‬

‫آب ها که از آسیاب افتاد و بچه قنداق شده کنار مادر قرار گرفت‪ ،‬خانم‬
‫بدرالسادات به سراغ حسین رفت‪ .‬رنگ حسین پریده بود و به شدت مى لرزید‪ .‬خانم‬
‫بدرالسادات در گوشى با او حرف مى زد و از حالت حسین پیدا بود که امتناع مى کند‪.‬‬
‫ولى باالخره دم گرم خانم بدرالسادات کارگر شد و قبل از اینکه از جا بلند شود مرا‬
‫صدا کرد‪« ،‬به خانمجانت بگو حسین را مى برم خانۀ خودمان‪ .‬بهتر است چند روزى‬
‫پیش ما باشد‪».‬‬

‫و بعد دوتائى به طرف در خانه راه افتادند‪ .‬گمانم از همان لحظه بود که حسین‬
‫مریض شد‪ .‬زیر پتو غوز کرده بود و لرزان به دنبال خانم بدرالسادات مى رفت و‬
‫یکبار جلو هشتى نزدیک بود با سرزمین بخورد که خانم بدرالسادات به کمکش رسید‪.‬‬

‫چند روزى بود که حسین را ندیده بودم‪ .‬خانم بدرالسادات هروقت که فرصت‬
‫مى کرد صبح یا عصر چند لحظه به خانۀ ما سرک مى کشید تا احوال زائو را بپرسد‪.‬‬
‫خانمجان گرفتار بچه شده بود و چندان راجع به حسین کنجکاوى نمى کرد و خانه‬
‫شلوغ بود‪ .‬از طرفى خبر وضع حمل بدرى هم به خانه رسید و مثل اینکه زلزله به‬
‫خانه زده باشد مردم مورچه وار مى آمدند و مى رفتند‪ .‬چند لحظه پهلوى مادرم‬
‫می نشستند و بعد به سرعت به طرف بیمارستان راه مى افتادند تا از بدرى عیادت‬
‫کنند‪ .‬خانمجانم خجالت زده بود‪ .‬مى گفت‪« ،‬حاال ترو خدا فکرش را بکن‪ .‬دختره‬
‫زائیده‪ ،‬من باید اینجا افتاده باشم‪».‬‬

‫این بود که مرا به بیمارستان پیش بدرى فرستاده بودند و این مأموریت چهار‬
‫پنج روز طول کشید‪ .‬تقریبا ا از تمام اهل خانه و حسین بی خبر بودم‪ .‬رضا‪ ،‬پسرخالۀ‬
‫ما‪ ،‬که در عین حال شوهر بدرى بود تنها کسی بود که ما را در جریان وقایع قرار‬
‫مى داد‪ .‬اسم بچه را فرهاد گذاشته بودند‪ .‬آقاجان شخصا ا این اسم را برای او انتخاب‬
‫کرده بود‪ .‬از طرفى حسین در این چند روزه تب داشت و در خانۀ خانم بدرالسادات‬
‫بسترى بود‪ .‬خانم دکتر شکرائى که به دیدن مادرم آمده بود سرى هم به حسین زده‬
‫بود‪ .‬احتمال داشت که بیمارى حسین ذات الریه حاد باشد و دکتر شکرائى نسخۀ بلند‬
‫باالئى برای او نوشته بود‪ .‬و از همۀ اینها گذشته رباب باز به فکر پسر خودش افتاده‬

‫‪66‬‬
‫بود و چند بار اهل خانه او را دیده بودند که گوشۀ آشپزخانه گریه مى کند‪ .‬این حالت‬
‫رباب به نفع حسین تمام شده بود‪ .‬چون زن بدبخت آش هاى خوشمزه مى پخت‪ ،‬یک‬
‫سینى به اتاق مادرم مى فرستاد و یک سینى به خانۀ خانم بدرالسادات برای حسین‪.‬‬

‫کسى راجع به آقاجان حرفى نمی زد‪ .‬رضا او را دوبار دیده بود که کنار‬
‫تختخواب مادرم ساکت نشسته و سیگار مى کشد‪ .‬افراد فامیل از ماجراى دعوا خبرى‬
‫نداشتند‪ .‬خانم بدرالسادات اهل گزارش دادن وقایع نبود و رباب محرم تر از آن بود که‬
‫اسرار خانوادگى را بروز بدهد‪ .‬بنابراین طبیعى بود که همه از حال حسین بپرسند و‬
‫غیبت حسین به نظرشان عجیب بیاید‪ .‬باالخره عموى بزرگم توانسته بود کشف کند که‬
‫حسین منزل خانم بدرالسادات است‪.‬‬

‫درست هفت روز از وضع حمل مادرم گذشته بود که عموجان برای نخستین‬
‫بار به دیدار مادرم آمد و خیال داشت بعد به سراغ بدرى برود‪ .‬از من راجع به بدرى‬
‫پرسیده بود‪ .‬بدرى در بیمارستان زائیده بود و بنابراین فعال نیازى به کمک نداشت‪.‬‬
‫بعد عموجان سراغ حسین را گرفت‪ .‬پیرمرد روى صندلى کنار تختخواب نشسته بود و‬
‫با نوک عصایش با گوشۀ قالى بازى مى کرد‪" .‬خوب آخر این که نمى شود‪ ،‬من‬
‫هرچى مى پرسم شماها جواب سرباال مى دهید‪".‬‬

‫هیچکس جرئت نمى کرد به عموى رک و صریح ما دروغ بگوید‪ .‬باالخره‬


‫آقاجان سکوت را شکست‪« ،‬از خانه بیرونش کردم‪».‬‬

‫«د‪ ،‬یعنى چه؟ مگر دیوانه شدى؟ مى خواهى آبروى چندین ساله را به باد‬
‫بدهى؟ حاال کجاست؟»‬

‫«منزل خانم بدرالسادات‪».‬‬

‫«ا‪،‬ا‪ ،‬یعنی چه آقا؟ همه جا را هم گذاشته رفته خانۀ همسایه؟ باالخره عموئى‬
‫گفتند‪ ،‬فامیلى گفتند‪ ،‬خونى گفتند‪ .‬برای چى بیرونش کردى؟»‬

‫«دیگر حسابى خسته شدم‪».‬‬

‫«البته‪ ،‬البته‪ ،‬حق دارى‪ ،‬مى دانى چیه داداش؟ من که الحمدهلل اوالد ندارم‪ ،‬ولى‬
‫اگر بنا بود این جورش را داشته باشم با یک گلوله کلکش را مى کندم‪ .‬اوالد گفتن که‬
‫قاتق نون آدم بشود نه قاتل جون‪ ...‬ولى خوب‪ ،‬خوبیت ندارد فکرش را بکن فردا این‬
‫زنکه‪ ...‬این کیه‪ ...‬همسایه تان‪»...‬‬

‫‪67‬‬
‫«خانم افخمى‪».‬‬

‫«آره جونم‪ ،‬به گوشش برسد‪ ،‬چه قشقرقى راه مى اندازد‪ ،‬محمدى بچه ش را از‬
‫خانه اش بیرون کرده‪ .‬بعد از فضاحت زندان حاال بیرون کردن از خانه‪ ،‬نه»‬

‫«شما مى گوئید چکار کنم؟»‬

‫«برش گر دانید آقا‪ ،‬در مسجد است‪ ،‬نه کندنى است نه سوزاندنى‪».‬‬

‫«آخر ناسالمتى برای خودش مردى شده‪ .‬ده دفعه گفتم حاال که نمى خواهى کار‬
‫کنى بلند شو برو پیش دکتر امریکا‪ ،‬نخیر‪ ،‬به خرجش نمى رود‪ ،‬مى خواهد اینجا بماند‬
‫حاال چه جواهرى اینجا گم کرده؟ معلوم نیست‪».‬‬

‫عمو مدت دیگرى نصیحت کرد و آقاجان را ترساند‪ .‬اگر همسایه ها‬
‫مى فهمیدند‪ .‬اگر اقوام و خویشان مى فهمیدند‪ ،‬تازه مهم تر از همه اگر دولت مى فهمید‬
‫ممکن بود باز مزاحمت ایجاد کند‪.‬‬

‫«دولت برای چى؟»‬

‫«خوب هیچى آقا‪ ،‬ممکن است فکر کند باز این کارهائى مى کند‪،‬آن وقت‬
‫دوباره خر بیاور معرکه بار کن‪».‬‬

‫«اى خان داداش‪ ،‬آنها از کجا ممکن است بفهمند؟»‬

‫«به آقاجان‪ ،‬برای هر آدمى یک بپا گذاشتند‪ .‬همین من‪ ،‬به خیالت رسیده پیر و‬
‫علیل گوشۀ شاه عبدالعظیم افتادم‪ ،‬من ام دارم‪ .‬نه این که ما تیراندازی بلدیم خوب آنها‬
‫هم فکر مى کنند گاسم یک وقت دوباره هواى تیر در کردن به کله مان بیفتد‪».‬‬

‫«عجب‪ ،‬عجب‪».‬‬

‫«بعله شما غافلید‪ ،‬آنها هزارها چشم و گوش دارند‪ ،‬از کجا مى دانى‪ ،‬شاید‬
‫همین خانم افخمى یا شوهر پفیوزش جاسوس آنها باشد‪ ،‬یک افسر انگلیسى آقا یک‬
‫روز به من گفت کافى است اراده کند تا بفهمد حتى تو گنجۀ اتاق خواب من چه خبر‬
‫است‪».‬‬

‫‪68‬‬
‫این طورى عمو آقاجان را ترساند و بعد عصا زنان بلند شد که برود‪ .‬من‬
‫مأمور بودم او را به خانۀ بدرالسادات ببرم تا حسین را ببیند‪ .‬کلفت خانم بدرالسادات‬
‫در را برویمان باز کرد‪.‬‬

‫بعد ما را به اتاق مجلسى بردند‪ .‬خانم بدرالسادات بیدرنگ دست به کار شد‪.‬‬
‫ظرف هاى چاى و شیرینى و میوه پشت سرهم وارد اتاق شد‪ .‬خانم بدرالسادات دو تا‬
‫از گلدان هاى یاسش را در اتاق گذاشته بود که سرما خرابشان نکند و عمو با حسرت‬
‫به شاخه هاى انبوه و پیچ درپیچ آنها نگاه مى کرد‪ .‬بعد خود خانم بدرالسادات چادرپیچ‬
‫وارد اتاق شد‪ .‬هرچند که خانم بدرالسادات زیاد دربند رو گرفتن نبود ولى به هرحال‬
‫جلو مردان غریبه نمى توانست زیاد راحت باشد‪.‬‬

‫اول صحبت از گل شروع شد و عمو تقریبا ا مأموریت اصلى از یادش رفت و‬


‫حدود یک ساعت در باب نحوۀ کاشتن گل ها‪ ،‬کارى که خانم بدرالسادات خیلى بهتر از‬
‫او بلد بود‪ ،‬داد سخن داد و سر همه را به درد آورد و باالخره در فاصلۀ سکوتی کوتاه‬
‫و صاف کردن گلو صحبت به حسین کشید‪ .‬خانم بدرالسادات سخت مخالف مالقات‬
‫عمو و حسین بود‪.‬‬

‫«مى دانید چیه آقای محمدى؟ حسین حاال مریض است‪ .‬من نمى دانم‪ ،‬ولی فکر‬
‫مى کنم محمدحسن خان یک کمى بى خودى بهش فشار آوردند‪ .‬آدم باید مراعات حال‬
‫یک همچین آدم هائى را بکند‪ .‬خوب آقا سه سال آنجا بوده‪ ،‬در آنجا هم که خوش‬
‫نمى گذرد‪ .‬برای من تعریف کرد که خیلى اذیت شده‪ ،‬باید بهش مهلت داد آقا‪ ،‬این را‬
‫از روى دلسوزى نمى گویم‪ ،‬حسین مثل پسر من است‪ ،‬با سیاوش من همسن است‪.‬‬
‫مم کن بود برای بچه من یک همچین وضعى پیش بیاید‪ .‬خالصه‪ »...‬بعد نفسى تازه‬
‫کرد‪« ،‬محمدحسن خان خیلی تند رفتند‪ ،‬مى دانید‪».‬‬

‫«خوب سرکار خانم آن پدر مرده هم حق دارد‪ .‬مى دانید دراین سه سال چى‬
‫کشید؟چقدر خوب حرف؟‪»...‬‬

‫خانم بدرالسادات پرید وسط حرف عمو‪« ،‬مى دانم‪ ،‬مى دانم آقاى محمدى‪.‬‬
‫خودم شاهد بودم‪ .‬حتی ماهاهم که همسایه ایم ناراحت بودیم‪ ،‬در این که حرفى نیست‪.‬‬
‫ولى خوب حسین حاال چکار باید بکند؟»‬

‫«اگر نظر من را مى خواهید باید برود روى پاهاى پدرش بیفتد و معذرت‬
‫بخواهد‪».‬‬

‫‪69‬‬
‫«از چی معذرت بخواهد؟»‬

‫«ا‪ ،‬عجب حرفى مى زنید خانم‪ ،‬بچه باید عصاى پیرى پدر و مادرش باشد این‬
‫پسره تو ا ین سه ساله باعث شد که داداشم کلى قرض باال بیاورد‪ .‬باالخره آدمى که‬
‫عقلش درست کار بکند باید این را بفهمد که پول را پارو نمى کنند‪ ،‬پول که علف‬
‫خرس نیست‪ ،‬کلى باید خون جگر بخورى تا صنار سه شاهى گیر بیاورى‪».‬‬

‫«خوب بنده متوجه فرمایشات شما نمى شوم‪ ،‬البته پول به زحمت به دست‬
‫مى آید‪ ،‬ولى االن اصال بحث پول نیست‪،‬بحث سالمتى حسین است‪ .‬حسین مریض‬
‫است‪ ،‬قربانتان بروم‪».‬‬

‫«چرا مریض شده؟» عمویم براق شد‪ ...« .‬بسکی زهرمارى کوفت مى کند‪،‬‬
‫عوضى که بدهد جگر بخرد بخورد زهرمارى کوفت مى کند‪ .‬خوب‪ ،‬حقشم هست که‬
‫مریض بشود‪».‬‬

‫«آقاى محمدى!»‬

‫خانم بدرالسادات با گله گى و شماتت به عمو نگاه مى کرد‪ .‬عمو خودش یک‬
‫عرقخور حسابى بود ولى نگاه خانم بدرالسادات را ندیده گرفت‪.‬‬

‫«بعله خانم‪ ،‬بنده یک کم تند حرف مى زنم ولى خوب بیائیم کالهمان را قاضى‬
‫کنیم‪ .‬یکى مى شود مثل على که تا حاال نگذاشته آب تو دل پدر و مادرش تکان بخورد‬
‫و آن وقت یکى مى شود این‪ ،‬ترو خدا نگاه کنید آدم همۀ کارهاى دنیا را بگذارد زمین‬
‫برود با دولت در بیفتد‪».‬‬

‫آن وقت اصرار عمو برای دیدن حسین شروع شد‪ .‬خانم بدرالسادات مخالف‬
‫بود‪ .‬به نظر او حسین در وضعى نبود که بشود او را دید‪ .‬تمام چند روز گذشته را در‬
‫تب و لرز به سر برده بود و حاال آنقدر ضع یف بود که نتواند یک چنین مالقاتى را‬
‫تحمل کند‪ .‬ولى عمو دست بردار نبود و خانم بدراسادات هم فقط یک همسایه بود و‬
‫بیش از این حقى نداشت‪ .‬فقط از عمو قول گرفت که با حسین به مالطفت رفتار کند‪.‬‬
‫عمو ظاهرا ا قبول کرد ولى پایش که به اتاق رسید قولش را فراموش کرد‪ .‬حسین را‬
‫در اتاق سیامک خان خوابا نده بودند و حاال الغر و نحیف روى تخت افتاده بود و به‬
‫سقف نگاه مى کرد‪ .‬عمو کنار در ایستاد‪ .‬منتظر بود که حسین به احترام او بلند شود‪،‬‬
‫ولى حسین با چشم هاى عبوس و سردش راست در چشم هاى عمو نگاه مى کرد‪ .‬بدون‬

‫‪70‬‬
‫آنکه تکان بخورد و به گمانم همین عمو را عصبانى کرد‪ .‬این را از حرکت نوک‬
‫عصایش حس کردم که مرتب به زمین کوبیده مى شد‪.‬‬

‫«خوب؟»‬

‫«‪» ...‬‬

‫«شنیدم با پدرتان دعوا کردید؟»‬

‫«‪» ...‬‬

‫«صداى مرا مى شنوى؟»‬

‫آن وقت عمو به من نگاه کرد‪« ،‬منظورش چیست؟»‬

‫آهسته گفتم‪« ،‬آخر مریض است؛ عموجان‪».‬‬

‫«خوب مریض باشد‪ ،‬مگر ماها مریض نمى شدیم؟ حاال بیمارى ها هم نسبت به‬
‫سابق فرق کرده؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫عمو به طرف تخت حسین رفت‪« .‬خوب حسین‪ ،‬من پیرتر از آنم که به این‬
‫جور بى احترامى ها اهمیت بدهم‪ ،‬ولی حق این است که آدم جلوى عموى بزرگ ترش‬
‫یک اداى احترامى بکند‪ ،‬باالخره راه دورى نمى رود‪.‬‬

‫حسین همان طور مات و خیره به او نگاه مى کرد‪.‬‬

‫«چته پسر‪ ،‬اگر واقعا ا مریضى ببریمت بیمارستان‪ ،‬درست نیست که آدم مزاحم‬
‫همسایه ها بشود‪».‬‬

‫«‪» ...‬‬

‫عمو با نفرت به حسین نگاه کرد‪ .‬به شدت به او برخورده بود‪ .‬گفت‪« ،‬به‬
‫درک‪ ».‬و از اتاق خارج شد‪ .‬حتما ا بعد از این جریان آقاجان را علیه حسین‬
‫مى شورانید‪ .‬من ایستاده بودم و به حسین نگاه مى کردم و دیدم که با خروج عمو‬

‫‪71‬‬
‫حالت صورت او عوض شد‪ .‬لبخند محوى روی لب هایش ظاهر شد و با سر به من‬
‫اشاره کرد که به طرف او بروم‪ .‬رفتم نزدیک‪ .‬حسین دستم را گرفت و بوسید‪.‬‬

‫«حالت چطوره؟»‬

‫«خوبم‪».‬‬

‫«هنوز عاشقى؟»‬

‫«نمى دانم داداش‪».‬‬

‫«یک کارى برایم مى کنى؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫آن وقت آنقدر آهسته حرف زد که مجبور شدم گوشم را تقریبا ا به لب هایش‬
‫بچسبانم‪.‬‬

‫«برو خانۀ قزوینى ها‪ ،‬به مهرى بگو که من حاال چند روزى نمى توانم‬
‫ببینمش‪ ،‬حالم خوش نیست‪ ،‬اگر دلش خواست و نترسید مى تواند بیاید اینجا‪ ،‬مرا ببیند‪،‬‬
‫باشد؟»‬

‫گفتم‪« ،‬باشد‪».‬‬

‫قلبم را مسرت پر کرده بود‪ ،‬حاال من براى برادرم مفید بودم‪ .‬مرا بزرگ‬
‫حساب کرده بود‪ .‬صورتم را بوسید و آهسته دستم را فشار داد‪ .‬از کنار تختش بلند شدم‬
‫و به سرعت به طرف در رفتم‪ .‬عمو رفته بود و خانم بدرالسادات با یک نفر دم در‬
‫صحبت مى کرد‪ .‬نزدیک که شدم فهیمه را دیدم‪ .‬دختر تا چشمش به من افتاد با عجله‬
‫خداحافظى کرد و به طرف خانه شان رفت‪ .‬خانم بدرالسادات با قیافه اى متأثر یک‬
‫کاسه را که پر از مایعى سفید رنگ بود به دست داشت‪.‬‬

‫«خوب مى بینى براى داداشت حریرۀ بادام درست کرده‪ ،‬اگر بابایت حسین را‬
‫دوست ندارد خیلى ها دوستش دارند‪ ،‬ندارند؟»‬

‫صورت خانم بدرالسادات حالت خنده و گریه داشت‪ .‬گفت‪« ،‬هاى حورى‪ ،‬بیا‬
‫توطئه کنیم فهیمه را به حسین برسانیم‪».‬‬

‫‪72‬‬
‫«گمان نکنم بشود‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«خوب‪ ،‬گمان نکنم‪».‬‬

‫نزدیک بود راز حسین را فاش کنم که به موقع جلوی خودم را گرفتم‪.‬‬

‫مهرى قشنگ بود‪ .‬پوستى به رنگ گل به داشت و برخالف پدر و مادرش‬


‫بلندقد بود‪ .‬چشم هایش قهوه اى بود و همیشه مثل این بود که لبریز از دو قطره اشك‬
‫است‪ .‬حتى مى شد برق چشم هایش را در تاریکى دید‪ .‬شش هفت ساله که بودیم مهرى‬
‫را همانند بت مى پرستیدیم‪ .‬محجوب و ساکت از خانه به مدرسه مى رفت و از مدرسه‬
‫به خانه برمى گشت و خیلى از اهل محل حاضر بودند قسم بخورند که تا به حال رنگ‬
‫چشم هاى او را ندیده اند‪ .‬پدرش سرهنگ قزوینى مرد بددهن و بدمستى بود و دست به‬
‫کتکش خوب بود‪ .‬مصدرهاى سرهنگ از کشیده هاى او داستان هاى زیادى تعریف‬
‫مى کردند و گمانم محجوبیت بیش از حد مهرى بی ارتباط به رفتار پدرش نبود‪ .‬خانم‬
‫سرهنگ روحیه اى مخالف شوهرش داشت‪ .‬ص بور و قانع و بساز بود و رفتارهاى‬
‫ناپسند شوهرش را تحمل مى کرد‪ .‬حتی شنیده بودیم که در اوایل ازدواج‪ ،‬سرهنگ‬
‫زن هائى را به خانه مى آورده و جلوى چشم هاى زنش با آنها هماغوش مى شده است‪.‬‬
‫ولى در عوض زن آراسته بود به تمام صفات یک کدبانوى خوب‪ .‬ترشى ها و‬
‫مرباهایش بى نظیر بود و در تمام فصول سال سرگرم این نوع کارها بود‪ .‬زیرزمین‬
‫خانۀ سرهنگ پر بود از انواع شیشه هاى بزرگ و کوچک مربا‪ ،‬ترشی‪ ،‬رب و‬
‫چیزهاى دیگر‪ .‬حتى خانم سرهنگ قادر بود در عرض پنج دقیقه با استفاده از یک‬
‫سلسله مواد مجهوال الهویه ترشى درست کند و سفره اش را رنگین کند‪ .‬خانوادۀ‬
‫سرهنگ همیشه طورى خوراك می خوردند که آدم به هوس مى افتاد برای همیشه مقیم‬
‫خانۀ آنها بشود گرچه که این منوط بود به تحمل وجود سرهنگ‪.‬‬

‫به خالف مهرى‪ ،‬منوچهر و مینا جزو شیطان ترین بچه هاى محل بودند و گویا‬
‫تقدیر این طور خواسته بود که این دو بچه بتوانند قسمتى از نامالیماتى را که سرهنگ‬
‫برسر زنش آورده بود جبران کنند‪ ،‬چون به خوبى می توانستند از پس پدرشان بربیایند‬
‫و این اواخر طورى بود که سرهنگ دیگر کمتر صدایش را در خانه بلند مى کرد و‬
‫آشکارا دیده مى شد که گاهى خانم سرهنگ بلندتر از حد معمول غرغر مى کند‪.‬‬

‫‪73‬‬
‫روزگار داشت عوض مى شد و بچه ها حامى مادر بودند‪ .‬شاید برای همین سرهنگ‬
‫زن گرفته بود تا جبران همۀ این حقارت ها را بکند‪.‬‬

‫مهرى شباهت به هیچ یک از اهل خانه شان نداشت‪ .‬قبل از زندان رفتن حسین‪،‬‬
‫زمانى که مهرى آخرین سال های دبیرستان را مى گذارند‪ ،‬گاهى خانمجانم با لحنى‬
‫راجع به او حرف مى زد که آشکارا حس مى شد داشتن عروسی مثل مهرى مایۀ‬
‫مباهات اوست‪ .‬اما حسین آدمى نبود که بشود راجع به این مسائل با او حرف زد‪.‬‬
‫خانمجان هم محجوب تر از آن بود که بتواند پیشقدم بشود‪ .‬همیشه این طور به نظر‬
‫مى رسید که حسین دراین موارد خودش باید تصمیم بگیرد‪ .‬از طرف دیگر همیشه‬
‫مسألۀ فهمیه پیش مى آمد‪ .‬تمام اهل محل مى دانستند که فهمیه حسین را دوست دارد و‬
‫این برمى گشت به دوران بچگى آنها‪ .‬فهیمه و حسین همسن بودند و فهیمه یک بار‬
‫نمى دانم به چه کسی گفته بود که فقط زن حسین خواهد شد و هیچ مرد دیگرى‬
‫نمی تواند شوهر او باشد و خانم افخمى که از دست چهار دخترش عاجز بود و‬
‫آرزوى مرگشان را مى کرد و بدش نمى آمد که هرچه زودتر آنها را شوهر بدهد و از‬
‫شرشان خالص بشود‪ ،‬این آرزوى فهیمه را به منزلۀ وحى منزل پذیرفته بود‪ .‬سالى که‬
‫حسین را گرفتند‪ ،‬فهیمه در مدرسۀ پرستارى درس مى خواند و گمانم به همان ترتیب‬
‫که خانۀ ما از وضع عادى و معمولش خارج شده بود خانۀ آنها هم به سرنوشتى مشابه‬
‫مبتال شده بود‪.‬‬

‫خانم افخمى دچار توهمى احمقانه بود که بزودى ازدواج فهمیه و حسین‬
‫سرخواهد گرفت و داماد به عوض زن گرفتن به زندان رفته بود و معلوم نبود که زن‬
‫کوتاه فکر روى چه حسابى دخترش را در این جریان مقصر مى دانست‪ .‬شاید قیافۀ‬
‫معمولى فهیمه نیز سهمى در این جریان داشت‪ .‬دختر چندان زیبا نبود و این به چشم‬
‫مى خورد و خانم افخمى نمى توانست این حقیقت را نبیند و بروز ندهد‪ .‬اغراق نیست‬
‫اگر بگویم که ما همگى درد و رنج فهمیه را حس مى کردیم‪ .‬دختر روزبه روز‬
‫تکیده تر مى شد و کمتر کسی او را مى دید‪ .‬اوایل گاهی از او و از ناراحتى هایش در‬
‫خانۀ ما صحبت مى شد اما به مرور فهمیه به فراموش شده ها پیوست‪ .‬رفتار خودش و‬
‫گوشه گیرى اش هم بى تآثیر نبود‪ .‬کمتر کسى فهمیه را مى دید مگر آدم هاى‬
‫سحرخیزى که تصمیم داشتند ساعت شش صبح سوار اتوبوس بشوند و یا رهگذرهاى‬
‫بى تفاوت هنگام غروب که خسته به خانه برمى گشتند‪ .‬تنها کسى که گاهی سراغى از‬
‫احوال فهیمه داشت بدرى بود‪ .‬دختره ا با هم دوست بودند و تمام رازهاى سربه مهر‬
‫فهمیه در قلب بدرى بود‪ .‬بعدها بدرى شوهر کرد و آخرین آدم مورد اعتماد فهمیه هم‬
‫از محل خارج شد‪ .‬ولی با برگشتن حس ین وضع دوباره عوض شد‪ .‬خانم افخمى در‬

‫‪74‬‬
‫ماه هاى نخست حالت قهرش را با همه حفظ کرده بود ولى کم کم وسوسۀ قدیمى در او‬
‫بیدار شد‪.‬‬

‫اگر فهمیه زن حسین مى شد؟ دختر مدت ها بود از مرز بیست سال گذشته بود‬
‫و دیگر ترشیده به حساب مى آمد‪ .‬گرچه در بیمارستان کار مى کرد و از خودش‬
‫درآم د داشت ولی لگن گذاشتن زیر بیماران کارى نبود که خانم افخمى بپسندد‪.‬‬
‫به عالوه اگر فهمیه عروسى مى کرد مى شد دخترهاى دیگر را هم به سرعت دست به‬
‫سر کرد‪ .‬هنوز رسم نبود که خواهر کوچک تر زودتر از خواهر بزرگ تر عروسى‬
‫کند و ماه منیر دختر کوچک تر خواستگارهائى داشت‪.‬‬

‫تمام افراد خانوادۀ افخمى با چشم هاى منتظر به فهمیه نگاه مى کردند‪ .‬دختر‬
‫بدبخت کمابیش حس کرده بود که حسین نمى تواند او را دوست بدارد‪ .‬البته دلیل‬
‫خاصى براى این حالت او وجود نداشت؛ ولى عاشق بود و عاشق ها خیلی چیزها را‬
‫مى دانند‪.‬‬

‫کسى نمى دانست که حسین به مهرى دل بسته است‪ ،‬ولى شاید فهیمه حس کرده‬
‫بود‪ .‬خانم افخمى هر روز صبح که برای دخترش صبحانه حاضر مى کرد مدتى از‬
‫وقتش هم حتما ا صرف این مى شد که نگاه هاى معنى دارى به سرتاپاى او بیندازد‪.‬‬
‫حتى با او حرف هائى هم زده بودند‪ .‬فهیمه هم گیج و منگ به سرکار مى رفت و‬
‫برمى گشت‪ .‬بعد خانم افخمى با خانمجان آشتی کرد و این واقعه در حمام اتفاق افتاده‬
‫بود‪ .‬گویا روز جمعۀ شلوغى بوده است و خانمجان منتظر نوبت که نوبت به خانم‬
‫افخمى مى رسد و به خانمجان تعارف مى کند که با هم به یک نمره بروند و ظرف نیم‬
‫ساعت تمام دلخورى هاى بى مورد چند سالۀ اخیر برطرف مى شود و باالخره با‬
‫گوشه و کنایه‪ ،‬بحث به فهیمه کشانده مى شود و این که دختر خوبى است و هزار هنر‬
‫از سرانگشت هایش مى ریزد و حرف هائى از این قبیل‪.‬‬

‫خانم افخمى به این حمله اکتفا نکرد‪ ،‬بلکه روز بعد آش رشته پخت و یک کاسه‬
‫به خانۀ ما فرستاد‪ .‬آورندۀ آش البته فهیمه بود‪ .‬خودم در را برویش باز کردم‪ .‬دختر‬
‫خ جول‪ ،‬ناراحت و عصبانی بود‪ .‬گفت‪« ،‬آش نذرى است و این کاسه قسمت شما‪»،‬‬
‫بعد پا به پا کرد‪ .‬دست آخر دل به دریا زد‪.‬‬

‫«حوری به خانمجانت بگو اگر مادرم راجع به آش پرسید بگویند که خودم‬


‫آوردم‪ .‬مخصوصا ا بگو که آمدم تو‪ ،‬باشد؟»‬

‫‪75‬‬
‫با تعجب به او نگاه مى کردم و این وقتى بود که دو قطره اشک توى چشم هاى‬
‫فهیمه مى غلتید‪ .‬تمام سعیش را کرد که اشک هایش را نگه دارد و نشد و اشک ها‬
‫فروریختند‪ .‬گفتم‪« ،‬بیا تو‪».‬‬

‫بى اراده وارد هشتى شد‪ .‬با تمام قوایش كوشش مى کرد گریه نکند‪ .‬گفتم‪« ،‬ترو‬
‫خدا چى شده‪ ،‬آخر چى شده؟»‬

‫«هیچى هیچى‪ ،‬یک قولى به من مى دهى؟»‬

‫«قول مى دهم‪».‬‬

‫«هیچکس نفهمد من گریه کردم باشد؟»‬

‫«چشم‪».‬‬

‫«بارک هللا دختر خوب‪ ».‬و صورتم را بوسید‪ .‬سرش روی شانه ام بود و‬
‫لرزش بدنش را حس مى کردم‪ .‬بعد یک دفعه تصمیمش را گرفت‪ ،‬اشک هایش را‬
‫پاک کرد‪ ،‬و بى صدا از خانه بیرون رفت‪.‬‬

‫فرداى آن روز بدرى به خانۀ ما آمد‪ .‬فهیمه به دیدن او رفته بود و ماجرا را‬
‫تعریف کرده بود‪ .‬خانوادۀ افخمى توطئه کرده بودند که این ازدواج صورت بگیرد و‬
‫فهیمه را مثل قاب دستمال به هم پاس مى دادند‪ .‬نقشه هاى زیادی کشیده بودند و‬
‫ساعت ها با فهیمه حرف زده بودند تا بپذیرد‪ .‬یک قسمت از این نقشه ها این بود که‬
‫دختر مرتب به بهانه هاى مختلف به خانۀ ما بیاید و حسین را ببیند و چون به او اعتماد‬
‫نداشتند تردیدى نبود که به صورت هاى دیگر جریان کار را دنبال مى کردند‪ .‬یعنی‬
‫خانم افخمى وظیفۀ خود مى دانست که هر چند روز یکبار به خانۀ ما بیاید و از آش‬
‫نذرى که فرستاده بود‪ ،‬از پیغامى که مى باید به موقع به آقاجان برسد‪ ،‬از توصیه اى‬
‫که اخیرا ا رئیس بیمارستان فهمیه برای حسین در ادارۀ ثبت کرده بود حرف بزند‪.‬‬
‫فهیمه توسط بدرى از خانمجان خواهش کرده بود که طورى با مادرش حرف بزنند که‬
‫او مجاب شود که فهیمه در تمام این رفت و آمدها حسین را دیده است‪ .‬چون در‬
‫غیراین صورت سرزنش ها در خانه شروع مى شد و بعید نبود که کار فهیمه به‬
‫دیوانگى بکشد‪ .‬خواهش کوچکى بود و حتى بدرى پیشنهاد کرده بود که این وضع را‬
‫برای حسین تعریف کند و فهیمه در یک حالت بغض و لرز استدعا کرده بود که چنین‬
‫اتفاقى نیفتد‪ .‬طبیعى بود که او عشق حسین را مى خواست نه حس ترحم او را‪.‬‬

‫‪76‬‬
‫آن روز که من پیغام حسین را برای مهرى مى بردم وضع به این صورت بود‬
‫و همه از وضع فهیمه خبر داشتند‪.‬‬

‫هوا حسابى سرد شده بود و غروب از راه مى رسید‪ .‬به منزل سرهنگ که‬
‫رسیدم مهرى را دیدم که وارد کوچه شد‪ .‬دوسالى می شد که به عنوان معلم در یک‬
‫مدرسۀ دولتى کار گرفته بود و حاال دیگر با سر فروافتاده راه نمى رفت‪ .‬سرش را‬
‫باال مى گرفت و مغرور از مقابل مغازه ها و خانه ها عبور مى کرد‪ .‬هنوز نمى دانم‬
‫که او در طى این همه سال آیا واقعا ا از تعداد مغازه هاى دوروبر کوچه مان خبر‬
‫داشت یا نه‪ ،‬چون هرگز پیش نمى آمد که به دوروبرش نگاه کند‪ .‬نگاهش همیشه به‬
‫مقابلش خیره بود و آدم را مى ترساند‪ .‬مرا که دید لبخند زد‪.‬‬

‫«حالت چطوره حورى؟»‬

‫«سالم‪».‬‬

‫«سالم جونم‪ ،‬کارى داشتى؟»‬

‫«با شما کار داشتم‪ ...‬راجع به حسین است‪».‬‬

‫مهرى مکث کرد‪ .‬بعد شانۀ مرا گرفت و با هم به سرکوچه رفتیم‪.‬‬

‫«خوب؟»‬

‫«حسین جون گفتند حاال مریض هستند‪ ،‬نمى توانند بیایند شما را ببینند‪ ،‬ولى‬
‫اگر شما بخواهید مى توانید بروید دیدنشان‪ .‬خانۀ خانم بدرالسادات هستند‪».‬‬

‫«مى دانم‪ ،‬حالش چطور است؟»‬

‫«بهترند»‬

‫خانم معلم مرا همراه خودش به خیابان برد‪« .‬یک کم راه برویم‪ .‬عیبى که‬
‫ندارد؟»‬

‫«نه چه عیبى دارد؟»‬

‫«خوب‪»...‬‬

‫‪77‬‬
‫آن وقت مدتى حرف نزد و ما به امیریه رسیده بودیم و دیگر در دیدرس اهل‬
‫محل نبودیم و مهرى شروع به حرف زدن کرد‪.‬‬

‫«ببین‪ ،‬به حسین‪ ،‬به داداشت بگو که من متأسفانه نمى توانم بیایم دیدنش‪.‬‬
‫مى دانى‪ ،‬خوب نیست‪ ،‬مردم حرف درمى آورند‪ ،‬من هم به اندازۀ کافى گرفتارى‬
‫دارم‪ ،‬صبر مى کنم تا حالش خوب شود‪ ...‬تازه با این جریان فهیمه‪ ،‬خودت که‬
‫مى دانى؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«خوب فکرش را بکن که اگر باد به گوش خانم افخمى برساند‪ ،‬چه جنجالى‬
‫راه مى اندازد‪ .‬یا اگر خداى نکرده بابایم بفهمد! خودت که مى دانى چقدر عصبانى‬
‫هستند؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«خوب نمى شود دیگر‪».‬‬

‫باز مدتى راه رفتیم‪.‬‬

‫«حالش خیلى بد است؟»‬

‫«حاال بهترند‪».‬‬

‫«اصال چه اش هست؟»‬

‫«وهللا مثل این که ذات الریۀ حاد باشد‪».‬‬

‫«اوه!»‬

‫و باز راه رفتیم‪ .‬به این زودى ها قصد برگشتن نداشت‪.‬‬

‫«حورى؟»‬

‫«بله؟»‬

‫«چرا رفته خانۀ خانم بدرالسادات؟»‬

‫‪78‬‬
‫«وهللا درست نمى دانم‪».‬‬

‫رویم نمى شد ماجراى دعواى پدرم را با حسین تعریف کنم‪ .‬مى ترسیدم اتفاقى‬
‫بیفتد‪.‬‬

‫«آخر خیلى عجیب است که آدم از خانۀ خودش برود خانۀ همسایه‪ ،‬تازه آن هم‬
‫با حال مریض‪ .‬حاال اگر خانۀ خودتان بود مى شد بیایم دیدنش‪ ،‬ترا خدا راستش را‬
‫بگو چه انفاقى افتاده‪».‬‬

‫و زبان من سست بود‪ ،‬ماجراى دعوا را تعریف کردم‪.‬‬

‫«خود بابات این حرف ها را به او زد؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«عجب‪ ،‬خوب چرا؟ من که سردر نمى آورم‪».‬‬

‫«من هم سردر نمى آورم»‬

‫مهرى ایستاد‪ ،‬معلوم بود سخت به فکر افتاده است‪ .‬خیلى دلم مى خواست بدانم‬
‫به چه فکر مى کند‪ .‬بعد گفت‪« ،‬حاال دیگر باید برگردیم‪ .‬یک خواهشى ازت داشتم‪ ،‬تو‬
‫جلو برو من از دنبالت مى آیم‪ .‬خوب نیست ما را با هم ببینند‪ ،‬ممکن است حرف در‬
‫بیاورند‪».‬‬

‫به طرف خانه راه افتادم‪.‬‬

‫«حوری!»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«ببین‪ ،‬یک قولى به من بده‪».‬‬

‫«چى؟»‬

‫«هیچکس نفهمد ما با هم چى گفتیم‪ ،‬باشد؟»‬

‫«باشد‪».‬‬

‫‪79‬‬
‫از این همه احتیاط او حیرت زده بودم‪ .‬قبل از اینکه به خانم برگردم سرى به‬
‫حسین زدم و ماجراى مالقتمان را شرح دادم‪ .‬گرچه از قیافۀ او نمى توانستم چیزى‬
‫بفهمم ولى احساس مى کردم به شدت درهم رفته است‪ .‬پرسید‪« ،‬نفهمیدى برای چى‬
‫اینقدر مى ترسید؟»‬

‫«نه‪ ،‬ولی مثل این که از خانم افخمى مالحظه مى کند‪».‬‬

‫حسین اخم کرد‪« ،‬به او چه مربوط است؟»‬

‫«خب نمى دانم‪».‬‬

‫ما هیچکدام مجاز نبودیم در مقابل حسین از فهیمه حرف بزنیم‪ .‬این قول را‬
‫بدرى به فهیمه داده بود‪.‬‬

‫«به نظر تو خوب است آدم این همه ترسو باشد؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«من هم همین عقیده را دارم‪ .‬تو وقتى بزرگ شدى هیچ نترسى ها‪ ،‬این که کار‬
‫بدى نیست آدم کسى را دوست داشته باشد‪ .‬دوست داشتن بهترین کارهاى عالم است‪».‬‬
‫و لبخند زد‪.‬‬

‫«خوب برو‪ ،‬دیرت مى شود‪».‬‬

‫چند روز بعد فریبرز با پیغامی از مادرش به خانۀ ما آمد‪ .‬پیغام باید فقط به‬
‫گوش خانمجانم مى رسید و خانمجان تازه دو سه روز بود از بستر بلند شده بود و‬
‫گاه بیگاه با استفاده از فرصت هاى کوتاهى که به دست مى آورد به دیدار حسین‬
‫مى رفت و هربار گریه مى کرد و عجز و التماس که حسین بیاید و از پدرش معذرت‬
‫بخواهد‪ .‬چون ماندن در خانۀ همسایه اسباب آبروریزى بود و مردم کلى حرف‬
‫درآروده بودند و حسین هربار امتناع کرده بود‪.‬‬

‫فریبرز گفت که شب قبل حسین برای چند ساعت از خانه بیرون رفته است و‬
‫حاال با حالت تب و لرز در رختخواب افتاده و حالش از دفعۀ قبل خیلى بدتر است‪.‬‬

‫خانمجانم سراسیمه به خانۀ خانم بدرالسادات رفت و من مأمور شدم به دکتر‬


‫شکرائى خبر بدهم تا بعد از تعطیل مطب سرى به حسین بزند‪.‬‬

‫‪80‬‬
‫حال حسین واقعا ا بد بود‪ .‬مرد جوان همیشه بر رفتارش مسلط بود ولى آن شب‬
‫در اثر تب شدیدى که داشت به کرات حضور ذهنش را از دست مى داد و دچار‬
‫هذیان گوئى مى شد و گاه چشم هاى تب دارش به یک گوشه خیره مى ماند و مدت هاى‬
‫مدید در سکوت به همان یک نقطه نگاه مى کرد و در مقابل همه رفتار بى تفاوتى‬
‫نشان مى داد‪.‬‬

‫آشکارا به نظر مى آمد خانم بدرالسادات از این وضع خسته شده است‪ .‬تمام‬
‫برنامه هاى عادى زندگى او به هم ریخته بود‪ .‬خانم بدرالسادات کدبانوى یک خانۀ‬
‫بزرگ بود و به غیر از سیامک خان پسر بزرگش بقیۀ بچه ها زیرنظر و سرپرستى‬
‫او بودند‪ .‬ترتیب خوراك این عده را دادن و به نظافت خانه رسیدن و از همه مهم تر‬
‫به سراغ پیر رفتن و مراقبت از باغچه ها تمام وقت خانم بدرالسادات را مى گرفت و‬
‫حاال حسین غوز باالغوز شده بود‪ .‬آن هم با آن حالت بیمارى که به مراقبت دائم نیاز‬
‫داشت‪ .‬به هر ترتیب که بود مى باید حسین را به خانه برمى گرداندیم‪.‬‬

‫ساعت از نه گذشته بود که دکتر شکرائى وارد خانۀ خانم بدرالسادات شد‪ .‬دکتر‬
‫شکرائى با این که هنوز از مرز شصت سال نگذشته بود تقریبا ا تمام موهایش سفید بود‬
‫و این به او ابهتی مى داد که هرکس در وهلۀ اول او را مى دید بدون تردید معتقد‬
‫مى شد که بهترین دکترهاى عالم است‪.‬‬

‫دکتر وارد اتاق حسین شد و وقتى به او راجع به بیرون رفتن حسین گزارش‬
‫دادند از عصبانیت به رنگ شاه توت درآمد‪ .‬در واقع دکتر آنقدر بیمارى هاى مختلف‬
‫ما را معالجه کرده بود که خودش یک پا پدر محسوب مى شد و حق داشت‬
‫واکنش هائى از این دست نشان دهد‪ .‬در همان حال که حسین گیج و منگ به او نگاه‬
‫مى کرد مدتى بد و بیراه گفت و باالخره نسخه نوشت و قرار شد فردا صبح دوباره‬
‫سرى به او بزند‪ .‬من به همراه دکتر از خانه بیرون آمدم تا نسخۀ حسین را بپیچم‪.‬‬
‫دکتر در راه برای من از اهمیت سالمتى حرف مى زد و این که مردم اصال به این‬
‫چیزها توجهى ندارند و هروقت حسابى از پا افتادند تازه به یاد دکترها مى افتند و به‬
‫من نصیحت کرد از حاال که جوانم مراقب سالمتیم باشم و به دنبال کارهاى خانه‬
‫خراب کن نروم‪ ،‬چون‪« ،‬دخترها دارند حسابى عوض مى شوند‪ ،‬پاک دارند مرد‬
‫مى شوند‪ ».‬و نگاه تندى به سراپاى من انداخت که مجبور شدم سرم را زیر بیندازم‪.‬‬

‫هوا سوز بدى داشت‪ .‬جلوى داروخانه از هم خداحافظى کردیم‪ .‬به خانه که‬
‫برمى گشتم برف گرفت‪ .‬حسابى سرد شده بود‪ .‬وقتى وارد اتاق شدم سرتاپا سفید شده‬

‫‪81‬‬
‫بودم‪ .‬آن وقت حسین با دیدن من ناگهان نیم خیز شد‪ .‬دستش را به طرف من دراز‬
‫کرده بود و با انگشت اشاره اش مرتب مرا نشان مى داد‪« ،‬این‪ ...‬این‪»...‬‬

‫خانم بدرالسادات به طرف او دوید و به زحمت دوباره او را خوابانید‪ .‬رفتار‬


‫حسین داشت همه را نگران مى کرد‪ .‬این را از نگاه هاى مستأصل زن ها به هم و از‬
‫حالت بغض دائمى خانمجان حس مى کردم‪ .‬خانم بدرالسادات نجوا کنان به مادرم‬
‫گفت‪« ،‬نیرالزمان‪ ،‬به خدا اگر بخواهى دوباره گریه کنى حسابى ازت دلخور مى شوم‪.‬‬
‫مى خواهى شیر اعراضى به بچه بدهى؟»‬

‫خانمجان گریه اش را فروخورد‪ .‬قرار شد آن شب من پیش حسین بمانم و مادرم‬


‫به خانه برگردد‪ .‬نمى شد فرهاد را که شیر مى خواست تنها گذاشت‪ .‬بعد خانم‬
‫بدرالسادات عصر فردا به دیدن پدرم مى آمد و سعى مى کرد میانه را بگیرد و طورى‬
‫که حسین مجبور نباشد از او معذرت بخواهد به خانه برگردد‪.‬‬

‫آن شب چراغ خواب تا صبح مى سوخت و من خواب آلود باالى سر حسین‬


‫نشسته بودم و دم به دم خمیازه مى کشیدم‪ .‬تا آن موقع در تمام عمرم شبى را به آن بدى‬
‫نگذرانیده بودم‪ .‬حسین از چیزهائى حرف مى زد که من از آنها سر در نمى آوردم‪.‬‬
‫گاهى مردى به نام محمود را صدا مى زد‪ .‬التماس مى کرد که خودش را به دردسر‬
‫نیندازد‪ .‬محمود کفن خون آلودى به تنش بود و از شکستگى هاى سرش خون نشت‬
‫مى کرد و درست از حاشیۀ جوى مى رفت‪ .‬هر لحظه ممکن بود در جوى بیفتد‪ .‬همه‬
‫مى خواستند محمود را آزار بدهند و محمود چون مى خواست از لبۀ جوى برود‬
‫داوطلب شده بود که خودش را تسلیم کند به شرطى که به او اجازه بدهند دست و‬
‫صورتش را با آب بشوید و کفن پاکیزه اى بپوشد‪ .‬محمود از خون مى ترسید و برای‬
‫همین به گریه افتاده بود‪ .‬حسین مى خواست جلویش را بگیرد‪ .‬به او قول مى داد که‬
‫اگر همراه او –حسین –به خانه بیاید کفن پاکیزه اى به او خواهد داد‪ .‬محمود مضطرب‬
‫بود‪ ،‬از هوشنگ بیشتر از همه مى ترسید‪ .‬هوشنگ سینه اش را شکافته بود و قلبش را‬
‫همه مى دیدند‪ .‬قلب هوشنگ زیر نور خاکسترى که مال آفتاب نبود در سینه اش‬
‫مى زد و درست از جلوى محمود مى رفت‪ ،‬از همان حاشیۀ خاکسترى و باریک جوى‬
‫و از پشت مى رفت همین طور که قلبش مى زد‪ ،‬ولى نمى افتاد‪ .‬لبخندش خیلی بد بود‪.‬‬
‫لبخندش مثل زهر تلخ بود‪ .‬وقتى که دندان هایش را که به هم کلید شده بود باز مى کرد‬
‫خون بیرون مى ریخت‪ .‬حسین التماس مى کرد که محمود کفن او را بگیرد باهم داخل‬
‫کفن بشوند‪ ،‬ولى محمود گوشش بدهکار نبود‪ .‬جوی خشک بود و محمود پى آب‬
‫مى گشت تا صورتش را بشوید‪ .‬فکر مى کرد اگر صورتش را بشوید دیگر قلب‬

‫‪82‬‬
‫هوشنگ را نخواهد دید‪ .‬قلب هوشنگ قلب نبود‪ ،‬چشمبندى بود‪ ،‬اگر خون نبود مى شد‬
‫ندیدش ولى خون بود و خون همه جا بود و به صورت باریکه هائى باریک تر از‬
‫ترشح باران از دیوارها سرازیر بود‪.‬‬

‫بعد همه در باغى بودند‪ .‬محمود در حاشیۀ استخر بى آبى دراز کشیده بود و‬
‫ناله مى کرد‪ .‬هوا خاکسترى بود‪ .‬هوشنگ آن طرف استخر قدم مى زد و صداى قلبش‬
‫تا این سو مى آمد‪ .‬گاهى برمى گشت و به محمود مى خندید‪ ،‬از میان لب هایش خون‬
‫مى ریخت‪ ،‬از درخت ها خون جارى بود‪ .‬زیر نور خاکسترى باران خون مى آمد‪.‬‬
‫حسین سعی مى کرد کفنش را حفظ کند‪ ،‬مى خواست به زیر درخت برود‪ .‬بزودى تمام‬
‫کفن آغشته به خون مى شد‪ .‬از دور کفن پوش هاى دیگرى دیده مى شدند‪ .‬حسین‬
‫نامشان را فراموش کرده بود‪ .‬نام هاى دورى داشتند‪ ،‬نام هاى تاریخى داشتند ولى‬
‫حسین یادش نمى آمد‪ ،‬دلش مى خواست سرش را سوراخ کند و نام آنها را از مغزش‬
‫بیرون بکشد‪ .‬اگر او مى توانست به یادشان بیاورد جلو مى آمدند و شاید مى توانستند‬
‫به محمود کمک کنند و قلب هوشنگ را بپوشانند‪.‬‬

‫محمود در یک اتاق دراز کشیده بود‪ .‬هوشنگ روی صندلى بود و پشت میز‬
‫آقاى طاهرى نشسته بود‪ .‬حسین سعى مى کرد وضع محمود را براى آقاى طاهرى‬
‫تشریح کند‪ .‬محمود تب داشت و هذیان مى گفت و آقاى طاهرى مى خواست‬
‫هذیان هاى محمود را یادداشت کند‪ .‬حسین مى باید براى او وضع محمود را توضیح‬
‫بدهد‪ .‬حسین باید مى گفت که تمام اینها از قلب هوشنگ است‪ ،‬از قلب عریان‬
‫هوشنگ‪ .‬به نظر مى رسید که آقاى طاهرى مى خندد‪ ،‬مى باید جلوى خندۀ آقاى‬
‫طاهرى را گرفت‪ ،‬چون اگر همین طور مى خندید بعید نبود محمود که تب داشت و‬
‫هذیان مى گفت دیوانه شود‪ ،‬ولى آقاى طاهرى همین طور مى خندید‪.‬‬

‫بعد جماعت انبوهى وارد اتاق مى شدند‪ ،‬باید با همۀ آنها بحث کرد‪ .‬باید‬
‫همه شان را مجاب کرد‪ .‬اشتباهی رخ داده بود‪ .‬مقصر کیست؟ باید مقصر پیدا مى شد‪.‬‬
‫انبوه مردمى که در اتاق بودند اسامى زیادى را برزبان مى آوردند و حسین فریاد‬
‫مى زد‪« ،‬نه‪ ،‬نه!»‬

‫آقاى طاهرى مى گفت‪« ،‬آرام باشید‪ ،‬آرام باشید‪ ،‬شلوغ نکنید‪ ،‬اگر شما آرام‬
‫باشید همه چیز درست مى شود‪».‬‬

‫آقاى طاهرى دست حسین را مى گرفت و او را دور اتاق مى گرداند‪ .‬دیگر از‬
‫دیوارها خون نمى آمد‪ .‬در عوض قندیل هاى یخ به جدار دیواره ها چسبیده بود‪ .‬اتاق‬

‫‪83‬‬
‫پر از یخ بود‪ .‬قندیل هاى یخ تا نزدیک سر حسین مى رسید‪ .‬آقاى طاهرى مى گفت‪،‬‬
‫«گل دوست دارید؟ خوب چه گلى؟‪ ...‬اوه یاس رازقی‪ ،‬مسخره است‪ ،‬دیگر باب روز‬
‫نیست‪».‬‬

‫قندیل هاى یخ گل هاى یاس رازقى بودندو گل ها اشک مى ریختند‪ .‬اشکشان‬


‫خون بود‪ .‬یک نفر باید جلوى این فاجعه را مى گرفت‪ ،‬گل ها خون گریه مى کردند‪.‬‬
‫آقاى طاهرى مى گفت‪« ،‬کسى چه مى داند؟ واقعا ا فکر مى کنید براى شما ارزشى قائل‬
‫هستند؟ نه دوست جوان من‪».‬‬

‫آقاى طاهرى دستش مثل مرده یخ بود‪ .‬دستش را روى قلب حسین مى گذاشت و‬
‫آرام نجوا مى کرد‪« ،‬نگران نباشید‪ ،‬بزودى همه چیز درست مى شود‪ .‬آرامش‬
‫برمى گردد‪".‬‬

‫حسین پشت سر او هوشنگ را مى دید با قلب بازش که در قاب سینه بود و‬


‫مى زد‪ ،‬مى زد و صداى نالۀ محمود مى آمد‪ .‬حسین مى گفت‪« ،‬ترا به خدا رحم کنید‪،‬‬
‫االن مى میرد‪».‬‬

‫آنها احمق بودند و به حرف هاى حسین گوش نمى داند‪ .‬چه فایده داشت؟ "آقاى‬
‫طاهرى گوشۀ اتاق ایستاده بود و مودبانه به حاضران لبخند مى زد و هیچکس به او‬
‫توجهى نداشت‪ .‬حسین باید این مطلب را روشن مى کرد‪ .‬آقاى طاهرى همه جا حاضر‬
‫و ناظر بود و این آقایان جوان ابله توجه نداشتند و نمى توانستند او را ببینند‪ .‬آقاى‬
‫طاهرى به طرف حسین شانه باال مى انداخت‪« ،‬خودتان را عصبانى نکنید‪ ،‬حدشان‬
‫همین است‪ ،‬شما با همه فرق دارید‪».‬‬

‫«خوب‪ ،‬من هیچ فرقى با بقیه ندارم‪ .‬دارم؟»‬

‫من باید پاسخ مى دادم و من نیمه خواب و نیمه بیدار بودم و چه مى توانستم‬
‫بگویم‪.‬‬

‫«یک چیزى بگو‪ ،‬من چه فرقى با بقیه داشتم؟ آه ترو خدا جلویشان را بگیر‪،‬‬
‫همه رفته اند روى محمود‪ ،‬االن مى ترکد‪».‬‬

‫آقاى طاهرى دوباره لبخند مى زد‪ .‬لبخندش یک جور شکنجه روحى بود‪،‬‬
‫بدترین چیزهاى عالم بود‪ .‬ترجیح داشت که آدمیزاده زنده زنده کباب شود و لبخند آقاى‬
‫طاهرى را نبیند‪.‬‬

‫‪84‬‬
‫«ترو به خدا فکرش را بکن که من در مقابل این لبخند ساکت نشسته ام‪».‬‬

‫آن وقت یکباره ساکت شد‪ .‬مدت ها بود من از بیهوشى خواب بیرون آمده بودم‪.‬‬
‫عرق به پیشانى اش نشسته بود و آرام نفس مى کشید‪ .‬به طرفش رفتم و عرق را از‬
‫روى پیشانی اش پاک کردم‪ .‬حسین چشم هایش را باز کرد‪« ،‬حرف مى زدم؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫دچار وحشت شده بود‪« ،‬چی مى گفتم؟»‬

‫«درست نمى فهمیدم‪».‬‬

‫«آه‪».‬‬

‫دیدم که در چشم هایش اشک مى غلتد‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬حورى من خیلى احمقم‪ .‬نیستم؟»‬

‫«شما عاقل ترین مرد دنیا هستید‪».‬‬

‫آن وقت حسین گریه کرد‪ .‬هق هق گریه مى کرد‪ .‬نفسم داشت مى برید‪ .‬گریۀ‬
‫برادرم را تا آن روز ندیده بودم‪ .‬حیرت زده بودم و خجالت مى کشیدم‪ .‬چه کارى از‬
‫من برمى آمد؟ حس مى کردم خودم هم دارم به گریه مى افتم‪ .‬آن وقت حسین در میان‬
‫هق هق گریه گفت‪« ،‬احمقم‪ ،‬احمق ترین مرد عالم‪ .‬درست مثل بچه هاى شیرخوره‪».‬‬

‫«حسین جون‪».‬‬

‫«خوب آره‪ ،‬یک مشت آدم حسابى را منتر خودم کردم»‪ .‬بیچاره خانم‬
‫بدرالسادات‪ ،‬سر پیرى باید مواظب حال من باشد‪ ،‬مثل این که من هیچ کارى جز ایجاد‬
‫مزاحمت براى بقیه ندارم‪».‬‬

‫«نخیر‪ ،‬اصال هم این طور نیست‪».‬‬

‫حسین سرش را زیر لحاف برده بود‪ ،‬دیگر صداى گریه اش را نمى شنیدم ولى‬
‫در نور کم چراغ خواب لرزش شانه هایش محسوس بود‪ .‬گفت‪« ،‬مثل بچه هاى تازه‬
‫بالغ دنبال دختر مردم مى افتم‪ .‬احمق نیستم؟»‬

‫‪85‬‬
‫«خوب شما دوستش دارید‪».‬‬

‫«دوستش دارم؟ من هیچکس را دوست ندارم‪ ،‬خوشگل است‪ ،‬نه؟ ولى من به‬
‫چه دردش مى خورم؟ فقط مم کن است بدبختش کنم‪ .‬این تنها کارى است که از من‬
‫برمى آید‪».‬‬

‫عصر روز قبل حسین بیرون رفته بود که مهرى را ببیند‪ .‬مدتى جلو مدرسه‬
‫دخترانه پابه پا کرده بود تا دختر بیرون بیاید و در هواى سرد تک تک عابران به او‬
‫نگاه کرده بودند‪ .‬دختر که بیرون آمده بود حسین به طرفش رفته بود‪ ،‬به فکرش رسیده‬
‫بود که همدمى داشته باشد‪ ،‬دلش مى خواست برای یک آدم حرف بزند‪ ،‬دست هاى او‬
‫را توى دستش بگیرد و حرف بزند‪.‬‬

‫دختر محجوب و خجول تنه ا یک خیابان آمده بود‪ ،‬بعد درتاقى خانه اى به دیوار‬
‫تکیه داده بود‪ .‬خودش را به دیوار فشار داده بود و نالیده بود و خواسته بود که حسین‬
‫براى خدا او را ول کند‪ ،‬چون مى ترسد‪ .‬او از تمام چشم ها مى ترسد و بیشتر از‬
‫چشم ها‪ ،‬از حسین مى ترسد‪.‬‬

‫حسین دیده بود که دختر یک پارچه جوانى است‪ .‬مى خواهد عروسی بکند و‬
‫سر عقد انگشتر الماس دستش کند‪ .‬انگشترى که نگینش از همۀ نگین ها بزرگ تر‬
‫باشد‪ .‬بیشتر از چهار بچه نمى خواست و اسم همۀ بچه هایش را هم از حاال‬
‫مى دانست‪ .‬چطور مى شد او را ترساند؟ نه‪ ،‬نمى شد دختر را وادار کرد که بیاید و‬
‫هیوالهاى ذهن حسین را یک یک از پا درآورد‪ .‬این کارى بود که فقط از خود حسین‬
‫برمى آمد و از همان جا برگشته بود‪ .‬دختر را در تاقنماى خانه همان طور که‬
‫مى لرزید به حال خودش گذاشته بود و یک سر به عرق فروشى رفته بود‪ .‬عرق‬
‫گرمش کرده بود و صحبت هاى هامبارسون که از والیت ارمنستان حرف مى زد‪ ،‬و‬
‫حسین به هواى همۀ اینها فکر کرده بود که دیگر سالم است و از کافه بیرون زده بود‬
‫بدون آنکه پالتویش را بپوشد‪ .‬حاال معلوم نبود پالتو کدام مست آخر شبى دکۀ‬
‫هامبارسون را گرم مى کند و حاال حسین یاد حرف هاى عمو افتاده بود که آدمیزاده‬
‫روئین تن نیست‪ ،‬باالخره آسیب پذیر است‪ .‬هر چند که عمو احمق بود ولى این حرفش‬
‫در گوش حسین زنگ مى زد‪.‬‬

‫آن وقت حسین به خواب رفت‪ .‬سپیده دیگر زده بود‪.‬‬

‫‪86‬‬
‫عصر روز بعد خانم بدرالسادات به خانۀ ما آمد تا با آقاجان مالقات کند‪ .‬همۀ‬
‫ما در اتاق کنارى جمع شده بودیم‪ .‬از وقتى خانمجان فرهاد را به دنیا آورده بود تقریبا ا‬
‫همه ما ساکن اتاق کنارى شده بودیم‪ .‬خانمجانم فرهاد را روی پایش گذاتشه بود و‬
‫تکان مى داد و آقاجان آن طرف تر به مخده تکیه داده بود و روزنامه مى خواند‪ .‬بعد‬
‫در زدند وصداى پا ى رباب را شنیدیم که براى بازکردن در مى رفت‪ .‬خانمجان‬
‫گوش هایش را تیز کرده بود و صداى پاى خانم بدرالسادات را روى پله ها شنیدیم که‬
‫با رباب حرف مى زد و نزدیک مى شد‪ .‬صداى رباب را شنیدیم که ورود خانم‬
‫بدرالسادات را خبر مى داد و قبل از آن که حرفش تمام شود سایۀ خانم بدرالسادات‬
‫شیشۀ مات در را پر کرد‪ .‬آقاجان سرجایش جا به جا شد‪ .‬پیژامه اش را مرتب کرد و‬
‫به احترام پیرزن از جا بلند شد‪ .‬کمى به هیجان آمده بود‪ .‬صداى محجوب خانم‬
‫بدرالسادات در فضا موج انداخت‪« ،‬صاحبخانه ها میهمان ناخوانده نمى خواهید؟»‬

‫خانم بدرالسادات قدمش همیشه روى چشم ما بود ولى هنوز بعد از بیست و چند‬
‫سال معاشرت آداب ورود به خانه را فراموش نمى کرد‪ .‬مادرم به سرعت فرهاد را‬
‫زمین گذاشت و به استقبال خانم بدرالسادات رفت‪« ،‬اوا خانم چه حرف ها‪ ،‬قدمت رو‬
‫چشم بفرما‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات داخل اتاق شد‪ .‬چادر خانه اش را به سر داشت‪ .‬گفت‪« ،‬یک‬
‫تک پا آمدم احوالى بپرسم‪ .‬خوب نیرزمان حالت خوب است بچه چطور است؟» و رو‬
‫به آقاجانم تعارف کرد که بنشیند و باالخره خودش هم نشست که حاضران را زیاد‬
‫سرپا نگه ندارد‪.‬‬

‫دو زن شروع کردند به احوالپرسى‪ ،‬گرچه که همه چیز را راجع به هم‬


‫مى دانستند‪ .‬بعد خانمجان بچه را که از وحشت دست هایش مى لرزید به خانم‬
‫بدرالسادات داد و این یکی شروع کرد به قربان و صدقۀ بچه رفتن و از دهانش‬
‫صدای موچ موچ و سوت مالیم درمى آورد‪ .‬بچه بدون احساس به او نگاه مى کرد و‬
‫کوچک ترین عکس العملى نشان نمى داد‪ .‬آقاجان که خیال بیرون رفتن داشت این پا و‬
‫آن پا مى کرد و کرک سیگارش را روی فرش و پیژامه پخش مى کرد و یکباره‬
‫سکوت ناراحت کننده اى جاى هاى و هوى احوالپرسى را گرفت‪ .‬باالخره مادرم به‬
‫خودش جرئت داد و حین آن که بچه را از بغل خانم بدرالسادات مى گرفت به صداى‬
‫بلند پرسید‪«،‬بدرالسادات‪ ،‬حال حسین چطور است؟»‬

‫حالت صدایش کامال مصنوعى بود و همۀ ما مى دانستیم سوال بیهوده اى است‬
‫ولى برای شروع به صحبت الزم بود کسى سکوت را بشکند و این کار به عهدۀ‬

‫‪87‬‬
‫خانمجان ناشى من افتاد‪ .‬خانم بدرالسادات که به انتظار همین پرسش بود گفت‪« ،‬بد‬
‫نیست همه ش ناراحتى مى کند‪ ،‬خیلى خجالت زده است‪ ،‬مى خواهد بیاید دست بوس‬
‫آقاجانش و از طرفى فکر مى کند شاید آقا نخواهند نگاهشم بکنند‪ ،‬این است که‬
‫همین طورى مثل کفتر دوبامه ناراحتی مى کند‪".‬‬

‫مادرم پرسید‪« ،‬خوب وضع و حالش چطور است؟»‬

‫«چه عرض کنم‪ ،‬خودت که مى دانى‪ ».‬و نگاه ترسانش به آقاجان افتاد‪.‬‬

‫آقاجانم مالقات با حسین را برای همه قدغن کرده بود‪ ،‬گرچه که مى دانست‬
‫همۀ ما به دیدن او مى رویم و مى دانست که حتى شب تا صبح من در کنار او به‬
‫مراقبت نشسته ام ولى قرار بود همۀ ما تظاهر کنیم که حرف آقاجان را گوش‬
‫کرده ایم‪.‬‬

‫آقاجان کالم خانم بدرالسادات را نشنیده گرفت‪ .‬خانم بدرالسادات نفسى تازه کرد‬
‫و ادامه داد‪« ،‬خدا مى داند از روزى که آمده خانۀ ما تمام مدت تب داشته‪ ،‬چه حالى‬
‫خانم‪ ،‬خدا را خوش نمى آید آدم یک جوان مرد را این همه عذاب بدهد و نه این که من‬
‫ندانم‪ ،‬البته حق کامال با محمد حسن خان است ولى خوب باالخره همیشه گفتند از‬
‫جوان ها سرکشى از پیرها بخشش‪ .‬این قانون دنیاست و تا دنیا دنیا بوده همین بوده‪.‬‬
‫همین سیامک‪ ،‬مگر کم مرا اذیت کرد؟ یادتان هست که؟»‬

‫مادرم به تأئید سرتکان داد‪.‬‬

‫«خوب حاال خودمانیم‪ ،‬خدا بیامرزد طبرى همیشه مى گفت‪ ،‬باالخره من از‬
‫دست این پسره سکته مى کنم‪ ،‬الهى هرچى خاک اوست عمر این باشد‪ .‬یک قلم تا‬
‫برسد به نوزده سالگى سه بار فقط پاش شکست‪ .‬خدا مى داند از دیوار راست باال‬
‫مى رفت‪ »...‬و روبه پدرم کرد‪ « ،‬یادتان است کفتر خانۀ شما را داغان کرد‪ ،‬آن همه‬
‫کفتر نازنین را له و په کرد؟»‬

‫پدرم سرتکان مى داد‪ .‬خاطرۀ کبوترها اخم هایش را درهم برده بود‪.‬‬

‫«خوب شما فکر مى کنید من کم خجالت کشیدم‪ .‬به خدا دلم مى خواست زمین‬
‫دهن باز کند من فرو بروم توش‪ ،‬بعدش هم که ماشاءهللا دختر بازى هاش شروع شد‪،‬‬
‫نصف موه ایم سر این پسره سفید شد‪ .‬حاال چى؟ هیچى‪ ،‬همچى آرام شده که احدى‬
‫باور نمى کند ساکت مى رود اداره‪ ،‬برمى گردد‪ ،‬مى نشیند بغل دست زن و بچه اش‪".‬‬

‫‪88‬‬
‫آقاجانم گفت‪« ،‬بله‪ ،‬ماشاءهللا خیلى تغص بود‪».‬‬

‫«خوب حاال بازهم حسین خدا زنده نگهش بدارد‪ ،‬واقعا ا ما توى این همه سال‬
‫حتى یک دفعه صدایش را نشنیدیم‪ ،‬اگر صدا از دیوار در مى آمد از حسین هم درآمده‬
‫بود‪».‬‬

‫پدرم با صدا گلویش را صاف کرد‪ .‬معلوم بود در زوایاى مغزش دنبال‬
‫واژه هائى مى گردد که سرحرف را باز کند وباالخره از جستجوى بى حاصل دست‬
‫برداشت و ساکت ماند‪ .‬الزم بود خانم بدرالسادات کمى دیگر بازى را ادامه بدهد‪،‬‬
‫«خدا شاهد است خانم‪ ،‬تو حالت تب همش از من مى پرسد آقاجانم با شما حرف‬
‫نزدند؟ پیغام ندادند‪ ،‬مى بینید؟ من که مطمئنم اگر تب نداشت خودش بلند مى شد‬
‫مى آمد دست بوس شما‪ ،‬ولى خوب‪ ،‬اصال از جایش تکان نمى تواند بخورد‪».‬‬

‫در تمام ای ن مدت مادرم کامال ساکت بود‪ .‬گاهى با حاشیۀ پتوى فرهاد بازى‬
‫مى کرد و گاهى نگاه هاى التماس آمیزش را متوجه پدرم مى کرد‪ .‬باالخره یخ شکست‬
‫و آقاجان بعد از یک تک سرفه به حرف افتاد «وهللا خانم‪ ،‬ما اینقدر تو این همه سال‬
‫شرمنده شما بودیم که من اصال زبانم قاصر است از گفتن‪».‬‬

‫«اختیار دارید آقا‪ ،‬این حرف ها چه معنى دارد‪ ،‬خدا همسایه خوبى مثل شما را‬
‫زنده بگذارد‪».‬‬

‫«نه وهللا حقیقت را مى گویم‪ .‬دیگر کماالت شما چیزى نیست که بنده بخواهم‬
‫شرح بدهم‪ .‬تمام مردم مى دانند‪».‬‬

‫«خوب حاال از تعارف گذشته‪ ،‬بنده جدا ا این چند روزه دارم همش فکر مى کنم‬
‫که چطور شر این پسره را از سر شما کم کنم‪».‬‬

‫خان م بدرالسادات تا بناگوش سرخ شد‪« .‬محمد حسن خان‪ ،‬به خدا اگر یک کلمه‬
‫دیگر بخواهید از این حرف ها بزنید بلند مى شوم مى روم‪ ،‬این حرف ها یعنی چه‬
‫قربان‪ ،‬حسین مثل پسر خود من است چطور این حرف را مى زنید‪».‬‬

‫«باور کنید خانم‪ ،‬بنده اصال نمى خواهم تعارف تکه پاره تحویل شما بدهم‪ ،‬ولى‬
‫کار این پسره خیلی بد ب ود‪ ،‬نه اینکه خدا شاهده است به محبت شما شک داشته باشم‬
‫ولى مسأله این است که آدم وقتى خودش خانه دارد‪ ،‬زندگى دارد‪ ،‬این همه فامیل دارد‪،‬‬

‫‪89‬‬
‫ناسالمتى عموهایش زنده اند همۀ اینها را بگذارد بلند شود بیاید منزل سرکار‪ .‬به خدا‬
‫نمى دانم چطورى بگویم چقدر خجالت مى کشم‪».‬‬

‫«آقاى محمدى حقیقتا ا دارم ازتان مى رنجم‪ ،‬شما فکر مى کنید این که من االن‬
‫خدمت شما آمدم از بابت ناراحتى است که از حسین دارم؟ به همان خدائى که در‬
‫آسمان است اگر حسین سر سوزنى برای من ناراحتى داشته باشد‪ ،‬فقط مسأله این است‬
‫که اصال دعواى پدر و پسر خوبیت ندارد‪ ،‬پسندیده نیست‪ ،‬آن هم پدر عاقلى مثل شما و‬
‫پسر خوبى مثل حسین‪ .‬این جور مواقع به عقیدۀ من باید فورى میانه را گرفت وگرنه‬
‫هر چه زمان قهر طوالنى تر بشود آشتى کردن مشکل تر است و گرنه من خیلى‬
‫خوشحالم که حسین خا نۀ ماست باالخره جاى خالی سیامک را برای من پر مى کند‪».‬‬

‫پدرم زیرلبى سپاسگزارى کرد و عذرخواهى کرد و خانم بدرالسادات تعارف‬


‫کرد و قسم خورد و باالخره دوباره بحث به مسیر عادى افتاد‪ .‬آقاجان مدتى از عاق‬
‫والدین‪ ،‬احترام اوالد به پدر و مادر و اثرات بى احترامى صحبت کرد و ماجراى‬
‫پسرى را تعریف کرد که به مادرش بد کرد و مادر عاقبت در حال استیصال او را‬
‫عاق کرد‪ .‬پسر مرد‪ ،‬شب فرشتگان به مادر ندا دادند عذابى را که خداوند برای پسر‬
‫معین کرده بود به چشم ببیند‪ .‬مادر دید که تن تکه تکه شدۀ پسرش را فرشتگان بر‬
‫روی زمین مى کشند و از ه ر قطعۀ بدن پسر صدای ناله و فریاد بلند است و مادر‬
‫مهربان باالخره از خدا درخواست کرد که عاقش را پس بگیرد و خدا پذیرفت‪ .‬این‬
‫قصه را آقاى نقابت تعریف کرده بود و قصۀ تأثر آورى بود و همۀ ما به دقت گوش‬
‫مى دادیم‪ .‬خانم بدرالسادات گاهى مى گفت هللا اکبر‪ ،‬استغفرهللا و عاقبت با این زمینه‬
‫چینى ها مجلس گرم شد و آقاجان حرف آخرش را زد‪« ،‬در مسجد است خانم‪ ،‬نه‬
‫کندنى است نه سوزاندنى‪ ،‬خانه اش اینجاست‪ ،‬بفرمائید برگردد‪».‬‬

‫حاال نوبت خانم بدرالسادات بود که قسمت دوم نمایشنامه را بازى کند‪ .‬در واقع‬
‫همۀ ما به غیر از آقاجان مى دانستیم که حسین هیچ نوع تمایلى به بازگشت به خانه‬
‫ندارد و حتى چندبار به خانم بدرالسادات التماس کرده است که او را به بیمارستان‬
‫بفرستند‪ .‬ولى سیاست خانم بدرالسادات درست بود‪ .‬به هیچوجه صحیح نبود که اهل‬
‫محل در گوش هم ماجراى تبعید حسین را از خانه بازگو کنند‪ .‬این به آبروى چندین و‬
‫چند سالۀ خانواده لطمه مى زد‪.‬بنابراین الزم بود که حسین به خانه برگردد‪ ،‬ولى اگر‬
‫در تمام عالم کسى بود که حسین نخواهد ببیند آقاجان بود‪ .‬حسین نفرتى از آقاجان‬
‫نداشت‪ ،‬فقط مى دانست که دیگر هیچ نوع رابطه اى میان او و پدرش نمى تواند وجود‬
‫داشته باشد‪ .‬با این احوال حسین در وضعى نبود که بتواند سرپاى خودش بایستد‪.‬‬

‫‪90‬‬
‫گذشته از بیمارى درآمدى نداشت که بتواند تنها زندگى کند و مى باید حداقل تا وقتى‬
‫که کارى پیدا نکرده در خانه بماند‪.‬‬

‫الزم بود به آقاجانم تفهیم شود که فعال با حسین کارى نداشته باشد‪ ،‬بگذارد او‬
‫توى الک خودش باشد تا حالش بهتر شود و به دنبال کار برود‪ .‬آقاجان هنوز از بابت‬
‫کار ادارۀ ثب ت دلخور بود و عمل حسین را توهینى به همۀ فامیل قلمداد مى کرد‪.‬‬

‫با این حال دم گرم خانم بدرالسادات در آهن سرد آقاجان اثر خودش را کرد و‬
‫او رضایت داد که حسین به خانه برگردد‪ ،‬رضایت داد که به هیچوجه کوششى در‬
‫دیدن او نداشته باشد و این فرصت را به حسین بدهد که خودش هروقت که توانست و‬
‫خواست به جستجوى کار برود‪.‬‬

‫طرف هاى ساعت نه بود که خانم بدرالسادات خسته و کوفته از جا بلند شد‪.‬‬
‫تقریبا ا سه چهار ساعت حرف زده بود‪ ،‬استدالل کرده بود‪ ،‬و باالخره پیروز شده بود‪.‬‬
‫همان شب حسین را به خانه برگرداندند‪ .‬رباب بخارى اتاق او را روشن کرد و نیم‬
‫ساعت بعد حسین را الی پتو به آنجا منتقل کردند‪ .‬حاال در خانه بهتر احساس مى شد‬
‫که او چقدر ضعیف شده است‪ .‬به شدت الغر شده بود و رنگش به زردى مى زد‪.‬‬

‫در طول این نقل و انتقاالت آقاجان در اتاق کنارى بود‪ .‬حسین در سکوت کامل‬
‫تحوالت جدید را پذیرا شده بود‪ .‬از خانم بدرالسادات گله گى نداشت‪ .‬از یک همسایه‬
‫بیش از این نمى شد متوقع بود و خانم بدرالسادات واقعا ا حساب خیر و صالح حسین‬
‫را کرده بود‪ .‬شاید اگر حسین بیشتر در خانۀ آنها مى ماند نقار و کدورتى میان خانم‬
‫بدرالسادات و پدر و مادر ما پیش مى آمد‪ .‬چون تمام این کارها را مى شد حمل بر‬
‫فضولى کرد‪.‬‬

‫دیروقت بود که دیگر کار نقل و انتقال تمام شد و خانمجان و رباب رضایت‬
‫دادند از اتاق حسین خارج شوند‪ .‬من ماندم که ظرف شام حسین را که به زور به او‬
‫خورانده بودند بیرون ببرم‪ .‬بیهوده دوروبر او مى پلکیدم‪ .‬حرف هائى که شب قبل به‬
‫من زده بود عالقۀ مرا به او چند برابر کرده بود‪ .‬برادرم گریه کرده بود و من گریه‬
‫او را دیده بودم‪ .‬دلم مى خواست هروقت او را مى بینم سرش را نوازش کنم‪ .‬گفتم‪،‬‬
‫«حسین جان‪ ،‬چه خوب شد برگشتید خانه‪».‬‬

‫«راست می گوئى‪ ،‬حورى؟»‬

‫«به خدا راست مى گویم‪ ،‬جایتان خیلى خالى بود‪».‬‬

‫‪91‬‬
‫«فکر نکنم بقیه هم عقیدۀ تو را داشته باشند‪».‬‬

‫«اوه نه به خدا همه خوشحالند‪».‬‬

‫«آقاجون چى؟»‬

‫«آقاجون‪ ،‬خب نمى داند چى بگوید‪ ،‬آخه آن شب خیلى بد شد‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬خیلی بد شد‪ .‬تقصیر من هم هست‪».‬‬

‫«حاال خب‪ ،‬شما شب ها زودتر بیائید‪».‬‬

‫حسین با محبت به من لبخند زد‪« ،‬باشد خانم بزرگ‪ ،‬سعى مى کنم‪».‬‬

‫هول شده بودم‪ .‬گوش هایم داغ شده بود‪ .‬پرسیدم‪ ،‬مى توانم کارى برایتان‬
‫بکنم‪».‬‬

‫«خب مثالا چه کارى؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬هر کارى که شما دلتان بخواهد‪».‬‬

‫کمى فکر کرد‪ .‬بعد گفت‪« ،‬خب یک دستمال خیس بگذار روی پیشانى ام‪ ،‬سرم‬
‫خیلی مى سوزد‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬چشم‪ ».‬و با سرعت به دنبال انجام خواهش او رفتم‪ .‬حوله اى از‬
‫خانمجان گرفتم و با یک کاسه آب به اتاق برگشتم‪ .‬حسین چشم هایش را بسته بود‪.‬‬
‫کنارش نشستم‪ ،‬حوله را خیس کردم و روی پیشانى اش گذاشتم‪ .‬ظاهرا ا حواسش جا‬
‫نبود چون با این کار من ناگهان از جا پرید و فریاد زد‪« ،‬نه‪ .‬نه‪».‬‬

‫و حوله را پرت کرد‪ .‬من بیشتر از او وحشت کرده بودم‪ .‬دستپاچه نگاهش‬
‫مى کردم‪ .‬چند لحظه با حیرت به من نگاه کرد و بعد نفسى کشید و دوباره در‬
‫رختخواب افتاد‪ .‬گفت‪« ،‬ببخش عزیزم‪ ،‬اصال حواسم نبود‪ ،‬خیلى ببخش‪».‬‬

‫دوباره حوله را روی پیشانى اش گذاشتم‪ .‬تب داشت او را از پا درمى آورد‪.‬‬


‫حرار ت بدنش آنقدر باال بود که به خوبى حس مى شد‪ .‬پیشانى بلندش برق مى زد و‬
‫گونه هایش گل انداخته بود‪.‬‬

‫‪92‬‬
‫فاجعه از فرداى آن روز شروع شد‪ .‬آقاجان قبل از این که از خانه بیرون برود‬
‫از خانمجان سوال کرد‪« ،‬شکرائى چند تا نسخه تا حاال داده؟»‬

‫«گمانم دو تا»‬

‫«هیچ افاقه کرده؟»‬

‫«نه بابا‪ ،‬دکتر شکرائى ام دیگر پیر شده‪».‬‬

‫«عجیب است!»‬

‫آقاجان از پله ها پائین رفت و در حیاط روی برف ها ایستاد‪ .‬هوا ابرى بود و‬
‫به نظر مى رسید دوباره برف خواهد بارید‪ .‬آقاجان گفت‪« ،‬این لعنتى ام که یک نفس‬
‫مى بارد‪ ،‬کثافت!»‬

‫داشتم برای رفتن به مدرسه از خانه خارج مى شدم که آقاجان صدایم کرد‪.‬‬
‫چشمش به پنجرۀ اتاق حسین بود‪ .‬گفت «ببینم‪ ،‬مثل این که با تو خیلى حرف‬
‫مى زند‪».‬‬

‫«نه خیلى آقاجان‪».‬‬

‫«خوب چى مى گوید؟»‬

‫«هیچى آقاجان‪».‬‬

‫آقاجان به من نگاه کرد‪« ،‬هیچى‪ ،‬یعنى چه؟»‬

‫«خوب از این ور و آن ور حرف مى زند‪».‬‬

‫«فکر می کنى خوب بشود؟»‬

‫«خوب معلوم است آقاجان‪ ،‬چرا نه؟»‬

‫«مى گویند تبش خیلی تنده‪».‬‬

‫«بله آقاجان‪».‬‬

‫«دیشب چى مى خواست؟»‬

‫‪93‬‬
‫«مى خواست دستمال خیس بگذارم روی پیشانى اش‪».‬‬

‫«یعنى این قدر تند است؟» سرم را به عالمت تأئید تکان دادم‪ .‬آقاجان دوباره به‬
‫پنجره اتاق او خیره شد‪« .‬از من حرفى مى زند؟»‬

‫«نخیر آقاجان‪».‬‬

‫پدرم برگشت و به من نگاه کرد‪ .‬حال عجیبى داشت‪ .‬از حالت نگاهش سردم‬
‫شد‪.‬‬

‫عصر آن روز دکتر حبیبى به خانۀ ما آمد‪ .‬معلوم بود پدرم مى داند که او‬
‫خواهد آمد‪ .‬دکتر از رفقاى عموى کوچکم بود و به نظر مى رسید که وضع حسین را‬
‫برایش شرح داده اند‪ .‬ابتدا او را در اتاق مجلسى نشاندند‪ .‬دکتر تنومند بود‪ .‬صورت‬
‫بسیار بزرگ و چشم هاى ریزى داشت‪ ،‬چهل ساله مى زد‪ ،‬چائى را هورت مى کشید‬
‫و گاهى مدت هاى مدید به حرفى که اصال خنده دار نبود و معموال خودش مى زد‬
‫مى خندید‪ .‬ورزشکار بود و گوش هاى شکسته داشت‪.‬‬

‫پدرم برای او تعریف کرد که حسین سه سال از عمرش را در زندان گذرانیده‪،‬‬


‫بچۀ بسیار با هوشى بوده و همیشه شاگرد اول مى شده و‪...‬‬

‫دکتر در تمام مدت سرش را به عالمت این که مى داند تکان داده بود‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«بعله‪ ،‬جناب برادرتان مرا در جریان گذاشتند‪ ».‬و لبخند زد‪ .‬حالتى از بالهت و‬
‫بهت زدگى داشت که بیننده را خوش نمى آمد‪ .‬پدرم بعدها گفت که شاید تعریف هاى‬
‫عموى کوچک از دکتر ناشى از احساس دوستى بوده است‪.‬‬

‫بعد من مأمور شدم دکتر را به اتاق حسین ببرم و پدرم آهسته به من سفارش‬
‫کرد که مواظب باشم حسین اخم و تخم راه نیندازد‪.‬‬

‫من دکتر تنومند را به اتاق حسین بردم و دکتر تا چشمش به حسین افتاد یکه‬
‫خورد‪ .‬ظاهرا ا با تعریف هائى که برایش کرده بودند انتظار دیدن رستم را داشت در‬
‫حالى که حسین در مقابل او مانند یک جوجۀ لندوک بود‪.‬‬

‫ما آنقدر ناگهانى وارد شدیم که من ندانستم چه باید بکنم و مأموریتم از یادم‬
‫رفت‪ .‬دکتر نزدیک در ایستاده بود و پا به پا مى کرد و حسین با دقت به او نگاه‬

‫‪94‬‬
‫مى کرد‪ .‬حالش از روز قبل بهتر به نظر مى رسید‪ .‬دکتر گفت‪« ،‬سالم علیکم‪ ،‬حال‬
‫شما چطور است؟»‬

‫حسین ابروهایش را باال برده بود و با دقت بیشترى به دکتر نگاه مى کرد‪.‬‬
‫دک تر با دستش به پشت من زد و گفت‪« .‬ایشان خواهر شما هستند؟ به به ماشاهللا‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬حسین جون ایشان آقاى دکتر حبیبى هستند‪ .‬آمده اند شما را معاینه‬
‫کنند‪».‬‬

‫«براى چى؟»‬

‫«بله قربان؟»‬

‫حاال نوبت دکتر بود که تعجب بکند‪ .‬دکتر به تخت حسین نزدیک شد و مقابل‬
‫او ایستاد‪.‬‬

‫«بنده به اتفاق آقاجان شما‪ ...‬یعنى آقاجان شما آمدند سراغ من که بیایم شما را‬
‫معاینه کنم‪ .‬مثل اینکه نسخه هاى قبلی فایده نکرده؟»‬

‫حسین ساکت به او نگاه مى کرد‪ .‬دکتر معذب شده بود‪ .‬گفت‪« ،‬اجازه‬
‫مى فرمائید؟» و بدون آنکه منتظر جواب بشود کنار تخت نشست‪ .‬در کیفش را باز‬
‫کرد و گوشى اش را درآورد و در گوش گذاشت‪ .‬بعد درجه را بیرون آورد و با دقت‬
‫تکان داد‪ .‬گفت‪« ،‬دهانتان را باز کنید‪».‬‬

‫حسین دهانش را باز کرد و دکتر درجه را زیر زبان حسین گذاشت‪ .‬بعد گوشى‬
‫را از گوشش در آورد و با حیرت به آن نگاه کرد آهى کشید و گوشى را روی دامنش‬
‫گذاشت‪ .‬در عوض نبض حسین را گرفت و شروع کرد به نگاه کردن به ساعتش‪ .‬بعد‬
‫درجه را از ده ان حسین بیرون آورد و دوباره گوشى را در گوشش گذاشت‪ .‬لحاف را‬
‫کنار زد و دکمه هاى کت پیژامه حسین را باز کرد و شروع کرد به گوش دادن‪.‬‬

‫«حاال لطفا ا رو شکم بخوابید‪».‬‬

‫حسین اطاعت کرد‪ .‬دکتر با دقت گوش داد‪ .‬بعد کنار تخت نشست و تازه به یاد‬
‫درجه افتاد‪ .‬درجه را برداشت و خواند و حیرت زده سرش را خاراند‪« ،‬آقاجانتان‬
‫فرموده بودند شما تب دارید‪».‬‬

‫‪95‬‬
‫«فکر مى کنم حالم خیلى بهتر است‪».‬‬

‫«بله همین طور است‪ ،‬اصال تب ندارید‪ ،‬خوب حاال دوباره روى شکم‬
‫بخوابید‪».‬‬

‫«دکتر من حالم کامالا خوب است‪».‬‬

‫دکتر حالت غمناکى پیدا کرد‪« ،‬خوب باالخره من دکترم یا شما‪ .‬من باید‬
‫معاینه تان کنم‪ .‬روی شکم بخوابید‪».‬‬

‫حسین دوباره روی شکم خوابید و دکتر با گوشى به چند جاى بدن او گوش داد‬
‫و سه گره هایش ب ه عالمت دقت درهم رفت‪ .‬بعد گفت‪« ،‬حاال دوباره به پشت‬
‫بخوابید‪».‬‬

‫حسین به پشت خوابید‪ .‬دکتر شکم او را لخت کرد و دست چپش را روی شکم‬
‫او گذاشت و با دست راست به دست چپ تقه زد و دوباره ابروهایش به عالمت دقت‬
‫شدید درهم رفت‪ .‬بعد پلک های حسین را باز کرد و با چراغ داخل دهان و گوشش را‬
‫نگاه کرد‪.‬‬

‫حسین در تمام مدت معاینه برخالف بیماران دیگر در سکوت کامل اعمال دکتر‬
‫را تحمل مى کرد و همین دکتر را دستپاچه کرده بود‪ .‬باالخره معاینه تمام شد‪ .‬دکتر‬
‫پرسید‪« ،‬روى همرفته حاال حالتان چطور است؟»‬

‫«خوبم‪ ،‬از امروز صبح حس مى کنم حالم بهتر است‪».‬‬

‫«خوب الحمدهللا‪ ».‬چند لحظه پا به پا کرد‪ ،‬بعد با سرعت وسایلش را داخل‬


‫کیف گذاشت و با عجله بلند شد‪« ،‬خوب‪ ،‬خداحافظ‪».‬‬

‫و از اتاق بیرون دوید‪ .‬حسین با کنجکاوى به من نگاه می کرد‪ .‬گفتم‪« ،‬هیچی‪،‬‬


‫آقاجون آوردنش‪».‬‬

‫«آدم احمقى به نظر می آید‪».‬‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«به آقاجون بگو که حالم خوب است‪».‬‬

‫‪96‬‬
‫دکتر را به اتاق مجلسى برده بودند‪ .‬دکتر حاال راحت و آسوده نشسته بود و به‬
‫حرف هائى که خودش مى زد مى خندید‪« ،‬خوب‪ ،‬جناب آقاى محمدى‪ ،‬جنابعالى‬
‫حسابى ما را ترساندید‪ ،‬ایشان که حالشان خوب است‪ ،‬هه‪ ،‬هه‪».‬‬

‫«نخیر آقاى دکتر مریض است‪ ،‬تا دیشب توى تب مى سوخته‪».‬‬

‫«ولى به جان شما حاال حالشون خوب است فقط یک کم ضعف دارند‪ ،‬به هر‬
‫حال من یک نسخۀ تقویت مى نویسم‪ .‬نظر بنده این است که یک عکس از ریه هاشان‬
‫بگیرید پر بى فایده نیست‪».‬‬

‫«عکس؟»‬

‫آقاجانم با وحشت به دکتر نگاه مى کرد‪.‬‬

‫«هول نکنید آقاى محمدى‪ ،‬عکس که چیز مهمى نیست‪».‬‬

‫«ولى دکتر شکرائى‪»...‬‬

‫«خوب ایشان روش طبابتشان فرق دارد‪ ،‬اتفاقا ا من از ارادتمندانشان هستم‪ .‬ولى‬
‫خوب مى دانید ط ب امروز با طب دیروز فرق دارد‪ .‬مى دانید فایدۀ عکس این است که‬
‫خیال همه راحت مى شود و اگر خداى نکرده چیزى هم باشد مى شود زود جلویش را‬
‫گرفت‪».‬‬

‫فرداى آن روز حسین به اتفاق خانمجانم به آزمایشگاه رفت و از ریه هایش‬


‫عکس گرفتند‪ .‬همان شب دوباره تب کرد و این بار خیلى شدیدتر از پیش‪ .‬آقاجان که‬
‫وحشت زده شده بود همان طور که یکریز به دکتر حبیبى فحش مى داد به سراغ دکتر‬
‫شکرائى رفت‪.‬‬

‫دکتر شکرائى پس از معاینه به اتاق مجلسى رفت که چاى بخورد و با نگاه‬


‫سرزنش بارش پدرم را خجل کرده بود‪« .‬من که چند دفعه گفتم‪ ،‬این هیچى نیست جز‬
‫ذات الریه‪ .‬حاال برو تمام دکترهاى مملکت را خبر کن‪ .‬بدبختی شماها فرصت‬
‫نمى دهید دوا اثرش را بکند‪ ».‬و دوباره نسخه نوشت‪.‬‬

‫دو روز بعد پاسخ عكس ها حاضر شد‪ .‬ریه ها سالمت بود‪ .‬چند لک مختصر‬
‫دیده مى شد که قابل اهمیت نبود‪ .‬دکتر شکرائى با پوزخند فاتحانه اى جواب عكس ها‬
‫را به زبان قابل فهم تفسیر کرد‪.‬‬

‫‪97‬‬
‫بعد تب مى رفت و مى آمد و آقاجانم پنهان از دکتر شکرائى چند نفر دکتر‬
‫دیگر را به خانه آورد که هر کدام معاینه اى کردند و نسخه دادند‪ .‬آقاجان وجدانش‬
‫ناراحت بود‪ .‬به خانم بدرالسادات مى گفت‪« ،‬مى دانید چیست‪ ،‬من این مدت فکر‬
‫مى کردم حسین مى خواهد کار نکند‪ ،‬حاال مى خواهد ول بگردد‪ ،‬نگو که مریض بوده‬
‫خانم و ما خبر نداشتیم‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات مى گفت‪« ،‬فکر نکنم آقاى محمدى که طوریش بوده‪ .‬آن شبى‬
‫مریض شد که جنابعالى‪»...‬‬

‫«نخیر خانم‪ ،‬هیچ همچین چیزى نیست‪ .‬از اولى که آمد مریض بود‪ .‬یادتان‬
‫هست چقدر الغر شده بود‪ .‬خوب البد همان موقع هم تب مى کرده ولى بروز‬
‫نمى داده‪ .‬بعد هم هر شب عرق خورى‪ ،‬آدم جان سگ هم داشته باشد باالخره تمام‬
‫مى شود‪».‬‬

‫حسین آمد و رفت تمام دکترها را تحمل مى کرد‪ .‬تصور مى کنم فقط برای این‬
‫که آقاجان را از خودش راضى نگه دارد‪ ،‬هرچند که آنها هرگز یکدیگر را نمى دیدند‪.‬‬
‫ولى با حضور دکترها در اتاق حسین که همیشگى بود انگار آقاجان همیشه آنجا بود‪.‬‬

‫حسین در آن دوره حالش نه خوب بود و نه بد‪ .‬گاهى تب خفیفی مى کرد و‬


‫اکثر مواقع در رختخواب بود و به سقف نگاه مى کرد‪ .‬نسخه هاى دکتر شکرائى و‬
‫دیگران بفهمى نفهمى اثر کرده بود‪ .‬حاال همه منتظر بودند که از رختخواب بیرون‬
‫ب یاید و حسین از رختخواب بیرون نمى آمد‪ .‬آقاجان مى گفت‪« ،‬چیز عجیبى است‪ ،‬اگر‬
‫مریض است که خوب باید معالجه اش کرد‪ .‬اگر هم سالم است که بلند شود‪ .‬این چه‬
‫جنقولک بازى است که درآورده‪».‬‬

‫در یکى از همین روزها بود که خانمجان صحبت دکتر حبیب ناهید‪ .‬نوۀ‬
‫خاله اش را به میان کشید‪ .‬عمقزى وضع حسین را در محافل خانوادگى پر کرده بود و‬
‫دکتر ناه ید که تازه از فرنگ آمده بود اظهار تمایل کرده بود حسین را ببیند‪ .‬میان ما و‬
‫آنها با وجود قوم و خویشى معاشرتى وجود نداشت‪ .‬قرار شد خانمجان ترتیب این‬
‫مالقات را بدهد و باالخره یک روز دکتر به خانۀ ما آمد‪ .‬دکتر ریزه نقش و عصبى‬
‫بود و مثل ژاپنى ها تند راه مى رفت و متخصص بیمارى هاى روانى بود‪ ،‬تنها شغلى‬
‫که برایش مناسب نبود‪ .‬اما دکتر روى همرفته مرد خوبى بود و دلسوز بود و هنوز‬
‫جائى کار پیدا نکرده بود و مهم تر از همه جوان تر از بقیه بود‪ .‬دکتر در هفته یکى‬
‫دوبار به حسین سرمى زد‪ .‬به نظر مى رسید که عالوه بر رابطۀ بیمار و طبیب نوعى‬

‫‪98‬‬
‫دوستى هم میان آنها بوجود آمده بود‪ .‬باالخره بعد از یک ماه دکتر نظرش را برای‬
‫پدرم گفت‪.‬‬

‫بهار بود و در باغچه بنفشه کاشته بودند‪ .‬هوا نه سرد بود و نه گرم برای دکتر‬
‫و پدرم در ایوان صندلى گذاشته بودند و روى میز چاى خوشبو در استکاى بخار‬
‫مى کرد‪ .‬دکتر به خالف معمول حالت آسوده اى داشت و برای چند لحظه فراموش‬
‫کرده بود ناخن هایش را بجود و به باغچه نگاه مى کرد‪.‬‬

‫تا آن لحظه از مسائل مختلفى میان دو مرد صحبت شده بود و بعد یکباره دکتر‬
‫حواسش پى بنفشه ها رفته بود‪ .‬آن وقت آقاجان از سکوت او استفاده کرد‪« .‬خب آقاى‬
‫دکتر‪ ،‬فکر مى کنید‪ ،‬باالخره حسین چه دردى دارد؟»‬

‫«وهللا چی بگویم آقاى محمدى‪ ،‬من که دکتر در طب نیستم‪».‬‬

‫«خوب‪ ،‬باالخره دکتر که هستید‪».‬‬

‫دکتر ابروهایش را باال انداخت‪« ،‬وهللا گفتنش مشکل است‪ ،‬اینجا باب نیست که‬
‫این طورى حرف بزنند‪ ،‬واقعیت است‪ ،‬از روزى که آمدم متوجه شدم‪ .‬وضع این‬
‫مملکت هنوز طورى نیست که بشود وارد مسائل ظریف روحى و روانى شد‪،‬‬
‫مى دانید‪ ،‬براى همین است که گاهى فکر مى کنم برگردم‪ .‬به نظر مى رسد که اینجا‬
‫هنوز جاى من نیست‪ .‬نمى دانم چطورى بگویم آقاى محمدى‪ .‬مردم اینجا بیشتر روحیۀ‬
‫روستائى دارند تا شهرى‪ .‬هنوز خیلى زود است که بشود گفت چه کارى برای مردم‬
‫اینجا مى شود کرد‪ .‬حاال شاید واقعا ا بشود گفت چه کارى کرد ولى هرچه فکر مى کنم‬
‫مى بینم کار من نیست‪ ،‬شما نمى دانید این بیمارستان هاى روانى چه وضع بدى دارند‪،‬‬
‫دکانند‪ ،‬مغازه اند‪ ،‬بیمارستان نیستند‪ .‬آدم خجالت مى کشد به خودش بگوید دکتر‪».‬‬

‫پدرم دستپاچه شده بود‪ .‬گفت‪ « ،‬بله حق دارید‪ ،‬ما هنوز خیلی مانده است متمدن‬
‫بشویم‪ .‬متوجه فرمایشاتتان هستم‪».‬‬

‫«نه آقاى محمدى‪ ،‬به این سادگى ها نیست‪ .‬کار از همه طرف خراب است‪.‬‬
‫این قدر خراب است که به یکى دو نسل قدر نمى دهد‪ .‬اقالا چهار نسل باید فدا بشود تا‬
‫بعد بشود کارى کرد‪ .‬مى بینید؟ از دست من و شما کاری برنمى آید‪».‬‬

‫پدرم محجوبانه گل ویش را صاف کرد و مشغول خوردن چاى شد‪ .‬دکتر دوباره‬
‫غرق تماشاى بنفشه ها و بوتۀ گل سرخ شد‪.‬‬

‫‪99‬‬
‫بعد از چند لحظه آقاجان دوباره جرئت پیدا کرد و پرسید‪« ،‬خب آقاى دکتر‪،‬‬
‫حاال از این حرف ها گذشته‪ ،‬واقعا ا فکر مى کنید حسین چه بیمارىدارد؟»‬

‫دکتر ابروهایش را باال انداخت‪« ،‬خوب روى همرفته فکر مى کنم حسین دچار‬
‫اختالل شخصیت شده باشد‪ ،‬البته از نوع مالیمش‪».‬‬

‫آقاجان با قیافۀ مظلومى به دکتر نگاه مى کرد‪ .‬دکتر ادامه داد‪« ،‬البته توجه‬
‫دارید که معالجات روانى معموالا به وقت بیشترى نیاز دارد‪».‬‬

‫«بله خوب‪ ،‬البته‪ ».‬آقاجان چند تک سرفه پراند‪« .‬حاال شما مى گوئید ما چکار‬
‫باید بکنیم؟»‬

‫«شما؟‪ ...‬خب اگر مایل باشید مى توانید یک مدتى در یک بیمارستان روانى‬


‫بخوابانیدش‪ ،‬ولى فکر نمى کنم زیاد الزم باشد‪».‬‬

‫«یعنی فرمایشتان این است که دیوانه است؟»‬

‫«اوه نه‪ ،‬نه آقاى محمدى‪ .‬خب خدایا برای همین است که من مى گویم اینجا‬
‫کار کردن سخت است‪ .‬همه فکر مى کنند ما دو دسته آدم داریم‪ ،‬دیوانه و سالم‪ .‬در‬
‫حالى که باور کنید این طور نیست ما نه آدم سالم سالم داریم‪ .‬نه دیوانۀ دیوانه‪ .‬آدم ها‬
‫در درجات مختلف سالمت و دیوانگى هستند‪ .‬اساسا ا باید به هر آدمى مثل یک بیمار‬
‫روانى نگاه کرد‪ .‬مى دانید؟»‬

‫«که این طور‪».‬‬

‫«بله‪».‬‬

‫پدرم سخت به فکر فرورفت‪ .‬این طور به نظر مى رسید که تمام بافت‬
‫فکرى اش به هم خورده است‪ .‬لب هایش را به عالمت تفکر شدید به هم فشار مى داد‬
‫و مثل دکتر متوجه بنفشه ها شده بود‪.‬‬

‫دکتر یکباره گفت‪« ،‬مسئله این است که حسین خیلى باهوش است‪ .‬معالجۀ این‬
‫جور آدم ها خیلى سخت است‪ ،‬نظر من این است که یک مدتى او را به حال خودش‬
‫بگذارید‪ .‬چون همان طور که گفتم بیمارى اش از نوع خیلى مالیم است‪».‬‬

‫آقاجان محجوبانه پرسید‪« ،‬فرمودید اسم بیمارى اش چیست؟»‬

‫‪100‬‬
‫«اختالل شخصیت‪ ،‬این طور فکر مى کنم‪ .‬خواهش مى کنم توجه داشته باشید‬
‫که من فرصت زیادى برای بررسى نداشتم‪ .‬بیمارى روانى اسهال نیست که آدم به‬
‫سرعت بتواند آن را تشخیص بدهد‪ .‬بیمارى روانى نیازمند بررسى شدید است‪ .‬گاهى‬
‫بیمار باید دوسال زیر نظر پزشک باشد تا بشود بیمارى اش را تشخیص داد‪ .‬اوه آقاى‬
‫محمدى‪ ،‬اگر بدانید تو دنیا االن چه کارهائى مى کنند‪ .‬باور کنید شاخ درمى آورید‪.‬‬
‫ولى خب افسوس‪ ...‬با این حال من تقریبا ا مطمئنم تشخیصم درست است‪».‬‬

‫دکتر فاتحانه سیگارى روشن کرد و دوباره غرق تماشای بنفشه ها شد‪.‬‬

‫«خب حاال ما چه کارى بکنیم که خوب بشود؟»‬

‫«خوب بشود؟»‬

‫دکتر پوزخند زد‪« ،‬ببینید آقاى محمدى اصالا بیائید حرف هاى مرا نشنیده‬
‫بگیرید‪ .‬این چیزى نیست که بشود به این سادگى معالجه اش کرد‪ .‬ولش کنید‪ ،‬باالخره‬
‫ما ایرانى ها نامتعادل هستیم‪ .‬ولی خوب‪ »...‬سرش را خاراند‪ .‬معلوم بود برای گفتن‬
‫مطلبى با خودش مبارزه مى کند‪.‬‬

‫«خب‪ ،‬ولى یک چیز دیگر هم هست که فکر مى کنم اولیا‪ ،‬یعنى جنابعالى باید‬
‫در جریانش باشید‪ ».‬دکتر نیم نگاهى به من انداخت که روى پله نشسته بودم و بعد‬
‫سرش را به گوش آقاجانم نزدیک کرد‪ .‬آقاجان به دقت گوش مى داد و سرش را تکان‬
‫مى داد و یکباره متعجب شد‪« ،‬واقع مى فرمائید؟ یعنى فکر مى کنید مرض پرضى ام‬
‫گرفته باشد؟»‬

‫«نخیر‪ ،‬فکر نکنم‪ ،‬ولى خب البته این مسالۀ رنجش مى دهد‪ ،‬این طور که‬
‫معلوم است این کار را دون شأن خودش مى دانسته و حاال متأسف است‪ ،‬باید بهش‬
‫اطمینان داد که چیز مهمى نبوده‪».‬‬

‫«ولى شاید بوده؟ خاک برسرم کنند‪».‬‬

‫«آقاى محمدى!»‬

‫«آخ آخ‪ ،‬دکتر جان‪».‬‬

‫‪101‬‬
‫پدرم محکم به زانویش کوبید‪« ،‬معلوم نیست من تقاص چه گناهى را پس‬
‫مى دهم‪ .‬مال کدام یتیمى را خوردم‪ .‬خدایا هرچى فکر مى کنم هیچ یادم نمى آید که ظلم‬
‫کرده باشم‪».‬‬

‫دکتر گفت‪« ،‬آقاى محمدى‪ ،‬جانم شما چرا مسائل را با هم قاطی مى کنید‪.‬این‬
‫حرف ها چیست‪ .‬واقعا ا خودتان را ناراحت نکنید‪ .‬باور کنید هر دو مورد بى اهمیت‬
‫است‪ ،‬شما باید فقط بهش فرصت بدهید‪.‬‬

‫«اختالل شخصیت؟»‬

‫دکتر شکرائى پره هاى بینى اش را با انگشتانش گرفته بود و با چشم هاى‬
‫نافذش به پدرم نگاه مى کرد‪ .‬دهانش پشت دستش گم شده بود‪ .‬صدایش تو دماغى به‬
‫گوشمان مى خورد‪« ،‬دوباره بگو‪».‬‬

‫«گفتش اختالل شخصیت‪».‬‬

‫«حاال تو که پنجاه شصت سال از عمرت مى رود معنى این حرف را‬
‫مى فهمى؟»‬

‫«نه‪ ،‬تو چطور؟»‬

‫«خب یک چیزهائى به گوشم خورده‪ .‬این گمانم مثل همین پپسی کوالست که‬
‫مى خواهند جای سکنجبین غالب کنند‪».‬‬

‫«منظورت چیست؟»‬

‫«منظورى نداشتم‪ ،‬فقط این حرف ها احمقانه است‪ .‬حسین ذات الریه داشت و‬
‫حاال دارد دورۀ نقاهت را مى گذراند‪ ،‬بعد هم سه سال زندان بوده و البد سه سال طول‬
‫مى کشد تا برگردد سرجاى اولش‪ ،‬روشن شد؟»‬

‫«یک چیز دیگر هم گفت‪».‬‬

‫«بنال ببینم‪» .‬‬

‫«گفت که‪ ...‬حورى برو بیرون‪».‬‬

‫‪102‬‬
‫از اتاق بیرون آمدم‪ ،‬به حیاط رسیده بودم که صداى قهقهۀ دکتر شکرائى بلند‬
‫شد‪ .‬کمى بعد دکتر همراه پدرم از اتاق خارج شد‪.‬‬

‫«حرامزاده‪ ،‬این تنها کارى بود که بهش نمى آمد‪ .‬بارک هللا‪ ،‬خوشم آمد‪ .‬باشد‪،‬‬
‫ترتیبش را مى دهم‪».‬‬

‫آن وقت دکتر همان طور خندان به اتاق حسین رفت‪ .‬چند لحظه طول نکشیده‬
‫بود که صداى فریاد حسین همراه با داد و بیداد دکتر شکرائى به گوشمان رسید‪ .‬پدرم‬
‫هراسان به طرف اتاق دوید ولى نیمه راه مکث کرد‪ .‬از بعد از ماجراى دعوا هرگز‬
‫به اتاق حسین نمى رفت‪ .‬به من اشاره کرد و من به سرعت داخل اتاق شدم‪ .‬حسین در‬
‫یک حالت عصبى شدید بود‪ .‬داد مى زد و فحش مى داد‪ .‬رنگ دکتر شکرائى پریده‬
‫بود‪ .‬او هم عصبانى بود و هر دو بر سر هم فریاد مى کشیدند‪ .‬دکتر داد مى زد‪« ،‬آخر‬
‫تو چته‪ ،‬مرد حسابى‪ ،‬باالخره باید معالجه بشوى‪ ،‬این الزم است‪».‬‬

‫و حسین کف برلب آورده بود و رنگش ارغوانى شده بود‪« ،‬برو بیرون‪ ،‬برو‬
‫بیرون‪ ».‬و هرچه را دم دستش بود به طرف دکتر پرت مى کرد‪ .‬گفتم‪« ،‬حسین‬
‫جان!» و به طرف او دویدم‪ .‬پشت سر من خانمجان رسیده بود‪ .‬رنگش پریده بود و‬
‫طپش قلبش را از روی لباس مى دیدم‪.‬‬

‫«بیرونش کنید‪ ،‬بروبیرون‪».‬‬

‫دکتر شکرائى داد زد‪« ،‬خیلى خب بجهنم‪ ».‬و از اتاق بیرون رفت‪ .‬صدایش را‬
‫از هشتی مى شنیدم که با آقاجان حرف مى زد‪« ،‬دیوانه است‪ ،‬خل است‪ ،‬راجع به‬
‫همین آزمایش لعنتى داشتم مى گفتم که مثل ازرق شامى پرید طرفم‪ .‬مردکۀ دبنگ‪ ،‬خدا‬
‫شاهد است‪ ،‬اگر دیگر پایم را اینجا بگذارم‪ ،‬بروید یک دکتر دیگر پیدا کنید‪،‬‬
‫مسخره اش را درآوردند‪ ».‬آن وقت حسین بازوى مادرم را گرفت‪« ،‬خواهش مى کنم‬
‫د یگر دست از سرم بردارید‪ ،‬دیگر کسى رو نمى خواهم ببینم‪ .‬دیگر دکتر نمى خواهم‪،‬‬
‫بس است خواهش مى کنم‪ ،‬خواهش مى کنم‪ .‬خواهش مى کنم‪ ».‬صدایش بغض آلود‬
‫بود‪.‬‬

‫«خیلى خب ننه‪ ،‬خیلى خب‪ ،‬دیگر نمى گذارم دکتر بیآورند‪».‬‬

‫سرحسین بى حال روی بالش افتاد‪ .‬عصبانیتش یکباره تمام شده بود‪.‬‬

‫‪103‬‬
‫«مخصوصا ا این حبیب‪ ،‬اگر آمد راهش ندهید وگرنه مجبور مى شوم بیندازمش‬
‫بیرون‪».‬‬

‫«خیلى خب‪ ،‬خیلى خب‪».‬‬

‫دکتر حب یب ناهید‪ ،‬آقاجان‪ ،‬خانمجان و عموى بزرگ یک جلسۀ مشورتى در‬


‫اتاق مجلسى تشکیل داده بودند‪ .‬هیچکس حق ورود به اتاق را نداشت و صداى قیل و‬
‫قال آنها گاه به گاه به گوش می رسید‪ .‬صحبت راجع به حسین بود‪ .‬از بعد از دعواى‬
‫حسین و دکتر شکرائى در خانه وضع فوق العاده اى جریان داشت‪ .‬دکتر شکرائى قسم‬
‫خورده بود که دیگر پایش را هم به خانۀ ما نخواهد گذاشت‪ .‬دکتر که مسخرۀ ما نشده‬
‫بود‪ .‬روی حساب دوستى چندین و چند ساله مى آمد و مى رفت و حاال یک جوانک‬
‫جعلق‪ ،‬فقط برای این که از او خواسته بودند ادرارش را به آزمایش بدهد به خودش‬
‫اجازه داده بود یک مرد شصت ساله را از اتاقش بیرون کند و دکتر یکباره از همه‬
‫رنجیده بود‪ .‬ولى درعین حال یک مشکل هم وجود داشت که نمى شد این مسأله‬
‫پراهمیت را به بقیۀ دکترها گفت‪ .‬آقاجان چندبار به فکرش رسید که از آن طرف شهر‬
‫دکتر بیاورد‪ .‬ولی چه فایده؟ دکترها مى آمدند و راه خانه مان را یاد مى گرفتند و‬
‫ممکن بود که بعدا ا با مطرح کردن این مسأله آبروى چندین سالۀ خانواده را به باد‬
‫بدهند‪ .‬مگر ماجراى بکارت دختر بهجت خانم را همه نفهمیده بودند‪ .‬چه کسى جز‬
‫دکتر این خبر را شایع کرده بود؟ این ماجرا را فقط بهجت خانم و دخترش مى دانستند‪،‬‬
‫پس چه کسى ماجراى عمل دختر را به همه گفته بود؟ جز دکتر هیچکس دیگرى‬
‫نمى توانست این کار را کرده باشد‪ .‬تازه حسین کسی نبود که دکترها را به اتاقش راه‬
‫بدهد‪ .‬این را صریحا ا به خانمجان گفته بود‪ .‬ولی خب شاید همۀ اینها ناشى از دیوانگى‬
‫حسین باشد‪ .‬دکتر ناهید از بیمارى روانى صحبت کرده بود‪ ،‬پس به این ترتیب اگر‬
‫حسین دیوانه باشد تمام مشکالت حل خواهد شد‪ .‬مى شد او را به یک بیمارستان‬
‫روانى منتقل کرد و آن وقت همه چیز درست مى شد‪.‬‬

‫براساس چنین مشکالتى جلسۀ مشورتی خانوادگى تشکیل شده بود و البته وجود‬
‫دکتر ناهید الزم بود‪ .‬زیرا خودش تمام این قشغرق را براه انداخته بود و باید براى آن‬
‫راه حلى پیدا مى کرد‪ .‬آقاجانم سه روز در به در پی او گشته بود‪ .‬دکتر کار پیدا کرده‬
‫بود و نمى شد به راحتی پیدایش کرد‪ .‬به همۀ اهل خانه سپرده بودند که حسین از‬
‫جریان جلسۀ مشورتى با خبر نشود‪.‬‬

‫من در ایوان مى پلکیدم‪ .‬چندبار کوشش کرده بودم چیزى از حرف هاى آنها‬
‫بفهمم‪.‬کنجکاوى داشت مرا مى خورد‪ .‬نمى دانستم این چه آزمایشى است که همه را‬

‫‪104‬‬
‫وحشت زده کرده است و نمى شد از قال و مقالى که از درز درها به بیرون سرایت‬
‫مى کرد چیزى کشف کرد‪ .‬تنگ حوصله روى پله ها نشسته بودم که رباب خبر داد‬
‫حسین احضارم کرده است‪.‬‬

‫به اتاق حسین رفتم‪ .‬روى تختش دراز کشیده بود و کتاب مى خواند‪« ،‬کسى‬
‫اینجاست؟»‬

‫«نخیر‪ ،‬هیچکس نیست‪».‬‬

‫«چراغ اتاق مجلسى روشن است‪».‬‬

‫«فقط چند تا از رفقاى آقاجان هستند‪».‬‬

‫«هواى بیرون چطور است؟»‬

‫«بد نیست‪».‬‬

‫«می آئى با هم برویم راه برویم؟»‬

‫گفتم‪« ،‬خیلى خب‪ ».‬این بهترین کارى بود که مى شد کرد‪ .‬راه رفتن در هواى‬
‫دلچسب یک غروب بهارى‪ .‬دوان دوان به اتاقم رفتم که کفش هایم را عوض کنم‬
‫صداى دکتر ناهید به وضوح از هواکش میان دو اتاق به گوشم رسید‪ .‬هیچ به فکرم‬
‫نرسیده بود که از اینجا مى شد حرف ها را شنید‪.‬‬

‫«آقاى محمدى‪»...‬‬

‫«آقاى دکتر‪»...‬‬

‫«آقاى محمدى شما اجازه بفرمائید‪ ،‬خیلى عجیب است‪ ،‬من صدوسى بار این‬
‫مطلب را خدمت برادرتان عرض کردم ولى مثل این که کسى نمى خواهد توجه‬
‫کند‪»...‬‬

‫عمویم گفت‪« ،‬خیلى عجیب است آقای دکتر‪ ،‬خب اگر مریض شده باشد چى؟‬
‫پس آخر دردش چیست؟»‬

‫‪105‬‬
‫«به خدا خیلى عجیب است باور کنید این قضیه زیاد مهم نیست‪ ،‬فقط تأثیر‬
‫روانى اش خیلى مهم است‪ ،‬عقدۀ حقارت مى آورد‪ .‬آن هم برای یک مرد تحصیل‬
‫کرده‪ ،‬همین والسالم‪ .‬عقده اش را باید معالجه کرد‪ .‬دیگر مرضى در کار نیست‪».‬‬

‫«پس دکتر دردش چیست‪ ،‬این همه معالجه‪ ،‬آخر شما فکرش را بکنید اگر این‬
‫همه دوا در شکم سنگ ریخته بودند ترکیده بود‪ .‬این هنوز خب نشده‪».‬‬

‫بعد سایه ای در گوشۀ اتاق تکان خورد و من وحشت زده فریاد خفه ای کشیدم‪.‬‬
‫رباب بود‪ .‬گفت‪« ،‬هیس!»‬

‫سروصداى اتاق یک دفعه فروکش کرد و صداى قدم هاى خانمجانم را شنیدم‪.‬‬

‫«تو اینجا چکار مى کنى؟»‬

‫«هیچى‪ .‬دارم کفش هایم را عوض مى کنم‪».‬‬

‫«زود برو بیرون‪».‬‬

‫«چشم‪».‬‬

‫رباب را ندیده بود‪ .‬دوباره به اتاق مجلسى برگشت و رباب از تاریکى بیرون‬
‫آمد و با هم از اتاق خارج شدیم‪ .‬پرسیدم‪« ،‬باالخره جریان چیست؟»‬

‫«هیچى وهللا‪ ،‬من که سر درنمى آورم‪ .‬گاسم حسین خان مرض بدى گرفته‬
‫باشند‪ ،‬گمان کنم‪ ،‬یا قمربنی هاشم‪ ،‬یا موسی بن جعفر‪ ،‬چکار بکنیم؟»‬

‫این همه سروصدا راه انداخته بود که گوش ایستادنش را توجیه کند و رنگ من‬
‫پریده بود‪ .‬وقتی در هشتی به حسین برخوردم با کمی وحشت از او فاصله گرفتم‪ ،‬بعید‬
‫نبود مرض مسری باشد‪ .‬آنوقت حسین دستش را به پشتم حایل کرد تا مرا راهنمائى‬
‫بکند‪ .‬تمام مهره های پشتم تیر کشید‪ .‬بی اختیار کنار رفتم تا دستش به من نخورد‪.‬‬
‫خوشبختانه چیزی حس نکرده بود‪.‬‬

‫در نور المپ کوچه برگشتم و به صورتش نگاه کردم‪ .‬ریش چند روزه به‬
‫صورتش بود‪ .‬گونه هایش تیر کشیده و الغر بود و چشم هایش دو دو می زد‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«برویم طرف خیابان انتظام‪».‬‬

‫‪106‬‬
‫خیابان قشنگ پردرختی بود‪ .‬با هم راه افتادیم‪ .‬خیابان حالت همیشگی خودش‬
‫را داشت‪ .‬گوشۀ خیابان ها از باران دیروز هنوز گل آلود بود‪ .‬از جلوی مغازۀ آقاى‬
‫نقابت که رد شدیم هر دو بی اختیار به داخل مغازه نگاه کردیم‪ .‬آقاى نقابت روى یک‬
‫پیراهن خم شده بود و تندتند سوزن مى زد‪ .‬شاگرد داشت‪ ،‬ولى گاهى هوس مى کرد‬
‫خودش سوز ن بزند و به آقاجان گفته بود هنگآمى كه لباس مى دوزد فکرش بهتر کار‬
‫مى کند‪ .‬بیشتر شعرهایش را در همین حالت سروده بود‪.‬‬

‫من و حسین برگشتیم و به هم لبخند زدیم‪ .‬گفت‪« ،‬فکر مى کنى چرا آقاجان‬
‫این همه به آقاى نقابت احترام مى گذارد؟»‬

‫گفتم‪« ،‬نمى دانم‪ ،‬مى گویند روشن است‪».‬‬

‫«درست است‪ ،‬المپ دارد‪».‬‬

‫«راست مى گوئید؟»‬

‫«بعله‪ ،‬دوتا المپ ‪ ٢٠٠‬ولت تو شکمش دارد‪ ،‬برای همین الغر است‪».‬‬

‫«ا‪ ،‬مسخره مى کنید‪».‬‬

‫«نه بابا چه مسخره اى‪ ،‬تمام چربى هاش برای همین آب شده‪ .‬هیچ وقت دیدى‬
‫آقاى نقابت چاق باشد؟»‬

‫«خب طبعش الغر است‪ ،‬مثل شما‪».‬‬

‫حسین خندید‪« ،‬نخیر طبعش الغر نیست‪ ،‬ایشان المپ دارند!»‬

‫«خانم بدرالسادات چى؟ آقاجان می گویند خانم بدرالسادات هم روشنند‪».‬‬

‫«خب ایشان نور خالص دارند‪ ،‬بدون حباب‪».‬‬

‫«آه حسین جون‪ ،‬شما همه چیز را مسخره مى کنید‪».‬‬

‫خندید‪ .‬به سرچهارراه رسیده بودیم و به طرف راست رفتیم‪ .‬دیگر خیابان‬
‫انتظام در دیدرس بود که حسین دست مرا گرفت‪ .‬دستش سرد بود و من یخ کرده‬
‫بودم‪ .‬کاش دستم را ول مى کرد‪ .‬بعید نبود که مرضش به من منتقل شود‪ ،‬ولی‬

‫‪107‬‬
‫نمى توانستم کارى کنم‪ .‬دستم جدا از تنم به ارادۀ حسین بود و تمام وجودم به عقب‬
‫مى کشید‪ .‬گفت‪« ،‬یک کم اینجا بنشینیم‪ ،‬خیلی بد است‪ ،‬بس که خوابیدم ضعف دارم‪».‬‬

‫دونفری به طرف جدول جوی آب رفتیم و همان جا نشستیم‪ .‬گفت‪« ،‬مثل این که‬
‫من خیلی بد کردم‪ ،‬اصالا بدنم به اختیار خودم نیست‪ ،‬چند ماه خوابیدم؟ چهار ماه؟»‬

‫«یک کم بیشتر‪ ،‬االن تقریبا ا پنج ماه است‪».‬‬

‫«عجیب است‪ ،‬هیچ حواسم نبود‪».‬‬

‫نشسته بودیم و به رهگذرها نگاه مى کردیم و اتوبوس ها که به سرعت در‬


‫رفت و آمد بودند‪ .‬فریاد چغاله بادام فروش فضا را پر کرده بود و یک زن چادرى با‬
‫ناز از آن سوى خیابان مى رفت و حسین با لبخند به او نگاه مى کرد‪ .‬پیرمردى‬
‫کوشش مى کرد با کمک دیوار و عصا گام به گام جلو برود و هر قدمش قرنى به نظر‬
‫مى رسید‪ .‬سنگینى نگاهى هر دوى ما را متوجه پشت سرمان کرد‪ .‬دختر سرهنگ‬
‫مى آمد‪ ،‬کشیده و مغرور و نگاهش به ما بود‪ .‬حسین دستپاچه بلند شد‪ .‬معلوم بود دلش‬
‫نمى خواهد دختر او را به این حال ببیند‪ .‬دختر رویش را به طرف مغازه ها برگرداند‪.‬‬
‫نور سبز و آبى و سرخ چراغ هاى بستنى فروشى در پیاده رو منعکس شده بود‪ .‬و‬
‫دختر در جاده هاى قوس و قزحى مى رفت‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬مهرى ست‪».‬‬

‫این که روشن بود‪ .‬بى اختیار هردویمان به او نگاه مى کردیم‪ .‬چند قدم بیشتر‬
‫نگذشته بود که برگشت و به حسین نگاه کرد‪ .‬در چشم هایش چه چیزى بود؟ من‬
‫نمى دانستم‪ ،‬اما حسین سرش را به زیر انداخت‪ .‬بعد دختر به سرعت دور شد‪.‬‬

‫دوباره دست حسین روی شانه ام بود‪« ،‬برویم‪».‬‬

‫راه افتادیم و بدون توقف به خیابان انتظام رسیدیم و در پناه خانه اى روی پله‬
‫نشستیم‪ .‬حسین سیگارى از جیبش درآورد و روشن کرد‪ .‬حال خوش چند لحظه قبل‬
‫فروکش کرده بود‪ .‬در تاریکى برق چشم هایش را مى دیدم که به نقطۀ ثابتى در‬
‫روبرو خیره شده بود‪ .‬آن وقت گفت‪« ،‬تو فکر مى کنى زندگى من فایده اى داشته‬
‫باشد؟»‬

‫«حسین جان!»‬

‫‪108‬‬
‫حسین پوزخند تلخى زد‪« ،‬خب نه‪ ،‬احساساتى نشویم‪.‬آدم باید گاهى صادقانه این‬
‫پرسش را از خودش بکند‪ .‬مثالا زندگى من چه فایده اى دارد؟ نه این که فکر کنى دلم‬
‫مى خواهد بمیرم‪ ،‬نه‪ .‬ولى مرگ همیشه اینجاست‪ ،‬دو قدمى‪».‬‬

‫بى اختیار برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم‪ .‬خندید‪« ،‬آن طرف نیست‪،‬‬
‫اینجاست‪ ،‬این طرف‪ ،‬همیشه پهلوى من است‪ ،‬به من نگاه مى کند‪ ،‬دست هایش را به‬
‫عالمت انتظار درهم قفل مى کند‪ .‬ظاهرا ا این منم که باید تصمیم بگیرم‪ ،‬نه او‪ .‬خیلى‬
‫عجیب است‪ ،‬همیشه مرگ است که تصمیم مى گیرد‪ ،‬این دفعه من باید تصمیم بگیرم‪.‬‬
‫این هم کار خیلى مشکلى است‪ .‬چه چیزى آدم را به زندگى وصل مى کند؟ این ریسمان‬
‫نامرئى چیست‪ ،‬کجاست؟»‬

‫«شما‪ ،‬شما مرا مى ترسانید‪».‬‬

‫بى اختیار به بیمارى حسین فکر مى کردم‪ .‬تمام مدت این بیمارى عجیب که‬
‫حاال در اتاق راجع به آن حرف مى زدند در فکرم بود‪ .‬به نظرم مى آمد حسین راست‬
‫مى گوید‪ .‬همه می دانستند که او بیمار است‪ .‬فقط خودش نمى دانست و البد مرگ‬
‫منتظر بود که او هم این را بداند و بفهمد و‪ ...‬خالص‪ .‬بدنم تقریبا ا یخ زده بود‪.‬‬

‫«راست می گوئى حورى‪ ،‬من نباید این حرف ها را به تو بزنم‪ .‬دوست دارى‬
‫از چى حرف بزنیم؟ از عشق حرف بزنیم؟ خوب است؟»‬

‫«بله‪ ،‬بله‪ ،‬خیلى خوب است‪».‬‬

‫«اوه‪ ،‬طفلک من‪».‬‬

‫حسین به طرف من خم شد و گونه ام را نوازش کرد‪ .‬من هرچه بیشتر خودم را‬
‫به دیوار چسباندم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬خوب‪ ،‬من اول از عشقم حرف مى زنم‪ ،‬باشد؟ این دختر را دیدى؟‬
‫آرى‪ ،‬من او را دوست مى داشتم شاید هم هنوز دوست مى دارم‪ .‬ادبى بگویم بهتر‬
‫است‪ ،‬نیست؟ واقعى تر است‪».‬‬

‫«هرجور دوست دارید‪».‬‬

‫‪109‬‬
‫«اما خب‪ ،‬به نظر مى آید دختره مرا دوست ندارد‪ ،‬متوجهى؟ مثل این که با‬
‫نگاهش این را مى خواهد بگوید‪ .‬مثل این که مى خواهد بگوید من تو را نمى خواهم‪.‬‬
‫بد است نه؟»‬

‫«خوب‪»...‬‬

‫«آها‪ ،‬نمى خواهد جواب بدهى‪ ،‬عیبى ندارد‪،‬عوضش من هم او را‬


‫نمى خواهم‪ ».‬بعد خندید‪ .‬معلوم بود مى خواهد با این حرف ها سر مرا گرم کند‪.‬‬
‫«خوب حاال تو از عشق بگو‪ ،‬کى را دوست دارى؟ هان‪».‬‬

‫«یک نفر هست که شما را خیلى دوست دارد‪».‬‬

‫«کى؟»‬

‫«فهیمه‪».‬‬

‫« عجب! دختر بیچاره‪ ،‬وسط همۀ پیغمبرها گشته جرجیس را پیدا کرده‪ ،‬چه آدم‬
‫بدشانسى‪ ،‬شاید هم مرا دوست ندارد‪ ،‬از بدبختى روزگار مرا براى خودش علم‬
‫کرده‪».‬‬

‫«منظورتان چیست؟»‬

‫«خوب زشت است‪ ،‬بدجورى زشت است‪ .‬باالخره باید بگوید ما هم کسى را‬
‫دوست داشتیم و کى بهتر از حسین پیزى دررفته که همین روزها ریق رحمت را سر‬
‫مى کشد‪ ،‬فلک زده‪».‬‬

‫«همیشه شما را دوست داشته‪ ،‬از قبل از این که زندان بروید‪».‬‬

‫سکوت کرد‪ .‬تاریکى کامل شده بود و من فقط نور آتش سیگار را مى دیدم و‬
‫عاقبت جرئت کردم پرسشى را که از نیم ساعت پیش نوک زبانم بود مطرح کنم‪،‬‬
‫«شما‪ ،‬غیر از‪ ...‬غیر از مهرى‪ ...‬منظورم این است که غیر از مهرى‪»...‬‬

‫نمى توانستم بگویم و حسین پاسخ داد‪« ،‬نه‪ ،‬قضیه مهرى ام زیاد جدى نیست‬
‫حورى‪ .‬یعنى چطورى برایت بگویم؟ اصالا خیلى مشکل است‪ ،‬این یک حس است‪ ،‬آدم‬
‫گاهى مى گوید خب من یکى را دوست دارم و براى همین زنده ام‪ .‬این طورى‪ .‬ولى‬
‫خب هیچ وقت این چیزها را براى کسى نمى شود گفت‪ .‬این حبیب ناهید مرد احمقى‬

‫‪110‬‬
‫است‪ ،‬یادت باشد هیچ وقت برایش درددل نکنى‪ ،‬حسابى کار دستت مى دهد‪ .‬من‬
‫نمى توانم این چیزها را به تو بگویم‪ .‬دلیلى ندارد جوانى ترا با این حرف ها آلوده کنم‪.‬‬
‫فقط یادت باشد با هیچ احمقى درددل نکنى‪ ،‬رازت را براى خودت نگاه دار‪ .‬اصال‬
‫سعى کن یک جورى زندگى کنى که هیچ وقت رازى نداشته باشى‪ ،‬این بهترین‬
‫کارهاست‪ .‬از فردا با هم کتاب مى خوانیم‪ ،‬باشد؟ من خیال دارم از فردا بیایم تو حیاط‬
‫بنشینم‪ ،‬ظهرها که از مدرسه برگردى مى نشینیم باهم کتاب مى خوانیم‪ ،‬من کتاب هاى‬
‫خوب زیاد دارم‪ .‬باشد؟»‬

‫گفتم‪« ،‬باشد‪».‬‬

‫بلند شدیم و سالنه سالنه به طرف خانه برگشتیم‪ .‬گفت‪« ،‬حیف که پول ندارم‬
‫وگرنه بستنى مى خوردیم‪».‬‬

‫«من دارم‪».‬‬

‫پنج لایر داشتم که دو تا بستنى نانى خریدیم‪ .‬همین طور که مى خوردیم به‬
‫طرف خانه مى رفتیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬فکرش را بکن‪ ،‬به خاطر مهرى به فکرم افتاده بود بروم تو ادارۀ ثبت‪.‬‬
‫حاال شاید رفتم امریکا‪ ،‬پیش على‪ ،‬دلت مى خواهد تو هم بیائى؟ باهم مى رویم پیش‬
‫على‪ ،‬درس مى خوانیم‪ ،‬بلکه یک کافۀ ایرانى باز کنیم با یک پمپ بنزینى چیزى‪ ،‬کلى‬
‫پول در مى آوریم‪ ،‬هر چى ام دلمان خواست بستنى مى خوریم‪ .‬این قدر مى خوریم تا‬
‫بترکیم‪».‬‬

‫به شدت خندیدم‪ .‬گفت‪« ،‬خانمجان و آقاجان را نمى بریم ولى بعد فرهاد را‬
‫مى بریم‪ .‬وقتى ده–دوازده سالش شد‪ ،‬مى نویسیم بفرستندش پیش ما‪».‬‬

‫به کوچه رسیده بودیم و بستنی تمام شده بود‪ .‬گفت‪« ،‬حورى؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«مى خواستم معذرت بخواهم‪».‬‬

‫«از چى؟»‬

‫«از حرفى که راجع به فهیمه زدم‪ .‬معذرت مى خواهم‪».‬‬

‫‪111‬‬
‫«خوب‪»...‬‬

‫«نه‪ ،‬نه‪ ،‬مى خواهم بگویم اصال این نیست‪ ،‬از دهنم پرید‪ .‬مثل بقیۀ مردم که از‬
‫دهنشان مى پرد‪ ،‬دختره زشت هم نیست‪ ،‬یعنى اصالا این مهم نیست‪ ،‬به خدا‪ .‬ولى ببین‬
‫آدم نمى تواند تصمیم بگیرد عاشق بشود‪ ،‬این نمى شود‪ .‬عشق خودش مى آید‪ .‬باور‬
‫کن‪».‬‬

‫روزهاى بعد روزهاى خوبى بود‪ .‬از مدرسه برمى گشتم و با حسین در حیاط‬
‫مى نشستیم‪ .‬نیم تخت اتاقش را بیرون آورده بود و ما تمام بعد از ظهر آنجا‬
‫مى نشستیم‪.‬و هرگاه آفتاب جا عوض مى کرد دونفری سر نیم تخت را مى گرفتیم و به‬
‫سایه مى رفتیم‪ .‬حسین برایم کتاب مى خواند‪ .‬کتاب هائى را انتخاب مى کرد که برایم‬
‫قابل فهم باشد‪.‬‬

‫از جریان مذاکرات آقاجان و خانمجان و دکتر ناهید اطالعى نداشتم‪.‬‬


‫همان شب‪ ،‬بعد از آن که با حسین از خیابانگردى برگشته بودیم خانمجان به من گفته‬
‫بود طورى که حسین نفهمد از او کناره بگیرم‪ .‬احتمال مى رفت که مرض مسرى‬
‫حسین به من که بیش از همه با او سرو کار داشتم منتقل شود و کوشش برای آن که‬
‫نام بیمارى حسین را بدانم بى نتیجه مانده بود‪ .‬این بود که همیشه روى نیمکت جدا از‬
‫حسین مى نشستم و حسین آنقدر در خودش فرو مى رفت که هرگز متوجه این حالت‬
‫من نمى شد‪ .‬حسین به من مى گفت‪« ،‬شناخت آنچه که در پیرامون ماست ظاهرا ا ساده‬
‫به نظر مى آید‪ .‬این درخت است‪ ،‬این حوض‪ ،‬این میز و این اتاق ووو‪ .‬ولى گمانم باید‬
‫یاد بگیرى که بهتر بشناسى‪ .‬ریشۀ درخت را بشناسى‪ .‬گمانم هر شیئى براى خودش‬
‫چند حفاظ داشته باشد‪ .‬کنار زدن و شکافتن این پرده ها به این سادگى ها میسر نیست‪.‬‬
‫درخت کاج را براى من تعریف کن‪».‬‬

‫«درخت کاج؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«خب کاج یک درخت است‪ .‬ویژه مناطق سردسیرى‪ .‬برگ هاى سوزنی دارد‪.‬‬
‫تنۀ درخت‪»...‬‬

‫«بسیار خوب‪ ،‬ولى آیا یک میلیون سال پیش درخت کاج به همین صورت‬
‫وجود داشته؟»‬

‫‪112‬‬
‫«نمى دانم‪ ،‬البد بوده‪».‬‬

‫«توجه کن که مى گ ویم یک میلیون سال پیش‪ ،‬رقم درشتى است‪».‬‬

‫دراین مورد چیزى نمى دانستم‪ .‬گفت‪« ،‬خوب حتما ا بوده‪ ،‬از ازل عواملى وجود‬
‫داشته که منجر به وضعیت درخت کاج به صورت امروزى شده است‪ .‬ولى احتماالا‬
‫یک میلیون سال پیش درخت کاج به این صورت نبوده‪ .‬شکل دیگرى داشته یا حداقل‬
‫تفاوت داشته‪ ،‬من طبیعى دان نیستم ولى تقریبا ا مطمئنم که صورت دیگرى داشته‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬خوب‪ ،‬البد همین طور است‪».‬‬

‫در کتاب هاى طبیعى ما چیزى دراین مورد ننوشته بودند‪ .‬من فقط مشخصات‬
‫کاج را به صورت کلى اش مى دانستم و نمى توانستم کمکى به حسین بکنم‪.‬‬

‫«ولی یک روز مردم واژه کاج را اختراع کردند‪ .‬چرا؟»‬

‫«خوب البد برای این که آن را از درخت تبریزى تشخیص بدهند‪».‬‬

‫«آفرین‪ ،‬حاال بیا فرض کنیم که ده هزار سال پیش به فکرشان رسید که این‬
‫واژه را اختراع کنند‪ .‬مسلما ا کاج هائى که آنها دیدند و به مرور عادت کردند که آنها را‬
‫کاج بدانند همین کاج هاى امروزى نبوده‪».‬‬

‫«یعنی‪ ....‬نمى فهمم‪».‬‬

‫«منظورم این است که این دو تا درخت کاجی که درحیاط ماست آن وقت ها‬
‫وجود نداشته‪».‬‬

‫«خب این که روشن است‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬ولی زیاد هم روشن نیست‪ ،‬کاج هائى بودند که گردن به آسمان کشیده‬
‫بودند‪ ،‬این کاج ها در جریان تطور بطئى شان بوجود مى آمدند و از میان مى رفتند و‬
‫میلیون ها سال طول کشید تا آدم برای آنها نامى انتخاب کند‪ .‬یک روز این اتفاق افتاد‪،‬‬
‫مثال ده هزار سال پیش‪ .‬ولى کاج هاى ده هزار سال پیش هم از میان رفتند و کاج هاى‬
‫جدید جاى آنها را گرفتند و مسلما ا با تفاوت هاى خیلى خیلى جزئى در شکل‪ ،‬ولى‬
‫به هرحال تفاوت‪ ،‬و حاال ما به این درخت هاى خانه مان مى گوئیم کاج‪».‬‬

‫‪113‬‬
‫«خوب حسین جان من نمى دانم چه چیز عجیبى دراین جریان هست‪».‬‬

‫«نمى دانم چطورى بگویم‪ .‬هزاران هزار کاج از رعد و برق سوخت‪ ،‬هزاران‬
‫هزار کاج روى زمین پوسید و هزاران هزار کاج تبدیل به خانه شد برای مردمى که‬
‫از سرما مى لرزیدند و هزاران هزار کاج تبدیل به مواد دیگر شد‪ .‬ولى تحول وجود‬
‫داشت‪ .‬کاج ها تغییر شکل مى دادند؛ خیلى جزئى و خیلى نامحسوس و کاج به این‬
‫صورت حاال در حیاط خانۀ ماست و ما به آن مى گوئیم کاج‪ .‬حاال چند بار بگو کاج‪».‬‬

‫من گفتم‪« ،‬کاج‪ ،‬کاج‪ ،‬کاج‪».‬‬

‫و یکباره واژه در ذهنم بیگانه شد‪ .‬چه کسى به من یاد داده بود که به این‬
‫درخت کاج بگویم؟ یادم نمى آمد‪ .‬اما من این واژه را نمى شناختم‪ .‬واژه بیگانه و دور‬
‫از ذهنى بود‪ .‬کاج ترکیب شده بود از سه حرف‪ .‬اما این کمکى به شناخت آن‬
‫نمى کرد‪ .‬چرا به این درخت و بخصوص به این درخت کاج گفته بودند؟ علتش چه‬
‫بود؟ کاج اصالا یعنى چه؟ یعنى درختى که سردسیرى است که برگ هاى سوزنى دارد‬
‫که همیشه سبز است‪ ،‬ولى کاج این است و در عین حال این نیست‪.‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬حاال کاج را تعریف کن‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬نمی توانم حسین جون‪».‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬مشکل فقط این نیست‪.‬کاج به هرحال وجود دارد‪ .‬حاال چه آدم‬
‫برایش نامى انتخاب مى کرد چه نمى کرد‪ .‬خیلى عناصر و گیاهان دیگر هست که‬
‫هنوز نامى ندارند‪ .‬مشکل از جائى آغاز مى شود که بخواهیم راجع به آنچه که آدمیزاد‬
‫اختراع کرده است صحبت کنیم‪ .‬بگو دیوار‪».‬‬

‫و واژه دیوار گنگ و بیگانه از من دور مى شد‪ .‬به دوروبر حیاط نگاه کردم و‬
‫به چهار دیوار بلند کاه گلى آن که گچ رویش کشیده بودند‪.‬‬

‫«چرا دیوار در اینجا کاه گلی است؟ چرا حالت نا استوار دارد؟ تقریبا ا بیست‬
‫سال است من منتظر فروریختن این دیوارها هستم‪ .‬مى بینی؟ شکم داده است‪ .‬مثل این‬
‫که پیر شده‪ ،‬مثل این که سال هاست به انتظار آواى کلنگ شب و روز را سپرى‬
‫مى کند‪ .‬دیوار کهنۀ کاه گلى راستى هیچ فکر کرده اى چرا دیوارهاى خانه هاى ایرانی‬
‫این همه بلند است؟ هیچ دیده اى که مردم حتى پشت دیوارهاى بلند آهسته صحبت‬
‫مى کنند‪»...‬‬

‫‪114‬‬
‫گفتم‪« ،‬باالى شهر حاال دیوارها کوتاه است‪».‬‬

‫«ببینم حورى‪ ،‬تو تا به حال اصالا به دیوار فکر کرده بودى؟»‬

‫«نه‪ ،‬فقط روزى که شما از زندان آمدید و راجع به تیرهاى سقف حرف زدید‬
‫من شب ها به تیرهاى سقف نگاه مى کنم‪».‬‬

‫«خوب تو یک کلمه بلد هستی که دیوار است و آن را براى تمام دیوارها به‬
‫کار مى برى‪ ،‬دیوارهاى سیمانى بتن آرمه و دیوارهاى کاه گلى‪ ،‬همه دیوار هستند‪.‬‬
‫قطعا ا در آینده دیوارها تغییر شکل خواهند داد‪ .‬اما باز تو واژه را حفظ مى کنى‪.‬‬
‫به نظر مى رسد که ما با کلمات طبیعت اشیاء را به بند مى کشیم‪ ،‬این در حالى است‬
‫که آنها دائم در حال تغییرند‪ .‬خوب ما مجبوریم چنین کارى بکنیم‪ ،‬چون واسطه اى‬
‫براى ارتباط با یکدیگر الزم داریم‪ .‬این واسطه کلمه است و کلمه بسیار مهم است‪.‬‬
‫آنقدر مهم است که مى گوید‪" ،‬درابتدا کلمه بود و کلمه خدا بود"‪ .‬البته در اینجا کلمه را‬
‫با فعل به یک معنا استفاده مى کند‪ .‬تصورى که انسان از کلمه دارد آنقدر مهم است که‬
‫اغلب خود طبیعت را براساس کلمه درک مى کند‪ .‬طبیعت نبوده است‪ .‬او گفته‪ :‬باش!‬
‫و از آن پس طبیعت بوده است‪ .‬پس براین اساس کاج وجود ندارد‪ ،‬دیوار هم وجود‬
‫ندارد‪ .‬آنقدر وجود ندارد تا تو نام آنها را بیآموزى‪ .‬این "نبودن" خیلى مهم است و‬
‫درنظر بگیر هنگامى که با کلماتى نظیر کاج و دیوار آنها موجود مى شوند‪ ،‬کلماتى‬
‫همانند آزادى‪ ،‬خوشبختى‪ ،‬سعادت‪ ،‬شر‪ ،‬خیر و‪ ...‬چقدر اهمیت دارند‪ ،‬چون این معانى‬
‫نیز با نامیدن موجود مى شوند‪ ،‬بى آن که بتوانى آنها را ببینى‪ .‬مى دانى حورى‪ ،‬فکر‬
‫مى کنم بخش اعظم گرفتارى هائى که میان انسان ها پیش مى آید به این مشکل کلمات‬
‫باز مى گردد‪ .‬دریافت معناى بسیارى از کلمات برای همۀ ما با اشکال توام است‪.‬‬
‫بسیارى از ما بسیارى از کلمات را نمى دانیم‪ ،‬وقتى هم که مى دانیم به صور مختلف‬
‫از آنها دریافت معنا مى کنیم‪ .‬سگ را درنظر بگیر‪ .‬کوشش کن تفاوت یک سگ را‬
‫براى یک اسکیمو و یک مرد بیابانى عرب درک کنى‪ .‬پوستین را درنظر بگیر‪ ،‬به‬
‫نظر تو مردى که در سیبرى زندگی مى کند و آن کس که در مناطق حاره عمرش را‬
‫به سر مى آورد آیا دربارۀ پوستین یک احساس مشترک دارند؟‬

‫پس مشکل دوتا مى شود‪ .‬نخست شیئى که تو آن را "مى نامى"‪ .‬همانى است که‬
‫تغییر مى کند‪ ،‬دوم این که من و تو‪ ،‬وقتى شیئى را مى نامیم اغلب دو معناى مختلف‬
‫از آن استنباط مى کنیم‪ .‬بدین ترتیب جنهم مردمان مناطق حاره‪ ،‬گرم وسوزان است و‬
‫جهنم مردمان مناطق سرد‪ ،‬یخ زده‪ .‬پس تو کلمه را نمى دانی‪ ،‬مى آموزى‪ ،‬اما این‬
‫آموخته‪ ،‬با آموخته هاى دیگر متفاوت است‪ ،‬شما با یکدیگر صحبت مى کنید‪ ،‬اما درک‬

‫‪115‬‬
‫مشترکى به دست نمى آید‪ .‬از این قرار گروهى دائم باید حرف بزنند‪ ،‬به عنوان واسطۀ‬
‫میان انسان ها‪ .‬اما این نیز دردى را دوا نمى کند‪ .‬من و عموى بزرگمان هر دو از‬
‫کلمۀ انسان استفاده مى کنیم‪ .‬انسان در ذهن او موجودیت ویژه اى دارد‪ ،‬او مردى است‬
‫صاحب اقتدار‪ ،‬با فر کیانى‪ ،‬تاجى از نور به سر دارد‪ .‬این مظهر انسان براى‬
‫عموست‪ ،‬جدا از این موجود‪ ،‬بقیه رعیتند‪ ،‬زن اند‪ .‬غالم و برده اند‪ ،‬نه انسان‪ .‬انسان‬
‫برای من معناى دیگرى دارد‪ ،‬همین حضور عادى است که در خیابان راه مى رود‪.‬‬
‫زن یا مرد بودنش تفاوت نمى کند‪ .‬هنگامى که ما دو نفر از انسان حرف مى زنیم‬
‫کلمات مشترکى به کار مى بریم‪ .‬اما تعابیر مختلفى در ذهن ماست‪ .‬سوء تفاهم از این‬
‫تفاوت مى زاید‪ .‬از آن گذشته‪ ،‬هر دوى ما دائم در حال تغییریم‪ .‬من در حقیقت از‬
‫انسان عمو حرکت کرده ام تا به انسان دیگرى برسم‪ .‬تصویر او هنوز در ذهن من‬
‫مبهم است‪ .‬تعریف کاملى پیدا نکرده است‪ ،‬انسان عمو به شدت تثبیت شده و داراى‬
‫شخصیت است‪ .‬ما دقیقا ا در دو جهان مختلف به سر مى بریم‪».‬‬

‫حرف های ما براین روال بود‪ .‬من گنگ و گیج کنار حسین مى نشستم و با تمام‬
‫وجودم به حرف هاى او گوش مى دادم و یک روز حسین گفت‪« ،‬دلیل این همه گوشت‬
‫اضافى بدن خانمجان را مى دانى؟ چرا خانمجان این همه گوشت آلود است؟»‬

‫«برای این که آدم چاقى هستند‪».‬‬

‫«درست است‪ ،‬مردم به این جور آدم ها می گویند چاق‪ ،‬ولی فایدۀ این همه‬
‫گوشت چیست؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«اما من فکر مى کنم بدانم‪ .‬دلیل اصلى این امر فقر است‪ ،‬در فقر تاریخى‬
‫مداوم و طوالنى چاقى تصور رفاه و آسایش را به همراه مى آورد‪ .‬البته ما چندان فقیر‬
‫نیستیم‪ ،‬اما این تصویر تاریخى است‪ ،‬از تاریخ به ما منتقل مى شود‪ .‬شاید هم خانمجان‬
‫خودش را علیه یک قحطى احتمالى تجهیز مى کند‪».‬‬

‫من با حیرت برگشتم و به اتاق خانمجان نگاه کردم‪ .‬خانمجان پشت پنجره‬
‫ایستاده بود و به ما نگاه مى کرد‪ .‬هنگامى كه من برگشتم خودش را پشت دیوار مخفى‬
‫کرد‪ .‬حسین پرسید‪« ،‬آنها از من مى ترسند؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬چرا؟»‬

‫‪116‬‬
‫«از من کناره مى گیرند‪ .‬من دیگر حاضر نیستم دکترها مرا ببینند‪ ،‬اصالا از‬
‫ریخت هر چى دکتر است بیزارم‪».‬‬

‫سکوت کرده بودم‪ .‬گفت‪« ،‬فکر مى کنند من بیمارم‪ ،‬نه؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫آمرانه گفت‪« ،‬مى دانى حورى‪».‬‬

‫«ولى باور کنید‪»...‬‬

‫آن وقت برایش گفتم که آنها از او مى ترسند‪ .‬گفتم که از بیمارى او مى ترسند‪،‬‬


‫مى ترسند که بقیه را مبتال کند‪ .‬گفتم که بشقابش را از بقیه جدا گذاشته اند و جدا‬
‫مى شویند‪ .‬گفتم که مى گویند اشکال تمام بر سر آزمایشى است که او باید انجام بدهد و‬
‫نمى دهد‪ .‬و تمام مدت چشم هایم را به اطراف مى گرداندم و بعد حسین را دیدم که‬
‫رنگش پریده بود‪ ،‬آنقدر پریده بود که تا به آن روز چنین چیزى ندیده بودم و دیدم که‬
‫گونه هاى الغرش مى لرزد و رگى در شقیقه اش مى زند و یکباره بهار تمام شد‪.‬‬

‫حسین دیگر به حیاط نیامد و این اسباب مسرت خانمجان بود خانمجان‬
‫مى خواست بچه را هوا بدهد و از ترس آن که حسین او را بغل نکند به حیاط‬
‫نمى آمد‪ .‬اساسا ا در تمام مدتى که ما در حیاط مى نشستیم کسى جز رباب خودش را‬
‫آفتابى نمى کرد که گاهى مى آمد و کنار حوض چمباتمه مى زد و به حرف هاى حسین‬
‫گوش مى داد و دهانش نیمه باز مى ماند و گاهى به تأئید سرتکان مى داد‪ .‬اما‬
‫درعین حال برای همۀ اهل خانه پرسشى پیش آمده بود‪ .‬چرا دیگر او به حیاط نمى آید؟‬

‫من سکوت کرده بودم‪ .‬مى ترسیدم حقیقت را بگویم‪ .‬خانمجان بچه را توى‬
‫درشکه مى گذاشت و به ایوان مى آمد و گاهى صداى زمزمه اش بلند مى شد‪ .‬از بعد‬
‫از بچه خانمجان کلى تغییر روحیه داده بود‪.‬‬

‫ابتداى برگشتن حسین خانمجان وضع دیگرى داشت‪ .‬شور فوق العاده اى به‬
‫خرج مى داد و اکثرا ا در آشپزخانه بود‪ .‬بعد از تولد فرهاد که مصادف بود با بیمارى‬
‫حسین یک دوره دلهره و تشویش در خانمجان بوجود آمد ولى بعد حسین کناره گرفت‬
‫و قضیه بیمارى پیش آمد و خانمجان محجوبانه خودش را از تمام مسائل کنار کشید‪ .‬به‬
‫خالف آقاجان که دائم با ابروهاى درهم و قیافۀ گرفته در اتاق راه مى رفت و نقشه‬
‫مى کشید‪ ،‬خانمجان تمام حواسش پى بچه بود و اگر وقت مى کرد بچه را برمى داشت‬

‫‪117‬‬
‫و به خانۀ بدرى مى رفت‪ .‬مادر و دختر مسائل مشترکى داشتند که ساعت ها راجع به‬
‫آن صحبت کنند‪ .‬به عالوه‪ ،‬خانه را اکثرا ا براى حسین خلوت مى کردند تا در حیاط‬
‫بنشیند و حسین که این همه به درخت کاج فکر کرده بود مدت ها متوجه این تغییر و‬
‫تحول نشد‪ .‬حتى این را نفهمید که دیگر به گل ها نمى رسند و باغچه اکثرا ا خشک‬
‫است چون این کار آقاجان بود که به باغچه ور برود و علف هاى هرز را بکند‪.‬‬

‫پاى بسیارى از آشنایان از خانۀ ما بریده شده بود‪ .‬آقاجان مى ترسید یک وقت‬
‫چیزى از دهانش بپرد و مردم از بیمارى حسین باخبر شوند‪ .‬فقط گاهى خانم‬
‫بدرالسادات مى آمد و به مادرم سرى مى زد و یا با حسین مشورتى مى کرد و میانۀ‬
‫آنها هنوز خوب بود و گاهى بدرى مى آمد تا عیادتى از برادر بکند و البته هرگز او‬
‫را نمى بوسید‪ .‬خانه دیگر خانه نبود‪ .‬تحول از عمق حس مى شد‪.‬‬

‫من کوچک تر از آن بودم که احساس صریح و روشنى از این تغییرات داشته‬


‫باشم‪ ،‬ولى رفتار خانمجان مرا مى ترساند‪ .‬خانمجان اصوالا زن ساکتى بود و در ظاهر‬
‫حتی ابله به نظر مى رسید‪ .‬در تمام سال هائى که در سایۀ او زندگى کرده بودم هرگز‬
‫حتى یک مورد پیش نیامده بود که از او بترسم‪ .‬خانم افخمى پرحرف و مکار بود‪.‬‬
‫خانم سرهنگ مرباها و ترشى هاى خوبى درست مى کرد و بلد بود قیافۀ ماتم زده ها‬
‫را به خودش بگیرد‪ .‬خانم کردبچه ساعت چهار صبح بلند مى شد و به مسجد مى رفت‬
‫و ظهر با چشم هاى گریان برمى گشت‪ .‬عمقزى خواب ائمه را مى دید و راجع به هر‬
‫مطلبى امربه معروف و نهى ازمنکر مى کرد و گوش دادن به رادیو را حرام‬
‫مى دانست‪ .‬خانم بدرالسادات یک باغچۀ بهشتى داشت و سیرهای شبانه اش را برای‬
‫پیرش تعریف مى کرد و مثنوى مى خوان د‪ .‬بدرى‪ ،‬كه ما اغلب او را بدریه مى نامیدیم‪،‬‬
‫دائم از شوهرش انتقاد مى کرد و با دستمال قطره هاى اشکش را پیش از آن که‬
‫سرازیر شود پاک مى کرد‪ .‬اما خانمجان فقط مى توانست با چشم هاى گرد و‬
‫بهت زده اش به حرف هاى دیگران گوش بدهد‪ .‬اگر دیگران خوشحال بودند خوشحال‬
‫بود و اگر حالت غمزده اى داشتند بیدرنگ غمزده مى شد و هنوز نمى توانست پلو را‬
‫خوب از کار دربیاورد‪ ،‬سهل است‪ ،‬حتی از شب زفافش خاطرۀ خاصى نداشت‪ .‬در‬
‫جلساتى که زن ها به این نوع بحث ها مى رسیدند خانمجان خجول گوش مى داد و‬
‫حالت تعجب در چشم هایش ظاهر مى شد‪ .‬به نظر مى رسید که اصوالا شاید شب‬
‫زفافى نداشته و اگر بچه ها به دنیا نیامده بودند حتى مى شد فکر کرد که هنوز باکره‬
‫است‪ .‬به آقاجان "شما" مى گفت و دو زانو جلو خانم بدرالسادات مى نشست و به‬
‫حرف هاى او دربارۀ پیرش گوش مى داد و حیرت زده مى شد‪ .‬همین حالت را در‬

‫‪118‬‬
‫مقابل آقای نقابت به خود مى گرفت و عمقزى مى توانست سه ساعت تمام دهان او را‬
‫باز نگاه دارد‪.‬‬

‫در زمانى که حسین را گرفته بودند خانمجان رونوشت آقاجان شده بود‪ .‬آن‬
‫موقع آقاجان شب ها کنار رادیو چندک مى زد و با دقت به اخبار گوش مى داد و بعد‬
‫روزنامه مى خواند و در تمام این احوال خانمجان کنار او نشسته بود و پا به پا به‬
‫رادیو گوش مى داد و بعد از آق اجان با احتیاط روزنامه را ورق مى زد‪ .‬بعد هنگامى‬
‫که آقاجان در کوچه براى مردها میتینگ مى داد و از وفادارى و حسن نیت خانوادۀ ما‬
‫حرف مى زد خانمجان چادرش را به سر مى کشید و به خانۀ خانم بدرالسادات‬
‫مى رفت تا هوار بکشد و درددل بکند و به کفار لعنت بفرستد‪.‬‬

‫بعدها که آقاجان روزنامه خواندن و رادیو گوش کردن را کنار گذاشت‪،‬‬


‫خانمجان از کنار روزنامه به حالتى رد مى شد که گوئى هرگز آن را ندیده است‪ .‬اما‬
‫این اواخر خانمجان رفتارى خاص خود ش پیدا کرده بود‪ .‬فرهاد را شیر مى داد و تر و‬
‫خشک مى کرد و بسیارى مواقع از کنار پنجره رد مى شد تا نگاهى به پنجرۀ اتاق‬
‫حسین بیندازد‪ .‬تغییر روحیۀ او موقع خوراك خوردن بیشتر محسوس بود‪ .‬سابق براین‬
‫ما هرگز متوجه خوراك خوردن او نبودیم ولی این اواخر سفره به خاطر او مدتى‬
‫پهن مى ماند‪ .‬خانمجان اغلب با دست خوراك مى خورد و معموالا از گوشه راست‬
‫بشقاب شروع مى کرد‪ ،‬به حالتى که گوئى مى خواهد برنج پاک کند‪ .‬یک مشت برنج‬
‫را به طرف خودش مى کشید و بعد با نوک انگشتانش برنج ها را له مى کرد آنقدر که‬
‫کته به صورت نوالۀ خاکسترى رنگی درمى آمد‪ .‬بعد با کمک انگشت هایش این پورۀ‬
‫خاکسترى رنگ را گرد مى کرد و به دهان مى برد‪ .‬آن وقت بعد از چند لقمه‪ ،‬وقتى‬
‫برنج هنوز در دهانش بود به فکر فرو مى رفت‪ .‬از جویدن دست مى کشید و چشمانش‬
‫به نقطۀ نامعلومى خیره مى شد و دراین حالت بى اختیار دست راستش را به میان‬
‫پستان هایش فرو مى برد و پى شیئى مجهولى مى گشت که گویا آنجا گم کرده بود‪ .‬ما‬
‫شاممان را تمام مى کردیم و آقاجان سیگارى را آتش مى زد و خانمجان‪ ،‬همچنان که‬
‫خیره مانده بود‪ ،‬به این جستجوى بى فایده ادامه مى داد و کار به جائى مى رسید که‬
‫آقاجان تذکر مى داد‪« ،‬آهاى نیر‪ ،‬نیرالزمان‪».‬‬

‫«هان؟»‬

‫دست خانمجان از حرکت باز مى ماند و چشم هایش به حالت عادى‬


‫برمى گشت‪ .‬خانمجان دوباره شروع به جویدن مى کرد‪ .‬پیش مى آمد که در طى یک‬
‫وعده خوراك چند بار دچار این حالت بشود‪ .‬بدتر از همه نگاه آقاجان بود‪ .‬با تسلى و‬

‫‪119‬‬
‫دلجوئى به زنش نگاه مى کرد و به افسوس سرتکان مى داد و مثالا مى گفت‪« ،‬خوب‬
‫حاال دیگر خوراكت را بخور‪ ...‬بس است دیگر‪ ...‬بس است خانم‪ .‬یعنى چه؟»‬

‫و یا‪« ،‬باالخره خودت را خل مى کنى ها‪».‬‬

‫گاهى اشک در چشم هاى خانمجان حلقه مى زد و اگر دراین موارد رباب در‬
‫اتاق بود بى اختیار گوشۀ روسرى اش را جلوى چشم هایش مى گرفت و شانه هایش‬
‫بى صدا تکان مى خورد‪.‬‬

‫خانۀ ما به این صورت درآمده بود و هروقت خانمجان از کنار من رد مى شد‬


‫بی اختیار و با احترام به صورتش نگاه مى کردم‪ .‬احساس مى کردم راز عظیمى را‬
‫پشت پیشانى کوچکش مخفی کرده است و این راز از داخل و از عمق دارد او را‬
‫مى خورد و از پا درمى آورد‪.‬‬

‫خانمجان همیشه بوى پرک مى داد‪ .‬این بو‪ ،‬بوى آشنائى بود و از بچگى در‬
‫ذهن من جاى خودش را باز کرده بود‪ .‬وقتى صبح ها این بو را نزدیک رختنخوابم‬
‫حس مى کردم بى اختیار چشم هایم باز مى شد و خانمجان را مى دیدم که روى من خم‬
‫شده است و با چشم هاى گرد و پر محبتش به من نگاه مى کند‪.‬‬

‫«د بلند شود دختر‪ ،‬مدرسه ت دیر شد‪».‬‬

‫این بو تمام خانه را پر کرده بود و از درز هر آجرى به مشام مى رسید‪ .‬ولى‬
‫این اواخر بوى خانمجان فقط از اتاق خودش مى آمد‪ .‬خانمجان تمام خانه را از وجود‬
‫خودش تخلیه کرده بود و با رازش به گوشۀ اتاق خزیده بود و همۀ اینها آدم را نگران‬
‫مى کرد‪.‬‬

‫اواخر تابستان بود‪ .‬رختخواب ها را در ایوان پهن کرده بودیم‪ .‬من فرهاد را‬
‫روى رختخواب خودم گذاشته بودم و کنارش نشسته بودم‪ .‬آقاجان هنوز برنگشته بود و‬
‫خانمجان به اتفاق خانم بدرالسادات و حورى براى اداى نذرى به شاه عبدالعظیم رفته‬
‫بودند‪ .‬حیاط پر از صداى جیرجیرک بود و از شیر رشتۀ باریک آب به داخل حوض‬
‫مى ریخت‪ .‬چراغ اتاق حسین روشن بود و بعد تقۀ پنجره مرا به خود آورد‪ .‬حسین‬
‫پنجره را باز کرد و در چهارچوب آن ایستاد‪ .‬دیدم که لباس پوشیده است‪ .‬داد زد‪،‬‬
‫«چکار مى کنى حورى؟»‬

‫«هیچ کار‪».‬‬

‫‪120‬‬
‫پشت به نور ایستاده بود و صورتش را نمى دیدم‪ .‬گفت‪« ،‬حاال مى آیم پیشت‪».‬‬

‫قلب من به سرعت مى تپید‪ .‬بارها به من سپرده بودند که دست حسین به فرهاد‬


‫نرسد‪ .‬مى ترسیدم به بچه دست بزند‪.‬‬

‫بعد حسین به حیاط آمد‪ .‬چند لحظه کنار حوض ایستاد و بعد شیر را محکم کرد‬
‫و صداى آب قطع شد‪ .‬گفت‪« ،‬این جیرجیرک ها چه سروصدائى راه انداخته اند‪ ».‬و‬
‫از پله ها باال آمد و بدون تعارف کنار من نشست‪ .‬مدتى بود او را به این حال ندیده‬
‫بودم‪ .‬چشم هایش از پشت عینک برق مى زد و حال خوشی داشت‪ .‬گفت که تابستان را‬
‫هرگز دوست نداشته و حاال مى داند که بهترین فصل هاست‪ .‬فصل زندگی است‪ .‬گفت‬
‫اگر عمرى باقى باشد خیال دارد از آن به بعد تمام تابستان ها را به سفر برود تمام دنیا‬
‫را ببیند و اگر من دلم بخواهد مى توانم با او بروم‪ .‬گفت که خیال دارد کار بکند و‬
‫براى همین این روزها مرتب خوراك خورده و حاال حالش کامالا خوب است‪ .‬ظاهرا ا‬
‫این طور به نظر نمى رسید‪ .‬همان طور الغر و رنگ پریده بود و دست هایش‬
‫مى لرزید‪ .‬نمى فهمیدم لرزش دست هایش از این حالت شوقى است که ناگهان به او‬
‫غلبه کرده و یا از ضعف است‪.‬‬

‫آن وقت برگشت و به فرهاد نگاه کرد‪ .‬بچه با خوشحالى دست و پا مى زد‪ .‬و‬
‫حسین بى اختیار پاهاى او را نوازش کرد‪« .‬ماشاهللا بچۀ خوبى است حسابى چاق و‬
‫سرحال است‪ ،‬گمانم خورد و خوراکش خوب باشد‪».‬‬

‫گفتم که همین طور است و نگران به دست هاى الغر و زرد او نگاه مى کردم‬
‫که به قصد نوازش پاهاى بچه را لمس مى کرد و اداهائى درمى آورد که توجه بچه را‬
‫جلب کند و بچه با چشم هاى متعجب و خندانش به او نگاه مى کرد و لبخند مى زد‪ .‬به‬
‫هیچوجه غریبى نمى کرد‪ .‬آن وقت حسین او را بغل کرد و روى زانویش نشاند و‬
‫سرش را بوسید و موه ایش را نوازش کرد‪ .‬فرهاد با حالتى مرا نگاه مى کرد که معلوم‬
‫نبود مى خواهد گریه کند یا بخندد‪ .‬حالت غریبى داشت اما از نوازش هاى حسین‬
‫خوشش آمده بود‪.‬‬

‫«اوا خاک تو گورم‪ ».‬خانمجان چادرش را از سرش انداخت و بچه را از بغل‬


‫حسین قاپید و با نگاه سرز نش بارش به من نگاه کرد‪ .‬آنقدر بى سروصدا آمده بود که‬
‫هیچ کدام از ما متوجه نشده بودیم‪ .‬حاال که بچه را به دست آورده بود‪ ،‬با دستپاچگى‬
‫سرفه مى کرد‪ .‬ناگهان متوجه شده بود که کار خوبى نکرده است‪ .‬شاید بعد از دو سه‬
‫ماه مادر و پسر رودرروى هم قرار مى گرفتند‪.‬‬

‫‪121‬‬
‫حسین گفت‪« ،‬نترسید‪ ،‬من مریض نیستم‪».‬‬

‫«اوا ننه‪ ،‬کى همچین حرفى زده‪».‬‬

‫«شما بچه را از من گرفتید‪».‬‬

‫«خوب آخر وقت شیرش است‪».‬‬

‫یکباره خانمجان راه فرارى پیدا کرده بود‪ .‬با سرعت گوشۀ رختخواب نشست و‬
‫پستانش را بیرون آورد و در دهان بچه گذاشت‪ .‬سعی مى کرد به صورت حسین نگاه‬
‫نکند‪.‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬من شیر خوردن خودم یادم است‪ ،‬صورت خانمجان هنوز یادم‬
‫هست‪ ،‬راستى شما تا چند سالگی به من شیر مى دادید‪.‬؟»‬

‫«هان؟» خانمجان حواسش پرت شده بود‪.‬‬

‫«هیچى‪ ».‬حسین سرش را پائین انداخت و به فکر فرو رفت‪.‬‬

‫دلم برای خانمجان مى سوخت‪ .‬واقعا ا نمى دانست چه باید بکند‪ .‬بچه با ولع شیر‬
‫مى خورد و خانمجان بى اختیار گونۀ او را نوازش مى کرد و گاهى زیر چشم حسین‬
‫را مى پائید‪ .‬بعد سکوت دیگر تحمل ناپذیر شده بود‪ .‬حسین سرش را بلند کرد و به من‬
‫نگاه کرد و لبخند زد‪ .‬دستش را چندبار به شانۀ من زد‪ .‬بعد بلند شد و از پله ها پایین‬
‫رفت‪ .‬خانمجان او را مى پائید‪ .‬دوتائى حسین را دیدیم که به اتاقش رفت‪ .‬پنجره باز‬
‫بود‪ .‬حسین چمدان کوچکى را روی تختخوابش گذاشت‪ .‬مى دیدیم که اشیائى را داخل‬
‫چمدان مى گذارد‪ .‬گفتم‪« ،‬خانمجان کار خوبى نکردید؟»‬

‫«هان‪ ،‬خوب‪ ،‬آخر‪ ...‬مگر بهت نگفته بودم بهش دست نزند؟»‬

‫«اگر خوب مریض بود من و رباب هم حاال باید مریض باشیم‪ .‬خوب هردومان‬
‫سالمیم‪».‬‬

‫«اه‪ ،‬این که از آن مریضى ها نیست یک مرض حسابى است‪».‬‬

‫«آخر این چه مرضی است که اسم ندارد‪».‬‬

‫«هنوز زود است این چیزها را بفهمى‪».‬‬

‫‪122‬‬
‫هر دو دیدیم که حسین در چمدان را بست و چراغ را خاموش کرد و چند لحظه‬
‫بعد صدای بسته شدن در کوچه را شنیدیم‪ .‬خانمجان پرسید‪« ،‬خیلی وقت بچه بغلش‬
‫بود؟»‬

‫«نه‪ ،‬همین االن آمد باال‪».‬‬

‫«خیلى عجیب است‪ ،‬به خر هم چهار دفعه بگویند هش مى فهمد چه کار باید‬
‫بکند‪ ،‬حاال نمى شد تو به او بگوئى دست به بچه نزند؟»‬

‫«آخر رویم نمى شد بهش بگویم‪».‬‬

‫خانمجان لب هایش را به هم فشرد‪.‬‬

‫شب که آقاجان آمد چراغ اتاق حسین خاموش بود‪ .‬از من پرسید‪« ،‬شامش را‬
‫بردى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«از خانه رفت‪».‬‬

‫«کجا رفت؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬چمدانش را هم برد‪».‬‬

‫آقاجان ابروهایش درهم رفت‪« .‬مثالا کجا ممکن است رفته باشد؟»‬

‫«شاید آقا براى خودش کارى گیر آورده‪».‬‬

‫«کى کار گیر آورده‪ ،‬این که همه اش گوشۀ اتاق چپیده بود‪».‬‬

‫«خوب شاید بیرون مى رفته ما نمى فهمیدیم‪ .‬البد فکر کرده برود تنها زندگی‬
‫کند‪».‬‬

‫«با کدام پول؟»‬

‫‪123‬‬
‫همه سکوت کردیم و آقاجان باالخره حرف آخر را زد‪« ،‬خب‪ ،‬صالح مملکت‬
‫خویش خسروان دانند‪».‬‬

‫آشکارا هیجان در اتاق موج مى زد‪ .‬خانمجان راحت تر به نظر مى آمد‪ .‬به‬
‫نظر مى رسید که کابوس بیماری از خانه رفته است‪ .‬آقاجان گفت‪« ،‬شب جمعه با‬
‫نقابت قرار مى گذارم برای روضۀ اول ماه‪ .‬به خانم بدرالسادات خبر بده‪ ،‬به بدرى ام‬
‫بگو دلش بخواهد بیاید‪ .‬خانم سرهنگ هم که حتما ا مى آید‪».‬‬

‫خانمجان پرسید‪« ،‬به خانم افخمى بگویم؟»‬

‫«نه بابا‪ ،‬عفریته را‪ ،‬ولش کن‪».‬‬

‫خانمجان خندید‪« ،‬حاال تازگى ها برای جامه دار حمام درددل مى کند آقا‪ ،‬گمانم‬
‫باالخره مجبور بشوم حمام را عوض کنم‪».‬‬

‫«اصالا معلوم نیست از جان ما چى مى خواهد‪».‬‬

‫خانمجان گفت‪« ،‬خدا کند علی زن بگیرد برگردد‪ ،‬چون حتما ا دوباره پاى این‬
‫یارو باز مى شود خانۀ ما‪ ،‬البد برای ماه منیر زیر سر گذاشتنش‪».‬‬

‫«چه گه خورى ها‪ ،‬حاال یک دکتر تحصیل کرده بیاید ماه منیر را بگیرد که‬
‫چى بشود؟ راستى به خانم شازده هم خبر بده‪ ،‬اگر بعدا ا بفهمد حسابى دلخور مى شود‪.‬‬
‫هیچ خوب نیست‪».‬‬

‫«آخر ماشاهللا این قدر حرف مى زند که آدم از روضه هیچ چیز نمى فهمد‪».‬‬

‫بعد رباب به اتاق آمد و اطالع داد که حسین خان رفته اند‪.‬‬

‫آقاجان گفت‪« ،‬خوب بابا رفتند‪ ،‬حاال یک بوق بردار به همه خبر بده‪ ،‬مثل این‬
‫که مردم نمى توانند هروقت دلش ان خواست بروند‪ ،‬خوب رفتند دیگر‪».‬‬

‫قلب رباب زیر پیراهن مى زد و ما حرکت آن را مى دیدیم‪ .‬به پدرم نگاه‬


‫مى کرد‪ .‬معلوم بود یک جو اطمینان مى خواهد تا به خودش بقبوالند که اتفاق مهمى‬
‫نیفتاده است‪ .‬آقاجان با دست اشاره کرد که سینى را روی زمین بگذارد‪ .‬رباب سینى‬
‫را زمین گذاشت و به انتهاى ایوان رفت‪.‬‬

‫‪124‬‬
‫حسین رفته بود و دیگر ترس از بیمارى بیهوده بود‪.‬‬

‫‪125‬‬
‫‪٢‬‬

‫ده روزی از رفتن حسین گذشته بود‪ .‬غروب بود‪ ،‬مى رفتم از خرازى فروشى‬
‫روشن کتاب هاى سال جدید درسى را بخرم‪ .‬خانم بدرالسادات جلو در خانه اش گیر‬
‫زبان دراز خانم افخمى افتاده بود‪ .‬خانم افخمى از گرمابه آمده بود و داشت تعریف‬
‫مى کرد که این بى شرف زهرا دیگر حاال حاضر نیست با یک تومان بشوید‪« ،‬اینها‬
‫همه شان تنبانش ان نو شده‪ ،‬کک به جانشان افتاده‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات صبورانه گوش مى داد و پا به پا مى کرد‪ .‬حتما ا نگران‬


‫خوراكى بود که بار گذاشته بود‪ .‬خانم افخمى گفت‪« ،‬خانمجان اصالا دوروزمانه‬
‫برگشته‪ .‬حاال دیگر بایست ناز حمامى را هم بکشى که بتوانى بلکه تمیز به خانه ات‬
‫برگردى‪ ،‬خدا به دور‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات گفت‪« ،‬این طور است دیگر‪ ،‬باالخره همه چیز عوض‬
‫مى شود‪ ».‬دوباره پا به پا کرد‪ .‬بعد از من پرسید‪« ،‬مادرت چطور است؟»‬

‫گفتم‪« ،‬خوبند‪ ،‬دارند برای فرهاد لحاف مى دوزند‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬زحمت بى خودى مى کشد‪ ،‬چرا نمى دهد بیرون‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬چهل تکه است‪».‬‬

‫‪126‬‬
‫گفت‪« ،‬کارم که تمام شد یک تک پا مى آیم خانه تان‪ ،‬مى خواهم با پدرت‬
‫مشورت کنم‪».‬‬

‫در فاصلۀ صحبت هاى ما خانم افخمى با نگاه موشکافش سراپاى مرا برانداز‬
‫مى کرد‪ .‬حرف خ انم بدرالسادات که تمام شد گفت‪« ،‬راستی داداشت کجایند حورى؟‬
‫این روزها پیداشان نیست؟»‬

‫خانم بدرالسادات با عصبانیت لب هایش را جمع کرد‪ .‬تنها کسى بود که دلیل‬
‫رفتن حسین را مى دانست‪.‬‬

‫به دستور آقاجان گفتم‪« ،‬رفتند سفر‪».‬‬

‫«ا‪ ،‬چه بى موقع‪ ،‬مگر مریض نبود؟»‬

‫«خب‪ ،‬خوب شده بودند‪».‬‬

‫ٍآهان‪ ،‬حاال کى برمى گردد؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«عجب سفرى‪ ،‬آخر چطور نمى دانى؟»‬

‫«نمى دانم دیگر‪».‬‬

‫خانم افخمى همچنان موشکاف به من نگاه مى کرد‪ .‬فریبرز از الى در سرک‬


‫کشید‪ .‬گفت‪« ،‬مامان گوشت بو راه انداخته‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات آه از نهادش درآمد‪« ،‬واى خانم‪ ،‬خدا مرگم بدهد‪ ،‬با اجازه‪».‬‬
‫و رفت توى خانه‪.‬‬

‫فریبرز همچنان الى در ایستاده بود‪ .‬گفت‪« ،‬حالت چطور است حورى؟»‬

‫«مرسى خوبم‪».‬‬

‫خانم افخمى گفت‪« ،‬سالمت کو پسر؟»‬

‫‪127‬‬
‫فر یبرز معذرت خواست‪ .‬بعد خانم افخمى به من نگاه کرد‪ .‬پرسید‪« ،‬کجا‬
‫مى روى؟»‬

‫«مى روم روشن‪».‬‬

‫«مى خواهى چیزى بخرى؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«چى مى خواهى بخرى؟»‬

‫«کتاب‪».‬‬

‫«وا‪ ،‬بارک هللا‪ ،‬براى چى مى خواهى بخرى؟»‬

‫«براى درس خواندن‪».‬‬

‫«اى فزه خانم قرتى‪ » .‬و دماغم را با دو انگشتش کشید‪« .‬به خانمجانت سالم‬
‫برسان‪».‬‬

‫«چشم‪».‬‬

‫و رفت به طرف خانه شان‪.‬‬

‫فریبرز گفت‪« ،‬مى روى روشن؟»‬

‫«آره‪».‬‬

‫«مى خواهى باهات بیایم؟»‬

‫«هرجور میل دارى‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬خوب من همین جا مى مانم تا برگردى‪ ،‬مى خواهم یک چیزى بهت‬


‫بگویم‪».‬‬

‫خانم افخمى در خانه شان با کلید ور مى رفت‪ .‬گمانم زاغ سیاه ما را چوب‬
‫مى زد‪ .‬با قلبى که از مسرت مى زد از کوچه به خیابان پیچیدم‪ .‬چه چیزى مى خواست‬

‫‪128‬‬
‫به من بگوید؟ تمام فکرم این بود‪ .‬چند قدم بیشتر در خیابان نرفته بودم که دستى به‬
‫پشتم خورد‪ .‬برگشتم‪ ،‬فریبرز گفت‪« ،‬منهم باهات مى آیم‪».‬‬

‫دوبدو در کنار هم راه افتادیم‪ .‬سرم پائین بود و با اصرار به اسفالت زیر پایم‬
‫نگاه مى کردم‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬همۀ کتاب هایت را صورت دادند؟»‬

‫«همه را‪».‬‬

‫«مال ما را هم همین طور‪ ،‬چقدر هم که سخت شده‪ ،‬دوتا درس اضافه شده‪،‬‬
‫فکرش را بکن‪ ،‬دیگر امسال پیرمان درمى آید‪ .‬خوش به حال شما‪ .‬هنوز وقت دارید‬
‫کیف کنید‪».‬‬

‫«به‪ ،‬مال ماهم اضافه شده‪ ،‬اینقدر هم سخت است‪».‬‬

‫«هرچقدر که سخت باشد به اندازۀ مال ما که نمى شود مال ما یک چیز دیگرى‬
‫است‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬خوب مال ماهم دو سال دیگر مثل مال شما مى شود‪».‬‬

‫«به‪ ،‬مال ما آن وقت سخت تر مى شود‪ .‬همیشه مال ما یک کمى سخت تر از‬
‫مال شماست‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬تازگى سینما نرفتى؟»‬

‫گفت‪« ،‬ا‪ ،‬همین را مى خواستم بهت بگویم یادم رفت‪».‬‬

‫یک فیلم از ویلیام هولدن و کیم نواک دیده بود‪ .‬اسمش پیک نیک بود‪ .‬چقدر‬
‫فیلم خوبى بود بهترین فیلمى بود که دیده بود‪ .‬گفت‪« ،‬خوب من از این عشقى ها زیاد‬
‫خوشم نمى آید‪ .‬لوس بازی است همش‪ .‬ادا و اصول دخترا و هى چلپ چلپ ماچ و‬
‫بوسه‪ .‬ولى این اصالا آن طورى ها نیست‪ .‬ویلیام هولدن از آن مردهاى حسابى است‪.‬‬
‫حظ مى کنى نگاهش کنى‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬خیلى قشنگ بود؟«‬

‫‪129‬‬
‫«به‪ ،‬یک چیزى مى گویم‪ ،‬یک چیزى مى شنوى‪ ،‬قشنگ یعنى چه‪ ،‬ماه بود‪،‬‬
‫عالى بود‪ .‬دلت مى خواهد ببینیش؟»‬

‫«خیلى‪».‬‬

‫«خوب من هم دلم مى خواهد دوباره ببینمش‪ .‬مى آیم اجازه ات را از خانمجان‬


‫مى گیرم‪».‬‬

‫«باشد‪ ،‬خیلى خوب است‪».‬‬

‫«کارى ندارد که‪ ،‬فردا خوب است؟»‬

‫«خیلى خوب‪».‬‬

‫رسیده بودیم به مغازۀ روشن‪ .‬آقاى روشن مرد خیلى مودبى بود‪ .‬ظهرها همیشه‬
‫جلوى مغازه اش مى نشست و دررفتگى جوراب هاى نایلون را مى گرفت‪ .‬جوراب را‬
‫روى یک استکان مى انداخت و با یک سوزن نازک دررفتگى را مى گرفت‪ .‬آقاى‬
‫روشن لوازم لوکس مى فروخت و لوازم التحریر و در فصل شروع سال تحصیلى‬
‫کتاب هاى درسى هم مى آورد‪ .‬به عالوه مقدارى رمان و کتاب هاى خواندنى داشت که‬
‫کرایه مى داد‪ .‬آن موقع همۀ ما فکر مى کردیم کار اصلى اش همین است‪.‬‬

‫آقاى روشن گفت‪« ،‬فریبرز خان پیدایتان نیست‪».‬‬

‫فریبرز گفت که گرفتار مدرسه و درس شده است‪ .‬عجله داشت و بى حوصله‬
‫بود و کار من نیم ساعتی طول کشید‪ .‬فریبرز در مغازه راه مى رفت و به ویترین هاى‬
‫مختلف نگاه مى کرد‪ .‬آقاى روشن گفت‪« ،‬کتاب کرایه نمى برید؟»‬

‫«"نه حاال‪ ،‬حوصله اش را ندارم‪».‬‬

‫بستۀ کتاب هایم را برداشتم و دوتائى به طرف خانه راه افتادیم‪.‬‬

‫فریبرز پرسید‪« ،‬حاال راستى راستى دلت مى خواهد فیلم را ببینى؟»‬

‫و حین گفتن این حرف بستۀ کتاب ها را از من گرفت‪.‬‬

‫«خوب معلوم است دلم مى خواهد‪».‬‬

‫‪130‬‬
‫«باشد‪ ،‬فردا حتما ا مى رویم‪».‬‬

‫جلوی خانۀ خانم بدرالسادات بودیم‪ .‬پا به پا کرد‪ .‬بعد گفت‪« ،‬یک دقیقه بیا تو‪،‬‬
‫یک چیزى باید بهت بگویم‪».‬‬

‫«همین جا بگو‪».‬‬

‫«آخر نمى شود‪ ،‬خیلى مهم است‪» .‬‬

‫باهم رفتیم توى هشتى‪ .‬هشتى کام ا‬


‫ال تاریک بود و نور کمى از اتاق هاى مقابل‬
‫به آن نفوذ مى کرد‪ .‬فریبرز کتاب ها را روى سکو کنار در گذاشت و در را بى صدا‬
‫بست‪ .‬حاال مقابل من ایستاده بود و به موهایم نگاه مى کرد‪ .‬قلب من با چنان سرعتى‬
‫مى زد که کم مانده بود از سینه ام بیرون بپرد‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬چیزه‪ ،‬دوستت دارم‪ ».‬جلو من زانو زد و پاهایم را در بغلش گرفت‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬ول کن‪ ،‬بد است‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬نه‪ ،‬باور کن دوستت دارم»‬

‫ادبى حرف مى زد‪ .‬من مثل مرده به در تکیه داده بودم و کوچک ترین حرکتى‬
‫نمى کردم‪ .‬بعد بلند شد و مرا توى بغلش گرفت‪ .‬حاال صداى قلب او را هم مى شنیدم و‬
‫نمى دانم چرا خوشحال شدم‪ .‬بعد همین طور که توی بغلش بودم لب های مرا بوسید‪.‬‬
‫بینى هایمان محکم به هم خورد و زبرى لب هاى خشکش لبم را خراش داد‪.‬‬

‫نمى دانم چطور خودم را از هشتى بیرون انداختم و به طرف خانه مان دویدم‪.‬‬
‫مى گف تم‪« ،‬خدایا‪ ،‬خدایا‪ ،‬انشاءهللا کسى ندیده باشد‪ .‬یک شمعى نذر مى کنم‪ .‬نذر‬
‫سقاخانه‪».‬‬

‫در خانۀ افخمى باز بود‪ .‬در خانۀ خودمان را قبالا نیم پیش کرده بودم‪ .‬قبل از‬
‫آن که داخل شوم دستى دستم را گرفت‪« .‬واى خدا‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬هیس نترس‪ ،‬کتاب هایت»‬

‫‪131‬‬
‫کتاب ها را گرفتم و به سرعت داخل شدم‪ .‬پشت سرم آهسته گفت‪« ،‬به خدا‬
‫راست مى گویم‪ ،‬دوستت دارم» و در را بست‪ .‬به اتاق شرقى رفتم‪ .‬در را بستم و به‬
‫آن تکیه دادم‪ .‬مثل این بود که چند کیلومتر بدون نفس تازه کرده دویده باشم‪.‬‬

‫حاال در آینه به خودم نگاه مى کردم‪ .‬گونه هایم سرخ بود و فکر مى کردم ته‬
‫چشم هایم چیز عجیبى وجود دارد‪ .‬کشفش نمى کردم که چه بود ولى وجود داشت‪ .‬این‬
‫چشم ها دیگر چشم هاى من نبود‪ .‬اتاق دیگر آن اتاق نبود‪ .‬مى شد تبله هاى روى دیوار‬
‫را و سقف تیرى را ندید‪ .‬همه چیز عوض شده بود‪« .‬آه!»‬

‫صورتم را به آینه چسباندم‪ .‬خنکى آینه گونۀ تبدارم را نوازش مى داد‪ .‬چقدر‬
‫خوب بود‪ .‬چقدر بد بود‪.‬‬

‫سرشام قلبم مى زد که خانمجان چیزى نفهمیده باشد‪ .‬خانمجان ادعا مى کرد که‬
‫همۀ این چیزها را مى فهمد‪ .‬عصرهاى تابستان که خیاطى مى کرد برایم حرف‬
‫مى زد‪« ،‬دختر اگر به مرد نامحرم دست بده مادر فورى مى فهمد‪».‬‬

‫من کوچۀ تنگى را به نظر مى آوردم که یک دختر‪ ،‬احتماالا خودم‪ ،‬دستش را‬
‫در دست مردى مى گذارد‪ .‬بچه تر که بودم مى گفت‪« ،‬مردها دخترها را مى برند‬
‫بى سیرت مى کنند‪».‬‬

‫«بى سیرت یعنى چى خانمجون؟»‬

‫«خوب مى بردندشان با درشکه بیرون شهر‪ ،‬پوست صورتشان را مى کنند‬


‫مى اندازنشان تو چاه‪».‬‬

‫حاال خانمجان روى سفره خم شده بود و با طمأنینه خوراك مى خورد‪ .‬دستش‬
‫را پر از برنج مى کرد و بعد تکه نانى را آنقدر در هم می پیچاند تا به صورت لقمۀ‬
‫کوچکى دربیاید‪ .‬نان را مى خورد و پشت بندش برنج را‪ .‬بعد شاید چند دقیقه طول‬
‫مى کشید تا لقمه را بجود‪ .‬آن وقت گاهى از جویدن دست مى کشید و به فکر فرو‬
‫مى رفت در حالى که دستش را نیمه راه بشقاب و دهانش نگاه داشته بود‪.‬‬

‫آ قاجان باالخره نهیب زد‪« ،‬آهای نیر‪ ،‬بازهم که شروع کردى‪».‬‬

‫مادرم تکانى خورد و دوباره شروع به جویدن کرد‪ .‬آقاجان کمى دور از سفره‬
‫به متکا لم داده بود‪ .‬اخیرا ا معتقد شده بود که اگر شب شام نخورد سالم تر مى ماند‪.‬‬

‫‪132‬‬
‫ولى به هرحال ترجیح مى داد در کنار خانواده بماند‪ .‬فرهاد در گوشۀ دیگرى به خواب‬
‫رفته بود و من متحیر بودم که چرا آسمان آتش نمى گیرد و ستاره ها به زمین‬
‫نمى ریزند و زمین تکه تکه نمى شود‪ .‬من پسرى را بوسیده بودم و حاال بعد از این هر‬
‫اتفاقى ممکن بود بیفتد‪ .‬اگر مادرم هم بو نمى برد باالخره یک نفر پیدا مى شد که بو‬
‫ببرد‪ .‬مثالا آقاى نقابت یا خانم بدرالسادات یا آقاى روشن‪ ،‬یا رباب‪.‬‬

‫زیر چشمى به رباب نگاه کردم که در گوشۀ اتاق نشسته بود و جوراب وصله‬
‫مى کرد‪ .‬این رباب که این همه نقل بلد بود اگر مى فهمید چه مى شد‪ .‬ماجراى عشق‬
‫دختر خانم شازده و پسر امیر‪ ...‬را همین رباب فهمیده بود‪.‬‬

‫در افجه بودند و رباب از داخل گنجه صداى آشناى هر شبی را شنیده بود‪ .‬هر‬
‫شب جن ها با او از توى تخم مرغ حرف مى زدند‪« ،‬کور شوم اگر دورغ بگویم‪ ».‬از‬
‫روى عادت رباب به طرف گنجه رفته بود و در آن را باز کرده بود‪ .‬جن ابتدا با‬
‫صداى زیرش قاه قاه خندیده بود‪ .‬جن ها هر شب رازى را برای رباب فاش مى کردند‪.‬‬
‫رباب باالخره پرسیده بود و جن ماجراهاى دختر و پسر و همۀ کارهاى آنها را تعریف‬
‫کرده بود و این کارها به قدرى بد بود که اگر رباب به خانم شازده مى گفت حتما ا‬
‫دختر را مى کشت‪ .‬چون باالخره دختر با پسر فرق داشت‪ .‬ولی به هرحال رباب یک‬
‫همچی کلکی بود و بعید نبود که یک نگاه به من بکند و تمام راز هشتى برمال شود‪.‬‬

‫یک دفعه به فکرم رسید خانم جانم را بغل کنم و همۀ ماجرا را شرح دهم‪ .‬آن‬
‫وقت اگر گریه هم مى کردم همه چیز درست مى شد‪ .‬خانمجان یک کم نچ نچ راه‬
‫مى انداخت و سرزنش مى کرد و بعد بعید نبود که پاى فریبرز را از خانۀ ما ببرد‪.‬‬
‫ولى اگر دوستى چندین و چند سالۀ دو خانواده به هم مى خورد آن وقت مردم چه‬
‫مى گفتند؟ دیگر کسى پیدا نمى شد که به من احترام بگذارد‪ .‬همین سودابه نخستین‬
‫کسى بود که پشتش را به من مى کرد‪ .‬دخترى که به پسرى بوس بدهد برای الى جرز‬
‫دیوار خوبست‪.‬‬

‫نه صالح نبود به خانمجان بگویم‪ .‬خانمجان دروغ مى گفت‪ .‬عقلش به این‬
‫کارها نمى رسید‪ .‬این که مى گفت همه چیز را مى فهمد برای ترساندن من بود‪.‬‬

‫«دختر چرا خوراكت را نمى خورى؟»‬

‫صداى آقاجان بود‪ .‬تمام تنم لرزید‪ .‬با شتاب تمام بشقاب را خالى کردم و به‬
‫هواى درس خواندن بیرون پریدم‪.‬‬

‫‪133‬‬
‫«پیشت‪».‬‬

‫سرم را بلند کردم‪ .‬لبۀ پشت بام سیاهى آدمى را دیدم که براى جلب توجه من‬
‫دست هایش را تکان مى دهد‪.‬‬

‫«چى مى گوئى؟»‬

‫«بیا جلو‪».‬‬

‫«براى چی؟»‬

‫و بى اختیار جلو رفتم و باران خرده کاغذهاى رنگى به سرم ریخت‪ .‬کاغذهاى‬
‫گرد و کوچک که یک اندازه بود و در نور چراغ ایوان برق مى زد‪ .‬کاغذها همانند‬
‫برف پائین مى آمد و بعد به سرم ریخت‪.‬‬

‫«برو‪ .‬برو‪».‬‬

‫«مى بینمت؟»‬

‫سایه اى به حیاط افتاد‪ .‬با وحشت برگشتم‪ .‬رباب کنار تارمى ایستاده بود و به ما‬
‫نگاه مى کرد‪ .‬جن ها کار خودشان را کرده بودند‪.‬‬

‫فرداى آن روز فریبرز اجازۀ مرا گرفت تا به اتفاق او و سودابه به دیدن فیلم‬
‫پیک نیک برویم‪ .‬از فیلم چیز زیادى به خاطر ندارم‪ .‬کیم نواک را یادم هست که‬
‫طالئى و بلند و باریک راه مى رفت و ناز مى فروخت و ویلیام هولدن را که گویا یک‬
‫فرارى بود‪ ،‬مرتب مى خندید و مى رقصید و کارهاى دیگر مى کرد و من او و‬
‫فریبرز را در ذهنم با هم مقایسه مى کردم‪ .‬تمام عوامل در جهت منافع ویلیام هولدن‬
‫بسیج شده بود‪ .‬با این احوال عقلم مى رسید که ویلیام هولدن فقط یک تصویر است‪.‬‬

‫آن وقت فریبرز طورى که سو دابه نبیند دستم را گرفت و دوتائى دزدکى به هم‬
‫نگاه کردیم و بى اختیار خندیدیم‪ .‬به نظر مى رسید داریم در یک دزد بازى تفریحى‬
‫شرکت مى کنیم‪ .‬مثل بچگى که دست جمعى به پیت خرما دستبرد مى زدیم‪.‬‬

‫غروب همان روز وقتی که خانم بدرالسادات و سودابه به خانۀ ما آمده بودند‪،‬‬
‫من به هواى حمام رفتن از خانه خارج شدم و چند دقیقه بعد با فریبرز در راه پله بام‬
‫نشسته بودیم‪ .‬بغل به بغل هم نشسته بودیم ساکت و بى صدا و معلوم نبود چه‬

‫‪134‬‬
‫مى خواهیم بکنیم و بعد از مدتى عاقبت فریبرز گفت‪« ،‬باالخره چاره اى نیست جز‬
‫این که با هم عروسى کنیم‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«برای این که ما عاشق همدیگر هستیم‪ ،‬وقتى تو مرا مى بینى قلبت نمى زند؟»‬

‫«چرا‪».‬‬

‫«من هم همین طور‪ ،‬شب ها به من فکر نمى کنى؟»‬

‫«چرا‪».‬‬

‫«خوب من هم همین طور‪ .‬راستى چه مدتى است به من فکر مى کنى؟»‬

‫«خیلى وقت است‪».‬‬

‫«خیلى وقت است؟»‬

‫صدایش از هیجان گرفته بود‪.‬‬

‫«من از بچگى به تو فکر مى کنم‪».‬‬

‫«اوه‪ ،‬پس چرا به من نگفته بودى‪».‬‬

‫«خوب‪ ،‬نپرسیده بودى؟»‬

‫«صبر کن‪ ».‬این را گفت و از پهلوى من رفت و چند لحظه بعد با یک پاکت‬
‫آمد‪.‬‬

‫«می خواهم این عکس ها را بهت نشان بدهم‪ .‬فقط من دیدم و منوچهر‪ .‬حاال‬
‫توام مى بینى‪».‬‬

‫عکس زن هاى لخت بود‪ .‬زن هاى لخت روى تخت‪ ،‬کنار پنجره‪ ،‬توى حمام‪،‬‬
‫حوله پیچیده‪ ،‬غرق در حریر و صورت هاى دیگر‪ .‬بار اولى بود که این همه عکس‬
‫زن لخت مى دیدم و نمى دانستم چه بگویم‪ .‬فریبرز گفت که عکس هاى دیگرى هم‬
‫دارد که حاال به من نشان نمى دهد‪ .‬بعد نشان خواهد داد‪.‬‬

‫‪135‬‬
‫آن وقت عکس ها را توى پاکت گذاشت و دوباره کنار من ساکت نشست‪ .‬به‬
‫خالف انتظار کار عاشقى کار بسیار مشکلى بود و ما نمى دانستیم چه باید بکنیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬سیگار مى کشى؟»‬

‫«آره‪».‬‬

‫«یک دقیقه صبر کن‪».‬‬

‫دوباره از پیش من رفت و کمى بعد با دودانه سیگار برگشت‪ .‬سیگارها را آتش‬
‫زد و باز ساکت کنار هم نشستیم‪ .‬با کمال مهارت هر دو جلوى سرفه هایمان را‬
‫گرفتیم‪ .‬آن وقت من با وحشت متوجه شدم که هر لحظه ممکن است خانم بدرالسادات‬
‫برگردد و نخستین مالقات عاشقانۀ ما به این ترتیب به پایان رسید در حالى که تمام‬
‫شب من خواب مى دیدم که لخت‪ ،‬حوله پیچیده و حریر بر دوش‪ ،‬روى تخت‪ ،‬کنار‬
‫پنجره‪ ،‬داخل کمد‪ ،‬چسبیده به سقف و در حال پائین آمدن از پله ها دارم عکس‬
‫مى گیرم‪.‬‬

‫بعد در حمام به تنم نگاه کردم‪ .‬تا آن موقع تنم را به دقت ندیده بودم‪ .‬سینه هایم‬
‫کوچکتر و نارس تر از سینۀ زنان عکس هاى لخت بود‪ .‬تنم نحیف بود و پاهایم الغر‪.‬‬
‫به شدت غمگین شده بودم و به فکر مردن افتادم‪ .‬اگر خودم را مى کشتم از شر تمام‬
‫این بدبختى ها راحت مى شدم‪ .‬اما یادم آمد که فریبرز هم از ویلیام هولدن زشت تر‬
‫بود‪.‬‬

‫در مالقات بعدى آلبوم هنرپیشه هایم را به او نشان دادم‪ .‬کالرک گیبل‪،‬‬
‫ویکتورماتیو‪ ،‬ربرت تیلور‪ ،‬و آنتونى کوئین در فیلم گوژپشت نتردام به شدت فریبرز‬
‫را به خنده انداخت‪.‬‬

‫«عکس چه کسانى را جمع مى کنى‪ ،‬مثالا این هم آدم است؟»‬

‫«خیلى هم خوب است‪ .‬تو فیلم هاى دیگر که ندیدیش‪».‬‬

‫«من ندیدم؟ من هر روز مى روم سینما‪ ،‬دهه‪ ،‬دختر بچه ها سرشان را با چه‬
‫چیزهائی گرم مى کنند‪».‬‬

‫«من بچه نیستم‪».‬‬

‫‪136‬‬
‫«اگر بچه نبودى که از این عکس هاى احمقانه جمع نمى کردى‪».‬‬

‫«مهرى ام جمع مى کند‪».‬‬

‫«مهری؟ بیخود قاطى نکن‪ ،‬او فرق دارد تازه او از این کثافت ها جمع‬
‫نمى کند‪ ،‬البد آدم حسابى جمع مى کند‪».‬‬

‫«مثالا مهرى چه فرقى دارد؟»‬

‫«خوشگل است‪ ،‬از همه خوشگل تر است‪ .‬هیکلش‪ ،‬را نگاه کن‪ ،‬مثل زن هاى‬
‫کارت پستال مى ماند‪».‬‬

‫«برو بابا‪».‬‬

‫و یک هفته با هم قهر بودیم‪ .‬اوایل پائیز بود و مدرسه ها تازه باز شده بود‪.‬‬
‫عصرها فریبرز را مى دیدم که از مدرسه برمى گردد‪ .‬گاهى دمبل با خودش حمل‬
‫مى کرد‪ .‬معلوم بود که ورزش مى کند‪ .‬مرا که مى دید رویش را برمى گرداند و من‬
‫به شدت غمگین مى شدم‪.‬‬

‫یک روز عصر هنگامى كه وارد کوچه شدم فریبرز را دیدم که جلو خانۀ‬
‫قزوینى ها معرکه گرفته بود و مینا و سودابه به حرف هاى او مى خندیدند‪ .‬نزدیک‬
‫بود همانجا بمیرم و دخترها کشف کردند که من با همۀ محله قهر کرده ام‪.‬دخترها‬
‫زمزمه مى کردند که من فریبرز را دوست دارم و منوچهر نگاه هاى آشنا به من‬
‫مى کرد‪ .‬معلوم بود راز ما را مى داند‪.‬‬

‫یادم نمى آید چطور با هم آشتی کردیم‪ .‬بعدازظهر بود و ما در اتاق او نشسته‬
‫بودیم خانه خلوت بود‪ .‬فریبرز گفت مى خواهد تنش را به من نشان بدهد‪ .‬لخت شد‪.‬‬
‫صورتش مثل شاه توت سرخ شده بود‪ .‬اما با کمال شجاعت لباس هایش را درمى آورد‪.‬‬
‫بعد با شورت کوتاهى مقابل من ایستاده بود‪.‬‬

‫چند لحظه بعد لخت مقابل هم ایستاده بود یم و با شرم و حیرت به هم نگاه‬
‫مى کردیم‪ .‬گفت‪« ،‬چه سینه هاى قشنگى دارى‪».‬‬

‫«‪»...‬‬

‫«هک!»‬

‫‪137‬‬
‫بى اختیار به تن هم دست کشیدیم‪ .‬گفت‪« ،‬ببین‪ ،‬من حاال دارم مرد مى شوم‪».‬‬

‫به جنبش هاى تن او نگاه مى کردم و دیگر هیچ چیز به نظرم عجیب نمى آمد‪.‬‬
‫یکباره همه چیز را کشف کرده بودم‪ .‬چیزهائى را که نمى دانستم و نمى دانستم چطور‬
‫اتفاق مى افتد‪ .‬همان طور لخت کنار هم روز تخت نشستیم‪ .‬باید لباس مى پوشیدیم‬
‫هرلحظه ممکن بود کسى سر برسد‪ .‬لباس هایمان را در سکوت پوشیدیم و دوتائى‬
‫به طرف پله ها راه افتادیم‪ .‬گفت‪« ،‬اگر تو دلت بخواهد مى توانیم مثل زن و شوهرها‬
‫باشیم‪.‬‬

‫من دیگر با دخترها حرف نمى زدم‪ .‬از همه خجالت مى کشیدم‪ .‬نگاه هاى‬
‫سرزنش بار رباب را تحمل مى کردم که همه جا دنبال من بود و شب ها خواب هاى‬
‫وحشتناک مى دیدم‪ .‬به فکر حسین بودم‪ .‬اگر حسین مى آمد همه چیز را برایش تعریف‬
‫مى کردم‪ .‬ولى حسین نمى آمد و هیچکس نمى دانست کجاست‪ .‬من دیگر فکرهاى‬
‫خوبى نداشتم‪ .‬تمام مدت تن لخت فریبرز را در ذهنم مى دیدم‪ .‬از باغچه و از درخت‬
‫کاج و از دیوارها خجالت مى کشیدم‪ .‬گاهى شبح فریبرز را روى بام مى دیدم‪ .‬قلبم به‬
‫سرعت مى زد و به اتاق شرقی پناهنده مى شدم‪ .‬دلم مى خواست او را ببینم ولى حسى‬
‫مرا از او دور مى کرد‪ .‬دره اى میان ما باز شده بود و روز به روز و سیع تر و‬
‫عمیق تر مى شد‪.‬‬

‫سرسفره خانم جان بهت زده بود و آقاجان آرام آرام خوراك مى خورد‪ .‬با خودم‬
‫فکر مى کردم آیا آنها مى دانند؟ چه مى شد اگر مى توانستم به خانم جان بگویم؟‬

‫به طرف زمستان مى رفتیم و بخارى همیشه روشن بود‪ .‬مى باید کم کم کرسى‬
‫مى گذاشتیم‪ .‬یک شب از همین شب ها خانمجان یکباره به حرف آمد و طورى حرف‬
‫زد که تمام تنم تکان خورد‪ .‬فکر مى کردم روى حرفش با من است‪.‬‬

‫«خبرهاى تازه را شنیدى؟»‬

‫گفتم‪«،‬نه‪».‬‬

‫آقاجان پرسید‪« ،‬چه خبرهائى؟»‬

‫«عروسى دختر سرهنگ را‪».‬‬

‫«با کی؟»‬

‫‪138‬‬
‫«نمى دانم‪ ،‬مى گویند ادارى است‪ ،‬عقد را یواشکى کردند‪ ،‬هفتۀ آینده تو باشگاه‬
‫عروسى مى گیرند‪».‬‬

‫«خوب حاال چرا اینقدر مخفیانه‪».‬‬

‫«برای عقد فکر کردند فقط خودى ها باشند‪ .‬مى گویند داماد صدهزار تومان‬
‫مهر کرده‪».‬‬

‫«خوب مى گذاشتند همه ببینند‪ .‬اقالا پزش را مى دادند‪».‬‬

‫«باالخره آن کسى که بخواهد بفهمد مى فهمد‪».‬‬

‫بعد خانمجان گفت‪« ،‬من که نمى روم‪».‬‬

‫«حاال از کجا مطمئنى که ما راهم دعوت مى کنند؟»‬

‫«چرا نکنند‪ ،‬بعد از این همه سال همسایگى باالخره دعوت که مى کنند‪».‬‬

‫آقاجان گفت‪« ،‬پسرۀ خر‪».‬‬

‫«کى؟ داماد؟»‬

‫«نه‪ ،‬آن حسین خر را مى گویم‪ .‬لب تر مى کرد دختره تو چنگش بود‪».‬‬

‫چند روز مانده به عروسى مهرى مرا احضار کرد‪ .‬خانه شان حسابى شلوغ‬
‫بود‪ .‬خا نم سرهنگ به سرعت مشغول دوختن روى تشکى بود و اتاق ها پراز پارچه و‬
‫ظر ف و وسایل دیگر بود‪ .‬جهاز تهیه مى دیدند‪.‬‬

‫من از البالى وسایل جمع شده در راهرو گذشتم و خودم را به اتاق مهرى‬
‫رساندم‪ .‬مهرى روی تخت نشسته بود و مجله اى را ورق مى زد‪ .‬در را که باز کردم‬
‫به صورت من خندید‪ ،‬گفتم‪« ،‬مبارک باشد‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬مرسى» و دوباره لبخند زد‪.‬‬

‫‪139‬‬
‫به دوروبر اتاق نگاه کردم‪ .‬اتاق به رنگ صورتى روشن بود و پر از‬
‫عکس هاى پشت جلد مجالت که به در و دیوار چسبانده بود‪ .‬روتختى اش تورى بود و‬
‫با حاشیۀ پراز چین و فاصلۀ چین ها را مغزى دوخته بودند‪ .‬میل کاموا بافى با نخ سفید‬
‫و آبى روی تخت کنار مهرى بود‪ .‬گفتم‪« ،‬مى بافید؟»‬

‫«آره‪ ،‬مى خواهم یک پولوور ببافم‪».‬‬

‫«براى خودتان؟»‬

‫«نه‪ ،‬حالت چطور است؟»‬

‫«خوبم‪ ،‬مرسى‪».‬‬

‫پرسید‪« ،‬براى جشن لباس دوختى؟»‬

‫«نه خانمجانم مى گویند همان لباسى را بپوشم که تو عروسى دختر عمویم‬


‫پوشیدم‪».‬‬

‫«قشنگ است؟»‬

‫«نه زیاد‪».‬‬

‫«خوب چاره ای نیست‪ ،‬آدم تا وقتی سنش کم است حرفش را زیاد گوش‬
‫نمى دهند‪».‬‬

‫«لباس شما چطور است؟»‬

‫«بد نیست‪ ،‬مى خواستم آبی بدوزم ولی مامان مخالفت کردند‪ .‬مامان مى گویند‬
‫عروس باید سفید بپوشد‪».‬‬

‫«بلند؟»‬

‫«بله‪ ،‬گل های سفید کوچک دارد‪».‬‬

‫«دکولته است؟»‬

‫«بله‪ ،‬حاال نمى دانم تو سرما چکار کنم‪ ،‬باید یک کاپ سفید بخرم‪».‬‬

‫‪140‬‬
‫«از این کاپ هاى بلندبلند که تا زمین مى رسد؟»‬

‫«آره‪ ،‬آنها خوب است ولى مامانم مى گویند یک کت کوتاه مخمل سفید بدوزم‬
‫روش بپوشم‪ .‬فکرش را بکن تراخدا‪ ،‬چهار روز دیگر است ما هنوز نمى دانیم چکار‬
‫کنیم‪».‬‬

‫«کاپ بهتر است‪».‬‬

‫«خوب بعله‪ ،‬ولى ممکن است پیدا نشود‪ ،‬به آن بلندى‪ .‬کوتاهشم که خوب‬
‫نیست‪».‬‬

‫به صورتش نگاه مى کردم‪ .‬ابر وهایش را برداشته بود و صورتش کمى زشت‬
‫شده بود‪ .‬بى آرایش بود‪.‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬خوشحالید؟»‬

‫«نه بابا‪ ،‬خوب عروسى است دیگر‪».‬‬

‫«باالخره تو عروسى آدم باید خوشحال باشد‪ .‬هیچ باهاش سینما مى روید؟»‬

‫«کى؟ مهدوى؟»‬

‫«اسمشان مهدوى است؟»‬

‫«فامیلش‪ ،‬اسمش محمد است‪».‬‬

‫«وا؟»‬

‫«آره مى رویم‪ .‬پریشب سینما بودیم‪».‬‬

‫«چند سالشان است؟»‬

‫«سى و پنج سال‪».‬‬

‫«ماشاهللا خیلى بزرگند‪».‬‬

‫«خب‪ ،‬عروسى است‪ .‬بچه بازى که نیست‪ .‬مرد باید بزرگ تر از زن باشد‬
‫وگرنه قدر زن را نمى داند‪ ".‬بلند شد و به طرف آینه رفت‪ .‬به موهایش دست کشید‪.‬‬

‫‪141‬‬
‫بعد به دست هایش نگاه کرد‪ .‬یک حلقۀ پالتین‪ ،‬یک انگشترى الماس با نگین نسبتا ا‬
‫درشت روى انگشت دوم دست چپش مى درخشید‪".‬‬

‫گفتم‪« ،‬خیلى قشنگ است‪».‬‬

‫«من نخریدم‪ ،‬مهدوى خرید‪ ،‬فکر کنم شش هزار تومان‪».‬‬

‫«چه گران‪».‬‬

‫«نه بابا‪ ،‬چه گرانى‪ .‬راستى یادم رفت تو عکس آرتیست مى خواهى؟»‬

‫«راست مى گوئید؟»‬

‫«آره خوب‪ ،‬من که نمى توانم اینها رو ببرم خانۀ جدید‪ .‬به چه درد مى خورد‪.‬‬
‫یک مقدارش را هم دادم به م ینا‪ ،‬یک مقدارش را هم گذاشتم براى تو‪».‬‬

‫«خیلى ممنون‪».‬‬

‫«چه اهمیتى دارد» این را وقتى گفت که توى کمد دنبال عکس ها مى گشت‪.‬‬
‫ب عد دو تا آلبوم و یک دفترچۀ کاغذى بیرون آورد و به طرف من آمد‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬اوه‪ ،‬همش؟»‬

‫«خوب معلوم است‪ ،‬تازه یک عالم از عکس ها را دادم به مینا‪ .‬چقدر‬


‫بى خودى پول دادم پای اینها‪».‬‬

‫من با شوق آلبوم ها و دفتر را گرفتم‪ .‬گفتم‪« ،‬به خدا خیلى ممنون‪ .‬نمى دانم چى‬
‫بگویم‪».‬‬

‫«نه بابا‪ ،‬چه اهمیتى دارد؟»‬

‫«خوب‪ »...‬در را باز کردم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬حورى؟»‬

‫برگشتم‪.‬‬

‫‪142‬‬
‫«خوب ببین‪ ،‬یک چیزى مى خواهم بهت بگویم‪ .‬قسم مى خورى به کسى‬
‫نگوئى؟»‬

‫«قسم مى خورم‪».‬‬

‫«خوب‪ ،‬چطورى بگویم‪ .‬این حسین‪ ،‬داداشت‪ ،‬اصالا کجاست؟»‬

‫«سفر رفتند‪».‬‬

‫«دروغ نگو‪».‬‬

‫«از خانه رفتند‪».‬‬

‫«هیچ وقت مى آید؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«مى داند دارم عروسی مى کنم؟»‬

‫«نه‪ ،‬فکر نکنم‪».‬‬

‫شروع کرد به قدم زدن وسط اتاق‪ .‬بعد رو به من ایستاد‪« ،‬تو مى دانستی که‬
‫من و حسین گاهی همدیگر را مى دیدیم؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«ببین قسم مى خورى به کسى نگوئى؟»‬

‫«قسم مى خورم‪».‬‬

‫«بگو کورشم اگر به کسى بگویم‪».‬‬

‫«کورشم اگر به کسى بگویم‪».‬‬

‫«الهى بمیرم اگر کسى بفهمد‪».‬‬

‫«به خدا نمى گویم به کسى‪ ،‬مطمئن باشید‪».‬‬

‫‪143‬‬
‫«مى دانى حورى‪ ،‬آدم گاهى از این خریت ها مى کند دیگر‪ ،‬وقتى آدم دختر‬
‫است خوب چه مى دانم‪ .‬همه اش به پسرها فکر مى کند‪ .‬تازه من و حسین که کارى‬
‫نکرده بودیم‪ .‬گاهى همدیگر را مى دیدیم‪ .‬فقط حرف مى زدیم‪».‬‬

‫«مى دانم‪».‬‬

‫مهری با دقت و موشکافى به من نگاه مى کرد‪« ،‬الحمدهللا که خودت هم‬


‫مى دانی جز حرف چیزى میان ما نبوده؟»‬

‫«البته‪ ،‬چیز مهمى نیست‪ ،‬من اصالا یادم رفته بود‪».‬‬

‫«خوب چیز مهمى نیست‪ ،‬ولى مردم مهمش مى کنند‪ ،‬حاال آدم چطورى‬
‫مى تواند ثابت کند هیچ چیز نبوده‪ ،‬اصالا نمى شود‪ ،‬االن مثالا هى یک چیزهائى‬
‫مى گویند راجع به تو و‪ ...‬به تو و فریبرز‪».‬‬

‫گوش هایم داغ شده بود‪ .‬صورتم داغ بود و در مغزم سروصداهائى مى شنیدم‪.‬‬
‫مات و گنگ وسط اتاق ایستاده بودم‪.‬‬

‫«اى بابا‪ ،‬چرا ناراحت شدى؟ مردمند دیگر‪ ،‬مى گویند‪ .‬مطمئن باش من به‬
‫کسى نمى گویم‪ .‬قول مى دهم‪ .‬بنشین‪ ،‬بنشین‪».‬‬

‫روى صندلى کنار در نشستم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬خب حواست باشد‪ ،‬عیبى ندارد آدم یک پسرى را دوست داشته باشد‪،‬‬
‫ولى دیگر کارهاى دیگر نه‪ .‬از من بشنو که از تو بزرگ ترم‪».‬‬

‫فایده نداشت‪ .‬دیگر رس وا شده بودم‪ .‬با خجالت و دستپاچگى خداحافظى کردم و‬
‫به خانه آمدم‪.‬‬

‫همان شب رباب نامه اى از فریبرز به من رساند‪.‬‬

‫از جانب من ببوس رویش‬ ‫"اى نامه که مى روی به سویش‬

‫حورى عزیز‪ ،‬دو هفته است مى خواهم ترا ببینم و همه اش درمى روى مگر‬
‫من چه کرده ام‪ .‬تمام شب و روز به فکر تو هستم‪.‬‬

‫‪144‬‬
‫عشق بزرگ من‪ ،‬راستى مى دانى عشق چیست؟ اگر واقعا ا فکر مى کنى معنى‬
‫این کلمۀ بزرگ را مى دانى بیا و مرا ببین‪ .‬باور کن ممکن است من بمیرم و نعش‬
‫مرا از خانه بیرون ببرند در حالى که تو پشیمان و سرافکنده در اتاق نشسته و گریه‬
‫مى کنى‪ .‬آیا خوب است یک همچین اتفاقى بیفتد؟ باور کن فلسفه نمى روم‪ .‬آنقدر حالم‬
‫بد است که ممکن است بیمار شوم‪ .‬سرما خورده ام ولى احساس مى کنم این چیزى‬
‫بیشتر از یک سرماخوردگى است‪ .‬سل است‪ .‬اگر من سل بگیرم مى دانى چقدر غصه‬
‫خواهى خورد‬

‫کسی که با بی صبرى منتظر تست – فریبرز"‬

‫با رنگ پریده و دست هاى لرزان نامه را مى خواندم‪ .‬بعد از حرف هائى که با‬
‫مهری زده بودم تمام قدرتم از بین رفته بود‪ .‬خرد و بیچاره بودم و حاال این نامه‪ ،‬از‬
‫همه متنفر بودم و دلم مى خواست فریاد بزنم‪ .‬سرم را که بلند کردم چشمم به رباب‬
‫افتاد که روبروی من ایستاده بود‪ .‬پرسیدم‪« ،‬کى این نامه را گرفتى؟»‬

‫گل از گلش شکفت‪« ،‬همین عصرى‪ ،‬تا االن صبر کردم که خانم بزرگ‬
‫بخوابند‪ .‬خوب مبارک باشد‪».‬‬

‫«چى مبارک باشد؟»‬

‫عروسى مى کنید دیگر‪».‬‬

‫«مگر خل شدى؟»‬

‫« وا‪ »...‬و دستش را جلو دهانش مشت کرد‪« .‬به حق حرف ها» نشنیده‪ .‬مگر‬
‫مى شود خانمجون‪ .‬خدا مرگم بدهد‪».‬‬

‫«ترا به خدا بس است‪».‬‬

‫« نه خانمجون‪ ،‬قربانت بروم‪ .‬این کارها خوبیت ندارد‪ ،‬برای دختر خوبیت‬
‫ندارد‪ .‬مى خواهى بدبخت روزگار بشوى‪ ،‬مثل قاب دستمال کنفتت کنند؟ نچ نچ نچ‪.‬‬
‫اگر بخواهید عروسی کنید چشم من نامه هایتان را مى برم ولى اگر نخواهید من‬
‫نیستم‪».‬‬

‫‪145‬‬
‫سفت و سخت سه گره هایش را درهم کشید و تا چانه به زیر لحاف رفت و قر‬
‫زد‪« ،‬کار حرامى عاقبت ندارد‪ ،‬مى خواهى مردم بایستند تو صورتت تف کنند؟‬
‫مى خواهى هر آشغال کله اى برایت کركرى بخواند؟ مى خواهى بچه تو ازت بگیرند‬
‫تو چاه مستراح بندازند‪»...‬‬

‫«آخ! بس است‪ ،‬رباب»‬

‫«خیلى خب‪ ،‬اگر نمى خواهى حرف حسابى بشنوى نشنو‪ ،‬ولى یادت باشد که‬
‫من هم همین طورى بدبخت شدم‪».‬‬

‫سرش را زیر لحاف کرده بود و حاال گریه مى کرد‪.‬‬

‫به فکر بدرى بودم‪ .‬سه سال پیش پسر خاله ام به خواستگارى اش آمد‪ .‬تشریفات‬
‫قضیه زود فیصله یافت چون ازدواج خانوادگى بود و از هم رودربایستى نداشتیم‪.‬‬
‫بدرى رونوشتى از خانمجان بود‪ ،‬با همان عادات و رفتار خانمجان‪ .‬خانۀ کوچکى‬
‫نزدیک خانۀ خاله ام کرایه کر ده بودند که نزدیک او باشند‪ .‬وقتى به خانۀ بدرى‬
‫مى رفتم هیچ احساس خوشى نداشتم‪ .‬بدرى صبح زود بلند مى شد و خانه را رفت و‬
‫روب مى کرد و خوراك مى پخت‪ .‬نزدیک ساعت یک رضا مى آمد‪ ،‬خوراكش را‬
‫مى خورد و به رختخواب مى رفت و تا ساعت چهار مى خوابید‪ .‬بعد بلند مى شد و‬
‫چاى مى خورد و دوباره از خانه بیرون مى رفت تا شب بشود و بدرى از این اتاق به‬
‫آن اتاق مى رفت و گردگیرى مى کرد‪ .‬یا در حیاط مى نشست که آفتاب بخورد‪ .‬شب‬
‫که رضا برمى گشت معموالا یک نیم بترى عرق همراهش بود‪ .‬تابستان ها در حیاط و‬
‫زمستان ها در اتاق لم مى داد و عرق مى خورد و بدرى برایش سینی مشروب درست‬
‫مى کرد‪ .‬زندگى شان این شکلى بود و اگر من عروسى مى کردم البد به همین‬
‫سرنوشت گرفتار مى شدم‪ .‬البته فریبرز با رضا فرق داشت‪ .‬رضا بزرگ و قوى‬
‫هیکل بود و وقتى مست مى شد آواز مى خواند و از گوشۀ دهانش آب راه مى افتاد‪.‬‬
‫برعکس فریبرز الغر بود و به نظر نمى آمد مشروبخور بشود‪ .‬با این حال هر وقت‬
‫به ازدواج فکر مى کردم بدرى جلو چشمم بود‪.‬‬

‫گرم این فکرها کم کم به خواب مى رفتم‪ .‬یاد مهرى افتادم وچشم هایش‪ .‬چرا‬
‫این قدر وحشت داشت؟ خانمجانم مى گفت مردها دخترها را بى سیرت مى کنند و‬
‫فریبرز مى خواست ما مثل زن و شوهرها باشیم و من درست نمى دانستم چیست‪.‬‬
‫بى سیرت‪ ،‬بى صورت‪ ،‬با سیرت‪ ،‬باصورت‪ .‬کلمات از مقابل چشمانم رژه مى رفتند و‬

‫‪146‬‬
‫دخترهاى بى صورت گوشتى‪ .‬تصمیم گرفتم دیگر فریبرز را نبینم‪ .‬فکر کردم شب‬
‫عروسى مهرى به او خواهم گفت‪.‬‬

‫صداى گریۀ رباب قطع شده بود‪ .‬درعوض صداى فین فینش مى آمد‪ .‬مطمئن‬
‫بودم گوشۀ روسرى اش فین مى کند‪ .‬گفت‪« ،‬حسین خان عصرى آمد دم در‪».‬‬

‫یک لحظه خواب آمد و رفت‪.‬‬

‫«چى گفتند؟»‬

‫«هیچى پول مى خواستند‪».‬‬

‫«بهشان دادى؟»‬

‫«پنج تومان‪ ،‬از خرج دادم‪».‬‬

‫«به خانمجان گفتى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«چرا نه؟»‬

‫«خودشان خواستند‪ ،‬فقط ترا مى خواستند ببینند‪».‬‬

‫«حالشان چطور بود؟»‬

‫«الغرتر‪ ،‬همین طور دارند آب مى شوند‪».‬‬

‫«مى خواستى اصرار کنى برگردند‪».‬‬

‫«نه این که آقا دل خوشى دارند‪».‬‬

‫آنقدر خسته بودم که دیگر کنجکاوى نکردم و خوابم برد‪.‬‬

‫یک سال پیش از عروسى مهرى اهل محل کشف کرده بودند‪ .‬که سرهنگ زن‬
‫جدیدى گرفته است‪ .‬درواقع ماه ها بود که سرهنگ بناى بدخلقى را گذاشته بود و خانم‬

‫‪147‬‬
‫سرهنگ یک چشم اشک و یک چشم خون اکثر مواقع خانۀ خانم بدرالسادات بود‪ .‬بعد‬
‫یک روز سودابه دختر خانم بدرالسادات در راه مدرسه سرهنگ را در اتومبیلش دیده‬
‫بود که یک زن سى وسه چهار ساله را کنار دستش نشانده و گفتگوکنان و خندان‬
‫مى راند‪ .‬خانم بدرالسادات بعد از شنیدن این حرف رسما ا اخطار کرد که اگر جائى این‬
‫حرف درز کند سودابه یک دست کتک حسابى خواهد خورد‪ .‬آقای نقابت هم یک روز‬
‫زن را دیده بود که از ماشین سرهنگ پیاده می شود‪ .‬زن سیگار به دست پیاده شده بود‬
‫و بلند بلند حرف مى زد و آقاى نقابت حسابى متحیر شده بود که چطور دوره و زمانه‬
‫عوض شده است و زن ها تا این حد وقیح شده اند و ماجرا را براى پدرم تعریف کرده‬
‫بود و آقاجان براى خانمجان گفت‪.‬‬

‫خانم سرهنگ متوجه تحوالت روحى شوهرش شده بود ولى تنها حدسى که‬
‫نمى زد همین بود‪ .‬سرهنگ خیلى خانم بازی مى کرد اما تا به حال زن نگرفته بود‪.‬‬
‫این اواخر به غیر از آن که مصدر و منوچهر را کتک مى زد یکى دوبار هم دستش‬
‫را روى خانم سرهنگ بلند کرده بود و همۀ اینها محل تأمل بود‪.‬‬

‫بعد ماجراى عروسى مهرى پیش آمد و خانم سرهنگ برای تهیۀ جهیزیه نیاز‬
‫به پول داشت‪ .‬سرهنگ رسما ا اعال م کرده بود که حتى یک پاپاسى پول نخواهد‬
‫پرداخت‪ .‬البته مهرى دختر خوبى بود و عزیز کردۀ پدر بود ولى نمى شد با سرهنگ‬
‫کنار آمد‪ .‬سرهنگ هار شده بود و هر نوع بحثى منجر به کتک کارى می شد‪.‬‬

‫بیچاره خانم سرهنگ که تا آن لحظه برای مخارج خانه مرتب خانه ها و‬


‫مغازه هایش را گ رو گذاشته بود این بار مجبور شد یک خانه و مغازۀ زیر آن را‬
‫بفروشد تا دختر آبرومندانه به خانۀ بخت برود‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬یکى دو روز قبل از جشن عروسى‪ ،‬زن جدید سرهنگ به سراغ زن‬
‫قدیمى آمده بود و ماجرا از پرده بیرون افتاده بود‪.‬‬

‫زن بى حیا بود‪ .‬در زده بود و بى اجازه داخل شده بود و گزارش ازدواجش را‬
‫با سرهنگ کف دست خانم سرهنگ گذاشته بود و دستور داده بود که خانم سرهنگ‬
‫طالق بگیرد‪ .‬مهرى به گریه افتاده بود و منوچهر که دیگر طاقتش تمام شده بود کشیدۀ‬
‫محکمى به صورت زن زده بود‪ .‬ما در خانه بودیم که سروصدا و هیاهو در کوچه بلند‬
‫شد‪ ..‬زن جدید اشک ریزان و جیغ زنان از خانه بیرون آمده بود و حاال دم در فریاد‬
‫مى زد و فحش مى داد‪ .‬مى گفت هشدر و وشدر خانم سرهنگ را یکى خواهد کرد‪.‬‬

‫‪148‬‬
‫داغ شوهرش را به دلش خواهد گذاشت و یک سرهنگى بسازد که از کنارش هزار‬
‫سرهنگ دیگر سبز بشود‪.‬‬

‫گویا سرهنگ راجع به زن و بچه هایش چیزى به او نگفته بود و زن حاال قصد‬
‫انتقامجوئى داشت‪ .‬اتفاقا ا سیاوش خان پسر خانم طبری آن روز منزل بود‪ .‬لباس‬
‫افسرى اش را پوشید و به سراغ زن جدید سرهنگ که وسط کوچه داد و هوار‬
‫مى کرد رفت و با تهدید و تمهید صداى او را پائین آورد و همین مسأله باعث شد که‬
‫براى عروسى مهرى او را هم دعوت بگیرند‪ .‬اما روشن بود که عروسى در محیط‬
‫متشنجى برگزار خواهد شد‪.‬‬

‫خانم سرهنگ حالتى نزدیک به جنون داشت‪ .‬فشار کار چند ماهۀ اخیر و تهیۀ‬
‫جهیزیه او را خرد کرده بود و حاال یکباره کشف کرده بود که شوهرش زن گرفته‬
‫است‪ .‬پولى در بساط نبود‪ .‬خانم سرهنگ آبرودار بود و کلى قرض باال آورده بود به‬
‫امید آن که عاقبت شوهرش سرعقل بیاید و مخارج را بپردازد‪ .‬ولى با روشن شدن این‬
‫ماجرا سرهنگ پیغام داده بود که حتى در مراسم عروسى نیز شرکت نخواهد کرد‪.‬‬
‫خانۀ قزوینى ها به کلى از پاى بست لرزان شده بود‪ .‬خانم سرهنگ مات مانده بود که‬
‫این ماجرا را چگونه برای خانوادۀ داماد توجیه کند‪ .‬داماد از هیچیک از این ماجراها‬
‫خبر نداشت ولى موضوع زن جدید سرهنگ را مجبور شده بودند برای او بگویند‪.‬‬
‫الزم بود غیبت او در مراسم جشن توجیه شود‪.‬‬

‫در چنین شرایطى روز عروسى مهرى فرا رسید‪ .‬قرار بود سیاوش خان‪ ،‬ما و‬
‫خانواۀ خودش را تا باشگاه همراهى کند‪ .‬سیاوش خان اتومبیل کوچکى خریده بود و‬
‫این طور تصمیم گرفته شد که پیرترها اول بروند و بعد سیاوش خان برگردد و‬
‫جوان ها را ببرد‪ .‬آرزوى من این بود که همراه خانمجانم به عروسى بروم‪ .‬این که‬
‫مجبور باشم در اتومبیل کنار فریبرز بنشینم داشت دیوانه ام مى کرد‪ .‬ولى کار از کار‬
‫گذشته بود و قرارها را از قبل گذاشته بودند‪.‬‬

‫در اتومبیل من و سودابه عقب نشسته بودیم و فریبرز به اتفاق برادرش در جلو‬
‫اتومبیل‪ .‬اوقات سیاوش خان از لباس سودابه تلخ بود‪ .‬لباس به نظر او کوتاه و جلف‬
‫مى آمد و در خانه مقادیرى اشک دختر را درآورده بود‪ .‬از نگاه هائى که به من‬
‫مى کرد حس مى کردم از لباس من هم خوشش نمى آید‪.‬‬

‫سیاوش خان متعصب بود و برای همین هنوز زن نگرفته بود‪ .‬به نظر او تمام‬
‫دخترها جلف و نانجیب بودند و پى زنى مى گشت که آفتاب و مهتاب رنگش را ندیده‬

‫‪149‬‬
‫باشد‪ .‬اما کمابیش شایع بود که خودش دخترباز و قمارباز قهارى است و قمارهاى‬
‫کالن او یکى از مباحث اصلى مجلس هاى خانوادگى بود‪ .‬رفتارش درست برعکس‬
‫فرامرز برادر کوچک تر بود که درس پزشكى مى خواند و کارى به کار هیچکس‬
‫نداشت و کمتر در محافل آفتابى مى شد‪.‬‬

‫در راه سیاوش خان برای ما موعظه مى کرد‪ .‬به خصوص براى خواهرش‪.‬‬
‫دختر اگر نجابت مى کرد مثل مهرى سفید بخت مى شد‪ .‬شوهر مهرى یک شوهر‬
‫حسابى بود‪ .‬کار حسابى داشت‪ ،‬ادارۀ حسابى داشت و خانۀ حسابى داشت‪ .‬چرا برای‬
‫این که مهرى نجیب بود و بنابراین آدم حسابى گیرش آمده بود‪ .‬دخترهائى مثل ما آیندۀ‬
‫خوشى نداشتند‪ .‬با این لباس هاى کوتاه و یقه هاى باز حسابمان با کرام الکاتبین بود‪.‬‬
‫هوا سرد بود و ما در پالتوهایمان غوز کرده بودیم و صبورانه به حرف هاى سیاوش‬
‫خان گوش مى دادیم‪ .‬فریبرز کنار برادرش اخم آلود نشسته بود‪ .‬درهم بود و چند بار با‬
‫بى اعتنائى به من نگاه کرده بود‪.‬به نظر مى رسید که قصد انتقامجوئى دارد‪.‬‬

‫ساعت از هشت شب گذشته بود که به باشگاه رسیدیم‪ .‬عروس هنوز نیامده بود‪.‬‬
‫چشمم به خانمجان افتاد که در لباس زری دوزى اش کنار خانم بدرالسادات نشسته بود‪.‬‬
‫خانم بدرالسادات کت و دامن مشکى تنش بود و روى یقۀ کتش را منجوق دوزی کرده‬
‫بود‪ .‬خانمجان به توصیۀ بدرى به آرایشگ اه رفته بود و با این احوال موهاى آرایش‬
‫کرده اش را زیر روسرى مخفی کرده بود‪ .‬خانم بدرالسادات هم روسرى به سرداشت‬
‫و با قیافۀ فکورى سیگار دود مى کرد‪.‬‬

‫خانم سرهنگ اخم آلود و عصبانى دوروبر مجلس مى گشت که چیزى کم و‬


‫کسر نباشد‪ .‬تقریبا ا همۀ مدعوین آمده بودند وبه صورت دایره هاى درهم دورتا دور‬
‫پیست رقص نشسته بودند‪.‬‬

‫آشکارا خانوادۀ داماد یک طرف و خ انوادۀ عروس طرف دیگر‪ .‬ما نیز میان‬
‫خانوادۀ عروس نشستیم‪ .‬سیاوش خان به همراه دیگر مردان به بار رفته بود‪ .‬یک دسته‬
‫ارکستر در کنار پیست رقص آهنگ هاى مختلفى را مى نواخت‪ .‬چشمم به آقاجان افتاد‬
‫که از بار خارج شد‪ .‬آقاجان یقه اش را سفت بسته بود و گردنش متورم به نظر‬
‫مى رسید‪ .‬شبیه بوقلمون چاقى شده بود که تا خرخره خورده باشد‪ .‬تک پا به طرف ما‬
‫آمد و کنار خانمجان نشست‪ .‬گفت‪« ،‬دیر کردند‪ ،‬اما مثل اینکه عروسی خوبى بشود‪».‬‬
‫و توضیح داد‪« ،‬یک عالم مشروب دست و پا کردند‪ .‬معلوم است داماد از آن‬
‫خرپول هاست‪».‬‬

‫‪150‬‬
‫خانمجان با حالت غمناکى به آقاجان نگاه کرد «شما هم که هى به تخ‪ ،‬اه عین‬
‫بچه ها مى مانید‪ ».‬آقاجان پکر ابروهایش را باال انداخت و به طرف دیگرى برگشت‪.‬‬
‫بعد دوباره دلخورى ها از یادش رفت‪« ،‬گمانم افخمى ها را دعوت نکرده باشند‪».‬‬
‫خانم بدرالسادات توضیح داد‪« ،‬فهمیه را دعوت کرده‪ ،‬ولى فکر نکنم بیاید‪ .‬البد‬
‫خانواده اش نمى گذارند‪».‬‬

‫ما حالت غریبه ها را داشتیم‪ .‬همسایه بودیم؛ نه خانوادۀ قزوینى ها را‬


‫مى شناختیم و نه خانوادۀ داماد را‪ .‬این بود که خواسته و نخواسته دور هم جمع شده‬
‫بودیم‪.‬‬

‫آقاجان دوباره به بار رفت‪ .‬از الی در مى دیدمش که کنار سیاوش خان ایستاده‬
‫و با او مشروب مى خورد و حرف مى زند‪ .‬سودابه گم شده بود‪ .‬به گمانم با مینا‬
‫مشغول گشت و گذار بودند و من از ترس فریبرز جرئت حرکت نداشتم‪ .‬مى دانستم به‬
‫محض آن که از جا بلند شوم به سراغم خواهد آمد‪.‬‬

‫مدعوین میوه و شیرینی مى خوردند وصداى خنده و قهقه بلند بود‪ .‬بعضى‬
‫اوقات چند بچۀ کوچک داخل پیست رقص مى شدند و خانوادۀ داماد یا خانوادۀ عروس‬
‫برای آنها هورا مى کشیدند‪ .‬بچه ها چندبار خودشان را تکان مى دادند و سپس‬
‫خجالت زده سرجاى اولشان برمى گشتند‪ .‬بازار بحث و ارزیابى داغ بود‪ .‬همه مادر‬
‫عروس و یا مادر داماد را به هم نشان مى داند و کم کم آشنائى مى آمد‪.‬‬

‫مجبور شدم برای گرفتن سیگار از آقاجان از جایم بلند شوم‪ .‬سنگینى نگاه‬
‫فریبرز را پشت گردنم حس مى کردم‪ .‬زیر گوشم زمزمه كرد‪« ،‬چرا فرار مى کنى؟»‬

‫من به طرف بار رفتم‪ .‬آقاجان میان مردها گم شده بود‪ .‬با فشار و تنه خوردن‬
‫براى خودم راهى باز کردم‪ .‬آقاجان کنار پنجره ایستاده بود و با مرد پیرى صحبت‬
‫مى کرد‪ .‬چند دانه سیگار گرفتم و برگشتم‪.‬‬

‫ج لو در فریبرز ایستاده بود‪ .‬گفت‪« ،‬باید باهات حرف بزنم‪».‬‬

‫«چى؟»‬

‫«چرا این طور مى کنى؟»‬

‫«من‪...‬نمى توانم فریبرز‪ ،‬مى ترسم‪».‬‬

‫‪151‬‬
‫«از کى؟»‬

‫«مردم حرف مى زنند‪ ،‬درست نیست‪ ،‬ما بچه ایم‪».‬‬

‫«بچه خودتى‪».‬‬

‫«خوب باشم‪».‬‬

‫«پس دیگر نمى خواهى مرا ببینى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«به درک‪».‬‬

‫گریه ام گرفته بود‪ .‬تند به طرف خانمجا ن رفتم‪ .‬فریبرز بازویم را کشید‪« ،‬باید‬
‫نامه هایم را پس بدهى‪ ،‬حیف نامه که آدم برای تو بنویسد‪».‬‬

‫«همراهم نیست‪».‬‬

‫«خانه که رسیدى مى آورى دم در‪ ،‬یا بگذار لب پشت بام‪ .‬من نمى خواهم دست‬
‫بچه هاى لوس نامه داشته باشم‪».‬‬

‫بدون آنکه جوابش را بدهم قدم تند کردم‪ .‬صداى عروس آمد عروس آمد از هر‬
‫طرف شنیده مى شد‪ .‬مردم از جا بلند شدند‪ .‬زن ها کل مى کشیدند و همه دست‬
‫مى زدند‪ .‬ارکستر مشغول نواختن آهنگ مبارک باد شده بود‪ .‬عروس وارد شده بود‪.‬‬
‫بى اختیار همه در مسیر حرکت عروس گردن مى کشیدند‪ .‬حاال عروس و داماد آهسته‬
‫از راهروى باریک میان میزها و صندلى ها حرکت مى کردند و با همه دست‬
‫مى دادند‪.‬‬

‫عروس شبیه فرشته ها شده بود‪ .‬خوشگل بود و خوشگل تر شده بود‪ .‬داماد‬
‫الغر و بلند و طاس بود‪ .‬صورتش زشت بود و این به زیبائی عروس جلوۀ بیشتری‬
‫مى داد‪ .‬زمزمۀ «داماد زشت است» مثل موج دریا از کنار گوش آدم عبور مى کرد‪.‬‬

‫«نه بابا‪ ،‬زشت نیست به خدا‪».‬‬

‫«اوا زشت است دیگر خانم‪ ،‬چه حرفى است‪».‬‬

‫‪152‬‬
‫عروس با طمأنینه براى همه سر تکان مى داد و جلو مى آمد‪ .‬الزم بود دور‬
‫سالن را یک دور کامل بگردد تا همه او را ببینند‪ ،‬دست بدهند‪ ،‬ببوسند و یا با او‬
‫عکس بگیرند‪.‬‬

‫باالخره عروس و داماد به جاى اصلى شان رسیدند‪ .‬دو مبل بزرگ آبى رنگ‬
‫مخملى با حاشیۀ تور سفید‪ .‬جلو مبل ها یک میز گذاشته بودند با یک سبد بزرگ گل‪.‬‬
‫طرف راست کمی دورتر یک کیک بزرگ روى میز دیگرى بود‪ .‬عروس و داماد‬
‫جلو مبل ها ایستادند‪ .‬مجبور بودند مدتى بایستند چون از هر طرف حاضران برای‬
‫عکس گرفتن هجوم مى آوردند‪.‬‬

‫باالخره این قسمت از مراسم به پایان رسید و زوج تازه کنار هم نشستند‪ .‬داماد‬
‫چیزى زیر گوش عروس گفت و مهرى پشت دستش خندید‪ .‬یک کت کوتاه سفید‬
‫مخملى به تنش بود‪ .‬فکر کردم‪« ،‬پس کاپ پیدا نکرد‪».‬‬

‫بعد مرد کوتاه قد چاقى پشت میکروفن رفت‪ .‬صورتش از هیجان و مشروب‬
‫سرخ بود‪ .‬گفت‪« ،‬از حاضران محترم‪ ،‬خانواده هاى محترم عروس و داماد و دوستان‬
‫عزیز هر دو خانواده تقاضا مى کنم به افتخار عروس و داماد کف بلندى بزنند‪».‬‬

‫مردم کف زدند‪.‬‬

‫مرد گفت‪« ،‬به افتخار عروس کف بلندى بزنید‪».‬‬

‫مردم کف زدند‪.‬‬

‫مرد گفت‪« ،‬بس که خوشحالم نمى دانم چى بگویم‪ .‬خدا این زن و شوهر را به‬
‫پاى هم پیر کند‪ .‬ماشاهللا عروس اینقدر خوشگل است که آدم حسودى اش مى شود‪»...‬‬

‫مردم خندیدند و کف زدند‪.‬‬

‫«‪ ...‬حاال به افتخار خانوادۀ عروس‪ ،‬على الخصوص خانم سرهنگ قزوینى‬
‫کف بلند بزنید‪ ».‬مردم کف زدند‪ .‬خانم سرهنگ از جا بلند شده بود رنگش پریده بود‪.‬‬
‫دستمالى جلوى چشمش گرفت‪ .‬احساسات مردم طغیان کرد و بلندتر از دفعات دیگر‬
‫کف زدند‪.‬‬

‫مرد گفت‪« ،‬نشد بابا‪ ،‬حاال به افتخار خانوادۀ محترم مهدوى‪ ،‬آقاى حسین‬
‫مهدوى و خانم محترمشان کف بلندى بزنید‪».‬‬

‫‪153‬‬
‫مردم کف زدند‪.‬‬

‫«حاال از اعضاى محترم ارکستر خواهش دارم برای افتتاح رقص به وسیله‬
‫عروس و داماد آهنگى بزنند‪».‬‬

‫مرد چاق که دیگر عرق مى ریخت از پشت میکروفن دور شد‪ .‬رهبر ارکستر‬
‫میکروفن را میزان کرد‪ .‬صداى زمزمه به طور یکنواخت از تمام سالن به گوش‬
‫مى رسید‪ .‬بعد طنین آهنگ "تانگو کمپارسیتا" صداهاى دیگر را در خودش غرق کرد‪.‬‬

‫داماد بلند شد و تعظیم خفیفى در مقابل عروس کرد‪ .‬حاال نوبت عروس بود که‬
‫بلند شود و بلند شدن او از البالى آن همه تور و فنر کار مشکلى بود و داماد‬
‫زیربازوى او را گرفت و عروس بلند شد‪ .‬دونفرى به طرف پیست رقص حرکت‬
‫کردند‪ .‬مردم دوباره دست زدند و عروس و داماد با سر تکان دادن مداوم وارد پیست‬
‫شدند‪ .‬رقص آغاز شده بود‪.‬‬

‫سودابه گفت‪« ،‬الهى قربانت بروم‪ ،‬چقدر خوشگل است‪».‬‬

‫باهیجان و برافروخته به عروس نگاه مى کرد‪ .‬چشم هایش غرق در مسرت‬


‫بود‪.‬‬

‫چند زوج دیگر وارد پیست شده بودند‪ .‬عروس و داماد در مرکز پیست‬
‫مى رقصیدند و مقابل چشم همه بودند‪ .‬آن وقت زمزمه دوباره بلند شد‪ .‬زمزمه اى‬
‫آهسته و بعد سکوت آمد‪ .‬ارکستر از نواختن دست کشیده بود‪ .‬ما به طرف پیست‬
‫برگشتیم‪ .‬حسین مقابل مهرى ایستاده بود‪ .‬لباسش کهنه بود ‪ .‬موهایش شانه نکرده‪.‬‬
‫خانمجان گفت‪« ،‬خدایا به فریاد برس‪».‬‬

‫نزدیک بود بیهوش شود‪ .‬من به طرف پیست دویدم‪ .‬رنگ مهرى پریده بود و‬
‫داماد با حیرت گاهى به او و گاهى به حسین نگاه مى کرد‪.‬‬

‫مجبور شدم عده اى را که به سرعت کنار پیست جمع شده بودند پس بزنم و‬
‫جلو بروم‪ .‬حاال پشت حسین بودم و بى اختیار کتش را مى کشیدم‪ .‬حسین برگشت و به‬
‫من نگاه کرد‪ .‬لبخند آشنائى گوشۀ لبش آمده بود‪ .‬گفت‪« ،‬من باید تبریک مى گفتم‪.‬‬
‫نمى شد نگویم‪».‬‬

‫‪154‬‬
‫حالت چشمانش غیرطبیعى بود و پوستش به رنگ مهتاب‪ .‬عین عروس‪ .‬دختر‬
‫هم پریده رنگ بود و دست هایش مى لرزید‪ .‬حسین گفت‪« ،‬مهرى جان‪ ،‬خدا شاهد‬
‫است باید ببخشى‪ ،‬ولى من باید تبریک مى گفتم‪».‬‬

‫داماد پرسید‪« ،‬موضوع چیست؟»‬

‫به کلى گیج شده بود‪ .‬من گفتم‪« ،‬حسین جون بیائید برویم خواهش مى کنم بیائید‬
‫برویم‪».‬‬

‫بعد به داماد گفتم‪« ،‬برادر من هستند‪ ،‬بیمارند‪».‬‬

‫داماد ابروهایش را باال انداخت‪« ،‬ولى موضوع چیست؟»‬

‫حسین دستش را پیش برد و مهری بى اختیار با او دست داد‪ .‬من کت حسین را‬
‫مى کشیدم‪ .‬حسین گفت‪« ،‬این طور نکن‪ ،‬فقط مى خواهم تبریک بگویم‪».‬‬

‫ولى از من اطاعت مى کرد و با هم از پیست خارج شدیم‪ .‬حسین را به طرف‬


‫در ورودى مى کشاندم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬چرا این طور مى کنى؟ فقط مى خواهم تبریک بگویم‪ .‬این که چیز بدى‬
‫نیست‪».‬‬

‫زیر چشم هاى کنجکاو مردم آب مى شدم و پیش مى رفتم‪ .‬حسین توجهى به‬
‫مردم نداشت‪ .‬ارکستر دوباره شروع کرد و دوباره ساکت شد‪ .‬زمزمه مثل موج دوباره‬
‫آمد‪ .‬عروس غش کرده بود‪ .‬مردم به طرف پیست هجوم مى بردند و ما در جهت‬
‫عکس حرکت مى کردیم و به همه تنه مى زدیم‪ .‬صداى آقاجان را می شنیدم‪،‬‬
‫«حسین!»‬

‫حسین برگشت ولى من او را مى کشیدم‪« ،‬ترا به خدا بیائید‪».‬‬

‫مى ترسیدم آقاجانم او را بکشد‪ .‬این بود که هى سریع تر مى رفتم‪.‬‬

‫باالخره به در باشگاه رسیده بودیم‪ .‬همین طور که بازوى حسین را گرفته بودم‬
‫تقریبا ا مى دویدم‪ .‬بیرون سوز بدى مى آمد‪ .‬لباس من نازک بود‪ .‬گفت‪« ،‬من نمى توانم‬
‫بدوم‪ .‬حالم بد است‪».‬‬

‫‪155‬‬
‫ولى مى آمد‪ .‬نفس نفس مى زد‪ .‬گفت‪« ،‬به خدا نمى توانم بدوم‪».‬‬

‫زیر درختى ایستاده بودیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬چرا این طور کردى؟ خب من مى خواستم تبریک بگویم‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬شما از کجا مى دانستید؟»‬

‫«چى را؟ عروسى را؟ رباب گفت‪».‬‬

‫«آخ حسین جون‪ ،‬چرا آمدید؟»‬

‫«چرا آمدم؟ تو هم ناراحت شدى؟ خوب چه کنم؟ مى خواستم تو لباس عروسى‬


‫ببینمش‪».‬‬

‫به گریه افتاده بودم‪ .‬بدون آن که بخواهم اشک مى ریختم‪.‬‬

‫حسین گفت‪« ،‬ناز من‪ ،‬گریه مى کنى؟»‬

‫خودش به هق هق افتاده بود و هر دو گریه مى کردیم‪ .‬آن وقت دستش را محکم‬


‫به درخت کوبید‪« ،‬آخر چرا باید عروسى کند؟ چرا این همه با عجله؟»‬

‫«خوب چه کند حسین جون‪ ،‬همه عروسی مى کنند‪ .‬تازه شوهرش هم پولدار‬
‫است‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬نباید برای این باشد‪ ،‬از من می ترسید‪».‬‬

‫«آخر چرا از شما بترسد؟»‬

‫دوباره کنار هم راه افتاده بودیم‪ .‬من از سرما مى لرزیدم حسین دستش را دور‬
‫شانه ام حلقه کرده بود‪.‬‬

‫«چند دفعه رفته بودم سر راهش‪ ،‬مى دانى حورى‪ ،‬یک دفعه بهش گفتم‬
‫مى کشمت‪ .‬ترسیده بود‪».‬‬

‫«چرا این را گفتید؟ راستى راستى مى کشتیدش؟»‬

‫‪156‬‬
‫«اوه نه‪ ،‬ولى گاهى خیلى دلم مى خواست بکشمش‪ .‬نمى دانم چرا فکر مى کردم‬
‫همه چیز تقصیر اوست‪».‬‬

‫«آخر چرا؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬نمى دانم تقصیر کیست‪ .‬چرا باید آنقدر بترسد؟ آدم که این قدر‬
‫ترسو نمى شود‪».‬‬

‫«خوب حسین جون‪ ،‬او یک دختر است‪ .‬دخترها خیلی بدبختند‪ .‬خالقزی یادتان‬
‫هست؟ وقتى شوهرش طالقش داد مردم چه حرف هائى مى زدند؟»‬

‫حسین بهت زده به من نگاه مى کرد و من همین طور که حرف مى زدم متوجه‬
‫شدم که حرف هاى مرا نمى شنود‪ .‬نگاهش از ماوراى من به چیزى خیره شده بود‪.‬‬
‫وسط ابروهایش رگ برجسته اى مى زد‪ .‬ناگهان وحشت کردم و بى اختیار یک قدم‬
‫عقب رفتم‪ .‬گفت‪« ،‬نترس‪ ،‬عینکم را برداشتم قیافه ام مثل دیوانه هاست‪ .‬من دیوانه‬
‫نیستم حورى‪».‬‬

‫«اوه نه‪».‬‬

‫تازه متوجه شده بودم عینک به چشم ندارد‪ .‬ولى این عینک نبود‪ .‬چیز دیگرى‬
‫بود که او را ترسناک مى کرد‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬این مردکه پدرسگ‪ ،‬آقاجون مى خواهد مرا بکشد‪ ،‬توطئه کرده‪،‬‬
‫مى دانم‪».‬‬

‫«اوه نه‪ ،‬حسین جان‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪».‬‬

‫«نمى بینى؟ تمام آرزویش این است که من بمیرم‪».‬‬

‫«به خدا این طور نیست‪».‬‬

‫«چرا همین طور است‪ .‬من عینکم شکسته‪ ،‬باید بروم بدهم یکى برایم درست‬
‫کنند ولى پول ندارم‪ ،‬تو مى توانى یک کم به من پول بدهى؟»‬

‫«من‪ ...‬من ندارم‪».‬‬

‫‪157‬‬
‫«آره‪ ،‬مى دانستم‪ ،‬آخر تو که کار نمى کنى‪ .‬آخر چرا عروسى کرد؟ براى چى‪،‬‬
‫براى چى؟» دستش را روی قلبش گذاشت‪ .‬صورتش از درد به هم آمده بود‪ .‬پرسید‪،‬‬
‫«گفتى فهیمه مرا دوست دارد؟»‬

‫«بله حسین جون‪».‬‬

‫«فکر مى کنى به من پول بدهد؟ ممکن است به من پول بدهد؟ من باید مرهم‬
‫بخرم براى قلبم‪ ،‬خیلى درد مى کند‪ ،‬تیر مى کشد‪».‬‬

‫بعد خندید‪« ،‬آه‪ »...‬و محکم به پیشانى اش کوبید‪« ،‬دیدى؟ یادم رفت‪ ،‬اصالا‬
‫براى این آمده بودم عروسى که این را بدهم به مهرى‪ .‬نگاه کن‪».‬‬

‫از جیبش یک نعل کائوچوئى بیرون آورد‪« ،‬مى گویند خوشبختى مى آورد نه؟‬
‫تو این را به او مى دهى؟» و با اصرار نعل را در مشت من گذاشت‪ .‬بعد شانه ام را‬
‫گرفت‪« ،‬گوش کن حورى‪ ،‬فکر نمى کنى اگر من دوباره بر گردم عروسى بگویم‬
‫ببخشید‪ ،‬گه خوردم غلط کردم‪ ،‬فقط مى خواستم تبریک بگم مرا راه بدهند؟ دلم‬
‫مى خواهد شام عروسى اش را بخورم‪ .‬راستش اصالا گرسنه ام‪ .‬اصالا یادم رفته بود‪،‬‬
‫برای این آمده بودم تو عروسى که شام بخورم‪ .‬بیا برگردیم‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬نه حسین جون‪ .‬شما حالتان خوب نیست‪ .‬بهتر است بروید خانه‪ ،‬رباب‬
‫بهتان شام مى دهد‪ ،‬مى خواهید من با شما بیایم‪ .‬باهم مى رویم خانه شام مى خوریم‪».‬‬

‫از شدت سرما مى لرزیدم و دندان هایم به هم مى خورد‪ .‬گفت‪« ،‬نه‪ ،‬نمى شود‪.‬‬
‫تو باید برگردى عروسى‪ .‬عروسى خوب است‪ ،‬بچه ها دوست دارند‪ .‬عروسى‪»...‬‬

‫«من دیگر بچه نیستم‪».‬‬

‫«بله ممکن است‪ ،‬شاید بزرگ شدى‪ ».‬و با دقت به صورت من نگاه کرد‪،‬‬
‫«مى ترسى برگردى به عروسى؟ چرا؟»‬

‫حقیقتا ا دلم مى خواست به خانه برگردم‪ .‬تحمل عروسى را نداشتم‪ .‬عروسى‬


‫تلخى بود‪.‬‬

‫«چرا حورى؟ خب‪ ،‬خب جواب نده‪ ،‬ولى راست مى گوئى‪ ،‬بزرگ شدى‪ ،‬تو‬
‫چشم هایت یک چیزى هست‪ .‬مى فهمم که بزرگ شدى‪ ،‬بیا با من برویم‪».‬‬

‫‪158‬‬
‫دست مرا گرفت و بى اخ تیار دنبالش راه افتادم‪ .‬از او مى ترسیدم‪ .‬تقریبا ا‬
‫مطم ئن بودم که دیوانه شده است اما بى اختیار با او مى رفتم‪.‬‬

‫دستش داغ بود و مرا کشان کشان به دنبالش مى کشید‪ .‬دست دیگرش را روى‬
‫قلبش گذاشته بود و یکباره پایش به چاله اى فرورفت‪« .‬سگ مصب‪ ،‬مادرقحبه‪،‬‬
‫مى بینى ترابه خدا‪ ،‬آخ ر چرا باید این چاله اینجا باشد‪ ».‬به دیوار تکیه داد‪« .‬من احمق‬
‫به چاله فحش مى دهم‪ ،‬بیچاره چاله چه تقصیرى دارد‪ ،‬چاله برای خودش چاله است‪،‬‬
‫خوب حاال وسط پیاده رو است‪ ،‬باشد‪ .‬من چرا باید عینکم را بشکنم‪ .‬آه‪ ...‬دختر‬
‫نمى دانى نزدیک بود عینکم تو چشمم بشکند‪ ،‬یک بزن بزنى بود که آن سرش ناپیدا‪.‬‬
‫چه شانسى آوردم‪ .‬اینجا‪ »...‬و با دست قلبش را نشان داد‪« ،‬درست وسط قلبم چاقو‬
‫خورد‪ .‬هه‪ ،‬من که از رو نمى رفتم‪ .‬گفتم مادرقحبه ها مرا مى زنید االن نشانتان‬
‫مى دهم‪ .‬چاقو را از قلبم درآوردم پرت کردم برای سر آقاى طاهرى‪ .‬بدبخت بیچاره‬
‫جمجمه اش شکست‪ ،‬ولی مگر از رو مى رفت‪ .‬بازهم مثل آن وقت ها مى خندید‪ .‬نوک‬
‫چاقو رفته بود تو مخش‪ ،‬ولى بازهم مى خندید‪ .‬بازهم لعنتی مادرقحبه گفت‪ ،‬من به‬
‫شما اطمینان دارم‪ ،‬شما با همه فرق دارید‪ .‬فکرش را بکن‪ .‬به من مى گفت من با همه‬
‫فرق دارم‪ .‬آن وقت این را که گفت نشست روی تن محمود‪ .‬حاال محمود سه روز است‬
‫مرده‪ ،‬آن وقت نشست روی تنش‪ .‬گفتم مى ترکد‪ ،‬بلند شوید‪ ،‬ولى گوش نمى داد‪.‬‬
‫مى ترسى؟»‬

‫این را به من گفته بود‪ .‬نزدیک بود قالب تهى کنم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬خودت گفتى بزرگ شدى‪ ،‬آدمى که بزرگ شده باید این حرف ها را‬
‫بشنو د‪ ».‬و سرش را نزدیک گوش من آورد‪« ،‬اگر دلت بخواهد مى رویم آقاى‬
‫طاهرى را مى کشیم‪ .‬به خدا بوگندش دنیا را برداشته‪ ،‬تو نمى دانى چه حرامزاده اى‬
‫است‪".‬‬

‫«بیا برویم خانه‪ ،‬حسین خواهش مى کنم‪ .‬بیا برویم خانه‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬نه‪ ،‬بیا‪».‬‬

‫دوباره دست مرا محکم گرفت و راه افتادیم‪ .‬دست دیگرش روی قلبش بود‪ .‬به‬
‫یک مشروب فروشی رسیده بودیم‪ .‬حسین در را باز کرد‪ .‬من بى اختیار مقاومت‬
‫مى کردم‪« ،‬آها راست مى گوئى‪ ،‬تو نباید بیائى تو‪ ،‬همین جا بایست‪ ،‬من یک تک پا‬
‫مى روم تو و برمى گردم‪».‬‬

‫‪159‬‬
‫بیرون مشروب فروشى قلب من به سرعت مى زد‪ .‬جاى بدى بود‪ .‬مردم‬
‫مى آمدند و مى رفتند و همه به نظرم الت مى آمدند‪ .‬سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده‬
‫بود‪ .‬اگر کسى مرا آنجا مى دید‪ ...‬ولى از خانه خیلى دور بودیم‪ .‬این که آشنائى مرا‬
‫ببیند بعید به نظر مى رسید‪.‬‬

‫در پناه درخت ها ایستاده بودم و سعى مى کردم خودم را از چشم مردم مخفى‬
‫کنم‪ .‬تقریبا ا کسى به من توجهى نداشت‪ .‬بعد آقائى مقابل من ایستاد و خیرخیره نگاهم‬
‫کرد‪.‬‬

‫«گم شدید؟»‬

‫«نه آقا‪».‬‬

‫«می خواهید برسانمتان؟»‬

‫«نخیر‪ ،‬نخیر‪».‬‬

‫«عیبی ندارد‪ ،‬ممکن است گم شده باشید‪ .‬مى خواهم کمکتان کنم‪».‬‬

‫«نه گم نشدم‪ ،‬مرسی‪».‬‬

‫«آخر یک دختر خانم این وقت شب خوب نیست اینجا بایستد‪ ،‬مى لرزید؟»‬

‫«برادرم االن مى آید‪».‬‬

‫«برادرتان؟ آهان‪ ،‬خوب کجا هستند؟»‬

‫دلم می خواست بگویم به او مربوط نیست و بهتر است گورش را گم کند و‬


‫برود‪ ،‬ولى جرئت نمى کردم‪ .‬با صداى در مشروب فروشى به آن طرف برگشتم‪.‬‬
‫حسین بیرون آمده بود و با صاحب کافه بحث تندی مى کرد‪ .‬سرپول چانه مى زد و‬
‫صاحب کافه فحش مى داد‪ .‬یک نیم بترى عرق دستش بود و فحش مى داد‪ .‬حسین‬
‫مى گفت‪« ،‬حاال که طورى نشده بابا‪ ،‬طورى نشده که » و به طرف ما آمد‪.‬‬
‫مشروب فروش در را محکم بست‪ .‬حسین به طرف ما آمد‪« .‬ترابه خدا مى بینی‪،‬‬
‫نمى دهد‪ ».‬به من رسید‪ ،‬بازویم را گرفت و باهم راه افتادیم‪ .‬آن مرد را ندیده بود‪ .‬من‬
‫برگشتم و مرد را دیدم که ایستاده است و با حیرت به ما نگاه مى کند‪.‬‬

‫‪160‬‬
‫حسین گفت‪« ،‬خوب عرق گیرما نیامد‪ .‬من مى گویم برگردیم عروسى‪ .‬یواشکى‬
‫مى رویم تو بار من مشروب مى خورم‪».‬‬

‫دیگر حالم داشت بد مى شد‪ .‬مى ترسیدم از سرما بیهوش شوم‪ .‬گفتم‪« ،‬تو خانه‪،‬‬
‫تو زیرزمین یک کم عرق هست‪».‬‬

‫«چرا زودتر نگفتی؟ بدو‪ ،‬بدو‪».‬‬

‫«بگذارید تاکسی بگیرم‪».‬‬

‫هر د و به کنار خیابان آمدیم‪ .‬در تاکسى تازه متوجه مى شدم که چطور سرما‬
‫خورده ام‪ .‬تمام بدنم خشک بود و انگشتانم خم نمى شدند‪ .‬حسین درهم رفته بود و‬
‫سرش را به تشک پشت راننده تکیه داده بود و دستش همچنان روی قلبش بود‪.‬‬

‫راننده گفت‪« ،‬بدجورى سرد شده‪».‬‬

‫خوابم مى آمد ‪ .‬برگشت و به پشت سرش نگاه کرد‪« ،‬شما خیلی لخت نیستید؟‬
‫براى این هوا؟» جوابى نداشتم بدهم راننده شانه اش را باال انداخت و رادیو را روشن‬
‫کرد‪ .‬آگهى هاى تجارتى پخش مى شد‪.‬‬

‫سرکوچه مجبور شدم از راننده خواهش کنم بایستد تا برایش پول بیاورم‪ .‬راننده‬
‫نگاه بدگمانى به کوچه انداخت ولى رضایت داد‪ .‬حسین را تکان دادم‪ .‬همان طور‬
‫خوابش برده بود‪.‬‬

‫صبح زود‪ ،‬هنوز هوا تاریک بود که در خانۀ ما را به شدت کوبیدند‪ .‬گیج و‬
‫منگ بیدار شدم ولی نمى توانستم حرکت کنم‪ .‬آقاجانم از طرف دیگر کرسى بیرون‬
‫آمد‪ .‬عبایش را روى دوشش انداخت و بیرون رفت‪ .‬در همچنان به شدت کوبیده‬
‫مى شد خانمجان هم بلند شده بود‪.‬‬

‫صداى رباب از ایوان مى آمد‪« ،‬کیه بابا‪ ،‬مگر سرآوردى؟»‬

‫خانمجان هم از اتاق بیرون رفت‪ .‬سرم داغ بود و اشیاء اطرافم را تار مى دیدم‪.‬‬
‫همهمه و صداى گفتگو از بیرون به گوشم مى خورد‪.‬‬

‫چند لحظه بعد خانمجان سراسیمه داخل اتاق شد‪ .‬رنگش پریده بود و همان طور‬
‫که گیج به دور خودش مى چرخید و لباس مى پوشید گفت‪« ،‬حسین را آوردند‪».‬‬

‫‪161‬‬
‫«کى آورده؟»‬

‫«فهیمه‪».‬‬

‫خانمجان دو دستی به سرش کوبید‪ .‬بعد چادرش را سر کرد‪ .‬گفت‪« ،‬می روم‬
‫دنبال دکتر شکرائى‪ ،‬ننه بجنب به آقات کمک کن‪».‬‬

‫مى خواستم بلند شوم و نمى شد‪ .‬سرم گیج مى رفت و تنم مى سوخت‪ .‬خانمجان‬
‫از اتاق خارج شد‪ .‬سروصدا و گفتگو کمتر شده بود‪ .‬بعد رباب به اتاق آمد‪ .‬گفت‪« ،‬آقا‬
‫مى گویند بیائید اتاق حسین خان‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬نمى توانم‪».‬‬

‫«واى خانم‪ ،‬آوردنشان‪ ،‬پشت در بودند‪».‬‬

‫ساعت شش صبح فهیمه سر کوچه از سرویس بیمارستان خارج شده بود‪.‬‬


‫خوابش مى آمد و هوا سرد بود‪ .‬فکر کرده بود یکراست به رختخواب خواهد رفت‬
‫چون حال صبحانه خوردن هم نداشت‪ .‬بعد سیاهى را پشت در خانۀ ما مى بیند‪.‬‬
‫نخستین تصور آن که سگى یا گدائى یا دزدى است‪ .‬مى ترسد‪ .‬ولى سیاهى حرکتى‬
‫نمى کرده است‪ .‬فهیمه دقت مى کند‪ .‬مدتى مى ایستد و نگاه مى کند‪ .‬بعد کنجکاو‬
‫نزدیک مى شود‪ .‬آدمى را مى بیند که در خودش غوز کرده و سرش را روی زانویش‬
‫گذاشته است‪ .‬جلوتر مى آید‪ .‬به دلش الهام مى شود که این حسین باید باشد و همین‬
‫باعث مى شود که ترسش را فراموش کند‪ .‬حسین را صدا مى زند ولى جوابى‬
‫نمى شنود‪ .‬از نیم رخ حسین او را مى شناسد‪ .‬آن وقت دیوانه وار در مى زند‪.‬‬

‫ساعت هفت دکتر شکرائی رسید‪ .‬فهیمه را به اتاق کناری آورده بودند‪ .‬رنگش‬
‫پریده بود و مى لرزید‪ .‬من در تب مى سوختم‪ .‬فهیمه گیج به من نگاه مى کرد‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«حتما ا خوب مى شود‪ .‬مى بینى‪».‬‬

‫دلم مى خواست جواب بدهم ولى زبانم سنگین بود‪ .‬بعد آقاجان به اتاق برگشت‪.‬‬
‫فهیمه گفت‪« ،‬آقاى محمدى باید ببریمش بیمارستان اینجا نمى شود ازش مراقبت کرد‪.‬‬
‫باید بهش سرم زد‪».‬‬

‫آقاجان گفت‪« ،‬قلبش مى زند‪ ،‬ولى بیهوش است‪».‬‬

‫‪162‬‬
‫«دارم مى گویم باید ببریمش بیمارستان‪ .‬خودم ازش مواظبت مى کنم‪ .‬حتما ا تمام‬
‫تنش را سرما زده‪».‬‬

‫آقاجان گفت‪« ،‬دکتر شکرائى مى گوید چیزى نیست خانم‪ ،‬چطورى ببرمش‬
‫بیمارستان؟ بگویم پسرم پشت در خانه ام از سرما سیاه شده؟ مى شود‪.‬؟»‬

‫آقاجان روى کرسى نشست و سرش را میان دست هایش گرفت‪.‬‬

‫«شاید الزم بشود به تن ش دوا بزنند‪ ،‬باید ماساژش بدهند‪».‬‬

‫آقاجان جوابى نداد‪ .‬فهیمه بلند شد و از اتاق بیرون رفت‪ .‬بیدرنگ پشت سر او‬
‫دکتر شکرائى وارد اتاق شد‪ .‬نسخه اى در دستش بود‪ .‬گفت‪« ،‬زود این دواها را برو‬
‫بگیر‪».‬‬

‫بعد چشمش به من افتاد‪« ،‬این هم که حالش خوش نیست‪».‬‬

‫دکتر دوال شده و پیشانی مرا لمس کرد‪ .‬گفتم‪« ،‬دکتر‪ ،‬فهیمه مى گوید باید‬
‫ببریمش بیمارستان‪».‬‬

‫«خوب چرت مى گوید‪ ،‬چیزیش نیست‪ ،‬گمانم دیگر االن بهوش بیاید‪ .‬بیا بچه‪،‬‬
‫گمانم سرماخوردى‪».‬‬

‫دکتر قرصی به من داد‪.‬‬

‫ساعت هفت شب بود و حسین هنوز به هوش نیامده بود‪ .‬ولى آقاجان راضى‬
‫نمى شد او را به بیمارستان ببرد‪ .‬ساعت نه شب فهیمه با یک نفر دکتر متخصص و‬
‫مقدارى وسایل مختلف پزشکى به خانه آمد‪ .‬به حسین سرم وصل کردند و یک معاینۀ‬
‫کامل از او به عمل آمد‪ .‬دکترها کشف کردند که درست زیر قلب او جاى یک زخم‬
‫عمیق چاقو وجود دارد‪ .‬زخم جوش خورده ولی تازه بود‪ .‬ساعت ده شب او را به‬
‫بیمارستان بردند‪ .‬آقاجان دیگر نمى توانست در مقابل اصرار فهیمه مقاومت کند‪ .‬قرار‬
‫شد این مطلب که حسین را پشت در خانه پیدا کرده اند مخفى بماند‪.‬‬

‫یک هفته بعد حسین را به خانه برگرداندند‪ .‬در تمام این روزها آقاجان و‬
‫خانمجانم به دیدار حسین مى رفتند و اخبارى که مى آوردند‪ .‬امیدبخش بود‪ .‬حسین بعد‬
‫از چهل و هشت ساعت به هوش آمده بود‪ .‬در تمام این مدت فهیمه از او مراقبت کرده‬
‫بود‪ .‬در بیمارستان عینک جدیدى برایش خریده بودند‪ .‬بدرى مى گفت‪« ،‬حاال‬

‫‪163‬‬
‫مى بینى‪ ،‬به خدا یک ماه نگذشته همچین چاق بشود که نگو‪ ،‬این طور که فهیمه ازش‬
‫مراقبت مى کند‪".‬‬

‫افراد خانواده از سالمت مجدد حسین خوشحال بودند‪ .‬ولى به نظر مى رسید‬
‫رازى را مخفى مى کنند‪ .‬من تازه قادر بودم در جایم بنشینم و هنوز اجازه نداشتم از‬
‫اتاق بیرون بروم و نمى توانستم این حدس من تا چه حد درست است‪.‬‬

‫شب ها چراغ روشن اتاق حسین را مى دیدم‪ .‬فهیمه از بیمارستان مرخصى‬


‫گرفت ه بود تا شب و روز از حسین مراقبت کند‪ .‬شب ها روى نیم تخت اتاق حسین‬
‫مى خوابید و روزها دوروبر او مى چرخید‪ .‬دوباره وضعى پیش آمده بود که خانمجان‬
‫و آقاجان کمتر به سراغ حسین مى رفتند‪ .‬به نظر مى رسید این را حق فهیمه مى دانند‪.‬‬

‫روز دوم بازگشت حسین به خانه من توانستم به اتاق او بروم‪ .‬بعد از ظهر بود‬
‫و برف مى بارید‪ .‬خانمجان خواب بود و آقاجان خانه نبود‪ .‬آهسته از پله ها پائین رفتم‪.‬‬
‫پاهایم زیر تنم مى لرزید و هنوز ضعف داشتم‪ .‬از روی برف که کم کم روى زمین‬
‫جمع مى شد به دقت عبور کردم و جلو هشتى به عادت همیشگى برگشتم و به جاى‬
‫پاهایم نگاه کردم‪ .‬صف مرتب جاى پاهایم پشت سرهم تا روى پله ها دیده مى شد‪.‬‬
‫تصمیم گرفتم موقع برگشتن دوباره پایم را روی جاى پاى قبلى ام بگذارم‪ .‬اگر‬
‫مى توانستم مرتب این کار را بکنم ممکن بود این تصور پیش بیاید که یکى از این دو‬
‫مسیر را پرواز کرده ام‪ .‬از این فکر خنده ام گرفت‪ .‬بعد به اتاق حسین رفتم‪ .‬فهیمه‬
‫کنار حسین روى تخت دراز کشیده بود‪ .‬مرا که دید از جا بلند شد و لبخند زد‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«حورى خوب مى شود‪ ،‬حاال مى بینى‪».‬‬

‫«مگر خوب نشده‪».‬‬

‫«چرا‪ ،‬فقط حرف نمى زند‪ .‬حتى یک کلمه حرف نزده‪ .‬ولى خوب مى شود‪،‬‬
‫حاال مى بینى‪ ».‬بعد خندید‪ .‬خنده اش عصبى و دردانگیز بود و آدم را به گریه‬
‫مى انداخت‪.‬‬

‫من به تخت نزدیک شدم و به حسین نگاه کردم‪ .‬چشم هایش بسته بود‪.‬‬

‫فهیمه گفت‪« ،‬چاق تر نشده؟»‬

‫«این طورى نمى فهمم‪».‬‬

‫‪164‬‬
‫«اوه حورى‪ ».‬دست مرا گرفت‪ ،‬دستش مى لرزید‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬فهیمه مامانتان چیزی نمى گوید که اینجائید؟»‬

‫«چه اهمیتى دارد‪ ،‬چه اهمیتى دارد‪ .‬اصالا مهم نیست‪».‬‬

‫«بیمارستان چى؟»‬

‫«مرخصى گرفتم‪ .‬یک ماه مرخصى گرفتم‪ .‬فکر مى کنى اولین کلمه اى که‬
‫مى گوید چیست؟»‬

‫«یعنى اصالا یک کلمه هم حرف نزده؟»‬

‫فهیمه به من نگاه کرد‪ .‬اشک در چشم هایش حلقه زده بود‪ .‬سرش را به عالمت‬
‫نفى باال انداخت‪ .‬پرسید‪« ،‬زخمش مال چیست؟ تو مى دانى؟»‬

‫«کدام زخم؟»‬

‫«زیر قلبشه‪».‬‬

‫«آقاى طاهرى زده؟»‬

‫حسین لرزید‪ .‬هر دوى ما متوحش به او نگاه مى کردیم‪ .‬یک لحظه لرز به تنش‬
‫افتاده بود و بعد کم کم آرام شد‪.‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬همیشه همین طور مى شود؟»‬

‫«نه بار اول است‪ .‬من تا حاال ندیده بودم‪».‬‬

‫فهیمه دست مرا گرفت و با هم از اتاق بیرون آمدیم‪ .‬در هشتى سرش را به من‬
‫نزدیک کرد و پرسید‪« ،‬آقاى طاهرى کیست؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«دوست اوست؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫‪165‬‬
‫«اوه!»‬

‫این طور که او حالت هیجانى داشت بعید نبود که خودش هم بیمار شود‪ .‬پرسید‪،‬‬
‫«شب عروسى مهرى حسین به باشگاه آمد؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«خب چى شد‪ ،‬چکار کرد؟»‬

‫«مگر نمى دانید؟»‬

‫«دوستش دارد؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«دوستش ندارد‪ ،‬نه؟»‬

‫«نمى دانم فهیمه‪ ،‬تو باید بخوابى‪».‬‬

‫لکه هاى سرخى روى گونه هاى فهیمه بود‪ .‬دستش داغ بود و لرزشى‬
‫نامحسوس داشت‪ .‬گفت‪« ،‬بهت قول مى دهم خوب بشود‪ ،‬باالخره حرف مى زند‪».‬‬

‫«خودش خوراك مى خورد؟»‬

‫«نه‪ ،‬بهش مى دهم‪ .‬اول که همه ش سرم داشت‪ .‬نمى توانست بخورد‪ .‬معده اش‬
‫تحمل نمى کرد‪ .‬برمى گرداند‪».‬‬

‫چند لحظه هر دو ساکت ایستاده بودیم‪ .‬بعد گفت‪« ،‬من برمى گردم‪ ،‬ممکن است‬
‫کمک بخواهد‪».‬‬

‫سرم را تکان دادم و برگشتم‪ .‬یادم رفته بود از روی جاى پاهایم برگردم‪.‬‬

‫خانم افخمى عصبانى و پریشان زیر کرسى نشسته بود‪ .‬گفت‪« ،‬آقاى محمدى‪،‬‬
‫خدا شاهد است نمى دانم چى بگویم‪ .‬دیگر تحملم تمام شده‪ .‬آخر شما فکر آبروى ما را‬
‫بکنید‪».‬‬

‫‪166‬‬
‫پدرم سینه اش را صاف کرد‪ .‬گفت‪« ،‬خوب خانم باور کنید تقصیر من نیست‪.‬‬
‫خودشان مى خواهند آنجا باشند‪ .‬تازه حسین اصالا نمى تواند حرف بزند‪».‬‬

‫«بعله‪ ،‬ولی مردم چى مى گویند؟»‬

‫«خوب ایشان پرست ارند‪ .‬پرستار کارش مراقبت از بیمار است‪».‬‬

‫خانم افخمى براق شد‪ .‬آنقدر عصبانى بود که لب هایش مى لرزید‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«پرستار‪ ،‬پرستار‪ .‬این چه جور پرستارى است‪ .‬دختره حتى نمى آید لباسش را تو‬
‫خا نه عوض کند‪ .‬دیگر این نوبرش است‪».‬‬

‫«می فرمائید چکار بکنم؟»‬

‫«خوب آقا بب ریدش بیمارستان‪ .‬آنجا ازش پرستارى بشود‪ .‬دختر من که کلفت‬
‫نیست‪».‬‬

‫آقاجان صبورانه چشم هایش را بست‪ .‬گفت‪« ،‬خودتان بروید با ایشان حرف‬
‫بزنید‪ .‬من دیگر صاحب اختیار نیستم‪».‬‬

‫«یعنی چه؟»‬

‫«یعنی من نخواستم دختر شما بیایند اینجا‪ .‬خودشان آمدند‪ .‬خودشان مرخصى‬
‫گرفتند‪ .‬خودشان خواستند‪».‬‬

‫خانم افخمى مستأصل به آقاجان نگاه کرد‪« .‬حاال من چکار کنم؟»‬

‫«خوب نمى دانم‪ ،‬ما مى توانیم یک پرستار دیگر بیاوریم‪ .‬خودمان هم هستیم‪.‬‬
‫شما خودتان با فهیمه صحبت کنید‪».‬‬

‫خانم افخمى ساکت شد‪ .‬سرش را زیر انداخت‪ .‬یک دفعه بینى اش سرخ شد و‬
‫اشک هایش جارى شد‪ .‬هق هق خفۀ گریه او به گوش همۀ ما مى رسید‪ .‬مادرم گفت‪،‬‬
‫«خانم چرا خونتان را کثیف مى کنید‪ .‬دختر اینقدر بزرگ هست که خودش بداند چکار‬
‫دارد مى کند‪».‬‬

‫‪167‬‬
‫خانم افخمى میان هق هق گریه گفت‪« ،‬اگر به باباش بگویم تکه تکه اش‬
‫مى کند ولى چه کنم‪ ،‬دیوانه است‪ .‬مغزش معیوب است‪ .‬خل شده‪ .‬اصالا خل است‪ .‬از‬
‫اولش خل بود‪».‬‬

‫«حاال خانم طورى نشده‪ ،‬خیلى ممکن است وقتى حسین خوب شد باهم عروسى‬
‫کنند‪ .‬آن وقت دیگر حرفى نمى ماند که مردم بزنند‪».‬‬

‫خانم افخمى سرش پائین افتاده بود‪ .‬در تمام زندگى اش این همه حقیر و کوچک‬
‫نشده بود‪ .‬گفت‪« ،‬دختر داشتن این گرفتارى ها را هم دارد‪».‬‬

‫بعد خانم بدرالسادات آمد‪ .‬ابتدا به حسین سرزده بود و قیافه اش درهم بود‪ .‬سالم‬
‫و علیکى کرد و گوشه اى نشست‪ .‬بعد گفت‪« ،‬خدا شاهد است در تمام عمرم فرشته اى‬
‫مثل فهیمه ندیدم‪ .‬چه موجود عجیبى است! مى شود آدم این همه فداکار باشد؟»‬

‫خانم افخمى با اندوه به او نگاه مى کرد‪« ،‬خانم دیگر آبرو برای خودش‬
‫نگذاشته‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات با غیظ به همه نگاه کرد‪« ،‬بسه تروخدا‪ ،‬بس که حرف آبرو‬
‫شنیدم دیگر حالم به هم خورد‪ .‬هى آبرو‪ ،‬هى آبرو‪ .‬مرده شوى آبروى همه مان را‬
‫بردند‪ .‬اه‪ ،‬یک آدم دارد مى میرد و یک آدمى دارد بهش کمک مى کند بعد هى آبرو‪،‬‬
‫آبرو‪ .‬ترو خدا یک کم حیا کنید‪».‬‬

‫آقاجان شروع کرد به گریه کردن‪ .‬گفت‪« ،‬بله مى دانم که مى میرد‪ .‬به دلم الهام‬
‫شده‪».‬‬

‫«کى همچى حرف زده؟» خانم بدرالسادات پرسیده بود‪.‬‬

‫«خودتان االن گفتید‪ .‬به دلم الهام است‪ ،‬شما هم گفتید‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات لب هایش را به هم فشار داد‪ .‬بعد از جا بلند شد که برود‪ .‬دم‬


‫د ر برگشت و به من نگاه کرد‪ .‬گفت‪« ،‬حورى‪ ،‬یک تک پا بیا بیرون‪».‬‬

‫در ایوان خانم بدرالسادات همان طور که به پنجرۀ اتاق حسین نگاه مى کرد‬
‫گفت‪« ،‬ببین حورى جان‪ ،‬مرخصى فهیمه ده روز دیگر تمام مى شود‪ .‬باید خودت‬
‫مواظب داداشت باشى‪ .‬من نمى توانم به خانم جونت یا آقاجونت بگویم‪ .‬هر دوشان آیۀ‬

‫‪168‬‬
‫یأس شده اند‪ .‬من هم نمى توانم بیشتر دخالت کنم‪ .‬ولى باید به دختر کمک کنى‪ .‬روزها‬
‫تو شب ها او‪ .‬گاهى ام روزها او شب ها تو‪ .‬وقتی که کشیک دارد‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬پس مدرسه‪»...‬‬

‫«عیبی ندارد‪ ،‬برادرت مهم تر است‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬فکر مى کنید باالخره حرف بزند؟»‬

‫«چرا نه‪ ،‬باالخره حرف مى زند‪ .‬از آقاى نیشابورى براش دعا گرفتم‪ .‬حتما ا‬
‫خوب مى شود‪».‬‬

‫«شما خیلی مهربانید‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات جوابم را نداد‪ .‬گفت‪« ،‬خوب‪ ،‬خداحافظ‪».‬‬

‫من به پنجرۀ اتاق حسین نگاه مى کردم‪ .‬چراغ روشن بود و فهیمه در اتاق راه‬
‫مى رفت‪.‬‬

‫«فهیمه‪ ،‬فهیمه‪ ،‬فهیمه‪ ،‬فهیمه‪».‬‬

‫دختر سرش را به دیوار مى کوبید‪ .‬بارها و بارها و یکباره ساکت مى شد و به‬


‫مقابلش نگاه مى کرد‪ .‬خانم افخمى سر او را به بغل گرفته بود‪ .‬و نوازش مى کرد‪.‬‬
‫شاید برای اولین بار در تمام عمرش‪.‬‬

‫«چرا این طور شد؟»‬

‫من کارى نداشتم جز اشک ریختن‪ .‬از شب قبل آن قدر اشک ریخته بودم که‬
‫دیگر توانى برایم نمانده بود‪.‬‬

‫نخستین روز پس از مرگ حسین بود‪ .‬مرا فرستاده بودند تا از فهیمه دلجوئى‬
‫کنم‪ .‬همه قبول داشتند که صاحب عزا اوست و صاحب عزا حاضر نبود جسد حسین‬
‫را ببیند‪ .‬بارها سرش را به دیوار کوبیده بود و یکبار گفت‪« ،‬مى دانى حورى او‬
‫نمرده‪ .‬من مى دانم نمرده‪ .‬آدم به این زودى که نمى میرد‪ .‬او زنده است‪».‬‬

‫بعد دوباره سرش را به دیوار مى کوبید و حضور ذهنش را از دست مى داد‪.‬‬


‫به کمک امان هللا خان او را به بیمارستان منتقل کردند و من به خانه برگشتم‪.‬‬

‫‪169‬‬
‫مى باید ترتیب دفن حسین را مى دادیم‪ .‬عدۀ زیادی از بستگان و خویشان در‬
‫خانۀ ما ج مع شده بودند‪ .‬خانم بدرالسادات مدیریت امور را به عهده گرفته بود و اگر‬
‫نبود هرگز شاید جسد حسین را از روی زمین بلند نمى کردند‪.‬‬

‫دکتر شکرائی صبح زود جواز دفن را نوشته بود و سیاوش خان پسر خانم‬
‫بدرالسادات به دنبال تشریفات ادارى دفن رفته بود‪.‬‬

‫آقاى نقابت با قیافۀ متأثر و ریش نتراشیده کنار پدرم نشسته بود و به آهنگ‬
‫منظمى سرش را تکان مى داد‪ .‬عموى بزرگم غوز کرده و عصا به دست در کنج اتاق‬
‫بود و گاه به گاه با گفتن الاله االهللا سعى مى کرد حضور ذهنش را به دست بیاورد‪.‬‬

‫خانمجانم زیر کرسى بیهوش افتاده بود و زن ها آب به گلویش مى ریختند و‬


‫گاهى به او سیلى مى زدند‪ .‬دکتر شکرائى به او کورامین داده بود و بدرى فرهاد را به‬
‫خانۀ خودش برده بود‪ .‬رباب گم شده بود و باالخره خانم بدرالسادات او را در‬
‫زیرزمین پیدا کرد که البالى اشیاء کهنه پی شیئى مجهولى مى گشت و به هیچوجه‬
‫حاضر نبود توضیح بدهد که چه چیز را جستجو مى کند‪.‬‬

‫ساعت یازده اتومبیل متوفیات جلو در خانۀ ما ترمز کرد‪ .‬هنگامى كه جنازۀ‬
‫حسین را به طرف اتومبیل مى بردند مادرم فریاد کشان به دنبالش دوید‪ .‬ولى خانم‬
‫سرهنگ قزوینى و خانم بدرالسادات به موقع او را گرفتند و ناگهان شیون همۀ زن ها‬
‫بلند شد بعد خاله ام جلو آمد و خانم سرهنگ قزوینی را کنار زد و سر خواهرش را به‬
‫بغل گرفت‪ .‬عمقزى قرآن سرگرفته بود‪ .‬من همه چیز را از پشت شیشۀ تارى‬
‫مى دیدم‪ .‬فکر کردم حسین دارد مى رود و من هیچ کارى نمى توانم بکنم‪.‬‬

‫در اتوبوسى که براى بردن مشایعان آماده کرده بودند‪ ،‬من کنار عمقزى نشسته‬
‫بودم و تمام مدت عمقزى دستش را روى شانه ام گذاشته بود و نوازشم مى کرد‪.‬‬
‫سودابه و مینا در انتهاى اتوبوس نشسته بودند‪ .‬گاهى مى دیدمشان که با احترام به من‬
‫نگاه مى کنند‪ .‬در اتوبوس فقط زن ها سوار شده بودند و مردها با اتومبیل از دنبال‬
‫نعش کش و اتوبوس مى آمدند‪.‬‬

‫در گورستان مجبور بودیم مدتى به انتظار شستن جسد سرپا بایستیم‪ .‬هوا بسیار‬
‫سرد بود و سوز بدى مى آمد‪ .‬بعد از پدرم خواستند که برود به مرده شوى خانه و‬
‫آخرین آب را به س ر حسین بریزد‪ .‬آقاجان به آنجا رفت و مادرم جیغ کشان به دنبال او‬
‫راه افتاد‪ .‬زن ها دوباره مانع شدند و آقاجان چند لحظه بعد هق هق کنان بیرون آمد‪.‬‬

‫‪170‬‬
‫وقتی جسد را از مرده شوى خانه بیرون آوردند‪ .‬ناگهان آقاى نقابت داد زد‪،‬‬
‫«آهاى جماعت این عزاى حسین است‪».‬‬

‫خانمجان دوباره به طرف تابوت دوید و باز جلویش را گرفتند‪.‬‬

‫جسد روی دست مردها مى رفت‪ .‬آقاى نقابت با صداى بلند پشت سرهم‬
‫الاله االهللا مى گفت‪ .‬بعد جسد را کنار در مقبرۀ خانوادگى مان گذاشتند و مردها به‬
‫نماز ایستادند‪ .‬خانمجان در درگاهى مقبره نشسته بود و سرش را تکان تکان مى داد‪.‬‬
‫یکباره اشکم خشک شده بود‪ .‬چشم هاى کنجکاو را مى دیدم که به من خیره شده است‪.‬‬
‫نمى توانستم گریه کنم‪ .‬حضور ذهن نداشتم‪ .‬بى اختیار به چیزهائى فکر مى کردم که‬
‫هیچ کدام به حسین مربوط نبود‪ .‬بعد یاد فهیمه افتادم که مى گفت حسین نمرده است‪.‬‬
‫من هم باور نمى کردم‪ .‬نمرده بود‪ .‬نمى توانست مرده باشد‪.‬‬

‫از بقیه جدا شدم و میان گورها مى گشتم و روی سنگ قبرها را مى خواندم‪.‬‬
‫همۀ مردم جنت مکان بودند‪ .‬به در قبرستان رسیدم‪ .‬خیال داشتم به انتظار بقیه همانجا‬
‫بایستم ولی سرما نمى گذاشت‪ .‬راه افتادم و به خیابان آمدم‪ .‬اتوبوسى مى خواست‬
‫حرکت کند‪ .‬سوار شدم و به شهر آمدم‪ .‬خیابان شلوغ و هوا سرد بود‪ .‬به خانه رسیدم‬
‫همه برگشته بودند‪.‬‬

‫شب وقتی همه رفته بودند و عمقزى در رختخوابش کم کم به خواب مى رفت‬


‫صداى گریۀ خانمجان مرا به اتاق او کشید‪ .‬آقاجانم رو به قبله سجده کرده بود و دعا‬
‫مى خواند و خانمجان گریه مى کرد‪ .‬آقاجان بلند گفت‪« ،‬خدایا خودت دادى و خودت‬
‫گرفتى‪ .‬به داده ات رضا هستم و به نداده ات راضى‪».‬‬

‫و دیدم که شانه هایش تکان مى خورد‪ .‬هیچ دوستش نداشتم‪ .‬کشف بسیار بدى‬
‫بود ولى واقعیت داشت‪ .‬دوستش نداشتم و دیگر در زندگى من مطرح نبود‪.‬‬

‫از اتاق بیرون آمدم و درایوان نشستم‪ .‬هوا سرد بود و گزش سرما پاهایم را‬
‫بى حس کرده بود‪ .‬رو به اتاق حسین نشسته بودم‪ .‬چراغ اتاق را روشن گذاشته بودند‪.‬‬
‫گفته بودند که روح مرده شاید به خانه باز گردد‪ .‬حس مى کردم چشمى معلق در فضا‬
‫مرا نگاه مى کند‪ .‬هیچ چیز نمى توانست مرا بترساند‪ .‬با خودم فکر مى کردم فردا به‬
‫دیدن فهیمه خواهم رفت‪ .‬باید او را دلداری مى دادم‪ .‬الزم بود کارى برایش بکنم و‬
‫دستى شانه ام را لمس کرد‪.‬‬

‫پدرم پشت سرم ایستاده بود‪.‬‬

‫‪171‬‬
‫«سرما مى خورى‪».‬‬

‫«عیبى ندارد‪».‬‬

‫آقاجان کنارم نشست و دستش را روى شانه ام گذاشت‪ .‬گفت‪« ،‬آره مى دانم‪ .‬آدم‬
‫بعضى اوقات که خیلى غصه دارد گریه نمى کند‪ .‬امروز تو اصالا گریه نکردى‪ .‬همه‬
‫متوجه شده بودند‪ .‬اما من مى دانم تو چه ات است‪ .‬تو خیلى به اونزدیک بودى‪ .‬آدم‬
‫گاهى نمى تواند این چیزها را باور کند‪».‬‬

‫ساکت بودم‪.‬‬

‫آقاجان گفت‪" ،‬خوب مرگ حق است‪ .‬مگر نیست؟ همه مى میرند‪ .‬بعضى ها‬
‫زودتر‪ ،‬بعضى ها دیرتر‪ .‬آخ نمى دانى‪ .‬گاهى که فکر مى کنم مى بینم یک تاالر آدم‬
‫مرده‪ ،‬آدم هائى که من مى شناختم و حاال دیگر نیستند‪ .‬خدا را چه دیدى‪ ،‬همین فردا‬
‫ممکن است عمویت بمیرد‪ .‬یا من بمیرم‪ ،‬آدم باید واقع بین باشد‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬او بمیرد خوب است چون ارثش به شما مى رسد‪ .‬اما حسین چرا‬
‫بمیرد؟»‬

‫«کدام ارث دختر‪ ،‬این حرف ها چیست مى زنى؟»‬

‫«منظورى نداشتم‪ .‬فقط مى خواهم بگویم من که باور نمى کنم حسین مرده‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬حق دارى‪ ،‬من هم باور نمى کنم‪».‬‬

‫«راستش فکر مى کنم ما کشتیمش‪».‬‬

‫«ما کشتیمش؟ یعنى چه؟»‬

‫«حسین نمرد آقاجان‪ ،‬ما کشتیمش‪ ،‬یعنی شما کشتیدش‪».‬‬

‫آقاجان گفت‪« ،‬استغفرهللا‪».‬‬

‫یک دفعه برگشتم و نگاهش کردم‪ .‬احساس کردم از من مى ترسد‪.‬‬

‫«گوش کن حورى‪ ،‬من مى دانم تو جوانى‪ ،‬آدم جوان دهانش چفت و بست‬
‫ندارد‪ .‬هرچى به فکرش مى رسد مى گوید‪ .‬اما اگر دوست دارى مردم فکر کنند که‬

‫‪172‬‬
‫خل شدى خوب بردار این را به همه بگو‪ .‬اگر دوست داری که مردم نگاه عاقل اندر‬
‫سفیه بهت بکنند به همه بگو‪ .‬ولى دخترجان این حرف ها خوبیت ندارد‪ ،‬هیچ خوب‬
‫نیست که آدم با حرف های ندانسته پدر و مادرش را برنجاند‪ .‬عاق والدین بد چیزیست‪.‬‬
‫جدی بهت مى گویم اگر یکبار دیگر از این حرف ها بزنی عاقت مى کنم‪ .‬من دیگر‬
‫پیرتر از آنم كه تحمل این حرف ها را داشته باشم‪ .‬زندگى ام تو این چند ساله داغان‬
‫شده‪ .‬به اندازۀ بیست سال پیر شدم‪ .‬بس است دیگر‪».‬‬

‫بعد آقاجان بل ند شد و به اتاق برگشت‪ .‬در تاریکى به اتاق حسین نگاه مى کردم‪.‬‬
‫اتاق را باید مى گرفتم‪ .‬اتاق باید مال من مى شد‪ .‬حق من بود‪.‬مى خواستم با خاطرۀ‬
‫برادرم زندگی کنم‪ .‬چیزهائى بود که من نمى دانستم‪ .‬چیزهائى که تازه داشتم کشف‬
‫مى کردم‪ .‬فکر مى کردم سلطان جهانم و از همۀ مردم برترم‪ .‬تمام خون جوانى در من‬
‫مى جوشید و یک جفت چشم معلق در فضا نگران من بود‪.‬‬

‫‪173‬‬
‫‪٣‬‬

‫صدای لیزا از حیاط مى آمد‪ .‬صدایش همانند چهچه بلبل بود‪ .‬ریز و نرم و‬
‫یکدست‪ ،‬و تحریر داشت‪.‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬دوستش دارید؟»‬

‫«خیلى عزیز‪ ،‬بچۀ خوبى ست‪».‬‬

‫«دوست داشتن خوب است‪».‬‬

‫لبخندش گرم و با محبت بود‪ .‬چاق شده بود‪ .‬لباس پوشیدنش طور دیگرى بود و‬
‫صورتش از نزدیک بوى عطر دلچسبى مى داد‪.‬‬

‫«چرا با من حرف نمى زنى؟»‬

‫«چى بگویم؟»‬

‫«خوابیدن‪ ،‬این همه خوابیدن خوب است؟»‬

‫«‪»...‬‬

‫«مى دانى زندگى چطورى است؟ دیدى؟ سعی کردى ببینى؟»‬

‫‪174‬‬
‫«باید سعى کنى‪ ،‬باید ببینى‪».‬‬

‫«یک چیزى گاهى تمام مى شود‪ ،‬این هم هست‪».‬‬

‫«چى؟ زندگى؟»‬

‫«نمى دانم‪ .‬اسمش زندگى است؟»‬

‫«اوه‪ ،‬دیگر آدم را خسته مى کنى‪ .‬علتش خوابیدن زیاد است‪،‬‬


‫بى حرکتى ست‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬من تو ذهنم حرکت مى کنم‪».‬‬

‫«تو ذهنت؟ در عصر حرکت؟ جالب است‪».‬‬

‫لیزا به اتاق آمد‪ .‬چهچه مى زد‪ .‬به زبان مادرى اش حرف مى زد‪ .‬در جواب‬
‫على چیزى گفت و به طرف من آمد‪ .‬روى من خم شد و پیشانى ام را بوسید‪.‬‬

‫«دوستت دارد‪».‬‬

‫«مى دانم‪ ،‬همه را دوست دارد‪».‬‬

‫«آره عجیب است که این همه مهربان است‪ .‬خون اسپانیائى دارد‪ ،‬برای همین‬
‫دوستش دارم‪ .‬مرا یاد این طرف ها مى اندازد‪».‬‬

‫لیزا دوروبر کتاب ها راه مى رفت‪ .‬انگشتش را روی میز مى کشید و خاک‬
‫نوک انگشتانش را نگاه مى کرد‪ .‬بعد دستش را جلو دهانش برد و فوت کرد‪.‬‬
‫انگشتانش را به لباسش کشید‪ .‬گفت‪:‬‬

‫”‪“I’m ready in ten minutes.‬‬

‫على گفت‬

‫”‪“O.K. Darling‬‬

‫علی پرسید‪« ،‬نمى آئى با ما؟»‬

‫«نه‪ ،‬خوابم مى آید‪».‬‬

‫‪175‬‬
‫«هرجور میل تست‪».‬‬

‫بعد چرخى در اتاق زد و بیرون رفت‪.‬‬

‫به سقف نگاه مى کردم و به ورم هاى طرف آب انبار و نم آن که دیوار را بد‬
‫رنگ کرده بود‪ .‬بیرون سروصدا بود‪ .‬صداى پا مى آمد‪ .‬صدای چهچه مانند لیزا بود و‬
‫صداى گریه‪ ،‬فرهاد مى خواست موشى را در بغلش نگه دارد و رباب نمى گذاشت‪.‬‬
‫موش نجس بود و همۀ خانه را نه کثافت مى کشید‪.‬‬

‫ساعت هفت رباب با یک ظرف آش به اتاق آمد‪ .‬گفتم‪« ،‬نمى خورم‪».‬‬

‫«وا‪ ،‬مى میرى‪ ،‬نمى خورم یعنى چه‪».‬‬

‫حوصلۀ بحث نداشتم‪ .‬ظرف آش را جلو دهانم گرفته بود و قاشق قاشق و به‬
‫سرعت در حلقم سرازیر مى کرد‪ .‬فرصت جویدن نداشتم و مجبور بودم همه را به‬
‫سرعت ببلعم تا جلوى خفه شدنم را بگیرم‪.‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬کى برمى گردند؟» و قاشق دیگرى را به سرعت بلعیدم‪ .‬نمى دانم‪،‬‬
‫براى شام که برمى گردند‪ .‬خوراك درست کردم‪ .‬حاال دیگر باید دو وعده خوراك‬
‫بپزم‪.‬‬

‫خوشبختانه آش داخل بشقاب تمام شده بود‪ .‬گفت‪« ،‬بازهم مى خواهى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«اگر مى خواهى بیاورم‪».‬‬

‫«نه جونم‪ ،‬نمى خواهم‪».‬‬

‫«این قدر بداخالقى نکن‪ .‬اگر من هم ولت کنم دیگر کى برایت آش بیاورد؟»‬

‫«عزرائیل‪».‬‬

‫«واه واه‪ ،‬آتیشک!»‬

‫‪176‬‬
‫شب دوباره على به اتاق برگشت‪ .‬لباس خانه تنش بود‪ .‬روى پیژامه اش‬
‫روبدوشامبر پوشیده بود‪ .‬مثل همیشه سرحال بود‪ .‬گفت‪« ،‬فکر مى کنى انور خانم کى‬
‫بمیرد؟»‬

‫«انور خانم؟»‬

‫«انور خانم‪ ،‬ندیمۀ خاله جان؟»‬

‫«آه!»‬

‫«آره‪ ،‬دام دانورش بود‪ ،‬با هم حج رفتند‪».‬‬

‫«على نخند‪ ،‬خوب نیست‪».‬‬

‫«خوب من که بد نگفتم‪ ،‬ولى فکر کنم بینشان یک چیزهائى بود‪».‬‬

‫«آه‪ ،‬على‪».‬‬

‫«این را همه مى دانند‪».‬‬

‫«چى مى گوئى على‪ ،‬جلو خانمجان بگوئى خفه ت مى کند‪».‬‬

‫«مجبور نیستم جلوى او بگویم‪».‬‬

‫«آنجا بودید؟»‬

‫«خانۀ عمو‪ ،‬پسرش زن آلمانى گرفته‪ ،‬عمو دارد دق مى کند‪».‬‬

‫«خب چرا؟»‬

‫«عروس فرنگى دوست ندارد‪ ،‬مى خواست برایش یک دختر از فامیل زنش‬
‫بگیرد‪ .‬مى گوید‪ ،‬دختره عقیم است‪».‬‬

‫«کى؟»‬

‫«دختر آلمانى‪ ،‬مى گوید دو سال است عروسى کرده اند هنوز بچه دار نشدند‪».‬‬

‫«لیزا چکار مى کرد؟»‬

‫‪177‬‬
‫«چکار بکند‪ ،‬حرف که نمى فهمد‪ ،‬دم به دم خمیازه مى کشید‪ ».‬سیگارى روشن‬
‫کرد‪ .‬گفت‪« ،‬اگر ماندگار بودم نمى گذاشتم تو این خانه بمانید‪ .‬آدم دق مى آورد‪ ،‬چقدر‬
‫سوراخ دارد‪».‬‬

‫«سوراخ هایش را که لیزا دوست دارد‪».‬‬

‫«خوب اولش است‪ .‬فکر مى کند آب انبار یک اثر باستانى است‪ .‬بعد که بفهمد‬
‫این طور نیست خسته مى شود‪».‬‬

‫«کی برمى گردید؟»‬

‫«چى بگویم وهللا‪ ،‬گاهى فکر مى کنم بمانم‪ ،‬گاهى فکر مى کنم بروم‪ .‬برای لیزا‬
‫ناراحتم‪».‬‬

‫«دوست ندارد اینجا را ؟»‬

‫«هم آره‪ ،‬هم نه‪».‬‬

‫«یعنى چه؟»‬

‫«خب اصفهان که بودیم خوشش آمده بود‪ .‬شیراز هم همین طور‪ .‬ولى اینجا‬
‫هیچ چیز ندارد‪ ،‬مى دانی‪».‬‬

‫«خب بروید اصفهان یا شیراز‪».‬‬

‫«خوب این چه آمدنى است‪ .‬اگر قرار باشد بمانم برای شماهاست نه براى‬
‫خودم‪ .‬آنجا وضع خیلى خوب است‪ .‬اصالا مردم یک جور دیگرند‪ .‬خیلى فرق دارند با‬
‫اینجا‪».‬‬

‫مستقیما ا به المپ نگاه مى کردم و وقتی سرم را برمى گرداندم ستاره هاى آبى و‬
‫سیاه در تمام فضا بود و چند لحظه هیچ چیز نمى دیدم‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬همین جا مرد؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«تو چرا آمدى اینجا؟»‬

‫‪178‬‬
‫«اتاق کم بود‪».‬‬

‫«رباب را مى فرستادید‪».‬‬

‫«خودم دوست داشتم‪».‬‬

‫«این‪ ،‬خوب است؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«چه طورى مرد؟»‬

‫«خیلى راحت‪ ،‬مثل خوابیدن‪».‬‬

‫«درد نداشت؟»‬

‫«موقع مردن نه‪ .‬قبلش داشت‪ .‬قبلش زجرکش شد‪».‬‬

‫«مریض بود؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«چطورى نمى دانى‪».‬‬

‫«مگر آقاجان تعریف نکرد برایت؟»‬

‫«نه بابا‪ ،‬همه قائوت در دهانشان دارند‪ .‬راستش من مشکوکم‪».‬‬

‫«به چى؟»‬

‫«به مردنش‪».‬‬

‫«من هم مشکوکم‪».‬‬

‫«تو؟»‬

‫على صندلى اش را کشید جلو و سرش را به طرف من خم کرد‪.‬‬

‫«چرا مشکوکى؟ جریان را تعریف کن‪».‬‬

‫‪179‬‬
‫«چى بگویم على‪ ،‬شاید نباید مى مرد‪».‬‬

‫«شماها چرا همه تان دوست دارید آدم را گیج کنید؟»‬

‫ال چکار مى شود کرد؟ مریض بود و مریض نبود‪ .‬مرد و نمرد‪ .‬یک‬ ‫«حاال مث ا‬
‫چیزى بینابین‪ ،‬یک چیزى که هیچ وقت نمى شود تعریفش کرد‪ .‬چون خیلى دور است‪.‬‬
‫مال هزار سال پیش است‪ ،‬حاال این قدر همه چیز عوض شده که آدم متحیر مى شود‪.‬‬
‫دخترها همه شوهر کردند‪ ،‬پسرها رفتند‪ ،‬پسرهاى کوچک همه رفتند‪".‬‬

‫على ساکت سیگار مى کشید و با محبت به من نگاه مى کرد‪ .‬دستش را روى‬


‫پیشانی ام گذاشت‪« ،‬به من گفتند جریان را‪ .‬خیلى دعوایشان کردم‪».‬‬

‫«جریان چه چیز را؟»‬

‫«فریبرز را‪ ،‬نباید این کار را مى کردند‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬مهم نبود‪».‬‬

‫«دوستش داشتى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«پس چرا این کار را کردند؟»‬

‫«فکر مى کردند ما با هم ارتباط داریم‪ .‬یعنى آقاجون اصرار داشت‪ .‬تو اتاقش‬
‫عکس پیدا کرده بودند‪ .‬عکس هاى زیادى از زن ها و مردها‪ .‬عکس هاى لخت‪ .‬از‬
‫آقاى روشن خریده بود‪ .‬بعد یک عکس از من بود‪»...‬‬

‫«لخت؟»‬

‫«نه‪ ،‬شش در چهار‪ ،‬تو دفترش هم یک چیزهائى از من نوشته بود‪ .‬خانم‬


‫بدرالسادات مجبور بود به مادرم بگوید‪ .‬فکر مى کرد شاید اتفاقى افتاده باشد‪ ،‬همین‪».‬‬

‫«بعدش چى شد؟»‬

‫«هیچى‪ ،‬آقاى روشن را چند ماه زندانی کردند‪».‬‬

‫‪180‬‬
‫«چرا؟»‬

‫«برای عکس ها‪ ،‬بعدش هم فریبرز را فرس تاند پانسیون‪ .‬خانم بدرالسادات‬
‫مى ترسید پسرش فاسد بشود‪ ،‬نمى توانست نگهش دارد‪ ،‬آخر سیاوش هم زن گرفته‬
‫بود‪ .‬کسى نبود به خانم بدرالسادات کمک کند‪".‬‬

‫«تو را چى؟»‬

‫«مرا؟ بردند دکتر معاینه کردند‪».‬‬

‫«آقاجون معذرت خواست؟»‬

‫«نه‪ ،‬تازه اگر مى خواست‪ ،‬چه فرقى مى کرد؟»‬

‫«خانم بدرالسادات چى‪ ،‬او چرا؟ آخر او چرا؟»‬

‫«چه مى دانم‪ ،‬هول شده بود‪ ،‬دیوانه شده بود‪ .‬فکر مى کرد حاال پسرش یک‬
‫قرتى است‪ ،‬فقط عکس مرا پیدا کرده بودند‪ .‬خوب فکر کرده بودند البد منم‪ .‬همین‪».‬‬

‫«ناراحتی؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«آن موقع چى؟»‬

‫«خوب ممکن بود دیوانه بشوم‪».‬‬

‫«اه‪ ،‬اینها چرا این جورند؟»‬

‫در کوچه باد مى آمد‪ .‬پالتویم را به دورم پیچیده بودم و مى رفتم‪ .‬باید مى رفتم‪.‬‬
‫اگر تمام ستاره ها و تمام سیاره ها به زمین مى ریخت‪ ،‬اگر زلزله مى آمد و اگر دنیا‬
‫به هم مى ریخت باید مى رفتم‪ .‬چمدان در دستم سنگینی مى کرد و پایم در کفش تنگ‬
‫به زحمت جلو مى رفت‪ .‬شب قبل منوچهر را در یک پارتى دیده بودم‪ .‬بعد از‬
‫مدت ها‪ ،‬از آن موقع که سرهنگ از خانه بیرونش کرده بود‪ .‬گفت خانۀ خاله اش‬
‫زندگى مى کند‪« .‬به خاطر برادرت زدمش‪».‬‬

‫‪181‬‬
‫«چرا؟ برادر من چرا؟»‬

‫«خوب از شب عروسی‪ ،‬یادت است؟ خبر شده بود‪ .‬مى خواست شاخ و شانه‬
‫بکشد‪ ،‬بیاید سراغ حسین‪ .‬من هم زدمش‪».‬‬

‫«ولى شبی که حسین مرد من دیدمش‪».‬‬

‫« این مال دوسه شب بعد از عروسی بود‪ .‬زدمش‪ ،‬به اندازه هیجده سال زدمش‪.‬‬
‫او هم بیرونم کرد‪».‬‬

‫«حاال پول از کجا مى آورى؟»‬

‫«گاهی مامان مى دهد‪».‬‬

‫مى خواست برود در کافه ها ویلون بزند‪ .‬دو جا رفته بود و قبول نشده بود و‬
‫حاال خیال داشت به اصفهان برود و در کافه هاى آنجا ویلون بزند‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬براى چى از حسین دفاع مى کردى؟»‬

‫«حسین؟ آقا بود‪ .‬از همه بهتر بود‪ .‬خدا شاهد است‪ .‬این را من مى دانم‪ .‬اگر‬
‫مثل حسین زیاد بود مى دانى چى مى شد‪ ،‬چه دنیائى مى شد؟»‬

‫صورتش را بوسیده بودم‪ .‬سالن تاریک بود و دخترها و پسرها مى رقصیدند و‬


‫وقتى او را بوسیدم بى اختیار دستش به پشتم لغزید و صورتم را بوسید‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬من هم با تو مى آیم‪».‬‬

‫«کجا؟»‬

‫«اصفهان‪ ،‬مى آیم باهات زندگی مى کنم‪».‬‬

‫«همین طورى؟»‬

‫«همین طورى‪».‬‬

‫«نمى ترسى؟»‬

‫«نه‪ ،‬من نمى توانم اینجا بمانم‪ .‬باید بروم‪ ،‬هرطور شده باید بروم‪».‬‬

‫‪182‬‬
‫«آخر من که پول ندارم‪».‬‬

‫«عیبى ندارد‪ ،‬پول پیدا مى کنیم‪ ،‬پول که مهم نیست‪».‬‬

‫«آخر من هیچى ندارم‪».‬‬

‫«من دارم‪».‬‬

‫«چقدر؟»‬

‫«صد تومن‪ ،‬تا اصفهان مى رسیم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬باید فکر کنم‪ .‬مى رقصى؟»‬

‫صورتم را به صورتش چسبانده بودم‪ .‬دوستش داشتم‪ ،‬زیاد دوستش داشتم‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬چطورى آمدى اینجا؟»‬

‫«چرا نیایم؟»‬

‫«چطور اجازه دادند؟»‬

‫«چطور اجازه ندهند؟»‬

‫«خوب مى توانند ندهند‪».‬‬

‫«نمى توانند‪».‬‬

‫نمى توانستم برایش بگویم از من مى ترسند‪ .‬این را نمى توانستم بگویم‪ .‬خیلى‬
‫سخت بود‪ .‬شب با هم تا خانه آمدیم‪ .‬گفتم‪« ،‬نیم ساعت دیگر در را برایت باز‬
‫مى کنم‪».‬‬

‫«نمى ترسى؟»‬

‫«نمى ترسم‪ ،‬ولى هنوز از اینجا نرفتم‪».‬‬

‫«باشد‪».‬‬

‫‪183‬‬
‫بعد آمده بود‪ .‬هر دو بچه بودیم و هیچ کدام تجربه نداشتیم‪ .‬تمام که شده بود‬
‫صورتش را در بالش مخفی کرده بود‪ .‬گفت‪« ،‬خیلى بد شد‪ .‬نباید مى آمدم‪».‬‬

‫«عیبى ندارد‪».‬‬

‫«آخر تو دخترى‪».‬‬

‫«باشد‪».‬‬

‫«چرا این طورى هستى؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬چه اهمیتى دارد؟ فردا چه وقت مى رویم؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«اتوبوس چه وقت مى رود؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬باید برویم ایستگاه‪».‬‬

‫«پس حاال تو برو‪ ،‬صبح در ایستگاه همدیگر را مى بینیم‪».‬‬

‫در تاریکى بلند شد و لباس پوشید‪ .‬هیچ حرفى با هم نمى زدیم‪ .‬احساس‬
‫مى کردم خودم نیستم‪ ،‬موجود دیگرى در من متولد مى شد‪ .‬یک مرد بود‪ ،‬مصمم و‬
‫اندوهگین‪ .‬به نظرم مى رسید رودرروى تاریکى ایستاده ام‪ .‬به نظرم مى رسید یک‬
‫راه پیمائى طوالنی در تاریکى پیش رویم قرار گرفته است‪ .‬به نظرم مى رسید باید‬
‫بروم‪ .‬بزرگ شده بودم‪ .‬گفتم‪ « ،‬در را یواش ببند‪ ،‬ممکن است خانمجان بیدار شود‪».‬‬

‫«آه!»‬

‫«نماز مى خواند‪».‬‬

‫«پدرت چى؟»‬

‫«اغلب قضا مى خواند‪».‬‬

‫‪184‬‬
‫آنقدر آهسته رفت که حتى صداى بسته شدن در را نشنیدم‪ .‬بعد بیدار بودم و به‬
‫سقف نگاه مى کردم‪ ،‬سقف تیرى و آسمان را از پنجره مى دیدم که تاریک بود‪،‬‬
‫الجوردى شد‪ ،‬فیروزه اى شد وصبح آمد‪.‬‬

‫«چیزى که مرا به تعجب مى اندازد این یکنواختى است‪ ،‬هیچ چیز تغییر‬
‫نکر ده‪ ،‬همه مثل همان قبلند‪ ،‬مثل وقتى که رفتم‪ .‬نمى دانم چرا فکر مى کردم وقتى‬
‫برگردم خیلى چیزها عوض شده‪».‬‬

‫«هیچ چیز تغییر نکرده؟»‬

‫«نه‪ .‬چه تغییرى؟ حتى همسایه ها عوض نشده اند‪».‬‬

‫«کردبچه ها رفتند‪».‬‬

‫«کجا رفتند؟»‬

‫«شیراز‪ .‬خانه خریدند و رفتند‪».‬‬

‫«خوب این تغییر نیست‪ ،‬هست؟ تازه ما آنها را هیچ وقت نمى شناختیم‪».‬‬

‫«دخترها همه عروسی کردند‪».‬‬

‫«این هم تغییر نیست‪ ،‬متوجه منظورم نمى شوى‪ ،‬دخترها عروسى مى کنند‪،‬‬
‫پسرها هم زن مى گیرند‪ ،‬خوب همیشه همین ط ور بوده‪ ،‬تغییر یک چیز دیگر است‪».‬‬

‫«آها‪ .‬خانم بدرالسادات شاید سال دیگر برود شمیران‪ ،‬پسرش مى خواهد خانه‬
‫را بکوبد‪ ،‬مى گوید مى خواهد پاساژ درست کند‪ ،‬شاید هم چهار طبقه بسازند‪».‬‬

‫«چقدر پیر شده‪».‬‬

‫«آره یک هو شکسته شد‪ .‬دخترش که عروسی کرد‪ .‬پسرها که رفتند زیاد‬


‫معلوم نبود‪ .‬ولی دختر که رفت شکستگى اش معلوم شد‪».‬‬

‫«فریبرز کجاست؟»‬

‫‪185‬‬
‫«امریکا‪».‬‬

‫«هاه‪ ،‬حاال خانم بدرالسادات کم مى آید اینجا‪».‬‬

‫«خسته است‪ ،‬پیرش هم مرده‪».‬‬

‫«براى همین هاست؟»‬

‫«خوب ماجراى فریبرزجدائی انداخت‪ .‬مجبور بود زندگى اش را راست و‬


‫ریس کند‪ ،‬مى ترسید‪ .‬براى آقاى روشن هم ناراحت شده بود‪ .‬دلش نمى خواست‬
‫زندانى اش کنند‪ .‬ولی پسرش آدم تلخى است‪ ،‬مجبورش کرد‪».‬‬

‫«تو ازش دلخورنیستى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«باشد‪ ،‬این هم تغییر نیست‪».‬‬

‫«چرا‪ ،‬تغییر است‪ .‬وقتى خانم بدرالسادات برود دیگر تو کوچه عطر یاس‬
‫رازقى نیست‪ .‬این را تغییر نمى دانى؟»‬

‫على دستش را میان موهایش برد‪ .‬رباب چاى آورده بود‪ .‬گفت‪« ،‬رباب‪ ،‬شام را‬
‫اینجا مى خوریم‪ .‬به آقاجان و خانمجان بگو‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬نه على‪ ،‬تروخدا‪ ،‬حوصله اش را ندارم‪».‬‬

‫«این حرف ها چه معنى دارد؟ غوک شدى‪ ،‬مگر بوفى؟ چرا همین جا‬
‫مى خوریم‪».‬‬

‫رباب سفره را وسط اتاق پهن کرد‪ .‬بشقاب چید و وسایل دیگر گذاشت‪.‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬لیزا مى تواند روى زمین بخورد؟»‬

‫«چه کیفى ام مى کند‪ .‬اینها همه اش برای او جنبۀ تفریح دارد‪».‬‬

‫‪186‬‬
‫آقاجان که وارد شد به من نگاه نمى کرد‪ .‬خانمجان کتف درد داشت و فرهاد‬
‫عاصى اش کرده بود‪ .‬دور سفره‪ ،‬محجوب و خجل‪ ،‬نشستند‪ .‬از عروس فرنگى‬
‫خجالت مى کشیدند‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬فرهاد جان آن عکس ها را گرفتى؟»‬

‫«به درد نمى خورد بابا‪ .‬من دنبال آپاچى نعره اى بودم‪».‬‬

‫«مگر نداشتند؟»‬

‫«نه‪ ،‬همه اش اسپارتاکوس دارند‪ .‬من هم یک عالمه دارم‪».‬‬

‫لیزا یکبر کنار سفره نشسته بود‪ .‬آقاجان دو زانو نشسته بود و روى زانوهایش‬
‫می جنبید‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬خوب چهارزانو بنشینید‪».‬‬

‫آقاجان چهارزانو نشست‪ .‬لیزا با تعجب به او نگاه مى کرد‪ .‬چیزى به على‬


‫گفت‪ .‬على گفت‪« ،‬آقاجان‪ ،‬لیزا مى گوید این طور که غوز مى کنید برای ریه هایتان‬
‫بد است‪».‬‬

‫آقاجان راست نشست و لبخند شرمنده اش را فروخورد‪.‬‬

‫على پرسید‪« ،‬شما متوجه کلک تلگراف شدید؟»‬

‫«چى؟»‬

‫لقمۀ در دهان آقاجان گیر کرده بود‪.‬‬

‫«هیچى‪ ،‬همه اش این روزها مى خواستم بهتان بگویم یادم رفته بود‪».‬‬

‫«خوب چى بود؟»‬

‫«گمانم متوجه نشدید‪ ،‬فرودگاه هم که نیامدید؟»‬

‫«نه بابا‪ ،‬دیر رسید‪ .‬چطور ممکن بود نیایم؟»‬

‫«خوب پس متوجه نشده بودید دیگر‪ ،‬من فارسى زده بودم‪».‬‬

‫‪187‬‬
‫«چطورى؟»‬

‫«فارسی به خط التین‪ .‬چند کلمه چند کلمه سرهم چسبانده بودم‪ .‬ایرانى را هر‬
‫کاریش بکنی کلک است‪ ،‬نه حورى؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«خوب حاال چرا پائین نمى آئى با ما بنشینى؟»‬

‫گفتم‪« ،‬من تلگراف را ندیدم‪».‬‬

‫«بهش نشان ندادید آقاجون؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫على نگاه سرگشته اش را رو به ما چرخاند‪ .‬چیزهائى بود که او نمى دانست‪.‬‬

‫در ایستگاه به منوچهر گفته بودم‪« ،‬خوب برویم‪».‬‬

‫بى خوابی شب خسته ترش کرده بود‪ .‬جعبۀ ویولون دستش بود و یک چمدان‬
‫کوچک‪ .‬گفت‪« ،‬چقدر بارآوردى‪».‬‬

‫«مگر برای همیشه نمى رویم؟»‬

‫ساکت بود‪ .‬دوتائى روى نیمکت ایستگاه نشسته بودیم‪ ،‬ساکت‪ ،‬و حجابى میان‬
‫ما افتاده بود‪.‬‬

‫دلم مى خواست با من حرف بزند‪ .‬گفتم‪« ،‬بلیت خریدى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«با اتوبوس عصر برویم بهتر است‪».‬‬

‫«از حاال تا عصر بنشینیم؟»‬

‫‪188‬‬
‫«حرف بزنیم‪».‬‬

‫بعد نشسته بودیم به عبور رهگذرها و مسافرها نگاه کرده بودیم‪ .‬یک خانوادۀ‬
‫لر کف گلى گاراژ نشسته بودند و نان وپنیر و هندوانه مى خوردند‪ .‬هندوانه را قاچ قاچ‬
‫روى زمین گذاشته بودند‪ .‬نان روى زمین بود و پنیر گاهى از روى آن می غلتید‪ .‬بچۀ‬
‫کوچک تر تنبان نداشت و خاکى و گلى تکه نانى را به نیش مى کشید‪.‬با اشتها‬
‫مى خوردند و ما دو نفرى به آنها نگاه مى کردیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬بد است آدم به خوراك خوردن مردم نگاه کند‪».‬‬

‫گفتم‪ « ،‬درست نیست هندوانه و نان را روی زمین بگذارند‪ ،‬کثیف است‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬کسى به آنها نگفته است‪ ،‬نمى دانند‪ ،‬تقصیرى ندارند‪».‬‬

‫«ممکن است بچه ها بیمار بشوند‪».‬‬

‫«اغلب بیمارند‪ .‬اغلب در کودکی مى میرند‪».‬‬

‫پاهایم خواب رفته بود‪ .‬باید تا عصر مى نشستیم وهیچکدام میلى به خوراك‬
‫نداشتیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬حورى چرا مى خواهى فرار کنی؟»‬

‫«من باید بروم‪ ،‬باید بروم‪».‬‬

‫«کجا بروى؟»‬

‫«خب با تو مى آیم‪».‬‬

‫نگاهش کردم‪ .‬فکش منقبض بود و شقیقه هایش مى زد‪ .‬پرسیدم‪« ،‬مى ترسى؟»‬

‫«یک کمى‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬فکر نمى کنم کار خوبى باشد‪ ،‬ما هنوز بچه ایم‪».‬‬

‫«بچه نیستیم‪ .‬من هفده سالم است‪».‬‬

‫‪189‬‬
‫«از دست فریبرز مى خواهى فرار کنى؟»‬

‫سرخ شده بودم و تمام خونم به صورتم آمده بود‪ .‬نه‪ ،‬از دست فریبرز‬
‫نمى خواستم فرار کنم‪ .‬فریبرز دیگر نبود‪ .‬گفتم‪« ،‬از خانه مى خواهم فرار کنم‪».‬‬

‫«آقاجونت مرد خوبى است‪».‬‬

‫«خو ب نیست‪ .‬هیچ کدامشان خوب نیستند‪».‬‬

‫«تو عصبانى هستى‪».‬‬

‫«مگر تو نیستى؟»‬

‫«من؟ من مى سازم‪ .‬من چکار به کار آنها دارم‪ .‬من کار خودم را مى کنم‪.‬‬
‫بابایم پیغام داده اگر تو کافه ها ساز بزنى لهت مى کنم‪ .‬من هم پیغام دادم اگر مى توانى‬
‫بکن‪ .‬مى بینى؟ خوب پس هیچ دلیلى ندارد من فرار بکنم‪».‬‬

‫«مگر نمى خواستى بروى اصفهان؟»‬

‫«چرا‪ ،‬ولى نه فرارى‪ .‬مى خواهم بروم کار کنم‪».‬‬

‫«خوب من هم مى آیم برایت کار مى کنم‪».‬‬

‫«مى دانى اگر بگیرنمان چقدر بد مى شود‪».‬‬

‫«نمى گیرندمان‪».‬‬

‫"نمى گیرندمان؟ فردا بابایت تمام مردم را خبر مى کند‪ ،‬مى آیند به آنجا گوشت‬
‫را مى گیرند برت مى گردانند‪».‬‬

‫«من نمى خواهم با آنها زندگى کنم‪ ،‬آنها قاتلند‪».‬‬

‫«اى بابا قاتل چى؟»‬

‫«داداشم‪».‬‬

‫«داداشت خودش مرد‪ .‬مریض بود‪».‬‬

‫‪190‬‬
‫«مریض نبود‪».‬‬

‫«پس فهیمه کشکى ازش مواظبت مى کرد؟»‬

‫«نه‪ .‬آن طور که تو فکر مى کنى مریض نبود‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬من مى دانم تو از دست فریبرز مى خواهى فرار کنى‪ .‬بیخود نگو‪».‬‬

‫«فریبرز پانسیون است‪ ،‬همچنین چیزى نیست‪».‬‬

‫«خوب تو با او هم بودى‪ .‬حاال با منى‪».‬‬

‫«من با او نبودم‪».‬‬

‫«دروغ مى گوئى بودى‪ ،‬به من گفت‪ ،‬نشانى هاى تنت را بلدم‪ ،‬بگویم؟»‬

‫«منوچهر؟»‬

‫صورتش از خشم سرخ شده بود‪ .‬گفت‪« ،‬تو مى خواهى مرا به دردسر‬
‫بیندازى‪ .‬صبحى آسان بود‪ ،‬ولى حاال نه‪ .‬هرچى فکر مى کنم نمى شود‪».‬‬

‫از جا بلند شدم و به خانه برگشتم‪ .‬هیچکس رفتن و برگشتن مرا نفهمیده بود‪.‬‬
‫چمدانم را باز کردم و لباس ها را در جا لباسى گذاشتم‪ .‬تمام مدت تنم مى سوخت و‬
‫دست هایم مى لرزید‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬حاال شامت را بخور‪».‬‬

‫روى تخت نشستم و بشقابى را که على در دست داشت گرفتم‪ .‬نمى توانستم‬
‫زیاد بخورم‪ .‬به خوراك خوردن آقاجان نگاه مى کردم‪ .‬آقاجان جلو عروسش خجالت‬
‫مى کشید خوراك بخورد‪ .‬طرز خوراك خوردن او را نمى دانست و گیج مى شد‪.‬‬
‫قاشقش را پر از برنج مى کرد‪ .‬قاشق را با احتیاط نزدیک دهانش مى برد و وقتى‬
‫حس مى کرد هدف کامالا در دسترس است یکباره مثل آن که توپى را به سبد بیندازد‬
‫قاشق را به دهانش فرو مى کرد ‪ .‬حاال نوبت جویدن بود‪ .‬باید طورى مى جوید که‬
‫دهانش بسته باشد‪ .‬در نتیجه به نفس نفس مى افتاد‪ .‬فکر مى کنم آروز داشت عروس‬
‫زودتر از خانه اش برود‪.‬‬

‫‪191‬‬
‫خانمجان دیگر به طور مرتب با قاشق و چنگال خوراك مى خورد و دیگر به‬
‫برنج دست نمى زد و هروقت یادش مى رفت زیر چشمی به لیزا نگاه مى کرد دختر‬
‫توجهى به آنها نداشت‪ .‬حواسش پى على بود و زن و شوهر به زبان انگلیسى گرم‬
‫بحثى بودند که معلوم نبود چیست‪ .‬همین بقیه را معذب مى کرد‪ ،‬مگر فرهاد را که‬
‫پشت بشقابش چرت مى زد‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬حورى‪ ،‬لیزا مى گوید تو مى توانى با ما بیائى امریکا‪ ،‬هیچ فکرش‬
‫را کرده بودى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«خوب نظرت چیست؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬فکرش را نکردم‪».‬‬

‫«آقاجون شما چى فکر مى کنید؟»‬

‫«به من مربوط نیست‪».‬‬

‫على با چشم از من پرسید چرا‪ ،‬بعد گفت‪« ،‬قهرید باهاش؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«پس‪»...‬‬

‫«خب دختر بزرگى است‪ ،‬هرچى خودش مى خواهد‪ .‬به من چه‪».‬‬

‫«چند ساله هستى حورى؟»‬

‫«بیست و دو سه سال‪».‬‬

‫«خوب اول عشق است‪ .‬مى توانى آنجا بروى دانشگاه‪ ،‬نمى دانى چقدر عالى‬
‫است‪».‬‬

‫خانمجان گفت‪« ،‬دانشگاه را ول کرد‪».‬‬

‫«آره حورى؟ راست مى گویند؟»‬

‫‪192‬‬
‫«راست مى گویند‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«حوصله نداشتم‪».‬‬

‫«به‪ ،‬این که حرف نشد‪ .‬خب شاید دلت مى خواهد شوهر کنى؟»‬

‫«نه على جون‪».‬‬

‫على گفت‪« ،‬اینجا اصالا چه خبر است‪ ،‬آدم فکر مى کند همه اش در خواب‬
‫اس ت‪ ،‬مثل این که همه خوابند‪ ،‬آخر چى شده؟»‬

‫آقاجان با استفهام او را نگاه کرد‪ .‬گفت‪« ،‬هیچى‪ ،‬طورى نشده‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬یک طورى شده‪ ،‬باالخره من نباید بفهمم‪ ،‬مگر من از خانواده نیستم‪».‬‬

‫خانمجان گفت‪« ،‬ننه‪ ،‬چرا عصبانى مى شوى‪ .‬آخر خبرى نیست‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬یک چیزى هست‪».‬‬

‫رباب داشت سفره را جمع مى کرد‪.‬‬

‫علی گفت‪« ،‬یک چیزى هست‪ ،‬مثالا من هنوز نفهمیدم او چطورى مرد‪ ،‬چرا‬
‫مرد‪ ،‬هیچکس نمى گوید‪».‬‬

‫رباب به گریه افتاد‪ .‬گوشۀ روسرى اش را جلو چشمانش گرفت‪.‬‬

‫آقاجان گفت‪« ،‬خفه!»‬

‫رباب صداى گریه اش را پائین آورد‪.‬‬

‫آقاجان گفت‪« ،‬حاال چى مى خواهى بدانى؟»‬

‫«حسین چطورى مرد؟»‬

‫«اولش ذات الریه کرد‪ ،‬ذات الریۀ سخت‪ .‬بعد هى رفت بیرون‪،‬‬
‫سرماخوردگى اش شدیدتر شد‪ ،‬خالصه اینقدر بى اعتنائى کرد تا از همان مرد‪».‬‬

‫‪193‬‬
‫«به همین سادگى؟»‬

‫«ساده م نبود‪ ،‬تقریبا ا دو سالى کشید‪».‬‬

‫«دو سال همین طور سرما خورده بود؟»‬

‫«بله‪ ،‬روهم‪ ،‬مراقبت نمى کرد‪».‬‬

‫«پس چرا شما جلویش را نمى گرفتید؟»‬

‫«نمى شد‪ ،‬حرف گوش نمى کرد‪ .‬بچه که نبود‪ .‬هرچى بهش مى گفتند پشت‬
‫گوش مى انداخت‪».‬‬

‫«خوب بیمارستان مى خواباندیدش‪».‬‬

‫«نمی شد‪ ،‬جورى نبود که بشود خواباندش‪ ،‬آخر سخت نبود‪».‬‬

‫یک جفت چشم معلق در فضا مرا نگاه مى کرد‪ .‬کنار دیوار جمع شده بودم و‬
‫به این بحث خانوادگى گوش مى دادم‪ .‬دلم مى خواست عاشق بودم‪ ،‬دلم مى خواست‬
‫مجبور نبودم آنجا باشم‪.‬‬

‫خانمجان گفت‪« ،‬خدا شاهد است این قدر ما هول و تکان خوردیم که دیگر‬
‫گوشت به تنمان نماند‪ ،‬شوخى نیست‪ ،‬پنج سال‪».‬‬

‫بعد بغضش ترکید به گریه افتاد‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬پس چرا درست برای من نمى نوشتید‪ .‬اگر مى دانستم این طورى‬
‫است حتما ا مى آمدم تهران‪".‬‬

‫«تو که کارى نمى توانستى بکنى‪ .‬تازه خودت هم از زندگى ات عقب‬


‫مى افتادى‪».‬‬

‫«آه‪ ،‬وحشتناک است‪».‬‬

‫لیزا با اندوه به این مذاکرات گوش مى داد‪ .‬چیزى نمى فهمید‪ .‬ولى حس‬
‫مى کرد که بحث جریان غم انگیزى دارد‪ .‬پرسید‪،‬‬

‫‪194‬‬
‫”?‪“What’s happened dear‬‬

‫”‪“Nothing, Nothing, darling‬‬

‫”?‪“Hoory, What’s the matter‬‬

‫‪“Nothing, nothing dear.‬‬

‫”‪Oh, I’ll go to my room.‬‬

‫لیزا از اتاق بیرون رفت‪ .‬ترجیح داده بود ما را تنها بگذارد‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬هیچ وقت اسمش را نمى برید‪».‬‬

‫آدم چقدر از یک مرده حرف بزند؟ تمام زندگى ما تو این ده پانزده سال حسین‬
‫بوده‪ ،‬حسین‪ ،‬حسین‪ ،‬حسین‪ ،‬حسین‪ ،‬من هر شب خوابش را مى بینم‪ ،‬هرروز جلو‬
‫چشم هایم هست‪ ،‬بیا ‪ ،‬این اتاقش‪ ،‬عین اول مانده‪ ،‬فقط رنگش عوض شده‪ ،‬این را هم او‬
‫کرد‪ ،‬حورى‪ ،‬من نکردم‪».‬‬

‫على گفت‪« ،‬حورى‪ ،‬خب حورى‪ ،‬چرا اسم حورى را نمى برید؟»‬

‫«خوب حورى که جلوى چشم هاى توست‪ ،‬دیگر چطورى اسمش را ببریم‪».‬‬

‫«من مى دانم‪ ،‬تو این چند ساله خیلى او را اذیت کردید‪ ،‬چرا؟»‬

‫«کى اذیتش کرد؟»‬

‫«شنیدم بردیدش دکتر؟»‬

‫«مى شد نبریم؟ فردا همه مى گفتند عیبناک است‪ .‬باالخره مگر نمى خواست‬
‫شوهر کند؟ باید مرتب مى بود‪ .‬آن هم با اون پسرۀ ورپریده‪ ،‬جعلق شاش کف کرده‪».‬‬

‫به سقف نگاه مى کردم‪.‬‬

‫على پرسید‪« ،‬برای چى فکر مى کردید میان آنها چیزى بوده؟»‬

‫«تو اصالا مى دانی پسره تو دفترش چه چیزهائى نوشته بود؟ دیگر از آن بدتر‬
‫نمى شد‪ .‬تمام نشانى هاى تن خانم را داده بود‪ .‬اه استغفرهللا‪».‬‬

‫‪195‬‬
‫خانمجان سرش روی سفره خم شده بود‪ .‬على گفت‪« ،‬آره حورى‪ ،‬درست‬
‫است؟»‬

‫«درست است على‪ ،‬تن مرا دیده بود‪».‬‬

‫«وقاحت را مى بینى؟»‬

‫«صبر کنید آقاجان‪ ،‬براى چى حورى؟»‬

‫«خوب تنمان را به هم نشان دادیم‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫على با ناباورى به من نگاه مى کرد‪« ،‬کارى کرده بودید؟»‬

‫«نه‪ ،‬ولى اگر مى کردیم چى مى شد؟»‬

‫«حورى؟»‬

‫«جانم‪».‬‬

‫على ابروهایش را درهم کشید‪« ،‬خب‪ ،‬من نمى گویم این کارها بد است‪ ،‬ولى‬
‫تو ایران‪ ،‬اینجا‪ ،‬یک کم عجیب است‪».‬‬

‫آقاجان با نفرت به من نگاه مى کرد‪ .‬ته چشم هایش حس کشتن مى دیدم‪ .‬رویم‬
‫را برگرداندم و به على خیره شدم‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬عزیزم شما به امریکا رفتى‪ .‬من مطمئنم در آنجا دوستان دختر زیادى‬
‫داشته اى‪ ،‬مطمئن هستم هرگز به پدر و مادر آنها فکر نکردى‪ .‬مطمئنم هرگز فکر‬
‫نکردى کاربدى مى کنى‪ ،‬مطمئنم با همین زنت پیش از ازدواج رابطه داشته اى‪،‬‬
‫نداشته اى؟»‬

‫على پاسخ نداد‪ ،‬اما چشم هایش حرف مرا تأئید مى کرد‪ .‬گفتم‪« ،‬نمى فهمم‬
‫چطور است که همۀ شما وقتى به اینجا برمى گردید تغییر مى کنید‪».‬‬

‫‪196‬‬
‫گفت‪« ،‬عزیزم اینجا یک جامعۀ سنتى است‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬درست است‪ ،‬سنتى است‪ .‬اما شما همین که مى روید سنت یادتان‬
‫مى رود‪ ،‬بر که مى گردید به یاد سنت مى افتید‪ .‬آن حسین مانده بود که همین سنت را‬
‫عوض کند‪ ،‬نرفته بود‪ ،‬اهل فرار نبود‪ .‬چرا نمى فهمید یک چیزهائى عوض شده‬
‫است؟ مى دانى اگر تعریف ها را عوض نکنید‪ ،‬اگر تغییر را نپذیرد‪ ،‬آنچه پیش آمده‬
‫مثل بختکى روى سرتان خواهد افتاد‪ .‬همه چیز را خواهد سوزاند‪ .‬من از این که دائما ا‬
‫یک شیئى منتظر شوهر باشم خسته هستم‪ .‬مى خواهم آدم باشم‪ .‬من نمى دانم چرا نباید‬
‫آدم باشم‪».‬‬

‫«این مال چه وقتى است؟»‬

‫«مال وقتى که من پانزده سالم بود‪».‬‬

‫على حاال با حیرت نگاه مى کرد‪ .‬سکوت بدى در اتاق بود‪ .‬صداى بال زدن‬
‫مگس را مى شنیدم‪.‬‬

‫آقاجان سیگار روشن کرد‪ ،‬بلند شد و پشت پنجره رفت‪« ،‬حاال گاسم آن یکى‬
‫کله ش بو قرمه سبزى مى داد‪ ،‬این یکى جاپاى سلیطه ها گذاشته‪ .‬حیا را خورده آبرو‬
‫رو قى کرده‪ .‬این هم از شانس ماست‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬من تا وقتى نتوانم مسئله شیئى بودن خودم را حل کنم نمى توانم کار‬
‫دیگرى بکنم‪ .‬على جان من انسان نیستم‪ ،‬یک شیئى هستم‪ ،‬یک شیئى جنسى‪ .‬این مرا‬
‫اذیت مى کند‪ .‬باید از شر این تعریف خالص بشوم‪ .‬من‪ ،‬من مى خواهم بى آبرو باشم‪.‬‬
‫از این آبرو خسته شده ام‪ ،‬چون دست و پاى مرا مثل یک گوسفند در گله بسته است‪.‬‬
‫از این که آخرش به سالخ خانه بروم مهره هاى پشتم مى لرزد‪ .‬من مى خواهم رسوا‬
‫بشوم‪ .‬طالب رسوائى هستم‪».‬‬

‫پرسید‪« ،‬خب چرا از راه درستش نمى روى؟ تو مثل آن مرحوم هستى‪ ،‬در‬
‫اندیشیدن به هر چیزى دندان هایت را روی هم کلید مى کنى‪ ،‬چرا بلند نمى شوى و با‬
‫من به امریکا نمى آئى؟ آنجا آن آزادى که مى خواهى هست‪».‬‬

‫«فرار؟ نه؟ همیشه فرار‪ .‬اینجا چه مى شود؟ به هر مشکلى برخوردیم به آن‬


‫پشت کنیم و آن را دور بزنیم‪ .‬برویم و هر کار دلمان خواست بکنیم‪ ،‬اما وقتى برگشتیم‬
‫قیافۀ حق به جانب بگیریم‪ ،‬انگار که آب از آب تکان نخورده‪ .‬به این ترتیب یک روز‬

‫‪197‬‬
‫مى رسد که همه مى روند‪ ،‬چون حوصلۀ جنگیدن ندارند‪ .‬یک زمین برهوت خواهد‬
‫ماند و یک سنت‪ .‬از آن گذشته مردمانى که در آنجا زندگى مى کنند چه گناهى‬
‫کرده اند که باید پذیراى ما بشوند؟ ما آدم هاى دست دوم که در آنجا باید همه چیز را‬
‫از سر نو بیآموزیم و ثانیه به ثانیه بیشتر از هویتى که داریم تخلیه بشویم؟ برای چه‬
‫باید از هویت خود تخلیه بشویم؟»‬

‫على جدى شد‪ .‬گفت‪« ،‬گوش کن حورى‪ ،‬جدا ا ازت مى پرسم‪ ،‬چرا از‬
‫رختخواب بیرون نمى آئى؟»‬

‫«برای این که نمى توانم‪ ،‬براى این که بچۀ مرا اینها کشتند‪ ،‬براى این است‪».‬‬

‫«بچه؟»‬

‫«بله‪ ،‬بچه‪».‬‬

‫«مال کى‪ ،‬فریبرز؟»‬

‫«نه‪ ،‬مال یک مرد‪».‬‬

‫على تا شد و روى صندلى نشست‪« ،‬چی مى گوئى تو؟»‬

‫ساکت به او نگاه مى کردم‪ .‬با حیرت به طرف مادرم برگشت‪« ،‬راست‬


‫مى گوید؟»‬

‫خانمجان به جاى جواب جلو چشمانش را گرفت‪ .‬لرزش شانه هایش را‬
‫مى دیدم‪.‬‬

‫«خیلى عجیب است‪ ،‬من فکر مى کردم هیچ چیز تغییر نکرده‪ ،‬مال کى بود‬
‫حورى؟»‬

‫«مال یک مرد‪».‬‬

‫«آخر کى؟»‬

‫«یک مرد‪ ،‬دوست من‪».‬‬

‫«کجاست؟»‬

‫‪198‬‬
‫«نمى دانم‪».‬‬

‫آن وقت على شانه هایم را گرفت و تکان داد‪ .‬سخت تکان داد‪ .‬گفت‪« ،‬حورى‪،‬‬
‫حورى‪ ،‬تو چه ات شده‪ ،‬چرا این طور شدى؟ تو خانۀ ما این چیزها رسم نبود‪ .‬آخر‬
‫چى شده؟»‬

‫گفتم‪« ،‬خوب من باید مى رفتم‪ ،‬تمام کلک ها را زدم که بروم‪ ،‬چکنم نمى شد‬
‫خواستم تنها زندگى کنم نشد‪ ،‬نگذاشتند‪ ،‬حاال دیگر من نمى خواهم بروم‪ .‬باید بمانم‪،‬‬
‫اینجا‪ ،‬باید بمانم‪».‬‬

‫«بچه چى؟»‬

‫«بچه؟ مال هزار سال پیش است‪».‬‬

‫یک رگبار تند و بعد بوى کاهگل دیوارها که حسابى گچشان ریخته بود‪.‬‬

‫در حیاط تمام مدت زیر رگبار نشسته بودم‪ .‬هوا رو به گرمى مى رفت ولی‬
‫هنوز سرد بود‪ .‬پولیور نازکم خیس شده بود‪ .‬سرم را به پشتى صندلى راحتى تکیه‬
‫داده بودم‪ .‬خانمجان از پشت پنجره به شیشه مى زد‪ .‬چیزى مى گفت‪.‬‬

‫«سرما می خوری؟»‬

‫به ترشح باران روی دیوار نگاه مى کردم‪ ،‬به برق باران روى چوب سبز‬
‫رنگ معجر و به صداى باران در ناودان‪.‬‬

‫یک پرنده پرید‪ ،‬انگار که حرکت سنگ آسایش‪ ،‬با آن بالهاى بسته‪ ،‬حیاط را‬
‫شکافته بود‪ .‬جاى پایش در آسمان ابرى حس مى شد‪ .‬صداى جیک جیک از البالى‬
‫شاخه هاى کاج مى آمد‪ .‬چطور بود که البالى این برگ هاى سوزنى مى نشستند و‬
‫طوریشان نمى شد‪.‬‬

‫قطره هاى باران از نوک سوزن هاى کاج پائین مى ریخت و بوى آب و کاهگل‬
‫و گل آجرهاى قزاقى درهم مخلوط مى شد و عطر سرگیجه آورى مى شد‪ .‬ذرات هوا‬
‫مرط وب بود و رطوبت تا مغز استخوان مى رفت‪ ،‬آنجا مى نشست‪.‬‬

‫‪199‬‬
‫زندگى در تپش هر قطرۀ باران‪ ،‬نفس خاک و بوى کاهگل بود‪ .‬زندگى همه جا‬
‫بود‪ .‬در دایره هاى پیچندۀ آب حوض‪ ،‬در حباب هاى ریز و درشت‪ ،‬در برخورد باران‬
‫برآب‪ ،‬درحیرت مداوم تلمبۀ از کار افتاده کنار حوض‪ ،‬در صداى پاى رباب که تمام‬
‫طول حیاط را مى دوید و در رگ هاى آبى دست رنگ پریدۀ من که از سرما کم کم‬
‫جمع مى شد و هرچه بیشتر به سفیدی مى زد‪ ،‬و وسوسه مى آمد‪.‬‬

‫لخت شدم و به حوض رفتم‪ .‬زیر باران غسل مى کردم‪ .‬آب حوض گرم بود و‬
‫قطره هاى سرد باران مرا به عمق آب مى کشید‪ .‬همراه صداى باران در ناودان از‬
‫زیر آب باال مى آمدم‪ .‬همهمۀ گنجشک ها‪ ،‬و صدا‪ ،‬صداى آب بود‪ .‬همین طور بود و‬
‫به زیر آب مى رفتم ‪ .‬و زیر آب هیاهوى خون بود که در رگ ها مى پیچید و باال‬
‫مى آمد و به قلب مى رسید‪ .‬گوش هایم تیر مى کشید‪ ،‬تنم را به لذت مدام خون و آب‬
‫عادت مى دادم و وسوسه مى آمد‪.‬‬

‫باید مى رفتم‪ ،‬باید مى رفتم‪ ،‬این صدا دائم بود‪ ،‬همیشه بود‪.‬‬

‫به کجا باید مى رفتم؟‬

‫از حوض بیرون آمدم و همان طور لخت به اتاقم رفتم‪ .‬بیرون باران غوغا براه‬
‫انداخته بود‪ .‬کنار بخارى گرم مى شدم و به صداها گوش مى دادم‪ .‬دلم مى خواست به‬
‫چشم هاى کنجکاو معلق بگویم‪ ،‬التماس کنم که مرا راحت بگذارند‪ .‬دلم مى خواست‬
‫زندگى کنم‪.‬‬

‫بعد لباس پوشیده بودم و بیرون آمده بودم‪ .‬رگبار حاال باران ریز و نرم و‬
‫مالیمى بود‪ .‬من بارانى داشتم‪ ،‬چکمه پوشیده بودم و روسرى بسته بودم و تنم اگر چه‬
‫نه تا استخوان ولى گرم بود‪ .‬مى خواستم بروم جائى چاى بخورم‪ .‬چاى گرم‪.‬‬

‫زیر باران سوار اتوبوس ش ده بودم‪ .‬جمعیت شاید که از هیاهوى باران و یا از‬
‫اثر صداى آکاردئون مرد کورى که جلو اتوبوس مى زد ساکت بود‪.‬‬

‫جلو دانشگاه غوغا بود‪ .‬جوان ها از بوى باران مست بودند‪ .‬یک بر از آنها‬
‫به داخل اتوبوس ریخته بود و سکوت شکست خورده‪ ،‬عقب نشسته بود‪.‬‬

‫تمام توجه تنم را به حس جمعیت داده بودم‪ .‬همراه آنها نفس مى کشیدم و همراه‬
‫آنها بودم‪ .‬چیزى که نمى دیدندش‪ ،‬چیزى که حس شدنى نبود‪ .‬فقط با من بود و از‬
‫تبسمى که از ریشه هاى دلم مى آمد عضالت صورتم درد گرفته بود‪ .‬نمى توانستم‬

‫‪200‬‬
‫تبسم نکنم‪ .‬همه چیز مى تپید‪ .‬مى تپید‪.‬مى زد‪ ،‬قلب مى زد‪ ،‬و زندگى در برگ برگ‬
‫هر درخت مى ز د و باال رونده بود‪ .‬باید نماز مى خواندم‪ ،‬باید سجده مى کردم‪ ،‬باید‬
‫کارى براى خورشید زیر ابر مى کردم‪ .‬باید توفان را مى بوسیدم‪ .‬باید خونم را پخش‬
‫مى کردم در تمام بسیط زمین‪ .‬باید به هشت گوشۀ عالم پیام مى فرستادم‪ .‬باید مى رفتم‪،‬‬
‫پا به پاى خودم و نه لنگ لنگان و مى گفتم که چقدر زندگى را دوست دارم‪ .‬این تپش‬
‫مدام را‪.‬‬

‫«بچه مال کى بود؟»‬

‫«مال یک مرد‪».‬‬

‫«اوه‪ ،‬خدایا آقاجان‪ ،‬شاید دیوانه شده‪».‬‬

‫«نه على جان‪ ،‬نه عزیزم‪».‬‬

‫بلند شده بودم‪ ،‬پاهاى على را گرفته بودم‪ .‬گفتم‪« ،‬به خدا دیوانه نیستم این‬
‫نیست‪ .‬فقط اینها هستند‪ ،‬اینها‪ ،‬آدمکش ها‪ ،‬باور کن آدم کشند‪ ،‬حسین را کشتند‪».‬‬

‫«خفه شو لعنتى پدرسگ‪ ،‬به خدا مى کشمش جندۀ پتیاره را ‪».‬‬

‫على جلو پدرمان را گرفت‪« ،‬آقاجان‪ ،‬آقاجان‪ ،‬شما بروید بیرون‪ ،‬بروید‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬نمى روم‪ .‬تا به حال هزار دفعه این را گفته است‪ .‬ما حسین را کشتیم؟ اما‬
‫چه طورى؟ این را هرگز نمى گوید‪ ،‬چون نمى تواند بگوید‪ ،‬چون چنین چیزى نیست‪.‬‬
‫آه على‪ ،‬حاال مى فهمم چرا آدم را از بهشت بیرون کرده اند‪ ،‬چون مى دانی او به جهنم‬
‫بچه مبتال شده بود‪ .‬اینها که از پوست و گوشت و خون روح خود ما شکل مى گیرند‪،‬‬
‫بعد فکر مى کنند مرکز دنیا هستند‪ ،‬که دنیا به دور هیکل نازنین آنها شکل گرفته‪.‬‬
‫ناگهان مى خواهند همه چیز را عوض کنند‪ .‬تو فکر مى کنى چرا بعضى از آدم ها‬
‫نجس اند؟ روز اول را مى گویم؟ نزدیک ترین روز به حضرت آدم را مى گویم؟ آنها‪،‬‬
‫این نجس ها بچه هاى حرف نشنو هستند آقا‪ .‬حضرت نوح یک پسرش را عاق کرد‬
‫چون به پدرش خندیده بود‪ .‬تمام برده ها از نسل آن پسر هستند‪ .‬به من چه مربوط است‬
‫که کسى نظم را نمى خواهد؟ من که نظم را مى خواهم‪ .‬نظم چه عیبى دارد؟ پیغمبرها‬
‫آمده اند این همه زحمت کشیده اند تا نظم بوجود آورند‪ ،‬آن وقت این چلغوزها‬

‫‪201‬‬
‫مى خواهند همان نظم را از بین ببرند‪ .‬خوب طبیعى است که خداوند حقشان را کف‬
‫دستشان خواهد گذاشت‪ .‬هر کس بخواهد مخل نظم بشود همین عاقبت را دارد‪ .‬راست‬
‫مى گوید‪ ،‬حسین کشته شد‪ ،‬اما نه این که ما او را بکشیم‪ ،‬نظم او را کشت‪ .‬چون یک‬
‫نفرى خالف جریان آب شنا مى کرد‪ ،‬هزار نفر هم بود همین بال به سرش مى آمد‪.‬‬
‫یک مشت کافر پیدا شده اند مغز اینها را مى خورند‪ .‬مى خواهند از آب گل آلود ماهی‬
‫بگیرند و این احمق ها مثل ماهى به تور مى افتند‪ ،‬بعد که در خشکى پرپر مى زنند از‬
‫تشنگی مى سوزند‪ ،‬مى میرند‪".‬‬

‫آقاجان به طرف دیوار رفت و سرش را به آن تکیه داد‪« ،‬من چه گناهى‬


‫کرده ام؟ من هرچه فکر مى کنم مى بینم گناهى نکرده ام‪ .‬عروسى کرده ام‪ ،‬مثل همۀ‬
‫مردم که عروسى مى کنند‪ .‬بچه دار شده ام‪ ،‬مثل همۀ مردم‪ .‬یک عمر با سر به زیر‬
‫افتاده کار کرده ام‪ .‬هیچ وقت به من مربوط نبوده است که رئیس و روسا چه مى کنند‪،‬‬
‫عقلم به این کارها نمى رسد‪ .‬نمى خواهم عقلم برسد‪ .‬به من چه مربوط است‪ .‬ومسئله‬
‫این است‪ ،‬آنچه که در دوروبر من وجود دارد باید درست باشد‪ .‬آنچه به مسئولیت من‬
‫مربوط مى شود همین است‪».‬‬

‫على با دلسوزى دستش را روى شانۀ پدرم گذاشت‪ ،‬گفت‪« ،‬شما بروید آقاجان‪،‬‬
‫بروید بخوابید‪ ،‬خسته شدید‪».‬‬

‫آقاجان دستش را روی صورتش کشید‪ ،‬نفس بلندى کشید و به طرف در راه‬
‫افتاد‪ .‬خانمجان مثل آدم کوکى از دنبالش راه افتاده بود‪ .‬در حیاط که مى رفت همچنان‬
‫لندلند مى کرد‪.‬‬

‫«چى به سر تو آمده؟»‬

‫«هیچى‪ ،‬هیچى‪».‬‬

‫«تب دارى؟»‬

‫«نه‪» .‬‬

‫«تنت گرم است‪».‬‬

‫«گرمم‪».‬‬

‫«بخواب‪».‬‬

‫‪202‬‬
‫مرا روى تخت خوابانده بود و کنارم نشسته بود‪ .‬چشم هایش مثل همیشه با‬
‫محبت بود‪ .‬گفت‪ .،‬من مى توانم ببخشم‪ ،‬من قدیمى نیستم‪ ،‬ولى فقط نمى فهمم‪ ،‬همین‪،‬‬
‫تو باید به من کمک کنى که بفهمم‪».‬‬

‫«من بخشش نمى خواهم‪».‬‬

‫«شاید بد گفتم‪ ،‬بخشش نه‪ ،‬خیلى خب‪ ،‬من فقط نمى فهمم مسأله چى بوده؟»‬

‫«کشتنش‪».‬‬

‫«چه کسى را؟»‬

‫«حسین را‪».‬‬

‫«تو تب دارى عزیز من‪ ،‬فقط همین است‪ .‬بچۀ کى بود؟»‬

‫«بچه مال من بود‪ ،‬مى خواستم نگهش دارم‪ ،‬بزرگش کنم‪ ،‬مال من بود‪».‬‬

‫«مال کى بود حورى؟»‬

‫«مال یک مرد‪ ،‬تو خیابان دیدمش‪».‬‬

‫این تپش مدام که تمام اعصاب را مى کشید‪ ،‬به تمام تن پنجه مى کشید و روح‬
‫را از تن جدا مى کرد‪ ،‬مثل غلغلۀ آب بود‪ ،‬در یک نظم استوار و پابرجا‪ .‬یکنواخت و‬
‫باال رونده‪ .‬بى توقف و بى سکون مرا به خیابان ها کشانده بود‪.‬‬

‫زیر تمام چراغ هاى سبز و آبی و سرخ مى ایستادم‪ ،‬زیر هر مهتابى سرد‪ .‬با‬
‫نور کمتر مى شد‪ ،‬با نور پریده رنگ تر بود‪ .‬باید مهارش مى کردم وگرنه تا آخر عمر‬
‫باید مى رفتم‪ .‬راه مى رفتم تا به اصلش برسم‪ .‬این حس گنگ که شاید اصلى نداشت‪،‬‬
‫مثل هجوم گردباد یکباره آمده بود و همه چیز را شسته بود و برده بود‪ .‬همۀ آن‬
‫چیزهائى را که وجود داشت‪ ،‬شاید اصالا نبود‪ .‬شاید یک تودۀ مبهم و پیچندۀ ابرى بود‬
‫که مى توانست نباشد‪ .‬چرا برای من آمده بود؟‬

‫به صورت همه نگاه مى کردم‪ .‬این عابرین بى خیال‪ ،‬این موهاى جوگندمى‪،‬‬
‫سیاه‪ ،‬بور و سفید‪ .‬این کوتاه ها و چاق ها‪ .‬چطور مى شد که کمى از این حس را‬

‫‪203‬‬
‫مى توانستم به آنها تزریق کنم؟ چطور مى شد که مى توانستم آنها را با خودم شریک‬
‫کنم‪ .‬من قادر بودم به اندازۀ یک اقیانوس گریه کنم‪ .‬حس گریه مى آمد پشت چشم هایم‪.‬‬
‫تمام تخم چشمم مى سوخت‪ .‬تخم چشمم به اندازۀ تمام زمین بود‪ .‬به اندازۀ تمام جهان‪.‬‬
‫مى توانستم همین طور مدام و بى وقفه گریه کنم‪ .‬تمام جهان را بشویم‪ ،‬پرده را بشویم‪،‬‬
‫پردۀ تارى را که میان من و دیگران بود‪ .‬پرده اى که میان من و تمام مرده ها فاصله‬
‫انداخته بود‪ .‬مى توانستیم دست هایمان را به هم بدهیم و گرم شویم‪ .‬مى توانستیم گرما‬
‫را با هم قسمت کنیم‪ ،‬هرکدام سهمى ببریم‪.‬‬

‫اما گریه نمى آمد‪ ،‬همان پشت چشم مى ماند‪ ،‬همان جا و چشم خشک بود‪ .‬چشم‬
‫مثل چشم بقیه بود‪ ،‬چشم بقیۀ رونده‪ ،‬بقیه اى که مى آمدند‪.‬‬

‫با دست هایم به دیوار چنگ مى انداختم‪ .‬این غم شادى آور هیجان انگیز که تمام‬
‫تنم را مى سوخت و دست از سرم برنمى داشت‪ .‬این حال که مرا وامى داشت سرم را‬
‫به سنگى بکوبم‪« ،‬خدایا به من کمک کن‪ ،‬چرا پرده پاره نمى شود‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬على جان‪ ،‬بروید بخوابید‪ ،‬لیزا منتظر است‪».‬‬

‫«من باید با تو حرف بزنم‪».‬‬

‫«من حاال نمى توانم حرف بزنم‪».‬‬

‫على پیشانی ام را لمس کرد‪ .‬گفت‪" ،‬تب دارى‪ ،‬فردا دکتر مى آورم‪».‬‬

‫«دکتر نمى خواهم على‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬مریضى تو‪ ،‬حواست نیست‪ ،‬مریضى‪».‬‬

‫بعد پیشانی ام را بوسید و از اتاق بیرون رفت‪.‬‬

‫آقا گفت‪« ،‬هاه‪ ،‬به خدا خواهر حسین است‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫‪204‬‬
‫«از شباهت‪ .‬نمى بینیش؟ مثل سیبى که نصف کرده باشند‪».‬‬

‫من به طرف او برگشتم‪ :‬آقاى میانه باالئى بود‪ ،‬با چشم های سیاه درشت‪.‬‬
‫چشم هایش زیبا بود‪ .‬سبیل داشت و وقتی مى خندید رج دندان هاى براقش بیرون‬
‫مى ریخت‪ .‬دندان هایش مثل شیر سفید بود‪.‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬حسین را مى شناختید؟»‬

‫«دیدی گفتم‪ ،‬خواهرش هستى‪ ،‬نه؟»‬

‫«درست است‪».‬‬

‫«بفرما‪».‬‬

‫رفیقش با محبت نگاه مى کرد‪ .‬گفت «من هم خوب مى شناختمش‪ ،‬خیلى حیف‬
‫شد‪».‬‬

‫«بله حیف شد‪».‬‬

‫آقا پرسید‪« ،‬شما چای نمى خورى؟ چاى خوب است‪ ،‬تو این هوا مى چسبد‪».‬‬

‫گفتم‪« .‬باشد‪».‬‬

‫سه نفرى به کافه رفته بودیم‪ .‬گفت‪« ،‬نگران نباشى ها‪ ،‬ما دوست هاى قدیم‬
‫هستیم‪ ،‬عین فامیل‪».‬‬

‫«نگران نیستم‪».‬‬

‫«خوب است‪ ،‬خوب‪ ،‬چاى خوب است؟»‬

‫«خوب است‪».‬‬

‫«چطور شد مرد؟»‬

‫گفتم‪« ،‬همه همین سوال را مى کنند‪ ،‬من نمی دانم‪».‬‬

‫«از غصه‪ ،‬من مى دانم‪ .‬خیلى بیش از اندازه حسابى بود‪ .‬همیشه همین طور‬
‫بود‪».‬‬

‫‪205‬‬
‫پرسیدم‪« ،‬از کجا مى شناختینش؟»‬

‫«از مدرسه‪ .‬باهم بزرگ شدیم‪».‬‬

‫«همۀ کارهایتان با هم بود؟»‬

‫«نه همه اش‪ ،‬من خیلى آرامم‪ ،‬هیچ وقت سرم درد نمى کرده‪ .‬مگر مهم است؟»‬

‫«چرا من هیچ وقت شما را ندیده بودم؟»‬

‫گفت‪« ،‬من به خانۀ شما مى آمدم‪ ،‬آن وقت ها‪ ،‬اوایل‪ ،‬شما خیلى بچه بودى‪ ،‬یک‬
‫خواهر بزرگ تر دارى‪ ،‬نه؟»‬

‫«چرا‪ ،‬شوهر دارد‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬او ر ا یادم هست‪ ،‬برادرت یادم هست‪ ،‬على بود؟ هان؟»‬

‫«درست است‪».‬‬

‫«چکار مى کند؟»‬

‫«آمریکاست‪».‬‬

‫«درس مى خواند؟»‬

‫«حاال دیگر باید تمام شده باشد‪».‬‬

‫«برمى گردد؟»‬

‫«فکر نکنم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬عقل مى کند‪ ،‬اینجا که خبرى نیست‪ .‬بازهم چاى مى خواهى؟»‬

‫پرسیدم‪« ،‬شما هم مى خواهید بروید؟»‬

‫«نه بابا‪ ،‬از من گذشته‪».‬‬

‫‪206‬‬
‫بعد دست های مرا به دستش گرفت و نگاه کرد‪ .‬دوباره به چشم هایم نگاه کرد‪.‬‬
‫دستم را روی میز گذاشت و با نوک انگشت هایش انگشت هایم را نوازش کرد‪ .‬هیچ‬
‫چیز عجیب نبود و به نظرم مى رسید سال هاست او را مى شناسم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬حتما ا برای تو خیلى سخت بوده‪ ،‬چند سالت بود؟»‬

‫«پانزده‪ ،‬شانزده‪».‬‬

‫«اوه‪ ،‬اوه‪ ،‬طفلکى‪ ،‬کاش عقلم مى رسید آن موقع ها به خانه تان مى آمدم‪».‬‬

‫«مگر شما نمى دیدینش؟»‬

‫«چرا‪ ،‬بیرون‪ ،‬تو کافه‪ ،‬مى خواستم ببرمش پیش خودم‪ ،‬یک مدتى هم پهلوى‬
‫من بود‪».‬‬

‫«پس پهلوى شما بود؟»‬

‫«خوب معلوم است‪ ،‬کجا مى توانست برود؟»‬

‫بعد گفت‪« ،‬بهتر است شام بخوریم‪ ،‬تو چی مى گوئى مدى‪ ،‬بخوریم یا نه؟»‬

‫مدى گفت‪« ،‬بخوریم‪ ،‬چه بهتر‪ ،‬اگر تو قرار است میهمان کنى‪».‬‬

‫آقا خندید‪ .‬گفت‪« ،‬اینها مثل الشخورند‪ .‬هیچ وقت رفیق گدا نگیرى ها‪ ،‬هیچ‬
‫وقت یک پاپاسى تو جیبت نمى ماند‪».‬‬

‫حاال گارسون را صدا کرده بود‪ .‬پرسید‪« ،‬خانم کوچولو چى مى خورى؟»‬

‫«هرچى شما بگوئید‪».‬‬

‫خودش سفارش خوراك و مشروب داد‪ .‬بعد گفت که نمى داند با دختر خانم هاى‬
‫جوان چه طورى باید صحبت کند‪ ،‬آدابش را نمى داند‪ .‬چون با جوان ها معاشرتى‬
‫ندارد و نمى داند آنها از چه خوششان مى آید‪ .‬مجبور بودم توضیح بدهم که زیاد‬
‫دوست جوان ندارم و از دوستى او لذت مى برم‪ .‬به خاطر برادرم‪ ،‬به خاطر خودش و‬
‫به خاطر شام خوبش‪ ،‬و بحثمان گل انداخته بود‪ .‬از همۀ خاطراتش با حسین برای من‬
‫تعریف مى کرد‪ .‬عرقخورى هایشان با هم بود‪ .‬خانم بازى نداشتند‪ ،‬حسین اهلش نبود‪،‬‬
‫درعوض زیاد پیاده راه مى رفتند‪ ،‬فیلم تماشا مى کردند‪ ،‬تمام فیلم ها را مى دیدند‪.‬‬

‫‪207‬‬
‫با تمام وجودم به او نگاه مى کردم‪ .‬قلبم گرم شده بود‪ ،‬گارسون دوروبر ما‬
‫پرسه مى زد‪ ،‬گفت‪،‬‬

‫«چقدر حرف زدم‪ .‬عجیب است‪».‬‬

‫مدى متلکى گفت‪ .‬سه نفرى بلند شدیم و بیرون آمدیم‪ .‬مرا تا خانه رساندند و‬
‫قرار شد روز بعد ببینمش‪.‬‬

‫در خ انه خانمجان نگران من بود‪ .‬گفت‪« ،‬این همه وقت کجا بودى؟ قلبم دیگر‬
‫داشت مى ایستاد‪».‬‬

‫خندیدم‪ ،‬حالم خوش بود‪ .‬گفتم که شام خورده ام‪ .‬گفت‪« ،‬سرما که نخوردى؟ با‬
‫آن خل بازى ظهرى‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ .‬من هیچ وقت سرما نمى خورم‪ ».‬و خندیدم‪.‬‬

‫تمام دنیا پر از ستاره بود‪.‬‬

‫على گفت که باید چک آپ کنم‪ .‬گفت تمام آمریکائى ها حداقل سالى یک بار‬
‫چک آپ مى کنند‪.‬‬

‫«چک آپ الزم است‪ ،‬اگر بخواهى عمرت دراز باشد‪.‬وگرنه همین طورى زود‬
‫پیر مى شوى‪ .‬مى میرى‪ ،‬من مى دانم سخت است‪ ،‬اما همۀ این روش ها غلط است‪،‬‬
‫روش هاى اینج ا‪ .‬پرنسیپ تو کار نیست‪ .‬مردم دیمى زندگی مى کنند‪ .‬زندگی دیمى ام‬
‫همیشه خوش از کار در نمى رود‪ .‬خدا شاهد است مرد همسن آقاجون مى بینی تو‬
‫پیست مى رقصد‪ .‬از همۀ جوان ها سرحال تر‪ ،‬حاال آقاجون را نگاه کن‪ .‬انگار نود‬
‫سالش است‪ .‬حاال این كه خوب است‪ ،‬خانمجان را باش‪ .‬این عیب تمام زن هاى ایرانى‬
‫است‪ ،‬به چهل که مى رسند یکهو پیر مى شوند‪ .‬چهل تازه اول جوانى است‪ .‬تازه موقع‬
‫خوشى است‪ .‬آن وقت اینجا همه پیر مى شوند‪».‬‬

‫من مستقیما ا به المپ نگاه مى کردم و وقتى چشم هایم را برگرداندم همه جا سیاه‬
‫بود و ستاره هاى آبى و سرخ در هوا بود‪.‬‬

‫‪208‬‬
‫گفت‪« ،‬چرا دل نمى دهى به حرف‪ ،‬من خوبى ترا مى خواهم‪ .‬چرا با ما‬
‫نمى آئى آمریکا؟»‬

‫«بیایم چی بگویم؟»‬

‫«درس مى خوانى‪ ،‬کار مى کنى‪ ،‬حداقلش این است که دیگر تو صف اتوبوس‬


‫دعوا نمى کنى‪ ،‬با همسن هاى خودت معاشر مى شوى‪ ،‬اینجا تو زود پیر شدى‪ .‬چرا‬
‫هیچ دوستى ندارى؟‪ ،‬چرا کسى نمی آید دیدنت؟»‬

‫«خودم نمى خواهم‪».‬‬

‫«خودت نمى خواهى که چى بشود؟ من مى دانم‪ ،‬مال اینجاست‪ ،‬هواى اینجا آدم‬
‫را مسموم مى کند‪ ،‬این دو هفته پدر من درآمده‪ ،‬روزى حداقل دوسه دفعه عصبانى‬
‫شدم‪ .‬حاال آنجا آب تو دلم تکان نمى خورد‪ .‬یک جورى همه فهمیده اند‪ ،‬همه اهل‬
‫مطالعه اند‪ ،‬همه کتاب مى خوانند‪ ،‬اقالا با یک جو شعور طرفى‪ ،‬برای هر کارى‪»...‬‬

‫«اینها نیست علی‪».‬‬

‫«چرا همین هاست‪ ،‬اینجا آدمى یک کم که بیشتر بفهمد باید برود بمیرد‪ ،‬عین‬
‫حسین‪ .‬مگر تو فکر مى کنى من نمى دانستم؟ خوب مى شناختمش‪ ،‬کلى با هم دوست‬
‫بودیم‪ ،‬تا قبل از مریضى اش‪ ،‬با هم مکاتبه داشتیم‪ ،‬حتى گاهى از زندان خبرش را‬
‫داشتم‪ .‬بعدش به خدا خیلى گرفتار بودم‪ ،‬ولى همش یادش بودم‪ ،‬اگر اینجا بودم‬
‫نمى گذاشتتم این طور بشود‪ .‬برش مى داشتم مى بردمش‪».‬‬

‫ساکت بودم و سیگار مى کشیدم‪ .‬گفت‪« ،‬مثالا همین سیگار‪ ،‬چرا بایست بکشی؟‬
‫تو که همش خوابیدى هواى مسموم این اتاق لعنتى را استنشاق مى کنى‪ ،‬این خودش‬
‫روزى یک درجه ترا ضعیف تر مى کند‪ ،‬بدحال تر مى کند‪ ،‬عبوس تر مى کند‪».‬‬

‫ساکت بودم‪ .‬گفت‪« ،‬به هرحال باید برویم دکتر‪ ،‬این طورى نمى شود‪ .‬من‬
‫نمى توانم ببینم یکى جلوم پرپر بزند‪ .‬باشد؟»‬

‫گفتم‪« ،‬باشد‪ ،‬فردا شکرائى را خبر کنید بیاید»‬

‫«شکرائى چیه‪ ،‬شکرائى که چیزى سرش نمى شود‪ ،‬مى برمت یک کلینیک‬
‫حسابى‪ ،‬مى رویم آنجا از نوک پا تا فرق سرت را معاینه مى کنیم‪ .‬اگر چیزى باشد‬

‫‪209‬‬
‫معلوم مى شود‪ ،‬آن وقت مى شود زودى معالجه کرد‪ .‬تو فقط دپرسیون دارى؟‬
‫مى دانم‪ ،‬ولى الزم است آدم مطمئن بشود‪».‬‬

‫بعد فردا با هم سراغ دکتر رفتیم‪ ،‬من ضعیف بودم و حوصلۀ خیابان و کوچه‬
‫را نداشتم‪ .‬با هم تاکسى گرفتیم‪ .‬تاکسى کهنه بود‪ .‬گفت‪« ،‬چرا اینها را از دور خارج‬
‫نمى کنند؟ جز اسباب زحمت چه فایده اى دارد؟»‬

‫راننده از آینه مقابلش به على نگاه مى کرد‪ .‬اخم آلود بود‪« .‬گفت‪ ،‬بنز است آقا‪،‬‬
‫جنازشم مى ارزد‪ .‬چى مى گوئى شما؟»‬

‫«بیا‪ ،‬این هم از خصلت هاى این مردم‪».‬‬

‫«یا بنز یا شورلت‪».‬‬

‫راننده پرسید‪« ،‬جنابعالی فکر مى کنى کدام یک بهتر از همه است؟»‬

‫«من چه مى دانم‪ ،‬همه اش مى تواند خوب باشد‪ ،‬به شرطى که نو باشد‪».‬‬

‫بعد به من گفت‪« ،‬نمى دانى آنجا مردم چه چیزهائى را دور مى ریزند‪ ،‬هیچ‬
‫وقت وقت خودشان را برای قراضه تلف نمى کنند‪ ،‬اصالا وقت ندارند که این کار را‬
‫بکنند‪ .‬به خدا آدم تو سطل آشغالى یک چیزهائى پیدا مى کند‪ ،‬نو نو‪».‬‬

‫راننده پرسید‪« ،‬جنابعالی ام تو سطل ها را وارسی کردید؟»‬

‫علی دستپاچه شده بود‪ .‬راننده خندید و شروع کرد به سوت زدن‪ .‬سوت زدنش‬
‫على را آزار مى داد‪ .‬با لب هاى به هم فشرده به من نگاه مى کرد و دیگر حرف‬
‫نمى زد‪ .‬بعد که پیاده شدیم گفت‪« ،‬مى بینى‪ ،‬اینجا همه فیلسوفند‪ ،‬حیف از حرف‪ .‬تا‬
‫دهنت را بازکنی صد و یک جور نظریه تحویلت مى دهند‪ .‬اگر فقط بهش گفته بودیم‬
‫که مى خواهیم برویم دکتر تا حاال صد جور تجویز کرده بود‪ .‬خاک بر سرشان کنند‪».‬‬

‫حاال مرا پشت دستگاه هاى مختلف مى نشاندند‪ .‬دور سرم را اندازه مى گرفتند‬
‫و چراغ در چشم هایم مى انداختند‪ .‬مجبور بودم نیم ساعت دهانم را باز نگاه بدارم‪ .‬بعد‬
‫به پشت بخوابم و روبه شکم‪ .‬پاهایم را باال ببرم و روی ترازو بایستم‪ .‬بعد دست هایم‬
‫را بستند‪ ،‬خون گرفتند‪ .‬تپش قلب و فشار خون و بقیۀ فشارهاى دیگرم را اندازه‬
‫گرفتند‪ .‬دو ساعت بعد آزادم کردند‪.‬‬

‫‪210‬‬
‫جلو در کلینیک گفتم‪« ،‬نمی آیم خانه‪».‬‬

‫«براى چى‪».‬‬

‫«مى روم راه بروم‪».‬‬

‫«ضعف دارى عزیز‪».‬‬

‫«ندارم‪ ،‬حالم خوب است‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬من هم مى آیم‪».‬‬

‫دوتائی در سرازیرى خیابان راه افتادیم‪ .‬هوا خوب بود و گرما زیاد اذیت‬
‫نمى کرد‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬مى خواهى برویم سینما؟»‬

‫«نه‪ ،‬مى خواهم بروم یک جائى‪ ،‬یک چیزى بخورم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬خوب است‪ ،‬اصالا مى خواهى ناهار را بیرون باشیم‪».‬‬

‫«آره خوب است‪ ،‬برویم کباب کوبیده بخوریم‪».‬‬

‫«کثیف نیست؟ مال بیرون؟»‬

‫گفتم‪« ،‬نه‪ ،‬خوب است‪».‬‬

‫باهم راه افتادیم به طرف پائین باید طرف های خانۀ خودمان پیدا مى کردیم‪.‬‬
‫گفتم‪« .‬چطوره برویم شاه عبدالعظیم بخوریم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬دیر نمى شود؟»‬

‫«نه‪ ،‬چه دیرى‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬باشد‪».‬‬

‫و باز تاکسى گرفتیم‪ .‬در تاکسى یادم آمد که چادر ندارم‪ .‬قرار شد علی همان جا‬
‫جلوى بازار برود پارچه بخرد‪ .‬بعد دیدیم نمى شود‪ .‬مجبور شدیم جلو خانه مان توقف‬

‫‪211‬‬
‫کنیم‪ .‬علی رفت و با چادر برگشت‪ .‬صورتش شاد بود‪ .‬گفت‪« ،‬لیزا رفته بیرون‪ ،‬خانۀ‬
‫دوست هاى امریکائى اش‪».‬‬

‫هر دو خوشحال بودیم و نزدیک ظهر به شاه عبدالعظیم رسیدیم‪ .‬دوتائى خیابان‬
‫اصلی شهر را بریدیم و به طرف حرم رفتیم‪.‬‬

‫چشم هاى على مى درخشید‪ .‬گفت‪« ،‬خیلى عجیب است‪ ،‬آدم هر چقدر هم دور‬
‫شده باشد وقتی برمى گردد دلش برای این جور جاها مى تپد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬دوست دارى اینجا را؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬ولى هروقت مى آیم این جور جاهاى مذهبى بى اختیار گریه ام‬
‫مى گیرد‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬برویم زیارت کنیم‪».‬‬

‫دوتائى وارد حرم شدیم‪ .‬ظهر بود و روز غیر تعطیل و حرم تقریبا ا خالى بود‪.‬‬
‫من گوشۀ دیوار نشستم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬طواف نمى کنى؟»‬

‫«نه‪ ،‬ضعف دارم‪».‬‬

‫«گفتم راه رفتن برایت بد است‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬عیبی ندارد‪».‬‬

‫على دور مقبره را گشت‪ .‬سه بار گشت‪ ،‬بعد کنار پنجره هاى مشبک مقبره‬
‫ایستاد و دست هایش را به دور آنها حلقه کرد‪ .‬سرش را روى حلقه ها گذاشته بود و‬
‫ساکت بود‪ .‬حالت احترام داشت‪ .‬دلم مى خواست کارى براى او بکنم‪ ،‬اما جز این که‬
‫ساکت بنشینم و نگاه کنم کارى از دستم برنمى آمد‪ .‬زنى کنار على ایستاده بود‪ ،‬تند و‬
‫مقطع آقا را صدا مى کرد‪ .‬صدایش از گریه مى شکست و شانه هایش تکان مى خورد‪.‬‬
‫با دست هایش میله هاى ضریح را مى کشید‪ .‬مثل اینکه بخواهد از جا بکندش‪ .‬پیرمرد‬
‫دیگرى گوشۀ حرم ایستاده بود‪ ،‬با احترام و دست ها به سینه‪ .‬پاهایش کثیف بود و‬
‫جفت شده کنار هم‪ .‬گاهى از زیرچشم ضریح را نگاه مى کرد‪ .‬مردى پول به داخل‬
‫مقبره مى انداخت و مرد دیگرى بارها و بارها قفل در را مى بوسید‪ .‬صداى‬

‫‪212‬‬
‫دعاخوان ها در زیر سقف مى پیچید و فضاى آئینه کارى شده در نور مداوم که از‬
‫درهاى باز مى رسید قوس و قزحى مى شد و اینها را اگر نشسته بودى مى دیدى‪ .‬سرم‬
‫را به دیوار تکیه داده بودم و دلم مى خواست تا آخر دنیا همان جا بنشینم‪ .‬این از ایمان‬
‫نبود‪ ،‬از خستگى بود که مدام بیشتر مى شد‪.‬‬

‫على به طرف من برگشت‪ .‬با دستمال سفید تمیزش چشم هایش را پاک کرد‪.‬‬
‫بعد در دستمال فی ن کرد و آمد کنار من نشست‪ .‬دوتائى به چند نفر نگاه مى کردیم که‬
‫نماز مى خواندند‪ .‬گفت‪« ،‬چه روحانیت غریبى است‪ ،‬بى اختیار آدم تسلیم مى شود‪ ،‬به‬
‫هیجان مى آید‪».‬‬

‫«راستى این طور است؟»‬

‫«به خدا همین طور است‪ ،‬از بچگى همین طور بود‪ .‬قم که مى رفتم همین طور‬
‫مى شدم ‪ .‬باید لیزا را بردارم بروم مشهد‪ .‬آنجا یک چیز دیگرى است‪ .‬دلم مى خواهد‬
‫مشهد را ببیند‪ .‬دلم مى خواهد تا برگردیم همۀ جاهاى خوب اینجا را دیده باشد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬نذرهم مى کنى؟»‬

‫«حاال نه‪ ،‬بچگى خیلی نذر مى کردم‪ .‬برای سقاخانه‪ ،‬عجیب هم بعد از نذر‬
‫حالم خوب مى شد‪ ،‬حتم داشتم که برآورده مى شود‪».‬‬

‫«می شد؟»‬

‫«چی؟ برآورده؟ خوب معلوم است اگر بخواهى‪».‬‬

‫«چطورى آدم مى تواند بخواهد؟»‬

‫«خوب اگر آدم ایمان داشته باشد وقتى نذر کرد طورى روش اثر مى گذارد که‬
‫آن وقت تمام جدیتش را مى کند‪ ،‬خوب نذر برآورده مى شود‪».‬‬

‫«اگر نذرش عجیب و غیر ممکن باشد‪».‬‬

‫«مثالا؟»‬

‫«مثالا نذر کند قدش دو برابر بشود‪».‬‬

‫«آدم حسابى از این نذرها نمى کند‪».‬‬

‫‪213‬‬
‫«مثالا نذر کند از میوه بهشت بخورد؟»‬

‫«خوب مى تواند بعد از مرگش بخورد‪».‬‬

‫«مثالا نذر کند نخست وزیر بشود؟»‬

‫«خدا را که نمى شود مسخره کرد‪ .‬باید نذرى کنى که بهت بیاید‪ ،‬به اندازۀ‬
‫خودت باشد‪ ،‬به اندازۀ گلیمت وگرنه خوب‪ ،‬نمى شود‪».‬‬

‫بلند شدیم و به صحن آمدیم‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬ایمان خوب است‪ ،‬من گاهى آنجا هم به کلیسا مى روم دعا‬
‫مى خوانم‪ .‬چه فرقی مى کند‪ ،‬باالخره همه اینها خانۀ خداست‪».‬‬

‫«به کنیسه ام حاضرى بروى؟»‬

‫پشت گردنش را خاراند و موهایش را عقب زد‪ .‬گفت‪« ،‬خوب نشده تا حاال‪،‬‬
‫نمی دانم‪ ،‬فکر نکنم‪».‬‬

‫«چرا‪ ،‬چه فرقی مى کند؟»‬

‫«خوب از ما دورند‪ ،‬آدم آنجا غریبه است‪».‬‬

‫«به معبد زردشتى ها چطور؟ آنجا حاضرى بروى؟»‬

‫«نه بابا‪ ،‬آنها که خداى درست و حسابى را نمى پرستند‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«خوب زردشت که جزو پیغمبراى اولوالغزم نیست‪».‬‬

‫«موسى که هست‪».‬‬

‫«موسى را خراب کردند‪ ،‬مى گویند حضرت موسى از دست قومش پیش خدا‬
‫گریه مى کرده‪ .‬بیچاره چهل روز رفت تو کوه که قانون بیاورد‪ ،‬وقتى برگشت قوم‬
‫دوباره کافر شده بود‪».‬‬

‫«تو دیگر چرا این را مى گوئى؟»‬

‫‪214‬‬
‫گفت‪« ،‬به خدا‪ ،‬اینها حقیقت است‪».‬‬

‫«شما از کجا مى دانى؟»‬

‫گفت مى داند‪ .‬گفت‪« ،‬برو بازار‪ ،‬فوری همه جهودها را مى شناسى‪».‬‬

‫«مال لهجه شان است‪».‬‬

‫«نه خدا شاهد است‪ ،‬مال زرنگى شان است‪».‬‬

‫«پس تو کنیسه حاضر نیستى دعا بخوانى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫به بازار رسیده بودیم و کباب را با نشاط خوردیم‪ .‬هر دو گرسنه و هر دو‬
‫سرحال بودیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬کثیف است‪ ،‬ولى خوشمزه است‪ .‬فکر کنم خوشمزگى اش مال کثافت آن‬
‫است‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«خوب دیگر استرلیزه مى شود‪ ،‬با کثافتش‪».‬‬

‫یاد لرهائى افتادم که در ایستگاه اتوبوس دیده بودم‪ .‬به هرحال این نمى توانست‬
‫قانون باشد‪.‬‬

‫خود علی تمیز بود‪ .‬گفت‪« ،‬قدیم ها خشکه مقدس ها مى گفتند هر کى شپش‬
‫نداشته باشد مسلمان نیست‪ .‬پدرسوخته ها این طورى خون مردم را تو شیشه‬
‫مى کردند‪».‬‬

‫«با آنها بد هستى؟»‬

‫«خوب معلوم است‪ ،‬مگر جریان عمه خانم را نشنیدى؟ یارو با عصا آن‬
‫طورى به پاش مى زند که فلک زده دو هفته نمى توانسته راه برود‪ ،‬براى چى‪ ،‬برای‬
‫جوراب یک هوا نازک‪ .‬حاال خود یارو مى گویند شراب را تو قورى مى ریخته‪،‬‬

‫‪215‬‬
‫عرق را تو سماور‪ ،‬آن وقت جلو همه مى خورده و بحث مى کرده‪ .‬اینها این طورى‬
‫هستند‪ ،‬نصف مردم از دست اینها از اینجا فرار مى کنند‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬عرق و شراب هم قاطى با هم باید چیز بدى باشد‪».‬‬

‫«هان؟»‬

‫«خوب اگر از قورى به جاى چاى شراب مى ریخته البد از سماور هم باید‬
‫روش عرق مى ریخته‪ ،‬گمان نکنم چیز خوبى بشود‪ .‬باید خیلى تهوع آور بشود‪».‬‬

‫«آره گمان کنم میکس بدى بشود‪».‬‬

‫«درست است‪ ،‬مگر این که شراب را به جای چاى یک رنگ مى خورده‪ .‬بعد‬
‫جدا استکان استکان عرق به جای آب جوش‪ .‬مثالا مى توانسته بگوید آب جوش برای‬
‫کبد خوب است‪ ،‬یا چه مى دانم برای صفرا‪».‬‬

‫«درست است‪ ،‬مى توانسته آب لیموام توش بریزد‪».‬‬

‫«حاال اگر یکی از اطرافیانش هوس چاى مى کرد؟ آن وقت چى؟»‬

‫«بعله‪ ،‬اینهم مسأله اى ست‪».‬‬

‫«حاال شمام برای همین مى خواهى آمریکا بمانى؟»‬

‫«خب این‪ ،‬این هم که نه‪ ،‬ولى خوب این ه م یک دلیل آن است‪ .‬آدم از تعصب‬
‫بى جا حالش به هم مى خورد‪ .‬تعصب بى جا آدم را فاسد مى کند‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬على فکر کنم اینها متعصبند‪ ،‬ولى این قضیه عرق و شراب نمى تواند‬
‫این جورى درس ت باشد‪ .‬بعید نیست یارو تو درگاهى خانه اش این جورى عرق و‬
‫شراب مى خورده‪ ،‬ولى در حضور جمع‪ ،‬فکر نکنم‪».‬‬

‫«حاال تو چرا به این قضیه چسبیدى؟»‬

‫«آخر‪ ،‬خیلی جالب است‪ ،‬عین راه رفتن روى طناب‪ .‬مى دانى‪ .‬مثل این که آدم‬
‫بخواهد خودآزارى بکند‪«.‬‬

‫«به هرحال خیلى ناجنسند‪».‬‬

‫‪216‬‬
‫«باشد‪».‬‬

‫ناهار که تمام شد على پیشنهاد کرد به سر قبر حسین برویم‪ .‬مى توانستیم همان‬
‫جا گوشۀ مقبره چرتی بزنیم و تک هوا که شکست برگردیم شهر‪ .‬قبول کردم و به‬
‫طرف گورستان رفتیم‪ .‬بعدازظهر بود و خیابان ها خلوت‪ .‬تنها یک هیئت عزادار جلو‬
‫ما از اتوبوس ها و اتوموبیل ها پیاده شدند و مورچه وار به داخل گورستان ریختند‪.‬‬
‫جس د در یک آمبوالنس سیاه بود‪ .‬رویم را برگرداندم‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬زندگى چه بى معناست‪ ،‬اه‪ ،‬تا بیائى فکرش را بکنى تمام شده‪،‬‬
‫مثل یک خواب‪».‬‬

‫«مى گویند مرگ مثل خواب است منتهی عمیق تر‪».‬‬

‫«زندگی ام مثل خواب است‪».‬‬

‫«مرگ مثل خواب است‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬زندگى مثل خواب است‪».‬‬

‫«خوب باشد‪ ،‬ولى مرگ بیشتر شبیه خواب است‪».‬‬

‫"به خدا زندگى ام شبیه خواب است‪».‬‬

‫مجبور شدیم با هم بخندیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬عجب بحثی مى ک نیم ما‪ ،‬خوب حاال گور پدر هردوش‪».‬‬

‫دیگر به مقبره رسیده بودیم‪ .‬سرایدار قفل در را باز کرد‪ .‬بیرون آفتاب بود و‬
‫مقبره تاریک‪ .‬چیزى از داخل آن پیدا نبود‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬برو تو‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬همین جا مى نشینم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬مگر نمى خواهى دعائى چیزى برایش بخوانى؟»‬

‫گفتم‪« ،‬نه‪ ،‬همین جا مى نشینم‪».‬‬

‫‪217‬‬
‫بیرون نشسته بودم و علی به داخل رفته بود‪ .‬چیزى از داخل مقبره نمى دیدم‬
‫جز سایۀ على‪.‬‬

‫بعد صداى گریه اش بلند شد‪ .‬به پشت سرم نگاه کردم‪ .‬به درخت چنار غبار‬
‫گرفته و بید مجنونى که خیلى پائین ترها بود‪ .‬اگر باران مى آمد خیلى خوب بود‪ ،‬خاک‬
‫روى برگ هاى درخت را مى شست و درخت‪ .‬تروتازه مى شد و از شاخه هاى بید‬
‫آب مى چکید‪ .‬شاید مرده ها شاد مى شدند و هیاهو مى کردند‪ ،‬همه چیز مى شد‪.‬‬

‫با آقا در نم نم باران راه مى رفتیم‪ .‬گفت‪« ،‬مرگ یک واقعیت است‪ ،‬اگر این را‬
‫بتوانی بپذیرى آن وقت همه چیز ساده مى شود‪».‬‬

‫«اگر بپذیرمش آن وقت زندگى مشکل مى شود‪».‬‬

‫«این حرف درست نیست‪ ،‬مرگ هست‪ ،‬هرلحظه مى تواند باشد و ممکن است‬
‫آمدنش خیلى طول بکشد‪ .‬این را باید دانست‪ .‬بعد وقتى این را دانستى زندگى مى کنى‪،‬‬
‫حرکت مى کنى‪ ،‬کار مى کنى‪ ،‬زن مى گیرى‪ ،‬بچه مى آورى و همۀ این کارها را با‬
‫آرامش مى کنى‪ .‬بدون شور زدن‪ ،‬بدون خیلى دروغ گفتن و خیلى پشت هم اندازى‪».‬‬

‫«یعنى مرگ را همیشه حاضر بدانیم برای این که زندگى آسان بشود؟»‬

‫«بله فکر مى کنم این حرف درستى است‪ ،‬منتهى فهمیدنش مشکل است‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬دروغ نمى گوئید‪ ،‬هیچ وقت؟»‬

‫«خیلى کم‪ ،‬ولى وسوسه اش هست‪ ،‬آدمیزاد گاهى این را فراموش مى کند که‬
‫مرگ هست‪ ،‬من هم آدمیزاد م و فراموشکار‪ .‬تو‪ ،‬تو از تولستوى چیزى مى خوانى؟‬
‫چیزى مى دانى؟»‬

‫«یک کم‪».‬‬

‫«خوب آخر عمرى‪ ،‬باالى هشتاد سال مثل اینکه‪ ،‬درست یادم نیست‪ ،‬از‬
‫خانه اش فرار کرد‪ .‬مى دانستى که تو ایستگاه راه آهن مرد؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫‪218‬‬
‫«خوب فکر مى کنى چى فرارش داده بود؟ این سوال است‪ ،‬همیشه یک سوال‬
‫است‪».‬‬

‫«شاید زندگى اش‪ .‬شاید فکر کرده بود همۀ این کارهائى که تا آن لحظه کرده‬
‫احمقانه بوده‪».‬‬

‫«شاید‪ .‬می گویند زنش را هم لحظه مردن پیش خودش راه نداده‪ .‬زن بدبخت‪،‬‬
‫فکر کن یک عمر این مرد را به دوش کشیده بود‪ .‬باهاش ساخته بود‪ ،‬برای هر کارى‪،‬‬
‫بعد موقع مردن‪»...‬‬

‫گفتم‪« ،‬شاید تولستوی زن را به دوش مى کشیده‪».‬‬

‫«نمى شود گفت کدام کدام را به دوش مى کشیده‪ .‬ولى به نظر من زن بیشتر‬
‫عذاب مى کشیده‪ .‬تحمل آدمى مثل تولستوى حتما ا خیلى سخت بوده‪ ،‬مى گویند زن‬
‫تولستوى جنگ و صلح را هفت دفعه پاکنویس کرده‪».‬‬

‫«خیلى عجیب است‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬با این حال لحظۀ آخر‪ ،‬از مرگ ترسیده‪ .‬من همیشه فکر مى کنم برگشته‬
‫به طرف در و پشت شیشه مرگ را دیده‪ .‬مرگ که آرام و شاید خجول دست هایش را‬
‫به هم مى مالیده‪».‬‬

‫این حرف تنم را لرزانده بود‪ .‬یادم مى آمد جائی آن را شنیده ام‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬سردت است؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«لرز یدی‪ ،‬شاید گنج از زیر پات رد شد‪».‬‬

‫«شاید یک پاسبان به دنیا آمد‪».‬‬

‫«یا یک دزد‪».‬‬

‫«شاید هم فرشته ها رد شدند‪».‬‬

‫‪219‬‬
‫«تو طبع خوبى دارى‪ ،‬با آدم راه مى آئى‪ ،‬با هر حرف آدم‪ .‬این خوب است‪».‬‬
‫و دست مرا گرفت‪ .‬دستم سرد بود‪ .‬دستم را نزدیک لب هایش برد‪ ،‬کف آن را به‬
‫طرف صورتش برگرداند و بوسید‪ .‬لب هایش نرم و مهربان بود و جریان خفیف برق‬
‫از کف دستم در تمام تنم پخش شد‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬از نظامى چیزى خواندى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«خوب نظامى وصف مرگ کرده‪ ،‬شاید بدون این که بخواهد‪».‬‬

‫«چطور؟»‬

‫ال قصه هاى عاشقانه وصف مرگ است‪ ،‬مثل این که آدم‬ ‫«با قصۀ فرهاد‪ ،‬اص ا‬
‫وقتى خیلی عاشق باشد درواقع با مرگ‪ ،‬نرد عشق مى بازد‪ ،‬آدم با عشق مى خواهد به‬
‫اصل برسد و اصل همیشه مرگ است‪».‬‬

‫«این طور فکر مى کنید؟»‬

‫«با من مودب حرف نزن‪ ،‬به من بگو تو‪ .‬خواهش مى کنم راحت باش‪».‬‬

‫«تو مى توانى عاشق بشوى؟»‬

‫«البته‪ ،‬من حاال هم عاشقم‪».‬‬

‫«عاشق کی؟»‬

‫در تاریک و روشن کوچه‪ ،‬در نور خیلی کم‪ ،‬زیر درخت ها راه مى رفتیم و‬
‫من محتاط برگشته بودم و زیر چشمى نگاهش کرده بودم‪ .‬لبخند روی لب هایش بود‪.‬‬
‫لبخند مخفی آزاردهنده اى داشت‪ .‬مثل این بود که رنج مى برد‪.‬‬

‫منظورش منم؟‬

‫گفت؛ «من عشق را مثل مادۀ مخدر مصرف مى کنم‪ .‬کم و به اندازه‪ .‬همین‪.‬‬
‫مثالا حاال از عشقم به اندازۀ کافى مصرف کردم‪ .‬این تا یک هفته کافی است‪».‬‬

‫‪220‬‬
‫دستم را فشار داد و رها کرد‪ .‬من در خالء مى رفتم‪ .‬نمى توانستم عشق را‬
‫همانند مادۀ مخدر مصرف کنم‪ .‬عشق یا بود یا نبود‪ .‬اگر بود که آدم با تمام‬
‫سلول هایش جذب آن مى شد و اگر نبود پس تنهائى بود‪ .‬خیلى کمتر از او مى فهمیدم‬
‫اما می دانستم حق با من است‪ .‬دلم مى خواست سرم را پیش ببرم و رگى را که روى‬
‫گردنش مى زد ببوسم‪ .‬نمى توانستم جلوى این میل را بگیرم‪ .‬سرم را پیش بردم و‬
‫رگى را که روى گردنش مى زد بوسیدم‪.‬‬

‫برگشت و به دوروبرش نگاه کرد‪ .‬به باال و پائین کوچه‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬اگر اینجا پاریس بود چکار مى کردى؟»‬

‫«این قدر ترا مى بوسیدم که خفه بشوى‪».‬‬

‫«خوب بکن این کار را‪».‬‬

‫«اینجا که پاریس نیست‪».‬‬

‫پیرتر از آن بود که هیجانش را بروز بدهد و من سرپایم بند نبودم‪ .‬با او گاهى‬
‫آرامش مى آمد‪ .‬با او گاهی مسائل خانه دور مى شد‪ ،‬دور دور‪ ،‬دیگر چه اهمیتى‬
‫داشت‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬حاال مى رسانمت‪ ،‬حتما ا نگران مى شوند‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬نگران نمى شوند‪».‬‬

‫«ممکن نیست‪».‬‬

‫و مرا تا در خانه رسانده بود‪ .‬زیر چشم همۀ اهل کوچه که به اندازۀ مورچه‬
‫بودند‪.‬‬

‫شب مجبور بودم به منوچهر فکر کنم‪ .‬خاطره اش میان من و او فاصله‬


‫مى انداخت‪ .‬خاطره اش خطرناک بود‪ ،‬تن مرا آلوده کرده بود‪ .‬فکر مى کردم آیا او‬
‫خواهد فهمید؟ اگر پیش مى آمد و او نمى توانست بپذیرد چه؟ ولی او مرگ را پذیرفته‬
‫بود‪ .‬کارها آسان و سخت بود‪ .‬به تیرهای سقف نگاه مى کردم و به چشم معلق و‬
‫مهربان که همیشه یاری دهنده و اکثرا ا ترسناک بود‪.‬‬

‫‪221‬‬
‫على از مقبره بیرون آمده بود‪ .‬کنار هم روی سنگ قبرى نشسته بودیم‪.‬آفتاب‬
‫پشت ساختمان هاى مقبره رفته بود و دیگر چشم را نمى زد‪ .‬متولى برایمان چاى‬
‫آورده بود‪ .‬چاى در استکان هاى تمیز شسته شده‪ .‬قبالا با چند سطل آب روى قبرها را‬
‫شسته بود‪ .‬على گفت‪« ،‬سنگ قبر آقابزرگ ترک خورده‪».‬‬

‫«خوب چه اشکالى دارد؟»‬

‫«شعر روش قشنگ است‪ ،‬مال خود اوست‪ ،‬حاال یک بیتش ناخوانا شده‪».‬‬

‫«آره‪ ،‬شعر خوبى است‪».‬‬

‫«چرا نمى روی تو؟ دل آدم سبک مى شود‪».‬‬

‫نمى خواستم بروم‪ ،‬هیچ وقت نرفته بودم‪ ،‬جوابى ندادم و على با دقت نگاهم‬
‫مى کرد‪.‬‬

‫«مى ترسى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«حضرت على مى فرمایند هروقت خیلى خوشحالید یا خیلى غمگینید بروید به‬
‫گورستان‪».‬‬

‫«درست است‪».‬‬

‫«تو هیچ وقت مى روی گورستان؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«خوب من هم نمى روم‪ .‬چرا رو قبر حسین شعر ننوشتند؟»‬

‫«چی بنویسند؟»‬

‫«فقط نام و فامیلش هست و تاریخ تولد و مرگش‪ .‬بیست شش سال خیلى کم‬
‫است‪».‬‬

‫‪222‬‬
‫«بله کم است‪ ،‬به اندازۀ یک زندگى است‪».‬‬

‫«کمتر است‪».‬‬

‫«همان قدر است‪».‬‬

‫«نه کمتر است‪ .‬اصالا ما چرا این قدر با هم مجادله مى کنیم؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬بحث است دیگر پیش مى آید‪».‬‬

‫گفت که از روزى که آمده است دلش مى خواسته به زبارت گور حسین بیاید‬
‫ولى هیچکس را داوطلب نمى دیده است‪« .‬عجیب است‪ ،‬مثل این که همین دیروز بود‪.‬‬
‫پسر خانم بدرالسادات‪ ،‬بزرگه‪ ،‬سیامک مرا کتک زد‪ .‬من گریه کردم‪ ،‬آمدم خانه به‬
‫حسین گفتم‪ .‬قرار شد دوتائى برویم انتقام بگیریم‪ .‬سیامک سرکوچه بود‪ ،‬قرار شد‬
‫دهنم ان را پر از آب کنیم برویم آنجا از پشت بهش بپاشیم‪ .‬دهانمان را پر از آب‬
‫کردیم‪ .‬بعد جلو در خنده مان گرفت‪ ،‬همان جا آب از دهنمان پفک زد‪ .‬دوباره‬
‫برگشتیم‪ ،‬دوباره آب تو دهنمان کردیم‪ .‬ولی باز جلو در خندیدیم‪ .‬نیم ساعت بعد جلو‬
‫در کوچه کامالا آب پاشى شده بود‪ .‬فکر کنم سیامک تا آن وقت به خیابان پهلوى رسیده‬
‫بود‪ .‬ولی ما همین طور مى رفتیم و مى آمدیم‪ ،‬به نتیجه ام نمى رسیدیم‪ ...‬طفلکی»‬

‫آقا گفت‪« ،‬حسین احساساتى بود‪ .‬بیشتر از اندازه‪ .‬جلو در مدرسه دعوا شده‬
‫بود‪ .‬پلیس ها ریخته بودند و باتوم مى زدند‪ .‬بلبشوى غریبى بود‪ .‬حسین هى دور‬
‫خودش مى چرخید و مى زد‪ .‬طرف راست صورتش حسابى کبود شده بود‪ .‬من تو‬
‫تافنما ایستاده بودم‪ .‬نمى دانستم چکار کنم‪».‬‬

‫«چرا تو دعوا دخالت نمى کردى؟»‬

‫«خوب به من مربوط نبود‪ .‬من این کاره نبودم‪ .‬باهاشان توافق نداشتم‪ .‬ولى‬
‫دوستانم بودند‪ .‬بعد‪ ،‬بعد یک نفر پشت حسین بود‪ .‬باتومش را باال گرفته بود‪ ،‬گفتم حاال‬
‫مى زند‪ ،‬نمى دانم چطور شد که زدم تو شکمش پهن زمین شد‪ .‬من و حسین فرار‬
‫کردیم ولى فایده نداشت‪ ،‬دوقدم باالتر گرفتنمان‪».‬‬

‫«بعد چکار کردید؟»‬

‫‪223‬‬
‫«بردنمان کالنترى‪ ،‬شب تو کالنترى خوابیدیم‪ .‬به مدى گفتیم به خانه هایمان‬
‫خبر بدهد‪ .‬قرار شد حسین بگوید خانۀ ماست‪ ،‬من بگویم خانۀ او‪ .‬قال قضیه کنده شد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬حسین چکار کرد؟ حتما ا از کارت خوشش آمده بود‪».‬‬

‫«خوب خیلى‪ ،‬مى شود گفت ما هم برای بشریت یک باتوم خوردیم‪».‬‬

‫باز در خیابان بودیم‪ ،‬همیشه در خیابان بودیم‪ ،‬نگاهش کردم‪ .‬حالت شوخى‬
‫نداشت‪ .‬دستم را به بازویش انداختم و سرم را روى شانه اش گذاشتم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬آرام راه برو‪ ،‬مردم احمق تر از آنند که این چیزها را بفهمند‪».‬‬

‫سرم را از روى شانه اش برداشتم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬تو ترسوئى‪ ،‬خودت بیشتر از همه مى ترسى‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬اصالا‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬مى ترسى‪ .‬مى خواهى اداى آزادى را دربیاورى ولى نمى توانى‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬این طور نیست‪ ،‬من ادا در نمى آورم‪».‬‬

‫«چرا درمى آوری‪ ،‬اگر من دوتا خیابان شلوغ دستت را بگیرم با همه راه‬
‫برویم چه؟ تحملش مى کنی؟»‬

‫«چرا نه‪».‬‬

‫تا اینجا شوخی بود‪ ،‬جدی نبود‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬خوب یاهللا‪».‬‬

‫امتحان احمقانه اى بود‪ .‬دست مرا زیر بازویش انداخته بود و راه افتادیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬حاال اگر راست مى گوئى سرت را بگذار روی شانه ام‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬نمى خواهم‪».‬‬

‫«دیدى مى ترسى‪».‬‬

‫‪224‬‬
‫«نمى ترسم‪ ،‬نمى خواهم‪».‬‬

‫«از ترس است‪».‬‬

‫«نه‪».‬‬

‫«مى ترسی‪».‬‬

‫«خیله خوب‪».‬‬

‫سرم را روی شانه اش گذاشتم‪ .‬قلبم به درد آمده بود اما سرم را روی شانه اش‬
‫گذاشتم و چند قدمی رفتیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬خیله خوب‪ ،‬این را نمى ترسى برای این که اداست‪ ،‬اما از چیزهاى‬
‫دیگر مى ترسى‪ ،‬اگر راست مى گوئى بیا با هم برویم به میخانه‪».‬‬

‫حالت بدى در دلم مى جوشید‪ ،‬گفتم‪« ،‬برویم‪».‬‬

‫تند و استوار و دست در دست به طرف میخانه مى رفتیم‪ .‬گفت‪« ،‬آدمى که ادعا‬
‫دارد باید امتحان پس بدهد‪ ،‬الکى نمى شود‪».‬‬

‫بعد رسیده بودیم به در میخانه و جلوى آن ایستاده بودیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬خیله خوب‪ ،‬ولش‪».‬‬

‫برگشتیم‪ .‬دره اى میان ما بود‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬شما جوان ها همه اش حرف مى زنید‪ ،‬جیغ و ویغ مى کنید‪ ،‬فکر‬
‫مى کنید خیلى سرتان مى شود‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬من فقط مى خواهم درست زندگى کنم‪ .‬همان طورى که خود زندگى‬
‫هست‪ ،‬ساده و طبیعى‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬تو ادایش را درمى آورى‪ ،‬نمى توانى درست زندگى کنى‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬من باالخره زندگى مى کنم‪ ،.‬همان طور که درست است‪ ،‬مى بینى‪».‬‬

‫«چطورى؟»‬

‫‪225‬‬
‫«خوب من حاال ترا دوست دارم‪ ،‬فقط این است که درست است‪».‬‬

‫«اگر من االن دست تو را به زور بکشم ببرم خانه بهت تجاوز کنم چکار‬
‫مى کنى؟»‬

‫«تو این کار را نمى کنى‪».‬‬

‫«اگر کردم‪».‬‬

‫«خوب؟»‬

‫«بله‪ ،‬خوب‪ ،‬همیشه آخرش مى ترسى‪».‬‬

‫به فکر منوچهر بودم‪ .‬چطور مى توانستم برایش توضیح بدهم‪ .‬از مرگ خوب‬
‫حرف مى زد اما زندگى را خوب نمى فهمید‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬ولى من این کار را نمى کنم‪ .‬برای این که مى دانم کجا هستم‪ ،‬براى‬
‫همین آرامم‪ ،‬برای همین هیچ اتفاقى براى من نمى افتد‪ ،‬هیچ اتفاق بدى‪ .‬برای همین‬
‫است که از زور احساسات نمى میرم‪».‬‬

‫به طرف خانه مى رفتیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬چشم و گوش تو الکى باز شده‪ ،‬تو روى صفحات کتاب ها پیر شدى‪ ،‬تو‬
‫پنجاه سالت است ولى بى خودى پنجاه سالت است‪ ،‬باید سن خودت را مى داشتى‪».‬‬

‫من به شدت جوان بودم‪ ،‬آن ق در جوان بودم که کنده شدن هر برگى از درخت‬
‫را مى دیدم و تمام گل هاى باغچه را دوست داشتم‪ .‬هنوز دلم مى خواست آجرهاى کف‬
‫حیاط را بکنم تا بلکه گنجى از زیر آنها بیرون بیاید‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬نه‪ ،‬بى خودى گفتم‪ ،‬کتاب ها را هم درست نمى خوانى‪ ،‬برای پز و‬
‫اداست‪ ،‬برای این که بگوئى یک چیزى مى فهمى‪ ،‬براى ژست هاى پاریسیه‪ ،‬براى‬
‫این که بتوانى بگوئى مى دانى مردم تو پاریس همدیگر را تو خیابان مى بوسند‪ .‬برای‬
‫اینهاست‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬نه‪».‬‬

‫‪226‬‬
‫گفت‪« ،‬چرا‪ ،‬ولى من شرقى ام‪ ،‬قدیمى ام‪ ،‬قدیمى فکر مى کنم‪ ،‬متعصبم‪ .‬زن‬
‫باید فقط مال مردش باشد‪ .‬ماچ و بوسه مال رختخواب است‪ ،‬این ژست ها مال‬
‫آنجاست‪ ،‬باید مثل آدم زندگى کرد‪».‬‬

‫جلو در خانه مان رسیده ب ودیم‪ .‬سرش را جلو آورد که مرا ببوسد‪ .‬سرم را‬
‫عقب کشیدم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬خیله خب‪ ،‬به درک‪ ».‬و به سرعت از کوچه رفت‪ .‬نمى شد از منوچهر‬
‫صحبت کرد‪ .‬اصالا نمى شد‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬ماجراى بچه حتما ا الکى است‪ ،‬من مطمئنم تو براى اذیت کردن‬
‫آقاجون اینها را سرهم کردى‪ ،‬ازش بدت مى آید‪».‬‬

‫ساکت بودم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬مطمئنم‪ .‬تو فقط به یک سفر نیاز دارى‪ ،‬باید سفر کنى‪ ،‬آن وقت همه‬
‫چیز درست مى شود‪ ،‬وقتى حالت بهتر شد‪ .‬ما اول مى رویم‪ .‬بعد ترا خبر مى کنیم‪ .‬آن‬
‫وقت مى آئى آنجا‪ .‬اگر دلت خواست برای همیشه مى مانى‪».‬‬

‫«نمى توانم‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«من اینجا باید بمانم‪ ،‬کارى هست که باید بکنم‪».‬‬

‫«چه کارى حورى؟ مى ترسى از این حلوائى که اینجا خیر مى کنند چیزی به‬
‫تو نرسد؟ هیچ کس اینجا کارى از تو نمى خواهد‪ ،‬اینجا اصالا کارى صورت نمى گیرد‬
‫که تو بخواهى یک گوشۀ آن را بگیرى‪ .‬مردم مثل گوسفندند‪ ،‬مثل گوسفند زندگى‬
‫مى کنند‪».‬‬

‫«من یک بچه مى خواستم‪».‬‬

‫«اه‪ ،‬گفتم که تخیلت بچه را ساخته‪ ،‬دارى خل مى شوى‪ ،‬بسکى خوابیدى و فکر‬
‫کردى‪».‬‬

‫‪227‬‬
‫گفتم‪« ،‬من بچه داشتم‪».‬‬

‫برگشت و مرا نگاه کرد‪ ،‬دیگر سکوت کرده بود‪ .‬راننده در آینه به من نگاه‬
‫مى کرد‪ .‬راننده پیر بود و شاید حرف مرا مى فهمید‪ .‬شاید مى شد برایش توضیح داد‪.‬‬

‫جلوى خانه مان در سکوت از تاکسى پیاده شدیم‪ .‬روز خوب شروع شده بود و‬
‫داشت بد تمام مى شد‪ .‬لیزا جلو در براى خوشامدگوئى آمده بود‪ .‬زن و شوهر باهم‬
‫صحبت مى کردند‪ .‬من به اتاقم رفتم‪.‬‬

‫بعد نامه اش آمد‪ .‬نوشته بود پیر و پنجاه ساله و کثیف هستم‪ .‬خودم نیستم‪ .‬اداى‬
‫سن خودم را درمى آورم‪ .‬باید بروم و زندگى کر دن را از او و از دیگران که زندگى‬
‫کرده اند یاد بگیرم‪ .‬باید بروم تازه بخوانم و تجربه کنم‪ .‬باید معنى عشق را به درستى‬
‫بفهمم‪ ،‬باید از این بزرگ شدن الکى دست بردارم و راستى بزرگ شوم‪ .‬باید پشت‬
‫ابروهاى شکسته ام به جاى احساسات عقل ذخیره کنم‪ .‬باید بدانم‪ ،‬باید بفهمم‪ ،‬باید هوشم‬
‫را مهار کنم که مرا به پرتگاه نکشاند‪ .‬باید محیط اطرافم را درک کنم‪ ،‬جذب کنم و‬
‫زندگى کنم‪ .‬باید‪...‬‬

‫و تمام روز در اتاقم راه مى رفتم‪ .‬اصالا مسأله چه بود؟ این را نمى فهمیدم‪ .‬من‬
‫به امید آن که پلى میان خودم و دنیاى ح سین بزنم به سوى او رفته بودم‪ .‬رنگ قوس و‬
‫قزحى دنیای حسین را از دور مى دیدم‪ .‬این دنیا را نمى شناختم اما جلوه هایش‬
‫خارق العاده بود‪ .‬مثل سرزمین هاى رویائى قصه ها‪ ،‬شبیه آنچه درتوصیف مداین‬
‫فاضله نوشته اند‪ .‬آدم فکر مى کرد آنجا فقیرترین مردم پادشاهانند‪ .‬آنجا مردم عشق را‬
‫–البد– مثل گیالس مى خورند‪ ،‬همان طور که قرمز و شفاف است و شبنم رویش نور‬
‫را مى شکند‪.‬‬

‫به خاطر حسین یک روز گل سرخى به مهرى داده بودم‪ .‬گل سرخ در باغچه‬
‫بود‪ ،‬بزرگ و باز و دو غنچۀ نیمه شکفته در اطرافش بود‪ .‬دیده بودم که گل ها سحر‬
‫شبنم را میهمان مى کنند‪ .‬این را دیده بودم و عصر بود و گل شبنم نداشت‪ .‬با احتیاط‬
‫چیدمش و زیر شیر آب گرفتم‪ .‬قطره هاى آب رویش نشست‪ .‬باید طول کوچه را با‬
‫احتیاط مى رفتم که قطره ها نریزد‪ .‬مى توانستم بعدا ا به حسین بگویم گلى به مهرى‬
‫داده ام‪.‬‬

‫‪228‬‬
‫بعد گل را به مهرى داده بو دم‪ .‬دختر به هیجان آمده بود و نمى دانست چه‬
‫بگوید‪ .‬گفت‪« ،‬تو واقعا ا مهربانى حورى‪ ،‬به خدا راست مى گویم‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬حسین فرستاده‪».‬‬

‫فکر مى کردم حاال همه چیز درست مى شود و قرار این بود که حسین دیگر‬
‫کاری با او نداشته باشد‪ .‬شادى تمام شده بود‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬مگر تو جریان را درست برایش نگفتى؟»‬

‫«چرا گفتم‪».‬‬

‫«پس این گل‪»...‬‬

‫بعد در اتاق راه افتاد‪ .‬عصبى راه مى رفت‪ ،‬گل را به من پس داد‪« .‬ببین‪ ،‬من‬
‫نمى توانم قبول کنم‪ ،‬باشد؟»‬

‫گل را گرفتم و برگشتم‪ .‬دلم مى خواست مى توانستم آن را دوباره سرجایش‬


‫پیوند بزنم‪ .‬گل حیف شده بود‪ .‬یک هفته آنرا در استکان آبى نگاه داشتم‪.‬‬

‫فکر کردم گلى برای او بفرستم‪ .‬برایش گلى بفرستم با قطره هاى شبنم‪ .‬حرفم‬
‫را چطور مى توانستم بزنم‪ ،‬این ساده ترین حرف ها را که این همه سخت بود‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬بله‪ ،‬جدا ا با شکوه است‪ ،‬غریب است‪ ،‬آدم زیر عظمتش خم‬
‫مى شود‪».‬‬

‫آقاى نقابت گفت‪« ،‬صحیح مى فرمائید‪ ،‬آدم خوشحال مى شود این حرف ها را‬
‫از دهان جوان ها بشنود‪ ،‬جوان ها این قدر عوض شده اند که آدم وحشت مى کند‪ .‬دیگر‬
‫به هیچ چیز ایمان ندارند‪».‬‬

‫در حیاط بودند‪ .‬طرف اتاق من‪ ،‬و میز و صندلى گذاشته بودند‪ .‬همه دورهم‬
‫بودند و من در درگاه جلوى پنجره باز نشسته بودم و به آنها گوش مى دادم‪ .‬پنجره به‬
‫انداز ۀ در بلند بود‪ .‬باد در والن باالى پنجره مى پیچید و در آن موج مى انداخت و‬
‫بوى گل در فضا بود‪.‬‬

‫‪229‬‬
‫آقاى نقابت گفت‪« ،‬پریروز براى یک آقازاده قشمشم از معجزۀ اخیر حضرت‬
‫معصومه علیها السالم حرف مى زدم‪ .‬پسرۀ جعلق هرهر مى خندید‪ .‬مردم دیگر به‬
‫معجزه هم اعتقاد ندارند‪ .‬آخر آدم چى بگوید‪».‬‬

‫على گفت‪« ،‬خوب معجزه هم یک کم عجیب است‪ ،‬قابل قبول نیست‪».‬‬

‫«قابل قبول نیست؟ کى این را گفته؟»‬

‫آقاجان پرسیده بود‪.‬‬

‫«براى حسین بود که آینه بین آوردیم‪ .‬همین آقاى نقابت آورد‪ .‬تو همین‬
‫زیرزمین نشستیم‪ .‬پسر کوچک آقا را هم نشاندیم‪ .‬خوب فکر مى کنى چى مى گفت؟»‬

‫«چى مى گفت؟»‬

‫«مى گفت دوا فایده ندارد‪ ،‬باید دعا کرد‪ .‬خاک بر سر ما‪ ،‬هى زیربار حرف‬
‫این دکتر و آن دکتر رفتیم‪».‬‬

‫«دعا نکردید؟»‬

‫«خوب نه‪ ،‬اشتباهمان همین بود‪ .‬حاال مثل سگ پشیمانم‪».‬‬

‫آقاى نقابت پرسید‪« ،‬جریان این مرتیکه را شنیدید؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«مى رفته حرم حضرت رضا علیه السالم با دندان هایش طالهاى در را‬
‫مى کنده‪ .‬مثالا به هواى دعاخواندن و بوسیدن‪ .‬تو شلوغى‪ ،‬هیچکى ام توجه نداشته‪ .‬بعد‬
‫صبح که متولی مى آید در را باز مى کند مى بیند از روى در خون مى آید‪ .‬یارو پشت‬
‫در دندانش به ورقۀ طال گیر کرده بود‪ .‬هر چى زور زده بود خودش را عقب بکشد‬
‫نمى توانسته‪ ،‬خالصه نصف لثه هایش جرواجر شده بود‪».‬‬

‫«باالى در رفته بوده؟»‬

‫«نخیر پائین در‪».‬‬

‫«پس متولى خون را کجا دیده؟»‬

‫‪230‬‬
‫«چه عرض کنم‪ ،‬من فقط خواندم‪ ،‬آنجا که نبودم‪».‬‬

‫هنگامى كه حرف مى زدند هیچ کدام توجهى به من نداشتند‪ .‬برگشتم به‬


‫رختخوابم‪ .‬وقتى بلند مى شدم همه شان ساکت شدند‪ .‬جرئت نمى کردم برگردم و به‬
‫پشت سرم نگاه کنم‪ .‬رفتم و روی تخت خوابیدم‪ .‬به سقف تیرى نگاه مى کردم و به‬
‫زمزمۀ آب مانند صداى آنها گوش مى دادم‪ .‬هیچ مهم نبود چه مى گفتند‪ .‬صداى چهچه‬
‫مانند لیزا هم بود‪ .‬در اتاقش آواز مى خواند‪ .‬هیچ مالحظۀ آقاى نقابت را نمى کرد و‬
‫کسى به فکرش نمى رسید که به او بگوید که نخواند‪.‬‬

‫دوباره معذرت خواسته بود و ما دوباره در خیابان ها بودیم و دیگر حس‬


‫بوسیدنش را نداشتم‪ .‬حتی دلم نمى خواست دستش را بگیرم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬باور کن داستایوسکى یک فاجعه است‪ ،‬غول است‪».‬‬

‫چمدان مرا بسته بودند‪ .‬رباب بسته بود‪ .‬لباس تنم بود‪ .‬مجبور بودم حرفشان را‬
‫بپذیرم‪ .‬اگر بحث مى کردم فایده نداشت‪ .‬چه چیز را مى توانستیم به هم ثابت کنیم‪.‬‬

‫على لباس پوشیده در چ ارچوب در اتاق ایستاده بود‪ .‬دستش به دیوار بود و با‬
‫دقت به رباب نگاه مى کرد و رباب دور خودش مى چرخید تا چیزى را جا نگذارد‪.‬‬

‫بعد صداى لیزا آمد‪ .‬چیزى به انگلیسى در داالن مى گفت‪ .‬على گفت‪« ،‬ماشیین‬
‫حاضر است‪».‬‬

‫بلند شدم‪ .‬مى خواستم چمدان را بردارم که على نگذاشت‪ .‬جلو در خانه‬
‫خانمجان با قرآن و یک کاسه آب ایستاده بود‪ .‬چشم هایش سرخ سرخ بود‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«آقاى نقابت مجبور شد برود‪ ،‬بعد مى آید آنجا مى بیندت‪».‬‬

‫مرا از زیر قرآن ر د کردند‪ .‬لیزا بود و على بود و سه نفرى با هم طول کوچه‬
‫را آمدیم‪ .‬تاکسى کنار خیابان منتظر بود‪ .‬على چمدان را با کمک راننده پشت اتومبیل‬
‫گ ذاشت‪ .‬من و لیزا عقب نشستیم و على جلو‪ .‬بعد على آدرس داد‪ .‬بعد گفت‪« ،‬حاال‬
‫مى بینی‪ ،‬همچین حالت خوب بشود که خودت هم تعجب بکنى‪ .‬امریکا هر چند صباح‬
‫مردم مى روند استراحت مى کنند این برای همه الزم است‪ .‬آنجا همه دکتر روانشناس‬
‫دارند‪».‬‬

‫‪231‬‬
‫لیزا موهایم را نوازش کرد‪ .‬روبه من صحبت مى کرد‪.‬‬

‫على گفت‪« ،‬مى گوید خودش شش ماه مرتب زیر نظر دکتر بوده‪ .‬بعدش خیلى‬
‫حالش خوب شده‪».‬‬

‫لیزا دوباره حرف مى زد‪.‬‬

‫علی گفت‪« ،‬می گوید هر آدمی نیاز به پاکیزگی روانی دارد آدم که آهن نیست‪،‬‬
‫آدم است‪».‬‬

‫لیزا به تأیید گفت‪ “Really” ،‬و لبخند زد‪ .‬چقدر لبخندش زیبا بود‪.‬‬

‫بعد مدتى در یک اتاق سفید رنگ منتظر نشستیم‪ .‬پرستار که آمد مردى‬
‫همراهش بود‪ .‬مرد چمدان را برداشت و من از دنبال آنها راه افتادم‪ .‬پرستار به على‬
‫گفت‪« ،‬بهتر است شما بروید‪ .‬امروز وقت مالقات نیست‪».‬‬

‫«کجا مى خوابانیدش؟»‬

‫«بخش سه‪».‬‬

‫على صورتم را بوسید‪ ،‬لیزا هم‪ .‬من با پرستار خارج شدم‪.‬‬

‫اتاقم سفید و زیبا بود‪ .‬پرده هایش آبى بود و از پنجره باغ پیدا بود‪ .‬تمام روز‬
‫در رختخواب بودم‪ .‬شب پرستار دوباره آمد و آمپول زد‪ .‬من به خواب رفتم‪.‬‬

‫نیمه هاى شب بود که از خواب پرید‪ .‬دید خودش را نمى شناسد‪ .‬آدمی در‬
‫فاصله های خیلی دور ایستاده بود‪ .‬شاید او بود‪.‬‬

‫در نور کم چراغ خواب پنجه هایش را مقابل چشم هایش گرفت و نگاه کرد‪.‬‬
‫انگشتان به ارادۀ او بودند‪ .‬انگشتان محجوبانه خم و راست مى شدند‪ .‬اما یک چیز غیر‬
‫واقعی اتاق را پر کرده بود‪.‬‬

‫سرش را برگرداند و از پنجره به بیرون نگاه کرد‪ .‬باغ از شب پر شده بود و‬


‫تاریک بود و البد حتى یک ستاره در آسمان وجود نداشت‪.‬‬

‫‪232‬‬
‫«آیا ابر است؟»‬

‫حاال چه بکند؟ خواب همچنان که در ابتدای شب سنگین و سرسخت آمده بود‬


‫یکباره رفته بود‪ .‬اگر خواب دیگر نیاید‪ ،‬دیگر برنگردد چه بکند؟‬

‫خودش را دید که در کوچه هاى برفى مى آید و پنجه هاى پاهایش یخ زده است‬
‫و گالش هایش پر از برف است و بوى پشم مرطوب پالتوى بچگانه اش را شنید‪.‬‬

‫خودش را دید که در مقابل در خانۀ پدرى ایستاده است و به عبور آب نگاه‬


‫مى کند‪.‬‬

‫«کدام آب؟»‬

‫نهرى از جلوى خانه مى رفت‪ ،‬نهر بى نام و نشانى بود‪.‬‬

‫«همۀ اینها من هستم؟»‬

‫آیا مى شد رفتن آب را متوقف کرد؟‬

‫خودش را دید که با فکر خودکشى در کوچه ها مى رود و تنهاى تنهاست‪.‬‬

‫دید که بزرگ شده و در آینه به خودش نگاه مى کند‪.‬‬

‫دید که زنانگى و زن شدن دارد به او نزدیک مى شود‪.‬‬

‫دید که خیلی بزرگ شده و ابعاد یک اتاق را پر کرده است‪.‬‬

‫دید که قبل از همۀ اینها عشق آمده بود‪ .‬روى علف هاى پر از شبنم‪ .‬عشق را‬
‫روى بدنۀ خشن و قهوه اى رنگ درختان دیده بود‪.‬‬

‫دوباره به انگشت هایش نگاه کرد‪.‬‬

‫«چه اتفاقى افتاده؟»‬

‫آقائى که در دوردست هاى خاطره اش نشسته بود با لبخندى شیطانى به او نگاه‬


‫مى کرد‪ .‬در ابتدا چشم هاى بى رحمش را به نوک پنجه هایش دوخته بود‪ .‬ناخن هایش‬
‫کثیف بود‪ .‬بعد سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد‪ .‬ته چشم هایش بى رحمی موج‬

‫‪233‬‬
‫مى زد‪ ،‬اما همدردى هم بود مثل این که بخواهد بگوید‪« ،‬مى بینى بدبخت‪ ،‬تنهائى این‬
‫طورى است‪ .‬حاال مى فهمى؟»‬

‫«اما من تنها نیستم‪ ،‬فقط هویت ندارم‪ .‬هویت من کجا رفته؟»‬

‫بلند شد‪ .‬مى خواست چراغ را روشن کند‪ .‬باغ پر از صداى شیاطین شب بود‪.‬‬
‫زمزمه هاى خفه و نجوامانند‪ .‬گاهى مثل این بود که دو آجر کهنه تنهایشان را به هم‬
‫بمالند و یا برگى به خیال مذاکره با دیوار بیفتد و باد عاشق برگ باشد و گاهى‬
‫مارمولک هاى متعفن به شکار سوسک هاى مزاحم مى رفتند‪ .‬صداى هضم شدن‬
‫سوسك ها را در شکم مارمولک ها مى شنید و بعد عشقبازى مارمولک ها شروع‬
‫مى شد‪.‬‬

‫بعد که چراغ را روشن کرد باغ تاریک تر شد‪ .‬اتاق پر از کتاب بود و کتاب ها‬
‫تا سقف مى رفت‪ .‬روی جلد تمام کتاب ها کلمات بیهوده اى نقش شده بود‪.‬‬

‫«کلمات»‬

‫آقاى بى رحم که در دوردست خاطره اش نشسته بود با روشن شدن چراغ به‬
‫زاویه هاى دورترى پناه برد‪ .‬اما هنوز مى شد برق چشم هاى بى رحمش را دید که‬
‫مى گفتند‪« ،‬حاال تنهائى را مى فهمى؟» شانه هایش را باال انداخت‪ .‬سیگارى روشن‬
‫کرد و به بازرسى باغ رفت‪ .‬مى باید تمام صداهاى شب را خفه مى کرد‪ .‬همه شان را‬
‫باید زیر سیطرۀ خودش مى گرفت‪ .‬هیچ صدائى حق نداشت بى هویتى او را مسخره‬
‫کند‪ .‬این آنقدر سریع آمده بود که هنوز نمى شد راجع به آن فکر کرد و هیچ چیز‬
‫مسخره اى در آن وجود نداشت‪ .‬فقط ضربه خیلى سریع بود و هنوز گیجى نرفته بود‪.‬‬
‫بیرون ناگهان تمام آجرها به خواب رفتند‪ .‬برگ ها‪ ،‬برگ ها خیلى احمق بودند‪ .‬خشک‬
‫و احمق و از شاخه جدا شده با نسیم گاه در سطح باغ نجواى گنگى به راه‬
‫مى انداختند‪.‬‬

‫«چراغ را خاموش بکنم یا نه؟»‬

‫آقای بى رحم پوزخند زد‪« ،‬چه فرقى مى کند؟»‬

‫«احمق‪».‬‬

‫«خودت هستى اى احمق ترین موجودات عالم‪».‬‬

‫‪234‬‬
‫«هیچ چیز نمى تواند عوض شده باشد‪ .‬من دوباره به سراغ کوچه ها خواهم‬
‫رفت‪».‬‬

‫یک سال بعد همدیگر را دیده بودیم‪ .‬لباس هایمان مرتب بود‪ .‬چای مى خوردیم‬
‫و دست هایمان با احتیاط با لبه هاى میز بازى مى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬فکر کنم وقت کوچه‬
‫گردى گذشته باشد‪ ،‬من دیگر وقت این کار را ندارم‪».‬‬

‫«‪»...‬‬

‫«چى مى گوئى؟»‬

‫«من مى خواهم زندگى کنم‪ ،‬کم کم دارم مى فهمم زندگى معنى اش چیست‪ ،‬من‬
‫یک بچه مى خواهم‪ ،‬یک پسر‪ ،‬مى خواهم بهش یاد بدهم چطور زندگى کند‪ ،‬مى خواهم‬
‫مرد باشد‪».‬‬

‫«من حاضرم بهت بچه بدهم‪».‬‬

‫«صدقه نمى خواهم‪».‬‬

‫«نه خوب‪ ،‬ب االخره من باید عروسى کنم‪ .‬این آدم را نجات مى دهد‪ .‬یک طورى‬
‫باید زندگی را چسبید وگرنه ولت مى کند‪ ،‬هیچ وقت معطلت نمى شود‪».‬‬

‫«من این طوری نمى توانم زندگى کنم‪».‬‬

‫«مگر بچه نمى خواهى؟»‬

‫«مى خواهم‪».‬‬

‫«اه‪ ،‬حوصله مرا سر مى برى‪».‬‬

‫«باشد‪».‬‬

‫«فکر نکن من مى توانم معطل تو بشوم‪».‬‬

‫«نشو‪».‬‬

‫‪235‬‬
‫«شاید بخواهى تا آخر عمرت دور خودت بچرخى‪».‬‬

‫«ممکن است‪».‬‬

‫«تو اصالا نجیب نیستى‪ .‬نه؟ روحت نانجیب است‪ ،‬تو مثل گوبلزى‪ ،‬اینقدر‬
‫دروغ مى گوئى که خودت هم دیگر چیزى را باور نمى کنى‪».‬‬

‫«نه‪ .‬من دروغ نمى گویم‪ ،‬به جرم بچه نمى خواهم اسیر بشوم‪».‬‬

‫«مزخرفات‪».‬‬

‫دوباره چای مى خوردیم‪ .‬چقدر پل میان ما شکسته بود‪ .‬ما اصالا از هم چه‬
‫مى خواستیم؟ تمام مدت همدیگر را سوهان زده بودیم‪ .‬رویۀ بیرونى ما صاف مى شد‪.‬‬
‫نقش خودمان را گم کرده بو دیم و یک جفت چشم منتظر همیشه میان ما بود‪ ،‬یک جفت‬
‫چشم با ابعادی بزرگ تر از زندگى ما‪ .‬ولى چه باید مى کردیم برای این چشم ها چه‬
‫باید مى کردیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬زن هائى تو زندگى من هستند‪ ،‬زیاد هم هستند‪».‬‬

‫«چه خوب‪».‬‬

‫«روى هر کدامشان انگشت بگذارم‪»...‬‬

‫«تو زندگى من هم هستند‪ ،‬پسرهائى هستند‪ ،‬مردهائى‪ ،‬هستند دیگر‪ ،‬اینها اغلب‬
‫هستند‪ ،‬برای همه‪».‬‬

‫«این همان چیزی است که تو را تهوع آور مى کند‪».‬‬

‫«این فقط راست گفتن است‪».‬‬

‫«زن مجبور نیست راست بگوید‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«برای این که زن است‪ ،‬خلقتش این طورى است‪».‬‬

‫«از کجا مى دانى؟»‬

‫‪236‬‬
‫«همیشه همین طور بوده‪».‬‬

‫«شاید حاال نباید باشد‪ ،‬شاید حاال باید طور دیگرى باشد‪».‬‬

‫«تو اصالا زن نیستى‪».‬‬

‫«من زنم‪».‬‬

‫«نیستى‪».‬‬

‫«مردم؟»‬

‫«تو فقط وحشت آورى‪».‬‬

‫«ولى من زندگى را دوست دارم‪».‬‬

‫«دروغ مى گوئى‪».‬‬

‫«من بچه دار مى شوم‪ ،‬مى بینى‪ ،‬این زن بودنم را ثابت مى کند‪».‬‬

‫«این تنهائی ات را ثابت مى کند‪».‬‬

‫چاى تمام شده بود‪ .‬باید برای وقت کشى چیزى مى خوردیم‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬اگر زن بگیرم چى؟»‬

‫«بگیر‪».‬‬

‫«ناراحت نمى شوى؟ خودت را نمى کشى؟»‬

‫«چرا بکشم؟ زندگى همه جا هست‪».‬‬

‫«پس تو به من نیاز ندارى؟»‬

‫«این طورى نه‪».‬‬

‫«پس بگیرم؟»‬

‫«اگر دلت مى خواهد‪».‬‬

‫‪237‬‬
‫خانمجان روى من خم شده بود‪ .‬دست زبرش روى پیشانی ام بود‪ .‬فرهاد پائین‬
‫تخت ایستاده بود‪.‬‬

‫رباب گوشۀ لحاف را صاف مى کرد‪ ،‬گفت‪« ،‬همه ش تقصیر على آقاست‪».‬‬

‫«طفلک چه تقصیرى دارد؟ آدم بیمارستان درجه یک ببرد‪ ،‬اتاق درجه یک‬
‫بخواباند‪ ،‬آنوقت این طورى‪».‬‬

‫بعد خانم بدرالسادات آمد‪ .‬سالم و احوالپرسی نکردند‪ .‬برای هم سر تکان دادند‪.‬‬
‫خانم بدرالسادات چشم هایش را ریز کرده بود و به من نگاه مى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬خدا‬
‫مرگم بدهد‪ ،‬چرا اینقدر الغر شده‪».‬‬

‫«پدرسگ ها یک هفته بهش خوراك ندادند‪ ،‬هى آمپول زدند خواباندنش‪.‬‬


‫مادرسگ ها خدا دیوانشان را براندازد‪ .‬الهی از روی زمین جاکن شوند‪ ،‬خون مردم‬
‫را تو شیشه مى کنند‪».‬‬

‫«همه اش پول‪ ،‬همه اش پول‪».‬‬

‫بعد خانم بدرالسادات باالی سرم نشست و دستش را روی پیشانی ام گذاشت‪.‬‬
‫دعا مى خواند‪ .‬دعا یش که تمام شد گفت‪« ،‬نیرالزمان حسابى باید چاقش کنی‪».‬‬

‫«خوب معلوم است‪ ،‬همش بهش ماهیچه مى دهم‪ .‬ظهر و شب‪».‬‬

‫خانم بدرالسادات سر مرا نوازش مى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬جوان ها چر این طور‬


‫شدند؟ پسر سرهنگ هم همین طورى هاست‪ ،‬خانم سرهنگ ذله شده‪».‬‬

‫«آن بیچاره از دست شوهرش ذله شده‪».‬‬

‫بعد رباب با خوراک ماهیچه به اتاق آمد‪ ،‬دور گردن من دستمال سفیدی بستند‬
‫و بالشى اضافى زیر سرم گذاشتند‪ .‬در سکوت مى خوردم‪ .‬همیشه اطاعت مى کردم‪.‬‬
‫کارى جز اطاعت کردن نداشتم‪.‬‬

‫خانم بدرالسادات پرسید‪« ،‬از على خبر ندارى؟»‬

‫«چرا بچه ام‪ ،‬نامه اش مى آید‪ .‬مى خواهد ببردش آمریکا‪».‬‬

‫‪238‬‬
‫«کى را؟ حورى را؟»‬

‫«آره‪ ،‬مى گوید آنجا برایش بهتر است‪ ،‬ولى خوب اول باید چاق شود‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬همۀ زندگى ام همین بود‪».‬‬

‫لبخند نمى زد‪ .‬صورتش هیچ واكنشى نداشت‪ .‬آرام آرام نوشیدنى مى خورد‪.‬‬

‫«خیلى بد بوده؟»‬

‫«نه‪ ،‬هر کس یک طورى زندگی مى کند‪».‬‬

‫«پس من بد نیستم؟»‬

‫«نه‪ ،‬چرا بد باشى‪».‬‬

‫«من زنم؟»‬

‫«خوب معلوم است‪».‬‬

‫«مى گویند من زن نیستم‪».‬‬

‫«تو یک جور زنى‪ ،‬هرکسى یک جور است‪».‬‬

‫زندگى همانند قطره هاى باران ساده بود‪ .‬ساده و شفاف‪ .‬گفتم‪« ،‬من فکر‬
‫مى کنم باید برای دنیا کارى کرد‪ .‬باید از زندگى سپاسگزار بود‪ .‬براى سپاسگزارى‬
‫باید کارى کرد‪».‬‬

‫«مى شود‪ ،‬بله‪ ،‬چرا نه‪».‬‬

‫«یک کار خوب‪ ،‬کارى که بى ارزد‪ ،‬کارى که حرمت باران و ابر و آفتاب را‬
‫حفظ کند‪ ،‬کارى که طبیعی ترین کارها باشد‪».‬‬

‫«چرا نه‪».‬‬

‫‪239‬‬
‫«ولى سخت است‪ .‬براى من تا حاال سخت بوده‪ .‬وقتى کوشش مى کنی با‬
‫دیگران تماس بگیرى سرت به سنگ مى خورد‪ .‬همیشه یک دیوار میان تو و دیگران‬
‫هست‪ .‬به هیچوجه نمى توانی بشکافیش‪ ،‬خرابش کنى‪ ،‬همیشه سوءتفاهم هست‪».‬‬

‫«این طورها هم نیست‪ ،‬تماس به نظر من آسان تر است‪».‬‬

‫فکر کردم راست مى گوید‪ .‬هر چه مى گفت به نظرم راست مى آمد‪ .‬نوشیدنى‬
‫هردومان را گرم کرده بود‪ .‬لبخند مى زد‪ .‬بیرون پائیز بود‪ .‬پائیز از پنجره پیدا بود‪.‬‬
‫برگ‪ ،‬تمام کوچه را پوشانده بود‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬برویم روى برگ ها راه برویم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬برویم‪».‬‬

‫روى برگ ها آمدیم‪ .‬همدیگر را بغل کرده بودیم و دست هایمان درهم بود‪.‬‬
‫برگ ها گاهى تا مچ پایمان مى رسید‪ .‬گزش هوا اذیت نمى کرد‪ .‬هیچ چیز دیگر‬
‫نمى توانست اذیت کند‪.‬‬

‫پاسبان در بارانى سورمه اى اش روبرویمان بود‪ .‬مشکوک نگاهمان مى کرد‪.‬‬


‫به هم خندیدیم‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬اگر جلبمان کند؟»‬

‫«مى ترسى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«پس بگذار بکند‪».‬‬

‫همچنان که دست هایمان درهم قفل بود مى رفتیم‪ .‬پاسبان محجوب بود سرش را‬
‫به طرف دیوار برگرداند‪.‬‬

‫ما شاد مى خندیدیم‪.‬‬

‫در پناه درى نشسته بودیم‪ ،‬باران شروع شده بود‪ .‬ریز و سرسخت مى آمد‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬می خواهى فرار کنیم؟»‬

‫‪240‬‬
‫«چرا فرار کنیم؟»‬

‫«برویم کارى بکنیم‪».‬‬

‫«اگر کارى هست باید همین جا کرد‪».‬‬

‫«تو مى دانى چه کارى باید کرد؟»‬

‫سکوت کرده بود‪ .‬بعد گفت‪« ،‬من حد قدرت خودم را مى دانم‪ ،‬همین‪».‬‬

‫دیگر نپرسیدم‪ .‬پل سکوت تفاهم بود‪ .‬این طور به نظر مى آمد‪ .‬فقط بوسیدن‬
‫واقعیت داشت و دست ها را با بدن یك دیگر گرم کردن‪ .‬اینها تمام چیزهاى واقعى‬
‫بود‪ .‬بقیه در سکوت مى ماند‪ .‬بقیه را با سکوت باید کشف مى کردیم‪ ،‬یا من کشف‬
‫مى کردم‪.‬‬

‫ز ندگى همانند گذر آب ساده بود‪ .‬زندگى مثل صدای پرنده بود‪ .‬زندگى مثل‬
‫قطره هاى باران بود وقتى روى شیشه کش مى آید‪ .‬تب زندگى مرا گرفته بود‪ .‬تب‬
‫گرته بردارى و من بار مى گرفتم‪ .‬من پر مى شدم‪ .‬تنم رسول هر قطره باران بود‪.‬‬
‫موج مى شدم و از فراز شهر مى رفتم‪ .‬از تمام شهر بزرگ تر مى شدم‪ .‬شفاف و‬
‫شیشه اى بودم و عبور رهگذر از قلبم پیدا بود‪ .‬گفت‪« ،‬من باران سازم‪».‬‬

‫انگشت هایش را مى بوسیدم‪ .‬دلم مى خواست در او ذوب شوم‪ ،‬در او بمیرم‪ ،‬با‬
‫او یکى شوم‪ .‬عطر نان را مى فهمیدم‪ .‬عطر شراب را‪ .‬من گاهى خود عطر مى شدم‪.‬‬
‫ذرات گسیخته ازهم‪ ،‬ذرات هیجانى و روى همۀ اشیاء موج مى زدم‪ .‬با تمام ماهیان‬
‫کف اقیان وس پیوند داشتم و دلم برای باد مى لرزید‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬من هیچ وقت زیاد دوام نمى کنم‪ ،‬مثل باد مى آیم و مى روم‪ .‬اما تو‬
‫بم ان‪ ،‬زمین باش‪ ،‬سبز شو‪ ،‬سبزه بده‪».‬‬

‫من یکى شدن را مى فهمیدم‪ .‬دلم براى باسترک مى سوخت و باسترک را ندیده‬
‫بودم‪ .‬برای علف گریه مى کردم‪ .‬غروب وقتی خورشید سرخ مى شد حس سجده‬
‫داشتم‪ .‬من از زمین‪ ،‬باد‪ ،‬باران‪ ،‬و خورشید بار برداشته بودم‪ ،‬آبستن بودم‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬از پسرک من محافظت مى کنى؟»‬

‫گفت‪« ،‬حتما ا موهایش به رنگ گندمزار مى شود‪».‬‬

‫‪241‬‬
‫«شاید هم مثل شب سیاه بشود‪».‬‬

‫«یا همانند خورشید غروب ها سرخ‪».‬‬

‫به خانه برگشتم و روى تخت دراز کشیدم‪ .‬قلب کوچک رشد نکرده زیر قلبم‬
‫مى زد‪ .‬قلب کوچک داشت بزرگ مى شد‪ .‬قلب کوچک به اندازۀ ابعاد زندگی بود‪.‬‬

‫‪ -‬بروم؟‬

‫نمى شد‪ ،‬چطور مى شد رفت‪ ،‬وقتى تازه سلول ها زندگى را شروع کرده‬
‫بودند‪ .‬محتاط و آرام‪ .‬اگر مى رفتم و اگر صدمه مى خوردند؟‬

‫مى دانستم باید آرام و ساکت‪ ،‬همانند دریاچه در خودم بنشینم و آفتاب ذخیره کنم‬
‫و عطر گل‪ .‬هیچ حرکتى درست نبود‪ .‬اگر به تارهاى ظریف قلب کوچک که هنوز‬
‫شکل نگرفته بود صدمه اى وارد مى آمد؟‬

‫یک زن بسیار قدیمى در من خودش را مى نمایاند‪ .‬کنار غار نشسته بود‪،‬‬


‫پاهایش از سرما در دلش بود و پشتش به سنگ خارۀ سخت‪ ،‬و با رعب به درۀ‬
‫زیرپایش نگاه مى کرد‪ .‬بچه اى در شکمش بود‪ .‬نمى دانست بچه از کجا آمده‪ ،‬اصالا‬
‫نمى دانست کى هست‪ ،‬این بود و فکر جستجوى خوراك‪ ،‬ذخیره برای شب هاى‬
‫تاریک و روزهاى سرد‪ .‬با این حال قلب کوچک زیر دلش مى زد و بزرگ مى شد‪.‬‬
‫رشد مى کرد‪ ،‬آدم مى شد‪.‬‬

‫زن قدیمى روح من مشوش بود‪ .‬دست هایش را روى دلش مى گذاشت و‬
‫حرکت مبهم موجودک هنوز شکل نگرفته را به خود مى قبوالند و به عبور گلۀ آهو‬
‫در انتهاى دره مى نگریست‪ .‬خوراك آنجا بود‪ .‬اما چکار مى شد کرد؟ صداى خشن‬
‫قبیله که زیر پاى او بود مى لرزاندش‪ .‬مردان به شکار مى رفتند‪ ،‬به شکار آهو‪،‬‬
‫آهوان ترسیده اگر شکار پیدا نمى شد؟ اگر آهوها مى گریختند؟ اگر او را مى کشتند و‬
‫قلب هنوز کامل نشده مى مرد؟‬

‫اما نمى شد رفت‪ ،‬گریختن فایده نداشت‪ ،‬به کجا مى شد رفت؟‬

‫زن به داخل غار مى خزید‪ ،‬به عمق غار مى رفت‪ ،‬جائى که چشمى نبیندش‪،‬‬
‫جائى که چشم نداند او هست‪ ،‬و صداى قبیله دور مى شد و فکر آهو دور مى شد‪.‬‬

‫‪242‬‬
‫هرچند که گرسنگى بود‪ ،‬همیشه بود‪ ،‬و زن در سکوت‪ ،‬به چک چک آب که از سقف‬
‫بر کف مى ریخت گوش مى داد‪.‬‬

‫دکتر شکرائى روی صورت من خم شده بود‪ .‬تار و مبهم مى دیدمش و بوى‬
‫جرم سیگار از تمام تنش بیرون مى زد‪ .‬بوى آزاردهنده اى بود‪ .‬دکتر با دو انگشت‬
‫پلک مرا بلند کرد‪ .‬دلم مى خواست ناله کنم‪ .‬صداى گریۀ رباب را مى شنیدم‪ .‬صدائى‬
‫آشنا و هزار ساله‪ .‬جائى در ته وجودم صورت وحشت زدۀ خانمجان را مى دیدم که‬
‫چادر روى شانه اش بود و دست هایش روى شکم‪ ،‬پنجه در پنجه و دهانش نیمه باز‪،‬‬
‫رنگش پریده بود‪ ،‬مهتابى‪.‬‬

‫دست هاى دکتر زبر و خشن بود و بوى جرم سیگار آزاردهنده اش دلم را‬
‫آشوب مى کرد‪ .‬دکتر مى خواست پلک را بگشاید و پلک اطاعت نمى کرد‪ .‬دکتر خشن‬
‫شده بود‪ .‬صورت فرها را در چارچوب در مى دیدم‪ .‬جرئت نکرده بود از پله ها باال‬
‫بیاید‪ .‬همان جا میان دو لنگۀ در مانده بود‪.‬‬

‫دکتر پرسید‪« ،‬محمدى کجاست؟»‬

‫صدایش دورگه و خشن بود‪.‬‬

‫«بیرون است‪».‬‬

‫«مى دانى کجاست؟»‬

‫«مى دانم‪ ».‬خانمجان جواب مى داد‪.‬‬

‫دکتر پرسید‪« ،‬یکى مى تواند برود خبرش کند؟»‬

‫خانمجان پرسید‪« ،‬براى چى؟»‬

‫در لحنش حیرت و ناباورى بود‪.‬‬

‫«باید بیاید کارش دارم‪».‬‬

‫دکتر طورى ایستاده بود که من پشتش بودم‪.‬‬

‫خانمجان گفت‪» ،‬حاال مى روم تلفن مى کنم‪ ».‬حیرت زده بود و همین طورى‬
‫از اتاق بیرون رفت‪.‬‬

‫‪243‬‬
‫بعد دکتر به رباب گفت‪« ،‬برو‪ ،‬خانم بدرالسادات را خبر کن‪ .‬شلوغ نکنى ها‪،‬‬
‫خیلى یواش‪».‬‬

‫دیگر بغض رباب ترکیده بود‪.‬‬

‫دکتر داد زد‪« ،‬خفه!»‬

‫پنجه هاى رباب روى گونه اش بود‪ .‬خنج مى زد‪ .‬دستش که پائین آمد جاى خنج‬
‫را دیدم‪ .‬سرخ سرخ در هر سو‪.‬‬

‫دکتر گفت‪« ،‬می گویم برو‪ ،‬بدو‪».‬‬

‫فرهاد دیگر در چارچوب در نبود‪ .‬حتما ا به دنبال خانمجان رفته بود‪ .‬رباب‬
‫گریه مى کرد‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬رباب خودت هم بچه داشتی‪ ،‬حیف نیست که اینجا پهلوت نیست؟»‬

‫رباب سرش را تکان مى داد‪ .‬بعد صدای پاى آقاجان را از روی پله ها شنیدم‪.‬‬
‫صداى پایش پتکى بود که به سرم کوبیده مى شد‪.‬‬

‫بى اختیار از جا پریدم‪ .‬خانمجان زودتر به اتاق رسید‪ .‬گفت‪« ،‬ننه‪».‬‬

‫مثل همیشه رنگ پریده و ترسیده بود‪ .‬مثل همۀ لحظه هاى هیجانى اش‪ .‬گفتم‪،‬‬
‫«باالخره گفتید؟»‬

‫گفت‪« ،‬ننه‪ ،‬فرار کن‪ ،‬فرار کن‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬بد کردید گفتید‪ ،‬نمى تواند بفهمد‪ ،‬اصالا نمى تواند بفهمد‪».‬‬

‫آن وقت پدرم در چه ارچوب در بود‪ ،‬به رنگ آبنوس‪ .‬روبروی هم بودیم و‬
‫رباب گوشۀ اتاق به دیوار چسبیده بود‪ .‬کم کم در دیوار فرو مى رفت‪ .‬خانمجان میان‬
‫ما بود‪ .‬خانمجان میان ما مثل پرنده اى در قفس بود‪ .‬صداى قلبش را مى شنیدم‪ .‬چادر‬
‫از سر افتاده اش را مى دیدم و موهاى پریشانش را‪ .‬پاهایش در دمپائی پالستیکى بود‪.‬‬
‫با هر حرکت شوهرش از جا مى پرید‪.‬‬

‫‪244‬‬
‫گفتم‪« ،‬نترسید‪ ،‬باشد مى روم‪».‬‬

‫که به طرفم آمده بود‪ .‬موهایم الى پنجه هایش بود و درد در سرم مى پیچید‪.‬‬
‫گفتم‪« ،‬این را دیگر نمى گذارم بکشید‪ ،‬مى روم‪ ،‬فقط بروید کنار تا از در بیرون‬
‫بروم‪».‬‬

‫صدای سیلى هایش در اتاق مى پیچید‪ ،‬صداى مشتش‪ .‬اشک نمى آمد و این درد‬
‫را بیشتر کرده بود‪ .‬خودم را تا در کشانده بودم که باز گرفتم‪ .‬خانمجان میان پاهای ما‬
‫بود‪ .‬مى گفت‪« ،‬آقا‪ ،‬آقا‪ ،‬الهى فدایت بشوم‪».‬‬

‫رباب آمده بود جلو و با مشت پرت شده بود‪ .‬گفتم‪« ،‬نمى ترسم‪ ،‬هیچ‬
‫نمى ترسم‪».‬‬

‫لباسم به تنم جر خورده بود و نیمه لخت بودم‪ .‬دیگر نمى خواستم فرار کنم‪.‬‬
‫مشت هایم را به سر و صورتش مى زدم‪ .‬فریاد مى زدم‪ .‬آنقدر قوى بودم که بکشمش‪،‬‬
‫اما بچه در شکم بود‪ .‬ممکن بود صدمه بخورد و این نباید اتفاق مى افتاد‪.‬‬

‫حاال به حیاط آمده بودیم و همچنان در دست هاى او اسیر بودم‪ .‬نمى ترسیدم و‬
‫درد مى آمد‪ .‬درد در پشتم مى پیچید و نفس آزاد نمى شد تا درد رها شود‪ .‬مى خواستم‬
‫مشت بزنم و مشت هایم اسیر بود‪ .‬گفتم‪ ،‬داد زدم‪« ،‬قاتلی‪ ،‬آدم کشى‪ ،‬نمى گذارم‪ ».‬و‬
‫به درخت کاج خورده بودم‪ .‬جلوى چشم هایم سیاه بود و ستاره هاى سرخ و آبى‬
‫مى پریدند‪ .‬درد از سر شروع شد‪ ،‬تا پشت آمد‪ .‬کوهى از بدنم خارج مى شد و تمام‬
‫خنجرهاى عالم به تنم فرو رفته بود‪ .‬میان پاهایم داغ شده بود و داغى به پائین مى آمد‪.‬‬
‫نه آهسته‪ ،‬ک ه تند‪ ،‬و من روى زانوهایم خم شدم‪ .‬خون تنم را مى دیدم که مى رود‪.‬‬
‫نمى شد جلویش را گرفت‪ .‬قلب کوچک از تپیدن ایستاده بود و رگ رگه هاى لرز به‬
‫تنم مى نشست‪ .‬سرما مى آمد‪ ،‬حوض مى چرخید و تمام سوزنک هاى کاج به تنم فرو‬
‫مى رفت‪ .‬ولى نباید مى افتادم‪ .‬جلوى چشمم ستاره هاى سرخ و آبی بود‪ .‬مى خواستم‬
‫دورشان کنم‪ ،‬کسی باید کمک مى کرد‪ ،‬کسى باید به من مى رسید‪ ،‬کسى باید محافظ‬
‫من مى شد‪« ،‬رب اب‪».‬‬

‫اگر کسی مانده بود‪.‬‬

‫‪245‬‬
‫‪۴‬‬

‫در درگاهی اتاق مجلسى نشسته بودم و به هیاهو گوش مى دادم‪.‬تمام خواب ها‪.‬‬
‫تمام زایمان ها‪ ،‬تمام آبستنى ها و تمام زناها را گفته بودند‪ .‬مى رفتند و مى آمدند و‬
‫شب مى رفت و روز مى آمد‪.‬‬

‫اگر تمام پائیز و تمام زمستان را در درگاهى نشسته باشى؛ اگر دیده باشى که‬
‫آسمان چطور تاریک مى شود و چطور روشن مى شود‪ ،‬اگر افتادن برگ هاى زرد را‬
‫دیده باشى و صداى عبور کالغ ها را که دسته دسته حرکت مى کنند‪ ،‬شنیده باشى و‬
‫صبحى را دیده باشى که هوا یکباره سردتر مى شود –وقتى که لباس ها را از‬
‫صندوق ها درمى آورند و باد مى دهند– اگر بازى پسر کوچکى را در حیاط دیده‬
‫باشى که روى شاخۀ چوبى اسب سوارى مى کند و بعد روى سکوى حوض مى نشیند‬
‫و به فکر فرو مى رود‪ ،‬اگر دیده باشى که پیر شدن آدم ها چه یکباره مى آید و رباب‬
‫را دیده باشى که غوز کرده و لنگ لنگان به خرید مى رود‪ ،‬آن وقت مى فهمیدى که‬
‫یک خانه چقدر کوچک و تنهاست‪ ،‬یک خانه چطور کهنه مى شود‪ ،‬و یک خانه‬
‫چطور آماده مى شود که خرابش کنند‪.‬‬

‫مادرم را مى دیدم که در اتاق پشت سجاده نشسته بود‪ .‬سجاده اش را در سه‬


‫کنج اتاق پهن مى کرد‪ ،‬مقنعه به سر مى بست و چادر روى شانه هایش بود‪ .‬نمازش‬
‫دو سه ساعتى طول مى کشید‪ .‬پشت سجاده مبهوت مى نشست و به گل هاى قالى خیره‬

‫‪246‬‬
‫مى شد‪ .‬بعد رباب مى آمد و در درگاهى مى نشست‪ ،‬یک پایش را به بغل مى گرفت و‬
‫پاى دیگر زیر تنه اش بود و گاه بگاه تنش را مى خاراند‪ .‬هر دو ساکت و هر دو پیر‪.‬‬

‫خانه زیر بار برف و سکوت بود‪ .‬فرهاد به مدرسه مى رفت‪ .‬ظهرها در حیاط‬
‫بازی مى کرد‪ ،‬بازى هاى تک نفره و بى صدا و گاه یخ حوض را مى شکست و به‬
‫آب زیر آن خیره مى شد‪ .‬آقاجان تمام روز نبود‪ .‬شب مى آمد‪ .‬رباب با صداى در بلند‬
‫مى شد‪ ،‬غوز کرده و لنگ لنگان مى رفت در را باز مى کرد و پیرمرد بى صدا از‬
‫پله ها باال مى آمد و به اتاق مى رفت‪.‬‬

‫درگاهى سرد بود و باد از البالى درزها به داخل اتاق نفوذ مى کرد‪ .‬اول هر‬
‫ماه در اتاق بخارى روشن مى کردند که آقاى نقابت بیاید و روضه بخواند و زن ها‬
‫غیبت کنند‪ .‬خانمجان هیچ حرفى نداشت برای آنها بگوید‪.‬‬

‫بعد بهار آمد‪ .‬آمدنش با رگبار بود که گل و الى آخرین برف را شست و به چاه‬
‫کشید‪ .‬در باغچه بنفشه نکاشته بودند و باغچه یکدست زیر علف هرز بود‪ .‬ولی بوتۀ‬
‫گل سرخ به زیر بار گل رفت و درخت خرمالوى وحشی جوانه زد‪.‬‬

‫زمستان سقف اتاق مجلسى نم کشیده بود و کسى به فکر مرمت نبود‪ .‬حاال ترک‬
‫بزرگى داشت و اطرافش نم پخش شده بود و سر ترک از دیوار به پائین کشیده شده‬
‫بود‪ .‬آخر بهار نم خشک شد و زردابه اش به سقف و دیوار ماند‪.‬‬

‫اهل خانه خیال زیارت مشهد داشتند و حرفش را مى زدند و اوایل تابستان‪ ،‬یک‬
‫روز صبح حرکت کردند‪ .‬شب ها رباب در خانۀ خانم بدرالسادات مى خوابید و تمام‬
‫ارواح خانه به من ارث رسیده بود‪ .‬خانه بود و من که طاقتش را نداشتم‪ ،‬پس بیرون‬
‫آمدم‪.‬‬

‫مجبور بودم از پناه دیوارها بروم که نبینندم‪ .‬داغ داشتم و داغم هنوز تازه بود‪.‬‬
‫کارى نبود که بکنم‪ .‬غروب ها در خیابان هاى خلوت کنار جوى مى نشستم و به آب‬
‫رونده نگاه مى کردم‪ .‬سایۀ رهگذرها را تعقیب مى کردم که در نور چراغ هاى مهتابى‬
‫بزرگ و کوچک مى شد‪ ،‬چند پر مى شد و دور مى شد‪ ،‬اگر خانه اى بود که سرپناهى‬
‫داشته باشد آنجا در تاریکى مى نشستم و به نور پشت شیشه ها نگاه مى کردم‪.‬‬

‫گاهى به کوه مى رفتم تا نیروى باطل مانده تباهم نکند‪ .‬در پناه نهر مى رفتم‪.‬‬
‫وقتى خستگى مى آمد کنار آب مى نشستم و پاهایم را لخت مى کردم تا خنکى آب تب‬
‫خستگى راببرد‪ .‬چه مى شد اگر با مردم حرف مى زدم؟ مردان و زنان جوانى که تنها‬

‫‪247‬‬
‫یا در جمع از مقابلم مى رفتند چشمم را به دنبال خود مى کشیدند‪ .‬مى شد با آنها‬
‫حرف زد؟ اگر مى زدم چه مى شد؟‬

‫این را فکر مى کردم و تب دوستى مى آمد‪ .‬قدم تند مى کردم‪ .‬کافى بود یکیشان‬
‫برگردد و مرا ببیند و لبخند بزند‪ .‬اتفاقى که هرگز نمى افتاد‪.‬‬

‫کشف کرده بودم که اگر از کنار دیواره هاى میله دار بروم و نوک انگشتانم را‬
‫حی ن عبور از میان آنها گذر دهم صداى یکنواخت موزونى برمى خیزد‪ .‬مى دانستم که‬
‫هر درختى برای خودش رازى دارد‪ .‬فکر مى کردم که اگر هزار سال کنار درختى‬
‫بنشینى و حتى یک لحظه چشم از آن برنگیرى صداى رویشش را خواهى شنید‪.‬‬
‫رویشى که عاقبت منجر به انهدام درخت مى شد‪ .‬اما دانه ها‪ ،‬این رازهاى میلیارد‬
‫ساله‪ ،‬که مى افتادند‪ ،‬مى توانستی یک دانه را پنهان کنى و بعد از هزار سال به خاک‬
‫بسپارى تا دوباره رویش را آغاز کند‪ .‬این سیر بى توقف مدام را‪.‬‬

‫خانه هاى خیابان هرکدام رازى داشتند‪ .‬خانه ها هرکدام ورقى از کتاب جامعه‬
‫بودند‪ .‬ساعت ها زیر درختى مى نشستم تا درى باز شود و مردى یا زنى یا کودکى‬
‫بیرون بیاید‪ .‬آن موقع تعقیبش مى کردم‪ .‬مى خواستم بدانم میان او و خانه اش چه‬
‫شباهتى هست‪ ،‬و آیا شباهتى هست؟‬

‫اینها وقت کشى هاى پرفایده اى بود‪ .‬مواردى مى شد که ذهنم از هر فکرى‬


‫خالى مى شد‪ .‬غبار یکدست سیاهى تمام زوایایش را پر مى کرد‪ .‬خواب هرگز نمى آمد‬
‫که لحظه هاى سیاه را در خودش غرق کند و این حالت دیگر مداوم مى شد‪.‬‬
‫لحظه هاى پرفایده دور مى شدند‪ .‬زیرا کسى نبود که من برایش راز درخت و خانه را‬
‫بگویم‪ .‬زبان از یادم مى رفت‪ ،‬کم کم ابعاد لغات فراموش مى شد و زبان نامهربان شده‬
‫بود‪.‬‬

‫حاال هزار سالى مى شد که از حاشیۀ جوى آبى مى رفتم و نمى رفتم‪ .‬حرکت‬
‫مى کردم و سر جایم بودم‪ .‬این غبار س یاه که مغزم را پوشانده بود‪ .‬ابدى شده بود‪.‬‬
‫چیزى بود که مرا از تمام جهان دوروبرم جدا کرده بود‪ .‬با ادب به تمام عابران سالم‬
‫مى دادم و در جایم درجا مى زدم‪ .‬خستگى نمى آمد که تب رفتن را تخفیف بدهد‪.‬‬
‫خستگى امر فراموش شده اى بود و رفتن دیگر نبود‪ ،‬رفتن فقط ایستادن بود‪ .‬درجا‬
‫حرکت مداوم بود‪ .‬مثل حرکت ماهى در ظرف بلور بود‪ .‬نور دیگر قوس و قزحى‬
‫نمى شد و باران نمى آمد تا نور را گاهى بشکند‪ .‬نور یکدست پخش مى شد و کم کم‬
‫جایش را به تاریکى مى داد‪ .‬خورشید شاید در آسمان بود اما حس نمى شد‪.‬‬

‫‪248‬‬
‫در کوچۀ تنگى بودم و عبور شب و روز را از غلبۀ ناگهانى تاریکى بر‬
‫روشنائى احساس مى کردم‪ .‬روى حاشیۀ جوى بودم و آب مى رفت‪ .‬کم کم آنچه بود‬
‫خاکسترى مى شد‪ .‬دیگر نه شب بود و نه روز‪ .‬فضا و همه کوچه خاکسترى بود‪ .‬نام‬
‫خورشید و ماه فراموش مى شد‪ .‬و ستاره ها طرح یک فکر از یاد رفته بودند‪ .‬باران‬
‫لغت قدیم بود و سرما نبود که گرما حس بشود‪.‬‬

‫مردى از مقابل من مى رفت‪ ،‬از حاشیۀ جوى‪ .‬از پشت چیزى بود میان یک‬
‫قاچاقچى و یک کارمند دون پایه‪ .‬پیراهنش سفید بود و کت و شلوار راه راه داشت‪.‬‬
‫دمپائى پایش بود و یک لنگه جورابش سوراخى داشت‪ .‬از جلو مى رفت و من دنبالش‬
‫بودم‪ .‬همانقدر که من او را دیده بودم او هم مرا دیده بود‪.‬‬

‫برگشت و پرسید‪« ،‬شما هم نمى رسید؟»‬

‫«نخیر آقا‪».‬‬

‫«به مالقات کى مى روید؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«من مى دانم‪».‬‬

‫دوباره پشت به من کرده بود‪ .‬صداى لبخندش را مى شنیدم‪ .‬لبخندش را از پشت‬


‫سرش مى دویدم‪ ،‬به او غبطه مى خوردم‪.‬‬

‫کم کم خاکسترى دوروبر ماه سیاه مى شد‪ .‬نگران بودم و نبودم‪ .‬اگر سیاهى‬
‫کامل مى شد دیگر او را نمى دیدم ولى او هم به اندازۀ من نمى رفت‪.‬‬

‫فاصلۀ ما حساب شده بود‪ .‬بنابراین همیشه بود‪ ،‬تا وقتى من بودم‪.‬‬

‫پشت سر من مردى بود میانه باال‪ ،‬چاق‪ ،‬با صورت بزرگ گوشتى‪ .‬ریش‬
‫داشت‪ .‬شکمش بزرگ بود و کم رش را تنگ بسته بود‪ .‬شکم از باالى کمربند بیرون‬
‫زده بود‪ .‬کتابى دستش بود‪.‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬شما هم نمى رسید؟»‬

‫«نخیر خانم‪».‬‬

‫‪249‬‬
‫«به مالقات کى مى روید؟»‬

‫«نمى دانم‪».‬‬

‫«من مى دانم‪».‬‬

‫برگشتم‪ ،‬گذاشتم لبخندم را ببیند و بشنود‪.‬‬

‫ما در فضاى خاکسترى تیره بودیم و همدیگر را به زحمت مى دیدیم‪ .‬مردى که‬
‫در جلو بود برگشت و به من نگاه کرد‪ .‬پرسید‪« ،‬شما زبان مى دانید؟»‬

‫«نه‪ ،‬کمى‪».‬‬

‫«بى فایده است‪ ،‬حتما ا باید زبانى دانست‪ ،‬راه دیگرى ندارد‪».‬‬

‫قلبم نزدیک بود از حرکت بایستد‪ .‬به طرف مرد پشت سر برگشتم‪ .‬پرسیدم‪،‬‬
‫«شما زبان مى دانید؟»‬

‫«نه‪ ،‬کمى‪».‬‬

‫«بى فایده است‪ ،‬حتما ا باید زبانى دانست‪ ،‬هیچ راه دیگرى ندارد‪».‬‬

‫مرد جلوئى برگشت‪ .‬پرسید‪« ،‬آئین دوست یابی را خوانده اید؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫« خوب است‪ ،‬ولی هفتاد و سه کتاب دیگر را هم باید خوانده باشید‪ .‬آن جلوترها‬
‫مسخره مى کنند‪».‬‬

‫«شاید خوانده باشم‪».‬‬

‫«شاید آنچه را که باید نخوانده باشید‪».‬‬

‫«چه اتفاقى مى افتد؟»‬

‫«معلوم نیست‪ ،‬گویا اول مصاحبه مى کنند‪».‬‬

‫به پشت سر برگشتم‪ .‬پرسیدم‪« ،‬آئین دوست یابى را خوانده اید؟»‬

‫‪250‬‬
‫«بله‪».‬‬

‫خوب است‪ ،‬ولی هفتاد و سه کتاب دیگر را هم باید خوانده باشید‪ .‬آن جلوترها‬
‫مسخره مى کنند‪».‬‬

‫«شاید خوانده باشم‪».‬‬

‫«شاید آنچه را که باید نخوانده باشید‪».‬‬

‫«چه اتفاقى مى افتد؟»‬

‫«معلوم نیست‪ ،‬گویا اول مصاحبه مى کنند‪».‬‬

‫بعد یگر تاریکى مطلق بود‪ .‬صداى نفس مرد جلوئى و مرد پشت سرم را‬
‫مى شنیدم‪ .‬بعد دیگر صداى نفس هم نبود‪ .‬قدم ها از حرکت نایستاده بود‪ ،‬خستگى‬
‫نمى آمد‪ .‬دوباره فضا خاکسترى شد‪ .‬در راهروئى بودیم و همان طور پشت به پشت و‬
‫درجا مى رفتیم‪ .‬یکباره المپ پرنورى باالى سر ما روشن شد و دوباره همه جا‬
‫تاریک بود‪.‬‬

‫وقتى دوباره نور خاکسترى آمد همان طور در حاشیۀ جوى بودیم‪ .‬مرد مقابل‬
‫من ناپدید شده بود‪ .‬ب ه پشت سرم نگاه کردم‪ .‬مرد پشت سرى بود‪ .‬حرفى باید مى زدم‪.‬‬
‫و واژه ها از یادم رفته بود‪ .‬یکباره جمله اى در ذهنم برق زد‪ .‬گفتم‪« ،‬شاید بهتر است‬
‫لیسانس بگیرید‪».‬‬

‫«حتما ا الزم است؟»‬

‫«الزم که هست‪ ،‬الزم مى شود‪».‬‬

‫«حوصله اش را ندارم‪».‬‬

‫«عقب مى مانید‪».‬‬

‫از شکنجه دادنش خوشم مى آمد‪ .‬گذاشتم که بداند تحقیرش مى کنم‪.‬‬

‫هیچ خانه اى در اطراف نبود ولى کوچه بود‪ ،‬هرچند که دیوار نبود ولى کوچه‬
‫بود و کوچۀ خیلى تنگ بود‪ .‬آب در جوى مى رفت‪ .‬دوباره جمله اى در مغزم برق‬
‫زد‪ .‬برگشتم‪ ،‬پرسیدم‪« ،‬اصالا شما چیزى مى دانید؟»‬

‫‪251‬‬
‫«نه تقریبا ا‪ ،‬فقط یک کم حسابدارى‪».‬‬

‫«حسابتان با کرام الکاتبین است‪ .‬شاید اصالا مفتخورید‪».‬‬

‫«نه‪ ،‬باور کنید‪».‬‬

‫«هستید‪ ،‬مى دانم‪ .‬از شکم بزرگتان پیداست‪».‬‬

‫«من زیاد مى خورم‪ .‬ولی از مال خودم‪».‬‬

‫«مال پدرتان‪».‬‬

‫«مال دوستانم‪».‬‬

‫«مال دوستانتان؟ پس مفتخورید‪».‬‬

‫دوباره مى رفتیم و جمله ها مى آمد‪.‬‬

‫«مال مردم خورى عاقبت ندارد‪».‬‬

‫«من باالخره کار مى کنم‪».‬‬

‫«خوب کار را باید پیدا کرد‪».‬‬

‫«من مى دانم کار یعنى چه‪».‬‬

‫«نمى دانید‪ ،‬وقت تلف مى کنید‪».‬‬

‫فضاى دوروبر ما خاکسترى تیره شده بود‪ .‬ما درجا مى رفتیم‪ .‬برگشتم‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬همۀ شماها ناله مى کنید‪ .‬مى دانید مسئلۀ اصلى چیست؟ فقط عقدۀ‬
‫حقارت‪ ،‬شما عقدۀ حقارت دارید‪ .‬عقدۀ طبقاتى دارید‪ .‬عقدۀ بى زنى دارید‪».‬‬

‫«این طور نیست‪».‬‬

‫«همین طور است‪ ،‬یک شبه مى خواهید راه صد ساله بروید‪ .‬این نمى شود‪ .‬باید‬
‫برای موفقیت زحمت کشید‪ .‬مثالا این لباس هاى کثیف چیست؟ چرا لباس هایتان را‬

‫‪252‬‬
‫نمى شوئید؟ چرا به کفش هایتان واکس نمى زنید؟ چرا حداقل به روسپى خانه‬
‫نمى روید تا عقده هایتان فروکش کند؟»‬

‫مردى که پشت سر من بود دوروبرش را نگاه مى کرد‪ .‬سعى مى کرد‬


‫چشم هایش در چشم من نیفتد‪ .‬گفت «حرف شما را نمى فهمم‪».‬‬

‫«مى فهمید‪ ،‬خودتان را به خریت مى زنید‪».‬‬

‫«باور کنید نمى فهمم‪».‬‬

‫«شما خرده بورژوا هستید‪».‬‬

‫«اینها لغت پرانی است‪».‬‬

‫«ولى هستید‪ ،‬راه ترقى بقیه را سد مى کنید‪ ،‬عقده هاى طبقه تان را مى خواهید‬
‫به خورد طبقه هاى پائین تر یا باالتر بدهید‪».‬‬

‫«این طور نیست‪».‬‬

‫«ثابت کنید‪».‬‬

‫«نمى توانم‪ ،‬حاال وقتش نیست‪».‬‬

‫«دیدید؟ جازدید‪ ،‬ترسوئید‪ ،‬بدبختید‪ ،‬احمقید‪ ،‬گهید‪ ،‬کثافتید‪».‬‬

‫«شما جلوتر هستید‪ .‬من چه بگویم‪».‬‬

‫«هر چه دلتان مى خواهد‪».‬‬

‫«نمى خواهم‪».‬‬

‫«نمى توانید‪».‬‬

‫دیگر جمله اى در مغزم برق نمى زد‪ .‬این بود که برگشتم‪ .‬معلوم نبود اینها از‬
‫کجا مى آید‪ ،‬طورى مى آمد که گوئى به من الهام شده باشد‪ .‬ولی مطمئن بودم که‬
‫عده اى این حرف ها را مى شنوند و مى دانستم که این به نفع من است‪.‬‬

‫‪253‬‬
‫ال تاریک شد و دوباره خاکسترى شد‪ .‬ما در یک‬ ‫بعد فضاى دوروبر ما کام ا‬
‫راهرو بودیم‪ .‬یکباره چراغ پرنورى باالى سر ما روشن شد‪ .‬درى در مقابل من بود‪.‬‬
‫دستم مى لرزید‪ ،‬بى اختیار سراپایم را برانداز کردم‪ .‬به موهایم دست کشیدم و‬
‫دستگیره را به دست گرفتم‪ .‬اگر باز نمى شد؟‬

‫در باز شد‪ .‬نفس بریده داخل شدم و در را بستم‪ .‬خانم جوان موبورى پشت میز‬
‫بود‪ .‬خانم واقعا ا زیبا بود‪ .‬بلند که شد زیبائى اش بیشتر شد‪ .‬از سر تا پا زیبا بود‪.‬‬
‫پرسید‪« ،‬چه کارى مى توانم برای شما بکنم؟»‬

‫«هر کارى که مى توانید‪».‬‬

‫ورقه اى به من داد‪ .‬گفت‪« ،‬به اتاق پهلوئى بروید‪».‬‬

‫در اتاق پهلوئى را باز کردم و داخل شدم‪ .‬اتاق پنجره اى رو به خیابان داشت‪.‬‬
‫از بیرون سر و صداى خودرو ها در داخل اتاق مى پیچید‪ .‬از پنجره نگاه کردم‪.‬‬
‫خودروها خیلی دور بودند‪ .‬من در طبقه ها باال بودم‪.‬‬

‫از هولم سیگارى روشن کرده بودم تا حقارت زیبائى ام در مقابل عظمت‬
‫زیبائى خانم از یاد ببرم‪ .‬نیم ساعتى در اتاق بودم‪ .‬بعد خانم در را باز کرد‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«متأسفم‪ ،‬نمى توانم کارى براى شما بکنم‪».‬‬

‫«اشکالى ندارد‪».‬‬

‫«در خروجى آن طرف است‪».‬‬

‫از تاالر کوچک که خانم آنجا نشسته بود بیرون آمدم‪ .‬به راهروئى وارد شده‬
‫بودم و آسانسوری مقابلم بود‪ .‬اتاقک آسانسور آینه داشت‪ .‬در آینه صورتم زرد و‬
‫زشت بود‪ .‬فکر کردم طورى نمى شود‪ .‬باالخره درست خواهد شد‪.‬‬

‫آسانسور چند طبقه پائین تر ایستاد‪ .‬در باز شد و من بیرون آمدم‪ .‬دوباره در‬
‫راهرو کوچکى بودم و درى مقابلم بود‪ .‬در را باز کردم‪ .‬این بار دستم کمتر‬
‫مى لرزید‪ .‬آقائى پشت میز بود‪.‬‬

‫آقا گفت‪« ،‬خوب؟» و سر تا پایم را برانداز کرد‪ .‬حرفى نداشتم بزنم‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬گلستان سعدى چند باب دارد؟»‬

‫‪254‬‬
‫«ده باب‪».‬‬

‫«هشت باب جانم‪ ،‬درچه زمینه هائى است؟»‬

‫«پیرى‪ ،‬جوانى‪ ،‬کودکى‪ ،‬بزرگسالى‪ ،‬ریاست‪ ،‬غالمى‪ ،‬اخالق‪ ،‬فلسفه‪»...‬‬

‫«همه اش اشتباه است‪ .‬اشکالى ندارد‪ .‬این سوزن ها را به کاغذ روى دیوار‬
‫بکوب‪».‬‬

‫«چشم‪».‬‬

‫سوزن ها را گرفتم‪ .‬ته سوزن ها دایره هاى سرخ و سبز و زرد داشت‪.‬‬
‫سوزن ها را روى کاغذ دیوار فرو مى کردم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬سرخ ها پائین‪».‬‬

‫«مطمئنید؟»‬

‫«خیلى‪».‬‬

‫در لحنش حس تحقیر بود‪ .‬فکر کردم اشکالى ندارد باالخره باید از این مرحله‬
‫رد شد‪ .‬سرخ ها را پائین کوبیدم و سبزها و زردها را باال‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬بس یار خوب‪ ،‬خوب است‪ ،‬بروید طبقۀ پائین‪ .‬اتاقتان را نشان مى دهند‪».‬‬

‫آنقدر بى حوصله و عصبى بود که بیش از آن جرئت نداشتم وقتش را بگیرم‪ .‬با‬
‫احتیاط از اتاق خارج شدم و با آسانسور به طبقۀ پائ ین رفتم‪ .‬در آینۀ اتاقک آسانسور‬
‫دیگر زرد و زشت نبودم‪ .‬معمولى بودم‪ .‬مثل خودم‪ .‬لبخند به لبم آمده بود‪.‬‬

‫اتاقم خاکسترى بود‪ .‬کمى از کف زمین پائین تر و پنجرۀ درازی مماس با سقف‬
‫داشت‪ ،‬هم سطح کوچه‪ .‬از این پنجره پاهاى عابران را مى دیدم‪ .‬کارى نبود که بکنم‪.‬‬
‫یک میز داشتم با روکش سیاه پالستیکى‪ .‬یک صندلى و دو قفسۀ خالى‪ .‬یک نقشۀ‬
‫نامشخص به دیوار بود‪ .‬ساعت ها ساکت پشت میز مى نشستم و با ناخن رویۀ‬
‫پالستیک آن را خط مى انداختم‪ .‬مواظب بودم پاره نشود‪ .‬گاهى با چوب هاى کبریت‬
‫خانه هاى کوچک و گل درست مى کردم‪ .‬بعد یاد گرفتم روى پاهاى عابران با خودم‬
‫شرط بندى کنم‪ .‬اگر صاحب نخستین پائى که عبور مى کرد زن بود و حدس من‬

‫‪255‬‬
‫درست بود به مدت پنج دقیقه پایم را روی میز مى گذاشتم و اگر اشتباه حدس مى زدم‬
‫پنج دقیقه به نقطه اى در روى دیوار مقابلم خیره مى شدم‪ .‬اگر صاحب پا مرد بود و‬
‫درست حدس مى زدم چهار بار طول اتاق را مى رفتم و مى آمدم و در این فاصله‬
‫سیگارى مى کشیدم‪ .‬اگر اشتباه کرده بودم چهار بار خودم را به دیوارهاى اتاق‬
‫مى کوبیدم‪ .‬به هر دیوار یکبار‪.‬‬

‫اگر صاحب پا بچه بود و درست حدس مى زدم دست هایم را درهم قفل‬
‫مى کردم و به زیر چانه ام مى گرفتم و با لبخند به در نگاه مى کردم‪ ،‬طورى که هر‬
‫کس در را باز مى کرد و مرا به آن حال مى دید مضطرب مى شد و یا حداقل تعجب‬
‫مى کرد‪ .‬و اگر حدسم اشتباه بود سه بار دستم را از پشت به روی میز مى کوبیدم‪،‬‬
‫طورى که درد بگیرد‪.‬‬

‫به این ترتیب هفته هاى اول گذشت و ماه اول تمام شده بود که مجلۀ جدول‬
‫خریدم‪ .‬دیگر توجه زیادى به پاهاى عابران نداشتم و رویۀ میز را هم پاره نمى کردم‪.‬‬
‫ظاهرا ا همه مرا را فراموش کرده بودند و اوضاع به راحتی مى گذشت‪.‬‬

‫همکار من در ماه دوم آمد‪ .‬یک روز صبح وقتى به اتاق آمدم دیدم جاى میزم‬
‫را تغییر داده اند‪ .‬حاال پنجره باالی سرم بود و نمى توانستم پاهاى عابران کوچه را‬
‫نگاه کنم‪ .‬دلخور و پکر بودم‪ .‬میز دیگرى مقابل من بود‪ .‬قرینۀ میز خودم‪.‬‬

‫همکارم بیدرنگ پشت سر من وارد اتاق شد‪ .‬مرد مسنى بود با موهاى فرفرى‬
‫که به زور روغن آنها را پشت سر شانه کرده بود‪ .‬کت و شلوار نیمدار تمیزى به تن‬
‫داشت و یک کراوات ارزان قیمت بسته بود‪ .‬لبه هاى یقۀ بلوز سفیدش رفته بود‪ .‬فکر‬
‫کردم قسمت داخلى یقه که مماس با گردن است باید چرک باشد‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬نگفته بودند که ما دو نفر تو یک اتاقیم‪».‬‬

‫«بله‪».‬‬

‫به دوروبر اتاق نگاه کرد‪ .‬گفت‪« ،‬فکر کنم یک نفر دیگر را هم بفرستند‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬شاید‪ .‬جاى یک میز دیگر هم هست‪».‬‬

‫همکارم پشت میزش نشست‪ .‬کشوهاى خالى را بازرسى کرد‪ .‬بعد بلند شد و به‬
‫سراغ قفسه ها رفت‪ .‬گفت‪« ،‬همه اش خالى است‪».‬‬

‫‪256‬‬
‫«بله‪ ،‬گمان کنم اینجا انبار بوده‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬بعید نیست‪ ،‬ولى اینجا تاره ساز است‪».‬‬

‫«خوب پس برای انبار ساختنش‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬ممکن است‪».‬‬

‫دوباره پشت میز نشست‪ .‬سیگارى از جیب درآورد و روشن کرد‪ .‬من هم‬
‫سیگارى روشن کردم‪ .‬با تعجب به من نگاه کرد‪ .‬پرسید‪« ،‬سیگار مى کشید؟ خیلی‬
‫جوانید شما‪».‬‬

‫شانه هایم را باال انداختم‪ ،‬با لبخند‪ ،‬مثل این که بخواهم بگویم‪« ،‬چکار مى شود‬
‫کرد؟»‬

‫پرسید‪« ،‬تازه کارید‪ ،‬نه؟»‬

‫«درست است‪».‬‬

‫«من بیست سال سابقه دارم‪».‬‬

‫«چقدر خوب‪».‬‬

‫«بله‪ ».‬خندید‪ ،‬جزو انتقالى ها هستم‪ ،‬خیلى طول مى کشد تا آدم ته و توى این‬
‫جور کارها را دربیاورد‪ .‬واقعا ا بیست سال تجربه الزم است‪.‬‬

‫«به نظر مشکل نمى آید‪».‬‬

‫«نمى آید؟ اختیار دارید‪ .‬شما چى از این جور کارها مى دانید؟»‬

‫«باالخره یاد مى گیرم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬بله‪ ،‬اصالا نمى شود بحثش را کرد‪ .‬بیست سال الزم است تا بفهمید‬
‫چقدر اشتباه مى کنید‪ ».‬بعد گفت‪« ،‬روى میز خالى است‪ ،‬می روم از انبار اثاثیه‬
‫بگیرم‪ ،‬براى شما هم مى گیرم‪».‬‬

‫‪257‬‬
‫از اتاق بیرون رفته بود‪ .‬صداى پاى عابران را از باال سرم مى شنیدم‪ .‬اتاق‬
‫تکیه به کوچه داشت و خودروئى از کوچه عبور نمى کرد‪ .‬دلخور بودم که دیگر‬
‫پاهاى آنها را نمى دیدم‪ .‬سیگار دیگرى روشن کردم و سرگرم جدول مقابلم شدم‪.‬‬

‫جدول تقریبا ا تمام شده بود که همکارم برگشت‪ .‬یک کارتون نسبتا ا بزرگ دستش‬
‫بود و نفس نفس مى زد‪ .‬کارتون را که روى میز گذاشت گفت‪« ،‬مى بینى‪ ،‬هرچى به‬
‫مستخدم ها مى گوئید پشت گوش مى اندازند‪ .‬اصالا درست است که من این را تا اینجا‬
‫بیاورم؟ نه‪ ،‬خودمانیم؟ اصالا قدر زحمت آدم را نمى دانند‪».‬‬

‫بلند شدم و به طرف کارتون رفتم‪ .‬همکارم در آن را باز کرده بود‪ .‬داخل‬
‫کارتون جاى کاغذ‪ ،‬جاسوزن‪ ،‬ماشین دوخت‪ ،‬ماشین سوراخ کن‪ ،‬جاقلمى‪ ،‬خودکار‪،‬‬
‫جوهر‪ ،‬خشک کن‪ ،‬قلم خودنویس‪ ،‬گیره کاغذ‪ ،‬کلیپس و سوزن بود‪ .‬از هر کدام دو تا‬
‫یا دو بسته‪ .‬محتویات داخل کارتون را با هم نصف کردیم‪ .‬به نظرم کار هیجان انگیزى‬
‫مى آمد‪ .‬بعد آنها را روی میزهایمان چیدیم‪ .‬من جا کاغذى را طرف راست میز‬
‫گذاشته بودم‪ .‬گفت‪« ،‬نه نه‪ ،‬طرف چپ‪ .‬همین است که مى گویم تجربه مى خواهد‪.‬‬
‫مگر با دست راست نمى نویسید؟»‬

‫«چرا‪».‬‬

‫«خوب طرف چپ بگذارید‪ .‬با دست راست مى نویسید‪ ،‬بعد نوشتن که تمام شد‬
‫با دست چپ آن را داخل جاکاغذى مى گذارید‪ .‬در حالى که طرف راستتان باشد‬
‫دست هایتان ضربدرى روهم مى آید‪ .‬چون با دست راست که نمى توانید هم بنویسید‬
‫هم بردارید‪».‬‬

‫«بله‪ ،‬کامالا درست است خیلى متشکرم‪».‬‬

‫همکارم صبورانه لبخند زد‪ .‬گفت‪« ،‬تازه بعد از بیست سال کار‪ ،‬آدم بعضى‬
‫چیزها یادش مى رود‪ ،‬مثالا االن چى کم داریم؟»‬

‫روى میز را نگاه کردم‪ .‬چیزى به نظرم کم و کسر نمى آمد‪ .‬گفت‪« ،‬همین‬
‫است دیگر‪ ،‬سطل زباله نگرفتم‪ .‬زیر سیگارى ام یادم رفت‪».‬‬

‫«آه درست است‪ ،‬من مى روم‪».‬‬

‫«نه‪ .‬الزم نیست‪ ،‬باید با انباردار رفیق بود‪ .‬این همیشه الزم است‪».‬‬

‫‪258‬‬
‫دوباره بیرون رفت‪.‬‬

‫فکر کردم به دیوار پشت سرم و دیوار سمت راست عکس بچسبانم‪ .‬عكس هاى‬
‫قشنگ‪ .‬همکارم که برگشت عالوه بر سطل و زیرسیگاری چند قاب عکس هم آورده‬
‫بود‪ .‬گفتم‪« ،‬فردا من هم یک مقدار عکس مى آورم که به دیوار بچسبانم‪».‬‬

‫«مثالا چه عکس هائى؟»‬

‫«عکس‪ ،‬منظره‪ ،‬برف‪ ،‬آفتاب‪ ،‬یا که مثالا آدم هائى که دوست داریم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬نه بابا‪ ،‬دیدى گفتم تجربه الزم است‪ ،‬خوب نمى شود‪ ،‬اینجا اداره‬
‫است‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«ممکن است بیایند عکس ها را بکنند‪ ،‬اینجا که بچه بازی نیست‪».‬‬

‫همکارم از دست من پکر مى شد‪ .‬قوانین را نمى دانستم و مزاحمش بودم‪.‬‬


‫تصمیم گرفتم تابعش باشم تا اشکالى پیش نیاید‪.‬‬

‫همکارم قاب عکس ها را به دیوار مقابل در کوبید‪ .‬بعد سطل هاى زباله را زیر‬
‫میزهایمان گذاشتیم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬فکر نکنم مستخدم ها به ما برسند‪ .‬ولى باید سعی کنیم زیر‬
‫سیگارى هایمان تمیز باشد‪».‬‬

‫«درست است‪ ،‬باید هر روز تمیزشان کنیم‪».‬‬

‫«ناهارها چکار مى کنید؟»‬

‫«ساندویچ مى خورم‪».‬‬

‫«خوب این درست نیست‪ .‬یک روز من ناهار مى آورم یک روز شما‪ .‬کلى‬
‫صرفه جوئى مى شود‪».‬‬

‫«باشد‪».‬‬

‫‪259‬‬
‫به این ترتیب قرار همۀ کارها را گذاشتیم‪.‬‬

‫فرداى آن روز برایمان مقدار زیادى کاغذ و پوشه آوردند‪ .‬قرار شد پوشه ها را‬
‫من تا بکنم و همکارم لبۀ آنها را سوراخ بکند و در کاغذگیر بگذارد‪.‬‬

‫هیجان کار گرمم کرده بود‪ .‬به سرعت پوشه ها را تا مى کردم که اخطار آمد‪،‬‬
‫«نه‪ ،‬نه‪ ،‬نه‪ ».‬نگاهش کر دم‪ .‬چشمانش سرزنش بار بود‪ .‬گفت‪« ،‬این طورى نه جانم‪.‬‬
‫همه اش را ضایع مى کنى‪».‬‬

‫«چطورى پس؟»‬

‫«آرام‪ ،‬آرام‪ ،‬ببین‪».‬‬

‫دوتا از پوشه ها را نشانم داد‪ .‬لبه هاى پوشه ها درست روى هم نیفتاده بود‪.‬‬
‫گفت‪« ،‬باید صا ف صاف باشد‪ .‬از روبرو که نگاه کنى انگار یک برگ باشد‪ ،‬نه دو‬
‫برگ‪ ،‬هیچ عجله نکن‪ ،‬وقت خدا را که نگرفتند‪ .‬یواش یواش سر فرصت‪».‬‬

‫آرام پشت میز نشستم‪ .‬خجالت کشیده بودم‪ .‬پوشه ها را مرتب طرف راست‬
‫گذاشتم و دانه دانه و با آرامش آنها را تا مى کردم‪ .‬کار کند پیش مى رفت اما نتیجه‬
‫رضایت بخش بود‪ .‬با همکارم گاهى نگاهى رد و بدل مى کردیم‪ .‬مى دیدم از کارم‬
‫راضى است و خوشحال بودم‪ .‬بعد مستخدم چاى آورد‪ .‬تا آن روز این کار سابقه‬
‫نداشت‪ .‬همکارم گفت‪« ،‬گفتم که تجربه الزم است‪ .‬به عقلت نرسیده بود که چاى‬
‫بخورى؟»‬

‫«نه‪».‬‬

‫«خوب قاعده کار این طورى است و گرنه خستگى مغز آدم را از کار‬
‫مى اندازد‪ .‬حاال دیگر کار نکن‪ .‬اول چائى ا ت را بخور‪ .‬بعد سیگارت را روشن کن‪.‬‬
‫بعد دو تا پک درست بزن‪ .‬خوب‪ ،‬یا على مدد‪ .‬شروع کن دوباره‪».‬‬

‫دوباره دو نفرى آرام آرام شروع کردیم به چای خوردن‪ .‬در خالل همین چاى‬
‫خوردن ها بود که همکارم جوانى اش را برایم تعریف کرد‪.‬‬

‫وقتى هیجده سال داشته است عاشق دختر عمویش مى شود‪ .‬زیاد او را ندیده‬
‫بود‪ .‬فقط دوسه بار‪ .‬چون از خانواده اى مذهبى بود و نمى شد دختر را زیاد دید‪ .‬دختر‬
‫عمو در حجاب بود‪ .‬با این حال از آنجائى که ناف آنها را برای هم بریده بودند‬

‫‪260‬‬
‫همکارم اجازه داشت که گاهى نیم نظرى به صورت دختر عمو بیندازد‪ .‬آن موقع‬
‫همکار من بسیار شیک پوش و خوش سلیقه بوده است‪ .‬تابستان ها کت و شلوار سفید‬
‫مى پوشیده با کراوات س فید‪ ،‬جوراب سفید‪ ،‬و کفش سفید‪ .‬حتى پوشتش سفید بوده‪ .‬کاله‬
‫حصیرى سفید با حاشیۀ سیاه بر سر مى گذاشته و تمام طول خیابان اصلى شهرشان را‬
‫مى رفته و مى آمده‪ .‬البته ادوکلن درجۀ یک انگلیسی هم مصرف مى کرده است‪ .‬از‬
‫همان هائى که انگلیسى هاى مقیم شهرشان به خود مى زده اند و او به صورت قاچاق‬
‫این ادوکلن را به دست مى آورده‪ .‬دخترهاى شهر او را دوست داشتند و از زیر چادر‬
‫نگاهش مى کردند‪ .‬همکارم عشاق زیادى داشته ولى مرد کار و عمل و خیلى جدى‬
‫بوده و فقط دو سالى به این ترتیب در خیابان اصلى شهر راه مى رود و بعد با دختر‬
‫عمو ازدواج مى کند‪.‬‬

‫پسر بزرگش حاال همسن من بود و زن داشت‪ .‬بقیۀ بچه ها هم کم کم داشتند‬


‫سروسامان مى گرفتند‪ .‬البته دو تا کوچولو داشتند‪ .‬کوچولوها نمک خانه بودند و جاى‬
‫خالى رفته ها را پر مى کردند‪ .‬وقتی ما پوشه ها را تا کردیم و سوراخ کردیم و‬
‫کاغذگیر در آنها گذاشتیم‪ ،‬همکارم از طبقۀ باال یک دفتر بزرگ گرفت و پائین آمد‪.‬‬
‫تقریبا ا اسم همۀ کارکنان توى این دفتر بود‪ .‬حاال باید براى هر کدامشان یک پرونده‬
‫درست مى کردیم‪ .‬کار ما با ادارۀ حفاظت بود‪ .‬با آنها همکارى داشتیم‪ .‬ادارۀ حفاظت‬
‫به ما مى گفت که چه کسانى دیر آمده اند‪ .‬ما در پرونده ها مى نوشتیم‪ .‬کسانى که وسط‬
‫روز از محل کار خارج مى شدند و یا زود از اداره مى رفتند از طریق ادارۀ دیگرى‬
‫تعقیب مى شدند‪ .‬همکارم عقیده داشت که این اصراف است‪ .‬همۀ این کارها را ادارۀ‬
‫ما مى توانست انجام بدهد و دلیلى نداشت که چند اداره به این کار بپردازند‪.‬‬

‫مدت هاى مدید دراین باره بحث مى کردیم و به فکرمان رسیده بود که این‬
‫مطلب را به طبقات باال گزارش کنیم‪ .‬این بحث بود تا صبح روزى که میز جدید را به‬
‫اتاق ما آوردند‪.‬‬

‫همیشه مى شد این حدس را زد‪ .‬خودمان هم قبالا این را مى دانستیم‪ .‬اما همکارم‬
‫ترجیح مى داد دیگر به این مسأله فکر نکند‪ .‬میز جدید دست و پاى ما را به طور کلى‬
‫بست‪ .‬ما در گوشۀ اتاق حتى آشپزى هم مى کردیم‪ .‬حاال آیا مى شد؟ تازه معلوم نبود‬
‫آدم جدید کیست و با ما چه رابطه اى خواهد داشت‪.‬‬

‫میز جدید از میز هر دوى ما بزرگ تر بود و درست روبه در بود‪ ،‬زیر قاب‬
‫عکس‪.‬‬

‫‪261‬‬
‫ما تمام قفسه ها را پر از پرونده کرده بودیم‪ .‬روى میزهایمان گلدان گل گذاشته‬
‫بودیم‪ .‬همۀ کارها را کرده بودیم و دیگر کارى نبود که صاحب میز جدید بکند‪ .‬و‬
‫صاحب میز جدید رو نشان نمى داد‪ .‬دو هفتۀ تمام میز خالى میان میز من و همکارم‬
‫قرار داشت‪ .‬هفتۀ دوم وسایل روى آن را آوردند‪ .‬جاقلمى و جوهردان از مرمر سبز و‬
‫سفید بود‪ .‬باقى چیزها هم با وسایل روى میز ما فرق داشت‪ ،‬همکارم دیگر توجهى به‬
‫میز جدید نشان نمى داد‪.‬‬

‫چون تمام پرونده ها را درست کرده بو دیم دیگر کارمان کم شده بود‪ .‬گاهى‬
‫مستخدم مى آمد و کاغذى روی میز همکارم مى گذاشت و مى رفت‪ .‬همکارم کاغذ را‬
‫مطالعه مى کرد‪ ،‬روى آن چیزى مى نوشت‪ ،‬بلند مى شد‪ ،‬مى آمد و آن را روى میز‬
‫من می گذاشت‪ .‬من کاغذ را مطالعه مى کردم‪ ،‬معموالا شخصی از طبقۀ باال پرونده اى‬
‫خواسته بود‪ .‬پرونده ها را معموالا اداره اى مى خواست که غیبت هاى میان روز و‬
‫آخر وقت را کنترل مى کرد‪ .‬همکارم روى این یادداشت مى نوشت‪« ،‬خانم محمدى‬
‫لطفا ا پرونده نامبرده را ضمیمه فرمائید‪ .‬متشکرم‪».‬‬

‫من بلند مى شدم‪ ،‬پروندۀ خواسته شده را از میان پرونده ها بیرون مى آوردم‪،‬‬
‫یادداشت را با كاغذ گیر به آن وصل مى کردم و روى میز همکارم مى گذاشتم‪.‬‬
‫همکارم به پرونده مهر خروج مى زد‪ .‬حاال من باید شماره اى از دفتر روى جاى مهر‬
‫مى نوشتم‪ .‬مى نوشتم‪ .‬بعد زنگ مى زدم‪ ،‬مستخدم مى آمد و پرونده را مى برد‪ .‬هر‬
‫کدام از ما جداگانه در دفاترمان این مراحل را یادداشت مى کردیم و دوباره مى نشستیم‬
‫به انتظار همکار جدید که هنوز نیامده بود‪.‬‬

‫کم کم ساکنان تمام اتاق ها و تمام طبقات را مى شناختم‪ .‬بعضى از خانم ها‬
‫همیشه دیر مى آمدند و ما هرچه در پرونده ها مى نوشتیم و گزارش مى دادیم فایده اى‬
‫نداشت‪ .‬هیچ وقت کسى این پرونده ها را نمى خواست‪ .‬بعضى از آقایان هم دیر‬
‫مى آمدند‪ ،‬بعضى از آقایان اصوالا پرونده نداشتند‪ .‬از آنها هیچ وقت صحبتى نمى شد‪.‬‬

‫همکارم از استخدام زن ها راضى نبود‪ .‬البته من فرق داشتم‪ .‬من دختر خوبى‬
‫بودم و باهوش بودم و کارها را زود یاد مى گرفتم ولى بعضى از دخترها یا زن ها‬
‫فقط براى بافتنى بافتن و حقوق گرفتن استخدام شده بودند‪ .‬همکارم عقیده داشت که آنها‬
‫کار را ضایع مى کنند‪ .‬ارزش کار را پائین مى آورند‪ .‬زن ها بهتر بود در خانه‬
‫مى نشستند و بچه دارى مى کردند‪ .‬آنها را چه به کار اداره‪.‬‬

‫‪262‬‬
‫ما با هم به مالیمت بحث مى کردیم‪ .‬طبیعتا ا من با همکارم توافق عقیده نداشتم و‬
‫سعی مى کردم این را بگویم و همکارم با من مخالف بود‪ .‬البته حرف هایم را گوش‬
‫مى داد‪ .‬سواد من از او بیشتر بود و مدارکم این را نشان مى داد‪ ،‬هرچند که خط او از‬
‫من بهتر بود‪ .‬خیلى وقت ها جای ض و ظ را اشتباه مى کردم که همکارم درست‬
‫مى کرد‪ .‬در این موارد لبخند دردناکى به لب داشت و من خجل مى شدم‪ .‬پنهان از او‬
‫سعی مى کردم از طریق فرهنگ لغات این نقص را جبران کنم‪.‬‬

‫همکارم شعر هم مى گفت‪ .‬قصیده اى در مدح حضرت على گفته بود و‬


‫قصیده اى در مدح یک مرد سیاسى فعال‪ ،‬و خیال داشت قصیدۀ دوم را در یک روز‬
‫جشن در روزنامه چاپ کند‪ .‬اما پول چاپ زیاد مى شد‪ .‬اگر مى شد روزنامه را وادار‬
‫کرد که آن را مجانى چاپ کند (چون به هرحال مرد سیاسى صاحب قدرت بود) خیلى‬
‫خوب بود‪ .‬به او پیشنهاد کردم که روى تک ورق هائى به صورت اعالن چاپ کند و‬
‫در روز جشن پخش کند‪ .‬چشم هاى همکارم از شدت ذوق زدگى برق مى زد‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«خوب است‪».‬‬

‫مى شد تمام بچه هاى اقوام و خویشان را بسیج کرد‪ .‬هرکدام صدتائى از اعالن‬
‫را به دست مى گرفتند و در کوچه و خیابان پخش مى کردند‪ .‬اما خوب به اندازۀ آگهى‬
‫روزنامه موثر نبود‪ .‬آگهى روزنامه را مردم شهرستان هم مى دیدند‪ .‬در حالى که‬
‫این طورى فقط چند محله خبر مى شد‪.‬‬

‫همکارم باالخره تصمیم گرفت همین کار را بکند‪ .‬هرچند که مردم شهرستان‬
‫نمى خواندند‪ .‬ولى به هرحال یک عده اى مى خواندند‪ .‬همکارم در این نوع تصمیم‬
‫گیرى ها به نظریات من توجه مى کرد زیرا فکر چاپ شعر به صورت آگهى را هم‬
‫من به او داده بودم‪.‬‬

‫ورقه هاى چاپى شعر حاضر شد و درست یک روز مانده به جشن مرد سیاسی‬
‫را ترور کردند‪ .‬دیگر نمى شد شعر را در کوچه و بازار پخش کنیم‪ .‬زیرا ممکن بود‬
‫افرادى که جاى مرد سیاسى را مى گیرند در واقع میانه اى با او نداشته باشند‪ .‬همکارم‬
‫مى گفت همیشه همین طور بوده است‪.‬‬

‫همکارم مبالغى برای چاپ شعر خرج کرده بود‪ .‬حاال الزم بود اضافه کار کند‪.‬‬
‫عصرها او را در اتاق خاکسترى و غم انگیز پائین تر از سطح زمین تنها مى گذاشتم‬
‫و بیرون مى رفتم‪.‬‬

‫‪263‬‬
‫همکار جدید ب ا ادارات باال اختالف داشت و براى همین هنوز نیامده بود‪ .‬شغل‬
‫بهترى مى خواست‪ ،‬استحقاقش را هم داشت‪ .‬ولى کو گوش شنوا‪ .‬همکار جدید با‬
‫خودش عه د کرده بود که باالخره گوش شنوائى پیدا کند‪ .‬این بود که بعد از دو ماه‬
‫باالخره در اتاق ما آفتابى شد‪ .‬جوان بود و پر حرارت و مى خواست چهار پله یکى‬
‫باال برود‪ .‬تمام روز پشت میز پاهایش را تکان تکان مى داد و گاهى روزنامه‬
‫مى خواند‪ .‬همکار قدیم وقتى براى کارى صالح و مصلحت مى کرد پاسخ مى داد‪،‬‬
‫«خودتان که بلدید‪ ،‬بکنید دیگر‪».‬‬

‫تکان مداوم پاى این همکار جدید که در واقع رئیس ما محسوب مى شد همیشه‬
‫براى من ناراحت کننده بود‪ .‬گاهى اوقات برای این که بتوانم لحظه اى او را از تکان‬
‫دادن پایش منصرف کنم پرسش بیهوده اى مى کردم‪ .‬همکار جدید براى پاسخ گوئى به‬
‫من حرکت پایش را متوقف مى کرد‪ ،‬مکثی مى کرد و پاسخ مى داد‪ ،‬معموالا سوال‬
‫هرچه بود عاقبت ما به اینجا مى رسیدیم که نسبت به او حق کشى شده است و نیم‬
‫بیشتر همکاران طبقات باال با او مخالفند‪ ،‬و او هم البته مى داند که چطور حق آنها را‬
‫کف دستشان بگذارد‪ .‬در طى این برخوردها من کوشش مى کردم با مالیمت او را‬
‫متوجه این مطلب بکنم که با خشونت و تهدید کارى از پیش نخواهد برد و بهتر است‬
‫از در نرمش و سازگارى وارد شود‪.‬‬

‫ظاهرا ا این توصیه ها براى او سودمند بود‪ .‬چون هنوز یک ماه از آمدنش‬
‫نگذشته بود که دو طبقه باالتر رفت وشاید به خاطر قدردانى مراهم با خودش برد‪.‬‬

‫چند روز بعد من به تنهائى و برای آخرین بار به اتاقم رفتم‪ .‬همکار قدیم پشت‬
‫میز رئیس نشسته بود‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬حاال دیگر از فردا من نیستم‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬خوب‪ ،‬بله‪ .‬انشاهللا خوش بگذرد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬شعرتان را چکار مى کنید؟»‬

‫گفت سال دیگر چاپ خواهد کرد‪ .‬چون مجبور بود اسم مرد سیاسى را که با‬
‫بقیۀ لغات قافیه شده بود عوض کند‪ .‬وتمام قافیه هایش به هم ریخته بود‪.‬‬

‫‪264‬‬
‫هیچ حالت حسادت و غبطه به من نداشت‪ .‬حاال میزش را عوض کرده بود و به‬
‫جاى رئیس یک ماهه نشسته بود‪ .‬طورى جلوه مى داد که من این تغییر جا را عادى‬
‫تلقی کنم‪.‬‬

‫جوهردان و جاقلمى مرمر سبز و سفید همان جا بود‪ .‬جرئت نمى کردم آنها را‬
‫بردارم‪ .‬البد در ادارۀ جدید براى رئیس جدید وسایل روی میز مى آورند و همه چیز‬
‫درست مى شد‪.‬‬

‫اسباب و اثاثیه ام را جمع کردم‪ ،‬با همکارم دست دادم و به طبقۀ باال رفتم‪.‬‬

‫اتاق جدیدم سفید بود‪ .‬موکت قهوه اى داشت و میزش چوبى بود‪ .‬چند ماشین‬
‫تحریر و تلفن روی میز بود‪ .‬به دیوارها نقشه هاى زیادى آویزان بود و صندلى براى‬
‫ارباب رجوع داشتم و به عالوۀ دو قفسه چوبى‪ .‬تمام روز کارم این بود که اوالا به‬
‫مراجعین که مى امدند و یا تلفن مى کردند بگویم رئیس نیست و بعد به ادارات دیگر‬
‫تلفن کنم و ببینم که رئیس آنها هم نیست‪.‬‬

‫در فاصلۀ این دو نوع تالش و کوشش متفاوت از هم ولى مکمل یکدیگر با‬
‫رئیس نقشه مى کشیدیم که چکار کنیم تا روساى دیگر باشند ولى او هروقت که الزم‬
‫شد نباشد‪ .‬درعوض من گاهى صبح ها دیر مى آمدم‪ .‬هرچند که در پرونده هاى طبقۀ‬
‫زیرین ثبت مى شد اما مهم نبود‪ .‬گاهى پیش از وقت ناهار بیرون مى رفتم و گاهى هم‬
‫کمى مانده به پایان ساعت کار‪ .‬ادارۀ دوم که به این نوع غیبت ها رسیدگى مى کرد‬
‫حتما ا از دست من دلخور بود ولى چه اهمیتى داشت‪.‬‬

‫بعد رئیسم تصمیم گرفت وسایل اتاق خودش و مرا عوض کند‪ .‬پرده هاى‬
‫نخودى رنگ را کندند و به جاى آنها پرده هاى جدید قهوه اى‪ ،‬سفید آویختند‪ .‬قاب ها‬
‫عوض شد و به جاى صندلى ها مبل آمد‪ .‬بعد یک دستگاه فتوکپى به اموال ادارى ما‬
‫اضافه شد‪ .‬به این ترتیب ما قادر بودیم از تمام اسناد مهم فتوکپى بگیریم‪ .‬مجبور بودیم‬
‫یک ماشین نویس جدید بگیریم‪ ،‬چون کارمان زیاد بود و باید طورى مرتب مى شد که‬
‫در هر ثانیه که الزم شد تمام اسناد از هر پرونده اى که الزم بود بیرون کشیده شود‪.‬‬
‫کار باید تفکیک مى شد‪.‬‬

‫اطالع رسید که اداره تعدادی زیادى کارمند استخدام مى کند‪ .‬بیکارها زیاد‬
‫بودند و باید آنها را که کم کم موج مى شدند شکست‪ .‬بنابراین رئیسم خیال داشت عالوه‬

‫‪265‬‬
‫بر ماشین نویس یک بایگان و یک دفتردار هم بگیرد‪ .‬به این ترتیب کار من آنقدر‬
‫سبک می شد که با خیال راحت بتوانم تلفن هاى دوجانبه ام را جواب بدهم‪.‬‬

‫نخستین دخترى که براى کار بایگانى آمد کوچولو و ترسیده بود‪ .‬گفتم‪« ،‬بروید‬
‫آن اتاق‪ ».‬دختر ترسیده در را باز کرد و به اتاق دیگر رفت‪.‬‬

‫چکارش مى توانستم بکنم؟ ترسو و دست و پا بسته به نظر مى آمد‪ .‬صندلى ام‬
‫را رو به خیابان چرخاندم‪ .‬هیاهوى ماشین ها از پشت شیشه هاى بستۀ کلفت همانند‬
‫صداى دستۀ زنبورها بود‪ .‬نمى شد به آدم بى دست وپا اعتماد کرد‪ .‬به عوض آن که‬
‫کار را کمتر کند بیشتر مى کرد‪ .‬این قدر کارهاى مهم بود که آدم انجام بدهد که دیگر‬
‫وقت سروکله زدن با آدم هاى عقب مانده را نداشته باشد‪ .‬مصمم از جا بلند شدم و درى‬
‫را که دختر باز کرده بود باز کردم‪ .‬گفتم‪« ،‬متأسفم نمی توانم کارى برای شما بکنم‪».‬‬

‫«بله‪».‬‬

‫لبخند هم مى زد‪ .‬لبخندش همانند ماستى بود که دور لب خشک شده و ترکیده‬
‫باشد‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬بله‪».‬‬

‫کنار رفتم تا بیرون برود‪ .‬راه رفتنش نامطمئن بود‪ .‬اصالا همه چیزش نااستوار‬
‫بود‪ .‬در را باز کرد و بدون آن که پشت سرش را نگاه کند بیرون رفت‪.‬‬

‫رئیسم خیال داش ت در کنفرانس ماهانۀ روسا سخنرانى کند‪ .‬سخنرانى در باب‬
‫"اجحاف" بود‪ .‬باید لغت از بیخ و بن شکافته مى شد‪ ،‬باز مى شد و ریشۀ فساد بیرون‬
‫مى آمد‪ .‬دو نفر استاد زبان با او همکارى مى کردند‪ .‬بعد متن سخنرانى آماده شد و من‬
‫آن را ماشین کر دم‪ .‬هیچکس نباید از متن آن خبر مى شد‪.‬‬

‫هیاهوئى در تمام طبقات به راه افتاده بود‪ .‬بزودى انقالب مى شد و همۀ‬


‫میزهاى اضافى به انبارها مى رفت‪ .‬ما سه نفر بایگان عالوه بر آنچه که داشتیم از‬
‫ادارات دیگر قرض کرده بودیم تا بتوانیم تا حدودى سیل نامه هاى رسیده را انبار‬
‫کنیم‪.‬‬

‫‪266‬‬
‫سه روز پیش از کنفرانس رئیسمان گم شد‪ .‬در اتاقش بود و تمام تلفن ها را من‬
‫پاسخ مى دادم‪ .‬هیچ کس نباید در این سه روزه با او تماس مى گرفت تا مبادا تحت‬
‫تأثیر قرار بگیرد‪.‬‬

‫روز کنفرانس فرا رسید‪ .‬ساعت نه و نیم صبح رئیس از اتاقش بیرون آمد‪.‬‬
‫کمى دستپاچه بود‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬نگران نباشید‪ ،‬ترتیب همۀ تلفن ها را خواهم داد‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬اهمیت کار را برایشان بازگو کن‪ .‬همه باید بدانند که چه اتفاقى دارد‬
‫مى افتد‪.‬‬

‫«مطمئن باشید‪».‬‬

‫رئیسم از اتاق بیرون رفت‪ .‬تب هیجان و انتظار مرا از پا درآورده بود‪ .‬آرزو‬
‫داشتم دود سیگار رئیسم بودم و در اتاق کنفرانس شناور و از گفتگوها باخبر مى شدم‪.‬‬
‫چه مى شد اگر من هم از کارهاى مهم اندکى خبر مى داشتم‪ .‬پشت میز پرپر مى زدم و‬
‫به ظاهر بى اعتنا‪ .‬هیچ دلیلى وجود نداشت که بایگان ها و ماشین نویس ها هیجان مرا‬
‫ببینند‪.‬‬

‫ساعت یازده در باز شد و او داخل اتاق شد‪.‬‬

‫کت و شلوار مرتب و شیکى داشت‪ .‬کراواتش با پیراهن و کت و شلوار‬


‫هماهنگى داشت‪ .‬کفش هایش انگلیسى بود‪ .‬جا سنگین‪ ،‬و عطر مالیم و مطبوعى از او‬
‫به مشام مى رسید‪.‬‬

‫بى اعتنا و محکم بود و لبخند را فراموش نمى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬نیستند؟»‬

‫«کنفرانس هستند‪ .‬سخنرانى مهمی دارند‪».‬‬

‫«بله مى دانم‪».‬‬

‫روى مبل نشست‪ .‬سعى مى کردم سنش را تشخیص بدهم‪ .‬از آن آدم هائى بود‬
‫که در فاصلۀ سال هاى سى و چهل گم مى شوند و همین طور سال ها و بلکه قرن ها‬
‫به یک صورت باقی مى مانند‪.‬‬

‫‪267‬‬
‫پرسیدم‪« ،‬چای مى خورید؟»‬

‫«متشکرم‪ ،‬خارج از خانه هیچ چیز نمى خورم‪».‬‬

‫بعد دستمالى از جیب درآورد و مقابل بینى اش گرفت‪« ،‬ببخشید‪ ،‬همیشه بو‬
‫مى شنوم‪ .‬دست خودم نیست‪».‬‬

‫«شاید حساسیت دارید؟»‬

‫«نه‪ ،‬این طور نیست‪ ،‬اهمیتى ندارد‪ .‬حاال آب نبات مى خورم‪».‬‬

‫از جیب کتش یک بسته آب نبات درآورد‪« ،‬مى خورید؟»‬

‫«متشکرم‪».‬‬

‫«ولى اسانس مطبوعى دارد‪ ،‬هر بوئى را ضایع مى کند‪».‬‬

‫«من بوئى نمى شنوم‪».‬‬

‫«عجیب است‪».‬‬

‫زیر چشمى و با هوشیارى مرا نگاه مى کرد‪ .‬همان طور که آب نبات در‬
‫دهانش بود هر دو دستش را مقابل دهانش به هم چفت کرده بود و آرنج هایش روى‬
‫دسته هاى مبل بود‪ .‬کم کم داشت ناراحتم مى کرد‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬کى برمى گردند؟»‬

‫«نمى دانم‪ ،‬احتماالا تا آخر وقت امروز وقت مالقات نخواهند داشت‪».‬‬

‫انگار که چیزى نگفته بود و چیزى نگفته بودم‪ .‬روزنامه اى از روی میز‬
‫برداشت و غرق مطالعه شد‪ .‬با دقت مى خواند و همه چیز را مى خواند‪ .‬جرئت نداشتم‬
‫چیزى بگویم‪ .‬روزنامه خواندن او که تمام شد دیگر وقت ناهار بود‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬فردا مى آیم‪ ».‬و بیرون رفت‪.‬‬

‫‪268‬‬
‫از پنجره به بیرون نگاه مى کردم‪ .‬غبارى خاکسترى روی شهر را گرفته بود‪.‬‬
‫در روزنامه مرتب از هواى آلوده مى نوشتند اما کسى کارى نمى کرد‪ .‬حس مى کردم‬
‫بوى دود از درز پنجره ها به داخل اتاق مى آید‪ .‬بو‪.‬‬

‫یقینا ا مرد مرا تحت تأثیر قرار داده بود وگرنه تا آن لحظه بوئى وجود نداشت‪.‬‬
‫بوئى حس نمى شد‪.‬‬

‫فردا نیامد و روز بعد هم‪ .‬با دقت روزنامه را ورق مى زدم‪ .‬البد چیزى در‬
‫البالى صفحات آن بود که مى توانست جالب باشد‪ .‬تمام خبرهاى سیاسى و اقتصادى‬
‫را خواندم‪ .‬بعد حوادث روز را‪ .‬روزنامه خواندن دیگر داشت عادت مى شد‪ ،‬هرچند‬
‫چیزى جز کسالت نمى آورد‪ .‬باید کارى مى کردم‪ ،‬مثالا چیزهاى دیگرى مى خواندم‪.‬‬
‫یعنى چیزهاى دیگرى باید مى خواندم؟ نمى دانستم این حالت از چیست‪.‬‬

‫روز چهارم دوباره پیدایش شد‪ .‬رئیس بعد از کنفرانس بیدرنگ به خارج رفته‬
‫بود‪ .‬باید کارهائى را انجام مى داد که هرگز به من نمى گفت‪ .‬حاال دوباره او آمده بود‪.‬‬
‫از همان میان در لبخند زد‪ .‬گفت‪« ،‬هستند؟»‬

‫مطمئن آمد تو و دوباره روى مبل نشست‪ .‬این بار دستمال جلوى بینى اش‬
‫نگرفت فقط آب نبات خورد‪ .‬گفت‪« ،‬هیچ وقت نیستند‪».‬‬

‫«کار دارند‪».‬‬

‫«بله مى دانم‪ ،‬کارهائى هم شده‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬شده؟ صدوچهل و هشت میز را جمع آورى کردند‪».‬‬

‫گفت‪« ،‬اینها دردى را دوا نمى کند‪ ،‬هرچند که مفید است‪ ،‬به هرحال هر قدمى‬
‫که برداشته شود مفید است‪».‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬شما به اصالحات اساسى معتقد هستید؟»‬

‫«نخیر‪ ،‬به هیچوجه‪ .‬هیچ چیز را نمى توان به صورت کامالا اساسى اصالح‬
‫کرد‪ ،‬چون بیدرنگ از کنارش مشکالت دیگرى بیرون مى آید‪ .‬قبول دارید؟»‬

‫«شاید درست است‪».‬‬

‫‪269‬‬
‫«من فکر مى کنم فقط مى شود کارهاى کوچک اما به طور مرتب انجام داد‪.‬‬
‫البته با موقع شناسى‪».‬‬

‫«پس شما به یک وضع کامالا اصالح شده اعتقاد ندارید؟»‬

‫«نخیر خانم‪».‬‬

‫کتابى دس تش بود‪ .‬روى میز گذاشت‪« ،‬رئیس شما خیلى هیجانى است‪ .‬متأسفانه‬
‫اصالحاتى که مى کند براى ترقى خودش است‪ ،‬خودش مى خواهد باال برود‪».‬‬

‫«اشکالى دارد؟»‬

‫«نخیر به هیچوجه‪ ،‬اما حتى با این دید باید کمى جلوتر از دماغ را دید وگرنه‬
‫کار خراب مى شود‪ .‬مالحظه مى فرمائید‪».‬‬

‫«درست است‪ ،‬البته باید آینده نگری داشت‪».‬‬

‫«پس با من موافقید؟»‬

‫«بله‪ ،‬البته‪».‬‬

‫دوباره دست هایش را جلوى بینى اش مشت کرده بود و با همان حالت نافذ و‬
‫هوشیارش نگاهم مى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬مثالا حاال باید همه را استخدام کرد‪ ،‬نه این که‬
‫بیرون کرد‪ .‬کشف این مطلب بسیار ساده است‪».‬‬

‫«پس او‪ ،‬ایشان اشتباه کرده اند؟»‬

‫«بله‪».‬‬

‫«خیلى بد شد‪».‬‬

‫«نه چندان‪ ،‬باید زمین بخورد تا چاله را ببیند‪».‬‬

‫«حاال چکار باید کرد؟»‬

‫«شما چرا جوش مى زنى؟»‬

‫دیگر حرفى نداشتم بزنم‪.‬‬

‫‪270‬‬
‫گفت‪« ،‬من همیشه به نیروهاى جوان اعتقاد دارم‪ .‬جوان ها درست فکر‬
‫مى کنند‪ .‬فقط بعضى وقت ها اشتباه مى کنند‪ .‬احساساتى مى شوند‪ .‬اگر احساساتشان را‬
‫لگام بزنند‪ ،‬همه چیز درست مى شود‪».‬‬

‫بینى اش را طورى گرفته بود که بو به مشامش نرسد‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬کى برمى گردند؟»‬

‫«مشخص نکردند‪».‬‬

‫«خوب تا وقتى که برگردد شما مى توانى حرف هائى را که با هم زدیم برای‬


‫طبقۀ باال تعریف کنى‪ ،‬حتما ا اشخاصى وجود دارند که میل داشته باشند این حرف ها‬
‫را بشنوند‪».‬‬

‫«چرا؟»‬

‫«الزم است جلو اشتباهات گرفته شود‪».‬‬

‫با لبخند سحرانگیزش مرا نگاه مى کرد‪ .‬به نظرم مى آمد وضع ترازوئى را‬
‫دارم که باید با شاهین چشم هاى او میزان شوم‪ .‬دست نامرئى اش دو طرف وجودم را‬
‫سبک و سنگین مى کرد و تعادل داشت برقرار مى شد‪.‬‬

‫هنگامى كه بلند مى شد گفت‪« ،‬حاال اگر دلتان خواست بگوئید‪ ،‬اگر هم دلتان‬
‫نخواست خوب‪ ،‬نه‪ ،‬ولى به هرحال فکر کنید‪».‬‬

‫سال بعد مرا به طبقۀ باال خواستند‪ .‬طبقات پائین تماما ا پر از بو بود‪.‬مستراح ها‬
‫نمور بود و چکه مى کرد‪ .‬ساختمان نو به سرعت داشت کهنه مى شد‪ .‬در راهروها‬
‫بوى تند کپک زدگى و نا مى آمد‪ .‬گاهى وقتى از در وارد مى شدم چشمم به اتاق‬
‫همکار سابقم مى افتاد‪ .‬نم تا کمرکش دیوار باال آمده بود‪ .‬همکارم پشت همان میز‬
‫ریاست مى نشست ولى معلوم نبود رئیس است یا کارمند‪ .‬تنها بود‪ .‬ظاهرا ا این اداره‬
‫بى اهمیت تشخیص داده شده بود‪.‬‬

‫در طبقۀ باالتر دفتر مستقلى داشتم و چهارنفر زیر دستم کار مى کردند‪ .‬کارم‬
‫پاکنویس سخنرانى بود‪ .‬سخنرانى هاى ساده براى جلسه هاى عمومى‪ .‬معموالا متن‬
‫سخنرانى ها از جاهاى دیگر مى آمد و من اصالح مى کردم‪ ،‬غلط هاى دستورى اش‬
‫را مى گرفتم و نکاتى را که به نظرم ناصواب مى آمد خط مى زدم‪ .‬چهارنفر دیگر آن‬

‫‪271‬‬
‫را ماشین مى کردند و به طبقۀ باالتر مى فرستادیم‪ .‬هیچ وقت پاسخى نمى آمد اما‬
‫مى دانستم که از کار ما استفاده مى شود‪ .‬گاهى مجبور مى شدم براى رفع اشتباهات‬
‫دستورى به همکار سابقم تلفن کنم‪ .‬آن وقت حین این حرف ها به من اطالع مى داد که‬
‫قصیدۀ جدیدى گفته است‪ .‬همکار سابقم از ترقى کردن منصرف شده بود و حاال در‬
‫باب شگفتی هاى عالم حیوانات شعر مى گفت‪ ،‬کتاب هاى موریس مترلینگ را‬
‫مى خواند‪ .‬ادعا داشت با خواندن این کتاب ها روحش تازه مى شود‪ .‬قصیده اى برای‬
‫مورچه ها گفته بود‪ ،‬همچنین براى موریانه ها و اکنون مشغول ساختن قصیده اى براى‬
‫زنبورها و به ویژه زنبورهاى عسل بود‪ .‬مى خواست همۀ آنها را در یک مجموعه به‬
‫چاپ برساند مسلما ا شهرتى در ردیف مترلینگ پیدا مى کرد‪ .‬خودش چنین اعتقادى‬
‫داشت‪.‬‬

‫رئیس سابقم را در راهروها مى دیدم‪ .‬چاق تر شده بود و قیافۀ مردانه اى پیدا‬
‫کرده بود‪ .‬گاهى مرا براى خوردن چاى به اتاقش دعوت مى کرد‪ .‬تازه هنگامى كه‬
‫روبروى هم مى نشستیم مى دیدم که چقدر تغییر کرده است‪ .‬دیگر پاهایش را با‬
‫عصبیت تکان نمى داد‪ .‬آرام و نرم مى نشست‪ .‬هنوز از من باالتر بود اما دیگر حالت‬
‫دو همکار را داشتیم‪ ،‬نه رئیس و مرئوس‪.‬‬

‫سال ها به فراوانى و پشت سرهم مى گذشت‪ .‬هواى شهر آلوده بود و این از‬
‫پشت پنجره ها حس مى شد‪ .‬پنجره ها همیشه بسته بود‪ ،‬با این حال وقتى تهویه از کار‬
‫مى افتاد نفس کشیدن مشکل مى شد‪ .‬به عادت سابق گاهى به کوه مى رفتم‪ .‬بیشتر‬
‫به این خاطر که در کوه آینه نبود و تارهاى سفید موهاى سرم را مى توانستم نبینم‪.‬‬

‫آن وقت دوباره آمد‪.‬‬

‫همان طور برازنده و متشخص‪ .‬بدون آن که گذشت سال ها چیزى بر سنش‬


‫افزوده باشد‪ .‬تنها تفاوت در حالت نگاهش بود‪ .‬حاال آشنا نگاه مى کرد‪ .‬محتاط نبود‪ ،‬به‬
‫دیدار رفیقى آمده بود‪ .‬هر دو مى دانستیم که سال ها پیش با نگاه و با چند کلمه حرف‬
‫راز مشترکى ساخته ایم‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬سالم‪».‬‬

‫سالم کردم‪ ،‬دست پیش بردم‪ .‬دستم را ندیده گرفت‪ .‬بعد که ناراحتی ام را دید‬
‫گفت‪« ،‬ببخش من دست نمی دهم وگرنه مجبور مى شوم فورا ا دستم را بشویم‪».‬‬

‫جاخورده بودم‪ ،‬ولى نه آنقدر که برنجم‪ .‬پرسیدم‪« ،‬وسواسى هستید؟»‬

‫‪272‬‬
‫«درست است‪ ،‬وسواسى هستم‪».‬‬

‫روى صندلى کنار پنجره نشست و به بیرون نگاه کرد‪ .‬گفت‪« ،‬ماشین ها خیلى‬
‫دورند‪».‬‬

‫«درست است‪ ،‬خیلى باال هستیم‪».‬‬

‫«باال؟ اشتباه مى کنى‪ ،‬رو به باال هستیم‪».‬‬

‫«درست است‪ ،‬گاهى یادم مى رود‪».‬‬

‫درواقع گاهى یادم مى رفت که طبقات بى شمارى روى سرم وجود دارد‪ .‬همین‬
‫که از اتاق قدیم خالص شده بودم و از شر رئیس و از تلفن هایش فکر مى کردم‬
‫عالمى دارم‪.‬‬

‫یکباره احساس ناامیدى کردم‪ .‬هرچند که دیدارش خوش آیند بود اما هنگامى كه‬
‫مى آمد اضطراب هم با او مى آمد‪ .‬همانند این که اتفاق بدى افتاده باشد‪ .‬مى خواستم‬
‫بگویم‪ .‬گفت‪« ،‬آه‪ ،‬آه‪ ،‬نه‪ ،‬هیچ اتفاق بدى نیفتاده فقط زندگى این طورى هست‪ ،‬همین‪».‬‬

‫فکرم را خوانده بود‪ .‬این بیشتر مرا مى ترساند‪ .‬پرسید‪« ،‬تو جاه طلب نیستی؟»‬

‫«نه‪ ،‬من چیزى پشت سر دارم که جلویم را مى گیرد‪ .‬جلوی همۀ‬


‫جاه طلبى هایم را‪».‬‬

‫«یک مرده‪ ،‬نه؟»‬

‫از کجا فهمیده بود؟‬

‫گفتم‪« ،‬خیلى چیزهاى دیگر‪ ،‬همۀ آن چیزهائى که سد هستند‪».‬‬

‫«مثالا مى شود نام همه شان را روى هم گذاشت اخالق‪».‬‬

‫«نمی دانم‪».‬‬

‫خودش را روى صندلى چرخاند‪ .‬دستمالى از جیبش درآورد و جلو بینى گرفت‪.‬‬

‫‪273‬‬
‫گفت‪« ،‬روش بهترى پیدا کردم‪ .‬روى دستمال عطر مى پاشم‪ .‬این جلوی بو را‬
‫مى گیرد‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬من هم بو مى شنوم‪ ،‬بیشتر بوى دود را‪».‬‬

‫لبخند زد‪ .‬دهانش باز شد‪ .‬حاال تمام دندان هایش را مى دیدم‪ .‬شروع کرد به‬
‫خندیدن‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬آه‪ ،‬آه‪ ،‬ببخش‪ ،‬به خدا ببخشش‪ .‬نمى توانم جلویش را بگیرم‪».‬‬

‫مى خندید و من مضطرب بودم‪ .‬مى دیدم که همان طور که مى خندد حال مرا‬
‫مى بیند‪ .‬در چشم هایش حالت دلدارى بود و باالخره خنده اش را فروخورد‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«ببخش‪ ،‬به شما نمى خند م‪ ،‬باور کن‪ .‬فقط یاد یک کشف قدیمى افتادم‪ ،‬همین‪».‬‬

‫بعد بلند شد و شروع کرد در اتاق راه رفتن‪ .‬گفت‪« ،‬نمى دانم چرا همه اش دلم‬
‫مى خواهد کارى براى تو بکنم‪ .‬تو حالت یک سگ دست آموز را دارى‪ .‬باوفا و‬
‫صادقى اما اربابت را گم کرده اى‪».‬‬

‫چشم هایم را بستم‪ .‬گفت‪« ،‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬ناراحت نشو‪ ،‬این تعبیر به ظاهر بد است‪،‬‬
‫اما خیلى با ارزش است‪ .‬تو در وجودت چیزهاى خوبى دارى که باید تربیتش کرد‪.‬‬
‫سال هاست در خودت مى چرخى و چیزى پیدا نمى کنى‪ ،‬این طور نیست؟»‬

‫چشم هایم را بسته بودم و اشک مى آمد‪ .‬نمى شد جلویش را گرفت‪ .‬دلم‬
‫نمى خواست گریه ام را ببیند‪ .‬به خاطر اضطرابى که همیشه با خودش مى آورد به او‬
‫اطمینان نداشتم‪ .‬اما مى دانستم که این را نمى داند‪ .‬در طى سال ها آموخته بودم که‬
‫مستقیم در چشم کسى نگاه نکنم‪ .‬آموخته بودم که حس مخفى شده پشت چشم هاى‬
‫بى جهت و سرگردان‪ ،‬و نه مستقیم و شکافنده بهتر است‪.‬‬

‫پرسید‪« ،‬امشب خوب است؟»‬

‫«براى چی؟»‬

‫«تماشا‪ ،‬دیدنى است‪ .‬دلم مى خواهد تصویرهاى مضطرب ذهن ترا براى‬
‫همیشه بکشم‪».‬‬

‫بیرون رفت‪.‬‬

‫‪274‬‬
‫همانجا پشت میز نشسته بودم‪ .‬به صندلى دوخته شده بودم‪ .‬دست هایم زیر‬
‫چانه ام بود و به دیوار مقابلم نگاه مى کردم‪ .‬خال مى آمد و نمى دانستم چرا همۀ این‬
‫چیزها دوام دارد‪ .‬کم کم صداهاى بیرون کم مى شد‪ .‬صداى پاها در راهرو کم مى شد‪،‬‬
‫اداره تعطیل بود‪ .‬من همانجا به صندلى ام میخکوب شده بودم و غروب را که از راه‬
‫مى رسید ذره ذره حس مى کردم‪.‬‬

‫شب شده بود که در را باز کرد‪ .‬دستش را جلوى بینى اش گرفت‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«هیس‪ ،‬بى سر و صدا‪ ».‬اشاره کرد‪ .‬بلند شدم‪ .‬دو بدو در راهرو تاریک به راه‬
‫افتادیم‪ .‬حالت دو دزد ترسیده را داشتیم‪ .‬شاید فقط این حالت من بود‪ .‬ظاهرا ا او به‬
‫شبگردى هائى از این دست عادت داشت‪ .‬انتهاى راهرو هم پله بود و هم آسانسور‪.‬‬
‫گفت‪« ،‬با آسانسور برویم‪».‬‬

‫«ولی مى بینند‪».‬‬

‫«نمى بینند‪ ،‬وقتى الزم باشد نمى بینند‪».‬‬

‫کمى ترسم ریخت‪ .‬بعدازظهر بیهوده در اضطراب گذشته بود‪.‬‬

‫آسانسور به طبقات باال مى رفت‪ .‬آسانسور یک به یک و با تأنى شماره هاى‬


‫طبقات را پشت سر مى گذاشت‪ .‬نور زرد بدرنگى فضاى اتاقک آسانسور را روشن‬
‫کرده بود‪ .‬در نور زیر چشمى او را نگاه مى کردم‪ .‬به عادت همیشگى دستمالى جلو‬
‫دهانش گرفته بود‪ .‬دلم مى خواست بپرسم‪« ،‬اینجا هم بو مى شنوید؟»‬

‫اما نمى شد‪ .‬حس مى کردم حق ندارم در مسائل خصوصى او و عادت هایش‬
‫دخالت کنم‪ .‬نفوذش همیشه مستقیم و احترام برانگیزاننده بود‪ .‬نمى شد زیاد با او‬
‫خصوصى حرف زد و نمى شد بیشتر از آنچه او مى خواست حرف زد‪.‬‬

‫باالخره رسیده بودیم‪ .‬رسیدن را نفهمیده بودم‪ .‬در آسانسور یکباره باز شد و ما‬
‫داخل دهلیزى شدیم‪ .‬تا چند لحظه حس مى کردم هنوز در آسانسور هستم‪.‬‬

‫دهلیزى که به آن وارد شده بودیم با چراغ هاى کم نور مهتابى رنگ روشن‬
‫شده بود‪ .‬در نور خاکسترى برگشتم و او را نگاه کردم‪ .‬رنگش سفید بدى بود‪ .‬البد‬
‫ر نگ من هم همین بود‪ .‬از چراغ باالى سرمان صداى وز وز مى آمد‪ .‬همانند این که‬
‫هزاران حشره در یک قوطى شیشه اى بال بزنند‪ .‬از داخل یکى از اتاق هاى دربسته‬

‫‪275‬‬
‫به فواصل معین صداى کوبش نرمى مى آمد‪ .‬گفت‪« ،‬به گمانم پینگ پنگ بازى‬
‫مى کنند‪».‬‬

‫به نظر مى رسید دهلیز انتها ندارد‪ .‬مسیر ما وضعیت مشخصى نداشت‪ ،‬گاه‬
‫سرازیر مى رفتیم و گاه سرباال و هزار بار در پیچ هاى مختلف پیچیده بودیم‪ .‬با این‬
‫حال هرچه مى رفتیم انتهاى دهلیز دیده نمى شد‪ .‬در دو طرف ما به فاصله هاى هر‬
‫چند گام در بسته اى دیده مى شد‪ .‬درها شیشه هاى مات داشتند و نور از پشت آنها به‬
‫داخل دهلیز مى ریخت‪ .‬تا بى نهایت نور درهاى بسته دیده مى شد و بیشتر از آن دیگر‬
‫دیده نمى شد‪.‬‬

‫به جهت قوت قلب فکر کردم باالخره هر دهلیزى انتهائى دارد‪ .‬فکرم را خوانده‬
‫بود‪ .‬گفت‪« ،‬هیچ نگران نباش‪ .‬آن ته هیچ چیزى نیست که بتواند ترا بترساند‪».‬‬

‫نمى دانم چه مدتى رفته بودیم که عاقبت جلوى درى ایستاد‪ .‬گفت‪« ،‬مواظب‬
‫باش سروصدا نکنى‪ ».‬بعد با دستش روى در مشغول جستجو شد و باالخره دریچه اى‬
‫پیدا کرد‪ .‬از داخل اتاق صداى ویلون کوک نشده مى آمد‪ .‬دریچه کمى بزرگ تر از‬
‫محفظۀ پشت بود‪ .‬دریچه را باال زده بود‪ .‬گفت‪« ،‬نگاه کن‪».‬‬

‫سرم را به سوراخ ب از شده نزدیک کردم‪ .‬یک اتاق خانگى آن پشت بود‪ .‬یک‬
‫فرش ارزان قیمت‪ ،‬یک تخت دونفرى فنرى‪ ،‬یک میزگرد با چهار صندلى‪ ،‬چند قاب‬
‫عکس و دوتا بچه کثیف روى زمین بازى مى کردند‪ .‬تکه شکالتى را از دست هم‬
‫مى قا پیدند و سروصدایشان بلند بود‪ .‬زنى روى تخت دراز کشیده بود‪ .‬دستمالى روى‬
‫سرش گذاشته بود‪ .‬گفت‪« ،‬سردرد دارد‪ ،‬همیشه سردرد دارد‪».‬‬

‫ویلون زن پشت به در روى یکى از صندلى ها نشسته بود‪ .‬معلوم بود مشغول‬
‫کوک کردن ویلون است‪ .‬آر شه که کشید نالۀ زن درآمد‪ .‬گفت‪« ،‬ترو خدا بس کن‪».‬‬

‫«پس من کجا بروم تمرین کنم؟ خدا لعنتتان کند‪ ».‬ویلون را روی میز انداخت‪.‬‬
‫بلند شد و به طرف پنجره رفت‪ .‬به بیرون نگاه مى کرد و نوک کفشش را به زمین‬
‫مى کوبید‪ .‬دریچه افتاده بود‪.‬‬

‫بدون آنکه به من نگاه کند راه افتاد‪ .‬گفت‪« ،‬حاال بیا‪».‬‬

‫‪276‬‬
‫با قدم هاى تند خودم را به او رساندم‪ .‬حالت خاصى نداشتم‪ .‬مى خواستم‬
‫بازویش را بگیرم‪ .‬سوالی نیشم مى زد‪ .‬بدون آن که برگردد خودش را کنار کشید‪.‬‬
‫بى اختیار دستم به پهلو افتاد‪ .‬دوباره در دهلیز کنار هم و دور از هم مى رفتیم‪.‬‬

‫پرسیدم‪« ،‬برای چه این چیزها را نشان مى دهید؟»‬

‫غرق فکر بود و یا سوالم را نشنیده گرفته بود‪ .‬جواب نمى داد‪ .‬از دور انتهاى‬
‫دهلیز را مى دیدم‪ .‬خوشحال بودم‪ .‬البد به آنجا که مى رسیدیم بازى تمام مى شد و پرده‬
‫مى افتاد‪ .‬اما تمام نشده بود‪ .‬دهلیز دوباره پیچ مى خورد و این بار سرازیرى مى رفت‪.‬‬
‫خود به خود پاهایمان جلوتر از بدن حرکت مى کرد‪ .‬درها همچنان پشت سرهم بود‪.‬‬
‫دوباره جلو درى ایستاد‪ .‬بى اختیار یک گام جلوتر رفته بودم‪ .‬دوباره پى دریچه‬
‫مى گشت‪ .‬دریچه که باز شد به من اشاره کرد‪ .‬سرم را پیش بردم‪ .‬اتاق خالى بود‪،‬‬
‫لخت بود‪ .‬فقط یک تختخ واب داشت و یک دیوار پر از کتاب‪ .‬اما زمین لخت بود‪.‬‬

‫مردى روى تخت خوابیده بود و کتاب مى خواند‪ .‬کت و شلوار تنش بود‪ .‬بوى‬
‫پرک و رطوبت از اتاق مى آمد‪ .‬خودم دریچه را بستم و بلند شدم‪.‬‬

‫همانند همیشه دستمالى جلو بینى اش گرفته بود‪ .‬پشت چشم هایش خنده و‬
‫ریشخند بود‪ .‬پشت چشم هایش تباهى تن من بود‪ .‬پشت چشم هایش یک چیز بد و‬
‫احمقانه بود‪.‬‬

‫دلم مى خواست برگردم‪ .‬ابروهایش را به عالمت نه باال انداخت‪ .‬دوباره راه‬


‫افتاده بود‪ .‬مجبور بودم همراهش بروم‪ .‬راه افتادیم‪ .‬حاال دیگر کامالا در سرازیرى‬
‫بودیم و رفتنمان به دویدن مى مانست‪.‬‬

‫از جلوى ما از داخل یکى از اتاق ها سروصدا مى آمد‪ .‬او کلیدى از جیب‬
‫درآورد و در قفل انداخت‪ .‬کلید بى صدا در قفل چرخید‪ .‬وارد شدیم‪ .‬گفت‪،‬‬
‫«آزمایشگاه‪ .‬باید ساکت و صبور باشى‪ ،‬دانشمندان گاهى بیست سال فقط به ارتعاشات‬
‫پاى یک عنکبوت نگاه مى کنند تا به نتیجه اى دربارۀ عنکبوت برسند‪».‬‬

‫اتاق نور خیره کننده اى داشت‪ .‬گفت‪« ،‬اینجا همیشه نور هست‪ .‬برای این که‬
‫کسى خوابش نبرد‪ .‬باید همیشه بیدار باشند تا با هم حرف بزنند‪.‬‬

‫گفتم‪« ،‬مثل مرغدانى‪».‬‬

‫‪277‬‬
‫«یک هم چه چیزى‪ .‬اگر بخوابند یاد مى گیرند که فکر کنند‪ .‬در خواب با‬
‫خودشان خلوت مى کنند‪ .‬اما هنگامى كه نخوابند همین طور بیدار به خواب مى روند‪.‬‬
‫فکرهایشان را بلند بلند مى گویند‪ .‬مثل هذیان‪ .‬جالب است که بعضى هاشان دیگر نه‬
‫فکرى دارند‪ ،‬نه حرفى‪ .‬باید بیست سال مثل من زحمت کشیده باشى تا بفهمى چه‬
‫مى گویم‪ .‬آزمایش فقط با صبر و حوصله مى تواند نتیجه بخش باشد وگرنه بى فایده‬
‫است‪».‬‬

‫مقابل ما اتاق بسیار بزرگى قرار داشت‪ .‬تمام اتاق زیر یک نور شدید و تند بود‬
‫که چشم را مى زد‪ .‬راهرو کوچکى دورتا دور اتاق بود و یک ردیف صندلى چسبیده‬
‫به دیوار‪ .‬راهرو در تاریکى بود‪ .‬دیوار مقابل راهرو کوتاه بود‪ ،‬تا کمرگاه و از آنجا‬
‫به بعد میله ها قرار داشت‪ .‬میله ها تا سقف مى رفت‪ .‬داخل این قفس صندلى و میز و‬
‫تختخواب بود‪ .‬ظاهرى خانگی داشت‪.‬‬

‫عدۀ نسبتا ا زیادى داخل این قفس بودند‪ .‬همگى کفن به تن داشتند‪ .‬حاال متوجه‬
‫مى شدم که بوى گوشت مانده و فاسد مى آید‪ .‬کفن پوش ها هرکدام مشغول کارى‬
‫بودند‪ .‬بیشتر شترنج بازى مى کردند‪ .‬او مثل همیشه دستمالى مقابل بینى اش گرفته‬
‫بود‪ .‬بو مرا چندان اذیت نمى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬اصالا نباید کارى بکنى که ترا ببینند‪ .‬آن‬
‫وقت حرف نمى زنند‪ .‬همیشه احتیاط مى کنند‪ .‬باید خیلى ساده رفتار کنى‪».‬‬

‫دونفرى با یک صندلى فاصله کنار هم نشستیم‪ .‬چشممان به قفس بود‪ .‬به دقت‬
‫به کفن پوش ها نگاه مى کردم‪ .‬پوست و گوشت صورت خیلى هاشان ریخته بود‪.‬‬
‫چشم هایشان در ته حدقه برق مى زد‪ .‬بعضى ها چشم نداشتند‪ .‬صدائى بلند شد‪« ،‬تو‬
‫همیشه تقلب مى کنى‪».‬‬

‫به طرف صدا برگشتم‪ .‬دو نفر شترنج بازی مى کردند و بحثشان شده بود‪.‬‬

‫دیگرى گفت‪« ،‬نمى کنم‪ ،‬دروغ مى گوئى‪».‬‬

‫«من دروغ نمى گویم‪ ،‬مهره را جا به جا کردى‪».‬‬

‫«نکردم‪».‬‬

‫«حساب کنیم‪».‬‬

‫«قبول نیست‪».‬‬

‫‪278‬‬
‫«من اصالا با تو بازى نمى کنم‪».‬‬

‫یکى از کفن پوش ها بلند شد‪ .‬گفت‪« ،‬فکر مى کند پوکربازى مى کند‪ .‬این یک‬
‫بازى ذهنى است‪ ،‬ورزش است‪ ،‬اصالا بازى نیست‪».‬‬

‫یک نفر راه مى رفت‪ .‬سرتاته قفس را مى رفت و مى آمد‪ .‬گفت‪« ،‬این قدر‬
‫دعوا نکنید‪ ،‬این که دعوا ندارد‪».‬‬

‫یک نفر با چوب کبریت دور قفس را اندازه مى گرفت‪ .‬بعد به مردى که به‬
‫دقت به او نگاه مى کرد گفت‪« ،‬به این ترتیب مى شود دوباره ثابت کرد دایره ‪٣٦٠‬‬
‫درجه است‪».‬‬

‫هردو خندیدند‪ .‬حالتشان دوستانه بود‪.‬‬

‫برگشتم و به او نگاه کردم‪ .‬آهسته گفت‪« ،‬امشب بحث نمى کنند‪ ،‬همیشه بو‬
‫مى برند‪ .‬بوى غریبه را حس مى کنند‪ ،‬عجیب است میان این همه بو‪ ،‬بوى غریبه را‬
‫حس مى کنند‪».‬‬

‫چشمم به مردى بود که با دقت حرکات ورزشى انجام مى داد‪ .‬اگر حرکتى‬
‫به نظرش غلط مى آمد از سر نو شروع مى کرد‪ .‬گفت‪« ،‬دقیقا ا روزى دو ساعت‬
‫ورزش مى کند‪ .‬مى خواهد تنش قوى بماند‪ .‬همیشه منتظر یک فرصت احتمالى است‪،‬‬
‫به نظر او مى شود به حساب احتماالت اعتماد کرد‪ .‬براساس یک سلسله فرضیه هاى‬
‫پیچیده یک روز محاسبات او درست از آب درخواهد آمد‪ .‬آن وقت آنقدر قوى هست که‬
‫به موقع اقدام کند‪».‬‬

‫گفتم‪« ،‬پس برای شما خطرى ست‪».‬‬

‫«نه چندان‪ .‬فقط اشکالش این است که کم حرف مى زند‪ .‬اغلب ساکت است‪.‬‬
‫زیر نور معموالا همه حرف مى زنند جز او‪ .‬جنازۀ زرنگى ست‪».‬‬

‫چند نفر دیگر دور ورزش کار جمع شده بودند‪ .‬ابتدا به شوخى‪ ،‬اما حاال همراه‬
‫او ورزش مى کردند‪ .‬مرد ورزشکار به دقت در جهتى مى نگریست که ما نشسته‬
‫بودیم‪ .‬همراه من نگاه ورزشکار را گرفته بود‪ .‬دکمه اى را زیر صندلى اش فشار داد‪.‬‬
‫دریچه اى روبه قفس باز شد و مقدارى کتاب و مجله و روزنامه به داخل قفس ریخت‪.‬‬
‫یکباره گوئى زلزله شده باشد همه شان به طرف دریچه هجوم بردند‪ .‬کتاب ها و‬

‫‪279‬‬
‫مجله ها و روزنامه ها به سرعتى پخش شد که باور کردنى به نظر نمى رسید‪ .‬حاال‬
‫داشتند باهم مجادله مى کردند‪ .‬بحث این بود که کى چى را اول بخواند‪.‬‬

‫ورزشکار همچنان ما را نگاه مى کرد‪ .‬همراهم گفت‪« ،‬بلند شو‪ ،‬دیگر‬


‫نمى شود نشست‪ .‬بیست هزار بار گفتم راهرو روشن تر از حد معمول است‪ .‬به‬
‫خرجشان نمى رود‪ .‬حیف این همه پول‪».‬‬

‫ب اهم بلند شدیم‪ .‬ورزشکار داد زد‪« ،‬آقاى طاهرى‪ ،‬حرامزاده!»‬

‫سکوت سنگینى بر قفس سایه انداخته بود‪ .‬همه ما را نگاه مى کردند‪ .‬زیر نگاه‬
‫آنها نمى دانستم چه کنم‪.‬‬

‫طاهرى؟‬

‫آقاى طاهرى هول شده بود‪ .‬همه در داخل قفس ما را نگاه مى کردند‪.‬‬

‫یکى از کفن پوش ها جلو آمد‪ .‬بى اختیار آمد‪ .‬آمد کنار میله ها و دست هاى‬
‫استخوانی اش را دور میله ها حلقه کرده بود و به من نگاه مى کرد‪ .‬چشم هایش در‬
‫حدقۀ خالى ثابت و سرد به من خیره شده بود‪ .‬چشم هایش‪ ،‬چشم هایش‪.‬‬

‫این یک جفت چشم معلق ثابت‪ ،‬حاال سرد بود‪ .‬همانند دو تکه یخ و زغال‪.‬‬
‫هیچ چیز را نمى شد از آن خواند‪ .‬اصالا شاید نبود چون گوشتى به تن نداشت‪ .‬کفن تا‬
‫پیشانى بود و صورت خالى ى استخوانى‪.‬‬

‫زیر این نگاه آب مى شدم‪ .‬سرم را پائین انداخته بودم و تنم را مى دیدم تنم زیر‬
‫کفن بود‪ .‬مى دیدم که گوشت تنم ریخته است‪ .‬جا به جا استخوان خالى تنم را حس‬
‫مى کردم‪ .‬بوى تند و ماندۀ گوشت از تنم به دماغم مى خورد‪ .‬صدائى پرسید‪« ،‬میهمان‬
‫آمده؟»‬

‫«شاید تازه وارد است‪».‬‬

‫طاهرى گفت‪« ،‬نه‪ ،‬کى گفته‪ ،‬اشتباه مى کنید‪ ،‬ما فقط بازدید مى کردیم‪».‬‬

‫طاهرى بر نفرتش غلبه کرده بود‪ .‬بازوى مرا گرفته بود و به طرف در‬
‫مى کشید‪ .‬اهل قفس ساکت به ما و این رفتن باعجله نگاه مى کردند‪.‬‬

‫‪280‬‬
‫حاال بیرون در بودیم‪ .‬طاهرى گفت‪« ،‬برویم‪».‬‬

‫نمى توانستم بروم‪ .‬به طرف در برگشته بودم و دستگیره را دیوانه وار‬
‫مى چرخاندم‪ .‬خودم را به در مى زدم‪ .‬مى خواستم بروم تو‪ .‬طاهرى گفت‪« ،‬عزیزم‪،‬‬
‫چرا این طور مى کنى؟ مگر دیوانه شدى‪ .‬این فقط یک تماشاست‪ ،‬یک تماشا بود‪».‬‬

‫فقط تماشا نبود‪ .‬باید به اتاق مى رفتم‪ .‬هنوز همه را ندیده بودم‪ .‬من از اهل اتاق‬
‫بودم‪ .‬با تمام قدرت تنم به در مى کوبیدم‪ .‬از داخل اتاق صداى هیاهو مى آمد‬
‫ضربه هائى به در مى خورد‪.‬‬

‫گفت‪« ،‬ببین‪ ،‬به آنها ظلم مى کنى‪ ،‬تمام مجله هاشان را به در کوبیدند‪.‬حاال دو‬
‫هفته چیزى ندارند بخوانند‪ .‬آخر چرا ظلم مى کنى؟»‬

‫طاهرى دیگر دستمالى جلوى بینى اش نداشت فقط سعى مى کرد مرا تسلى‬
‫بدهد‪ .‬گفت‪« ،‬عزیزم چرا باور نمى کنى‪ ،‬من به تو اعتماد دارم‪ .‬من به تو اطمینان‬
‫دارم‪ .‬من از صمیم قلب به تو اطمینان دارم‪ .‬تو نمى فهمى که با بقیه فرق دارى؟»‬

‫آن وقت بود که مشت هاى استخوانی ام را به صورت طاهرى مى کوبیدم‪.‬‬


‫استخوان لخت روى صورتش خراش مى انداخت‪ .‬صورت طاهرى تماما ا خونى شده‬
‫بود‪ .‬حاال دیگر نمى توانست مودب باشد‪ .‬کت و شلوار و کراواتش به هم ریخته بود‪.‬‬
‫متقابالا به من مشت مى زد‪ .‬حرف هاى هرزه مى زد‪ .‬پشت خون و زخم چشم هایش‬
‫بى رحم شده بود‪ .‬چشم ها یش یک پارچه خون و غضب بود‪ .‬موهاى پوسیدۀ مرا الى‬
‫انگشتانش مى پیچانید و آخرین قسمت اعصاب زنده ام کش مى آمد‪.‬‬

‫از داخل اتاق صداى هیاهو مى آمد‪ .‬طاهرى نفس زنان سرش را نزدیک گوشم‬
‫آورد‪ ،‬گفت‪« ،‬بسیار خوب‪ ،‬مى گذارم که به جهنم بروى‪».‬‬

‫و من در خالء تاریک رها شده بودم‪ .‬آزاد و بى تکیه گاه مى رفتم‪ .‬جائى نبود‬
‫که بگیرم‪ ،‬جائى نبود که دستم به آن قفل شود‪ .‬مى رفتم‪.‬‬

‫به کوچه برگشتم‪ .‬غروب تابستان بود‪ .‬محمد بالل فروش سرکوچه بالل‬
‫مى فروخت‪ .‬محمد زمستان ها لبو مى فروخت و بهار چغاله بادام‪ .‬بچه ها چیغ و‬

‫‪281‬‬
‫دادکنان دوره اش کرده بودند‪ .‬محمد به نوبت بالل مى داد‪ ،‬هیچ وقت حق کسى را‬
‫ضایع نمى کرد‪.‬‬

‫قبالا مدتى ایستاده بودم و به آقاى نقابت نگاه کرده بودم‪ .‬شاگردانش تند تند‬
‫سوزن مى زدند‪ .‬خود نقابت جلو دکانش روى چهارپایه نشسته بود و چاى مى خورد‪.‬‬
‫ریشش دیگر یکدست سفید بود‪ .‬یادم آمد که قدیم ریش نمى گذاشت‪ .‬حاال شاید دوباره‬
‫ریش گذاشتن باب شده بود و یا از پیرى بود‪ .‬هرچه بود آقاى نقابت ریش داشت‪.‬‬

‫آن وقت سنگینى گام هاى رهگذرى سر م را برگردانده بود‪ .‬رهگذر پیرزنى با‬
‫چادر سیاه بود‪ .‬از دور مى آمد‪ .‬از طرف بستنى فروشى‪ .‬با طمأنینه قدم برمى داشت‪.‬‬
‫دست دختربچۀ شش هفت ساله اى را گرفته بود‪ .‬دختر پشت سرهم حرف مى زد و‬
‫پیرزن با لبخند گوش مى داد‪ .‬از دور هم مى دانستم خانم بدرالسادات است‪ .‬همان طور‬
‫یکریز نگاهش کرده بو دم تا به نقابت رسیده بود‪ .‬دوتائى با هم سالم و علیک کرده‬
‫بودند‪ .‬خانم بدرالسادات بیش از این معطل نکرد‪ .‬راه افتاده بود و من بى اختیار به‬
‫دنبالش کشیده مى شدم‪ .‬چقدر دلم مى خواست به او بگویم که زنده است‪ .‬اما خانم‬
‫بدرالسادات توجهى نشان نمى داد‪ .‬تمام حواسش پى حرف هاى نوه بود‪ .‬سعى‬
‫مى کردم بفهمم بچۀ کدام یکى از بچه هایش هست‪ .‬شاید مال سودابه بود‪ .‬پیرزن ها‬
‫نوه هاى دختریشان را بیشتر دوست دارند‪.‬‬

‫سرکوچه خانم بدرالسادات با جدیت در مقابل خواهش خرید بالل مقاومت‬


‫مى کرد‪ .‬دختربچه چند دقیقه قبل بستنی خورده بود و اگر قرار بود بالل هم بخورد‬
‫حتما ا مریض مى شد‪.‬‬

‫دختر بق کرد‪ .‬مى خواست به گریه بزند‪ .‬زیرچشمى به مادربزرگ نگاه کرد‪.‬‬
‫معلوم بود که با گریه کارى از پیش نخواهد برد و گریه به سرعت عقب نشسته بود‪.‬‬

‫خانم بدرالسادات به خانه اش رفته بود‪.‬‬

‫مدتى در کوچه ماندم‪ .‬خودم را با کوچه مقایسه مى کردم‪ .‬کوچه حاال‬


‫کوچک تر به نظر مى آمد‪ .‬کوچه کمى هم نا آشنا بود‪ .‬سه خانه طرف چپ را روى هم‬
‫کوبیده بودند‪ .‬دیوارها بود اما خانه ها نبود‪ .‬البد دیوارها را خراب نکرده بودند که‬
‫مصالح خانه هاى قدیم به غارت نرود‪ .‬در خانۀ سرهنگ کامالا لق شده بود‪ .‬سرم را به‬
‫درز در گذاشتم و نگاه کردم‪ .‬جلوخان خانه را خراب کرده بودند‪ .‬اما نصف اتاق ها‬

‫‪282‬‬
‫مانده بود‪ .‬اتاق مهرى هم مانده بود‪ .‬هنوز دیوارها صورتى بود هرچند که جا به جا‬
‫ریخته بود‪ .‬درها را برده بودند‪.‬‬

‫خیلى دلم مى خواست بدانم خانۀ خانم بدرالسادات چطور دوام کرده است‪.‬‬
‫سال ها پیش حرفش بود که روى هم کوبیده شود‪.‬‬

‫حاال دیگر غروب بود‪ .‬به طرف خانۀ خودمان رفتم‪ .‬مدت ها جلو در ایستاده‬
‫بودم و به کوبۀ فلزى آن نگاه مى کردم‪ .‬زنگى در کنار لته طرف راست کار گذاشته‬
‫بودند‪.‬‬

‫اگر کوبه را نمى کوبیدى‪ ،‬یا نمى شد بکوبى‪ ،‬و اگر زنگ را نمى فشردى کسى‬
‫در را باز نمى کرد‪ .‬خیال داشتم سرزده بروم داخل و عطر تابستان را در خانه به‬
‫تنهائى حس کنم‪ .‬ذره اى بودم به انتظار باد و این طور بود که به داخل نفوذ کردم‪.‬‬
‫همانند غبار آمده بودم‪.‬‬

‫خانه آنقدر کهنه بود که دیگر خانه نباشد‪ .‬خانه در تنهائى خودش داشت‬
‫می پوسید‪ .‬از پله ها که باال مى رفتم به معجرها نگاه مى کردم‪ .‬رنگشان رفته بود‪.‬‬
‫پس پسر کوچک کجاست تا بازی کند؟‬

‫خانمجان در تاقنماى پنجره نشسته بود و به حیاط نگاه مى کرد‪ .‬رباب پائین‬
‫پایش بود‪ .‬هر دو ساکت بودند‪ .‬صدا فقط از سماور بود که گوشۀ اتاق قل قل مى کرد‪.‬‬
‫چرا به حیاط نیامده بودند؟ تابستان ها در ایوان قالیچه مى انداختند‪ ،‬یا در حیاط تخت‬
‫مى گذاشتند‪ .‬دیدم که باغچه ها بدجورى پیرند‪ .‬درخت انار را بریده بودند و خاک پاى‬
‫شمشادها سفت و خشک بود‪.‬‬

‫شمشادها به زردى مى زد‪.‬‬

‫خانمجان پرسید‪« ،‬آرد داری؟»‬

‫«هست‪».‬‬

‫«یک کم حلوا درست کن‪».‬‬

‫رباب‪ ،‬خشکیده و پیر‪ ،‬از جا بلند شد که به آشپزخانه برود‪ .‬رفتم به دنبالش و‬


‫ک نار در آشپزخانه نشستم‪ .‬رباب خیلى آرام کار مى کرد‪ .‬آرد و شکر و روغن را به‬

‫‪283‬‬
‫هم آمیخت‪ .‬بعد بوى حلوا تمام آشپزخانه را پر کرد‪ .‬دربچگى همیشه دوست داشتم‬
‫خوراك پختنش را نگاه کنم‪ .‬شاید به خاطر همین بود که آمدن آقاجان را نفهمیدم‪.‬‬

‫شب همگى به دور سفره نشستند‪ .‬من کنار پادر نشسته بودم و نگاهشان‬
‫مى کردم‪ .‬سیر بودم‪ ،‬چشمم گرسنه بود‪.‬‬

‫سفره شان رنگین بود‪ .‬نان و پنیر و هندوانه مى خوردند‪ .‬البد به جهت پرهیز‬
‫از ادویه و چربى‪ ،‬چیزهائى که برای پیرها بد است‪ .‬فرهاد کجا بود؟‬

‫بعد از شام خانمجان و رباب بشقاب هاى حلوا را جلویشان چیدند و با دست‬
‫مشغول شدند‪ .‬تکه حلوائى را الى تکه نانى مى گذاشتند و این لقمه هاى بزرگ را در‬
‫کنار هم مى چیدند‪.‬‬

‫آقاجان پرسید‪« ،‬براى چى؟»‬

‫«شب جمعه است آقا‪ ،‬گفتم برای مرده ها خیرات کنیم‪».‬‬

‫بعد رباب دو سینى حاضر شده را به دست گرفت و به طرف در حیاط رفت‪.‬‬

‫آقاجان روزنامه مى خواند و خانمجان با دقت لقمه درست مى کرد‪ .‬چقدر‬


‫دوستشان داشتم‪ .‬آیا مى دانستند که دوستشان دارم؟‬

‫نشستن بى فایده بود‪ .‬ظاهرا ا حرف زدن را فراموش کرده بودند‪.‬‬

‫بلند شدم و بیرون آمدم‪.‬‬

‫باز در کوچه بودم و دلم نمى آمد بروم‪ .‬عطر یاس رازقى همان طور همانند‬
‫قدیم از دیوار خانۀ خانم بدرالسادات نرم و مبهم به کوچه مى خزید‪ .‬دوست داشتم تمام‬
‫تنم را به موج عطر بدهم که قاصدک از راه رسید‪ .‬قاصدک مثل پرى راه گم کرده در‬
‫فضاى کوچه شناور بود‪ .‬یک لحظه روى سرم نشست و دوباره همراه باد رفت‪ .‬به‬
‫دنبالشان رفتم‪ ،‬به دنبال باد و قاصدک‪.‬‬

‫راه گزیده شده بود ولى نا آشنا‪ ،‬نیروى دیگرى بود که مرا مى برد‪ .‬نیروى‬
‫قاصدک و باد‪ .‬از شهر خارج شدم‪ ،‬پیاده مى رفتم و خستگی نمى آمد‪ .‬دیگر به‬
‫هیچکس فکر نمى کردم‪ .‬همه را دوست داشتم و این "همه" این را نمى دانست‪ .‬این در‬
‫دلم بود و گرمم مى کرد‪.‬‬

‫‪284‬‬
‫به باغ قدیمى که رسیدم مجبور شدم از روى قبرها بروم‪ .‬شب بود و سکوت و‬
‫گاه کورسوى نور از البالى درخت ها‪ ،‬که یادآور متولى یا نمازگزار راه گم کرده اى‬
‫بود‪.‬‬

‫بى آن که حادثه اى باشد یا رهگذرى رو دررو‪ ،‬به مقبره رسیدم‪ .‬الزم نبود‬
‫انتظار متولى را بکشم‪ .‬همچنان که غبار‪ ،‬به داخل خزیده بودم‪ .‬دروغ هزار ساله به‬
‫پایان مى رسید‪ .‬روى قبر را خواندم‪ .‬این تنها جائى بود که داشتم‪.‬‬

‫روى قبر نشستم‪ .‬سردم بود‪ .‬فکر کردم که تمام زمستان ها و تابستان ها باید‬
‫اینجا بنشینم‪ .‬چقدر برف و آفتاب بود که ببینم‪ .‬چقدر باد و نم و گرما و خاک بود که‬
‫ببینم یا حس کنم‪ .‬دست هایم سرد بود‪ .‬دست هایم را به زیر بالم گرفتم‪ .‬گرما بیرون‬
‫بود‪ ،‬اما من سردم بود‪.‬‬

‫روی قبر دراز کشیدم‪ ،‬به روی شکم‪ .‬سرم روی سنگ بود‪ .‬سنگ سرد نبود‪.‬‬
‫گرم بود‪ .‬از عمق خاک‪ ،‬از جائى که شاید بود و نبود گرما باال مى آمد‪ .‬گرماى‬
‫مطبوع و مالیم‪ .‬گوشم روى قبر بود‪ .‬گرما را با تمام تنم حس مى کردم‪ .‬صدائى از‬
‫عمق خاک باال مى آمد‪ .‬صدائى خجول و شرمنده‪ ،‬اما زنده‪ ،‬صداى قلب مى آمد‪ ،‬قلبم‪،‬‬
‫تپش قلبم‪ .‬صدائى نه بلند‪ ،‬نه رسا‪ ،‬اما زنده‪.‬‬

‫تهران‪ ،‬تابستان ‪١٣٥٣‬‬

‫‪285‬‬

You might also like