یعنی در ذهن سربازان چه میگذرد ،در زمینی پست ،با دهانی آغشته به فریاد ،تفنگ به دست ،همه شان
تیر میخورند ،برخی
شاید روی مین بمیرند ،برخی نارنجک و خمپاره ،در نهایت همه شان میمیرند ،نمردن ها برای بازی هاست ،سربازان فاحشه و میادین جنگ فاحشه خانه ی حاکمینند ،هویداست که حاکمین خود قحبه ی حاکمانند ولی حاشا که همچو سربازی تیرباران شوند ، حاشا که همچو سربازی خیره به تیر زنده بمانند ،حاشا که همچو سربازی برای هر دلداری بیش از حد دلداده ی زجر و عذاب وجدان باشند . پرسیدم :چرا پایان شب تیره سپید است ،در شامگاهان که ستارگان بیدارترند . گفت :نمی دانم پرسیدم:شب را بیشتر دوست داری یا خورشید را؟ گفت:نمی دانم پرسیدم:سرما را بیشتر دوست داری یا خورشید را؟ گفت:نمی دانم پرسیدم:چرا نمی دانی؟ گفت:نمی بینم گفتم :من می بینم اما من هم نمی دانم. پرسید :دانستن را بیشتر دوست داری یا دیدن را؟ گفتم:نمی دانم پرسید:می دانی من کدام را بیشتر دوست دارم؟ گفتم:نمی دانم گفت:دیدن؛آنموقع می دانستم میمانی یا نه. پرسیدم:آیا باید بمانم دیروقت است ،انقدر که خوابم برده بود . اما دیگر چیزی نگفت چون نماندم . کاش میدید رفتنم را ،کاش میدانستم تنها سوال چقدر تنهاست که بدانمش که او را بدانم. در تنهایی گفت :در تیرگی شب میروند اما در سپیدی صبح میمانند . خورشید را ،خورشید را ،فهمیدم .اگر می ماندم زیبا می شد ،سونامی موج ها نه به من میخورد نه ببهبهههه .هه ،بابام تعریف میکرد ،بچه که بوووود باباش میخواست بکشتش میددددونید اخه زززمان رضااا شاه اینو فرستاده بودن جنگ اینم بچه بودددد ، تازه مییییخواست بره سوسوسوگلیشو بگیره ککه همه چی بهم خورد چون این رفت ججججنگگ بعد که برگشتتت بهش گفتن خودکشی کردهههه ،ولی نمی گفتن چرا کهههه ،اولش فککک میکرد واسه اینه که معتاد شده و دیوونه بازییی درمیاره ولی بعدش پا منقلیاش براش خبر اووردن اون فرنگیا بهش تجااااوز کرده بودنننن ،به اینم که زن نمیدادن اومد ننه ی بابای منو گرفت که بدددبخت هم خل بود هم بچه داشت ،آبجیشو که قبل اینکه بدنیا بیاااد اصن نمیدونم چیکارش کرددده بود بدبختو ولی ننه آججججیی من هرشب سیگارمیزد خودشو هی داد میزد دتر دتر ای دترم چه گویو خردم ،یه شب از اون شبا بابام داشته میرفته بششششاشه که اینا نئششه بودن بعد اینو سرشو میکنن تو آتییششش که یه سگه مممیاد اینا وللل می کنن میرن ،ولییی میدونی باباای من اینجوری نشد منو دوست داشت هر روز میبرد مننووو کله پزی بهم یاد میداد ،یروز مرد ،فرداش انقالب شد ،پسفرداش رفتم جنگ ،بعدم اینجوری شدم ،منم مثه بابابزرگم شدم فک کنم ولی من مثه اون حیوون نیستم میتمرگم سر جام من برا وطنم جنگیدم میخواستم اونی که دوسش دارمو بگیرم باید میموندم تهرون ولی نموندم الزم نیس برینم تو زندگی بقیه میمونم که بمیرم ،آدما دو دسته ان اونایی که به آرزوهاشون رسیدن اونایی که از آرزوهاشون میگذرن ،اولی روزای تقویمو تیک میزنه دومی خط. در بند دیگری بودن کشنده است ،در بند خود بودن کشتارگاه رویا ،به خودت نگاه میکنی ،میفهمی آزاد کردن خودت یک مسئله بود ،ادعای مالکیت بر آن خود آزاد شده ،مسئله ای دیگر. از همسری که همدمش را به مام وطن داد تا پدری که پدرش را دیگر ندید و پسری که کفش هایش را زان پس نپوشید .همت کردند و آوین بود نیتشان صیاد دشمن بودند عباس هایی که فریاد بابایی فرزندانشان را نشنیدند و اندرزگوی نوه شان نبودند .بر تشنه لبان کارون اژدر بودند و فهمیده تر از آنکه بگویند بهنام تر از محمدی هست .جهان آرای دوران بودند و در دل کشوری رستگار.