Professional Documents
Culture Documents
NabardNahayi ElectronicalVersion 96
NabardNahayi ElectronicalVersion 96
NabardNahayi ElectronicalVersion 96
سلمان سمیعی
ارائه نظرات و پیشنهادات:
Khodavandnabard1@gmail. Com
کانال تلگرام:
https://t.me/historicalnovel
@historicalnovel
نشر بهتاپژوهش1396
ششگانهاسرارسرزمینسیمرغ
-1نبــردنهایــی:بزرگتریــننبــردداخلــیایــران،خشایارشــا(اســفندیار)
واردوان(رســتم) ( .منتشــرشــد)
-2بازمانده:شرححالاسکندر ( درحالتدوین)
-3خداوندگارنبرد:گزارشزندگیمهردادپنتوس(منتشرشد )
-4هفتجنگجویآموریتهوجادوگرگئو(درحالتدوین)
-5اهراماهورایی(درحالتدوین)
-6دانشنامه:مجموعهاسنادومدارك (درحالگردآوری)
نبرد نها یی
8
تقدیم بـه مادر گرانقدرم ،و به تمام آن مادرانی که فردوسـی وار و سـعدی گویان،
فرزند در دامان خویـش می پرورانند.
بهنامآفرینندهخورشیدآرا،همانمهرگردونِ داناوتوانا
همانگونه که قابل بررسـی اسـت ،این کتابِ پژوهشی و داستانی که حاصل مدتها سعی و تالش
است در سال 1390در وزارت ارشاد اسالمی به ثبت ادبی رسید و در روزنامه رسمی کشور درج
گردید .و این مطالب سـه سـال پیش از نمایش فیلم ننگین سـیصد قسـمت دوم ،به ثبت رسید .فیلم
سـیصد هـر انـدازه کج گفتاری داشـته باشـد ،اما حقایقـی در ال به الی صحنه هـای فیلم به تصویر
کشـیده شـده که تطابق با گفته های این کتاب دارد ،زیرا تحریف یعنی راسـتی را به کجی کشـاندن.
بطور مثال خشایارشـا را همچو اسـفندیار پیرو گفته بهرام پژدو در آب مقدس می اندازند و رویین
تنـش مـی کننـد و سـپس بر مرکب سـیاه که نام اسـب اسـفندیار بوده بـه نمایش مـی گذراندش و
چگونگی مرگ داریوش که بسـیارحائز اهمیت اسـت بطور آشـکارا در ماراتن نشـان داده اند و به
عقـب کشـانده انـد .طبـق مدارک قابل دسـترس ،ثبت این کتاب سـه سـال و چـاپ این اثر ،یک سـال
پیـش از نمایـش ایـن فیلم به انجام رسـیده .گفته هـای این کتاب روبرداری از تحقیق هیچ شـخص
و افرادی صورت نگرفته و هرگز الهامی نمی توانسـته از فیلم سـیصد و یا گفتار کسـانی دیگر که
نامشـان در کتاب ذکر نشـده ،باشـد .با امید که با پی گیری شـما در مورد این پژوهش ،به راسـتایِ
راسـتی و از بیـراه های پر َهمال به شـاهراه همـوار در آییم.
افزون بر آن نسـخه های پیشـین ،دسـت نوشـته ای به چاپ رسیده بیش نبود که به بیشمار غلط
نوشـتاری آلوده بود ،زیرا مقصد تنها رسـاندن خبر ،و غلتاندن گویِ آگاهی به میدان بیان بود ،که
بـه سـبب مهـر و وفای شـما مهربانـان ،غرض حاصل شـد ،و این کـژی را به ژرفای منشـتان بر ما
ببخشـایید .در این نسخه بسـیاری از آن کاسـته و مدارک فراوانی نیز افزوده شده است به هزار امید
جهات غبار آلودِ گذشـتۀ ایـران را بر ما هویدا نماید.
ِ ایـن کتـاب مفید واقع شـود و کمی از
نبرد نها یی 12
آیا رسـتم سیسـتانی ،بزرگترین مرزبان در دوره هخامنشـی از خطه پـارت به نـام اردوان بوده ،همان
سرحلقه هفت تنان در قیام ماگوفانی،که بعد ها در سلسله اشکانی این نام چنان در خور ستایش و گرامش
قرار می گیرد که پنج فرمانروا با آن نام بر سـریر پادشـاهی می نشـینند؟
آیـا گئومـات غاصـب بـه سـبب قیـام سـرداران پارتـی از اوج تخـت بـر خاک خفیف فـرو می غلتـد ،یا
سـرداران پارسـی ؟
آیـا شـاهزاده نامـدار در اسـاطیر ایرانـی اسـفندیار روییـن تن بـا شـاهزاده معروفی کـه در متون کهن
مغربی معروف به پرنس پرشـیا شکسـت ناپذیر آمده ،همسـانی دارد و آیا این شاهزاده نهایت ناپذیر همان
خشایارشا بوده؟
آیا افراسیاب شاه توران پدربزرگ کیخسرو همان آسیتیاگ شاه ماد پدر بزرگ کوروش می باشد؟
آیـا خشایارشـا سـاالمین را بـه قصـد یک نبـرد داخلی بیکباره تـرک می کنـد و آیا پسـگردی ناگهانی
از مغـرب بـه ایـران بـه انجـام می رسـد که منجر به نبردی سـیاه و خانمـان برانـداز میـان اردوان پارتی با
خشایارشـا می شـود و با انتقام اردشـیر از اردوان به اتمام می رسـد،که سـرور سرکشـان نظم ونثر عالم
فردوسـی بـزرگ آن رویـداد سـیاه را در طی جنگ رسـتم و اسپنیار،سـپس بهمن برای مـا بازگو می کند؟
آیانبردساالمینیکخیالپردازیوفراخگوییگستاخانهازسویمورخینمغربیبوده؟
آیا پسـگرد ناگهانی خشایارشـا با سپاهی سـالم و سرحال و گماشتن مردانیه به عنوان حاکم بر آتن به
سـبب تهی شـدن سریر شاهنشـاهی پارس بود و سپس نرسیدن نیرو به یکی از سـردارن اول امپراطوری
(مردانیـه) و کشـته شـدن آن بزرگمـرد ،بـر آن بـود که خشایارشـا در ایـران وارد جنگی بـزرگ با پارتیان
گردیـد ،بـه گفتـاری دیگـر ،ایران در جنگی داخلی به نام رسـتم و اسـپندیار در حال جان کنـدن بود ؟
آیا درازدستی اردشیر به خاندان اردوان با حرمت شکنی بهمن به خاندان رستم همخوانی دارد ؟
آیا نبرد رستم و اسپندیار نماد نبردهای پارت و پارس بوده که سرآغاز جدال بین این دو قوم گردید ؟
آیا پس از جنگ رستم و اسپندیار یا خشایارشا و اردوان ،خون انتقام در رگهای سرزمین ایران جهنده
مـی شـود و دو قـوم پـارت و پـارس ،دو ابرقـدرت زمان ،دسـت نـزاع بر هم بلند می کنند تـا در نهایت ایران
باسـتان را به سرنگونسـاری می رسـانند و خرمن هسـتی سه سلسله قدرتمند باستانی به سبب پیکار این
دو قـوم به باد فنا سـپرده می شـود؟
نبرد نها یی 14
اترخی اریان همچـو کاخـی بـود ابهـت بخـش و شـکوه آفریـن.ره آنکسـی هک ردای ـگاهِ ردگاهـش را مـی گشـود و قـدم هب بارگاهـش مـی نهـاد ،کنگـره
اهی زمردنشـان و ایوانهـای گورهن ـگارِ آن کاخ رب اندیـشۀ او چنـان چنـگ مـی افکندنـد هک بـی اختیـار خویشـتن از دسـت مـی داد ،و خـود
را هب شـوکتِ آن اتقِ زهار تـو مـی سـپرد ،وانگـه ایوانهـایِ خـوش آب و رنـگِ منقـوش و سـتونهایِ فلـک فرسـای آن اتقِ ـگران رب
قدمهـای ره اتزه واردی کمنـدی کیانـی مـی افکندنـد و او را سـوی تختـی شـیرن گار و زمردنشـان مـی راندنـد ات از پل ـکانِ زریـنِ سـرریِ سـروری
بـاال رود و مغـروراهن دیهیـمِ احتشـام رب سـر گـذا رد.
اما با صد ردیغ و ژدمان ،اکنون هب همتِ بلندِ بی گان گان این کاخِ فرمارنوانشـین هب مخروهب ای فرسـوده و پتک خورده با سـتونهای شکسـته و رداهی
تکیـده و اتق اهی فروهشـته و دیـواراهی ز هـم گسسـته دگرگـون گردیـده هک مظلومـاهن رد خلـوتِ خـود زری خـاک و خاکسـتر رد حـال دم رب کشـیدنِ
واپسـین نفسـهای خویـش اسـت.
بـا امیـد هک بتوانیـم هب دسـتان خـود ایـن کاخِ حشـمت آفریـن را از زری خاکـروهب اه بیـرون کشـیم ات دگربـار نگرنـدۀ ویپنـدِ سـتونهایش هب اتقِ افتخـار
گردیـم .هک معمـار و بازسـازنده ایـن کاخِ بلنـد ،تنهـا خـود خواهیـم بـود و بـس .غیـر آن رهگـذا رِ قدم ـگاهِ فنـا و رهسـپار ِدیـارِ عدمیـم و یکی از ااهلـی
خـوش نشـینِ خلوتگـهِ نیسـتی خواهیـم بـود.
نبرد نها یی
15
ستایشنامه
بر نقادا ِن رسـتۀ بالغت ،جوهریا ِن رو ِز بازا ِر فضل و فصاحت ،سلاطین خطۀ سـخن ،شهسـورا ِن شـیرین کار
شـالیزار شـعر ،سـالکا ِن مسـالک نثر ،مالکا ِن ممالک نظم ،سـرورا ِن سـرزمین ادب ،شیرا ِن بیشـه بیان ،تناورا ِن
قلمرو گفتار هیچ پوشیده نیست ،که سری ِر سخن و دیهی ِم ادب پارسی به گوهری واال ،وارسته است .گهری که
در اص ِل خویش سخت قیمتیست و گرانبها و در میان گوهرهای دگر بس درخشنده و فروزنده و عزیزترست.
نگینـی کـه در دکا ِن امکان هیچ متاعی از آن گرانمایه تر نتوان خرید و در بـازا ِر اَدوار هیچ کاالیی از آن با
رفعت تر نتوان دید ،و در نقشـینۀ اندیشـه و پردۀ خیال صورتی از آن گهر نمی توان تصور نمود.
و در میدا ِن بیان ،شـرح وجود و قد ِر شـکوه این گوهر بس بسـیار سـخت اسـت و تا حدی ناممکن ،و
ِ
گوش زنده دالن در دو جهان نمی توان وصف زیبابی آن را به آسودگی و کامل ادا نمود .بطوریکه چشم و
در انتظا ِر شـنوای آوای نام آن گوهرند از زبانی زیبا و شـیوا.
آری آن گوه ِر نامی و گرامی که در میان جواهرا ِن سـری ِر ادب پارسـی سـخت می درخشـد و به چشم
بیننـدگان خـوش می نشـیند ،لفظ زیبای شـجاعت اسـت .حال سـ ِر کرنـش در برابر بزرگ سرنشـین این
اورنـگ گوهر نشـان و سـرور افسـران ادب پارسـی بر زمیـن ادب می سـایم ،که پر قدرت بر تختـگاهِ ادب
ِ
نشسـت و به نیکی فرمانروایی نمود.
گردون رکابی تنومند که کمندِ شکوه و سایۀ اقتدارش بر گردن سراسر دانشوران جهان افتاد.
عنانداری خوش خرام که تنها و تک ،بی پشـت و پناه در گسـترۀ صحراهای سـوزاننده می تاخت و بذ ِر
تباهی بر زمین هرزه خیز نادانی می افشـاند تا در قلمرواش خرمی خیزد.
تازنـده ای شمشـیرزن کـه با تی ِغ سـترگ ِخرد ،در حلقـۀ کارزار میانـداری می نمود و به هـر جوالن به
هـزاران فـن و صد مهارت ،خنج ِر جاهالن و دشـنۀ دشـمنان را پـس می زد.
ِ
پسـت شـب نهادان می رسـاند تا یکـه تـازی کـه یکتـا و یگانـه راه می گشـود و خود را به کا ِخ کثیف و
شـیرازۀ ظلمت سـرای نادانی را بر هـم ریزد.
ِ
خالف بیمناکان شـناوری کرد و عرشـه نشـینی جسـور که بی پروا خود را به دریایِ آشـوب زد و به
به هر گردابی فرو افتاد و با هر موجی دسـت به گریبان شـد و از ورطه و مهلکه های مرگبار گذشـت و به
سـاح ِل حقیقت رسید و واماندگان کشـت ِی بندگی را به سرمنزل سروری رساند.
تاجداری که با دانشـی در کرانمندی ناهمتا که زیر کنگرۀ ایوا ِن هسـتی جای نمی گرفت ،روح بر پیکرۀ
مردمی نهاد و تا جاودانه آنها را در یاد و خاطره عالمیان زنده نگه داشـت و پدرامی به آنها بخشـید.
کمانـداری کـه بـا پـرواز پیکا ِن فراخ آهنـگ و دورانـدازش پرده از اسـرا ِر حکمت گشـود و رازهایِ نهان
نمـودار نمود و اسـرار فـاش کرد.
آری فردوسی سپاهی بود تک سوار ،که به هر سان هستیم زادۀ شمشی ِر ِخرد اوییم.
خوش اقباالن و نیک بختانی بیش نیستیم که زیر سایه او در پشت و پناهش می تازانیم.
باشـد هماره هزاران درود و سـتایش و سـپاس و آفرین و خیرباد که بسان رودی خروشان بر نام این
دیهیمدا ِر برنا ،سریرسـا ِز پارسـا ،عرشـه نشی ِن دانا ،افسـر به سـ ِر توانا ،فرمانروایِ ناهمتا ،تازندۀ تیزگردِ
یکتای ادب پارسـی جاری و ساری باشد.
ِ
اورنگ گـواه بـه مردانگـی مردان که به شـجاعت معنا بخشـیدند ،بی وهم و گمـان و به صد هزار یقیـن،
ِ
حسـرت تکیه سـروری سـازنده ادب پارسـی هرگز جلوس چنین فرمانروایی را به خود نخواهد دید و در
چـو او تـا جـاودان خواهد ماند ،که این تخت گوهرنشـان تنها زیبنده اوسـت.
نبرد نها یی
17
درد و دل
سـرورم ،اميـدوارم کـه سـزاوار دوسـتي و آشـنايي بـا شـما خواننـده گرامي را داشـته باشـم ،مـرا به
فراخگويـي بيهـوده ام ببخشـاي کـه بـي پروانـه شـما را دوسـت خطاب مـي کنم.
دوسـت من ،به لطف چرخ هسـتي ،هنوز بند وجودم به دشـنه عدم از هم نگسسـته و سـي و دو سال به
سـختي روزگار گذراندم ،البته توهين به عدم نباشـد که خود نيز جز وجود اسـت.
بـه ايـن نیت سـن را بيـان کردم ،که گويم تا جايي که روزگار به انديشـه ام مجال حرکـت داده ،در مکتب
انـزوا ،در دنيـاي پـر پيچ و خم و غبار آلود تاريخ و فلسـفه سـرگردانم و هر چه کمي و کاسـتي در نوشـته
هـاي من ديديـد ،گناهش بر کمي زمان اسـت.
پس از سـالیان سـیر و سـفر و پژوهش به قصد گره گشـایی از رمو ِز گذشته پر اسـرار ایران ،پرشتاب
بـه نیـت نـگارش در انـزوا نشسـتم ،و چون مایۀ نقدِ بقا و امتدادِ عمر را کسـی تضمین نمی کند و هر لحظه
تنگ و ِ
پیک اجل همواره در راه می باشـد ،و مجا ِل سـخن و امکا ِن گفتار اندک اسـت ،بی درنگ قلم بر دفتر
گذاشـتم تـا آنچـه دارم را به دوسـتداران و عاشـقان ملک ایران پیشـکش کنم که فضل انـدوزی بی دهش و
بخشش کرداریست کثیف و زشت.
تا توانسـتم خرم ِن حقیقت های پوشـالی و خشـک را به آتش اندیشـه سـوزاندم و رخت حقیقت بر تن
اسـطوره هـای ملـی پوشـاندم ،اما آنچه که نیک پیداسـت نظریه این کوچک تـا زمان بیداریـم در این جهان
مـورد غفلت آگاهانه قـرار خواهد گرفت.
نبرد نها یی 18
کاوش تاریخی آن نیسـت که بعضی از دوسـتان می پندارند ،هر حرفی را باید بر طب ِق اسـناد و پیر ِو مدارک
ِ
مقتضیـات زمـان و مکان و بـر پایۀ قدرت سیاسـی در هر عهد ،به سـود بیـان کـرد .زیـرا اسـناد و مـدارک بنـا به
سـاخته و بر حسـب نیاز و آز پرداخته می شـود .آری سـودجویا ِن پرتزویر ،داری از دروغ از هزاران رشته ِ
الیاف
خـوش آب و رنـگ بـر پـا سـاخته اند و ناگسـیخته به دسـتا ِن ریا ،آنـرا گره در گـره می افکنند تا فرشـی پر نقش
و نـگار ببافنـد .وانگـه ایـن فـرش هزار رنـگ و نیرنگ ،هر دیـده ای را چنان خیـره به خود می کنـد ،که نگرنده بی
چـون و چـرا گذشـته از یـاد می برد و جانانـه ،روح به ریا و تن به تزویری که درین دا ِر بال نهفته اسـت ،می بازد .
اسـناد و مدارک چو ریسـمانی شـده که بر خرد ما تنیده اند و هیچ مجال جوالن و اندیشـیدن به ما نمی
ِ
دسـت فتنه و قل ِم مزدوری خلق شـده ،بـه درجات باالی علمی می دهـد .زیـرا ما با پذیرش این اسـناد که به
رسـیم ،حـال چگونـه بایـد گفت که این گفتـه هایی که من و شـما با ان به فرهیختگی رسـیده ایـم ،دروغی
هزار رشـته اسـت که به ُدر و گوهر آن را آراییدند .
تاریخ یعنی بیا ِن یک سرگذشـت ،حال در هر مورد که می خواهد باشـد ،روابط ریاضی نشـان دهنده
ِ
سرگذشـت ایـام میان کائنـات و اجرام سرگذشـت میـان امـور دهـر اسـت ،آیین و آسـاهای فیزیک بیانگ ِر
سـماوی می باشـد ،و هرگز در سـیمای آسـمان رابطه ای نوشـته نشـده بود که انیشـتن از آن روبرداری
کند ،و در پیشـانی طبیعت نیز آیین و آسـاهای ریاضی نگاشـته نشـده که ما از خیام اسـناد بخواهیم برای
رسـید ِن تفکر او به معادلۀ دو مجهولی.
با این روند کپرنیک توانسـت قوانین بیان شـده را که در آن هنگام چو فراتین مقدس می شـمردند ،لغو و باطل
کند ،گر غیر این بود هنوز انسـان زمین را مرکز کائنات می پنداشـت ،و آدمی میان وبا و طاعون دسـت و پا می زد .
نتیجه گفتار و حاص ِل سـخن آنکه ،تاریخ یعنی رفتاری که در گذشـته انجام شـده و درحال انجامیدن
اسـت ،حـال مـی خواهـد در مـورد هر اموری باشـد .دانشـورا ِن بی پـروا ،پیر ِو کنجکاوی که در نهادشـان
بـوده ،بـرای جویـای حقیقـت بـه دنبـال داده های معقول در دهر گشـتند ،و با کنار گذاشـتن روابط منطقی
کنـار هـم ،به نتیجه های مطلوب رسـیدند.
سرگذشـت انسـانی نیز چو روابط فیزیک و ریاضی می باشـد ،باید بدنبال داده ها گشـت و آنان که با
منطـق همخوانـی دارنـد ،را برگزیـد و در کنار هم گذاشـت .با ایـن روند به خودی خـود ،به حقیقت نزدیک
ِ
کشـف حقیقت درین سـازما ِن پر خواهیم شـد و حقیقت از زیر نقاب ابهامات چهره خواهد گشـود .که برای
رمز و اسـرار هیچ راهی جز این نیسـت .
نبرد نها یی
19
حال هر دوسـتی ،نوشـته های بیگانگان که نشـانگر بغض و کینه آنهاسـت بر ما ،بر دسـت می گیرد و
بـه عنـوان مـدرک و سـند مـی پذیرد و به آسـودگی گفته های بیگانگان چو پتکی اسـت بر اندیشـه ما ،غافل
از آنکـه گفتـه هـای پـوچ و پوشالیسـت .هیچ کتابخانه ای در جهـان اجازه ورود به شـما برای دیـدن مدارک
باسـتانی نخواهد داد و این گفته های هرودت و کتزیاس تمامی سـاخته و پرداخته سـیصد سـال اخیر اسـت
،کـه پایـان ایـن کتـاب سـخن از تحریـف رانده شـده اسـت .آیا بزرگترین فـرد جهـان را بر دیـگ انداختن و
جوشاندن ،یک دادۀ معقولست و امپراتوریش سرحال و زنده بماند ،درحالیکه شاهشان در دیگ می جوشد
،اگـر کـوروش بزرگ(کـوروش سـوم) در دیگ می جوشـید که بسـرعت قلمرو اش از هم می پاشـید همچو
بعد از مرگ ناد ِر بزرگ که این اتفا ِق شـوم روی داد و به یک دم ایران از هم گسسـت و هر تکه اش بدسـت
کسـی افتاد .یا کشـته شـدن نیرومندترین فرمانروای جهان بدست یک قراو ِل جز یک داده منطقیسـت ،و آن
قـراول بـا آسـودگی عزل و نصب هم انجام دهد و شـاهزادگا ِن ارشـد را از رسـیدن به تخـت محروم کند .
بـا اینگونـه سـخنهای پـوچ و توخالی و پنداشـته های پوسـت در پوسـت (دروغ) کتابهای تاریخمـان را
انباشـته مـی کنیـم و بـه آسـودگی به عنوان سـند چو چماقی خـرد کننده بر اندیشـه یکدیگر مـی کوبیم و
بیگانـگان نیـز چو تماشـاگران سرمسـت بر نـزاع دیوانگان مـی خندند .
باید افزود ،آن زبردستی که در باب یک پژوهش وارد میدا ِن قضاوت و داد می شود ،نباید سهل و آسان
شـک و تردیـد را بـه انـکار دگرگـون کند و به یـک دم مه ِر باطل بر آن زند و لغو شـمرد .البته کم فرهیختگانی
توانایی کاوید ِن دقیق را دارند .از شک تا انکار تفاوتهاست ،شک دهلیزیست رو به حقیقتی نورافشان و انکا ِر
نابجا چو سـیاهچاله ایسـت بی راه و نشـان .بسا شک مایه کنجکاوی و سبب رشـد آدمی بوده .شک و تردید
بـن و بنیـاد هـر کمال اسـت و هرگـز به انکار نمی انجامـد .اما یک انـکار نابجا ،وقتی پرشـتاب و جزمی بیان
شـود ،دیگر نشـانی از شـک با خود ندارد .حاصل آنکه ،شـک و انکار دقیقا دو چیز نایکسـانند و متفاوت .و
ِ
ضعف منطق اسـت . مترادف خواند و همسـان انگاشـتن آنها حاکی از نبودِ دامنۀ تفکر و ناشـی از
حـال هـر چه باشـد ،بنا به رونـدِ روزگار و کردا ِر جهان و سـی ِر زمان و پیر ِو سرشـت و خوی آدمیان،
هیـچ تردیـدی باقـی نمـی مانـد و بـه صد یقین پیداسـت ،کـه عمـود و عامـد ،دیده و دانسـته ،خواسـته و
ناخواسـته ،بـر ایـن گفتار نظ ِر سـطحی و بـه کاوش بی انصافـی ،و فـرض را حقیر و جزییـات را ناقابل و
زحمـات را لغـو و سـخنان را بی حاصـل و خیال بافی می شـمارند.
باشـد بـه آن روزی کـه گفتـار ایـن کوچک ،سررشـته ای از کالف ریسـمانی به هم گسسـته و درهم
فرو رفته باشـد که بدسـت هوشـیاران رسد و با پیوستن آن ریسمان سـردرگم ،ریسمانی تناور و سترگ
بیافرینند و به سـببش خود را از کوه سـرکش دانش باالکشـند و به قلۀ حقیقت رسـند تا از فراز آن گوشـه
های تاریک ،جهات غبارآلود و راسـته های نکاویده گذشـته سـرزمین ایران را غافل از هر حرص و هراس
،تبعیض و تقلید ،افراط و تفریط بواسطه اندیشه تابناکشان بشکافند و بپژوهانند.
نبرد نها یی 20
نخستازتاريخميآغازيم(،منپيشينهدارم،پسهستم)
زيرا اگر ما ايراني نژادها به پيشينه خود بي اعتنا باشيم در حقيقت نيستيم و بودنمان تهيست و صوري مي
باشد ،همچو سايه اي که بنا به ديدار وجود دارد ،اما در حقيقت تهي از وجود است و بودنش توخاليست.
افروختگی شـعله های آتشـدا ِن خانه ایرانیان غیر خواند ِن سرگذشت و احوا ِل یالن ملک ایران میسر نیست.
و ایـن آتشـدان ،بـدو ِن یاد و خاطرۀ پدران باسـتانی به سـرعت به سـردی مـی گراید ،و آن گرمـای دالویز
دیگر در خانه نیسـت تا سـبب پایداریِ پیوند و افراشـتگ ِی عشـق میان اهالی شـود .به خاکسـتر نشسـتن
ِ
رشـادت پدران ،در دل و اندیشـه هر کدام از ما زبانه بر می شـراره های هزاران سـالۀ عشـق که به سـبب
کشـد ،حاصلی جز پاشیدگی و گسـاریدگی ندارد.
اين روايت جنگي ننگين اسـت بين خشايارشـا و رسـتم که بيش از اين هيچ نمي گويم و شـرح واقعه را بايد
از زبان خودشان شنيد.
حقايـق تاريخـي را دسـتاويزي مناسـب ديـدم که خيرباد بگويم به مقدم فرخنده فلسـفه يا شـناخت به اين
روايـت تـا به وجـود مبارک خود داسـتان مـن را بيارايد،
در حقيقت خمير مايه پيکرۀ اين روايت ،تاريخ اسـت که به سـبب فلسـفه روح در آن دميدم و در پایان جامه
اسطوره بر تنش پوشاندم.
ترکيب فلسفه و منطق تنها به يک معني است ،رسيدن به حقيقت عريان ،پس به بيان آسانتر يعني شناخت.
و منظور از شناخت يعني تا حد ممکن دانستن راه و روش و ساز و کار آفريننده اين هستي.
اين حقير تا جايي که امکان پذير بود از هر نوع ديدگاه فلسـفي به گونه بسـيار روان و آسـان در گفتارغنايي
(ديالوگ بين شخصيتهاي داستان)اين کتاب گنجانده ام،
و بر خالف رمانهاي معمول جهاني ،اين حکايت مکالمه بسـيار دارد ،و گفتگوهاي شـايد طوالني ،زيرا بايد
پيچيدگي هسـتي و رموز دهر ميان اشـخاص داسـتان مدام به چالش کشيده شود.
آري ،از ابتداي آفرينش انديشه يعني ،تفکرات ،متاخيرين از حکماي قديم ،حکماي هفتگانه يونان و چهار مکتب
معروف آنها ،تا فلسـفه دوران مياني و ....به قلم آورده ام يا به عبارت سـاده تر ،تفکرات بدبينان،شـکاکيون،
اعتداليـون و خـوش بينـان و در آخر سـياه انديشـان يا اهريمن کيشـان را در هم آميخته ام ،يعني سـاختن
نبرد نها یی
21
يـک فلسـفه التقاطـي يـا به هم ريختـه ،حاصل اين نزاع در انديشـه ام ،پيدايش کتابيسـت سـه جلدي که جلد
نخسـت در دسـتانتان مي باشـد .اميد دارم شما نيز ،اين تفکرات متضاد را در انديشه تان به پيکار بياندازيد،
زيرا بيهوده ترين کار پافشـاري به يک عقيده اسـت که به راسـتي ترکيب ضدين سـبب پايداري اين جهان
مي باشـد .البته ناگفته نماند که اگر تمامي تفکرات سلاطين فلسـفه که پيشـتر از آنها ياد شـد را با هم در
هم بياميزيم ،حتي شايسـته بندگي يک بيت تمام داننده بزرگ ،سـرور تمام سرکشـان عالم فلسـقه و ادب و
حکمت ،حکيم فردوسي نخواهد شد ،شوربختانه گردنکشان خرد و انديشه اين جهان نامشان تهي از وجود
شـده ،همچو سـنايي ،اسـدي ،نظامي ......،که ديگر از گفتن بي نياز اسـت که بگويم اهل کجايند ،افسـوس که
مـرغ همسـايه اکنون براي ما عقابـي يال طاليي به نظـر مي آيد.
بـه ايـن دليـل ايـن چنين کـردم تا به معناي حقيقي و راسـتين واژه ها نزديکتر شـويم زيرا در دنيـاي پر تزوير کنوني
پيش از جنگ رو در رو به سـرنيزه و اسـلحه ،جنگ واژه هاسـت که از هر جنگ اتمي مهيب تر و مخرب تر مي باشـد.
آن که انديشه کوبنده تر دارد ،واژه را در تفکرش همچو پتکي خرد مي نمايد و جز به جز آن را مي شناسد
سـپس بـه سـود خـود واژه را معني مي کنـد و ظاهرش را به صورت ديگـر مي آرايـد و در آخر ،براي بهره
گيري آن را قالب به ديگران مي کند ،و ديگران ناآگاه از درون و باطن واژه ها ،ناخواسـته خود را به دسـت
اسـتعمار مي سـپارند ،که معني راسـتين اسـتعمار همان سودجوييسـت .آري که به سبب ندانستن معناي
راسـتين حتـي يک واژه ،ملتهايي به منجالبِ تباهی و گـردابِ گمراهی افتاده اند.
خواه و ناخواه سـودجويي نيرومندان دليل بد بودنشـان نيسـت،اين جهان ميدان رقابت و زورآزماييسـت،
زيرا به خواسـت آفريننده دهر ،تکامل بشـري و کمال مخلوقات و سـیر جهش هستی به رقابت ،پايدار است.
آري به جرات مي توان گفت ،بيشـتر واژه هايي که هر روزه پيوسـته مي شـنويم ،مجازي و تهي از واقعيت
خود مي باشند ،و هيچگاه با يک فرهنگنامه نمدين(غير حقيقي) به حقيقت نخواهيم رسيد.
اي دوست گرانمايه من،در مورد تاريخ و فلسفه کمي سخن گفتيم ،اما در باب ادبیات پارسی،بدینسان می اندیشم :
ادبیات کهن ایران تندیسـی جاندار اسـت که تاریخ خون جهنده و فلسـفه روح دمنده و تن پوشـش آراستگی
کلمات می باشـد که شـوربختانه بن و بنیاد این پیکره تنومند در حال فرو ریزش اسـت.
بـه سـبب یـورش رمانهای سـاده خـوان و بـه اصطلاح روان و راحت فهـم و تهـی از بیا ِن غنایـی در قالب
اروپایی ،پرشـتاب شـاهکارهای ستارگا ِن فروزشگر آسمان ادبیات همچو حکیم فردوسی ،سنایی ،نظامی،
سـعدی و حافظ بزرگوار به تاق تیره فراموشـی سـپرده می شـوند و دیگرشـاید حتی حکایات و اشـعار
بزرگانی همچو عطارنیشابوری ،خیام ،خاقانی ،انوری ابیوردی در خاطر و اندیشمان سالیان نیفتد ،مفاخری
کـه حتـی نیم بند از گفته هایشـان بلعنده هـزاران جوایز نوبل ادبی و فلسـفی امروزه می باشـد.
نبرد نها یی 22
بـا نبـود نـام و یـاد و خاطـره آنهـا ذات و نهـاد و گوهرۀ ما که به سـبب کوشـش آنها شـکل گرفتـه ویران
خواهد شـد و غریزه و سرشـت ناهمتایی که در نهاد جملگی ما می باشـد به سـرعت خشـکانیده می شود،
و بـر بوسـتان پـر گل و ریاحیـن ادبیـات ایران هـرزه خواهد رویید،و نفس بر سـبزینگی میـان هرزه علفها
سـنگین می گردد تا سـرانجام دم گرمشـان از دوران باز ایسـتد و به زمین تشـنه لب که پذیرای هر گندابی
اسـت ،دگرگون شود.
امید دارم کوشـمندانه دسـت اندر دسـت هم دهیم و روح به تن این تندیس بیاندازیم ،تا خون این پیکره بار
دیگر به جهندگی افتد و میراث ستانان حق پدران خود باشیم و خاطر بزرگان ادبی را در آسمان گشاده کنیم.
بـی وهـم و گمـان ایـام بـر ایرانی بدون ادبیات کهن خوش نیسـت ،و رونـد روزگار بر کام ما تلـخ و زهرفام
خواهـد بـود و سلسـله زمـان بـه سـود مـا نخواهـد چرخیـد و دل به شـور و جان بـه جوشـش و خون به
خـروش و دم بـه گرمـش و روح بـه چرخش نخواهـد افتاد.
به سـبب دمسـازی با واژگان گرم و افروخته و موقر و خوش گهر و ریشـه دار و آهنگین ایرانی،می توان
آتش عشـق به حیات در وجودمان افکند و شـراره شـور و شـوق را فروغ داد و بر کارگه زمان دسـت بریم
و جنبش زمان را به سـود خود کنیم و دم به دم به دلشـادی روح و بشاشـی روانمان بیافزاییم ،گرنه کهنه
مردگان و فرو افتادگانی بیش نیستیم.
ناگفتـه نمانـد کـه بـرای نـگارش این کتاب ،بی یـار یاور و بی پشـت و پنا بودم و بـی باکانـه دل را چو پوالد
کـردم و پـا بـه ایـن دنیـای پر پیچ و خم نهادم ،تنها و تک فراز و فرود این مسـیر خطرناک را به قدم خویش
هموار نمودم ،به این سبب لغزش و کژيهايی در آن پيداست ،که از ادب دانان به سبب ناآراستگي اين کتاب
پوزش بسـيار مي خواهم و بي نهايت خشـنود مي شـوم ،پند آنها را بشـنوم و به دانش خود آن را پيراسته
کنند ،با جان و دل گوش به پند شـما هسـتم.
بايسته زيستن شناخت حقيقت است ،حقيقت را بايد به انديشه خود ديد ،نه از دهان دگران شنيد.
دوسـتم ،پاينده و اسـتوار باشـي در تمامي فراز و نشـيب اين روزگار بدلگام و يابنده و پژوهان در مسـير
بي انتهـاي دانش.
سلمانسميعي
نبرد نها یی
23
ِ
طریقتایننامه
به شـک ،یقین داشـتن و به اقتدا ِر هر یقین ،شـک داشـتن اسـت .برافکندن دیهیم از سـ ِر یقین ،و تردید را بر
خط بطالن بر روی هر سـند و مدرک کشـیدن اسـت ،و آورد ِن هر قطعیت به محکمه. تخت نشـاندن اسـتِ .
زین پس من و شـما ،سـند و مدرک را از دهلی ِز دیده می گذرانیم و به محکمۀ اندیشـه در محض ِر منطق می
نشـانیمش ،تـا در جایـگاهِ بازپرسـی حاضر و در برابـر ِخرد قرار گیـرد و هزاران شـک و تردید برو تفهیم
ِ
پرسـش عقل ،پاسـخی پسـندیده دهد. گردد تا به هر
دادرس این دادگاه ،خرد و اندیشـه و منطق خوش بیاید ،به سـودِ سـند رای ِ گـر گفتـۀ سـندی ،به مـزاج سـه
صـادر مـی شـود و گفتـه هایش پذیرفته ،گرنه حک ِم انکار وارد اسـت و سـند زی ِر ُمه ِر باطل ،لغـو می گردد.
چگونه ممکن اسـت بی آنکه از دامنۀ شـک گذشـت به قلۀ قطعیت پا نهاد ،شایسـته نیسـت ما ایرانیان زیر
سـایۀ دیگـران شـتابزده مایـه یقین بسـازیم و بی جهت گوی انـکار را به میدان بیان غلتانیم و چو تسـخیر
شـدگان مردانگـی یلا ِن ایران را وهـم و خیال بدانیم.
نبرد نها یی 24
کتابيکهدردستگرانقدرتانميباشد،داريسهبخشاست:
اي دوسـت مـن ،مـا اکنـون در راهـي ناهموار و مه گرفته و پيچ در پيچ ايسـتاده ايم اگر سـر به باال بگيري
پس اين مه سـنگين ،کوهي سـرکش مخفيسـت که بر بلنداي آن کوه ما بين صخره هاي هزار تو ،دروازه در ِ
اي سـنگي در تنهايـي خود خموش آرمیده و سـاليان اسـت که رهگذري جرات بـه دل خود راه نـداده که از آن
بگذرد ،دل را چو پوالد کن و همراه من بيا که سفريست باور نکردني و هيجان آور.آري آن دروازه راهيست
به گذشـته ،که حکايتي عجيب را براي ما در دنياي جنگاوري در عهدِ شمشـير به تصوير خواهد کشـيد ،تا از
ِ
حسرت زاييدن آنها را بر دل پدر روزگار گذاشته ،گويي نزديک نگرندۀ جنگاوري مرداني باشيم که ماد ِر دهر
مـادر دهـر در سـوگ فرزندان يگانۀ خود نشسـته و ذوقي براي آفريدن دوباره آنهـا برجان ندارد.
بـه زمـان رسـيدن و ورود به آن دروازه وقت کمي باقيسـت زيـرا آن دروازه در زماني خاص و محدود
گشـوده ميشـود و دوباره براي سـاليان کسـي را به آغوش خود راه نمي دهد ،بايد به وقت برسـيم ،راهي
شـو همسـفرم ،اما بد نيسـت تا رسيدن به آن دروازه ،مسـير را به درد و دل بگذرانيم ،تا سختي راهِ رسيدن
به دروازه آسـانتر شـود ،زيرا از آن پس ،خود را بدسـت زمان خواهيم داد ،همراه شـو دوسـت من ،دل را بي
باکانـه بـه درياي طوفاني بزن که ديد ِن تالطم بي انتها زيباسـت.
آري يـار مـن ،خـوش به سـعادت کاتبان و راويان آن سـرزمينهايي که به سـبب شمشـي ِر خردمندانۀ
گذشتگانشـان مطالب بسـيار براي باليدن دارند .حماسه از شـجاعت برمي خيزد و اگر آن نباشد ،بي ترديد
پيشـينه نيز نميباشـد .سـابقه هر ملت و مردمی بسـتگي به جوانمردي و رشـادت پيشينيانشـان دارد .در
واقع هويت و فرهنگ به سـبب شـجاعت پيشينيا ِن هر سرزمين ساخته ميشـود .آشکار است مردمانی که
فرهنگ و هويت غني ندارند بي شـک فاقد سلحشـوري در گذشـته بوده اند و هميشـه به عنوان مغلوب از
آنهـا ياد شـده اسـت و بازيچۀ قدرتهاي برتر قـرار خواهند گرفت و بي وقفه از آنها بهـره خواهند برد زيرا
کـه در حقيقت آنها سـندي براي بود ِن خـود ندارند.
بـودن يعنـي هويـت و اسـتحکا ِم هويـت نيـز رابطۀ مسـتقيم بـه پايـداري شـجاعت دارد .هويت همچو
درختیسـت که بايد به شـجاعت آبياري شـود ،گرنه سـبزينگي آن به خطر مي افتاد تا نابود .البته نپنداريد
ِ
هويت اوسـت. کـه تنهـا هويـت مخصوص به آدميسـت ،شـکوه و شـوکت هر موجـود گونـه اي از
ِ
قدرت آسـما ِن عقـاب و الشـخور هـر دو از يـک گونـه هسـتند ،در واقع برادرنـد اما عقاب سـلطا ِن قدر
شـکوه و جالل و حشـمت اسـت و ديگري نشـا ِن بي لياقتي در هسـتي ميباشـد .آري در مسـي ِر تکامل و
کمال ،آنکه بی باکانه از خود رشـادت و شـجاعت و جانفشـاني نشـان داده به تدريج جامه پر شـکوهتري
ِ
سرشـت خویش را با پسـتي انطباق داده بـر تـن کـرده ،و آنکـه خود را به حرص و هراس انداخته و بزدالنه
به گند خوري افتاده و خوی اش به لجن نشسـته و سـیرتش به گند آلوده گشـته .آن دو برادر ،يکي همچو
عقـاب بايـد در اوج فلـک ،پـر شـکوه از هواي خنک و زيبا و دل انگيز و عنبر آسـا بهره برد و سـ ِر طعام تازه
بنشـيند و آنکه ترسـويي و کاهلي پيشـه کرد بسان پسمانده خواران می بایسـت در گند و عفونت و کثيفي
روزگار بگذراند .و پايندگي سـلطانی و اسـتواری اين جالل و حشـمت پيوسته شجاعت نشـان دادن است و
چرخش هسـتي اين راه و رسـم روزگار اسـت دوسـت من ،همواره بايد شـجاعت پيشـه کرد و ُ بس .براي
رشادت نشـان داد.
بسـان نره شـير پيري که زماني ،روزگار به شـوکت او مي نازيده ،حال به دسـت گله کفتارهاي فرصت
طلب بيفتد که کينه هاي کالن از او بر دل دارند و با تمامي نفرت آمادۀ کين خواهي ازو هسـتند.
تنهـا يـک راهِ رهایـی در دهر براي آن شـير پيره که در انتهاي عمر خود گرفتا ِر کفتاران شـده ،باقي مي
ماند و آن رشـادت به خرج داد ِن فرزندا ِن جوان او ميباشـد تا او را از چنگ و دندان آن الشـخوران بيرون
بکشـند که اين رسـم روزگار اسـت براي پايداري شـجاعت .گرنه آنها بايد تماشـاگر جان دادن او در ميان
آن پس مانده خواران باشـند ،که محال اسـت و امکان ناپذير زيرا شـجاعت زير دندا ِن ترس کشـيده نخواهد
شـد .اين حکميسـت ابدي از سـوي دادگاهِ روزگار ،اکنون قضاوت را به انديشه ات مي سپارم که آيا بگذاريم
کـه شـي ِر پيـ ِر ميهنمـان به جان کندن خود ادامه دهـد تا نابودي؟ يا به کمک او با تمامي قـدرت بتازيم و مانع
از يک خونخواهي غير منطقي شويم.
به باور من حماسـه به معني تنها شـجاعت اسـت ،شجاعت و سلحشـوري همواره با عدالت همراه است،
و نبايـد زورگويي را که پیشـۀ ترسـويان ميباشـد را با شـجاعت اشـتباه گرفـت و ایـن دو را در هم امیخت.
درحقيقت شـجاعت يعني شمشـير زدن در راهِ حق ،که خوشـبختانه اين ديا ِر کهن مهد سلحشوريست ،ولي
شـوربختانه امروزه کمتر از آن ديده ميشـود زيرا کفتاران ابتدا بايد روح شـجاعت را از تن بر کشـند سپس
دسـت بـه يـک حملـۀ زورگويانه زنند .حـال برخيزيـم و به همت همديگر اين سلحشـوري و جوانمـردي که
نبرد نها یی
27
گذشـتگانمان آن را به ارث گذاشـته اند را احيا کنيم ،و ثابت کنيم که وراث خوبي بوده ايم و ثروت بي همتايي
کـه آنهـا بـراي مـا به ميراث گذاشـته اند را بدسـت نابودي نسـپرده ايـم و دگربار غـرور را به اين سـرزمين
بازگردانيم و نگذاريم از شـجاعت ما بکاهند و بر شـهامت خود بيافزايند زيرا اين رسـ ِم شـيطان اسـت.
مهمترين ميراث و ترکه خانواده ايرانيان شـجاعت بوده ،براسـتي بي شـجاعت ،نژاد سترون و ريشه از
بیخ و بن خشـکیده خواهد شـد و هويت به يغما می رود.
کهبيريشگانبازيچۀديگرانميشوند،آريشجاعتبايستۀماندگاريهويتاست.
دوسـت وفادارم ،تنها دليل بودن ،تاريخ و پيشـينه هر کشـور ميباشـد و به طریق رنه دکارت پدر فلسفه
مدرن و رهبر رنسـانس که با يک شـعار (من مي انديشـم پس هسـتم) بودن خود را ثابت کرد و اروپا را از
سـياهي کامل در قرون وسـطي رهانيد ،اکنون ما نيز بايد برخيزيم و بودن خود را با شـعار (ما تاريخ داريم،
پس هستيم) به جهانيان اثبات کنيم .در واقع سرزمينهايي که تاريخ بر جسته اي ندارند آنچنان قادر نيستند
بـودن خـود را فرنـوده کنند .همچون يتيمي ميباشـد که نه مي داند مادرش کيسـت و نه مـي داند پدرش که
اسـت ،و سـرگردان و درمانـده ،بسـا ِن بـی خبران از اين سـو و آن سـو دسـت نيـاز را به جلوي هـر تازه به
دوران رسـيدۀ فرهنگي دراز و آبروی بر باد رفته خود را عاجزانه طلب ميکند .دوسـت من ،در واقع هويت
باختگي صد مرتبه از نداشـت ِن هويت مصيبت بارتر است.
بطـور نمونـه ،بازیهـای المپیـک این میدان بـزم و رزم ،آییـن ایرانیان باسـتان بوده که اکنون این جشـ ِن
پرشـکوه بـه یونیـان نسـبت میدهند تـا بگویند ،این جشـن که سببسـا ِز صلح و دوسـتی و یکپارچگیسـت
خاسـتگاهش در قلـب مغـرب زمیـن بـوده .از ایران باسـتان تا عهدِ ساسـانی هر سـاله رسـمی برپـا بود و
آن برداشـتن آتش بوسـیله یک مشـعلدار از آتشـکده های اصلی به تمامی آتشـکده های فرعی و جز که در
سراسـر امپراطـوری پخش و پراکنده بوده اند .هیئتها از سراسـر جهان سـوی آتشـکده هـای اصلی که در
ایـران در دامـان کوههـا بر پا بوده روان می شـدند و مدتی را به بزم و رز ِم دوسـتانه می پرداختند و سـپس
آتش مقدس به سـرزمی ِن مقصـد ،آذین آتـش مقـدس را بـه دمگاههای سـرزمین خـود می بردندو بـا ورودِ ِ ِ
و ذینـت بر شـهر می بسـتند .این رسـم و آیین گـران چنان قوت گرفت و بـه اوج رفت که بلندپایـگان روم با
گرویـد ِن سـرداران خـود به آیین مهر احسـاس خطـر کردند ،ازینرو این مراسـم را ممنوع اعلام می کنند و
مانع از برگزاری آن در قلمروشـان شـدند .پس از تضعیف ایران و قدرتگیری مغرب ،این آیین را که نشـان
از ژرفـای تاریـخ یک سـرزمین اسـت به یونانیان نسـبت دادند و دشـمنخواهی رومیان به یونانیـان را بهانه
قـرار دادنـد و در تاریـخ آوردنـد کـه پس از آنکه رومیان به خصومت با آیین یونانیان برخاسـتند و پیروِاین
عنـاد ،از برپایـی این جشـن جلوگیری کردند و بدینسـان تحریف نرمگونه انجام شـد .درصورتیکه گر نیک
بنگریم ،در عهد ساسـانی سـرداران رومی بسـرعت به آیین مهر گرویدند ،تا سـرانجام کنسـتاتنین از روی
نبرد نها یی 28
ناچاری مذهب روم را به مسـحیت دگرگون کرد .درواقع پناه بردن به مسـی ِح بزرگوار از طرف رومیان که
خودایشـان ،این پیغمبر را مصلوب کردند ،تنها برای گریز از زیر سـایۀ آیین مهر بود که بسـرعت در جای
جای جهان فرش اسـتیالی خود را می گسـتراند .آیا آتش در آیین یونانی مقدس اسـت و پاک شـمرده می
شـود و یـا حمـل آتـش از مبدا بـه یک مقصد در یونان مرسـوم بوده یا ایـران ،دیگر ادامـه این گفتار بیهوده
اسـت زیـرا کـه بکلی درین باب باخت دادیم تنها دوسـتم جای افسـوس اسـت و دریغ وآه کشـیدن.
(سـه آتشـکده بـزرگ در عهـد ساسـانی که بایـد آتش بـه تمامی عبادتگاهها حمل می شـد بـه نامهای،
آذرف ِ َرن َبـغ ،آذرکشنسـب و آذر ُبرزیـن مهر مـی بوده)
نمونه دیگر که می توان نام برد و بسـیار جای سـرافکندگی اسـت و یک باخت ِن هویت می توان شـمرد
و در طـی چنـد سـا ِل اخیـر روی داده ،دگرید ِن کـوروش بزرگ یا کوروش سـوم به کوروش دوم اسـت که
اکنون در بسـیاری از دانشـنامه های جهان و حتی کتابهای درسـی آمده .کوروش دوم در نبرد با سکاها که
زیر سـیتره ماد بودند کشـته می شـود .اما کوروش سـوم پس از فت ِح یک جهان با اقتدار مکانی در آسـما ِن
افتخار برای اخت ِر فروزا ِن خود می گشـاید و سـپس آسـوده و پرشـکوه در بسـتر چشـم از جنبش جهان
فـرو مـی بنـدد .دگرگونی کـوروش دوم به کوروش بزرگ سـبب می شـود که مـا بپنداریم کـوروش بزرگ
در نبرد کشـته شـده و عهد ویشتاسـب عموزادۀ ایشـان که فرمانروای پارت یا خراسـان بوده بکلی از دفتر
تاریخ حذف شـود ،همان فرمانروایی که تمامی سـرداران اسـطوره ای ما زیر سـایه او شمشـیر می زدند.
ِ
فرهنگ ایران زمین سـاخته ِ
رخت فاخ ِر سـپس داستانسـرایی های پوچ و پوشـالی که چو دشـنه ایسـت بر
و پرداخته شـد .آیا این وا داد ِن هویت نیسـت ،همانطور که گفته شـد ،باخت ِن هویت یعنی بیا ِن یک شکسـت
و یعنـی کوشـش و جهـد پـدران را لغو و باطل دانسـتن ،یعنـی زانـو زدن در براب ِر دژخی ِم شکسـت خورده،
دسـت خودمان ،یعنی فرو کردن دشـنه بر سـینۀ سرنوشـت ،که به مراتب از ِ یعنی واژگون کرد ِن بخت به
نداشـتن هویت ویرانگر تر است.
جانم ،آري همسـفرم بدرسـتي گفتي ،بسـان عقابي که همچون الشـخوران بهمردارخواري افتد ،بعد از
يـک عمـر آبـروداري ،فناي شـرم آور براي خـود بيافريند ،البته غير ممکن اسـت ،غروري که مـادر دهر در
ذات عقـاب نهـاده ،بـه او مجا ِل مردارخواري نخواهد داد و مشـتاقانه مـرگ را خواهد پذیرفت تا گردنش زیر
با ِر سـتم خمیده نشود.
دوسـت من ،ابتدای صحبتمان ،سـخن از باشـندهایی کردیم که آورندل حکیم فردوسـی بوده آری همان
سـرور گردنکشـان نظم ایران زمین ،بزرگترین معمار تاریخ کهن پارسـیان که این بازآفرینی را قرنها پیش
به بهترین نحو انجام داده اسـت .بله من شـاکر از آن آفریدگاری هسـتم که او را برای ما آورد تا سـتونهای
شکسـته این دیار ناهمتا را باردگر پیریزی کند.
نبرد نها یی
29
براسـتي که او يک معمار بي نظير تاريخ ايران بشـمار مي رود و به بازسـازي ديار کهني مي شـتابد که
از يادهـا رفتـه بـود و ارثيه گرانبهايي را از صندوق گردفرسـا و خاک آلودي به بيرون بر ميکشـد و به آن
سـر وسـامان مي بخشـد ،که آن ترکه و ميراث همان تاريخ پر افتخار ايران زمين اسـت .او یگانه فردیسـت
کـه مـي توان نام مورخ پارسـي بر او نهاد زيرا با منطق خود به بازسـازي گذشـتۀ ملکـش مي رود نه تقليد
و پيروي کورکورانه ازسـخنان ديگران .ما فرزندان فردوسـی بزرگ نیز می بایسـت راه و روش او را ادامه
و تاريخمان را از اين آشـفتگي نجات دهيم.
بلـه کسـاني کـه گوينده تاريخ هسـتند نمي تـوان گفت آنان مـورخ ميباشـند در واقع آنهـا مقلدی بیش
نیسـتند .آنهم مقلدِ تاريخ نگاراني از ديا ِر بيگانه که دشـمني خاص با اين ديار داشـته اند .مقلد تاريخي يعني
يـک نـوع مـزدور و خائنـي که ديار خـود را به بهاي ناچيز مي فروشـد.
همسـفرم مورخ شـخصي اسـت که بنا به مدارک و اسـناد و منطق که مهمترين عامل ميباشـد ،تاريخ
را بنگارد نه اطاعت از خيالپردازي بيگانگان .اگر ما تاريخ را بدون منطق بخوانيم در واقع ما داسـتاني بيش
نمـي خوانيـم کـه کسـاني ديگـر از روي بغـض و کينه براي ما نوشـته انـد.آري يـار من ،تاريـخ همچو اين
کوهيسـت که زير سـنگيني مه براي من و تو ناآشناسـت بايد خود اين راه را بپيماييم و شـجاعانه مه را به
کنار بزنيم تا چهرۀ واقعي اين کوه و ذات و خصلت حقيقي اش براي ما آشـکار شـود ،نمي توانيم قوۀ افکار
خـود را بـه ديگران بسـپاريم که هيچگاه به فعل و جـوالن در نخواهد آمد.
آيـا ميدانـي ،ناپلئـون بناپـارت ازتاريـخ پارسـيان دفـاع کـرده و ميگويد که شکسـتهاي سـاالمين و
ماراتن براي پارسـيان دروغي بيش نيسـت و آنها تصورات تاريخنگاران يوناني ميباشـد .چطور شکستي
کـه تمامـي سـپاه پـارس به سلامت بـه ميهن خـود بر ميگـردد ،آيـا اسـم آن شکسـت اسـت و ميافزايد
اروپاييـان از آن بايـد بـه خود ببالند که در نبرد سـاالمين به يکباره بدسـت پارسـيان بلعيده نشـدهاند .ولي
خـود تاريخنـگاران ايراني آنها را شکسـت می شـمارند و جالب اينجاسـت کـه در مدارس و دانشـگاهها آن
ِ
دفعات بسيار تدريس ميشود و اساتيد نيز پرافتخار و شکسـتها ديده و دانسـته ،خواسـته و ناخواسته به
مشـتاقانه از شکسـتهاي پوچ و پوشالی پدرانشان پيوسته حکايتهاي رنگارنگ براي شاگردانشان بازگو
ميکنند .آري دوسـتم ،تمامي رشـادت هايمان را در گذشـته افسـانه و دروغ مي پنداريم زيرا اينچنين به ما
القا شـده و بايد در کتابهاي تاريخ شـنونده و نگرندۀ رشـادت و غرور ديگران باشـيم.
همسـفرم همانطـور کـه گفتم فتح اين کوه بايد به دسـت من و تـو انجام گيرد تا بتوانيـم آن دروازه را با
دسـتان خود بگشـاييم ،به غير اين هيچگاه دسـت ما به دروازه تاريخ نخواهد رسـيد و همچنان آن در براي
ما بسـته خواهد ماند و در دامنۀ اين کوه ميبايسـت صعود مغرورانه ديگران را ببينيم و همچنان ما نيز در
گنـدابِ نادانـي دسـت و پـا خواهيم زد و در حسـرت ديدن واقعيت بمانيم .پس چار و ناچار ،خـواه و ناخواه،
کام و ناکام اين راه ناهموار را بايد طي کرد تا به قله آن رسيم و اين مسئوليت را نبايد به دست کسي ديگر
نبرد نها یی 30
بسـپاريم .دوسـتم مواظب باش دره اي مرگبار پيش رو داريم پاهايت را محکم و اسـتوار بر زمين بگذار.
دوسـتم مـي گفتـم ،بـي ترديد با درهـم آميختن فرهنگ غني اسلامي و پيشـينه اي لبريـز از دالوري و
جانفشـاني و با ديدن گذشـته به آسـاني مي توان بار ديگر آينده را از آن خود کنيم که به راسـتي سـزاوار
آن هسـتيم ،براي اين امر همه چيز مهياسـت ،تنها کمي اراده بايسـته اين کار ميباشـد.
کمرکـش اين کوه رسـيديم ،مقاومت کن ،آري در ميانه مسـير رسـيدن بـه آن دروازه رو به گذشـته ِ بـه
قوت مه کاسـته شـده اينطور نيسـت؟ مي بيني ،آن دروازه تا حدي قابل ديدن هسـتيم همسـفرم ،کمي از ِ
اسـت تا دير نشـده ،ناگفته اي مانده ،بدون آن ،دروازه گشـوده نخواهد شـد تا واقعيت را براي ما به تصوير
بکشـد .گـوش فـرا ده ،کـه توشـه راه خواهـد بود و بـي آن وقايـع برايمان نامفهـوم و گنگ مي مانـد .از اين
فرصت بايد اسـتفاده نمود دسـتت را به من بده و از صخره باال بکش که ديد ِن گذشـته بسـيار گرانبهاست،
بي تابي مکن ،خواهيم رسـيد که گذشتگان نيز در انتظارند زيرا ناگفتنيهاي بسـيار براي بازگو کردن دارند
و پدرانمـان مـي خواهنـد از دالوري خود براي ما بگويند و خود را به ما بشناسـانند.
درود بـر تـو اي دوسـت و همقـد ِم ناشـناس که در ايـن راه خطير مرا همراهی ميکني ،بـا اميد که فردي
میهن پرسـت باشـي که وطن خواهی امري نادر و دشـوار ميباشـد و آيين و رسـم خاصي به خود دارد.
ايـن گذشـتهاي کـه بـزودي در برابر انديشـه ما به جوالن در خواهد آمد ،نه داسـتان اسـت و نه افسـانه،
روايت حماسـۀتلخیسـت که هزاران سـال پيش گريبان ابر امپراطوري ِ بلکه حکايت يک حقيقت و
پـارس را گرفـت .حماسـه بـه معني رشـادت و واقعه افتخارآميزیسـت کـه دالوران ديـاري بـراي دی ِر خود
بـه ارمغـان آورده انـد البتـه زمانيکـه واژۀ تلـخ بـه آن مـي افزاييم يعني رشـادت بـه خـرج دادن در نابودي
سرزمينشان.
درواقـع بـه معنـي چيرگـي ننگ بـر نـام و آورد ِن خفت به جاي افتخـار .حال آيا مي دانـي چه موقع ننگ
بـر نام چيرگي پيـدا ميکند؟
هـرگاه جدالـي ميـان دو نيروي اهريمني رخ دهد ،نتيجۀ نبرد نيکي را به همراه خواهد داشـت زيرا هر دو
آنهـا بـه نبـرد با اهريمن و پليدي مي روند و نفاق بين آنها عاقبت به نابوديشـان ختم خواهد شـد.
حـال اگـر رزمـي ميان اهريمن و نيکـي در گيرد باز حاصل آن نبرد به روشـنايي یا خير خاتمه مي يابد
زيرا اگر اهريمن نابود شـود نيکي فائق مي آيد و سـبب روشـنايي ميشـود و از طرف ديگر ،گر اهريمن بر
خيـر چيـره شـود نـام نيک باقي مي ماند ،که براسـتي مهلک ترين عامل بـراي نابودي اهريمـن و خاندانش،
نام نيک اسـت.
نبرد نها یی
31
امـا نگونبختانـه هـر زمـان دو نيروي خير يا نيکي بـه جدال هم بروند و پنجه در پنجـه هم بي افکنند ،از
آن نبـرد چيـزي جـز ننـگ و خفت بر نمي خيـزد و آن جنگ در حقيقت آورنده ظلمت ميباشـد و تنها برندۀ
ايـن نبـرد ،اهريمـن خواهـد بـود که نيکـي و روشـنايي را به جان هـم انداخته و آن دو ناخواسـته به سـتي ِز
خوبـي خواهنـد رفت و به نابودي همديگر بي پروا ميشـوند .که دریغا و دردا ،چنين آفت و باليـي در دوران
باسـتان گريبان سـرزمين ما را در پنجۀ خود فشـرد و افسـوس و صد افسـوس آغا ِز زوال و پایا ِن حماسه
برين ِ
ملک نيرومند در دوران باسـتان شد.
اکنـون به شناسـاندن اين دو نام نيک سـرزمينمان که بـه جان هم افتادند و به نابـودي هم دليري کردند
مـي پردازيـم زيرا قهرمانان حکايتي خواهند بود که بزودي آنهـا را خواهيم ديد.
يـارم پیـش از اينکه به سـبب سـیر معکوس زمان به عقب رويم ،نخسـت بايد با انديشـه خـود به اعماق
تاريـخ بـر گرديـم ،آري به درون قدرتمندتريـن امپراطوري که عالم تاکنون به خود ديده اسـت.
ابـر امپراطـوري که از کرانه هاي چين ،تمامي اراضي شـمالي (روسـيه و تمامي همسـايگانش) ،اروپاي
آن زمان و شـمال آفريقا را زير سـيتره خود داشـت يعني بيش ازنيمي از اين کره خاکي در پنجه عدالت او
قرار گرفته بود ،باور کردني نيسـت دوسـتم !!
اکنـون مـي خواهيـم بزرگتريـن نبـرد تاريـ ِخ باسـتان را بـار ديگـر با انديشـه مـان بازسـازي کنيم که
شـوربختانه اين نبرد در ال به الي خطوط کتاب تاريخ گمشـده و حتي نامي از ابر جنگاوران اين نبرد به جا
نمانده اسـت ،جنگجوياني که پیکارشـان به تزلزل بزرگترين امپراطوري عالم انجاميد ،آري تنها با خواندن
نمـي توانيم حقيقت اين موضـوع را در يابيم.
ايـن نبـرد عظيم بين دو سپهسـاالر نامي تمامـي روزگاران در گرفت که اين دو در اسـاطير ما نام آشـنا
همت حکيم تـوس ،همچنين در تاريـخ يوناني نيز ميباشـند ،ولي صد افسـوس که چهره هسـتند ،البتـه بـه ِ
آنها امروزه بسـيار کم رنگ اسـت و ناشـناس .زيرا که سـرافرازی سـرزمینی بايد براي مردمانش آشـکار
نشـود البته به اراده ابرقدرتهاي زمان براي اسـتعمار و به ياري قلمنويسـان مزدور اين امر همچنان محقق
ميشـود .دوسـت عزيزم اين امر عاديسـت ،جهان ميدان رقابت اسـت اگر عقب بماني ديگران تو را شکست
علت شکسـت ،درماندگي انديشـه مان است آري بايد خواهند داد ،بهره بردن از ما دليل بدي ديگران نيسـتِ ،
انديشـه را با تمامي نيرو به حرکت در آورد براي سـرکوب از سـودجويي ديگران از ما.
بگذريم به حکايت بپردازيم که وقت کمي باقيسـت و دروازه تاريخ در اتنظارماسـت بايد به آن برسـيم .از
پايان لشکرکشـي خشايارشـا به مغرب آغاز ميکنيم .او پس از فتح آتن ،در يونان در نزديکي جزيره اي به
نام سـاالمين متوقف ميشـود و به گفته مورخين غربي آن سـپاه ميليوني پارس از تعداد معدودي از ارتش
بحـري يونـان شکسـت خـورده و يـک شـبه اروپا را به مقصـد پارس تـرک ميکند يعني يک ناکامـي بزرگ
نبرد نها یی 32
بـراي نيرومندترين سـردار جهان ،همسـفرم مـي دانم اين گفته را بدرسـتي مي داني زيـرا در کتابهاي تاريخ
اينچنين نوشـته شـده و بارها به مراتب براي من و تو بازگو کرده اند و ما را با آن ناگسـيخته خفت داده اند.
امـا اکنـون اگـر بازنگري به وقايع در طول لشکرکشـي پارس به مغرب انجام دهيم ،خواهيم دانسـت که
خشايارشـا فرمانده اي بسـيار توانا بوده که در جنگها و حتي در بالياي طبيعي و آفت هاي گيتي سرشـت
و گذر از کوهها و درياها اسـتقامتي سـخت و اسـتواری بي مثال از خود نشـان داده بود.
و اين دليل منطقي نمی باشـد و هرگز با راسـتینگی همسـو نیسـت ،که آن سپاه سـترگ و ارتش بیکران
مغلوب تنها 20000نيروي دريايي در آبراهي کوچک شود و بیکباره تمامی کشتیهای جنگی ایران از تمامی
بندره ها پرشـتاب لنگر بر می کشـند و سـکان می گردانند و عرشه سوی ایران می چرخانند و سپاه زمینی
نیز از پیاده تا سـواره به سـرعت سـوی ایران چو سـیلی سـرازیر می شـود .و به گفته ناپلئون آن چگونه
شکستيسـت کـه تمامي سـپاه پارس به سلامت بـدون هیـچ در هم رفتگی پرشـتاب به ميهن خـود بر مي
گردد ،آيا اسـم اين شکسـت اسـت يا يک خيالپردازي مورخين يوناني.
و يـا بـه قـول مورخين يوناني نمي دانيم که چرا خشايارشـا به يکباره و به سـرعت مغرب را به مقصد
پارس ترک کرده اسـت درحاليکه همچنان تمامي دريا ها را به محاصره داشـتند .پس آنها مي دانسـتند که
شکسـتي نبوده و اين بازگشـت بيکباره او از غرب به شـرق سـبب آن ميشـود که آنها به سـود خود قلم
فرسـايي و فراخگويي قلم کنند و تاريخ را به نفع خود بنويسـند يعني يک مصادره به مطلوب تمام عيار.
بلـه از اينجـا ماجـراي اسـفنديار اسـاطيري ما پـا در ميان مي گذارد جالب اسـت دوسـت مـن آري همان
اسـفنديار روييـن تـن در شـاهنامه حکيـم توس ،دوسـت عزيزم ،مـرا را در ذهنت مورد تمسـخر قـرار ندهي،
برايت روشـن خواهم کرد ،صبر پيشـه کن تا رسـيدن به دروازه وقت باقیسـت ،پرشتاب خواهم گفت و کوتاه.
پلـه نخسـت ،ابتـدا ما بايد نيرومندترين فرد ايـران را در زمان باسـتان از البه الي صفحات تاريخ به
بيرون برکشـيم و سپس بر روي آن تمرکز کنيم.
بـر اسـاس تاريـخ يوناني و دسـت نوشـتهها بر روي کتيبه هاي موجـود و کتب مقدس ،پـي خواهيم برد
که خشايارشـا فردي بي رقيب ميباشـد که امپراطوري ايران را به ايرانزمين تبديل کرد(البته پس از فریدون
بـزرگ ) و عظيـم تريـن لشکرکشـي را در طـول تاريـخ انجـام داده .اگـر در تمام اعصـار بخواهند بزرگترين
سردار و نيرومندترين فرمانده نظامي را بر گزينند آن کسي نيست جز خشايارشا که در تاريخ ايران چهره
اي بسـيار کم رنگ دارد اما در تاريخ يوناني نخسـتین و آخرين سـرداري بود که فاتح کل عالم باستان شد و
او بود که اعزام نيروي ميليوني را از شـرق به غرب براي اولين و آخرين بار در کل دوران انجام داده اسـت،
بي آنکه وارد جنگي بزرگ شـود و يا سـرداران مغربي براي او مشـکل سـاز شـوند پا در قلب مغرب زمين
آن زمان گذاشـت .البته نام او گسـترده در کتب عهد قديم وعهد جديد آمده اسـت .آري خشايارشا بدون خدم
نبرد نها یی
33
و حشـم پنج ميليون و هشـتادو سـه هزار نفر مرد جنگي به ترموپيل آورد و شـگفت انگيز اينجاسـت که به
گفته هرودت پدر مورخين جهان خشايارشـا از حيث و صباحت منظر و قد رسـاترين و اليق ترين مرد در
اين انبوه جنگجويان بود که از تمامي ملل گسـيل داده شـده بودند ،و خط به خط از شـکوه و تناوری او بی
محابا سـخن رانده .آيا اين نيرومند همان اسـفنديار رويين تن نبود؟ دوستم باعث افتخار نيست که بدانيم در
عالم نظامي بزرگترين ارتش عالم از آن پارسـيان بوده و از کوه و دشـت به قصد دادگسـتري عبور کرده.
اوه راه بسـيار سـخت اسـت ،مي بيني گذر از اين صخرهها چه مقدار طاقت فرساسـت ،نفس تازه کن،
حـال مـي پنـداري مـن و تو ،دو تن بيش نيسـتيم که مي خواهيم از اين کوه باال بکشـيم زماني نياکان ما پنج
ميليون نفر را از اين کوهها عبور مي داده ،بس شـگفت آور اسـت و باعث مباهات و افتخار ،افسـوس که او
فاتح تمامي اروپا بوده و به اين سـبب با او عداوت و دشـمنی بسـيار ميورزند و نام نيک او را مي خواهند
از صفحـه روزگار محـو کننـد و بـه شـکر خدا قلـم نويس مزدور هـم کم نيسـت و اين کارهـا را با مهارتي
ناهمتا انجام خواهند داد و رهسـپاری و گسـیل اين سـپاهِ بی انتها را از کوه و دشـت و دريا که يک شـاهکار
ِ
ارتش سر ِخ روسيه ،گراند آرمي ناپلئون و نظاميسـت را فسانه و پنداشـته ميدانند ،درحاليکه اين مردمان به
ورماخـت نازي تلويح ًا مي بالند که براسـتي وسـعت تمامي امپراطوريهاي اين فاتحـان را به هم بپيونديم،
ِ
وسـعت ابر امپراطوري ایران نميشـود.
يوناني هاي باسـتان او را هم تراز با زئوس بزرگترين خدايشـان مي دانسـتند و او را با نام خداي خدايان
ياد مي کردند اما همواره او در يکتا پرسـتي ثابت قدم بوده .زماني که لئونيداس شـاه اسـپارت به نزد جادوگر
معبـد دلـف مژيسـتياس مـي رود جادوگر بـه او ميگويد(:نه زورمندي شـيران و نه قوه گاوهـاي نر جلوي او
را نمـي توانـد بگيـرد و او به مانند زئوس قدرت دارد و تو و شـاه السـد موني را به دسـت خـود خواهد برد)
و اعزام نيروي خشايارشا حتي در مخيله و پندارگاه نابغه ترين فرماندهان عالم از قبيل اسکندر بزرگ
و امير تيمور نمي گنجيده و گنجايش انديشـه هيچ فرمانده جنگي به آن مقدار نيسـت که سـپاه میلیونی را
از شـرق از کوه و دره و دريا عبور دهد و آنهم بي هيچ شکسـتي به مغرب برسـاند ،حال فرومايگي ما نيز
بر آن شـده که ايرانيان ،آن را دروغ بپندارند و آن را خيالپردازي هرودت بدانند ،آيا گسـیل ميليون انسـان از
شـرق به غرب افتخار نيسـت چه رسـد آن رهسـپاری نظامي و رزمی باشـد البته باید گفت ،این رهسـپاری
بـزرگ یـک کـوچ حکومتی بوده برای شکسـتن مرزها و برای برپا کردن تخت شـاهزادگی در سـوی دیگر
امپراطوری که شـوربختانه این رویای یکتای پارسـی به کابوسـی دهشتناک دگرید.
اين حرکت خشايارشا سبب نابودي سرداران بزرگي گردید که مي خواستند به تقليد از او لشکرکشي
عظيمي همچون او را انجام دهند مانند ناپلون و هيتلر در روسيه.
حـال بايـد او را در اسـطوره هـاي ملی ايران بيابيم که امري مهم ميباشـد و مورخين جملگي هماهنگ
نبرد نها یی 34
و هم صدا هسـتند که نامي از او در اسـطوره هاي ايراني نیسـت ،اما براسـتي اين نيز امري غير منطقيسـت
کـه حکيـم توس اين فرزانه تمام داننـده او را فراموش کرده باشـد.
اکنون ما بايد نيرومندترين فرد را در اسـطوره بيابيم و تنها يک راه باقيسـت و کاري بس آسـان اسـت
زيـرا بـر همـگان آشـکار ميباشـد که نيرومندتريـن فرد در اسـطوره ايراني رسـتم اسـت ،حـال او اعتراف
ميکنـد کـه اسـفنديار روئيـن تن نيرومندترين جنگاوري ميباشـد کـه او تا کنون بـا او روبه رو شـده و به
مراتب از خود او (رسـتم) نيرومندتر ميباشـد ،بنابراين نيرومندترين فرد نيز ما از دهان قدرتمندترين فرد
درون اسـاطيرايران يعني رسـتم مي شنويم.
حال خشايارشا و اسفنديار روئين تن به عنوان نيرومندترين شخص در عالم باستان براي ما آشکار ميشود.
-2همسفرم از لغزش سنگها نترس پا به صعود بگذار ،اکنون در جستجوي شخصي بايد باشيم که
مروج دين زرتشـت در عهد باسـتان بوده اسـت و در آن بسيار کوشـا و حتي پا از حد افراط فراتر نهاده.
آري خشايارشـا در حقيقـت بـراي سـه منظـور به مغرب سـپاهی بـزگ گسـیل داد -1 :گسـترش دين
زرتشـت -2 ،بـر پـا نمـودن تخـت شـاهزادگی -3 ،یکپارچگی سـرزمین ایـران چو عهـد فریدون.
آری او بـه ایـن دالیل ارتشـی به آن عظمت را به آن سـوي گيتي برد نه بـراي رويارويي با يونانيان زيرا
شـاهان ایران اهميتي چندان به آن ممالک نمي داده اند .از کرداش چنان پیداسـت که گسـترش آیین زرتشت
بـرای او بسـیار مهـم بـوده و حتـي ايـن افـراط گرايـي را در شلاق زدن او بـه دريا خواهيم فهميد کـه او به
مخالفت با آيين ميترا برخاسـته که آيين رايج آن زمان در سراسـر جهان بود و او غير مسـتقيم آناهيتا را
مـورد ناسـزا قـرار ميدهد ،زيـرا او و پدرش داريوش بزرگ مخالف آيين دوگانه پرسـتي بودند ،و سـيصد
ضربـه شلاق هـم به آن ميزنـد و مي دانيم که الهـه آب در آيين ميترا ،آناهيتا ميباشـد.
و در اسـطوره نيـز خواهيـم ديـد که اسـفنديار يک زرتشـتي تمام عيار بـوده و او مهمترين مـروج آيين
زرتشـت در شـاهنامه حکيم طوس ميباشـد.
-3حـال بايـد بـه حريـف او بپردازيـم دوسـتم کـه شنيدنيسـت ،توجه به سـختي راه مکن گـوش به من
بسپار.
اسـفنديار پـس از موفقيـت خود در هفت خوان به جنگ کسـي مـيرود که او نيز فردي نيک ميباشـد و
قبـل از رويارويـي ،رسـتم بـه او پندهاي بسـيار ميدهد و در آخر هر دو پشـيمان از کردۀ خود ميشـوند.
حال خشايارشـا پس از بازگشـت از اروپا بدسـت اردوان که يکي از فرماندهان نيک ايران بوده کشته و
ميشـود .شـگفت اسـت کـه ما در اينجـا هيچ اطالعـي از وقایع داخلـی ایران نداريـم ،درحالیکه هـرودت در
نبرد نها یی
35
همین زمان پا به عرصه وجود گذاشـت و کتزیاس پزشـک اردشـیر دوم با فاصله بسیار کمی از این رویداد
می زیسـته ،بسـی مایه حیرت اسـت که این مورخین به چه سـبب از این رویداد ها چشم پوشـانده اند و در
متون جدید تنها در یک صفحه شـرح حال و گزارش مرگ سـه شاهنشـاه هخامنشی دیده می شود ،چطور
ممکن اسـت در مورد مرگ بزرگترین شاهنشـاه زمانشان سـخنی به درازا نرانده باشند و فقط کشنده او را
مشـخص کـرده انـد ،و حتی در مورد مرگ داریوش که بسـیار مهم می باشـد یا فوت کـوروش بزرگ دیده
بـه غفلـت گشـوده انـد .درحالیکه در مورد جزئیاتی سـبک و کوچک به درازا سـخن و تحلیلها کـرده اند ،که
بی شـک این متون بر گرفته از نسـخ اصلی این مورخین نیسـت و هر روزه پیرو سـلیقه و قدرت زیر سـایه
اسـتعمار متون این مورخین تغییر می یابد.
پـس اردوان و رسـتم حريفان خشايارشـا و اسـفنديار هسـتند که هر چهار تـن در تاريخ افـرادي وطن
پرسـت ميباشند.
همسـفرم گامهـا را بلنـد تر بـردار که مـي خواهيم به ديدار رسـتم رويم من جـاي تو بودم ،بـراي ديدن
قدرتمندتريـن مرد عالـم ،دالوري مي کردم.
اردوان همانطور که به آن آگاهيم ،اردوان يا آرتافرن يکي از هفت تنان و هم قسـمان ميباشـد که در کتیبه
به نام وین َدفرن آمده که شـوربختانه یک نام مجعول می باشـد ( به تفصیل سـخن رانده خواهد شـد ) که دولت
پـارس را از زيـر فرمـان بردياي دروغين يا گئومات غاصب رهانيد و داريوش بزرگ که او نيز يکـي از آن دالوران
بـوده را بـه پادشـاهي مـي رسـانند ،در حقيقت آنها امپراطـوري که کـوروش بزرگ بنياد نهـاده بـود را بار ديگر
بازسـازي ميکنند و به شـوکت آن بيش از پيش مي افزايند و به همت آن هفت تن بود که امپراطوري هخامنشـي
250سـال ابرقـدرت بـي چـون و چـرا جهـان باسـتان ميشـود .بي شـک و ترديد امـور امپراطوري هخامنشـي
تنهـا در دسـت داريـوش بـزرگ نبود بلکه در دسـت هفت دالور بود که بواسـطه آنها تمامي عالم از آن پارسـيان
ميشـود .نـام آنها چنين بـود (اردوان ،اتان ،ماردانيو ،ويدرن ،مگابيز یا بعغابوخش ،اردومنيـش و داريوش بزرگ)
اما متاسـفانه به غير از اتانس هر کدام به داليلي در زمان خشايارشـا جان خود را فداي سـرزمين پارس ميکنند،
و در کتـاب جمهـوري افالطـون و هـرودت بـه مراتـب گفتگوهـاي آن هفت تن که پايه و اسـاس واژگان سياسـت
امروز ميباشد و بسياري از مفاهيم همچون دموکراسي ،موبوکراسي ،اصالت جمع و اصالت فرد به گستردگي
از جانـب آنهـا بيـان شـده .ولی به هـزار درد و دریغ ،به مدد بیگانگان نام آنها از یادها رفـت ،و نام پاک هر کدام به
خاک فراموشـی بر پیکر پاکشـان فرو ریختند .گویی کفتارانی همت مقلدا ِن مورخ نما ،بر گو ِر نیسـتی در غلتید و ِ
زنده و سـرگردان پس از هزاران سـال در بیابان اسـتخوا ِن شـیری کهنه مرده را می یابند.
هیـچ سـرانجام و فرجامـی از هفـت تن که جهـان را دگرگون کردند در کتابهای تاریخ کنونی نیسـت .نامی از
آنها که از باز پس گیری تخت پارس از گئومات ،تا گسـترش سـرزمینی به وسـعت یک جهان و نهادن قانونی بی
نظیر بر قلمرو جهانی که هنوز عالم امروز در حسـرت وضع چنین قانونیسـت ،نمانده .جهالت زمانی وسـعت می
نبرد نها یی 36
یابد که حس کنجکاوی و پژوهندگی از میان رود ،و چو کاهالن بی چون و چرا پذیرای سـخنان دیگران شـویم.
چـرا از خـود هرگـز نمی پرسـیم که سرنوشـت این هفت تن کـه داریوش به مراتـب آنها را بـرادر خود
می خواند ،درتاریخ ناپیداسـت ،آیا هرودت نیز در باب این هفت تن هیچ سـخن نرانده ،درصورتیکه در عهد
آنهـا پا به عرصه گیتی گذاشـت.
در جهـان امـروز برای اینکه حماسـه سـازان ایران بر فرزندانشـان چهـره هویدا نکنند ،پنج تـن از آنها از
خطوط تاریخ پاک شـدند .و تنها دو تن ماندند ،یکی که شاهنشـاه شـد و دیگری به قدر مقامی واال داشـت که
نمی توانستند سهل و آسان نام او از سیمای تاریخ بزدایند ،ولی چون سرانجام آن مرد با فرجا ِم بزرگترین
قهرمان ما در اسـطوره همسـو بود ،بسـیار خطرآفرین برای بیگانگان می شد ،می بایست کاری انجام دهند.
نامش را شـکاندند و سـمتهای گوناگون به او دادند ،و نسـبت فامیلی با شاهنشـاه ایران پیدا کرد و چو
داریـوش بـزرگ او را در کتیبـه هـا برادر قسـم خـورده خود خوانـده بود ،این سـخن را بهانه قـرار دادند و
سـود جسـتند و او را برادرش خواندند ،در صورتیکه در متون کهن خود مغربیان هیچ از نسـبت فامیلی او
بـا داریـوش یاد نشـده ،تنهـا این گفته ها در متون صد سـال اخیر پیداسـت.
البتـه دوسـت عزیـزم زمانیکـه اسـتادان بـزرگ فرماسـیون تاریخ بر ما بنویسـند ،همین خواهد شـدو
فردوسـی را تنهـا داسـتاپرداز خیالـی می پندارند ،زیرا از کتاب گرامی او بسـیار وحشـت دارنـد ،و خود می
دانند که سـخنان او به تمامی بر پایه هوده و حق نوشـته شـده و با راسـتینگی بکلی همخوانی دارد .دوستم
در مدت این سـفر بتدریج چهره اردوان بر شـما آشـکار خواهد شـد.
آری ،اردوان هميشـه مشـاور داريوش بزرگ و خشايارشـا بوده که بعضي مورخين او را برادر ناتني
داريـوش بـزرگ مـي دانند و به گفته خود از زمان کـوروش در ارتش پارس خدمت ميکرده و از فرماندهان
بـزرگ بـوده و در کتیبـه داریـوش بـزرگ از او بنـام وین َدفـرن یـاد شـده که هیچ نسـبتی با او نداشـته تنها
بـرادران قسـم خورده ای بودنـد که گئومـات را از تخت فرو میافکنند.
همسـفر گامـي بلنـد بردار اين صخره سختيسـت ،آري دوسـتم الزمسـت ،يک نيم صفحـه از تاريخ آن
زمان را ورق بزنيم و خواهيم ديد که اردوان به دسـت اردشيردرازدسـت کشـته شـده اسـت و اردشـير نه
تنها به او بلکه کينه ها نسـبت به خاندان او روا داشـته اسـت و از اين بابت ميباشـد که او را درازدسـت مي
خواننـد زيـرا پايـه مفاهيـم زبانـي آن دوران دراز دسـت بـه معناي بي حرمتي يا حرمت شـکن اسـت نه به
معنـاي صاحـب ممالـک گسـترده و نه به معناي داراي دسـتهاي بلنـد که به خطـا ،آن در تاريخ جـا افتاده
اسـت زيـرا عيـن اين کلمه (دراز دسـت) در کتيبه بيسـتون به معني بي حرمتي آمده اسـت.
البته رسـتم در شاهنامه حکيم طوس در واقع يک نفر نميباشد ،منظور حکيم توس دالورترين رسـتم
نبرد نها یی
37
جنگجـو و بزرگتريـن پادبـا ِن تخـت و تـاج در زمان هر يک از پادشـاهان ایران به رسـتم ملقب شـده اسـت
در اصـل انهـا رسـتميان ميباشـند .در واقع حکايتي کـه مي خواهيم پـا در آن بگذاريم اشـاره به بزرگترين
پادبـان تخـت و تاج در زمان داريوش بزرگ و خشايارشـا دارد يعني رسـت ِم زمـان در آن برهه از تاريخ چه
کسـي اسـت که با حماسـه هاي ايران همسوسـت .به معني کامل رسـتم يعني يکي از سلاطين قضا براي
دفع خصوم ،در حقيقت جنگجويان گمنامي که شمشـير ميزدند براي سـرفرازي و شـوکت سرزمينشـان
نـه آنکـه جويـاي نـام و يا قدرت باشـند و اين بزرگترين شـاهکار حکيم توس اسـت که به سـرداران گمنام
ميپـردازد نـه شـاهان ،حتـي بـدون تکيه بر قدرت رسـتميان هيچـگاه کوروش به کوروشـي نميرسـيد و
نامش بر عرصه روزگار نميدرخشـيد.
رسـتم براي همگان مشـهود ميباشد که وفادارترين مدافع سـرزمين پارس در اسطوره هاي ايرانزمين
بوده اسـت و او نيز بواسـطه نيرنگهاي بهمن کشـته و بهمن نيز چنان بي آزرمي به خاندان رسـتم روا مي
دارد که حکيم توس او را ننگين پادشـاه مي نامد و ميگويد(نابود باد تخم اسـفنديار)..
و نيز در بهمن نامه آمده اسـت که او عليه خاندان رسـتم لشـکري به سيسـتان ميکشـد ،زال پير ،فرامرز و
پسرش سام و دو دختر رستم بانو گشسب و زربانو ،بهمن را سه بار تا باخترعقب مي نشانند ولي سرانجام
زال اسـير و فرامرز کشـته و باقيمانده خانواده به سـوي کشـمير فراري ميشوند .و بهمن دو دختر رستم را تا
کشـمير و هند دنبال ميکند و به بندشـان ميکشـد و همچنين آذر برزين پسـر فرامرز و دو پسـر زواره برادر
رسـتم را بـه چنـگ مـي آورد و آنـگاه بر سـر گور خانـواده زابلي مـي رود و گورشـکافي ميکنـد و باقيمانده
مـردگان را مـي ربايـد و به معناي حقيقي يک حرمت شـکني يا درازدسـتي به خانواده يگانه يل ايران باسـتان.
و به نقل از مورخ باستان کتزياس پزشک اردشير دوم ،اردوان صاحب قوم و قبيله متنفذي در خراسان
بـزرگ بـوده و حتـی هفت فرزندش سپهسـاالر بـزرگ در ایران بـوده اند ،تا آنکه در جدال سـختي همراه با
پسـرانش به دسـت اردشير اول کشته ميشوند.
در نتيجه هم بهمن و هم اردشيردرازدسـت فرزندان اسـفنديار و خشايارشـا در اسطوره و تاريخ ،نامي
ننگين از خود به جا گذاشـتند.
و اکنون برابر گفته هاي مورخين در عهد اسالم از قبيل ابوريحان بيروني در اثارالباقيه ،مسعودي در مروج
الذهـب ،ثعالبـي در غـرر اخبار ملوک الفرس و سـيرهم ،حمزه اصفهاني ،ابن اثير در تاريخ کامـل ،و تاريخ طبري
و بلعمي ،بهمن همان اردشـير دراز دسـت ميباشـد و در اينجا اسـت که کار ما بيش از پيش آسـان ميشود.
نبرد نها یی 38
آري دوسـت من باورنکردنيسـت ،بودن اردشـير درازدسـت براي امپراطوري پارس گران افتاد ،نه تنها
باعث جنگهاي داخلي شد بلکه تمام جنگهاي پلوپونزي در مغرب بين اقوام مغربي اسپارت و يونان و السد
مونيها که به بزرگترين جنگهاي داخلي دنياي باسـتان معروف اسـت ،به تمامي دسيسـه هاي اردشير دراز
دسـت (اول) بـود او بـر خالف پدرش خشايارشـا بزرگ از نيروي نظامي سـود نمي بـرد و همواره تکيه بر
دسيسـه هـاي سياسـي داشـت ،و چنان مغربيـان را به گنـداب فالکت فرو بـرد که پس از دويسـت و پنجاه
سـال دسـت انـدر دسـت هم دادند و به سـرکردگي اسـکندر بـه خونخواهي بر خاسـتند و با چنـگ ودندان
خـودرا به سـرزمين پارس رسـاندند (جلـد دوم اين کتاب حقايقي را در مورد اسـکندر بيان ميکند).
)5پدر
در اسـطوره هاي ايران زمين زرتشـت در زمان لهراسـب پدر گشتاسـب ،وپدربزرگ اسـفنديار ظهور
ميکنـد و گشتاسـب شـاه بـه دين زرتشـت روي مـي آورد و مـروج آن در تمام گيتي ميشـود در حاليکه
قبـل از او آيين ميتـرا رواج بود.
در تاريـخ ،ايـن رويداد نيز ديده ميشـود آنهـم در زمان داريوش بزرگ پدر خشايارشـا .داريوش بزرگ
نخسـتین مروج دين زرتشـت بوده در صورتيکه هيچ کتيبه اي قبل از زمان داريوش بزرگ حتي در دوران
کمبوجيـه وکـوروش بـزرگ که گوياي گرايشـهاي آيين زرتشـتي و نمادِ اهورا مزدا باشـد ،ديده نميشـود
(پـس از ورود کـوروش بـزرگ بـه بابـل او فرماني صـادر مي کند کـه اکنون معروف به منشـور حقوق بشـر
مي باشـد ،حتـي در آن نامـي از خداي زرتشـت يا اهـورا مزدا به چشـم نمي خـورد و در صورتیکـه در آنجا
نـام مـردوک و بعـل و نبـو خدایان آن زمـان که مردمـان باسـتان به آنان بـاور داشـتند ،بر زبـان می آورد
) و در روی مقبره این نامدار ،نماد اهورا مزدا نیز دیده نمی شـود و یک نشـانه برجسـته برای همسـانی او
با کیخسـروی بزرگ می باشـد زیرا ظهور زرتشـت پس از کیخسرو در زمان لهراسب بوده ،البته نبپندارید
کـه او مـردی خدانشـناش بوده ،کوروش یا کیخسـرو بـزرگ خود صاحب طریقت بوده کسـی که با رفتار
نیکش از زمین به آسـمان پیوست.
و در بیشـتر مـدارک زرتشـتی و متـون تاریخـی از جملـه ارداویـراف نامـه ،گفته هـای بهرام پـژدو زمان
زیسـت زرتشـت گرامـی را در 2550سـال پیـش گفته اند .دوسـت من کمـي افراط باعث عقـب ماندگي ما نيز
نبرد نها یی
39
هسـت ،اگر به کسـي بگوييم که زرتشـت گرامي در زمان پدر داريوش بزرگ پا به عرصه روزگار گذاشـته،
همـگان بـه تـو ناسـزا ميگويند ،زيرا آنها باور دارند که شـش هزار سـال پيـش او در اين عالم مي زيسـته اما
اين چنين نيسـت .ويشتاسـب نام پدر داريوش ميباشـد کـه در زمان کوروش بـزرگ و کمبوجيه فرمانروای
خراسـا ِن بزرگ بوده يعني همان ناحيه اي که زرتشـت ظهور کرد و به دربار ويشتاسـب رفت و با پشـتيباني
او زرتشـت توانسـت ديـن خـود را تبليـغ کند و بديهي اسـت که زمانيکـه داريوش به تخت مي نشـيند راه پدر
خـود را ادامـه مـي دهـد و او نيـز به دين زرتشـت مي گرود يعني يک تغيير ديـن پس زمان کـوروش بزرگ و
کمبوجيه و در زمان خشايارشـا به تمامي عالم آن زمان پراکنده شـد ،از آن به بعد اسـت که ما در کتيبه ها و
دسـت نوشـته هاي سـنگي نام اهورامزدا را مي بينيم و داريوش و خشاريارشـا به آن اقتدا ميکنند.
از جانـب ديگـر ،در اسـطوره هـاي ايرانزميـن گشتاسـب شـاه ،شـاهي دادگسـتر و نيرومنـد بـوده و
دالوريهاي بسيار از آن در شاهنامه فردوسي و اساطير ياد شده است ،اما پس از ساليان به شاهي مستبد
و خودکام و خودرای تبديل ميشـود که اين تنها اختالف بين گشتاسـب و داريوش بزرگ ميباشـد (البته
تغيرات بسـيار اسـت به مانند طول عمر که اين مسـائل در مورد اسـطوره امري عادي است) زيرا در تمامي
اسـناد مکتوب که در ملل ديگر يافت شـده اسـت از داريوش بزرگ ،بزرگترين شـاه عالم نام برده شـده و
حتي مورخين معاصر او را با فراعنه مصر مانند توت ميس سـوم و پادشـاهان بزرگ آسـور مانند سارگن
دوم و آشـور بانـي پـال و پادشـاهان بابـل ماننـد بخت النصر اول مقايسـه کرده و به اين نتيجه رسـيده که
داريـوش اول از آن ازمنـه تـا حـاال بزرگتريـن شـاه تاريـخ بوده اسـت و اگر کمي عميق تـر بنگريم خواهيم
فهميد که تنها فاتحي بوده که قدم به سـرزمينهاي شـمالي يعني سکاييه که همان روسيه کنوني بوده نهاده
و به آنجا وارد شـد و گام به گام آن سـرزمين را پيروزمندانه پيمود و آن سـرزمين را ضميمه دولت پارس
کرد و چنان سـتون فتح را در آنجا برافراشـت که تا 250سـال هيچگونه شورشـي َعل ِم طغيان بر نداشـت
و حتـي از آن پـس در خدمـت ارتـش بـزرگ ايران انجام وظيفه کردند ،اين در حاليسـت که نه اسـکندر و نه
امپراطوري رم پا در آن سـرزمين ننهادند و شـارل دوازدهم و فرمانروايان عثماني و سـرداران لهستاني در
آن ناکام ماندند و باتالقي شـد تا ناپلئون با ارتش گراند آرمه ششـصد هزار نفري در نبرد بوردينهو در آن
بکلي فرو رود و هيتلر شکسـتي را در آنجا چشـيد که منجر به نابودي او شـد ،آري اين همان سرزمينيست
کـه داريـوش هخامنشـي از آن عبور کرد و به آن دسـت انداخت.
امـا وقايعـي ،در اواخـر عمـر ايـن امپراطور با عظمـت رخ داده اسـت ،که جاي درنگ ميباشـد ،زيـرا در
اواخـر عمـر او هـرج و مـرج بسـيار در اياالت ايـران مانند بابل و مصر ديده ميشـود که مي تـوان با وقايع
زمـان گشتاسـب شـاه همخواني داد .دوسـت من اميد دارم تحقيقـي در آينده از سـوي فرزنـدان او بر روي
اواخـر سـلطنتش انجام شـود زيرا که ،حتي زمـان فوت او را مورخين يوناني سـاليان دراز بعـد از او که در
خـارج از ابرامپراطـوري پـارس بسـر ميبردند مکتـوب کرده اند و هيچ اسـنادي از مورخين پارسـي بر جا
نمانده اسـت .که چگونگی مرگ او بسـیار حائز اهمیت اسـت.
نبرد نها یی 40
جانم چه گفتي همسفرم ؟
نه اين دروازه چيزي را بيآنکه در انديشـه به جسـتجو نپردازيم به ما نشـان نمي دهد ،براي رسـيدن به اين
ِ
گشـايش دروازه فتـح قلـه الزم اسـت ،بـراي هميـن من اکنون درباره اين نبرد صحبت ميکنم زيرا تنها طلسـ ِم
دروازه تاريخ عميق کاويدن اسـت و بس .اميدوارم در مورد اواخر حکمفرمايي داريوش بزرگ کسـاني انديشـه
شـان را بگشـايند تا دروازه به آنها حقايق را بطور کامل نشـان دهد ،فوت او در چه زمان بوده و چگونه.
از طرفـی دیگـر داریـوش تنهـا شـاه باسـتانی بود که مغ هـا را عزل قـدرت نمـود و اختیـارات را از آنها
گرفت و با آنان از در دشـمنی در آمد ،و در اسـطوره نیز گشتاسـب نیز تنها شـاهی بود که دسـت به چنین
عملی می زند و با موبدان به سـتیز می پردازد و آیین زرتشـت را جایگزین مذهب پیشـین ایران می نماید،
تشـابهات این دو شـاه :آیین زرتشـت به رسـمیت شناخته می شـود ،جنگ میان او ومغ ها پدید می آید ،هر
دو شـاهی می باشـند که از فرزندیا نواده کوروش نیسـتند بلکه هم ریشـه اند ،هر دو ریشه پارسی دارند اما
اهل خراسـانند ،آری داریوش در اصل شـاهزاده پارتی و پارسـی بوده که ریشـه در دو سو داشته و رشد و
نمو او به تمامی در خراسـان بوده ،زیرا پدر او ویشتاسـب والی خراسـان یا شـاه قسمت شرقی امپراطوری
ایـران در زمـان کـوروش بـزرگ (کوروش سـوم) بود و در زمان کمبوجیـه والی پارس می گـردد ،و او نیز
شـاهزاده پـارت بـوده ،و قابل توجه اینسـت که آن هفت تن جملگی سـردارانی در خطه خراسـان بـوده اند،
و ویشتاسـب و داریوش با تکیه بر آن سـرداران توانسـتند بردیای دروغین را از تخت پایین کشـد و قیام
ماگوفانی یک قیام لشـکری بوده نه هفت تن وارد کاخ شـوند و مخفیانه گئومات را از دم تیغشـان بگذرانند،
بلکـه گئومـات به ماد می گریـزد و او را در آنجا به خاک تسـلیم میافکنند.
جانم گفتی در کتیبه ها اینچنین نوشـته شـده که آن هفت تن پارسـی بوده اند ،چنین ترجمه شـده ،نام
هرکـدام از آنهـا ریشـه در نامهای پارتـی دارد .هرگز نمی توان به ترجمه کتیبه های که دیگران بر ما ترجمه
کردنـد ،تکیـه کـرد ،در کتیبه بیسـتون بند با بند دیگر در تناقض می باشـد ،افـزون بر آن ،هرگاه پافشـاری
در مطلبی به چشـمانت خورد بدان غرضی در آن اسـت تا ما با تکیه بر آن به حقیقت نرسـیم ،همچو اینکه
هفـت تنـان را پارسـی مـی داننـد ،در حقیقـت آنها سـردارانی بودنـد که در خطه پـارت خدمت مـی کردند و
مهمترین مرزبانان ما از آن قسـمت بوده اند ،و بر خالف آنچه که می گویند ،حکیم فردوسـی از قوم پارتی
و اشـکانی سـخن بـه میان نیـاورده ،باید گفت نـام دیگر این کتـاب پارتنامه مـی باشـد ،آری از زمان ظهور
رسـتم بزرگ تا آخرین مرزبان ایران رسـتم فرخزاد ،شـجاعت این قوم به قلم اسـتاد به رشـتۀ نظم کشیده
حکایـات رنگارنـگ و روح بخـش کـه از وجود و بودن سـرداران پارتی نشـات گرفته ،آسـمانِ مـی شـود و
دالوری را بـه هیجـان و شـور و شـوق در مـی آورد و خاطـر ایرانیـان را گشـاده می نماید و وقـت را بر ما
نبرد نها یی
41
خـوش مـی کند همچو (گودرز ،گیو ،گسـتهم ،رسـتم ،بهرام ،طوس ،)...همسـفرم در حقیقـت کتاب حکیم در
دوسـو بـه مـوازات هـم در حکایات گوناگون پیش می رود و شـرح وقایع می کند ،یک سـو مرزبانان پارتی
و دیگری تختبانهای پارسـی ،و اگر نیک و عمیق بنگریم خواهیم دید در دو سلسـله باسـتانی ایران مرزبانی
بـر دوش پارتیـان بـوده و پادبانی از تخت بر گرده پارسـیان.
حـال آن شـش سـردار زیـر فرمان شـاهزاره پـارت که ریشـه در خانواده پارس داشـتند بـه قیام بر علیه
گئومـات بـر می خیزند ،و اردوان یا ارته فرن نیز سـر فرمانده قسـمت شـرقی امپراطوری ایران بـود در زمان
ویشتاسـب شـاه ،و اردوان یک نام اصیل پارتی می بوده .چنان نامی در خور سـتایش که در سلسـله اشکانی
بزرگ و سرورشـان یعنی اردوان پارتیِ پنج پادشـاه به این نام بر تخت می نشـینند ،و پادشـاهان اشـکانی به
که سـر حلقه جنگاوران در دوران هخامنشـی بوده و نفوذ بسـیار در دربار و امور سیاسـی داشـته اقتدا می
کنند و نامش را همواره گرامی می دارند زیرا عزل و نصب سـه پادشـاه هخامنشـی در دسـت او بود.
)6بگذريـم حـال بايـد بپردازيـم بـه نياکان آنهـا ،از اسـطوره آغـاز ميکنيـم در دوره کيانيـان در زمان
پادشـاهي کيکاووس.
هـم قدمـم براحتي مي توان نامهاي اسـاطيري را در تاريخ حقيقي بيابيم اما نمـي دانم چرا تا کنون به آن
نيانديشـيدهاند ،آري کيکاووس همانطور که ميداني پدر سـياوش و پدربزرگ کيخسـرو ميباشـد ،سياوش
با دختر افراسـيب به نام فرنگيس ازدواج ميکند و ثمره ان کيخسـرو ميشـود در نتيجه افراسـياب نيز پدر
بزرگ کيخسـرو اسـت ،و افراسياب خون سـياوش را ناروا برزمين ميريزد و سپس پس از مدتي کيخسرو
بـه انتقـام پـدر بـر پدربزرگ خود ميتازد و سـپس ملک او را زير سـلطه خـود در مـي آورد و از آن به بعد
ميباشـد که بر شـوکت دوره کيانيان بيش از پيش افزوده ميشـود .اين را همه شـاهنامه خوانان مي دانند.
عين چنين روايتي در تاريخ که همه ما به آن واقف هستيم در زمان کوروش بزرگ ديده ميشود.
کوروش حاصل ازدواج شـاه پارس کمبوجيه و دختر شـاه ماد يعني آسـتياگ ،ماندانا ميباشـد که پس از
مدتي کوروش بر ضد پدر بزرگ خود(آسـتياگ) ياغي ميشـود و او را از تخت به پايين ميکشـد و بر ملک او
دسـت مي اندازد که آن سـر آغاز فصلي تاره از فتوحاتش ميباشـد ،مشـاهده ميکنيد که اين روايت تاريخي
دقيقا انعکاسي از داستان اساطيري ایرانیان است ،تنها تفاوتي که مي توان ديد در نامهاست ،در نتيجه براحتي
خواهيم فهميد که کوروش بزرگ همان کيخسـرو ابولقاسـم فردوسي و آستياگ همان افراسياب ميباشد.
ِ
خودپرسـت خود مي تازند و هردو حاصل پيوند دو طايفه مختلف هسـتند هر دونيک نام و بر پدر بزرگ
و سـرزمين پـارس در زمـان آن دو به شـوکتي بي مثال دسـت پيـدا ميکند و خصايص رفتاري روايت شـده
نبرد نها یی 42
از آن دو دقيقا مشـابه هم ميباشـد و کيخسـرو پادشاهيسـت مقدس و کوروش بزرگ نيز تنها پادشـاهي در
طـول تاريـخ اسـت که از آن همسـان يک پيغمبر به پاکـي ياد ميشـود و او را برابر پيامبران بـزرگ مي دانند.
حکيم فردوسي
بههمينآسودگياسطورهبهحقيقتدگريد.
جواب آري ميباشـد دوسـت من ،دقيق ًا از زمان کيخسـرو تا بهمن پنج نسـل ميگذرد و در تاريخ مکتوب
شـده از کوروش بزرگ تا اردشـير درازدسـت پنج نسـل بر تخت پادشـاهي تکيه ميزنند ،نکته اينجاست که
لهراسـب و گشتاسـب فرزند و نوۀ کيخسرو نيسـتند و داريوش نيز نوه کوروش بزرگ نميباشد ،هر دو هم
ريشـه شـاهان قبل از خود هسـتند ،اينجا نيز مي توان يک تشـابه ميان تاريخ و اسـطوره ديد ،در مسي ِر تخت
يا شـاهان يک انحراف وجود دارد که در اسـطوره ما آنرا از زمان کيخسـرو مي بينيم که کسـي بي نام را به
اسـم لهراسـب بر تخت مي نشـاند و بعد ثابت ميکند که او از نوادگان قباد ميباشـد و هم ريشـه از اوسـت.
در تاريخ ما نيز اين شکسـتگي مسـير در به تخت نشسـتن را مي بينيم ،زمان داريوش بزرگ که پسـ ِر
عموزادۀ کوروش بـزرگ بوده.
اسطوره يعني ساده گويي تاريخ سرزميني که آفريننده اسطوره از ذکر بعضي وقايع چشم پوشي ميکند،
زيـرا مـا حقير تر از آن ميباشـيم که بر حکيم فردسـي خرده بگيريـم و بپنداريم که او تاريخ را نمي دانسـته ،که
نبرد نها یی
43
آن امـري محـال ميباشـد ،حتـي بعد از بهمن خواهيم ديد که حکيم شـاهان بسـياري را از قلم انداخته اسـت ،که
براستي آن شاهان ارزش آوردن نامشان در اسطوره که صحبت از حماسه و دالوري ميباشد نداشته اند و او
به آنها نپرداخته اسـت ،پس از خشايارشـا در سلسـله هخامنشـي حتي برادر کشي ديده ميشـود (اردشير دوم
و کوروش کوچک)اگر شـما جاي حکيم بوديد از آن شـاهان در اسـطوره نام مي برديد ،اسطوره مکانيست پاک.
اسطوره
-3کيخسـرو -2سـياوش
-1کيـکاووس
-6اسـفنديار -5گشتاسـب
-4لهراسـب
-7بهمن
تاريخ مکتوب
-3کوروشبزرگ -2کمبوجيـهدوم -1کـوروشدوم
-7اردشيردرازدست(اول)
)7مدت سلطنت
همسـفرم مسـافتي نمانـده بـه فتح اين قله ،چشـمهايت به صخره باشـد و گوشـهايت بـا من که مطلب
جالبيسـت زيرا در نوشـته هاي يوناني و کتيبه ها خشايارشـا به سـلطنت مي نشيند اما اسـفنديار در زمان
ِ
آغـوش مرگ مـي تازد .حال کدام درسـت اسـت؟ شـاهزادگي بـه
همانطور که مي دانيد امپراطوري ايران در 2500سـال پيش يگانه امپراطوري بر روي گيتي و قدرت بي
چون و چراي عالم باسـتان بود و شاهنشـاه يا امپراطور ايران در مقام بسـيار وااليي قرار داشـته که حتي
شـاهان از کشـورهاي ديگر نمي توانسـتند امپراطـور ايران را مالقات کنند ،البتـه اين امر در زمـان داريوش
پس از گسـترش امپراطوري و تابع کردن بسـياري از ملل محقق شـد پس نمي توان پنداشـت شاهنشـاهي
بسـان خشايارشـا که صاحب چنين ملک پهناوري باشد ،سوار بر اسب شـود و خود فرماندهي لشکري را
به عهده گيرد که مي خواهد سـاليان از قلب امپراطوري به دور باشـد ،اين امر بسـيار غير منطقي اسـت ،و
این کردار با سـلوک ملکداری همسـو نیست.
نبرد نها یی 44
زمانـي پادشـاهان سـوار بر اسـب هـم پاي جنگاوران خـود به نبرد مـي روند که به گونه چنگيـز خان و
اميـر تيمـور و داريـوش بزرگ در اوايل سـلطنت براي گسـترش قلمرو خود در گير باشـند يا به راسـتي که
قلمرويـي در خطرنابـودي قـرار گیـرد ،ماننـد نبرد چنگيز خان با سـلطان جالل الديـن و يا داريوش سـوم با
اسـکندر بـه ايـن کردار دسـت مي زنند ،نه اينکه ملک پهنـاوري همچون امپراطـوري در آن زمان که پادشـاه
ايران در اوج قدرت ميباشـد .نه سياسـت و نه شـوکت هيچگاه اجازه نمي دهد امپراطور به اين ام ِر خطرناک
دست زند و به طريق خشايارشا نائب السلطنه اي را برگزیند و ملک خود را به کسي ديگر بسپارد ،براستي
کـه اينها خيال پردازي از سـوي مورخين مغربی اسـت ،که سـبب بزرگنمايي آنها ميشـود يعنـي انها با اين
گفته مي خواهند نشـان دهند که شـاه بزرگ ايران خود به جنگ يوناني ها امده و شکسـت هم خورده اسـت
که امري غير ممکن ميباشـد .البته در بسـیاری از متون کهن یونانی از او به عنوان شـاهزاده نام برده شـده.
تاریخ شورش بابل در الواح و متون کهن بابلی در زمانی رخ داده که خشایارشا در شاهزادگی بسر می
برده ،و بل شـیمانی و وشـی و ماسـوی که اکنون از متون کتابهای تاریخ پاک شده اند ،اسامی شورشگران
ایسـت که در زمان داریوش طغیان کردند و خشایارشـا شـاهزاده نیرومند پارس برای فرو نشـاندن گرد و
غبار آشـوب سـوی بابل راهی می شود.
از سـوی دیگر در آن زمان یه غیر داریوش پنج سـردار از هفت سـردار نامدار در قید حیات بوده اند و
خشایارشا در کتیبه ای در تخت جمشید می فرماید ،زمان به تخت نشستن پدرم ارشام پدربزرگ او هنوز
در زندگانی بسر می برد ،و حتی این بیانیه طبق گفته مورخ باستان استرابون در زمان تاجگذاری داریوش
بیـان گردیـده ،درنتیجـه اگر سـابقه هر هفت تن را به اندیشـه بکاویم ،زمان بر تخت نشسـتن ،او از هر هفت
تن جوانتر بوده .سـپس در زمان شاهنشـاهی داریوش ،نزاع بین شـاهزادگان بسـیار بوده ،و خشایارشـا
هنگام ورود به وان کتیبه ای را می گشـاید ولی چیزی در آن نمی نگارد که نشـان دهنده دلواپسـی و نگرانی
خشایارشـا برای از دسـت دادن تخت می بود و او این کتیبه را مهیا می کند و آماده نگاشـتن نگه می دارد
و در هنگام پسـگرد او در آن مطلبی می نویسـد (به فرمان داریوش این کتیبه را گشـودم ولی هیچ ننوشـتم،
اکنون می نویسم که شاهنشاه جهانم ) و به جهان شاهنشاهی خود را اعالم می کند ،که بیانگر شاهزادگی
او بوده.و کتیبه های بجا مانده از ایشـان در تخت جمشـید که زمان شاهنشـاهی ایشـان بوده و می گوید در
سـاخت ایـن بنـا من مشـاور پدر بوده ام یعنی مدت بسـیار از عمر کوتاه خـود را در کنار پدر بـوده تا زمان
رهسـپاری به مغرب ،و اگر او شاهنشـاه ایران می بود در هنگام رهسـپاریش به مغرب ،او همچو داریوش
در سراسـر راه کتیبه می گشـود و از خود سـخن می گفت و شاهنشـاهی خویش را به جهانیان اعالم می
نمود ،که هرگز چنین نشـد غیر از کتیبه وان هنگام پسـگرد هیچ سـنگ نگاره ای از او نیسـت ،مگر می شود
اتن بزرگترین شـهر در مغرب را فتح کند کتیبه ای نگشـاید و پیروزنامه در آن ننویسـد ،براسیتی محالست.
زیرا شـاهزادگان در دوره هخامنشـی اجازه گشـودن کتیبه را نداشتند و او نیز از این امر عدول و سرپیچی
نکرد .و بیشـتر بنای تخت جمشـید در زمان شـاهزادگی در کنار پدر ساخته شد.
نبرد نها یی
45
همسفرم تاریخ تکرار مکررات است و رویدادها در حال تکرار و بازگرد می باشند ،آری عین این کنش،
در زمـان غزنویـان رخ مـی دهد ،شـاهزاده مسـعود غزنوی برای فتح اصفهان راهی می شـود کـه در میان
راه به او خبر می رسـد که سـلطان محمود درگذشـته ،و بسـرعت دسـت از حمله بر می دارد و پرشـتاب به
محـل تخـت بـر مـی گـردد ،زیـرا در امور سیاسـت خالی بودن تخت بسـیار امـری مهم می باشـد که نباید
لحظه ای صورت گیرد ،حال اگر که زمام جهانداری بسـته به یک تخت باشـد و آنهم سـریر هخامنشـی که
نباید لحظه ای تهـی از فرمانروا می گردید.
و باز نشـانه ای که برای ما بسـیار مهم اسـت ،الواح بابلی و متون مصری می باشـد ،اکنون می نویسند
که خشایارشـا هنگامیکه به شاهنشـاهی رسـید ،بابل و مصر برو شـوریدند ،و او برای سـرکوب به انجا
رفت .درسـت اسـت گرد و غبار شـورش را فرو نشـاند اما در شـاهزادگی نه شاهنشاهی .شـورش بابل در
الواح بابلی در زمان شـاهزادگی او آمده ،بدین سـبب نامهای شورشـگران را از کتاب تاریخ حذف کردند تا
ما در نیابیم که او شـاهزاده بوده زیرا یک همسـانی مطلق با شـاهزاده اسـاطیری ما هویدا می شود .سه تن
به نامهای بل شـیمانی و ماسـوی و وشی علم طغیان برداشتند و شـاهزاده نیرومند ایران سوی انها تاخت.
این نیز مدرک بسـیار محکمی می باشـد بر آنکه این رویدادها سراسـر در شـاهزادگی او رخ داده .اری حال
اسـفندیار نیرومندترین شاهزاده اسـاطیری زیر نام خشایارشا بر ما رخ می نمایاند.
طبـق اسـناد تاريخـی ،داريـوش بزرگ لشـکري عظيم را مهيا ميکند براي گسـترش امپراطـوري خود
و چـون خـود در کهنسـالي و در اوج قـدرت مـي بـود فرزنـدش شـاهزاده پـارس ( )PRINCE OF PERSIAرا به
فرماندهـي آن لشـکر منصوب و اعـزام ميکند.
البته آنچه که تا کنون ناگفته مانده و جز اسـرار اسـت ،این می باشـد که داریوش نیت بر پا کردن تخت
شـاهزادگی را در انتهای غربی امپراطوری پارس داشـت و می خواسـت تخت شاهنشاهی در قلب سرزمین
پارس پاشد و تخت شاهزاده در آنسو جهان ،و چو عهدِ فریدون ،جهانی بی مرز را بگستراند و عمل ناتمام
او بود که مدینه فاضله و اتالنتیس و یوتوپیا را در اندیشـه فالسـفه عالم انداخت و جهان را در افسـوس و
حسـرت و ماتـم نگـه داشـت جهانـی بی مرز زیـر اندیشـه و اراده ابر مرد که رویا پارسـی بـه کابوس ختم
شـد ،آری دوستم برگریدیم به گفتارمان...
پـس از چندیـن سـال کـه بـر آتـن فرمانروایـی آورد و به اروپای آنروز سـامان بخشـید و مغـرب را از
ناهماهنگـی رهایـی داد ،خبـر مـرگ داريوش بزرگ به او مي رسـد ،او بـه ناچار ،اروپا را يک شـبه با تمامي
سـپاه بـه جـز معدودي به مقصد ايـران ترک می کند زيـرا امپراطوري ايران بدون پادشـاه بـود و بي ترديد
حفـظ سـلطنت مهمتـر از نبرد در سـاالمين بـا تعـدادي يوناني بينوا بـوده اسـت و مورخين يونانـي از اين
فرصـت اسـتفاده و تـرک گفتـن خشايارشـا را براي خـود پيروزي به حسـاب مـي آورند و چون اسـنادي
از مورخين پارسـي نمانده تاريخ به نفع آنها تمام شـده اسـت و اين اسـت پاسـ ِخ سـئوال ناپلئون بنا پارت
نبرد نها یی 46
کـه خـود نيز مي گفت که شکسـت پارسـيان خيالپـردازي يونانيها ميباشـد ،باز به گفتـه او چطور ممکن
اسـت ارتشـي به آن عظمت با قبول شکسـت ،صحيح و سـالم بيآنکه آسيبي از سوي دشمن ببيند به ايران
برگـردد ،وانگهـی والـي نيز بر آن بگمـارد که بر آتن حکمفرمايـي کند (ماردانيـو و تيگران).
حال اردوان در آن زمان قدرت برتر بعد از امپراطور مي بود ،خشايارشـا از بيم آنکه اردوان تخت را تسـخیر
کنـد و ماجـراي بردياي دروغين بارديگر تکرار شـود ،او شـتابان با تمامي قوا به سـوي ايران مي تـازد و تخت را
تصاحـب ميکنـد و براي مدت کوتاهي امپراطور ايران ميشـود .اما اردوان مردي اليق و عاقـل وداراي خانوادهاي
متنفـذ و قدرتمنـد بـوده ،شـايد همان غـرور جواني خشايارشـا باعث توهمـات و باعث عـدم اطمينان بـه اردوان
شـده و بـه نبـرد بزرگـي در قلـب امپراطـوري پـارس مـي پردازند که با کشـته شـدن خشايارشـا و خونخواهي
فرزندش(اردشـير درازدسـت) از اردوان به پايان مي انجامد و شـوربختانه اردشیر شرق را که پایگاه اصلی تمدن
بشـری بود را به آتش می کشـد .و اين بزرگترين جنگ تاريخ باسـتان اسـت ،زيرا که از آن به بعد زوال ايران فرا
ميرسـد و در زمان اردشـير درازدسـت شـما ِر ارتش عظيم ايران از ميليونها نفر به هفتصد هزار نفر تقليل پيدا
ميکنـد و پـس از آن مـي تـوان نشـانههاي زوال را در ابر امپراطوري هخامنشـي ديد و عين اين رویـداد را نيز در
شـاهنامه پس از نبرد رسـتم و اسـپندیار مي توان مشـاهده کرد و در پي پيکاران آن دو دلير که به جان هم افتادند
ايران به گرداب تباهی می افتد و سـختی و بدبختی در اسـطوره هاي ايران پس از آن جدال ،نمايان گر ميشـود.
همسـفرم کجـا مـي روي ،چه ميگويي ،کسـي از فراز کوه تـو را فرا مي خواند! نه به اين پـژواک و فريادها
کـه در ايـن کـوه مـي پيچيد گوش فـرا مده ،اينهـا فريادهاي فريبنده صعود کننـده هايي از سـرزمينهاي ديگر
هسـتند کـه مـا را بـه گمراهـي ميکشـانند ،راه را بـه ديده و انديشـه خود بگشـاي ،آنهـا نمي خواهند مـا پا به
صعود بگذاريم و به دروازه هاي تاريخ برسـيم .اعتنا نکن مي گفتم ،خشايارشـا همان پرنس پرشـيا معروف
ميباشـد کـه در خاطـره مغربيان همچنان باقي مانده و سـبب آن شـده که فيلمها و بازيهـاي رايانـه اي از آن
بسـازند ،مغربيان بدرسـتي بر هويت او آشـنا هسـتند و مي دانند که او شـاهزاده بوده نه شـاه ،زماني گفته
هاي اين حقير به واقعيت ثابت خواهد شد که کتابخانه ها و دهليزها و هزارتوهاي واتيکان به روي مرداني از
سـرزمين پارس گشـوده شو .او جنگي تن به تن با لئونيداس (شـاه اسپارت) داشته و قدرت تکاوري او ناهمتا
بـوده ،امـا روايتهاي ديگر هماره مي شـنويم ،نسـخه های کنونی هـرودت ميگويد :خشايارشـا در آخر جنگ
ترموپيل به ميان مردگان اسـپارتي ها رفت و جسـد او را پيدا و سـر از تن بيجان او جدا نموده .در صورتيکه
خـود هـرودت همانطور که باالتر اشـاره شـد ،پيوسـته از قدو قامت و زورآوري او سـخن گفتـه و او را يگانه
عصر خود در ميان جنگجويان عالم مي شـناخته ،آشـکار اسـت این عبارت یک داسـتان پوشالیست در نسخ
کهن نیامده و طی یک قرن گذشـته به آن افزوده شـده اسـت .هرودت در متون خود حتی او را همپایه خدایان
مـی دانسـته و گفتـه های هرودت دقیقا با نقشـهای پیکار او با شـیر در نگارههای باسـتانی همخوانـی دارد و
تمامی مورخین عهد اسالم از قبیل ابوریحان بیرونی و در کتاب اداب الحرب اسفندیار را پدر اردشیر خواندند
و او را نیرومندترین جنگاور جهان نامیدند.و شـوربختانه ترجمه ها کنونی همگی فرامایشـی می باشند.
نبرد نها یی
47
از طرف ديگر آيين ايراني در زمان هخامنشـيان و اشـکانيان و ساسـانيان جنگاوري بوده و هميشـه
شـاه هـر سـاله خـود به جنگ شـيران مي رفته و خـود را پهلوان شـاه مي ناميده ،که سـزاواري خـود را به
مردمانـش نشـان دهـد ،ايـن ديگـر نیازی به اثبـات نـدارد ،در کتيبه ها اگر نابينا هم باشـيم بـا لمس نقش و
نگارها پي به آن خواهيم برد ،و افزون بر آن مردان پارسـي ،شـکل وشـمايل و هيات و ديدار خود را هميشه
همچو شـير مي آراسـتند ،و اگر شـاه پهلوان نبوده ايرانيان بر او باور نداشـتند ،حال چطور مي توان باور
داشـت که خشـايار شا کفتارگونه برسـر نعش بي جان ديگران رود ،درحاليکه لئونيداس قاصدين ايراني را
کشـت اما خشايارشـا به سـفيران او احترام گذاشـت ،و چون ما سندي در دسـت نداريم بايد حرفهاي باطل
و پوشـالي آنهـا را با جـان و دل بپذيريم و پر غـرور بر فرومايگي خود بيافزايم.
)8دگر تشـابه ميان اسـفنديار و خشايارشا ،فيروزي ميباشد که شکست به دنبال داشت ،يک شکست
بـزرگ پـس از يک فيروزي بي نظير ،اسـفنديار پس از چيرگي بر هفت خوان و سـربلند بيرون آمـدن از آن،
به جنگ رسـتم مي رود و در آن نبرد به دسـت رسـتم کشـته ميشود.
خشايارشـا نيـز پس از زير پا گذاشـتن سـرزمينهاي مغربي ،سـتون فتـح را در يکايک سـرزمينها در
مغرب برافراشـته ميکند و در آخر به پارس برمي گردد و بوسـيله سـردار خود اردوان ،کشـته ميشـود.
در هـر دو ،ناکامـي پـس از موفقيـت بـزرگ ديـده ميشـود ،کـه مـي تـوان هفـت خـوان اسـفنديار را با
لشکرکشـي خشايارشـا تطبيق داد.
)9آخرين وجه اشـتراک آن دو نيرومند ،رويين تن بودن اسـفنديار و شکسـت ناپذير بودن خشايارشا
ميباشـد که شـوربختانه هردو باعث نابودي خود شدند.
همسـفر گرانمایـه کـه در گریبان ایـن کوهِ ُدشـخوارگر همیار و هم گفتـار با منی ،مـی خواهم به طریق
هندسـه از فرضیه ای خیال انگیز بر حکمی قاطع برسـیم ،و بر شـما نشان دهم که چگونه بیگانگان از غفلت
و کاسـتی من و شـما سـود می برند ،و خود را دانای دانایان جلوه می دهند و به جا ِن مدارک باسـتانی ایران
عزیزمـان مـی افتند و بنا به روندِ اسـتعمار گفته های پدران ارجمندمان را ترجمه می کننـد و پدر را به گونه
ای دیگـر جلـوه می دهند ،تا من و شـما هرگز نتوانیم به ژرفای تاریخ سـفر کنیم و با پـدران پاکمان همدم و
یار شـویم ،و تیره گم کنیم و نژاد از یاد بریم .ای دوسـت که اراده چو پوالد داری ،مطلبیسـت بس بسـیار
فروریزش صخره و سـنگ مترس ،ماجرا بدیسـان اسـت : ِ مهم و گران ،از لغزش و
نبرد نها یی 48
هفت رُ خِ سرشناس
سـخن از هفـت نـام کـه در براندازی قـدرت گئومـات ،و رهانیدن دولت هخامنشـی از چنگا ِل مغها نقش
اساسـی داشـته اند ،می باشـد .و در کتیبه ها و منابع باستانی بطور کمرنگ از نامهای سترگ آنها ،یاد شده
نقش نا ِم آنهـا را از پردۀ اندیشـه ما بزدایند. ِ
رخت فراموشـی بر تن کنـد و ِ تـا نامشـان بـه مرور ایام
از مقایسه دو منبع سنگی و پوستی ،نامهای زیر به حقیقت بسیار نزدیکتر است .اما چالشی که چو گره ای
بر ریسمان در عهد باستان از دیده ما نهان مانده و کسی به آن نیاندیشیده ،اصالت و اهلیت نامهای آنهاست.
زیرا دیگران بر منابع باسـتانی که در کتابخانه ها و دهلیزهای واتیکان نگهداری می شـوند دسترسـی
دارنـد ،چـو نسـ ِخ کهن از هـرودت و کتزیاس .ازینرو با همین دسترسـی به مدارک باسـتانی ،بر آن شـدند،
بـه گونـه ای کتیبـه هـا را بر گرداننـد ،که همخوانی با اسـطوره را از دسـت دهـد .و قهرمانان ایـران به دیده
فرزندانشـان پوشـالی جلوه نمایند و فردوسـی بزرگ را داستانسرایی خیالباف بشمارند.
امـا بـی وهـم و گمـان ،کتیبـه ها گر به درسـتی برگردان می شـد ،هم نوایی گفتـه های داریوش شـاه و
خشایارشـا با اشـعار فردوسـی آشـکار می گشـت و بر نژاد و تیره ایرانیان چنان افزوده می شـد که هرگز
خود را دیگر کوچک نمی شـماریم .حال می خواهیم برای نخسـتین بار فرضیه باسـتانی فوق را به حکم
برسـانیم ،و دست استعمارگران را کوتاه کنیم.
مـی خواهیـم بـه اسـتواری بگوییم ،بر خلاف آنچه که دوسـتان بیگانه گفته انـد ،این نامها جـز داریوش که
ریشـه در دو سـو داشـته و جوانترین آنها بوده ،اهل خطه شـرق ،پارت و یا خراسـان بزرگ بوده اند ،نه از ماد
و پـارس و هیـچ نسـبت فامیلـی با داریوش که به سـبب قدرت آنها بر اورنگ هخامنشـی تکیه زد ،نداشـته اند.
اینگونه نپندارید که سخن از رنگ و قوم به میان آورده ام ،تنها حقیقت سبب همنوازی و یکسانی اسطوره
و تاریـخ مـی شـود .ازینـرو باید دانسـت که این شـش تن اهل پارت بـوده اند یا پـارس و ماد .غیر آن ،رسـتم
اسـاطیری مـا زیـر خاکـی که بیگانگان بـر روی نام زیبایـش فرو ریخته اند دفن می شـود و پیکـ ِر پاکش زیر
بیکران خاک پوشـیده می شـود و این پد ِر ناهمتا بر خالف میلش برای همیشـه بر دیدۀ ما رخ می پوشـاند.
آن شـش تـن ،قدرتمنـد تریـن سـردارا ِن عموزادۀ کـوروش بزرگ ،ویشتاسـب شـاه بوده انـد .در عهد
هخامنشـی در سلسـله زمامـداری ،پـس از کوروش ،ویشتاسـب قـدرت دوم در ایـرا ِن بزرگ بـوده .که در
زمـان کبوجیـه ،و غفلـت و ناآگاهی و کاسـتی او در روندِ امور حکومتداری ،ویشتاسـب به قدرتی مطلق بر
ایـن سـرزمین مبـدل می شـود .و فرمانـروای پـارت و پـارس و ماد می گـردد ،درحالیکه خـود کبوجیه در
نبرد نها یی
49
مصـر بیهـوده وقـت می گذرانده ،ازینرو فردوسـی بزرگ نامی از کبوجیه نبرده و سـخن از لهراسـب رانده
کـه همـان ویشتاسـب می باشـد .به حکم این گفتـار این امـر زالل و پاک مـی گردد که ارتبـاط پنهانی میان
او و کـوروش همیشـه جـاری بـوده ،و کبوجیه به سـبب نیروی او توانسـت بر مصر و افریقا دسـت اندازد.
همچنین گر خشـنودی کوروش و توافق کبوجیه نبود هرگز ویشتاسـب یک شـبه بدون هیچ جنگ و جدالی
بـه این قدرت دسـت نمـی یافت.
مـ ِغ بـزرگ گئومـات که سـر کاه ِن آیین پیش از زرتشـت بوده ،و بر هر دل و اندیشـه راه داشـته ،هنگام
مرگ کبوجیه ،از تفکر مردم به تمامی سـود جسـت ،و بر ویشتاسـب که آیین زرتشـت را به دربار آورده و ِ
پشـتیبان زرتشـت بوده ،بر می خیزد و شورشـی گران را بر پا می کند و قیامی بزرگ بر علیه ویشتاسـب
شـکل مـی گیـرد ،و گئومات بـه یاری مردمی که عقل و خرد به او باختـه بودند ،تصاحب تخت می نماید .آن
هنگام ویشتاسـب پس از مرگ کبوجیه به شـرق می رود و شـش سـردار نامی را با خود همراه می کند و
نبر ِدلشـکری میان او و گئومات در می گیرد .سـپس هفت سـردار بزرگ که داریوش پسـ ِر ویشتاسـب،
یکـی از ایـن جـان برکفهـا بـوده ،گرد و غبا ِر آشـوب را شـهر به شـهر ،و ایالت بـه ایالت فرو می نشـانند و
گئومـات بـه مـاد مـی گریـزد و در ماد بر ِ
خاک خفت فـرو می غلتد و بـه دا ِر پادافره آویخته مـی گردد ،البته
در خیلـی مـدارک آمده او به هند تبعید می شـود.
اکنـون به نامهای بلند هفت سـردار باسـتانی مـی پردازیم که یال ِن اسـاطیری ما در میان آنها بـا وقار و
ِ
غلفت من و تو سـر بر گریبا ِن غم حشـمتی در خور بزرگیشـان در سـکوتی تلخ در کتیبه ها آرمیده اند و از
گرفتـه انـد و بـر خود رقت بر می آورند که نامشـان بازیچه بر دسـت دیگران شـده.
فـرض :آنها اهل خطه شـرق ایرانند و جملگی سـرداران بلند مرتبۀ پـارت بوده اند و دیده و دانسـته و
مغرضانـه بـه خطا بر گردان شـده اند تا قهرمانـان ایران چـو آوارگان در پردۀ خیـال و پهنۀ خرافات غوطه
ور شـوند و فرزندان این بزرگمردان بر آنها باوری نداشـته باشـند و بدینسان بزرگترین مرزبانان ایران در
تمامی عهـد و دوران ،اعتبار از کف دهند.
اثبات:
اسامی هفت دالور :
رن ،بَـغ بوخِ ش ،ا َردو َمنیش.
وین َد ف َِر َن ،اوتانَ ،مردونیه یا گئوبروو ،وی َد َ
نبرد نها یی 50
خـاص پهلوی پارتیِ ِـرن :ایـن نام در حقیقـت ارته فرن یا همـان اردوان بـوده ،که نامی وین َد َف َ
ـرنیـاویندف َ
اسـت .پس از آنکه دولت اشـکانی ،ایران را از سلسـله مغربی سـلوکی باز پس می گیرد ،به مراتب این نام را بر
سریرنشـینان اشـکانی می بینیم ،اردوان یکم تا اردوان پنجم که بی شـک آنها نیز به بزرگترین مرزبان ایران
کـه هـم تیـره خود بوده اقتدا می کننـد ،ازاینرو این نام در دوره اشـکانی ،زیبندۀ شـاهان می گردد.
درصورتیکـه پـس از بهمـن حتـا یـک مرتبه این نام دیگر در عهد هخامنشـی تکرار نشـد و در سلسـله
ساسـانی دیده نمی شـود ،چنین پیداسـت پس از قتل خشایارشـا و حمله اردشـیر به شـرق ،پای پارتیان از
دربار بریده گردید و درهای دربار بروی مشـرقیان بسـته گردید .شـوربختانه صد سـال پیش ،بیگانگان
از نادانی ِ
ملت خواب زدۀ ایران سـود جسـتند و در کتیبه بیسـتون ارته را حذف کردند و نام خدای توتونها
ِودِن را بـر آن نهادنـد ،وینـد در زبان پهلوی بی معنیسـت و نامفهوم ،و حتی چهارشـنبه وینـدزدی نیز ازین
نام گرفته شـده .که پنج شـنبه نیز از نام فرزندش تور آمده و جمعه نیز نام همسـرش که فریگ می باشـد.
)weden +day) : Wednesday
مردونیـه :در کتیبـه نـام او را بـه گئوبرو برگردان کـرده اند .مغربیـان او را ماردانیوس می خوانند و ما نیز
از ایـن بزرگمـرد کـه سـالها نامش لرزه بر تن یونانیان میافکنده ،بی خبریم .که بسـیار سـبب شگفتیسـت،
آشـکار اسـت و بـه صـد یقین عیـان که نام ایشـان از سـرزمین مردان مـی آید .همـان سـرزمین نیمروز
و اکنـون جزیـی از سیسـتان می باشـد .در اوا ِن باسـتان ،فرمانـروای این خطه را مردانی مـی خواندند ،که
تا زمان ساسـانی این روند ادامه داشـت .همچو مردانشـاه ،فرمانروای سیسـتان در سلسـله ساسـانی ،که
به دسـت خسـروپرویز کشـته می شـود .مردونیه این جنگاو ِر دانشـور بی شـک فرمانروای خطه در عهد
هخامنشـی مـردان بـوده ،کـه به هـزار ترفند تغییـر در نـام او داده اند و هیـچ ارتباطی با خطه پـارس یا ماد
نداشـته کـه او را پارسـی و از اقـوام نزدیـک داریوش می دانند .و مانـدن او در مغرب به عنـوان فرمانروا در
آتن و نرسـید ِن نیرو به او از سـوی دولت مرکزی یک نشـانه بزرگ اسـت که رخدادی سـهمگین در ایران
در حال روی دادن بوده .سـپاهی بیکران پرشـتاب از مدیترانه و دریای سـیاه تا به سـاالمین لنگر بر گردانند
و بادبان افراشـتند ،و سـکان سـوی ایران چرخاندند و یک شـبه خود را به ایران می رسـانند و این پسـگرد
نبرد نها یی
51
نابهنگام و نرسـیدن نیرو به مردانیه که با سـپاهی کم تعداد فرمانروایی اتن را بر دوش داشـت و سـرانجام
پس از پادیداری بی همتا ،شورشـیان مغربی برو چیره شـدند ،خبر از یک رویداد شـوم می دهد ،که ایران
زیـر پنجه جنگی سـیاه در حال جان کنـدن بود.
همسـفر عزیـزم ،به عقیـده اینجانب نامش گئوبرو بـوده و لقبش مردانی زیـرا اهل خطه مردان بـوده ،و
نـام او بـا گیو اسـاطیری مـا برابری می کند ،زیـر او نیز صاحب قومی بزرگ در شـرق بـوده ،همانطور که
گـودرز و گیو نیـز از خاندانی نامـدار در آن خطه بودند.
اوتـان:کـه بـه یونانـی او را اتانـس خواننـد ،از این واژه نیک پیداسـت کـه یک کلمه خاص پارتی می باشـد،
اوتـان در زبـان پهلـوی به معنی شـما می باشـد .که در زمان هخامنشـی مانند ایـن نـام را نخواهید دید.
رن :شـوربختانه بـاز ایـن نـام را به صورت سانسـکریت آورده اند ،که به تلفظ هندی باسـتان شـبیه ویـ َد َ
اسـت .ویـد و یـا ویـدا و یـا وِدا خدای هندو باسـتان ،کـه باز معادل ارته می باشـد ،نـام اصلـی او اَرت َ
َرن می
باشـد .یعنـی پـاک و منـزه ،باز نام خاص پهلویسـت ،پس او نیز از خطه شـرق اسـت.
بَـغبوخـش:بغ +بوخـش یا مگابیز که دوسـتان فرهیخته مغربـی ،او را مـادی خواندندش .بـغ :به زبان
اوسـتایی ،سـکایی ،اسلاوی ،روسـی ،به معنی خدا ،دادار ،آفریدگار آمده.
بغداد پایتخت عراق از ترکیب بغ +داد به معنی خدا داد آمده .که در کتیبه سـارگون پادشـاه آسـور 721
تـا 705بـغ داتی آمده البته دات نیز به معنی آیین می باشـد ،یـا آیین خداوندی.
اینجا بر ما هویدا می شـود که زبان پهلوی پارتی منشـا تمامی زبانها بوده از هند تا آسـور .پس تمدنی
با شـکوه پیش از تمدن آکد و سـومر در شـرق ایـران در جریان بوده که بیگبنـگتمدن از آنجا آغاز
گردیده نه سـرازیر شـدن مردم بدوی از سـرزمینهای یخ زده و سرد سکایی به خاک ایران .آریایها مردمان
بومـی ایـن خاکـی کـه اکنون مـا در آن قـدم می گذاریم بـوده اند .کـه دیگران می خواهند ببالنـد و بگویند ما
آورنـده تمـدن بر شـما بوده ایم ،یعنی اقـوام هند و اروپایی که یک خیال باطل اسـت.
َبغستاننیزکهبعدهابهبیستوندگرید،کتیبهمعروفداریوشبزرگمیباشد.
بهـود گینـه یـا بغود گینـه به معنی سـرود خداونـدی نام بخشـی از نامـه وِدا کتاب مقـدس هندیان
باسـتان نیز است.
بوخش ،این کلمه خاص پهلویسـت به معنی بخشـش ،پس این کلمه باید بصورت پهلوی ترجمه شـود،
بخت نیک و بخششـگر .گر بخواهیم صورت دیگر نیز به خود بگیرد می شـود خدای بخششـگر، به معنی ِ
در دو حالت تفاوتی ندارد ،یک نام خاص پارتیسـت از خطه شـرق ایران.
اَردو َمنیـش :اَرد بـه معنـی پـاک و مقدس یـا دارنده فره ایزدی که خاصترین واژه پهلوی می باشـد .منیش
نیـز بـه معنی منش یا کردار اسـت ،پـس به معنی کردار ایزدی می باشـد و یک واژه پارتیسـت.
از واژه شناسـی در عهد باسـتان می توان اصالت نامها را به نیکی دریافت ،زیرا سـخن از دورانیسـت
که اصل و نسـب و اصالت و قومیت بسـیار مهم بوده و هرگز بلندمرتبه ای نام فرزند خود را از قوم دیگر
بر نمـی گزید.
آخرین نفر ،داریوش جوان پسـر ویشتاسـب می باشـد که بعد ها او را بزرگش خواندند .آری او پسـر
ویشتاسـب می باشـد که در زمان کوروش والی خراسـان یا پارت بوده ،و همسر ایشان ملکه ای از پارتیان،
کـه او نیـز نهـان از دیـد مـا مانده .نام مـادر داریوش به یونانی گفته می شـود که ما در نیابیـم از خطه پارت
اسـت و داریوش ریشـه در دو سـو داشـته .نام این ملکه را ُرد ُگن می گویند .،نه بن ،نه پیشـوند و نه پسـوند
از زبانهای باسـتانی ایران نشـات نگرفته ،بلکه اصل این نام اَردگون می باشـد.
به معنی ،سرشـت و خوی پاک و منزه که متضاد کلمه تیره گون اسـت .و این نام را سـالها پس از عهد
هخامنش به مراتب بر روی ملکه اشکانیان می بینیم و می خوانیم.
پـس رشـد و نمـو داریـوش بـزرگ ،در پـارت بـوده ،و به سـبب اینکه ریشـه در خاندان پارس داشـته و
پسـر فرمانـروای ِ
نیـک پارت که از سـوی کوروش بر آنجـا فرمانروایی می کرده ،بوده ،بر تخت می نشـیند.
ِ
سرشـناس شـرق ،هماهنـگ و به یـک رای ،داریوش را به شاهنشـاهی بـر می گزینند .البته نقش شـش
اسـتاد و پرورنده او زرتشـت نباید نادیده گرفته شـود .ویشتاسـب سـبب آن شد که زرتشت به مقامی بلند
دسـت پیـدا کند و به پشـتیبانی ویشتاسـب توانسـت دین خـود را ترویج دهد .ازاینرو زرتشـت نیز نقشـی
اساسـی در رسـیدن داریوش به تخت ایفا نموده ( .که در مورد قدمت زرتشـت سـخنها خواهد رفت و ظهور
و زندگانی او هرگز پیش از این دوره نمی باشـد ) .و ویشتاسـب نیز همان لهراسـب می باشـد.
ویشتاسـب :قدرتـی پنهان در عهد کوروش بـزرگ بوده ،که پس از کـوروش در زمان کبوجیه فرمانروای
سـه خطـه مهـم ایران می گردد ،پـارت و پارس و مـاد ،درحالیکه کبوجیه در مصر در دایرۀ سـعادت خوش
نبرد نها یی
ِ53 ِ
دسـت ویشتاسـب بـزرگ .و بـا مرگ نشسـت .درحقیقـت تـاج بر سـر کبوجیه بـود اما تخت و پایتخت در
کبوجیه ،گئومات که سـرحلقه مغها بوده و می دانسـته با آمدن ویشتاسـب دیگر جایی برای او نیسـت ،و
قـدرت خـود را کـه در گـروی آییـندوگانهپرسـتی می دیـده ،وقت را غنیمت می شـمرد .به همین سـبب
سـوار بـر مرکـب ِ تفکـ ِر مـردم مـی شـود و با آشـوبی بـزرگ ،تاج و تخـت را از ویشتاسـب می سـتاند و
سریرنشـی ِن سـرزمین ایران می گردد.
اما ویشتاسـب پرشـتاب سـوی پارت روان می گردد و فرماندهان پارت با او همداسـتان می شوند برای
نابودی گئومات خائن .ویشتاسـب با سـرداران شـرق ،با سپاهی سترگ باز می گردد و قیام ماگوفانی شکل
می گیرد و ایالت به ایالت و شـهر به شـهر را از زیر سـایه سـتم مغها می رهانند و سـرانجام گئومات را بر
خاک خفیف می کشـانند و فرزند ویشتاسـب ،داریوش را بر اورنگ شاهنشـاهی می نشانند .عملی که بعدها ِ
داریوش سـوم و یزگرد سـوم از انجامش ناکام می مانند ،هر دو به تقلید از کردا ِر ویشتاسـب به خراسـان
می گریزنند برای گردآوری سـپاه ،که به هزار درد و دریغ ،هر دو میان راه کشـته می شـوند .اما ویشتاسـب
کـه خـود زمانـی فرمانـروای خراسـان بوده ،موفق می شـود سـپاه خراسـان ،که آکنـده از زبردسـت ترین
جنگاوران جهان و مهیب ترین یالن عالم بوده ،را برای سـرکوبِ آشـوبِ سراسـری با خود همراه سـازد.
بدینسـان همسـفرم فرض به حکم دگرید و مسـئله اثبات شد و بزرگترین کشـف تاریخی ایران باستان
و شـاید جهان باسـتان از زیر نقابِ ابهامات روی نمایاند و پای گِل آلود اسـتعمارگران تازه به دوران رسیده
پاک نامهای پر آوازه ترین و سرشناسـترین جنگاوران جهان پس زدیم. را از ر ِخ ِ
همسـفرم بـا هـر گامت بر این صخره های سـنگد ِل ایـن کوه ،درود بر فردوسـی پاکزاد بفرسـت ،که با
خامۀ گوهر پاشـش این امکان را به ما بخشـید ،تا به اینجا برسـیم .آری گر بود می بایسـت هزار بوسـه بر
دسـت و پای این بزرگترین سـخنور و دانشـور تمامی دوران ها زد .که اکنون تنها به پشـتوانه اوسـت می
توانیـم از ایـن کـوه خود را به سلامت به قله برسـانیم و مه پس زنیم و پا بر گردۀ هر سـنگ بگذاریـم و راه
به خوبی بر دیدگانمان بگشـاییم .آری دوسـتم سـروده هایش ،چو ستاره ایست فروزان بر پیشانی آسمان
کـه بـا درخشـش ،راه بر من و تو هویـدا می کند( .خامۀ گوهر پاش :نوشـتار)
دوسـت گرامي جا دارد کمي در مورد اردوان بزرگ يا اردوان پارتي سـخن بگويم ،او در دوران کوروش
يک جنگجو نيرومند از يک خانواده متنفذ پارتي بوده که از خطه شـرق ايران به سـپاه کوروش مي پيوندد
و در آن زمان نيز دسـت راسـت و نزديکترين کس به ويشتاسـب پدر داريوش بود که فرمانروايي خراسان
بـزرگ را به عهده داشـت ،اين بدين مقصود اسـت که ويشتاسـب پـدر داريوش ،بزرگترين فرمانـده و والي
در دوران کوروش بزرگ بود زيرا او را شـاه خراسـان بزرگ مي ناميدند و او بود که زرتشـت را به دربار
خـود مي آورد البته بر خالف ميـل دولت مرکزي.
نبرد نها یی 54
سـپس در زمـان کمبوجيـه بـه سپهسـاالري مي رسـد و بي وهـم و گمان قدرت او سـبب آن ميشـود
کـه هفـت تنـان بر عليه گئومات غاصـب و برديـاي دروغين قيام کنند و ماگوفانـي پديد آورنـد ،و به فرمان
او داريـوش چـون از ريشـه بـه کـوروش بزرگ مي رسـيد و جوانتـر از همه بوده را به تخت شـاهي بر مي
گزيننـد ،و بـا هـم هيئت مخفي هفت تنان را مي آفرينند و سـوگند بـرادري با هم مي بندند به اين سـبب او را
عموي خشايارشـا مي نامند ،در تاريخ او را سـايه به سـايه داريوش بزرگ و خشايارشا بزرگ قبل از رفتن
بـه غـرب مي بينيـد .و در زمـان داریوش بزرگ هفت فرزندش سپهسـاالران بزرگ ایـران بودند.
سـپس شـاهزاده نيرومند پارسـي ،غرب را به مقصد ايران ترک ميکند تا بر تخت شـاهي بنشـيند ،اما
اردوان قسـمت بزرگي از ايران را زير فرمان خود داشـت يعني اقوام پارتي ،ولي شـوربختانه در آخر ،جنگي
ميـان ايـن دو نيرومنـد بـه انجام مي رسـد که آن جنگ بـد يمن بدون پيروزي و شکسـت ،با برابـري هردو
پايان مي يابد ،اما خشايارشـا کشـته ميشـود ،و همچنان قدرت اول کشـور اردوان مي ماند.
از وقايـع تاريخـي مشـهود اسـت که مردي بسـيار بـا وقار و پر حشـمت بوده و با دسـتان خود پسـر
سـوم خشايارشـا يعني اردشـير دراز دسـت را بر تخت مي نشـاند و خود والي قسـمتهاي بزرگ شـرقي
امپراتوري هخامنش ميشـود.
امـا پـس از مدتـي کـه سـني از اردشـير مـي گـذرد ،او و خانـواده اش را خطرآفریـن مـی پنـدارد و خون
انتقامجويـي در رگهـاي فرزنـد خشايارشـا بـه جريـان مي افتد و شاهنشـاهي کيـن منش ميشـود ،و طي
دسيسـه ايي در شـرق ايران اردوان را ميکشـد .براسـتي باعث شـگفتي قدرت اين مرد است ،در سنين پيري
چنان از قدرت سياسـي و نظامي برخوردار بوده که تنها به سـبب فتنه ،او را در نخجيرگاهي در شـرق ايران
ميکشـند ،آن هنـگام اسـت که اردشـير بـه قـدرت اول ايران مبدل ميشـود و در نبـود او مي تواند به شـرق
حمله کند ،و تمامي خاندان او را از دم تيغ مي گذراند و حتي به قبور مردگان خاندان او سـنگدلي نشـان مي
دهد و گورگشـايي ميکند ،و آنجاسـت که قوم پارتي که هميشـه در تاريخ باسـتان مي درخشـيده نام او را
به اردشـيردرازدسـت و حرمت شـکن لقب مي دهند و در دروه بعد از سـلوکيان يعني سلسـله اشـکانيان
اردوان ناميسـت مقدس و در خور شـاهان بزرگ اشـکاني و حتي ارد اول و دوم پادشـاهان قدرتمند اشکاني
مخفـف نـام اردوان بـزرگ ميباشـد که به اشـتباه ما با ضمـه آن را مي خوانيم و از اين نبـرد به بعد پارتيان
خـود را هـم دوسـت و هم دشـمن قوم پارس مي دانند ،همچو سرشـت اردوان يا رسـتم انهـا رفتار ميکنند.
گـر نیـک بنگریـم ،پـس از مرگ اردوان ،شـرق ایران بدسـت او می افتاد و حتی تاسـیس کابل را به او نسـبت
می دهند اما پس از یک لشکرکشـی بزرگ این امر برای او میسـر می شـود ،او بر خالف پدر تمرکز خود را
بـه شـرق معطوف می کند و چشـم بکلی از مغـرب و یونانی فرو می بنـدد .و مغربیان را به دیده نمـی آورد.
پـس آن جنـگ ،نبـردي عظيـم بيـن دو قـوم پارت و پـارس بـوده ،و مي تـوان اين نبرد را تحـت نام نبرد
رسـتم و اسـپنديار در شـاهکار حکيـم بزرگـوار فردوسـي ديد .بي شـک و ترديـد در دوره هاي بعد سـبب
نبرد نها یی
55
نابودي سلسـلههاي باسـتان تنها و تنها اختالف و نزاع بين اين دو قوم پارت و پارس بود ،در زمان اسـکندر
دو فرمانده پارتي که والي خراسـان بودند به نامهاي نبرزن و بسـوس به داريوش سـوم خيانت ميکنند و
سـبب اصلي شکسـت سـپاه ايران اين دو تن بودند و در زمان ساسـانيان نيز از بهرام چوبين که از خاندان
مهـران يکـي از هفـت خانـدان بزرگ پارتيان بوده و تا شـورش تيسـفون که فرماندهان پارتي آن آشـوب و
غوغـا را بـر پـا ميکننـد و در اين تالطم اعراب نيز بسـرعت بر سـرزمينمان هجوم آوردنـد ،البته بايد گفت
کـه هـرگاه ايـن دو قوم با هم متحد شـدند به سـادگي بر جهان باسـتان دسـت انداختند و قدرتهاي شـرق
و غـرب را بـه زانـو در آوردند ،پس ديگران بد نيسـتند و نبايد آنها را مورد ناسـزا قرار داد ،سسـتي ماسـت
که ديگران سـود مي برند و سـودجويي نيز يک عنصر اجتناب ناپذير در طبيعت اسـت ،و جهان نيز ميدان
رقابـت ،و نيرومنـدي الزمـه بـودن در اين جهان پر پيچ و خم ميباشـد.
امـا هـرگاه ايـن دو قوم دسـت اتحاد بسـوي هم اختند ،به آسـودگي حاکـم بر جهان شـدند و بر خالف
هر زمان دسـت نزاع بر داشـتند ،باعث سرنگونسـاري فنا.
دوسـت عزیـزم کـه مـرا در ایـن راه ناهمـوار و سـخت ،همراهی می کنی ،آیـا این گفتـه را از زبان حکیم
نشـنیده ای ،در آخر شـاهنامه رسـتم فرخزاد نامه ای به برادر خود می نویسـد و خبر از نابودی ایران می
دهـد ،در حقیقـت حکیـم بـا زبـان بی زبانـی نامه ای از سـوی قوم پـارت به پـارس بازگو می کنـد ،و بر می
گـردد بـه گفتگو آن دو یل کیانی و پنهای رسـتم و اسـپندیار را باردیگر به گـوش خوانندگان تداعی می کند
و به اندیشـه انها یـاداوری می نماید.
آن دو یـل کیانـی یکدیگـر را را پنـد و سـرزنش می دهد و کردار یکدیگـر را مورد نکوهش قـرار می دهند،
و در ال یـه الی ابیـات مـی گویـد کـه دشـمنی میـان ما سـبب این شکسـت شـد ،آری نامه رسـتم فرخـزاد به
بـرادرش یـک اندرزنانـه ایسـت از سـوی پـارت به برادرش پارس ،همسـفرم گفتم این شـاهکار یـک رمزنامه
اسـت که باید گشـوده شـود ،بعد از جنگ رسـتم و اسـپندیار که نماد جنگ پارت و پارس و سـراغاز ان نفاق
می باشـد می دانی چند جنگ رسـتم و اسـپندیار در تاریخ و شـاهنامه به انجام رسـیده ،آیا خیانت نبرزن و
بسـوس به داریوش سـوم و دشـمنی اشـکانیان با مهرداد پنتوس که از فرزندان خشایارشـا بود و درحالیکه
به فتح رم نزدیک می شـد ،اشـکانیان برای سـرکوبی او با امپراطوری رم متحد شـدند ،یا پیکار اردوان پنجم
با اردشـیر پاپکان یا طغیان بهرام چوبین با خسـرو پرویز و سـرکوب والی مقتدر سیسـتان مردانشاه بدست
خسـروپرویز و انتقام پسـرش و طغیان او در زمان حمله اعراب ،اعدام سـران پارتی بدسـت خسـرو پرویز و
کشـته شـدن پدر رستم فرخزاد بدسـت آذر میدخت ،دختر خسروپرویر ،یا کشته شـدن دختر خسرو پرویز
آذرمیدخت بدسـت رسـتم فرخزاد و قیام تیسـفون و صدها جدال دیگر ،جنگهای رستم و اسپندیار نبود ،کمی
در مورد این مطلب نیز بیاندیش دوستم .در حقیت شاهنامه بیشتر به جنگهای درونی پرداخته ،قبل از رستم
و اسـپندیار جنگهـای ایـران و تـوران بود که نماد جنگهـای پارس و ماد بـوده و بعد از از آن جنگهـای پارت و
پـارس آغـاز می گردد .جانم توران همان ماد نیسـت ،توران سـرزمینهای شـرقی اسـت و مـاد در در مغرب ؟
نبرد نها یی 56
آری سـخنت متین و ایرادت به جاسـت ،زمانیکه سـخن از ماد می رود ،مقصود یک امپراطوری عظیم
می باشـد که در آن زمان یگانه عصر خود بوده ،سراسـر شـمال و غرب ایران را زیر سـیطره خود داشـت
و افراسـیاب نیز مظهر شـاهان توران اسـت که آخرین آن به پدریزرگ کیخسـرو یا همان آستیاگ ختم می
شـود و آخریـن پادشـاه مـاد یا تـوران بوده و می دانیم تور نیز بـرادر ایرج بوده ،پـارت و پارس و ماد یعنی
سـلم و تـور و ایـرج غیـر آن هیچ نیسـت ،سـه برادر از یک ریشـه ،و سـه قـوم از یک نژاد ،که شـوربختانه
اسـطوره های ما در جدال میان این سـه قوم پنهان اسـت که به هزار درد جز شـاهنامه حکیم هیچ سـندی
بـرای مـا از ایـن نبردهـا نمانده اسـت ،که دقیقا مثـ ِل این رویـداد ها در چین نیـز رخ داده ،تمامی رشـادتهای
جنـگاوران آن سـرزمین در میـان جـدال بین اقوامشـان برای یکپارچگی دیده می شـود .و بی تردیـد در آن
زمـان توران زیر سـیتره امپراطوری مـاد بوده.
و از طـرف دیگـر تـوران بـه دوقسـم بخش می شـود ،توران آلتایـی و غیر آتایی ،یعنی توران شـرقی و
متعلقات امپراطور مادی می باشـد و محل نزاع در سـوی شـرق ایران طرف ِ غربی و منظور از توران همان
خراسـان مـی بـوده البته هدف سـخن ما تنهـا در زمـان کیانیسـت .آری از آنکه مـاد در آن زمان توانسـت
قدرتش بر آشـور و بابل و لیدیه افزونتر رود اما هیچگاه نتوانسـت وارد قلب ایران شـود و دسـت درازی به
پـارت و پـارس انجـام دهـد قابل درنگ می باشـد ،پس همـواره میان این اقـوام جنگ و دفاع بر قـرار بوده ،تا
انکه کوروش سـوم توانسـت به این نزاع ها خاتمه بخشـد و هر سـه قوم را با هم همبسـته کند ،به این دلیل
اسـت کـه بـه تازگی کوروش سـوم به کوروش دوم دگریده ،تا دو پادشـاه هخامنشـی از میـان برود و قلب
اسـطوره مـا کـه جنگهای ماد و پـارس یا ایران و توران بوده چهره از زیر واقعیتهای خشـک و پوشـالی که
دیگـران بـر ما همچو تاری سـر در گم بافته اند گشـوده نشـود و ما همچنان در دهلیزهای تـو در ت ِو تباهی
و گرداب ِ گمراهی سـرگردان باشیم.
همسـفرم نکته اي که بايد دانسـت در مورد قوم پارتي آن اينسـت ،که آنها سلحشـورترين جنگجويان
جهـان و نيرومندتريـن مرزبانـان ايـران بـوده اند ،آنهـا قومي بودند کـه به مدت هـزاران سـال در برابر هر
گزنـد و آفـت دلیرانـه جـان نثار ایـران کردند و برای سـرافرازی ملک ایران از هیچ سـعی و کوششـی دمی
دریـغ نکردند ،خاسـتگاه آنها شـرق ایران یا همان خراسـان بزرگ یا سـرزمین خورشـید بوده کـه به واقع
قدمتشـان بـا عم ِر خورشـیدِ تمـدن برابری می کنـد .درحقیقت بینگ بنگ تمـدن از آنجا اغاز شـد و پرتوی
علـم و دانـش بـه سـرزمینهای دیگر پراکنـد .از اختراع خـط و زبان تا قیـام ماگوفانی یا سـرکوب مغ بزرگ
گئومات ،و راندن سلوکیان مقتدر و مرزبانی نقش آنها را در روند تمدن و گسترش آن و شناخت شجاعت
آشـکارا پیداسـت و عیان ،و سـالیان اقوام جنگجويي از قبيل مغولها ،چينيها ،تاتارها ،هونها و روميان را به
زانـو در مـي آوردند و سـبب مهار سرکشـی این اقوام می شـدند .نـام مرزبانان این خطه لـرزه بر عالم مي
نبرد نها یی
57
انداخـت .کـه شـوربختانه اعـراب از وجـود نفاق بين دو قوم پارت و پارس سـود جسـتند و پـس از نابودی
آنها سـاليان بعد مغولها نيز به آرزوي دیرینه خود رسـيدند ،زيرا ديگر سـدي در برابر آنها نبود .درحقیقت
رونـد شـجاعت و دانـش پروری آنها حتی تا سـیصد سـال پـس از حمله اعراب به روشـنی هویداسـت .در
ان زمـان دانشـی کـه در شـرق ایـران جاری بود در هیچ کجـای این جهان دیده نمی شـد ،زمانیکه جهان در
دوران عقب ماندگی و واپسـگرایی بسـر می برد ،لحظه به لحظه سـرزمین خراسان نگرنده ظهور ابرمردی
در علم و دانش بود از قبیل پورسـینا و فردوسـی ،سـنایی ،و هزاران نام دیگر که از شمارش خارج است ،آیا
برخاسـتن دانه های خوش خیز از آن خاک ،نشـان از خاک حاصلخیز و کشـمندی نبوده که هزاران سـال
پیش از آن به سـبب کشـاورزانی خوش غیرت چین و واچین می شـد ،تا آنکه مغوالن به کلی آنرا به آتش
کشـیدند .و اردوان نيز بايد گفت سـر حلقه جنگاوران و شـاهان پارتي و اشـکاني بود که در زمان هخامنش
مي زيسـته و يا رسـتم اساطيري ما.
پـس یـار بـا وفـای مـن ،اصلـی کـه در ال بـه الی خطـوط تاریخ مشـهود می باشـد ،پیروزی اسـت کـه در
همبسـتگی و یکپارچکی نهفته می باشـد ،آیا می دانی دلیل چرایی کامکاری و فرازمندی و سربلندی دو پادشاه
هخامنشـی کوروش و داریوش بزرگ غیر همت پیشـگی و پاکنهاد بودنشـان در چه بوده ،آری هر دو ریشـه
در دوسـو داشـتند ،و توانسـتند از همبسـتگی و اتحاد میان اقوام گوناگون سـود برند ,و به بهرمندی ناهمتایی
رسـند ،کـوروش بـزرگ حاصل پیوند دو طایفه مـاد و پارس و داریوش بزرگ نیز حاصل پـارت و پارس بوده.
و یک امر بسـیار مهم و سـبب سرخوردگیسـت ،اینست که طی مدت بسـیار کوتاهی کوروش بزرگ که
کوروش سـوم بوده به کوروش دوم دگریده .کوروش بیکباره نتوانسـته بر ماد چیره شـود ،این ریسـمانی
بـود کـه طـی چندین سـال در خانـدان پـارس در حال تنیده شـدن می بـود تا سـرانجام به کوروش سـوم
منتهـی مـی شـود ،در حقیقت اسـطوره ما ،میـان کوروش دوم و کوروش سـوم می باشـد که بـا این حذف
و اضافـه تاریـخ گرانبهایی که اکنده از رشـادت اسـت از میان می رود ،کـوروش دوم و کمبوجیه دوم حذف
مـی شـوند و بـا یـک بهم ریختگی تمـام عیار روبـرو خواهیم شـد ،و دقیقا اسـطوره ما در ایـن زمان پنهان
اسـت ،همسـفرم می بینی که دیگران چگونه از غفلت ما بهره می برند ،با این روند ما هیچگونه نمی توانیم
همنوازی و همسـازی را میان تاریخ و اسـطوره شـنوا باشـیم ،پس دوسـتم اراده را نباید از خود دور کنیم
و بایـد تـا سـر حـد جان از خود کوشـش نشـان دهیم تـا بتوانیم از میان این مه سـتمگر که پـرده ظلمت بر
دیدگان ما افکنده ،بگذریم و راه بگشاییم و پا به صعود بگذاریم ،تا به قله حقیقت برسیم و دروازه تاریخ بر
ما گشـوده شـود ،غیر آن در راه و بیراهه این کوهسـتا ِن هزار تو و پیچ در پیچ محکوم به فنا خواهیم بود.
دوسـت مـن دنبالـه ايـن گفتگـو در اين مکان خطرنـاک ميان ايـن صخرهها جايز نيسـت ،بـر گرديم به
حکايتـي کـه اکنون مـي خواهيم به آن سـفر کنيم،
نبرد نها یی 58
همسـفرم ،پـس اردوان کسـي بود که هيئت هفتنـان را متحد کرد و گئومات غاصـب را از تخت به پايين
کشـاند و سـپس داريـوش بـزرگ را بـر تخت نشـاند ،در تاريخ يوناني بعـد از داريوش بزرگ بر سـر تخت
شاهنشـاهي ايـران نزاعي به پا خاسـت زيـرا داريوش داراي فرزندان متعددي از همسـران متفـاوت بود اما
اردوان دو فرزند آتس سـا دختر کوروش بزرگ را انتخاب و از ميان آن دو خشايارشـا را برگزيد( ،آرتمن
و خشايارشـا نام فرزندان داريوش از آتسسـا) و بعد از کشـته شـدن خشايارشـا ،او از ميان سـه فرزند
خشايارشـا فرزند کوچکتر ،اردشـير اول را بر تخت مي نشـاند ،تمامي نشـان دهنده آنسـت که در آن دوره
مـردي بـوده کـه مي تـوان گفت مـرد اول امپراتـوري ايران در عهد هخامنش ميباشـد !
-1پاک و خوشـخوی -2 ،نگهبان جان و ملک ،که شـوربختانه نام دو پادشـاه را ما به تلفظ یونانی
مـی خوانیـم کـه پلوتارک بیـان کرده ،در حقیقت گویش درسـت این واژه به فتحه خوانده می شـود نـه ُآ ُرد،
دوسـتان عزیـز کـه ایـن نام را صحیـح می دانند ،تکیه بر ضرب سـکه هایی دارند کـه نام این دو پادشـاه را
هیرو َد بکار برده ،اری دوسـتم تا زمان پنجاه بعد از میالد ،اشـکانیان از گویش یونانی که در عهد سـلوکیان
رواج بـوده اسـتفاده مـی کردنـد که به تدریج به پهلوی پارتی بر می گردانند ،همچـو زبان عربی که به همت
بزرگان ادب ایران به پارسـی برگردانده شـد.
آری اردوان بر خالف آنچه که او را اهل ماد یا پارس می دانند چنین نیسـت ،یک نام اصیل پارتی می
باشـد که در دوره اشـکانی به مراتب آن را می بینیم ،بی گمان آنها گرامش خود را به این پدر نامدارشـان
کـه در عهد هخامنشـی می زیسـته نشـان مـی دادنـد ،و در متون کهن که هنـوز جای پای اسـتعمار بر آنها
نیوفتاده آن اردوانی که اردشـیر درازدسـت را بر تخت می نشـاند و سـپس اردشـیر دسـت نزاع بر او بلند
مـی کنـد همان اردوان نایب السـلطنه زمان خشایارشـا و یکی از هفتان در زمـان داریوش بوده ،و همانگونه
سمت او را به قراول تغییر که تحریف کاریست بسیار نرمگونه و چون نمی توانستند تغییر در نام او دهند ِ
مـی دهنـد تـا با بهمریختگی نـام این ابرمرد زیر حقیقتهای خشـک و پوشـالی سـاختۀ فتنه گران پوشـیده
شـود و بزرگتریـن مرزبـان ایران در زمان هخامنشـی یا کیانیان به طاق نیسـتی بپیوندد ،زیرا فرجـام او با
سـرانجام بزرگتریـن یل اسـطوره ای مـا همخوانی مسـلم دارد ،گر چنین نمی کردند ،رسـتم معنای واقعی
بـرای فرزندانـش مـی گرفـت و بسـیار برای دوسـتان بیگانه مخـرب می شـد .و البته به صد افسـوس آنها
موفـق شـدند و مـی بینیـم که هیچ ایرانـی میلی برای نهـادن نام رسـتم بر فرزند خـود ندارد ،البته دوسـتم
اکنـون به هـزار درد این را گفتم.
چگونه یک قراول شاهی را بکشد و دو فرزند ارشد را از تخت شاهنشاهی دور سازد و فرزند کوچکتر
را کـه اردشـیر باشـد بـر تخت بنشـاند ،و آیا یک قـراول می تواند خانواده ای متنفذ داشـته باشـد که بر کل
نبرد نها یی
59
پـارت فرمانروایـی کنـد و هفت فرزندش از سپهسـاالران بـزرگ عهد داریـوش و خشایارشـا بودند و زیبا
اینجاسـت که ا اجداد او بسـان رسـتم اهل شـمال بودند که به شـرق می کوچند.
همسـفرم باید راه را خود پیمود و نباید از سـقوط سـنگ ریزه هایی که دیگران از قله بر ما می اندازند،
هراسـید ،چونکه اینها تنها سـنگ اندازی بیش نیسـت و نمی تواند راهبند راه ما شـود ،سـرانجام من و تو به
قلـه خواهیـم رسـید ،زیرا کـه فرزندان پـر اراده ترین مردمان هسـتیم و پدرانمان پوالدیـن مردانی بودند که
حتی کوبندگی رعد و خروشـانی امواج و طغیان رود سـبب سـرکوب قدرت آنها نشـد و سـالیان بر تخت
خسـروانی تکیه داشـتند .همقدمم سـخن کم مانده و سـختی راه نیز به سـبب عریانی اسـرار بسـیار حقیر
گشـته ،مـرا تـرک مکن کـه من نیز بی تـو به قله نخواهم رسـید.
(فرزندان خشايارشا بزرگ به ترتيب داريوش ،ويشتاسب ،اردشير اول يا اردشير درازدست)
آري يک چيز باقيسـت که آن را نمي توان فاش نمود زيرا مورد نفاق و گسسـتگي ميشـود ،اردوان
بعد از جنگ با خشايارشـا دسـت به عملي مي زند که من قادر به بازگويي اين کردار نيسـتم ،اگر دوسـت
مـن خـود مـي توانـي برو اين را پيدا کـن ،زيرا من از گفتنش ناتوان ميباشـم و اگر تو نيز دانسـتي آن را در
دل نگه دار تا زماني مناسـب که صالح کار بر اين اينسـت.
دوسـتم دانسـتي که اردوان همان رسـتم بزرگ ميباشـد ،اختالف زبان و طبقات و بودن اقوام مختلف
پارت و ماد و پارس باعث چند گانگي اسـامي ميشـود و ما در گمراهي افتاده ايم و شـناخت حقايق بسـيار
دشوار بوده.
حـال بايـد افزود که مورخان ايراني سرگشـتگي بسـيار از هويت پيشينيانشـان دارند ،دليل آن بيشـتر
دوگانگـي اسـامي ميباشـد ،و کمـي انديشـه مي توان اسـامي را با هم انطبـاق داد ،اسـپنديار رويين تن لقب
خشايارشـا و بهمن لقب اردشـيردراز دسـت است که به احتمال ،ريشه القاب آنها به ماههاي زادروز آنها بر
مي گردد ،به طور مثال ممکن اسـت اردشـيراول در ماه بهمن يا در بهمن روز و خشايارشـا در ماه اسـپند
يا اسـپند روز پا به عرصه گيتي گذاشـتند و اردوان که شـکي نيسـت يک نام خراسـاني يا سيسـتاني در آن
زمـان ميباشـد ،کـه در دوره هـاي بعد در سلسـله پارتي به دفعات اين نامها را مي شـنويم که رسـتينه نيز
لقـب او بـوده ،زيـرا درشـتي اندام با عث شـکافت پهلـوي مادر اين پهلوان شـده ،همچو نادر شـاه که پس از
متولد شـدن مـادرش روزها در مدهوشـي به سـر مي برد.
همسـفرم می دانم سـختی راه بر تو اثر کرده ،بر این صخره بنشـین و کمی تن آسـان کن ،آری از گفته
هایـم بـه تشـویش و پریشـانی افتـاده ای ،حـال که نفس تـاره می کنی چند پرسـش را برایت می گویـم ،در
اندیشـه این پرسشـها را به چالش بگیر سـپس تو نیز به مرتبه یقین خواهی رسـید ،نخسـت آیا کتیبه وان
نشـان از شـاهزادگی خشایارشـا می دهد ،که او زمان ورود به مغرب آن را می گشـاید و در برگشـت بر
نبرد نها یی 60
آن مـی نـگارد و مـی گویـد در زمـان داریوش شـاه این کتیبه گشـوده شـد و حال بر آن می نویسـم که من
شاهنشاه ایران هستم ؟
دومین پرسـش ،داریوش شـاهزاده پارتی بوده ،او ریشـه از پارس داشت اما رشد و نمو او در خراسان
بـوده ؟ و سـومین آیـا قیـام ماگوفانـی بـر علیـه گئومات غاصـب یک قیام لشـکری از سـوی پارت بـوده ,
و داریـوش بـه کمـک سـرداران پـدرش ویشتاسـب که جملگی در پـارت بوده اند به پارس لشـکر کشـید ؟
چهارمین پرسـش ،آیا شـاهنامه بر خالف آنچه می گویند که حکیم به دوره اشـکانی نپرداخته یک پارتنامه
می باشـد ،و از زمان پیدایش رسـتم تا رسـتم فرخزاد جملگی سـرداران ایران اهل پارت هسـتند ؟
دوسـتم آیا اردوان نامیسـت پارتی یا پارسـی ،آیا کتیبه ها به دروغ ترجمه شده که ما به حقیقت نرسیم،
پرسـش دیگر چرا مردانیه و تیگران در مغرب زمین کشـته می شـوند و هیچ نیرویی پشـتیبانی به آنها نمی
رسـد آیا در قلب امپراطوری ایران جنگی داخلی در حال وقوع بوده ؟ آخرین پرسـش؟ بر اسـاس نگرش و
مکتب دوره هخامنشـی ،آیا امپراطوری ایران می خواسـت تخت شاهزادگی در مغرب بر پا کند که شاهزاده
ایران با آن لشـکر عظیم به آنجا رهسـپار می شـود ،در حقیقت آن یک کوچ بوده و اکنون سـپاهی میلیونی
این ابر مرد را به قدری کوچک می شـمارند که به شکسـتهای پوشـالی روح بدمند و با پافشـاری بسـیار
سـپاهی شکسـت پذیر بر خشایارشـا می آفرینند ،در صورتیکه آثار این لشکرکشـی در جای جای مسـیر
هنـوز عیـان مـی باشـد و در تمامی متون کهن یک رقم ملیونی بـر آن تخمین زده اند .و دقیقـا مثل این روند
در زمان کوروش بزرگ روی داده ،در زمان پادشـاهی کوروش ،کبوجیه که در شـاهزادگی بسـر می برد،
در بابل در قلعه آسـاهیل تخت شـاهزادگی برپا می کند و حتی چو شاهنشـاهان ایران تاجگذاری می کند .و
در زمان داریوش بزرگ ،خشایارشـا تخت شـاهزادگی در اتن بر پا می کند و به سـبب بودن یک پادشـاه از
شـرق ،تمدن شـرق چو خونی جهنده بر تن سـرزمینهای به رخوت افتاده و تهی از شهری گری غرب روان
می گردد .حال ما فرزندان این سپهسـاالر بزرگ پافشـاری بر حقیر بودن این سـپاه می کنیم .شـوربختانه
به سـبب جنگ داخلی این رویای جها ِن بی مرز به حقیقت نپیوسـت .همسـفرم فکر کنم نفسـت تازه گشـت
برخیز کـه ادامه راه دهیم
درخاتمـه ايـن گفتـار دوسـتم ،بايد گفت که شـوربختانه يک جنگ داخلي باعث برگشـتن سـپاه عظيم
خشايارشـا از مغـرب شـد و سـرداراني همچـو مردونيـه يـا ماردانيـو ،مگابيز ،تيگران ،مهسـت کـه به او
نپيوسـتند تا در جنگ داخلي بر عليه سـردار بزرگ خود اردوان شمشـير به دسـت نگيرند و باعث آفريدن
ننـگ بـر خـود نشـوند ،سـبب آن شـد که بي نيـرو در مغـرب بماننـد و مدتی در آنجـا بدون پشـتيباني از
حکومـت مرکـزي از متعلقـات ايران تـا پاي جـان دفاع کنند.
نبرد نها یی
61
در مورد ماردانیو که ملقب اسـت به ماردانیوس مخوف هر قدر سـخن برانیم بسـیار کم اسـت و ناچیز
و رشـادت و درایـت او حتـی در زبـان افسـانه جـای نمی گیرد و کتابهـا در باب زندگی این مرد رشـید باید
نوشـت که البته بسـیار کتاب چه بصورت رمان و یا مسـتند در مغرب نوشـته شـده و شمشـیرها و اسـب
سـپیدش در خاطـر مغربیـان هنـوز به یاد مانده و سـبب خاطـر آزاری آنها می شـود و در رمانهایشـان به
دلیـل بـی خبـری فرزندانـش از او یک انسـان اهریمنی یاد می کنند ،دوسـتم امیـدوارم که پس از گذشـت از
دروازه تاریخ به خوبی با این پدر نامدار همدم و همسـاز شـویم ،که سبب شـادی و سرخوشی روح اوست.
آری او یکـی از مهمتریـن سیاسـتمدارن و جنگاورانـی می باشـد که تاریخ جهـان به خود دیـده ،که حتی او
را پـد ِر واژگان سیاسـی مـی داننـد و در زمـان داریـوش تا خشایارشـا فاتح سراسـر مغرب بـوده که حتی
مورخین مغربی جای پای او را در انگلستان و اسپانیا نیز دیده اند ،که شوربختانه زمان پسگرد خشایارشا،
فرمانروای آتن می گردد و با سـپاهی بسـیار ناچیز در مغرب می ماند ،که به سـبب نرسـیدن نیرو ،اتحادِ
مغـرب زمیـن به دشـواری در جنگ پالتـه بر او پیروز می شـوند و از ِ
فرط کینه و فزونی بیـزاری ،او را تکه
تکـه مـی کنند و سـر او را در دروازه آتن تا سـالها می آویزند ،دلیل نرسـیدن نیرو به یکی از مـردان اول ابر
امپراطـوری هخامنـش در ایـن بود که ایـران در جنگ بزرگی میان دو قـوم پر قدرت پارت و پـارس در حال
جان کندن می بود ،جنگی موسـوم به رسـتم و اسـپندیار.
آری همیارم ،آن اردواني که از زمان کوروش بزرگ و کمبوجيه و داريوش و خشايار شا و سرانجام
اردشـير دراز دسـت نامش همواره در صفحات تاريخ مي خوانيم افراد جداگانه ايي نبودند بلکه آنها جملگي
يک نفر بودند که همان رسـتم افسـانه ايي بود و خشايارشـا نير همان اسـفنديار نيرومند و جنگ آن دو نيز
همـان جنـگ داخلي که منجر به نابودي تدريجي پر شـکوهترين امپراطوري عالـم شـد .آري آن دروازه مي
خواهد ما را به آن روزگار ببرد تا از نزديک شـاهد رخدادي شـگفت باشـيم.
نمـي دانـم ،اما کج رفتاري چرخ از اينسـت که ما پا در بيراهه گذاشـتيم و اگـر از اين بيراهه بيرون نياييم
فلـک همچنـان سـر نامهربانـي بـا مـا دارد و بجاي فتح قلـه به پرتـگاه خواهيم رفـت ،زيرا ما به غلـط رفتار
ميکنيـم ،پس بايد از حکايتهاي گذشـته درس عبرت بياموزيم.
دوسـتم مواظب باش پاهايت را درسـت بردار ،درههاي بيشـماري اينجاسـت حواست باشد .همقدم من،
در مورد اسـطوره چند مطلب مهم باقیسـت که باید گفت.
هدف نهایی خال ِق اسـطوره تنها کشـاندن مرد ِم ناشکیباسـت سـوی گذشـتۀ خود ،مردمی که به سببِ
ِ
سرگذشـت گذشـتگان در تنـدی تقدیـر به رخـوت افتاده انـد ،و در گـرم و گداز روزگار گرفتارند و خواندن
نبرد نها یی 62
گنجایـش ِ حوصلـۀ آنهـا نمی گنجد ،و شـور و شـوقی بـرای دانسـتن آن ندارند .که بـا روندِ مـرور نکرد ِن
چرخـش روزگار افـزوده می شـود تا بـه رو ِز نابودی.
ِ ایـام ،دم بـه دم بـر رخـوت و بـی میلی ایـن مردم به
ازینرو آفرینندۀ اسـطوره که چشـمی بینا و اندیشـه ای پویا دارد ،برای گریز از رخوت و پژمردگی و افکند ِن
شـوق به مردما ِن خواب زده و بیرون کشـاند ِن آنها از بسـت ِر غفلت ،از شیوه هایی شیرین و رنگارنگ سود
مـی بـرد تـا بـر جان هر آدمی نفـوذ کند و خـو ِن از چرخش افتـاده او را به خـروش اندازد ،تـا از زیبایی این
سـازما ِن پـر رمـز و راز لـذت برد .مثـل دادن عمر جاودانـه ،یا نبرد با موجودات افسـانه ای.
،1در مورد مدت و بلندای عمر بعضی از اشـخاص اسـت .بسـیارانی اسـطوره ها را افسـانه می دانند و
دلیلشـان بر مدت زندگانی قهرمانان اسـت و می گویند چگونه ممکن اسـت یک نفر این مقدار گوی حیاتش
در میـدا ِن وجـود غلتـان باشـد و روزگار بـرو بـی انتها مهر بـورزد و چـر ِخ زمان به او ترحـم کند و عمری
کالن داشـته باشـد .دوسـت عزیزم ،این چرخ زمان بطور یکسـان برای مخلوقات و آفریده ها نمی چرخد،
ایـن کارگـهِ پـر خـروش نـه به کسـی بی سـبب ترحـم می کنـد و نه بی دلیـل مهـر مـی ورزد ،اما چگونگی
چرخشـش تفاوت دارد .به شـجاعان و دانشـوران مهر می ورزد و به کاهالن و بی ارادگان چو دشـنه اسـت
بـر بنـدِ حیـات ،که به هر دم ممکن اسـت ریسـمان زندگی را از هم فرو بگسلاند.
آیـا عمـ ِر یـک رو ِز یـک بـرده با یـک رو ِز یک فرمانـروا برابر اسـت .آیا شـتابِ چر ِخ زمـان بـرای آزادگان و
گشت زمان در جنگ به همان شتابیست که در دوران ِ آزادیخواهان با دربندشدگان و افتادگان همسان است .آیا
صلـح مـی باشـد .در دورا ِن جنـگ هزاران رویداد به هر دم آفریده می شـود که شـرح و گزارش هـر کدام از آنها
در سـالیان گفتار و نوشـتا ِر پی درپی نمی گنجد .که در د ِل یک لحظه از جنگ ،هزاران سـال رویداد آرمیده اسـت.
آفریننده اسـطوره برای اینکه به خواننده بفهماند که عمر یک روز شـجاعت برابر اسـت با هزار سـال ،و
دمـی روزگار گذراندن زی ِر سـایۀ سـتم مساویسـت با صدها سـال ازین شـیوه بهـره می برد .آیا چـر ِخ زمان
بـرای یـک جنـگاور و یا یک خردورز با یک انسـان کاهل و سسـت و ضعیف برابر اسـت .آیا دهها انسـان که
هر کدام عمری صد سـاله داشـتند و جمع ِ
مدت وجودی آنها به هزار سـال کشـیده می شـود توانسـته اند به
اندازۀ پورسینا چهارصد تالیف ،بوجود آورند .و آیا هزار فرمانده و فرمانروا در طول تاریخ توانسته لشکری
به بزرگی سـپاه خشایارشـا گسـیل دهد ،درحالیکه خشایارشـا در چهل و پنج سـالکی چشم از جنبش جهان
فروبسـت ،آیا چهل و پنج سـال او با هزاران شـاهِ کاخ نشـین برابری نمی کند .آیا حاصل عمر یک فرمانروای
خوشـخوی که سـب می شود یک سـرزمین تا صدها سـال در آبادانی روزگار بگذراند ،تنها محدود می شود
به عمر وجودی او درین خاکدان .آیا اسـکندر که در سـی و دو سـالگی جهان را زیر اسـتیالی خود برد تنها
سـی و دو سـال عمر کرد یا هر دم او مسـاوی با دهها سـال بوده .آیا یک جنگاور که شـب تا به صبح ماهها
و سـالها در میدان جنگ و پیکار جانفشـانی کرده عمرش با یک انسـان کاهل و سسـت برابری دارد.
نبرد نها یی
63 ِ
ِ
گردش زمان بر یک انسـا ِن گوشـه نشـین یکسـان اسـت ؟ آیا آن رفـت وقـت بر یک قهرمان ،با آیـا رونـد
قهرمـان بـه هـر دم ،کا ِر هـزاران هـزار انسـان را انجام نمی دهد ؟ بطـور مثال قهرمانی فریدون برابر اسـت با
حاصل زندگی هزاران هزار انسـا ِن زودتسـلیم که سـر به تی ِغ ضحاک می سپردند .آیا ست ِم ضحاک نیز برای
مـردم بـه کنـدی هزار سـال روزگار نبود ؟ پس عمر شـجاعت و ترس ،اسـارت و آزادی ،تالش و سسـتی مدِ
نظ ِر آفرینندۀ اسـطوره اسـت .و از سوی دیگر ،آفریننده اسطوره فردوسی بزرگ که حکیمی کارآزموده است،
گشـت زمان به مرد کوششـگر روی خوش نشـان می دهد و بـه او وفا ِ ِ
جنبش جهان و بـه نیکـی مـی دانـد که
دارد تا سـعی و تالشـش به ثمر نشـیند .گر فردوسـی بزرگ به وفای زمان به مردِ خردمند یقین نداشت هرگز
خود در سـن چهل و اندی سـالگی سرودن بزرگترین حکایات حماسـی را نمی آغازید.
حـال در بـاب هفـت خـوان نیز باید سـخن راند ،دو هفت خوان در شـاهنامه می باشـد ،هفت خوان رسـتم
و هفت خوان اسـپندیار .در شـاهنامه آن شـخصی که جهانگیری کرده به هفت خوان رفته .گر به کشـورهایی
بنگریم که هنوز سـنت و رسـم خود را پایدار نگه داشـته اند در می یابیم ،هر کدام ازین شـخصیتها در هفت
خوان نماد شهر یا کشوری بوده اند ،هم اکنون در انگلستان هنوز این نمادها بجاست و در چین نیز همچنین.
بی تردید ،ایاالت ایران و کشـورهای مجاور دارای نماد بوده اند که خال ِق اسـطوره که از تنگی حوصله مرد ِم
عام خبر دارد ،از شـرح کشورگشـایی یا شـهرگیری صرف نظر کرده .تنها نماد شـهر یا کشـور را بصورت
یک خوان در آورده ،و با گذشـت ِن از هر خوان ،پرچم آن دیار به زیر کشـانده می شـد .شـاید مازندران نمادش
ببر بوده و شـیراز نیز شـیر ،این دیگر بخاطر قه ِر قضا و تندی تقدیر برای ما ناپیداسـت.
همسـفرم اکنون که گام به گام به دروازه حکايتمان نزديکتر ميشـويم ،الزم اسـت از عهد مرداني نيز
سـخن بگوييم که تصور بودنشـان براي باور انسـان قرن بيست و يکم غيرممکن اسـت و محال ،مرداني با
نامهاي کهنه کاران ،زبردسـتان ،گردن آوران جهانخورده و کنداوران دادگسـتر که شـوربختانه انها را تنها
دروغ و فسـانه مي پنداريم.
آري ،هدف سـخن ما دالوري شمشـيرزناني ميباشـند که روزگار مردانگي آنها را بواسـطه جنگ به
مـا شناسـانده اسـت ،مـا در قرنـي زندگـي ميکنيم که شمشـير را آلـت قتاله ايي مـي دانيم که به سـبب آن
خونهاي بسـيار به ناحق در گذشـته ريخته شـده ،آري جنگ ،کرداري که دنيا بواسـطه ان پايدار اسـت زيرا
کـه خير و شـر نا بود نشـدني ميباشـند و جنگ با وجود ايـن دو نيروي ضد نيز همـواره خواهد بود ،بيش
از ايـن ،از سـخن گفتـن در مـورد جنـگ مـي پرهيزيـم کـه درحوصله بحث ما نمـي گنجد ،اما همـگام من،
حکايـت پيـش رو بـه مـن و تو مجال فکر کـردن در مورد اين عنصـر اجتناب ناپذير را خواهـد داد.
گهي جنگ و زهر است و گه نوش و مهر چنين بود تا بود گردون سـپهر
نبرد نها یی 64
امـا شمشـير ايـن وسـيله مرگ آفرين رسـم و آييني داشـته که هيچگاه مرد زشـت سـيرت بـا آن نمي
توانسـته حکمراني کند زيرا زشـتي شـجاعت ندارد و دالوري تنها براي مرد نيک سـيرت اسـت که روزگار
آن را آفريـده تـا بـزدالن زورگـو همـواره زير تيـغ خوبرويان دالور باشـند ،افزون بر ايـن هر حکمراني اگر
آيين شـکني مي کرد بي ترديد شمشـير ،مرداني را به قيام بر عليه آنها وا مي داشـت تا آنها را از زورگويي
بياندازند ،براسـتي دوسـتم سرشـت شمشـير اينسـت که هنگام نبرد با شـروران برهنه ميشـود و هنگام
گذشـت در نيـام آرام مي گيرد.
آري شمشـير زدن احتياج به مهارت بسـيار دارد که بايد رسـم و طريق آن نزد کهنه کاراني آموخت
کـه نيکـي خـود را به دادگاه روزگار ثابت کردند و رياضت در اين راه به شمشـيرزن مي آموخت که بايد در
راه حـق آن را بچرخانـد ،بـه غير اين شمشـير هيچـگاه او را ياري نمـيداد و آنهايي که در اين رسـم و آيين
بدرسـتي قدم بر مي داشـتند به خواسـت روزگار و تاييد سرنوشـت به قدرتهايي نه تنها مافق بشـري بلکه
وراي طبيعت دسـت مي يافتند که وسـعت انديشـه انسـان مدرن هيچگاه به آن مقدار نميباشـد که بتواند
دالوري او را در خـود جـاي دهـد و قدرتـش بـه بيـان در نمـي آيـد و از عالم سـخن و تصـور در عهد جديد
بيـرون اسـت و مـا به ناچار جامه افسـانه بر شـجاعت آنها مي پوشـانيم ،يـارم اين را ميگويـم که کمي به
وسـعت انديشـه خود بيافزاييم که پس از گشـودن آن دروازه با ديدن آنها قالب تهي نکنيم و از حرکت باز
نايسـتيم ،بايـد گنجايش فکرمـان را به حدي کنيم تا هيبـت و مهارت آنهـا در آن جاي گيرد.
همسفرم فرهنگ ما ایرانیان در یک امر و امور بسیار برجسته ،و برتری سنگینی نسبت به فرهنگهای
ِ
سـلوک دیگر ملل داشـته و همواره رجحان و برتری ما به دیگران به سـبب این مطلب می بوده .آری و آن
پهلوانـی و آییـ ِن زورآوری اسـت .رسـم و آیینـی که سـبب پیدایش مردانی بازو سـتبر و سـینه سـترگ با
اندیشـه هایـی کوبنـده و رفتارهای خوش و ایمانی اسـتوار می شـد .یعنی ظهور ابرمـردان ،نگون بختانه یا
شـوربختانه یا بدبختانه به صد دریغ و درد ،این آیین در حال از میان رفتنسـت و پهلوانان خردمند که جان
در راه جوانمردی می دادند همچو گرد و غباری در حال پیوسـتند به تاق فراموشـی می باشـند .تنها دیاری
که فرمانروایانشـان پهلوان بوده اند و خود پیشـاهنگ شـکنی می کردند و بر در و دیوار کاخهایشـان نبرد
خویـش را بـا شـیران بـه تصویر می کشـیدند و پاکنهادانـه در جنگ بـا اهریمن جان بر کف مـی نهادند که
نشـان از بینـش و منـش نیـک آنهـا بود .امـا این واژه زیبـا و روح بخـش و دل انگیز به سـبب روند نامتمدن
باعث شـرمندگی و سـببِ سـرافکندگی و مایۀ ِ امـروزی دیگـر جایـی در ایـن دیـار نـدارد و بـه کار بردنش
مسـخرگی می باشـد و رفتن سـوی سنت نمادِ نادانی شده .درصورتیکه ملتهای دیگر این منش زیبا را از ما
ربـوده انـد و مـدام در فیلمها بر پرده نمایش می گذارند ،همسـفر عزیزم گر نیک بنگری هفتاد درصد ادبیات
ایـران ادبیـات پهلوانی می باشـد ،آیا کـردار قهرمانان خیالی ملتهای دیگر ،الگو بـرداری از رفتار پهلوانان ما
نیسـت .دوسـتم امیدارم که دگربار آیین گرانمایه پهلوانی در این سرزمین زنده شـود تا خاک ایران به قدوم
پـاک پهلوانانـی همچو فردوسـی بزرگ و سـعدی گرانمایه و ابو سـعید و درویش محمد و فیلـه همدانی و...
مزین شـود تا از هجـوم بی فرهنگی بگریزیم.
نبرد نها یی
65
همسـفر گرانمایـه مـن ،البتـه این مطلب را نیـز باید افـزود ،که روزگار شمشـير و دنياي مهـارت به دنياي
ناجوانمردي و جنگهاي نابرابر مبدل شـده و با آمدن سلاح گرم ،مرد زشـت سـيرت به آسـاني و بي زحمت
با چکاندن ماشـه ايي جان انسـاني پر مايه ايي را خواهد گرفت و جنگهايي که بواسـطه شمشـير به وقوع مي
پيوسـت ،تنها در آوردگاه ختم مي شـد حال آن نبردها به جنگهايي با کشـته هاي ميليوني و خرابيهاي جبران
ناپذير تغييررنگ داده و در اين ميان انبوه بي دفاعان محکوم به نابوديند و جان تمدن بشـري روز به روز در
حال تهديد بيشتري است و ديگر از کهنه کاران و زبردستان جهانخورده خبري نيست که بتوانند با دالوري
خـود بـه قلـدوري زورگويان زشـت فطرت خاتمه بخشـند و همانطور که خود مي داني به گفته اوگسـت کنت
فيلسـوف اجتماعـي قـرن هجدهـم در فرانسـه ميگويـد در آينـده ايي نزديک با پيشـرفت صنعت دنيا شـاهد
جنگهايي به مراتب وسـيعتر از نبردهاي ناپلئون خواهد بود که شـاهد هم شـد و همگان به آن واقف هسـتيم.
افسـانه مپندار زمانيکه زبردسـتي وارد يک جنگ مي شـد و نسيم فتح و ظفر به سبب دالوري او تغيير
مسـير مي داد ،آري مرداني که جان خود را بر شمشـير گذاشـته تا از سـرزمين و شـرافت بشري با تمامي
غيـرت در برابـر نااهلان دفـاع کننـد ،که تکامل بشـري به آنها مديون هسـت زيـرا دانايان و حکمـا در زير
سـايه امن شمشـير آن دادگسـتران مجال فکر کردن پيدا کردند و جهان را با همکاري هم به تمدن رسانيدند
بـه ايـن خاطـر بـي اعتنايي به اين مردان توهين و دشـنام بزرگيسـت به مـادر دهر و پـدر روزگار که چنين
فرزندانـي را تقديم به تاريـخ کرده اند.
دوسـت من مژده ايي دارم ،رسـيديم ،ببين کجا هسـتيم بر قله حقيقت ايسـتاده ايم ،ديدي به چه آسـاني
قلـه ايـن کـوه کـه زير اين مه سـتمگر اسـير بود را فتـح کرديم و رنـج اين مسـير را با قدمهاي اسـتوار خود
همـوار نموديـم ،بـه پايين نگاه کن تمامـي اين پيچ و خمها را با پاهاي خـود آمديم و دره هايي که عبـور ازآن
ناممکن بود و صخره هايي که با سـنگدلي تمام ما را به مبارزه مي خواندند حال آنها را به آسـاني زير پاي
خود تسـليم کرديم بي آنکه کسـي به ما ياري دهد يا طلب کمک از کسـي کنيم ،به سلامت در فراز اين کوه
ايسـتاديم و عالم زير پايمان اسـت ،از اينکه به من باور داشـتي و شـجاعت به خرج دادي و مرا در تمام فراز و
فرود اين مسـير خطرناک و پر پيچ و خم همراهي کردي بي نهايت سپاسـگزارم ،زيرا ترسـويان هيچگاه اين
راه را نخواهنـد پيمـود ،اين دره ها که زير پاي من و تو دهان گشـوده اند دفن گاه ترسـويانند ،حـال روبرو را
نـگاه کـن دروازه تاريـخ ،در چند قدمي ماسـت ،همان دروازه ايي که هر مردمي به آن رسـند گذشـته و آينده
را از آن خود خواهند کرد زيرا اسـرار جهان براي انها چهره خواهد گشـود ،عرق از پيشـاني بزداي که زمان
نبرد نها یی 66
عبور از دروازه تاريخ ميباشـد ،به تمامي هوش و حواسـت را جمع کن و گذشـته را با انديشـه ايي گشـوده
از نظـر بگـذران کـه تنها يکبار ميشـود از اين دروازه عبور کرد و ديدن گذشـته به مراتب دشـوارتر از آينده
ميباشـد ،گذشـته به ما نشـان مي دهد که روزگار زشت و شوم نيسـت ،بدرفتاري آن به سبب اينست که ما
پا در بيراهه نهاديم و گناه کج رفتاري خود را بر گردن روزگار نياندازيم که بايد از آن پند گرفت و بياموزيم
کـه روزگار بـي دليـل نه به کسـي باج مي دهـد نه بي جهت بد رفتـاري ميکند.
حال اي دوسـت من ،دسـت اندر دسـت هم دهيم و با درود بر کهن جنگجويان تهمتن که شـجاعتي بي
همتا را به يادگار گذاشـتند تا فرزندان آنها نيز همچو اسـفنديار رويين تن ،هشـت سـال سـدي پوالدين را
در مرزهـاي ايـران گسـترانيدند تـا مانع از ورود گرد و غبار سـياهي شـوند و براي نابودي آن جانفشـاني
کردنـد و حماسـه آفريدنـد و مـا را از آوارگـي حتمي رهانيدند و شـجاعتي که آنها به ميراث گذاشـتند را به
خوبي پادباني کنيم و همچنين با سـتايش و آفرين بر شـجاعت بقاياي تير و تفنگ (جانبازان) آن سـالها که
شـوربختانه بي اعتناييم به آنها ،سـفرمان را مي آغازيم و قدم به دروازه باسـتان مي نهيم و با تمامي ذوق
و شـوق به ابر جنگاوران باسـتان مي پيونديم.
نبرد نها یی
67
نبرد نهايي
امـا راويـا ِن پيـکار ،ناقال ِن جنگ ،قصه گويان تيغهاي خونين ، ،نغمه سـازا ِن نغمه شـهادت ،دادآفرینهایِ
میدا ِن داد ،سـرايندگا ِن سـرودِ سـتیز ،نوازندگا ِن چنگ رشـادت ،اهالي سـبزهزا ِر غيرت ،شـرزه شـيرا ِن بي
باک بيشـۀ شجاعت ،شهسـوارا ِن مرکب شهامت ،مرزبانان ناتسليم مرزهاي تعصب ،يالن شمشير بدست
جان بر کف ،فرخ نژادان تيغ بر دسـت ،خوشـه چينان خرمن حماسـه سـرايي ،عقابان تيز چنگال آسـمان
سلحشوري ،گردن آورا ِن خونگاهِ دادگري ،چابکسواران ميدان دالوري ،رهگذران کوي ُکنداوری ،خريداران
بـازار دلیـری ،کمانـداران تيزچنـگ کمان آزادي ،همه و همه دسـت اندر دسـت هم نهادند و درميـان بادهاي
خروشـان ،امـواج پريشـانُ ،شـول درنـدگان ،تندرهـاي غـران ،زاری فـرو افتادگان ،ماتم سـوگواران ،سـتم
سـتمگران ،داد و بیـداد بینوایـان حکايـت نبرد ننگيني را به جـوالن در آوردنـد و در کوهسـارها و درياها و
بيابانهـا بـا هـزار غيرت وتعصب بانگيدند تا با مشـقت بسـيار از فـراز و فـرود زمان بگـذرد و بدينگونه به
روزگاران مـا ورود و بـه گـوش مـا اين چنين برسـانند که :
نبرد نها یی 68
شـب در حـال قـوت گرفتـن بود ،سـتارگان نيـز در آن شـب الجـوردي بر بالين دريايي خفته ،نشسـته
بودنـد ،دلواپـس و پـر هيجان با نو ِر شـب شـکن اما لـرزان ،تمناکنـان از آن درياي بي امـواج ياري طلب مي
کردنـد ،گويـي آن دريـاي بي تالطم شـجاعتي براي نشـان دادن نداشـت و بـي ادعا تن خود را به فرسـتادۀ
مرگ سـپرده بود.
نبرد نها یی
69
مـردي جهانخـورده (سـالخورده)و پژويـن (زشـت) باچهره اي پر چين و شـکن ،و پيشـاني پر گره که
فرسودگيش عريان و گوی حیاتش غلتان در سراشيبي عمر بود ،با پشتي خميده که مهره هايش به طريق
ِ
تنپوش کهنـه و کثيف و نازکش بيرون خنجر از
مـي زد ،و گونـه هـاي اسـتخواني کـه پوسـت بـر آن مـي لغزيـد ،و چشـماني گـود رفتـه ،که نشـان از
فرسـايش او مـي داد ،بـا حالتـي پريشـان و رخـی رنگ مرده که خـون توان دويـدن در آن نداشـت ،و مويي
چرکيـن و پـر چـرب بـر قايق چوبي کوچکي ايسـتاده بود ،وآشـوبزده نیمـه جانی که به سـبب طمع هنوز
در تـن تکیـده اش باقـی مانده بود را بر پاروی فرسـوده ای می نهاد و پرشـتاب بر ت ِن آب فرو مي نشـاند و
سـوي جزيـره اي پيش مـي رفت.
چشماني کم فروغ که تنها به طمع تابندگی داشت و بيانگر آن بود که هوسي آتشين و حرصی ننگين و
هراسـی سـهمگین روانش را به کا ِم آتشـی سـخت فرو می برد .درنگی نگاهِ بیمناکش را از آن جزيره بر نمي
داشـت و مـدام زمزمـه مـي کـرد و بـا خود غریبانه نجوا مـی نمود ،مي گفـت :زمان بر تو بي انتها ميشـود،
جاودانگـي نزديک اسـت ،اي مرد عمري پايدار خواهي داشـت.و بـه پارو زدن خود ديوانـه وار ادامه مي داد.
آزی (طمع) سـوزان روانش را چنان به خشکسـالی کشـانده بود که گر هفت اقلیم را به دندان می گرفت
و هفت دریا را به کاسـه ای به یک جرعه سـر می کشـید ،سـبب سـیرابی حرص و هوس او ،و رفع تشـنگی
طمع او نمی گشت.
سـرانجام قايقـش به سـاحل نشسـت ،لحظـه اي بيآنکـه تکان به تن و چشـمانش دهـد ،ايسـتاده پارو
بدسـت درون آن قايـق ناباورانـه بـه آن جزيره خيره ماند که ناگه ُشـول درندگان (غرش حيوانات) سـکوت
حاکـم بـر آنجـا را دريد .بواسـطه نعره هاي آن وحشـيان ،به چشـمانش مجا ِل حرکـت داد و نگاهـش را از
اسـارت آن جزيره رها کرد و به خود آمد و آن مرد گوژ پشـت شـتابان از قايق به بيرون جهيد .دسـت به
درون قايـق بـرد و مشـعلي را بـه پنجـه گرفت و آتش به جانش انداخت وآنگاه شـئي که پارچه پيـچ بود ،را
با دگر دسـت به پهلو زد ،چنان آن را مي فشـرد گويي جانش را بر دسـت داشـت و به آن جزيره وارد شـد.
پس از گذشـت مسـافتي ،آسـیمه سـر (پریشـان) به جنگلي نيمه انبوه با سـبزينگي دل انگيز ورود کرد،
و با حرص و هوسـی که بر دل داشـت ،مشـعل بر افراشـته خود را به اينسـو آنسـو مي گرفت و گام به
گام راه را بـر خـود نيمـه روشـن مـي نمـود و آن پارچه ايي که به بغل گرفتـه بود را چون جا ِن شـيرين در
آغـوش مـي فشـرد و به تفتيـش قدم بر مي نهاد .رنگ به چهره نداشـت ،سـر را گرداگرد خـود مي چرخاند
و اطـراف را بـا چشـماني دريـده بـه نظر مي کاويد و از ال به الي آن جنگل می گذشـت و قدم بـه قدم خود را
قـوت فريـادِ درندگان نيز
ِ بـه پژوهـان مـي نگريسـت گويـي در پي مکاني بـود ،هر چه که پيـش مي رفت بر
افـزوده مي شـد ،انـگاری با خویش وحشـت آورده بود.
نبرد نها یی 70
به هزار هول و هراس از جنگل گذشـت ،در مقابلش دشـتي سـبز جلوه گر شـد که در انتهايش بر يک
بلندي معبد سـنگي ديد کـه در خلوت خود خمـوش خفته بود.
بـا ديـدن آن ناگـه برقـي از چشـما ِن پر کينـه اش جهيد ،حالش دگرگون گشـت و جنوني بر تنـش افتاد،
همانـگاه بـر نيـروي گامهاي خود افزود و به آن دشـت در آمد و چنان وحشـيانه از آن بلندي باال ميکشـيد
کـه گويـي از درۀ مـرگ بـه قلۀ زندگانـي پا به صعود مي گـذارد ،تاعاقبت به آن معبد رسـيد.
درحاليکه دها ِن حيرت گشـوده بود و با چشـماني که از طوق اسـتخوانيش بيرون آمده بود پيرامون آن
آتش مشعل در خود فرو خفت و سراسر معبد سـنگي که تني فرسـوده و از هم گسسته داشـت ،چرخيد .ناگه ِ
محیط به خاموشـی خزید و تاريکي حکمفرما شـد .سـر به آسمان گرفت خبري از نورِشبشکن ماه نبود ،تنها
سـتارگان همچو چشـماني تپنده که اث ِر خواهش و تمنا در آن خوانده مي شـد لرزان و نااميد بر آن شـبِ شوم
مرگ خويش بودند. مي نگريسـتند و از نيروي آنها همچنان کاسـته مي شـد ،گويي با دیده ای لرزان نگرندۀ ِ
پی ِر کهنسـال مشـعل را به کنار انداخت و در برابر درب سـنگي به زنجير کشـيده شـده ،ايسـتاد و آن را
عمیق برانداز کرد .سـپس پاره سـنگي در گوشـه اي يافت در حاليکه نگاه به درب داشت لرزان خم شد و آن
را برداشـت و بر ت ِن زنجير رنگ باخته کوبيد که بي مقاومت از هم گسسـت و درب هراسـان گشـوده شـد.
لرزشـي مرگبار در تن داشـت .دسـت بر آن درب نيمه باز برد و آن را کامل از هم گشـود .همه سـو در
همـه جـا تاريکـي بود ،تاريکي محض و غليظ ،آوايي در آوايي در هم نمي پيچيد .بر کف سـنگي سـرد و بي
روح آن معبد پا گذاشـت ،چشـم تنگ و ديده دقيق کرد و با نگاهي نازک از ال به الي سـياهي به در و ديوار
سـنگي کـه در زيـر يو ِغ تاريکي آنجا به اسـارت رفته بودند به دشـواري نگاهِ حيـرت مي انداخت.
ناگهـان در چنـد قدمـي خـود تختهاي چوبي را افتاده بر کف ديد ،به سـوي آن رفت و خم شـد و آن را به
کنار زد ،که يکدفعه گودالي عظيم به عمق بي انتها بر چشـمانش ظاهر شـد .وانگه احوالش به تشـویش افتاد
و بـا تنـي زبـون و سسـت و ناتـوان زانو بر لبۀ آن کوبيد ،با چشـماني حدقه خیز به آن خيره شـد ،بيکباره
نفسـش تنگ آمد و بشـمارش افتاد و به سـختي نفیر از گلوي خشـکيده اش به بيرون مي داد .درین ترس و
عصیان ،آن کاهن کهنسـال شـئ پارچه پيچ را بر دودسـت گرفت و وحشيانه به جان آن افتاد تا جامه از تن
شمشـي ِر گرگسـا ِر (شمشيري که دسته اش به شکل گرگ باشد) سيه اندود شـده اي به در آورد .آري سياه
تر از سـياهي بود ،آن شمشـیر عریان بود اما گویی رختی تیره بر تن داشـت .لرزان به آن شمشـیر سـیاه
افـروز کـه از تیرگـی مـی درخشـید نگاهی هـراس آمیز دوخـت که با جنونی کشـنده ،به صد هـزار حرص
و هوس فرياد برکشـيد و گفت :آزاد شـو از زنـدان اي آفريـدگا ِر دوزخ و بر دسـت بگير
شمشـي ِر ظلمـت را .راه بر تـو باز اسـت دیگر.
نبرد نها یی
71
و شمشـير را به آن گودال به ژرفاي بي نهايت انداخت و در پي آن سـر به درون آن برد .با دقت افتاد ِن
آن و فـرو رفتنـش را در سـياهي اعماق آن چاه نگريسـت و بـه هزار هول و تکان به ظلمـت آن گودال خيره
شـد .دمـي نگذشـته بود که زميـن زير پايش به لرزه در آمـد و در خود پيچيد .در پـی آن ،آوايی پیچ در پیچ
و هولناکي از دورن آن گودال بر فضا طنين افکند که با خود غباري وحشـتناک را به بيرون آورد و آن گند
ِ
فرتوت افتاده بر زمين بـاد مـرد را در خـود فـرو بلعيد و او را از زمين بلند و بر ديوا ِر پشـتين کوبيـد .آن پیر
کـه دنيـا برايـش تيره و تار شـده بـود ،ديوانه وار چنگ بر زمين ميکشـيد ،کـه ناگه در پس آن غبا ِر سـياه،
شـراره هـاي آتـش از درون آن زبانـه کشـيد .کاهن آسـيمه همچنان پنچه بر زمين مي افکنـد و به عقب مي
خزيد اما نمي دانسـت که پشـتش ديوار اسـت و راه به جايي ندارد.
بيکباره از درون سـرخي آن آتش ،شـبح سـيه فامي به تالطم افتاد ،که آتش به درونش فرو مي رفت گويي
آن شـبح ،آتش مي بلعيد و وجودش را از اخگرهای گداخته انباشـته مي نمود و رگهاي حياتش را با شـرارهاي
سـرخ فام ،جهنده مي کرد .پس آنگاه از درو ِن آن آتش وحشـي جدا شـد و به بيرون آمد و پا بر زمين آن معبد
نهاد و در مقابل آن مرد ايسـتاد .در آن هنگام شـراره هاي آتشـين به آن گودال بر گشتند و زمين از لرزه ايستاد.
آن پيرمـرد بـا ديدن شـبح از وحشـت ،گردن کج کرد و سـينه بر زمي ِن خفت نهـاد و لرزان گفـت :درود
بر آفريننـده دوزخ ،خال ِق تاريکي.
شـبح ردا پوش جز سـياهي درونش پيدا نبود ،تنها دو چشـم آتشـين در چهره اش خودنمايي مي کرد.
درحالـي کـه همـان شمشـير افتاده بـر گودال را بر دسـت داشـت ،قدمي به جلـو نهاد که نعـرهاي مخوف و
ناهموار از درون او برخاسـت و آوايي در نهايت زشـت که بر هم زننده آرايش و آسـودگي هسـتي بود در
فضـاي آن معبـد طنيـن انداز شـد و بـر جان او چنـان نفوذ کرد که رعشـه به جـان و رو ِح کاهـن انداخت و
تنش به لرزه افتاد گويي تا کنون چنين دهشـتي را نه ديده و نه شـنيده بود .سـپس آن شـبح در يک قدمي
خوک زشـت چهره ،ديگر جايي براي خير باد نخواهد بود .درود ديگر چيسـت !؟ من ِ او ايسـتاد و گفت :اي
از بـراي بدنامـي آمـده ام ،ننگ افتخار ماسـت ،ننگ بر تو ،ننگ بر همگان ،شـر بر هسـتي باد.
آن مـرد کـه همچنـان مي لرزيد و سـر بر زمين داشـت ،با فرومايگي نداي مخالف سـر داد و گفت :ننگ
بر من ،ننگ بر همگان ،سـرورم سـاتان.
سـاتان بـا چشـمان آتـش چکان بـه پيرامون خود نگاهـي انداخـت و درحاليکـه دور تا دور خـود را مي
نگريسـت ،پيچشـي به خـود آورد و گفـت :سـرانجام آزاد شـده ام ،آزادي ،آزادي ،آزادي .
همانـگاه که بـه کـردار رهایافتگان و وارسـته گان از خوشـحالی سـخت در خود می
جوشـید ،رو بـه آن مـرد افتـاده بر زمین کـرد ،کمی از جنـب و جوش کاسـت و قامت
نبرد نها یی 72
او را بـه دیـده آتشـین خـود کاویـد ،سـپس بـه لحنـی مرمـوز و شـک آمیز گفـت :تو
گئوماتـی ای مـرد کـه تنـت بـه پتیارگـی تمـا ِم پلیـدان آغشـته است(.وارسـته :دوباره
رهایـی یافته ،و وا +رسـته )
مـرد زانونشـین لـرزان کمـی بـه جلـو خزیـد و زانـو بر زمیـن کشـید و به سـهم و
سـیماب ( تـرس و لـرز ) نـدای مخالـف سـر داد و گفـت :نـه سـرورم نه سـرورم ،من
گئومـات نیسـتم ،از زمان او سـالیان گذشـته.
وانگـه رشـته هـای آن شـبح سـیه فام به پیـچ و تاب افتـاد ،رو بـه آن مرد فرومايـه و دون کـرد و نگاهِ
وحشـتزا خـود را بـه رخ پـر نقـش و نـگار آن مـرد که بـه آز و طمع منقوش بـود انداخت و بـا آهنگی تند و
آتشـین ،گفـت :پـس اي زاهـدِ پالس پوش (کهنه) ،تو کيسـتي دير آمدي ،هـزاران سـال در دوزخ خود حبس
بـودم ،دروازه دوزخ بـه اين دنيا راه نداشـت.
آن مرد فروپايه با پسـتي و دسـتپاچگي کامل گفت :سـرورم مژيسـتياس از معبد دلفي ،جاييکه طلسـم
و گشـايش آزادي شـما در آنجا پنهان بود .آري کيومرث ،شمشـير ظلمت را در آنجا گذاشـت و گروهي از
پاکنـژادان را به نگهبانـي از آن ،بر آنجا گمارد.
سـاتان به کردا ِر آب حيات در تاريکي موج مي خورد به خود تکاني داد که نشـان از حيرتش بود ،سـخن
به دهان گشـود گفت :پس از پاکرويان هسـتي که خيانت به روشـنايي کردي ،چرا خيانت پيشه کردي ؟
مژيسـتياس به کردار کفتاري گوژ پشـت که بر زمي ِن خفيف مي خزيد در مقابل آن شـيطان لرزان گفت
:سـرورم روشنايي جز سياهي سودي ندارد ،بدبختي مي آورد.
ساتان ناگه قهقهه اي سر داد و دهان به کنايه گشود و گفت :نام نيک مي دهد مگر بدست اي مرد ؟
مژيسـتياس نيـم خنـده اي که تمسـخر در آن فرياد ميکشـيد ،گفـت :نام نيک بـه چه کار آيد سـرورم،
روزگا ِر آدمـی را بـه سـياهي ميکشـاند .عمـر کوتاه مـي دهد و زندگـي پر فالکت ،مي خواهـم فرومايگي و
بندگي پيشـه کنم اما زندگي جاودان و فرح بخش در دنياي مادي که از آن شـبرويان اسـت داشـته باشـم.
براسـتي عزت و سـعادت در فرومايگيسـت ،جاودانگي را در عالم مادي مي خواهم.
سـاتان که سـر از خشـنودي تکان مي داد ،با خود زمزمه کرد و گفت :زماني که سپيدي شجاعت را مي
آفريد ،من طمع را آفريدم .دستاوردي گرانبهاست ،مي دانستم تو ِر تشنه چشمي(آز) پاکرويان و خوبان را
صيد خواهد کرد .آز شـکارچی زبده اسـت و قاتلی قهار که شکارش تنها شجاعانست.
سـپس به دلشـادی رو به آن مرد که گرفتار طمع و پرکامگي شـده بود ،کرد و مسرورانه گفت :براستي
نبرد نها یی
73
که پسـتي ،پسـتي افتخار ماسـت .تو خود را براي من اثبات کردي .بدان که سـزاي خيانت در آيين اهريمن،
پاداشيسـت گرانبها ،اي مرد پسـت فطرت ،نخسـت بگو در نبود من نفرين رويان چه کرده اند.
مژيسـتياس با شـنيدن گفته سـاتان بند بند وجودش از شـعف به جوشش در آمد و سـتايش وار دها ِن
پرچرب خود را گشـود و گفت :امن و امانسـت .همه سـو سـیاهی سـاری و به هر جانب فنا جاریست .آری
سراسـر امـور بر طبق مراد شماسـت .سـپندِ نيرومنـد در کودکي زير دنـدان گرگان تکه پاره شـد ،مادرش
دختر کيخسرو بيماري دق گرفت و از شدت حرمان و سختی سدمان(ناامیدی) و یاس به دامان مرگ افتاد
و در عذابی دردناک جان سـپرد .اردوا ِن راد آن سلحشـور بسـان غریقی در گنداب ننگ چرخان و در خلوت
ِ
ضربات خنج ِر زمـان زخم بر می دارد او نیز مرگش بس نزدیک اسـت .ماردانيو شمشـيرز ِن خویـش زیـر
بادسـرعت از سـرزمین مـردان ،تنهـا و تـک در تنگهايي سـرگردان و دره بـه دره ولگردی می کنـد و در پی
مرگ ،و شـاه گشتاسـب به کردار شـاهان بي جانشين نيز در فرسودگي و همچو خرده سنگي غلتان افتاده
ای در درۀ فناسـت و شـعلۀ عمرش پرشـتاب به خاموشی می خزد.
وانگه مژیسـتیاس به هزار سـرور و شـادی دسـت گشـود و در مقابل آن شـبح چرخی زد و با لحنی
کـه بـه نفـرت قـوت گرفته بود و به چاپلوسـی عمق داشـت گفـت :آری سـرورا ِن پارسـی جملگی سـتاره
سـوختگانی بیش نیسـتند کـه درمانـده وار بر تاریکی چنـگ میافکنند.
ساتان بيکباره سخن او را با زورگويي قطع کرد و گفت :به غير از سپندِ نيرومند که بايد نابود مي شد
زيرا يک فرمان از سوي تاريکي بود ،گشتاسب چند فرزند ديگر دارد ،آیا آنها بر تخت نخواهند نشست ؟
آن مـردِ بـدکار در حاليکـه دو زانـو بـر زميـن داشـت ،دسـتان خـود را بـا شـوق از هم گشـود و گفت
:گشتاسـب ایـن شـاهِ غـم آلود و محنت آگین جانشـيني مي خواهد از ريشـۀ کيخسـرو ،بر ديگـران باوري
ندارد .اکنون تشـويش و فروهشـتگي و سسـتي حلقو ِم این شـاه زانونشـین را در چنگال دارد و هر لحظه
ممکن اسـت ريسـما ِن نفسـش از هم گسسـته شـود .آري سـرورم حال دنيـا بـرده وار پذيراي
سـلطه سـياه شـما مي باشد سـرورم.
سـاتان قدمـي بـر جلـو نهـاد و آن مـرد بيدرنـگ بار ديگر سـر بر سـجده نهـاد و خـود را زير پـاي او
انداخـت و سـاتان چنـان يـک پاي خـود را بر گرده او نهاد که گونه اسـتخواني و سـينهاش بـر زمين ماليده
شـد ،شـيطان گفت :خوش خبر بودي ،اما يکي چيز باقيسـت ،شمشـير پارسـایی کجاسـت ؟
نبرد نها یی 74
آن مـرد کـه زيـر پـاي آن ابليـس بـه دشـواري نفس به بيـرون مـي داد گفت :سـرورم ،پسـت رويان و
مـکاران نتوانسـتند دسـت بر آن گيرنـد و هنوز در دربار پارسـيان اسـت.
زمانيکه نام پارس در آن معبد طنين انداز شـد ،آتشـي از دها ِن آن شـبح به بيرون شـراره زد گويي نفريني
بـود کـه از دل پـر کينـه خـود به بيرون مي داد و در پي آن ،شمشـي ِر گرگ سـار که از تيرگي مي درخشـيد را
بر افراخت و با آهنگي خشـن و گوشـخراش گفت :به سـياهي سوگند نابودشان خواهم کرد .عمر آن شمشير
به پايان رسـيده زيرا که پارسـيان به گسـاريدگي و پاشيدگي و سرنگونسازي سپرده خواهند شد.
وانگـه پـا از گـرده پیرمـرد برداشـت و سـوي درب گشـودۀ آن معبـد رفـت ،و آنـگاه قدم بـه بيرون
نهـاد و در آسـتانۀ درب ايسـتاد و آن مـرد نيـز بـه طري ِق چهارپايان به دنبالش .آن شـبح بـه اطراف مي
نعـش بي جان آن مشـع ِل بـي آتش را بـر زمين ديد ،همانگاه غضـب آلـود رو گرداند و به
ِ نگريسـت کـه
آتـش کينه
آن مـرد غريـد ،گفت :ابله ديگر مشـعل به اينجـا نياور و آتـش نيافـروز ،اين معبـد تنها با ِ
روشـن خواهد شـد ،آتشـي که منشـا و مبدا آن دوزخ اسـت و قوت دهندۀ نفرت و جوالن دهندۀ کينه
دوزخيـان ميباشـد ،اين آتش از آن ما نيسـت.
مژيسـتياس همچنان درون معبد پشـت سـر آن شـيطان که بر آسـتانه در ايسـتاده بود ،سر سجده بر
خاک داشـت ،که ترسـان و مقطع گفت :امر امر شماسـت سـرورم.
ناگهـان دنيـاي مقابلـش پـر عصيان و آسـمان پر کـدورت شـد ،ابرهاي تيره تـن بر آن آسـمان هجوم
وحشـيانه آوردند نشـاني ديگر از پرتوی شـب شـک ِن آن سـتارگان نبود ،تنها نوري که خودنمايي مي کرد،
زورگويـي نـو ِر ظلمـت (رعـد و برق) بود که از ت ِن سـياه آن ابرهاي سـياه اندرون بر مي خاسـت و زمين و
آسـمان را بـه هـم مي دوخت و شـول وحشـت درنـدگان ناگه بـه زوزه اي خفت بار مبدل گشـت که خبر از
ُ
داد(.شـول :باال پایین شـدن اصوات ) ِ
اسـارت خـود زير يو ِغ سـتم مـي
شـبح کبـود پـوش کـه آن شمشـير گـرگ سـار را بـر دسـت داشـت درحاليکـه سـرخوش از اين همه
وحشـيگري بـود ،بـا هزار شـوق خطـاب به آن مـرد گفـت :مژيسـتياس دروازه دوزخ را به تو مي سـپارم،
سـاالمين در اختيار توسـت.
مژيسـتياس که دو زانو و دو دسـت بر زمين داشـت ،با کالمي پر خواهش گفت :سـرورم به من بي مرگي
اعطا کن ،ناميرايي مي خواهم ،تا بتوانم عمر در راه شـما بگذارم و از اين شـبخانه به خوبي محافظت کنم ؟
در پي گفته اش ،ناگه سـردي در بند بند وجودش افتاد و شـتابانه ذره ذره درونش از حرکت باز ايسـتاد
و به سـرعت زردي مرگ به سـپيدي چهره فرسـوده اش چيره آمد و نفسـش از دوران ايستاد و تنش تهي از
نبرد نها یی
75
جان شد و به طري ِق مردگان بر زمين خفت افتاد .در پس آن ،غباري همچو مه ای سپيد از پیکرش برخاست
و بـر هـوا شـد و از بيـن رفت.درآنوقـت بـي اختيار از زمين جدا گشـت ،مقابل آن شـب ِح شـناور در هوا ماند،
گويي زمين نيروي کشـش خود را از کف داده بود .که يکدفعه مژیسـتیاس در هوا به دسـت و پا افتاد گویی
در میان چنگ و دندان دو جهان گرفتار شـد ،در همین جان کندن وانگه دهانش به تمامي گشـوده شـد ،پس
آنـگاه آن شـبح بـا نعره اي سـخت مهيب صورتـش را به دهان گشـاده او نزديک کرد .يکباره رودي آتشـين
از درون سـياهي آن شـب ِح سـیه افـروز بـه جريان افتاد و خروشـان به دهـا ِن آن مرد جـاري و بر حلقومش
سـرازير شـد .انگار جان او را از شـراره هایی سـیه اندود و سـرد پر مي کرد .مژيسـتياس با روی تک رنگ
و سـپید ،تکانهـاي وحشـيانه اي بـه تن مـي آورد ،گويي بر نعش مـرده اي روح مـي دميدنـد و او را از نو مي
آفريدنـد امـا روحـي از آتـش و نفـرت .پس از لحظه اي ،آن شـبح خود را به عقب کشـيد و آن رود آتشـين به
درون سـياهي برگشـت و مژيسـتياس نيز بر زمين سـرد سنگي پرستشـگاهِ شيطان ،کوبيده شـد و پس از
لختـی ،دوبـاره هـوش و حواسـش بـر گشـت .آري آن ابلیس ،بـدن او را خلع روح کـرد و خوي آدمـي را از
پيکـرش بـر کند و از زشـتي خود بر تـن او دميـد و او را به وژن(زشـتي) از نو نهاد.
آن مـرد کـه خـود را گـم کـرده بود ،بـر در و ديوار تا لحظه اي خيره ماند ،نمي دانسـت که بر او چه رفته
دسـت حيرت ميکشـيد که سـاتانِ درحاليکه در عجب بود و نگاهي غريبانه به خود مي انداخت و بر تنش
به او گفت :حال تو نهايت ناپذيري و رو ِح زشـتي در تنت دميده و روانت به ریمه و فژ (کثیفی)سرشـته شـد
بـه پـاس بدي که به روشـنايي کردي ،ديگـر از آن مايي و روحت بـه دوزخ تعلق دارد.
آن مـرد سفله(پسـت) و کوتـه مايـه که مسـرور از جاودانگي خود بـود ،بار ديگر مقابل آن شـيطان بر
زميـن خزيـد و گفت :سپاسـگزارم ،حقگزار شـما خواهم بـود تا ابد.
سـاتان همچنان چشـمان آتشـين خود را به وحشيگري آن طا ِق سـتمگر دوخته بود ،خطاب به آن مرد
فرومايـه گفـت :زین پس تو گوربان هسـتی ،نگهدارنده این شـبخانه که راهیسـت سـوی دوزخ .چنـان دان،
تـا دنيـا پليـد باشـد تو نيز جـاودان خواهي بـود پس عمر تو به ماندگاري سـياهي اين عالم وابسـطه اسـت
و کردار نفرينگونه و کثيفت پشـتوانه عمر توسـت ،ناگسـیخته سـتم بسـاز و ظلم روا دار و بدان بداندروني
بايسته جاودانگيست.
ِ
سـالوس بـه خفـت افتـاده کـه صـد جـان و دل در گرو اهریمن باخته بود ،همچو سـگان بـی اصل و آن
نسـب با شـنيدن اين سـخن به ذوق آمد و پياپي بوسـه بر زمين زد و سبکسـار گفت :جانم فدايت سرورم،
سـخاوتنمدي شـما بي انتهاسـت سـرورم ،به این آسـما ِن پسـت و پلید و کبود ِ
پوش تیره دل که خورندۀ
روشـنایی و گسـترانندۀ سیاهیسـت سـوگند ،زین پس از ژرفایِ وجود سـر بر آسـتا ِن بندگی شما خواهم
سـایید ،ننـگ بر من ،شـر بر همگان بـاد ،نفرين برين عالـم باد.
نبرد نها یی 76
آن شـب ِح سـیه سـاز که هزار سـایه در بر داشـت شـناور بر هوا شـد و به تمامي از آن معبد قدم به بيرون
نهاد و پا در صفحه سـنگي آن معبد گذاشـت .قاتالنه ايسـتاد و ظالمانه نگاه خود را به سـبزينگي آن دشـتی پر
چمن و آن جنگ ِل پدرام(زيبا و آراسـته) که گسـترده در مقابلش بود ،انداخت .به هر طرف که نگاهش مي رفت
مرگ را به جان آنجا مي دميد و آن نسـي ِم روح بخش و عنبر آسـا که نرم و خنک و خوش از سـوي آن درياي
بـي امـواج وآرام بـر فضـاي آن جزيره سـبز مي پيچيد ،ناگه به گندبادي زهرپاشـنده و نفرتبخش دگریـد و در
برگ درختان بر خویشـتنپس آن ،بيشـه زارها بر هم پيچيدند و بر خود فرو رفتند و پژمردند .از جانب ديگر ِ
لرزيدند و سبزي رويشان به سرعت به زردي گراييد و از ترس مردند و بر زمين ريختند و شاخههاي خشک
و بـيروح آنهـا سـتموار بـر هـم پيچيـد و همچو سـناني برنده در تـن هم فرو رفتنـد و نفرتبار زخـم بر تن هم
گندناک سـخت و گزنده و خشـک به فرمان آن شـبح با خود مرگ به آن جزيره آورد. ِ انداختند .گويي آن باد
ِ
دشـت الله گون دریـن زورآزمایـی نابرابـر ،آن شـبح با سرخوشـي بي انتها که در درونش بيـداد مي کرد پا در ميان آن
نهـاد ناگـه آن اللـهزار نيـز به لنجزاري متعفن رنگ باخـت و در گنداب فرو رفـت .احوا ِل جهان جملگی از بـودن او بهم خورد
ِ
دسـت غبارآلود خود را گشـود و در حاليکه مرکبِ رعد مي غريد و خنج ِر گويي پژمراننده (نابود کننده) عالم بود .سـپس دو
بـرق بـه کـررات بـر زميـن مـي افتاد ،نعـره اي تـرس آور بـر آورد که زمين و زمـان را به وحشـت انداخت و گفت :سـيمرغ
بـرادرم ،همـاي سـعادت ،تـو مرا گرفتا ِر باليـي کردي که خود زاينـدۀ آن بودم و آن اسـارت و بندگی بـود .حـال آزادم ،و در
ِ
شـجاعت يارانت سود ببرم. آزادي همان دسـتاوردِ گرانبهايت ،تو را به بالي اسـارت گرفتار ميکنم .اينبار نيز مي خواهم از
پیشـه من اینسـت ،سـود بردن از آفریده های تو.آری پايان اين ماجرا ،شـجاعت پاکرويان و دادگسـتران از آن فرزندا ِن بزدل
من ميشـود که بي شـهامت ،روشـنايي سـترون (نازا ،نابود) خواهد شـد .برادر يادت هسـت ،من خواهان صلح و سـازش
بـا تـو بـودم و خواسـتار آن بودم که روشـني تو با سـياهي من همرنگ شـود ،تـا دنياي بي جنگ با آسـودگي پايـدار براي
نبرد نها یی
77
فرزندانمـان بـه ارمغـان آوريـم ،اما تو زير بار نرفتي و چنگ ِ ناسـاز نواختی ،و به من گفتيتـا آخرين روز ،نـه در جهانِ
عالم ارواح واجسـام مــا دو روان بـا يکديگـر هماهنگ نخواهيم شـد و کنـش و گويش و منـش و نه در ِ
جنـگ را بـه ايـن جهـان آوردي .آري تو بودي که جنگ افـروزي کردي و آوردگاههای خونریز و پرآشـوب را برپا نمودی ،و
شـجاعت کـه تنهـا در جنگ کاربرد دارد را بـر روح و روان فرزندانت دمیدی ،به خیا ِل خود با جنگاوران سـتیزانگیزت هماره
پیرو ِز میدان خواهی بود ،اما به تو خواهم گفت که سـودای باطل و خیالی پوشـالی در سـر پروراندی ،آتش شـراره شـرارت
تو در ژرفای سـیاهی بلعیده خواهد شـد .کاری خواهم کرد که از آفرید ِن نیرویی به نام شـجاعت سـخت پشـیمان شـوی و
ِ
شجاعت فرزندانت ،شـکمت را خواهد درید. ناگسـیخته بر خود دشـنام و ناسزا دهی .دشنۀ
سـپس آوای نفرینبـار خـود را به قهقهه ای زشـت و ناهموار آلـود و به صد نعره بانگ بـرآورد و گفت :
اين همان روزيسـت که تو خود خواسـتي .آري آينده فرا رسـيد ،روز سيه کين خواهيست .بجنگ تا بجنگيم
ِ
سرشـت روزگار را براي پلیدان پرمـدارا کنم و بـرادر کـه ديگـر ميـدان داري از آن منسـت.آري مـي خواهم
خوبان از تنگي حوصله روزگار ،آسـيمه و آشـفته شـوند و با دسـتا ِن خويش ،خود را به هالکت برسـانند.
سـپس لختي از گفتار باز ماند و آن شـبح سـياه اندرون با چشـماني آتش افشـان به اطراف نگريسـت ،که
يکبـاره از تـ ِن تیـره و تار و تاريک خود با نفرت ،نفسـي گندنـاک به بيرون داد و بر نعرۀ ناهماهنـگ خود افزود
و گفـت :مـن سـاتان ،دهنـدۀ جـان به تاريکي ،به سـببِ من بـدي به حرکت افتاد و روح در زشـتي دميده شـد و
ظلمت به پاخاست و از نيستي به هستي در آمد و دانۀ کين و تخ ِم نفرت را در قلبِ همگان کاشتم تا به واسطۀ
رگ ترسـندگان و شـریان شروران ،خون جهنده ستمکارگي را زشـتي از درو ِن د ِل آدميان جوانه بر آورد ،و در ِ
ِ
چرخـش روزگار نيز به کام من خوش بيآيد. بـه جريـان در آوردم تـا بي باکانه پليدخواري کنند و
درحاليکه دودسـت گشـوده داشـت بسـان فرازمندان به گرد خود مي چرخيد با کينه اي صد چندان افزود:
اين پيغام و فراخوان منسـت به شـب آفرينان و سـتم پيشـگان و فتنه گران ،بپاخيزيد شـبرويا ِن سـفله دل و
آتشنژادا ِن بدنهاد ،قيام کنيد اي تشنگا ِن آز و جرعه نوشا ِن طمع ،و اين جهان را با آتش کينه خود منور سازيد
ِ
خیزش ِ
زايش زشـتی و و به يک ورطۀ هرزه خيز دگرگون کنيد .رسـتگاري نزديک اسـت آري تولدِ تاريکان و
خاموشـان و ِ
مرگ روشـنايي آمده ،نفرين بر عالم ،نفرين بر همگان باد ،درود و سـپاس بر شـروران جهان.
ِ
هراس آسـمان و ُهری ِن حیوانات در هم پیچید و جهان را به آن هنگام آوای ضجه زمین و طنی ِن ترس و
تمامی دهشـت آفرین نمود .پس آنگاه آن ابرهاي سـيه تن و رعد آفرین ،فوج فوج در خود فرو رفتند و توده
اي تیـره گـون که چکیده ای از آسـمان سـیه اندود بود جدا و سـوی زمین به دوران افتـاد .درحاليکه در خود
وحشـيانه مي پيچيد ،به سـوي سـاتان آمد و به گِرد آن ابلیس چرخيد و او را در آغوش گرفت .تودۀ تاریک
با آن پیکرۀ ناپاک در هم آمیخت و گردانگیز به درون آن ابرهای ناشـکیبا و زشـت بر گشـت ،گويي عابد و
معبود به وصال هم رسـيدند و سـاتان چون جان در جانان محو گردید و از آن اثری نماند(.هرین :فریاد)
نبرد نها یی 78
اردوانِ دمان
در دوران باسـتان بـر روي ايـن گيتـي ،ابر امپراطـوري حکم مي راند که حاکم مطلق عصر خـود بود و
مهد سلحشـوران عالمُ ،کنداوران (جنگجو شـجاع) و گردن آوراني (جنگجو شـجاع) که نام هر کدام از آنها
لـرزه بـر انـدام مهيبترين جنگجويـان جهان مي انداخـت ،ولي يک نـام در ميان اين هولناکتريـن جنگاوران
نامـي ،ناهمتا و بـي رقيب بود.
آري ،در 2500سـال پيـش تـر ،در امپراطـوري پـارس پهلوانـي َد َمنده َدمان ،یلـی گردنکشُ ،گـردی زورآور،
ِ
قدرت بیکران و مه ِر بی همتا و وفای بیکران او زبان زد مردمان آن زمان جنگنده ای درشت خلقت ميزيست که
نبرد نها یی
79
بـود .بـا هيبتي مهیـب و ابهتی مخوف ،کمندِ شـکوهش را بر گرد ِن جنگجويـان کل جهان چنان انداختـه بود ،که
خود را بي ادعا جملگي در زير سـايه ُکنداوري او مي ديدند .تمامي زبردسـتان سـتيزه گر ،هنگا ِم نبرد با او گونه
اي قالـب تهـي مـي کردنـد انگار افکندگي پنجۀ مـرگ را بر خـود مي ديدند .مـردي نژاده و از تيرۀ شمشـیربندان
و راسـتۀ رادمـردان بـود .ريشـه در دالوري داشـت ،خون پهلواني و جنگاوري به سـبب شـجاعت نيـاکان او در
رگهایش پیوسـته می جهید .رشـادت ارثيه اي بود که پدرانش پشـت اندر پشـت به او به ميراث گذاشـتند و زاد
بـر زاد او ،از وفادارتريـن مدافعـان شـاهان بزرگ سـرزمين پارس و مرزبانان جان برکف آن سـرزمين بودند.
عمر آن جنگجوی فرخنژاد در فرودي بود اما نه براي او ،ابهت ،وقار ،قامت ،ترکيبش در سراشيبي عمر
روزافـزون بـود و او را همچنـان يل بي رقيب آسـمان دالوري نگاه مي داشـت ،گويي مـاد ِر دهر هنوز کاري
ناتمام با فرزندِ یکتای خـود دارد.
آن پي ِر جهانخورده (جهان ديده) در آن دوران ،دور از دربار پارس در تنهايي خود ،يکتا و منفرد روزگار
مي گذراند ،در گذشـته نه بسـيار دور ،فرماندۀ ارشـد ارتش سـهمگين پارس بود که سـخني باالي سخن او
نمـي رفـت و پـس از شاهنشـاه فرمانش بر همه عالم رونـده بود .تنها با بر ِق تيـغ پوالدينش قيامت قيام مي
کـرد و آن سـپاه بـي انتهـا به حرکت مي افتـاد ،آري تمامي امپراطوريهـاي قدرتمند آن زمان بـه ياري تيغ و
درايـت او به زير سـايۀ رايت امپراتوري پـارس رفته بودند.
اما امپراطور ،او را خلع مقام نموده ،به سـبب آنکه او را در گمشـد ِن فرزندش گناهکار می دانسـته .آري
شاهنشـاهي پـارس بـي شـاهزاده بسـر مي بـرد زيرا فرزند شـاه ربـوده و طعمۀ گـرگان شـده در حاليکه
سرپرسـتي وليعهد به عهـدۀ آن پهلوان نامـي بوده.
آن نخجیردل(شـجاع) در خلوتگاهِ خود در ميان بيشـه زارهاي شـهر زابل ميزيسـت و زمانيکه سـپيده
صبح اثر مي کرد و خورشـيدِ تيز خنجر سـر از بالي ِن آرامش بر مي داشـت او نيز براي گذرا ِن روزگار ،به
نخجيرگاه پا مي گذاشـت و بي اختيار سـ ِر تسـليم بر آيين بي رح ِم روزگار خم مي نمود و به دنبال صيد
مي گشـت .از سـوي دگر از او دو فرزند خوانده بود ،پسـرش به نام مهسـت از سـرداران نامي شاهنشـاه و
ديگـري دختـري به نـام هماي که همراه مهسـت در پايتخت امپراطوري پـارس روزگار سـپري مي کردند.
طبيعت خشن رویِ درون مهر که عين سرشت او ِ ولي به فرما ِن سرنوشت تنهايي را برگزيده و به آغوش
بود ،بازگشـته ،گويي شـير پيره به عرين (بيشـه ايي که شـير در آن زندگي ميکن) برگشـته بود.
آري ،آن شـير پيـرۀ تنهـا ،آن شـکارگ ِر زبـدۀ خلوت نشـین در
نخجيـرگاه ،اردوان نـام داشـت
نبرد نها یی 80
سيمرغ و اردوان
زما ِن نبرد میان خورشيد و لشک ِر تاريکان در پايان غروب يک روز خزانزده ،آغازين فراگردِ خزان(فصل
داس خرمن پاییز) بود ،که سـکوت در هم فرو مي ريخت زي ِر تازيانه هاي کمرشـک ِن بادِ وحشـي که به طري ِق ِ
شـکن به جا ِن بيشـه زارها افتاده بود .ناله مشـتي برگ خزان زده سـرگردان زير دسـت و پاهایِ باران ،جا ِن
سـکوت را به لب می رسـاند ،در اين تکاپو نيز درختان شـيونکنان درمانده وار از يکديگر امداد مي جسـتند.
در ميـا ِن ايـن آه ونالـه ها ،به گوش مي رسـيد صداي قدمهاي سـنگين و پر غرور مردي پيل پيکر و درشـت
خلقت و بلند باال به قامت سرو ،گردن فراز و بازو ستبر و شانه اي فراخ به سترگي کوه و با موهايي آشفته
که نزاع سپيدي و سياهي در آن خودنمايي ميکرد و با ريشي پيچ در پيچ و دوسويه ،شکوه او را به ر ِخ عالم
ميکشـيد .ابروان انبوهي که گرد و غبا ِر زمان را بر شـانه داشـت ،بیانگر کهنه کاریش بود.
ِ
خراش خنجـر بر گـرده و گردنش ،هر کدام نشـا ِن کهنـه زخمهـاي شمشـير ،ردِ تازیانـه ،جای شلاق،
افتخار بود ،که با گونه و گوش در هم شکسته اش در هم می آمیخت ،و هیبتی را به ر ِخ جهانیان می کشید
تا آشـکارا اثباتی باشـد بر کنداوری و ُکنارنگی او ( .کنارنگی :مرزبانی)
نبرد نها یی
81
امـا در پـس ايـن چهـرۀ هیبتناک که يگانگي در آن فرياد ميکشـيد ،گزندی گران قلدوري مـي کرد و ابهت
او را سـخت به چالش مي طلبيد و در حال به زانو در آوردن شـوکتي یکتا بود که جهان حيران آن بود .آري
غمـي افسارگسـيخته بيمحابا بـر اقتدا ِر او چنـگ مي انداخـت و اندوهي مرگبار را بـر صورت او مـي آورد،
گويـي زهـ ِر روزگار بـرو اثـر کـرده و چنگا ِل تقدیری شـوم گريبا ِن زندگي پر شـکوه او را گرفته و در سـوز
و گداز مشـتي آرزو به پايان نرسـيده با اندیشـه ای پر گره و دلی پر رنج سـرگردان بود و خود را گمگشـته
ای در پیچ و خم زمین و زمان می دید .دم به دم گرمای تنش از سسـتی به سـردی می نشسـت و جانش از
جنون به لب می رسـید ،تشـویش و پريشـاني او خبر از آن مي داد که کاري ناتمام دارد اما خود نمي دانست.
غـروبِ وحشـت زده و وحشـت آوري بـود و آن بـادِ حزن انگيز در هوا مي پيچيد و غـروب را همراهي
مـي کـرد.آن مـرد جهانخـورده در خلـوت خـود با صـد دريغ و حسـرت در ميان بيشـه زارها قـدم بر مي
داشـت و هـر چنـد قـدم در جـاي خـود بـاز مي ايسـتاد و به اندوهـي مرموز با چشـماني که پژمـان (غم) و
حرمـان (نوميـدي) در آن بيـداد مي کرد به زنده به گور شـد ِن خورشـيد در د ِل خونيـن افق مغرب ديده مي
دوخـت و بـا چشـماني تهـي از اميد ،پيکار ميان سـپاهِ تاريکان و سـپيدار را از ديـده مي گذرانـد ،و با ديدن
جوالنگري سـياهي بر سـپيدي و بازتابِ به خون افتادن خورشـید در افق ،اشـک همچو سـیلی از یاس ،نو ِر
امید را در خود می بلعید و از فرو ِغ چشـمان او کاسـته مي شـد و بسـرعت اموا ِج غرور و ابهت آن چشـما ِن
درياشـکوه در گره هاي سـرافکندگي و شـرم بلعيده مي گشـت و احوالش را مرگبار مي نمود و پيکر آن يل
بـه پژمردگـي مي رفـت و گذر زمـان را بر خود حـس مي نمود.
آن پیـ ِر خـوش هیبـت زمانيکه در اين تالط ِم روزگار گرفتار بود ،بيهدف پا سـوي کرانه غربي مي نهاد
و به سـوي شيداشـيدِ (خورشـيد) رنگ پريده که در حال به زانو افتادن در برابر هجوم تاريکان بود و زير
چنـگ و دنـدان فوجـي از ابرهاي سـتمزا دسـت و پا مي زد ،قدم بر ميداشـت انگار مي خواسـت به کمک او
رود و او را از ايـن درماندگـي نجـات دهـد .بي اختيار گاه و بي گاه آهي از جگر پر خون خويش برميکشـيد
گويي چشـ ِم اميد ديگر به آن آسـماني نداشـت که فرزند خود را با سـنگدلي به دسـت تاريکان مي سـپارد،
و انـدوه بـار بـا خـود ناگسـيخته (مـدام) مي کژيـد (با خود زمزمـه کـردن) و با آهنگـي پـر داغ و درد که به
فلک خوشکنایـه ژرفا داشـت ،ميگفـت :اي روزگا ِر مهربان چرا با فرزندان نيکت اينگونه رفتار ميکني؟ اي ِ
رفتـار ،آفـت آفرینی پیشـۀ تو نیسـت ،اين ِ
بخت بدسـاز ديگر چـه بود؟این آوارگـی ،پادافرۀ (تنبیـه) کدامین
گناهم می باشـد ؟ کوشـمندانه( بطور جدی ) بيچارگان را از وحشـيگري ستمگران و ناماليمات و گزندهاي
گيتي سرشـت (بالي طبيعي )پناه دادم ،بر ناايمنان بي گمان ايمن بودم ،حال ميخواهي از من انتقام گيري،
اين چه عاقبتيسـت که بر جنگجوترين مرد عالم مي آوري ،کژی کار تو نيسـت .هميشـه تو را به زيبايي مي
ديـدم و مـي انگاريـدم ،چارۀ ناچار همگان بودم ،حال محنتي بي پايـان و دردي بي درمـان دارم .تو خود می
دانی ،نه گویی غلتان و سـرگردان هسـتم در میدا ِن وجود و نه روبهی اسـی ِر سـر پنجۀ سرنوشـت ،اسیری
نبرد نها یی 82
و تسـلیمی در کـردا ِر من نیسـت .هماره انتخـاب و اختیار زیر سـایه رای و آهنگم بوده ،هیچگاه خـود را به
روزگار نسـپردم و به قضا و قـدر وا ندادم.
در اين گيرودار ،او روزگار را پیکارگاهی می دید که آنسـویش لشـکری دشـنه بدست به پیشاهنگی قضا و
قدر زی ِر فرمانروایی سرنوشـت در برابرش صف آرای کرده بودند .او که دیگر هماوردی جز روزگار در برابر
خود نمی دید ،زی ِر سـایه این اندیشـۀ شومسـار ،وهم انگیز با خاطر خود در حال جنگ و گريز بود ،که...
نابيوسـان (غير منتظره)آوايي مرموز و غریب در دوردسـت از دل آن بيشـهزار بر خاسـت و بر جان او
نفوذ کرد .سـياهي در حال قوت گرفتن بود و آرام آرام از سـو چشـمان او کاسـته و بارش نم نم باران بر
برگهاي خزان سـبب آن مي شـد که او به خوبي درنيابد که صدا از کجا بر مي خيزد .در حاليکه آن صداي
مرمـوز بـه گرد او مي پيچيد ،به اطراف با چشـماني پژوهان (پژوهنده) نظر کـرد و گفت :چه پژواک غريبي.
ِ
واکنش پس آنگاه (سـپس) ،بي اختيار بدنبال صدا گشـت ولي او چيزي را نديد .کمي آرام شـد و آن صدا را
ِ
کنـش آسـمان دانسـت و بياعتنا به آن شـد ،کـه يکدفعه بار ديگـر آن صداي مهيـب از اعماق درختـان دربرابـر
تاريکي بر فضا طنين افکند ،از آنجايي که عقل و انديشه اش تا کنون ترس را نیازموده و هراس برايش نامفهوم
بود ،بي محابا در پي آن ندایِ دورباش ،پا به قدم گذاشـت و که او را به اعماق تاريکي ميکشـاند و سـرگردان به
اين سـو و آن سـو مي رفت .درحاليکه چشـ ِم کنگاج به تمامي گشـوده بود کنجکاوانه به هر جانب سر ميکشيد
و گوشه به گوشه آن بيشه زار را به تفتيش نظر مي کرد .ناگهان در دل تاريکي توده اي سپيد رنگ بر چشمان
او به تالطم افتاد ،ناخواسـته بطرف آن به حرکت در آمد ،زمانيکه او به جلو گام برمي داشـت اندک اندک شـماي ِل
پرندۀ غول پيکری موج زنان درميان سـياهي شـب براي او پديدار شـد .عقل و انديشـه او که تا آن لحظه چنين
چيـزي را نیازمـوده بـود ،او را بـه کنجـکاوي فرا مي خواند .همچنان سـوي آن تالطم سـپيد گام بر مي داشـت،
بنـاگاه حيـرت بـه گامهـاي او فرمـان ايسـت داد و همچـو چوب خشـکش زد و با چشـماني که در غـل و زنجير
شـگفتي آن سـپيدي بود به آن خيره گشـت ،ابروها را در هم کشـید و فشـار بر چشـمان آورد و آنها را اجبار به
ديـدن مـي کـرد ،گويي سـایه زده شـده بود(متوهم) ،بر خلاف انتظارش هيواليي همچو پرنـده بزرگي به طرف
او جسـت و با چشـماني زرد رنگ که در ميان پرهاي سـپيدش مي درخشـيد به اردوان نگاه پر افسـوس کرد،
آن دو نـگاه بـه نـگاه هـم دوختند که پرنده سـرش را فرو افکنـد و در برابر اردوان نگاه داشـت و غم زده همچنان
به او نگريسـت ،پس از لحظه اي ندايي ملکوتي به غايت آرام و دلنشـين از او برخاسـت و خطاب به اردوان گفت :
اردوان بـا حالـی حیـرت خیـز و آشـوبزده ،خویـش را در عالم وهم و گمـان مي ديد ،کـه ناباورانه گفت:
توچيستي؟ تو کيستي؟
نبرد نها یی
83
و درحالیکه گرفتار امواج حیرت بود ،از خود پرسـيد :من در عالم خيال هسـتم .پیوسـته بر خود دسـت
ميکشـيد تا از بودن خـود يقين پيدا کند!
شراره اي از ژرفاي چشمان آن پرنده که با ِر غم در آن سنگيني مي کرد و درد و رنج در احوال داشت ،جهيد
و همراه با آن آهي سـوزناک بر کشـيد و گفت :عالم خيال و واقعيت بي معنيسـت ،هر دو جزيي از وجود هسـتند.
ای مـرد ،بـه تاييـد روزگار و حکـم تقدیر ميبايسـت راهي پر پيچ و خم را به پايان برسـاني .من زايندۀ روشـنايي
و خير و صالح ملک تو ميباشـم ،آمده ام بگويم که قيا ِمسـاتان نزديک اسـت و سـياهي در راه .ظلمت بزودي
ملـک تـو را در بـر خواهـد گرفـت و چـاره اش آنسـت که تو و جوانـي ديگر مي توانيد اين شـر يا سـياهي را دور
کنيد .غير آن امپراطوري پارس در ميان اين سـياهي محو خواهد شـد و در آينده نامي از آن بر جا نخواهد ماند.
سـپس در پـي گفتـه خـود يک با ِل خويش را گشـود و بـا آن دور تـا دور اردوان بر خاک خطي کشـيد که ناگهان
حلقـه آتشـين از زميـن برخاسـت و گـرد اردوان را گرفـت .اردوان حيـران بـه گرد خـود چرخيد و بـه آن آتش خيره
شـد ،در ميـان شـراره هـاي آتـش سـايه اي از مردمان را ديد که زير تازيانه مرداني سـيه پـوش بر خاک خفيف جان
ميکننـد .آن مـرد کـه زورگويـي برايـش تحمل ناپذير بود از وحشـت سـر چرخاند به سـوي ديگر از آن آتش ،چشـم
دوخـت ،بـاز انبوهـي از آدميـان را در البـه الي شـرارهها که حول او وحشـيانه بر آسـمان زبانه ميکشـيدند ،ديد ،که
با پيکرهاي اسـتخواني ،خميده وار زي ِر غل و زنجير تحت فرمان شـبروياني سـتمگر در صفي بلند قرار مي گيرند و
بسـوي مسـلخگاهي آهسـته آهسـته رهنمون ميشـوند که در آن کشـتنگاه ،مردي با چهره اي پوشيده و شکمي بر
آمـده کـه قاتالنـه داسـي گران بر دسـت داشـت ،دانـه به دانه آنهـا را زي ِر تيغ کينه خود مي گذاشـت و آنهـا را جالدانه
بي سـر ميکرد .اردوان حال عجيبي داشـت با ديدن اينهمه ظلم و سـتم و بیدادِ بی پاسـخ ،نفسـش به شـمارش افتاد،
سـر چرخانـد سـوي ديگـر خانـواده اي را ديـد که در خانه اي متروک بر بسـت ِر فقر و فنا نشسـته انـد و منتظر مرگ
خـود ميباشـند .بـه هر سـو که نـگاه مي انداخت جز خـواري نمي ديد ،همه جا خفت بـود .پس انگاه نگاه بـه آن پرندۀ
نمايش خفت چيسـت که بر من از ميان اين آتش گشـودي ؟ اينها ِ سـپيد انداخت و با چشـماني پر تحير گفت :اين پردۀ
مردمان کدام دیارند که در درد و داغ ،سختی و بدبختی ،مرض و مشکل ،زجر و ذلت ،فقر و فالکت دست پا می زنند،
و بـه کداميـن گنـاه زير تیغ و تازیانۀ سـتم پر پر ميشـوند ،اي پرنده سـعادت چرا با خـود خفت و خـواری آوردي.
ناگهـان آن آتـش فروکـش کـرد و بـه زمين برگشـت و پرنـده با غمي که بر چشـمانش بيرحمانه چنگ
ميکشـيد ،دريغناک و حسـرتگونه گفت :اينها پارسـيانند ،فرزندانت که گرفتار کينۀ بدخواهان شـده اند.
ناگه اردوان عقل و انديشـه اش به تاراج رفت و با چشـماني آتشـين که در دریای خشم می جوشید ،به اطراف
نظر کرد ،که گفت :اين چه گفتاريست ،پارسيان ،پارسيان سرورند ،پارسيان سرورند و سرور هم خواهند ماند.
همـاي سـعادت درحالیکـه ،اشـک از زير پنجۀ غم از چشـمانش چکان بود ،نيم قدمي به جلو نهـاد و گفت :
آري سـروري آنها وابسته به توسـت ،اي دالور.
نبرد نها یی 84
اردوان سـخت اسـير چشـما ِن غمزده سـيمرغ بود ،از تحير در جاي خود بي سـخن ايستاد که قدمي به
جلـو نهـاد و خـود را از بنـدِ نگاهِ پرنفوذ سـيمرغ رهانيد و چين بر چهـره و گره به ابـرو انداخت و با حرکت
دسـتي که نشـانۀ حيرت او بود گفت :سـياهي چيسـت؟ و در چه مورد سـخن می رانی ؟
سـيمرغ بـا چشـماني کـه صد گره انـدوه در آن مشـهود بود ،نيم گامـي ديگر به جلو جهيد و سـر را به
سـوي آسـما ِن تيره تن افراخت و با افسوسـي که در گفتارش پنهان بود گفت :نامش سـاتان اسـت .همان
خاک تسـليم افتـاد و آناهريمـن تاريکـي که هزاران سـال پيش بواسـطه جنگجويي از سـرزمين پارس بر ِ
شیراوژن(شـیر کش) پارسـي ،اهريمن را در مکاني دور ،جايي که گورگاهِ خورشـيد است به تاريکي محض
سـپرد زيرا تنها چاره بر اين بود که سـياهي را به سـياهي بسـپارد ،و روشـنايي و پارسـايي بواسـطه آن
جنگجـو بـه گيتي آورده شـد .اما حـال آن اهريمن به سـبب کاهني پاکنژاد ديـده و دانسـته(عمدي) از زندان
رهانيـده شـد ،زيـرا کـه طمع و زیاده خواهی بر او چيره گشـت و آن خردپيشـه که ازمعبد دلفي بـوده ،حال
سـاحري نيرنگ باز و جاه طلب و شورشـگر اسـت و سـبب آن شد که سـاتان دوباره به عال ِم بود باز گردد.
اکنون سـاتان آهنگ بر آن دارد که دنيا را از آن خود کند و آرمانش فقط نابودي پارسـيان اسـت زيرا تنها
يـک جنگجـو قـادر به نابـودي او خواهد بود و او کسـي نيسـت جز يکـي از نوادگان همان جنگجو پارسـي
ازینـرو بـا چيرگـي بر ملک پارس ،سـاتان خود را ابـدي و جـاودان خواهد کرد.
دم به دم بر فروماندگي اردوان افزوده مي شد ،با لحني کنجکاوانه پرسید :حال چه بايد کرد؟
سـيمرغ با جنباندن سـر که بيانگ ِر گريختن او از اندوهي مهیب که بر انديشـه اش سنگيني مي کرد ،بود،
گفت :ای یل نیرومند ،آمدهام هشـدار دهمت ،من سـعادت اين مرز و بوم هسـتم ،من سـالها بالهايم به ِ
همت
جنگاوران دادآفرین و دادگران جنگ انگیزش ،بر پهنۀ اين سـرزمين گسـترده بود اما حال اين ملک شـيري
غـرش شـيران در پارس طنين نمیافکند .خانه تهي از شـجاعت اسـت ،و بي وهـم و گمان در ِ نـدارد و ديگـر
آينـده نـه چنـدان دور ،اثـري از آثـار مـن و فرزندان نيک نژاد تـو در اين عالم پهناورنخواهد بـود .حتی نام و
نشـانی از من و تو نخواهد ماند و من با عدم یکرنگ و تو نیز با نیسـتی همرنگ می شـوی ،و سـياهي برکل
عالـم چيـره ،و شـ ِر نابود کننـده حکمفرمايي خواهد کـرد .به ياري تـو اي پهلوان و جوانـي ناهمتا که همان
نواده جنگجوي پارسيسـت ،مي توان سـاتان را دگر بار به سـياهي سـپرد ،ولي اين مرتبه يک سياهي ابدي،
گرنه ظلمت و تاریکان ،روشـنايي را خواهد بلعيد.
اردوان بـا شـنيدن ايـن سـخنان خونش به جوش آمد ،با سـخنان سـیمرغ خـود را حقیـر و کوچک می
شـمرد .مـردی کـه دوران به شـجاعتش می بالیـد ،حال می بایسـت ،زی ِر رگبار خفت آلوده شـود .از شـرم
عرق به پیشـانیش می افتاد و بر روی پر ابهتش سـرازیر می شـد .بی اختیار دسـتان گره کرده را از خشـم
بـر هـم مـي فشـرد ،و در بيقـراري و ناآرامي عذاب مـی برد ،حلقۀ تـاب و مدارا همچو ریسـمان بر گردنش
نبرد نها یی
85
تنگ می گشـت که با آهنگی به لحن غضب گفت :شـجاعت در اين سـرزمين نيسـت ،مگر من چه هسـتم؟
شـجاعت با بـودن من در اين ملـک معنا گرفت.
سـپس بـي اختيـار از روي درماندگـي به گرد خود چرخيـد و بانگ بر آورد و به سـيمرغ گفت :چگونه
بايـد نابـودش کرد ،مکانـش را به من بگو؟
سـيمرغ بـر چشـمان اردوان دقيق شـد و کمي به قوت گفتـار خود افـزود و گفت :تنها راه نابـودي او در
همبستگي شـما دو تن است.
اردوان که احوالش در کند و کوب بود( اضطراب) ،و نفس بر او سـنگيني مي کرد ،با آشـفتگي گامي به
جلـو نهـاد ،پر حيرت دسـت گشـود و به سـيمرغ گفت :اي پرنده سـعادت ،بگـو آن جوان بـی هتا و کم نظیر
کيسـت که من از وجـود او بي خبرم؟
ناگهان اخگري ازاميد از چشـما ِن سـیمرغ جهيد ،گويي خشـک کنندۀ اشـکهاي غمش بود ،استوار و با
آهنگي متين گفت :آن جوان شـاهزاده پارس اسـت.
اردوان دمي در عجب فرو رفت و چهره در هم کشـید ،درنگی سـخن پرنده را به انديشـه سـنجيد ،ناگه
سـر و گـردن بـه اطراف چرخانـد و با نیم خنده ای زبان گشـود و گفت :پارس که شـاهزاده اي ندارد گويي
بي خبري او سـاليان پيش ناپديد شـده.
سـيمرغ سـر به سـوي او خم نمود و درحالیکه نفیری خوش و جان آفرین از او تراوش می کرد و بر جان
و روح اردوان می نشسـت ،گفت :اينطور نيسـت ،اينها تمامي حيله هاي سـاتان بود .در کودکي نفرين رويان و
شب پرستان او را ربودند و طعمۀ گرگان کردند ،ولي من در پي او بودم و او را از دهان گرگان ربودم و سپس
بـه مـاده شـيري سـپردم تا او را آغـوز دهد و بعد از چندي ،سـپند را در سـر بيراهه اي ،در نزديکي روسـتايي
گذاشـتم و سـبب آن شـدم که خا نواده اي با او ناگهاني بر خورد کنند .بي اختيار اما مشـتاقانه سرپرستي او را
بـه دوش گرفتنـد ،زيـرا يـک فرمان از سـوي مـاد ِر دهر بود که بر دل آنها فرو افتاد و پر شـتاب مهـر آن کودک
بر قلبشـان نشسـت .حال او مردي توانا و بينهايت نيرومند اسـت ،چونکه او از تبار دليران ميباشـد.
همچنان بر حيرت اردوان افزوده مي شـد ،مات و مبهوت سـخنان سـيمرغ را در انديشه مي سنجيد ،اما
ِ
جهش د ِم گرم سـيمرغ بر چهره اردوان مي نشسـت و بر روح و روانش همواره گرماي دالويزي به سـبب
قوت مي بخشـيد که بي اختيار گفت :نامش اکنون چيسـت؟
سيمرغ که نو ِر اميد در چشمانش به قيام اندوهِ افسارگسيخته او برخاسته بود ،با آهنگي محکم گفت :سپند،
همـان نامـي کـه شـاه بـر روي او نهاد .خـود ميداني که نـام او بر روي بازويش حک شـده ،حال تو بايـد با او هم
پيمان شـوي تا بر اين اهريمن و فرزندان زشـت نژادش چيره شـوي تا آيندگان از چنگال اين اهريمن رهايي يابند.
نبرد نها یی 86
اکنون فراموش مکن که او مي خواهد شـما را به جنگ با هم برسـاند ،اين تنها موفقيت او و شکسـت شماسـت و
بدان که هم اکنون سـتونهاي امپراطوري پارس متزلزل ميباشـد ،زيرا شـاه بزرگ رو به فروديسـت و از بيماري
ياس و ناميدي مي رنجد ،به سـبب آنکه بي فرزندسـت تا ایران را به او سـپارد و نگران از آنکه با رفتن او نيز اين
ديار کهن به نابودي سـپرده شـود .حال مجال را غنیمت بشـمار و زمان را از کف مده ،و پرشـتاب به پايتخت به
نزد امپراطور برو .گشتاسـب بسـيار تنهاسـت که بي گمان او تو را با گشـادگي و فراخي خواهد پذيرفت .هوشيار
بـاش کـه مهر ورزیدن بر سـياهي نابودي روشنايسـت اي دالور زمان .من سـپند را راهي پايتخـت خواهم کرد و
مراقـب بـاش که او گرفتار کبر نشـود زيرا که نيروي نهايت ناپذير آورنده کبري نابودگر ميباشـد.
اردوان سردرگم در آن سخنان بود با آويختگي دو قدم حيرت به عقب نهاد و با ناباوري گفت :اواکنون کجا است؟
سـيمرغ سـينه اسـتوار و گردن فراخ نمود و سـر خود را رو به شـمال چرخاند و گفت :در آنسوي البرز
کـوه ،در دهکـده اي در حـال گذران زندگي آرام خود در کنار آن خانواده اسـت.
درحاليکه اردوان سـر به گريبان داشـت و چانه در پنچۀ خود مي فشـرد ،ناغافل پرنده سپيد پر گشود و
از زمين به هوا پر کشـید ،درآنوقت اردوان سـر افراخت (بلند کردن سـر) و جهيدن او را با تعجب نگريسـت
کـه آن پرنـده ،بالزنـان نگاهي که اثر تمنا و خواهش در آن خوانده مي شـد به اردوان کـرد و در پي آن گفت:
وقت تنگ اسـت و اندک و سـياهي در حال قوت گرفتن .شـتابان خود را به پايتخت برسـان که هر چه زودتر
سرعت ِ
قوت سـياهي از زمان نيز فراتر ميباشد. ِ برسـي باز دير اسـت زيرا
درحالیکه آن پرنده به درون ظلمت شـب کشـيده مي شـد ،جيغي تند و تيز سـر داد که بر جان اردوان
نفوذ کرد و دنيا در برابر چشـمانش چرخان شـد و سـو ديده او به سـياهي گرایيد.
و آنگاه اردوان سـرگردان ديده از خوابي سـنگين بر کرد (بيرون آمد) ،آرام پلک از روي پلک بر داشـت و در
حالیکه نيم خواب بود و چشـماني نيمه گشـوده داشـت ،خود را بر زمين يافت .آري پرتويي کج تاب و سـوزاننده
همچو تيري از کرانه مشـرقي ،بيشـه زار را شـکافته و مسـتقيم بر دیده او فرود ميآمد و چشـمان او را وادار به
گشـودن مي کرد گویی روشـنایی با پرتوی گرمش بر او فراخوان می داد .سراسـيمه بر خاسـت و سر را به اين
سـو و آنسـو چرخاند و پيرامون خود را کاويد ،با حالتي برزخي به هر طرف چشـم چرخاند .آشـفته در ميان
زمـان و مـکان بـود ،که به يکباره خود را در بين بيشـه زارها درون جنگل یافت و دريافت که بي آنکه خود بفهمد،
ناديده و ناشناخته (ناخواسته) زمان بر او گذشته و وقت بر او اثر کرده و سپيده صبح دميده .تمامي شب را در
ميان بيشـه زارهای نمناک بي جان افتاده بوده .سـپس حيران قامت راسـت نمود و خاک از تن تکاند و با حالي
دگرگـون راهـي خانـه شـد .آن مردِ خواب خيـز (تازه از خواب برخاسـته) در ميان راه در حاليکـه احوالش به جا
نبـود مـدام مي انديشـيد ،کـه اين اتفاقي که بر او رفته يک سـراب بوده و يا يک سرنوشـت!
او مـردي بـود کـه پـا در راهِ روزگار ميگذاشـت ،بـه نـداي دروني خود کـه او را به انجـام آن کار بر مي
انگيخت ،سـر نهاد و سـرانجام اردوان آن را يک فرمان روزگار دانسـت و خود را به تقدير سـپرد .پس آنگاه
ِ
پايتخت بزرگ امپراطـوري پارس گرفت. او آهنـگ ِ راهي شـدن به سـوي
نبرد نها یی
87
راهي شدن اردوان به سوي پايتخت
در ميانـه همـان روز بـود کـه به کنار کلبه خود رفت ،گوشـه ای گزید و بر آن ایسـتاد و عمیق بر خاک زیر
پایش خیره شـد و درحالیکه عرق از سـر و صورتش بر خاک می ریخت ،سـخت پنجه می فشرد که درنگی در
فکـر فـرو رفـت .او مـردی هجران زده و دلتنگ بود .غ ِم دوری چو لنگری بود کـه روح و روان او را مدام به وادی
اندیشـه و شـک می کشـاند .همانگاه خاک زیر پایش چو موج به تالطم افتاد و گذشـته را در زیر پای خود دید،
درحالیکـه دیـده بـه خاک داشـت ،همچنـان خاطره و یاد مـرور می کرد .تنها با دیـدن یک رویا هـزاران برابر بر
فغان او افزوده شـده بود .سـودایی وحشـتناک به جان اندیشـه اش افتاده بود و آن برگشـت به پایتخت بود .آن
هنـگام کـه در دهلی ِز گذشـته قدم بر می داشـت ،بیکباره گویی حکمی از آسـمان شـنید ،لب به دنـدان گزید و پا
نبرد نها یی 88
بر خاک سـفت کرد و مشـت فشـرد ،و به قدمی از تاال ِر تیرۀ تردید به بارگه یقین پا نهاد .آری آن ُگرد همیشـه
سـرافراز کـه سـرافکندگی و گوشـه گزینـی را دیگر بر نمی تابیـد ،با دیدن یک خوابِ سـنگین که میـان رویا و
ِ
رخت قطعیت را بر ت ِن آهنگی سـخت پوشـاند. کابوس بود و زنده شـدن یاد و خاطره در افکار و اندیشـه اش،
ناگهان سـینه اش اسـتوار شـد و مشت را چو چنگال گشـود و سر سوی خورشید افراخت و نگاهی به خورشید که
پـر قـدرت آذر افـروزی مـی کرد ،انداخت ،که با خویش گفـت :به نام تو ای روزگارآفرین پاک ،سرنوشـتی نو می آغازم.
سـپس بـا چنـگا ِل گشـوده زانـو بر خـاک زد و به جـا ِن زمين زير پايش افتـاد و آسـیمه وار خـاک از دل زمين به
بيـرون مـی آورد .گویـی بـر گـوری چنگ میافکنـد که زنـده ای بـر آن دفن کرده بودنـد ،و بـرای رهایـی اش از گور
شـتابان خـاک از دل زمیـن بیرون می کشـید .تـا جايي که گودالي بزرگ با دسـتان تنومند خود آفرید .وانگه شـتابان
دسـت در آن گودال کرد و ُدرجي (جعبه چوبي) چوبي عظيمي را از درون آن به بيرون کشـيد .به هزار هیجان ،خاک
از روي آن زدود و سپس درب چوبي آن را گشود .نوري از درون ان برخاست و بر چشمان اردوان نشست که ِ
قوت
فروغ چشـمان او صد چندان شـد .آري اردوان با گشـودن درب آن صندوقچه بر ِق تبري پوالدين را از ظلمتي رهانيد
که سـاليان در بند آن بود .تبري تمام پوالدين و دو رويه ،تيغه اصلي همچو داسـي هاللي سـترگ و تيغه پشـتين نيز
خود سـه تيغه داشـت و قائمه اي(دسـته شمشـير يا گرز) اژدهاسـار (به شـکل اژدها) که به طريق گرزي گران بر آن
پشـت غفلت به دژخيمان هيچگاه نمي کرد .آن را بر دسـت ِ تفتيده شـده بود .تيغي براسـتي از هر سـو مرگ آفرين که
گرفـت آري همـان تيغ سـهمگيني که قاصد بيم وهراس خوانده ميشـد کـه در عالم جنـگاوري بـه آذرافروز معروف
بـود و آورنـده وحشـت و خـوف براي فتنه گـران ،و دژخيمان را از نفس مي انداخت .تبري گرزسـار و اژدها نما که از
شـجاعت درون سـنگيني مي کرد و تنها جوالن دهنده آن دسـتان پر پينۀ دادگسـتر ،اردوان بود.
آن را پـر غـرور برافراخـت و تیغـه لنگردارش را به سـوي خورشـيدي که با تمامي قوا در قلب آسـمان
نيلگـون مـي درخشـيد نشـانه گرفت و بـه دو لبۀ تيـز و تند آن خيره شـد ،به لحني حزن انگيز و چشـماني
حسـرت نشـان ،رو بـه تبـر پوالدين کرد و گفـت :اي آذرافروز همـدم قدیمی من تو در خاک زنـدان بودی و
مـن دریـن جهـان تنـگ تار ،گويي حرفهاي بسـيار براي گفتـن داري اي تيغ گران .سـالها خاموش بـوده ايم
ولـي دگربـار زيـن پس ،زير پرتو اين خورشـيد درخشـنده ،هـم دل و هم زبان خواهيم شـد.
درحالیکه رو به آسـمان داشـت سینه سوی خورشـید فراخ نمود ،گویی دو خورشید سینه به سینه هم
می سـاییدند که با بانگی به صد نهیب برآشـفت و بغريد ،و آوایش را به گوش عرش رسـاند و گفت :شـير
دمنده منم(یورشـگر) و تيغ درنده تويي ،آماده باش که سـپيده دم فردا بايد عازم پايتخت شـویم که کارهاي
بسـيار داريم و سفري سخت و طوالني.
يل بزرگ سـوي خانه شـد و با افکاری هزار رشـته و آشـوبناک در بستر آرميد .هنگام پگاه برخاسـت و روی
بـه آب شسـت ،بـی درنگ جامه سـفر بیاراسـت و آذرافروز را بر مهرۀ پشـت نهاد و پـا در ديدۀ رکاب اسـبي فراخ
گام گذاشـت و بر زين شـد و سپس سوی پایتخت عنان پیچاند و افسـار گران کرد و پرشتافت برتافت (راهی شد).
نبرد نها یی
89
راهزنان در کرمان
اردوان پـس از پنـج شـبانه روز سـواري در ميـان صحراي سـوزان ،سـرانجام بـه دروازههـاي کرمان
رسـيد .نمي خواسـت به کرمان در آيد نيت بر آن داشـت بي وقفه و پیوسـته به پايتخت بتازد اما زمانيکه
دروازۀ گشـوده آن ديار را ديد ،ترديد بر چشـمانش آمد گويي چيزي او را فرا مي خواند .سـپس بر آن شـد
کـه بـراي بـاز پـس گيري نيروي اسـبش به خانه دوسـت خـود فرهاد کـه از ياران قديمـي او بود بـرود .به
کرمان وارد شـد ،در ميان راه از کوي برزن و ميدان شـهر مي گذشـت ،چهره اي نا آشـنا داشـت اما مردم با
هيجانـي خاص او را مي نگريسـتند و غريب به چشـم آنهـا مي افتاد .در حاليکه نـام او در زبان تمامي مردم
ایـران روان بـود و حکايتهـا از او يـاد مي شـد ،حتي پس از سـاليان دراز که از دالوريهاي او مي گذشـت.
درحاليکه پرسـان پرسـان راه خانه فرهاد را مي يافت ،از ميان انبوه مردان و زنان آن ديار می گذشـت،
بـا ديـدن آن پیـ ِر کالن پیکـر ناخواسـته بـرق اميد بر چشمانشـان مي افتـاد .زیرا هیـات و وجه و دیـدار آن
مـرد بـه آسـانی بر همگان آشـکار می نمود که اهل جنگ و سـتیز و پرخاش اسـت .اردوان کـه بر آنها نگاه
نبرد نها یی 90
سـطحي و ناپایـدار ميانداخـت در چشـمان آنها اثر تمنا و خواهش مي خواند ،که بنـد دلش بي اختيار از هم
مـي گسـيخت .بـر او يـک امر قطعي افتـاد ،که آنها بـا زبان بي زبانـي از اعمـاق درون از او یـاری می طلبند.
درحالیکه بر مرکب بود و مردم از زیر سـایه او می گذشـتند که با خود به سـخن در آمد و گفت :اهالی اين
وسـواس تمنا همه سـوداي ياري ،چشمانشـان پرباک (ترس) اسـت، ِ ديار چه وحشـتي بر چهره دارند ،همه
بـي ترديد ديده آنها تـرس و هـراس را آزموده.
سـپس کمـي در فکـر فـرو رفت و آهِ افسـوس از درون کشـيد و سـري از يقين تـکان داد و افـزود :اين
مردم خميده اند ،سـنگيني سـتم بر گردنشـان مي بينم ،چشـمانی سـرد و لرزان و رویی رنگ باخته دارند
که نشـان از ستمدیدگیست.
در همين احوال ،جواني پنهاني او را تعقيب مي کرد و به پیرامون او پرسه می زد ،کمي از سرعت خود
کاسـت و زير چشـمي او را در نظر گرفت ،پس از کمي مسـافت ناگهان جوان به او نزديک شـد ،دست گرفت
و بوسـه بـر آن زد و بـه لحنـی که شـرم و حیا را می دانسـت ،گفـت :درود بر تو اي يگانه جنگجـوي زمان،
سـپهر يالن ،سپهسـاالر اردوان ،به ديار ما خوش آمدي.
اردوان حيران از سـخن او شـد ،عنان پس کشـید و از حرکت باز ایسـتاد و سـر تا به پاي آن جوان را بر
انـداز کـرد و گفت :درود بر تو اي جوان ،تو مرا از کجا شـناختي؟
جـوان بـا ذوقـي عجيـب او را مي نگريسـت ،گويي بـا ديـدن اردوان نيرو بـر اندامش مي افتـاد ،گفت :اي
مرد جگر آور (دلير) دالوريهاي تو همچو افسـانه در زبانها روان ميباشـد ،وانگهی کدام گردنکش تناوریش
چـون توسـت ،جـز رسـتم .آری در کل گيتـي تنهـا يـک جنگاور در سـنين فـرودي چنين پر هيبت اسـت و
مخـوف ،جنـگاوري شـير افکن و دالوري هماوردِ اژدها ،و او کسـي نيسـت جـز يل بزرگ اردوان رسـتم.
اردوان خنده اي دلنشـين بر لب داشـت ،ابرو به باال انداخت گفت :سـپاس از ستایشـت ای جوان ،اکنون
که مرا شـناختي ،ياريم ده ،در پی دوسـتی هسـتم ،می توانی خانه او را نشـانم دهی ،نامش فرهادسـت.
جـوان سـر را بـه نشـانه اطاعـت پايين آورد و دسـت بر عـذار (آنچه از افسـار به گونه اسـب مي بندند)
گرفـت و گفت :به روي چشـمانم ،راهنماي شـما خواهم شـد ،افتخاريسـت بي انـدازه بر من.
پس از سپري کردن مسافتي کوتاه ،آنها به سراي فرهاد رسيدند و اردوان از جوان تشکر کرد و با او بدرود گفت.
ولي جوان پس از شـنيدن بدرود از سـوي اردوان ،انگشـت به دهان سـرگردان به دور خود مي چرخيد و
تعلل از بدرود گفتن مي کرد ،گويي گرا و خواسـته اي داشـت .اردوان از اسـب به پايين آمد ،انگه عذار اسـب را
بـه تنـه درختـي مي پيچيد اما از گوشـه چشـم نـگاه از آن جوان بر نمي داشـت و با خود مي گفـت :اين جوان
ُژکنده (کسـي که با خود سـخن ميگويد) ناگفتهايي بر دل دارد ،گردن خاريدنش اين را ميگويد (تعلل کردن).
نبرد نها یی
91
همانگاه آن جوان به جلو اردوان رفت ،تا کمر اردوان قامت داشـت که دسـت او را در دو دسـت سـرد و
بـي روح خـود گرفـت ،اردوان کـه چهره ای بی رنگ او را در دیده داشـت ،دسـت او را فشـرد و کمی از گرما
و نیروی دسـتان پرتوانش به دسـتان سـرد وسسـت او بخشـید ،و به جوان گفت :ای جوا ِن فرو رفته روی
و َخلیده رخ(ترشـروی) ،بگو خوازه گر و خواهنده چه هسـتی و از چه روی در این دم سـخت هراسـناکی،
سـبب سردی جسـم و روحت از چیست؟
پسـر که تا کنون چنین گرمایی به وجودش نیوفتاده بود ،در آخر به سـختی ُمهر از لبانش برداشـت و
لـرزان بـه او گفـت :پیش از بدرود اي پهلوان شـهر کرمان به تو نياز دارد .و سـپس عقب عقب گام برداشـت
و بـا صـداي لرزان نداي بدرود سـر داد.
اردوان معنـاي سـخنان او را نفهميـد و بـا کمي درنگ چانه درهم کرد شـانه ناآگاهی باال انداخـت و از او
رو گردانـد و بـا تحيـر به سـمت درب چوبي خانه فرهاد رفـت و درب را کوبيد.
درب خانـه گشـوده شـد ،ناگهـان فرهاد روبـروي اردوان قـرار گرفت ،حيران چشـم بـه اردوان دوخت،
زبانـش بنـد آمـد و تـوان چرخيدن در دهان را نداشـت ،گويي در خواب بود .سـپس با دسـتپاچکي در برابر
سـرور بـزرگ خـود زانـو زد و گفـت :باورم نميشـود اي يـزدان همچو خـواب مي ماند.
اردوان او را از پيـش پـاي خود بلند کرد ،نگاه در نگاه او گذاشـت ،فرهاد که ديـدن اردوان در باورش نمي
گنجيد لرزان گفت :اي کهنه کار کدام راه شما را به اينجا کشانده؟
و همديگـر را در آغـوش کشـيدند ،اردوان بـه منـزل وارد شـد و خانـواده فرهـاد نیـز بـه هزار شـور به
پیشـواز آن ابرمرد شتافتند.
پـس از سـاعتي اسـتراحت و تن آسـایی در منـزل ،اردوان و فرهـاد براي گفتگو و قدم زدن در شـهر به
بيرون رفتند.
بـه کـوي و برزن وارد شـدند سـپس پا در راسـتاي بـازار نهادند کـه اردوان از کنار مـردم در حال گذر
عبـور مـي کرد .وحشـتي در آنها مي ديد ،رنگ باختگـي و واماندگی مردم ،ظاهر آن جوان را به يـاد او آورد،
کـه بيکبـاره رو بـه فرهـاد کرد و گفت :راسـتي جوانيکه مرا به خانه تو رسـاند ،با زبانی لرزان و سسـت به
مـن سـخنی گفـت و گفتـار او را یک به یک بـاز گو کرد و گفت :مقصـود و مطلبش چه بود؟
نبرد نها یی 92
فرهاد با شـنيدن سـخن اردوان به چهره اي شـرمنده سـر فرو افکند و با نگراني به اردوان گفت :سـالها
از اياالت پارس به دور بوده اي سـرورم ،امپراطوري پارس ديگر به گونه قديم نیسـت .شاهنشـاه در سـنين
فرودي و رو به فرسودگيسـت و ملک بزرگ پارس نيز بي شـاهزاده .ازینرو ،او اکنون شـاهي خلوت پرست
و گوشـه نشـين اسـت ،و سـودجويان ازهر طرف به اين خاک دندان نشـان ميدهند .گويي اين ملک ديگر
شـير نـدارد ،اگـر هـم شـير دارد در پيري بسـر مي برد ،پـارس ديگر غـروري نـدارد ،آری کرکسـان جاي
عقابان در اوج آسمان اين سرزمین به پرواز در آمدند و اين ملک جوالنگه مردارخوران و منزلگه آسودگي
براي باقي خواران گشـته .براسـتي با رفتنت نسـل شـير نيز از میان رفته و آوایش فرو خفتیده.
سـپس در جـاي خـود ايسـتاد و رو بـه اردوان کـرد و بـازوي سـفت و سـتبر او را در مشـت گرفـت و
خواهشـگونه گفـت :ايـن سـرزمين به شـيري همچـون تـو نيـاز دارد اي پهلوان.
سـخنهاي فرهاد بسـيار گران و سـنگين بود که اردوان چهره در هم فرو برد ،و آشـفته به او گفت :گره
بر سخن نيار فرهاد(پيچيده نگو) بگو نيتت چيست از اين سخنان پیچ در پیچ و نامفهوم ؟
فرهـاد بـا چهـره اي درمانـده کـه نـگاه از خـاک بر نمی داشـت گفت :مـن در کرمـان تنها هسـتم کاري از من
سـاخته نيسـت ،دزدان و راهزنان بر سراسـر اين سرزمين چنگ ميکشـند و زير و زبر اين ملک را آشوب گرفته.
اردوان با تعجب نگاهي به فرهاد کرد ،این سـخنان وحشـت انداز ،آشـوبی گران بر دل و اندیشـه اردوان
میافکند ،که اردوان به آشـفتگی گفت :مرا به سرگشـتگي انداخته ايي ،من سـردرگم شـدهام ،چه ميگويي؟
شـاه ما خود پهلوان شـاه بوده ،در هزاران پیکار تیر و تیغ و تبر بر دژخیمان نشـانده ،و جوشـن و خفتان از
تن ناپاکان بر کنده.آری شـاهمان به کردا ِر شـیر شـغال می کشـت و کفتار می دراند ،پیکرش آکنده از زخم
ِ
خـراش دشـنۀ بـدکاران و جـای دندا ِن کفتاران اسـت .او بود کـه اين امپراطوري به اين شـوکت را بر روي و
اين گيتي گسـتراند ،سـرزميني که هيچگاه آفتاب در آن غروب نميکند.
فرهـاد آهي دردناک کشـيد ،سـ ِر افسـوس تکان داد و شـرمناک گفـت :آري ،ولي انگار غـروب خود اين
ملـک فـرا رسـيده ،سـرورم راهزنـي بي رحم و سسـت و زبـون و نازيبا از جنـس درندگان خونخـوار و با
صورتـي همچـون کفتـار ،هر چند وقـت يکبار از آنسـوي مرزها از جانب شـرق با يارانـش به نیت یغما به
ايـن شـهر وحشـیانه می تـازد و از ايـن مردمان طلب خراج ميکند و هر که سـر باز زند بـا مرگي ديرانجام
و دردنـاک روبرو خواهد شـد.
اردوان با شـنيدن سـخن او تمام ذرات وجودش در رنج و عذاب شـد و ناباورانه گفت :باورم نميشـود،
اين سـرزمين شـب چراغ تمامي روزگاران بوده ،قدرتهاي جهان جملگي مطيع ما بودند ،از کران تا بیکران
سـر فرمانبرداری بر ما داشـتند ،ما بوديم که زمين را به آسـمان رسـانديم ،حال به اين اندازه پسـت شـده
ايـم کـه راهزني حقير و ناچیز از پارسـيان باج می خواهد.
نبرد نها یی
93
بـا افروختگـي کـه بـر او چیـره شـده بـود در امتـداد سـخن خـود گفـت :براسـتي که مـرگ بـه از اين
فرومايگسـت ،فرهـاد تـو چه کـردي؟
فرهـاد از بـار شـرم سـر بر گريبان داشـت ،با صد دریـغ و دژمـان (ناامیدی) گفت :سـرورم ،من تنهايم
و ديگـر شـجاعت جوانـي در مـن نيسـت ،تـوان آن را نـدارم که به طريق گذشـته شمشـير بر دسـت گيرم،
فريادنامههاي (شـکايت) بيشـمار به امپراطور براي سـرکوب اين مرد زشـت روي فرستاده ام ولي تاکنون
هيچ واکنشـي از دربار نديده ام ،و تمامي خواهشگريهاي ما (تقاضا) بي پاسـخ مانده بطوریکه در مردمان
ديگـر بـر او بـاور نيسـت .گویی این شـاه مزدورکش حال به شـاهی محنت زده دگریده که جز نشسـتن بر
نشـیم ِن خلوت کار دیگر ندارد.
اردوان ناگسـیخته سـر تـکان مـی داد رقت بر می آورد ،زير لب با خود گفت :چه بر سـر کنـام کنداوران
(سـرزمين دالوران) آمده .پس از کمي سـکوت نفسـي از ژرفاي درون کشـيد و دسـت بر شـانه فرهاد زد و
گفت :نگران مباش فرهاد ،آنچه که پيش از اين گفتي که شـيران اين سـرزمين در کهولت هسـتند ،به درستي
گفتي اما شـير اگر پير شـود همچنان شـير اسـت و در درندگي يگانه ،چاره کيميا خواهم کرد .سـپس با نيم
خنـدهاي افزود :اردوان او را به ادبِ ابدي خواهد رسـاند.
فرهـاد ناگهـان زبـان پوزش گشـود و گفت :سـرورم نيت بدي نداشـتم .سـپس شـانههاي اردوان را به
بوسـه گرفـت ،و اردوان نيـز او را همچـون فرزنـد درآغوش پدرانه خود کشـيد.
نخستین طليعه صبحگاهي که شجاعانه به قيا ِم ظلمت برخاسته بود بناگاه هياهويي در شهر براه افتاد،
آري راهزنـان طبـق عـادت ،براي مطالبه و چپاول به شـهر هجوم آوردنـد و يکايک به خانه ها ميريختند و
بـا وحشـيگري تمـام مردمان را در ميدان شـهر که به باجگاهي براي آنها مبدل شـده بود ،گرد مـي آوردند،
و آنها ميبايسـت خفتگونه و سبکسـار هزينۀ بزدلي خود را به آن سـتمگران مي پرداختند .آن شبرويان به
قيدِ اختيار چندي از آنها را بر می گزیدند و در ميانه ميدان در برابر ديد وحشـتزدگان ،تيزي دشـنه را زير
پوسـت بيچارگان مي انداختند و پوسـت از تن آنها بر ميکندند.
اردوان که در خوابي سنگين فرو رفته بود ،ناگهان خواب از بدنش هراسان گريخت بواسطه فريادهاي
عاجزانـه اي کـه از بيـرون خانـه فرهـاد بـر فضا طنين میافکنـد .آري همـان جوانـي کـه اردوان را به خانه
فرهـاد راهنمايـي کرده بود شـتابان خود را به منزل فرهاد رسـانده بـود و ضجه زنان و درمانـده وار فرياد
برميکشـيد و از یـل بـزرگ مـدد می طلبیـد و می گفت :رسـتم اي نامدار بـه داد ما برس.
نبرد نها یی 94
اردوان آسـيمه از خلوتگاه خواب بيرون آمد و آن مرد تيز خرد ،با چشـمانی نيمه گشـوده مسـیر صدا
را يافت ،او که مردِ مدد بود و به هر تمنا و خواهشـی پاسـخ می داد ،بی درنگ با جهشـي از بسـتر جسـت و
از خانـه بيـرون شـد ،آن جـوان را گريـان در برابر خود ديد و گفت :فرياد از براي چيسـت فرزندم ،این ترس
بیکران و آشـفتگی و ناله از برای چيسـت مگر مرگ دیدی؟
جـوان بـه هـزار هـراس و ترس ماجرا را بازگـو کرد .اردوان که در انتظار چنین لحظـه ای بود ،بي درنگ
به خانه بازگشـت و آذرافروز را که در کنار بسـترش گذاشـته بود ،برداشـت .بي آنکه تلف وقت کند از خانه
برون زد و چشـم به چشـم آن جوان که حيران هيبت اردوان بود ،گذاشـت و گفت :مرا نقدا به آنجا ببر.
و بـا همـان تـن پـوش و بي آنکه سـوار اسـبش شـود با آن جوان به جانب ميدان شـهر شـتابان شـد،
فرهـاد کـه مي دانسـت چـه غوغايي در راه اسـت نيز بـه دنبال آنها هراسـان بـراه افتاد.
جوان که اينگونه اردوان را ديد با چشـماني حيرت خيز گفت :اي جهان پهلوان با لباس بسـتر ،بي اسـب
و خـود و زره بـه نبرد مي آيي؟!
اردوان خندان گفتُ :کرته (لباس بسـتر) کافيسـت ،تنها اين تبر روزگارشـان را سياه خواهد کرد و به راه
ادامـه دادند تا به ميدان بزرگ رسـيدند.
اردوان سراسيمه خود را به باژگاه (باجگاه يا مکاني که باج مي گرفتند) رساند ،آري بر دهانه آن ميدان
ايسـتاد ،نگاه صيادانه انداخت و آن ميدان را به نظر سـنجيد .بيکباره چشـم خيره کرد و ديد که جنگجوياني
زشـت چهره و وژگال (کثيف) ،دشـنامگويان با کمندهاي خود به جان مردمان افتادند و اهالي شـهر ضجه
زنـان زيـر دسـت و پـاي آنهـا بـر تن خود مـي پيچيدنـد و از آنها بـا فرومايگي تمام ،بخشـش مي طلبيدند.
اردوان پس از ديدن اين همه خفت ناگهان آن پردۀ ظلمت که سـيمرغ برايش گشـوده بود در خاطرش زنده
گشـت کـه يکدفعـه خونـش به جـوش آمد و بـه کردار يک نره شـير بغريـد و رو به سـرکرده آنهـا کرد که
جوانـي فروهشـته و چرکين چهره با شـکمي برآمده و صورتـي چروکيده بود ،و بـه او گفت :اي نفرينروي
خونکار (قاتل) هنر مردانگي به سـتمگري و دش شـرمي (جور) و بيزاري نيسـت ،چپاول و خراج از چيسـت
؟ اي بزذل وحشـي نهاد ،برابر ضعيفان گردن افراختگي (قلدوري) ديگر چيسـت ؟ سـتم بر آسـان زخمان
(بـي دفاعان) کرداري ننگين اسـت ،اي کفتـار بد پوزه.
نبرد نها یی
95
آن جـوان يغماگـر سـوار بر سـتور (مرکب) افسـار به دسـت آسـوده بر گردن اسـب خويش تکيـه زده
بـود ،و بـي ترحـم به سـتمگري و جبايت (بـاج گيري)يارانش نگاه مي انداخـت و در دل و انديشـه به زيبايي
روزگار درودی بیکران ميفرسـتاد ،که سرنوشـت او را بي سـبب با سـعادت همسـو کرده ،و بی خود و بی
جهت او را به آقایی رسـانده ،اما آن کوته فکر کودن نمي دانسـت که زيبايي و پدرامي روزگار براي او دامي
وحشـتناک گسـترانيده ،که خندان و آهسـته و مغرورانه سـر سـوی آن آوای زبر و خشـن که به شجاعت
آراسـته بـود ،افراخـت .وانگـه ديـده او به مـردي جهانخـورده (پير) کرگ سـينه (همچو کردگـدن) افتاد ،که
شـجاعتش در وادي اضطراب به ترس دگرگون گشـت و رنگ از رخسـارش پريد و پشتش لرزيد ،او را نمي
شـناخت ولـي کمند شـکوه و هيبتش بر گـردن او افتاد ،که بي اختيار صـداي آن جوا ِن زورگو لرزان شـد و
ترسـان گفـت :اي پيـر مرد تو کيسـتي که اينگونـه فراخی می کنی ؟ گويي مـي خواهي جانت را بـاج دهي.
نـو سـکوتي بـر قـرار گشـت که تنها نـدای نفير مـرگ ديدگان (کسـاني که شـاهد مرگ بودند) شـنيده
مـي شـد ،در ايـن ميـان اردوان همچـو صيادي کـه با نگاهش بر شـکار خود تور مرگ مي گسـترانيد ،تیغه
آذرافروز را به خاک ميکشـيد و آرام به سـوي آنها گام بر مي داشـت که ايسـتاد ،سـر به آسـمان و چشـم
بر آفتاب گرفت .خورشـيد با تمامي قدرت بر ت ِن تکه ابري که ديدگانش را تيره کرده بود ،خنجر ميکشـيد
و بـر قـوت پرتـو خـود مي افزود تـا از ديدن آن شـجاعت در حال وقوع محـروم و غافل نماند .همـراه با آن
شـمیمی دل انگيـز و خـوش بـه نوازش محيط برخاسـت گويي با خـود اميـد آورده بـود ،آري جهاني که با
نبودِ دالوري او دلتنگ و کسـل و افسـرده شـده بود ،حال به سـر ذوق آمده تا با تماميشـو ِق وجود ،پیکار
بزرگترین مرد جهان را شـورانگیز نظاره گر باشـد.
آن خورشـيدِ حسـرت نشـان کـه در ديـدن دالوري او بـي تابـي مي کرد ،خنجری تیز برکشـید و پیکر
آن ابـر تيـره کـه پـردۀ ظلمت بر ديدگانش پوشـانده بود را بـه دو پاره کـرد و راه بر دیده خود گشـود .آری
خورشـيد تابـان و خنـدان ،نـگاه در نگاه آن شـير پير گذاشـت گويي آفتاب از شـجاعت او گرمـا مي گرفت.
اردوان نيـز شـروع جنـگاوري را بـر خود مي ديـد که با هزار تومان (واحد هر ده هزار) شـور و شـعف خم
شـد و کمي از خاک زير پاي خود را بر دسـت ماليد و عرق از آن زدود و کف دسـت را عاجدار و خشـک و
زبـر نمـود و قائمـه تبر را به قصد آن سـتمگران در پنجه فشـرد وانگه با نيـم خنـده اي ،آرام زير لب با خود
گفت :اي قرباني بد عقوبت بد اختر(بدشـانس) ،فرجام زشـتي خواهي داشـت .اين باژگاه ،قربانگاهت خواهد
شـد .آذرافـروز مـی دانم که سـخنهای ناگفته بـر دل داری ،آتشـی پاک به پا کن .غبا ِر دلتنگـی را با خون این
بـدکاران از روی خـود بشـوی .ای پوالدیـن روی ،روزي تيره براي آنهـا و روزي خوش بر خودت بيافرين.
سـپس قامـت راسـت کـرد و بـر قـوت آوای خود افـزود و گفت :بي نياز اسـت که تو مرا بشناسـي ،بي
ترديـد دالوري تـو بـه آن مقـدار نيسـت که نام مـرا در خود جاي دهد ،جنگيدن با من شـجاعتي بي انتها مي
نبرد نها یی 96
خواهـد کـه در تو نيسـت ،فقط حـرف کم گـوي و از اينجا برو و ميدان شـجاعت را ترک گو ،گرنـه ،برآمدن
خورشـيد را فردا نخواهي ديد و نخواهي بود که سـتايش بر زيبايي روزگار بفرسـتي .ای زورگو ،گر بمانی
بی گمـان اين ميدان گورت خواهد شـد.
آن جـوان ترسـوی زورگـو کـه تـا کنـون چنين جسـارتي و بي باکـي نديده بـود با فريـادي آميخته با
وحشـت بـه يارانـش فرمـان حملـه داد و گفـت :تن ايـن مرد را از سـر پاک کنيـد تا اينگونه سـخن نراند.
اردوان غرشـي برآورد که چيدما ِن جهان را بر هم ریخت و پایۀ هسـتی را بر افکند و سراسـر شـیرازۀ
عرش را درهم نوردید و بن و بنیادِ هستی را از ریشه بر کند .سپس با سر و سینه ای فراخ تي ِغ مهيب خود
را بر افراخت و افسـا ِر زمان را بر دسـت گرفت و مرکب نشـین مرگ شـد و بسـا ِن بادي توفنده به جوالن
در آمـد و سـوي آنهـا هجـوم بـرد گويي زمين را از هـم در مي نورديـد .راهزنان نيز از هر طرف بـر اردوان
حملـه بردنـد .همـان که در تالقي هم در آمدند ،اردوان به شـیوۀ يک نره شـير غـران در ميان گله کفتارها به
هـر سـو کـه مـي رفت تـن و بدن مي دريـد و خون از رگهـاي آنها مي راند .پيکر آنهـا را با خـاک و خون در
هـم آميخـت و تيغه تشـنه تبـرش را به خون آن آتـش گوهران (بدصفتان) سـيراب مي کـرد و آنها با مرگ
خـود جان به تي ِغ سـهمگين اردوان که سـالیان در رخوت روزگار سـپری کـرده بود ،ارزاني مي دادند .سـر
هر کدام از بدنها جدا و بطرفي پرتاب شـد ،ميدان شـهر تبديل به قتلگاهي گشـت که غر ِق فواره هاي خون
آن اهريمن صفتان بود .لحظه ايي بيش نبود که پيکر نیمی از آنها تکه پاره و آغشـته در خون گشـت ،گويي
نزول بال از سـوي آسـمان بر آن راهزنان بود.
یغماگران چون شـغاالن نعرۀ شـیر شنیده ،زوزه کشان گرد شـیری خونخواه چنبره زده بودند ،اردوان
بـی آنکـه حتـی مجال به زمان دهد ،همزمان دو دسـتش از دو جانبِ ناهمسـو در حرکـت بود ،درحالیکه هر
لحظـه بـر خشـم و شـدت یـورش او افزوده می شـد که با دسـت تهی از سلاح مشـتی سـهمگین بر سـر
یغماگری شـغال پیشـه نهاد که سـر از بدنـش آویزان و خـون از دهانش چو رود به بیـرون ریخت ،و با هر
حرکـت آذرافـروز ده سـر از تـن بر می چید.
نبرد نها یی
97
در این کشـمکش خونبار ،در برگشـت ضربه اش با قائمه اژدها سـا ِر آذرافروز بر جمجمه می کوبید و
مغـز بـر دهـان می ریخت و چشـم از حدقه در می آورد .به لحظه نرسـید که نعـش بر نعش افکند ،همگی را
ِ
خـاک هالک انداخت ،جز یک یار از شـغاالن آن سـتمگر در میانه میدان باقی ماند. بـر
نبرد نها یی 98
اردوان آرام و آهسـته سـوی آن باجگیر که دو دسـتی قائمۀ شمشـیر را گرفته بود و از ترس شمشـیر
بر دسـتانش سـنگینی می کرد گام نهاد .درحالیکه اردوان سـوی آن ترسـو قدم بر می نهاد نگاه به سرکرده
داشـت کـه از هـول و هراس نفس در سـینه اش مانده بود و آنسـوی میدان بی اختیـار تازیانه به مرکب می
زد و و عنـان را چـو شلاق بـر صورت اسـبش می تاباند ،و مـدام به گرد خود می چرخید ،تنهـا امیدش آن
بزدلـی بـود که آشـکارا از ترس بر خـود می لرزید.
پشـت و پنـاه آن مـردِ تنهـا در میـدان ،فقـط فرمانـده بزدلش بـود و در برابر نیز فرشـته مرگ را داشـت،
ِ
خیزش سـیل آسـای بیم و باک را در چشـمان آری او ،خـود را پیشـاپیش در آتـش دوزخ مـی دید .اردوان که
سـیمابزده اش (لرزنـده) مـی دیـد ،گفت :تو را دیـدم که تیزی بر تن مادری باردار افکندی و خندان و خرسـند
پوسـت از تنش بر کندی سـپس شـکمش را دریدی ،هان ای شغا ِل چرکین چهره بر شجاعت خود می بالیدی.
ناگـه نعـره ای در هـوا پیچیـد ،آری آن بزد ِل عاجز با فریـادی که فرمانی بود از سـوی فرمانده خود ،به
جانبِ مرگ شـتافت ،و با جهشـی ضربه ای سـوی اردوان که با خونسـردی قدم بر می نهاد زد ،اما اردوان
بـا پشـت دسـتش ضربه او را به آسـانی پـس زد و در حالیکه در فـرود بود که اردوان خروشـید و با همان
دسـت بی سلاح پنجه بر شـکمش افکند و خفتا ِن چرمیش را درید و پوست و گوشت پاره نمود و استخوان ِ
کنار زد و قلبِ سیاه او را بر پنجه گرفت و به خنده به چشمان وحشتزه مرد نگریست ،گفت :این هم تاوا ِن
بر کشـید ِن کودک از شـکم مادری .وانگه با فریادی آن را از سـینه به بیرون برکشـید.
و قلبی که به نیروی نفرت هنوز در تپش بود را به سـرکرده نشـان داد و آن را سـوی سـرکرده پرتاب
نمـود .و جلوی پای مرکـب او بر خاک غلتید.
سـرانجام اردوان با چشـمان و تيغي خونبار مقابل فرمانده آنها که اردوان را همچو فرشـتۀ پرگشـودۀ
مـرگ مـی دید ،قرار گرفت .درحالیکه با دسـت بيتيغـش ريش بلند خود را پيچ و تاب مي داد ،تیغ سـترگ و
اژدرنشـانش( تیغی که مشـته اش شـبیه اژدها باشـد ) را رو به او گرفت و به تحقير گفت :اي جوان کم خرد،
تـو مـي پنـداري دهر بـي پدر بي مادر اسـت که بي دليـل بر فرزندانـش زورگويي ميکني.
سپس بر قوت آهنگ سخن خود افزود و گفت :من همان يگانه زاينده مرگ براي اهريمنان در اين گيتي پهناورم.
سـر کرده راهزنان که واپس ايسـتاده بود و در پناهِ ياران خود جنگيدن آن مرد را دیده بود ،که شـجاعتش
بـه ترسـي مرگبـار و بـي بديل مبدل گشـت و بـا چهره اي رنگباختـه و ترسـيده ،دريافت که بـا يک ابرجنگجو
طرف اسـت که حتي توان رويارويي با او را يک دم هم ندارد و عنا ِن سـعادت را بکلي گسـيخته ديد ،و به قصدِ
ِ
آهنگ فرار ِ
شجاعت تمام، گريختن لگدي وحشـيانه همراه با فريادي لبريز از باک برشـکم آن اسـب کوبيد ،و با
را نواخت تا از ميدان بگريزد .ولي گويي کار از کار گذشته و مرگش فرا رسیده بود ،زیرا یگانه دادگستر جهان
بر آن میدان سـایه افکنده بود ،همان دادگ ِر داس بدسـت که هنگام داد ،فرشـته اجل ازو عقب می ماند.
نبرد نها یی
99
اردوان همچو تند بادِ اجل روبروي او ظاهر شـد ،او همچنان سـوی اردوان مي تاخت ،چاره اي جز اين
نداشـت .براي گريختن از آن ميدان بايد از سـدِ اردوان مي گذشـت .،اردوان نيز به کردا ِر شـکارچی شـکیبا،
آسـوده بـه او مينگريسـت و بـر دهانۀ گريزگاه (راه گريـز) به انتظار صيدش بود .تا به تالقي هم رسـيدند،
در ايـن گيـرودار تيغـه آذرافـروز را در زميـن فرو کرد و به ناگه پنجۀ سـندان شـکن(پنجه بسـیار قوی) بر
گريبا ِن او افکند ،دسـت او همچو پنجۀ خرس بر حلقوم او فرو رفت و ريسـما ِن نفسـش را وابريد و او را از
صدر زين بلند و بر دو دسـت گرفت و چنان بر زمين کوفت که مغز بر دهانش ريخت و بادسـرعت دسـت
بر قائمۀ تبرش برد که بر خاک فرو رفته بود و آن را از د ِل زمين بر آورد و بر افراشـت و نيروي سـهمگين
بـي انتهـاي خود را بر آن تبر پوالدين سـنگين نهاد و بر گـردن آن جوا ِن فرومايه زورگو نواخت .گوشـت و
اسـتخوان او را همچو تا ِر مويي برچيد و تيغه تبرش تا نيمه بر خاک فرو رفت و سـر آن بخت برگشـته بي
مقاومت بر فضا سـوي آسـمان اوج گرفت .آري پيکر آن سـتمگ ِر سـيه بخت را از سر بي نياز کرد و جش ِن
فـوارۀ خـون را بـه ايـن گوارايي و دلچسـبي خاتمه بخشـيد و به جانب سـ ِر بيتن آن مفلوک که آن سـوي
ِ
کراهت بیکران و دلزدگی فـراوان آن ميـدان افتـاده بـود رفت و پنجه بر موهاي چـرب و چرکين او افکند و با
را بـر دسـت گرفـت ،بـا چهره اي فشـرده نگاهي از حقارت به چشـمان خفيـف آن جوان کـرد و چانه بر هم
فشـرد و آهسـته با خود گفت :فرار شـجاعانه ايي بود ،اين اندازه دالوري در گريز بي نظير بود و ناهمتا اي
بي مقدار ،روزگار در خوابِ غفلت خوش آرمیده ،اگر مي دانسـت تو در دنیا ،قلدوري و گردنکشـي ميکني،
هيچگاه خود را نخواهد بخشـيد ،نفرين همه عالم بر شـگون و يمن تو اي بزدل ترسـو.
سـپس سـوي انبوه آن وحشـتزدگان رفت و سـر از تن جدا شـده آن َژگور(دون) فروپايه را به جلوي
پـاي مردمـان آن ديـار انداخت و به آنها بي پرده گفت :اي خاموشـان و زبان بسـتگان که از تیره نيک نژادان
هسـتید ،اي تبارمندان ،فرومايگي را پيشه مکنيد ،شما از ريشـۀ دالورترين جنگاوران جهان ميباشيد.
و جملگـي آن مـردان را در ديـده خـود جـاي داد و بـا آهنگي خشـن افـزود :اي مردمـان نگذاريد که اين
بدرگان ترسـو و سـفلگان بيگانه بر شـما چیره شـوند ،حتي اگر به بهاي خون شـما تمام شـود ،که در اوج
مردن به از دسـت و پا زدن در فالکت ميباشـد .اي افتادگان از قله سـرافرازی ،آيندگان به شـجاعت شـما
نياز دارند ،آزادگي آنها به کردار شـما وابسـته ميباشـد .آري آزادگي درختيسـت که شـاخ و برگش عشـق
و همبسـتگي ميباشـد که با خون رنگين شـجاعان آبياري ميشـود .بي شجاعت شـما اين درخت سترون
ميشـود و پسـماندهخوا ِر اين بيگانگان خواهيد شـد ،و به سـتم آنها خو خواهيد گرفت تا نابودي.
در هميـن حـال فرهـاد دوان دوان بـه طـرف اردوان آمـد ،دسـت او را گرفـت و بـه بـاال بـرد و خطاب به
مردماني که با دهان گشـوده درشـگفت نيروي اردوان بودند ،که اين دالور چه کسيسـت ،فرياد زد :کرنش
کنيد در برابر نيرومندترين جنگجوی دوران ،که او کسـي نيسـت جز سپهسـاالر اردوان رستم.
آن هنـگام کـه اهالـي شـهر نـام او را شـنيدند جملگـي زانـوي ادب بـر زميـن فـرود آوردند و
شـکرگزار او شـدند.
نبرد نها یی 100
اردوان بـا لحنـي کـه در آن انـدوه خودنمايـي مـي کـرد گفـت :اي مردمـان بپاخيزيد ،شـجاعت براي
فرزندانتـان بـه ميـراث بگذاريـد کـه ترکه و ميراثي ننگين تـر از ترس براي مردمی نیسـت .پـسميراث
گـذارانترسمباشـيد.
گويي سـياهي به ملک پارسـيان حمله ور شـده و برماست که با شـجاعتمان گرد و غبار اين تاريکان را
فـرو نشـانیم ،و پادبـان اين بوم و دیار باشـيم .گرنه ،نفرين ابدي از سـوي فرزندانمان در آينـده بر مزارمان
جاري خواهد بودو به سـبب نامی سـیاه و ننگین جاودان خواهیم شـد.
در آخر اردوان راهي خانه فرهاد شـد ،فرهاد که قصد رفتن را در او ديد گفت :سـرورم ،کمي ديگر بمان
و تن آسـان کن ،در گرماي سـوزان آمدي و اينجا نيز اين پسـت کردار مجال آسـودگي به شما را نداد.
آري مادرِدهـر ،هيبـت و ابهـت و شـکوه را در هـم آميخته بود تا مغرورانـه به فرزندي اينچنين بر خود
ببالـد .نـه تنها افتخار آدمي بلکه شـاهکار خلقت در هسـتي بود گويي فلـک تيزرو بي ادعـا تمامي نيروهاي
خـود را بـه او بـاج داده تا به تاييدِ سرنوشـت ،تقدير خود را آسـوده خاطر به دسـتا ِن نيرومند او سـپارد.
از حيث زورمندي یکتا و از نظر توانايي و مهارت و زربدسـتی در شـکار نيز یگانه بود .از کودکي تنها
و تک جسـورانه به شـکار مي رفت و رازهاي دهر و اسـرار هسـتی را شـجاعانه در افکار پوالدي ِن خود به
چالش ميکشـيد .آري آن جوان سـپند بود ،همان جواني که آينده امپراطوري بدسـت او رقم مي خورد .او
در دامـا ِن خانـواده ايـي کـم چيز جان گرفتـه و روزگار مي گذرانيد .به خواسـت و اختیا ِر پـد ِر روزگار و بنا
درایـت مادر دهر می بایسـت پا بر فراز و فرود روزگاری دشـخوارگر( سـخت و صعب ِ بـه فرمـان و پیـرو
العبور ) گذارد تا به سرشـتی سـخت همچو سـنگ و به نهادی چو پوالد دسـت یابد.
روزي کـه قصـد شـکار داشـت ،کمـان ُپر زور (کمـان ده مني يا بزرگ) و سـخت زه بر دسـت گرفت و
ترکـش (تيـردان ) پـر تيـر را بر مهرۀ پشـت خـود انداخـت و به جانب جنگل شـد .دراعماق جنـگل ،درختانِ
تابش خورشـيد بي امـان بر پيکر مه خنجر ِ بـا دشـواري در جـدال بـا مه تيـره فام خودنمايي مـي کردند و
ميکشـيد و شـکافي خونين بر تن آن مي انداخت ،ولي همچنان مه و غبار بي رحمانه در حال بلعيدن جنگل
بودند و سايۀ سنگين خود را بر سط ِح زمين مي گسترانيدند .سپند نيز در ميان اين مه سنگين بيشه زارها
را کنار مي زد و از ال به الي درختان مي گذشـت و به دنبال شـکار مي گشـت که ناگهان سـايه اي نه چندان
دوردسـت در ميـان مـه در برابر چشـمانش مـوج خورد و عقل و هوش و ديده سـپند را بـه خود جلب کرد.
پـس آنـگاه (سـپس) بي اختيار با چشـماني تنگ کـرده به سـوي آن قدم بر داشـت و مه و غبـار را همراه با
علفزارهايي که تا نيمه درختان را پوشانده بود با دستانش کنار مي زد تا به يکباره کلبه اي چوبي از درون
آن مـه بـر ديـدگان او جلـوه گر شـد .مه و غبار تمامي آن کلبه را در بسـتر خود جاي داده بود .سـپس او به
گرداگرد آن کلبه متروکه چوبي چرخيد و با خود مي انديشـيد که چرا اين کلبه را تا کنون نديده .آري ،کلبۀ
گسسـته و فرسـوده اي بود گويي زمانی دراز کسـي در آن نمي زيسـته .به طرف درب آن گام بر داشـت
سـپس دسـت بر آن درب گردفرسـا (کهنه) چوبي کشيد و پنداشت که آن درب فرسودۀ خاک گرفته ساليان
اسـت که بر روي کسـي زبا ِن پیشـواز نگشـوده .کنجکاوانه آن را به طرف جلو به آرامي حرکت داد .ناگهان
گـرد و خاکـي فـراوان بـر اثر باز شـدن به هيجان افتاد و غلتان بر فضا غوطه ور شـد و مقـداري از آن گرد
و خاک شـناور در هوا بر صورت او فرو نشسـت و آهسـته به درون آن خانه گام بر داشـت .درحالیکه بر
در و ديـوار چوبـي تکيـده از هـم ،نـگاه مي چرخاند که به يکدفعـه آوايـي در درون آن خانه طنين انداز شـد.
نبرد نها یی
او ناخواسـته سـر چرخانـد و بـه کنج آن کلبه خيره گشـت ،بر خالف انتظـار پير زني با چهـره اي خوش3و10
دلنشـين و موهاي مجعد و لباسـي سـپيد در گوشـه اتاق که پاره دوزي مي کرد بر ديدگان او نمايان گشت.
ناگهـان آن پيـرزن نشسـته بـر زمیـن سـر سـوی او افراخت و با چشـمانی که درخشـندگی مرموزی
داشـت بـه سـپند خیره شـد و خنده اي دلنشـین بـر لـب آورد و با ندایی بـه غایت خوش آهنگ ،سرشـار از
محبتـی کـه آميختـه بـا عاطفه خاصـي بود بـه او گفـت :درود بر تو اي سـپند ،خـوش آمدي ،داخل شـو.
سـپند ديده بر چهرۀ ملکوتي آن زن داشـت با چشـماني شگفت زده گفت :ای کهنسال نام مرا چگونه مي
دانـي و در اينجا چه ميکني؟
پيرزن با همان چهره آرام خود نگاهي عميق بر چشمان سپند انداخت و گفت :من در انتظار تو بوده ام.
سـپند نيـم قـدم نيم قدم بـه طرف آن پيره زن گام بر ميداشـت ،با چهـره ای که در حیرت فـرو رفته بود
گفـت :در انتظار من ،مگر تو مرا ميشناسـي ؟
پيـرزن چشـم از چشـم سـپند بر نمي داشـت گويي با ديـدن آن جـوان ،روح در کالبدش دميده مي شـد
بـا آوايـي در نهايـت لطافـت و لطف گفـت :اي جوا ِن رعنا ،تو سـاليان پيش بايد مرده باشـي ،ولي به لطف و
مهر نگهدا ِر اين سـرزمين تو زنده ماندي .حال مي خواهم رازي فاش و سـری سـنگین و نهان برایت آشکار
کنم ،ناگفته ايي گـران دارم.
آن پيرزن زير سايه سپند بود که سپند سري از حيرت تکان داد ،کمي به پايين خم شد و گفت :آن چيست؟
پيـرزن با چشـماني بسـا ِن بسـتر دريا محبت و مهـر در آن مـوج مي خورد ،خيـره به ديده او شـد و با
خـوش نگاهي گفت :تو پسـر امپراطور هسـتي يعني يگانـه وارث ملک پهنـاور پارس.
افکار و اندیشـه سـپند در هم فرو ریخت و خاطرش به تشویشـی مخوف گرایید ،رنگ از رخسـارش
پريـد ،چهـره پـر چين کـرد و قد ِم حيرت به عقب گذاشـت و گفت :اي پيـرزن خام مگوي ،مرا دسـت انداخته
ايـي! چـه کار با امپراطور پارس ،توکيسـتي خود را به من بشـناس؟
پيرزن همچنان چشـم از نگاه سـپند بر نمي داشـت که گره گره غم به چشـمانش آمد و آواي گريه بر
گلويـش افتـاد و در امتداد سـخن خود گفت :سـخن کوتاه ميکنـم ،در آينده مرا خواهي شـناخت و از گفتگو
ِ
سرنوشـت بـي نيـاز اسـت کـه تمامي ماجـرا را برايـت بازگو کنم .بـزودي خـود خواهي فهميد ،فقط بدانکه
روشـنايي بسـته به اختيا ِر توسـت ،نه تنها سرزمين پارسـيان بلکه تمامي عالم .بسرعت خود را به پايتخت
برسـان ،در آنجا کسيسـت که منتظر توسـت ،او تمامي وقايع را برايت بازگو خواهد کرد.
نبرد نها یی 104
ناگهان سـپند که طاقت سـنگيني حرفهاي او را نداشـت ،حالش دگرگون شد و ناخواسته عقب عقب گام
پس نهاد ،بیکباره افسـا ِر شـکيبايي از کف داد و بي بدرود سراسـيمه از همان کلبه به بيرون دويد و سـوي
خانه دوان دوان روان شـد و سراسـ ِر روز در انديشـه خود گرفتار بود که چه باليي در جنگل بر او رفته.
فرداي آن روز ،آهنگ بر آن مي گيرد که دگربار به سـراغ آن پيرزن رود .هراسـان به جنگل زد ،زمانیکه
او بـه جنـگل در آمـد ،خـود را بـه آن مکاني رسـاند که کلبـه در آنجا بـود .دور تا دور را به هر گوشـه سـر
کشـيد و چشـم انداخـت امـا کلبـه اي را نديـد و بـه هر سـو کـه رفت کلبـه ای را نيافـت و به هـر جانب نگاه
انداخت ،اثري از آثار آن کلبۀ فرسـوده پيدا نکرد .جاي آن خانۀ خشـتی ،درختان کهن سـالي را مي ديد که
خبر از يک سـراب بر او مي داد و پريشـاني بيش از پيش بر او چيره گشـت و بر دیده و اندیشـه اش شـک
نمود .درحالیکه سـخنان آن زن را ناگسـيخته بر انديشـه خود تداعي مي کرد و دمی آوای دلنشـی ِن پیرزن
از گوش و اندیشـه او پاک نمی شـد و پیوسـته طنین او بر روانش می پیچید ،با آن حا ِل دگرگون بر کنگاج
و تفتیش خود می افزود اما پس از سـاعتها جسـتجو میان درختان و بیشـه زارها هیچ نیافت ،دلسـرد از از
کاووش شد.
درحالیکه از اندیشـه سـخنان آن پیر زن رها نمی شـد ،با آشـفتگي بسـيار و نا اميدانه به خانه برگشت
و چـاره اي نديـد کـه حقيقـت را با پدر و مـادر پيرش در ميـان بگذارد.غروب دلگير فصل خزان بود ،سـوي
شـاليزاري رفـت کـه پدر و مادر او تمامـي روز را در آن سـخت کار مي کردند.
بـا فـرو ِ
رفت خورشـيد درد ِل سـياهي و اتمام وظيفـه روزانـه اش ،کار آندو نيز پايان مي يافت .آن سـه
بـه همـراه هـم در راه خانـه کوچـک و گلي خود بودند ،اما سـپند در انديشـه آن بود که چگونـه آن ماجراي
عجيـب را بازگـو کند .در اين کشـمکش بي اختيار بيکباره سـر چرخاند و رو به پـدرش که مردي ميانمقدار
بود(ميانسـال)و هنوز عرق کار بر چهره خشـک نشـده بود ،کرد ،و بي مقدمه و مسـتقيم گفت :پدر آيا شـما
پدر و مادر راسـتين من ميباشـيد؟
پدر ناگهان پا را در گل فرو برد و در جاي خود ايسـتاد سـر سـوي سپند گرداند ،آن مرد ميانسال چشم
در نـگاه سـپند دوخـت ،لرزشـي زير پوسـت صورتش به جـان او افتـاد و عرق هايي که در حال خشـکيده
شـدن بر پوسـت بود ،از شـدت شـگفتی دگر بار جان گرفتند و بر پوسـت لرزانش سـرازير شـدند ،که با
آهنگي سسـت گفت :چه گفتي سـپند ؟
پـدر بـه جـان کندن افتـاد گویـی روح از درون او به بيرون برميکشـیدند ،که به دشـواري گفت :چگونه
دانسـتی سـپند مـن ؟و که ایـن راز را بر تو عیـان کرد ؟
نبرد نها یی
5
گفت10: سـپند دريافـت سـخنش بر هدف نشسـته ،کمي با خود انديشـيد .سـپس با کمـي تامـل ناباورانه
روسـتاييان بـه مـن گفتنـد که شـما صاحب فرزنـد نمي شـديد و من کنجکاو بـر آن که من کيسـتم ؟
مادرش درحالي که اشـک در چشـمانش مي چرخيد ،خاموش در چند قدمي آنها ايسـتاده و به سـخنان
آنـان گـوش فرا ميداد ،به جلو آمد دسـت بر سـينۀ سـترگ سـپد کشـيد و بـا صدايي مواج کـه گريه بر گلو
داشـت ،پا در میدا ِن بیان گذاشـت و گفت :از تو چه پنهان حقيقت با آنهاسـت ،ما تو را فرسـتاده اي از جانب
روزگار دانسـتيم کـه بـر ما عطا کرده تا مـا را از درد و و رن ِج تنهايـي که گرفتارش بوديم برهاند.
پس آنگاه ان زن به محنت افتاده برسـتارگا ِن آسـمان نگاه دوخت و در سـخن گفتن لحظه ايي واماند و
گفت :شـايد َورشادی(مسـئولیت) بود که مادر دهر به ما دو تن نهاد.
درحالیکـه شکسـتگی بـر گونـه فرسـوده اش می افتـاد و بغض بر گلویش می نشسـت ،درنگی چشـم
بـر هـم بسـت و بـه دشـواری خـود را از بندِ بغض و غم رهانید ،و با گشـود ِن چشـم خنده ای بر لـب آورد،
درحالیکه شـور و شـعف و غم و اندوه در روی آن زن در هم می آمیخت ،رو به شـوهر خود نمود و گفت
ِ
درفش کاويانيسـت و به قدر اين آسـمان :اي مرد اينطور نيسـت ،من از آغازين گفتم که پيشـاني اين پسـر
بلند ،بخـت او گران و فلک گير اسـت.
بـي امـان اشـک از چشـمان پـدر بـر گونه هـاي برآمده اش سـرازير بـود که آهـي از جگر بر کشـيد و با
افسـوس بي پايان گفت :پسـرم ،زمان آن رسـيده که خود را از بندِ رازی برهانم و حقيقت برایت آشکار نمایم.
آری سـاليان پيـش ،مـا تو را در ميانۀ جنگل پاي درختي کهنسـال يافتيـم و به خانه آورديـم و بزرگت کرديم.
سـپس سـري از بی خبری تکان داد و با دلسـردي بسـيار و با نگاهي غم انگيز در امتداد سـخن خود
گفـت :مـا بيش از ايـن ديگر هيچ نمي دانيـم فرزندم.
سـپند شـگفتي عجيبي بر تمام وجودش افتاد ،نه از آنکه حقيقت را دانسـته از آنکه راستينگی و درستي
با گفتا ِر آن پيرزن که چو سـاحران برو ظاهر شـده بود ،همسـویی داشـت و همخواني مي کرد .در حاليکه
در دریـای اندیشـه فـرو رفته بود ،به سـبب پیچش سـوزي حزن انگيز بـه خود آمد گویی آن سـوز ،حکم و
پس پیچش آن بادِ خزان ،نگاهي عميـق به هر دوی آنها کرد و گفت فرمانـی بـرای او آورده بـود ،بیکبـاره در ِ
:پـدر و مـادر اگر اجازه دهيد ،مـن به دنبال حقيقت روم.
نبرد نها یی 106
آن پيـرزن و پيرمـرد که بسـان فرزند راستينشـان رابطه عاطفي بـا او پيوند زده بودنـد و بی انتها بر او
ِ
درآغوش گرم مهـر مـی ورزیدنـد و وجـودش را بسـیار گرانمایه می دانسـتند ،به صد جـان و دل سـپند را
خـود گرفتنـد و یکصـدا و هم زبان به او گفتند :حق توسـت که حقيقت را بداني ،برو و خداوند اين سـرزمين
نگهدار تو باشـد.
اشـک مهر از گوشـۀ چشـمانش سـرازير مي شـد ،دسـتي بر شـانه او کشـيد و گفت : ِ پدر که پیوسـته
فرزنـدم ،عمـر در میـان بیشـه و جنـگل گذراندم و همـواره از این دشـت و دمن درسـهای بسـیار و پرمایه
آموختـم ،رازهایـی گـران برایم آشـکار شـده که قابل تعبیر و بیان نیسـت .اما بتو می گویـم ،وجود زیبایی،
شـکوه ،شـوکت و حشـمت و وقار بی فایده نیسـت درین دهر .انگه به هزار افتخار بر چشـما ِن دریا شـکوه
سـپند خیره ماند و با نوایی نیک گفت :بدان چنين يلي همچو تو که بسـا ِن شـیر شـوکت دارد ،روزگار آن را
آفرينش تو آرماني نهفته اسـت و کوشـش بر آن داشـته باش که روزگار را به ِ بيهوده نیافریده ،بي گمان در
آن تقدير برسـاني و سرنوشـت خود را به نیکـی پايان دهی.
سـپس سـر تـا پـاي آن نيرومند را با تمامي جان بر انـداز کرد و با محنتي بي درمان ،دريغنـاک و اندوه
زده گفـت :در هرجـا کـه هسـتی و تـا زماني که نفس در تنم باشـد ،آينده ايي خـوش و خرم براي تـو آرزو
دارم ،اسـتواری را از خـود دور مکن فرزندم.
سـپس سـپند دسـت او را با دو دسـت گرم خود فشـرد و بر آن بوسه زد و گفت :از تقدیر گریزی نیست
پـدر ،مـن نيز مهر و عطوفت شـما را هرگز فرامـوش نخواهم کرد و خاطرم را هماره به پند شـما می آرایم.
در آن لحظـه کـه وقـت بر آن سـه سـپری شـده بود و شـب به تمامی خیمـه و خرگاه خـود را بر جهان
افکنده بود که سپند زیر تپندگی ستارگان در آسمان سیه فام ،دو دست گشود و هردوی آنها را در آغوش
جان گرفت .پس آنگاه آن مرد و زن پاکرو به تهيه اسـب و توشـه سـفر براي او مشـغول شـدند ،شمشيري
زنگار اما اسـبي نيرومند براي او مهيا و در نخسـتین پرتوی تیز تی ِغ خورشـيد او را راهي کردند.
بدینسانجهاننگرندۀفراخوا ِنسپیداروتاریکان
برفرزندانشانبود.
نبرد نها یی
107
خبردار شدن شيطان از بودنِ سپند
نبرد نها یی 108
در نخسـتين روزهاي فراگردِ (فصل) خزان که هنوز کوهسـتان گرماي خود را تسـلي ِم سـرما نکرده بود،
سـپند به جانبِ جنوب راهی و به سلسـله کوههاي تودرتو البرز وارد شـد .گاه سـوار بر مرکب ،گاه ،لگام گیر
(افسـار بدسـت) بـه راه ادامـه مـی داد ،زيـرا که آن اسـب تاب تحمل سـنگيني آن يـ ِل کالن پیکر را نداشـت که
پيوسـته به او سـواري دهد .ميانه روز بود ،تنها همسـفرش ،خورشـيد در سينۀ آسمان پر قدرت بر جهان مي
تابيد و هم قدم و همراه با سـپند ،سـایه و سـرما را به عقب می راند تا آن جوان از پيچ و خم ،فراز ونشـيب و
از هزار تو صعب العبور آن رشـته کوه دشـخوارگر(بد راه) بگذرد .سـپند راهِ گریزی از ذه ِن پر تشـویش خود
سرنوشـت نامعلومش می اندیشـید که چه تقدیری بر خود رقم خواهد زد .زماني که ،به آنِ نداشـت ،مدام به
کوههاي سـرکش و فلک فرسـا که زنجيروار پيرامون او را گرفته بودند ،نگاه مي دوخت ،در آن عال ِم بي انتها
و پر پيچ وخم ،خويش را تنها و تک ،بی پشـت و پناه مي يافت ،و در درون ،سـفر خود را بی مقصد ومقصود،
و سرنوشـتش را بی تقدیر می دید ،اما نمی دانسـت که خود تکیه گاهِ جهان و جهانیان و آدم و آدمیان اسـت.
درحالیکـه چشـم به کوههای صخره خیز مـی چرخاند با خود به خنده می گفـت :این کوههای صخره
آسـا با تنی اینچنین سـفت و سخت و قامتی بدینسان قوی و سـرکش ،چگونه در برابر روندِ روزگار ،پشت
اندر پشـت هم صف آراییدند و تکیه بر هم دارند و دوشـادوش دسـت پیوند به هم حلقه کردند و پشـت و
پشـتیان هـم هسـتند ،با این وجـود زیر تندی روزگار تنی تکیده و شکسـته دارند .حال من کـه در برابر آنها
ناچیـزم چگونـه مـی توانم تنهـا و تک از فـراز و نشـیبِ روزگار که جز تندی و سـختی چیزی دیگـر ندارد،
سـالم و سـرحال بگذارم ،بی گمان محال اسـت ،محال اسـت گذشـتن از این روزگار با احوالی چون من.
نبرد نها یی
در همين انديشـه بود ناگه جهشـي از باد صورتش را به سـيلي گرفت ،سـر به باال کرد و آسـمان را9ما10
بيـن صخـره هـاي تو در تو به پژوهان نگريسـت ،درحاليکه ابرو درهم داشـت و چشـمانش را به گوشـه و
کنار آسـمان مي چرخاند ،با خود گفت :جهندگي اين سـوز پر کينه بود ،آسـمان نيز هراسـي بر دل دارد،
مزاجش زهرناک شـده.
حس اسب ،اسبش نیز انديشـه اش سـنگین شـد و بر قدمهايش افزود ،تیرگی آسـمان هشـداری بود بر ِ
سخت رمید .برای مهارش ،سپند افسار فشرد و آن را بدنبال خود می کشاند .ناگهان تاريکي سنگيني بر او
سـايه انداخت ،با شـگفتي چشـم به آسـمان برد ،چنگا ِل نفرت بر ر ِخ خورشید دید ،فلک را به تمامی بدطينت
رنگ ستم به خود گرفت یافت .بسـرعت آن طاق نيلگون که خورشـیدِ جهانگشـا در آن دل افروزی می کردِ ،
و کبـود و تيـره و تـار شـد .زماني که کج رفتاري سـپهر را ديد چهره پر چين کرد و سـه گره بـه ابرو برد و
بـا خـود گفت :فلک اين چه کرداريسـت ،درين زمان از سـال اين مقدار ظلمت را از کجـا آوردي.
آري از چهار سـوی آسـمان ،ز هر راسـته و طرف ،توده هاي ضخيمي از سـياهي فوج فوج سـمت هم
ِ
دسـت همبسـتگی در برابر آن کوهسـتان تو در تو بدهند .گويي آسمان به فرمان تاريکي بر مي شـتافتند تا
آن کوههاي سـنگي سـر به فلک کشـيده ،قشـون کشـي کرده و به قيام با آن بر خاسته بود.
بـادي وحشـي نيـز آنها را بـه جوالن در مـي آورد و بر آنها مـي تازيد و با وجودِ عداوت و دشـمنکامی
بـي انتهـا که آن ابرهاي گسسـته سـيه دل نسـبت بهم داشـتند ،آنهـا را وادار به يگانگي مي کـرد و آنها زير
فرمان آن باد وحشـت زا به جان صخره هاي سـنگي مي افتادند .ديگر خبري از آن شيداشـيدِ (خورشـيد)
فـروزان نبـود ،و نيمـه فوقانـي آن کوههـا در آن ابرتيره تن فرو رفتند و ناپيدا گشـتند ،آن گـره های عقده و
سـیاه دسـت دوسـتی به هم دادند و لشکری یکپارچه از ظلمت آراییدند و همسـاز با هم نداي دهشت در آن
کـوه سـر دادنـد و با هزار نفرت چنگ و چنگال به هر سـو میافکندنـد و زخم بر زیبایی جهان می انداختند.
سـپند افسـار به دسـت ،حيران قلدوري آن ابرها را بر آن سلسله صخره هایِ سیل خیز مي نگريست ،و
آن صخرهاي تو در تو بي مقاومت س ِر تسليم و فرمانبرداری در برابر آن ابرهاي جوالنگر فرود آوردند و
ِ
دسـت پيمان به سـپاه سـتم دادنـد .آن ابرهاي پيچ در پيچ حال تـوده اي هموار بـي ادعا و با فرومايگي تمام
و يکسـان از تاريکان بود که از سـياهي سـنگيني مي کرد و بسـوي زمين فرود مي آمد گويي طمعی سيري
ناپذير داشـت و چنگال سـلطه نيز بر زمين تيز کرده و بسـرعت تمامي راه و بيراه و کوره راه را بر سـپند
بسـت و عقبۀ کوه را نيز در پنجه خود گرفت .و عالم به دیدۀ سـپند به کلي تيره تار شـد و اسـتيالي ظلمت
بر آن کوه چنان برق آسـا بود که مجال را از سـپند گرفت ،حتي مهلت يافتن پناهگاهي بر خود نداشـت.
سـپند اطراف را به تفتيش نگریسـت و تمامي پسـتي بلنديها را به انديشـه سـنجيد زيرا مي دانسـت که به
زودي آن ابرهای سـتیزانگیز زبان کينه بر روي او خواهند گشـود و قيامت را در ميان آن صخرهاي سـنگي
نبرد نها یی 110
بـه پـا خواهنـد کـرد .گويي تمـام نيروهاي عالم به عداوت با او به پاخاسـتند .ناگهان در گوشـه ايي از گسـترۀ
نگاهـش ،غـاري را در دامـان کوهـي يافت که در ميان چندين صخره مخفي بود ،بي درنـگ به قصدِ آنجا روان
شـد و درحاليکه پياده بود ،لگام اسـب را محکم در دسـت گرفت و از آن کوه سـنگي به باال کشـيد .پا در البه
الي صخـره هـاي سـنگي مـي گذاشـت و راه مي گشـود و اسـب بـه دسـت او آويزان بـود و مرکـب را نيز با
خـود مـي بـرد .عاقبـت به دهانـه آن حفره رسـيد ،لحظه اي بر آنجا ايسـتاد و بـه درون غار دقيق شـد اما جز
ظلمت هیچ نديد .چاره اي نداشـت ،پا در آن سـياهي گذاشـت و وارد دهليز شـد .ابتدا عذار (دهنه اسـب ) اسـب
خـود را بـه دور سـنگي محکـم کـرد ،در پـي آن قدم به جلو نهـاد ،به انتهاي آن غـار خيره گشـت ،در اين حال
که چشـمانش اسـير سـیاهی آن غار بود که وآنگاه رعد به غرش افتاد و فريادِ سـتم بر آورد .بواسـطه نعره
آسـمان به خود آمد و سـوي مرکب رفت و دسـت بر خورجين کرد و کمي آذوغه از آن برداشـت .بر گوشـه
اي از آن غار ،خيشـي (پارچه نازک) گسـترانيد و بر آن نشسـت و آذوغه را بر سـفره ايي سـنگي پهن نمود.
ِ
ظلمت در ايـن هنـگام چنـد هيزمـي را که همراه داشـت بر زمين گذاشـت ،آتشـي افروخـت ،و نور را بـه جا ِن
حاکـم بـر آن غـار انداخـت.در اين حال کـه رعد مي غريد و يخ و ژاله (تگرگ) از آسـمان مـي بارید ،او بي اعتنا
در آن غـار بـا کمـا ِل آسـودگي از آن َهريسـه (غذايي از گوشـت و حبـوب) کمي که همراه داشـت قوت گرفت.
سـمت او چنگ ميکشـيد و با نفـرت مي غريد اما ِ انـگار هيـوالي تاريکـي بـه هزار بیزاری در بيرون از آن غار
دسـتش به سـپند نمي رسـيد .پس از اندک خوري ،دست از آاليش طعام شسـت ،در آنوقت بر آن شد که دوا ِم
زورگويي آسـمان و عم ِق سـت ِم سیاهی را بسنجد ،به لبۀ غار ايسـتاد و برودت و کدورت هوا نگاهي انداخت و
آن ابرهاي کينه باراننده را کاويد ،که چانه درهم کرد با خود گفت :از ابر مهرگان چنين بي مهري بعيد اسـت!
دريافـت کـه قلدوري آن طا ِق سـتمگر پايدارسـت و به ايـن زودي پاياني نخواهد داشـت و بايد به ناچار
در آن غـار ماندگاري اختيار کند.
زمـان را بـراي بـاز پس گيري نيروي خود مناسـب دانسـت .در کنـار آن هيزم که در سـوز و گداز خود
مـي سـوخت ،بـر آن زيرافکن به اسـتراحت خوابيد .با چشـمان نيمه گشـوده اش تالطم سـايه و نـور را بر
ديوار سـنگي می نگریسـت ،که بي اختيار خسـتگي راه ،چشـمان او را به اسـارت گرفت و بر روي آن پردۀ
ضخيمي از ظلمت کشـيد و او را به خلوتگاهِ سـکوت فرو نشـاند ،و به قدمگاهِ خواب گام نهاد.
کمي در ديا ِر سـکوت با آرامش بسـر مي برد که دگربار آن پيرزن با لباس سـپيد به چهره ايي پريشـان
و آشـوبزده از آن پردۀ ضخي ِم ظلمت که بر چشـمانش بود خود را بيرون کشـاند و سـياهي را از هم درید
و شـتابان و هراسـان به جلو مي آمد .در حالي که دسـت افراشـته داشـت سـوي سـپند مي دويد ،که فرياد
بر آورد و گفت :سـپند بر خيز ،برخيز...
سـپند بسـان شـيري خروشيد و از بستر برخاست ،آن مرد که خون از کتف بي دسـتش در فوران بود،
وحشـتزده عقب عقب گام ترس بر مي داشـت و سـپند که شـگفت از حملۀ بی سـبب آن مرد بود ،خشمگين
بـا ابروانـي درهـم فـرو رفته سـوی او گام نهاد ،و با هر قدم که پس می نهاد سـپند قدم به جلو مي گذاشـت.
آن شـبرو پوش که مرگ ،پنجه بر روح کثيفش انداخته بود ،به هيچ توجه نداشـت تنها هراسـان سـپند
را مـي نگريسـت و از تـرس بـر خود مـي لرزيد ،مرگش قطعي بود اما از سـپند بيش از مرگ مي هراسـيد.
ِ
حيرت سوي او آخت و بگفت :تو کيستي ،اي ستمگر نامرد ،که ِ
دسـت سـپند با سـر و سـینه ای خونین
بـی خـود و بی جهت بـر خواب رفته ای یـورش می بری ؟
آن مرد ناگه پشـتش به ديوار سـنگي بر خورد کرد ،اما همچنان نگاه از سـپند بر نمي داشـت گويي در
باورش ،بودن سـپند نمي گنجيد ،که بيکباره سـر و گردنش را رو به دهانه غار گرداند و با تماي جان دهان
گشـود ،آري آن نيمه جاني که داشـت را بر قوت فرياد خود گذاشـت و گفت :او اينجاسـت ،خودش اسـت،
خودش .سـپس بي صدا شـد و بر زمي ِن سـردِ مرگ افتاد.
سـپند رد فرياد او را گرفت و به دهانۀ دهليز نگريسـت ،دريافت که آن مرد ياراني دارد که راه را بر آنها
با فريادِ خود نشـان داده ،سـوي دهانه غار دويد ،بر لبه آن ايسـتاد و بر دامنۀ کوه فرونگریسـت .نگاهِ خود
را از ميـان تگـرگ پـر کينـه و آن فراگردِ(محیـط) تيـره فـام گذراند .ديد مرداني شـبرو که تعدادشـان هم کم
نيسـت از هـر سـو در حاليکـه از صخـره اي به صخـره اي مي جهيدند و خود را به باال ميکشـند و سـوي
او مي آمدند .نابیوسـان(ناگهان) پاهاي جملگي آن مردان از رفتار باز ايسـتاد و از بود ِن سـپند آگاه شـدند
که نگاهی از حیرت و ناباوری به او دوختند .سـپس چشـمان را کامل باز و بي حرکت نگه داشـتند ،چنانکه
سـپند در انديشـۀ آنها نمي گنجيد که دهان براي درک بهتر به کمک چشـمان آنها آمد ،و به حيرت گشـوده
شـد گويي دزخی ِم خوني چندين سـاله خـود را مي ديدند.
سـپند خود نمي دانسـت دسـت بي تن آن مرد را بر پنجه دارد که با حرکت انگشتانش خبري را مي خواست
به يارانش بفهماند .سـپند نيم نگاهي به پنجه در حا ِل التماس که در تقال بود کرد و آن را سـوي آن مردان شـب
رو پوش انداخت و گفت :چه مي خواهيد ،اين گردنه مکانی مناسب براي راهزني نيست ،گر از من توشه اي مي
خواهيـد بدانيـد کـه جز مرگتان ،هیـچ در خورجين ندارم .يکي از آن مردان با چشـماني آتشـين که به رنگ کينه
بود به او سـخت مي نگريسـت ،ناگه فريادي از درون بر کشـيد و گفت :آري اوست ،مجالش ندهيد ،بکشيدش.
نبرد نها یی 112
آن مردان بي سـخن دو شمشـير از پشـت آخته و با نعره اي دهشـتناک و مهيب از هر طرف به سـپند
ِ
شـجاعت خفته سـپند .سـپند حمله بردند و خود را باال کشـيدند .حملۀ بي دليل آن مردان تازيانه ايي بود بر
نيـز غرشـي هـزار آوا کـه دریک ندا بود سـر داد ،که هفت انـدام آن کوه را بـه لرزه درآورد و سـفرۀ فلک را
دريد و خود را به عرش رسـانيد و جهان را آمادۀ يک غوغا نمود .پس آنگاه به شـیوۀ شـرزه شـيري دمنده
و خونخواه ،درنده وار به سـوي پايين يک يورش وحشـيانه را آغازيد .چنان کوبنده روان بود که گامهايش
سـنگها را از تـن کـوه مـي دريـد و به اطراف مـي پراکند گويي بهمني در حـال فرو ريزش از سراشـيبي آن
کوهسـتا ِن صخره خیز بود.
مـا بیـن صخـره ،میـان دامنـه کوه به تالقي بـا آن مردان رسـيد ،پـا در کردا ِر آتش نهاد ،دمسـاز باد شـد و
ِ
جنس همنفس زمان ،و همچو تندبادي عصيانگر توفندگي را آغازيد .سـینه به سـینه نخسـتین شـبرو شـد ،که
هوا را از ضربات خود پوالدین کرده بود .سـپند با فریادی مشـتی سـوی سـرش فرسـتاد که تیغهای پوالدین
او را در هـم شـکاند و بـر زیـر چانـه اش نشسـت .در کمال نابـاوریِ جهان ،سـر از گردن آن مرد جـدا و بر هوا
غلتان گردید ،مشـتش به کوبندگی تبری پوالدین کارایی داشـت ،کمی خود در عجب سـهمگینی مشتش گردید.
بـا ایـن رفتـار خونـش به جـوش ،دیده اش به شـوق افتاد ،با چرخشـی خـود را به میـان آنها انداخـت .آرنج بر
سـر مردی دیگر کوبيد که جمجمه سـرش از هم شـکافت و مغز بر دهانش ريخت از دو سـوی ناهمساز چهار
مرد شمشـير بر تن او زدند اما نالۀ شمشـير بر فضا آن کوهسـتان پيچيد انگار رگ و ريشـه آن جوان از پوالد
سـختتر بود .دسـت بر زير چانه مردي برد ،سـيه پوش ديگر را از زمين بلند بر سـنگي کوبيد که ت ِن تيز آن
سـنگ ،پشـتش را دريد و از سـينه به طري ِق سنان برون زد .سپس مشتي بر سينه ديگری کوبيد که دنده هايش
از پشـتش همچو خنجرهای خونين زبانه کشـيد .پیوسـته هر که بر او ظاهر مي شد زير مشـت او چو پتک در
هـم کوبيـده و خـون از دهـان و گوش و چشـمانش جار ي و ما بين صخرها گورش مي شـد گويي تن سـنگي
آن کـوه را بـه خون ميکشـيد ،و همچنـان درهم مي کوبيد و به پاييـن مي رفت.
سـرانجام به صفه مسـطح در دامان آن کوه رسـيد و در برابر سـه مرد شـبروي پوش که شمشـير
داسـي شـکل و خمیده بر دسـت داشـتند و همچو کفتاري با وحشـت او را مي نگريستند ،ايستاد .زيبايي دنيا
بـراي سـپند بـه جريان افتاده بود ،و همچو نره شـيري جوان مـزه و طعم و گواراي شـکار را زير دندانهايش
مي چشـيد و ناگسـيخته با چشماني سرشـار از شور و شوق بر شکا ِر خود مي نگريسـت .دو مرد همزمان
همچو شـغال بر هوا جهيدند و شمشـير بر او کشـيدند ،آن جوان به کردا ِر کوهي اسـتوار با آسودگي آنها را
مي نگريست و بي زحمت دو مشت پياپي همزمان بر شکم آنها کوبيد ،در حاليکه در آسمان و شمشيرشان
در نيمـه راه بـود ،مسـير هـوا را بر آنها بسـت و طنابِ نفسشـان از هم گسسـت ،به گونه پرنـده اي پر و بال
شکسـته بي جان بر زمين سـردِ آن کوه کوبيده شـدند و خون از دماغ و دهانشـان بر زمین ریخت.
نبرد نها یی
113
عاقبـت او مانـد و تنهـا يک نفر ،سـپند سـر چرخانـد و اطـراف را با ناراحتي نگريسـت ،حـس غريبي و
خوشـايندي داشـتَ .دوران نفس برايش سـبک و جهندگي خون در رگهايش لذت بخش شـد گويي جنگيدن
ِ
سرشـت جنگاوری اش در حال جان گرفتن بود ،آنگاه روح پر سـتيزش را بيدار مي کرد و خوی دالوري و
بـه آن مـرد دقيق شـد و گفت :تنها تو ماندي ،افسـوس.
وانگـه بـه آن مـرد که در خود مي لرزيد ،زبا ِن التماس و تمنا گشـود و گفـت :اگر ياري ،همرزمي در اين
کوهها داري برو کمک بياور ،زيرا نمي خواهم زيبايي و رنگارنگي اين جهان برايم خاموش شـود.
آن مرد که ترسـان عقب عقب گام بر مي داشـت با صدايي خشـن و ناهموار گفت :زماني خواهد رسـيد،
در بسـت ِر مـرگ خـود بـا خفت جان مي دهي و سراسـ ِر جهانيان مرگـت را نظاره خواهند کرد .به زشـتي و
سـياهي سـوگند آن روز را مـي بينـم که ِ
نعش خونينت را در کف ِن ننگ پيچيـده اند .و تا هزاران سـال مرگت
بر سـر زبانها خواهد بود.
پـس آنـگاه بـر سـنگيني کينـه گفتار خـود افـزود و گفـت :آن زمان اسـت کـه زيبايي اين گيتـي برايت
خوشـايندتر و رنگين تر خواهد شـد .ناگه از سـخن باز ماند و گفتار در دهان حبس شـد .آري پنجۀ پوالد
شـکن سـپند راه گلـوي او را بسـت و زبـان را از کـردار انداخـت ،سـپس پنجه آزاد کـرد و افسوسـانه او را
نگريسـت و گفت :چـه مقدار حقيـر و نامقدار.
قدمـي بـه جلـو نهاد و بر سـر نعش آن مرد ايسـتاد و دسـت بر پارچه سـيه که صورتش را پوشـانده
بـود ،بـرد و آن را بـه کنـار زد ،ناگـه بويي گندناک و پر تعفن هوا را در برگرفت .درحالیکه بیزاری به مشـام
داشـت ،دیـده بـر روی او دقیـق کـرد که چهـره اي رنگ مرده ،و پوسـتي چروکيده و گونه هاي اسـتخواني
و چشـماني آمـاس (بـه رنـگ قرمز) ديد ،سـپند با حالـت انزجار گامي به عقب نهـاد و گفت :اين مـرد رويي
گنديـده دارد .آفريـدگار نصيـب نکنـد .چهره اش کفتارگونه اسـت ،نفريني ميباشـد .گويي سـاليان پیش او
فرومرده و کهنه گذشـته (مرده کهنه) اسـت .بوي تعفنش اينچنين ميگويد ،سـپس سـري تکان داد و افزود:
انـگار ايـن وحشـيان دنيـاي بيرون از اين سـنگها را نديده اند و قـوت به اندازه کافي به بدن نمي رسـانند که
به اين حال و روز گرفتار شـده اند .بيچارگان اين صخره نوردان بي سـامان ،بر آنها سـرزنش نيسـت ،من
هـم جـاي آنها بـودم بي جهت بـه ديگران کينه مـي ورزيدم ،روحشـان پر گره اسـت (پرعقده).
قدرت خود را به سبب ناتوانی حریفان دید ،حتی نیرویش بر اندیشه خودِ او قبول نمی افتاد.
ِ آری او بیکرانی
سـپس بر آسـمان نظر کرد ،ديد که آن ابر سـتمگ ِر هزار الیه ،ديگر رمق قلدوري ندارد و ده پاره شـده
و گـره از هـم بـاز کرده و خورشـيد جهان آرا نخسـتین پرتوی تیزت ِ
َـک خود را از کرانه مشـرقي به جان آن
ابرهايـي انداخته که در پـي راه گريز بودند.
نبرد نها یی 114
سپند که زیر شمی ِم صبحگاهی بود ،به خنده چانه در هم فرو برد و گفت :شب خوبي بود به خوشي روز دميد.
سـپس راه بـاال گرفـت و سـوي غـار براي بسـتن کوله بـارش بر مرکب شـد .به غار در آمد و بسـتري
کـه هرگـز بـر آن نخوابيـد را برچيد و در هم پيچيد و بر خورجين جاي داد ،او که سـرگرم جمـع آوري بود،
ناگه شمشـيرش را بر مرکب ديد ،سـپس خند ه اي بر لب آورد و دسـتي به قبضه آن شمشـي ِر زنگار (زنگ
زده) کشـيد و گفت :پوزش مي خواهم ناگهاني جنگ حادث شـد ،تو را از اين لذت بي نصيب گذاشـتم .قول
خواهم داد چشـمان تو را نيز به زيبايي روزگار بگشـايم .او که بي خبر از بيرون بود خورجين را بکلي بر
فتراک بسـت(.بندی در پهلوی اسب).
دريـن هنـگام ،کفتـاري ببر پيکر با تني راه راه از میان تخته سـنگي به بيرون آمـد به جانب پيکر آن مرد
آخرين رفت .آن مردِ نفس بريده کمي جان داشـت و بر زمين خفيف مي خزيد ،که کفتار بر سـر او حاضر
شـد و آن نيم مرده در حالي که به سـختي نفس به بيرون مي داد ،دسـت سـوي کفتار دراز کرد و سـخن
آخر را به کفتار گفت :به سـرورمان بگو او زنده سـت ،او اکنون در راهِ پايتخت اسـت.
در هميـن زمـان سـپند که افسـار بدسـت داشـت از دهانه غار به بيـرون آمد و دنيـاي زير پاي خـود را
نگریسـت کـه آن کفتـار هيـوال پيکـر را بر نعـش آن مـرد ديد .نگاه کفتار نيز به سـپند افتـاد ناگـه زوزه ايي
سـمت کوه مقابل گريخت .سـپند خنده تمسـخر گشـود و گفت :گنديدگيت اي مرد به ِ سـر داد و بي درنگ
قدريسـت کـه مـردار خـواران و پـس مانـده خواران ازخوردن الشـه ات سـر بـاز مي زنند و گوشـتت را به
دنـدان نمي گيرند.
وانگه اسـبش با شـیهه ای بر خود پيچيد و نابيوسـان (بي دليل و غير منتظره) بر دو پا ايسـتاد و شـيهۀ
ترس در آن کوه سـر می داد .سـپند حيران از کنش آن اسـب شـد ،افسـار را در مشـت فشـرد و به اطراف
خيره گشـت ،هنگامیکه آن مه سـنگين در حال ترک کوه بود که آرام آرام صخره ها برايش پيدا مي شـدند.
ناگه ابهامی در پس آن مه بر چشـمش غريب نشسـت .سـايه جانوراني را ايسـتاده بر صخره هاي سـنگي
ديـد ،زمانيکـه ان مـه غبارآلود به تمامي از محيط زدوده شـد ،زاللی و شـفافی بر پیراگیر و پیرامونش افتاد.
بـر حيرتـش افزوده گشـت ،ديد سراسـر کـوه پر از کفتـار اسـت ،آري تن آن کوههـاي هزارتو پوشـيده از
بيشـمار کفتاران بود .آن بيشـمار کفتاران گويي يک چشـم شده بودند و درحاليکه دندان نشـان مي دادند و
آبِ نفـرت از دهانشـان بـر زمین جـاري بود ،او را با تمامي وجود با چشـماني دريده مي نگريسـتند .در آن
هنگام يکسـره سـر به آسـمان افراختند و جيغ و فرياد بر آوردند و زوزه اي که خبر از ترس و هراس آنها
مي داد بر آن کوهسـتان پيچيد .ناگهان جيغشـان به سـوکتي مرگبار دگرید(مبدل شـد) ،در پس آن ،صدايي
مهيبي از پشـت کوههاي سـرکش ،سـر به فلک کشـيده به گوشـش رسـيد ،در پس آن صدا که سپاهِ ظلمت
در حـال عقـب نشـيني از آسـمان بـود ،توده اي سـياه رنگ از پشـت آن کوه بر خاسـت و بر آسـمان چنگ
نبرد نها یی
115
پشـت کوه سـر بر آوردند و غار انداخت .آري گله اي کالغ در آن آسـمان يکپارچه به جوالن در آمدند و از ِ
غار کنان و فريادکشـان دايره وار باالي سـر سـپند مي چرخيدند .پس از چند چرخش ،وانگه راه خود را به
جانـب مغـرب پيش گرفتند و آنجا راترک کردند .سـپند آسـيمه به کوه مقابل سـر چرخاند ،خبـري از کفتار
نبـود ،آن کـوه را تهـي از کفتـار و آسـمان را نيز به تمامي بي کدورت و شـادمان ديد.
سـپند چانـه بـر هـم داشـت ،غريبانه با خـود گفت :اين ديگر چه وحشـي گاهيسـت ،زمين و آسـمان و
جانـوران و آدميانـش بـي سـبب و بی جهت بـر آدم کينه دارند ،ديار مجنونانسـت.
ستام(افسـار) بر دسـت داشـت از پيـچ و خم صخره هـا به پاييـن در آمد و سـپس پيـاده در حالـي کـه ِ
بـر دامنـه کـوه رسـيد .دسـت بر يـال گرفت و پا در رکاب نهاد و سـوار بر مرکب شـد و سـر را سـوي غار
چرخانـد تـا بـراي بار آخـر ،آن غـار را از ديده بگذراند و نداي بدرود بر آن بفرسـتد که در آن شـبِ پر کينه
سـر پناهي بر او شـده بود .ناگهان نگاهش شکسـت (نگاه تيز کرد) و خيره به آن غار ماند ،سـياهي غار به
تالطم افتاد و سـخت پیچان شـد ،گويي در حال دهان گشـودن بود که بيکباره نوري سپید از دل آن سياهي
غـار پرتـو افکنـد و و از پیچش امواج سـپیدی ،مردي کوه پيکر با شمشـيري سـترگ به کردا ِر سلاطين پر
شـکوه از درون آن نور زاييده شـد.
چهره سـپند پر چين شـد و لگام بردسـت فشـرد و اسـب مدام عنان مي شکسـت (به چپ و راسـت مي
رفـت) و بـه گـرد خـود مـي چرخيـد .اما سـپند نـگاه از او بـر نمي داشـت ،آن مـرد پر هيبت بـا گامهايي که
فريادِ شـاهانه سـر مي داد به جلو آمد و بر لبۀ غار ايسـتاد .چهره او به تمامي بر سـپند آشـکار شـد .آري
مردي درشـت خلفت و خوش پیکر و سـپيد روي که تاجی خورشـید نشـان بر موهاي مشکين بلندش بود
و زير جهندگي باد پريشـان مي شـد و آشـفته وار بر گونه هاي اسـتخواني او موج مي زد ،بر ديده او جلوه
نمـود.آن مـرد نيز چشـم چرخاند و نگاهش به تالقي ديدۀ سـپند خورد که بيکباره آن مـردِ تاجدار خنده بر
لـب آورد .فاصلـه میـان آندو بسـیار بود اما گویی سـینه به سـینه هم بودند ،نـاگاه ندايي چو فراتیـن( ندای
آسـمانی) از درون او بر قلب سـپند نشسـت که گفت :فرزند نیرومندم ،سـعادتی ملک ایران پشـت و پناهت
باشـد ،اسـتوار باش اي جـوانِ نيرومنـد تو از تيـرۀ جنگجويـان پاکنهاد هسـتي .
ناگه سـوزي گزنده و تندبادی َگردآسـا به جهندگي افتاد و همچو تيري بر چشـم سـپند نشست .ناگزير
بر آن شـد که ديده بر بندد .سـپس کف دسـت بر چشـم گذاشـت و به دشـواري ديده باز کرد ،به ناگاه آن
بـاد از جهـش افتـاد ،کـه دگربار کنجکاوانه به غار خيره شـد ،اما آن مـرد را نديد ،او به تمامي به سـتوه آمد،
بـي درنگ لگدي بر پهلو اسـب نهاد و عنان پیچاند و پرشـتاب آنجـا را ترک
نبرد نها یی 116
ِ
پايتخت مهيب ترين وقـت پگاهخيز به نزديکي شـهر شـوشِ سـرانجام اردوان پـس از تـرک کرمـان در
امپراطوري عالم رسـید .شـوری هزار غوغا در وجودش نشـر می کرد ،پس از سـالها دوری ،بازگشـت او
بـه پایتخـت همچو دمیده شـدن روح بر تـ ِن هجران زده اش بـود ،و بازپس گیری آن نیـروی بی انتها که در
جهان بی همتـا بود.
درحالیکه پایتخت را بر دیده خود داشـت ،سـوار بر اسـب آهسته آهسته سـوي دروازه شهر حرکت مي
کـرد .بـا ديـدن ديوار بزرگ آن شـهر ،خون در عروقش طغيان کرد و شـوقي بیکران بـه روح و روانش افتاد.
از جانـب ديگـر هنگاميکـه نگهبانـان دروازه بـزرگ او را ديدنـد ،بـي اختيـار بـه خـود لرزيدند که چنين
سـواري کـوه پيکـر و سـنگين اسـلحه بـه آنهـا نزديک مي شـد .وانگـه چند تـن از آنها بـه طـرف او رفتند.
ناگه يکي از آن نگهبانان فرمان ايست به او داد ،او نيز افسار سنگين کرد و ايستاد
نبرد نها یی
117 نگهبان که در حال نزديک شدن به او بود ،گفت :کيستي از کجا مي آيي.
سـپس نـگاه بـه دوردسـتها انداخـت و گفت :تـا آنجا که خبـر دارم ،ما جنگـي در اين اطـراف نداريم که
اينگونه به سلاح آراسـته ايي.
پشـت مرد سـخنگو بود چشـمانش خيره ماند و دسـت و پايش از کردارِ ناگهان جنگجويي که در ِ
پس
افتـاد ،بـه لحنـی لرزنده گفـت :اي مرد زبـان در نیام بگیر و خاموش باش ،اوسـت !
آن مـرد درحالیکه چشـمانش گرفتا ِر وقار و حشـمت اردوان بود ،کمی سـوی یار خـود گردن کج نمود
در پاسـخ به به او پرسـید :کيست مگر ؟
يارش سری خمیده داشت و از نگاه مستقیم به اردوان دوری می جست ،گفت :او اردوان بزرگ است.
با بیرون آمدن نام اردوان از دهان نگهبان ،یکباره جملگی دژدارها و نگهبانان تا تمامی کوتوالها از برج
و بـارو پاییـن آمدنـد و در برابـر پـای بارگـی او بـه یک صف ایسـتادند و زانو شکسـتند و در مقابل مرکب
او بـر زميـن ادب افتادنـد .بعـد از آنکـه يافتند که یگانه نامدار جهان ،در رو بروي آنهاسـت ،يکسـره سـر بر
زمين نهادند و هراسـان در مقابل او به کرنش در آمدند و شـيپورها را نيز به صدا درآوردند و هيئتي براي
اسـتقبال بـه نزد او آمـد و او را تا کاخ بـزرگ همراهي کرد(.کوتوال :نگهبان قلعه)
درون درگاهـی عظيـم و پرشـکوه کـه غرق در دريـاي ُدر و گوهـر بود ،مردي جهانخورده )پير) سـپيد
مـوي و سـپيد ريـش امـا دردمنـد و رنجور که جای سـرخی بر گونه اش ،زردی غم نشسـته بـود ،با تاجي
گوهرنگار بر تختی شـیر نشـان تکیه داشت.
پوسـتي رنگمـرده و گونه هاي پژمرده و چشـماني که اشـک همچـو گردابي در آن مـي چرخيد و اميد
مايوسـانه در آن دسـت و پا مي زد نشـان از آن می داد که زی ِر دشـنۀ سرنوشـت و تی ِغ تقدیر و خنج ِر زمان
پیوسـته زخم بر می داشـت.
ِ
پوسـت پر چين و شـکنج او خبر از آن مي داد که زي ِر قدارۀ آن غم کمر خم کرده و قوت رويارويي اما
بـا قلـدوري آن انـدوه را نـدارد و خميـده حـال درحاليکه عصايي طاليي بر دسـت داشـت ،بـا آويختگي که
نبرد نها یی 118
حاکـي از بـي ارادگـي و بـي اميدي بـود بر تختگاهِ زرين بزرگـي که تکيه گاهش عقابي بال گشـوده و زرين
و دسـته هاي آن دو نر شـير غران بود که بواسـطه پلکاني طاليي بر کف مرمرين سـپيد رنگ متصل مي
شـد ،تکيه داشـت گويي با سـرافکندگي انتهـاي جادۀ حيات و زندگانـي خود را مي پيمـود .درحاليکه آن پي ِر
اندوه گسـار (غمگين) پردۀ ضخيمي از غم در چهره داشـت ،محنت زده گاه و بي گاه سـر به باال مي گرفت
و به ديوار آن تاالر ،بر نقشـي مي نگريسـت که بيانگر نبردِ جنگجويي با موجودي اهريمني بود ،و سـپس
غضبناک نگاه از روي آن بر مي داشـت و عصاي خود را سـخت و محکم بر زمين مي کوبيد .انگار خشـم
و غضـب خـود را بـا کوبـش عصا از اندیشـه تهـی می نمـود ،و دوباره بر خـود فرو مي رفـت و محنت بی
انتهای خود را از دل با آهي جانسـوز به بيرون مي داد ،گويي هزاران سـودا در دل و انديشـۀ خود داشـت
و دلـي پـر خون کـه به ناچار از آن مي نوشـيد.
آري در آن صبحـدم کـه انديشـۀ پـر شـتابش مجا ِل آسـودگي بـه او نمي داد ،با پريشـاني بـر تخت خود
نشسـته بود و با چشـماني ترسـان که خوفي مهيب و گران از خلوت خود داشـت ،ناگهان درب آن کاخ عظيم
گشـوده و مـردي ميـان مقـدار (ميـان سـال) و بلندباال به چهـره اي پر ابهت ،در حاليکه سـر احتـرام به پايين
داشـت ،وارد بـارگاه شـد و در مقابـل آن تختـگاه زانـو ادب بـر زمين زد و با آهنگي پر شـوق گفـت :درود بر
سـرورمان ،شاهنشـاه پارس ،گشتاسب شـاه گردون اقتدار ،خبري شگفت آور دارم که اکنون به دستم رسيد.
گشتاسـب شـاه بـا رويـي رنجيده و ترنجيـده (غمگين) کـه در اندوه خـود گرفتار بود با نگاهي سـرد و
آهنگي خسـته و بي اعتنا که از گلوي پر گره او به بيرون مي آمد ،به آن مرد گفت :چيسـت مگابيز ای گراز
کشـور (واالترین مرتبـه در ارتش یا فرخان )؟
ِ
شـعف درون مي داد ،گفت :سـرورم امروز پايتخت مگابيز با لباني لبریز از شـور و شـادی که خبر از
مهماني گرانقدر و ارزنده دارد .آری سـرور شـیران ،سپهسـاالر بزرگ پس از سـاليان که از پايتخت بدور
بوده ،وارد پايتخت شـده.
ناگهـان زيـر پوسـت زردِ مـرگ ديده آن شـاهِ فروهشـته ،جانـي دميده شـد و ابروهايش زنجيـر غم را
شکسـتند ،خون در پوسـتش دويد و سـرخي به رخ زردش برگشـت .همانگاه رنگش به جا آمد ،بي اختيار
چهره گشـود و برقي از چشـمانش جهيد و به پا خاسـت ،عصاي خود را برزمين کوبيد و همراه با آن گفت
:ايـن غيـر ممکن اسـت .او را نقدا به نزد مـن بياوريد.
مگابيز سر اطاعت به پايين انداخت ،آنجا را به قصد آوردن او به پيشگاه امپراتور ،ترک گفت.
امپراطـور بـا شـنيدن ايـن خبر بي صبرانـه در انتظار آمـدن آن مرد بـود و در عرض بارگاه شـکاکانه
قدم مي زد و با خود مي انديشـيد که آيا حقيقت اسـت يا کذب .وانگه درب بارگه گشـوده شـد و مردي پيل
پيکر از راهرو خميده شـک ِل بيروني به درون درگاه در آمد .آرام آرام چهرۀ مردي که سـاليان سـال غرور و
نبرد نها یی
119
جالل و شـکوه و شـوکت و حشـمت نيرومندترين ملت عالم بود بر ديدگان امپراطور رخ نمایاند .،آن هنگام،
اردوان نيز با ديد ِن شاهنشـاه در ميانه راه ايسـتاد و به امپراطور نگاه دوخت.
امپراتور در جاي خود ايسـتاد و درحالیکه اندیشـه اش دسـت بر گریبا ِن دیده او داشـت و آنچه می دید
را نمی پذیرفت ،با هيجان ورود آن مرد را خموش مي نگريسـت گويي در باورش آمدن آن مرد نمي گنجيد.
با ديدن او يکدفعه گره از پيشـاني پر چينش گشـوده شـد و زنجي ِر ناگسسـتنی غم در چهرۀ او از هم
گسسـت و نـو ِر اميـد بر گونه هايش نشسـت و انـدوه را از چهـره او زدود گويـي روح و روانش بـه آزادگي
رسـيد و شـعفي بـي انتها لبان پر غـم امپراطـور را وادار به خنديدن کرد.انگار غـم و اندوه کوله بـار خود را
بر چيـد و ترک ديـار نمود.
پس آنگاه با پاهاي لرزان و سسـت به سـمت او قدم برداشـت گویی با هر قدم سوي آن مردِ نيروبخش،
بـر قـوت و اسـتواري پاهـاي او افزوده و از لرزش و سسـتي آن کاسـته مي شـد .با شـعفي کـه در درون و
بيرون داشـت ،به خنده گريسـت و گفت :اي دالور شـيرافکن ،ای دیهیم سـاز و تاجبخش ملک ایران ،چرا در
آسـتانه درآيگاه (درب ورودي ) وامانده ای ؟ ،بيا نزديکتر تا باورم کامل شـود.
درحالیکـه آن يـ ِل کـوه پيکر شـوق ديدن شـاه خود را داشـت ،امـا در وادي شـک و يقين بود کـه کردا ِر
شـاه ،راسـتين اسـت! زيرا که گرۀ گالیه در چهره شـاه نمي ديد .بی اختیار قدم بر قدم نهاد و به کاخ در آمد
و سـر بـه پاييـن گرفت و با اندوه فراوان گفت :شـاه من ،مرا ببخشـيد براي جبـران آمده ام.
بيکباره دو دسـت بر شـانه هاي او کوبيده شـد و چين از ابرو گشـود (نشـانه بخشش) و به چشمان او
دیـده دوخـت و بـا صدايي بغض آلود زبان پر درود گشـود و بـه اردوان گفت :برادرم رسـتم ،حاال مي آيي
اي شـي ِر پير .آيا يک جنگجو شـاه وملک و مردم خود را بدينگونه تنها مي گذارد.
اردوان که د ِل گشتاسـب را پاک و پيراسـته ديد ،او نيز با تمامي جان امپراطور را در آغوش خود گرفت،
درحالیکـه عـر ِق شـرم بر پيشـاني داشـت ،بـا دو صد شـرم و حيا ،گفـت :اي کيهـان خديو به خدا سـوگند
شرمسـارم و دلتنگ .وآنگاه با نگاهي سـر شـار از شـرمندگي به چشمان شاه گشتاسـب خيره شد وگفت:
سـرورم ،گـر شـير پيـر شـود ،کماکان شـير مي مانـد و در خدمتگـذاري همچو هژبـری دمـان برافکنده و
برافشانندۀ جانست( جانگیر و جانفشان).
من اينجایم تا دگربار نژادم ،ملکم ،شـاهم و خانواده ام که سراسـر سـرزمين پارس اسـت را از يورش
شـغاالن دوران و کرکسـا ِن آسـمان پادبانی کنم تا پاي جان .به صد امید ،امپراطور بزرگ چشـم بر گناهان
بر بندند و پذیرایم شـوند.
نبرد نها یی 120
اشک شـادي شد گويي ِ
اشک زال ِل شادي همچو سيلي خروشان، امپراطور شـتابان چشـمانش غرق در ِ
گنـدابِ غـم را در چشـمانش مـي شسـت و ديـدگان او را پاک و شـفاف مي کرد ،که با لحنی که بخشـش و
دِهش در آن مشـهود بود ،گفت :بر تو سـرزنش نيسـت آن اتفاق يک تقدير بود.
سـپس بـا خوش نگاهی افتخارآمیز سـر تا به پـای اردوان را بر انـداز کرد و تن او را خـاک آلود و گرد و
غبار گرفته ،ديد .دريافت از راهي دور آمده و خسـتگي دارد و به او گفت :حال تن آسـان نمودن(اسـتراحت)
تو بر همه چيز رجحان دارد ،آشکارسـت بی وقفه مسـافت طوالني را پيموده اي.
اردوان دستي تکان داد که از بي اعتنايي به خستگي خود بود و مستقيم گفت :اي امپراطور بزرگ براي
امري مهم خدمت رسيده ام.
امپراطـور چهـره اش درهـم شـد و در پس آن گفت :يعني مي خواهي ما را دوباره تنها بگـذاري ،من اين
را گفتم زيرا که خواسـتار ماندگاري تو در اينجا ميباشـم ،اسـتراحت کن که وقت زياد اسـت.
اردوان بـا نگاهـي سرشـار از وفـاداري گفت :نه سـرورم ،تا پايان عمر قصد ماندن در اينجـا را دارم اگر
پروانه دهيد.
امپراتو دوباره برق اميد از چشمانش جهيد گفت :پس بعد از استراحت گوش خواهم سپرد .حال به خوابگاه برو.
اردوان کـه نمـي توانسـت از فرمـان امپراطـور سـرپيچي کنـد بـه سـرايي راهنمايـي شـد و در آنجا به
آرامجاي رفت و به بسـتر اسـتراحت خوابيد .هنوز چشـم بر هم نهاده بود که بیکباره تیرگی بر چشـمانش
چیره شـد .احسـاس بر آن داشـت که چشـمی گشـوده و بینا دارد ،که خود را ما بین دره ای عمیق و دامان
کوهی آتشـین یافت ،صخره هاي کوه یکی پس از دیگری از ت ِن سـنگي آن جدا و وحشـيانه بر دره فرو می
افتادنـد .میانـی بـاران آتش و سـنگ گرفتار بود ،گويي از آسـمان بر او آتش مي باريد و ابرهایِ سـتمزا نيز
با نو ِر ظلمت (صائقه) زمين را دشـنه دشـنه مي کردند و فريادِ وحشـت سـر مي دادند .در ميان اين ریزش
و لغـزش ،همـان سـيمرغ را بـر فـراز يکي از صخرهاي نااسـتوا ِر آن کوه ديـد .نگاه بر او تيـز و بر او خيره
جهش آذرخش بر چشـمان لرزنده اش به آشکارا، ِ ِ
لغزش سـنگها و شـد ناگه آن پرندۀ سـپيدِ آشـوبزده که
هویـدا بـود ،بالهـاي خـود را از هم گشـود و گفت :اگر مـي خواهي که فرزندانت گرفتار اين بالیِ آتشـین و
سـياه نشـوند ،از سـپند خوب محافظت کن و با يکديگر ،هم داسـتان شـويد و با نيروي يکپارچه بر ظلمت
بتازيـد ،فرامـوش مکن وقت تنگ اسـت و انـدک ،اي دلير او بزودي به آنجا خواهد رسـيد و به تو می پیوندد.
به يکباره سراسـيمه و عرقکنان از بسـتر بر خاسـت و خود را ما بين دو نفر ديد ،سـرگردان به آنها نگاه
انداخت ،زمانيکه مه خواب آلودگي از چشمانش زدوده شد ،چهره آن دو برايش آشکار گشت ،يکي جواني
نبرد نها یی
1
پريچهر12 مشـکين موي و با ابروهايي همچو کمان که بر چهره سـپيدش نقش بسـته بود و ديگري دختري
همچو ماه درخشـنده .آري آنها مهسـت وهماي فرزندان او بودند که خموش بر بسـتر او نشسـته و پدر را
با تمامي وجود مي نگريسـتند ،گويي تالفي سـالهاي دوري را مي کردند .اردوان با ديدن آنها شـعفي ناهمتا
بر چهره اش چيره شـد.
مهسـت جواني تنومند و يکتا بود ،پر افتخار بر دسـتان اردوان بوسـه زد و گفت :اي ساالرشـيران ،ای
لـگام گیـ ِر روزگار و مرکب نشـی ِن قضا و قدر خـوش آمدي.
اردوان همـراه بـا نگاهـي پدرانـه کل قامـت مهسـت را بر انـداز کرد ،گفت :مهسـت زمان تـرک پايتخت،
همچو شـيری بي يال و کوپال بودي اکنون تو سـاالر ما هسـتي سـپس رو گرداند و بر چشـمان روشـن
همـاي نـگاه دوخت گفـت :دختر نيک سـيرت و مـه روي من.
و سـپس آنهـا همديگـر را در آغوش گرفتند و پس از کمی مهـر ورزیـدن ،اردوان به آنها گفت :فرزندانم،
بـراي امـري مهم آمده ام ،شـما بايد مـرا ياري کنيد.
فرزندانـش از شـعف در خـود نمـي گنجيدنـد ،زبان یکسـان نمودند و بـه او گفتند :پدر گر کاریسـت ما
انجام دهيم؟
اردوان که جسـم و جان به عال ِم خيال باخته بود و غافل از گذرا ِن چر ِخ زمان ،به خود آمد و به مهسـت
گفت :نخست بگو زمان چيست پسرم ؟
مهسـت :زمان ودا ِع خورشـيد و برچیده شـد ِن خیمه و خرگاهِ نور اسـت و آغاز پرتو افشـانی شـب،
غروبسـت پدر...
ِ
جهش زمان را بر خود حس نکرده بود ،سراسـيمه برخاسـت و گفت اردوان به سـبب آن کابووس ،سـی ِر
:چه خوش خفته ام که گذران زمان را نفهميدم ،نخسـت بايد در پيشـگاه شـاه حاضر شـوم تا چه پيش آيد؟
شـب در حـا ِل خیـزش بـود .اردوان آمـاده شـد که مطلب را بـا امپراطور در ميـان بگـذارد .در آن هنگام
امپراطـور پیرو عـادت در کتابخانه مشـغول گـذران وقت بود.
اردوان سـوي آنجا راهي شـد ،در ميان راه در انديشـه با خويش مي گفت :به کدام سـو مي روي اي مردِ
صحت وجود فرزند شاه ،قصد ِ سايه زده (شبح زده) ،اين چه کرداريست ؟! بي آنکه اطمينان داشته باشي از
در ميان گذاشـتن سـخن آن پرنده که در عال ِم خواب و خيال به تو گفته را با شـاه داري .اي مرد تنها خوابنما
شـده اي .غوطه ور در همين افکار بود و پیوسـته با هر قدم بر دخمۀ خیا ِل خود وارد می شـد و اندیشـه اش
را سـخت به چالش می کشـید .همانگاه که گرفتار پاسـخ و پرسـش در خاط ِر خود بود ،که مالزمان دربهاي
نبرد نها یی 122
کتابخانه را به رويش گشـودند و بيکباره خود را در برابر شـاه ديد .گشتاسـب شاه در ميان سـوز و گداز دو
شـمع فروزان ،غرق در خواند ِن کتابی بزرگ بود ،به کتابخانه وارد شـد به جانب امپراطور کرنش کرد و بي
اختيار گفت :درود بر امپراطور بزرگ ،مي خواهم مطلبي رازناک را با شـما در میان بگذارم.
امپراطـور بـا آمـدن اردوان گويـي جاني تازه در تن او دميده شـده بود ولی هنوز قوت آن را نداشـت که
خود را از زی ِر سـایۀ رخوت بیرون بکشـد .او برای سـوزاند ِن سـرای یاس نیاز به امیدی بیکران داشـت که
تنهـا بـا آمـدن اردوان حاصل نمی شـد .با شـنيدن صـداي اردوان نـگاه از آن کتاب برداشـت و سـر به باال
گرفـت ،عمـوداً بـه اردوان نگريسـت و گفـت :اردوان مـي دانم بـراي اموری آمـده اي ولي چرا آنقدر شـتاب
داري ،می دانم سـالها دور بودیم و گفته و ناگفته بسـیار اسـت.
و دوباره سـر رو به کتاب فرود آورد.اردوان که از پيشـانيش عرق سـرازير بود گفت :اي عالِم عالَمگير،
سـریر نشـین جهان ،شـما قدرت بالمنازع و مطلق عالم امروز هسـتيد .خاک و آب را ز هر سـو به کرانه ها
رسـانديد و شـرق را بـه غـرب پيوند داديـد و امپراطوريهاي بـزرگ را فرمانبردار خويش نموديد .شـاهان
بسـيار سـر تعظيم در مقابل شـما فرود آورده اند ،داراي ارتشـي مقتدر با بيشـمار رزمخواهاني ميباشـيد
کـه قـدرت جنـگاوري غيـر قابـل تصـور دارنـد ،از سـخن گفتن بـي نياز اسـت که تمامـي عالم هراسـان از
شـوکت شـمایند و تا زمانيکه که خورشـيد توا ِن گيتي فروزي دارد سراسـر عالم به شـما مديون ميباشد.
امـا بـه هـزار درد و دریغ ،شـوربختانه اين امپراطوري بي همتا بـا اين قدرت بيکران ،به خاطـر داليلي رو به
پاشيدگي و گساريدگي و گسستگيست و پليدي در کمين.
امپراطور نگاه بر کتاب اما گوش به سخنان اردوان داشت ،گفت :مستقيم سخنت را بگو اي پهلوان ؟
اردوان افسـا ِر اختيا ِر سـخ ِن خود را نداشـت و زبانش خودسـرانه و بي تکيه به عقل و انديشـه ،گفتار با
امپراطور گشـوده بود ،گفت :مي دانم شـما سـرخورده و نااميد هسـتيد که جانشيني نداريد.
امپراطور سري به صد یاس و سدمان جنباند و درحاليکه هنوز چهره اي توانفرسا داشت (بي فروغ ) و انديشه
اش در کند و کوب (تشـويش ) بود ،گفت :خطا مرو اي مرد ،من نگران از خالي ماندن مرکب شـاهي نيسـتم .آشـوبِ
من ،از براي آنسـت که پس از من سـرانجام اين سـرزمین وسـیع چه خواهد شـد .بيم و باک از آن دارم که نااهالن
نيک ما سـتم روا و ظلم جاری کنند. شـب پرسـت به گونه گئومات دگربار به اورنگ شـاهي هجوم و بر مردمان ِ
او که سـاليان در تنهايي بسـر مي برد گويي تحمل اين افکار را ديگر نداشـت ،بي اختيار ،از خود خارج
شـد با کمي خشـم گفت :ما مسـئوليم اي مرد ،مسئول.
سـخنان حزن بار گشتاسـب بر حس اردوان چو تازیانه نشسـت ،احوال او را برانگیخت که بی حاشـیه
نبرد نها یی
123
گفت :سـرورم من حامل پيامي هسـتم و از آشـوبي که بر دل داريد خواهد کاسـت.
امپراطور حيران کتاب را بر ميز منقوش سـنگي انداخت و در پي آن گفت :آن چه ميباشـد مرد ،تو مي
داني چيزي در اين دنیا نيسـت که ديگر باز دارنده آشـوب من شـود.
اردوان در حاليکه اطمينان از سـخن خود نداشـت ،نادیده و ناشـناخته ،بي اختيار باز لب گشـود و گفت:
آن اينسـت کـه سـرزمين پـارس ديگر بي جانشـين نیسـت ،فرزند شـما نمـرده ،بله همان فرزنـدي که مي
گفتنـد طعمه گرگان شـده .سراسـر نيرنگ دشـمنان بوده ،ولي به لطـف روزگار ،جان ايـن فرزند در تمامي
ايـن سـاليان براي نجات اين سـرزمين در امـان بود.
امپراطور با شـنيدن اين سـخن حالش دگرگون شـد و بي اختيار بر خاسـت ،با شـگفتي بي پايان بسـوي
اردوان قدم برداشـت و ناباورانه گفت :در مورد چه چيزي سـخن مي راني ،چه ميگويي ،اکنون او کجاسـت؟
اردوان دستپاچه از سخن بي پايه و اساس خود بود و کالمی براي گفتن نداشت جز :من نمي دانم.
امپراطـور خشـمگين شـد و پنداشـت کـه اردوان او را به بازي گرفتـه که به جوش و خـروش گفت :چرا
مهمـل ميگويـي پـس چطور ميداني ،این ژاژگویی بیهوده چیسـت دیگر ای مرد؟ آيا طـي اين مدت که بدور
از پايتخت در خلوت نشسـتی ،عقل از سرت گريخته ؟
اردوان تکانـی سـنگین بـه تـن داد و گفتاری که بي اختيار از سـوي عقل و انديشـه به چشـمانش ديکته
مي شـد ،به زبان آورد و گفت :سـرورم ،او بزودي به اينجا خواهد رسـيد و آينده اين سـرزمين در دسـتان
اوسـت ،امپراطـوري پارس در حال نابودیسـت ،اگرملک پارسـيان به خاک فنا افتد ،عالم باقي عمـرش را در
سـياهي و پليدي خواهد گذراند و اين بدين معنا ميباشـد که سرنوشـت آيندگان در دسـتان ماسـت.
امپراطـور سـر و ُسـفت(کتف) و سـا ِق اردوان را بـه دیـده خـود جـای داد و کمی به او خیره شـد ،گویی
به عقل باخته ای پیر می نگریسـت ،وآنگاه نفسـی سـرد از نهاد بر کشـید .چهره اش به سـرعت به زردی
افتـاد ،امـا زردی کـه هـزاران برابر بی رنگتر از پیش از ورود اردوان بر رخ داشـت .گویی دوباره سـپاه یاس
و ناامیدی بر روح و روانش هجومی سـخت آوردند .تنش به سـردی و سسـتی افتاد .چو بیماران لرزشـی
ناگهانـی بـه پیکـرش آمـد ،همانـگاه نـگاه از اردوان برداشـت .آشـوبزده بـه گرد خـود چرخید ،که بـه هزار
افسـوس دوباره دیده به چهره پر چین و شـکن اردوان دوخت ،نگاهي از سـردرگمی به اردوان کرد ،و دیده
از ناامیدی سـوی شـمع چرخاند گویی چشـمانش به دنبال نور بود .نفسـی تنگ داشـت که بیکباره سـوی
درآیـگاه رو گردانـد و کتابخانـه را بـه قصد بارگاهش ترک نمـود و اردوان چو واماندگان بـه دنبال او.
نبرد نها یی 124
هنگامـي که که شـمايل سـپند بر نگهبانـان آن دروازه بزرگ نمايان شـد ،هيبت او موجي از حيـرت را به
ديدگان آنها انداخت ،دانه دانه چشـمان آنها به سـوي او کشـیده و سـپس بي حرکت می ماند .يک به يک در
ابهت آن جوان بود به نزديک هم مي آمدند و با هم آرام سـخن مي گفتند سـرکردهحاليکه نگاهشـان در دا ِم ِ
آنها که غرق در شـگفتي بي پايان بود خطاب به يکي از جنگجويان گفت :آن جوان کرگ پيگر (کرگدن پيکر)
کـه مـن مـي بينم تو هم ميبيني اي مرد يا من اشـتباه ميکنم و سـياهي شـب بـر ديد من اثـر کرده.
نگهبان که نگاهش در بندِ َفر و شـکوه و هيبت سـپند بود به سـختي دهان گشـود و گفت :آري ،پنداشتم
که چشـمان من خطا مي رود ،پس شـما نيز چنين موجودي را مي بيني(.فر :بزرگی)
سـرنگهبان شـانۀ حيـرت بـه باال انداخـت و گفت :امـروز ديگر چه روزيسـت ،نخسـت اردوان حـال اين نره
غول ،پس از کمی تامل در امتداد سخن خود گفت :تا کنون در جنگهاي بسيار شمشير زده ام و يالن بسيار در
تمامـي عالـم ديده ام اما چنين مخلوقي را در زير خوان فلک نديدم که کمر اسـبش اینگونه زیر بـار او خم بردارد.
ش کپل پهن که بسـیارنگهبان با دسـت او را نشـانه گرفت گفت :سـرورم نگاه کنيد ،آن اسـبِ ِخرمن کِ ِ
فراخ شـکم اسـت و قوی ،ياراي سـواري دادن به او را ندارد .و ناخواه دسـت بر شمشـير برد.
امـا سـرکرده بـه نگاهـی فتنه آمیز با فریادی که برانگیزاننده خشـم و کین بود ،بانگ بـرآورد بگفت :بي
ترديد ،يک دژخيم اسـت.
همانگاه ،برقي که به حيله درخشـش داشـت از چشـمانش جهید ،بي جهت و با فريادي تحريک آميز به
يـاران خود ،فرمان آرايش رزمي سـر داد.
نبرد نها یی
سـپند پيراهني پاره به تن داشـت ،پيکر سـترگش وحشـت را از ميان پارگيهاي لباس به چشـمان آنها5مي12
انداخت ،اما سـپند نرم و سـبک و آهسـته سوی آنها سـتور می راند ،آرام آرام عنان سفت می کرد و از سرعت
خود کاسـت تا به آنها رسـید .زمانيکه به جلوي آنان در آمد ،از مرکب به زمین جهید و افسـار بدسـت سـوی
آنهـا رفـت و بـا رويي گشـاده به آنها گفت :درود بر يالن پارسـي ،مي توانيد مـرا در امري ياري کنيد.
سـرکرده مشـعل بدسـت داشـت ،مشـعل را به گرد او مي چرخاند تا چشـمانش به مرتبه يقين برسد و
هيبـت او را بـه انديشـه اش بقبوالنـد و سـر تا بـه پـاي او را به تواتر بر انـداز کرد ،حیرت و هـراس را پنهان
کـرد و بـا بـي اعتنايي کامل به او گفـت :اي جوان خلقان پوش ( کهنه پوش ) از مردمان کـدام دياري و کارت
چيسـت ،به سـياحت و گردش آمدي؟
سـپند تمسـخر او را بـه دیـده نیـاورد و بـي اعتنا بـه تحقيـر او پاسـخ داد:
نه ،میـل مالقـات و درخواسـت دیـدار امپراطـور را دارم.
سـرکرده بـه گـرد خود چرخيـد و به يارانش نگاهي انداخت ،آرام آرام لبانش به خنده گشـوده مي شـد
که به قهقهۀ حقارت دگرگون گشـت و گفت :مگر تو که هسـتي اي جوان ولگرد؟ از شـمايلت پيداسـت که
بي سـر و پايي بيش نميباشـي.
سـپند انتظار چنين سـخني را نداشـت اما به دشـواري خشـم خود را زي ِر نقاب آرامش مخفی نمود ،به
آرامـي در جـواب سـخن او گفـت :از راهـي دور آمده ام ،مرا با او کاري هسـت ،مـي خواهم او را ببينم.
نگهبانـان همچنـان بـه قهقهـه خود ادامه مي دادند که سـرکرده به جلو قدم گذاشـت و سـر به سـينه او
نزديک کرد ،گفت :به فرمان سـرورمان ،راهِ اين شـهر بر ديوانگان بسـته اسـت اي جوان ،سـپس چهره پر
چيـن کـرد و افـزود :جلوتـر پا به قـدم مگذار و بر جايـت آرام بگير و زيـاده مگوي.
سـپند به دشـواري افسـار خشـم خود را گرفته بود که مهارش برايش سـخت گشـت و کم کم خشـم
بـر چهـره آرام او چنگ ميکشـيد و چين بر صورت مي آورد که پاسـخ داد :سـرورت کيسـت مـردک؟ چرا
گفتـارت پـر کينه اسـت ،تفاريق (مردم متفرقـه) آزادند از گذشـتن ايـن دروازه ،چرامن نمي توانم ؟
سـرکرده طاقـت نگاه کردن بر چشـماني که يگانگي را فرياد ميکشـيد نداشـت ،درحالیکه نـگاه از دیده
سـپند مـی دزدیـد ،به تمسـخر گفت :امروز سـرورمان سپهسـاالر آرتابـاز فرمـان داده که ديوانـگان را به
پايتخـت راه ندهـم گويـي مي دانسـته ديوانه ايي همچون تو به اين شـهر خواهد آمد وانگهي تـو از تفاريق و
بيشـترينه (اکثريـت و يـا مردمان عادي) ايـن مردم هم کمتري زيرا نيت ديـدن امپراطـور را داري .پس آنگاه
نبرد نها یی 126
ِ
قـوت آهنـگ کالم خـود افـزود و گفـت :شـرم بر تو بـاد سـراغ امپراطور عالـم را مکن ،ای هالـوی کوی بـر
نژاد(متولـد در خیابـان) پـرت و پال گويي ،حـدت را بـدان ،مرگت در نیام آرمیـده ،بیدارش مکن.
سـپند افسـار خشـمش در حال رها شـدن ار اختيار او بود گفت :بی شـک چنین گفتار گرانی پادافره ای
(مجازات)در پی دارد ،روا نیست اینگونه سخن گفتن با بیگانه ،با ناآشنا چنين سخن مگوي که ممکن است
کشنده ات باشـد ،از چه بايد شرم کنم ؟
سـرکرده دو سـر و گردن از سـپند کم داشـت ،سـر را به باال گرفت و به دشـواري بر چشـمان او خيره
شـد و گفـت :روا و نـاروا را بـه من نیاموز ،گردنکشـی مکن ،بـه حق که دیوانه ای بیش نیسـتی ،انگار حرف
آدمـي را خـوب نمـي فهمـي ايـن شـهر بر مجنونـان راه نـدارد ،تو حتي نمـي توانـي از ايـن دروازه نيمه باز
بگـذری ،چه رسـد دیـدار با امپراطـور ،آري رأي و آهنگت باطل اسـت.
سـپند بر چشـمان او نگاه نمي کرد سـر را به اطراف چرخاند و با خونسردي يکايک نگهبانان را بر انداز
مـي نمـود ،سـپس بـا نيـم خند ه اي که بر لب داشـت به آن مرد که در زير سـايه سـپند جا گرفتـه بود گفت:
اي مرد سـايه ام بر گردنت سـنگيني ميکند ،گویی نیروی زبانت از توا ِن تنت بیشـتر است ،بدان که ناچيزي
و هيچ پديده و آفريده زنده اي راهبندِ ورود من نخواهد شـد ،کاسـه خشـم و کرانمندي شـکيبايي ام محدود
اسـت ،مگذار که طغيان اموا ِج خشـمم تو را در خود ببلعد.
سـر کرده از خشـم افروخته شـد ،با چهره ای ُخلواره(سـرخ) قدمي به عقب نهاد پا در خاک فرو برد و حالتي
رزمي به خود گرفت ،چشمانش را تيز و به قصد حمله قبضه شمشير را در پنجه گرفت و گفت :به خدا مجنوني،
گويي شمشـير بايد با تو سـخن گويد ،نه من ،اگر يک کلمه ديگر لب بجنباني تو را به بادِ شمشـير خواهم سـپرد.
سـپند ديگـر تـاب نيـاورد و اختيـار خـود را تمامـي به خشـ ِم خويش سـپرد و گفـت :اگر اينطور باشـد
شمشـير من سـخنوري يگانه اسـت .مـي خواهـي کالمش را بشـنوي.
نگهبان دست بر مشته شمشير داشت گفت :آري مشتاق به شنيدن کالم شمشير تو ميباشم ،شمشير
را بکـش تا ببينم چه براي گفتن دارد.
به يکباره سپند غرشي کرد و بند شکيبندگي را به دشنۀ خشم از هم گسيخت و قدم به دنياي پيکار نهاد و
چنان دسـت بر زير سـينه آن مرد بينوا کوبيد که در دم اسـتخوان سـينه اش بوسـه بر مهرۀ پشتش زد و سپس
از زميـن کنـده و بـر خـود مچاله و در فضا معلق و به گردن بر زمين افتاد و بي جان روی زمين غلتان شـد و در
پس آن ،شير گام به دور خود چرخيد و بگفت :پس بشنويد اي مردان ابله ،شما را به شمشيرم نويد خواهم داد.
وانگـه سـپند دسـت بـر تيغ برد و شمشـيري زنگار و کند و کهنـه را برهنه کـرد .از جانب ديگر جنگجويان
پـارس آن دژداران توانـا کـه دور تـا دور او را گرفتـه بودند ،وحشـيانه تيغهاي براني که برقشـان زخم بر پيکر
نبرد نها یی
تاريکا ِن شـب مي انداخت را از غالف چرمي بيرون کشـيدند و هم زمان بیرحمانه به هزار مهارت بر آن جواِ 7ن12
روسـتایی جنگ نادیده هجومی سـنگین بردند .اما گويي يک کوه سـنگي بود که هيچ چيز بر او کارسـاز نمي
شـد و ناله تيغهاي پوالدينشـان از برخورد به تن سـنگي او بلند شـد ،وحشـت به جان آن زبردسـتان انداخت.
مردی پنجه بر پايش افکند ،يکي دسـت بر کمرش حلقه و ديگري بر گرده اش سـوار اما خم بر پشـت
نمـي آورد و چيـن بـر ابرويـش نمي افتاد و اسـتوار همچو پيلي سـهمگين قـدم برمي داشـت و به گونه يک
صياد گرسـنه بيرحم در ميان آنها غرشـکنان به دنبال صيد مي گشـت .آري با دسـتي که شمشـير نداشت
بسـان پتک بر پيکر آنان مي کوبيد چنانکه تنشـان بر خويشـتن مي پيچيد و کف خون بر دهان مي آوردند
و در هم کوبيده شـد ِن استخوانهايشـان و ترکيد ِن گوشـت تنشـان تمامي فضا را به انزجار ميکشـيد و
آن رزمجويان جنگ ديده ناله کنان زير ضربات وحشـتبار سـپند تمناکنان فرياد ميکشـيدند و آه و ناله و
غرش هزار آوای سـپند فرو می خفت .سـپند ناکارآزموده به هزار فن رگ ِ فغان آن جنگجویان در البه الی
ِ
شکسـت اسـتخوان و ندای ناله و طنی ِن تکیدن گوشـت می دراند و خون به تن و بدن می نشـاند و صدای
شـدت خشـم و درندگی سـپند می افزود .در پایان با دسـت ديگر که شمشير به ِ ِ
پیچش پارگی پوسـت به و
همـراه داشـت بـه درد و رنـج آنها که گرفتارش بودند و به جان کندنشـان در اين دنيا خاتمه بخشـيد.
آري اندکـي زمـان فنـا نشـده بود که بي زحمت سـرهاي نگهبانـا ِن نگون بخت بر زمين غلتيدنـد و بدنها به
دو نيـم شـدند و زميـن و زمـان را خونبـار کرد .ناگهان از بـا ِم آن باروی بـزرگ از درو ِن ديـدگاه (محل ديدباني)
شـيپورهاي هشـدار در ناي خود دميدند و قاصدي شتابان و هراسـان به سوي کاخ گردان شد (به حرکت افتاد).
سـپس سـپند شمشـير را در ميان زير بغل و دسـت خود نهاد و لخته هاي خون را از روي شمشـيرش
زدود و نگاهي به شمشير زنگار کرد که تا کنون جنگ به خود نديده بود .از لبه تا صفحه و از صفحه(پهنای
شمشـیر ) تا مشـته (دسـته شمشـير) شمشـير را عمیق برانداز کرد .آن شمشـي ِر زنگار که رويي بي رنگ
داشـت بـا ديـد ِن خون جاني تازه گرفت و به درخشـندگي افتاده بود گويـي از رو ِح آن نگهبانان بر خود دميد
که سـپند خنده اي بر لب آورد و خطاب به شمشـیر گفت :وفای به عهد کردم و سـوگند نشکاندم ای پوالدین
روی .جنـگ را بـه تـو نشـان دادم ،تـو هـم چون من جنـگ را نديده بـودي ،از رويت عیـان بود کـه روزگار را
به آسـايش در آن روسـتا گذراندي ،حال زيبايي روزگار را ديدي اي آهنين دل .هر کسـي و هر چيزي براي
کاري بـه ايـن جهـان پا گذاشـته ،گويي من تو نيز بـراي پيکار پا در ايـن عالم نهاديم ،به غير آن بـي فايده ايم.
ناگـه بـه پيرامـون نگاهـي انداخـت و گـرد خـود را نعش خونيـن و بي جان ديد ،نفسـش باز شـده بود،
شـعفي وصف ناپذير در تن و بدن احسـاس کرد .از طرف ديگر آن جوان جنگ ناديده سـخت در فکر فرو
ِ
سرشـت جنگاوریش ِ
مهارت کشـتن خود بود گويي خویِ خفته او در درونش بيدار شـده و رفت .حيران از
به پا خاسـته .به سـختي خود را جمع نمود و نگاهي به پيکر خونبار سـرکرده کرد و با تکان دادن سر گفت:
اي مرد چاره اي جز این نبود ،خود خواسـتي .و سـپس شمشـيرش را در نيام منزل داد.
نبرد نها یی 128
پس از به خاک و خون کشـيدن آن نگهبانان سـوار بر اسـب شـد و از زير تاق عظيم آن دروازه بي نگهبان
گـذر کـرد گويـي آن دروازه بـا تمامي جان آغوشـش را بر روي سـپند گشـوده بود و با چشـمان آغشـته در
خون که اشـتياقي براي فروکشـيدن خشـم در درون خود نداشـت ،وارد شهر شـد و انبوه مردمان با ديدن او
مـات و مبهـوت بـر جاي خود مي ايسـتادند و انگشـت به دها ِن حيـرت مي گرفتند ،و هيئت و سـیما و دیدار و
وجه و شـکل و شـمایل او را به دشـواري در عقل و انديشـه خود جاي مي دادند و از مشـاهده اين جوان پيل
ِ
سـمت کاخ در حرکت بود. يپکر درشـگفتي آميخته به وحشـت فرو مي رفتند .او همچنان پرسـان پرسـان به
در هميـن زمـان اردوان گرفتـار سـخن بـي اسـاس خود بود ،و سـخت درگيـر مشـاجره و رد و بدل با
امپراطور در مورد فرزندش بود و امپراطور که او را مردی در چنگال فرتوتی و فرودی می دید ،بی سـخن
گفتـار او را مـی شـنید و رقـت بـر احوال او مـی آورد ،و به اندیشـه با خود می گقت :تنهایی کـم بود حال با
پیـری این مرد که سـالیان یـار و یاورم بـوده چه کنم.
همانـگاه قاصـدی سراسـيمه خـود را به کاخ رسـاند و به نزد شـاه رفت ،پرشـتاب به بار درآمـد .زانو
زد و ترسـان و لرزان و بي حاشـيه و همچو شـعلهاي بي روغن ،به کندي و فاصلهدار دهان گشـود و گفت
:جوانـي ناهمتـا و تـن دار (زورمنـد) ديـوا آسـا و صاعقـه وار بر ما ظاهر شـد و نگهبانان شـهر را همچون
موريانـه در زيـر پـاي خود له کرد و کشـت.
امپراطور و اردوان همچنان در حال بحث و جدال بودند ،هر دو از گفتار باز ايسـتادند و بي سـخن ،پيام
آن قاصـد را در عقل و انديشـه سـنجيدند و در پي مقصود سـخن ،که بيکبـاره امپراطور ابـرو درهم کرد و
گـره بـه پيشـاني آورد و گفـت :چرا همچون ميخوارگان جويده جويده سـخن مي رانـي ،واضح بگو که در
باب چه سـخن مـی رانی؟
قاصد نفس زنان به سـختي بر خود مسـلط شـد و نفس در سـينه نگاه داشـت و صداي ناهموار خود را
بـه زحمـت همـوار کـرد و گفت :جواني پيل پيکر ،در هنگام ورود به شـهر با ممانعت نگهبانان رو برو شـد
ولي او همه را از دم تيغ گذراند .براسـتي او شـير هيبت و پيل زور بود.
يکبـاره عقـل و انديشـه امپراطـور به غارت رفـت ،نيم چرخي به پيرامـون خود زد و چشـمانش را گرد
کـرد و بـا حيـرت گفـت :مـی دانی چه ميگويي ؟ لشـکريان بزرگ تـوا ِن گـذر از دروازه اين شـهر را ندارند،
حال تو آمده اي از گشـوده شـدن بزرگترين دروازه عالم و کشـته شـدن جنگجويان من بدسـت يک انسان،
آن هـم تنها يک انسـان سـخن ميگويي.
قاصـد رنـگ بـر رخ نداشـت ،گويي قيامت را به چشـمان ديده بـود که گفت :سـرورم انـگاری او از نژاد
آدميـان نبـود .نهیبش به مخوفی صد غرش شـیر بود ،او چو ديو هیبت داشـت ،چنين هيواليـي را در قصه
های شـبانه و افسـانه های کودکانه هم نمي توان جسـتجو کرد.
نبرد نها یی
9
ريخته12 هيچ ضربه اي بر او کارساز نبود گويي تن او از آه ِن آبديده و در رگ و ريشه اش پوالد گداخته
بودنـد ،و بـر قـوت صداي لرزان خود افزود گفت :به خدا سـوگند صخره ايي جاندار بود.
اردوان گـوش بـه سـخن او داشـت ،بـه طرفش دويـد ،او را به دقت نگريسـت که رو به امپراطـور کرد و
گفت :سـرورم لغزش چشـمانش گواه برين واقعيت اسـت .عقل و انديشـه اش باک را سنجيده .سپس با دو
دسـت خود شـانه هاي آن مرد را گرفت و فشـرد و به او گفت :آن جوان کجاسـت؟
قاصد گويي مرگ را به خود ديده بود گفت :او مي خواهد امپراطور را مالقات کند.
ناگهان امپراطور فريادی برآورد که بر تمامی تاالر پیچید و گفت :آرتابز را بگوييد بيايد.
آرتاباز فرمانده فناناپذيرها بود .هيئتي از يکسـوارگانان (سـواران يکه تاز) که سهمگين ترين جنگاوران
پارسـي و پارتی بودند ،گفته ميشـد که هيچ نيرويي قادر بر غلبه بر آنها نمي بود و آنها شکسـت ناپذيز و
جاودان هسـتند .آرتاباز در گذشـته از فرمانبرداران اردوان به حسـاب مي آمد که رابطه خوبي نيز با اردوان
نداشـت و آن دو به هم عداوت داشتند.
آرتابـاز مـردي سـيه چـرده و با چشـماني سـرخگون که سـر تـا به پا سـيه پـوش بـود ،در دم به نزد
شـاه در آمـد ،او کـه توقـع ديـدن اردوان را در آنجا نداشـت ،نگاه بـر اردوان دقيق کـرد ،کمی درنگ با حالتی
هراسـناک دیده از رخ اردوان گرداند و با بي اعتنايي از کنار او گذشـت .سـپس مقابل امپراطور و پشـت به
اردوان ايسـتاد ،کرنـش کرد و گفت :در خدمتم سـرورم.
امپراطـور بـا نابـاوري به او فرمان داد و گفت :برو ببين کـه اين قاصد چه هذيان ميگويد ،ميگويد هيواليي
ديو پيکر نگهبانان را به قصد ورود به پايتخت کشـته است؟
آرتابـاز گوشـه چشـم تنـگ کرد و سـخن امپراطـور او را به درنگ واداشـت که به ناچار سـر اطاعت به
پايين آورد ،عقب عقب گام بر نهاد تا شـانه به شـانه اردوان قرار گرفت ،از کنج چشـم به اردوان نيم نگاهي
انداخت و پنهان از شـاه به اردوان گفت :ای شـرآفرین ،نيامده با خود شـر آوردي.
دايـن هنـگام اردوان گامـي بـه جلو نهاد و بي اعتنا از سـخن آن مـرد به امپراطور گفت :سـرورم پروانه
دهيـد من نيـز او را همراهي کنم.
امپراطـور بـا خوش نگاهي که نشـانگر پذیرش پیشـنهاد بـود ،گفت :نيت من نيز بـر آن بود ،اما انديشـه ام به
من گفت که شايسـته نيسـت ،که در اين ابتدا تو را راهی کنم ،برو ببين چيسـت که اين قاصد ميگويد اي پهلوان.
نبرد نها یی 130
اردوان نيز انگشـت قبول بر ديدگان گذاشـت و از نزد امپراطور بیرون آمد و از بارگاه قدم به سـاالر گاه
نهاد و آرتاباز نيز به دنبال او .بيکباره ديده و دانسـته (عمداً) گامهايش را کوتاه و سـنگين نمود ،ناگهان قدم
جفت کرد و از حرکت باز ايسـتاد و منتظر رسـيدن آرتاباز شـد .آن هنگام آرتاباز که از کنار او مي گذشـت
ناگه چنان گردني (پس گردني ضربه) به او زد ،که سـو چشـمانش تنگ و تار و سـتاره دار شـد و در پي آن
دسـت انداخـت و بـر بـازوي آرتاباز پنجه افکنـد .آرتاباز يکه خورد ،درحالیکه جهان بـه گردش مي چرخيد،
خود را نيز اسـير چنگال اردوان ديد به ناچار ايسـتاد و حيران سـر چرخاند .اخم به چهره آورد با پرخاش
گفـت :چه ميکنـي اي مرد؟ پنجه از بـراي چه تيز کردي؟
ِ
غرش کينه اردوان نگاهي عميق به او انداخت ،چنانکه شـعله هاي ِ
آتش نفرت را در چشـمانش می ديد و
کـه از دلـش بـر مي خاسـت ،را به زاللی مي شـنيد ،سـپس دهان به گـوش او نزديک کرد و گفت :سـرورت
در گذشـته که بود ؟ حدت را بـدان فروپايه مرد.
آرتابـاز نـگاه در نـگاه او دوخت و آثار نفرت بر پيشـانيش نقش بسـت و خنـده اي به لـب آورد و گفت :
اردوان پارتي(قوم پارت) روزگارت گذشـته ،دورانت به سـر آمده .ديگر جنگي نيسـت و تو ديگر به کار نمي
آيـي ،بيهـوده بـه اينجـا آمـدي ،بـرو با همان قوم قبیله وحشـی نهـادت روزگار را سـر کن ،تو را چـه کار با
دربـار پر شـکوه پارس.
ناگهـان پنجـه آنمـرد بـي اختيار در بـازوي او فرو رفت چنانکه آرتاباز نفسـش به تنگ آمـد و در پي آن
اردوان گفت :ای مرد که نهادت به صد رنگ آغشـته اسـت( دو رو و ریاکار) ،اي حيله گر خنده ات را بشـکن
(قطع کن) .هان در آسـودگي و نبودِ من خوان نيرنگ گسـتراندی ،آينده نزديک رسـوايت خواهم کرد ،و خود
ايـن جامۀ شـبرو را بر تنت پـاره پاره ميکنم.
آرتاباز همچو روباهي اسـير در چنگال شـه بازي به لرزه افتاد و از ترس سـر به پايين افکند .به تمامی
لح ِن سـتیز را از زبان شسـت و چربی بر زبان انداخت و چاپلوسـی پیشـه نمود و سـبکگونه گفت :هر چه
گويـي سـرورم .سـپس زبـان در نيام جا داد و خـود را جمع کرد و از ترس هيچ نگفـت ،اردوان نيز پنجه باز
کـرد و به راه خـود ادامه داد.
آرتاباز و اردوان با چندي از جنگجويان خود به سوي آن غريبه به راه افتادند.
سپند بخاطر اينکه مسافتي طوالني را در زماني کوتاه و بي وقفه آمده بود خستگي بر تن داشت و درحالیکه
افسـار بدسـت داشـت با اسـب همگام بود ،و بی هدف در پی مکاني براي آسـايش به اینسو و انسو می رفت.
اردوان و آرتاباز و چندي از جنگجويان جاويدان او را يافتند و به نزديکي سـپند رسـيدند و قاصد او را
مخفيانه در آن شـب به آنها نشـان داد .وانگه آرتاباز در پناهِ تاريکي شـب به او خيره گشـت و او را با دقت
نبرد نها یی
به نظر سـنجيد و چشـمان خود را تنگ و باريک و سـر را به عقب و جلو مي برد ،گويي خواب مي ديد1که13
به ناگه بندِ دلش گسـيخت و قلبش تپيد و رنگش پريد ،جملگي نيز حيرت زده او را از دور مي نگريسـتند.
ديـدگان اردوان نيـز بـه سـپند افتـاد و آهـي از روي آسـودگي به بيـرون داد و با صـداي ماليم با خود
گفـت :او خودش اسـت.
آرتاباز که سخن او را شنيد ،گردن به سمت اردوان کج کرد و به او گفت :چيزي گفتي اردوان؟
اردوان در حالیکـه او را بـه دیـده نمـی آورد ،بـا بـي اعتنايي گفـت :نه تو به راهـت ادامه بـده .در بين راه
آرتابـاز با چشـماني هراسـناک بـه اردوان گفت :اين نره غـول از کجا آمده اسـت ،اين آدميزاد اسـت يا ديو؟
آرتاباز سـوار بر مرکب به جانب سـپند شـد و مقابل او ايسـتاد و نگاه به نگاه او انداخت .بيکباره کمندِ
شـکوهِ سـپند بر گردنش افتاد ،چشـمانش لرزان شـد گويي مرگ را به خود ديد ،که زبان تحقير گشـود و
گفـت :اي غريبـه از کجـا مي آيي و به کجا مـي روي؟
سـپند بيکبـاره خـود را در حلقه مردان سـوار بر اسـب ديد ،نگاهي به پيرامونش انداخـت و به آنها گفت:
با شاهنشـاه پارس کاري دارم.
آرتابـاز از آهنـگ گفتـارش دانسـت يـک جـوان روستاييسـت ،گفـت :تو مگر که هسـتي ،از بـزرگان یا
درباریـان و یـا جنـگاوران اي جـوان کـه میـل مالقات امپراتـور را در سـر مـی پرورانی ؟
سـپند درحالیکه گوش به سـخن ارتاباز بود ،زير چشـمي آنها را نیز در نظر داشـت ،گفت :فقط مي خواهم
او را ببينم .ارتاباز که از خشـم بند افسـار را در انگشـتان خود مچاله مي کرد ،چهره دژم سـاخت و (روي ترش
کرد) گفت :تو نگهبانان را کشـته اي ،دسـتت به خون نگهبانان بزرگترین امپراطوری جهان آلوده اسـت.
سپند استوار گفت :آنها قصد جان مرا کرده بودند و تنها از خود دفاع کردم همين و بس.
آرتاباز به دنبال دردسـر نبود و مي دانسـت که در آويختن با چنين يلي کار آسـاني نیسـت ،مدارا پیشه
نمود و گفت :اي جوان روسـتايي ،تنها کاري که مي توانم برايت انجام دهم چشـم پوشـي از بدکرداری تو
خواهـد بـود .حـاال از همـان راهي که آمده اي برگـرد چون که هرگز نمي تواني به نزد امپراطورمـان روي.
سـپند با جسـارت فراوان به جلو قدم بر داشـت و چشـم بر چشـم آرتاباز که بر مرکب بود انداخت و
محکـم بـه او گفت :چـرا مي توانم به آسـاني هم قـادر خواهم بود.
نبرد نها یی 132
بلنداي آرتاباز نشسـته بر اسـب با قامت سـپند ايسـتاده برابري مي کرد ،آرتاباز با بيم و باکي که در او
ديده مي شـد بـه او گفت :چگونه؟
در همان لحظه رزم آوران سـوار بر اسـب شمشـيرها را کشيدند و سپند را در حلقه گرفتند و سپند نيز
بـي درنـگ دسـت بـر قائمۀ شمشـير برد و تيـغ را از نيام بر کشـيد و بـه آهنگی که هـزار آوا در بر داشـت،
بغريـد :شـما هـا در برابر من همچو مه هسـتيد در برابر تاريک ِي شـب که مـی خواهد تیرگ ِی خـود را به ر ِخ
سـیاهی شـب بکشـد .از مقابلـم کنار رويد گرنه پنجـه بر زمان میافکنم و آینـده را به اکنـون می پیوندانم و
ِ
زودرس دوزخ مبتال خواهید شـد. دوزخ را دريـن جهـان نشـانتان خواهم داد و بـه درد و رن ِج
فناناپذيرهای سـیه پوش که ردایی به رنگ خون بر شـانه داشـتند و مهيب ترين يالن عالم بشـمار مي
رفتند ،زیر آوای آن جوان ترسـی سـهمگین بر وجودشـان پنجه افکند .همان یگانه گردنکشان جهان حيران
و با دسـتاني لرزان در برابر اين نره شـير ،بر اسـب افسـار خود را سـبک وسـنگين مي کردند و مرکبشـان
مـدام بـر زمیـن سـم می کوبید و به جلو و عقب می رفتند .به یقین آنها خود را باختـه و هراس تمامي وجود
آنها را در بر گرفته بود .از سـوی دیگر سـپند با سـر و سـینه ای اسـتوار و رویی هم عین ر ِخ یک نره شـیر
بـه اطـراف مـی نگریسـت ،گویی چند فـرد خردسـال او را احاطه کردند کـه به آنها با نگاهي تحقيـر آميز و
سطحي مي نگريست.
آرتابز کمي به جلو آمد و با گوشـه چشـ ِم خود ،اردوان را نشـان داد که در پشـتش پنهاني ماجرا را مي
نگريسـت ،که به سـپند گفت :خود را مرد ميدان مدان ،اينجا کسـي هسـت که پنجه بر پنجه تو افکند.
اردوان کـه بـا دقـت ،نگرندۀ شـجاعت فطـري بود کـه از درون آن جـوان به بيرون مـي آمد و يقين پيدا
کرد ،آن يلي که آنجا ايسـتاده همان جوانيسـت که او در انتظارش بوده ،ناگه از مرکب خود به پايين جسـت
و سـوي او دويـد و حلقـه آن مـردان را بـه کنـار زد کـه خطاب بـه آرتاباز گفـت :از خود مايه بگذار ترسـو.
سـپس بـه جلـو گام نهـاد در برابر آن جوان ايسـتاد و بـه او گفت :جوان بـه من نگاه کن.
ناگهان سـپند به او خيره گشـت ،که شـوکت سـپند و شـکوه اردوان گره در گره هم شـدند ،گويي براي
نخسـتين بـار هر دو هيبتي را مي نگريسـتند که کم از خـود ندارد.
و دو پهلـوان چهـره بـر چهره نهادند و چشـم به هم دوختند و یکدیگر را بـر آورد کردند ،گويي همديگر
را سـاليان سال مي شناختند.
ِ
قـوت لحنی عجیب گفت :جوان به پايتخـت امپراطوري شـعفي بیکـران بـر چهره اردوان نقش بسـت ،با
پـارس خـوش آمـدي ،من تو را به نـزد امپراطـور خواهم برد.
نبرد نها یی
133 سپند با تعجب گفت :اي مرد تو کيستي؟
من اردوانم.
سپند با ترديد به او گفت :همان جنگجوي لشکرشکن پارسي که در شرق به رستم معروف است.
اردوان سر تاييد فرود آورد و گفت :آري ،زماني من سپهساالر امپراطوري پارس بودم.
ناگهـان ابروهـاي درهم فرو رفته سـپند گشـوده شـد و بـه اردوان گفـت :من با شـنيدن جنگاوريهاي
دالورانـه تـو کـه پـدرم هـر لحظـه براي مـن روايت ميکـرد جان گرفتـه ام ،آري مهيـب ترين تيـغ زن عالم،
شـيرافکن و آتـش کـرداری کـه رفتارش چو افسـانه ها می باشـد.
اردوان بـاز دسـت بـر شـانه او کوبيـد و بـا نگاهي ماليـم گفت :حال با من همراه شـو که مـي خواهم به
خواسـته ات عمل کنم وقت براي سـخن گفتن بسـيار است.
آزتابـاز رفتـا ِر نـر ِم اردوان را ديـد ،در خشـمي بينهايـت فرو رفت و بـه اردوان گفت :چـه ميگويي اي
مـرد ،او خونکارسـت (قاتـل) ،او را بايد به محکمـه برد و در سـياهچال انداخت.
اردوان رو گردانـد و دهنـه اسـب او را گرفـت و بـه پايين کشـيد بطوريکه اسـب به زانو نشسـت و گفت
:پيـش از ايـن چـه گفتـم ،گويـي يـادت رفته کـه نبایـد از فرمان فرمانده سـرپيچي کـرد و زیـن پس همچو
روزگارا ِن گذشـته دسـتور مـرا می بایسـت نقدا بپذيـري .گرنه عـدول از فرمـا ِن اردوان پاسـخی جز مرگ
نـدارد ،بـدان .و نـگاه خشـم بـر او انداخـت چنانکه بند بنـد او به لـرزه افتاد.
ارتاباز که خود را دربند آن يل ديد ،زبان را به چربی چرخاند و گفت :حق با شماسـت سـرورم و زبان
در دهان منزل داد و ديگر هيچ نگفت .بر خالف خواسـته آرتاباز سـپند با آنها همراه شـد.
آنها به راه افتادند و کمي از شـهر خارج و وارد جاده مرمرين و پيچ در پيچ شـدند که بر فرازي متمايل
آتـش افروختـه سـطح جـادۀ مرمرين را سراسـر به نور خود روشـن ِ بـود و در دو طـرف آنَ ،دکلهایـي از
مي کردند و همسـو با آن تیرکهای آتشـدار ،جنگاوراني آهنين پوش با سـنان هاي بزرگ و تيغه طاليي به
صفـی ايسـتاده بودنـد و در پایـان آن راهِ پادبـان آرا (راهی پر از نگهبان) که به داما ِن کوهي منتهی می شـد،
کاخي عظيم و با شکوه مغرورانه خودنمايي مي کرد .آري اين جادۀ مرمرين با دکلهاي آتشبار و نگهبانان
نيـزه دار ،راهي بـود به کا ِخ بزرگترين امپراطوري جهان.
نبرد نها یی 134
عاقبت به سـر د ِر کاخ بزرگ رسـيدند ،سـپند دو تنديس به قاعده يک کوه سـنگي که شـمايلي اسـبی بالدار
و بـا سـر آدمـي بـود را در دو طـرف دروازه کاخ در برابرش ديد .او که در روسـتايي سـاده تمامي عمر خود را
گذرانيده و چشـمانش تاکنون به اين شـوکت نيوفتاده بود ،که غرق در درياي حيرت شـد .درحاليکه در عجب
بود ،از ميان آن دو نگهبان سـنگي می گذشـتند ،به ناگه روبروي خود سـتونهاي ُدرنشـان و اسـتوار که سر به
آسـمان داشـتند و طاقهاي تو در تو با کنگره های به هم پيوسـته و ايوانهاي بي نظير که بر کل شـهر مشـرف
بود ،بر ديدگانش نمودار گشـت .این مقدار جالل و شـکوه ،او را سـخت به شـگفتي وا مي داشـت .با آشفتگي از
اين همه شـوکت که مغرورانه ابهت خود را فرياد مي زدند ،مرکبشـان قدم به پيش مي نهاد .سـرانجام هر سـه
آنها که هر کدام در فکر و اندیشـه ای متفاوت گرفتار بودند ،به محوطه کاخ رسـيدند و از اسـب پايين آمدند.
کف مرمرين با ستونهاي در حاليکه سپند در ميان ارتابز و اردوان بود به درون سراپرده ايي بزرگ با ِ
منقوش درخشـنده که در آن قد برافراشـته بودند ،در آمدند و از آنجا واردِ سـاالرگاهي شـدند که بر تمامي
ديوارهاي آن نقشـهاي برجسـته با ياقوتهاي رنگين که نشـانگر دالوريهاي جنگجويان ایران در ميدان نبرد
ِ
تنديس شـاهان پارسـي از دورانهاي بود ،بر ديدگان سـپند جلوه گر شـد و مجسـمه هاي بزرگ طاليي که
ديرين تا کنون بود در هر گوشـه کاخ به سـپند ،زبا ِن خوش آمدگويي گشـودند .درحاليکه باور آن نقشهاي
برجسـته ،تنديسـها ،ستونها ،طاقها و کنگره ها براي انديشه سپند بسـيار گران و سخت بود که دنيا به گرد
او بـه چرخـش افتـاد و او با کمـال ناباوري وارد آنجا شـد و به قلبگاه بزرگترین و قدرتمندترین امپراطوری
عالـم در آمـد و خود را در پیشـگاه یگانه قویان جهان دید.
سـرانجام آنها به بارگاهي که شـاه پارس بي صبرانه در انتظار بود ،رسـيدند .اردوان و آرتاباز وارد آن
بارگاه شدند و سپند را در ساالرگاه تنها گذاشتند تا نخست ورود آن جوان غريبه را به امپراطور خبر دهند.
امپراطـور در انديشـه خـود دسـت و پنجه نرم مي کرد کـه اين ديگر چه روزيسـت و بر تخت با نگراني
تکيـه زده بـود .آن هنـگام آرتابـاز وارد بارگاه و به جلو قدم بر داشـت و بر زميـن ادب زانو زد درحاليکه بي
اختيار بر خود مي لرزيد و با وحشـتي که در چشـمانش بود با گوشـه چشـمش درآیگاه را نشـانه گرفت و
بـه امپراطور گفت :سـرورم آنچه که قاصد بازگو کرد ،بدرسـتی بـود ،هذيان نبود.
امپراطور حيران از تخت خود نيم خيز شد و گفت :چه ميگويي؟
آرتاباز با دسـت خود نشـانه به درب بارگاه که در پشـتش بود نشـانه رفت و گفت :آن هيوال در پشـت
درب اسـت و میل مالقات با شـما را دارد.
امپرطور با چشـماني حيرت خيز بي سـخن ،نگاهي به اردوان چرخاند و از او نيز تاييد مي خواسـت که
اردوان آرام چشـمانش را که مه ِر تاييد بود بر سـخ ِن آرتاباز ،بسـت .امپراطور براي قطعي شـدن اين مطلب
با شـگفتي فـراوان به آرتاباز گفـت :او را نزد من بياوريد.
نبرد نها یی
ناگهان به فرمان امپراطور درب بارگاه از ميان گشوده شد و زمانيکه آن درب آهسته گشوده مي شد ،آرام5آرام13
ِ
هيبت جواني خورشـيد پيکر بر ديدگان آن شـاه بر تخت نشسـته نمايان مي گشـت ،در اين هنگام دل و جان و عقل
و خرد و هوش و حواسـش به تاراج رفت .سـپس امپراطور حيران با اشـاره دسـتان خود ،او را به جلو فراخواند.
سـپند جامه اي ژوليده بر تن داشـت و پارچه اي چرکين که به کردار آهنگران بر مچ دسـت خود بسـته
بـود و بـا موهـاي بلنـد و پر چين و شـکن که بر شـانه هايش سـترگش ريخته بـود به جلو گام برداشـت و
ُکرنشـکنان زانوان ادب را بر زمين کوبيد.
درحاليکـه امپراطـور بـه آن پيـ ِل بـه زانو نشسـته ،نگاه تعجب مـي انداخت ،جوانـي خوش نمـا را ديد با
موهايي که همچو خورشـيد مي درخشـيد و چشـمانش به گونه دريايي بود که درخشـش موهاي او را با
تمامـي قـدرت بازتـاب مـي داد .امپراطور اين زيبايي که ابهـت در آن بيداد مي کرد را با تمـام ذرات وجودش
مـي نگريسـت ،که بيکباره گفـت :بر خيز اي شـي ِر يال طاليي.
هـوش و حـواس شاهنشـاه در بنـدِ شـکوهِ آن جوان بود ،از پلکا ِن تختگاه قـدم به پايين نهاد و بي آنکه
بسويي نگاه بچرخاند ،مستقيم به طرف او گام برداشت و در برابر او ايستاد .به هم چهره شدند (رو به رو)
آري آنها به چشـمان هم خيره و نگاه به نگاه گذاشـتند .مدتي در همين حال باقي ماندند ،گويي از نفس هم
جـان مـي گرفتنـد و هر کدام از آنها گم کرده اي را پيدا کرده اسـت .امپراطور نگاهي عميق بر سـپند داشـت
انگار تمام ذرات خود را درون او ميديد ،او که به تَواتِر سـپند را برانداز مي کرد ،گفت :خواهنده و خوازهگر
چيسـتی (درخواسـت)؟ به من بگو اي جوا ِن کوه پيکر.
اردوان کـه شـاهد ايـن احساسـات بـود ،مجـال سـخن به سـپند نـداد و پا به میـدان بیان نهـاد و گفت:
سـر می کند ،آری اين شـي ِر يال طالي ِي سنگین سـرورم او جوان اسـت و از فرط حیا و فزونی شـرم ،کِتمان ِ
رفتـار و با وقار ،همان فرزندِ گمشـده شماسـت.
سـپند با شـنیدن گفتار او عقل و هوش گم کرد ،با شـگفتی به چشـمانی حیرت خیز سـر سـوی اردوان
چرخانـد و بـا نگاهـي عجيب گفت :پهلوان چـه ميگويي و از کجا مـي داني ؟
اردوان شـوقي ناهمتـا در وجـودش جـان گرفتـه بـود ،قلبـش به خـروش افتاد ،پـر قوت گفـت :خواهي
دانسـت و ادامـه داد :نخسـت بگـو چـرا به اينجـا آمده اي جـوان ؟
سـپند نمـي توانسـت بگويد کـه در عال ِم خيال در جنگل پيرزني کهنـه دوز به اوچنين گفتـه ،با کمي درنگ
گفـت :پـدرم بـه مـن گفت که فرزند امپراطور پارس ميباشـم ،آنها مرا در کودکي در جنگلهاي شـمالي يافتند.
امپراطور با چهره ای که در شـگفتی فرو رفته بود و سـخت در بیقراری بسـر می برد ،بی آنکه نگاه از
او بـردارد گفت :آنها چگونه دريافتند؟
نبرد نها یی 136
اردوان بـاز راهبنـدِ سـخن سـپند شـد و گفـت :سـرورم در بازوي راسـت او نشـانه شاهنشـاهي ديده
ميشـود ،آسـتين بـاال بـزن اي جـوان تا همـگان دريابنـد که فرزنـدِ شاهنشـاه عالمي.
سپس سپند که گرفتار سخنان اردوان بود ،بازويش را به امپراطور نشان داد.
امپراطور با حيرت فراوان قدمي به جلو نهاد و دسـت آخت و بر نره شـيري غران که در دل خورشـيدي
فـروزان کـه بـا تمامـي قوا مي درخشـيد ،کشـيد و با لحني بغـض آلود به يقيـن گفـت :آري اين همان نقش
اسـت کـه پـس از غسـل در آب مقـدس بر بازویـش حک کردیم ،زرتشـت این نشـان را خوب می شناسـد،
افسـوس که اینجا نیست.
همانگاه از گذشـته پا به بیرون نهاد و به شـعفی بی همتا که گشـاینده هر گره بر چهره اش بود رو به
اردوان کرد و گفت :اردوان عمیق بنگر این نشـان را ،نامش نيز آشـکارا در دل شـير پيداسـت.
امپراطور که خیره به نشـان شاهنشـاهی بود ،به سـختی سـخن گشـود و گفت :تا کنون کجا بوده اي
اي جوان ؟
سپند ماجرا و گذشته اش را بند به بند براي امپراطور بازگو کرد.
همـه درباريـان و نديمـان و سـرکردگان و مرتبـه داران و کاردانـان يکايک به بـارگاه وارد و حيـران آن
جـوان تـن دار (پـر هيبـت) مي شـدند .سـپس اردوان که هراسـان از سـخنان بي پايه خـود بود با ديـدن آن
نقش ،نفسـي از آسـودگي رهانيد و دسـتانش را از هم گشـود و پر تب و تاب به دور خود چرخيد و در ميان
درباريـان برآشـفت و گفـت :شـيپورها را بـه صدا در آوريد و کوس بشـارت سـر دهيد ،که ديگـر ایران بي
جانشـين نیسـت ،و همچنان يگانه حکمـران در اين جهان بـه اراده يزدان باقـي خواهد ماند.
همـه در شـور و شـعف بودنـد ،به هر سـو نجوایـی بر می خاسـت و به هـر دم امیدی بیرون مـی آمد.
در ین حال که حاضران با یکدیگر ناگسـیخته و پیوسـته نجوا و زمزمه مي کردن .ناگهان شـاه گشتاسـب
با اشـاره دسـت خود فرمان سـکوت داد و در دم سـکوتي ناهمتا در محيط بارگاه مسـتولي گشـت و نفیر
در سـینه و نجوا در دهان فرو خفت .در حاليکه دسـتان را بر پشـت کمر قالب داشـت و با سـری افکنده به
زیر ،قدم نهاد و در روبروي سـپند قرار گرفت .سـری که از اندیشـه و تشـویش سـنگینی می کرد از گريبان
بـر آورد و بـه سـپند نـگاه دوخـت و گفـت :اما يک امـر باقي مانده و آن اينسـت که تو به کداميـن گناه ،خون
سـربازان مـرا بر زمين جـاري کردي.
سـپند در دم زانو بر زمين زد و گفت :آنها قصد داشـتند مانع ورود من به پايتخت شـوند و بي سـبب و
بـه هـرزه بر من شمشـير عریان و تيز نمودند .امـا دور از همۀ این گفتار ،آماده پذيرايـي هرگونه پادافره ای
(تنبیه) که در خو ِر لياقت اين حقير ميباشـد ،هسـتم.
نبرد نها یی
امپراطـور درحاليکـه بند بند وجودش از درون مي جوشـيد ،احسـاس خـود را در درون نگه داشـت و7با13
حالتـي آرام گفـت :من نميتوانم عدالـت را ناديـده و داد را زير پا بگذارم.
سـپس سـر را رو بـه تختگاهِ شیرنشـان که در پشـتش بـود ،گرفت و گفـت :من يک قرار بـراي تو مي
گـذارم اگـر بخواهـي در آينده از پلکان تخـت امپراطوري به باال گام بـرداري.
ِ
گرامش امپراطور پايين داشـت گفت :هر چه باشـد خواهم پذیرفت ،امر و فرمان از سـپند سـ ِر احترام به
آن شماسـت ،.بهترين قضاوت از آ ِن دادگاه روزگار اسـت ،زمانيکه قصد اينجا کردم خود را به آن سـپردم.
گفته او ،تعجب امپراطور را برانگيخت و با نگاهي سـنگین گفت :اينطور که آشـکار و پیداسـت ،کشتن را
خـوب ميدانـي و طع ِم تل ِخ مرگ را به بسـياري از آدميان چشـانده اي.
سـپند کـه جز راسـتینگی لحنی دیگر نمی دانسـت ،اسـتوار گفـت :نه اينگونه نيسـت ،من تاکنـون خواه
کشـي (قتـل عمـد) نکرده ام .غيـر از چندين راهزن در گردنه کوههاي شـمالي که آنها نيز جـان مرا بی خود
و بـی جهـت ،هـدف گرفتـه بودند .تـا به امروز بـا آدمي نبرد نکـرده ام ،در طي مـدت کوتاهي ايـن دو رخداد
خونيـن بـر مـن رفته ،اما جنگيـدن و از خود دفاع کـردن را خـوب آموخته ام.
امپراطور که در درونش جنب و جوشي براه افتاده بود ،کنجکاوانه گفت :از که آموختي ؟
سـپند به لحنی اسـتوار گفت :عمر خود را در جنگل و بيشـه زار گذرانده ام و پیچ در پیچی جنگل و تو
در تویی کوهسـتان و بی آالیشـی دشـت و پاکی دمن آموزگارا ِن زبردسـتی براي من بوده اند.
امپراطـور کـه بي اختيار قدم به اينسـو آنسـو مي نهاد ،گفت :که اينطـور ،پس آنچه که از ایـن اموزگاران
آموختـه اي را فردا به ما نشـان خواهي داد.
امپراطـور خنـده اي از شـوقی بـي پايـان بر لب داشـت ،با نگاهي مسـرت بخش بـه پيرامون خـود آرام
چرخيد و به يکايک درباريان نگاهي از شـعف انداخت ،سـپس به اردوان نگاه دقيق کرد .از خاطر خود واردِ
اندیشـه اردوان شـد ،هر دو به یک دم خود را میان میدانی پر هیاهو که غرش شـیر در آن می پیچید ،دیدند.
آری آن دو همزمـان گذشـته خود را در جوانی بـه یاد آوردند.
امپراطـور خنـدان و اردوان بـه شـگفتی که گرا و نیت امپراطور باخبر شـده بود ،به هم نـگاه رد و بدل کردند.
همانگاه گشتاسـب شـاه شـادگونه دیده سـوی سـپند چرخاند ،در پي آن در آخر به سـپند رو کرد و بشاشـانه
گفت :سـرزمين پارس سـالیان فرو مرده ای بیش نیسـت ،تهي از رو ِح شجاعت شده ،مي خواهم جان ببخشایی
نبرد نها یی 138
و روح بـر تـن ایـن مـرده بدمـی ،که تنها رو ِح شـجاعت ،این پیکره از حال رفتـه و بی جان را زنـده نخواهد کرد.
چشـمان امپراطـور بيانگـر هزاران آمال و آرزو بود و سـوداهای بیکران در اندیشـه اش بیـداد می کرد،
کمي در فکر رفت و در پي آن گفت :سالهاسـت ميدان رزم پارسـيان پیکا ِر قویان را به خود نديده .آري سـه
شـير درنـده بـراي مبـارزه در رزمگاه کهن مهيا ميشـود و آمـاده نبرد با تو .افـزون بر آن ايـن يک آزمون
اسـت ،بايد از اين آزمون که خود يک نوع تنبيه و سـنجش اسـت سـر بلند بيرون آيي.
ِ
انگشـت سـپند بـی آنکـه ،کمی کـژی و اندکی لـرزش در چهره اش نمايان شـود ،بـا حالتی پایا و پایدار،
قبـول بـر ديده گذاشـت گفت :بـا کمال ميل مـي پذيرم.
امپراطور با ديدن چهره آرام او غرق در شـگفت شـد و با تکان سـر خود گفت :فردا همگي تماشاگر نبرد
تو خواهيم بود يا تو طعمه شـيران ميشـوي و يا.......فرزند من.
در اين ميان اردوان آشـوبناک قدم به جلو گذاشـت و گفت :من جاي سـپند از شـما پوزش مي خواهم،
قلم عفو و بخشـایش بر گناه او بکشـید ،جوان بوده و نا آزموده.
امپراطـور در برابـر سـخن اردوان ،خنـده اي تلخ بر لب نهاد ،با کمی درنگ گذشـته را به دیده و اندیشـه
خود آورد و گفت :ای پهلوان اکنون که به اینجا رسـیدی ،چه مقدار دلیری کردی ؟ جسـورانه شـر و شـور،
آشـوب و غوغا ،داد و بیدادها فرو نشـاندی و بی پروا جوش و خروشـها خواباندی ،گرده هزاران شـیر بر
خـاک ماالنـدی ،پـوزه هـزاران هـزار گردنکـش کـه جهان از نـام و آوایشـان بر خود مـی لرزیـد را بر خاک
خفت کوباندی .بی انتها زخم برداشتی و به خاک و خون افتادی .ناگسیخته تیر نشاندی و جوشن دراندی،
لحظه ای آرام ننشسـتی .در صدها آوردگاه بسـان نره شـیری تک و تنها ،یکه تازی و میدان داری کردی،
آری جان بر کف گذاشـتی و خطرگاهها پشـت سـر نهادی و شرف را به انتها و غیرت را به نهایت رساندی،
تا به این مقام رسـیدی که جهان حیرا ِن نام و آوازه ات می باشـد ،خود می دانی به واالیی رسـیدن سـخت
اسـت و راهی هزار پیـچ را باید پیمود.
سـپس به اردوان نزدیکتر شـد و با چهره ای سرشـار از بشاشـت با نوش خنده ای گفت :گر او از عهده اين
کار بر نيايد به سـزاي عمل خود ميرسـد ،عالوه بر آن ،شـيرهاي درنده حريفاني ناچيزند در مقابل دشمنان اين
سـرزمين .اگر نتواند سـزاوار تخت نيسـت ،اگر هم فرازمند از اين آزمون بيرون آيد سـزاواري خود را به همگان
نشـان داده ،ای مرد که پهلوان دورانی و بر خوی من به تمامی آگاهی ،من فرزند حق نمی خواهم .سـپس دسـت
نبرد نها یی
139
سـوی تخت آخت و گفت :آنسـت که فرزند خلف و راسـتین می خواهد ،این جوان مي تواند با شـجاعتش خود
را به ما فرنوده کند(ثابت) ،سـپس کمی از جوش و خروش آوای خود کاسـت و گفت :اينطور نيسـت اردوان ؟
اردوان کـه هـوده و حـق ،راسـتی و درسـتی را در گفتـار امپراطور می ديد ،اسـتوار گفـت :گفتارتان به
تمامی متین اسـت و با راسـتینگی همسوسـت ،سـرورم .اما سه شیر زیاد اسـت ،گذشته یالن به پیکار یک
شـیر یا دو شـیر می رفتند کسـی تا کنون همزمان با سـه شـیر گالویز نشـده.
گشتاسـب شـاه ،که میان بزرگان و بلندپایگان بود ،سراسـر حاضران آن بارگه را به دیدۀ خود جای داد
و وانگه دسـت افراخت و سـه انگشـت خود را به همگان نشـان داد و گفت :یک شـیر برای شـجاعت ،شـیر
دیگـر بـرای لیاقـت .وانگه درنگی نمود و چرخید و به اردوان و سـپند که دوشـادوش هم بودند خیره شـد و
گفـت :آخرین هم بـرای عدالت.
اردوان سر فرو افکند و به نشانۀ احترام و پذیرش فرمان قدمی به عقب نهاد.
سـپند با شـنیدن این سـخنان به هیجان آمده بود و میل شناسـاندن سرشـت خود را به دیگران داشت،
که جوانی هوسـکار و طمع کیش نیسـت و نیرنگ و تزویری نیز در کارش نمی باشـد ،خطاب به امپراطور
گفت :سـرورم من براي تخت و تاج به اينجا نيامده ام من جوياي حقیقت هسـتم .سـپس رو به اردوان کرد
و به او گفت :پهلوان سـزاي من اينسـت و هيچ باکي ندارم.
امپراطور درحاليکه به زمين مي نگريسـت با آهنگي متين گفت :حقيقت آشـکار خواهد شد ،اکنون سپند
بـرو بـراي اسـتراحت .آنگاه رو به درباريان کرد و گفت :همگي مرا به غيـر از اردوان تنها بگذاريد ،در ضمن
به تمامي مردم پايتخت بگوييد که به ميدان نبرد بيايند و تماشـاگر اين مبارزه بين شـيران شـوند.
در حاليکه دسـت بر ریش سـپید خود می کشـید ،سـر به باال گرفت و خيره به آن نقش روي ديوار شـد
و با شـعفي بي پايان با خود زير لب گفت :وقت آن رسـيده که بار ديگر با نمايش شـجاعت و دالوري ،روح
را در آن آوردگاهِ خفته در خود ،بدميم.
تمامـي بـزرگان که غرق در شـعف آميخته در شـگفتي فـراوان بودند ،بـارگاه را زمزمه کنـان ترک مي
گفتند.هنگاميکه که آرتاباز در زمان ترک ،شـانه به شـانه سـپند قرار گرفت ،درحالیکه چشمانش از کینه می
درخشـید ،به ريشـخند و صدايي آرام که ندای نفرت در آن نجوا می نمود ،به سـپند گفت :شـک ندارم جوان
دروغگو و ترفندکار که طعمه شـيران خواهي شـد.
اردوان نمي توانسـت حقيقت را به شـاه بگويد که در عالم خيال سـيمرغ به او گفته ،به صالح ديد که به
امپراطور چنين بگويد :از کودکي من مواظب او بوده ام ،زيرا فهميدم که در دربار دشـمنان بسـیار در کمين
اویند ،و او را از چنگال اهريمناني که ميخواسـتند به طعمه گرگان بسـپرند ،رهانیدم و به شـمال سـرزمين
پـارس و بدسـت خانواده ايي سـپردم و در طـول اين مـدت از او با خبر بودم.
امپراطـور از شـوق ،اشـک از چشـمانش جـاري بـود بـا نوایی دلکـش و دلنواز بـه او گفت :ا سـپاس و
سـتایش بـر تـو ای نامـدار ،که گمشـده مرا بـه مـن بازگرداندي.
اردوان که براسـتی در بازگرداندن او نقشـی مهم داشـت ،اما شـرم از کج گفتاری خود داشـت ولی چاره ای جز
این نداشـت که شرمسـار سـر فرو افکند و گفت :اين کار نه تنها براي شـما بلکه براي اين ملک مقدس کرده ام.
اردوان سـرخوش از آن بـود کـه بـاز توانسـته امپراطـوري پـارس را از چالشـي بزرگ نجـات دهد و با
سـرحال و خوشـحال از بارگاه به بيرون زد و تصميم گرفت فرزندانش را با سـپند آشـنا کند و به سـوي
سـپند روانه شد.
اردوان به نزد سـپند رفت و گفت :شـاهزاده پارس شـب پيش از نبرد را بر سـر سـفره ما بنشـين ،ناني
بـر خوان ما بشـکن (مهمان مـن باش )
سـپند پر شـور و با حالتي سرشـار از اشـتياق دعوت پذیرفت و به گرمی گفت :اوه ....خيلي مشـتاقم اي
پهلوان ،ميزباني جنگجو ترين مرد جهان بر من افتخارسـت.
و آنها به هم پيوسـتند و راهي خانه مهسـت فرزند اردوان شـدند ،پس از رسـيدن ،اردوان فرزندانش را
با او آشـنا کرد و از او خواسـت که شـب مبارزه را در منزل او بماند و آنها همگی سـر یک سـفره نشـتند و
با يکديگر به گفتگو پرداختند.
سپند نيز از او پرسيد :اي پهلوان تو چگونه ماجراي مرا از پيش مي دانستي.
اردوان :در آينـده روشـن خواهـد شـد ،اکنـون تو بايد به انديشـه مبارزه فردا باشـي ،می پنـداری که از
عهـده اين آزمـون برايي ؟
سپند با خونسردي کامل به هزار یقین با آهنگی محکم گفت :نگران نباش پهلوان به همگان ثابت خواهم کرد
نبرد نها یی
141
که فرزند خلف امپراطور و شجاعترین فرزند اين ملک می باشم و سزاوارترین سریرنشین پارس خواهم بود.
اردوان سـري پـر حسـرت تـکان داد و با گفتاري دريغناک گفت :سـاليان اسـت کـه زورآوری تن دار به
آوردگاه براي مبارزه با شـيران نرفته ،در زمانهاي گذشـته اين رسـم در سرزمين پارس ميان رزم آورانش
مرسـوم بـود ولـي انـگار که اين ملک دگر فاقد جنگاوران شـيردلي ميباشـد که قـدم در اين ميـدان بگذارند،
گويـي کـه نسـل آنهـا به پايان رسـيده ،آخرين آنهـا خود امپراطـور و پيـش از آن من بـوده ام ولـي کار تو
مشـکل تر از ما ميباشـد زيرا تو بايد با سـه شـير در آويزي ولي در گذشـته دو يا يک شـير مرسـوم بود.
خوی شـجاعت در ذات سـپند نهادينه بود ،بي هول و تکان و با رويي تهي از هر اضطراب و تشـويش
گفـت :سـپيده دم فـردا همـگان خواهند ديد که نسـل جنگاوران پارسـي از ميـان نرفته و من بار دگـر آنها را
زنده خواهم کرد ،زيرا که اين ملک براسـتي سـرزمين شـيران ميباشـد.
اردوان و سـپند زانو به زانو هم نشسـته بودند ،اردوان سـرخوش و سـرحال دسـت بر پای او کوبید و
همچو شـیرپیره ای که کوله باری از شـجاعت را بر دوش داشـت ،خوش نگاهی به چشـمان دریانژادِ سپند
نمود که همچو تازه واردان می خواسـت پا در دنیای دالوری نهد ،وانگه زبان پند گشـود و گفت :براسـتي
قلب تپنده سـرزمين پارس اين آوردگاه کهن اسـت ،شـجاعت نيز خونيسـت که از آن قلب به تمامي رگهاي
پيکـر ايـن امپراطوري دميده ميشـود .وانگه لختي خامـوش ماند و افزود :بايـد کاري کنيم که اين قلب ديگر
خفاش خفت به قصد خونخوارگی سـوی سـرزمین پارس ِ هيچـگاه از تپش نایسـتد ،کـه در نبود ُکنداوران،
پـر خواهـد گشـود .وجـود اين میدان براي آنسـت که پايداریِ شـجاعت به خطر نيوفتد ،و ريشـه شـجاعت
هيچگاه از بيخ و بن خشـکانيده نشـود .شـجاعت بزرگترين نعمتي ايسـت که مادر دهر به بهترين فرزندان
خـود داده ،زيـرا کـه خـود بـه آن نیـاز دارد .آري شـکوه و شـوکت شـير اسـت که سـبب چرخش هسـتي
ميشـود بـه غيـر آن کفتـاران ،جهـان را به دنـدان کينه خواهنـد دريد ،پس جـوان قدر شـجاعتت را بدان که
بـي دليـل در ذاتـت نهاده نشـده .وانگه بـر قوت گفتار خود افـزود و گفت :ايـن چرخ شـيرگردون و روزگار
شـيرآفرين به شـجاعت شـير زنده است جوان
سـپس اردوان به پا خاسـت و گقت :حال برو اسـتراحت کن که فردا هنگاميکه خورشـيد خنجرش را از
ِ
ظلمت نيام برهاني .سـپند براي اسـتراحت به آرامجاي رفت نيا ِم ظلمت برکشـد تو نيز بايد بر ِق تيغت را از
و در انتظار فردا.
نبرد نها یی 142
نبرد با شيران
در همـه سـو و همه جـا هياهويـي در شـهر براه بـود .گويي شـهر پـس از سـاليان بی
جانـی دگربار زنـده گردید.
در گوشـه و کنار شـهر به هر راسـته ،سـخن از شـاهزاده اي مي رفت که سـاليان دور از دربار بوده .توده
هاي بیشـمار از مردم گروه گروه ،فوج فوج راهي رزمگاه بزرگ پارسـيان بودند که تنها براي پيکار پهلوانان
ِ
ضربات از دوران کهن بنا شـده بود .ولي مدتهاسـت که جنگاوري پا در آن ننهاده تا با نعره های شـجاعانه،
کاری و کوبنده ،خروش و یورشـهای توفنده قدرت نمايي کند ،و زمین و زمان را به شـور و شـوق اندازد.
اردوان و سـپند نيز ترک خانه کردند و براه افتادند و رسـم بر اين بود که مبارز بدسـت آرتاباز فرمانده
گارد فناناپذيرها سپرده شود تا او را از راهي جداگانه به ميدان نبرد برساند.
درميـان راه ،آن دو یـل هـر دو بـر مرکب آرام آرام در حرکت بودند ،که اردوان به سـپند گفـت :اي جوان
بايد بداني که گر از نسـل شـاهان کیانی هسـتي ،زورآوران بسيار از خاندان تو در اين آوردگاه جنگيده اند و
نبرد نها یی
سـربلند بيرون آمده اند و تو نيز بايد نشـان دهي که از آن تبار ميباشـي .مرداني که در کل عالم يگانه3اند14
و زیبنده سـلطانی و پادشـاهی شایسته شـان می باشـد .بدان ،در اين گيتي پهناور اين رزمگاه زبان زد همه
دوران بوده و هيچ يک از گردنکشـان و سرکشـان عالم نتوانسـته اند در اينجا پيروز بيرون بيايند به غير از
مرداني از ديار پـارس ،فراموش مکن.
سـپس سـپند با سري افتاده بر روي اسب سـخنان اردوان را مي شنيد ،آهسته سر خود را برافراشت و
گـردن سـوي اردوان چرخانـد و بـا خنـد ه اي گفت :پهلوان مرور ايام به همگان خواهد گفت که من سـر آمد
همۀ يالن جهان ميباشـم و از همه پيشـي خواهم گرفت .سـوگند ميخورم تا هنگامیکه دريا مواج ميباشـد
و تابـش خورشـيد بـر سـر ما مي تابـد ،نام من فراموش نشـود ،اي پهلوان بـه دقت نگرندۀ رویـداد امروز و
نظارگر رخدادهای فـردایِ من باش.
اردوان از ايـن غـرور خشـنود شـد ،ولـي از جهتـی نگـران و بـه او گفـت :اي يل بي همتـا می دانم بنا بـه نهاد و
پیرو خوی و سرشـتت سـخن می گویی .اما همین ذات یکتایی که روزگار در شـجاعان نهاده غرورآفرین نیز می
باشد(سـبب غرور) و سـبب کبری سـنگین می شود .سخنت استوار اسـت و به محکمی کال ِم جنگاوران نامدار می
باشـد .امـا از تـو درخواسـتي دارم ،که هيچگاه اجازه مده ،تکبر بر غـرورت چيره گردد .اگر غرور بـه انحراف رود
آتش کبر به شـراره خودپرسـتی بـه تکبـر تبديـل ميشـود و بدان که ،فاصله بسـيار اسـت بين غـرور و تکبر ،که ِ
زبانـه خواهـد کشـید و تنها سـوزاننده ت ِن خویش اسـت .فراموش مکـن غرور تا انـدازه ايي براي آدمي مفيد اسـت
ولـي اگـر از يـک مقـدار فراتـر رود ،تو در منجالبي دسـت و پا خواهي زد که خود براي خويشـتن مهيا کـرده اي و
رهایی از آن هرگز میسـر نیسـت .آن منجالبِ تکبر و خودپرسـتي ميباشـد ،يادت باشـد که هر کدام از ما سازنده
زندگـي خـود مـي باشـيم و با صدايي رسـا افزود :مغـرور به آن باش کـه مغرور به خود نشـده اي.
همانگونـه کـه اردوان مـی گفت ،سـپند بنا به ذاتي کـه روزگار در او نهاده بود سـخن گفته بـود ،بي ادعا
سـر تـکان داد و گفـت :بـي شـک ،اردوان به پند تو گوش خواهم سـپرد.
و آنهـا راهـي شـدند تا به محوطه پشـتين کاخ رسـيدند و آرتابـاز که در ميـان گروهي از سـواران بود،
بـدون هیـچ کرنـش و احتـرام خطاب بـه آنها گفت :امپراطـور مي خواهد شـما را ببيند.
آنهـا بـه نـزد امپراطور کـه در محوطه اصلي کاخ ايسـتاده بود ،رفتند گويي او از همگان بيشـتر شـتاب
ديـد ِن جنـگاوري ايـن جـوان تازه وارد را داشـت .بي حوصله و ناشـکیبا در محوطه کاخ قـدم برمي نهاد که
آمدن سـپند و اردوان را ديد.اردوان و سـپند به مقابل او رسـيدند و دسـت بر يال مرکب انداختند و به پايين
آمدنـد و کرنـش کردنـد ودر پي آن گفتند :درود بر شاهنشـاه بزرگ.
امپراطـور بـا نگاهـي کـه در وادي شـک و يقيـن در مـي غلتيـد و پياپـي نفـس عمیق بر ميکشـيد که خبـر از
اضطراب و بیقراری او مي داد ،بي مقدمه خطاب به سـپند گفت :روزي دشـوار در انتظار توسـت نه تنها تو بلکه
نبرد نها یی 144
بـراي همـه ما .همانگاه دسـت بـه افالک افراخت و جهان را نشـانه گرفت و گفت :در سراسـر گيتي چه آنهايي که
خير و صالح و چه آنهايي که نابودي و پاشـیدگی ملک پارس را خواهانند ،دیده از کردار امروز تو بر نمی دارند.
سـپس امپراطـور سـر تـا به پـاي او را دقيق و عمیق بر انداز کرد ،زمانیکـه آرامی و خونسـردی او را دید،
درحالیکه خود از هیجان توا ِن نفس بر آوردند نداشـت ،به حیرت افتاد و از سـپند پرسـيد :آيا هراسـي نداري ؟
سـپند نه نفسـي تند داشـت و نه قلبي تپنده ،با آسـودگي و جسارتي سـنگین ،با آهنگی هموار گفت :بي
وهـم و گمـان خيـر .سـپس خنده به لب آورد و همراهان را نگريسـت و گفـت :در آيين من واژه هايي همچو
بيـم و هـراس بـي رنگ اسـت .آري در دنياي من هنوز رویدادی نتوانسـته روح در تن بـي جان بيم و هراس
بدمد و آن را به جوالن در آورد تا بر من خودنمايي کند .ترسـندگي بي معنيسـت بر من.امپراطور با شـنيدن
ايـن سـخن از سـپند دريافـت که تا کنون ،اين جوان بیـم و باک ،ترس و هـراس را نيازموده ،که سـر خود را
بـه پاييـن تـکان مـي داد گفـت :که اين طور ،ولي بايد باک باشـد .سـپند ،به عقيـده من ،تو می بایسـت از يک
امـر مهـم واهمه داشـته باشـي وآن هم شکسـت اسـت ،بدان که ترس از شکسـت يکـي از مهمترين عوامل
ميباشـد که تـو را به فرازمندیهای بزرگ مي رسـاند.
سـپند کـه خـود را همـواره در آزمـون و سـنجش مـی دیـد ،مقتدرانه در جـواب گفت :چه خوبسـت که
هيچگاه به شکسـت نيانديشيم سـرورم.
امپراطـور نگاهي بـه اردوان کـه خموش ايسـتاده بـود کرد و گفـت :غير ممکن
اسـت و محـال .دریـن روزگار در چرخـش میـان سلسـلۀ زمان نمی شـود از شکسـت دوری جسـت .زيرا
شکسـت يک امر اجتناب ناپذير در دوران حیات هر کس اسـت و براي همه ما وجود خواهد داشـت .شـاه و
گـدا هـم بـراي آن معنا ندارد و تنها راه چیرگی بر آن تنها ترس اسـت .بله هراس از شکسـت موجب افزايش
همت و پشـتکار و جسـارت تو خواهد شـد ،اميد دارم که اين پند براي تو مفيد باشـد.
سـپند که نمي دانسـت امپراطور در چه مورد سـخن ميگويد ،راهي جز پذيرفتن گفتار او نداشـت ،زيرا
آن جـوان تـا کنـون نه ترس و نه شکسـت را ديده بود ،چطور مي توانسـت از چيـزي که برايش معنا ندارد،
بترسـد .بناچار سـ ِر احترام فرو افکند و گفت :بي ترديد همين طور خواهد بود.
امپراطور با نگاهي که آرزوي پيروزي براي سـپند در آن مشـهود بود ،دسـت را بسـوي او تکان داد و
ِ
نمايش قدرت تـو بي تابي ميکنيم.آرتابـاز او را آمـاده کن. گفـت :حـاال بـرو آماده نبرد شـو ،که بـراي
ِ
انگشت اطاعت بر روي ديدگان گذاشت و گفت :امر و فرمان از ان شماست سرورم. آرتاباز نيز
نبرد نها یی
سـپس آرتاباز و سـپند براي آمادگی راهي شـدند ،اردوان به همراه امپراطور با هيئت شاهنشاهي از5کاخ14
سوي ميدان نبرد روان گردیدند ،و زمانيکه گردونه شاهنشاهي وارد آنجا شد يکسره مردمان از جاي خود
برخاسـتند و به احترام و گرامش او سـکوت اختيار کردند تا آنها به جايگاهي که مشـرف بر تمامي ميدان
بود رفتند و شـاه بر تخت خود تکيه زد و کمي پايين تر از او اردوان در کنار او نشسـت و تمامي سـرداران
و درباريـان ،بـزرگان ،بلنـد مرتبـگان جملگي به ترتيبِ وقار و منزلت بر جاي خود نشسـتند و بـر آن ميدان
که در انتظار ديدن شـجاعت پس از سـاليان بود با هيجان نگاه خيره کردند.
مکانـي خالـي در ميدان نبرد ديده نمي شـد گويي همه مردم ریز و درشـت ،براي ديـدن نبرد آمده بودند
و هياهوي زيادي پس از جلوس شـاه بر آوردگاه برقرار شـد.
آرتاباز که به همراه سـپند بود ،در نزديکي آوردگاه ناگهان افسـار پس کشـید و در جاي خود ايسـتاد.
و در پي آن دسـتش را به حالت فرمان تکان داد که بيکباره در چند قدمي آنها ،زمين دهان گشـود و داالني
غارگونه براي آنها آشـکار گشـت .سـپند متحير افسـار به دسـت خيره به سـياهي درون آن غار شـد.آنگاه
آرتاباز از مرکبش به پايين جسـت و سـپند نيز دسـت از لگام رها و رکاب تهی کرد (پایین آمدن از اسـب)
و بدنبال او به درون داالن وارد شـدند .و راه برايشـان نمايان مي گشـت بواسـطه مشـعلهاي آتشين که در
دو طـرف آن دهليـز بـر ديـوار تکيه زده بودند .در انتهاي آن ،نور کمي سـو سـو مي کـرد و هرچه که به آن
نزديـک مـي شـدند ،بر قـوت آن تابداریِ نور افزوده مي شـد تا سـرانجام آنها به دخمه دايره شـکل بزرگي
درآمدند که درون آن جوشـنهاي پوالدين ،خودهاي آهني ،انواع شمشـيرهاي برنده و دشـنه و خنجر ،نيزه
هاي کوتاه و بلند ،سـپرهاي چرمين و پوسـتين و انواع کمانها به چشـم مي خورد.
سـپس آرتاباز که در اين مدت بي سـخن سـپند را به آنجا آورده بود ،چپ نگاهي به سـپند کرد و گفت:
برگزیـن آنچـه که می خواهی ،هرگونه وسـيلۀ مرگ آفريـن که بخواهي در اينجا ياقت ميشـود .و به حالت
تحقير افزود ،البته اي جنگجو روسـتايي ،نخست بايد جوشن برتن کني.
سـپند با کمي درنگ ،سـخن او را در انديشـه سـنجيد و در جواب نيش او گفت :به گمان من جوشـن و
خـود و خفتـان يـک کردا ِر کودکانه اسـت و برای جنگجویانی که پوسـتی به لطیفی کودک دارند ،می باشـد.
و با نيم خنده اي چشـم در چشـم آرتاباز نهاد و گفت :آرتاباز اينطور نيسـت ؟
ِ
شـگفت بي پروايي و جسـارت او بود ،و بی باکی سـپند همچو آتشی سوزان سخت وجود او آرتاباز در
را مـی آزرد کـه گفـت :بيـش از حد به خود مي بالي نيروپرسـت (کسـي کـه به نيروي خود مي بالد) .شـک
نـدارم کـه در انتهـاي روز ،ايـن آوردگاه شـاهد جدالـي ديگر خواهد بـود آري قدرتنمايي الشـخوران و پس
ماندهخواران بر سـر الشـه ات ،آن زمان اسـت که بر سـر نعش بي جانت خواهم آمد و تماشـاگ ِر تکه تکه
شـد ِن غـرورت زير دندان فرومايـگان خواهم بود.
نبرد نها یی 146
سـپند در جـاي خود ايسـتاد و رو بـه ارتاباز کرد و قدم سـوي او نهـاد و درحاليکه انتهاي قامت
آرتاباز تا سـينه سـپند بود که سـپند دسـت بر زير چانه او انداخت و نگاه به نگاه او گذاشـت ،در اين
حال نفسـی ترسـبار از سـينه ارتاباز آشـکارا بر مي خاسـت و بر صورت سـپند مي نشست که در
ن بي باک ،نگاهي عميق به قد و قامت او کرد و خندان گفت :اي مرد افسارگسسته آخر سپند آن جوا ِ
و خنجرزبـان (بدرفتـار و بـد زبـان) ،نمي دانم بي دليل در چشـمانت کينه سـنگيني ميکند و آتشـي
پنهـان درونـت را مـي سـوزاند و گفتارت گوشـه دار اسـت (دشـنام) .اي مرد ،چرا ناگسـيخته دندان
نشـان مـي دهـي ،مـن که هنوز بر تو ناآشـنا هسـتم اين مقـدار بغض از براي چيسـت ؟ بـه روزگار
اطمينان مکن ،دنيا چرخ دارد .فردا را به شـک ببين ،دير پيوند (تندرو) نباش ،شـايد سـرورت شـوم
و بـدانمرو رِ ايـام به آدم تشـنه چشـم (آزمنـدان) وفـا نمي کند .
سـپس بـا کمـي تامل در ادامه سـخن خود گفت :مـي خواهم پرده از اسـرار رازي گران برايت بگشـايم،
مـي داني آن چيسـت ای مرد؟
ترس به سـرعت تمام وجود آرتاباز را در بر گرفت ،چون مي دانسـت اگر بادِ خشـم آن جوان گريبانش
را بگيرد ،در آن دهليز کار دسـتش خواهد داد و به مشـکل خواهد افتاد ،او که مردِ رنگ و نیرنگ و ریا بود،
کمي از کينه سـخنش کاست و گفت :نه بگو آن چيست؟
سـپند دسـت از زير چانه لرزان او برداشـت و نگاهش را به سـوي شمشـيري خيره کرد و گفت :بسيار
خرسـندم که ديگران چشـ ِم کينه و زبا ِن نفرت بر من مي گشـايند ،گفتار پر حسـد نشـانگ ِر برتري منسـت.
آري آن زمـان در مـی یابـم کـه ویژگـی ناهمتـا در من اسـت ،که ديگران تهـي از آنند .و بي ترديـد و به هزار
یقین پس از اتمام نبردِ امروز ،بر تنگ نظري تو افزوده خواهد شـد که براسـتي برتري و رجحان با رشـک
و حسـد ديگران آشکار ميشود.
سـپس بکلـی روی از او سـوی سلاحهای خفته در آنجـا گردانـد و آرام گفت :اکنون آرتابـاز حرف کم
گوي بگذار سلاحي بـر گزينم.
آرتابـاز از غضب بسـيار در خود می جوشـید ،اما ناتـوان در برابر آن جوان بـود ،به ناچار آبي بر غيظ
(خشـم) بـي انتهـاي خود ريخت و آتش کينـه اش را پنهان نمود و گفت :حـال چه مي خواهي ؟
سپند دستي از بي اعتنايي بسوي او تکان داد و گفت :خود بر خواهم گزید.
سـپس سـوي آن شمشـيري رفت که چشـم از آن بر نمیداشـت ،آري از ميان تمامي ابزارهاي جنگي به
پهناورترین شمشـير که بسـيار بلند و لبه پهني داشت اشـاره کرد.
نبرد نها یی
7
گويي14 آرتابـاز بـه يکبـاره اختيـار را از کـف داد و قهقهـه اي رسـا آميخته با تحقير سـر کشـید و گفـت:
ناتجربـه کاري ،نمـي دانـي که آن شمشريسـت لنگردار ،نه کمـری باریـک دارد و نه نوکی تیز ،خمیدگی نیر
ِ
چرخش آسـان بر مچ شـود .در دم اسـتخوا ِن مچت را به بندهای انگشـتت پیوند می دهد. ندارد که سـببِ
آری این شمشـی ِر لنگردار با سـر و سـینه ای پهن دسـتت را از ُسـفت (کتف) به بیرون برمی کشـد .تو نمي
توانـي بـا آن چاالکـی کافي داشـته باشـي و حرکت دسـتت از قائمه پوالدیـن آن عقب می مانـد ،و در اندکي
زمـان آن از کـف مـی دهـی ،و تکه هاي بدنت زمين رزمگاه را با رنگ سـرخ خود مزين خواهد کرد .همانگاه
بـر کینـه کالم خـود افـزود و گفت :گويي مهـارت کافي براي جنگيدن را نـداري اي جـوان ناکارديده.
اما سـپند بي تفاوت به سـخن او ،بسـوي آن شمشـير رفت و آن را بر دسـت گرفت که ناگهان آرتاباز
بـا چشـماني که ديگر قـادر به حرکت نبـود ،با خود بـه آرامي گفت :اين امـکان ندارد.
آري ،گويـي در دسـتان سـپند شمشـيري نبـود و آن را سـهل و آسـان بـه هزار فن بـه صد جهت می
چرخاند ،و با نيم خنده اي که بر لبان داشـت به آرتاباز نگاه کرد و گفت :اي کاش به جاي شـيران با آدميا ِن
بدکـردار مـی جنگیدم ،بدان اي مرد که قدرت آورنده سـرعت ميباشـد و خروشـيد و گفت :خونم به جوش
آمـده زمان نبردسـت .مي خواهم پا به پیـکار بگذارم.
سـپس غالف آن شمشـير بزرگ را بر کمر بسـت.آرتاباز که وسعت چشـم و انديشه اش به حدي نبود
که قدرت سـپند را درک کند ،بي سـخن به انتهاي آن دخمه که در سـياهي فرو رفته بود اشـاره کرد و پس
از درنگـی ،آرام گفت :آنجا راهي ميباشـد به آوردگاه.
ناگهان تاق باالي سـر آنها شـکاف بر داشـت و آن دهلیز زیر یورش خورشـید قرار گرفت ،با تابش خورشيد
به درون آن دهلیز ،پلکاني مارپيچي که بسـوي باال مي رفت از دل آن سـياهي در انتهاي اتاق چهره گشـود.
آري آن دهليز زير آوردگاه قرار داشت و بواسطه پلکاني به ميدان نبرد راه مي يافت.
سـپس آرتاباز با دسـتانش اشـاره به آن پلکان کرد و خنده اي از تحقير سر داد و گفت :اي جوان آخرين
پلـکان عمـر خـود را پشـت سـر بگذار ،زيـرا که ميعادگاه مرگ ،در انتظار توسـت ،سـپس با خود گفـت :ای
جوان ابله شـکارنزده بر پوسـتش حسـاب مکن ( .بی جهت خود را پیروز مدان )
تابش خورشـيد که مسـتقيم صورتش را زير پرتو خود نوازش مي داد ِ سـپند بي اعتنا به سـخن او ،به
نگاهي تنگ شـده انداخت .گويي خورشـيد او را بسـوي خود فرامي خواند ،درحاليکه شمشـير را بر شـانه
هايـش تکيـه داده بـود ،بـا پاهـاي تنومنـدِ خود بر پله هـاي آن پلـکان گام مي نهاد و با آرامشـی که شـوق
جنگيدن در درون او بيداد مي کرد ،بسـوي ان کشـتارگاه کهن مي رفت .انگار مي خواسـت پا در جهان ديگر
نبرد نها یی 148
که از آنش ميباشـد ،وارد شـود .درحالیکه هزار سـودا در درونش بیداد می کرد ،سـرانجام واپسـین پله را
پشـت سـر گذاشـت و خود را درون ميدان بزرگي يافت.
از طرف ديگر ،هنگام ورود داد و فريادهاي مردمي که گرداگرد ميدان بزرگ بر طبقات بسيارنشسـته
يا ايسـتاده بودند بر هيجان محيط مي افزود ،که يکباره هياهوي آنها ناگهان تبديل به نو سـکوتي سـنگین
شـد ،گويـي تمامـي مـردم چنين خلقتي را تا به حال نديده بودند .عقل و انديشـه شـان سـکوت را مي طلبيد
تـا هيبـت ،هيـات ،ابهـت ،پيکر ،چهره ،سـيما ،ديدار ،وجه ،شـکل و شـمايل او را با دقت تمام بسـنجند .گويي
سـکوت نيـز ،گفتـار را بـر خود حرام کرده بود تا او را دقيق بنگرد .جنگجويي همچو شـيري جـوان که تازه
پا در ميدان دالوري گذاشـته بود و در پي قدرتنمايي ،با يالهاي درخشـان و زرين ،و چشـماني که به وسعت
دريـاي نيلگـون امـوا ِج شـجاعت در آن موج مي خورد ،به آنها مي نگريسـت .هر کدام بسـان اسـيري که در
بنـدِ شـوکت آن جـوان افتـاده بودند بـه آرامي و مخفيانه زمزمه کنـان خطاب به یکدیگر مي گفتند :آيـا او از
نژاد آدمي ميباشـد و يا شيريسـت در جامه انسـان.
آن جـوان پيـل گام و اسـتوارآهنگ آرام آرام پـا بـه ميدا ِن نبرد گذاشـت و مغرورانه قـدم بر مي نهاد .نه
تنهـا شـوکت آن ميـدان بـر او چيـره نشـد ،بلکـه آن ميدان بـود که زي ِر کمندِ شـکوه او سـر خم کـرده و به
هيجـان افتـاده بـود گويي خـود را اليق شـوکت آن جوان نمي دانسـت.
آري او با قامتي رسا و بدني برهنه که عضالت برجسته اش در برابر تابش خورشيد بر يکديگر سايه ميانداخت
قدم بر مي نهاد و به آسـودگي اطراف را با نگاهي سـطحي و زودگذر مي سـنجيد و در پس آن ،او با غرشـي سهمگين
ت ِن سـکوت را از هم دريد و رشـتۀ افکار را از يکايک تماشـاگران گسالند .درحالیکه بازوان و رانهای پیچ در پیچش بر
تنش لنگر می انداخت سـوي جايگاه قدم بر می داشـت ،و با هر قدم سـنگین او خاک از آن آوردگاه به هوا می پراکند.
گویـی روی خـاک گرفتـه آن آوردگاه را به شـجاعت خود می شـویید .به آسـتانه نزدیک جایگاه رسـید که امپراطور
و اردوان از آنجا شـورانگیز به هزاران شـوق و شـعف آن جوان را که گویی نشـا ِن افتخا ِر خلقت بود می نگریستند.
شمشـير را از شـانه برداشـت و بر نيام منزل داد و در مقابل امپراطور سـر برزمين نهاد و گفت :زیر
سایه شـما آماده نبردم.
امپراطـور نگاهـي بـه او کرد و حيـران به اردوان گفت :با يک تا پيراهن عزم ميدان کـرده ! چرا او بي خود
و خفتان آمده آيا از جانش سـير گشته است ؟
اردوان که خود سـرور شـجاعا ِن جهان بود ،چشـم از او بر نمي داشـت ،با دیده ای بی حرکت همراه با
خنده اي که از خشـنودی و سرخوشـی بر مي خاسـت گفت :گر به غير از اين بود من به دالوري او شـک
مي کردم .از خود بي خود شـد و به قوت صدایش افزود و گفت :اين ویژگی نامداران و سرشناسـان جنگ
اسـت .سـرورم خود ميداني که سرشـت و ذات جنگجويان یگانه از ابتدا متفاوت اسـت .روزگار بر تن آنها
جوشن پوشانيده .آنها از درون پوالدينند.
نبرد نها یی
9
افراشت14 سـپس امپراطور که ديگر تاب تحمل بيش از اين نداشـت ،نیم خیز شـد و دسـت راسـت خود را بر
و درحالیکه آوردگاه را در دیده داشـت با هزار هول و هیجان پر قدرت آن را به نشـانه آغاز نبرد فرو افکند.
در همين حال سـه نره شـي ِر تناور و تنومند ،گرسـنه و درنده را از قفسـها که در جهات مختلف قرارگرفته
بودند رها کردند و غران به سـوي سـپند حمله ور شـدند .سـپند که پیچش آوای های شـیران همچو تازیانه
ای بود بر روح جنگندۀ او ،سـینه سـوی سـفرۀ آسـمان فراخ نمود ،نعره ای سـخت مهیب سـر داد که پنجاه
جهان را در پنجۀ خود فشرد و بر هفت فلک رعشه افکند و آرام و قرا ِر هستی را به پاشیدگی کشاند و ریشۀ
عرش را از بیخ و بن بر کند ،و به حمله ای که صد هزار آفرین در بر داشـت برسـانِ(مانند) آذرخشـی تاخت،
و بر آنها هجوم برد .شـيرها بسـيار گرسـنه بودند ولي گويي سپند از آنها گرسـنه تر و درنده تر .سپند غران
سـوي شـيري شـد که در روبرويش بود و با تمامي قدرت در هم آويختند و همزمان دو شـير دگر نيز يکي
بر گرده پريد و ديگري مچ پايش را به دندان کشـيد .آري سـه شـير بر پيک ِر سـپند وحشـيانه مي پيچيدند اما
او با مشـتهاي کشـنده و کوبنده بر جمجعه آنها مي کوبيد که استخوانهايشـان خرد ميشـد و در گوشـت و
پوستشـان بـه گونـۀ تيـغ ،فـرو مي رفت و خون از بدنشـان می گشـود .غرش بـا غرش در هم مـي آميخت و
رزمـگاه را بـه خـون ميکشـيد .آري شـیران در حـال اوژنـان(زد و خـورد) و کشـتار بودند .غرش هـاي آنان
فضـاي رزمـگاه را بـه لرزه مي انداخت ،و جدال و ِ
جنگ آنان دم از دوران و قلب از تپندگی یکایک حاضران می
انداخت .دو شـير بر گرده و پاي او مي پيچيدند که سـپند بي تفاوت به آن دو ،پنجه بر يال شـير روبه رويش
فرو برد و در مشـت خود گرفت بي درنگ همچون بره اي ،او را بلند و به پهلو به زمين کوفت و شمشـيرش
را با سـرعتي که زمان اسـير آن بود ،عريان کرد و شـکم آن را افقي دريد و شمشير را بر خاک انداخت .سپس
او بـا چشـماني پـر طمـع که مـرگ را فرياد ميکشـيد به جان آن دو شـير ديگر افتـاد .دوباره بـه همان طریق،
پنجه بر يالهاي شـير پشـتي که برشـانه اش آويزان بود افکند و به جلو پرتاب کرد و مشـتي سـهمگين برسر
شـير آخريـن کوبيـد که الي پاهايش مي پيچيـد و خون همچـو رودي از آرواره هايش فـواره زد و با خاک آن
ميدان دسـت پيمان داد و اسـتخوان جمجه اش نيز بر زمين فرو رفت و با خاک يکسـان گشـت.
حـال او مانـد و يـک شـير کـه در روبرويش مانده بود و بـا چرخش به گرد خود و غریـدن نیروی حریف
خود را می سـنجید .سـپند بی انکه درنگی کند شـتابان سـوی او شـد ،و غرش کنان هر دو به جانب هم هجوم
آوردنـد ،غبـاري قرمـز از خاک زير پايشـان برمي خاسـت گويـي هر دو از يک نـژاد و تيره و راسـته بودند ،و
شجاعتشـان يکسـان بود .سـرانجام آن دو وحشـيانه درحاليکه چنگ بر هم ميکشـيدند ،به يکديگر پيچيدند،
شـیر بر دو پا ایسـتاد دو پنجه بر گردن سـپند افکند ،شـیر ایسـتاده تا سینه او قامت نداشـت ،سپند با دستان
سـتبر و سـترگ خـود بـازوان شـیر را پس زد و چو بـاد بر او پیچید و دسـت قطور و پيچ در پيچ خـود را بر
ِ
حریـف َقدر خود را از آ ِن خویش نمود و بر دسـت ديگر گره کرد. دور گـردن آن نـره شـير حلقـه کرد و گردن
چنانکه آن شـير خود را در دا ِم حلقه دسـتان ناگسسـتني سپند ديد .درحاليکه گردن آن شير ميان دستان گره
کرده سـپند گرفتار بود و مجا ِل غريدن دیگر نداشـت .سـپند آرام رو چرخاند و نگاهي به اردوان که در جايگاه
نبرد نها یی 150
نيم خيز ،شـجاعت سـپند را مي سـنجيد ،دوخت و همراه با رد و بدل کردن نگاه با اردوان ،حلقه دسـتان سپند
آهسـته آهسـته تنگ مي شـد که يکباره با فشـردن دندان بر دندان به دسـتان خود زور آورد و در دم گردن
آن شـير تنومند از بدنش آويزان گشـت و زبانش از دهانش برون زد و نفسـش قطع گشـت.
چنـان او بـه پیکار پرداخت گويي با سـه موجود حقير جنگيده بود .در زماني کوتـاه غرش آنها به زوزه
و پيکرهاي آنها در خاک و خون آغشـته شد.
همانگاه سـپند دمی به الشـه هاي آن سـه شـير خيره ماند و با آهنگي دلسوزانه و ماليم گفت :به جهان
آفريـن سـوگند کـه گـر ايـن يک آزمون نبود دسـتانم را به خون هم سرشـت خویش آغشـته نمي کـردم و
مرتکب اين گناه نمي شـدم .کشـتن بي گناهان کار من نيسـت.
آنوقـت رو به جايگاه شـد و شمشـيرش را به نشـانه پيـروزي افراخـت و از دور زميـن ادب را در برابر
امپراطـور بوسـيد ،نفسـهای مـردم که از هيجـان از چرخش باز ايسـتاده بـود به يکبـاره بـه َدوران افتاد و
ستافند(تماشـاگاه) هياهويـي آوردگاه را در نورديـد و بانگهاي سـتايش و پر آفرين بر او گشـودند ،و از آن ِ
شـيپورهای شـوق ،دم به دم دميده شـدند.
دريـن هنـگام لبخنـدي رضايت بخـش لبان امپراطـور را از هم گشـود و فروغي اميدآمیز چشـمانش را
روشـن سـاخت و و بسـان پرنده ای سـبکبال از فرط شـادی پیروزی سـپند در خویش می جوشید .در این
شـور و حـال پـر هيجـان بـه اردوان گفت :به دادا ِر گيتي سـوگند که اگـر این قوی جوهر فرزندم هم نباشـد
ِ
لياقت حکمراني در اين ملک را خواهد داشـت ،زیرا آسـمان او را به سلطانی پذیرفته گر نه چنین براسـتي که
نیرویی به او نمی بخشـید.
ِ
جنس جنگندگی را کمـال و تمام مي اردوان غريبانـه او را مـي نگريسـت زيرا که شـجاع شـناس بـود و
شـناخت ،و درحاليکه نگاه از سـپند بر نمي داشـت ،فرحناک خطاب به امپراطور گفت :شـکي نيسـت که اين
جوان شيرسرشـت فرزند شماسـت .هيبت و شـکوه او نشـا ِن لياقت اوسـت از سـوي مادر دهر .وانگه با
آهنگـي ماليـم بـا خود به حالت سـتاگوی (ستایشـوار) گفت :دهـربيهودهبهکسـيباجنمـيدهد ،او
از شجاعترينهاسـت و برازنـده و برگزیده.
کوس بشـارت سـر دهيد ِ ناگهان امپراطورکه سـر از پا نمي شـناخت ،فريادي از مسـرت سـر داد و گفت :
اي مردم پارس و بدانيد که از امروز امپراطوري بزرگ شـما جانشـيني اين چنين خواهد داشـت و به شـادي
پايکوبي بپردازيد که يزدان به ما نعمتي گرانبها عطا کرده .امپراطور فرمان راند که سپند را به نزد او بياورند.
نبرد نها یی
151
آري آن شـاه داغدار و غمزده و پژمرده پس از سـاليان فرزند گمشـده خود را يافته و از چنگا ِل بيماري
دق گريختـه بـود و روانـش به مقـدار زيادي از انديشـه آزاد و جانش به جاللی تازه تغییر یافته بود.
در حقيقت سـر از پا نمي شـناخت و خاطری تهی از غم داشـت ،زيرا که هميشـه در روياي داشتن فرزندي
همچو سـپند بود که اکنون آرزوي او به حقيقت پيوسـت .افزون بر آن حيران از نيروي او بود ،ناخواسـته در
اندیشـه اش دهلیـزی رو به گذشـته گشـوده شـد ،دوران پهلوانی خـود را در پـارت به یاد مـی آورد ،هنگامیکه
شـاهزاد سـرزمین پـارت بـود ،زیـر سـایه پهلوانان ایـران به نبرد با شـیر مـی رفـت .آری زمانی او بـود که با
شـجاعتش شـور و شـادی به روح و روان مردم میافکند .و می دانسـت که خیزش و پنجه افکندن با شـیر کار
سـهل و آسـانی نیسـت ،آن شـاهِ کارآزمـوده کـه در در دنیای گذشـته بسـر می بـرد ،با خود زمزمـه می کرد
و مدام می گفت :من با شـیر جنگیدم ،گالویز با شـیر سـخت اسـت و کار هر کس نیسـت ،سـالها زیر سـایه
شایسـته تریـن جنـگاوران جهـان رزم آموختم تا توانسـتم شـیری را در آوردگاه بر زمین افکنم و تیغـم را به
شـکمش برسـانم .شـیر بـا هجومی کـه از پهنه دید آدمـی به دور اسـت ،مجـا ِل حرکت نمی دهـد .پنجه هایش
رعدآساسـت و کوچکترین دندانش زخمی عمیق و کاری می اندازد که بی شـک سـبب مرگ می شـود ،چو باد
بایـد بـه هـر جهت بچرخی تا مبادا به پنجه اش گرفتار شـوی و از آروارهایش دور بمانی .تنها غرشـش سـبب
مـرگ اسـت ،امـا امـا ایـن جوان یکتنه با سـه شـیر به آسـانی آویخـت و چو هیوالیی شـد میان آن سـه .گویی
نیاکانمان هر آنچه که تا کنون آموختند و می دانستند بدون هیچ کمی و کاستی به سرشت او پیشکش کردند.
و با خود پيوسـته مي گفت :با هر ضربه مشـت ،شـيري در هم کوفته ،با هر تکان ،شـيري به سـويي
کوبيده ،درميان سـه شـير درنده گويي صخره اي از سـنگ گران بود ،دندانهاي تيز آنها حتي ذره اي شکاف
بر پوستش نيانداختند .آري توان دريد ِن پوست او را نداشتند ،چگونه ممکن است ،روزگار در او چه نيرويي
نبرد نها یی 152
نهـاده ،قـوه و نیـروی هـزاران ببـر و شـیر و پلنگ از پس این جوان شـیرطلعت بـر نخواهد آمـد ،گوهره ای
آتشـین و سرشـتی خونریز و بی باک نهاد اسـت ،او همچو اردوان مردِ جوش و خروش می باشـد!!!
امپراطـور بـا مرور جنگيدن سـپند در انديشـه اش ،بي اختيار نفسـش بـه دوران مي افتـاد و به خروش
جهندگـ ِی خونـش افـزوده مـی شـد ،در اين زمان کـه او با افکار خود ناگسـيخته در گريز و آويز بـود (زد و
خـورد) ،درهـاي بارگاهش به روي او گشـوده و رشـته افکارش از هم گسسـت.
سـپند بـا گامهـاي اسـتوار ،قدم به بـارگاه گذاشـت و زانوهاي خـود را بز زميـن ادب کوبيـد و زبان پر
سـتايش گشـود و گفت :درود بر شاهنشـاه عالمگير.
پـرده ابهـام کـه از اندیشـه امپراطور بر چیده و شـکش رخت یقین پوشـانده بود ،با ديـدن او از تختگاه
عظيـم بـر خاسـت و با شـوق فراوان کـه بر دل داشـت از پلکان طاليي پايين آمد و دسـتهاي خـود را از هم
گشـود و به سـوي سـپند قدم نهاد و با آغوش گشـاده ،او را چون جان در بر گرفت و پیوشـته بر سـرش
اشـک شـیرین از گوشـه چشـمانش بر گونه های گرم ِ دسـت مهر و محبت کشـید .در حالي که قطره هاي
و محاسـ ِن سـپيدش سـرازير بود و بغض بيغ گلويش را به چنگال داشـت ،فروغمند و مسـرت بخش به او
گفت :درود برتو اي فرزند شيرشـکار ،پيکارت آفرين انگيز بود ،تو زين پس وارث اين ملک کهن ميباشـي.
سـپس به گرد و خود چرخید دسـت سـوی ایوان افراشـت و ،شـورانگیز گفت :فرزندم ،به افتخار این نبردِ
ناهمتـا فرمـان داده ام کـه کاخـی به صد سـتون بر پـا دارند و بر دل هـر دروازه و دامن هر دیوار تا سـر هر
نقش پیکارت را با شـیر حک کنند ،و آیندگان از سـران تا سـروران ،پهلوانان تا پادشـاهان ،تاجداران سـتون ِ
و تختبانان ،و بی باکان و برومندان بدانند که جوانی با تنی به سـختی سـنگ شـیر بر زمین افکنده تا دیهیم
پـارس بر سـر گذارد ،باید بدانند رسـ ِم سـریر در ایـران چه بوده.
امپراطـور از فـرط و فزونـی شـادی در خـود سـخت مـی جوشـید ،سـخن خـود را چنيـن کامـل کرد:
سلحشـوري را بـه خوبـي ميدانـي و از ايـن سـو بسـيار خرسـندم ،جنـگاوري پـر دل و پر جگـري ،و بدان
سلحشـوری آدمـی را به سرشناسـی خواهد رسـاند و به این سـبب امپراطوريهاي بزرگ مديـون مبارزان
ميباشـند .حـال وقت تنگ اسـت زمـان اندک ،آمـاده باش کـه اطرافيان خود و سـرکردگان و بـزرگان را به
تو بشناسانم.
سـپند دور خـود مـي چرخيد گويي ناگفته اي در دل داشـت ،سـپس رو به امپراطور کرد و گفـت :اجازه
کمـی درنـگ به مـن دهيد ،که يک درخواسـت و يک پرسـش دارم.
سپند با ادب و وقاری که در ذات خود داشت گفت :نخست در خواستم را می گویم ،آن پيرزن و پيرمردي
نبرد نها یی
که سرپرسـتي مرا سـاليان داشـته اند را به پايتخت بياورم و به آنها خانه و کاشـانه در خورشـان دهم زيرا3که15
کردار آنها با من همچو فرزند راستينشـان بود و آنها را از ما ِل دنيا بي نياز کنيم که حقشـان آسودگيسـت.
امپراطـور بـا لبخنـدي رضايت بخش گفـت :بي ترديد ايـن کاررا انجام بده ،که نه تنها مـن و تو بلکه اين
ملک به ايشـان مديون هستند.
سپند خوشحال از کنش مهرآگین امپراطور شد ،ناگه چهره تغییر داد و به آهنگی چو در به دران که پشت
خود را تهی از هر پناه می دید ،گفت :و حال پرسـش سـرورم ،آيا من مادر ندارم ،مادر من کجاسـت ؟
امپراطور درميان بارگاه خود ايستاده بود خيره به چشمان سپند شد و اندوه در چهره اش مستولي گشت،
اشـک در ديدگانش به راه افتاد ،به نزديک او رفت و دسـتي پدرانه بر شـانه او کشـيد و سـپس آهي سـرد از نهاد
بر آورد و به دشـواري بغض از گلو شسـت و با نگاهی تلخ و حسـترگونه و گفت :شـوربختانه پس از گمشـدن
تو ،به عذابی سـخت گرفتار شـد ،و غم و رنج مجالش نداد ،زیر بار محنت رفته رفته او تحليل رفت و به سسـتی
و فرتوتـی افتـاد و دمـی دردِ دوری فرزنـد رهایـش نمی کرد ،که چر ِخ زمـان به مددِ اندوه برایش به شـتاب افتاد
و بـه فـرودي گراييـد .عاقبـت مرگ بر پیکـر پاک او سـایه انداخت .او ملکه بسـيار خوبي و مادر دلسـوزي براي
مردمانـش بـود زيـرا کـه او فرزنـد کيخسـرو عادلترين پادشـاه عالم بـود و يقيـن دارم گـر او در اينجا حضور
داشـت بـه صـد هـزار سـتایش و آفریـن بـر تو مي باليـد ،فراموش مکـن که تنها راه شـاد نگـه داشـتن روح او،
محافظت از اين ديار اسـت و روزگار نيز بايد از او سپاسـگزار باشـد که جهان را به وجود چنين يلي مزين کرده.
سـپند که هنوز جوان بود و مه ِر مادري راسـتين را مي خواسـت بيازمايد با شـنيدن اين واقعه احساس
سـردي در وجـود کـرد و با کالمي اندوهگسـار گفت :سـوگند بـه روح و روان پاکش ،که بهترين نحـو آن را
انجام دهم .سـپس سـر را پايين آورد و گفت :اکنون در خدمت شـما ميباشـم.
امپراطـور در حاليکـه قـدم در آن بـارگاه بـر مـي داشـت خطاب به سـپند گفـت :فرزندم ،ناگفته بسـیار
اسـت و مجال بیان بسـیار اندک ،آداب حکمرانی و رسـم زمامداری چو کالفیسـت هزار گره ،باید پیوسته و
ناگسـیخته در باب ملکداری سـخن گفت ،گرنه فرمانبرداری تو درین کاخ محدود می شـود و این کاخ مجلل
چـو زندانـی تنـگ و تاریـک برای تو عـذاب آور می گردد ،اکنون پیش از رفتنمان به سـاالرگاه به گوشـه ای
از پند پدرانه گوش بسـپار.
سپند به نشانه اطاعت سر فرو افکند و متین گفت :گوشم به شماست سرورم
امپراطور که نمی دانسـت از کجا بیاغازد ،رشـته کالم را اینگونه آغاز کرد و گفت :آيين کشـورداري و
رسـم ملکـداري را بايـد به خوبي بداني ،از عقل و انديشـه و درونت ناآگاهم .بايـد در اين مدت کوتاه پندهاي
نبرد نها یی 154
بسـيار دهمـت .بـدان کـه فروانروا يا وارث هر سـرزمين يعني نگهدارنده ملک و سـریر و دیهیـم و اقتدارش
بسـته بـه احـوال مردمـی دارد که بر آنها سـایه فرمانروایی افکنـده .ولی برای حفظ اینها ،بنیادهایـی را باید
رعایـت کنـی .نخسـت بايد خود را کوچکترين فرد سـرزمين بدانـی ،و فرمانروایی را جـز خدمتگذاری چیز
دیگر نپنداری ،زيرا وجود تو بسـته به مردمانت هسـت ،تو بيشـتر به مردمانت نیاز داري تا آنها .مردم یک
سـرزمین بـه يـک نفـر تکيه دارنـد اما تو به هـزاران نفر .پس زير پاي تو هميشـه لغزنده اسـت و سسـت و
ناپایـدار .تنهـا بـا کردار نيک مي تواني پايـداری را برقرار کنـی ،افزون بر آن هيچگاه براي نفع و سـود خود
فرمـان مـده .حتي براي زنده نگهداشـتن يک ملک ،منفعـت مردمان هم روزگارانـت را نيز بايد ناديده بگيري،
تنها يک چيز بايد مهم باشـد ،منفعت و سـود فرزندانت در آينده ،تا آيندگان در آن آسـوده باشـند و آنها نيز
بتواننـد در آسـودگي بـراي فرزندان خود قدم بر دارند ،اينسـت راه کمال ايـن روزگار.
سـپس بـه چشـمان سـپند سـخت خیـره گشـت و با کمـی درنـگ بر قـوت آهنـگ خـود افـزود و گفت :
منفعـت آينـدگان بايد بـر منفعت کنونـي همـگان ارجحيت داده شـود ،غير آن
ستمگرييسـت و روزگار دشـمنت ميشود و کجرفتاری پیشه می کند ،به ياد داشـته باش که جان در این راه
بگذاری و فراموش مکن که بايد خود را فداي خاک سـرزمينت کني .نه تالش براي سـر و سـامان دادن خانه
ات یـا افـزودن در و گوهـر به تخت و بارگاهت ،زيرا گر تو خواهي خانه ات را بیارایی ،باید خشـت به خشـت
از دیـواره ميهـن و و سـتون سـرزمینت بر کنـی و بر در و دیـوار درگاهت بیافزایی و میهنـت را به خاکروبه
ای از هم گسسـته دگرگون کنی .ولي اگر گرا و آهنگ تو سـاختن ملکت باشـد ،يقين داشـته باش خانه ات یا
کاخت و یا بارگاهت همچو سـتاره فروزان که در گرداب سـیاهی شـب فرو افتاده و پیرامونش را نیسـتی فرا
گرفته ،مقتدرانه خواهد درخشـید و نیسـتی و سـیاهی را به هزار شراره می سـوزاند و آن انبوه تاریکان قادر
به بلعیدنش نیسـت .دربار تو نیز بسـان آن ستاره فروزشـگر ،هیچ نیرویی قادر به براندازی آن نخواهد شد.
سـعي کـن ايـن را بـه مردمانـت ياد دهـي که همگي بـراي سـر و سـامان دادن ديارشـان درد و رنج تحمل و
بخشایش و دهش پیشه کنند .ای شاهزاده ملک پارس ،میهن پرستی تنها یک واژه نیست و به یک معنا ختم
نمی شـود ،هزاران آیین و آسـا در آن پنهان می باشـد که از قدرت بیان و پندار بیرون اسـت ،.آری این زمزمه
را مدام بر زبان بیاور ،هر نفسـي که بر مي خيزد بايد براي ملک و مردمم باشـد ،که مقصودِ حیات اينسـت.
وبـدان ايـن در و ديوارهـاي مجلـل و طاقهـاي تـو در تو بـا اين تن قوي که در تو هسـت عاقبـت روزي
فـرو خواهنـد ريخـت و بـا خاک همنشـین خواهنـد شـد ،تنها چيـزي که تا ابـد خواهد مانـد ،نام
اسـت ،کـه جاودانگـي در آن مي باشـد ،نـا ِم نيـک تنهـا تـو را جاودانـه نگه نمـي دارد
بلکـه نـا ِم بـد و ننگين بيـش از نا ِم نيـک تـو را جاودانه مي کنـد و خاطرۀ سـيا ِه تو در
ذهن هـا خواهـد مانـد و لحظـه به لحظه تـا وقتيکـه که زمان زنـده و دار بقـا در این
دنیـا باقیسـت از سـوي فرزندانـت بر تـو نفرين فرسـتاده خواهد شـد.
نبرد نها یی
155
بـاز ایـن را بـدان ،فرزنـد بد را مي توان بخشـيد و کـردارش را ناديده گرفت اما پد ِر ناخالف ننگي اسـت
کـه روزگار به ديدنش شـرم دارد.
پس آنگاه ،رو به سـپند کرد و آهي از افسـوس به بيرون داد و در پي آن به صد سـدمان و دژمان(یاس)
گفت :من تا اندازه اي توانسته ام ،ولي در اين اواخر شوربختانه کوتاهي و کژی و کاستی بسیار انجام داده
ام .زيـرا يـاس و نوميـدي بـر من چيره شـد ،نگـران و ناراحت از آن بـودم که پس از من فرجام و سـرانجام
ايـن ملـک چـه خواهد شـد .حال که آسـوده شـدم بايد دگربـار با يـاري همديگـر و دالورانش که کـم تعداد
هم نيسـتند ،شـکوه و آراسـتگی اين ديار را همچو شـوکت دوران دیرین برسانيم ،بايد دم به دم برقدرتمان
بيافزاييم و همچنان حاکم بي چون و چراي جهان باقي بمانيم و حکمراناني باشـيم که هدفشـان آورنده داد
و برآرندۀ بیداد باشـند(نابودکننده ) و گسـترانندۀ آیین مردانگی در کل گيتي شـوند .تا کفتارا ِن زمان مجال
خودنمايي بر خود نبينند زيرا که تقدي ِر روزگار اين اسـت .براسـتي درتمام دوران تنها پارسـيان توانسـتند
پارسايي را در پهنه گيتي بگسترانند.
سـپند با رويي گشـاده و خشـنود گفت :بی شـک و گمان همين طور خواهد شـد سـرورم ،بد به دل راه
ِ
فرصت غريدن پيدا کرده و من کردارم را همسـو با پندهای شـما خواهم نمود. ندهيد ،شـير زمانه نيز ،تازه
امپراطـور کـه ايـن دالوري بي انتها را در او مي ديد ،با هر نفس ،بر قوت دل و اندیشـه او افزوده مي شـد
و تشـویش از خاطر خویش می راند ،که اسـتوار گفت :اکنون شـغاالن آشـوبنده و غوغافکن در نبود شـیر،
مجال یافتند تا فرصت را غنيمت بشمارند و آسوده خاطر علم طغيان و درفش شئرش برافراختند .نخست
کاري کـه بايـد کـرد ،شـغال را بر سـر جایش نشـاند ،یعنی ملکهای از دسـت رفته را به سـر حـدات پارس
افـزود و ایران را به نهايت قدرت رسـاند.
سـپند همراه با نيم نفسـی که بيرون داد ،قدرت اطمينان خود را نيز به رخ پدر کشـید و گفت :پدر به صد
یقین که امپراطوري پارس را به پارس زمين تبديل خواهم کرد و سـرزميني يکپارچه با وسـعتي ناهمتا به
ارمغان خواهم آورد .کاري خواهم کرد که تابش خورشـيد به غير از قلمرو پارسـيان جاي دگر را ننگرد و
سـر حدي به غير آسـمان نداشته باشـد و بر تمامي شـاهان عالم بار دگر فرمان خواهيم راند.
بـا ديـدن واکنش سـپند امپراطور تمام وجودش از خوشـحالي لبريز شـد ،درانتهاي سـخن خود گفت :
البتـه فرمانـي دادآفریـن و سـتم ُکـش .حال همراه من بيا کـه دالورا ِن ایران را به تو بشناسـانم پسـرم.
آنها وارد سـاالرگاه بزرگ شـدند ،تعدادي از در باريان و سـرداران در آنجا به انتظار امپراطور و سـپند
ايسـتاده بودند سـپس با ورود آنها همگي به کرنش در آمدند.
نبرد نها یی 156
امپراطور صفي از سـرداران را در برابر خود ديد به هر سـو که مي نگریسـت ،سـر خوش از آن جنب و جوشی
مي شـد که دوباره به تاالرهاي آن بارگاه بازگشـته بود .گويي پس از سـاليان روح در آن تاالرها دميده شـده بود.
بعـد از نگاهـي کـه بـه يکايک آنها انداخت ،رو به جملگي آنها کرد و دسـتان را از هم گشـود و خطاب به آنها گفت :اي
سرشناسان و ناموران پارس زماني گرانبهاست زيرا که به اراده روزگار جانشيني يکتا به ملک پارس عطا گرديده.
سـپس امپراطـور سـوي تختگاهـي کـه در کنـج آن سـاالرگاه بـود ،رفت و بـر آن نشسـت و با حرکت
دسـتش ،سـپند را بـه جانـب خـود فراخواند .سـپند در کنـار او ايسـتاد و صفي از مـردان در مقابـل آنها به
جلـو آمدنـد و ايسـتادند .نخسـت مـردي ميـان مقدار (ميانسـال) اما شـانه فراخ بـا صورتي خنجـر خورده
و بـا ابروانـي کشـيده کـه در زيـر آن بـرق ابهت از چشـمانش زبانه ميکشـيد به جلـو گام بر داشـت و يک
زانـوي خـود را بـر زميـ ِن ادب زد و دو دسـتش را بر روي زانوي دگر تکيه داد و با صدايي خشـن گفت :من
ِ
باشم(.سـمت)بغابوخـش (همان مگابیز) ،بـزرگ گرازکشـو ِر ارتش پارس مي
بـه دنبـال آن ،مـردي هـم سـن مگابيز ،گردن سـتبر با موهـاي پر پيچ وتاب که بر شـانه ريختـه بود ،با
چشـماني روشـن و ريشـهاي بافته شـده ،گام پيش نهاد و هم پهلو مگابيز ايسـتاد و به طريق او نيز کرنش
نمـود و گفـت :و من نيز تيگـران ،فرخان ارتش پارس( .سـمت)
و بعـد مـردي کهن سـال بـا پاهاي لرزان و ريش و ردايي سـپيد در کنار آنها سـر احترام پاييـن آورد و
گفـت :من هيربد موبـد موبدان.
آنـگاه مگابيز شـیرگونه برخاسـت و با چشـمانی ابهت خیز که تمکیـن در آن بیداد می کـرد ،خطاب به
سـپند گفـت :سـرورم ،بـي وهـم و گمـان زين به بعد ،از شـامگاهان تا بامـدادان همـگان هواخواه و هـوادار
شـماييم .جملگي در رکاب شـما هستیم ،افسـار مرکبمان در اختيار شما و شمشـيرمان گوش به فرمانتان
ميباشـد و پس از امپراطور از شـما فرمان خواهيم گرفت و امر شـما را در همه عالم رونده خواهيم نمود،
و شـورمندانه (مشـتاقانه) جان در راه شما خواهيم سپرد.
امپراطـور بـا خـوش نگاهی به مگابیز به سـپند گفـت :تيگران و مگابيز از فرماندهان مشـرق بـوده اند که
زیر فرمان پدرم ویشتاسـب مرزداری می نمودند ،در قیام ماگوفانی به من پیوسـتند و از همراهانم شـدند و
در جنگ با اهریمن گئومات دالوری بسیار کردند ،آنها برادرانم هستند و براستي که شمشيرزناني هولناکند.
سـپند درحاليکـه رو بـه امپراطور داشـت زيرچشـمي به مگابيز نگاه دوخت و مقابل سـخن پـدر گفت :
اکنـون مـن بـا آنهـا هم عنـان خواهم شـد و به مدد هم شـر و شـور فرو خواهیم نشـاند.
در همين هنگام درب تاالر گشـوده و زني پر شـکوه و خوش سـيما با لباس رزم وارد آن انجمنگاه شـد
نبرد نها یی
7
متعجب15 و سـر تعظيـم در برابـر امپراطـور فرود آورد ،گفـت :درود بر بـزرگ امپراطور کل گيتي ،خبري مرا
کـرده ،بـه مـن گفتـه اند که سـرزمين پارس گوه ِر گمشـدۀ خود را باز يافته ،به این سـبب شـتابان خـود را
بی اینجا رسـاندم.
امپراطور با ديدن آن زن از جايگاه خود برخاسـت و با دسـت به او اشـاره کرد و گفت :آري ،به هنگام
آمدی ای شیرزن.
امپراطـور بـا ذوق و شـوقي کـه در وجـود او به راه افتاده بـود و گرداگرد خود را دليران پارسـي مي
ديـد کـه به سـپند گفـت :اين دريا سـاالر آرتيميـس ،1رام کننده تمامي آبهاي خروشـان جهان اسـت ،در
واقع نیمی از گیتی متعلق به اوسـت .سـرور سـاکنان دریاهاسـت ،نه تنها آدمی بلکه امواج خروشـان از
او فرمـان مـی برنـد .آری فرزندم به سـبب قـدرت و درایت بیکـران او ،ما برتمامي آبهاي نيلگون دسـت
انداختـه ايـم.در حقيقـت او را مـی بایسـت حاکم تمامي آبهاي عالم دانسـت ،بلـه او فرمانده قـواي بحري
امپراطـوري پارس اسـت فرزندم.
آرتيميس همچنان که شـکاکانه قدم بر مي نهاد ،به حلقه سـاالران در آمد ،که با چشـماني دريانژاد به سـپند
خيـره گشـت گويـي هرچـه که نزديکتـر مي آمد بر حيرت او افزوده مي شـد به سـختي نگاه از سـپند بر داشـت،
آری شـکوهی که می دید قابل فهم و درک نبود ،که رو به امپراطور کرد و گفت :اوسـت امپراطور اينطور نيسـت؟
امپراطور با شعف فراوان کل قامت سپند را نگاهي انداخت و مغرورانه گفت :آري اوست.
آرتيميـس ناباورانـه انـگار کـه در عالم خيال بسـر مي بـرد ،گفت :براسـتي وارث اين ملک سـزاوار اين
جـوان همايـون پيکـر اسـت ،ايـن ملـک قدرتمند بايـد شـاهزاده ايي اين چنين داشـته باشـد .بـي ترديد اين
سـرزمين جان تازه ايي خواهد گرفت ،سـپس آرتميس سـر احترام در برابر سپند خم نمود و گفت :سرورم
ما جملگي کوشـندگاني (مجاهدين) هسـتيم براي پايداري سـرير (تخت) پارس.
سـپس آن سـرداران گرانمایه به یک صف شـدند و آوا یکسـان نمودند و همصدا گقتند :ای شـاهزاده
پارسـی ،تا زمانیکه جان در بدن داریم ،سـر از آسـتان خدمت شـما نخواهیم بر داشـت ،جانانه در هر لحظه
و هـر دم امـر مـی پذیریم و فرمـان اجرا می کنیم.
سـپند کـه خـوی فرمانروایـی در ذاتش بود ،چو شـاهان نیرومند لختی چشـم بر هم بسـت و با آهنگی
سـنگین و متین گفت :سـرداران بي ترديد من نيز جانفدایی هسـتم در راه پايداري اين سـرزمين ،جان شـما
.- 1آرتيميس فرمانده پ رقدرت و مقتدر ارتش بحري امپ راطوري پارس بوده ،در 2500سال پيش اي رانيان فرمانده زن داشتند که حتي در دنياي امروز اين
امري غير ممکن ميباشد.
نبرد نها یی 158
نیز چو دری دِ َرفشـان برای من عزیزسـت( .درفشـان :درخشنده)
سـپس امپراطـور هيربـد موبـد موبـدان را بـه جلـو فراخوانـد و گفـت :نيايش مذهبـي را اجرا کـن براي
سپاسـگزاري از پـروردگار بـزرگ کـه چنيـن موهبتـي به مـا عطا کرده اسـت.
سـپس آن تـاالر در سـکوت فـرو رفت و هيربد مراسـم مذهبـي را اجرا نمود و پـس از اتمـام آن ،رو به
سـپند کرد و گفت :اي وارث اين ملک ،هميشـه و در همه جا به فرمان خداوند گوش بسـپار و مطيع او باش.
ناگهان امپراطور با شـنیدن آن سـخن روی در هم کشـید و چهره پر گره کرد و سـري از ناخشنودي تکان داد،
و با صداي رسـا و محکم به او گفت :هيربد ،هزاران مرتبه به تو گفته ام که پندهاي پوچ و پوشـالی را رواج ندهي.
هيربد پریشان و سرخورده سر به پايين انداخت و گفت :سرورم بي اختيار از من غفلتي سرزده ؟
امپراطـور نقـاب تعـارف را از چهـره خود برداشـت و بي پروا به سـوي حاضران که نگاه حيـرت به او
داشـتند ،رو چرخاند و گفت :فرمان فقط براي شـاهان و فرماندهان اسـت و بس.
قادر و هسـتی دار مطلق ،هيچگاه فرمان نمي راند ،ما شـاهان و حاکمان هسـتيم که فرمان مي دهيم زيرا
که در حقيقت ما مغلوبِ فرمان خود و نيازمند به آن هستيم و در صورت سرپيچی ،آفت به احوالمان و گزند
به جانمان می افتد .پس فرمان و دسـتور از فقدان و يا نياز بر مي خيزد و فرمانبرداری ديگران نیا ِز ماسـت.
کیهـان بـا ِن توانا هرگـز به فرمانروایی و فرمانبرداری نیازی ندارد ،زيرا که تمامي گيتي از آ ِن اوسـت و
ملک او ميباشـد .سـپس رو به سـپند کرد و زبان پند گشـود و گفت :سـپند با تو نيز هم هسـتم هيچ کدام
از مـا ،صاحـب قدرتي مطلق نميباشـيم به غير ازجهـان آفرين ،در حقيقت ما بايد گوش فرا دهيم بـه اراده و
فضـل او ،حال دانسـتي ،هيربد ،پنـد را فرمان نپندار که آفريدگارمان نيازي بـه زورگويي ندارد.
هيربد نکوهش پذیرفت ،انگشت بر ديده قبول گذاشت و زبان پوزش گشود و گفت :آري سرورم.
درحالیکه آشوبی به احوالش افتاده بود ،پیرامون خود چرخی زد ،همگان هوش و حواس به امپراطوری
ِ
طریقت داده بودند که سـالیان لب فرو بسـته بود ،زمان را مناسـب دید تا پس از سـالیان به سـببِ گفتارش
نیـاکان را بـه یارانـش یـادآوری کنـد تا کسـی از راهِ داد به بیـراه بیداد قدم بر نـدارد ،اما درحقیقـت او هدف
نهایی اش ،تنهانشـاندن راه و رسـم به سـپند بود .پس آنگاه رو به تمامی حاضران کرد و زبان پند گشـود و
نبرد نها یی
159
گفت :یارانم نشـیبی سـخت و دراز در پیش رو داریم ،به سـبب کاهلی من دورافتاده ایم از چرخش هسـتی.
دریـن پایان عمر کمی به سـخنم گوش سـپارید ،دوسـتانم همانطور می دانید ،گر سـرزمینی گرفتـار بال و
خاکش شـرورخیز شـود ،گناهش بر گردن آن مردمی نیسـت که روح و روان به سیاهی باخته اند ،مشکلش
فرمانروایان و بزرگانند .آن حاکمینی که سـایه بر مردم افکنده اند.
سـپس رو به سـپند کرد و عمیق او را نگریسـت و همانگاه شـاه ،شـاهزاده را مخاطب قرار داد و گفت :گر روزی
سـعادت سـرزمینت در تیرگی فرو رود و مردم به اهریمن رو بیاورند و کردارشـان هم عین ابلیس شـود، ِ خورشـیدِ
آنهـا را مقصـر نـدان ،و بـه زور و تنبیه تکیه مکن .گر نمی توانی آن آدمی که زیر سـایه فرمانروایی تو ،دسـت به داما ِن
اهریمن شـده ،به راه راسـت هدایتش کنی و ناپاکی را از رویش بشـویی ،و شـرور را نتوانی به فردی سـودمند مبدل
کنـی ،خـود بیش از او گناهکار هسـتی .آری نخسـت خود را محاکمه کـن و دا ِر پادافره را بر پای خـود برپا کن .زیرا بر
تو دو جزا رواسـت .یکی که آن شـرور زیر سـایه حمکفرمایی تو به سـوی سـیاهی رفته و دل به اهریمن بدکار داده ،و
دیگر آنکه تو توان هدایت و پاکسازی روح و روانش را نداری ،و نمی توانی آن بینوا را که گرفتا ِر چنگال اهریمن شده،
برهانـی .آن حاکمـا ِن قـداره بدسـت که هماره تیغ و تازیانۀ مجازات بر دسـت دارند ،خود اهریمن راسـتینند که نه توا ِن
بخشـیدن دارند و نه توان آزادسـازی شـروری که از روی ناچاری و درماندگی سـوی سـیاهی رفته.
درحالیکـه آوایـش بـر تـاالر می پیچید ،دو گام به جلو نهاد ،قوت بر صدای خود افکند و گفت :سـپند ای
شـاهزاده بدان ،نیک بدان ،گر مردمت زانونشـین در برابر اهریمن شـدند ،گر دسـت تمنا برو دراز کردند ،گر
چنـگ بـر دامـا ِن چرکین ابلیس افکندند ،آنها برای رهایی و گریز از زور و ظل ِم تو به شـیطان پناه بردند ،پس
تو از شـیطان پلید پیشه تر هستی.
همانـگاه رو بـه سـرداران ایـران چرخاند و خطـاب به همگان گفت :ای دوسـتانم دم به دم بـر کردارتان
نگاه بیاندازید که کژی و کاسـتی از سـوی شـما بزرگان نابخشودنیسـت و عذر نمی پذیرد.
و سـپس شـاه لب فرو بسـت ،و خموش به حاضرانی نگریست که دمی نگاه ازو بر نمی داشتند ، ،سپس
بـه خنده ای خوشـایند سـر تکان داد که نشـانۀ پایان گفتـارش بود ،آنگاه بـه اردوان کـه در تمامی این مدت
در گوشـه اي زیر سـایه سـکوت ایسـتاده بود ،گفت :ای پهلوان فردا به بارگاه بيا که کاري مهم دارم ،حال
ايـن بـارگاه مـرده را بياراييـد و با شـادي خـود آن را مزين کنيد که همگي شـب را بايد به پايکوبي بگذرانيم
که شبيسـت نيک براي ما و ملکمان ميباشـد.
و همگي به جان و دل اطاعت کردند .فرداي آن روز اردوان به نزد امپراطور در آمد.
نبرد نها یی 160
اردوان خـود هـزار تشـویش داشـت که به صد سـودا آمیخته بـود ،در وقت پگاه خیز به بـار در آمد ،در
زمـان حضـور گفت :درود سـرورم ،همانطور که امر کـرده بوديد ،در خدمتم.
امپراطور در کنار تختگاه در عرض بارگاه قدم بر می نهاد ،و از چشـمانش آشـکار بود که انديشـه اي
پـر غوغـا دارد ،کـه گفت :درود اردوان ،بي حاشـيه ميگويم ،خواسـته اي از تو دارم.
امپراطور با چهره اي پر آشـوب رو به اردوان نمود گفت :نمي خواهم سـپند به عاقبت من گرفتار شـود.
مي خواهم پیش از هر کاري او جانشـيني براي خود داشـته باشـد ،زيرا که کسـي از فرداي خود آگاه نيسـت.
اردوان خند ه اي بر لب آورد و گفت :سرور دورانديش ،بهتر از اين امری دیگر نیست.
امپراطور که کمی حیا در گفتار داشـت ،اما پرشـتاب گفت :و بايد عجله کنيم و هر چه سـريعتر اين کار
را انجـام دهيـم زيـرا که سـپند کارهاي فـراوان بايد براي اين ملک انجـام دهد.اردوان با کنجـکاوي گفت :آيا
کسـي را مورد نظر داريد؟
در سـکوت نگاهي به اردوان کرد و سـپس گفت :آري اگر خرسـند هسـتي فرزند تو هماي را براي او
برگزيـده ام کـه بهتـر از او کسـي را در اين ملک نمي شناسـم ،دختري خوب روي و پر آزرم اسـت و شـرم
را مـی شناسـد و هرگـز از دایـره حیـا پا فراتر نمی گـذارد .آری او به تمامی وارسـته و بـي ترديد گرامي تر
از آن نمـي توان يافت.
اردوان در ميان ناباوري به امپراطور گفت :من بسيار خرسندم و اميدوارم که فرزند من اين شايستگي
را داشـته باشـد و اين سبب افتخار است ،ولي بايد نخست مطلب را با او در ميان بگذارم.
امپراطـور سـر تاییـد تـکان داد و گفت :بي ترديـد ،زيرا که موافقت و خشـنودی او براي ما مهمترين امر
ميباشـد ،حـال بـرو و اين خبر را به هماي برسـان.
سـپس اردوان موضوع را با هماي در ميان گذاشـت و هماي در پاسـخ پدرش گفت :پدر زماني روزگار،
تقديرش را به شـما مي سـپرد ،اکنون م ِن ضعيف ،که باشـم که غير خواسـته شـما ،کاري انجام دهم .بي
ترديد سرنوشـت من در دسـت شماسـت هر چه که شـما بگوييد من آن را انجام خواهم داد.
اردوان کـه خـود خشـنود بـه اين کار بـود آن دو را به فرمان امپراطور طي جشـني بزرگ در پايتخت به
پيوند هم در آورد .و در اندکي زمان پيوند مهر ميان آن دو اسـتوار گشـت.
نبرد نها یی
161
درین احوال که پس از سـالیان ،زاللی آسـمان بر دیده اش خوش می نشسـت و طالع خود را در رایجۀ
هسـتی ،قری ِن سـعادت می دید ،خطاب به اردوان که در پشـت سـر او قرار داشـت ،مسـتقيم و بي حاشـيه
گفت :وقت بسـيار تنگ اسـت اردوان( .رایجه :صفحه افالک در اسـطرالب)
اردوان از قفا کردا ِر امپراطور را می سنجید ،حاالت او را دقیق زیر نظر داشت گفت :در چه مورد سرورم؟
امپراطـور خـوا ِن آسـمان را در دیده خـود جای داده بود گفت :آشـوبهايي در امپراطـوري پارس باعث
گسسـتگي در اين سـرزمين شـده ،که مهمترين آنها مصر وبابلند ،مي خواهم سـرزمين پارس همچو اين
آسـمان يکپارچه شود.
اردوان همچنان نگاه به امپراطور دوخته بود ،با لحنی که به وفا سـنگینی داشـت گفت :آري شـنيده ام
سـرورم ،پیرو اراده و خواسـته شـما این امر قطعی خواهد شـد.
امپراطـور از آن آسـمان نيلگـون نگاه بر نمی داشـت گویی خویشـتن را سـتاره ای سـال دارنـده می دید
کـه بـه سـختی میان سلسـله امواج سـیاهی ،خود را فروزان نگ داشـته ،گفـت :اي مرد نیـک و عمیق به این
آسـمان بنگـر ،بـدون هیچ مرزی و حاشـیه بندی سـاکنان خـود را در دلش جـای داده و به با تمایـم جان در
نبرد نها یی 162
آغوش گرفته .بزرگمنشـی را باید از او آموخت ،حال ما انسـانها هر جا که می ایسـتیم ،خط مالیکیت بر آن
مـی کشـیم و مـرز می سـازیم ،و دشـمنی بـه پا می کنیـم.ای مرد جنگـي ،بايد هر چه سـریعتر مرزسـازان
را سـرکوب کنيـم .ابتـدا از آشـوبگران مصـر و بابـل مـی آغازیم ،جملگـی را به خاک تسـلیم بی انـداز ،گرنه
زوزۀ شـیرآزا ِر آنهـا ،شـغاال ِن دیگـر را بیدار خواهد نمود و آشـوب همه گیر می شـود .خود مـی دانی اتحادِ
فرومایگان ،نابودی به بار خواهد آورد .کفتاران با وجود اینکه دلی پرکینه دارند به سـرعت دسـت دوسـتی
به هم می دهند تنها برای نابودی شـیر ،آری ترس آنها سـبب اتحاد می شـود ،آنهم اتحادی زشـت و کثیف.
مـي خواهـم قشـوني بـه فرماندهي سـپند به آنجا بفرسـتم و تو نيز می بایسـت آنها را همراهي کني ،سـپند
جوانـي ناآزموده و دنیانادیده می باشـد ،بايد بـه او درسهاي فراوان دهی و اين آزمون ديگري براي اوسـت.
گویی اردوان خود را در جوانی دید ،برقي به خشـنودي از چشـمانش برخاسـت ،گفت :ما مطيع فرمان
شما هستيم.
امپراطور انگار آشـوبي نهايت ناپذير در دل داشـت به سـوي اردوان رو گرداند و از ايوان به بارگاه
آمـد و خطـاب بـه اردوان که شـانه به شـانه هم بودند ،گفت :راسـتي ،موضوعي اسـت کـه مي خواهم
تـو را در ميان بگذارم.
امپراطور از چهره اش پیدا بود که با بی میلی و کژتابی سعی بر آن دارد ،رویدادی در گذشته را به خاطر
آورد ،پس از لختی که خموش بر جای خود ایسـتاده بود ،چشـم از اندیشـه خود بسـوی اردوان چرخاند و
گفـت :مدتهـا پيـش مردي گردون شـناس (منجم ) که به عل ِم فلـک آگاه بود ،به نزد مـن در آمد .هنگام غروب
در همیـن ایـوان بـه افق مغرب خیره شـد ،سـپس به هزار هول و هـراس از کرانه ارتفاع برگرفت و نسـبت به
خورشـید درجۀ طالع درسـت کرد و رایجه بر کشـید و کواکب بر اسـطرالب ثابت نمود .که یکباره سـرخی
نقش مـرگ را بر رایجه خود دید ،دسـترخـش همچـو خورشـیدِ به غروب افتـاده به زردی نشسـت ،گویی ِ
و پایـش لرزیـد و چنـان به سسـتی رفت که بـه زانو افتاد و زبانش چو میخوارگان لَخت گشـت ،جنو ِن او نیز
بـر مـن افتـاد و من نیز به تشـویش او گرفتار شـدم .مالزمان و خدمتـکاران ،آب به سـر و صورتش زدند که
ِ
اخترشـناس پیر را به حـال آوردند .پـس از مدتی که جانی به ت ِن بی حال او بر گشـت ،نهان بـا هـزار مشـقت
رازی بر من هویدا کرد که به گفته های پوچ و پنداشـته های پوشـالی بیشـتر شـبیه بود تا به یک راز.
(منتفوقطریقهطالعبینیدرزمانکذشتهرابیانکرده)
اردوان کـه غـرق در دریـای حیـرت بود ،بی اختیار عرق از پیشـانیش فرو مـی ریخت ،که بیکباره گفت :
سـرورم ادامه دهیـد او چه گفت ؟
نبرد نها یی
امپراطـور کـه از پیشـانه تـا به چانـه اش در هم فـرو رفته بود ،در امتدا سـخن خود افـزود :تو خود3که16
نقش زاهدِ
مـي دانـي من به پيشـگویی باوري نـدارم و آن را بي پايه و خرافات مي دانـم ،ولي او به من گفتِ :
ششصدهزارساله(شـیطان) در لوحۀ دایره وار اش (اسـطرالب یا رایجه)آشـکار شـده .در رایجه اش آفتاب
دیگـر در َدلـو نبـود ،و قمـر در ُجـ َدی دیده نمی شـد راه سـوی عقرب گرفتـه بود .اختران بکلـی خانۀ دیگر
اختیـار کـرده و رو بـه وبـال یکدیگر راهی بودنـد .مریخ جای ثور در میزان بود و مشـتری در سـرطان ،و
سـنبله در جـوزا در مـی غلتیـد و دروازۀ اسـد جـای زحـل رو به حـوت باز بـود و قوس تهی از عطـارد و
سـرطان خالی از هر اختر .آری اسـطرالبش یک درهم ریختگی نشـان می داد .سـپس سـخن تعبیر نمود
گفـت :جهـان بـه آز خواهـد افتاد ،سـتارگان و اختران دندان به بـرج و وبال هم تیز کرده اند ،همگی نشـانۀ
ظهور شـیطان اسـت ،و او افزود :بزودی در سـرزمينهاي غربي که در طاعت ما هستند شورشي در برابر
مـا بـه پا خواهد خاسـت و اهريمني به نام سـاتان که در افسانهايشـان آمده قيام خواهد کـرد و قصد دارد
آن ايـاالت را برمـا برانگيزانـد ،ولـي من به حرفهاي آن مرد اعتنايي نکردم اما به يکباره اسـم آن اهريمن به
گوشـم آشـنا آمد .بله من نام او را از پدرم شـنيده بودم ،پدرم پیوسـته مي گفت که اهريمني به نام سـاتان
بوسـيله يکي از نياکان ما به تاريکي سـپرده شـده ولي من هميشـه آن را قصه و افسانه مي پنداشتم ،حال
نميدانـم که آن يک داسـتان مي باشـد يا يک حقيقت.
(وبـال یـا خانه :دامنه حرکت سـتارگان در یک محدوده ) ( آفتاب در دلو ،قمـر در جدی ،عطارد در قوس ،حوت
و زهر در عقرب ،مشـتری در جوزا ،سـنبله در سـرطان ؛ زحل در اسد ،حمل در میزان و مریخ در ثور )
سـخنان گشتاسـب بر اندیشـه اردوان سـخت اثر کرد ،زيرا که عين آن گفته ها ،بارها از زبان پرنده اي
سـپيد در خيالش مي شـنيد .اما خود را به ناآگاهي زد ،زيرا نمي توانسـت شـنيده هاي عال ِم خيال خود را به
خاط ِر امپراطور بقبوالند ،که گفت :اميدوارم که اينطور نباشـد و ديگر چه گفت سـرورم.
امپراطـور در عـرض تـاالر قـدم بـر مي داشـت کـه يکدفعه نگاهش بـه ِ
نقش آن جنگجـو که بر ديـوار تاالر
بـود و پـا بـر ُگـرده و شمشـير بـر گـرد ِن اهريمن گذاشـته بود ،افتـاد و با حيـرت به او نگريسـت ،که گفـت :او
برسـرزمينهاي غربي همچون آتن ،السـدموني ،اسـپارت چيره خواهد شـد و شـروران را قوت مي بخشـد و
ِ
پشـت سـرانجام بعد از اسـتيالي اشـرار بر مغرب به سـوي پارس به حرکت خواهد افتاد.اردوان هراس خود را
نقـاب ارامـش پنهـان نمـود و گفت :نمـي پندارم چنين جرات و جسـارتي آفريده اي در اين گيتي داشـته باشـد.
امپراطور ،به سـختی نگاه از آن جنگجو در حال پيکار با اهريمن برداشـت و گفت :سـخنت متین اسـت،
اما او سـخن از آفریده و مخلوق نمی برد ،آهنگ گفتارش به خالقی اشـاره داشـت .آری آفریدگا ِر سـیاهی و
نیسـتی بـه نام سـاتان ،فرمانروایـی که از دوزخ بر جهان ما دسـت مـی اندازد و آشـوب به پا می کند.
نبرد نها یی 164
وانگـه امپراطـور کـه زبانش بی اختیـار در حرکت بود ،کمی در اندیشـه فرو رفت و بنـد بند گفتارش را
به اندیشـه اش سـنجید ،ناگه از سـخن خود سـخت شرم کرد و با تکان دسـت ،فکر و ذهن را از این سخنان
شسـت و خطـاب بـه اردوان گفـت :اردوان نـزد خـود مـی گویـی ایـن پیر به سـبب کهولت ،عقل از سـرش
گریخته .بگذریم از این سـخنان خنده آور ،آری اردوان نخسـت مي خواهم سـپند به کار مصر و بابل خاتمه
دهد و سـپس چه حرف او درسـت باشـد چه نادرسـت ،سرزمينهاي غربي هر چند وقت يکبار آهنگ طغيان
را بر ما نواخته اند .قصد دارم سـپند را با لشـکري عظيم عازم آنجا کنم تا تمام آن مناطق را با هم يکپارچه
کنـد و مردمـان کل گيتـي به حقيقتي پي ببرند که هيج نـژاد و ملتي توان آوردن صلح پايـدار در اين جهان را
نخواهنـد داشـت جز پارسـيا ِن نيکو نـژاد و می خواهم زمین را چو آسـمان هموار و تهـی از هر خط و مرز
کنیم ،تا گسسـتگی از میان رود و آسـودگی برقرار شـود ،که زمین چو آسـمان باید گهواره ای شود که جز
سـکوت و صلـح و آرامـش چیز دیگر در آغوش خـود جای ندهد.
همانـگاه چشـمش از حرکـت افتـاد گويي بر انديشـه خود خيره شـد ،پـس از درنگي کوتاه
گفـت :مـي خواهـم قبل از رفتنـم از اين جهان ،تکام ِل بشـري را کامل کنم و جهان را به يگانگي
برسـانم کـه هيچـگاه برابـري و بـرادري بـدون يگانگي معنـا نمي بخشـد .زيـرا بـي آزادي برابري
معنـا نـدارد .يکسـان سـازي زمانـي در جهـان مفهـوم پيـدا مي کند کـه پـس از آزادي بوجـود آيد،
قبـل از آزادي فرومايـگان خـود را با شايسـتگان برابر مـي دانند .هيچگاه کفتار با شـير برابر نيسـت.
پـس همـه چيز در آزادي معنـا دارد ،در دنيـاي برابر بـي آزادي ،دون پايگان و سـفله نـژادان بر نيک
نهـادان خواهنـد تازيـد و جنگ براه مـی افتد و خـواه و ناخـواه پاکرویان نیز بـه را ِه بیداد مـی افتند.
آری اردوان ،گـر آسـمان پهنـا و گسـتردگی کامـل نداشـت ،سـتارگان ریز و درشـت ،درخشـنده و کم
فـروغ بـرای بودن بـه جان هم مـی افتادنـد ،و آسـمان به یـک ورطۀ هالکـت تبدیل می شـد.در
آن زمـان دیگـر بدینسـان آسـمان آرامـش نداشـت ،اکنـون که هـر سـتاره بهـر نیرویش مـی تواند
تابندگـی و درفشـانی کنـد ،ایـن خودبودگـی سـتاره ،از برای آزادیسـت که آسـمان بـه آنهـا داده .انها
زیر غـل و زنجیر نیسـتند.
اردوان ناگهان عقل و انديشـه اش به غارت افتاد و غوغايي در چشـمانش به پا خاسـت که حيران گفت
:سـرورم برای پندهای ،بسـا ِن صدفی سـخت خواهم شـد برای یک مروارید .اما اما عزيمت .گسـی ِل سـپاه
پـارس بـي من ،سـرورم بگذاريد من سـپند را همراهي کنم که خیر و مصلحت اين ميباشـد.
نبرد نها یی
165
امپراطـور سـر بـه تخـت چرخانـد و نـگاه بـه آن خيره کرد کـه در چشـمانش نگراني مشـهود بود و
گفـت :نـه اردوان ،آن بـه تـو نیـاز دارد .در تمامـی دوران تکیه گاهش تنها تو بودی ،آفتـابِ عمر من رو به
سراشيبيسـت ،اگر رویدادِ سـیاه و شـومی رخ دهد ،تو بايد همچو همیشـه از اين تخت به خوبي پادباني
کنـي .ايـن يک سـفر جنگيسـت وسـاليان به طـول خواهـد انجاميد اگر هـر آفت و آسـيبي بر مـن افتد تو
ميتواني نگهدار اين ملک باشـي تا اين تخت کیانی بدسـت کفتاران در نبود من و سـپند نيوفتد ،به غير از
تـو من بـه هيچ کس اطمينانم کامل نیسـت.
اردوان آن کهنـه جنگجـوي دسـت خواهش به جلو آخت و گفـت :آفتابتان هماره پر قدرت سـرورم اين
چه گفتاريسـت .فقط من را با اين سـپاه راهي و سـپند جاي من در اينجا بماند.
پس آنگاه دست بسوي آن تخت زرين و عظيم نشانه گرفت و گفت :زيرا اين تخت از آن اوست.
شـاه گشتاسـب بارديگر بر آسـتانه ايوان ايسـتاد و با نگاهي عميق به آن آسمان خيره گشت و گفت :نه،
سـپند هنوز ليافت خود را به خوبي نشـان نداده ،او بايد براي وفاداري به اين ملک از خود جسـارت و غيرت
نشـان دهد ،سـزاواري و شايسـتگي مردان بزرگ و وفاداري آنها در جنگ با اهریمن سـنجيده خواهد شد.
اردوان سـوي شاهنشـاه عالم قدمي برداشـت و گفت :او خود را به ما ثابت کرده ،جنگيدن او را در برابر
شيران را ديديم.
شاهنشـاه رو بسـوي او گرداند و نگاهي پر مهر به او کرد و دسـت برادرانه بر شـانه او کشـيد و گفت :
با او برو و رفتارش را زير نظر داشـته باش ،مي تواني در سـرکوبِ مصر و بابل همنورد او باشـي .اي مرد
جنگـي مـي دانـم دلت براي جنگيدن تنگ شـده ،تو را بـي بهره از اين فرصـت نخواهم گذاشـت ،در آينده در
مورد لشـکر کشـي عظيم رايزني خواهيم کرد.
اردوان سر تأييد تکان داد و گفت :هر چه که خواسته شما باشد ما آن کنيم سرورم.
امپراطور :حال در انديشه سرکوب مصر و بابل باش که بعد از آن کاري بزرگ داريم ،يکپارچگي
جهـان ،کـه اگـر آدميـزاد در ايـن زمـان بـه آن نرسـد ديگر بـه آن نخواهد رسـيد .که جهان بـر آدمی
زندانـی تنـگ و تـار و هـزار غوغا می شـود .اکنون برو ماجـرا را براي سـپند بازگو کـن و او را برای
نبردهای گران آماده سـاز.
نبرد نها یی 166
بعـد از گذشـت روزي ،اردوان آهنـگ بر آن ميگيرد که با سـپند در مـورد آينده امپراطوري که به بیکران
وسعت داشت و اکنون او شاهزاده اش است ،گفتگو کند .به دنبال سپند رفت ،او را در کاخ نيافت و سراغش
را از نگهبانـان گرفـت و آنهـا در پاسـخ بـه او گفتند کـه او را مي توانـد در کوه مجاور کاخ بیابـد ،وانگه او به
سـوي کوه روانه شـد ،از پیچ و خم کوه باال کشـید که بر صخره ای سـپند را یافت.
تک سـوا ِر تیز رو دهر (خورشـید) شجاعانه خود رابه سپاه سـیاهی می زد و در د ِل ارتش تاریکان فرو
مـی رفـت و زیـ ِر خنجـ ِر سـیاهی زخم بر می داشـت و رنگش بـه زردی می رفـت و کرانه را بـه خون خود
ِ
رخت تسـلیم می پوشـاند. مزین می نمود و جهان مظلومانه
در زمـان ایـن زد و خـوردِ بی رحمانه و ناجوانمردانه که جهان را به ماتم فرو می نشـاند ،اردوان ،سـپند
را بـر فـراز صخـره اي نشسـته ديـد که بـه چمـن زاري زيبا کـه در دل دره ايي گسـترده بـود ،چعمیق می
نگریسـت ،گويي شـيري جوان با نگاهِ فرمانروايي بر قلمرو تازۀ خود مي نگريسـت و سـخت می اندیشـید،
کـه اردوان به سـوي او رفت.
اردوان انـدک انـدک از قفا بر او نزديک مي شـد ،آرام دسـت نوازش بر شـانه او کشـيد و گفـت :درود بر
تـو اي يل بي همتاي سـرزمين پارس.
ِ
دست گرم سـپند در انديشـۀ خویش به زنجیر کشیده شـده بود و گرفتار در هزاران سـودا بود .بيکباره
اردوان را بر شـانۀ خود ديد ،آرام گردن چرخاند و با نگاهي دلنشـين به اردوان گفت :درود بر تو ای نامدار.
در حاليکـه بـادي ماليـم در جـان هوا مي پيچيد و هـوا را دل انگيز مي کـرد ،اردوان از روي سرخوشـي
نفسـي بـه درون سـينه داد و در پـي آن گفـت :به چـه مي نگـري و در کجاي اين جها ِن زيبا گمشـده ايي.
نبرد نها یی
167
سـپند دوبـاره بـر دنياي مقابل خود خيره گشـت و با حرکت دسـتش اردوان را به کنار خـود فرا خواند
تخت سـنگ نشسـت .در اين حال بـا حرکت ابروي خود افق مغرب را نشـان و او نيـز در کنـار سـپند بر آن ِ
داد و گفت :دارم ِ
مرگ خورشـيدِ نيرومند را در کرانه مغربي تماشـا ميکنم.
ِ
خـاک افق می سـپس بـه خورشـيدي کـه رنـگ چهـره اش بـه زردي مي گرويـد و خون از پیکـرش بر
ریخت ،خيره شـد.
پس از لحظه اي ،جانب ديگري از آسـمان را بي سـخن با دسـت خود نشـان داد .اردوان بي درنگ سوی
دسـت او را بـا ديگانـش دنبال کرد .ديد عقابي مشـکين پـر و يال طاليي همچو فرمانروايي مقتدر در سـينۀ
آسـمان بال گشـوده و با چشـماني تهي از رحم و شـفقت ،عالمي را که ِ
تحت اسـتيالي بال خود داشـت را
صيادانه مي کاويد ،و مغرورانه دايره وار جيغ وحشـتزا سـر ميداد.انگار فرما ِن سـکوت بر جنگل زير پاي
خود مي افراشـت و سـروريش را به ر ِخ عالم ميکشـيد .اردوان سـر چرخاند و به سـپند نيم نگاهي انداخت،
سـپند را خيره به آن عقاب ديد گويي در وجود او گمشـده بود که ناگهان آن عقاب نيم اوجي به باال گرفت،
وانگـه بالهـاي خـود را به پهلو زد و با تمامي جان همچو پيکاني پوالدين بر زميـ ِن زير پايش به قصدِ مرگ،
شـيرجه ايـي جـان سـتيز را آغازيـد .آن دو ي ِل جنگجو همچنان با چشـمهاي گشـوده ،به هزار هيجـان آن
عقاب را تعقيب مي کردند يکدفعه عقاب بر سـر روبه اي خراب شـد و او را در چنگ خود فشـرد و پوزه را
به پنجه و پایش دوخت و از چهار جايش خون فواره کشـيد و پشـم و پوسـت را به خون آميخت.
پـس از اندکـي از فـرود مـرگ بـار آن فرشـته اجـل بر صيد خود ،سـپند نفسـي که در سـينه داشـت به
بيـرون داد و نگاهـي بـه اردوان کـرد و پـر شـور گفـت :ديدي چه زيبـا بود؟
ِ
مهارت آفرین انگیز آن عقاب بود ،خند ه اي بر لب آورد و گفت .:آری با اردوان چشـمانش هنوز در بندِ
شـکوه و مقتدرانه ،به خدا سـوگند که ستایشـش بایسته هر مخلوقیسـت .اين فرمانرواي قدر قدرت آسمان
گويـي بـراي خشـنودي مـرگ بـه اين عالـم آمده تـا با هنـ ِر بی همتای شـکار که در سرشـتش می باشـد،
خسـتگي از ت ِن مرگ بدر کند و او را سـر ذوق آورد.
سـپند که تلخ خنده ای بر لب داشـت و اندوهی در چشـمانش هویدا بود ،سـري تکان داد و گفت :آری،
فرمـان از آفریننـده گرفـت و در بـاد فـرو رفت و به مددِ تقدی ِر بـد ِ آن روبه از دیدِ همگان ناپدید شـد.
پس آنگاه چشم از عقاب برداشت و رو به اردوان کرد و گفت :زيبا ميکشد اردوان اينطور نيست ؟
اردوان غافـل از انديشـه سـپند بـا آهنگـي کـه سـزاوار شـکوه و در خـورِ شـوکت آن
ِ
زبردسـت دهر ،به خاطر شـجاعتش به عقـاب بود بـه اسـتواري گفت :شـاهزاده ام ،این کشـندۀ
اين شـکوه رسـيده .الشـخوران و کرکسـا ِن آسـمان نيـز از تيره و راسـتۀ اویند ،اما به سـبب آنکـه روح
نبرد نها یی 168
شـجاعت در آنها نيسـت هميشـه بايد در گند و منجالب روزگار بگذرانند .او به سـبب دالوريش ،شکوه و
حشـمت را پر قـدرت از طبيعت طلـب کرده.
سـپند ناگه در خود فرو رفت ،گويي مي خواسـت انديشـه وحشـتناکي را به جوالن در آورد ،درحاليکه
دنـدان به دندان مي سـاييد و چشـم به آن عقاب داشـت ،گفـت :چـرا اردوان چرا؟
اردوان يکـه خـورد ،حالـت عجيبي را در درون سـپند ديد که گفت :چرا چي سـرورم؟ عیان کن آنچه که
در دل و اندیشه پنهان داری.
سـپند دسـت به آسـمان افراخت و با آن خطي افقي بر تمامي فلک کشـيد و در پي آن با گفتاري پر قوت
گفت :اين همه اسـتبداد چيست ديگر؟
اردوان چهره در هم فرو برد و خشـم به ابرو افکند و انديشـه اش پر شـتاب شـد ،که با ناآگاهي گفت :
اي دالور جـوان عيان بگو.
سـپند گـردن کـج کـرد و چـپ نگاهـي بـه اردوان نمـود و گفت :چرا کشـتن در ايـن عالم زيباسـت و با
شـکوه .اين چه حکمتيسـت ديگر ،؟! اين چه شکوهيسـت که همگان را به شـور و شـوق وا می دارد ،؟! اين
ِ
فطرت هسـتي نهفته اسـت ؟! گويي اين عالم تفريگاه مرگ اسـت و به هزاران چه زيبايسـت که در زشـترين
گونـه خـود را بـر مخلوقات عالم قالب ميکند .،و بر سـنگيني سـخن خود افـزود و گفت :تنـوع در مرگ بي
انتهاسـت ،چرا اي مرد ؟
اردوان در خود گم شـد تا به کنون اينچنين سـخني از کسـي نشـنيده بود و دريافت که نه تنها نيرو او
قـوت انديشـه اش هـر رازي را در خـود فرو مي بلعـد .در حاليکه غوغايي در فکرش داشـت گفت :چهِ بلکـه
بيرحمانـه مـي انديشـي اي جـوان .ايـن چنين انديشـيدن مايه مرگ اسـت ،از ايـن روزن که تـو مي نگري به
مسـي ِر شـيطان راه پيدا خواهي کرد زيرا در برابر آيين و آسـاهاي (قوانين) طبيعت به قيام برخاسـته ايي،
قوانیـن ایـن دهر خیزش از سـوی آفریده را هرگـز نمی پذیرد.
سـپند ميـان حـرف اردوان سـخن گشـود و گفتـار او را نيمـه کاره قطع کـرد و گفت :پاسـخی در خور
مـي خواهـم ،حاشـيه مـرو پهلوان .سـپس دسـت خـود را بـه آن عقاب نشـانه گرفـت و گفت :اين سـلطا ِن
سـتمگر را ببيـن ،ما از سـتم او به هيجـان آمده ايم و ستايشـوار بر قدرت او باليديـم امـا دروازۀ ادراک
و احساسـمان را را بـر روي آن روبـاه بينـوا کـه زنده زنده شـکمش دريده ميشـود بسـته ايم .گويي
جهانیان دسـت اندر دسـت آن عقاب نهاده اند و يکپارچه به قيام آن روبه بيچاره برخاسـته اند و سـتموار
چشـم و گوش بينندگا ِن عالم را کور و کر کرده تا اين بدکرداري ماد ِر دهر را ناديده و ناشـنيده بگيرند .اين
نبرد نها یی
چـه ظلميسـت اي مـرد ،حـال مـا در پي نيکـي و رحم و مهر ورزیدن هسـتيم ،آن عقـاب را نگاه کن ببين9چه16
گونـه بـر سـتمکارگي خـود مي بالد و دنيا سـر تعظيم بر شـکوه و شـکوت او بي ادعا خـم کرده.
آیـا آن عقـاب کـه آسـوده بر آسـمان می چرخیـد ،و هزاران هزار شـکار را بر چشـم داشـت ،در انتظار
فرمـان بـود ،کـه بیکباره جنون بر تنش افتاد و به آسـمان اوج گرفت و تمامی نیروهای طبیعت با او همسـو
شـد و چو قاتال ِن قهار شـیرجه ای مرگبار بر شـکاری که از سـوی آسـمان برگزیده شـده بود ،زد .هان آیا
کسـی فرمـا ِن مـرگ بـرو راند و آیا او جالدی برین آسـمان اسـت ،مـی خواهم بدانـم او از که چنین فرمانی
ِ
قـدرت مرگبـار با این پر و بال سـترگ و پنجه و دیـدی تیز را بـه او داده ؟ گرفـت ؟ و کـه ایـن
اردوان نفسـش بـه شـمارش افتـاد ،آن مردي که تاکنـون درماندگي را به خود نديـده بود در خود پيچيد
و آرام گفـت :سـپند بيـش از انـدازه يابنده اي ،اعتدال و میانه پيشـه کن .من و تو قادر به گشـودن بعضي از
گره هاي طبيعت نيسـتيم .بايد گوش به فرمان باشـيم ،آن غرور و نفرت که در آن عقاب نهفته اسـت الزمۀ
پايداري اين جهانسـت ،اين تفکر راهيسـت شـيطاني که به دروازۀ دوزخ منتهي ميشـود.
سـپند خنـده اي درونـي از روي تمسـخر کـرد و گفـت :اي مـرد تـو خـود مي داني ناخواسـته بـه تاييدِ
سرنوشـت من نيز فرومانروا شـده ام ،آيا بايد همچون اين عقابِ عالی مقام بي رحمانه سـتم جاري کنم يا
کـردارم را بـه گونـۀ کودکان پـر از مهر و عطوفت.
از هر سـو سـخنان سـپند انديشـه اردوان را در چنگ گرفته بود ،درماندگی حس کرد و آسـیمه
گفـت :حکيمانـه انديشـيدن بـه فت ِح جهـان تـو را نزديک نميکنـد و تفک ِر حاکمانه نيـز تـو را از قلوب
مردمـان دور خواهـد کـرد .بـه ناچار اعتدال پيشـه کن ،در جايـش سـتم روا دار و زماني ديگر همچو
پدر ،مهربـان باش.
سـپند همچنان به آن عقاب که گوشـت را به هزار مهارت از پوسـت و اسـتخوان آن روباه مي زدود مي
نگريسـت ،و بـا نيشـخندي کـه بر لب داشـت ،گفت :اين جهـان اي مرد عطوفت نمي پذيرد ،بـر پايه نفرت بر
پا شـده و اساسـش زشتيسـت ،بايد چو درندگان دِژخو بکشي تا بماني.
خورشـيد بـا آخريـن پرتـوی خود نداي بدرود بـه آن دو يل که در تماشـاي او بودند سـر داد .اردوان با
چشـماني کـه بـي اختيـار غم بـدرود در آن بود ،با گوشـه چشـ ِم خود نگاهي به سـپند کرد و گفـت :افراط
مکن اي جوان ،فزون اندیشـدن سـببِ درد و رنج اسـت .زيبا ببين ،اگر بي رحمي آن عقاب را مي بيني ،مه ِر
مادريش را نيز نسـبت به فرزندش نیک بنگر ،گر کشـتن هسـت ،عشـق نيز وجود دارد ،بايد ميانه باشـي.
سـپند که سـوداهاي تيره و تا ِر انديشـه اش هيچگاه به يقين نمي رسـيد ،در تفکر خود خنده اي به او کرد
و بـا خـود گفـت :مهـر مادري نيز حيله ايسـت صد رنگ از سـوي روزگار تا به اسـتبدادِ خود پيوسـته ادامه
نبرد نها یی 170
دهد .وانگه از انديشيدن باز ايستاد و نگاه را از پنجه آن عقاب برداشت و به خورشيد که آخرين خنجر خود
را در نيـا ِم ظلمـت مـي نهاد خيره شـد و گفـت :مي داني چيسـت اردوان ،من گاهي اوقات به اين سـازما ِن پر
رمز و اسـرار عمیق مي نگرم و در آن به اسـراري مي رسـم که حل آن بر من غير ممکن اسـت.
اردوان نگاه خود را همسـو با نگاه سـپند کرد و گفت :آشـکار اسـت زيرا ما آفريننده آن نيسـتيم ،فقط
مخلوقيـم ،و اسـرار امـور بر آفریده آشـکار و عیان نیسـت ،اکنون چه مـي خواهي بگويي ؟
سپند نيز خود نمي توانست از چنگ انديشه اش بگريزد ،گویی اندیشه ای به صد چنگال داشت ،که گریز
از آن ناممکـن بـود ،بـه کالمی که در تسـخیر تفکرش بود ،گفت :نمي خواهم برگردم به حرفهاي پيشـينم اما
کلـي مـي خواهـم بگويـم که دهر جامه ای بس بسـیار زیبا بر تن دارد ،به نظر تو نيز چنين نیسـت ؟
اردوان که همچنان سـر را تکان مي داد گفت :نه تنها جامه بلکه باطنی نیز آراسـته و پاک دارد ،آري يک
موهبت الهيست .طبيعت يعني زيستن ،حيات و زندگاني.
سـپند گويي منتظر شـنيدن چنين سـخني از او بود ،خنده اي بر لب انداخت و گفت :سـخن از مه ِر باطن
و درونـی دهـر نـران .زمانیکه گوش يا اسـتخوا ِن شـکاري را بـه دندان مي گيرم و بـا لذت زيـر زور آرواره
هايـم ،لهيـده ميشـود ،مي پندارم مـرگ مي خورم تا بر روح خودم زندگي ببخشـم .مرا بسـيار مـي آزارد،
آري زيستني که مرگ را بدنبال خود مي آورد .جملگي به طبيعت زيبا مي نگريم ،طبيعتي که فقط زيبايي و
سرشت زشت و خوی خونخوارگیش ِ زيستن موجود در آن براي آدمي قابل فهم و مشاهده ميباشد ،ولي
را هرگز نمي بينيم و نخواهيم ديد .چرا بايد آدمي همواره چشـمهايش را رو به زيبايي بگشـايد و برپايه آن
ِ
نفرت روزگار که غايت اصلي اين دهر ميباشـد ،بر بندد. حيات را در انديشـه اش تفسـير کند ،و ديده را بر
اردوان در پي سـخن او نگاهي عميق به سـپند کرد و گفت :سـپند مي داني چيسـت ،جوان چشـمهايت را
نـه بـه زشـتي و نـه به زيبايي روزگار مگشـاي ،تنها با چشـمانت واقعيـت را ببين که فرق تـو خواهد بود با
ديگـران .اينگونـه نـه زشـتي و نه زيبايي با تو سـخن ميگويد ،حقيقت بـا تو زبان خواهد گشـود ،تنها چاره
اینسـت که در میانه بایستی.
سـپس سـپند که از سـخن گفتن باز ايسـتاده بود ،رو به اردوان و خنده را به اخم تبديل کرد و همراه با
آن گفت :اي مرد مشـکل من همين اسـت .به هزار مشـقت سـعي ميکنم که چشـم را بر واقعيت باز کنم،اما
واقعيتاسـت که بر زشـت ِي روزگار چشـم مي گشـايد و آن را به من نشان مي دهد .حقيقت خود بيننده
و نگرنده زشتيسـت که نهان ميباشد.
نبرد نها یی
وآنگاه باز سـر خود را به سـوي درختي انبوه و پر برگ و شـاخه که سـرافرازانه در آن دشـت سـر1به17
آسـمان کشـيده بود و به زيبايي آن دشـت صد چندان افزوده بود ،چرخاند و گفت :آن درخت سـبز و زيبا
را ببين که تنومندانه فريادِ شـادي سـر مي دهد.
اردوان که افسار انديشه اش به دست اختيا ِر تفک ِر سپند افتاده بود با بي ارادگي گفت :آري مي بينم.
سـپند دنباله حرف خود را گرفت و گفت :اين تمام مطلب نيسـت ،در حقيقت زيبايي او سـايه امني اسـت
کـه صدهـا شـکارچي مکار و درنده در پناهِ او مرگ آفريني بر شـکار خود کنند .سـپس رو بـه اردوان کرد و
باز گفت :به هر سـو که می نگری ،دامي در اين پهنه گيتي گسـترده اسـت که خود خبر نداريم و ناخواسـته
قـدم در دام مـي گذاريـم .پس آنگاه دو پنجه خود را بسـوي افق خونين نهاد و پر خشـم به آهنگی که به هزار
یقین آراسـته بود محکم گفت :اين زيبايي صوريسـت ،مجازيسـت و تهيسـت .آيا چيزي از اين سـتمگرتر و
ظالمانه تر اسـت که زشـتي و ناپاکی خود را در قالبِ زيبايي به انديشـه ما تحميل کند .استبداد از اين کالن تر
کـه مخلوقـي يا خالقي به ظرافت و نرم گونگي بر کسـي ديگر سـتمکارگي کند (ظلم کـردن زير نقابِ نيکي).
اردوان آن مرد جهانديده از گفته هاي او آشـفته شـده بود ،وخنده اي از پريشـاني برلب آورد ،به دشواري کمي
سـرعت ذهن پر شـتاب خود کاسـت و گفت :براسـتي افسـار گسـيخته مي انديشي .سپس با دسـتش بر پاي او ِ از
کـه هـم پهلو هم نشسـته بودند کوبيد و گفـت :مي دانم مي خواهي چه بگويي مقصودت را مـي دانم جوان پرخرد؟
سـپس سـپند دسـت خود را به آن دره سراسـر سـبز نشـانه گرفت و گفت :قانو ِن نفرت انگي ِز حيات را
ميگويـم آري ،قانـو ِن بقـا بايـد مرگ ديگري را بدنبال داشـته باشـد و بقا موجودي به مرگ ديگري وابسـته
ِ
حیات این هستی باقی بماند. اسـت؟ که براسـتی دا ِر بقاسـت ،آری باید به هر دم موجودی حلق آویز شـود تا
براي همه ما سـبزينگی و رنگارنگي ظاهري که در طبيعت حکمفرماسـت جذابيت دارد ولي در پس آن،
کفتـا ِر بـي رحـم بـا آن قامت بدسـاز را هيچـگاه نخواهيم ديد که بچـۀ پاک و زیبـای صيدِ خـود را به هزار
بیـزاری مقابـ ِل ديـدگا ِن درمانـده مـادرش زنـده زنده خـون آلود و تکـه پاره ميکند .نیکو اینجاسـت ،که ما
همچنان روزگار را بر حسـبِ زيباييهاي دنياي خود در انديشـه مي سـنجيم.
لختی از سخن بازماند و نفس عميقي از نهاد برآورد و گفت :آري ،زاینده ای زيبا و کردگاری رئوف براي خود
زشت طبيعت باشيم بي ترديد آفريننده اهريمني را تصور ميکنيم.ِ مي سازيم ولي گر قادر به ديدن رفتارهای
بیکبـاره آوای آهنگـش اوج گرفـت و گفـت :آری به پاکی آتش سـوگند که شـنیدم ،آری شـنیدم ،فرمان
فرمانروایی را از آسـمان شـنیدم که به جالدِ خود حکم مرگ راند ،آری آن عقاب بیکباره سـر و سـینه اش
سـوی آسـمان کشـیده شـد ،همانگاه بود که فرمان از فرمانـروای خود پذیرفت و حکـم اجرا کرد.
نبرد نها یی 172
ناگهان ،لب فرو بسـت و نگاه از پهنۀ جهان سـوی اردوان که مات و مبهوت به سـخنان پر پیچ و خم او
گوش سـپرده بود ،چرخاند و با لحنی که به هزار چالش آغشـته بود پرسـید ؟ اردوان ،آيا اين سـخنان من
دشـنام و توهین به خداوندیسـت يا اينکه ما دو آفريننده داريم يکي براي زایش زشـتي و سـياهي و ديگري
براي آفریدن نيکي و روشـنايي که همواره در جنگند ؟
اردوان شگفت از سخنان سپند شد و دريافت ،او گرفتا ِر بد انديشه اي شده و رهايي از آن دشوار است.
آن هنـگام تفکـرش بـه او فرمـان داد که او را به روشـنايي هدايت کن و هر آنچه که در اندیشـه داشـت را به
دیده و زبان گذاشـت ،زیرا می دانسـت که غلبه بر سـیاهی اندیشـۀ سپند کاری سـهل و آسان نیست ،گفت
:بـي ترديـد زشـتي زاینـده ای دارد ،اما هيچگاه بـه آن نیاندیش زيرا اهريمن مي خواهد تو اينچنين فکر کني.
هميشـه خالق زيبايي را سـتايش کن و به او باور داشـته باش که او آفرینندۀ راسـتين اسـت و هيچ سـخني
قدرت مطلق اسـت ،فراخي (بـي احترامي) به يکِ براي آفريدگارمان دشـنام محسـوب نميشـود زيـرا که او
عنصـر نيازمنـد ،ناسزاسـت همچـو آدميان .بي حرمتـي به کیهان دا ِر توانا بی معنیسـت و اوسـت که حس
جسـتجو و کاوش را بـراي آدميـان آفريده و تو حـق داري که در مورد هر چيز عميق و دقيق فکر کني ،زيرا
او اينچنيـن مـي خواهـد ،و او حس تفتيش را بـه تو داده که بدي را ببينـي و از او دوري کني.
اردوان در امتداد سـخن خود گفت :ای جوان که اندیشـه ات چو اسـبی فکنده عنان و گسسته لگام است
و مهارش بس بسـیار سـخت ،پرسشي دارم ،مي داني که بهترين قانون چیست؟
سـپند چانه در هم کرد و او که نخسـت می خواسـت از اندیشـه اردوان اگاهی یابد ،همراه با تکان سـر
خـود گفت :انديشـه تو چـه ميگويد ؟
اردوان که اندیشـه خود را در رقابت با تفکر سـپند می دید ،بی هول و تکان گفت :همان قانوني که تو از
آن ايراد مي گيري و خوشبختانه در آن جان گرفتي .آري کاملترين قانون ،راهيست که ستارگان و آسمان
و زمين در آنند ،راهي که آفريدگار براي تمامي ما به ارمغان آورده تا سراسـر مخلوقات خود را همسـو و
همسـاز با آن کنند و از آن بايد درسهاي بسيار آموخت.
قانوني بدون هيچ فراگري و تبعيض که در آن واژه هايي همچو آز و طمع و حسـادت بي معنيسـت
و آفریـده هـا بـراي آسـودگي همديگر درد و رنج تحمل می کنند و به سـختی روزگار مـي گذرانند بي آنکه
خـود بداننـد .ولـي آدمـي هيچگاه از آن تبعيت نميکند و هر لحظه دسـت نافرماني بر سـينه دهر مي زند.
سـپس سـر به گريبان گرفت و کمي در خود فرو رفت و با نيم خنده اي که افسـوس آن را بر لبان او آورده
بـود ،سـر افراخـت و گفـت :زيـرا خـود را برتر از همه مـي داند ،ازینـرو ان خـوی خداوندی کـه در نهاد تمامی
آفرید ها می باشـد ،انسـان وقیحانه از کالبد خود بر کند ،و از صف مخلوقات جداشـد و راهی دیگر بر گرفت.
در حاليکه به غروب خورشيد چشم دوخته بود گفت :آيا ميداني تفاوت آدمي و ديگر موجودات در چيست ؟
نبرد نها یی
173
اردوان تا حدی توانسـت اندیشـه سـپند را با خود همسـو کند ،قوت به گفتارش افتاد و استوار گفت :آري
بـه ظاهـر ،امـا آدمـي نمي دانـد که تمامي موجـودات داراي قدرت تفکري کاملنـد .آنچه که ما را تميـز ميدارد
از ديگـر موجـودات در آز و طمع و حسـادت اسـت .زندگي انسـاني بر پايه تعاريـف آز و طمع جان مي گيرد
کـه خود سـازندۀ آنسـت .گويي چـرخ روزگا ِر آدمي را آنها بـه َدوران مي اندازند .ولـي در زندگي حيواني ،تو
هيچگاه با کلماتي به معناي آز و پرکامگي و تشـنه چشـمي روبرو نخواهي شـد و هر درنده اي به آنچه که
آفريـدگار بـه او عطا کرده ،قانع ميباشـد .زیرا توانگـری را در قناعت می بیند ،اما معناي جاه طلبي راتنها مي
توانـي در زندگـي آدميان جسـتجو کني .اکنون دانسـتي اين قانو ِن طبيعت که تو از آن ايـراد مي گيري به چه
زيبايي طراحي شـده و اگر رفتارهاي زشـت وجود داشـته باشـد فقط و فقط متعلق به زندگي آدميان اسـت
و خود سـازنده آن هسـتيم .که براسـتي آفريدگار زشتي بهترين ناميسـت که مي توان بر روي آدميان نهاد.
ِ
شـناخت و کشـتني کـه تـو در ابتـدا از آن يـاد کردي عمليسـت رو به تکامل ،آزمون طبيعت اسـت براي
مخلـوق برتـر ،بـي آن طبيعت به مرگ خود نزديک خواهد شـد ،اما آدمي از آن براي رسـيدن به اهداف خود
بهـره مـي گيـرد .آري آدمي زشـتي را به جان معناي قوانين طبيعت مي اندازد .براي ح ِل تمامي مشـکالت و
هموار کرد ِن تمامی چالشهایی که در اندیشه داری ،نخست بايد داده هاي طبيعت را خوب بفهمي و کردارت
ِ
اطاعـت نهادن به را همسـو بـا آن کنـي .کشـتني که براي بقـا ميباشـد از آز و طمع بر نمي خيزد تنها سـ ِر
گفتـا ِر روزگارآفريـن اسـت ،کـه اگر چنين نکني تمام نيروهـاي عالم عليه تو قيام خواهند کـرد و حک ِم مرگ
از سـوي دادگاهِ دهـر بـر تو تصويب خواهد شـد و بدان کشـتار غريزي سـودي بي انتها دارد و پايـداري را
بـراي طبيعـت مـي آورد .اجتنـاب ناپذير اسـت زيرا که فلک اينچنين گفتـه و در قانون خود چنين نوشـته ما
قادر به حذف آن نيسـتيم .اما از جانب ديگر کشـتاري که از ظلم و سـتم برخیزد سرپيچي از قوانين طبيعت
می باشـد و یک زورگوييسـت .آري کشـتاری که از طمع بر خيزد نابودکننده اسـت.
نبرد نها یی 174
وانگـه دسـت بر گرده سـپند کوبيد و گفـت :و فراموش مکن که در مـورد مرگ هيچگاه نيانديش که بي
فايده سـت و انسـان قادر به حل اين معما نيسـت زيرا حکمتها در آن ميباشـد ،و رازهايي ،خود را در مرگ
پنهان کرده اند که تنها پس از فرا رسـيدن آن ،چهره خواهند گشـود ،فقط اين را ميدانم از ترکيب هسـتي و
ِ
کشـمش منطقي براي نيروهاي ضد ،عامل ِ
زايش نظم، عدم ،بقا حاصل ميشـود گويي زوجي هسـتند براي
اصلـي بقـا ميباشـد و روزگار بي آن نمي چرخـد آري پس عدم خود نيز جزيي از وجود اسـت.
اردوان گويي تمامی لشـک ِر انديشـه خود را به جوالن در آورده بود تا سـرکوبي باشـد بر تفک ِر سـياه و
نيز از عصيان خرد سـپند بکاهد ،ناگسـيخته افزود :به ياد داشـته باش سـپند هرگاه خواسـتي فرمان براني
که از صحت آن ترديد داشـتي ،مي تواني از طبيعت الهام بگيري ،که بی شـک او تو را تنها نخواهد گذاشـت
و بـه یاریـت خواهد شـتافت ،و سـعي کن آيين جهانداري و رسـم حکومتداري و سـلوک ملکداري را بـا راهِ
سـتارگان و رودها و بيشـه زارها همسـو کني زيرا زبان زاينده اين جهان ،کردار طبيعت اسـت .به گفتارش
گـوش بـده .که باید رفتا ِر خودر ا همسـو با کـردا ِر کیهان کرد.
سـپند در تفکرش گفتار او را باطل مي پنداشـت ،به حالتی که به زمین و زمان بی اعتماد بود ،در پاسـخ
گفـت :اردوان بيـش از انـدازه بـه طبيعـت تکيه کردي .هوشـيارباش که اين چـر ِخ زهرفام چـو افعي پيچ در
پيـچ اسـت و هميشـه در کمين ،پاسـخهاي بي منطق در جوابِ کـردار تو مي دهـد و فريادش همچو صوتي
سـاکن و بي صداسـت .بي خود و بی جهت کسـي را به آقايي مي رسـاند و بي سـبب کسـي را از سـروري
مي اندازد .همگان اسـي ِر پنجه نيروي او هسـتيم.
سـپس درنگي در سـخن گفتن کرد و بر چهرۀ اردوان دقيق شـد .دلگيري عميقي در ژرفاي چشـمانش
خوانـد ،یـک خندۀ سـطحی بـه روی خـود آورد و به نرمی گفت :البتـه اردوان ،اميـد دارم آنطور که ميگويي
باشـد ،همه چيز زيبـا و خوب.
اردوان ژرفـای شـوم انديشـي سـپند را بـي انتهـا ديـد که بـي اختيـار از جاي خـود برخاسـت و بر دل
آسـمان ،دیـده چرخانـد و گفـت :پيـش از اين به تـو گفتم ،مخلوقي بي دليل به سـروري نخواهد رسـيد .آن
کفتا ِر بد پوزه که غالمی شیر را می کند ،لياقتش گند خواريست .زيرا در مسي ِر کمال سستي و فروهشتگي
از خود نشـان داده و کاهل قدم بوده و آن شـي ِر پر شـکوه که همواره شـجاعانه مي زيد به سـببِ سـختی
اراده اوسـت و هرگز برای رسـیدن به مقصدش از پا نمی ایسـتد .بي شـک شـیر گر واماندگي پيشه کند ،او
نيـز چـو الشـخوران به گندخوارگـي خواهد افتاد و شـکوهش به حقـارت و زبوني مبدل ميشـود ،حال بر
خيز سـپند تاريکان آمده ،خیمه و خرگاهش برپاشـده.
نبرد نها یی
سـیاهی آسـمان در چشـمان زالل سـپند ،پنجـه افکنـده بود ،بـا نگاهی بـه کرانه که دیگر خبـر از5جنگ17
و جـدال میـان سـیاهی و سـپیدی در آنجـا نبود و تنها اسـتیالی سـیاهی به چشـمش مـی آمد گفـت :آری
خورشـیدِ خریف(پاییز) قدرت و توان زورآزمایی با سـپاهِ انبوهِ تاریکان را ندارد ،به سـرعت از جدال دسـت
می کشـد و زانونشـین سـیاهی می شود.
اردوان که عمق اندیشـه سـپند را از ژرفای تیرگی آسـمان عمیق تر می دید ،دروازۀ اندیشـه را به تمامی
بسـت و گفتار کج کرد و گفت :سـخن در اين مورد بي انتهاسـت .اکنون مي خواهم مطلبي مهم را در ميان
بگذارم ،به سـوي کاخ روانه شـويم در ميان راه خواهم گفت.
سـپند که غرق در گفتار اردوان بود و زنجي ِر انديشـه خود را گسـيخته ديد ،تکاني به سـر داد گويي مي
خواسـت از دشـنۀ انديشـه خویـش که مدام بـر جان و روحش زخم مـی انداخت ،رهايي يابـد ،با لحني آرام
گفت :بگوش هسـتم اي پهلوان .سـپس همراه هم ،سـوی کاخ هم قدم شـدند.
اردوان انديشـه خود را طوفان زده مي ديد و پريشـاني فکر داشـت ،به دشـواري سخنان امپراطور را به
انديشـه مرور کرد و گفت :امپراطور از ما خواسـته تا شورشـها را سـرکوب کنيم و بعد از آن غرب بتازیم.
براسـتي او درسـت ميگويد ،سـرزمين پارس در خطر نابوديسـت و ما بايد دسـت پيمان به هم دهيم زيرا
که اين سـرزمين در دسـتان ماسـت و سـياهي بسيار نزديک ،اهريمن خواسـتار نابودي ملک ما ميباشد.
سـپند :آري عی ِن اين گفته را من از زني سـالخورده در جنگل که او واقعيت را بر من آشـکار کرد
شـنيده ام ،ولي ديگر هرگز نه او و نه خانه اش را در جنگل پيدا نکردم حال که مي انديشـم ،مي پندارم
يک کابـوس بوده.
اردوان که باور به کردار روزگار داشـت و رفتارهای روزگار را بی دلیل نمی دید و درس حکمت را تنها
از دهـر مـی آموخـت گفت :خير ،آن يک کابوس نبوده ،سـعادت پارس او را براي تو فرسـتاده و به راسـتي
که سـرزمين ما در واقع در دسـتان توست.
اردوان :بـا تمامـي قـوا بـراي نابودي اهريمن شمشـير بزنيم و سـایه سـوزی کنیم و پیک ِر پلیـدان را به
تیغمـان تکـه و پـاره .اکنـون به نـزد امپراطور برو ،که سـخن هاي ناگفته بسـيار دارد و تو نيز بايد با تمامي
جان گوش سـپاري.
نبرد نها یی 176
بي اختيار در آن شـب ،انديشـه اش پر شـتاب بود و پريشـان در بارگاه خود گام مي نهاد و از آشـفتگي
که در دل داشـت بيتابي مي کرد .ناخواسـته با بیقراری بیکرانی که در وجود داشـت به اين سـو آنسـو مي
رفـت ،گویـی بـا هر قـدم ،خود را به گردابِ آشـوب فرو می انداخـت و خویش را بیش از پیش ،غریـق در آن
مـی یافـت .همچـو گرفتاری در یک گرداب بود ،نه می توانسـت از دسـت و پا زدن باز ایسـتد و نـه قادر بود
خـود را از منجلاب بیـرون کشـد .سـخت خود را در تنگنا و خفقان مي ديد .شـبي شـگفت بـراي او بود ،به
سـوي درب ايوان رفت ،آن را گشـود ،پلک بر پلک گذاشـت و پا در ايوان نهاد و نفسـي عميق به درون کشيد
تـا درمانـي باشـد بر دردِ تشويشـي کـه به جان او افتـاده بود .همراه با بيرون دادن نفس ،چشـم گشـود اما
بيکبـاره ديدگانـش خيـره و سـر و گردنـش بي حرکت ماند .کمي بعد چشـم بر هم تنـگ کرد و ابـرو درهم،
گويي ابهامی براي دیده اش غريب و بر اندیشـه اش سـنگین می افتاد.
آري در برابـر ايـوان آن کا ِخ هـزار کنگـره ،کوهي آسـمان خراش و فلک فرسـا (پر ارتفـاع) با صخره هاي
تـودر تـو بـود ،آری آن کوهِ سـرکش سـینه به سـینه آن کا ِخ کیانـی بود ،در ایـن هنگام ،گويي لنگ ِر چشـ ِم او
در ميـان يکـي از آن صخـره هـا ،سـخت گرفتار شـده و بي حرکت به آن مي نگريسـت ،و هیجان بر هیجان و
تشـویش بـر تشـویش مـی آورد .در حاليکـه عمیق و دقیق بـه آن کوهِ هزار تـو بود با خود گفت :اين سـایه و
تالتطم چيسـت در آن کوه که اينگونه موج مي خورد و در هم می پیچید؟! آري سـایه در سـایه در می غلتید و
سـیاهی بر سـیاهی می افتاد .صخره هاي تو در تو را بر دیده او وحشـت انگیز و ترس آور جلوه می نمود.
آن را از خسـتگي دانسـت و خود را آسـيبي (شـبح زده) و سـايه زده ديد ،بر چشـمانش دسـت کشيد تا
کمی از گرد و غبا ِر سسـتی خود فرو نشـاند .دوباره نگاه تنگ و باريک کرد ،باز سـياهي را ديد که پيچ در
پيچ مي شـد .گويي صخرهاي آن کوه بر روي او دهان گشـوده بودند و او را بسـوي خود فرا مي خواندند،
آری نـدای درونـی و ملکوتـی از دل آن کوه بر عقل و اندیشـه او نجوا نمود.
بي درنگ از ايوان به سـرا و از سـراي به راهروهاي خميده و تو در تو و سـپس به پلکان مارپيچي به پايين
دويد و دوان دوان از ميان نگهبانان گذشت و به محوطه در آمد و پرشتاب به قصد آن کوه از کاخ به بيرون زد.
بـي محابـا درحالیکـه قله آن کـوه را در نظر خویش داشـت ،پا به صعود گذاشـت و از دامنه ،خـود را به
کمر کش و از آنجا به سـینۀ کوه رسـاند.
نبرد نها یی 178
از سـنگی بـه سـنگی دیگـر می جهیـد و از صخره هاي سـخت و سـرکش خـود را به باال ميکشـيد ،از
هیجان چنان پا بر ت ِن سـنگي صخره ها مي گذاشـت گويي تابِ تحمل نيروي آن جوان را درخود نداشـتند
و بـا لـرزش ،عذابـي کـه بر آنها مـي رفت فرياد ميکشـيدند .انگاری صخره ها میلـی برای راه گشـودن بر
آن جوان را نداشـتند و با سـیاهی همیار شـده بودند و سـینه در برابر قدمهای سپند استوار می کردند تا به
فرمان شـب سدی باشـند در برابر گامهای او.
ولـی آن جـوان نيرومنـد گويي خود از سـنگ بود ،پا بر گرده یکایک آنها می گذاشـت و کمر آنهـا را زی ِر
ِ
ظلمت شـب را بـه اراده خـود بر می چیـد و راه بر گامهـای اسـتوار و سـنگین خویـش خم مـی نمود و پردۀ
خویش می گشـود .از اين صخره به آن صخره مي جهيد ،که ناگهان صخره ايي سـخت سـترگ و اسـتوار
در برابـرش قـد علـم نمـود .آن صخـره مغرورانه بـر چندين صخره ديگر تکيه داشـت گويي حاکـم بر آنجا
بـود و بـا زبـان بـي زبانـي او را بـه هماوردی طلب مي کرد .سـپند که قد و قامـت آن صخـره را به دیده نمی
آورد و در برابر توان خود ،حقیرش می شـمرد ،سـوي آن روان شـد و چنگال به آن انداخت ،خود را به باال
کشـيد و به آسـانی بر فراز آن شـد و همچو فرازمندان پا بر سـینه سنگی آن گذاشـت و بر آن ايستاد .بناگاه
ِ
مسـافت راه پیموده را نمی دانسـت ،که خود را بر سـتیغ آن کوه یافت. ِ
فـرط فزونی هیجان بـه خـود آمـد از
زير پايش را به تفتيش نگريست ،در برابر دشتي پهناور را ديد که در آسايش در بستر تاريکي آرميده
بـود .از بـاالي آن صخـره بـه پايين جسـت و قدم در آن دشـت پهنـاور نهاد که بر قله آن کوه گسـترده بود.
دشـتي سـبز و پـر چمـن بـود که شـمیمی دل انگيـز و روح بخش بـر جا ِن هـوا مي پيچيد و بر روي سـپند
دسـت نوازش ميکشـيد .سـپند با ديدن آن دشـت سرسـبز و شـاداب ،شـوريدگي از ياد برد ،پیاپی نفسـي ِ
عميـق بـه درون می داد و سـرخوش از بودن مي شـد.
امـا درحاليکـه بـا آن نسـيم ،روح و روان خـود را تسـکين ميـداد و آشـوب از دل و جان می شسـت ،که
تاريکي مرموزی پیرامونش ديد .به گرد خود چرخي زد چنان تيرگي دور تا دور او را گرفته بود که دسـت
بـر آن ميکشـيد و در پـي آن قـدم بـر مي نهاد.همچنان چون راه گم کردگان به اينسـو آنسـو مـي رفت ،که
سـایه صخـره اي در دل آن تاريکـي بـر ديدگانش نمايان گشـت .با بي توجه اي چشـم از ان گذرانـد و آن را
بـه نظـر نيـاورد و تنهـا آن را صخره پنداشـت که بيکباره آن صخره جـان گرفت و به حرکت افتـاد و بر دو
پـا ايسـتاد و بطـرف او آمـد .نگاه بـه آن دوخت که ذره ذره سـياهي از چهره آن زدوده مي شـد .آنچه که در
حـال روی دادن بـود ،بر باورش نمی گنجید ،کمي به عقب گام برداشـت و سـر به باال گرفـت ،در برابر خود
مـردي بـه کـردا ِر پاشـاهان پـر شـکوه ،و به گونه جنگجويا ِن کـوه پيکر ،شـير گام و پيـل زور را ديد که به
تمامي چهره از زير سـياهي گشود.
چنـان سـترگ بـود کـه هيبت سـپند در مقابلش ناچيز آمـد و آن مرد سـر به پاييـن گرفت و نگاه بـه نگاه او
دوخـت ،همچنـان بـه جلو مي آ مـد و با حرکت آن مرد کوه پيکر ،بر قوت پرتو نور سـتارگان افزوده مي گشـت
نبرد نها یی
9
گریزان17. و آن تاريکي بر ديدگان او نيمه روشـن مي شـد گويي تاريکي از او وحشـت داشـت و از قدمهای آن مرد
سـپند ناباورانـه چندیـن قد ِم حيرت به عقب نهاد تا پيکر آن مرد را در پهنه ديـدِ خود جاي دهد .در همين
حال که چشـم بر چشـم او داشـت با ديدگاني گشـوده و حیرت خیز ،چهره او را آشـنا ديد .به تندی ،دانست
او همان مردِ پر هيبتيسـت که بر لبه غار ديده بود که با دهاني نيمه باز گفت :تو دگر چيسـتي و کيسـتي،
و چـرا چـون سـایه در پـی من هسـتی ؟ من ،تـو را در ميانه راهِ رسـيدن به پايتخت در البرز کـوه بر لبه آن
غار ديدم ؟
آن مـرد در جـاي خـود ايسـتاد ،چشـمانی مشـکین داشـت اما بسـا ِن هزاران خورشـید درخشـنده بود.
درحالیکه نگاه به سـپند داشـت ،دسـت بر ریش خود برد و آن را به قصد آراسـتگی پیچ و تاب داد .،درحالیکه
هیـات و دیـدارش نشـان از آن بـود کـه پیکره ای از امیـد بود ،خنده ايي تلخ بر لـب آورد ،اما با ندایی که گویی
از اعمـاق آسـمان بر می خاسـت و بر جان سـپند می نشسـت گفـت :درود بر فرزنـدِ رويين تنم.
سـپند به دقت شـکل و شـمایل آن مرد را به دیده می سـنجید ،براي نخستين بار خود را حقير مي ديد و
کـودک مـی دانسـت .آري آن مـرد نـه در عقل و نه در ديدگانش جاي نمي گرفت .با حالتي منقلـب و بی قرار
گفـت :تو کيسـتي که مرا فرزند خـود مي داني؟
آن مـرد شمشـير سـترگي بر پشـت خـود آويخته داشـت ،قامت اسـتوار نمـود و بـر ماه که پـر قدرت
نورافشـاني مـي کـرد و انبـوه تاریـکان را بـه عقـب مـی نشـاند ،نگاهي سـرد کـه از یـاس بر می خاسـت،
انداخـت ،امـا گويـي مـاه با ديـدن او قوت مي گرفت که آهـي از درون به بيـرون داد و گفـت :تنهـا فاتح بر
کيومـرث شبشـکن.ِ سـياهي ،پيـروز بـر ظلمـت،
سـپند با شـنيدن نام او با شـگفتي سـر و گردن چرخاند و به کنجکاوی گفت :همان نخسـتين جنگجو،
جنگجوي افسـانه اي پارسی نژاد.
کيومرث با لبخندي که اندوه در آن خودنمايي مي کرد ،سـر تکان داد و در پي آن گفت :آري ،نخسـتین
مرد ،نخسـتین جنگاور که از البرز کوه بر خاسـت و همت پیشـه کرد و به شمشـير پارسـايي دست يافت و
بر جهان سیاهِ آن روز سخت تازید و بذ ِر شجاعت کاشت ،و بر روشنايي معنا بخشيد و بر آفريننده دوزخ
پيروز شـد و بر خاک تسـلیمش افکند ،آری منم کیومرث سیاهی ستیز و ظلمت شکن.
سـپند که آوای آسـمانی آن مرد سـخت بر او اثر کرده بود ،حيران به چشـمان او که خورشـيدگونه در
آن شـبِ تيره مي درخشـيد نگاهي انداخت و گفت :شمشـير پارسـايي چيست ديگر ؟
نبرد نها یی 180
کيومـرث قـدم بـه جلو نهاد ،سـر به آسـمان چرخانـد و بر کل افلاک نگاهي گـذرا و زودگـذر انداخت و
در پـس آن گفـت :در آغـا ِز آفرينش در همان نخسـتین روز ،دو شمشـير بود،شمشـيرسـياهي آورندۀ
تحـت حکم فرمانرواي جهنم اسـت وِ وحشـت از دوزخ کـه هنـگام گداختـن با خـو ِن خوبان آبديده شـده و
شمشـيرپارسـايي جـوالن دهنده نيکي ،کـه در آن نو ِر حقيقـت دميده انـد .آن دو براي تصاحـب اين عال ِم
مادي به اين جهان فرسـتاده شـده اند .يکي در پي بدکاران و به دنبال شـب رويان و ديگري در جسـتجوی
پاکرويـان و جویای خـوش نهادان.
ِ
آهنگ گفتار را به کنایه آغشـته کرد و گفت :پس سـپيدي و سـياهي در پي يارند ناگه سـپند با خنده ای
تا سـپاه بیارایند ،و جنگ بیاغازند.
کيومـرث خوش نگاهي به شـم ِع شـب افروز چـرخ (ماه)که تابدار و درفشـان در میـان انبوهی از ظلمت
در می غلتید ،نمود و در پي آن گفت :من نامم نخسـتین جنگاور اسـت ،یعنی نخسـتین کسـی که جنگ را به
ایـن جهـان آورد و در جـای جـای جهان جـدال به پا کرد .امابـرای چه اینگونه عمل کردم ؟ تـا فرزندانم زی ِر
سـایۀ خورشـید روزگار خوش داشـته باشند ،آری دنيا را نبايد به سياهي داد ،بايد شمشير به دست گرفت،
سـپيدي هيچگاه به سـياهي رنگ نمي بازد ،که سـتم بر ستم پيشـه عدل اسـت و داد فرزندم.
وانگه آن مرد جنگجو ،ابروان مشکينش را در هم فرو برد و تاريکي پيرامون خود را به خشم نگريست،
ِ
چرخـش نگاهـش ،گرد و غبار تاريکان لـرزان از از ديـد او مي گريختند که با آهنگي پر افتخار گفت : بـا هـر
به تاييدِ روشـنايي من نخسـتين کسـي بودم که بر شمشـير پارسايي دسـت انداختم تا با ظلمت بجنگم .به
ِ
دست شـيطان را از اين سـبب من سـاليان اسـت که اين جهان زير سايۀ روشـنايي ،روزگار مي گذراند .من
جهان کوتاه کردم و دنیایي پر عدل گسـترانيدم .و شمشـير را به يادگار گذاشـتم تا فرزندانم با شجاعتي که
دارند به دادگسـتري ادامه دهند زيرا رسـم اين شمشـير اينست.
سپند نگاهش گرفتار يگانگي و يکتايي آن ابر جنگجو شده بود ،که ناگه پرسشی در اندیشه اش افتاد و
حيـران گفـت :ای دادگر توانـا ،بر فرمانرواي دوزخي چه آمد و بـا او چه کردی ؟
کيومرث با آهنگی به لحنی که غم و اندوه و پشـیمانی در آن بیداد می کرد ،همراه با نگاهی حسـرتخیز،
گفت :فرمانرواي دوزخ را به دوزخ فرستادم و شمشير سياهي را در مکاني امن بدست پاکرويان سپردم.
سـپند که پریشـانی آن مرد را در انديشـه مي سـنجيد ،کنجکاوانه پرسـيد :نگاهت پر افسـوس است ،و
آهنگ گفتارت به صد سـدمان آلودسـت .نگراني در تو پیداسـت ،بگو از چیسـت ،اي نخسـتین جنگاور که
نبرد نها یی
181 آغازگـ ِر مردانگـی درین جهـان بودی ؟
کيومرث نمی توانست از سخن سپند بگریزد ،با عضب گفت :دوزخ دامهاي بسيار در اين عالم فرستاده
تا فرمانروايشـان را از اسـارت در زي ِر يو ِغ روشـنايي برهاند .يکي از آنها طمع و آز و هوس است .آری طمع
بر يکي از نگهبانان آن شمشـير چيره گشـت و آن شمشـير که طلسـم و گشـایش آزادي فرمانرواي دوزخ
بـود را بـه زندانـی برد که او در آنجا به سـبب من گرفتار بـود .سـرانجام دروازه دوزخ را بر روی این جهان
گشـود ،همانـگاه آن چهـره پر شـکوه که هزار ابهت در بر داشـت ،در هم فرو رفت ،چین بر چهـره اش افتاد،
پشـتش کمـی خمیـده شـد و با آهنگی که یاس و سـدمان بـر آن چنگ میافکنـد ،گفـت :آری همان اهریمن
بـدکار به اين عالم پا گذاشـته.
سپند سري از وحشت تکان داد و گفت :چرا او را نکشتي تو که می دانستی رهایی امریست بایسته در
این جهان و آزادی از هر یوغ اجتناب ناپذیر است .یوغ سیاهی و سپیدی ندارد سرانجام خواهد شکست ؟
کيومـرث با چشـماني کـه در آن گره هاي (گرداب) گنـدابِ اندوه و ياس ،نور اميد را مي بلعيـد و از فروغ
ديده او مي کاسـت ،با گونه هایی که زیر توفان شـرم شکسـته می شـد ،نگاهي پر درد و دريغ کرد و گفت
ابلیس بدچهرۀ زشـت و وژگال (پسـت) با ِ :خصلت مردان جنگ مهربانيسـت حتي به دوزخيان .سـاتان آن
فرومايگـي بـه پسـتی بـر پايـم افتاد ،تـا او را به فنا نسـپرم .چو کفتاران کتـک خـورده زوره بر مـی آورد و
چنگ تمنا میافکند ،تیغ بر گردنش گذاشـتم اما او نیز ناگسـیخته دسـت بر پاهایم می مضلومانه بر دامانم ِ
کشـید ،نمی توانسـتم چنین خـوازه گری را نادیده گیرم .عاقبـت آه و ناله اش بر روانـم کارگر افتاد و بر من
ِ
درخواسـت اسـارت کرد .بالیی که خود زاينده اش حيله زد و نیرنگ روا داشـت ،وانگه به هزار خفت از من
ِ
اسـارت ابـدي و پايدار در جهان وجود نـدارد و يـک روز از آن رهايي خواهد يافت و به بـود .مي دانسـت که
ِ
سرشـت آزادي اين آزادي خواهد رسـيد آنچه که روشـنايي بر جهان آورده اسـت ،زيرا که ِ
ذات اسـارت و
ِ
هالکت حتمي اينگونه گريخت. اسـت ،و از
سـپند خنـده ای از خشـم و با حالتي به تمسـخر بـه اطراف نگریسـت و در پس آن بگفـت :اي مردِ جنگجو
گويـي روشـنايي بـه خود رحم ندارد .سـازندۀ نیکیهاییسـت که در انتها برای نیکنهـادان تبدیل به بلا و آفت ،و
برای شـروران به خیر و شـادی مبدل می شـود .و خود گرفتار آن خواهد شـد .تو شمشـي ِر داد در دسـتت بود،
امـا مهـر بـر او ورزدی و سـتم بـر ما روا داشـتي .حال پندِ سـتم بر سـتم مي دهي کـه خود وفا بـه آن نکردي.
سـپس دو دسـت از درماندگي گشـود و گفت :اکنون در اين شـب تيره از من چه مي خواهي ؟ درد بی
درمانت را سـامان بخشـم ،هان چاره بر ناچار کنم ،آری کشـتن او را به من سـپردي؟
نبرد نها یی 182
کيومـرث همچـو پـدری بـود کـه از فرزندش ننگ و نفرین و دشـنام می شـنید ،آهي از ته دل بر کشـيد،
گويي اندوه از نهاد خالي مي کرد و با کمي درنگ ،حسـرتگونه گفت :تيرگي شـب از نام من هراس داشـت.
سـپس کمی در خویش فرو رفت و با چهره ای ماتم زده و با لحنی زار و افسـرده گفت :دردا و حسـرتا
و دریغا سـیاهی دوباره قوت گرفته و من دیگر نیستم.
کمي از سـخن گفتن باز ماند ،گویی آشـوبي به صد شـراره درونش را سـخت می سـوزاند ،که افزود
:به دسـتو ِر روشـنایی ،اي جوان آمده ام به تو بگویم ،که از نيکو نهادان هسـتي و نيرومندترين جنگجوي
روشـنايي ،روشـنايي در تـو نيرويي نهاده که به حق تمامي مخلوقـات از آن بي بهره انـد ،ای جوان گوهری
هسـتی گرانبها که در آسـما ِن دالوری سخت خواهی درخشید.
ناگهـان دسـت بـر قائمه شمشـير خود بـرد و آن را از مهره پشـت رهانیـد و عريانش کرد و در برابر سـپند
گرفت ،شمشـیری شیرسـار و پهناور و لنگر دار که مشـته اش همچو گرزی گران بود .با هزار حسـرت و دریغ
بـر لبـه تيـز آن تيـغ نگاه دوخت و گفـت :آری آمـده ام بگويم ،فرزندان سـياهي بزدلنـد و نيکو نژادان با داشـت ِن
شـجاعت کـه در آنهـا نهادينه شـده همواره بر کج نـژادان پيروزند .ما غير از شـجاعت سـرمايه اي ديگر نداريم.
سپس نگاه از آن تيغ تيز و درخشنده برداشت و رو به سپند کرد و گفت :فرزند نيرومندم ،بر تاريکان
بـا لبـه براق شمشـير نمـي توان فاتح شـد ،در نبرد با اهريمن شمشـير کافـي نيسـت ،درنبـردنهاييتنها
شمشـيربـکارتنخواهدآمد.
سـپند چهره در هم داشـت ،سـخنان آن مرد چو کالفی در هم رفته و گره ای ناگشـوده بود ،گويي برای
فه ِم گفتار آن مرد تناور ،تمام احسـاس و ادراک او به قيام انديشـه اش برخاسـته بودند ،که با دشواري زبان
حيرت گشـود گفت :چه ميگويي ؟
کیومـرث کـوه پیکـر کـه تنش چـو کوهی صخره خیـز پیچ در پیچ و شـکافدار بـود ،در حالیکـه آوایش
در هسـتی مـی پیچیـد ،و از هـر گوشـه و کنار طنی ِن آوایش شـنیده می شـد ،به نگاهـی که هزار اسـرار در
آن مشـهود بود به افسـونگري گفت :آنچه که تو را پيروز خواهد کرد ،در درونت ميباشـد .زيرا شمشـير
پارسـايي از ذات تـو نيـرو خواهد گرفت .رو ِح نيک توسـت کـه آن را به حرکت در مـي آورد ،گرنه او کارايي
ندارد و از برندگي خواهد افتاد .گر کل نیروی هسـتی در تنت باشـد چنان بر دسـتانت سـنگين ميشـود که
تـوان بر دسـت گرفتن آن را نخواهي داشـت.
اي جوان نيرومند کاري کن که اين شمشـير همواره برنده بماند و بر دسـتانت سـبک بیاید ،تا نام ِ
نيک
مـن نيز به تا ِق تيـرۀ ننگ نپیوندد.
نبرد نها یی
سـپند جز شـنيدن کاري نداشـت و همچنان گوش سپرده بود ،که آن جنگجو شمشـير را بر دست3خود18
چرخاند و بر زمين فرو کرد و با نگاهي دلنشـين وآهنگی دلکش به سـپند گفت :خود را از خويش گم مکن،
خـودراازخويـشگممکن اي نيرومندترين نيرومندان که با آن می توانی سـهل و آسـان بر سراسـر
نیرنگها و حيله هاي اهريمن چیره شـوی.
ناگهان از روشنايي ستارگان بيکباره کاسته شد و از د ِل تيره آسمان که ابری بر تن نداشت ،آذرخشی
سـهمگین برخاسـت و بر پيکر او پيچيد و تن او را در خود گرفت و سـوی آسـمان سـیه فام کشـید و او در
دل سـياهي فرو رفت.
در اين حال هراسـان چشـم گشـود ،چيزي جز تاق(طاق) سـراي خود نديد ،سـر چرخاند و خود را در
ميـا ِن بـارگاه یافـت کـه بي جان افتاده بود .دسـت بـر زمين تکيه داد و قامت راسـت کرد ،با چهـره اي درهم
بـه آشـفتگی گفـت :چـه بـر من رفـت ،اين دگر چه کابوسـي بود ،بـي وقتي بر من چيره شـده (در خـواب و
بيداري بودن).
درون سـراي خـود بـه ايـوان نگاهـي انداخت ،جهـان را تابـدار و تابنده زیر نـو ِر آفتاب دیـد و چیزی از
سـياهي شـب نیافـت .هـر چه بود روشـنايي بـود ناگهـان درب بارگاهش گشـوده شـد و مالزمي بـه هزار
احترام و کرنش پا به درون نهاد و سـر خم کرد و گفت :سـرورم ،پادشـاه شـما را به نزد خود فرا خوانده.
ِ
پشـت نقـاب آرامش ،پنهان کـرد وگفت :هم سـپند کـه سـرگردان بود ،تشـويش و پریشـانی خود را در
اکنـون به آنجا خواهـم رفت.
سـپس بـه گوشـه بـارگاه که تشـت پرآبي در آنجـا بود ،رفت و دسـت بر آن قـدح بردِ ،
کف دسـت را پر
آب کـرد و بـر صـورت زد و شـوريدگي خـواب آلوده خود را از چهره زدود .سـپس با رويمالي (دسـتمال)،
صورت را خشـک کرد ،تا اندازه ايي توانسـت از آشـفتگي خود بکاهد .پس آنگاه بسـوي بارگه شاهنشـاهی
رفـت .بـه نـزد پـدر در آمد و درحالیکه از درون به زنجی ِر تشـویش در بند بود ،کرنش کرد و گفت :سـرورم
با مـن کاري بود ؟
شاهنشـاه که پشـت به سـپند داشـت ،رو گرداند و نگاه عجيبي سـر تا پاي او انداخت و کل قامتش را به
ديـده سـنجيد و گفـت :درود بـر تـو فرزنـدم ،نگهبانان بـه من گفتند که نيمه شـب شـتابان از کاخ به بيرون
شـدي و بـه آن کوه سـنگي در آمدي.
نبرد نها یی 184
سـپند کـه مـي پنداشـت تمامـي وقايـع را در عال ِم خـواب و خیـال ديده با شـنيدن آن ،تپندگـی قلبش به
کوبندگـی افتـاد و حالـش دگرگون شـد ،اما به دشـواري بر خود مسـلط گشـت و به آشـفتگ ِی خـود مجا ِل
نمايـان نـداد و بـا خونسـردي گفـت :آري پدر ،شـب هنگام ،آن کـوه بر من غريب آمد ،به آنجا شـتافتم تا از
نزديـک زيبايـي شـبانۀ آن کـوه که با ابهت خاصـي آميخته بـود ،را بنگرم.
سـپند بي سـخن درنگي کـرد و درحاليکه نگاهش در ديـده امپراطور مانده بود ،به سـختي رويدادي که
نمي دانسـت واقعيت بوده و يا خيال و پندار ،به کلي از انديشـه شسـت و بر تشـويش و بي قراريش چيره
گشـت و گفت :آري ،کوهي سـخت و سـرکش اسـت که با آمدن شـب بر شـکوه او افزوده ميشـود.
ِ
عرض بارگاه قدم بر داشـت ،درحاليکه امپراطور که او نيز دلي پر آشـوب داشـت ،بي اختيار در طول و
دسـت بر سـينه گره گرده بود ايسـتاد و گفت :بگذريم ،با اردوان روز گذشته سخنها گفتم.
سـپند آرام چشـم بر هم نهاد و گفت :آري من نيز با او گفتگو کردم ،و اردوان اموری را در مورد نبرد
به من گفته اسـت ،حال مي خواهم از شـما نيز بشـنوم.
امپراطـور چانـه در هـم فـرو بـرد و گفـت :اکنون کـه امکان گفتار اسـت و سـخن گفتن بر ما رواسـت،
نخسـت به پند پدرانه گوش بسـپار ،که مایه نقدِ حیات را کسـی تضمین نمی کند ،و پرندۀ تیزبین و سبکبا ِل
مرگ هر لحظه در جوالن و در پی صید اسـت .هول و هراسـم از آنسـت که با دلی پر سـودا و زبانی ناگفته،
ِ
جنبـش ایـن دنیا بر بنـدم و تو را با هـزاران چالش تنها بگذارم. دیـده از
سـپس امپراطور رو به سـوي سـپند گردانيد و بي حاشـيه گفت :از تو پرسشـي دارم ،مي داني صلح و
آرامـش را چگونـه مـي تـوان بدسـت آورد؟ آيـا با صلـح مي توان به آسـايش دسـت يافت يا بايد بـراي آن
بهـاي گزاف و سـنگين پرداخت و جنگيد؟
ِ
حرف دل از زبان پدر مي شـنيد ،که گفت :پدر ،اين مطلب همواره از انديشه من سـپند سـري تکان داد گويي
مـي گـذرد و مـرا سـخت گرفتار خـود ميکند ،من نيز هميشـه در مورد جدا ِل خير و شـر کـه حاصل آن جنگ
و صلـح اسـت فکرهـا مي کـردم ،ولي عاقبت فهميـدم که ما هيچگاه به صلح حقيقي دسـت پيـدا نخواهيم کرد.
تمامي مردم در سراسـر سلسـلۀ دوران ،برای رسـیدن به آسـایش ،فراز و نشیبها پیموده اند و سخت خواهان
سـازش و آسـودگي بودند و در جسـتجوي زندگي بی جنگ و جدال ،ولي تا کنون کسي يا ملتی به صلح مطلق
يا آسـودگي کامل دسـت نيافته اسـت و همواره دست به خون همديگر آغشته و عطش کشتن همديگر را دارند.
نبرد نها یی
185
امپراطور مدام سـر را به نشـانه موافقت تکان ميداد ،که سـپند را به تمامی جواني پرخرد و اهل اندیشـه
يافت ،گفت :مـي داني چرا؟
سـپند که پاسـخ در ذه ِن معماشـکن خود ،آماده داشـت گفت :زيرا در جهان دو عنصر ضد خير و شـر
ناگسـيخته و پیوسـته درحال پيکارند و تا وقتي که حیات بر دا ِر بقا باقی باشـد(زندگی ادامه داشـته باشـد )
نفرت تمام مي جنگند .چه خير و چه شـر هـر دو از هم کينه ها دارند و سـپس خنده اي ِ ايـن دو همچنـان بـا
از تمسـخر بـر گوشـه لـب آورد و گفـت :و با پيکار اين دو پايـداري در جهان ثابت ميشـود ،گويي نفرت و
بيزاريسـت کـه چـرخ روزگار را به جنبـش در مي آورد .ازینرو بر ما عیان و آشـکار ميشـود که نمي توان
بـه صلـح مطلـق و آرامش محض دسـت يافت ،زیرا که سـازش امری محالسـت در این جهان.
امپراطور حيران پاسـخ سـنگين او شـد که پيشـاني پر گره کرد و با خود گفت :انديشه اش آتشين عنان
اسـت ،افسـار گسسـته و بـي پروا مي انديشـد .که به خـود آمد و بانگ موافقت بـر آورد و گفت :بي شـک و
ِ
آهنگ دسـت يافتن به ترديد سـخنت با راسـتینگی همسوسـت و گفته ات از خرد بر می خیزد ،پس همگان
آرامشـي نسـبي را در فکر و اندیشـه می پرورانند .ازینرو براي رسـيدن به قلۀ آرامش ،سـختیها باید تحمل
کرد و رنج و عذابها کشـید .و سـختی و دشـواری سـببِ ریختن خون می شـود .اکنون مي تواني بگويي که
چگونه به صلح نسـبي دسـت يافت و کمتر خون ريخت ؟
سـپند به سـبب پرسـش و پاسـخ بی اختیار پا به جدال ِ سـخن گذاشـت ،و قدم و نیم قدم در بارگاه در
حرکت بود که گفت :سـرورم انديشـه شـما براي من مهم اسـت ،شـما به من بگوييد.
امپراطورنيز به سـوي او رفت و گفت :خواهم گفت ،سـپس در مقابل او ايسـتاد و دسـت بر شانه او زد و
در امتداد سـخن خود پرسـيد :آيا تو مي داني که چه هنگام اين صلح نسـبي حکمفرمايي در جهان کرده و
چه برهه اي از تاريخ ملتها به آن رسـيده اند و زندگيشـان را در آرامش گذرانده اند.
سـپند پر شـور و زبان را با سرشـت جنگاوریش همسو نمود و گفت :هر چه نيرومند تر دوام آسودگي
پايدار تر اسـت .آنوقت شـانه به باال انداخت همراه آن گفت :بايد ضرب شمشـير را محکم تر فرود آورد تا
به بدکرداران چنان وحشـتي انداخت که تا مدتهاي طوالني از به خاطر آوردن جاري کردن سـتم ،لرزه ايي
سـخت بـر تنشـان بياید و خاطرشـان بـه درد و رنجی مهیب بی افتد که حتی فکـر روا کردن ظلـم و جاری
نمودن سـتم را بر اندیشه نیاورند.
نبرد نها یی 186
ِ
شـقاوت گفتار سـپند را در انديشـه کاويد ،سـنگدلی در کالم سـپند می دید که جامۀ امپراطور با نگاهي،
خرد بر تن داشت ،و با لبخندي دلنشين به او گفت :آري نيرومندي سبب آرامش خواهد شد .اما نيرومندي
کـه آرامـش ديگران را فراهم سـازد ،آنگاه اسـت که ماندگاري صلح بسـيار پايدارتر از هميشـه خواهد بود.
ناگهان سر افسوس تکان داد و آهي از جگر بر کشيد و گفت :که افسوس کم کامکارانی در پي آنند ،بيشتر
فيروزمندان و فاتحان و فرازمندان در پي خونريختنند زير نقابِ سرکوب ظلم.
وانگـه کمـي از سـخن گفتـن بازماند و سـر به گريبـان گرفت و به فکـر فرو رفـت و در پـي آن قدم نهاد
سـپس ايسـتاد ،در امتداد سـخن خود افزود :فرزندم دور نشـويم از گفتار ،به سـخن برگرديم .گر تو دنياي
غبارآلـود تاريـخ را بـه انديشـه نیک بنگري ،و دقیق جسـتجو کنی ،خواهـي ديد که صلح و جنـگ رابطه اي
محکـم بـا هـم دارنـد گويي آنها کامل کننده همديگر هسـتند .حال تو بي شـک درک خواهي کرد کـه آرامش
ملتـي در گـرو نـا آرامـي مردمی ديگر ميباشـد و حتي در آیین و آسـاهی نوشـته شـده در دهـر و قوانین
ناگفتۀ طبيعت نيز خواهي ديد ،که صيادي در حال خوردن و سـود بردن از شـکار خود اسـت در صورتيکه
گله صيد در آشـوب و نگراني بسـر ميبرد ،اگر بار دگر صيادي بخواهد طع ِم گوارای آرامش را بچشـد و
به احسـاس بیازماید ،بايد کشـتاري ديگر براه اندازد.
پـس آيـا مـي تواني به معناي حقيقي صلـح پي ببري ،از آنجا که بر ما آشکاراسـت ،ملتهايـي آرامش به
خـود خواهنـد ديـد که ناآرامـي بر ديگران را خواهان باشـند .فراموش مکن کـه تو هيچگاه نمي تواني صلح
را بـا صلـح و آرامش به خانـه ات ببري.
سـپند در ال به الي سـخنان پدر خود گرفتار بود که با کنجکاوي پرسـيد :پدرم نقيض ميگويي ،نخست
سـخن از آرامش ديگران ميگوييد ،سـپس آن را غير ممکن مي دانيد ،که همزمان ،خود و هم ديگران روي
آسايش را ببينند ،کدامين درست است ؟
امپراطور به هزار یقین می دانسـت ریسـمان سـخن به اینجا خواهد رسـید ،در پاسـخ گفت :آهسـتگي
پيشـه کـن ،امـا خوب جـان کالم را فهميـدي ،همه کـس را از خود بدان جـز اهريمنان.
سـپند بـی اختیـار و پرهیجـان پا به میان سـخن پدر گذاشـت و گفت :پـس بايد با ديگـران که اهريمنان
باشـند ،سـخت و مـدام جنگيـد ،آيا مي تـوان اين قانون را اصلاح کرد؟ گرنه بايد خـون به پا کرد ،طبق گفته
شـما نمـي توان همزمان بـه آرامش خود و آرامش ديگران بيانديشـي.
امپراطـور سـر تاييـد تـکان داد و گفت :به عقيده من آري ،اما بسـتگي دارد ديگران که باشـند ،ما آدميان
در دو گـروه هسـتيم يـا خـوب و يـا بد ،خارج از اين دو نيسـت ،پس بايـد با پاکرويان هم پيمان شـد و راه را
درگان بسـت ،بايد با شـر جنگیـد و صلح را جايگزي ِن آن کـرد ،حال در اين مورد به من گوش بسـپار. بـر َب َ
نبرد نها یی
187
در رونـدِ ایـام و فراز و فرودِ دوران و سلسـلۀ زمان ،کسـاني پا به عرصه وجود نهادنـد و مدعي آوردن
صلـح بـراي ملتها شـده اند آنهم با خودِ صلح و منکر جنگ بـوده اند .من با کمال اطمينان و به صدهزار یقین
خواهـم گفـت کـه آنهـا مردان رنگ و نیرنگنـد و براي فريـب دادن ملتها آمده اند يا آنها بيمـاران فکري همچو
مجنونانی عقل باخته ميباشـند فرزندم .آيا ميداني که رسـيدن به صلح بدون جنگ به چه معنا ميباشـد؟
سپند که غرق در گفتار پدرش بود ،با آهنگي سنگين گفت :نه ،نمي دانم پدر.
امپراطور که دسـت بر پشـت خود گره کرده بود ،و در مقابل سـپند قدم برمي داشـت که از حرکت باز
ايسـتاد و نـگاه بـه نـگاه او انداخـت و با قاطعيت در جواب او گفت :يعنـي يک فاجعه بزرگ و رویداد سـیاه و
ِ
سرنوشـت شوم. رخدادی پسـت و پلید ،يعني در انتظار يک
آري آنها صلح را براي شـما مي آورند و شـما را سـرگرم آن خوشـي هاي مجازي ميکنند ،آرامشـي
که پايه و اسـاس ندارد و تهيسـت ،و زمانیکه شـما در حلقۀ عیش و عشـرت نشسـتی و سرخوش با تمامی
وجود از بزمگه شـادی که آنها براه انداخته اند سـود می برید ،ناآگاهانه جهان را به آراسـتگی و زیبایی می
بینید ،شـر با سـرعتي غير قابل پندار در حال قدرت گرفتن اسـت و شـیطان به ِ
نیت نابودي آرامش تو و از
پا در آوردنت ،در غفلت جهانیان نیرو بر نیروی خود می افزاید .بيشـتر باليا و کشـتارهاي بي حسـاب در
نتيجه صل ِح بد اسـت .نام آنها را جنگ نمي توان گذاشـت ،معني صلح و آرامش تنها نجنگيدن نيسـت ،زيرا
خفتبـار سـر خم کردن مقاب ِل سـتمگر و سـازش با اهريمن نيـز تو را به صلـح وآرامش خواهد رسـاند ،اما
آرامشـي که حتي بر هم زننده نظ ِم جهان و آراسـتگ ِی چرخ هستيسـت.
سـپس بر میانه بارگاه خویش ایسـتاد و بر نیرویِ کالم خویش سـخت افزود و گفت :فرزندم تنها این
را مـی دانـم و بـه عنـوان یـک فرمانـروا به تو مـی گویم ،نه حاکـم و نه حکیم ،نـه فرزانه و نه فرمنـروا توان
آوردن صلح را ندراند ،تنها کسانی که توان آن را دارند ،جنگجویان خوشخویند آری همان دادگران داس بر
دست ،همان پیکارجویان پاک می توانند حاک ِم ستمگر را از تخت فرو افکنند و به عمر ستم پایان بخشند و
صلـح و آرامـش و اسـودگی بـر یک مردمـم بیاورند .وانگهـی ،جنگ بر مـن يک معنـي دارد ،يعني
سـتم بر سـتم و صلح و سـازش نيـز به معنـاي فقـدان جنگ و نبـو ِد جدال نيسـت،
به معنـي همبسـتگی قلبهـا و اتفـاقِ نظرهـاو یکپارچگیهای دلهای پاک اسـت.
اگـر قـرار باشـد صلـح تحت لـواي بردگـي و بربريت و سـازش با اهريمنان بدسـت آوريـم هيچ ننگی،
ننگين تر از صلح براي انسـانيت نيسـت.
گـر بـه عقـب برگـردي و واپـس را نیـک بنگری و فـراز و فـرود تاريخ را خـوب زير و زبر کني و گشـت و
نبرد نها یی 188
گـذا ِر ایـام و رونـد دوران را عمیـق بکاوی ،خواهي فهميـد که در صحنه تاريخ و عرصـه روزگار ،فرمانرواياني
کـه خوناشـام و خونخـواه خوانده شـده انـد ،آورنده بهترين صلح بوده اند و سلاطینی که خواهان آسـودگي
و در پـی سـازش بـوده انـد پـس از اندکـي آرامـش ،نا آرامي وحشـتناکي گريبان آنها و مردمانشـان را گرفته
و سـر انجـام نخواهيـم دانسـت کـه کـدام يک مقصـر و يا کـدام آورنده صلـح بوده انـد يا به عبـارت ديگر پس
از بزرگتريـن و کالن ترين جنگها ،جهان پايدارترين آسـودگيها را آزموده و پس از صلحهـاي طوالني ،روزگار
مهيبتريـن جنگهـا را بـه خـود ديـده ،گويي که هميشـه درياي بـي امواج با سـکوت خود
خبـر از تالطمـي عظيم مـي دهد.
ولـي آنچـه که بر ما عیان و آشـکار ميباشـد فرزندم ،اين اسـت کـه يک چرخۀ اجتناب ناپذيـري در اين
جهـان پیـچ در پیـچ و بیکران در حرکت می باشـد و آن چرخه صلح و جنگ اسـت .اکنون ميتوان به خوبي
پنداشـت و به نیکی دریافت ،که خير و شـر ناگسـیخته و نفرتبار در جنگند و سـتیز .اين بدين معناسـت که
بيـن آنهـا جنـگ اسـت نه صلـح .هرگاه صلح و سـازش میان خير و شـر بر قرار شـود آنگاه مـا مي توانيم
بـا آرامـش بـه صلح برسـيم ولي اين يک روياي ابدي ميباشـد که هيـچ يک از مخلوقات بـر روي اين گيتي
بـدان دسـت نخواهنـد يافت و همواره این رویا در خواب در جریانسـت نـه در بیداری.
سـپند فرصت را مناسـب ديد و و آنچه که در اندیشـه اش در حرکت بود را به زبان جاری می کند ،که
ميان سـخن امپراطور پرسید :پدر جنگ چيست ؟
امپراطـور ابـرو بـه بـاال انداخـت و بـه دیده او پرسشـی سـخت گـران بـود ،که ستایشـوار گفت
:درود و آفریـن بـر تـو ای شـاهزاده ،نخسـتین امـری کـه یـک حاکم بایـد بداند ،معنای جنگسـت ،و
همـواره جویـای معنای آن باید سـخت بیاندیشـد ،اما هنگامش فرا نرسـیده .خواهم گفـت در زماني
ِ
هويت جنگ و مناسـب ،کـه گفتنيهـاي بسـيار مي تـوان در بـاب آن راند ،اما کمي بـدان که بي ترديـد
ي سـتمگر و ظلم خویِ جدال آنچه نيسـت که ما به ديده مي نگريم .معني جنگ ،سـتم بر سـتمکارگ ِ
بـر کـردا ِر ظالـم راندن اسـت .يعني فنـاي شـروران و حمله به اسـتبدادِ نهايي و قدرت بخشـيدن بر
خير و در نهایت اسـتیالی روشـنایی .هرگز به رسـم ادب و احترام و کرنش نمي توان وحشـیگري
ستمگران را رام کرد ،که ستمکار همیشه بر آه و ناله ستمدیده ،میخندد .آری تنها به سبب مردانگی
جنگجویـان پاکنهـاد و کهنـه کاران خـوش گوهر می توان خنـدۀ آنها را به ندامت و پشـیمانی تبدیل
کرد ،گرنه هیچگاه سـتمگر از قهقهه نمی افتد .واي بر روزگاراني که شمشـير از آنها بسـتانيم و بر
دسـت شـروران آسـايش طلب بسـپاريم که زير سـايه صلـح و آرامـش ،پنهانـي و دزدانه خونها به ِ
ناحـق خواهنـد ريخـت .آري فرزنـدم فرامـوش مکـن که يک اصـل بديهي و بنیـاد اساسـی در روندِ
ِ
خشـونت ممکن ،از میان ببريم. کمال و مسـی ِر رشـد پیداسـت ،که ما بايد پليدي و پسـتی را با تمامی
نبرد نها یی
شـرارت شـیطان را با آوردن صلـح و آرامش نابود کنند ،بـدان که کار9آنها18
ِ اگـر کسـاني مي خواهند
سـازش و مصامحـه بـا اهريمن ميباشـد و شـک مکن کـه خودِ آنها پليدي مطلق هسـتند .حـال اي
سـپند براي بدسـت آوردن يک آرامش نسـبي بايد جنگيد و خونها ريخت و خونها داد تا سـرانجام
بـر اهريمـن چيـره شـوي کـه اهريمن جـز زبان پـوالد چيزي ديگر نمـي داند.
سـپند همچون شـرزه شـيري جوان ،مزه زيبايي پیکار را چشيده بود و لحظه شماري براي جنگيدن مي
کرد ،گره از پيشـاني برچيد و با چهره اي خرسـند ،شـورانگیز گفت :بي گمان ،به پند شما عمل خواهم کرد و
چون زمردی زیبا در اندیشـه ام جای خواهم داد و در میان افکارم به گونۀ گوهر ،گرانقدر خواهمش شـمرد.
امپراطـور دايـره وار بـه دور سـپند مي چرخيد و حس و حال جوانی خویـش را در او می دید ،به او گفت
:مي خواهم گيتي را از آن پارسـيان کني زيرا که سـزاوار آنهاسـت .فرزندم تمدن و داد را به سـرزمينهاي
دور و تاريک ببر که شـنيده ام مردمان در آنجا در سـايه اهريمن زیر بار فقر و فالکت ،داغ و درد ،سـختی و
بدبختی روزگار می گذرانند .در حقيقت حکمفرمايي بدون فرمان پارسي معني بخش نیست.
سـپند شـعفي در چهره اش پديدار شـد ،و گفت :پس جنگ به پا کنم و آسـودگي برای عالمیان بياورم و
سـر اطاعت به پايين انداخت و گفت :من مطيع فرمان شـما ميباشـم و بس.
امپراطـور کـه آتش شـوق درون سـپند را مي ديد که با نام جنگ افروخته تر ميشـود ،ابـرو درهم کرد
و گفت :گويي خون به پا کردن را بسـيار دوسـت مي داري ای شـیرطلعت.
سـپند خـود را جمـع کرد و کمی از شـور خود کاسـت ،و گفـت :پیر ِو فرمایش و طب ِق امر شـما جنگ با
اهريمن آيين ماست.
امپراطـور سـکوتي مرمـوز اختيـار کرد و در ادامه سـخن خود گفـت :برو به مصر و بابل و شورشـها
را سـرکوب و عوامـل آشـوب را مجـازات کن ،اردوان بـزرگ نيز تو را همراهي خواهد کـرد ،اين يک آزمون
دگر ميباشـد زيرا بعد از آن می بایسـت به سـرزمينهاي تاريک در مغرب سـفر کني و در آن سـفر ،سـپاه
سـترگ پارس به فرماندهي توسـت ،پس سـعي کن سـرافراز از اين آزمون بيرون بياي.
نبرد نها یی 190
سـپند گويـي با شـنيدن اين سـخنان بنـد بند وجودش از شـوق مي جوشـيد و خروشـندگ ِی خـون در
شـريانش پرشـتاب تر می شـد و با مسـرتي آتش افروز گفت :بي شـک تماميشورشـيان را درهم خواهم
کوبيـد تـا بدانند بـي حرمتی بـه ابرامپراطوري پارس به چه معناسـت.
امپراطور که شـوري بي پايان در درون سـپند مي ديد ،گفت :گرازکشـور مگابيز که لشـکر آراییسـت
بی همتا را سـوي تو ميفرسـتم براي مهيا کردن سـپاهيان .فراموش مکن که اين يک سـپاهي کوچک اسـت
البته بزرگي و کوچکي ارتش مهم نيسـت ،رهبري آن مهم اسـت که بسـياري از ارتشـهای بزرگ و پر تعداد،
نابـودِ فرماندهـان بزدلشـان شـده انـد و نيز فرماندهاني بوده اند که با شجاعتشـان با جنگجويـان اندک بر
کوچک تو براستي که قدرتمندترين سپاه در سرار عالم است،ِ لشکريان عظيم فائق آمده اند .البته اين سپاهِ
زيرا که یلی ناهمتا و تبر زنی کوبنده که نامش در جهان یکتاست و آوازه اش میان تمامی جنگاوران جهان
هـراس آورسـت ،تـو را یاری و همراهي ميکند ،که به تنهايي توانايي رويارويي با ارتشـهاي بـزرگ را دارد
و اوکسـي نيسـت جز یگانه پهلوان پارس ،اردوان بزرگ.
زمانی که سـپند سـخ ِن سـتایش وار امپراطور در وصف اردوان که با آهنگی آفرین انگیز آمیخته بود
ِ
قـدرت اردوان مي را اینگونه شـنید ،کمي از سـخن پدرش ناخرسـند شـد زيرا او نیـروی خود را هم انـدازه
دانسـت ،ولـی بـه گرامش پدر سـکوت اختيار کـرد و به امپراطور گفت :پدرم شـما را سـربلند خواهم کرد.
امپراطور نگاهي ژرف به آن انداخت و درحالیکه اندیشه اش در میان شک و یقین شناور بود ،گفت :در
تاریخ پارسـیان ،او نخسـتين جنگجو روشنايي کيومرث است ملقب به شبشکن ،آن اهریمن نيز فرمانرواي
دوزخ است ابليس.
آتشـي در دلـش افروختـه شـد ،کـه دوباره اخگ ِر شـور و آشـوب بر اندیشـه اش افتاد ،سـر را به پايين
انداخـت و شـتابان از آن بارگه به بيـرون زد.
نبرد نها یی
191
سـپند پـس از ديـدن آن کابـوس و گفتـه امپراطور آتشـي بر جان و انديشـه داشـت و خـود را میان خـواب و
بیـداری مـی دیـد .او کـه همچنـان از بارگه بیداری به دخمـۀ خواب فرو میغلتید ،دیگر برنتابید و بر آن شـد که بار
دگـر بـه کـوه زند .از بارگاه بسـرعت سـوي آن کوه شـد ،از صخره ها باال کشـيد ،عين همان صخرۀ سـترگ که
در کابـوس ديـده بـود را يافـت .صخـره ها را يکي پس از ديگر زير دسـت و پا خود مي گذاشـت تـا به آن صخره
سـترگ رسـيد .بار دگر بر فراز آن شـد .او که انتظار ديدن دشـتي سبز و پهناور را در برابر خود داشت با شعفي
چشـمها را به جانب آن دشـت گشـود ،ناگه ديدگانش از فراز آن صخره سنگي بي حرکت ماند ،بي درنگ به پايين
نمايش قدرت خاک و سـنگ و کلـوخ در آن ِ جهيـد ،بـه هر سـو نگاه انداخت ،خبري از سـبزي نبـود ،هرچه که ديد
محوطـه بـود ،حيـران به ان زمین سنگسـار نظر کرد و جـز ريگ روان و خا ِر مغيلان چيزي دیگر نديد.
عقل و هوش و حواسـش به شـورش افتاد و آشـوبزده به گرد خود چرخيد و با خود گفت :اين دشـت
خشـک و تشـنه همان سبزینگی نيسـت که من در آن بودم .آشفته وار زانو بر زمين کوبيد دست بر آسمان
برد و گفت :بر من چه جاريسـت ،زمان بر من قيام کرده گمشـده ای در دو جهان هسـتم .ناگهان بر گوشـه
نبرد نها یی 192
اي از آن کوه سـنگي خيره گشـت و سـخن آن مرد کوه پيکر را واژه به واژه از انديشـه گذراند .پس از اندکي
زمـان ،کـه بـا انديشـه خود در صحبت بـود ،به خود آمد .دسـت بر زانو گرفـت و برخاسـت و از آن کوه به
پايين کشـيد و به کاخ درآمد و از نگهبانان سـراغ اردوان را گرفت که آوايي از گوشـه اي از آن محوطه کاخ
بر خاسـت و گفت :سـرورم با من کاريست؟
سپند که رو به دژدار داشت سر چرخاند و اردوان را ديد ،به خنده ای خوشایند گفت :آري کاري دارم ؟
سـپس به شمشـير نگهبان نگاهي انداخت و از او طلب شمشـير کرد .نگهبان شمشـير از غالف رهانيد و بر
کـف دو دسـت خـود نهـاد و سـر به پاييـن آورد و آن را به دسـت سـپند سـپرد .اردوان که سـوي او قدم بر مي
ِ
دسـت سـپند ابرو به باال انداخت همراه باخنده اي گفت :قصد جان مرا داري ؟ داشـت با ديدن شمشـي ِر برهنه در
سـپند که در عقل و اندیشـه احترام بسـیار بر اردوان قائل بود ،گفت :اين جسـارت بر من نيسـت که با
يـل تمامـي دورانهـا با شمشـير سـخن گويم ،گوهري هسـتي گرانبها که نبايد دمـی از دانـش بي همتاي تو
عاجز مانـد و غفلت نمود.
سپند که در دل آشوبي داشت و در چشمانش غوغايي به پا بود گفت :با من راهي شو اي پهلوان.
وانگه آن دو هم گام شدند و آرام آرام از محوطه کاخ بيرون زدند و به سبزه زار مقابل کاخ که در داما ِن همان
کوه آرمیده بود ،در آمدند .به دشـتی ژاله نشـین که سـرایی از گل و شـکوفه بود پا گذاشـتند ،در میان این سـبزه
ِ
دشـت گل آرا می ِ
خروش خویش ،جان به ت ِن آن زا ِر آراسـته ،نهرهـای زالل و زیبـا و خوش آهنـگ روان بود و با
بخشید و شمیمی عنبرآسا نیز در آن بوته زار خوش نقش می پیچید و روح بر آن فراگرد می دمید .خورشيد نیز
با تمامي نيرو بر آسـمان قدرتنمايي مي کرد و با گرمای مسـرت آمی ِز خود شـور و شـوق به جهان می بخشـید.
آن دو یـل در میـان ایـن محیـط دل انگیـز و فـرح بخش قـدم بر می نهادند ،اما سـپند آشـوبزده در میان
این زیبایی دلگشـا خویش را چون گره ای سـیاه و آلوده می دید .سـپند که تشویشـی هزار گره بر اندیشـه
اش افتاده بود ،بی اختیار بر جاي خود ايسـتاد و نوک آن شمشـير برهنه را بسـوي خورشـيد نشانه گرفت
گفت :اردوان اين چيسـت ؟
اردوان نگاهـي بـه تيغـۀ آن شمشـي ِر برهنـه انداخت که پرتوهای زرنگا ِر خورشـيد بـر روی نقره فـام آن می
نشسـت ،و سـر تا سـینۀ سـردِ آن پوالد ،گرما می بخشـید ،با کمی درنگ به روی پر تالطم آن پوالد ،آرام گفت :
نبرد نها یی
همه چيز اسـت ،گذشـته و حال و آينده در دسـتان اوسـت .جوهر و ذات و عرض ،ماده و صورت ،قوه و فعل3اين19
عالم بواسـطه او شـناخته خواهد شـد .سپس بر سنگيني لحن گفتار خود افزود و گفت :علت مادي ،علت صوري،
علت محرکه ،علت غايي اين جهان اسـت ،زيرا مرگ و زندگي ،ننگ و افتخار ،عشـق و نفرت در دسـتان اوسـت.
سـپند شمشـیر بـر دسـت ابرئ به بـاال افکند و چشـم از تیغ بسـوی اردوان چرخاند و پـر تحير گفت :
حکيمانـه سـخن ميگويي ،این سـخنان چـه پیوندی به این تیـغ بـی روح دارد.
اردوان چشـم بـه آن شمشـیر کـه زیـر نور خورشـید می درخشـید ،داشـت ،دقیقتر شـد و گفـت :گر به
حقيقت نرسـي ،گر راسـتینگی را ندانی ،حق نداري شمشير بر دسـت گيري زيرا بي اختيار پا در راه ستمگران
مـي نهـي .وانگهـی حکيمانه نيسـت .حکيمـان و دانايـان و عارفـان از آن مي ترسـند و فکر در مـورد برندگي
شمشـير را از ذهـن نمـي گذراننـد و در عالـ ِم خيـال دنياي بي شمشـير را تصـور ميکنند و با پنداشـته های
خـواب آور بـه مـردم پند مي دهند و همواره سـخن از جهـا ِن بی جنگ و جدال می راننـد ،درحاليکه نمي توان
با پنداشـته به حقيقت و سـعادت رسـيد .زیرا دانایان مردم را چو کودکان در بسـتر می دانند که باید با گفته
هـای پـوچ و پوشـالی آنها را در دنیای سـکر و سـکوت فرو برند.
سـپند کـه روح و روانـش به شـور و حـرارت افتاده بود ،مشـتاقانه گفت :پیـرو این گفتار ،جنـگاوران دانایان
راسـتینند .به اجبار شمشـير آدمی را به حقيقت مي رسـاند و جنگجو همچو دانايان با آن به اشراق خواهد رسيد.
اردوان در تاييـد گفتـار سـپند ،کمـی بـه او نزدیـک شـد و گفـت :آري ،دانایِ حقيقي آنسـت که دنيـا را با
شمشـير و جهـان را چـو آوردگاهـی خونریـز بپنـدارد .و چرخـۀ جنـگ و صلـح را بـه انديشـه بـکاود .زيرا
ناگسـيخته شمشـيرهاي اين دو عنصر در عالم گره در گره هم ميباشـد ،و اشـراق (رسـيدن به حقيقت) از
تمامي افکار ،ناخواسـته سـاخته اوسـت .او ما را به غايت غايات مي رسـاند (هدف نهایی ) زيرا هرگاه کسـي
قادر به شـناختن بدي و خوبي ،پلیدی و نیکی شـود آنگاه اسـت که مي تواند دسـت بر شمشـير ببرد ،زيرا
کـه حقيقـت را ديـده اسـت و دشـمنش را مي شناسـد و حلقۀ اسـارت و آزادگـي را به خوبي مي بينـد ،و مي
توان اسـم جنگجو بر او نهاد .اما کسـي بي فکر و انديشـه ،ناآگاه و ناشـناخته ،ندیده و نسـنجیده شمشير بر
دسـت گيـرد ،بي دليل بر همه کس شمشـير عريان ميکند و بـي هدف و به هـرزه آن را مي چرخاند و جهان
را به تباهي و آشـوب ميکشـاند .پس فرزندم بايد وسـعت تفکر و دامنه بینش را به حدي برسـاني که زشـت
و زیبـا را بشناسـي و بـا آن بـه جنگ سـياهي بروي زيرا ميبايسـت با زبا ِن پوالد با شـيطان سـخن گفت.
سـپند که انديشـه اش به طغيان با او برخاسـته بود و عرق از چينهاي پيشـانيش بر زمين مي ريخت،
دسـت به پايين افکند و رو به اردوان کرد و به لحني متين و آرام گفت :پس حکايتها از تاريخ بر سـينه دارد.
نبرد نها یی 194
اردوان نفسـي به بيرون داد ،درحالیکه در اعماق چشـمانش میان درخشـندگی دیدگانشِ ،
نقش شمشیر
نمایـان بـود ،بـا تـکان سـرخود گفـت :نه تنهـا حکايتها بـر دل دارد ،بلکـه روايت هـاي ناگفته
بـراي گفتـن زيرا که خـود سـازنندۀ تاريخ اسـت.
سـپند که نوک شمشـير را رو به خاک گرفته بود ،چپ نگاهي از گوشـه چشـمش به تيغه آن انداخت و
گفت :پـسشمشـيربرانقلـمتاريخاسـتکهجوهـرشخونمي باشـد.
اردوان نـگاه از شمشـیر برداشـت و افـق را در پهنـه دید خود جای داد ،که گفـت :آري ،همه چيز به اراده
اوسـت و هر چه که او فرمان دهد نوشـته خواهد شـد ،چه بخواهيم و چه نخواهيم .سـپس دسـت آخت و
بر فلک چرخاند و آسـمان و زمين را نشـان داد و گفت :خواه و ناخواه اين جهان اين چنين بنا نهاده شـده،
چـرخ روزگار به سـبب او ميچرخد.
ناگهان سـپند خروشـيد گويي تمامـي نيروهاي خفته در درونش به جوشـش افتاد و رنگـش به جا آمد
و شمشـير را برافراخت و دور خود چرخاند و نفسـي از روي آسـودگي به بيرون داد و گفت :پس تا زماني
کـه بر دسـت مي چرخـد ،اين روزگار به حيـات خود ادامـه مي دهد.
اردوان کم کم به مقصود دروني او پي مي برد که گفت :آري صلح و جنگ در دسـتان اوسـت بي گمان
اين عالم پهناور بر قضاوت او اسـتوار است.
سـپند که همچنان شـوري در او ديده مي شـد سينه سترگ خود را همچون صخره اي سنگي به بيرون
داد و بـه محکمـي گفـت :پس با آن مي توان ،آيينها سـاخت و مذاهب آفريد و افسـا ِر قضـا و قدر را به پنجه
گرفت ،تقدير و سرنوشـت و اختيار در دسـتان اوسـت .خروشـان دست از هم گشـود و به دور خود در آن
دشـت چرخيـد و بانـگ بر آورد و گفـت :چاره هر ناچار و درمان هر درد اسـت.
ناهماهنگ سـپند دانسـت که او خويش را قدرت مطلق مي داند ،و يقين داشـت ِ اردوان دیگر با این کنش
کـه بـا تيـ ِغ عريـان می تواند از قلـب و تا بـه روح و از آغا ِز خاک تا به انتهای آسـمان چیره شـود .اردوان به
دريايـي از فکـر فـرو رفـت و پـس از اندکـي گفت :آري مي تـوان آيين ها آفريد و تمدنها بنا نهـاد ،توان همه
کار در دسـت اوسـت .سـپس کمي از سـخن واماند و بر قوت سـخن خود افزود گفت :جز يک چيز.
سـپند که شـادمان به دور خود مي چرخيد و از گردش زمين و آسـمان لذت مي برد که با شـنيدن آن
سـخن ازحرکت باز ايسـتاد و سـه گره به ابرو انداخت و گفت :آن چيسـت ؟ و نگاهي به شمشـير خود کرد
و پرسـيد :که اين نمي تواند بيافريند يا نابود سـازد؟
نبرد نها یی
195 اردوان با دست خود ،سپند را نشانه گرفت و گفت :با آن بر درون نمي توان فائق آمد.
سـپند چـپ نگاهـي بـه او کـرد و با نيم خنده اي گفت :تو خـود گفتي که مي توان رسـم و آيين و مذاهب
بـا آن آفريـد ،پـس بر درون نيز مي توان تسـلط يافـت ،و حتي مي تـوان درون را با آن نيز تغيير داد.
اردوان دسـت تضـاد و ناسـازی تـکان داد و نـداي مخالف سـر داد و گفت :بـا درون دگـران آري ،اما با
درون خـود چـه ميکني ؟
بـا شـنيدن ايـن سـخن ناگهـان همان سـخن مـرد بـر او تداعي شـد به عقـب گام بـر داشـت درحاليکه
سـرخوش از آن بود که بزودي بر تمامي عالم دسـت خواهد انداخت ،پنجۀ اخم بر چهره او نمايان شـد و
بـا رویـی در هـم گفت :مقصودِ مطلـب را کامل بگـو اردوان ؟
اردوان افزود :قادر به آن نيسـتي که با شمشـير با اهريم ِن درون خود وارد کارزار شـوي ،در آن زمان
اين تي ِغ برنده ناتوان از هر قدرتي ميباشـد .افزون بر آن ،تو فرمانرواي شمشـير هسـتي اگر با بد ذاتي تيغ
بر دسـت گيري ،دنيا را به فالکت و فنا خواهي کشـاند و ديگر آن شمشـير گوش به فرمان شيطان درو ِن تو
خواهد شـد ،پس هماره درونت را نيک و زالل و عاری از هر گره نگه دار تا شمشـيرت برنده سـياهي باشـد.
به ناگه ِ
آتش شـوقي که در درون سـپند افروخته بود ،بيکباره فروکش نمود ،شمشـير را بر زمين نهاد،
حرکـت خـوش روزگار از زيبايـي و رنگارنگـی افتاد و کمي خموش به اردوان نگريسـت سـپس بيِ گويـي
سـخن روي گرداند و بسـوي کاخ شد.
اردوان رفتار او را ديد ،شمشـير را از دل خاک به بيرون کشـيد و به سـپند که سـر به پايين داشـت و
سـوي کاخ روان بود ،خندان گفت :شمشـير.
سپند ايستاد و نيم نگاهي به اردوان کرد و گفت :به آن نیازی نيست ،بی شمشیر هم قدرت یبیکران دارم.
اردوان کـه بـر خنـده خود ادامه مي داد گفت :اي جوان آن را بر دسـت بگير ،که جنگها و جدالهـا در راه داريم
و شـور و شـرها باید فرو نشـانیم و سـپس خود را به او رسـاند و هر دو سـوي کاخ براه افتادند .در ميان راه
اردوان گفـت :بـه کاخ آيينـه بيـا سـرورم ،مگابيز به آنجا خواهـد آمد براي رفتن به بابل بايد با او سـگالش نمود.
سـپند و اردوان کـه هـر دو گرفتـار با انديشـه هاي خـود بودند ،به تفکر قدم زنان سـوي کاخی که زیر
زر و زمـرد مـی درخشـید و همجـوار کاخ امپراطـور بود ،قـدم بر قدم می گذاشـتند .هـر دو وارد تاالري که
غرق در روشـنايي بود شـدند ،آري چشـم هر جنبنده حيران از نزاع بازتاب درخشـش نور میان ديوارها و
سـتونها و کف پوش آن مي شـد .تاق در تاق و کنگره بر کنگره زیر آیینه ای زالل و شـفاف فرو رفته بود.
در و دیوارهـا بـا درخشـش تیز خود بر هم سـخن رد و بـدل می کردند.
در آنجـا هـر دو بـه انتظـار گراز کشـور مگابيز نشسـتند .در ايـن مدت اردوان سـر به گريبان داشـت و
بـا نگرانـي و سرگشـتگي در ميان سـتونهاي زريـن در زير تاقي گنبدي شـکل در آن کاخ قـدم بر مي نهاد،
گويي در دل و اندیشـه اش طوفاني سـهمناک براه بود .آري با خود مي انديشـيد که اين جوان ِخردی ُخرد
نبرد نها یی
کننده دارد ،قدرت انديشـه اش همچو پتکيسـت که بر تفکر آدمي کوبيده ميشـود و سـازمندی ذهن را7در19
هـم مـي کوبـد .انديشـه اش مجا ِل تفکر بـه آدم نمي دهد ،به طریق تندبادی توفنده بر هر اندیشـه مـی وزد و
مجا ِل ایسـتادگی به هیچ تفکری نمی دهدِ .خردش چون کمندیسـت که بر هر تفکر تنیده می شـود و آن را
به بردگی خویش در می آورد .او را به حق سـزاوا ِر فرمانروایی می دید .اما شـیوۀ اندیشـه او را وحشـتناک
مـی دانسـت و مایـه ویرانـی ،کـه با خویش می گفت :نیک اندیشـی این جـوان ،جهانی را به سـعادت خواهد
کشـاند اما ،اما ،گر این اندیشـه به دا ِم سـیاهی و تو ِر تیرگی بیو فتد ،نه تنها جهان بلکه آراسـتگی هسـتی را
در هـم فـرو مـی پاشـاند ،و چرخش چرخ را بر هم خواهد زد ،که بيکباره سـپند او را خطاب قـرار داد و گفت
:اي اردوان در پي چه هسـتي در تو آشـوبي برپاسـت ؟
سـخن ناگهاني سـپند ،رعدگونه بر انديشـۀ سـياهي که بر عقلش پنجه افکنده بود ،وارد شـد و آن را از
هم گسسـت که ناگه اردوان چرخيد و در برابر سـپند ايسـتاد ،لحظه اي بي سـخن او را نگريسـت و سـپس
خود را به دشـواري جمع نمود ،گفت :آري طغيا ِن آشـوبها در ملک پارس بدینسـان مرا سـرگردان نموده،
سپهسـاالر بغابوخـش (مگابیـز) بايد با دانش خود مـا را ياري کند زيرا کـه هر دوی ما سـاليان در اين ديار
نبـوده ايـم و نمي دانيم چه بريـن ملک رفته.
سـپند نيم خنده اي بر لب نهاد و به کنايه گفت :شـايد نگراني تو به سـبب آنسـت که سـالها از شمشـير
به دور بـوده ايي.
اردوان گـردن کـج کـرد و بـا رويي گشـاده گفت :آيا شـير بي پنجـه تا کنون ديده ايي ،شمشـير نيز بي
اردوان کارايي ندارد ،به اين سـبب اسـت که آشـوب بر عالم افتاده زيرا که شمشـير سـالها بر دسـت اردوان
نبوده و شـير پنجه در غالف داشـته.
سـپند که گويي روحي پر سـتيز داشـت ،خشـنود از سـخن اردوان شـد و محکم به طرف او گام نهاد
و با مسـرتي بي انتها دسـت گشـود و با حرارتي مسـرت آمیز گفت :آري درندگي شـير اسـت که نظم بر
جنگل مـي آورد.
اردوان سـر تأييـد تـکان داد و گفـت :پس شـجاعت از درون بر مي خيزد ،آموختني نيسـت و چيزي که
آموختني نباشـد فراموش شدني نيسـت اي جوان.
سـپند چـون نـره شـیری جوان درخشـندگ ِی شـجاعت از چشـمانش مي جهيـد گفـت :آيـا درندگي با
شـجاعت يکيسـت اي مرد ؟
اردوان دو انگشـت خود را در مقابل چشـمان سـپند قرار داد و گفت :درندگي بر دو قسـم است ،درندگي
که ريشه در روح شجاعت دارد به شیوۀ شيران و درندگي که از بزدلي بر مي خيزد به مانند مردارخواران.
نبرد نها یی 198
سـپند ذره ذره وجودش در حال جوشـش بود و کنجکاوانه گفت :تفاوت شـجاعت شيرآسا و شجاعت
کفتارگونه در چيست ؟
اردوان رو گرداند و به سـتوني خيره گشـت ،دانسـت که انديشـه سـپند آمادۀ قيام عليه اندیشه اوست و
آن مـرد جنگـی کـه هرگز در نبردی اینچنین حالت دفاعی بر خود نمی گرفت ناخواسـته مشـت فشـرد و پا
بر زمین سـفت کرد و آماده بازپس دادن پاسـخ شـد ،کمی چهره برگرداند و با لبخندي گفت :جوان افسـار
گسـيخته مي انديشـي .پس انگاه دنباله سـخن خود را گرفت و افزود :پاکنهادان تنها سـرمايه ايي که دارند
درگان و بدنامان هماره بزدلند و فرومايه ،آري سـتمکاران هيچگاه شـجاعت شـجاعت و دالوري اسـت ،و َب َ
ندارنـد ،تنهـا آيين زورگويي را خوب مي دانند و شمشـير تنها زيبنده جنگجويان ميباشـد.
سـپند قدرت انديشـه اش به گونه غارتگري بي رحم بود ،که به جان عق ِل اردوان مي افتاد ،وانگه اندیشـه
اش فرمان قيام داد و با حالتي چالشگر يک قدمي اردوان ايستاد و دست بر شانه او نهاد و گفت :بنا به گفته
ات ای پهلوان ،پاکنهادان جنگ به پا ميکنند زيرا که شـجاعت تنها در جنگ به کار مي آيد.
اردوان راه گریزی از پرسشهای او نداشت ،سر چرخاند و نگاه به نگاه او دوخت و در پي آن گفت :آري
و بزدلـي در آسـودگي .بـدان سـپند ،همچون کـه دنياي دانشـوري را بايد به دانايان و حکما سـپرد ،جنگ را
نيـز بايـد به اهلش سـپرد .اگر نااهالن پا در عرصه جنگ نهنـد و در آن زورآوری کنند و به پيروزی رسـند،
خونهاي ناحق بسـيار ريخته خواهد شـد .پس بايد جنگيد ،زيرا که ميدان جنگ جوالنگه بدرفتاران و زشـت
کرداران نيسـت .اگر بزدالن بر دالوران در آوردگاه پيروز شـوند آنگاه اسـت که دادگاه روزگار ،اين عالم را
محکوم به نابودي ميکند .آري ،شـجاعت از آ ِن خوبرويان اسـت .نعمتي که بي سـبب در سرشـت کسـي
ِ
شجاعت پاکنهادان نهاده نميشـود .ترسـويان زورگويند و قلدوري پيشـۀ آنهاست که ميبايسـت به سبب
مجال جوالن پيدا نکند .و شمشـير نيز بي دليل کسـي را ياري نخواهد کرد ،تنها ورزيدگا ِن خوش نهاد مي
نجات همنـوع خود ،دلیرا ِن خوشـخوی را ِ تواننـد سـالها دسـت بر قائمه آن برند ،غير آن شمشـير به قصد
ِ
اسـارت بدنهادان برهانند ،و يـاري خواهـد کرد بـراي نابودي آن زورگويا ِن ضعيف تا همنوع خود را از زير
خیزش شمشـير عليه زورگويانيسـت که لياقت به دسـت گرفتن آن را ندارند و شمشير هيچگاه زير بندِ ِ آن
بدنهـادا ِن زورگـو نخواهـد رفت و قائمه آن ،دسـتا ِن کثيف قلدوران قداره کش را پـس خواهد زد .که هیچ گاه
قدارۀ ترسـویان حریف شمشـی ِر لنگر دار و پهناور شجاعان نخواهد شد.
سـپند دسـت از روي شـانه او برداشـت گويي شـوقي که در آن دشـت در او فروکش کرده بود ،دوباره
به او بازگشـت ،نفسـش پر شـتاب شـد و خونش جهنده گشـت که با سرخوشـي سـر افراشـت و بانگ بر
آورد :پس آنطور که پيداسـت نيکنهادان در طلبِ جنگند و اهرمن رويان در جسـتجوي صلح و آسـودگي.
نبرد نها یی
اردوان که نگران از درون سـپند بود اما به ناچار با انديشـه سـپند همصدا مي شـد بي اختيار آرام9گفت19
:آري بزدالن از فريب ،بهره مي برند زيرا در آسـودگي مي توانند دا ِم فريب را بگسـترانند.
سـپند سـرخوش از آنکه راه براي خون به پا کردن بر او باز اسـت ،گفت :پس چشـم بايد گشـود آنان
کـه جنـگ بـه راه مـي اندازنـد و خون به پـا ميکنند ،شـجاعانند که فرزندا ِن روشـنايي هسـتند که به جنگ
سـياهي بـر مـي خيزنـد و آنان که همواره در پي آسـودگيند نفريـن رويانند که تـرس از رو در رو شـدن با
پاکنژادان دارند ،زيرا که شـجاعتي در آنها نيسـت.
زنجير اسـارت بواسـطه انديشـه سـپند بر فهم و درک اردوان پيچيده شـد ،و به هر سو که می خواست
می توانسـت منط ِق اردوان را بکشـاند ،گويي خرد اردوان ناخواسـته بردگي سـپندِ جوان را مي کرد ،اردوان
به ناچار گفت :براسـتي به درسـتي پي بردي سـپند ،مردا ِن شمشـير فرزندان روشـناي اند.
سـپند ناگـه در سـخن گفتـن واماند و دسـت فـرو افکند و لختی در اندیشـه مانـد ،درحاليکه ابـرو درهم
داشـت ،رو بـه اردوان کـرد گفـت :اما نام آناني که جنگ به راه مي اندازند هميشـه با بد نامي برده ميشـود،
اين دگر چيسـت ؟
اردوان با نيم خنده اي که بر گوشه لب او نقش بسته بود گفت :اين نيز حيله و فريبيست که فرومايگان
در پي آن هسـتند تا از جنگ بگريزند و افزود :بدان خوبرويان هيچگاه بي سـبب جنگ به پا نميکنند ،ولي
مـدارا نکـردن بـا اهريمن همواره به سـتیزی سـخت هراسـناک ختـم ميشـود .فراموش مکن کـه آنکس از
اهريمنان فرومايه تر اسـت ،که با دوزخيان سـازش کند ،و هم پیاله با شـیطان شـود ،که نفرين بر آنها باد.
سـپند قهقـه اي زد کـه در آن تـاالر پيچيد و در پـس آن گفت :پس ،دادگران ميکشـند از براي برپایی داد
و فرونشـاند ِن بیداد ،و ظالمان بي منطق و بی سـبب ،دسـت بر تيغ مي برند.
اردوان دريافت انديشـه پرسشـگر سـپند هر منطقي را به هرسـو که مي خواهد مي تواند بکشـاند ،کمي
در خود نگريسـت و به دنبال راه چاره شـد زيرا نگران از بي دليل خون به پا کردن او بود ،سـپس با اندکي
تامل در جواب گفت :آري خوب دانسـتي که بايد سرشـان را به تی ِغ داد برچید.
سـپند در امتداد گفته خود گفت :از جنگ نبايد گريخت زيرا که جنگ تنها راهِ سـازش میان خير و شـر
اسـت که دهر در برابر مخلوقـات خود نهاده.
اردوان که خود را در نزاع با انديشـه سـپند مي ديد ،محکم گفت :آري و مطابق سـخن تو بايد افزود که
راه شـجاعت همواره به مرگ ختم ميشـود ،اما مرگي که جاودانگي در آنسـت.
نبرد نها یی 200
سپند چشم تنگ کرد و گفت :مقصودت را آشکار تر بگو اي پهلوان ؟
اردوان با قاطعيت گفت :یک امر در تمامی امور بر جنگجویان پاکنهاد قطعیسـت ،و آن مرگ اسـت .آری
در پیـکار بـا اهريمـن نبايـد از مـرگ هول و هراس داشـت زيرا که تنها فرصت ماندگاريسـت بـراي آدميان.
سـپس بر سـنگيني گفتار خود افزود گفت :راه رسـيدن به نیکنامی و تنها راهِ دوري جستن از ننگ و نفرین،
مرگ در راه روشناييست.
سـپند خـود را بـه کردار يک کوه سـنگي شکسـت ناپذير مي دانسـت ،گفـت :خيالي نيسـت ،و در خود
فرو رفت و باز چالشـي بزرگ را در برابرش ديد ،چاره را بر آن دانسـت که شمشـير تفکرش را به نيا ِم بي
خيالـي جـا دهد .وانگه با کمي تامل مسـير سـخن را سـوي ديگـر برگرداند و زبان گشـود و گفـت :پس اي
مـرد جنگي با اين تفاسـير مشـکل تو آشـوب نيسـت ،زيرا که تـو پيش از اين بر آشـوبهايي فائـق آمده ايي
که اين در برابر آنها بسـيار ناچيز اسـت.
اردوان دريافت کمي توانسـته انديشـه وحشـي او را در اختيار گيرد ،او نيز راه سخن را تغيير داد ،نفسي
از آسـودگي بـه بيـرون کشـيد و گفت :خود نمي دانم که چـرا می پندارم اين تفـاوت دارد.
دورباش قدمهايي سـنگین در محيط آن تاالر پيچيد که آمدن کسـي را خبر مي دادِ در اين زمان صداي
ناگهان سـايه مردي از ميان سـتونها به چشـم آنها نمايان شـد ،آري مگابيز بود که از البه الي سـتونها به
جلـو مي آمد و زمانيکه به آنها رسـيد سـر را به نشـانه احتـرام پاييـن آورد و گفت :درودبـریالنپارس
اردوان و سپند هردو هم صدا :درود برتو اي گرازکشور مگابیز
مگابيز در حاليکه يک دست بر سينه داشت که بيانگر اطاعت او بود گفت :من در خدمتم.
اردوان به کنار او رفت و دست بر شانه او کشيد و گفت :ساليان است در کنار هم نبوده ايم اي مرد.
مگابيز با نگاهي آميخته با احترام و افسـوس گفت :آري ،در آن زمان شـما سپهسـاالر اين ملک پهناور
بـوده ايـد و مـا مطيـع و فرمانبردار شـما .يقيـن دارم ،هم اکنون نيز چنيـن خواهد بود زيـرا که اين ملک تنها
ِ
غرش اردوا ِن دمان اسـت. يک شیرسـاالر دارد و آن
اردوان سخن از هر حاشیه شست و مستقیم گفت :پرسشي دارم ،مي خواهم در مورد آشوبها بيشتر
ِ
درفش شـور و آشـوب برافراشـته انـد ،آيا دانـم ،چـه کسـاني ايـن امـواج را بـه راه انداختند و به چه سـبب
امپراطـوري پـارس کم و کاسـتي بـراي اياالت خود گذاشـته و آيا مردمان از کردارمان ناخرسـندند ؟
نبرد نها یی
مگابيز لختي (کمي) از سـخن گفتن درنگ کرد ،گويي سـخن را پیش از گفتن مي سـنجيد .با نگاهي1که20
در وادي شـک و يقين در مي غلتيد ،و با آهنگی تردید وار و ابهام آمیز گفت :خير سـرورم .شـما خود مي
دانيد که ما پارسيان پايبند هيچ خرافاتي نيستيم و آموخته ايم که نياموزيم پنداشته هاي تو خالي و پوست
در پوسـت را (غير واقعي) و به ما همواره خاطر نشـان شـده که خرافات ،سـخنا ِن پوچ و پوشالییسـت ،که
زادۀ تفکـر مردمـان بي خرد و جاهل ميباشـد زيرا داسـتاني در مورد اين آشـوبها شـنيده ام کـه به پندار و
وهـم و خرافـات بیشـتر نزديک اسـت تا یک حقیقت .نيتم بـر آن بود ،کـه بارها به اين ايـاالت حمله کنم ولي
شوربختانه نمي توانسته ام و ترديد داشتم از واقعيتهاي اين داستانهاي خرافي که مردمان و سفيران براي
مـا مـي آورنـد زيـرا کـه ،هر چه انسـان انديشـه اش را رو به واقعيت بگشـايد ،باز عالـ ِم خيال پنجه بر تفکر
چنگ وهـم و خیال پنهان افکنـده ،فـرار از زیـر سـایۀ خیـال و وهم ناممکن اسـت و در پس هر حقیقت هزار ِ
اسـت که ناخواسـته بر آدمي هجوم مي آورد.
اردوان ابرو حيرت به هم نزديک کرد و نیم نگاهی به سـپند چرخاند و دوباره به مگابیز خیره شـدو گفت :
آنها چيسـتند و گره از چيسـت ؟ مي تواني این گفتارهایی که زیر سـایه وهم خیال پنهانند ،بر ما روشـن کني ؟
مگابيـز آشـفته بـه اين سـو آنسـو مي رفـت ناگهان در جـاي خود ايسـتاد و بـه چشـمان اردوان خيره
جنس آدمي صورت نگرفته زيرا وحشـيگري و ِ گشـت و سـپس گفت :اين آشـوبها بواسـطه مخلوقاتي از
وسـعت سـتمگريش به آن مقدار نيست که چنين کند .آري گويندِ شـرارت آنها غير قابل باور اسـت و آدمي
محرک اين عصيانگريها ،شـروراني ميباشـند که زادۀ شـيطان و فرزندان اهريمني به نام سـاتان هسـتند ِ
و پليدخوارانـي کـه سـتمهاي دهشـتناک و عذابهایی سـخت دردآور بـر مردمان آن ايـاالت روا مـي دارند و
ظالميني يکتا که خونخواريگشـان بی همتاسـت ،سـپس آهي سـرد به بيرون داد و با افسـوس گفت :حتي
آنهـا نيز طلـب ياري هـم از ما کـرده اند.
اردوان که حيرت و شگفتي چشمانش را مي دريد با آشفتگي گفت :مگر آنها چه ميکنند؟!
مگابيز با دلريشي و انزجار گفت :پوست بر مي َکنند و مغز از جمجمه بیرون می کشند و خام خواري
ميکنند و از شـريانهاي جهندۀ خون براي رفع تشـنگي اسـتفاده ميکنند .آدميزاد نهايت زجر کشي ميکند.
سـتم اينها از گونه ديگر اسـت ،بشـر خام خواري همگونه خود را نميکند اينها آدميزاد نيسـتند .حتی کفتار
و شـغال بدینسـان نمی کشـد ،من هم باور دارم که زادۀ شيطاني به نام ساتان هستند.
سـپند عقل و انديشـه اش چنين سـخناني را در خود راه نمي داد ،بر آشفت و خطاب به مگابيز گفت :آيا
ميداني اين سـاتان کيست؟
نبرد نها یی 202
مگابيزچشم بر چشم سپند دوخت و چانه در هم کرد و مرموزانه گفت :خيرسرورم ،فقط شنيده ام که
از زنداني که در حوالي کوههاي تسـالي 1در سـرزمينهاي غربي بوده ،آزاد شـده و به دنياي مادي و جها ِن
ما برگشـته و اکنون آنجا را قلمرو خود کرده و من نيز شـنيده ام که در نزديکي شـهري به نام آتن جزيره
اي ميباشـد به نام سـاالمين 2که معبدي در آن واقع اسـت به نام شـبخانۀ شـيطان .اين همان مکانيست که
او توانسـته بـه دنيـا مـادي باز گردد و در افسـانه هاي آن مردمـان آمده که با آتش زدن آن معبد ،سـاتان از
بين خواهد رفت البته نه بدسـت هر کسـي بلکه بدسـت جنگجويي در مشـرق زمين بايد به حريق سـپرده
شـود ،اميد دارم که منظور آنها سـرزمين پارس باشد.
اردوان در گفتار مگابيز غرق شـده بود ناگهان به خود مسـلط شـد و گفت :مشـرق زمين يعني پارس،
پس آن جنگجو در سـرزمين پارس ميباشـد.
مگابيز سر از ناآگاهي تکان داد و گفت :بيشتر از اين ديگر نمي دانم سرورم.
سـپند باور به اين سـخنان نداشـت ،و خشـم بر او کم کم چنگال مي انداخت و افروختگی در او نمایان
می شـد ،گفت :باور نکردنيسـت ،باد اسـت اين سـخنان .سـپس در امتداد گفتار خود به آهنگی که به داد و
فریـاد نزدیـک بـود ،افزود :مگابيز از اين سـخنان کـه بگذريم با مصر و بابل چـه بايد کرد؟
مگابيـز :سـرورم ،در بابـل 10بـرادر که از فرزندان نبونيد 3ميباشـند همان حاکم ظالم بابل که بدسـت
پـدر بزرگ شـما شـاه کيخسـرو 4و به فرماندهـي اردوان در بابل سـقوط کردند ،حال آنهـا به خونخواهي
نياکانشـان برخاسـته انـد ولـي يک کاهن بابلي بـه من گفته که آنها جملگي نيز از عوامل سـاتان هسـتند و
فرمانبردار او ميباشـند.
و مگابيز در ادامه سخن خود خطاب به سپند افزود :در مصر نیز همچو بابل ،کسي از نوادگان سلسله
فراعنه سائيس 1که پدر شما حکومت را از دست آنها ستاند و برمصر فائق آمد ،که در اين هنگام از سخن
گفتن باز ايسـتاد و نيم نگاهي به اردوان کرد و و در پي آن گفت :اين بار نيز سـرورم اردوان فرمانده سـپاه
پارسيان و ما نيز در رکاب او بوديم ،علم طغيان و سر ناسازگاري با امپراطوري پارس را برداشته است.
سپند خطاب به اردوان کرد و گفت :خود از همه چيز آگاهي اي مرد ،پس از چه آشوب در دل داري ؟
اردوان شـانه بـه بـاال انداخـت و گفـت :نمي دانم ،زيرا پس از تسـخير مصـر مردمان آن ديـار با آغوش
باز شـاه گشتاسـب و فرمانروایمان ویشتاسـب را یه نیکی پذيرفتند و لقب بزرگترين فرعون مصر را بر او
نهادند .پس دليلي و بهانه ايي براي آشـوب نیسـت مگر نوادگان سلسـله سـائیس از روي کينه و براي انتقام
سـبب عصیان شـده باشـند .و اردوان به مگابيز گفت :ادامه ده.
مگابيز افزود :البته باز شـنيده ام که او نيز از عوامل سـاتان ميباشـد گويي سـاتان براي برآورده کردن
فتنـه هـاي خـود از کسـاني بهره مي برد که نسـبت به پارسـيان کينه بسـيار بر دل دارند و سـپس سـر به
پايين انداخت و با آهنگي شـرمناک گفت :آنجا نيز از زير بيرق فرمانروايي پارسـيان خارج شـده.
اردوان با حالی رنجور ،و با زبانی دردمند گفت :پس با اين تفاسـير آشکارسـت که سـاتان مدتها پيش
بـه جنـگ مـا آمده و خود نمي دانيم ،حال وقت تنگ اسـت ،اکنون مگابيز سـپاهي از شـيران جنگـي براي ما
مهيا کن که بايد بي درنگ آنها را به ديار نيسـتي بسـپاريم.
سـپند که با شـنيدن اين سخنان بسيار خشـمگين بود ,گفت :اري همينطور ميباشـد .براستي که بسا ِن
باليي بر آنها نازل خواهم شـد ،که از آمدنشـان به اين جها ِن هسـتي بر روح مادرشـان نفرين بفرسـتند و
دردی به تنشـان می اندازم که در نیسـتی و عدم نیز از آن رهایی نداشـته باشـند و با تنی مرده در گورشان
زیر خاک عذاب کشـند.
که سـپند از خشـم دسـت بر سـتوني چنان کوبيد که آن سـتون سـترگ بر خود لرزيد و با چشـماني
سـرخگون کـه رنگ خشـم داشـت رو به مگابیز کـرد ،بانگ بـر آورد و گفت :بغابوخش ای مگابی ِز دلیـر ،ردِ
خنجر بر رخ و جای تیغ بر تن و زخ ِم دشـنه بر شـانه داری ،آن سـخنان که بوی ترس از آن بر می خیزد
از آن این مرد با این شـکل و شـمایل نیسـت .وانگه خشـم به روی آورد و گفت :من فردا راهي خواهم شـد
چه با لشـکر و چه بي لشـکر(.بغابوخش نام پهلوی پارتی مگابیز اسـت)
- 1سلسله 26ف رائنه در مصر با نام سائيس بود که بوسيله کمبوجيه شاه پارس منقرض و سلسله 27ف رائنه ب واسطه او تاسيس ميشود
نبرد نها یی 204
اردوان و مگابيز در برابر سـخن سـپند سـر فرو افکند ،پاسخی در برابر گفته او نداشـت ،اردوان که نگاهِ
حيرت به آن سـتون سـنگي در حال لرزش داشـت ،که به سـختي نگاه از آن برداشـت و رو به سـپند کرد و
گفت :آهسـتگي پيشـه کن ،شـکيبايي خصلت مردا ِن جنگ اسـت .حق با توسـت ،وقت بسـيار تنگ و اندک
اسـت ولي بايد با سـپاهي مملو از دليران برويم که به تمامي عالم بفهمانيم که امپراطوري پارس با کسـي
شـوخي نـدارد و همچنـان آکنـده از يالني ميباشـد که قدرت هر کدام از آنها با سـپاهي برابرسـت ،سـپس
نگاهـي عميـق بـه سـپند کرد و گفـت :که هر چه ابـر انبوهتر ،بانـگ و بر ِق رعد مهيب تر اسـت.
مگابيز بار ديگر سـخن بر آورد گفت :آري ،با لشـکري قوي بايد راهي شـويم زيرا سـخناني از مهارت
جنگجوياني که همکنون در بابل حکمراني ميکنند شـنيده ام و ميگويند سـخت خونخوارند.
سـپند شـکیبندگی شنیدن شـجاعت دیگران را نداشـت ،دم به دم بر خشمش افزوده شـد ،تند و تیز شد
و گفـت :چه ميگويـي اي مرد؟
مگابيزسـر به پايين انداخت و گفت :سـرورم تنها آنچه که شنيدم ،گفتم .گويند سپاهشان از جنگاوراني
ميباشـد که قدرت افسـانه ايي دارند و در جنگاوري بسـيار مهيبند و بسيار خون آشام .گویند که خونهاي
دشمنانشـان را در ضيافتهـاي خـود بـر ابریـق می ریزنـد و با آن باده گسـاری می کنند ،به همين سـبب
خود را شـياطين خوناشام خوانده اند.
سـپند که آتش به خرمن جانش افتاده بود و درحاليکه شـعله هاي خشـم درونش را سـخت مي گداخت،
خروشـيد و رو بـه اردوان کـرد و بگفـت :اي مـرد اين سـخنان آهسـتگي نمي دانـد ،اينهـا از د ِل ترس برمي
خيـزد تـو خـود گفتي که بزدلي راه و رسـم نفرين رويان اسـت حال آنها شـجاع شـده اند و ما بـزدل .وانگه
دسـت خود را نشـانه به اردوان گرفت و گفت :برخيز ديگر مجال نشسـتن نيسـت ،اردوان يا امروز مرا با
سـپاهي سـخته (مجهز) ميکني و فردا راهي خواهم شـد و يا فردا به تنهايي به نبرد با آنها خواهم شـتافت
و جهانیان نشـان می دهم که شـرارت و خونخوارگي به چه معناسـت و به گرد خود چرخيد و گفت :با اين
سـخنان پوچ و بي اسـاس ترس به جان شـما انداخته اند ،و سـر تکان داد و گفت :اين دگر چه کرداريسـت.
اردوان خندان گفت :به دژم (خشـم) خود ميدان مده ،مردان بزدل قبل از هر رويارويي از اين سـخنان برزبان
ِ
شـجاعت خود بسـيار مي آورند که آسـان ترين کار سـخن راندن اسـت و بهترين راهِ دروي از نبردِ تن به تن ،از
سـخن گفتن اسـت .سرکشـی پیش از برهنگ ِی شمشـیر ،نشـانۀ ترس اسـت و بس .آری شـاهزاده ام ،جیغ و دادِ
غرش گوشنوا ِز شیر فقط در میان کارزار بر فضا طنین میافکند. ِ کفتاران تنها پیش از نبرد ،محیط را می آالید و
نبرد نها یی
در اين حال سـپند از خشـم در خود مي جوشـيد و به موازات آن ،اردوان آرام بود که مگابيز رو به5هر20
دو آنها کرد و گفت :من پيش از اين به فرمان امپراطور ،سـپاهي از زبده کاران مهيا کرده ام و يقين داشـته
باشـيد ،هـر زمان که بخواهيد ،آماده حرکتن .براسـتي جنگنده های پارس پس از سـاليان خـواب و رخوت،
از آسـودگي خسـته شـده اند ،جنگ و جدال و ستیز مي خواهند.
و مگابيـز افـزود :نيمـي از فنـا ناپذيرها 1شـما را يـاري خواهند کرد و مـن با ده هزار از زبردسـت ترین
رزمخواهان نيز به شـما خواهم پيوسـت.
اردوان رو به سـپند کرد و خشـنود گفت :ديگر چه بهتر از اين ،فردا براي ديدار خواهيم آمد.مگابيز انگشـت
اطاعت بر چشـم گذاشـت و گفت :بي شـک سرورم آنها در عرضگاهي آرايش ديده اند و در انتظار شما هستند.
سـپس آن سـه نداي بدرود سـر دادند و هر کدام به سـراي خود شـدند ،فرداي آنروز در نخسـتین پرتو
زرين صبحگاهي هر سـه آنها راهي شـدند .در ميانه راه اردوان به سـپند گفت :مي داني بزرگي و سـترگی
سـپاه امپراطوري پارس به چه وسـعت است ،ای نیرومند؟
سـپند سـري از ناآگاهي تکان داد و گفت :خير ولي شـنيده ام چنين سـپاهي را نمي توان در پندارگاه و
مخيله گنجاند ،گویند چو اقیانوس کرانه در آن پیدا نیسـت.
اردوان و سـپند که هم عنان بودند ،خنده اي بر گوشـه لب اردوان نشسـت و سـر سـوي سـپند گرداند و
گفـت :آري بـه قـدري پـر تعداد و سـهمگين هسـتند که وقتي بـه راه افتند کـوه به کـوه ،دريا به دريا ،سـر به
سـر در زير قدمهايشـان پوشـيده ميشـود .رزمداراني از تمامي سـاتراپها زير فرمانروايي پارس گرد آمده
انـد .براسـتي هيـج رودي در گيتـي نمي تـوان يافت که قادر به رفع تشـنگي آنها باشـد .2حال تصـور کن که
فرماندهي با چنين قشـون عظيمي چه گراميسـت که در آيندۀ نزديک نصيب شـما خواهد شـد ،اين سـپاهي
کـه مـا اکنـون از آن ديدار ميکنيم تنها قطره ايسـت کوچک از سـپاه بـزرگ پارس.
سـپند بي اعتنا بود به سـخن اردوان زيرا که خود را بيشـمار سـپاه مي دانسـت آري قدرت خود را چو
دريایی بعلنده با ژرفای بی نهایت مي ديد و تنها سـخن آن کهن جنگجو را مي شـنيد.
سـرانجام آن سـه تـن از کوهـي گذشـتند و به عرضگاه (محل سـان) درآمدنـد که مرداني سـرخ جامه،
شمشـير بر پشـت و با کمانهاي سـخت زه و سـنانهاي سرافشـان (سـر زن) و تیغه طالیی صف به صف،
هـم پهلو و پشـت هم آراييـده بودند.
- 1گارد فناناپذيرهــا يــا جاويــدان کــه از ماه رت ريــن جنگج ويــان پارس ــي بــه تعــداد ده هـزار نف ــر ب ـراي محافظــت از شــاه پــارس تشــکيل شــده ب ــود ،ان
بــه غلــط دريافــت شــده کــه انهــا تعدادشــان ثابــت ميباشــد يعن ــي پ ــس از م ــرگ هرکــدام ،جنگج ــو ديگ ــري جايگزيــن آن خ واهــد شــد امــا اينط ــور
نب ــوده زي ـرا ايــن خاصي ــت تمام ــي ارتشــها در جهــان ميباشــد بلکــه برحس ــب مهارتشــان در جنــگ و شکس ــت ناپذي ــر ب ــودن انهــا در نب ــرد در ان زمــان
نامگـذاري شــده بودنــد.
- 2سخن هرودت در مورد سپاه عظيم خشايارشا
نبرد نها یی 206
آن سـه سـتام ( افسـار) کشـيدند و در برابر آنها ايستادند و هرکدام به گونه اي از ابتدا تا انتهاي آن سپاه
را بـر انـداز کـرد .آن جنگجويـان که سراسـر آن دشـت را فرش کرده و خروش نفیرشـان جنس هـوا را به
گونه ای دگرگون کرده بود که هر جنبنده ای را به شـجاعت و دالوری وا می داشـت .ناگه یگانه سرکشـان
جهان ،سـر به سـر يکپاي خود را بر زمين کوبيدند و دسـت بر سـينه و سـر به پايين انداختند و نفس بر
سینه حبس نمودند.
اردوان از بارگي (مرکب) خود به پايين جسـت ،با خروشـی که در سـینه داشـت ،با حرکت دسـت فرمان
ايسـتا داد و آن جنگجويان که کهنه زخمهاي بيشـمار بر سـر و سـینه و صورت و سـاق داشـتند که بيانگر
جسـارت و شـجاعت آنها بود ،پر غرور برخاسـتند .نگاه افتخار به او خيره کردند ،اردوان با قدمهاي اسـتوار
و چهـره اي گشـاده يـک بـه يـک آنها را از نگاه گرم خود مي گذراند و آنها نيز به هزار شـوق و اشـتیاق سـر
بـه سـر بـا ديـدن آن يگانه مرد جنگـي جهان ،قوتي بي انتها بر دل و قلبشـان مي افتاد .انگار قدرت کارکشـته
ترين جنگاوران جهان در گرو شـجاعت آن بزرگمرد بود ،گویی بیشـماری شـیر از یک بیشـه ،کرنشکنان به
سـرور و فرمانروای خود می نگریسـتند ،آري اردوان پشـتوانۀ شجاعت آن مردان جنگي بود.
سـپس اردوان مقابل تمامي آن يالن جنگي که سلاح بر زمين گذاشـته و دسـت به پشـت خود گره و
سـينه سـپر کرده بودند ،ايسـتاد ،بيکباره غرشـي از سـپاه پـارس بردميد ،گويـي بازتاب يک صـدا بود که
از حلقـوم بیشـمار جنگجـو بـر آمد و که یکصدا و هـم آوا گفتند :درود بر يگانه جنگجـوي زمان ،تنها هژبر
جهـان ،اردوان دمان.
اردوان آرزويـش بـه حقيقت پيوسـت .خیربـاد و درود آن یالن چو ندایی روحنواز بـر دل و جان او فرو
نشست .در آخر عمر گرانمايه اش به مردان جنگي خويش پيوسته بود ،در حاليکه قلبش با افتخار مي تپيد،
و غـرور را بـه جـوالن در مـي آورد و از طريـق شـريانهايش به تمامي وجود او مي برد ،که حالتي آتشـین،
دسـتانش را ز هم گشـود و با حرارتي بي انتها خروشـيد و گفت :درود بر شـرزه شیران بیشـۀ ایران ،درود
بـر يلان و گـردن آوران (دليران) پـارس ،درود بر میدان داران دلی ِر مـاد و درود بر مزربانان فرخنژاد پارت.
سـتایش بر سرنوشـت ،درود بر تقدیر ،آفرین بر فلک و سـپاس از آسـمان ،که دگربار ،پشـت به پشـت و
دوشـادوش در کنار یکدیگر ،هم رزم و همنورد شـديم تا شـجاعانه به گونه گذشـته شمشير براي اين ملک
گران عريان کنيم .اي دالوران ،کهنه کاراني کارکشـته هسـتيم که مي جنگيم براي پاسـداري از ارزشـهايي
که اجدادمان ،پدرانمان همان یگانه حماسـه سـازان جهان در گذشـته براي ما به يادگار گذاشـته اند و هرگز
نخواهیـم گذاشـت کـه سـنت اهريمن بر ما چيره شـود که مدتیسـت در نبود ما مجـا ِل قلدوری پیـدا کردند.
جهان مزاجش بر خوبان زهرناک شـده ،گر شمشـیرهایتان برهنه نشـود لگا ِم روزگار و افسـا ِر زمان را به
نبرد نها یی
سـرعت بر دسـت خواهند گرفت و زمین و آسـمان را نیز با خود همسـو خواهند نمود .و تندباد و توفان7و20
مـه و خیـزاب جملگـی از راهِ بیـداد بر جهان خواهد دمید ،مرگ خوبان فرا می رسـد .وای بر آن روز و نفرین
غفلت ما ،سـتمگرا ِن سـیه دل سریرنشـی ِن جهان شـوند و بر اورنگ فرمانروایی نشـینند وِ بر ما باد که در
دیهیـ ِم بیداد بر سـر نهند( .سـریر و اورنگ :تخت ،دیهیـم :تاج).
هان ای شمشیربندان تیغ برکشید و به حق شمشير زنيد و دهنده داد و نابودگر بیداد شوید .براستي
کـه در عرصۀ تاريخ شمشـير پارسـيان پيوسـته آزاد کننـده آزادي از زنـدا ِن اهريمن بـوده و تيغهايمان
بايد وارث شمشـيرهاي نياکانمان باشـد .با تمامي قسـاوت و دشـمنکامی ،اين گيتي را از خو ِن اهريمنان
و فرزنـدان نيرنگبـاز و فتنـه گـرش بزدایید ،کـه اين خود بزرگترين عطوفت بر مردمان سـتمديده اسـت.
گرنـه رحم آوردن و مهر ورزیدن اسـت بر بدان و ستمکارگيسـت بر خوبـان .اي دالوران پارس به کردار
شـيران مهيب و همچو عقابان تيز چنگ ،مرگ افشـان باشـيد و مجا ِل جوالن به سـياه کرداران ندهيد ،به
شیوۀ گذشته سهمگين ترين و هولناک ترين مردمان باشيد براي بدانديشان و چو شیر شجاع شوید بر
ِ
کثیف آسمان هجوم برید ،و جهان را از سمو ِم شـغاال ِن شـرور و چو شاهی ِن تیز پر بر کرکسان پسـت و
سـتم پاک کنید و زاللی بر هسـتی افکنید.
وانگـه رو گردانـد و بـه هزار جوش و خروش سـوی اسـب خود رفت ،پارچه ای که بر فتـراک افتاده بود
را بر چید ،و آذرافروز را از حلقۀ فتراک بیرون کشـید ،سـینه به سـینه سپاه شد و دست گشـود و آذرافروز
را سـوی خورشـیدِ تیـز خنجـر گرفت و به هزار شـوق با آوایی که از شـجاعت سـنگینی می کـرد بانگ بر
آورد و گفت ِ :
مرگ َبدان ،فنایِ شـروران را که سـالها در نیامتان فرو خفته بیدار کنید .بر فروافتادگا ِن دوران
مهربان و بر سـتمدیدگا ِن جهان دادگسـتر و بر بینوایان دسـتگیر و بر رنجوران و دردمندا ِن درمانده درمان
شـوید و بر اشـرار و شـروران به شـیوۀ فرشـتۀ اجل ،مرگ آفرین باشید .تيغها يتان که سـالها گرد و خاک
گرفته را به خون پليدکاران بشـوييد و مزين کنيد.
جنگاوران که نگاه از آذرافروز بر نمی داشـتند ،خروشـان با دیدن آن يکسـره تيغها را برافراشـتند و در
فضا چرخاندند و فريـاد زدند :درودبـراردواندالورزمان
اردوان سـپس با دسـت خود اشـاره به سـپند کرد ودر امتداد گفتار خود خطاب به سـپاهيان گفت :زين
پس ،فرمانده شـما سـپند اين يل ناهمتاسـت و جملگي ما گوش به فرمان او خواهيم سپرد.
نبرد نها یی 208
سـپس سـپند کـه بـا آوای اردوان به هیجانی سـخت افتاده بـود ،رکاب تهی کرد و از اسـب طوق نشـان و
گوهر نشـا ِن خود فرود آمد و در کنار اردوان ايسـتاد با صدای ابهت خیز و شـکوه آفرین خویش بانگ رسـا
بر آورد و گفت :درود برشـما اي لشکرشـکنا ِن دوران ،ای کشـورگیرا ِن ناهمتا ،ای کمانکشـا ِن قوی پنجه ،نیزه
انـدازا ِن بـازو سـتبر ،تبرزنـا ِن کوبنده ،کوپـال داران کوه پیکر ،ژوپینورا ِن خوش پنجه ،آماده پیکار شـوید ،که
خون و شـجاعت شـما موجب زندگي و سـبب سر سبزي سـرزمين پارس بوده .بدانید که فرزندان ما با جان
دادن ما جان خواهند گرفت و سـعادت و سـختی ،روشـنی و تیرگی روز آنها به میزا ِن رشـادت ما وابسـته
اسـت .پـس بـی هـول و هـراس مي جنگيم که با خـون ما اين سـرزمين ،خرم خيـز خواهد شـد ،و جوانه هاي
تـازه اي مـی رويـد که رو ِح شـجاعت در آنها دميده و از غرور مرداني جان گرفته که براي آيندگانشـان با دلی
نیـت دادگری جنگيده بودند .با تمامي ذرات درون ،شمشيربدسـت خواهيم گرفت و هم عنان تهـی از نفـرت به ِ
با باد جفت خواهيم شـد و با رعد هم صدا و همچو تندبادِ اجل بر قلدوران و سرکشـان جهان خواهيم تاخت،
دسـت سرنوشـتيم تا بدِی تقدیر و زشـت ِی روزگار و ناپاکی دوران را به آنها نشـان دهيم .مي جنگيم به
ِ که ما
کوبندگـي توفانـي بنيـان کن بـراي از بين بردن آشـوبگران که آيندگان از شـما به نيکي ياد خواهنـد کرد و به
اراده روزگار براهريمنان چيره ميشـويم ،که يک فرمان اسـت از سـوي مادر دهر.
و رزمجويان ایران که خون شـجاعت در رگهايشـان به طغيان افتاده بود ،به سـبب داد و فریاد سروران
خـود هیجـان بـر هيجـان و شـور بر شـور و شـوق بر شـوق مـی آوردنـد و دگربـار تيغها را بر آسـمان
چرخاندنـد و غـرش کنان فرياد زدنـد :درود برشـاهزادۀ يگانه پارس.
نبرد نها یی
209
در آن گورگاه (قبرسـتان) ،تاريکان حکمفرمايي مي کرد و پرتوهاي خورشـيد هراسـناک تنها از روزنه
هـاي کوچـک بـا دشـواري ،خود را بـه درون آنجا مي رسـاندند و با گرد و غبار آن فراگرد(محیط ) ،سـخت
ِ
پشت در گالویز می شدند ،درحالیکه از ِ
پس سیاهی نفرتگونه آن تاالر بر نمی آمدند ،به ناچار مخفيانه در
تاریکی خود را پنهان می نمودند و لرزان نگرنده رخدادی شـوم و سـیاه می شـدند.
در آن محيط وحشـتبار و هراس انگیز ،مرداني خفتان پوش به هزار حرص و هراس ،طمع گونه به گرد
خود حلقه زده و با شـعف فروان فرياد شـادي سـر مي دادند و ستايش و آفرين بر روزگاري مي فرستادند
کـه بـي جهـت آنهـا را بـه آقايـي بر گزيده بود و بی سـبب سـعادت با آنهـا هـم دم و بخت با آنها یار شـده.
قهقهه کنان به هم نوشـانوش مي گفتند و باده می گسـتراندند.
آري نعـره هـاي سـرور هشـت مرد جنگجویِ هيوال پيکر ،تن سـنگي آن برج را به لزره مـي انداخت ،که
با شمشـيرهاي آويخته و جام بدسـت ،حلقه وار پيرامون مردي خسـته و بشکسـته و پابسته به بند و زانو
زده بـه پايکوبـي مشـغول بودند .نابيوسـان يکـي از آنها کـه کينه همچـو آب از دهانش جاري بـود به جلو
قـدم بـر داشـت و با چشـماني که بواسـطه دنـدا ِن نفرت دريده مي شـد به سـياهي که در انتهـاي آن دهليز
نبرد نها یی 210
حاکم بود دقيق شـد و پس از لحظه ايي بر آشـفت و کينۀ درونش لب گشـود و گفت :اي کاموس ،اي برادر،
درنگيـدن از چيسـت و در پي چه هسـتي ،اين مـرد بينوا به زانو نشسـته را درانتظار مگذار.
در هميـن زمـان صـداي به هم خوردن غيبه هاي (پولکهاي آهنين جوشـن) جوشـن پوالدين مـردي در
ميـان انبـوه تاريکـي در انتهـاي آن دخمـۀ بـزرگ که در حـال قدم برداشـتن بود به گـوش رسـيد .و در پي
ِ
محيط تيره فام نمايان گشـت ،صورتي پرچيـن و پر عقده، آن ،کـم کـم رخ مـردي خفتـان پـوش از ميان آن
پيشـاني کوتاه و موهايي کم پشـت به سـرخي خون و چشـماني که طغيان خون در رگهايش بود در سـايه
روشـن قـرار گرفـت .پوسـت چروکيده او سـايه بـر هم مي انداخـت و بر پليدي و پلشـتی او مي افـزود ،در
حاليکـه نيمـي از پيکـر او درتاريکـي بـود ،کينـه اش را از دل پر نفرت خـود به بيرون داد و با آهنگي سـخت
خشـن بـه برادرانـش گفت :آمدم ،و آهسـته آهسـته از دل تاريکي ،خود را به بيرون کشـيد.
سـپس به آرامي و با قدمهایِ نفرت بار به جلو قدم برداشـت تا سـر انجام با شمشـير لنجیده(برهنه) و
آخته خود ،رو به روي آن حلقه مردان جنگي و در پشـت آن مردِ زانونشـین و به زنجير تنيده شـده ،ايسـتاد
و بـا لحنـي کـه کينه در آن سـنگيني و بیزاری بیداد می نمود گفت :اي برادرانمَ ،بل شـیمانی شـرور ،وشـی
وحشـی نهاد ،و ماسـوی جسـور پوزش مي خواهم که جام شـما را خالي نگه داشـته ام ( .نام شورشـیان
بابل اسـت که در مدارک کمیاب باسـتانی امده ،و در الواح بابلی نام ایشـان همزمان شـاهزادگی خشایارشـا
آمده ،که دلیلیسـت محکم که این شورشـها در زمان شـاهزادگی او روی داده نه شاهنشـاهی )
و بـرادري کـه موهايـي چرکيـن و آشـفته داشـت گويي تعفـن در درون و بـرون او بيداد مـي کرد پا
بـه جلـو نهـاد و رو بـه مخلو ِق زاده شـده از دل سـياهي کرد و در پـس آن نيم نگاهي به آن مـرد به زانو
افتاده انداخت و فريادِ سـتم برآورد و گفت :اي برادر سـردرو (جالد يا سـر زن) ،از ابري ِق لبري ِز عمر اين
پارسـي ،جـام مـا را پـر از شـهد گوارا کن .کـه به يکباره برادري ديگـر نعره ايي بـرآورد و گفت :که هيچ
شـهدي به گوارايي خو ِن پارسـي نیست.
کامـوس با چشـماني خونابه ريز ،نگاهی سراسـر بـه برادران خود کـرد و درحاليکه آتش انتقـام را در
آنهـا شـعله ور ديد ،در جـواب گفت :بي تابي نکنيـد اي برادرانم.
با گامهاي مرگبار بر فراز آن مرد پارسـي نژاد شـد و خندان شمشـيرش را آهسـته و با نفرتي بي انتها
بـر سـر آن مـرد برافراخـت (بر افراشـت) و لحظه اي از حرکت باز ايسـتاد و بـه آن مرد کـه در انتظار جان
لذت کشـتن بودند مي نگريسـت ،گفت :اي پارسـي دادن بـود و بـي پـروا بـر چشـمان آن مردان که غرق در ِ
فـرود مـرگ را ببين ،که لحظـه اي ديگر خونـت را به زبان مـزه خواهم کرد.
نبرد نها یی
آن پارسـي در غل و زنجير بود ،اما سـينه و سـر به باال داشـت و از گوشـه چشمش نگاهي حقارت1بار21
و رقـت انگيـز به کاموس که با شمشـير برافراشـته بر سـر او ايسـتاده بـود ،انداخت و بـي باکانه خطاب به
کامـوس گفـت :اي چرکيـن روي ،کفتـا ِر بدپوزه که روزگار تمامی زشـتی را در چهره تو نهـاده ،پلیدی تو از
پیکر ناسـازت به صد نشـان هویداسـت ،مرگي که تو آفريننده اش باشـي جز جاودانگي چيز دگر نيسـت.
سـپس بی هول و تکان ،رو به تمامي آن مردان کرد و قهقهه اي در آن دخمه سـر داد که به طريق خنجري
زهرفـام ،جگـر آنهـا را دشـنه دشـنه کـرد و در انتهـا با اين سـخن جان خـود را به پايـان برد :بد سـگاالن،
فرشـته مرگ در راه اسـت ،خود نمي دانيد.
کاموس بيکباره عنا ِن اختيار را از دسـت داد و افسـارش را به دسـت کينه اش سـپرد ،با حالي دگرگون
برقي از چشـمانش جهيد ،نگاهی به شمشـیر کرد ،سـپس قائمه شمشـیر را در دسـتانش که آکنده از عر ِق
نفـرت بـود ،چرخانـد و تیزی تیغ را کـه به گردن آن مرد بود را رو به خود نمود و لبۀ ُکند شمشـیر را رو به
گردن آن مرد گذاشـت و با نعره اي سـخت مهيب تمامي نفرت درونش که به اندازه با ِر تما ِم افالک سـنگيني
داشـت را بر لبۀ ُکند شمشـيرش گذاشـت و بر گردن آن مرد فرود آورد .آن مرد گردن سـتب ِر پارسـی که به
آسـودگی سـرش برچیده نمی شـد ،به ناچار کاموس تمامی سـنگینی تنش را بر تیغ نهاد ،و به هزار مشقت
سـر آن مـرد را بـا لبـۀ ُکند شمشـیر از تنش بر کند ،چنانکه تن ان مرد پارسـی بـه هـزار درد و رنج در تقال
بود ،سـرش غلتان بر زمین شـد و از تن بي سـر او خون فواره کشـيد ،سـپس کاموس بي درنگ سـرش را
به پايين آورد و دهان گشـود و به کردا ِر کفتاری پسـت ،زبان از دهان به بیرون آورد و در زير شـريانهاي
شـجاعت آن مرد الجرعه نوشـيدِ جهنده آن مرد گذاشـت و خون آن مرد سـرازير بر حلقو ِم نفرت شـد و از
عطـش کينه اش فرو نشـاند ،بعـد از آن باقي برادرانش شـتابان جامهـاي خود را ِ ِ
باحـرص تمـام کمـی از و
لبريز کردند و همراه با بغضی بیکران و نفرتی فراوان سـر کشـيدند و سر مسـت از خون آن پارسی شدند.
در آن فضـا نفـرت بخـش ،ناگـه درب آن گـورگاه ،هراسـان گشـوده و مردي با هيبتي مخـوف غريوان
(فريـاد زنـان ) وارد شـد و گفـت :اي برادرانم خوش نوشـید کـه بزودی جام هايتان هيچگاه خالـي از خون
پارسـيان نخواهد شـد ،روزگار به شـما مهري بي انتها دارد.
تمامي آن نه تن سـر را به نشـانه احترام پايين آورند و بعد کاموس با دها ِن آغشـته در خون و دنداني خونچکان،
نگاهـي بـه آن مـرد کرد و دسـتي بر دهان خود کشـيد و خون از آن زدود و با لب و دهانی سـرخ فام نعره بـر آورد و
گفت :اي برادر مهتر ،هامان ،بيا در شـادي ما سـهيم باش که خون پارسـي جاني تازه به تو خواهد بخشـید.
ِ
نفـرت سـاکن در وجـودش را وادار به پايکوبـي در درونش می هامـان گويـي مسـرتی بی همتا ،کينه و
شـعف فراوان ،رو به برادرانش نمود و دسـتان خود را از هم گشـود و خطاب بهِ کرد ،با حالتي بي قرار از
آنهـا گفـت :اي کامـوس کهين بـرادر (برادر کوچکتر) زين بـه بعد نيازي به خون اين يک تن نيسـت ،زيرا که
سـيلي از خون پارسـي سـوي ما روان ميباشـد ،آماده پر کردن قدح هاي خود باشـيد.
نبرد نها یی 212
از سـوی دیگر َبل شـیمانی که خون از دندانهايش چکان بود ،به یک دم مسـتی و مدهوشـی از یاد برد
و بـه هزار حیـرت گفت :چه شـده اي برادر؟
هامـان سـر از پا نمي شـناخت ،قهقهـه زنان گفت :ديگر چه مي خواهيـد به آرزوي ديرينه تان رسـيديد،
ارتشـي به فرمان شـاه بزرگ و به فرماندهي فرزندش براي سـيراب کردن شما راهي اينجاست ،اي برادرانم
ِ
حسرت رسـیدن اين زمان ،درد و رنجها تحمل کردیم. آماده خونخواهي باشـيد که سـالها در
تن و روی کاموس که سراسـر به خون آن پارسـی رنگین شـده بود ،به دور خود چرخيد و گفت :پس
شاهزاده پارس نيز همراه آنهاست.
هامان انديشـه اش او را به گذشـته برد با حالتي برزخي که خود را مابين گذشـته و حال مي ديد گفت
:آري او فرزند کسيسـت که خاندان ما را به نابودي سـپرده ،گويي تاريخ دوباره تکرار ميشـود.
کامـوس بـا کينـه اي که گويي گوشـت تنـش را به دندان ميکشـيد و وجـودش را به عذاب مـي انداخت
گفـت :بلـه بار دگر تاريخ در حال تکرارسـت ولي با سـرانجامي متفـاوت .اين بار عاقبـت از آن ما خواهد بود
و به سـود ما تمام خواهد شـد ،و اين شـاهزاده نازديده را بايد به عذابي سـخت برسـانيم.
درحالیکه شور و هیجا ِن کاموس سر به آسمان کشیده بود ،برای خشنودی سرشت خونخوارگیش ،ناگه
همچون الشـخوری به تن بی سـر آن مرد پارسـی که در خون خود خفته بود ،نگاهی نفرتخیز که سرشـار از
وسوسـه بود ،انداخت .دسـت بر کمر برد و دشـنه از آن رهانید ،درحالیکه تن پارسـی ،سـینه برزمین داشت ،پا
بر پشـت او گذاشـت ،خنجر را تا ُمشته(دسـته خنجر) بر پشـت او فرو برد .و چاکی عمیق بر تن او داد ،گوشت
درید و اسـتخوان کنار زد ،سـپس خنجر بیرون کشـید و به سبب چاکی عمیق که بر تن آن مرد داده بود ،دست
بر شـکاف برد ،با کمی چرخاندن دسـت در درون تن آن مرد ،بیکباره با نعره ای کینه آمیز که به هزار بیزاری
آلوده بود ،قلب را به همراه هزار رگ از تن آن پارسـی بیرون کشـید ،درحالیکه چشـمانش در دریای خون می
جوشـید ،آن را بر دسـت گرفت و نشـان به برادرانش داد ،پس آنگاه چون شـغال که به نعش شـیری افتاده بود،
قلـب او را بـه دهـان گرفت تا بتوانـد گره از عقده ای که بر دل دارد به دندا ِن نفرت بگشـاید.
با دیدن وحشـیگری برادر ،تمامي برادران نیز به جنونی سـخت افتادند و یکایک جامهايشـان را به هوا
پرتـاب و شمشـير برهنـه کردنـد و يک صدا به خـروش درآمدند و گفتند :سـوگند به اجدادمان که شـبي با
خـون او و خاندانش به ضيافـت می رويم.
هامان درحاليکه بغض و نفرت بيخ گلويش را دست انداخته بود با تمامي جان در آن خنده گاه خونين
فريـاد کشـيد و گفت :آري که يک قطره خـون او با تمامي عالم برابري ميکند.
نبرد نها یی
213
کــابـوس
آن دو جنـگ سـاالر پـس از بازديد جنگي سـواران خـود از عرضگاه سـوي کاخ براي اسـتراحت روانه
شـدند ،زيرا که فرداي آنروز بايد سـفر جنگي خود را مي آغازيدند.پس از رسـيدن به کاخ از هم جدا شـدند
و هـر کـدام خلوتي يافتند تا در آرامش ،شـب را به صبح برسـانند.
اردوان که گرفتار انديشـه هاي گوناگون بود به بالين رفت و با پريشـاني فکر چشـمهاي خود را بر روي
هم گذاشـت و به خلوتگاه سکوت قدم نهاد و آرام گرفت....
پـس از لحظـهاي ريسـما ِن خوابش بیکبـاره پاره شـد و بناگاه از خـواب به بيداري آمد و آشـفته از بالين
خـود بـر خاسـت ،درحاليکـه نفس به تندي بيـرون مي داد ،هراسـان بـه اطراف نگريسـت گويي خـود را در
جهاني ديگر می دید ،ناگهان پرتوی کور کننده ای از سـوي خورشـيدِ تيز خنجر چون سـنانی از ميان پنجره
که در مقابل او بود وحشـيانه به چشـمانش فرو نشسـت و سـبب آن شـد که با تکانی ،بر خود چيره شـود.
دريافت که طليعه اي از سـپيده دم پيام آور رسـيدن زمان رهسـپاري بر او شـده .پس آنگاه بسـتر خود را
تـرک گفـت و پلنگينـه بر تـن کرد و آذرافروز را به دسـت گرفت و بر زین شـد و سـوي سـپند راه بگرفت.
در آن صبحـگاه ،بـادي ماليـم بر فضا مي پيچيد و محيـط را دل انگيز مي کرد کـه اردوان آن مرد خواب
خيز (تازه بيدار شـده) سـوار بر مرکب وارد محوطه اي از کاخ که وعده گاه آن سـه بود شـد .در آنجا سـپند
بـر اسـب در کنـار مگابيـز در انتظار او بود ،درحالیکه نرم و آهسـته سـوی آنهـا روان بود ،خطـاب به آندو
گفت :گويي شـما را در انتظار گذاشتم.
نبرد نها یی 214
سـپند که چهره اي درهم و سـر به گريبان داشـت ،سـر به باال کرد و با حالتي خسته و کسل گفت :درود
بر تو اي جنگجو کهن .اينطور نيست من پيش از هنگام براي رهسپاري آماده شده ام.
اردوان خنـده اي بـه لـب آورد و گفـت :گويـي براي پيکار تاب کافـي را نداري اي آتش تـاو (کم طاقت) ،و
ذوق و شـوق جنـگ مجا ِل خـواب را از تو گرفته.
سپند که افسرده به نظر مي آمد و گره بسيار در چهره داشت ،با آهنگي سست و رخوت آمیز گفت :آن جاي خود.
درحالیکـه مـی خواسـت دنباله سـخن خـود را گیرد ،همانـگاه ندايي که پايکوب ِي شـور و شـعف در آن
مشهود بود ،از ايوان کاخ بر خاست و حرف سپند را قطع کرد و گفت :مي بينم که ُگردان ُکنداو ِر (شجاعان)
پـارس دگـر بار به لباس رزم آراسـته شـده اند و مـي خواهند لرزه بر تن اهريمنـان در جهان بياندازند.
آن سه تن بواسطه آهنگ آن آواي دلپذير که از از کاخ بر آمد و بر فضا طنين افکند ،دريافتند که امپراطور
در ايوان ايسـتاده .سـرافراختند و خود را زير سـايه او ديدند که با چهر ه اي گشاده به بدرقه آنها آمده بود.
سـپس آنهـا هـر سـه از بارگـي (مرکـب) به پايين آمدند و دسـت بر سـينه در مقابل او کرنـش کردند و
يکصـدا و هـم آوا گفتنـد :درود بر يگانه امپراطـور فرخنده خو ،گـردون اقتدار.
سـپس اردوان افـزود :هـر زمـان و در هر مکان باشـيم زير سـايه شـما بـراي اين آب و خاک شمشـير
برهنـه خواهيم کـرد و کوبنـده خواهیم بود.
امپراطـور خنـد ه اي بر لبـان آورد ،همراه آن نگاهی افتخارآمیز بـه اردوان انداخت ،گویی بر غرور خود
می نگریسـت که گفت :به شـکوه ِآسـمان سـوگند که براي بدخواهان اين سـرزمين کهن احساس دلسوزي
ميکنـم زيـرا کـه آذرافروز آن تيغ هولنـاک و گـرا ِن اردوا ِن بزرگ بايد بار ديگر از نيام خود بـرون آيد و لب
بگشـايد و آتش افروزي کند.
در امتداد سـخن خود ،رو به سـپند کرد و گفت :اي فرزندم تو جواني نا آزموده ای و درسـهاي ناآموخته
بسـيار بايد در مکتب اين پهلوان بياموزي ،از کردار و سـخنانش درس بگیر ،و به مددش راه رشـادت را طی
کـن ،آری فرزنـدم ،هـر زمان فکر و خاطر خویـش را از گوهرهای آبدا ِر اندیشـه او ماالمال کن و طری ِق ایمان
و شـجاعت از او بیامـوز که چنين جنگنده ای را ديگر دنيایِ کنـدآوري بر خود نخواهد ديد.
سپند سر اطاعت تکان داد و گفت :بي ترديد همينطور خواهد بود سرورم.
ِ
بغض شـادي و غرور در و در انتها امپراطور که سـایه خود را بر سـر آنها گسـترانده بود و درحاليکه
گلو داشـت ،با خوش نگاهي ،نوش خنده اي نمود و گفت :اي دالوران حال زمان رفتنسـت ،جنگاوران خود
را بيش از اين در انتظار مگذاريد و به ياران خود بپيونديد ،روزگارآفرين و هستي دار پشت و پناهتان باشد.
نبرد نها یی
آنهـا سـر بـر زميـن فرود آوردند و سـوار بر اسـبان خود شـدند و پيشـگاه امپراطـور را ترک گفتند5و21
امپراطـور تـن خـود را بـه آن نسـي ِم خنـک سـپرد که با لطافتـش ،فضا را می شـویید و جـان بر محيط مي
بخشـيد .بـا نگاهـي مسـرت بخـش که حلقه هاي شـادیِ اشـک شـمرده شـمرده بر گونـه هایش فـرو مي
ريخـت ،رفتـن آنهـا را تعقيب مي کرد ،ناگهان خنده اش شکسـت و نقش غـم در چهره اش پدیدار شـد .آری
به هزار حسـرت و صد دریغ ،گذشـتۀ خود را که شـاهی پیشـرو و پیشـاهنگ شـکن بود به یاد آورد ،اما به
سببِ نامهربانی سرنوشت به شاهی خلوت نشین دگرید و بسرعت به خمودگی گرایید و حال می بایست
تنها همچو افتادگان زبا ِن وداع به همرزمان و برادران خود بگشـاید که زمانی در یک صف دوشـادوش هم
شمشـیر می زدند .در این حال که در اندیشـه بود و چشـم به آن سـه تن داشـت ،که آنها به نظر او سـايه
اي در آمدنـد و سـپس بـه دیـده ناپیدا شـدند .با بغضی فرو خورده و چهـره ای محنت زده رو از افق سـوی
بـارگاه گردانـد و در اندوه خویش تنها ماند.
در ميان راه بود که اردوان از ابتداي روز آويختگي و فروماندگي را در چهره سـپند مي ديد ،تاب نياورد
و شـکيبايي بر او تنگ شـد که به او گفت :چهره اي درهم و گرفته ،در تو مي بينم و فاژندگی مدام در دهان
داری (خمیازه) اي جوان ،گرفتار چه شـده اي و فرو رفتگی از چیسـت ای یل ؟
سـپند بـه دشـواري چهـره گشـوده نگه داشـته بـود ،رو بـه اردوان کـرد و گفت :آري ،شـب را دشـوار
گذرانـدم ،به آسـاني نخوابيدم.
اردوان به خود آمد و با شـگفتي گفت :مگر بر تو چه رفته اسـت ،زماني که از هم جدا گشـتيم آيا اتفاقی
بر تو افتاده که من از آن بي خبرم؟ سـپند سـري تکان داد و گفت :نه ،در خواب ،کابوسـي دهشـتناک بر من
پنجه افکند و مرا در خود فشرد و خواب را از چشمانم ربود.
سپند که گويي آن آشفته خواب را هنوز در مقاب ِل چشمان خود داشت ،گفت :کابوسي هولناک و خوابي
سـوداناک بود که خلوتگهِ سـکوت را بر من جهنم و دمندان کرد .خود را بر فراز کوهي سـترگ و سـرکش
يافتـم کـه بـر تمامي صخـره هاي تو در تو آن مشـرف بـودم و تاريکي غليظـي در آنجا زورگويـي مي کرد
کـه ناگهـان در برابرم جهان به آشـوبی سـخت افتاد .پيکار ما ِر عظيـم تيره تني و پرنده اي سـپيدي ديدم که
از آن دره بـه عمـق بـي نهايـت برخود مي پيچيدند و به قلب آسـمان اوج مي گرفتند .آري ،وحشـيانه به جان
هـم افتـاده بودنـد و با چنـگ و دندان همديگر را مي دريدند ،آن پرنده جيغ زنان با چنگال خود پوسـت چرمي
آن مـار را زخمـدار و شـکافهاي عميـق در آن مي انداخت و آن ما ِر هيوالپيکر حلقـه وار بر آن پرنده همچنان
وحشـيانه مـي پيچيـد و نفس بر او تنـگ مي کرد و آن کوه از وحشـت پيکار آن دو هيوال بـر خود مي لرزيد،
زمانيکـه آن دو بـر تـن هـم مي پيچيدند من نيز بر بالي ِن خويش(.اشـاره به جلد دوم اين کتاب اسـت)
نبرد نها یی 216
سـخنان سـپند همچـو راهزني بـود که عقـل و انديشـه اردوان را به تاراج مي برد ،سـرانجام با انديشـه
غارتـزده خـود حيـران بـه او گفـت :باقي چه شـد ؟ باقي را بگو .سـپند که کمـي از واکنش شـتابزده اردوان
در حيـرت بـود ،سـخن خـود را ادامه داد و گفت :سـپس از آن آسـمان نعره ايي سـخت مخوف و هـزار آوا
برخاسـت ،گويـي آسـمان دهان گشـود و با من سـخن مي گفت.
اردوان با بي تابي کامل و با نگاهي که تهي از شکيبايي بود ،پرسيد :چه گفت؟
سپند رو به اردوان کرد و نگاه بر چشمان او دوخت و با کمي تامل گفت :چه بي تابي
اي مرد ،آهسـتگي پيشـه کن پهلوان ،بگذار خواهم گفت .آري ،ندايي خاص بود ،همچون پيکاني بر جانم
فرو نشسـت و بند بندم را نیشـتر می زد و درحالیکه بر فراز کوه حیران سـر می چرخاندم و از باران شراره
هـای آتـش مـی گریختـم و جـدال آن دو هیوال را به وحشـت می نگریسـتم ،به من گفـت :اي نيرومند مگذار،
بـذري کـه اهريمـن در جـان تو دميـده از نيروي تو قدرت گيـرد ،غير اين آينده اي اين چنين خواهي داشـت.
ناگهان آن جوان دوباره رو به من کرد و به چشـمان من خيره شـد ،چنان آذرخشـی زهرآگين از چشـمان او
شـراره کشـيد و بر دل تاريکي جهيد ،که سـبب آن شد هراسـان از عالم خواب به دنياي بيداري قدم گذارم و آنوقت
خود را در روشـنايي يافتم ،به آن دليل اسـت که چهره اي آشـفته دارم ،زيرا شـب گذشـته را در دوزخ سپري کردم.
اردوان از سـخن او حالش دگرگون شـد ،لحظه ای افسـار از دسـتش رها گشـت .درحاليکه سـپند به راه
خـود ميرفـت ،اردوان افسـار رهـا شـده را بـر پنجه گرفت ،سـتام واپس کشـيد .پاي مرکبـش از رفتار باز
ايسـتاد ،لحظـه اي در جـاي خـود بـاز مانـد و سـر به گريبـان گرفـت و درخود فـرو رفت ،حيران از سـخن
سـپند ،زير لب با خود گفت :چگونه ممکن اسـت ،محال می باشـد ،شب گذشته ،چنين کابوسـي خواب را از
چشـمان من نيـز ربود ،و وحشـت بر جانـم انداخته بود.
سـپس به ناچار تمامی آن کابوس را از خاطر خویش شسـت ،و خود را به دشـواري جمع کرد و افسار
سـبک کرد و به راه ادامه داد و پس از مسـافتي کوتاه به جنگاوران خود رسيدند.
نبرد نها یی
217
1
راهي شدن سپاه پارس بسوي بابل
سـرانجام آن سـه تن به سـپاهيان خود پیوسـتند و عنان سوی بابل پیچاندند .آن سـپاه محدود از پيچ
و خم کوهها و دشـت ها گذشـتند و بر دره ها سـرازير شـدند تا سـرانجام بر فراز سراشـيبي درآمدند که
ديـوار عظيمـي کنگـره دار به رنگ ارغواني حائل بر شـهري بـزرگ در تير رس آنها قـرار گرفت.
سـپند در حاليکه از آن بلندي با نگاه خود خيمه مرگ بر آن شـه ِر به اسـارت رفته افکنده بود ،خطاب به
مگابيـز کـه هـم پهلو او بر مرکب بود ،گفت :سـفيري به نزد شورشـيان بفرسـت و فرمان مرا بـه آنها ابالغ
کنيد ،که خود را سـهل و آسـان و بی پایداری ،تسـليم جنگاوران پارس کنند و دسـت از اذيت و آزار مردم
بردارند ،گرنه پارسـيان شمشـي ِر سـتم را بر زورگويان خواهند کشيد ،شمشيري که جوالن دهنده طوفاني
مرگبار خواهد بود و آنها را مشـتاقانه در خود خواهد بلعيد..
قاصدي سوي ديوار بزرگ بابل روانه شد و به آن قلعه کهرباگون رسيد و کتوالهايي (نگهبانان دژ) که
باالي دژ در ديدگاه (مکان نگهبان) ايسـتاده بودند ،غرش کنان به او فرمان ایسـت دادند و گفتند :تو کيسـتي
اي مـرد و از کجا مي آيي؟
سـپس قاصد اشـاره به آن بلندي کرد و گفت :سـپاه پارس در پشـت اين بلندي خيمه افکنده و من نيز
پيام آور امپراطوري پارس هسـتم و حامل پيامي ميباشـم.
دژداران قبضۀ کمانهاي خود را به پنجه فشـردند و رخنۀ پیکان بر زه نهادند و بی درنگ بناگوش کش
کردنـد و دیـده را همسـو نـوک پیکان کردند و سـینۀ آن مرد را نشـانه گرفتند و خانۀ کمـان را با حرکت آن
مـرد تکان می دادند ،که سـرکرده گفت :آن چيسـت ؟
(طرز کشیدن کمان)(قبضه :میانه ،خانه :قوس ،رخنه پیکان :چاک تیر)
- 1خشايارشا قبل از حمله به اروپا ميبايست شورشهايي که در بابل و مصر بود را سرکوب مي کرد و آرامش را به دولت پارس بر مي گرداند،
نبرد نها یی 218
قاصد سـر به آسـمان داشت و شجاعانه به کمانکشـان که آماده تیر نشاندن بر او بودند می نگریست،
بـا آهنگـی اسـتوار فرياد کشـيد و گفت :سـپاهی از زبده مردان ایـران به فرمان شاهنشـاه و به فرماندهي
سـپند شـاهزاده پارسـيان سـوي شـما مي آيد و اکنون در ِ
پس آن بلندی می باشـند .شـاهزاده پارس به
شـما فرمان داده ،فرمانی که از اطاعتش گریزی نیسـت ،بي آنکه دسـت بر شمشـير ببريد دروازه شـهر را
بگشـاييد گرنه آنها بر شـما هجوم می آورند و جهان را همچو تندبادی َگردانگیز بر دیده شـما به سـیاهی
و تباهی خواهند کشاند....
ناگهان شيهه اي آتشين از اسبِ قاصدِ پارسي برخاست ،که در پي آن شيهه ،گفتار در دهان آن قاصد
حبس شـد .اسـب تيزبين او ،رها شـدن تير را از زهِ سـتم ديد ،اما پيکان از شسـت جسـته و از خانه کمان
رها شـده بود .آري در جواب آن مرد ،تيري سـينه آسـمان را شـکافت و جوشـن دريد و تا نيمه بر پيکر آن
قاصـد نشسـت و خون تمامي پيکـر او را در برگرفت و با آهن جوشـنش در هم آميخت .درحاليکـه درد در
تن داشـت ،افسـار کج و سـوي سـپاه سـبک کرد و آن اسـب وفادار به جانب سـپاه پرشـتاب تاخت .در اين
زمـان ،اردوان بـر بلنـدي ايسـتاده بـود ،مردي خميده بر روي گردن اسـب را ميبيند که از آن شـيب به باال
ميکشـيد ،گويي خود را به دشـواري بر سـتور (زين ،مرکب) نگه داشـته بود.
اردوان به سـوي او شـتابان پا در شـن گذاشـت و از آن بلندي فراز آمد (پايين آمد) درميان راه اردوان
چشـم از آن مـرد غـرق در خـون بر نمي داشـت .که بيکبـاره آن سـوار در خود پيچيد و از مرکـب رها و بر
خـاک افتـاد و در دم جـان به جان آفرين تسـليم کرد.
هنگاميکـه او نفـس آخـر را کشـيد ،اردوان دوان دوان بر بالين او رسـيد و بر پيکر خونبار و جان باخته
او نگاهِ خشـم آميخته در اندوه انداخت .در کنار او زانو بر خاک زد ،چهره اش شکسـته شـد و با افسـوس
دسـت بر صورت او برد و به آرامي بر پوسـت خونين او کشـيد و چشـمان بي حرکت و گشـوده او را که
مظلومانه به اردوان نگاه ميکرد ،بسـت و سـر سـوي آن شـهر گرفت و با غضبي که در پشـت چهرۀ آرا ِم
خود پنهان بود به آن شـهر خيره شـد ،اما گويي شـرارۀ خشـ ِم اردوان ،خروشـان از چشـمانش که تنها راهِ
گريزي در چهرۀ آرام او بود سـخت زبانه بر ميکشـيد و سـپس دسـت بر کمر آن فرسـتاده کرد و پيکر بي
جان او را بر صدر زين انداخت و سـوي سـپاه شـد.
نبرد نها یی
219
نبرد نها یی 220
تمامي برادران يکپارچه سر تعظيم فرو افکندند و از بارگاه بسوي سپاه خونريز خود روانه شدند.
هامان نيز از کاخ خود برون زد و بر اسـب نشسـت و در مقدمه سـپاه ايسـتاد.هامان که سـوار بر اسـب
به هزار جنون در عرض سـپاه با شمشـير برافراشـته مي تازيد و نعره زنان خطاب به سـپاه خود گفت :اي
ديـوان جنگجـو روزي خـوش به انتظار شماسـت .پـر از خونهاي خـوش رنگ و بو با طعمی دلپذیـر ،آماده
نوشـيدن باشـيد .سـوگند مي خورم کـه خوني بـه گوارايي خون پارسـيان در گيتي نخواهيد يافـت ،امروز
سخت خونخوار باشيد.
جنگجوياني پوسـتين پوش با سـري طاس و چشـماني خونين که حتي به هم نيز نگاهِ مرگ داشـتند
گرزهـاي سـنگي خـود را بر سـپرهاي چرمين مي کوبيدند و تنها نعره نفرين بر آسـمان بر مـي آوردند که
بسـوي دروازه شهر براه افتادند.
دروازه شـهر ناگهان گشـوده شـد و لشـکريان هامان وحشـيانه و غرش کنان از شـهر بيرون زدند ،گويي
سـپاه بابـل موجـي از کينـه بـود کـه به تالطـم افتـاد .آري آن ديوچهـرگان جز دريدن و کشـتن چيـز ديگر نمی
دانستند .دو سپاه روبرو هم قرار گرفتند و درحاليکه آن هيوالهاي بابلي آب از دهانشان جاري بود ،نگاهِ نفرت
بر چشـمان پارسـيان دوختند و ده برادر در طاليه لشـک ِر شورشـيان بر مرکب سوار بودند ،که به يکباره هامان
بـه دو تـن از بـرادران خود گفت :وشـی و ای ماسـوی مي خواهم پیـش از نبرد ،اين شـاهزادۀ پارس را ببينم .با
من راهي شـويد که مشـاهده کرد ِن ترس بروي چهره شـاهزاده پارس بسـيار ديدنيسـت و لذت بخش.
نبرد نها یی 222
مگابيز که گرد و خاک تاختن سه نفر را مي دید ،فريادکشان خطاب به آنها گفت :شما کيستيد؟
هامان با شـنيدن فرياد مگابيز عنان را سـفت کرد و اسـب با شـيهه اي فضا شکن بر دوپا ايستاد و پس
از آرام گرفتن اسـب ،هامان خطاب به او گفت :مي خواهم شـاهزاده پارس را پیش از مرگش ببينم.
سـخن آن مرد همچو تيري بر سـينۀ شـکيبايي سـپند نشست و کاسـه صبرش لبريز شد و بي سخن
بر مرکبِ خشـم جهيد ،بسـوي آنها شـتافت ،اردوان نيز پيرو او برتافت .هر دو گروه به هم رسـيدند با نگاه
همديگـر را سـنجيدند .ناگهـان چشـمان هامان با عقل و انديشـه اش به نزاع برخاسـت آنچه که مـي ديد در
باورش نمي گنجيد .سـپند دهنه مرکب را سـفت کرد واسـبش نيم قدم به اينسو انسـو ميرفت ،چهره درهم
داشـت و دندان بر دندان مي فشـرد و در مقابل آنها ايسـتاد .آري آن سـه تن زير سـايه آن تک سـوار جاي
گرفته بودند و با نگاهي انزجارآمیز با لحنی لبریز از تحقیر و تهدید به آنها گفت :با ديدن شما زشتي برايم
معنا گرفت ،اي شـيطان نژادان ،حال بگوييد که فرمانده شـما کيسـت و چه مي خواهيد؟
قـد و ترکيـب آن دو جنـگ سـاالر ایران درپهنۀ ديد ،هامان و برادرانش نمي گنجيد .رنگ به رخسـار آنها
نماند اما آثار کينه و نفرت در اعماق چشمانشـان مشـهود بود گويي کهنه کينه اي در دل داشـتند که هامان
اختيـار از کـف بـداد ،رو به سـپند کرد و با دشـواري ترس را از گلويـش زدود ،اما با آهنگي که در باطن تهي
بود ،گفت :نخسـت بگو که شـاهزاده پارس کدام اسـت که مرگ خود را به اينجا آورده ،البته آشـکار اسـت
تويي جوان که سـخن در دهانت جاي نمي گيرد زيرا ديگري لبِ گور اسـت و سـن پدرت را دارد ،ای جوان
ميداني که داري آخرين سـخنانت را برزبـان مي آوري ؟
اردوان ناگهان سر کج کرد و ابروهاي ابلقش درهم فرو رفت و گفت :مرا پير مي پنداري اي سگ ِبدسگال،
با خشـمي عجيب او را عميق نگريسـت سـپس سـر چرخاند و نفسـي به بيرون داد و خشـم خود را فرو نهاد،
درگدرحاليکه بند عنان در دسـتان عرقريزان خود مي فشـرد گفت :ما اينجا نيامده ايم که با شـما انسـانهاي َب َ
سـخن رد و بدل کنيم ،آيا بی چون و چرا ،شـهر را به ما واگذار ميکنيد يا شـما را به تيغهايمان بسـپاريم؟
هامـان سـر تـا به پاي آن مرد جهانخـورده را از نظر گذرانـد و با نفرتي که در درون داشـت گقت :نامت
چيسـت اي پير مرد؟ گسـتاخانه سـخن مي راني تو اکنون بايد ،به هزار آویختگی بر لبِ گور بنشـيني و از
خـداي خود طلب آمـورزش کني ؟
نبرد نها یی
اردوان نيم خنده اي بر گوشـه لب خود گذاشـت و گفت :اکنون گو ِر توسـت که به دسـتان من َکنده تا3آب22
حياتت را درون آن بريزم .سـپس صداي خود را پر قوت تر کرد و گفت :نام من شمشيريسـت که سـاليان
پيش نياکان تو را به ديا ِر نيسـتي فرستاد.
هامان با ديدن اردوان از ابتدا در وادي شک و يقين افتاده بود ،با کالمي سست گفت :منظورت اردوان که نیست.
اردوان سـر خويش را همراه با خنده اي تکان داد و گفت :از بخت بد تو مقصودم همان اسـت که از آن
بيم داري ،سـپس افسـار کشـيد و پيرامون خود چرخيد و بانگی جان خراش برآورد و گفت :آري اردوانم.
هامان زماني که نام او را شـنيد پشـتش لرزيد ،نفسـش به شماره افتاد و سياه شد گويي فرشته مرگ را
بـر خـود مـي ديـد ،در حاليکه کينه اي بي حد از اردوان بر دل مکتوم داشـت ،به زحمت بر نفس خود مسـلط
شـد و آن را شـعله ور کرد و گفت :اين امکان ندارد زمان بر تو توقف کرده.
سـپس هامـان رو بـه بـرادران خـود کـرد که نهان و آشـکار بـا دیـدن ان دو یـل در وادی بیـم و هراس
سـرگردان بودند و خطاب به آن دو گفت :ای وشـی و ماسـوی برادرانم ،سـپاه پارس به فرمانده این خبیث
بود که نياکان شـما را به نیسـتی و نابودي سـپرد.
سـپس سـر به آسـمان گرفت و فرياد کشـيد :سـتايش بر کردا ِر قضا و قدر ،نکوداشت بر رفتا ِر تقدير،
آهنگ سرنوشـت ،درود بر حک ِم روزگار و آفرين بر فرما ِن سـيهِ آسـمان که به آرزويم رسـيدم.
ِ سـپاس بر
وانگـه بـا نگاهـي کـه بـر ِق نفـرت از آن مي جهيد بـه چشـمان اردوان خيره شـد و گفت :اي مـرد به تو
قـول خواهـم داد کـه مرگـي ديرانجام و گام به گام و زشـت خواهي داشـت .و لختی در کالم باز ايسـتاد و با
چشـماني برآمـده بـر بلنداي سـخن خود افـزود و گفت :مرگي کـه ده باره مردن اسـت.
اردوان نگاه در چشـم او دوخت و با خندهاي که از صد تیغ و نیش بدتر بود ،گفت :چه خوبسـت که اين
مقدار بيزاري از من داري ،چه بسـا نفرت با دسـتانش دارد تو را به چنگا ِل مرگ مي سـپارد .شـجاعتت نيز
تهيسـت اي مرد ،سـخن مرگ را با آفريننده مرگ ميکني .ياوه اسـت و ژاژ ،هيچ غمگين نياکانتان مباشـيد،
مـي دانـم کـه دلهـاي شـما براي آنها سـخت تنگ اسـت ،رسـم مردی نیسـت که پدر را چشـم به راه پسـر
نبرد نها یی 224
گذاشـت ،ازینـرو قولـی به تو خواهـم داد ،آری تو را از قیـدِ غ ِم نیاکانت می رهانم.
هامـان درحالـي کـه ابروهـاي پهنـش از خشـم درهم فرو رفتـه بود ،پنداشـت کـه اردوان زبـان پوزش
گشـوده ،کـه گفـت :زمان پـوزش گذشـته ای مرد ،باید مزه شمشـیر بچشـی؟
اردوان نگاهـي زيـر چشـمي به دسـت خود انداخت که بر قبضه شمشـير بـود و گفـت :ای ابله زمانی
مـرگ مـن فـرا خواهد رسـید که از تو پوزش خواهم ،ای بخت برگشـته بـا تبرم هامـان ،آری لبه تیغ تبرم،
پیوند دهندۀ شـما خواهد بـود با نیاکانتان.
سـپس خنده خود را به قهقهه ای بلند دگرگون کرد و از میان قهقهه خود سـخن گشـود و گفت :آمده
ام که اسـباب دیدارتان را فراهم کنم ،بزودی با آنها همنشـین خواهی شـد ،تو را به دوزخ خواهم فرسـتاد که
دوزخ مکاني مناسـب براي تو و خاندانت است.
سـپند تنهـا آنهـا را زيـر نظـر داشـت کـه اردوان خطـاب بـه
سـپند گفت :سـرورم ،دهان سـگ هميشـه باز اسـت ( کسـي
که هميشـه دشـنام مي دهد) ،به سـپاه بپيونديم که شمشـير
پارسـيان مدتهـاي طوالنيسـت ،دلتنـگ خـون ايـن اهريمنان
شـده .هامـان که از خشـم افسـار اسـب را به اين طـرف و آن
طرف ميکشـيد و اسب سـرگردان میان مرکبهای برادرانش
وشـی و ماسـو ،نيـم قـدم در راسـت و چـپ و پـس و پيـش
خـود در حرکت بود ،نفرتبار گفت :يقين داشـته بـاش اي مرد
شمشـيرم بر سـينه ات آرام خواهـد گرفت.
اردوان به خیمگاه خویش رفت ،مردی تناور در کنج سرای او گفت :سرورم زمانش آمده.
ناگهـان چـو رودی بـه خـروش افتاد ،رو گرداند و پردۀ خیمه بر چید و سـوی اسـب خویش روان شـد،
درحالیکـه سـوی اسـبی طـوق نشـان می رفت ،سـپند را دیـد که برهنه بی آنکـه لباس رزمی بر تن داشـته
باشـد ،چو شـاهینی گرسـنه ،لگام بدسـت بر مرکب ،از فراز به آوردگاه می نگریسـت.
اردوان با نگاهی سـنگین ،سـوی اسـب رفت و پا بر رکاب گذاشـت و بر زین شـد .لگام بر دسـت گرفت
با ریز مهمیزی(تازیانه) به کنار سـپند ایسـتاد ،در حالیکه دهانه مرکبشـان جفت هم بود ،هم عنان و هم پهلو
از آن فـراز بـر سـپاه شورشـی بابـل که سـخت در جنب و جـوش بود ،چو نره شـیرانی دمنـده ،یکی پیر و
دیگری جوان ،بانگاهِ شـکارگری فرو می نگریستند.
آنـدو مـردِ شـور و آشـوب ،که بی سـخن لگام می فشـرند ،سـرانجام خـود را در آسـتانۀ آوردگاه می
دیدنـد ،یکـی برای نخسـتین بود و دیگری آخرینهـا را می آزمود .که از هـول و هیجا ِن جنگ ،توان گنجاندند
شـور و شـوق را در سـینه نداشتند ،نفسشـان سـخت به تندی افتاد ،از ِ
فرط فزون ِی شـادی چنان در درون
مـی جوشـیدند گویی بـه دیدار معشـوق و وصل محبوب آمـده بودند.
سـپند درحالیکه خیره به آوردگاه بود گفت :سـخنها بسیار به اندیشـه راندیم ای مرد ،تنها برای امروز ،سرانجام
آری رو ِز سـنجش آمد .حال سـرافرازی و سـرافکندگی دیگر به کردارمان بسـتگی دارد ،تو جنگها دیدی ،اما من نه.
اردوان کـه بـه یـک دسـت لـگام مـی فشـرد گفت :سـپند ،زیـاد به کـردار متکی نبـاش ،تقدیر نیز نقشـی گـران در
سرنوشـت دارد .تا لحظه ای دیگر هیچ آشـکار نیسـت چه پیش آید ،جان بدر بردن در کارزارهایی این چنین ،به بخت
نیـز بسـتگی دارد ،سـیلی از تیـغ و تبـر و تیر از همه سـو بر آدم هجـوم می آورد .کـه میدان جنگ دنیای دیگر اسـت.
سـپند به لبخندی در پاسـخ گفت :پس پهلوان ایران ،اکنون که سـالم و سرحال در کنار منی ،بخت با تو بسیار
یار بوده ،سـپس خنده ای کرد و گفت :ای مرد ،پس بخت را زیاد در این آوردگاه در انتظار نگذاریم ،راهی شـویم.
اردوان و سـپند در پيشـاپيش سـپاه هم عنان بودند که اردوان به سپند گفت :سرورم نفراتمان کم است،
حمله مستقیم و بیکباره یک اشتباست ،شما با بغابوخش(مگابیز) و فنا ناپذيرها به آنها حمله بريد و هنگام
نبرد نها یی
درآمـدن بـه قلبـگاه ،من با جنگاورانم برآنها هجوم مي آوريم يعنـي از درون و بـرون آنها در چنبره ما7قرار22
مي گيرند و در آخر متالشـي ميشوند.
سپند سر تکان داد و گفت :هر چه که گويي ما آن کنيم اي کهن جنگج ِو جنگنده.
سـپند بي خود و جوشـن درحاليکه تنها يک شمشـير بر پشـت آويزان داشـت و با چشماني که همچو
دريايي پیش از خروشـيدن بود و امواج شـجاعت و شـو ِق جنگ آماده طغيان بودند ،نگاه به سـپاه دژخيم
خيـره کـرد ،کـه دسـت افراخت و فرمـا ِن تاخت بـه فناناپذيرها داد .سـپس لگـدي آرام بر پهلو اسـب کوبيد
چنانکه شـيهه اسـب به فضا پيچيد و سـپند همراه با آن فريادي سـر داد که دل آسـمان را به لرزه انداخت،
با در هم آميخته شـدن شـيهۀ اسـب و فريادِ سـپند گويي او عالم و آدم را براي غوغايي آماده کرد و بسوي
پس او ،سـوار بر اسـبهاي فراخ شـکم و شورشـيان تازيد و فناناپذيرها آن سـرخ جامه گا ِن قوي پيکر در ِ
صف شـکاف سـمهاي سـنگين خود را بر خاک مـي کوبيدنـد و آوردگاه را به لرزه در مـي آوردند.
در ميان راه ،شمشـير عريان کرد و رو به سـپاه دشـمن نشـانه گرفت و به جنگجويان خود خروشيد و
گفـت :بـه نـام دارنـدۀ دهر که ِ
داس داد بر دسـت ما تیغزنا ِن پارسـی نهاد تا ریشـۀ بیـداد را از بیـخ و بن بر
کنیم ،جینگ می آغازیم .ای فناناپذيرها اهل شمشـير هسـتيد و جنگ بسـيار کرده ايد و ديده ايد ،و رسـم
جنگيـدن را خـوب مي دانيد ،از سـخن بي نياز اسـت که آيين کنداوري (شـجاعت) را به شـما يـادآوري کنم
که از شـما دالورتر ،دالوري نيسـت در جهان ،به اراده يزدان شمشـيرهايتان را برافراشته و بدکرداران را به
ياري نيروي تيغتان در هم بشـکنيد و انها را علوفه شمشـيرتان کنيد.
و سـرخ جامـگان کـه پس از سـاليان خـود را در آوردگاه مي ديدنـد ،پر هيجان و با هزاران شـوق بانگ
بـر آوردنـد و هي به مرکب زدند و براي سـريعتر رسـيدن به تالقي و شـروع نبرد عنـان رها و پنجه بر يا ِل
مرکب انداختند و آن را پر قدرت مي فشـردند تا اسبانشـان کوبندگي بر گامهايشـان بيافزايند و چهارنعل پا
در جاي سـم اسـب سـپند که او نیز عنان به تمامی به اسـب سـپرده بود ،مي نهادند.
ز هرسـو جنگاوران پارس به خروش آمدند و سـوي بابلیان با دلی تهی از باک و واهمه تاختند ،سـپند
گويي ديگر شـکيبايي برايش نمانده بود و به گونه شـيري گرسـنه براي رفع گشـنگي خود بر شـکارش پر
شـتاب مـي تازيـد .آري غريزه و ذات او نيز سـاليان بي قـوت و در عقده ارضاءِ سرشـتش مانده بود .زمين
زير پاي اسـبش لخت لخت مي شـد و پيشـتازي او برشـجاعت جنگجويان پارس مي افزود که بيکباره به
خـروش آمـد و گفـت :اي ديوان گرگ چهره به دادار گيتي سـوگند کسـي از چنگالم رهايي نخواهد يافت.
در آنسـو هامان آشـفته بر اسـب شمشـيري کوتاه و پهن را به دور سـر خود مي چرخاند و نعره اي
ِ
اسـارت زه مرداني که يک از نفـرت بـر آورد و فرمـا ِن تيـر داد .تيرهای پوالدین پیکان ،وحشـيانه خـود را از
زانو بر زمين و خانۀ کمان رو به آسـمان داشـتند ،رهانيدند که هجوم پيکانها تن آسـمان را دريد و سـايه
نبرد نها یی 228
اي سـنگين بر زمين گسـترانيد و از اوج آسـمان بر جنگجويان پارسـي به باريدن گرفت ،و بر سـپر و زره و
خود و تن و آنها نشسـت .اما سـپند به سـختي يک صخره سـنگي از ميان تيرها مي گذشـت ،گويي پيکر او
آهن آبديده بود و هيچ يک از آنها بر تن او کارگر نمي افتاد و راه گشاي فناناپذيرها شد و آن سرخجامگان
زير سـايه او ،پا در جاي مرکبش مي گذاشـتند ،تا سـرانجام سـپند به کوبندگي پيلي سـهمگين و به چابکي
يوزي باد سرعت به پيشاهنگ سپاه هامان زد .از مقدمه تا قلبگاه سپاه را يکتنه و منفرد درنورديد و شکاف
عظيمي بر تن آن سـپاه انداخت ،چنان مهيب خود را به لشـکر هامان زد ،که در ابتدا خود و شمشـير و نعش
را از ت ِن سـپاه مي دريد ،و آهن و گوشـت و اسـتخوان به هوا مي پراکند و انبوه دژخيمان زير شمشـير او بر
خاک مي افتادند و هر دم از پی شمشـیرش صد کشـته بر خاک می افتاد ،گويي بر مرکبِ مرگ نشسـته و
بـذر فنـا در آن قتلگاهـي که به راه انداخته بود ،مي کاشـت .آري هنوز نيامده ،مرگ با وجـود او به تمامي در
آن آوردگاه قوت گرفت ،پنداری با مرگ دسـت پيمان داده و بی جانی در پنج رکن سـپاه می گسـتراند ( پنج
رکن سـپاه :چاوشـان و میمنه و میسره ،قلبگاه و عقبه یا دمدار ).
به هر سـو که مي رفت نعش بر نعش مي افکند ،او سـوار بر اسـب و شمشـير بدسـت در ميان سـپاه
هامـان مـي تازيد و با ضربات شمشـير خـود ،مرگ را بر تن آنها مي دميـد و گروه گروه از آنهـا را از پيش
رو بـر مـي داشـت و راهـي خونيـن بر خود مي گشـود ،پيوسـته بانـگ بر مـي آورد و مي گفـت :بياييد اي
ديوان بدگوهر ،چنان بکشمتان که روح گنديده شما بدنهادان مجال گريز از ت ِن پاره پاره تان نداشته باشد.
آري مـن تـن و روح را توامـان مي درانم ،امروز جان و روحتان ازآ ِن منسـت.
سـپس آن جنگجـوي آتشـين تاو (خشـمگين) چنان بـه ذوق آمـده بود که تاب تحمل نداشـت و چو شـراره
ای سـوزاننده از مرکـب بـه پاييـن جسـت و بسـان بـاد از صف خویش جدا و همچو آتشـی صد شـعله به جان
دشـمنانش افتاد .آری تن سـترگ و مهیب سـپند که چو آسـمان بلند ،هزار پاره و پیچ در پیچ بود .همان ت ِن بریده
بریـده کـه از هـر بنـدش هزار رگ خروشـان بود ،چنـان ترس و وحشـت را به هر دژخیم خـود میافکند ،که بی
درنـگ در برابـر تیغـش ،زانـو بر زمین می زدند .چو شـیری تنومند پیش از یورش ،مرگ بر دشـمنش می دمید.
سـپند بي پروا وارد کارزار شـد و پا در راهِ کردا ِر آتش گذاشـت و خود را به انبوه آن ديوان وحشـي زد
و به طريق يک گاو زخمي به جان آنها افتاد و زير دسـت و پاي خود اسـتخوانهاي آنها را در هم مي کوبيد
و با ضربه هاي پياپي تيغه شمشـير خود ،کمر آنها را به دو نيم و سـر و سـينه آنها را شمشـير زنان مي
شـکافت و پوسـت بر استخوانهايشـان آويزان مي شـد و در امتداد ضربه خود با قائمۀ پوالدي شمشيرش
رفت شمشـيرش برندگي و برگشـتش بـر مغـز آنهـا مي کوبيد و مغـز را بر دهان آنها جاري مي کرد .آري ِ
کوبندگـي بـود .آن آتشـين عنان همچـو گردباد به دور خـود مي چرخيد و هر مانعـی را در کام خویش مي
ِ
آهنگ مرگ مي نواخت .در اين گيرودار بلعيد .او با تمامي قدرت به پيش مي رفت و با شمشـير به هر سـو
هـر دو سـپاه در هـم آويختـه بودنـد ،و هوا آهنين و رودهاي خـون بر زمين جاري مي شـد ،و داد و بیداد و
غریو و غوغا از آوردگاه برخاسـت و سـر به فلک کشید.
نبرد نها یی
9
برزمين22 پارسـيان بر آن شورشـگران زورگو بابلي بسـيار مهيب ظاهر شـدند و سـرهاي آنها يکايک
غلتيده و جگرها بر سـنان افراشـته مي گشـت .ولي همچنان آن ديوان خوناشـام وحشـيانه ،درنده وار مي
جنگيدنـد .در ايـن کشـمکش خونبـار کـه جنگ به کلي به هيجـان آمده بـود و مـرگ در حرکت بـود ،اردوان
بـا جنـگاوران خـود از قفا (پشـت) برآنها يورش آورد همچون يک سـيل خروشـان همه چيـز را در هم مي
کوبيـد و تـار و مـار مـي کرد و به گونۀ يک شـير پيره ،يکتا و مفـرد بر تن انبوه از آنها مي پيچيـد و به جان
جنگجويـان هامـان مـي افتـاد .در هنـگام نبـرد مدام فرياد ميکشـيد :براسـتي کـه اين تبر پوالديـن من مي
خواهد ديدار تازه کند و دلباخته سـرهاي شـما اهريمنان زشـت روي ميباشـد .و زير ضربات سهمگين آن
تبر سـنگين تکه و پاره ،نيسـت و نابود مي شـدند.
در اين هنگام هامان و برادرانش سـخت بيرحمانه مي جنگيدند خون از رگ می گشـودند .هامان از يک
طـرف مي جنگيد و اردوان نيز از سـوي دگر.
در ميـان آن قتلـگاه سـپند چنـان از خـود بيخود شـده گويي فرامـوش کرده که نخسـتين بار جنگ به
خـود مـي بينـد ،و در آن َپرخاشـگاهِ پـر شـر و شـور ،بذ ِر مرگ می افشـاند و زمین بر می شـیواند (شـخم
زدنـد ) و نعـش بـه خاک می پوشـاند .در همین گرماگرم سـايه اي هم پهلو خود ديد ،شمشـير فـرود آورد
و سـر چرخانـد کـه اردوان را همسـو با خود يافـت .او نيز نوک تي ِغ آذرافـروز را به خاک داشـت و به او مي
نگريسـت .زمانيکـه تيغهـاي خون چـکان آن دو يـل رو به خاک بـود ،نيمي از ضرب آهنگ خروشـا ِن جنگ
کاسـته شـد و آن نفرين رويان چنان بر آن دو حلقه زده بودند که گويي کفتاراني خميده پشـت ،سـينه بر
ِ
شـجاعت یورش بر آن دو زمين دارند و با صد حرص و هراس به گرد دو نره شـير حلقۀ وحشـت ،زده ،اما
را نداشـتند و تنها دندان نشـان مي دادند .سـپند در حاليکه نگاه بر اردوان داشـت ،نرم و آسـوده قدم به جلو
مي نهاد و آن کفتاران که مو از وحشـت از پوستشـان برخاسـته بود ،با هرقدم سـپند به عقب مي خزيدند،
در اين زمان که سـپند آواي خروشـندگي خون را در شـريانهايش مي شـنيد و ذوق و شـادي و خشـم در
درون او مـي جوشـيد نيـم نگاهي بـه اردوان کرد وگفت :اي همنـورد غريبانه مي نگري.
اردوان کـه نـگاه از سـپند بـر نمي داشـت ،سـري تـکان داد و به هزار حیـرت گفت :چه بـي رحمانه مي
جنگـي اي جـوان تـازه به ميدان آمده ،از گرد راه نرسـيده خوب ميکشـي ،انـگار درآوردگاه زاده شـده اي و
جنگ بلد هسـتي و چو شـرزه شـیری دمان ،کشـنده و دمنده ای.
سـپند همچنـان اسـتوار قدم بـر مي داشـت گويي زيبايي زندگـي و رنگارنگـی روزگار تـازه برايش به
حرکت در آمده بود ،که نگاهي پر هيجان به آن آوردگاه مرگبار کرد و شمشـير به اطراف چرخاند و فرياد
شـعف بـر آورد و گفت :زندگاني اينسـت ،حيات اينسـت ،گويي تاکنون مرده ايي بيش نبـوده ام.
نبرد نها یی 230
سـپس نعره اي کشـيد و شمشـير بر افراخت و بر فرق سـر يکي از آن کفتار نژادان گوژ پشـت نهاد و
او را ده پاره کرد و مغز و اسـتخوانش را بر خاک ریخت و همراه با پاشـیدگی نعش او بر زمین و آسـمان،
بانگیـد :دريايبـيطوفانزيبانيسـتايمـرد،تالطمآنسـتکهبهدرياشـوکتميبخشـد و
راه خود را بگرفت و خون بريخت و مرگ گسـترانيد.
اردوان نگاهـش گرفتـار جنگيدن سـپند بود بيکبـاره در گوشـه اي از پهنه ديد خود مـردي را يافت که با
چشـمانش او را هـدف قـرار داده و ديوانـه وار مـي جنگيد و بطـرف او مي آمد و او را طلب مي کرد ،سـپس
ناخواسـته در روبـروي هـم قـرار گرفتنـد و بـراي لحظه کوتاه به هم خيره شـدند که هامـان فريـاد زد :اي
اردوان مـرگ در چند قدمي توسـت.
اردوان نيز که خنده اي بر لب داشت ،غريد و گفت :باکي نيست اي مرد ،مرا از مرگ مترسان من خودِ مرگم.
و هر دو سـوي هم غرش کنان تاختند و کاموس آن مرد خوني (قاتل) چرکين موي ،برادر ديگر هامان
کـه شـاهد ايـن ماجرا بود از طـرف ديگر سـوي اردوان همزمان هجـوم آورد ،هنگامی کـه اردوان حملۀ آن
دو را دیـد ،چـو پیلـی تنومند به عصیان افتاد ،و با شـانه بندِ شـاخ سـارش بر گردۀ اسـبان مـی کوبید ،آنها
را بـر خـاک مـی انداخت و با گامهای بلندش بر سـینه سـتیزگران فرود می آمـد و چو موریانه آنـان را دانه
خـاک آوردگاه یکسـان می کرد و راه سـوی صید ِ دانـه زیـر پـای خـود میافکن .گوشـت و اسـتخوان را با
خـود مـی گشـود .عاقبـت اردوان دو هيوالي زشـت پيکر را بر خود ديد ،که از جهات ناهمسـو شمشـير به
دور سـر خـود مـي چرخاندند و فريادِ مرگ بر او سـر مـي دادند .بر خالف انتظار اردوان با آسـودگي تیغه
آذرافروز را بر مهره پشـت خود منزل داد و بر آن دو دقيق شـد .چشـم به هر دو داشـت که آنها از دو سـو
بـه او رسـيدند و شمشـیر برافراشـتند و به خيال خود ضربۀ آخـر بر آن مردِ نهايت ناپذيـر را آنها خواهند
زد و بـه روزگارش پايـان خواهنـد داد و نامشـان در عرصـه روزگار پر آوازه و ماندگار می شـود .که ناگه
آتش ضربه شـان در نيمه راه خاموش شـد ،آري اردوان با دسـتاني چو چنگال به طريق عقاب گريبانشـان
را در چنـگ و چنـگال گرفـت و خرخره فشـرد که چشـم از حدقـه و زبان از دهانشـان بـرون زد و راهِ نفوذِ
کف خونين بر دهـان آوردند .ناگهان هـر دو از زمين جدا و به فضا پرتاپ شـدند،نفـس را بـر آنهـا بسـت و ِ
همانـگاه آن دو بداَختـر (بد بخت) که در ميان زمين و آسـمان دسـت و پا مـي زدند ،اردوان بـر آذرافروز که
بـی صبرانـه در انتظـا ِر پنجۀ یا ِر خود بود ،دسـت انداخت .آن تبر سـنگين پوالدين را با سـرعتي که چشـم
ناتـوان از ديـدن بـود از نيـام بر کشـيد و بر تن آنها دميد و پيکر هـر دو را از ميـان دريد و دل و روده شـان
را بر سراسـر آوردهگاه پاشـید .فروپاشـی نعش آن دو هیوال ،و شـناوری تکه هاي خونبار متالشـي شـده
آن دو زورگو بر آسـما ِن آوردگاه ،هراس را به جان سربازانشـان انداخت ،چنانکه وحشـت آنها به جنوني
بـي پايـان تبديل گشـت که بي درنگ از سـتيز و پرخاش دسـت کشـيدند ،تي ِغ سـتیز را بـي مقاومت بر نيام
خروش کارزار به یک دم در سـینه فرو خفت. ِ کردند و دسـت از مکاوحت بر داشـتند .به آن هنگام جوش و
1
نبرد نها یی
2 3
سـپس بقاياي شمشـير (جان بدربردگان) را به زنجير کشـيدند و برادران هامان را نيز دسـت و پا بسـته به
نزد سپند بردند.
و دگربار شـهر بابل بدينگونه آزادي را به سـبب تيغ دادآفری ِن پارسـيان به خود دید .روز پس ار پیکار،
سـپند و دالورانش وارد بزرگترين شـهر در عالم باسـتان شـدند و مردم به پيشواز آنها آمدند.
سـپند و اردوان هـردو سـوار بـر اسـب و يارانشـان بـه دنبـال آنها از ميان سـرور و شـادي مـردم ديا ِر
سـتايش مردمان را به صد سـپاس مي دادند و سـوي ِ بابل می گذشـتند و آنها نيز با رويی گشـاده ،پاسـ ِخ
کاخ بـزرگ بابـل مـي شـدند .در ميانۀ راه که سـپند در شـادي خود مي جوشـيد رو بـه اردوان کرد گفت :چه
جشـن مرگي به راه انداختي ،براسـتي که قيامت به پا کردي اي مرد ،سـتودني بود .بی شـک فرماندهي کل
سـرزمين پارس سـزاور توسـت و افزود :اردوان روزگذشـته در ميدان نبرد همچون يک شير گرسنه بودي،
ِ
ستایش غرشـت سـخت ترسـناک ،ضرباتت بس کاری ،هجومی همچو شیری وحشـت آفرین داشتی ،صد
آسـمان بر سرشـتت ای مرد ،البته پيش از اين از جنگاوريهاي تو بسـيار شـنيده بودم ولي هيچگاه نمي توان
ايـن شـجاعت را بـه زبـان آورد و در پندارگاه گنجاند ،و هرگز تصورم بر آن نمي رفت کـه روزي در کنار تو،
دالور ترين مرد عالم شمشـير بزنم براسـتي که خاک اين امپراطوري عظيم ديني بزرگ به دالوري تو دارد.
اردوان در انديشـه آشـوبي داشـت ،درحالیکه در پی سامان بخشیدن به آشفتگی خود بود ،زبان گشود
و گفت :اينطور نيسـت ،در واقع من مديون اين خاکم که چو بیشـه ایشـت شـیرپرور .آری گویی تنها از اين
خاک جنگاوري مي رويد .آفريدگار بذر شـجاعت را در اين خاک پاشـيده اسـت.
بـه ناگـه چـو به بند افتادگان ،سـرش خم شـد و در فکر فرو رفت ،گویـی خاطـره ای را در ذهن مرور می
کرد ،به پرسشـي که خود پاسـخش را می دانسـت ،سـکوت را شکسـت و خطاب به سـپند گفت :سپند گويي
جنگيـدن خـود را نديـدي که نبرد مرا سـتايش ميکني ،واقعه ايـي در ميدان نبرد موجب حيرت من شـد.
سپند که انبوه مردمان را در نگاه خود داشت به اردوان گفت :آن چه بود؟
سـپند خنـدان کـه بـه نهاد و خوی خـود نیز می بالیـد ،زیرا تا آن لحظه از سرشـت خود بی خبـر بود و
نمـی دانسـت چـه زورآوری ناهمتاسـت ،که پر غـرور گفت :آري مي داني چرا؟ به آن سـبب که دسـتاني به
آن قـدرت هنـوز زاييـده نشـده ،کـه تيـرش بر بدن من کارگـر بيوفتد و توان فـرو رفتن در پيکر مرا داشـته
باشـد ،هنوز تیر و زه و پیکان و کماني نامخلوق (غير قابل آفريدن) اسـت ،که نیروی سـرنگوني مرا در خود
بيند گويي گر آن کمان سـاخته شـود جنگجويي با دسـتاني نيرومند که قادر به زه کردن آن کمان سـخت
زه باشـد ،هنـوز گيتي به خود نديـده و نخواهد ديد.
نبرد نها یی 232
مگابيـز بـه او گفت :سـرورم مشـکلي ايسـت که بايد با شـما در ميان بگـذارم و آن اينسـت که گروهي
از مـردم کـه بـه آيينـي دگـر اعتقـاد و پیرو سـنتی به غیر از بابلیان هسـتند ،در سـياهچاله هاي اين شـهر
مدتهاست گرفتارند.
سـپند رو گردانـد و از ايـوان بـه سـراپرده درآمـد و خمـي به ابـرو آورد و سـر کج کرد وگفـت :به چه
سـبب ،آزادشان کنید؟
نبرد نها یی
مگابيـز سـر از ناتوانـی تـکان داد و گفت :اين مردمـان در بند افتـاده ،در زمان نبونيد بـرده وار زير3يو ِغ23
سـتم ،روزگار را بـه فقـر و فالکـت مي گذراندند .روزگاري که آن شـاه سـتمگر بر آنها تحميل کـرده بود و
ِ
گذشـت سـاليان در سـنتهاي اين مردمان غالب شـده ،که از طرف خدايانشـان آن مردمان اين باور پس از
ناپاک و شـوم هسـتند .در آيين اين قوم آمده که همزيسـتي با آنها دشـنام بزرگي به مردوک ميباشـد و هر
که با اين مردمان باشـد نفرين گريبان آنها را نيز خواهد گرفت .البته پس از تسـخير بابل بدسـت کيخسـرو
پـدر بـزرگ شـما از بند اسـارت رهـا شـدند و آزادانه به زندگي خود پرداختنـد ولي با آمدن هامـان آنها بار
ديگر در سـياهچاله هاي شـهر زنداني شـدند اما قبوالندن اين باور براي اين مردم بسـيار دشـوار اسـت ،که
با آنها در کنار هم سـر کنند زيرا اين رسـوم در عقل و انديشـه انها ذوب شـده و بابلیان این مردمان را هم
نهاد اهریمـن می دانند.
سـپند چانـه درهم شکسـته داشـت و بي سـخن ،گفتار مگابيز را مي شـنيد با کمـي تامل و درنـگ به او
گفـت :بامـدادان زمانيکـه خورشـيد نور ظلمـت را پس زد ،همگـي آنها را به ميدان شـهر بياور و مـردم اين
شـهر را نيز در آنجا گرد آوريد .سـپس نفسـي عميق از سـينه به بيرون داد و در پي آن افزود :براسـتيکه
نابـودکـردناهريمنبهمراتبآسـانتـرازباورهـاياهريمنياسـت.
مگابيز در جواب سپند گفت :مقصودتان اينست که پاکان و ناپاکان ،خوبان و نفرينيان در يک جا جمع
شـوند ،سـپس سـر از درماندگی تکان داد و گفت ،سرورم میسر نیست ،سبب آشـوب می شود ،و غوغا بر
پا ،اين امـکان ندارد.
سـپند از سـخن او حيران گشـت و در خشـم فرو رفت و گفت :گويا تو نيز گرفتار اين پندارهاي باطل و
تهي شـده اي ،همه هرزه گوييست از سـوي زورگويان ،اي مرد.
مگابيز قدمی پا به جلو نهاد و دسـت سـوی سـپند آخت و گفت :خير سـرورم ،گر آنها از سـياهچاله ها
به شـهر در آيند ،بلوایی بزرگ و خروشـی خشـمناک ميان مردما ِن بیزار به پا ميشـود.
سپند خنده به لب آورد و گفت :مگابيز سخن کم کن ،آنچه که گفتم انجام ده ،فرمان اينست.
مگابيز چاره جز اطاعت نداشـت ،اسـتحکا ِم دسـتو ِر سـپند را سخت اسـتوار می دید ،بي سخن انگشت
بـر ديـدگان قبـول نهاد و گفت :امر و فرمان از آن شماسـت شـاهزاده و تـرک بارگاه نمود.
فـرداي آن روز ،زمانيکـه پيشـقراوالن سـپاه نور به تمامي خيمـه و خرگاه شـب را برچيدند ،مگابيز آن
مجوسـان و ناپـاکان کـه در سـياهچاله ها در حبـس بودند را به ميدان شـهر آورد .مردمان آن شـهر نيز به
هـزار کراهـت در آنجا گرد آمـده بودند.
نبرد نها یی 234
هياهوهي در ميدان شـهر براه افتاده بود و مردم ناخشـنود از آنکه ،هم پهلو آن مرد ِم ناپاک و شـوم مي
ايسـتادند ،از آنها فاصله مي گرفتند و حتي اکراه از نگاه کردن آنها داشـتند و مجوسـان به ناچار گوشـه اي
بر خود پناه گرفته و شـرمگين از وجود خود بودند.
آوای آهنين سـم اسـبا ِن سـپند و اردوان بر سنگفرشـهاي آن شـهر فرود مي آمد و پیچیدگی صدای
ِ
شـوکت سـپند سـم مرکبشـان بر آن کوي برز ِن پر غوغا مي پيچيد و به آن هياهو فرمان سـکوت مي داد.
و شـکوهِ اردوان که بر مرکب آرام سـتور می راندند ،سـبب فرو خفت ِن داد و بیداد هایِ سرکشـ ِی مردم آن
دیـار مـی شـد ،و چـون کمنـدی بر گـردن یکایک آنها می تنید ،و جملگی از گردنکشـی سـرباز مـی زدند و
بـی اختیار سـ ِر سـپاس در برابر آن دو ی ِل کیانی فـرود مي آوردند و در جواب احتـرام آنها ،آن دو با نگاهي
مسـرت بخـش و لبانـي گشـوده آميختـه در مهر و محبت ،سـر تکان مـي دادند .سـرانجام به ميدان شـهر
رسـيدند و سـپند به يکبـاره در مقابل خـود مردماني چرک و چروکیـده ،آویخته و درمانده با تن پوشـهاي
پـاره و ژولیـده ،را در غـل و زنجير دید ،بيکباره افسـار در کشـيد و ايسـتاد و مگابيز که در پشـت آنها قرار
داشـت بـه سـپند گفت :سـرورم ،همانطور که دسـتور داديد آنهـا را از سـياهچاله ها بيرون و بـه اين ميدان
آورده ام ،اينها همان بدبختانند.
سـپند با ديدن فروهشـتگي و بيچارگي آنها ،بر خود رقت آورد و قلبش سـنگين گشـت و آزرده دل شد،
اندوهي بر چهره اش مسـتولي گشـت و از صدر زين به پايين جسـت و زنجيري که پيکر آنها را به اسـارت
گرفته بود با خشـم در دسـت گرفت و رو به مگابيز کرد و گفت :اين دگر چه کرداريسـت ،چرا آنها بسـته
به بند هسـتند و از غل و زنجير نرهانيده ايد.
مگابيز با دسـت خود انبوه مردم را نشـان داد و گفت :سـرورم ،هنوز مردمان بیزارند و ناخشـنود که
در کنـار آنهـا روزگار بگذراننـد و آنهـا را ناپاک و نفريني و زشـت مي دانند ،حتي آنها از نفس بـرآوردن در
اين محل اکـراه دارند.
سپند سري تکان داد و گفت :به چه گناهي ،تنها گناه آنها اينست که به آييني دگر باور دارند.
سـپس رو گرداند و در برابر انبوهی از مردمی ايسـتاد که از آن واماندگا ِن افتاده به غل و زنجير ،دوری
مـی جسـتند ،کـه آنها را سراسـر بـا نگاهی ناپایا و گـذرا از نظرش گذراند ،دسـتان خـود را از هم گشـود و
خطـاب بـه اهالـي آن دیار گفـت :به فضل يزدان پاک و به فرمان امپراطور پـارس و به ارادۀ تيغهاي پوالدین
پارسـي شـما اي مردمان بابل دگربار از چنگال اهريمن رهانيده شـده ايد.
نبرد نها یی
235
قوت لحن افزود و گفت :اميد دارم که سـنتهاي خدايان اهريمنيسـپس کمی به آنها عمیق گردید و بر ِ
را از آداب و رسـومتان بشـوييد ،غیـر آن ،گر شـما هـزاران هزار بار آزادي را بدسـت آوريـد ،دوباره در بند
اهريمـن گرفتـار خواهيـد شـد .بسـوي آن يگانـه خدايي برويد با هـر نامي که مي خواهد باشـد ،کـه خرد و
منطـق را براي شـما به ارمغان آورده ،براسـتي انديشـه باالترين نعمتيسـت کـه ما آدميـان از آن مي توانيم
بهـره گيريـم .خدايـي که آفريننده خرد اسـت نيز آورنـده آزادي و برابري نيز ميباشـد.
آري ،مـي دانـم ايـن مردمان به دسـتور خدايانتان در سـنتهاي شـما شـوم و ناپاک به شـمار مي آيند،
ولي اگر انديشـه را به جوالن در آوريد ،خواهيد دانسـت که اين رسـومات سـاخته دسـت اهريمنانيسـت که
مي خواهند ِ
آتش نفاق و گسسـتگی را ميان ملتها دامن بزنند ،تا خود به اهداف شيطانيشـان دسـت يابند .گر
خداوند راسـتين گروهي را ناپاک خلق کرده بدين معناسـت که او در خلقت آنها اشـتباه بزرگي مرتکب شده
و پس از آورد ِن آنها دانسـته که آن گروه نجس و ناپاکند ،و به سـبب اين انسـانها به اشـتباه خود اعتراف
نموده .خير ،قدرت مطلق هيچگاه مرتکب اشـتباه نميشـود و غفلت از او سـر نمی زند ،اين فرمانها از عقده
هاي مردماني اهريمني برمي خيزد که در درازای تاريخ نسـبت به يکديگر داشـته اند.
فلک آفرین همه آدميان را يکسـان آفريده ،به اين معناسـت که گر ما پاک باشـيم اين مردمان نيز پاکند
و گـر ناپاک ما نيز ناپاکيم.
بنابراين به فضل و فرما ِن کردگا ِر پاک ،اين واماندگان و مفلوکا ِن دورا ِن گذشـته ،زین پس براي هميشـه
آزاد و پاکند ،و به فرمان من برادران هامان را که همان اهريمنان و آورندگان انديشه هاي سياه و شومند را
در سـياهچال اندازید ،تا گوشـت و اسـتخوان این زورگویان که اهل این جها ِن خورشیدآرا نیستند ،به همراه
انديشه هاي اهریمنیشان در آن شبخانه ها مدفون شوند .که خاستگاه آنها تنها در میان سیاهیست و بس،
براستي که سـياهي را بايد به دست سياهي سپرد.
درحاليکه رو به مردم بابل داشت دست خود را سوي زنجیریا ِن ايستاده به بند نشانه گرفت و گفت :اي
مردم با پنداشـته هاي باطل و تهي و توخالي ،پوسـت بر ايشـان زندان مکنيد (زندگي را بر آنها تلخ مکنيد).
وتمامي مردم بابل پس از شـنيدن سـخنان سـپند در برابر او به کرنش در آمدند و سـپس غل و زنجير
را بادسـتان خـود از تـن و بـدن آنها رهانيدند و آنها رانيـز در آغوش خود گرفت.
نبرد نها یی 236
آسـمان آتشـي در دل داشـت و عذابي وحشيانه به جانش افتاد ،ابرهاي پرعقده در خود فرو مي رفتند و
دسـت بر دسـت هم مي نهادند و يکپارچه فريادِ ظلمت سـر مي دادند .نورظلمت (رعد و برق) از قلبِ تيره آن
اب ِر بداندرون برمي خاسـت و نعره زنان بر زمين تازيانه مي زد و بدينگونه کينه خود را از درون سـياهش
بر زمين فرود مي آورد .آسـمان سـيه و زمين تيره فام و هوا مزاجش زهرناک شـد .بسـتر دريا به تکاپويي
نبرد نها یی
7
کشـید23 دردناک افتاد و با امواجش آمدن تاريکان را با پريشـاني خبر مي داد .تيرگي بر همه سـو پنجۀ ظلم
و همه جا را یکسـره به کام بلعید .گندبادي سـرکش و سـخت نيز به ياري سـياهي برخاسـت و عالم را زير
هراس برد .داد و فريادِ درختان و بيشه زارها زير هجوم بيرحمانۀ آن گندبادِ عصيانگر به گوش مي رسيد
که خواهشگونه و سبکسار طلب بخشش داشتند .در اين گيرودار مه و غبار ظلمت پروري شبخانه شيطان
را مشتاقانه در آغوش خود گرفت.
درون آن معبد سـرد و بي روح مردي پژوين (زشـت) با چهره ای چين دار بر تخت سـنگي نشسـته و
دسـت بر زير چانه داشـت و پلک بر هم گذاشـته بود .بيکباره ديدگان خونين خود را که ژفگينهاي چرکين
و گنديـده (قـي آلوده) در گوشـه طوق چشـمش انباشـته بـود را از زير ابروهاي پهن و تيره خويش گشـود
و بـه گودالـي از آتـش کـه در مقابل خود داشـت ،خيره گشـت .جدا ِل سـايه و نور بر صـورت چروکيده آن
مـرد خودنمايـي مـي نمـود .آري طغيا ِن شـراره هاي آتـش از درون آن گودال وحشـيانه زبانه ميکشـيد و
کينـۀ درون چشـمان آن مـرد را به جـوالن مي انداخت و نفرت در نگاهش نمایان می نمود .به هزار سـهم و
سـیماب (ترس و لرزش) ،آشـفته وار از آن تخت سـنگي برخاسـت و آسيمه از معبد به بيرون زد و بر خاک
افتاد و هراسـان چنان کرنشـي کرد که سـرش به زمين زير پايش کشـيده شـد و در پي آن گفت :ننگ بر
مـن ،ننـگ بر همـگان ،ننگ بر ايـن عالم ،من در خدمت سـاتان خداوند تاريکي ميباشـم.
ِ
غـرش رعد ِ
خـاک خفت داشـت ،به دقت گـوش تيز کـرد ،ناگهان شـيو ِن درندگان و در حاليکـه سـر بـه
فروکـش کـرد و عالم زير سـکوتی سـهم انگیز و تـرس آور رفت .بيکباره نعـره اي مرگبار از آسـمان تيره
برخاسـت و سـکوت را بلعیـد و لـرزه به جان تمامـي جهان انداخت .آري نعـره اي هزارآوا و جان سـتيز بر
فضا طنين افکند ،آوایی ترسـناک که ندای ناله و ضجه تمامی مخلوقات در آن پنهان بود ،که آن آسـمان پر
کدورت زبا ِن کينه گشـود و گفت :سـپند در حال رسـيدن به اينجاسـت.
جادوگر بندِ دلش با شـنيدن نام سـپند ز هم گسـيخت و پشـتش به لرزه افتاد و حيران سـر سـوی آسمان گرفت
و گفت :سـرورم سـپند کيسـت؟ همان شـاهزادۀ پارسـي که بدو ورودش به اين جهان به دندا ِن گرگان تکه پاره شد؟
زمين و آسـمان که همچنان در زير عصيانگري لشـک ِر تاريکان بود ،آن آوایِ سخت ترس آور بار ديگر
از آن آسـما ِن سـيه اندرون بر خاسـت و گفت :ابله او زنده اسـت ،گفتم او را باید می کشـتند نه آنکه جلوی
گـرگان بیاندازنـد .او جان بدر برده به ِ
همت پرنـده و ترس یارانم.
ناگهان آن ابليس که به سـببِ ترس یارانش خود را در خطر و اسـیب می دید ،به هزار جنون از سـخن
گفتـن کمـي درنـگ کـرد و با صدايي که تـرس و هـراس در آن بود افـزود :او از نوادگا ِن جنگجوييسـت که
خاک تسـلیم افکند ،حال مرگ من در دسـتان او و جاودانگيم در مرگ اوسـت.سـاليان گذشـته مرا به ِ
نبرد نها یی 238
جادوگـر بـا چشـماني کـه بیـم و بـاک ،آن را از درون مي دريد و خـون به پا مي کرد ،لرزان گفت :شـما
خداوندگاريـد و او مخلـوق ،بي ترديد قدرتي در برابر نيروي بي انتهاي شـما نيسـت.
آسـمان در خـود مـي پيچيد و بغض بر گلويش مي آورد گويي عذابي سـخت بر جـان آن افتاده بود که
دگربار ،آن آوای ناهموار و خشـن از ژرفاي آن طاق کبود برخاسـت و گفت :اينطور نيسـت ،قدرتي شـگفت
دارد و فناناپذير اسـت ،او از سرچشـمۀ خلقت بیرون آمده ،رویین تن اسـت .به پریشانی گفت :همانطور که
در آغاز خود به من گفتی ،يارانم او را از دربار ربودند و ولی به سـبب ترسـی که ازو داشـتند ،او را نکشـتند
و بـه طعمـه گـرگان سـپردندش ،زیـرا در طالعش امده که هر که او را بکشـد خـود خواهد مـرد ،وای بر من
وای بـر مـن کـه حتـی کمی شـجاعت در نهـاد فرزندانم نمی باشـد ،به مدد هماي سـعادت رهانيـده و حال
جنگاوري شکسـت ناپذير اسـت و بس مخوف.
ناگهـان خنـده اي بـر لبـان تيره و ترکخوردۀ مژيسـتياس نقش بسـت و دوبـاره گفته اش را تکـرار کرد
ِ
قـوت قلب دهد ،که گفت :شـکي در من نیسـت ،که نيـروي او در برابر گويـي بيهـوده مـي خواسـت به خود
قدرت سـياهِ شـما ناچيزسـت و حقير و او افزود :نگران مباشيد شاهان مقتدر مغرب را به جنگ با او خواهم
ِ
فرسـتاد .خبيش غاصب ،در مصر ،1لئونيداس شـاه نيرومند اسـپارت ،2ديترامب شاه ستمگر السد موني و
تموستوکل 3يوناني اين فريبکارترين مردِ عالم.
بـي گمـان آنهـا ،او را بـه چنـگ و دندان ميکشـند و می بلعنـد ،بي ترديـد او را به نابـودي محض خواهند
ِ
قدرت نهايت ناپذير شـما نيسـت سرورم. سـپرد زيرا که آنها کينه ها از سـرزمين پارس دارند و حتي نيازي به
آن صدا سـهمگين و هراسـناک از دل تاريکي باز برخاسـت و آن آسـما ِن بدذات که سـیاهی پیشه کرده
بـود ،دهان گشـود و گفت :اينطور نيسـت ،بدان مژيسـتياس ،سـپند چون خدايـان قدرت دارد نـه زورمندي
شـيران و نـه قـوۀ گاوهـاي نـر نمي توانند بـا او برابري کننـد.او همگي آنها را بـه اراده خود به ديار نيسـتي
خواهـد فرسـتاد ولـي تو بايد آن نيرنـگ زادگان را به جدال با اوبفرسـتي که پيـروزي بر اين مردان شـروع
نابـودي او و تنها راه غلبه براوسـت.4
- 1در زمان خشايارشا کسي به نام( خبيش) ياغي شده بود که از فرزندان اخ رين فرعون سلسله ،26امازیس بود که بدست کمبوجيه منقرض شد.
- 2لئ ونيداس همان شاه اسپارت که رهبر سيصد فرمانده بود که در تنگه ترم وپيل روبروي خشايارشا ايستاد و تمامي سپاه او به جز يک نفر در زير باران
تيرهاي پارس مدفون شدند.
- 3بــه گفتــه ی ونانی ــان .تموســتوکل در آن زمــان شــاه اتــن ب ــود کــه مقاومتهــاي زيــادي در ب راب ــر خشايارشــا انج ــام داد البتــه هرگــز بــا مــدارک نم ــی
خ وانــد ،کــه پ ــس از ان جنــگ ،خ ــود ي ونانياهــا ب ــر ان ش ــوريدند و او پناهنــده بــه دولــت پــارس شــد و اردش ــيردراز دســت بــه او خانــه و کاشــانه مجللي
م ــي دهــد و تــا اخ ــر عم ــر ،تموســتوکل در زي ــر ســايه دولــت پــارس بــه زندگ ــي ارامي مي پ ــردازد کــه ايــن ميت واند اولي ــن پناهندگ ــي سياس ــي در جهان
محس ــوب ش ــود و دلیل ــی کــه هرگــز مقاومت ــی در ب راب ــر خشایارشــا ننموده.
- 4گفتــه مژیس ــتیاس اســت ،کــه بــه هـزاران بــار ه ــرودوت در 9کتــاب خ ــود از زورآوری او و قــد و قامــت او ســخن رانده ،ســخن ه ــرودت پی ــکار او را
بــا ش ــیردر تخــت جمش ــید بــه خاط ــر آدم ــی م ــی آورد و س ــبب غ ــرور .ش ــیر ایس ــتاده گالویــز بــا شــاهزاده ای ـران ،تــا س ــینه او بیشــتر قــد و قامت نــدارد،
سعی کنیم به سخن نقش و نگارها بیشتر توجه کنیم ،که گر پهل وانی نباشد ،هرگز هنری زاییده نخ واهد شد.
9
نبرد نها یی
2 3
جادوگـر کـه تـرس را در گفتار آن آفريدگار زشـت ديـد ،از اعماق درون بر خويـش لرزيد زيرا تنها اميدش
ِ
تـرس بیکرانی که ِ
نفـس تندش از را خـدايِ زشـت خـود مـي دانسـت ،حـال خالقش زبان ياس بر او گشـوده ،با
نهان و آشـکار بر او پیدا بود ،مي کاسـت ،که گفت :مگر ميشـود اي خداي خدايان ،سرنوشـت او اينسـت که بر
سـياهي پايان بخشـد ،او همه را از پاي در خواهد آورد ،گر همگي آنها بميرند ما کسـي را براي رزم با او نداريم.
ساتان آن شبح ظلمت آفرين گفت :آري سرنوشت او اينست ،اما کيست که عمودانه بر سرنوشت
خـود رود ،مـن در ايـن عالـم هسـتم که چنين نشـود و کسـي به سرنوشـت خود نرسـد .گـر اينگونه
مي شـد کـه ظلمت بـي مفهـوم بـود ،را ِهسرنوشـتوتقديررا ِهاهریمننيسـت،رسـمشـيطان
سديسـتميانراهآسـمان.
پس آنگاه آن آواي مخوف سـخت هولناکتر گشـت و درحالیکه آسـمان پیچان بود و از خشـم ،ت ِن خود
را می بلعید و گوشـتش را در دهان خویش گرفته بود ،که گفت :کسـي را به جنگش خواهم فرسـتاد.
جادوگـر کـه بـر زميـن مـي خيزيد و سـر به پايين داشـت نيم نگاهي بـر آن آسـمان آشـوبزده نمود و
کنجکاوانه و سـتايش وار گفت :او کيسـت؟
ناگهـان بـادی گردانگیـز چـو پـرده ای روی آسـمان را پوشـاند و نقـاب بر رخ خود کشـید ،گویی نمی
خواسـت روی ترسـبا ِر شـیطان را کسـی ببیند .از پس آن گرد و غبار به پاخاسته که خوا ِن آسمان را تیره
و تار کرده بود ،نعره ای برخاسـت و گفت :خواهي فهميد .حال برو جنگجويان مغرب زمين را براي جدال
بـا او آمـاده کـن کـه نبردهـاي بسـيار دشـواري در پيـش رو دارند و به آنهـا بگو که او يـک جنگجو عادي
نیسـت ،و يـک قطـرۀ خـون او بـا تمامي عالم برابري ميکند ،هر چند او به آسـودگي و سـهل و آسـان بر
جنگاوران چیره خواهد شـد.
ولي نبايد بگذاريم که او به آسـاني به اينجا رسـد ،زيرا ترفندها در اين کار نهان اسـت .فتنه ايي دارم که
ِ
فالکت ابدي خواهد سـپرد و ديگر نامي از اين ديار در پهنه گيتي بجا نماند او و سـرزمينش را به تاريکي و
و مـا پـس از چيرگـي بر اين سـرزمين بر تمامي عالم تـا ابديت حکم خواهيم راند .و قهقهه اي مرگبـار از دل
تيره آسـمان برخاست و عصيانگري آسمان فروکش کرد.
نبرد نها یی 240
سـپند گره از چهرۀ درهم خود به سـختي گشـود و از اندیشـه اش به سـبب سـخن اردوان بیرون آمد،
نگاهـي بـه اردوان کـرد و گفت :بـراي چه يکباره اين را گفتـي اردوان.
اردوان بـا ذوقـي بسـيار او را مـي نگريسـت ،شـورانگیز گفـت :آزاده اي جـوان و آیین آزادگي و رسـ ِم
رهایـی را خـوب مـي دانـي ،کـردارت نيکو بـود ديروز.
سـپند نفسـي بـه بيـرون داد و خنـده اي که انـدوه در آن فرياد ميکشـيد بر لـب آورد و در پـي آن حزن
امیز گفت :آزادگي آنان بي فايده و رهانیدنشـان سـودی نداشـت و آسـودگی آنها زودگذر است و ناپایا .بی
شـک ،آنان دگر بـار دربندِ بدکاران گرفتار خواهند شـد.
اردوان از گفتار او حيران گشـت و چشـمان خود راسـوي سـپند که هم پهلو بر مرکب بودند ،چرخاند و
گفـت :به چه سـبب ای جوان ؟
در حاليکه آن دو آسـوده بر اسـبان خود سـتور (مرکب)می راندند ،سـپند در پاسخ گفت :بردگي و
بندگي ،و افتادگی در بندِ اسارت ،بدترين و مصيبت بارترين تجربه ایست که ملتي آن را تجربه ميکند و
گرفتـن باالترين
ِ خواهـد کـرد ،اما بندگي براسـتي آزمون طبيعت اسـت براي
و ارزنده ترين و با شـکوهترين نشـان هسـتي ،که آن آزادگيسـت.
سپس در سخن گفتن لختي بازماند و نگاهي به اطراف انداخت و در پس آن گفت :آزادي چيزي نيست
که بخشـودني باشـد ،من به آنها آزادي ندادم من تنها آنان را از غل و زنجير رهانيدم ،واماندگان در زنجی ِر
بردگی ،خود بايد با دسـتان خویش يوغ شـکني کنند و آزادي را بيابند.
1
نبرد نها یی
2 4
اردوان که تمام پيکرش گوش شده بود ،گفت :آنان بي دفاع بودند و نيازمندِ کمک.
ِ
جنس درندگان سـپند سـري از افسـوس تکان داد و گفت :همين اسـت ،آزادي همچو موجوديسـت از
سـخت خونخوار که به خون زنده اسـت ،آزادي خون مي خواهد .ريشـه درختی آزادي بي خو ِن جانفدايان
از بيخ و بن خشـکانيده ميشـود اي مرد .آري آزادي آورنده شـکوه و شـوکت است به چر ِخ هستي ،هرچه
جانفشـاني بيشـتر آزادي دلچسـبتر و پايدار تر ،اما افسـوس آنها دوباره و دوباره به بند کشـيده می شوند
و زیر یـوغ خواهند رفت.
اردوان سر تاييد تکان داد و گفت :آري بزدالن و ترسویان هميشه برده وار روزگار ميگذراننند اي جوان
تمام دان .بندِ سـتم تنها ميبايسـت به دشـنۀ شـجاعت که تيغه اش به دانايي تيز ميشـود از هم گسسـته
شـود ،غير آن فاجعه است.
سـپند که دنیایی از اندیشـه بود و به صد خردمند و دانا فرهیختگی داشـت ،گفت :اين نشـان پر افتخار
از آن شجاعانست و شجاعت تنها راهيسـت سويآزادي.
اردوان بـا لحنـي متيـن و خوشـايند گفت :حق با توسـت راهِ آزادي مسيريسـت پر پيـچ و خم و خونين
که ترسـویان نمی توانند از آن بگذرند ،اما بر تو سـرزنش نيسـت اي نيرومند ،شمشـير ما می بایسـت ِ
پیک
هراس و سـیاهی براي زورگويان باشـد و آورندۀ روشـنايي براي سـتمديدگان.
سپند سر به گريبان گرفت که ناگهان نفسي به بيرون داد و گفت :چه مي شد که سياهي در جهان نبود.
اردوان خنده اي کرد به مزاح گفت :در آن صورت جنگي نبود که از آن لذت ببري اي جگرآور (دلير).
سـپند نگاهـي بـه اردوان کـه در کنار او سـوار بر مرکب بـود کـرد و آرام آرام به کاخ نزدیک می شـدند
ِ
چرخش و گفـت :نمـي دانـم چه گويم ،گويي نزاع سـياهي و سپيديسـت که بـر جهان جان مي دمد و سـببِ
فلک می شـود.
اردوان که او نیز بر آن باور بود ،استوار گفت :آري ،با نبودِ يکي از آنها ،دومي ديگر معنا نداشت.
سپند هنوز با به یاد آورد ِن میدا ِن نبرد ،به روح و روان خود شوق می انداخت و لحظه به لحظه نبرد را در خاطر
ناگسـیخته تداعی می کرد گفت :در جنگ دريافتم ،وجود هر دو آنها بر عام ِل سـوم ديگري اسـتوار است اي مرد.
اردوان کنجکاوانه گفت :چيست آن سومي اي جوان نيرومند ؟
سپند با صدايي بلند و رسا گفت :ميان اين دو سرخيخون است که قضاوت ميکند.
نبرد نها یی 242
اردوان درحالیکه عنان آرام می شـکاند در عجب ماند ،گويي هر دو آنها از يک فکر و انديشـه سـود مي بردند.
اردوان چشـم تنـگ و گونـه شـکاند ،گویی سـخ ِن سـپند او را به دهلیـ ِز زمان غلتاند ،که تی ِغ اندیشـه اش بـه وادی
گذشـته فرود آمد ،خود را در جوانی دید ،در دنیای جسـارت و شـجاعت ،دیده از یال و گرد ِن اسـب سوی آسمان
چرخاند و با سـر و سـینه ای فراخ چو سـرافرازان آوای گفتار را به غرور آراسـت و گفت :آري ،سـالهاي دور در
زما ِن آشـوب و شـور ،هنگامی که برای ملک و مردمم سـوی میدان نبرد مي تاختم ،پيش از پا گذاشـتن به ميدا ِن
خیزش نخسـتین شـرارۀ تیز َگردِ صبحگاهي که چون دشـنۀ داد به قصد جا ِن سیاهی می تازید و تنش ِ کارزار در
را چـاک چـاک مـی کـرد ،بـا بی باکـ ِی بیکران بر کرانۀ مشـرقي خيره مي گشـتم تـا از او بیش از پیش شـجاعت
بیامـوزم.آن هنـگام در مـي يافتم که ميان سـپيدي و سـياهي در افق ،تالل ِو تالط ِم خونسـت که خودنمايي ميکند،
سرشـت شـجاعتم در هم می آمیختم ،بی هول و تکان پا به پیکار می گذاشتم، ِ همانگاه شـور و شـوق جوانی را با
چو توفانی برکننده بنیاد ،رعد آسـا و زمین سـا و فلک فرسـا ،هوا می شـکافتم و خاک را در هم می نوردیدم و با
سـر و سـینه ای فراخ سـو به خورشـید ،جوشن می شکاندم ،تن می دراندم ،تیر می نشـاندم و خون می افشاندم،
و چـون شـرزه شـیری دمنـده به تمامی جوالنگری می کردم و زیـ ِر بارندگ ِی پوالد ،تیر و تبر و تیـغ پس می زدم
و از غریو و غوغا می کاسـتم و راه بر سـکوت می گشـودم تا داد حکمفرما شـود .آری برآرندۀ روح و برافشانندۀ
خون و برافکندۀ جا ِن بدکاران بودم .پس از آنکه در سراسـ ِر روز همگام با خورشـیدِ گیتی فروز در میا ِن خون و
مـرگ قـدم بـر می نهادم ،جز سـرخی خـون و آوای مرگ چیزی دیگر به چشـم و دیده ام نمی نشسـت .آن هنگام
که جنگ به پايان مي رسـيد ،شـادگونه چو فرازمندان بر کرانۀ مغربي چشـم مي دوختم ،بناگه زورگوی ِی خنج ِر
زهرفا ِم شـب را بر تن خورشـیدِ زانونشـین بر کرانه به چشـمانم سـخت سـنگین می افتاد و عذاب آور .با دیدن
فرو افتاد ِن خورشـید به داما ِن مرگ و آمد ِن سـلطه و سـیترۀ سـیاهی ،دردی سـخت بر تنم می افتاد و تالشـم را
سراسـر بیهـوده مـی دیدم .چنان غم بر تنم سـنگینی می کرد کـه بر زانو می افتـادم و تیغۀ آذرافـروز را بر خاک
فرو می نهادم و بر آن تکیه می زدم .آن هنگام با بغضی که بر گلو داشـتم ،با حالی سرشـار از پشـیمانی ،پیشانی
اشـک ندامت قطره قطره از چشـمانم بر تیغۀ ِ بر مشـتۀ آذرافروز می گذاشـتم ،و پنجه بر قائمۀ آن می فشـردم ،و
آذرافـروز فـرو مـی ریخت و روی او را ز خون می شـویید .گویی من و آذرافروز دسـت اندر دسـت هـم از درون
بـر شـیدِ افتـاده بـه گور ،سـوگ و ماتم بر می آوردیـم .آری باز خون مي ديدم اما اینبار خو ِن خورشـیدِ پاکرو که
سرشـتش را چـو خویشـتن مـی انگاریدم و خـود را در درون او می یافتـم .در همۀ نبردها و پیکارها و جنگها چو
شکاندم و بر سـیاهی می تازیدم و چو او دالوری می کردم و پیروزمندانه شیدِ(خورشـید) گیتی گشـا ،سـایه می ِ
از هـر پیـکار بیـرون می آمدم.درحالیکه خود را تک تا ِز یکتای خاک و یگانه شـراره انداز بـر روی زمین می دیدم،
که افتاد ِن خورشـید بر گو ِر سـیاهی در آسـمان جنون بر تنم میافکند و کا ِم شـیری ِن پیروزی سـخت بر من تلخ
مـی گشـت و چـو زهـر بـر جانم می نشسـت و خود را بسـان جنگ باختگان و شکسـت خـوردگان مـی دیدم و
افسـرده از بودن می شـدم ،آری در ایا ِم جنگ از پگاه تا چاشـت ،از چاشـتگاه تا شـام خون ميديدم ،ای نیرومند.
گویـی سـپند ،حـال و هوایِ خویـش را از زبا ِن اردوان می شـنید ،با تمامی وجود با حرکت سـرش ُمهر
تایید بر کالم اردوان می نهاد .درحالیکه نرم و آهسـته سـتور می راند ،گفت :ای هم زبان و همدم من ،انگار
یـک روح هسـتیم در دو وجـود .مـن چـون تو تمامی این احساسـها را در حال آزمودنش هسـتم ،ولی چاره
ای نیسـت ،ما مردِ جنگیم و باید بجنگیم.
نبرد نها یی
243
قوت آهنگ افزود و با دسـتش خورشـیدِ رو به افول را نشـانه گرفت و گفت :ای مرد ،همسـو با
وانگه بر ِ
ِ
جنبش خورشید از کرانه شرقی به کرانه سخنانت ،یک جنگجو و یک تک تا ِز تمام عیار همچو خورشید است.
مغرب ،گذرا ِن عمر من و توسـت ،که نباید چو او از پا بنشـینیم ،و می بایسـت ناگسیخته و پیوسته بسوزانیم و
بسـوزیم ،تـا به کرانه مغرب برسـیم که انتهای حیات جنگاورنسـت .خـواه و ناخواه ،چار و ناچـار ِ
پیک اجل بر
همگان سایه خواهد افکند .خوش است ،که خورشیدپیشه باشیم و مشتاقانه تهی از هر بیم و باک سوی مرگ
بتازیم ،که شـید تا آخرین د ِم نفسـش از فروزشـگری نمی افتد .ای مرد پس خورشیدآسا بسوزیم و بسوزانیم،
که سـازش ،بين اين دو نيروي ضد(سـیاهی و سـپیدی) با ريختن خون تنها حاکم ميشـود.
اردوان کـه سـخنان سـپند را کامـل کننـدۀ گفتار خـود می دید ،گفـت :آري همانطور کـه پيش از
اين گفتي جنـگتنهاراهسـازشبينسـياهيوسپيديسـت.وانگهیبرایگرمابخشـیدن
بایدسـوخت.
سـپند سـر به آسـمان برد ،پرغرور به خورشـيد چشـم دوخت و با صدايي رسـا گفت :پس سپيدي از
آن بايد بخود ببالد که فرزنداني همچون خورشيد نيرومند دارد .تازمانيکه سپيدي ما دو تن را دارد ،آسوده
مي تواند خونها از تن سـپاه ظلمت بـه راه بياندازد.
اردوان کـه انديشـه اي پـر غوغا داشـت گفت :اميـدوارم .اين کردارتان نيز در بابل عملي پسـنديده بود و
شایسـته .پیر ِو کردار ،گفته شـما نيز ثابت ميشـود.
سـپس سـپند از سـر شـوق نگاهي بـه اردوان کـرد و گفت :چطـور مي توان اسـارت گروهـي را ببينيم،
ِ
اسـارت بي سـبب کـه از عقده هاي ديگـران برمي خيـزد .امروز من در صورتيکـه خـود آزاد هسـتيم ،آنهم
خرسـند تر از هميشـه هسـتم زيرا خشـنودم از دادن خشـنودي به بي گناهان ،حال اگر هم آن آزادي تهي
از فايده باشـد .ما کار خود را ميکنيم و به اين سـبب شمشـير مي زنم زيرا که ما چاره بيچارگانيم و تنها
دسـتگیران درین دنیا.
اردوان :جنگجویان به فکر سـود خویش نیسـتند .براسـتي که اين رسـ ِم راسـتين پارسـيان در سلسله
زمـان و دوران بـوده و مـن نيـز شـاکرم از ايـن که روزگار شـاهزاده اي به اين ملک عطا کـرده که حافظ به
حق اين آيين اسـت .اکنون سـرورم برويد و در انديشـه رفتن به مصر باشـيد که نفرين رويي ديگر سـایۀ
سـتم بـر آنجا افکنـده و باید چون خورشـید پـرده از ظلم بر چینیم.
سـپس از وحشـت سـر به باال گرفت که آسمان را يکپارچه خونابه ديد .ابرهای سیه دل با رخی خونین
بـه هـم می پیچیدند و آسـمان را به چنگ خود می فشـرد .پشـتش لرزيد ناگه قهقهـه اي از پـس آن ابرهای
خونابـه ریـز ،فضـا را شـکافت و پاره اي از آسـما ِن خوننين پيچ در پيچ شـد و جان گرفت و کبـودي آن به
تيرگي گرويد و کم کم آن سـياهي در خود فرو رفت و به شـکل شـبحي از غبار در آمد و بی درنگ سـوي
او به حرکت افتاد .که بيکباره با صداي خشـن و گوشـخراش به اوگفت :سـوداي بيهوده داري اي شـهريار
جنگجـو ،دالورانـه مـي جنگي ،بی پروا اسـیران را از بندِ اسـارات می رهانی و جسـورانه فریادِ آزادگی سـر
مـی دهـی .نبـرد کـن و پيروز بشـو ،که پيروزي تو نابـودي تو و خانـدان و ملکت خواهد بـود .تیره و طایفه
ات را می سـوزانم ای پارسی.
سـپند ناباورانه سـر تا به پاي آن شـب ِح شـناور و روان در هوا نگاهي عميق کرد ،گفت :تو کيسـتي اي
کبـود پـوش کـه بی دلیل تندی می کنـی و بر من دشـنام روا مـی داری ؟
آن شـبح پا در آن چمنزار پر خون گذاشـت و با هر قدم او آتشـي به جان آن چمنزار مي افتاد و سـبزينگي
را مي خشـکاند و تهي از چمن مي شـد و خون زير پايش بر او آشـکار مي گشـت و آن چمنزار را به صحرايي
سـکوت حاکم را با صداي مرگبار و سـخت دهشـتناک و ِ بي سـبزه آکنده از خون مبدل مي کرد ،که بارديگر
ترس آور خود شکسـت و گفت :من مرگ سـرزمين تو هسـتم ،خويش را درمانده ببين اي فناناپذير.
سـپند آرام آرام و انـدک انـدک بـه درون آن باتالق وژن آلود و ریمناک(کثیـف) فرو مي رفت و با نزديک
شـدن آن شـبح سـياه دنيا برايش تيره و تار مي گشـت که حيران گفت :چه ميگويي اي مخلوق اهريمني؟
آن شـبح دو چشـم خونين داشـت که بيزاري در آن موج مي خورد به چشـمان درمانده سپند خيره شد
نبرد نها یی
و بـا نفرتـي بيکـران گفت :من خود خالقم نه مخلوق ،آفریدگارم نه آفریده .سـپس سـر به آسـمان نمود و5با24
فريادي که زمين و زمان را به وحشـت مي برد افزود :سـرزمين تو تاکنون سـرزمين موعود همگان بوده
ولـي زيـن به بعـد ،آن را براي عـذاب و درد آدميان دگرگون خواهم نمود.
سـپند در حاليکه توا ِن قدم بر داشـتن نداشـت ،و چو واماندگان بر گل و لجن فرو می رفت ،گامهاي سنگين
آن اهريمن را درمانده وار مي نگريسـت که در آن لجنزار خون فرو مي نمود و سـهل و آسـان سـوي سپند مي
آمـد ،امـا او بـا خشـمي بیکـران گفـت :اي اهريمن من تا پاي جـان براي اين ملـک تيغ خواهم زد و يقين داشـته
بـاش اي شـيطان اگـر جـان من در ايـن راه برود و خوني که از پيکر من روانه بر اين خاک شـود ،سـبب رويش
درختاني خواهد شـد که ثمرۀ آن درختان ف هزاران دالو ِر گردن آور (دلير) خواهد بود ،بسـا ِن سـپند.
سـاتان قهقهـه اي سـر داد کـه چندين رعد زينتبخش آن قهقهه شـدند و در پي آن گفـت :آري مي دانم و
مـي خواهـم تو با رشـادت شمشـير بزني که خود دليلي بـراي نابودي ملکت خواهد بود و من سـرزمين تو
را بـا شـجاعت بـي انتهايـت کـه در درونت بيداد ميکند بـه نابودي خواهم سـپرد و بدان کـه پيروزيهاي تو
شکسـت تـو را بـه همراه خواهد داشـت ،حال هـر چند که مي خواهـي فرياد آزادگي سـر بده.
در اين حال سـپند تا سـينه به درون آن مردابِ خونين فرو رفته بود که آن شـبح به او رسـيد و در مقابل
نيـم تنـۀ او کـه بـه بيرون بود ،ايسـتاد و صورت خود را به سـپند نزديک نمـود ،با نزديک شـدن روي او به
سـپند ،بوي تعفن و گنديدگيش بسـا ِن کهنه مردگان بر محیط پیچید و حالتي مرگبار به سـپند دسـت داد ،و
به آن شـبح هزار سـایه گفـت :از من چه مي خواهي اي گندیـده روی.
سـپند خنـده اي بـه صد شـعف آغشـته بـود ،در چهره آن سـيه ُچـرده ديـد ،گويي ظلمت دهـان خنده
گشـوده بود ،سـپند بر خود از وحشـت لرزيد گویی تمام زشـتی و پسـتی جهان در آن شـبح انباشته شده
بود .پس آنگاه آن شـبح دسـتش را سـوي سـپند آخت و گفت :دسـتت را به من ده ،گرنه رای و آهنگت چو
ایـن کابوس ،دهشـتناک اسـت ،که تـو را در خـواب به کا ِم مرگ می کشـاند.
در حاليکـه سـپند تـا شـانه به زيـر آن لنجـنزار بـود ،ناگه پنجـه اي چرکين مـوي و پژوين (زشـت) با
جنگالهاي سيه و بلند و گند آلود از درون آن سياهي به حرکت آمد در مقابل چشمانش موج خورد ،نگاهي
بـه آن کـرد و گفت :بنـد از بندم اگر جـدا کني...
سپند عرقکنان چشم گشود و هراسان سر چرخاند ،نفس پياپي از سينه بيرون مي داد ،و بستر خود را
در مشـت ديد که سـخت آن را مي فشـرد ،دانست آن شبح تنها کابوس بوده و ترس را تنها در خواب آزموده
و لرزش فقط در بسـتر به جانش افتاده .به خوشـی آن را يک خیال پنداشـت ،نفسـی از آسودگی رهانید و به
تالطم خویش پایان بخشـید و چشـم بر چشـم فروبست و خود را بر بسـتر رها و بخواب خويش ادامه داد.
نبرد نها یی 246
خبيش خونکار
نبرد نها یی
7
آوردگاهي24 لرزۀ سکوت خبر از آمد ِن مرگ در ميدان نبردي که بوي خون در آن نهفته بود ،مي داد.آري
که گرداگردش پلکاني سنگي به طبقات بود در تنهايي خويش نشسته و ناخواسته مجري ِ
مرگ آزادي زير
تيـ ِغ سـتم بـود و آن پلـکا ِن سـنگي کـه زماني تماشـگ ِر رشـادت و شـهامت بود حال ميبايسـت جـان داد
خفت تمام مي نگريسـت.شـجاعت را با ِ
بـاد در محيـط آوردگاه مـي وزيد و گرد و خـاک از روي آن مـي زدود و آن را براي ميزباني مرگ آماده
مـي کـرد .دربهـاي بيشـمار زيـر آن پلکان سـنگي خود را مخفـي کـرده بودند و راهـي بود بـه دهليزي که
در آن شـجاعت را به زنجير ميکشـيدند .ناگه يکي از آن دربهاي سـنگي هراسـان گشـوده شـد و جواني
خوش سـیما اما پريشـان و آشـفته که تن پوشـي پاره و خونين بر تن داشـت وحشتبار درحاليکه دست بر
چشـم گرفته بود و از ميان انگشـتان به دنياي پيرامونش مي نگريسـت ،وارد آن ميدان شـد .گويي مدتيست
ِ
خشک چشمانش به روشنايي گشوده نشده ،آشفته نفس از گلوي خشکيده اش بيرون مي داد ،هواي تند و
آن ميـدان همچـو تيغـي برنده راه گلوي تکيـده او را زخمدار مـي کرد و خون به دهانش مـي آورد.
همچنان به گرد خود مي چرخيد و پيرامون را به نظر مي سـنجيد ،در ميانه ميدان ايسـتاد ،آرام آرام
دسـت از چشـم برداشـت ،نگاه به اطراف چرخاند و بي حرکت حيران آن پلکان سـنگي بي تماشـاگر را
از نظر گذراند و در پي آن گوشـه به گوشـۀ ميدان را کاويد ،جواني نيرومند بود اما چشـماني خسـته و
بي حال داشـت.
خش نفسـش که از درون گلويي خشـکيده و دهاني تفسـيده (دهان خشـکيده) به بيرون مي آمد، خش ِ
خبـر از آن مـي داد کـه زمانيسـت لـب بـه آب نرسـانيده و قوتي از گلويش سـرازير نشـده و زبانش همچو
صحرايي تشـنه از خشـکي ،ز هم گسسـته و از سـنگيني بار التماس از دهانش به برون زده بود.
در ايـن هنـگام کـه خـون خـود را در دهـان مـزه مـي کرد ،سـر به آسـمان گرفت و خـود را زير سـايۀ
خورشـيد ديـد کـه بـا تمامي قـوا در دل آسـمان ،گيتي فروزي مـي کرد و جهـان را به شـراره های یش می
آرایید .خنده بر لبانش آمد ،چشـمانش پر قوت و نفسـش آرام گشـت گويي آفتاب با پرتو خود همچو مادر،
دسـت نـوازش بر او ميکشـيد و او را دلداري مـي داد.
اما بار افسوسـی بی درمان بر چشـمانش سـنگيني مي کرد و زورگوي ِي غم و اندوه ديدگانش را وادار
بـه گريسـتن مـي نمود .رشاشـه اي از اشـک با مهري بـي انتها کـه در دلش بود ،دلسـوزانه آرام از گوشـه
چشـم بر صورتش سـرازير بود و پوسـت خشکيده اش را تسلي مي بخشـيد گويي با تمام وجود از درون،
نداي بدرود به هسـتي سـر مي داد .و آن باد زوزه کشـان با قلدوري تمام ،گرد و خاک را از آن آوردگاه به
جوالن در مي آورد تا بر تن سـکوت زخم بي اندازند .سـکوت در برابر آن بادِ سـرکش که گرد وغبار را به
نبرد نها یی 248
جـوالن در آورده بـود مقاومـت مي کرد ،اما پایداریش بی فایده بود.در آخر ،خفتبار به گشـود ِن دها ِن ترس
وادار شـد تا حک ِم مرگ را به گوش آن جوان مشـکين موي و سـپيدروي برسـاند.
در همين حال در دو سـوي آن ميدان ،دو درب از آن دربهاي زير پله گشـوده شـد .دو مرد ديو پيکر سيه
چرده و برهنه پا و حلقه بر گوش و دهان ،با شـکمي برآمده و سـري طاس از درون سـياهي آن دهليز زاده
شـدند و قدم به زمين خاکي آن ذبحگاه گذاشـتند .درحاليکه تبري سـنگي بر دسـت داشـتند ،نگاهِ کينه که از
سـرخی می درخشـید به آن جوان تيز کردند و سـوي او گام برداشـتند .نم نم با قدمهايي که نفرت در آن
سـنگيني مي کرد سـوي آن جوان تَفسـيده لب که بي اعتنا به آمد ِن آن دو ،سـر به آسـمان داشت و همچنان
جرعه جرعه از پرتو خورشـيد مي نوشـيد ،نزديک مي شدند.
ِ
جهـات مختلـف در يک قدمـي او ايسـتادند ،اما همچنان او نگاه از خورشـيد فـروزان بر نمي عاقبـت در
داشـت .ناگـه يکـي از آن زشـترويان دهـان گشـود و هـوا را با بوي کينه کـه درونش بيـداد مي کرد متعفن
نمود و گفت :پارسـي به انتها رسـيدي .ابري ِق جانت ديگر گنجايش روح کثيفت را ندارد ،سـرت را به دسـت
مـن ده کـه مـي خواهم به تيغم بشـارتش دهم.
در پـي سـخن خـود دسـت بـر گريبـان آن جوان بـرد و بر حلقوم او پنجه افکند و با دسـت ديگـر تبر را
برافراخـت کـه بيکباره آن جوان گويي از خورشـيد قوت گرفته بود ،به گرد خود چرخيد و گريبـان آزاد کرد
و بادسـرعت تبر از دسـت او سـتاند و بر پشـت او در آمد و بي درنگ با فريادي تيغه سـنگي آن تبر را بر
فـرق سـر آن مـرد طاس و سـيه چـرده کوبيد که تـا دهانش از هم شـکافت و به کـردا ِر تندبادِ اجـل وزيد و
مجـال را چنـان بـر ديگـري تنگ کرد که حتي نتوانسـت بر تن خود تکاني دهد و تبر را بسـرعت بسـوي او
خـاک زيـر پايش ريخت.ِ پرتـاب کـرد و بـر گردنـش تا نيمه نشسـت و خـون جرعه جرعه از حلقـوم او بر
کشـتن آن دو جالدِ بدمنش حتي به نيم پلک زدن نرسـيد .آن جوان نگاهي گذارا به آن دو نعش انداخت و با
خـود گفـت :دنيـا را از بوي تعفن تنتـان پاک کردم و آسـمان را از آواهایی آلـوده زدودم.
ناگـه تمامي دربهاي زير پلکان گشـوده شـدند و بيشـمار مرداني همچو آن دو جالد کـه بر خاک هالک
افتـاده بودنـد ،کفتـاروار به بيرون زدنـد و او را در حلقۀ خود گرفتند .در اين احـوال بناگاه صداي بهم خورد
دستاني بر آن فضا طنين افکند .ناگه جوا ِن خشکیده لب خود را در حلقۀ آن مردا ِن زشت پيک ِر گرگ صفت
ديد ،ناخواسـته بجانب آن صدا تمرکز کرد ،و صدا چشـما ِن او را به سـوي باالي آن پلکان رهنمون مي داد.
ديـده چرخانـد مـردي کرگ پيکر ( کرگدن ) همچو آن جالدان که ريشـي کوته و نـوک تيز اضافه بر آنها بر
چانـه داشـت ،کـف زنـان از پلـکان به پاييـن مي آمد و بر چشـمان او جلوه گر شـد ،که با صدايي سـخت نا
هموار و خشـن گفت :اي پارسـي جنگ بلد هسـتي ،جنگيدن را خوب مي داني ،همين از تو انتظار مي رفت.
و همچنـان پلـه به پله قدم به پاييـن مي نهاد و به او نزديک مي شـد.
9
نبرد نها یی
2 4
آن جوان با دستاني پر خون بي سخن به او خموش مي نگريست.
سپس آن مرد مغرورانه و با لحني تحقير آميز ،افزود :گويند که رستم نيز چنان مي جنگيده.
آن جـوان ناگـه چهـره پر خشـم کـرد و دژم (خشـم )بـه روی آورد گفـت :اين فراخگويي بـه تو نيامده،
حدت را بدان ،آري خبيش که چهره ات بسـان کفتاران آکنده از چی ِن نفرت اسـت ،دهانت به مقداري نيسـت
کـه نـام او را در خـود جـا دهـد ،نام پـاک او را بر دهان چرکین خـود نیاور.
آن مرد آخرين پله را پشـت سـر نهاد و قدم به ميدان گذاشـت و بينابين پلکان و حلقه آن مردان بر جاي
خـود ايسـتاد .درحاليکـه بلنـداي قامتش يک سـر و گردن از يـاران هيوال پيکـر و ديو چهـره اش باالتر بود،
دسـت تمنا سـوي آسـمان دراز کـرد و با صدِ چشـم بـه آن جـوان خيـره کرد ،يکدفعه دو دسـت گشـود و
حسـرت و افسـوس نعـره اي بـر آورد و گفـت :اي فلـک چـرا با من ايـن چنين کردي ،اين چـه ظلمي بود که
بـر مـن روا داشـتي .آري مـرا در عهدي آفريدي که رسـتم در آن نيسـت اگر قدري ،فقط قـدري زودتر پا به
عرصـۀ گيتـي مـي نهـادم و گوی مـن و او در یـک دایرۀ وجود می چرخیـد ،ديگر نام او اين چنين پـر آوازه
نمـي گشـت و او را از نـام مـي انداختم .و او نيز پدرانم را نمي توانسـت به کام مرگ بکشـاند.
آن جـوان اسـتوار بـر جـاي خود ايسـتاد و در جـواب او گفت :بي مقـدار و ناچيزي که خـود را هماورد
او بخوانـي .صـد هيبـت تو يـک مـوي اردوان نميشـود .جنگ جنـگاوران نديدي که اينچنين با فلک سـخن
ميگويـي .فلک نيـز به خاطر حقارتـت ،تو را خواهد بخشـيد.
سـپس بر قوت خود افزود و درحاليکه با دسـت پيرامون را نشـان مي داد گفت :ديگر خود را با او قياس
مـده زيـرا مه و خورشـيد و فلک و گذشـتگان و کنونيان و آيندگان همه همه از اين گنـده گويي نابجا و فراخ
سـخن ِی تهي به خنده خواهند افتاد ،و نامت زير طوفان تمسـخر آنها درهم کوبيده خواهد شـد ،قابل قياس
نيسـتي ،حقيري و بی اندازه کوچک.
گفتـار آن جـوان همچـو تيـري زهراگيـن بـود که بر قلـبِ خبيش فـرو رفت و خشـمش به طغيـان افتاد،
ِ
آتـش کينه همچـو رودي فريـادي ممتـد بـر فضـا رهـا کـرد گويي کينـۀ درونـش از دل او شـعله ور شـد و
خروشـان به جوالن افتاد و چو بر حلقومش در آمد جامۀ نعره پوشـيد و دهانش را بيرحمانه دريد و نفرت
بـر محيـط گسـترانيد .آري نعـره زنان حلقۀ مردان خود را درهم شکسـت و بـه داخل آن ورطـۀ هالکت وارد
شـد ،درحاليکه لشـک ِر کينه که در وجودش عصيان گري مي کرد و همچنان در پي راه گريز از درونش بود
نبرد نها یی 250
که ديوانه وار بر چشـمانش چنگ کشـيد و خون در ديدگانش به راه انداخت ،عاقبت نگاه به نگاه آن پارسـي
گذاشـت و گفت :اي از نژاد رسـتم سـرت را از ريشـه بر خواهم کند ،من پارسـی ُکشـی قهارم.
سـپس جنوني وحشـيانه به جانش افتاد و به او حمله ور شـد و آن جوان پارسـي نيز بي هول و تکان با
سـر و سـینه ای سـوی خورشـید ،قدم بر خاک نهاد و فرياد زنان سـوي او دويد .زمانيکه سـايه آن دو مرد
بـه تالقـي هـم رسـيد ،آن جـوان همچو پرنده اي سـبک بال به هوا جهيـد و آرنجش را بر اسـتخوان جمجمۀ
آن مـرد تیـز کـرد و سـپس با تمامی قـدرت فرود آورد.اما گويي آرنجش در سـنگي کوبيده شـد ،اسـتخوان
آرنجـش از پوسـت بـه در آمـد ،و همچو پرنـده اي پيکان خـورده دو زانو بر زمين کوبيده شـد .درد مجالش
نداد و دسـت خونينش را بر دسـت ديگر سـپرد تا جاييکه نيرو داشـت قامت اسـتوار مي کرد و نمي گذاشـت
خـم بـر پيکـر مقابـل آن مـرد نفريـن روي بيـاورد .خبيـش که خم بـه چهره نيـاورده بـود بر سـر آن جوان
زانونشـین ظاهر شـد .آن جوا ِن ناتسليم سر به آسمان گرفت ،چش ِم شجاعت در نگاه مادرِخورشيد گذاشت
گويي خورشـيدِ فروزشـگر مرگ فرزندش را ماتمزده مي نگريسـت .خبيش به پشـت او رفت ،سر او را ميان
پاي خود گذاشـت و وحشـيانه فشـرد ،سـپس دو دسـت بر زير چانه او فرو کرد و انگشتانش همچو چنگالي
گوشـت و پوسـتش را دريد و آنها را بر اسـتخوا ِن فکش قالب نمود چنانکه خون از گلويش جاري و بر خاک
زيـر پايـش بوسـه افتخـار مي زد ،در پي آن نگاه بر چشـمان پر جسـارت آن جوان پارسـي که ِ
نفس خونين
از گلـو بـه بيـرون مي داد ،گذاشـت .زمانيکه خبيش چشـمان جـوان را بي تـرس و تهی از هر هـراس ديد ،بر
ديوانگيش افزوده شـد و با فريادي مرگبار تما ِم نيروي زشـت خود را بر دسـت نهاد و سـر او را از ريشه بدر
آورد ،درحاليکه سـر آن پارسـي که رگ و ريشـه خونينش از آن آويزان بود ،بر دسـت گرفت و فرياد شـادي
سـر داد.و اینگونه آن مردِ تشـنه ُکش به غریزه و سرشـت خونخواریگیش ،تسلی بخشید.
در همين احوال که خون از سـر آن پارسـي بر صورتش مي چکيد ،فرسـتاده اي حلقه آن مردان را به
کنـار زد و بـه نـزد خبيش آمـد و دهان بر گوش او نزديک کرد و پنهاني سـخني گفت .ناگهان فرياد سـرور
خبيش صد چندان شـد ،و درحاليکه پنجه در موي سـر بي تن آن پارسـي داشـت ،آن را نشـانه به آسـمان
گرفت و گفت :درود و سـتايش و آفرين بر تو اي فلک ،گويي ذبح اين مرد به قبول تو افتاد .سـپاس بيکران
بـر تـو باد که صـداي خواهش و تمناي مرا در اين قربانگاه شـنيدي.
وانگـه رو بـه يـاران خـود کـرد و با چهره اي که غرق در شـعف بـود خطاب به آنها گفت :يارانم سـپاه
پارس به فرمانده ايي شـاهزاده بي مقدار پارس سـوي ما مي آيد ،آماده کشـتن شـويد ای پارسـی کشـان.
سپس آن مردان زشت پيکر تبرها را به آسمان گرفتند و يکسره پيشاپيش ،هلهلۀ فتح و ظفر سر دادند.
خبيش فرياد زنان درميان آنها همچنان مي گفت :به پيشوازشان خواهيم رفت يارانم.
1
نبرد نها یی
2 5
1
سرکوب شورشيان مصر
اردوان و سـپند بـه مـدت هفـت مـاه در بابـل ماندنـد و امور آنجا را سـر و سـامان دادنـد و اختيار بابـل را به
والـي پيشـين آن سـرزمين بـه نـام هخامنش سـپردند و سـرانجام با جنگجویان رشـید خود سـوي مصر عنان
پیچاندند(راه گرفتند) تا آن تنبیه کنندگان و آشوب بر افکنا ِن پارسی ،اهریمنی دیگر را به دا ِر پادافره آویخته کنند.
سپاهسـان از بابل به بيرون زدند و پس ازخروج از بابل ،وارد کويري سـوزان شـدند پا به سـرزميني
بي آب و علف و سنگسـار و ریگزار که زير هجوم وحشـيانه خورشـيد بود ،گذاشـتند .آن زمين تشـنه و
سـوزان آبيـاري مـي شـد به سـبب عرق جبين سـپاه پـارس و با تنـي گسسـته راه را بر آنهـا رو به مصر
نشـان ميـداد .آنهـا نيـز به راه طاقت فرسـا و سـخت که در شـنزار فرورفتـه بود ادامـه دادند .آنـان بي آنکه
مغلوب يورش بي وقفه آن گرماي کشـنده شـوند ،گامهاي اسـتوار خود را درون آن دریای شـن می نهادند
و با امواج سـوزاننده دسـت به گریبان می شـدند و فراز و فرود تپه هاي عظيم شـن ِي آتشـين را يکي پس از
ديگـري به قـدم خود هموار مـي کردند.
مگابيز :سرورم از فرزندان سلسله فراعنه سائيس است ،همانطور که پیش از این گفتم او نيز به همچو
هامان بدسـت پارسـيان زير فرمان پدر شـما و باز هم به فرماندهي اردوان به نابودي سـپرده شدند.
سـپند و مگابيز در کنار هم بودند .سـپند خوش نگاهي به اردوان که کمي آنطرف تر بر بارگي خود بود
کرد و گفت :اينطور که پيداسـت اردوان زمان بسـيار اسـت که در خدمت امپراطوري پارس شمشـير مي زند.
مگابيـز بـه هـزار غـرور گفت :آري او سـپهر يالن اسـت ،او از زمان کيخسـرو پدربزرگ شـما تا کنون
سپهسـاالر بزرگ بوده ،مرزهاي سـرزمينهاي شـرقي و شـمالي به سبب تيغ او از هم گسسته شـدند و راه
بر پارسـیان به سـبب تیغ او گشـوده شد.
مگابيز ناگه به انديشـه فرو رفت ،گویی سـودایی سـهمناک بر آن مرد افتاد ،سـخت اندیشـناک شـد و
سـپس آهـي از سـينه بـه بيـرون داد و گفت :نـه مرزهاي غربي به سـبب جگرآوري ديگر گشـوده شـدند،
شمشـير زنـي يـوز تاز (به سـرعت یـوز پلنگ) با دو شمشـيرش به نامهـاي بـاد و زمان.
سپند ابرو ناآگاهي درهم کرد و گفت :کيست آن مرد دلیر که گرازکشور از او این چنین یاد می کند ؟
مگابيـز اندوهبـار سـر تـکان داد و آهـی سـرد از نهاد بر کشـید ،و بکلی اندیشـه از آن مـرد برگرداند و
خاطـره را بـه تمامـی در ذهـن شسـت و گفت :مهم نيسـت او اکنون ترک ديـار کرده و بـه خلوتگاه خود بر
گشـته .سـپس دنبالـه رشـته گفتار خـود را گرفت افـزود :آري سـرورم نام شـخصي که بر ما ياغي شـده
خبيـش اسـت و پسـر آپريـس آخرين پادشـاه سلسـله سـائيس .در حالیکـه پدر او بدسـت مصـری به نام
آمازیس غاصب کشـته شـد ،ولی او کینه از پارسـی بیش از فرزندان آمازیس دارد ،و هدف او بر اينسـت که
بارديگـر حکمراني مصر را به آن سلسـله بـاز گرداند.
سپند از هر جانب خود را میان فکر و اندیشه و سوداهای بیکران می دید ،گفت :اینگونه پیداست ،ستمگراست؟
نبرد نها یی
253 مگابيز:سرورمبگوييدچگونهاهريمنيست.مردماناوراخبيشغاصبناميدهاند.
سپند:برايچه؟
مگابيـز :همچـو اجدادش فرمانروايي جبار و خونريز اسـت .جـان مردمان آن ديار به لب رسـيده و از ما
بارها تقاضاي کمک کرده اند .زيرا مردمان مصر همواره پدر شـما را شـاهي مهر آيين مي شـناختند و او
را قدرتمندتريـن فرعـون مصر که تا کنون به خود ديده ،مي دانسـتند .1
سپند:پسايناهريمنچگونهتوانستبرآنهاغلبهکند؟
مگابيز :خود نمي دانم ولي در اين اواخر امپراطور اميدي در دل نداشـت و فريادنامه هاي آنها را يکسـره
تـا بـه امـروز بي جـواب گذاشـت .در حاليکه مصر يکي از مهمتريـن اياالت پارسـيان بـوده و مردمان آنجا
خاندان شـما را به عنوان سلسـله بيسـت و هفتم فراعنه مي شناسند.
پس از گذشـت چند روز سـپاه پارس از صحراهاي سـوزان گذشت و به نزديکي مصر رسيد که ناگهان
سـپاهی بس سـترگ بسـان مه ای سـياه که بر افق صحرا چنگ می کشـید ،در روبرويشـان پدیدار شـد.
نخست آن را سادسايه (سراب صحرا) پنداشتند که به يکباره اردوان و سپند از اسبان خود فرو زیر شدند(
پايين آمدند) و چشـم به آنها خيره کردند .سـپس اردوان خندان رو به سـپند که روي او در حال گشـادگي
بـود ،کـرد و گفت :گويي به پيشـوازمان آمده اند.
سـپند ناگهان برقي از شـوق از چشـمانش جهيد و با قهقهه اي که نشـان از سرخوشـي او بود گفت :ما
هم به نیکی پيشـوا ِز آنها را پاسـخ خواهيم داد ،باشـد هماره ازین پیشـوازهای زیبا و خوشایند.
از دور گـرد و خاکـي برخاسـت ،کـه سـوی آنهـا مي آمد .کم کـم سـواراني از دل آن غبار خـاک آلود و
گردانگیـز بـه بيـرون آمدند .آري چند مجمز (شترسـوار) به جانب آنها مي تاختنـد .زمانيکه به نزديکي آنها
رسـيدند ،بر جايشـان ايسـتادند و آن شترسـوار دايره وار مي چرخيد و مدام غرشي دهشتناک و وحشتزا
سـر مـي داد کـه بانگيـد و گفت :کيسـت آن شـاهزادۀ پـارس که مي خواهم پیـش از نبرد بـه او بختي گران
دهمش که کشـندۀ خـود را بيند.
- 1در تاريــخ مص ــر امــده کــه پ ــس از انق ـراض سلس ــله ســائيس بدســت کمبوجي ــه مص ريهــا شــاهان پــارس را بــه عن ـوان فرع ــون م ــي نامي دنــد و نــام
ان را سلس ــله 27ف راعنــه نهادنــد و بــه ق ــول ه ــرودت در زمــان باســتان مص ريهــا داري ــوش بــزرگ را قدرتمندت ريــن و رعوفت ريــن فرع ــون خ ــود در تاريــخ مي
دانس ــتند امــا صــد افس ــوس ام ــروزه ردپــای پارس ــیان در مص ــر کــه ســالها زی ــر ســایه درفــش کیان ــی ب ــوده از کتابهــای تاریــخ ب ــر م ــی دارنــد.
نبرد نها یی 254
اردوان و سـپند پس از شـنيدن سـخنان آن مرد ،درنگ را کشـتند (بي درنگ) و سـوار بر اسـب شـدند و
هي به مرکب زدند و سـواران شـیهه کنان سـوي آن مرد فريادکِش شـتافتند.
زمانيکه در مقابل هم قرار گرفتند لگام کشـيدند .سـپند چشـم بر نگاه آن مرد دوخت و سـر تا پاي او
را برانـداز کـرد .مـردي سـيه چرده با چانه اي پهن و پيشـاني کوتاه و شـکمي بر آمده بر خـود ديد و با نيم
خنده اي که بر لب داشـت به آن شـتر سـوار گفت :تا کنون گاوي را سـوار بر شـتر نديده ام ،براي پيشـواز
آمده اي آنهم به پيشـواز مـرگ ،اي مردک.
ناگهان آن مرد هيوال پيکر و ديو چهره بر آشفت و بگفت :من خبيش غاصب هستم.
سـپس نگاه خود را به اردوان دقيق کرد و سـپس قهقهه از تمامي جان بر کشـيد و گفت :سـپاه پارس را
ببين ،اين پيرمرد سـپيد موي را براي جنگيدن فرسـتاده ،سـرانجام پارسـيان را ببين ،زماني رستم به جنگ
مي آمده حال اين فرسـودگانند که شمشـير در سـپاه پارس بر دسـت گرفته اند.
وانگه دسـت بر خورجين که بر کوهان شـترش بود ،برد و سـری تهی ز تن را از آن به بيرون آورد ،و
درحالیکه پنجه بر موهای مشـکی ِن خون آلود آن سـر که چشـمانش هنوز گشـوده بود ،افکند و با کشـیدن
افسـار چرخـی بـه گـرد خـود زد و غرورآمیز رو به آنها گرفت و سـپس با خنـد ه اي آن را بر زمين انداخت
و جلوي چشـمان اردوان و سـپند در خاک غلتان شـد .سـپس با فریادی بانگید و گفت :نیک بنگرید ،نه تنها
غاصبم بلکه پارسـی کش نیز هستم.
درحالیکه آوای نفرینی خبیش در گوششان می پیچید حیران نگاه از سر غلتان در خاک بر نمی داشتند،
تا سـرانجام آن سـر بي تن با موهايي سـيه آغشـته به خون از غلتيدن باز ايسـتاد .سـر جواني پاک روي و
خوش چهره بود ،که با چشـماني نيمه باز از آن دو يل طلب خونخواهي مي کرد .اردوان و سـپند نگاهشـان
اسـي ِر نگاه بي گره و مظلوم آن سـر بي تن بود ،که به سـبب قهقهه خبيش ريسـمان نگاه هاي حيرت آن دو
گسسـته شـد و به خود آمدند و به سـوي خبيش سـر بلند کردند که خبيش دسـت سـوي آنها آخت و پنجه
هايش را باز و بسـته کرد و با هزار غرور و افتخار گفت :با همين پنجه هايم سـر او را از بيخ و بن برکندم.
ریشـه ای سسـت داشـت به آسـودگی از تن در آمد .آری بدانید ای ضعیفان و سسـت ریشـگان پارسـی ،او
والي مصر از سـوي دولت پارس بود که به سـزاي عملش رسـيد .سـپس دیوانه وار بر قهقهه خود ادامه داد.
اردوان يکپارچه آتش خشـم شـد ،از مرکب به پايين جهيد و بی درنگ سـر آن جوان پارسـي را از زمين
برداشـت و خاک از آن زدود و بوسـه بر پيشـاني او زد و بر درون خورجي ِن مرکبش گذاشـت و بار ديگر بر
زين شـد .بي اختيار عنان سـبک کرد کمي به جلو رفت و در کنار آن شـتر سـوار ايسـتاد .بر اسـب بود اما
هيبتش بر آن شـتر سـوار سـايه انداخت و نگاهي از روي حقارت کرد و خندان گفت :نشـان مردانگيت است
نبرد نها یی
5
بدپوزه25. ؟ پرپيداسـت که گروهي بر آن جوا ِن تشـنه لب دليري کردي ،حال بگو غاصب چه هسـتي اي کفتا ِر
همانـگاه نگاهـي بـه پهنه آن صحراي سـوزان کرد و گفت :چو مردارخواران ،الشـه هاي بي جـان را در
ِ
گوشـت گندیده به دندان می کشـی کفتار؟ ايـن صحـرا مي يابي و
سـپس دسـت بـر چانه پـر ريش خبيش برد ،چانـه را در پنجه فشـرد طوريکه دندانهايش به هم سـاييد
و آن را چنـان بـه عقـب هـل داد کـه گردنش خميـده و صداي اسـتخوانش در هوا پيچيـد ،در پـي آن گفت :
چشـمانت به رنگ کينه اسـت اي مرد ترسـو .ترسـويانند که نفرت بـر آنهـا راه دارد.
خبيـش قـدرت پنجـه آن پيـر را ديـد ،بر خود لرزيـد و درحالیکه تا آن لحظـه بر او عمیق نشـده بود ،که
ِ
شـجاعت هر جنبنده ای بود ،ناخواسـته خیره شـد ،وانگه در ژرفای آن پیر، بر چشـمان اردوان که کاهندۀ
شـوکتی بلعنده دید .گویی روبه ای چشـمش بر عقابی تیز بین افتاد ،که بی اختیار سسـتی در خویش حس
نمـود و خـود را بـی رمـق یافت .به ناچار شـجاعت پیشـه کـرد و گفت :به خدا پيـر مرد ،مرگـت را در اينجا
خواهي ديد سـپس دسـت به قبضه شمشـير برد.
در اين کشـمش سـپند سـخن بر آورد و گفت :آرام آرام ،اگر دسـت بر شمشـير ببري تو را همراه با اين
شـتر به دونيم خواهم کرد ،در جايت آرام بگير.
خبيـش دنيـا را بـر خود تنگ يافت و بخت و اقبالی بر خويش در جنگيدن تن به تـن با آن دو يل نمي ديد،
دسـت از شمشـير رها کرد ،با غضب او را نگريسـت چنانکه هنگام نفس بر آوردن از سـينه اش جوشـنش
در حال دريده شـدن بود.
اردوان سـر گرداند با آهنگي تحقير آميز سـخن گشـود و گفت :سرورم مي شنوي ،می شنوی سرورم.
فريادِ ترس و هراس را در ضرب آهنگ قلبش مي شنوي ؟ او ترسيده است ،تکاپوي قلبش را در سينه نگاه
کن از بیم و ِ
باک بیکران ،جوشـن مي خواهد بدرد .قلبش اينچنين ميگويد.
سـپس به چشـمانش نگريسـت و گفت :چشمانت با ديدۀ پوزش از من طلب بخشش ميکنند ،ميگويند
شجاعتت تهيست ،فراخ گويي بيهودست.
سـپند نيم خنده اش گشـوده شـد و به قهقهه اي تمام عيار مبدل گشـت که در پي آن گفت :نمي خواهم
جانـش را در اينجـا بگيـرم و به زندگيش پایان دهم ،خاتمه زندگـی او دریانجا یعنی رخوت بر من ،یعنی یک
پیروزی بـی زد و خورد.
نبرد نها یی 256
آنـگاه نگاهـي بـه سـپاه مصريان نمـود و با ذوقي که در چشـمانش در حال جان گرفتن بـود گفت :مي
خواهـم امواج جنگ را بـه تالطم بياندازم.
در پي سـخن سـپند ،اردوان باز قدمي به جلو رفت ،نگاه در نگاه آن مرد گذاشـت و گفت :قلدوري مکن،
دنياي شجاعت جوالنگه مردان ترسو نيست.
خبيش که خود را زير سـايه او يافت ،خویش را بي اندازه حقير ديد .افسـار شـتر را از نفرت بسـيار ،بي
اختيـار کشـيد و شـتر دايـره وار بـه گرد خود چرخيـد و کمي از او دور شـد درحاليکـه آب دهانش بر فضا
پرتاب مي شـد گفت :حال قبل از اين که خونت را برزمين جاري کنم بگو نامت چيسـت اي پير مرد شـايد
از کهنه کاراني هسـتي که رسـتم را ديده باشي ؟
اردوان با نيم خنده اي که نشـان از آرامش دروني او بود گفت :نام من در وادي شـجاعت تو جاي نمي
گيـرد ،پيـش از ايـن خود نام مرا بر زبانـت آوردي .آري من قاتل اجداد تو ميباشـم.
ناگهـان خبيـش خنـده اي از تـه دل بر آورد و جنون آمیز بگفت :چرا الف مي زني ،او که سالهاسـت فرو
مـرده ،تنـش اکنـون در گور هفت کفن پوسـانده ،مي خواهي چه را اثبات کني ،مي پنـداري با نام او مي تواني
تـرس بـر وجودم بياندازي و از مرگ بگريزي اي پير ،فکـرت را باطل خواهم کرد امروز.
اردوان همچنان بي حرکت به او مي نگريسـت ،همراه با خنده ای گفت :پيش از اين گفتم نامم در انديشـه
ات نمي گنجد ،حتي وجودِ شـنيدن نام مرا نداري.
خبيش از قهقهه باز ايسـتاد ،گرفتار حیرتی سـهمگین شـد ،چهره پر چینش در هم فرو رفت و گفت :چه
ميگويي تو که هسـتي ؟
اردوان بـاز بـر خنـده خـود افـزود گفت :چـرا لرزيدي تو کـه گفتي نام او ترس ندار .سـپس بـر خود نگاهي
انداخت دسـتي بر پیکرش کشـيد و گفت :مگر نمي بيني اينها گرد و غبار زمان اسـت که به التماس من آمده اند.
قلـب خبيـش از حيـرت در حـال باز ايسـتادن از جنبش بود ،بـه آهنگی که زیر تیغ حیـرت بود ،به لحنی
ناهمـوار گفت :تن تو حداقل هشـتاد زمسـتان را به خـود ديده.
اردوان سري تکان داد و گفت :خطا رفتي اي مرد هشتاد و پنج.
هنگاميکـه خبيـش او را شـناخت دنيـا برايـش تيـره و تـار و نفـس بـر او سـنگين شـد و با چهـره ايي
برافروختـه فريـاد زد :باليي بر سـرت خواهم آورد که حتي آسـمان بر الشـه ات زاري کنـد و قول مي دهم
نبرد نها یی
257 کـه اسـتخوانت سـگهاي بيابان را سـور خواهـد داد ،زمان بـر تو باز خواهد ايسـتاد.
اردوان بـی درنـگ در جـواب گفت :من خود مالک زمانم .از ايسـتادگي زمان با من سـخن مگو ،آري من
رسـتمم آن جنگجويي که آبا و اجداد تو را به خاک سـپرد.
خبيـش بـا آويختگي سراسـيمه به اطـراف نظر کرد ،آب دهانش را به دشـواري فرو بـرد و گفت :من تو
را در دوزخ مـي جسـتم حـال تـو در اين صحراي سـوزان در برابرم افتادی .کمي در انديشـه سـياهش فرو
رفـت گفـت :آري زمـان تو را زنده نگه داشـته تا من انتقام گذشـتگانم را بگيرم آري سـيلي هسـتم که سـد
حيـات تو را در هـم خواهم کوبيد.
سـپند کـه مجادلـه آن دو را بـي سـخن مـي نگريسـت ناگهان چهـره اش از خشـم پر چين شـد و گفت:
زيـاد تنـد مـرو اي مرد زشـت روي ما براي تفتيش و رد و بدل سـخن به اينجا نيامده ايـم ،در برابر من ِ
الف
شـجاعت مزن ،مرد و نامرد در آوردگاه عیان خواهد شـد و میزا ِن شـجاعت در میدان آشـکار می شـود.
اردوان بـا خنـده اي دسـت خـود را تکان داد و سـپند را به آرامش خواند و گفت :سـرورم اعتنا نکنيد به
الف و گزاف و فزونه گويي او .سـخن گفتن بي هزينه اسـت .بگذاريد بگويد.
سپس رو به خبيش کرد و گفت :ما براي َچرند و چار ،بگو مگو نيامده ايم ،ما حامل پيغام هستیم.
خبيـش کـه طغيا ِن کينه از زير پوسـتش چو سـیلی مشـهود بود ،به دشـواري نفـس به بيرون مـي داد
گفت :آن چيسـت؟
سـپند بيکبـاره مجال سـخن گفتن به اردوان نداد و درحاليکه دسـت به آسـمان داشـت گفـت :پیرو
حکممرگـتآمده. ِ فرمانمـادردهـر،وتاييدِ آسـمانوزميـن،وبنـابهشـهو ِدروزوشـب،
همانـگاه چشـم در نـگاه خبيـش دوخـت و گفـت :و مـن مجـري آن ،آري شمشـير من ِ
پیک پيـا ِم مرگ
توسـت .من سـپند شاهزاده ابر امپراطوري پارس هسـتم و به زودي مسير جهنم را به تو نشان خواهم داد.
اردوان که حرکات آنها را زير نظر داشـت بناگاه سـر را رو به سـپند چرخاند و گفت :سـرورم ،گفتگو
با اين ابلهان سـودي ندارد حال برگرديم سـوي سـپاهيانمان که گفتنهاي بسيار خواهيم داشت ،آنهم گفتني
هاي بسيار دلچسب و خوشايند.
خبيش که دندان بر هم مي فشـرد با حرص تمام ،آسـودگي آن دو مرد جنگي را زير تنگناهِ غضب خود
داشـت کـه برآشـفت و گفـت :آري ،باليـي به سـرتان خواهـم آورد که در رزمگاه دسـت به دامـان خدايتان
نبرد نها یی 258
شـويد .پارسـيها بدانيد که مردار خواران در سـر الشـه تان به نزاع برخواهند خاست ،قيام پسمانده خواران
بر سـر نعش بي جان شـما ديدنيسـت و بس زیبا.
سـپند در حاليکه افسـار کج مي نمود نگاه از چشـمان خبيش بر نمي داشـت ،که خنده اي بر لب آورد بي
آنکـه سـر کـج کند گفت :زمانيکـه مرگ بر پيک ِر نيمه جانت چنگ مـي انـدازد و کا ِم دل با تو حاصل ميکند،
سـخني به تو خواهم گفت.
شعله هاي آتش بر مي خيزيد گفت :امروز مرگ طعمه لذيذي خواهد داشت.
و بـر نفـرت گفتـار خـود افزود و فرياد زد وگفت :شمشـير به خونت تر خواهم کرد و قلبت را از سـينه
ات بيرون خواهم کشـيد اي جوان ابله ،اما پیش از کشـتنت به زنجیر می کشـمت و با دشـنه ای کند از سـر
تا سـاقت را می شـکافم و پوسـت از تنت بر می کنم .آری زخمهای عمیق که سـپیدی اسخوانت هویدا شود،
تا معنی درد را بفهمی و بدینسان گستاخانه قلدوری نکنی.
در حاليکه خبيش از غضب مي جوشيد و لب را به دندان مي گزيد ،رفتن آن دو سوار سوي سپاهشان
را مي ديد ،اردوان در حاليکه پشـت به آن مرد که در چشـمانش غوغايي بود داشـت ،گفت :ما اهل سـخن
نيستيم ديگر گفتارمان را بايد از دها ِن شمشيرمان بشنوي.
در ميان راه بازگشت بودند که سپند رو به اردوان کرد و گفت :اي اردوان در نبرد پيشين هامان نصيب
تـو شـد .حال بگـذار در اين رزم من جامه مـرگ را بر تن اين مرد ديوپيکر کنم.
اردوان سـر بـه آسـمان کـرد و دهان گشـود و قهقهـه اي سـر داد و در پس آن گفـت :گويي مي خواهي
شـجاعت را از من بدزدي و در به گور سـپردن اين اهريمنان گوي سـبقت را از من بربايي و سـپس با لحني
متين افزود :در خواسـتت را مي پذيرم اي نره شـير جوان .امروز ميدان از آن توسـت ،مي تواني به تمامي
شـرزگي کني و این ُسـفلۀ ستمگر سهم توست.
اردوان کـه خنـده بـر لب داشـت ،چهـره سـپند را گرفته ديـد و در پـي آن گفت :
ديگر چيسـت ؟
نبرد نها یی
259
اردوان سـري از خنـد ه اي کـه غـم در آن بيـداد مي کرد تکان داد و گفت :رسـتم نام محلي منسـت ،زمان
زايـش مـن ،مـادرم قـادر به رهايي من از دنياي عدم به دنياي بود به سـبب بزرگي پيکرم ،نبود .به اين سـبب
پهلوی مادرم را شکافتند و مادرم از آن رنج و الم رست و محليان مرا رستم ناميدند و آن عمل را رستينه اما
نام راسـتين من که پدرم بر من گذاشـت اردوان بود که نامييسـت رايج و معمول در شـرق امپراطوري ایران.
سپند که حيران بود گفت :پس تمامي افسانه هاي که تا کنون خوانده ام و شنيده ام تو بودي.
اردوان ناگهـان چهـره اش پـر غم شـد و سـکوت کرد سـپس با همان حـال افزود :محليان افسـانه زياد
ميگويند ،بـاور مکن.
سـپند به گشـادگی گفت :شـايد پيش از نبرد بابل افسانه مي پنداشـتم ،ولي رزميدن تو از افسانه باالتر
اسـت ،افسانه در برابر داسـتان زندگی تو هیچ است.
نبرد با خبيش
آن دو در طاليه(جلـوی سـپاه) سـپاه ايسـتادند و اردوان بـر مرکب ،مدام عنـان می پیچاند ،درحالیکه به
پیرامـون خود در حرکت بود ،همچو همیشـه خروشـان ،دسـت بر پشـت بـرد و آذرافـروز را از گیـره آزاد
و از نیـام رهانیـد رو بـه سـپاه پـارس نمود و گفـت :اي جنگاوران پارس مـي دانم در صحراي سـوزاني راه
بسـيار پيموده ايد و تشـنگي فراوان داريد ،بدانيد که تيغهاي شـما نيز تشـنگي بسـيار دارند ،آنها را با خون
اين اهريمنان سـيراب کنيد ،که شمشـير شـما با خون اين شب پرسـتان جانی تازه خواهد گرفت .پس آنگاه
تيغه آذرافروز را سـوي سـپاه مصر نشـانه گرفت و با فريادي جان سـتيز فرمان حمله افراشـت.
آن دويـل پيشـرو چـو رودی ویرانگـر با تيغهاي عريان در حاليکه دهانه اسـب آن دو همراسـتا یکدیگر
بـود ،سـوي مصريـان چهار اسـب مي تاختند .عاقبت چاوشـان (مقدمه سـپاه) آندو سـپاه بـا تمامي قدرت
بر هم تاختند و در هم فرو رفتند .اردوان و سـپند از دو سـوي ناهمسـاز همچون بادي سـهمگين پيشاهنگ
1
نبرد نها یی
2 6
شـکني مي کردند و هر مانعي را که در سـر راهشـان پديدار مي شـد در هم مي نورديدند .آری آن دو تک
تـاز خـود را به قلبگاه سـپاه دژخیم رسـاندند و تکاورانه چاوشـان را بـه ُدمدار دوختند و مِی َمنـه را بر دهان
مِیسـره ریختند و چیدمان پنج رکن سـپاه مصر را بر هم زدند .يکي کوبنده و ديگري توفنده سـپاه خبيش
را متالشـي و به جلو پيش مي رفتند.غباري از زير سـم اسـبان بر مي خاسـت و با فضاي خونين در هم مي
آميخـت .آن آوردگاه همچـو دريـاي طوفان زده به تالطم افتاد که اردوان و سـپند گردابهـاي آن درياي مواج
بودنـد و مـرگ نيـز آن طوفانـی که به سـبب خـروش آن دو یل کیانی ،به هر سـو رانده می شـد.
خبيش غران ،با کوپال گرانی(گرز) که بر دسـت داشـت ،وحشـيانه می کوبید و مي جنگيد ،و نعره بر
می آورد :اي جنگجويان من ،زمين را از وجود اين پارسـيان پاک سـازيد ،روزگار آنها به انتها رسـيده ،که
رسـتم درون آنهاسـت ،با کشـتنش نام بر خود آورید و شـهرۀ جهان شوید.
تکه تکه هاي آغشـته در خون پيکرهاي جنگاوران خبيش از البالي ضربات شمشـير سـپند به اطراف
پرتاب و فواره هاي خون از تيغ او سـاطع مي گشـت و اردوان نيز آن پي ِر پيل پيکر با آذرافروز همدم شـد
و خـون بـه پا کرد و همچو چرخۀ يک آسـياب درميـان رود خون فضاي رزمگاه را سـرخ خگون مي نمود،
انـگار مـرگ تحت فرمان آن دو يل بود .آري آوردگاه تبديل به يک کشـتارگاه شـد.
جنگجويان فناناپذير بر دو دسـت شمشـير داشـتند ،بي باکانه شمشـير زنان به جان مصريان افتاده و آن
پرخاشـگاهِ پر شـر و شـور را زير و زبر مي کردند .فناناپذيرها آن جنگجويان تند حمله ،باد سـرعت شکافهاي
عميقي در پوسـت و گوشـت آنان مي انداختند و تن آنها را از دسـت و پا بي نياز و زمين شـني زير پاي خود
ِ
نعـش خونيـن آنها فـرش و آنها را لگدکوب و پایمال می کردند ،و بدینسـان راه بر خود مي گشـودند. را بـا
مگابيز همچو تند بازي(شـاهين )تیزبین و درنده نيز با ياران جنگي چاالکش ،پر اشـتياق و شـيفتگي بي
انتهـا به شـکار خود سـرگرم و ز هرسـو سـر از بدن مصريـان جدا ،و فريـاد زنان شمشـير را در بدن آنها
فـرو مـي نمـود و خون با سرکشـي و شـور از گـردن و قلب آنها بر فضا فـواره ميکشـيد .آری مگابیز آن
گراز کشـور که در شـکارگری قهار و یکتا بود ،غرشـکنان لگام می تاباند و رکاب به پهلو مرکب می کوبید
و در پـی یـک ضربـه از شمشـیر لنگردارش ده سـر را از گـرده و گردن بر می چید و بر زمیـن می انداخت.
سـپند و اردوان ،آن دو مـرد جنگـي کـه هـر دو گويي از يک دل و انديشـه سـود مي بردند ،همزمان به قصد
جـان از مرکـب فـرود آمدنـد و با فريادهاي سـخت ترس آور به انبوهِ مصريان سـيه چـرده زدنـد و آن دو يل،
دسـت بـر گريبان مجمزان (شترسـواران ) مـي بردند و آنها را از صد ِر کجـاوه به پايين فرو مي افکندند و تن و
بدن آنها را مي دريدند و روده از دلشـان به بيرون ميکشـيدند ،يکي شـيري جهانخورده بود که پشـتوانه اي
بي کران از کشـتن داشـت و ديگري نره شـيري جوان که سـوداي درندگي در او بيداد مي کرد .آن دو غوغایي
به راه انداخته و به کرداري صيادي گرسنه و شکارنادیده ،صید را آسيمه و مرگ بر چشمانشان مي آوردند.
نبرد نها یی 262
آري مردانـي آهنيـن پـوش از زير دسـت پـاي آن دو یل کوه پيکر کیانی پنجه بر خاک ميکشـيدند و با چنگ و
دنـدان در پـي راه گريـز .جنگ آن دو نيرومنـد ،مرگ را در آن آوردگاه به تمامي به هيجـان در آورده بود.
ِ
برداشـت آن دو جنگجـوی طوفـان نـژاد در آن خونريـزگاه قـدم بـر مـي نهادنـد و دوشـادوش هـم در
محصو ِل مرگ به هم یاری می رسـاندند و همچو خورشـيدِ گيتي گشـا سـايه می شـکاندند و پردۀ باد بر
می چیدند و گرد و غبار فرو می نشاندند .به ناگه چشمانشان در آن خونگاه پر شر و شور در ميان ترنگ
تيـر و چاکاچاک شمشـير و فشـافش سـنان و فاخش نيزه به هم افتـاد ،که اردوان درحاليکـه گريبان مردي
طـاس و شـکم گنـده را گرفته و به خاک ميکشـيد خطاب به سـپند به کنايه بانگيـد و گفت :اي آتـش کردار،
مـرگ را از نفـس انداختـي ،بگذار درين ميدان نفسـي تازه کند.
پـس آنـگاه تبـر بـر افراخـت و بر سـر و صـورت آن ديوچهـره نهـاد و او را از چانه تا پيشـاني دريد و
مغـزش را بر خـاک ريخت.
سـپند او نيـز کـه همچو پيلـي يکـي از آن ديوان را زير پاي خود داشـت ،خوشـحال و خندان گفـت :اي
شـير پيـره گويـي تمام نيروهاي عالـم را به بردگـ ِي خـود در آوردي و بر مرگ مي تازي آري آن مرگسـت
ِ
سـمت تو آختـه ،مرگ از جا ِن خود هراسـيده کـه از کوبندگـي تو در حال گريز اسـت .او دسـت خواهش به
که مبادا زير تي ِغ تو اينگونه دريده شـود .و قهقهه ايي سـخت مهيب را سـر داد و همراه با آن گردن آن مرد
هيوالپيکـر را زيـر پاي خـون له کرد و از روي نعش آن بگذشـت.
نبرد نها یی
سـپس هـردو همديگر را کمي نگريسـتند و جـان آن شورشـگران را گرفتنـد و راهِ ديـوان را از آن3خود26
کردنـد و پا به پيش گذاشـتند.
آن سـپاه مصري عنان تافته (شکسـت خورده) ز هر سـو گسسته شد و جنگجويان مصري راهي جز
فـرار نديـدن و بـادِ فتـح ز هر طرف به جسـتن گرفت ،و دل و دسـت آنها از جنگ و جدال و سـتیز فرو ماند،
سـرانجام به سـبب کوبندگی جنگاوران کیانی راه ز هر سـو بر خبیش مسدود شد.
در ميـان آن قتلـگاه سـپند و اردوان در پيش و روي خبيش در آمدند و خبيش خـود را در دام دو هيوالي
کـوه پيکـر ديـد که با تيغهاي خونيـن او را در چنبـره (محاصره ) خود فـرا گرفتند .نگاهي از تـرس به هر دو
داشـت و از درون بر خود مي لرزيد ،که سـپند نگاه بر او تیز کرد و نوک شمشـي ِر پهن و لنگردارش را سـوي
او گرفت و چهره فشـرد ،خشـم به روی آورد و چو یک شـکارچی به شـکا ِر در دام افتاده نگاه دوخت و به
تنـدی زبـان تحقیر و تهدید گشـود و گفت :حـال مردارخـواران را دعوت بر نعش بـي جان من ميکني.
سپس قهقهه ای به میا ِن سخن خود آورد و گفت :خواب بود که ديدي اي مرد سايه زده (متوهم).
سـپس گامـي بـه جلو نهـاد و در ادامه کالم ،گفت :خبيش دوزخ در چند قدمي توسـت ،براسـتي که تيغ
من سفيريسـت تا تو را به سلامت به دوزخ برسـاند.
ناگهان از سـوي دگر فريادي مرگبار از اردوان برخاسـت و درحاليکه دسـت به هر سـو مي چرخاند و
گفـت :گـرد خود را ببين ،همه سـو مرگ اسـت که چـو روح بر جان جنگجويانت دميده ميشـود.
وانگـه نـگاه خود را سـوي سـپند چرخانـد و در پي آن همـراه با نيم خنده اي گفت :مي خواهيـم در این
آوردگاه که مجال بقا برایتان باقی نیسـت ،فرصت نفیر و نفس دهیم ،چونکه سـربازانت به سـرعت بدسـت
يالن پارس تکه و پاره ميشـوند ،آن اينسـت که سرنوشـت جنگ را نبرد تو و سـپند تعيين ميکند.
خبيش هراسـان بدور خود مي چرخيد تا بر هر دو مسـلط باشـد .یک چشـم به اردوان داشـت و چشـم
دگـر بـه سـپند ،آری صیـدی سـایه دو صیاد را بر خـود دید .با کمي تامـل ،کوپالش را افراخـت و خطاب به
سـپاه خـود بـه فريـاد در آمـد :دسـت از نبرد بکشـيد اي سـربازان ،زيرا که مي خواهم سـرزمين پـارس را
دگربـار بي وارث و تهی از جانشـین کنم.
سـربازان خبيش که قادر به نبرد با جنگاوران پارسـي نبودند ،شمشـيرهاي آخته خود را پر اشـتياق
آويختـه کردنـد و ترکـش و تير و کمان و گرز و کوپال و سـنان و نيـزه و ناچخ بر خاک فرو انداختند و زانو
خاک خفت کوبيدند و دسـت بر سـر گذاشتند. بر ِ
نبرد نها یی 264
در ايـن هنـگام اردوان خنـدان تبـر پوالديـن خـود را بر شـانه تکيه داد و عقـب عقب گام نهاد و ميـدان را
بسـود سـپند خالي کرد تا وفای به عهد کند ،و جشـن مرگ را بدسـت سرشـت و غريزۀ باورنکردني سپند
دهد ،تا جا ِن این سـتمگر بازیچه چنگال سـپند شـود .آن نره شـير جوان که از شـوق در خود نمي گنجيد
روبروي آن مرد درمانده قرار گرفت و سـپس بغريد و بگفت :حال ميان ما شمشـير قضاوت ميکند و داد
را به تيغهايمان مي سـپاريم.
خبيـش در حاليکـه آب دهان به سـختي از حلقوم فرو می داد و چـاره اي ناچار بر خود ميديد ،لرزان گفت:
آري ،سپس کوپالش را بر زمین انداخت و جایش شمشیری پهناور و دو َدمه(دو رو برنده ) از یکی از یارانش
سـتاند ،پس آنگاه با کمی درنگ به تیغه آن ،گفت :می خواهم خون این پارسـی را بر تیغه خود ببینم.
سـپند بی هول و هراس نوک شمشـير را بر زمين ميکشـيد و با چشـماني دريا شـکوه که شـجاعت و
شـهامت در آن فرمانروايي مي کردند ،نگاهي به او کرد ،و گفت :اي شـغال حال سـر بريده شـده پارسـي
بـه جلـوي مـن مـي اندازي ،هان ای شـب پرسـت بدکار .می بینی شمشـیرم زبـان بر زمین می کشـد و در
پی جان شـغالی می باشـد ،بدان من به تو هيچ مهری و بخششـی نخواهم ورزید ،گر تسـليم شـوي تو را
خواهـم کشـت .پس بهتر اسـت کـه در نبرد بميري که شـايد بختي بر تو باشـد.
سـپس خنـده اي بـر آورد کـه مـرگ در آن فريادِ شـادي سـر مـي داد و در پس آن خنده گفـت :بخت و
اقبالـت را به آزمـون بگذار.
خبيـش تـرس خـود را زيـر نقـاب شـجاعت پنهان نمـود و پا بر زمين فـرو کرد و با جسـارت گفـت :تو را
نابود خواهـم کرد.
سـپند چـو شـیری جوان که پیکار پاره ای از سرشـت و نهاد او بـود ،به دقت حرکات و احـوال او را زير
چشـمي در نظر داشـت ،و آشـکارا َسـهم و سـیماب(ترس و لرزش) ،ترس و تردید در سیمای او می خواند،
و بـا خنـده اي کـه بر لب داشـت گفـت :بگذار گره از اسـرار رازي بر تو بگشـايم تا نادان از جهـان نروي.
خبيش با چشماني که با ِر لرزۀ تمامي پيکر او را بر شانه داشت ،ترسان گفت :آن چيست ؟
سـپند همچنان بر خمیدگی خبیش خیره شـده بود ،خندان گفت :آن سـتمکارگي زندگانيسـت که مرا در
برابـر تـو قـرار داده و مي داني چه چيزي از روزگار سـنگدل تر اسـت.
خبيش که هر لحظه بر آشفتگيش افزوده مي شد ،به بی تابی گفت :گره بر حرفت نيانداز ،مقصودت چيست؟
نبرد نها یی
سـپند سـر را رو به آسـمان کرد و قهقهه اي سـر داد و سـپس گفت :من از زندگي بيرحمترم ،چون5که26
من به حيات نيز رحم نخواهم کرد .من کشـندۀ حیات ،ويرانگ ِر روان ،نابودگ ِر جان ،سـتانندۀ روح ،بازدارندۀ
نفـس ،برآرنـدۀ رمق ،برکنندۀ نیرو و افکنندۀ فنا بر کفتـار دالني همچو توام.
ناگهان خبيش شـکيبايي خود را از دسـت داد که براسـتي جانش به لب و انتها رسـيده بود .غرشي کرد
و با يک حرکت جنون آميز به طرف سـپند حمله ور شـد و شمشـيرش را سـوي سپند به چرخش در آورد،
امـا چنـدي نگذشـت که شمشـيرش از چرخش افتاد و خـود از حرکت باز ایسـتاد .آري ،پيکرپوالدين پوش
او زير ضربات شمشـير سـپند چاک چاک شـد ،از يکطرف شمشير و دگر سو مشتهايي پیاپی به کوبندگي
پتکي پوالدين بر سـر او فرود مي آمد و او را در هم مي شکسـت ،گوشـت با آهن جوشـنش در هم آميخت،
خبیش در دم بر زمين افتاد و دنيا برايش سـياه شـد ،آسـوده پلک بر هم نهاد از دنيا رفت.
پـس از لحظـه اي کوتـاه ضربـه اي بـه هـوش آورنده بر پيکر خود حس نمود ،کـه او را تکان مي داد تا سـر هوش
بياوردش .مشـتاقانه چشـم گشـود به خيالش ،خود را در دنياي ديگر ببيند اما در پس آن تکانها ،صدايي که بم و مبهم
بـود بـر گوشـش طنيـن افکند ،که مي گفت :برخيز اي مـرد خوش خفته و خوش خيال ،برخيـز ای مرد فاخیز(خیزان و
مرگ آسـوده بر تو ،سـتم اسـت بر سـتمدیدگان.افتاده) ،مرگت راببين ،هنوز از جانت کمي مانده ،زود اسـتِ ،
حالتـي بدتـر از مـرگ داشـت ،بـا بـي ميلي به تمامي چشـم گشـود و بـه اطراف نگريسـت ،کـه آهي پر
افسـوس و حسـرت از گلـوي بغـض آلـود خود کشـيد .بر خلاف انتظـارش ،باز خـود را دریـن جهان چو
آتش دوزخ را به ضرب شمشـير سـپند ترجيح صیدی نیمه جان زیر سـایه صیاد يافت .آري او حتي عذابِ ِ
مـي داد .بـا صـد افسـوس خويـش را در ميان پاهاي تنومند سـپند ديد که او با پهناي شمشـيرش بر او مي
زنـد تـا او را بـه هـوش و حواس بيـاورد و به کا ِر ناتمام خود پایان بخشـد.
خفت تمام زير دسـت و پاي آن يل به جان کندن افتاد و پيک ِر خونين خودناگهـان تکانـي بـه خود داد ،با ِ
را به سـختي بر زمين ميکشـيد و گاهگاهي سـ ِر وحشـت برمي گرداند و از گوشـۀ چشـمش ديدۀ ُپرترس
به چشـمان از غضب افروختۀ سـپند که هزار شـعله در بر داشـت ،نگاهِ درماندگي مي انداخت و دوباره رو
مـي گردانـد و چنگ به خاک ميکشـيد تـا خـود را از دا ِم مرگ برهانـد .اما امیدش چـو آرزوی بود که جامه
کابـوس بـر تن می کـرد و هر تلاش و تقال برو بي فايـده می گردید.
سـپند سـايه سـهمگین مرگ را سراسـر بر تن او افکند .بيکباره تنش بر خاک فرو نشسـت و از حرکت
باز ايسـتاد .آري پاهايي به سـنگيني يک پيل تنومند بر روي ُگرده اش فشـار می آورد ،اسـتخوانهایش در
نبرد نها یی 266
گوشـت و پوسـت او فرو می رفت و درحالیکه خون بر دهان می آورد ،تن خونينش از سـر تا سـاق تا نيمه
بـر خـاک فـرو مـي رفت .در اين کشاکشـی مرگ و زندگی ،سـپند خم شـد و دهـان به گـوش او نزديک کرد
غرش شـیر بر گـوش کفتار هنگا ِم مرگشِ و آرام گفـت :مـی بینـی ای کفتار ،وحشـتی مرگبارتر از نجوای
نیسـت ،هان می شـنوی .ای کفتار ،خفت خود بين ،جان سـختي در برابر من سـودي ندارد ،و افزود :يادت
هسـت که پيـش از جنگ به تـو چه گفتم ؟
سـپند درنگی از گفتار باز ایسـتاد و خشـمگین بسـا ِن صیدی بی رحم که تنها قصد کشـتن داشـت ،به
دیدۀ هراسـناک صید خود نگریسـت ،افزود :به دوزخیان بگو ،آن آوردگاهي که سـپند در آن قدم به ميدان
مـي گـذارد ،آنجا جنگکده نيسـت ،آنجا ادبگاهيسـت که مـن در آن حکمفرمايـي ميکنم و فرمانـروای آفتی
هسـتم که شـما آن را فنا و مرگ می نامی ،آری من برگزیده از سـوی سرنوشـتم ،که دار پادافره بر بددالن
و دوزخیـان برپا کنم.
سـپس دهـان از گـوش او دور نمـود و درحاليکـه قامـت اسـتوار مـي کـرد گفـت :اي مرد قلمرو شـير
جوالنگـه کفتـاران نيسـت .پـس آنـگاه بـر قوت گفتـار خود بيـش از پيـش افـزود و بانگ بـر آورد:
در اين رزمگاه يک چيز بيهوده اسـت و آن سرتوسـت اي مرد زشـت خوي ،درحاليکه قامت راسـت مي
کرد و چشـم بر او داشـت در امتداد سـخن خود گفت :اين آوردگاه را از وجود سـر ناپاک تو پاک ميکنم،
خوش باد سـفرت به دوزخ.
سـپس شمشـير برافراشـت و آتش خشـم خود را بر تيغۀ آن گذاشـت و ضربتي دهشتناک به سنگيني
تمامـي کائنـات بـر گـردن او فرود آورد و گرده و گردن همچو مويي از هم گسسـت ،تا نيمه شمشـيرش بر
خاک فرو رفت و سـر از پيکر آن خبیث جدا و غلتان در شـن و ماسـه شـد و مرگ را بر او قطعي کرد .سپس
شمشـيرش را رو به خود گرفت و با دگردسـت ،خون از آن زدود و با نگاهي به تيغه زدوده شـده از خون،
گفـت :بـه داور دادار که شمشـير من نيـز داد را خوب مي داند.
نبرد نها یی
267
شب شوم
پـس از سـرکوب شورشـيان در مصر ،اردوان وسـپند طي مـدت کوتاهي به امپراطـوري پارس همچو
گذشته قدرت بخشیدند.
شـبي هر دو آنها ،درون کاخي مشـرف بر رودي عظيم که در دل کوهي سـنگي جاي داشـت ،بودند و
آن کاخ بـا طـاق هـاي تـو در تو و راهروهاي پيچ در پيچ که شـوکت خود را فرياد ميکشـيد با افتخار ،براي
نـو مالکيـن خود ميزبان گسـتري مي کرد .آن دو از سرسـراهاي گوناگون قدم زنان گـذر و در مورد رخداد
و چگونگي هاي کنوني در عالم سـخن مي گسترانيدند.
در اين بين اردوان چالشگرانه به سپند گفت :شاهزاده وطنخواهم ،زمانيکه در آنسوي البرز کوه بودي،
نـزد چـه فرسـوده رزم و کار دیـده ای(ماهر) شمشـير زدن آموختي ؟ هر که اسـتادت بوده ،بي ترديـد او را
خواهم شـناخت زيرا تمامي زبردسـتا ِن زبده کار در اين ملک شـاگردانم بوده اند.
سـپند یا شـنیدن این سـخنان ،خنده اي کرد و گفت :اردوان من زندگي سـاده روسـتايي داشـتم و در
خانـواده اي کـم چيز و سـاده زيسـت روزگار مي گذراندم ،شمشـيرم کجا بود .کماني از شـاخۀ درختان و
تبـری از تـ ِن سـنگی صخـره ای براي خود مهيـا کرده بودم تـا به آن خانـواده در گـذران زندگي کمک کنم.
حيرت ،ابروهاي اردوان را به هم نزديک کرد و گفت :محال اسـت ،چطور ميشـود .دسـتت با مشـتۀ
پوالدي ِن شمشـير چنان آشناسـت گه گويي سالها همنوا و دمسـاز هم بوده اند ،آري شمشيرت در جنگ به
همـه جهات مي چرخد ،تنها کهنـه کاران و ورزيده کاران اين چنينند.
سـپند در انديشـه بـود که نفسـي عميـق به بيـرون داد و خطاب بـه اردوان گفـت :اما يک چيز اسـت که
همچو رازی گره ناگشـوده ،اندیشـه ام را به آشـوب می کشـاند ،زماني که من سـر به بالش اسـتراحت مي
نهـادم ،در عالـم رويـا ،خـود را در جنگهـاي مهيبي مي ديـدم ،چنان به ذوق و شـوق در مي آمدم و شـور به
احوالـم مـی افتـاد کـه زمانيکـه به عالم واقعيت بر مي گشـتم گويـي زندگي بر من خـراب و ویران مي شـد.
ِ
تالطـم خـون بـود در آن آوردگاههاي رويايي که شـوق زندگي در ايا ِم تعطيـل در من مي نهاد .مرگ آفريني
عظيـم بـودم ،حـال اکنـون هر چه مي انديشـم آن روياها به واقعيـت دگريده ،انگار زندگي من پيشـاپيش در
عالـم رويا بـه وقوع مي پيونـدد اي مرد.
9
نبرد نها یی
پذيرفت26، اردوان که بي سـخن به سـخنان او گوش فرا داده بود ،گفتار سـپند را به آسـاني در انديشه اش
زيـرا کـه مي دانسـت مهارتي اينچنين تنها يک آمـوزگار دارد و آن هم روزگار اسـت که در سرشـت و ذات
کـم جنگجويانـي مـي گذارد ،سـپس با کمي درنگ با گشـادگي پرسـيد :اکنون چه مي بيني حـال که تمامي
روياهايت به حقيقت مبدل شـده؟
سـپند ناگه افسـردگی و رخوت بر او چیره گشـت و به یک دم چهره اش دگرگون شـد ،ابرو در هم
کشـيد و چين بر پيشـانيش افتاد و گونه هايش از آشفتگي شکسته شـد ،با دلزدگي سري تکان داد گفت:
اکنـون ،روياهايـم بـه کابـوس ،و آن فراگردِ(محیـط) دل افـروز کـه بـه خواب مـی دیدم حال بـه دوزخی
خونیـن تبديـل شـده .منـي که از وحشـتي در اين جهان بيم نـدارم و هـراس در دل و جانم جای نـدارد و
هرگـز تـرس را در جهـان نیازمـوده ام ،بارهـا و بارها ترس بـه دیده و هراس به جان و بیم به اندیشـه ام
افتـاده .چنـان لرزشـی بـر من در بسـتر می افتد که اکنون از سـر نهادن بر بالین و پلک بر پلک گذاشـتن
هراسـانم و روزگارم زهراگين شده.
سـپند به سـختي و با بي ميلي انديشـه خود را مرور کرد و گفت :شـبحي وحشـتناک و چرکين بر من
نـازل ميشـود و بـي آنکـه بتوانـم با او بجنگم و دسـت به گریبان شـوم ،مرا با سـخنانش خفت مـي دهد و
سراسـر بر قدمگاه خـواب من وارد می شـود.
در همين حال که آنها سخن رد و بدل می کردند ،نابيوسان طاقها و ستونهاي سنگي آن کاخ وحشيانه
به خود پيچيدند و زمين زير پايشـان به حرکت در آمد ،آنها بي اختيار بطرف سـتوني دويدند و بر يکي از
آنها تکيه زدند و پناه گرفتند و هراسـان به اطراف خود نگريسـتند ،آن دو که شـانه به شـانه هم بودند که
سـپند سـر به سـوي اردوان چرخاند و گفت :اين بومهن (زلزله ) از چيسـت دگر؟
اردوان چانه درهم کرد و گفت :نمي دانم ،به دنبال من بيا
اردوان آشـفته بطرف ايوان کاخ دويد و سـپند نيز پيرو او ،و هر دو به ايوان کاخ در آمدند ،آشـوبي در
ظلمت آسـمان را به زمين مي دوخت و طغياني بـر آن رود ِ آسـمان تيـره ديدنـد و رعد هايي که با نور خود،
عظيـم کـه مـوج مـوج را مـي بلعيد ،چهره آنهـا را بيش از پيش آشـفته تر مي کـرد و همزمـان ،زمين نيز به
خـود مـي پيچيـد و با تکانهايش وحشـت بر جهـان مي انداخـت ،آري از هر طرف بيـداد بـود ،در اين هنگام،
چندين سـنگ عظيم نيـز از باالي کوه غلتان سـقوط و بـه درون رود مي افتاد.
نبرد نها یی 270
ِ
کدورت اردوان که خود را بر سـتوني تکيه داده بود و سـپند نيز دسـت بر لبه سـنگي آن ايوان داشـت به
زميـن و آسـمان بي سـخن چشـم دوختـه بودند و بـا هيجان همديگر را مي نگريسـتند گويـي نزاعي ميان
ِ
پيچش زمين زميـن و آسـمان در گرفته بود ،ز هر سـو غوغايي بيـداد مي کرد .اخگ ِر آذرخـش و نعرۀ رعد،
و طغيـا ِن رود در هـم مـي آميخت ،انگار عذابي در آن نيمه شـب به کل جهـان افتاده بود.
پس از لحظه اي ناگهان طغيان رود آرام گرفت و رعد به دل آسـمان برگشـت و زمين نيز از رنج که بر
آن مي رفت اسـوده گشـت ،سـپند و اردوان تا لحظه ايي بعد از اين رويداد شـگرف ،بي حرکت در آن ايوان
با شـگفتي به تماشـا اين آشـفتگي ايسـتاده و نگاه به هم رد و بدل مي کردند که سـپند به اردوان گفت :اين
ديگر چـه باليي بود.
اردوان :بـه گمانـم رخـدادي شـوم و بديمن در گوشـه اي از اين گيتي به وقوع پيوسـته و اين پريشـاني
گويـاي آن بود.
سـپند خنـده اي بـر لبانش نقش بسـت و گفـت :اردوان تـو رو به خدا از اين خرافات پوسـت در پوسـت
(باطـل) و سـخنان بـي پايـه کـه تکيه گاه مردما ِن کوته فکر اسـت دسـت بـردار ،اين تنها يک طوفـان بود که
لـرزش زميـن آن را همراهي کرد.
سـپس اردوان بـا نگاهـي نگـران بـه سـپند گفـت :بامدادان بـه نـزدت خواهم آمـد و امتداد حرفمـان را
خواهيم گرفت ،حال وقت اسـتراحت اسـت سـرورم ،و در حاليکه سنگینی در اندیشه داشت ،سر به گريبان
گرفـت ،او را ترک گفت.
صبـح روز پـس از آن شـب آشـوبزده ،اردوان در تـاالري بزرگ با کف پوش مرمري به حضور سـپند
رسـيد و سـپند با ديدن او ،در بدو ورود ،نخسـت به او گفت :ديروز آن بالی گیتی سرشـت ،گفتگويمان را
ناتمام گذاشـت ،ديدي چگونه وحشـت به جان محيط افتاده بود ،بومهني در تن طوفاني وحشـي مي پيچيد.
اردوان که گويي عقل و انديشـه اش گرفتار آن رویداد سـهم آمیز (ترسـناک) بود ،ابرو به باال انداخت و
گفت :آري تا پگاه در انديشـه آن بودم.
در ايـن هنـگام ناگهـان در تاالر گشـوده و تيزتـازي پا در آن بارگاه نهاد ،و پـس از کرنش گفت :آورنده
پيامی از شـاه جهان ميباشم.
سـپند او را با دسـت به جلو فرا خواند و سـپس آن تيزتاز به جلو رفت و نامه اي که بر دسـت داشـت
را به او تسـليم کرد .وانگه سـپند او را عزل حضور و نامه را گشـود ،پس از اندکي زمان که چشـم به نامه
1
نبرد نها یی
2 7
دوخته بود ناگهان برقي از چشـمانش درخشـيد و ابروهاي او از هم گشـوده شد و شعفي سنگين بر چهره
او چيره گشـت ،و رو به اردوان کرد و گفت :اي مرد ،پدر بزرگ شـده اي ،شـب گذشـته سـتاره ايي پر فروغ
به آسـمان سـرزمين پارس افزوده شد.
بلـه سـپند از همـاي صاحـب فرزندي ميشـود .امپراطور طي نامه اي اين خبر را به سـپند رسـانده بود
:درود برشـاهزاده پـارس حال من بسـيار خرسـندم که امپراطـوري پارس با آمدن ايـن فرزند فرخنده قدم،
ديگرغـروب نخواهد داشـت و براسـتي سـرزمين پارس با فتوحات تازه و پسـگیری متعلقـات ،و آمدن اين
غنچـه نـو رسـيده به قدرتي بـي پايان خواهد رسـيد و چـون او در ماه بهمن بند عدمش پاره گشـت و پا به
عالم وجود گذاشـت ،او را بهمن يعني پندار نيک ناميده ام ،حال به فرمان من به جشـن و پايکوبي بپردازيد
کـه بـا آمدن اين فرزند سـپنتا نيز بر فـراز ملک به پـرواز در خواهد آمد و درود و نکوداشـت مرا بـه اردوان
برسـان و به او بگو که بچه شـيري به نره شـيران پارس افزوده شـده اسـت( اما براسـتي ان فرزند بد اختر
1
و بدشـگون طالع شـومي براي پارسـيان به همراه داشت).
- 1بهمــن کــه در شــاهنامه فرزنــد اســفنديار اســت هم ــان اردش ــير دراز دســت در تاريــخ ميباشــد ،کــه دره ــر دو چ ــه شــاهنامه و چ ــه بــه گفتــه
مورخي ــن عهــد اســام پــا ورود خ ــود بــه صحنــه تاريــخ زوال دولــت پــارس ني ــز آغــاز ميش ــود و بــه واســطه ب ــي حرمت ــي هــاي کــه او بــه خاندان رســتم
يــا اردوان انج ــام داده او بــه اردش ــير دراز دســت يــا حرمــت شــکن ملقــب ميش ــود ،البتــه مح ــرک تمام ــي جنگهــاي پل وپنــزي در ي ونــان يــا جنگهــاي
درون ــي در مغ ــرب ان زمــان ني ــز ب ــوده و ي ونان ــي هــا ني ــز از او دل خوش ــي نداشــتند وايــن لقــب هي ــچ رابطــه اي ــي بــه دســتان دراز يــا دراي ملــک پهنــاور
ب ــودن او نــدارد ،دراز دســتي بــه معنــاي حرمــت شــکن ميباشــد.
نبرد نها یی 272
نگهبانان فروماندگی او را دیدند و بی آالیشـی او را سـنجیدند ،بی درنگ او را به نزد سـپند بردند که به
آسـودگی عام را به بار می پذیرفت ،و او وارد بارگه سـپند شـد.
کاهنی قامت زده و شکسته گونه (خميده و افسرده) که لباسي سپيد و يکسره بر تن داشت با اعصايي
چوبـي بلندي بر دسـت ،وارد بارگاهي شـد که سـپند در آن بر تختي بـزرگ و زرين تکيـه زده بود .کاهن با
دسـت و پايي لرزنده زمانيکه با او چهره گرديد ( روبرو شـد) از سسـتي افتاد و رخسـارش شـاداب شـد و
خون زير پوسـتش دويد و فروغي بر چشـمان بي روحش آمد ،پرشتاب کرنشـي آکنده از احترام بجا آورد
و گفـت :درود بر منجي عالم.
نبرد نها یی
273
سـپند روي آن کاهـن فرتـوت کـه جای خنجـ ِر روزگار بر چهـره اش عیان بود ،دقیق به نظر نگريسـت،
چهره اي برهنه (منزه) و چشـماني پاک داشـت که رخسـا ِر دلنشين و پرمحبتش به دل سپند نشست ،اما با
شـنيدن سـخن او شـگفت زده شـد ،به او گفت :اي کاه ِن سال دارنده که بدینسـان در خود فروشکسته ای و
کـدورت زمانـه در نگاهـت پیداسـت و آشکارسـت که دردِ ایام را چشـیده ای .من يک جنگجو هسـتم نه يک
ِ
منجي .سـپس با دسـت خـود او را به جلو فـرا خواند.
کاهن سـری بي حرکت داشـت و بي آنکه چشـم بر هم بگذارد خيره بر سـپند شـد و سـوی او گام بر
نهـاد .قـدم بـه قـدم قوت بـر تن او می افتـاد ،با نزدیک شـدنش به آن جـوان نیروافزا (نیـرو بخش) خميدگي
ِ
چرخش سـفرۀ افالک ،چگونگ ِی از تن می رهاند .در مقابل سـپند ايسـتاد و دور از هر حاشـیه گفت :بنا به
ِ
چیدش خوا ِن آسـمان و سـیر سـتارگان در هـر برج ،شـما در آينده ای نزديـک می توانید پیشـانی عـرش،
رهانندۀ عالمیان از بندِ اهریمن باشـید.
سـپند با چهره اي گشـاده بر تخت تکیه و دسـت بر دسـتگیره های شـیر نشـان داشـت که گفت :حال
حرفـت را بگـو اي کاهـن از مـن چه مي خواهي و مطلب چيسـت؟
کاهـن در فکـر فـرو رفـت و انديشـه اي کـه نمي خواسـت به يـاد بيـاورد را به ناچـار در ذهنـش تداعي
کرد و با آهي سـرد که گشـاينده سـخن او بود گفت :من زماني نه چندان دور ،در معبد دلف اسـتادي مي
کردم (معبدی دانش پرور در یونان ) و از رازی پر اسـرار باخبرم ،که دانايي تشـنه چشـم و َبدرگ طلسـم
اهريمـن تاريکـي را کـه در معبد دلف براي سـاليان حفاظت مي شـده ،ربوده و به سـبب آن ،اهريمن دگربار
پـا بـر عرصـۀ اين گيتي گذاشـته و آهنگش ،قدرت بخشـيدن بر شـر اسـت تا بر خيـر چيره شـود ،مي دانم
کـه جنگجويـي از ديـار پـارس تنها مي تواند او را به نابودي ابدي بسـپارد .و با کمي تامل خيره به چشـمان
سـپند شـد و گفت :او کسـي نيست به غير از شـما سرورم.
سـپند خنده اي بر لب داشـت ،از تختگاه شـیر نگار و زمردنشـان برخاسـت و پايين آمد و دسـت لرزان
او را بـر دسـت گـرم و نيروبخـش خـود گرفت و گفت :اي کاهن تو مردي جهانخورده هسـتي ،اين سـخنان
چيسـت ؟ اگر مکاني آسـوده مي خواهي به تو خواهم داد تا در آن مابقي حيات خود را به آسـايش بگذراني،
اندیشـه ام سـخنان بیهوده را نمی پذیرد .بسـا ِن این سـخنان بی پايه واساسـي که ریشـه در ِ
خاک خرافات
دارند بسـیار شـنیده ام ،نمي خواهم خاطرم را گرفتار اين فسـانها و پنداشته هاي باطل کنم ،دنیای من جنگ
اسـت و شمشیر تنها یارم.
نبرد نها یی 274
اردوان کـه نيـز در آن بـارگاه حضور داشـت و کال ِم کاهن را مي شـنيد ،به جلو آمد و گفت :اي سـرورم
اجـازه دهيد ،به حرفهايـش پایان دهد.
ِ
فرمایـش اردوان ،با نگاهـی که خنـده در آن پیدا بـود ،عقب رفت و دسـت بر ِ
گرامـش سـپس سـپند بـه
کمـر زد و گفـت :آزادي اي مـرد ،بـه احتـرام اردوان این گرانمایه مرد ،هر چه که مي خواهي بگو ،اما گفتارت
شکسـته نباشـد ،زالل و عريان ،مقصود را بگو که چه مي خواهي.
کاهـ ِن کهنسـال رو بـه اردوان کـرد و بـا بشاشـت گفـت :اي نامدار پهلـوان ،من نيز تو را بدرسـتي مي
شناسـم ،من به تمامي اسـرار اين راز با خبرم و تمامي اين رویداد پيش بيني شـده ،جز سـرانجام و فرجام
آن .سـپس رو بـه سـوي سـپند گردانـد و افـزود :چـون عاقبت اين کار به دسـت شـاهزاده پـارس رقم مي
خـورد ،زیر او سـبب سـا ِز هر تقدیر اسـت.
سـپند ابـرو بـه باال انداخت و با حرکت دسـت خود ،خنـدان به او گفت :گويي سرنوشـت ،خود تقديرش
را به من سـپرده ،و کمي از خنده خود کاسـت و گفت :حال دريچۀ جهل خود را در انديشـه می گشـایم و
مي پندارم حرفهايت راسـت باشـد ،اکنون چه کنم ای کاهن ؟
سـپند قهقهه اي بلند سـر داد و دگر بار از پلکان تختگاه باال رفت در حاليکه بر آن ايسـتاده بود ،نگاهي
مغرورانـه بـه اطـراف انداخـت و در پـي آن یه کنایه گفت :امري ديگر نيسـت ای مردِ جهانخـورده ؟ البته اي
مـرد ،خـواه و ناخـواه ،کام و ناکام ،نيت چنين عملي را مدام در سـر مـی پرورانم.
کاهـن قـدم بـه جلو نهاد و درحاليکه اعصاي خود را مي فشـرد ،سسـتی و سـیماب (لرز)در حـاالت او
پیدا بود ،به سـپند ايسـتاده بر پلکان تخت ،نگاه دوخت و گفت :سـرورم ،مکاني در مغرب زمين پر اهميت
اسـت ،آن جزيره ايسـت به نام ساالمين.
سـپند چانـه درهـم کـرد و گفـت :تو گفتي مغـرب ،نه جزيره ايـي کوچک ،بـراي چه من با لشـکري بايد
بسـوي جزيره اي راهي شـويم.
نبرد نها یی
5
نابودي27 دگربـار کاهـن اعصـاي چوبـي خـود را بسـوي کرانه مغربي نشـانه گرفت و گفـت :آري رمـ ِز
اهريم ِن تاريکي در آنجاست .او تا کوههاي تسالي را زير فرمان دارد ،ولي شما هيچگاه بر او چيره نخواهيد
ِ
شـخص شـد ،جز آنکه در آنسـوي شـهري به نام آتن ،جزيره ايسـت به نام سـاالمين ،همان مکاني که آن
بدانديـش ،آفريننـده دوزخ را به عالم مادي برگردانده اسـت.
کاهن سـوي اردوان رو گرداند و با نگاهي پر از خواهش و تمنا به او گفت :بايد آن شـبخانه زیر شـراره
های آتش سـوزانده شـود تا به خاکسـتر نشیند .آری باید بوسـيله يکي از نوادگان آن جنگجوي پارسي که
او را هزاران سـال پيش به تاريکي سـپرده بود ،نابود شـود و ویران گردد.
اردوان در خود نمي گنجيد زيرا که او اين داسـتان را در خواب و بيداري می شـنید ،دسـت بر شـانه او
زد گفـت :آيـا ميدانـي کـه او چگونه بر اهريمن چيره گشـته و جادو و افسـون و طلسـم آزادي او چه بوده؟
کاهن نگاه شکسـت و سـوي سـخن خود را از سـپند به اردوان گرفت و گفت :آري در افسـانها آمده
کـه در روزگا ِر نخسـتين ،گيتـي دراسـارت اهريم ِن تاريکي به نام سـاتان بـود همان فرمانـروای دوزخ ،و
آدميـان بـه طريـ ِق درندگان به جان هم افتاده بودند .در حقيقت روشـنايي معنايي نداشـت و تمامي جهان
در رنـج و عـذاب و سـياهي دسـت و پـا مـی زد کـه سـاتان بـراي آنها مهيا کـرده بود .مطابـق گفته هاي
راويـان ايـن افسـانه ،عالم و عالميان در آن گندزار به زندگي وحشـيانه خود ادامـه مي دادند تا اينکه پرنده
اي سـبکبال و سـپید پر بر جنگجوي جواني ظاهر شـد و به او گفت :در دامان کوهي بزرگ به نام البرز
که در مشـرق واقع اسـت ،غاري در هزارتویش پنهان می باشـد که شمشـيري در آنجا مدفونست .برو و
آن شمشـير را بي ياب زيرا تنها دالور نيکونهادي همچو تو با در دسـت گرفتن آن شمشـير قادر اسـت
بـا اهريمـ ِن تاريکي در جهـان مادي به پيکار درآيد ،گرنه بي آن شمشـير هيچ جنگاوري تـوان رويارويي
با اين اهريمن را نخواهد داشـت زيرا که نمي تواند ضربه اي کارسـاز بر پيکر اهريمن وارد آورد چونکه
او از دوزخ بريـن جهـان حکمفرمايـي ميکند و ضربه ناپذير اسـت .و آن پرنـده به آن جنگجو گفت که آن
شمشـير نماد خير بر روي گيتيسـت که واژه ای به نام پارسـايي بر روي دسـته آن حک شده و متمايز با
شمشيري ميباشد که در دستان ساتان است زيرا شمشير او مظهر شر است و بر روي مشتۀ آن واژه
تاريکان منقوش شـده.اما تو قادر به ديدن اين واژگان نيسـتي ،زماني اين واژگان به دیده نمايان ميشـود
که آن دو در حال جنگيدن و پیکار با هم باشـند .اگر تيغ پارسـايي به دسـت نيک انديشـي افتد جهان رو به
روشـنايي خواهد رفت و نيکي معنا پيدا خواهد کرد ،حال تي ِغ ظلمت در دسـتان سـاتان ميباشـد و جهان
را در تاريکـي فـرو برده و تيغ پارسـايي بي يار مانده.
نبرد نها یی 276
و در افسـانه هـا آمـده کـه اين دو شمشـير از آغا ِز آفرينش بـوده اند و تا پايان عالـم نيز وجود خواهند
داشـت و ايـن دو تيغ فناناپذيرند اما صاحبان آنها فاني ميباشـند.
سپس آن جنگجو راهي شد و آن تيغ را يافت و تمامي عوامل ساتان را در گيتي به دوزخ فرستاد و بار
دگـر آن پرنـده بـر او پديدار شـد و به او گفت :بايد براي نبرد و نابودي سـاتان سـوي جزيـره اي در مغرب
زميـن راهـي شـوي و پـس از نابـودي سـاتان ،تي ِغ ظلمـت را در مکاني مناسـب پنهان کن تا دوباره کسـي
بدانديش به آن دسـت پيدا نکند.
پس از رزم آن جنگجو با سـاتان ،اهريمن تاريکي مغلوب آن جنگجو شـد ،اما شـوربختانه به هزار درد
و صـد افسـوس ،سـاتان برای رهایـی از ِ
مرگ ابدی و فنـایِ جاودان به او حیله ای می زنـد ،زیرا او آفریننده
نیرنـگ اسـت و بـراي رهايـي از جانـش از او امـان مـي خواهـد و زینهار می طلبـد ،و به خفت و خـواری به
دسـت و پـای جنگجـوی روشـنایی افتـاد و زبـا ِن التماس چو اسـیران بر او گشـود و به جنگجو گفـت :که
او را نکشـد بلکـه او را در تاريکـي زندانـي کند ،او که خود خالق بالي اسـارت بود مي دانسـت که اسـارت
نعمت آزادي دست خواهد يافت .آن جنگجویِ نکومنش و مهرآیین بر شیطان مهر ِ ابدي نيست و روزي به
ورزید و به شرارتش مجال جوالن بخشید .اما تي ِغ ظلمت را از او ستاند و بواسطه نداشتن شمشیر ساتان
خلع نیرو شـد ،و او را در آن معبد محبوس کرد ،اما آن معبد راهي بود به دوزخ .جای انکه شـیطان را بکشـد
و آن را آتـش زند ،شـیطان را بـه دوزخ راهی کرد.
نبرد نها یی
277
سپس آن دالور نيکو انديش پیرو واژه پارسايي که روي آن شمشيري که نمادِ خير بود قلمرويي را در
مشـرق زمين پايه ريزي کرد ،آری سـرزمینی از خوبان بنا نهاد به نام پارس .که بر گرفته از واژه پارسـايي
گشـایش آزاديِ سـاتان که تيغ ظلمت بود را به معبدي که
ِ بود و سـرزمين پارس بدينسـان بنا نهاده شـد .و
نيکوکارترين افراد در آن مي زيسـتند ،سـپرد تا از آن براي هميشـه پادباني کنند .وآن محف ِل پاکان و دایره
خوبـان نامش معبد دلفي بود.
اما اکنون آن شمشـير بار ديگر بدسـت سـاتان افتاده و جهان نيز در ُش ِ
ـرف رفتن به درون سياهي و در
آستانۀ نابودیست و خیزش تاريکان نزديک است.
سـپس کاهن مصری که حالی دگرگون داشـت ،غمناک و حسـرت زده رو به سـپند کرد که او همچنان
ِ
دسـت تمنا سـوي او دراز کـرد و گفت :اکنون بـر پلـکان تخت ايسـتاده و غرق در گفتار کاهن شـده بود که
تو اي شـاهزاده پارس تو از تيره و راسـتۀ آن نخسـتین رادمرد ميباشـي و شمشـير پارسايي نزد خاندان
توسـت .آري شمشـيري که مظهر خير بر روي اين گيتيسـت ،همان تيغي که زاد بر زاد از آن جنگجو به تو
خواهد رسـيد و حال در سـرزمين پارس اسـت .تنها تو قادر به غلبه بر اين اهريمن هسـتي و فراموش مکن
که با آن تيغ پيکر اهريمن را چاک چاک کني و سـپس آن معبد را به حريق بسـپاري تا گيتي از وجود چنين
ابلیسـی براي هميشـه پاک شـود و راهِ دوزخ بر اين گيتي را ببندي.
در اين حال سپند بي اختيار بر تخت نشست و به کاهن گفت :گر چنين نکنم چه ؟
بـا گفتـه سـپند ،لرزشـی مهیب بر کاهـن افتاد که ویرانگـ ِر تمامی امیـدِ وافر و دلنـوازی بود کـه با دیدن
سـپند بـر او افتـاده بـود ،فِکنـده عنان(بی امیـد) و نااسـتوار گفت :عالم در سـياهي فرو مـي رود و ظلمت به
حـاالت چرخندگی چرخ وِ جنبـش در خواهـد آمـد تا گيتي را آماده ورود فرزند شـيطان کند .پیـش از این از
سـی ِر سـتارگان و فرودِ هفت فلک بر هم ،بر شـما خاطرنشـان شـدم ،نشـانه ها بر این اسـت که گر مبار ِز
مشـرقی پیـروز نشـود ،دروازۀ جهـان رو بـه دوزخ گشـوده و آنزمـان منجی سـیاهی پا به هسـتی خواهد
گذاشـت ،که هزاران بار از سـاتان نیرومند تر اسـت .آري ،پس از سـاليان نه چندان دور فرزند شـيطان پا بر
عرصه گيتي خواهد گذاشـت ،زيرا سـاتان در پي مهيا کردن جهان براي ورود اوسـت و تنها راهبند او نواده
ای از نخسـتین جنگجو می باشد.
همانگاه بر گسسـتگی کالم کاهن هزاران بار افزوده شـد ،با زبانی لرزنده و چشـمانی سخت ترس آمیز
گفـت :اگـر او پـا در ايـن گيتي گذارد دگر جهان روي خوش به خود نخواهد ديد و صاحبان اين شمشـير که
فناپذيرند نيز نهايت ناپذير خواهند شد و بدي و سياهي جاودان.
نبرد نها یی 278
اردوان وسـپند در شـگفت سـخنان آن کاهـن بودند و به هـم نگاه رد وبدل مي کردنـد و گاهي حيران به
او مـي نگريسـتند ،اردوان دسـت بر کمر ،حیـران چو فروافتادگان در گردابِ سـخن ،در جای خود ایسـتاده
بود که ابرو در هم کشـید ،به او گفت :پرسشـي دگر دارم نام آن جنگجو که اهريم ِن تاريکي را به سـياهي
سـپرده ،چه بوده است؟
کاهن که قاطعیت و جدیت اردوان را در چهره اش دید ،با شـوق بسـيار ،اسـتوار آهنگ گفت :آن جنگجو
که به نيکي معنا بخشـيد و روشـنايي را از بند عدم رهانيد و به اين گيتي آورد ،نامش کيومرث بود.
اردوان يکباره رو گرداند و به سپند گفت :آري در تاريخ پارسيان آمده که او بنيانگذار ملک پارت و پارس
بوده و نقش او بسـيار بر نگاره هاي کاخ ديده ميشـود ،گفته های این مرد با نگاره های کاخ همسوسـت.
سـپند زمانيکه نام او را شـنيد ،نگاره هاي او را در کاخ به ياد آورد و گفتارهاي او که در عالم خواب از او
شـنيده بود را از انديشـه اش گذراند که ناگه پلک بر پلک گذاشـت و با تکان دادن سـر ،خود را از آن انديشـه
هـا رهانيـد و بـا حالي دگرگون گفت :پرسشـي از تو دارم ،تو گفتي مالکان اين شمشـيرها فنا خواهند شـد،
چـرا کيومرث مرد و شـيطان زنده ماند.
کاهـن کـه هیجـان مجال ایسـتادن به او نمـی داد ،مـدام در عرض تاالر قـدم و نیم قدم بر می داشـت که
گفـت :سـرورم جهـان مادي براي شـبرويان اسـت ،جاودانگي در اين جهـان تعلق به بـدان دارد .خوبرويان
به دنبال جاودانگي حقيقي هسـتند که نام نيک براي آنها مي آورد .کيومرث به جاودانگي راسـتين رسـيده
و خـود را تـا ابـد زنـده نگـه داشـت .اما شـبرويان با گنديدگي تمـام و تعفني که بدنشـان به خـود مي گيرد
کفتارگونـه در پي گـذران زمان در اين عالم مادي هسـتند.
سـپند کـه آنچنـان بر اين سـخنان باور نداشـت ،گفـت :اي کاهن چطور انتظـار داري مـن حرفهايت را
باور کنم .سـخن از افسـانه مي راني ،جهان مکان افسـانه نيسـت .اين شمشـيري که در دسـتان من اسـت،
يک شمشـير عادي ميباشـد و من آن را با نبرد با شـيران برگزیده ام و همواره تند و برنده اسـت .سـپس
بـا خنـده ای افـزود :البته به مدد نیروی من.آری براسـتي شمشيريسـت وفاردار اما قدرت من پشـتوانه اين
شمشيرسـت ،و چانـه در هـم کـرد و گفت :هيچ کس شمشـيري به من نـداده ،مرد.
کاهن در عجب سـخن او شـد ،حيران گفت :شمشـيري در نزد خاندان شماست ،آن را بياب که بندگشای
سعادت درين گيتیست سرورم.
9
نبرد نها یی
2 7
اردوان کمی به کاهن نزدیک شد و در امتداد سخن کاهن گفت :سرورم اين يک حقيقت است.
سپند که مغرورانه بر تخت نشسته بود ،سوی اردوان سر چرخاند و گفت :چطور مي داني اردوان ؟
اردوان نگاهي از يقين به اطراف انداخت در پس آن گفت :من آن را بارها ديده ام شمشيري گران در دست
امپراطور است و آن شمشير خانوادگي شماست .امپراطور هماره به آن می بالیده و همیشه چو گوهر آن را
گرانقدر می داردش .آری امپراطور نگهبان آنسـت ،آن را چون جان عزيز مي پندارد ،افزون بر آن به هر سـو
که می رویم ،از همه کس اين داسـتان را مي شـنويم ،به ما نيز پيش از اين گفته شـده و تمامي اين آشـوبها و
تالطم هاي رازآلود همانطور که پیشـتر شـنيده بوديم دسيسـه هاي اهريمني است به نام ساتان.
ِ
حقيقت سخنان اين مرد نیست ،اي اردوان .حال سپند سر از بي تفاوتي تکان داد و گفت :اينها سندي بر
بگذريم .گفتي جزيره اي در مغرب زمين اي کاهن.
کاهن :آري.
کاهـن کـه ناگهـان ترسـي در وجودش نمايان شـد با چشـماني لرزان گفـت :در ايام نخسـتين ،پیش از
پيدايـش هـر جنگ ،شمشـير ظلمت در آنجا بود .سـاتان در آنجا براي نخسـتين بـار بر آن دسـت یازید ،آن
مکانيسـت که شـياطين از دوزخ به گيتي وارد ميشـوند ،در حقيقت آنجا دروازۀ دوزخ ميباشـد .حال شـما
بايـد آن شـبخانه در آن جزيـره را بـه حريـق بسـپاريد و دروازه دورخ را به اين جهان ببنديد.
سـپس لختي از سـخن گفتن باز ماند و سـر به گريبان گرفت و پس از لحظه اي لرزان سـر را از گريبان
آزاد کرد وگفت :نام آن جزيره طبق افسـانه ها سـاالمين ميباشد.
سـپند همچنـان مغرورانه بر تخت نشسـته بـود ،رو بـه اردوان کرد و گفـت :اردوان مي داني سـاالمين
کجاسـت ،و آيا شـبخانه اي به گفته اين مرد آنجاسـت؟
اردوان سـري از ناآگاهي تکان داد و گفت :من نمي دانم اما کسـي را مي شناسـم که شـناخت خوبي از
سرزمينهاي غربي دارد.
سپند:اوکيست؟
نبرد نها یی 280
ناگه شـادی و شـعف بر وجودِ اردوان افتاد ،درنگی در سـخن گفتن نمود ،گویی چشـم خود را به دنیایِ
روحبخش دوران جوانی بروی او دسـت نوازش می کشـید ،چشـمانش ِ گذشـته چرخاند ،درحالیکه شـمیم
بـه درخشـش و چهـره اش بـه بشاشـی افتـاد ،پـس از کمـی درنگ ،شـورانگیز گفت :او کسـي نيسـت جز
شمشـیرزنی از سرزمین سیسـتان و همان دیار مردان ،آری ماردانیوی مخوف پرسرعترين جنگاوري که
گيتـي بـه خـود ديده ،همان میـدان دار ماراتن .امپراطوري پارس به سـبب او فاتح مغرب زمين شـده ،او زاده
شـرق ایرانسـت ،اهل سـرزمین یالن ،دیا ِر مردان (مردان ،نیمروز یا سیسـتان )می باشـد ،آری چو باد می
وزیـد و مـرز بر ِ
ملک کیان می گشـود.
سـپند ابـرو درهـم کـرد و سـخن مگابیـز را پیـش از ورود به مصر بـه خاطـر آورد و گفت :اوه پـس او همان
نامدا ِر پرآوازه و جنگاور باد سرعتيسـت که مگابيز پيش از اين بر من تعريفش را کرده بود ،او اکنون کجاسـت؟
درحاليکه غم دوري او در چشـمان اردوان مشـهود بود گفت :باد که هيچ ،زمان از سـرعت او در حيران
اسـت و در جنـگ بـا او عقب مي ماند .سـپس آهي سـرد از دل بر کشـيد و گفـت :اما خبـري از او ندارم بايد
از مگابيز پرسيد.
کاهن زمانیکه نام مردونیه را از زبان اردوان شـنید ،عمیق بر اردوان شـد ،بی سـخن همچنان که اردوان
را می نگریسـت ،اشـک از چشـمانش بر گونه غم زده اش سرازیر گشت.
ِ
احسـاس غریبی یافت که سـپس اردوان دیـده بـه کاهـن چرخاند ،احوال او را خوشـایند ندید و او را زیر
سـوی او رفت ،بوسـه بر پیشـانیش زد و گفت :از تو سپاسـگزارم اي کاهن مصري حال مي تواني بروي.
و کاهـن پیـش از رفتـن رو بـه سـپند کـرد و درحالیکـه چهـره اش زیر اشـک خود تـر می شـد ،با نگاه
دو صـد تمنـا و خواهش گفت :ای شـاهزاده پارس کليد سـعادت اين گيتـي بزودي در دسـتانت قرار خواهد
گرفـت ،و در افسـانه هـا آمـده تنهـا راه چيرگي اهريمن بر شـما يک چيز ميباشـد.
سپند که آن مرد را بسیار محنت زده و غمگین می دید ،مِهری کالن بر زبان آورد و گفت :آن چيست کاهن؟
کاهـن بـا نگاهي که تمنا را فرياد ميکشـيد گفت :از چيزي دوري کن که تمامي کامـکاران و فرازمندان و
فیروزان به آن گرفتار خواهند شـد.
و او که بر اميد پيش از آمدنش افزوده نشـده بود ،با انديشـه اي که شـک و ترديد در آن سـنگيني مي
کرد ،سـر به گريبان گرفت و از سـنگینی اندوه روي فرو افکند ،و لرزان و کاهل قدم از مقابل سـپند و اردوان
دور شـد و ترک بارگاه نمود.
1
نبرد نها یی
2 8
در اين ميان سـپند سـوي اردوان رفت و به اسـتواری نگاهی به او انداخت و با آهنگی محکم گفت :اردوان
من در آنسـوي البرز کوه در ميان روسـتايي در گريبان جنگل (وسـط جنگل) روزگار را به اينجا رسـانده ام.
تـو کـه مـردي به مکتب رفته اي اين پنداشـته ها را باور مکن .من تنها به چشـمانم و حواسـم اطمينـان دارم،
من واهي پرسـت نيسـتم .باور من بر آن چيزيسـت که آن را مي بينم يا لمس ميکنم .احسـاس در من جايي
نـدارد من َستَرسـايي نيسـتم (احسـاس باور) آنچه کـه در دنيـايِ بود براي من قابل درک باشـد ،انديشـه ام
خواهد پذيرفت .دروازۀ باو ِر من بر روی اين پنداشـته ها که چو پیاز پوسـت در پوسـت (تهي) و پوشالیسـت
و ساختۀ خيال و گمان است و هرگز با اندیشه همسو نیست و هیچ همخوانی با خرد ندارد ،گشوده نیست.
اردوان مـا در دنيـاي بـود زندگـي ميکنيـم ،عالم پنـدار و تصور بي معنيسـت و جاهالن بـر آن باورمندند و
سبکسـارانند که بر خاطر و خواب و خیال تکیه می زنند .انديشـۀ آهنجيده (انتزاعي) در ذهن من جاي ندارد.
(در اینجا حواس با حس تفاوت دارد)( سـه عالم :عالم بود :هسـتی ،عالم نبود :نیسـتی ،عالم پندار و خیال )
ِ
گرامـش شـاهزادگی و جوانی او هیچ نگفت اما در انديشـه خود اردوان بـي سـخن او را نگريسـت و بـه
پاسـخ اينچنين به سـپند داد :روزگار ،مکتبِ منسـت جوان ،که حکايتهايی وراي باور ما در آن ميباشـد که
در هيـچ مکتـب نمي تـوان آموخت .جز با مرو ِر ايام و گذرا ِن روزگار ،کسـي به آنها نخواهد رسـيد .تازه گر
سـخت اندیشـه بگشـایی و نيک ِي خود را به مادر دهر که هر دم نگرندۀ کردار ماسـت ،ثابت کني و روزگار
نيز به تو مهر ورزد ،کمی از رازهای هسـتی و نیسـتی ،بود و نبود برايت آشـکار و نمودار خواهد کرد .که
نوای آسـمان تنها به گوش پاکنهادا ِن خوشـخوی خواهد رسـید.
مگابيز وارد بارگاه شـد و در برابر آن دو يل کرنش نمود و به آن دو نگاهي کرد که آشـفتگي سـنگینی
در آنها ديد و گفت :درود بر پهلوان بزرگ اردوان و شـاهزاده نیرومند سـپند.
اردوان که در اندیشـه بود ،سـوی او گام برداشـت و نگاه به نگاه مگابیز نهاد ،سـپس دسـت بر شـانه او
گذاشـت و گفت :برادرم ،از تو پرسشـي دارم ؟
اردوان بـا خنـده ای کـه میـان غـم و شـادی غلتـان بود ،گفـت :آيا هـم رزمت را بـه ياد مـي آوري و مي
داني که او کجاسـت؟
نبرد نها یی 282
مگابيـز خنـده اي کـرد و دریغنـاک گفـت :مگـر مي توان بـزرگ مرد دیـار نیمـروز را از یاد بـرد ،در اين
جهان پهناور و سـرکش تنها دو تيغ قاصد بيم و هراس بر تمامي دشـمنان ما بوده .نخسـت آذرافروز تبر
سرنوشت َبدرگان بود و سپس دو تيغ خميدۀ ماردانيوس مخوف ِ پوالدين اردوا ِن بزرگ ،که در هم کوبنده
بـه نامهـاي بـاد و زمان کـه زخم بر زمان مـي انداخت و شـکاف بر باد.
اردوان پرشتاب و کنجکاوانه گفت :برادر او اکنون کجاست زيرا زماني که در پايتخت بودم او را نديدم.
مگابيـز سـر خـود را از افسـوس تـکان داد و به سـیمای محنـت زده و آوای غم آلود گفت :تـرک بارگاه
نموده.سـرورم خود آگاهيد ما جملگي خويش را بنده شـما مي دانسـتيم و او بيش از همه ما عالقه فراوان
به شـما داشـت و زمانيکه دانسـت که ديگر شـما در خدمت امپراطوري نيسـتيد آهنگ به ترک پايتخت کرد.
سـپس مگابیز درنگی بر خود عمیق شـد و گفت :سـرورم مي گویند در شـرق در کوههای هزارتوی
آنجا که ناگسـیخته زیر یورش شـبانۀ وحشـیان می باشـد .شـبحی مرگ آفرین ،کشـنده ای قهار چرخان
اسـت و چو روح سـرگردانی می کند و از وحشـیان می کشد تا دست کثیفشان به مردم شرق نرسد ،و تنها
و تک مرز داری می کند ،و از روسـتاهای بی نگهبان پادبانی ،به سـرعت دریافتم که او آنجاسـت.
اردوان :فراموش مکن زمانيکه به شوش برگشتیم ،به هر گونه او را بیابید ،و او را به پايتخت برگردانید.
آنها سه سال در مصر ماندند سپس به فرمان امپراطور آنها به سوي پايتخت راهي شدند.
نبرد نها یی
283
آن دو یـ ِل کیانـی چـو بـادی از َخریف و خزان (پاییز) بر پهنۀ ایاالت آشـوبزده وزیدند ،و ابرهای سـیاه فام و
گره دار و پر عقده را از گسـترۀ آسـمان ایران زدودند ،تا پرتو مهر و دادِ پارسـیان بر رخ تمامی سـرزمینهای
بنشـیند و جهان آرایی و گیتی گشـایی کند و با گرمای خود ،شـور و شـوق و هیجان به آدمیان دهد.
آری سـرانجام سـرافرازنه به شـوش پايتخت امپراطوري پارس باز گشـتند .شـهر را به سبب برگشت آنها
آذين بسـتند و آراسـتند و زينت دادند و همگان به پیشـواز آنان شـتافتند .شـور و شـعف در ميان مردمان
موج ميزد ،شـيپورها دم به دم دميده و بر آسـمان طنین شـادی میافکندند و هنگاميکه سـپاه از دروازه مي
گذشـت از سـوی مردم گلباران مي شـدند .عاقبت آنها خرم و خندان از گلريزان گذشـتند و به سـر در کاخ
شاهنشـاهي رسـيدند ،دروازه هاي کاخ بزرگ بر روي آنها گشـوده شـدند .آن هنگام اردوان و سپند پسري
خردسـال زیبـا و خـوش چهـره که در نونهالی وقار و حشـمت در او هویـدا بود ،رو بروي خود ناخواسـته
آتش محبت در قلب و جگر و جان و دلش ديدند ،سـپند هنگامي که چشـمانش به آن کودک افتاد بي اختيار ِ
نبرد نها یی 284
شـعله ور شـد .همانگاه هماي شـکفته و خندان که در کنار آن کودک ،ديده به راه داشـت ،با افکندن ابرو به
بـاال ،خطـاب به سـپند جای درود بـه او گفت :او بهمن ،فرزندِ ناديده توسـت.
سـپس سـپند افسـا ِر اختيار از دسـتش رها شـد و از مرکب به زیر آمد (پایین امد) و شتابان سـوي او دويد
و او را با مسـرتي گران و شـعفي کالن چون جان شـيرين در آغوش خود گرفت و درحاليکه فرياد شـادي
سـر مي داد به پیرامونش مي چرخيد .اردوان نيز خرسـند و خشنود و شـادان دل و آسوده خاطر به شادی
سـپند می نگریسـت که در آغوشـش شـیربچه ای را دارد ،انگار با دیدن این شـادی و کسـب پیروزی ،پایان
عمر خویش را به تمامی سـرافرازانه می دید و خود را در پیشـگاهِ زمانه سـربلند می یافت و خویش را یک
ِ
پیچش شـادی آفـت سـرافکندی می دانسـت که چنـدی پیش گریبان او را سـخت گرفته بود .در رهانیـده از ِ
مردم ،شـعف سـپند و غرو ِر اردوان ،به يکباره جنگاوران پارس يکسـره سـر بر زمين نهادند و امپراطور
بـر ديـدگان آنهـا ظاهـر شـد و آرام با رویی به تمامی گشـاده و خـوش نقش به طرف آنها آمـد و درحالیکه
چشـمانش از شـادی مـی درخشـید ،دسـتانش را رو به آسـمان کرد و بـا حرارتي وصـف ناپذير و آهنگي
سـتايش وار گفـت :ای داور دادگـر ،به مردانگی مردان سـوگند که آنها بهترين فرزندان تو ميباشـند.
سـپند جانانه بهمن را در آغوش داشـت ،چشـم بر چشـم پدر نهاد و با قدمی اسـتوار که نشـان از غرور او
بود ،گفت :درود بر امپراطور .پيش از اين گفته بودم که فرزند شـما شکسـت ناپذيرسـت و بي شـک از اين
آزمـون کامیـار بيـرون خواهـم آمد و عهدم بر آن بود که سـر دشـمنان را جلوي پاي شـما بيانـدازم که به
تمامی وفا به آن نمودم و اکنون دگربار نيم بيشـتري از اين گيتي سـ ِر تسـلیم و فرمانبرداری در برابر شـما
دارند که بي شـک شایسـتۀ شماست.
امپراطور به سـپند نزديک شـد و دسـت بر روي شـانه سـپند کشـيد و گفت :آفرين و سپاس بر تو و تمامي
دالوران ایـران زمیـن .امـا فرود آوردن سـر در برابر من امري مهم نیسـت .آن چيز که براي مـن واال و وافر
اسـت ،رهانيدن انسـانهاي بي گناه از بند بدانديشـان ميباشـد .سـپس رو به اردوان کرد و گفت :اردوان از
تو نيز سپاسـگزارم که هميشـه به هنگام به کمک اين ملک شـتافتي و بدون درايت تو هيچگاه در گذشـته و
حـال و حتـي در آينده قادر نخواهيم بود که بر شـر چيره شـويم.
امپراطـور بـه طـرف انبـوه مـردم رفـت و در امتداد سـخن خود خطاب بـه مردم گفـت :اي مردمـان پارس
بـه شـادي بگذرانيد که ما براسـتي در برابر نياکانمان سـر بلنـد بيرون آمده ايـم و ديگر از روي آنها شـرم
نميکنيم ،که دالوراني نيک از سرزمينشـان پاسـداري ميکنند و رو به سـپاهيان کرد و افزود :اي شـيران
دلير که در تمام دوران يگانگي خود را ثابت کرده ايد ،ما بايد شـاکر از اين خاک باشـيم که دالورپرور اسـت.
گويي يزدا ِن پاک َورشـاد و وظیفه ای سـنگيني بر روي مردمان پارس نهاده و آن چيرگي بر اهريمن اسـت،
اي پارسـيان هيچگاه اين اهريمن سـتيزي را فراموش نکنيد ،عمرتان دراز و سلامتتان پايدار اي فرزندانم.
سـپس امپراطور فرمان آسـودگي به سـپاه داد و به همراهي اردوان به کاخ در آمدند و در محوطه به اردوان
نبرد نها یی
285 گفت :نبردهايتان چگونه بود اي کهن جنگجو.
اردوان :به راسـتي ما با دژخيماني نبرد کرديم که بويي از نيکي نبرده و سـخت خونريز و خونخوار بودند.
در نبود شـجاعا ِن دادگر ،بیداد روا می داشـتند و مردم می کشـتند و خلق می سوزاندند.
امپراطور خنديد و دسـت بر پشـت اردوان کوبيد و گفت :آيا جنگيدن را به نیکی همچو گذشـته مي دانسـتي
زيرا که دسـتان تو سـاليان از قائمۀ شمشـير به دور بوده.
اردوان درنگـي کـرد و نيـم خنـده اي بـر لبانش نقش بسـت و گفت :پيش از اين به شـما گفته بودم که شـير
گر هم پير هم شـود ،هنوز شـير و جنگيدن سرشتیسـت فراموش نشـدني و سـالخوردگي براي پادباني از
ملـک و مردم در برابر پليـدي معنايي ندارد.
امپراطـوراز مسـرت سـري تـکان داد گفت :براسـتي که گـذر زمان بر تو بي اثر اسـت گويـي چيرگي خود
را بـر ايـن بيرحمتريـن عنصر طبيعـت ثابت کـرده اي .وانگه کمي به فکر فـرو رفت و نگاهي از افسـوس به
اردوان کـرد و گفـت :اي کاش مـن نيـز بودم و بـاز دالوريت را مي ديدم اي مرد اکنون در مورد سـپند برايم
بگـو کـه در ميـدان نبرد چگونه بود ؟ که میزا ِن شـجاعت او برای من بسـیار مهم اسـت.
اردوان ناگهان سـر چرخاند و به امپراطور لحظه اي خيره گشـت و با بشاشـت و گشايش گفت :مفرد مفردان
تمامي روزگارانسـت ،توانايي و درونداشـتش (درونداشت =استعداد) يکتاست ،به تقدیر گواه ،قرينه ندارد .در
قدرتش ابتدا و انتها نيسـت .او سـخت هولناک اسـت ،مانند امواج مواج ،و به طری ِق طوفان توفنده ،و به شـیوۀ
رود خروشـان و بسـان خورشـیدِ زرین پیکر ستیزانگیز .در هنگام نبرد چشم خورشيد به او خيره مي ماند.
شـير هيبت و آهو سـرعت ،پيل زور و ببرآساسـت ،آتش کردار و باد رفتار .و به گونۀ آبشـاری کوه کاه و
صخره سـا ،خروشـندگیش چشم نواز است و غرشـش روح بخش( .کاه :کاهنده ،سا :ساینده )
سـپس دسـت بر آسـمان گرفت و گفت :سـوگند به حقيقت ،اين سـتارگان که تماشاگر بر سراسر جهانند،
جنـگ جنـگاوري را چنين بخود نديده و من نيز شـجاعت بسـيار ديده ام ولي براسـتي ِ در زميـن و آسـمان
جنـس شـجاعت او جـدا از همـه اسـت .سـ ِر پر جنگ و دلش پر سـتيز اسـت و بـي گمان مـاد ِر گيتي چنين ِ
شـرزه شـيري را تاکنـون نديـده .او هماوردي نـدارد و توان رويارويي با لشـکريان را به تنهايـي دارد .با او
آرايـش جنگـي بی معنیسـت .او خود يک سـپاهِ مهارگسـيخته (غير قابل کنترل) اسـت و هـر آرايش جنگي
را در هـم مـي کوبـد ،و آوردگاه را به آشـوب و بلوا ميکشـاند ،و يک ديدارگاهِ (ميعـادگاه ) مرگ مي آفريند،
خورنده نيسـتي و هسـتي بود .شگفتي در اينست که شمشي ِر لنجيده (برهنه) برو کارگر نيست ،براستي ما
بايد شـکرگزار باشـيم از خداوند که چنين شـاهزاده ايي به ایران عطا کرده ،نبردش در هیچ خواب و خیال
و خاطـری نمـی گنجـد .بـي شـک و تردید ،زين پس بـا وجود چنين شـاهزاده ايي ملک پارس هميشـه بهار
نبرد نها یی 286
خواهد داشـت و مردمان پارس هماره طع ِم سـردِ سـرماي زمستان را نخواهند چشيد و با چنین جنگاوری
جسـور تشـويش ديگر به عقل و انديشـمان راه نمی یابد .پس آنگاه اردوان بند به بند از آغاز تا پايان سـفر
خـود را به گسـتردگي براي امپراطـور بازگو کرد.
گویـی امپراطـور تمـام بدنش گوش شـده بود با تمامي جان اين سـخنان را شـنيد اما بيکباره شورشـي در
عقـل و انديشـه خـود حـس نمود و دلش فرو ریخت و آشـفته تنش به لرزه افتـاد ،در این دگرگونی با حالتي
ناپايـدار گفـت :من بسـيار خرسـندم ،زيرا اين همه شـرح شـجاعت از زبـان دالورتريـن مـرد دوران بر مي
خيـزد .بـا کمـی درنگیـدن ،پنجه به چانه گرفت و شـوریدگی که بر دل و جان داشـت را بر زبـان جاری کرد
ِ
دلواپس فـردا شـدم .آری در فکرم و گفـت :امـا ،امـا زمانـی دغدغـه دیروز بود و حال با شـنیدن سـخنانت
آشـوبي افتاد و نوعي سرگشـتگي بر قلبم حکمفرماسـت و آن اينست که چنين کسـاني خود سبب نابودي
ِ
شـجاعت خويش خواهند شـد ،پندارم بر اينسـت که او بزودي گرفتار تکبري بیکران ميشـود .آری اردوان،
اینچنین چو رودی خروشـان اسـت که نخسـت بر بسـتر خود چنگ میافکند.
اردوان از شـنيدن چنين سـخني ،سـرگردان گشـت ،لحن امپراتور کنایه در بر داشـت ،که در پاسـخ گفت :
سـرورم بـه چـه سـبب اين سـخن را ميگوييـد و از کجا مـي دانيد ؟
امپراطور ايسـتاد و دسـت بر شـانه اردوان زد و به نوش خنده ای غمزا گفت :تو خود بهتر از من مي داني
اي پهلـوان .مـا بايـد مانـع طغيان تکبر برو باشـيم .بي ترديد نيرومنـدان در آخر ،گرفتار چنين شورشـي از
درون خواهند شـد .کب ِردرون ،قدرتي بنيان کن و خانه برانداز دارد و بسـيار ويرانگر .مهمترين بن و بنياد
در قانـون اهريمنسـت .در واقـع آن مخـرب ترين و مهمترين دسـتاورد اهريمن ميباشـد .اهريمن در نهايت
ِ
شکسـت خـود از ايـن ابـزار در برابر قدرتمندترين و نيرومندترين دشـمنش سـود می بـرد ،که اين هنـگا ِم
ِ
نيرنگ گریزناپذیر آخرين راهِ غلبه اهریمن بر دشـمنانش ميباشـد .بسياري از دالوران پاکنهاد به سبب اين
به طاق تيرۀ ننگ پيوسـتند و به باد فنا و نیسـتی سـپرده شـدند.
ِ
حـرف دل او را مي زد و گفت :اميدوارم که اينطور نشـود. اردوان سـر تأييـد تـکان مـي داد گويي امپراطـور
امپراطور سـر از افسـوس تکان داد و گفت :حال ای ی ِل پارت ،برو اسـتراحت کن ،که بايد سپاهی بس بسیار
سـترگ برای گسـیل به مغرب بيارايي ،وقت کم است ای لشـکر آرای زبردست.
آري انتهاي شـرقي امپراطوري پارس به سـرزمينهاي وحشي نشيني آکنده از قبایل خونخوار منتهي مي
شـد که تنها آيين آنها ،بزدالنه کشـتن بود (زورگويي) ،و سـلوکی جز سرکشـی نداشـتند .اقوا ِم گردنکشی که
راه و رسمشان وحشيگري و درندگي بود .خویی خونخوار و سرشتی کشنده ،نهادی یورشگر در آنها بیداد
مـی نمـود و شمشـير را تنهـا به قصد سـتمگري از نيام بيرون ميکشـيدند و به طريـ ِق ظالمـان و زورگویان
داشـته هـا و اندوختـه هـاي مـردم را از آن خود مي کردند و روزگار آنها را به فقر و فالکت و فنا ميکشـاندند.
اما امپراطوري قدرتمند پارس در درازای روزگار ،فراز و فرودِ زمان ،سـدي سـترگ در برابر هجوم آنها
و مانع از يورش وحشـيگري به دنياي متمدني که پارسـيان طي سـالها به ارمغان آورده بودند ،مي شـد.
زمانيکـه شمشـیر پارسـی در نیـام بـود و مجـال دادگـری نداشـت ،امـواج آشـوب در تمامـي پهنه آن
سـرزمين به طغيان مي افتاد و فرصتي مناسـب براي کين خواهي مي شـد ،گويي شـير در خوابِ غفلت و
مردارخـواران مجـا ِل قلدوري پيدا مـي کردند.
البته سـرزمین پارس چو خورشـیدی فروزشـگر بود که هرگز به هیچ سـبب از درخشندگی نمی افتاد،
هر چند در پس ابری ضخیم و سـیاه گرفتار شـود ،تیغ زنان خود را بیرون می کشـید ،زیرا راه و رسمشان
چو خورشید بود.
ِ
غفلـت ایام ،کـه زورگویان مجال قلدوری پیدا کرده بودند ،اردوان و سـپند ِ
رخـوت روزگار و در هميـن
کم کم آرامش را به ملک پارس بر مي گرداند ،اما مرزهاي شـرقي همچنان بي مرزبان بود و آن وحشـيان
خونخوار کفتارگونه روسـتاهاي سـاده زيسـت پارسـيان را که در مجاورتشـان بودند ،مورد تاخت و تاز
وحشـیانه خـود قـرار مي دادنـد و روزگار آنها را خونبار مي کردند .اما باليي مرمـوز بود که هراس به جان
آنهـا مـي انداخـت و مانع از آسـوده تـاراج و بالش (غارت) کردن آنها مي شـد.
سـياه ِي شـب در حـال نيرو گرفتن بـود و تاريکي کم کم بـه روي روسـتايي کـه درو ِن دره اي در ميان
چند کوه به خواب رفته بود ،پردۀ ظلمت ميکشـيد .ناگهان فرياد زمين زير سـ ِم اسـبا ِن سـتم زا ،خانه هاي
خشتي آنها را به لرزه انداخت ،هجوم سيل آسا سواراني با شمشيرهاي برافراشته و با مشعلهاي آتشين،
نعره کشـان آرامش سـکوت را در هم شکست.
مردمـان بينـوا ،هراسـان و شـتابزده از خانه هاي خود بيـرون مي زدند و هر يک بـه طرفي مي دويدند
و در پـي پناهگاهـي ،مادران که جان کودکان خود را در آغوش داشـتند بطرفـي ،و مردا ِن ناتوان از جنگيدن،
9
نبرد نها یی
2 8
ِ
خفـت تمـام به دها ِن شمشـير آنها مي سـپردند و کودکان ضجه زنان زير سـ ِم اسـبان آنها تکه خـود را بـا
پـاره و زنان نيز وحشـيانه به غـارت مي رفتند.
گروهي از آن غارتگرا ِن سـتمگر نيز در سـوي ديگر با شمشـيرهاي برهنه به درون خانه هاي خشـتي
ِ
ضربات هجـوم مـي بردنـد و در دم مـردان را بـه بادِ تيغ خود مي سـپردند و کودکان را با بزدلي تمـام زير
وحشـيانه خـود پـاره پـاره مي کردند و در آخر پنجه بر گيسـوان زنان مي افکندند و آنها را کشـان کشـان
برزميـن ميکشـيدند و از خانـه به بيـرون و در گوشـه اي آنها را گرد هم مـي آوردند.
در سـوي دگر آن سـواران تشـنه به خون همچنان مشـعلهاي آتشـين خود را در درون خانه ها پرتاب
و روسـتا را به آتش ميکشـيدند و قسـاوت را نيز بدون هيچ کمي و کاسـتي با نفرتي که در درون داشـتند
بـه نمايـش مـي گذاشـتند و قلـدوری خود را به ر ِخ آسـمان می کشـیدند ،و مردم گـروه گـروه از خانه ها با
ترس مرگ جلوي پاي دشـمنان با باکی سـخت و بیمی بیکران به بيرون مي دويدند و هراسـان خود را از ِ
فرومايگـ ِي تمـام مـي انداختند و با گفتاري پرالتمـاس که آهنگي آکنده از تمنا بود ،طلب بخشـش از آنها مي
کردند .آري شـرارۀ آتش بر آسـمان زبانه ميکشـيد ،آواهای ُبرندگي شمشـير که با خون رفع تشـنگي مي
کرد و فريادهاي سـتم و ضجه های خواهشـگونه در هم می آمیخت ،و آن روسـتا را به جهنمي وحشـتناک
بـراي آن مردمـان مبدل مي کردو شـب را به خون می کشـیدند.
در آخـر دریـن شـبیخون ،گـروه زيادي از مردم روسـتا را در گوشـه اي به خاک انداختنـد و حلقه وار
دور آنهـا ميچرخيدنـد و بـا کمندهـاي خود بر تن نيمه عريـان آنها تازيانه مي زدنـد و زنان و کـودکان در
درون آن حلقـۀ مـرگ ،پيچـان و لرزان ،وحشـت را فرياد ميکشـيدند تا اينکه مردي ميانسـال از ميان انبوهِ
وحشـتزدگانی کـه بـه ِ
خاک خفت افتـاده بودند ،برخاسـت و به هزار شـیون و زاری فروماندگـی را به انتها
رسـاند و دسـتانش را رو به قلب آسـمان نشـانه گرفت و با تمامي جان فرياد کشـيد و گفت :اي شـب ِح شب
شـکار ،اي صیاد انسـان بـه داد ما برس.
لحظه اي از فرياد آن مرد نگذشـت ،بناگاه پاره اي از سـياهي آسـمان جان گرفت و از دل تيرۀ آسـمان
جدا و بر پشـت اسـبان آن جنگجويان ظاهر شـد و همچون يک شـبح بر روي اسـبان آنها روان و از مرکبی
بـه مرکـب ديگـر مـي جهيد .سـايه اي همراه برق دو شمشـي ِر خمیده از گـردن آنها عبور و سـرها را يک به
يـک بـه تيغ مي چيد و در سـياهي آن شـب ،خون افشـاني مي کـرد ،و تاريکان را به خونابـۀ آن بدکاران مي
آراسـت .آن شـبح مجال نفس کشـیدن چند دم به آن شـبکاران نداد و تن نيمي از آنها بسـرعت بي سـر شد
و آن سـایۀ خونریـز بارديگـر در تاريکي فـرو رفت و در گرد و غبار سـیاهی فرو برفت.
نبرد نها یی 290
بقاياي تيغهاي آن مردِ (جان بدر بردگان) شمشير بدست ،وامانده و ترسان در جستجوي آن ِ
آفت ناگهاني
و باليي بودند که بر آنها بیکباره نازل شـده بود .سـرگردان به اينسـو و آنسـو با ديدۀ وحشـت مي نگريستند.
یکدفعه تمامي ضجه و شیون و زاری مردم و هياهو به سکوتي وحشتبار دگرید.
کشـمکش خونزا ،آوایی خشـن و زبر همراه با قهقهه اي جان سـتيز از دل آسـمان برخاست و آن ِ در اين
سـکوت مرگبـار حاکم بر آنجا را دريد و گفت :امشـب آخرين شـب عمرتان ميباشـد ،اي صيـادان خودتان ِ
صيـد گشـتيد و خونگيـر شـديد (به بالي خـود گرفتار شـدن) ،گويي اين تـو ِر مرگ کـه در اينجا افکنـده ايد،
بلاي جـان خودتان شـد و در آتشـي که خود افروخته ايد خواهيد سـوخت .آري اکنـون در دا ِم مخوف ترين
شـکارچي عالميد ،در گريزتان سـودي نیست .بايد بهاي وحشيگريتان را بدهيد همين حاال و در همين مکان.
ِ
شـجاعت ديدگانـش را مـي دريد ،با سـپس مـردي سـيه چرده با چشـماني سـرخگون که دشـنۀ ترس،
صدايي سـخت هراسـناک از ميان آن غارتگران به جلو گام نهاد و گفت :اي بزدل ،اگر شـجاعت داري خود را
بـه مـا نشـان بـده ،من فرمانـدۀ این گروهم و فرمان مي دهم که خود را به ما تسـليم کني .سـپس دسـتش را
رو بـه آن مردمـان ذليـل و آویزان لب ،نشـانه گرفت و گفت :گرنه تمامي اين مردمـان را از دم تيغ مي گذرانم.
بار ديگر آوايي تهديدآميز آميخته با تحقير از د ِل سياهي شب برخاست و گفت :فرمانده بودن و نبود ِن
تـو ،تهـي از هـر فايده اسـت .مرگت آمده امشـب ،نگران مبـاش خود را به تو نشـان خواهم داد تـا بداني چه
کسـي نسـي ِم مرگ را بر جان تو خواهد دميد.
سـپس مـردي بـا ردايي تيـره به طري ِق خفاش و با چهره اي خنجـر خـورده از دل تاريکي به بيرون قدم
گذاشـت ،دو داس کـه از تیغـه پهناورشـان ،خـون چکان چکان بر زمين فرو مي ريخت بر دسـت داشـت ،و
جالدی سـیه پوش بر ديدگان آنها نمودار شـد .جنگجويي برهنه هيبتناک ،با صورتي اسـتخواني و گردني
پـررگ و ريشـه و شـانه اي فـراخ و بازويـي سـترگ و رانـي پيـچ درپيچ بود ،با آرامشـي که در چشـمانش
خودنمايـي مـي کـرد ،گفت :شـما خواهيد مرد ،زيـرا زمان به فرمـا ِن من در جنگ باز خواهد ايسـتاد.
با ديدن هيبت و هيات و دیدار و وجه و سـیمای سـهم آورش ،وحشـتي سـخت هولناک جان و تن و روح
آن غارتگران را چنگال کِش کرد ،يکي از آن وحشـيان که صورتي آفتابخورده و چروکيده داشـت درحاليکه
عقب عقب گام بر مي داشـت ،با تن و لباني لرزان اما به يقين گفت :آفتاب عمرمان رو به زوال اسـت ،او همان
فرشـتۀ مرگ اسـت که از سـياهي زاده ميشـود و بر مرکبِ زمان سـوار و از باد پيشـي مي گيرد.
درحاليکه آن مرد شمشـير بدسـت ،نم نم ،نرم و آهسـته به جلو مي آمد ،در امتداد سـخن خود خطاب
1
نبرد نها یی
نباشـيد29، بـه آنهـا گفـت :ای نااهلا ِن زورگو با آتـش در افتادید .بزودي مرد و نامرد عیان خواهد شـد .نگران
طع ِم تیغم زياد تلخ نيسـت .پس آنگاه قهقهه اي سـر داد و گفت :مرگي زود هنگام و سـريع خواهيد داشـت،
نقدا آن را به شـما هديـه خواهم داد.
آن جنگجو که وارونه قائمه شمشيرهاي خود را بر دست گرفته بود بطوريکه هاللي و قوس شمشيرهاي
داسـي شـکل او بـه بيرون خميدگي داشـت ،با سـرعتي که باد حيـران او بـود و زمان با صد حسـرت او را مي
نگريسـت ،يورشـي دالورانه را بر آنها آغازيد و با خميدگي شمشيرش شـکم آنها را ميدريد و رگ زني از آنها
ِ
جنس مرگ را به جان آنها مي دميد و شـجاعانه جـان طلب مي کرد. مـي کـرد و بـا چابکي ناهمتـا روحی ز
بـا گـذر آن مـرد سـيه پوش ،وحشـيان بي حرکت سـر تا به پـاي خود را بر انـداز مي کردنـد و در پي
روزنه اي از خون بودند و پوسـت تنشـان را ترسـان مي کاويدند که ناگهان شـکافهاي خونين عميقي بر
پوستشـان نمايـان و خـون فـواره کشـان از چنديـن جاي آنهـا به بيرون مي جهيـد و مرگ خويـش را با
چشـم خود مي ديدند.
آري آن مـردِ تیزپـا ماننـد مـه ای در تیرگـی شـب فـرو رفت ،و چو خنیاگری قهار ،دسـت به چنگ شـد،
بانگ خروش او با زوزۀ شمشـیرهایش در هم آمیخت و با ضجه دژخمیان توامان شـد ،و سـرودی دلنواز ِ
نواخـت و حال و احوال فرشـتۀ مرگ را به شـور و شـوق افکند (.خنیاگـر :نوازنده )
آري بـه جـدال زمـان آمده بود ،گويـي در بيزماني ،نعش آنها را بر زمين انداخت و افسـرده از اتمام جنگ
شد و بدينگونه دمار از بقاياي اهل فساد به تيغ در آورد .و حبۀ حیات یکایکشان را از خوشۀ زندگانی برچید.
سـپس لخته هاي خون را از تيغهاي خود زدود و آنها را در مهره پشـت آويخت و از ميان نعش خونين
آن غارتگران گام نهاد و بسـوي مردمان مغموم و فرورفته د ِم (کسـي که هر چه سـتم ببیند دم بر نياورد)
آن روسـتا که دهان حيرت گشـوده و غرق در سـختی و بدبختی بودند ،رفت .انبوه مردمان زمين ادب را در
برابر آن جنگجو سـيه پوش بوسـيدند و او نگاهي گذرا و ناپايدار به يکايک آن سـرخوردگان انداخت و در
پي آن گفت :اي مردم چاره اي نيسـت ،امپراطوري پارس رو به فروپاشـي و گسستگيسـت.
نبرد نها یی 292
دريـن هنـگام ديدگانـش بـه آن مـرد فريادخواه افتـاد که طلب يـاري از او کـرده بود که به جانـب او قدم
برداشـت و به او گفت :اي مرد من صیادِ انسـان نیسـتم ،من اهريمن گیرم و شـیطان شـکار.
ناگهان آن مرد بر خاسـت با پاهايي خميده و سسـت به سـوي او گام برداشـت وفرياد کشـيد و گفت :
ِ
زبردسـت بادپاي؟ تو کيستي اي
ِ
خفـت آن مـرد را مـي نگريسـت بـا انزجـار و بيـزاري در پاسـخ فريـاد او گفـت :يک مـرد جنگجـو کـه
شمشـيرزن بـي نام.
زمانيکـه آن مـرد بـه آن سـيه پـوش رسـيد ،زانـو بر زميـن زد و پرتمنـا و خواهش به پـاي او افتـاد در
حاليکـه دسـت بـر دامان او داشـت با آهنگي که صد التماس در آن بيـداد مي کرد ،بانگيد و گفت :به مردانگي
و شـجاعتت قسـمت مـي دهم بگو نامت چيسـت اي مـرد؟ که به تـو بی انتها نيـاز داريم.
مرد جنگجو چهره پر گره کرد و با غضبي گران ،گريبان او را در مشـت فشـرد و دهان خود را نزديک
گـوش او بـرد و گفـت :شـرم بـر تـو اي مرد ،برخيز و شمشـير به دسـت بگيـر و به جنگ
فرومايگـي بـرو و آن را از خود دور کن.
سـپس گريبـان او را از چنـگال خـود آزاد کـرد و بـه آن مردمـان بـه ِ
خاک خفـت افتاده نگاهـي از روي
حقارت انداخت و سـ ِر افسـوس تکان داد و گفت :بزدلي پيشـه مکنيد مگر در پي آزادگي نيسـتيد .سـپس بر
قـوت نـداي رسـایش افـزود و گفت :آزادگي بي خون ميسـر نيسـت ،آزادگي شـجاعت مي خواهـد ،درخت
آزادي به خون سـتمکاران سـرزنده است.
لختي از سـخن گفتن باز ايسـتاد و چشـم به يکايک آن مفلوکان انداخت و دگربار فرياد کشـيد و گفت :
ترسـويان سـزاوار آزادي نيسـتند .رو به آن مرد که با درماندگي بر دامان او نشسـته بود ،زير چشـمي نيم
نگاهـي بـه او کـرد و بـا کمي تامل بـه او گفت :اي مرد بدان که من جز تو کسـي نيسـتم.
مـرد جنگجـو آن را بگفـت و سـوي کوهـي سـرکش که در مجاورشـان بود راهي شـد و سـپس به تيرگي
محيط پيوست.
پس از گذشـت چند روز از آن رويداد ،هنگا ِم فرو رفتن خورشـيد در د ِل افق مغرب ،کلبه اي چوبي
نبرد نها یی
293
در ميـان صخـره هـاي سـنگي مخفي بود ،کـه در بيـرون آن ،همان مردِ جنگجو سـيه پوش مقابل چند
سنگ افسان (مخصوص تيز کردن شمشير) لبه تيغهاي ِ هيزم افروخته نشسته و گرما مي گرفت و با
خـود را درخشـنده مـي کـرد و دنيـاي مقابلـش را اندوهبار زيـر نظر داشـت و عميق با هزار سـودا بر
خورشـيدِ زخـم خـورده که در پيکار با لشـکر تاريـکان رو به هزیمت بود ،مي نگريسـت .نگاهش پر از
ِ
کدورت زمانه بود .ناگسـيخته دم سـرد بر مـي آورد و با خود غـم و دردِ ایـام و چهـره اش سرشـار از
زمزمـه مـي کرد و افسوسـانه مي کژيد :رسـتم بـرادرم اي پهلوا ِن فلک احتشـام ،زنـده اي يا مـرده اي،
روزگار اين دگر چه رسميسـت ،بي وفايي به وفادارترين فرزندانت ،هفت تن از شـرق ایران برخاسـتیم
و سـرزمینی کـه رو بـه پاشـیدگی بـود را از شـیطان گئومات باز پـس گرفتیـم .اردوان ِ
آتش اشـرار را
در شـرق فـرو نشـاند و مـن میداندا ِر ماراتن شـدم ،و مرزها شـکاندم و تا مغرب کشـاندم .جهـان را به
روشـنایی سـپردیم ،اما حال هر کدام آواره ای بی پشـت و پناه در کوهها و بیشـه زارها هسـتیم .چو
پلنگی سـرگردان میان صخره ها و شـیری شوریده میان بیشه ها شـدیم .ای آسمان چه ارزان تن خود
را به سـیاهی می دهی .تندر و توفان و مه و خیزاب جملگی از راهِ سـتم و ظلم بر جهان می تازند .سـاز
جهش باد و سـی ِر زمان و روندِ
ِ ِ
چنگ هسـتی نازیباسـت و تنها به گوش شـیاطین خوش اسـت. و نوا ِز
ایام جملگی به سـود سـتمگران اسـت .سـپس با آویختگی سـر سـوی خورشـید به زانو افتاده در افق
نگریسـت و چهره اردوان را در درون آن خورشـید تجسـم کرد و و درحالیکه پيوسته چهرۀ شيرگونه
اردوان را در يـاد و خاطـره خـود زنده مي نمود و به تواتر بواسـطه آهي دردناک غـم و اندوه از دل تهي
مـي نمـود و چهـره بـه خو ِن جگـر تر مي کرد کـه در پي آن نگاهي پر فغان به دو شمشـير خميده خود
زمـا ن ،مـي دانم شـما نيز دلتنـگ ديدن روي پر شـکوهِ انداخـت و گفـت :شمشـيرهايم بـا د و
آذرافـروز شـده ايـد و بـراي ديد ِن کوبندگي او بي تابي ميکنيد ،سـالها يـار و ياور و هم زبـان هم بوده
ايـد ،اميدوارم هر سـه ما به آرزويمان برسـيم.
در ايـن ميـان کـه با صد حسـرت نفس به بيـرون مي داد و چهـره یگانۀ اردوان قرین و همنشـینش بود
و ناگسـیخته در دل و اندیشـه از او یاد می کرد که صدايي از صخره هاي باالي سـرش به گوش او رسـيد،
به صخره ها ي تو در تو نگاه انداخت ،سـپس از اَفسـان کشـيدن(تیز کردن ) باز ايستاد و او شمشير بدست
برخاسـت و ال به الي صخره ها را به تفتيش نگريسـت و گفت :هر که هسـتي خود را نشـان ده ،چونکه مي
دانم مرگت را به اينجا نيـاورده اي.
نبرد نها یی 294
ناگهـان مـردي کـه خودي پوالدين و زره اي زرين بر تن داشـت از پشـت تکه سـنگي بزرگ به کنار
آمـد و مقابـل او زانو زد و گفت :درود بر سپهسـاالر اقلیم گیر ،جنگجوی ناهمتـا ،مارداني ِومخوف.
ماردانيـوس چشـم تنـگ نمـود و ابـرو در هم فـرو بـرد و او را با دقت برانـداز کرد و گفـت :مگاپان ! تيز
تا ِز شاهنشاهي !
مگاپـان آن چاپـار معـروف ،کـه همچنان زانو بر زمين داشـت گفت :سـرورم شـما به دربار پـارس فرا
خوانده شـده ايد.
ماردانيـوس کـه همچنـان چهـره در هـم داشـت و گفـت :مـرا ديگـر در دربار پـارس کاري نيسـت ،اين
مرزهـاي بـي نگهبـان بيشـتر به مـن نیـاز دارد تا يـک دربار.
مگاپان که سـر در برابر او پاییین داشـت ،گفت :سـرورم ،اما نامه اي دارم از گرازکشـور مگابيز ،اين را
بخوانيـد و اگـر خواهان آن بوديد با من همراه شـويد.
سـپس ماردانيو با اشـاره دسـتش او را نزد خود فرا خواند و مگاپان از صخره ها پايين آمد و فراپیش
ماردانیـو شـد ،دسـت آخـت و نامه را به دسـتاني که سراسـر پينـه بود ،سـپرد و ماردانيو نامـه از خریطه
ای(حلقـه نامـه) زرین کوب رهانید و آن را گشـود و شـروع بـه خواندن کرد.
همانگاه که سـر بر نامه داشـت ،چهره اندوهگين او گشـوده شـد و شـعفي بي انتها وجود او را در بر
گرفت چنانکه گويي جاني تازه در تن او افتاد و سـينه به جلو داد که با خود گفت :آفريدگارم سپاسـگزارم
که بـه دردِ دلم گوش سـپردي.
سـپس با چشـماني پرفروغ رو به مگاپان کرد و با هزار شـوق و ذوق به تيزتاز گفت :اي چابکسـوار
در پـي چـه هسـتي ،راهي شـويم که درنگيدن جايز نيسـت زيرا کـه دليرترين مرد جهان را نمـي توان بيش
از اين در انتظار گذاشـت.
هيبـت آن سـوار توجـه سـپند را بـي انـدازه بـه او جلب کرد ،به چشـمان سـپند غريـب بود .او سـيما و
ديداري بسـيار هولناک داشـت ،تمامي پيکرش از آثار ضربات شمشـير پوشـيده شده بود گويي که پوست
بـدن او را بـا زخمهاي شمشـير دوخته بودند.
سـپس مگابيـز او را بـه درون کاخ فـرا خواند و وارد تاالري شـد کـه اردوان در آنجا حضور داشـت در
حاليکه اردوان پشـت به درب بود گفت :درود بر پهلوان ایران ،همانطور که گفته بوديد به او خبر داده شـد
و اکنون او در اينجاست.
با گفتۀ مگابيز اردوان رو گرداند که با ورود آن سـيه پوش همزمان شـد ،مردِ سـیه پوش نيم رخ به درب
داشـت که ديدگان آن دو در تالقي هم قرار گرفت .چشـم بر چشـم و دیده بر دیده هم گذاشـتند ،مردان جنگ
ِ
آغوش ِ
ابهـت خویش پنهان نمودند ،امـا چهرۀ هر دو با هر نفیـر، بودنـد و سـنگین رفتـار .خنـده را زیر نقابِ
خود را به رویِ شـادی می گشـود ،درحالیکه در درون از شـعف می جوشـیدند ،وقار نگه داشتند.
قوت چشـمانش فزوني میبا مشـاهده اردوان نوري از چشـمان آن سـيه پوش جهيد ،گويي با ديدن او ِ
يافت ،ديدگانش نیرو گرفت و رويش از گره هموار شـد و حالش به جا آمد و قامتش اسـتوارتر گشـت و با
قدمهايي که دم به دم پرقوتر مي شـد ،وارد آن تاالر گشـت.
بيکباره خنده اي پرفروغ نيز بر لبان اردوان نشست و در پي آن گفت :درود بر تو اي جنگجوی شاهين نژاد.
آن سـيه پـوش بـر جـاي خود ايسـتاد و يک پاي را بر زمين زد و مشـت بر سـينه کوبيد و گفـت :درود
برتو اي کهن جنگجوی پارت ،ای سـرو ِر شـیرا ِن بیشـۀ ایران .مردانیه مخوف در خدمت شماسـت.
نبرد نها یی 296
اردوان چشـم بر او داشـت ،شـعفي تمامي وجودش را در بر گرفت و با چهره اي گشـاده و گامهايي بلند
ـفت سخت(سـفت :گت) او انداخت ،کمی به هم خیره شـدند که ناگه سـوي او رفت ،خم شـد و دسـت بر ُس ِ
هر دو غرور شـکاندند و اشـک از دیدگانشـان سرازیر شـد .یکدیگر را چون جا ِن شیرین در آغوش گرفتند،
پلنگ باد سـرعت در سـرزمين دليران جاي تو بسـيار که اروان گفت :برادرم ،اي فرشـتۀ بيم و هراس ،اي ِ
خاليسـت به هنگام آمدي که سـرزمين پارس به چنان هژب ِر تيزپايي (شـير) نیاز دارد.
در ايـن حـال هـر دو خنـدان همديگر را در آغوش گرفتند و فشـردند .سـپس درحاليکه شـانه هـم را در
ِ
شجاعت گذشتۀ همديگر را که در يک پنجۀ مه ِر خود مي فشردند که به چشمان يکديگر خيره شدند گويي
صف شمشـير مي زدند و دوشـادوش همنوردي مي کردند و شـور و شـر می خواباندند ،در ياد و خاطره
مـرور مـي نمودنـد و به پيشـينه هم پرافتخار مـي باليدند .آری پیونـدِ دیدۀ دو نره شـی ِر هجـران زده از یک
بیشـه که سـالیان دور از هم روزگار گذراندند ،بود.
بغض دلتنگي را از گلو شسـت و گفت :رسـيدنت سلامت ،سلامتت ِ اردوان به دشـواري غ ِم هجران و
پايـدار ،شمشـيرهايت پر صالبت باد ،بـرادرم ،آذرافـروز دلتنگ برادرانش باد و زمان شـده.
ماردانيـو نيـز اردوان را بـا تمامـي جان مي نگريسـت ،صـداي لرزان خود را همـوار کرد و گفت :صفايت بـر قرار و
تبـرت کوبنـده بـاد پهلوان ،برادرم گويـي روزگار هنوز با تو کارها دارد ،نبايد او را تنها بگذاري ،خمیدگی بر تو نمی بینم.
دورباش قدمهايي در آن تاالر پيچيد ،آري شاهنشـاه خرسـند و خندان بهِ در همين حال بود که صداي
همـراه سـپند وارد آن تاالر شـد و بـه ماردانيو رو کرد و گفت :مي بينم که بـرادرم ماردانيو آمده.
ماردانيـوس بـا شـنيدن صـداي امپراطـور رو بـه او کـرد و در برابـر او کرنـش نمـود گفـت :درود بـر
شاهنشـاه فرخنـده خو و سـپهر جـوالن (مقتدر)
امپراطـور پـر غـرور رو بـه سـپند کرد و با آهنگي که به شـادي و شـعف اسـتوار بـود ،گفت :این مـرد فراق
آزموده و هجران کشـیده (سـختی دیده ) را ببین او همان مخوفترين شمشـيرزن عالم اسـت که هنگام شمشـير
زدن سـرعتش از زمان پيش مي گيرد .گويي زمان از سـرعت او چنان حيران ميشـود که از رفتار باز مي ايسـتد
و مجـا ِل جـوالن را از تمامـي مخلوقات مي گيرد .آري همان کسيسـت که براي لرزه انداختن بر اندام دشـمن تنها
نامش کافييسـت ،آری مخوفی نامش از نا ِم مرگ پیشـی گرفته ،و دشـمنان بیش از مرگ از او می هراسـند.
آمدنـت خوش و فرخنده باد اي شـرزه شـی ِر مشـرقی ،کـه با گذاردن پای پاکت بر اينجا ،جمـع دالوران
را کامـل کردی ،قدمت خیر و نفیرت نیکوسـت بر ما.
سـپس گشتاسـب دست بر پشـت سـپند گذاشـت ،درحالیکه نیرومندی یگانه را در کنار خود داشت به
هزار غرور و افتخار گفت :راستي اين سپند فرزند منست همان گوه ِر گمشده و شاهزادۀ سرزمين پارس.
نبرد نها یی
ماردانيو نگاه خود را چرخاند و رو به سـپند کرد که بيکباره ديدگانش گرفتار ابهت سـپند شـد ،او که7کهن29
ِ
حرکت چشـمان و عمـ ِق دیده اش جنگجویـی زبـده بود ،و شـجاع شـناس ،یکتایی و یگانگی شـجاعت او را از
خواند .که ناگه خاطره ای در اندیشـه اش تداعی شـد ،رویدادی شـوم و سـیه به چشمانش آمد و عذابی سخت
بر او افتاد که با خود نجوا نمود و گفت :سرشـتش همچو اوسـت ،امید دارم سرنوشـتش چو او نباشـد.
او را هم هيبت پيل و ابهتش را شـيرگونه ديد ،عقل و انديشـه اش به سـتيز با ديدگان او برخاسـته بود،
شـانه سـترگ سـپند کـه اندر خم بـازوی پیچ در پیچـش بـود ،ماردانیو را به حیرتی سـخت وا می داشـت.
حاضران به سکوت و خیرگی ماردانیو چشم دوخته بودند .ناگه ماردانیو با تکانی خود را از بند آن اندیشه
رهانیـد و بـا کمـي درنگ درحاليکه خيره به او بود ،گفت :آري سـرورم ،تمامي وقايـع را مگابيز طي نامه اي
براي من بازگو کرده و خطاب به سـپند گفت :درود بر تو اي شـاهزاده سـرزمين پارس .آنگاه به دشـواري
از او نگاه برداشـت و به اردوان گفت :براسـتي نیرومندی این جوان فرخنده رخ و همایون پیکر و خورشـید
هیبت در انديشـه نمي گنجد ،او از گوهر واالترست.
سـپند به طرف او گام برداشـت و مقابل او ايسـتاد و سـر تا سـاق او را بر انداز کرد و گفت :درود بر تو اي
بازدارنـده زمـان ،گویند که شمشـیرهایت به صد هزار آهنگ مـی نوازند ،آری می دانم که سـرود فتح در مغرب
به سـبب تيغهاي تو نواخته شـده پس هرکدام از زخمهاي شمشـير بر بدن تو نشـان افتخار اسـت و لیاقت.
ماردانيو سر کرنش به پايين آورد و گفت :من سربازي بيش نيستم سرورم.
اردوان بـا خشـنودي کـه در چهـره داشـت رو بـه ماردانيو کـرد و با آهنگی فـرح انگیز گفـت :ماردانيو،
شـاهزاده پارس همانطور که گفتي َفر و زيب (پرشـوکت) و فرا شـکوه و بسيار قدرتمند است ،گويي تمامي
نيروهاي عالم در روح و جسـم او قـرار دارد.
سـپس ماردانيو که سـر تایید تکان می داد ،رو به همگان کرد و گفت :براسـتي که اينطور ميباشـد .در
امتداد سـخن خود خطاب به امپراطور کالم پوزش برآورد و گفت :فروگذاري و سسـتي مرا ببخشـاييد ،و
پـوزش مـرا از تـرک نابهنگام بارگاه بپذيريد ولي سـوگند خـون خواهم خورد که زين به بعد بـاد و زمان به
همـت ماردانيو مخوف همچون گذشـته آماده خدمـت و جبران براي امپراطوري پارس ميباشـد. ِ
امپراطـور بـه جلـوي او رفـت و دسـت بـر شـانه او کشـيد و با لبخندي دلنشـين به او گفت :کسـي
نبرد نها یی 298
شناختـن مــادر
دو سـال از سـرکوبِ آشـوب مصر و بابل سپري شد و به فرمان امپراطور ،اردوان درگير سر و سامان
دادن ارتـش بـزر گ پارس بود که زماني طوالنی در خواب بسـر مي برد.
اردوان آن لشـکرآرا (کسـي کـه سـپاه را مـي آرايـد) روزي تصميـم مي گيرد که با سـپند در مـورد اين
رهسـپاری گفتگـو کند ،زيرا که مي دانسـت سـپند فرماندهـي اين نبرد را بـر عهده خواهد گرفـت ،اما ترديد
داشـت از همراهـي خـود با آن سـپاه زيرا نیـت و گـرا امپراطور بر این مقصـود بود.
سـالياني بود که سـپند به عنوان شـاهزاده پارس روزگار مي گذراند ،اما گويي در خواب و خیال گام بر
می داشـت .انگار سراسـر این رویدادها در روياي او بوقوع مي پيوسـت و زماني که لحظه اي براي تنهايي
پيـدا مـي کـرد در افکار خود غوطه ور و جوياي حقيقت خود مي شـد.
روزي در خلوت ،قدم زنان در کاخ به اینسـو آنسـو می رفت ،تنها اندیشـه اش با او همراه بود ،در این احوال
که با خاطر خویش همقدمی می نمود ،ناخواسـته به سرسـرايي درآمد ،که تا کنون در طي اين سـاليان که در
پارس به سـر مي برد ،وارد به آن نشـده بود .در حاليکه اطراف و جوانب را حيران مي نگريسـت و هر راسـته
خاک خفتيـده بر ِ
کف را بـه دیـده مـی کاویـد ،کـه با گامهـاي آرام به جلو قدم بر مي داشـت و با نهـادن هر قدمِ ،
مرمريـن آن سـرا بـه جـوالن در مـي آمـد و از زير پاي او بر فضا بلند مي شـد ،با ديد ِن پريشـاني گـرد و خاک
بـر فضـا ،پـس از اندکي درنگ ،نگاهي به تمامی فراگرد(محیط) انداخت و پنداشـت که در آن تاالر نه تنها کسـي
نيسـت بلکه سالهاسـت که کسـي در آن گام بر نداشـته .گرد و غبار بر تمامي نقش و نگار ديوارهاي آن تاالر
نشسـته و تارهاي تنيده شـدۀ عنکبوت در کن ِج در و ديوارها و بين سـتونها نشانگر آسـودگي آنها در اين تاالر
بـود .بيکبـاره پايـش از رفتار باز ايسـتاد و در خود فـرو رفت ،گويي اين مکا ِن خاک آلوده و غبار نشسـته ،او را
به گذشـته برد ،ناگهان آن کلبه متروکۀ گردفرسـا(کهنه) که سـاليان پيش در جنگل ديده بود برايش تداعي شد.
در هميـن هنـگام کـه در اندیشـه بـود ،درخشـندگي چيـزي او را از دا ِم افـکار رهانيـد و به خود آمـد ،بيکباره
روبرويـش دربـی بـزرگ و زريـن بـا دسـتگيره هـاي برنزي بـر ديدگانش جلـوه گر شـد و بي اختيار سـوي آن
درب عظيم گام بر داشـت و هنگاميکه او به مقابل درب رسـيد ،دسـتي بر روي آن کشـيد ،و روح در گرد و غباري
بـي جـان دميد که گويي سـالها آنهـا در انتظار او بودند ،و گرد وغبا ِر غليظ با ديدن سـپند با شـوق فـراوان درهم
نبرد نها یی
آميختند و بر هوا برخاسـتند و مشـتاقانه به نوازش بر پيکر او نشسـتند .اين رفتا ِر خاک بيانگر آن بود که9درب29
سـترگ سالهاسـت بر روي کسـي آغوش نگشوده ،سـپس با دو دسـتانش درب را به جلو هل داد و از هم گشود.
درب طاليي آرام آرام در مقابل چشـما ِن بي تاب او از هم گشـوده شـد .او که سـر و گردن به باال داشـت
و ديدگاني در حال انتظار ،که يکدفعه چشـمانش بي حرکت سـوي باال ماند و چنان حيران گشـت که گويي
وسـعت شـگفتي در گسـتره دیـداو جـاي نمي گرفت و چشـمانش را به گشـودن وادار مي کـرد و با نگاهی ِ
برآمده با آشـفتگي فراوان قدم به درون آن سرسـرا نهاد.
ِ
تنديس بـزرگ چرخيد و با آري او تنديـس عظيـم بانويـي را در برابـر خـود ديـد و بـا تمامي بهت گـرد
دسـتانش غباري را که طي سـالها بر روي آن نشسـته بود پاک کرد که بيکباره صدايي تمامي آن سـراي را
لرزاند و گفت :اي سـپند دراين سـراي در پي چه هسـتي؟
وانگـه سـپند کـه عقـل ،هوش ،حـواس ،دل و جانش بـه تاراج رفته بـود و قلبش با تمامي قـدرت مي تپيد به
دشـواري بر نفس خود مسـلط گشـت و آشـفتگي را از خود دور کرد و گفت :اردوان چه به هنگام آمدي .سپس
رو به آن مجسـمه بزرگ کرد و و دسـتش را سـوي آن آخت و گفت :اين تنديس بيانگر کيسـت اي مرد ؟
اردوان نيـم نگاهـي بـه تنديـس کرد ناگه اندوهي در خطوط چهره اش پديدار شـد و آهي دردناک کشـيد
و با صداي محنتبار و مواج به سـپند گفت :او فرزند بزرگترين مرد عالم و همسـر قدرتمندترين شاهنشـاه
جهان و مادر دالورترين جنگجویسـت که گيتي تا کنون به خود ديده و خواهد ديد .سـپس سـپند نگاهش را
از چشـمان آن بانـو بر داشـت و بـه اردوان گفت :زالل و بي پرده بگو حرفـت را اردوان.
اردوان با چشماني پر تالطم که غم جوالن دهندۀ اشکهاي او بود ،گفت :او مادرت ميباشد اي جوان.
سـپند از سـخن اردوان سـرگردان گشـت درحاليکه نفسـش به تنگ آمده بود به اين سـو و آن سو قدم
برنهـاد و بانـگ بر آورد و گفت :اين ممکن نيسـت ،من پيـش از ايـن او را ديده ام.
اردوان بـا تعجـب بسـيار چانـه درهم فـرو برد و به او گفت :يعني چه ،هنگاميکه شـما ناپديد شـدي ،در
کوتـاه زمـان بيمـاري دق و تنگـي دل بـه او مجال نداد و از غ ِم گمشـد ِن فرزندش جان سـپرد.
سـپند سـر تـکان داد و بـا خنـده اي کـه از د ِل پرانـدوه اش بـر مي خاسـت گفـت :نـه اردوان ،اين همان
زنيسـت که به من راه نشـان داد ،آری من او را در جنگل در کلبه اي مخروبه و از هم گسسـته ديدم و به من
گفـت ،راه پـارس را در پيش گيرم.
اردوان از کالم سـپند حيران گشـت ،سـرش را به پايين افکند و به فکر فرو رفت و پس از لحظه اي
کوتاه گفت :سـعادت ايران او را بسـوي تو فرسـتاد تا آن گوه ِر گمشدۀ پارس را بسوي خانه خود برگرداند
و افزود :بيا از اينجا برويم اي سپند ،کارهاي بسيار داريم که مي تواند آن بانوي بزرگوار را خشنود سازد.
نبرد نها یی 300
سـپند که چشـمانش غرق در اشـک بود به سـوي تنديس رفت و پاي آن بانوي را در دسـتان گرم خود
گرفـت و بوسـه اي بـر آن زد و بـا خـود بـه آرامـي گفت :او هميشـه همراه مـن بـود و رو بـه اردوان کرد و
گفت :آن راز درون جنگل برايم آشـکار شـد اي مرد و کمی از تشویشـم کاسـت و رو به آن تنديس کرد و
گفت :سـپاس بر تو ای بانو .عهد خواهم کرد بسـان پدرت و همسـرت به من نيز ببالي و نامت بيش از اين،
بواسـطه کردا ِر من بلند آوازه تر خواهد شـد.
سـپس عقـب عقـب گام پـس نهـاد و سـر تعظيم مقابـل تنديـس فـرود آورد و از تـاالر بـه بيـرون زد و درب
زمردنشـان و زرین را ببسـت و در حاليکه منقلب بود به اردوان گفت :با من کاري بود پهلوان ،که به اينجا آمدي ؟
اردوان دسـتی بـر شـانه او کوبیـد و بـه خنـده گفـت :کـم کم بايد آمـاده عزيمت بـراي نبردي بـزرگ و
تسـخير کل ايـن گيتي باشـي و چيرگي بـر اهريمن.
سپند :آه اينکه سوداي هميشگي منست و امپراطور نيز در مورد آن سخنها به من گفته.
اردوان سـر به گريبان گرفت و آهي از دل بر کشـيد و گفت :ديگر هم رزم نيسـتيم ،شـوربختانه من تو
را همراهـي نخواهم کرد.
سپند ابرو درهم فرو یرد و گفت :چه ميگويي مگر ميشود اي مرد ؟
سـپند در آن تـاالر خـاک آلـود به اينسـو آنسـو مي رفـت و با قدم بر داشـتن در آنجا ،آشـوبي در جـا ِن گرد و
خاک خفته در آن مکان می انداخت ،که حيران گفت :محال است و غیرممکن ،نيت امپراطور بر اين آهنگ چيست ؟ ِ
اردوان سري از افسوس تکان داد و گفت :منطق و درستي و راستینگی در گفتار امپراطور است زيرا او
در کهولت سـن و رو به فروديسـت و اگر همگي شـجاعان ،قلب اين امپراطوري پهناور را ترک کنند ،ممکن
اسـت دشـمنان از سـوي دگر همچو کفتا ِر کمین نشـین به اينجـا يورش آورنـد و پايتخت ايـن امپراطوري
عظيـم بـي دفـاع مـي مانـد و سـقوط يک پايتخـت به منزلۀ سـقوط تخـت و سـپس کل امپراطـوري خواهد
بـود .البتـه همگـي دليران و سـرداران نامي اين ملک تـو را ياري خواهنـد کرد از قبيـل ماردانيو ،بغابوخش،
آرتيميـس ،تيگران ،بله تو تنهـا نخواهي بود.
1
نبرد نها یی
3 0
سـپند از روي خشـم دسـت افراخـت و گفـت :چرا بـوي ترس از سـخنانت بر مي خيزد ،چه کسـي اين
جرات و جسـارت را به خود مي دهد که به اين سـرزمين يورش آورد ،اردوان اي شـجاعترين شـجاعان از
تو دور اسـت اين سـخن.
اردوان خنـد ه اي آرام بـر لـب نهـاد و گفت :ترس ديگر چيسـت ،فراموش مکن که در هنگام تصميم بايد
ترسـو باشـي و بعد از آن تمام اتفاقات را در ترازوي عقل بسـنجي و پس از سـنجش ،رای راسـتین و آهنگ
درسـت را برگزینی همچو شيري در کمين.
سـپس اندکی ازسـخن باز ايسـتاد و نگاه به نگاه سـپند دوخت و با قوت لحن گفت :ولي در حين اجرا،
دليـر و بـي بـاک و با تمامي نيـرو و اراده براي انجام آن اقدام نمايي به طريق شـيري غران هنگام حمله.
سـپند کمـي در خـود فـرو رفت و بعد از لحظه اي انديشـيدن در مورد آنچه که شـنيده و پـس از درنگي
کوتاه سـري از ناچاري تکان داد و گفت :راهي نيسـت جز که مطيع سـخنان شـما و فرمانبر پدرم باشـم.
اردوان :حال در انديشـه رفتن به آنسـوي گيتي باش که به سـبب نيروي شـما سـرورم ،خير بايد بر شـر
چيره شود.
سـپند در حـال تـرک آن تـاالر غبارآلـود بـود کـه گامهـاي خود را آهسـته کـرد و در فکر فـرو رفت که
بيکباره بر گشـت و در حاليکه دسـت بر چانه داشـت گفت :راستي اردوان ،من از يکي سـرداران که در بدرقه
مان اسـت انديشـناکم و او را شايسـته همراهي نمي دانم ،آنهم آرتاباز ميباشـد ،به گمانم مردی َدسـاس و
مکارسـت و همچو کژدم نیشـی زهرفام در دم دارد.
اردوان که با سـخن او همسـو بود و دل خوشـی از آن مرد نداشـت و همیشـه روح و روان او را به َوژن
و َفژ (نجس و کثیف ) آغشـته می دید ،گفت :گمان تو درسـت اسـت ،نیشـش را به من فرو نشـانده و سـبب
عذابی سـخت بر من شـد که تمامی عمر را در درد بسـر ببرم .اما گناه از او نبود ،اهریمن هیچگاه گناه کار
نیسـت ،آنکه وبال(گناه) و تقصیر بر گردنش سـنگینی می کند ،کسیسـت که خود را به گناه آلوده می نماید
و خویش را بازیچۀ شـیطان می کند.آری او مردي ترفندکار می باشـد (حيله گر) و اه ِل حرص و هراس ،و
رنگ و نیرنگ اسـت ،و فتنه گری پيشـۀ اوسـت ولي امپراطور از او هراسـي ندارد و دليلش اينست که خوب
و بد بايد در کنار هم باشـد تا معناي بدي را بهتر بفهمي .زیرا زمانیکه پليدي را بدرسـتي تشـخيص دهي،
همـواره قـادر خواهـي بـود که بر آن چيره شـوي.اين قانون ملکداران تيزهوش اسـت که هميشـه يک مکار
را در دامـا ِن خـود ديـده و دانسـته (عمـدي) مي گمارند .او چندان مهم نيسـت اما هوشـیار باش کـه به زبان
چرب مقصود خود را به سـرانجام می رسـاند ،اما تشـویش به خود راه مده ،سپاه پارس آکنده از نامداراني
ميباشـد که براسـتي وجود او در ميان آنها ناپيداست.
نبرد نها یی 302
در اين زمان سـپند نیز در ميانه بارگاه و آن چمنزار ايسـتاده بود و او را مي نگريسـت که لب گشـود
و گفـت :درود بـر پـدر کيهـان خديو ،مي بينم در ایـن لوحۀ دایرۀ وار ،چشـم خیره کردید و در انتظـار آمد ِن
قشـون تاريکي ميباشيد.
امپراطور با چشـماني نيمه گشـوده ،خود را همچو پرنده اي سـبک بال به آن بادِ دل انگيز سـپرده بود
و درحالیکـه دیـده بـه آن گنبدِ گوهرزای داشـت ،در ژرفاي انديشـه خود به هزار حزن گمشـده بـود ،که به
سـبب صدای سـپند چشـمان را کامل گشود و با بيرون دادن آهي سـرد رو به سپند کرد و گفت :آري ،آری،
زيرا هيچ چيز قهرآميز تر از گردنکشـي شـب بر نور نیسـت ،و بسيار ديدني فرزندم ،افزون بر آن روشنايي
نيز ناتسـليم اسـت و سـخت پایدار ،تا کنون ديدي که سپيدي از دل سـياهي زاده شود ؟
سپند که هنوز در جای خود ایستاده بود ،چو شبزدگان ،به خنده گفت :نه پدر سياهي هماره سياهي مي زايد.
امپراطـور خنـد ه اي کـرد و دسـت را رو به سـتاره هايي نشـانه گرفت که لحظه به لحظـه با قوت گرفتن
سـياهي ،آنها نيز نيرومند تر و درخشـانتر مي شـدند و گفت :اين سـتاره هاي پر فروغ را نیک بنگر و ببين،
نبرد نها یی
خواهـي فهميـد کـه سـپيدي از دل سـياهي زاده و حتـي به قيام بـا او بر مي خيزنـد ،گويي جدال بيـن اين3دو30
هيچـگاه تمامـي ندارد ،اين نيز درس خوبيسـت بر ما ،ما براي نابودي اهريمن بايـد از درون بر او حمله بريم.
سـپند گام در آن چمنزار ژاله نشـي ِن (شـبنم) نمناک نهاد و به نزديک پدر رفت و شـانه به شانه او ايستاد
و چشـمانش را همسـو نگاه پدر کرد و به آسـمان خيره شـد و در امتداد سـخن خود گفت :پافشـاري آنها
بي حاصل اسـت ،شـب براي سياهيسـت و آنها محکوم به تسـليم و فنا .در انتها این سـتارگان ،دانه به دانه
به نیسـتی خواهند پیوسـت.،این شـب کاروان ُکش یکایک آنان را خواهد بلعید ،آنها فناپذیرند اما کرانمندی
عمر سـیاهی نامحدود ،و جهان از آن شـب اسـت ما همچو رویایی هستیم در پندارگاه نیستی .سپس لختي
از سـخن گفتن وا ماند و در خود فرو رفت و سـپس افزود :آيا گردنکشـي شـب و شکسـت روشـنايي براي
شما زيباسـت پدر و چشمنواز ؟
درحالیکه امپراطور چشـم به آسـما ِن شـب داشـت که با شـنیدن این گفتا ِر شـوم ،دیگر فرو ِغ ستارگان
بردیدگانـش نیامـد و فروزشـگری آنهـا از منزلـت و وقـار افتاد ،و چشـمان و اندیشـه اش به تمامی سـوی
سـیاهی گام بر داشـت ،نمی دانسـت که چرا این شـاهزادۀ تنومند افکارش با سیاهی همسوسـت ،بر ژرفای
اندیشـه خویش افزود تا بتواند زنجی ِر ظلمت را که بر خرد سـپند تنیده شـده از هم فرو بگسلاند و در نبرد
با اندیشـۀ کوبندۀ سـپند پیروز بیرون آید و بر روح سـپند امید بخشـد ،زیرا چنین نیرویی نباید به چنگا ِل
پوچـی و تهی گرایی گرفتار شـود.
سپس آهسته سر به جانب سپند چرخاند ،تندی سخن و اندیشۀ آتشین سپند او را به حیرتی سنگین
وا داشـته بود که رو به سـپند کرد و گفت :فرزندم زورگويي شـب نیز دوام ندارد .زيرا پس از اندکي زمان،
روشـنايي دگربـار بـر او مـي تـازد و او را در هـم مـي شـکند و مـي تـوان از اين چرخـش دایـره وار پند ها
بسـيار گرفـت .پـس از چند نفس عمیق در امتداد سـخن خود افزود :تاخت ِن شـب و رفتنش و هجـوم روز و
سـپري شـدنش مـا را بـه ياد تکرار مکررات مـي اندازد گويي يک اصل در طبيعت اسـت ،که مي تـوان آن را
قانـون ناپايـداري ناميـد .زيرا که ناپايداري سـبب تکرار در جهان خواهد شـد و دوام او را به همـراه دارد .که
جاودانگی دهر در ناپایداری مخلوقات نهفته اسـت.
سـپند در مقابل سـخن پدر گفت :نمي فهمم مقصودتان را پدر ،آنچه که پایدار اسـت سیاهیسـت و آنچه
که ناپا و زودگذر ،و تهی از حقیقت می باشـد نور اسـت .روشـنای ِی خورشـید پوشالیست و سیاهی همیشه
ِ
یورش سـپاه تاریکان ،نور افشـانی می کند .آری تی ِغ سـیاهی ماندگار .پدر خورشـید با زخمهایش زیر آما ِج
دیدنـی نیسـت اما بسـیار برنده اسـت و سـخت خونریز .ایـن نور که از خورشـید بر ما می تابـد ،عالم تابی
نیسـت ،ایـن یـک خون افشانیسـت که تاریکان از تن خورشـید بـراه می اندازد .زمانیکه شـب فرا می رسـد،
ایـن سـتارگان همچو چشـمانی تپنده هسـتند که با تـرس و لرز میان تاریکان خـود را پنهان کـرده اند .پس
جهان تنها از آن سیاهیسـت سرورم.
نبرد نها یی 304
امپراطور که از آن باد روح بخش نهايت سـود مي برد ،با چشـماني که مهر پدری در آن غوغا مي کرد
به سـپند نگاهي انداخت .دانسـت درافتادن با چنین اندیشـه ای سـبب گمراهی بیشـتر او می شـود ،که سـو
سخن را تغییر داد تا بتواند از راه دیگر بر اندیشه او چیره گردد ،که گفت :همانگونه خود در نخست گفتی،
لوحـۀ دایـره وار ،یعنـی وجـود یـک ُدور ،یعنی گـردش علت و معلول ها گـردِ هم ،یعنی آمدن پایـداری برای
ک ِل پیکرۀ هستی از وجودِ ناپایدارها و پیوندِ تمام بندها .آری جوان حرکت در راستایی بی معنیست ،جهان
را متعلـق بـه یـک عنصر ندان .فرزندم تا اين زمان که عمر به زحمت از اين روزگا ِر تيزرو سـتانديم ،شـاهد
تکـرار و بازکـرد و چندبارگـي رویدادهـا بـوده ايـم و من نیـز آموخته ام که تمامـي رخدادهـا در چرخه ايي
حرکت دوار ميباشـند .با کمي تامل امپراطور سـخن خود را اينگونه کامل کرد و گفت :منظورمِ گردان در
اينسـت حوادث تاريخ نيز همچون روز و شـب تکرار ميشـود.
امپراطور که همچنان در چشـمان او خيره گشـته بود ،سـر تکان داد و گفت :فرزندم عجيب نيسـت که
گذشـتۀ تو همچو اوسـت .کيخسـرو جدت ،همچو تو گمشـده اي بود که به ياري اين سـرزمين شـتافت و
تمامـي دژخيمـان ايـن ملک را به سـزاي عمل خود رسـاند و راه گذشـتگانش را به خوبي ادامـه داد.
اکنـون از خداونـدگار ايـن سـرزمين مي خواهم سرنوشـت تو نيـز همچون او باشـد و افـزود :فرزندم
هميشـه پيـرو راه او بـاش و پـا در راه کـردار او بگـذار ،کـه او نيز پير ِو راهِ گذشـتگان نيک خود بوده اسـت.
درحاليکه سـپند سـر اطاعت به پايين داشـت ،امپراطور نظري به او کرد و گفت :فهميدن گذشـته
بـه مراتب از ديدنِ آينده دشـوارتر اسـت .چاهي که پيش روسـت ديدنش به مراتب آسـانتر
از گوداليسـت که در پشـت قدمهايت پنهان شـده ،گذشـته با زبان بي زباني خالصانه به تو هشـدار مي دهد
کـه آينـده زبانـي زهراگين دارد ،با گـوش دادن به روزگاران گذشـته ،خطرناکي آينـده را خواهي فهميد و از
دامـي کـه آينده بر تو گسـترانيده تا حد ممکن مـي تواني بگريزي.
سـپند سـر بـاال گرفـت و گفت :پـدر ،ما در گذشـته نبوديـم و نخواهيم فهميد که چه بر گذشـتگان رفته
اسـت و هميشـه در وادي شـک ويقين دسـت پا خواهيم زد.
نبرد نها یی
5
نيست30، امپراطور دسـتي بر شـانه او کشـيد و گفت :نه فرزندم اينطور نيسـت ،زيسـتندليلبودن
چشـمها را به روي واقعيت بگشـا سـپس حقيقت را در هر زمان خواهي ديد چه گذشـته ،چه حال ،چه آينده.
سـپس شاهنشـاه دسـت بر آسـمان گرفت و خطي از مشـرق تا مغرب آن کشـيد و گفت :اين جهان
را مـي بينـي فرزنـد نيرومندم ،بسـيار پيچيده اسـت و از قدرت پندار ما فراتر ميباشـد امـا آنان که جهان
را عميـق مـي کاونـد ،مـي دانند که اين جهان هيچگاه به پيچيدگي و کمال نخواهد رسـيد مگر به پشـتوانۀ
عواملينامحسـوس.
سـپند کـه جواني چالشـگر بود در سـخن پدر تامل کرد و چانـه در هم فرو برد و گفـت :نمي فهمم پدر،
هر چه که هسـت محسـوس اسـت ،نامحسوسات که غيرقابل اثباتند و دایرۀ اندیشـه ما پذیرای آنان نیست.
شاهنشـاه خنـد ه اي در جـواب گفتـه او بـر لب آورد و گفت :اينطور که مي پنداري نيسـت ،آيا از نظر تو
زيبايي و احتشـام اکتسابيست يا داشتن آن در اختيار ما نيست.
سـپند که پاسـخ در انديشـه آماده داشـت ،گفت :آن هديه اي اسـت از سـوي روزگار که ما در کسب آن
اختيـاري نداريم ،کسـي قادر به آن نيسـت که زيبايـي را از آن خود کند.
پـدر نگاهـي بـه او نمـود و گفت :پس چرا آن حيواناتي که از خود شـجاعت نشـان می دهنـد ،پر ابهت و
زيبـا و خـوش هيبتنـد ،همچو عقاب يا شـير و ببـر و پلنگ.آيا از خود نپرسـيدي که چرا آنها از نظـر وقار و
وحشـمت بر ديگر موجودات رجحان و برتري دارند .آري شـجاعت يکي از آن عوامل نامحسـوس است
ِ
گنجايش فهم ما نيسـت ،اما کـه جهـان را بـراي رسـيدن بـه تکامل ياري مـي دهد .پيچيدگـي اين جهـان در
عجيبتر و حيرت انگيزتر از تمامی هسـتی ،آن عواملي ميباشـد که جهان را به اين زيبايي و پيچيدگي مي
رسـاند .پـس فرزنـدم سـعي مکن همچو بـي ارداگان و بي فايـدگان در اين جهان رفتار کنـي ،که عالم حلقۀ
عشـرت بي ارداگان نيسـت .اگر اين چنين رفتار کني ،همچو پسـمانده خواران در اين عالم بسـوي نابودي
قـدم بـر مـي داري و در گنـد و عفونـت روزگار بـه پايـان مي رسـاني ،اتحاد و همبسـتگي و عشـق عواملي
نامحسـوس هسـتند که به سـبب آنها چرخش هسـتي بسـوي کمـال مـي رود اما بـر خلاف آن ،کينه و
نفـرت و تـرس رفتارهايي ميباشـند به سـوي جها ِن معکـوس و تو را بـه مـداري هدايت ميکنند که
زيـر فرمـان شـيطان در حرکـت اسـت .فراموش نکن با نبودن عوامل نامحسـوس حتـي دانه اي به رشـد و
تکامـل نخواهـد رسـيد و حتـي تـو ذره اي قدم نميتواني بـر داري ،پس جهان را با انديشـه گشـوده بنگر که
ايـن عوامل نامحسـوس فراوانند .هنوز بسـياري از آنها براي ما ناشـناخته ميباشـند .فرزنـدام اين را گفتم
تا چرخه آزادي و اسـارت را بداني ،عواملي که سـرزمين و مردمانت را به سـوي آزادگي ميکشـاند همچو
شـجاعت و عشـق و همبسـتگي را به خوبي به مردمانت بياموز زيرا خواه و ناخواه ،چار و ناچار ،اسـتيالي
اشـرار قانونيسـت اجتناب ناپذير که هر همزيسـتگاه و جامعه اي گرفتار آن خواهد شد ،که يک آزمون است
در جهان ،پس معني اسـارت را به مردمان بشناسـان تا بتوانند بندِ اسـارت را ببينند.
نبرد نها یی 306
و زمانيکـه در آينـده در نبـودِ تو ،آنها گرفتار يورشـگران سـتمگر و سـنگدل و دِژخو شـدند ،بتوانند از
زير بند اسـارت خود را برهانند .واي بر مردماني که راهِ گسسـت ِن بندِ اسـارت را ندانند ،به سـتم خو خواهند
گرفت و با ظالم همسـو ميشـوند و سـتم را عین داد می پندارد ،بی خبر از آنکه نابودی شـان در راهسـت.
آری ایـن فرومانـدگان در گـردابِ جهـل و جنون که همواره در پی خوشـیند ،شـادیهای پوچ مجا ِل اندیشـه
ِ
شـناخت سـتم بـه آنهـا نمـی دهـد کـه سـتم را بشناسـند ،آزادي را بي بها بـه بندگي خواهند فروخت .آری
سـخترین کا ِر جهانسـت .آن هنگام است بجاي شجاعت ترس ،عشق کينه و همبستگي گسسـتگي در دل و
انديشـه مـردم جـاي مي گيرد و آن ملک در مدا ِر معکوس زير فرما ِن شـيطان قـرار خواهد گرفت و مردمان
آن سـرزمين ناخواسـته بـه جـاي کمال به سـوي فناي جـاودان پيش خواهند رفـت .ای فرزندم کـه بزودی
سریرنشـین ایـن ملـک خوای شـد ،اهریمن هیچگاه بـا حاکم و فرمانروا بر مردم سـوار نمی شـود.
سـپند کـه واژه بـه واژه گفتـار پـدر را مـی کاویـد ،قـدم به جلو نهـاد و گفـت :پدر مردم تنها به سـبب
حاکمی ِن سـتمگر به خاک بندگی می افتند و سـجده کنان سـوی پیشـگاه شـیطان روان می شـوند .مردم
که سـتمگر نمی شوند.
ِ
سـقوط سـتمگر و فنـای فرمانروای شاهنشـاه سـر از تضـاد تـکان داد ،بـه نـدای مخالف گفت :پسـرم،
خودکامـه امریسـت قطعـی .اهریمـن آگاهتـر از آن اسـت کـه بر یک نفـر تکیه کند ،حاک ِم سـتمگر هـر اندازه
قدرتمند و قوی باشـد ،نابود خواهد شـد و سـتونهای کاخش بر سـرش خراب و ویران می گردد .برای اینکه
اهریمن قادر باشـد به اسـتیالی خودهماره قدرت بخشـد ،با اندیشـه کار دارد آنهم نه اندیشـه یک نفر ،بلکه
چنـگال بـر تفکـ ِر مردم میافکنـد .وای بـه آن روز که تودۀ مـردم ،خودکامه و چاپلوس و بزرگبین شـوند ،آن
هنـگام جهـان زیـ ِر طو ِق تاریکان خواهد رفت تا به نابودی .تو که فرمانروا هسـتی با مـرد ِم خودکامه چه می
کنـی ،مردمـی که بیشـمارند و معنای دشـمنی را می دانند و هرگز به کردا ِر زشـت پشـت نمی کننـد و به بی
قدرت آسـمان را هم داشـته باشـی ِ شـرمی هر دم حیا و آزرم را به زیر پای می گذارند .هیچکار هیچکار ،گر
ِ
خیـزش علف هرزه نمـی شـود مـردم شـرور را از میـان برد .گر زمینی هرزه خیز شـود گریزی از رویش و
نیسـت ،چگونه می توانی تنها با دو دسـت و یک داس هزاران اندر هزار هرزه را از زیر و زبر زمینی بیکران
بـر کنـی ،چیـن و واچیـن یـک زمی ِن هـرزه خیز ناممکـن اسـت .آری مردمی که خـوی اهریمنـی گیرند جای
آنکـه چـو موریانه توانگـر و وفادار و دانه کش جان در راه سـرزندگی سـرزمین بگذارند ،مانندِ ملخی ناتوان
امـا ویرانگـر و بـی رحـم به جـان گل و گیاه می افتنـد ،که ضعیفان زورگوینـد و نابودگر ،اما قویان وفـادار و
مهرافروزنـد .بـدان یـک ملت قوی و قدرتمند هیچگاه به سـبب یورش بیگانه از میان نمـی رود.
همانگاه که گشتاسـب ناگسسـته سـخن می گفت ،کمی درخود عمیق شـد و پس از درنگی که گویی آینده
ای شـوم را مـی دیـد ،سـر از گریبـان افراخت و با چشـمانی نگران به دیدۀ مات و مبهوت سـپند خیره شـد و
گفـت :فرزنـدم گـر در آینـده بیگانه ای نابودگر چنگا ِل اسـتیالی خود را بر این خاک تیز کند و مرز بشـکاند و
نبرد نها یی
7
هرگز30 رود خـون بـر ایـن خـاک جاری کند بدان ،هرگز و هیچگاه او نمی تواند ریشـه بکلی برکند ،ملک و میهن
به سـبب نبردِ خارجی ویران نمی شـود ،ویرانی هم باشـد زودگذر اسـت .اما گر ملتی به شـیطان وا دهد و به
سـتمکارگی بیوفتد ،آنگاه مرگ یک مردم فرارسـیده ،مرگی پایدار و محکم که دیگر دمی نفس برکشـیدن برای
آن ملت آرزو و رویا خواهد شـد ،مرد ِم سـتمگر خودسـوزند .ازینرو شـیطان که رسـم و آینین دشمنخواهی
را خـوب مـی دانـد هرگز به واسـطه یک دژخیم با تـو نخواهد جنگید .فرمانروایان نیرنگ بـاز همانهایی که در
دشمنی بسیار شکیبا و دانایند ،و خواستا ِر نابودی ملک تواَند هیچگاه به تیغ و تبر با تو نمی جنگند ،بلکه آنها
دانۀ نفرت و نفاق را در خاک سـرزمی ِن خرم خیزد می پاشـانند تا آرام و آهسـته آن سـرزمی ِن خوش رویش
زیـر دردی روزافـزون جـان دهـد تـا بـه روزی که بر هر گوشـه اش هـرزه خیزد .هماره هوشـیار به قدمهای
مردمـی کـه حاکـم بر آنهایی باش که از میدان داد پا به بیـرون نگذارند .از دل مرد ِم بد ،جوانۀ درختی زشـت و
شـوم سـر بـر مـی آورد کـه ثمره اش جز نابـودی و ویرانی هیچ نخواهد بـود .اندرزت می دهـم که تو نیز این
پندهـای ملکـداری را به فرزندانت دهی .فرمانروایی تنها تیر و تبر و زور و قدرت نیسـت.
ِ
غايـت اصلي تو باشـد و به آنها بگو کـه آزادي را هيچگاه فرزندم سـو ِد آينـدگان هميشـه
از دسـت ندهند که باز پس گيري آن بسـيار سخت است.
سـپس امپراطور بيکباره کالم خود را قطع کرد و بر آسـمان خيره شـد و سـپند نيز همسو با آن چشم
به ژرفاي سـياهي آسمان خيره نمود.
امپراتور بعد از بيرون دادن چند نفس عميق ،سـرش را تکان داد و آهي از ته دل کشـيد و گفت :راسـتي
دراين زمـان اينجا چه ميکني؟
سـپند سـخت گرفتار سـخن امپراطور شـده بود و قصد اصلي خود را فراموش کرده بود که ابرویي به
باال انداخت و گفت :مي خواهم در مورد اعزام نيرو با شـما سـخن گويم.
امپراطـور نيـز تمـام افکار خود را در انديشـه اش شسـت و رو به سـپند کـرد و گفـت :آري ،بدان که يک
جنگجـو خردمنـد هيچـگاه بدنبال جنگ نیسـت ،اما همـواره بايد بـراي آن آماده باشـد ،زيرا براي سلاطين
جنـگ يک ضرورت و نياز و بايستگيسـت.
بايـد آمـاده شـوي که به سـفر بزرگي خواهي رفـت ،زیرا می خواهـم تا زمانیگه گوی حیاتـم در میدا ِن
وجـود در مـی غلتـد ،تخت شـاهزادگی را در مغرب بر پا کنی و آنجا بمانی .سـپس نگاهي عميق به آسـمان
کـرد و در پـي آن خطـاب بـه سـپند گفت :اين جهان هنوز ناشـناخته اسـت ،مـي خواهم به هر جانـب از اين
عالم روي و قدم به وادي ناشـناخته ها بگذاري ،مي خواهم که پارسـيان دادگر نخسـتین کسـاني باشـند که
جهان را به آيندگان بشناسـانند ،راهِ آسـمان اينگونه تقدير کرده که ما گشـايندۀ سـرزمينهاي دور باشيم.
نبرد نها یی 308
سـپند با شـنيدن اين گفتار جاني تازه بر تن او دميده شـد ،در انديشـه اش جهان را در دسـتان خود مي
ديـد ،بـا مسـرتي بـي انتها که بر چهـره اش آمده بود ،شـوق انگيز گفت :زمان حرکت چه موقع ميباشـد؟
امپراطـور :اردوان در ايـن فاصلـه اي که در اينجا بود ارتش بزرگ پارس را سـر و سـامان داده ،نيمي از
آن تـو را همراهـي خواهـد کـرد و نيمي ديگر براي دفـاع از مرزهـاي داخلي در پايتخت بـراي روز مبادا مي
مانـد ،نگـران مبـاش تعداد جنـگاوران تو در اين سـفر جنگي به اندازه ايي اسـت که با آنها به فرجام برسـي
و گوشـه به گوشـه اين جهان را بپيمايي.
سـپند در درون از خوشـحالي در خود نمي گنجيد ،اما شـعف افسارگسيخته اش را زير نقابي از آرامش
بـه دشـواري پنهان نمـود آرام گفت :هر چه خدا بخواهد آن شـود.
امپراطور در آن چمنزار مرطوب قدم مي نهاد که بيکباره با شـنيدن سـخن او ،رو به سـپند کرد و گفت
:فرزندم بي انديشـه سـخن مگو ،تو شـاهزاده اين ملکي ،خدا هيچگاه نمي خواهد و هرگز نخواهد خواسـت
زيرا او بي نياز از هر خواسـته اي ميباشـد و اگر او بخواهد يعني داراي يک نياز اسـت بنابراين خواسـته از
نياز بر مي خيزد فرزندم .همه چيز به ارادۀ تو و بخشـش او بسـتگي دارد .او به تو اراده داده که از آن سـود
ِ
کلمات پوچ و پوشـالی اراده را از خود دور کني .او دوسـتار اينسـت که تـو از اراده بهره جويـي نـه اينکـه بـا
ببـري .براي همين ميباشـد که اهريمن در اين گيتي وجـود دارد.
نابود کردن اهريمن بوسـيله آفريدگارمان کاري سـهل اسـت و آسـان ولي هيچگاه او اهريمن را از بين
نمـي بـرد زيـرا کـه او اراده و عقـل را بـه ما داده تـا ما اهريمن را به سـببِ قـرار دادن آن دو در کنار همديکر
نابود سـازيم .اگر رسـیدن به هر خواسـته برای مخلوقات سـهل و آسـان بود دیگر آفرینش معنا نداشـت،
به بزمگهِ خوشـخوران بیشـتر شـباهت می داشت ،و آفریده ها گرفتار شـرارت شیطان می گشتند و خوی
اهریمنی در جهان بن و اسـاس اصلی این عالم می شـد ،و بي ارادگان بر جهان حکم می راندند .پس سـعي
کن اراده پوالدين داشـته باشـي که براسـتي بدو ِن اراده ،حیات معنايي نخواهد داشـت و آفريدگار بواسـطه
اراده ايي که به پاکرويان داده ،راه را براي بي ارادگان بسـته اسـت و مجا ِل جوالن را از آنها گرفته ،اين تنها
خواسـته اوسـت پسـرم .سـعی و تالش ِ مخلوقات سـبب گردش چرخ هسـتي ميشـود و روزگار بواسطه
سـع ِی سـخت کوشـان گام بـه گام پـا پيش مي گـذارد و رو به کمال مـي رود .اگـر بـي ارادگا ِن دون همت و
گذرانندگان معاش بي زحمت افسـار روزگار را در دسـت بگيرند آن را به پارگيني (گنداب) وحشـتزا هدايت
ميکننـد .سـپس سـري که از انديشـه سـنگيني مـي کـرد تـکان داد و گفـت :بي ارادگـي مخلوقات
سـبب باز ايسـتادن چرخش هسـتي مي شـود.
9
نبرد نها یی
هيچگاه30 سـپس از گفتار کمي باز ماند به فکر فرو رفت و کمي بعد با نگاهي عميق افزود :به ياد داشـته باش که
به ناکامي ها و شکسـت هاي گذشـته فکر نکني و فقط در پي جبران آنها ،اراده ايي شکسـت ناپذير به خرج بدهي.
سپند در جواب ،مغرورانه گفت :خوشبختانه من تا کنون طع ِم تل ِخ شکست را نچشيده ام و نخواهم چشيد.
امپراطوردرحاليکـه قـدم بر آنچمنزار می گذاشـت ،گفت :تنها دليل نگراني من اين ميباشـد که تو تا
کنون شکسـت را نیازموده ای .زيرا که پيروزيهاي پي در پي و ناگسـيخته ،کامکاران و فرازمندان را به
شکسـت هاي غير قابل جبران برده اسـت.
سـپند بـا قاطعيت گفت :به شـما قـول خواهـم داد تا زماني که خورشـيدِ تيزخنجر بر اين آسـمان کبود
دشـنه ميکشـد ،سـپند شکسـت و ناکامی را نبيند و بلکه آثار پيروزيهاي من تا ابد يادآور نامم براي تمامي
ِ
نمایـش روزگار از خود نشـان خواهـم داد که تا سـاکنان ايـن گيتـي باشـد .آری همتی همچو فلـک در پردۀ
جاودانـه حتی از خاط ِر آسـمان پاک نگردد چه رسـد از اندیشـه آدمیان.
امپراطور که با گشوده شدن چشمانش بر تحيرش هم افزوده مي شد ،گفت :سپند اين سخنان از کبر برمي خيزد.
امپراطور با آهنگي دلسـوزانه گفت :کج مرو ،با خوشـبيني بيهوده و بي پايه و اسـاس ،حقيقت همواره
بـر مـا تلـخ ميشـود و همـواره بـه مـزاج ما خـوش نمـي آيـد .زشـتي روزگار با خوشـبيني بر ما آشـکار
ميشـود زيرا خوشـبينان انتظار بدِ روزگار را ندارند و زورگويي اين طبيعت لطيف براي آنها غيرقابل باور
اسـت ،نه خوشـبين باش و نه بد بين ،اعتدال پيشـه کن و در ميانه بايسـت .روزگار همچو رودي عصيانگر
اسـت کـه بايـد طغيـان آن را ديـد اگـر خـود را به نادانـي بزني در ميـان امـواج آن بلعيده ميشـوي و به فنا
خواهـي رفـت ،بـا گشـود ِن واقعيت بايـد از اين امـواج بنيان کن بگـذری ،آري بايد سـوار بر امواج شـد تا به
مقصد رسـي ،و عناص ِر نابودگر و بي رحم طبيعت را با انديشـه مناسـب به سـود خود تغيير دهي و از آنها
بهره بري ،نميشـود با هر چيزي جنگيد .خردمند کسيسـت که خطر را به آشـکارا ببيند ،فرزندم تو همسان
ِ
سرنوشـت مردمی با دگران نیسـتی ،شـاهزاده ای و ورشـادی(وظیفه) سـنگین بر دوشـت می باشـد و آن
اسـت که زیر سـایه ات روزگار می گذرانند ، ،سرنوشـت جهان در دسـت توسـت.
سـپند ناگـه سـخن امپراطـوررا قطـع کرد و بر سـنگيني گفتـار خود افـزود و محکـم گفت:پـدرم من نه
خوشبينم و نه بدبين ،من يک جنگجویم .تنم تهی از نفرت و کینه است و روحم بری از هر مهر و محبت ،و
هر چيزي که در برابر من قد علم کند او را به زير خواهم کشـاند حتي اگر امواج سـهمگين اقيانوس باشـد،
من سیاسـت باز و مردِ نهان نیسـتم و دسیسـه نمی دانم ،و هرگز سـود نمي جويم از دشـمنم.
نبرد نها یی 310
امپراطـور ايـن مقـدار غرور و بلنـد پـروازي را در باورش نمي گنجيد و چيزي براي رهنمود ديگر نداشـت،
بـه مقابـل او رفـت و دسـت نوازش بر شـانه او کشـيد و با لحني پدرانه که تشـويش در آن بيـداد مي کرد گفت:
فرزندم پندت می دهم ،زیرا که یک امپراطوری چو رودی خروشـان اسـت ،زمانیکه از چشـمۀ کوهسـاران سـر
بـر مـی آورد و بـر کـوه سـرازیر می شـود ،چنان خروشـان اسـت و بلعنـده که حتی صخره های کوهسـتان
راهبند خروش آن نخواهند شـد ،اما پس از پیمودند کمی راه ،از خروشـش کاسـته می شـود ،و زمانیکه به راه
هموار تر می رسـد ،آرام می گیرد ،آن هنگام که مسـی ِر راه از پیچ و خم بکلی می افتد و راه برای او به بسـتری
نـرم و راحـت همـوار دگرگـون می شـود ،به کلـی رام می گـردد و از جوش و خروش می افتد ،و نرم و آهسـته
بـدون هیـچ خـروش بـه دریا می ریـزد و آن قطره هـای ریز و کوچک خروشـان که هر کـدام هـزاران دالوری
بـر دل داشـتند و تـوا ِن رویارویـی با صخره های بزرگ را در سـر مـی پروراندند ،با روانی سرشـاز از حرص
و هـراس ،غـرق در دریای فراموشـی می شـوند .پسـرم ،نیای ما ،ایرانیان باسـتان به طریقی راه پیمـوده اند که
گویی هماره در آغاز راه بوده اند جنگنده و جسـور .پس پسـرم سـرزمین پارس چو رودی خروشـان اسـت
همیشـه در آغـاز راه .مـن فکـر آینـده و فرزندانمان هسـتم ،پندت مـی دهم و تو نیـز فرزندت را پنـد دهی تا این
رود هرگز از خروش و جوالن باز نایسـتد .با نیرویی که در تو هسـت من تنها از آن می ترسـم که در دام کبر
بـی افتـی ،آری سـعي کـن دا ِم اهريمن تو را در آغوش خود نگيرد زيرا پيروزيهاي بزرگ هميشـه تو را هدايت
ميکند به مهلکترين دسـتاورد اهريمن ،در واقع آن پيروزيها طعمه هايي ميباشـند براي گرفتار شـدن در دام
تکبر .هوشيار باش فرزندم که اَخگ ِر آذرخش هميشه به بلندترين عمارت و نيرومندترين درختان فرود خواهد
آمد .ما که بی خبریم شـاید پیروزهای آن قطره های کوچک در برابر صخره های بزرگ سـبب افتادنشـان در
چنگا ِل کبر می باشـد ،که در آخر با سـرافکندگی خود را به گور می سـپارند ،بی شـک تنها گزندی که حرص
و هـراس بـه دل و جـان می اندازد کبریسـت که در نتیجه پیروزیها بوجود میآید.
سپند سر احترام به پايين گرفت گفت :من همواره هشيارم وآگاه پدر و هميشه مطيع پندهاي شما.
امپراطور که بی حوصلگی در چهره سـپند می خواند ،سـري تکان داد و همراه آن آهي از دل بر کشـيد ،او
سـپند را بسـان سـنگی درشـت و ویرانگر و غلتان بر دامنۀ کوه در حال فرو ریزش می دید که با دلی تهی از
مهـر و عطوفـت ،کیـن و نفـرت تنها می غلتد و خرابی به بار می آورد که لب از گفتار فرو بسـت و دوباره سـر
به آسـمان گرفت و به نورفشـاني سـتارگان خيره گشت گويي خود را ديگر به آسمان سـپرده بود و طاقت و
شـکيبندگي مبارزه با سرنوشـت را نداشـت ،که پس از اندکي درنگ گفت :بعد از طلوع خورشـيد به ساالرگاه
بيا ،مي خواهم در مورد نبردي که در راه اسـت سـگالش کنيم( .تبادل آرا ) سـپند :با چه کسـاني سـرورم ؟
امپراطور که سر به باال داشت گفت :با بزرگان پارس و سرداراني که تو را ياري خواهند کرد.
نبرد نها یی
311
ِ
یورش ظالمانه تاریکان بر پردۀ هستی. زما ِن اقتدا ِر کامل سياهي شب بود و
اردوان بـه عـادت گذشـته در خلوتگاهـش بـر دل دشـت در دامان کوهي سـترگ ،دور از شـهر بر تخته
سـنگي در برابر چند هيزم که زبان آتش گشـوده بودند ،نشسـته و به شـراره هاي کوچک آتش که با چه
دالوري بر ظلمت خنجر ميکشيدند و تن تاريکي را خونين مي نمودند ،مي نگريست و هاره گفتار و کردا ِر
سـپند را در انديشـه اش مرور مي کرد.
نبرد نها یی 312
بـي اختيـار آتشـي بـر دل و جـان ،و آشـوبي در انديشـه مـی افتـاد و دروازۀ اندیشـه او را رو بـه هجو ِم لشـک ِر
تشـویش می گشـود .سـعي بر آن داشـت که خيال و گمان و پندا ِر او در برابر هوده (حقیقت)و راستينگي در انديشه
اش پيـروز شـود ،امـا نـاکام بود ،عقل با سـنگدل ِي تمام بر پنـدار او تازيانه مـي زد و دل آن مرد را پريشـان مي کرد.
کهنـه کاري جنـگ ديـده بود و روزگار را به نیکی مي شـناخت ،نمي توانسـت خود را به خيـاالت و وه ِم
سرنوشـت مردمي در بندِ اختيـار او بود ،اما با اين حال بر سـخنان منطقش
ِ خـود سـپارد .زيـرا که سـاليان
نيـز بـاور نداشـت و بـا خود به تواتر زمزمه مي کرد :بيهوده خویش را دردسـر مده ،بد نيانديـش و خود را
به سـخنان شـوم نسـپار ،سـپند فرزند شاه اسـت .و عقل و انديشـه اش را به نیک انديشي بر می انگیخت و
روح و روان و وجدانـش را کمـي آرام مي نمود.
امـا پـس از اندکـي آرامـش ،بـاز منطـق و خرد در انديشـه اش با تمامي قوا فرياد ميکشـيد کـه ،با تمامي
نيرويي که در سپند هست ،براي فرماندهي سپاه اطمينان بر او کامل نيست زيرا اموا ِج خشمش به آسودگي
قابل طغيان اسـت و عصيا ِن خشـم او بنيان کن و به آسـودگی عقل و اراده خود را به خشـم مي سـپارد.
درحالیکه دسـت زیر چانه داشـت و به سـوز و گداز آتش خیره بود ،گویی بر شـعلهای آتش اندیشـه
خود می نگریسـت که با سـوختنش ،شـراره بر جان و دل او می انداخت ،با لختی سـکوت باز نجوا نمود و
گفـت :آری درايـن ميان قوۀ کب ِر کمین نشـین(فرصت جو) نيـز در حال زايش از نيروي اوسـت.
از جانب ديگر خياالتش چو آبی بود بر روی شـراره های منطقش ،که به او می قبوالند ،سـپند شکسـت
ناپذيرست مرد ،و هيچ شر و شرارتی نمی تواند بر نیروی ناهمتای او استيالي یازد.
او درين کشمکش و زد و خورد میان احساس و ادراک ،در افکار تاريک و ناگوار فرو مي رفت و انديشه
اش ناخواسـته به شـوری شـوم آسا مي گرويد .ناگهان آوايي از آسمان برخاسـت ،او را به تشويش انداخت،
سـر به باال گرفت و پهنل آسـمان را عمیق نگريسـت که ناگه تاريکي شـب پيچ در پيچ شـد و به جنبش افتاد،
در همين هنگام سـينه سـياه آسـمان شب از هم شکافت و همان پرنده سـپيد ،خود را از البه الي تاريکي شب
به بيرون کشـيد و بر قله آن کوه که در دامانش نشسـته بود فرود آمد و با چشـمان زردش نگاهي جانسـوز
به اردوان کرد ،پرنده با خود ندايي آورده بود و گفت :اردوان نابودي نزديک اسـت و خاموشـان در راه.
اردوان درحاليکه سـر به آسـمان داشـت از نشـيمنگاه سـنگي خود برخاست و با آهنگي خشمگين
گفت :اي هماي سـعادت چـرا هر زمـان که مي آيـي ،دم از مـرگ مي زنـي و پيـام آور نابودي
و فنـا مي شـوي آنچه که گفتي انجـام دادم .آن نيرويي که زاييدي توسـط من به جـوالن در آمد .آري
سـپند فناناپذير به سلامت در دربار پارس اسـت ،ديگر چه ميگويي ،چه کاري از دسـتم بر مي آيد ؟
نبرد نها یی
آن پرنـده ناگـه به هوا جهيد و در مقابل او بر زمين نشسـت و نگاه بـه نگاه اردوان گذاشـت ،اردوان او3را31
رنجيـده و ترنجيـده ديـد ،کـه به او گفت :کولـه باري از اندوهي ،چرا افسـوس و نااميدي در چشـمانت بيداد
ميکنـد .اين ِحرمان از چيسـت که در ديدگانت شـورش بـه راه انداخته.
سـپس دسـت بـه اطـراف چرخانـد و گفـت :اين جهان ماسـت و هيچ دشـم ِن دژخو و ددمنشـی درنده
دیگر نيسـت که ياراي رویارویی با ما دو تن را داشـته باشـد ،کجاسـت آن نابودي که از آن خبر مي دهي.
سـيمرع به هزار درد و داغ قدمي به جلو نهاد ،در حاليکه رقت بر می آورد ،نفسـي پدرانه از درونش بر جان
اردوان جهیـد ،کـه هـم آورنـده غم و تشـویش بود و هم افکننده و سـازنده امید ،که بـه اردوان گفت :از همين مي
ترسـم ،مـن نيرويـي را زاييدم و تـو آن را به جوالن در آوردي که ديگر مهار و اختيارش ،بي انتها دشـوار اسـت
و تـا حـدی از اختیـار مـن و تو خارج ،گر اين نيرو خود را به ظلمت سـپارد ،روزگار ما سـياه ميشـود.
اردوان درحاليکـه غوغايـي به چشـمانش افتاده بود ،و در این احوال کـه روح و روانش میان غم و غصه،
شک و تشویش ،امید و پایداری شناور بود ،با سرگشتگي اطراف را نگريست و حیران گفت :چه ميگويي
نيرويـي را آفريـدي که خود اختيارش را نداري ،چـه کار از من بر مي آيد.
سـيمرغ نگاهي به آسـمان شـب کرد و آن سـتارگاني که در تاريکي سوسـو مي کردند را عميق نگريست
و گفت :اين جهان کشـمکش دو نيروي خير و شـر اسـت ،سـياهي حيله گر اسـت و با نيرنگ ادامه حيات مي
دهد و ما نيز با شـجاعت و راسـت کرداري ،پس اختيار مطلق بي معنيسـت ما بي امان و ناگسيخته در جنگيم.
اردوان کـه گويـي جـان بـه لبانش رسـيده بود و کالفگي در چهره او مشـهود بود ،بريـده بريده نفس به
بيـرون داد و گفـت :چـه کنم ؟ آنچه گويـي آن کنم ؟
سـيمرغ با چشـماني پر وحشـت به سياهي شب نگريسـت گفت :او را تنها مگذار ،او به تنهايي به مغرب
نبايد رهسـپار شـود همراه او باش در هر کجا و هر مکان ،اين سـفر براي او راهيسـت به دوزخ ،دامي براي
او گسـترانيده اند که رهايي از آن ممکن نيسـت ،مگر اينکه تو او را همراهي کني.
اردوان ابـرو در هـم کشـيد و بـا چشـماني لبریـز از آزردگـی و اضطراب ،گفـت :يعني عـدول از فرمان
امپراطـور ،سـپس سـري از ناتواني تـکان داد و گفت :امکاناپذير اسـت ،گردن پيچيدن (نافرمانـي) از فرمان
امپراطـور محـال اسـت .سـپس نگاه به چشـمان سـيمرغ کـرد و گفت :به چـه دليل هماي سـعادت؟
سـيمرغ با چشـماني بي فروغ گويي که خود را در نابودي مي ديد و درحاليکه در ديدگانش ،سـپاه غم
بسرعت در حال درهم شکستن لشکر اميد بود ،گفت :او جواني تيزتاو و ستيهنده (خشمناک) و زود خشم
نبرد نها یی 314
و آتشـين دم اسـت ،و غـرورش رو بـه فزونـي ،اگـر تنها به اين جنگ رود به آسـودگي اسـي ِر ظلمت خواهد
شـد ،بپندار که اين نيروی نهايت ناپذير تسـلي ِم تاريکان شـود چه خواهد شـد.
وانگـه سـر بـه گريبان گرفت ،آهـي از درون پر غم خود به بيـرون داد و آرام با خود گفت :يعني نابودي،
فنای هرچيز و ِ
قوت قهقهه ظلمت.
با اين سـخن اردوان ناگه بر خود لرزيد و چشـمانش مواج گشـت و با لحني سـنگين گفت :آري ِ
آتش
خشـم او با نیم بادي مشـتعل ميشـود و براحتي دهنۀ خويشـتنداري را از دسـت مي دهد.
زمانيکه اردوان همسو با گفتار سيمرغ شد ،کمي گرد و غبا ِر اميد در ديده او فرو نشست و گفت :مگذار
او تنها رود يا با او به اين سـفر برو يا انحالل آمادگي سـپاه را اعالم کن و مانع از رفتن آنها به مغرب شـو.
اردوان که يک چشم به انديشه خود و يک چشم به گفتار سيمرغ داشت گفت :اميدوارم بتوانم.
سـيمرغ درحاليکه به اردوان مي نگريسـت دو قدم به عقب جهید و گفت :اردوان تو از نيکوکاراني ،اراده
خود را دسـت اختيار اهريمن نسـپار که ديگر پشيماني سـودي ندارد
سـپس بـا نگاهـي کـه بـدرود در آن خـود نمايـي مي کـرد گفـت :آينده شـما دسـت خودتان
ميباشـد ،منتنهـامشـعليهسـتمکـهراهرابرشـمانمايـانخواهـمکـرد،چگونگي
پيمـودنراهبـامننيسـت.
درحاليکـه پيکـر آن سـيمرغ بـا افق مشـرق همسـو بـود که بـه ناگه مبـدل به نـوري کور کننده شـد و
پرتوهـاي بيشـمار نور همچو سـناني زهراگيـن بر چشـمان اردوان بي امـان فرود مـي آمدنـد و اردوان را
وادار بـه بسـت ِن چشـمان مـی کرد .دسـت خود را همچو سـپري بر چشـم گرفـت و رو گردانـد .همانگاه به
سـبب یورش آن پرتوهاي کورکننده پردۀ ضخيمي از سـياهي بر چشمانش کشيده شد ،کمي در خود ماند
زمانيکه آن سـياهي از ديدگانش زدوده شـد ،چشـم گشـود به افق خيره ماند ،دريافت که خورشـيدِ جهان
افـروز و گيتـي گشـا از دل سـياهي زاده شـده و بـا نور خود فرا رسـيد ِن پگاه را به جهانيان مـژده مي دهد.
آشـفته به گرد خويش چرخيد ،چيزي جز چند هيزم بيجان خفته در خاکسـتر خود نديد ،چانه درهم فشـرد
و بـر تـرک مرکب نشسـت و بر اسـب بـر تافت (زدن به اسـب براي راهي شـدن) و حيران به سـوي کاخ به
قصد نشسـتن و سـگالیدن در ديوان جنگ ،راهي شـد.
نبرد نها یی
315
سـپس از آنجا وارد سـاالرگاه شـدند ،آري درون آن تاالر حلقه اي بزرگ از تختگاه هاي مرمرين قرار
داشـت کـه سـرداران جنگـي بـر روي نيمـي از آن تکيـه زده بودند و نيمـي ديگر بزرگان و بلنـد مرتبگان از
انجمن پارسـي ،همانهایی که امور مملکتي و زما ِم سیاسـت را در دسـت داشتند .در دو سوي آن ،دو تختگاه
زريـن بـزرگ به چشـم مي خـورد که براي شـاه و شـاهزاده بود.
ِ
گرامش شاهنشـاه از تختگاههاي خود امپراطـور بـه همـراه سـپند وارد آن تاالر بزرگ شـد و همگي به
همزمان بر خاسـتند و سـر را به نشـانه احترام فروافکندند.
و امپراطور و سپند در دو قطب آن حلقه ايستادند و با اشارۀ دست امپراطور همگي بر جاي خود نشستند.
ناگه امپراطور نگاهش به تختي بي حرکت ماند و در دم گفت :پس اردوان کجاست ؟
ماردانيو از تختگاه خود برخاسـت و سـ ِر کرنش فرو افکند ،و گفت :سـرورم هر چه جسـتجو کردیم او
را نيافتـم ،هرجـا باشـد بي شـک خواهد آمد ،همانگاه درگاهِ تاالر از هم گشـوده شـد ،که جملگـي به آن نگاه
چرخاندند و اردوان با قدمهای سـنگین پا به سـاالرگاه نهاد.
نبرد نها یی 316
امپراطور با خنده اي که بر لب داشـت گفت :اي کهنه کار درنگ و دیری از براي چه ؟ بي سـابقه اسـت
اي دليـر ،هـر جا که سـخن از سـتیز بود ،تو پيش از همـه در آنجا می بودي.
اردوان همچو کهنه کوهي خسـته به دشـواري بر پا بود ،چهره اي پر آژنگ و ترنجيده (خسـته و کسـل)
داشـت ،به دشـواري گره از چهره درهم اش گشـود و گفت :درنگيدن مرا را بر من ببخشـایيد ،شبِ دشواري
داشـتم ،و وقت را به تشـویش گذراندم ،و شـب گذشـته آرامش سخت از من بيزاري مي کرد.
امپراطور گرفتگي و آويختگي سـنگيني در او ديد که تا کنون او را در چنين حالتي نديده بود ،با دسـت
اردوان را بسـوي تختگاه مرمرينش راهنمايي کرد و گفت :بنشـين که به تو بيش از همه زمان نياز اسـت.
و درحاليکه چشـمانش اسـي ِر بيحالي اردوان بود به سـختي از روي اردوان برداشت و يکايک بزرگان و
سـاالران را از نظـر گذرانـد و در آخـر بـاز نگاهـي عميق به اردوان کـه در کنار او بود کـرد و وانگه همگي را
مخاطـب قـرار داد و گفـت :درود بـر بزرگا ِن ایران ،امروز من مي خواهم عادتي را پيروي کنم که از نياکانمان
به ما رسـيده اسـت .از سـاليان دور در گذشـته پارسيان هيچگاه بيکار ننشسـته اند .خدايي ما را رهبري و
مـا را از يـک بهرمنـدي به بهرمنـدي ديگر هدايت ميکند .بی جا مـي دانم که از کارهاي درخشـان نياکانمان
که امپراطوريهاي پر قدرتي را مطيع خود سـاختند و دولتهاي بسـيار را به دولت ما ضميمه کردند سـخن
برانـم .زيـرا که شـما همگـي از اين دالوريها آگاهيد .فقط بدانید که از کیخسـرو و ویشتاسـب تا به من ،همه
همـه دغدغـه ایـران را داریم ،ما جملگی سـرزمینی یکپارچه ،بی مرز و بی حاشـیه می خواهیم به نـام ایران
چـو عهـد فریدون زیر سـایه یک درفش بنام اختـ ِر کاویانی.
آری هنگاميکـه مـن از تخت اين شاهنشـاهي بـزرگ باال رفتم ،سـوگند خوردم که خلف اليق اسلاف و
فرزنـدی زیبنـده از نیـای خود باشـم و هماره درين انديشـه بـوده ام ،که چه بايد کنم ،راه کیخسـرو را پیش
گیرم تا به عهد فریدون رسـیم و اقتداري که پيشـينيانمان براي ما گذاشـته اند را دسـت کم به همان شـکل
بـراي این خاک حفظ و نگهـداري کنم.
پس از تفکر بسـيار به اين نتيجه رسـيدم که ما مي توانيم ناممان را بيش از پيش بلند کنيم .ما بر تمامي
گيتـي حکـم مـي رانديم اما بـه تازگي ممالکي در غرب علم طغيان عليه ما برداشـته اند گويا آنها همچنان بر
قـدرت خـود مـي افزاينـد که ممکن اسـت در آينـده خطري براي جهانی باشـند که ما بـه ارمغـان آورده ایم.
حال مي خواهيم آن سرزیمنهای گمنام را براي هميشه پيوست دولت پارس و ایران چو باستان يک کاسه
کنيـم .آری مـی خواهم جهانی تحت یک نام ،بی مرز و حاشـیه چو عهد فریدون سـازیم.
البته اکنون آگاهیم که تيرگي و ظلمت به سـبب مردماني جبار در آنجا گسـترانيده شـده .براسـتي اين
وظيفه پارسيان است همچون گذشته روشنايي را به آن سرزمينها بازگردانند و اين يک اراده خداونديست
نبرد نها یی
7
انديشـه31 و از سـويی ،اگـر مـا ايـن مردمان را تابع خود کنيم ديگر شـهر يا مردماني باقي نخواهد ماند که در
سـتيز با آدميت باشند.
من حق شناسـتان خواهم بود اگر شـما چنين کنيد و سخنان مرا گرانمايه بشـماريد .براي آنکه اين اقدام
خودسـرانه و از طرف يک شـخص نباشـد پيشنهاد ميکنم که اين چالش به مشـورت عموم واگذار شود تا
هر کدام از شـما عقيده خود را اظهار کند.
ناگهان فردي که تنپوشـي بلند و سـپيد بر تن داشـت از جاي خود بر خاسـت پس از کرنش به امپراطور
گفت :سـرورم ،شـما هماره همچو رهبری بی باک بسـا ِن پدري دلسـوز براي اين خاک و بوم بوده ايد و ما
هميشه مطيع و فرمانبردار شماییم .اما من به نمايندگي از انجمن بزرگان پارس مطلبي را مي خواهم مطرح
کنـم .اگـر عقايـد موافق و مخالف اظهار نشـود انتخاب بهترين عقيده ممکن نخواهد بـود .نبايد به يک عقيده
اکتفا کرد و تنها پایبند بر یک سـخن باشـیم .بعکس انتخاب وقتي ممکن اسـت که عقايد مختلف ،سـخنهای
گوناگون و نظرهای متفاوت در میدان ِ بیان مطرح شـود که تنها ترکيبِ اضداد موجب پايداري ميشـود ،و
فـرو رفتـن عقايد مخالف در هم ،ما را به فرجامی مطلـوب رهنمود مي دهد.
سـپس آن مـرد سـر را بـه حاضرين چرخاند و جميع حضـار را خطاب قرار داد گفـت :گر خوب يادتان
باشـد من با رفتن شـما به توران 1مخالف بوده ام ،آيا رفتن ما در آنجا سـودي داشـت ولي ما بسـياري از
سـپاهيان رشـيد خود را فدا کرديم .جنگ بالي روزگار ماسـت ،امپراطوري قدرتمندي همچو ما بايد از آن
دوري بجويد ،ما جنگهايمان را انجام داده ايم ،عاقبت روزي بايد به نبردهای پی در پی خاتمه داد و دشـمن
سـازی را کنار گذاشـت ما هماره در پی دژخیم هسـتیم تا با او وارد پیکار شـویم.
پس آنگاه ديده خود را به سـرداران نامي تيگران ،ماردانيو ،مگابيز انداخت و سـپس نگاهش را به سـپند
دقيـق کـرد و سـپند را بـه کلی در دیده جای داد و به او متمرکز شـد و پس از لختـی درنگ افزود :اکنون بيم
از آن دارم کـه تمامـي جنگ افروزان دوباره به گرد هم درآمدند ،همچون روزگاران گذشـته.
امپراطور دسـت به باال برد که فرمان سـکوت بود و آن مرد در دم از گفتار باز ايسـتاد و سـر به پايين
انداخـت و گفـت :گوش و جان و روانم با شماسـت.
امپراطـور چشـم تنـگ و سـر کـج کـرد و گفـت :آریسـتو وجود تـو درین انجمن گرامیسـت و بسـیار
مفیـد ،خـود ریشـه در مغـرب داری و از رفتـار و چگونگـی آنهـا بـا خبـری .امـا اين چه گفتاريسـت ،گويي
.- 1ت ــوران نــام اســطوره اي ــي هم ــان ســکاييه ميباشــد کــه در کتيب ــه هــاي پارس ــي از ان يــاد شــده اســت .در ح ــا ل حاض ــر جنوب روس ــيه ،قس ــمتي از
شــما ل ترکي ــه و شــمال اروپــا کــه در دوران ميان ــي از آنهــا انگلوساکس ــون هــا يــا د ميشــد .و در ط ــول تاريــخ هي ــج فاتح ــي حت ــي اســکندرو امپ راطوري
روم ج ـرات رفتــن بــه ان مناطــق را از ف ــرط س ــرما و داشــتن مردمــان وحش ــي نداشــته اســت ول ــي تنهــا فاتــح ان س ــرزمين داري ــوش بــزرگ ب ــوده و از ان بــه
بع ــد انهــا زي ــر فرمانده ــي دولــت پــارس تا اخ ــر امپ راط ــوري هخامنش ــي ب ــوده اند.
نبرد نها یی 318
فلسـفه و حکمـت بـي منطـق يونانيـان بـر تـو اثر کـرده و عقـل و خـرد خـود را به دانـش آنها که هنـوز بر
پـای خـود نایسـتاده و بـرای شـکلگیری در حال تقالسـت ،باختـه ای .درحالیکه اکنون هراکليتـوس بزرگ
دانايان مغربي در مکتب شـاگردان زرتشـت اسـت تا از بدبيني رهانيده شـود .سـخنانت با او همسوسـت،
سـرزمينهاي آنها هنوز ناهماهنگ و بي شـکل و حاشـیه اسـت و بي دليل خود را صاحب فلسـفه مي دانند
ما سـاليان امپراطوري در اين عالم گسـترانيده ايم به ياري حکماي بي بديلمان .سـخن از جنگ ميراني بي
آنکـه بدانـي آن چيسـت؟ خود از ترکيب اضداد سـخن مي راني بـي آنکه به آن باور داشـته باشـي.تاوقتي
کشـمکشاضداداسـت .ترکيـب خود يک ِ کهخورشـيدازپـسسـياهيبيرونميآيـدجهاندر
نوع کشـمکش اسـت .ما ايا ِم تعطيل نخواهيم داشت ،اگر هم صلحي باشـد بايد در روزگار آرامش در تدارک
جنگ باشـيم .اين حرفهاي تو پسـندِ دل کودکان اسـت که شـبها با آسودگي به بستر اسـتراحت روند .مگر
ميشـود از جنـگ بـا اهريمن دوري جسـت ،مگر ترديد از سرشـت خـود داريم که به جنـگ اهريمن نرويم.
کتابهـاي مغربيـان را زياده مخوان که بر ناداني اسـتوار اسـت.
سـپس بـه جمـع نگريسـت و همـگان را در پهنه نگاه خود جـاي داد و افـزود :مگر بايد براي ما سـودي
داشـته باشـد .سـخن از مردمان شـمالی رفت آيا خرسـند بوديد که مردمان آنجا کماکان در وحشـيگري
روزگار بگذراندنـد و حاکمـان بـد انديش بر آنها حکم مي راندند .نه اينطور نيسـت هيچگاه نمي توان يکسـو
دادگـری کـرد .اکنـون آن مردمـان آمـاده انـد بـی درنگ در راه سـرزمين پـارس جان دهند .تا کنـون نيز بر
مـا ثابـت شـده که آنها بـي باکانه براي ملک ما شمشـير مي زنند و جانفشـاني ميکنند .من همـواره در پي
منفعت عموم هسـتم ،درحاليکه تو اکنون داري از منفعت خصوصي خود سـخن مي راني که سـبب تباهي
تمدن بشـري اسـت ،و برخالف آيين و رسـم پارسيان.
بـه ايـن سـبب ،شـهري گري بواسـطه ما بـه ممالک آنها بـرده شـده و سـرزمين آنهـا را از تاريکي به
روشنايي رسانديم و آنان همچنان خود را تا ابد مديون پارسيان مي دانند .سرزمينهاي بالخيز که بيماري
و مـرض در آن بيـداد مـي کـرد .آري در جهان ما ،سـودجويي (اسـتعمار) امريسـت
ِ
خالف گردش هسـتي اجتنـاب ناپذير ،امـا سـودجوييِ کثيف حرکتيسـت
کمال بشريسـت.
ِ که اسـارت بـه ارمغـان مـي آورد و نابودکنندۀ
هميشه پارسيان به فکر آزادي ديگرانند ،در آزادگيست که انسان به کمال خواهد رسيد و اين تکليفيست
که از سـوي مادر دهر بر انسـان محول شـده .اسـارت آفتي ويرانگر اسـت که جهان را به دياري هرزه خيز
مبدل خواهد کرد ،که پـد ِر روزگار از آن هراس دارد.
نبرد نها یی
9
نيست31 آريستو در جواب گفت :بر من است که حقيقت را آشکار سازم سرورم ،عرصۀ روزگار ،کشتارگاه
کـه جنگجويـان در آن بـه پايکوبي بپردازنـد .افزون بر آن ،اين اعزام نيرو يک سـفر جنگي عادي نیسـت زيرا که
بـه علاوه دشـمنان ،دو دشـمن نيرومنـدِ ديگر نيز به جنگ مـا خواهند آمد ،يکي از آنها خشـکي ميباشـد که از
کوههای دشـخوارگر پوشـيده از برف و صخره های تو در تو و دره هاي عميق و سـخت گذر و جنگلهاي انبوه
تشـکيل شـده و ديگـري آبهاي بي کـران با امواج خروشـان که هر چيـزي را در خود فرو مي بلعند.
سـپند کـه آتشـين تـاب بود از جايش نيم خيز شـد ناگهـان به خـروش درآمد و گفـت :اي مـرد ،اين چه
انديشـه ايسـت ؟! بـر خلاف عقيـده تـو ،روزگار جوالنگه کشـندگان اسـت و بزمگه جنگجويان .سـپس دو
انگشـت خود را به آن مرد نشـان داد و گفت :دو کشـنده داريم کشـندۀ ظالم و کشـندۀ دادگسـتر .به تاييدِ
دادگاه روزگار پارسيان دادگرند .وانگهی مردان جنگي از پوالدند ،آماده گذر از دره هاي عميق ،کوهستانهاي
سـخت و سـرکش و آبهاي مواج هستند.
سـپس از جـاي خـود بر خاسـت و بر همگان نگاهي انداخت و گفت :من به همـگان ثابت خواهم کرد که
ما از آنجا می گذریم و بر سـرزمينهاي غربي تا ابد دسـت خواهيم انداخت.
آريسـتو که مردي لجوج و سـتيهنده بود و بسیار دانا ،پاي سخنش ايستاد و مطابق سخن پیشین خود
افـزود :اي شـاهزاده ،سـرورم مـا بـه اين نبرد هيچ نیازی نداريم .اجازه ندهيد قوي شـوکتي پـارس از بيخ و
بن معدوم شـود.
ناگهان همهمه اي تاالر را در بر گرفت و تمامي بزرگان انجمن از سـخنان او دفاع کردند و پشـت او در
آمدند و او با قوت قلب بيشـتر رو به گشتاسـب شـاه نمود و ادامه داد :شـتاب نکنيد که شـتاب در هر کاري
با عدم بهرمندي توام ميباشـد و عدم بهرمندي تلفات بسـيار بهمراه خواهد داشـت .برعکس تاني و تامل،
انديشـيدن و درنگيدن نتيجه ای شـيرين و فرجامی خوش دارد ولو اينکه در حال به دسـت نيايد.
در گروه سـرداران جنگي که اردوان ،ماردانيو ،مگابيز ،آرتيميس ،مهسـت گوش فرا داده بودند ،ناگهان
ماردانيـو از جـاي خـود بر خاسـت ،نيم قدمي از تخت خود فاصله گرفت و با دسـت به آن مرد نشـانه رفت
و گفت :اي مرد ،براي سلطه گري نيکي ،می بایست حاکمانه انديشيد نه حکيمانه .سياهي جز نيروي قهريه
ِ
گوش شـنوا داشـت که ديگر ظالم نبود. چيزي نمي فهمد.اگر ظلمت
ِ
زحمت شمشـيرهاي مردان سـپس بر بلنداي صداي خود افزود اسـتوار گفت :با دقت بشـنو ،که
جنگي هميشـه بسـود شـما دولتمردان تمام مي گردد و هميشـه شـجاعت جنگاوران بواسـطه شـما
ربـوده تـا بـه زندگي راحت و رنگارنگتان در پشـت ميدانهـاي نبرد بپردازيد در حالیکـه خاک با خون
شـجاعان در آوردگاه آغشـته ميشود.
نبرد نها یی 320
و او رو بـه امپراطـور کـرد و گفـت :اي امپراطـور بـزرگ شـما از تمامـي پارسـيان برتري و نـه فقط از
آنانـي کـه بودنـد و در گذشـتند بلکه از آنهايي که خواهند آمد .آنچه که گفتيد خوب و نيک و بايسـته اسـت.
من ماردانيو سـرداري هسـتم که در بيشـتر نبردها پارسـيان را همراهـي کرده ام و ملکهـاي فراواني مانند
تورانيان ،هنديها ،حبشـيها ،ليديه ،آشـوريها ،بابليها ،کاپوديکيه ها ،مصريها ،آرامي ها ،وباقي سرزمينها در
ليبـي 1و بسـيار مردمـان نيرومنـد ديگر را مطيع کـرده ايم .حال مغربيان که ملتي فقيـر و ضعيفند و گرفتار
زورگويـان شـده انـد را بـه حال خود بگذاريم .در گذشـته من فاتح مغرب زمين بوده ام و مـاد را تا به مارتن
پیونـد دادم ،و آشـنايي کامـل به آنجا دارم و بايسـتگي بر اين اينسـت ،که آنجا را بار ديگـر از آن خود کنيم.
ماردانيـو کـه آهنگـی ورای فتـح مغرب در سـر می پروراند و هدفـش ورای ان بـود ،قدم در ميان آن حلقه نهـاد افزود:
امپراطور چه کسـي جرات و جسـارت پيدا خواهد کرد با شـما جنگ کند ،حال آنکه تمامي مردمان و بحريه آسـيا با شـما
خواهند بود کمابيش تمامي ارتشـها درين گيتي با شـما هم پيمانند و زير فرمانتان ميباشـند .ما به راحتي بر مغرب زمين
چيره ميشـويم و بر تمامي اين عالم دسـت خواهيم انداخت و نو ِر آگاهی بر سـرزمینهای ناشـناخته درین گیتی میافکنیم.
سـخنان ماردانيـو بـراي امپراتـور خوش آمد ،گفـت :من نيز اين را يقيـن دارم که اگر ما آنها را آسـوده
بگذاريـم آنهـا مردمـان را راحـت نمـی گذارنـد و چـون آفـت وبا و طاعـون بر جهان سـرازیر می شـوند و
سـیاهی می پراکنند .در آنزمان هر چند قدرت داشـته باشـیم ،توان مقابله با آنها را نخواهیم داشـت ،قدرت
فرزندانمان به ارادۀ ما وابسـطه اسـت و ما پشـت و پناه آنانیم .آری همچو گذشـته زمانیکه ما درگیر فرو
خوابانـدن شورشـها پـس از نابـودی گوئومـات بودیـم ،آنها با هم متحد شـدند و به رهبری یک شورشـی
زورگو بر سـارد حمله بردند ،و سـارد را به آتش کشـيدند .اگر اردوان نبود آنها آشـوبی سـخت بر جهان
می گسـتراندند و مهار زمامداری از کف می دادیم .ازینرو نمي توان عقب نشسـت .سـپس درخود فرو رفت
بـا لحني سـنگين گفت :آتش هـر چند کوچک ،حقيرش نتوان شـمرد.
امپراطـور بيکبـاره ابـرو درهم کـرد ،زيرا که سـخني از اردوان نمي شـنيد ،رو به اردوان کـرد و حيران
گفـت :اردوان ،چـرا سـخني نميگويي ؟ نظر تو چیسـت اي جهـان پهلوان؟
اردوان بـا انديشـه خـود درگيـر بود و ناگسـيخته سـخنان آن پرنده که گويـي در عال ِم رويا بـر او نازل
شـده بود را همچنان از انديشـه مي گذراند که بواسـطه سـخن امپراطور ،تکاني به خود داد و خویشتن را به
سـختي از عال ِم انديشـه به آن سـاالرگاه آورد .آرام با حالتي دگرگون از جايش برخاست و همگان را از نظر
گذرانـد و در کمـال نابـاوري ديگـران گفت :تکامل بشـري از تنافر و تعاون (نفرت و همـکاري) بوجود آمده،
هر دو اجتناب ناپذيرند و پيشرفت با هر دو ممکن .سرورم به تنافر که زادۀ جنگ است نرويم ،از راهِ تعاون
ايـن مشـکل را آسـان کنيـم و بعد خواهيم توانسـت بـا اندکي جنگ و بـي زحمت آنها را معـدوم کنیم .يعني
اتحاد در قلمرومان را حفظ و بر قدرت همبسـتگيمان بيافزايم ،که با اين عمل ناخواسـته دشـمنانمان رو به
.- 1توران ،ن واحي شمالي اروپا کن وني ،کاپوديکيه ترکيه کن وني ،در آن زمان قاره آف ريقا ،ليبي مي خ واندند و در اينجا منظور از ليبي ،قاره اف ريقا ميباشد.
1
نبرد نها یی
3 2
گسستگي و فرسودگي خواهند رفت و عاقبت ضربه کاري بر آنها وارد کنيم .زيرا آنها ناچيزند اگر دشمني
قـوي شـوکت بود با تمامـي قوا بايد بر آنها مي تاختيـم ،جنگ اکنون ضرورتـي ندارد.
ناگه با شـنيدن اين سـخنان چشـمان امپراطور از هم گشوده شـد ،سپند و ماردانيو حيران برخاستند و
بي اختيار قدمي به جلو نهادند و گفتند :پهلوان چه ميگويي ،يکشـبه چه بر سـرت آمده ؟! گويي نخوابيد ِن
شـب ،شـما را به هذيان واداشـته ،شـما خود سـاليان اين سـپاه را نفر به نفر ،صف به صف آراييدي ،چه
ميگويي کهن جنگجو؟
امپراطور دسـت خود را به نشـانه سـکوت به سـپند و ماردانيو نشـان داد و آنها به دشـواري در کمال
شـگفتي زبان در نيام جـا دادند.
امپراطور خنديد و گفت :گفتارت با منطق همسوست ،اما تعاون و اتحاد براي موجودات ضعيف صدق
ميکنـد ،ماننـد مورچـگان و غـزاالن و مردارخـواران .بي آن ،آنها محکـوم به نابودي در تنازع بقـا بودند .اما
شـير از طريق تنافر به تکامل مي رسـد زيرا نيروي جنگيدن در او بي نهايت اسـت ،شـجاعت او را به نيروي
برتر رسـانيده .ما پارسـيان ،از طريق نيرومندان بايد بر مشـکل خود فائق آييم.
پس آنگاه گشتاسـب شـاه از سـخن باز ماند ،دسـت بر مشـتۀ تخت خود فشـرد ،اثر خواهش بر چهرۀ
واالتریـن مـردِ جهـان افتاد ،چشـم تنگ کرد و کمی گردن کج نمـود و گفت :افزون بر آن ،من در سراشـيبي
حيـات خـود غلتانم ،نمي خواهم بي آنکه فيروزي فرزندم را ببينم چشـم بريـن روزگار ببندم.
همانگاه دسـت سـوی سـپند افراخت و گفت :با آمدن این یل توانا و کهنکارانی چون شما دگر بار عصر
فریدون زنده خواهد شـد و سـتونهای دیر دیری ِن ایران به آسمان خواهد پیوست.
اردوان کـه سـر احتـرام بـه پايين داشـت گفت :سـرورم بي ترديد آنچه که شـما گويي ،درسـت اسـت،
اما ترکيب تعاون و تنافر ،فناناپذيري به همراه خواهد داشـت .تنها انسـان اسـت که از آن براي تکامل خود
سـود برده در طبيعت ،اما من سـر اطاعت بر گفتۀ شـما فرود مي آورم ،که فرمان شـما هميشـه به سـود
اين سـرزمين بوده.
امپراطور در حاليکه نگاهي عميق و خوشـايند به اردوان داشـت گفت :درود بر تو پهلوان که گفته هايت
بـي نظيـر اسـت امـا فکري به حـال عمر من هم کـن .کرانمندي عمر محدود اسـت و نيتـي در ذهـن دارم که
آدمـي را بـه صلـح پايدار برسـاند که به نظر تمامي حکما محال اسـت و مقصودم بر آنسـت که غير ممکن
را ممکـن سـازم زیـرا جهانیـان سـالیان پیش طعـم خوش دنیای بـی مرز را به سـبب تیغ دادگسـتر فریدن
چشـیده انـد .مـن مـي خواهـم باردیگـر تمامـي جهـان را يکاسـه زير يـک حکومت قـرار دهم و سـپس چو
نبرد نها یی 322
فریـدون مرزهـا را بـر دارم و تمامـي جهان به يک همبسـتگی ناهمتا که عالمیـان پس از فریـدون نیازموده،
برسـند .می خواهم درین واپسـین لحظات به غايت کلي که هميشـه در آرزويم بود دسـت یابم و آن انحالل
و برچيدگي ارتش و نابودي جنگ اسـت .مرزها سـدي بودند براي تکامل بشـري ،بشـر از فرد به خانواده
و از خانواده به قبيله و از قبيله به ملت رسـيد سـپس مرزها که سـاختۀ اهريمنان بود مانع پيشـرفت اتحاد
بشـري شـد و نگذاشـت به اتحاد پاياني دسـت يابد .حکومتـياگرهرقدراسـتبداديهمنباشـدوبر
پايهمردماسـتوارشـود،بهفکراسـتعمارِديگـرانخواهـدافتادپـسحکومتهـايمردمي،
اسـتعمارگرانيسـتمگرند،بدبختـيوسـختیملـلديگـررابرايخوشـيخودبـهارمغان
آتشجنـگبهاينسـببهميشـهزبانهخواهدکشـيد.مرزبنـدي بالي جـان تمدن ميآورنـدو ِ
بشـري شـده ،درحاليکه سـکوتي عجيب حاکم بر سـاالرگاه افتاده بود ،دوباره سـر خود را به سمت سپند
چرخانـد و نگاهـي عميـق بـه او کـرد و گفـت :بـا آمدن او ايـن امر محقق خواهـم شـد ،او مي جنگد و ملتها
را يکاسـه مـی کنـد تـا به صلح پايدار برسـيم کـه تنها گريز از اسـتبداد و اسـتعمار يگانگي
ميان آدميان اسـت.
سـپس در خود فرو رفت و آهي از افسـوس کشـيد و با آهنگي که حسـرت و دريغ در آن خودنمايي مي
کـرد ،گفـت :آرزويـي دسـت نيافتني را مي خواهم پیش از مرگم محقق کنم .سـپس خطاب بـه اردوان گفت :
نظرت چيسـت؟ زيرا بي موافقت تو من به عملي دسـت نخواهم زد.
اردوان در حيرت حکمت و انديشـه بي نظير شاهنشـاه بود سـر به پايين انداخت و گفته سـيمرغ را به کلی
وهم و خیال دانسـت و از اندیشـۀ خود زدود و به خار خود پشـت نمود و هر دغدغده را به فراموشـي سـپرد ،که
ِ
غايت غايات ،هدف نهایی همۀ مردا ِن خردمند جهانسـت .تمامي جنگجويان عالم از براي اين شمشـير گفت :اين
مي زنند ،پس شمشـير بزنيد يارانم براي رسـيدن به آسـودگي جاودان که با اين حکمت به آن خواهيم رسـيد.
امپراطـور خرسـندي و شـادکامي اردوان را ديـد به شـوق آمـد و از تختگاه زرين بر خاسـت و با هزار
غـرور و سـرافرازي گفـت :پـس آماده نبردي بزرگ باشـيد اي دالوران پارس مرزها را بشـکنيد که بزودي
تمامي عالميان به اتحادي مشـترک خواهند رسـيد و مردمان ديگر به دشـمني با هم نخواهند برخاسـت و
جنـگ را از معنا خواهيم انداخت.
و يکسـره سـرداران و بـزرگان و انديشـمندان و حکمـا جملگـي با شـنيدن اين گفتا ِر حکيمانه از سـوي
شاهنشـاه ،يـک دل و يـک نهـاد شـدند و بـه پـا خاسـتند و دهان بـه دهان فريـاد موافقت سـر دادند.
نبرد نها یی
323
جملگي آن سـاالرگاه را ترک کردند ،اما ماردانيو و سـپند که هنوز سـخنان اردوان در انديشـه شان جا نمي
گرفـت ،نـگاه حيرت به هم دوختند .سـپس بـه اردوان که بر تخت سـر بر گریبان در اندیشـه خویش فرو مانده
بود ،نگاه به او چرخاندند ،گويي افسـا ِر سرنوشـت ديگر از دسـتانش رها شـده و قادر به مهار تقدير نبود.
در يـن احـوال کـه اردوان در دنیـای خویش بود ،سـپند او را خطاب قرار داد و گفت :پهلوان اين ديگر چه
کـرداري بـود؟ ناهمگوني و نايکسـانيت دگر چـه بود ؟ مگر خود بارها به من نگفته بـودي که بايد به مغرب
ِ
شرارت اشرار برهانيم. رويم و آنجا را از زير اسـتيالي شـروران و
ماردانيو که گامي عقب تر از سپند بود به اردوان نشسته بر تخت نگاهي از شگفتي انداخت و در امتداد
سـخن سـپند گفت :آري پهلوان گفتارت با کردارت نمي خواند امروز.
نبرد نها یی 324
ناگهان اردوان سر به باال گرفت ،چشمانش دریایی از اشک بود و چهره اش چو بست ِر دریایِ طوفانزده،
لـرزان .امـا بـه دشـواري خـود را جمع کـرد و از تخت خود بر خاسـت .سـپس آن دو را در نـگاه خود جاي
داد و گفت :هميشـه شمشـير پارسـي به فرمان من عريان مي شـد ،تاب آن را ندارم سـپاه بي من به جنگ
رود ،گويي تماشـگ ِر پايان خود هستم.
سـپس سـپند و ماردانيو هردو گامي به جلو نهادند و دسـتان پهلوان را در دسـتان خود گرفتند ،در پي
آن سـپند لب گشـود و گفت :به خدا سـوگند هر جا باشـي شمشير پارسـي به فرمان توست ،حتي آيندگان
گـوش بـه فرمـان يک فرمانده خواهند بود و آن تو هسـتي اي کهنه جنگجوي گران ،ای زبردسـت.
ماردانيو نيز گفت :سـرورم جنگيدن تو هيچگاه از پیشـانی روزگار پاک نميشـود به پشـتوانه شـجاعت تو بود
که چرخ فلک با اطمينان ميچرخد ای کهن جنگجو ،جنگیدنت چو رویایی خوش آب و رنگ اسـت در خاطر روزگار.،
آنـگاه اردوان کمـي پلـک بـر پلـک گذاشـت ،در خویـش فرو رفت .سـپس چشـمان نافـذ خـود را از زير
ابروهاي مشـکينش گشـود و دست سـپند را به دست ماردانيو گذاشت و گفت :شـاهزاده ام ،ماردانيو کهنه
کار اسـت ،به او اطمينان کامل داشـته باشـید.
همانـگاه نـگاه به ماردانيـو چرخاند و گفـت :ماردانيو ،ماردانيو روزگار داسـتانها از شـجاعت او بازگو
خواهـد کرد .درخشـندگی او در پیشـانی آسـمان یکتاسـت ،تـا انتهاي جان بـه او وفـادار باش.
سـپس سـپند و ماردانيو سـخن یکسـان نمودند و هم کالم محکم گفتند :گواه به شـجاعت هر سه مان،
که سـخنت را گرانمايه مـي داريم اي پهلوان.
اردوان با نگاهي که در شـک و يقين غوطه ور بود به تخت خود بازگشـت و رو به ماردانيو کرد و گفت:
ماردانيو مي خواهيم موقعيت آن مناطق را براي ما روشن سازي.
ماردانيو سـ ِر پیروی تکان داد و گفت :به اطاعت سـرورم ،آنها مرداني کما بيش جنگي ميباشـند ولي
در مقايسـه با مردماني ديگر مانند مصريان و تورانيان از لحاظ جنگي پسـت تر و در جايگاه پايين تر قرار
دارند .البته من آنجا را مطيع دولت پارس کرده بودم ،کوههاي تسـالي را پشـت سـر گذاشـتم و تا آتن پيش
رفتم ولي نمي دانم که چرا آنها دسـت به آشـوب زدند زيرا که آنها از سـروری ما ،خرسـند بودند و تمايل
فراوان داشـتند که در زير سـايه امپراطوري پارس باشند.
نبرد نها یی
5و32
سـپس شـانه اي از ناآگاهـي بـه بـاال انداخت و گفت :دليلـش را نمي دانم که چرا اکنون در آنجا شـور
آشـوب بر پا شده.
ماردانيو با شـنيدن پرسـش او کمي در انديشـه فرو رفت و و چانه بر هم کرد و گفت :آري پهلوان ،ولي
بـه آنجـا نرفتـم اما بسـيار مشـتاق بودم که بـه آن جزيره بروم زيرا افسـانه اي شـنيدم و مايل بـودم که از
نزديـک آن را مشـاهده کنم و حقيقـت را در يابم ،اما مجالی پيش نيامد.
ماردانيـوس :گفتنـش بيهودسـت چونکه پنداشـته باطل اسـت و پوسـت در پوسـت ( تهـي ) و توخالی.
خرافات اسـت سـرورم.
اردوان که در تشویش و تردید قدم بر می داشت گفت :همان خرافات را بگو مي خواهم بدانم.
گویـی ماردانيـو به گرداب اندیشـه افتاد ،لختی از سـخن بازماند ،و خاطری را به اندیشـه خویـش آورد،
درحالیکه چانه در پنجه می فشـرد گفت :گفته اند ،شـيطان در آنجا محبوس اسـت ،ولي براي من جالب بود
که مي گفتند که اين شـيطان بوسـيله يک جنگجو از نژاد کیان در آنجا گرفتار شـده.
سـپس ماردانيـو نگرانـي را در چهـره اردوان ديـد و خطـاب بـه او گفـت :مگـر چه شـده سـرورم؟ چرا
پريشان شـده اي؟
اردوان سـر بـه پاييـن انداخـت و رو گردانـد و آرام گفـت :ان اهريمن بدسـت يک فرد بد انديـش از دوزخ
آزاد و براي خونخواهي و فرو انداختن تمامي جهان در منجالبِ سياهي به گيتي بازگشته است ،گويند قيام
سياهي بر روشـنايي نزديک است.
ماردانيـو بـا شـگفتي گفـت :اين امـکان ندارد ،مي پنداشـتم که اين افسـانه اي بيش نمی باشـد اما هرگز
کژی را نمی توان از دهان اردوان شـنید ،که عقل و اندیشـه شـما بر هیچ ناراسـتی و پوچی تکیه نمی کند و
ژاژ بـر ذهـن شـما جای نـدارد و هرگز جاری بر زبان شـما نمی شـود..
امـا اردوان دسـتان را از ناخبـري بـه باال گشـود و گفت :گويي حقيقت دارد ،من نيز بيـش از اين ،آگاهی
نـدارم .امـا يـک چيـز آشکارسـت کـه اکنـون در آن اياالت غوغا و بلوایی سـخت بر پـا شـده ،و از اختيار ما
نبرد نها یی 326
خارج ،باید به آنجا حمله بريم که در جنگ حمله کننده هميشـه پيروز و مدافع محکوم به نابوديسـت و پس
از آرام کردن اوضاع حقيقت روشـن خواهد شـد.
ماردانيـو بـا شـجاعتي که در کالم داشـت گفت :سـرورم ،خود مي داني کـه ماردانيو هيچگاه نمي تواند
مدافـع باشـد .البتـه ما هميشـه پادبانهای راسـتين حق هسـتيم ،ازینرو پارسـيان تازندگاني آتشـين لگام و
گسسـته عنانـد ،بـرادرم بـه صد یقین مجال بـه هيج اهريمن نژادي همچو گذشـته نخواهـم داد.
سـپند يک دسـت بر کمر و دسـت ديگر بر تخت داشـت ،و بي سـخن گوش فرا مي داد گويي اين سخنان
در انديشـه او جايـي نداشـت ،کـه از جـاي خـود بر خاسـت و قدم به جلو بر داشـت و دسـت پيمـان به جلو
دراز کـرد و گفـت :اردوان و ماردانيـوس دوسـتان من ،برخيزيم و به کمک هم اين دنیـا را از بود ِن بدان پاک
کنيـم زيـرا کـه روزگار ديگـر جنگاوراني همچـون ما را به تالقي به هم نمي رسـاند ،زيسـتن را بيهوده هدر
ندهيم و چاره بيچارگان شـويم.
سـپس آن دو نيز رو به او چرخاندند و به مقابل سـپند آمدند و سـه ی ِل ناهمتایِ آسـما ِن دالوری ،سـه
قدرتمند یکتایِ تمامی روزگاران ،سـه یگانه جهانگشـای سراسر دوران ،چشم در چشم یکدیگر گذاشتند،
یکـی چـو توفان ،یکی بسـان رعد و دیگـری هم کردا ِر آتش ،پهلو به پهلو هم شـدند .درحالیکه از آسـمان
تا ک ِل جهان بر آن سـه نیرومند به چشـ ِم رشـک می نگریسـتند ،دسـتان خود را بر روي هم گذاشـتند،
هنگامی که به شـیوه سـه َشـرزه شـیر به همديگر نگاه رد و بدل مي کردند ،دسـتان یکدیگر را با تمامي
جان فشـردند و همصدا گفتند :سـوگند به روح نياکانمان و قسـم به سـرزمين پارس و گواه به مردانگی
مـردان که چنيـن خواهيم کرد.
روزي سـپند بی اختیار در تکاپو بود ،ناگه از بیرون بارگه نوایی خوش سـاز بر هوا پیچید و چو آوایی
هـزار پیچش بر بارگه اش طنین افکند و بـه روح و روانش فرو افتاد.
نابیوسـان سـپند به دلشـادی و بشاشـی افتاد ،گویی کسـی او را طلب می کرد ،در گشـود و به ایوان در
آمد ،شـمیمی دلنواز بر پیکرش نشسـت ،رد آن ندا را گرفت ،آن نوای روحبخش ،دیدگانش را بسـوی درختی
شاخسـار کشـاند که به برگ پیچیده شـده بود .نگاه از برگها گذراند ،البه الی شـاخه و برگهای تو در تو بلبلی
خـوش آب و رنـگ را دیـد ،که سـینه سـوی او فراخ نمـوده و به کردا ِر خودنمایـان از ته دل آواز بر می کشـید.
در پـی تـک نـوازی او ،نـوای دیگـری بـا او همـدم و دمسـاز شـد و در آوایـش تنید و به گرمـای جهان
حرارت بخشـید و زمین و زمان را به شـور و شـوق انداخت .آری بلبلی دیگر چو عاشـق پیشـگان با او ندا
یکسـان نمـود و چو یک روح شـدند و هـم آوازی نمودند.
سـپند جان بر آن آوا سـپرد و چشـم بر آنها بیشـتر عمیق کرد که میان آندو پرنده ای نو َپر و نوخیز را
دیـد کـه زیـر سـایه پـدر و مـادرش از گذرا ِن زمان بر خویش ،خشـنود بـود و جهان را به کلی به سـود می
دید .سـپند چو آن کودک را میان پرهای مادر و پدر ش دید حالش دگرگون شـد ،به آشـوب رفت و به کلی
بشاشـی فراموش کرد و سرخوشـی از دسـت داد و به رخوت افتاد.
نبرد نها یی 328
در این همخوانی بلبان که فریادی ز همبستگی بود ،تک آوازی غربت نشین ،تک و تنها از بارگه در قفایش
برخاسـت و ندای بلبان را از گوش او بکلی شسـت ،بسـان سـنانی بر عقل و اندیشـه اش فرو نشسـت .واپس
نگریـد ،همـای را دیـد ،شـادگونه که حزنی مرمـوز در آن پنهان بـود ،آوای مادرانه سـر مـی داد و بهمن را به
جنـب و جـوش فـرا مـی خوانـد و بهمن با خروش کودکانـه دامان مـادر را گرفته و آن را به چنگ می کشـید.
سـپند با دیدن آن بلبل که نیرومندانه به هزار غرور سـایه بر خانواده خویش افکنده بود و سـرافرازانه
نـدای خودسـاالری سـر مـی داد ،خـود را حقیر و بس کوچک شـمرد و بر بی مقـداری خویش رقـت آورد.
آری یگانـه یـل جهان تنها خـود را در برابر بلبلـی آوازه خوان بس کوچـک و ناچیز دید.
همانـگاه سـوی همـای و فرزنـدش قدم نهاد .بهمـن در کنار مـادر خود سـرگرم بازي کودکانـه بود که
سـپند نگاهـي پدرانـه به بهمن کرد و سـپس با چرخشـي بـه هماي نـگاه دوخت و غـرق در رفتار او شـد.
همـاي کـه گرفتـار بـازي با بهمن بـود ناگهان خود و بهمن را زير سـايه اي يافت ،سـر به بـاال گرفت و
سـپند را ايسـتاده بر فراز خود و بهمن ديد و سـر تا پاي او را برانداز کرد و گفت :چه شـده سـپند در چه
گرفتار شـده اي ؟
سـپند بـا صـداي او از افـکار خود بيرون آمـد و آهي بغض آلود به بيـرون داد و رو گردانـد و آوایش را
همـوار کرد که با صد حسـرت گفت :چيزي نيسـت.
هماي بر خاسـت دسـت گرم خود را بر شـانه سترگ او گذاشـت و گفت :در دل چه داري سپند ،به من بگو،
غمي پنهان در دل و جانت مي بينم و ناگفته هاي بسيار در چشمانت مي خوانم ،گويي من همسرت هستم.
سـپند دسـت بر شـانه او برد و دسـت پر مهر او را فشـرد و سـوي او چرخيد و چشـم در چشـم زالل
همـاي دوخـت و بـا مهـري که در دل داشـت گفت :من بايد به سـفر جنگي بزرگي بروم که سـاليان به طول
خواهـد انجاميـد و مـا همديگـر را بـه مدت زيـادي نخواهيم ديد و شـايد هم هرگز .شرمسـارم که براسـتي
همسـر نیکـی بـراي تو نبـوده ام و پدري بر بهمن نکرده ام و او از مهر پدرانه بي خبرسـت زيرا که هميشـه
گرفتـار جنـگ بـوده ام و با تمامي نيرومندي که در منسـت بايـد بگويم خانواده من مردي نداشـته.
هماي انتظار چنين سـخني را از او نداشـت ،دسـت پر پينه سـپند که چو آهن سـخت بود را در دسـت
خـود کـه بـه مهـر و وفا حرارات داشـت ،فشـرد و در جواب گفت :تو در اشـتباهي سـپند ،تو سـزاوارترين
مردي هسـتی که يک خانواده مي توانسـته داشـته باشـد .در حقيقت خانواده تو همان مردمان پارسـند و
براسـتي وظيفـه سرپرسـتي را بـراي خانـواده ات به خوبي انجـام داده اي زيـرا که در نبود تو ايـن خانواده
رو به فروپاشـي و گسسـتگی بود .سـپند يادت باشـد که کشـور تو خانواده تو ميباشـد ،زيرا که به تأييد
9
نبرد نها یی
3 2
روزگار تـو فرمانـرواي ايـن ملـک خواهي شـد و در آينده سـعادت این سـرزمین در دسـتان توسـت و بار
سـنگين بر روي دوش تو ميباشـد.
نگـران مـا نبـاش ،امپراطـور و پدرم نيز قادر خواهنـد بود که بخوبي از ما محافظت کننـد و تو نيز بايد از
کشـور .سـپس لختي به چشـمان سـپند خيره شـد و در پي آن گفت :براسـتي که اين خاک چنين نيرومندي
را بي دليل نزاييده تا خود را آسـوده زير سـايه او قرار دهد ،این سـرزمین نیاز به شـرزه شـیری جوان دارد.
ايـن سـخنان تسـکيني بـود براي آشـوبي که سـپند در درون داشـت اما غمـي در چهـره اش زورگويي
مي کرد که نمي توانسـت آن را پنهان کند و با نگاهي تلخ و افسـرده گفت :شـايد اين نبرد ديگر بازگشـتي
نداشـته باشـد ولي در آينده به بهمن بگو که پدري ناهمتا و شیرشکار داشته ،آری سپاهی تکسـوار بوده ،از
دالوریهایـم برایش بگـو که او نیز چون من نیرمند شـود.
همـاي خنـده اي بـر آورد گفت :نه تنها بهمن ،بلکه تمامـي فرزندان تو در آينده دور به سـبب نا ِم بلندِ تو
زنده خواهند ماند .آری بی شـک و هزار یقین آوازۀ شـیوه رشـادتت تا دوردسـتها خواهد رفت .البته سـپند
اميـدوارم کـه اينطور نباشـد ولي هر چه که مـادر دهر خواهد آن شـود .گرامش وقایـع روزگار بر ما واجب
اسـت ،ما قادر به تغيير روندِ دوران و مها ِر سرنوشـت نيسـتيم سـپند ،افسار اختيار ما در دست سرنوشت
اسـت که زير فرمان مادرِدهرست.
سـپند بـه نبـرد اهريمن برو کـه تنها بهمن فرزند تو نيسـت ،بلکه تمامـي مردمان ملک پـارس فرزندان
راسـتين تو هسـتند و آنها نیاز به پدري اسـتوار دارند .خانواده هر چه گسـترده تر نياز به نگهباني قويتري
دارد و تو بايد اين خانواده بزرگ که ملک بي همتاي پارس اسـت را از فتنه هاي دشـمنانش بدور سـازي و
مدافع آنها باشـي آري سـپندِ مهر آيين ،سـزاواریِ خود را به دادگاهِ روزگار اثبات کن و چو شـیر در برابر
هجوم کفتاران شـرزگی کن.
امپراطور عمیق بر پرتوی کج تابِ خورشـيد مسـتقيم مي نگريسـت ،خطاب به سـپند که بر اسبي تيره
فام و کپل پهن و شـکم فراخ بود ،گفت :فرزندم ،خسـرو خاوري (خورشـيد مشـرق) را نیک و عمیق بنگر،
زی ِر اقتدا ِر آرایشـگر همۀ هسـتی ،چه با شـکوه می تازد و مغرورانه فريادِ آزادي را از زي ِر يو ِغ ظلمت سـر
مـي دهـد ،و زر و زُمرد بر جهان می افشـاند ،ببین در پشـت و پناه او چه نسـیمی خـوش ،مجال جوالن پیدا
می کنـد و بر جان جهـان می پیچد.
سـپند کـه ر ِخ خورشـید بـر دیگانـش جای داشـت ،دايـره زنان با اسـب بر آن بلنـدي بـه دور امپراطور
مـي چرخيـد ،چشـمانش چو دریایی بود که خورشـید در حـال زبانه کشـیدن از درون آن بـود ،خطاب به
شاهنشـاه گفـت :آري گـر بـه هـر طرف از ایـن عالم بنگريم ،جنـگ و جدال مي بينيم ،شـکوهِ جهـان به اين
اسـت ،جنگ و نزاع.
امپراطـور سـر تاييـد تـکان داد و گفـت :چنین اسـت ،همانطور که پيـش از اين گفتم ،جنـگ آزمو ِن
جنـگ روزگار طـرف اهريمن نباشـي که ننگيِ طبيعـت اسـت و فرزنـدم کوشـش بـر آن بـدار کـه در
بـي پايـان بر تو خواهـد آورد بـدان فرزندمجنـگتنهاميـدانکارزارنيسـت،بلکهمکتبيسـت
برايتعليمشـجاعت،اتاقدرسـياسـتبـرايآموختـنوفـاداريودادگاهيبـرايفرياد
کشـيدنسـرو ِدعدلوداد سـپس بر نيـروي کالم خود افـزود و گفـت :آري امتحان روزگار اسـت
بـراي آزمـودن بهتريـن و بدتريـن فرزنـدان خـود .اي شـاهزادۀ پارس ايـن را بدان که معنـي و مفهوم
راسـتين جنـگ را بـه مردمانـت بياموزي و هيچـگاه از اين عنصر اجتنـاب ناپذير نگريز زيـرا با ناديده
گرفتن اين عنصر هميشه گرفتار پليدترين جنگهاي تهي از فايده و ساخته دست شياطين خواهي شد
و مردمـی کـه هميشـه در پـي آسـودگي و صلح باشـند بي ترديد به سـوي نابـودي خـود گام بر مي
دارنـد .مردمانـي کـه بـه معناي چرخه صلح و جنـگ ،و آزادي و اسـارت پي نبرند بـر خود فنا خواهند
آورد ،اين جهان قوانيني دارد که بايد از آن پيروي کرد ،ما آفريننده اين جهان نيسـتيم که بر آن قانون
وضـع و بر جـای جای دهـر روان کنیم.
پـس بايـد همواره زير سـايه عدالت بـه مردمانت جنگاوري بيامـوزي ،فرمانروا می بایسـت
همچـو عقابي باشـد که سـايه داد بر سـرزمين زيـر فرمانش بگسـتراند و
مغرورانـه فريـا ِد شـجاعت سـر دهد و همـواره چشـم و انديشـه اش بايد
بـه کـردار مردمـان دقيق باشـد و هميشـه پنجه هـاي تيز و برنـده براي
اهريمنان داشـته باشـد ،اينسـت ویژگی يک شـاه جهان ،هچو سـلطان
آسـمان باش.
سـپس آن دو پـس از اندکـي کـه از گرمـاي لطيـف تابـش خورشـيد بهـره بردند به سـوي کاخ افسـار
پیچاندنـد و بـر بـارگاه در آمدنـد و بـه ادامـه گفتگوي خـود پرداختند.
امپراطـور کـه جانـي تازه از آن شـراره های صبحگاهي گرفته بود ،دسـت پر مهر و محبـت خود را بر
شـانه سـپند کشـید و همـراه با نگاهي کـه در آن غـم پيدا بود به سـپند گفـت :اي فرزندم شـايد اين آخرين
همنشـيني من و تو باشـد و ممکن اسـت که هرگز تو را دیگر نبينم ،زيرا تو سـاليان دراز از من دور خواهي
بود و من نيز در کهولت سـن و رو به فرسـودگي ميباشـم ،و خورشـیدِ افول عمرم هر دم ممکن اسـت بر
نبرد نها یی 33
2
خـاک بغلتـد .من فقط افسـوس گذشـته را مي خورم کـه چرا در کنار هـم نبودیم ،ولي پس از بازگشـت ،تو
در ايـن مـدت کوتـاه سـرزمين پارس را دوبـاره زنده کـردي و زنده کردن اين ديار به منزله بخشـيدن جان
دوبـاره بـه مـن بود در حقيقت پس از گمشـدن تو مـن مرده ايي بيش نبـوده ام.
سـپند در جـواب نـگاه پـر مهر او ،ديـده اي از روي افتخار و شـوق به پـدر خود انداخت و گفـت :اي پدر،
اميـدوارم فرزنـد راسـتين براي شـما و شـاهزاده اي به حق براي اين ملک باشـم.
امپراطـور :بـي ترديـد اينطـور بـوده اي فرزند گرانمايه .البته من از بابتي خرسـندم که تـو دور از دربار
بزرگ شـده اي .شـايد گر تو در دربار جان مي گرفتي اکنون سـرزمين 1پارس شـاهزاده اي نازپرورده را
در آغوش خود داشـت ،ولي اکنون شـاهزاده اي سـختي چشـيده با خوی و سرشـتی پوالدين اين ملک را
در آغوش خـود دارد.
هميشـه قدرتهاي بزرگ مرگشـان را بواسـطه نازپروردها که با سـختي و دشـواري روبرو نشده
اند ،ديده اسـت .تو سـاليان با دشـواريهاي بسـيار که روزگار مقابل مردما ِن کم چيز قرار مي دهد دسته
و پنجـه نـرم کـردي و درس غلبـه بر دشـواري هـا را به خوبي از طبيعت فرا گرفتـه اي ،آييني که هرگز
تحملمشـقتدنيـاتنهاراهيسـتبراي
ِ و هيچـگاه در دربـار بـه تـو آموختـه نخواهد شـد .آري
ديدنِ نـورِحکمـتفرزندم.
براسـتي رياضت اسـت که فاتحيـن بزرگ را تقديم تاريخ ميکند .سختکوشـي و پايمـردي از رياضت
بر مي خيزد .تا آدمي دشـواري را نیازماید ،معني و مفهوم آن را نخواهد دانسـت ،چه نیک اسـت که مالک
يک سـرزمين با سـختي و بدبختی آشـنا باشـد و دردِ افتادگان ،رنـ ِج نـاداران ،عذابِ فرودسـتان ،واماندگ ِي
بي چيزان و نداريِ بي نوايان را بداند .اینچنین اسـت که بيچارگاني که گرفتار سـنگدلي روزگار شـده اند و
اقبـال از آنهـا رو گردانـده و بخـت بـه آنان پشـت نمـوده ،را درک خواهد کـرد .یک فرمانروا بایـد درد و رنج
آویختگانـی کـه بـر زمیـ ِن فالکت افتـاده اند به نیکی بفهمـد و به دیگران نیز که در آسایشـند بفهمانـد ،و به
کمـک آنها بي درنگ بشـتابد.
سـپند مدام سـر می جنباند و مقصودِ پدر را به تمامی می کاوید و مدام می گفت :اميدوارم من آنگونه
که مي پنداريد باشـم.
- 1در سلس ــله هــاي باســتاني اي ـران ماننــد هخامنش ــي و ساســاني در دربــار رس ــم م ــي ب ــود کــه شــاهزاده هــا زي ــر نظ ــر دربــار در مناطــق مح ــروم در
خان ـواده هــاي متوســط س ــپرده و ت ربي ــت م ــي شـدند در حاليکــه شــاهزاده هــا ب ــي خي ــر از انکه جانش ــين امپ راط ــور اي ـران ميباشــند و پ ــس از گذراندن
از تعلي ــم و ت ربي ــت ســخت و بس ــيار دش ـوار بــه دربــار بازم ــي گشــتند ،البتــه تــا زمان ــي کــه ايــن عم ــل مرس ــوم ب ــود امپ راط ــوري اي ـران صاحــب قدرت ــي
روزافــزون داشــت بوس ــيله امپ راطورهــاي مردم ــي و اليــق ماننــد شــاپور اول و به ـرام گ ــور ساســاني اما زمان ــي که شــاهزاده هاي نازپ ــرورده دربــاري صاحب
قــدرت م ــي شـدند مــا نگ رنــده رویدادهــای نابودگ ــر ب ــوده ای ــم.
نبرد نها یی
امپراطور که با آمدن سـپند پا در دنياي آسـايش گذاشـته بود و ديگر تشـويش در درون نداشت3،محکم33
قـدم در بـارگاه خـود بر مي نهـاد اما گويي کاري ناتمام دارد و ناگفته اي بر دل ،در مقابل او ايسـتاد و گفت :
به گفته هايم خوب گوش بسـپار.
سـپند سـر بـه پاييـن انداخـت و گفـت :جـان و دل و گـوش مـن از آن
شماسـت سـرورم.
امپراطـور دسـت خـود را بـه آن تخت عظيـم و زرين و عقاب نشـان آخـت و گفت :بزودي تـو از پلکان
آن اورنـگ و سـرير (تخـت پادشـاهي) بـاال خواهي رفت و بر يک سـرزمين مقدس و بي همتـا که در تمامي
دوران ،تاريـخ بـه خـود نديـده ،فرمـان خواهـي رانـد زيـرا بواسـطه اين ملـک بود کـه نيکي معنـا گرفت از
سـکون به حرکت در آمد و به تمامي عالم فرسـتاده شـد .به ياد داشـته باش که در زمان حکمفرمايي ملک
پـارس از دوران ديريـن تـا کنون نه ملتي نابود گشـته و نه تمدني از تمدنها از ميـان رفته ،1تمامي مردمان با
هـر قـوم و نـژادي به هر آيين و مسـلکي که اعتقـاد دارند به زندگـي خود آسـودانه و آزادانه مـي پردازند و
هيچ سـنتي به سـبب پارسـيان از میان نرفته و حتی به سراشـیبی زوال نیز نیوفتاده.
فرامـوش مکن که تيغ پارسـي هميشـه نابودگر آيين اهريمن بـوده و همواره بر گـردن غاصبان ظالم و
قلـدوران بـوده ،اميد دارم که زين پس نيز چنين باشـد.
سـپند کـه هيجاني بـر دلش افتاده بود با دسـتاني گره کرده بر سـينه گوش به سـخنان پـدرش مي داد
که در جواب گفت :سـرورم به فروزشـگری خورشـید جهان گشـا گواه ،جان در این راه خواهم گذاشـت.
امپراطور که این شور و حال را در سپند می دید ،دم به دم بر نیروی جانش افزوده می شد و خویش
را بـه تمامـی در سـعادت و نیک بختی می دید که گفت :افزون بر آن سـتايش خداونـدي را فراموش مکن
و بدان که بهترين و واالترین سـتايش ،پيروي و درسـت زيسـتن در راسـتاي نظام طبيعت که مادر دهر
آن را آفريـده می باشـد .سـعي مکن در طبيعت که همگـي ما در آن به حيات خـود ادامه مي دهيم ،کج قدم
بـرداري کـه در ايـن صورت قدمهاي تو به مرداب و گندزار ختم خواهد شـد ،که جز سـياهي چیز دیگری
نصیبت نمی شـود ،زيرا روزگار همچو دادگاهيسـت که مادر دهر حاکم بر آن اسـت و شـاهدش زمين و
آسـمان ،پـس مراقـب کـردار خود و مردمانت باش که طبق و پیـرو رفتارتـان از آن دادگاه حکم بر خواهد
خواسـت .آزاديحکميستبرايشايسـتگان،وناسـزاوارانمحکومبهاسـارتوبندگی.
- 1تنهــا امپ راط ــوري کــه بــه اداب و رس ــوم تمام ــي ملتهــا احت ـرام م ــي نهــاده اســت امپ راط ــوري هخامنش ــي در 2500ســال پي ــش بوده و پارس ــيان نس ــبت
بــه مقدســات ملــل تابع ــه بــا نظ ــر احت ـرام م ــي نگ ريس ــتند و فقــط در م ـوارد نــادر ماننــد معاملــه بــه مثــل از ايــن قاعــده تج ــاوز م ــي کردنــد .حت ــي پس
از غلب ــه پارس ــيان درمص ــر ،مص ريــان همچنــان بــه مذاهــب خ ــود پرداختنــد و هي ــچ ب ــي حرمت ــي از س ــوي پادشــاهان پــارس بــه خدايــان انهــا نشــد تــا
زمــان اردش ــير دوم.
نبرد نها یی 33
4
ايـن جهـان راهِ راسـتين را بـه تـو نشـان مي دهد زيـرا اين يک قانون کليسـت و یک بن و بنیاد اساسـی
درین دنیا .چونکه تمامي آيين و آسـاهای دهر قوانيني هسـتند که گردانندۀ راستين هستی آن را خلق کرده.
براسـتي بهترين و کاملترين قانون اسـت .اين باالترين سـتايش ميباشـد و فراموش مکن که شکوهيدن و
بزرگـداري بـه کردار گيتـي ،گرانمايه ترين عبادت به شـمار مي آيد.
سـپس امپراطور چشـم در نگاه سـپند گذاشـت و با خوش نگاهي افزود :همانطور که پيش از اين گفتم
روزگار به اصل و ريشـه تو بي توجه اسـت و بی اعتنا .تنها اراده اسـت که راه گشـاي توسـت ،روزگار بر
ُپـرارادگان راه بـاز ميکنـد و سـر تسـليم به آنها نشـان مي دهد و افسـا ِر خویـش را به آنها واگـذار می کند
که تنها مرکب نشـی ِن روزگار ،پرارادگانند.
سـپس سـوي تخت خود رو گرداند و در امتداد سـخن گفت :مطلبی ديگر که بسـيار پر اهميت است
و آن اينسـت کـه کوشـش بـر آن داشـته باش که بـه مردمانت بيامـوزي ،در طبيعت نيرويسـت به نام
نيـرويبرگشـتيـاانتقا ِمطبيعت که براسـتي نيرويي بس بسـيار بي رحم و غيرقابل مهار اسـت
که افسـارش در دسـت مادر دهر ميباشـد.
گـر مطابـق فرمـان او قدم برداري يقين داشـته باش طبيعت با تو کاري نخواهد داشـت و تو را به هدفت
هدايـت خواهـد کـرد و بـه مقصـودت می رسـاند .ولي اگر تـو در دهر خللـي وارد کني اين نيـروي انتقام به
سـراغ تـو خواهد آمد که شـوربختانه پشـيماني سـودي نخواهد داشـت و تو را بـا بيرحمترين نحو ممکن
مجازات خواهد نمود و به پادافره ای سـخت گرفتارت می کند .بترس از آنکه دا ِر مکافات گريبا ِن تو و ملتت
را بگيـرد ،ايـن روزگار همچو آسـيابي مي ماند که هـر چه به او دهي برايت خرد خواهد کـرد .اگر بدرفتاري
کنـي ،ننـگ تحويلـت مي دهـد و اگر نيکی به چرخ آن بريزي تـو را به نا ِم ماندگار مي رسـاند که از پاکی چو
سـتاره ای میان آسـمان شـب می درخشـد .بدان که روزگار چو آسمان شب سیاهسـت و برای رسیدن به
فروزشـگری میـان ایـن سـفرۀ تیره باید راههـای پر پیچ و خـم را به قدم خـود هموار کنی و به سـرافرازی
آزمونها پشـت سر بگذاری .پس هوشـيار باش اي نيرومند.
سـپند دسـت به سـينه داشـت ،تنها گوش می سـپرد ،ناگه زبان به میان سخن امپرطور گشـود و گفت :
پـس آیین و آسـاهای (قوانین) اين جهان مجازات و تنبيه و پادافـره دارد.
امپراطور با نگاهی استوار ،به محکمی گفت :آري مجازاتي سخت و سنگين.
سـپس امپراطور با کمي تأخير در گفتار گفت :آخرين پندم را بشـنو ،که هميشـه مردمانت را از دروغ
مکتب
ِ بـر حـذر بـدار که نخسـتین و ابتدايـي ترين آموزه ايسـت که مي تـوان در
شـيطان آموخت ،که تو و ملکت را به تباهي خواهد کشـاند .سـپس به او نزديک شـد و دسـت بر
5
نبرد نها یی
3 3
شـانه او گذاشـت و در امتداد سـخن خود گفت :بدان اي پسـر راه فقط راه راستي ،ديگر همه تنها بيراهه اند.
سـپس چرخيد و به آن نقش بزرگ در آن ديوار رو گرداند ،به همان جنگاور که با موجود اهريمني در
حال پيکار بود ،نگاهي عميق کرد و گفت :اينها پندهاي هسـتند که فتنه ها و دسیسـه هایی که اهريمن براي
نابـودي آدمـي بکار مي برد برايت هویدا ميکند و اميدوارم براي تو و ملکمان مفيد باشـد.
سـپند مشـت گره کرده خود را همچنان مي فشـرد که بيکباره پنجه باز کرد و دسـت بر پيشـاني برد
و عـرق از چهـره زدود و بـا آشـوبي که در درون داشـت گفت :اين پندها براسـتي گرانبهاترين گوهری مي
توانـد باشـد کـه بزرگـي براي به جـا ماندگا ِن خود بـر جا مي گذارد و خشـنودم که فرزندم يعني نوه شـما
در دامـان چنيـن پدربزرگي بـال و پر مي گيرد.
سـپس سـپند که هماره در انديشـه سـخنان کاهن مصري بود به امپراطور گفت :پدر از شـما پرسشي
دارم زيـرا مـي دانـم که تنها شـما قادر به حل اين پرسـش ميباشـيد.
سـپند رو بـه آن ديـوار منقـوش کرد و به آن نگاه دوخت و سـپس به آن نقش اشـاره کـرد و گفت :چرا
آفريـدگار مـا ظلمت را آفريده و خير در کنار شـر همـواره وجود دارد؟ آيا چرخانندۀ جهـان و گردانندۀ دهر
نمي توانسته تنها نيکي را بيافريند؟
امپراطور خندان گفت :بي شـر زندگي رنگي نداشـت و ناپايدار ،اي فرزندم اگر شـر و ظلمت نبود خير
معنايـي نداشـت .ايـن دو در کنـار همديگـر بـه هم معنا مـي بخشـند .در واقع ايـن دو اجزاي تشـکيل دهنده
ترازويي هسـتند براي سـنجش اعمال من و تو ،بيش از اين نمي توانم برايت در اين مورد سـخن برانم زيرا
قوانين طبيعت را بايد از درون درک کني ،گفتني نيسـت.
سـپس امپراطور گفت :بگذريم فرزندم ،سـنتي اسـت که بايد من نيز به کردار نياکانمان آن را به فرجام
و انجـام برسـانم ،امـا پیـش از آن بايـد داسـتاني پـر رمـز و راز را برایـت باز گو کنم که سـينه به سـينه از
گذشـتگانمان به ما رسـيده ،اما تا کنون صحت و راسـتینگی آن برايم ناپيداسـت ،ولي آن را بر خود مکلف
مـي دانـم کـه من نيز بـراي وارث خـود آن را نقل کنـم زيرا که اين يـک ميراث و ت ََرکه خانوادگيسـت.
سـپس امپراطور سـوي قفسـه اي طال کوب که در کنج آن بارگاه بود رفت و درب آيينه اي آن را گشـود
و از درونش شمشـير شيرسـار (دسـته اش به شکل شير است) و جوشن شـکن و زره گذار (برنده جوشن
و عبور کنننده از زره) و پهناوري با قا ئمه اي زرين که به شـکل سـر نره شـيري غران بود و برق تيغه دو
نبرد نها یی 33
6
سـوي آن چشـم را مي آزرد به بيرون آورد و آن را بر دسـت گرفت و مغرورانه از ابتدا تا انتهاي شمشـير
را بـر انـداز کـرد .آن پيـ ِر جهانخـورده چنان با افسـوس آن را نـگاه مي کرد که چهره اش پر چين و شـکنج
گشـت و گوشـه چشمش لرزنده و گونه اش شکسـته و پوست بر استخوانش لغزان شد .بغض راهِ گلويش
را در چنگ گرفت و قطره اي اشـک از گوشـه چشـمش سـرازير و بر تيغۀ آن چکان شـد و با صدايي بغض
آلـود و ناهمـوار گفـت :اي يـار ديرينه ،اي ميراث پدران من ،مرا ببخش که سـالها تـو را در تيرگي اين گنجه
تنهایت گذاشـتم ،جاني در من نبود و اميدي بر دل نداشـتم که تو را بر دسـت بگيرم .اما خوش خبرم ،زين
به بعد ياري بي همال و يگانه خواهي داشـت و همدمی که براسـتی برازنده یکدیگرید.
وانگه نگاهش را از آن تيغ برداشـت و به سـپند چرخاند همراه با گريه اي گلوگيري گفت :اي شمشـير
شيرسـار ،سـپند همنورد جديدت ميباشـد ،نگاه کن و ببين ،چه بي همتاسـت.
سـپند زمانيکه آن را ديد گامي به عقب برداشـت و سـخن آن کاهن مصري را به ياد آورد ،حيران گفت
:بي نظيرسـت اين شمشـي ِر لنگردا ِر دو دمه ،در شـوکتی شـگرف آرمیده ،پدر این آهنین پیکر تنی سـنگین
و از دو سـو دهاني بلعنده دارد.
امپراطـور لبخنـدي غم شـکن بـر لـب آورد و مغرورانه گفت :با اين جنگها کـرده ام ،غوغـا و بلواها فرو
خواباندم و شـور و شـرها فرو نشاندم.
شمشـير بدسـت سـوي سپند رفت و مقابل او ايستاد و درحاليکه بغض در گلویش گره می اندخت ،گفت
:طبق اين روايت که به ما رسـيده ،اين همان شمشيريسـت که شـيطان را از تو دور نگاه مي دارد ،و سـپس
افزود :افسـانه هاي فراوان پشـت اين شمشـير پنهانسـت ،که زاد بر زاد و پشت اندر پشت به من و تو رسيده.
سـپس دگربار رو به آن ديوار کرد که بر آن ،نقش جدال بود که گفت :در افسـانه ها آمده که شمشـير
متعلـق بـه جنگجويي بوده که در سـاليان بسـيار دور اهريمن را به ديار نيسـتي فرسـتاده .امـا من بيش از
اين آگاه نیسـتم ،طي اين سـاليان که اين شمشـير مرا همراهي کرده ،دريافتم اين تيغ هيچگاه در گذشـته از
روي کينه لب نگشـوده و نخواهد گشـود و هيچ کينه ايي بر خالف تمامي تيغهاي جهان بر دل ندارد گويي
سـازندۀ آن هوده و حق و راسـتينگي را بر جانش دميده و بدان که دادخواهي را خوب مي داند و کوشـش
بـر آن داشـته بـاش کـه از آن بـه نیکی پادباني کني .زيرا گذشـتگان گفته اند ،صاحبان اين شمشـير قادرند،
دسـت اهريمـن را کـه از دوزخ بر روي اين گيتي دراز اسـت کوتاه کند.
در اين زمان سـپند در حاليکه ديدگانش گرفتار شـوکت آن شمشـير بود سخنان آن کاهن مصري را از
انديشـه مـي گذرانيـد و نيـم نگاهي به آن نقـش روي ديوار کرد و عين آن شمشـير را بر دسـت جنگاور در
حال پيکار ديد که نوک شمشـير را بر سـينه آن موجود اهريمني گذاشـته بود و سپند بي آنکه سخني از آن
کاهـن مصـري بـه زبـان آورد خطاب به پدر گفـت :بي ترديد زين پس چنیـن خواهد بود.
7
نبرد نها یی
3 3
امپراطـور سـخن خـود را اينگونه کامل کرد و گفت :اين تيغ توان رويارويي با پاکنهـادان و خوبان را ندارد
و بر ت ِن خوشـخویان کارسـاز نیسـت و در اسـاطير ما آمده که تنها براي نابود ساختن شب پرستان ُبرندگي
دارد .و هر زمان کارايي و کشـندگي خود را از دسـت دهد بدان که با نيک سرشـتی در نبرد و پیکار ميباشـي،
من سـاليان اين شمشـي ِر گران را در دسـت داشـتم و با آن درهاي ممالک بسـياري را گشـودم و هيچگاه از
برندگي آن کاسـته نشـد .حال هرچه باشـد اين يک ميراث خانوادگي اسـت و در حفظ آن کوشـا باش ،پسرم.
سـپس امپراطور آن را به دسـت سـپند سپرد و او که در شگفتي شکوه وشوکت آن شمشيرغرق شده
بود گفت :آري ،هر چه باشـد آن شمشيريسـت که از يک شـاه فلک اقتدار و کيهان خديو به من رسـيده ،بي
ترديـد آن را لحظـه اي از خـود جـدا نخواهم کرد و سـوگند مي خورم که بواسـطه اين تيغ ،بذر صلـح را در
دلهاي اهريمنان بکارم ،گواه به مردانگی مردان که رفتا ِر این شمشـیر بر دسـتم ،به کردا ِر داسـی هرزه زن
اسـت بر دسـت یک دهقان.
سـپس آن دو همديگر را در آغوش گرفتند و درحاليکه اشـک از چشـمان پدر سـرازير بود و بر گونهاي
پـر غـم او مـي چکيد به او گفت :بدان پسـرم که شمشـير هم ابزاريسـت بـراي جنگ به پا کـردن و هم براي
آوردن صلح و آسـودگي .آن هنگام به چشـمان هم خيره شـدند و در پايان امپراطور رو به آسـمان کرد و
گفت :نکوداشـت و سـپاس بر دهش و بخشـايش تو اي فلک آفرين که اينگونه فرزندي به من عطا نمودي
و رو بـه سـپند کـرد و افـزود :فرزندم اين ملک را به تو مي سـپارم.
سپند پس از پایان پند پدر ،دست او را بر دست خود گرفت و بر آن بوسه زد و او را ترک گفت.
پس از ترک سـپند ،امپراطور با چشـمان اشـک آلود و چهره اي آژنگ گونه (غمبار) و پر پژمان (بسـيار
غمگيـن) در ميـان بـارگاه همچنان ايسـتاده بود اما در درون شـوقي بي انتها داشـت و سـر خـوش از آنکه
سـرانجام آن شمشـير را بدسـت خلفي اليق از اسلاف خود داده ،و در حاليکه اشـک بر چشـم و صورت
داشـت بـا خـود گفـت :بـه ميراث گذاشـتن ملک پهناور کاري دشـوار و مهم نيسـت ،مهم آنسـت کـه آن را
بدسـت دالوري نيک نهـاد دهي.
سـپس سـوي تخـت زرين خـود رو گرداند ،اما ناگه چرخش ديـد او از حرکت باز نايسـتاد و پيرامونش
همچنـان بـه گـرد او بـا سـرعت به حرکت افتـاد گويي قيامت بـر او قيام کرد ،خـود را شـناور در ميان زمين
و آسـمان يافـت و پاهايـش را از زميـن جـدا ديـد ،انـگار زميـن و زمـان او را به بـازي گرفته بودند .سـياهي
چشـمانش را گرفت و پرده اي از ظلمت سـو ديدگانش را پوشـاند .به هر سـو دسـت مي انداخت تا خود را به
جايي محکم کند که بي اختيار چشـم بر هم گذاشـت ،ناگهان چرخندگی اش از جريان باز ايسـتاد و پاي خود
را بـر زميـن يافـت .او کـه به دشـواري بر دو پا ايسـتاده بود با زانوهاي خميده و سسـت چشـم گشـود ،اما
حيران و وحشـت زده سـر به هر سـو چرخاند ،همه چيز سـياهي بود .آن بارگاه زرين و زمردين به سـياهي
رنگ باخت ،تختي سـياه و کف پوشـي تيره ،در و ديوار تيره گون و محيط را به تمامی غبارآلود و تنگ ديد.
نبرد نها یی 33
8
بی اختیار فرياد سـر داد و نگهبانان را فرا خواند اما گويي آوايش در تاريکي گم شـد و آن سـیاهی هزار
الیه سـدی بود در برابر فریادهای عاجزانه او ،و به جايي ره نيافت.
آشـفته و آسـیمه سـر (سراسـیمه) بـه آن ديـوار منقـوش نگاه دوخت ،چشـم بـر آن موجـود دوزخي
انداخـت انـگار چشـمان آن موجـودِ اهريمنـي او را طلب مي کرد .نابيوسـان شـراره اي از آتش از چشـما ِن
خامـوش او بـر خاسـت و آن موجـود چرکيـن کـه زي ِر تيغ آن مرد جنگجـو بود جان گرفت و دسـت بر تيغ
او بـرد و آن را بـه کنـار زد و بـر خـود پيچيد .سـپس آن هيـوال از آن ديـوار به بيرون جسـت ،از هيجان آن
پادشـاه نفس بر شـده بود.
در آن محيـط تيـره فـام بسـوي تخـت خود دويد و هراسـان گاهگاهي سـر بر مـي گردانـد و واپس مي
ِ
محيط غبار آلود دقيق شـد که بيکباره آواي نگريسـت که در کنار آن تخت ايسـتاد و چشـم تنگ کرد و به
قهقهـه اي بـه غايـت نفرينـي در آن تاالر از ميان آن تيرگي زبان به ميان گشـود ،گويي تاريـکان به احترام و
گرامش آن آواي سـخت دهشـتناک سـر تعظيم و کرنش فرود مي آوردند و راه را برايش بسـوي گشتاسب
باز مي کردند .همچنان آن قهقهه از ميان غبار تيرگون بر مي خاسـت و سـوي گشتاسـب نزديک مي شـد
بنـاگاه همـان موجـود اهريمنـي گـرد و غبا ِر تاريکـي را بـه کنـار زد و آرام آرام خـود را از تيرگي به بيرون
کشـيد .هيواليي گرگين چهره با چشـماني آتشـين و دندانهايي که به طريق خنجر از دهانش نمايان بود ،بر
ديدگان گشتاسـب از زير سـياهي چهره گشـود .در حاليکه غبار بر تنش مي پيچيد دسـت بسـوي او دراز
کرد ،دسـتي که پنجه گرگ بود ،که آن موجود لب گشـود و گفت :اي بينوا شمشـیر را به دسـتان بد کسـی
نهـادی .بر تخـت پناه مگير ،دگر آن تخت از آن منسـت.
گشتاسـب شـاه به خود آمد و ترس را از روح و روان زدود و چهره سرشـار از خشـم درهم کرد و به
جلو قدم بر داشـت ،غضبناک گفت :تو چيسـتي ؟ تو کيسـتي اي هيوالی چرکي ِن هزار چهره که به هر دم
رویـت بـه یک شـکل اسـت ،در دربار من چه مـي خواهي ای هـزار رنگ ؟
آن هيـوال سـر بـاال گرفت با دهاني گشـوده که تعفن و گنديدگـي از آن به بيرون مي زد ،قهقهه ايي سـر
داد و گفت :بارگه تو ،کدام بارگه ،دسـت به اطراف چرخاند و گفت :مگر جز تيرگي چيز ديگري اينجاسـت،
همه سـو و همه راسـته سياهيسـت .آن کاخ توسـت که به هزار رنگ آراسته شـده ،ای مرد نیک بنگر تن من
یک رنگ اسـت و آن تنها سیاهیسـت .دیگر اين دربار منسـت نه تو ،تخت را ببين ،چه تخت سـياهي پذيراي
منسـت که بر آن تکيه زنم.
گشتاسـب افروخته با رخی ُخلواره(سـرخ) ،بار ديگر گفت :اي نفرين روي گفتم تو کيسـتي که اینگونه
به فژ و ریمه(کثیفی) آلـوده ای؟
آن هيـوال دسـت بـاال گرفت و نشـانه بـه آن ديواري کـرد ،که جنگاوري در آن بود ،گشتاسـب شـاه به
9
نبرد نها یی
3 3
دنبال دسـت او چشـم چرخاند و سـو چشـمان خود را از اليه اليه سياهي به سـختی گذراند و به ديوار نگاه
دوخـت ،جنـگاور را با شمشـير ديد اما خبـري از آن موجود اهريمني نبود.
ِ
اسارت خاندان تو بودم ،ساتان آفريننده دوزخ و َدمندان (جهنم). سپس آن گرگين روي گفت :من آنم که سالها در
گشتاسـب آشـفته وار و سـیمه سـر چشـم بر آمده کرد و قدم حيرت به عقب گذاشـت و گفت :پس آن
جنـگاور چـرا بر ديوار بي جـان مانده اما تـو جان در بـدن داري؟
گرگيـن روي کـه نفـرت و کينه در چهره او به آشـکارا در پیـچ و و تاب بود ،با آهنگي حقارت انگیز گفت
:نابودگـر مـن کيومـرث شبکشـن اسـت ،اما کارش را به پایان نرسـاند ،تيغ بر سـينه من بود امـا به تن من
فـرو نرفت و هیچ زخمی و خراشـی بـر من نیانداخت.
درحالیکـه قهقهـه بـر قهقهه می افتـاد که گفت :حيله بـه او زدم و او نتوانسـت مـرا نابود کنـم ،او اکنون
گرفتـار ننگيسـت که بـزودي گريبانـش را خواهد گرفـت و سـیمایش را به گندِ ننگ مـی آالید.
در حاليکه بسـوي گشتاسـب شـاه قدم بر ميداشـت نيم نگاهي به آن جنگاور کرد و با صد شوق گفت:
او اکنون تنها نقشيست بي جان در ديواري سنگي که حتي فرزندانش نام او را نمي دانند.
زمانيکه آن ابليس سـوي او قدم بر مي نهاد ،حلقه تاريکي نیز با هر گامش برگشتاسـب شـاه نيز تنگ و
تارتر مي شـد و سـياهي بي امان بر او هجوم مي آورد و نفس بر او سـنگين مي گشـت ،در اين حال سـاتان
افزود :او مرا اسـير خود کرد اما در عصر تو من آزاد شـده ام ،در حاليکه سـياهي محيط در تن آن گرگين
چهـره فـرو مـي رفـت بر آواي به غايت دهشـتناک خود افـزود و به حالـت پرخاش گفت :حـال مي خواهي
مرز شـکني کني و دشـمني و عداوت را نابود سـازي و صلحي پايدار برپا کني .خوش خيالي مکن ای سودا
پـرور ،چندی دیگر رویایت بر دندان کفتاران اسـت.
بـاز بـر کينـه گفتـار خود افزود گفـت :اين آرزويت را بـه گور خواهي بـرد و در آينده ايي نزديک تمامي
دنيـا از آن مـن خواهد شـد وکينهتـوزانبـهارادۀمنجنگهـايپرکينـهوکثيفوزشـتوتهياز
هرفايـدهايبهپـاخواهندکـردواينجهـانرابههـزارتکـهدگرگـونمي کنند.کـهدردرون
هرسـرزمین،هـزارانبدخواهفريا ِدسـروريسـردهد.
سـپس آن اهریمـن کـه از تیرگـی محیـط نیـرو مـی گرفـت سـینه سـوی او فـراخ نمود
و دسـت گشـود ،پـس آنـگاه بـا آوایـی هـزار طنیـن کـه بـه زشـتی و ناراسـتی زیـر و زبـر می
شـد گفـت :آری جهـان را بـه دنـدانِ زهرفـام و کثیـف خویش تکـه و پـاره خواهـم کرد و
هـزاران مـرز بـر عالـم می افکنم .
نبرد نها یی 340
گشتاسـب در حاليکه نفس به سـختي به بيرون رها مي کرد ،سـخن آن گرگين چهره عذابش مي داد و
گفـت :چـه ننگي در آينـده خواهد بود که او را اسـير خود کرده.
ساتان نیم نگاهی به جنگاوری که در نقش خودگرفتار بود انداخت و گفت :فرزندت ،فرزندت اي پيرمرد.
در ایـن کشـاکش میـان سـیاهی و سـپیدی ،در برابر هـم قرار گرفتـن .آن آفريـدگار دوزخ با چهـره ای
متالطـم و دهانـي نيمـه باز و دنداني که از تيرگي مي درخشـيد و گندآب از دهانش بر زمين جاري مي شـد
و بوي تعفن را مي گسـترانيد ،و نگاهي که آتش نفرت در آن زبانه ميکشـيد به گشتاسـب چشـم دوخت اما
گشتاسـب به صد پريشـانی سـر تا پاي آن موجود پر عفونت را بر انداز مي کرد که ناگهان سـاتان دسـت
به شـانه گشتاسـب کوبيد و او نقش بر زمين شـد و پاي پوشـيده از موي آغشـته با گنداب و پارگين را بر
سـينه او گذاشـت و از او عبور و پا بر پله آن سـری ِر سـیاه(تخت) نهاد و از تختگاه باال رفت و بر آن نشسـت
و بـادي بـه غـب غـب انداخـت پر غـرور خنده ايي کـرد و گفت :اين مشـکین اورنـگ ( تخت ) از آن منسـت،
شـاه پـارس را ببيـن يگانه شـاه عالم ،در مقابل مـن بر ِ
خاک خفیف افتاده ،خفتـت را ببین ای مـرد ،مي داني
که چرا سـالها بـه اينجا نيامدم.
گشتاسـب شـاه يک دسـت بر زمين و دسـت ديگر بر زانو گرفت و با دشـواري بر دو پا ايستاد و قامت در
برابر آن شيطان راست کرد و چشمان خود را از زير ابروهاي سپيد و پهنش به تمامی گشود و نگاه آميخته
با خشـم و غضب به او انداخت و گفت :تو بار ديگر شکسـت خواهي خورد ولي اين بار ابدي اي عفريته.
سـاتان که مغرورانه تکيه بر آن تخت تیره زده بود گفت :شمشـير ديگر اينجا نيسـت و تو بي دفاع هسـتي،
1
نبرد نها یی
3 4
اما تو را نخواهم کشـت زيرا به وجودت نياز دارم ،به موقع به سـراغت خواهم آمد و جا ِن بي ارزشـت را از آن
خـود خواهـم کـرد که بـا جان دادنت بزرگترين جنگ را بـراه مي اندازم .جانت براي من دستاويزيسـت گرانبها،
آري بـا مرگـت خفت به اين جهان خواهي آورد .در پس گفتار خود قهقهه اي سـخت تـرس آور بر هوا رها کرد.
گشتاسـب از خشـم بر خود مي پيچيد ،جنون مجال شـکیبایی را از او گرفت ،ناگهان با فريادي به سوي
او حمله ور شـد و از پلکان باال رفت و پنجه بسـوي سـاتان افکند اما بيکباره آن هيوال به غباري سـهمگين
دگرید و گشتاسـب را در خود فرو بلعید و راه نفس را بر او بسـت...
ِ
پیچـش آوایـی که از جنس سـیاهی نبود درحالیکـه پیرامـون خویـش را بـه کلـی تیـره و تـار می دید،
بـر اندیشـه اش افتـاد ،گویـی ندایی رهابخش بود تـا او را از آن پارگینی(منجالب) که گرفتار شـده ،برهاند.
شاهنشـاه جهـان میـان مـرگ و زندگی پرسـه می زد .سـیاهی چو غل و زنجیـر بر او تنیده شـده بود ،نمی
توانسـت از آن فراگـردِ تیـره خـود را بیـرون کشـد .ناگهـان تکانـی بر خود حس نمـود ،انگار می خواسـت
گریبانش را از چنگال سیاهی برهاند ،آن جنبشها با فریادهایی در هم آمیخت و او توانست به پیک ِر خویش
کـه مهـا ِر اختیـار آن را دمـی از کـف داده بـود ،تکانی دهـد و از عدم پا به بیدارگاه گذاشـت.
سـپند و اردوان و بلند مرتبگان و مالزمان همگی به هزار تعصب و غيرت او را به هوش آوردند سـپس
امپراطـور کمـي سـر بـه باال گرفت ،چشـم گشـود و اردوان وسـپند را بر پيکر خود يافـت ،افتـاده در ميان
بـارگاه بـود دسـت بـه زميـن گرفـت و با دسـت ديگـر اردوان و سـپند را بـه کنـار زد به اطراف با شـگفتي
نگريسـت چيـزي از سـياهي نيافـت ،بـه يکباره به خود آمد و پرشـتاب سـر به ديـوار گرفت و بـه آن پيکار
چشـم خيره کرد و آهسـته آهسـته بسـوي او قدم بر داشـت و مقابل ديوار ،بي سـخن ايسـتاد که اردوان با
تعجـب گفـت :سـرورم از حال رفتـه بوديد ،چه بر شـما رفته.
امپراطـور سـر گردانـد و بـه سـپند خيره شـد و گفت :سـپند لحظـه اي پيش که از من جداگشـتي سـو
چشـمانم به سـياهي گرويد.
سـپند سـر کـج کرد و با شـگفتي گفـت :پدر لحظـه اي نبـود ،يـک روز از واپسـین ديدار ما گذشـته ،ما
جملگی به همراه اردوان آمده ايم که با شـما بسـوي سـپاه بزرگ راهي شويم ،زمان رهسپاريست سرورم،
آری پـدر روز عرض اسـت (روز سـان يـا ديدار)
امپراطـور ناباورانـه به سـپند نگاه کـرد و در خود فرو رفت ،خود را سـايه زده (جن زده) پنداشـت ،چانه
درهـم کـرد و سـري تـکان داد و رو بـه اردوان کـرد و گفـت :اردوان مرا آماده کن که زمان بس تنگ اسـت،
بايد به عرضـگاه رويم.
سـرانجام زمان حرکت سـپاه پارس به آنسوي گيتي فرا رسيد .ارتشـي بزرگ را اردوان بعد از بازگشت
از مصر ،سـر و سامان بخشيده بود.
ِ
کابوس وحشـتناک همراه با سـپند و اردوان سـوار بر مرکبهای امپراطور پس از آرام گرفتن از ديدن آن
گوهرآویـز کـه بـه طوقهای زمردنگار و زرین سـتام آراسـته بود ،خرسـند و خوشـحال بسـوي آن سـپاه
بزرگ که در بيرون شـهر اردو زده بودند ،راهي شـد تا پیش از گسـیل ،امپراطور ترتيب و يکپارچگي آنها
را بسـنجد ،و فناناپذيرها آنها را نيز مشـايعت مي کردند.
در ميانـه راه بودنـد کـه آنهـا به نزديکي کوهي گریوه رسـيدند (کوهی با دامنه کوتاه و پشـته بلنـد) ،اردوان به
سـپند گفت :لحظه اي با من به باالي اين کوه بيا که مي خواهم حیرت به جانت افکنم و چيزي نشـانت دهم سـپند.
آن دو از صـف هیئـت شاهنشـاهی جـدا و به ریز مهمیز رکیب گران کردنـد و از آن َگریوه کـوه که دامنه ای
کوتاه و پشته ای بلند داشت ،باال کشیدند و بر فراز آن کوه رسيدند .حسرت غریبی در چشمان اردوان مشهود
بود ،دايره وار به دور خود چرخيد وانگه با دسـت به آنسـوي کوه نشـانه رفت و گفت :فروبنگر اي مرد جنگي.
سـپند با اسـب آرام به جلو رفت و کم کم دنياي زير پايش بر او نمايان گشـت که بيکباره چشـمانش از
چرخش افتاد و نگاهش به پايين دوخته شـد و با دیدگانی از تحير گفت :اين ديگر چیسـت ؟
اردوان دریغناک به دنیای زیر پایش نگریسـت و سـر از افسـوس تکان داد و گفت :این سـپاه جهان سا(
فرسـاینده جهان ) را ببین که فرش اسـتیالی خود را تا بیکران گسـترانیده ،اين همان سـپاه گرانیسـت که
سراسـر عالـم را زمانـي زيـر پا گذاشـت و در نورديد .،بله همان ارتشـي که تمامي کوههـا و دره ها و حتي
دريا ها را زانونشـی ِن خود کرده و به چنگ گرفته ،براسـتي اين سـپاه هر زمان به حرکت در آيد ،زمين و
زمان تا به آسـمان بر خود خواهند پیچید ،هزاران اندر هزار عنان تحت فرمانت خواهند بود ،جملگی آهنین
سـتام ،طوق دار و گوهرنشان. سـم و زرین ِ
نبرد نها یی
سـپند که همچنان نگاهش به پايين آن کوه بود گفت :اي پهلوان جاي شـگفتي نیسـت ،که تو می3گویی34
کوهها و دريا ها و درهها را به تسـخير خود در آورده ،من با اين لشـکر بی انتها حتي بر سـاکنان افالک و
جهات هسـتی دسـت درازي خواهم کرد آري با آن مي توان فلک گير شـد. ِ تمامی
اردوان در ايـن حالـت بـود که يک دسـت خـود را به جانب جنوب دراز کرد و گفت :سـرورم ،درياسـاالر
آرتيميـس نيـز بطـور همزمان بـا دوازده هزار کشـتي با بادبانهـای فرازیده و افراشـته در دريـاي پارس به
موازات شـما ،آماده در نورديدن امواج خروشـان ميباشـند و آنها شـما را همراهي خواهند کرد .حال برويم
کـه امپراطور در انتظار ما ميباشـد.
آري در مجـاور آن کـوه يعنـي در زيـر پـاي سـپند و اردوان دشـتي بسـيار پهنـاور ديـده مـي شـد که
تنپوشـش جنگجوياني آهنين بود که از تمامي جهان گرد آمده بودند و سـر تعظيم بر دولت پارس داشـتند
و مشـتاقانه آمـاده نبرد براي حفـظ امپراطوري پـارس بودند.
آنها از فراز آن کوه به پايين آمدند و ُگدار گذشتند(معبر) و به امپراطور پيوستند و از بيراهه اي سوي سپاه شدند.
در نهايـت آن سـه بهمـراه محافظـان بـه عرضـگاه در آمدنـد ،که صـف به صف مردانـي با جنـگ ابزارهاي
گوناگون تا انتهاي افق ايسـتاده بودند .با ديدن بارگی(مرکب )طوق نشـان و زرین زین امپراطور آن درياي تير و
تبر به حرکت افتاد و یکسـان به یک دم بر زمی ِن ادب زانو کوبیدند ،چو اقیانوسـی بود زیر یک توفان ،و پر افتخار
بر فرمانروای خویش کرنش نمودند و احترام نشـان دادند و سـپس يکسـره سـر بر ِ
خاک فرمانبری سـاییدند.
امپراطور با نگاهي سـر به سـر آن سـپاه از چاوشـان تا ُبن را از زير نظر گذراند ،سپس ديدگان خود را
به طاليه سـپاه متمرکز کرد ،آري در مقدمه سـپاه در صف اول فرماندهان و سـرداران قرار گرفته بودند.
(طالیه و مقدمه و چاوشـان :ابتدای سـپاه ،بن و عقبه :پشـت سپاه)
امپراطـور درحاليکـه چشـماني پر غرور و پر افتخار به آن دشـت خفتـان پوش خيره داشـت ،از مرکبِ
گوهـر نشـان خـود بـه پايين آمد و سـپند و اردوان نيز پيـرو او از بارگي (مرکـب) فرود آمدنـد و در کنار او
ايسـتادند و امپراطـور بـا حرکت دسـت رو به بـاال ،فرمان رهايـي داد و مقابل آنها ايسـتاد .گويي يک به يک
آن بيشـمار جنگجويان را مي شـناخت و همراه با نگاهي پدرانه خطاب به لشـکريان خود گفت :به پا خيزيد
اي فرزندانم ،درود بر شـما دليران که آماده نبرد با اهريمن پرسـتان سـيه انديش هسـتيد ،با هر گروه و هر
نژادي که شـما در اينجا گرد آمده ايد براي پادبانی از آيين و مسـلک خودتان نیسـت بلکه هر کدام از شـما
بايـد بـراي آيين و مذهبي همديگر تيغ بزنيد و مدافع از باورهاي يکديگر باشـيد.
امروز حاکم اين جهاند پارسـيانند و جهانداری از آن ماسـت ،ولي بدين معني نيسـت که ما مي خواهيم
سـتم بر ديگران برانيم و خود مي دانيد که فرمانروايان پيشـين پارسـي پیوند دهندۀ مهر به داد بوده اند و
نبرد نها یی 344
ما نيز بايد نگهدارنده آن باشـيم .ایرانیان در کل دوران به تمامي آيينها سـر سـپاس به پايين داشتند به غير
از آيين اهريمن ،ازینرو تقدير بي جهت ما را سـرور دنيا نسـاخته اسـت.
تفاوت تیغتان با دشـنۀ شیطان در اينست که شمشير شما ِ اي دالورا ِن شـیردل به ياد داشـته باشـيد که
داراي دو دم اسـت و لنگردار که در يک سـو مهر و عطوفت و در سـوي دگر سـنگدلي ميباشـد .عطوفت و
نرمی براي ستمديدگان و سنگدلي و سختی براي ستمگران .ولي دشنۀ حقی ِر اهریمن تنها از لبه سنگدلي و
ظلـم بهـره مي برد و به غير از آيين سـتمگري چيز ديگـري نمي داند.
شاهنشـاه پارس براسـتي که به شـما فرزندا ِن نيک اين گيتي درودِ بی انتها و سپاسـی بیکران می فرستد،
نگذاريد که شـب پرسـتا ِن بدنهاد جاي نيک انديشـان را بگيرند .اي دليرا ِن دادگسـتر از کوهها و دريا ها بگذرید
که با پیشـروی شـما در جها ِن تاریک ،روشـنايي نيز به جوالن در خواهد آمد.
پس آنگاه رو به سـپند کرد و دسـت او را بر دسـت خود گرفت و آن را برافراشـت و گفت :اميدوارم که
فرزندم فرماندهي اليق براي شـما باشد.
اي جنگجويـان در نبـرد بـا اهريمنـان نيرومنـد باشـيد که در طبيعـت حق تقدم بـا نيرومندان اسـت ،اي
جنـگاوران فـرخ نـژاد بـا شـراره هاي شيداشـيد صبحگاهي دمسـاز شـويد و همنفس بـا بادِ پـگاه خيز بر
تاريکان بتازيد ،خداوندِ شـجاعت آفرين پشـت و پناهتان باشـد .خیرباد و نکوداشت سراسر عالم بدرقه تان
باشـد ای دالورا ِن زمان.
سـپس اردوان قدم به جلو گذاشـت و کنار صف اول ايسـتاد و گفت :سـرورم سپند ،يک به يک سرداران
را به شما مي شناسانم.
سـپس دسـت خود را سـوي مهسـت نشـانه گرفت و گفت :فرزندم مهست ،او فرمانده سـواره نظام و
تيگران فرمانده قشون پياده نظام و مگابيز فرمانده کل سپاه ،ارتابز فرمانده فناناپذيرها و ماردانيو هميشه
در کنـار شـما به عنوان مشـاور خواهـد بود .وانگه رو گردانـد و خطاب به ماردانيو گفـت :ماردانيو تو بايد
هميشـه در کنار شـاهزادمان سـپند باشـي ،و دگربار رو به سپند کرد گفت :اوسـت که به تمام راه و بيراهه
آشناسـت ،او راهنما و نشـان دهندۀ خوبيسـت .زين به بعد آنها فرمانبردار شـما خواهند بود.
ماردانيو قدم به جلو نهاد ،دسـت اردوان را دو دسـت گرفت سـپس رو به تمامي سـرداران کرد و سراسـر
آنها را با غمي که در چشمانشـان موج مي خورد ،از نظر گذراند .آري از ابتدا تا انتهای آن سـپاه سـترگ لبریز
از مردان جنگي شـجاع به اردوان نگاه دوخته بودند که ماردانيو رو گرداند و با اندوهِ بسـيار به چشـمان اردوان
خيـره شـد و بـا آهنگـی تلخ گفـت :جنگ بي اردوان معنـا ندارد ،اي کهنـه کار ،گر بي تو به جنگ مـي رويم بدان
که نام تو سـرمايه شـجاعت ماسـت و با نام تو دالوري خواهيم کرد ،که خط شـجاعت بی نام تو ناخواناسـت.
5
نبرد نها یی
3 4
اردوان خنـده اي پـر انـدوه بـه تلخـی زهـر بر لـب آورد ،سـپاه را با صد حسـرت از ديد خـود گذراند و
درحالیکه نمی خواسـت غم در چشـمان و بغض در گلویش مشـهود باشـد ،لختی چشم بست و بغض فرو
بلعیـد و آرام آرام چشـمانی کـه غـرق در دریـای غم بود گشـود ،گفت :ماردانيو ،سـپند از من شـجاع تر و
نيرومندتر اسـت ،زين به بعد شـجاعت او پشـتوانه تمامي شـجاعان خواهد بود.
ماردانيو آهي از افسوس بر کشيد ،سر فرو افکند و عقب عقب قدم بر داشت و به صف سرداران پيوست.
سـپند به کنار اردوان رفت و گفت :از تو سپاسـگزارم که همچو نره شـيري شکست ناپذير براي پادباني
از قلمرو خود آماده هرگونه فداکاري هسـتي ،براسـتي که تنها غرشت کافيست براي نگهباني از اين ملک.
اردوان گفت :بي شک تا رمقي در توانم باشد از تاج و تخت اين سرزمين دفاع خواهم کرد.
سـپند شـانه هـاي او را در دسـت گرفـت و فشـرد و گفـت :خواسـته اي دارم اردوان ،و نگاهي عميق به
چشـمان اردوان انداخـت و گفـت :و آن اينسـت کـه از بهمن به نیکی محافظت کن که زین پـس پروردگی او
دیگر در دسـتان گرانبهای توسـت ای فروهندترین(خردمند) دالور دوران.
وانگه اردوان او را در آغوش جان گرفت و گفت :نگران مباش پاره تن منسـت ،من تاجبخشـم ،گر او نيز
نوه من هم نبود ،بر حسـب َورشـاد(وظیفه ) ميبايسـت جان در ره او سـپارم ،زيرا که او در آينده از تخت
شـهرياري اين ملک باال خواهد رفت و دیهیم فرمانروایی جهان را بر سـر خواهد گذاشـت.
سـپس درحاليکه سـپند ،شـانه اردوان را بر دسـت مي فشـرد ،او نيز بازوان سـپند را در پنجه گرفت و
افزود :من نيز از تو خواسته اي دارم .هوشيار باش ،هميشه اهريمن بواسطه شمشير با تو رو برو نخواهد
شـد او فتنـه هاي فراوان براي چيرگـي بر دالوراني چون تـو دارد.
سپند مغرورانه و استوار گفت :نگران مباش من همچنان غير مغلوب خواهم ماند اي پهلوان.
ناگهان سـايه اي بر صورت اردوان افتاد و او سـر را سـوي آسـمان گرفت ،که سـايه پرنده بزرگ پيکري را در
پشـت ابرهاي نازک ديد که دايره زنان بر اوج آسـمان بر فراز سـپاهيان پرواز مي کرد و او آن را به فال نيک گرفت.
سـپند بـه مقابـل امپراطـور رفـت و بوسـه بـر دسـت او زد و امپراطور کـه نـگاه از او بر نمي داشـت با
تمامـي وجـود او را برانـداز مـي کـرد ،گويي نگاههـاي آخر را بر او مي انداخت و سـپس با دسـت گرم خود
دسـت نوازش کشـيد و در پي آن گفت :فرزندم پندهاي بسـيار دادمت ،آنها را پيوسته در ذهنِ بر صورت او
و انديشـه خـود مـرور کن و دنيا را هيچگاه زشـت مپنـدار .آفريدگارمان زشـتي را آفريده تا هـزاران بار بر
نبرد نها یی 346
شـکوه و شـکوت زيبايي بيافزايد ،غير اين زشـتي به جوالن در خواهد آمد و بر نفس تو دميده خواهد شـد،
شـکوه و قـدرت خـود را نـگاه کن ،پي خواهـي برد که زيبايي زاينـده ايي َفر و زیـب دارد.
سـپس دسـت به آسـمان گرفت و گفت :از يزدان سپاسـگزارم ،که نيرومندترين نيرومندان را فرزند من
کـرد ،سـپند تيـغ در راه نيکي بزن و همانطـور که گفتم ميدان نبـرد را از نااهالن پاک کن.
سـپند نيز نگاهي سـيري ناپذير به او کرد ،گويي به افتخا ِر خود مي نگريسـت و در جواب او گفت :پدر
سـپند بي رقيب اسـت و بي وهم و گمان اين ملک پر آوازه ترين ملک عالم خواهد شـد تا ابد و هيچگاه گفته
هاي پر پند شـما را در انديشـه ام تنها نمی گذارم ،همواره ميدان دار آنها خواهم بود.
پس آنگاه امپراطور با چشماني پر اشک او را در آغوش گرفت و درحالیکه از درون شیون و زاری سر
می داد ،پیراسـتگی پدری و اقتدا ِر شاهنشـاهی را نگاه داشـت و آن اندوه سـنگین را به هزار زحمت پشـت
نقـابِ وقـار پنهـان نمود و گفت :وجودِ عزيزت به سلامت فرزندم ،خوبي روزگار همراهت باشـد.
همديگـر را چـون جـان شـيرين درآغـوش گرفتند ،سـپند پـا در حلقـه رکاب انداخت و بر ترک اسـبش
نشسـت و عنـان سـبک کـرد و فرمان حرکـت راند.
در حاليکـه بـاد نیـز غـم و انـدوه آنها را همراهـی می کرد و حـزن انگیز بر هوا مي پيچيد ،کـه امپراطور
مغرورانـه و اردوان با صد حسـرت و افسـوس که براي نخسـتين بـار به بدرقه مردان جنگي رفتـه بود ،در
کنار هم بي سـخن ،حرکت امواج آهنين آن اقيانوس را بسـوي مغرب مي نگريسـتند و با اشکهايشـان نداي
بـدرود به آنها سـر مـي دادند.
اردوان و امپراطور در کنار یکدیگر رفتن آن سـپاه را با غم و اندوه بیکران می نگریسـتند ،که امپراطور
رو گردانـد و کاهـل قـدم و ناپایدار سـوی مرکب رفت و و بر زین نشـت ،اما اردوان همچنـان بر جای خود
ایسـتاده بـود ،ناگهـان امپراطـور بـا آوایـی که به ناله نزدیکتـر بـود او را خطاب قـرار داد و گفـت :ای کهن
جنگجو بدرقه کافیست ،هنگام رفتنست.
اردوان درحالیکـه زیـر دشـنۀ انـدوه گرفتار بود و بغض مجال سـخن بـه او نمی داد ،نتوانسـت روی بر
گردانـد و همچنـان بر آن سـپاه که بسـا ِن سـایه بر دیـده او موچ می خـورد ،محنتزده خیره شـده بود.
که باردیگر امپراطور گفت :ای مرد نکند می خواهی با دیده خود آنها را تا مغرب همراهی کنی.
اردوان که گویی با ِر آسـمان بر دوش داشـت با پشـت دسـت خود چهره اش را که به اشـک ،تر می شد،
خشـک نمود و به دشـواری رو گرداند گفت :سـرورم شما بروید ،می خواهم کمی خلوت بنشینم.
7
نبرد نها یی
برادرم34.، امپراطور می دانسـت درون آن مرد چه غوغایی به راه اسـت ،با تکان سـر گفت :آسـوده باش
سـپس لگام شـکاند و همراه محافظان آن عرضگاهِ بی سپاه را ترک گفت.
اردوان کـه مدتهـا در پهنـه آن دشـت ،سـپاه کالن ایـران را نفر به نفر و صف به صف آراییـده بود ،حال
می بایسـت تنها بازمانده از آن سـپاه باشـد .رفتن سـپاه پارس و محو آن سـپاه در کرانۀ مغربی ،چو فرو
افتـاد ِن کاروا ِن عمرش در گـو ِر زوال بود.
آری آن سـپاه با رفتن آخرین شـراره خورشـید به سـیاهی پیوسـت ،و اثری از آن هیچ نماند .شب آمده
بود ،ابرهای گسسـته ای که در پس آن سـایه پرنده ای در تقال را دیده بود ،حال به سـپاهی هموار درآمده
بودند ،و آمـده هجوم بر زمین.
رو به مرکب شـد سـوی آن رفت ،ناگهان رعدی هزار پیچش از آسـمان برخاسـت ،بر پشـت سـرش
بـر خـاک فـرو آمد ،او در شـگرف شـد .بر ِق رعد و صدای صائقه همزمان از آسـمان برخاسـت ،بسـرعت
ِ
کوبش رعد بـر زمین ،گردو خاکـی فراوان روگردانـد ،گویـی تازیانـه ای از آسـمان بـر زمین بود .به سـبب
بر هوا پراکنده شـد ،گویی گوشـت و پوسـت از زمین برکنده بود ،به ناگه قهقهه ای از میان آن شـنید ،دیگر
بکلـی در حیـرت فرو رفت ،بسـرعت سـوی گرد و خاک رفـت آنها را به کنار زد ،هیچ ندید ،به هر سـو پنجه
کشید ،هیچ نیافت.
ناگـه از پـس آن گـرد و غبـار کـه پیرامـون اردوان را بکلـی تیره و تار کرده بود ،صدایی شـنید کـه او را
خطـاب قـرار مـی داد و می گفت :سـرورم سـرورم اردوان کجایید ؟
اردوان خـود را از گـرد و خـاک بیرون کشـید ،آن هنگام بارانی نیز نم نم به بارش گرفـت و گرد و خاک را بر
زمین فرو نشـاند ،بسـوی صدا رفت ،مردی جوشـن پوش بود ،همچو جنگجویان پارسـی ،که بطرفش می آمد.
اردان چشـم به او داشـت ،درجای خود ایسـتاد تا آن مرد به او رسـید ،به محض آنکه به او رسـید ،جهید
و خـود را بـر پـای او انداخـت و به صد کرنش پنجـه اردوان را گرفت ،و با هر دم ،آن را بوسـه باران کرد.
اردوان حیرت از کردار او بود ،دسـت خود را برکشـید ،و کمی آن مرد را عقب راند و گفت :برخیز ببینم
کیسـتی ؟ که بی دلیل کرنش می کنی ؟
آن مرد برخاست ،چشم بر چشم اردوان گذاشت ،اردوان حالت سنگینی در چشمان آن مرد دید ،که مرد زبان
گشـود و گفت :سـرورم سـپاس که در ایران ماندی ،سـپاس که در ایران ماندی ،به شـما نیاز اسـت .شـما پشـت
و پناهِ ما هسـتی ،سـپاس که ما را تنها نگذاشـتی ،شـما یگانه اید ،و این جهان را از بالی روشـنایی خواهی رهاند.
اردوان هوش و حواسـش به چهره آن مرد بود ،به سـبب سـخ ِن چرب آن مرد که سرشـار از سـتایش
نبرد نها یی 348
و آکنـده از نکوداشـت بـود ،مقصود سـخن را نفهمید که گفـت :از احترامت سپاسـگزارم ،من دیگر نخواهم
جنگید ،ایران شـجاع آفرین اسـت ،هسـتند کسـانی که صدها بار قدرتمندتر از منند.
آن مـرد کـه نگاهـش دم بـه دم سـنگین تر می شـد ،و سـرخی بر چشـمانش مـی افتاد ،بـار دیگر پنجه
اردوان را بر دسـت گرفت ،که ناگه اردوان سـردی عجیبی در دسـتان او حس نمود گویی جسـم و جان ان
مرد بیکباره تهی از روح شـد .دوباره آن مرد ،پنجه های اردوان را بوسـه باران نمود و گفت :سـیاهی این
آسـمان به دسـتان تو مدیـون خواهد بـود ای مرد.
ناگهان سخن آن مرد چو رعدی سنگین بر اندیشه او تازیانه زد ،و واژه بالی روشنایی که در سخن پیشینش
چو نعشـی مرده در کف ِن سـتایش و درود پیچانده بود ،به اندیشـه اش رخ نمایاند ،و چو زمزمۀ زنگی تیز و تند بر
گوشـش پیچید و تازه دانسـت او چه گفته ،ناگه دسـت از او ربود و گفت :تو کیسـتی ،چه گفتی ای ابله ؟
وانگـه آن مـردِ جوشـن پـوش ،رویـش در هم فرو رفت ،هزار چین و شـکن بـر رخ او افتـاد و صورتش
سـخت چروکیده شـد ،چشـمانش بسـان آسمان شـب به کلی سـیه فام گردید ،نفسـش به خش خش افتاد،
آوایش سخت دهشتناک گشت ،نزدیکتر شد ،اردوان بی آنکه قدم عقب بگذارد ،به او همچنان می نگریست،
سـینه به سـینه هم شـدند .آری زشترین چهرۀ هستی بر دیدۀ پر شـکوه ترین مرد جهان جلوه نمود ،و گند
پـاک اردوان مـی نشسـت ،که آن هیوال آوایی زشـت و خشـن که کینه و نفـرت در آن گره نفسـش بـه روی ِ
می انداخت گفت :نخستین دیدارمان است ای جنگجوی نامدار ،آسمان را نیک بنگر ،ببین چه مقدار پست و
کثیف اسـت ،تا کنون آسـمان ایران را اینگونه دیده بودی که در زشـتی اینچنین درغلتد ،از نونهالی تا کنون
جنگیـدی و خـون به پا کردی و روزهای روشـن بسـیار دیدی و چو خورشـیدی فروزنده بـودی بر زمین،
اما بزودی خود ویرانگری سـهمگین خواهی شـد.
اردوان که دندان بر دندان می فشـرد و نگاه از چشـمان آن مرد بر نمی داشـت ،چشـمانی که چو آسـمان
بـاالی سـرش در سـیاهی فـرو رفته بود ،تـوده های عقده و بیـزاری در ژرفایش گـره می انداخـت ،در این حال
آسـمان زبان کینه بر روی اردوان گشـود ،بارشـی دهشـت انگیز از دل آسـمان بر سـیمای زمین فرو ریخت،
اردوان به هیچ توجه نداشـت ،با ابروانی در هم فرو رفته و سـینه ای خروشـان ،همچو شـیری که هر دم آماده
حمله بود ،نگاه در نگاه او گذاشـت که گفت :کیسـتی زشـت چهره َوژگال ؟ بگو تا جانت را به پنجه نسـتاندم.
آن هیـوال قدمـی جلوتر نهاد ،بکلی سـینه و صورت به اردوان چسـباند و درحالیکه از گوشـه چشـمانش
خون می چکید ،گفت :می دانم نمی ترسـی ،نترسـیدن پیشـۀ توسـت .تو نماد شـجاعت بر روی این خاکدانی.
وانگـه چهـره زشـتش بـر هم پیچیـد و آوایش را بلنـد کرد ،دهانـش را به فریادی سـهم آور گشـود ،با
بانگی به ِ
قوت هزار رعد که بلعندۀ عالم و خورندۀ هر هسـتی بود ،گفت :من اهریمنم اردوان اهریمن ،همان
اهریمنی که دشـنه بر دسـتت نهاد و قلب از سـینه فرزندت بیرون کشـیدی.
9
نبرد نها یی
3 4
جنونـی بـر اردوان افتـاد ،خروشـان بـر خـود پیچید ،با فریـادی قدم به جلو نهـاد و دسـت افراخت و بر
سـینه آن هیـوال کوبیـد و تـن و پیکرش را درهم فـرو برد ،آن هیوال از زمین بر هـوا پرتاب و بر خاک محکم
کوبیده شـد ،و غلتان گشـت ،اردوان چو نره شـیر بر سر او رفت و لگدی بر سینه او فرو نشـاند ،و او را زیر
پـا نگـه داشـت .چو شـیری در برابر کفتار ،او را به زمین خفیف نگه داشـت ،به هزار خشـم نعره بـرآورد و
گفـت :هـر کـه می خواهی باش ،اسـم فرزند مرا دیگـر بر زبان نیاور ای افسـونگ ِر بدچهره.
آن مرد که به هزاران کفتار زشـتی داشـت ،زیر پاهای اردوان در تقال بود و سـخت دسـت و پا می زد و گفت
:رسـتم ،رسـت ِم ننگ آفرین ،رویت را بنگر که به لجن آغشـته اسـت و بزودی چرکین تر می شـود ،بندِ اهریمن
تـو را هرگـز رهـا نخواهـد کـرد ای مقتدرترین جنگجـوی جهان ،کـه در نبرد نه فرزند می شناسـی و نه شـاه و
شـاهزاده ،و دهـا ِن تیغـت پیوسـته و بی پروا رو به همگان گشـوده اسـت و به همه جهات بـی جهت می چرخد.
درحالیکه زیر پاهی اردوان در تقال بود ،خنده به آوای نفرینی خود انداخت و گفت :البته به فرمان اهریمن.
ناگهان اردوان دسـت بر صورت برد ،آری از آسـمان لجن می بارید و روی او را به گند می کشـید ،که
بـاز آن اهریمـن در خـاک افتـاده گفـت :تو ننگ زمین و آسـمان خواهی شـد ،ای مرد تنها تو و آن شـاهزاده
بـی مقـدار پارسـی مـی توانید در این هسـتی بر من ضربه زنیـد .اما اما تـو به ننگی که در گذشـته آفریدی
تـوا ِن جنگیـدن با من را دیگر نداری ،آری فرزندکش .ای دالور ،به نیکی سـپاه پـارس را می دیدی ،زیرا دیگر
دوسـتانت نخواهند برگشـت ،راهِ پارس آن سـرزمین سـعادت خیز دیگر بر همگان بسـته اسـت .افزون بر
آن آن دسـتی که من بر آن بوسـه زدم ننگ آفرین اسـت ،تو سـیاهی را از بالی روشـنایی خواهی رهانید.
اردوان دیگر قصد جان او را کرد ،و پنجه پوالد شکن خود را گشود و چو شیر آماده حمله بر آن کفتار
شـد ،کـه ناگهـان زمین به لـرزه در آمد ،رعدی که کوله باری از سـیاهی بود و تمام تیرگی آسـمان را بر تن
داشـت ،از میـان ابرهـای تیرفام برخاسـت ،بر کنارش فرو نشسـت ،کـه اردوان اختیار از کـف بداد بر زمین
کوبیـده شـد ،ناگـه آن ابلیـس چـو غبار بر هوا دمیـد و قهقهه کنان در هـوا می پیچد که از ال به الی سـیاهی
آوایـی بـر فضـا طنین افکند ،که گفت :نمی کشـمت زیرا به تو نیز نیاز اسـت.
اردوان به دشـواری چشـم گشـود ،خود را بر خاک ،زی ِر آسـما ِن روز که خورشـید در قلب آن می تازید
ِ
کابوس شب دید .سـرگردان و به کلی مدهوش بود ،به سـختی برخاسـت ،کمی در خویش عمیق شـد ،که ناگه
گذشـته که سـبب بیهوشـی او شـده بود را به یاد آورد .چانه در هم فرو برد ،گفت :چه کابوسـی که نیمه جان
بر خاکم افکند ،کمی آنطرفتر اسـبش را دید ،بسـوی آن رفت ،و دسـت به عذار که بر خاک بود ،برد ،به ناگاه،
بر دسـتان خود زخمهای سـیاه را یافت ،از انگشـت تا آرنج را زیر سـی َه زخم و چرک خراش دید ،حیران آب
از فتراک بر کشـید و بر دسـت ریخت ،و پارچه بر آن بسـت ،پرشـتاب به قصد مداوا سـوی شهر برتافت.
نبرد نها یی 350
آن سپاه چون اقيانوس آهنين به موج در آمد و کوههاي سرکش را به آساني به زانو در آورد و درياها
را به همبسـتگي فرا خواند ،دره ها را هموار کرد و از دشـت ها خروشـان گذشـت تا کم کم به انتهاي مشرق
زمين نزديک شدند.
در اين هنگام که آنها به سرزمينهاي مغربي نزديک مي شدند ،سپند سوار بر اسب ،ديده از انتهاي افق
مغرب بر نمي داشـت .ماردانيو را به نزد خود خواند و به او گفت :ماردانيو راه چگونسـت ؟
ماردانيوس که سـر جلودارها بود از سـرعت خود کاسـت تا هم عنان با سـپند شـد و به او گفت :مانعي
تـا ِهلـس پونـت در سـر راه ما نيسـت .اما بي ترديد پلي که پدر شـما در آنجا بنا نهاده بـراي ورود به مغرب
زمين فرسـوده شـده ،تحمل گذار اين سـپاه عظيم را نخواهد داشـت ،زيرا سـاليان اسـت که از عمر آن مي
گذرد و آب پايه هاي آن را بي شـک فرسـوده کرده.
ماردانيـو :فاصلـه ايـي نمانـده هفـت روزي به رسـيدن به آن باقيسـت ،آن پل بـروي درياي مرمـره در
محلـي بنـام داردانـل واقـع اسـت ،نمي توان با اين سـپاه بـزرگ از آن گذشـت مگر پلي عظيم ديگـر بر روي
آن بنا کنيم.
ِ
درخت هنگاميکـه آنهـا در ميـان سـرزمين سـارد بودند ،سـپند رو به مگابيز کـرد و گفـت :اي مرد ايـن
جاودانگـي چيسـت کـه درباره آن سـخن بسـيار رفته اسـت ،گوينـد در اين ملک ميباشـد.
مگابيـز در جـواب گفـت :درختي تنومنـد و تناور ،شاخسـار و سبزآسـا ،چنان هيبتـي دارد که هرکس
گرفتـار زيبايـي و شـوکتي که در آن پنهان اسـت ميشـود ،من يکبار آن را ديـده ام و از سراسـر عالم براي
ديدن سـرافرازی این سـرو به اينجا سـرازیرند .داسـتاني در آن نهفته اسـت به اين سبب هيچ کس يا فاتحي
تا کنون جرات آسـيب رسـاندن به آن را نداشـته سـرورم و همچنان آن سـرور به تناوری خود می افزاید.
سپند چين بر چهره آورد و گفت :آن داستان چيست که اين درخت را از آسيب و گزند دور نگه داشته ،اي مرد ؟
مگابيـز :گوينـد کـه هرکس آفتي ( آسـيب) به آن برسـاند ،مرگ و فنـاي خود را رقم زده ،اگر کسـي اين سـرو را از
ريشـه بيرون کشـد ،شـياطين مرگ از درون خاک آزاد خواهند شد و بالي شومي به جان او و سرزمينش خواهد افتاد.
سـپند پس از شـنيدن سـخن او سر به آسمان گرفت و قهقهه اي بلند سر داد و گفت :چه افسانه زيبايي،
گويـي خرافـات و داسـتانهاي پـوچ و بيهوده جای جای این جهـان را در بر گرفته ،مـرا به آنجا ببريد که مي
خواهـم اين درخت جاودانگي را ببينم.
سرانجام سپند و يارانش به بلندي در آمدند که مشرف دشتي سبز و پهناور بود ،ناگهان در گريبان آن
دشـت (ميان دشـت) ،درختي تناور را تنها و تک که سـر به آسـمان داشـت ،يافتند گويي شـوکتش ابهت هر
مخلوق یا آفریده ای را به چالش ميکشـید و هماورد می طلبید .سـپند از آن شـیب چنان چشـم به آن خيره
کـرد کـه تـا لحظه اي هوش و حواسـش گرفتـار آن بود ،با ديدن آن درخت چشـمانش از رفتار باز ايسـتاد.
مگابيز که در کنارش بود دسـت بسـوي آن آخت و به او گفت :آنهم درخت جاودانگي سـرورم.
سـپند بواسـطه آواي مگابيـز از دام شـوکت او رهايـي يافـت و بـه خود آمد که بـي اختيار هي به مرکـب زد ،از
بلندي به قصد آن درخت سـرازير شـد و بي درنگ به سـويش تاخت ،به آن رسـيد و ستام کشيد .در مقابل درخت،
اسـبش بر دو پا ايسـتاد و شـيهه اي سـر داد که در تمام آن دشت پيچيد ،درحاليکه چشـم به آن درخت دوخته بود
از اسـب به پايين جسـت و شـگفت زده به دور آن چرخيد ،در برابر خود درختي با تنه اي قطور و با شـاخه هاي
بلند و پيچ در پيچ با برگهاي پنجه اي بزرگ ديد ،چنان در آن دشـت قد برافراشـته بود که گويي ،حاکم مطلق آنجا
بـود و بـر تمامـي دشـت فرمانروايي مي کرد .سـپند کـه در جاي خود حيران ايسـتاده بـود ،رو چرخاند به مگابيز
و ماردانيـو و بقيـه يارانـش کـه بـه دنبـال او آمـده بودند و کمي دورتر بر اسـب خود نشسـته و بـه آن درخت مي
نگريسـتند ،به کنايه لب گشـود و گفت :اي مردان گويي شـوکت و قدرت تنها براي ما آدميان نیسـت ،درختان نيز
از آن بهره بردند .پس از کمي تامل گفت :براسـتي که اين سـرو سـرو ِر تمامي درختان درين عالمسـت.
نبرد نها یی 352
آن وقـت رو بـه ماردانيـو کـرد و گفـت :اي مـردِ جنگي ،حيف نيسـت که ايـن درخت را اينجـا بگذاريم و
برويم ،اينطور نيسـت.
ماردانيو ُبهت بر او غالب گشـت ،سـر به عقب برد و ناباورانه گفت :هدف از سـخنانتان اينسـت که آن
را از زمين به بيرون کشـيم .سـپس سـري از نافرماني تکان داد و گفت :نه سـرورم اين کار را نکنيد.
بی درنگ مگابيز که چهره در هم کشـيده بود ،پيرو سـخن ماردانيو گفت :سـرورم ،تمنا دارم آزاري به اين
درخـت نرسـانيد ،مـا با آزرد ِن اين درخت به باورهاي بسـياري مردم از ملل گوناگون بي حرمتـي روا می داریم.
سـپند حـرف او را بـا زورگویـی قطـع کـرد و گفت :چه ميگويـي ،تو هم از اين داسـتانهايي کـه در پای
اين درخت ریشـه دوانده هراس داري ،اي مرد جنگجو اين سـخنان همه باد اسـت ،خرافات را بايد از ريشـه
برکند و سوزاند.
مگابيز بند افسـار در مشـت خود مي فشـرد ،اما به گرامش شـاهزاده ،خشـم خود را بر چهره نياورد و
در امتداد سـخن افزود :نه سـرورم ،سـاليان اسـت که اين درخت در اينجا قد برافراشـته و هيچ کس به آن
بـي آزرمي نکـرده ،حداقل به آيين اين مردمان احتـرام بگذاريم.
در ايـن کشـمش بـود کـه ناگهـان آرتاباز صف سـرداران را شـکافت و به جلو آمـد و گفت :سـرورم ،اين
َورشـاد(وظیفه) را بـه مـن واگـذار کنيد ،پیر ِو گفتۀ شـما حيف اسـت که اين درخـت را با اين شـوکت در اينجا
بگذاريم و برويم ،اين درخت براستي بر شوکت شما مي افزايد و زينتبخش سپاه شکوهمند شما خواهد بود.
سـپند با اشـاره دسـت خود او را به جلو فرا خواند گفت :پس درنگيدن از چيسـت اي مرد ،آن را از ريشه
بيرون کشـيد و به افسـانهاي اين درخت خاتمه دهيد ،البته از شـوکت نیاندازیدش ،تا می توانید بر آن گوهر
و زر و زمرد بیاویزید ،که بر شـکوهش افزوده شـود.
ماردانیو بی سـخن ،عمیق کردار و گفتار سـپند را می سـنجید ،که با شـکاند ِن عنان و راه کج کردن که
نمـی خواسـت افتـادن شـوکت آن درخت را بـر زمی ِن خفت ببیند زیر لب گفت :هـر اندازه خواهـی زر به آن
آویزان کنید ،در اسـارت شـکوه معنا ندارد ،سـپس از صف سـرداران جداشد.
آرتاباز که رانده شـده ای از عقل و اندیشـه سـپند بود ،برای خودنمای ،مجال دید و فرصت را مناسـب
یافـت تـا خـود را در دیـده سـپند جـای دهد .بي درنگ به چند مهمیز به اسـبش پیـچ و تـاب داد ،و با جنوني
وحشـتزا از اسـب فرو آمد و دسـت بر حلقۀ فتراک اسـب برد و تبري سـترگ را بيرون کشـيد و بر دسـت
گرفـت و در حاليکـه آب از دهانـش جـاري بـود و اخگ ِر نفرت و بيزاري از چشـمانش مي جهيد ،با تبرش به
جـان آن درخـت افتـاد ،آري بـا نفـرت تمام تبر به باال مي بـرد و بر پيکر تنومند آن درخت فرود مـي آورد و
نبرد نها یی
و زخم بر دل سـرداران مي انداخت .در حاليکه سـپند مغرورانه دسـت بر کمر داشـت نابودي آن درخت3پر35
شـاخه را مغرورانه مي نگريسـت( .حلقه فتراک :بندی که به آن کمند و شمشـیر آویزان می کنند )
آرتابـز همچنـان بـر تنـه تنومنـد آن ضربه مي زد که يـاران خود را نيز فرا خواند و ز هر سـو تيشـه به
ريشـه آن درخـت مـي زدنـد تا در آخر به هزار زحمت و مشـقت ،مقابـل ديدگان آن سـرداران نامي بي آنکه
کاري از دستشـان بـر آيـد بـا افسـوس نظاره گر وحشـيگري آن مرد بودند و زير چشـمي بـه هم نگاه مي
کردند ،آن را به کمک يارانش از زمين به بيرون بر کشـيد و سـپس به فرمان سـپند با جواهراتي زيبا آن را
آراسـت و بر ارابه ايي گذاشـتند و راهي شـدند.
پـس از گذشـت چنـد روز عاقبت آنها به بغاز داردانل 1رسـيدند و بر سـاحل بند چادر به بند چـادر اردو
زدند و خیمه و خرگاه افراشـتند .تنگه اي که راه عبور آنها به مغرب زمين بود و سـپند بهترين معماران را
برگزيـد و فرمان راند که پلي تنومند بسـازند ،که چون سـپاهي نيرومنـد مي خواهد از ايـن راهِ آبي بگذرد.
و معمـاران طبـق فرمـان او پـس از دو مـاه کـه مدت کوتاهي بـود پلي عظيم را بـر روي دريـاي مرمره
بنـا نهادنـد و سـپند نيـز از اتمام اين پل بي اندازه خرسـند زيـرا که خـود را در مغرب مي ديـد و فرمان راند
:سـپيده دم فردا همزمان با بر آمدن نخسـتين شـرارۀ خورشـيد فروزشـگر به راهمان ادامه خواهيم داد.
او شـورانگیز و با سرخوشـی فراوان به سـراپرده در آمد و به بستر استراحت رفت ،تا به سبب خواب بر
زمان چيره شـود و به رسـيدن به دميدن پگاه سـرعت بخشـد .به ناگه بی رمقی و کاهلی در تن حس نمود،
تنی که هرگز خسـتگی بر آن نمی نشسـت ،با سسـتی و سـنگینی فراوان بر بسـتر فرود آمد و در دم غرق
درخوابي عميق شـد .ناگهان زمين و آسـمان بي تاب گشـت و طوفاني آتشـين که درتن خود مي پيچد از دل
خاک بر خاسـت و سـر به فلک کشـيد و آتش به جان آسـمان انداخت و همان هيوالي سـيه تن با رداي تيره
که بر دوش داشـت درون آن گردباد آتشـزا در مقابل چشـمان سـپند پديدار گشـت و در حاليکه آتش به دور
آن شـبح مي چرخيد ،شمشـيری بزرگ که از سـياهي مي درخشيد و چو سـایه ای بود در میان شراره های
سـرخ آتش سـوی او افراخت و به او اشـاره کرد و گفت :اي سـپند تو و لشـکريانت را در هم می شـکنم و تو
را بـه درد و رنجـي سـخت گرفتـار خواهم کرد و يک نام ننگين ابدي براي تو خواهم سـاخت.
همانـگاه نگهبـان سـراپرده اش ،سـپند را کـه در بسـتر بـه تـن خود مي پيچيـد ،هراسـان صـدا زد و او
سراسـيمه از دخمـۀ خـواب بـه میدا ِن بيداری پا گذاشـت ،در حاليکه عرق از سـر و صـورت او به پايين مي
چکيد نگاهي به نگهبان خود کرد و در پي آن گوشـه به گوشـه سـراپرده را به انديشـه سـنجيد که با کمي
تامـل خـود را پيـدا نمـود و در حاليکه اخم بر ابروان او خم انداخته بود ،به او گفت :چه شـده مرد ،که اينگونه
مـرا در بسـت ِر خواب صـدا مي زني.
- 1واژه ص ربس ــتاني ميباشــد بــه معنــاي باريکــه اي ــي از اب کــه دو دريــا را بــه ه ــم متصــل ميکنــد ماننــد بغــاز بس ــفر و داردانــل کــه درياهــاي س ــياه
و مرم ــره و اژه يــا مديت رانــه را بــه ه ــم متصــل ميک ــرد و فقــط در دوران باســتان پارس ــيان بودنــد کــه پــل هاي ــي عظيم ــي ب ــر روي انها ب ـراي اســان نمودن
رفــت و امــد و راه ــي ب ـراي تج ــارت بي ــن ش ــرق و غ ــرب م ــي ســاختند .کــه بعدهــا تمام ــي ايــن راههــا کــه در دني ــاي قدي ــم ب واســطه پارس ــيان ش ــرق را
بــه غ ــرب متصــل م ــي ک ــرد بــه نــام ج ــاده اب ريشــم نامیده شــد.
نبرد نها یی 354
نگهبان که رنگ به چهره نداشـت ،با گفتاري بريده بريده گفت :سـرورم طوفاني سـخت و سـهمگين به
وزش گرفـت و پلها را در هم شکسـت.
ناگهان محيط بر او سنگيني کرد و نفسش در سينه باز ماند و نگاه به چهره بي رنگ آن مرد انداخت و
در پي آن وحشـيانه خیز برداشـت و با دسـتش او را به کنار زد و شـتابان از بستر برخاست و سوي درگاه
دوان شـد و دسـت بر پردۀ سـراي خود برد و آن را برچيد و قدم به بيرون نهاد.
هياهـوي وحشـتناکي در سـپاه بـه راه افتـاده بود ،هر کس بسـويي مي گريخت .بي خبـري ،او را به جـوالن در
آورد و سـرگردان دوان دوان به طرف تنگه راهي شـد ،آشـوبي در دل سـپاه افتاده بود ،هر که را در مقابل خود مي
ديد شـتابان کنار مي زد تا عاقبت در ميانه راه مگابيز را ديد و به او گفت :آشـوب و در همريختگي از براي چيسـت؟
مگابيز دسـت به آسـمان گرفت و گفت :نمي دانم سـرورم ،چنين طوفاني تا کنون نديده ام ،گويي بالي
آسـماني بـر مـا فروآمـد ،بـه يکبـاره بادي بنيان کـن که در هـزاران رعـدِ گردون شـکاف تنیده می شـد ،به
وزيـدن گرفـت و بـه جـان دريـا افتاد و بسـتر بلعید و پـل را به کام و دندان کشـید ،گویی آسـمان کمندی از
جنـس آذرخـش بـر دسـت گرفت و بـه هزار کینه به شلاق خود زخم بر تـن دریا انداخـت ،بناگاه همه چيز
بـه حالت نخسـت برگشـت ،انگار تنها براي نابود سـاختن پـل ،اين تندباد بـه جهندگي افتاد.
سـپند که نگاه از دهان مگابیز بر نمی داشـت ،زیر لب گفت :هان ،آسـمان شلاق بر دسـت گرفت ،هان.
درحالیکه هنوز تشویش آن کابوس خاطرش را سخت می آزرد ،کابوسی دیگر اما اینبار در بیداری بر روح
و روانـش افتـاد .بـه هـزار افروختی به راهش ادامه داد تا به پل رسـيد ،ناگهان پایش در زمین گلی واماند چو
چوبِ صاعقه دیده خشـکش زد و خيره به دريا شـد ،او جز خرابه اي از آن پل عظيم چيزي نديد ،آري پلي
درهم شکسـته و فرو افتاده بر آب را ديد که به دو نيم شـده بود .درحاليکه مشـت خود را گره کرده بود و
از شـدت خشـم آن را بر هم مي فشـرد ،با چهره اي افروخته به اطراف خود نگاهي انداخت و تمامي سـپاه
را زيـر هراسـي وحشـت آفرين ديـد و با غضب فراوان فريـاد زد :تازيانۀ خدای کشـان را براي من بياوريد
و سـپاهيان از این درخواست ِشگفت و شوم حیران شدند.
در این گیرو دار ،از میان همهمه و هیاهوی و درهم ریختگی سپاه ،داد و فریادی برخاست ،که هر غوغا
و بلوایی را فرو می خواباند ،گردونه ای زرین چرخ و گرگ نشـان همه را به کنار زد و گل و الی به اطراف
می پراکند .آری آرتاباز با گردونه ای شـتابان آمد خود را به سـپند رسـاند ،کمندی مارپیکر تنیده به دهها
ریسـما ِن چرمیـن به بزرگی ده شـاخۀ سـترگ سـرو که بـه زر و زمرد مزیـن بود را بر عقبـۀ گردنه همراه
داشـت .با رویی ُخلواره و دیده ای آتشـبار به تب و تاب گفت :سـرورم این شلا ِق خدای کشـان اسـت ،هر
که تواند آن را بر دسـت گیرد ،حکم انداز اسـت و قادر بدسـت( .قدرت مطلق)
سـپند با آن سـخن چو کوهی برآشـفت ،کمندی را که به قامت یک سـرور تناوری و چو ده شـاخه ضخامت
داشـت و حلقه حلقه بر پشـت ارابه افتاده بود ،دید .به هزار خروش ،دسـت بر مشـته طال یی اش برد و به آسـودگی
نبرد نها یی
355
کمند را از حلقه آزاد کرد و به یک دسـت آن کمندِ سـترگ را که حتی ارابه توان حملش را نداشـت بیرون کشـید.
همانگاه در برابر دید همگان ،آرتابز سرافراخت و نعره ای آشوبنده و فریادی غوغافکن بر آورد و گفت
:سـرورم بزنید ،آری شلاق بزنید این دریای ناآرام و بد تالطم را ،تا بدهد تاوا ِن تالطم را.
سـپند در خشـم خویش می جوشید ،می خواست پاس ِخ تازیانۀ آسـمان را به شال ِق خود باز پس دهد .آن کمند
را چـو تازيانـۀ مرکـب بـر دسـت گرفـت و آن کمند را حلقه حلقـه و چين چين کرد ،به خشـم و غضب قـدم بر می
داشـت و آن را سـخت پیچ و تاب می داد .سـپند مردی دیگر شـده بود ،چو عصیانگران ویرانگر بطرف آن آبراهه
بـزرگ رفـت ،بـر لبۀ آب ايسـتاد که امواج تمنا وار خود را به پاي او مي رسـاندند و دسـت بـه دامان او میافکندند تا
بي گناهي خود را ثابت کنند .در حاليکه سپند از خشم در خود نمي گنجيد و بي اعتنا به پنجه کشيدن آن امواج که
زبان پوزش گشـوده بودند ،نگاهش را به قلب دريا نشـانه گرفت و غرش کنان گفت :اي آب تلخ اين تنبیه و پادافره
ایسـت که شـاهزاده پارس مقتدرترين شـاه جهان براي تو مقرر کرده ،از اين جهت که تو بدي و ناسپاسـی کردي
و حـال آنکـه هرگـز کژخويي و تندرفتاري از من نديده بودي ،خواه و ناخواه ،کام و ناکام ،چار و ناچار ،سـپند از تو
خواهد گذشـت ،حق اسـت که کسـي تو آب شـور و کثيف را نستايد و قرباني براي تو نکند.
رگ خروشـان فـرو رفت، پـس آنـگاه چـو کوهی آتشـزا افروخته شـد ،از سـر تا سـاقش زیر هـزاران ِ
شـکاف سـینه اش چـو دهانـۀ یـک دره هنگا ِم بومهن (زلزه) از هم شـکافت ،چشـما ِن شـراره خیـزش را به
سـیاهی آسـمان دوخت ،یکپارچه آتش بود .همانگاه نعره ای تنیده شـده به هزاران خروش و آوا از نهاد بر
کشـید ،و چو دشـنه ای شـد که ریسـما ِن پیوسـتگی میا ِن تما ِم افالک را از هم فرو گسالند ،و چیدما ِن جهان
را زیـر و رو کـرد .تازیانـه اش کـه چـو اخگری از آتش بود را به سـر کشـید ،با بانگهای پیوسـته به هم ،به
دور سـر چرخانـد و وحشـيانه آن را بـر تـن آب رهـا کرد و چو کوهی شـراره انـداز و اخگرزا ،دریـا را زیر
فـوران خـود به آتش کشـید .سـيصد بـار تازيانه را بر سـینه آب فـرو آورد و آتش از دل خـود خالی کرد و
زخـم بـر تـن دریـای دور از تقصیر زد ،و آن دریا را بـه زاری و خواری و خفت انداخت و هر خراش کینه ای
گـران شـد و مانـد در د ِل دریا تا روز تـاوان و جبران.
(ایـن همـان دریایـی بـود که حدود سـیصد و پنجاه سـال پـس از ایـن رویداد ،سـیصد هزار جنگجـوی مهرداد
پنتوس از نوادگان خشایارشا که برای فتح رم راهی بود ،با توفانی سهمگین کل سپاهش را به کام خویش کشید و
سـبب نابودی اَبر مرد مهرداد پنتوس شـد ،به تفصیل در جلد سـوم بخوانید سرگذشـت این اَبر مرد از یاد رفته را )
پس از سـیصد مرتبه شلاق ،با سـر و سـینه و صورتی افروخته و عرقکنان ،فرمان راند معمار را به
نزد او بياورند (.این کردار خشایارشا تنبیه الهه آب آناهیتا در آیین میترا بوده ،چو کیش ایرانیان آن زمان
از دوگانه پرسـتی به یگانه پرسـتی تغیر یافته بود ،او نمی خواسـت که سـپاهش گرفتار خرافه شـوند و
بگوینـد کـه غضـب الهـه آب بوده و او این شلاق را بـرای این بر تـن دریا بزد )
نبرد نها یی 356
با اين کردار سـپند ،لشـکريان شـجاعت خود را بار ديگر پيدا کردند و پر دل و يک صدا فرياد بر آوردند
:درود بر شهريار دلير پارس
در اين ميان معمار را نزد او بردند ،سـپند تازيانه بدسـت رو به معمار کرد و گفت :اي مرد نامت چيسـت
؟ ايـن چگونـه پليسـت که بنا کردي بـا يک توفان در هم کوبيده شـد و به تمامی فرو ریخت.
آن مـرد کـه رنـگ به چهره نداشـت مقطع گفت :سـرورم ،به خدا سـوگند نمـي دانم اين چـه باليي بود ؟
در ايـن ميـان ماردانيو سـخن آن مرد را قطع کرد و گفت :سـرورم.
سـپس دسـت بر شـانه مرد کنار خود گذاشـت و گفت :اين آرتاخه از برترين جنگجويان اسـت عالوه
بر آن معماري بي نظير و ناهمتاسـت ،مشـکل پل را به او بسـپاريد.
سـپند بـه جلـوي آن مـرد رفت گفت :اکنون به علم و هنرت نیاز اسـت ،مرداني هسـتند که در اين سـپاه
توان جنگيدن داشـته باشـند ،بسـرعت اين پل را بر پا کن ،فرمان اينسـت.
سـپس تازيانه دسـت خود را به ماردانيو داد و گفت :با تمامي سـرداران به نزدم بياييد ،سـپس سـوي
سـراپرده خود رفت.
و سرداران نامي جملگي در سرسراي او حاضر شدند .سپند چهره اي مغموم داشت گويي آن طوفان،
شـعله هـاي افروختـۀ شـوق او را براي گذشـتن از آن آبراهـه خاموش کرده بـود ،درحاليکه گرداگـرد او را
سـرداران گرفتـه بودند ،نگاهي سـرد به يکايک آنهـا انداخت گفت :يارانم نوميدي بـه دل راه مدهيد ،با قدرت
پلي از نو بسـازيد.
در ايـن هنـگام مگابيـز به جلو قدم گذاشـت و گفت :سـرورم گويي که حقيقت دارد ،همه شـواهد خبر از
آن مـي دهـد ،کـه ما با يک قدرت شـيطاني طرف هسـتيم و به جنگ اهريمن مـي رويم.
نبرد نها یی
357
سپند چهره درهم کرد و گفت :چه گفتي ؟ زالل بگو مرد.
در اين هنگام ماردانيو دنبال سـخن مگابيز را گرفت و پا به میدا ِن بیان گذاشـت و گفت :سـرورم انگار
افسـانه در حال به حقيقت پيوسـتن اسـت ،تا کنون چنين طوفاني به چشمانمان نديده بوديم گويي جهان با
شـب همراه شـده و پنهاني با تمامی قوا شـبيخون به ما زد.
سـپند که نگاه به چشـمان مگابيز داشـت با شـنيدن اين سـخن از دهان ماردانيو ،آرام بسـوي او سـر
چرخاند و به کنايه گفت :پس پیرو سـخنان شـما اين سرزمينهاي مغربي زير نفرين سـاحران و جادوگران
اسـت تا مـا را به ِ
خاک ذلت برسـانند.
سـپس بـر قـوت سـخن خود افـزود و گفـت :اين دروازۀ انديشـه شماسـت که به آسـاني بـه روي هر
افسـانه و اوهامي گشـوده ميشـود ،سـاده انديشـي شـما ،ما را به نابودي خواهد رسـاند.
در اين کشـمکش آرتاباز پرشـتاب و جسـورانه به پیشواز گفتار سپند رفت و با اشتياق دستان را گشود
و گفت :آري سـرورم ،اين تنها يک اتفاق بود ،در سـرزمينهاي غربي از اين گونه گردابها و طوفانها بسـيار بر
مي خيزد ،خود را گرفتار اين خرافات بي اسـاس و سـخنا ِن پوچ و بيهوده که سـودجويان مي سـازند نکنيد.
ناگهـان همگـي چشـم به آن مرد خيره کردند و با خشـم او را نگريسـتند ،که تيگران گفت :تـو خود تازیانه
خدای کشـان را برای سـرورممان آوردی ،حال سـخن ما تصور اسـت و خرافات ،تو خود طغيان آب را ديدي
کـه با چه عداوتي و دشـمنکامی به سـتیز ما برخاسـت .حال چـرا رنگ عوض کردی و چهره تغییـر دادی.
سـپس رو به سـپند کرد و گفت :سـورم گويي زير فرمان کسـي بود ،هر که هسـت آسـمان و زمين را
با نيات شـو ِم خود همسـو کرده.
آرتابـاز بـه جلـو آمـد و خود را بيشـتر در معرض نمايش گذاشـت و سـر چرخاند و حيران بـه اطراف
نـگاه کـرد و زبان تمسـخر گشـود و گفتار خـود را گوشـه دار کرد و گفت :مـن آن را کردم برای سـرکوب
آشـوب میـان جنـگاوران کـه به خرافـات و پندارهای پوچ تکیـه دارند .تو چرا متوهم و سـایه زده شـدي اي
مرد ،تو از فرماندهان عالی رتبه هسـتی و بلندپایه ،این يک طوفان عادي بود ،با انديشـۀ گشـوده چشـمان
را بـه اطـراف بگـردان ،چگونه مرد جهانديده اي هسـتي و خود را یک جنگجو می خوانی ،وای بر این سـالها
که تـو گراز کشـورش بودی.
سـپند که حال خوشـي نداشـت و تحمل بگو مگوي و شـکیبایی رد و بد ِل سـخ ِن آن سـرداران نيز در
ِ
گنجايـش حـاالت او نبـود با پرخاشـي عجيب گفت :خاموش باشـيد و سـخن کوتاه کنید.
نبرد نها یی 358
سـپس رو بـه آن سـرداران کـرد و گفت :هر چه که هسـت ،من بايد از ايـن آبراهه بگذرم .عالوه بـر آن ،از
اين سـخنان هيچ کدام از سـربازانتان نبايد باخبر شـوند که آدميزاد اگر به وجود قدرتي وراي خود پي ببرد،
به آسـاني عقل و انديشـه به او مي سـپارد ،فاقد از آنکه آن نيرو شـيطاني باشـد يا روشـنايي ،چيزي که بر
ِ
صورت واقع به خود نگیرد. عقل و انديشـه تان آشـکار نيسـت ،نقدا به يارانتان نگوييد تا خیال ،راسـت نیاید و
ماردانيو ،مگابيز ،مهست و تيگران که با گوشه چشم همديگر را مي نگريستند ،سر فرود آورند و گفتند
:ما مطيع فرمان شـما خواهيم بود.
سـپند به فکر فرو رفت و پس از کمي انديشـيدن رو به آرتاباز کرد و گفت :البته سـخنان تو نيز قابل
درنـگ اسـت ،نبايـد زود هنـگام داوری کـرد .بـار ديگر با کمي درنگ سـخن خود را کامل کـرد و در حاليکه
دسـت بـر چانـه داشـت گفت :تمامـي اسـرار در آينده روشـن خواهد شـد حال سـخن گفتن در ايـن مورد
بيهوده اسـت به فکر سـاختن پلي ديگر باشـيد که هرچه سـريعتر بايد به پيشـروي يمان ادامه دهيم.
آرتابز در حاليکه زبانش گفتار بسـيار داشـت ،پيرامون خود را نگريست و ديد که تمامي سـرداران او را
زيـر نظـر و انديشـه خـود دارند ،زبان پر گفتارش که از نيرنگ سـنگيني مي کـرد را در نيام منزل داد و سـر
بـه پاييـن انداخـت و دیـده بـر خاک گذاشـت (کنایه از طمع کسـی) و عقب عقب گام بر داشـت و گفـت :آري
سـرورم ،امر وفرمان از آن شماسـت و گفتارتان متين.
وجملگيسراپردهراترککردندوآنشباينچنينبهپايانرسيد...
و بعـد از مـدت کوتاهـي پلـي ديگـر سـاختند و اين بار سـپند بر فراز پل بـه گونه يک نگهبان ايسـتاد ،تا
لشـکريانش از ايـن آبـراه بزرگ که بسـان دروازه اي رو به سـرزمينهاي غربي بـود ،بگذرند.
درحاليکه سـپند سـوار بر اسـب بر تخته سـنگي بزرگ که مشـرف بر آن آبراه بود مغرورانه ايسـتاد،
گذر نفر به نفر را نگریسـت ،سراسـر آن لشـکر بي انتها بدون هر دشـواري از آن پل گذشـتند .نيم خنده اي
بـر لـب آورد و بـا نـگاه تحقير ،بـه آن دریا گفت :اي آب زشـت و بدرفتار که مطيع اهريمن شـده بودي حال
دانسـتي که فرمان ،فرمان سـپند اسـت و عاقبت خواسـته من به اجرا در آمد و به انجام رسـید.
سـپس بر قوت صداي خود افزود و با آوايي رسـاتر گفت :طغيان تو در برابر نيروي سرنوشـت سـاز
سـپند ناچيز اسـت ،و بدان که بزودي سراسـر جهان خواسـتگاه سـپند خواهد شـد و افسـار کج کرد و به
سپاهش پيوسـت( .خواستگاه :محل فرمانروایی .خاستگاه :محل خیزش)
9
نبرد نها یی
3 5
سـپند بـا ديـدن چنين جنگلي فرمـان ايسـت داد و رکاب تهی کرد و از اسـب خود پايين جسـت و تنها و
تـک بـه سـوي آن رفت و در برابر آن ايسـتاد ،چشـم تنگ نمود و نگاهـي به اعماق آن کرد امـا تاريکي به او
اجازه رويت کوچکترين چيزي را نمي داد و ناتوان از ديدن شـده بود ،کمترین بارقه اي از نور در آن وجود
نداشـت که بتواند چشـم در آن بچرخاند ،که باخود گفت :عجب سـياهي شـراره شکني ،تیرگی اش خورندۀ
آتش هر مشـعل است.
در اين زمان که به تاريکي حاکم بر آن جنگل چشـم دوخته بود که ژرفاي تاريکي آن جنگل او را طلب
کـرد .بـي اختيـار پا به درون آن سـياهي گذاشـت بي آنکه چيزي ببيند ،تنها با دسـت انداختـن در آن ظلمت،
گـرد و غبـا ِر سـياهي را کنـار مـي زد و راه را بـر خود مي گشـود .همه سـو تاريکي بود ،سـر مي چرخاند
امـا چيـزي نمـي يافت ،حتي تنه قطـور درختان و آن علفزار میان درختان را نمي ديد ،تنها دسـت بر آنها مي
برد و آنها را لمس مي کرد و گام به گام قدم به جلو مي نهاد و اليه اليه سـياهي را پشـت سـر مي گذاشـت،
آشـفته از اين تيرگي حاکم بر آنجا بود که با خود گفت :عمق اين سـياهي بي انتهاسـت گويي اينجا يکسـره
شـب اسـت ،چرخش روز و شـب معنا ندارد ،ذبحگاهِ نور و قربانگاه روشناییست اینجا.
نبرد نها یی 360
در همين هنگام که او گرفتار آن تاريکي بود بيکبار ه صدايي از فراز خود شـنيد ،سـر باال کرد و چشـم در آن
تاريکـي دوخـت ناگهـان نور دو گداختۀ آتش بر ديدگانش نمايان شـد که بواسـطه آن محيط را نيمه روشـن کرد.
آري دو گداخته از آتش بود که بر شـاخه اي در اعماق تاريکي همچون دو چشـم آتشـين او را زير نظر داشـت.
سـپند که سـر به طا ِق تیره آن جنگل می چرخاند ،گره به ابرو کشـيد و گفت :اين دگر چيسـت آتش در ظلمت؟!
ناگهان آوايي پرپيچش و هزار آوا از همه سـو بر جان او نفوذ کرد و به گوشـش پيچيد گويي آن ظلمت
دهان گشوده بود و گفت :سپند در اعماق سياهي هستي و من نيز آفرينندۀ آن.
سـپند بـي ترس دسـت بر شمشـير بـرد و گفـت :اي مرد چرا خـود را در ايـن تاريکي پنهان کـردي ،به
پاييـن بيا رو در رو سـخن بگو ،کيسـتي تو که بر شـاخه پنهانی مشـعل مـی چرخانی ؟
بيکباره سياهي پيرامون آن دو شراره آتش به حرکت افتاد و پيچ در پيچ شد و غبارآلود و گردآمیز در
اطراف آن دو چشـ ِم آتشـين بر خود فرو رفت و به شـکل شـبحي در آمد و بار ديگر گفت :آهسـتگي پيشـه
کـن ،خواهـم آمـد امـا نه اکنون .من نیسـتی هسـتم که از هر هسـتی نیرومندتـرم ،آری تو بهتـر از هر کس
سـیاهی را مـی شناسـی ،تیغ بـران تاریکی بر دیده خوبان عیان نیسـت ،ایـن را خود به پدرت گفتـی ،نابود
خواهي شـد ،من مرگ تو هسـتم ،نام تو به سـياهي ننگ آغشـته ميشـود.
ناگهان سـپند از خشم بر خود پيچيد ،شمشـير برافراخت و همراه با فريادي مهيب ،رعدآسا شمشیر را
بـر تنـه آن درختـی فـرود آورد که آن شـبح از آن هرزه گويي مي کرد ،چنان قوي بود کـه از تنه عبور و آن
درخـت سـترگ بـي مقاومت بر زمين افتـاد و همزمان با فرود آن درخت ،فرياد کشـيد و گفت :خـودم تو را
به پايين خواهم آورد اي بزدل ترسـو.
سـپس بسـوي آن درخت هجوم برد و در پي سرچشـمۀ آن گفتا ِر پر کينه ،گرداگرد خود را به تفتيش و
با چشـماني به تمامي گشـوده مي نگريسـت ،چيزي از آن شـراره ها نديد ،آن دو چشـم آتشـين ناگهان ناپديد
شدند و شاخه به شاخه آن درخت بر زمين افتاده را در آن تاريکي دست کشيد .آن جنگل بار ديگر در سياهي
محـض و غليـظ فرو رفت .بدور خود چرخيد چيزي جز سـياهي نيافـت .درحاليکه باالي سـرش را از ديده مي
گذراند ،عقب عقب گام برداشـت و از البه الي درختان گذشـت ،بيکباره خود را بيرون از آن جنگل انبوه يافت.
خشـمگين رو به جنگاوران خود چرخيد و دسـتان را از هم گشـود و خطاب به آنها گفت :اي مردان جنگي ،اين
جنگل انبوه را از پيش رويتان بر داريد که سـدي در مقابل ما ميباشـد ،درختان را از ريشـه در بياوريد و سـطح
آن را هموار کنيد تا روشـنايي وارد اين جهنم شـود و تيرگي بداند که قشـو ِن پارس آورندۀ روشناييسـت و هر
جـا کـه سـپاه پـارس بر آن وارد شـود نور نيز بر آن خواهد تابيد تا تاريکي کسـي را در پنـاه خود جاي ندهد.
سـپس لشـکر پـارس به کمک فيلهاي تنومند و گردونه های بیشـمار ،ريشـه درختـان آن جنـگل را از دل خاک
بيرون کشـيدند و نيز علفزارها را با خاک يکسـان کردند .در انتهاي روز هموار کردن آن جنگل به پايان رسـيد و
1
نبرد نها یی
3 6
آن سـپاه بي مانع از آن عبور ميکرد .در اين هنگام سـپند که بر مرکب بود ،لگام اسـب را در دسـت مي فشـرد و با
رفتن اسـب به اينسـو آنسـو رو به آسـمان ابلق کرد و مغرورانه فرياد کشيد و گفت :اي خالق تاريکي بدان تا زماني
کـه سـپند بـر روي ايـن گيتي قـدم بر قدم مي گذارد به سـياهي مجال نخواهـد داد تا بر روشـنايي زورگويي کند.
سپس آن لشکر مهيب به آسودگي ناهمواريها و فراز و فرودها را هموار مي کرد و به راه خود ادامه مي داد.
پس از گذشـت چندين روز که آنها از آن جنگل گذشـتند ،بر بلندي در آمدند ،سـپند و ماردانيو و آرتابز
در کنار هم از آن بلندي بر نشـيب پيش رو نگاه دوختند .انتهاي آن نشـيب به شـهري ختم مي شـد .سپند با
ديدن آن شـهر چشـمانش گرفتار گزندی شـد ،گويي آن شـهر حرفي در دل داشـت و او را با سکوتي که در
درونش بود ،بسـوي خويش مي خواند .بي آنکه نگاه از آن بر دارد خطاب به ماردانيو گفت :نام شـهری که
در آن نشـیب چو مردگان در تن خویش فرو مرده چیسـت ،که به گورگاهی شـبیه اسـت ،ماردانيو.
ماردانيـوس کـه چانـه درهـم داشـت و حيـران به آن شـهر نگاه مي کرد ،پيشـاني را پر چيـن و چانه را
درهم فرو برد و گفت :سـرورم در عجبم ،اين شـهر نامش آکانت اسـت ،آمد و شـدي بسـيار بواسـطه اين
شـهر در اينجا روان ،و جنب و جوشـي فراوان در آن ديده مي شـد و به گونه سـرزمينهاي ديگر زير فرمان
امپراطـوري پـارس بـود ،امـا نه تنها آن رفت و آمد ها ديگر به چشـم نمي آید بلکه هيچ آوا و نـوري از آن نه
شـنيده و نـه ديده ميشـود ،نمي دانـم چه باليي گريبان اين ديار را گرفته اسـت ،سـرورم.
ناگه سپند به ماردانيو گفت :ماردانيو مي خواهم به آن شهر روم به سپاه فرمان اتراق ده.
غوغايي در وجود آرتاباز افتاد ،که با دسـتپاچگي گفت :سـرورم خورشـيد رو به سراشيبيست و افول،
شـب در راه است بگذاريد فردا.
سپند که چشمانش همچنان به آن شهر بود بي اعتنا به سخن ارتاباز گفت :ماردانيو آنچه گفتم ،انجام
ده به آن شـهر خواهيم رفت.
سـپس ماردانيو سـر اطاعت پايين آورد و فرمان اتراق داد و سـپاه مي ِخ خيمه را در آن دشت در کنار آن
شـهر بر زمين کوبيدند و خيمگاه را به اسـتراحت برافراشـتند و سـپند با آرتاباز و ماردانيوس و چند سوار
جنگي راهي آن شـهر شدند.
آنها وارد شـهر شـدند ،زوزه بادي گزنده و وحشـي بر کوي و برزن آن شـه ِر مرموز مي پيچيد و
آن سـه نرم و آهسـته سـتور می راندند و به دقت به اطراف می نگریسـتند ،آنها خانه هاي مخرو به اي
نبرد نها یی 362
را مـي ديدنـد کـه درب و پنجـره ها ي آن خانه ها به سـبب بـاد بر هم مي خورد و به وحشـت حاکم بر
آنجـا مـي افـزود .شـهری بزرگ بود ،امـا تنهـا آواری از آن بر جا مانده بـود ،در و دیـوارش در هم فرو
ریخته بود ،چون از شـهر می گذشـتند ،کوی برزنش را در آن حال می دیدند ،در وادی تحیر و شـگرفی
سـنگین در می غلتیدند ،که ناگهان سـپند بر اسـب خویش دست کشـید ،با کمی درنگ به ماردانیو گفت
:ای مـرد اسـبم ترسـیده ،لـرزش بـر تـن و خـروش بر رگش افتاده ،سـپس کمـی ناباورانـه همدیگر را
نگریستند و به راهشـان ادامه دادند.
همه چيز و همه جا خرابه بود ،سـطح زمين را گل و الي فراوان در بر گرفته و آنها آرام آرام سـوار بر
مرکب از ميان آن لجنزار که سـم اسبانشـان از آن پوشيده شـده بود ،گذر مي کردند.
ناگهان سپند از حرکت باز ايستاد و چهره پر چين و شکن کرد و بر زمين خيره گشت و به ماردانيوس
گفت :ماردانيو زمين زير پايت پر چاله نيست ؟ احساس ميکنم زير اين گل والي ناهمواري وجود دارد.
ماردانیـو چانـه در هـم فرو برد با حالتی سـنگین در تایید سـخن سـپند گفـت :آری سـرورم خاک این
زمین آچار و سسـت و شکسـته اسـت (.آچار = ناهموار و سسـت)
سـپند بی درنگ دسـت بر يال گرفت و از مرکب به پايين جسـت ،پاهايش بر آن زمين َهمال و سسـت
فـرو رفـت و دسـتانش را درون آن منجلاب کـرد و درحاليکـه تـا آرنـج درون گل و الي بـود کـه چيزي بر
دسـتانش غريـب افتاد ،به سـرعت آنهـا را به بيرون آورد ناگهان جسـد زنـي را در ميان دسـتانش يافت ،با
ديدن آن جسـدِ گنديده ،گونه اسـتخوانيش شکسته و چهره اش فشـرده ،و مات و مبهوت شد ،بي سخن آن
را بـه کنـار گذاشـت و با عجله دسـتانش را به قسـمتهاي ديگـر فرو برد و بـه جان زمين زير پايـش افتاد و
پيکرهـاي بـي جان و پوسـيده زنـان و مردان و کـودکان را از داخل آن گل والي به بيرون مي آورد ،آسـيمه
سر(آشـفته) با چشـماني به تمامي گشـوده ،رو به ماردانيو که بر مرکب بود کرد و گفت :همانطور که می
پنداشتم ،اینجا خاستگاهِ مرگست.
ماردانیـو زميـن اين شـهر با مردگان فرش شـده ،درحاليکه به اطراف مي نگريسـت ،حيـران افزود :چه
بر سـر اين سـرزمين آمده .نگاه بر اطراف دقيق کرد و گفت :نشـانه ها گواه بر اينسـت که شـهر مردگان
ميباشـد ،اينجا سکونتگاه مرگ اسـت ،اي مرد؟
ماردانيو با ديدن اين مقدار مرده حيران گشـت ،پيوسـته به اطراف سـر مي چرخاند و از تک اسـب به سپند
گفت :سـرورم سـوار بر اسـب خود شـويد تا به مکاني ديگر رويم و حقيقت اين سرزمين مرگ خيز را بيابيم.
در اين زمان بود که خورشـيد تن خود را به تمامی به سـياهي سـپرد و آخرين شـعله آن به خاموشـي
نبرد نها یی
خزیـد .آري زمـان آغازيـن حکفرمايـي تاريکان بر جهان بود ف با فرا رسـيدن شـب ،آنها که قـادر به3ديدن36
مقابـل خـود نبودنـد ،دسـت بر مشـعلي بردند کـه بر فتراک آنهـا آويـزان بـود و آن را افروخته و بر دسـت
گرفتند .سـپس از کوي برزن پر تعفن آن شـهر که بوي عفونت از آن لبريز و خاکش آکنده از مردگان بود
حيـران گـذر کردنـد ،به هر سـو که مشـعل را مي گرفتنـد مرده مي ديدنـد .از کنار پيکر پيرزنـي با صورتي
تکيـده کـه بـر ديوار تکيه زده و نشسـته و سـرش بـه پايين افتـاده بود می گذشـتند ،در هنگام عبـور ،نگاه
غريبي به جسـد آن پيرزن که پوسـت بر اسـتخوانش بوسه مي زد ،انداختند و او را نيز همچون مابقي مرده
پنداشـتند کـه بـه يکبـاره آن پيرزن سـرش را به باال گرفت و با چشـماني مـرده گونه و بي حـال به ديدگان
سـپند خيره شـد و گفت :اي جنگجو به قلمرو شـيطان خوش آمدي.
با زبان گشـودن آن مرده ،سـپند از حرکت واماند و از آشـفتگي که بر او غالب شـده بود لحظه اي در
سـخن گفتـن ترديـد کرد و مشـعل را رو به صورت او گرفـت و چهره اي پرچين و چروک که با روشـنايي
آن شـعله ،بـر هـم سـايه مـي انداخت به ديدگان سـپند چهـره گشـود ،در دم از مرکب به پايين جسـت و به
او نزديکتـر شـد ،گفـت :رنـگ و رويت همچون مردگان اسـت ،سـپیدی بر روی و کبـودی بر چهـره داری، ،
پنداشـتم که کهنه مرده اي ،چه گفتي اي پيرزن ؟ شـيطان چيسـت؟ و چه بر سـر اين سـرزمين آمده؟
پيـرزن کـه رنـگ بـر چهره نداشـت و نگاه نقره فام خود را از چشـم سـپند بر نمی داشـت که بـه کردار
مـردگان زبـان گشـود و گفـت :آيـا خود حـس نميکني چه چيـزي بر اينجـا حکمفرمايي ميکنـد ،آيا بوي
شـيطان به مشـام تو نمي رسـد اي شـاهزادۀ شکسـت ناپذير پارس.
سـپند که همچنان مشـعل بر سـر آن پيرزن گرفته بود گفت :غريب نيسـت که از آمدن من با خبري ،زيرا
ِ
گوش افالک نشـینان و سراسـر سـاکنان کیهان نيز رسـيده ،ستارگان نيز از آمدنم باخبرند. آوازۀ آمدن من به
پيرزن سـر افسـوس تکان داد و گفت :آمدن تو را خيلي پيش از اين مي دانسـتم اي جوان ،تاريخ تو در
زمانهاي کهن نوشته شده.
سـپند ايسـتاده اما قامت بسـوي او خميده کرده بوده و گوش به سـوي پيرزن تيز نمود ،درحاليکه يک
دسـت بر مشـعل و دسـت ديگر بر بند افسـار خود داشـت ،ابرو درهم کشيد و کمي سـر خود را بسوي آن
پيـرزن نزديکتر کرد و گفـت :چه ميگويي؟
پيـرزن دم آهنـج (اه افسوسـانه) بـر کشـيد و در امتـداد سـخن خود گفت :تـو در سـياهي تاريخ بلعيده
خواهي شـد اي مبارز شـرقی ،ای جنگجوی نيرومند و مرگ ننگيني تو را در کامش فرو می بلعد ،مرگي که
به حق سـزاوار آن نیسـتی ،زيرا سرنوشـت تو اينگونه حکايت شـده.
نبرد نها یی 364
سـپند با شـنيدن این سـخن ،يک دم لب فرو بسـت و بکلی خاموش شـد ،سـپس به اطرافيان خود نيم
نگاهـي کـرد و گفـت :اي پيـرزن به جاي اين سـخنان بيهوده و ژاژ ،بگو که چه باليي به سـر اين سـرزمين
آمده ،چرا اين شـهر بر بسـتر مرگ پيچيده شـده ،اينگورسـتاناسـتياشـهر.
پيرزن با چشـماني که چنگا ِل مرگ در آن مشـهود بود ،نگاهي از افسـردگي و ناميدي به سـپند کرد و
ابرو به باال انداخت و غريبانه یه صد سـدمان (ناامیدی)گفت :خاموشـان ،تاريکان به اين شـهر يورش آورده،
نه تنها به اين شـهر بلکه قصد آن تسـخير تمامي اين گيتيسـت که پيش از اين در دسـتان نياکان تو بوده.
سـپند با شـنيدن هر سـخن آن پيرزن در پنجه آشـفتگي بيشـتر فشـرده و چهره اش دگرگون مي شد،
روي در هـم فـرو بـرد و گفـت :چه ميگويي ؟ تاريکي چیسـت ؟
سـپس پيـرزن نـگاه خود را از سـپند بر داشـت و يکايک يـاران او را از نظر گذراند و پس آنـگاه ،دیده به
سـپند برگرداند و در ادامه سـخن خود گفت :اکنون شـيطان در ميان ما ميباشـد و خيلي به تو نزديک است
ولـي خـود از آن بـي خبري ،مـن او را در کنار تو مي بينم.
بيکبـاره آرتابـاز افسـار سـبک کـرد و کمي به جلو او آمد و چهره دژم سـاخت (خشـم و کينـه دار) و در
کنـار سـپند ايسـتاد ،از زيـر ابروهاي در هم فرو رفته نگاه خشـم به آن پيرزن کـرد و در حاليکه نگاه به نگاه
آن پيرزن داشـت سـپند را خطاب قرار داد و سـخن آن پيرزن را زورگويانه قطع کرد و گفت :سـرورم ،گوش
به سـخنان اين عفريته مده ،او طاعونزده اسـت ،و به صد نشـان مرگ و مرض در او هویداسـت .آري طاعون
به اين دیار حمله ور شـده ،گنديدگي اين شـهر را گرفته ،بياييد ازاين ورطه بال خيز برويم ،زيرا ممکن اسـت
به اين مرض گرفتار شـويم و بر طاعون درمان نيسـت ،اين زن بيمار و ديوانه اسـت ،اين بيماري عقل از سـر
اين زن ربوده و او در آسـتانۀ مرگسـت ،گوش دادن به حرفهاي او ،کشـتن زمان اسـت و بس.
سـپس سـپند بـا کمي درنگ بـه ماردانيو گفت :ماردانيـو این پیرزن را بـر بارگي بنداز تـا او را به بيرون
ايـن شـهر آفـت زده ببريـم و از ايـن فالکـت و بيچارگـي نجاتـش دهيـم زيـرا او الي چنگا ِل نيمه بـاز مرگ
گرفتارسـت ،بایـد او را از ايـن درد سـخت و پـي در پـي برهانيـم که نياز به کمک اسـت.
بيکباره آرتاباز که نگاه خشـم بر آن پيرزن مفلوک داشـت بسـوي سـپند سـر چرخاند و با چهره ايي
پـر آژنـگ (خشـم ) گفـت :نه سـرورم اين زن بيمار اسـت ،او را در اين مکان بايد رها کرد ،گـر او را ببريم بي
ترديد بيماري در تمامي سـپاه رسـوخ و پراکنده ميشود و سخت گرفتار آن ميشويم و يکايک جنگجويان
خاک هالک خواهند افتاد ،آري اين زن گسـتراننده آفتي مرگبار اسـت. بـه ايـن مـرض بي درمان مبتال و بـر ِ
سـپند که منطق و راسـتينگي را در گفتار آرتاباز يافت ،نگاهي از روي درماندگي به آن زن کرد و سـر
بـر گريبـان خـود گرفت و با چهره اي مغموم سـوار بر اسـب خود شـد ودرحاليکه سـر از ناچـاري تکان
نبرد نها یی
مـي داد بـه آن پيـرزن گفـت :چاره ايي نيسـت و رو به ماردانيوس چرخاند و گفت :مقداري سـکه زرين5به36
او بـده تـا خود را از ايـن دام رهاند.
آنگه ماردانيو که بر مرکب بود به جلوي آن پيرزن رفت و دسـت بر کمر برد و َهمیانه ای (کیسـه پول)از
زر از کمر گشـود ،در حاليکه کيسـه اي پر از سـکه طال بر دسـت داشت ،که ناغافل آرتاباز بانگيد و گفت :سکه
ها را بسـوي او رها کن مبادا دسـتانت به آلودگي دسـت اين زن بيمار آغشته شـود ،او مرضي مرگبار دارد.
ماردانيو که بر مرکب خود بود با شـنيدن سـخن او افسـار کشيد و اسـب در جاي خود ايستاد ،بي اعتنا
به سـخن او ،رکاب خالي و از اسـب فرود آمد و به سـوي آن پيرزن تکيه بر ديوار رفت و مقابل او ايسـتاد،
دسـت گرم خود گرفت و کيسـه پر زر را به دسـتان او سپرد ِ خم شـد و دسـتان سـرد و بي روح او را بر دو
و گفـت :ای بانـو ،مـادر مـا را ببخش ،خیر و صالح بر اينسـت که تو را اينجا رها کنيم.
آن پيرزن که چشـماني اشـکبار داشـت نگاهي پر مهر به ماردانيو کرد و ناله ای از جگر بر کشـيد و با
آهـی کـه گشـایندۀ گفتـار او بود ،گفت :پسـرم تو بهترین و واالتریـن فرزند اين روزگار هسـتي که يکتنه و
منفـرد به جنگ ابليس خواهـي رفـت ،درود بر تو.
ماردانيو در حاليکه دسـت بر دسـت او داشـت ،ناگهان خود را در دنیایی دیگر یافت ،آری پرده اي از يک
جنـگ خونين بر چشـمان او جلوه گر شـد ،خـود را ميان چندين هيوالي نفريـن روي ديد که دور تـا دور او
را گرفته بودند ،و در یک فراگردِ غبارآلود خویشـتن را زی ِر تیغ و تبر دید .بيکباره وحشـت سـر تا به پاي او
را در خـود گرفـت ،بـي اختيـار دسـت آن زن را رها کرد و گامي به عقب جهيد ،با چشـماني لـرزان که به آن
زن مي نگريسـت بي سـخن عقب عقب گام برداشـت و سـوار بر بارگي (مرکب) خود شـد و درحاليکه نگاه
به آن پيرزن داشـت گفت :سـرورم بهتر اسـت از اينجا برويم.
سـپند کـه بـر اسـب خود سـوار بود ،از رفتـار ماردانيو در حيـران شـد و رو به آن پيرزن کـرد و با بي
ميلـي و کژتابـي فريـاد کشـيد :وبال و گناه بر من نيسـت مـادر ،روزگار مرا ببخشـاید که بیـش از این توان
کمک در من نیسـت ،پوزش شـاهزاده پارس را پذيرا شـو اي پيرزن ،و افزود :از اين شـهر برو و پناهگاهي
ِ
جنس مرگ بر شـانه دارد. بـراي خـود بيـاب ،این شـهر ردای از
و پيـرزن بـا آهنگـي غريـب و نگاهي پر معنا به او گفت :از تو انتظاري نيسـت اي تهمتن تمامـي دورانها،
بـدان اي دالور ديگـر ايمنگاهي در اين گيتي پهنـاور ،کس نخواهد يافت.
سـپند عنان گرداند و با يارانش سـوار بر اسـب در حال ترک کردن او بودند که بي اختيار سـر را چرخاند
و به چشـمان در انتظا ِر مرگ آن پيرزن خيره شـد ،درحاليکه آن پيرزن دهاني فرو بسـته داشت ندايي ملکوتی
و پر پیچش از او به درون سـپند فرو نشسـت که ميگفت :اميد دارم که قادر باشـي تاريخ نوشـته شـدۀ خود
را تغيير دهي ،گرنه جهانیان دار و ندار را تا ابد باید به بادِ حسـرت سـپارند ،نيک فرجام باشـي ای جوان.
نبرد نها یی 366
ناگه سـپند از هيجان رو گرداند و لگام سـوي سـپاه خود شـکاند و برفتند ،سـرانجام او و يارانش ،آن
زن را در تنهايـي خـود رهـا کردند و از آن شـهر هالکت خيز به بيرون زدند و به سـپاه خود پيوسـتند و به
دسـتور سـپند لشـکريان از مسـيري به دور از آن شـهر راهي شـدند تا به دا ِم وبا و طاعون نیوفتند.
سـپند کـه در فکـر بيچارگـي اين مـردم بود به ماردانيـوس گفت :ما ايـن اقيانوس تير و تبـر و کوپال را
براي اين مردمان حقير راهي اينجا کرده ايم .اينها بدون هيچ حمله اي در فقر و فالکت ،سختی و بدبختی به
سر مي برند ،اينجا مکانيست بي راه و نشان ،که تنها بدبختي و بيچارگي به آن راه دارد ،نمي بيني طاعون
به آنها زده ،ديار درماندگان اسـت ،اينسـت مغرب!
پس از آن ،سـپند از شـهرهاي گوناگون گذشـت ،از بیراه به راه و از راه به شـاهراه ،می افتادند و وجب
بـه وجـب مغـرب را می پیمودند ،شـهرهای هر کدام همچو آن شـهر ،افتاده در خاک و خاکسـتر بودند ،جز
ِ
پیچش باد که خبر رسـان درد و داغ بود و آواهای زاری ماتمزدگان و ناله درماندگان و داد افتادگان و بیداد
بینوایان هیچ در مغرب به عقل و اندیشه سپند طنین نمیافکند .سپند که این سرزمینها را در خور فتح نمی
دانسـت ،بی نبرد پیش می رفت و روزگارش به کسـالت و افسـردگی و رخوت می گرایید .او برای جنک و
پیـکار نیامـده بـود او برای آبادی آمده بود .از آن سـپاه سـترگ ،قوم و قبیله ای بر هر شـهر می گمارد و به
آنها فرمان سـاخت و کشـت و زرع می داد ،تا این مردمان افتاده در دامان سـیاهی و سـختی از رنج و عذاب
رهایی یابند ،بدینسـان او به سـرزمینهای مغربی وارد می شـد ،و به آنها جان می بخشـید و گوی حیاتشان
را بر میـدان وجود در می غلتاند.
(این سـفر تنها سـفر جنگی نبود بلکه به سـبب رهسـپاری سـپاه سـترگ او بسـیاری از کشـورهای
مغربی از ِ
خاک عدم به آسـمان هسـتی سـر برآوردند ،ازینرو اکنون این رهسـپاری را بسـیار کوچک می
شـمارند تا این گسـیل معنای جنگی به خود بگیرد ،نه بخشـیدن تمدن به اروپای کنونی و در اخر بتوانند
شکست پذیر نشـانش دهند )
امـا او اهـل جنـگ و پیـکار بود ،در نبودِ نبـرد ،روز به روز احوالش به سسـتی می رفت و چشـمانش از
فروغ می افتاد .او نبرد می خواسـت ،در اندیشـه اش تصویر شـهرهای با حصارهای بلند و خندقهای عمیق
می پروراند که بوسـیله جنگجویان بیشـمار محافظت می شـدند ،تا با پیکار به روزگار خود رنگ ببخشـد
و به سرشـت و خوی خود خون رسـاند و سـرزندگی بر روان بیاندازد ،ولی با دیدن این روزگا ِر سـیاه که
بر مغرب جاری بود ،شـور و شـوق و شـعفش به سـرافکندگی و رقت و رخوت دگرید.
سـپند پـس از گـذر و ديـدن اين مناطق به ياران خود گفت :براسـتي شـرم دارم که اين سـپاه ميليوني را
بـراي چنين سـرزميني که غرق در بدبختي ميباشـد را رهسـپار اينجا کـرده ام ،به فرمان مـن به آنها ياري
رسانيد تا از اين پارگینی(منجالب) که آنها در آن غوطه ورند رهايي يابند .براستي که اين سرزمينها ارزش
نبرد نها یی
367 تسـخير کردن هم ندارند.
سـپاه پـارس کـه بـه فرمان سـپند در دشـتي پهناور پـر سـبزه اردو زده بـود که قاصدينـي وارد خيمه
ماردانيو شـدند و گفتند.
ماردانيو که در انتظار آنها بود گفت :هر چه که ديده ايد و شنيده ايد بگوييد؟
قاصديـن چهـره اي از وحشـت داشـتند ،یکـی از آنها که چشـمانی باک دیده داشـت ،لب گشـود و گفت :
سـرورم ،گزندي در نزديکي در کمين نشسـته .گویند که قبل از تنگه ترموپيل در کوههاي تسـالي موجوداتي
هسـتند کـه به گونه شـبح از صخرهـا زاييده و بـر رهگذران ظاهر ميشـوند و آنها را تکـه پاره ميکنند.
ماردانيو گوشـه لبان خود را به حقارت گشـود و گفت :آفرين بر آنها ،شـجاع شـده اند ،سـپس به قاصد
گفت :آيا از شمارشـان با خبريد و چه کسـي آنها را رهبري ميکند ؟
تیزتـاز گفـت :سـرورم بـي ترديـد به تعداد سـپاه پارس نمي رسـد .ولـي مردمان به ما گفتـه اند آنها به
طریـق خفاشـان خونخـوار شـب هنگام از میان صخره هـا بیرون می آیند و بر آسـمان شـناور و پديدار و
سـپس ناپديد و با سـیاهی یکرنگ می گردند ،گويي کوهسـتان آنها را در خود مي بلعد و گفته شده که هيچ
سـپاهي توان گذر از آن مناطق را ندارد زيرا آنها در هزار ت ِو کوهسـتان در کمين لشـکريان بزرگ هسـتند.
تیز تاز گفت :پس از آن ،تنگه اي خطر آفرين وجود دارد که نگهبان آنجا ،جنگجو معروف مغرب زمين
لئونيداس شـاه اسـپارت ميباشـد و او را سـيصد فرمانده از تمامی سـرزمینهای مغربی یاری می کنند و
آری سراسـ ِر سـران طایفه های مغربی به او پیوسـتند و هم داسـتان شده اند ،گويند سپاهي بسيار تنومند
دارند .بله گويي از کوههاي تسـالي ما نبردهايمان آغاز ميشـود سـپس او افزود :ما از هوده و راسـتينگي
ايـن اخبـار بي خبريم و نـاآگاه ،اينها را مردمان محلـي و بومي به ما گفتند.
ماردانيـو بـا شـنيدن نـام لئونيـداس خنـده اي بـر لـب آورد و گفـت :آن ماده کفتـار را بايد پيـش از اين
ميکشـتم تـا اينگونـه به زوزه کشـي نمـي افتاد.
حيلــه آرتـابـز
روزي سـپند در سرسـراي خـود هنـگام اتـراق تنهـا به فکر فرو رفته بود و آشـفتگي عجيبي بر عقلش
زورگويـي ميکـرد و تفکـر او را بـه جـوالن در مـي آورد و بـه دنيـاي شـک مـي کشـاند .آري او بـه اندازه
ريگهاي صحرايي انديشـه در سـر داشـت و همچنان گرفتاري مرموزي گريبان افکار او را در مشـت خود
بيرحمانه مي فشـرد و تمامي رويدادهاي گفته شـده و رخدادهاي اتفاق افتاده را ناگسيخته از عقل و انديشه
بـه چشـمان جـاری می کـرد و چو صفحه نمایـش بر آنها می نگریسـت...
آن کاهـن مصري از نظرش مي گذشـت ،سـخنان پيرز ِن طاعـون زده برايش تداعي مي شـد ،چهره آن
زن کـه در جنـگل ديـده و همسـان مـادرش بود به خاطر مي آورد ،پندهاي گشتاسـب شـاه در انديشـه اش
پيوسـته در حرکت بود ،گفته هاي اردوان مدام در گوشـهايش زمزمه مي شـد گويي انديشـه اش جنگگاهي
بـود ميـان شـک و يقيـن .در ايـن زمان که بـا افکار خود در گيـر بود ،پرده هاي آن سرسـرا به کنـار رفت و
آرتاباز وارد آنجا شـد و رشـته افکار او را از هم گسـيخت.
9
نبرد نها یی
3 6
آرتابـاز آن مـرد هزار رنگ که حيله بواسـطه او معنا مي گرفت و انديشـه اش جـوالن دهنده نيرنگ بود
به جلو سـپند قدم نهاد و با چهره اي که به کينه آراسـته شـده بود و درحاليکه چشـم به خاک داشـت ( طمع
) با آهنگی فریب آمیز گفت :درود بر شـاه شـاهان اين يل ناهمتا و توانا.
سـپند پس از نبرد با شـیران ،با او به گفتگو در خلوت ننشـته بود ،و از او دل خوشـی نداشت ،در اندیشه
اش او را سـوداگ ِر تزویـر و ُخنیاگـ ِر ریـا مـی دانسـت ،بـا کمـی درنگ ،خنـدان به او گفت :کـدام راه تـو را به
اينجـا آورده ،چـرا لحـن گفتـارت بـا من تغيير کرده ،پیش از آن با من اينگونه سـخن نمي راندي ،به زشـتي
پوسـتين بـر مـن مي دريدي ( دشـنام به من مي گفتي ) تنـدی روا می داشـتی ،آري ،به يـاد داري که چگونه
زبان کينه در آن دهليز گشـودي.
آرتاباز سـر پوزش به پايين انداخت و با دو صد ريا و تزوير سـخن از دهان چرب خود گشـود و گفت
:سـرورم شـما شـاه من هسـتيد اکنـون ،از من خرده نگيريد ،سـرورم مـا پادبان این ملکیـم و باید همواره
نگهبان حق تخت و تاج پارس باشـیم .آن هنگام نمي پنداشـتم که شـما شـاهزاده راسـتين سـرزمين پارس
هسـتيد ،مـن تصـورم بر آن بود ،که شـما جوانـي حيله گريد که مـی خواهید از نیروی تنتـان بهره بگیرید،
و بـراي تصاحـب ملـک پارس آمده ايد .اکنون که شـما شـاهزاده راسـتين ملک پارس هسـتيد سـخني مي
خواهم با شـما در ميان بگذارم زیرا بسـیار حیاتیسـت.
سپند که هنوز خنده بر لب داشت با دست ،او را به جلو فراخواند و گفت :آن چيست؟
آرتاباز گامي به جلو نهاد ،سـر فرو افکند تا نگاهی که از نیرنگ و نفرت می درخشـید را از دیده سـپند
تـا جـای ممکـن پنهـان دارد ،امـا همچو کژدمـي ِ
نيش زهراگيـن خـود را آماده داشـت تا کينه و نفـرت را بر
شـکار غافل از همه چيز فرو نشـاند و سـم خود را خالی کند ،که به آهنگی َمکرانگیز و زهرآمیز گفت :شـما
جنگاورترين مرد جهانید ،سـزاوار نيسـت که اينطور رفتار کنيد ،شـما شاه پارس هستيد و شوکتي بيش از
اين شایسته شماست.
سـپند که مقصود سـخنان او را ندانسـت ،چهره در هم فرو برد ،کمي سـر کج کرد و گفت :سـرت را باال
بگير و چشـم از خاک بر دار و زالل حرفت را بگو؟
آرتاباز سـر باال کرد و مسـتقيم با دیدگانی که به بیزاری می درخشـید به چشـمان سـپند ،نگاه پرحيله
خـود را دوخـت و گفـت :منظـوري نـدارم ولي تمامـي عالم ،پی به قدرت شـما برده اند و اکنون بسـياري از
مـردم شـما را بـه عنوان يکي از خدايانشـان نام مي برند ،براسـتي که شـما همچو خدايان قـدرت داريد.
سـپند که سـرگردان از سـخنان بي سـر و ته او شـده بود ،چشـم را نيز تنگ کرد و گفت :بيهوده سخن
مگـو اي مرد ،بگو چـه مي خواهي.
نبرد نها یی 370
آرتابـاز قـدم بـه جلو گذاشـت با لحنـی مرموز که گرایش و کشـش خاصی داشـت گفت :ايـن وااليي و
فرمندي و وقار و متانت شـما سـبب شـده که نیرنگبازانی مکار و سـالوس و َدسـاس از شما سود جويند و
در انديشه فتنه باشند.
سـپند که بر تخت نشسـته بود ،با شـنيدن سـخن او بيکباره برخاسـت و گفتار خود را به خشـم آراييد
و گفت :چه کسـاني فتنه گرند ؟
آرتاباز که مي دانسـت او آتشـين تاب و تيز تاو (زود خشـم) اسـت ،با سخنان سنگینش ،ریسمان خشم
سـپند را پیـچ و تـاب مـی داد و ذره ذره گفتـار خـود را بـه زبان مي آورد که گفت :آيا حق اسـت کـه اردوان
نايب السـلطنه و شـاهيار سـرزمين پارس باشـد و در نبودِ شـما او مي تواند به هر حيله ايي دسـت بزند تا
از پلـکان تخت ملک پاس بـاال برود.
سـپند با شـنيدن نام اردوان حالش دگرگون گشـت ،نفسـش سـنگين شـد و بي اختيار به سـوي او قدم
نهاد و بیکباره سـخنی سـخت دهشـت انگیز شـنید ،با لحنی خشـن گفت :خاموش باش اي مرد ،دوباره چه
سـوداي خامي در انديشـه داري ،او تنها پهلوان اين دوران اسـت و به خاطر ملک پارس سـاليان جان بر کف
نهاده و بر دشـمنان تير نشانده و جوشـن درانده.
آرتابـاز نـواي مخالـف را زيـر لواي آهنگي ماليم سـر داد و گفتـار را با خنده ای زهرفام ،گشـود و
گفت :خير ،پهلوان زمان ،کسـي نيسـت جز شـما .او مردي حيله گرسـت از تیرۀ دژخویان و از راسـتۀ
سرکشـان .شـما او را نمي شناسـيد من سـاليان در کنار او بوده ام ،هويت او براي شـما ناآشناست ،او
اهل شـرق امپراتوري ميباشـد ،قوم و قبيله اش پارتيسـت ،و پارتيان او را سـرور تمامي سـروران
مـي داننـد ،و همـاره پارتيـان با تنگ نظـري به اقوامي پارسـي مي نگرند ،آنها مردماني بسـيار جنگاور
وحشـي نژادند ،بي شـک او در نبود شـما بر شـاه خواهد تازيد تا بر تخت بنشيند ،او لشکري از پارتيان
را پشـتيبان خود مي بيند.
سـپند با پنجه چانه خود را پيوسـته مي فشـرد و تشـويش انديشـه او را در بر گرفت ،اما هيچ نمي گفت
و تنها گوش سـپرده بود.
سـخنان آرتاباز همچنان ادامه داشـت تا سـرانجام پس از مدتي گوش سپردن سپند ،اندک اندک مغلوب
حرفهـاي تملق آميز و زبان پر چرب او مي شـد.
سـپند که دسـتپاچه از سـخنان او شـده بود و حقيقت را در البه الي سـخنان اومي ديد با پريشاني به او
گفت :اگر سـخنهايت راسـت باشـد من بايد چه کار کنم اي مرد؟
1
نبرد نها یی
3 7
آرتاباز سـپند را مطيع سـخنان خود ديد ،توانسـته بود که ِ
فرش حیله را بر اندیشـه او بیافکند ،شـوقي
در درونـش افتـاد ،برقـي از چشـمانش جهيـد و بـا آرامش گفت :به سـرزمين پـارس برگـرد ،اردوان کهنه
سـودایی در دل دارد ،و شـما نیز در اينجا کاري نخواهي داشـت .اين مردمان زیر تازیانۀ تقدیر گرفتارند و
در بدبختي بسـر مي برند و از آنها سـودی عايد شـما نخواهد شـد ،و فایده ای در فتح مغرب نیسـت جز
زیانـی سـنگین ،و وانهـادن تخت پـارس به پارتیان .آری سـرورم ماندن در اینجا ،کاه پوسـیده بـاد دادن و
خانـه بر آب افکندن اسـت( .کار بیهوده )
در همین زمان که آرتاباز تا ِر فتنه بر اندیشـۀ سـپند می تنید ،ناگهان ماردانيو از راه رسـید و پرده سـرا
برچیـد و وارد آنجـا شـد .آن دو را در حـال گفتگـو دید و آرتاباز با ديـدن او ،حرفهايش را بيکباره قطع کرد،
دشـنه سـخن را بر نیام منزل داد و پریشـان پا پس و پیش نهاد و با دسـتپاچگي از سـپند خواسـتار ترک
حضور شـد و پرشـتاب از بارگاه برفت.
ماردانيو که هميشـه از وجود او انديشـناک و در تشـويش بود ،با چهره اي درهم کشـيده به سپند گفت:
سـرورم اين مرد ،مردي حيله گرسـت و بسـیار آزمند ،در خلوت با او به گفتگو ننشينيد.
سپند که نگذاشت حرف او به اتمام برسد با حرکت دست به او گفت :بگذريم .اکنون اوضاع بر چه قرار است.
ماردانيـو کـه آرتابـاز چو گره ای بود بر اندیشـه اش ،با کمی تعلل گفـت :همانطور که گفتم در کوههاي
تسـالي مردماني در کمين ما نشسته اند.
سـپند که کمي خود را تسـليم گفتار آرتاباز کرده بود و انديشـه اش تا حدي به يغما رفته بود ،گفت :ما
چهار سـال اسـت که از شـهرهاي بسـيار گذر کرده ايم بدون هيچ نبردي آيا يقين داري؟
ماردانيو:اينهاگفتههايسفيرانمانميباشد.
ماردانيـو :حـدود ده مـاه ديگر ما به نزديکي آنجا خواهيم رسـيد و او افزود :سـرورم در چهره شـما من
ياس و دلخسـتگي را مي بينم.
سـپند :نه اينطور نيسـت و چنين نميباشـد ،قاصدهاي بيشـتري براي شناسايي و تفتيش مناطق راهي
اطراف کنيد .ماردانيو انگشـت قبول بر ديدگان گذاشـت و گفت :چشـم سـرورم.
نبرد نها یی 372
روزي خـوش بـود ،هـوا نـه گرم و نه سـرد ،نسـيمي ماليم و شـمیمی خوش نواز بر دشـتي سـبز مي
وزيـد و مرغـان خـوش آواز و نغه سـرا بر شاخسـارهاي درختان هلهله کنـان از عطر جوانه هـا ،جان تازه
مـي کردند و شـوق زندگانـي به آن دشـت مي دميدند.
شاه گشتاسب به همراه اردوان در کنار بهمن سرگرم شکار در آن روز دل انگيز بودند که ،شيهۀ اسبي
وحشـي و توسـن (سـرکش) از آن سـوي دشت بر تمامي فضا طنين انداز شد و آن سـه که بر روي مرکب
بودند سـرها را سـوی صدا چرخاندند و ديدگان دقيق و گوش تيز کردند .ناگهان اسـبي سيه فام و پهن کپل
و چرب مو و خشـک پي و افراخته سـر ،بي سـوار ،یکتا و تنها از انتهاي کرانۀ مغربي آن دشـت بر نگاه آنها
نمايان شـد و به اين سـو و آنسـو وحشـيانه جوالن مي داد و شورانگیز تک تازی می کرد.
نبرد نها یی
3به37
امپراطـور خيـره بـه آن شـد ،جـوال ِن مقتدرانه آن اسـب را با تمامـی وجود می نگریسـت ،که خطاب
اردوان گفـت :اردوان چـه اسـب زيبـاي و تنومندي و تندر شـيهه اي !!
اردوان نگاهش گرفتار شکوه و شوکت آن اسب بود ،او نیز در تایید سخن امپراطور گفت :آري سرورم،
بسيار وحشي و سرکش و فراخ گام است.
امپراطور او را با دسـت نشـان داد و گفت :به کمندکشـان بگو که آن تندر شيهه را بگيرند و فراش (گیره
که بر دهان اسـب می اندازند) و افسـار بر دهان و سـرش بیاندازند و به سـمهايش آهن بکوبند و به فسـيله
گاه (اصطبل) ببرند و رامش کنند.
ناگهان بهمن که در ميان آن دو بود سـينه بسـان يک سـپر پوالدين به جلو داد ،پا به میدان سـخن گذاشت و
به آنها گفت :پدرانم ،اگر پروانه دهيد ،من در همين جا سـوار برين اسـب شـوم و آن را فرمانبردار خود سـازم.
شاهنشاه از سخن او شگفت زده شد ،گفت :اما فرزندم اين اسب وحشي و بسيار خطرآفرين ميباشد.
درحاليکـه بهمـن آن جـوان مشـکين موي و سـپيد روي که تیزنگاهش همچـو تيري بود که بـر قلب آن
اسـب فرود مي آمد در جواب امپراطور گفت :از شـما سپاسـگزار خواهم بود که اين فرصت را به من دهيد.
اردوان از جسـارت او خرسـند شـد ،و بی پروایی او را در دل و اندیشه می ستایید ،گفت :سرورم آزمون
خوبيست ،بد نيسـت که به او مجا ِل دالوري دهيم.
امپراطور که بدش هم نمي آمد ،سرشت و نهاد بهمن را به آزمون بگذارد و شجاعتش را بسنجد ،گفت:
آري .و با چهره ای گشـاده رو به بهمن کرد و دسـت خود را به سـوي گريبان آن دشـت دراز نمود و گفت
:اين گوي و اين ميدان ،ميدان از آن توسـت ،مي تواني شـجاعت خود را بسـنجي اي جوان.
ِ
قـوت قلبي بیکران بـود که ُپـر دل فريادي سـر داد و همراه بـا آن تازيانه خرسـندی آن دو بـراي بهمـن
برافراخـت و بـر کپـل اسـب خـود زد و پر شـتاب هی کنان به ریز مهمیز افسـار می شـکاند و به سـوي آن
اسـب سـرکش می تاخت .زماني که دهانه آن دو اسـب هم راسـتا شـدند ،از اسـبِ خود بر روي آن جست و
دسـتانش را بر گردن آن اسـب حلقه زد ولي آن اسـبِ وحشـي که سرکشـی در نهاد داشـت ،خود را به اين
سـو و آنسـو می کشـاند که با یک تکا ِن ناگهانی بهمن را وحشـيانه بر فضا پرتاب کرد و چرخان بر زمين
فـرود آمـد .امـا بهمن بـي آنکه خم بر چهره بياورد از زمين برخاسـت و بار ديگر به سـوي آن دويد ،تمامی
نیـرو را بـر پاهـی خود گذاشـت و چو باد سـوی آن اسـب دوید و چو یوزی تندسـرعت در پی شـکارش با
هـر کنـش اسـب واکنـش از خود نشـان مـی داد ،و از تعقیب وا نمی ماند تا سـرانجام به آن اسـب رسـید ،با
کف دسـت بر پهلو اسـب ضربه ای سـخت بزد ،سـپس با يک پرش بروي آن سـوار شـد ،اما آن اسـب که
نبرد نها یی 374
ِ
ایسـت بیکباره ،او را به جلو پرتاب ،و بهمن از گردن اسـب بر سـنگینی بندگی را نمی پذیرفت ،اینبار با یک
هوا غلتان و به گرده بر زمين کوبيده شـد .درحاليکه اسـب پيرامون خود مي چرخيد ،چشـ ِم سـياه خود را
به نگاه بهمن که شکسـت را آزموده بود ،انداخت و سـر به آسـمان گرفت و يال براقش که از سـياهي مي
درخشـيد را در هوا افشـاند ،در پي آن پياپي شـيهه فيروزي در گريبان آن دشـت سر مي داد گويي آن اسب
بـه قـوت خـود مغرورانه مي باليد ،و خـود را فرمانروا و بهمـن را فرمانبر می دید.
بهمـن همـواره دنيـا بـه گردش مي چرخيد و چشـمانش رو به سـياهي مـي گرويد که به دشـواري به
قدرت خويش را در برابر آن اسـب نيرومند حقير ديد ،و سـرخورده و مايوس دسـت بر زمين ِ خود آمد اما
گرفت و بر دو پا ايسـتاد و رو به امپراطور کرد و به سـرافکندگی گفت :حق با شـما بود ،من قادر نيسـتم از
پس اين اسـب بر بيايـم ،او یوغ بردگـی را نمی پذیرد.
اما امپراطور با ديد ِن چهره درمانده او در خشـم رفت و خروشـيد و گفت :ای نگونسـار زین (از اسـب
افتـاده) ايـن انتخابـي بود که خود برگزيدي ولي ما به تو هيچ نگفتيم و در انتخـاب آن آزاد بودي و اختيار از
آن تـو بـود .بدان هيچ راهِ برگشـتي نـداري و تو بايد آن را مهار و عنان بر دهانش بيانـدازي ،در همين جا و
همين زمان گرنه ،شـب را در طبيعت وحشـي به تنهايي خواهي گذراند و در آن وقت ديگر با اسـب روبرو
نيسـتي بايد با گرگان و خرسـان دسـت و پنجه نرم کني.
بهمن زمانيکه اين را شـنيد بر خود لرزيد و آنوقت بود که طع ِم تلخ ناکامی را به سـبب سـختی سـخن
گشتاسـب شـاه چشید ،و از اين سنگدلي و سـتمگري پدربزرگانش در شگفت ماند و خشمگين خاک ترس
را از روي تن تکاند و قامت اسـتوار کرد و دسـتان را مشـت و با بانگي همت خود را چو پوالد سـخت نمود
و فرياد زنان به سـوي آن اسـب دويد ،خود را به آن رسـاند و پنجه بر رشـته يال آن اسـب افکند ،گیسـوی
سـیه فام آن اسـب سـرکش را چنان سـوی خود کشـاند که گردن اسـب خمیده گشـت ،و همزمان دوپا بر
خاک کوفت و از زمين جهيد و بر گرده آن اسـبِ لجوج نشسـت که در اين ميان آن اسـبِ سـتيهنده دو سـ ِم
عقب خود را بر زمين فرو برد و بر دو پا ايسـتاد و شـيهه اي فضا شـکن سـر داد و بر سراسر دشت پیچید،
ِ
سـفت آنجا کوبيده شـد. که در پس آن بهمن دگربار با مهره پشـت بر زمين سـرد و
در گرماگرم جدال بهمن با آن اسـب وحشـي ،اردوان با ديد ِن شـجاعت او به شـور آمد و دو دسـت بر
دهان برد و بانگ بر آورد و گفت :اي پسـر خوش گوهر زود تسـليم مباش ،نااميد مشـو که در دهر نااميدي
برابر مرگ اسـت ،حال برخيز که تو فرزند راسـتين سـپند ،نيرومندترين يل دورانها ميباشـي.
فرياد اردوان همچون هميشـه آبي بود که بر آه ِن گداخته ميريختند و اراده او را پوالدين کرد .بهمن
پـس از شـنيدن ايـن سـخن برخاسـت و دل را قـوي کرد و قوتـي کالن بر خود ديـد و به دنبـال او دويد،
5
نبرد نها یی
3 7
هنگامي که به اسـب رسـيد ،همچو بارهای پیشـین ،با جهشـي ،دو دسـت بر گردن اسـب حمله نمود و
دسـتان خود را به دور آن قالب کرد و بي درنگ بر پشـت آن اسـب سـوار شـد و با سـماجتي سخت بر
آن چسـبيد و به اين سـو آن سـو مي رفت و در حال واماندگی بود که به ناگه سـر به آسـمان برد و از
خدای زور آفرین زور خواسـت ،و تمامی نیروی نوباوگی خود را بر دسـتان گذاشـت و حلقه دسـتانش
را بر گردن آن اسـب چنان سـفت کرد که نفسـش تنگ گشـت ،و دم کشـیدن برایش سـخت شـد .خش
ِ
خـش نفیـر او بـر هوا می پیچید که چو ندایی از تمنا بود ،رفته رفته آن اسـب وحشـي کـه راه گریز نفس
به سـبب دسـتان تنومند بهمن بسـته شـده بود ،از نفس افتاد و آرام گرفت و بي چون و چرا سـ ِر بندگي
جلوي او خم نمود و مطي ِع بهمن شد و به آشفتگي پدربزرگانش سامان بخشيد و فيروزمندانه و سربلند
به سـوي پـدر بزرگانش آمد.
در ايـن گیـر و دار ،امپراطـور کـه نگاهش به بهمن بود و آمدن او را مي نگريسـت آرام خطاب بـه اردوان
گفت :اين شـير بچه مشـق سـوارکاري را از که آموخته که اين ُچنين اين تند لگام (اسـب وحشـي) وحشـي
نـژاد را تحت فرمـان خود گرفت.
اردوان سـر تـا بـه پـا چشـم شـده بـود ،ابـرو بـه بـاال انداخـت و بـا صـد شـوق کالم خـود را آراييد و
شـورانگيز گفت :صاحبِ سرشـت است سرورم ،اين شجاعت آميخته درين مهارت آموختني نيست و پدر
روزگار ،پايـداري را بـه او هديه داده.
سـپس امپراطور که از ديدن اسـتقامت و اسـتحکام و اسـتواری فرزندش خرسـند بود ،به بهمن نزديک
شـد و با ديدن آن اسـب دسـتي بر پوسـت ابلق آن کشـيد و به اردوان رو کرد و گفت :اردوان بيا و ببين چه
ِ
پوسـت تيره زيبايي. اسـب پرشـوکتي همچو سـياه (نام اسب اسفنديار) اسـب پدرش ميباشد ،چه
اردوان نزديـک شـد و گفـت :آري گويـي ايـن سـياهي ،را از دل شـب ربـوده اسـت ،اين اسـب مناسـب
جنگهـاي شـبانه ميباشـد .و سـپس هـردو به بهمـن کالم پـر آفرين گشـودند.
امـا بهمـن کـه از اين سـختگيري پدربزرگانش کمي ناخشـنود ديده مي شـد بـا چهره اي دلگيـر به آنها
گفت :سپاسگزارم.
امپراطورکـه در چهـره او ناخرسـندي مـي ديـد گفـت :اي فرزنـدم از مـا دلگير مبـاش که اين يک اسـب
وحشـي و نا فرمان ميباشـد و چنان دان که مطيع کرد ِن اين اسـب وحشـي همچو روزگار اسـت ،که بايد
بـا اسـتواری بی کـران و پایـداری فـراوان آن را رام کني.
نبرد نها یی 376
گر ناکام بمانی ،روزگار بر تو سـخت سرکشـي ميکند و بازیچه دسـت او خواهی شـد ،و تو را با خود
بـه هرسـو کـه مي خواهد ميکشـاند ،تا تو را بر زمين بکوبـد و بدان کوبيده شـدن از گـردۀ روزگار جبران
ناپذير اسـت ،ولي اگر روزگار را فرمانبر خود سـازی ،عنان دا ِر روزگار می شـوی ،و می توانی آن را به هر
سـمت و سـو که بخواهي هدايت کنی و او نيز تو را به رسـيدن بسـوي مقصدت ياري خواهد کرد و افسـار
اين اسـب وحشـي سـعي و کوشـش و چيرگي بر نااميدي ميباشـد که با آنها مي توان روزگار بدلجام را
مهـار و مطيـع خـود کرد .براسـتي که زندگي از هر اسـب وحش سـتيهنده تر و لجوج تر اسـت و نا فرماني
پيشـۀ اوسـت .ولی هر آن کس بتواند سرنشـین آن شـود می تواند از تمامی فراز و نشـیب این روزگار به
سلامت بگـذرد و خود را به قلۀ سـعادت و کمـال برسـاند .آريتندلگامـيروزگارنيزازمهرشاسـت،
گـر چنيـن نبود تمامي موجودات به مخلوقاتي سسـت و زبون و ناتوان مبدل مي شـدند و چـرخ روزگار از
گردش باز مي ايسـتاد ،که براسـتي آسـودگي ،تنبلي و کاهلی مي آورد و کمال در آن نيست ،فرزندم هميشه
از آسـودگي بتـرس که دشـمن توسـت و اهريمـن با آن به جنگت خواهـد آمد تـا ارادۀ پوالدين تـو را نرم و
خميده کند و چرخ روزگار را به بيراهه بکشـد.
و بهمن خشـنود از پند امپراطور ،شـادگونه به آنها گفت :براسـتي که بايد اين بزرگترين درسـی باشـد
که تـا کنون من آموختـه ام.
و اردوان در ادامـه سـخن امپراطـور رو بـه بهمن کرد و گفت :من نيز خشـنودم که توانسـتي اين اسـب
تندمـزاج را رام کنـي ولـي فراموش مکن که ِ
سـدمان و ياس بـراد ِر مرگند.
و او افـزود :گـر در ايـن دنيـا موجـودي در دهـر ،يـک مرتبـه بـراي نخسـتین بـار بـه دام نااميدی
گرفتـار شـود ،بـي ترديـد اوليـن و آخريـن شکسـت اوسـت و او در ايـن دریـای متالطم و آشـوبزدۀ
روزگار و رودخانۀ خروشـان زمان بلعیده خواهد شـد .آری اگر موجودي در طبیعت براي شکار خود
موفق نشـود بايد دوباره سـعي و سـعي کند و بارها تا حدِ فناي جان از خود اسـتقامت و اسـتواری
نشـان دهـد گرنـه او محکوم به يک مرگ ابديسـت و بـدان چرخ روزگار بـراي مردان بي
اسـتحکام و ناپايـدار هرگز نمـي چرخد .
پس کوشش را از مخلوقات در نظام طبيعت فرا بگير و هرگاه به حرمان و نوميدي رسيدي ،در گوشه
ِ
نهايت يک موريانه را براي سـاخت ِن حداقل يک زندگي ِ
تلاش بي ای از ایـن دهـر خلـوت گزین ،و کوشـش و
در طبيعت ،نیک و عمیق بنگر .براسـتي که مقدس ترين آيين ،نظام طبيعت و داتها های دهر سـت و خواهد
بـود اي فرزنـدم .فرامـوش مکن الزمه زندگي کردن نيرومندي ميباشـد ولي تنها راه رسـيدن به نيرومندي
تنها و تنها تالش و کوشـش اسـت (.دات :قانون)
نبرد نها یی
377
بـي تـاب گاهـي از تخـت بر مي خاسـت و پريشـان حال قدم به اين سـو و آنسـو مي نهـاد و دوباره بر
تخت مي نشسـت ،دو انديشـه در مقابل هم در افکار خود داشـت ،آيا سـخنان آرتاباز را باور کند و به پارس
بـر گـردد يا پیرو گفته ماردانيو به لشکرکشـي خود سـوي مغـرب ادامه دهـد ،در اين جنـگ و گريز بود که
بيکبـاره تصميمی مي گيرد که بي اطالع اطرافيان ،مهسـت فرزنـد اردوان را به حضـور خود خواند.
نبرد نها یی 378
در انتظار او بود که مهسـت وارد آن سـراپرده شـد و سـر احترام پايين گرفت و در پي آن گفت :درود
بر سـپند شـاهزاده ام ،سـرورم با من کاري بود ،مطلب چيست؟
سـپند از تخت بر خاسـت بسـوي او رفت دست بر شـانه آن جوان مشکين موي ،سپيد روي نهاد ،گفت :درود
بـر فرزنـد دليـر اردوان ،ماردانيـو اخباري به مـن داده و آن را براي او بازگو کـرد و افزود :مي خواهم با چند تن از
سـواران خود به آنجا برويد و از اوضاع آنجا خبر دار شـويد که فقط اطمينان به ديدگان تو برايم کامل اسـت.
سـپس مهسـت انگشـت قبول بر چشـمان نهـاد و گفـت :امر ،امر شماسـت سـرورم .و او با چنـد تن از
جنگجويـان خـود که تعدادشـان زياد هم نبود در نيمه شـب پنهـان از ديدگان ديگـران پـا در رکاب نهادند و
رهسـپار آنجا شدند.
ماردانيو مخفيانه ،رفتن شـبانه مهسـت را با يارانش ديد و حيران خود را به سـراپرده سـپند رسـاند و
پريشـان گفـت :سـرورم مهسـت براي چه امري و به کجا رهسـپار شـد .سـپند با بـي اعتنايي گفـت :او را
فرسـتادم براي سرکشـي در اين اطراف.
ماردانيـو حيـران بـه دور خود چرخيد و گفت :سـرورم اين کردار شـما خطر آفرين اسـت بـي ترديد او
کشـته خواهد شـد ،در حاليکه تعداد آنها بسـيار کم ميباشد.
سـپند با چشـماني تنگ شـده سـر تـکان داد و گفت :چـه زود مرگ بر تـن آنها مي دمـي ،چه ميگويي،
من آنها را براي جنگ نفرسـتادم براي جسـتجوی حقيقت فرسـتادم.
ماردانيو درحاليکه که به طرف بيرون مي دويد گفت :من به دنبال آنها خواهم رفت.سـپند فرياد کشـيد
و گفـت :تـو هيـج جا نخواهي رفت زيرا که اين يک فرمان اسـت و در اينجا مـن فرمانده ام.
ماردانيو در دم ايسـتاد و آرام به سـوي سـپند چرخيد و گفت :سـرورم سـرانجام اين امر به عهده شما
خواهد بود ،اين کوهها را من مي شناسـم و کمين در پس اين کوهها ،عادت ديرينه مردمان اين ديار اسـت،
آنـان کـرار و فرارند ( اهل جنگ و گريزند)
سپند که در ميان سراپرده پشت به ماردانيو ايستاده بود گفت :آري مي دانم نمي خواهد يادآوري کني.
9
نبرد نها یی
3 7
او و سـواران جنگـي اش بـي محابـا وارد آن کوههاي سـنگي پيچ در پيچ شـدند که هزاران کـوره راه در
خـود پنهـان داشـت ،و از ميـان صخره هاي بيشـماري که بـه آنها در کمال آرامش چشـم دوختـه بودند بي
هـدف مي گذشـتند و با ناآگاهي مسـير بـر خود بر می گزیدنـد و آن بيراهه هاي تو در تو آنها را ناخواسـته
بـه دل آن کوهسـتان ميکشـاند و بي اختيـار از راهي به راه ديگر مي افتادنـد .در آنجا هيچ صدايي باصدايي
در هم نمي آميخت و آوايي از هيچ جانداري بر نمي خاسـت ،سـکوتي دلهره آميز در آنجا حکومت مي کرد.
کوبش سـم آهني اسـبان آنها با زمين سـردِ سـنگيِ تنها صدايي که آن سـکوت را به عذاب مي انداخت آواي
زيـر پايشـان کـه در کوه مي پيچيد ،بود .مهسـت و یارانش سـوار بر اسـب به سـختي از ميـان صخره هاي
سـنگي عبور و آنها را پشـت سـر مي گذاشـتند و به هر سـو به کنگاج مي نگريسـتند و با پژوهندگي بسـيار
صخـره بـه صخـره را مي سـنجيدند و راههاي در هم پيچيده شـده با صخره ها را به تفتيـش مي کاويدند.
نبرد نها یی 380
در هميـن پيشـروي بـود ،ناگهان خرده سـنگي کوچک از فراز کـوهِ مقابل فرود آمد و بر تن سـنگي صخره
هـاي در ميـان راهـش مـي لغزيـد و صـداي فرو ريـزش آن خرده سـنگ از صخـره اي به صخره ديگـر ،عقل و
اندیشـه مهسـت و يارانش را به سـوی خود کشـاند .در پي آن با چشـم خود کنجکاوانه رد آن سـنگ را گرفتند،
بيکبـاره در دل کـوه مجـاور جنگجويي با ردايي سـياه و خودي آهني بر صخره ايي ايسـتاده ،ديدنـد ،که آنها را
از فـراز کـوه مـي پاييـد ،بـه يکباره نگاه مهسـت بـا نـگاه او در تالقي افتاد و خيره به هم شـدند که ناگهـان بادي
جهنـده وزیـد ،و گـرد و خـاک بـر فضـا بلند و جلـوي ديدگان مهسـت را تيره و تار کرد و مهسـت که دسـت بر
چشـم داشـت و از ال به الي آن گرد و غبار سـر به اينسـو آنسـو خم و راسـت مي نمود ،تا دريابد او کيسـت که
مخفيانه آنها را مي نگرد ،اما چيزي نيافت و آن جنگجو در ميان گرد و غبار ناپديد گشت واثری از آثار او نماند.
مهسـت چانـه در هـم کرد و سـري از ناآگاهـي تکان داد و گفت :من هم همچو شـما نمـي دانم ،فقط مي
دانـم کـه دژخيمـی بدخـواه بود زيرا سـکوتی که نگاهی تند و تیـز او را همراهی میکـرد ،چنين مي گفت.
ديگـر يـار مهسـت بـه او گفـت :او به گونه جنگجويـان عادي به نظر نمـي آمد ،ماندن در این کوهسـتان
پرپیـچ و خم کارکشـتگی می خواهد.
مهسـت کـه همچنـان سـر بـه باال داشـت و البـه الي صخره هـا را با چشـم تيزبين خود جسـتجو مي
کـرد گفـت :گويـي در قلمرو دشـمن و زیر نگاه او هسـتیم .اي يـاران دالور من ،بدانيد که بيـم و باک را نبايد
در دلمان راه بدهيم و از کشـته شـدن نهراسـيد ،پردل و جسـور باشـيد ،که کشـته شـدن در راه نيکي رسم
بزرگان جنگ است و مرگ ما بايسته (الزمه) آزادگي فرزندانمان در آينده .به گمانم به دام ِکمینشان افتادیم
و شـمارمان بسـيار کم اسـت ولي پايدار باشـيد و اجازه به شمشـير آنها ندهيد که به آسـاني به خونتان
دسـت پيدا کننـد زيرا که ما فرزندان رسـتميم.
و آنهـا بـه راهشـان ادامـه دادنـد کـه ناگهان هوا دلگير شـد و فضايي سـخت دهشـتناک بر محيط چيره گشـت،
گويي که کوهها به طرفشـان هجوم مي آوردند ،دهشـت بر دهشـت بود .اسـبهاي هراسـيدند و گردن وحشيانه تکان
ِ
وحشـت غريبـي را در آنجا حس مـي کردند ،که آنها عنـان را در دسـتان خود محکم گرفتند، مـي دادنـد انگار اسـبان
درحالیکه افسـار اسـب را بدسـت داشـتند اما بکلی مهار مرکب از کف دادند و هر کدام به سـويي مي تازيدند گويي
عذابي به جان اسـبان افتاده بود .سـرانجام بي اختيار وارد ميدانگاهي شـدند که گرد تا گرد آنجا کوههايي فلک سـا و
آسـمان خـراش گرفتـه بـود ،و مجـال ورود هيچ نور ي را بـه داخل آن ميدان نمي داد .وحشـتکده اي تاريک و مه آلود
بود ،چنان که ت ِن خود و مرکبشـان را در آن گم کرده بودند و دیده شـان به هیچ سـویی راه نداشـت ،پرده ای از ظلمت
بر دیده یکایک آنها فرو افتاده بود .آری يکدفعه تاريکي مهيبي همه جا را پوشـاند بطوريکه چشـم چشـم را نمي ديد
و مهسـت از ديدن اطراف خود به تمامی محروم شـد و نمي دانسـت که چه اتفاقي در حال وقوع ميباشـد تنها ياران
1
نبرد نها یی
3 8
خود را صدا مي زد که ناگهان رگباري سـهمگين از آسـمان فرو ریخت و تمامي پيکرش را در بر گرفت .فضا تاريک
و آغشـته در مـه بـود کـه حتـي او قادر به ديدن قطـرات باران هم نبـود آري ديدگانش به تمامي از کارايـي افتاده بود.
سـپس بطـور غریبـی ،از مدت بسـيار کوتـاه رگبار متوقـف و کمي از تاريکي محيط کاسـته شـد و آن
جنگجويـي کـه مهسـت پيـش از آن بـر فراز کوهـي ديده بـود ،خـود را از آن مه سـنگين بيرون کشـيد ،در
برابـرش پديـدار شـد ،او همچـو راهزني بدکـردار چهـره اش را زير خودي پوالدين سـياه پنهان کـرده بود.
آن جنگجو سـياهپوش که پياده بود در حاليکه قهقهه اي مرگبار سـر ميداد از صخره اي به صخره ايي
ديگـر مـي جهيـد و بـه پايين مي آمـد تا پا بر زميـن در مقابل او نهاد و آرام به طرف مهسـت قدم بر داشـت
و دهنه آهني اسـب او را در دسـت خود گرفت صورت به صورت اسـب گذاشـت و از بغضي که در درون
داشـت ،اسـب مهسـت را زير نوازش نفرتبار خود گرفت و گفت :شـما پارسـيان از جانتان سير شده ايد که
به اينجا پاگذاشـته ايد و نمي دانيد چه فرجا ِم شـومي در انتظارتان ميباشـد.
مهسـت افسـار به عقب کشـيد که اسـب بواسـطه آن گامي پا پس گذاشـت و لگام اسـب را از دستان آن
جنگجو به دور کرد ،محيط تيره فام بود تنها مهسـت قادر به ديدن چند گام مقابل خود را داشـت که خطاب
به او گفت :تو کيسـتي چرا به کردار ترسـويان رويت را پوشـانده اي.
جنگجو سـياهپوش که درجاي خود ايسـتاده بود دسـتان را از هم گشـود و نفسي عميق بر کشيد و در
پـس آن گفـت :چه بـاران دل انگيز زيبايي بود روحبخش و دلنواز ،اينطور نبود اي پارسـي.
مهسـت نيم خنـده اي برلـب آورد و گفت :آيـا براي تـو زيبايي هـم معنـا دارد ؟ بویی
کـه از درونت بـه مشـامم می خـورد جز کیـن و نفرت ،نشـان از چیـزی دیگـر ندارد.
جنگجو سياهپوش ناگهان قهقهه خود را تبديل به آوايي خشمگين کرد و درحاليکه انگشت اشاره خود
را بسـوي مهسـت گرفته بود ،گفت :آري زيبايي براي من يعني خون پارسـيان ،يعني جان تو.
ناگهـان مهسـت بـه سـخن او شـک کـرد و به پيکرش دسـت کشـید و قطرات چسـبناکي بر دسـتانش
نشسـت و گفـت :اين ديگر چيسـت؟
جنگجـوي سـياهپوش قهقهـه اي از نفرت بر کشـيد و گفـت :اين همان بارانـي بود که فضـا را دل انگيز کرد
وجـان بـه مـن بخشـيد ،آري اين رگبار خون بود که به باريدن گرفـت و ياران تو نيز ابرهاي اين بـارش بوده اند.
مهسـت خروشـيد به اطراف نگاه چرخاند با اسـب به اينسو انسو رفت که ناگهان درحاليکه مه تيره فام سنگيني
بر آنجا حاکم بود يکايک اسـبهاي ياران خود را بي سـوار ديد و گفت :اين امکان ندارد .تو کيسـتي اي اهريمن.
نبرد نها یی 382
جنگجوي سـياهپوش دسـت به آن سلسـله کوه نشـانه گرفت و گفت :من نگهبان اين کوهسـتانم و مي
خواهـم از خـون پارسـيان رودي قرمـزي را دراينجـا جـاري کنم که براسـتي به زيبايي اين کوهسـتان مي
افزايـد .کـه ایـن صخـره هـا هر کدام چو دشـنه ای تنـد و تیزند کـه در پی خونند.
مهسـت درحاليکه از شـدت خشـم افسـار ميکشـيد اسـب بي اختيار به دور خود مي چرخيد گفت :بي
خبـري اي بدکـردار ،گويـي نمـي داني که چه نیرومنـدی به جنگ تو خواهد آمـد اي اهريمن.
وانگـه چنـان بـر قـوت آهنگـش افـزود که بر جـای جـای آن کوهسـتان پیچید و بـر جـان آن مرد چو
بارانـی از پیـکان فـرو نشسـت ،گفت :هم اکنون شـکارگري نامدار و مهيب ،جنگجويي دشـمن َدمـار (نابود
کننده دشـمن) ،شـرزه شـيري کفتار ُکش از ملک پارس به جانب تو روان اسـت که حتي خدايان شـما توان
رويارويـي بـا او را ندارنـد .آری او از پـوالد اسـت ،ضـرب شمشـيرش نابودکننده هم تن اسـت و هـم روح،
افزون بر آن ،او تنها نيسـت ،با سـپاهی سـترگ سراسـر سردِ َرو(سـر زن ) سـوي شـما کفتاران در حال
حرکتنـد .آری ارتشـی آکنده از هزاران هزار جنگجوی نخجیردل که از صدها مليت برخاسـته انـد ،و کوه و
دريا و دشـت و کوير زير پايشـان پديدار نيسـت ،اگر تمام اين صخره هاي سـنگي جان گيرند و به قيام با
او برخيزنـد در برابـر نيـروي او ناچيز اسـت ،سراسـر هسـتی از آمدنش خبر دارنـد ،ای بی خرد.
جنگجـوي سـياهپوش خندان گفت :ازینرو بـا اين ديدگاه رودهـا را مي توان به دريـاي خون تبديل کرد،
هر چه رقيب قويتر ،کشـتن نيز زيباتر اسـت.
مهسـت با شـنيدن اين سـخن خروشـيد و شمشـيرش را بر کشـيد و هـي به مرکـب زد و به طـرف او
حملـه ور شـد و همـراه با فريادي شمشـيرش را به حرکـت در آورد و گفت :ناچيزي ،بي جهـت خود را به
شـجاعان نسـبت مـده که در تو نيسـت ،کارت کر و فر اسـت (جنـگ و گريز).
اما زمانيکه شمشـيرش در ميانه راه رسـيدن به او بود که آتش ضربه اش خاموش و از دسـتش جدا و بر
زمين افتاد ،آري از دل کوه در ميان صخره ها يي که بر او مشـرف بودند طنابهاي تیغ دا ِر بیشـماری سـوي
آن دالور پرتاب شد و تمامي پيکر او را در بر گرفت و بر تنش پيچيد و مجال حرکت را از او گرفتند که بيکباره
از زين اسـبش جدا و به سـوي صخرهاي که در سـياهي پنهان بودند ،کشـيده و در تاريکي بلعيده شد.
و جنگجو سـيه پوش بر روي تخته سـنگي جهيد و بر آن ايسـتاده ،نگاهش را به باال گرفت و دسـتان
خود را به صخره هاي سـنگي که به دشـواري در تاريکي ديده مي شـدند نشـانه رفت و نعره ايي از درون
د ِل پـر کينـه بـر کشـيد و به کنايه گفـت :اي فرزندان تاريکي ،سـرش را براي هديه به فرمانده پارسـيان اين
يگانـه جنگجـو عالم آماده کنيد که پيشـکش خوبي خواهد بود ،يک پيشـواز دلپذير بـراي ورود آنها.
نبرد نها یی
383
خونخواهـي سپنــد
يک ماه از ترک مهسـت مي گذشـت و سـپند همچنان در انتظار مهسـت که براي او اخباري از کوههاي
تسالي بياورد ولي او نمي دانست که چه رخدادی بر فرزند اردوان رفته است .سرانجام يک روز ماردانيوس
جام شکيبايش به لب رسيد و بارديگر به پيشگاه سپند رفت و گفت :اي سرورم ،درنگيدن (تاخير) از چيست
؟ مـا مـردان جنـگ هسـتيم و تاکنـون از رويارويي بـا آفت و آفنـدی در تمامي عمرمان هراس نداشـتيم چرا
بسـان بزدالن و ترسـويان اينجا مانده ايم بي حاصل روز را به شـب و شـب را به روز مي سـپاريم.
سپند خود بي تاب و سرگشته بود ،نگاهي سطحي به او انداخت و با آهنگي که خشم و تشويش در آن
سـنگيني مي کرد ،گفت :اي ماردانيو چهار سـال اسـت از سرزمينهاي بسيار گذشـته ایم و سودی عايدمان
نشـده ،هان حاصل اين سـفر چيسـت؟ من مردي جنگي ام ،اينجا جز آسايشـي از جنس خفتگونه اش پيدا
نميشـود ،چرا بايد به راهمان ادامه دهيم و اين سـپاه ميليوني را در سـرزمينهايي به حرکت در آوريم که
حتي يک جنگجو هـم ندارد.
نبرد نها یی 384
ماردانيوس به خوازه گری(خواشـمند) جلو آمد و دسـت سـپند را در دست خود گرفت و فشرد و گفت:
از شـما تمنـا ميکنـم که تنهـا تا کوههاي تسـالي پيش برويـم و اگر دژخيمـي را نيافتيم بر خواهيم گشـت
سـرورم ،ايـن تمنـا و خواهش را از کهنه جنگجويي که سـاليان در ميـدان جنگ بوده بپذير.
سـپند ناگزیر بود که مطاب ِق سـخن ماردانيو عمل کند ،سـري تکان داد و گفت :چاره اي نيسـت باید بر
ُگردۀ گفتارت ردای حقیقت افکند ای کهنه جنگجو.حال برو و سـپاهيان را آماده حرکت کن ،فردا زماني که
خورشـيد بر چرخ لشـکر کشيد ما نيز به پشتوانۀ او به پيشـرويمان ادامه خواهيم داد.
سـپند در داما ِن آن کوه فرمان اتراق داد و در آن محيط باز و گسـترده در کنار آن کوه سـترگ سـنگي
اردو زدند .روزي درحاليکه دسـت بر کمر داشـت ،اندیشـناک در مقابل آن کوه سـرکش ايسـتاد و آن کوه
هزارتو از سـنگ را زير نظر گرفت و با خود زير لب و آهسـته گفت :هیچ خبري از مهسـت نيسـت ،چه بر
سرش امده.
سـپند بواسـطه آن صدا رشته افکارش گسيخته شـد و نگاه از کوه سنگي بر داشت و رو گرداند که ماردانيو،
مگابيز و تيگران را در برابر خود ديد و در پي آن دسـت سـوي دل آن کوه نشـانه گرفت و گفت :تنگه ايي بسـيار
باريـک روبـروي مـا نيز هسـت کـه اين ارتش عظيم ميبايسـت از اين گـدا ِر تنگ بگـذرد ،افزون بـر آن این کوهی
سـیل خیز اسـت و با دلی سـنگی ،ازینرو واماندگی در دامنه آن کاری گزندناک و خطرانگیز است ،با کمی بارندگی
اینجا گرفتار خواهیم شـد .گر ما آثار و نشـانه اي از دشـمن و دژخیم در اينجا نیابیم ،مجبور نيسـتيم از اين بند
(تنگه خطرناک) گذر کنيم و به لشکرکشـيمان در سـرزمينهاي بيهوده ،و تهي از هيج نعمتي ادامه دهيم.
در ميانـه روز بـود کـه آنهـا در محيطي باز مشـغول گفتگـو در مـورد آن تنگه بودند کـه در اين هنگام
5
نبرد نها یی
3 8
لحظه اي چشـمۀ نور به واسـطه سـايه اي خشـکيد ،و در پي آن صداي هولناک بر فضا طنين افکند .ناگهان
چيـزي از فـراز آن کـوه به زمين فرود آمد ،جملگي چشـمان را متوجه آن کردنـد که در فاصله کمي از آنها
از آسـمان فرود آمد ،بسـوي آن دويدند و دور آن حلقه زندند و حيران به آن چشـم دوختند ،آري جسـدي
عريـان و تکـه تکه ،تهـی از سـر ،از فراز صخرها به ميان آنها پرتاب شـد.
سپس سپند و اطرافيانش از ديدن اين رویداد وحشتزا ،حيران و شگفت زده شدند.
ماردانيـو بـا نگرانـي و با پاهاي سسـت ،آرام بسـوي آن قـدم بر ميداشـت که گفـت :اوه خداي من
اميدوارم که او نباشـد.
پس از لحظه اي سري از آسمان نيز به ميان آنها افتاد و بر روي زمين در مقابل پاهاي آنها غلتيد.
سـپند به آن سـر غلتان که موهايش چرخان بر زمين کشـيده مي شـد ،عميق نگريسـت ،تا آن سـر از
غلتيدن باز ايسـتاد و چشـمان گشـوده اش در تالقي نگاه سـپند قرار گرفت .زمانيکه آن سر از حرکت افتاد،
جهان بر ديدگان آنها به چرخش افتاد ،تنگ و تیره و تار شـد .آري سـر جواني مشـکين موي و سـپيد روي
بـا ابروانـي کمانـي که مرگ رنگ از چهره او گرفته بود بر ديدگان آنها نمودار شـد .سـپند بـا ديدن آن قدمي
به عقب گذاشـت و گفت :مهست.
گردش گیتی بر سـپند و سـردارانش به سـرعت افتاد و نفسـها در بدن و زبانها در دهان حبس گشـت و
آنها سـرگردان از آنکـه که چه رخدادي بر آنها روان اسـت.
تيگران با چشماني بر آمده ،بي اختيار دست بر پيشاني کوبيد و گفت :واي خداي من او مهست است.
مگابيز نيز که حيران به دور خود مي چرخيد گفت :آري چه کسي توانسته اين کار را با او انجام دهد.
سـپند بـي درنـگ به سـوي آن پيکر بي سـر دويـد ،زانو بر خـاک کشـيد و آن را در آغـوش خود گرفت
و فشـرد ،بـا افسوسـي فـراوان و بغضي که در گلوگاهش گـره مي انداخت ،دريغناک برآشـفت و با اندوهی
خشـم آور بغريد :گناه بر منسـت ،سـوگند به سلحشـوری پدرت ،نشاني از آن کسـاني که اين کردار ننگين
دسـت زده انـد را بـر روي اين گيتي به جـا نگذارم.
گر الزم باشـد ،تمامي اين کوهها را زير و رو و ناهمواريها را هموار و فرازها را پسـت خواهم کرد و اين
پلیدپیشه را چو شـغاالن بر خاک فنا می اندزمش.
نبرد نها یی 386
خروشـان برخاسـت و رو به سـوي آن کوه سـخره خیز کرد که پيکر خود را مظلومانه تسـليم تاريک ِي
مه آلوده اي کرده بودند که تن بي سـر مهسـت از آنجا به پايين پرتاب شـده بود و با گامهاي انتقامجويانه
سـوي آن کـوه رفـت ،دسـت گشـود و سـر به بـاال گرفت و چشـمان خـود را به نيم تنـۀ فرو رفتـه آن کوه
در تاريکي نشـانه گرفت و درحاليکه خشـم در شـريانهايش به طغيان افتاده بود و زير پوسـت او مي دويد
و جـان و تـن او را مـي سـوزاند و بـا غضبـي که در پيکـرش جا نمي گرفت ،فریـادی بـر آورد که بر یکایک
صخرها فرو افتاد ،گویی ریشـۀ کوه را از بیخ و بن از خاک بر می کشـید ،که گفت :اي شـغال ولگرد که در
پس سـنگها مخفی شـده ای ،نمي دانم چه و که هسـتي ،نميدانم کجا پنهان شـده اي و چه مي خواهي ولي
بدان که گر چو مردگان با سـیاهی جفت و با نیسـتی همسـاز و با عدم یکسـان شـده باشـی ،جان به تنت
خواهـم دمیـد و از نیسـتی به هسـتی بیرون مـی کِشـمت و دردی به تنت خواهـم انداخت که هـزاران بار از
بودن خود پیشـیمان شـوی ،مرگی که طع ِم شمشـی ِر سپند را همراه نداشته باشد ،مرگ نیسـت و مردن نام
ندارد .باليي بر سـرت خواهم آورد تا تمامي سـاکنا ِن هسـتی و نیسـتی بر سـ ِر الشـه ات به زاري بنشينند.
همانـگاه ماردانيـو درحاليکـه رقت مي آورد از درون به روح او سـتايش مي فرسـتاد و با خود مي گفت
ِ
خواسـت تقدير بود زيرا مرگت محرک ادامه اين لشکرکشـي خواهد شـد .و با چشـماني اشـک :جوان اين
آلود و تر ،پارچه اي بر سـر بي تن مهسـت انداخت و او را پوشـاند و درحاليکه گريه در گلو داشـت ،گفت :
جـواب اردوان را چه دهم؟
در ايـن هنـگام آرتابـاز کـه نگرنده بر سراسـ ِر این رویدادِ شـوم و سـیاه بـود بی آنکه چهـره اش به غم
بنشـیند ،با ريشـخندي پا به جلو گذاشـت گفت :او نخسـتين فرزندش نبـود اي مرد ،عـادت دارد.
ماردانيو خشـمي وحشـتناک را به چشـم آورد که تيگران پا به ميان گذاشـت گويي سـدي شد در برابر
امـوا ِج خروشـا ِن خشـ ِم ماردانيو و بـه آرتاباز گفت :اينجا را ترک کن مرد ،زمان نيش نيسـت.
سـپند با دسـتان خود ،مهسـت را به خاک سـپرد ،و آن مردان همگي در سـوگ او نشسـتند ،در انتهاي
آن روز سـپند که شـکیبایی آسـوده نشسـتن در برابر قتل مهست را نداشـت و خود را گناهکار مي دانست
کـه ماردانيـوس را بـه حضور خود خواند و گفـت :فردا مي رويم براي يافتن اين کفتاري که در اين سلسـله
جبال خود را مخفي کرده می خواهم پنجه و پوزش را به هم بپیوندانم و خون چرکینش را بر خاک بریزم.
ماردانيـو بـا کمـي تامل نگاه دوخت به آن کوه که با صخره هاي تو در تو پوشـيده شـده بود و سـپس
سـر سـوي سـپند چرخانـد و بـه او گفـت :سـرورم ولي ما نمي توانيم با لشـکري بـه اين عظمـت وارد اين
کوهها شـويم عملي امکان ناپذير اسـت ،رشته کوهيسـت تو در تو.
سـپند همچنـان بـه آن کـوه خيـره شـده بود گفـت :نيازي به سـپاه نیسـت ،اگر الزم باشـد خـود براي
خونخواهي بـه تنهايي خواهـم رفت.
نبرد نها یی
387
ماردانيو که حيران از غضب سپند بود گفت :بايد با تعداد کمي راهي آنجا شويم.
سپند چو دریای متالطم مهار خشم را از کف داده بود ،با آهنگی آتشین به ماردانيو گفت :نيرومندترين
و جنگاورترين جنگجويان را برگزين که مي خواهم انتقامي سخت بگيرم.
فرداي آنروز ماردانيو به سراپرده رفت ،سپند را شمشير بدست در ميان سراپرده ديد و گفت :سرورم
پنج هزار از جنگجويان بي همتاي فناناپذيرها برگزيدم و آماده خونخواهي ميباشند.
سـپس از آنجـا بيـرون آمـد و بـه مگابيز گفـت :تو اينجا همـراه آرتابز بمان مـن با تيگـران و ماردانيو
ميرويـم کـه مـي خواهم جامه سـرخ بر تـن اين کوهها بپوشـانم.
آنهـا بـا جنگجويـان جاويدان بـه راه افتادند و درحاليکه سـوزي گزنده از البه الي صخـره ها مي وزيد
و در آنجـا مـي پيچيـد از کوههـاي هزارتو گذشـتند و دره هاي عميق را پشـت سـر نهادند و فـراز و فرود
آن کوهسـتان را زير سـم اسبانشـان هموار کردند ،سرانجام آنها مکاني وسـيع و پهناوري که دورتا دور
آنجـا را صخرهاي سـنگي گرفته بود رسـيدند ،سـپند بـه اطراف نگاهي کـرد و محل را مناسـب ديد براي
اسـتراحت ،و فرما ِن اتراق افراشت.
هنگامیکـه يـاران سـپند بند چادر به زمين مي کوبيدند ،بناگاه کوهها و صخـره هايي که زنجيروار آنها
را محاصره کرده بودند جامه سـيه پوشـيدند و سراسـر پوشيده از سـربازان نقابدار سيه پوش شد .سپند
کـه سـايه ايـي بـر خود حس نمود سـر به باال بـرد و در پي آ ن دسـت بر شـانه ماردانيـوس زد و رو به آن
صخـره هـاي تـو در تو کرد و با رویی شـکفته و خنـدان ابرو به بـاال انداخت ،گفت :وقت اتراق به سـر آمده.
ماردانيو و تيگران حيران از سـخن ،به سـپند رو گرداندند و رد نگاه سـپند را گرفتند که منتهي مي شـد
به کوههاي مجاورشـان ،يکدفعه از همديگر پرسـيدند :اينها ديگر چه کسانيند ؟
سـپس همان جنگجو نقابدار سـيه پوش که با مهسـت روبرو شـده بود به باالي صخره اي ظاهر شد و
با صدايي پر نفرين فرياد زد و گفت :کجاسـت آن شـهريار جهان ناديده ،که ميگويند دالوري بي نظيرسـت،
مي خواهم جنگ جنگاور ببيني.
سپند برآشفت سر به باال کج کرد و نگاه تنگ نمود و گفت :تو کيستي و چه مي خواهي؟
نبرد نها یی 388
جنگجـو سـيه پـوش خنـده اي پـر تحقير کـرد و گفـت :آيا پيش کش مـن مورد قبول شـاه پارس شـده
اسـت ،اي سـرور سـروران ،اي شـاه تمامي شاهان.
جنگجو سـيه پوش درحاليکه از صخره اي به صخره اي ديگر مي جهيد سـپند را خطاب داد گفت :پس
سـرور پارسـيان تويي ،خوش آمدي به خاکسـپاری خویش ،پوسـت از تنت پیش از مرگت بر خواهم کند،
بـه گورگاهـت قـدم رنجيده کرده اي .مرگـت در ميان اين صخره ها آرمیـده و در انتظار تو ،بـا آمدنت ،روح
در مرگـت دميدی و فنا شـده خود را ببین.
ماردانيو قدمي به جلو نهاد و خروشـيد و فرياد زد :ای ابله شـکار نزده ،رو پوسـتش حسـاب مکن .من
ماردانيو مخوف هسـتم از سـرزمین مردان(سیسـتان) ،به یکایک مردم آن سـرزمین که به شـجاعت معنا
بخشـیدند گـواه ،که صخرهاي سـنگي اين کـوه گور تو خواهد شـد.
جنگجو سـيه پوش بر تختي سـنگي مجاور سـپند ايسـتاد و گفت :اي پارسـيان حال وقت آن رسيده که
بدانيد يارانتان چگونه نابود گشـته اند.
سـپس سـربازان آن مرد سـيه پوش زنجيرهاي دشنه سار (تغیدار)را از کمرشان گشـودند و بر دست
حلقـه حلقـه کردنـد و در پـي آن ،دسـت برافراشـتند و آن حلقـه از زنجيـر را از دسـت رهانيدند و دور سـر
چرخاندنـد و بـه حرکـت در آوردنـد که تيغهاي خميـده اي به طريق خنجـر از آن زنجيرها آويـزان بود.
ناگهـان زنجيرهـا از هر چهار سـوي بطرف يک سـرباز پارسـي پرتـاب و زنجيرها به دسـت و پاي آن
سـرباز پيچيده شـدند و آن جنگجو را بسـوي خود کشيدند بطوريکه تن تنيده شده در زنجي ِر آن جنگجوی
پارسـي از زميـن بـه فضـا بلنـد و در آسـمان به شـدت از هر چهار سـو کشـيده تـا پيکرش میـان زمین و
آسـمان متالشـي و خـون بر همه سـو پاشـید .شلاقي از خـو ِن آن مرد بر صورت سـپند تازيانـه زد و بر
اثر اين تازيانۀ خون ،چشـمان سـپند نيز غرقاب خون گردید و با تشـنجي دهشـتناک بر تن خود پيچيد و
9
نبرد نها یی
3 8
غرشـکنان شمشـير شیرسـار را افراخت و گفت :بند از بندتان جدا خواهم کرد.
در همين لحظه ماردانيو ،دو شمشير باد و زمان ،آویخته در پشتش را از گيره آزاد کرد.
نبرد نها یی 390
بسـياري از زنجيرهـا ناگهان بسـوي سـپند پرتاب شـد و تمامـي پيکـر او را در بر گرفت و سـپند به
کـردار شـيري کـه در دام افتاده ،خروشـيد و گفـت :اي ابلهان مي پنداريد که من بـا اين زنجيرههاي نازک
و گسسـتنی شـما به دام افتاده ام.
سـپس در حاليکـه دسـت و پـا در زنجيـر داشـت بـه دور خـود چرخـي زد و با قـدرت گفت :بـه خداي
خورشـيد بـي مقداريد و ناچيزيـد و ضعيف.
آن شب پوشان گويي بر تخته سنگي زنجير افکندند و توان کشيدن آن زنجيرهاي پيچيده بر بدن سپند
را بطـرف خود نداشـتند و سـپند با چرخشـي دژخیمـان را به پايين افکند و جالدانـه به جان آنان افتـاد و ،با
ضرباتی سـنگین و سـهمگین ،جوشن می شـکاند و تن می دراند و خون از خروش می انداخت و راه از خون
مـی گشـود و شمشـیر بـه خـون تر می کـرد و پا بر پيکرهـاي ده پـاره آنان می نهـاد و با ضربـات عمودي
شمشـيرش از فرق سـر تا کمر ایسـتادگان مي شـکافت درحالیکه می غرید و به هر سـو می چرخید و می
بانگیـد :مـن بازدارنـده جوشـش خون و چرخش روحم .و به صد شـوق و هزار خشـم هماورد می طلبید.
ماردانيوس دمسـاز باد شـد و چو سـی ِر باد در هوا فرو رفت ،و در زمانی که بر اندیشـۀ آدمی بی معنی
بـود ،جهشـی بـه صـد خیـزش زد و خـود را از آن صخره ها باال کشـید ،همچو بادِ توفندۀ بنيـان کن چنان
سـريع صخره ها را زير پا مي گذاشـت و ميکشـت گويي زمان با تنگ نظري دالوري او را مي نگريسـت.
ِ
مهلـت پرتاب زنجيـر به طرف او را بـر خود نديدند و همچون آذرخش بـر آنها نازل و حتـي آن جنگجويـان
مرگ مي شـد .به طریـ ِق دروگري مهيب مجال هـر چـه کـه در پيـش روي او سـر در مـي آورد ،محکـوم به ِ
بـر همـگان تنـگ مي کرد و با دو شمشـيرش آن شـبرويان را یکی پـس از دیگری از زمين بر مي داشـت و
داس خرمن شـکن ،درو مي شدند و از صخره ها بر سنگهايي همچون سـاقه هاي گندم گرفتار شـده در دا ِم ِ
کـه بـه شـیوۀ خنجر در ال بـه الي صخره بيـرون زده بودند ،مي افتادند و صد پاره مي شـدند.
جنـگ زمان رفته بـود ،فرصت يافتند ِ جنگجويـان پارسـي بـا ايـن حمله برق آسـا ماردانيو که گويي به
که از صخره ها به باال روند و خود را به صخره نشـينان برسـانند و غلبه جنود (اکثر دشـمن) را از د ِم تيغ
گذراندنـد و آنهـا را در البـه الي آن صخرهـاي سـرد و سـنگي دفن کردند و يا تن پاره پاره شـده آنهـا را از
صخـره ها به پاييـن مي انداختند.
در گرماگـر ِم ايـن نبـرد ،خـون بر صخرهها سـرازیر و از آنجـا بر زمين جاری مي شـد ،وانگه فرمانده
آنهـا همان مردِ خونخواه سـيه پوش که در کمين سـپند بـود ،افعي گونه در الي صخـره ها مي خزيد و به
هدفـش نزديـک مـي شـد که ناگه به صـد مهارت به هوا جهیـد و همچو پري سـبک وزن از صخـره اي به
1
نبرد نها یی
3 9
پايين پريد و به پشـت سـپند قرار گرفت و سـپند نيز از بودن او در پشـت خود بي خبر و صخره ها را با
دقت رصد مي کرد ،گويي در پي کسـي بود ،اما نمي دانسـت صيد در پس شـکارچي خود را پنهان کرده.
آري آن جنگجـوی سـيه پـوش فرصت را مناسـب ،تمامي قدرت خود را بر سـناني پوالدين گذاشـت و بر
هوا جهيد و سپس با فريادي که رها کنندۀ کينه و نفرت او بود ضربه اي سهمگين پشت سپند فرود آورد
تمامي جنگاوراني که در آن کوهستان سرد که از خون هم نمي گذشتند ،تيغهايشان از رفتار باز ايستاد و
سـر سـوی صدا چرخاندند ،از تيگران و ماردانيوس تا بقاياي شمشـير(جان بدربردگان) همگي سپند را با
شـگفتي در ديد خود جاي دادند و ضربه آن جنگجو سـکوتي را به همراه داشـت که تمامي رزمگاه را در
خود گرفت و تمامي رزمجويان بهت زده در انتظار دو نيم شـدن سـپند.
ولـي بـر خلاف انديشـۀ مـردا ِن آن رزمگاه ،سـپند خم بر بـازو و چيـن در ابـرو نيـاورد و آرام رو گرداند
و درحاليکـه خنـده اي برلـب داشـت از پـا تـا سـر آن مـرد را برانداز کرد و خنـدان گفت :پيـش از اين گفتم ،بي
مقـداري ،کوچکـي ،حقيري ،ضربه ات بسـيار ناچيز بـود اي بزدل ،نمي داني که هنوز هيچ تيغ و سـناني براي
شـکافتن پوسـت من درين گيتي گداخته نشده ،بدان هنوز آتشـي به آن مقدار پر حرارت و داغ در جهان نيست
که توان تفتيدن پوالدي را داشـته باشـد .آري آن پوالد هنوز ناگداختني اسـت که زخم بر پوسـت من بياندازد.
در پـي آن خشـمي وحشـت آور بـه چهـره اش آورد و افـزود :تا کنون مادر نزاييده آن کسـي که داراي
دسـتاني بـه آن اندازه نيرومند باشـد که بتواند ضربه اي کارسـاز بـه من زند.
آن جنگجـو لـرزه بسـيار بر اندام داشـت و همچـو مارگزيده به خود مي پيچيـد ،آري ماري کـه خود را
گزيـده بـود و با چشـماني بـر آمده حيران و لرزان ،خيره به سـپند شـد.
و سـپند قدمي به جلو نهاد ،سـپس سـر سـوي آن مرد که تا سـينه اش قامت داشـت ،خم و کج نمود و
افـزود :چـرا بسـان خراباتيان لچک بر سـر و صـورت نهادي ،اي مرد تو مي پنداشـتي در عالم مرد نيسـت
کـه جـواب عمـل تـو را باز دهد ،و همچو شـغاالن خـود را در ميـان اين صخره ها پنهان کـردي ،حال پي به
قدرت شـهريار پارس بردي و هنوز قادر هسـتي که همچو گذشـته درشـتی و تندی کني.
آن جنگجـو مغلـوب و مفلـوک همچنان نگاهي که طغيا ِن امـوا ِج ترس در آن بيداد مي کرد را به چشـم
سـپند دوخـت و در انديشـه اش قـدرت او را مـي سـنجيد ،و درمانـده از آن بـود کـه با اين يـ ِل کوه هيبت
چگونـه دسـت و پنجـه نرم کند .زمانيکه چشـمان سـپند را بـری از مهر و تهـی از هر ترحم يافـت ،چاره
ِ
محک آزمـون گـذارد و از روی درماندگي ،بـا گامي بلند به هوا در آن ديـد کـه بخـت خـود را بـار ديگر به
نبرد نها یی 392
جهيد و سـنان را به طري ِق گذشـته باال برد تا بر فرق سـر سـپند فرود آورد .بيکباره دسـتانش را تهي از
سـنان ديد .آري سـپند دگر دسـت بي شمشـير خود را آخت و گلوگاه سـنان او را گرفت و نيزه از چنگش
ستاند و آن سنان را به دور دست چرخاند بطوريکه تيزي آن رو به آن جنگجو نقاب دار شد .آن جنگجو
درحاليکه حيران ،دسـتا ِن بي سـنان خود را مي نگريسـت مقابل سـپند بر زمين فرو آمد ،از ترس به خود
مچاله شـده بود ،درحاليکه گام به عقب بر ميداشـت که بيکباره نفسـش قطع گشـت و دهانش پر خون
شـد ،دیده بر تن انداخت ،سـنان را در درون شـکم خود يافت .آري سـپند با فريادي که سراسـر کوه را به
لرزه انداخت ،سـنان را بر شـکم آن مرد فرو کرد ،چنانکه جگرش بر نوک سـنان از پشـت آن مرد زبانه
کشـيد و در حاليکه آب از دهانش جاري بود و يک دسـت شمشـيرش و در دسـت ديگر آن سنان خونريز
کـه کشـندۀ مالکش شـده بـود و آن مرد را به خود دوخته بود ،را برافراخت و همسـو بـا نوک آن صخره
ها ،رو به آسـمان گرفت ،و به جنگجويان پارسـی که باالي صخره ها نگرنده اين نبرد ناهمتا بودند ،گفت:
اين اسـت سزاي ستیز با سلحشـورانی از سرزمين پارس.
زمانيکـه نعـش بـي جان او را بر زمين انداخت ،کنجکاوانه دسـت بر نقاب آن مرد برد و نقـاب از روي
آن اهريمن خوي بر کشـيد ،نیت دیدن چهره او را داشـت ،که چگونه موجوديسـت ،پس از خيره شدن به
ماردانيو گفت :اي ماردانيو اين فقط يک انسان است ،نه اهريمن .نیک بنگر ،عمیق بسنج این مرد مفلوکی
از جنـس آدمیـزاد اسـت که گرفتار بد شـکارچی شـده ،نـه اهریمن اسـت و نه هیوال .سـارقی بداَختر که
میان این کوهها خود را شـجاع پنداشـته ،ماردانیو ما بیهوده به اینجا آمده ایم.
ماردانيـوس کـه او نيـز بـر صـورت کبـود آن مرد خيره شـده بـود ،گفت :سـرورم او خـوي اهريمني
داشـت و کشـندۀ مهسـت و بودن او زياني گران براي اين گيتي ،زيرا که انديشـه اهريمني براحتي فراگير
ميباشـد و پارسـيان هميشـه نابـود کننـده ايـن اهریمنـان از روي گيتـي بوده اند و شـما نيز يکـي از آنها
ميباشـيد .البته جنگيدن او براي شـما حقير بود ،بي ترديد بدون شـما شکسـت دادن این دژخویان شـب
پرسـت امري بس بسـيار دشـوار مـي بود.
سـپند در حاليکـه در انديشـه فـرو رفتـه بود گفـت :اگر ما به مغرب نمی آمدیم که مهسـت کشـته نمی
شـد .اکنون زمان مناسـبي براي بحث و مجادله کردن نیسـت ،بايد برگرديم و به سـپاهيان خود بپيونديم.
نبرد نها یی
393
درهاي تاالر گشـوده شـد و قاصد ماتم زده وارد و زمين ادب را بوسـید ،و در دم با ورودش گویی کمندی
از غـم و انـدوه بـر تن اردوان تنیده شـد ،بی اختیار آشـوبی بر تنش افتاد ،در حالیکه تیزتاز نـگاه از اردوان می
دزدید ،مسـتقیم به امپراطور گفت :درود بر امپراطور و سپهسـاالر اردوان من حامل خبري ميباشـم.
امپراطـور بـر تخت خود نشسـته بـود و پیش از آنکه تیزتاز خبر فاش و آشـکار سـازد ،ناگـواری را از
چشـمان فرسـتاده خواند ،نيم نگاهي به اردوان کرد و به آن قاصد گفت :خوشخبرباشـيفرسـتاده.
قاصد رو به اردوان کرد و گفت :دردا و دریغا ،مهسـت اين سـردار دلير شـجاعانه در يک نبرد در نواحي
کوههاي تسـالي جان خود را پيشـکش اين مرز و بوم کرد و پرافتخار چشـم از جنبش جهان فرو بست.
امپراطـور با شـنیدن آن سـخن سـنگین و دیـدن احـوال اردوان ،از تختگاه بر خاسـت و رو بـه اردوان
گردانـد ،اردوان بـه دشـواري بر خود مسـلط گشـت ،غمی که بر چهـره و پیکرش بیداد می کـرد را به درون
فرو ریخت و ظاهر را به شـعفی غمبار مزین نمود ،در حاليکه رو به امپراطور داشـت بغض از گلو زدود و
راهِ گلـو را بـه سـختي همـوار کرد و گفت :ای پیغام رسـان خوش خبـر بودی ،جان مایه افتخار اسـت برای
جنگاوران ،خوش تر از اين خبر نمي توانسـتم بشـنوم سـبب غرور اسـت که فرزندم براي پاسـباني از مرد
و مردانگـی جـان خويـش را فدا کرده ،چنين فرزنـدي براي هر کس آورنده نام نيک و افتخار ميباشـد .پس
آنـگاه بـا خود کژیـد و گفت :جنـگاورانخفتگانيهسـتندکـهبميرندبيدارشـوند.
امپراطـور چـون اين خبر را شـنيد ،از تختگاه پاييـن آمـد و اردوان را با اندوه فـراوان در آغوش گرفت و
گفت :برادرم رسـتم ،براسـتي سراسـر سلحشـورانی که هم اکنون در حال شمشـير زدنند فرزندان من و
تواَنـد ،درحقیقـت همگي در غم از دسـت دادن فرزندت شـريک و همدردیم ،بي ترديد سـرافرازي خاک ملک
پـارس به خـون اين دليران بسـتگي دارد.
نبرد نها یی 394
سـپند بر تختي بزرگ نشسـته بود خطاب به يارانش که در مقابل او ايسـتاده بودند گفت :اي ياران حال
به من بگوييد که پله بعدي در اين جنگ چیسـت ؟
ماردانيـو رو بـه او کـرد و گفت :سـرورم همانگونه که شـما پيش از اين گفتيد ،براي رسـيدن بـه آتن آن
بزرگترين شـهر در مغرب زمين بايد از تنگه اي بسـيار کوچک گذشـت ،که اين امريسـت غير ممکن.
سپند ابرو در هم کرد و گفت :به چه سـبب غير ممکن است ،ماردانيو؟
نبرد نها یی
5و39
ماردانيـوس نيـم قدمـي به پيش نهاد و گفت :به دو دليل نخسـت که پهناي اين گدار بسـيار باريک اسـت
کمينگاهيسـت مناسـب و نمي توان لشـکري با اين عظمت را از درون اين تنگه گذراند و دوم آنکه سـفيران به
ما خبر داده اند که لئونيداس شـاه اسـپارت و ديتيرامب شـاه السـدموني با لشـکري بزرگ متشکل از سيصد
فرمانده بسـوي ما مي آيد و اگر ما در آن تنگه در حال گذار باشـيم آنها قادر خواهند بود که از باالي صخره
ها حتي با ريزش خرده سـنگ سـپاه پارس را معدوم کنند ،که براسـتي هميشـه دفنگاهي بوده براي سپاهيان
بـزرگ ،بـه همیـن جهت آن را گدار مرگ می نامند ،غربیان به سـبب این بند توانسـته اند در امان باشـند.
مگابيز گفت :بايد از فراز کوهها گذشت .شخصي از اهالي اين سرزمين راه بلد ماست و راه و بیراه می
شناسـند و مي تواند ما را از کوتاهترين و امن ترين راه به آن سـوي کوه عبور دهد.
سـپند بـا چشـماني که امواج شـجاعت و غـرور در هم مي آميخـت سـري تـکان داد آری او هرگز نمی
خواسـت در برابر چالشـی کوتاه بیاید ،که گفت :خوبسـت ،اين لئونيداس کيسـت؟
تيگران آن مرد پيل پيکر لب گشـود و گفت :سـرورم او بزرگترين جنگجو و فرمانده مغرب زمين اسـت
و پارسـيان همچو شـعله هاي سوزاني هسـتند که جز به جز وجودش را مي گدازاند ،نفرتي بي انتها نسبت
به نام پارس دارد .سـپس کمي از سـخن باز ماند و سـر به سـوي ماردانيو کج کرد و با لبخندي پر غرور
گفت :بواسـطه من و ماردانيو شکسـت براي او معنا بخشـيده شـد ،ولي همواره به او مجال زندگاني داديم
زيرا او و يارانش مردي گريز پا هسـتند و ما نيز اشـتياقي به کشـتن او نداشـتيم ،اما او همچنان بر ياغيگري
خود افزوده ،اينبار بايد مرگ بر او معنا دار شـود ،بخشـش ديگر بر او جائز نيسـت ،و دیگر نمی شـود رحم
برو روا داشـت ،او بسـیار سرکش است و سخت.
سـپند خطاب به آرتيميس فرمانده بحري گفت :درياسـاالر آرتيميس لنگر کشـتيهاي تو چه زمان آماده
کشيدن هستند ؟
آرتيميس آن بانوي ماهي پيکر و خوش هیبت که موهاي مشـکينش بر جوشـن زرين او پريشـان بود،
قدمي به جلو نهاد و اسـتوار گفت :سـرورم ما همکنون نيز آماده هسـتيم و فرمانب ِر فرمان شـما ،هر زمان
دسـتور دهيد لنگر به کشـتيها بر خواهد گشـت و امواج را بسـوي آتن خواهيم شکافت.
سـپند از تخت بر خاسـت رو به تمامي سـرداران خود کرد و گفت :اي سـرداران پارس ،سه روز ديگرما
به پيشرويمان ادامه خواهيم داد ،جنگاوران خود را ،سخته (مجهز) کنيد.
آنها براي راهي شـدن به سـوي آتن ،هر کدام سـوي لشـکريان خود شـدند تا هر چه سـریعتر به آراستگی
نبرد نها یی 396
بپردازند .ولي آهنگام آرتاباز که خموش در گوشـه اي ايسـتاده بود ،تعلل از رفتن کرد ،در جاي خود ماند و پس
از ترک کامل سـرداران و سـروران ،رو به سـپند کرد و با چهره ای فشـرده و تنگ ،دسـت به نشانه یک خواهش
سـوی او افراخت و گفت :شـاهزاده ام لحظه اي به من پروانه مي دهيد تا مطلبی را با شـما در ميان بگذارم؟
سپند لختي در چشماني که کينه و نفرت در آن پنهان بود ،خيره شد و سپس گفت :آري آرتاباز بگو کارت چيست ؟
آرتاباز دستانش را نيمه باز بسوي سپند گشود گفت :آيا به گفتا ِر گذشته من انديشيديد؟
بـا سـخن او سـپند بيکبـاره در افکا ِر تاريـک و ناگوار فـرو رفت ،انديشـه اش رو به سـياهي گرويد و با
زباني سسـت بسـان واماندگان گفـت :آري آرتاباز.
سپند سر تکان داد و گفت :در بعضي از حرفهايت مي توان هوده و حق را يافت.
آرتاباز ناگهان چهره اش گشـوده شـد و برقي از چشـمان پر حيله و مکارش جهيد و گفت :بلي سرورم
اين سـفر سـودي براي شـما ندارد و به راهتان دراين سـرزمينهاي متروکه که در خاک و خاکسـتر و فقر و
فنا غوطه ور اسـت ادامه دهید .اینجا یک ورطه مرگخیز اسـت.
سـپس بـرق کینـه ای از نیـام عریـان کـرد ،و از چشـمانش جهیـد ،با آهنگـی نفرت انگیز گفـت :در
واقـع وجـودِ اردوان بـه تنهايي بـراي امپراطور پـارس خطري بي اندازه ميباشـد ،يونانيان براي شـما
گزندآفریـن نیسـتند ،ازپارتيانبترسـيد کـه هزاران برابر ايـن مردمان قدرت دارند و در بيخ گوشـمان
ميباشـند .اکنونشاهنشـاهماندردروندهـانگرگیبدکـردارکهسـالیاندورازدربـاربهکینه
روزگارگذرانـده،میباشـد.
سـپند که با ابرواني خميده بر زمين خيره شـده بود و يکايک کلمات آرتابز را در عقل و انديشـه می کاوید،
که بعد از لختی تامل رو به او کرد و گفت :دختر او همسر منست ،نمي پندارم که او در انديشۀ فتنه باشد.
آرتاباز که آتش کينه چشـمانش را مي دريد ،گفت :او مرد هزار رنگ اسـت .پیشـه اش نیرنگ نشـاندن و
فتنه افکندن اسـت .همين هم يکي از دسيسـه هاي اوسـت ،چرا او بايد دختر خود را به شـما دهد و تمامي
ايـن سـرداران يـاران اوینـد و از اهالی شـرق ،همیـن ماردانیو جد و آبادش از سـرزمین مردان و سیسـتان
بوده ،بغابوخش نیز اهل پارت اسـت جملگی پارتی هسـتند .و توطئه دور کردن شـما را از سـرزمين پارس
دارنـد و اردوان بـا نبـودن شـما بـه آسـودگي در حـال تيز کرد ِن چنگال خود اسـت تا در فرصتي مناسـب
تخت شاهنشـاهی و سـریر جهانی را در چنگ گيرد ،او قدرتي پنهان دارد و تمامي فرماندهان زير فرمان او
نبرد نها یی
هسـتند .شـما از گذشـته این سـرزمین خبر ندارید ،هزاران هزار نفر دار فتنه او اویخته شـده اند ،آری7پیشه39
اش تار بافتن اسـت و کمین نشستن.
سـپند ابروهايـش در هـم فـرو رفت و پيشـانيش پر چين شـد و گفت :سـخنانت بوي خون مـي دهد و
مایه مرگ اسـت ،اين خياالت چيسـت اي مرد ،از سـر تا سـاقش زیر صد زخم پوشـیده شـده ،گر مرد فتنه
و آسـوده خوردن و کمین نشسـتن بود که به این هیبت نمی رسـید ،در پیری ِ
ابهت صد شـیر در او نهفته
اسـت و قطـوری گـرده و گردنـش به صد نشـان هویداسـت که یکتـای زمان خود می باشـد .گمـان و وهم
اهریمنی بس اسـت ،تمامـي فرمان خود امپراطـور بوده.
آرتاباز با دسـتی آخته شـد ،قدم به جلو نهاد و روبه ای پیشـه کرد و گفت :سـرورم شـما جنگجوييد،
سياسـت و رسـم کشـورداري ،آيين جهانداري ،سـلوک ملکداري را نمي دانيد .حکومتداري ،حيله گري مي
خواهـد ،شـما نمـي دانيـد و از آن بـی خبریـد ،و دل اردوان دسـاس این مکارترین مرد جهـان را به کلی پاک
ِ
منـش کفتار و شـغال .آری مـي بينيـد .سـرورم او مخلوقیسـت با اندیشـه ای چـو روباه زی ِر جامه شـیر با
نيرنـگ اردوان اسـت کـه امپراطـور راضـي بـه صـدور اين فرامين شـده .تمنـا ميکنم از همين جا دسـتور
پسـگرد سـپاه را به ملک پارس صادر کنيد ،در اینجا ماندن کشـتی در خاک راندن اسـت ،تکیه زدن بر اموا ِج
خروشـا ِن دریاسـت ،سـرورم ايـن خواهش را از من بپذيريد ،بي درنگ سـوی پایتخت عنـان برگردانيد.
سـپند که چشـمانش از غضب مي درخشـيد ،لرزان و خشـمناک گفت :مي خواهي دسـت از پا دراز تر
برگردم و بگويند که اين شـاهزاده بي غيرت و پرحوصله از نبرد با جنگجويان مغرب زمين هراسـيده و پا
به فرار گذاشـته .سـپس سـ ِر تضاد تکان داد و گفت :نه اين امکان ندارد و اين دا ِغ ننگ را بر خود بسـوزانم.
آرتابـاز مـن تـوان شـنيدن اين سـخناني کـه از ترس برمي خيـزد و به هراس سـنگینی و به بیـم آلوده
اسـت را ندارم ،زيرا که حتي گوش سـپردن به سـخنان بزدالنه نشـانه ترس آدميست ،حال تنهايم بگذار ،که
خودمشـکل و چالش و پيچيدگي کم ندارم.
آرتابـاز سـر را فـرو افکند و درحالیکه چشـم بر خاک داشـت ،عقب عقب گام برداشـت و بـا صدای زبر
امـا نـازک که به ناله کفتار شـبیه بود ،گفت :چشـم سـرورم ولي در آينـده در انتظار خبري شـوم و ناگوار
از سـوي سـرزمين پارس باشـيد زيرا خوش بيني بيهوده ماسـت که طع ِم تل ِخ حقيقت برايمان زهرناک و
مرگبـار ميشـود .اميدوارم که روزگار ِ
نيش زهرناکش را بر شـما فرو نکنـد ،زيـرا اردوان دارندۀ گوهره اي
آتشـين و سرشـتي خونريز اسـت ،و بي باک نهادسـت و چو کوه سـرکش که حتی چشـ ِم دید ِن آسمان را
بـر فـراز خـود نـدارد ،او کینـه اش دمی آرام نمي گيرد ،بدرود ،بدرود سـرورم .سـپس آنجـا را ترک گفت.
و سـپند غـرق در گفتـار او شـده بـود ،تنهـا او را نگريسـت و در تنهايي همچنان به سـخنان آرتاباز مي
انديشـيد و اندکي از خيال سـخنان پر نيرنگ آرتاباز آسـوده نميگشـت.
نبرد نها یی 398
سـپند به همراه درياسـاالر آرتيميس شـانه به شـانه بر روي صخره اي مشـرف بر دريا ايسـتاد و به
ارتشـي مـي نگريسـتند که تمامـي آن درياي بـي انتها را در بند خود داشـت و به زنجير کشـيده بود.
آن دو نگرنده ارتشـي بودند که کل پهنۀ دريا را به زنجير کشـيده بود ،بیکباره سـپند چشـما ِن دريانژاد
خود را به آبهاي به اسـارت رفته دوخت و به آن عمیق با تمامی وجود خیره شـد .درحالیکه بازتابِ تالط ِم
امـواج در اعمـاق چشـمانش دیـده می شـد ،خطاب به آرتيميـس با آهنگي پر غـرور گفت :درياسـاالر ،کران
تا بیکران اين آبها از ياران تو پوشـيده شـده ،لشـکريان تو غرور و ابهت را ازين درياي خروشـان گرفتند.
گويي اين درياي نيرومند ،نيروي خود را از دسـت داده و فاقدِ ابهت اسـت .براسـتي که پارسـيان خيزابها را
از ايـن آبهـاي مـواج گرفتند و جايي براي خودنمايـي اين امواج دريـن درياي پهناور نمانده.
وانگه درنگی به فراز و فرود و غلتیدن امواج نگریسـت ،پس انگاه افزود :چه بي رمق چنگ بر خشـکي
ميکشـند .درود برتو اي درياسـاالر آرتيميس براسـتي که فرماندهي اليق و شايسـته و قدرتمند مي تواند
ايـن آبهـاي زورگو را مطيع و فرمانبر خود سـازد و به بردگـي وا دارد.
آرتيميس آن زن مه روي که جوشـني زرين بر تن داشـت و گيسـوان سـيه و بلندش که بواسـطه وزش
نسـيم دريـا بر فضا پريشـان مي شـد و پیـچ و تاب می خورد ،با چشـماني آبي کـه گويـي آن را از دريا ربوده
بود و وفاداري در آن موج مي زد به دیدۀ سپند نگاه دوخت و در جواب سپند گفت :ما جملگي مديون سرزمين
پارس هسـتيم ،اين ابهت و غرور تنها در زير سـايه حکمراني حاکمان با خرد ،قادر به قدرت نماييسـت.
سـپند خشـنود از سـخن او شـد ،شـمیمی نیروبخش به گرد می گردید ،با چند نفس عمیق سـر و سینه
سـوی آسـمان سـپر کرد و با دسـت خود به افق نشانه گرفت و به چشماني که صد حسـرت و دريغ در آن
مشـهود بود ،پرافسـوس گفت :اي کاش اين جهان پهناورتر از اين بود زيرا که اکنون در برابر سـپاه پارس
بسـيار خوار و خفيف ميباشـد ،اين جهان بسـيار حقير اسـت و ناچيز در برابر اين سپاه کالن.
و درحالیکـه بـر صخـره ایسـتاده بود ،زیـر پایش را دریایی میدید که زانونشـین او شـده بـود و جهان
را سراسـر زی ِر اسـارت خود می دید که سـینه سـوی خورشـید فراخ نمود ،و با آهنگی که جهانیان چنین
آوایی را نشـنیده بودند ،گفت :به تیزی تیغ سـوگند ،به شـراره سـوزاننده شـید گواه ،کهاينجنگاوران
توانِ تسـخيرعالمـيبزرگتـروپهناورترازايـنرادارند.
نبرد نها یی
399
مگابيز قدمي به جلو نهاد و شـانه به شـانه او ايسـتاد و با نگاهي آهسـته دسـت خود را به سـوي آن
دريـاي نـاآرام نشـانه گرفت و گفـت :آري من نيز همچو آنهـا دل نگرانم.
ماردانيـو بـا چهره اي پر افسـوس به گذشـته برگشـت و سـوزناک گفـت :به يـاد مـي آوري ،زماني که
ملک کيخسـرو به دسـت گئومات غاصب افتاد هفت سـردار از خطه شـرق بودیم زیر سـایه ویشتاسـب با
هـم ،هم عنان شـديم و سـوگند سلحشـوري خورديم و ملک کيخسـرو را بار ديگـر زنده کرديـم و آن را به
تمامي جهان بسـط داديم و سـتون فتح را در توران ،مصر و تمامي اياالت مغرب بر افراشـتيم و هيچ َبدرگي
(بد+رگـي) و سـفله نـژادي از زيـر تيغ ما هفت تن جان سـالم به در نمي بـرد و اردوان بـزرگ که فرمانده ما
بـود هيـچ گاه تيغـش را به روي بي گناهـي آخته نمي کرد.
و دمي در سـخن گفتن خاموش گشـت و سـر از سوی دریا به روي مگابيز چرخاند و درحالیکه تمامی
تالطـم آن دریـای بیکران را بر چشـم داشـت به چشـمان مگابیـز کمی خیره مانـد و در امتداد سـخن خود
گفت :اکنون بسـيار نگرانم ،اين جوان نيرومند ،فرزند امپراطور که او نيز يکي از ما هفت تن بود در آسـتانۀ
گرفتار شـدن در دام اهريمن است.
مگابيـز نيـز بـا اندوهي غریب ،فراز و فرود گذشـته را به ياد مي آورد ،که سـر تاييد بر سـخن ماردانيو تکان
داد ،دریغناک و حسـرتگونه گفت :افسـوس شـاهمان بسـيار زود از پا افتاد و خموده گشـت ،روزگار به او بي
مهري کرد .سپس از گوشۀ چشم نگاهي به ماردانيو کرد و گفت :آري مشکل اينجاست ،که اين جوان از تمامي
نيرومندان ،نيرومندترسـت ،و شکسـت دادن سـپاهي با بيشمار رزمجوي به مراتب آسـان تر از غلبه بر اوست.
نبرد نها یی 400
ماردانيـو خنـده اي پـر غـم بـر لـب آورد و با آهنگی سـرد گفـت :آرزو ميکنم که او گرفتـار حيله هاي
اهريمـن نشـود ،گرنه کسـي توان جنگيـدن بـا او را نخواهد داشـت جـزيکنفر.
مگابيـز رو بـه صخـره زیر پایش فرو افکند ،و جـدا ِل صخره و امـواج را به دیده خـود آورد ،کمی بر آن
کهولت عمر بدون هیچ گردنکشـی چگونه و با چه متانت و وقاری ِ دقیق شـد ،اسـتواری صخره را دید که با
در برابر سرکشـی امواج پرخروش و قلدو ِر دریا سـینه سـپر کرده و راهبندِ ورودِ آشـوبِ دریا به خشـکی
می شـد که با قاطعيت اما شـرمناک گفت :آري تنها اوسـت که هماوردش ميشـود.
ماردانيوس آشـوبي عظيم در عقل و انديشـه اش به عصيان افتاد ،با کالمي پر باک (پر ترس ) گفت :و
جنگيدن بين اين دو نيرومند به منزله نابودي و سرنگونسـاری سـرزمين پارس اسـت .سپس سر به سفره
آسـمان افراخـت کـه او نیـز کم کم گره به سـیمای خـود می انداخت و در خشـم فرو می رفـت ،با چهره ای
خواهشـگونه و با آهنگی آکنده از تمنا گفت :از آسـمان به هزار خواهش می خواهم که اين رويداد شـوم و
سـیاه و نفرینی هيچگاه رخ ندهد .یارم می خواهم پس از اینهمه جنگیدن و سـرافرازی پایان خوشـی داشته
باشـم ،نمی خواهم با چشـمانی آکنده از دریغ و حسـرت دیده از جنبش جهان ببندم.
و ماردانيو بسـوي آن درياي پر آشـوب رو گرداند و آهی سـرد از نهاد برکشـید و در امتداد سـخن ،به
لحنـی رنـج آفرین گفت :اما به گمانم در حال گرفتار شـدن در بند اهريمن اسـت اين جوان آتشـين تـاو (زود
خشـم) در ورطه دسـت و پا مي زند.
مگابيز نيز که سرگشـتگي و تشـويش در خاطرش شمشـير عريان کرده بود ،خود را به سـختي جمع
کرد و در مقابل سـخن او گفت :آري ،کردار او گوياي اين اسـت که او در آسـتانۀ سـقوط و گرفتاري در دام
اهريمن ميباشـد ،براسـتي که او بسـيار نيرومندسـت ،اما تکبر او نيز در حال قدرت گرفتن از نيروي اوست.
ماردانيـو کـه جهـان را زیـر ننگ و نفرین و دنیـای مقابل را تا بیکرانها تیره و تار می دید ،مطابق سـخن
او ،به سـیماب و تردید گفت :درين زمان اسـت که از قدرت او کاسـته و بر نيروي کبرش افزوده ميشـود.
لختـي از سـخن گفتـن وامانـد و نگاهي عميق بـه آن امواج دريا کـرد و گفت :هر چه دريـا ژرفتر و پهناورتر،
ویرانگری امواجش نيز نيرومندتر اسـت.
مگابيز نفسي عميق بيرون داد ،گويي که از تشويش و هیجان خود مي کاست ،گفت :آري تکبر هميشه
ِ
قـدرت نيرومنـدان اسـت و آن هيچگاه با ضعيفان و بي مقـداران کاري ندارد زيـرا که آنها نيرويي خورنـدۀ
نيرنگ اهريمن به حساب مي آيند .این نیرنگیستِ ندارند .هميشه نيرومندان طعمۀ لذيذي براي اين مهمترين
که اهریمن تنها بـرای نیرومندان آفریده.
ماردانيـو بـه هزار افسـوس سـر تاییـد تکان مـی داد ،که گفت :تو به درسـتي پي بـردي ،اهريمني که بر
نبرد نها یی
401
او برخاسـته ،دامش تکبر ميباشـد .ازینرو ،هر چه نيرومندتر باشـي آزادي از دام تکبر دشـوار تر اسـت.
مگابيـز دسـت بسـوي آن دريـاي پر طغيان آخت ،کـه دم به دم بر جوش و خروشـش افزوده می شـد،
گفت :تصـورکنگـرچنيـنقدرتيگرفتـارکبرشـودچـهبايدکـرد،چهبایـدکرد؟
ماردانيـوس سـري از روي درماندگـي تـکان داد و با آهنگی سسـت و وامانده گفت :هيـچ کار زيرا که او
بواسـطه کبر در خويش گم خواهد شـد .آري اموا ِج عصيانگرش مبدل به گردابي هولناک و سـخت پيچان
می شـود ،که خود را خواهد بلعيد ،و با کمي درنگ به چشـمان مگابیز خيره شـد و گفت :آن هنگامیسـت
کـه تمامـي رنجهايمان که در گذشـته و حال متحمل شـده ايم فنا مـي گردد.
مگابيـز کـه تمامي خيزابهاي دريا در چشـمانش جاي گرفته بـود ،با آهنگي تهي از اميد گفـت :آري برادر،
من هم با تو هم عقيده ام ،ما اکنون چو فاتحین قله ای هسـتیم که بر روی توده برفی لرزان و سسـت ایسـتاده
ایـم ،بـا کمـی لغـزش از قله افتخار به انتهـای درۀ ننگ و بدنامی فرو مـی افتیم .ای همنـوردِ دیرین ،چنين مرد
قدرتمندي اگر گرفتار تکبر شـود نه تنها خود و ملکش بلکه هر چه که باشـد را به نابودي خواهد سـپرد.
ماردانيـوس بـر خلاف ميل عقل و انديشـه اش سـر تاييد تکان مي داد و با چشـماني پر خـوف ،هراس
آمیـز گفـت :به تمامي گيتي و حتي به آسـمانها هم رحـم نخواهد کرد و آنها تـا جاودانه گرفتار اهريمن می
شـوند و اين جهان تـا ابد به هـرزه خواهد چرخيد.
مگابيز با نگاهي تلخ و افسرده که دریغ و دژمان در آن بيداد مي کرد ،گفت :حال چه کار از ما بر مي آيد؟
ماردانيـو لحظـه يـي بـا نگاهي کـه يأس و هـراس در آن قلـدوري مي کـرد به مگابيز خيره شـد و گفت:
کاري ازدسـت من و تو بر نخواهد آمد .ما تقدیر سـاز نیسـتیم ،بايد به انتظا ِر ورق خوردن صفحات روزگار
بنشـينيم .سـپس درحالیکه قدم از صخره به پایین بر می داشـت و دیده به زمین داشـت ،دسـت به آسـمان
افراخت و گفت :برادر سـرانجام و فرجام دسـت اوسـت.
مگابيـز درحاليکـه بـه امواج پريشـان دريا مي نگريسـت ،آهي از ته دل بر کشـيد و گفت :زماني افسـا ِر
ایـن روزگا ِر بدلـگام در دسـتان مـن و تو بود ،و عنان دار (صاحب اختیار) جهان بودیـم ،حال بايد خود را به
امواج خروشان روزگار بسپاريم.
ماردانيـو رو گردانـد درحاليکـه از صخـره بـه پاييـن مي آمد با صد حسـرت گفـت :آري گويـي نبرد با
روزگار بـي فايده اسـت.
مگابيز که همچنان چشـم به امواج داشـت ،با لحنی دردزا و لرزنده گفت :اين امواج به هر شـکلي باشـد خود
را به سـاحل خواهند رسـاند زيرا در قانون دهر و اساسـنامه هستی ،سرنوشت آنها اين چنين نوشته شده.
نبرد نها یی 402
ناباورانه به اين سـو آن سـو مي دويد و فرياد بر ميکشـيد ،اما آواي خروشـان آن دريا مانع از رسـيدن
ندای طلبِ یاری او به کسـي مي شـد .امواج در مقابل چشـمان درمانده سـپند ،يک به يک کشـتيهاي پارسـي
را به درون آن حفره آبي مي انداخت .درین کشـمکش میا ِن آسـمان و آب ،سـفره فلک از هم شـکاف برداشت
و رعدي از دل آن بر خاسـت و بر صخره اي در مقابلش فرود آمد .نابيوسـان (ناگهان ) همان شـبح سـيه تن
بر او ظاهر شـد که بسـوي او مي آمد در حاليکه به جانب سـپند قدم بر مي داشـت شمشـير سـياه خود را
سـوي دريا کرد و به آوایی در نهایت دهشـتناک گفت :اين عاقبت توسـت اي نيرومندترين جنگجوي زمان .و
در پي آن قهقهه اي هولناک که بر آرندۀ ریشـه هسـتی از عرش بود سـر داد.
سـپند کـه از خشـم بـر خود مي پيچيد گفـت :اي ابليس هر قدمي که بسـوي مـن بر مـي داري به مرگ
خـود نزديک تر ميشـوي.
نبرد نها یی
شـبح کـه قهقهـه زنـان بسـوي او مي آمد ،و رعد پیوسـته از آسـمان بـر پیکرش می نشسـت و از3نور40
رعدهـا بـر ظلمت و تیرگی خود می افزود که گفت :بزودي همديگـر را در نبردي بزرگ مالقات خواهيم کرد.
اي دالور شکسـت ناپذيـر ،خـود را آمـاده کـن که نابودي نزديک اسـت و در آينده نام تو ننگـي بزرگ براي
فرزندانـت خواهـد بود ،ننگ و نيسـتي را بـزودي براي تو به حرکت در خواهـم آورد.
سـپند افسـار اختيار را از دسـت داد و بسـوي او حمله ور شـد که به ناگه صخره اي زير پايش خالي
گشـت و به درياي خروشـان سـقوط کرد...
سرورم به پاخيزيد ،سرورم بپاخيزيد ،آري نگهبان سراپرده ،او را سراسيمه از بيرون سرسرايش
فـرا می خواند.
پريشـان از خواب بر خاسـت خود را در بسـتر ديد ودر حاليکه عرق بر چهره داشـت ،دست بر شمشير
خـود بـرد ،بـي درنـگ از بـارگاه بيـرون دويـد .دوبـاره همچو گذشـته هياهويي به پا شـده بود و آشـوبي
سراسـر سـپاه را در بر گرفت ،هرکسـي به سـمت و سـويي مي دويد .سپند که اين آشـفتگي را ديد از ميان
جنـگاوران خود گذشـت و سراسـيمه آنها را به کنـار زد که ناگهان...
آسـمان تيره فام و فضاي وحشـت آوري حکمفرما شـد زمين به لرزه در آمد ،در همين هنگام ماردانيو
به طرف سـپند دويد و فرياد زد :سـرورم دريا را بنگرید ،چه آشـوبی بر دریا افتاده درحالیکه هیچ تندبادی
و طوفان در خشکی نمی وزد.
و ديدگان سـپند بر دريا خيره گشـت آري گويي دريا به حرکت در آمده بود و کشـتيهاي پارسيان را در
خود فرو مي بلعيد .کابوس را به چشـم خویش در واقعیت می نگریسـت ،آری آنچه که در خواب گریباشـن
را گرفته بود در بیداری می دید ،و سـخنان آن شـبح بر گوشـش طنین میافکند که هزاران بار بر خشـمش
افزوده شـد .انگار دريا دهان گشـوده بود و با ولع تمام در حال خوردن سـپاه بحري بود.
ماردانيوس که دو شمشـير بر پشـت آويخته داشـت آرام آرام به سـوي دريا قدم برداشـت و زير لب با
خود گفت :اين يک طوفان عادي نیسـت ،این آفتیسـت سـیاه از سـوی دوزخ که ما شکارش هستیم.
تيگران که او نيز چشمان حيرت گشوده بود ،در کنار او ايستاد و گفت :اين ديگر چه بالييست؟
در اين وحشـیگری زمین و آسـمان و هجوم آنها بر کشتیهای پارسی ،سپند چو شیری که شکیبایی دیدن
زورگویـی را نداشـت ،جنـون بـر تنش افتـاد و با نعره ای بر خود پیچیدُ ،کرته(لباس بسـتر) از تن درید ،سـپس
سـوي دريا دويد و شمشـير خود را از نيام بر کشـيد و تیزی شمشـی ِر شیرسـار خود را به طا ِق آسمان نشانه
گرفت و گفت :اي اهريمن ،سـپند تو را به سـبب اين شمشـير به هسـتی می کشـاند و سـپس نیسـتی بر تنت
میافکنـد .بـه هـزار یقین بدان که آسـمان و زمين و دريا فرمانبردار من خواهند شـد .بی وهم و گمان آنهـا را از
بندگي آزاد خواهم کرد .سـپس با فریادی هزار پیچش که شـیرازۀ عرش را بر هم می ریخت ،هسـتی را گوش
به فرمان خویش نمود و پس آنگاه شمشـي ِر شـیرنگارش را با قدرتي سـهمگین بر زمين فرود آورد.
نبرد نها یی 404
پـس از ايـن کـردار ،بـه يکباره طوفاني سـهمگين که بر بسـتر دريا مي تازيـد ،آرام گرفـت و جان کندن
زميـن کـه همـه چيز را بـه لـرزه در آورده بود و تيرگوني آسـمان خاتمه يافت.
تمامـي سـپاهيان بـا دهاني گشـوده از شـگفتي بر جاي خود مانـده بودند ،و حيـران از آنکه پـس از اين
کـردار سـپند ،چگونه همه آشـفتگي ها به حالـت او ِل خود بر گشـت !
در اين گيرودار تيگران با چشـماني ورم کرده رو به ماردانيوس کرد و گفت :او رعد آفرين اسـت ،گويي قدرتي
همچو خدايان دارد .ديدي که او طوفان را مطيع خود کرد و حتي صاعقه از غرش او هراسـيد و آرام گرفت.
ماردانيـو از گوشـه چشـم خود نگاهي به تیگران کـرد و گفت :آري آنچه که تو ديدي من نيز ديـدم .و در
حاليکـه دسـت به پشـت خود گره کـرده بـود و آرام به آن دريا مي نگريسـت ،زير لب گفت :عصيـا ِن اموا ِج
تکبر هزاران مرتبه از خروش و طغيان اين درياي بي انتها سـهمگين تر اسـت.
سپس از آن آبهاي آرام گرفته چشم به سوي تيگران چرخاند و خنده اي افسوسانه بر لبان آورد.
تيگـران کـه آن سـخن ماردانيوس همچو تيـري بود که بر تنش فرو مي رفت ،نگاهي به زمين و آسـمان
انداخت و سـخت به اندیشـه افتاد و از سـخن گفتن دوري کرد و به سـوي خيمه خود راهي شد.
زماني از اين ماجرا نگذشـته بود که آرتيميس را به نزد خود فراخواند و گفت :دريا سـاالر ،سـپاه بحري
پارس چه مقدار آسـيب ديده ؟
آرتيميس عذابي سـخت و غمی تلخ و اندوهی دردزا بر جان و دل داشـت ،و آشـفتگی از دسـت دادن
يـاران در چشـمانش نمايـان بود با صدايي لـرزان و بي رمق گفت :به گمانم نيمي از آنهـا به دهان دریا
فرو کشیده شدند.1
سـپند دسـت بـر شـانه او کوبيد و گفت :ايـرادي ندارد اي شـيرزن ،با نيمي از آن هم مـي توان بر تمامي
آبهاي جهان دسـت بیاندازیم و در تسـخير خود در آوريم.
آري ،پس از این رویداد ،تمامي سـپاهيان او را چون خدايان سـتايش مي کردند و حتي بعضي از ملتها
از او بـه عنـوان خـداي خدايـان نام مي بردنـد و روز به روز بر غرور اين جوان نيرومند افزوده مي شـد.
سـپس سـپند بـه تمامي فرماندهان دسـتور داد که فـردا به حرکت خـود ادامه خواهنـد داد و از کوههاي
تسـالي به قصد نبـرد با لئونيـداس و فتح آتن عبـور خواهند کرد.
- 1بع ــد از فتــح ن واح ــي تس ــالي طوفان ــي عظي ــم ب ــر دريــا حاک ــم شــد و اس ــيب ف راوان ــي بــه ارتــش بح ــري پــارس زد ول ــي بــا تمام ــي ايــن تفاس ــير ان
ارتــش بــه راحت ــي در نب ــرد ترم وپي ــل پي ــروز و اتــن را ني ــز بــدون هي ــچ دش ـواري فتــح ک ــرد کــه ايــن نشــان دهنــده نب ــوغ خشايارشــا فرمانــده س ــپاه پــارس
و عظم ــت ان ارتــش کــه بــا تازيــدن مک ــرر طوفــان ب ــر ان همچنــان اســت وار م ــي مانــد.
نبرد نها یی
405
در آغاز حرکت ،مگابيز آن راه جوي را به حضور سپند آورد و گفت :سرورم او کسيست که مي تواند
ما را به آنسـوي کوهها عبور دهد.
سپند که نگاه غريبي به آن مرد به خاک افتاده داشت ،گفت :برخيز اي مرد اهل کجا هستي و نامت چيست ؟
1
راهجوي ايستاد درحاليکه سر به پايين داشت گفت :افي يالت اهل سرزميني به نام يونان هستم.
ِ
نزدیک آن مرد رفت و فراپیش او ایسـتاد ،دسـت به زير چانه او گرفت و به چشـمان آن مرد خيره سـپند
شـد و گفت :من راهي گشـاده و پيدا مي خواهم ،جز آن هيچ.
آن مرد از ترس که پرش در تن داشـت ،لرزان گفت :اطاعت سـرورم ،امر و فرمان تنها از آن شـاهزاده
پارس اسـت و بس.
سـپس سـپند دسـت خود را به صخرهاي تودرتو و بلند باالی آن کوه نشـانه گرفت و گفت :به تو می گویم،
گر حيله و نيرنگي در کار باشـد تو نخسـتین کسـي هسـتی که از اين صخره ها به اين زمين سرد خواهي افتاد.
سپند چهره گشوده و خنده بر لبانش نقش بست و گفت :برويم و ببينيم که چه کرده اي اي مرد.
آنها سـوي ارابه روانه شـدند ،ناگهان سـپند تختگاهي طاليي که بر روي گردونه اي عظيم سـوار بود و دو
سـر شـير يال دار در جلوي آن قرار داشـت و در انتهاي آن عقابي با بالهاي گشوده که بسان سايباني بر روي آن
سـايه افکنده بود ،دید .خشـنود و خرسـند از ديدن اين گردونه گفت :براسـتي که بزرگترين تختگاه روان ميباشد.
آرتاباز فرمان داده بود که تختي همچون تخت دربار پارس براي او بسـازند ،وقتي که خشـنودي سـپند
را ديد ،از شـوق در خود نمي گنجيد ،به گرد خويش مي چرخيد و دسـت بر چرخهاي عظيم آن ميکشـيد
و بـا حرارتـي بـي مثال گفـت :آري بزرگترين تختگاه روان ،زيبنده و در خو ِر شـوکت دارترین شـاه جهان.
سـروم پنجاه اسـبِ فراخ شـکم بايد آن را به راه اندازند سـرورم.
مگابيز بی خبر بود ،همچو ناآگاهان که به دنبال سـپند آمده بود ،شـگفتي ،چشـمان او را بکلي گشود و
شـگفتزده دسـت بسوي کوه نشـانه گرفت و گفت :سـرورم ما با آن نمي توانيم از اين کوههاي دشخوارگر
(صعـب العبور ) و پیچ در پیچ بگذريم.
سـپند نگاهي شـوق انگیز از ابتدا تا انتهاي آن گردونۀ گوهرنگار انداخت و دیده خود را سـپس به سـوي
کوههاي مجاور چرخاند و در پي آن گفت :اين را با تعدادي نگهبان در اينجا خواهيم گذاشـت و پس از گذر
از ُگدار و مطمئن شدن از ایمن بودن تنگه و راه ،آن را از ميان بند ترموپيل عبور خواهيم داد.
سـپس آنها راهي شـدند و سـپاه پارس به حرکت در آمد و کوههاي تسـالي صخره به صخره ،سـنگ
به سـنگ زير پاهاي جنگجويان پارس فرش شـد ،از دامنه به کمرکش ،از کمرکش به سـینه و از سـینه به
گردنگاه کوه روان بودند .سـرانجام از صخره ها باال کشـيدند و زمانيکه به گردنگاه آن کوه رسـيدند پسـت
پسـت قدم به پايين نهادند و از البه الي تنگه ها گذشـتند و از دره ها سـرازير شـدند و در آخر به کمک آن
حرکت بي وقفه به آنسـوي کوه رسـيدند و آن تنگه که قرق سـربازان مغربي بود با ِ راهجوي پس از دو ماه
ديدن سـرازير شـدن آن اقیانوس آهن از کوه ،دربند را ترک و تمام تنگه را خالي گذاشـتند و به عقب رفتند.
پس از عبور ،مکان بسـيار وسـيعي براي اسـتراحت يافتند و بدستور سـپند در آن مکان اتراق کردند و اردو
زدنـد .او فرمـان رانـد که ارابه بـزرگ را از تنگه بگذرانند و به آنجا ببرند.
پس از اينکه سـپند ارتش عظيم خود را از کوه گذراند ،در آن دشـت خيمه گاه بر پا کردند و فرمان راند
کـه چنديـن پيـک را به دربار لئونيداس بفرسـتند تا بدون نبرد او تسـليم ارتش پـارس شـود و دروازه هاي
اسـپارت را بر روي آنها بدون خونريزي بگشـايد.
نبرد نها یی
407
آن مرد به يکباره ايستاد در حاليکه عرق مستي بر پيشانيش بود گفت :به آنها اجازه ورود دهيد.
سـپس سـه قاصد وارد شـدند و بي کرنش در مقابل او ايسـتادند و چشم به چشـم او دوختند و يکي از
آنهـا قـدم بـه جلـو نهـاد و با چهره اي سـرد و بـي اعتنا بـه او گفت :حامل پيامي از شاهنشـاه عالم به شـاه
اسپارت لئونیداس هستيم.
نبرد نها یی 408
لئونيداس از بي اعتنايي آنها سـخت در خشـم شـد ،آرام آرام از پلکان تخت خود به پايين آمد ،در مقابل
آنها ايسـتاد و جامي که بر دسـت داشـت را الجرعه سـر کشـيد ،سـپس با پشـت دسـت خود شـراب خون
رنـگ را از لبانـش زدود و بـا نگاهي که نشـوۀ شـراب در آن بود با لحني غضب آلود گفت :شـما گويي نمي
دانيـد کـه بايـد در برابر من بـر ِ
خاک ادب بيوفتيد و بوسـه بر پایم زنید.
فرسـتاده کـه نـگاه به چشـمان لئونیداس دوختـه بود ،به خنـد ه اي که بر لب داشـت با قاطعيت گفت :ما
آموختـه ايـم که تنهـا در براب ِر يگانه شـاهِ جهان کرنش کنيم ،نه اميرانی کوچک چو شـما.
سـخن فرسـتادۀ پارسـی چو دشـنه ای بود بر سـینه اش ،و لئونيداس بيش از پيش در خشم فرو رفت،
ِ
لغزش کف سـنگي آنجا شـد و صـداي ِ
زنگ بيکبـاره و بـی اختیار جام از دسـتش بر زمين افتاد و لغزان بر ِ
جـام نقـره فـام بر زمين ،بـر روح و روان پرکينه لئونيداس خدشـه انداخت و نفرت و عقـده او را بيدار کرد و
بـا آهنگـي که بدخواهي و بيـزاري آن را ناهموار مي نمود ،گفت :حال پيامتان چیسـت؟
فرسـتاده که پيچيدگي کينه و عقده را در چشـمان لئونيداس مي ديد ،و مي دانسـت چه فرجامي دارد،
امـا بـي هول و تکان و با لحني اسـتوار و پايا گفت :دروازه هاي سـرزمين اسـپارت را بـر روي ارتش پارس
بگشاييد و خود را تسليم کنيد ،گرنه شمشيرهاي آرمیده در نیا ِم جنگجويان پارسي سوي سرزمينت بيدار
خواهند شـد و سـپس ت ِن ملکت را تکه تکه خواهند کرد.
لئونيـداس همچنـان بـر غضبـش افـزوده مي شـد و خود را زی ِر دشـنۀ دشـنام مـی دید ،با دسـت خود
اشـاره به نگهباني کرد که در بيرون تاالر سـنان بر دسـت ايسـتاده بود و بعد از لحظه اي جنگجويانی که
پاپـوش چرمین و زرۀ نقره فام و خودِ پرنشـان سـخته بودند ،با قـداره های عریان وارد بارگاه شـدند و
ِ بـه
گـرد آن پيام آوران پارسـي حلقه زدند.
سـپس لئونيـداس که خنـد ه اي کينه وار بر لب داشـت بـه آنها گفت :ايمردپارسـيجوابـيدرخور
لياقتتدارم.
سـفيران پارسـی کـه خـود را درون حلقـۀ مـرگ يافتنـد ،نيـم نگاهي بـه آن مـردان با خنجرهـای آخته
انداختنـد و جسـورانه بـه او گفتنـد :چرا سـربازانت با دشـنه های کوتاه و برهنـه ما را محاصـره کردند ،ما
پيام آور و پیغام رسـان هسـتيم ،و آيين جوانمردي نيسـت که بر فرسـتاده يورش آوريد ،حتی نامردان بر
فرسـتاده تیغ عریـان نمی کنند.
نبرد نها یی
409
لئونيداس بارخی ُخلواره و چشـمانی به رنگ اتش همچنان نگاه به آن مرد داشـت که بر کينه گفتار خود
افـزود و گفـت :رسـم مـردی و نامردی ،جوانمردی و ناجوانمردی را نمی خواهی به مـن یادآوری کنی ،حرف
کم گوي اي پارسـي ،جواب من اينسـت به شـاه تو .وسـپس با دسـت خود به سـر و گرد ِن او اشـاره کرد.
و با قهقهه اي وحشيانه که به زوزۀ شغال بیشتر شبیه بود ،گفت :دالورانم اين پارسيان از آن شمايند.
آن سـربازان چو کفتارانی گرسـنه و درنده به جان آنها افتادند و خنجر زنان تنشـان را پاره پاره کردند
و بـر تـن هـر کـدام ده تـن افتـاده بودند .یکی دشـنه بر چشـم می انداخـت و یکی حلقوم می بریـد و دیگری
شـکم مـی درید ،شـغالگونه گوشـت به دنـدا ِن کینه می کشـیدند ،پس از لحظـه اي آنها با تني نيمـه جان بر
کـف خونبـار آن تاالر زير دسـت و پاي جنگجويان مغربي مي غلتيدند که ناگه لئونيـداس با فريادش فرمان ِ
رهايي داد و يارانش در دم دسـت از دشـنۀ سـتم بر داشـتند و ميدان را به سـوي لئونيداس گشودند.
آنهـا نيـم نفسـي در بـدن داشـتند و در حال جان کنـدن بودند که لئونيـداس جالدوار با گامهايـي کوتاه و
سـنگين کـه مـرگ را فرياد ميکشـيد ،بر سـ ِر پيک ِر نيمه جا ِن دشـنه آجين شـده به خـو ِن آنها حاضر شـد و
درحاليکه زبان را در ميان دندان مي فشـرد و آب دهان که گويي عصارۀ کينه وجودش بود از گوشـه لبانش
بـر زميـن مـي چکيـد .کینه دار به طـرف آنها خم شـد ،زانو بر گرده يکي از آن سـه تن گذاشـت و گـردن او را
بردسـت گرفت و با قدارۀ کوتاهي که در دسـت داشـت بر روي گلويش گذاشـت و با لذتي که در چشـمانش
ِ
پوسـت بـدن او را دريـد و سـر از بدن او جدا نمـود و با يک تن ديگر نيز اينگونه رفتار نمود مـوج مـي زد ،آرام
و گردنـش را بيرحمانـه بـه تيـغ برچيد و با غروري بي انتها دو سـر خونين را بر زمي ِن سـرد آنجا گذاشـت و
درحاليکه بي پايان به شـجاعت خود مي باليد ،نگاهش بسـوي آن سـفي ِر سخنگو رفت که خود را از ميان آنها
صورت خونينش بود ِ مرگ دو تن از يارانش را با چشـماني که از آن اشـک سـرازير بر بر زمين ميکشـيد و ِ
و بـر چهـرۀ پر غمش دسـت نوازش ميکشـيد و پر مهـر ،خون از چهـرۀ بي رنگ او مـي زدود.
لئونيداس با چشـماني که به کینه دريده می شـد خيره به او بود که دشـنه خونچکان خود را بر زمين
انداخت و بسـوي او رفت و زانو بر مهره فوقاني پشـت او گذاشـت و پنجۀ کينه به موهاي او فرو برد و در
چنگ گرفت و با شـدت بسـوي خود کشـيد ،بطوريکه دهانش تا انتها گشـوده و درحاليکه آن سفير قرباني
ِ
وسـعت يـک دريا ،شـجاعت در آن بود بـه سـختي نفـس به بيرون مي داد با چشـماني نيمه گشـوده که به
خيره به آن شـاه بزد ِل سـتمگر شـد ،لئونيداس با ديدن طغيا ِن امواج شـجاعت در چشـمان او پشـتش به
لـرزه افتـاد و بـا نفرتـي که هر لحظه بـر او افزوده مي شـد گفت :سـزاي زياده گوييت را اينگونـه مي دهم.
سـپس بـا تشـنجي جنـون آور دسـت خـود را بـه درون دهان تمـام گشـوده او برد و انگشـتانش را
همچـون چنگالـي بـه دور زبـان او قالب نمود و با فريادي نفريني ،زبان از حلقوم آن پارسـي بـدر آورد و
نبرد نها یی 410
دسـت برافراخت و کينه وار به آن زبان که سـخن بسـيار داشـت و اما مجال نداشـت ،نگريسـت .آن مردِ
حلقـوم دريـده همچـو ماهي نفس بريـده در خون خود تـکان آخر مي خورد و درحاليکه لئونيـداس خو ِن
آن فرسـتادۀ پارسـی بر صورتش مي چکيد ،چنان از درون بر حاص ِل سـت ِم خود مي باليد و خرسـند از
بیدادگریش بود ،گویی فاتح سـرزمین پارس بود ،که به هزاران شـوق دهان فرياد گشـود ،زمانيکه فريادِ
ممتد ميکشـيد پا بر گرده آن مرد در حال جان کندن نهاد گويي اين کردا ِر کفتارگونه تسـکيني بود براي
آتـش کينـه اي کـه درونش را مي گداخت که پس از لحظه اي آن فرسـتاده پارسـي از تقال افتاد و نفسـش
قطع شـد ،در خون خود خفتيد و آسـوده گشـت.
سـپس چو فیروزمندان بر سـر نعش آنها ايسـتاد ،نگاه کينه به چشـمان بي فروغ آن مرد پارسـي نمود
و زبان آن مرد پارسـي را سـوي ياران خود پرتاب کرد و چنين گفت :سـر بي تن آن دو جنگجو را ،با اين
براي شـاه پارس بفرسـتيد ،و نعششـان را برچاه بی اندازید تا با گند و گنداب یکسـان شود.
(پس از روزي پيکي به سوي سپاه پارس آمد و او را به پيشگاه سپند بردند)
سـپند در سـراپرده عظيم بر تخت زرين خود نشسـته بود ،او را سـر تا پا برانداز کرد و گفت :اهل کجا
هسـتي و چه مي خواهي ؟
ِ
شـگفت هيبت او شـد ،هرگز چنین کوه پیکری را به عنوان شـاهزادۀ پارسـی در خاطر خویش قاصد در
نمـی پرورانـد ،و در تصـورش چنين ابهت و ترکيبي نمي گنجيد .درحالیکه او را چو یک هیوال می انگاشـت،
به دشـواري خود را جمع کرد و بر ترسـش جامۀ شـجاعت پوشـاند و زبا ِن جسارت گشـود و گفت :من از
طرف لئونيداس شـاه اسـپارت آمده ام و پيامي از طرف او دارم و آن اينسـت که گر تا ِ
مرگ آفتاب در فردا
اينجا را ترک نکنيد ،شـاهد تکه تکه شـدن يکايک سـربازانت خواهي بود.
سـپس دسـت در خورجيني کرد که بر دوش خود داشـت و کيسـه اي را از درون آن بيرون کشـيد و به
جلوي سپند انداخت.
تيگـران که در کنار سـپند ايسـتاده بود حيرانزده بـه طرف آن رفـت و درون آن را نگاهـي انداخت ناگه در
جايش خشـکيد و دسـتانش به لرزه افتاد و چهره اش از سـرخي افروخته شـد گويي در آن کيسـه چيزي بود
کـه بـر خشـم او خنجـر ميکشـيد ناگه همچو مارگزيـده بر خود پيچيـد و به طـرف آن مرد يورش بـرد و بر
گريبا ِن او پنجه افکند ،از زمين بلند و بر چوبي که سراپرده به آن تکيه داشت کوبيد و بسرعت خنجر کوتاهي
را از کمـر گشـود وآخـت ،و زيـر گلوي آن مرد گذاشـت ،نفس آن فرسـتاده به شـمارش افتـاد و رويش از بي
نفسـي سـرخ شـد ،تيگران گفت :اي اهريمن چگونه به خود جرات داده اي ،در مقابل يگانه يل عالم هسـتي.
نبرد نها یی
سـپند از خشـم تيگران چشـمانش گشـوده و در حيرت فرو رفت .بي درنگ از تختگاه برخاسـت به1او41
گفـت :چه شـده ،اي تيگران ؟
تيگران که يک دسـت بر گريبان و دسـت ديگر خنجري داشـت که زير حلقوم آن مرد گذاشـته بود گفت:
آنهـا فرسـتاده هـای بـی دفاع ما را تکه تکـه کرده اند و سـرهاي آنها را براي ما فرسـتاده انـد ،بگذاريد جان
بي مقـدار او را بگيرم.
ابروهاي سـپند بيکباره با شـنيدن سـخن تيگران در هم فرو رفت و اندوهي عجيب بر چهره او نمايان
شـد و بـا کمـي تامـل بـه تيگـران گفـت :آرام بـاش تيگران ،به خشـم خود ميـدان مـده که بر فرسـتاده هيچ
سـرزنش نيسـت ،افـزون بر آن شغالیسـت میان شـیران ،بـی پروایی بـه او ،بر مقدارش مـی افزاید.
سـپس سـپند خشـمش را زيـ ِر نقـابِ يـک خنـدۀ کوتـاه پوشـاند و آبي بـر عصیان خـود ريخـت ،و به
آتش غیظ و غضب را فرو نشـاند و به زحمت بر خود مسـلط شـد و به قاصد گفت :پيغامي براي دشـواری ِ
شـاه حقيرت دارم و آن اينسـت.
آن مـرد کـه اسـي ِر پنجـۀ تيگران بود همانگونه خفت بار بر زمين کشـيده شـد تا به بيرون سـراپرده در
آمـد ،سـپس او را بـر خـاک انداخت و سـپند بـه آن مرد به خاک افتـاده گفـت :برخيزوببيـنايمرد.
و آن مرد برخاسـت ،قامت راسـت کرد که يکباره چشـمانش در دا ِم حیرتی گرفتار شد و عقب عقب گام
بیـم و باک برداشـت ،آري او دشـتي بي انتها را ديد کـه تا افق آهنين پوش بود.
سـپند درحاليکـه رفتـار درمانـده آن مـرد را مـي ديـد ،با کنايه گفت :اين دشـت جوشـن پـوش را ببين،
مـردان مننـد کـه دشـت را آهنيـن کـرده انـد .زحمت زيادي به چشـما ِن حقيـرت مده کـه هيچ ديـده ای ،جز
ارتش عظيم نيسـت .و با دسـت خود اشـاره به سـپاه کـرد و گفت : ِ سـتارگان ،قـادر بـه ديـدن انتهـاي ايـن
اينسـت پيـام مـن به شـاه بي توان تو که جـا ِن بي دفاعان را مي گيـرد ،حال برو پيام مرا به همگان برسـان.
و قاصد هراسـان و بيمناک از ديدن سـپاه پارس ،شتابان بارگاه سپند را ترک گفت .سپس سپند ،دستي
بـر شـانه تيگـران زد و گفت :جواب آنها را بسـپار بـه من تيگران.
نبرد نها یی 412
نبرد با لئونيداس
آرامش خود آبي بر غضب تيگـران ريخت وِ قاصـد اسـپارتی هراسـان ترک بارگاه سـپند کرد و سـپند بـا
او را آرام نمـود و روانـه خيمـه اش کـرد .اما سـپند خود نیز مردي تيزتاو و آتشـین عنان بود و به سـختی می
توانسـت عصيان خود را سـرکوب کند .همچو کوهي خفته آکنده از آتش پیش از فوران ،وقار نمی شـکاند و به
هزار مشـقت مانع از طغيان خشـمش مي شـد و لرزه بر خود مي آورد .آري لحظه اي از فک ِر کردار لئونيداس
غافل نمي ماند و بي قرار از اينسـو به آن سـو مي رفت .شـب به تمامي ،از گور خود برخاسـت و سـیاهی سایه
اش را بر سراسـر هسـتی افکند .سـپاه سـترگ پارس از فراز و نشـيب آن کوه با دشـواري گذشـته و خستگي
فـراوان داشـتند ،و سـپند ناگزیـر بود که فرمان اتراق تا چنـد روز به آنها دهد تا نيروي خـود را باز پس گيرند.
امـا گويـي او شـکيبايي حتـي يک دم را نداشـت ،زمانيکه در خود مي جوشـيد ،با آشـوبي کـه در دل
بيـداد مـي کـرد ،پردۀ سـراي خود را برچيد و با رخـی َخلیده(رویی گرفته) و رویـی در هم رفته از آنجا پا
بـه بيـرون نهاد .درحاليکه يک اليه تنپوش نازک بر تن داشـت ،سـر به طاق آسـمان گرفت ،هـوا را بوراني
و آسـمان را خونبـار و بدذات ديد.
نبرد نها یی
3
همچو41 تکـه هـاي بـورا ِن بـرف در هـم می پیچیدند و وحشـيانه بـه او حمله مـي بردند ،اما گويي تـن او
سـنگي آتشـين ،يـخ را در خـود آب مي نمود .انگار آن ابرهاي سـيه تن که در خو ِن خود خفتـه بودند ياراي
مقابله با رو ِح آتشـين او را نداشـتند .سـپاه به تمامي جز مشـعل داران (نگهبانان) به خواب اسـتراحت رفته
بودنـد .نفـس بـه سـختي بـه بيـرون مـي داد و د ِم گر ِم ت ِن آتشـينش همچو مه ايـي غليظ از دهانـش بر هوا
منتشـر مي شـد ،انگار خشـم از تن خود خالي مي کرد با چشـماني پژوهان(پژوهشـگر) آسـوده جايي را
براي تنهايـي مي جوييد.
ناخواسـته خيمـه گاه را بـي هـدف ترک گفت و در آن هواي خاکسـتري بر زمين سـپيد پوش آنجا قدم
برداشـت و بـه سـوي آن کوهـي رفـت که از آن سـرازير شـده بودند .بي اختيار بسـوي آن قدم نهـاد و در
دامـان آن ايسـتاد و صخـره هاي سـنگي کفن پوش را از نظر گذراند که ناگه سـياهي آن تنگه نظـرش را به
خـود جلـب نمـود .آري همـان تنگه ترموپيـل کـه از آن عبور نکرده بـود .لحظه اي به آن خموش نگريسـت
گويـي آن کـو ّه سـنگي ،دهـان گشـوده بـود و او را طلب مي کرد و سـوی خود فرا مـی خواند.
پيـش تـر قـدم نهـاد و در دهانه آن ايسـتاد و درون آن را به نظر کاويد اما هيچ عیان و آشـکار نبود ،جز
سـياهي چيـزي نديـد گويي پرده اي از ظلمت را مقابل چشـمانش کشـيده بودند که ناگه تيرگـي درونش به
جريان افتاد و سـياهي موجود در آن تنگه پيچ در پيچ شـد .ناخواسـته قدم به درون آن ُگدار نهاد و بسـوي
آن رفت .گويي تاريکي را کنار مي زد و راه مي گشـود اما جز نيم قدمي خود را نمي ديد .گام به گام آهسـته
و آرام پـا پيـش مـي نهـاد و سـر مي چرخاند اما جز به سـياهي چيزي نمـي ديد ،گویی با برداشـتن هر گام
بر سـنگینی سـیاهی آن تنگه افزوده می شـد ،به تمامي در تيرگي فرو رفت .انگاری در عدم و نيسـتي بود،
کـه ناگـه سـايه ای متالطـم در برابـر خود ديد ،پا فراتر نهاد و چشـم تنگ کـرد و آن را با دقت نگريسـت که
يکباره جلوي پايش جواني ظاهر گشـت.
جواني با موهايي روشـن و تن پوشـي سـپيد که در آن تاريکي مي درخشيد ،به چهره اش آشنا افتاد اما
نمي دانسـت او را کجا ديده ،تا سـينه او قامت نداشـت ،چهره پر چين کرد و سـر خم نمود و مقابل چشـمان
او نگـه داشـت ،ناگـه شـراره اي از چشـمان آن جـوان جهيـد که به درون سـپند همچو تيري فرو نشسـت،
بسـرعت سـر باال گرفت و گفت :کيسـتي تو ،چهره ات آشناسـت ،از سربازان لئونيداس هستي.
سپس قد و قامت او را در آن تاريکي با دقت برانداز کرد و دگربار گفت :آشکارست از مغربياني .سپس
دسـت بـه زيـر چانـه او گرفت و افزود :پس چرا زبان در نيام گرفتي ،دهان بگشـای و لب بجنبـان ،مي داني
چه کسي در مقابلت ايستاده ؟
آري پرنـده ای سـپيد و بـزرگ بـر صخـره اي بر فراز او نشسـته بود و او را با نگاهي غمزده و اشـکبار
مي نگريسـت که ناگه دهان گشـود و مالل انگيز گفت :در ميانه هسـتي و در ورطه و آسـتانه سرگردانی اي
ِ
سرنوشت سراسر عالمیان. نيرومندترين مرد روشنايی ،ای ِعناندا ِر
سـپند پنجـه بـه موهاي خود برد تـا از وجودِ خویش يقين پيـدا کند و در پـي آن با نگاهي پر تحير گفت
:چه ميگويي ،مقصودت چيسـت ؟
پرنـده کـه عميـق او را از نـگاه خـود مي گذراند گفت :در ميانه سـياهي و در روشـنايي سـرگردانی ،در
آسـتانه نابودی و در ورطۀ واماندگی هسـتی .آری اکنون درحال گذر از روشـنايي هستي و مغرورانه پا در
ظلمـت مي نهـي و پر افتخـار ننگ بر خود مـي آفريني.
سپند با حالتي برزخي گفت :چه ميگويي ،تو کيستي که از نیستی خود را بیرون کشیدی و در پس سیاهی
سـخن از نابودی و سـعادت می رانی ؟ اين جوان نیز کيسـت که به زبا ِن سـکوت با من سـخن ميگويد؟
پرنـده سـپيد بـا چهـره اي که غـم در آن قلـدوري مي کرد ،نگاهی بـه آن جوان که چو مـه ای در تاریکی
متالطم بود ،گفت :من هماي سـعادتم ،نمادِ روشـنايي و آن جواني که بي کالم در مقابلت ايسـتاده فرزندت
اسـت .اسـکندر ،کـه گر اينگونه بـه کا ِم خویش قدم بگذاری و مغرورانه پيشـروي ،بـه فرما ِن مـاد ِر دهر ،آن
سرنوشـت سـا ِز همـۀ هسـتی و چرخانندۀ کل جهـان و زاینـدۀ زمان ،ایـن جوان از اعمـا ِق تاريـخ و ژرفای
روزگار بـر خواهـد خاسـت و ملکـت را به آتش خواهد کشـيد (درجلد دوم اين معما گشـوده خواهد شـد).
ناگـه سـپند قهقهـه اي سـر داد که صخره هاي سـنگي در آن تنگه را به لـرزه انداخت و بـرف از رخ آنها
زدود و دسـت سـوی آن جوان سـپید رو و سـپید پوش آخت و به لحنی آمیخته به نحقیر و نهدید گفت :اين
جـوان فرزنـد مـن ،منظـورت اين کوته بال اسـت با این قامت ناسـاز ! چه ميگويي ،حقارت فرزند شـجاعت
نيسـت ،صد بازوي او يک بند انگشـت من نيسـت که بخواهد فرزند من باشـد و ملک مرا به نابودي بسپارد،
او ناچيز اسـت و بي مقدار.
نبرد نها یی
پرنـده بـا صد افسـوس سـر تـکان داد و گفـت :باليدن و تفاخـر و نازیدن هـم دارد ،زيـرا که تقدير5حتي41
ِ
سرنوشـت خود را به دسـت نيروي تو داده ،اما او نابود کنندۀ ملک تو نيسـت ،او ویرانگ ِر خرابييسـت که تو
به اين جهان خواهـي آورد.
سـخن آن پرنـده همچـو تازيانـه اي بود که ت ِن خشـم او را زخمدار مـي کرد ،زمانیکه خـود را زیر بارا ِن
کین و کنایه دید ،دسـت غضب بسـوي او آخت و پرخشـم گفت :زياده مي روي ،من خود روشـناييم ،تو
از کـدام دوزخ آمـدي کـه خود را جوالن دهنده نيکی ،سـایه انداز سـعادت بر سـرزمین پـارس و نماد بخت ِ
خوش و مظهر تابندگـی مي داني.
گويي گفتار گسـتاخانه سـپند چو خنجري زهرفام بود که بر قلب سـيمرغ فرود مي آمد و بند بند او را
مـي دريـد .پـس آنـگاه با آهنگی که در آن نااميدي سـنگيني مي نمود به لحن گرفته و خسـته گفت :تقدير و
ِ
سرنوشـت همه چيز و همه کس در اختيار توسـت ،آری افسـار جهان در کف تو نهاده شـده ،اما گر اينگونه
کردار کني اختيارت ،سرنوشـت تو را بدسـت اهريمن خواهد داد و دنيا را به دسـت تاريکان خواهي سـپرد.
سـپس يک بال خود را بسـوي آن جوان نشـانه گرفت و با بي ميلي و کژتابي که در چشـمانش مشهود بود
و دیدگانـش دم بـه دم از درخشـش مـی افتـاد و توان بر چیدن پرده تاریکی کـه در آن بند حاکم بود را دیگر
آتش شـور و شـوق آن پرنده بود ،که به آهنگی نداشـت ،گویی سرکشـی و ندای ناهمسـا ِز سـپند آبی بر ِ
سسـت و گسسـته گفت :روزگار براي نجات خود او را خواهد زاييد.
سـپند قهقهه بر آسـمان رها کرد و خشـم خود را بر گفتارش گذاشـت و غضبناک گفت :ديگر حوصله
ام به سـر آمده سـخن کوتاه کن .هر سـخن و کالمت چو آویختگ ِی ریسمانیسـت بر حلقوم شـکیبایی من
و حلقـۀ تـاب و مـدارا را بـر مـن تنگ می کند .ای پرنده از خشـم یگانه یـل عالم بترس و دوری کـن ،گرنه در
همین جا پر ز تنت خواهم کند ،به فرمان من سـکوت پیشـه کن و پر به آسـمان سـیاه بکش و از اینجا برو.
پرنده نيز از خشـمي که در دل داشـت همچنان به خود مي پيچيد ،با شـنیدن سـخن سـپند خشـمش به
غـم و انـدوه و یاس و ناامیدی تبدیل شـد ،آشـفتگی بـه پرهایش افتاد ،رویش به آویختگـی رفت ،که به صد
سـدمان و دژمـان گفـت :آينـدگان ،زير تي ِغ فرزندت براي نجات روشـنايي نابود خواهند شـد و چنين ننگي
مـي آفرينـي کـه فرزنـدت به ناچار به سـوي ملکت شمشـير تيز خواهـد کرد و تـو نيز در خـود گم خواهي
شـد و نابـود کننده خويش هسـتي .سـپس بر قوت صـداي خود افزود و گفـت :ارزان خـودت را به ننگ مي
سپاري اي نيرومند.
سـپند سـخت بر خویشـتن لرزيد و با فريادي جنون آور به گرد خود چرخيد و همچو هميشـه افسـار
اختيار را کامل بدسـت خشـمش داد و با غضبي که همچو رودي خروشـان از آتش در او به جوالن افتاده
بود ،مشـتهاي پياپي به ديوارۀ سـنگي آن تنگه مي نهاد ،چنانکه پتکي پوالدين بر ديوا ِر خشـتي مي نهادند
و صخـره از آن جـدا مـي کـرد ،از خـود بي خود شـده بود ،وحشـيانه به جـان ديواره هاي سـنگي آن تنگه
نبرد نها یی 416
افتـاده بـود هيـچ چيز جلودارش نبود .ناگه ،نگاهش به آن جوان که بي کالم ايسـتاده بود ،افتاد که خشـمش
با ديدن او صد چندان شـد ،بي درنگ بسـوي او حمله ور گرديد اما آن ديوار که زير ضربات مشـت سـپند
بود ،تاب نياورد و فرو ريخت ،چنان سـنگ ريزش مي کرد که سـدي ميان او و آن جوان شـد ،در اين ميان
هماي سـعادت نيز درمانده وار و وامانده ،با تنی ترسـان و دیده ای لرزان به هوا جهيد و پر کشـيد و آوايي
سـوزناک کـه آورنـدۀ مـرگ و نگونسـاری بود ،از او بر فضای آنجا طنين افکند و گفت :بسـاز ،بسـاز ،گو ِر
سـيه بر خود بيافرين ای نیرومندترین فرزندِ روشنایی.
از آن تنگه دور شد و آن سنگها همچنان از فراز آن دره فرو مي ريختند .سپند ناگهان خود را زير باران
سـنگ يافت که بي امان بر او فرو مي افتاد .چاره اي نيافت جز عقب نشـيني ،گورگاهي براي خود سـاخته
بـود ،عقـب عقـب گام بر داشـت و سـپس رو به سـوي دهانه بـر گردانـد و دوان دوان از زير آن سـنگها مي
گريخـت تـا از دهانـه تنگـه بيرون جهيد که همزمـان با آخرين قـدم او تمامي تنگه فرو ريخـت و او جان بدر
بـرد .نفـس زنـان بـر زمين افتاد و حيران خيره به دروازه پر سـنگ شـدۀ آن تنگه نمود که ناگـه گرداگردش
را جنگجويـان خـود ديد .دسـتي هراسـان زير بـازوي او را گرفت و گفت :سـرورم آنجا تنها چه مي کرديد.
سـپند بي سـخن سر باال کرد ،پریشان و سرگشته به پیرامون چشـم چرخاند ،ماردانيو را ديد ،دست او
را به کنار زد و قامت راسـت و چشـم دقيق کرد و به اطراف نگريسـت ،سـپس از البه الي برف و بوران به
آسـمان نگاه دوخت و گفت :ماردانيو زمانيکه سـپيده صبح اثر کرد به سـوي آتن پيش مي رويم ،تا اطالع
خورشـيد وقت را به آسايش بگذرانيد.
ماردانيـو از گوشـه چشـم بـه آسـمان نگاهي کـرد و گفـت :اندک زمانیسـت که سـپيده صبح
دشـنه بر کشـیده ،اما آسـمان خفتاني سـخت بر تن دارد .گرفتگي آسـمان بيش از اندازه ايست که خنجر او
بر آن کارگر شـود .سـپس ماردانيو آسـمان را به نظر سـنجيد و گفت :گويي مجال خودنمايي ندارد امروز.
سـپند چهره در شـگفتي فرو برد و دريافت که زمان از انديشـه او پيشـي گرفته ،بي سخن ،ياران به کنار
زد و بسـوي زرین خیمۀ خود رفت.
به سـراپرده اش در آمد با خشـمي که در چهره داشت آن شمشير شيرسـا ِر دو دمه را از کنج آن سرای
بر داشـت و با موهايي ژفيده (خيس) که چهره اش را پوشـانده بود با افروختگي عذاب آور از سـراپرده به
بيرون آمد .ر ِخ سـرهای فرسـتادگان دمی از نظرش پاک نمی شـد ،سـخنان پرنده که می پنداشـت در وهم
و خیـال بـر او ظاهـر شـده ،هزاران بار ژرفای خشـم او را برداشـته تر (افزودن) کـرد .درحالیکه زیر تازیانۀ
خشـم خویـش بـود ،بسـوي آن گردونـه زرين و گوهرنشـان رفت و بر آن ايسـتاد و خطاب به سـپاه خود
گفت :بپاخيزيد اي رزمداران جهانخواه ،برخيزيد اي شمشيرزنان جهانجوي ،به آتش بکشيد زمين و زمان
را و ايـن دشـمنان آتـش نژاد را به کام خویش ببلعيـد .اي دالوران ،اي جنگاوران لشکرشـکن اکنون وقت آن
نبرد نها یی
رسـيده کـه بعـد از اين تنهـا با ناممان آتش بر دلها بي اندازيم و فاتح سـرزمين ها شـويم ،که هسـتي7داري41
سزاوار پارسـيان است و بس.
درحالیکه بر آستانه گردونه ایستاده بود ،با چرخش شمشيرش و نعره ای که ویرانگر هستی و نیستی
بود فرمان حمله راند.
پيـرو فرمـان او ناي رزمي در سراسـر سـپاه برخاسـت .سـپاه که نيمـي از آن درخواب بودند آسـيمه
به پا خاسـتند و پا در حلقه رکاب نهادند و بسـوي آتن بزرگترين شـهر مغرب زمين راهي شـدند .آن سـپاه
عظيـم بـه حرکـت افتـاد و خود بر تخت زرين که بـر آن گردونه بود تکيـه زد و پر غرور و با انديشـه اي پر
آشـوب ارتش را زيـر نظر گرفت.
عاقبـت آنهـا به دشـتي وارد شـدند ناگه از دور گرد و خاکي بپاخاسـت کـه از دل آن سـواراني کمان بر
دسـت زاده شـد و چهار اسـب بسـوي آنها با فريادهاي فضا شـکن وحشـيانه مي تاختند ،بيکباره سپند از
تختگاه خود بر آن گردونه برخاسـت و چشـم تنگ کرد و دسـت به باال برد و با حرکت آن دسـتور ايسـت
داد ،جملگـي فرماندهـان عنان کشـيدند و یکایک درجاي خود ايسـتادند و آن اقیانـوس تیر و تبر یکپارچه از
حرکت بازایسـتاد و به سـواران کمان بر دسـت چشـم دوختند.
تيگران بسـوي مِيمنه (طرف راسـت سـپاه) رفت که جنگجوياني تيز چنگ بودند و به کمانداران فرمان
داد کـه کمانشـان را زه کننـد و مگابيز در مِيسـره (طرف چپ سـپاه)در کمين آنها آمـاده يورش بود.
ماردانيـو بـه جلـوي رهجـوي رفت و به آن مرد گفت :آنها کيسـتند اي مـرد ؟ رهجوي بـه او گفت :آنها
همان سـيصد جنگجویند بـه فرماندهي لئونيداس که بطرف شـما مي آيند.
با اين سخن چهره ماردانيو از هم گشوده شد و نگاه بسوي آن مردان برگرداند و با درندگي به آنها نگريست.
در همين حال آن سيصد جنگجو در میانه راه ،عنان واپس کشیدند و سم اسبان خود را در خاک سفت
کردنـد و ايسـتادند ،و بـي هـدف و بـه هـرزه به ارتش عظيم تيرهـا انداختند .پـس از آن پا به فرار گذاشـتند.
سـپس سـپند با ديـدن عمل آنها به مگابيز فرمـان داد که با يارانـش آنان را تعقيب کنند.
مگابيـز بـي درنـگ هـي به مرکب زد و بسـوي آنها تاخت و يارانش پیرو او سـر خود را به گردن اسـب
چسـباندند و عنـان رهـا و یـال بـر پنجه گرفتند تا بر سـرعت خـود بیافزایند و بر شـکار خود سـایه مرگ
بیافکنند .درحالیکه چشـم تيز به آنها کرده بودند ،سـم در جاي پاي اسـبان آنها می گذاشـتند و بدنبال آن
فراريـان بـه هر سـو مي رفتند .مگابیز بـا يارانش بي آنکه دريابند ،از چند کوره راه گذشـتند کـه از تير رس
نبرد نها یی 418
سـپاه پارس بکلی خارج شـدند ،آنها ديگر قادر به ديدن سـپاه نبودند ،به يکباره خود را درون لشکر عظيمي
ديـد کـه زنجيـر وار او و يارانش را در بند گرفتند ،آري آنها در دام دشـمن افتادند.
مگابيز به دور خود لگام می شکاند و بر پیرامونش نگاهي گذرا می انداخت ،همه سو مرداني زره پوش
و سـربازاني پيـاده ديـد ،تنها آن سـيصد تن سـوار بر اسـب با شمشـيرهايي برهنه بودند که بـا فریادهای
وحشـیانه سـپاه خود را فرماندهی می کردند و جملگی را به شـور وآشـوب وا می داشتند.
در اين حال جنگجويي با ريشـي کم پشـت و گونه هاي اسـتخواني و پيشـاني برآمده و چهره اي آفتاب
سـوز سـوار بر اسـب به پيش مگابيز آمد و چشـم به چشـم او دوخت و سـپس گفت :نامت چيسـت و که
ميباشـي پارسي ؟
مگابيز آن کهنه جنگجو که سـالها در گوشـه به گوشـه اين گيتي شمشـيرزده بود ديگر هيچ پاداشی از
آسمان نمي خواست ،جز يک پايان افتخار ،فرجامی فرخنده ،سرانجامی سزاوا ِر یک جنجگوی خوشخوی،
بسان باز شکاری.
مگابیـز آن کهنـکار ،نگاهـي از روي حقارت به او انداخت و سـر تـا به پاي آن مرد را برانداز کرد سـپس
کاله خـود آهنيـش را از سـر بـر داشـت و بر زميـن انداخت و بند جوشـن خود را از گـره آزاد کـرد و تن را
از آن رهانيـد و خنـده اي بـر لـب آورد و گفـت :جنگيـدن به نام نیـازی ندارد ای کفتـا ِر بد پوزه ،بـدان من از
سـرزمینی مـی آیم که شـاهزادگانش شیرکشـند ،پس مـرگ برای من چیزی جز افتخار نیسـت .سـپس با
آوایـی کـه رشـادت و بـی باکـی را به کمال می رسـاند ،بانگ بـر آورد :آری ،بازي شـکاري و تیـز رو ام در
ميان الشـخورهای بدقامت و بدترکیب.
سـپس رو به مردان خود کرد و خروشـید و گفت :به فرما ِن گراز کشـور بغابوخش ،سـر به شمشير و
تـن بـه تبـر و ديده به تير آنهـا دهيد و با افتخار به روزگارتان پايان بخشـید ،که اکنون بهترین مجال اسـت
برای دسـت یازیـدن به نیک نامی.
ناگهـان حلقـه بـه آن مـردان پارسـي تنگ گشـت و بـاران ضربات شمشـير بود کـه از هـر طرف بر
جنگجويان پارس مي باريد در حاليکه سـربازان اسـپارتي تعدادشـان در برابر جنگاوران مگابيز بيشمار
بـود هـر يـک از آنهـا را به گـرد خود مي گرفتند و آنها را از صدر زين به پايين ميکشـيدند و بر خاک می
انداختنـد ،و بـه گونـۀ موريانـه بر سـر آنها مي ريختند ،پی اسـبها را با تیغ می زدند و سـوارارن پارسـی
بر خاک بیوفتند.
ولـي مگابيـز و يارانـش دالورانه مي جنگيدند و زخم می خوردند و شمشـير مي زدنـد ،اما خون دليران
پارسـي بـود که يکي پـس از ديگري بر زمي ِن افتخار جاري مي شـد.
نبرد نها یی
419
مگابيز يک اليه تن پوش بر تن داشـت که خون چو سـیلی از آن چکان بود .ز هر سـو که مي نگريسـت
در گسـتره ديد خود تنها بر ِق خنجر و شمشـي ِر عريان مي ديد ،که بر دسـت و سـر و ُگرده و گردنشـان
فرود می آمد .اما آن مرد شـاهين خو دالورانه شمشـيرش افق را مي شـکافت و عمود بر تن آنها مي کرد
و شـريان آنهـا را بـي امـان مي دريـد .اما ضربات پي در پي شمشـير کوتاه و بی مایه اسـپارتیها مجالش
نمـی داد .از قفـا زخـم بـر زخمـش مـی افتـاد ،کمر و کتفـش را تا اسـتخوان می درید .پوسـت و گوشـتش
چـاک بـر چاک و شـکاف روي شـکاف بر می داشـت ،چنانکه سـر تـا پاي او خونيـن و پاره و پاره شـد ،و
رمق و نیرو از او بر زمین روان و بوسـه بر خاک می زد .شمشـير بر دسـتش سـنگيني مي نمود و رمقي
نبرد نها یی 420
براي او باقي نماند ،که آن جنگجو بار ديگر در مسـافتي نه چندان دور در مقابل او ظاهر گشـت و شمشـير
برافراشـت و به صد کینه و نفرت نعره برآورد و گفت :تو از هفتنان بودی ،نامی پر آوازه داری شـناختمت
ای َسـندره ،تو مگابی ِز گراز کشـوری .اسـم مرا بدان ای پارسـی بد نژاد ،من لئونيداس اسـپارتي ميباشـم
بـزرگ جنگجوي مغرب زمين ،سـوگند خوردم کـه زمين را از خو ِن ریمناک ایرانیان سـيراب کنم.
سـپس با يارانش بسـوي مگابيز که تنش غرق در خون و پوسـت بر گوشتش آویزان و سفیدی استخوان
زیر سـرخی خون هویدا بود تاختند ،مگابیز به سـختی و هزار مشـقت قدم از قدم بر می داشـت و به دشواری
نفس بر ميکشـيد ،که در جای خود ایسـتاد ،سـینه سـپر کرد یک پا جلو گذاشـت و دیگری را در خاک فشـرد،
پس آنگاه دو دسـت مشـتۀ شمشـی ِر گرازسـار خود را فشـرد و آن را برافراخت ،بی هول و تکان و خندان با
رویی گشـاده منتظر رسـیدن آنها شـد که با مرکب و بی مرکب از همه سـو بر او یورش می آوردند.
در هميـن زمـان ،از بيـرون رزمگاه خروشـي بر آمد که هفت پيکـر زمين و زمان را به رعشـه انداخت و
هسـتی را به نیسـتی پیوند داد .آری نره غولي خروشـان پديدار شد که سپاه لئونيداس را ديوآسا درهم مي
کوبيد .،تک سـواري صف شـکاف ،تکاورانه خود را به انبوه مغربياني زد که در حلقۀ عشـرت خود ،جشـن
مـرگ بـه راه انداختـه بودند ،همچو رعد مي غريد و برقش بنيان کن بود ،که ضيافت آنها را ناتمام گذاشـت.
ِ
سـرعت بـاد ،سـرها بـي تـن و تن ها بي سـر مي شـدند .يکـي به دونيـم و ديگـري سـرنگون و بي بـه
دريـغ الشـه جنگجويان اسـپارتي با خاک و خـون در هم مي آميخت و نعش بي جان آنهـا را آماده پذيرايي
مردارخـواران مي کرد.
او کسـي نبود غير از سـپندِ هیوال پیکر ،که يگانه و مفرد سـوار بر سـياه (اسـم اسـب اسفنديار) اسبي پيل
گام و تيره فام ،به سـپاه دشـمن زد .افسـار مرگ را به دسـت داشـت و به اراده اش آن را به هر سو مي برد .هر
چه که پيش رويش قرار مي گرفت به خاک و خون کشـيده و زير و زبر مي شـد ،همچو هميشـه از اسـبش به
وزش مرگ که ناگسـیخته در هوا می پراکند را بسـا ِن رودی در زمین نیز جاری کند .صيادانه ِ پايين جسـت تا
با چشـماني بي ترحم و با شـقاوتي بي نظير آن شمشـير پهناور و لنگردار خود ،نرم و روان از ميان پيکرهاي
آن نيرنـگ پيشـگان مـی گذرانـد و آنان را ده پاره مي کرد و سرهايشـان را همچو تار مويي بـر مي چيد و در
دودانگـه آن ميـدان مـدام غرش کنان فرياد ميزد :کجاسـت آن کس که خود را همـاورد من مي خواند.
در آن گير و دار که سـپند سـرگرم کشـتن بود و با آمدنش جنگ به تمامي به هيجان افتاده بود ،که لئونیداس
از حملـه بـه مگابیـز بـاز ماند و تمامی هوش و هواسـش به آن نره شـیری بود کـه یارانش را چو کفتـار به دندان
می کشـید و پاره پاره می کرد .مگابیز نیز خشـنودی بر چهره اش افتاد و آسـوده و خندان زانو بر زمین کوبید و
شورانگیز نگرنده اسپارتيهایی شد که با فروماندگي تمام از بادِ شمشي ِر پهناور آن جوالنگ ِر مقتدر مي گريختند.
1
نبرد نها یی
4 2
نابيوسـان چشـمان سـپند به گوشـه ايي از آن قتلگاه افتاد .مگابيز را دید با پيکري خونريز که نفسـي
خونيـن از گلـوي خشـکيده بـه بيرون مـي داد ،دو زانو بر خاک داشـت ،و بي توان بر شمشـير خونين خود
تکيه زده بود .به سرعت ميدان را سنجيد در سوي ديگر گروهي از مردان جنگي را ديد که با شمشيرهاي
آختـه و پـر کينـه بسـوي او شـتابان بودند .سـپند دريافـت که مگابيز بـا مرگ فاصلهايـي ندارد ،بـي درنگ
فريادکشـان بطرف مگابيز شـتابان و هر کس که در ميان راه در جلوي او ظاهر مي شـد زير دسـت و پايش
جان مي داد ،او به هيچ توجه نداشـت جز رسـيدن به مگابيز و نجات دادن او از دسـت آن مرگ آفرينان که
قصدِ کشتن او را داشتند.
بـا شـانه هايـش بـر طوق اسـبان مي کوبيـد و آنهـا را واژگون مي سـاخت و با گامهاي بلند و سـنگين
خـود ،دژخيمـان را زيـر قدمهاي پيل زور خود لهيده مي کرد و پرشـتاب سـوي مگابيز پيش مـي رفت ،اما
انبوه مردان جنگي در حال پيکار مانع رسـيدن به موقع سـپند به او شـد وتنها سـپند توانسـت از دور در
ميان انبوهي از خاک و خون ،دريده شـدن ت ِن مگابيز را زير ضربات شمشـيرهاي وحشـيانه آن قاصدين
مـرگ نظاره گر شـود و خشـمش بـه جنوني نفرت بار مبدل گشـت.
در ايـن کشـمکش ماردانيـو و تيگران بهمـراه ارتش بزرگ به کردا ِر امواج خروشـان اقيانـوس بر جنگاوران
لئونيداس هجوم آوردند ،ماردانيوس عنان به دهن گرفته بود و با دو دسـت ،داس زنان فضا را به خون آغشـته
مي کرد و صاعقه وار صف دشـمن را مي شـکافت که ناگهان چشـمانش به کسـي خيره شـد ،بي درنگ از اسب
فرود آمد ،از ال به الي ضربات شمشير به جنگجويي دقيق گشت که ناگه رويش گشاده شد و شعفي به جانش
افتاد ،شـوقش خروشـان بواسـطه نعره اي به بيرون آمد و گفت :آريستودم در فلک مي جستمت.
آري مردي با صورتي اسـتخواني و زخم خورده با تبري سـنگي که بر دسـت داشـت وحشيانه مي جنگيد.
بواسـطه آواي ماردانيـو پـا و دسـتش از رفتـار بـاز ماند ،گویی صیدی پیچش مرگبـار آوای صیاد خـود را به
گوش شـنید ،بي حرکت در جاي خود ايسـتاد .آری فرياد او همچو تيري زهرآگين بر قلبش نشسـت ناباورانه
چهـره پـر چيـن کرد و سـمت صـدا رو گرداند که نگاهش به تالقي نگاه ماردانيو افتاد ،افروخته شـد ،پوسـتش
بـه لـرزه افتـاد ،گويـي مـرگ بر خود ديد و خشـمي که تـرس در آن قلدوري مي کرد بـر ابـرو آورد گفت :تو.
ماردانيـو خنـده اي کرد و در ميان آن هياهو فريـادي بر آورد ،گفت :آري من ،اي مرد گريز پا ( اهل فرار)
نبـرد پيشـين همچـو کفتاران خـود را به کـوه زدي و گريختي اما اينبـار گر چو پرنده ای سـبکبال و خوش
پـرواز بـه آسـمان بزني تو را به پایین خواهم کشـاند و پر پـرت خواهم نمود.
نبرد نها یی 422
سـپس آن دو بـه جانـب هم يورش مرگباري را آغازيدند ،ماردانيو آن بادپاي ،دو شمشـير بـاد و زمان را به
همه سـو مي چرخاند و از يک سـو باد را مي شـکافت و از سـوي ديگر زمان را ميکشت و از دو جانب ناهمساز
نعش بر نعش مي افکند و تيشـه بر ريشـه زندگاني آنها مي زد ،آري آن تيزپا تکه اسـتخوان و گوشـت برفضا
مـي پراکنـد و پوسـت بـر تن مـي دريد و خون از رگ مي گشـود و راهِ خود را بسـوي آن مـرد باز مي کرد.
آريسـتودم نيـز تبـر را به دور سـر خود مي چرخاند و فرياد زنان به سـمت او مي آمـد ،آن مرد هنوز دو
قدمـي بـه پيـش بر نداشـته بود امـا ماردانيو تا حدي به او نزديک شـد که تنها مردي مغربي حد فاصـل آن دو
بـود ،ماردانيـو سـوار بـر مرکـب زمـان و با باد همنفس شـد و بر هـوا جهيد و پا بر شـانه آن مرد گذاشـت و
بـر ارتفـاع جهـش خـود افزود تا باالي سـر آريسـتودم همچو عقابي پنجه گشـوده در آمد .باد سـرعت با يک
شمشـيرش دسـت چرخـان او را از حرکـت انداخـت و با دگر دسـت ،شمشـيرش را از بيخ گـردن او گذراند و
سـرش را از تن برچيد و هنگام فرود چرخيد و شـکم آن مرد که سـکوي جهش ماردانيو شـده بود را دريد .آن
مـرد وارونـه بخـت (بدبخت) بي مقاومت از پا افتاد و آريسـتودم سـرش که هنوز جدايـي را از تن حس نکرده
بود با زباني پرحرکت و چشـماني جان دار به طرفي غلتید و آن دسـت همراه تبرش ،چرخان به گوشـه ديگر
پرتـاب شـد ،ماردانيـو سـر تحقير تکان داد و خندان به پا خاسـت و همچـو بادي توفنده در جنبـش زمان فرو
رفـت و بـه جنـگ ادامـه داد و بـه مرگ ،جان بخشـيد و بي امـان در آن قتلگاه بي جاني جاري و سـاري کرد.
و در سـوي ديگـر تيگـران آن غـول پيکـر بـا شمشـيري که تيغـه اي دو لبـه درنده داشـت فريـاد زنان
گردبادگونه دژخيمان را به تي ِغ سـهمگين خود بشـارت مي داد و با گردنکشـي تمام ،راه از آنها مي گرفت و
به پيش مي رفت و فناناپذيرهاي سـرخ جامه به طريق خفاش در پي خون جنگجويان مغربي ،سـايه مرگ
ِ
جنس هوا را با ضربات مهيبشـان پوالديـن مي نمودند. را بـه هر سـو مي گسـترانيدند و
سـربازان مغربي سراسـيمه ،فرومايه وار جان به دهان گرفته و سـرگردان و دسـتپاچه به اين سو آن سو مي
گريختند گروهي خفتگونه سپر بر خود مي پوشاندند و بر خود گور مي ساختند و گروهي ديگر در پي سرپناهي
امن ،اما دريافتند گريختن از زير شمشـير پارسـي حاصلي ندارد و از ِ
ترس جانشـان سر بر زمين نهادند.
در اين هنگام سـپند بدنبال مگابيز بود ،و با قائمه پوالدين شمشـير بر سـر هرکس که جلويش بود مي
کوبيـد ،اسـتخوان در هـم فـرو مي کـرد و مغز بر دهانش مي ريخـت و راه را بـر خود باز مي کـرد آري آن
آتشـين پيکر آوا در سـينه ،دم از دوران ،قلب از تپندگي و خون از جهندگي مي انداخت ،و از غریو و غوغا و
داد و بيداد مي کاسـت و راه بر سـکوت باز مي نمود ،تا مرگ به آسـودگی زبان بگشـاید.
بيکبـاره در گوشـه اي از گسـترۀ ديـد خود ،پيک ِر نيمه جان مگابيز افتاده بر خـاک را يافت و احوالش به
سسـتی رفت و دسـت برافراشـته خود را فرو آورد و بي اختيار رفتارش از جنگيدن باز ايسـتاد .درحاليکه
نبرد نها یی
نـوک شمشـير بـه خاک ميکشـيد با پاهايي بـي رمق به باالي پيکراو رسـيد ،چنانکه نگاهي پر افسـوس3به42
او داشـت ،در کنار او زانو به خاک زد .آري ،کار از کار گذشـته بود ،اما تن پاره پاره اش کمي گرما داشـت،
ِ
خـروش خون و گرمای تن سـپند ،کمی بـي درنـگ او را در آغـوش جـان گرفـت و فشـرد .مگابيـز گویی از
نیرو بر نيمه جاني که در پيکرش مانده بود گذاشـت و چشـمان خود را بسـختي گشود ،دست گرم سپند را
در دسـت گرفت و با لباني خونين بر دسـت سـپند بوسـه زد و گفت :شـاهزاده نيرومند پارس ،به خورشيد
فـروزان سـوگند که يگانه اي ،پيمانـي به اين کهنه جنگجوي خفته در خـاک و خون بده.
ِ
دسـت نوازش به پيشـاني بلند آن مرد کشـيد و با ناله اي لرزان گفت :اي کهنه کار به پهناي اين سـپند
آسـمان سـوگند که هر چه گويي آن کنم.
مگابيز با چشـمان مملو از خواهش و تمنا گفت :سـرورم پادبان قدرتمندی براي سـرزمين پارس باش
که اطمينانيسـت براي آسـوده مردن و يقين داشـته باشـم که بيهوده خونم بر زمين جاري نشـده .آری ای
مرد سـتونهای ایـران را چو عهدِ فریـدون برپا کن.
سپند با چشماني اشکريز ،روی بر رخ خونین مگابیز چسباند ،و از خون او بر روی خود آرایید و گفت
:سـوگند به داور راسـتگو که فریدو ِن دیگری خواهم شد ،اي گرازکشور.
ناگهان سـپند نگاه بر چشـمان او کرد ،چشماني گشـوده و بي حرکت ديد درحاليکه سر مگابيز را بر دو
دسـت داشـت آن را بر زانوي خود گذاشت.
سـپس سـپند که بند بندِ وجودش آکنده از خشـم و نفرین و نفرت بود برخاسـت ،ردايي از ماردانيو
گرفـت و روي آن مـرد را پوشـاند .سـپس رو بـه اسـپارتيها کرد و خروشـيدو گفت :فرمانـده اين ارتش
خبيـث را به اينجـا آوريد.
تمامي سـربازان دشـمن دسـت از نبرد کشيده بودند اما سپند چنان از کشته شدن مگابيز در خشم بود
کـه گويي جـز خون ،درماني بـراي درد خود نمي يافت.
سـپس لئونيـداس در حاليکـه دو تـن کـت او را از دو طرف گرفتـه بودند او را جلوي پاي سـپند بر خاک
انداختنـد ،خـم شـد دسـت بـر گرده او فشـرد ،چنانکه بر خاک فـرو مي رفت ،دهـان بر گوش آن مـرد برد و
گفـت :بـا بقاياي شمشـير کاري ندارم(بازماندگان) ،اما کاري نا تمام بـا تو دارم ،چند کفتار بوديد که بر پيکر
آن شـير پيره ،دليـري کرديد ،هان ؟
لئونيداس که گويي تنه درختي بر گرده خود حس مي نمود و به سختي نفس به بيرون مي داد گفت :به گمانم ده تن.
نبرد نها یی 424
سپند نيم خنده اي بر گوشه لب خود آورد و گفت :آري ده تن.
و در حاليکه از خشم کنج لب خود را زير دندانش مي گزيد گفت :مي خواهم براي شما کفني مهیا کنم
که در خور لياقتتان باشـد ،شمشـيرهايتان را هر ده تن بدسـت بگيريد که بايد با لشـکر ميليوني در آويزيد،
سـپس دسـت از گرده او بر داشـت ،برخاست و پشـت به آن مرد کرد.
لئونيداس که زانو بر خاک داشت گفت :ما تسليم شده ايم و توان روياروي با لشکر تو را ده تنه نخواهيم داشت.
سـپند رو بر گرداند و دسـت بر قبضه شمشـير برد و سـبک تيغ را از ميان بر کشـيد و رو به آن مرد
نشـانه گرفت و گفت :اي خوک کم خرد فرسـتاده ُکش ،من همان لشـکر ميليوني ميباشـم آري تو با يارانت
بايد با مـن در آويزيد.
لئونيـداس برقـي از چشـمانش جهيد به خيـال خود مي تواند که ده تنه بـا آن يل بي همتا به پيکار درآيد،
خاک از تن زدود و شمشـير بدسـت گرفت و به جانب ديتيرامب شـاه السـد موني رفت و دهان بر گوش او
نزديـک کـرد و گفـت :مـارون و آلفه ،دينس و چهار تن ديگر از بهترينهاي سـپاه را آماده نبـرد کن ،وانگه با
خند ه اي پنهانی گفت :که او از جانش سـير گشـته.
آن مـرد دروغيـن جـاي آن مـردا ِن يورشـگر بـر تـن نيمه جـان مگابيز که سـربازاني عـادي بودنـد ،ماهرترين
جنگجويان را فرا خواند و باز نيرنگ بکار برد .تمامي فرماندهان مي خواسـتند مانع سـپند شـوند اما فايده ايي نکرد.
و سـپند دسـت از هم گشـود و در حاليکه به گرد خود مي چرخيد فرياد بر کشـيد و خطاب به يارانش
گفت:گـرايندهتـنموفقبهکشـتنمنشـوندشـمابايـدسـویسـرزمينتانراهبگردانيد،
زیراکسـیکهبتوانـدمرابکشـد،سـزاوارزندهماندناسـت.
سـپس آرتاباز به جلو آمد ،دسـت او را بوسـه زد و گفت :سـرورم اين کار را نکنيد ،آنان ناچیزند و بی
مفدار در برابر نیروی بیکران شـما ،خط بطالن بر گناهشـان بکشـید ،مورد عفو قرار شـان دهيد.
نـگاه بـه نور کم سـوي خورشـيد کرد کـه در حال غروب بود .درحاليکه اشـک در چشـمانش موج
مـي خـورد گفـت :مگابيـز از ميان مـا رفته و خونش نبايد باطل و تباه شـود .نشـان خواهم داد سـزاي
کفتاروار جنگيدن چيسـت .مرگ بهترين سـرانجام براي بزدالن خواهد بود تا وقتي که سـپند بر روی
نبرد نها یی
425
ایـن جهـان قـدم بر مي نهـد جايي بـراي جـوالن مردارخـواران نيسـت ،بدتريـنننگآناسـتکه
بزدالنخـودراشـجاعدانند.
و سـپند رو بـه لئونيـداس کـرد و گفت :يقين داشـته باش ،اگر شـما در اين نبرد پيروز شـويد آزادانه به
آن زندگـي ننگينتـان خواهيـد برگشـت و هيچ نيرنگي در سـخنان من نيسـت زيـرا آيين ما بـر خالف آيين
شماسـت ،دروغ در آن امري بسـيار ناپسـند است.
لئونيداس و ديتيرامب ،هشـت تن را به جلوي آن يل کوه پيکر فرسـتادند و خود پشـت آنها قرار گرفتند،
سـپند به کردار شـيري تنومند و نترس با چهره اي آرام به سـوي آنها با شمشـير عريان قدم بر مي داشت،
آن هشـت تـن نيـز حلقـه وار به او نزديک مي شـدند که ناگهان مـارون و آلفه گويي از چله کمـان رهانيده و
غريوان به طرف او دويدند و بر هوا جهيدند و تيغه شمشـير بسـوي او عمود کردند که سـپند غرشـکنان
چرخشـي به گرد خود زد و شمشـير سـترگش را افقي بر زير شـکم آنها کشـيد و ضربه خونبار خود را
امتداد داد و سـر دو تن از آنها که با دو تن دريده شـده هم راسـتا بودند نواخت و گردن آنها را از سـنگيني
سـر رهانيد و در خاک غلتيدند ،همزمان دینس را در مقابل خود ديد به ناگه دسـت آخت و بر زير گلوي او
پنجه افکند و بالفاصله دسـت را رها کرد ،آري آن مرد در دم ،ريسـمان نفسـش از هم گسسـت و جان داد،
پنج تن بي آنکه مهلت عرض اندام داشـته باشـند تنها به سـرعت يک پلک دريده شـدند.
سـپند که در جاي خود ايسـتاده بود سـر را آهسـته به سـوي دگر چرخاند که سه تن با شمشير عريان
حيـران آرام آرام بـه جلـو مـي خزيدند که بيکباره يکي از آنها عنان اختيـار را از کف داد و ديوانـه وار و زوزه
کشـان به سـوي او حمله ور شـد و يارانش نيز به دنبال او ،آن مرد با شمشـير برافراشـته ضربه سـنگيني
به سـوي او پرتاب کرد اما سـپند با دسـت خود ضربه او را پس زد و سـپس دسـت بي شمشـيرش را حلقه
بـه دور گـردن آن مـرد کـرد و بـا دسـت دگر که شمشـير بر آن بـود ،کج ضربه اي فرسـتاد کـه از صورت
يکـي آغـاز و به شـکم ديگري منتهي شـد ،چنان مجال بـر آن مردان تنـگ آمد که حتي فرصـت زدن يک نيم
ضربه را پيدا نکردند و به آسـودگي در دهان شمشـير آن يل ،دريده شـدند و بر ِ
خاک هالک افتادند .از طرف
ديگر گردن آن مرد در حلقه دسـت سـپند گرفتار بود و چنان نفسـش به تنگ آمده بود که رنگ نيمه روشـ ِن
آسـمان در آسـتانۀ غروب برايش سـخت تاريک شـد و سـتاره در آن مي ديد ،در اين وقت سپند چشم به آن
نبرد نها یی 426
دو مرد باقيمانده دوخت و با نيم خنده اي آنان را به جلو فرا خواند ،وانگه حلقه دسـت خود را آزاد کرد و آن
مـرد نفـس بريده بـا گردني آويزان درحاليکه خـون از دهانش جاري بود ،بي جان بر زمي ِن سـردِ مرگ افتاد.
سـپند سـخت سـهمگين و درنده ظاهر شد براسـتي که شـجاعت و مهارت را در هم آميخت و حماسه
آفريـد ،آري همچـو يـک ببر سرشـار از آموزه هاي کشـتن بود ،تمامي آنهـا در کمترين زمان به الشـه اي
خونين مبدل شـدند و فقط لئونيداس و ديترامب هر دو شـاه اسـپارت و السـد موني که خود را عقب نشانده
و در پشـت آن هشـت يـار خـود پنـاه گرفته بودند تا از ضربات کشـنده آن تهمتن جان سـالم بدر به ببرند،
تنهـا بازمانـده در اين نبرد يک بـه ده بودند.
سـپند که از پيکر آن هشـت تن پشـته سـاخته بود ،شمشـير سـترگ و خونريز خود را به پشت برد و
بـر غلاف منـزل داد ،و بـه جلـوي آن دو آمد و از ال به الي موهاي طاليي اش که به لخته هاي خون آغشـته
و بر گونه هاي اسـتخواني او چسـبيده بود ،نگاهي آميخته به تحقير و تهديد کرد و غرش کنان بر آشـفت و
گفت :حال قدرت پارسـيان را درک کرديد ،بي دليل نيسـت که آنها همچون شـير ،سلطان برين گيتي هستند
خلف وعده ناسپاسـيت به روحو ايـن جهـان ،قلمـروي بـي مرز آنهاسـت .حال بايد وفـای به عهد کنم ،کـه ِ
مگابيز و کفني زيبا برايتان فراهم آورم .سـپس نيم نگاهي به خاک خون آلوده زير پاي خود کرد و در پس
آن گفت :آن چيزي نيسـت جز خاک وخون که بزودي پيکر شـما را در آن خواهم پيچيد.
لئونيداس و ديترامب با چشـماني که بواسـطه ترس دريده مي شـد ،عقب عقب گام بر مي داشتند ،گويي دنيا
برايشـان تيره و تار شـده بود و لرزشـي مرگبار تن آنها را مي آزرد و مي دانسـتند راهي جز جنگيدن نمانده.
آن سـه تـن در ميـدان دايـره وار به دور هم مي چرخيدند .ديترامب و لئونيداس با شمشـيرهاي آخته در
دو سـوي سـپند و او با شمشـيري که در پشـتش در نيام بود در ميان آن دو ،همديگر را بر انداز مي کردند
و در پـي فرصـت ،کـه کينه همچون سـيلي خروشـان دهـان آن دو را دريد و با فريادي همزمان ،به سـوي
سپند حمله ور شدند.
سـپند نيز خشـمش به عصيان افتاد و نخسـت به شـیوۀ شـاهين هدف خود را نشـانه گرفت و ببرآسـا
بسـوي او به حرکت افتاد و پا در خاک نهاد آري نخسـت سـوي لئونيداس شـتافت .حمله اش را وحشـيانه
آغازيـد گويـي زميـن زيـر پايش از وحشـت به ناله افتـاده و هوا نيـز از کوبندگي او عقب نشسـت .لئونيداس
تمامی زور و نیروی خود را بر پنجه گذاشـت و قائمه را سـخت فشـرد و ضربه اي دهشـتناک بر گرده سپند
کوفـت امـا سـپند خم بر چهره نيـاورد و در جواب ضربه او ،نعره زنان دو دسـت پنجه بر گريبـان او افکند و
نبرد نها یی
او را از زمين بلند کرد و با بانگی گردون سـای چرخید و او را به سـوي تخته سـنگي پرتاب نمود و محکم7به42
آن کوبيده شـد و اسـتخوانهايش پيچان و در هم فرو رفت و روز را برو شـب کرد و بي حال بر زمين افتاد.
همـان هنـگام رو بـه ديترامـب کرد که غریوان شمشـير برهنه خـود را به دور سـر مـي چرخاند وبه
سـوي او مي دويد ،پيش از آنکه شمشـير بر افراشـته او بر تن سـپند بنشـيند ،مشتي سهمگين بر سر او
کـه خـودي آهنـي داشـت کوبيد ،به يکباره خـون از روزنه هـاي آن خودِ آهني فـوران کرد ،بـا وارد آمدن
آن مشـت ،ظلمـت بـر ديدگانش چيره گشـت و تـوان ايسـتادن را در خویشـتن نديد و بر زمين رها شـد،
سـپند بي درنگ هم جفت باد گشـت و با گامهاي نيرومندش جهشـي بر فضا زند و دو دسـت بر مشـته
ِ
اسـارت نيام که در پشتش آويزان بود ،رهانيد و عمود بر پيکر ديترامب شيرسـار شمشـير برد و آن را از
کرد و نوک شمشـير را مسـتقيم بر سـينه او فرود آورد ،بطوريکه استخوان سـينه او را همچو آبِ حيات
شـکافت و از پشـتش زبانه کشـيد و تا نيمه بر زمين زير تنش فرو رفت ،همانگاه بسـرعت سـر خود را
رو بـه لئونيـداس چرخانـد و به او خيره شـد .لئونيداس بر خود مي پيچيد و با تکيه بر شمشـيرش که بر
زميـن فـرو رفتـه بود به دشـواري به زانو بر خاسـت و قامت راسـت کرد .چـاره اي نديد کـه بار ديگر بر
سـپند يورش برد و با فريادي وحشـيانه بسـوي سپند شـتابان شد و سپند درحاليکه شمشير تا نيمه در
تـن ديترامـب فـرو کـرده بـود ،شمشـير را در تن او جا گذاشـت و بي درنگ ،بي شمشـير سـوي او دويد،
لئونيـداس شمشـير خـود را به باال بـرد اما قبل از فرو آمدن آن ،طوفاني از مشـت و پنجـه و آرنج بود که
بر سـر و گردن او کوبيده مي شـد و او را درون خود مچاله کرد و لئونیداس بي طاقت بر دو زانوي خود
افتاد و تمامي پيکرش را زير پاهاي سـترگ خود لگد کوب نمود ،آهن خود در اسـتخوان مغزش فرو رفت
گوشـت بدنش درهم آميخت .لئونيداس با پيکري اسـتخوان شکسـته بر دو زانو افتاده ،عذاب ِ و خفتان با
ميکشـيد و سـپس سـپند نـگاهِ حقـارت به آن مـرد کـرد و آرام به او گفـت :اکنون جان بـه مرگت خواهم
دميد و ریسـما ِن حیاتـت را به تیغم خواهم برید.
و او را به حال خود گذاشـت و آسـوده بسـوي نعش بي جان ديترامب رفت که شمشـير شيرسـار او
تا قائمه بر سـينه اش فرورفته بود و شمشـير شیرسـار را از درون پيکر او که بر زمين دوخته شـده بود،
بيـرون کشـيد و بار ديگر سـوي لئونيداس شـد ،هنگامیکه آهسـته آهسـته با گامهاي سـنگين قـدم بر مي
داشـت ،لختـه هـاي خـون از لبه تيـ ِغ پهن خود با ديگر دسـتش زدود و سـرانجام بر باالي پيکر آغشـته در
خون لئونيداس رسـيد که با گردني آويزان و زانو زده نفسـهاي آخر را از سـینه بیرون می داد .سپس سپند
بـر باليـن او ايسـتاد ،خـم گشـت و پنجه بـه موهاي او بـرد و گفت :اکنون که فرشـته مـرگ بر گلویت پنجه
افکنده ،پرسشـی دارم و آن اینسـت ،مي داني فرق پارسـي با ديگر نژادان در چيسـت ؟
نبرد نها یی 428
لئونيـداس کـه سـر بـه پايين خميـده داشـت تنها نفس خونيـن به بيـرون مـي داد و جز زبا ِن سـکوت،
پاسـخی براي گفتـن نداشـت ،هيچ نگفت.
سـپند دهان به گوش او چسـباند و در امتداد سـخن خود افزود :گر سـنگيني تمامي سـتارگان بر گرد ِن
مرد پارسـي باشـد هيچگاه زير شمشـير دژخيم سـر به زیر نمی گیرد و فرو نمیافکند ،به گونۀ مگابيز که
ِ
ضربات بزدالنتان چشـم در چشـم شـما داشـت ،اما نگاه تو بر خاک است. زير
پـس آنـگاه همـراه بـا خنـد ه اي که از درون د ِل پر خون سـر می داد گفت :ای اسـپارتی سـنگینی خفت
مجال اسـتواری به تو نمی دهد ،چو کفتاری سرشکسـته هسـتی در برابر شـیری یال طالیی.وانگه در برابر
آن مردِ زانونشـین و فرو افکنده سـر ،سینه اسـتوار نمود و ايستاد.
و شمشير سنگين خود را بر روي گردن او افراشت و گفت :اي مرد تو را از اين درد و رنج خواهم رهانيد.
درحالیکـه لئونیـداس گـرد ِن خمیده و دیده بر خاک داشـت و از چشـم و دهـان و دماغش خون بر خاک
می چکید ،سـپند شمشـیر افراخت ،بطوریکه مشـتۀ شیرسار شمشیرش با آسـمان رو در رو شـد ،و ِ
نوک
تیغۀ شمشـیرش ،روی بر خاک مالید ،کمی در آن حال ماند و چشـم به تمامی گشـود ،سـپس با آوایی که
ِ
گوش هسـتی را می خراشـید و کنگرۀ ایوان جهان را به لرزه در می آورد ،ضربه ای گران بر گرد ِن آويزان
لئونیداس افکند و سـر او بر فضا چرخان شـد.آنگه بر روي خاک غلتيد و تن او را از سـر پاک و انگشـتان
خود را به خون او آغشـته کرد و بر جبين ماليد (نشـانه خونخواهي در قديم).
سپند خروشيد و گفت :ای مردان من ای ویرانگران مقتدر ،برکنید و بخشکانید و زیر و زبر کنید ،هر چه
پيشرويتان ميباشد که بايد عبرت بر تمام عالمیان و سراسر جهانیان شود.
در سـويي دگـر ماردانيـو در کنـار تيگران ،بر بالين بي جان مگابيز ايسـتاده و پيـکار او را با هيجان مي
نگريسـتند ،درحاليکه ماردانيو بغض راه گلويش را گرفته بود و در غم از دسـت دادن يار قديمي خود بود،
آرام بسـوي تيگران رو گرداند و به سـختي بغض را از حلقوم شسـت ،و صداي خود را هموار کرد و به او
گفت :اين همه شـکوه و جالل و حشـمت در کشـتن تا کنون نديده ام.
تيگـران بغـض آلـود و ماتـم زده تنها شـانه بـه بـاال انداخـت و گفـت :مهارتش بی
انتهاسـت و قصاوتـش نیـز ُچنین.
9
نبرد نها یی
4 2
فتـح آتــــن
دو روز پس از آن نبرد خونين ،سپند که گويي هنوز خشمش پس از ريختن آن همه خون آرام نگرفته
بـود ،بـر سـپاه خـود ظاهر شـد وخطاب به سـپاهيان گفـت :اي مـردان ،فاصلـه اي نمانده کـه تمامي گيتي
يکپارچه ازآن پارسـيان شـود ،شمشـيرهايتان را آخته کنيد و بسـوي آتن بدون هيچ وقفه راهي شـويد و
آن شـهر را به خاک و خون بکشـيد ،بيافروزيد شـعله هاي آتش ،و خون به پا کنيد ،که رسـتگاري نزديک
اسـت .سـپس دسـت گشـود ،گویی آسـمان را بر دسـت گرفت و از بیخ و بن بر افکند ،که بانگید :ای آتش
افـروزان ،دسـت بر چنگ مرگ برید و سـرود ویرانگـری بنوازید.
ماردانيو بر مرکب بود .در شـگفت سـخنانی شـد که از برای مبارزان نبود ،در کنار گردونه عظيم سپند
ايسـتاد ،آرام به او گفت :سـرورم ،براي آخرين بار ميگويم ،اينگونه اعمال سـتمبار رسـم بزرگواري و آيين
تاجداري نميباشـد .با جاري کردن خونهاي مردمان مظلوم ،رسـتگاري حاصل نميشـود ،مردمان آن ديار
خود گرفتار آتش نژادانند و اکنون شمشـير رهايي بخش پارسـيان بايد براي کمک آنها برافراشـته شـود،
همه کشـی(قتل عام) پیشـه مردان پارسـی نیسـت و شـیوۀ مردم سـوزی را نمی دانند .فراموش مکنيد تيغ
پارسـي در تمامي دوران زنده کننده هوده وحق بوده نه کشـنده راسـتينگي و حق ،ما بايد حاکمان زورگو
و دژخـوی آنها را به سـزاي اعمالشـان برسـانيم ،روا نیسـت که مـردم این دیر را به آتـش بیاندازیم و خانه
بسـوزانیم و شهر را به خاکستر نشانیم.
نبرد نها یی 430
سـپند خشـم آلود بر گشـت و با ماردانیو آن کهنه جنگجو رو در رو شـد و گفت :ماردانیو از همان آغاز
که پا در مغرب گذاشـتم ،جز خاک و خاکسـتر و خرابه هیچ ندیم ،شـهرهایی که به گورسـتان بیشـتر شبیه
بـود تـا بـه یـک آبادی ،همه سـو فقر و فنا .مگر خود بـا من نبودی که به هر شـهر وارد می شـدم ،طایفه ای
ازین سـپاه بزرگ بر آن دیار می گماردم برای آبادانی .سراسـر سـاختم و آراسـتم و بی امان مردمانشـان
را از منجالب فقر و بدبختی بیرون کشـیدم و به هر نابسـامانی سـامان بخشـیدم ،شـدم درمانی بر درد این
درمانـدگان ،چـاره ای ناچار برای این بیچارگان ،این مردم بیش از خدایانشـان به من مدیونند .حال شـهری
را آنهم به خاطر گستاخیشـان سـوزاندم ،تا درسـی باشد بر بدنهادم.
سـپس رو به آن شـهر رو گرداند ،نفسـی عمیق بر کشـید و کمی در سـخن گفتن درنگید ،و از گوشـه
چشـم نيـم نگاهـي ناپایـدار بـه ماردانیـو انداخـت و رو از او برگرفـت ،و بي اعتنا بـه او گفـت :ماردانيو ،من
فرمانـده ايـن ارتشـم و خود مـي دانم کـه چه کنم.
و ماردانيو با نااميدي فراوان بار ديگر خواهشـگونه به او گفت :سـرورم آبادانی کار ایرانیان اسـت ،شـما
بـه حـق رفتـار نمودید ،پیرو سرشـتی که از کیومرث تا کیخسـرو در ذاتتان نهادینه شـده ،تمنا ميکنم این
بـار نیـز چنیـن کنید ،بـا اينگونه فرمان ها که بوي سـتم از آن برمي خيـزد ،راه به جايي نمي تـوان برد.
درين زمان سـپند بر آشـفت ،و بر خالف باو ِر ماردانيو برو تند و تيز شـد و سـپس خروشيد :گر ياراي
جنگيدن در تو نيسـت مي تواني لشـکر را ترک کنی ،فزونه دیگر مگوی مرد.
سـپس ماردانيو با افسـوس بي پايان حرف خود را نا تمام گذاشـت وبا دلسـردي فراوان سـر را به زير
افکند و پيشگاه سپند را ترک گفت.
تيگـران کـه نگرنـدۀ گفتگوي آن دو بود ،ماردانيو را در تنهايي يافت و بـه او گفت :دردا که در گفتگو با او
سـودی نیسـت ،او نرسیده به شاهنشاهی ،دیوکامه شده و خودخواهی و نیروپرستی پیشه کرده.
ماردانيو آهي از دل برکشـيد و گفت :افسـوس براي اين مردمان که بايد از دسـت اهريمن رهايي يابند
و گرفتار ابر اهريمني ديگر شـوند.
سـپاه پـارس همچو اقيانوسـي خروشـان سـوي آتن به تالطـم افتاد .چنگال شـب هنوز نیمه بـاز بود،
سـپاه پـارس آن دریـای تیـر و تبر به نزديکي آتن رسـید ،همانگاه سـپند فرمـان راند که سـرهاي بدون تن
فرماندهان اسـپارت و السـد موني را براي حاکم آتن به نام تموسـتوکل بفرسـتند.
پس از مدتي کوتاه از سـپري شـدن صدو ِر فرما ِن سـپند ،سـواري در اعماق سـياهي شـب ديده شـد،
کـه بسـوي آنهـا مي تاخت ،به نزديکي آنها رسـيد ،فريـاد زد و گفت :مي خواهم شـاه جهـان را مالقات کنم.
1
نبرد نها یی
4 3
نگهبانانازاوپرسيدند:توکيستي؟
سوارکه پارچه اي سپيد بر دست داشت و آن را تکان مي داد گفت :من تموستوکل شاه آتن ميباشم.
او را بسـوي سـپند راهي کردند و به سـراپردۀ او بردند ناگهان آن مرد ،سـپند را نشسـته بر تخت ديد،
سراسـيمه در پيشـگاه او به زانو افتاد و چهره و جبین بر خاک سـایید و گفت :اي سـرور تمامي سـروران،
اي نيرومندتريـن خـدا از ميـان تمامي خدايـان ،اي يگانه قدرت بر روي اين عالم پهنـاور ،صاحب و مالک اين
ارتـش ميليونـي و اي جنگجوي پوالد نهاد ،ای دالور آهن سرشـت ،من تموسـتوکل فرمانروای آتن هسـتم
و آمده ام که از شـما امان بخواهم ،زینهار بطلبم و شـهر را بدون هيچ پایداری ،تسـليم شـما خواهم کرد.
سـپند کـه انتظار چنين رفتاري سـبکی را از شـاه آتن نداشـت ،چهـره در هم فرو بـرد و نگاهی بر خفت
او انداخـت و گفـت :اي مردِ زانو نشـین ،تو چگونه شـاهي ميباشـي که با اين فرومايگي پيش مـن آمده اي؟
تموسـتوک ِل زانو زده ،همچنان سـر بر زمين داشـت گفت :فرومايگي از من نيسـت اي شـاه جهان .شما
بر همه سـروران ،سـر و بر همه شـاهان ،شـاه ميباشـيد .شکوه و شوکت شماسـت که ديگران را ناچار به
ِ
قدرت نهايـت ناپذيري که تا کنون هسـتی به خود نديـده در انجـام ايـن خفـت ميکننـد .من چگونه بـا چنين
آويزم ،گر دشـمني بورزم آن از بي خردي منسـت ،شـما شـیرید و سزاوار سلطانی.
سپند کمي در فکر فرو رفت ،سپس گفت :به تو امان خواهم داد اي مرد ،اما سرزمينت را به آتش خواهم کشيد.
تموسـتوکل با شـنيدن اين سـخن برقي از چشـمانش جهيد و کرنش وار درحاليکه خفت در او بيداد مي
کرد ،ناگسـيخته سـر خود را بر زمين ميکشـيد ،گفت :سـپاس و درود و سـتایش بر خداي خدايان .ملک
من زين به بعد از آن شماسـت و فرجام و سـرانجام آن شـهر به اراده و اختیار خدایی چون شـما می باشد.
خـواه آتـش بيافـروز و خواه خون بيافشـاي ،خواه خاک را به خاکسـتر در هم آویز ،حاکـم بی چون چرای
اين سرزمين تنها شماييد.
ماردانيـوس در عجـبِ کـردار آن مـرد بـود ،خمـوش حرکات آن مرد را به انديشـه مي سـنجيد که ناگه
خفت تمام ،زانو بر زمين داشـت ،ايسـتاد و با دسـت خودِ به جلو گام برداشـت و در کنار تمسـتوکل که با
اشـاره به او کرد و خطاب به سـپند گفت :سـرورم ،اين مردِ ژاژخا (ياوه گو ) را من مي شناسـم ،مرديسـت
دشمنکام ( خواستار دشمني) و سوداپرست و بد زينهار (بد پيمان) ،فرومايه ايست بي استحکام و ناپايدار،
سـاليان با ملک پارس عداوت و دشـمني داشـته ،مدتها با او دسـت و پنچه نرم کرده ام و هميشـه موجب
گرفتاري ما بوده .او زبان باز و حیله پرداز سـت ،سـتیزانگیزی مرام اوسـت .ما بايد او را به سـزاي اعمالش
برسـانيم نه مردمان سـتمديده که سـاليان در زير يو ِغ اين مرد سـتم کشـيده اند.رفتار شما مهر ورزیدن بر
ظالمان و ستمکارگی بر فروافتادگانست.
نبرد نها یی 432
سـپند که اين دخالت ماردانيو را توهين به شـوکتش مي دانسـت ،چهره درهم کشـيد و گفت :حرف کم
گوي ماردانيو ،فرمان فرمان من اسـت و زين پس تو ماردانيو ،در امور ورود مکن ،تو تنها شمشـير عريان
کن و به فرمـان من بکش.
تيگـران نيـز کـه شـاهد اين ماجرا بـود به کنار ماردانيو آمد و شـانه به شـانه يار قديمي خود ايسـتاد و
سـپس هر دو نگاهي به هم کردند و با هم همکالم شـدند و خطاب به سـپند گفتند :سـرورم ما را از حمله
اي ايـن چنيـن بيرحمانـه عفـو کنيد ،که ما فقـط تحت فرمان عدالت و داد شمشـير برهنه ميکنيـم و همواره
دستگی ِر افتادگان بودیم.
سـپند بـا حرکـت دسـت خـود که نشـان از بي اعتنايـي او بـه آن دو بود گفت :مشـکلي نيسـت زيرا من
هيچگاه به سـرداران کوته فکري همچون شـما تکيه نخواهم کرد و نيازي به شمشـير شـما کهنه سـاالران
ندارم ،شمشـیرتان به کنـدی افتاده خود خبـر ندارید.
سـر انجام در فرداي آن روز با يورش نخسـیت طليعه صبحگاهي سـپند سـوار بر ارابه زرین نگار خود
شد و شمشير از پشتش عريان کرد و نوک آن را رو به آسمان گرفت و فريادي سخت مهيب سر داد و گفت
:اي فرشـتگا ِن مرگ به کردار رودي خروشـان از آتش زیر و زبر جهان را به کام خویش ببلعید .بی باکان و
جسـورا ِن پارسـی از اين شـهر عبور و با فریادتان سـاکنان هفت چر ِخ روان را بیدار کنید تا بر سرنوشـت این
مردمان به ماتم بنشـینند و سـوگ سر دهند ،شمشـی ِر عبرت باید تنها در دستان پارسیان بچرخد.
و بدينگونه سپند تخم کين را در مغرب زمين کاشت و آن شهر با خاک يکسان و زیر خاکستر آرمید.
در ايـن هنـگام ماردانيـو و تيگـران تنها نگرنده جان دادن آن شـهر زير سـم اسـبان رزم آوران پارسـي
شـدند و شمشـير را در نيام نگه داشتند.
در حاليکه سـپند با شـوکت بسـيار بر روي گردونۀ بزرگ خود نشسـته بود ،و پنجاه اسب زرین ستام
دوشـادوش ،آن را به حرکت می انداختند ،مغرورانه چو خدایان وارد آن شـهر که در زير شـعله هاي آتش
مـي سـوخت ،شـد و بـا افتخار از ميـان ويرانه هاي آن شـهر می گذشـت و سـرخوش از آن که فاتح جهان
بـود ،خـود را تنها سـلطه گر تمام جهان مي دانسـت و کل گیتی را در پنجـه اش می دید.
درحيـن گـذر از ميـان آن ويرانشـهر بـود که ديدگانش بسـوي يک بلنـدي بي حرکت مانـد و عمارتي با
سـتونهاي بـر افراشـته و طاقي اسـتوار نظـر او را به خود جلب کـرد ،چو کاخهای پارس کنگـره دار بود ،بر
سـتونهای منقوش تکیه داشـت ،با تعجب خطاب به آرتاباز که در کنار او بود گفت :اين چه معبدیسـت که
بـر روي آن تپـه زير آماج حملات ما دور از آسـيب مانده ؟
نبرد نها یی
433
آرتابـاز در پاسـخ بـه او گفـت :سـرورم آن معبـد پارتنون ميباشـد ،اين يک محل مقـدس در کل مغرب
زميـن اسـت کـه شـهر آتـن را بر طبـق اين معبد که الهه آتنـا در آن واقع اسـت نامگـذاري کرده انـد ،من می
خواسـتم ان را به ویرانی بکشـم ،اما ماردانیو نگذاشـت و مانع از به آتش کشـیدن آن شـد.
آرتاباز :همان خانه الهه آتنا ،در آن تنديس الهه آتنا نگهداري ميشود.
آرتاباز :خداوند مهارت و زيبايي در اين سـرزمين ميباشـد و نماد آن يک تنديس بزرگ اسـت که درون
اين معبد قرار گرفته.
سـپس سـپند قهقهه اي سـر داد و گفت :گفتي يک تنديس ،ايرادي نیسـت ،من هم فرمان نخواهم راند که
ايـن مـکان را خاکروبـه کنند ،ولي بگوييد ،گفتـه مرا بر روي ديواره هاي اين مکان بنويسـندتا آيندگان بدانند
کـه قدرت مطلـق اين دوران چه کسـي بوده.
و او چنين گفت :الهه آتنا در امان خواهد بود ،تا او و فرزندانش بدانند که ترحم سـپند شـهزاده پارس به
اين الهه بوده که مانع هرگونه آسـيب رسـيدن به اين الهه شـده اسـت.
اموا ِج بدرفتا ِر دريا با دلي پر کينه و روحی نفرت آسـا ،بر چمنزاري سـيه زا چنگ مي افکندند ،خشـکی
و دریـا عقـده و بیزاری به هـم رد و بدل می کردند.
آن چمنـزار وسـيع آکنـده از لجـن زاري بـود کـه علفهاي چرکيـن از آن روييـده و جوانۀ نفـرت از آنها مي
شـکفت و ُگلی َگندگون از آنان سـر بر می آورد .بوي تعفنشـان به سـبب سوزي بي روح و زهرپاشنده بر فضا
مي پيچيد و بسـوي جنگلي مي وزيد که شـاخه هاي خشـک و تو در توي درختانش در تن هم فرو مي رفتند.
5
نبرد نها یی
4 3
سرانجام آن گندبادِ هستی سا(نابود کننده جهان ) پس از گذشت از ال به الي آن غریو و غوغای ستمزا
و تماشـای نفرت و بیزاری جاری در آنجا ،سـرخوش و سـرافراز در تن خویش می پیچید و زوزه کشـان
خـود را بـه معبدي سـنگي که بر بلندي قرار داشـت و مشـرف بر آن جنگل مـرده و آن گندزار بود ،رسـاند
و آنجـا را به بوي گنـد خود آالييد.
در آن شبخانۀ شیطان ،همان معبد سنگي ،آن جادوگر َوژگال (کثيف) و چرکين موي با پوستی آویخته
از اسـتخوان و چهره ای در هم فرو رفته و گونه هایی که انباشـته به نفرت بود و پبیشـانی که به کین چین
مـی خـورد ،بـا حـرص و هـراس بـه دور آن گـودال آتـش افروز حيـران مي چرخيـد و گاه گاهي دسـت بر
پيشـاني مـي کوبيد و با چشـماني پر از رگهـاي خونين ورم کـرده اش که همچو رودي خروشـان از آتش
بود ،به اينسـو آنسـو مي نگريست.
آشـوبي هراسـناک بر جان و دل داشـت .آري او از رسـيدن پيروزمندانۀ سـپند به آتن خبر دار شـده
بود .از ترس به خود مي پيچيد و بي قرار از فيروزي سـپند بود .سـپس عنان صبرش از هم گسسـت و از
دسـتش رها شـد و تاب نياورد و دوان دوان از معبد به بيرون زد و در دشـت مقابل معبد ايسـتاد که مشرف
بـر تمامـي آن جزيـرۀ هرزه خيز بود .دسـتان خود را ز هم گشـود و نشـانه بر آسـمان گرفـت و با گفتاري
کـه تمنـا و خواهـش و التمـاس در آن مشـهود بود گفت :اي سـاتان اي اهريمن تاريکي کجايي که سـپند در
نزديکي اينجاسـت و نابودي من و تو نزديک اسـت.
ناگهان دريا پريشان شد و امواج بيرحمانه در تن هم پيچيدند و ستوني از آن موجهاي پرکينه از ميان
آبهاي وحشـي قد بر افراشـت تا بر آسـما ِن تيره فام دسـت انداخت ،آري گرۀ دريا در عقدۀ آسـمان در هم
ِ
نفرت آسـمان در حال مکيدن کينۀ آب دريا بـود و از کينه او جان پيچيـد و وحشـيانه بـه دوران افتـاد ،گويي
مي گرفت که به يکباره سـيلي از آن سـتون پيوسـته به خوا ِن آسمان جدا گشت و به سوي آن جزيره حمله
ور شد و در ميانه راه شبح تيره تني از درون آن سيل خود را به بيرون کشيد و در مقابل آن جادوگر ميان
زمين و هوا ايسـتاد و گفت :او هيچگاه به اينجا نخواهد رسـيد ،اي مرد بزد ِل هوس کيش.
مژيسـتياس سـر بر زمين نهاد در برابر آن شـب ِح متالطم و شـناور در هوا که گندابي متعفن از درون
آن چـکان بـود و به ترس و سـیماب گفت :شـر باد ،شـر باد بر عالم ،سـرورم ،اي سـاتان ،خالـق تاریکان و
فرمانـروای فریبـکاران ،کاري کـن که او بکلی سـایه بر مغرب افکنده و مغرب در چنگالش اسـت .سـپاهش
چو نهنگیست دهان گشوده و سیری ناپذیر .آری سرورم جملگي يارانمان بوسيله چنگال او نيست و نابود
شدند و تموستوکل از وفادارترين يارانت ،با فرومایگی تمام ،سبکسار و ننگونه و خفت انگیز ،سر تسلیم و
تعظیـم و تکریـم در مقابل او فـرود آورده و در تمام جهـان او را خداي خدايان می نامند.
نبرد نها یی 436
آن شـبح در تـن خـود فـرو مـي رفت که ناگهان خنده اي از پيکـر دود اندود او بر فضا طنين انداز شـد و
گفـت :يارانـت بايـد درين راه جـان مي دادند ،با جـان دادن آنها ما به مقصودمان نزديک تر خواهيم شـد ،که
فنـای آنهـا جاودانگـی ما را به همراه دارد .سـپند رویین تن اکنون يکي از بهترين و وفادارترين افراد منسـت
ولـي خـود نمي دانـد و او حال در چنگال اهريمني چون من گرفتار شـده.
مژيسـتياس بـا شـنیدن قوت در سـخ ِن خالـ ِق خویش ،کمـی از لرزش افتـاد که با چشـماني افروخته و
سـرخ گفت :چگونه؟
ِ
قدرت خـود را همپاي ايـن درياي سـاتان دسـتش را بسـوي آن دريـاي مـواج آخـت و گفـت :او اکنـون
مالـک نیرویی که نابودگ ِر همه چيز و همه جاسـت و به هيچ چيز رحـم نخواهد کرد، ِ خروشـان مـي دانـد و
ولـي نمي داند خروشـاني اين دريـا از آ ِن باد اسـت.
ِ
قدرت آری قـدرت او اکنـون حتـي بـه خودش رحـم نخواهد کـرد ،او نيز همچو تمامي نيرومندان نابـودِ
خـود خواهـد شـد .دسـت و پـاي او با زنجيري به هم پيچيده شـده که خود بـراي خويش سـاخته ،آری او
خود را به زنجیر کشـیده .به غير اين او بر ما چيره مي شـد ولي اکنون ما از او پيشـي گرفته ايم ،که بالياي
اهريمني در دنيا کم نيسـت ،گر از يکي بگريزي گرفتا ِر دامي سـهمگين تر خواهي شـد .اينست آيين شيطان،
گندناک ژرف و عمیق که با دسـت و پا زدن بر آن بیشـتر به کامش کشـیده می شـوی ،تنها ِ چو یک گردابِ
راه رهایی از دام اهریمن نیوفتادن در گنداب اسـت.
وانگـه آن آوای نفرینـی سـخت ناهموارتر شـد و جامه قهقهه پوشـاند و افزود :البته کیسـت کـه بر آن
نیوفتد ،هان کیسـت ؟
مژيسـتياس نيم خيز شـد و دو دسـت تمناي خود را بسـوي آن آفرينندۀ سـياهي باال گرفت ،او که هزار
چالش و پرسـش در اندیشـه سـیاهش گره می انداخت ،گفت :سرورم ،تموسـتوکل خود را تسليم او کرده و
از يـاران او شـده ايـن ديگـر چه حيله اييسـت ؟ کمکم کن تا از آشـوب رهایی یابم ،شـما به من قـول پدرامی
و جاودانگـی و نامیرایـی دادیـد ،اگر او به اینجا رسـد ،من را خواهد کشـت و شـبخانه را نیـز به آتش خواهد
کشـید و راه دوزخ را نیز بر شـما می بندد.
نبرد نها یی
سـاتان همچنان در میان آشـوبِ دریا و عصیا ِن آسـمان شناور بود ،به صدایی زبر و خشن گفت 7:آري43
تسـليم شـدن تموستوکل ،به کبر او جان دميده و تکبرش همچو رودي خروشـان به حرکت افتاده ،اگر او با
دسـتان سـپند کشـته مي شـد اين چنين کارسـاز نبود زيرا سـپند حال مي پندارد که تنها نامش سـبب فتح
بزرگترين شهرمغرب شده ،نه شمشيرش.
و او افـزود :ای پلیدپیشـه نگرانـی به خود راه مده ،جاودان خواهی ماند ،براسـتي کـه دنيا از آن من
خواهـد شـد و پيـروزي نزديـک اسـت .او آرزوي بـه اينجا رسـيدن را با خـود به گور
مي برد و همچنيـن اردوان.
جادوگر که نام اردوان را شـنید ،دروازۀ خاطرش باز سـوی سـیلی از آشـوب گشـوده شـد و گفت :با
اردوان چـه ميکنيد سـرورم؟
آن شـبح سـيه تن آرام آرام از او دور مي شـد و بسـوي ابرهاي رعد آفريني مي رفت که در دل آسـمان
ِ
غـرش رعد در در تـن هـم مـي پيچيدنـد ،و عقده و بیـزاری بر زمین خالـی می کردند ،همانگاه پاسـخش با
هـم آميخـت و گفـت :هنگاميکـه دروازۀ دوزخ بـه اين جهان راه نداشـت ،فرزندانم به همت هـم ،خوان نيرنگ
گسـترده اي براي او پهن کردند ،به سـبب آن خود را بدسـت کينه سـپرد ،و فرزندش را که همسان اسپندیار
نیـرو در تـن داشـت ،را بـا دسـتان خود تقديـم به مرگ کرد ،آن ننگ سـرآغاز نابـودي او بود زيرا براسـتي
او مردي شکسـت ناپذير اسـت با اين کردار ننگبار ،روشـنايي از او رو گرداند و مجبور به آوردن سـپند آن
جوا ِن آتشـين عنان شـد .او هيچ گاه مغلوب من نمي شـد اما سـاليان پيش کينه اش او را بدسـت ما سپرد و
سـختي و پيچيدگي کار ما را هموار کرد ،و اکنون او کشـنده قویترینهایی شـده که روشـنایی به جهان می
آورد .اما حال او بر کينه خود تسـلط دارد و و راه چاره اش سـپند آتشـين مزاج است زيرا سپند به آسودگي
اسـي ِر کينه اش ميشـود ،کينۀ سـپند نيز سـببِ جـوال ِن نفـرت و بيـزاري اردوان خواهد شـد ،این نامـدارا ِن
روشنایی بسیار ابلهند و نادان ،زیرا چر ِخ روزگار هماره و پیوسته در گردش است اما هیچگاه از آن عبرت
نمی گیرند و همیشـه به دام من می افتند ،که براسـتی نیکنهادان نادانند.
آری سـپند بـا آتشـي کـه دارد ،آسـوده خـود را بـه کينه خواهد سـپرد ،حال سرنوشـت اين جهـان در
دسـتان دو مـرد نيـک سـيرت اسـت که گرفتـا ِر نفرت خواهنـد شـد .در آينـده اي نزديک خواهي ديـد که با
اردوان و سـپند و سـرزمين نيرومندشـان چه کار خواهم کرد ،و قهقهه اي دهشـتناک بر فضا پيچيد و آن
شـبح يکباره به تاريکي محيط رنگ باخت و ناپيدا شـد و مژيسـتياس در انديشه سخنان آن ابليس ناباورانه
همچنان بـر زمين خفيف مانـده بود.
نبرد نها یی 438
سـپند با افتخار که بر بلندي مشـرف بر آن شـهر ايسـتاده .مغرورانه يکايک خانه هاي نيم سـوخته که
از آن دودي سـياه بر مي خاسـت نگاه مي کرد ،آري آن شـهر در تلي از خاکسـتر گويي آراميده بود .سـپس
سـر چرخانـد و به پشـت خـود که ماردانيو بود نيم نگاهـي کرد و دوبـاره دیده اش را معطوف به آن شـه ِر
بخت برگشته کرد و آرام خطاب به ماردانيو گفت :درود بر ماردانيو ،ديدي که چگونه سپند در مدت کوتاه
بـر تمامـي جهان چيره شـد ،جهانی که سـاليان هيـچ فاتحي قادر به انجـام آن نبود .حـال ما يگانه حاکم کل
اين گيتي هسـتيم و سـرزمينهاي غربي در طاعتمان ميباشـد و امپراطوري پارس را به پارس زمين تبديل
کردم و امپراطور را به آرزوي ديرينه اش رسـانديم ،جهانی بی مرز و حد و حاشـیه ،اينطور نيسـت ؟
ماردانيـو نـگاه خـود را افسـوس بـار از کنار سـپند مي گذرانيد و به آن شـهر فـرود مي آورد ،و سـخن
امپراطـور را مبنـي بـر گشـودن مرزهـا و يکپارچه کـردن جهان را از انديشـه مـي گذراند و بکلـي دو ِ
هدف
جداگانـه در تفکـر شـاه و شـاهزاده مـي ديـد و با غمي که در گفتار داشـت گفـت :آري سـرورم اما يک چيز
باقـي مانـده که بايد گوشـزد کنم.
سپند که می دانست ،ماردانیو قصد بازگو کردن چه نیتی را دارد ،با آهنگي سرد پاسخ داد :آن چيست؟
ماردانيو کمی به او نزدیک شـد و چشـم در چشـمانی که چو اقیانوسـی متالطم در خشـم و نفرت می
جوشـید دوخت ،که گفت :زين پس سرنوشـت کل اين گيتي در دسـتان شماسـت.
سـپند نيـم خنـده اي بـر لب آورد و گفت :يعني چه ؟ اينجا دگر آخر جهانسـت و مکاني ديگر نیسـت که
بر آن دسـت نيانداخته باشیم.
9
نبرد نها یی
4 3
ماردانيو باز قدمي بيش بسـوي سـپند نهاد و به او نزديک تر شـد و با تعجب گفت :گويي شما فراموش
کرده ايد ،ميبايست در جزيره اي که همجوار اينجاست معبدي را به آتش بکشيد.
سـپند با خند ه اي سـر تکان داد و سـپس رو گرداند و چشـم در چشم ماردانيو نهاد و گفت :حرف از آن
ديگر نزن ،اين سـخنها همه باد اسـت ،آنها همگي داسـتانهاي خرافي بي پايه و اسـاس ميباشـند و سـاختۀ
ذهنهاي پوچ و توخاليسـت .تا اينجا هيچ خبري از شـيطان و اهريمن نبوده ،آنها تنها يک مشـت شورشـي
بودنـد که بايد بوسـيله من نابود مي شـدند زيرا گويي کسـي ديگـر قادر به ايـن کار نبوده.
ماردانيوس سـپس دسـت خود را به سـوي شـهر که در دود و غبار آخرين نفسـهاي خود را ميکشـيد
نشـانه گرفت و گفت :نه اينطور نيسـت ،شـما جايي دگر را به آتش کشـيديد نه شـبخانۀ شيطان را.
سـپند که آشـفتگی از سـخنان ماردانيو داشـت ،آشـوبزده سـر به اين سو آنسو مي
چرخانـد و بـا داد ِن چنـد نفـس به بيـرون گفت :شـيطان کيسـت ،خانه اش کجاسـت ،اين
سـخنان سـبک و حرفهای بيهوده و گفتا ِر کج براي اين بود که امپراطور و اردوان به انجام
اين کار ،روح و روان مرا برانگیزانند ،تا با عزمي اسـتوار راهي اينجا شـوم .سـپس دسـت
به آسـمان برد و گفت :ماردانيو با این عمر گران که داری ،بسـیار زشتسـت و بس ناپسند
کـه مـن تـو را پندت دهم .تو سـال دارنده هسـتی و کهنـه کار ،و جهان شناسـی بی رقیب
می باشـی ،ماردانیو بدان هرچه هسـت در اين عالم ماديست ،شبح و شـیطان و ارواح زادۀ
جهالـت اسـت و نادانی ،و تنها اندیشـه های پـوچ و توخالی به این گفتارها بـاج می دهند.
در هميـن هنـگام آوای دوربـاش قدمهایی بر خاسـت که به آنها نزديک مي شـد ،بلـه آن آرتاباز بود که
سـوی آنها می آمد ،درحالیکه پیشـانی ُپرشـکن خود را به دشواری گشاده داشت ،سبکسار گفت :آري حق
بـا شماسـت .ولي شـايد هم يک توطئـه و ترفند و فریب کـه شـما را دور از پايتخت امپراطوري نـگاه دارند،
تا به فتنه هاي خود جامه عمل بپوشـانند و ردای حقیقت بر شـانه های شـرارت خود بپوشـانند ،سـرورم
خنج ِر خیانت همواره به دیده ناپیداسـت.
ناگهـان ماردانيـو بر آشـفت با شـنیدن این سـخنان از دهـان او ،مـو از بدنش فراخید(برخاسـتن) و بر
تنش چو سـنان نیشـتر زد ،حيران سـرگرداند آن مرد باريک اندام سـيه چرده را ديد و درحاليکه از خشـم
مـي جوشـيد ،طنابِ متانت و وقار را به دشـنۀ خشـم برید و گفت :ای شـب پوش حـدِ ادب را بـدان ،ای کبود
کردار(زشـت کردار) به دادار گيتي گواه ،آرتاباز تو را به دوزخ مي فرسـتم تا ديگر از اندیشـۀ فتنه سـازت،
سـخن بر دهانت جاري نشـود.
نبرد نها یی 440
سـپند در حاليکه نگاهش به ماردانيو بود ،و دانسـت خشـم ماردانیو در حال عصیان اسـت ،که پرشتاب
پا به میدا ِن مجادله نهاد و سـخن ماردانیو را ناتمام گذاشـت و گفت :خاموش باشـيد.
ماردانيـو خـوب گـوش کـن مـن حال بر تمامـي اين گيتي دسـت انداخته ام و يک لشـکر ميليونـي را از
کوهها و درهها و درياها و شـهرهاي بزرگ گذراندم و به انتهاي مغرب زمين خود را رسـانده ام ،حال بايد
با اين سـپاه سـترگ که حتی گنجاندنش در پهنه آسـمان سخت اسـت ،راهي جزيره اي شوم که حتي شايد
يک سـاکن هم در آنجا نباشـد.
ماردانيـوس مـردی بـود کـه معنی شـرم و حیا را بکلی می دانسـت ،گرامش شـاهزادگی سـپند را نگاه
داشـت و از خشـم خود کاسـت ،گفت :سـرورم ما از مشرق راهي شديم تنها براي نابود ویرانی اهريمني که
در سـاالمين به انتظار ماسـت ،نه براي آتش زدن شـهرها يا نابود سـاختن مردما ِن بي گناه که شـما در آتن
انجام داده ايد .در حقيقت شـما مکاني ديگر را به آتش کشـيديد.
آرتاباز با لحني آشـوبنده و غوغاافکن گفت :اينها همگي پنداشـته هايیسـت که در افسانه ها آمده اي مرد
خيالپرداز و واهی پرست.
سـپس رو بـه سـپند کـرد و دسـتان خـود را از روي تعجـب گشـود و گفت :سـرورم آيا مـا تا اينجا با
اهريمن و يا مخلوقی برخورد کرده ايم که به شـيطان شـبيه باشـد؟ سـپس همراه با خند ه اي زهرآميز و
گزندناک سـر خود را تـکان داد.
ماردانيـوس نمـي دانسـت که چگونه غضب خـود را در اختيار گيـرد ،دوباره مها ِر تاب و مـدار را از کف
بداد و با خشـم به سـوي او قدم بر داشـت ،به آرتاباز گفت :گسـتاخانه سـخن ميگويي ،اي مردِ مغزآلوده،
تو خود بهتر از همه مي داني که اهريمن بودن به شـکل و شـمايل نيسـت.
سـپند غضب ماردانيو را ديد و نگران از آنکه خشـمش گريبا ِن آرتاباز را بگيرد گفت :اي ماردانيو هيچ
فکـر کـرده اي که براي رسـيدن به آن جزيـرل کوچک ما بايد از دريا بگذریم و هيچ راهِ زمينـي وجود ندارد.
ماردانيـو ناگهـان با شـنيدن آن سـخن از حرکـت باز ايسـتاد و آرتاباز با برداشـتن هر قـدم ماردانيو به
نفس آسودگي از درون کشيد و درحاليکه ماردانيو سوي او ،رنگ از رخسارش مي گريخت ،با سخن سپند ِ
از خشـم بـر تـن خـود مي لرزيد ،به دشـواري نگاه از آرتاباز برداشـت و رو به سـپند کرد و گفـت :آري.
سـپند بـا دسـت خـود او را به آرامـش خوانـد و در پي آن گفت :پس می پذیری ،بسـيار دشوارسـت که
ارتشـي بـزرگ را از تنگـه اي بسـيار کوچـک گذرانـد .اما بنا به پافشـاريهای تو و پیرو گفتار پیشـینیانمان
گروهـي را بـه آنجـا مي فرسـتيم و ما و سـران سـپاه جملگی آنها را همراهـي خواهيم کرد .تنها ايـن کار را
انجـام مـي دهـم که در گذشـته گوهری گرانبهـا براي ملک پارس بـودي و پدرم نیز بیش از یک بـرادر به تو
احتـرام مـی گـذارد ،نمـي خواهـم درآينده کـدورت و تنگی ميان من و یـاران پدرم پديدار شـود.
1
نبرد نها یی
4 4
در اين هنگام که آسـمان را ناگسـيخته با دقت رصد مي کرد ،با خود گفت :به راسـتي که چنين شـبي
تا کنون نديده ام ،آسـماني هموار و صاف و اما بي سـتاره ،گويي تاريکي همه سـاکنان افالک را بلعيده.
نبرد نها یی 442
در همیـن حـال کـه بـه ژرفـایِ تیرگ ِی طا ِق جهان و ِ
فرش آسـما ِن بی ابر چشـم دوخته بود ،که سـیاهی
آسـمان دیده او را سـوی خود کشـاند ،گویی تیرگی پنجه بر چشـمانش افکند و می خواسـت روح از تن او
بـر کنـد ،که با تکانی بـه خود آمد و دیده از آسـمان برداشـت.
درحالیکـه افـکارش در وادی بیـم و امیـد در مـی غلتیـد ،به بارگاه برگشـت .با آشـفتگي که در انديشـه
داشـت در بسـتر خود به اسـتراحت آرمید .اندک اندک سـپاهِ خواب به کاروا ِن خيا ِل پرآشـوب او يورش برد
و خسـتگي او را به سـکوتي عجيب کشـاند .اندکي زمان نگذشته بود که باد کينه کِشـي به شدت وزيد و ناله
و زوزه آن بـاد کـم کم به شـيو ِن نفرت انگيزي تبديل شـد.
به يکباره امپراطور سراسـيمه از خلوتگاهِ سـکوت پا به قدمگاهِ بیداری نهاد ،و از بسـتر خود برخاسـت و
حيرت زده بسـوي پنجره روان شـد ،ناگهان در گير و دار وحشـيگري آن باد ،تازيانه اي سـهمگين از آن سـوي
ديوارها بر پيکر پنجره کوبيده و دربها هراسان گشوده شدند .امپراطور با لباس بستر در نيمه راه ،ميانه بارگاه
حيران ايسـتاد و به پنجره گشـوده شـده چشـم دوخت .براسـتي که شـبِ وحشـت بود و تاريکي خفقان آوری
بـر فضـا چيـره شـد .در حاليکه توفان بيداد مي کرد ناگهان صداي دهشـتناکي که تمسـخر در آن سـنگيني مي
کرد از دل تاريکي برخاسـت و از هم سـو گوش امپراطور را خراشـيد و گفت :اي شاهنشاهِ پارس ،اي گشتاسبِ
گسسـته آشـيان ،پيش از اين به تو قول داده بودم که خدمت برسـم ،اکنون زمان وداع ابدي با سـرزمينت اسـت.
امپراطور چشـمانش به سـياهي آن آسـما ِن بي سـتاره دوخته شـده بود که زبان نفرت بر او گشوده بود،
با بهت بسـيار بسـوي آن پنجره گشـوده که روزنه اي بود به سـياهي شـب ،قدم برداشـت ،ناگهان چشمانش
بي حرکت ماند و بي اختيار دلش فروريخت ،قلبش تپيد و حالش دگرگون شـد وگفت :باز هم تو ،تو کيسـتي؟
ناگهان سـياهي شـب سـخت به جنبش در آمد و متالطم و پيچان شـد و تکه اي از آن فضاي تيره فام
دورانـي بـه حرکـت افتـاد گويي جانـي در آن دميده شـد و دگر بار ندایی که وحشـت را بـه جا ِن محيط مي
انداخـت بـه گـوش امپراطور رسـيد و گفت :من فرشـته تاريکي سـاتانم و پيشکشـي مجلـل در خور لياقت
امپراطـور بزرگ پـارس آورده ام.
سپس قهقهه ايي هزار پیچش از آن تاريکي برخاست و هستی و نیستی را در پنجۀ بیداد خود گرفت ،گویی
ِ
وسـعت هسـتی بود ،که در امتداد سـخن خود گفت :این سـخن از نیستی بر می خیزد ،نیستی که از آن آوا ورای
هر هسـتی پایدار تر اسـت ،نیسـتی که هر هسـتی را به کام مرگ می کشـاند تا خود همواره زنده و بیدار بماند.
ای مرد ،سيه بختي مردمان تو در دستان منست ،آري گسستگي و پاشيدگي سرزمينت را آورده ام.
امپراطور با چشماني تمام گشوده به آن سياهي که سرچشمۀ آن ندای نفرتبار بود خيره شد و با شگفتي
گفت :چه گفتي؟ سـاتان! درحالیکه حیرت مجال سـخن به گشتاسـب نمی داد ،کمی پا به عقب گذاشـت و گفت :
پس تو يک حقيقت بودي ،من مي پنداشـتم که پدرم هميشـه افسـانه براي من روايت مي کرده.
نبرد نها یی
بار ديگر در مقابل چشـمان امپراطور نعره اي هزارآوا از آن سـياهي که همچو امواج در خود فرو3مي44
رفتند برخاسـت و گفت :گر آدمی مرا افسـانه نپندارد که دیگر مغلوب من نخواهد شـد .این قدرت منست که
ِ
حقيقت بر اندیشـه شـما چنان چیرگی دارم که همواره مرا خرافات و وهم و خیال می پندارید .آري من يک
تلخم و از هر راسـتی راسـتی ترم .اکنون خبري خوش برايت دارم که گسسـتگی سـرزمينت نزديک اسـت
ولـي تـو نابودي آن را نخواهي ديد زيرا زودتر از آن مرگت به سـرانجام خواهد رسـيد.
سـاتان قهقهـه اي سـر داد که گويـي نفرت زبان گشـوده بـود و در پس آن گفت :سـوداي
بيهـوده داري ،آن وارث نيرومنـد ملـک پـارس ،همـان جوا ِن شیرشـوکت و پیل هیبت ،خود بـه يک اهريم ِن
خون آشـام دگریده ،و براي بلعيدن ملک خود آماده ميباشـد و اکنون در رکابِ منسـت و به حلقۀ غالمان
مـن پیوسـته و بردگـی مـرا می کنـد آری فرزندت بندۀ من شـده .تو نه تنهـا دنياي بي مـرز را نخواهي ديد
بلکـه سـرزمينت هـزار تکه خواهد شـد و هر تکه اش به دندان کفتار دلي پسـت و کثیـف خواهد افتاد.
سـپس آن آواي کينه هزار بار نفرت انگيز تر شـد و گفت :آري مردار خوران هر تکه از الشـۀ بي جا ِن
سرزمينت را به دندان خواهند کشيد.
حلقـه تاريکـي بر گشتاسـب تنـگ و تنگ تر مي گرديـد و او با دسـتان خود پنجه بر آن تيرگي ميکشـيد،
يـاراي نفـس کشـيدن نداشـت که زبان به راحتي بگشـايد ،بريده بريده گفـت :تو از کجا مـي داني؟ اينها همگي
دروغـي بيـش نیسـت ،ای شـیطان کـه اکنون در خواب بر من ظاهر شـدی ،تـو وهم و پندار هسـتی و از گمان
فراتر نمی روی ،تو تنها در اندیشه آدمیان می توانی با این سوداهای بیهوده بر درد خود تسکین ببخشی .ای
شـیطان بر محنت تو هیچ درمانی نیسـت ،فردا زمانیکه من از این خواب بیدار شـوم ،رو به خورشـید خواهم
کرد و هزار درود و سـتایش بر یکایک پرتوهای پر شـکوهِ خورشـید که در واقعیت سـر از بدن امواج تاریکی
بر می چینند ،می فرسـتم و عقب نشـینی تاریکی و شکسـتن سـیاهی را به هزار شـوق و شعف خواهم دید.
در ميان قهقهه اي که همچنان از آن سياهي برمي خاست ،گويي زينت بخش گفتار آن ابليس بود گفت:
ای ابلـه فردایـی دیگـر نیسـت ،تو دیگر از خـواب بر نخواهی خواسـت ،تو اکنـون داری در واقعیت سـودای
نبرد نها یی 444
بیهوده می پرورانی ،این سـیاهی واقعیت محض اسـت ،مرگت آمده امشـب.حال باید بگویم که من هميشـه
همـراه فرزنـدت بوده ام و هم اکنون نیز در کنارش هسـتم.
ای شاهنشـاه چنان بدان که شمشـيرپارسـايي ديگر چون گذشـته در کنار تو نيسـت .آري ،تو یارا ِن
گئومـات ،کـه از فرزنـدان راسـتين مـن بودند را سراسـر با آن شمشـير بـه دوزخ بازگردانـدي ،و او را نیز
آتش نفرت هسـتند شـکنجه ای سـخت کردی .مپندار که آنها مرده اند ،آنها در دوزخ در حال قوت گرفتن از ِ
و روح بيزاري را در خود انباشـته ميکنند تا انتقامي سـخت از تو و فرزندانت بگيرند .همگان مي پندارند که
آتش دوزخ ،سـوزاننده بدان و زشـت نهادان اسـت ،مگر ميشـود؟! چطور آتشـي که من آفرينده آن هسـتم ِ
مـي تواند تن فرزندانم را بسـوزاند؟ دوزخ مکان امن و خوشاينديسـت بـراي بد نهادان.
آري آتـش دورخ تنهـا پـاکان و خوبـان و نيـک نهادان را خواهد سـوزاند .شـعله
هايش اکنون در حال دميده شـدن در روح بدان ميباشـد و خونشـان از آن آتش
جهنده ميشـود تا در فرصت مناسـب فرزندان تو را با شـراره های نفرت خود
بسوزانند و دادمان را به تمامی از شما پارسیان روشندل بستانیم .سپس قهقهه
ن آوای بالهای مـرگ را دراي عجيـب از سرخوشـي سـر داد و افـزود :آری طنی ِ
پس این آسـمان بشـنو که از اعماق دوزخ مشـتاقانه سـوی اقلیمت پر گشـوده اند.
و پـس از آن گفـت :و بـدان ديگـر آن شمشـير تـو را همراهي نميکنـد و زمان خونخواهي فرا رسـيده
اسـت و مرگت آمده و دا ِغ فرزندت و پيروزيش را در گور به دلت خواهم گذاشـت که حتي در گور سـيه به
بيچارگي خـود رقت آري و آسـوده نگردي.
امپراطور پس از شـنيدن اين سـخنان عنا ِن اختيار را از دسـت داد و خشـم بر او چيره گشـت .آسيمه به
گـرد خـود چرخيـد و در تاريکـي محض به هر سـو دسـت مـي انداخت و به دنبـال چيزي مي گشـت ،ولي
يافتن آن بسـيار دشـوار بود .آري درآن تاريکي به اين سـو آن سـو در پي تيغي بود و عاقبت شمشـيري را
در تاريکي يافت و آن را برهنه کرد اما ناگهان آن سـياهي بر خود فرو رفت و از آن پنجره بر او يورش برد
گويي تمام سـياهي شـب به درون آن بارگاه هجوم آورد و امپراطور را در خود گرفت و بر گلويش پيچيد
کـه نفسـش بـه تنگ آمد و دم از سـينه به دشـواري بيـرون مـي داد .آري آن غبا ِر سـياه او را در خود بلعيد
و مانند ريسـماني بر گردن او تنيده شـد .او که به دشـواري بر دو پا ايسـتاده بود ،در همين زمان شمشـير
از دسـتش رهـا و بـر زميـن افتاد و نوک آن شمشـير وارونه شـد ،سـپس تن نيمـه جان او بر زميـن افتاد و
شمشيرش که گويي گوش به فرمان آن شيطان بود ،شکمش را نشانه رفت و او را دريد و خون از دهانش
بـه بيـرون زد ،بـا نيمه جاني که در بدن داشـت خود را بر زمين ميکشـاند که يکدفعه آن غبـا ِر دوداندود در
خود فرو رفت .ناگه شـبحي با دو چشـ ِم آتشـين بر باالي سـر خود يافت .آن شـبح به چشـمان امپراطور
نبرد نها یی
خيـره شـد و آرام آرام صـورت سـيه و گنديـده خـود را نزديک چهرۀ پـاک و زالل امپراطـور کرد .در5همين44
حال نداي وحشـتناکي از درون آن شـبح بر فضا طنين انداز شـد ،که گفت :چشـم بگشـای و خوب مرا نگاه
کـن تا از ترس جـان دهي اي مـردِ بزدل.
امپراطـور بـا لباني خونين و در حاليکه در خون خود مي غلتيد ،نيم خنـده اي زد و گفت :غير اين اگر بود
سرشـت خبيث خودت و نهاد چرکين فرزندانت را به مردان شمشـير ِ از شـگفتي مي مردم اي نفرين روي،
ِ
پرست باک نهاد. نسـبت مده ای بیم
ناگـه بـا قهقهـه ای چهـرۀ لجنـاک و گندگونه آن شـبح در خود فرو رفت و متالطم گشـت ،بـه یکباره به
چهـره ای دیگـر دگرگـون شـد ،مردی طاس و با چشـمانی سـیه فـام که حلقه ای بـر گوش داشـت ،بر دیدۀ
گشتاسـب رخ نمایانـد ،کـه آن مـرد ابروان پهن خود را در هم کشـید و گفـت :مرا نیک و عمیق بنگر منم ،ای
شـاهزادۀ پـارت ،که تخت را از مـن ربودی.
گشتاسـب به او دقیق شـد ،دیگر به تمامی خود را در خواب می دید ،و آرزو داشـت که از این کابووس
که بر اندیشـه او افتاده بر خیزد ،که گفت :تویی ،تویی ،محال اسـت و ناممکن.
آن مـرد حلقـه بـه گوش دهان سـیه خود را گشـود و گفـت :آری گئوماتم ،گئومـات ،ای شـاهزاده دلیر
زمانیکـه قهقهـه کنـان مـرا در ماد بند بر من افکندی و خود بر مرکب نشسـتی و مرا بر زمین می کشـاندی،
یادت هسـت چـه می گفتم ،یادت هسـت ای شـاهزادۀ پارت.
گشتاسـب جوانی خویش را بکلی به خاطر آورد ،او گئومات را دسـت و پا بسـته بر مرکبش بسـت و با
آن سـخت تازید ،و در مقابل پدرش ویشتاسـب و اسـتادش زرتشـت ،پوست از تنش بر کند.
آن مرد که چشـمانش لبریز از انتقام و زبانش از خونخواهی سـنگینی می کرد گفت :گفتم که انتقامم را
از تـو خواهـم گرفت ،ولی تو تازیانه بر اسـب مـی زدی و بی تفاوت سـتور می راندی.
آن هنگام ،رخ گئومات با چهرۀ سـاتان در هم آمیخت ،با آن چهرۀ دوگانه از خشـم بر خود پيچيد سـر
را بـاال گرفـت و نعـره اي برآورد که زمين و آسـمان را به لرزه انداخت و سـفرۀ فلک را دريـد و بر عرش راه
يافت و چيدمان هسـتي را بر هم زد .سـپس بر آن شمشـير فرو رفته به شـکم امپراطور دسـت انداخت و با
طغیا ِن گندنفسـی از دهانش ،آن را در شـکم او چرخاند تا نفس او بکلي قطع شـد .آری آن شـیطان با نفس
سـردش به شـم ِع زندگانی آن ابر امپراطور دمید ،و آن امپراطور ناهمتا دم فرو بسـت .سپس آن ابلیس عقب
عقب گام نهاد و به لبه پنجره جهيد و در حاليکه نگاه به جسـد بي جان امپراطور داشـت گفت :بهسـياهي
سـوگند،انتقامشـيريناست ،سـپس به ظلمت آسمان پيوست.
نبرد نها یی 446
فرداي آن روز اردوان در حال آمدن سـوي کاخ بود که ناگهان هياهوي در شـهر به پا شـد .انبوه مردمان
را در نزديکي دروازه کاخ ديد درحاليکه غريبانه به او مي نگريستند از ميان آنها می گذشت ،آن مردم سخن از
مرگ ميراندند .اعتنايي به آنها نکرد اما خود را شتابان به کاخ رساند .در اين هنگام بهمن گريان بسوي اردوان
آمد و در حاليکه اشـک بر چهره و بغض در گلو داشـت با چشـمانی لرزان به اردوان که بر اسـب بود نگاه کرد.
اردوان که او را با اين حال ديد ،آشـفته گشـت و گفت :چه شـده جوان ،اشـکت از براي چيسـت؟
اردوان پس از شـنيدن سـخن بهمن آشـفتيد .گويي حيرت بر گوش او سـيلي زد و چشـمانش به سـياهي رفت.
باورش به طغيان افتاد و چهره اش درهم شـد که حيران خطاب به بهمن گفت :در مورد چه چيزي سـخن ميگويي؟
بهمـن کـه زبانـش تـوان حرکـت نداشـت منقطع دهـان گشـود و گفت :صبح پيکـر خـون آلـود او را که
شمشـيري در بدنـش فـرو رفته بـود در اتاقـش يافتيم.
اردوان ،تنـد خيـز از اسـب بـه پاييـن جهيد .بي سـخن از تاالرها و راهروهاي تودرتو گذشـت و آشـفته
خـود را بـه اتـاق امپراطـور رسـاند .ناگهان چندين نفـر را ديد که گرد پيکري بي جان که بر بسـتر بود حلقه
زده بودنـد ،آشـفته بسـوي آن رفـت .آنهـا را به کنـار زد ،بيکباره پيکر خونيـن امپراطور را ديـد که خون بر
صورتش خشـکيده و کبودي بر پوسـتش چيره شـده و دهانش نيمه باز و چشـمانش بر سقف خيره بود.
اردوان بـا ديـدن چنيـن صحنـه اي دسـت بر گلوي او کشـيد و بي درنـگ با خود گفـت :گلوگاهش خوابگاه
نفـس اسـت و دهانـش رهگـذر مـرگ ،او پيش از آنکه به ضرب شمشـير جان دهد ،نفسـش رابريـده اند.
در ايـن حـال پيشـانيش از بـار انـدوه چيـن خـورد و بر خود پيچيـد و بي اختيار بـا تمامي جـان او را در
آغـوش خـود گرفت و به دشـواري گلويـش را از بغض زدود و گفت :برادرم کـدام نامردي با تو چنين کرده؟
بي اختيار اشـک ،همچو سـيلي بر گونه هايش سـرازير شـد و صد بوسه بر پیشـانیش زد و با آهنگی که به
بغض و گریه آغشـته بود گفت :برادرم نه تنها ملک پارس بلکه تمامي گيتي ابر مردي را از دسـت داد که تمامي
آيندگان تا زماني که اين خورشـيد جهانگشـا درين گنبد گوهرزای درخشـندگي ميکند به او مديون خواهند بود.
آرتيميس نيم خنده اي برلب آورد و گفت :سـرورم سـخنان شـما همچو يک شوخيسـت ،زيرا آنجا يک
جزيره خالي از سـکنه ،و آبراه دريايي براي رسـيدن به آنجا بسـيار باريک اسـت و کشـتيهاي ما براي گذر
از آنجا با دشـواريهاي فراوان رو برو خواهند شـد.
سـپند کمـي سـکوت اختيار کـرد و به فکر فرو رفت اما بيکبـاره رو به آرتيميس کـرد و گفت :نه من بايد
بـه آنجا بروم تا از اسـرار رازي با خبر شـوم.
آرتيميـس کـه راهـي جـز قبول فرمان نداشـت ،سـ ِر پذیرش فـرو آورد و گفت :پس سـرورم با ارتشـي
کوچـک بايد به آنجـا برويد.
سـپند بـا کمـی درنگ گفت :نه آرتيميس آنجا مکاني ناشـناخته اسـت و اگـر با تعداد سـرباز محدود به
آنجـا رويم ممکن اسـت ،گرفتار شـويم .ما نیـاز به حداکثر نيـرو داريم.
آرتيميس چشم بر روی هم نهاد و گفت :من اين ارتش را در کمترين زمان مهيا خواهم کرد و بسرعت
بـر سـاحل بـرای گسـیل به سـاالمین مـی آرایم ،اما سـرانجام و فرجـام اين اعـزام نيرو به عهده شماسـت
سـرورم ،تنگـه ای کـم عمق با صخره های بیشـمار زیر آب در کمینند و فرمان گذر کشـتیها بـا این ژرفای
آب کار فرماندۀ بحری نیسـت .زیرا فرمانیسـت خطرآفرین و آفت زا.
سپند خنده ای کرد و گفت :آري مي دانم .و با خود گفت :حقيقت بايد برايم روشن شود.
آرتيميس:چشمسرورم.
نبرد نها یی 448
زماني که خورشـيد خنجر از نيام سـياهي عريان کرد و رخ پرشـکوه خود به جهان نشـان داد ،سپند با ارتشي
مجهز به کشـتيهاي فراوان ،راهي سـاالمين شـد .ماردانيوس ،تيگران و آرتاباز نيز او را همراهي مي کردند.
به قبه دريا رسـيدند ،تمامي سـران در عرشـه کشـتي در کنار سـپند گرد آمده و کنجکاوانه از آنجا بر
امـواج آرام نـگاه دوختـه و در انتظـار ديـدن جزيره بودنـد .در اين حـال ماردانيو و تيگران از عرشـه ،يک به
يـک غلتيـدن امواج را زير نظر داشـتند ،کـه ماردانيو گفت :تيگران اين امـواج کوچک ناگفته هایی براي گفتن
دارند ،آشـفته به نظر مي رسـند .نگاه کن آن امواج سـبک جوالن چطور سـنگين رفتار ميشوند ،نبض موج
به تپندگي افتاده ،هراسـناک اسـت ،نشانه خوبي نيسـت برادرم.
تيگران که او نيز نگاهي عجيب داشـت و پژوهان به آب مي نگريسـت گفت :آري آنها از وحشـتي رميده
انـد ،هرچـه جلـو تر مي رويـم امواج بزرگ ،امواج کوچک را مي بلعند ،خبر از وحشـتي مـي دهند که بزودي
شـاهدش خواهيم بود ،افزون بر آن اين آب بيش از اندازه تيره ميباشـد که نشـانه عمق آنسـت اما در اين
آبـراه کوچـک اين مقدار ژرفا و تيرگي آب غير ممکن اسـت.
در ايـن هنـگام آرتابـاز کـه بـر دکل بادبـان کشـتي تکيـه زده بـود و رفتـار آن دو را زير نظر داشـت ،با
پريشـاني فـراوان کـه در او ديـده مي شـد ،در ميان عرشـه آمد و صـورت پر آژنگ کرد (پر خشـم) و رو به
سـپند ايسـتاد که بر تختي بزرگ و زرين ،که بر پاشـنه کشـتي (عقب کشتي مکاني پهن اسـت) جاي داشت،
نشسته بود ،کالم به تحقير گشود و خطاب به بزرگان جنگ گفت :اي جنگي ياران من ،شماها گويي هرگز
در ميدان نبرد نبوده ايد و جهان نوردی نکرده اید و نمي دانيد که لشکرکشـي به اين جزيره کوچک به غير
از کشـتن وقت هيچ فايده ايي ندارد و عمليسـت بيهوده.
ناگهان ماردانيو که خيره به آب بود بواسطه فرياد او چشم از خیزابهای تندرفتار برداشت و با غضبي
فـراوان کـه از او داشـت گفـت :اي مرد چرا فسـاد برپا ميکني؟ مي تواني براي چند لحظه هم که شـده زبان
در نيـام نگـه داري؟ دمـی آرام گیـر دیگـر ای مـرد ،اگـر موافق به اين کار نيسـتي مـي تواني برگـردي و در
اردوگاه بماني ،سـخن ناسـاز سـر مده ای کمند کِش شـرور ،ای تازیانه زن تزویر.
آرتابـاز کـه بـرق حسـد و کينه در چشـمانش موج ميـزد ،و مردِ گفتگو و جدا ِل سـخن بود و خواسـتا ِر
همیـن واکنـش از سـوی مردونیـو بود به هزار جـوش و خروش گفـت :اي ماردانيو خواهي ديد کـه در آخر
تـو ايـن ارتش را به نابودي خواهي کشـاند و رسـوا خواهي شـد.
تيگـران کـه در ژرفاي خشـم خود دسـت و پا مي زد ،بـه دفاع از ماردانيو ،به او گفت :آرتاباز سـوگند مي خورم
گر بيش از اين سـخن براني کاري ميکنم که طعمه ماهيهاي دريا شـوي و تو را از لذت حيات بي بهره خواهم کرد.
در هميـن کشـمکش ،کـه کشـتي در قبـه دريا بود ،به يکباره خورشـيد از جهان ناپديد شـد و آسـمان پيکـرش را
تسـليم ابری ظلمت بار که با تمامي قوا بر چرخ لشـکر کشـيده بود ،کرد .گويي شـب فرا رسـيده بود و مه ای تيره فام
9
نبرد نها یی
4 4
پر شـتاب به جدال آسـمان آمد .ناگهان بادی وحشـي زمين و زمان را به هم دوخت و طوفا ِن عنان گسـيخته اي نیز
به جان دريا افتاد .انگار تمام بالیای گیتی سرشـت دسـت اندر دسـت هم دادند تا آشـوبی کالن برپا کنند .نعره هاي
صاعقـه بـود کـه لـرزه بر اندا ِم دريا مي انداخـت .دريايي که در حال جان دادن زير ضرب و شـت ِم بادِ عصيانگر بود با
تالطم خود کمک مي طلبيد .بسـت ِر دريا تمناکنان زير پيک ِر طوفان دسـت و پا مي زد و آب شـيون زنان شـکافته ميشد
و امواجی پليد به سـختی صخره های سـنگی قد بر آسـمان افراشـتند و فرياد کشـان با ضربات تازيانه خود ،يک به
يک کشـتيهاي پارسـي را به سـوي گردابی عظيم که در حال بلعيدن دريا بود ميراند و آنها را به نابودي مي سـپرد.
در اين هنگام تمامي سرداران آشفته بر آسمان سر مي چرخاندند ،و شگفت از آن بالی ناگهانی شدند،
درحاليکـه کشـتي در تالطـم امـواج گرفتـار بود هر کدام از آنها از سـويي به سـوي ديگر بي اختيـار قدم بر
مي داشـتند ،سـپند که بر باالي عرشـه کشتي ايسـتاده بود ،زي ِر اصابت رگبار سـنگين ابرو در هم داشت و
با مشـتي گره کرده نگرنده در هم کوبيده شـدن کشـتيهاي خود در ميان خيزابها بود .ناگهان آرتاباز افعی
نـاک (مثـل افعـی ) به اينسـو آنسـو مي دويد و شـیون سـر مـی داد ،وانگه با تمامـي جان فريـادي زد که بر
جـان سـپند نفـوذ کـرد و احوال او را بيشـتر دگرگون نمود و گفـت :اين هم فرجام گوش سـپردن به ابلهان
اسـت سـرورم ،نگاه کنيد که چگونه تماميکشـتيها در ميان پيچ و تاب خيزابها دسـت و پا مي زنند.
همزمـان رگبـار بـاران بـود که بر صورت آنها همچو تيـري فرود مي آمـد و دنيا را برايشـان تنگ و تار
مي کرد و بر خشـم و جنون آنها مي افزود .در طرفي ديگر ماردانيو و تيگران که دسـت بر ريسـماني گرفته
و بـه دشـواري نگرنده اين رخدادِ سـیاه و شـوم بودند ،بيکباره آرتيميـس که نگران از جان یـاران خود بود،
بر دماغه ایستاده بود ،با تیز بینی رفتار دریا را می سنجید ،بیکباره رو به سپند که بر پاشنه کشتی ایستاده
نـوک دماغه کشـتي بانگ بـر آورد و گفت :سـرورم دچار توفانی کشـتی خوار شـده ایم ،اگر ِ بـود کـرد و از
جلـو تـر رويـم تماميکشـتيها درون گردابي بلعنده فرو خواهند رفت ،بايد به سـرعت بـر گرديم من تا کنون
چنين گره دريايي در هيچ کجا نديده ام گويي دريا دهان گشـوده ،آن گره بسـيار خورنده اسـت.
سـپند آسـيمه (آشـفته) از آن بالي آسـماني بود که يکباره به دشـمني با او بر خاسـت .چاره اي جز آن نديد که
فرمان بازگشـت دهد ،سـپس دسـت خود را بر خالف ميلش باال برد و فرمان چنین افراشـت :به خشکي بر مي گرديم.
سـپس زيـر لـب بـه صد افسـوس و حسـرت با خـود کژید :به جهـان آفرين سـوگند که هيچـگاه از دهانم
فرمان عقب نشـيني بيرون نيامده ولي جز اين چاره اي دیگر نیسـت ،زيرا اين يک گزندی گيتي سرشـت اسـت.
با شـنيدن فرمان سـپند :بشاشت و شاداني و بهجت سنگيني بر آرتاباز چيره شـد و رویش به شادابی
افتاد و با شـعف فراوان و قوتي که در سـخن داشـت فرحناک گفت :سـرورم شـما که از ترس عقب نشيني
نکـرده ايـد ،اين امواج خروشـانند که ما را وادار به چنيـن کاري کرده اند.
و ارتش دريايي که تلفات بسـيار در اين سـفر داده بود ،با تعدادي از کشـتيهاي باقيمانده به اردوگاه در
خشـکي برگشـتند و سپند پشيمان که چرا سـبب چنين رویدادی شده است.
نبرد نها یی 450
عاقبت سـپند و يارانش به خشـکي در آمدند ،نيمي از کشـتي ها را در آن طوفان وحشـي به دريا سپرده
بودند و باقيمانده با آسـيب فراوان در سـاحل لنگر انداختند .سـپند با خشمي که داشت ،پا به ساحل گذاشت.
در همين هنگام جنگاوران را غم زده در مقابل خود ديد ،نگاه سراسـر به آنها انداخت ،سـکوت ماتم زده اي
در اردوگاه حکمفرما بود و حيران از آن شد.
همانگاه سپند از ساحل وارد اردوگاه مي شد هراسان از ال به الي آنها می گذشت ،نفسی که از یارانش بر او
فرو می نشسـت ،او را ناخواسـته به عذاب می کشـاند ،در اين احوال که به ياران خود نگاهِ سـطحي مي انداخت،
دريافت اندوهي مرگبار از چشمان آنها بر مي خيزد و بر جانش نفوذ و او را مي آزارد .سکوتی وحشتناک حاکم
بـر سـپاه بـود ،ناگـه بـه گرد خود چرخيد و چهره درهم کرد و با خشـم و دژم بسـيار فرياد بـر آورد و گفت :این
1
نبرد نها یی
4 5
محنت سـرا و غمکده چیسـت که در قلب اردوگاه براه اندخته اید ،چرا اينگونه بر فرمانروای خود مي نگريد؟ تنها
تعدادي کشـتي در دريا غرق شـده .درسـت ميباشـد که پارسـيان تا کنون طعم شکسـت را نچشـيده اند ولي اين
يک شکسـت در برابر خشـم طبيعت بوده نه در برابر دشـمن ،دژخیممان از جنسی آدمی نبود.
ناگهـان جنـگاوري از ميـان انبـوه مـردان بـه جلو آمـد و در برابـر او زانو بـر زمين زد ،بـا نگاهي تلخ و
افسـرده و لحنـي حـزن انگيز گفـت :اي شـهريار اندوه ما به سـبب طوفان نيسـت.
سـپند بـا حرکـت دسـت خود گفت :بر خيز و بگـو پس چرا زانوي غـم در آغوش گرفته ايد؟ چه بر سـر
اين سـپاه در نبود من آمده؟ بسـان سـپاهی در هم کوبيده اسـت ،کم مانده خاک بر سـر و صورت بریزید
و دسـت ماتم بر سر بکوبید.
جنگاور بر خاسـت در حاليکه سـر به پايين داشـت ،با بغضی فرو خورده به آرام گفت :زمانيکه شـما
در اينجا نبوده ايد ،فرسـتاده اي پيام ناگـواري از پايتخت آورده.
سـپند بـا ابروهـاي درهـم فرو رفته ،لحظه به لحظه بر آشـفتگي اش افزوده مي شـد .گفت :آن چيسـت
اي مرد؟ نفسـت بـاال بيايد ،جانم را به لبم رسـاندي.
جنـگاور کـه گويي زبانش قادر به سـخن گفتن نبود ،درحاليکه دسـتان مشـت کرده خود را ميفشـرد،
تمام نيرویش را در زبان جمع کرد و گفت :شـوربختانه پدر شـما امپراطور سـرزمين پارس ،سـر بر بالي ِن
ِ
آرامش جـاودان نهاده.
سـپند چهره درهم و چشـم تنگ و گوش تيز کرد .گويي نه گوش و نه چشـم و نه انديشـه اش ،سـخن
آن مـرد را نپذيرفـت کـه سـرش را در برابر آن مـرد کج کرد و گفت :چه گفتي اي مـرد؟ دوباره بگو.
موهـاي طلاي سـپند بـه سـبب کينـۀ آسـمان ژفيـده (خيـس) و بـر صورتش ريختـه بود و چشـمان
دريانـژادش کـه طوفانـزده بـود ،اين پيغام هزاران بار بر درهم ريختگي او افزود و سـخت آشـفته تر شـد و
بـا شـنيدن ايـن خبر تمامـي آواها برايش بـم و ديدگانش تار شـد .گويي فضا بـراي او به تنـگ آمد .چنانکه
نمـي توانسـت بـه آسـودگی نفس از سـينه بيرون دهـد و به چهره اي افروختـه با خود زمزمه کـرد و گفت:
سـرانجام از آن کابوسـی کـه بيـم داشـتم بـر من اتفـاق افتاد و بـه آن جنگجو گفـت :ديگر چه مـي داني؟ و
جنـگاور افـزود :او بـه مـرگ طبيعي ازجهان رخت بر نبسـته اسـت بلکه او را کشـته اند.
سـپند چنـان برافروخـت که گويـي در درونش آتشـي به پا شـده بود و تمـام وجودش را مي سـوزاند.
از درماندگي سـر به اينسـو آنسـو مي چرخاند .خود را در خفقان يافت .گويي آن شـکي که به هيچ عنوان
نبرد نها یی 452
نبايـد بـه يقين مبدل مي شـد ،اکنون به يقيـن تن در داده ،ناباورانه گفت :اين غير ممکن ميباشـد چه کسـي
چنين جسـارتي کرده؟ نه محال اسـت.
ناگهان آرتاباز خود را ميان سـپند و آن جنگجو انداخت و بکلي خوا ِن شـرم و حیا را از رويش برداشـت
(بي حيايي) و چشـم بر چشـم سـپند خيره کرد و کينه اي که در دل پنهان و مکتوم داشـت آن را شـعله ور
سـاخت و سـپس بـا لحنـي پر نفرت ،بنـدِ دل از گـره های عقده و کینـه رهانید ،گفت :حال سـرورم حقيقت
برايتان آشـکار شـد ،من پيش از آن به شـما هشـدار داده بودم ،اگر شـما به سـخن من اطمينان کرده بوديد،
چنين رویدادی بدینسـان شـوم و سـیاه رخ نمي داد .اکنون تخت و تاج و ملک سرزمين پارس در خطر است
و اردوان آن سرو ِر پارتیان ،آن مرد خونکار (انتقامجو ) در کمين نشسته است .پیش از آن که او بر انديشه
هاي شـيطانيش جامه عمل بپوشـاند ما بايد بر آن چيره شـويم که در يک قدمي تخت اسـت.
ماردانيـو و تيگـران که آشـفته از خبر مرگ امپراطور بودند ،اين کنش آرتابـاز ،آنها را به واماندگي کامل
رسـاند .به سـپند نگاهي انداختند که ناگه مهر تاييد بر سـخنان آرتاباز را بر چشـمان سـپند نیز خواندند.
حيران به همديگر نگريسـتند و درمانده از آن بودند که رقت بر مرگ شـاه بياورند يا مانع از ياوه گويي آن
مردِ سـیه کردار شوند.
ماردانيـو پرشـتاب بـه میـدان بیان آمد و پـا در ميان حرف آن مرد نهاد و سـخنش که مایـه نابودی کل
جهان بود را ناتمام گذاشـت ،رو به سـپند کرد و گفت :اي شـهريا ِر جوان ما در غم از دسـت رفتن امپراطور
با شـما سـهيم هسـتيم و بسـيار ناراحت ،زيرا ما سـالها در کنار هم از اين امپراطوري پادباني مي کرديم از
کودکـی تـا کنـون ،آری او بـرادر ما بود ،اما سـبب آن نميشـود کـه اردوان ،يگانه پهلوان جهـان به اين عمل
دسـت زده باشـد .ايـن تهمتـي بزرگ اسـت بـر او .هرگز ديـده او بر خاک نيوفتاده اسـت (خيانت نکـرده) .با
ريسـما ِن پوسـيده اين مردِ نيرنگ پيشـه در چاه نرويد.
لحظـه اي از سـخن گفتـن ترديـد نمـود و رو به آرتاباز کرد ،در حاليکه چشـم به چشـم آن مرد پر حيله
داشـت گفـت :گـوش بـه اين مرد ُدشـت دل (حيله گـر) ندهيـد ،او از َبدرگان اسـت ،پدرش نیز چنین بـود .از
رشـک و حسـد اين بهتـان را بـه اردوان بزرگ مـي زند ،افترای صرف اسـت.
آرتابـاز از خشـم بـه گـرد خود چرخيـد و فرياد بـرآورد و گفتارش را پر گـداز کرد و گفت :سـرورم او
فرزند کشـان است.
سـپند ابرو در هم کرد .گويي گوشـهايش آن سـخن را نپذيرفتند و خواستار تاييد از انديشه او شدند که
گفت :چه گفتي ،فرزند کشـان؟
آرتابـاز رو بـه ماردانيـو کـرد و گفت :اي مرد تو که پشـت و پناه اردوان هسـتي بگو ،آيـا فرزندش را بر
نبرد نها یی
3
فرزندش45 خـاک هلاک با دسـتان خود نيانداخته و دسـتش را به خون فرزند نیالوده ،من خـود آنجا بودم که
نفس اخر را کشـید و به رسـتم فرزند کشـان معروف نشـده؟ بدين سـبب او از اين نام فراريست.
ماردانيو از غضب افروخته و دندان بر دندان مي فشـرد ،نگاه خشـم از آن مرد بر نمي داشـت .گفت :اي
نوش طمع و خورندۀ آز ،شـکم پرسـت و خاک خوا ِر (طمعکار) بي آزرم (بي حيا) ،به فسـاد سـخن جرعه ِ
مگـو .گويـي شـرم و حيا را نمي شناسـي .سـوگند بـه وفـاداري روزگار ،آن تنهـا يک رويداد نابهنـگام بود.
افـزون تـو و خاندانت نیـز در برپا کردن آن حیله و نیرنگ شـریک بودی.
آرتابـاز درحاليکـه خشـم چشـمانش را مـي دريـد ،با آهنگي پر شـر و شـور بـه ماردانيو گفـت :تو به
فسـاد گواه مي دهي ،گفتار من لبريز از هوده و حق اسـت .سـپس رو به سـپند کرد و با پرکينگي (پر کينه)
و مکر گفت :سـرورم پرده پوشـي حاصلي ندارد .او که به فرزند خود رحم نداشـته ،چگونه بر شـاه خود
سـتم نياورد؟ کينه از دورخ بر جان او نهادينه شـده.
سـپند تا کنون نمي دانسـت ،ناله بر آورد ،دسـت بر سـر کوبيد و گفت :چرا از ابتدا به من نگفتي؟ يعني
من سـرزمين پارس را به فرزندکش سـپرده ام؟ سـپس درحاليکه آتش خشـم و نفرت ،خرمن جانش را مي
سـوزاند بـا چشـماني ُگـر گرفته که ِ
آتش انتقـام در آن زبانه ميکشـيد رو بـه ماردانيو کرد و گفـت :گرد و
غبار اين نيرنگ را فرو خواهم نشـاند و سـزاي فتنه گران را به کنارشـان خواهم گذاشـت.
تيگـران کـه احـوال را اينگونـه درآشـوب ديد ،در دفاع از سـخنان ماردانيو پـا در ميان گذاشـت و افزود :
گوش به اين مرد گنديده گوشت(پسـت فطرت) ندهيد ،به حقيقت روزگار سـوگند که اين مرد نفرين روي از
دژم (خشـم) شـما براي عملي کـردن حيله هاي خود بهـره مي برد.
سـپس دم آهنج از دل بر کشـيد و با نگاهي افسـوس بار که به سـپند داشـت گفت :سـرورم ،ما با پدر
تو هم رزم بوديم ،برادراني بوديم که هم دل و هم انديشـه شـديم و سـرزمين پارس را از دسـت آن گرگ،
گئومات غاصب رهانيديم وامپراطوري بزرگ پارس را يکپارچه ...سـپس در سـخن گفتن باز ايسـتاد و قدم
اسـتوار بر زمين شـني زير پايش گذاشـت و با دسـت آرتاباز را به کنار زد و در مقابل سـپند ايسـتاد و نگاه
به نگاه او گذاشـت و به خشـم و جوش زبان با ماردانیو یکی کرد و سـخن یکسـان و گفتار همسـان نمود و
افـزود :آري ،آن زمـان ،اردوا ِن بـزرگ فرماندۀ ما بود.
سـپند ناگهان از او رو گرداند و بي اعتنا به سـخن او گفت :هر دوي شـما خاموش شـويد .با شـما دو
تـن ميباشـم ،ايـن حرفهاي ياوه بـه گوش من فرو نمي رود .من گرفتار ياوه هاي پوسـت در پوسـت (تهي)
شـده ام .مغـرب زميـن چيـزي براي گفتن ندارد .قدرت اين مردمان پوشـالي اسـت ،در حد ما نيسـتند ،اينجا
ديـار بينوايـان اسـت ،مـرا چـه کار با اين درمانـدگان .آري اهريمن راسـتين اردوان اسـت که پوسـتي ديگر
پوشـاند (تغيير چهره) و مرا به جنگ با مغربيان ،با اين افسـانه هاي پوچ و بي اسـاس بر انگيخت ،تا خود
نبرد نها یی 454
بر تخت شاهنشـاهي بنشـيند و بردباري کافي به خرج داد تا من به دورترين نقطه عالم برسـم و روياهاي
خـود را کـه سرشـار از نفـرت و آکنـده از کينه اسـت به واقعيت تبديل کند و پدر مرا به کام مرگ بکشـاند تا
دسـت من سـهل و آسـان به او نرسـد .سپس با خشمي لگام گسيخته بر آنها فرياد بر آورد :شـما دو تن را
خواهم کشـت زيرا با او همدسـت بوده ايد .سـپس دسـتان خود را از هم گشـود و رو به تمامي سـپاه ماتم
زده خود کرد و نعره اي برکشـيد و گفت :حال از همين جا به تمامي جنگاوراني که قلبشـان براي سـرزمين
پارس مي تپد ميگويم که آماده نبردي بزرگ باشـيد ولي اين بار دشـمن راسـتين در قلب سـرزمين پارس
ميباشـد ما بيهوده اينجا هستيم.
تيگـران خروشـان ،ايـن جنـگاور نامـي و سرشـناس از خطه مـاد ،نيم گام به جلو بر داشـت و دسـت بر
شـانه او کوبيـد ،پدرانـه نگاهـي بـه او کرد و گفـت :ای جوان جهانگیر ،اين دگر چه کرداريسـت؟ جـان ما را تو
مي خواهي بگيري؟ بکش اي مرد پوالدين شکسـت ناپذير .سـپس از سـخن گفتن لحظه اي واماند و سـر به
پاييـن انداخـت .در خـود فـرو رفت و تمامي سـپاه همراه با او در سـکوت ماتـم زده فرو رفـت .همه يکديگر را
بر انداز مي کردند که تيگران آرام سـر افراخت ،چشـمانش دريايي از اشـک بود و با لحني اندوهبار و محنت
گرفته ،آن سـکوت را شکسـت و گفت :شـاهزاده اکنون که امپراطور رفته و شما قصد جنگيدن با يگانه پهلوان
ملک پارس را داريد و حال به ما تهمت خيانت به سـرزمينمان را هم نسـبت مي دهيد .بدان اي شـهريار جوان
که يک مبارز ،یک جنگجو اين مقدار بي حرمتي و سرشکسـتگی را نخواهد پذيرفت و تهمت نابخشودنيسـت.
کمي از گفتار باز ماند و همراه با بغضي که بر گلو داشـت افزود :فراموش مکن تا زماني که خورشـيدِ
سـیه ُکش و سـایه شـکن ،رخ به روي اين عالم می نمایاند ،دالوري پاکدل همچو اردوان زاده نخواهد شـد .و
دسـتان ما ديگر ياراي شمشـير زدن نخواهد داشـت مگر براي دژخیم .حال که ديگر دشـمني به غير از خود
نداریـم و ايـن شایسـته ترین رفتاريسـت که مي توانم بـراي خاکم انجام دهم و مانع از برادر کشـي شـوم،
ِ
کابوس پاشیدگی سرزمینم را در واقعیت ببینم و به بیداری مرگ سرزمينم باشم و نمي خواهم شريک در ِ
زیر گندبادِ دریغ و حسـرت پژمرده شـوم و خفتبار عمر به کهولت برسـانم .بدترین روزگار هنگامیست که
زمـا ِن فـرودی و فرسـودگی بـه خفت بیوفتی ،حال حداقـل کاري که مي توانـم انجام دهم ،نگـذارم صورتم
به سـیلی ننگ سـیاه شـود ،و دورا ِن نفرین و نفرت را نبینم ،نمی خواهم آفرینندۀ ننگ بر خویشـتن باشم ،و
نامـي نيـک از خـود به جا بگذارم که براسـتي مرگ بهترين راه گريز اسـت از چنگال خفت.
سـپس تيگران در مقابل چشـمان سپند شمشـيرش را از غالف بيرون کشـيد و تيزي آن را رو به شکم خود گرفت
و سـر را آرام به سـمت ماردانيو که در بهت و حیرت گرفتار بود ،چرخاند و با چشـماني که دنیایی از سـدمان و دژمان
و پژمان و حرمان بود و خسـتگي عمر را به سـختی تحمل مي کرد ،غرق در اشـک شـد ،به هزار درد و غصه خطاب به
او گفـت :اي شمشـير زن ،گويـي تمامي دالوريهامان با آمدن اين شـاهزادۀ سـنگي دل به ورطۀ نابودي خواهـد رفت ،در
نبرد نها یی
455
کنار هم دوران خوبی داشـتیم دمی به خوشـی بی حاصل نگذراندیم هماره شمشـیر بدسـت در جنگ بودیم زیر ما مرد
تالطم و طوفانیم و عاقبت را به نیکی می بینیم ،آری اما افسـوس که سـهم دالوریم این بود از دنیا ،بدرود اي يار دلیرم.
آري ،شمشـير بلند و پهن خود را چنان بر پيکر نيرومندش فرو کرد که تن دريد و تيغه شمشـيرش ،از
پشـتش زبانه کشـيد .آواي شـکافته شـدن تکه هاي پوست و گوشـتش تمامي جهان را به دلزدگي رقتباري
فرو کشـاند و سراسـر چشـمان سپاه به پيکر آغشته در لخته هاي خون دوخته شـد و بند بندشان به لرزه
درآمد و مو بر بدنشـان نيشتر زد.
ماردانيو با زانوي خميده چو واماندگان در مقابل او با چشـماني لرزان به تيغ پهناو ِر تيگران که شـکافي
خونيـن در پيکـر او داده بـود می نگریسـت .سـپس زانوان تيگـران بر خاک خونبـار زير پايش بوسـه زد و
قطـرات پياپـي خون ،چکان چکان از پيکر او بر زمين سـرازير شـد.
درين هنگام ماردانيو آن مرد تیزپا که دسـت و پایش به وسـیله ارادۀ تقدیر به زنجیر کشـیده شـده بود،
بـه کـردا ِر آویختـگان در گل در کنـار او بـه رقت افتاد ،انديشـه اش رفتار تيگـران را باور نمي کـرد .با گامي
بلند بسـو ي او جهيد ،و پيکر در خون آغشـته او را در آغوش جان گرفت و در حاليکه صورتش سرشـار
از اشـک بود او را در خود مي فشـرد و دسـت بر پوسـت صورتش ميکشـيد که آرام آرام رنگ مي باخت
و کبودي مرگ بسـرعت بر او چيره مي شـد.
تيگـران بـا نيمـه جانـي که دربـدن او بود و با لبانـي رنگ مرده بـه ماردانيوس گفت :اي شمشـير ز ِن باد
سـرعت ،از حسـرت گریختم اما اکنون بیکباره به دریغی سخت گرفتار شـدم و آن اینست .درحالیکه آن مرد
رشـید که با کردارش جان به جهان بخشـید ،کمی از سـخن باز ماند و با چشـمانی حسرتخیز گفت :هميشه
آرزويـم ايـن بـود که تخم آن شـجاعتي که بر حسـب تقدير به سرشـت ما ارزاني داده شـده بـود را در خاک
پارس بکارم ،افسـوس که اين شـجاعت نصيب مغربيان خواهد شـد و در آينده از آن سـود خواهند برد.
پـس از ايـن گفتـار ،نـوري که از ديدگانش بر مي خيزيد در سـياهي اعماق چشـمان او غروب کرد و چشـم
بـر جنبـش زمـان فرو بسـت ،و مرگ بـر جان او چيره گشـت ،ماردانيوس لـرزان يار قديمـي و وفـادار خود را
همچنـان در آغوش مي فشـرد.1
سـپند بـا ديـدن اين صحنه ،بيرحمانه دسـت انتقام بسـوي ماردانيوس نشـانه گرفت و گفـت :ماردانيو،
مردان جنگ ،نرم دلي و شـفقت ندارند ،تيگران به اشـتباه خويش پي برد و خود را به سـزاي عملش رسـاند،
حال نوبت توسـت ،خـود پادافره خویـش را بر گزین.
- 1تيگ ـران يک ــي از فرماندهــان وفــادار ب ــود کــه از حي ــث قــد و قامــت س ــرآمد جنــگاوران پارس ــي ب ــوده ،پ ــس از بازگشــت خشايارشــا بــه آس ــيا ،او
و مارداني ــو ب ـراي حفــظ مس ــتعم رات اي ـران در مغ ــرب بــا ارتش ــي بس ــيار ناچي ــز ماندنــد و مدت ــی ،شــجاعانه از فتوح ــات اي ـران دفــاع کردنــد .در حاليکه
خشايارشــا هي ــچ س ــپاه کمک ــي ب ـراي آنهــا نفرســتاد و عاقب ــت تيگ ـران در جنگ ــي بــه نــام مي ــکال در 479ق.م تــا پــاي ج ــان شــجاعانه جنگي ــد.
نبرد نها یی 456
ماردانيـو درحاليکـه تـن بي جان تيگران را در آغوش داشـت و بي اختيار پوسـت بر گونـه اش مي لغزيد،
با هزار مشـقت بر خود مسـلط شـد ،بغض را از گلوي خود شسـت ،سـپس سـر به باال گرفت و با چشـماني
خونابه ريز سـخن به غضب گشـود و گفت :اينطور که ميگويي نيسـت .کردار تو ،او را به افسـانه پيوند داد.
يـک قهرمـان راسـتين و راسـخ بـراي ایران بود و خواسـت خونش بـراي دفـاع از سـرزمين اجداديش ريخته
شـود .درحاليکـه نـگاه به نگاه سـپند داشـت ابرو به بـاال انداخـت و افـزود :ولي من آهنگ دگـر دارم .اي شـاه
جهانگيـر ،راهـي شـو ،بـراي يک جنگ خانه برانداز ،اما اگر يادتان باشـد ما سـه تن سـوگند خـون خورديم و
براي نابودي اهريمن همداستان شديم اما شاهزاده ام شما عهد شکستيد و پيمان شکني در سوگندهاي گران
نابخشودنيسـت .به اين سـبب من اينجا خواهم ماند و به سـاالمين خواهم رفت تا حقيقت برايم آشـکار شود.
سـپند سـر از بـي اعتنايـي تـکان مـي داد و درحاليکه رخسـارش کم کم به کينه آراسـته مي شـد گفت:
شـجاعت يگانه ات که سـالیان مردی و دلیـری و ُگردی و تنـدی کردی با
ِ اي سـردار احتـرام مـي گـذارم به
دژخویـان ،زيـرا بـه سـبب اين خيانت ،بـي ترديد از مرگ نمي رسـتي .نـادان مرا با تو ديگر کاري نیسـت و
همچـو کـودکان خـود را سـرگرم و بازیچـه اين پنداشـته هـاي باطل کـن ولي يادت باشـد کـه دروازه هاي
پـارس بـه روي تـو براي تمامي عمرت بسـته خواهد ماند و تا وقتیکـه گوی حیاتت در میدان وجـود در می
غلتـد ،پايـت از پارس ديگر بريده اسـت.
ماردانيـو تيگـران را در آغـوش داشـت ،بـا آهنگي پـر داغ و درد ،زير لب کژيد (با خود صحبـت کردن) و
بـه هـزار غـم بـا خویش نجوا نمود و گفـت :با کردار تو ديگر سـرزميني از پـارس نخواهد ماند کـه دروازه
اش به روي من باز يا بسـته باشـد.
براسـتيکهديگرسـردارنامـيبرايسـپاهپـارسشمشـيرنمـيزدوآنسـپاهميليوني
تهيازشـجاعتشـد.
و سـپند رو به سـرکردگان ارتش خود کرد که تهي از نامهاي پرآوازه همچو مهسـت(یا مزیسـت )،
تيگـران ،مگابيـز و ماردانيـو بود .تمام نيروي نهايت ناپذير خـود را که به نيروي انتقام ،کينه و نفرت نيز
مسـلح شـده بود بر حلقوم آورد و جامه نعره به آن پوشـاند و با فريادي سـخت سـهمناک و مهيب که
برآرندۀ سـاقه از ریشـۀ هسـتی بود گفت :آماده حرکت سـوي سـرزمين پارس شـويد که نبر ِد نهايي
در آنجاست و اهريمن نيرومندي در انتظار ما به کمین نشسته ،طبل واگرد بزنيد و راه بگردانيد و عنان
سـوی ایران بشکانید مردان من.
در همين حال آرتيميس تنها سـپه سـاالري بود که از سـرداران نامي باقيمانده بود ،حيران به گرد خود
مي چرخيد ،گويي در پي گرفتن آهنگی بود که به جلو آمد و گفت :سـرورم از شـما در خواسـتي دارم.
نبرد نها یی
457 سپند با حالتي سرد و همراه با ترشرويي به او گفت :چيست بگو؟
آرتيميس نگرنده کل ماجرا بود ،نفس به سـنگيني بيرون مي داد و آشـفته از آن باليي که تيگران به آن
ِ
نهايـت ادب گفت :از شـما مي خواهم به دچـار شـده بـود ،خود را به دشـواري مقابل سـپند جمـع کرد و در
من پروانه دهيد ،که ديگر در رکاب اين سـپاه نباشـم زيرا که پاهاي من توان حمله بسـوي سـرزمين پارس
را نـدارد ،گرنـه فرجام من نيز چو عاقبت تيگران می باشـد.
ِ
جنبش جهـان را را ِ
گردش گیتی و سـپند خـود را صاحـب زمين و مالک آسـمان مي دانسـت ،درحالیکه
زیـر پنجـۀ خود می دید مغرورانه گفت :عنان اختيارت در دسـت خودت اسـت و ميتواني بـروي و اگر نمي
خواهي در خدمت ارتش پارسـي باشـي ،ايرادي بر تو نیسـت ،آزادی.
آرتيميـس سـر بـه پاييـن انداخـت ،با گفتاري پـر اندوه گفت :مـن تا کنـون آزاد بـودم ،زین پس زیر یـو ِغ غم و
اندوه در اسارتم ،خوش به سعادت کسانیکه رفتند .سرورم فراخی مرا ببخشاید ،ما اهل جنگیم و از تملق بیزاریم.
درحالیکـه حلقـه هـای اشـک روی پـاک او را تر می کرد ،دسـت سـوی سـپاه آخـت و گفـت :اين ديگر
ارتش پارسـي که آکنده از نامداران ناهمتا بود نميباشـد .ما سـرداران پارسـي سـوگند خورديم که تا پاي
جـان بـراي ملک ایران شمشـير بزنيم اما اين سـپاه تبديل به سـپاه نابودگر سـرزمين پارس شـده.
سـپند شـکیبایی این سـخنان را نداشـت ،غضب آلود گفت :گر نمي خواهي ما را همراهي کني ،ديگر اين
حرفهاي بيهوده را بر زبان نياور و ژاژ گويي مکن .حال خلع مقام خواهي شـد و مرا با تو کاري دیگر نيسـت.
ناگهـان آرتابـاز کـه بـه تمامي خـود را در ديده و انديشـه سـپند جـاي داده بود ،سـخن گشـود و گفت:
ِ
قدرت کامل در اين سـرورم شـما هيچ گاه نيازي به اين سـرداران فرومايه و ُسـفله نداريد زيرا که شـما تنها
گيتي ميباشـيد ،شما واالیید و همیشه سـرافراز.
پـس انـگاه آرتابـاز کـه بـه کلـی تمام نیات شـوم و سـیاه خـود را به مقصـود رسـانده بود ،به شـدت
بـر قـوت کالم افـزود ،و بـا کالمـی که بر انگیزاننده روح سـپند بود گفت :ای شـاهزاده شـیراوژن ،سراسـر
جنـگاوران پـاک بیهوده اند ،تنها شـما هودۀ راسـتین هسـتید (.هـوده :حق ،مخالـف بیهوده)
سـپند چـو خودکامـگان بـادي بر غبغب انداخـت ،گویی که مـرگ سـرداران را ندیده بـود هیچ ،مرگ
پـدر را نیـز بکلـی از یاد برد و به فراموشـی سـپرد ،او تنهـا جویایِ جنگ بیهوده بود کـه مغرورانه گفت:
آري ،حـق با توسـت .
نبرد نها یی 458
و بدینسـان ،هزاران هـزار لنگر که بـر دل دریاها
فرو افتاده بودند ،به فرمان سـپند بسـوی کشتیها
برگردانـده شـدند و از هـر جـای جهان سـکان
نیت
سـوی پـارس گرداندند و بی شـمار عنـان به ِ
نبـرد پیچانـده و فوج فـوج گردونـه و ارابه بدون
داشـتن آن فرماندهـان نامـی ،بـه جانـب ایران
ِ
سـرازیر شد.
آرتيميس نيز فرمان نپذیرفت و گردن یکسو کشید و از حلقه شاهنشاهی بیرون آمد ،او که غم ودردی
سـهمگین بر گرده حس می کرد ،دلخسـته و آويخته و سسـت با چهره اي شکست خورده به نزد ماردانيو
آن پي ِر جنگ رفت که تک وتنها بر تخته سـنگي نشسـته بود و پیچانده شـدن هزاران اندر هزار عنا ِن عداوت
سوی سرزمین پدری را به درد و داغ می نگریست(.گردن یکسو کشیدن :نافرمانی کردن )
آرتمیـس بـر پای او زانو بزد ،و دسـت سـردش را به دسـتا ِن خود که هنـوز به وفاداری حرارت داشـت
مرگ برادران خود نشسـته بود بخشـید ،درحالیکه سـوگ ِ
ِ گرفـت و گرمـا به دسـتان آن شـیر پیره کـه در
گونه هایش به دشـنۀ غم شکسـته می شـد ،بوسـه بر دسـتان ماردانیو زد و گفت :ای پدر مهربان ،سالهای
زیر سـایه ات غوغا بر افکندیم و شـر خواباندیم ،با ترک شـما من نیز در این سـپاه جایی ندرام ،و شـوری
در دل بـرای جنگیـدن نمی ماند بگذارید همراهیتان کنم.
ماردانیـو بـا چهـر ه ای لغـزان ،پدرانـه دسـت بر سلسـله موی سـیه فام او کشـید و با نگاهـی دریغناک و
غمـزده خیـره به چشـمان زالل او شـد ،سـپس با آهـی درد آفرین گفت :دختـرم این پایان کار هر دو ماسـت،
تـو راه زندگـی خـود را بگیر ،از تو انتظار نیسـت ،تو وفـاداری را به انتها رسـاندی ،و مرا در خلوتم تنها بگذار.
آرتیمیـس می دانسـت باید همچـو یک فرمانبر ،فرما ِن آن پیـ ِر جنگ را بپذیرد ،حرف و سـخن ماردانیو
هرگز تکرار نداشـت ،سـر فرو افکند و با لحنی لرزنده گفت :ای مرکبِ نشـی ِن مرگ ،افسـارگی ِر زمان هماره
همچـو پدر بـودی بر ما ،پس سـخنی برای گفتن جز بدرود نیسـت.
و لرزان بوسـه بدرود بر دسـتان ماردانیو زد و سـپس بر قايقي نشسـت و آن را به آب انداخت .گويي
خانـه اصلـي اش در درياهـا بود و خود را به امواج خروشـان تاريخ سـپرد و پنهاني در آن ناپديد گشـت.
9
نبرد نها یی
4 5
سـپس ماردانيو ،آن تيزتاز معروف مگاپان را که در گذشـته ،نامه مگابيز را به او رسـانده بود به
نزد خود فرا خواند و مخفيانه به او گفت :مگاپان باد پاي ،نامه اي دارم که بايد هر چه سـريعتر بدسـت
اردوان برسـد .از تو در خواسـت ميکنم که اين نامه را سـالم و با سـرعت تمام به او برسـاني .و او نيز
ِ
همنفس نامه را بوسـيد و به بغل نهاد و بي درنگ پا در حلقۀ رکاب گذاشـت و بر مرکبِ زمان سـوار و
باد گشـت و سـوي پارس روان شد.
نبرد نها یی 460
او قايقي چوبي را مهيا کرد و به آب انداخت و پاروزنان بسوي آن جزيره راهي شد .در حاليکه در قايق
چوبـي کوچکـي بـود ،پـاروي خود را بـر دل امواج کوچک فرو مي کـرد و راه خود را پيش مي برد .با تمامي
قدرت پارو زنان سـينۀ امواج را مي شکافت.
درحالیکه یک چشـم بر آسـمان و یک چشـم بر آب داشـت ،ناگهان جهان بر هم پیچید و دوباره حرکت
آن امـواج بـر چشـمانش غريـب افتـاد .هرچـه به دورتر چشـم مـي انداخـت امواج بزرگتـري را مـي ديد که
سـنگين رفتارتر مي شـدند و با خوف و هراس بسـوي او مي آمدند .سـر به آسـمان کرد ،پژوهان نگريست
(پژوهنـده) ،آسـمان را پـر کـدورت ديد .آري همه سـو عصيان بـود ،که ناگهان دوباره زميـن و زمان رنگي
ظلمـت بـار به خود گرفت و دريا دلگير و پرتالطم شـد .بيکباره امواج پريشـان بـا بي رحمي تمام زبا ِن کينه
گشـودند و از هر سـو بر او حمله ور شـدند که قايق اش بي اسـتقامت ت ِن خود را به آن آبِ وحشـي داد و
در آن فرو رفت .او چاره اي نجسـت جز اينکه خود را به آب زند .سـپس شـناکنان شـکاف داد امواجي را که
گويـي مطيـع فرما ِن شـيطان بودنـد .با تمامي قدرت آنها را بـه دونيم مي کرد و به هـر گردابی فرو می افتاد
و بـا هـر موجـی دسـت به گریبان می شـد و هر ورطـه هالک را زیر نیـروی ناهمتای خود مهـار می نمود،
آری نيـروي آن کهنهـکار فائـق مـي آمد بر تمامي گردابهاي هولناکي که حتي به امـواج هم رحم نمي کردند.
سـرانجام او با کوشـش بسـيار خود را به خشـکي و آن جزيره اي رساند که گفته مي شد زيستگاه اهريمن
و خواستگاه ابلیس است.
از داخل آن اموا ِج عصيانگر بيرون آمد و پا بر شـن و ماسـه سـاحل نهاد .درحاليکه آن امواج همچنان
غرشـکنان و با طغيان کينه اي که در دل داشـتند بر پشـت پاي و پی او پنجه ميکشـيدند .گويي طعمۀ خود
را از دسـت داده و آن مرد با دالوريش حسـرت به دل درياي پر کينه گذاشـت .او با گامهايي از رشـادت ،پا
بـه آن جزيـره نهاد و با افسـوس فراوان با خود گفت :از آن سـپاه ميليوني مملـو از مردان جنگي عاقبت يک
نفـر بـه نبـرد اهریمن مي رود و به راه خود ادامه داد .از سـاحل شـني گذشـت و وارد جنگلي نه چندان انبوه
شـد کـه درختان خود را در دشـتي گسـترانيده بـود .نگاه خود را از البـه الي درختان گذراند و اطـراف را به
نظر سنجيد که ناگهان تيز بويي گندناک بر مشامش فرو رفت و زشتي آنجا برايش غريب افتاد .بيکباره با
شـگفتي بسـيار از حرکت باز ماند و در جاي خود ايسـتاد .به اطرافش سر چرخاند .به زير پا نگاهي انداخت
و پـاي خـود را در لجنـزاري پـر تعفن يافت .ناگه سـر بـه باال گرفت و شـاخه درختان را بي برگ و خشـک
و درهـم شکسـته ديـد کـه بر تن هـم فرو رفته بودند .گندبـادي نفرت بخش بر آنجا مي پيچيـد ،از عفونت و
گنديدگي محيط ،نفسـش به تنگ آمد و حالش مرگبار شـد.
نبرد نها یی 462
آري او خـود را در منجالبـي زشـت يافـت .هـر چه نـگاه خـود را دورتر مي برد آن منظره وحشـت آور
تـر مـي شـد .نزاعي بيرحمانه بين آسـمان و زمين و درختان و بيشـه زارهـا روان بود .بوي نفـرت در آنجا
به مشـام مي رسـيد .آن گندباد سـخت و گزنده با سـنگدلي کامل درختان شاخه شکسته را شکنجه مي داد
و تمامي مخلوقات با زبان و بي زباني ،کينۀ خود را به رخ همديگر ميکشـيدند و شـول و شـیون درندگان،
محيط را ترس آور مي کرد .ظلمت در حال بلعيدن روشـنايي بود .درختان و آب و خاک ،تمامي به شـمايل
شـيطاني درآمده بودند و طبيعت تمناکنان در حال باج دادن زيبايي خود به زشـتي نفرت انگيزي بود که در
آنجا حکمفرمايي مي کرد .نشـانه اي نه از تابش خورشـيد بود نه از نور شبشـکن ماه نه از شـراره سـتاره
ها گويي او در بيوقتي (نيسـتي) بسـر مي برد.
درین سـیه افروزی ،ماردانيو مات و مبهوت حيران از زشـتي آن فراگرد بود ،چشـمان خود را به اطراف
مـي گردانـد .بـار ديگـر بـا خود به سـخن آمد و زير لب گفت :سـاالمين ،بيکران زشـتي ،تندبـاد و طوفان و
مـه و خيـزاب جملگـي از راهِ بيـداد بريـن جزيره مـي دمند ،حتي نور نيز از دل سـتم بر مي خيـزد ،انگار که
تـو متعلـق به اين گيتي نميباشـي .گويي که از اعمـاق دوزخ به اينجا آمده اي .همه چيز گوياي اين اسـت که
ابليس ،غاصب بي چون و چرا اين خاک می باشـد .اينجا ملک شـيطان اسـت ،آري پيچيدگي نفرتگونه ابر و
جهندگـي سـتموار ايـن گندباد و تازيانه آذرخش بر زمين به صراحت ايـن را ميگويد .او در ميان اين منظره
هـاي نفـرت انگيز که از آن بوي اهريمن به مشـام مي رسـيد به راه خـود ادامه داد.
ناگهـان معبـدي بـر فـراز تپـه اي کـه رخـش را در دل مه آغشـته به ظلمت پنهان کـرده بود بـر ديدگان
ماردانيـو پديدار شـد .درحاليکه مشـتهاي خود را به هم مي فشـرد با غضبي فراوان گفت :پيدايـت کردم اي
خانـه اهريمـن .ماردانيـوس بـراي عملي کردن سـوگند خـون خود به اينجـا آمده ،تا تـو را به نابـودي ابدي
سـپارد ،.ای اهریمن تیغهایم بی تابند.
زمانيکه مقصد را يافت ،قوت خود را جمع کرد ،به سـوي آنجا شـتابان شـد .اما براي رسـيدن به
ِ
جفت آن بلندي بايد نخسـت چندين تپه را پشـت سـر مي گذاشـت .آن مردِ شـاهين خو ،بي محابا هم
ِ
سـرعت باد شـد .بيشـه زارها را مي شـکافت و از ال به الي درختان مي گذشـت .او از زمان و کشـندۀ
جان مايه مي گذاشـت تا هر چه سـريعتر به آن معبد رسـد و آن را به آتش کشـد .آن مردِ بادسـرعت
گويـي از زمان سـبقت گرفته بود.
بـراي رسـيدن بـه بلنـداي آن نفرينگاه که در آن جزيره سـلطه گري مي کـرد ،فاصله اي نمانـده بود .به
يکباره سـايه اي به چشـمانش آمد .نخسـت بي توجه به آن به راهش ادامه داد اما پس از اندکي زمان ،سـايه
اي ديگـر بـر چشـمانش جلوه گر شـد .دورتـا دور خود را به تفتيش نگريسـت ،در چند قدميش تاريکي پيچ
در پيـچ مـي شـد .نگاهش به شـک افتاد زيرا خبري از نور شـب شـکن ماه نبود که سـايه اي مجـال جوالن
داشـته باشـد .انديشـه اش به او فرمان ايسـت داد و چاره ايي جز آن نديد و در جايش بي حرکت بازماند و
سـر و گردن را آرام گرداند و به گرد خود چرخيد .ناگهان سـايه هايي را ديد که از ال به الي درختان در آن
تاريکي به جنبش مي افتادند .در آنوقت ،درنزديک او سـايه اي از انسـان نمايان شـد .بالفاصله در گوشه اي
نبرد نها یی
جهات3غبار46
ِ از پهنه ديدش ،شـب ِح انسـان نماي ديگري از پشـت درختي ،خود را به بيرون کشيد .آري ،از همه
آلود و گردامی ِز آن فراگرد و از دل سـياهي ،مخلوقاتي سـايه نژاد ،زاده مي شـدند و از بين درختان بسـوي
او مـي آمدنـد و شـکل آدمـي بـه خـود مي گرفتند .همچنـان به تعداد آن سـايه ها که به شـمايل جنگجويان
شـبيه بودند افزوده مي شد.
مـه تيـره فامـي بر فضاي آنجا سـنگيني مي کرد که يکدفعه يکي از آن شـبح هـا از دل مه بيـرون آمد و
بـه جلـو گام برداشـت .سـپس انـدک اندک رخ مردي از زير پوشـش آن مه سـيه فـام چهره گشـود و رخ او
بـه تمامـی بـراي ماردانيو آشـکار گشـت .به ناگه ماردانيـو به طريق مـردگان در جايش بي حرکـت ماند .از
شـگفتي چهـره درهـم کـرد و عقلش به تـاراج رفت ،خطاب به آن سـايه گفـت :اين امکان نـدارد !!
و سـايه هـاي ديگـري نيز به نزديکـي او مي آمدند و مغرورانه خود را به او نشـان مـي دادند ،یک به یک
به هم می پیوسـتند و او را در چنبرۀ خود می گرفتند.
ماردانيـو از بهـت و حيـرت ،بـي حرکت مانده بود ،ناباورانه چنگ بر آن مه ميکشـد کـه راهِ ديد خود را
بگشـايد .عقلش به نزاع ديدگانش برخاسـته بود .گويي انديشـه او گفته چشـمانش را باور نمي کرد که دو
قد ِم حيرت به عقب واپس نهاد و گفت :اين حقيقت نیسـت خواب و خیال اسـت .من بايد در عال ِم رويا باشـم.
او بـا ابروهايـي درهـم و چشـماني تنـگ شـده ،رو به يکي از آنها کرد ،گفت :تو بايد آريسـتودم باشـي
که بواسـطه تيغانم در ترموپيل دسـت و سـرت را از بدنت پاک کردم و به دوزخ فرسـتادمت و رو به شـبح
ديگري کرد و گفت :تو نيز بايد پوزانياس باشـي که در جنگي تکه تکه ات کردم .بله همگي شـما جا ِم مرگ
را به واسـطه تيغهاي من نوشـيده ايد.
سـپس بـه دور خـود چرخيـد و سراسـر اطرافـش را دشـمن و دژخیـم ديـد و نگاه خـود را بـه دور تر
انداخت ،تمام آن دشـت زشـت را کاويد و پنداشـت تا جايي که چشم در آن لنجنزار توان ديدن دارد ،پوشيده
از خونخواهـان ميباشـد و خـود را در ميـان آن بيشـمار انتقامجويان يافت.
ناگهان خنده اي وحشيانه سکوت را از هم دريد و گفت :آري اي ماردانيوس مخوف ،اي مخوفترين مرد
عالم که بیش از فرشـتۀ مرگ در این جهان ،جان از ت ِن آدمی بر کندی و سـبب فنا شـدی ،اي شمشـير زن
آهوسرعت ،عناندا ِر مرکبِ مرگ ،ای سرنشی ِن ستور زمان از سرزمی ِن سیستان .زماني بود که شمشيرت
جان اهريمن را به لب رسـانيده بود .اکنون زمان ،هنگام تالفي و ِ
وقت کين خواهيسـت .به قلب ملک اهريمن
خـوش آمدي که بزودي اينجا جايش را به سـرزمين تـو خواهد داد.
ماردانيـوس بـا شـنيدن اين سـخن ،چشـمان خـود را به سـمت صدا حرکـت داد .مردي سـيه چـرده و
موهايـي چرکيـن ،با پيشـاني کوتاه که آثا ِر کينه بـر آن منقوش بود ،ابروهاي درهم و چشـماني نقره فام ،با
گونـه هايـي اسـتخواني و دهاني که تهـي از دندان بـود ،با ردايي سـرخگون ،بر فراز بلندي ديد که مشـرف
نبرد نها یی 464
بـر او بـود .ماردانيـو پـس از اينکه او را به دقت برانداز کرد با حالتي دگرگون گفت :تو کيسـتي اي مرد آلوده
مغز با این هیئت و دیدار شـیطانی ؟ گويي تمامي زشـتي روزگار در توسـت.
جادوگر بر بلندي مشـرف بر او ايسـتاده بود ،با شـوقي که در چشـمان پر نفرتش بود ،دو قدم به جلو جهيد،
سـر خود را آرام خم نمود و کينۀ سـاکن بر زبانش را به جوالن در آورد و گفت :من مژيسـتياس همان رهاننده
اهريمن از زنداني ميباشـم که پارسـيان براي او مهيا کرده بودند ،و اين پارگي ِن بدبو و هرزه خيز و وژگال که در
آن هسـتي ،زيسـتنگاه پليدخواهان است ،اینجا گندابیسـت لجناک که جز هرزه و گند هیچ مجال رشد و نمو ندارد،
سـاالمين مزاجش بر پاکان زهرناکسـت و کردارش همسـو با اهريمن ميباشـد ،به َدمِندان و دوزخ خوش آمدي.
ماردانيوس آسـيمه شـد ،لبان را بر دندان کشـيد ،زيرا خيالش به واقعيت مبدل گشـته بود .از خشـم در
خـود نمـي گنجيـد .افسوسـانه ،با دلي پر گرد و غبار گفت :تو همان جادوگر بد طينتـی که ما تو را خيال مي
پنداشـتيم و وجودت را افسـانه .اکنون که واقعيت هسـتي ،مرگ حقيقي را برايت معنا دار خواهم کرد .مرگ
تو نزديک اسـت و تمامي يارانت را با تو ،بار ديگر به دوزخ خواهم فرسـتاد اي بدسـگال.
در اين تکاپو صدايي ازميان انبوه آن مردگان برخاسـت .سـپس مردي با چهره اي رنگ مرده و پوسـتی
کبـود کـه تمامـي بدنش آثار زخم شمشـير بود به جلو آمد ،مقابل ماردانيو ايسـتاد و نگاهي بـا او رد و بدل
کـرد .سـپس در پـس آن خطـاب به ماردانيو گفت :اي ماردانيوس ،مرا بايد خوب به ياد داشـته باشـي ،پيکر
من بواسـطه شمشـيرهاي تو تکه تکه شـد ،حال بند بند وجودم از تو کينه دارند.
آنوقـت دو دسـت خـود را رو بـه آن آسـمان پر کدورت و بد ذاتي کرد که کينـگاهِ امني بود براي ابرهاي
پر عقده ،که به دشـمني با هم برخاسـته بودند و از دل پرکينه آنها نو ِر نفرت بر مي خاسـت و دل زمين را
مي شـکافت ،در امتداد سـخن خود گفت :براسـتي از ساتان ،يگانه خدايمان سپاسگزارم که مهرش بر ِ
بخت
مـا فـرو افتـاد و لطفش بر سرنوشـتمان سـایه انداخت .،خالقی که شـب و روز و مقدرات جهـان به خاطر او
مي گردد تا زندگي به کام ما دوزخيان باشـد و مرا از دوزخ رهانيد تا انتقامي سـخت از کشـنده خود بگيرم.
حال با نيسـتي فاصله ايي نداري اي ماردانیو.
سـپس ماردانيو به اطراف خود نگاهي انداخت و دريافت که تمامي دشـت از مردگاني پوشـيده شـده که
او در طي سـاليا ِن دراز جان از بدن آنها سـتانده بود.
ناگهـان آن مـرد َبـدرگ بـا نفرتي کـه تمامي بند بند وجودش را به دندان ميکشـيد ،نعره اي جان سـتيز
بـرآورد و کينـه خـود را از درون رهـا و بـر محيط گسـترانيد و گفت :اي دوزخيان ،سـرود مـرگ را بر اين
یگانه سرنشـی ِن سـمندِ سـبک سـی ِر زمان ،بنوازيد و او را از مرکبِ حیات به پایین کشید.
نبرد نها یی
465
ماردانيـوسباقامتيرسـا ،سـر را به روي آن آسـمان بد طينت کرد و با غرشـي که زميـن و زمان
ِ
اسـارت ظلمت نيام رهانيد و را به هم مي دوخت ،برق دو تی ِغ داس آسـا را که در پشـتش آويخته بودند از
ِ
آذرخش ِ
جنبـش زمان فرو برفت و بي محابا بسـوي آنها هجوم برد و همچـو يک پـردۀ بـاد را برچیـد و در
خودسـوز ،شمشـيرهاي عريان را از پيکرهاي آن آتش نژادان می گذراند و خنجرزنان شـکاف در پوست و
گوشتشـان مي داد و تیغه دو شمشـیرش از پوسـت تا به اسـتخوان می برید و پی از استخوان می گسالند.
حلقۀ مرگ او را در خود داشـت اما گويي او نيز به شـکار مرگ آمده بود و خروشـان به گرد خود مي
چرخيد و چو دروگری قهار و خوش پنجه با يکدسـت شمشـير را بر گردن آنها فرود مي نشـاند و با دگر
دسـتش شـکم آنها را پاره مي نمود و روده از دلشـان بر می کشید.
.پيرو مهارتي که روزگار در ذات او نهاده و با سرعتي که زمان در حيرت آن بود ،شمشيرهايش باد و
زمـان ،بـه همـه سـو و همه جهات می گردید و مي چرخيد و تـن به تن را به تیغانش می دوخت .چنان مجال
جـوالن را بـر آنـان تنـگ نمود که بي مقاومت زير تيغهـاي او درو و برچيده شـدند .آن مردِ تُندپـا به کردا ِر
بـاد بـر هـوا مي پيچيد و مغربيـان را يکي پس از ديگري نـاکار و برخاک هالک مـي انداخت .گويي جهنم در
آن دوزخ بـه راه انداختـه بـود امـا بـه يکباره با نگاهي پر تحير بر آن مردان سـتيزه گر خيره شـد و ديد پس
از تکـه پـاره شـدن و بـر زمين افتادن ،آنها بر مي خيزند و وحشـيانه به کـردا ِر درنـدگا ِن دون پايه به پيکار
ادامـه مـي دهنـد .بـا اندکی درنـگ بر آنها نظر کـرد و دريافت که هيچ خوني از پيکر آنها بـا آن همه ضربات
شمشـير جاري نميشـود و تنشـان را به کلي بي روح و تهي از خون ديد و دانسـت که افسـار اختيار آنها
به دسـت کينه و نفرتيسـت که دوزخ بر نهادشان دميده.
نبرد نها یی 466
آري براسـتي به قلب دوزخ سـفر کرده و در ميان اهريمنان گرفتار شـده ،حتي زمين و زمان علیه او به
عصيـان افتاده و بـرو بي رحمانه مي تازيدند.
در ايـن تـب و تـاب ،جادوگـر کـه رقص و پايکوب ِي کينـه و نفرت ،درونـش را به ذوق مي آورد با شـعفي
بـي نهايـت ،بـار ديگر فرياد زد :اي ماردانيوس باد پاي ،شمشـير زني که از زمان پيشـي مي گرفتي و از پی
شمشـیرت هزار کشـته بر خاک می افتاد.دیگر کاري از مهارت و شـجاعتت بر نخواهد آمد ،اين مکان تهي
از زمان اسـت که قادر به آن باشـي با سـرعت خود حماسـه بيافريني.
آري آييـن و آسـاها در ايـن مـکان زيـر حکمرانـي تاريـکان اسـت و تـو نمـي توانـي به سـکوت فرمان
خاموشـي و به باد دسـتور ايسـت دهي تا با زمان هميار شـوي و بتوانی افسارگی ِر سمندِ سبک سیر زمان
شـوی و پا در رکاب بگذاری و عنانش را بر دسـت گیری و آسـوده پا به ميدان نبرد بگذاري و سـایۀ مرگ
بر ما دوزخیـان بیاندازی.
وانگـه از تـه دل قهقهـه اي سـر داد و در پـي آن افـزود :عمر حماسـه ديگـر به پايان رسـيده .آري ای
مـردی کـه برآرنـدۀ روح ،بر افکندۀ جان و برکنندۀ ریشـه حیـات بودی ،دیگر بیهـوده ای ،از نبرد افتـاده ای
بیش نیسـتی ،ای بزرگترین جنگاور از جنگ سـانان(جنگاور) سـرزمین سیسـتان و َمردان ،نمي تواني بر
آنها چيره شـوي زيرا سراسـر مردگانند و مرگ براي آنها نامفهوم و بی معنیسـت ،هيچگاه مرده نخواهد
مـرد .تـو خـود بهتر از من مي داني آنها همگي کشـتگاني ميباشـند که تو آنها را کشـتي ،پس جنگيدنت بي
فايدسـت و مرگ تو بواسـطه آنها تصويب خواهد شـد .آری ماردانویس مرگت به اراده آفریدگا ِر دوزخ و به
سـبب دشـنۀ دوزخیان به انجام می رسـد.
و او با خنده اي مرگ آور افزود :فقط شمشـير يک نفر مي توانسـت بر آنها چيره شـود .حال برندگي
شمشير او سـوي ملک پارس است..
ماردانيـو بـا بـي اعتنايي به سـخن آن مرد سـيه تن و بـا نيم خنده اي که بر لب داشـت خطاب بـه او گفت:
ای سـگ بـی اصـل و نسـب مـرا از چه مـي ترسـاني ؟ اي جادو پرسـت گويي نمـي داني که من اهـل مرگم و
يزدان ما را از براي مرگ آفريده ،چنان دان ای هوس کیش ،که رو گرداندن از راسـتینگی و عدول از حق برای
جاودانگی در این جهان ،و فاسـد گردیدن چون تو پیشـۀ ما مردان نیسـت ،جنگجویان می جنگند که بمیرند.
پیچـش خـود را هزاران بار رسـاتر کـرد ،تا بـه اوج عـرش رَود و چو
ِ پـس آنـگاه آوای هزار
دل آن آسـمان شـب رنـگ فـرو نشـیند ،وانگه بـه گوش هر شـب خنجـری زهرفـام بـر ِ
پرسـت نوای خـود را رسـاند و گفت :مـن مردانی .مردی از سـرزمین شـیرخی ِز سیسـتان،
ترک سـر کـردم ،آري ما مـردان سـزاوار مرگيم. زمانيکـه قصـد اينجا نمـودم ِ
نبرد نها یی
آن مـرد َوژگال و ژوليـده ،زهرخنـد ه اي کـرد و سـر تـا به پاي خود را نگاهـي انداخت و گفت :آري سـزای7تو46
مرگسـت و حـق مـن ناميرايي ،نـگاه کن ،فرمانرواي دوزخ بي مرگي به من داده .بر قهقهه گوشـخراش خـود افزود.
ماردانيو که از درون و بيرون بر آن مرد مي خنديد سـري از تمسـخر و تحقير بر او تکان داد و گفت
:اي مـرد پالسـيدۀ هـوس کيش ،از گنديدگيت آشـکار اسـت که فناناپذيري ،بوي عفونتت همـه جاي اين
جزيره را گرفته ،رو ِح گنديده تو به سـودِ فرشـتۀ مرگ نيسـت و از تو بيزارسـت و گريزان ،هزاران سـال
در گنديدگي خود سـر کن ،که مرگ از آن خوبان اسـت ،آری تنها ما بی سـران ،خواهیم توانسـت که از
جام حقیقت جرعه ای نوشـیم.
آن سـاحر بد اندرون با شـنیدنِ این سـخنانِ مرگ آور ،خود را در انتهای
حیـات مـی دید ،با چهـره اي چروکيده و پژمـرده ،نفرت از سـياهي محيط وام گرفـت و بر کينه بي
انتهاي خود گذاشـت و نعره اي نفریني سـر داد و گفت :زبان اين مرد را ببريد اي دوزخيان.
همانـگاه ماردانيـو که مي دانسـت جنگيـدن بي فايده اسـت ،اما آن جنگجوی ناتسـليم به کـردار يک با ِز
شـکاري در ميـان گلـه کالغها بـه دريدن ادامه داد .ولي براسـتي ثمري نداشـت و ضربات شمشـير بود که
ترک وطـن مي کرد.پـس از خسـتگي او ،بـر پيکـر سـترگش فرود مي آمـد و خون بـا افتخار و غـرور ِ
دسـت قوی پنجه که نفس هرگز کم ِ عاقبت آن جنگجوي بادپاي ،آن شـکارچی شـیطان ،آن صیادِ خوش
نمـی آورد و هیچـگاه قائمـۀ پوالدیـن از دسـتش جدا نمی شـد ،و چو باد همـاره پیچان بود ،به فرمـا ِن قضا و
ارادۀ قدر ،از حرکت بازایسـتاد ،سـر زی ِر دسـتور سرنوشت فرو افکند ،با چشمانی آتشدار و تنی زخم خورده
و افروخته به پیرامون خود دقیق شـد ،او می توانسـت تا ابد پیچان و درنده باشـد و به نبرد ادامه دهد ،اما او
گرد تا گردش را موجوداتی دون از جنس فرومایگان دید ،چو شـیر پیره ای رانده شـده از نخجیر ،دریافت که
باید به دندا ِن کفتاران کشـیده شـود ،زیرا که می دانسـت این پایا ِن کار هر شـی ِر دلیر اسـت.
خـروش خـون و آوای نفیـرش چو تیغ بر گوشـت و ِ درحالیکـه بـی حرکـت ایسـتاده بـود ،گرمـای تن و
پوسـت آن کفتـاران کـه وامانـده بـرگل مـی نگریسـتند ،فرو می نشسـت .می دانسـتند که رسـیدن بـه آن یل
نفرت آسـمان ،اسـیری نمی پذیرفت، ِ شمشـیر به دسـت محال اسـت .همانگاه ماردانیو که زی ِر بارا ِن نفرین و
زانو بر زمي ِن افتخار زد ،و باد و زمان را وارونه کرد و قائمۀ تیغ نشـان (شـبیه تیغ)دو داس خونين خود را تا
نيمه بر خاک فرو نمود و سـينه اش را بر نوک برنده آن دو تیغ تکيه داد .دو شمشـیر ،آن دو یا ِر وفادار با بي
ميلي ت ِن مالکشـان را دريدند و لبۀ خميده خود را بر اسـتخوان شـانه هاي آن مرد يوزتاز (پر سـرعت همچو
يوزپلنـگ) قلاب کردنـد .آن دو شمشـير تـا انتها ،وفـاداري خود را بـه آن مرد ثابـت نمودند تا او از اسـتواري
نبرد نها یی 468
نيفتـد .بـا نيمـه جاني که در بدن داشـت ،به چشـماني سـرد و بي رمق به آن شـبخان نگاه انداخـت و خنده اي
بر لبان بيرنگش آورد و با خود کژید :رسـتم حماسـه آفرين ،تو را به آتش خواهد کشـيد اي خانۀ شـيطان.
و درحاليکه آن شـیرنژاد سـر به طا ِق آسـما ِن افتخار گرفته بود ،خطاب به شمشـيرهايش که تنها تکيه
گاهِ او در آن دوزخ بودند گفت :باد و زمان ياران من مگذاريد که ت ِن من در برابر اين شـب پرسـتان خميده
و بـر خـاک بـي افتد ،بـدرود اي يـاران با وفاي من ،چشـمانتان را بر مرگ من ببنديد.
ضربات شمشـير به مردي که جلوي آن شـيطان نژادان سـينه به آسـمان داشـت بر فرق سر ِ آن هنگام
و پشـت او مي نشسـت و او را آغشـته در خون مي کرد .براسـتي که اهريمنان ،کفتاروار بر پيکر شـير پیره
ای ناتوان و نيمه جان حمله ور شـدند و کين خواهي را با تمامي کينه به نمايش گذاشـتند.
( ماردانیـو یـا مردانـی که یونانیـان او را ماردانیوس مخوف می خوانند ،پیـش از قیا ِم ماگوفانی
نامش آمده و در فتح بابل در زمان کوروش بزرگ نقشـی بسـیار مهم داشـته ،سـپس میداندار
مارتن شد و فرماندهی ساالمین و ترموپیل را نیز بر دوش داشت و پس از آن پسگرد عظیم او
با تنی چند در یونان ماند و تا چند سـال در آتن فرمانروایی کرد .او اهل سـرزمین سیسـتان یا
مـردان بـوده ،به این سـبب نامش مردانی اسـت ،در کتیبه نامش گئوبـرو امده که غریب به یقین
همان گیو اسطوره ای ما می باشد .شوربختانه تاریخ این مرد ناهمتا بکلی از صفحات روزگار
محـو گردیـد تا فرزندانش رشـادت ازو نیاموزند ،اکنون تاریخ این مرد چنان نوشـته می شـود
که جز کسـالت و رخوت بر خواننده هیچ ندارد .او پس از جنگ پالته تکه تکه شـد و سـرش را
تا دویسـت سـال بر دروازه آتن آویختند .نرسـیدن نیرو از سـوی دولت مرکزی به این فرمانده
بلند پایه تنها یک دلیل دارد و ان اینسـت که ایرانمان زیر شـراره های نبرد رسـتم و اسـفندیار
در حـال سـوختن مـی بود ،گر بخواهیم در باب این بزرگمرد بنویسـیم و بخوانیـم بی گمان در
گنجایـش یـک عم ِر محقق و نویسـنده و یا خواننده جای نمی گیـرد ،ازینرو مردان بـزرگ ردای
افسـانه بر دوش دارند زیرا کردارشـان در اندیشـه آدمیزاد هرگز نمی گنجد .نامش بلند بادا )
9
نبرد نها یی
4 6
اردوان غم و اندوه بسـيار بر دل داشـت ،با ديدگاني سرگشـته و انديشـه اي فرومانده و دلي پر آشـوب
و تني فروهشـته ،غرق در مات ِم از دسـت دادن شاهنشـاه ایران بود .در بارگاه گشتاسـب شـاه ،افسوسانه به
ِ
اورنگ هرسـو قدم بر مي نهاد و با مات ِم بسـيار در ميان آن بارگاه روبروي تختگاهِ تهي ازامپراتور ايسـتاد و
بي شـاه را با افسـونگري مي نگريسـت و گاهي سـر به هر گوشـه اي مي چرخاند و يادي از آن امپراتور را
در ديده و انديشـه اش تداعي مي کرد و ناگسـيخته آه از سـينه پر غم و آکنده از درد به بيرون مي داد.
در اين حال آن ی ِل غمگسـار ،نگاهِ اندوهبار و محنت زده اش را متمرکز به آن سـریر شـیر نگار و عقاب
نشـان کـرد و بـا خـود گفت :بـرادرم آسـوده باش که فرزندي دلير از تبار شـيران بـر تخت تو تکيه خواهد
زد و همچـو شـيري جوان از قلمرو خـود با جان و دل دفـاع خواهد کرد.
همانگاه که نگاه به آن تخت تهي داشت ،از ابتدا تا انتهاي روزگا ِر آن شاهنشاه يگانه را به عقل و انديشه
خاطـرات روزهاي گذشـته گمگشـته ای سـرگردان بـود و هر لحظه اندوه او سـنگين تر مي ِ مـي آورد و در
شـد و بيشـتر بر مرور ايا ِم گذشـته فرو مي رفت .ناگه صداي باز و بسـته شـدن دربِ بارگاه به گوشـش
طنيـن انـداز شـد و او را از غـرق شـدن در اندوه بيشـتر رهانيد و از گذشـته پا به حال گذاشـت ،با چهره ای
فرو رفته سـوی درب سـر گرداند ،نابيوسـان (يکدفعه) چشـمانش بي حرکت ماند ،در جاي خود خشـکش
زد و گفـت :ماردانيو ،ماردانيو.
آن تیغ زن که شمشـي ِر باد و زمان را در پشـت خود آويخته بود را در مقابلش ديد که چهره اي آشـفته
و بـي حـال داشـت .اردوان بـا دیـدن او چهره در هم رفته اش گشـاده شـد ،پر شـوق پا فراتر نهاد ،و سـوی
او رفت و ماردانیو را با تمامي جان در آغوش گرفت .در حالیکه او را به جان می فشـرد ،سسـتی وسـردی
در تـن او یافـت ،گفـت :برادر ناوقت و بي هنگام اينجايي ! اکنون بايد شمشـيرهايت زمان و بـاد را در مغرب
ِ
سـوگ شاهنشـاه مجال ماندن در مغرب را به تو نداد. بشـکافند ،می دانم
سـپس در حاليکـه از حيـرت و شـادي شـانه هـاي او را در پنجه مـي فشـرد ،او را در برابر خود قـرار داد و به
چشـمانش خيره شـد .دريافت اين چشـمان درياي نوميديسـت و آن شانه هايي که زماني همچو سنگ سخت بود،
به دسـتانش به غايت سسـت آمد .این سسـتی و سـردی ماردانیو را از برای مرگ گشتاسـب شـاه می دانسـت.
ماردانيو رنگ به چهره نداشـت با آهنگي بي رمق و فروهشـته که حسـرت در آن بيداد مي کرد ،گفت :
سـرورم ،اردوان بزرگ ،برادر نيرومندم ،شکسـت خورديم و سرانجام طعم ناکامی چشیدیم.
1
نبرد نها یی
4 7
اردوان از شـگفتي گام حيـرت بـه عقـب نهـاد و سـخنش چـو پتکـی بود بر تنـی که هرگـز ،کوبش گرز
و کوپـال را نچشـیده بـود ،چهـره شـکاند و گفـت :تـو و شکسـت؟ مگـر ميشـود؟ تو شکسـت ناپذيري.
شمشـيرهایت بـاد را مـي درد و از زمـان پيشـی مـي گيـرد .ژاژ و يـاوه چـرا ميگويي؟
اما ُخردی و خميدگ ِي سر تا به پاي ماردانيو ،مهر تاييدي بود بر گفتارش.
ماردانيو با چشـماني پر دريغ به تخت خيره شـد ودسـت به سـوي آن تخت بي شـاه آخت و گفت :عمر
فرمانروايي اين اريکه و اورنگ به پايان رسـيده ،اين سـرير تهيسـت تا ابد ديگر برادر.
ماردانيو با حالي شوريد و ژولیده به اردوان نزديکتر شد و گفت :اي رستم ،ما با شيطان جنگيديم .يک
شـيطان راسـتين ،همه افسـانه ها عين واقعيت بود ،شـرمنده ام برادر ،مرا ببخش ،من و تو هرد از یک قوم
و طایفه هستیم ،از تيرۀ جنگاورانيم و پشت اندر پشتمان تختبان بودند و ُکنارنگی (مرزبانی) پیشه پدرانمان
بود .مي دانسـتيم که راهِ روزگا ِر ما در آوردگاه به پایان مي رسـد ،اين رسـ ِم شمشيربندان است که در خود
و خفتـان بميرند ،همچو گذشـتگانمان که با تني آغشـته به خـون مرده انـد ،اما ...امـا دردا ،دریغا ،محنتا،
ريسـما ِن حيات من و تو انتهايش به ننگ گاه ختم خواهد شـد نه آوردگاه.
اردوان همـه احسـاس و حاالتـش در هـم آميخـت و بـه خشـمي جنون آميز مبدل گشـت ،به گـرد خود
چرخيـد و گونـه هايـش شکسـته شـد و ابـروان انبوهش در هـم فرو رفت و گفت :خبر شکسـت بـراي من
آوردي اي بـرادر؟ بـا ايـن همـه جنگجوي دلير چـه کردید ؟
و غريوان (با فرياد) به گرد خود مي چرخيد ،سـپس به او نزديک شـد و درحاليکه پوسـت بر اسـتخوان
صورتش مي لغزيد نگاه خشـم بر نگاه سـرد و بي روح ماردانيو که اشـک در آن حلقه حلقه مي شد ،انداخت.
آن هنگام که اردوان از خشـم می جوشـید ،درب بارگاه گشـوده شـد و به سـبب گشـوده شده ناگهاني
درب بي اختيار رو گرداند و سـر سـوي درب چرخاند .همزمان يکدفعه نداي سـوزناک و ملکوتی در عقل و
انديشـه اش پيچيد و گفت :بـدرود ای مهربان برادر ،بـدرود تا جاودانه.
ِ
پیچـش آوا کـه دیـده و اندیشـه اردوان را بسـوی خـود مـی کشـاند ،مـردي جوشـن پـوش که در ایـن
سراسـر خـاک بـر تن داشـت و خورجيني بر شـانه انداخته بـود را در مقابل خود ديد .سـرتا به سـاق او را
نبرد نها یی 472
برانداز کرد .آن مرد در مقابلش زانو زد و با چشـماني وحشـت دار و چهره اي رنگ پريده نيم نگاهي به او
کـرد و با شـرم و آهسـتگي گفـت :درود بر اردوان ،يگانـه دالور زمان ،نامه ايي از ماردانيوس مخـوف دارم.
ناگهـان حلقـه پهنـۀ ديـدِ اردوان چرخـان و تنـگ و گشـوده مـي شـد و گيجي در خـود حس نمـود و با
پريشـاني چـون سـیل که بـر او هجـوم آورده بود ،سرگشـته و آشـفته گفـت :ماردانيو که اينجاسـت!
تيزتاز با حالتي غريب ابرو در هم کشيد و به اطراف نگاهي انداخت و سر از ناآگاهي تکان داد.
سـپس اردوان بسـرعت به مقابل خود رو گرداند خبري از ماردانيو نبود ،آسـيمه وار اطراف را هوشـيارانه
سـنجيد .به گوشـه و کنار آن بارگهِ بي جنب و جوش سـر کشـيد ،اما کسـي را نديد و چيزي نيافت .نفسـش
بـه تنـگ آمـد و احوالـش در اضطراب افتـاد ،لختی دیده خویش را بـر ذهن خود چرخاند ،عقل و اندیشـه اش به
تـاراج رفـت ،آری دانسـت که ماردانيو براي آخرين ديدار به نزدش آمده بود ،حالش به جنونی دهشـتناک افتاد.
ناگه به او چشـم دوخت و آرام آرام به آن تيز تا ِز خاک آلود نزديکتر شـد و درحاليکه بند بند وجودش
از حرکـت افتـاده بـود ،گيـج و گنـگ و مدهوش به سـختي زبان در دهـان حرکـت داد و گفت :چـه داري در
خورجی ِن پیام؟ اينطور که از ظاهرت پيداسـت از راهي بسـيار دور آمده اي ،اي ديو سـوار (چابکسـوار).
تيزتاز ،تنها با بغضي که در گلو داشـت و با داشـت ِن سـنگيني با ِر غم بر زبانش که مجال سـخن گفتن
را بـرو تنـگ کرده بود ،بي سـخن با چشـمانی اندوهبار ،نگاه بـه نگاه اردوان دوخـت .در اين حـال اردوان با
افکار خود مي جنگيد .حالت او نيز برايش غريب افتاد و با آهنگي نااستوار گفت :اي مرد شمايلت به مردا ِن
پيروز در ميدان نيسـت ،ناکامي در درون و سـردی در دیده داری ،ماردانيو اکنون کجاسـت ؟
تيزتاز مغبون و مغموم (زیان دیده و غم دیده ) سـر به پايين افکند و گره از گلو باز کرد و با دشـواري دهاني
که در پنجۀ غم بود ،گشـود و گفت :آري مگاپان هسـتم ،زماني زیر سـایه گرازکشـور مگابیز ،براي امپراطوري
پارس شمشـير مي زدم ،و از راههای دور و دراز می گذشـتم و پهنۀ هفت اقلیم را چو باد در می نوردیدم.
اردوان سرگشته از حاالت آن مرد بود ،گفت :ای رادمرد ،زمانی چنین می کردی ،حال مگر چه ميکني؟
مگاپان با چهره اي سـرد و بي روح سـر خود را تکان داد و گفت :سـرزميني به نام پارس ديگر نيسـت
که برايش شمشـير بزنم ،ولي حامل نامه اي ميباشـم از طرف ماردانيو و واپسـین ورشـاد(وظیفه) من بر
آن بود که اين نامه را سـالم به دسـت شـما برسـانم.
نبرد نها یی
3به47
مگاپـان دسـت بـر خورجين خـود کرد و خريطه اي (کيسـه ايي چرمي که نامـه درآن مي گذاشـتند) را
بيرون کشـيد و به دسـتان اردوان که در شـگفت سـخن او شـده بود داد .سـپس بار ديگر بي سـخن سـر را
بـه پاييـن انداخـت و از پيشـگاه اردوان دور شـد .هنگاميکه بـا پاهاي بي توان آنجـا را ترک مي کـرد ،اردوان با
سرگشتگي بي همتا به او گفت :اي جنگجو کجا با اين همه آشفتگي مي روي؟ گفتم ماردانيو اکنون کجاست؟
پاهـاي سسـتش از حرکـت باز ايسـتاد و با دلشکسـتگي و نااميـدي گفت :نامه به شـما خواهد گفت که
ماردانيـو کجاسـت .مـن نيـز مـي روم خويـش را به گور سـپارم که درين هنـگام گور بهترين بسـتر براي
ماسـت سـرورم .سـپس راه خود را گرفت و برفت.
اردوان کـه ماردانيـو را به چشـمان خود ديده بود و سـرگردان از رفتـار آن مرد ،درحاليکه در پراکندگي
هـوش بـه سـر مـي برد ،حلقـۀ نامه را بـاز نمود و بر چشـمان خود گرفت .بيکبـاره آن نامه دهان گشـود و
آواي ماردانيـو در آن بارگـهِ بـي کس طنين افکنـد و در گوش اردوان فرو رفـت و در عقل و ذهن او پيچيد .و
بر قلبش فرو نشسـت .ماردانيو چنيـن مي گفت :
درود بر شاهنشـاه رزم ،اردوان بزرگ ،شیرکشـور (گراز کشـور یا شـهربراز و شیرکشـور مقام
نظـام کشـوری ) .ايـن نامـه اي که در دسـتانت اسـت در حقيقت ناله و وصيتی بیش نیسـت.
اکنون که نامه را مي نويسـم ،نامي از نامداران و سرشناسـان سـرزمين پارس نمانده .مهسـت ،مگابيز،
تيگـران جملگـي رفتـه اند و بـي ترديد ،نامه مرا که مي خواني ،دیگر شـراره پاک خورشـید بـه صورتم گرما
نمی بخشـد و با روح و روانی آمیخته به هزارد درد و غصه ،در گور با خاک همبسـتر شـده ام .شـوربختانه
به هزار حسـرت و درد و دریغ چشـم از جنبش جهان بسـتم و دانسـتم که هیچ نقشی در سرنوشتم نداشتم،
تقدیـر چـو روبهـی حیلـه گر بـر من ترفند زد ،تـا آخرین دم قضا سـاز بودم و قـدر انداز اما بیکبـاره صیدی
بی دسـت و پا شـدم در دهان قاتلی قهار ،بخت به ما پشـت کرد و سرنوشـت به ما میدان ندارد و تقدیر نیز
تندی .درخشید ِن نامم را نیز آیندگان خواهند گفت ،که در سیاهی شناورست یا در سپیدار .برادرم همانگونه
که می پنداشـتیم ،سـیاهی و نیسـتی یک بودِ مسـلم اسـت ،به هزار درد باید بگویم ،من با اهريمني در گيرم
کـه بانـي تمامـي اين پتيارگي ومکافات و پادافـره بوده (بال) و مـي دانم که رهايـي از اين جنگ نخواهم يافت.
اي پهلـوان ،هميشـه مـن بنـدۀ تو بوده ام و همچنان تو را سـتايش کـرده ام ولي تمنـا دارم آخرين گفتار
مـرا گرانمايـه بـداري ،زيرا که ابرهاي سـيه در راهند تا بر آسـمان پـارس زورگويي کننـد .آري ،در فراز دو
سوي کرانه هاي سرزمين پارس روزگاران اهريمني مي بينم .بدشگوني در راه ،و بدبختی و سختی گريبا ِن
مردم آن دي ِر دیرین را به پنجۀ کثیف خود می فشـارد .بزودي در نزد مردمانمان کژي و کاسـتي گرانمايه
خواهـد شـد .ديگـر کسـي به داد و بخشـش و دهش ارزشـي نمی گـذارد .به هزار یقین سـرزميني پديد مي
آيد که مردا ِن دالور ،شمشيرهايشـان را به بزدالن خواهند سـپرد تا جنگجويا ِن ترسـو بر شجاعا ِن راستين
نبرد نها یی 474
و بـي دفـاع قلدوری کنند ،جنگاوران دليري ميکنند براي کشـت ِن شـرافت و هنرمندان بي هنر خواهند شـد.
در ايـن سـرزمين کـه بزودي شـيطان مغرورانـه در آن قدم خواهد گذاشـت ،و بیر ِ
ق
ن زحمت سـیاهِ ابلیسـان در جای جایش افراشـته می شـود ،بدکاران دسـتاورد مردما ِ
ِ
عشـرت سـفلگان خواهد کـش را برداشـت خواهنـد کرد و آنجا بزمگهِ اهریمن و حلقۀ
شـد ،بـه ياري شـيطان فرزندانمان گزارندۀ معـاش بي زحمت خواهند بـود و آفرينندۀ
کـدورت و تنگـي ،مفت خواری پیشـه فرزندانمان می شـود و از دسـترنج بیزارند.
فتنه گري به حرکت خواهد افتاد و نيرنگهاست که فرزندا ِن نیرنگباز بر پدران خواهند راند و پدر نيز
بيرحمانه در انديشـۀ نابود سـاختن فتنه فرزند .براسـتي زين به بعد شـهريارا ِن بي شمشیر بر مشکین
اورنگ شـاهي اين سـرزمين جلوس خواهند زد .سـخنها پر جفا ميشود و وفا دیگر هيچ معنايي نخواهد ِ
داشـت .در ايـن ملک زمسـتان به اسـتقبال زمسـتان خواهـد رفت و باز آينـده اي را مي بينـم که تي ِغ فيل
کـش پارسـيان ديگـر تـوان دريدن پوسـت حتي ناچيزترين دشـمنان خـود را نـدارد .آری بـرادرم دیگر
سـیمای آسـمان پارس بی گره نیسـت و همواره در ننگ و نفرین خواهد جوشـید .همه جا گرد و غبار
ِ
تاریک ابرهای هزار پیچ ،طوفان ظلم پراکنده و همه سـو سـایه سـتم خواهد بود ،آری برادر زیر سـایۀ
و تندبـادی سـتمزا و دیـده کـور کن خواهد برخاسـت که فرزندانمان را بـه زانو در مـی آورد ،دیگر روی
ایـن مـردم از گرۀ درد و غـم رهایی نخواهد یافت.
اي اردوان ،اي بـرادر گرانقـدر مـي دانـي کـه چـرا اينگونه سـخن مـي رانم ،ایـن گفتار از عقده نیسـت و
بیـزاری بـر نمـی خیـزد .دالور ،دیگر خانه شـاهي ما تهي از نام نيک ميباشـد و از تخمۀ شـاهان نامدار هيچ
نمانـده جـز يک نام و آن هم نا ِم شـهريار جوانيسـت که در اسـارت اهريمن اسـت و و یـو ِغ بندگی و بردگی
ابلیس را پذیرفته ،و در رکابِ او شمشـير مي زند و بزودي خرمن هسـتي سـرزمين ما را به باد فنا خواهد
سـپرد ،فرزندانمان را گسسـته آشـيان خواهد نمود که او برکننده بنياد اسـت.
دريايـي مملـو از کينـه ،راهـي ملک پارس ميباشـد و خواهان نابودي تو و سـرزمين نيک پارس اسـت.
آری ،اکنون سـپند با دريايي از آهن و پوالد در راهِ رسـيدن به پارس اسـت و وقت تنگ و مجال اندکسـت .او
تو را کشـندۀ پدرش می داند و چو خونخواهان با خشـم و کینه ای داغ سـوی تو روان اسـت و تو را سـبب
سـا ِز هر آفند و آفت می شـمارد .هيچ درنگيدن روا نيسـت که او رام نشدنیسـت ،زيرا که افسـارش در ِ
کف
اهريمـن ميباشـد و بـدان نرمـی و مدارا کردن بـا او به زيان ملک پارس اسـت.
سـپاهي سـترگ بياراي ،با او در آويز و او را به نابودي بسـپار زيرا که سـعادت و نيکبختي ملک پارس
اکنون در سرنگونسـاري و فناي اوسـت و بدان که يگانه هماورد او و تنها جهاندار در جهان اکنون تویي.
5
نبرد نها یی
متحمل47 بـر خلاف ميـل و گرايشـم ناچارم بگويم تمامـي رنج و محنتهایمان که تا کنـون در ین ملک
شـده ايم ،تباه شـد و به بادِ فنا پیوسـت .به هر سـو که رفتیم و شمشـیر زدیم و درفش افراشـتیم چو
گـره زدن بـر آب بـی فایـده بـود ،هـر چـه کردیم بی خـود بود و جهت نداشـت ،بـه خیالی باطـل هماره
آهنگ ایرانی سـرافراز و یکپارچه در عهدِ فریدون را در سـر می پروراندیم ،سـودایی سـیاه بود .سرورم
براسـتي ناحقي بسـرعت بر حق چيره ميشـود و پس از اين همه گردن افراشـتگی ،سـرافکندگي شـرم
آوري در پيـش روي سـرزمين پـارس ميباشـد .بکوش اي مرد که نام نيک براي خـود به جا بگذاري ،به
گمانم اين کمینه کاريسـت(حداقل) که مي توانيـم انجام دهيم.
افسـوس که نبردي در یک رو ِز اهريمني میان تو و سـپند روي خواهد داد ،که هزاران هژبر َدمنده َدمان
بـه نابـودي خواهنـد رفـت و آن خانه تا ابد تهي از مردان دالور ميشـود .حق اسـت که گورمـان در آينده به
نابـودي سـپرده شـود زيـرا که پدران خوبي بـراي آنها نبوديم .و با کمـال نواميدي آرزوي آينـده اي خوش
را براي شـما خواستارم ای دالور.
سـپس آن نامـه از دسـتان اردوان رهـا شـد و بـر زمين افتاد و تمامي پيکـر مردي که در سراسـر عمر
لـرزه را بـه خـود نديـده بود ناگهان به لرزه افتاد ،گويي اندوه مي خواسـت بـر ارادۀ آهنين آن مرد کوه پيکر
چیره شـود .آشـفته و سـرگردان از آن نامه بود ،سـر به گريبان گرفت ،بر زانو نشست و اشک از چشمانش
سـرازير شـد ،با آهنگي ناهموار فرياد کشـيد و گفت :برادر تنهايم نگذار.
ناگهـان قاصـدي هراسـان و نفس زنان به سـوي او آمد و گفت :سـرورم سـرورم ،ناگوار
خبـری دارم ،سـپند بـا سـپاهی سـترگ خروشـان سـوي اينجا روان شـده و
قصـد نبـرد با شـما را دارد .اردوان سـر فـرو افکند و درحالیکه به تلخی می گریسـت ،با
فروهشـتگي و بـي قـراري زير لـب آرام به او گفـت :خبر را پيش تر گرفتـه ام .و به فکر فرو
رفت و در انديشـه چاره.
نبرد نها یی 476
سپند با سپاهی آراسته در ميان راه رسيدن به پارس بود ،که چابکسوار نامه اردوان را به او رساند.
نامه اردوان چنين زبان بر مي گشايد که :
ای جـوان خـوش گوهر ،شـنيده ام با تمامي قوا براي نابودي سـرزمينت راهي ميباشـي .سـرانجام در
برابـر اهريمـن از پـاي در آمـدي ،اي جنگجوی غير مغلوب و شکسـت ناخورده .افسـوس که مي توانسـتي
ِ
گرايـش رويارويي با تو را ندارم، نامـت را بـه گهـ ِر زرین نیک نامی بیارایی و جاودان کني اي جوان .من هيچ
ولـي مـي خواهـي ملک پارس را به دسـت اهريمن بسـپاري و من دگربار بايد برای پادبانی از ملـک و مردم،
و سـریر و دیهیم پارس تيغ بر دسـت بگيرم .ازینرو در ميدان نبرد به پيشـواز تو خواهم آمد .حرف بسـيار
بـراي گفتـن نـدارم اما مقداري سـخن ناگفته دارم که مشـتاقم آن را پيش از نبـرد رو در رو بگويـم .ديدار ما
در دشـتي ما بين زابل و شـوش.
سـپند خشـمگين از گفتـه هـاي اردوان نامه را به سـويي پرتاب کـرد و گفت :اي بدکار اهريمنـي تو را به
سـزاي عملت خواهم رساند.
نبرد نها یی
477
گویـی از وادی شـک و تردیـد پـا بـه بیـرون نهـاد ،و به قله قطعيت رسـید و به آسـما ِن یقین پر کشـید.
آری خـرگاهِ خیمـۀ آهنگـی مرموز و شومسـار را بر عق ِل خویش اسـتوار کرد ،در همین کشـمکش میان او
و اندیشـه ،ناگهـان همـاي دختـرش درحاليکه رنگ به صورت و لبهايش نداشـت شـتابان و فغان انگیخته (
ناراحت) درب را از هم گشـود و آشـوبزده وارد بارگاه شـد .موهاي پريشـان و چهره اي فرو رفته در اشـک
داشـت کـه بـه نـزد او آمد و ضجه زنان خـود را بر پاي پدر افکند و بر دامانش چنـگ انداخت و درحالیکه آه
و نالـه مجال سـخن بـه او نمی داد ،همچنان هـق هق از گلو بیررون مـی داد.
اردوان درحالیکه خو ِن خورشـید و سـیاهی شـب بر چشـمانش موج می خورد ،که او را اینگونه بر پای
خـود نـاالن و شـیون کنان دیـد ،گفت :این گریه و توفان خروش از بهر چیسـت ،همای؟
همای که اشـک هایش دامان پدر را تر کرده بود ،فغان انگیخته و خواهشـگونه گفت :آري پدر درسـت
اسـت که شـما و سـپند به پيکار هم مي رويد؟
هماي که زانوی تمنا بر زمين داشـت و به ميانداري (ميانجگري) آمده بود ،محنت زده ،دسـت بر دامان
اردوان گرفت و به صد ناله و زاری ،عاجزانه از اردوان خواسـت :سـرورم ،اي سـاالر شـيران ،شما سرحلقۀ
تمامـي جنـگاوران جهانید .اکنون دسـت من و دامان شماسـت ،مردِ ميدانید ،و شمشـيرزنان سازشـکارند،
بياييد بخشـايش و مدارا پيشـه کنيد و به جنگ با او ورود مکنيد ،سـرورم از نيتتان کوتاه بياييد .ای اردوا ِن
بزرگ زندگي پرکدورت و تنگ با شـما همسـاز نيسـت ،حداقل رحمتان به بهمن بيايد.
9
نبرد نها یی
4 7
اردوان کـه نـام بهمـن را شـنيد از درون بـر خود لرزيـد ،اما برادرانش را از دسـت داده بود ،که چشـمان
را بر وجدان و رحم و شـفقت خود بسـت و زير چشـمي بروی پریشـان و گریه زده همای نيم نگاهي کرد
و گفـت :پـس از ايـن نبـرد ،خودم سرپرسـتي او را بر عهـده خواهم گرفت .مـن فرزندان ديگري نيـز در اين
سـرزمين دارم ،افزون بر آن فرزندم .درسـت است که سپند همسر توست اما سعادت سرزمينمان رجحان
و برتـری بـر همه امـور دارد ،اين نبرديسـت که ميانجي نمي پذيرد.
همـاي بـا نالـه اي کـه د ِل سـنگ را آب مـي کـرد ،گفـت :پدرم ،تمنـا دارم ،بـه جنگ با او
نرويـد و با یکدیگـر همدم و همنوا شـوید بـراي نابودي دشـمنانتان .ای
ابـر مرد ،سـالها جنگیدی ،سـالها چـو یک نره شـی ِر نخجیـردل ،درون
ایـران بـرای یکپارچگـی ،جـان بر تیغ گذاشـتی ،شـهر به شـهر از اینسـو
بـه آنسـو بر مـی تافتی ،از سیسـتان تـا به مازنـدران یکـه و تنها مـی تاختی
و سـ ِر آشـوبگران را بـر زمیـن می نهـادی ،بـی نا ِم تو مـرز معنا نداشـت،
نامـت تنها سـدی بود بـرای تورانیان ،سـپس چو بـاد تا دوردسـتها روان
دل ایـران ریختـی .ای شـیر کـه شـهرۀ نامـت تـا گشـتی و جهانـی را بـر ِ
انتهـای عرش بلند اسـت ،حـال خود درنده ای پرخاشـگر شـدی و می
خواهـی تـن از سـرزمینت بر کنـی ،مـن آن روز را بـی نیکی مـی بینم که
هـر جنگجـو بیرقی غیر از رایـت کاوه بر دسـت دارد .با نبر ِد شـما دو تن،
تـن ایران بـه دو نیم می شـود ،ای بزرگ مـر ِد پـارت ،کوتاه بیـا ،نیتت را
بشـکن .خواهنده خـون مباش.
اردوان کـه عقـل و انديشـه اش بـه واسـطه کبر و غرور بـه غارت رفته بود ،سـرش را با صـد اندوه باال
گرفت و آرام به هماي گفت :سـرزمين پارس حال تنها يک دژخیم دارد و آن سـپند ميباشـد ،سـازش با او
يعنـي سـازش بـا اهريمن .زادۀ پارتم اما تا کنون یکبار هم نشـده خـود را ویژۀ جایی بدانم .آهنگ من ،بلندی
تخت کیان اسـت و بس ،رسـیدن به عصر فریدون اسـت و بس.
سـپس اردوان که پاسـخی سـزاوار در برابر آه و ناله دخترش نداشـت ،رو سوی درآیگاه بارگاه گرداند
و پا به قدم گذاشـت.
ِ
سـنگ راه او شـد و گفت :اينها تمامـي از حماقت و تکبر همـاي وحشـيانه خـود را بـر قدم پدر انداخت و
شـما دو تن بر مي خيزد ،سـرورم نيروپرسـت (خودپرسـت) نباشيد ،سـال دارنده هستید و مرد آزمونهای
نبرد نها یی 480
گرانید ،سـهل و آسـان خود را به چنگال اهریمن نیاندازید ،و خرم ِن مجال را به شـرارۀ خودخواهی به آتش
مکشـید و از سرکشـی و عناد و دشمنکامی دست بر دارید.
اردوان خشـمي بـه ابـرو آورد و به تندی گفت :من مردي جنگـي ام و پذيرا رفتار (پر حوصله) ،گر چنين
نیروپرسـت و خودخواه بودم سـالها پيش به ضربِ تي ِغ پد ِر روزگار تکه تکه می شـدم.
همـاي خنـده ای زهرفـام بـر لـب آورد کـه از صد گريه و ناله سـنگين تر بود ،گفـت :آري ،جنگل هرگز
تحمـل بود ِن دو شـير قوي پيکر را نخواهد داشـت.
اردوان بـا بيرحمـي قـدم خـود را برداشـت و او را به کنار زد و بسـوي درآيگاه گشـوده رفـت .زماني که به
مدخل بارگاه خود رسـيد ،ايسـتاد و سـري کج کرد و خطاب به هماي که لجام گسسـته و فکنده عنان (ناامید) بر
سـر و صورت خود مي زد ،بیرحمانه گفت :اين آخرين نبرد منسـت ،ديگر اردوان تيغ بر دسـت نخواهد گرفت.
همـاي ديوانـه وار مـي ناليـد ،و بـه درد و رنج می گریسـت ،به فغان فریادی بر کشـید و گفت :اي شـير
پيره ،روزگارت به سـر رسـيده .اين حريف ،حريفي نيسـت که تو از چنگ او ،جان سـالم بدر ببري .او َق َدر
اسـت ،قـوی .خـوش باش بر خـوان شـر ،ای اردوان بزرگ( .از ننـگ لذت ببر ).
آتش خشـمش بيش از پيش شـعله ور شـد ،اما سکوت کرد ،درحاليکه لبان اردوان با شـنيد ِن سـخن اوِ ،
خـود را الي دنـدان مـي گزيـد و از خـون خویش می خورد ،سـر فرو افکند و شـتابان از بارگاهي به بيرون
زد ،که آواهاي فغان و زاريهاي سـوزنده دل و شـيونهاي آتشـين عنان هماي در آن مي پيچيد و بر روا ِن
اردوان مـي افتـاد و از يـک نـدا شـيون بـه هـزار آوا جانسـوز در درون او مبدل مـي شـد ،و درد و رنج بر او
ِ
يورش ناله هاي دخترش بگريزد و از هجو ِم مي افزود .به ناچار بر بلنداي گامهايش وسـعت بخشـيد تا از
سـنانهاي خفتـي که همای بـر او روا مي داشـت در امان بماند.
و همای همچنان رویش به گیسـوا ِن آشـفته اش پوشـانیده می شـد و گریه و گالیه بر می آورد .شـمع
آتش اندوه خود می سـوخت. آسـا بر خویشـتن می پیچید و سـینه خود را می سـوزاند و زیر شـراره های ِ
درحالیکه حلقومش را در دا ِر بال آویخته می دید ،به سـختی فریادی بر کشـید که تا انتهای عالم رفت و بر
عـدم را یافت و بر پیشـانی عرش نشسـت ،که می گفت :ای شـیرپیره ،بتـرس از فردهای نافـردا و بترس از
آینـده های نافرجام که فرزندانت گرفتارش شـوند.
1
نبرد نها یی
4 8
کابــوس اردوان
ِ
بعـد از گـذار چنـد رو ِز سـخت ،سـرانجام اردوان از پارتيـا ِن جنگجو ،سـپاهی آراييـد و آن را به دشـت
پهناوري که قرارگاهِ او و سـپند بود گسـيل داد .سـپاهي همچو درياي پوالد به دشـت درآمد و بند چادر به
بنـد چـادر در زمين عرضگاه ميـخ کردند و خرگاه برافراشـتند و خیمه افکندند.
نبرد نها یی 482
عاقبت شـب نبرد فرا رسـيد و اردوان با چهره اي غر ِق نااميدي در سـراپردۀ خود درحاليکه دسـت بر زير
چانه داشـت به انتظار فردا نشسـت و در فکر فرو رفت .در همين هنگام که او در انديشـۀ انجام و فرجام فردا
بود ،خوابي سـنگين بر پيکرش چيره شـد و در بسـتر خود در سـراپرده اي بزرگ آرام گرفت و از هوش رفت.
بـه يکبـاره از درون سـياهي محـض ،آن پرندۀ عظيم بار ديگـر بر ديـدگا ِن اردوان پديدار شـد و در فراز
سـرش قـرار گرفـت و با بالهاي گشـوده دايره وار بر آسـمان جيغ زنان مي چرخيد و درحاليکـه آواي جيغ
او بـر آسـمان مـي پيچيـد و بر جـان او نفوذ مي کـرد و مو بر تن اردوان نيشـتر مـي زد ،ندايـي دروني ازو
برخاسـت کـه بـه اردوان گفـت :اردوان بـزرگ ،من سـالها پيش به تو گفتم کـه اهريمني در انديشـه نابودي
سـرزمين توسـت .اما گويي گفته هاي من بي فايده بود زيرا که شـما انسـانها خود شـر کامل هسـتيد و با
رفتار و کردارهايتان قوت دهندۀ نيروي اهريمن ميباشـيد و زشـتي و پلیدی و پلشـتی براسـتي به سـبب
شـما بـر روي ايـن گيتي آورده شـده و اين امري غير قابل انکارسـت که شـما آدميان نه تنهـا نابودگر خود
بلکـه نابودگـر تمامي اين عالم خواهيد بود ،آری شـما پریشـان نظـران و تنگ دالن خود گـرۀ کار خودید.
اي پهلوان ،سـاليان دراز ،بالهاي من بر روي ملک تو گسـترده بود و در سـعادت بسـر مي برد .زيرا که
سـرزمين شايسـتگان و جنگاوران بود و ديار تو سزاواري سعادت را داشت ،اما حال زمان چيرگي اهريمن
بـر ديـار تو فرا رسـيده و زين پس اين سـرزمين جوالنگهِ شـياطين خواهد شـد و بزمگه بـدکاران ،و طعمه
لذيـذ و گوارایی براي پس مانـده خواران.
آن هنگام هراسان و عرق ريزان درحاليکه نفس پياپي از سينه سترگش بيرون مي داد و بستر در پنجه
مي فشرد ،با هيجاني سنگين از بالين خيز برداشت ،جهان پرشتاب به پيرامونش مي چرخيد ،که سر را به
دور خود چرخاند و به سـختي بر خویشـتن اسـتوار گشت ،سـخن آن پرنده را مبني بر چيرگي او بر سپند
دانسـت و بـه تمامي از بسـتر برخاسـت .براي اينکه نفس تازه کنـد ،و روح و روان خویـش را از گرد و غبار
آن کابوس برهاند ،دوان دوان از سـراپرده خود بيرون زد تا خود را به شـمیم صبحگاهی بسـپارد ،ناگهان
نبرد نها یی
483
بـر روي صخره اي که بر افق مشـرق مشـرف بود ايسـتاد و چشـم بر آن خيـره کرد ،جهان را زيـر پاي ،و
زمين و زمان را شـاهد کـردا ِر خود ديد.
آري هنـگام سـپيده دم بود ،که سـوزي حزن انگيـز صورتش را
تمناکنـان بـه نوازش گرفـت گويي بـه التماس او آمـده بود.
همچنان تماشـاگر بر افق بود و به نيمۀ خورشـيد که از پس افق بر آمده بود حيران و با چشـماني لرزنده خيره
شـد ،که پهلوان با لباني خشـک و ترک خورده و ناتوان با خود گفت :خورشـید رنگ بر روی ندارد ،امروز افق بسـيار
خونين تر از روزهاي ديگر اسـت .و بر آفتاب رنگ پريده دقيق تر شـد و دوباره کژيد :گويي پيکر خورشـيد زخمهاي
بسـيار زيـر آمـاج حمالت دشـنۀ ظلمت برداشـته و رمقي براي خیزش نـدارد ،نيامده مـي خواهد غروب کنـد .تا کنون
چنين سـحر ماتم زده اي را نيازموده ام انگار به پيشـوا ِز سـوگواري رفته و پيشـاپيش در سوگ امروز نشسته است.
و زمزمه کنان به بارگاه خود چرخيد .هنگام رو گرداندن ،گوشـۀ چشـمش همسـو با افق مغرب شـد که
ناگه قدمش از رفتار باز ايسـتاد و بسـوي کرانه غربي سـر کج کرد و حيران به آن نگريسـت .آري او انتهاي
مغـرب را بـد ذات و زشـت طينـت یافت ،سـپاه تاريکان را ديد که با ابرهاي تيـره و تار و تـو در تو ،فوج فوج
بسـوي گريبان فلک در حال يورش بودند.
ِ
ظلمـت ابرهـای پیچان را بر چشـم داشـت ،گفت :مغرب اردوان سـر از افسـوس تـکان داد و درحالیکـه
چه آلوده اسـت ،چه غوغایی و بلوایی به پاسـت ،امروز تاريکان دسـت بردار نيسـت ،کرانۀ غربي عقده ای
ناگشـوده بـر دل دارد و بـس گـره دار ،روشـنايي روز بدي خواهی داشـت .سـپس با دلی نگـران و خاطری
پریشـان به خيمه خود بازگشـت و در انتظار روزي سـياه نشست.
نبرد نها یی 484
ِ
دورباش سـيلي از سـم اسـبان را شـنيد که بر ت ِن آسـمان می پیچید ،و زمين و زمان را به آري ِ
بانگ
لـرزه مـي انداخت ،شـتابزده پرده سراسـراي خود را برچيد و با چشـماني به تمامي گشـوده به بيـرون در
آمـد .در آنسـوي قـرارگاه ،امواج متالطم اقيانوسـي از پوالد را ديد که تمامي آن دشـت نيلگـون را در چنگال
خود مي فشـرد ،و به سـرعت فرش اسـتیالی اش را در آنسـوی میدان گسـترانید.
به يکباره ارابه عظيمي از آن سـپاه که پنجه بر گريبان دشـت افکنده بود ،سـپاه را شـکافت و از میان آن
انبـوه مـردان پوالدنشـان ،خـود را به بیرون کشـید و به جلو به حرکت در آمد ،تا در قلبگاه دشـت ايسـتاد.
بيکبـاره غرشـي آوردگاه را بـه لـرزه انداخت و در فضا طنين افکند ،و آوایش را به گوش همگان رسـاند ،که
گفـت :اي اردوان شـيطان نـژاد ،مـي خواسـتي بـا من پیش از نبرد سـخن براني ،حال بيـا ،با بی تابی منتظر
شنيدن واپسین حرفهايت هستم.
اردوان تنها و تک بي درنگ پا در رکاب نهاد و بر تک اسـب نشسـت و هي به مرکب زد و شـتابان به جانب
آن ارابه عظيم تاخت .زمانيکه به آن رسـيد ،بند عنان در پنجه فشـرد و حيران سـوار بر اسـب ،گرد آن گردونه
زرين و گوهر نشـان که به ياقوت و الماس آراسـته بود ،چرخيد و ديد پنجاه اسـبِ سـمین ستام و طوق پوشان،
نبرد نها یی
عنـان بـه عنان ،بردگي آن گردونه زمردنگار را ميکنند .در عجبي سـنگين فرو رفت ،همچو کاخـي روان غرق5در48
دريـاي در و گوهـر بـود ،انديشـه اش بـاور نمي کرد .درحاليکه هيئتي از مردا ِن آهنين ِ
پوش قوي پيکر با سـنان
و ناچـخ هـاي تيغـه طاليي که کمانهاي پرزور (کمان ده مني يا سـي کيلويي) نيز بر مهرۀ پشـت آويخته بودند و
بر دسـت دگر سـپرهاي پوالدين سـترگ داشـتند ،بر روی آن گردونه حلقه محافظت زده بودند.
اردوان ناباورانـه آن را برانـداز و تفتيـش کـرد و سـپند را در آن ديـد که مغرورانه بر تختي زمردين تکيه
زده کـه مالزميـن گـردا گـرد او را گرفتـه بودند .سـپس با کمـي درنگ هر آنچه که چشـمانش مي ديـد را به
انديشـه سـنجيد و خنده اي از افسـوس بر لب گذاشـت و رو به سـپند کرد که او را به دیده آورد .سـپند دیگر
به چهره اش آشـنا نبود ،ریشـی طالیی گونه هایش را پوشـانیده بود و چین بر پیشانی داشت ،چشمانش که
زمانـی بـری از هـر گـره بـود ،حال آنها را چـو دریایی از تالطم و آشـوب دید ،همانگونه که به او خیره شـده
بـود ،گفـت :شـرم بـر جنگجويا ِن بزرگ اسـت که اين مقـدار نگهبان دور خـود بيارايند .اي سـپند رويين تن
اين دگر چه کرداريسـت ؟ چرا به این حال و روز در افتاده ای؟ زمانی تابندگی شـجاعتت چشـمۀ خورشـید
را کور می کرد ،حال فروزشـگری آن شـجاعت ،زیر سـایۀ نگهبانان تیره و تار شـده و رو به خاموشیسـت.
سـپند همچنان بر تخت نشسـته بود ،دسـت بر تخت شـیرنگار می فشـرد و دندان بر دندان می سـایید،
و بـی آنکـه اردوان را بـه چشـم بیاورد ،چو خدایان تنها نیش اردوان را می شـنید و از خشـم می لرزید.
چـه بـر سـر تـو آمده؟ تـو رفتي براي نابود سـاختن اهريمن ،نه تنها بـر آن کار فائق نيامـدي بلکه براي
نابـودي ملک خود بازگشـتي .اينطور که پيداسـت قدم در راه شـاهان سـتم پيشـه نهـاد ،ای جـوان کینه در
کمینت نشسته ،چنان دان عنان کامرانی و زمام جهانداری در دستان توست ،پس به کمینگاه کینه پا مگذار
که به ننگ و بدنامی و نابودی جهان ختم خواهد شـد .و بدان شـیوۀ شـاهی در ایران ،شـرارت نیسـت.
سـپند کـه سـخنان اردوان چـو ریسـمانی بر گردن و حلقوم او تنیده می شـد ،بـه تمامی تاب و مـدارا را
از کـف بـداد ،ابـرو در ابـرو کشـيد و گـره بر چهره انداخـت و درحالیکه لب به دنـدان می گزید ،همچنان چو
خفتـه کوهـي از آتـش بـر تختـگاه درون آن گردونۀ گران نشسـته بود وانگه آشـوبزده بر خاسـت و همان
نبرد نها یی 486
ِ
سـترگ مارپيک ِر خدای کشـان که به سـيم و زر پيچانده شده بود ،را نشـانه به اردوان گرفت.درحاليکه کمند
خـوي خونخواهـی ،خـون در چشـمانش به پا کرده بـود ،مالزمان خود را با خشـم به کنـار زد و بر لبه آن
کاخ روان ايسـتاد و چشـم در چشـم اردوان گذاشـت و پس از سـالها دو دیدۀ آشـنا که همواره به هم گرما
شـجاعت یکدیگر سـرخوش روزگار می گذراندند ،به هم افتاد .لختی همدیگر را برانداز ِ می بخشـیدند و از
کـدورت زمانه و تنگی ایام بر آنها چیره شـد ،و هـر دو همزمان خاطره هـای خوش راِ کردنـد ،امـا بیکبـاره
از عقـل و اندیشـه زدودنـد ،آری بـازی زمانـه و تندی تقدیـر و قهر قضا بر آندو اثر کرد ،مهـر از یاد بردند و
روی را به تنگی و کدورت آلودند و هر دو حق را بسـود خود دانسـتند .سـپند که خشـمش چو چوبِ چنار
خوش سـوز بود ،با آهنگی سـتیزآمیز گفت :اي اردوان تشـنه چشـم (طمعکار ) ناحقگذرا (نا سپاس) ،حرف
کم گوي ،سـ ِر غوغا تويي (سـر فتنه گران ) ،اهريمن راسـتين در ملک من النه داشـت ،اين سـپاه را به اينجا
آورده ام تا سرزمينم را از اهريمن پاک سازم .ای مرد ستی ِغ گناه و تقصیرت سر به فلک می ساید و هرگز
رحـم و مهـر بـر تـو نتوان نهـاد .بدان ،وبالی (گنـاه) داری که به هفـت آب و صد آتش از لـوث آن گناه پاک و
مبـرا نمـی شـود ،آری وجودت گناهی اسـت کـه هیچ گناهی به پای آن نمی رسـد.
اردوان چشـم از کمند خدای کشـان بر نمی داشـت ،به آشـفتگی و آشـوب افتاد ،با خود زیر لب گفت :
تازیانـه ضحاک بر دسـت او چـه می کند.
همانـگاه بـه هزار هیجان با سـرافکندگي سـر تـکان داد و همچون اسـب دويده اش ،نفس بـه بيرون رها
کرد و گفت :ای مرد که کمندِ خدای کشـان را بر دسـت داری ،آن کمند ازان پارسـیان نبوده ،آن یک غنیمت
جنگی بوده ،از آن بیگانه ای که برین ملک سـالها سـتم روا داشـته ،و در دهلیزها پنهان بوده تابدسـت کسی
نیوفتد ،چگونه بر دسـت تو افتاده.
سـپند نگاهـی بـه آن کمند تنومند کرد و به خنـده گفت :من با این کمنـد ،دریا را به زاری انداختم ،سـینه
اش را چـاک دادم و تنـش را دریـدم و رامـش کـردم ،خوش پنجه اسـت و زیبا سـاز .این کمندِ سـتمگر ُکش
اسـت و رام کننـده هر عصیانگر از عرش تـا به آب.
اردوان خـود را در چنبـره هـزاران فتنـه و فریـب مـی دیـد ،بـه درماندگـی گفـت :وای بر ما ،مـا در فکر
فریـدون بودیـم امـا ضحاک نصیبمان شـد .حال دانسـتي چرا در ديـوان جنگ نوای ناسـاز سـر دادم ،چرا
مـن مخالـف رفتـن تـو به مغرب بـودم و آهنگ ناهمگون بر مـی آوردم ؟ زيرا نيمي از تو اسـير اهریمن بود
ِ
گردش چر ِخ فلـک را زير چنگال اهريمـن مي ديدي، و هميشـه چشـمانت زشـتي ايـن روزگار را مي ديـد ،و
عاقبـت گرفتـار آن دامی شـدم که از آن مي ترسـيدم.
سـپند ناگـه با قهقهه اي ،نفرت و خشـم و بيـزاري خود را بيـرون داد و به کنايه گفت :چـه ميگويي ،اي
رسـتم فرزند کش؟ من هم اکنون دانسـتم چرا هميشـه از نام رسـتم مي گريختي.
7
نبرد نها یی
جنوني48 اردوان با شـنيدن آن سـخن ،آتش سـینه اش به آسمان فروغ داده شد و خشمش به عصیان افتاد و
َسـهم آور برو چيره گشـت .گويي خشـم ،درونش را زير دندان تکه تکه مي کرد و گوشـتش را مي دريد ،فرياد
کشـيد و گفت : :این یک بهتان صرف اسـت و افترای محض ،سراسـر جهانیان دانند آن یک تقدیر شـوم بود،
اختيار من قدرت غلبه بر آن را نداشـت .وانگهی ،آن گناهِ منسـت ،و هر کس در گروی کردا ِر خویش می ماند،
هیچ کس متحمل با ِر گناه یا پادافره دیگری نیسـت ،سـالها به آتش آن ننگ سـوختم و آتش گرفتم.
سـپند بـا سـینه ای فـراخ به آسـمان قـدم و نیم قدم بر لبـه گردونه خود می نهاد و پیوسـته کمنـد را در
دسـتش بـه هـزار خشـم تـاب مـی داد ،با گفتاري که تمسـخر در آن سـنگيني مي نمود ،گفـت :اي مـرد ،آن
تنها ننگي نبود که آفريدي ،تو مرا در کودکي به دسـتان گرگان سـپردي و سـپس از دربار گريختي .خنج ِر
خیانت را در شـکم پدرم فرو نشـاندی و او را نيز کشـتي و اکنون چنگال شـيطانيت را براي تصاحب تاج و
تخـت تيـز کـردي ،آري تو آفريدگار ننگي و روي اين آسـمان سياهسـت از وجود چنين ننگي که تو باشـي.
دامنـۀ گناهت تا قلۀ ننگ ادامـه دارد.
اردوان بـا شـنيدن ايـن سـخنان خشـمش تبديل به اندوهـي مـرگ آور شـد و درحاليکـه روح و روان و
وجدانش اين سـخنان نابجا را نمي پذيرفت ،اندوهي سـنگين بر خشـمش در هم پيچيد و بي اختيار اشـک
بر ديدگانش چرخيد و قطره قطره از گوشـه چشـمش سـرازير شـد و آرام گفت :گویی عمری را در تاریکی
سـر کـرده ای ،چـه ميگويي تو اکنون شاهنشـاه این ملکـی ؟ نوباوگي مکن (نوجوانـي ) ،تو جواني به غايت
تيزفهم و تند هوش بودي اين چه گفتاريسـت؟ به خدا سـوگند اينها اَنگ بدناميسـت و پنداشـته هاي باطل.
مـن جانـم را هميشـه در راهِ ايـن ملک فدا کردم .ای مـرد ،بدان مرا در دل نه هوای تاج و تخت بود نه سـودای
ملک پادشـاهی ،به دالوريم سـوگند که اين سـخنان سـزاور مردي همچون من نیست ،هميشـه جان در راه
سـعادت اين ملک نهادم .اي جوان ،بدان نام و آبروي من ناموس منسـت ،يک مردِ جنگي هر آنچه که بتواند
بـراي حفـظ و نگهـداری نـام از جان مایه مـی گذارد و لحظـه ای از هیچ جان فشـانی دریغ نمی کند .بيهوده
سخن مگو که تهمت نابخشودنيست.
همانگاه رعدی از ژرفای آسما ِن پرگره برخاست و غرشش ریسمان سخن اردوان را از هم فروگسالند.
ِ
بانـگ نابهنـگام رعـد ،احوا ِل اردوا ِن در حا ِل جوشـش را به جنونی سـخت کشـاند ،وانگه در پاسـ ِخ زمین و
آسـمان کـه اردوان آنهـا را شورشـگرانی در برابـر خود می دید ،او نیز چو آسـمانی بی انتهـا از ابرهای پر
گره شـد ،نگاه را به کردا ِر آذرخش تند و تیز نمود و بسـان یک سـنان بر دیده سـپند فرو نشـاند ،و از خشم
افسـار بـه دور مـچ حلقـه کـرد و پیچاند و به آهنگی بقوتتر غریـد و گفت :گوش فرا ده به سـخنم نه حرص
مـال و منـال داشـتم و نه دوسـتدار جـاه و مقام بودم .هرگاه خود را در آسـتانه قدرت می دیـدم ،برای گریز
از دام اهریمـن و گرفتـار شـدن بـه آز ،گوشـه گیری پیشـه مـی کردم و بـه خلوت می رفتـم و به عزلت می
نشسـتم .گرفتار فقر و محنت گشـتم اما غرق در ناز و نعمت نشـدم و هرگز خورنده نان بی زحمت نبودم.
در گذران زندگی ،طبعی بی طمع داشـتم و آسـانگیر بودم و روندِ معیشـت را با چگونگی کردارم در پیوند
مـی دیـدم .هماره شـوق جنگ و پیکار داشـتم و از اهالی دنیا بـدور بودم.
نبرد نها یی 488
لختی در سـخن گفتن باز ماند نگاه به سـپند که بی سـخن سـر می گرداند و چشـم می دزدید تا تن به
سـخنان او در ندهد افکند ،وانگه اردوان عنان پیچاند و اسـبش شـیهه ای سـخت سر داد که سخنش با شیهه
اسـب در هم پیچید و افزود :به سـخنم گوش بده ای مرد ،تنها آتشـی که تنم را می سـوزاند ،شـرارۀ عشـق
ِ
تعلقات دسـت و پا بـه میهنـم بـود ،بدان مـن از هرگونـه آز آزادم و از هر حرص رهایم و همیشـه برای ترک
گیر این جهان به وادی خلوت و بادیه عزلت می شـتافتم .مرد جنگم و اهل حرص و هوس و هراس نیسـتم.
سـپند با چشـماني به رنگ آبي آسـمان که در تالط ِم خون ،موج مي خورد ،گفت :آري هميشـه زشـتي
روزگار را مـي ديـدم ،امـا بـا ديدن تو برايم عیان شـد که خالقي بـراي بقاي خود ،اين مقدار زشـتي را در اين
ِ
تنپوش بسـيار زيبا نهاده تا تمامي مخلوقات را به جوالن و حرکت وا دارد. عالم آفريده و در کالبد و
سـپس دیـده ای کـه تیـ ِغ انتقـام در آن عريان بود را بسـوي اردوان تيز کـرد و گفت :همچون تو ،چنين
رو ِح زشـت و پلیدی در پيکر بسـيار پر شـکوهت نهفته اسـت تا به نيات ننگينت جامه عمل بپوشـاني ،اما
نمـي دانـي که زشـتي روزگار مرا نيز در مقابل تو خواهد آفريد تا مزاجت را تلخ کند ،آري ايـن روزگار روي
خوش به هيچ کس نشـان نخواهـد داد.
ديگر افکار و گفتار سپند در انديشۀ اردوان نمي گنجيد ،با خنده اي که از هر گريه ايي تلخ تر بود ،گفت
:اي جوا ِن تاريک چشـم (بدبين) و گسسـته روان ،تو حتي خود را زادۀ سـياهي و زشـتي روزگار مي بيني
چه رسـد بر من ،کـژ خواهي مکن.
پس انگاه با حالتي مرگبار آهي از درون به بيرون داد سر به سفره آسمان گرفت و دست برفشاند (بلندکرد)
و گفـت :واي بـر مـن ،واي بر تخت پارسـيان ،واي بر ایران و وای بر اين جهان که جواني سـيه انديش همچون تو
مي خواهد بر اين و آن حکمفرمايي کند .به ژرفاي آسـمان و اقتدا ِر خورشـيد و شـرارۀ شبشـکن سـتاره سـوگند
ِ
ظلمت شـب سـياه تر اسـت ژرفاي تيرگي انديشه ات بي انتهاست و سرکشيت ناهمتا. که افکارت از
وانگه اردوان درحاليکه آن گردونه عظيم و زرين را برانداز مي کرد ،خشـم و اندوه خود را فرو نشـاند
زيرا که دانسـت انديشـه سـپند در بيراهست و ستيهندگي (لجوجي) او ناپايان و سخن گفتن را بي فايده ديد،
آرام بـا لحنـي مايوسـانه افـزود :اي جوا ِن فکنده عنان و گسسـته لگام (لجوج) بـر اريکۀ جهل و جنون تکيه
زدي .سـخنانت اصل و ريشـه ندارد ،همه باد اسـت و گزافه اي بيش نيسـت جوان .آواي سـتم در ديدگانت
آتش نفرت روح و روانت را سـخت مي سـوزاند.خـون بـه پا کـرده و ِ
سـپس لختـي از گفتـار باز ماند و بر سـپند و ارابـه زرينش نگاهي گذرا کرد و گفـت :حال مي بينم که بر
شـوکت خـود افزوده اي و به طريق خدايان سـاختگي ،ارابه اي بر خود مهيـا کرده اي.
بـا تـکان دادن سـر که افسـوس و دريغ محـرک آن بـود ،افزود :آري شـوکت امروز و خفـت فردا.
9
نبرد نها یی
4 8
ناگرویدگـیوگمراهـیوگسسـتگیاتایـنامـررانیـکپـاکوزاللمیداردکـهاز ِ
فرطتشـنه
چشـمیراهگمکـردی،آریباپُرکامگـیراه ِعدمونیسـتیبـرگرفتیمـرد،وبیوهـموگمان،
رسـواییبهبارخواهـیآورد.
سـپند از خشـمی بلند و بی انتها ،ناگسـیخته مشـتۀ شلاق را بر پنجه مي فشـرد .با نگاهي که در وادی
دهشت و وحشت در می غلتید و با آهنگي به غايت کينگي (کينه +گي) گفت :عقل و خردت اهريمنيست اي
مـرد ،داسـتاني پـوچ و پوشـالي براي پـدرم و من ،با يارانت سـاختي و پرداختی که اين ملـک را از آن خود
کنـي و خـو ِن ِ
پاک پـدرم را در نبـود من بر زمين ريختي.
اردوان شـکيبندگي اين سـخنان را نداشـت و دم به دم حلقه شـکیبندگی و مدارا بر او تنگ مي شـد ،ولي
با هزار مشـقت بر خشـم خود که روح و روانش را وحشـيانه مي سـوزاند ،تازيانه مي زد و مانع از طغيان
آن ميگشـت ،بـا آهنگـي متين و سـنگين گفت :اي جوان عقل و انديشـه تو بواسـطه اهريمن به تـاراج رفته،
چرخش هسـتي سـوگند که از ِ گفتارت با هوده و حق همسـو نيسـت ،به پاکي آتش و آسـمان سـوگند ،به
تخـت بيـزارم ،چـرا بايـد خون شاهنشـاه جهان که سـرورم بود و همچو بـرادرم عزيز مي دانسـتمش و از
سـوي ديگـر سـاليان ،خـود پادبان او و سـرزمينش بوده ام بر زميـن بريزم؟ او بـرادر من بود!
سپند ريشخندي زد و نفرتگونه گفت :زيرا تو کينه ها از پدرم داشتي ،ساليان دراز از پايتخت بدور بودي
و در انديشـه خونخواهي و تالفي جويي ای پارتی که هماره به چشـ ِم کین و نفرت بر پارسـیان می نگری.
اردوان چشـم بر چشـم او دوخت و دسـت خود را بسـوي او نشـانه گرفت و گفت :وجدان را در درون
کشـتی ،گويـي فرامـوش کـرده اي ،من باعث شـدم که تـو وارث اين ملک شـوي ،وانگهی پـارت و پارس بی
مفهوم اسـت ،جملگی جزیی از ایرانیم.
سـپند سـر سـوی آسـماني گرفت که روي پاکش به گره هاي ظلمت نقش مي بسـت .پس آنگاه قهقهه ای
آسـمان سای(سـای :فرسـاینده) سـر داد کـه عنانش در عنان هسـتی می پیچید و گـره بر کل امـور جهان می
انداخت و پس از لحظه اي تکاني جنون آميز به سـر خود داد و قهقهه تمسـخرش را به فريادي آتشـزا دگرگون
کـرد و گامـي بـه عقب برداشـت ،و چشـم از آسـماني کـه ت ِن خـود را به ابرهاي تيره فـام مـي داد ،چرخاند ،بر
ميانه آسـتانۀ گردونه خود ايسـتاد و پر غرور کمي بسـوي اردوان خم شـد و با چشماني که همچو آن آسمان
پر عقده شـده بود ،وقيحانه گفت :تو در اشـتباهي ،شـجاعتم بود که مرا جانشـين امپراطور پارس کرد.
اردوان چهـره و چشـمان سـپند را همچـو آسـمان باالي سـرش زير پنجۀ ظلمت و کينـه ديد ،دم آهنـج ( آه
افسوسـانه) برکشـيد و گفت :اي ناحقگذاري و حق ناشـناس ،من دگر بر نمي تابم ،تو براستي سيه مي انديشي.
کجا هسـتند آن سـرداران نامي؟ هيچ نشـاني از آن نامداران بي همتا که در رکاب تو شمشير مي زدند ،نمي بينم.
نبرد نها یی 490
سپس درحاليکه بغض حلقوم او را در پنجه مي فشرد ،با آوايي سخت ناهموار گفت :هان اي جنگجوي
پوالدين ،بگو برادرانم کجايند؟
سپند زهر خنده اي برلب آورد و جواب داد :روزگار سزاي يکايک آنها را به کنارشان گذاشت.
اردوان که چهره ماردانيو و تيگران هيچگاه از ديدگانش پاک نمي شـد ،ناخواسـته پرخشـم ،هزاران گره غم
بـر ديـده آورد و گفـت :نـه ،تو آنها را به تيغ اهريمن سـپردي ،براسـتي که کردار تو با دوزخيان هم عين اسـت.
سـپس از خشـم ،بي اختيار افسـار کشـيد و اسـبش شـيهه زنان نيم دور به گرد خود زد .در آن هنگام
نفرت خود مي جوشـيد ،داشـت و يک چشـم ديگر بر سـپندي که ِ اردوان يک چشـم به آسـمان سـيه که در
رويـش بـه کينـه آلوده مي شـد ،افـزود :ای مـرد در گرد و غبا ِر گمراهـی غوطه وری ،و گفتـار نمی پذیری،
ولی بر من تکلیفسـت که واپسـین سـخن را با تو گویم ،حال بشـنو آنچه که در دل و سـینۀ سـوزانم دارم،
درون جنـگ ،هـر دوی مـا پـا در دنيايي مي گذرايم که ُبعد مکان و سـی ِر زمـان و کردا ِر جهان تغيير مي يابد
و عنا ِن اختيارمان خارج از ارادۀ ماسـت و انديشـيدن درسـت در هنگامۀ جنگ کاريسـت بس دشـوار و تا
ِ
آهنگ درسـت را بايـد در اين زمان و در اين مکان بگيريم ،خـارج از هر پیکار. حـدی ناممکـن ،پـس اي جوان
سـپند خنده اي در جواب سـخن اردوان سـر داد ،با آهنگي محکم و اسـتوار سر و سينه فراخ کرد و گفت
ِ
غايت نهايي در انديشـه منست. :اختيار و اراده من بر جنگ با اهرينيسـت به نام اردوان ،آري کشـتن تو
اردوان که افسـار اختيارش به تي ِغ خشـم در حال گسـيخته شـدن بود ،دندان بر داندان مي سـاييد و از
خشـم ناگسـيخته عنان مي شکسـت (اسـب به عقب و جلو مي رفت) که با تکان سـري که افسـوس در آن
سـنگيني مي کرد ،گفت :شـاهزاده پارسـي تو با شـرم و حيا نا آشـنايي .حال نیک گوش بده تا بدانی ،من از
ِ
دسـت دوسـتي بسـويت بي افکنم و از قفا ناغافل پشـتت را به خنج ِر تيرۀ مرداني نيسـتم که با دلي پر کينه
ِ
سـازش راسـتين ،درون و باطنم با رويم يکيسـت و همسان ،گر کينه دشـنه دشـنه کنم .من جنگجويم و اهل
خواسـتار آن باشـي ،من با آغوش باز آن را خواهم پذيرفت .شـغالی نیسـتم که با دندان کشیدن و پنجه زدن
کینه ورتر شـوم .ولي اگر در انديشـه سـتيز با من هسـتي ،بدان که تنها پيروز اين آفند ( جنگ) اهريمن اسـت.
بـی شـک نـام مـا از شـهرت تهي می شـود و جايـش را به نامـی ننگي ِن ابـدي خواهد سـپرد و پيروزي
خفـت بـر افتخار خواهد بود .نفرينی جاودانه از سـوي آيندگان بـر گورمان هماره روان ميشـود .فردا همه
سرگردان از مات ِم امروز ،و جهان تا جهانست بر ما ناسزا جاریست و روزگار با ستمکاران پر مدرا خواهد
شـد و بر نيکنهادان تنگ و سخت.
سـپس از تک اسـب دسـت سـوي آسـمان که در حال خفتان پوشـيدن بود کرد و گفت :سوگند به اين
داو ِر راسـتگو کـه چيـزي را از تـو پنهـان نکـرده ام ،ولي بـدان اين جنگ نيسـت ،اين يک
1
نبرد نها یی
4 9
ننگ اسـت و آن نيز آوردگاه نيسـت ،کينگاهيسـت ( مکان کيـن خواهي )
کـه در پايان جامـه ننگ خواهد پوشـاند.
اي شـاهزادۀ پارسـي ( )prince of persiaکـه نامـت بـر دهـا ِن يکايک مردمان جهان روان اسـت ،و اکنون
زمان نشسـتنت بر تخت شاهنشاهیسـت ،براسـتي با بهايي ناچيز خفت را بر خود آورده ايم ،در صورتيکه
مي توانسـتيم رخت پاک و زیبایی بر ت ِن ناممان بپوشـانیم و سـعادت ابدي براي ملکمان فراهم کنيم و قادر
بوديم که اهريمن را تا ابد از اين سـرزمين دور سـازيم.
ولـي چنيـن نشـد و خدايان ننگيني شـديم که ننگی سـهم گیـن و خفتي سـیاه را بـراي فرزندانمـان آفريديم،
درحقیقت سـپاه من و تو کاروا ِن مرگ اسـت که آورندۀ زوال و گسـاريدگي و پاشيدگيسـت براي اين ملک مقدس.
سـپس سـپند در پاسـخ به اردوان خندان گفت :گفتارت زيباست و نيکو ،خوب سخن مي راني و اينگونه
سـخنها بود که دل مرا نرم کرد و مرا سـاليان از اين ديار دور سـاخت ،تا فتنه ات را به سـرانجام رسـاني.
گـر مـن بـا تـو سـازش کنم نـه تنها من بلکـه تمامـي اين ملـک از نيرنگهـاي اهريمني همچـون تـو در امان
نخواهد ماند ،من باید بر سـینه تو پا بگذارم تا از پلکان سـریر شاهنشـاهی باال روم ،مرگ تو بسـان دیهی ِم
شاهنشاهیسـت بر سـر من .آری رأي و آهنگ و نيتم ،پيکار با توسـت.
در حاليکـه خشـم در عـروق اردوان بيرحمانـه مـي جوشـيد و بنـد بنـد وجـودش را بـه عذابـي ناهمتا
ميکشـاند ،بي اختيار بند مرکب را در الي انگشـتان خود فشـرد و آهن سـتام(دهانه اسـب) در دهان اسـب
فـرو مـي رفت و پيوسـته اسـب شـيهه کنان به جلـو و عقب و پس و پيـش پا مـي نهـاد ،و اردوان با آهنگي
کـه زيـر خنجر خشـم گسسـته مي شـد ،گفت :بـه ِ
آتش پاکنهاد سـوگند ،تو نـه تنها رويين تن هسـتي بلکه
نفس تو نيز بوسـيله شـيطان نفوذناپذير شـده .آري قلبت نيز از آهن و جوشـن اسـت و حرفهاي من بر تو
کارگـر نیسـت ،تـو در درون کبر خـود گم شـده اي ،کبـرت جان گرفتـه و همچـون گندابي
چرخـان تـو را بـه درون خود مي کشـد .چاره اي نيسـت جـز يک نبرد خونيـن که زمين و آسـمان و
سـتارگان تاکنون به خود نديده اند .جز اين راه بيراهه اي ديگر نيسـت .من جنگخواهِ جنگجوياني همچو تو
خودپرسـت بودم ،باقي سـخنانم را در رزمگاه خواهي شـنيد.
سپند با لحني که تمسخر و تحقير در آن بيداد مي کرد ،گفت :بي صبرانه در انتظار باقي سخنانت در آوردگاهم.
ِ
افزایـش نفرت ثمره ای دیگر نداشـت ،هر دو با دلـی که ژرفای کینه در پایـان ایـن رد و بـدل سـخن کـه جز
اش برداشـته تر شـده بود به سـپاهيان خود پیوسـتند ،این گفتگو نه تنها به سـود بود ،بلکه چو دشـنه ای بود
کـه بنـدِ مهر و وفا را میـان آندو پـاک از هم وابرید.
نبرد نها یی 492
اردوان از خشـم بـه کـردا ِر کوهـي آتشـين ،خشـم و کین بر دل و اندیشـه داشـت که به يکي از يـاران خود
گفت :خفتان مـرا بياور.
ِ
پاپوش گاوسـار آن مـرد ،شـانه بنـدِ شـاخ سـار کـه بـا آهـن و تيغ تفتيده شـده بـود را بـر کتفش افکنـد و
پوالدنشـان را تنـش کـرد ،همی که سـخته او به پايان رسـيد ،رفـت و آذرافـروز ،آن تيغ مهيـب اردوان را که در
گوشـه اي خمـوش ،خـود را پنهـان کـرده بود ،برداشـت .گويي آن تیغ گـران و مقتد ِر میدان ،ميلي براي سـخن
گفتن نداشـت .آن مرد خفتان آرا ،آذرافروز را بر دو دسـت گرفت ،درحاليکه سـنگيني اش مجال قدم برداشـتن
بـه آن مـرد نمـي داد به دشـواري زبان گشـود و به اردوان گفت :پهلوان سالهاسـت آن را بر دسـت نگرفته ايي.
درحاليکـه آن تبـر اژدهـا سـا ِر پوالدين را بر دو دسـت و تکيه بر سـينه داشـت ،با زانوهاي خميـده که تابِ
بار آن را نداشـت ،مقابلش ايسـتاد .اردوان نگاهي پر غم به قائمۀ آن که همچو گرزي گران و به شـکل اژدهاي
دهـان گشـوده بـود ،انداخـت و پنجه برقائمه آن افکند و مقابل چشـمانش گرفـت .انگار آن تبـر و آن مرد با هم
از درون سـخن رد و بـدل مـي کردنـد کـه اردوان از ميـل درونـي آن تبر ،يار قديميش ،خبر دار گشـت .بيکباره
رشاشـه اي اشـک از گوشـه چشـمانش بر گونه غمگينش سرازير شـد ،سر چرخاند و نگاه اشـک آلود خود را
بـه آن جنگجـو انداخـت و آهي سـرد از سـينه پـر درد خود بـه بيـرون داد و با بغضي که بر گلو داشـت گفت :
آخر چطور ممکن اسـت ،فرزندان خود را نابود سـازم؟ من نمي توانم .به خورشـيد سـوگند که آذرافروز ،ننگ
آفريـن نيسـت .پـس آنـگاه آن را بر زمين گذاشـت و بـه آن مرد گفـت :آن را بر جايش بگذار که آرام گيـرد و از
سـراپرده خود به بيـرون زد.
سـوی اسـبش رفـت ،خـود بـا کژتابی و بی میلی فـراش (آهن که بر دهان اسـب می افتد) به افسـا ِر سـتور
انداخت و به کا ِم اسـب بسـت ،درحالیکه اسـبش از او رو بر می گرداند و خود را کنا می کشـید ،و رکاب از پای
اردوان مـی دزدیـد ،کـه ناگه پنجه بر یال اسـب خود گرفت ،آن را سـخت فشـرد ،دهان به گوش اسـبش نزدیک
کـرد و گفـت :رخـش ببخـش مـرا ،چاره ای دیگر نیسـت ،چشـم سراسـر جهان به منسـت ،گر پا بـه رکاب تو
نگـذارم ،تـا ابـد نامم به تـرس آلوده می شـود ،آرام بگیر ،راهیسـت که روزگار بر ما گشـوده.
آن مـرد دوان دوان بـه دنبـال اردوان از سـراپرده بـه بيـرون زد و نفـس زنان گفت :سـرورم ،آذرافروز ،بي
سلاح به ايـن آوردگاه مـي رويد ؟
اردوان بـي وقفـه اشـک بـه چشـمانش مي آمـد و گره بر گلويش مـي افتاد ،نگاهـي غمبار بـه آذرافروز
انداخت و سـر از افسـوس تکان داد ،و در پي آن افسـار گران کرد ،و تازيانه بر مرکب زد ،بر اسـب برتافت
و بي سـخن سـوي سـپاه خود رفت.
نبرد نها یی
493
نبـرد نهــايـــی
سرانجام مردا ِن آن دو سپاه یک به یک ترکش بستند و زه به رخنۀ کمان پیوستند و شمشیر بر کمر و
سپر بر مهرۀ پشت آویختند و کمند بر دست حلقه حلقه نمودند و روبروی هم در آمدند و در برابر يکديگر
صف قتال و جدال و کشـتار و پيکار آراسـتند و جامۀ کينه در پوشـيدند .آن دو لشـکر ،آن دو درياي تير و ِ
تبـر بـه خشـم و غضـب در يکديگر نگاه مي کردند و پـا در رکابِ حرب مي گذاشـتند .بوي کينه و نفرت بود
که از سپاهيان بر مي خاست و آوردگاه را نفرينی مي کرد .مِيمنه در برابر ميمنه ،مِيسره در برابر ميسره،
جناح در برابر جنـاح و قلب در برابر قلب.
ِ
جنس کينـه و نفرت بر تن کـرده بـود .درختان و بيشـه زارها رنـگ سـتم داشـت و خفتانـي ازِ آسـمان
ِ
نفرت ضجه زنان سـر بر سـجده مي نهادند زير تازيانه هاي کمر شـک ِن بادِ لگام گسـيخته و وحشـي که با
تمام به جان آنها افتاده بود ،و آذرخشـي دشـمنکام و سـتيزه جو از ابرهاي سـيه دل بر مي خيزيد و نوري
هـم سرشـت و ُگهـر ظلمت بر جهان پرتو مي افکند .آري آسـمان نعـره زنان تازيانه بر سـينۀ زمين مي زد
و تـن آن را چـاک چـاک مـي کـرد .در ايـن تکاپو ،خورشـيدِ تيزخنجر به کمک زمين مي شـتافت و با تمامي
قواي خود بر تاريکي دشـنه ميکشـيد ،اما گويي لشـک ِر سـپيدار توان و رمق رويارويي با سـپاهِ سـياهي را
نداشـت .از سـوي ديگر تاريکان ،غرش کنان يورش مي آورد و هياهوي بادهاي سـرگردان بود که اسـارت
رفت ِن آسـمان را زير سـايۀ سـیاهی به تمامي عالم خبر مي داد و ابرهاي ظلمت زا که خورشـيد را زير تي ِغ
خود داشـتند ،در آن طاق سـتمگر شـکوهمندانه خودنمايي مي کردند و رعد بی پروا فرياد کينه می گشـود
و بـا تمامـي جـان غرش کنان د ِل آسـمان را بـه لرزه مي انداخت .درين جها ِن پر غوغا و سرشـار از شـر و
شـور ،يـک رويـدادِ شـو ِم بدنهاد زير يـو ِغ ظلمت موج مـيزد و آماده طغيان .هنوز هیچ آشـکار نبود که تی ِغ
تقدیـر و قـدارۀ قدر و تازیانۀ قضا بسـود که خواهد چرخید.
در يـک سـو اردوان بـر مرکبي کهربايي و در سـوي ديگر سـپند بر اسـبي سـياهِ گوهر نـگار در طاليه
ايسـتاده و از فاصلـۀ دور نـگاهِ کينـه ونفـرت بـه هـم رد و بدل مـي کردند و از کينـه هم بر ِ
قوت قسـاوت و
سـنگدلي خود مـي افزودند.
نبرد نها یی 494
زمانيکـه اردوان نـگاهِ خشـم بـه آنسـوي ميـدان داشـت ،کـه بـي اختيـار تمامـي آن آوردگاه را در پهنه
ديـد خـود جـاي داد ،ناگه سـوزي حزن انگيز بـر چهره اش نشسـت .آری آوردگاه را تهي از شمشـيربندا ِن
خوشـخوي ديد ،سـيماي خورشيدگونۀ مهست ،شمشـير زد ِن ماردانيو باد سـرعت ،کوبندگي تيگرا ِن کوه
پیش چشـمانش گذشـت کـه ناگـه از درون لرزيد. ِ
شـجاعت مگابيـز جملگـي همچو پردۀ نمايش از ِ پيکـر و
همانـگاه بـادی سـخت بـه وزش گرفـت ،و بیر ِق بزرگ سـپاهش در هم پیچید ،بی اختیار سـر سـوی اخت ِر
کاویان گرفت(درفش کاویانی ) ،لختی بر نقش و نگار آن درفش خیره شـد ،سـپس پرشـتاب سـوی سـپاه
سـپند دیده چرخاند ،رایت لشـکر سـپند را به دیده آورد ،سـردی بر تنش افتاد ،سـخ ِن همای را به یاد آورد.
آری رایـت سـپاه سـپند ،به نقش دیگری آراسـته بـود ،رنگ و رویی دیگری داشـت .درحالیکـه تالط ِم پرچ ِم
ارتـش سـپند بـر دیدگانـش مـوج مـی خورد ،لـب به دنـدان گزيـد و هـزاران بار بر خشـمش افزوده شـد و
ستام(سـر ریسمان افسار) به پنجه می فشـرد ،پر خروش درحاليکه دسـتانش تهي از هر سلاح بود و تنها ِ
کفروي به سـپاهيانش کرد و گفت :اي دليران ملک ایران ،ای پارتیا ِن شـیرنژاد که لگا ِم جنگاوری تنها در ِ
شـجاعت شماسـت ،در برابـر اين سـپاه ُپرجگري کنيـد (دالوري) که براسـتي آورندۀ اهريمن از سـرزمين
شيطان به اينجاست .جانفشاني کنيد در دفاع از يگانه خاک پاک درين گيتي ،شمشيرهايتان که از خشم در
نيام مي جوشـد را آزاد کنيد تا غضبش گريبا ِن سـپاهِ روبرو را بگيرد .پارتیان زبردسـت ،سـزاواریتان را به
روزگار نشـان دهید ،و برای یکپارچگی ایران چو همیشـه جان بر تیغ بگذارید ،باشـد که دوباره پرچمی به
یک رنگ و نشـان بر آسـمان ایران در تالطم باشـد .وانگه خروشـيد و فرمان حمله افراشـت.
در سـوي ديگر نيز سـپند از گردونه خود بيرون آمد و بر اسـبِ شـب رنگ و زرين زين خود نشسـت،
درحاليکـه خـود را تنهـا جوالنگـ ِر جهان مي ديد ،همچو خدايان سـفرۀ آسـمان و خوا ِن فلک را در چشـما ِن
دريـا شـکوه اش کـه امـواج غـرور در آن به تالطم افتـاده بود ،را جاي داد به ناگه افسـار کشـيد و عنان تیز
کـرد و مهميـز بـه مرکـب زد و در عرض سـپاه خود چهار نعل تاخـت .درحاليکه مي تازيـد و باد چنگ زير
موهاي زرين او مي انداخت و پريشـان بر آسـمان مي شـد ،بر آشـفت و نعره هايي سـهمگين و مهيب بر
آورد و بـا تمامـي جـان بانگيـد :اي جنگاورا ِن تيغ بر کف که از اين سـفر جنگي خسـته و فرسـوده شـدید،
از همراهيتـان سپاسـگزارم .اما نبرد راسـتين مـا ،امـروز و در درون خاک ميهنمان در برابر پارتيان اسـت.
براسـتي شـب پرسـتي بدکار و کثيف از شـرق ایران در نبود ما ،میهنمان را در چنگ گرفته و اين ملک پاک
را زير سـايه شـيطان برده ،براي باز پس گرفت ِن اين دي ِر دیرین ،این سـرزمی ِن ناهمتا بتازيد و براي رهايي
آن از چنـگال آتـش نـژادان شمشـير عريـان کنيـد ،اي مردا ِن من سـر به شمشـير ،تن به تبر و ديـده به تير
دهيد .او نيز فرمان کشـت و کشـتار راند.
سـرانجام در زيـر سـايۀ سـتم آن ابرهـاي تيـرۀ پر گـره ،مـردان آن دو سـپاه دلها را چو پوالد سـخت
کردنـد و بـا آتـش کينـه ايـي بي انتها کـه بر دل داشـتند ،چهار اسـب برهم تاختند و زمين زير سـ ِم اسـبان
برسـانِ(مانند ) امواج پريشـان اقيانوس متالطم شـد و آن دشـت ارغواني در زير پاي رزم آوران با بي تابي
نبرد نها یی
پشـت ابرهاي سـيه تن5اسير49
ِ بر خود پيچيد و از آن غباري بر خاسـت که چشـمۀ کم سـو خورشـيد که در
بـود را بـه کلـي تيـره و تـار کرد .عاقبـت آن دو سـپاه ديوانه وار بـه هم زدنـد و درهم فرو رفتند ،و شـور و
غوغـا و نـوای مـرگ از آوردگاه تا فلک بر پا شـد.
جنگ بـی چهارچوب و درهـم ریخته ،بی هیچ براسـتي کـه آن آوردگاه جوالنگـه وحشـيگري بـود ،یک ِ
ِ
آرایـش رزمـی .سراسـر هـر دو سـپاه از طالیـه تا عقبـه از روی کینـه و بیـزاری و نفرت به جان هـم افتاده
بودند و به هرزه شمشـیر می چرخاندند ،بی سـبب سـنان میافکندند و بی جهت خنجر بر تن هم فرو می
نشـاندند .درحالیکـه زمانی آن شـیران خـوش نژاد ،هماهنگ در یک صـف به هزار فن و مهارت با آرایشـی
خوش و زیبا کفتارا ِن روزگار را در چنبرۀ خود می گرفتند ،حال چو شـغاال ِن ترسـان از سـایۀ خود ،دندان
بـه هـم تیـز کـرده بودنـد .درین جنگ داخل ِی بی خود و بی هدف ،شـیر ،کفتاری پیشـه کـرده بـود ،و مردا ِن
ایران سـر به سـر رای و آهنگشـان جز نابودی و پاشـیدگی کنا ِم خود هیچ دیگر نبود.
آري جهاني پر تيغ و کوپال بود ،رنگها پريده و چشـمها دريده مي شـد ،شـرر در شـرر بود و محشري
از فـواره هـاي خـون به پا شـد ،در ميـان اين قتلگاه ،مغزها زير پاي مرکب در دهان ريخته و جگرها به سـر
سنان شکافته و بر آسمان بر افراشته مي شد و از ضربات شمشير آن جنگاوران نفرت مي چکيد .تيغهاي
جنگجويـان آن دو دالو ِر ننـگ آفريـن بـود که با نفرت تمام ،خفت و بيـزاري را با هم در مي آميخت و با کينه
ای بي پايان به خون آغشـته ميگشـت و ننگ به ارمغان مي آورد.
صـداي قهقهـه و سـرو ِر ظلمت بود که آميخته مي شـد با ضجـه و ناله مرگ آن جنـگاوران که به جان
ِ
قـوت آن رگبار که هـم افتـاده بودند و هر چه از جنگ مي گذشـت ،بر درخشـندگي پرتو ظلمت با ِر رعد و بر
آورنـدۀ کينـه از ابرهاي سـيه تن بود ،افزوده مي گشـت و زمي ِن قتلگاه به لنجنـزاري خونين رنگ مي باخت
و گـو ِر مـردان پـارس و پارت مي شـد ،همان يالني که زماني تنها دادگسـتران عالم بودند.
دريـن گورسـتا ِن پـر خیزاب ،خفـت و ننگ و نفرت و بيزاري و بدخواهي همچـو روحي از نعش بي جان
ِ
قدرت قلدوري آن آسـمان بداندرون آنها بر مي دميد و به آن اب ِر کينه بارنده مي پيوسـت و لحظه لحظه بر
افزوده مي شـد.
در اين بيدادگاه ،اردوان آن فرماندۀ پيشـرو از چاوشـان (ابتداي سـپاه) تا قلبگاهِ سپاه سپند را يکتا تاخت
و شـکافت ،در مقابل او ،سـپندِ پيشـاهنگ شـکن نيز به کردا ِر طوفان ،مفرد و يگانه از مقدمه تا گريبان ارتش
اردوان را چاک داد.
وانگـه مـردان ايرانزميـن همچـون کفتاراني بي مهر که خـون ،پردۀ ظلمت بر وفـاداري آنها کشـيده بود ،بي
رحمانـه بـر پهلـوان نامي خـود دليري مي کردنـد و آن مـردان به طريق بي صفتان شمشـير ميچرخاندند و با
ِ
کشـاکش دسـت و پاگیر ،اردوان وحشـیانه از مرکب به پایین جهید و با دسـتان تمامي قوا بر او مي زدند .در این
نبرد نها یی 496
چاکاچاک شمشـير به جلو مي رفت و جنگجويانيِ ِ
ترنگ تير و تهـي از هـر تيـغ ،همچو توفاني بنيان کن از ميان
را در هـم مـي کوبيـد کـه زماني يـار و ياور و فرمانبـردار او بودنـد .روزگار راهي جز اين براي او نگشـوده بود،
يـا بايسـت ميکشـت يـا نيمه جـان مي کـرد ،اما با کمـي نرمی کـه در دل داشـت آنهـا را نيمه جان مـي نمود و
مـرد بـر مـرد مـي افکنـد و بـا پيکري صف شـکاف ،مـي دريد و به پيش مي آمد .اما سـپند با شمشـير سـترگ
خود به دشـواري در حال پيکار بود زيرا آن جنگاور لشـکر شـکن دانست که شمشـيرش ضربات کاري را وارد
نمي سـازد و سـنگيني آن شمشـي ِر لنگردار که هميشـه با آن سـبک تيغ مي زد ،حال به مقداري شده که حتي آن
نيرومند توا ِن چرخاندنش را نداشـت گويي دم به دم از نيرويش کاسـته و بر سـنگيني آن تيغ افزوده مي شد .در
حاليکه از چشـمانش شـعله هاي آتش بر مي خيزيد ،خطاب به آرتاباز که تنها امين او بود و در پشـت و پناه آن
کوهِ سـنگي خود را پنهان کرده بود ،نعره اي سـر داد و گفت :آرتاباز اين شمشـير از دسـت من فرمان نمي برد.
در همين گير و دار ،آرتاباز فرياد کنان با شمشـيري گرگ سـار و سـيه اندود شده به جانب سپند تاخت
و فرياد زد :اي سـرورم پس از اين همه نبرد شمشـير شـما برندگي خود را از دسـت داده و من براي شـما
شمشيري خونريز و مرگ افشان آورده ام.
سـپند که خون جلوي چشـمانش را گرفته و بي تابي براي کشـتن مي کرد ،شمشي ِر شيرسـارش را با
غضـب بـه گوشـه اي در آن کينـگاه (محلي براي کينه جويي) پرتاب نمود و به دور افکند و تیـ ِغ آرتاباز را به
دسـت گرفـت و بـا شـراره هاي نفـرت که درونش بيداد مي کردند ،دمسـاز و همنفس مرگ شـد و همچون
بادي آتشـين و سـوزنده گردید که همه جا را به آتش ميکشـيد .آري به يکباره تمامي سـربازان ستيزه گر
بـا او وحشـيانه دريـده و پاره پاره شـدند و از دم تيغ مي گذشـتند و آن ي ِل آتشـين عنان بـه گونۀ گردبادي
نفرت خود می سـوزاند و مي بلعيد و آن پرخاشـگاه را زير و زبر ِ شـراره خیز سـپاهِ اردوان را به اخگرهای
مي کرد و به هر جوالن ،پشـته از کشـته مي سـاخت .آري با دالوري سـپند ،آواي مرگ ،سـخت سـهمناکتر
قوت بيشـتر و هزار شـوق و ذوق به گوش آن آسـما ِن گرديد و بر فلک بلند شـد و حکمفرمايي خود را با ِ
سـيه افروز پرعقده مي رساند.
سـپند چنان خود را به چنگا ِل خشـم سـپرده و از خود بي خود شـده بود ،که سـخنان کاهن مصري
و پند پدرش را مبني بر از دسـت دادن کارايي شمشـير شیرسـار در برابر نيکي به تمامي از ياد برده بود
و بـه خـون ريختـن خـود در آن خونـگاه (محل خونريـزي) بي باکانـه ادامـه داد ،گويي با گرفتـ ِن جان هر
جنگجـوي پارتي بـر جان خود مـي افزود.
نبرد نها یی
497
تيـغ آن نخسـتين مر ِد
سـرانجام شمشـي ِر پارسـاييِ ،
روشـنايي ،شمشـيري که به ياري کيومـرث ،تاريکان
(ظلمـات ) را بـه نور خود روشـن نمود ،بـا وفاداري
سـتم يارانـش را بـر خويشـتن ِ کـه بـر دل داشـت،
پذيرفـت و در زيـر پـاي اسـبان و جنگاوران پارسـي
مظلومانـه لگدمـال و پايمال مي شـد و سـرانجام در
درون انبوهـي از گل و الي و خـون ،خـود را مدفون
کـرد و چشـمانش را مشـتاقانه رو به آن جنگ بسـت
تا فرجـام و سـرانجا ِم ايـن نبـرد را نبيند.
اردوان بي مرکب توفنده از سـويي پيش مي آمد و سـپند سـوار بر اسـب با شمشـير سـترگش مرگ
آفرينـي مـي کـرد و هرآنچـه کـه در مقابلش مـي ديد بي جـان مي نمـود و ر ِخ خویـش را به خـون یارانش
تـر مـی کـرد .گويـي بر مرکب مرگ نشسـته بـود ،آن دو جنگجو دليـري مي کردند بـر ناکار کـردن مردان
سـرزمين خـود و در آن ننـگ گاه در جسـتجوي هم بودند.
در اين شـر و شـور ،دو جنگجوي قوي پيکر و تن دار از دو سـوي نايکسـان اردوان آن پير درشت خلقت
را نشـانه گرفتنـد و فريـاد زنـان بر او هجوم بردند و بر هوا جهيدند و شمشـير بر او عمود کردنـد .اردوان با
دسـتش ضـرب شمشـير آن دو را بـه کنـار زد و پنجۀ مرگ بـر موهـاي آن دو افکند و آنها را به گل نشـاند.
خاک گل آلـود فرو مـي رفت واردوان کـه يـک زانـو بـر خـاک داشـت ،زير هر دسـتش سـر يکـي از آنها بـر ِ
اسـتخوانهاي جمجمـه شـان در حـال فـرو رفتن بر طو ِق چشمانشـان بود و چشمشـان از حدقـه زير پنجۀ
سنگين آن اَبرمرد در حال بيرون ريختن مي بود .در حاليکه طغيان رودهاي خشم در ديدگانش غوغا به راه
انداخته بود ،زبان ميان دندان فشـرد که خونابه از کن ِج لبانش جاري شـد و هر چه عصيان خشـم بر او قوت
مـي گرفـت ،دنـدان بـر لب بيشـتر مي گزيد تا مان ِع خشـم خود از کشـت ِن آن دو مرد شـود .در اين گيـر و دار
کـه اردوان بـا خشـم خـود در حا ِل پيکار بود ،ناگهان زمي ِن زير پايش به لرزه افتاد ،سـر باال کرد و مسـتقيم،
سـوي صدا خيره شـد ،کوبيد ِن سـ ِم سـياه (نام اسـب اسـفنديار) آن اسـب تيره فام گوهر نشـان که به نع ِل
زريـن آراسـته شـده بـود را بـر زميني که به گنـدزاري از خون رنـگ باخته بود ،ديد که پيل آسـا و آتش نعل
و آتش فعل بر آن لجنزار خونين سـم مي کوبيد و بسـوي او چهار نعل مي تازيد و زمين مقابل چشـمانش
نبرد نها یی 498
را مـي شـکافت و گنـداب از زميـن مي دريد و به اطراف مي پراکند .آري سـپند آتشـين پيکـر بود که به قصد
جـان او ،ديـو آسـا مـي تازيد و اسـمش را چنان با نفرت فرياد ميکشـيد کـه گويي ،کينه ،جامـۀ آدمي بر تن
نمـوده و او را بـه قصـد مـرگ طلـب مي کـرد ،اردوان نيـز در حاليکه سـ ِر آن دومرد را زير پنجۀ اش داشـت،
آمدن و فشـیدن (به تندی راندن اسـب ) و کوبش سـم ان اسـب زمین فرسـای را آرام و متين مي نگريسـت تا
عاقبت مرکب سـپند بر او سـايه انداخت.
به تالقي هم رسـيدند ،پرشـتاب اردوان آن مرد کوه پيکر مقابل سـياه ،آن اسـب شـکم خميده (قوي) کپل
پهـن از زميـن برخاسـت و آن دو مـرد را در آن لجـن بـه حال خود رها کرد ،و بي هول و تکان مقابل آن اسـب
مخوف اردوان افتاد ،از خوف و هراس پيچان شد و پاهاي عقب راِ ايسـتاد ،زمانيکه چشـ ِم اسـبِ سـپند به نگاه
بر گل فرو کرد ،سـپس بر دو پا ايسـتاد ،چنانکه اردوان زير سـ ِم طاليي آن اسـبِ تيره قرار گرفت و سـپند نيز
بـا شمشـير افراختـه درحال فـرود بر آن مرد بود ،که بيکبـاره اردوان شـانه اي از زير آن دو سـم زرين خالي
کرد و بي درنگ مشتي سهمگين بر گردن آن اسب کوفت چنانکه حلقوم آن زبان بسته پر خونابه و راهِ نفس
بـر او بسـت و در دم اسـب بـا سـوارش از زمين جـدا و به پهلو بر خاک فاریخت( فرو +ریختن یـا افتادن ).
آن اسـب ،شـيهۀ مرگ سـر داد و گردن در آن گل و الي فرو برد و آسـوده به خواب ابدي رفت .سـپند که
زير نعش اسـب بود ،يکدفعه همچو پيلي زخمي با نعره اي بر خود پيچيد و نعش آن اسـب را به کنار زد و تن
خود را بيرون کشـيد و با نفرتي که بر چشـمانش بود ،آرام آرام سـر و سـينه اسـتوار مي کرد در همين حال
که قامت راسـت مي نمود نگاه خود را از پاهاي تنومند در گل فرو رفتۀ اردوان آغازيد ،تا به چشـمانش رسـيد،
نگاه در نگاه هم نهادند و عاقبت مقابل آن مردِ جهانخورده جنگي ايسـتاد و در او چهره شـد (مقابل او ايسـتاد).
سـرانجام روزگار آن دو نيرومنـد تريـن فرزندانش را در مقابل همديگر به قصدِ پيکار قـرار داد و آن دو بي
اختيـار ،نـگاهِ خشـم بـه هـم رد و بـدل کردنـد و در جاي خود لحظه اي ايسـتادند و بي سـخن نگاه بـه نگاه هم
گذاشـتند گويي با کينۀ درونشـان با هم سـخن مي گفتند ،که به يکباره اردوان غرشـکنان بانگ بر آورد و گفت :
ای نگونسـار زین (از اسـب فرو افتاده یا بخت برگشـته) زمان روياروييسـت ،حال من و تو هستيم در اين عالم.
سـپند نـگاه کـج کرد ،شمشـير خـود را در آن لنجنزار خونين ديد ،خم شـد و دسـت بر قائمه گرگسـار
شمشـير سـيه فام برد و آن را بر دسـت گرفت ،گل و الي را از چهرۀ شمشـير خود زدود و آن را بر شـانه
اش تکيـه داد .مسـتقيم نـگاهِ انتقـام به چشـمان اردوان دوخت و از شـدت خشـم پا در زمين زيـر پاي خود
فـرو بـرد و در پاسـخ بـه او گفت :خطا رفتي اي اردوان ،بدان که فقط من هسـتم وتنها من خواهـم بود و اين
جهان از آن منسـت و بس.
اردوان چشـمانش بر آن شمشـير افتاد ،و در عجب ماند .چشـمان خود را به قائمه گرگسـار آن خيره
کرد و سـپس حيران گفت :اين آن ت ََرکه (ارث) خانوادگي تو نيسـت ،اين آن شمشـيري نيسـت که پدران
نبرد نها یی
499
تو زاد بر زاد به هم به ميراث مي گذاشـتند ،شمشـي ِر شـير سـار شاهنشاهي کجاست؟ سـر گرگي درنده
جاي آن نره شـير غران ميباشـد.
سـپند قهقهه اي زهر آگين زد و در پي آن گفت :زمانيکه تو بر سـ ِر سـفرۀ آسـودگي ،در تفکر فتنه گري
بودي ،من از دره های صخره خیز و دریاهای پرخیزاب گذشـتم و در مغرب جنگها کردم ،آن ديگر برندگي
نداشـت .وانگه به آوردگاه نگاهي انداخت و گفت :نمي دانم کجاسـت.
اردوان سـخن آن کاهن مصري برايش تداعي گشـت و دانسـت که سـپند با اهريمن همسان شده ،چانه
درهم کرد ،با خود گفت :به یگانه فروزندۀ درفشـان سـوگند تو را خواهم کشـت.
در ايـن هنـگام کـه او بـا خود مي کژيـد ،آن جنگجويي که در آغـا ِز جنگ ،تبر بر دسـت اردوان نهاده بود
پر شـتاب بسـوي اردوان با اسـب مي تازيد و آذرافروز را از فتراک رهانيد و آن را بر زمين انداخت و گفت
:سـرورم ،آن را بـر داريد با اهريمن در پيکاريد.
اردوان کـه سـرش از افسـوس سـنگيني مـي کرد بـه پايين افتاد و بـه آن تبـ ِر پوالدين کـه در آن گنداب
شـرمناک افتـاده بـود ،نگاهـي تهـي از اميد انداخت و بـه طرف آن رفت و با بي ميلي تمام ،دسـت بـر آن برد
و با واماندگي که بر چهره داشـت آن را بر پنجه فشـرد ،با خود کژيد :چاره ايي نيسـت اي پيرمرد .سـپه ِر
کـژ رو ،بـي مهري کـرده بر تو.
سـپس نيم نگاهي به آن آسـما ِن زهرپاشـنده که با سـنگدلي تمام بيدادگري مي نمود ،کرد و گفت :اي
ِ
حريف قـدري در مقابلم نهادی. فلـک ،در روزگا ِر پيري،
در اين کشـمکش ،هياهوي جنگ فروکش کرد و تمامي جنگجويان که به هرزه (بيهوده) شمشـير مي
زدنـد ،ميـدان را بـه سـود آن دو جنگجـوي نهايـت ناپذير خالي و پيـکار را رو بـه آن دو گشـودند ،و تير و
ترکش و سـنان و شمشـيرها به خاک گرفتند و حلقه بدور آنها زدند .براسـتي که با نبرد آن دو تن ،پيکار
ديگر نامفهوم مي شـد و از جلوه مي افتاد .همراه با آن مردان ،آسـمان نيز از تالطم افتاد و رعد به ژرفاي
تيرگي برگشـت و سـکوتي سـنگين حاکم بر آنجا شد .گويي به فرما ِن سـکوت ،زمان از حرکت باز ايستاد
تا سراسـ ِر هسـتی بر سرنوشـت خود با تمامي هوش و حواس بنگرند ،فلک نيز با تمامي جان به حکمي
که براي تقديرش بواسـطه اختيا ِر آن دو مرد نوشـته مي شـد ،با جان و دل گوش سـپرد.
دو نره شـير ،يکي پير که کوله باري از آزموده های کشـتن و ديگري جوان و تشـنۀ کشـتن به قصد جان
ِ
نفـرت درون ،شـجاعت خود را به جوالن در آوردند و خروشـيدند تا دالوريشـان را به رخ هم کشـند و هـم ،بـا
نبرد نها یی 500
به جهانيان با اقتدار نشـان دهند تا کدام يک سـزاوا ِر سـلطه گري بر آن قلمرو پهناور ميباشـد .کينه درونشـان
حتـي مهلت انديشـيدن بـه آن دو نداد و همچو زنجيري بـود که بر روح و وجدان و عقل آنها تنيده شـده بود.
هر دو چون دو نرۀ شـير سـر به آسـمان گرفتند ،و کوپال(گردن شـیر) گرداند و یال و َفش افشـاندند،
و نعـره بـر آوردنـد و همصدا و همسـو با فريادهاي شـادي آن آسـما ِن ظالم شـدند .خـروش آن دو بر هم
پيچيـد و لـرزه بـه زمين و زمان انداخت و چيدمان و آرايش و آسـايش هسـتي را بر هم ريخت و به سـوي
هم وحشـيانه شـتافتند به گونـه اي که زمين زيـر پـاي آن دو به تمنا افتاد.
آری روزگار بـرای کمـی سرخوشـی به هـزار دسیسـه ،زمـان و بخـت و سرنوشـت و تقدیر
یـل تمامـی دوران هـا را در یـک دم رو
نیات شـو ِم خـود همسـو کـرد تـا دو قویترین ِرا بـا ِ
بـه روی هـم قـرار دهـد ،و ازیـن گالویـز اندکـی از رخـوت خودبکاهـد و بـا دیـدنِ نبر ِد
ناهمتـای آنـدو ،خوشـی بـر دل افکنـد و کام شـیرین کند.
رگبار باران بود که بر تن آنها مي باريد ،و نام و شـوکت آنها را به لجن ميکشـيد ،در ميان اين قهقهۀ ظلمت،
اردوان ِ
نفـس خـش دار از گلـوي خشـکيده خود به بيرون مـي داد ،عرقي که با گل در هم آميخته بود را از پيشـاني
1
نبرد نها یی
برداشـت50، خـود سـترد ،درمانـده در جايش ايسـتاد و سـپند که از پنجه هايش تـا آرنج خونين بود ،عقب عقب گام
نـوک آن شمشـي ِر تيـره فـام را در زميـن فـرو کرد و بـر آن تکيه داد و به سـختي پيکر مهيب خود را بـر دو پا نگه
داشـت .لحظه اي به هم نگاه دوختند که اردوان آذرافروز را بر زمين انداخت و دسـت بر پلگينه خود برد و آن را از
تـن بـر کنـد و با خند ه اي خطاب به سـپند گفت :مي پنداري تنها خود رويين تني؟ رسـتم نبـردِ نا برابر نمي پذيرد.
سـپند که نفسـش مجال گفتار به او نمي داد ،خود را به سـختي جمع کرد و قهقهه اي در جواب خنده او
داد و گفت :سـخن از مرد و مردانگي مي زني ،تمامي عمر را به ناجوانمردي سـپري کردي.
سـپس او نيـز شمشـير گرگسـار را بر گل انداخت ،و خشـم گلـوي او را دريـد و با فريادي کـه از دل پر
کينه اش در مي آمد ،آميخته گشـت و افسـا ِر اختيار سـپند را به کلي در دسـت گرفت و او را وادار به حمله
اي وحشيانه کرد.
آن پيـ ِر جنگجـو ،نـگاه بر خشـم او تيـز کرده بود و خموش ،هجوم او را به نظر و انديشـه مي سـنجيد ،که
سـپند آن پيل وحشـي بر هوا جهيد و دو آرنج خود را بر فرق سـر او نشـانه گرفت و بر او فرود آمد .اما ناگه
در ميانه راه در بين زمين و هوا خود را يافت ،آري پنجه سـنگ شـکن اردوان را بر گلوي خود ديد ،راهِ نفسـش
تنگ و سـرخگون شـد .اردوان ،آن جوا ِن کوه پيکر را بر يک دسـت بر فضا نگه داشـته بود .انگه با فريادي او را
فرو اَفشـرد (نقش زمين کرد) و بر گل نشـاند و تمامي نيروي خود که به اندازۀ کل افالک بود را بر انگشـتان
پر پينه اش گذاشـت و حلقومش را در پنجه پوالدين خود فشـرد ،سـپند ذره ذره بر آن گنداب فرو مي رفت.
کبـودی بـر رویِ سـپند روييـن تـن افتاد ،به آشـکارا مرگ خـود را مي ديد ،سـپس تمامي قوايـش را بر
چنـگ گذاشـت .او نيـز براي دفاع بر حلقوم اردوان پنجهاي ببر آسـا انداخـت .آن دو جوانمرد به قصدِ بريد ِن
نفس همديگر ،حلقوم در چنگ مي فشـردند .،آب از دهان اردوان چکان چکان بر سـیمای سـپند جاري بود
و سـپند نيـز بـر گل و الي مدفون مي شـد ،آري آن دو يگانه پهلوانان جهان به طري ِق مردارخـواران بر دادن
مرگ بـه همديگر بي پروايي مـي کردند.
اردوان کـه خشـم پردۀ خونين بر چشـمانش کشـيده بـود يکدفعه فرزند خود را آغشـته در خـون ديد،
حالـش دگرگـون شـد فرياد زد گفت :سـهرابم ،سـهرابم و در پـي آن نام ،پنجه رهانيد و با سـاعدش بر مچ
سـپند کوبيـد و حلقـوم از چنـگ او رهانيـد .دنيـا برايـش تيره تار شـد و به کنار سـپندي کـه تاکنون چنين
نيرويي در کسـي نديده بود و حيران چشـم به آسـمان داشـت ،غلتيد و در آن لجنزار خود را انداخت و در
حاليکه نفسشـان به تندي مي زد و رمقي براي بيرون دادن دم سـنگين خود نداشـتند ،بر آن گل ،شـانه به
سـتان خفتيدند ( پشـت به زمين خوابيدن). شـانه هم به ِ
ِ
صراحت زبان ،کينه به روي آنها گشـوده بود و هجو ِم بي سـخن چشـم به آسـمان سيه دوختند ،که با
بـاران را از تـ ِن ظلمـت بـر ديدگا ِن خود مي نگريسـتند ،گويي آن تا ِق سـتمگر به ياري آن باران سـيل آسـا،
کينـه و نفـرت کـه در د ِل پر عقدۀ خود داشـت ،را بـر روي آنها خالي مي نمود.
نبرد نها یی 502
پس از اندکي نفسشـان آرام شـد و آهنگ قلبشـان در سـينه آهسـته گشـت .گويي آن باران فتنه گر به
فرما ِن ابر سـتمگر نيروي کينۀ آن دو را قوت بخشـيد و به ژرفاي تيرگي رو ِح زاللشـان که لحظه به لحظه
به سـياهي مي گرويـد ،افزود.
سـپند که چشـم به هجوم قطرات نفرت از آن آسـمان کينه بارنده داشـت ،گفت :سـهراب پسـرت بود،
هـان اينگونـه نفسـش را بريـدي اي پهلـوان تـا کـي مي خواهي بـه ننگ آفرينـي ادامه دهـي؟ گرننـگتورا
نداشـتچگونـهآفريدهميشـدرسـتم؟
اردوان رخ خورشـيدگونه پسـرش را هنوز بر ديدگان داشـت ،از خود بيرون آمد ،چهره پر گره کرد و فرياد
کشـيد :بس کن ديگر .با این کردا ِر شـومت ،نه اعتباری دیگر به جهان بجاسـت و نه به کام آدمی گواراسـت.
سـپند خنـده ا ي مغرورانـه به لب آورد و گفت :تو با شـجاع کشـیت جهـان را از اعتبـار انداختی ،اما من
ِ
جنبش جهان بـر هر دیـده ای زیبا گردد. بـه ننـگ آفرينيـت خاتمـه خواهم داد .تـا طع ِم آدمی گوارا شـود و
سپس هردو ،همزمان با تني پر گل و الي دست بر زمين گرفتند و برخاستند .آن دو يل با تني خسته و
بشکسـته که بسـته به بندِ بيزاري بود و درحاليکه تحم ِل سـنگيني خود را نداشتند ،پاهايشان نيز که فرمان
از آنهـا نمـي بـرد ،بـي اختيار به اينسـو آنسـو ،زيـر آن بـارا ِن زهرناک قدم و نيـم قدم بر مي داشـتند و زير
چشمي همديگر را مي سنجيدند.
ِ
نفرت آنها هنوز پر قدرت گره در گره هم بود و آري آن دو يل ،دسـت از نبرد کشـيده بودند ،اما کينه و
ِ
خودپرست پرخاشگر که از ستیهندگی باز نمی پنجۀ جدا نشدني بر هم افکنده داشتند ،که اردوان گفت :اي
ایسـتی و از کینخواهی کم نمی گذاری .کوتاه بيا ،نرمي و مدارا پيشـه کن ،نيتت را بشـکن ،با من جنگيدن ،ره
دسـت سرنوشـت است که گريبانت را گرفته. ِ به جايي نخواهي برد ،اين
پـس آنگاه دسـت بر گونه گل آلود خـود برد و از گلي که بر روي داشـت زدود،ودرپـيآنلجنراکه
برکفدسـتداشـتنشـانسـپنددادوگفت:دقيـقوعميـقبنگرايـنجهـانلجنگاهو
خاکدانيبيشنيسـت،خـودرابهايـنعالمنسـپار،هيچچيـزدراينخاکـداندوامنـداردجز
سـياهي،آنچهکهمـيماندنـاماسـتاينيرومنـد،بهکـردارِنفرينيـتپايـانده،کـهاينگونه
لجنايـنخاکدانآلودهنشـود. رويهـردوبـه ِ
سـپند شـنيد ِن اين سـخن را از اردوان ،مايۀ خفت خود مي دانسـت ،خروشـيد و دسـت به آسـمان گرفت و
گفت :خطا مي روي اي مرد ،اين جهان تشـتي اسـت که تو لجنش ميباشـي ،و من اين جهان را از آلودگي ننگ
ِ
سرنوشـت اين جهان در دسـتان پـاک خواهـم کـرد .آري من از سرنوشـت باالترم ،تقدي ِر نه تنها من و تو ،بلکه
نبرد نها یی
منسـت ،و بدان با کشـت ِن تو نام بر خود خواهم آورد ،آنهم نامي پاک و زالل همچو شيداشيد(.خورشـيد)503
اردوان دهـان بـه خنده گشـود و سـري از افسـوس تکان داد ،سـپس هـر دو به دشـواري قامت خميدۀ
خود را اسـتوار کردند و مقابل هم ايسـتادند اما هنوز توان کافي براي پيکاري دوباره را در خود نمي ديدند
و در حاليکـه هـر دو نـه سـر بـه آسـمان و نه بر زمين داشـتند بـا غرور بيهـوده اي کـه در آن دو بـود زير
چشـمي به هم خيره گشـتند .آري آن دو يل نه پاي گريز داشـتند و نه روي سـتيز ،که اردوان گفت :تا اينجا
کافيسـت ،غروب آفتاب زمانيسـت کـه تو را بار ديگـر خواهم ديد.
سـپندِ جوشـيده خـون بـا غضب سـر به آسـمان گرفت و با آهنگـي پر از تحقيـر غريد :کـدام غروب؟
ديگرخورشـيدي نيسـت مگر تو خورشـيدي درين آسـمان مي بيني ؟ عمر خورشـيد به پايان رسـيده.
اردوان سري تکان داد و با لحني آرام و متين گفت :مشکل تو اينجاست که ناانداخته و نسنجيده(بي تفکر)
سـخن ميگويـي .عقـل و انديشـه ات خورشـيد را فناپذيـر مي بيند ،ايـن ابر ظلمت بار با تمامي سـياهي که بر
سـينه دارد خواهد رفت ،آنچه که مي ماند روشـنايي خورشـيدِ فروزشـگر است و سـياهي روي تو اي مرد.
سـپند زبان به کنايه گشـود و با صدايي گرفته گفت :خورشـيدي هم اگر پشـت اين ابرهاي سـيه باشـد
پايان روز خواهد رفت و سـياهي شـب ،گورش خواهد شـد .سپس با لبخندي افزود :آري زمانيکه خورشيد
بـه عمـر خـود در ايـن روز پايان دهد ،درخشـندگي زندگي تو نيـز غروب خواهد کـرد .اي اردوان ،شـيطان
زمـان ،عمـرت در اينجـا به پايان خواهد رسـيد ،فردایی دیگر بـر تو نخواهد بود که بـر آن بنازی.
اردوان سـخن گفتـن بـا آن جـوان را سراسـر بي فايده و پاک بیهـوده مي ديد ،آرام بـا خود گفت :کبرت
مجـا ِل انديشـيدن بـه تـو نمي دهد گويـي خيزابهای کينۀ تو رام نشدنيسـت .ای مرد بـدان ،اگر هم بـرود باز
برخواهد گشـت و به فروزندگـي خود مغرورانه ادامـه خواهد داد.
سـپس تبر آذرافروز را از آن گل و الي به بيرون کشـيد ،گويي آن تبر نيز از دالوري خود در آن ننگگاه
شـرم داشـت و بسوي خيمه گاه روان شد ،سپند نيز بسـوي سراپرده خود بازگشت.
آري آن دو فرمانده شکسته سليح (سالح) و َشمیده دل ،گسسته روان ،افکنده تن ،تفسيده لب ،خشکيده
حلقومَ ،خلیده رخ و کوفته پا با تني خسـته و درهم کوبيده شـده و خون آلود به سـراپردۀ خويش بازگشتند
براي بـاز پس گيري نيرو.
اردوان در خيمه به استراحت نشسته بود و با رويمالي سپيد (پارچه ) چهره اش را از گل و الي مي زدود.
آن هنگام با انديشـۀ خود در گالويز بود و در فک ِر چگونگي نابود سـاخت ِن سـپند .ناگهان آذرخشـی از اندیشه
اش کـه چـو ابـری سـیه فام و صـد پاره و پیـچ در پیچ بود برخاسـت ،و بر وادی گذشـته فـرود آمد ،همانگاه
آبچین (پارچه) را سـخت در مشـت فشـرد ،چشـم از حال فرو بسـت و دیده بر گذشته گشود.
نبرد نها یی 504
ناگـه خـود را در غـاری تـو در تو یافت ،قدم در آن گشـود ،از دهلیزی به دهلیـزی دیگر می افتاد ،همانگاه
که در دهلیزهای گذشـته سـرگردان بود ،آوای های دلنشـین و گوشـنوازی در محیط پیچید و به همه طنین
افکند .ناخواسـته پا در ردِ آن نغمه و نواهای آشـنا گذاشـت ،بیکباره وارد دخمه ای نورانی شـد که در میانش
چشـمه ای زالل بود .ناگهان از سـویی که در گسـترۀ دیده اش نبود ،کسـی او را خطاب قرار داد و گفت :ای
اردوان ای شـجاعترین مرد جهان ،می خواهم اسـفندیار به دستا ِن نیرومندترین مرد جهان غسـل داده شود.
وانگـه اردوان سـوی صـدا رو گردانـد ،گشتاسـب شـاه را دیـد که کودکی درشـت خلقـت را در آغوش
داشـت و بـه هـر دم صـد بوسـه بر پـا و پیشـانی آن نوزاده مـی زد.
در کنارش نیز مردی میانمقدار در جامۀ سـپید به ریشـی مجعد و رویی پاک و چشـمانی زالل دید ،که
او را آرام و متیـن سـوی خـود فرامـی خوانـد .اردوان قدم بر قدم نهاد و فراپیش آنها شـد ،که آن مرد سـپید
مـوی و سـپید رو گفـت :اردوان ،به خواسـت پـدرش تو باید او را درین آبِ پاک شستشـو دهی.
اردوان به خنده و به هزار احترام گفت :امپراتور و زرتشـت بزرگ ،دسـتان من به خون آغشـته اسـت
و هزاران گناه در کف دارم .مردی جنگی ام و روزگار را در نبرد و پیکار گذراندم ،زیبا و پسندیده نیست که
شـاهزاده ایران به سـبب دسـت من درین آب پاک فرو رود .زرتشـت ،شایسـته اسـت خود این کار را انجام
دهـی .دسـتان تـو تا کنون نه به پـوالد خورده و نه خون بر آن نشسـته.
زرتشـت دسـت بر شـانه اردوان نهاد و گفت :ای جنگاور ،دسـتت به خون اهریمنان آغشـته است ،پس
ِ
دسـت منسـت که تا کنون خون بـر آن نیوفتاده. هـزاران بـار پاک تر از
اشـک شـوق در چشـمانش حلقه حلقه می شـد گفت :ای مرد من از آن می بالم که ِ ناگهان شاهنشـاه که
فرزنـدم در زمـان بزرگتریـن یل جهان پـا به این دایرۀ وجود نهـاده ،پس افتخاری از آن باالتر نیسـت که به
دسـتان تو غسـل داده شـود ،وانگهی شـاهزاده باید چون تو اهریمن ُکش شود.
اردوان چـاره ای نداشـت ،ایـن خواسـته را چـون فرمانی از سـوی امپراطـور پذیرفت ،به هـزار غرور و
اشـتیاق آن کـودک را به آغـوش گرفت.
اردوان بـه هـزار هیجـان کـودک را که چو کورۀ داغ سـوزان بـود را به آغوش می فشـرد ،قدم بر نهاد و
بر سـر آب ایسـتاد ،چشـم به آن چشـمه دوخت ،رویش شـفاف بود اما درونش نورانی .گویی چشمه ای از
نبرد نها یی
505 نـور بـود ،رگـه های طالیی با رشـته هـای زالل آب در هم می آمیخت و سـخت در تالطم بود.
اردوان بر پای چشـمه به زانو نشسـت ،نگاهی به آن کودک افکند و گریه بر گونه اش سـرازیر شـد ،به هزار بغض
به چشـمان دریا شـکوه و زالل کودک چشـم دوخت و گفت :ای اسـپندیار روحی پاک و پیکری پوالدین داشته باشی.
اسـپندیار بـه خوش خنـده ای کودکانه چشـم فـرو بسـت و اردوان نیز همـراه او ،دیده بر هم بسـت،
وانگـه آن یگانـه یـ ِل عالـم بـا رویـی آرام اما درونی متالطم و آشـفته ،تـن آن شـاهزاده را بر آب فـرو برد.
درحالیکه اسـفندیار زیر آب بود ،چشـمه به خروشـی سـخت افتاد ،و مواج شـد و بر خود پیچید ،گویی
شمشـیری گداخته و کوره دیده را بر آب نهادند تا تنش آب دیده شـود و پوسـتش به سـختی پوالد گردد.
درهمین پیچش چشـمه دسـتی بر شـانه اردوان کشـیده شـد و گفت :حال اردوان آن را بیرون بیاور.
اردوان چشـم گشـود و زرتشـت را کنـار خـود دیـد .و آن کـودک را از زیر آب بیـرون آورد.
امپراطور پارچه ای سـپید بر تن فرزندش انداخت .تنش چو خورشـید درخشـان ،چشـمانش برسـا ِن
دریا شـفاف و پوسـتش به گونه کوهی صخره خیز سـفت و سـخت بود ،گویی آن چشمۀ حیات چکیده ای
از تمامـی قدرتهـای دهر شـد و بـر روح و روان آن کودک نهاد.
همانگاه آن سـه تن که یکی پاکترین بود و یکی مقتدرترین و دیگر جنگجوترین مرد آن روزگار بودند،
تن به پیکر آن شـاهزاده چسـباندند ،آن کودک ُدری شـد میا ِن آن سـه پاک پیکر .درحالیکه زرتشـت چشـم
از اسـپندیار بر نمی داشـت گفت :دوسـتانم از این رویداد کسـی نباید باخبر شـود ،و باید رازی گران درین
دخمه دفن شـود که شـما نیز نمـی دانید.
زرتشـت نگاهـی غـم آلـود بـه آن دو کرد و گفـت :او یگانـه رویین تن تاریـخ خواهد شـد ،و فناناپذیر و
نامیـرا .هرگـز نمـی میرند و بر خالف دیگران سرنوشـت او بسـته به هیچ چیز نیسـت ،و روزگار در تعیی ِن
ِ
سرنوشـت جهـان را رقم خواهـد زد .اما اما همین تقدیـر و سرنوشـت او عاجز اسـت .درحقیقت اوسـت که
موجب نابودی خواهد شـد ،زیرا ریسـما ِن سرنوشـت او به دست خودش بافته می شـود ،پس به هر دم می
تواند دشـنه ای شـود بر ریسـمان خود و طنابِ حیات خود را از هم وا ُبرد .زیرا او سرنوشـت سـاز اسـت و
تقدیـر بـر افکن ،زین پـس تازیانۀ قضا و قدارۀ قدر بر دسـتان اوسـت.
سـپس بـه هـردو خیره شـد ،کمی در خود فـرو رفت ،پـس از درنگی گفـت :و بدانید با این مقـدار قدرت
ِ
سرنوشـت جهان پیوند ندهد سـبب ِ
سرنوشـت خود را به نیکی به و قوت ،او نقطۀ ضعفی نیز دارد که گر
نابودیش خواهد شـد ،و آن اینسـت که چشـمنانش آسـیب پذیر است و سـببِ فنایش می شود.
نبرد نها یی 506
امپراطور که خود را به اسفندایار چسبانده بود و سر و پایش دو گوش بود ،به حیرت گفت :چرا ای مرد ؟
زرتشت گفت :سرورم هنگام فرود او بر آب ،شاهزاده چشم بر هم داشت ،و آب بر چشمانش نرفت.
امپراطور نگاهی به اردوان افکند و اردوان که خود را مقصر می دانسـت سـر به پایین انداخت ،همانگاه
ِ
خواست چشمه این بود ،این چشمه ضعفی را برای زرتشـت به خنده گفت :سـرورم گناه بر رستم نیسـت،
فناناپذیـر مـی گذارد که گـر از راهِ داد به بیراۀ بیداد رود ،همان چاره ای برای نابودیش باشـد.
اردوان کـودک را بـه دسـت امپراطـور سـپرد ،سـوی چشـمه رفـت و آب بر کف دسـت ریخت ،سـوی
اسـپندیار دوید تا بر چشـمانش بریزد .ناگهان زرتشـت به پرخاش سـدی میان او و کودک شـد و گفت :گر
ایـن کار را انجـام دهـی ،ایـن کـودک به یک نفس رویین تنی از دسـت مـی ده .ای مرد گر قطـره ای از این آب
که بر دسـتان آز اسـت به تن این کودک فرو بنشـیند ،پوسـت و گوشـتش در اسـتخوان فرو می رود و به
هزار درد می میرد .آری در نخسـتین بار ما به نیتی پاک او را به این آب مقدس سـپردیم ،اما اکنون دسـتا ِن
تو به طمع و آز آغشـته اسـت ،وانگهی این خواسـت روشنایسـت گر او به راهِ بد رود چه باید کرد ،جهان را
ِ
خواسـت خود قدم بر می نهد ،پس اطمینانی به کردارشـان نیسـت، به سـیاهی فرو می نشـاند ،فناناپذیر به
ازینرو این چشـمه ضعفـی بر وجود او مـی گذارد.
وانگاه که اردوان دسـتانش پر از آب بود ،سـوی امپراطور چشـم چرخاند ،و در انتظار فرمان از سـوی
شاهنشـاه ،که گشتاسـب با چشمانی فرو بسته ،سـر به نشـانه تایید تکان داد و اردوان آب را از میان دست
بـر زمیـن ریخـت .ریزش قطره هـای آب بر زمین چو خنجری بر گوشـش خراش افکند ،که ناگهـان اردوان
چشـم از هم گشـود ،و در دسـت خود پارچه را دید که سـخت می فشـرد.
بیکبـاره از دهلیـ ِز گذشـته به حـال بازگشـت ،آری او فرما ِن فنا را از شاهنشـاه گرفت ،که رويمـال را به
گوشـه اي انداخـت ،و خطـاب به همان جنگجو کـه آورنده تبر پوالدينش بود ،گفت :اي مردِ تَرکِشگر(کسـی
کـه کمان مهیا می کـرده) ،کمان مـرا بياور.
در تکاپوي آن غروبِ وحشـت انگیز ،دهر آکنده از بيم شـد و رنگ از رخسـار آن دشـت پريد .دل خوني ِن
آسـمان از افق غرب از ال به الي ابرهاي سـتمگر به دشـواري هويدا بود .گويي خورشـيد با چنگ و دندان در
ِ
عاقبت نبرد را پيش از مرگش در آن روز ببيند کرانه مغربی يکتنه با انبوهِ آن ابرهاي سـيه دل مي جنگيد تا
و چرخ به افتخا ِر اسـارت رفت ِن خورشـيد ،مشـتاقانه آرام آرام جامۀ سـياهِ کينه بارندۀ خود را بر تن مي کرد.
سـرانجام اردوان با کيشـي (تيردان) که بر شـانه داشت ،کمان بدسـت پرده خيمه برچيد و با غم و اندوه
پـا بـه ميـدان نهاد ،سـر چرخاند و به اطراف نظر کرد ،ناگهان در گسـترۀ ديـد خود به آن جـوان که در کنار
آن زن ايسـتاده بود ،بر خورد و دريافت که بهمن و هماي نيز نظاره گر نبرد او با سـپند ميباشـند.
درحاليکه با افسـوس به دخترش مي نگريسـت ،سـر خود را که گويي ننگ آن را به حرکت در مي آورد،
تـکان داد و بـا خود زمزمه کرد :بهمن نبرد پدر و پدربزرگت را ببين.
يکدفعه چيزي دسـتش را نوازش کرد ،بله پر پرنده اي بود که از آسـمان به روي دسـتانش افتاد .ناگهان
آوایی پیچ در پیچ که با ِر اندوه بر گرده داشـت ،از انتهای عرش برخاسـت و به گوش اردوان رسيد.پرشـتاب
سـر سـوی آسـمان سـیه افراخت .ناگهان او در فراز سـر خود که ظلمت همه جا را در بر گرفته بود ،تقالي
پرنـده سـپيدي را ديـد کـه انـگار به تمنـاي او آمـده و بـه آن خيره شـد .آن مرد که خـود را میـان دو جهان
سـرگردان مـی دیـد ،پرنده عين همان پرنده اي به چشـمانش آمد ،کـه در عالم خيال و خواب او آشـکار مي
شـد ،پرنـده بـر فـراز آن ميدان نبرد تنها و تـک دايره زنان پرواز می کـرد و خود را از ال به الی ابر سـیه فام
هـزار پیـچ و پر گره بیرون می کشـید گويي او نيز به تماشـاي ايـن ننگ آمده.
صداي غرشـي صد پیچش از آنسـو ،فضاي رزمگاه را وحشـتبار ميکرد .آري سپند ،همچو ابري رعد
آفريـن مـي غريـد و سـوي اردوان مي آمد و وحشـت به جان جهـان مي انداخـت و اردوان را بـه هماوردي
مـی طلبیـد و غرنـده مـي گفت :با َخمان (کمـان) آمـده اي اي مرد باکي نيسـت ،زيـرا اي اردوان روزگارت به
انتهـا رسـيده ،تومار تقدیر و سرنوشـتت را درين مهلکه (مـکان هالک) در هم خواهم پيچيد اي مـرد و آن را
به دوزخ خواهم فرسـتاد.
با پيچش نعره هاي سـخت و سـهمناک سـپمد در فضا ،جنوني بر تن اردوان افتاد .درنگيدن را جايز نديد،
چهره اش پر چين شـد گويي کينه اي عصيانگر که هيچگاه بر دل نداشـت زير تازيانه خشـمش به حرکت افتاد
و زنده گشـت و بر روح و روانش چو سـیلی از آتش جاری شـد و بند بند او را از درون می گداخت.
ناگـه اردوان نيـز همچـون فـوران آتش از کوهي خفته ،نعـره اي تـرس آورتر بانگيد ،هفت انـدا ِم دهر را
بـه لـرزه انداخـت و پیکره هسـتی را درهم شـکاند و به کينـه ای کـه در درونش بي تابي مي کرد ميـدان داد.
ِ
غرش و کينه فرصت طلب که سـالها به کمین نشسـته بود ،مجا ِل خودنمايي گرفت .اردوان در پي آن
نبرد نها یی
وحشتزا ،همچو طوفاني بنيان کن سوي سپند شتافت و آن دو ي ِل شکست ناپذير ،ديوانه وار به قصدِ9جان50
هم ،بي پروا در آن ننگينگاه شـتابان شدند.
اردوان هنگا ِم هجوم به سـوي او دسـت بر تيرداني که بر مهره پشـت انداخته بود ،برد و تيري الماس
ِ
قامت یک سـنان بـود را از شـغا (تيـردان ) بـر آورد ،خانۀ کمان پیـکان (نوکـش از المـاس بـوده ) کـه بـه
(قـوس کمـان) را به سـفرۀ آسـمان گرفت و با تمامي جـان ،قبضۀ کمان(ميان کمان ) را به پنجه فشـرد و
زه را بر رخنۀ تیر (شـکاف تیر) که به پر عقاب آراسـته بود جای داد و تير را بر کماني اسـتخواني و پي
پيـچ (کمانهـاي مرغـوب که با عاج يا اسـتخوان در پي براي انعطاف بيشـتر پيچيده مي شـدند) ،زه کرد و
درحاليکـه لـب را بـه دندا ِن نفرت و کین مي گزيد ،زه را سـه انگشـتی سـینه کش نمـود و آرنج را بر
راسـتۀ پیـکان نهـاد .سـینه سـترگش رو در روی خانـۀ خمان (کمـان ) و خوانِ آسـمان
شـد (شـرح طرز کمان کشـیدن) و بـي درنگ با نعره ای آسـمان سای(سـای :فرسـاینده
جنبش زمـان بود،ِ چرخش هسـتی و چیدمـانِ جهـان و ِ ) کـه بر هـم زننـده آراسـتگی
از پنجـه رهانيد.
تيري ديده شـکاف با غرشـي مهيب از زه جسـت و با خروشـي که از آن برمي خاسـت ،تن هوا را بي
رحمانه دريد و به سـوي سـپند مشـتاقانه جهید .سـپس آن تير که گويي کوله باري از نفرین و نفرت بود،
وحشـيانه باد را می شکافت.
همانگاه سـپند که چو شـیری درنده می غرید ،همزمان لحظه به لحظه کمان کشـید ِن اردوان را به خشم
می سـنجید و با دسـت به تیر شـدن اردوان ،بر خشـم و کین و نفرتش افزوده می شـد.
ِ
قطرات بـاران را بر رخش آهسـته و آرام می جهـان بـر دیـدگان او به کنـدی افتاد ،فرو افتاد ِن کینـه وا ِر
دیـد کـه بـا چه مسـرتی بـر روی او فرو می نشسـتند .بیکباره خود را در گذشـته یافـت ،بر فـراز آن تپه ای
کنار اردوان دید که روزی خرسـند و خشـنود کشـته شدن روباهی بیچاره را زیر پنجۀ عقاب می نگریستند
و پیما ِن سراسـر هسـتی با عقاب برای نابودی روباه بر خاطرش تداعی شـد .آری خود را چو روباهی دید
که اسـی ِر سـر پنجۀ تقدیر و بازیچه ای در دسـت روزگار شـده بود .از آسـمان تا زمین دست اندر دست هم
دادنـد برای فنای یگانـه رویین تن جهان.
سـپند که هرگز و هیچگاه خود را صید نمی پنداشـت ،بیکباره بر غضبش هزاران هزار بار افزوده شـد،
دسـت روزگار را از سرنوشـتش کوتاه کند .که ِ گویـی مـی خواسـت در برابـر کل جهان به قیام بـر خیزد و
نیـروی خـود را صـد چنـدان کرد و نعره زنان زمیـن را در نوردید ،و لجـن و گل بر هوا پراکند.
نبرد نها یی 510
قطرات سـیه فا ِم باران که گویی آورندۀ تیرگی از آسـمان ِ چرخش جهان آرام آرام شـد که بناگاه از پس
ِ
قطرات کینۀ آسـمان برو پرده ای از تاریکی کشـیده بودنـد تا هجو ِم تیـ ِر اردوان را بودنـد ،خروشـی شـنید.
قطـرات بـاران راه بـر پیکانی گشـودند که چو رعد می درخشـید .گویـی به فرمـا ِن تقدیر از ِ نبینـد .بیکبـاره
سـرعت او کاسـته و بـر شـتابِ تیر افزوده بودند .نابیوسـان بـا دیدن درخشـندگی پیـکا ِن اردوان ،برقی به
چشـمانش افتـاد ،و دیگـر هیچ ندید و دیـده اش به تاریکی فـرو افتاد.
ِ
پاداش آسـمان(منظور بـاران) ،قطرات خو ِن یگانه آری تیـر اردوان بـر يـک چشـم او فرو رفت و در ازای
یـل جهان به آسـمان اوج گرفت.
اردوان کـه گويـي هنـوز وجـودش از کينـه تهي نشـده بود ،بي دريغ تيـر ديگـري را از ترکش به بيرون
آورد و به سـرعت آن را بر زه کرد و دگربار ما بقي نفرت خود را بر آن پيکان گذاشـت و بسـوي او با نعره
اي دهشـتناک رهانيد .،اين بار نيز آن پيکان که جوالن دهنده کينه و به نفرت زهرآگين شـده بود خروشـان
برقلبِ چشـم ديگر او فرو نشست...
همجـا تاريکي بود سراسـر سـیاهی .ظلمت با تمامي قوا همچو سـيلي خروشـان بـر او هجـوم آورد ،اما
گويي هنوز توا ِن بلعيدن آن نيرومند را نداشـت .آري ناگه سـپند خود را در ميان امواج تاريکان و نيسـتي يافت
و پردۀ ضخيمي از ظلمت بر چشـمانش کشـيده شـد .آن فرشـتۀ مرگ ،دنيا برايش تيره گشـت ،گويي ِ
مرگ
خويش را بر خود مي ديد .سـرگردان از آن شـد که جز سـياهي چيز ديگر در اطرافش نيسـت ،نفسش به تنگ
آمد ،بيکباره از ميدا ِن جنگ خود را در ظلمات و خاموشـان يافت .شمشـير از دسـتش رها شـد ،جنوني عجيب
وجـودش را در چنـگ گرفـت و بـا فريادهاي پياپي پنجه بر پیک ِر سـياهي ميکشـيد و حيران به هر سـو سـر
و گـردن مـي چرخانـد ،کـه ناگهان سـياهي بـه تالطم و هيجان افتـاد و پيچ در پيچ شـد و به کنـار رفت ،گويي
سـ ِر تعظيم در مقابل آمد ِن کسـي فرو مي نهاد .وانگه شـبحی تيرگون تر از آن سـياهي ،مقابل ديدگانش موج
خورد ،آري همان شـبح هميشـگي بود که پيوسـته در خواب مي ديد .سـپس بسـوي سـپند شـناور شـد که
خاک تاريکي پيرامونش بر خود افزود و از آن قدرت گرفت و در خود انباشـته شـد بناگاه آن شـبح از گرد و ِ
کـه بـه موجـودي گرگين چهره بـا صورتي پر چين و چـروک و دندانهايي برنده که از تيرگي مي درخشـيد و
دهانـي نيمـه بـاز کـه گنـدآب از آن جـاري بود و بوي مـرگ از آن به بيـرون مي آمد ،مبدل گشـت اما يک چيز
در زير پوسـت گنديده اش نهفته بود آري يک شـادابي محض ،يک سرخوشـي ناپايان.
عاقبـت آن شـبح مقابـل آن جنگجـوي کـوه پيکـر در آمد و با چشـماني آتشـين کـه شـرر در آن زبانه
ميکشـيد و آواي سـتم از درون او بگوش مي رسـيد ،سـر تا پاي سـپند را با شـوقي که در وجودش بيداد
مي کرد ،نگريسـت .ناگهان برقي از چشـما ِن آتشـينش جهيد و همراه با آن سـر به باال گرفت ،گويي شور و
شـعف در وجودش نشـر کرد ،در پي آن قهقهه اي از جان بر کشـيد و نفرتش را از د ِل پر کينۀ خود بواسطه
ِ
محيط سـياه پرتعفن را نفرينبار تر کرد. آن قهقهـه بـه بيرون داد و آن
نبرد نها یی
درايـن ميـان سـپند که خود را گمشـده اي بيش نمي ديد با چشـماني حیرتـزده ،آن موجـود دوزخي1را51
مـي نگريسـت کـه يکبـاره گفت :باز هم تـو؟ چه مي خواهي از من؟ اينجا کجاسـت ؟ چرا ميـدان نبرد به اين
محيط سـيه اندرون دگريد؟(تبديل شد)
آن گرگيـن چهـره در حاليکـه دندانهايش به طري ِق خنجر از دهانش بـرون زده بـود و از آن آبي چرکين
چـکان بـود ،کـه پـوزۀ خود را نزديک سـپند کرد ،و با لحني نفرينگونه که بيـزاري آن را ناهموتر کـرده بود،
گفـت :مـن سـاتان گرداننـدۀ زشـتي و پليدي ،به نيسـتي خوش آمـدي ،اينجا عدم اسـت اي دالو ِر شکسـت
ناپذير ،خود را در نيسـتي ببين.
در آن دنیـای تنـگ و تاریـک ،سـپند نفس به دشـواري بيرون مـي داد به گرد خود نظر کرد ،چهـره از او
دور نمـود کـه حيـران گفـت :چه مـي خواهي؟ مگر نمـي داني عدم بر من جايز نيسـت؟ مـنرويينتنم،
من در خواب هسـتم اينجا کجاست ؟!
شـوقی بی انتها در وجود سـاتان ،اموا ِج کينه و نفرت را در چشـمانش نیز به جوالن در می آورد که به
آوایی نفرت دار گفت :تو در خواب نيسـتي ،گويي من در رويا هسـتم ،بزرگترين دشـمن خود را در سـياهي
مي بينم ،وانگهی ،تو خود خويش را به نابودي سـپردي ،کسـي جز خودت بر تو فائق نشـد.
آنگـه بـا آن چشـمانی کـه نفرت در آن گردنکشـی مـي کرد به ديدگان سـپند دقيق تر گشـت و افـزود :
درحقيقت تو در واقعيت هسـتي ،خواب چيسـت ،همه چيز براي تو عين حقيقت اسـت ،تو به سرزمين اصلي
خود بازگشـتي ،در خانۀ ابدی تیره فام خویش هسـتی.
ناگه سـپند از خشـم بر خود پيچيد و غضبناک پنجه اي به آن شبح کشـيد اما دستش از آن گرگ چهره
بسـان آب حيات گذشت و بر او کارگر نیوفتاد.
سـاتان بـه قهقهـه خود همچنان ادامـه مي داد و از شـادي به پيرامون خـود در ميان تاريکي مي چرخيد
و پياپي نفسـهاي عميق به درون ميکشـيد و از آن تاريکي مي بلعيد و همواره بر قدرت و هيبت و شـکوه
زشـتي او افزوده مي شـد ،که پر قدرت گفت :من صاحب اين عالم هسـتم و تو مي خواهي در عالم ظلماني
با من بجنگي؟ تاريکان و خاموشـان از من نيرو مي گيرد ،سـپس آن شمشـير گرگسـار بر زمين افتاده از
زمين بلند شـد و بر هوا شـناور گشـت سپس بر دستان آن گرگ نشست و با چشماني که شـراره آتش در
ژرفاي آن زبانه ميکشـيد ،تيغه آن شمشـير را عميق نگريسـت که ناگهان تيغه تيره آن شمشير از سياهي
درخشـيد گويي از کينه چشـمان سـاتان نيرو مي گرفت و آن را بازتاب مي داد ،سپس آن را برافراخت و در
مقابل چشـمان خود قرار داد و با شـعفي بي انتها گفت :چه درخشـندگي ،اين شمشـير نيز که از آن منسـت
اين همان شمشـير بدرفتار دوزخيسـت ،نه شمشـير کيومرث ،اکنون آن شمشـيري که بر من کارگر اسـت
نبرد نها یی 512
در تله ايي از خاک و خون بواسـطه سـم اسـبان پارسـي مدفون گشـته ،آري بدسـت فرزندان خود زنده به
گور شـد .ناگه تمامي آن سـياهي عليه سـپند دهان به خنده گشـود و او را زير گندآب حقارت خود گرفت.
سـپند کـه خـود را درمانـده مـي ديد و قهقهه ظلمت مدام بر انديشـه و جان او مي پيچيد ،فرياد کشـيد و
گفـت :از مـن چـه مـي خواهي ابليـس؟ من پيش از ايـن تو را تنها کابوسـهايم بارها ديدم ،بی گمـان این نیز
جز خـواب و خیال ،چیزی بیش نیسـت.
ِ
ديگرصـورت گندناکش که سـاتان قهقهـه خود را شکسـت (خنده قطع نمود) و چهـره درهم نمود و بار
لبریز از بیزاری بود را نزديک سـپند کرد و گفت :اي اَبر مرد ،فرزندا ِن بزد ِل من به شـجاعت تو نياز دارند،
ديگر شـجاعتت از آن شـبرويان اسـت و جهاني که در آن بودي ،عالم تهي و غير واقعي بود .اکنون از خواب
بيـدار گشـتي و از خيـاالت خود پا در دنياي حقيقي نهادي ،جهاني که پيش از ايـن در آن بودي رويايي بيش
نبود.
آنگه به چشـمان سـپند دقيق تر شـد و گفت :سرزنش بر من نيسـت ،جهان مادي براي فرزندان منست
و جاودانگـي در آن جهـان از آن شـب پرسـتان ميباشـد .خودتان خواسـتيد ،جهان مـادي را به مـا داديد و
ِ
اصالت ماده و شما به شـما به نام نيک بسـنده کرديد ،در روز نخستين ،عالم اينگونه تقسيم شـد .ما باور به
ِ
اصالـت روح ،و فنـا را در عالـ ِم بـود ( عالـم مادي ) بر خود پذيرا شـديد .به خيا ِل خودتان نا ِم نيک شـما را به
جاودانگي خواهد رسـاند .حال گِرد خود را ببين ،نه تنها به نام نيک نرسـيدي بلکه عدمي که زينت بخشـش
ننـگ اسـت را نيـز بـر خـود آوردي .آري هيـچ کـس از پاکرويان نمـي تواند به نام نيک برسـد زيـرا که من
دامهاي مهلک درعال ِم بود براي آنها افکنده ام که رهايي براي آنها تقريبا ناممکن و محال اسـت .من جاودان
ماندم و کيومرث مرد ،اينسـت سـزاي خوبي .زمانيکه آفريدگا ِر روشـنايي يا خداي خوبان رو ِح شجاعت در
نهـاد پاکرويـان مـي دميد ،من سرشـتي را آفريـدم به نا ِم کبـر ،چنـان دان ای نیرومند ،که راهِ شـجاعت بي
اختيار به کبري سـنگين منتهي ميشـود ،آری در کما ِل ناباوری دالوران و شـجاعان ،در پایا ِن راهِ شجاعت،
هیوالیی در انتظارشـان ایستاده ،به نام خودپرستی.
سـپند از خشـم بـر خود مي پيجيد با فريادي گفتار آن آفريينـده را قطع کرد و گفت :خامـوش باش ،چرا
هرزه ميگويي ،شـجاعان با دالوريشـان فرزندانت را به نابودي ميکشـند ،راهِ شـجاعت گورگاهیست آکنده
نعش بدبوی فرزندا ِن تو پوشـاندم. ِ
وسـعت بیکران از ِ از نعش فرزندان تو ،ای سـیه کردار .خود زمینی را به
نبرد نها یی
513
سـاتان کـه هـر لحظه بر قوت قهقهـه اش افزوده مي شـد و آواي نفرتگونـه اش بر فضا مي پيچيد در
ِ
نهايت شـجاعت در تو بود ،اينقدر از فرزندان بي مايه من کشـتي تا جـواب گفـت :مگـر خـود را نمي بيني،
شـجاعت بي نهايت خود غره شـدي و هر چه در راهِ شـجاعت قدم بر مي داشـتي بر کبرت نيز افزودهِ به
مـي شـد ،تـا زمانيکـه به تمامي در چنگال کبـر افتـادي و زه ِر کبر و غـرور در بند بند وجودت نشـر کرد
و در تمامی تنت جاری و سـاری شـد و از قوت و نیرویت بی انتها کاسـت ،و اين سرنوشـت را بر خود
آوردي .من توان نابودی تو را نداشـتم ،تو بسـان سـنگی محکم و اسـتوار بودی میان رودی گندناک ،من
تنها تـو را به لجن آلـودم ،همین و بس
نبرد نها یی 514
چنان دان ،ريسـما ِن پوسـیده شجاعت ناخواسته به خودپرستی ختم خواهد شد ،اينست حيله اهريمني،
کم کسـي کيومرث ميشـود که شـجاعتش به کبر پايان نپذيرد .اما کب ِر تو نا ِم نيک او را نيز به گند کشـيد.
نیـک هـر کدام از شـما وابسـته بـه کـردا ِر دیگریسـت ،آری کردارتان در گرو یکدیگر اسـت .پس شـمانـام ِ
پاکرويا ِن شـجاع به هر سـو رويد در دام من گرفتار خواهيد شـد ،شـماها هميشـه سـرگردانيد و در پي نام
نيک ،و جانفشـاني براي رسـيدن به نيک نامي ،شـما را به دسـتاوردِ ديگر من نزديک ميکند و آن حرص و
طمع اسـت .هرزه گردی شـما در پی رسـیدن به قلۀ کمال شـما را به پرتگاهی دهشـتناک می کشاند ،همچو
تـو کـه از سـتی ِغ شـجاعت بـر درۀ آز فـرو افتادی .چنـان دان هر چـه از کوهِ شـجاعت بـاال روی بر حرص
رسـیدن بـه قلـه و فتـح آن افزوده می شـود ،آن هنگام سـقوط حتمـی و مرگ نیز قطعی تر .نـا ِم نیک رختی
زیباسـت بر تن حـرص و هوس.
آري شـما شـجاعان ناخواسـته آزمنـد ميشـويد و در آخـر بـا کمال بي ميلـي بايد بگويم کـه ناِم نيک
را بـا دسـتان خـود بـه فرزنـدان به ظاهر صلح طلـب و بدرفتا ِر من تقديـم ميکنيد و بدنامي بـراي خود مي
آوريـد و همـگان جنـگاوران را خونخـوار مـي نامنـد و فرزنـدان من را صلح طلب و نيک سـيرت و آسـوده
خـواه ،دنيـا ديگـر از آن ماسـت .کـه در دامنۀ کوه آسـوده ایسـتاده ایم و خطـر را به جان نخریده ایـم ،و در
انتظـا ِر فـرو افتـادن شـما هسـتیم .در پای کوه چشـم به هر گام شـما دوخته ایم .نیک اسـت کـه بدانی ،زین
پس چرخش این جها ِن سـیاه آفرین راهیسـت در مسـی ِر سرنگونسـاری خوبان و پاکنهادان ،و دیگر شـما
خوبان از این دشـواری ،روی رهایی را نخواهید دید .و یوغ اسـارت بر گردنتان سـنگینی می کند تا ابد .شـما
خوبان چشـ ِم دیدن حیله های اهریمنی را هرگز ندارید ،و همیشـه کور هسـتید .شـما روشنگران متظاهرید
و همیشـه دالوریتان را چو خورشـید به ر ِخ هم می کشـید .اما نمی دانید که سـیاهی در نیستیست ،و تیغش
هیچ درخششـی ندارد ،و قابل دیدار نیز نیسـت ،ولی برنده ترین تیغ از آن سیاهیست.روشنایی خورشید از
برای شجاعتش نیست ،این شراره های فروزشگر در حقیقت تکه تکه شدن ت ِن شید است زیر تیغ ِ تاریکی
و سنا ِن سـیاهی( .شید :خورشید )
آري مـن بـا فرزندانـم مهربانم ،درحقيقت من شـيطان آفرينندۀ سـعادت بـراي فرزندا ِن بدنهادم هسـتم و
هماي سـعادت آورندۀ وحشـت و تباهي براي فرزندان پاک نهادش ميباشـد .او به شـما وفا نکرده و هميشـه
شـما را تنهـا مـي گذارد اما من همواره پاداشـهاي گرانبها در سـزاي بد کرداري فرزندانم مي دهـم .فرزندان من
ِ
حسرت لحظه اي از سعادت .در حقيقت را ببين در جاودانگي و عيش و عشرت هستند و شما نيک سرشتان در
اوسـت که آفريننده سياهيسـت نه من ،که شـما را براي بدسـت آوردن نام نيک در گنداب و گرفتاري مي اندازد.
و امـا تـو ،سـپند با نابودي تو ،سـياهي براي روشـنايي مي آيد و چرخش زميـن و زمان در مـداري مي افتد که
گـوش بـه فرمان منسـت ،بي ترديد تو سـياهي براي روشـنايي آوردي و سـعادت بـراي تاريکان زيـرا زين به
بعد فرمانروايي از آن واپسـين مردان اسـت و فرومايگان .و با نبود شـجاعانی چون تو ،به آسـودگی و
در آرامـش کامـل ،جهانـی دون پـرور و سـتم زا خواهم آفرید ،و پایین پرسـتی را حاکم بر جهان می کنم.
نبرد نها یی
515
سـپند که سـخنان آن شـيطان در انديشـه اش نمي گنجيد حالش به جنون گرويد و با خشم گفت :کيومرث
کـه بـر تـو پيروز شـد و نام نيک را از آن خود کرد و سـعادت بر روشـنايي آورد چـرا دروغ ميگويي ؟
نبرد نها یی 516
سـاتان قهقهـه بـر قهقهه مي آورد و با گفتار خود بر کالفگي سـپند مـي افزود ،که گفـت :آري او به نام نيک
دسـت يافـت امـا تا قبـل از ورود تو به روزگار ،تو بـراي تمامي خوبان ننگ آوردي زيرا آنها را به يک شکسـت
ابدي رسـاندي و نام نيک کيومرث را نيز تو به گند کشـيدي تو شـرم روشـنايي هستي.
سـپند در آن دنیـای تنـگ و تاریـک زیر سـایه کثیف و بدبو آن شـبح حال مرگ داشـت ،به رقـت و دلزدگی
گفت :تو نيز در خيال خود بسـر مي بري ،اي شـيطان اگر من آورندۀ سـياهي براي روشـنايي بودم ،در آيندۀ
نزديـک قیـا ِم و خیـزش روشـنايي را بر خود خواهـي ديد زيرا که فرزنـدان من در راهند و بدان سـپیدی هماره
کیومرث زاسـت ،و میوه اش چو سـپند اسـت .بدان که من هنوز نمرده ام و سـالها از عمرم باقیسـت ،زمانی که
از خـواب برخیـزم و ازایـن کابـوس بیـرون آیم و رهایی یابـم ،و به بیداری پا گذارم ،با نیرویـی بی حدی که در
منسـت ،جهان را زیر صلح و سـازش خواهم برد.
سـاتان آن گرگین چهره ،در آن سـیاهی تکانی از مسـخرگی بر خود آورد ،سـرچرخاند ،قهقهه ای سـخت
مهیـب سـر داد و گفـت :پیـش از هـر چیـز باید رازی برایـت فاش و عیان سـازم ،تو به تمامی تبـاه و باطل می
اندیشـی .دیگر خوابی در کار نیسـت ،کابوسـی نیسـت که در آن غلتان باشی .تو از آن کابوسـی که بودی پا در
دنیـای واقعی نهادی.
پـس آنـگاه ،بـه جلـو آمد سـپس دسـت چرکين با ناخنهـاي خميـده و بلند و سـيه فا ِم خـود را آخـت و بر
صورت سـپند کشـيد و گفت :تو باطل مي انديشـي ،اکنون من پيروزم ،خون ،خون بزرگترين دشـمنم را مي
بينـم ،عاقبت من پيروز شـدم.
لختـي از سـخن گفتـن باز ايسـتاد و بر نفرت گفتار خود افـزود و با ذوقي که در درونش مي جوشـيد گفت
ِ
گـردش آسـمان ،بي سـپند براي پاکرويـان اعتباري نـدارد تو آبـروي پاکرويان بودي ،ديگر روشـنايي :ديگـر
آبرويـي نـدارد ،پيش از اين گفتم فرومايگان در راهند براي نشسـتن بر سـري ِر پادشـاهي پارس.
ناگهـان تـوده اي از آن سـياهي کـه موج مي زد ،همچون آيينه اي شـد که جنگجويي پيل پيکـر را بر آن ديد
و دو تيـر بـر چشـمانش فـرو رفتـه بود .سـپند چهره بر چهـره آن جنگجو گذاشـت و بر آن دقيق شـد که ناگه
جنوني بر تن او افتاد ،او خود را در آن چشـمۀ سـياهي ديد که بيکباره دو تير عظيم بر چشـمان خود يافت ،بي
اختيار دو گام وحشـت به عقب نهاد و فريادي سـر داد و گفت :تيرهاي اردوان بر چشـمانم نشسـته.
سـاتان کـه همـواره بـر قهقهه خود مي افـزود و دنياي پيرامونش که در سـياهي فرورفته بود نيـز دهان به
شـادي گشـود و سـرور و فرمانرواي خود را در شـعف همراهي مي کرد ،سـاتان که همچنان بر زشتي چهره
اش افـزوده مـي شـد گفـت :اردوان ،اردوان همان پهلوان ننگ آفرين ،او نيز ناخواسـته قدم بـر راه من نهاده ،اگر
او نبـود من اين چنين سـرافراز نبودم.
نبرد نها یی
7
براسـتي51 سـپند بـا بهت بي پايان به آن چشـمه سـياه که خـود را در آن مـي ديد ،همچنان خيره مانده بود،
جـان داد ِن خـود را مـي نگريسـت و بـا حالي مرگبار و پـر اندوه گفت :پهلوان ،پدراني شـديم که عمـود و عامد،
دیده و دانسـته بدبختي بـراي فرزندانمان به بـار آورديم.
سـپس سـاتان که شمشـير ظلمت بر دسـتش بود عقب عقب در حاليکه قهقهه سـر ميداد قدم بر مي داشت
و در تاريکـي فـرو مـي رفـت که گفت :يادت هسـت در گندابِ آن دشـت متعفن فرو مي رفتي و من دسـت کمک
بسـوي تـو آختـم ؟ آخرش براي تو ناتمـام ماند ،مي داني در انتها چه شـد؟
سپندتنهاخاموشمينگريست.
سـاتان افـزود :عاقبـت دسـت ياريـم را رد نکـردي ،گرفتـي و بـا تمامـي جان
فشـردي و مـن به کمکت آمـدم .حال سـپند ،دیگـر چشـمانت تنهـا در دنیـای سـیاهی و عدم،
بینایـی دارد ،تـو دیگـر از آن ایـن جهان سـیاه و تاریک هسـتی ،تا ابـد .بایـد دیدگانت دیگر رو به سـیاهی و نیسـتی
بچرخـد ،در جهانـی کـه بـودی دیگـر توانایـی دیـدن نـداری .البتـه زمانـی کـه بینا بـودی باز هـم نداشـتی ،زیرا
همانگونـه کـه خود به پـدرت گفتـی ،خنج ِر سـیاهی نامرئیسـت ،ولی ضربـه اش بـس کاریسـت .آری ای جوان
در آن زمـان حـس نمـی کـردی کـه از زبـان کسـی دیگر سـخن مـی گویـی ،و مـن در وجودت مـی باشـم و تن و
بدنـت در تسـخی ِر منسـت و در کالبدت جـای دارم .آری تو از زبان من سـخن مـی گفتی ،هرگـز موجودی چنین
شـناختی از مـن نـدارد .تنهـا منـم کـه از ماهیت خـود با خبـرم ،و هر زمـان کـه بخواهـم در کالبد شـما دمیده
مـی شـوم ،و روح و روانتـان را تسـخیر مـی کنم و اندیشـه تان را بـه سـیاهی و پوچی می کشـانم .تنها بـرای آفریدن
جهانـی پسـت و پلیـد ،و سـعادت فرزنـدان بدنهادم مـن به این کردار دسـت مـی زنم ،و جانفشـانی می کنـم .زیرا
اگـر مـی فهمیـدی که مـن در درونت می باشـم ،با مـن مـی جنگیـدی و را ِه ورود بر اندیشـه ات بر من بسـته بود.
آری مـن چو پـدری مهربـان و ایثارگـرم .ولی پرنـدۀ سـعادت آن تنها پناه و پشـتیبان شـما پارسـیان ،تنها کارش
پـرواز در آسـمان اسـت بـرای دیدن سـختی و بدبختی شـما .حال اندکـی زمان از عمـرت در آن جهان باقیسـت،
پیچـش تنت بـر خـود از در ِد ننگ ،بر
ِ بـرو کمـی در ِد پشـیمانی و ننـگ را نیـز در آن جهـان بچـش و بیازمـای .که
لـذت مـن بیـش از پیش می افزایـد ،و جهان را بـه کا ِم من خوش و شـیرین می کند .کـه هرگز لذتـی از در ِد ندامت
و پشـیمانی خوبـان کـه بـه خود مـی پیچند بر مـن خوش تـر و گواراتر نیسـت .حـال چه رسـد که آن نیـک نهاد
تو هسـتی ،سـرو ِر خوبـان ،یگانـه رویین تـن جهـان .البته بـزودی بـاز خواهی گشـت ،و بینایـی بـر دیدگانت بر
خواهـد گشـت ،امـا چـه دیدگانی ،به هر سـو که دیـده بگردانی جز سـیاهی چیـز دیگر بر تـو هویدا نیسـت ،چون
آن زمـان در پیکـ ِر ننـگ ،روح دمیـده می شـود و باید همـاره زی ِر نفریـن فرزندانت بـه ننگی که آفریـدی بنگری تا
جاودانـه .آری دریـن جهانِ سـیاه ،خورشـید از مغرب سـر بر می آورد ،خورشـیدی سـیاه و چرکین از پس شـب
نبرد نها یی 518
کـه از لعـن و نفریـن فرزندانت قـوت می گیرد و شـراره هایش سـیاه اندازند ،نه روشـنگر و تابنده ،خورشـید درین
جهـان بـه تیرگی می درخشـد.
سـپند که تاب تحمل اين همه خفت را نداشـت ،بعد از يک عمر سـروري بايد سـخنان خفت بار اين چرکين خالق
را مي شنويد و در حاليکه فرو رفتن آن شبح را به سياهي پيرامون مي نگريد فرياد کشيد :شيطان کجا مي روي ؟
سـاتان که پشـت به سـپند داشـت و قهقهه زنان او را ترک مي گفت ،کمي سـر چرخاند و نيم نگاهي کرد و
گفـت :بايـد اين شمشـير را به بهمـن فرزندت دهم ،که روزگا ِر خفت اوسـت ،تا بتوانـد انتقا ِم خو ِن پـدرش را از
اردوان بگيـرد آري زيـن بـه بعـد جهان نيز به انتقام آراسـته خواهد شـد ،خصلتي که تا کنـون در عالم بي رنگ
بود .سـپس رو گرداند و بر قوت قهقهه خود افزود و تمام سـياهي محيط نيز به هيجان افتاد و همراه با قهقهه
آن ابليس ،بر سـ ِر سـپند که با شـنيدن اين سـخن نعره هاي پياپي ميکشـيد ،فرياد سـرور و شادي سـر دادند.
سـپند نعره هاي ممتد سـر مي داد و پيوسـته با خود مي گفت :اي شيطان ،پادشـاهان پارس زوال ناپذيرند.
و به گرد خود وحشـيانه مي چرخيد درحاليکه سـياهي همچنان بر چشمانش مستولي بود .ناگه صداي قهقهۀ
ظلمـت بـه هياهـو و غريو غوغا وآشـوب و بلوا جنگجويان مبدل گشـت ،بر خود دسـت کشـيد و بـه خود آمد
کـه خويـش را در ميـدان نبـرد يافت .خون از سـر و رويش بر زمين چکان بود ،در آن سـياهي تنهـا خود را مي
ديـد ،کـه بـر قـوت نعـره اش صد چندان افزود و دسـت بر تيرهـاي فرو رفته در چشـمان خود برد و آنهـا را از
ديـده بـه بيـرون آورد ،همـراه بـا آن ،خوني که زمين و زمان ،شـجاعت خـود را در آن نهاده بود ،فـوران کرد و
از حدقـه چشـمانش بـه بيرون ريخت و بر زمين جاري شـد و او را نيز غرقاب خون کـرد .گرماي وجودش کم
کـم فـرو خفـت ،نم نم سـردي و سسـتی در تن حس نمود .آن شکسـت ناپذير کـه به کردا ِر شـيري زخمي بي
هـدف بـر فضا پنجه ميکشـيد ،ديگر نيرويي براي ايسـتادن در خود نديد و همچو کوهـي بر زمين فرو ريخت.
ناگهان آواي حيرت يکپارچه از گلوي آن بيشـمار جنگجويان يکصدا درآمد و بر فضاي آن گورگاه پيچيد
و سـپس در پي آن سـکوتي ناهمتا بر تمامي دشت حکمفرما شد.
اردوان پس از ديدن پيک ِر آغشـته به خون آن يگانه ،به يکباره پشـتش لرزيد ،رنگ از رويش گريخت ،حالش به
افول دگرید و به سـرعت پشـيماني بر چهره اش مسـتولي گشـت و چنان لرزه اي بر اندامش چيره شـد که کمان
ِ
ترکش بي تير رهایند .بي اختيار بسـوي سـپند دويد ،هنگاميکـه او به از دسـتش بـر زميـن افتـاد و شـانه را از بـا ِر
نزديکي سـپند رسـيد پاهايش پيش نمي رفت و سسـت وفرسـوده و خميده مي شـد ،به دشـواري خود را به سپند
رسـاند .آن جنگجـوي کـوه پيکر در خون خود خمـوش در خاک خفته بود ،گويي که زميـن زير پيکرش ناپيدا بود.
اردوان ناله کنان اشـک از چشـم گشـود (گريه کردن) و دو زانوي شرمساري را بر آن زمين خونبار کوبيد،
بیکباره عناد و دشـمنکامی از یاد برد و گذشـتۀ شـیرین که باری جز حسـرت بر دوش نداشـت ،برو زنده شـد.
نبرد نها یی
درحالیکـه او را مـرده مـی پنداشـت ،نـاالن او را در آغوش گرفت و دسـتان پريده رنگش را بوسـه زد و به او9با51
صد حسـرت و دريغ چنين گفت :ببخش مرا اي شـهريار شمشـيرزن جوان ،همه پيش تو يکسـره بنده ايم ،ننگ
بـر دسـتان من باد که اين خفـت را براي خـود آورده ام.
بيکبـاره دسـت اردوان کـه در پنجه بي جان سـپند بود ،فشـرده شـد ،اردوان ناگه به خود آمـد و او را نيمه
جان يافت .سـپند که دسـت اردوان را در دسـت داشـت با فشـردن آن و درحاليکه نفس به سختي به بيرون مي
داد نيـم خنـد ه اي بـر لـب آورد و با لحني حزن انگيز و مقطع زبان گشـود :اي مهربان پهلوان ،من با تيرهاي تو
نابينا نشـدم ،زمانيکه تيرهاي تو بر چشـمانم فرود آمد ،حقيقت را فهميدم و دشـمن راسـتينم را ديدم ،براستي
روشـنايي را بـراي مـن آورد گويـي تيرهاي تـو حام ِل حقيقت براي پيک ِر آميخته در تکبر من بـود و تو اهريم ِن
درون مـرا بـا کمانت به نابودي سـپردي .اين خوني که از چشـمان من جاريسـت در واقع شـيرۀ اهريمنيسـت
که در درون من رخنه کرده بود ،آري همان روح سـياهي که چشـمانم را در تسـخير داشـت تا من تمامي اين
روزگار را بـه سـياهي ببينـم و زشـتي را تنها آفريننـده اين چر ِخ گـردون بدانم ،اي کاش گـوش به گفتار تو مي
دادم و جهـان را بـه زيبايي مي ديدم.
اردوان پيشـانيش پـر چيـن بـود ،امـا نـه از خشـم بلکه اينبار از سـنگيني بـار انـدوه ،همزمان اشـک از
چشـمانش سـرازير مي شـد و بر سـیماس پر خون سـپند مي چکيد و اشـکهاي اندوه آن کهن جنگجوي،
دسـت نوازش بر صورت آن جوان ميکشـيد و لخته خون را از سـيماي او مي زدود و با پشيماني بي پايان ِ
و بغضـي کـه در گلـو داشـت بـا صد شـرم و حيا به او گفـت :به پاکي آتش سـوگند کـه ديگر جهان چنين
خـون رنگينـي را نخواهـد ديد .نه فرزندم ،هوده و حق و راسـتينگي با افکار تو بود ،اگر دنيا زشـتي نداشـت
کـه مـن بي اختيـار اين ننـگ را بر خود نمـي آوردم.
سـپند با چهره اي دردآمیز درحالیکه افسـوس در آن مشـهود بود و خنده اي که بار اندوه در آن سنگینی و
بیـداد مـی کـرد ،با آهنگي که کم کم مرگ را پذيرا مي شـد ،گفـت :نه اردوان اينگونه نپنـدار و روزگار را نکوهش
مکن .من هميشـه مي پنداشـتم که شکسـت ناپذيرم و نیرویم در گسـترۀ هسـتی نمی گنجد ،و خویش را یگانۀ
عالـم مـی پنداشـتم ،کسـی قادر به شکسـت من نیسـت ،چنان تکبـر برمن چنگ مـی انداخت ،که نمي دانسـتم
دسـتان بسـيار نيرومندي درين جهان اسـت که سـهل و آسـان مرا بر زمين خواهد افکند و چنان کور بودم و
غافل از آنکه ،آن دسـتان هميشـه در کنار مـن بوده اند.
پـردۀ ضخيمـي از غـم بـر چهرۀ اردوان بود و پشـيماني بر او خنجر ميکشـيد ،شـرمگونه گفـت :اينطور
نيسـت ،تيرهايم بر چشـمان تو فرود آمد به غير از آن هيچ جنگجويي توا ِن ديدن سـرخي خون تو را نداشـت.
اردوان کـه نفسـش بـه تنـگ آمده بود پنجۀ خونين خود را در موهاي طاليي سـپند فرو برد و افـزود :دوران ما
ِ
حسـرت ديدن بايـد بـه خـود ببالد که جنگ جنگاو ِر کنداوري همچون تو را به خـود ديده که ديگر روزگاران در
يلي همچو تو بايد بماند .سـپس زبانش از گفتار باز ماند و همراه با رشاشـه اشـکي که دلي پر خون داشـت و
از گوشـه چشـمش سـرازير بود گفت :دنياي دالوري بي تو ديگر به هيجان نخواهد افتاد.
نبرد نها یی 520
سـپند همچنان خون از چشـمانش مي چکيد و بر صورتش مي ريخت و راهِ خود را بسـوي دستان اردوان باز
دسـت خوني خود بر خود نفرين مي ِ مي کرد و پنجۀ اردوان آغشـته به خو ِن سـپند مي شـد و اردوان نيز با ديدن
فرسـتاد .سـپند نيز درحاليکه تا کنون مزه درد را نچشـيده بود ،خود را محکم و اسـتوار نگاه مي داشـت ،تنها کمي
ابرويش خميده و شکسـته شـده بود و به شـیوۀ شـرزه شـيري زخمي که در حال مردن اسـت ،درد را زير نقاب
غرورش مي پوشـاند و آن را به ت ِن خود راه نمي داد و از هيبتش ،ذره اي شـکوه نمي کاسـت .اين غريزه آن جوان
بـود ،ايـن کردار از ضمير ناخودآگاهش سرچشـمه مي گرفت ،آري سرشـت و منش و نهاد و خـوي و گوهره اش
شـيرگونه بـود ،ناگـه کمـي خنده بر لـب آورد و گفـت :اردوان مي دانم تو نيـز درد را تا کنون نچشـيده اي ،اما من
دردی سـنگين دارم و آن را سراسـر حس ميکنم مرد ،آري آنچه که مرا مي آزارد ،دردِ ننگ اسـت پهلوان.
چهرۀ اردوان به نهايت شکسـته و پر چين شـد و رويش به سـرعت رنگ مي باخت ،گويي مي خواسـت از
ِ
شکسـت درون فـرو ريـزد ،آن یگانـه پیـروز در آن نبـردِ ننگین ،ناکامتـر از همگان بود ،پیروزی بر خود دید که
ِ
معاش خفت برداشـته بود ،که با آوايي سسـت و نهایـی در بـر داشـت .زیـرا باردیگر ناخواسـته از خـوا ِن ننگ،
فروهشـته گفت :سـپند من نيز آن را چشـيده ام سـالها پيش ،و اکنون باز می آزمایمش.
سـپند پنجه بر بازوی اردوان گرفت و پسـرانه آن را فشـرد گويي مي خواسـت از گرماي آن پهلوان نيرو
گيـرد کـه بـا آهنگي پر حرمان گفت :اي جنگجوي جهانخورده ،اين آخرين نفسـهاي يک زندگي بي نفس اسـت
و يـک غـروبِ فالکـت بـار بـراي مـن و يک فناي شـرم آور بـراي سـرزمينم و اکنون يـک آرزو دارم کـه دنيا و
آيندگان ،مرا از ياد ببرند تا لعنت بر من نباشـد و ميراث سـتانهايم (وارث) بر من نفرين نفرسـتند .نمي خواهم
جاودانگي را به سـببِ سـياهي خريدار باشـم .آرزويم اينسـت که شـهودِ روزگار چشـم بر من ببندند و مرا به
فراموشـي بسـپارند ،که براستي اين پيک ِر ناسـزاوار من شايستگي به خاک سـپردن درون خاک پاک سرزمين
پـارس را نـدارد و تـا دنياسـت نام من پليد خواهـد ماند زيرا کـه ارث گذار ننگم.
اردوان بـا چشـماني سـوگ انـدود که شـرم نیـز در آن بيداد مي کرد به چشـما ِن خونين سـپند نگاهي گذرا
مـي انداخـت و چشـما ِن دريانـژاد و پر هيبـت آن جوا ِن ناهمتـا را از خاطر مي گذراند و بر خود شـرم مـي آورد
که درخشـنده ترين پرتوی ابهت به دسـتان او از شـکوه افتاد .وانگه رفته رفته نفس برو سـنگين مي شـد و به
اطراف سـر مي چرخاند گويي تابِ تحم ِل گناه خود را نداشـت که بغض گلوي او را در چنگ گرفت ،و با آهنگي
گرفتـه و خسـته گفـت :نـه فرزندم ،تو سـپه ِر يالن اين خاکي تا ابد .به اين آسـمان سـوگند که تمام عمـر خود را
در تالطـم و حادثـه سـر کـردم اما از روزگار سپاسـگزارم که مرا تا عهدِ تو زنده گذاشـت ،با دالوراني قوي پيکر
همنورد بودم ،با دشـمناني سـهمگين و مهيب شمشـير زدم اما تو هم يگانه ترين يار و هم بي همتاترين دژخيم
مـن بـودي .افتخـا ِر زندگي من ،تـو بودي اي جـوان نيرومنـد ،تو آبـروي زمين و
1
نبرد نها یی
5 2
آسـمان بـودي ،خلقـت به وجـو ِد تـو اعتبـار گرفت اي جنـگاور ،بـي وهم و
گمـان مـاد ِر دهر در عـزاي تو فـرو مـي رود و همچو تـو ديگر نخواهـد زاييد.
سـپند نيز همچنان مرو ِر ايام از انديشـه اش مي گذشـت ،خنده اي کرد و گفت :زمانيکه کودکي بيش نبودم،
در کنـار آن خانـواده روزگار مي گذراندم ،شـبها بواسـطه حکايتهـاي دالوري تو که پدرم بـراي من روايت مي
کـرد بـه خـواب مـي رفتم و تـو را در عالم خواب همنـورد خویش مي ديدم ،مـن نيز سپاسـگزارم از روزگار با
اينکـه بـه من عمـری کوتاه داد ،اما افتخا ِر همنـوردي تو را نصيبم کرد ،که به تمامي زيبايهاي جهـان مي ارزيد.
ناگه از گفتار باز ماند نفسـي خونين به بيرون داد و آن شـوقي که با به ياد آورد ِن گذشـته و کودکي خود
بـه او دسـت داه بـود ،بيکبـاره از چهـره اش ناپديد شـد و خود را به غم سـپرد و با افسوسـي فـراوان گفت :من
هميشـه خـود را برتـر از سرنوشـت مي ديدم و حتي خود را سرنوشـت سـاز ديگران مي پنداشـتم .حـال راي
ِ
آهنگ مرگ بواسـطۀ تـو بر پيکر من نواخته شـود و چه افتخاري باالتـر از اين. روزگار بريـن بـود کـه
درحاليکـه پيوسـته خـون بـر دهان مـي آورد لختي از گفتار باز ماند سـپس قوت خود را بر زبان گذاشـت
و در امتـداد سـخنش افـزود :اکنـون مـن غيـر از آغوش تو ديگـر در جهان جايي ندارم ،براسـتي کـه حق با تو
کثیف من به دسـت اهريمن افتاد و من آورندۀ ِ بود ،من خفت و ننگ اين سـرزمينم و اين خاک به سـبب کردا ِر
اهريمـن بـه ايـن خاک بوده ام .در حقيقت تمامي الشـخوران و کفتـاران از تمامي گيتي براي خـورد ِن پيکرم به
ايـن ديـار راهـي و ماندگار خواهند شـد .اکنـون در مي يابم که پيکر جاندا ِر مـن آورندۀ اهريمن و بـد ِن بي جان
من آورنده مردارخواران اسـت.
پـس از کمـي تامـل دسـتان اردوان را فشـرد و با لحني که انـدوه در آن خودنمايي مي کرد گفـت :آري ،من
آسـياباني بـودم کـه جز ننـگ در چرخ خود چيز ديگري خـرد نکردم ،کين خواهي بودم کـه دراين نفرتگاه ،ننگ
نامه براي فرزندانم نوشـتم.
ِ
لحظات حيات خود را مي پيمود ،حزن آمیز گفت :سـپند اردوان ديگـر رنـگ بـه چهره نداشـت گويي آخرين
اينطور نيسـت ،آيندگان از تو به عنوان نيرومندترين سـردا ِر عالم نام خواهند برد ،بي ترديد تو بزرگترين فاتح
تمامي دوران ها خواهي بود ،يلي که هيچ مردمي نتوانند همچو تو در افسـانه ها هم بيابند .آري يک جنگجوي
بـي همـال ،بـی گمـان روزگار ديگـر بـا ديدن تو بر کسـي نخواهـد باليد .ای شـیر َطلعـت ،آن روزگارانـی را به
روشـنی می بینم که فرزندانت نقشـها از تو با پیک ِر شـیر بر دیواه ها خواهند کشـید.
نبرد نها یی 522
سـپند کـه سـرش بر زانـوي اردوان بود و همچنـان خون از سـر و رويش مي چکيد در جـواب به او
گفـت :پهلـوان فتـحِ سـرزمين هيـچ مهـم نیسـت ،چيرگي بـر ننـگ و فتحِ نـام نيک،
آدمـي را به جاودانگـي خواهد رسـاند و.
آهي از دل به بيرون داد و افزود :حال دريافتم اي کهنه جنگجو که زندگاني آدميان همگي رو به نيستيست،
تنها کم کسـاني مي توانند هستي بعد از مرگ براي خود بياورند.
درحاليکه نگاه خونين آغشـته به حسـرت بر چشـمان ناتوان اردوان داشـت ،خند ه اي بر لب آورد و گفت :
آري آن دانه اي به سرانجام خواهد رسيد ،که نخست راهِ خود را از ميان گل و الي بگشايد ،در آن وقت مي تواند
به ساقه برسد و جوانه زدن گل خود را ببيند .،پهلوان نام نيک ،تنها راهِ رسيدن به فنا ناپذيري و ماندگاريست که
افسـوس دير دانسـتم .با اندوهي سرسـام آور گفت :وقت رفتن اسـت ،زمان پيوستن به سياهيست.
لختی از گفتار باز ماند ،چشـمان خونینش خیره بسـویی شـد .ناگهان بغضی سـنگین بر گلویش افتاد ،که
ِ
اسـارت ابدی ،یوغ اندازا ِن گفت :ابلیسـی در تیرگی به انتظارم نشسـته ،پهلوان اسـارتم نزدیک اسـت .آنهم یک
سـیاهی آماده اند تا ابد بر گردنم طوقی سـنگین بی افکنند .زيرا نتوانسـتم راه از ميا ِن گندزا ِر روزگار بگشـايم
تا به حقيقت برسـم.
پـس انـگاه بـا صد افسـوس گفت :پهلـوان مي دانـي ،کار از کار گذشـته ،من با روزگار سـر ناسـازگاري
داشـتم ،او به من همه چيز داد ،نيرو ،قدرت ،فناناپذيري ،رويين تني ،فرمانروايي ،و از همه مهمتر شـجاعت که
ريشـه آن را به ننگ از بيخ و بن خشـکاندم ،آري روزگار چاره اي جز اين نداشـت .من به او بد کردم ،روزگار
بـي اختيـار راه بـر مـن کج کرد زيرا خود به بيراهه پا گذاشـتم ،اميدوارم که فلک با سـتمکاران همسـو نشـود
زيـرا که از مـا خيري نديد.
سپس آن نيرومند که حتي توان سخن گفتن نداشت ،انگشتان اردوان را در پنجه مي فشرد ،گويي از اردوان
طلـب نيـرو مـي کـرد تا بـه گفتار ادامـه دهد ،درحاليکـه بر خود فشـار مـي آورد ،گفـت :اردوان مـن به فلک بد
کـردم ،و درحاليکـه بغـض بر گلويش مي افتاد ،افزود :اردوان ،پدرم ناگسـيخته مي گفت کـه اين روزگار همچو
دادگاهيسـت کـه مـادر دهر بر آن حاکم اسـت و شـهودش آسـمان و زمين ميباشـد ،مراقب کـردارت باش که
حکـم فنـا از او بـر تو روان نشـود ،دردا و دریغا که پند پدر را درنيافتم و ارزان شـمردمش.
مقابل بهمن بر زمين زد و شمشـي ِر سـيهافرو ِزگرگسـارِآغشـتهدرخون را به دسـت بهمن سپرد و بوسه
بـر دسـتان همـاي زد .پـس از چندي آرتابـاز آن دو را تـرک کرد و به دامنه کوه شـتافت و از ديدِ هماي و بهمن
دور شـد امـا اردوان او را زيـر نظـر داشـت کـه بـار ديگر به غباري سـياه دگريـد و در کام ابری تيـره تن که به
گرد خود مي پيچيد و در حفره اي سـياه در دل آسـمان فرو مي رفت ،بلعيده شـد و در درون تيرگي آن طوفا ِن
دهشـتناک گريخت و در ابری گردانگیز و غبارآلود از دیدگان اردوان محو گردید.
اردوان که سـر خونين سـپند را در آغوش داشـت حيران به اطراف نگاهي انداخت ،شمشـير گرگسـار را
نديـد و خبـري از شمشـير در آن اطـراف نبـود ،ناباورانه سـري تـکان داد و با خود به صد انـدوه و دریغ چنين
گفـت :زندگیمـان چـو کابوس بود ،شـرم بر من ،اهريمن سـالها در کنارم بـود و خود نفهميدم.
همانـگاه ،سـپند با چشـماني نابينا و خونابه ريز بـه اردوان کـه او نيز خون گريه مي کرد ،بـا آهنگي که رو
بـه خاموشـي بـود ،گفت :دريغ انگيز اسـت (تأسـف انگيز) ،باالي سـرت را نگاه کن و ببين چه پرنـده زيبايي در
دل اين آسـمان کبودجامه گرفتار شـده ،گويي به دنبال راه فرار از چنگال اين ظلمت اسـت ،اما صد افسـوس که
ِ
مـرگ جاودانه خواهد بود. ظلمـت بـه او مجـال نخواهـد داد و مرگ تنها راه گريز اوسـت و محکوم به
و اردوان در شگفتي سنگين فرو رفت که چگونه او با چشماني نابينا آن پرنده را در آسمان مي بيند!
و بار ديگر سـپند به سـخن در آمد و افزود :اردوان مي بيني که چگونه سـياهي همه جا را پوشـانده ،اينطور
نيسـت؟ البته سـياهي از بابت کوري چشـمان من نميباشـد ،زرين سـپر (خورشـيد) را در افق مغرب پشت آن
ابرهـاي بدانـدرون نـگاه کن ،با چشـماني تهي از اميد خود را بـه آن ابرهاي ظالم داده و آنها نيز با افتخـار او را
به زنجير کشـيده اند و با بيرحمي کامل در حال زنده بگور کردنش هسـتند.
و با آهنگي بي اميد و پرحرمان در امتداد سـخن خود گفت :ديگر شيداشـيد (خورشـيد) فروزان از مشـرق
بـر نمـی خیـزد و دیگـر طلـوع نخواهد کرد ،زيرا معشـوقه خـود را به نام پـارس از دسـت داده و شـوقي براي
ديدن مشـرق برو نمانـده دیگر.
دريـن هنگام ،اردوان سـر سـوي آسـمان افراخت ،بيکباره سـر و سـینهُ ،گـرده و گردن ،کـت و کوپالش بی
حرکت ماند ،با شـگفتي بي پايان خيره به آسـمان شـد و آن پرندۀ شـب گير ،پرواز کنان به سـوي قلب سـياه
آسـمان اوج گرفت و آنقدر سـوي باال رفت که در دل تيرۀ آسـمان تکخال شـد و دمی در آن طاق پهناو ِر کبود
که بي امان سـتمگري مي کرد نقطه اي شـد و در آخر به آن تاريکي پيوسـت و در ميان گره هاي آن آسـمان
بـد ذات فرو رفت ،و ناپيدا گشـت.
- 1آرتابــاز پس ــر فارنــاس ب ــود کــه ه ــر دو از فرماندهــان داري ــوش بــزرگ و خشايارشــا بودنــد ،آرتابــاز از اينکــه خشايارشــا فرمانده ــي کل ق واي اي ـران را
در ي ونــان بــه مارداني ــوس مح ــول ميکنــد بــه کل ــي ناراض ــي م ــي گ ــردد و نميت وانس ــت رقي ــب خ ــود را فاتــح بيند و دســت به خيانتهــاي بس ــيار بزرگي
علي ــه دولــت پــارس زد کــه منج ــر به کشــته شــدن مهس ــت ،تيگ ـران و مارداني ــوس در ي ونان شــد.
نبرد نها یی 524
درين زمان که دسـت بر دسـت هم داشـتند ،انگشـتان سـپند از پنجه او جدا گشـت و بر زمين افتاد و دست
ديگر اردوان که بر روي سـينه سـپند قرار داشـت بي حرکت ماند .بسـرعت نگاه به سـوي چشمان او چرخاند،
چشماني که زماني به وسعت يک اقيانوس ،طغيا ِن اموا ِج شجاعت و شوکت و حشمت و وقار درآن خودنمايي
مي کرد ،را بي تالطم ديد و آن چشـما ِن فروزنده از درخشـش افتاد و پر شـتاب به خاموشـي خزید و به تمامي
تهي از شـکوه گرديد .آري سـرانجام ،حلقوم آن جنگجوي نهايت ناپذير رهگذار بادِ سـردِ مرگ شـد و د ِم گرم
زندگاني او را از دوران انداخت و سـينه اش از خروش افتاد.
ِ
شـک اردوان به خو ِن يقين آغشـته شـد .نفسي از سينۀ سـپند ديگر بر نمي خيزد و د ِم آن ِ
تشـت آن هنگام،
ِ
دسـت خود را يل بي همتاي فناناپذير فرو گسـليد (قطع شـد) .عاقبت مرگ ناباورانه ،به خواسـتۀ خود رسـيد و
بـر دهـان سـپند نهـاد .امري که محال بود ،برايش قطعي شـد و اردوان که با چشـمان خود شـادي مـرگ را بر
پيکر سـپند مي ديد ،به وحشـت افتاد.
آری همان دستانی که او را در چشمۀ جاودانگی سپرد ،حال ،خاک فنا بر پیکرش ریخت.
آتـش کینه و
و از آنجایـی کـه پاکی به خاک پوشـانده شـد و ریشـۀ شـجاعت به ِ
نفـرت سـوزانده گردید ،آن ننگاه را شـه ِر سـوختگان نامیدند.
اردوان چشـمانش نمي خواسـت حقيقت را ببيند و انديشـه اش آن واقعۀ ننگين را باور کند ،بي اختيار پيکر
بـي جـان آن جوا ِن شـير شـوکت و تن طاليي و کوپال سـترگ را با وحشـت بـر زمين گل آلود ،زيـر آن باراني
کـه از هيجـان افتـاده بـود و ديگر با سرخوشـي و آسـودگي و بـي ترس بر چهرۀ بي جان سـپند خـود را رها
مـي کرد ،گذاشـت و آن باران که اضطرابش به آسـايش رسـيده بـود ،بي پروايي مي کرد بر جنـازۀ آن ابرمرد.
انـگاری اردوان مـي خواسـت از گنـاه خـود بگريزد ،در حاليکه وحشـت زده به عقب مي خزيـد و گريزان از
ننگش بود ،گريان برخاسـت ،سـرگردان و ناالن به اين طرف و آن طرف دويد و به گرد خود هراسـان چرخيد،
نبرد نها یی
ناگهان جنوني به او چيره گشـت و او را وادار کرد که با بي پروايي تمام بر خود دريدگي کند و درحاليکه5ننگ52
گلويـش را مـي دريـد بـه خود پرخاش کـرد و گفت :ننگ بر تو اي مرد ،شـرمت باد اردوان .زمانی از نام رسـتم
گریختی حال اردون را نیز به گند سـپردی.
ناگـه تمامـي آواهـاي موجود در جهان ،شـادي رعد و پايکوبي باران بر زمين ،نعره هـاي ناباورانۀ پر گداز،
ِ
وحشـت سـپاهيان با هم ،در هم آميخت و بر او هجومي سـنگين آورد و او را اجبار به آهِ سـردِ ماتم و شـيو ِن
ايسـتادن در جـاي خـود نمـود و در پي آن ،آرام نگاه به اطراف چرخاند ،گويي زمان بر او آهسـته شـد و رفتا ِر
ِ
چرخش هسـتي از کردار در جهان بر ديدگانش به کندي گرويد ،حرکات عالم بر وي سـنگين رفتار گشـت انگار
مرگ سـپند ،يکصد سـال به عمـر او افزوده شـد و ديگر توان حـال بـاز ايسـتادن بـرو بود .آري بيکباره پس از ِ
نفس برکشـيدن و ايسـتادن نداشـت گويي عهد و پيما ِن روزگار با او به سـر آمده بود .آري پس از مرگ سـپند،
اردوا ِن پيل تن به پيرمردي سسـت و خموده و ناتوان مبدل گشـت و آثار فرسـودگي و
نشانه هاي فروهشتگي و گرد و غبار فرتوتي بر چهره اش به سرعت پديدار شد و در آن ،جاي خوش کرد.
در آن کند رفتاري جهان ،ناگه اندیشـه اش چو پر نده ای سـبکبال سـوی گذشـته به همان دهلیز پر کشـید،
همـان گذشـته ای کـه پیـش از نبرد چو صفحه نمایش برو پدیدار شـده بود اما آن پـردۀ نمایش به تیغه کینه و
انتقام پاره شـده بود و ناتمام ماند .آری باز خود را میان زرتشـت و گشتاسـب دید که زرتشـت گفت :امپراطور
و اردوان بـزرگ ،بدانیـد هـر کـه این فرزند را به هر دلیل بکشـد ،او نیز پس از چنـدی خواهد مرد ،در حقیقت این
مرگ این فرزند نیز چو خنجری زهرفام و کشـنده اسـت. ِ
آن هنـگام ذره ذره وجـودش بـه عذابـي سـخت افتاد و بند بند درونـش به زير دندان وحشـتي درنده دريده
مي شـد ،زیرا می دانسـت پس از رفت ِن سراسـر آن سـرداران و سرشناسـان و مرگ شاهنشـاه و شـاهزاده و
فنای خویش دیگر ایران هیچ شـیری نخواهد داشـت تا غرشـش بر آسـمان بپیچد.
زمين و زمان بر او تنگ وتار گشـت و خفقان ز هر سـو بر او هجوم مي آورد .نمي دانسـت به کدام سـوي
گام بـردارد بـه هـر جانب که مي نگريسـت سـياهي مـي ديد ،گويـي از بودن خود پشـيمان بود ،نگاهِ عـداوت به
پيرامـون خـود مـي چرخاند .سراسـر هسـتی را سـياه و ناسـازگار مـي ديد ،پس آنـگاه نعره اي سـخت مهيب
و مخـوف از جـان بـر کشـيد و بانـگ بر ابلق زد (دشـنام بـه فلـک دادن) و گفـت :اي روزگا ِر کج رفتـار ،اي چرخ
دون پـرور سـفله نـژاد (فروپايـه) ،ايـن ديگر چه تقديري بـود که براي من نوشـتي؟ اين دومين ننگـي بود که بي
ِ
حقناشـناس بدکژرام (کسـي اختيـار بـر خـود آفريدم ،و تو ديده و دانسـته بر من روا داشـتي (عمدي) .اي جهان
که عملش بد باشـد) ،بي انتها زشـت کرداري ،و پسـتي بايسـته و شايسـتۀ توسـت ،سـزاي تو نابوديست .ديگر
سـلطاني کفتـاران را بايـد بـر خـود ببيني ،و زيـن به بعد به هـرزه خواهي چرخيد ،تو بـه خود نامـردي کردي و
بهترين فرزندانت را بدسـت تاريکان سـپردي .به حق که تو را به چشـم سـيه بايد ديد .سپس درحاليکه پيرامون
خـود غريـوان مـي چرخيد فرياد برکشـيد و گفت :اي روزگار آفرين تـو برس به دادم ،کـه از روزگار هيچ نديدم.
نبرد نها یی 526
دریـن آمیختگـی زجـر و ذلـت ،رقتی مرگبـار بر مـي آورد و بغض گلويش را بيرحمانه چنگ ميکشـيد و
احوالش به جنون و ديوانگي مي رفت.سـر به آن آسـما ِن خاکسـتري که فريادهاي پيروزمندانه سـر مي داد ،بر
افراخت و گفت :اين بخت بدسـاز و ناموزون دگر چه بود؟ اي روزگار تو مرا آفريدي که يل کش عالم باشـم؟
هـر زمـان ِ
نيـت شـوم تـو به طري ِق کـردا ِر من عملي شـد ،تا بـه کي دربـه دري و بيچارگـي ،حق من ايـن بود؟
مرگم ده ،سرنگونسـاري نصيبم کن.
اردوان ،عصيـان تمـام نيروهـاي جهـان را بـر خـود مـي ديـد و در تنگنـا فـرو مي رفت ،رفته رفته نفسـش سـنگين و
سـنگين تر مي شـد تا عاقبت با پاهاي بي رمق ،وامانده دو زانو بر زمين افتاد .سـپس دسـتا ِن خونين خود را بسـوي ِ
فلک
کبودپوش نشـانه رفت .در حاليکه بغض راه گلويش را در پنجه مي فشـرد و ننگ وجدانش را در چنگال داشـت ،فريادي از
جگـ ِر خونيـ ِن خود بر کشـيد و گفت :فرزندم آسـوده بخواب ،که هيچ گاه خورشـيد از مغرب طلوع نميکنـد ونخواهد کرد.
رو بـه تمامي جنگاوراني که شمشـير در دستانشـان سـنگيني مي کـرد ،و د ِم سـرد وناله بر مـي آوردند و
ماتمزده و مغموم ،شيون اردوان را بر نعش سپند رويين تن مي نگريستند ،که آن شير پيره با چهره اي اشکبار
گويـي بـر مـرگ خود مي گريسـت ،خروشـيد و بانگ بـر آورد :اي آدميان از تمامي عالم چـه آنهايي که رفته اند
و چـه آنهايـي که هسـتند و چه آنهايـي که خواهند آمد ،مـرا اندرين ماتم همراهي و يک به يک سـوگواري کنيد.
وانگه اردوان که ناله در گلو و آه در جگر و ماتم در سـينه ،و گريه در ديده شکسـته داشـت بیکباره سـو
چشـمانش به جانب آسـمان کشـیده شد .درحالیکه نفس از سینه به دشـواری بیرون می داد ،و کینۀ آسمان بر
صورتش می نشسـت ،دریافت که عقده های آسـمان مشـتاقانه گره از ِ
پس هم می گشایند و قهقهه کنان راه بر
دیدگا ِن عرش باز می نمایند .بناگاه خوان فلک را در پس آن ابرهای به دیده سـنجید ،دریافت که سـفرۀ آسـمان
در سـیاهی محـض فـرو رفته ،گویـی پردۀ نمایش از دیـده آن ی ِل به رقت افتاده به کنار رفت و نیسـتی همراه با
سـیاهی بر عقل و اندیشـه او رخ نمایاند .انگار به حقیقت رسـید ،که زمام عقل از کف بداد و احوالش سـنگین تر
شـد .او که تحمل سـنگینی با ِر شـرم خود را نداشـت ،بار ديگر زانو بر زمين زد و دسـت بر خاک گذاشـت و در
برابر پيکر بي جان ابر جنگجو زمان سـپند رويين تن پيشـاني بر خاک نهاد ،که آن سـوگند گران در خاطرش
تداعي شـد ،پس آنگاه لختي در سـجده ماند که ناگه پيشـاني از گل بلند کرد درحاليکه چهره اش به گل و الي
آغشـته بـود ،در دم مـردي ديگـر شـد ،کـه رگهاي گـردن آن پي ِر کوه پيکر پر از خشـم گشـت و رويش به کينه
سـرخ گرديد و چشـمهاي خونينش از حدقه بر خيزيد و بي اختيار گل در پنجه فشـرد انگار مي خواست قلب از
سـينه زمين به بيرون برکشـد .آری چو َخمدی بود که هنوز آتشـی سـوزاننده در درون داشـت ،و دل و جانش
(خمد :خاکسـتری که هنوز آتش در درون دارد ) را سـخت می سـوزاندَ .
نبرد نها یی
527
نقـششـاهزادۀشیرشـکارِ
ِ خـوشبـادمردمـانِ آنسـرزمینیکـه
خویـشرادرپیـکاربـاشـیر،بـرنـگارههـایباسـتانیمـینگرند.
ادامه دارد...
2 9
نبرد نها یی
529
5
نیکوست که بدانیم ،نیاکان اردوان اهل گرگان بوده اند و دارای قوم و قبیله ای بزرگ و نامی ،که
به خراسـان می کوچند ،که همسـانی قطعی دارد با آمدن پدران رسـتم از مازندران به سیستان
و در آخـر خانـدان اردوان و فرزندانش بوسـیله اردشـیر به کلی نابـود می گردند ،همینطور که
گفته شـد هفت فرزند او در زمان خشایارشـا سمت سپهساالری داشتند .همانگونه که رستم و
خاندانش به تی ِغ دسیسـه و کینه بهمن گرفتار می شـوند ،سـرانجام یکی نام حرمتشکن
و دیگری نام درازدسـت به خود می گیرند و از آغاز این رویدادها میان تاریخ و اسـطوره ،تا
فرجام و سـرانجام هر دو همخوانی عینی و منطقی به آشـکارا پیداسـت و در زمان خشایارشا
و بهمن هفت فرزندش سپهسـاالر بزرگ در ایران بودند
افـزون بـر آن ،آنچـه کـه در مـورد داريوش بـزرگ قابل درنگ ميباشـد ،بر تخت نشسـتن
اوسـت ،چطـور ممکن اسـت شاهنشـاهي کـه در درازاي تاريخ به سـبب کردار نيکـش او را
3 1
1
نبرد نها یی
5
5 3
پاکنهاد ناميدند همچو نيرنگبازان بر تخت بنشـيند .به گفته مورخين مغربي زمانيکه او مي
خواسـت بر تخت بنشـيند به هم قسـمان خود نيرنگ روا مي دارد و دروغ نيز با نيرنگ خود
در هـم مـي آويـزد و بـه ياري سـاحر وتکيه بر افسـونگري تصاحـب تخت انجام مـي دهد.
مورخيـن مغربي پس از تعريف و تمجيد از نيکنهـاد بودنش به زيرکي او را فردي فتنه انگيز
نشـان مي دهند ،هيچ انديشـه پاک و سـالمي اين را نمي پذيرد ،چطور مورخين از اين نيرنگ
پنهان آگاه بودند اما هم پيمانانش بي خبر .در سـالها پس از به تخت نشسـتنش او ميگويد
ارشـام پدربزرگم در قيد حيات اسـت ،و اين گفته با کتيبه خشايارشـا در تخت جمشـيد به
تمامـي مبرهـن مي گردد که ميگويد زمانيکه پدرم بر تخت نشسـت ،ارشـام جدمان در قيد
حيات بود .بنابراين او زمان نشسـتن بر تخت از هر شـش تن جوانتر بوده و چون ريشـه در
خاندان پارس داشـته ،سـرداران پارتي او را به عنوان شاهنشـاه مي پذيرند ،آن هفت تن که
گفتگو آنها الگوي و مبدا واژگان سياسـي ميباشـد هيچگاه به روش شـيهه اسب شاهنشاه
اختيـار نميکننـد ،ما فرزندان بزرگترين فالسـفه و انديشـمندان جهان هسـتيم ،بنيانگـذاران
انديشـه همچـو ابونصـر فارابي هرگز بر سـندي تکيه نميکنند جز انديشـه خـود ،که هرگز
سـند بر قوانين منطقي ترجيح داده نميشـود.تحريف تاريخ عمليست بسيار نرمگونه و غير
قابـل فهـم ،در حقيقت بـه گونه اي يک حيله و حقه منطقيسـت ،مورخي پس از هـزاران هزار
واژه آفريـن انگيـز و سـتايش وار بـه ناگـه رخـدادي را دگرگـون ميکنـد و مـا چون تمجيد
پيوسـته او را نسـبت به تاريخمان ديده ايم ،آن دگرگوني را حق و با راسـتينگي همسـو مي
دانيـم و بـه آنـان اجـازه هر گونه دسـت درازي مي دهيم ولي نمي دانيم که تحريف هميشـه
زيـر زبـان چرب انجـام مي گيرد.
پس از فرو ریختن سلسله مقتدر هخامنشی ،و بعد از کشته شدن اسکندر که او آیین و زبان
ایرانیان را برتر از هر آیین می دانسـت ،فرمانروایان سـلوکی فرش استیالی خود را بر ایران
بـزرگ گسـترانیدند ،و گـره های عقده و بیزرای که سـالیان به سـبب بزرگی ایرانیـان بر دل
داشـتند را با آوردن فرهنگ و زبانشان ،می گشودند.
حـدود صـدو پنجاه سـال بر ایـران چنان حکـم راندند که زبـان ایرانیان به یونانـی دگرگون
شـد ،و زمانیکه اشـکانیان آنها را از ایران راندند تا پنجاه بعد از میالد به زبان یونانی سـخن
نبرد نها یی 5
53322
مـی گفتنـد و ضرب سـکه نیز بـه گویش یونانی انجـام می گرفت ،حـال ما ایرانیـان غافل از
زحمـت این بزرگواران که بیش از صد سـال سـعی و کوشـش بی وقفه انجـام دادند تا زبان
پارتـی پهلـوی را بـه ایران برگردانند .سـرانجام پنجاه میلادی آنها موفق به این کار شـدند.
دقیقا عین این روند را ما بعد از حمله اعراب مشـاهده می کنیم که از یعقوب لیث این نهضت
شـروع و به همت فردوسـی بزرگ به اتمام رسـید.
دردا و دریغا که ما اکنون این کوشش بزرگ عهد اشکانیان را نادیده می گیریم و دو پادشاه
نامی این روزگار را به زبان یونانی می خوانیم و در دانشـگاهها تدریس و به کتابهای درس
مـی آوریـم ،گـر همت آنها نبود ما شـاید اکنـون با گردنی خمیـده به گویش یونانـی و زبان
التین و مغربی سـخن می گفتیم .اَرد پارتی پهلوی ،اُ ُرد یا هیرد گویش یونانی.
و یقین این نخستین خیزش فرهنگی در تاریخ بود در برابر یورش فرهنگ بیگانه.
آرتاباز:
بـرای پـی افکنـدن یک بنا و برپایی یک سـازمان ،همبسـتگی گروهی بایسـته می باشـد اما
بـرای فـرو افکنـدن آن بنـا تنهـا کـم کاری یک تـن بـس اسـت .در درازای تاریخ سـتونهای
امپراطـوری ایـران به سـبب فـداکاری و دالوری یالن ناهمتایش که هر کدام به دسـتان پاک
خویـش ،خشـت بر خشـتی از صد هـا سـتون آن کاخ نهادند و به تاق سـربلندی پیوندش
دادنـد.و بـه مـدد همت بلند این نیکنهادان ،پرشـتاب سـایه کاخی سـترگ بر جهان باسـتان
گسـترانده شـد به نام امپراتوری هخامنش .اما شوربختانه با پیدایش یک سردار ناشایست
تمامی کوششـها همچو کاهی به باد پیوسـت و به فنا رفت .آرتاباز پسـر فارناس هر دو از
سـردران بلندپایه داریوش بودند ،اما ارتاباز در رهسـپاری به مغرب بسـیار فتنه ها آفرید
تـا از قـدرت و نفوذ مردونیه این بزرگمرد ایران باسـتان بکاهد و بر قـدرت خود بیافزاید ،از
آنجا که خنج ِر خیانت و تی ِغ توطئه و نیزۀ نیرنگ بسیار برنده و کاریست ،ریسمان ضخیم
فداکاری را به آسـانی از هم فرو گسلاند ،و به فنای سـرداران بزرگ ایران در مغرب منتهی
گردید .سـرانجام سراسـر جهانیان نگرنده فرو ریزش آن کاخ خوش نما با صدها سـتون
و کنگره بر زمین زوال شـدند.
خشايارشا :
شـاهزاده ای شـیراوژن و شیرشـکار که نقش و نگا ِر هماوردی او با شـیران دمنده در گوشـه
و کنـار دیـواره های تخت جمشـید به چشـمان هـر ایرانی غرور میافکند و سـینه هـر ایرانی را
سـوی آسـمان فراخ می نماید ،و خو ِن زورآوری و پهلوانی را در در رگهای هر آدمی جهنده می
کند ،و تناوری ناهمتایش بیانگر نیروی بیکران اوسـت .در تمامی دسـت نوشـته های متون کهن
نبرد نها یی 5
5334
4
او را یگانـه تمامـی دورانهـا خواندند .و به فرمان دهـر و اراده پـدر روزگار برای اثبات نیروی این
آفریدۀ ناهمتا که معروف به رویین تن بوده ،سـیصد و پنجاه سـال پس از خشایارشـا ،فرزندی
از ریشـه اش در پنـت پـا به عرصـه زورآوری می گذارد ،که به گفته سـرداران رومی و مورخان
جهـان ،سـم و زهـر بـرو کارگـر نمی افتـاد و قدرت همـاوردی با یک سـپاه را به تنهایی داشـته.
(جلد سـوم مهرداد پنتوس )
به تازگي به لطف مورخان و مقلدان ،سپاه او را که متشکل از جنگجويان و صنعتگران و هنرمندان
بوده را کوچک مي شـمارند و رقم حقيقي را يک خيالبافي مي دانند تا بتوانند سـپاه سـترگ ايران
که از هرگونه پيشـه در آن گنجانده شـده بود را شکسـت پذير نشان دهند و به جنگهاي توخالي و
پوشالي ترموپيل و ساالمين روح بدمند و بر خود رشادت بي آفرينند و تمدن خود را مدیون کوچ
بزرگ خشایارشـا ندانند ،و بتوانند خود را بزرگ نشـان دهند و با آن ما را پيوسـته خفت دهند که
بي شـک اين شکسـتها يک بهتان صرف و افتراي محض بيش نيست.
اگـر فـراز و فـرود تاريـخ را نيـک بنگريـم ،خواهيم ديد که همـواره يک جـدال درونـي در فالت
ايـران بـه راه بـوده که رويدادهاي اسـاطيري ما در آن پنهـان اسـت ،در دوران قدرت گيري ماد،
3 5
نبرد نها یی
535
5
که پرشـتاب سـايه سـنگين خود را بر جهان مي گسـتراند و حکومتهايي کهن همچو آشـور و
بابـل از اطاعت فرمان ماد گريزي نداشـتند ،يک راز عيان اسـت ،آن اينسـت کـه اين امپراطوري
سـرکش بـا آن قـدرت ناهمتايش هيچگاه نتوانسـته به قلـب ايـران ورود پيدا کنـد ،بنابراين بي
گمـان جنگهايـي ميان امپراطـوري ماد با اقوام دروني که پارت و پارس باشـند بر پا بوده ودليل
بنيـادي ناکامـي امپراطـوري مـاد با آن کرانمنـدي بي همتا براين بـود که قوم پـارت و پارس با
هـم يـک اتحاد را تشـکيل مي دادند و مانـع از ورود مادها به قلب ايران مي شـدند و اين پيکارها
تا کوروش سـوم ادامه مي يابد ،سـرانجام پارسـيان با يک پيوند توانسـتند ماد را سـوي خود
کشـانند و سـبب اتحاد سـه قوم پارت و پارس و ماد براي نخستين مرتبه شوند و تاريخ شاهد
پيوستن ستونهاي ابرامپراطوري هخامنشي به تاق آسمان افتخار باشد .پس تنها با همبستگي،
ايرانيان توانسـتند عنان کامراني و زمام جهانداري را بر دسـت گيرند .دقيقا اين رويداد بازتاب
حماسـه هاي بخش نخستين شاهنامه ميباشـد که ايران به ياري سـرداران شرقي با تورانيان
بـه نبـرد مـي پردازند تا زمان کيخسـرو که کم کـم توران نيز بـه ايران مي پيوندد ،پـس ازاتمام
جنگهاي ايران و توران ،ايران کوتاه زماني را درشـوکتي ناهمتا بسـر مي برد تا نبرد رسـتم و
اسـپنديار که شـوربختانه سـرآغاز جنگهاي پارت و پارس ميباشـد و حکيم با تيزهوشـي آن
را تلويحـا و پنهانـي در کل روايـات تـا نامه رسـتم فرخزاد به بـرادرش بر ما بازگـو ميکند .در
پي آن جنگ سـياه و شـوم اين سـرزمين پيوسـته همچو درياي طوفانزده به تالطم افتاد و آن
طوفـان بـر کننده بنياد نبردهاي ميان قوم پارت و پارس مي بود.از آنجاسـت که جنگهاي پارت
و پـارس آغـاز ميشـود .گـر عميق بنگريم ،بعـد از آن جنگ ننگين ،نگرنده دهها جنگ رسـتم و
اسـپنديار تا قيام تيسـفون خواهيم بود ،نامه رسـتم فرخـزاد پارتي به برادرش بيانگـر اين نزاع
هـاي ننگيـن اسـت که حکيـم با آن نامه بـر مي گردد به عهـد کياني درون همـان جنگ معروف
رسـتم و اسـپنديار و دوبـاره ان نبـرد را به خاطر شـنودگان تداعي ميکند و به ياد مـي آورد و
بـا آن طومـار ايـران را در هـم مي پيچد ،و خبر فناي ايران را به سراسـر عالميان مي رسـاند.
آري پـارت ،قـوم پـارس را بـرادر خـود مـي خواند و در نهـان ميگويد :اي برادر پارسـي نفاق
و جدال و پيکار ما سـبب سرنگونسـاري و گسـاريدگي شـد.درحقيقت جنگ رستم و اسپنديار
نمـاد نبردهـاي پـارت و پـارس ميباشـد و بر خلاف آنچه که ميگوينـد که حکيـم در آن نامه
نامـي و کتـاب گرامـي از قـوم پارتـي و اشـکاني نامي آنچنان نبـرده بايد گفت که نـام ديگر اين
کتـاب ،پارتنامه ميباشـد ،از زمان ظهور رسـتم بـزرگ تا آخرين مرزبان ايران رسـتم فرخزاد،
شـجاعت اين قوم به قلم اسـتاد به رشـته نظم کشـيده ميشـود و حکايات رنگارنگ و زيبا که
از وجود و بودن سـرداران پارتي نشـات گرفته ،آسـمان دالوري را به هيجان و شـور و شـوق
درمـي آورد و خاطـر ايرانيان را گشـاده مي نمايـد و وقت را بر ما خوش ميکند .همچو(گودرز،
گيـو ،گسـتهم ،بهـرام ،طـوس )..،و چه هنـري از اين واالتر کـه فرمانروا تبديل به پهلوان شـود ؛
آري اسـتاد نامهاي شـاهان اشـکاني را در قالب پهلوانان گنجاند و همچو سـتاره اي فروزان در
ميـان خطـوط و ال به الي واژگان به نمايش کشـاند همچو گودرز و گيو ،و سلسـله نـام اردوان
نبرد نها یی 5
5336
6
که ناميترين نام در ميان شـاهان اشـکاني ميباشـد ،بر مي گردد به نخسـتين مرزبان ايران در
عهد هخامنشـي اردوان بزرگ يا رسـتم اسـاطيري .در شـاهنامه وفاداري پارتيان که مرزبانان
فرخنژاد و پارسـيان که پادبانهاي پاکنهاد سـرير و ديهيم بودند به موازات هم به خامه اسـتاد
به تصوير کشـيده شـده که شـوربختانه جدال بين اين دو قوم سـبب فناي ايران باسـتان گرديد.
در واپسـين سـخن بايـد گقـت که خشايارشـا يا اسـپنديار روييـن تن به قصد يـک نبرد ننگين
رحـل اقامـت را در مغـرب مي شـکند و با تمامي سـپاه به ايران مـي تـازد ،و ماردانيو و تيگران
را در آتـن مـي گمـارد تا در جنگ پالته و ميکال به دسـت قيامهاي يوناني کشـته ميشـوند ،آيا
از خـود نمـي پرسـيد که ايران با آن سـپاه بيکـران چرا هيچ کمکي بـه آن دو تن نميکند و هيچ
پشـتيباني از دولـت مرکزي به آنها نميشـود.آيا ايـران در پنجه جنگي داخلي و ننگين و سـياه
در حـال جـان دادن مـي بـوده ،کـه آن دو سـردار نامي و رشـيد را در مغرب بي يـارو ياور تنها
مـي گـذارد .جنگ رسـتم و اسـپنديار يـا خشايارشـا و اردوان بـراي تاريخ جهان گـران افتاد و
سـرانجام و فرجـام ايـن رويداد سـياه به تقديري شـوم و بدنهاد منتهي ميشـود و آن اين بود
کـه اردشـير فرزند خشايارشـا کيـن اردوان را به دل مي گيرد و خـون اردوان را بر زمي ِن انتقام
ميريـزد و بـي حرمتي ناهمتايي به خانـدان او روا مي دارد که سـبب مي گردد ،قوم پارتـي او را
دراز دسـت بخوانند و بي شـک و ترديد اين رخداد همسـاني قطعي او را با کردار بهمن با رستم
و خاندانـش نشـان مـي دهد .آري نبرد رسـتم و اسـپنديار نماد نزاعهاي دو قـوم قدرتمند پارت
و پارس ميباشـد و نبردهاي ننگيني که مي توان تحت نام رسـتم و اسـپنديار به ديده انديشـه
خواند از قبيل :خيانت دو سـردار پارتي نبرزن و بسـوس به داريوش سـوم ،جنگ اردوان پنجم
با اردشـير پاپکان ،جنگ بهرام چوبين با خسـرو پرويز ،نابودي والي مقتدر مردانشـاه بوسـيله
خسـروپرويز ،اعدام سـردارن پارتي بدست خسرو پرويز ،قيام رستم فرخزاد عليه آذرميدخت
و کشـتن او و دهها جنگ ديگر که به نابودي سـه سلسـله شـکوهمند ايران باسـتان منتهي شد.
يک امر بسـيار مهم و سـبب سرخوردگيست ،اينست که طي چند سـال کوروش بزرگ که کوروش
سـوم بوده به کوروش دوم دگريده ،کوروش بيکباره نتوانسـته بر ماد چيره شـود ،اين ريسـماني
بود که طي چندين سـال در خاندان او در حال تنيده شـدن مي بود تا سـرانجام به کوروش سـوم
منتهـي ميشـود.درحقيقت قلـب اسـطوره ما ميـان کـوروش دوم و کوروش سـوم ميباشـد که با
ايـن حـذف و اضافـه تاريخ گرانبهايي که آکنده از رشـادت اسـت از ميان مـي رود ،کـوروش دوم و
کمبوجيـه دوم حذف ميشـوند و عهد ويشتاسـب از بيـن مي رود و بـا يک بهم ريختگي تمام عيار
روبررو خواهيم شد.دقيقا اسطوره ما در اين زمان پنهان است اين تغيير تحقيرآميز بسيار آشکارا
انجـام گرديـد و هيـچ کس حتي کوچکترين واکنشـي از خود نشـان نـداد ،با ايـن روند ما هيچگونه
نمي توانيم همنوازي و همسـازي را ميان تاريخ و اسـطوره شـنوا باشيم و با دگريدن او به کوروش
دوم چنـگ اهريمـن در قلـب اسـطوره ما فرو مي رود و آن را از سـينه تاريخ ايران بـدر خواهد آورد
و گذشـته ملک ايران را از تپندگـي مي اندازد
3 7
نبرد نها یی
537
5
دليل چرايي کامکاري و فرازمندي و سربلندي دو پادشاه اقليم گي ِر هخامنشي ،کوروش بزرگ
و داريوش بزرگ ،غير همت پيشـگي و پاکنهاد بودنشـان ،اين بود که ريشـه در دوسـو داشتند
و توانسـتند با همبسـتگي و اتحاد ميان قوم هاي گوناگون سـود برند و به بهرمندي ناهمتايي
رسـند .کـوروش بزرگ حاصل پيوند دو طايفه مـاد و پارس بـود و داريوش بزرگ نيز حاصل
پـارت و پـارس کـه ايـن رويـداد از تاريـخ اين نظـر را نيک پـاک و زالل مـي دارد که لـگام داري
روزگار جز همدلي و همزباني به غير ميسـر نيسـت.
نبود کتیبه ای از نماد اهورامزدا بر سنگ یا دیواره کاخ در زمان کوروش یا پیش از او
پیـرو گفتـه های مورخین زرتشـتی همچـو ارداویراف و بسـیار از مدارک کهن زرتشـتیان،
ظهـور او را سـیصد سـال پیش از حمله اسـکندر بیان نمـوده اند
خواندن نا ِم مردوک هنگام تاجگذاری کبوجیه در قلعه آساهیل در بابل هنگامیکه در شاهزادگی
بسر می برده.
نگاشـته شـدن نـام اهورا مـزدا و دیدن نمـاد اهورامـزدا به مراتـب پـس از دوره فرمانروایی
داریـوش بزرگ.
گفته های فوق ،نشـان از این دارد که کیخسـرو همان کوروش بزرگ بوده ،که در خدا شناسـی
سـرامد همـگان بـوده ،نبـود نماد و خواندن ذکر دلیل خدانشناسـی کسـی نیسـت ،او بـا کردار
بلندش به آسـمان پیوست.
زرتشـت گرامـی حـدود 2550سـال پیش در شـرق ایران ظهـور و در زمان ویشتاسـب در
شـرق شـناخته و ترویـج می شـود ،و در دورۀ داریـوش آیین این بزرگوار ،به رسـمیت می
رسـد و در زمان خشایارشـا به تمامی جهان شناسـانده و برده می شـود .و به گفتۀ منطقی
نبرد نها یی 5
5338
8
آلبـرت اومسـتید شـرق شـناس آمریکایـی ،داریوش در مکتب ایشـان رشـد و نمـو نموده،
همانطور که اسـکندر در مکتب درس ارسـطو پرورانده شـد.
متـن فـوق بدیـن معنا نیسـت که اهورا مـزدا پیـش از داریوش در آییـن ایرانیان نبـوده ،بلکه در
سـلوک مزدیسـنی ،او خدای نیکی شـمرده می شـده اما قدرتی برابر و همسان با انگره مینو که
نماد بـدی یا اهریمن بوده ،داشـته.
هرگاه قدرت شـیطان آفرینندۀ سـیاهی و سختی با نیروی کردگا ِر روشنایی و یا خالق نیکی و
سـعادت برابر خوانده شـود ،آن آیین را دوگانه پرسـتی می گوییم چون آیین مهر .اما با آمدن
قدرت اهورامزدا را برتر از اَنگره
ِ زرتشـت گرامی زمان ویشتاسب یا همان لهراسـب ،زرتشـت،
ِ
قـدرت مطلـق را ،خدای روشـنایی می داند ،کـه اینگونه آییـن را ،یگانه مینـو معرفـی مـی کند و
پرستی می خوانند.
ِ
قدمت بی دلیل بدهیم ،چو نادانان ازینرو این گفته بیان شـد که اگر بی سـبب به مذهب زرتشـت
بـه خـود حیلـه روا داشـته ایم و ت ِن حقیقت را به دشـنه زهرآلـودۀ نیرنگ چاک چاک کـرده ایم،
خط بطالن بر سراسـر اسـاطیر خود کشـیده ایم و قدمت طوالنی و بی منطقِ ،
ِ بخاطر تنها یک
تمامی پهلوانان ایران را به افسـانه پیوند می دهیم.
که با این ندانم کاری ،به افسـانه رو ِح حقیقت می دمیم و به حقیقت معنای پوشـالی می بخشیم.
آنچـه کـه بـه یک مـردم ،هویت و تمدن می بخشـد ،تنهـا روحیه پهلوانیسـت که ایـران ،گهوارۀ
ایـن آییـن بزرگ بوده و قدمتش به هزاران سـال کشـیده می شـود .تنهـا درازای عمر مردانگی
و پهلوانیسـت که سـبب وجودی یک تاری ِخ پرشـکوه می گردد و می شـود بسـیار بر آن بالید.
طبـق ایـن رونـدِ ملکـداری ،در زمـان شاهنشـاهی داریوش بزرگ ،خشایارشـا نیز با سـپاهی
بسـیار سـترگ به غرب می کوچد برای برپایی ِ
تخت شـاهزادگی در انتهای غربی قلمرو ایرا ِن
3 9
9
نبرد نها یی
5
5 3
آن زمـان .کـه فـوت نابهنـگام داریـوش سـبب آن می گـردد که او رحـ ِل اقامت بشـکاند و برای
تصاحـب تخـت با جنگجویان خود پسـگردی نابهنگام انجـام دهد.
درحقیقت ،رهسـپاری آن سـپاه عظیم یک کوچ بزرگ از سـوی دولت هخامنشی بوده که سبب
مـی گـردد از آن پـس ،مغرب جان بگیرد و روی پای خود بایسـتد .که گر دقیق و عمیق بنگریم،
پس از این رهسـپاری ،بسـیاری از مناطق مغربی نامهای اقوام ایرانی را به خود می گیرند .الزم
اسـت خود تحقیق کنید و پژوهش به عمل رسانید.
ازینـرو در عصـ ِر حاضـر مغربیـان ،سـپاه بـزرگ او را خیالبافـی مـی شـمارند تـا بگویند نام
کشـورهای کنونـی مـا هیچ ارتباطی به اقـوام ایرانی نـدارد و ما با نیروی خود به خودسـاالری
و اسـتقالل رسـیده ایم و ایرانیان هیچ نقشـی در این امر نداشـته اند ،و هیچ هنرمند و صنعتگر
و دانشـوری بـا آن رهسـپاری به اروپا کـوچ نکرده و رحل اقامت نیافکنده تا ما به سـبب ِ
دانش
خردمنـدان ایـران ،خـود را از ریسـما ِن تمدن باال بکشـانیم .درصورتیکه پس از آن رهسـپاری
میلیونـی کـه متشـکل از اقوام گوناگـون ایران بـوده ،خط مرزی میـان کشـورها در اروپای آن
زمان بسـته می شـود و حاشـیه بندی آغـاز می گردد و کشـورها به حالت امـروزی که اکنون
می باشـند ،تشـکیل می یابند .تا پیش از آن رهسـپاری کشـورهایی چو پرتقال و اسـپانیا و گل
و ....وجود خارجی نداشـتند .پس ترجمان غلط کتیبه ها ،فرسـتادن هیئت های دورغین باستان
شناسـی ،شناسـاندن جاعلان بـه عنوان شـرق شناسـان زبـده و ماهـر و مهربان ،و سـاخت
فیلمهـای پوچ و پوشـالی ،بـرای آنها یک ضرورت اسـت و یـک نیاز مطلق.
1 .1کوروش دوم در نبرد با سـکاها کشـته شـده درحالیکه کوروش سوم جهان را به پنجۀ داد
سـپرد و به آسـودگی در بسـتر آرامش جاودان آرمید .با این تغییر نرمگونه ،کوروش بزرگ را
نبرد نها یی 5
54400
در دیگ انداختند و پوسـت از بدنش بر کندند.
حـذف عهد ویشتاسـب عمـوزادۀ کوروش سـوم و پـد ِر داریوش بزرگ ،که شـاید بدون
او هرگـز کـوروش سـوم موفـق به جهانگیری نمی شـد .با پیوند ویشتاسـب با ملکه ای
از خطـه پـارت ،کـه اردگـون نام داشـت اما به لطف دیگـران این نام بـه ردگن تغییر یافت
و سـپس از خطوط تاریخ حذف گشـت تا ایرانیان درنیابند که داریوش بزرگ ریشـه در
دوسـو داشـته .پارتیـان بزرگتریـن جنگاوران جهـان به او می پیوندند و برای نخسـتین
بـار پـارت و مـاد و پـارس زیر سـایه یک درفش دسـت اندر دسـت هم مـی گذراند برای
افراشتن اخت ِر کاویانی.
کـه ایرانمـان بـه این مرد بسـیار مدیـون می باشـد ،به حق بایـد او را ویشتاسـب بزرگ
خوانـد .کـه یک جهانگیـری علت و دالیل بیشـمار در دل دارد ،به آسـودگی نیسـت.
3 .3کـوروش دوم 600قبـل از میلاد بـر تخـت بوده و جنگهای سـختی با سـکاها داشـته ،که
همسـانی قطعـی دارد با جنگهـای ایران و تـوران در عهد کیانی .درصورتیکه کوروش سـوم یا
کـوروش بـزرگ 550قبـل از میلاد پا به عرصه زورآوری نهاد و با پیوندش با دختر شـاه ماد،
و قدرت و درایت بی همتایش ،به نبردهای داخلی پایان بخشید و ورود ایشان به بابل در سال
538بـوده کـه هیچ ربـط و پیوندی به کـوروش دوم ندارد.
عهد ويشتاسب
گـر سـطحي بنگريم ،در روند دوران باسـتان سـه گـره در صحنه تاريخ سـخت بهم پيچيده و
سلسـله ايـام را بر ايراني بسـيار غبـار اندود و گردانگيز کرده و مجال تفکـر را بي گمان به هيچ
انديشـه اي نمـي دهـد ،اما چه بسـا با درنگ و زاللي انديشـه و پاکـي روح مي توان گـره از گره
گشـود و از مسـير همـال و سسـت تاريخ بگذريـم ،تا توانيم پا بـر راهي هموار و بي گـره بگذاريم.
کيخسـرو پادشـاهي را بـه مردي بي نام و نشـان مـي دهد و به ديگـران ميگويد کـه او از تبار
و ريشـه قباد ميباشـد و انحرافي در مسـير سـرير به انجام مي رسـد ،و لهراسب پا به عرصه
گيتي مي گذارد و از آن به بعد اورنگ پادشـاهي تکيه گاه فرزندان لهراسـب مي گردد ،و ظهور
زرتشـت بـزرگ در ايـن عهـد ميباشـد و در زمـان گشتاسـب بـه دين سراسـري ايـران مبدل
ميشـود و در زمـان اسـپنديار و بهمن بـه اوج افراطي گري مي رسـد که در ابتدا ايـن رويدادها
را بـا زمـان کـوروش تا به اردشـير مطابقت داديـم ولي آن گره هاي پيچ در پيـچ در قدمت آيين
زرتشـت نهفته اسـت که همخواني ما را دچار ناسـازگاري مي گرداند.
در عهد هخامنشی در سلسله زمامداری ،پس از کوروش ،ویشتاسب قدرت دوم در ایرا ِن
بزرگ بوده .که در زمان کبوجیه ،و غفلت و ناآگاهی و کاستی او در روندِ امور حکومتداری،
ویشتاسـب به قدرتی مطلق بر این سـرزمین مبدل می شـود .و فرمانروای پارت و پارس و
مـاد مـی گردد ،درحالیکه خود کبوجیه در مصر بیهوده وقت می گذرانده ،ازینرو فردوسـی
بزرگ نامی از کبوجیه نبرده و سـخن از لهراسـب رانده که همان ویشتاسـب می باشـد .به
حکم این گفتار این امر زالل و پاک می گردد که ارتباط پنهانی میان او و کوروش همیشـه
جاری بوده ،و کبوجیه به سـبب نیروی او توانسـت بر مصر و افریقا دست اندازد .همچنین
گر خشـنودی کوروش و توافق کبوجیه نبود هرگز ویشتاسـب یک شـبه بدون هیچ جنگ
و جدالـی به این قدرت دسـت نمی یافت.
نبرد نها یی 5
54422
مـ ِغ بـزرگ گئومـات که سـر کاه ِن آیین پیش از زرتشـت بوده ،و بر هر دل و اندیشـه راه داشـته،
مرگ کبوجیه ،از تفکر مردم به تمامی سود جست ،و بر ویشتاسب که آیین زرتشت را به هنگام ِ
دربـار آورده و پشـتیبان زرتشـت بـوده ،بر می خیزد و شورشـی گـران را بر پا می کند و قیامی
بزرگ بر علیه ویشتاسـب شـکل می گیرد ،و گئومات به یاری مردمی که عقل و خرد به او باخته
بودنـد ،تصاحـب تخـت می نمایـد .آن هنگام ویشتاسـب پس از مرگ کبوجیه به شـرق مـی رود
و شـش سـردار نامـی را بـا خود همراه می کند و نبردِ لشـکری میـان او و گئومـات در می گیرد.
سـپس هفـت سـردار بزرگ که داریوش پسـ ِر ویشتاسـب ،یکـی از این جان برکفها بـوده ،گرد و
غبا ِر آشـوب را شـهر به شـهر ،و ایالت به ایالت فرو می نشـانند و گئومات به ماد می گریزد و در
ِ
خـاک خفـت فرو می غلتد و بـه دا ِر پادافره آویخته مـی گردد ،البته در خیلی مـدارک آمده مـاد بـر
او به هند تبعید می شـود.
در زرتشنگاريهای کنونی از زبان زرتشتيان گرامي ،ظهور اين مرد بزرگ در زمان ويشتاسب
شـاه روي داده کـه بـه روايتهـاي بسـيار ايـن رخداد را از شـش هزار سـال تا ششـصد سـال
پيـش از خشايارشـا رقـم زده اند و بـه درازاي در باب احوال اين مرد دانشـور و چگونگي دربار
ويشتاسـب روايتهـاي رنگارنـگ و گوناگـون در کتبـي کـه در زمان ساسـانيان و عهـد مامون
گـردآوري شـده به رشـته تحريـر در آمد .اما پژوهشـگران که تـوان اثبات اين قدمـت را ندارند
سـخن از زرتشـتهاي متفـاوت مـي آورنـد و قدمت اين آيين را در سـه زرتشـت گنجانيـده اند،
ريسـماني که از سـومر تا به ماد ادامه دارد .البته در بسـیاری از نسـخ زرتشـی وجود این مردِ
بـزرگ را سـیصد سـال پیـش از امدن آسـکندر گفتـه اند مثـل ارداویـراف نامـه ،اداب الحرب و
بسـیارانی دیگـر ،ایـن قدمـت طوالنی تنها درین چند سـال بیان می شـود.
دريغا همين پژوهندگان بزرگ زرتشـتي ،از عهد ويشتاسـب در دوران هخامنشـي به کلي روي
بـر مـي گرداننـد و ديـده از ايـن عصر گـران فرو مي بندنـد ،زيرا زمـان ظهور زرتشـت و آيين
گرانمايـه اش را بسـيار پيـش از ايـن زمـان مي دانند ،اي دوسـتان گرامي اگر زرتشـت شـناس
باشـي خواهـي دانسـت کـه اين مرد بـزرگ به اصالت انسـان و ارزش بشـر تکيه داشـته و گر
خويـش را يـک زرتشـتي واال بدانـي از افراطي گـري دوري مي جويـي و بي دشـواري افراط و
پافشـاري بيهـوده را کنـار مي گـذاري تا تاريخ روي خود را از زير نقاب ابهامات بر ما بگشـاید،
تـا قـادر بـه آن باشـيم به مدد قدرت پيشـينيانمان پرده ظلمت را بـه تيغ انديشـه از ديده بر چينيم.
ِ
تخـت کیان را بـه فرزندي نه بسـيار اليق و نـه فرومايه مي کـوروش سـوم یـا کـوروش بزرگ
سپارد ،اما در اين ميان گر عميق و نيک بنگريم در آن عصر مردي بوده که مرکز و نيمه شرقي
امپراطـور در دسـتان پـر قدرت او اداره مي شـده و او کسـي نبود به غير از پـدر داريوش بزرگ
4 3
نبرد نها یی
543
5
ويشتاسـب شـاه هخامنشـي يا عموزاده کوروش بزرگ .رفتار کمبوجيه نيک اين امر را مبرهن
مي سـازد که کمبوجيه شـاهي ميانه بوده نه سسـت و نه قدرتمند و اين رفتار ميانه نمي تواند
امپراطـوري بـه ايـن بزرگي را تا مصر گسـترش دهـد و در مصر بـا خيال آسـوده رحل اقامت
افکنـد .و در خطـوط تاريـخ آمده در زمان کوروش بزرگ ويشتاسـب فرمانروا و شـهربان خطه
پـارت و سـپس پـارس بـوده يعني مرد دوم امپراطوري هخامنشـي ،همانطور که بيان شـد او با
سـرداران قدرتمند پارت ديهيم فرمانروايي را از سـر گئومات بر داشـت و بر سـر فرزند جوان و
گرانمايه خويش گذاشت.
اکنون سر سوي ديگر مي چرخانيم و ديده انديشه بر مکاني ديگر از تاريخ خيره ميکنيم ،و
آن اينست که آيا در عهد کوروش آثار و نشانه اي از آيين زرتشتي در پهنه اين امپراطوري
بـزرگ چشـم خرد ما را بـه خود جلب ميکند يا خير.
غافل از تحقيق دوسـتان بیگانه که هر روزه از زير خاک هندوسـتان آواري بيرون ميکشـند و
بـا دلـي پـر زکينه اما با ظاهري دلسـوزانه جهان باسـتان را به خاکروبـه اي مبدل ميکنند تا با
ايـن شـخم زدن تاريـخ بهم ريخته اي را بيافريننـد که راهي براي همخواني اسـطوره و حقيقت
بـه مـا ندهنـد و بـا ايـن رونـد آنها به آسـودگي جامـه از تن هويت مشـرق زمين بـر ميکنند و
بـر تـن برهنـه خـود مي پوشـانند و يا زبـان شناسـان ارجمند که به هـزاران غلط مـي خواهند
روح در جان گويشـي منسـوخ بدمند که سـالها فرو مرده و بدون آگاهي از قواعد و آيين و آوا
به ترجمه متون باسـتان و سـنگ نبشـته ها مي پردازند ،آنچه که عيان اسـت کوروش در هيچ
جاي و هرگز سـخني از اين آيين به ميان نياورده و در فرمان بابل نام مردوک و نبو به چشـم
مـي خـورد امـا نامي از خداي اهورامزدا ديده يا شـنيده نميشـود درصورتيکه ايـن مرد بزرگ
سـبب چنين خبط گراني نمي گشـت ،اگر اين آيين رسـمي و حتي اقليتي در ايران به اين کيش
گرامي گرايش داشـتند ،نام آن را از قلم نمي انداخت و از زبان گرانمايه خويش نمي زدود ،زيرا
کـه او سـربلندترين فاتح و فرمانرواي گيتيسـت و از انديشـه اي کامل برخوردار بـوده و مردم
سـرزمين خود را با خويش دشـمن نمي سـاخت .و در مقبره این بزرگوار هرگز چنین نمادی
نیسـت و در وصیتنامه ایشـان نیز سـخنی از این آیین گرامی نرفته ،و هرگز نماد اهورامزدا آن
نمـاد زيبايـي که داريـوش بزرگ در کتيبه ها حجـاري و به تصوير کشـيده در عصر کوروش
بـزرگ در هيـچ کجـاي ايـران ديده نميشـود پس با اين تفاسـير هرگز چنين آييني تـا آن زمان
پـا به عرصه ظهور نگذاشـته بود.
آيا ويشتاسـب که اداره نصفي از ايران را در زمان کوروش در دسـتان داشـته همان لهراسـب
نبـوده و آيـا ايـن ويشتاسـب همان ويشتاسـب معروف عهد زرتشـت نیسـت کـه کـردار او و
نبرد نها یی 5
5444
4
حتـي فرزنـدان اين سـه مرد دقيقا عين همديگر اسـت .فرزندان آنها آيين زرتشـت کـه در زمان
ويشتاسـب ظهور نمود و به دربار او راه يافته بود به رسـميت شـناختند و آيين ايران باسـتان
از دوگانه پرسـتي به يکتاپرسـتي دگرگون گشت.
گـر بـه زرتشـت اعتقـادي راسـخ داري ،گـر گفتـه هـاي اين مـرد فلک احتشـام را سرمشـق و
سـرلوحه خويشـتن قرار مي دهي دست از لجاجت بشـوييم و بيايم به همت هم کمي به ارزش
و اصالت انسـاني که او بنيان افکنش بود پايند باشـيم ،که بي شک و ترديد نخستين انسانگراي
جهان کسي نيسـت جز او.
زاللي سرچشـمه حقيقت اسـت که مي توان جرعه اي از آن نوشـيد ،دوسـت زرتشـتي گرامي
که روح و روان ايرانيان باسـتان در سرشـت و نهاد توسـت و همزيسـتي با شـما افتخاريست
گرانمايه بر من ،خرده بر من مگير سـرافرازي ايران و رسـيدن به حقيقت عريان و پاک آهنگ
راستين منست که ساليان بيهوده در وادي شک و يقين سرگرداني و هرزه گردي کرديم ،بيايم
و به همت هم ،بيهوده چشمه زالل و پاک حقيقت را گل و آلوده مکنيم تا بتوانيم با نوشيدن اين
چشـمه زالل بـر قوت خـود بيافزاييم و به مدد هم به قله افتخار رسـيم.
رستم چیست ؟
در گذشته این ملک گران و سرزمین یالن و شیران ،ایران ما ،رسمی زیبا استوار و پایدار بود.
آخریـن مرحلـه رسـیدن بـه آدمیگری و پیوسـتن بـه آسـمان مرزبانـی و ُکنارنگی بـود .برای
رسـیدن بـه مرزبانی روندی در جامعـه ایران جاری بود ،که سـبب زایش مردانی پوالدین پیکر
و خـردورز مـی گردید ،که به سـبب نیروی اندیشـه و زور بـازوی آنان ،هیچگاه تکـه ای از این
ملک به دنـدان گرگان نمـی افتاد.
زورآوران هر دوران بنا به آیین پدران ،می بایست در دایره دانش بنشینند و با خوی خردمندی
کران تا بیکران سـفره آسـمان را به عقل در بنوردند و به دیده جز به جز هسـتی را می کاویدند
و با آسـمان همسـو می شـدند و در مکتب فلک می نشستند و از سـتارگان درس شجاعت می
4 5
نبرد نها یی
545
5
آموختند زیرا می دانسـتند که خوی شـجاعت تنها به زورآوری نیسـت ،اندیشه نیز باید همچو
پیکر ورزیده باشـد .رسـیدن به شـجاعت آخرین مرحله ایسـت تا بتوانند به آسـمان بپیودند و
بر رموز جهان و اسـرار هسـتی آگاهی یابند.
در سـوی دگر ،ادب دانان و دانشـوران نیز برای دیدن و دریافتن شـکوه هسـتی باید ناگسیخته
عرق ریزند و درد و رنج تحمل کنند ( همچو راهبان ) و با ریاضت در دنیای دانشـوری قدم بر
نهند ،به این سـبب آنها پر اشـتیاق و جانانه در محفل زورآوران می نشسـتند و دوسـتانه پنجه
در پنجه هم میافکندند.
پـس آنـگاه زورآوران و دانشـوران دوشـادوش هـم قـدم در راه آدمیگـری بر می داشـتند و با
شـناخت سـاز و کار دهر ،روح و روان را همچو چشمه کوهسـاران زالل و شفاف می کردند تا
به مرحله پهلوانی رسـند و ِ
درس جانفشـان برای ِ
خاک میهن را بخوبی بیاموزند تا از تنگنای
نخـوت و خودخواهـی کـه در بطن هر آدمی سـخت غلیـان دارد ،بـه فراخنای ِ
عزت نفـس و د ِل
آگاهـی برسـند و از هرگونـه آزمندی و طمعـکاری به تمامی بری و بی نیاز و پاک شـوند.
زیرا میهن پرسـتی تنها یک لغت و یا یک معنا نیسـت ،بلکه حالی ژرف و مقامی شـگرف اسـت
که با هزاران هزار حس شـور و شـوق و تمل درد و رنج میسـر می شـود .شـرح این واژه خارج
از بیان و ورای تصور اسـت.
سـپس پس سـالیان رنج و مشـقت در این راه ،پاکنهادانه آنان نیز در مکتب حاضر و همانگونه
کـه آموختنـد بـه شاگردانشـان درس شـجاعت می دادند واین سلسـله همچنـان ادامه داشـت.
تـا اینکـه ایـن ریسـمان کـه به رشـته های تنومنـدی تن و تنـاوری دانـش تنیده می شـد به تیغ
رشـک و حسـادت بیگانگان از هم گسـیخته گشـت و این آیین و رسـم گران به فنا رفت و سنت
هـای وارسـته و زیبـا بـرای دیدگان فرزندانش رخت زشـتی بر تن نمـود و به صد حیله و فتنۀ
بیگانگا ِن دژخو ،بیزاری از این نام های زیبا و برجسـته بر دلهای فرزندان این مرز و بوم افتاد،
درحالیکـه پـرورش این سـنتهای زیبـا را در میان جوامع بیگانه به آشـکارا می بینیـم ،رخت از
هویت مشـرق بر مـی کنند و بر تن خود میپوشـانند.
ایـن بـود رسـم طـی طریق ،و آخرین مرحله طـی طریق نیز پهلوانی بود .بـا این بنیاد تربیت و
رونـد آمـوزش ،انسـانی پدید آمد که می توانسـت نور حقیقـت را ببیند و از روشـنایی در برابر
سـیاهی جانفشـانی کند ،که می نامیدند رستم.
رسـتم یعنـی ثمـره ایـن روند آموزشـی بـه عبارت دیگـر زایش یـک ابرمـرد .،و با ایـن روش
آمـوزش رسـتم پـرور ،جامعـه ای پدید می آمد با پیکره ای سـترگ و خونی بسـیار جهنده که
نبرد نها یی 5
5446
6
سرشـار از شـجاعت بود ،که به سـبب تندرسـتی این پیکره ،به ناچار ،اندیشـه همچو چرخی
میان رودی خروشـان به دوران می افتاد و ناگسـیخته در کار و جنب و جوش غلتان می شـد و
دانه ِخرد در آسـیاب خرد می گشـت .آری پیرو این سـنت ناهمتا ،این سـرزمین کهن دم به دم
بـا هر نفـس ،بر فراخی و سـترگی خود مـی افزود.
در حلقـه عیـش و عشـرت و در دایـره پرکامگی خوش نشسـتن ،جز تنی سسـت و آویخته و
زبون و فروهشته چیز دیگر عاید نخواهد شد .از مدهوشان شنیدن واژه جانفشانی سخنی پوچ
است و توخالی و توقع داشتن روحیه نبرد با بیگانگان و طلبیدن ستمگران به هماوردی از آنان،
پنداری پوشالی و خیالی باطل است .با امید با بودن میراث رستم نگذاریم شجاعت از میان رود
کـه به هزار بیماری و مرض گرفتار خواهیم شـد.
کهچـرخآسـیابیازهـمتکیـدهوگسسـتهدرمیـانلجـنگرفتارشـده،
هیچگاهنمـیتوانـددانـهایرا ُخـردکند.
تحريف
بـراي آنکـه بـر گـردن مردي نيرومند ريسـمان اسـارت و يـوغ بندگـي انداخـت و او را بر خاک
خفيف کشـاند ،نخسـت ميبايسـت روح شـجاعتي که به سـبب نياکانش بر جان او دميده شده
از تنش بر کند تا انديشـه او تهي از هر ياد حماسـه اي شـود که به سـبب پدرانش آفريده شـده.
به هزاران يقين ،بدون ياد و خاطره اي از شـجاعت نياکان ،هر زورآوري به درمانده اي سسـت
و فروهشـته خواهد دگريد و پذيراي سـنگيني هر سـتمي بر او سـهل و آسان خواهد شد.
هـرودت و کتزیـاس هـر دو در زمان اقتدار امپراطوری هخانشـی و در درون امپراطوری پارس
روزگار مـی گذراندنـد ،در یـک امپراطـوری سـرحال و زنده ،و هـر دو از نامی گـران برخوردار
بـوده انـد ،و هـر دو پر آوازه .آیا از خود نمی پرسـید ،که یک مورخ چگونه براحتی به بزرگترین
و مقتدرتریـن فرمانـروای آن زمـان بـی احترامی می کند و شـوکت ایرانیـان را به باد خفت می
سـپارد ،این امریسـت محال ،و غیر ممکن ،این گفته های که شـما از آنها می خوانید تنها نوشته
های دویسـت سـال اخیر هسـتند و آکنده از افراط و تفریط ،و نشـان حرص و هراس بیگانگان
بر ماسـت ،براحتی بند بند آنها را در این دو و سـه قرن تغییر داده اند ،تا خود را سـرافراز تاریخ
بنامند ،باشـد آنزمانیکه ایرانیان به متون کهن این مورخین دسـت یابند.
4 7
نبرد نها یی
547
5
آنچـه کـه عيـان اسـت در سلسـله زمان ،نسـخ بـه جا مانـده از تاريخ بشـر تنها در قسـطنتنيه
در رم شـرقي موجـود بـود ،در دوران ميانـي بـا آمـدن گرد و غبار سـياهي که به سـبب سـتم
افراطيـون مسـيحي بر کـوي و بـرزن اروپا بر هم مي پيچيد و بسـان خاکسـتري دوداندود بر
انديشـه مردمان آن سـرزمين مي نشسـت ،انديشمنداني ظهور کردند که نياز به توانا بخشيدن
بر انديشـه مردمان آنزمان داشـتند تا گفته هايشـان به خرد عموم قبول افتد و وسـعت انديشه
مردمان توانايي گنجاندن سـخن آنها را داشـته باشـد ،و اين امر به هيچگونه ميسـر نمي گشت
مگـر آنکه هويتي تـازه بر تن آن مردمان بپوشـانند.
سپس آنها هجوم به نسخ باستاني بردند که به سبب فروشکستن امپراطوري رم بوسيله تيغ
عثماني به واتيکان رسـيد و انديشـمنداني همچو پترارکا و لورنزو واال نسـخه هاي يوناني را به
هـزار مشـقت و زيرکي از صومعه ها و کتابخانه هاي زير نظر واتيـکان فراهم آوردند و يکايک
نسخ باستاني را از التی ِن باستان به التي ِن میانی برگرداندند .اما آنچه که مشهود است و بسیار
عیـان ،برگردانـي مغرضانه بـود زيرا آرمان و آهنگ آنها تنها يک امر مي بود .هويت بخشـيدن
بـه مردمـان اروپـا آن ام ِر بنيـادي بود تا بتواننـد به ژرفاي انديشـه مردمان آن زمان بسـرعت
وسـعت بخشـند ،تا بندِ بندگي و زنجي ِر ناداني که افراطيون مسـيحي بر خرد آنها تنييده بودند
فروگسلانده شـود .حتي ردپاي کتاب مفقود شده حکمت المشرقيه فيلسـوف بزرگ ايراني ابن
سـينا در ايـن کتـب ديده ميشـود و شـفا او نيز که هنـوز برگردان ايـن کتاب ارجمنـد در ايران
قابل دسـترس نيسـت در ميان آنها بوده.
آنهـا بـه ميل و سـليقه خـود تاريخ يونـان را برگـردان کردند و شـجاعت ايرانيان که همـواره در
خطوط کتابهاي تاريخ مي درخشـيده و هر ديده اي را وادار به گشـودن مي نمود و هر انديشـه اي
را به حيرت وا مي داشـت به زبردسـتي و زيرکي هوشـمندانه به يونانيان و روميان نسـبت دادند
و در کتابهايشـان شکسـتهاي خود را به مردمان پارسي تحميل کردند و نقش قلمي که کامکاري
و فيروزمندي ايرانيان را بازگو کرده بود به سـپيدي کاغذ رنگ باخت .بدينسـان کتابهاي هرودت
و کتزياس و پلوتارک زير تحريف بسيار قرار گرفت و مفهوم متون باستان بکلي تغيير يافت ،با
وجود آنکه کتب باسـتان به کج انديشـي نوشـته شـده بود اما براحتي راسـتينگي را مي توانست
از البه الي خطوط که به ناراسـتي آلوده بود ،بيرون کشـيد ،همچو که پيکان راسـت از خانه ک ِج
کمان بيرون مي آيد ،مي توانسـت راسـتي را از سـخنهاي ناراسـت هويدا نمود ،اما هرگز از هيچ،
راسـتي عيان نخواهد شـد زيرا که سپيدي کاغذ نقشـي در دل ندارد تا به تي ِغ استقرا و استنتاج آن
را کاويد و چه بسـا پژوهيدن عاري از هر سـود شـد و امري بي فايده.
نبرد نها یی 5
5448
8
با آن ترجمه در دوره مياني به کلي مدارک و اسـناد که بسـياراني به ايران باسـتان مربوط بود
دسـتخوش سـليقه انديشـمنداني شد که مي خواسـتند با آفريدن شـجاعت ميان خطوط تاريخ
بر مردمان چيره شـوند و فرش اسـتيالي افراطيون مسـيحي را برچينند ،که در حقيقت تالش
ِ
بخـت بلند همراه شـد و تقديري خـوش براي ِ
همـت والي آنها با انهـا بـه ثمر نشسـت ،زيـرا که
اروپاييـان بـه بار آورد ،آري پس از صد سـال از آمدن فرانچسـکو پترارکا و تاسـيس آکادمي
افالطونـي ،صنعـت چـاپ پا بـه ميدان دانش گذاشـت و اين ترجمـه هاي نصه و نيمـه و تهي از
حقيقـت که سرشـار از شـجاعتهاي پوشـالي و پيـروزي هاي خالـي از هوده و حـق بود بطور
گسـترده به دسـت مردم در سراسـر اروپا افتاد.
در ابتـدا مقصـود از ايـن انجـام ،برکندن جامه از هويت مشـرقيان نبـود ،بلکه آنها تنها نيت بر
آن داشـتند کـه بر تن عريان خود تنپوشـي بپوشـانند تا زيـر تازيانه جهالت افراطيون پوسـت
از تنشـان بـر کنـده نشـود .اما پـس از فرازمنـدي و چيرگي بـر افرااطيون و رسـيدن بـه دوره
رنسـانس ،آنهـا دانسـتند که اين امر بسـيار مفيد و پرسـود بوده .در مشـرق زميـن که حريف
قـدري بـراي انهـا بـود و راهبنـد جـوالن انها در جهان مي شـد ريسـمان علم و دانش به سـبب
يورشـهاي متوالي مردمان بدوي از هم گسسـته و اسناد و مدارک به آتش کينه سوزانيده شده
و آن مردمان پر پيشـينه ،بي خبر از نام و نشـان خويش به طريق پرنده اي بي آشـيان و آتش
ِ
نفـرت روزگار در تقال بودند. گرفته ميان شـراره هـاي
ِ
حقيقت نصف و نيمه هميشـه بيانگر بيانيسـت پوچ و توخالي و پوشـالي و تهي از هوده و که
حـق يا به عبـارت سـاده تر دروغي بيش نيسـت.
سخن آخر
ای ایرانـی بزرگمنـش ،آیـا ایـن تاریـخ کسـل و از حال رفتـه و پژمرده که هم اکنـون به تقلید از
دهـان دگـران می نویسـیم و برای فرزندان خود به یـادگار می گذاریم همان تاریخ غرورآفرینی
می باشـد که تمامی بزرگان جهان به سـبب آن فریاد سـروری سـر داده اند ،بی شک این تاریخ
ننـگ انگیـز که هم اکنون مـا از گفتار دگران رو برداری می کنیم حتی خردسـالی را به نوباوگی
نخواهـد رسـاند ،چه رسـد که تواند نـوادری از دیگر ملل همچو اسـکندر و تیمـور و ناپلئون یا
بزرگانـی ماننـد هـگل و مونتسـکیو و نیچه به عرصـه فرمانروایی و میـدان دانشـوری و کوی
دالوری عرضـه کنـد و جـز خفت آفرینـی و فرمانبری چیز دیگر بـه ارمغان نخواهـد آورد .بی
شـک و تردید و به هزار یقین این تاریخ همان سرگذشـت پر افتخار مردمی نیسـت که توماس
جفرسـون و بنجامین فرانکلین و یا ناپلئون بنا پارت آن را خوانده اند و چو کودکان سرمشـق
از آن گرفتند .بی گمان آنها تاریخی بس بسـیار پرشـکوه از ما خوانده اند که هرگز از آن دمی
غافـل نشـده انـد .گر انها کتـابِ اکنون تاریخ ایرانیان را می گشـودند ،به یـک دم آن را بر هم می
بستند و به گوشـه ای می انداختند.
نبرد نها یی 5
55500
با امید که دسـت اندر دسـت هم دهیم و یه یاری هم لنگر کشـتی اندیشـه فرو مانده در دریایِ
پرخیـزابِ واماندگـی را برکشـیم و هدایـت سـکان آن را خود بر دسـت گیریم تا به سلامت به
سـاحل حقیقت رسـیم که تنها خود ،گره گشـای گرۀ کار خودیم.
نیرومندی بایسـته بودن اسـت ،که ضعف و درماندگی و ناتوانی شکار بر ولع و می ِل شکارچی
دم بـه دم خواهـد افـزود .کـه با یـاد و خاطره نامدارترین حماسـه سـازان روزگار مـی توان بر
نیرومنـدی خویـش افـزود و بـود ِن خود را بـه آوایی هزار پیچش به گوش جهانیان فرو نشـاند.
بـه هـزاران امیـد ای همسـفر گرانمایـه ،به رسـیدن آن هنگام که دگربار دوشـادوش بر سـمندِ
سـبک سـی ِر زمان بنشـینم و بر سلسـله ایام در آییم و از دهلیز زمان بگذریم و بر دشت و دم ِن
باسـتان فـرود آییـم و با یگانگا ِن روزگار ،پدرا ِن باسـتان خویش یک عنان و همنفس شـویم ،و
شـورانگیز و فریادکشـان بر دشـت افتخار لگام بشـکانیم و چهار اسـب بر پهنه آن بتازیم و از
پیچش نسـیم و شـمی ِم روح بخش عصر باستان جانی تازه کنیم ،و به سـبب دیدن شراره های ِ
ِ
شـجاعت پـدرا ِن نامـدار ،دمـی شـور بـه دل و گرمی به تـن و هیجان به روح و شـوق بـه روان
اندازیم و سـرخوش از گذ ِر زمان شـویم.