Mohsen Makhmalbaff Script Scinemafa

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 37

‫سالم سينما‬

‫‪ .1‬گفته هاي كارگردان (محسن مخملباف) در جمع پنج هزار داوطلب‬


‫بازيگري در باغ فردوس‬

‫كارگردان ‪ :‬امسال صدمين سال تولد سينماست ‪ .‬بهمين مناسبت ما در حال تهيه‬
‫فيلمي هستيم در باره عالقمندان بازيگري به سينما كه فيلمبرداري اش از همين‬
‫امروز و همين محل شروع شده ‪ .‬بازيگرانش هم از بين شما انتخاب مي شن ‪.‬‬
‫شما عالقمنداني كه از طريق آگهي روزنامه مراجعه كرديد ‪ ،‬تعداد تون خيلي‬
‫زياده پس خواهش مي كنم نظمو حفظ كنيد تا دستياران من بتونن اين هزار تا فرم‬
‫رو بين شما پخش كنند‪ .‬از بين شما حدود صد نفر براي بازيگري انتخاب مي شن‬
‫كه چند نفرشون نقشهاي اصلي اين فيلم رو بازي مي كنند ‪ .‬شما هم بازيگران اين‬
‫فيلم هستيد هم سوژه اش ‪ .‬پس اجازه بدين عرض كنم به فيلم خودتون خوش‬
‫آمديد‪.‬‬
‫جمعيت هجوم آورده در را مي شكنند و داخل مي شوند ‪ .‬عده اي زير دست و پا‬
‫زخمي مي شند ‪ .‬هركس مي كوشد از ديگران جلو بيفتد‪.‬‬
‫‪ .2‬گفتگوي كارگردان با مرد نا بيناي داوطلب‬
‫كارگردان‪ :‬داخل آن كادر بايستيد‪ .‬اسم شما چيه؟‬
‫نابينا ‪ :‬سالم‬
‫كارگردان‪:‬سالم‬
‫نابينا ‪ :‬آقاي مخملباف شما هستيد؟‬
‫كارگردان‪:‬من روبروي شما هستم ‪ .‬اسم شما؟‬
‫نابينا ‪:‬هادي‪.‬‬
‫كارگردان‪:‬از كجا اومديد؟‬
‫نابينا ‪ :‬از كرمان‪.‬‬
‫كارگردان‪:‬چرا عينك زديد؟‬
‫نابينا ‪:‬خب ‪ ،‬آخه؟‬
‫كارگردان‪:‬دليل خواصي داره؟‬
‫نابينا ‪ :‬بهتر نيست عينك بزنم ؟‬
‫كارگردان‪:‬شما تا حاال بازي كردين؟‬
‫نابينا ‪ :‬تئاتر‪،‬چند سال با دوستم ‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬االن آماده ايد يك قطعه بازي كنيد؟‬
‫نابينا ‪ :‬بله‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بازي كنيد‪.‬‬
‫نابينا ‪ :‬همين جا؟‬
‫كارگردان‪ :‬بله‪.‬‬
‫نابينا ‪ :‬چيزي اطرافم نيست؟‬
‫كارگردان‪ :‬نه‪ .‬اما از هر طرف بيش از يك قدم حركت نكنيد چون از نور خارج‬
‫مي شين‪.‬‬
‫نابينا‪ :‬آري ‪ .‬تمام زندگي من ‪،‬تمام عشق من سينماست ‪.‬درسته ‪،‬چشم سرم نمي‬
‫بينه اما چشم دلم مي بينه‪.‬احساس داره‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تا حاال سينما رفتين؟‬
‫نابينا‪ :‬با دوستم چند بار‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬دوست تون تصاويررابراتون توضيح مي داد؟‬
‫نابينا‪ :‬بله اونجاهايي رو كه صدا نداشت ‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا مي خواين بازيگر بشين؟‬
‫نابينا‪ :‬توي سينما يا تئاتر؟‬
‫كارگردان‪ :‬توي سينما ‪.‬‬
‫نابينا‪ :‬مي خوام يه آدم با احساس رو نشون بدم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ببخشيد اگه اون نقش احتياج به چشم داشته باشه؟‬
‫نابينا‪ :‬اين بستگي به كارگردان داره‪.‬من نميخوام از خودم تعريف كنم ولي براي‬
‫اينكه به اينجا بيام و بازي كنم دو شب توي پارك خوابيدم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬كجا بودين؟‬
‫نابينا‪ :‬توي پارك‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چيكار مي كردين؟‬
‫نابينا‪ :‬منتظر بودم تا امتحان بازيگري شروع شه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا توي پارك خوابيدي؟‬
‫نابينا‪ :‬چون تو اين شهر جايي براي خوابيدن نداشتم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه يه سئوالي بكنم راستشو مي گي؟‬
‫نابينا‪ :‬بله‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو كه نمي بيني پس سينما رو چه جوري حس كردي؟‬
‫نابينا‪ :‬با قلبم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بگو سينما چيه؟‬
‫نابينا‪ :‬سينما يه نوع عشقه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه من ازتو بخوام عينكت رو برداري وگريه كني تامن بفهمم بلدي‬
‫بازي كني‪ ،‬گريه مي كني؟‬
‫نابينا‪ :‬يعني الزمه؟‬
‫كارگردان‪ :‬بله الزمه‪ .‬عينكت رو بردار‪.‬‬
‫نابينا‪ :‬مي شه عينكمو بر ندارم؟‬
‫كارگردان‪ :‬لطفا عينكتو بردار و چشمتوبازكن‪.‬‬
‫نابينا‪ :‬الزمه؟‬
‫كارگردان‪ :‬حتما‪ .‬مگه نگفتي براي سينما همه چي مو حاضرم بدم؟‬
‫نابينا‪ :‬بله‪ ،‬اما‪...‬‬
‫كارگردان‪ :‬چشمتو بازكن‪ ...‬سدت رو پائين نبر‪ .‬از عالقه ات به سينما حرف‬
‫بزن‪.‬‬
‫نابينا‪ :‬تمام عشقم سينماست‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چشمت رو بازكن تا ما ببينيم كه تو سينما رو نديدي‪.‬‬
‫نابينا‪ :‬سينمارو دوست دارم‪ .‬حاضرم به خاطرش همه كار بكنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬هر كاري كه سينما بخواد مي كني؟‬
‫نابينا‪ :‬اگر كار خالفي نباشه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگر من بخوام چشماتو باز كني و به ما نشون بدي كه كور نيستي اين‬
‫كار و ميكني؟‬
‫نابينا‪ :‬بله‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چشمتو باز كن ‪( .‬نابينا چشم بازمي كند‪ .‬كور نيست) چرا به ما دروغ‬
‫گفتي؟‬
‫نابينا‪ :‬به خاطر عالقه ام به سينما‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬فكر كردي اگه بگي كوري بيشتر قبول مي شي؟‬
‫نابينا‪ :‬من فقط بازي كردم ‪ .‬چون شما يك بازي ميخواستيد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا كور را انتخاب كردي؟‬
‫نابينا‪ :‬چون كور را درك مي كنم ‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اطراف ات كسي كور بوده؟‬
‫نابينا‪ :‬نه‪ .‬ولي هر بار كوري را ديديم ‪ ،‬بهش كمك كردم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬حاال اگر بگم سينما همينه ‪ ،‬همين واقعيتي كه تو تصميم گرفتي بازي‬
‫كني و كردي ‪.‬راضي هستي ؟‬
‫نابينا‪ :‬يعني تمام بازي ام همين باشه؟‬
‫كارگردان‪ :‬بله‪.‬‬
‫نابينا‪ :‬يعني ديگه نمي تونم بيام توي سينما؟‬
‫كارگردان‪ :‬نه‪ .‬راضي هستي؟‬
‫نابينا‪ :‬بله‪ ،‬چون كه همه راه را مثل يك مرد كور آمدم‪.‬‬
‫‪ .3‬گفتگوي زينال زاده با دواطلبان در حياط‬
‫زينال زاده‪ :‬فرمها رو كه گرفتين لطفا از هم فاصله بگيرين و با هم حرف نزنيد‪.‬‬
‫تمرگز بگيرين‪.‬‬
‫‪ .4‬گفتگوي كارگردان با سه دختر‪.‬‬
‫دختر اول‪ :‬نقش زن رو دوست ندارم بازي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نقش دختر را دوست داري؟‬
‫دختر اول‪ :‬بله‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا؟‬
‫دختر اول‪ :‬براي اينكه دوست دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه ازداوج كرده بودي‪ ،‬نقش زن رو بازي مي كردي؟‬
‫دختر اول‪ :‬نمي دونم‪ .‬شايد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا ميخواي بازيگر بشي؟‬
‫دختر اول‪ :‬چون عالقه دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه بگم عكس العمل واقعي تو بهتر از بازي هنرپيشه هاست‪ ،‬باز هم‬
‫ترجيح مي دي كه مثل هنرپيشه ها بازي كني؟‬
‫دختر اول‪ :‬نه من نقش زني رو كه دختر نيست دوست ندارم بازي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬فكر كنيد نقش شما در اين فيلم همين بود‪ .‬دوست داري نشون داده‬
‫بشه‪.‬‬
‫دختر اول‪ :‬بله من مي فهمم شما چي مي گين اما‪...‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس هرطور ميل شماست‪.‬‬
‫دختر اول‪ :‬تصاوير من پخش نمي شه ديگه؟‬
‫كارگردان‪ :‬اگه بموني پخش مي شه‪ ،‬اگه بري‪ ،‬نه‪.‬‬
‫دختر اول‪ :‬تصاويري كه تا به حال گرفته شده‪ ،‬چي؟‬
‫كارگردان‪ :‬انتخاب با شماست‪.‬‬
‫دختر اول‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ترديد دارين؟‬
‫دختر اول‪ :‬ترديد؟ بله‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬مطمئنين؟‬
‫دختر اول‪ :‬اگه برم تصاوير من پخش نمي شه ديگه؛ پس مي رم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬واقعي‪.‬‬
‫دختر ديگر‪ :‬واقعي؟‬
‫كارگردان‪ :‬واقعي‪.‬‬
‫دختر ديگر‪ :‬واقعا ً گريه كنم؟‬
‫كارگردان‪ :‬بله‪ .‬نمي توني؟‬
‫دختر ديگر‪ :‬من اشكم هميشه زود مي آد‪ .‬اما اآلن‪...‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه من بگم گريه نكني‪ ،‬بازيگر نمي شي‪ ،‬بازهم گريه نمي كني؟!‬
‫دختر ديگر‪ :‬چرا‪ .‬چون من به سينما خيلي عالقه دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ببخشيد‪ ،‬باالخره شما دوست دارين بازي كنين يا نه؟‬
‫دختر اول‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نمي دوني؟‬
‫دختر اول‪ :‬خب عالقه اش هست‪ ،‬ولي‪...‬‬
‫كارگردان‪‌:‬گريه‪.‬‬
‫دختر ديگر‪ :‬نمي آد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شما با شماره ‪ 1059‬عكس بگيرين‪ .‬باالخره دوست داري واقعيت‬
‫خود در فيلم باشه؟‬
‫دختر اول‪ :‬واقعيت؟ بله‪.‬‬
‫‪ .5‬گفتگو با چند دختر‬
‫كارگردان‪ :‬شما براي چي اومدين؟‬
‫دختر ‪ :1‬يه كمي شهرت پيدا كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نوشتين در كاليفرنيا به دنيا اومدين‪ .‬كي به ايران اومدين؟‬
‫دختر ‪ 7 :2‬ساله‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬براي چي مي خواين بازي كنين؟‬
‫دختر‪ :2‬فكر مي كنم اگه خودمو جاي نقشهاي ديگران بذارم بتونم با مردم ارتباط‬
‫اجتماعي بهتري داشته باشم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شما براي چي مي خواين بازي كنين؟‬
‫دختر‪ :3‬چون يه بازيگر جاي آدمهاي مختلف باري مي كنه‪ .‬مي تونه آدمهارو‬
‫بهتر درك كنه‪.‬‬
‫دختر ‪ :4‬من توانائيهايي دارم كه به واسطه اونها مي تونم با ديگران ارتباط‬
‫برقرار كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شما براي چي اومدين؟‬
‫دختر ‪ :6‬با خود شما مي خوام صحبت كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬براي بازيگري اومدي؟‬
‫دختر ‪ :6‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس براي چي اومدي؟‬
‫دختر ‪ :6‬صحبت كنم معلوم مي شه براي چي اومدم‪ .‬جلوي كسي هم نمي خوام‬
‫صحبت كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ما اينجا حرف خصوصي نداريم‪.‬‬
‫دختر‪ :6‬پس من مي رم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬خانمهارو شونو اونطرف كنند‪.‬‬
‫دختر‪ :6‬من مي خوام خصوصي صحبت كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬همه برن؟‬
‫دختر ‪ :6‬نه‪ ،‬من مي تونم بيام جلو با خودتون صحبت كنم؟‬
‫كارگردان‪ :‬مي شه همه برين عقب؟ [همه عقب مي روند‪].‬‬
‫دختر ‪ :6‬مي تونم اينجا بشينم؟‬
‫كارگردان‪ :‬بشين‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬من يك مشكلي دارم كه براي همون اومدم اينجا‪ .‬من يه پسري رو دوست‬
‫دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چي؟‬
‫دختر ‪ :6‬من يه پسري رو دوست دارم كه قرار بود با هم ازدواج كنيم‪ .‬ولي به‬
‫خاطر مخالفت خانواده اش با ازدواج ما از ايران رفت فرانسه‪ .‬قرار بود كه من‬
‫هم دنبالش برم‪ .‬ولي به خاطر سنم به من ويزا ندادند‪ .‬گفتم ممكنه اين فيلم بره‬
‫فستيوال كن توي فرانسه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬خب اين موضوع چه ربطي به عشق تو داره؟‬
‫دختر ‪ :6‬گفتم اگه من بازيگر اين فيلم باشم شايد منو دعوت كنند و مشكل ويزاي‬
‫من حل بشه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اول بايد بلد باشي بازي كني تا بعد ترا دعوت كنند‪ .‬بازي بلدي؟‬
‫دختر ‪ :6‬من تا يه حدي بلدم بازي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬داخل اون كادر بايست‪ .‬سي ثانيه فرصت داري گريه كني‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬من كه نقش نمي خوام‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬مگه نگفتي مي خواي بازيگر شي تا فيلم كه به خارج رفت‪ ،‬تو را هم‬
‫دعوت كنند‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬ولي من براي اينكه هنرپيشه معروفي بشم كه نيومدم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬من بايد تست كنم تا ببينم چه كسي مي تونه خوب گريه كنه‪ ،‬يا خوب‬
‫بخنده تا او را انتخاب كنم‪[ .‬دختر گريه مختصري مي كند‪].‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا گريه كردي؟‬
‫دختر ‪ :6‬شما گفتي گريه كن‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ده ثانيه وقت داري‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬من بيشتر از اين نمي توتم گريه كنم‪ .‬هاي هاي كنم؟‬
‫كارگردان‪ :‬يعني عشقت همينقدره؟‬
‫دختر ‪ :6‬مگه بايد عشقم رو به همه نشون بدم؟‬
‫كارگردان‪ :‬تو اومدي از ما كمك بخواي‪ .‬يك‪ ،‬دو‪ ،‬سه‪ ،‬چهار‪ ،‬پنج‪ ،‬شش‪ ،‬هفت‪،‬‬
‫هشت‪ ،‬نه‪ ،‬ده‪ .‬هيچ كاري نمي تونم برايت بكنم‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬خداحافظ‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬خداحافظ‪ ...‬همين بود عشقت؟‬
‫دختر ‪ :6‬من تالش خودمو كردم‪ .‬شما كمكي نمي تونيد بكنيد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چه كمكي مي تونم بكنم؟‬
‫دختر ‪ :6‬گفتم شايد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو اگه جاي من بودي مي تونستي كمك بكني؟‬
‫دختر ‪ :6‬شايد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بيا جلو‪ .‬چه كمكي مي تونم بكنم؟‬
‫دختر ‪ :6‬من گفتم شايد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬يه جوري بازي كن كه من تو رو بذارم توي فيلم و تو هم به هدفت‬
‫برسي‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬بازي؟ من اآلن هيچ جوري نمي تونم بازي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬منم هيچ جوري تو رو نمي تونم راه بدم‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬خداحافظ‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬خداحافظ‪ .‬مي شه از همون جا به اون پسره بگي زيادتر از اين نمي‬
‫توني براي فداكاري كني؟‬
‫دختر ‪ :6‬آره مي شه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بگو‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬به كي بگم؟‬
‫كارگردان‪ :‬به دوربين بگو‪ .‬چون اون به هرحال فيلمت رو مي بينه‪ .‬زود باش‪.‬‬
‫بگو‬
‫كارگردان‪ :‬اگه قرار باشه اين نقش تو باشه براي اينكه دعوتت كنن‪ ،‬راضي‬
‫هستي‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬من هدفم اونه‪ .‬حاال اگه راضي مي شن منو دعوت كنند‪ ،‬راضي ام‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬مشكلي نداري تو سينما راز تو ديده بشه؟‬
‫دختر ‪ :6‬نمي دونم ‪ ...‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه نشون نديم دعوت نمي شي‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬اين فيلم مي تونه به من كمك كنه؟‬
‫كارگردان‪ :‬نمي دونم‪ .‬ولي اين فكر تو بود‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬اگه به من كمكي مي كنه توي سينما هم اونو ببينند‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بنويس من قبولم كالكت رو هم ببر‪ .‬يكي از شما قبوليد‪ .‬اگه كالكت‬
‫دستت نباشه تو فيلم نيستي‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬از فيلم در مي آم؟‬
‫كارگردان‪ :‬بله‪.‬‬
‫دختر ‪ :6‬پس توي دستم مي گيرم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه دوست اون باشه‪ .‬فقط اون توي فيلم مي مونه‪.‬‬
‫دختر ‪ :1‬شوخي مي كنين؟‬
‫كارگردان‪ :‬نه‪.‬‬
‫دختر ‪ :1‬پس من دستم مي گيرم‪[ .‬كالكت را مي قاپد‪].‬‬
‫كارگردان‪ :‬براي چي مي خواي فيلم بازي كني؟‬
‫دختر ‪ :1‬خب دوست دارم‪.‬‬
‫‪ .6‬گفتگوي كارگردان با داوطلباني آوازخوان و پرتحرك‬
‫هركس آوازي مي خواند‪ .‬بعد همه با هم آوازهاي مختلفي مي خوانند‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬هندي هستين؟‬
‫گروه‪ :‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬آمريكايي هستين؟‬
‫گروه‪ :‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬كجايي هستين؟‬
‫گروه‪ :‬اهل سينما‪.‬‬
‫كارگردان‪[ :‬همه به سمت هم تيراندازي مي كنند و زمين مي خورند‪ ].‬بلند شين‪.‬‬
‫خيلي خب اكشنه‪ .‬اينم نارنجك‪[ ،‬خودكاري را به سمت گروهي كه در يك كادر‬
‫فشرده شده اند‪ ،‬مي اندازد‪ ].‬برو‪ .‬توي كادر باش‪[ .‬همه چون نارنجكي كه‬
‫متالشي شده منفجر مي شوند‪ ].‬هاليوودي ها بلندشن‪ .‬تيراندازي كنين‪ .‬عجله كن‪.‬‬
‫[پسري به حرف او گوش نمي كند و چون ديگران رفتار نمي كند‪].‬‬
‫پسر‪ :‬من اكشن دوست ندارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا؟ بيا جلو‪.‬‬
‫پسر‪ :‬من اكشن دوست ندارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس چي دوست داري؟‬
‫پسر‪ :‬عاطفي‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬عاطفي بازي كن‪.‬‬
‫پسر‪ :‬فيلمشو دوست دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اينها اكشن دوست داشتند‪ ،‬بازي كردند‪ .‬اينها آواز دوست‬
‫داشتند‪‌،‬خوندن‪ .‬تو عاطفي بازي كن‪.‬‬
‫پسر‪ :‬مي شه بعداً بازي كنم؟‬
‫يك مرد‪ :‬مگه نبايد يه بازيگر هر نقشي رو بازي كنه؟‬
‫كارگردان‪ :‬درسته‪ .‬هر بازيگر بايد هر نقشي رو بتونه باري كنه‪ .‬بكشه‪ .‬كشته‬
‫بشه‪ .‬آواز بخوونه‪.‬‬
‫پسر‪ :‬من كه بازيگر نيستم‪ .‬اومدم تست بشم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تست مي كنيم تا بفهميم بازيگر هستي يا نه؟ آواز بخوون‪[ .‬پسر سر به‬
‫نفي تكان مي دهد‪ ].‬تيراندازي كن‪[ .‬پسر سربه نفي تكان مي دهد‪ ].‬تير بخور‪.‬‬
‫پسر‪ :‬من اكشن دوست ندارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چي دوست داري؟‬
‫پسر‪ :‬عاطفي‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬خنده؟ [پسر ساكت ايستاده است‪ ].‬يه حرف عاطفي بزن‪.‬‬
‫پسر‪ :‬دوستت دارم‪.‬‬
‫كات به تصوير دختران و پسران در حياط‪ .‬هيچ صدايي جز آواز دنجشگان‬
‫شنيده نمي شود‪.‬‬
‫‪ .7‬گفتگوي كارگردان با گروهي كه يكي از آنها معترض است‬
‫كارگردان‪ :‬همه بخندين‪[ .‬مي خندند‪ ].‬سي ثانيه وقت دارين گريه كنين‪ .‬هركس‬
‫گريه نكرده بره بيرون‪[ .‬همه مي كوشند گريه كنند‪ .‬جز دو سه نفر نمي توانند‪].‬‬
‫بازيگر بايد خنده و گريه دم دستش باشه‪ .‬كات‪.‬‬
‫يك مرد‪ :‬از ته دل هم كه گريه كني اشكت در نمي آد‪ .‬ولي من همين قدر تونستم‪.‬‬
‫همه ايستاده اند و با آنكه نتوانسته اند گريه كنند خارج نمي شوند‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬آقايون خارج شين‪ ،‬شما رد شدين‪ .‬جمعيت زياده و وقت ما كمه‪.‬‬
‫هركس گريه نكنه ما او را در تست اول رد مي كنيم‪.‬‬
‫مرد معترض‪ :‬يه سئوال دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بگو‪.‬‬
‫مرد معترض‪ :‬يه هنرپيشه پيش شما ايستاده‪ ،‬اگه راست مي گين از اون بخواين‬
‫بخنده و بالفاصله گريه كنه تا ما ببينيم اينكار ممكنه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ما اينجا هنرپيشه نداريم‪.‬‬
‫مرد معترض‪ :‬دستيار شما كه فيلم بايسيكل ران رو بازي كرد‪ .‬آقاي زينال زاده‬
‫اونجا وايساده‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬آقاي زينال زاده اونجا بايست و گريه كن‪ .‬شما هم كنارش بايست‪ .‬سي‬
‫ثانيه وقت داري تا گريه كني وگرنه اخراجي‪.‬‬
‫مرد معترض‪ :‬توي نور نگاه نكن به آقاي مخملباف نگاه كن‪.‬‬
‫كارگردان‪[ :‬به زينال زاده] به من نگاه كن‪.10 ،9 ،8 ،7 ،6 ،5 ،4 ،3 ،2 ،1 .‬‬
‫مرد معترض‪ :‬شما دو ثانيه رو يكي مي شماري‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬همين االن اشكش دراومده‪ .‬مي خواين صورتش را چك كنيد و هركس‬
‫اشك رو ديد بره‪.‬‬
‫مرد معترض‪ :‬من قبول دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه قبول دارين به سرعت برين و سعي كنين خوب گريه كنيد براي‬
‫اين سينما‪.‬‬
‫مرد سوم‪ :‬خنده اگه بخواين داريم‪.‬‬
‫‪ .8‬گفتگوي كارگردان با گروهي كه خود را شبيه بازيگران غربي مي دانند‬
‫گروهي به زمين مي ريزند‪ .‬تنها دختربچه اي كالكت به دست ايستاده است‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شبيه كدام هنرپيشه ايد؟‬
‫يك مرد‪ :‬جودان بيكر‪.‬‬
‫يك مرد‪ :‬استيو مك كوئين‪.‬‬
‫يك مرد‪ :‬كرك داگالس‪.‬‬
‫يك مرد‪ :‬جف بريج و هريسون فورد‪.‬‬
‫ي مرد‪ :‬جان داويس‪.‬‬
‫يك مرد‪ :‬آلن دلون‪.‬‬
‫يك مرد‪ :‬آرنولد شوارزينگر‪.‬‬
‫يك زن‪ :‬خب خيلي ها مي گن شبيه مرلين مونرو و يا جنيفر جونز هستم‪.‬‬
‫پل نيومن‪ :‬اگه از نظر قيافه به من دقت كنيد شبيه جوونيهاي پل نيومنم شايد‬
‫بخندين ولي دوستام مي گن‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بازي كن‪.‬‬
‫پل نيومن‪ :‬بازي كنم؟ يه تكه ورزش باستاني بازي مي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پل نيومن كه ورزش باستاني ايرانو بازي نمي كنه‪.‬‬
‫پل نيومن‪ :‬از نظر حسي مي گم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬با حس پل نيومن باستاني بازي مي كني؟‬
‫پل نيومن‪ :‬با حس قديمي بازي مي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پل نيومن رو بازي كن‪[ .‬مي نشيند و بغل دستي خود را مشت و مال‬
‫مي دهد‪ ].‬ماساژش مي دي؟! بلند شو بازي كن‪.‬‬
‫پل نيومن‪ :‬بازي كنم؟‌نمي دونم اون چه جوري بازي مي كرده‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس چطور مي داني شبيه او هستي؟‬
‫پل نيومن‪ :‬من خودم پل نيومنو نديدم‪ ،‬دوستام مي گن‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬حاال فكر كن يه خارجي هستي كه اسمش پل نيومنه‪.‬‬
‫پل نيومن‪ :‬خارجي ها بيشتر وسترن بازي مي كنن‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬وسترن بازي كن‪.‬‬
‫پل نيومن تيراندازي مي كند و از تيراندازي او عده اي به زمين مي ريزند‪.‬‬
‫كارگردان از پشت ميز تيراندازي مي كند‪ .‬حاال از درگيري او و پل نيومن گروه‬
‫گروه داوطلبان به زمين مي ريزند‪ .‬كم كم معلوم مي شود كه صداي تيراندازي‬
‫اسلوموشن شده صداي جازي است كه ازدهان يكي ازداوطلبان در مي آمده است‪.‬‬
‫‪ .9‬گفتگوي كارگردان با مردي كه دوست دارد نقش منفي بازي كند‬
‫كارگردان‪ :‬به شما چه نقشي مي آد؟‬
‫مرد منفي‪ :‬من؟‬
‫كارگردان‪ :‬بله‪.‬‬
‫مرد منفي‪ :‬معموالً نقش منفي‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬چرا نقش منفي؟‬
‫مرد منفي‪ :‬به خاطر فيزيك صورتم كه به نقش منفي بيشتر مي خوره‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نقش برات مهمتره يا مثبت و منفي اش؟‬
‫مرد منفي‪ :‬مثبت و منفي فرق نمي كنه‪ ،‬مهم نظر كارگردانه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬مگه تو آدم منفي اي هستي؟‬
‫مرد منفي‪ :‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬مگه فقط تيپ ات مهمه؟ آيا نبايد با بازي هنرت رو نشون بدي؟‬
‫مرد منفي‪ :‬چرا‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬فكر مي كني آدم بدي هستي يا خوبي؟‬
‫مرد منفي‪ :‬فكر مي كنم خوبم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس چرا به تو نقش منفي مي دن؟‬
‫مرد منفي‪ :‬اين نظر كارگردانهاست‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه خودت كارگردان بودي به خودت چه نقشي مي دادي؟‬
‫مرد منفي‪ :‬منفي‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬منفي مي دادي؟!‬
‫مرد منفي‪‌:‬بله منفي‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا؟‬
‫مرد منفي‪ :‬چون نقش منفي رو دوست دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬مگه آدم بدي هستي؟‬
‫مرد منفي‪ :‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه شما كارگردان بودي به من نقش مثبت مي دادي يا منفي؟‬
‫مرد منفي‪[ :‬فكر مي كند‪ ].‬منفي‪.‬‬
‫كارگردان مي خندد‪.‬‬
‫‪ .10‬گفتگوي كارگردان با دو دختر شانزده ساله (آزاده و مريم) و فيض هللا‬
‫و دو فرزندش‬
‫كارگردان‪ :‬داخل آن كادر بايستيد‪ .‬حال شما چطوره آقا فيض هللا؟ چه عجب‬
‫اومدين سينما؟‬
‫فيض هللا‪ :‬گفتم شايد حرفم به درد مردم بخوره‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شما خانمها بياييد جلوكنار اينها بايستيد‪ .‬اينها پسرهاي تو هستند؟‬
‫فيض هللا‪ :‬بله اين حميده‪ ،‬اينم حامده‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬عموجان بازي كنين ببينيم‪.‬‬
‫حامد‪ :‬چه بازي اي كنيم؟‬
‫كارگردان‪ :‬تو بازي كن‪[ .‬بچه ها بي حركت ايستاده اند‪].‬‬
‫كارگردان‪ :‬اينها كه بازي نمي كنند آقا فيض هللا‪ .‬از نظر من ردند‪ .‬هركي نتونه‬
‫همون اول بازي كنه رده‪ .‬حاال چرا مي خواي اينها بازيگر بشن؟‬
‫فيض هللا‪ :‬توي مدرسه كار تئاتر و سرود مي كنند‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اينها كي به دنيا اومدند‪ .‬بعداز انقالب؟‬
‫فيض هللا‪ :‬بعداز انقالب؛ اون پسرم كه مي اومد زندان مالقاتم مال قبل از انقالب‬
‫بود‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شما چند سالتونه؟‬
‫آزاده‪ :‬شونزده سال‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬با اولياتون اومدين؟‬
‫آزاده‪ :‬نه متاسفانه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا؟‬
‫آزاده‪ :‬نمي دونستيم‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬ما نمي تونيم بدون اجازه اولياءتون از شما فيلم بگيريم‪ ،‬چون شما زير‬
‫هيجده سال هستين‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬اگه از نظر شما اشكالي نداره با تلفن اجازه مارو بگيرين‪ .‬چون ما مطلع‬
‫نبوديم كه با آنها بيائيم‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬شما بازي كنين ببينم‪[ ...‬نمي توانند] مردود‪ .‬پدر تون قبل از انقالب‬
‫كجا بود؟‬
‫حامد‪ :‬توي زندان سياسي‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬فيض هللا چيكار مي كني؟‬
‫فيض هللا‪ :‬داللي مي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو كه اون زمان به دنبال عدالت بودي‪‌،‬االن كه نمي خواي عدالت‬
‫رعايت نشه و براي بچه هات پارتي بازي بشه‪.‬‬
‫فيض هللا‪ :‬نه‪ .‬من مي خوام اينا هنرمند بشن‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بيا اينجا ببينم‪ .‬عدالتشو بخواي اينها ردند‪ .‬نظر تو چيه؟‬
‫فيض هللا‪ :‬من مي خوام اگه مي شه يه كاري براي بچه هام بكني‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬االن به دوربين نگاه كن و بخند‪ .‬حاال گريه كن‪ .‬فيض هللا و ايسا‬
‫اونجا‪ .‬چهارتايي شروع كنين با هم بازي كردن‪ .‬فيض هللا حاضر‪ 3 ،2 ،1 :‬بازي‬
‫كنين‪ ...‬تو بازي كن ‪ ...‬ساكت فيض هللا بازي كن‪.‬‬
‫فيض هللا‪[ :‬بازي مي كند‪ ].‬نمي تونم‪ .‬نمي دونم چه كنم‪ .‬خسته شدم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬از چي؟‬
‫فيض هللا‪ :‬از زندگي‪ .‬از اين روزگار‪ .‬از اين بچه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو چي؟‬
‫حامد‪[ :‬بازي مي كند‪ ].‬كدام گوسفند‪ .‬قحطي همه جا را در برگرفته‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو‪.‬‬
‫حميد‪[ :‬بازي مي كند‪ ].‬حال اي مرد نيك بدان كه پادشه سراست و بادافره شمشير‪.‬‬
‫سرما به جانم افتاده‪ .‬آتشي فراهم كن‪ ،‬شايد هم گوسفندي‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬همه رد شدين‪ .‬اون بازي اي رو كه من مي خواستم انجام ندادين‪ .‬اين‬
‫همه راهو از يك شهر ديگر اومدين‪ ،‬بعد اينقدر شل بازي مي كنين‪ .‬هركس گريه‬
‫اش زودتر دربياد معلومه به سينما عاشقتره‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬من وقتي ناراحت مي شم گريه نمي كنم مي لرزم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اآلن نارحت شدي؟‬
‫آزاده‪ :‬من دارم مي لرزم‪ .‬دستام يخه‪ .‬بدنم يخه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬من تا ده مش مي شمرم‪ .‬اشك توي چشم هركس اومد‪...‬‬
‫مريم‪ ‌:‬ايناهاش‪[ .‬چشمهايش را نشان مي دهد‪].‬‬
‫كارگردان‪ :‬كو؟ بيا ببينم‪ .‬براي چي گريه مي كني؟‬
‫مريم‪ :‬لطفا ً منو قبول كنين‪[ .‬اشك مي ريزد‪].‬‬
‫كارگردان‪ :‬يعني بازيگري براي تو اين قدر مهمه؟‬
‫مريم‪ :‬خيلي مهمه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا؟‬
‫مريم‪ :‬اين كارو دوست دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اين قدر مهمه كه گريه كني؟‬
‫مريم‪ :‬اين قدر مهمه كه گريه كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬پس گريه كن و بگو كه من مي خوام باري كنم‪.‬‬
‫مريم‪ :‬من مي خوام بازي كنم‪[ .‬گريان]‬
‫كارگردان‪ :‬رو به دوربين بگو‪.‬‬
‫مريم‪ :‬من مي خوام بازي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نفر دوم‪ .‬چه كسي اشكش دراومد؟‬
‫آزاده‪ :‬من گريه نمي كنم‪ .‬ولي واقعا ً دوست دارم بازي كنم‪ .‬حتما ً نبايد آدم ضعيف‬
‫باشه و گريه كنه‪ .‬من االن دارم مي لرزم‪ ،‬ولي دلم مي خواد بازي كنم‪[ .‬به گريه‬
‫مي افتد‪ ].‬تورو خدامنو قبول كنين‪ .‬اشك منو دارين درمي آرين‪ .‬ديگه نمي تونم‪.‬‬
‫دوست دارم توي فيلمها باشم‪ .‬چقدر انتظار بكشم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬انتظار چي رو بكشي؟‬
‫آزاده‪ :‬چقدر بايد انتظار بكشم تا يه روز‪...‬‬
‫كارگردان‪ :‬مگه چند سالته؟‬
‫آزاده‪ :‬باشه خوب دوست دارم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو‪ .‬فيض هللا‪.‬‬
‫فيض هللا‪[ :‬اداي گريه كردن را در مي آورد‪ ].‬نمي دونم‪ .‬اگه مي شد فيلم مي‬
‫گرفتين بد نبود‪ .‬اين همه زحمت و ذلت كشيديم اومديم بلكه قبول شيم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬فيض هللا آن موقع زير شكنجه هم گريه نمي كرد‪ .‬شما‬
‫آزاده‪ :‬من اصالً نمي تونم بگم كسي پارتي منه و اميدي به هيچ كس ندارم‪ .‬يادمه‬
‫از سه چهارسالگي پشت جعبه هاي انباري مون نقش بازي مي كردم‪ .‬من اگه‬
‫كسي نذاره بازيگر بشم‪ ،‬خودم در آينده يه فيلم مي سازم كه توي اون بازي كنم‪.‬‬
‫خواستن‪ ،‬توانستن است‪ .‬من به زور پدر و مادرم را راضي كردم‪ .‬دوست دارم‬
‫كه توي سينما قبولم كنند‪[ .‬گريه مجال صحبت به او نمي دهد‪ ].‬ديگه نمي تونم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو؟‬
‫فيض هللا‪ :‬من هم همين طور اگه شانس بيارم‪ .‬تو مي دوني چون در زندان در‬
‫دوران شكنجه هم من تئاتر بازي مي كردم براي اونكه زندانيهارو از فشار‬
‫روحي نجات بدم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو راست مي گي اما بگو تويي كه به خاطر عدالت زندان بودي و به‬
‫خاطر عقايدت هيچ چيز نخواستي‪ ،‬حاال حاضري حق اينهارو بخوري؟‬
‫فيض هللا‪ :‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪[ :‬رو به آزاده و مريم] خب اون آقا حقشو داد به شما‪.‬‬
‫فيض اللله‪‌:‬من حتي اگه قبولم بشم راضي ام اين دختر بازيگر بشه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نظر شما چيه؟‬
‫آزاده‪ :‬مي خواين منم حق خودمو بدم به اين آقا؟!‬
‫كارگردان‪ :‬دوست داري برنده اين پنج نفر تو باشي يا كس ديگر؟‬
‫آزاده‪ :‬دوست دارم راي گرفته بشه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نظر تو چيه؟‬
‫مريم‪ :‬دوست دارم خودم برنده بشم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو؟‬
‫آزاده‪ :‬مثل اين‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چه كسي خوب بازي كرد؟‬
‫فيض هللا‪[ :‬با خنده] من نفهميدم‪ .‬چون مشغول بودم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ديديد راي گيري بي نتيجه است‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬جداً مي خواين من راستشو بگم؟‬
‫كارگردان‪ :‬بله‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬خودم و دوستم‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬خودت؟‬
‫آزاده‪ :‬خودم و دوستم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شما سه نفر اون پشت بايستيد‪ .‬فيض هللا بچه ها تو بگير اطرافت و از‬
‫در برويد بيرون‪ .‬اين هم يك تست است‪[ .‬فيض هللا و بچه هايش مي روند‪ .‬رو به‬
‫آزاده و مريم] واقعا ً دلتون مي آد اينها برن؟‬
‫مريم‪ :‬نه اينها هم بي گناه اند‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬من ده درصد رو براي حساب دلرحمي مي گذارم و نود درصد رو براي‬
‫هنر‪ .‬تماشاچي چه گناهي كرده كه بايد از بازي بد اينها عذاب بكشه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬از شما دو نفر هركس فكر مي كنه كه بازنده است‪ ،‬خودش بره‪ .‬تا ده‬
‫مي شمرم ‪ .10 ،9 ،8 ،7 ،6 ،5 ،4 ،3 ،2 ،1‬كي ميره؟ [رو به آزاده] تو برو‪.‬‬
‫[آزاده مي رود‪ .‬رو به مريم] دلل مي آد دوستت بره؟‬
‫مريم‪ :‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اونو برگردون خودت برو‪[ .‬مريم مي رود‪ .‬آزاده برمي گردد‪ .‬رو به‬
‫آزاده] حاال ارزش داشت دل چهار نفر برنجه و تو بموني؟‬
‫آزاده‪ :‬نه‪ .‬اما همان حساب ده درصد و نود درصد است‪ .‬من فقط دلم مي خواد‬
‫تماشاچي لذت ببره‪ .‬من به فكر خودم نيستم‪ .‬اما وقتي تماشاچي از اين فيلم لذت‬
‫نبره‪ ،‬پس اين فيلم به چه درد مي خورده‪ .‬اگه شما فكر مي كنيد من هم خوب‬
‫بازي نمي كنم بايد برم‪ .‬درسته سينمارو دوست دارم و براش مي ميرم‪ .‬شب به‬
‫عشق اين كار مي خوابم‪ .‬هرشب خواب هنرپيشه هارو مي بينم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬كات‪[ .‬حاال مريم و آزاده كنارهم ايستاده اند‪ ].‬از بين هنرمند بودن و‬
‫انساني بخشنده بودن كدوم رو ترجيح مي دي؟‬
‫آزاده‪ :‬مسلما ً مردم يه آدم بخشنده رو بيشتر دوست دارند‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه بموني هنرمند باشي ولي بري انسان باشي كدوم رو انتخاب مي‬
‫كني؟‬
‫آزاده‪ :‬برم انسان باشم‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬بري انساني باشي؟‬
‫آزاده‪ :‬بله‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تصميم با خود توست‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬من به خاطر انسانيت هنر رو انتخاب كردم‪ .‬چون دقت كردم هنرمندها‬
‫حتي براي يه پشه ارزش بيشتري قائل هستند تا يه آدم معمولي‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬حاال مي ري يا مي موني؟‬
‫آزاده‪ :‬واقعا ً خرد مي شم اگه هنر رو بگذارم كنار‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬اگه بموني هنرمند مي شي‪ .‬اگه بري و نقش خودتو ببخشي انسان‬
‫تري‪ ،‬تو هم همين جور‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬من دوست دارم انسان تر باشم مي رم‪ ،‬اما خرد مي شم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬انتخاب كن‪ .‬سكوت‪ .‬اگه مي خواين انسان باشين‪ ،‬برين‪ .‬اگه ميخواين‬
‫هنرمند باشين‪ ،‬بمونين‪.‬‬
‫آزاده‪‌:‬مي ريم‪[ .‬و مي روند‪].‬‬
‫كارگردان‪ :‬اگه شك كردين برگردين‪.‬‬
‫كارگردان‪[ :‬در گوش زينال زاده] زينال‪ .‬برو نگذار برن‪.‬‬
‫‪ .11‬گفتگوي كارگردان و فيض هللا‬
‫فيض هللا و بچه هايش برمي گردند‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬من با اون دو دختر صحبت كردم‪ .‬گفتم بين هنر و انسانيت كدوم رو‬
‫ترجيح مي دين‪ .‬گفتن انسانيت رو‪ .‬گفتم من خودم يك حس عاطفي دارم نسبت به‬
‫فيض هللا‪ .‬به دليل اونكه با هم در گذشته زنداني بوديم و او جزو يكي از چند‬
‫قهرمان مقاومت زير شكنجه است و حاال از من خواسته دو پسرش را هنرپيشه‬
‫كنم و من نمي توانم برايش پارتي بازي نكنم‪ .‬اون دو دختر حقشان را ببخشيدند به‬
‫شما سه نفر‪.‬‬
‫فيض هللا‪ ‌:‬متشكرم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬االن از بين خودت و دو تا بچه ات ترجيح مي دي كدوم نقش اصلي‬
‫فيلم رو بازي كنند؟‬
‫فيض هللا‪ :‬من اين دو تارو ترجيح مي دم‪ .‬براي اينكه بعداً غر نزنند‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬تو پسرم كدوم رو ترجيح مي دي؟‬
‫حميد‪ :‬پدرم رو ترجيح مي دم‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬چرا؟‬
‫حميد‪ ‌:‬چون حق خودشو به ما دوتا مي ده‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تو چي؟‬
‫حامد‪ :‬منم مي بخشم به پدرم‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬حاال چه كنيم؟‬
‫فيض هللا‪ :‬ما در اختيار شمائيم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬اون دو دختر خيلي عاشق بازي در سينما بودند ولي آخر نقششون رو‬
‫بخشيدند به شما‪ .‬حس شما راجع به آنها چيه؟‬
‫فيض هللا‪ :‬بيرون كه آمدند گفتيم مارو هم دعا كن‪ .‬باالخره ما هم گرفتاريم‪ .‬ازش‬
‫خواهش كردم دعا كند‪ .‬چون گريه اش واقعا ً از ته دل بود‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬االن فيض هللا پسرهاشو ترجيح مي ده يا اون دو تا دخترها رو؟ سه‬
‫شماره وقت دارين‪ .‬رو به در‪ .‬چشمهاتونو ببندين‪ .‬يك قدم ازهم فاصله بگيريد‬
‫[فيض هللا و بچه ها رو به در مي ايستند و چشم مي بيندند و از هم فاصله مي‬
‫گيرند تا از هم بي اطالع باشند‪ ].‬هركس دوست داره خودش بازي كنه‬
‫بمونه‪‌،‬هركس دوست داره نقششو ببخشه به اون دخترها راه بيفته‪.3 ،2 ،1 .‬‬
‫[فيض هللا و بچه هايش مي روند‪ ].‬فيض هللا دخترها را صدا كن بيان تو و بگو‬
‫ماهم بخشيديم به شما‪ ...‬ناراحت نيستي دارين مي رين؟‬
‫فيض هللا‪ :‬نه عزيزم‪ .‬چرا نارحت باشم؟‬
‫‪ .12‬گفتگوي كارگردان و دو دختر شانزده ساله‬
‫كارگردان‪ :‬زود بياين اينجا‪ .‬چي فكر مي كنين؟‬
‫آزاده‪ :‬من مي خوام هم هنرمند باشم‪‌،‬هم انسان‪.‬‬
‫مريم‪ :‬مي شه اين كارو كرد‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬ولي شما كه انتخاب كرديد و رفتيد؟ [مريم از شرم سرخ مي شود و‬
‫نمي داند چه كند‪].‬‬
‫آزاده‪ ‌:‬وقتي كه رفتم فكر كردم مگه نمي شه هم هنرمند بود و هم انسان‪.‬‬
‫مريم‪ :‬الزمه هنرمند بودن‪...‬‬
‫آزاده‪ ... :‬انسان بودنه‪ .‬مثال زدم‪ .‬يه هنرمند ممكنه يه پشه روخيلي قشنگتر از يه‬
‫آدم معمولي ببينه‪ .‬اين خودش يه انسانيته‪ .‬من اون باال كه رفتم متوجه حرفم شدم‪.‬‬
‫مريم‪ :‬هنرمندي كه انسان نباشه‪...‬‬
‫آزاده‪ :‬هنرمند نيست‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نيست؟‬
‫آزاده‪ :‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس چرا نبخشيديد نقشتون رو؟‬
‫مريم‪ :‬گفتيم كه مي بخشيم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ولي باز كه برگشتيد!‬
‫مريم‪ :‬خب‪ ...‬آخه‪[ .‬و گونه اش از شرم سرخ سرخ مي شود‪].‬‬
‫كارگردان‪ :‬حاال واقعا ً دلتون مي خواد بازي كنين؟‬
‫مريم‪ :‬خيلي‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬خيلي دوست داريم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬تمام اين نيم ساعتي كه اينجا هستيد همه اش ضبط شد و توي فيلم‬
‫هست‪ .‬شما هنرپيشه هاي اصلي فيلم شديد‪ .‬حاال هنرپيشه ايد‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬من مي تونم از شما يه سئوال بكنم؟‬
‫كارگردان‪ :‬بله‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬اگه به شما بگن سينمارو كنار بذاريد تا انسان باشيد‪ ،‬خودتون چيكار مي‬
‫كنين؟‪ ...‬واقعا ً كنجكاوم بدونم‪.‬‬
‫كارگردان‪[ :‬مدتي سكوت مي كند‪ ].‬من پرسيدم‪ ،‬احساستون چيه از اينكه هنرپيشه‬
‫شدين؟‬
‫آزاده‪ :‬من باور نمي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬چرا نه؟‬
‫آزاده‪ :‬از خوشحالي باور نمي كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬ولي واقعا ً شدين‪ .‬حاال از خوشحالي مي خوام بخندين‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬نمي دونم خنده ام مياد يا گريه ام؟ [حالتي بين خنده و گريه را دارد‪].‬‬
‫كارگردان‪ :‬هركاري دلت مي خواد بكن‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬دلم مي خواد زود برم به يه نفر بگم‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬به كي؟‬
‫آزاده‪ :‬به بابابزرگم‪ .‬چون واقعا ً دوست داشت‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬دوست داشت؟ [آزاده با سرتأئيد مي كند‪ ].‬تو دلت مي خواد به كي‬
‫بگي؟‬
‫مريم‪ :‬به پدرم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بگي چي؟‬
‫مريم‪ ‌:‬بگم باالخره به آرزوم رسيدم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬مرسي‪ .‬مي دويد دم در و بالفاصله برمي گردين‪ .‬تو به پدربزرگت‬
‫مي گي‪ ،‬تو هم به پدرت‪ .‬بدويد‪ ،‬برگرديد‪[ .‬تا دم پله ها مي دوند و برمي گردند‪].‬‬
‫آزاده‪ :‬بابابزرگ آخرش هنرپيشه شدم‪ .‬توي فيلم آقاي مخملباف‪ .‬از خوشحالي نمي‬
‫دونم چيكار كنم‪ .‬هم گريه ام مياد هم دلم مي خواد بخندم‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬تو‪.‬‬
‫مريم‪ :‬بابا اون فيلمي كه روزنامه آگهي كرده بود يادت مياد؟ من توش قبول شدم‬
‫و حاال هنرپيشه ي فيلم هستم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬قسمت آخرش رو خوب بازي نكرديد‪ ،‬دوباره رد شديئ‪[ .‬دو دختر جا‬
‫مي خورند‪ ].‬باور مي كنيد رد شدين؟‬
‫آزاده‪ :‬نه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬نه؟‬
‫آزاده‪ :‬باور نمي كنم‪.‬‬
‫مريم‪ :‬باالخره ما هنرپيشه شديم يا نه؟!‬
‫كارگردان‪ ‌:‬توچي فكر مي كني؟‬
‫آزاده‪ :‬نمي دونم ‪ ...‬فكر مي كنم ‪ ...‬هنرپيشه شدم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شدي؟‬
‫آزاده‪ :‬خب شدم ديگه‪ .‬خالصه اين نقش بود‪ .‬ممكنه يه هنرپيشه نقشش رو بد بازي‬
‫كنه اما يه هنرپيشه است‪.‬‬
‫مريم‪ :‬منم همين طور فكر مي كنم‪ .‬هنرپيشه شدم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬شدي؟‬
‫مريم‪ :‬بله‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬كدوم هنرپيشه تر شدين؟‬
‫آزاده‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫مريم‪ :‬من كه نمي تونم به كار هردوتامون قضاوت كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬مي تونين دوباره گريه كنين؟‬
‫آزاده‪ :‬نمي دونم‪ .‬اون بارهم فكر نمي كردم گريه كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬اگه بتونين گريه كنين هنرمندين‪ .‬اگه نتونين معلومه كه من تونستم اون‬
‫بازي رو از شما بگيريم‪ .‬از االن تازه شما مي تونيد خودتون رو نشون بدين‪ .‬اگه‬
‫گريه كنيد قبوليد وگرنه‪ ،‬نه‪ .‬مي تونيد؟ چون يه نرپيشه هرلحظه كه بخواد مي‬
‫تونه گريه كنه‪ ،‬حتي اگه خوشحال باشه و هرلحظه مي تونه بخنده‪ ،‬حتي اگه‬
‫ناراحت باشه‪.‬‬
‫مريم‪ :‬من فكر مي كنم شما تعداد زيادي هنرپيشه مي خواين‪ ،‬پس ما هم مي تونيم‬
‫هنرپيشه باشيم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ولي من كسي رو مي خوام كه تا ده ثانيه بعد گريه كنه‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬چرا اينقدر سختگيري؟‬
‫كارگردان‪ :‬سينماست كه بير رحمه دخترم‪ .‬يا گريه كنيد يا بريد‪2 ،1 .‬‬
‫مريم‪ :‬مي شه نشمريد؟ [سكوت مي شود‪ .‬پس از چند ثانيه]‬
‫كارگردان‪ :‬ده شماره شد و شما گريه نكرديد‪ ،‬برين‪ .‬شما انسان بودين اما‬
‫هنرمند‪ ...‬عواطفش رو تو دستش به بازي مي گيره‪‌،‬برين‪ ،‬شرمنده ام‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬چرا بايد بريم؟‬
‫كارگردان‪ :‬براي اينكه نمي تونيد هر وقت كه مي خواين گريه كنيد‪ .‬سينما جاي‬
‫كساني است كه عواطفشان رو در هرلحظه كه مي خرند‪ ،‬مي فروشند‪ .‬پس رديد‪.‬‬
‫مريم‪ :‬هيجان ما زياده نمي تونيم گريه كنيم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس چطور مي خواي وارد سينما بشي؟ درحاليكه اگه به تو بگن اين‬
‫قرارداد رو امضاء كن و پول بگير اما هروقت ما خواسستيم گريه كن و يا بخند‬
‫تو نمي توني‪ .‬مي توني احساستو هروقت كه الزمه بفروشي؟ نمي دوني سينما بي‬
‫رحمه؟‌نديدي چطور براي اينكه از در وارد بشن‪ ،‬نزديك بود دست و پاي همديگر‬
‫رو بشكنند؟ براي اونكه مشهور شن‪ ،‬پولدار شن‪ .‬مي تونين هروقت الزمه گريه‬
‫كنين؟‬
‫مريم‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس توي زندگي هم موفق نيستي‪ .‬نيمي از موفقيت زنها اينه كه‬
‫هروقت الزم شد ترحم انگيز باشن وگرنه حتي گليم خودشونم نمي تونن از آب‬
‫بكشن بيرون‪ .‬گريه كن تا موفق بشي‪ .‬گريه كن‪ .‬گريه كن‪ .‬گريه كن‪ .‬گريه كن‪.‬‬
‫گريه كن‪ .‬گريه كن به اين زندگي كه بايد گريه كرد تاتوش بشه زندگي كرد‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬نمي تونم‪ .‬هنررو دوست دارم ولي نمي تونم گريه كنم‪ .‬چند لحظه پيش‬
‫تونستم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬ولي اون عكس العمل واقعي تو بود نه هنرت‪ .‬تو متاثر شده بودي‪.‬‬
‫هنرمند كسي است كه صميمي ترين عواطفش رو مي گذاره كف دستش تا‬
‫بفروشه‪ .‬خنده‪ .‬گريه‪ .‬تو يه آدم واقعي هستي ولي هنرمند نيستي‪ .‬گريه كن‪ .‬گريه‬
‫كن‪ .‬گريه كن‪ .‬يا گريه كنيد يا برويد‪ .‬ما به دنيا كه مي آييم با گريه مي آيم از دنيا‬
‫هم كه مي ريم برامون گريه مي كنند‪ .‬وسطش هم بايد خودمون انقدر گريه كنيم تا‬
‫با اشكهامون شسته بشيم‪ ،‬زالل شيم‪ ،‬بزنيم بيرون‪ .‬گريه كن تا ببينم هنرت رو‪.‬‬
‫پس بخند‪ .‬يا گريه كن يا بخند‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬بخندم؟‬
‫كارگردان‪‌:‬يا گريه يا خنده؟‬
‫آزاده‪[ :‬از خود بي خود شده است‪ ].‬من دلم مي خواد به اين زمونه بخندم‪ .‬گريه ام‬
‫نمي آد؟ به چي اش گريه كنم؟ من ضعيف نيستم‪ .‬من گريه نمي گنم‪ .‬اين زمونه‬
‫خنده داره‪ .‬بچه به دنيا مي آد‪ ،‬گريه مي كنه‪‌،‬از دنيا مي ره براي گريه مي‬
‫كنن‪‌،‬چرا وسطش هم بايد گريه كنه؟ دلم مي خواد بخندم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بخند‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬زمونه نبايد منو گريه بندازه‪ .‬بايد منو بخندونه‪ .‬من مي خوام بخندم‪ .‬مي‬
‫خندم‪ .‬مي خندم‪ .‬خوب مي كنم‪ .‬زمونه بايد منو بخندونه‪ .‬من باهاش مبارزه مي‬
‫كنم‪ .‬من گريه نمي كنم‪ ،‬من مي خندم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بخند‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬مني مي خندم‪.‬‬
‫كارگردان‪[ :‬به مريم كه گريه مي كند و گاهي مي خندد‪ ].‬پس چرا گريه مي كني؟‬
‫حاال نوبت خنديدنه‪ .‬حاال اگه بخندي قبولي‪ .‬درد اينجاست كه وقتي بايد بخندي‪،‬‬
‫آدم گريه اش مي گيره‪.‬‬
‫آزاده‪ ‌:‬واقعا ً آدم خنده اش مي گيره براي اينكه قبول شه مي خنده‪ .‬براي اينكه رد‬
‫شده گريه مي كنه‪ .‬چرا بايد اين طور باشه‪ .‬اصالً چرا بايد بخنده؟ چرا بايد گريه‬
‫كنه؟‬
‫كارگردان‪ :‬مرسي‪ .‬شما قبول شدين‪ .‬دستمزد تونم همين االن مي گيرين‪ .‬آقاي‬
‫مدير توليد‪ ،‬با اينها قرارداد بنويس و بابت همين مقدار بازي پنجاه هزار تومن بده‬
‫به اين يكي‪ ،‬پنجاه هزارتومن هم بدم به اون يكي‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬هنرمند انقدر بي ارزشه‪ .‬بهش پول مي دن مي گن برو؟‬
‫كارگردان‪ :‬خواستيم فقط حقتون خورده نشه‪.‬‬
‫مريم‪ :‬ما بريم تا كي؟‬
‫كارگردان‪ :‬مگه نيومده بودين بازيگر بشين؟‌حاال بايد دستمزدتان رو بگيرين‬
‫ببينين مزه مي كنه؟‬
‫آزاده‪ :‬من به خاطر پول نيامدم‪ ،‬نمي گيرم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس براي چي اومدي؟‬
‫آزاده‪ :‬براي ديدن چنين صحنه هايي‪ .‬خواستم ببينم چه جوري يه بازيگري كه‬
‫هيچ كي رو توي اين دنيا نداره وارد اينكار مي شه‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬شما وارد سينما شدين‪ ،‬اما وقتي وارد سينما شدين‪ ،‬درهارو به روي‬
‫بقيه نببندين ها‪ .‬نگيد حاال ديگه قلعه شاه مال منه‪ .‬كس ديگه نياد‪.‬‬
‫مريم‪ :‬نه‪ .‬من چون خودم از سيزده سالگي خيلي تالش كردم و پدر و مادرم آن‬
‫وقت راضي نبودند‪ ،‬پس خودم به تنهايي دنبال اين كار مي رفتم‪ .‬به هرجايي و‬
‫هركسي رو انداختم اما كسي رو پيدا نكردم‪ .‬پس هيچ وقت اين كار رو در مورد‬
‫يك نفر ديگه انجام نمي دم‪ .‬و اجازه نمي دم اينقدر عذاب بكشه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬حاال شما شدين سوژه فيلم ما‪ .‬از بين پنج هزار نفر شما انتخاب شدين‪.‬‬
‫اجازه مي دين فيلم بعدي شما نباشيد و يكي ديگه از اون پنج هزار نفر جاي شما‬
‫بازي كنه‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬من فكر مي كنم همه حق دارن بازي كنند‪.‬‬
‫حاال فيض هللا و بچه هايش هم برگشته اند و كنار دخترها ايستاده اند‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬خيلي خب‪ ،‬كالكت رو كي دوست داره دستش بگيره؟‬
‫آزاده‪ :‬دست اين باشه بهتره‪.‬‬
‫كارگردان‪‌:‬پس روي اون كالكت بنويس‪ ،‬پايان‪ .‬همه فيلم بازي كردين‪ .‬جاي براي‬
‫همه تون بود‪ .‬سينما براي يك عده خاص هم نيست‪ .‬اگه سينما قراره از زندگي‬
‫بگه‪ ،‬پس جا براي همه است‪ .‬بگير باالي سرت پسرم تا نور به كالكت بخوره‪.‬‬
‫همه لبخند بزنين و احساستون رو بگين؟‬
‫مريم‪ :‬خوشحالم‪.‬‬
‫آزاده‪ ‌:‬خيلي خوشحالم‪.‬‬
‫حامد‪ :‬خوشحالم‪.‬‬
‫فيض هللا‪ :‬خوشحالم‬
‫حميد‪ :‬خوشحال‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬مرسي‪ .‬خداحافظ‪ .‬همه گروه از در برين بيرون‪ .‬با دوربين هم‬
‫خداحافظي كنيد‪.‬‬
‫همه گروه ازجمله فيلمبردار‪ ،‬صدابردار و كارگردان هم خارج مي شوند‪.‬‬
‫يكي از گروه‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫صدابردار‪ :‬من مي خوام برگردم‪.‬‬
‫لحظه اي بعد همگي به همراه دهها نفر از داوطلباني كه در حياط بوده اند برمي‬
‫گردند‪.‬‬
‫صدابردار صداهاي ضبط شده را كنترل مي كند‪.‬‬
‫كارگردان‪[ ‌:‬رو به داوطلباني كه تازه وارد سالن شده اند‪ ].‬ببخشيد معطل شديد‪،‬‬
‫چند نفر اومده بودند تست بشن‪ ،‬اونقدر عكس العملهاشون خوب بود كه شدند‬
‫سوژه فيلم ما‪ .‬خواهش مي كنم خودشون توضيح بدن‪.‬‬
‫مريم‪ :‬از هفته قبل كه آگهي رو خونديم‪‌،‬متاسفانه نتونستيم براي روز اول بيايم‪.‬‬
‫البته خوشبختانه چون مثل اينكه خيلي شلوغ شده بود‪ .‬امروز اومديم اول ما را‬
‫نمي پذيرفتند‪‌،‬چون ما شانزده سالمان بود و پدر و مادرمان همراهمان نبودند‪.‬‬
‫وقتي داخل آن كادر ايستاده بوديم‪‌،‬خيلي دچار هيجان بوديم‪ .‬من خودم تمام بدنم‬
‫مي لرزيد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چه توصيه اي دارين براي اونهايي كه امتحان مي دن؟‬
‫آزاده‪ :‬واقعا ً دلسرد نشن‪.‬‬
‫صدابردار صداي ضبط صوت را كنترل مي كند‪.‬‬
‫كارگردان‪ ‌:‬اما وقتي وارد سينما شدين درهارو به روي بقيه نبندين ها‪.‬‬
‫آزاده‪ ‌:‬هرچي به شما مي گن برين شما بازيگر نمي شين شما نااميد نشين‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬خواهش مي كنم آقايان دوباره بيرون بايستند‪ .‬خانمها بمونند تا اين دو‬
‫تا خانم ازشون امتحان كنند‪ ،‬ببينيم بقيه هم قبول مي شن يا نه؟ حاال شما جاي من‬
‫هستيد و بايد كارگرداني كنيد‪ .‬ببخشيد‪ ،‬خانمها بمانند‪ ،‬آقايان بيرون‪ .‬لطفا ً يك‬
‫دوربين رو بگذاريد اين جا‪.‬‬
‫گروهي از خانمها جلوي آزاده و مريم مي ايستند‪.‬‬
‫‪ .12‬گفتگوي مريم و آزاده با دختران ديگر‬
‫آزاده‪ :‬خانم بهاره كدامتون هستين؟‬
‫بهاره‪ :‬من هستم‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬چرا اومدين اين جا؟‬
‫بهاره‪ :‬براي اينكه به هنر عالقه مندم‪.‬‬
‫آزاده‪‌:‬چي از هنر مي دوني؟‬
‫بهاره‪ :‬من از بچگي به هنر عالقه داشتم‪ .‬من مي خواستم توي رشته هنر شركت‬
‫كنم‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬هر هنري يا فقط بازيگري؟‬
‫بهاره‪ :‬همه هنرهارو دوست دارم‪.‬‬
‫مريم‪‌:‬پس چرا بازيگري رو انتخاب كرديد؟‬
‫آزاده‪ :‬مي توني بري سراغ هنرهاي ديگه‪ ،‬مي توني نقاش بشي‪.‬‬
‫بهاره‪ :‬نقاشي هم مي كنم‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬پس برات فرقي نمي كنه كه چه هنري باشه؟‌حاال اگه ماتو رو رد كنيم و‬
‫نگذاريم كه بازيگر بشي‪‌،‬چه احساسي پيدا مي كني؟‬
‫بهاره‪ :‬ناراحت مي شم‪.‬‬
‫مريم‪‌:‬چرا ناراحت مي شي؟‬
‫آزاده‪ ‌:‬به تو مي گم برو نقاش شو‪ ،‬چون تو به همه هنرها عالقه مندي نه فقط به‬
‫سينما‪.‬‬
‫بهاره‪ :‬به بازيگري هم عالقه دارم‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬پس بازيگري رو بيشتر دوست داري؟‬
‫بهاره‪ :‬بله‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬حاال اگه من تورو رد كنم چكار مي كني؟‬
‫بهاره‪ :‬ناراحت مي شم‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬ناراحتيتو به من نشون بده‪.‬‬
‫مريم‪ :‬گريه ام مي كني؟‬
‫آزاده‪ :‬گريه كن‪ .‬بازيگري ديگه؟‌ براي من گريه كن‪ .‬شما هم گريه كن‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬من هيچ وقت گريه نمي كنم‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬چرا گريه نمي كني؟‬
‫دختر معترض‪ :‬من به خاطر يك نقش اصالً گريه نمي كنم‪.‬‬
‫مريم‪ :‬پس عالقه نداري‪ .‬برو‬
‫دختر معترض‪ :‬مگه گريه كردن دليل عالقه است؟!‬
‫مريم‪ :‬به هنرمند وقتي ميگن بخند مي خنده‪‌،‬وقتي ميگن گريه كن گريه مي كنه‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬بايد گريه كني‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬هنرمند وقتي الزم باشه گريه مي كنه‪ .‬اما اگه شما االن منو رد‬
‫كنين‪ ،‬ناراحت مي شم‪ ،‬اما گريه نمي كنم‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬تو هنرپيشه اي و من مي خوام از گريه تو در فيلم استفاده كنم‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬بايد شرايط جور باشه تا آدم گريه كنه‪.‬‬
‫مريم‪ ‌:‬اون در زندگي روزمره آدمه‪ ،‬وقتي فيلم بازي مي كني فرق مي كنه‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬آدم بايد احساس دروني اش وادار به گريه اش كنه‪‌،‬من االن هيچ‬
‫برانگيختگي اي ندارم‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬پس سينمارو دوست نداري؟‬
‫دختر معترض‪ :‬اگه بخواين مي خندم‪ .‬اما آمادگي گريه رو ندارم‪.‬‬
‫مريم‪ :‬تو رد شدي به خاطر اين موضوع گريه كن‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬ببين تو بازيگري رو دوست داري و به اين عشق اومدي اين جا‪ .‬حاال من‬
‫نمي گذارم تو بازيگر بشي‪ .‬گريه كن‪.‬‬
‫مريم‪ :‬همه رد شدين‪ ،‬كي گريه مي كنه؟‬
‫آزاده‪ ‌:‬ناراحتي اتون رو با چي نشون مي دين؟ من نديدم كسي ناراحت باشه و‬
‫بخنده‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬من عصبي بشم مي خندم‪.‬‬
‫مريم‪ ‌:‬جدي مي گم ردين‪ .‬اما من ناراحتي رو توي صورت هيچ كدوم نمي بينم‪.‬‬
‫فكر مي كنين شوخي مي كنم‪ .‬شوخي نيست‪ .‬گريه نكنيد ردين‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬كي مي تونه االن يه نقش بازي كنه؟ فوري بازي كن‪.‬‬
‫دختر دوم‪ :‬چي بازي كنم؟‬
‫آزاده‪ :‬هرچي آماده اي‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬شما منظورتون اينه كه ما تئاتر بازي كنيم؟‬
‫مريم‪ :‬شما از كجا فهميديد كه اينجا بازيگر مي خوان؟‬
‫دختر معترض‪ :‬از روزنامه‪.‬‬
‫مريم‪ :‬درهمون روزنامه نوشته بود كه هركس مي آد يك قطعه براي اجرا آماده‬
‫كنه‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬تا ده مي شمارم‪ .‬هركدام گريه كرديد قبوليد‪ ،‬گريه نكرديد ردين‪ ،‬ديگه هم‬
‫اينجا پيداتون نشه‪.‬‬
‫مريم‪ :‬چون هنرمندي كه نتونه گريه كنه‪...‬‬
‫آزاده‪ :‬پس چيكار مي خواد بكنه؟‬
‫عده اي براي گريه دست به صورت مي برند‪.‬‬
‫مريم‪ :‬دستاتون رو نگيرين جلوي صورتتون‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬گريه واقعي‪ .‬من نمي گذارم شما هنرپيشه بشين‪ .‬منو گذاشتن داور تاكسي‬
‫رو كه لياقت داره انتخاب كنم‪.‬‬
‫مريم‪ :‬چرا گريه مي كني؟!‬
‫دختربچه‪ :‬حتما ً بايد گريه كنيم؟‬
‫مريم‪ ‌:‬هركي گريه كرد بمونه‪ ،‬بقيه برن‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬شما‪ ،‬شما‪ ،‬شما بمونين‪ .‬بقيه بيرون‪.‬‬
‫دختربچه‪ :‬مي شه من االن گريه كنم؟‬
‫آزاده‪ :‬براي آخرين بار فرصت مي دم‪.‬‬
‫مريم‪‌:‬ده ثانيه ديگه‬
‫آزاده‪ :‬هركس گريه نكرد بره‪ .‬من كارگردانم و از تو مي خوام گريه كني‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬آخه خانم عزيز! من االن نمي تونم گريه كنم اين چه كاريه؟‬
‫آزاده‪ :‬توي سناريو نوشته بايد گريه كني‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬آخه من بايد از موضوع فيلم باخبر باشم تا احساساتي بشم‪ .‬گريه‬
‫كه الكي نيست‪.‬‬
‫مريم‪ :‬اين يه متن غم انگيزه و االن يه اتفاق مهم افتاده‪ ،‬گريه كن‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬آخه من بدبخت بايد سناريو رو بخونم تا بعد گريه كنم‪.‬‬
‫كارگردان‪ ،‬آزاده و مريم را از پشت ميز بلند مي كند و دوباره پشت ميز مي‬
‫نشيند‪.‬‬
‫‪ .13‬گفتگوي كارگردان با مريم و آزاده و دختران ديگر‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بسيار خب‪ ‌،‬حاال دوباره شما دوتا كنار اونها بايستيد‪ .‬در سينما وقتي‬
‫دوربين شوت مي كنه‪ ،‬هنرپيشه بايد اين آمادگي رو داشته باشه تا گريه كنه يا‬
‫بخنده‪ .‬حتي ممكنه ناراحت باشه‪ ،‬اما مجبوره بخنده‪ .‬يا خوشحال باشه ولي‬
‫مجبوره گريه كنه‪ .‬چون ما مثل تئاتر فرصت نداريم حس بگيريم‪ .‬همه چيز در‬
‫لحظه است‪ .‬حاال ما تست مي كنيم ببينيم شما در سينما مي تونين گريه و خنده رو‬
‫در لحظه و واقعي دربيارين‪ .‬بيست ثانيه وقت دارين‪.‬‬
‫دختر معترض‪ :‬اشك يا ميميك گريه؟‬
‫كارگردان‪ :‬هركس هرطور آماده است‪،11 ،10 ،9 ،8 ،7 ،6 ،5 ،4 ،3 ،2 ،1 .‬‬
‫‪ .20 ،19 ،18 ،17 ،16 ،15 ،14 ،13 ،12‬يك قدم جلو‪ .‬شما گريه كردين؟‬
‫همه مي كوشند گريه كنند‪ .‬فقط دختربچه گريه مي كند‪ .‬آزاده و مريم بهت زده‬
‫ايستاده اند‪.‬‬
‫آزاده‪ :‬احساس كردم اشك توي چشمام جمع شد ولي بيرون نيامد‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬سخته از آدم بخوان گريه كنه‪ ،‬نه؟!‬
‫آزاده‪ :‬خيلي‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پس تو چه جوري عين من با اين بيرحمي مي خواستي اينها گريه‬
‫كنند؟ [آزاده سكوت مي كند‪].‬‬
‫كارگردان‪[ :‬رو به مريم] تو چه حسي داري؟‬
‫مريم‪ :‬نگرانم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬چرا؟‬
‫مريم‪ :‬براي اينكه نمي دونم باالخره قبول مي شيم‪ ،‬نمي شيم؟‬
‫كارگردان‪‌:‬تو؟‬
‫آزاده‪ :‬من مثل اول ناراحت و مضطربم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬پشت اين ميز چه حسي داشتي؟‬
‫آزاده‪ :‬اول فكر مي كردم كه نتونم‪‌،‬وقتي شروع كردم ديدم يواش يواش دارم مي‬
‫تونم‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬بسيار خب بيا اين كالكت رو بردار‪ .‬كنار هم بايستيد‪ .‬تخته روبهش‬
‫مي گيم كالكت‪ .‬طوري بايستيد كه همه ديده بشن‪ .‬شما بنشينيد كنارهم‪ .‬روي‬
‫كالكت بنويس‪.‬‬
‫مريم‪ :‬چي بنويسم؟‬
‫كارگردان‪ ‌:‬بنويس ادامه دارد‪ .‬بگير باال‪ ،‬باالتر‪ .‬حاال آخر فيلم رو دوست دارين‬
‫بخندين‪ ،‬يا گريه كنين؟‬
‫دختر معترض‪ :‬بخنديم بهتره‪ .‬بهتره پايان خوشي داشته باشه‪.‬‬
‫كارگردان‪ :‬كات‪.‬‬

‫تابستان ‪1373‬‬
‫محسن مخملباف‬

‫كلوزآپ‬
‫رئاليسم همه رئاليسم است‬
‫نگارنده برآن است كه ما راجع به جهان‬
‫خارج از ذهنمان‪ ،‬و يا به قولي "واقعيت‬
‫خارجي" توافق جمعي مي كنيم‪ .‬واقعيت‬
‫هستي يك منشور ازلي ـ ابدي است وما‬
‫انسان ها به خا طر كوچكي مان و‬
‫زاويه اي كه در آن گرفتاريم‪ ،‬نمي‬
‫توانيم هيچ گاه اين منشور را در كل‬
‫درك كنيم‪ .‬پس به ناچار يك زاويه را‬
‫تعميم مي دهيم و نتيجة غلط مي گيريم‪.‬‬
‫به ياد آوريد همان مثال فيل مولوي در‬
‫تاريكي را كه همه مي دانيم‪ ،‬و در ثاني‬
‫نگاه ما به عنوان شخص مشاهده كننده‬
‫در اين واقعيت مي دود و خود بخشي از‬
‫واقعيت مي شود و هر يك از ما جهاني‬
‫مي سازد و در آن زندگي مي كند كه با‬
‫جهان ديگري متفاوت است‪ .‬جهاني نه‬
‫به عنوان انعكاس واقعيت بر ذهن‪ ،‬بلكه‬
‫تنها به مثابه كدهايي دريافت شده از‬
‫طريق حواس‪ ،‬و تفسير و تعبير شده در‬
‫ذهن‪ ،‬كه با نگاه مشاهده كننده آميخته اند‬
‫و براي همين‪ ،‬باور ندارم به خاطر‬
‫فرديتي كه هر كس دارد‪ ،‬روزي برسد‬
‫كه تصوير جهان واقع‪ ،‬در پيش حتي دو‬
‫نفر‪ ،‬يكي باشد‪ .‬پس آنچه به اسم واقعيت‬
‫براي همه ما مطرح است‪ ،‬شبح يك‬
‫توافق ضمني است كه بتوانيم با همديگر‬
‫ارتباط برقرار كنيم‪ .‬واقعيتي به اسم‬
‫انقالب روسيه را فرض كنيم‪ .‬انقالب‬
‫روسيه واقعيتي نيست كه اساسا ً يك چيز‬
‫باشد تا عده اي با آن مخالف و گروهي‬
‫با آن موافق باشند‪ .‬آن هايي كه با انقالب‬
‫روسيه موافقند‪ ،‬مثل گوركي‪ ،‬با واقعيتي‬
‫سر سازگاري دارند كه اين واقعيت در‬
‫نزد آن هايي كه با آن مخالفند‪ ،‬مثل‬
‫جورج ارول و تاركوفسكي و‬
‫پاراجانف‪ ،‬از اساس متفاوت است‪ .‬و‬
‫اگر اين واقعيت در ذهن هر دو يك‬
‫انعكاس و تعريف مي داشت‪ ،‬چه بسا‬
‫هر دو با آن موافق يا مخالف بودند و‬
‫اختالفي وجود نداشت‪ .‬حاال آيا انقالب‬
‫روسيه‪ ،‬يك واقعيت سطحي دارد‪ ،‬يا يك‬
‫واقعيت منشوري است و آيا به اين‬
‫واقعيت چند پهلو‪ ،‬هركس به فراخور‬
‫دنيايي كه درون آن زندگي مي كند‪،‬‬
‫نمي نگرد؟ و آيا اين نگاه در ساختن‬
‫واقعيت آن تداخل نمي كند‪ ،‬اين بحث‬
‫بعدي من است‪ .‬بيشتر گمان دارم‬
‫واقعيت مورد قبول ما‪ ،‬گسترة نگاه‬
‫ماست به آنچه مي نگريم‪ ،‬تا انعكاس‬
‫واقعيت بر ذهن و نگاه ما‪ .‬شريعتي به‬
‫نقل از آندره ژيد مي گويد‪ " :‬بكوش تا‬
‫عظمت و زيبايي در نگاه تو باشد‪ ،‬نه‬
‫در آنچه مي بيني‪ ".‬و اقبال مي گويد‪:‬‬
‫"ديدن دگر آموز‪ ،‬شنيدن دگر آموز‪ ".‬و‬
‫من مي گويم حتي اگر نكوشي و‬
‫نياموزي‪ ،‬باز هم عظمت و زيبايي يا‬
‫زشتي و حقارت بيشتر در نگاه توست‬
‫تا در آنچه مي بيني‪ .‬واقعيت اين است‬
‫كه ما واقعيت خودمان را مي آفرينيم‪.‬‬
‫در مورد ادعاي رئاليسم هم مي پندارم‬
‫ب مورد قبول‬ ‫چيزي به اسم رئاليسم نا ِ‬
‫همگان‪ ،‬به عنوان عكاسي نعل به نعل‪،‬‬
‫مطلقا ً نمي تواند وجود داشته باشد‪ .‬يكي‬
‫به دليل دنياي شخصي كه هركس دارد‬
‫و اين دنيا در دنيايي كه بيرون از‬
‫اوست‪ ،‬تداخل مي كند و فكر مي كند آن‬
‫را مشاهده كرده‪ ،‬اما در واقع بازآفريني‬
‫آن است و گاه حتي آفرينشي نو‪ ،‬از‬
‫جهاني كه نيست و مي خواهيم كه باشد‪.‬‬
‫در هنر‪ ،‬از حوادثي كه دور و برمان‬
‫اتفاق مي افتد‪ ،‬يك حادثه خاص را‬
‫انتخاب مي كنيم‪ .‬اين انتخاب نوعي‬
‫برش از واقعيت است‪ .‬از يك منشور‬
‫كلي‪ ،‬ضلعي را انتخاب مي كنيم و از‬
‫يك ضلع آن‪ ،‬برشي و حادثه اي را كه‬
‫متناسب با فهم و درك ما و مورد پسند‬
‫ما و شايستة دنياي دروني ماست‪ .‬اين‬
‫كه كيارستمي در فيلم "كلوزآپ" سوژة‬
‫"سبزيان" را انتخاب مي كند و نه سوژة‬
‫ديگري را‪ ،‬يعني دخل و تصرف در‬
‫واقعيت‪ .‬نوع نگاه او‪ ،‬به سبزيان‪ ،‬مي‬
‫تواند او را شارالتان بنمايد تا زنداني‬
‫اش كنند و يا معصوم بنمايد‪ ،‬تا تبرئه‬
‫اش كنيم و حتي از او يك قهرمان‬
‫بسازيم‪ .‬هر دو هم منطق و استدالل‬
‫خودمان را خواهيم يافت و مي توانيم آن‬
‫را به منطقي كه باور كرده ايم‪ ،‬اثبات‬
‫كنيم و براي تئوريمان طرفدار جمع‬
‫كنيم و از حجم هواداران منطقمان‪ ،‬باور‬
‫افزونتري به واقعيتي كه پيش ماست‪،‬‬
‫پيدا كنيم‪ .‬حاال واقعيت سبزيان في نفسه‬
‫و خارج از ذهن ما چيست؟ او منشوري‬
‫است قابل مطالعه كه به هر نتيجه اي از‬
‫او مي توان رسيد‪ .‬وقتي ما در سينما‬
‫واقعيت را كادراژه مي كنيم‪ ،‬يعني‬
‫دورش يك قاب مستطيلي مي بنديم‪ ،‬آيا‬
‫واقعيت مستطيلي است كه آن را‬
‫مستطيلي مي بينيم؟ وقتي لنز "تله" مي‬
‫گذاريم كه واقعيت را فشرده مي كند و‬
‫يا لنز "وايد" مي گذاريم كه واقعيت‬
‫روبروي لنز را دفورمه مي كند و‬
‫خطوط را در هم مي شكند‪ ،‬ديگر كجا‬
‫مي تواند رئاليسم‪ ،‬منهاي دخالت‬
‫شخصي ما وجود داشته باشد؟ هنر و‬
‫هنرمندي عموما ً يعني انتخاب‪ ،‬و‬
‫انتخاب‪ ،‬گزينش از واقعيت است و‬
‫گزينش‪ ،‬كليّت يك پديده را مخدوش مي‬
‫كند و واقعيت مخدوش شده‪ ،‬كجا مي‬
‫تواند واقعيت باشد؟ فرض كنيد بحث‬
‫رنگ را‪ .‬اگر به تن يك بازيگر لباس‬
‫سفيدي بپوشانيم و او را بنشانيم در‬
‫زمينة سفيد ديواري‪ ،‬در عكس او با‬
‫ديوار سفيد يكي مي شود‪ .‬در حالي كه‬
‫چشم ما خارج از عكس‪ ،‬بر حسب‬
‫حافظه‪ ،‬يا قدرت بيشتر ديافراگمي‬
‫چشممان نسبت به دوربين‪ ،‬پرسپكتيو را‬
‫حس مي كند و او را به ديوار چسبيده‬
‫نمي گيرد‪ .‬پس بگوييم رئاليسم كجاست؟‬
‫ما مي توانيم با يك قصة خاص و لنز‬
‫وايد‪ ،‬سبزياني خلق كنيم كه در زمينه‬
‫اجتماعي اش حل شود و بشود يك نمونة‬
‫آماري و عام و مشت نمونة خروار‪ .‬و‬
‫يا چنان از واقعيت تفكيكش كنيم و زمينه‬
‫را در محوي لنز تله قرار دهيم كه او‬
‫بشود يك نمونة خاص‪ .‬كدام يك از اين‬
‫دو رئاليسم است؟ در هر دو به ناچار با‬
‫رنگ و لنز و كادر و اندازه نما و نوع‬
‫قصه و نوع بازي‪ ،‬واقعيتي مي آفرينيم‬
‫سواي واقعيتي كه ديگري مي آفريند و‬
‫سهم شخصي انتخاب ما محفوظ مي‬
‫ماند‪ .‬آن وقت بر حسب شباهت هايي كه‬
‫واقعيت ذهن ما با آن عكس و فيلم دارد‪،‬‬
‫آن را رئاليسم مي ناميم‪ .‬رئاليسم پيش‬
‫هر يك از ما‪ ،‬يعني آنچه باور داريم كه‬
‫واقع جهان است و در هنرمان انعكاس‬
‫يافته است‪ .‬اما نه آنچه هر يك از ما از‬
‫جهان باور داريم‪ ،‬با همديگر مي خواند‪،‬‬
‫و نه آنچه به عنوان واقع جهان مي‬
‫نماييم‪ .‬هر يك از ما در دنيا خويش‬
‫زندگي مي كند و در هنرش به قدر‬
‫توان‪ ،‬همان را مي نماياند‪ .‬اما چون نه‬
‫واقعيت يكي است و نه ما مي توانيم در‬
‫يك واقعيت زندگي كنيم‪ ،‬آنچه را در‬
‫هنرهامان ادعا و مطرح شده از‬
‫همديگر به عنوان واقع و نمايش‬
‫واقعيت‪ ،‬كه رئاليسم باشد‪ ،‬نمي پذيريم‪.‬‬
‫لذا كيارستمي را بايد يك فيلمساز‬
‫شخصي دانست‪ ،‬نه فيلمساز رئاليست‪.‬‬
‫زيرا هيچ كس را به آن معني نمي توان‬
‫رئاليست ناميد و "كلوزآپ" نيز بيش از‬
‫آن كه واقعيت سبزيان خارج از ذهن‬
‫كيارستمي را ثابت كند‪ ،‬نظر كيارستمي‬
‫را راجع به واقعيت خارجي سبزيان به‬
‫نمايش مي گذارد‪.‬‬
‫آنتونيوني در فيلم " آگرانديسمان "‪ ،‬و‬
‫ميالن كوندرا در كتاب " بار هستي "‬
‫مي كوشند تا به ما نشان دهند واقعيت و‬
‫معنايي كه ما به پديده ها نسبت مي‬
‫دهيم‪ ،‬بيش از آن كه از خود پديده ها بر‬
‫آمده باشند‪ ،‬نظر ارزشي ما هستند نسبت‬
‫به آنها‪ .‬شاهد مثال‪ ،‬معني ارزشي يك‬
‫عكس‪ ،‬در سه زمان مختلف در رمان "‬
‫بار هستي " است كه با آن همه‬
‫تناقضش‪ ،‬همه واقعيت دارد‪ .‬واقعيت بي‬
‫اندازه پيچيده و حيرت انگيز است و ما‬
‫به محض اين كه زاويه و جايمان را‬
‫عوض مي كنيم و به آن نگاهي دوباره‬
‫مي اندازيم‪ ،‬جلوه اي تازه از آن مي‬
‫بينيم كه به اندازه تصوير قبلي اش‪،‬‬
‫واقعي است‪ .‬حتي اين كه نظر ما راجع‬
‫به ايدئولوژي ها‪ ،‬فلسفه ها و انسان ها و‬
‫باالخره هر پديده اي و يا كل آن به‬
‫عنوان واقعيت چه باشد‪ ،‬بستگي دارد به‬
‫اين كه ما كجاي خلقت ايستاده ايم و از‬
‫كدام زاويه به اين منشور پيچيده و چند‬
‫پهلو مي نگريم‪ .‬لذا در اكثر مستضعفان‬
‫فكري مؤمن به هر باوري‪ ،‬يك سادگي‬
‫و سطحي نگري زاويه اي وجود دارد و‬
‫اگر زاوية آن ها را‪ ،‬حادثه اي در خلقت‬
‫عوض كند‪ ،‬ايمانشان نسبت به آن باور‬
‫و اعتقاد دگرگون مي شود‪ .‬آيا از‬
‫خودتان هيچ پرسيده ايد كه به مثل‪ ،‬دين‬
‫يك بودايي‪ ،‬فرهنگ و سرنوشت نوعي‬
‫او‪ ،‬از همان هنگامي كه دست حادثه اي‬
‫رمانتيك‪ ،‬او را در رحم مادرش قرار‬
‫داد‪ ،‬انتخاب نشده است؟ وقتي آمار‬
‫جغرافيا اعالم مي كند‪ :‬هشتاد درصد‬
‫مردم فالن كشور‪ ،‬مسيحي ارتدوكس و‬
‫نود درصد مردم فالن جا‪ ،‬به مثل داراي‬
‫مذهب وهابي اند‪ ،‬آيا نمي توان انديشيد‬
‫كه دست رمانتيك هر حادثه اي كه در‬
‫همان كشور‪ ،‬دوباره نطفه اي را منعقد‬
‫كند‪ ،‬به احتمال هشتاد درصد ارتدوكس‬
‫و در جايي ديگر به احتمال نود درصد‬
‫وهابي خواهد بود؟ اگر چنين است آيا‬
‫نمي بايد متوقع بود كه آن بودايي يا اين‬
‫وهابي‪ ،‬واقعيت پيرامونش را‪ ،‬متأثر از‬
‫همان بينشي كه تقدير تاريخي و‬
‫جغرافيايي بر او تحميل كرده‪ ،‬ببيند و‬
‫اگر هنرمند است‪ ،‬در پي كشف و‬
‫نمايش واقعيت‪ ،‬همان چيزي را به ما‬
‫بنماياند كه خود واقعيت مي پندارد؟ پس‬
‫چگونه مي توانيم باور هنرمندان‬
‫مختلف دنيا را نسبت به آنچه خود‬
‫رئاليسم مي پندارند با رئاليسم خود به‬
‫نقد بكشيم؟ و آنچه را از آن ايشان است‪،‬‬
‫خالف واقعيت هستي بدانيم‪ ،‬بي آن كه‬
‫رئاليسم خودمان را هم در رده بندي آن‬
‫ها قرار دهيم و يا به دليل تعدد بي شمار‬
‫و گونه گون آنچه رئاليسم نام دارد‪ ،‬از‬
‫اساس رئاليسم را منكر شويم‪ .‬همة ما‪،‬‬
‫از لحظة تولد تا نقطة مرگ‪ ،‬به وسيله‬
‫فرهنگ ها و سنت هايي مخصوص‪ ،‬در‬
‫مدل هايي كمتر غيرقابل رهايي‪ ،‬گرفتار‬
‫آمده ايم و در طول تاريخ توسط‬
‫مذاهب‪ ،‬مليت ها و ادبيات و فرهنگ‬
‫شرطي شده ايم ولذا رفتار ما نسبت به‬
‫هر نوع انتخاب و عمل‪ ،‬از انتخاب‬
‫مذهب‪ ،‬نوع سياست و حكومت و روابط‬
‫اجتماعي گرفته تا باور به هر نوع‬
‫واقعيتي‪ ،‬شرطي شده و شكل گرفته‬
‫است‪ .‬انتخاب شده ايم و رفتارهايمان‬
‫نيز انتخاب شده اند و تقدير به مفهوم‬
‫مدرن تر آن‪ ،‬ما را شرطي كرده است و‬
‫در عمده موارد‪ ،‬واقعيات پيرامون ما‪،‬‬
‫واقعيتي را كه قرار است باور كنيم‪،‬‬
‫برايمان گزينش كرده اند و رئاليسم‬
‫مورد قبول ما‪ ،‬مشروط به شروط پيش‬
‫از خود است‪ ،‬جاي پاولف واقعا ً خالي تا‬
‫عميق تر ما را بكاود! اما به راستي‬
‫چگونه اين شروط كنار هم چيده مي‬
‫شوند تا رئاليسم مشروط هر يك از ما‬
‫بوجود آيد؟ هر يك از ما بدون آن كه‬
‫اجازه اي از او گرفته باشند‪ ،‬به دنيا‬
‫آورده شده است‪ .‬هيچ كس از ما‬
‫نپرسيده است كه‪ ":‬آيا دوست داريد به‬
‫دنيا بياييد؟" يا از ما نپرسيده اند كه‪:‬‬
‫"دوست داريد در كدام دنيا به دنيا‬
‫بياييد؟ دلتان مي خواهد داراي چه‬
‫افكاري باشيد؟ و واقعيت را چگونه و‬
‫از كدام زاويه ببينيد و باور كنيد و متأثر‬
‫از آن باور‪ ،‬به چه رفتاري دچار آييد؟"‬
‫همين طور افتاده ايم در رحم مادر سفيد‬
‫پوستمان‪ ،‬پس سفيد پوستيم‪ .‬افتاده ايم در‬
‫ايران يا آنگوال‪ ،‬پس ايراني يا آنگواليي‬
‫هستيم‪ .‬و وقتي مي خواهيم ازدواج‬
‫كنيم‪ ،‬در اينجا خيلي رسم نيست كه‬
‫عاشق بشويم‪ ،‬پس برايمان مي روند‬
‫خواستگاري و در اينجا رسم نيست كه‬
‫خواهرانمان كسي را انتخاب كنند‪ ،‬پس‬
‫مي نشينند تا انتخابشان كنند‪ .‬و وقتي‬
‫انتخابشان كردند‪ ،‬چون شوهرشان اُ ُمل‬
‫است يا قِرتي‪ ،‬كه فرقي هم نمي كند‪ ،‬آن‬
‫ها هم در مسيرمطبخ و رختخواب‬
‫همسرشان كه به اندازة خودشان انتخاب‬
‫نكرده اند‪ ،‬عمري را سپري مي كنند‪.‬‬
‫حاال فرض كنيد يكباره مي افتاديم در‬
‫رحم يك زن سياهپوست‪ ،‬آن وقت مسألة‬
‫مهم ما مي شد مخالفت با آپارتايد‪ ،‬و يا‬
‫در رحم يك سفيدپوست در آفريقاي‬
‫جنوبي‪ ،‬آن وقت مي شديم نژادپرست‪ ،‬و‬
‫يا در رحم يك زن وهابي و مي شديم يك‬
‫معتقد مؤمن به وهابيت و زير بيرق آل‬
‫سعود در حرم غصبي خدا سينه مي‬
‫زديم‪ .‬اما اگر از رحم مادر گاندي و در‬
‫شرايط مطلق او به دنيا مي آمديم و رشد‬
‫مي كرديم مثل او در كتابمان مي‬
‫نوشتيم‪ " :‬گاوي داشت مي مرد و زجر‬
‫مي كشيد‪ ،‬چون نتوانستم زجرش را‬
‫تحمل كنم‪ ،‬سپردم به او آمپولي تزريق‬
‫كنند تا راحت تر بميرد‪ .‬و مي دانم كه‬
‫هندوها مرا به خاطر اين همه شقاوت‬
‫نخواهند بخشيد‪ ".‬در حالي كه چون در‬
‫شرايط گاندي نيستيم‪ ،‬در اين عمري كه‬
‫داشته ايم‪ ،‬البد از گوشت ميليون ها گاو‬
‫كه به هنگام ذبح زجر كشيده اند‪،‬‬
‫ارتزاق كرده ايم و لذت برده ايم و سر‬
‫مرغ ها و جوجه هايي براي ما بريده‬
‫شده و همين طور جلوي ما پرپر زده‬
‫اند و ما بي هيچ عاطفه اي مرغ‬
‫سوخاري خورده ايم و وجدان هيچ هم‬
‫مذهبي هم در اينجا از دست ما نرنجيده‬
‫است و همه هم همديگر را خواهيم‬
‫بخشيد‪ .‬اين مثال ها را مي آورم تا نشان‬
‫دهم نه تنها باور به واقعيت ها‪ ،‬كه باور‬
‫به بسياري از حقايقي كه بشر روي كرة‬
‫خاكي بدان ها معتقد است‪ ،‬بستگي دارد‬
‫به زاويه اي كه در آن ايستاده است و‬
‫متأسفانه چون در انتخاب اين زوايا‪،‬‬
‫خودش زياد دخيل نبوده‪ ،‬لذا ديگر نمي‬
‫توان مهربان نبود و آدم هايي را كه‬
‫زياد در سرنوشت و رفتارشان دخيل‬
‫نيستند‪ ،‬محكوم كرد و يا از آن ها پرسيد‬
‫چرا در دنياي ديگري سواي دنياي ما‬
‫زندگي مي كنيد و چرا به چيزي مي‬
‫گوييد رئاليسم‪ ،‬كه ما به آن رئاليسم نمي‬
‫گوييم‪ .‬هنرمند از دنياي پيرامونش‬
‫ً‬
‫امواجي را مي گيرد و امواج الزاما تابع‬
‫نعل به نعل واقعيت نيست‪ .‬يعني يك‬
‫عكس دقيق مخابره شده از واقعيت به‬
‫ذهن هنرمند نيست‪ .‬كافي است او‬
‫غمگين باشد و امواجي كه به او خبر‬
‫مي دهند‪ ،‬گزارش غمگين تري بدهند‪.‬‬
‫نيما در شعري مي گويد‪ " :‬خانه ام‬
‫ابري است‪ ،‬يكسره روي زمين ابري‬
‫است با آن‪ ".‬اين گسترش يك نگاه‬
‫شخصي است و بسيار واقعي تر از آن‬
‫است كه بگويد‪ " :‬آسمان ابري است‪،‬‬
‫پس خانة من هم ابري است‪ ".‬همه ما‬
‫در دنياي شخصي مان زندگي مي كنيم‪.‬‬
‫تو گويي در سيارات مختلفي زيست مي‬
‫كنيم و باورمان نسبت به واقعيت گونه‬
‫گون است‪ ،‬چنان كه آثار انگشتمان‪ .‬و‬
‫وقتي باور هر يك از ما با دقت تحليل و‬
‫آناليز شود‪ ،‬به تنهايي هريك از ما گواه‬
‫خواهد بود‪ .‬تنهايي مورد نظر من‪ ،‬آن‬
‫تنهايي است كه موقعيت تاريخي‪،‬‬
‫محيطي‪ ،‬جغرافيايي‪ ،‬ژنتيك و هزار‬
‫علت ديگر از هر يك از ما چيز‬
‫متفاوتي آفريده و تنهايمان كرده است‪.‬‬
‫خاص بودن هر كس‪ ،‬تنهايي اوست و‬
‫مي دانيم كه دنياي نزديكترين آدم ها به‬
‫هم از هزار لحاظ‪ ،‬به دو هزار لحاظ‬
‫ديگر با هم متفاوت است و رمز تنهايي‬
‫هم به چنين عواملي بر مي گردد‪ .‬مي‬
‫توان از هر مدعي پرسيد‪ " :‬بگو كه‬
‫هستي؟ و كجاي خلقت ايستاده اي؟ و در‬
‫چه حالت رواني قرار داري؟ و جنس و‬
‫نوع تو چيست؟ خودت را به چه معتقد‬
‫كرده اي؟ يا معتقدت كرده اند؟ تا بگوييم‬
‫دور و اطرافت را چگونه مي بيني و‬
‫رئاليسم مورد قبول تو كدام است‪".‬‬
‫براي همين‪ ،‬ادعاي رئاليسم مورد قبول‬
‫همگان‪ ،‬از سوي هركس‪ ،‬تا وقتي كه‬
‫در هنر ابزارمان را انتخاب مي كنيم و‬
‫دنياي انساني‪ ،‬به هر جهت شخصي‬
‫است‪ ،‬قابل قبول نيست و يك تعارف‬
‫است و توليد هنري هر يك از ما‪ ،‬حتي‬
‫وقتي سعي مي كنيم كپي كار صرف‬
‫طبيعت و جامعه باشيم‪ ،‬تعميم و گسترش‬
‫دنياي شخصي ماست به خارج از ذهن‬
‫ما و اصوالً ما سعي مي كنيم به آن‬
‫توافق ضمني كه در مورد واقعيت با‬
‫ديگران داريم خودمان را نزديك كنيم‪" .‬‬
‫برسوني ها " از جمله كيارستمي كه‬
‫سعي مي كنند براي نزديك شدن به‬
‫واقعيت‪ ،‬موضوعي را انتخاب كنند و‬
‫خيلي غير احساسي آن را نمايش دهند‪،‬‬
‫فراموش مي كنند كه وقتي آدمي به‬
‫جايي مي رسد كه سرشار از احساسات‬
‫احساس برانگيز است‪ ،‬اين هم به همان‬
‫اندازه واقعي است و نمايشش به همان‬
‫اندازه رئاليسم‪ ،‬كه خالف آن حالت‪ .‬بي‬
‫طرفي هم موضعي از يك دنياي‬
‫شخصي است‪ .‬تازه اگر ممكن باشد‪ .‬و‬
‫اال همين كه مي گوييد " فيلم‬
‫كيارستمي"‪ ،‬سهم شخصي او محفوظ‬
‫است‪ .‬اين همه تضاد آرا در تاريخ‬
‫فلسفه‪ ،‬آيا به بد بودن برخي از فيلسوفان‬
‫بر مي گردد كه نخواستند واقعيت را‬
‫مثل ديگران ببينند‪ ،‬يا بر مي گردد به‬
‫اين كه در اكثر موارد هريك از آن ها‬
‫واقعيت را با همة تالش هاي صادقانه و‬
‫ابزاري كه در اختيار داشتند‪ ،‬همان‬
‫گونه اثبات و تعريف كرده اند كه ديده‬
‫اند و پيروان مؤمن هر يك از ايشان‪ ،‬به‬
‫يك اندازه باور دارند كه اعتقاداتشان‬
‫نسبت به واقعيتي كه به آن مؤمن هستند‪،‬‬
‫حق است‪ .‬اين طور نيست كه هركس‬
‫مثل ما فكر نكرده باشد‪ ،‬از ازل عدم‬
‫واقعيت را دوست داشته‪ ،‬يا دچار‬
‫انحراف از آن شده است‪ .‬دنياي فالسفه‬
‫و عوام هم يك دنياي شخصي است و‬
‫حتي وقتي ما مي خواهيم عين ديگري‬
‫بشويم و همه چيز را چون او ببينيم‪ ،‬باز‬
‫مثل خودمان عين ديگري مي شويم نه‬
‫عين او‪ .‬رجوع كنيد به تقليد افراد‬
‫مختلف از يك شخص و يك سبك‪ ،‬تا‬
‫فرديت هر يك از آن ها را در عين كپي‬
‫كاري ببينيد‪ .‬ماييم كه امثال سبزيان را‬
‫وا مي داريم تا ديگري بشوند و به‬
‫رسميت شناخته شوند‪ .‬اين كه او مي‬
‫خواهد ديگري بشود‪ ،‬تقصير ماست‪.‬‬
‫حتي خاطرم هست در هنگام‬
‫فيلمبرداري " كلوزآپ "‪ ،‬صحنه اي بود‬
‫كه قرار شد او گلي بخرد‪ .‬رفت و رنگ‬
‫زرد را انتخاب كرد‪ .‬كيارستمي‬
‫اعتراض كرد و به سبزيان گفت‪ " :‬آن‬
‫گل سرخ را بردار"‪ ،‬اما او قبول نمي‬
‫كرد‪ .‬اما كيارستمي باالخره مجبورش‬
‫كرد رنگ ديگري را بردارد‪ .‬من خودم‬
‫هم از كودكي رنگ سبز را دوست‬
‫داشتم‪ .‬شايد متأثر از مذهب‪ ،‬اما از‬
‫وقتي در كارهاي هنري شروع به‬
‫فعاليت كردم‪ ،‬كم كم باورم شده كه آبي‬
‫از سبز بهتر است‪ .‬يعني تسليم آن توافق‬
‫جمعي راجع به رنگ بهتر در عالم هنر‬
‫شده ام وگرنه واقعيتي به اين عنوان كه‬
‫كدام رنگ بهتر است و كدام رنگ‬
‫بدتر‪ ،‬به لحاظ رواني يا فلسفي « به‬
‫مفهوم مطلق آن »‪ ،‬وجود ندارد‪ .‬زيبايي‬
‫و بهتري را در بيشتر موارد خودمان به‬
‫پديده ها نسبت مي دهيم و همين نهضت‬
‫همانند سازي و گسترش توافق جمعي‪،‬‬
‫بر روي حقيقت و واقعيت مشترك‬
‫خارج از ذهن است كه اجراي‬
‫دمكراسي را در كشورهاي شرقي به‬
‫لحاظ فلسفي دچار مشكل مي كند‪.‬‬
‫(مورد سياسيش منظورم نيست) اگر‬
‫بپذيريم كه هركس دنياي خاصي داشته‬
‫باشد‪ ،‬اما با يكديگر همزيستي مسالمت‬
‫آميز داشته باشيم و تنها بگوييم كه هر‬
‫يك از ما واقعيت را چگونه مي بيند و‬
‫از آن ميان كدام چيز را به كدام دليل‬
‫ترجيح مي دهد‪ ،‬تازه به اولين آجر بناي‬
‫دمكراسي مي رسيم‪ ،‬و گرنه هزار بار‬
‫ديگر هم كه تحول اجتماعي در جهان‬
‫سوم و يا ايران خودمان صورت بگيرد‬
‫و ساخت سياسي عوض شود‪ ،‬با اين‬
‫مطلق گرايي‪ ،‬دمكراسي هم مثل‬
‫رئاليسم‪ ،‬بيشتر به يك تعارف شبيه‬
‫است‪ " .‬رئاليسم سوسياليستي " در بلوك‬
‫شرق‪ " ،‬نئورئاليسم " در ايتاليا و "‬
‫رئاليسم جادويي" در آمريكاي التين‪،‬‬
‫خبر از آن مي دهند كه رئاليسم پديدة‬
‫واحدي نيست كه مقبوليت همگاني‬
‫داشته باشد‪ .‬و وقتي چنين نبود‪ ،‬ديگر‬
‫معناي اصلي خود را كه "مطابقت‬
‫ذهنيت فلسفي يا هنري‪ ،‬با عينيت خارج‬
‫از ذهن فيلسوف يا هنرمند است " را از‬
‫دست مي دهد‪ .‬زيرا رئاليسمي كه با‬
‫پسوند اوصاف ديگر توصيف شود‪،‬‬
‫ناب بودن و همگاني بودن خود را زير‬
‫سؤال برده است‪ .‬حال بهتر آن است كه‬
‫بپذيريم در هنر‪ ،‬رئاليسم دروغ است و‬
‫" اثر شخصي " در رساندن معني‬
‫رساتر است‪ .‬يا اين كه با سعة صدر‪" ،‬‬
‫همه رئاليسم را رئاليسم بپنداريم " و‬
‫معنايي وسيع تر از نمايش مطابقت ذهن‬
‫و عين از آن بجوييم؛ چرا كه عينيت‬
‫خارجي جهان‪ ،‬با ذهنيت هركس يك‬
‫جور تطابق پيدا مي كند و هيچ متدي‬
‫نيز تا كنون براي وحدت جهاني و‬
‫بشري اين تطابق كشف نشده است‪.‬‬

You might also like