Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 46

‫زندگی آدم و حوا‬

‫پورنیما‬

‫برگرفته از آپوکریفا و شبه خط عهد عتیق‬

‫‪RH Charles‬‬
‫هنگامی‬

‫که از بهشت​​بیرون رانده شدند‪ ،‬برای خود غرفه ای ساختند‬

‫و هفت روز به ماتم و زاری پرداختند‪.‬‬

‫دوم‬

‫اما پس از هفت روز‪ ،‬گرسنه شدند و به دنبال خوراکی برای‬

‫خوردن گشتند‪ ،‬اما آن را نیافتند‪ .‬سپس حوا به آدم گفت‪ :‬ای‬

‫سرورم‪ ،‬من گرسنه هستم‪ .‬برو دنبال (چیزی) تا بخوریم‪.‬‬

‫شاید خداوند خداوند به گذشته نگاه خواهد کرد و ما را ترحم‬

‫خواهد کرد و ما را به مکانی که قبالً در آن بودیم فرا خواهد‬


‫خواند‪.‬‬

‫‪3‬‬

‫و آدم برخاست و هفت روز در تمام آن سرزمین قدم زد و‬

‫هیچ خوراکی مانند آنچه در بهشت​​داشتند نیافت‪ .‬و حوا به آدم‬

‫گفت‪ :‬آیا مرا می کشی؟ تا من بمیرم و شاید خداوند خداوند تو‬

‫را به بهشت​​خواهد آورد‪ ،‬زیرا به خاطر من از آنجا رانده‬

‫شده ای‪ .‬آدم پاسخ داد‪ :‬ای حوا از این سخنان خودداری کن‬

‫که شاید خداوند لعنت دیگری بر ما نرساند‪ .‬چگونه ممکن‬

‫است که دست خود را بر روی بدن خود دراز کنم؟ نه‪ ،‬بیایید‬

‫برخیزیم و به دنبال چیزی بگردیم که در آن زندگی کنیم‪ ،‬که‬

‫شکست نخوریم‪.‬‬
‫چهارم‬

‫و نه روز راه رفتند و جست‌وجو کردند و چیزی مانند آنچه‬

‫در بهشت​​داشتند نیافتند‪ ،‬بلکه فقط غذای حیوانات را یافتند‪ .‬و‬

‫آدم به حوا گفت‪" :‬خداوند برای خوردن حیوانات و حیوانات‬

‫بی رحم فراهم کرده است‪ .‬اما قبالً غذای فرشته ها می‬

‫خوردیم‪ .‬اما انصاف و حق است که ما در برابر خداوندی که‬

‫ما را آفریده است‪ ،‬ناله کنیم‪ .‬با توبه‌ای بزرگ توبه کنیم‪ ،‬شاید‬

‫خداوند بر ما لطف خواهد کرد و بر ما رحم خواهد کرد و از‬

‫چیزی برای زندگی‌مان سهمی به ما خواهد داد‪».‬‬


‫و‬

‫حوا به آدم گفت‪ :‬توبه چیست؟ به من بگو‪ ،‬من باید چه نوع‬

‫توبه ای انجام دهم؟ زحمت زیادی به خود نکشیم که طاقت آن‬

‫را نداریم تا خداوند به دعای ما گوش ندهد و چهره خود را‬

‫از ما برگرداند‪ ،‬زیرا به آنچه وعده داده بودیم عمل نکردیم‪.‬‬

‫موالی من‪ ،‬چقدر توبه کردی که من تو را به دردسر انداختم؟‬

‫ششم‬

‫و آدم به حوا گفت‪« :‬تو نمی‌توانی به اندازه من انجام دهی‪،‬‬

‫بلکه تنها به اندازه‌ای که قدرت داری انجام دهی‪ .‬زیرا من‬

‫چهل روز را روزه خواهم گذراند‪ ،‬اما تو برخیز و به رود‬


‫دجله برو و سنگی بردار و بر آن در آب تا گردنت در اعماق‬

‫نهر بایستی‪ .‬و هیچ سخنی از دهانت بیرون نرود‪ ،‬زیرا ما‬

‫الیق خطاب به خداوند نیستیم‪ ،‬زیرا لبهای ما از درخت حرام‬

‫و حرام ناپاک است‪ .‬و سی و هفت روز در آب نهر بایستی‪.‬‬

‫اما من چهل روز را در آب اردن سپری خواهم کرد‪ ،‬شاید‬

‫خداوند خداوند بر ما رحم کند‪.‬‬

‫‪VII‬‬

‫و حوا به رود دجله رفت و همانطور که آدم به او گفته بود‬

‫عمل کرد‪ .‬به همین ترتیب‪ ،‬آدم به رود اردن رفت و روی‬

‫سنگی تا گردنش در آب ایستاد‪.‬‬


‫هشتم‬

‫و آدم گفت‪ :‬به تو می گویم ای آب اردن‪ ،‬با من اندوهگین‬

‫باش و همه شناگران (مخلوقات) را که در تو هستند نزد من‬

‫جمع کن و بگذار اطرافم را احاطه کنند و با من عزادار‬

‫شوند‪ .‬نه برای خودشان‪ ،‬بلکه برای من‪ .‬زیرا آنها نیستند که‬

‫گناه کرده اند‪ ،‬بلکه من هستم‪ .‬فوراً همه موجودات زنده آمدند‬

‫و او را احاطه کردند و از آن ساعت آب اردن ایستاد و‬

‫جریان آن متوقف شد‪.‬‬

‫نهم‬
‫و هجده روز گذشت‪ .‬آنگاه شیطان خشمگین شد و خود را به‬

‫درخشندگی فرشتگان تبدیل کرد و نزد حوا به رود دجله رفت‬

‫و او را در حال گریستن یافت و خود شیطان وانمود کرد که‬

‫با او اندوهگین است و شروع به گریستن کرد و به او گفت‬

‫بیرون بیا بیرون‪ .‬از رودخانه و ناله دیگر‪ .‬اکنون از اندوه و‬

‫ناله دست بردارید‪ .‬چرا تو مضطرب هستی و شوهرت آدم؟‬

‫یهوه خدا ناله شما را شنید و توبه شما را پذیرفت و ما‬

‫فرشتگان همه از جانب شما التماس کرده و به خداوند تضرع‬

‫کردیم‪ .‬و مرا فرستاد تا تو را از آب بيرون بياورم و آن‬

‫غذايي را كه در بهشت​​داشتي و براي آن فرياد مي زني به‬

‫تو بدهم‪ .‬اکنون از آب بیرون بیایید و من شما را به جایی که‬

‫غذای شما آماده شده است هدایت خواهم کرد‪.‬‬


‫‪X‬‬

‫اما حوا شنید و ایمان آورد و از آب نهر بیرون رفت و‬

‫گوشتش مانند علف از سردی آب می لرزید‪ .‬و چون بیرون‬

‫رفت‪ ،‬بر زمین افتاد و شیطان او را برانگیخت و نزد آدم‬

‫برد‪ .‬اما چون آدم او و شیطان را با او دید‪ ،‬گریست و با‬

‫صدای بلند گریست و گفت‪ :‬ای حوا‪ ،‬حوا‪ ،‬کار توبه کجاست؟‬

‫چگونه دوباره گرفتار دشمن ما شده‌ای که به وسیله او از‬

‫سرای خود در بهشت​​و شادی معنوی بیگانه شده‌ایم؟‬

‫‪11‬‬

‫و حوا چون این را شنید فهمید که شیطان او را متقاعد کرده‬


‫که از رودخانه بیرون رود‪ .‬و به روی زمین افتاد و اندوه و‬

‫ناله و زاری او دو چندان شد‪ .‬و او فریاد زد و گفت‪ :‬وای بر‬

‫تو ای شیطان‪ .‬چرا بی دلیل به ما حمله می کنی؟ تو با ما چه‬

‫کار داری؟ ما با تو چه کرده ایم؟ چرا که ما را با صنعت‬

‫دنبال می کنی؟ یا چرا کینه تو به ما حمله می کند؟ آیا جالل‬

‫تو را سلب کرده و تو را بی آبرو کرده ایم؟ ای دشمن چرا ما‬

‫را از روی شرارت و حسد تا سر حد مرگ می کشی؟‬

‫‪XII‬‬

‫و شیطان با آهی سنگین گفت‪ :‬ای آدم! تمام خصومت و حسد‬

‫و غم من برای توست‪ ،‬زیرا به خاطر تو از جالل خود رانده‬

‫شدم که در آسمانها در میان فرشتگان صاحب آن بودم و به‬


‫خاطر تو در زمین رانده شدم‪ .‬آدم پاسخ داد‪ :‬به من چه می‬

‫گویی؟ من با تو چه کردم یا تقصیر تو چیست؟ چون دیدی از‬

‫ما آسیبی نگرفتی‪ ،‬چرا ما را تعقیب می کنی؟‬

‫سیزدهم‬

‫شیطان پاسخ داد‪« :‬آدم‪ ،‬به من چه می گویی؟ به خاطر‬

‫توست که من را از آن مکان پرتاب کردند‪ .‬هنگامی که تو‬

‫شکل گرفتی‪ ،‬من را از پیشگاه خدا بیرون انداختند و از جمع‬

‫فرشتگان رانده شدم‪ .‬هنگامی که خداوند در تو نفس حیات‬

‫دمید و صورت و َمثل تو به صورت خدا آفرید‪ ،‬میکائیل نیز‬

‫تو را آورد و (ما) تو را در پیشگاه خدا عبادت کرد‪ .‬و‬

‫خداوند خداوند گفت‪ :‬اینجا آدم است‪ .‬من تو را به صورت و‬


‫شبیه ما آفریدم‪.‬‬

‫چهاردهم‬

‫و میکائیل بیرون آمد و همه فرشتگان را فرا خواند و گفت‪:‬‬

‫«شکل خدا را چنانکه خداوند خداوند امر فرموده است‬

‫پرستش کنید‪ ».‬و خود میکائیل ابتدا عبادت کرد‪ .‬سپس مرا‬

‫صدا زد و گفت‪« :‬شکل خداوند خداوند را عبادت کن»‪ .‬و‬

‫من پاسخ دادم‪« :‬نیازی به پرستش آدم ندارم»‪ .‬و از آنجایی‬

‫که مایکل مدام مرا به عبادت تشویق می کرد‪ ،‬به او گفتم‪:‬‬

‫"چرا مرا تشویق می کنی؟" من موجودی پستتر و کوچکتر‬

‫(از خودم) را نمی پرستم‪ .‬من ارشد او در خلقت هستم‪ ،‬قبل‬

‫از اینکه او ساخته شود من قبالً ساخته شده بودم‪ .‬وظیفه‬


‫اوست که مرا عبادت کند‪.‬‬

‫چهاردهم‬

‫وقتی فرشتگان زیر دست من این را شنیدند از پرستش او‬

‫خودداری کردند‪ .‬و میکائیل گفت‪" :‬شکل خدا را پرستش کن‪،‬‬

‫اما اگر او را پرستش نکنی‪ ،‬خداوند خداوند بر تو غضب‬

‫خواهد کرد‪ ".‬و گفتم‪« :‬اگر او بر من غضب کند‪ ،‬کرسی‬

‫خود را بر ستارگان آسمان خواهم نهاد و مانند برترین خواهم‬

‫بود»‪.‬‬

‫شانزدهم‬
‫و خداوند خداوند بر من خشم گرفت و من و فرشتگانم را از‬

‫جالل ما بیرون کرد‪ .‬و به خاطر تو از خانه های خود به دنیا‬

‫رانده شدیم و بر زمین پرتاب شدیم‪ .‬و بالفاصله غم و اندوه ما‬

‫را فرا گرفت‪ ،‬زیرا شکوه و جالل عظیم ما را از دست داده‬

‫بود‪ .‬و وقتی تو را در این شادی و عیش دیدیم‪ ،‬اندوهگین‬

‫شدیم‪ .‬و با نیرنگ همسرت را فریب دادم و تو را به وسیله‬

‫او از خوشی و عیش و نوش و عیش و نوش تو رانده شدم‪،‬‬

‫چنان که از جالل خود رانده شدم‪.‬‬

‫هفدهم‬

‫وقتی آدم این را شنید‪ ،‬فریاد زد و گریست و گفت‪« :‬ای‬


‫خداوند‪ ،‬خدای من‪ ،‬جان من در دست توست‪ .‬این دشمن را که‬

‫می‌خواهد جان من را هالک کند‪ ،‬از من دور کن و جالل او‬

‫را که خود از دست داده است به من عطا کن‪ .‬و در آن لحظه‬

‫شیطان از پیش او ناپدید شد‪ .‬اما آدم در توبه خود تحمل‬

‫کرد‪،‬چهل روز در آب اردن ایستاده است‪.‬‬

‫هجدهم‬

‫و حوا به آدم گفت‪ :‬زنده باش‪ ،‬پروردگارا‪ ،‬تو حیات داده شده‬

‫است‪ ،‬زیرا نه خطای اول و نه دوم را مرتکب شده ای‪ .‬اما‬

‫من گمراه شده‌ام و گمراه شده‌ام‪ ،‬زیرا فرمان خدا را نگاه‬

‫نداشته‌ام‪ .‬و اینک مرا از نور زندگیت دور کن تا به غروب‬

‫آفتاب بروم و آنجا خواهم بود تا بمیرم‪ .‬و شروع به راه رفتن‬
‫به سمت قسمت های غربی کرد و به سوگواری و گریه تلخ و‬

‫بلند بلند ناله کرد‪ .‬و در آنجا غرفه ای ساخت‪ ،‬در حالی که‬

‫در شکم خود فرزندی سه ماهه داشت‪.‬‬

‫نوزدهم‬

‫و چون زمان زایش نزدیک شد‪ ،‬از دردها مضطرب شد و با‬

‫صدای بلند نزد خداوند گریه کرد و گفت‪ :‬پروردگارا به من‬

‫رحم کن‪ ،‬مرا یاری کن‪ .‬و او شنیده نشد و رحمت خدا او را‬

‫احاطه نکرد‪ .‬و با خود گفت‪ :‬چه کسی به پروردگار من آدم‬

‫می گوید؟ ای نوران آسمان از شما خواهش می کنم که هر‬

‫وقت به مشرق برمی گردید‪ ،‬پیامی به پروردگار من برسانید‪.‬‬


‫‪XX‬‬

‫اما در آن ساعت‪ ،‬آدم گفت‪« :‬شکایت حوا به من رسید‪.‬‬

‫احتماالً یک بار دیگر مار با او جنگیده است‪ .‬و رفت و او را‬

‫در تنگی شدید یافت‪ .‬و حوا گفت‪ :‬از آن لحظه ای که تو را‬

‫دیدم‪ ،‬ای سرورم‪ ،‬روح غمگین من تازه شد‪ .‬و اکنون از‬

‫جانب من از خداوند خدا بخواه که به تو گوش دهد و به من‬

‫نگاه کند و مرا از دردهای وحشتناکم رهایی بخشد‪ .‬و آدم از‬

‫خداوند برای حوا درخواست کرد‪.‬‬

‫‪XXI‬‬
‫و اینک‪ ،‬دوازده فرشته و دو «فضیلت» آمدند که در سمت‬

‫راست و چپ حوا ایستاده بودند‪ .‬و مایکل در سمت راست‬

‫ایستاده بود‪ .‬و بر صورت او تا سینه نوازش کرد و به حوا‬

‫گفت‪ :‬ای حوا به خاطر آدم خوشا به حال تو‪ .‬از آنجا که‬

‫دعاها و شفاعت های او بسیار است‪ ،‬من مبعوث شده ام تا از‬

‫ما کمک بگیری‪ .‬اکنون برخیز و خود را برای تحمل آماده‬

‫کن‪ .‬و او پسری به دنیا آورد و او می درخشید‪ .‬و نوزاد بی‬

‫درنگ برخاست و دوید و تیغه ای از علف در دستان خود‬

‫داشت و آن را به مادرش داد و نامش را قابیل گذاشتند‪.‬‬

‫‪XXII‬‬

‫و آدم حوا و پسر را حمل کرد و به شرق برد‪ .‬و خداوند‬


‫خداوند بذرهای غواصی را به وسیله میکائیل فرشته اعظم‬

‫فرستاد و به آدم داد و به او نشان داد که چگونه کار کند و‬

‫زمین را زراعت کند تا میوه ای داشته باشند که خود و تمام‬

‫نسل هایشان به وسیله آن زندگی کنند‪ .‬زیرا پس از آن حوا‬

‫حامله شد و پسری به دنیا آورد که نامش هابیل بود‪ .‬و قابیل‬

‫و هابیل با هم می ماندند‪ .‬و حوا به آدم گفت‪ :‬ای سرورم‪ ،‬در‬

‫حالی که خواب بودم‪ ،‬رؤیایی دیدم‪ ،‬مانند خون پسر ما هابیل‬

‫در دست قابیل که آن را در دهان خود می بلعید‪ .‬بنابراین من‬

‫اندوه دارم‪ .‬و آدم گفت‪ :‬افسوس اگر قابیل هابیل را بکشد‪ .‬اما‬

‫بیایید آنها را از یکدیگر جدا کنیم و برای هر یک از آنها‬

‫خانه های جداگانه بسازیم‪.‬‬

‫‪XXIII‬‬
‫و قابیل را کشاورز ساختند‪ ،‬اما هابیل را شبانی کردند‪ .‬تا از‬

‫این نظر بتوانیم از هم جدا شوند‪ .‬و پس از آن‪ ،‬قابیل هابیل را‬

‫کشت‪ ،‬اما آدم صد و سی ساله بود‪ ،‬اما هابیل در صد و بیست‬

‫و دو سالگی کشته شد‪ .‬و پس از آن آدم‪ ،‬همسر خود را‬

‫شناخت و پسری به دنیا آورد و او را شیث نامید‪.‬‬

‫‪XXIV‬‬

‫و آدم به حوا گفت‪" :‬اینک من به جای هابیل که قابیل او را‬

‫کشت‪ ،‬پسری زاییدم‪ ".‬و بعد از اینکه آدم شیث را به دنیا‬

‫آورد‪ ،‬هشتصد سال زندگی کرد و سی پسر و سی دختر‬

‫آورد‪ .‬در تمام شصت و سه فرزند و در امتهای خود بر روی‬


‫زمین زیاد شدند‪.‬‬

‫‪XXV‬‬

‫و آدم به شیث گفت‪ :‬پسرم شیث بشنو تا آنچه را که بعد از‬

‫بیرون راندن مادرت و من از بهشت​​شنیدم و دیدم‪ ،‬برای تو‬

‫بازگو کنم‪ .‬وقتی در نماز بودیم‪ ،‬میکائیل فرشته‪ ،‬رسول خدا‪،‬‬

‫نزد من آمد‪ .‬و ارابه‌ای را دیدم که باد و چرخ‌هایش آتشین بود‬

‫و به بهشت​​عدالت گرفتار شدم و خداوند را نشسته دیدم و‬

‫چهره‌اش آتشی شعله‌ور بود که قابل تحمل نبود‪ .‬و هزاران‬

‫فرشته در سمت راست و چپ آن ارابه بودند‪.‬‬


‫‪XXVI‬‬

‫وقتی این را دیدم گیج شدم و وحشت مرا فرا گرفت و با‬

‫روی به زمین در برابر خدا سجده کردم‪ .‬و خدا به من گفت‪:‬‬

‫"اینک تو می میری‪ ،‬زیرا از فرمان خدا سرپیچی کردی‪،‬‬

‫زیرا به صدای همسرت که به قدرت تو سپردم تا او را به‬

‫اراده خود بسپاری‪ ،‬بیشتر گوش دادی‪ ".‬اما تو به او گوش‬

‫دادی و از سخنان من گذشتی‪.‬‬

‫‪XXVII‬‬

‫و چون این سخنان خدا را شنیدم‪ ،‬بر زمین افتادم و خداوند را‬

‫عبادت کردم و گفتم‪ :‬ای پروردگار من‪ ،‬ای خدای توانا و‬


‫مهربان‪ ،‬قدوس و عادل‪ ،‬نامی که از عظمت تو متذکر می‬

‫شود پاک نشود‪ .‬بیرون‪ ،‬اما روح من را تبدیل کنید‪ ،‬زیرا می‬

‫میرم و نفسم از دهانم خارج می شود‪ .‬مرا از حضورت‬

‫بیرون نکن‪ ،‬که او را از گل زمین آفریدی‪ .‬کسی را که تغذیه‬

‫کردی از نعمتت بیرون نکن‪ .‬و ببین! سخنی در مورد تو بر‬

‫من نازل شد و خداوند به من گفت‪" :‬از زمانی که روزهای‬

‫تو شکل گرفته است‪ ،‬تو با عشق به دانش آفریده شده ای‪ .‬پس‬

‫از نسل تو برای همیشه (حق) برای خدمت به من گرفته نمی‬

‫شود‪.‬‬

‫‪XXVIII‬‬

‫و وقتی این کلمات را شنیدم‪ .‬خود را روی زمین انداختم و‬


‫خداوند خداوند را ستایش کردم و گفتم‪« :‬تو خدای ابدی و‬

‫برتری‪ .‬و همه مخلوقات تو را عزت و ستایش می کنند‪" .‬تو‬

‫نور واقعی هستی که بر فراز همه نورها می درخشد‪ ،‬زندگی‬

‫زنده‪ ،‬قدرت بی پایان‪ .‬قدرتهای معنوی تو را ستایش و تجلیل‬

‫می کنند‪ .‬تو به وفور رحمتت بر نسل انسان کار می کنی‪.‬‬

‫پس از اینکه خداوند را پرستش کردم‪ ،‬بالفاصله میکائیل‪،‬‬

‫فرشته خدا‪ ،‬دست مرا گرفت و از بهشت​​«بصر» و فرمان‬

‫خدا بیرون کرد‪ .‬و میکائیل عصایی در دست گرفت و آبهایی‬

‫را که در اطراف بهشت​​بودند لمس کرد و به سختی یخ زدند‪.‬‬

‫‪XXIX‬‬

‫و من از آن طرف رفتم‪ ،‬و میکائیل فرشته با من روبرو شد‬


‫و مرا به جایی که مرا گرفته بود برگرداند‪ .‬ای پسرم شیث‪،‬‬

‫حتی به بقیه اسرار [و مقدسات] که بر من آشکار شد‪،‬‬

‫هنگامی که از درخت دانش خوردم‪ ،‬و دانستم و درک کردم‬

‫که در این عصر چه خواهد آمد‪ ،‬بشنو‪ ; .‬آنچه خدا قصد دارد‬

‫با خلقت خود از نژاد انسان انجام دهد‪ .‬خداوند در شعله آتش‬

‫ظاهر خواهد شد (و) از دهان جاللتش اوامر و فرامین خواهد‬

‫داد [از دهان او شمشیر دو لبه بیرون خواهد آمد] و او را در‬

‫خانه سکونت جاللتش تقدیس خواهند کرد‪ . .‬و او مکان‬

‫شگفت انگیز عظمت خود را به آنها نشان خواهد داد‪ .‬و آنگاه‬

‫برای خداوند‪ ،‬خدای خود خانه ای در زمینی که برای ایشان‬

‫آماده خواهد ساخت‪ ،‬بنا خواهند کرد‪ ،‬و در آنجا از فرایض او‬

‫تجاوز خواهند کرد و قدسشان سوخته و زمینشان متروک‬

‫خواهد شد و خود پراکنده خواهند شد‪ .‬زیرا آنها خشم خدا را‬

‫برانگیخته اند‪ .‬و یک بار دیگر آنها را از پراکندگی خود باز‬


‫می گرداند‪ .‬و دوباره خانه خدا را خواهند ساخت‪ .‬و در‬

‫آخرین زمان خانه خدا بزرگتر از گذشته خواهد شد‪ .‬و بار‬

‫دیگر گناه از عدالت فراتر خواهد رفت‪ .‬و پس از آن خدا با‬

‫مردم در زمین [به شکل مرئی] ساکن خواهد شد‪ .‬و سپس‪،‬‬

‫عدالت شروع به درخشش خواهد کرد‪ .‬و خانه خدا در عصر‬

‫عزت خواهد داشت و دشمنان آنها دیگر نمی توانند به مردانی‬

‫که به خدا ایمان دارند آزار دهند‪ .‬و خدا قوم مؤمنی را برای‬

‫خود برخواهد انگیخت که آنها را تا ابد نجات خواهد داد و‬

‫بتکاران توسط خدا پادشاهشان مجازات خواهند شد‪ ،‬مردانی‬

‫که از دوست داشتن شریعت او امتناع کردند‪ .‬آسمان و زمین‬

‫و شبها و روزها و همه مخلوقات او را اطاعت می کنند و از‬

‫فرمان او تجاوز نمی کنند‪ .‬مردم اعمال خود را تغییر نخواهند‬

‫داد‪ ،‬بلکه از ترک شریعت خداوند تغییر خواهند کرد‪ .‬بنابراین‬

‫خداوند شریران را از خود دفع خواهد کرد و عادل در نظر‬


‫خدا مانند خورشید خواهد درخشید‪ .‬و در آن زمان‪ ،‬مردم با‬

‫آب از گناهان خود پاک خواهند شد‪ .‬اما کسانی که نمی‬

‫خواهند با آب پاک شوند محکوم خواهند شد‪ .‬و خوشا به حال‬

‫مردی که بر نفس خود حکومت کرده است‪ ،‬آن گاه که قیامت‬

‫برپا شود و عظمت خدا در میان مردم نمایان شود و خداوند‬

‫قاضی عادل از اعمالشان تحقیق کند‪.‬‬

‫‪XXX‬‬

‫پس از آنکه آدم نهصد و سی ساله شد‪ ،‬چون می دانست که‬

‫روزهایش به پایان می رسد‪ ،‬گفت‪ :‬همه پسرانم نزد من گرد‬

‫آیند تا قبل از مرگ آنها را برکت بدهم و با آنها صحبت کنم‪.‬‬

‫و آنها در سه قسمت‪ ،‬پیش از دید او‪ ،‬در خانه نماز جمع‬


‫شدند‪ ،‬جایی که خداوند خدا را عبادت می کردند‪ .‬و از او‬

‫پرسیدند‪« :‬ای پدر‪ ،‬چه ربطی به تو دارد که ما را جمع کنی‬

‫و چرا بر بالین خود دراز می کشی؟ «سپس آدم پاسخ داد و‬

‫گفت‪ :‬پسرانم‪ ،‬من بیمار و درد دارم‪ ».‬و همه پسرانش به او‬

‫گفتند‪ :‬پدر‪ ،‬این بیماری و درد یعنی چه؟‬

‫‪XXXI‬‬

‫سپس پسرش شیث گفت‪" :‬ای سرورم‪ ،‬شاید تو مشتاق میوه‬

‫بهشتی بوده ای که عادت به خوردن آن داشتی‪ ،‬و از این رو‬

‫در غم و اندوه به سر می بری؟" بگو تا نزديكترين درهاي‬

‫بهشت​​مي روم و بر سرم خاك مي ريزم و خود را بر زمين‬

‫در برابر درهاي بهشت​​مي افكنم و ناله مي كنم و با زاري‬


‫بلند به درگاه خدا تضرع مي كنم‪ .‬شاید او به من گوش دهد و‬

‫فرشته خود را بفرستد تا میوه ای را که آرزوی آن را داشتی‬

‫برای من بیاورد‪ .‬آدم جواب داد و گفت‪ :‬نه پسرم‪ ،‬من آرزوی‬

‫این را ندارم‪ ،‬اما در بدنم ضعف و درد شدیدی احساس می‬

‫کنم‪ .‬شیث پاسخ داد‪« :‬درد چیست‪ ،‬پدر من؟ من نادان هستم؛‬

‫اما آن را از ما پنهان مکن‪ ،‬بلکه (درباره آن) به ما بگو»‪ .‬و‬

‫آدم پاسخ داد و گفت‪ :‬پسرانم به من گوش دهید‪ .‬هنگامی که‬

‫خداوند ما و من و مادرت را آفرید و ما را در بهشت​​قرار‬

‫داد و هر درخت میوه ای را برای خوردن به ما داد‪ ،‬ما را‬

‫از درخت علم به معروف و منکر که در میان بهشت​​است‪،‬‬

‫نهی کرد‪( .‬گفتن) از آن نخورید‪ .‬اما خداوند بخشی از بهشت‬

‫​​را به من داد و (بخشی) را به مادرت‪ :‬درختان شرق و شمال‬

‫را که در مقابل آکیلو تمام شده است به من داد و قسمت‬

‫جنوب را به مادرت داد و قسمت غربی‬


‫‪XXXIII‬‬

‫(به عالوه) خداوند خداوند به ما دو فرشته داد تا از ما‬

‫محافظت کنند‪ .‬ساعتی فرا رسید که فرشتگان برای عبادت در‬

‫پیشگاه خدا عروج کردند‪ .‬بالفاصله دشمن [شیطان] در حالی‬

‫که فرشتگان غایب بودند‪ ،‬فرصت یافت و شیطان مادرت را‬

‫گمراه کرد تا از درخت حرام و حرام بخورد‪ .‬و او خورد و‬

‫به من داد‪.‬‬

‫‪XXXIV‬‬
‫و بالفاصله‪ ،‬خداوند خداوند بر ما خشم گرفت‪ ،‬و خداوند به‬

‫من گفت‪" :‬از این جهت که فرمان مرا ترک کردی و به قول‬

‫من که به تو تایید کردم‪ ،‬نگاه نداشتی‪ .‬اینک هفتاد ضربه بر‬

‫بدنت خواهم آورد‪ .‬با غم‌های مختلف‪ ،‬از سر و چشمان و‬

‫گوش‌هایت تا ناخن‌های انگشتان پا و در هر اندام جداگانه‌ای‪،‬‬

‫عذاب خواهی شد‪ .‬اینها را خدا برای عذاب قرار داده‬

‫است‪.‬همه این چیزها را خداوند برای من و برای همه نژاد ما‬

‫فرستاده است‪.‬‬

‫‪XXXV‬‬

‫آدم با پسرانش چنین گفت و درد شدیدی گرفت و با صدای‬

‫بلند فریاد زد‪ :‬چه کنم؟ من در پریشانی هستم‪ .‬خیلی ظالمانه‬


‫است دردهایی که من درگیر آن هستم‪ .‬و چون حوا او را در‬

‫حال گریستن دید‪ ،‬خود نیز شروع به گریستن کرد و گفت‪:‬‬

‫خداوندا‪ ،‬خدای من‪ ،‬درد او را به من بسپار‪ ،‬زیرا این من‬

‫بودم که گناه کردم‪ .‬و حوا به آدم گفت‪" :‬پروردگارا‪ ،‬بخشی‬

‫از دردهایت را به من بده‪ ،‬زیرا این از تقصیر من به تو‬

‫رسیده است‪".‬‬

‫‪XXXVI‬‬

‫و آدم به حوا گفت‪ :‬برخیز و با پسرم شیث به محله بهشت‬

‫​​برو و خاک بر سرت بگذار و خود را بر زمین بینداز و در‬

‫پیشگاه خدا ناله کن‪ .‬شاید به شما رحم کند و فرشته خود را‬

‫بر درخت رحمت خود که روغن حیات از آنجا جاری است‬


‫بفرستد و قطره ای از آن را به شما بدهد تا مرا با آن مسح‬

‫کنید تا از اینها آرام بگیرم‪ .‬دردهایی که من در حال نابودی‬

‫هستم‪ .‬سپس شیث و مادرش به سوی دروازه های بهشت‬

‫​​رفتند‪ .‬و در حالی که راه می رفتند‪ ،‬اینک! ناگهان وحشی‬

‫[ماری] آمد و حمله کرد و شیث را نیش زد‪ .‬حوا به محض‬

‫اینکه آن را دید‪ ،‬گریه کرد و گفت‪ :‬افسوس ای زن بدبخت که‬

‫من هستم‪ .‬من ملعونم چون فرمان خدا را نگه نداشته ام‪ .‬و‬

‫حوا با صدای بلند به مار گفت‪ :‬حیوان ملعون! چگونه (آیا)‬

‫ترسی نداشتی که خودت را در برابر تصویر خدا رها کنی‪،‬‬

‫بلکه جرأت کردی با آن بجنگی؟‬

‫‪XXXVIII‬‬
‫جانور به زبان مردم پاسخ داد‪" :‬آیا این بر ضد تو نیست‪،‬‬

‫حوا‪ ،‬که کینه توزی ما (معنا شده است)؟ آیا شما هدف خشم‬

‫ما نیستید؟ به من بگو‪ ،‬حوا‪ ،‬چگونه دهانت برای خوردن میوه‬

‫باز شد؟ اما اکنون اگر شروع به سرزنش کنم‪ ،‬نمی‌توانی آن‬

‫را تحمل کنی‪.‬‬

‫‪XXXIX‬‬

‫سپس شیث به وحش گفت‪" :‬خدایا خداوند تو را دشنام دهد‪.‬‬

‫ساکت باش‪ ،‬گنگ باش‪ ،‬دهانت را ببند ای دشمن ملعون حق‪،‬‬

‫گیج کننده و ویرانگر‪ .‬از شمایل خدا تا روزی که خداوند‬

‫خداوند دستور خواهد داد که شما را به مصیبت بیاورند‪ ،‬از‬

‫شما دوری کنید‪ .‬و وحش به شیث گفت‪" :‬ببین‪ ،‬من از‬
‫حضور تصویر خدا‪ ،‬همانطور که تو گفتی‪ ،‬ترک می کنم‪".‬‬

‫فوراً شیث را که از دندان‌هایش زخمی شده بود‪ ،‬ترک کرد‪.‬‬

‫‪XL‬‬

‫اما شیث و مادرش برای روغن رحمت برای مسح آدم بیمار‬

‫به مناطق بهشت​​رفتند و به دروازه های بهشت​​رسیدند (و)‬

‫خاک را از زمین برداشتند و بر سر گذاشتند و تعظیم کردند‪.‬‬

‫صورت خود را به زمین نشاندند و شروع به زاری و ناله‬

‫بلند کردند و از خداوند خدا خواهش کردند که در دردهای آدم‬

‫رحم کند و فرشته خود را بفرستد تا روغن درخت رحمت‬

‫خود را به آنها بدهد‪.‬‬


‫‪XLI‬‬

‫اما چون ساعت‌ها در حال دعا و التماس بودند‪ ،‬اینک فرشته‬

‫میکائیل بر آنها ظاهر شد و گفت‪" :‬من از جانب خداوند نزد‬

‫شما فرستاده شده‌ام ‪ -‬من از جانب خدا بر اجساد انسان‌ها‬

‫قرار گرفته‌ام ‪ -‬به شما می‌گویم‪ ،‬شیث‪ .‬ای مرد خدا‪ ،‬به خاطر‬

‫روغن درخت رحمت‪ ،‬گریه و دعا نکن و التماس کن که‬

‫پدرت آدم را برای دردهای بدنش مسح کن‪.‬‬

‫‪XLII‬‬

‫"زیرا من به تو می گویم که به هیچ وجه نمی توانی آن را‬


‫جز در روزهای آخر دریافت کنی‪[ ".‬وقتی پنج هزار و‬

‫پانصد سال تمام شد‪ ،‬آنگاه محبوب‌ترین پادشاه مسیح‪ ،‬پسر‬

‫خدا‪ ،‬بر زمین خواهد آمد تا بدن آدم را زنده کند و با او‬

‫اجساد مردگان را زنده کند‪ .‬خود او‪ ،‬پسر خدا‪ ،‬هنگامی که‬

‫بیاید در رود اردن تعمید خواهد یافت‪ ،‬و هنگامی که از آب‬

‫اردن بیرون آمد‪ ،‬آنگاه همه کسانی را که به او ایمان دارند از‬

‫روغن رحمت مسح خواهد کرد‪ .‬و روغن رحمت نسل به‬

‫نسل برای کسانی خواهد بود که آماده تولد دوباره از آب و‬

‫روح القدس برای زندگی ابدی هستند‪ .‬سپس محبوب‌ترین پسر‬

‫خدا‪ ،‬مسیح‪ ،‬که بر زمین فرود می‌آید‪ ،‬پدرت‪ ،‬آدم را به‬

‫درخت رحمت به بهشت​​خواهد برد‪].‬‬

‫‪XLIII‬‬
‫«اما تو‪ ،‬شیث‪ ،‬نزد پدرت آدم برو‪ ،‬زیرا زمان حیات او به‬

‫پایان رسیده است‪ .‬پس از آن شش روز‪ ،‬روح او از بدنش‬

‫خارج خواهد شد و هنگامی که بیرون رفت‪ ،‬شگفتی های‬

‫بزرگی را در آسمان و زمین و نورهای آسمان خواهید دید‪ .‬با‬

‫این سخنان‪ ،‬مایکل بالفاصله از ست خارج شد‪ .‬و حوا و‬

‫شیث برگشتند و با خود گیاهان معطر‪ ،‬یعنی نرد و کروکوس‬

‫و گل و دارچین به همراه داشتند‪.‬‬

‫‪XLIV‬‬

‫و هنگامی که شیث و مادرش به آدم رسیدند‪ ،‬به او گفتند که‬


‫چگونه وحش [مار] شیث را نیش زد‪ .‬و آدم به حوا گفت‪ :‬چه‬

‫کردی؟ بالی بزرگ بر ما آوردی‪ ،‬گناه و گناه برای همه‬

‫نسل‌های ما‪ ،‬و این را که کردی‪ ،‬پس از مرگ من به‬

‫فرزندانت بگو‪[ ،‬زیرا کسانی که از ما برمی‌خیزند زحمت‬

‫می‌کشند و شکست می‌خورند‪ ،‬اما ناتوان خواهند بود و ما را‬

‫نفرین خواهند کرد‪( .‬و) بگو‪ :‬پدر و مادر ما که در آغاز‬

‫بودند‪ ،‬همه بالها را بر ما آوردند‪ .‬حوا با شنیدن این سخنان‬

‫شروع به گریه و ناله کرد‪.‬‬

‫‪XLV‬‬

‫و همانطور که میکائیل فرشته بزرگ پیشگویی کرده بود‪،‬‬

‫پس از شش روز مرگ آدم فرا رسید‪ .‬وقتی آدم فهمید که‬
‫ساعت مرگش فرا رسیده است‪ ،‬به همه پسرانش گفت‪ :‬اینک‬

‫من نهصد و سی ساله هستم و اگر بمیرم مرا به سوی طلوع‬

‫آفتاب در مزرعه آن سوی دفن کنید‪ .‬و چنین گذشت که وقتی‬

‫او تمام سخنرانی خود را به پایان رساند‪ ،‬روح را از دست‬

‫داد‪( .‬سپس) خورشید تاریک شد و ماه‬

‫‪XLVI‬‬

‫و ستارگان به مدت هفت روز‪ ،‬و شیث در سوگ خود از‬

‫باالی بدن پدرش را در آغوش گرفت‪ ،‬و حوا با دستان بسته‬

‫بر سر خود به زمین نگاه می کرد و همه فرزندانش به شدت‬

‫گریه می کردند‪ .‬و اینک‪ ،‬فرشته میکائیل ظاهر شد و بر سر‬

‫آدم ایستاد و به شیث گفت‪ :‬از بدن پدرت برخیز و نزد من بیا‬
‫و ببین که عذاب خداوند در مورد او چیست‪ .‬مخلوق او اوست‬

‫و خدا بر او رحم کرده است‪ .‬و همه فرشتگان در شیپورهای‬

‫خود می نواختند و فریاد می زدند‪:‬‬

‫‪XLVII‬‬

‫"خداوندا‪ ،‬متبارک هستی‪ ،‬زیرا بر مخلوقت رحم کردی‪".‬‬

‫‪XLVIII‬‬

‫آنگاه شیث دست خدا را دید که آدم را دراز کرده است و او‬

‫را به میکائیل سپرد و گفت‪« :‬بگذار تا روز قیامت در کیفر‪،‬‬


‫تا سالهای آخر که غم او را به شادی تبدیل کنم‪ .‬سپس بر‬

‫تخت کسی که جانشین او بوده خواهد نشست‪ .‬و خداوند‬

‫دوباره به فرشتگان میکائیل و اوریل گفت‪« :‬سه جامه کتانی‬

‫بیسوس برای من بیاورید و آنها را روی آدم و لباسهای کتان‬

‫دیگر بر روی پسرش هابیل پهن کنید و آدم و پسرش هابیل‬

‫را دفن کنید‪ ».‬و تمام "قدرت" فرشتگان در برابر آدم رژه‬

‫رفتند و خواب مردگان تقدیس شد‪ .‬و فرشتگان میکائیل و‬

‫اوریل‪ ،‬آدم و هابیل را در بهشت‪ ،‬در برابر دیدگان شیث و‬

‫مادرش [و نه کس دیگر] دفن کردند‪ ،‬و میکائیل و اوریل‬

‫گفتند‪« :‬همانطور که دیدید‪ ،‬به همین ترتیب‪ ،‬خود را دفن‬

‫کنید‪ .‬مرده‪'.‬‬

‫‪XLIX‬‬
‫شش روز بعد‪ ،‬آدم درگذشت‪ .‬و حوا متوجه شد که او خواهد‬

‫مرد‪( ،‬بنابراین) تمام پسران و دختران خود‪ ،‬شیث را با سی‬

‫برادر و سی خواهر جمع کرد‪ ،‬و حوا به همه گفت‪« :‬بچه‬

‫های من‪ ،‬به من گوش کنید تا به شما بگویم که فرشته میکائیل‬

‫چه گفت‪ .‬به ما زمانی که من و پدرت از فرمان خدا تجاوز‬

‫کردیم‪ .‬به سبب تجاوز شما‪ ،‬پروردگار ما خشم داوری خود‬

‫را بر نژاد شما خواهد آورد‪ ،‬اول با آب و بار دوم با آتش‪.‬‬

‫خداوند به وسیله این دو‪ ،‬کل نژاد بشر را داوری خواهد کرد‬

‫‪.‬‬

‫اما فرزندانم به من گوش فرا دهید‪ .‬پس میزهای سنگی و‬


‫دیگر از گلی بسازید و تمام زندگی من و پدرتان را که از ما‬

‫شنیده اید و دیده اید‪ ،‬بر آنها بنویسید‪ .‬اگر خداوند نژاد ما را‬

‫به وسیله آب داوری کند‪ ،‬میزهای گلی حل می شود و‬

‫میزهای سنگی باقی می ماند‪ .‬اما اگر با آتش‪ ،‬میزهای سنگی‬

‫شکسته می شود و میزهای گلی (سخت) می پزند‪ .‬وقتی حوا‬

‫همه اینها را به فرزندانش گفت‪ ،‬دستان خود را به دعا به‬

‫سوی آسمان دراز کرد و زانوهای خود را به زمین خم کرد‬

‫و در حالی که خداوند را می پرستید و او را شکر می کرد‪،‬‬

‫روح را تسلیم کرد‪ .‬پس از آن‪ ،‬همه فرزندانش او را با ناله‬

‫های بلند به خاک سپردند‪.‬‬

‫‪LI‬‬
‫هنگامی که چهار روز عزاداری کردند‪ ،‬میکائیل فرشته‬

‫فرشته ظاهر شد و به شیث گفت‪ :‬ای مرد خدا‪ ،‬برای‬

‫مردگانت بیش از شش روز ماتم مکن‪ ،‬زیرا در روز هفتم‬

‫نشانه رستاخیز و بقیه است‪ .‬سن آینده؛ در روز هفتم خداوند‬

‫از تمام اعمال خود استراحت کرد‪ .‬پس شیث میزها را [از‬

‫گل و سنگ] ساخت‪.‬‬

You might also like