NabardNahayi ElectronicalVersion 96

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 550

‫نبــرد نهایــی‬

‫سلمان سمیعی‬
‫ارائه نظرات و پیشنهادات‪:‬‬
‫‪Khodavandnabard1@gmail. Com‬‬
‫کانال تلگرام‪:‬‬
‫‪https://t.me/historicalnovel‬‬
‫‪@historicalnovel‬‬

‫طراح جلد‪ :‬مولود سعادتخواه‬

‫صفحــه آرایی و چیدمان داخلی کتاب‪:‬‬


‫حسین عسگری علویجه‬
‫‪09138031646‬‬
‫‪Eng.HosseinAsgari@yahoo.com‬‬

‫نشر بهتاپژوهش‪1396‬‬
‫ششگانهاسرارسرزمینسیمرغ‬

‫‪-1‬نبــردنهایــی‪:‬بزرگتریــننبــردداخلــیایــران‪،‬خشایارشــا(اســفندیار)‬

‫واردوان(رســتم) ‪( .‬منتشــرشــد)‬

‫‪ -2‬بازمانده‪:‬شرححالاسکندر ( درحالتدوین)‬
‫‪-3‬خداوندگارنبرد‪:‬گزارشزندگیمهردادپنتوس(منتشرشد )‬

‫‪-4‬هفتجنگجویآموریتهوجادوگرگئو(درحالتدوین)‬

‫‪-5‬اهراماهورایی(درحالتدوین)‬

‫‪ -6‬دانشنامه‪:‬مجموعهاسنادومدارك (درحالگردآوری)‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪8‬‬

‫تقدیم بـه مادر گرانقدرم‪ ،‬و به تمام آن مادرانی که فردوسـی وار و سـعدی گویان‪،‬‬
‫فرزند در دامان خویـش می پرورانند‪.‬‬
‫بهنامآفرینندهخورشیدآرا‪،‬همانمهرگردونِ داناوتوانا‬

‫هنگامیکه هسـتی در نیسـتی و جهان زیر سرپنجۀ جهالت‬


‫در حـال جـان کنـدن و گیتـی بـه کام شـب خـوش بـود‪.‬‬
‫زمانیکـه نـو ِر ظلمت بـر گیتی سـایه مـی افکند و شـرارۀ‬
‫شـر و پرتـوی پلیـدی بـه هـر سـو زبانه بـر می کشـید‪ ،‬و‬
‫کشـیدن‬
‫ِ‬ ‫زخـم بـر تن هـر آدمی مـی انداخت‪ .‬پیـش از بر‬
‫نخسـتین دم از نها ِد آکد و نفس از سـینۀ سـومر‪ ،‬در شـرق‬
‫سـرزمینی بـه همـت مـردان و زنانـش همـان نامـداران‬
‫پیکارپیشـه اش کـه قویتـر از هـر آفـت و گزنـد بودند‪ ،‬از‬
‫ِ‬
‫نیـت پیـکار پیشـانی به‬ ‫ِ‬
‫خـاک عـدم سـر بـر آورد‪ ،‬و بـه‬
‫سـینۀ سـیاهی نهاد‪ ،‬و چـو خورشـیدی تابـدار و تابنده به‬
‫هـزار اخگـر فروزنـده به دل شـب زد‪ ،‬و سـایه و سـیاهی‬
‫دهان نیسـتی بیرون کشـید و زهر‬ ‫ِ‬ ‫سـوزاند و هسـتی را از‬
‫حلقـوم اهریمـن ریخـت و کام بـر تاریکی تلـخ نمود‪.‬‬
‫ِ‬ ‫بـر‬

‫آری بـه آن دیـا ِر دیرین که کهنسـال تـر از هر ملـک بود‪ ،‬و‬


‫قانون شـیطان شکسـت‪ ،‬و بنـد و پیوندِ بـدکاران را بر‬
‫ِ‬ ‫خط و‬
‫ِ‬
‫سـنت سـیاهی را بر هـم چیـد و روح به تن هر‬ ‫هـم ریخت و‬
‫تمـدن دمیـد و مجـال را برای تاریکـی تنگ کرد تـا آدمی به‬
‫خود بیاید‪ ،‬سـرزمین خورشـید یا خوراسـان نامیدند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪10‬‬
‫ﻣﺎﺩ‬ ‫ﭘﺎﺭﺱ‬ ‫ﺗﻮﺭﺍﻥ‬ ‫ﺍﻳﺮﺍﻥ‬

‫ﻫﺮﺩﻭ ﻧﻴﻚ ﻧﺎﻡ ﻭ ﭘﺎﻙ ﻧﻬﺎﺩ ﺑﺮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭگ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﺗﺎﺯﻧﺪ‬


‫ﻫﺮ ﺩﻭ ﺣﺎﺻﻞ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺩﻭ ﻗﻮﻡ*ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺗﺎﻕ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﻯ‬
‫ﻛﻮﺭﻭﺵ ﺳﻮﻡ)ﺑﺰﺭگ(‬ ‫ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﻰ ﭘﻴﻮﻧﺪﺩ* ﻧﺎﻡ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﺦ‬ ‫ﻛﻴﺨﺴﺮﻭ‬
‫ﻭ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﻫﻤﺴﺎﻥ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﻣﻰ ﺩﺭﺧﺸﺪ*‬
‫ﻋﻬﺪ ﻭﻳﺸﺘﺎﺳﺐ‬
‫ﻳﺎ ﻟﻬﺮﺍﺳﺐ‬ ‫ﻛﻤﺒﻮﺟﻴﻪ‬ ‫ﻟﻬﺮﺍﺳﺐ‬
‫ﺍﻧﺤﺮﺍﻑ ﺩﺭ‬
‫ﺍﻧﺤﺮﺍﻑ ﺩﺭ‬ ‫ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﻳﻦ ﺯﺭﺗﺸﺖ ﺑﻪ ﺭﺳﻤﻴﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ*‬ ‫ﻣﺴﻴﺮ ﺳﻠﻄﻨﺖ‬
‫ﻣﺴﻴﺮ ﺳﻠﻄﻨﺖ‬ ‫ﻫﺮ ﺩﻭ ﺷﻮﺭﺵ ﻣﻐﻬﺎ ﻭ ﻣﻮﺑﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ*‬
‫ﺩﺍﺭﻳﻮﺵ ﺑﺰﺭگ‬ ‫ﻫﺮ ﺩﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ‪ ،‬ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻰ‬
‫ﮔﺸﺘﺎﺳﺐ‬
‫ﻧﺒﺮﺩﻯ ﺑﺰﺭگ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ*‬

‫ﻫﺮ ﺩﻭ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ*ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻧﺒﺮﺩﻯ‬


‫ﺧﺸﺎﻳﺎﺭ ﺷﺎ‬ ‫ﺑﺰﺭگ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ*ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ‬ ‫ﺍﺳﻔﻨﺪﻳﺎﺭ ﺭﻭﺋﻴﻦ ﺗﻦ‬
‫ﺷﺎﻫﻨﺸﺎﻫﻰ ﺭﻗﺎﺑﺘﻰ ﺳﺨﺖ ﺑﺎ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﮔﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ*‬
‫ﻫﺮ ﺩﻭ ﻳﻚ ﺯﺭﺗﺸﺘﻰ ﺍﻓﺮﺍﻃﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ*‬
‫ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺮﺩﺍﺭﻯ ﺍﺯ ﺷﺮﻕ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ*‬

‫ﺍﺭﺩﻭﺍﻥ‬ ‫ﺍﺭﺩﺷﻴﺮ ﺩﺭﺍﺯ ﺩﺳﺖ =‬ ‫ﺑﻬﻤﻦ )ﺣﺮﻣﺖ ﺷﻜﻦ(‬ ‫ﺭﺳﺘﻢ =‬


‫ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯ ﻛﺸﻨﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﻰ ﺳﺨﺖ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪ*‬
‫ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺳﻦ ﻛﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺮﺩﺍﺭﻯ ﺍﺯ ﺷﺮﻕ ﻛﻪ‬
‫ﻛﺸﻨﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ*ﻫﺮ ﺩﻭ ﻧﺎﻣﻰ‬
‫ﺳﻴﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺑﺮ ﺟﺎﻯ ﻣﻰ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ‪ ،‬ﻳﻜﻰ ﺣﺮﻣﺖ ﺷﻜﻦ‬
‫ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺣﻤﺎﺳﻪ‬ ‫ﻳﻜﻰ ﺩﺭﺍﺯ ﺩﺳﺖ*ﺩﺭﻋﻬﺪ ﻳﻜﻰ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﺩﻳﺪﻩ‬
‫ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﻭﺍﻝ‬

‫ﺍﺟﺪﺍﺩ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﻫﻞ ﺷﻤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﻕ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻛﻮﭼﻴﺪﻧﺪ*ﻫﺮ ﺩﻭ‬


‫ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﻣﺮﺯﺑﺎﻥ ﺷﺮﻕ ﺑﻮﺩﻧﺪ*ﻧﺎﻡ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻧﺎﻣﻰ ﮔﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻗﻮﻡ ﭘﺎﺭﺗﻰ‬
‫ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ*ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺷﺎﻫﻨﺸﺎﻩ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻡ ﺗﻴﻎ‬
‫ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ*ﻫﺮ ﺩﻭ ﻛﺸﻨﺪﻩ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺍﻯ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ*‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪11‬‬

‫همانگونه که قابل بررسـی اسـت‪ ،‬این کتابِ پژوهشی و داستانی که حاصل مدتها سعی و تالش‬
‫است در سال ‪ 1390‬در وزارت ارشاد اسالمی به ثبت ادبی رسید و در روزنامه رسمی کشور درج‬
‫گردید‪ .‬و این مطالب سـه سـال پیش از نمایش فیلم ننگین سـیصد قسـمت دوم ‪ ،‬به ثبت رسید‪ .‬فیلم‬
‫سـیصد هـر انـدازه کج گفتاری داشـته باشـد‪ ،‬اما حقایقـی در ال به الی صحنه هـای فیلم به تصویر‬
‫کشـیده شـده که تطابق با گفته های این کتاب دارد‪ ،‬زیرا تحریف یعنی راسـتی را به کجی کشـاندن‪.‬‬
‫بطور مثال خشایارشـا را همچو اسـفندیار پیرو گفته بهرام پژدو در آب مقدس می اندازند و رویین‬
‫تنـش مـی کننـد و سـپس بر مرکب سـیاه که نام اسـب اسـفندیار بوده بـه نمایش مـی گذراندش و‬
‫چگونگی مرگ داریوش که بسـیارحائز اهمیت اسـت بطور آشـکارا در ماراتن نشـان داده اند و به‬
‫عقـب کشـانده انـد‪ .‬طبـق مدارک قابل دسـترس‪ ،‬ثبت این کتاب سـه سـال و چـاپ این اثر‪ ،‬یک سـال‬
‫پیـش از نمایـش ایـن فیلم به انجام رسـیده‪ .‬گفته هـای این کتاب روبرداری از تحقیق هیچ شـخص‬
‫و افرادی صورت نگرفته و هرگز الهامی نمی توانسـته از فیلم سـیصد و یا گفتار کسـانی دیگر که‬
‫نامشـان در کتاب ذکر نشـده‪ ،‬باشـد ‪ .‬با امید که با پی گیری شـما در مورد این پژوهش‪ ،‬به راسـتایِ‬
‫راسـتی و از بیـراه های پر َهمال به شـاهراه همـوار در آییم‪.‬‬

‫افزون بر آن نسـخه های پیشـین‪ ،‬دسـت نوشـته ای به چاپ رسیده بیش نبود که به بیشمار غلط‬
‫نوشـتاری آلوده بود‪ ،‬زیرا مقصد تنها رسـاندن خبر‪ ،‬و غلتاندن گویِ آگاهی به میدان بیان بود‪ ،‬که‬
‫بـه سـبب مهـر و وفای شـما مهربانـان‪ ،‬غرض حاصل شـد‪ ،‬و این کـژی را به ژرفای منشـتان بر ما‬
‫ببخشـایید‪ .‬در این نسخه بسـیاری از آن کاسـته و مدارک فراوانی نیز افزوده شده است به هزار امید‬
‫جهات غبار آلودِ گذشـتۀ ایـران را بر ما هویدا نماید‪.‬‬
‫ِ‬ ‫ایـن کتـاب مفید واقع شـود و کمی از‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪12‬‬

‫آنچه که در این کتاب خواهید خواند‬

‫نخسـتین رمزگشایی از اسرارآمیزترین کتاب عالم‪ ،‬شاهنامه حکیم توس‬

‫آیا رسـتم سیسـتانی‪ ،‬بزرگترین مرزبان در دوره هخامنشـی از خطه پـارت به نـام اردوان بوده‪ ،‬همان‬
‫سرحلقه هفت تنان در قیام ماگوفانی‪،‬که بعد ها در سلسله اشکانی این نام چنان در خور ستایش و گرامش‬
‫قرار می گیرد که پنج فرمانروا با آن نام بر سـریر پادشـاهی می نشـینند؟‬

‫آیـا گئومـات غاصـب بـه سـبب قیـام سـرداران پارتـی از اوج تخـت بـر خاک خفیف فـرو می غلتـد‪ ،‬یا‬
‫سـرداران پارسـی ؟‬

‫آیـا شـاهزاده نامـدار در اسـاطیر ایرانـی اسـفندیار روییـن تن بـا شـاهزاده معروفی کـه در متون کهن‬
‫مغربی معروف به پرنس پرشـیا شکسـت ناپذیر آمده‪ ،‬همسـانی دارد و آیا این شاهزاده نهایت ناپذیر همان‬
‫خشایارشا بوده؟‬

‫آیا خشایارشا هنگام رهسپاری به مغرب در شاهزادگی بسر می برده یا شاهنشاهی ؟‬


‫نبرد نها یی‬
‫‪13‬‬
‫آیا کیخسرو نیک نام همسان کوروش بزرگ است ؟‬

‫آیا افراسیاب شاه توران پدربزرگ کیخسرو همان آسیتیاگ شاه ماد پدر بزرگ کوروش می باشد؟‬

‫آیـا خشایارشـا سـاالمین را بـه قصـد یک نبـرد داخلی بیکباره تـرک می کنـد و آیا پسـگردی ناگهانی‬
‫از مغـرب بـه ایـران بـه انجـام می رسـد که منجر به نبردی سـیاه و خانمـان برانـداز میـان اردوان پارتی با‬
‫خشایارشـا می شـود و با انتقام اردشـیر از اردوان به اتمام می رسـد‪،‬که سـرور سرکشـان نظم ونثر عالم‬
‫فردوسـی بـزرگ آن رویـداد سـیاه را در طی جنگ رسـتم و اسپنیار‪،‬سـپس بهمن برای مـا بازگو می کند؟‬

‫آیانبردساالمینیکخیالپردازیوفراخگوییگستاخانهازسویمورخینمغربیبوده؟‬

‫آیا پسـگرد ناگهانی خشایارشـا با سپاهی سـالم و سرحال و گماشتن مردانیه به عنوان حاکم بر آتن به‬
‫سـبب تهی شـدن سریر شاهنشـاهی پارس بود و سپس نرسیدن نیرو به یکی از سـردارن اول امپراطوری‬
‫(مردانیـه) و کشـته شـدن آن بزرگمـرد‪ ،‬بـر آن بـود که خشایارشـا در ایـران وارد جنگی بـزرگ با پارتیان‬
‫گردیـد‪ ،‬بـه گفتـاری دیگـر‪ ،‬ایران در جنگی داخلی به نام رسـتم و اسـپندیار در حال جان کنـدن بود ؟‬

‫آیا درازدستی اردشیر به خاندان اردوان با حرمت شکنی بهمن به خاندان رستم همخوانی دارد ؟‬

‫آیا نبرد رستم و اسپندیار نماد نبردهای پارت و پارس بوده که سرآغاز جدال بین این دو قوم گردید ؟‬

‫آیا پس از جنگ رستم و اسپندیار یا خشایارشا و اردوان‪ ،‬خون انتقام در رگهای سرزمین ایران جهنده‬
‫مـی شـود و دو قـوم پـارت و پـارس‪ ،‬دو ابرقـدرت زمان‪ ،‬دسـت نـزاع بر هم بلند می کنند تـا در نهایت ایران‬
‫باسـتان را به سرنگونسـاری می رسـانند و خرمن هسـتی سه سلسله قدرتمند باستانی به سبب پیکار این‬
‫دو قـوم به باد فنا سـپرده می شـود؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪14‬‬

‫چنان بود‪ ،‬ای دوست‬

‫اترخی اریان همچـو کاخـی بـود ابهـت بخـش و شـکوه آفریـن‪.‬ره آنکسـی هک ردای ـگاهِ ردگاهـش را مـی گشـود و قـدم هب بارگاهـش مـی نهـاد‪ ،‬کنگـره‬
‫اهی زمردنشـان و ایوانهـای گورهن ـگارِ آن کاخ رب اندیـشۀ او چنـان چنـگ مـی افکندنـد هک بـی اختیـار خویشـتن از دسـت مـی داد‪ ،‬و خـود‬
‫را هب شـوکتِ آن اتقِ زهار تـو مـی سـپرد‪ ،‬وانگـه ایوانهـایِ خـوش آب و رنـگِ منقـوش و سـتونهایِ فلـک فرسـای آن اتقِ ـگران رب‬
‫قدمهـای ره اتزه واردی کمنـدی کیانـی مـی افکندنـد و او را سـوی تختـی شـیرن گار و زمردنشـان مـی راندنـد ات از پل ـکانِ زریـنِ سـرریِ سـروری‬
‫بـاال رود و مغـروراهن دیهیـمِ احتشـام رب سـر گـذا رد‪.‬‬
‫اما با صد ردیغ و ژدمان‪ ،‬اکنون هب همتِ بلندِ بی گان گان این کاخِ فرمارنوانشـین هب مخروهب ای فرسـوده و پتک خورده با سـتونهای شکسـته و رداهی‬
‫تکیـده و اتق اهی فروهشـته و دیـواراهی ز هـم گسسـته دگرگـون گردیـده هک مظلومـاهن رد خلـوتِ خـود زری خـاک و خاکسـتر رد حـال دم رب کشـیدنِ‬
‫واپسـین نفسـهای خویـش اسـت‪.‬‬

‫بـا امیـد هک بتوانیـم هب دسـتان خـود ایـن کاخِ حشـمت آفریـن را از زری خاکـروهب اه بیـرون کشـیم ات دگربـار نگرنـدۀ ویپنـدِ سـتونهایش هب اتقِ افتخـار‬
‫گردیـم‪ .‬هک معمـار و بازسـازنده ایـن کاخِ بلنـد‪ ،‬تنهـا خـود خواهیـم بـود و بـس‪ .‬غیـر آن رهگـذا رِ قدم ـگاهِ فنـا و رهسـپار ِدیـارِ عدمیـم و یکی از ااهلـی‬
‫خـوش نشـینِ خلوتگـهِ نیسـتی خواهیـم بـود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪15‬‬

‫ستایشنامه‬
‫بر نقادا ِن رسـتۀ بالغت‪ ،‬جوهریا ِن رو ِز بازا ِر فضل و فصاحت‪ ،‬سلاطین خطۀ سـخن‪ ،‬شهسـورا ِن شـیرین کار‬
‫شـالیزار شـعر‪ ،‬سـالکا ِن مسـالک نثر‪ ،‬مالکا ِن ممالک نظم‪ ،‬سـرورا ِن سـرزمین ادب‪ ،‬شیرا ِن بیشـه بیان‪ ،‬تناورا ِن‬
‫قلمرو گفتار هیچ پوشیده نیست‪ ،‬که سری ِر سخن و دیهی ِم ادب پارسی به گوهری واال‪ ،‬وارسته است‪ .‬گهری که‬
‫در اص ِل خویش سخت قیمتیست و گرانبها و در میان گوهرهای دگر بس درخشنده و فروزنده و عزیزترست‪.‬‬

‫نگینـی کـه در دکا ِن امکان هیچ متاعی از آن گرانمایه تر نتوان خرید و در بـازا ِر اَدوار هیچ کاالیی از آن با‬
‫رفعت تر نتوان دید‪ ،‬و در نقشـینۀ اندیشـه و پردۀ خیال صورتی از آن گهر نمی توان تصور نمود‪.‬‬

‫و در میدا ِن بیان‪ ،‬شـرح وجود و قد ِر شـکوه این گوهر بس بسـیار سـخت اسـت و تا حدی ناممکن‪ ،‬و‬
‫ِ‬
‫گوش زنده دالن در دو جهان‬ ‫نمی توان وصف زیبابی آن را به آسودگی و کامل ادا نمود‪ .‬بطوریکه چشم و‬
‫در انتظا ِر شـنوای آوای نام آن گوهرند از زبانی زیبا و شـیوا‪.‬‬

‫آری آن گوه ِر نامی و گرامی که در میان جواهرا ِن سـری ِر ادب پارسـی سـخت می درخشـد و به چشم‬
‫بیننـدگان خـوش می نشـیند‪ ،‬لفظ زیبای شـجاعت اسـت‪ .‬حال سـ ِر کرنـش در برابر بزرگ سرنشـین این‬
‫اورنـگ گوهر نشـان و سـرور افسـران ادب پارسـی بر زمیـن ادب می سـایم‪ ،‬که پر قدرت بر تختـگاهِ ادب‬
‫ِ‬
‫نشسـت و به نیکی فرمانروایی نمود‪.‬‬

‫دیهیم داری که گویِ حیات ایرانیان را به میدا ِن وجود انداخت‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪16‬‬
‫سریرسـازی که سـوار بر سـمندِ سـبک سـی ِر دانش شد و شـورانگیز عنان شـکاند و بی باکانه به هر‬
‫سـو ورتافت و به یک دسـت شمشـیرزنان هرزه علفهایِ نادانی را به کا ِم تیغش می کشـاند و به دگردسـت‬
‫دانـۀ دانـش بر آن بیابا ِن بی آب و علف و تفسـیده لب می افشـاند‪.‬‬

‫گردون رکابی تنومند که کمندِ شکوه و سایۀ اقتدارش بر گردن سراسر دانشوران جهان افتاد‪.‬‬

‫عنانداری خوش خرام که تنها و تک‪ ،‬بی پشـت و پناه در گسـترۀ صحراهای سـوزاننده می تاخت و بذ ِر‬
‫تباهی بر زمین هرزه خیز نادانی می افشـاند تا در قلمرواش خرمی خیزد‪.‬‬

‫تازنـده ای شمشـیرزن کـه با تی ِغ سـترگ ِخرد‪ ،‬در حلقـۀ کارزار میانـداری می نمود و به هـر جوالن به‬
‫هـزاران فـن و صد مهارت‪ ،‬خنج ِر جاهالن و دشـنۀ دشـمنان را پـس می زد‪.‬‬

‫ِ‬
‫پسـت شـب نهادان می رسـاند تا‬ ‫یکـه تـازی کـه یکتـا و یگانـه راه می گشـود و خود را به کا ِخ کثیف و‬
‫شـیرازۀ ظلمت سـرای نادانی را بر هـم ریزد‪.‬‬

‫ِ‬
‫خالف بیمناکان شـناوری کرد و‬ ‫عرشـه نشـینی جسـور که بی پروا خود را به دریایِ آشـوب زد و به‬
‫به هر گردابی فرو افتاد و با هر موجی دسـت به گریبان شـد و از ورطه و مهلکه های مرگبار گذشـت و به‬
‫سـاح ِل حقیقت رسید و واماندگان کشـت ِی بندگی را به سرمنزل سروری رساند‪.‬‬

‫تاجداری که با دانشـی در کرانمندی ناهمتا که زیر کنگرۀ ایوا ِن هسـتی جای نمی گرفت‪ ،‬روح بر پیکرۀ‬
‫مردمی نهاد و تا جاودانه آنها را در یاد و خاطره عالمیان زنده نگه داشـت و پدرامی به آنها بخشـید‪.‬‬

‫کمانـداری کـه بـا پـرواز پیکا ِن فراخ آهنـگ و دورانـدازش پرده از اسـرا ِر حکمت گشـود و رازهایِ نهان‬
‫نمـودار نمود و اسـرار فـاش کرد‪.‬‬

‫آری فردوسی سپاهی بود تک سوار‪ ،‬که به هر سان هستیم زادۀ شمشی ِر ِخرد اوییم‪.‬‬

‫خوش اقباالن و نیک بختانی بیش نیستیم که زیر سایه او در پشت و پناهش می تازانیم‪.‬‬

‫باشـد هماره هزاران درود و سـتایش و سـپاس و آفرین و خیرباد که بسان رودی خروشان بر نام این‬
‫دیهیمدا ِر برنا‪ ،‬سریرسـا ِز پارسـا‪ ،‬عرشـه نشی ِن دانا‪ ،‬افسـر به سـ ِر توانا‪ ،‬فرمانروایِ ناهمتا‪ ،‬تازندۀ تیزگردِ‬
‫یکتای ادب پارسـی جاری و ساری باشد‪.‬‬

‫ِ‬
‫اورنگ‬ ‫گـواه بـه مردانگـی مردان که به شـجاعت معنا بخشـیدند‪ ،‬بی وهم و گمـان و به صد هزار یقیـن‪،‬‬
‫ِ‬
‫حسـرت تکیه سـروری سـازنده‬ ‫ادب پارسـی هرگز جلوس چنین فرمانروایی را به خود نخواهد دید و در‬
‫چـو او تـا جـاودان خواهد ماند‪ ،‬که این تخت گوهرنشـان تنها زیبنده اوسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪17‬‬

‫درد و دل‬

‫سـرورم‪ ،‬اميـدوارم کـه سـزاوار دوسـتي و آشـنايي بـا شـما خواننـده گرامي را داشـته باشـم‪ ،‬مـرا به‬
‫فراخگويـي بيهـوده ام ببخشـاي کـه بـي پروانـه شـما را دوسـت خطاب مـي کنم‪.‬‬

‫دوسـت من‪ ،‬به لطف چرخ هسـتي‪ ،‬هنوز بند وجودم به دشـنه عدم از هم نگسسـته و سـي و دو سال به‬
‫سـختي روزگار گذراندم‪ ،‬البته توهين به عدم نباشـد که خود نيز جز وجود اسـت‪.‬‬

‫بـه ايـن نیت سـن را بيـان کردم‪ ،‬که گويم تا جايي که روزگار به انديشـه ام مجال حرکـت داده‪ ،‬در مکتب‬
‫انـزوا‪ ،‬در دنيـاي پـر پيچ و خم و غبار آلود تاريخ و فلسـفه سـرگردانم و هر چه کمي و کاسـتي در نوشـته‬
‫هـاي من ديديـد‪ ،‬گناهش بر کمي زمان اسـت‪.‬‬

‫پس از سـالیان سـیر و سـفر و پژوهش به قصد گره گشـایی از رمو ِز گذشته پر اسـرار ایران ‪ ،‬پرشتاب‬
‫بـه نیـت نـگارش در انـزوا نشسـتم ‪ ،‬و چون مایۀ نقدِ بقا و امتدادِ عمر را کسـی تضمین نمی کند و هر لحظه‬
‫تنگ و ِ‬
‫پیک اجل همواره در راه می باشـد‪ ،‬و مجا ِل سـخن و امکا ِن گفتار اندک اسـت ‪ ،‬بی درنگ قلم بر دفتر‬
‫گذاشـتم تـا آنچـه دارم را به دوسـتداران و عاشـقان ملک ایران پیشـکش کنم که فضل انـدوزی بی دهش و‬
‫بخشش کرداریست کثیف و زشت‪.‬‬

‫تا توانسـتم خرم ِن حقیقت های پوشـالی و خشـک را به آتش اندیشـه سـوزاندم و رخت حقیقت بر تن‬
‫اسـطوره هـای ملـی پوشـاندم ‪ ،‬اما آنچه که نیک پیداسـت نظریه این کوچک تـا زمان بیداریـم در این جهان‬
‫مـورد غفلت آگاهانه قـرار خواهد گرفت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪18‬‬
‫کاوش تاریخی آن نیسـت که بعضی از دوسـتان می پندارند ‪ ،‬هر حرفی را باید بر طب ِق اسـناد و پیر ِو مدارک‬
‫ِ‬
‫مقتضیـات زمـان و مکان و بـر پایۀ قدرت سیاسـی در هر عهد ‪ ،‬به سـود‬ ‫بیـان کـرد‪ .‬زیـرا اسـناد و مـدارک بنـا به‬
‫سـاخته و بر حسـب نیاز و آز پرداخته می شـود ‪ .‬آری سـودجویا ِن پرتزویر ‪ ،‬داری از دروغ از هزاران رشته ِ‬
‫الیاف‬
‫خـوش آب و رنـگ بـر پـا سـاخته اند و ناگسـیخته به دسـتا ِن ریا ‪ ،‬آنـرا گره در گـره می افکنند تا فرشـی پر نقش‬
‫و نـگار ببافنـد ‪ .‬وانگـه ایـن فـرش هزار رنـگ و نیرنگ ‪ ،‬هر دیـده ای را چنان خیـره به خود می کنـد ‪ ،‬که نگرنده بی‬
‫چـون و چـرا گذشـته از یـاد می برد و جانانـه ‪ ،‬روح به ریا و تن به تزویری که درین دا ِر بال نهفته اسـت ‪ ،‬می بازد ‪.‬‬

‫اسـناد و مدارک چو ریسـمانی شـده که بر خرد ما تنیده اند و هیچ مجال جوالن و اندیشـیدن به ما نمی‬
‫ِ‬
‫دسـت فتنه و قل ِم مزدوری خلق شـده ‪ ،‬بـه درجات باالی علمی می‬ ‫دهـد‪ .‬زیـرا ما با پذیرش این اسـناد که به‬
‫رسـیم ‪ ،‬حـال چگونـه بایـد گفت که این گفتـه هایی که من و شـما با ان به فرهیختگی رسـیده ایـم ‪ ،‬دروغی‬
‫هزار رشـته اسـت که به ُدر و گوهر آن را آراییدند ‪.‬‬

‫تاریخ یعنی بیا ِن یک سرگذشـت ‪ ،‬حال در هر مورد که می خواهد باشـد ‪ ،‬روابط ریاضی نشـان دهنده‬
‫ِ‬
‫سرگذشـت ایـام میان کائنـات و اجرام‬ ‫سرگذشـت میـان امـور دهـر اسـت ‪ ،‬آیین و آسـاهای فیزیک بیانگ ِر‬
‫سـماوی می باشـد ‪ ،‬و هرگز در سـیمای آسـمان رابطه ای نوشـته نشـده بود که انیشـتن از آن روبرداری‬
‫کند ‪ ،‬و در پیشـانی طبیعت نیز آیین و آسـاهای ریاضی نگاشـته نشـده که ما از خیام اسـناد بخواهیم برای‬
‫رسـید ِن تفکر او به معادلۀ دو مجهولی‪.‬‬

‫با این روند کپرنیک توانسـت قوانین بیان شـده را که در آن هنگام چو فراتین مقدس می شـمردند ‪ ،‬لغو و باطل‬
‫کند ‪ ،‬گر غیر این بود هنوز انسـان زمین را مرکز کائنات می پنداشـت ‪ ،‬و آدمی میان وبا و طاعون دسـت و پا می زد ‪.‬‬

‫نتیجه گفتار و حاص ِل سـخن آنکه ‪ ،‬تاریخ یعنی رفتاری که در گذشـته انجام شـده و درحال انجامیدن‬
‫اسـت ‪ ،‬حـال مـی خواهـد در مـورد هر اموری باشـد‪ .‬دانشـورا ِن بی پـروا ‪ ،‬پیر ِو کنجکاوی که در نهادشـان‬
‫بـوده ‪ ،‬بـرای جویـای حقیقـت بـه دنبـال داده های معقول در دهر گشـتند ‪ ،‬و با کنار گذاشـتن روابط منطقی‬
‫کنـار هـم ‪ ،‬به نتیجه های مطلوب رسـیدند‪.‬‬

‫سرگذشـت انسـانی نیز چو روابط فیزیک و ریاضی می باشـد ‪ ،‬باید بدنبال داده ها گشـت و آنان که با‬
‫منطـق همخوانـی دارنـد ‪ ،‬را برگزیـد و در کنار هم گذاشـت ‪ .‬با ایـن روند به خودی خـود ‪ ،‬به حقیقت نزدیک‬
‫ِ‬
‫کشـف حقیقت درین سـازما ِن پر‬ ‫خواهیم شـد و حقیقت از زیر نقاب ابهامات چهره خواهد گشـود ‪ .‬که برای‬
‫رمز و اسـرار هیچ راهی جز این نیسـت ‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪19‬‬
‫حال هر دوسـتی ‪ ،‬نوشـته های بیگانگان که نشـانگر بغض و کینه آنهاسـت بر ما ‪ ،‬بر دسـت می گیرد و‬
‫بـه عنـوان مـدرک و سـند مـی پذیرد و به آسـودگی گفته های بیگانگان چو پتکی اسـت بر اندیشـه ما ‪ ،‬غافل‬
‫از آنکـه گفتـه هـای پـوچ و پوشالیسـت ‪ .‬هیچ کتابخانه ای در جهـان اجازه ورود به شـما برای دیـدن مدارک‬
‫باسـتانی نخواهد داد و این گفته های هرودت و کتزیاس تمامی سـاخته و پرداخته سـیصد سـال اخیر اسـت‬
‫‪ ،‬کـه پایـان ایـن کتـاب سـخن از تحریـف رانده شـده اسـت ‪ .‬آیا بزرگترین فـرد جهـان را بر دیـگ انداختن و‬
‫جوشاندن ‪ ،‬یک دادۀ معقولست و امپراتوریش سرحال و زنده بماند ‪ ،‬درحالیکه شاهشان در دیگ می جوشد‬
‫‪ ،‬اگـر کـوروش بزرگ(کـوروش سـوم) در دیگ می جوشـید که بسـرعت قلمرو اش از هم می پاشـید همچو‬
‫بعد از مرگ ناد ِر بزرگ که این اتفا ِق شـوم روی داد و به یک دم ایران از هم گسسـت و هر تکه اش بدسـت‬
‫کسـی افتاد ‪ .‬یا کشـته شـدن نیرومندترین فرمانروای جهان بدست یک قراو ِل جز یک داده منطقیسـت ‪ ،‬و آن‬
‫قـراول بـا آسـودگی عزل و نصب هم انجام دهد و شـاهزادگا ِن ارشـد را از رسـیدن به تخـت محروم کند ‪.‬‬

‫بـا اینگونـه سـخنهای پـوچ و توخالی و پنداشـته های پوسـت در پوسـت (دروغ) کتابهای تاریخمـان را‬
‫انباشـته مـی کنیـم و بـه آسـودگی به عنوان سـند چو چماقی خـرد کننده بر اندیشـه یکدیگر مـی کوبیم و‬
‫بیگانـگان نیـز چو تماشـاگران سرمسـت بر نـزاع دیوانگان مـی خندند ‪.‬‬

‫باید افزود ‪ ،‬آن زبردستی که در باب یک پژوهش وارد میدا ِن قضاوت و داد می شود ‪ ،‬نباید سهل و آسان‬
‫شـک و تردیـد را بـه انـکار دگرگـون کند و به یـک دم مه ِر باطل بر آن زند و لغو شـمرد ‪ .‬البته کم فرهیختگانی‬
‫توانایی کاوید ِن دقیق را دارند ‪ .‬از شک تا انکار تفاوتهاست ‪ ،‬شک دهلیزیست رو به حقیقتی نورافشان و انکا ِر‬
‫نابجا چو سـیاهچاله ایسـت بی راه و نشـان ‪ .‬بسا شک مایه کنجکاوی و سبب رشـد آدمی بوده ‪ .‬شک و تردید‬
‫بـن و بنیـاد هـر کمال اسـت و هرگـز به انکار نمی انجامـد ‪ .‬اما یک انـکار نابجا ‪ ،‬وقتی پرشـتاب و جزمی بیان‬
‫شـود ‪ ،‬دیگر نشـانی از شـک با خود ندارد ‪ .‬حاصل آنکه ‪ ،‬شـک و انکار دقیقا دو چیز نایکسـانند و متفاوت ‪ .‬و‬
‫ِ‬
‫ضعف منطق اسـت ‪.‬‬ ‫مترادف خواند و همسـان انگاشـتن آنها حاکی از نبودِ دامنۀ تفکر و ناشـی از‬

‫حـال هـر چه باشـد ‪ ،‬بنا به رونـدِ روزگار و کردا ِر جهان و سـی ِر زمان و پیر ِو سرشـت و خوی آدمیان‪،‬‬
‫هیـچ تردیـدی باقـی نمـی مانـد و بـه صد یقین پیداسـت ‪ ،‬کـه عمـود و عامـد ‪ ،‬دیده و دانسـته ‪ ،‬خواسـته و‬
‫ناخواسـته ‪ ،‬بـر ایـن گفتار نظ ِر سـطحی و بـه کاوش بی انصافـی ‪ ،‬و فـرض را حقیر و جزییـات را ناقابل و‬
‫زحمـات را لغـو و سـخنان را بی حاصـل و خیال بافی می شـمارند‪.‬‬

‫باشـد بـه آن روزی کـه گفتـار ایـن کوچک ‪ ،‬سررشـته ای از کالف ریسـمانی به هم گسسـته و درهم‬
‫فرو رفته باشـد که بدسـت هوشـیاران رسد و با پیوستن آن ریسمان سـردرگم ‪ ،‬ریسمانی تناور و سترگ‬
‫بیافرینند و به سـببش خود را از کوه سـرکش دانش باالکشـند و به قلۀ حقیقت رسـند تا از فراز آن گوشـه‬
‫های تاریک ‪ ،‬جهات غبارآلود و راسـته های نکاویده گذشـته سـرزمین ایران را غافل از هر حرص و هراس‬
‫‪ ،‬تبعیض و تقلید ‪ ،‬افراط و تفریط بواسطه اندیشه تابناکشان بشکافند و بپژوهانند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪20‬‬
‫نخستازتاريخميآغازيم‪(،‬منپيشينهدارم‪،‬پسهستم)‬

‫زيرا اگر ما ايراني نژادها به پيشينه خود بي اعتنا باشيم در حقيقت نيستيم و بودنمان تهيست و صوري مي‬
‫باشد‪ ،‬همچو سايه اي که بنا به ديدار وجود دارد‪ ،‬اما در حقيقت تهي از وجود است و بودنش توخاليست‪.‬‬

‫افروختگی شـعله های آتشـدا ِن خانه ایرانیان غیر خواند ِن سرگذشت و احوا ِل یالن ملک ایران میسر نیست‪.‬‬
‫و ایـن آتشـدان‪ ،‬بـدو ِن یاد و خاطرۀ پدران باسـتانی به سـرعت به سـردی مـی گراید‪ ،‬و آن گرمـای دالویز‬
‫دیگر در خانه نیسـت تا سـبب پایداریِ پیوند و افراشـتگ ِی عشـق میان اهالی شـود‪ .‬به خاکسـتر نشسـتن‬
‫ِ‬
‫رشـادت پدران‪ ،‬در دل و اندیشـه هر کدام از ما زبانه بر می‬ ‫شـراره های هزاران سـالۀ عشـق که به سـبب‬
‫کشـد‪ ،‬حاصلی جز پاشیدگی و گسـاریدگی ندارد‪.‬‬

‫اين روايت جنگي ننگين اسـت بين خشايارشـا و رسـتم که بيش از اين هيچ نمي گويم و شـرح واقعه را بايد‬
‫از زبان خودشان شنيد‪.‬‬

‫حقايـق تاريخـي را دسـتاويزي مناسـب ديـدم که خيرباد بگويم به مقدم فرخنده فلسـفه يا شـناخت به اين‬
‫روايـت تـا به وجـود مبارک خود داسـتان مـن را بيارايد‪،‬‬

‫در حقيقت خمير مايه پيکرۀ اين روايت‪ ،‬تاريخ اسـت که به سـبب فلسـفه روح در آن دميدم و در پایان جامه‬
‫اسطوره بر تنش پوشاندم‪.‬‬

‫ترکيب فلسفه و منطق تنها به يک معني است‪ ،‬رسيدن به حقيقت عريان‪ ،‬پس به بيان آسانتر يعني شناخت‪.‬‬
‫و منظور از شناخت يعني تا حد ممکن دانستن راه و روش و ساز و کار آفريننده اين هستي‪.‬‬

‫اين حقير تا جايي که امکان پذير بود از هر نوع ديدگاه فلسـفي به گونه بسـيار روان و آسـان در گفتارغنايي‬
‫(ديالوگ بين شخصيتهاي داستان)اين کتاب گنجانده ام‪،‬‬

‫و بر خالف رمانهاي معمول جهاني‪ ،‬اين حکايت مکالمه بسـيار دارد‪ ،‬و گفتگوهاي شـايد طوالني‪ ،‬زيرا بايد‬
‫پيچيدگي هسـتي و رموز دهر ميان اشـخاص داسـتان مدام به چالش کشيده شود‪.‬‬

‫آري‪ ،‬از ابتداي آفرينش انديشه يعني‪ ،‬تفکرات‪ ،‬متاخيرين از حکماي قديم‪ ،‬حکماي هفتگانه يونان و چهار مکتب‬
‫معروف آنها‪ ،‬تا فلسـفه دوران مياني و‪ ....‬به قلم آورده ام يا به عبارت سـاده تر‪ ،‬تفکرات بدبينان‪،‬شـکاکيون‪،‬‬
‫اعتداليـون و خـوش بينـان و در آخر سـياه انديشـان يا اهريمن کيشـان را در هم آميخته ام‪ ،‬يعني سـاختن‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪21‬‬
‫يـک فلسـفه التقاطـي يـا به هم ريختـه‪ ،‬حاصل اين نزاع در انديشـه ام‪ ،‬پيدايش کتابيسـت سـه جلدي که جلد‬
‫نخسـت در دسـتانتان مي باشـد‪ .‬اميد دارم شما نيز‪ ،‬اين تفکرات متضاد را در انديشه تان به پيکار بياندازيد‪،‬‬
‫زيرا بيهوده ترين کار پافشـاري به يک عقيده اسـت که به راسـتي ترکيب ضدين سـبب پايداري اين جهان‬
‫مي باشـد‪ .‬البته ناگفته نماند که اگر تمامي تفکرات سلاطين فلسـفه که پيشـتر از آنها ياد شـد را با هم در‬
‫هم بياميزيم‪ ،‬حتي شايسـته بندگي يک بيت تمام داننده بزرگ‪ ،‬سـرور تمام سرکشـان عالم فلسـقه و ادب و‬
‫حکمت‪ ،‬حکيم فردوسي نخواهد شد‪ ،‬شوربختانه گردنکشان خرد و انديشه اين جهان نامشان تهي از وجود‬
‫شـده‪ ،‬همچو سـنايي‪ ،‬اسـدي‪ ،‬نظامي‪ ......،‬که ديگر از گفتن بي نياز اسـت که بگويم اهل کجايند‪ ،‬افسـوس که‬
‫مـرغ همسـايه اکنون براي ما عقابـي يال طاليي به نظـر مي آيد‪.‬‬

‫بـه ايـن دليـل ايـن چنين کـردم تا به معناي حقيقي و راسـتين واژه ها نزديکتر شـويم زيرا در دنيـاي پر تزوير کنوني‬
‫پيش از جنگ رو در رو به سـرنيزه و اسـلحه‪ ،‬جنگ واژه هاسـت که از هر جنگ اتمي مهيب تر و مخرب تر مي باشـد‪.‬‬

‫آن که انديشه کوبنده تر دارد‪ ،‬واژه را در تفکرش همچو پتکي خرد مي نمايد و جز به جز آن را مي شناسد‬
‫سـپس بـه سـود خـود واژه را معني مي کنـد و ظاهرش را به صورت ديگـر مي آرايـد و در آخر‪ ،‬براي بهره‬
‫گيري آن را قالب به ديگران مي کند‪ ،‬و ديگران ناآگاه از درون و باطن واژه ها‪ ،‬ناخواسـته خود را به دسـت‬
‫اسـتعمار مي سـپارند‪ ،‬که معني راسـتين اسـتعمار همان سودجوييسـت‪ .‬آري که به سبب ندانستن معناي‬
‫راسـتين حتـي يک واژه‪ ،‬ملتهايي به منجالبِ تباهی و گـردابِ گمراهی افتاده اند‪.‬‬

‫خواه و ناخواه سـودجويي نيرومندان دليل بد بودنشـان نيسـت‪،‬اين جهان ميدان رقابت و زورآزماييسـت‪،‬‬
‫زيرا به خواسـت آفريننده دهر‪ ،‬تکامل بشـري و کمال مخلوقات و سـیر جهش هستی به رقابت‪ ،‬پايدار است‪.‬‬
‫آري به جرات مي توان گفت‪ ،‬بيشـتر واژه هايي که هر روزه پيوسـته مي شـنويم‪ ،‬مجازي و تهي از واقعيت‬
‫خود مي باشند‪ ،‬و هيچگاه با يک فرهنگنامه نمدين(غير حقيقي) به حقيقت نخواهيم رسيد‪.‬‬

‫اي دوست گرانمايه من‪،‬در مورد تاريخ و فلسفه کمي سخن گفتيم‪ ،‬اما در باب ادبیات پارسی‪،‬بدینسان می اندیشم ‪:‬‬

‫ادبیات کهن ایران تندیسـی جاندار اسـت که تاریخ خون جهنده و فلسـفه روح دمنده و تن پوشـش آراستگی‬
‫کلمات می باشـد که شـوربختانه بن و بنیاد این پیکره تنومند در حال فرو ریزش اسـت‪.‬‬

‫بـه سـبب یـورش رمانهای سـاده خـوان و بـه اصطلاح روان و راحت فهـم و تهـی از بیا ِن غنایـی در قالب‬
‫اروپایی‪ ،‬پرشـتاب شـاهکارهای ستارگا ِن فروزشگر آسمان ادبیات همچو حکیم فردوسی‪ ،‬سنایی‪ ،‬نظامی‪،‬‬
‫سـعدی و حافظ بزرگوار به تاق تیره فراموشـی سـپرده می شـوند و دیگرشـاید حتی حکایات و اشـعار‬
‫بزرگانی همچو عطارنیشابوری‪ ،‬خیام‪ ،‬خاقانی‪ ،‬انوری ابیوردی در خاطر و اندیشمان سالیان نیفتد‪ ،‬مفاخری‬
‫کـه حتـی نیم بند از گفته هایشـان بلعنده هـزاران جوایز نوبل ادبی و فلسـفی امروزه می باشـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪22‬‬
‫بـا نبـود نـام و یـاد و خاطـره آنهـا ذات و نهـاد و گوهرۀ ما که به سـبب کوشـش آنها شـکل گرفتـه ویران‬
‫خواهد شـد و غریزه و سرشـت ناهمتایی که در نهاد جملگی ما می باشـد به سـرعت خشـکانیده می شود‪،‬‬
‫و بـر بوسـتان پـر گل و ریاحیـن ادبیـات ایران هـرزه خواهد رویید‪،‬و نفس بر سـبزینگی میـان هرزه علفها‬
‫سـنگین می گردد تا سـرانجام دم گرمشـان از دوران باز ایسـتد و به زمین تشـنه لب که پذیرای هر گندابی‬
‫اسـت‪ ،‬دگرگون شود‪.‬‬

‫امید دارم کوشـمندانه دسـت اندر دسـت هم دهیم و روح به تن این تندیس بیاندازیم‪ ،‬تا خون این پیکره بار‬
‫دیگر به جهندگی افتد و میراث ستانان حق پدران خود باشیم و خاطر بزرگان ادبی را در آسمان گشاده کنیم‪.‬‬

‫بـی وهـم و گمـان ایـام بـر ایرانی بدون ادبیات کهن خوش نیسـت‪ ،‬و رونـد روزگار بر کام ما تلـخ و زهرفام‬
‫خواهـد بـود و سلسـله زمـان بـه سـود مـا نخواهـد چرخیـد و دل به شـور و جان بـه جوشـش و خون به‬
‫خـروش و دم بـه گرمـش و روح بـه چرخش نخواهـد افتاد‪.‬‬

‫به سـبب دمسـازی با واژگان گرم و افروخته و موقر و خوش گهر و ریشـه دار و آهنگین ایرانی‪،‬می توان‬
‫آتش عشـق به حیات در وجودمان افکند و شـراره شـور و شـوق را فروغ داد و بر کارگه زمان دسـت بریم‬
‫و جنبش زمان را به سـود خود کنیم و دم به دم به دلشـادی روح و بشاشـی روانمان بیافزاییم‪ ،‬گرنه کهنه‬
‫مردگان و فرو افتادگانی بیش نیستیم‪.‬‬

‫ناگفتـه نمانـد کـه بـرای نـگارش این کتاب‪ ،‬بی یـار یاور و بی پشـت و پنا بودم و بـی باکانـه دل را چو پوالد‬
‫کـردم و پـا بـه ایـن دنیـای پر پیچ و خم نهادم‪ ،‬تنها و تک فراز و فرود این مسـیر خطرناک را به قدم خویش‬
‫هموار نمودم‪ ،‬به این سبب لغزش و کژيهايی در آن پيداست‪ ،‬که از ادب دانان به سبب ناآراستگي اين کتاب‬
‫پوزش بسـيار مي خواهم و بي نهايت خشـنود مي شـوم‪ ،‬پند آنها را بشـنوم و به دانش خود آن را پيراسته‬
‫کنند‪ ،‬با جان و دل گوش به پند شـما هسـتم‪.‬‬

‫بايسته زيستن شناخت حقيقت است‪ ،‬حقيقت را بايد به انديشه خود ديد‪ ،‬نه از دهان دگران شنيد‪.‬‬

‫دوسـتم‪ ،‬پاينده و اسـتوار باشـي در تمامي فراز و نشـيب اين روزگار بدلگام و يابنده و پژوهان در مسـير‬
‫بي انتهـاي دانش‪.‬‬

‫سلمانسميعي‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪23‬‬

‫ِ‬
‫طریقتایننامه‬

‫شیوۀ راه پیمودن درین دفتر بدینسان است ‪:‬‬

‫به شـک‪ ،‬یقین داشـتن و به اقتدا ِر هر یقین‪ ،‬شـک داشـتن اسـت‪ .‬برافکندن دیهیم از سـ ِر یقین‪ ،‬و تردید را بر‬
‫خط بطالن بر روی هر سـند و مدرک کشـیدن اسـت‪ ،‬و آورد ِن هر قطعیت به محکمه‪.‬‬ ‫تخت نشـاندن اسـت‪ِ .‬‬

‫زین پس من و شـما‪ ،‬سـند و مدرک را از دهلی ِز دیده می گذرانیم و به محکمۀ اندیشـه در محض ِر منطق می‬
‫نشـانیمش‪ ،‬تـا در جایـگاهِ بازپرسـی حاضر و در برابـر ِخرد قرار گیـرد و هزاران شـک و تردید برو تفهیم‬
‫ِ‬
‫پرسـش عقل‪ ،‬پاسـخی پسـندیده دهد‪.‬‬ ‫گردد تا به هر‬

‫دادرس این دادگاه‪ ،‬خرد و اندیشـه و منطق خوش بیاید‪ ،‬به سـودِ سـند رای‬ ‫ِ‬ ‫گـر گفتـۀ سـندی‪ ،‬به مـزاج سـه‬
‫صـادر مـی شـود و گفتـه هایش پذیرفته‪ ،‬گرنه حک ِم انکار وارد اسـت و سـند زی ِر ُمه ِر باطل‪ ،‬لغـو می گردد‪.‬‬

‫چگونه ممکن اسـت بی آنکه از دامنۀ شـک گذشـت به قلۀ قطعیت پا نهاد‪ ،‬شایسـته نیسـت ما ایرانیان زیر‬
‫سـایۀ دیگـران شـتابزده مایـه یقین بسـازیم و بی جهت گوی انـکار را به میدان بیان غلتانیم و چو تسـخیر‬
‫شـدگان مردانگـی یلا ِن ایران را وهـم و خیال بدانیم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪24‬‬

‫کتابيکهدردستگرانقدرتانميباشد‪،‬داريسهبخشاست‪:‬‬

‫‪ 1 .1‬بخـش نخسـت مقدمـه ايسـت داسـتان گونـه در‬


‫جسـتجوي حقيقتيسـت پنهـان و بازسـازنده تاريـخ‪.‬‬

‫‪ 2 .2‬بخش دوم نه تنها در بيان تاريخ است‪ ،‬بلکه حکايتي در‬


‫شناساندن مردانگي يالن ابرجنگاوراني شمشيربنديست‬
‫کـه بـا شـجاعت خـود بـر تاريـخ روح دميدنـد و آن را به‬
‫جـوالن در آوردنـد‪ ،‬کـه بـي شـجاعت و دالوري تاريـخ و‬
‫گذشـته آفريده نمي شـد‪،‬و مرور ايـام و رونـد روزگار بي‬
‫هويت و نشـان مي بود و شـکوهي براي باليدن نداشـت و‬
‫تهـي از وجود مي گشـت‪.‬‬

‫‪ 3 .3‬بخش سوم واپسین سخنانیست که بیشتر ما را به‬


‫ژرفـای تاریـخ می کشـاند که بسـیار جای تامـل و درنگ‬
‫بر آن می باشـد‪.‬‬

‫(کاوشـي که در مقدمه و انتها بيان مي شود‪،‬بيشتر استوار‬


‫بـر کتابهـاي مرجـع و پايه بـوده همچـو ‪ 9‬کتاب هـرودت‪،‬‬
‫پرسـيکا کتزيـاس‪ ...،‬و از همـه مهمتـر شـاهنامه حکيـم‬
‫فردوسـي‪ ،‬نـه کتابهـاي ترجمه شـده)‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪25‬‬

‫سفر به دروازه تاریخ‬


‫ستايش و درود و آفرین بر فلک با ِن کيهان دار که آفريد حکيم فردوسي را که او نيز بيآفريند حماسه سرايي را‪.‬‬

‫اي دوسـت مـن‪ ،‬مـا اکنـون در راهـي ناهموار و مه گرفته و پيچ در پيچ ايسـتاده ايم اگر سـر به باال بگيري‬
‫پس اين مه سـنگين‪ ،‬کوهي سـرکش مخفيسـت که بر بلنداي آن کوه ما بين صخره هاي هزار تو‪ ،‬دروازه‬ ‫در ِ‬
‫اي سـنگي در تنهايـي خود خموش آرمیده و سـاليان اسـت که رهگذري جرات بـه دل خود راه نـداده که از آن‬
‫بگذرد‪ ،‬دل را چو پوالد کن و همراه من بيا که سفريست باور نکردني و هيجان آور‪.‬آري آن دروازه راهيست‬
‫به گذشـته‪ ،‬که حکايتي عجيب را براي ما در دنياي جنگاوري در عهدِ شمشـير به تصوير خواهد کشـيد‪ ،‬تا از‬
‫ِ‬
‫حسرت زاييدن آنها را بر دل پدر روزگار گذاشته‪ ،‬گويي‬ ‫نزديک نگرندۀ جنگاوري مرداني باشيم که ماد ِر دهر‬
‫مـادر دهـر در سـوگ فرزندان يگانۀ خود نشسـته و ذوقي براي آفريدن دوباره آنهـا برجان ندارد‪.‬‬

‫بـه زمـان رسـيدن و ورود به آن دروازه وقت کمي باقيسـت زيـرا آن دروازه در زماني خاص و محدود‬
‫گشـوده ميشـود و دوباره براي سـاليان کسـي را به آغوش خود راه نمي دهد‪ ،‬بايد به وقت برسـيم‪ ،‬راهي‬
‫شـو همسـفرم‪ ،‬اما بد نيسـت تا رسيدن به آن دروازه‪ ،‬مسـير را به درد و دل بگذرانيم‪ ،‬تا سختي راهِ رسيدن‬
‫به دروازه آسـانتر شـود‪ ،‬زيرا از آن پس‪ ،‬خود را بدسـت زمان خواهيم داد‪ ،‬همراه شـو دوسـت من‪ ،‬دل را بي‬
‫باکانـه بـه درياي طوفاني بزن که ديد ِن تالطم بي انتها زيباسـت‪.‬‬

‫آري يـار مـن‪ ،‬خـوش به سـعادت کاتبان و راويان آن سـرزمينهايي که به سـبب شمشـي ِر خردمندانۀ‬
‫گذشتگانشـان مطالب بسـيار براي باليدن دارند‪ .‬حماسه از شـجاعت برمي خيزد و اگر آن نباشد‪ ،‬بي ترديد‬
‫پيشـينه نيز نميباشـد‪ .‬سـابقه هر ملت و مردمی بسـتگي به جوانمردي و رشـادت پيشينيانشـان دارد‪ .‬در‬
‫واقع هويت و فرهنگ به سـبب شـجاعت پيشينيا ِن هر سرزمين ساخته ميشـود‪ .‬آشکار است مردمانی که‬
‫فرهنگ و هويت غني ندارند بي شـک فاقد سلحشـوري در گذشـته بوده اند و هميشـه به عنوان مغلوب از‬
‫آنهـا ياد شـده اسـت و بازيچۀ قدرتهاي برتر قـرار خواهند گرفت و بي وقفه از آنها بهـره خواهند برد زيرا‬
‫کـه در حقيقت آنها سـندي براي بود ِن خـود ندارند‪.‬‬
‫بـودن يعنـي هويـت و اسـتحکا ِم هويـت نيـز رابطۀ مسـتقيم بـه پايـداري شـجاعت دارد‪ .‬هويت همچو‬
‫درختیسـت که بايد به شـجاعت آبياري شـود‪ ،‬گرنه سـبزينگي آن به خطر مي افتاد تا نابود‪ .‬البته نپنداريد‬
‫ِ‬
‫هويت اوسـت‪.‬‬ ‫کـه تنهـا هويـت مخصوص به آدميسـت‪ ،‬شـکوه و شـوکت هر موجـود گونـه اي از‬

‫ِ‬
‫قدرت آسـما ِن‬ ‫عقـاب و الشـخور هـر دو از يـک گونـه هسـتند‪ ،‬در واقع برادرنـد اما عقاب سـلطا ِن قدر‬
‫شـکوه و جالل و حشـمت اسـت و ديگري نشـا ِن بي لياقتي در هسـتي ميباشـد‪ .‬آري در مسـي ِر تکامل و‬
‫کمال‪ ،‬آنکه بی باکانه از خود رشـادت و شـجاعت و جانفشـاني نشـان داده به تدريج جامه پر شـکوهتري‬
‫ِ‬
‫سرشـت خویش را با پسـتي انطباق داده‬ ‫بـر تـن کـرده‪ ،‬و آنکـه خود را به حرص و هراس انداخته و بزدالنه‬
‫به گند خوري افتاده و خوی اش به لجن نشسـته و سـیرتش به گند آلوده گشـته‪ .‬آن دو برادر‪ ،‬يکي همچو‬
‫عقـاب بايـد در اوج فلـک‪ ،‬پـر شـکوه از هواي خنک و زيبا و دل انگيز و عنبر آسـا بهره برد و سـ ِر طعام تازه‬
‫بنشـيند و آنکه ترسـويي و کاهلي پيشـه کرد بسان پسمانده خواران می بایسـت در گند و عفونت و کثيفي‬
‫روزگار بگذراند‪ .‬و پايندگي سـلطانی و اسـتواری اين جالل و حشـمت پيوسته شجاعت نشـان دادن است و‬
‫چرخش هسـتي اين راه و رسـم روزگار اسـت دوسـت من‪ ،‬همواره بايد شـجاعت پيشـه کرد و‬ ‫ُ‬ ‫بس‪ .‬براي‬
‫رشادت نشـان داد‪.‬‬

‫بسـان نره شـير پيري که زماني‪ ،‬روزگار به شـوکت او مي نازيده‪ ،‬حال به دسـت گله کفتارهاي فرصت‬
‫طلب بيفتد که کينه هاي کالن از او بر دل دارند و با تمامي نفرت آمادۀ کين خواهي ازو هسـتند‪.‬‬

‫تنهـا يـک راهِ رهایـی در دهر براي آن شـير پيره که در انتهاي عمر خود گرفتا ِر کفتاران شـده‪ ،‬باقي مي‬
‫ماند و آن رشـادت به خرج داد ِن فرزندا ِن جوان او ميباشـد تا او را از چنگ و دندان آن الشـخوران بيرون‬
‫بکشـند که اين رسـم روزگار اسـت براي پايداري شـجاعت‪ .‬گرنه آنها بايد تماشـاگر جان دادن او در ميان‬
‫آن پس مانده خواران باشـند‪ ،‬که محال اسـت و امکان ناپذير زيرا شـجاعت زير دندا ِن ترس کشـيده نخواهد‬
‫شـد‪ .‬اين حکميسـت ابدي از سـوي دادگاهِ روزگار‪ ،‬اکنون قضاوت را به انديشه ات مي سپارم که آيا بگذاريم‬
‫کـه شـي ِر پيـ ِر ميهنمـان به جان کندن خود ادامه دهـد تا نابودي؟ يا به کمک او با تمامي قـدرت بتازيم و مانع‬
‫از يک خونخواهي غير منطقي شويم‪.‬‬

‫اينطور نيست دوست شجاع من ؟‬

‫به باور من حماسـه به معني تنها شـجاعت اسـت‪ ،‬شجاعت و سلحشـوري همواره با عدالت همراه است‪،‬‬
‫و نبايـد زورگويي را که پیشـۀ ترسـويان ميباشـد را با شـجاعت اشـتباه گرفـت و ایـن دو را در هم امیخت‪.‬‬
‫درحقيقت شـجاعت يعني شمشـير زدن در راهِ حق‪ ،‬که خوشـبختانه اين ديا ِر کهن مهد سلحشوريست‪ ،‬ولي‬
‫شـوربختانه امروزه کمتر از آن ديده ميشـود زيرا کفتاران ابتدا بايد روح شـجاعت را از تن بر کشـند سپس‬
‫دسـت بـه يـک حملـۀ زورگويانه زنند‪ .‬حـال برخيزيـم و به همت همديگر اين سلحشـوري و جوانمـردي که‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪27‬‬
‫گذشـتگانمان آن را به ارث گذاشـته اند را احيا کنيم‪ ،‬و ثابت کنيم که وراث خوبي بوده ايم و ثروت بي همتايي‬
‫کـه آنهـا بـراي مـا به ميراث گذاشـته اند را بدسـت نابودي نسـپرده ايـم و دگربار غـرور را به اين سـرزمين‬
‫بازگردانيم و نگذاريم از شـجاعت ما بکاهند و بر شـهامت خود بيافزايند زيرا اين رسـ ِم شـيطان اسـت‪.‬‬

‫مهمترين ميراث و ترکه خانواده ايرانيان شـجاعت بوده‪ ،‬براسـتي بي شـجاعت‪ ،‬نژاد سترون و ريشه از‬
‫بیخ و بن خشـکیده خواهد شـد و هويت به يغما می رود‪.‬‬

‫کهبيريشگانبازيچۀديگرانميشوند‪،‬آريشجاعتبايستۀماندگاريهويتاست‪.‬‬

‫دوسـت وفادارم‪ ،‬تنها دليل بودن‪ ،‬تاريخ و پيشـينه هر کشـور ميباشـد و به طریق رنه دکارت پدر فلسفه‬
‫مدرن و رهبر رنسـانس که با يک شـعار (من مي انديشـم پس هسـتم) بودن خود را ثابت کرد و اروپا را از‬
‫سـياهي کامل در قرون وسـطي رهانيد‪ ،‬اکنون ما نيز بايد برخيزيم و بودن خود را با شـعار (ما تاريخ داريم‪،‬‬
‫پس هستيم) به جهانيان اثبات کنيم‪ .‬در واقع سرزمينهايي که تاريخ بر جسته اي ندارند آنچنان قادر نيستند‬
‫بـودن خـود را فرنـوده کنند‪ .‬همچون يتيمي ميباشـد که نه مي داند مادرش کيسـت و نه مـي داند پدرش که‬
‫اسـت‪ ،‬و سـرگردان و درمانـده‪ ،‬بسـا ِن بـی خبران از اين سـو و آن سـو دسـت نيـاز را به جلوي هـر تازه به‬
‫دوران رسـيدۀ فرهنگي دراز و آبروی بر باد رفته خود را عاجزانه طلب ميکند‪ .‬دوسـت من‪ ،‬در واقع هويت‬
‫باختگي صد مرتبه از نداشـت ِن هويت مصيبت بارتر است‪.‬‬

‫بطـور نمونـه‪ ،‬بازیهـای المپیـک این میدان بـزم و رزم‪ ،‬آییـن ایرانیان باسـتان بوده که اکنون این جشـ ِن‬
‫پرشـکوه بـه یونیـان نسـبت میدهند تـا بگویند‪ ،‬این جشـن که سببسـا ِز صلح و دوسـتی و یکپارچگیسـت‬
‫خاسـتگاهش در قلـب مغـرب زمیـن بـوده‪ .‬از ایران باسـتان تا عهدِ ساسـانی هر سـاله رسـمی برپـا بود و‬
‫آن برداشـتن آتش بوسـیله یک مشـعلدار از آتشـکده های اصلی به تمامی آتشـکده های فرعی و جز که در‬
‫سراسـر امپراطـوری پخش و پراکنده بوده اند‪ .‬هیئتها از سراسـر جهان سـوی آتشـکده هـای اصلی که در‬
‫ایـران در دامـان کوههـا بر پا بوده روان می شـدند و مدتی را به بزم و رز ِم دوسـتانه می پرداختند و سـپس‬
‫آتش مقدس به سـرزمی ِن مقصـد‪ ،‬آذین‬ ‫آتـش مقـدس را بـه دمگاههای سـرزمین خـود می بردندو بـا ورودِ ِ‬ ‫ِ‬
‫و ذینـت بر شـهر می بسـتند‪ .‬این رسـم و آیین گـران چنان قوت گرفت و بـه اوج رفت که بلندپایـگان روم با‬
‫گرویـد ِن سـرداران خـود به آیین مهر احسـاس خطـر کردند‪ ،‬ازینرو این مراسـم را ممنوع اعلام می کنند و‬
‫مانع از برگزاری آن در قلمروشـان شـدند‪ .‬پس از تضعیف ایران و قدرتگیری مغرب‪ ،‬این آیین را که نشـان‬
‫از ژرفـای تاریـخ یک سـرزمین اسـت به یونانیان نسـبت دادند و دشـمنخواهی رومیان به یونانیـان را بهانه‬
‫قـرار دادنـد و در تاریـخ آوردنـد کـه پس از آنکه رومیان به خصومت با آیین یونانیان برخاسـتند و پیروِاین‬
‫عنـاد‪ ،‬از برپایـی این جشـن جلوگیری کردند و بدینسـان تحریف نرمگونه انجام شـد‪ .‬درصورتیکه گر نیک‬
‫بنگریم‪ ،‬در عهد ساسـانی سـرداران رومی بسـرعت به آیین مهر گرویدند‪ ،‬تا سـرانجام کنسـتاتنین از روی‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪28‬‬
‫ناچاری مذهب روم را به مسـحیت دگرگون کرد‪ .‬درواقع پناه بردن به مسـی ِح بزرگوار از طرف رومیان که‬
‫خودایشـان‪ ،‬این پیغمبر را مصلوب کردند‪ ،‬تنها برای گریز از زیر سـایۀ آیین مهر بود که بسـرعت در جای‬
‫جای جهان فرش اسـتیالی خود را می گسـتراند‪ .‬آیا آتش در آیین یونانی مقدس اسـت و پاک شـمرده می‬
‫شـود و یـا حمـل آتـش از مبدا بـه یک مقصد در یونان مرسـوم بوده یا ایـران‪ ،‬دیگر ادامـه این گفتار بیهوده‬
‫اسـت زیـرا کـه بکلی درین باب باخت دادیم تنها دوسـتم جای افسـوس اسـت و دریغ وآه کشـیدن‪.‬‬

‫(سـه آتشـکده بـزرگ در عهـد ساسـانی که بایـد آتش بـه تمامی عبادتگاهها حمل می شـد بـه نامهای‪،‬‬
‫آذرف ِ َرن َبـغ‪ ،‬آذرکشنسـب و آذر ُبرزیـن مهر مـی بوده)‬

‫نمونه دیگر که می توان نام برد و بسـیار جای سـرافکندگی اسـت و یک باخت ِن هویت می توان شـمرد‬
‫و در طـی چنـد سـا ِل اخیـر روی داده‪ ،‬دگرید ِن کـوروش بزرگ یا کوروش سـوم به کوروش دوم اسـت که‬
‫اکنون در بسـیاری از دانشـنامه های جهان و حتی کتابهای درسـی آمده‪ .‬کوروش دوم در نبرد با سکاها که‬
‫زیر سـیتره ماد بودند کشـته می شـود‪ .‬اما کوروش سـوم پس از فت ِح یک جهان با اقتدار مکانی در آسـما ِن‬
‫افتخار برای اخت ِر فروزا ِن خود می گشـاید و سـپس آسـوده و پرشـکوه در بسـتر چشـم از جنبش جهان‬
‫فـرو مـی بنـدد‪ .‬دگرگونی کـوروش دوم به کوروش بزرگ سـبب می شـود که مـا بپنداریم کـوروش بزرگ‬
‫در نبرد کشـته شـده و عهد ویشتاسـب عموزادۀ ایشـان که فرمانروای پارت یا خراسـان بوده بکلی از دفتر‬
‫تاریخ حذف شـود‪ ،‬همان فرمانروایی که تمامی سـرداران اسـطوره ای ما زیر سـایه او شمشـیر می زدند‪.‬‬
‫ِ‬
‫فرهنگ ایران زمین سـاخته‬ ‫ِ‬
‫رخت فاخ ِر‬ ‫سـپس داستانسـرایی های پوچ و پوشـالی که چو دشـنه ایسـت بر‬
‫و پرداخته شـد‪ .‬آیا این وا داد ِن هویت نیسـت‪ ،‬همانطور که گفته شـد‪ ،‬باخت ِن هویت یعنی بیا ِن یک شکسـت‬
‫و یعنـی کوشـش و جهـد پـدران را لغو و باطل دانسـتن‪ ،‬یعنـی زانـو زدن در براب ِر دژخی ِم شکسـت خورده‪،‬‬
‫دسـت خودمان‪ ،‬یعنی فرو کردن دشـنه بر سـینۀ سرنوشـت‪ ،‬که به مراتب از‬ ‫ِ‬ ‫یعنی واژگون کرد ِن بخت به‬
‫نداشـتن هویت ویرانگر تر است‪.‬‬

‫جانم‪ ،‬آري همسـفرم بدرسـتي گفتي‪ ،‬بسـان عقابي که همچون الشـخوران بهمردارخواري افتد‪ ،‬بعد از‬
‫يـک عمـر آبـروداري‪ ،‬فناي شـرم آور براي خـود بيافريند‪ ،‬البته غير ممکن اسـت‪ ،‬غروري که مـادر دهر در‬
‫ذات عقـاب نهـاده‪ ،‬بـه او مجا ِل مردارخواري نخواهد داد و مشـتاقانه مـرگ را خواهد پذیرفت تا گردنش زیر‬
‫با ِر سـتم خمیده نشود‪.‬‬

‫دوسـت من‪ ،‬ابتدای صحبتمان‪ ،‬سـخن از باشـندهایی کردیم که آورندل حکیم فردوسـی بوده آری همان‬
‫سـرور گردنکشـان نظم ایران زمین‪ ،‬بزرگترین معمار تاریخ کهن پارسـیان که این بازآفرینی را قرنها پیش‬
‫به بهترین نحو انجام داده اسـت‪ .‬بله من شـاکر از آن آفریدگاری هسـتم که او را برای ما آورد تا سـتونهای‬
‫شکسـته این دیار ناهمتا را باردگر پیریزی کند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪29‬‬
‫براسـتي که او يک معمار بي نظير تاريخ ايران بشـمار مي رود و به بازسـازي ديار کهني مي شـتابد که‬
‫از يادهـا رفتـه بـود و ارثيه گرانبهايي را از صندوق گردفرسـا و خاک آلودي به بيرون بر ميکشـد و به آن‬
‫سـر وسـامان مي بخشـد‪ ،‬که آن ترکه و ميراث همان تاريخ پر افتخار ايران زمين اسـت‪ .‬او یگانه فردیسـت‬
‫کـه مـي توان نام مورخ پارسـي بر او نهاد زيرا با منطق خود به بازسـازي گذشـتۀ ملکـش مي رود نه تقليد‬
‫و پيروي کورکورانه ازسـخنان ديگران‪ .‬ما فرزندان فردوسـی بزرگ نیز می بایسـت راه و روش او را ادامه‬
‫و تاريخمان را از اين آشـفتگي نجات دهيم‪.‬‬

‫بلـه کسـاني کـه گوينده تاريخ هسـتند نمي تـوان گفت آنان مـورخ ميباشـند در واقع آنهـا مقلدی بیش‬
‫نیسـتند‪ .‬آنهم مقلدِ تاريخ نگاراني از ديا ِر بيگانه که دشـمني خاص با اين ديار داشـته اند‪ .‬مقلد تاريخي يعني‬
‫يـک نـوع مـزدور و خائنـي که ديار خـود را به بهاي ناچيز مي فروشـد‪.‬‬

‫همسـفرم مورخ شـخصي اسـت که بنا به مدارک و اسـناد و منطق که مهمترين عامل ميباشـد‪ ،‬تاريخ‬
‫را بنگارد نه اطاعت از خيالپردازي بيگانگان‪ .‬اگر ما تاريخ را بدون منطق بخوانيم در واقع ما داسـتاني بيش‬
‫نمـي خوانيـم کـه کسـاني ديگـر از روي بغـض و کينه براي ما نوشـته انـد‪.‬آري يـار من‪ ،‬تاريـخ همچو اين‬
‫کوهيسـت که زير سـنگيني مه براي من و تو ناآشناسـت بايد خود اين راه را بپيماييم و شـجاعانه مه را به‬
‫کنار بزنيم تا چهرۀ واقعي اين کوه و ذات و خصلت حقيقي اش براي ما آشـکار شـود‪ ،‬نمي توانيم قوۀ افکار‬
‫خـود را بـه ديگران بسـپاريم که هيچگاه به فعل و جـوالن در نخواهد آمد‪.‬‬

‫آيـا ميدانـي‪ ،‬ناپلئـون بناپـارت ازتاريـخ پارسـيان دفـاع کـرده و ميگويد که شکسـتهاي سـاالمين و‬
‫ماراتن براي پارسـيان دروغي بيش نيسـت و آنها تصورات تاريخنگاران يوناني ميباشـد‪ .‬چطور شکستي‬
‫کـه تمامـي سـپاه پـارس به سلامت بـه ميهن خـود بر ميگـردد‪ ،‬آيـا اسـم آن شکسـت اسـت و ميافزايد‬
‫اروپاييـان از آن بايـد بـه خود ببالند که در نبرد سـاالمين به يکباره بدسـت پارسـيان بلعيده نشـدهاند‪ .‬ولي‬
‫خـود تاريخنـگاران ايراني آنها را شکسـت می شـمارند و جالب اينجاسـت کـه در مدارس و دانشـگاهها آن‬
‫ِ‬
‫دفعات بسيار تدريس ميشود و اساتيد نيز پرافتخار و‬ ‫شکسـتها ديده و دانسـته‪ ،‬خواسـته و ناخواسته به‬
‫مشـتاقانه از شکسـتهاي پوچ و پوشالی پدرانشان پيوسته حکايتهاي رنگارنگ براي شاگردانشان بازگو‬
‫ميکنند‪ .‬آري دوسـتم‪ ،‬تمامي رشـادت هايمان را در گذشـته افسـانه و دروغ مي پنداريم زيرا اينچنين به ما‬
‫القا شـده و بايد در کتابهاي تاريخ شـنونده و نگرندۀ رشـادت و غرور ديگران باشـيم‪.‬‬

‫همسـفرم همانطـور کـه گفتم فتح اين کوه بايد به دسـت من و تـو انجام گيرد تا بتوانيـم آن دروازه را با‬
‫دسـتان خود بگشـاييم‪ ،‬به غير اين هيچگاه دسـت ما به دروازه تاريخ نخواهد رسـيد و همچنان آن در براي‬
‫ما بسـته خواهد ماند و در دامنۀ اين کوه ميبايسـت صعود مغرورانه ديگران را ببينيم و همچنان ما نيز در‬
‫گنـدابِ نادانـي دسـت و پـا خواهيم زد و در حسـرت ديدن واقعيت بمانيم‪ .‬پس چار و ناچار‪ ،‬خـواه و ناخواه‪،‬‬
‫کام و ناکام اين راه ناهموار را بايد طي کرد تا به قله آن رسيم و اين مسئوليت را نبايد به دست کسي ديگر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪30‬‬
‫بسـپاريم‪ .‬دوسـتم مواظب باش دره اي مرگبار پيش رو داريم پاهايت را محکم و اسـتوار بر زمين بگذار‪.‬‬

‫دوسـتم مـي گفتـم‪ ،‬بـي ترديد با درهـم آميختن فرهنگ غني اسلامي و پيشـينه اي لبريـز از دالوري و‬
‫جانفشـاني و با ديدن گذشـته به آسـاني مي توان بار ديگر آينده را از آن خود کنيم که به راسـتي سـزاوار‬
‫آن هسـتيم‪ ،‬براي اين امر همه چيز مهياسـت‪ ،‬تنها کمي اراده بايسـته اين کار ميباشـد‪.‬‬

‫کمرکـش اين کوه رسـيديم‪ ،‬مقاومت کن‪ ،‬آري در ميانه مسـير رسـيدن بـه آن دروازه رو به گذشـته‬ ‫ِ‬ ‫بـه‬
‫قوت مه کاسـته شـده اينطور نيسـت؟ مي بيني‪ ،‬آن دروازه تا حدي قابل ديدن‬ ‫هسـتيم همسـفرم‪ ،‬کمي از ِ‬
‫اسـت تا دير نشـده‪ ،‬ناگفته اي مانده‪ ،‬بدون آن‪ ،‬دروازه گشـوده نخواهد شـد تا واقعيت را براي ما به تصوير‬
‫بکشـد‪ .‬گـوش فـرا ده‪ ،‬کـه توشـه راه خواهـد بود و بـي آن وقايـع برايمان نامفهـوم و گنگ مي مانـد‪ .‬از اين‬
‫فرصت بايد اسـتفاده نمود دسـتت را به من بده و از صخره باال بکش که ديد ِن گذشـته بسـيار گرانبهاست‪،‬‬
‫بي تابي مکن‪ ،‬خواهيم رسـيد که گذشتگان نيز در انتظارند زيرا ناگفتنيهاي بسـيار براي بازگو کردن دارند‬
‫و پدرانمـان مـي خواهنـد از دالوري خود براي ما بگويند و خود را به ما بشناسـانند‪.‬‬

‫درود بـر تـو اي دوسـت و همقـد ِم ناشـناس که در ايـن راه خطير مرا همراهی ميکني‪ ،‬بـا اميد که فردي‬
‫میهن پرسـت باشـي که وطن خواهی امري نادر و دشـوار ميباشـد و آيين و رسـم خاصي به خود دارد‪.‬‬

‫ايـن گذشـتهاي کـه بـزودي در برابر انديشـه ما به جوالن در خواهد آمد‪ ،‬نه داسـتان اسـت و نه افسـانه‪،‬‬

‫روايت حماسـۀتلخیسـت که هزاران سـال پيش گريبان ابر امپراطوري‬ ‫ِ‬ ‫بلکه حکايت يک حقيقت و‬
‫پـارس را گرفـت‪ .‬حماسـه بـه معني رشـادت و واقعه افتخارآميزیسـت کـه دالوران ديـاري بـراي دی ِر خود‬
‫بـه ارمغـان آورده انـد البتـه زمانيکـه واژۀ تلـخ بـه آن مـي افزاييم يعني رشـادت بـه خـرج دادن در نابودي‬
‫سرزمينشان‪.‬‬

‫درواقـع بـه معنـي چيرگـي ننگ بـر نـام و آورد ِن خفت به جاي افتخـار‪ .‬حال آيا مي دانـي چه موقع ننگ‬
‫بـر نام چيرگي پيـدا ميکند؟‬

‫هـرگاه جدالـي ميـان دو نيروي اهريمني رخ دهد‪ ،‬نتيجۀ نبرد نيکي را به همراه خواهد داشـت زيرا هر دو‬
‫آنهـا بـه نبـرد با اهريمن و پليدي مي روند و نفاق بين آنها عاقبت به نابوديشـان ختم خواهد شـد‪.‬‬

‫حـال اگـر رزمـي ميان اهريمن و نيکـي در گيرد باز حاصل آن نبرد به روشـنايي یا خير خاتمه مي يابد‬
‫زيرا اگر اهريمن نابود شـود نيکي فائق مي آيد و سـبب روشـنايي ميشـود و از طرف ديگر‪ ،‬گر اهريمن بر‬
‫خيـر چيـره شـود نـام نيک باقي مي ماند‪ ،‬که براسـتي مهلک ترين عامل بـراي نابودي اهريمـن و خاندانش‪،‬‬
‫نام نيک اسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪31‬‬
‫امـا نگونبختانـه هـر زمـان دو نيروي خير يا نيکي بـه جدال هم بروند و پنجه در پنجـه هم بي افکنند‪ ،‬از‬
‫آن نبـرد چيـزي جـز ننـگ و خفت بر نمي خيـزد و آن جنگ در حقيقت آورنده ظلمت ميباشـد و تنها برندۀ‬
‫ايـن نبـرد‪ ،‬اهريمـن خواهـد بـود که نيکـي و روشـنايي را به جان هـم انداخته و آن دو ناخواسـته به سـتي ِز‬
‫خوبـي خواهنـد رفت و به نابودي همديگر بي پروا ميشـوند‪ .‬که دریغا و دردا‪ ،‬چنين آفت و باليـي در دوران‬
‫باسـتان گريبان سـرزمين ما را در پنجۀ خود فشـرد و افسـوس و صد افسـوس آغا ِز زوال و پایا ِن حماسه‬
‫برين ِ‬
‫ملک نيرومند در دوران باسـتان شد‪.‬‬

‫اکنـون به شناسـاندن اين دو نام نيک سـرزمينمان که بـه جان هم افتادند و به نابـودي هم دليري کردند‬
‫مـي پردازيـم زيرا قهرمانان حکايتي خواهند بود که بزودي آنهـا را خواهيم ديد‪.‬‬

‫يـارم پیـش از اينکه به سـبب سـیر معکوس زمان به عقب رويم‪ ،‬نخسـت بايد با انديشـه خـود به اعماق‬
‫تاريـخ بـر گرديـم‪ ،‬آري به درون قدرتمندتريـن امپراطوري که عالم تاکنون به خود ديده اسـت‪.‬‬

‫ابـر امپراطـوري که از کرانه هاي چين‪ ،‬تمامي اراضي شـمالي (روسـيه و تمامي همسـايگانش)‪ ،‬اروپاي‬
‫آن زمان و شـمال آفريقا را زير سـيتره خود داشـت يعني بيش ازنيمي از اين کره خاکي در پنجه عدالت او‬
‫قرار گرفته بود‪ ،‬باور کردني نيسـت دوسـتم !!‬

‫اکنـون مـي خواهيـم بزرگتريـن نبـرد تاريـ ِخ باسـتان را بـار ديگـر با انديشـه مـان بازسـازي کنيم که‬
‫شـوربختانه اين نبرد در ال به الي خطوط کتاب تاريخ گمشـده و حتي نامي از ابر جنگاوران اين نبرد به جا‬
‫نمانده اسـت‪ ،‬جنگجوياني که پیکارشـان به تزلزل بزرگترين امپراطوري عالم انجاميد‪ ،‬آري تنها با خواندن‬
‫نمـي توانيم حقيقت اين موضـوع را در يابيم‪.‬‬

‫ايـن نبـرد عظيم بين دو سپهسـاالر نامي تمامـي روزگاران در گرفت که اين دو در اسـاطير ما نام آشـنا‬
‫همت حکيم تـوس‪ ،‬همچنين در تاريـخ يوناني نيز ميباشـند‪ ،‬ولي صد افسـوس که چهره‬ ‫هسـتند‪ ،‬البتـه بـه ِ‬
‫آنها امروزه بسـيار کم رنگ اسـت و ناشـناس‪ .‬زيرا که سـرافرازی سـرزمینی بايد براي مردمانش آشـکار‬
‫نشـود البته به اراده ابرقدرتهاي زمان براي اسـتعمار و به ياري قلمنويسـان مزدور اين امر همچنان محقق‬
‫ميشـود‪ .‬دوسـت عزيزم اين امر عاديسـت‪ ،‬جهان ميدان رقابت اسـت اگر عقب بماني ديگران تو را شکست‬
‫علت شکسـت‪ ،‬درماندگي انديشـه مان است آري بايد‬ ‫خواهند داد‪ ،‬بهره بردن از ما دليل بدي ديگران نيسـت‪ِ ،‬‬
‫انديشـه را با تمامي نيرو به حرکت در آورد براي سـرکوب از سـودجويي ديگران از ما‪.‬‬

‫بگذريم به حکايت بپردازيم که وقت کمي باقيسـت و دروازه تاريخ در اتنظارماسـت بايد به آن برسـيم‪ .‬از‬
‫پايان لشکرکشـي خشايارشـا به مغرب آغاز ميکنيم‪ .‬او پس از فتح آتن‪ ،‬در يونان در نزديکي جزيره اي به‬
‫نام سـاالمين متوقف ميشـود و به گفته مورخين غربي آن سـپاه ميليوني پارس از تعداد معدودي از ارتش‬
‫بحـري يونـان شکسـت خـورده و يـک شـبه اروپا را به مقصـد پارس تـرک ميکند يعني يک ناکامـي بزرگ‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪32‬‬
‫بـراي نيرومندترين سـردار جهان‪ ،‬همسـفرم مـي دانم اين گفته را بدرسـتي مي داني زيـرا در کتابهاي تاريخ‬
‫اينچنين نوشـته شـده و بارها به مراتب براي من و تو بازگو کرده اند و ما را با آن ناگسـيخته خفت داده اند‪.‬‬
‫امـا اکنـون اگـر بازنگري به وقايع در طول لشکرکشـي پارس به مغرب انجام دهيم‪ ،‬خواهيم دانسـت که‬
‫خشايارشـا فرمانده اي بسـيار توانا بوده که در جنگها و حتي در بالياي طبيعي و آفت هاي گيتي سرشـت‬
‫و گذر از کوهها و درياها اسـتقامتي سـخت و اسـتواری بي مثال از خود نشـان داده بود‪.‬‬

‫و اين دليل منطقي نمی باشـد و هرگز با راسـتینگی همسـو نیسـت‪ ،‬که آن سپاه سـترگ و ارتش بیکران‬
‫مغلوب تنها ‪ 20000‬نيروي دريايي در آبراهي کوچک شود و بیکباره تمامی کشتیهای جنگی ایران از تمامی‬
‫بندره ها پرشـتاب لنگر بر می کشـند و سـکان می گردانند و عرشه سوی ایران می چرخانند و سپاه زمینی‬
‫نیز از پیاده تا سـواره به سـرعت سـوی ایران چو سـیلی سـرازیر می شـود‪ .‬و به گفته ناپلئون آن چگونه‬
‫شکستيسـت کـه تمامي سـپاه پارس به سلامت بـدون هیـچ در هم رفتگی پرشـتاب به ميهن خـود بر مي‬
‫گردد‪ ،‬آيا اسـم اين شکسـت اسـت يا يک خيالپردازي مورخين يوناني‪.‬‬

‫و يـا بـه قـول مورخين يوناني نمي دانيم که چرا خشايارشـا به يکباره و به سـرعت مغرب را به مقصد‬
‫پارس ترک کرده اسـت درحاليکه همچنان تمامي دريا ها را به محاصره داشـتند‪ .‬پس آنها مي دانسـتند که‬
‫شکسـتي نبوده و اين بازگشـت بيکباره او از غرب به شـرق سـبب آن ميشـود که آنها به سـود خود قلم‬
‫فرسـايي و فراخگويي قلم کنند و تاريخ را به نفع خود بنويسـند يعني يک مصادره به مطلوب تمام عيار‪.‬‬

‫بلـه از اينجـا ماجـراي اسـفنديار اسـاطيري ما پـا در ميان مي گذارد جالب اسـت دوسـت مـن آري همان‬
‫اسـفنديار روييـن تـن در شـاهنامه حکيـم توس‪ ،‬دوسـت عزيزم‪ ،‬مـرا را در ذهنت مورد تمسـخر قـرار ندهي‪،‬‬
‫برايت روشـن خواهم کرد‪ ،‬صبر پيشـه کن تا رسـيدن به دروازه وقت باقیسـت‪ ،‬پرشتاب خواهم گفت و کوتاه‪.‬‬

‫پلـه نخسـت ‪ ،‬ابتـدا ما بايد نيرومندترين فرد ايـران را در زمان باسـتان از البه الي صفحات تاريخ به‬
‫بيرون برکشـيم و سپس بر روي آن تمرکز کنيم‪.‬‬

‫بـر اسـاس تاريـخ يوناني و دسـت نوشـتهها بر روي کتيبه هاي موجـود و کتب مقدس‪ ،‬پـي خواهيم برد‬
‫که خشايارشـا فردي بي رقيب ميباشـد که امپراطوري ايران را به ايرانزمين تبديل کرد(البته پس از فریدون‬
‫بـزرگ ) و عظيـم تريـن لشکرکشـي را در طـول تاريـخ انجـام داده‪ .‬اگـر در تمام اعصـار بخواهند بزرگترين‬
‫سردار و نيرومندترين فرمانده نظامي را بر گزينند آن کسي نيست جز خشايارشا که در تاريخ ايران چهره‬
‫اي بسـيار کم رنگ دارد اما در تاريخ يوناني نخسـتین و آخرين سـرداري بود که فاتح کل عالم باستان شد و‬
‫او بود که اعزام نيروي ميليوني را از شـرق به غرب براي اولين و آخرين بار در کل دوران انجام داده اسـت‪،‬‬
‫بي آنکه وارد جنگي بزرگ شـود و يا سـرداران مغربي براي او مشـکل سـاز شـوند پا در قلب مغرب زمين‬
‫آن زمان گذاشـت‪ .‬البته نام او گسـترده در کتب عهد قديم وعهد جديد آمده اسـت‪ .‬آري خشايارشا بدون خدم‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪33‬‬
‫و حشـم پنج ميليون و هشـتادو سـه هزار نفر مرد جنگي به ترموپيل آورد و شـگفت انگيز اينجاسـت که به‬
‫گفته هرودت پدر مورخين جهان خشايارشـا از حيث و صباحت منظر و قد رسـاترين و اليق ترين مرد در‬
‫اين انبوه جنگجويان بود که از تمامي ملل گسـيل داده شـده بودند‪ ،‬و خط به خط از شـکوه و تناوری او بی‬
‫محابا سـخن رانده‪ .‬آيا اين نيرومند همان اسـفنديار رويين تن نبود؟ دوستم باعث افتخار نيست که بدانيم در‬
‫عالم نظامي بزرگترين ارتش عالم از آن پارسـيان بوده و از کوه و دشـت به قصد دادگسـتري عبور کرده‪.‬‬

‫اوه راه بسـيار سـخت اسـت‪ ،‬مي بيني گذر از اين صخرهها چه مقدار طاقت فرساسـت‪ ،‬نفس تازه کن‪،‬‬
‫حـال مـي پنـداري مـن و تو‪ ،‬دو تن بيش نيسـتيم که مي خواهيم از اين کوه باال بکشـيم زماني نياکان ما پنج‬
‫ميليون نفر را از اين کوهها عبور مي داده‪ ،‬بس شـگفت آور اسـت و باعث مباهات و افتخار‪ ،‬افسـوس که او‬
‫فاتح تمامي اروپا بوده و به اين سـبب با او عداوت و دشـمنی بسـيار ميورزند و نام نيک او را مي خواهند‬
‫از صفحـه روزگار محـو کننـد و بـه شـکر خدا قلـم نويس مزدور هـم کم نيسـت و اين کارهـا را با مهارتي‬
‫ناهمتا انجام خواهند داد و رهسـپاری و گسـیل اين سـپاهِ بی انتها را از کوه و دشـت و دريا که يک شـاهکار‬
‫ِ‬
‫ارتش سر ِخ روسيه‪ ،‬گراند آرمي ناپلئون و‬ ‫نظاميسـت را فسانه و پنداشـته ميدانند‪ ،‬درحاليکه اين مردمان به‬
‫ورماخـت نازي تلويح ًا مي بالند که براسـتي وسـعت تمامي امپراطوريهاي اين فاتحـان را به هم بپيونديم‪،‬‬
‫ِ‬
‫وسـعت ابر امپراطوري ایران نميشـود‪.‬‬

‫يوناني هاي باسـتان او را هم تراز با زئوس بزرگترين خدايشـان مي دانسـتند و او را با نام خداي خدايان‬
‫ياد مي کردند اما همواره او در يکتا پرسـتي ثابت قدم بوده‪ .‬زماني که لئونيداس شـاه اسـپارت به نزد جادوگر‬
‫معبـد دلـف مژيسـتياس مـي رود جادوگر بـه او ميگويد‪(:‬نه زورمندي شـيران و نه قوه گاوهـاي نر جلوي او‬
‫را نمـي توانـد بگيـرد و او به مانند زئوس قدرت دارد و تو و شـاه السـد موني را به دسـت خـود خواهد برد)‬

‫و اعزام نيروي خشايارشا حتي در مخيله و پندارگاه نابغه ترين فرماندهان عالم از قبيل اسکندر بزرگ‬
‫و امير تيمور نمي گنجيده و گنجايش انديشـه هيچ فرمانده جنگي به آن مقدار نيسـت که سـپاه میلیونی را‬
‫از شـرق از کوه و دره و دريا عبور دهد و آنهم بي هيچ شکسـتي به مغرب برسـاند‪ ،‬حال فرومايگي ما نيز‬
‫بر آن شـده که ايرانيان‪ ،‬آن را دروغ بپندارند و آن را خيالپردازي هرودت بدانند‪ ،‬آيا گسـیل ميليون انسـان از‬
‫شـرق به غرب افتخار نيسـت چه رسـد آن رهسـپاری نظامي و رزمی باشـد البته باید گفت‪ ،‬این رهسـپاری‬
‫بـزرگ یـک کـوچ حکومتی بوده برای شکسـتن مرزها و برای برپا کردن تخت شـاهزادگی در سـوی دیگر‬
‫امپراطوری که شـوربختانه این رویای یکتای پارسـی به کابوسـی دهشتناک دگرید‪.‬‬

‫اين حرکت خشايارشا سبب نابودي سرداران بزرگي گردید که مي خواستند به تقليد از او لشکرکشي‬
‫عظيمي همچون او را انجام دهند مانند ناپلون و هيتلر در روسيه‪.‬‬

‫حـال بايـد او را در اسـطوره هـاي ملی ايران بيابيم که امري مهم ميباشـد و مورخين جملگي هماهنگ‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪34‬‬
‫و هم صدا هسـتند که نامي از او در اسـطوره هاي ايراني نیسـت‪ ،‬اما براسـتي اين نيز امري غير منطقيسـت‬
‫کـه حکيـم توس اين فرزانه تمام داننـده او را فراموش کرده باشـد‪.‬‬
‫اکنون ما بايد نيرومندترين فرد را در اسـطوره بيابيم و تنها يک راه باقيسـت و کاري بس آسـان اسـت‬
‫زيـرا بـر همـگان آشـکار ميباشـد که نيرومندتريـن فرد در اسـطوره ايراني رسـتم اسـت‪ ،‬حـال او اعتراف‬
‫ميکنـد کـه اسـفنديار روئيـن تن نيرومندترين جنگاوري ميباشـد کـه او تا کنون بـا او روبه رو شـده و به‬
‫مراتب از خود او (رسـتم) نيرومندتر ميباشـد‪ ،‬بنابراين نيرومندترين فرد نيز ما از دهان قدرتمندترين فرد‬
‫درون اسـاطيرايران يعني رسـتم مي شنويم‪.‬‬

‫حال خشايارشا و اسفنديار روئين تن به عنوان نيرومندترين شخص در عالم باستان براي ما آشکار ميشود‪.‬‬

‫‪ -2‬همسفرم از لغزش سنگها نترس پا به صعود بگذار‪ ،‬اکنون در جستجوي شخصي بايد باشيم که‬
‫مروج دين زرتشـت در عهد باسـتان بوده اسـت و در آن بسيار کوشـا و حتي پا از حد افراط فراتر نهاده‪.‬‬

‫آري خشايارشـا در حقيقـت بـراي سـه منظـور به مغرب سـپاهی بـزگ گسـیل داد‪ -1 :‬گسـترش دين‬
‫زرتشـت‪ -2 ،‬بـر پـا نمـودن تخـت شـاهزادگی‪ -3 ،‬یکپارچگی سـرزمین ایـران چو عهـد فریدون‪.‬‬

‫آری او بـه ایـن دالیل ارتشـی به آن عظمت را به آن سـوي گيتي برد نه بـراي رويارويي با يونانيان زيرا‬
‫شـاهان ایران اهميتي چندان به آن ممالک نمي داده اند‪ .‬از کرداش چنان پیداسـت که گسـترش آیین زرتشت‬
‫بـرای او بسـیار مهـم بـوده و حتـي ايـن افـراط گرايـي را در شلاق زدن او بـه دريا خواهيم فهميد کـه او به‬
‫مخالفت با آيين ميترا برخاسـته که آيين رايج آن زمان در سراسـر جهان بود و او غير مسـتقيم آناهيتا را‬
‫مـورد ناسـزا قـرار ميدهد‪ ،‬زيـرا او و پدرش داريوش بزرگ مخالف آيين دوگانه پرسـتي بودند‪ ،‬و سـيصد‬
‫ضربـه شلاق هـم به آن ميزنـد و مي دانيم که الهـه آب در آيين ميترا‪ ،‬آناهيتا ميباشـد‪.‬‬

‫و در اسـطوره نيـز خواهيـم ديـد که اسـفنديار يک زرتشـتي تمام عيار بـوده و او مهمترين مـروج آيين‬
‫زرتشـت در شـاهنامه حکيم طوس ميباشـد‪.‬‬

‫‪ -3‬حـال بايـد بـه حريـف او بپردازيـم دوسـتم کـه شنيدنيسـت‪ ،‬توجه به سـختي راه مکن گـوش به من‬
‫بسپار‪.‬‬

‫اسـفنديار پـس از موفقيـت خود در هفت خوان به جنگ کسـي مـيرود که او نيز فردي نيک ميباشـد و‬
‫قبـل از رويارويـي‪ ،‬رسـتم بـه او پندهاي بسـيار ميدهد و در آخر هر دو پشـيمان از کردۀ خود ميشـوند‪.‬‬

‫حال خشايارشـا پس از بازگشـت از اروپا بدسـت اردوان که يکي از فرماندهان نيک ايران بوده کشته‬ ‫و‬
‫ميشـود‪ .‬شـگفت اسـت کـه ما در اينجـا هيچ اطالعـي از وقایع داخلـی ایران نداريـم‪ ،‬درحالیکه هـرودت در‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪35‬‬
‫همین زمان پا به عرصه وجود گذاشـت و کتزیاس پزشـک اردشـیر دوم با فاصله بسیار کمی از این رویداد‬
‫می زیسـته‪ ،‬بسـی مایه حیرت اسـت که این مورخین به چه سـبب از این رویداد ها چشم پوشـانده اند و در‬
‫متون جدید تنها در یک صفحه شـرح حال و گزارش مرگ سـه شاهنشـاه هخامنشی دیده می شود‪ ،‬چطور‬
‫ممکن اسـت در مورد مرگ بزرگترین شاهنشـاه زمانشان سـخنی به درازا نرانده باشند و فقط کشنده او را‬
‫مشـخص کـرده انـد‪ ،‬و حتی در مورد مرگ داریوش که بسـیار مهم می باشـد یا فوت کـوروش بزرگ دیده‬
‫بـه غفلـت گشـوده انـد‪ .‬درحالیکه در مورد جزئیاتی سـبک و کوچک به درازا سـخن و تحلیلها کـرده اند‪ ،‬که‬
‫بی شـک این متون بر گرفته از نسـخ اصلی این مورخین نیسـت و هر روزه پیرو سـلیقه و قدرت زیر سـایه‬
‫اسـتعمار متون این مورخین تغییر می یابد‪.‬‬

‫پـس اردوان و رسـتم حريفان خشايارشـا و اسـفنديار هسـتند که هر چهار تـن در تاريخ افـرادي وطن‬
‫پرسـت ميباشند‪.‬‬

‫همسـفرم گامهـا را بلنـد تر بـردار که مـي خواهيم به ديدار رسـتم رويم من جـاي تو بودم‪ ،‬بـراي ديدن‬
‫قدرتمندتريـن مرد عالـم‪ ،‬دالوري مي کردم‪.‬‬

‫اردوان همانطور که به آن آگاهيم‪ ،‬اردوان يا آرتافرن يکي از هفت تنان و هم قسـمان ميباشـد که در کتیبه‬
‫به نام وین َدفرن آمده که شـوربختانه یک نام مجعول می باشـد ( به تفصیل سـخن رانده خواهد شـد ) که دولت‬
‫پـارس را از زيـر فرمـان بردياي دروغين يا گئومات غاصب رهانيد و داريوش بزرگ که او نيز يکـي از آن دالوران‬
‫بـوده را بـه پادشـاهي مـي رسـانند‪ ،‬در حقيقت آنها امپراطـوري که کـوروش بزرگ بنياد نهـاده بـود را بار ديگر‬
‫بازسـازي ميکنند و به شـوکت آن بيش از پيش مي افزايند و به همت آن هفت تن بود که امپراطوري هخامنشـي‬
‫‪ 250‬سـال ابرقـدرت بـي چـون و چـرا جهـان باسـتان ميشـود‪ .‬بي شـک و ترديد امـور امپراطوري هخامنشـي‬
‫تنهـا در دسـت داريـوش بـزرگ نبود بلکه در دسـت هفت دالور بود که بواسـطه آنها تمامي عالم از آن پارسـيان‬
‫ميشـود‪ .‬نـام آنها چنين بـود (اردوان‪ ،‬اتان‪ ،‬ماردانيو‪ ،‬ويدرن‪ ،‬مگابيز یا بعغابوخش‪ ،‬اردومنيـش و داريوش بزرگ)‬
‫اما متاسـفانه به غير از اتانس هر کدام به داليلي در زمان خشايارشـا جان خود را فداي سـرزمين پارس ميکنند‪،‬‬
‫و در کتـاب جمهـوري افالطـون و هـرودت بـه مراتـب گفتگوهـاي آن هفت تن که پايه و اسـاس واژگان سياسـت‬
‫امروز ميباشد و بسياري از مفاهيم همچون دموکراسي‪ ،‬موبوکراسي‪ ،‬اصالت جمع و اصالت فرد به گستردگي‬
‫از جانـب آنهـا بيـان شـده‪ .‬ولی به هـزار درد و دریغ‪ ،‬به مدد بیگانگان نام آنها از یادها رفـت‪ ،‬و نام پاک هر کدام به‬
‫خاک فراموشـی بر پیکر پاکشـان فرو ریختند‪ .‬گویی کفتارانی‬ ‫همت مقلدا ِن مورخ نما‪ ،‬بر گو ِر نیسـتی در غلتید و ِ‬
‫زنده و سـرگردان پس از هزاران سـال در بیابان اسـتخوا ِن شـیری کهنه مرده را می یابند‪.‬‬

‫هیـچ سـرانجام و فرجامـی از هفـت تن که جهـان را دگرگون کردند در کتابهای تاریخ کنونی نیسـت‪ .‬نامی از‬
‫آنها که از باز پس گیری تخت پارس از گئومات‪ ،‬تا گسـترش سـرزمینی به وسـعت یک جهان و نهادن قانونی بی‬
‫نظیر بر قلمرو جهانی که هنوز عالم امروز در حسـرت وضع چنین قانونیسـت‪ ،‬نمانده‪ .‬جهالت زمانی وسـعت می‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪36‬‬
‫یابد که حس کنجکاوی و پژوهندگی از میان رود‪ ،‬و چو کاهالن بی چون و چرا پذیرای سـخنان دیگران شـویم‪.‬‬

‫چـرا از خـود هرگـز نمی پرسـیم که سرنوشـت این هفت تن کـه داریوش به مراتـب آنها را بـرادر خود‬
‫می خواند‪ ،‬درتاریخ ناپیداسـت‪ ،‬آیا هرودت نیز در باب این هفت تن هیچ سـخن نرانده‪ ،‬درصورتیکه در عهد‬
‫آنهـا پا به عرصه گیتی گذاشـت‪.‬‬

‫در جهـان امـروز برای اینکه حماسـه سـازان ایران بر فرزندانشـان چهـره هویدا نکنند‪ ،‬پنج تـن از آنها از‬
‫خطوط تاریخ پاک شـدند‪ .‬و تنها دو تن ماندند‪ ،‬یکی که شاهنشـاه شـد و دیگری به قدر مقامی واال داشـت که‬
‫نمی توانستند سهل و آسان نام او از سیمای تاریخ بزدایند‪ ،‬ولی چون سرانجام آن مرد با فرجا ِم بزرگترین‬
‫قهرمان ما در اسـطوره همسـو بود‪ ،‬بسـیار خطرآفرین برای بیگانگان می شد‪ ،‬می بایست کاری انجام دهند‪.‬‬

‫نامش را شـکاندند و سـمتهای گوناگون به او دادند‪ ،‬و نسـبت فامیلی با شاهنشـاه ایران پیدا کرد و چو‬
‫داریـوش بـزرگ او را در کتیبـه هـا برادر قسـم خـورده خود خوانـده بود‪ ،‬این سـخن را بهانه قـرار دادند و‬
‫سـود جسـتند و او را برادرش خواندند‪ ،‬در صورتیکه در متون کهن خود مغربیان هیچ از نسـبت فامیلی او‬
‫بـا داریـوش یاد نشـده‪ ،‬تنهـا این گفته ها در متون صد سـال اخیر پیداسـت‪.‬‬

‫البتـه دوسـت عزیـزم زمانیکـه اسـتادان بـزرگ فرماسـیون تاریخ بر ما بنویسـند‪ ،‬همین خواهد شـدو‬
‫فردوسـی را تنهـا داسـتاپرداز خیالـی می پندارند‪ ،‬زیرا از کتاب گرامی او بسـیار وحشـت دارنـد‪ ،‬و خود می‬
‫دانند که سـخنان او به تمامی بر پایه هوده و حق نوشـته شـده و با راسـتینگی بکلی همخوانی دارد‪ .‬دوستم‬
‫در مدت این سـفر بتدریج چهره اردوان بر شـما آشـکار خواهد شـد‪.‬‬

‫آری‪ ،‬اردوان هميشـه مشـاور داريوش بزرگ و خشايارشـا بوده که بعضي مورخين او را برادر ناتني‬
‫داريـوش بـزرگ مـي دانند و به گفته خود از زمان کـوروش در ارتش پارس خدمت ميکرده و از فرماندهان‬
‫بـزرگ بـوده و در کتیبـه داریـوش بـزرگ از او بنـام وین َدفـرن یـاد شـده که هیچ نسـبتی با او نداشـته تنها‬
‫بـرادران قسـم خورده ای بودنـد که گئومـات را از تخت فرو میافکنند‪.‬‬

‫همسـفر گامـي بلنـد بردار اين صخره سختيسـت‪ ،‬آري دوسـتم الزمسـت‪ ،‬يک نيم صفحـه از تاريخ آن‬
‫زمان را ورق بزنيم و خواهيم ديد که اردوان به دسـت اردشيردرازدسـت کشـته شـده اسـت و اردشـير نه‬
‫تنها به او بلکه کينه ها نسـبت به خاندان او روا داشـته اسـت و از اين بابت ميباشـد که او را درازدسـت مي‬
‫خواننـد زيـرا پايـه مفاهيـم زبانـي آن دوران دراز دسـت بـه معناي بي حرمتي يا حرمت شـکن اسـت نه به‬
‫معنـاي صاحـب ممالـک گسـترده و نه به معناي داراي دسـتهاي بلنـد که به خطـا‪ ،‬آن در تاريخ جـا افتاده‬
‫اسـت زيـرا عيـن اين کلمه (دراز دسـت) در کتيبه بيسـتون به معني بي حرمتي آمده اسـت‪.‬‬

‫البته رسـتم در شاهنامه حکيم طوس در واقع يک نفر نميباشد‪ ،‬منظور حکيم توس دالورترين‬ ‫رسـتم‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪37‬‬
‫جنگجـو و بزرگتريـن پادبـا ِن تخـت و تـاج در زمان هر يک از پادشـاهان ایران به رسـتم ملقب شـده اسـت‬
‫در اصـل انهـا رسـتميان ميباشـند‪ .‬در واقع حکايتي کـه مي خواهيم پـا در آن بگذاريم اشـاره به بزرگترين‬
‫پادبـان تخـت و تاج در زمان داريوش بزرگ و خشايارشـا دارد يعني رسـت ِم زمـان در آن برهه از تاريخ چه‬
‫کسـي اسـت که با حماسـه هاي ايران همسوسـت‪ .‬به معني کامل رسـتم يعني يکي از سلاطين قضا براي‬
‫دفع خصوم‪ ،‬در حقيقت جنگجويان گمنامي که شمشـير ميزدند براي سـرفرازي و شـوکت سرزمينشـان‬
‫نـه آنکـه جويـاي نـام و يا قدرت باشـند و اين بزرگترين شـاهکار حکيم توس اسـت که به سـرداران گمنام‬
‫ميپـردازد نـه شـاهان‪ ،‬حتـي بـدون تکيه بر قدرت رسـتميان هيچـگاه کوروش به کوروشـي نميرسـيد و‬
‫نامش بر عرصه روزگار نميدرخشـيد‪.‬‬

‫رسـتم براي همگان مشـهود ميباشد که وفادارترين مدافع سـرزمين پارس در اسطوره هاي ايرانزمين‬
‫بوده اسـت و او نيز بواسـطه نيرنگهاي بهمن کشـته و بهمن نيز چنان بي آزرمي به خاندان رسـتم روا مي‬
‫دارد که حکيم توس او را ننگين پادشـاه مي نامد و ميگويد(نابود باد تخم اسـفنديار)‪..‬‬

‫زمین باد بی تخم اسفندیار‬ ‫َمبیناد چشـم کس این روزگار‬ ‫ ‬

‫و نيز در بهمن نامه آمده اسـت که او عليه خاندان رسـتم لشـکري به سيسـتان ميکشـد‪ ،‬زال پير‪ ،‬فرامرز و‬
‫پسرش سام و دو دختر رستم بانو گشسب و زربانو‪ ،‬بهمن را سه بار تا باخترعقب مي نشانند ولي سرانجام‬
‫زال اسـير و فرامرز کشـته و باقيمانده خانواده به سـوي کشـمير فراري ميشوند‪ .‬و بهمن دو دختر رستم را تا‬
‫کشـمير و هند دنبال ميکند و به بندشـان ميکشـد و همچنين آذر برزين پسـر فرامرز و دو پسـر زواره برادر‬
‫رسـتم را بـه چنـگ مـي آورد و آنـگاه بر سـر گور خانـواده زابلي مـي رود و گورشـکافي ميکنـد و باقيمانده‬
‫مـردگان را مـي ربايـد و به معناي حقيقي يک حرمت شـکني يا درازدسـتي به خانواده يگانه يل ايران باسـتان‪.‬‬

‫و به نقل از مورخ باستان کتزياس پزشک اردشير دوم‪ ،‬اردوان صاحب قوم و قبيله متنفذي در خراسان‬
‫بـزرگ بـوده و حتـی هفت فرزندش سپهسـاالر بـزرگ در ایران بـوده اند‪ ،‬تا آنکه در جدال سـختي همراه با‬
‫پسـرانش به دسـت اردشير اول کشته ميشوند‪.‬‬

‫در نتيجه هم بهمن و هم اردشيردرازدسـت فرزندان اسـفنديار و خشايارشـا در اسطوره و تاريخ‪ ،‬نامي‬
‫ننگين از خود به جا گذاشـتند‪.‬‬

‫و اکنون برابر گفته هاي مورخين در عهد اسالم از قبيل ابوريحان بيروني در اثارالباقيه‪ ،‬مسعودي در مروج‬
‫الذهـب‪ ،‬ثعالبـي در غـرر اخبار ملوک الفرس و سـيرهم‪ ،‬حمزه اصفهاني‪ ،‬ابن اثير در تاريخ کامـل‪ ،‬و تاريخ طبري‬
‫و بلعمي‪ ،‬بهمن همان اردشـير دراز دسـت ميباشـد و در اينجا اسـت که کار ما بيش از پيش آسـان ميشود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪38‬‬
‫آري دوسـت من باورنکردنيسـت‪ ،‬بودن اردشـير درازدسـت براي امپراطوري پارس گران افتاد‪ ،‬نه تنها‬
‫باعث جنگهاي داخلي شد بلکه تمام جنگهاي پلوپونزي در مغرب بين اقوام مغربي اسپارت و يونان و السد‬
‫مونيها که به بزرگترين جنگهاي داخلي دنياي باسـتان معروف اسـت‪ ،‬به تمامي دسيسـه هاي اردشير دراز‬
‫دسـت (اول) بـود او بـر خالف پدرش خشايارشـا بزرگ از نيروي نظامي سـود نمي بـرد و همواره تکيه بر‬
‫دسيسـه هـاي سياسـي داشـت‪ ،‬و چنان مغربيـان را به گنـداب فالکت فرو بـرد که پس از دويسـت و پنجاه‬
‫سـال دسـت انـدر دسـت هم دادند و به سـرکردگي اسـکندر بـه خونخواهي بر خاسـتند و با چنـگ ودندان‬
‫خـودرا به سـرزمين پارس رسـاندند (جلـد دوم اين کتاب حقايقي را در مورد اسـکندر بيان ميکند)‪.‬‬

‫‪ )4‬مدت زندگاني و طول عمر‬


‫خشايارشا و اسفنديار هر دو در سنين ميانسالي (حدود پنجاه)به آغوش مرگ مي روند و حال اردوان‬
‫و رسـتم هم در تاريخ يوناني و هم در اسـطوره ايراني عمري دراز داشـتند‪.‬‬

‫‪ )5‬پدر‬
‫در اسـطوره هاي ايران زمين زرتشـت در زمان لهراسـب پدر گشتاسـب‪ ،‬وپدربزرگ اسـفنديار ظهور‬
‫ميکنـد و گشتاسـب شـاه بـه دين زرتشـت روي مـي آورد و مـروج آن در تمام گيتي ميشـود در حاليکه‬
‫قبـل از او آيين ميتـرا رواج بود‪.‬‬

‫در تاريـخ‪ ،‬ايـن رويداد نيز ديده ميشـود آنهـم در زمان داريوش بزرگ پدر خشايارشـا‪ .‬داريوش بزرگ‬
‫نخسـتین مروج دين زرتشـت بوده در صورتيکه هيچ کتيبه اي قبل از زمان داريوش بزرگ حتي در دوران‬
‫کمبوجيـه وکـوروش بـزرگ که گوياي گرايشـهاي آيين زرتشـتي و نمادِ اهورا مزدا باشـد‪ ،‬ديده نميشـود‬
‫(پـس از ورود کـوروش بـزرگ بـه بابـل او فرماني صـادر مي کند کـه اکنون معروف به منشـور حقوق بشـر‬
‫مي باشـد‪ ،‬حتـي در آن نامـي از خداي زرتشـت يا اهـورا مزدا به چشـم نمي خـورد و در صورتیکـه در آنجا‬
‫نـام مـردوک و بعـل و نبـو خدایان آن زمـان که مردمـان باسـتان به آنان بـاور داشـتند‪ ،‬بر زبـان می آورد‬
‫) و در روی مقبره این نامدار‪ ،‬نماد اهورا مزدا نیز دیده نمی شـود و یک نشـانه برجسـته برای همسـانی او‬
‫با کیخسـروی بزرگ می باشـد زیرا ظهور زرتشـت پس از کیخسرو در زمان لهراسب بوده‪ ،‬البته نبپندارید‬
‫کـه او مـردی خدانشـناش بوده‪ ،‬کوروش یا کیخسـرو بـزرگ خود صاحب طریقت بوده کسـی که با رفتار‬
‫نیکش از زمین به آسـمان پیوست‪.‬‬

‫و در بیشـتر مـدارک زرتشـتی و متـون تاریخـی از جملـه ارداویـراف نامـه‪ ،‬گفته هـای بهرام پـژدو زمان‬
‫زیسـت زرتشـت گرامـی را در ‪ 2550‬سـال پیـش گفته اند‪ .‬دوسـت من کمـي افراط باعث عقـب ماندگي ما نيز‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪39‬‬
‫هسـت‪ ،‬اگر به کسـي بگوييم که زرتشـت گرامي در زمان پدر داريوش بزرگ پا به عرصه روزگار گذاشـته‪،‬‬
‫همـگان بـه تـو ناسـزا ميگويند‪ ،‬زيرا آنها باور دارند که شـش هزار سـال پيـش او در اين عالم مي زيسـته اما‬
‫اين چنين نيسـت‪ .‬ويشتاسـب نام پدر داريوش ميباشـد کـه در زمان کوروش بـزرگ و کمبوجيه فرمانروای‬
‫خراسـا ِن بزرگ بوده يعني همان ناحيه اي که زرتشـت ظهور کرد و به دربار ويشتاسـب رفت و با پشـتيباني‬
‫او زرتشـت توانسـت ديـن خـود را تبليـغ کند و بديهي اسـت که زمانيکـه داريوش به تخت مي نشـيند راه پدر‬
‫خـود را ادامـه مـي دهـد و او نيـز به دين زرتشـت مي گرود يعني يک تغيير ديـن پس زمان کـوروش بزرگ و‬
‫کمبوجيه و در زمان خشايارشـا به تمامي عالم آن زمان پراکنده شـد‪ ،‬از آن به بعد اسـت که ما در کتيبه ها و‬
‫دسـت نوشـته هاي سـنگي نام اهورامزدا را مي بينيم و داريوش و خشاريارشـا به آن اقتدا ميکنند‪.‬‬

‫از جانـب ديگـر‪ ،‬در اسـطوره هـاي ايرانزميـن گشتاسـب شـاه‪ ،‬شـاهي دادگسـتر و نيرومنـد بـوده و‬
‫دالوريهاي بسيار از آن در شاهنامه فردوسي و اساطير ياد شده است‪ ،‬اما پس از ساليان به شاهي مستبد‬
‫و خودکام و خودرای تبديل ميشـود که اين تنها اختالف بين گشتاسـب و داريوش بزرگ ميباشـد (البته‬
‫تغيرات بسـيار اسـت به مانند طول عمر که اين مسـائل در مورد اسـطوره امري عادي است) زيرا در تمامي‬
‫اسـناد مکتوب که در ملل ديگر يافت شـده اسـت از داريوش بزرگ‪ ،‬بزرگترين شـاه عالم نام برده شـده و‬
‫حتي مورخين معاصر او را با فراعنه مصر مانند توت ميس سـوم و پادشـاهان بزرگ آسـور مانند سارگن‬
‫دوم و آشـور بانـي پـال و پادشـاهان بابـل ماننـد بخت النصر اول مقايسـه کرده و به اين نتيجه رسـيده که‬
‫داريـوش اول از آن ازمنـه تـا حـاال بزرگتريـن شـاه تاريـخ بوده اسـت و اگر کمي عميق تـر بنگريم خواهيم‬
‫فهميد که تنها فاتحي بوده که قدم به سـرزمينهاي شـمالي يعني سکاييه که همان روسيه کنوني بوده نهاده‬
‫و به آنجا وارد شـد و گام به گام آن سـرزمين را پيروزمندانه پيمود و آن سـرزمين را ضميمه دولت پارس‬
‫کرد و چنان سـتون فتح را در آنجا برافراشـت که تا ‪250‬سـال هيچگونه شورشـي َعل ِم طغيان بر نداشـت‬
‫و حتـي از آن پـس در خدمـت ارتـش بـزرگ ايران انجام وظيفه کردند‪ ،‬اين در حاليسـت که نه اسـکندر و نه‬
‫امپراطوري رم پا در آن سـرزمين ننهادند و شـارل دوازدهم و فرمانروايان عثماني و سـرداران لهستاني در‬
‫آن ناکام ماندند و باتالقي شـد تا ناپلئون با ارتش گراند آرمه ششـصد هزار نفري در نبرد بوردينهو در آن‬
‫بکلي فرو رود و هيتلر شکسـتي را در آنجا چشـيد که منجر به نابودي او شـد‪ ،‬آري اين همان سرزمينيست‬
‫کـه داريـوش هخامنشـي از آن عبور کرد و به آن دسـت انداخت‪.‬‬

‫امـا وقايعـي‪ ،‬در اواخـر عمـر ايـن امپراطور با عظمـت رخ داده اسـت‪ ،‬که جاي درنگ ميباشـد‪ ،‬زيـرا در‬
‫اواخـر عمـر او هـرج و مـرج بسـيار در اياالت ايـران مانند بابل و مصر ديده ميشـود که مي تـوان با وقايع‬
‫زمـان گشتاسـب شـاه همخواني داد‪ .‬دوسـت من اميد دارم تحقيقـي در آينده از سـوي فرزنـدان او بر روي‬
‫اواخـر سـلطنتش انجام شـود زيرا که‪ ،‬حتي زمـان فوت او را مورخين يوناني سـاليان دراز بعـد از او که در‬
‫خـارج از ابرامپراطـوري پـارس بسـر ميبردند مکتـوب کرده اند و هيچ اسـنادي از مورخين پارسـي بر جا‬
‫نمانده اسـت‪ .‬که چگونگی مرگ او بسـیار حائز اهمیت اسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪40‬‬
‫جانم چه گفتي همسفرم ؟‬

‫نه اين دروازه چيزي را بيآنکه در انديشـه به جسـتجو نپردازيم به ما نشـان نمي دهد‪ ،‬براي رسـيدن به اين‬
‫ِ‬
‫گشـايش‬ ‫دروازه فتـح قلـه الزم اسـت‪ ،‬بـراي هميـن من اکنون درباره اين نبرد صحبت ميکنم زيرا تنها طلسـ ِم‬
‫دروازه تاريخ عميق کاويدن اسـت و بس‪ .‬اميدوارم در مورد اواخر حکمفرمايي داريوش بزرگ کسـاني انديشـه‬
‫شـان را بگشـايند تا دروازه به آنها حقايق را بطور کامل نشـان دهد‪ ،‬فوت او در چه زمان بوده و چگونه‪.‬‬

‫از طرفـی دیگـر داریـوش تنهـا شـاه باسـتانی بود که مغ هـا را عزل قـدرت نمـود و اختیـارات را از آنها‬
‫گرفت و با آنان از در دشـمنی در آمد‪ ،‬و در اسـطوره نیز گشتاسـب نیز تنها شـاهی بود که دسـت به چنین‬
‫عملی می زند و با موبدان به سـتیز می پردازد و آیین زرتشـت را جایگزین مذهب پیشـین ایران می نماید‪،‬‬
‫تشـابهات این دو شـاه‪ :‬آیین زرتشـت به رسـمیت شناخته می شـود‪ ،‬جنگ میان او ومغ ها پدید می آید‪ ،‬هر‬
‫دو شـاهی می باشـند که از فرزندیا نواده کوروش نیسـتند بلکه هم ریشـه اند‪ ،‬هر دو ریشه پارسی دارند اما‬
‫اهل خراسـانند‪ ،‬آری داریوش در اصل شـاهزاده پارتی و پارسـی بوده که ریشـه در دو سو داشته و رشد و‬
‫نمو او به تمامی در خراسـان بوده‪ ،‬زیرا پدر او ویشتاسـب والی خراسـان یا شـاه قسمت شرقی امپراطوری‬
‫ایـران در زمـان کـوروش بـزرگ (کوروش سـوم) بود و در زمان کمبوجیـه والی پارس می گـردد‪ ،‬و او نیز‬
‫شـاهزاده پـارت بـوده‪ ،‬و قابل توجه اینسـت که آن هفت تن جملگی سـردارانی در خطه خراسـان بـوده اند‪،‬‬
‫و ویشتاسـب و داریوش با تکیه بر آن سـرداران توانسـتند بردیای دروغین را از تخت پایین کشـد و قیام‬
‫ماگوفانی یک قیام لشـکری بوده نه هفت تن وارد کاخ شـوند و مخفیانه گئومات را از دم تیغشـان بگذرانند‪،‬‬
‫بلکـه گئومـات به ماد می گریـزد و او را در آنجا به خاک تسـلیم میافکنند‪.‬‬

‫جانم گفتی در کتیبه ها اینچنین نوشـته شـده که آن هفت تن پارسـی بوده اند‪ ،‬چنین ترجمه شـده‪ ،‬نام‬
‫هرکـدام از آنهـا ریشـه در نامهای پارتـی دارد‪ .‬هرگز نمی توان به ترجمه کتیبه های که دیگران بر ما ترجمه‬
‫کردنـد‪ ،‬تکیـه کـرد‪ ،‬در کتیبه بیسـتون بند با بند دیگر در تناقض می باشـد‪ ،‬افـزون بر آن‪ ،‬هرگاه پافشـاری‬
‫در مطلبی به چشـمانت خورد بدان غرضی در آن اسـت تا ما با تکیه بر آن به حقیقت نرسـیم‪ ،‬همچو اینکه‬
‫هفـت تنـان را پارسـی مـی داننـد‪ ،‬در حقیقـت آنها سـردارانی بودنـد که در خطه پـارت خدمت مـی کردند و‬
‫مهمترین مرزبانان ما از آن قسـمت بوده اند‪ ،‬و بر خالف آنچه که می گویند‪ ،‬حکیم فردوسـی از قوم پارتی‬
‫و اشـکانی سـخن بـه میان نیـاورده‪ ،‬باید گفت نـام دیگر این کتـاب پارتنامه مـی باشـد‪ ،‬آری از زمان ظهور‬
‫رسـتم بزرگ تا آخرین مرزبان ایران رسـتم فرخزاد‪ ،‬شـجاعت این قوم به قلم اسـتاد به رشـتۀ نظم کشیده‬
‫حکایـات رنگارنـگ و روح بخـش کـه از وجود و بودن سـرداران پارتی نشـات گرفته‪ ،‬آسـمان‬‫ِ‬ ‫مـی شـود و‬
‫دالوری را بـه هیجـان و شـور و شـوق در مـی آورد و خاطـر ایرانیـان را گشـاده می نماید و وقـت را بر ما‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪41‬‬
‫خـوش مـی کند همچو (گودرز‪ ،‬گیو‪ ،‬گسـتهم‪ ،‬رسـتم‪ ،‬بهرام‪ ،‬طوس‪ ،)...‬همسـفرم در حقیقـت کتاب حکیم در‬
‫دوسـو بـه مـوازات هـم در حکایات گوناگون پیش می رود و شـرح وقایع می کند‪ ،‬یک سـو مرزبانان پارتی‬
‫و دیگری تختبانهای پارسـی‪ ،‬و اگر نیک و عمیق بنگریم خواهیم دید در دو سلسـله باسـتانی ایران مرزبانی‬
‫بـر دوش پارتیـان بـوده و پادبانی از تخت بر گرده پارسـیان‪.‬‬

‫حـال آن شـش سـردار زیـر فرمان شـاهزاره پـارت که ریشـه در خانواده پارس داشـتند بـه قیام بر علیه‬
‫گئومـات بـر می خیزند‪ ،‬و اردوان یا ارته فرن نیز سـر فرمانده قسـمت شـرقی امپراطوری ایران بـود در زمان‬
‫ویشتاسـب شـاه‪ ،‬و اردوان یک نام اصیل پارتی می بوده‪ .‬چنان نامی در خور سـتایش که در سلسـله اشکانی‬
‫بزرگ و سرورشـان یعنی اردوان پارتی‬‫ِ‬ ‫پنج پادشـاه به این نام بر تخت می نشـینند‪ ،‬و پادشـاهان اشـکانی به‬
‫که سـر حلقه جنگاوران در دوران هخامنشـی بوده و نفوذ بسـیار در دربار و امور سیاسـی داشـته اقتدا می‬
‫کنند و نامش را همواره گرامی می دارند زیرا عزل و نصب سـه پادشـاه هخامنشـی در دسـت او بود‪.‬‬

‫‪ )6‬بگذريـم حـال بايـد بپردازيـم بـه نياکان آنهـا‪ ،‬از اسـطوره آغـاز ميکنيـم در دوره کيانيـان در زمان‬
‫پادشـاهي کيکاووس‪.‬‬

‫هـم قدمـم براحتي مي توان نامهاي اسـاطيري را در تاريخ حقيقي بيابيم اما نمـي دانم چرا تا کنون به آن‬
‫نيانديشـيدهاند‪ ،‬آري کيکاووس همانطور که ميداني پدر سـياوش و پدربزرگ کيخسـرو ميباشـد‪ ،‬سياوش‬
‫با دختر افراسـيب به نام فرنگيس ازدواج ميکند و ثمره ان کيخسـرو ميشـود در نتيجه افراسـياب نيز پدر‬
‫بزرگ کيخسـرو اسـت‪ ،‬و افراسياب خون سـياوش را ناروا برزمين ميريزد و سپس پس از مدتي کيخسرو‬
‫بـه انتقـام پـدر بـر پدربزرگ خود ميتازد و سـپس ملک او را زير سـلطه خـود در مـي آورد و از آن به بعد‬
‫ميباشـد که بر شـوکت دوره کيانيان بيش از پيش افزوده ميشـود‪ .‬اين را همه شـاهنامه خوانان مي دانند‪.‬‬

‫عين چنين روايتي در تاريخ که همه ما به آن واقف هستيم در زمان کوروش بزرگ ديده ميشود‪.‬‬

‫کوروش حاصل ازدواج شـاه پارس کمبوجيه و دختر شـاه ماد يعني آسـتياگ‪ ،‬ماندانا ميباشـد که پس از‬
‫مدتي کوروش بر ضد پدر بزرگ خود(آسـتياگ) ياغي ميشـود و او را از تخت به پايين ميکشـد و بر ملک او‬
‫دسـت مي اندازد که آن سـر آغاز فصلي تاره از فتوحاتش ميباشـد‪ ،‬مشـاهده ميکنيد که اين روايت تاريخي‬
‫دقيقا انعکاسي از داستان اساطيري ایرانیان است‪ ،‬تنها تفاوتي که مي توان ديد در نامهاست‪ ،‬در نتيجه براحتي‬
‫خواهيم فهميد که کوروش بزرگ همان کيخسـرو ابولقاسـم فردوسي و آستياگ همان افراسياب ميباشد‪.‬‬

‫ِ‬
‫خودپرسـت خود مي تازند و هردو حاصل پيوند دو طايفه مختلف هسـتند‬ ‫هر دونيک نام و بر پدر بزرگ‬
‫و سـرزمين پـارس در زمـان آن دو به شـوکتي بي مثال دسـت پيـدا ميکند و خصايص رفتاري روايت شـده‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪42‬‬
‫از آن دو دقيقا مشـابه هم ميباشـد و کيخسـرو پادشاهيسـت مقدس و کوروش بزرگ نيز تنها پادشـاهي در‬
‫طـول تاريـخ اسـت که از آن همسـان يک پيغمبر به پاکـي ياد ميشـود و او را برابر پيامبران بـزرگ مي دانند‪.‬‬

‫زافراسياب و ز کاووس کي‬ ‫ ‬


‫نسـب از دو سـو مي برد نيک پي‬

‫حکيم فردوسي‬

‫سياوش (پارس) ‪ +‬فرنگيس (توران)= کيخسرو‪ ،‬افراسياب (پدر بزرگ)‬

‫کمبوجيه (پارس)‪ +‬ماندانا (ماد) = کوروش بزرگ‪ ،‬آستياگ (پدربزرگ)‬

‫بههمينآسودگياسطورهبهحقيقتدگريد‪.‬‬

‫در حقيقت شاهنامه يک رمزنامه و اسرارنامه است که تا کنون گشوده نشده‪.‬‬

‫آيا نوادگان آن دو نيز با هم همخواني دارند مي داني؟‬

‫جواب آري ميباشـد دوسـت من‪ ،‬دقيق ًا از زمان کيخسـرو تا بهمن پنج نسـل ميگذرد و در تاريخ مکتوب‬
‫شـده از کوروش بزرگ تا اردشـير درازدسـت پنج نسـل بر تخت پادشـاهي تکيه ميزنند‪ ،‬نکته اينجاست که‬
‫لهراسـب و گشتاسـب فرزند و نوۀ کيخسرو نيسـتند و داريوش نيز نوه کوروش بزرگ نميباشد‪ ،‬هر دو هم‬
‫ريشـه شـاهان قبل از خود هسـتند‪ ،‬اينجا نيز مي توان يک تشـابه ميان تاريخ و اسـطوره ديد‪ ،‬در مسي ِر تخت‬
‫يا شـاهان يک انحراف وجود دارد که در اسـطوره ما آنرا از زمان کيخسـرو مي بينيم که کسـي بي نام را به‬
‫اسـم لهراسـب بر تخت مي نشـاند و بعد ثابت ميکند که او از نوادگان قباد ميباشـد و هم ريشـه از اوسـت‪.‬‬

‫در تاريخ ما نيز اين شکسـتگي مسـير در به تخت نشسـتن را مي بينيم‪ ،‬زمان داريوش بزرگ که پسـ ِر‬
‫عموزادۀ کوروش بـزرگ بوده‪.‬‬

‫اسطوره يعني ساده گويي تاريخ سرزميني که آفريننده اسطوره از ذکر بعضي وقايع چشم پوشي ميکند‪،‬‬
‫زيـرا مـا حقير تر از آن ميباشـيم که بر حکيم فردسـي خرده بگيريـم و بپنداريم که او تاريخ را نمي دانسـته‪ ،‬که‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪43‬‬
‫آن امـري محـال ميباشـد‪ ،‬حتـي بعد از بهمن خواهيم ديد که حکيم شـاهان بسـياري را از قلم انداخته اسـت‪ ،‬که‬
‫براستي آن شاهان ارزش آوردن نامشان در اسطوره که صحبت از حماسه و دالوري ميباشد نداشته اند و او‬
‫به آنها نپرداخته اسـت‪ ،‬پس از خشايارشـا در سلسـله هخامنشـي حتي برادر کشي ديده ميشـود (اردشير دوم‬
‫و کوروش کوچک)اگر شـما جاي حکيم بوديد از آن شـاهان در اسـطوره نام مي برديد‪ ،‬اسطوره مکانيست پاک‪.‬‬

‫اسطوره‬
‫‪-3‬کيخسـرو‬ ‫‪-2‬سـياوش‬
‫ ‬ ‫ ‬
‫‪-1‬کيـکاووس‬

‫‪-6‬اسـفنديار‬ ‫‪-5‬گشتاسـب‬ ‫ ‬
‫‪-4‬لهراسـب‬

‫‪-7‬بهمن‬

‫تاريخ مکتوب‬
‫‪-3‬کوروشبزرگ‬ ‫‪-2‬کمبوجيـهدوم‬ ‫‪-1‬کـوروشدوم‬

‫‪-6‬خشايارشا‬ ‫‪-4‬کمبوجيهسـوم ‪-5‬داريـوشبـزرگ‬

‫‪-7‬اردشيردرازدست(اول)‬

‫‪ )7‬مدت سلطنت‬
‫همسـفرم مسـافتي نمانـده بـه فتح اين قله‪ ،‬چشـمهايت به صخره باشـد و گوشـهايت بـا من که مطلب‬
‫جالبيسـت زيرا در نوشـته هاي يوناني و کتيبه ها خشايارشـا به سـلطنت مي نشيند اما اسـفنديار در زمان‬
‫ِ‬
‫آغـوش مرگ مـي تازد‪ .‬حال کدام درسـت اسـت؟‬ ‫شـاهزادگي بـه‬

‫همانطور که مي دانيد امپراطوري ايران در ‪2500‬سـال پيش يگانه امپراطوري بر روي گيتي و قدرت بي‬
‫چون و چراي عالم باسـتان بود و شاهنشـاه يا امپراطور ايران در مقام بسـيار وااليي قرار داشـته که حتي‬
‫شـاهان از کشـورهاي ديگر نمي توانسـتند امپراطـور ايران را مالقات کنند‪ ،‬البتـه اين امر در زمـان داريوش‬
‫پس از گسـترش امپراطوري و تابع کردن بسـياري از ملل محقق شـد پس نمي توان پنداشـت شاهنشـاهي‬
‫بسـان خشايارشـا که صاحب چنين ملک پهناوري باشد‪ ،‬سوار بر اسب شـود و خود فرماندهي لشکري را‬
‫به عهده گيرد که مي خواهد سـاليان از قلب امپراطوري به دور باشـد‪ ،‬اين امر بسـيار غير منطقي اسـت‪ ،‬و‬
‫این کردار با سـلوک ملکداری همسـو نیست‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪44‬‬
‫زمانـي پادشـاهان سـوار بر اسـب هـم پاي جنگاوران خـود به نبرد مـي روند که به گونه چنگيـز خان و‬
‫اميـر تيمـور و داريـوش بزرگ در اوايل سـلطنت براي گسـترش قلمرو خود در گير باشـند يا به راسـتي که‬
‫قلمرويـي در خطرنابـودي قـرار گیـرد‪ ،‬ماننـد نبرد چنگيز خان با سـلطان جالل الديـن و يا داريوش سـوم با‬
‫اسـکندر بـه ايـن کردار دسـت مي زنند‪ ،‬نه اينکه ملک پهنـاوري همچون امپراطـوري در آن زمان که پادشـاه‬
‫ايران در اوج قدرت ميباشـد‪ .‬نه سياسـت و نه شـوکت هيچگاه اجازه نمي دهد امپراطور به اين ام ِر خطرناک‬
‫دست زند و به طريق خشايارشا نائب السلطنه اي را برگزیند و ملک خود را به کسي ديگر بسپارد‪ ،‬براستي‬
‫کـه اينها خيال پردازي از سـوي مورخين مغربی اسـت‪ ،‬که سـبب بزرگنمايي آنها ميشـود يعنـي انها با اين‬
‫گفته مي خواهند نشـان دهند که شـاه بزرگ ايران خود به جنگ يوناني ها امده و شکسـت هم خورده اسـت‬
‫که امري غير ممکن ميباشـد‪ .‬البته در بسـیاری از متون کهن یونانی از او به عنوان شـاهزاده نام برده شـده‪.‬‬

‫تاریخ شورش بابل در الواح و متون کهن بابلی در زمانی رخ داده که خشایارشا در شاهزادگی بسر می‬
‫برده‪ ،‬و بل شـیمانی و وشـی و ماسـوی که اکنون از متون کتابهای تاریخ پاک شده اند‪ ،‬اسامی شورشگران‬
‫ایسـت که در زمان داریوش طغیان کردند و خشایارشـا شـاهزاده نیرومند پارس برای فرو نشـاندن گرد و‬
‫غبار آشـوب سـوی بابل راهی می شود‪.‬‬

‫از سـوی دیگر در آن زمان یه غیر داریوش پنج سـردار از هفت سـردار نامدار در قید حیات بوده اند و‬
‫خشایارشا در کتیبه ای در تخت جمشید می فرماید‪ ،‬زمان به تخت نشستن پدرم ارشام پدربزرگ او هنوز‬
‫در زندگانی بسر می برد‪ ،‬و حتی این بیانیه طبق گفته مورخ باستان استرابون در زمان تاجگذاری داریوش‬
‫بیـان گردیـده‪ ،‬درنتیجـه اگر سـابقه هر هفت تن را به اندیشـه بکاویم‪ ،‬زمان بر تخت نشسـتن‪ ،‬او از هر هفت‬
‫تن جوانتر بوده‪ .‬سـپس در زمان شاهنشـاهی داریوش‪ ،‬نزاع بین شـاهزادگان بسـیار بوده‪ ،‬و خشایارشـا‬
‫هنگام ورود به وان کتیبه ای را می گشـاید ولی چیزی در آن نمی نگارد که نشـان دهنده دلواپسـی و نگرانی‬
‫خشایارشـا برای از دسـت دادن تخت می بود و او این کتیبه را مهیا می کند و آماده نگاشـتن نگه می دارد‬
‫و در هنگام پسـگرد او در آن مطلبی می نویسـد (به فرمان داریوش این کتیبه را گشـودم ولی هیچ ننوشـتم‪،‬‬
‫اکنون می نویسم که شاهنشاه جهانم ) و به جهان شاهنشاهی خود را اعالم می کند‪ ،‬که بیانگر شاهزادگی‬
‫او بوده‪.‬و کتیبه های بجا مانده از ایشـان در تخت جمشـید که زمان شاهنشـاهی ایشـان بوده و می گوید در‬
‫سـاخت ایـن بنـا من مشـاور پدر بوده ام یعنی مدت بسـیار از عمر کوتاه خـود را در کنار پدر بـوده تا زمان‬
‫رهسـپاری به مغرب‪ ،‬و اگر او شاهنشـاه ایران می بود در هنگام رهسـپاریش به مغرب‪ ،‬او همچو داریوش‬
‫در سراسـر راه کتیبه می گشـود و از خود سـخن می گفت و شاهنشـاهی خویش را به جهانیان اعالم می‬
‫نمود‪ ،‬که هرگز چنین نشـد غیر از کتیبه وان هنگام پسـگرد هیچ سـنگ نگاره ای از او نیسـت‪ ،‬مگر می شود‬
‫اتن بزرگترین شـهر در مغرب را فتح کند کتیبه ای نگشـاید و پیروزنامه در آن ننویسـد‪ ،‬براسیتی محالست‪.‬‬
‫زیرا شـاهزادگان در دوره هخامنشـی اجازه گشـودن کتیبه را نداشتند و او نیز از این امر عدول و سرپیچی‬
‫نکرد‪ .‬و بیشـتر بنای تخت جمشـید در زمان شـاهزادگی در کنار پدر ساخته شد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪45‬‬
‫همسفرم تاریخ تکرار مکررات است و رویدادها در حال تکرار و بازگرد می باشند‪ ،‬آری عین این کنش‪،‬‬
‫در زمـان غزنویـان رخ مـی دهد‪ ،‬شـاهزاده مسـعود غزنوی برای فتح اصفهان راهی می شـود کـه در میان‬
‫راه به او خبر می رسـد که سـلطان محمود درگذشـته‪ ،‬و بسـرعت دسـت از حمله بر می دارد و پرشـتاب به‬
‫محـل تخـت بـر مـی گـردد‪ ،‬زیـرا در امور سیاسـت خالی بودن تخت بسـیار امـری مهم می باشـد که نباید‬
‫لحظه ای صورت گیرد‪ ،‬حال اگر که زمام جهانداری بسـته به یک تخت باشـد و آنهم سـریر هخامنشـی که‬
‫نباید لحظه ای تهـی از فرمانروا می گردید‪.‬‬

‫و باز نشـانه ای که برای ما بسـیار مهم اسـت‪ ،‬الواح بابلی و متون مصری می باشـد‪ ،‬اکنون می نویسند‬
‫که خشایارشـا هنگامیکه به شاهنشـاهی رسـید‪ ،‬بابل و مصر برو شـوریدند‪ ،‬و او برای سـرکوب به انجا‬
‫رفت‪ .‬درسـت اسـت گرد و غبار شـورش را فرو نشـاند اما در شـاهزادگی نه شاهنشاهی‪ .‬شـورش بابل در‬
‫الواح بابلی در زمان شـاهزادگی او آمده‪ ،‬بدین سـبب نامهای شورشـگران را از کتاب تاریخ حذف کردند تا‬
‫ما در نیابیم که او شـاهزاده بوده زیرا یک همسـانی مطلق با شـاهزاده اسـاطیری ما هویدا می شود‪ .‬سه تن‬
‫به نامهای بل شـیمانی و ماسـوی و وشی علم طغیان برداشتند و شـاهزاده نیرومند ایران سوی انها تاخت‪.‬‬
‫این نیز مدرک بسـیار محکمی می باشـد بر آنکه این رویدادها سراسـر در شـاهزادگی او رخ داده‪ .‬اری حال‬
‫اسـفندیار نیرومندترین شاهزاده اسـاطیری زیر نام خشایارشا بر ما رخ می نمایاند‪.‬‬

‫طبـق اسـناد تاريخـی‪ ،‬داريـوش بزرگ لشـکري عظيم را مهيا ميکند براي گسـترش امپراطـوري خود‬
‫و چـون خـود در کهنسـالي و در اوج قـدرت مـي بـود فرزنـدش شـاهزاده پـارس (‪ )PRINCE OF PERSIA‬را به‬
‫فرماندهـي آن لشـکر منصوب و اعـزام ميکند‪.‬‬

‫البته آنچه که تا کنون ناگفته مانده و جز اسـرار اسـت‪ ،‬این می باشـد که داریوش نیت بر پا کردن تخت‬
‫شـاهزادگی را در انتهای غربی امپراطوری پارس داشـت و می خواسـت تخت شاهنشاهی در قلب سرزمین‬
‫پارس پاشد و تخت شاهزاده در آنسو جهان‪ ،‬و چو عهدِ فریدون‪ ،‬جهانی بی مرز را بگستراند و عمل ناتمام‬
‫او بود که مدینه فاضله و اتالنتیس و یوتوپیا را در اندیشـه فالسـفه عالم انداخت و جهان را در افسـوس و‬
‫حسـرت و ماتـم نگـه داشـت جهانـی بی مرز زیـر اندیشـه و اراده ابر مرد که رویا پارسـی بـه کابوس ختم‬
‫شـد‪ ،‬آری دوستم برگریدیم به گفتارمان‪...‬‬

‫پـس از چندیـن سـال کـه بـر آتـن فرمانروایـی آورد و به اروپای آنروز سـامان بخشـید و مغـرب را از‬
‫ناهماهنگـی رهایـی داد‪ ،‬خبـر مـرگ داريوش بزرگ به او مي رسـد‪ ،‬او بـه ناچار‪ ،‬اروپا را يک شـبه با تمامي‬
‫سـپاه بـه جـز معدودي به مقصد ايـران ترک می کند زيـرا امپراطوري ايران بدون پادشـاه بـود و بي ترديد‬
‫حفـظ سـلطنت مهمتـر از نبرد در سـاالمين بـا تعـدادي يوناني بينوا بـوده اسـت و مورخين يونانـي از اين‬
‫فرصـت اسـتفاده و تـرک گفتـن خشايارشـا را براي خـود پيروزي به حسـاب مـي آورند و چون اسـنادي‬
‫از مورخين پارسـي نمانده تاريخ به نفع آنها تمام شـده اسـت و اين اسـت پاسـ ِخ سـئوال ناپلئون بنا پارت‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪46‬‬
‫کـه خـود نيز مي گفت که شکسـت پارسـيان خيالپـردازي يونانيها ميباشـد‪ ،‬باز به گفتـه او چطور ممکن‬
‫اسـت ارتشـي به آن عظمت با قبول شکسـت‪ ،‬صحيح و سـالم بيآنکه آسيبي از سوي دشمن ببيند به ايران‬
‫برگـردد‪ ،‬وانگهـی والـي نيز بر آن بگمـارد که بر آتن حکمفرمايـي کند (ماردانيـو و تيگران)‪.‬‬

‫حال اردوان در آن زمان قدرت برتر بعد از امپراطور مي بود‪ ،‬خشايارشـا از بيم آنکه اردوان تخت را تسـخیر‬
‫کنـد و ماجـراي بردياي دروغين بارديگر تکرار شـود‪ ،‬او شـتابان با تمامي قوا به سـوي ايران مي تـازد و تخت را‬
‫تصاحـب ميکنـد و براي مدت کوتاهي امپراطور ايران ميشـود‪ .‬اما اردوان مردي اليق و عاقـل وداراي خانوادهاي‬
‫متنفـذ و قدرتمنـد بـوده‪ ،‬شـايد همان غـرور جواني خشايارشـا باعث توهمـات و باعث عـدم اطمينان بـه اردوان‬
‫شـده و بـه نبـرد بزرگـي در قلـب امپراطـوري پـارس مـي پردازند که با کشـته شـدن خشايارشـا و خونخواهي‬
‫فرزندش(اردشـير درازدسـت) از اردوان به پايان مي انجامد و شـوربختانه اردشیر شرق را که پایگاه اصلی تمدن‬
‫بشـری بود را به آتش می کشـد‪ .‬و اين بزرگترين جنگ تاريخ باسـتان اسـت‪ ،‬زيرا که از آن به بعد زوال ايران فرا‬
‫ميرسـد و در زمان اردشـير درازدسـت شـما ِر ارتش عظيم ايران از ميليونها نفر به هفتصد هزار نفر تقليل پيدا‬
‫ميکنـد و پـس از آن مـي تـوان نشـانههاي زوال را در ابر امپراطوري هخامنشـي ديد و عين اين رویـداد را نيز در‬
‫شـاهنامه پس از نبرد رسـتم و اسـپندیار مي توان مشـاهده کرد و در پي پيکاران آن دو دلير که به جان هم افتادند‬
‫ايران به گرداب تباهی می افتد و سـختی و بدبختی در اسـطوره هاي ايران پس از آن جدال‪ ،‬نمايان گر ميشـود‪.‬‬

‫همسـفرم کجـا مـي روي‪ ،‬چه ميگويي‪ ،‬کسـي از فراز کوه تـو را فرا مي خواند! نه به اين پـژواک و فريادها‬
‫کـه در ايـن کـوه مـي پيچيد گوش فـرا مده‪ ،‬اينهـا فريادهاي فريبنده صعود کننـده هايي از سـرزمينهاي ديگر‬
‫هسـتند کـه مـا را بـه گمراهـي ميکشـانند‪ ،‬راه را بـه ديده و انديشـه خود بگشـاي‪ ،‬آنهـا نمي خواهند مـا پا به‬
‫صعود بگذاريم و به دروازه هاي تاريخ برسـيم‪ .‬اعتنا نکن مي گفتم‪ ،‬خشايارشـا همان پرنس پرشـيا معروف‬
‫ميباشـد کـه در خاطـره مغربيان همچنان باقي مانده و سـبب آن شـده که فيلمها و بازيهـاي رايانـه اي از آن‬
‫بسـازند‪ ،‬مغربيان بدرسـتي بر هويت او آشـنا هسـتند و مي دانند که او شـاهزاده بوده نه شـاه‪ ،‬زماني گفته‬
‫هاي اين حقير به واقعيت ثابت خواهد شد که کتابخانه ها و دهليزها و هزارتوهاي واتيکان به روي مرداني از‬
‫سـرزمين پارس گشـوده شو‪ .‬او جنگي تن به تن با لئونيداس (شـاه اسپارت) داشته و قدرت تکاوري او ناهمتا‬
‫بـوده‪ ،‬امـا روايتهاي ديگر هماره مي شـنويم‪ ،‬نسـخه های کنونی هـرودت ميگويد‪ :‬خشايارشـا در آخر جنگ‬
‫ترموپيل به ميان مردگان اسـپارتي ها رفت و جسـد او را پيدا و سـر از تن بيجان او جدا نموده‪ .‬در صورتيکه‬
‫خـود هـرودت همانطور که باالتر اشـاره شـد‪ ،‬پيوسـته از قدو قامت و زورآوري او سـخن گفتـه و او را يگانه‬
‫عصر خود در ميان جنگجويان عالم مي شـناخته‪ ،‬آشـکار اسـت این عبارت یک داسـتان پوشالیست در نسخ‬
‫کهن نیامده و طی یک قرن گذشـته به آن افزوده شـده اسـت‪ .‬هرودت در متون خود حتی او را همپایه خدایان‬
‫مـی دانسـته و گفتـه های هرودت دقیقا با نقشـهای پیکار او با شـیر در نگارههای باسـتانی همخوانـی دارد و‬
‫تمامی مورخین عهد اسالم از قبیل ابوریحان بیرونی و در کتاب اداب الحرب اسفندیار را پدر اردشیر خواندند‬
‫و او را نیرومندترین جنگاور جهان نامیدند‪.‬و شـوربختانه ترجمه ها کنونی همگی فرامایشـی می باشند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪47‬‬
‫از طرف ديگر آيين ايراني در زمان هخامنشـيان و اشـکانيان و ساسـانيان جنگاوري بوده و هميشـه‬
‫شـاه هـر سـاله خـود به جنگ شـيران مي رفته و خـود را پهلوان شـاه مي ناميده‪ ،‬که سـزاواري خـود را به‬
‫مردمانـش نشـان دهـد‪ ،‬ايـن ديگـر نیازی به اثبـات نـدارد‪ ،‬در کتيبه ها اگر نابينا هم باشـيم بـا لمس نقش و‬
‫نگارها پي به آن خواهيم برد‪ ،‬و افزون بر آن مردان پارسـي‪ ،‬شـکل وشـمايل و هيات و ديدار خود را هميشه‬
‫همچو شـير مي آراسـتند‪ ،‬و اگر شـاه پهلوان نبوده ايرانيان بر او باور نداشـتند‪ ،‬حال چطور مي توان باور‬
‫داشـت که خشـايار شا کفتارگونه برسـر نعش بي جان ديگران رود‪ ،‬درحاليکه لئونيداس قاصدين ايراني را‬
‫کشـت اما خشايارشـا به سـفيران او احترام گذاشـت‪ ،‬و چون ما سندي در دسـت نداريم بايد حرفهاي باطل‬
‫و پوشـالي آنهـا را با جـان و دل بپذيريم و پر غـرور بر فرومايگي خود بيافزايم‪.‬‬

‫‪ )8‬دگر تشـابه ميان اسـفنديار و خشايارشا‪ ،‬فيروزي ميباشد که شکست به دنبال داشت‪ ،‬يک شکست‬
‫بـزرگ پـس از يک فيروزي بي نظير‪ ،‬اسـفنديار پس از چيرگي بر هفت خوان و سـربلند بيرون آمـدن از آن‪،‬‬
‫به جنگ رسـتم مي رود و در آن نبرد به دسـت رسـتم کشـته ميشود‪.‬‬

‫خشايارشـا نيـز پس از زير پا گذاشـتن سـرزمينهاي مغربي‪ ،‬سـتون فتـح را در يکايک سـرزمينها در‬
‫مغرب برافراشـته ميکند و در آخر به پارس برمي گردد و بوسـيله سـردار خود اردوان‪ ،‬کشـته ميشـود‪.‬‬
‫در هـر دو‪ ،‬ناکامـي پـس از موفقيـت بـزرگ ديـده ميشـود‪ ،‬کـه مـي تـوان هفـت خـوان اسـفنديار را با‬
‫لشکرکشـي خشايارشـا تطبيق داد‪.‬‬

‫‪ )9‬آخرين وجه اشـتراک آن دو نيرومند‪ ،‬رويين تن بودن اسـفنديار و شکسـت ناپذير بودن خشايارشا‬
‫ميباشـد که شـوربختانه هردو باعث نابودي خود شدند‪.‬‬

‫زيرا که فناناپذيرها خود سـبب فناي خود خواهند شد‪.‬‬

‫همسـفر گرانمایـه کـه در گریبان ایـن کوهِ ُدشـخوارگر همیار و هم گفتـار با منی‪ ،‬مـی خواهم به طریق‬
‫هندسـه از فرضیه ای خیال انگیز بر حکمی قاطع برسـیم‪ ،‬و بر شـما نشان دهم که چگونه بیگانگان از غفلت‬
‫و کاسـتی من و شـما سـود می برند‪ ،‬و خود را دانای دانایان جلوه می دهند و به جا ِن مدارک باسـتانی ایران‬
‫عزیزمـان مـی افتند و بنا به روندِ اسـتعمار گفته های پدران ارجمندمان را ترجمه می کننـد و پدر را به گونه‬
‫ای دیگـر جلـوه می دهند‪ ،‬تا من و شـما هرگز نتوانیم به ژرفای تاریخ سـفر کنیم و با پـدران پاکمان همدم و‬
‫یار شـویم‪ ،‬و تیره گم کنیم و نژاد از یاد بریم‪ .‬ای دوسـت که اراده چو پوالد داری‪ ،‬مطلبیسـت بس بسـیار‬
‫فروریزش صخره و سـنگ مترس‪ ،‬ماجرا بدیسـان اسـت ‪:‬‬ ‫ِ‬ ‫مهم و گران‪ ،‬از لغزش و‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪48‬‬
‫هفت رُ خِ سرشناس‬
‫سـخن از هفـت نـام کـه در براندازی قـدرت گئومـات‪ ،‬و رهانیدن دولت هخامنشـی از چنگا ِل مغها نقش‬
‫اساسـی داشـته اند‪ ،‬می باشـد‪ .‬و در کتیبه ها و منابع باستانی بطور کمرنگ از نامهای سترگ آنها‪ ،‬یاد شده‬
‫نقش نا ِم آنهـا را از پردۀ اندیشـه ما بزدایند‪.‬‬ ‫ِ‬
‫رخت فراموشـی بر تن کنـد و ِ‬ ‫تـا نامشـان بـه مرور ایام‬

‫از مقایسه دو منبع سنگی و پوستی‪ ،‬نامهای زیر به حقیقت بسیار نزدیکتر است‪ .‬اما چالشی که چو گره ای‬
‫بر ریسمان در عهد باستان از دیده ما نهان مانده و کسی به آن نیاندیشیده‪ ،‬اصالت و اهلیت نامهای آنهاست‪.‬‬

‫زیرا دیگران بر منابع باسـتانی که در کتابخانه ها و دهلیزهای واتیکان نگهداری می شـوند دسترسـی‬
‫دارنـد‪ ،‬چـو نسـ ِخ کهن از هـرودت و کتزیاس‪ .‬ازینرو با همین دسترسـی به مدارک باسـتانی‪ ،‬بر آن شـدند‪،‬‬
‫بـه گونـه ای کتیبـه هـا را بر گرداننـد‪ ،‬که همخوانی با اسـطوره را از دسـت دهـد‪ .‬و قهرمانان ایـران به دیده‬
‫فرزندانشـان پوشـالی جلوه نمایند و فردوسـی بزرگ را داستانسرایی خیالباف بشمارند‪.‬‬

‫امـا بـی وهـم و گمـان‪ ،‬کتیبـه ها گر به درسـتی برگردان می شـد‪ ،‬هم نوایی گفتـه های داریوش شـاه و‬
‫خشایارشـا با اشـعار فردوسـی آشـکار می گشـت و بر نژاد و تیره ایرانیان چنان افزوده می شـد که هرگز‬
‫خود را دیگر کوچک نمی شـماریم ‪ .‬حال می خواهیم برای نخسـتین بار فرضیه باسـتانی فوق را به حکم‬
‫برسـانیم‪ ،‬و دست استعمارگران را کوتاه کنیم‪.‬‬

‫مـی خواهیـم بـه اسـتواری بگوییم‪ ،‬بر خلاف آنچه که دوسـتان بیگانه گفته انـد‪ ،‬این نامها جـز داریوش که‬
‫ریشـه در دو سـو داشـته و جوانترین آنها بوده‪ ،‬اهل خطه شـرق‪ ،‬پارت و یا خراسـان بزرگ بوده اند‪ ،‬نه از ماد‬
‫و پـارس و هیـچ نسـبت فامیلـی با داریوش که به سـبب قدرت آنها بر اورنگ هخامنشـی تکیه زد‪ ،‬نداشـته اند‪.‬‬

‫اینگونه نپندارید که سخن از رنگ و قوم به میان آورده ام‪ ،‬تنها حقیقت سبب همنوازی و یکسانی اسطوره‬
‫و تاریـخ مـی شـود‪ .‬ازینـرو باید دانسـت که این شـش تن اهل پارت بـوده اند یا پـارس و ماد‪ .‬غیر آن‪ ،‬رسـتم‬
‫اسـاطیری مـا زیـر خاکـی که بیگانگان بـر روی نام زیبایـش فرو ریخته اند دفن می شـود و پیکـ ِر پاکش زیر‬
‫بیکران خاک پوشـیده می شـود و این پد ِر ناهمتا بر خالف میلش برای همیشـه بر دیدۀ ما رخ می پوشـاند‪.‬‬

‫آن شـش تـن‪ ،‬قدرتمنـد تریـن سـردارا ِن عموزادۀ کـوروش بزرگ‪ ،‬ویشتاسـب شـاه بوده انـد‪ .‬در عهد‬
‫هخامنشـی در سلسـله زمامـداری‪ ،‬پـس از کوروش‪ ،‬ویشتاسـب قـدرت دوم در ایـرا ِن بزرگ بـوده‪ .‬که در‬
‫زمـان کبوجیـه‪ ،‬و غفلـت و ناآگاهی و کاسـتی او در روندِ امور حکومتداری‪ ،‬ویشتاسـب به قدرتی مطلق بر‬
‫ایـن سـرزمین مبـدل می شـود‪ .‬و فرمانـروای پـارت و پـارس و ماد می گـردد‪ ،‬درحالیکه خـود کبوجیه در‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪49‬‬
‫مصـر بیهـوده وقـت می گذرانده‪ ،‬ازینرو فردوسـی بزرگ نامی از کبوجیه نبرده و سـخن از لهراسـب رانده‬
‫کـه همـان ویشتاسـب می باشـد‪ .‬به حکم این گفتـار این امـر زالل و پاک مـی گردد که ارتبـاط پنهانی میان‬
‫او و کـوروش همیشـه جـاری بـوده‪ ،‬و کبوجیه به سـبب نیروی او توانسـت بر مصر و افریقا دسـت اندازد‪.‬‬
‫همچنین گر خشـنودی کوروش و توافق کبوجیه نبود هرگز ویشتاسـب یک شـبه بدون هیچ جنگ و جدالی‬
‫بـه این قدرت دسـت نمـی یافت‪.‬‬

‫مـ ِغ بـزرگ گئومـات که سـر کاه ِن آیین پیش از زرتشـت بوده‪ ،‬و بر هر دل و اندیشـه راه داشـته‪ ،‬هنگام‬
‫مرگ کبوجیه‪ ،‬از تفکر مردم به تمامی سـود جسـت‪ ،‬و بر ویشتاسـب که آیین زرتشـت را به دربار آورده و‬ ‫ِ‬
‫پشـتیبان زرتشـت بوده‪ ،‬بر می خیزد و شورشـی گران را بر پا می کند و قیامی بزرگ بر علیه ویشتاسـب‬
‫شـکل مـی گیـرد‪ ،‬و گئومات بـه یاری مردمی که عقل و خرد به او باختـه بودند‪ ،‬تصاحب تخت می نماید‪ .‬آن‬
‫هنگام ویشتاسـب پس از مرگ کبوجیه به شـرق می رود و شـش سـردار نامی را با خود همراه می کند و‬
‫نبر ِدلشـکری میان او و گئومات در می گیرد‪ .‬سـپس هفت سـردار بزرگ که داریوش پسـ ِر ویشتاسـب‪،‬‬
‫یکـی از ایـن جـان برکفهـا بـوده‪ ،‬گرد و غبا ِر آشـوب را شـهر به شـهر‪ ،‬و ایالت بـه ایالت فرو می نشـانند و‬
‫گئومـات بـه مـاد مـی گریـزد و در ماد بر ِ‬
‫خاک خفت فـرو می غلتد و بـه دا ِر پادافره آویخته مـی گردد‪ ،‬البته‬
‫در خیلـی مـدارک آمده او به هند تبعید می شـود‪.‬‬

‫اکنـون به نامهای بلند هفت سـردار باسـتانی مـی پردازیم که یال ِن اسـاطیری ما در میان آنها بـا وقار و‬
‫ِ‬
‫غلفت من و تو سـر بر گریبا ِن غم‬ ‫حشـمتی در خور بزرگیشـان در سـکوتی تلخ در کتیبه ها آرمیده اند و از‬
‫گرفتـه انـد و بـر خود رقت بر می آورند که نامشـان بازیچه بر دسـت دیگران شـده‪.‬‬

‫صورتمسـئله‪:‬آیا نامهای هفت سپهسـاالر که بر گئومات شـوریدند و او را از تخت بر ِ‬


‫خاک تسـلیم‬
‫افکندنـد‪ ،‬از خطـه پـارت یعنـی شـرق ایـران می باشـند‪ ،‬و یا نـه‪ ،‬همانگونه کـه در اسـناد و مـدارک و کتیبه‬
‫برگـردان شـده‪ ،‬اهـ ِل پـارس و مـاد بوده اند و نسـبت فامیلی با داریـوش بزرگ داشـته اند ؟‬

‫فـرض‪ :‬آنها اهل خطه شـرق ایرانند و جملگی سـرداران بلند مرتبۀ پـارت بوده اند و دیده و دانسـته و‬
‫مغرضانـه بـه خطا بر گردان شـده اند تا قهرمانـان ایران چـو آوارگان در پردۀ خیـال و پهنۀ خرافات غوطه‬
‫ور شـوند و فرزندان این بزرگمردان بر آنها باوری نداشـته باشـند و بدینسان بزرگترین مرزبانان ایران در‬
‫تمامی عهـد و دوران‪ ،‬اعتبار از کف دهند‪.‬‬
‫اثبات‪:‬‬
‫اسامی هفت دالور ‪:‬‬
‫رن ‪ ،‬بَـغ بوخِ ش‪ ،‬ا َردو َمنیش‪.‬‬
‫وین َد ف َِر َن ‪ ،‬اوتان‪َ ،‬مردونیه یا گئوبروو‪ ،‬وی َد َ‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪50‬‬
‫خـاص پهلوی پارتی‬‫ِ‬ ‫ِـرن‪ :‬ایـن نام در حقیقـت ارته فرن یا همـان اردوان بـوده‪ ،‬که نامی‬ ‫وین َد َف َ‬
‫ـرنیـاویندف َ‬
‫اسـت‪ .‬پس از آنکه دولت اشـکانی‪ ،‬ایران را از سلسـله مغربی سـلوکی باز پس می گیرد‪ ،‬به مراتب این نام را بر‬
‫سریرنشـینان اشـکانی می بینیم‪ ،‬اردوان یکم تا اردوان پنجم که بی شـک آنها نیز به بزرگترین مرزبان ایران‬
‫کـه هـم تیـره خود بوده اقتدا می کننـد‪ ،‬ازاینرو این نام در دوره اشـکانی‪ ،‬زیبندۀ شـاهان می گردد‪.‬‬

‫درصورتیکـه پـس از بهمـن حتـا یـک مرتبه این نام دیگر در عهد هخامنشـی تکرار نشـد و در سلسـله‬
‫ساسـانی دیده نمی شـود‪ ،‬چنین پیداسـت پس از قتل خشایارشـا و حمله اردشـیر به شـرق‪ ،‬پای پارتیان از‬
‫دربار بریده گردید و درهای دربار بروی مشـرقیان بسـته گردید‪ .‬شـوربختانه صد سـال پیش‪ ،‬بیگانگان‬
‫از نادانی ِ‬
‫ملت خواب زدۀ ایران سـود جسـتند و در کتیبه بیسـتون ارته را حذف کردند و نام خدای توتونها‬
‫ِودِن را بـر آن نهادنـد‪ ،‬وینـد در زبان پهلوی بی معنیسـت و نامفهوم‪ ،‬و حتی چهارشـنبه وینـدزدی نیز ازین‬
‫نام گرفته شـده‪ .‬که پنج شـنبه نیز از نام فرزندش تور آمده و جمعه نیز نام همسـرش که فریگ می باشـد‪.‬‬
‫‪)weden +day) : Wednesday‬‬

‫ـر َن‪ ،‬همان ف ِ َ‬


‫ـر یا َفر به‬ ‫هویت اردوان این بزرگمرد بر اندیشـه ما هویدا نشـود‪ .‬ف ِ َ‬
‫ِ‬ ‫بسـیار کوشـیدند تـا تا‬
‫معنی نشـانه ایزدی یا خدا می باشـد و ویند از وِدان خدای توتونها ‪ ,‬قومی از اسلاوها آمده‪ ،‬که معادل ارته‬
‫می باشـد‪ .‬بی شـک یک نام از خطه پارت اسـت که بزرگترین مرزبان ما در خطه شـرق در دوره هخامنشی‬
‫یا کیانی بوده و سـه پادشـاه هخامنشـی را بر سریر می نشـاند و هفت فرزندش از سپهساالران بزرگ عهد‬
‫داریوش و خشایارشـا بوده و خاندانش قدرتمندترین طایفه خطه شـرق بوده‪ ،‬خطه ای که در عهد باسـتان‬
‫قلـبِ تمـدن خوانـده مـی شـد‪ .‬آغـاز و انجام ایشـان که به فرجامی شـوم ختم می شـود با زندگانی رسـتم‬
‫اسـاطیری ما یکسـانی مطلق دارد که به دراز در باب ایشـان سـخن رانده خواهد شد‪.‬‬

‫مردونیـه‪ :‬در کتیبـه نـام او را بـه گئوبرو برگردان کـرده اند‪ .‬مغربیـان او را ماردانیوس می خوانند و ما نیز‬
‫از ایـن بزرگمـرد کـه سـالها نامش لرزه بر تن یونانیان میافکنده‪ ،‬بی خبریم‪ .‬که بسـیار سـبب شگفتیسـت‪،‬‬
‫آشـکار اسـت و بـه صـد یقین عیـان که نام ایشـان از سـرزمین مردان مـی آید‪ .‬همـان سـرزمین نیمروز‬
‫و اکنـون جزیـی از سیسـتان می باشـد‪ .‬در اوا ِن باسـتان‪ ،‬فرمانـروای این خطه را مردانی مـی خواندند‪ ،‬که‬
‫تا زمان ساسـانی این روند ادامه داشـت‪ .‬همچو مردانشـاه‪ ،‬فرمانروای سیسـتان در سلسـله ساسـانی‪ ،‬که‬
‫به دسـت خسـروپرویز کشـته می شـود‪ .‬مردونیه این جنگاو ِر دانشـور بی شـک فرمانروای خطه در عهد‬
‫هخامنشـی مـردان بـوده‪ ،‬کـه به هـزار ترفند تغییـر در نـام او داده اند و هیـچ ارتباطی با خطه پـارس یا ماد‬
‫نداشـته کـه او را پارسـی و از اقـوام نزدیـک داریوش می دانند‪ .‬و مانـدن او در مغرب به عنـوان فرمانروا در‬
‫آتن و نرسـید ِن نیرو به او از سـوی دولت مرکزی یک نشـانه بزرگ اسـت که رخدادی سـهمگین در ایران‬
‫در حال روی دادن بوده‪ .‬سـپاهی بیکران پرشـتاب از مدیترانه و دریای سـیاه تا به سـاالمین لنگر بر گردانند‬
‫و بادبان افراشـتند‪ ،‬و سـکان سـوی ایران چرخاندند و یک شـبه خود را به ایران می رسـانند و این پسـگرد‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪51‬‬
‫نابهنگام و نرسـیدن نیرو به مردانیه که با سـپاهی کم تعداد فرمانروایی اتن را بر دوش داشـت و سـرانجام‬
‫پس از پادیداری بی همتا‪ ،‬شورشـیان مغربی برو چیره شـدند‪ ،‬خبر از یک رویداد شـوم می دهد‪ ،‬که ایران‬
‫زیـر پنجه جنگی سـیاه در حال جان کنـدن بود‪.‬‬

‫همسـفر عزیـزم‪ ،‬به عقیـده اینجانب نامش گئوبرو بـوده و لقبش مردانی زیـرا اهل خطه مردان بـوده‪ ،‬و‬
‫نـام او بـا گیو اسـاطیری مـا برابری می کند‪ ،‬زیـر او نیز صاحب قومی بزرگ در شـرق بـوده‪ ،‬همانطور که‬
‫گـودرز و گیو نیـز از خاندانی نامـدار در آن خطه بودند‪.‬‬

‫پس جنگاوری بود در سرزمین سیستان‪ ،‬یا مردی از ملک َمردان‪.‬‬

‫اوتـان‪:‬کـه بـه یونانـی او را اتانـس خواننـد‪ ،‬از این واژه نیک پیداسـت کـه یک کلمه خاص پارتی می باشـد‪،‬‬
‫اوتـان در زبـان پهلـوی به معنی شـما می باشـد‪ .‬که در زمان هخامنشـی مانند ایـن نـام را نخواهید دید‪.‬‬

‫رن‪ :‬شـوربختانه بـاز ایـن نـام را به صورت سانسـکریت آورده اند‪ ،‬که به تلفظ هندی باسـتان شـبیه‬ ‫ویـ َد َ‬
‫اسـت‪ .‬ویـد و یـا ویـدا و یـا وِدا خدای هندو باسـتان‪ ،‬کـه باز معادل ارته می باشـد‪ ،‬نـام اصلـی او اَرت َ‬
‫َرن می‬
‫باشـد‪ .‬یعنـی پـاک و منـزه‪ ،‬باز نام خاص پهلویسـت‪ ،‬پس او نیز از خطه شـرق اسـت‪.‬‬

‫بَـغبوخـش‪:‬بغ ‪ +‬بوخـش یا مگابیز که دوسـتان فرهیخته مغربـی‪ ،‬او را مـادی خواندندش‪ .‬بـغ ‪ :‬به زبان‬
‫اوسـتایی‪ ،‬سـکایی‪ ،‬اسلاوی‪ ،‬روسـی‪ ،‬به معنی خدا‪ ،‬دادار‪ ،‬آفریدگار آمده‪.‬‬

‫بغداد پایتخت عراق از ترکیب بغ ‪ +‬داد به معنی خدا داد آمده‪ .‬که در کتیبه سـارگون پادشـاه آسـور ‪721‬‬
‫تـا ‪ 705‬بـغ داتی آمده البته دات نیز به معنی آیین می باشـد‪ ،‬یـا آیین خداوندی‪.‬‬

‫اینجا بر ما هویدا می شـود که زبان پهلوی پارتی منشـا تمامی زبانها بوده از هند تا آسـور‪ .‬پس تمدنی‬
‫با شـکوه پیش از تمدن آکد و سـومر در شـرق ایـران در جریان بوده که بیگبنـگتمدن از آنجا آغاز‬
‫گردیده نه سـرازیر شـدن مردم بدوی از سـرزمینهای یخ زده و سرد سکایی به خاک ایران‪ .‬آریایها مردمان‬
‫بومـی ایـن خاکـی کـه اکنون مـا در آن قـدم می گذاریم بـوده اند‪ .‬کـه دیگران می خواهند ببالنـد و بگویند ما‬
‫آورنـده تمـدن بر شـما بوده ایم‪ ،‬یعنی اقـوام هند و اروپایی که یک خیال باطل اسـت‪.‬‬

‫َبغستاننیزکهبعدهابهبیستوندگرید‪،‬کتیبهمعروفداریوشبزرگمیباشد‪.‬‬

‫بهـود گینـه یـا بغود گینـه به معنی سـرود خداونـدی نام بخشـی از نامـه وِدا کتاب مقـدس هندیان‬
‫باسـتان نیز است‪.‬‬

‫در زمان پهلوی َبغ به معنی ِ‬


‫بخت نیک آمده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪52‬‬
‫حال به قسمت دوم این کلمه می پردازیم‪.‬‬

‫بوخش‪ ،‬این کلمه خاص پهلویسـت به معنی بخشـش‪ ،‬پس این کلمه باید بصورت پهلوی ترجمه شـود‪،‬‬
‫بخت نیک و بخششـگر‪ .‬گر بخواهیم صورت دیگر نیز به خود بگیرد می شـود خدای بخششـگر‪،‬‬ ‫به معنی ِ‬
‫در دو حالت تفاوتی ندارد‪ ،‬یک نام خاص پارتیسـت از خطه شـرق ایران‪.‬‬

‫اَردو َمنیـش‪ :‬اَرد بـه معنـی پـاک و مقدس یـا دارنده فره ایزدی که خاصترین واژه پهلوی می باشـد‪ .‬منیش‬
‫نیـز بـه معنی منش یا کردار اسـت‪ ،‬پـس به معنی کردار ایزدی می باشـد و یک واژه پارتیسـت‪.‬‬

‫از واژه شناسـی در عهد باسـتان می توان اصالت نامها را به نیکی دریافت‪ ،‬زیرا سـخن از دورانیسـت‬
‫که اصل و نسـب و اصالت و قومیت بسـیار مهم بوده و هرگز بلندمرتبه ای نام فرزند خود را از قوم دیگر‬
‫بر نمـی گزید‪.‬‬

‫آخرین نفر‪ ،‬داریوش جوان پسـر ویشتاسـب می باشـد که بعد ها او را بزرگش خواندند‪ .‬آری او پسـر‬
‫ویشتاسـب می باشـد که در زمان کوروش والی خراسـان یا پارت بوده‪ ،‬و همسر ایشان ملکه ای از پارتیان‪،‬‬
‫کـه او نیـز نهـان از دیـد مـا مانده‪ .‬نام مـادر داریوش به یونانی گفته می شـود که ما در نیابیـم از خطه پارت‬
‫اسـت و داریوش ریشـه در دو سـو داشـته‪ .‬نام این ملکه را ُرد ُگن می گویند‪ .،‬نه بن‪ ،‬نه پیشـوند و نه پسـوند‬
‫از زبانهای باسـتانی ایران نشـات نگرفته‪ ،‬بلکه اصل این نام اَردگون می باشـد‪.‬‬

‫اَرد ‪ +‬گون یا اَرته ‪ +‬گون‪.‬‬

‫به معنی‪ ،‬سرشـت و خوی پاک و منزه که متضاد کلمه تیره گون اسـت‪ .‬و این نام را سـالها پس از عهد‬
‫هخامنش به مراتب بر روی ملکه اشکانیان می بینیم و می خوانیم‪.‬‬

‫پـس رشـد و نمـو داریـوش بـزرگ‪ ،‬در پـارت بـوده‪ ،‬و به سـبب اینکه ریشـه در خاندان پارس داشـته و‬
‫پسـر فرمانـروای ِ‬
‫نیـک پارت که از سـوی کوروش بر آنجـا فرمانروایی می کرده‪ ،‬بوده‪ ،‬بر تخت می نشـیند‪.‬‬

‫ِ‬
‫سرشـناس شـرق‪ ،‬هماهنـگ و به یـک رای‪ ،‬داریوش را به شاهنشـاهی بـر می گزینند‪ .‬البته نقش‬ ‫شـش‬
‫اسـتاد و پرورنده او زرتشـت نباید نادیده گرفته شـود‪ .‬ویشتاسـب سـبب آن شد که زرتشت به مقامی بلند‬
‫دسـت پیـدا کند و به پشـتیبانی ویشتاسـب توانسـت دین خـود را ترویج دهد‪ .‬ازاینرو زرتشـت نیز نقشـی‬
‫اساسـی در رسـیدن داریوش به تخت ایفا نموده‪ ( .‬که در مورد قدمت زرتشـت سـخنها خواهد رفت و ظهور‬
‫و زندگانی او هرگز پیش از این دوره نمی باشـد )‪ .‬و ویشتاسـب نیز همان لهراسـب می باشـد‪.‬‬

‫ویشتاسـب‪ :‬قدرتـی پنهان در عهد کوروش بـزرگ بوده‪ ،‬که پس از کـوروش در زمان کبوجیه فرمانروای‬
‫سـه خطـه مهـم ایران می گردد‪ ،‬پـارت و پارس و مـاد‪ ،‬درحالیکه کبوجیه در مصر در دایرۀ سـعادت خوش‬
‫نبرد نها یی‬
‫ِ‪53‬‬ ‫ِ‬
‫دسـت ویشتاسـب بـزرگ‪ .‬و بـا مرگ‬ ‫نشسـت‪ .‬درحقیقـت تـاج بر سـر کبوجیه بـود اما تخت و پایتخت در‬
‫کبوجیه‪ ،‬گئومات که سـرحلقه مغها بوده و می دانسـته با آمدن ویشتاسـب دیگر جایی برای او نیسـت‪ ،‬و‬
‫قـدرت خـود را کـه در گـروی آییـندوگانهپرسـتی می دیـده‪ ،‬وقت را غنیمت می شـمرد‪ .‬به همین سـبب‬
‫سـوار بـر مرکـب ِ تفکـ ِر مـردم مـی شـود و با آشـوبی بـزرگ‪ ،‬تاج و تخـت را از ویشتاسـب می سـتاند و‬
‫سریرنشـی ِن سـرزمین ایران می گردد‪.‬‬

‫اما ویشتاسـب پرشـتاب سـوی پارت روان می گردد و فرماندهان پارت با او همداسـتان می شوند برای‬
‫نابودی گئومات خائن‪ .‬ویشتاسـب با سـرداران شـرق‪ ،‬با سپاهی سترگ باز می گردد و قیام ماگوفانی شکل‬
‫می گیرد و ایالت به ایالت و شـهر به شـهر را از زیر سـایه سـتم مغها می رهانند و سـرانجام گئومات را بر‬
‫خاک خفیف می کشـانند و فرزند ویشتاسـب‪ ،‬داریوش را بر اورنگ شاهنشـاهی می نشانند‪ .‬عملی که بعدها‬ ‫ِ‬
‫داریوش سـوم و یزگرد سـوم از انجامش ناکام می مانند‪ ،‬هر دو به تقلید از کردا ِر ویشتاسـب به خراسـان‬
‫می گریزنند برای گردآوری سـپاه‪ ،‬که به هزار درد و دریغ‪ ،‬هر دو میان راه کشـته می شـوند‪ .‬اما ویشتاسـب‬
‫کـه خـود زمانـی فرمانـروای خراسـان بوده‪ ،‬موفق می شـود سـپاه خراسـان‪ ،‬که آکنـده از زبردسـت ترین‬
‫جنگاوران جهان و مهیب ترین یالن عالم بوده‪ ،‬را برای سـرکوبِ آشـوبِ سراسـری با خود همراه سـازد‪.‬‬

‫بدینسـان همسـفرم فرض به حکم دگرید و مسـئله اثبات شد و بزرگترین کشـف تاریخی ایران باستان‬
‫و شـاید جهان باسـتان از زیر نقابِ ابهامات روی نمایاند و پای گِل آلود اسـتعمارگران تازه به دوران رسیده‬
‫پاک نامهای پر آوازه ترین و سرشناسـترین جنگاوران جهان پس زدیم‪.‬‬ ‫را از ر ِخ ِ‬

‫همسـفرم بـا هـر گامت بر این صخره های سـنگد ِل ایـن کوه‪ ،‬درود بر فردوسـی پاکزاد بفرسـت‪ ،‬که با‬
‫خامۀ گوهر پاشـش این امکان را به ما بخشـید‪ ،‬تا به اینجا برسـیم‪ .‬آری گر بود می بایسـت هزار بوسـه بر‬
‫دسـت و پای این بزرگترین سـخنور و دانشـور تمامی دوران ها زد‪ .‬که اکنون تنها به پشـتوانه اوسـت می‬
‫توانیـم از ایـن کـوه خود را به سلامت به قله برسـانیم و مه پس زنیم و پا بر گردۀ هر سـنگ بگذاریـم و راه‬
‫به خوبی بر دیدگانمان بگشـاییم‪ .‬آری دوسـتم سـروده هایش‪ ،‬چو ستاره ایست فروزان بر پیشانی آسمان‬
‫کـه بـا درخشـش‪ ،‬راه بر من و تو هویـدا می کند‪( .‬خامۀ گوهر پاش ‪ :‬نوشـتار)‬

‫دوسـت گرامي جا دارد کمي در مورد اردوان بزرگ يا اردوان پارتي سـخن بگويم‪ ،‬او در دوران کوروش‬
‫يک جنگجو نيرومند از يک خانواده متنفذ پارتي بوده که از خطه شـرق ايران به سـپاه کوروش مي پيوندد‬
‫و در آن زمان نيز دسـت راسـت و نزديکترين کس به ويشتاسـب پدر داريوش بود که فرمانروايي خراسان‬
‫بـزرگ را به عهده داشـت‪ ،‬اين بدين مقصود اسـت که ويشتاسـب پـدر داريوش‪ ،‬بزرگترين فرمانـده و والي‬
‫در دوران کوروش بزرگ بود زيرا او را شـاه خراسـان بزرگ مي ناميدند و او بود که زرتشـت را به دربار‬
‫خـود مي آورد البته بر خالف ميـل دولت مرکزي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪54‬‬
‫سـپس در زمـان کمبوجيـه بـه سپهسـاالري مي رسـد و بي وهـم و گمان قدرت او سـبب آن ميشـود‬
‫کـه هفـت تنـان بر عليه گئومات غاصـب و برديـاي دروغين قيام کنند و ماگوفانـي پديد آورنـد‪ ،‬و به فرمان‬
‫او داريـوش چـون از ريشـه بـه کـوروش بزرگ مي رسـيد و جوانتـر از همه بوده را به تخت شـاهي بر مي‬
‫گزيننـد‪ ،‬و بـا هـم هيئت مخفي هفت تنان را مي آفرينند و سـوگند بـرادري با هم مي بندند به اين سـبب او را‬
‫عموي خشايارشـا مي نامند‪ ،‬در تاريخ او را سـايه به سـايه داريوش بزرگ و خشايارشا بزرگ قبل از رفتن‬
‫بـه غـرب مي بينيـد‪ .‬و در زمـان داریوش بزرگ هفت فرزندش سپهسـاالران بزرگ ایـران بودند‪.‬‬

‫سـپس شـاهزاده نيرومند پارسـي‪ ،‬غرب را به مقصد ايران ترک ميکند تا بر تخت شـاهي بنشـيند‪ ،‬اما‬
‫اردوان قسـمت بزرگي از ايران را زير فرمان خود داشـت يعني اقوام پارتي‪ ،‬ولي شـوربختانه در آخر‪ ،‬جنگي‬
‫ميـان ايـن دو نيرومنـد بـه انجام مي رسـد که آن جنگ بـد يمن بدون پيروزي و شکسـت‪ ،‬با برابـري هردو‬
‫پايان مي يابد‪ ،‬اما خشايارشـا کشـته ميشـود‪ ،‬و همچنان قدرت اول کشـور اردوان مي ماند‪.‬‬

‫از وقايـع تاريخـي مشـهود اسـت که مردي بسـيار بـا وقار و پر حشـمت بوده و با دسـتان خود پسـر‬
‫سـوم خشايارشـا يعني اردشـير دراز دسـت را بر تخت مي نشـاند و خود والي قسـمتهاي بزرگ شـرقي‬
‫امپراتوري هخامنش ميشـود‪.‬‬

‫امـا پـس از مدتـي کـه سـني از اردشـير مـي گـذرد‪ ،‬او و خانـواده اش را خطرآفریـن مـی پنـدارد و خون‬
‫انتقامجويـي در رگهـاي فرزنـد خشايارشـا بـه جريـان مي افتد و شاهنشـاهي کيـن منش ميشـود‪ ،‬و طي‬
‫دسيسـه ايي در شـرق ايران اردوان را ميکشـد‪ .‬براسـتي باعث شـگفتي قدرت اين مرد است‪ ،‬در سنين پيري‬
‫چنان از قدرت سياسـي و نظامي برخوردار بوده که تنها به سـبب فتنه‪ ،‬او را در نخجيرگاهي در شـرق ايران‬
‫ميکشـند‪ ،‬آن هنـگام اسـت که اردشـير بـه قـدرت اول ايران مبدل ميشـود و در نبـود او مي تواند به شـرق‬
‫حمله کند‪ ،‬و تمامي خاندان او را از دم تيغ مي گذراند و حتي به قبور مردگان خاندان او سـنگدلي نشـان مي‬
‫دهد و گورگشـايي ميکند‪ ،‬و آنجاسـت که قوم پارتي که هميشـه در تاريخ باسـتان مي درخشـيده نام او را‬
‫به اردشـيردرازدسـت و حرمت شـکن لقب مي دهند و در دروه بعد از سـلوکيان يعني سلسـله اشـکانيان‬
‫اردوان ناميسـت مقدس و در خور شـاهان بزرگ اشـکاني و حتي ارد اول و دوم پادشـاهان قدرتمند اشکاني‬
‫مخفـف نـام اردوان بـزرگ ميباشـد که به اشـتباه ما با ضمـه آن را مي خوانيم و از اين نبـرد به بعد پارتيان‬
‫خـود را هـم دوسـت و هم دشـمن قوم پارس مي دانند‪ ،‬همچو سرشـت اردوان يا رسـتم انهـا رفتار ميکنند‪.‬‬
‫گـر نیـک بنگریـم‪ ،‬پـس از مرگ اردوان‪ ،‬شـرق ایران بدسـت او می افتاد و حتی تاسـیس کابل را به او نسـبت‬
‫می دهند اما پس از یک لشکرکشـی بزرگ این امر برای او میسـر می شـود‪ ،‬او بر خالف پدر تمرکز خود را‬
‫بـه شـرق معطوف می کند و چشـم بکلی از مغـرب و یونانی فرو می بنـدد‪ .‬و مغربیان را به دیده نمـی آورد‪.‬‬

‫پـس آن جنـگ‪ ،‬نبـردي عظيـم بيـن دو قـوم پارت و پـارس بـوده‪ ،‬و مي تـوان اين نبرد را تحـت نام نبرد‬
‫رسـتم و اسـپنديار در شـاهکار حکيـم بزرگـوار فردوسـي ديد‪ .‬بي شـک و ترديـد در دوره هاي بعد سـبب‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪55‬‬
‫نابودي سلسـلههاي باسـتان تنها و تنها اختالف و نزاع بين اين دو قوم پارت و پارس بود‪ ،‬در زمان اسـکندر‬
‫دو فرمانده پارتي که والي خراسـان بودند به نامهاي نبرزن و بسـوس به داريوش سـوم خيانت ميکنند و‬
‫سـبب اصلي شکسـت سـپاه ايران اين دو تن بودند و در زمان ساسـانيان نيز از بهرام چوبين که از خاندان‬
‫مهـران يکـي از هفـت خانـدان بزرگ پارتيان بوده و تا شـورش تيسـفون که فرماندهان پارتي آن آشـوب و‬
‫غوغـا را بـر پـا ميکننـد و در اين تالطم اعراب نيز بسـرعت بر سـرزمينمان هجوم آوردنـد‪ ،‬البته بايد گفت‬
‫کـه هـرگاه ايـن دو قوم با هم متحد شـدند به سـادگي بر جهان باسـتان دسـت انداختند و قدرتهاي شـرق‬
‫و غـرب را بـه زانـو در آوردند‪ ،‬پس ديگران بد نيسـتند و نبايد آنها را مورد ناسـزا قرار داد‪ ،‬سسـتي ماسـت‬
‫که ديگران سـود مي برند و سـودجويي نيز يک عنصر اجتناب ناپذير در طبيعت اسـت‪ ،‬و جهان نيز ميدان‬
‫رقابـت‪ ،‬و نيرومنـدي الزمـه بـودن در اين جهان پر پيچ و خم ميباشـد‪.‬‬

‫امـا هـرگاه ايـن دو قوم دسـت اتحاد بسـوي هم اختند‪ ،‬به آسـودگي حاکـم بر جهان شـدند و بر خالف‬
‫هر زمان دسـت نزاع بر داشـتند‪ ،‬باعث سرنگونسـاري فنا‪.‬‬

‫دوسـت عزیـزم کـه مـرا در ایـن راه ناهمـوار و سـخت‪ ،‬همراهی می کنی‪ ،‬آیـا این گفتـه را از زبان حکیم‬
‫نشـنیده ای‪ ،‬در آخر شـاهنامه رسـتم فرخزاد نامه ای به برادر خود می نویسـد و خبر از نابودی ایران می‬
‫دهـد‪ ،‬در حقیقـت حکیـم بـا زبـان بی زبانـی نامه ای از سـوی قوم پـارت به پـارس بازگو می کنـد‪ ،‬و بر می‬
‫گـردد بـه گفتگو آن دو یل کیانی و پنهای رسـتم و اسـپندیار را باردیگر به گـوش خوانندگان تداعی می کند‬
‫و به اندیشـه انها یـاداوری می نماید‪.‬‬

‫آن دو یـل کیانـی یکدیگـر را را پنـد و سـرزنش می دهد و کردار یکدیگـر را مورد نکوهش قـرار می دهند‪،‬‬
‫و در ال یـه الی ابیـات مـی گویـد کـه دشـمنی میـان ما سـبب این شکسـت شـد‪ ،‬آری نامه رسـتم فرخـزاد به‬
‫بـرادرش یـک اندرزنانـه ایسـت از سـوی پـارت به برادرش پارس‪ ،‬همسـفرم گفتم این شـاهکار یـک رمزنامه‬
‫اسـت که باید گشـوده شـود‪ ،‬بعد از جنگ رسـتم و اسـپندیار که نماد جنگ پارت و پارس و سـراغاز ان نفاق‬
‫می باشـد می دانی چند جنگ رسـتم و اسـپندیار در تاریخ و شـاهنامه به انجام رسـیده‪ ،‬آیا خیانت نبرزن و‬
‫بسـوس به داریوش سـوم و دشـمنی اشـکانیان با مهرداد پنتوس که از فرزندان خشایارشـا بود و درحالیکه‬
‫به فتح رم نزدیک می شـد‪ ،‬اشـکانیان برای سـرکوبی او با امپراطوری رم متحد شـدند‪ ،‬یا پیکار اردوان پنجم‬
‫با اردشـیر پاپکان یا طغیان بهرام چوبین با خسـرو پرویز و سـرکوب والی مقتدر سیسـتان مردانشاه بدست‬
‫خسـروپرویز و انتقام پسـرش و طغیان او در زمان حمله اعراب‪ ،‬اعدام سـران پارتی بدسـت خسـرو پرویز و‬
‫کشـته شـدن پدر رستم فرخزاد بدسـت آذر میدخت‪ ،‬دختر خسروپرویر‪ ،‬یا کشته شـدن دختر خسرو پرویز‬
‫آذرمیدخت بدسـت رسـتم فرخزاد و قیام تیسـفون و صدها جدال دیگر‪ ،‬جنگهای رستم و اسپندیار نبود‪ ،‬کمی‬
‫در مورد این مطلب نیز بیاندیش دوستم‪ .‬در حقیت شاهنامه بیشتر به جنگهای درونی پرداخته‪ ،‬قبل از رستم‬
‫و اسـپندیار جنگهـای ایـران و تـوران بود که نماد جنگهـای پارس و ماد بـوده و بعد از از آن جنگهـای پارت و‬
‫پـارس آغـاز می گردد‪ .‬جانم توران همان ماد نیسـت‪ ،‬توران سـرزمینهای شـرقی اسـت و مـاد در در مغرب ؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪56‬‬
‫آری سـخنت متین و ایرادت به جاسـت‪ ،‬زمانیکه سـخن از ماد می رود‪ ،‬مقصود یک امپراطوری عظیم‬
‫می باشـد که در آن زمان یگانه عصر خود بوده‪ ،‬سراسـر شـمال و غرب ایران را زیر سـیطره خود داشـت‬
‫و افراسـیاب نیز مظهر شـاهان توران اسـت که آخرین آن به پدریزرگ کیخسـرو یا همان آستیاگ ختم می‬
‫شـود و آخریـن پادشـاه مـاد یا تـوران بوده و می دانیم تور نیز بـرادر ایرج بوده‪ ،‬پـارت و پارس و ماد یعنی‬
‫سـلم و تـور و ایـرج غیـر آن هیچ نیسـت‪ ،‬سـه برادر از یک ریشـه‪ ،‬و سـه قـوم از یک نژاد‪ ،‬که شـوربختانه‬
‫اسـطوره های ما در جدال میان این سـه قوم پنهان اسـت که به هزار درد جز شـاهنامه حکیم هیچ سـندی‬
‫بـرای مـا از ایـن نبردهـا نمانده اسـت‪ ،‬که دقیقا مثـ ِل این رویـداد ها در چین نیـز رخ داده‪ ،‬تمامی رشـادتهای‬
‫جنـگاوران آن سـرزمین در میـان جـدال بین اقوامشـان برای یکپارچگی دیده می شـود‪ .‬و بی تردیـد در آن‬
‫زمـان توران زیر سـیتره امپراطوری مـاد بوده‪.‬‬

‫و از طـرف دیگـر تـوران بـه دوقسـم بخش می شـود‪ ،‬توران آلتایـی و غیر آتایی‪ ،‬یعنی توران شـرقی و‬
‫متعلقات امپراطور مادی می باشـد و محل نزاع در سـوی شـرق ایران طرف‬ ‫ِ‬ ‫غربی و منظور از توران همان‬
‫خراسـان مـی بـوده البته هدف سـخن ما تنهـا در زمـان کیانیسـت‪ .‬آری از آنکه مـاد در آن زمان توانسـت‬
‫قدرتش بر آشـور و بابل و لیدیه افزونتر رود اما هیچگاه نتوانسـت وارد قلب ایران شـود و دسـت درازی به‬
‫پـارت و پـارس انجـام دهـد قابل درنگ می باشـد‪ ،‬پس همـواره میان این اقـوام جنگ و دفاع بر قـرار بوده‪ ،‬تا‬
‫انکه کوروش سـوم توانسـت به این نزاع ها خاتمه بخشـد و هر سـه قوم را با هم همبسـته کند‪ ،‬به این دلیل‬
‫اسـت کـه بـه تازگی کوروش سـوم به کوروش دوم دگریده‪ ،‬تا دو پادشـاه هخامنشـی از میـان برود و قلب‬
‫اسـطوره مـا کـه جنگهای ماد و پـارس یا ایران و توران بوده چهره از زیر واقعیتهای خشـک و پوشـالی که‬
‫دیگـران بـر ما همچو تاری سـر در گم بافته اند گشـوده نشـود و ما همچنان در دهلیزهای تـو در ت ِو تباهی‬
‫و گرداب ِ گمراهی سـرگردان باشیم‪.‬‬

‫همسـفرم نکته اي که بايد دانسـت در مورد قوم پارتي آن اينسـت‪ ،‬که آنها سلحشـورترين جنگجويان‬
‫جهـان و نيرومندتريـن مرزبانـان ايـران بـوده اند‪ ،‬آنهـا قومي بودند کـه به مدت هـزاران سـال در برابر هر‬
‫گزنـد و آفـت دلیرانـه جـان نثار ایـران کردند و برای سـرافرازی ملک ایران از هیچ سـعی و کوششـی دمی‬
‫دریـغ نکردند‪ ،‬خاسـتگاه آنها شـرق ایران یا همان خراسـان بزرگ یا سـرزمین خورشـید بوده کـه به واقع‬
‫قدمتشـان بـا عم ِر خورشـیدِ تمـدن برابری می کنـد‪ .‬درحقیقت بینگ بنگ تمـدن از آنجا اغاز شـد و پرتوی‬
‫علـم و دانـش بـه سـرزمینهای دیگر پراکنـد‪ .‬از اختراع خـط و زبان تا قیـام ماگوفانی یا سـرکوب مغ بزرگ‬
‫گئومات‪ ،‬و راندن سلوکیان مقتدر و مرزبانی نقش آنها را در روند تمدن و گسترش آن و شناخت شجاعت‬
‫آشـکارا پیداسـت و عیان‪ ،‬و سـالیان اقوام جنگجويي از قبيل مغولها‪ ،‬چينيها‪ ،‬تاتارها‪ ،‬هونها و روميان را به‬
‫زانـو در مـي آوردند و سـبب مهار سرکشـی این اقوام می شـدند‪ .‬نـام مرزبانان این خطه لـرزه بر عالم مي‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪57‬‬
‫انداخـت‪ .‬کـه شـوربختانه اعـراب از وجـود نفاق بين دو قوم پارت و پارس سـود جسـتند و پـس از نابودی‬
‫آنها سـاليان بعد مغولها نيز به آرزوي دیرینه خود رسـيدند‪ ،‬زيرا ديگر سـدي در برابر آنها نبود‪ .‬درحقیقت‬
‫رونـد شـجاعت و دانـش پروری آنها حتی تا سـیصد سـال پـس از حمله اعراب به روشـنی هویداسـت‪ .‬در‬
‫ان زمـان دانشـی کـه در شـرق ایـران جاری بود در هیچ کجـای این جهان دیده نمی شـد‪ ،‬زمانیکه جهان در‬
‫دوران عقب ماندگی و واپسـگرایی بسـر می برد‪ ،‬لحظه به لحظه سـرزمین خراسان نگرنده ظهور ابرمردی‬
‫در علم و دانش بود از قبیل پورسـینا و فردوسـی‪ ،‬سـنایی‪ ،‬و هزاران نام دیگر که از شمارش خارج است‪ ،‬آیا‬
‫برخاسـتن دانه های خوش خیز از آن خاک‪ ،‬نشـان از خاک حاصلخیز و کشـمندی نبوده که هزاران سـال‬
‫پیش از آن به سـبب کشـاورزانی خوش غیرت چین و واچین می شـد‪ ،‬تا آنکه مغوالن به کلی آنرا به آتش‬
‫کشـیدند‪ .‬و اردوان نيز بايد گفت سـر حلقه جنگاوران و شـاهان پارتي و اشـکاني بود که در زمان هخامنش‬
‫مي زيسـته و يا رسـتم اساطيري ما‪.‬‬

‫پـس یـار بـا وفـای مـن‪ ،‬اصلـی کـه در ال بـه الی خطـوط تاریخ مشـهود می باشـد‪ ،‬پیروزی اسـت کـه در‬
‫همبسـتگی و یکپارچکی نهفته می باشـد‪ ،‬آیا می دانی دلیل چرایی کامکاری و فرازمندی و سربلندی دو پادشاه‬
‫هخامنشـی کوروش و داریوش بزرگ غیر همت پیشـگی و پاکنهاد بودنشـان در چه بوده‪ ،‬آری هر دو ریشـه‬
‫در دوسـو داشـتند‪ ،‬و توانسـتند از همبسـتگی و اتحاد میان اقوام گوناگون سـود برند ‪ ,‬و به بهرمندی ناهمتایی‬
‫رسـند‪ ،‬کـوروش بـزرگ حاصل پیوند دو طایفه مـاد و پارس و داریوش بزرگ نیز حاصل پـارت و پارس بوده‪.‬‬

‫و یک امر بسـیار مهم و سـبب سرخوردگیسـت‪ ،‬اینست که طی مدت بسـیار کوتاهی کوروش بزرگ که‬
‫کوروش سـوم بوده به کوروش دوم دگریده‪ .‬کوروش بیکباره نتوانسـته بر ماد چیره شـود‪ ،‬این ریسـمانی‬
‫بـود کـه طـی چندین سـال در خانـدان پـارس در حال تنیده شـدن می بـود تا سـرانجام به کوروش سـوم‬
‫منتهـی مـی شـود‪ ،‬در حقیقت اسـطوره ما‪ ،‬میـان کوروش دوم و کوروش سـوم می باشـد که بـا این حذف‬
‫و اضافـه تاریـخ گرانبهایی که اکنده از رشـادت اسـت از میان می رود‪ ،‬کـوروش دوم و کمبوجیه دوم حذف‬
‫مـی شـوند و بـا یـک بهم ریختگی تمـام عیار روبـرو خواهیم شـد‪ ،‬و دقیقا اسـطوره ما در ایـن زمان پنهان‬
‫اسـت‪ ،‬همسـفرم می بینی که دیگران چگونه از غفلت ما بهره می برند‪ ،‬با این روند ما هیچگونه نمی توانیم‬
‫همنوازی و همسـازی را میان تاریخ و اسـطوره شـنوا باشـیم‪ ،‬پس دوسـتم اراده را نباید از خود دور کنیم‬
‫و بایـد تـا سـر حـد جان از خود کوشـش نشـان دهیم تـا بتوانیم از میان این مه سـتمگر که پـرده ظلمت بر‬
‫دیدگان ما افکنده‪ ،‬بگذریم و راه بگشاییم و پا به صعود بگذاریم‪ ،‬تا به قله حقیقت برسیم و دروازه تاریخ بر‬
‫ما گشـوده شـود‪ ،‬غیر آن در راه و بیراهه این کوهسـتا ِن هزار تو و پیچ در پیچ محکوم به فنا خواهیم بود‪.‬‬

‫دوسـت مـن دنبالـه ايـن گفتگـو در اين مکان خطرنـاک ميان ايـن صخرهها جايز نيسـت‪ ،‬بـر گرديم به‬
‫حکايتـي کـه اکنون مـي خواهيم به آن سـفر کنيم‪،‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪58‬‬
‫همسـفرم‪ ،‬پـس اردوان کسـي بود که هيئت هفتنـان را متحد کرد و گئومات غاصـب را از تخت به پايين‬
‫کشـاند و سـپس داريـوش بـزرگ را بـر تخت نشـاند‪ ،‬در تاريخ يوناني بعـد از داريوش بزرگ بر سـر تخت‬
‫شاهنشـاهي ايـران نزاعي به پا خاسـت زيـرا داريوش داراي فرزندان متعددي از همسـران متفـاوت بود اما‬
‫اردوان دو فرزند آتس سـا دختر کوروش بزرگ را انتخاب و از ميان آن دو خشايارشـا را برگزيد‪( ،‬آرتمن‬
‫و خشايارشـا نام فرزندان داريوش از آتسسـا) و بعد از کشـته شـدن خشايارشـا‪ ،‬او از ميان سـه فرزند‬
‫خشايارشـا فرزند کوچکتر‪ ،‬اردشـير اول را بر تخت مي نشـاند‪ ،‬تمامي نشـان دهنده آنسـت که در آن دوره‬
‫مـردي بـوده کـه مي تـوان گفت مـرد اول امپراتـوري ايران در عهد هخامنش ميباشـد !‬

‫و اُ ُرد از ریشه ارته می آید و واژه پهلوی پارتی می باشد و به دو معنیست‪:‬‬

‫‪ -1‬پاک و خوشـخوی ‪ -2 ،‬نگهبان جان و ملک‪ ،‬که شـوربختانه نام دو پادشـاه را ما به تلفظ یونانی‬
‫مـی خوانیـم کـه پلوتارک بیـان کرده‪ ،‬در حقیقت گویش درسـت این واژه به فتحه خوانده می شـود نـه ُآ ُرد‪،‬‬
‫دوسـتان عزیـز کـه ایـن نام را صحیـح می دانند‪ ،‬تکیه بر ضرب سـکه هایی دارند کـه نام این دو پادشـاه را‬
‫هیرو َد بکار برده‪ ،‬اری دوسـتم تا زمان پنجاه بعد از میالد‪ ،‬اشـکانیان از گویش یونانی که در عهد سـلوکیان‬
‫رواج بـوده اسـتفاده مـی کردنـد که به تدریج به پهلوی پارتی بر می گردانند‪ ،‬همچـو زبان عربی که به همت‬
‫بزرگان ادب ایران به پارسـی برگردانده شـد‪.‬‬

‫آری اردوان بر خالف آنچه که او را اهل ماد یا پارس می دانند چنین نیسـت‪ ،‬یک نام اصیل پارتی می‬
‫باشـد که در دوره اشـکانی به مراتب آن را می بینیم‪ ،‬بی گمان آنها گرامش خود را به این پدر نامدارشـان‬
‫کـه در عهد هخامنشـی می زیسـته نشـان مـی دادنـد‪ ،‬و در متون کهن که هنـوز جای پای اسـتعمار بر آنها‬
‫نیوفتاده آن اردوانی که اردشـیر درازدسـت را بر تخت می نشـاند و سـپس اردشـیر دسـت نزاع بر او بلند‬
‫مـی کنـد همان اردوان نایب السـلطنه زمان خشایارشـا و یکی از هفتان در زمـان داریوش بوده‪ ،‬و همانگونه‬
‫سمت او را به قراول تغییر‬ ‫که تحریف کاریست بسیار نرمگونه و چون نمی توانستند تغییر در نام او دهند ِ‬
‫مـی دهنـد تـا با بهمریختگی نـام این ابرمرد زیر حقیقتهای خشـک و پوشـالی سـاختۀ فتنه گران پوشـیده‬
‫شـود و بزرگتریـن مرزبـان ایران در زمان هخامنشـی یا کیانیان به طاق نیسـتی بپیوندد‪ ،‬زیرا فرجـام او با‬
‫سـرانجام بزرگتریـن یل اسـطوره ای مـا همخوانی مسـلم دارد‪ ،‬گر چنین نمی کردند‪ ،‬رسـتم معنای واقعی‬
‫بـرای فرزندانـش مـی گرفـت و بسـیار برای دوسـتان بیگانه مخـرب می شـد‪ .‬و البته به صد افسـوس آنها‬
‫موفـق شـدند و مـی بینیـم که هیچ ایرانـی میلی برای نهـادن نام رسـتم بر فرزند خـود ندارد‪ ،‬البته دوسـتم‬
‫اکنـون به هـزار درد این را گفتم‪.‬‬

‫چگونه یک قراول شاهی را بکشد و دو فرزند ارشد را از تخت شاهنشاهی دور سازد و فرزند کوچکتر‬
‫را کـه اردشـیر باشـد بـر تخت بنشـاند‪ ،‬و آیا یک قـراول می تواند خانواده ای متنفذ داشـته باشـد که بر کل‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪59‬‬
‫پـارت فرمانروایـی کنـد و هفت فرزندش از سپهسـاالران بـزرگ عهد داریـوش و خشایارشـا بودند و زیبا‬
‫اینجاسـت که ا اجداد او بسـان رسـتم اهل شـمال بودند که به شـرق می کوچند‪.‬‬
‫همسـفرم باید راه را خود پیمود و نباید از سـقوط سـنگ ریزه هایی که دیگران از قله بر ما می اندازند‪،‬‬
‫هراسـید‪ ،‬چونکه اینها تنها سـنگ اندازی بیش نیسـت و نمی تواند راهبند راه ما شـود‪ ،‬سـرانجام من و تو به‬
‫قلـه خواهیـم رسـید‪ ،‬زیرا کـه فرزندان پـر اراده ترین مردمان هسـتیم و پدرانمان پوالدیـن مردانی بودند که‬
‫حتی کوبندگی رعد و خروشـانی امواج و طغیان رود سـبب سـرکوب قدرت آنها نشـد و سـالیان بر تخت‬
‫خسـروانی تکیه داشـتند‪ .‬همقدمم سـخن کم مانده و سـختی راه نیز به سـبب عریانی اسـرار بسـیار حقیر‬
‫گشـته‪ ،‬مـرا تـرک مکن کـه من نیز بی تـو به قله نخواهم رسـید‪.‬‬

‫(فرزندان خشايارشا بزرگ به ترتيب داريوش‪ ،‬ويشتاسب‪ ،‬اردشير اول يا اردشير درازدست)‬

‫آري يک چيز باقيسـت که آن را نمي توان فاش نمود زيرا مورد نفاق و گسسـتگي ميشـود‪ ،‬اردوان‬
‫بعد از جنگ با خشايارشـا دسـت به عملي مي زند که من قادر به بازگويي اين کردار نيسـتم‪ ،‬اگر دوسـت‬
‫مـن خـود مـي توانـي برو اين را پيدا کـن‪ ،‬زيرا من از گفتنش ناتوان ميباشـم و اگر تو نيز دانسـتي آن را در‬
‫دل نگه دار تا زماني مناسـب که صالح کار بر اين اينسـت‪.‬‬

‫دوسـتم دانسـتي که اردوان همان رسـتم بزرگ ميباشـد‪ ،‬اختالف زبان و طبقات و بودن اقوام مختلف‬
‫پارت و ماد و پارس باعث چند گانگي اسـامي ميشـود و ما در گمراهي افتاده ايم و شـناخت حقايق بسـيار‬
‫دشوار بوده‪.‬‬

‫حـال بايـد افزود که مورخان ايراني سرگشـتگي بسـيار از هويت پيشينيانشـان دارند‪ ،‬دليل آن بيشـتر‬
‫دوگانگـي اسـامي ميباشـد‪ ،‬و کمـي انديشـه مي توان اسـامي را با هم انطبـاق داد‪ ،‬اسـپنديار رويين تن لقب‬
‫خشايارشـا و بهمن لقب اردشـيردراز دسـت است که به احتمال‪ ،‬ريشه القاب آنها به ماههاي زادروز آنها بر‬
‫مي گردد‪ ،‬به طور مثال ممکن اسـت اردشـيراول در ماه بهمن يا در بهمن روز و خشايارشـا در ماه اسـپند‬
‫يا اسـپند روز پا به عرصه گيتي گذاشـتند و اردوان که شـکي نيسـت يک نام خراسـاني يا سيسـتاني در آن‬
‫زمـان ميباشـد‪ ،‬کـه در دوره هـاي بعد در سلسـله پارتي به دفعات اين نامها را مي شـنويم که رسـتينه نيز‬
‫لقـب او بـوده‪ ،‬زيـرا درشـتي اندام با عث شـکافت پهلـوي مادر اين پهلوان شـده‪ ،‬همچو نادر شـاه که پس از‬
‫متولد شـدن مـادرش روزها در مدهوشـي به سـر مي برد‪.‬‬

‫همسـفرم می دانم سـختی راه بر تو اثر کرده‪ ،‬بر این صخره بنشـین و کمی تن آسـان کن‪ ،‬آری از گفته‬
‫هایـم بـه تشـویش و پریشـانی افتـاده ای‪ ،‬حـال که نفس تـاره می کنی چند پرسـش را برایت می گویـم‪ ،‬در‬
‫اندیشـه این پرسشـها را به چالش بگیر سـپس تو نیز به مرتبه یقین خواهی رسـید‪ ،‬نخسـت آیا کتیبه وان‬
‫نشـان از شـاهزادگی خشایارشـا می دهد ‪ ،‬که او زمان ورود به مغرب آن را می گشـاید و در برگشـت بر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪60‬‬
‫آن مـی نـگارد و مـی گویـد در زمـان داریوش شـاه این کتیبه گشـوده شـد و حال بر آن می نویسـم که من‬
‫شاهنشاه ایران هستم ؟‬

‫دومین پرسـش‪ ،‬داریوش شـاهزاده پارتی بوده‪ ،‬او ریشـه از پارس داشت اما رشد و نمو او در خراسان‬
‫بـوده ؟ و سـومین آیـا قیـام ماگوفانـی بـر علیـه گئومات غاصـب یک قیام لشـکری از سـوی پارت بـوده ‪,‬‬
‫و داریـوش بـه کمـک سـرداران پـدرش ویشتاسـب که جملگی در پـارت بوده اند به پارس لشـکر کشـید ؟‬
‫چهارمین پرسـش‪ ،‬آیا شـاهنامه بر خالف آنچه می گویند که حکیم به دوره اشـکانی نپرداخته یک پارتنامه‬
‫می باشـد‪ ،‬و از زمان پیدایش رسـتم تا رسـتم فرخزاد جملگی سـرداران ایران اهل پارت هسـتند ؟‬

‫دوسـتم آیا اردوان نامیسـت پارتی یا پارسـی‪ ،‬آیا کتیبه ها به دروغ ترجمه شده که ما به حقیقت نرسیم‪،‬‬
‫پرسـش دیگر چرا مردانیه و تیگران در مغرب زمین کشـته می شـوند و هیچ نیرویی پشـتیبانی به آنها نمی‬
‫رسـد آیا در قلب امپراطوری ایران جنگی داخلی در حال وقوع بوده ؟ آخرین پرسـش؟ بر اسـاس نگرش و‬
‫مکتب دوره هخامنشـی‪ ،‬آیا امپراطوری ایران می خواسـت تخت شاهزادگی در مغرب بر پا کند که شاهزاده‬
‫ایران با آن لشـکر عظیم به آنجا رهسـپار می شـود‪ ،‬در حقیقت آن یک کوچ بوده و اکنون سـپاهی میلیونی‬
‫این ابر مرد را به قدری کوچک می شـمارند که به شکسـتهای پوشـالی روح بدمند و با پافشـاری بسـیار‬
‫سـپاهی شکسـت پذیر بر خشایارشـا می آفرینند‪ ،‬در صورتیکه آثار این لشکرکشـی در جای جای مسـیر‬
‫هنـوز عیـان مـی باشـد و در تمامی متون کهن یک رقم ملیونی بـر آن تخمین زده اند‪ .‬و دقیقـا مثل این روند‬
‫در زمان کوروش بزرگ روی داده‪ ،‬در زمان پادشـاهی کوروش‪ ،‬کبوجیه که در شـاهزادگی بسـر می برد‪،‬‬
‫در بابل در قلعه آسـاهیل تخت شـاهزادگی برپا می کند و حتی چو شاهنشـاهان ایران تاجگذاری می کند‪ .‬و‬
‫در زمان داریوش بزرگ‪ ،‬خشایارشـا تخت شـاهزادگی در اتن بر پا می کند و به سـبب بودن یک پادشـاه از‬
‫شـرق‪ ،‬تمدن شـرق چو خونی جهنده بر تن سـرزمینهای به رخوت افتاده و تهی از شهری گری غرب روان‬
‫می گردد‪ .‬حال ما فرزندان این سپهسـاالر بزرگ پافشـاری بر حقیر بودن این سـپاه می کنیم‪ .‬شـوربختانه‬
‫به سـبب جنگ داخلی این رویای جها ِن بی مرز به حقیقت نپیوسـت‪ .‬همسـفرم فکر کنم نفسـت تازه گشـت‬
‫برخیز کـه ادامه راه دهیم‬

‫درخاتمـه ايـن گفتـار دوسـتم‪ ،‬بايد گفت که شـوربختانه يک جنگ داخلي باعث برگشـتن سـپاه عظيم‬
‫خشايارشـا از مغـرب شـد و سـرداراني همچـو مردونيـه يـا ماردانيـو‪ ،‬مگابيز‪ ،‬تيگران‪ ،‬مهسـت کـه به او‬
‫نپيوسـتند تا در جنگ داخلي بر عليه سـردار بزرگ خود اردوان شمشـير به دسـت نگيرند و باعث آفريدن‬
‫ننـگ بـر خـود نشـوند‪ ،‬سـبب آن شـد که بي نيـرو در مغـرب بماننـد و مدتی در آنجـا بدون پشـتيباني از‬
‫حکومـت مرکـزي از متعلقـات ايران تـا پاي جـان دفاع کنند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪61‬‬
‫در مورد ماردانیو که ملقب اسـت به ماردانیوس مخوف هر قدر سـخن برانیم بسـیار کم اسـت و ناچیز‬
‫و رشـادت و درایـت او حتـی در زبـان افسـانه جـای نمی گیرد و کتابهـا در باب زندگی این مرد رشـید باید‬
‫نوشـت که البته بسـیار کتاب چه بصورت رمان و یا مسـتند در مغرب نوشـته شـده و شمشـیرها و اسـب‬
‫سـپیدش در خاطـر مغربیـان هنـوز به یاد مانده و سـبب خاطـر آزاری آنها می شـود و در رمانهایشـان به‬
‫دلیـل بـی خبـری فرزندانـش از او یک انسـان اهریمنی یاد می کنند‪ ،‬دوسـتم امیـدوارم که پس از گذشـت از‬
‫دروازه تاریخ به خوبی با این پدر نامدار همدم و همسـاز شـویم‪ ،‬که سبب شـادی و سرخوشی روح اوست‪.‬‬
‫آری او یکـی از مهمتریـن سیاسـتمدارن و جنگاورانـی می باشـد که تاریخ جهـان به خود دیـده‪ ،‬که حتی او‬
‫را پـد ِر واژگان سیاسـی مـی داننـد و در زمـان داریـوش تا خشایارشـا فاتح سراسـر مغرب بـوده که حتی‬
‫مورخین مغربی جای پای او را در انگلستان و اسپانیا نیز دیده اند‪ ،‬که شوربختانه زمان پسگرد خشایارشا‪،‬‬
‫فرمانروای آتن می گردد و با سـپاهی بسـیار ناچیز در مغرب می ماند‪ ،‬که به سـبب نرسـیدن نیرو‪ ،‬اتحادِ‬
‫مغـرب زمیـن به دشـواری در جنگ پالتـه بر او پیروز می شـوند و از ِ‬
‫فرط کینه و فزونی بیـزاری‪ ،‬او را تکه‬
‫تکـه مـی کنند و سـر او را در دروازه آتن تا سـالها می آویزند‪ ،‬دلیل نرسـیدن نیرو به یکی از مـردان اول ابر‬
‫امپراطـوری هخامنـش در ایـن بود که ایـران در جنگ بزرگی میان دو قـوم پر قدرت پارت و پـارس در حال‬
‫جان کندن می بود‪ ،‬جنگی موسـوم به رسـتم و اسـپندیار‪.‬‬

‫آری همیارم‪ ،‬آن اردواني که از زمان کوروش بزرگ و کمبوجيه و داريوش و خشايار شا و سرانجام‬
‫اردشـير دراز دسـت نامش همواره در صفحات تاريخ مي خوانيم افراد جداگانه ايي نبودند بلکه آنها جملگي‬
‫يک نفر بودند که همان رسـتم افسـانه ايي بود و خشايارشـا نير همان اسـفنديار نيرومند و جنگ آن دو نيز‬
‫همـان جنـگ داخلي که منجر به نابودي تدريجي پر شـکوهترين امپراطوري عالـم شـد‪ .‬آري آن دروازه مي‬
‫خواهد ما را به آن روزگار ببرد تا از نزديک شـاهد رخدادي شـگفت باشـيم‪.‬‬

‫چه گفتي دوستم ؟ روزگار با ما کج رفتاري کرد ؟‬

‫نمـي دانـم‪ ،‬اما کج رفتاري چرخ از اينسـت که ما پا در بيراهه گذاشـتيم و اگـر از اين بيراهه بيرون نياييم‬
‫فلـک همچنـان سـر نامهربانـي بـا مـا دارد و بجاي فتح قلـه به پرتـگاه خواهيم رفـت‪ ،‬زيرا ما به غلـط رفتار‬
‫ميکنيـم‪ ،‬پس بايد از حکايتهاي گذشـته درس عبرت بياموزيم‪.‬‬

‫دوسـتم مواظب باش پاهايت را درسـت بردار‪ ،‬درههاي بيشـماري اينجاسـت حواست باشد‪ .‬همقدم من‪،‬‬
‫در مورد اسـطوره چند مطلب مهم باقیسـت که باید گفت‪.‬‬

‫هدف نهایی خال ِق اسـطوره تنها کشـاندن مرد ِم ناشکیباسـت سـوی گذشـتۀ خود‪ ،‬مردمی که به سببِ‬
‫ِ‬
‫سرگذشـت گذشـتگان در‬ ‫تنـدی تقدیـر به رخـوت افتاده انـد‪ ،‬و در گـرم و گداز روزگار گرفتارند و خواندن‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪62‬‬
‫گنجایـش ِ حوصلـۀ آنهـا نمی گنجد‪ ،‬و شـور و شـوقی بـرای دانسـتن آن ندارند‪ .‬که بـا روندِ مـرور نکرد ِن‬
‫چرخـش روزگار افـزوده می شـود تا بـه رو ِز نابودی‪.‬‬
‫ِ‬ ‫ایـام‪ ،‬دم بـه دم بـر رخـوت و بـی میلی ایـن مردم به‬
‫ازینرو آفرینندۀ اسـطوره که چشـمی بینا و اندیشـه ای پویا دارد‪ ،‬برای گریز از رخوت و پژمردگی و افکند ِن‬
‫شـوق به مردما ِن خواب زده و بیرون کشـاند ِن آنها از بسـت ِر غفلت‪ ،‬از شیوه هایی شیرین و رنگارنگ سود‬
‫مـی بـرد تـا بـر جان هر آدمی نفـوذ کند و خـو ِن از چرخش افتـاده او را به خـروش اندازد‪ ،‬تـا از زیبایی این‬
‫سـازما ِن پـر رمـز و راز لـذت برد‪ .‬مثـل دادن عمر جاودانـه‪ ،‬یا نبرد با موجودات افسـانه ای‪.‬‬

‫‪ ،1‬در مورد مدت و بلندای عمر بعضی از اشـخاص اسـت‪ .‬بسـیارانی اسـطوره ها را افسـانه می دانند و‬
‫دلیلشـان بر مدت زندگانی قهرمانان اسـت و می گویند چگونه ممکن اسـت یک نفر این مقدار گوی حیاتش‬
‫در میـدا ِن وجـود غلتـان باشـد و روزگار بـرو بـی انتها مهر بـورزد و چـر ِخ زمان به او ترحـم کند و عمری‬
‫کالن داشـته باشـد‪ .‬دوسـت عزیزم‪ ،‬این چرخ زمان بطور یکسـان برای مخلوقات و آفریده ها نمی چرخد‪،‬‬
‫ایـن کارگـهِ پـر خـروش نـه به کسـی بی سـبب ترحـم می کنـد و نه بی دلیـل مهـر مـی ورزد‪ ،‬اما چگونگی‬
‫چرخشـش تفاوت دارد‪ .‬به شـجاعان و دانشـوران مهر می ورزد و به کاهالن و بی ارادگان چو دشـنه اسـت‬
‫بـر بنـدِ حیـات‪ ،‬که به هر دم ممکن اسـت ریسـمان زندگی را از هم فرو بگسلاند‪.‬‬

‫آیـا عمـ ِر یـک رو ِز یـک بـرده با یـک رو ِز یک فرمانـروا برابر اسـت‪ .‬آیا شـتابِ چر ِخ زمـان بـرای آزادگان و‬
‫گشت زمان در جنگ به همان شتابیست که در دوران‬ ‫ِ‬ ‫آزادیخواهان با دربندشدگان و افتادگان همسان است‪ .‬آیا‬
‫صلـح مـی باشـد‪ .‬در دورا ِن جنـگ هزاران رویداد به هر دم آفریده می شـود که شـرح و گزارش هـر کدام از آنها‬
‫در سـالیان گفتار و نوشـتا ِر پی درپی نمی گنجد‪ .‬که در د ِل یک لحظه از جنگ‪ ،‬هزاران سـال رویداد آرمیده اسـت‪.‬‬

‫آفریننده اسـطوره برای اینکه به خواننده بفهماند که عمر یک روز شـجاعت برابر اسـت با هزار سـال‪ ،‬و‬
‫دمـی روزگار گذراندن زی ِر سـایۀ سـتم مساویسـت با صدها سـال ازین شـیوه بهـره می برد‪ .‬آیا چـر ِخ زمان‬
‫بـرای یـک جنـگاور و یا یک خردورز با یک انسـان کاهل و سسـت و ضعیف برابر اسـت‪ .‬آیا دهها انسـان که‬
‫هر کدام عمری صد سـاله داشـتند و جمع ِ‬
‫مدت وجودی آنها به هزار سـال کشـیده می شـود توانسـته اند به‬
‫اندازۀ پورسینا چهارصد تالیف‪ ،‬بوجود آورند‪ .‬و آیا هزار فرمانده و فرمانروا در طول تاریخ توانسته لشکری‬
‫به بزرگی سـپاه خشایارشـا گسـیل دهد‪ ،‬درحالیکه خشایارشـا در چهل و پنج سـالکی چشم از جنبش جهان‬
‫فروبسـت‪ ،‬آیا چهل و پنج سـال او با هزاران شـاهِ کاخ نشـین برابری نمی کند‪ .‬آیا حاصل عمر یک فرمانروای‬
‫خوشـخوی که سـب می شود یک سـرزمین تا صدها سـال در آبادانی روزگار بگذراند‪ ،‬تنها محدود می شود‬
‫به عمر وجودی او درین خاکدان‪ .‬آیا اسـکندر که در سـی و دو سـالگی جهان را زیر اسـتیالی خود برد تنها‬
‫سـی و دو سـال عمر کرد یا هر دم او مسـاوی با دهها سـال بوده‪ .‬آیا یک جنگاور که شـب تا به صبح ماهها‬
‫و سـالها در میدان جنگ و پیکار جانفشـانی کرده عمرش با یک انسـان کاهل و سسـت برابری دارد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪63‬‬ ‫ِ‬
‫ِ‬
‫گردش زمان بر یک انسـا ِن گوشـه نشـین یکسـان اسـت ؟ آیا آن‬ ‫رفـت وقـت بر یک قهرمان‪ ،‬با‬ ‫آیـا رونـد‬
‫قهرمـان بـه هـر دم‪ ،‬کا ِر هـزاران هـزار انسـان را انجام نمی دهد ؟ بطـور مثال قهرمانی فریدون برابر اسـت با‬
‫حاصل زندگی هزاران هزار انسـا ِن زودتسـلیم که سـر به تی ِغ ضحاک می سپردند‪ .‬آیا ست ِم ضحاک نیز برای‬
‫مـردم بـه کنـدی هزار سـال روزگار نبود ؟ پس عمر شـجاعت و ترس‪ ،‬اسـارت و آزادی‪ ،‬تالش و سسـتی مدِ‬
‫نظ ِر آفرینندۀ اسـطوره اسـت‪ .‬و از سوی دیگر‪ ،‬آفریننده اسطوره فردوسی بزرگ که حکیمی کارآزموده است‪،‬‬
‫گشـت زمان به مرد کوششـگر روی خوش نشـان می دهد و بـه او وفا‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬
‫جنبش جهان و‬ ‫بـه نیکـی مـی دانـد که‬
‫دارد تا سـعی و تالشـش به ثمر نشـیند‪ .‬گر فردوسـی بزرگ به وفای زمان به مردِ خردمند یقین نداشت هرگز‬
‫خود در سـن چهل و اندی سـالگی سرودن بزرگترین حکایات حماسـی را نمی آغازید‪.‬‬

‫حـال در بـاب هفـت خـوان نیز باید سـخن راند‪ ،‬دو هفت خوان در شـاهنامه می باشـد‪ ،‬هفت خوان رسـتم‬
‫و هفت خوان اسـپندیار‪ .‬در شـاهنامه آن شـخصی که جهانگیری کرده به هفت خوان رفته‪ .‬گر به کشـورهایی‬
‫بنگریم که هنوز سـنت و رسـم خود را پایدار نگه داشـته اند در می یابیم‪ ،‬هر کدام ازین شـخصیتها در هفت‬
‫خوان نماد شهر یا کشوری بوده اند‪ ،‬هم اکنون در انگلستان هنوز این نمادها بجاست و در چین نیز همچنین‪.‬‬
‫بی تردید‪ ،‬ایاالت ایران و کشـورهای مجاور دارای نماد بوده اند که خال ِق اسـطوره که از تنگی حوصله مرد ِم‬
‫عام خبر دارد‪ ،‬از شـرح کشورگشـایی یا شـهرگیری صرف نظر کرده‪ .‬تنها نماد شـهر یا کشـور را بصورت‬
‫یک خوان در آورده‪ ،‬و با گذشـت ِن از هر خوان‪ ،‬پرچم آن دیار به زیر کشـانده می شـد‪ .‬شـاید مازندران نمادش‬
‫ببر بوده و شـیراز نیز شـیر‪ ،‬این دیگر بخاطر قه ِر قضا و تندی تقدیر برای ما ناپیداسـت‪.‬‬

‫همسـفرم اکنون که گام به گام به دروازه حکايتمان نزديکتر ميشـويم‪ ،‬الزم اسـت از عهد مرداني نيز‬
‫سـخن بگوييم که تصور بودنشـان براي باور انسـان قرن بيست و يکم غيرممکن اسـت و محال‪ ،‬مرداني با‬
‫نامهاي کهنه کاران‪ ،‬زبردسـتان‪ ،‬گردن آوران جهانخورده و کنداوران دادگسـتر که شـوربختانه انها را تنها‬
‫دروغ و فسـانه مي پنداريم‪.‬‬

‫آري ‪ ،‬هدف سـخن ما دالوري شمشـيرزناني ميباشـند که روزگار مردانگي آنها را بواسـطه جنگ به‬
‫مـا شناسـانده اسـت‪ ،‬مـا در قرنـي زندگـي ميکنيم که شمشـير را آلـت قتاله ايي مـي دانيم که به سـبب آن‬
‫خونهاي بسـيار به ناحق در گذشـته ريخته شـده‪ ،‬آري جنگ‪ ،‬کرداري که دنيا بواسـطه ان پايدار اسـت زيرا‬
‫کـه خير و شـر نا بود نشـدني ميباشـند و جنگ با وجود ايـن دو نيروي ضد نيز همـواره خواهد بود‪ ،‬بيش‬
‫از ايـن‪ ،‬از سـخن گفتـن در مـورد جنـگ مـي پرهيزيـم کـه درحوصله بحث ما نمـي گنجد‪ ،‬اما همـگام من‪،‬‬
‫حکايـت پيـش رو بـه مـن و تو مجال فکر کـردن در مورد اين عنصـر اجتناب ناپذير را خواهـد داد‪.‬‬

‫گهي جنگ و زهر است و گه نوش و مهر‬ ‫چنين بود تا بود گردون سـپهر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪64‬‬
‫امـا شمشـير ايـن وسـيله مرگ آفرين رسـم و آييني داشـته که هيچگاه مرد زشـت سـيرت بـا آن نمي‬
‫توانسـته حکمراني کند زيرا زشـتي شـجاعت ندارد و دالوري تنها براي مرد نيک سـيرت اسـت که روزگار‬
‫آن را آفريـده تـا بـزدالن زورگـو همـواره زير تيـغ خوبرويان دالور باشـند‪ ،‬افزون بر ايـن هر حکمراني اگر‬
‫آيين شـکني مي کرد بي ترديد شمشـير‪ ،‬مرداني را به قيام بر عليه آنها وا مي داشـت تا آنها را از زورگويي‬
‫بياندازند‪ ،‬براسـتي دوسـتم سرشـت شمشـير اينسـت که هنگام نبرد با شـروران برهنه ميشـود و هنگام‬
‫گذشـت در نيـام آرام مي گيرد‪.‬‬

‫آري شمشـير زدن احتياج به مهارت بسـيار دارد که بايد رسـم و طريق آن نزد کهنه کاراني آموخت‬
‫کـه نيکـي خـود را به دادگاه روزگار ثابت کردند و رياضت در اين راه به شمشـيرزن مي آموخت که بايد در‬
‫راه حـق آن را بچرخانـد‪ ،‬بـه غير اين شمشـير هيچـگاه او را ياري نمـيداد و آنهايي که در اين رسـم و آيين‬
‫بدرسـتي قدم بر مي داشـتند به خواسـت روزگار و تاييد سرنوشـت به قدرتهايي نه تنها مافق بشـري بلکه‬
‫وراي طبيعت دسـت مي يافتند که وسـعت انديشـه انسـان مدرن هيچگاه به آن مقدار نميباشـد که بتواند‬
‫دالوري او را در خـود جـاي دهـد و قدرتـش بـه بيـان در نمـي آيـد و از عالم سـخن و تصـور در عهد جديد‬
‫بيـرون اسـت و مـا به ناچار جامه افسـانه بر شـجاعت آنها مي پوشـانيم‪ ،‬يـارم اين را ميگويـم که کمي به‬
‫وسـعت انديشـه خود بيافزاييم که پس از گشـودن آن دروازه با ديدن آنها قالب تهي نکنيم و از حرکت باز‬
‫نايسـتيم‪ ،‬بايـد گنجايش فکرمـان را به حدي کنيم تا هيبـت و مهارت آنهـا در آن جاي گيرد‪.‬‬

‫همسفرم فرهنگ ما ایرانیان در یک امر و امور بسیار برجسته‪ ،‬و برتری سنگینی نسبت به فرهنگهای‬
‫ِ‬
‫سـلوک‬ ‫دیگر ملل داشـته و همواره رجحان و برتری ما به دیگران به سـبب این مطلب می بوده‪ .‬آری و آن‬
‫پهلوانـی و آییـ ِن زورآوری اسـت‪ .‬رسـم و آیینـی که سـبب پیدایش مردانی بازو سـتبر و سـینه سـترگ با‬
‫اندیشـه هایـی کوبنـده و رفتارهای خوش و ایمانی اسـتوار می شـد‪ .‬یعنی ظهور ابرمـردان‪ ،‬نگون بختانه یا‬
‫شـوربختانه یا بدبختانه به صد دریغ و درد‪ ،‬این آیین در حال از میان رفتنسـت و پهلوانان خردمند که جان‬
‫در راه جوانمردی می دادند همچو گرد و غباری در حال پیوسـتند به تاق فراموشـی می باشـند‪ .‬تنها دیاری‬
‫که فرمانروایانشـان پهلوان بوده اند و خود پیشـاهنگ شـکنی می کردند و بر در و دیوار کاخهایشـان نبرد‬
‫خویـش را بـا شـیران بـه تصویر می کشـیدند و پاکنهادانـه در جنگ بـا اهریمن جان بر کف مـی نهادند که‬
‫نشـان از بینـش و منـش نیـک آنهـا بود‪ .‬امـا این واژه زیبـا و روح بخـش و دل انگیز به سـبب روند نامتمدن‬
‫باعث شـرمندگی و سـببِ سـرافکندگی و مایۀ‬ ‫ِ‬ ‫امـروزی دیگـر جایـی در ایـن دیـار نـدارد و بـه کار بردنش‬
‫مسـخرگی می باشـد و رفتن سـوی سنت نمادِ نادانی شده‪ .‬درصورتیکه ملتهای دیگر این منش زیبا را از ما‬
‫ربـوده انـد و مـدام در فیلمها بر پرده نمایش می گذارند‪ ،‬همسـفر عزیزم گر نیک بنگری هفتاد درصد ادبیات‬
‫ایـران ادبیـات پهلوانی می باشـد‪ ،‬آیا کـردار قهرمانان خیالی ملتهای دیگر‪ ،‬الگو بـرداری از رفتار پهلوانان ما‬
‫نیسـت‪ .‬دوسـتم امیدارم که دگربار آیین گرانمایه پهلوانی در این سرزمین زنده شـود تا خاک ایران به قدوم‬
‫پـاک پهلوانانـی همچو فردوسـی بزرگ و سـعدی گرانمایه و ابو سـعید و درویش محمد و فیلـه همدانی و‪...‬‬
‫مزین شـود تا از هجـوم بی فرهنگی بگریزیم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪65‬‬
‫همسـفر گرانمایـه مـن‪ ،‬البتـه این مطلب را نیـز باید افـزود‪ ،‬که روزگار شمشـير و دنياي مهـارت به دنياي‬
‫ناجوانمردي و جنگهاي نابرابر مبدل شـده و با آمدن سلاح گرم‪ ،‬مرد زشـت سـيرت به آسـاني و بي زحمت‬
‫با چکاندن ماشـه ايي جان انسـاني پر مايه ايي را خواهد گرفت و جنگهايي که بواسـطه شمشـير به وقوع مي‬
‫پيوسـت‪ ،‬تنها در آوردگاه ختم مي شـد حال آن نبردها به جنگهايي با کشـته هاي ميليوني و خرابيهاي جبران‬
‫ناپذير تغييررنگ داده و در اين ميان انبوه بي دفاعان محکوم به نابوديند و جان تمدن بشـري روز به روز در‬
‫حال تهديد بيشتري است و ديگر از کهنه کاران و زبردستان جهانخورده خبري نيست که بتوانند با دالوري‬
‫خـود بـه قلـدوري زورگويان زشـت فطرت خاتمه بخشـند و همانطور که خود مي داني به گفته اوگسـت کنت‬
‫فيلسـوف اجتماعـي قـرن هجدهـم در فرانسـه ميگويـد در آينـده ايي نزديک با پيشـرفت صنعت دنيا شـاهد‬
‫جنگهايي به مراتب وسـيعتر از نبردهاي ناپلئون خواهد بود که شـاهد هم شـد و همگان به آن واقف هسـتيم‪.‬‬

‫افسـانه مپندار زمانيکه زبردسـتي وارد يک جنگ مي شـد و نسيم فتح و ظفر به سبب دالوري او تغيير‬
‫مسـير مي داد‪ ،‬آري مرداني که جان خود را بر شمشـير گذاشـته تا از سـرزمين و شـرافت بشري با تمامي‬
‫غيـرت در برابـر نااهلان دفـاع کننـد‪ ،‬که تکامل بشـري به آنها مديون هسـت زيـرا دانايان و حکمـا در زير‬
‫سـايه امن شمشـير آن دادگسـتران مجال فکر کردن پيدا کردند و جهان را با همکاري هم به تمدن رسانيدند‬
‫بـه ايـن خاطـر بـي اعتنايي به اين مردان توهين و دشـنام بزرگيسـت به مـادر دهر و پـدر روزگار که چنين‬
‫فرزندانـي را تقديم به تاريـخ کرده اند‪.‬‬

‫يکي مرد جنگي به از صد هزار‬ ‫سـياهي لشـکر نيايد به کار‬

‫دوسـت من مژده ايي دارم‪ ،‬رسـيديم‪ ،‬ببين کجا هسـتيم بر قله حقيقت ايسـتاده ايم‪ ،‬ديدي به چه آسـاني‬
‫قلـه ايـن کـوه کـه زير اين مه سـتمگر اسـير بود را فتـح کرديم و رنـج اين مسـير را با قدمهاي اسـتوار خود‬
‫همـوار نموديـم‪ ،‬بـه پايين نگاه کن تمامـي اين پيچ و خمها را با پاهاي خـود آمديم و دره هايي که عبـور ازآن‬
‫ناممکن بود و صخره هايي که با سـنگدلي تمام ما را به مبارزه مي خواندند حال آنها را به آسـاني زير پاي‬
‫خود تسـليم کرديم بي آنکه کسـي به ما ياري دهد يا طلب کمک از کسـي کنيم‪ ،‬به سلامت در فراز اين کوه‬
‫ايسـتاديم و عالم زير پايمان اسـت‪ ،‬از اينکه به من باور داشـتي و شـجاعت به خرج دادي و مرا در تمام فراز و‬
‫فرود اين مسـير خطرناک و پر پيچ و خم همراهي کردي بي نهايت سپاسـگزارم‪ ،‬زيرا ترسـويان هيچگاه اين‬
‫راه را نخواهنـد پيمـود‪ ،‬اين دره ها که زير پاي من و تو دهان گشـوده اند دفن گاه ترسـويانند‪ ،‬حـال روبرو را‬
‫نـگاه کـن دروازه تاريـخ‪ ،‬در چند قدمي ماسـت‪ ،‬همان دروازه ايي که هر مردمي به آن رسـند گذشـته و آينده‬
‫را از آن خود خواهند کرد زيرا اسـرار جهان براي انها چهره خواهد گشـود‪ ،‬عرق از پيشـاني بزداي که زمان‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪66‬‬
‫عبور از دروازه تاريخ ميباشـد‪ ،‬به تمامي هوش و حواسـت را جمع کن و گذشـته را با انديشـه ايي گشـوده‬
‫از نظـر بگـذران کـه تنها يکبار ميشـود از اين دروازه عبور کرد و ديدن گذشـته به مراتب دشـوارتر از آينده‬
‫ميباشـد‪ ،‬گذشـته به ما نشـان مي دهد که روزگار زشت و شوم نيسـت‪ ،‬بدرفتاري آن به سبب اينست که ما‬
‫پا در بيراهه نهاديم و گناه کج رفتاري خود را بر گردن روزگار نياندازيم که بايد از آن پند گرفت و بياموزيم‬
‫کـه روزگار بـي دليـل نه به کسـي باج مي دهـد نه بي جهت بد رفتـاري ميکند‪.‬‬

‫حال اي دوسـت من‪ ،‬دسـت اندر دسـت هم دهيم و با درود بر کهن جنگجويان تهمتن که شـجاعتي بي‬
‫همتا را به يادگار گذاشـتند تا فرزندان آنها نيز همچو اسـفنديار رويين تن‪ ،‬هشـت سـال سـدي پوالدين را‬
‫در مرزهـاي ايـران گسـترانيدند تـا مانع از ورود گرد و غبار سـياهي شـوند و براي نابودي آن جانفشـاني‬
‫کردنـد و حماسـه آفريدنـد و مـا را از آوارگـي حتمي رهانيدند و شـجاعتي که آنها به ميراث گذاشـتند را به‬
‫خوبي پادباني کنيم و همچنين با سـتايش و آفرين بر شـجاعت بقاياي تير و تفنگ (جانبازان) آن سـالها که‬
‫شـوربختانه بي اعتناييم به آنها‪ ،‬سـفرمان را مي آغازيم و قدم به دروازه باسـتان مي نهيم و با تمامي ذوق‬
‫و شـوق به ابر جنگاوران باسـتان مي پيونديم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪67‬‬

‫روايت حماسۀ تلخ ديروز‬


‫ِ‬ ‫ماتم امروز را‪ ،‬بشـنو از‬
‫حکايت ِ‬
‫ِ‬ ‫حال‬

‫نبرد نهايي‬

‫امـا راويـا ِن پيـکار‪ ،‬ناقال ِن جنگ‪ ،‬قصه گويان تيغهاي خونين‪ ، ،‬نغمه سـازا ِن نغمه شـهادت‪ ،‬دادآفرینهایِ‬
‫میدا ِن داد‪ ،‬سـرايندگا ِن سـرودِ سـتیز‪ ،‬نوازندگا ِن چنگ رشـادت‪ ،‬اهالي سـبزهزا ِر غيرت‪ ،‬شـرزه شـيرا ِن بي‬
‫باک بيشـۀ شجاعت‪ ،‬شهسـوارا ِن مرکب شهامت‪ ،‬مرزبانان ناتسليم مرزهاي تعصب‪ ،‬يالن شمشير بدست‬
‫جان بر کف‪ ،‬فرخ نژادان تيغ بر دسـت‪ ،‬خوشـه چينان خرمن حماسـه سـرايي‪ ،‬عقابان تيز چنگال آسـمان‬
‫سلحشوري‪ ،‬گردن آورا ِن خونگاهِ دادگري‪ ،‬چابکسواران ميدان دالوري‪ ،‬رهگذران کوي ُکنداوری‪ ،‬خريداران‬
‫بـازار دلیـری‪ ،‬کمانـداران تيزچنـگ کمان آزادي‪ ،‬همه و همه دسـت اندر دسـت هم نهادند و درميـان بادهاي‬
‫خروشـان‪ ،‬امـواج پريشـان‪ُ ،‬شـول درنـدگان‪ ،‬تندرهـاي غـران‪ ،‬زاری فـرو افتادگان‪ ،‬ماتم سـوگواران‪ ،‬سـتم‬
‫سـتمگران‪ ،‬داد و بیـداد بینوایـان حکايـت نبرد ننگيني را به جـوالن در آوردنـد و در کوهسـارها و درياها و‬
‫بيابانهـا بـا هـزار غيرت وتعصب بانگيدند تا با مشـقت بسـيار از فـراز و فـرود زمان بگـذرد و بدينگونه به‬
‫روزگاران مـا ورود و بـه گـوش مـا اين چنين برسـانند که ‪:‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪68‬‬

‫آزادي شيطان از دوزخ‬

‫شـب در حـال قـوت گرفتـن بود‪ ،‬سـتارگان نيـز در آن شـب الجـوردي بر بالين دريايي خفته‪ ،‬نشسـته‬
‫بودنـد‪ ،‬دلواپـس و پـر هيجان با نو ِر شـب شـکن اما لـرزان‪ ،‬تمناکنـان از آن درياي بي امـواج ياري طلب مي‬
‫کردنـد‪ ،‬گويـي آن دريـاي بي تالطم شـجاعتي براي نشـان دادن نداشـت و بـي ادعا تن خود را به فرسـتادۀ‬
‫مرگ سـپرده بود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪69‬‬
‫مـردي جهانخـورده (سـالخورده)و پژويـن (زشـت) باچهره اي پر چين و شـکن‪ ،‬و پيشـاني پر گره که‬
‫فرسودگيش عريان و گوی حیاتش غلتان در سراشيبي عمر بود‪ ،‬با پشتي خميده که مهره هايش به طريق‬
‫ِ‬
‫تنپوش کهنـه و کثيف و نازکش بيرون‬ ‫خنجر از‬
‫مـي زد‪ ،‬و گونـه هـاي اسـتخواني کـه پوسـت بـر آن مـي لغزيـد‪ ،‬و چشـماني گـود رفتـه‪ ،‬که نشـان از‬
‫فرسـايش او مـي داد‪ ،‬بـا حالتـي پريشـان و رخـی رنگ مرده که خـون توان دويـدن در آن نداشـت‪ ،‬و مويي‬
‫چرکيـن و پـر چـرب بـر قايق چوبي کوچکي ايسـتاده بود‪ ،‬وآشـوبزده نیمـه جانی که به سـبب طمع هنوز‬
‫در تـن تکیـده اش باقـی مانده بود را بر پاروی فرسـوده ای می نهاد و پرشـتاب بر ت ِن آب فرو مي نشـاند و‬
‫سـوي جزيـره اي پيش مـي رفت‪.‬‬

‫چشماني کم فروغ که تنها به طمع تابندگی داشت و بيانگر آن بود که هوسي آتشين و حرصی ننگين و‬
‫هراسـی سـهمگین روانش را به کا ِم آتشـی سـخت فرو می برد‪ .‬درنگی نگاهِ بیمناکش را از آن جزيره بر نمي‬
‫داشـت و مـدام زمزمـه مـي کـرد و بـا خود غریبانه نجوا مـی نمود‪ ،‬مي گفـت ‪ :‬زمان بر تو بي انتها ميشـود‪،‬‬
‫جاودانگـي نزديک اسـت‪ ،‬اي مرد عمري پايدار خواهي داشـت‪.‬و بـه پارو زدن خود ديوانـه وار ادامه مي داد‪.‬‬

‫آزی (طمع) سـوزان روانش را چنان به خشکسـالی کشـانده بود که گر هفت اقلیم را به دندان می گرفت‬
‫و هفت دریا را به کاسـه ای به یک جرعه سـر می کشـید‪ ،‬سـبب سـیرابی حرص و هوس او‪ ،‬و رفع تشـنگی‬
‫طمع او نمی گشت‪.‬‬

‫سـرانجام قايقـش به سـاحل نشسـت‪ ،‬لحظـه اي بيآنکـه تکان به تن و چشـمانش دهـد‪ ،‬ايسـتاده پارو‬
‫بدسـت درون آن قايـق ناباورانـه بـه آن جزيره خيره ماند که ناگه ُشـول درندگان (غرش حيوانات) سـکوت‬
‫حاکـم بـر آنجـا را دريد‪ .‬بواسـطه نعره هاي آن وحشـيان‪ ،‬به چشـمانش مجا ِل حرکـت داد و نگاهـش را از‬
‫اسـارت آن جزيره رها کرد و به خود آمد و آن مرد گوژ پشـت شـتابان از قايق به بيرون جهيد‪ .‬دسـت به‬
‫درون قايـق بـرد و مشـعلي را بـه پنجـه گرفت و آتش به جانش انداخت وآنگاه شـئي که پارچه پيـچ بود‪ ،‬را‬
‫با دگر دسـت به پهلو زد‪ ،‬چنان آن را مي فشـرد گويي جانش را بر دسـت داشـت و به آن جزيره وارد شـد‪.‬‬

‫پس از گذشـت مسـافتي‪ ،‬آسـیمه سـر (پریشـان) به جنگلي نيمه انبوه با سـبزينگي دل انگيز ورود کرد‪،‬‬
‫و با حرص و هوسـی که بر دل داشـت‪ ،‬مشـعل بر افراشـته خود را به اينسـو آنسـو مي گرفت و گام به‬
‫گام راه را بـر خـود نيمـه روشـن مـي نمـود و آن پارچه ايي که به بغل گرفتـه بود را چون جا ِن شـيرين در‬
‫آغـوش مـي فشـرد و به تفتيـش قدم بر مي نهاد‪ .‬رنگ به چهره نداشـت‪ ،‬سـر را گرداگرد خـود مي چرخاند‬
‫و اطـراف را بـا چشـماني دريـده بـه نظر مي کاويد و از ال به الي آن جنگل می گذشـت و قدم بـه قدم خود را‬
‫قـوت فريـادِ درندگان نيز‬
‫ِ‬ ‫بـه پژوهـان مـي نگريسـت گويـي در پي مکاني بـود‪ ،‬هر چه که پيـش مي رفت بر‬
‫افـزوده مي شـد‪ ،‬انـگاری با خویش وحشـت آورده بود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪70‬‬
‫به هزار هول و هراس از جنگل گذشـت‪ ،‬در مقابلش دشـتي سـبز جلوه گر شـد که در انتهايش بر يک‬
‫بلندي معبد سـنگي ديد کـه در خلوت خود خمـوش خفته بود‪.‬‬
‫بـا ديـدن آن ناگـه برقـي از چشـما ِن پر کينـه اش جهيد‪ ،‬حالش دگرگون گشـت و جنوني بر تنـش افتاد‪،‬‬
‫همانـگاه بـر نيـروي گامهاي خود افزود و به آن دشـت در آمد و چنان وحشـيانه از آن بلندي باال ميکشـيد‬
‫کـه گويـي از درۀ مـرگ بـه قلۀ زندگانـي پا به صعود مي گـذارد‪ ،‬تاعاقبت به آن معبد رسـيد‪.‬‬

‫درحاليکه دها ِن حيرت گشـوده بود و با چشـماني که از طوق اسـتخوانيش بيرون آمده بود پيرامون آن‬
‫آتش مشعل در خود فرو خفت و سراسر‬ ‫معبد سـنگي که تني فرسـوده و از هم گسسته داشـت‪ ،‬چرخيد‪ .‬ناگه ِ‬
‫محیط به خاموشـی خزید و تاريکي حکمفرما شـد‪ .‬سـر به آسمان گرفت خبري از نورِشبشکن ماه نبود‪ ،‬تنها‬
‫سـتارگان همچو چشـماني تپنده که اث ِر خواهش و تمنا در آن خوانده مي شـد لرزان و نااميد بر آن شـبِ شوم‬
‫مرگ خويش بودند‪.‬‬ ‫مي نگريسـتند و از نيروي آنها همچنان کاسـته مي شـد‪ ،‬گويي با دیده ای لرزان نگرندۀ ِ‬

‫پی ِر کهنسـال مشـعل را به کنار انداخت و در برابر درب سـنگي به زنجير کشـيده شـده‪ ،‬ايسـتاد و آن را‬
‫عمیق برانداز کرد‪ .‬سـپس پاره سـنگي در گوشـه اي يافت در حاليکه نگاه به درب داشت لرزان خم شد و آن‬
‫را برداشـت و بر ت ِن زنجير رنگ باخته کوبيد که بي مقاومت از هم گسسـت و درب هراسـان گشـوده شـد‪.‬‬

‫لرزشـي مرگبار در تن داشـت‪ .‬دسـت بر آن درب نيمه باز برد و آن را کامل از هم گشـود‪ .‬همه سـو در‬
‫همـه جـا تاريکـي بود‪ ،‬تاريکي محض و غليظ‪ ،‬آوايي در آوايي در هم نمي پيچيد‪ .‬بر کف سـنگي سـرد و بي‬
‫روح آن معبد پا گذاشـت‪ ،‬چشـم تنگ و ديده دقيق کرد و با نگاهي نازک از ال به الي سـياهي به در و ديوار‬
‫سـنگي کـه در زيـر يو ِغ تاريکي آنجا به اسـارت رفته بودند به دشـواري نگاهِ حيـرت مي انداخت‪.‬‬

‫ناگهـان در چنـد قدمـي خـود تختهاي چوبي را افتاده بر کف ديد‪ ،‬به سـوي آن رفت و خم شـد و آن را به‬
‫کنار زد‪ ،‬که يکدفعه گودالي عظيم به عمق بي انتها بر چشـمانش ظاهر شـد‪ .‬وانگه احوالش به تشـویش افتاد‬
‫و بـا تنـي زبـون و سسـت و ناتـوان زانو بر لبۀ آن کوبيد‪ ،‬با چشـماني حدقه خیز به آن خيره شـد‪ ،‬بيکباره‬
‫نفسـش تنگ آمد و بشـمارش افتاد و به سـختي نفیر از گلوي خشـکيده اش به بيرون مي داد‪ .‬درین ترس و‬
‫عصیان‪ ،‬آن کاهن کهنسـال شـئ پارچه پيچ را بر دودسـت گرفت و وحشيانه به جان آن افتاد تا جامه از تن‬
‫شمشـي ِر گرگسـا ِر (شمشيري که دسته اش به شکل گرگ باشد) سيه اندود شـده اي به در آورد‪ .‬آري سياه‬
‫تر از سـياهي بود‪ ،‬آن شمشـیر عریان بود اما گویی رختی تیره بر تن داشـت‪ .‬لرزان به آن شمشـیر سـیاه‬
‫افـروز کـه از تیرگـی مـی درخشـید نگاهی هـراس آمیز دوخـت که با جنونی کشـنده‪ ،‬به صد هـزار حرص‬
‫و هوس فرياد برکشـيد و گفت ‪ :‬آزاد شـو از زنـدان اي آفريـدگا ِر دوزخ و بر دسـت بگير‬
‫شمشـي ِر ظلمـت را‪ .‬راه بر تـو باز اسـت دیگر‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪71‬‬
‫و شمشـير را به آن گودال به ژرفاي بي نهايت انداخت و در پي آن سـر به درون آن برد‪ .‬با دقت افتاد ِن‬
‫آن و فـرو رفتنـش را در سـياهي اعماق آن چاه نگريسـت و بـه هزار هول و تکان به ظلمـت آن گودال خيره‬
‫شـد‪ .‬دمـي نگذشـته بود که زميـن زير پايش به لرزه در آمـد و در خود پيچيد‪ .‬در پـی آن‪ ،‬آوايی پیچ در پیچ‬
‫و هولناکي از دورن آن گودال بر فضا طنين افکند که با خود غباري وحشـتناک را به بيرون آورد و آن گند‬
‫ِ‬
‫فرتوت افتاده بر زمين‬ ‫بـاد مـرد را در خـود فـرو بلعيد و او را از زمين بلند و بر ديوا ِر پشـتين کوبيـد‪ .‬آن پیر‬
‫کـه دنيـا برايـش تيره و تار شـده بـود‪ ،‬ديوانه وار چنگ بر زمين ميکشـيد‪ ،‬کـه ناگه در پس آن غبا ِر سـياه‪،‬‬
‫شـراره هـاي آتـش از درون آن زبانـه کشـيد‪ .‬کاهن آسـيمه همچنان پنچه بر زمين مي افکنـد و به عقب مي‬
‫خزيد اما نمي دانسـت که پشـتش ديوار اسـت و راه به جايي ندارد‪.‬‬

‫بيکباره از درون سـرخي آن آتش‪ ،‬شـبح سـيه فامي به تالطم افتاد‪ ،‬که آتش به درونش فرو مي رفت گويي‬
‫آن شـبح‪ ،‬آتش مي بلعيد و وجودش را از اخگرهای گداخته انباشـته مي نمود و رگهاي حياتش را با شـرارهاي‬
‫سـرخ فام‪ ،‬جهنده مي کرد‪ .‬پس آنگاه از درو ِن آن آتش وحشـي جدا شـد و به بيرون آمد و پا بر زمين آن معبد‬
‫نهاد و در مقابل آن مرد ايسـتاد‪ .‬در آن هنگام شـراره هاي آتشـين به آن گودال بر گشتند و زمين از لرزه ايستاد‪.‬‬

‫آن پيرمـرد بـا ديدن شـبح از وحشـت‪ ،‬گردن کج کرد و سـينه بر زمي ِن خفت نهـاد و لرزان گفـت ‪ :‬درود‬
‫بر آفريننـده دوزخ‪ ،‬خال ِق تاريکي‪.‬‬

‫شـبح ردا پوش جز سـياهي درونش پيدا نبود‪ ،‬تنها دو چشـم آتشـين در چهره اش خودنمايي مي کرد‪.‬‬
‫درحالـي کـه همـان شمشـير افتاده بـر گودال را بر دسـت داشـت‪ ،‬قدمي به جلـو نهاد که نعـرهاي مخوف و‬
‫ناهموار از درون او برخاسـت و آوايي در نهايت زشـت که بر هم زننده آرايش و آسـودگي هسـتي بود در‬
‫فضـاي آن معبـد طنيـن انداز شـد و بـر جان او چنـان نفوذ کرد که رعشـه به جـان و رو ِح کاهـن انداخت و‬
‫تنش به لرزه افتاد گويي تا کنون چنين دهشـتي را نه ديده و نه شـنيده بود‪ .‬سـپس آن شـبح در يک قدمي‬
‫خوک زشـت چهره‪ ،‬ديگر جايي براي خير باد نخواهد بود‪ .‬درود ديگر چيسـت !؟ من‬ ‫ِ‬ ‫او ايسـتاد و گفت ‪ :‬اي‬
‫از بـراي بدنامـي آمـده ام‪ ،‬ننگ افتخار ماسـت‪ ،‬ننگ بر تو‪ ،‬ننگ بر همگان‪ ،‬شـر بر هسـتي باد‪.‬‬

‫آن مـرد کـه همچنـان مي لرزيد و سـر بر زمين داشـت‪ ،‬با فرومايگي نداي مخالف سـر داد و گفت ‪ :‬ننگ‬
‫بر من‪ ،‬ننگ بر همگان‪ ،‬سـرورم سـاتان‪.‬‬

‫سـاتان بـا چشـمان آتـش چکان بـه پيرامون خود نگاهـي انداخـت و درحاليکـه دور تا دور خـود را مي‬
‫نگريسـت‪ ،‬پيچشـي به خـود آورد و گفـت ‪ :‬سـرانجام آزاد شـده ام‪ ،‬آزادي ‪،‬آزادي ‪،‬آزادي ‪.‬‬

‫همانـگاه که بـه کـردار رهایافتگان و وارسـته گان از خوشـحالی سـخت در خود می‬
‫جوشـید‪ ،‬رو بـه آن مـرد افتـاده بر زمین کـرد‪ ،‬کمی از جنـب و جوش کاسـت و قامت‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪72‬‬
‫او را بـه دیـده آتشـین خـود کاویـد‪ ،‬سـپس بـه لحنـی مرمـوز و شـک آمیز گفـت ‪ :‬تو‬
‫گئوماتـی ای مـرد کـه تنـت بـه پتیارگـی تمـا ِم پلیـدان آغشـته است‪(.‬وارسـته ‪ :‬دوباره‬
‫رهایـی یافته‪ ،‬و وا ‪ +‬رسـته )‬
‫مـرد زانونشـین لـرزان کمـی بـه جلـو خزیـد و زانـو بر زمیـن کشـید و به سـهم و‬
‫سـیماب ( تـرس و لـرز ) نـدای مخالـف سـر داد و گفـت ‪ :‬نـه سـرورم نه سـرورم‪ ،‬من‬
‫گئومـات نیسـتم‪ ،‬از زمان او سـالیان گذشـته‪.‬‬
‫وانگـه رشـته هـای آن شـبح سـیه فام به پیـچ و تاب افتـاد‪ ،‬رو بـه آن مرد فرومايـه و دون کـرد و نگاهِ‬
‫وحشـتزا خـود را بـه رخ پـر نقـش و نـگار آن مـرد که بـه آز و طمع منقوش بـود انداخت و بـا آهنگی تند و‬
‫آتشـین‪ ،‬گفـت ‪ :‬پـس اي زاهـدِ پالس پوش (کهنه)‪ ،‬تو کيسـتي دير آمدي‪ ،‬هـزاران سـال در دوزخ خود حبس‬
‫بـودم‪ ،‬دروازه دوزخ بـه اين دنيا راه نداشـت‪.‬‬

‫آن مرد فروپايه با پسـتي و دسـتپاچگي کامل گفت ‪ :‬سـرورم مژيسـتياس از معبد دلفي‪ ،‬جاييکه طلسـم‬
‫و گشـايش آزادي شـما در آنجا پنهان بود‪ .‬آري کيومرث‪ ،‬شمشـير ظلمت را در آنجا گذاشـت و گروهي از‬
‫پاکنـژادان را به نگهبانـي از آن‪ ،‬بر آنجا گمارد‪.‬‬

‫سـاتان به کردا ِر آب حيات در تاريکي موج مي خورد به خود تکاني داد که نشـان از حيرتش بود‪ ،‬سـخن‬
‫به دهان گشـود گفت ‪ :‬پس از پاکرويان هسـتي که خيانت به روشـنايي کردي‪ ،‬چرا خيانت پيشه کردي ؟‬

‫مژيسـتياس به کردار کفتاري گوژ پشـت که بر زمي ِن خفيف مي خزيد در مقابل آن شـيطان لرزان گفت‬
‫‪ :‬سـرورم روشنايي جز سياهي سودي ندارد‪ ،‬بدبختي مي آورد‪.‬‬

‫ساتان ناگه قهقهه اي سر داد و دهان به کنايه گشود و گفت ‪ :‬نام نيک مي دهد مگر بدست اي مرد ؟‬

‫مژيسـتياس نيـم خنـده اي که تمسـخر در آن فرياد ميکشـيد‪ ،‬گفـت ‪ :‬نام نيک بـه چه کار آيد سـرورم‪،‬‬
‫روزگا ِر آدمـی را بـه سـياهي ميکشـاند‪ .‬عمـر کوتاه مـي دهد و زندگـي پر فالکت‪ ،‬مي خواهـم فرومايگي و‬
‫بندگي پيشـه کنم اما زندگي جاودان و فرح بخش در دنياي مادي که از آن شـبرويان اسـت داشـته باشـم‪.‬‬
‫براسـتي عزت و سـعادت در فرومايگيسـت‪ ،‬جاودانگي را در عالم مادي مي خواهم‪.‬‬

‫سـاتان که سـر از خشـنودي تکان مي داد‪ ،‬با خود زمزمه کرد و گفت ‪ :‬زماني که سپيدي شجاعت را مي‬
‫آفريد‪ ،‬من طمع را آفريدم‪ .‬دستاوردي گرانبهاست‪ ،‬مي دانستم تو ِر تشنه چشمي(آز) پاکرويان و خوبان را‬
‫صيد خواهد کرد‪ .‬آز شـکارچی زبده اسـت و قاتلی قهار که شکارش تنها شجاعانست‪.‬‬

‫سـپس به دلشـادی رو به آن مرد که گرفتار طمع و پرکامگي شـده بود‪ ،‬کرد و مسرورانه گفت ‪ :‬براستي‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪73‬‬
‫که پسـتي‪ ،‬پسـتي افتخار ماسـت‪ .‬تو خود را براي من اثبات کردي‪ .‬بدان که سـزاي خيانت در آيين اهريمن‪،‬‬
‫پاداشيسـت گرانبها‪ ،‬اي مرد پسـت فطرت‪ ،‬نخسـت بگو در نبود من نفرين رويان چه کرده اند‪.‬‬

‫مژيسـتياس با شـنيدن گفته سـاتان بند بند وجودش از شـعف به جوشش در آمد و سـتايش وار دها ِن‬
‫پرچرب خود را گشـود و گفت ‪ :‬امن و امانسـت‪ .‬همه سـو سـیاهی سـاری و به هر جانب فنا جاریست‪ .‬آری‬
‫سراسـر امـور بر طبق مراد شماسـت‪ .‬سـپندِ نيرومنـد در کودکي زير دنـدان گرگان تکه پاره شـد‪ ،‬مادرش‬
‫دختر کيخسرو بيماري دق گرفت و از شدت حرمان و سختی سدمان(ناامیدی) و یاس به دامان مرگ افتاد‬
‫و در عذابی دردناک جان سـپرد‪ .‬اردوا ِن راد آن سلحشـور بسـان غریقی در گنداب ننگ چرخان و در خلوت‬
‫ِ‬
‫ضربات خنج ِر زمـان زخم بر می دارد او نیز مرگش بس نزدیک اسـت‪ .‬ماردانيو شمشـيرز ِن‬ ‫خویـش زیـر‬
‫بادسـرعت از سـرزمین مـردان‪ ،‬تنهـا و تـک در تنگهايي سـرگردان و دره بـه دره ولگردی می کنـد و در پی‬
‫مرگ‪ ،‬و شـاه گشتاسـب به کردار شـاهان بي جانشين نيز در فرسودگي و همچو خرده سنگي غلتان افتاده‬
‫ای در درۀ فناسـت و شـعلۀ عمرش پرشـتاب به خاموشی می خزد‪.‬‬

‫وانگه مژیسـتیاس به هزار سـرور و شـادی دسـت گشـود و در مقابل آن شـبح چرخی زد و با لحنی‬
‫کـه بـه نفـرت قـوت گرفته بود و به چاپلوسـی عمق داشـت گفـت ‪ :‬آری سـرورا ِن پارسـی جملگی سـتاره‬
‫سـوختگانی بیش نیسـتند کـه درمانـده وار بر تاریکی چنـگ میافکنند‪.‬‬

‫ساتان بيکباره سخن او را با زورگويي قطع کرد و گفت ‪ :‬به غير از سپندِ نيرومند که بايد نابود مي شد‬
‫زيرا يک فرمان از سوي تاريکي بود‪ ،‬گشتاسب چند فرزند ديگر دارد‪ ،‬آیا آنها بر تخت نخواهند نشست ؟‬

‫آن مـردِ بـدکار در حاليکـه دو زانـو بـر زميـن داشـت‪ ،‬دسـتان خـود را بـا شـوق از هم گشـود و گفت‬
‫‪:‬گشتاسـب ایـن شـاهِ غـم آلود و محنت آگین جانشـيني مي خواهد از ريشـۀ کيخسـرو‪ ،‬بر ديگـران باوري‬
‫ندارد‪ .‬اکنون تشـويش و فروهشـتگي و سسـتي حلقو ِم این شـاه زانونشـین را در چنگال دارد و هر لحظه‬
‫ممکن اسـت ريسـما ِن نفسـش از هم گسسـته شـود‪ .‬آري سـرورم حال دنيـا بـرده وار پذيراي‬
‫سـلطه سـياه شـما مي باشد سـرورم‪.‬‬
‫سـاتان قدمـي بـر جلـو نهـاد و آن مـرد بيدرنـگ بار ديگر سـر بر سـجده نهـاد و خـود را زير پـاي او‬
‫انداخـت و سـاتان چنـان يـک پاي خـود را بر گرده او نهاد که گونه اسـتخواني و سـينهاش بـر زمين ماليده‬
‫شـد‪ ،‬شـيطان گفت ‪ :‬خوش خبر بودي‪ ،‬اما يکي چيز باقيسـت‪ ،‬شمشـير پارسـایی کجاسـت ؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪74‬‬
‫آن مـرد کـه زيـر پـاي آن ابليـس بـه دشـواري نفس به بيـرون مـي داد گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬پسـت رويان و‬
‫مـکاران نتوانسـتند دسـت بر آن گيرنـد و هنوز در دربار پارسـيان اسـت‪.‬‬

‫زمانيکه نام پارس در آن معبد طنين انداز شـد‪ ،‬آتشـي از دها ِن آن شـبح به بيرون شـراره زد گويي نفريني‬
‫بـود کـه از دل پـر کينـه خـود به بيرون مي داد و در پي آن‪ ،‬شمشـي ِر گرگ سـار که از تيرگي مي درخشـيد را‬
‫بر افراخت و با آهنگي خشـن و گوشـخراش گفت‪ :‬به سـياهي سوگند نابودشان خواهم کرد‪ .‬عمر آن شمشير‬
‫به پايان رسـيده زيرا که پارسـيان به گسـاريدگي و پاشيدگي و سرنگونسازي سپرده خواهند شد‪.‬‬

‫وانگـه پـا از گـرده پیرمـرد برداشـت و سـوي درب گشـودۀ آن معبـد رفـت‪ ،‬و آنـگاه قدم بـه بيرون‬
‫نهـاد و در آسـتانۀ درب ايسـتاد و آن مـرد نيـز بـه طري ِق چهارپايان به دنبالش‪ .‬آن شـبح بـه اطراف مي‬
‫نعـش بي جان آن مشـع ِل بـي آتش را بـر زمين ديد‪ ،‬همانگاه غضـب آلـود رو گرداند و به‬
‫ِ‬ ‫نگريسـت کـه‬
‫آتـش کينه‬
‫آن مـرد غريـد‪ ،‬گفت ‪ :‬ابله ديگر مشـعل به اينجـا نياور و آتـش نيافـروز‪ ،‬اين معبـد تنها با ِ‬
‫روشـن خواهد شـد ‪ ،‬آتشـي که منشـا و مبدا آن دوزخ اسـت و قوت دهندۀ نفرت و جوالن دهندۀ کينه‬
‫دوزخيـان ميباشـد‪ ،‬اين آتش از آن ما نيسـت‪.‬‬

‫مژيسـتياس همچنان درون معبد پشـت سـر آن شـيطان که بر آسـتانه در ايسـتاده بود‪ ،‬سر سجده بر‬
‫خاک داشـت‪ ،‬که ترسـان و مقطع گفت ‪ :‬امر امر شماسـت سـرورم‪.‬‬

‫ناگهـان دنيـاي مقابلـش پـر عصيان و آسـمان پر کـدورت شـد‪ ،‬ابرهاي تيره تـن بر آن آسـمان هجوم‬
‫وحشـيانه آوردند نشـاني ديگر از پرتوی شـب شـک ِن آن سـتارگان نبود‪ ،‬تنها نوري که خودنمايي مي کرد‪،‬‬
‫زورگويـي نـو ِر ظلمـت (رعـد و برق) بود که از ت ِن سـياه آن ابرهاي سـياه اندرون بر مي خاسـت و زمين و‬
‫آسـمان را بـه هـم مي دوخت و شـول وحشـت درنـدگان ناگه بـه زوزه اي خفت بار مبدل گشـت که خبر از‬
‫ُ‬
‫داد‪(.‬شـول ‪ :‬باال پایین شـدن اصوات )‬ ‫ِ‬
‫اسـارت خـود زير يو ِغ سـتم مـي‬

‫شـبح کبـود پـوش کـه آن شمشـير گـرگ سـار را بـر دسـت داشـت درحاليکـه سـرخوش از اين همه‬
‫وحشـيگري بـود‪ ،‬بـا هزار شـوق خطـاب به آن مـرد گفـت ‪ :‬مژيسـتياس دروازه دوزخ را به تو مي سـپارم‪،‬‬
‫سـاالمين در اختيار توسـت‪.‬‬

‫مژيسـتياس که دو زانو و دو دسـت بر زمين داشـت‪ ،‬با کالمي پر خواهش گفت‪ :‬سـرورم به من بي مرگي‬
‫اعطا کن‪ ،‬ناميرايي مي خواهم‪ ،‬تا بتوانم عمر در راه شـما بگذارم و از اين شـبخانه به خوبي محافظت کنم ؟‬

‫در پي گفته اش‪ ،‬ناگه سـردي در بند بند وجودش افتاد و شـتابانه ذره ذره درونش از حرکت باز ايسـتاد‬
‫و به سـرعت زردي مرگ به سـپيدي چهره فرسـوده اش چيره آمد و نفسـش از دوران ايستاد و تنش تهي از‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪75‬‬
‫جان شد و به طري ِق مردگان بر زمين خفت افتاد‪ .‬در پس آن‪ ،‬غباري همچو مه ای سپيد از پیکرش برخاست‬
‫و بـر هـوا شـد و از بيـن رفت‪.‬درآنوقـت بـي اختيار از زمين جدا گشـت‪ ،‬مقابل آن شـب ِح شـناور در هوا ماند‪،‬‬
‫گويي زمين نيروي کشـش خود را از کف داده بود‪ .‬که يکدفعه مژیسـتیاس در هوا به دسـت و پا افتاد گویی‬
‫در میان چنگ و دندان دو جهان گرفتار شـد‪ ،‬در همین جان کندن وانگه دهانش به تمامي گشـوده شـد‪ ،‬پس‬
‫آنـگاه آن شـبح بـا نعره اي سـخت مهيب صورتـش را به دهان گشـاده او نزديک کرد‪ .‬يکباره رودي آتشـين‬
‫از درون سـياهي آن شـب ِح سـیه افـروز بـه جريان افتاد و خروشـان به دهـا ِن آن مرد جـاري و بر حلقومش‬
‫سـرازير شـد‪ .‬انگار جان او را از شـراره هایی سـیه اندود و سـرد پر مي کرد‪ .‬مژيسـتياس با روی تک رنگ‬
‫و سـپید‪ ،‬تکانهـاي وحشـيانه اي بـه تن مـي آورد‪ ،‬گويي بر نعش مـرده اي روح مـي دميدنـد و او را از نو مي‬
‫آفريدنـد امـا روحـي از آتـش و نفـرت‪ .‬پس از لحظه اي‪ ،‬آن شـبح خود را به عقب کشـيد و آن رود آتشـين به‬
‫درون سـياهي برگشـت و مژيسـتياس نيز بر زمين سـرد سنگي پرستشـگاهِ شيطان‪ ،‬کوبيده شـد و پس از‬
‫لختـی‪ ،‬دوبـاره هـوش و حواسـش بـر گشـت‪ .‬آري آن ابلیس‪ ،‬بـدن او را خلع روح کـرد و خوي آدمـي را از‬
‫پيکـرش بـر کند و از زشـتي خود بر تـن او دميـد و او را به وژن(زشـتي) از نو نهاد‪.‬‬

‫آن مـرد کـه خـود را گـم کـرده بود‪ ،‬بـر در و ديوار تا لحظه اي خيره ماند‪ ،‬نمي دانسـت که بر او چه رفته‬
‫دسـت حيرت ميکشـيد که سـاتان‬‫ِ‬ ‫درحاليکه در عجب بود و نگاهي غريبانه به خود مي انداخت و بر تنش‬
‫به او گفت ‪ :‬حال تو نهايت ناپذيري و رو ِح زشـتي در تنت دميده و روانت به ریمه و فژ (کثیفی)سرشـته شـد‬
‫بـه پـاس بدي که به روشـنايي کردي‪ ،‬ديگـر از آن مايي و روحت بـه دوزخ تعلق دارد‪.‬‬

‫آن مـرد سفله(پسـت) و کوتـه مايـه که مسـرور از جاودانگي خود بـود‪ ،‬بار ديگر مقابل آن شـيطان بر‬
‫زميـن خزيـد و گفت ‪ :‬سپاسـگزارم‪ ،‬حقگزار شـما خواهم بـود تا ابد‪.‬‬

‫سـاتان همچنان چشـمان آتشـين خود را به وحشيگري آن طا ِق سـتمگر دوخته بود‪ ،‬خطاب به آن مرد‬
‫فرومايـه گفـت ‪ :‬زین پس تو گوربان هسـتی‪ ،‬نگهدارنده این شـبخانه که راهیسـت سـوی دوزخ‪ .‬چنـان دان‪،‬‬
‫تـا دنيـا پليـد باشـد تو نيز جـاودان خواهي بـود پس عمر تو به ماندگاري سـياهي اين عالم وابسـطه اسـت‬
‫و کردار نفرينگونه و کثيفت پشـتوانه عمر توسـت‪ ،‬ناگسـیخته سـتم بسـاز و ظلم روا دار و بدان بداندروني‬
‫بايسته جاودانگيست‪.‬‬

‫ِ‬
‫سـالوس بـه خفـت افتـاده کـه صـد جـان و دل در گرو اهریمن باخته بود‪ ،‬همچو سـگان بـی اصل و‬ ‫آن‬
‫نسـب با شـنيدن اين سـخن به ذوق آمد و پياپي بوسـه بر زمين زد و سبکسـار گفت ‪ :‬جانم فدايت سرورم‪،‬‬
‫سـخاوتنمدي شـما بي انتهاسـت سـرورم‪ ،‬به این آسـما ِن پسـت و پلید و کبود ِ‬
‫پوش تیره دل که خورندۀ‬
‫روشـنایی و گسـترانندۀ سیاهیسـت سـوگند‪ ،‬زین پس از ژرفایِ وجود سـر بر آسـتا ِن بندگی شما خواهم‬
‫سـایید‪ ،‬ننـگ بر من‪ ،‬شـر بر همگان بـاد‪ ،‬نفرين برين عالـم باد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪76‬‬

‫آن شـب ِح سـیه سـاز که هزار سـایه در بر داشـت شـناور بر هوا شـد و به تمامي از آن معبد قدم به بيرون‬
‫نهاد و پا در صفحه سـنگي آن معبد گذاشـت‪ .‬قاتالنه ايسـتاد و ظالمانه نگاه خود را به سـبزينگي آن دشـتی پر‬
‫چمن و آن جنگ ِل پدرام(زيبا و آراسـته) که گسـترده در مقابلش بود‪ ،‬انداخت‪ .‬به هر طرف که نگاهش مي رفت‬
‫مرگ را به جان آنجا مي دميد و آن نسـي ِم روح بخش و عنبر آسـا که نرم و خنک و خوش از سـوي آن درياي‬
‫بـي امـواج وآرام بـر فضـاي آن جزيره سـبز مي پيچيد‪ ،‬ناگه به گندبادي زهرپاشـنده و نفرتبخش دگریـد و در‬
‫برگ درختان بر خویشـتن‬‫پس آن‪ ،‬بيشـه زارها بر هم پيچيدند و بر خود فرو رفتند و پژمردند‪ .‬از جانب ديگر ِ‬
‫لرزيدند و سبزي رويشان به سرعت به زردي گراييد و از ترس مردند و بر زمين ريختند و شاخههاي خشک‬
‫و بـيروح آنهـا سـتموار بـر هـم پيچيـد و همچو سـناني برنده در تـن هم فرو رفتنـد و نفرتبار زخـم بر تن هم‬
‫گندناک سـخت و گزنده و خشـک به فرمان آن شـبح با خود مرگ به آن جزيره آورد‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫انداختند‪ .‬گويي آن باد‬

‫ِ‬
‫دشـت الله گون‬ ‫دریـن زورآزمایـی نابرابـر‪ ،‬آن شـبح با سرخوشـي بي انتها که در درونش بيـداد مي کرد پا در ميان آن‬
‫نهـاد ناگـه آن اللـهزار نيـز به لنجزاري متعفن رنگ باخـت و در گنداب فرو رفـت‪ .‬احوا ِل جهان جملگی از بـودن او بهم خورد‬
‫ِ‬
‫دسـت غبارآلود خود را گشـود و در حاليکه مرکبِ رعد مي غريد و خنج ِر‬ ‫گويي پژمراننده (نابود کننده) عالم بود‪ .‬سـپس دو‬
‫بـرق بـه کـررات بـر زميـن مـي افتاد‪ ،‬نعـره اي تـرس آور بـر آورد که زمين و زمـان را به وحشـت انداخت و گفت ‪ :‬سـيمرغ‬
‫بـرادرم‪ ،‬همـاي سـعادت‪ ،‬تـو مرا گرفتا ِر باليـي کردي که خود زاينـدۀ آن بودم و آن اسـارت و بندگی بـود‪ .‬حـال آزادم‪ ،‬و در‬
‫ِ‬
‫شـجاعت يارانت سود ببرم‪.‬‬ ‫آزادي همان دسـتاوردِ گرانبهايت‪ ،‬تو را به بالي اسـارت گرفتار ميکنم‪ .‬اينبار نيز مي خواهم از‬
‫پیشـه من اینسـت‪ ،‬سـود بردن از آفریده های تو‪.‬آری پايان اين ماجرا‪ ،‬شـجاعت پاکرويان و دادگسـتران از آن فرزندا ِن بزدل‬
‫من ميشـود که بي شـهامت‪ ،‬روشـنايي سـترون (نازا‪ ،‬نابود) خواهد شـد‪ .‬برادر يادت هسـت‪ ،‬من خواهان صلح و سـازش‬
‫بـا تـو بـودم و خواسـتار آن بودم که روشـني تو با سـياهي من همرنگ شـود‪ ،‬تـا دنياي بي جنگ با آسـودگي پايـدار براي‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪77‬‬
‫فرزندانمـان بـه ارمغـان آوريـم‪ ،‬اما تو زير بار نرفتي و چنگ ِ ناسـاز نواختی‪ ،‬و به من گفتيتـا آخرين روز‪ ،‬نـه در جهانِ‬
‫عالم ارواح واجسـام مــا دو روان بـا يکديگـر هماهنگ نخواهيم شـد و‬ ‫کنـش و گويش و منـش و نه در ِ‬
‫جنـگ را بـه ايـن جهـان آوردي‪ .‬آري تو بودي که جنگ افـروزي کردي و آوردگاههای خونریز و پرآشـوب را برپا نمودی‪ ،‬و‬
‫شـجاعت کـه تنهـا در جنگ کاربرد دارد را بـر روح و روان فرزندانت دمیدی‪ ،‬به خیا ِل خود با جنگاوران سـتیزانگیزت هماره‬
‫پیرو ِز میدان خواهی بود‪ ،‬اما به تو خواهم گفت که سـودای باطل و خیالی پوشـالی در سـر پروراندی‪ ،‬آتش شـراره شـرارت‬
‫تو در ژرفای سـیاهی بلعیده خواهد شـد‪ .‬کاری خواهم کرد که از آفرید ِن نیرویی به نام شـجاعت سـخت پشـیمان شـوی و‬
‫ِ‬
‫شجاعت فرزندانت‪ ،‬شـکمت را خواهد درید‪.‬‬ ‫ناگسـیخته بر خود دشـنام و ناسزا دهی‪ .‬دشنۀ‬

‫سـپس آوای نفرینبـار خـود را به قهقهه ای زشـت و ناهموار آلـود و به صد نعره بانگ بـرآورد و گفت ‪:‬‬
‫اين همان روزيسـت که تو خود خواسـتي‪ .‬آري آينده فرا رسـيد‪ ،‬روز سيه کين خواهيست‪ .‬بجنگ تا بجنگيم‬
‫ِ‬
‫سرشـت روزگار را براي پلیدان پرمـدارا کنم و‬ ‫بـرادر کـه ديگـر ميـدان داري از آن منسـت‪.‬آري مـي خواهم‬
‫خوبان از تنگي حوصله روزگار‪ ،‬آسـيمه و آشـفته شـوند و با دسـتا ِن خويش‪ ،‬خود را به هالکت برسـانند‪.‬‬

‫سـپس لختي از گفتار باز ماند و آن شـبح سـياه اندرون با چشـماني آتش افشـان به اطراف نگريسـت‪ ،‬که‬
‫يکبـاره از تـ ِن تیـره و تار و تاريک خود با نفرت‪ ،‬نفسـي گندنـاک به بيرون داد و بر نعرۀ ناهماهنـگ خود افزود‬
‫و گفـت ‪ :‬مـن سـاتان‪ ،‬دهنـدۀ جـان به تاريکي‪ ،‬به سـببِ من بـدي به حرکت افتاد و روح در زشـتي دميده شـد و‬
‫ظلمت به پاخاست و از نيستي به هستي در آمد و دانۀ کين و تخ ِم نفرت را در قلبِ همگان کاشتم تا به واسطۀ‬
‫رگ ترسـندگان و شـریان شروران‪ ،‬خون جهنده ستمکارگي را‬ ‫زشـتي از درو ِن د ِل آدميان جوانه بر آورد‪ ،‬و در ِ‬
‫ِ‬
‫چرخـش روزگار نيز به کام من خوش بيآيد‪.‬‬ ‫بـه جريـان در آوردم تـا بي باکانه پليدخواري کنند و‬

‫درحاليکه دودسـت گشـوده داشـت بسـان فرازمندان به گرد خود مي چرخيد با کينه اي صد چندان افزود‪:‬‬
‫اين پيغام و فراخوان منسـت به شـب آفرينان و سـتم پيشـگان و فتنه گران‪ ،‬بپاخيزيد شـبرويا ِن سـفله دل و‬
‫آتشنژادا ِن بدنهاد‪ ،‬قيام کنيد اي تشنگا ِن آز و جرعه نوشا ِن طمع‪ ،‬و اين جهان را با آتش کينه خود منور سازيد‬
‫ِ‬
‫خیزش‬ ‫ِ‬
‫زايش زشـتی و‬ ‫و به يک ورطۀ هرزه خيز دگرگون کنيد‪ .‬رسـتگاري نزديک اسـت آري تولدِ تاريکان و‬
‫خاموشـان و ِ‬
‫مرگ روشـنايي آمده‪ ،‬نفرين بر عالم‪ ،‬نفرين بر همگان باد‪ ،‬درود و سـپاس بر شـروران جهان‪.‬‬

‫ِ‬
‫هراس آسـمان و ُهری ِن حیوانات در هم پیچید و جهان را به‬ ‫آن هنگام آوای ضجه زمین و طنی ِن ترس و‬
‫تمامی دهشـت آفرین نمود‪ .‬پس آنگاه آن ابرهاي سـيه تن و رعد آفرین‪ ،‬فوج فوج در خود فرو رفتند و توده‬
‫اي تیـره گـون که چکیده ای از آسـمان سـیه اندود بود جدا و سـوی زمین به دوران افتـاد‪ .‬درحاليکه در خود‬
‫وحشـيانه مي پيچيد‪ ،‬به سـوي سـاتان آمد و به گِرد آن ابلیس چرخيد و او را در آغوش گرفت‪ .‬تودۀ تاریک‬
‫با آن پیکرۀ ناپاک در هم آمیخت و گردانگیز به درون آن ابرهای ناشـکیبا و زشـت بر گشـت‪ ،‬گويي عابد و‬
‫معبود به وصال هم رسـيدند و سـاتان چون جان در جانان محو گردید و از آن اثری نماند‪(.‬هرین ‪ :‬فریاد)‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪78‬‬

‫اردوانِ دمان‬

‫در دوران باسـتان بـر روي ايـن گيتـي‪ ،‬ابر امپراطـوري حکم مي راند که حاکم مطلق عصر خـود بود و‬
‫مهد سلحشـوران عالم‪ُ ،‬کنداوران (جنگجو شـجاع) و گردن آوراني (جنگجو شـجاع) که نام هر کدام از آنها‬
‫لـرزه بـر انـدام مهيبترين جنگجويـان جهان مي انداخـت‪ ،‬ولي يک نـام در ميان اين هولناکتريـن جنگاوران‬
‫نامـي‪ ،‬ناهمتا و بـي رقيب بود‪.‬‬

‫آري‪ ،‬در ‪ 2500‬سـال پيـش تـر‪ ،‬در امپراطـوري پـارس پهلوانـي َد َمنده َدمان‪ ،‬یلـی گردنکش‪ُ ،‬گـردی زورآور‪،‬‬
‫ِ‬
‫قدرت بیکران و مه ِر بی همتا و وفای بیکران او زبان زد مردمان آن زمان‬ ‫جنگنده ای درشت خلقت ميزيست که‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪79‬‬
‫بـود‪ .‬بـا هيبتي مهیـب و ابهتی مخوف‪ ،‬کمندِ شـکوهش را بر گرد ِن جنگجويـان کل جهان چنان انداختـه بود‪ ،‬که‬
‫خود را بي ادعا جملگي در زير سـايه ُکنداوري او مي ديدند‪ .‬تمامي زبردسـتان سـتيزه گر‪ ،‬هنگا ِم نبرد با او گونه‬
‫اي قالـب تهـي مـي کردنـد انگار افکندگي پنجۀ مـرگ را بر خـود مي ديدند‪ .‬مـردي نژاده و از تيرۀ شمشـیربندان‬
‫و راسـتۀ رادمـردان بـود‪ .‬ريشـه در دالوري داشـت‪ ،‬خون پهلواني و جنگاوري به سـبب شـجاعت نيـاکان او در‬
‫رگهایش پیوسـته می جهید‪ .‬رشـادت ارثيه اي بود که پدرانش پشـت اندر پشـت به او به ميراث گذاشـتند و زاد‬
‫بـر زاد او‪ ،‬از وفادارتريـن مدافعـان شـاهان بزرگ سـرزمين پارس و مرزبانان جان برکف آن سـرزمين بودند‪.‬‬

‫عمر آن جنگجوی فرخنژاد در فرودي بود اما نه براي او‪ ،‬ابهت‪ ،‬وقار‪ ،‬قامت‪ ،‬ترکيبش در سراشيبي عمر‬
‫روزافـزون بـود و او را همچنـان يل بي رقيب آسـمان دالوري نگاه مي داشـت‪ ،‬گويي مـاد ِر دهر هنوز کاري‬
‫ناتمام با فرزندِ یکتای خـود دارد‪.‬‬

‫آن پي ِر جهانخورده (جهان ديده) در آن دوران‪ ،‬دور از دربار پارس در تنهايي خود‪ ،‬يکتا و منفرد روزگار‬
‫مي گذراند‪ ،‬در گذشـته نه بسـيار دور‪ ،‬فرماندۀ ارشـد ارتش سـهمگين پارس بود که سـخني باالي سخن او‬
‫نمـي رفـت و پـس از شاهنشـاه فرمانش بر همه عالم رونـده بود‪ .‬تنها با بر ِق تيـغ پوالدينش قيامت قيام مي‬
‫کـرد و آن سـپاه بـي انتهـا به حرکت مي افتـاد‪ ،‬آري تمامي امپراطوريهـاي قدرتمند آن زمان بـه ياري تيغ و‬
‫درايـت او به زير سـايۀ رايت امپراتوري پـارس رفته بودند‪.‬‬

‫اما امپراطور‪ ،‬او را خلع مقام نموده‪ ،‬به سـبب آنکه او را در گمشـد ِن فرزندش گناهکار می دانسـته‪ .‬آري‬
‫شاهنشـاهي پـارس بـي شـاهزاده بسـر مي بـرد زيرا فرزند شـاه ربـوده و طعمۀ گـرگان شـده در حاليکه‬
‫سرپرسـتي وليعهد به عهـدۀ آن پهلوان نامـي بوده‪.‬‬

‫آن نخجیردل(شـجاع) در خلوتگاهِ خود در ميان بيشـه زارهاي شـهر زابل ميزيسـت و زمانيکه سـپيده‬
‫صبح اثر مي کرد و خورشـيدِ تيز خنجر سـر از بالي ِن آرامش بر مي داشـت او نيز براي گذرا ِن روزگار‪ ،‬به‬
‫نخجيرگاه پا مي گذاشـت و بي اختيار سـ ِر تسـليم بر آيين بي رح ِم روزگار خم مي نمود و به دنبال صيد‬
‫مي گشـت‪ .‬از سـوي دگر از او دو فرزند خوانده بود‪ ،‬پسـرش به نام مهسـت از سـرداران نامي شاهنشـاه و‬
‫ديگـري دختـري به نـام هماي که همراه مهسـت در پايتخت امپراطوري پـارس روزگار سـپري مي کردند‪.‬‬
‫طبيعت خشن رویِ درون مهر که عين سرشت او‬ ‫ِ‬ ‫ولي به فرما ِن سرنوشت تنهايي را برگزيده و به آغوش‬
‫بود‪ ،‬بازگشـته‪ ،‬گويي شـير پيره به عرين (بيشـه ايي که شـير در آن زندگي ميکن) برگشـته بود‪.‬‬

‫آري‪ ،‬آن شـير پيـرۀ تنهـا‪ ،‬آن شـکارگ ِر زبـدۀ خلوت نشـین در‬
‫نخجيـرگاه‪ ،‬اردوان نـام داشـت‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪80‬‬
‫سيمرغ و اردوان‬

‫زما ِن نبرد میان خورشيد و لشک ِر تاريکان در پايان غروب يک روز خزانزده‪ ،‬آغازين فراگردِ خزان(فصل‬
‫داس خرمن‬ ‫پاییز) بود‪ ،‬که سـکوت در هم فرو مي ريخت زي ِر تازيانه هاي کمرشـک ِن بادِ وحشـي که به طري ِق ِ‬
‫شـکن به جا ِن بيشـه زارها افتاده بود‪ .‬ناله مشـتي برگ خزان زده سـرگردان زير دسـت و پاهایِ باران‪ ،‬جا ِن‬
‫سـکوت را به لب می رسـاند‪ ،‬در اين تکاپو نيز درختان شـيونکنان درمانده وار از يکديگر امداد مي جسـتند‪.‬‬
‫در ميـا ِن ايـن آه ونالـه ها‪ ،‬به گوش مي رسـيد صداي قدمهاي سـنگين و پر غرور مردي پيل پيکر و درشـت‬
‫خلقت و بلند باال به قامت سرو‪ ،‬گردن فراز و بازو ستبر و شانه اي فراخ به سترگي کوه و با موهايي آشفته‬
‫که نزاع سپيدي و سياهي در آن خودنمايي ميکرد و با ريشي پيچ در پيچ و دوسويه‪ ،‬شکوه او را به ر ِخ عالم‬
‫ميکشـيد‪ .‬ابروان انبوهي که گرد و غبا ِر زمان را بر شـانه داشـت‪ ،‬بیانگر کهنه کاریش بود‪.‬‬

‫ِ‬
‫خراش خنجـر بر گـرده و گردنش‪ ،‬هر کدام نشـا ِن‬ ‫کهنـه زخمهـاي شمشـير‪ ،‬ردِ تازیانـه‪ ،‬جای شلاق‪،‬‬
‫افتخار بود‪ ،‬که با گونه و گوش در هم شکسته اش در هم می آمیخت‪ ،‬و هیبتی را به ر ِخ جهانیان می کشید‬
‫تا آشـکارا اثباتی باشـد بر کنداوری و ُکنارنگی او‪ ( .‬کنارنگی ‪ :‬مرزبانی)‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪81‬‬
‫امـا در پـس ايـن چهـرۀ هیبتناک که يگانگي در آن فرياد ميکشـيد‪ ،‬گزندی گران قلدوري مـي کرد و ابهت‬
‫او را سـخت به چالش مي طلبيد و در حال به زانو در آوردن شـوکتي یکتا بود که جهان حيران آن بود‪ .‬آري‬
‫غمـي افسارگسـيخته بيمحابا بـر اقتدا ِر او چنـگ مي انداخـت و اندوهي مرگبار را بـر صورت او مـي آورد‪،‬‬
‫گويـي زهـ ِر روزگار بـرو اثـر کـرده و چنگا ِل تقدیری شـوم گريبا ِن زندگي پر شـکوه او را گرفته و در سـوز‬
‫و گداز مشـتي آرزو به پايان نرسـيده با اندیشـه ای پر گره و دلی پر رنج سـرگردان بود و خود را گمگشـته‬
‫ای در پیچ و خم زمین و زمان می دید‪ .‬دم به دم گرمای تنش از سسـتی به سـردی می نشسـت و جانش از‬
‫جنون به لب می رسـید‪ ،‬تشـویش و پريشـاني او خبر از آن مي داد که کاري ناتمام دارد اما خود نمي دانست‪.‬‬

‫غـروبِ وحشـت زده و وحشـت آوري بـود و آن بـادِ حزن انگيز در هوا مي پيچيد و غـروب را همراهي‬
‫مـي کـرد‪.‬آن مـرد جهانخـورده در خلـوت خـود با صـد دريغ و حسـرت در ميان بيشـه زارها قـدم بر مي‬
‫داشـت و هـر چنـد قـدم در جـاي خـود بـاز مي ايسـتاد و به اندوهـي مرموز با چشـماني که پژمـان (غم) و‬
‫حرمـان (نوميـدي) در آن بيـداد مي کرد به زنده به گور شـد ِن خورشـيد در د ِل خونيـن افق مغرب ديده مي‬
‫دوخـت و بـا چشـماني تهـي از اميد‪ ،‬پيکار ميان سـپاهِ تاريکان و سـپيدار را از ديـده مي گذرانـد‪ ،‬و با ديدن‬
‫جوالنگري سـياهي بر سـپيدي و بازتابِ به خون افتادن خورشـید در افق‪ ،‬اشـک همچو سـیلی از یاس‪ ،‬نو ِر‬
‫امید را در خود می بلعید و از فرو ِغ چشـمان او کاسـته مي شـد و بسـرعت اموا ِج غرور و ابهت آن چشـما ِن‬
‫درياشـکوه در گره هاي سـرافکندگي و شـرم بلعيده مي گشـت و احوالش را مرگبار مي نمود و پيکر آن يل‬
‫بـه پژمردگـي مي رفـت و گذر زمـان را بر خود حـس مي نمود‪.‬‬

‫آن پیـ ِر خـوش هیبـت زمانيکه در اين تالط ِم روزگار گرفتار بود‪ ،‬بيهدف پا سـوي کرانه غربي مي نهاد‬
‫و به سـوي شيداشـيدِ (خورشـيد) رنگ پريده که در حال به زانو افتادن در برابر هجوم تاريکان بود و زير‬
‫چنـگ و دنـدان فوجـي از ابرهاي سـتمزا دسـت و پا مي زد‪ ،‬قدم بر ميداشـت انگار مي خواسـت به کمک او‬
‫رود و او را از ايـن درماندگـي نجـات دهـد‪ .‬بي اختيار گاه و بي گاه آهي از جگر پر خون خويش برميکشـيد‬
‫گويي چشـ ِم اميد ديگر به آن آسـماني نداشـت که فرزند خود را با سـنگدلي به دسـت تاريکان مي سـپارد‪،‬‬
‫و انـدوه بـار بـا خـود ناگسـيخته (مـدام) مي کژيـد (با خود زمزمـه کـردن) و با آهنگـي پـر داغ و درد که به‬
‫فلک خوش‬‫کنایـه ژرفا داشـت‪ ،‬ميگفـت‪ :‬اي روزگا ِر مهربان چرا با فرزندان نيکت اينگونه رفتار ميکني؟ اي ِ‬
‫رفتـار‪ ،‬آفـت آفرینی پیشـۀ تو نیسـت‪ ،‬اين ِ‬
‫بخت بدسـاز ديگر چـه بود؟این آوارگـی‪ ،‬پادافرۀ (تنبیـه) کدامین‬
‫گناهم می باشـد ؟ کوشـمندانه( بطور جدی ) بيچارگان را از وحشـيگري ستمگران و ناماليمات و گزندهاي‬
‫گيتي سرشـت (بالي طبيعي )پناه دادم‪ ،‬بر ناايمنان بي گمان ايمن بودم‪ ،‬حال ميخواهي از من انتقام گيري‪،‬‬
‫اين چه عاقبتيسـت که بر جنگجوترين مرد عالم مي آوري‪ ،‬کژی کار تو نيسـت‪ .‬هميشـه تو را به زيبايي مي‬
‫ديـدم و مـي انگاريـدم‪ ،‬چارۀ ناچار همگان بودم‪ ،‬حال محنتي بي پايـان و دردي بي درمـان دارم‪ .‬تو خود می‬
‫دانی‪ ،‬نه گویی غلتان و سـرگردان هسـتم در میدا ِن وجود و نه روبهی اسـی ِر سـر پنجۀ سرنوشـت‪ ،‬اسیری‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪82‬‬
‫و تسـلیمی در کـردا ِر من نیسـت‪ .‬هماره انتخـاب و اختیار زیر سـایه رای و آهنگم بوده‪ ،‬هیچگاه خـود را به‬
‫روزگار نسـپردم و به قضا و قـدر وا ندادم‪.‬‬

‫در اين گيرودار‪ ،‬او روزگار را پیکارگاهی می دید که آنسـویش لشـکری دشـنه بدست به پیشاهنگی قضا و‬
‫قدر زی ِر فرمانروایی سرنوشـت در برابرش صف آرای کرده بودند‪ .‬او که دیگر هماوردی جز روزگار در برابر‬
‫خود نمی دید‪ ،‬زی ِر سـایه این اندیشـۀ شومسـار‪ ،‬وهم انگیز با خاطر خود در حال جنگ و گريز بود‪ ،‬که‪...‬‬

‫نابيوسـان (غير منتظره)آوايي مرموز و غریب در دوردسـت از دل آن بيشـهزار بر خاسـت و بر جان او‬
‫نفوذ کرد‪ .‬سـياهي در حال قوت گرفتن بود و آرام آرام از سـو چشـمان او کاسـته و بارش نم نم باران بر‬
‫برگهاي خزان سـبب آن مي شـد که او به خوبي درنيابد که صدا از کجا بر مي خيزد‪ .‬در حاليکه آن صداي‬
‫مرمـوز بـه گرد او مي پيچيد‪ ،‬به اطراف با چشـماني پژوهان (پژوهنده) نظر کـرد و گفت‪ :‬چه پژواک غريبي‪.‬‬

‫ِ‬
‫واکنش‬ ‫پس آنگاه (سـپس)‪ ،‬بي اختيار بدنبال صدا گشـت ولي او چيزي را نديد‪ .‬کمي آرام شـد و آن صدا را‬
‫ِ‬
‫کنـش آسـمان دانسـت و بياعتنا به آن شـد‪ ،‬کـه يکدفعه بار ديگـر آن صداي مهيـب از اعماق‬ ‫درختـان دربرابـر‬
‫تاريکي بر فضا طنين افکند‪ ،‬از آنجايي که عقل و انديشه اش تا کنون ترس را نیازموده و هراس برايش نامفهوم‬
‫بود‪ ،‬بي محابا در پي آن ندایِ دورباش‪ ،‬پا به قدم گذاشـت و که او را به اعماق تاريکي ميکشـاند و سـرگردان به‬
‫اين سـو و آن سـو مي رفت‪ .‬درحاليکه چشـ ِم کنگاج به تمامي گشـوده بود کنجکاوانه به هر جانب سر ميکشيد‬
‫و گوشه به گوشه آن بيشه زار را به تفتيش نظر مي کرد‪ .‬ناگهان در دل تاريکي توده اي سپيد رنگ بر چشمان‬
‫او به تالطم افتاد‪ ،‬ناخواسـته بطرف آن به حرکت در آمد‪ ،‬زمانيکه او به جلو گام برمي داشـت اندک اندک شـماي ِل‬
‫پرندۀ غول پيکری موج زنان درميان سـياهي شـب براي او پديدار شـد‪ .‬عقل و انديشـه او که تا آن لحظه چنين‬
‫چيـزي را نیازمـوده بـود‪ ،‬او را بـه کنجـکاوي فرا مي خواند‪ .‬همچنان سـوي آن تالطم سـپيد گام بر مي داشـت‪،‬‬
‫بنـاگاه حيـرت بـه گامهـاي او فرمـان ايسـت داد و همچـو چوب خشـکش زد و با چشـماني که در غـل و زنجير‬
‫شـگفتي آن سـپيدي بود به آن خيره گشـت‪ ،‬ابروها را در هم کشـید و فشـار بر چشـمان آورد و آنها را اجبار به‬
‫ديـدن مـي کـرد‪ ،‬گويي سـایه زده شـده بود(متوهم)‪ ،‬بر خلاف انتظارش هيواليي همچو پرنـده بزرگي به طرف‬
‫او جسـت و با چشـماني زرد رنگ که در ميان پرهاي سـپيدش مي درخشـيد به اردوان نگاه پر افسـوس کرد‪،‬‬
‫آن دو نـگاه بـه نـگاه هـم دوختند که پرنده سـرش را فرو افکنـد و در برابر اردوان نگاه داشـت و غم زده همچنان‬
‫به او نگريسـت‪ ،‬پس از لحظه اي ندايي ملکوتي به غايت آرام و دلنشـين از او برخاسـت و خطاب به اردوان گفت ‪:‬‬

‫سيمرغ ‪ :‬درود بر تو اي شيرغران‪ ،‬اي پهلوان نامي‪ ،‬اردوان‬

‫اردوان بـا حالـی حیـرت خیـز و آشـوبزده‪ ،‬خویـش را در عالم وهم و گمـان مي ديد‪ ،‬کـه ناباورانه گفت‪:‬‬
‫توچيستي؟ تو کيستي؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪83‬‬
‫و درحالیکه گرفتار امواج حیرت بود‪ ،‬از خود پرسـيد ‪ :‬من در عالم خيال هسـتم‪ .‬پیوسـته بر خود دسـت‬
‫ميکشـيد تا از بودن خـود يقين پيدا کند!‬

‫شراره اي از ژرفاي چشمان آن پرنده که با ِر غم در آن سنگيني مي کرد و درد و رنج در احوال داشت‪ ،‬جهيد‬
‫و همراه با آن آهي سـوزناک بر کشـيد و گفت‪ :‬عالم خيال و واقعيت بي معنيسـت‪ ،‬هر دو جزيي از وجود هسـتند‪.‬‬
‫ای مـرد‪ ،‬بـه تاييـد روزگار و حکـم تقدیر ميبايسـت راهي پر پيچ و خم را به پايان برسـاني‪ .‬من زايندۀ روشـنايي‬
‫و خير و صالح ملک تو ميباشـم‪ ،‬آمده ام بگويم که قيا ِمسـاتان نزديک اسـت و سـياهي در راه‪ .‬ظلمت بزودي‬
‫ملـک تـو را در بـر خواهـد گرفـت و چـاره اش آنسـت که تو و جوانـي ديگر مي توانيد اين شـر يا سـياهي را دور‬
‫کنيد‪ .‬غير آن امپراطوري پارس در ميان اين سـياهي محو خواهد شـد و در آينده نامي از آن بر جا نخواهد ماند‪.‬‬

‫سـپس در پـي گفتـه خـود يک با ِل خويش را گشـود و بـا آن دور تـا دور اردوان بر خاک خطي کشـيد که ناگهان‬
‫حلقـه آتشـين از زميـن برخاسـت و گـرد اردوان را گرفـت‪ .‬اردوان حيـران بـه گرد خـود چرخيد و بـه آن آتش خيره‬
‫شـد‪ ،‬در ميـان شـراره هـاي آتـش سـايه اي از مردمان را ديد که زير تازيانه مرداني سـيه پـوش بر خاک خفيف جان‬
‫ميکننـد‪ .‬آن مـرد کـه زورگويـي برايـش تحمل ناپذير بود از وحشـت سـر چرخاند به سـوي ديگر از آن آتش‪ ،‬چشـم‬
‫دوخـت‪ ،‬بـاز انبوهـي از آدميـان را در البـه الي شـرارهها که حول او وحشـيانه بر آسـمان زبانه ميکشـيدند‪ ،‬ديد‪ ،‬که‬
‫با پيکرهاي اسـتخواني‪ ،‬خميده وار زي ِر غل و زنجير تحت فرمان شـبروياني سـتمگر در صفي بلند قرار مي گيرند و‬
‫بسـوي مسـلخگاهي آهسـته آهسـته رهنمون ميشـوند که در آن کشـتنگاه‪ ،‬مردي با چهره اي پوشيده و شکمي بر‬
‫آمـده کـه قاتالنـه داسـي گران بر دسـت داشـت‪ ،‬دانـه به دانه آنهـا را زي ِر تيغ کينه خود مي گذاشـت و آنهـا را جالدانه‬
‫بي سـر ميکرد‪ .‬اردوان حال عجيبي داشـت با ديدن اينهمه ظلم و سـتم و بیدادِ بی پاسـخ‪ ،‬نفسـش به شـمارش افتاد‪،‬‬
‫سـر چرخانـد سـوي ديگـر خانـواده اي را ديـد که در خانه اي متروک بر بسـت ِر فقر و فنا نشسـته انـد و منتظر مرگ‬
‫خـود ميباشـند‪ .‬بـه هر سـو که نـگاه مي انداخت جز خـواري نمي ديد‪ ،‬همه جا خفت بـود‪ .‬پس انگاه نگاه بـه آن پرندۀ‬
‫نمايش خفت چيسـت که بر من از ميان اين آتش گشـودي ؟ اينها‬ ‫ِ‬ ‫سـپيد انداخت و با چشـماني پر تحير گفت‪ :‬اين پردۀ‬
‫مردمان کدام دیارند که در درد و داغ‪ ،‬سختی و بدبختی‪ ،‬مرض و مشکل‪ ،‬زجر و ذلت‪ ،‬فقر و فالکت دست پا می زنند‪،‬‬
‫و بـه کداميـن گنـاه زير تیغ و تازیانۀ سـتم پر پر ميشـوند‪ ،‬اي پرنده سـعادت چرا با خـود خفت و خـواری آوردي‪.‬‬

‫ناگهـان آن آتـش فروکـش کـرد و بـه زمين برگشـت و پرنـده با غمي که بر چشـمانش بيرحمانه چنگ‬
‫ميکشـيد‪ ،‬دريغناک و حسـرتگونه گفت ‪ :‬اينها پارسـيانند‪ ،‬فرزندانت که گرفتار کينۀ بدخواهان شـده اند‪.‬‬

‫ناگه اردوان عقل و انديشـه اش به تاراج رفت و با چشـماني آتشـين که در دریای خشم می جوشید‪ ،‬به اطراف‬
‫نظر کرد‪ ،‬که گفت ‪ :‬اين چه گفتاريست‪ ،‬پارسيان‪ ،‬پارسيان سرورند‪ ،‬پارسيان سرورند و سرور هم خواهند ماند‪.‬‬

‫همـاي سـعادت درحالیکـه‪ ،‬اشـک از زير پنجۀ غم از چشـمانش چکان بود‪ ،‬نيم قدمي به جلو نهـاد و گفت ‪:‬‬
‫آري سـروري آنها وابسته به توسـت‪ ،‬اي دالور‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪84‬‬
‫اردوان سـخت اسـير چشـما ِن غمزده سـيمرغ بود‪ ،‬از تحير در جاي خود بي سـخن ايستاد که قدمي به‬
‫جلـو نهـاد و خـود را از بنـدِ نگاهِ پرنفوذ سـيمرغ رهانيد و چين بر چهـره و گره به ابـرو انداخت و با حرکت‬
‫دسـتي که نشـانۀ حيرت او بود گفت ‪ :‬سـياهي چيسـت؟ و در چه مورد سـخن می رانی ؟‬

‫سـيمرغ بـا چشـماني کـه صد گره انـدوه در آن مشـهود بود‪ ،‬نيم گامـي ديگر به جلو جهيد و سـر را به‬
‫سـوي آسـما ِن تيره تن افراخت و با افسوسـي که در گفتارش پنهان بود گفت‪ :‬نامش سـاتان اسـت‪ .‬همان‬
‫خاک تسـليم افتـاد و آن‬‫اهريمـن تاريکـي که هزاران سـال پيش بواسـطه جنگجويي از سـرزمين پارس بر ِ‬
‫شیراوژن(شـیر کش) پارسـي‪ ،‬اهريمن را در مکاني دور‪ ،‬جايي که گورگاهِ خورشـيد است به تاريکي محض‬
‫سـپرد زيرا تنها چاره بر اين بود که سـياهي را به سـياهي بسـپارد‪ ،‬و روشـنايي و پارسـايي بواسـطه آن‬
‫جنگجـو بـه گيتي آورده شـد‪ .‬اما حـال آن اهريمن به سـبب کاهني پاکنژاد ديـده و دانسـته(عمدي) از زندان‬
‫رهانيـده شـد‪ ،‬زيـرا کـه طمع و زیاده خواهی بر او چيره گشـت و آن خردپيشـه که ازمعبد دلفي بـوده‪ ،‬حال‬
‫سـاحري نيرنگ باز و جاه طلب و شورشـگر اسـت و سـبب آن شد که سـاتان دوباره به عال ِم بود باز گردد‪.‬‬
‫اکنون سـاتان آهنگ بر آن دارد که دنيا را از آن خود کند و آرمانش فقط نابودي پارسـيان اسـت زيرا تنها‬
‫يـک جنگجـو قـادر به نابـودي او خواهد بود و او کسـي نيسـت جز يکـي از نوادگان همان جنگجو پارسـي‬
‫ازینـرو بـا چيرگـي بر ملک پارس‪ ،‬سـاتان خود را ابـدي و جـاودان خواهد کرد‪.‬‬

‫دم به دم بر فروماندگي اردوان افزوده مي شد‪ ،‬با لحني کنجکاوانه پرسید‪ :‬حال چه بايد کرد؟‬

‫سـيمرغ با جنباندن سـر که بيانگ ِر گريختن او از اندوهي مهیب که بر انديشـه اش سنگيني مي کرد‪ ،‬بود‪،‬‬
‫گفت‪ :‬ای یل نیرومند‪ ،‬آمدهام هشـدار دهمت‪ ،‬من سـعادت اين مرز و بوم هسـتم‪ ،‬من سـالها بالهايم به ِ‬
‫همت‬
‫جنگاوران دادآفرین و دادگران جنگ انگیزش‪ ،‬بر پهنۀ اين سـرزمين گسـترده بود اما حال اين ملک شـيري‬
‫غـرش شـيران در پارس طنين نمیافکند‪ .‬خانه تهي از شـجاعت اسـت‪ ،‬و بي وهـم و گمان در‬ ‫ِ‬ ‫نـدارد و ديگـر‬
‫آينـده نـه چنـدان دور‪ ،‬اثـري از آثـار مـن و فرزندان نيک نژاد تـو در اين عالم پهناورنخواهد بـود‪ .‬حتی نام و‬
‫نشـانی از من و تو نخواهد ماند و من با عدم یکرنگ و تو نیز با نیسـتی همرنگ می شـوی‪ ،‬و سـياهي برکل‬
‫عالـم چيـره‪ ،‬و شـ ِر نابود کننـده حکمفرمايي خواهد کـرد‪ .‬به ياري تـو اي پهلوان و جوانـي ناهمتا که همان‬
‫نواده جنگجوي پارسيسـت‪ ،‬مي توان سـاتان را دگر بار به سـياهي سـپرد‪ ،‬ولي اين مرتبه يک سياهي ابدي‪،‬‬
‫گرنه ظلمت و تاریکان‪ ،‬روشـنايي را خواهد بلعيد‪.‬‬

‫اردوان بـا شـنيدن ايـن سـخنان خونش به جوش آمد‪ ،‬با سـخنان سـیمرغ خـود را حقیـر و کوچک می‬
‫شـمرد‪ .‬مـردی کـه دوران به شـجاعتش می بالیـد‪ ،‬حال می بایسـت‪ ،‬زی ِر رگبار خفت آلوده شـود‪ .‬از شـرم‬
‫عرق به پیشـانیش می افتاد و بر روی پر ابهتش سـرازیر می شـد‪ .‬بی اختیار دسـتان گره کرده را از خشـم‬
‫بـر هـم مـي فشـرد‪ ،‬و در بيقـراري و ناآرامي عذاب مـی برد‪ ،‬حلقۀ تـاب و مدارا همچو ریسـمان بر گردنش‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪85‬‬
‫تنگ می گشـت که با آهنگی به لحن غضب گفت‪ :‬شـجاعت در اين سـرزمين نيسـت‪ ،‬مگر من چه هسـتم؟‬
‫شـجاعت با بـودن من در اين ملـک معنا گرفت‪.‬‬

‫سـپس بـي اختيـار از روي درماندگـي به گرد خود چرخيـد و بانگ بر آورد و به سـيمرغ گفت ‪ :‬چگونه‬
‫بايـد نابـودش کرد‪ ،‬مکانـش را به من بگو؟‬

‫سـيمرغ بـر چشـمان اردوان دقيق شـد و کمي به قوت گفتـار خود افـزود و گفت‪ :‬تنها راه نابـودي او در‬
‫همبستگي شـما دو تن است‪.‬‬

‫اردوان که احوالش در کند و کوب بود( اضطراب)‪ ،‬و نفس بر او سـنگيني مي کرد‪ ،‬با آشـفتگي گامي به‬
‫جلـو نهـاد‪ ،‬پر حيرت دسـت گشـود و به سـيمرغ گفت‪ :‬اي پرنده سـعادت‪ ،‬بگـو آن جوان بـی هتا و کم نظیر‬
‫کيسـت که من از وجـود او بي خبرم؟‬

‫ناگهان اخگري ازاميد از چشـما ِن سـیمرغ جهيد‪ ،‬گويي خشـک کنندۀ اشـکهاي غمش بود‪ ،‬استوار و با‬
‫آهنگي متين گفت‪ :‬آن جوان شـاهزاده پارس اسـت‪.‬‬

‫اردوان دمي در عجب فرو رفت و چهره در هم کشـید‪ ،‬درنگی سـخن پرنده را به انديشـه سـنجيد‪ ،‬ناگه‬
‫سـر و گـردن بـه اطراف چرخانـد و با نیم خنده ای زبان گشـود و گفت ‪ :‬پارس که شـاهزاده اي ندارد گويي‬
‫بي خبري او سـاليان پيش ناپديد شـده‪.‬‬
‫سـيمرغ سـر به سـوي او خم نمود و درحالیکه نفیری خوش و جان آفرین از او تراوش می کرد و بر جان‬
‫و روح اردوان می نشسـت‪ ،‬گفت‪ :‬اينطور نيسـت‪ ،‬اينها تمامي حيله هاي سـاتان بود‪ .‬در کودکي نفرين رويان و‬
‫شب پرستان او را ربودند و طعمۀ گرگان کردند‪ ،‬ولي من در پي او بودم و او را از دهان گرگان ربودم و سپس‬
‫بـه مـاده شـيري سـپردم تا او را آغـوز دهد و بعد از چندي‪ ،‬سـپند را در سـر بيراهه اي‪ ،‬در نزديکي روسـتايي‬
‫گذاشـتم و سـبب آن شـدم که خا نواده اي با او ناگهاني بر خورد کنند‪ .‬بي اختيار اما مشـتاقانه سرپرستي او را‬
‫بـه دوش گرفتنـد‪ ،‬زيـرا يـک فرمان از سـوي مـاد ِر دهر بود که بر دل آنها فرو افتاد و پر شـتاب مهـر آن کودک‬
‫بر قلبشـان نشسـت‪ .‬حال او مردي توانا و بينهايت نيرومند اسـت‪ ،‬چونکه او از تبار دليران ميباشـد‪.‬‬

‫همچنان بر حيرت اردوان افزوده مي شـد‪ ،‬مات و مبهوت سـخنان سـيمرغ را در انديشه مي سنجيد‪ ،‬اما‬
‫ِ‬
‫جهش د ِم گرم سـيمرغ بر چهره اردوان مي نشسـت و بر روح و روانش‬ ‫همواره گرماي دالويزي به سـبب‬
‫قوت مي بخشـيد که بي اختيار گفت ‪ :‬نامش اکنون چيسـت؟‬

‫سيمرغ که نو ِر اميد در چشمانش به قيام اندوهِ افسارگسيخته او برخاسته بود‪ ،‬با آهنگي محکم گفت ‪ :‬سپند‪،‬‬
‫همـان نامـي کـه شـاه بـر روي او نهاد‪ .‬خـود ميداني که نـام او بر روي بازويش حک شـده‪ ،‬حال تو بايـد با او هم‬
‫پيمان شـوي تا بر اين اهريمن و فرزندان زشـت نژادش چيره شـوي تا آيندگان از چنگال اين اهريمن رهايي يابند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪86‬‬
‫اکنون فراموش مکن که او مي خواهد شـما را به جنگ با هم برسـاند‪ ،‬اين تنها موفقيت او و شکسـت شماسـت و‬
‫بدان که هم اکنون سـتونهاي امپراطوري پارس متزلزل ميباشـد‪ ،‬زيرا شـاه بزرگ رو به فروديسـت و از بيماري‬
‫ياس و ناميدي مي رنجد‪ ،‬به سـبب آنکه بي فرزندسـت تا ایران را به او سـپارد و نگران از آنکه با رفتن او نيز اين‬
‫ديار کهن به نابودي سـپرده شـود‪ .‬حال مجال را غنیمت بشـمار و زمان را از کف مده‪ ،‬و پرشـتاب به پايتخت به‬
‫نزد امپراطور برو‪ .‬گشتاسـب بسـيار تنهاسـت که بي گمان او تو را با گشـادگي و فراخي خواهد پذيرفت‪ .‬هوشيار‬
‫بـاش کـه مهر ورزیدن بر سـياهي نابودي روشنايسـت اي دالور زمان‪ .‬من سـپند را راهي پايتخـت خواهم کرد و‬
‫مراقـب بـاش که او گرفتار کبر نشـود زيرا که نيروي نهايت ناپذير آورنده کبري نابودگر ميباشـد‪.‬‬
‫اردوان سردرگم در آن سخنان بود با آويختگي دو قدم حيرت به عقب نهاد و با ناباوري گفت‪ :‬اواکنون کجا است؟‬

‫سـيمرغ سـينه اسـتوار و گردن فراخ نمود و سـر خود را رو به شـمال چرخاند و گفت ‪ :‬در آنسوي البرز‬
‫کـوه‪ ،‬در دهکـده اي در حـال گذران زندگي آرام خود در کنار آن خانواده اسـت‪.‬‬
‫درحاليکه اردوان سـر به گريبان داشـت و چانه در پنچۀ خود مي فشـرد‪ ،‬ناغافل پرنده سپيد پر گشود و‬
‫از زمين به هوا پر کشـید‪ ،‬درآنوقت اردوان سـر افراخت (بلند کردن سـر) و جهيدن او را با تعجب نگريسـت‬
‫کـه آن پرنـده‪ ،‬بالزنـان نگاهي که اثر تمنا و خواهش در آن خوانده مي شـد به اردوان کـرد و در پي آن گفت‪:‬‬
‫وقت تنگ اسـت و اندک و سـياهي در حال قوت گرفتن‪ .‬شـتابان خود را به پايتخت برسـان که هر چه زودتر‬
‫سرعت ِ‬
‫قوت سـياهي از زمان نيز فراتر ميباشد‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫برسـي باز دير اسـت زيرا‬

‫درحالیکه آن پرنده به درون ظلمت شـب کشـيده مي شـد‪ ،‬جيغي تند و تيز سـر داد که بر جان اردوان‬
‫نفوذ کرد و دنيا در برابر چشـمانش چرخان شـد و سـو ديده او به سـياهي گرایيد‪.‬‬

‫و آنگاه اردوان سـرگردان ديده از خوابي سـنگين بر کرد (بيرون آمد)‪ ،‬آرام پلک از روي پلک بر داشـت و در‬
‫حالیکه نيم خواب بود و چشـماني نيمه گشـوده داشـت‪ ،‬خود را بر زمين يافت‪ .‬آري پرتويي کج تاب و سـوزاننده‬
‫همچو تيري از کرانه مشـرقي‪ ،‬بيشـه زار را شـکافته و مسـتقيم بر دیده او فرود ميآمد و چشـمان او را وادار به‬
‫گشـودن مي کرد گویی روشـنایی با پرتوی گرمش بر او فراخوان می داد‪ .‬سراسـيمه بر خاسـت و سر را به اين‬
‫سـو و آنسـو چرخاند و پيرامون خود را کاويد‪ ،‬با حالتي برزخي به هر طرف چشـم چرخاند‪ .‬آشـفته در ميان‬
‫زمـان و مـکان بـود‪ ،‬که به يکباره خود را در بين بيشـه زارها درون جنگل یافت و دريافت که بي آنکه خود بفهمد‪،‬‬
‫ناديده و ناشناخته (ناخواسته) زمان بر او گذشته و وقت بر او اثر کرده و سپيده صبح دميده‪ .‬تمامي شب را در‬
‫ميان بيشـه زارهای نمناک بي جان افتاده بوده‪ .‬سـپس حيران قامت راسـت نمود و خاک از تن تکاند و با حالي‬
‫دگرگـون راهـي خانـه شـد‪ .‬آن مردِ خواب خيـز (تازه از خواب برخاسـته) در ميان راه در حاليکـه احوالش به جا‬
‫نبـود مـدام مي انديشـيد‪ ،‬کـه اين اتفاقي که بر او رفته يک سـراب بوده و يا يک سرنوشـت!‬
‫او مـردي بـود کـه پـا در راهِ روزگار ميگذاشـت‪ ،‬بـه نـداي دروني خود کـه او را به انجـام آن کار بر مي‬
‫انگيخت‪ ،‬سـر نهاد و سـرانجام اردوان آن را يک فرمان روزگار دانسـت و خود را به تقدير سـپرد‪ .‬پس آنگاه‬
‫ِ‬
‫پايتخت بزرگ امپراطـوري پارس گرفت‪.‬‬ ‫او آهنـگ ِ راهي شـدن به سـوي‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪87‬‬
‫راهي شدن اردوان به سوي پايتخت‬

‫در ميانـه همـان روز بـود کـه به کنار کلبه خود رفت‪ ،‬گوشـه ای گزید و بر آن ایسـتاد و عمیق بر خاک زیر‬
‫پایش خیره شـد و درحالیکه عرق از سـر و صورتش بر خاک می ریخت‪ ،‬سـخت پنجه می فشرد که درنگی در‬
‫فکـر فـرو رفـت‪ .‬او مـردی هجران زده و دلتنگ بود‪ .‬غ ِم دوری چو لنگری بود کـه روح و روان او را مدام به وادی‬
‫اندیشـه و شـک می کشـاند‪ .‬همانگاه خاک زیر پایش چو موج به تالطم افتاد و گذشـته را در زیر پای خود دید‪،‬‬
‫درحالیکـه دیـده بـه خاک داشـت‪ ،‬همچنـان خاطره و یاد مـرور می کرد‪ .‬تنها با دیـدن یک رویا هـزاران برابر بر‬
‫فغان او افزوده شـده بود‪ .‬سـودایی وحشـتناک به جان اندیشـه اش افتاده بود و آن برگشـت به پایتخت بود‪ .‬آن‬
‫هنـگام کـه در دهلی ِز گذشـته قدم بر می داشـت‪ ،‬بیکباره گویی حکمی از آسـمان شـنید‪ ،‬لب به دنـدان گزید و پا‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪88‬‬
‫بر خاک سـفت کرد و مشـت فشـرد‪ ،‬و به قدمی از تاال ِر تیرۀ تردید به بارگه یقین پا نهاد‪ .‬آری آن ُگرد همیشـه‬
‫سـرافراز کـه سـرافکندگی و گوشـه گزینـی را دیگر بر نمی تابیـد‪ ،‬با دیدن یک خوابِ سـنگین که میـان رویا و‬
‫ِ‬
‫رخت قطعیت را بر ت ِن آهنگی سـخت پوشـاند‪.‬‬ ‫کابوس بود و زنده شـدن یاد و خاطره در افکار و اندیشـه اش‪،‬‬

‫ناگهان سـینه اش اسـتوار شـد و مشت را چو چنگال گشـود و سر سوی خورشید افراخت و نگاهی به خورشید که‬
‫پـر قـدرت آذر افـروزی مـی کرد‪ ،‬انداخت‪ ،‬که با خویش گفـت ‪ :‬به نام تو ای روزگارآفرین پاک‪ ،‬سرنوشـتی نو می آغازم‪.‬‬

‫سـپس بـا چنـگا ِل گشـوده زانـو بر خـاک زد و به جـا ِن زمين زير پايش افتـاد و آسـیمه وار خـاک از دل زمين به‬
‫بيـرون مـی آورد‪ .‬گویـی بـر گـوری چنگ میافکنـد که زنـده ای بـر آن دفن کرده بودنـد‪ ،‬و بـرای رهایـی اش از گور‬
‫شـتابان خـاک از دل زمیـن بیرون می کشـید‪ .‬تـا جايي که گودالي بزرگ با دسـتان تنومند خود آفرید‪ .‬وانگه شـتابان‬
‫دسـت در آن گودال کرد و ُدرجي (جعبه چوبي) چوبي عظيمي را از درون آن به بيرون کشـيد‪ .‬به هزار هیجان‪ ،‬خاک‬
‫از روي آن زدود و سپس درب چوبي آن را گشود‪ .‬نوري از درون ان برخاست و بر چشمان اردوان نشست که ِ‬
‫قوت‬
‫فروغ چشـمان او صد چندان شـد‪ .‬آري اردوان با گشـودن درب آن صندوقچه بر ِق تبري پوالدين را از ظلمتي رهانيد‬
‫که سـاليان در بند آن بود‪ .‬تبري تمام پوالدين و دو رويه‪ ،‬تيغه اصلي همچو داسـي هاللي سـترگ و تيغه پشـتين نيز‬
‫خود سـه تيغه داشـت و قائمه اي(دسـته شمشـير يا گرز) اژدهاسـار (به شـکل اژدها) که به طريق گرزي گران بر آن‬
‫پشـت غفلت به دژخيمان هيچگاه نمي کرد‪ .‬آن را بر دسـت‬ ‫ِ‬ ‫تفتيده شـده بود‪ .‬تيغي براسـتي از هر سـو مرگ آفرين که‬
‫گرفـت آري همـان تيغ سـهمگيني که قاصد بيم وهراس خوانده ميشـد کـه در عالم جنـگاوري بـه آذرافروز معروف‬
‫بـود و آورنـده وحشـت و خـوف براي فتنه گـران‪ ،‬و دژخيمان را از نفس مي انداخت‪ .‬تبري گرزسـار و اژدها نما که از‬
‫شـجاعت درون سـنگيني مي کرد و تنها جوالن دهنده آن دسـتان پر پينۀ دادگسـتر‪ ،‬اردوان بود‪.‬‬

‫آن را پـر غـرور برافراخـت و تیغـه لنگردارش را به سـوي خورشـيدي که با تمامي قوا در قلب آسـمان‬
‫نيلگـون مـي درخشـيد نشـانه گرفت و بـه دو لبۀ تيـز و تند آن خيره شـد‪ ،‬به لحني حزن انگيز و چشـماني‬
‫حسـرت نشـان‪ ،‬رو بـه تبـر پوالدين کرد و گفـت ‪ :‬اي آذرافروز همـدم قدیمی من تو در خاک زنـدان بودی و‬
‫مـن دریـن جهـان تنـگ تار‪ ،‬گويي حرفهاي بسـيار براي گفتـن داري اي تيغ گران‪ .‬سـالها خاموش بـوده ايم‬
‫ولـي دگربـار زيـن پس‪ ،‬زير پرتو اين خورشـيد درخشـنده‪ ،‬هـم دل و هم زبان خواهيم شـد‪.‬‬

‫درحالیکه رو به آسـمان داشـت سینه سوی خورشـید فراخ نمود‪ ،‬گویی دو خورشید سینه به سینه هم‬
‫می سـاییدند که با بانگی به صد نهیب برآشـفت و بغريد‪ ،‬و آوایش را به گوش عرش رسـاند و گفت ‪ :‬شـير‬
‫دمنده منم(یورشـگر) و تيغ درنده تويي‪ ،‬آماده باش که سـپيده دم فردا بايد عازم پايتخت شـویم که کارهاي‬
‫بسـيار داريم و سفري سخت و طوالني‪.‬‬
‫يل بزرگ سـوي خانه شـد و با افکاری هزار رشـته و آشـوبناک در بستر آرميد‪ .‬هنگام پگاه برخاسـت و روی‬
‫بـه آب شسـت‪ ،‬بـی درنگ جامه سـفر بیاراسـت و آذرافروز را بر مهرۀ پشـت نهاد و پـا در ديدۀ رکاب اسـبي فراخ‬
‫گام گذاشـت و بر زين شـد و سپس سوی پایتخت عنان پیچاند و افسـار گران کرد و پرشتافت برتافت (راهی شد)‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪89‬‬

‫راهزنان در کرمان‬

‫اردوان پـس از پنـج شـبانه روز سـواري در ميـان صحراي سـوزان‪ ،‬سـرانجام بـه دروازههـاي کرمان‬
‫رسـيد‪ .‬نمي خواسـت به کرمان در آيد نيت بر آن داشـت بي وقفه و پیوسـته به پايتخت بتازد اما زمانيکه‬
‫دروازۀ گشـوده آن ديار را ديد‪ ،‬ترديد بر چشـمانش آمد گويي چيزي او را فرا مي خواند‪ .‬سـپس بر آن شـد‬
‫کـه بـراي بـاز پـس گيري نيروي اسـبش به خانه دوسـت خـود فرهاد کـه از ياران قديمـي او بود بـرود‪ .‬به‬
‫کرمان وارد شـد‪ ،‬در ميان راه از کوي برزن و ميدان شـهر مي گذشـت‪ ،‬چهره اي نا آشـنا داشـت اما مردم با‬
‫هيجانـي خاص او را مي نگريسـتند و غريب به چشـم آنهـا مي افتاد‪ .‬در حاليکه نـام او در زبان تمامي مردم‬
‫ایـران روان بـود و حکايتهـا از او يـاد مي شـد‪ ،‬حتي پس از سـاليان دراز که از دالوريهاي او مي گذشـت‪.‬‬

‫درحاليکه پرسـان پرسـان راه خانه فرهاد را مي يافت‪ ،‬از ميان انبوه مردان و زنان آن ديار می گذشـت‪،‬‬
‫بـا ديـدن آن پیـ ِر کالن پیکـر ناخواسـته بـرق اميد بر چشمانشـان مي افتـاد‪ .‬زیرا هیـات و وجه و دیـدار آن‬
‫مـرد بـه آسـانی بر همگان آشـکار می نمود که اهل جنگ و سـتیز و پرخاش اسـت‪ .‬اردوان کـه بر آنها نگاه‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪90‬‬
‫سـطحي و ناپایـدار ميانداخـت در چشـمان آنها اثر تمنا و خواهش مي خواند‪ ،‬که بنـد دلش بي اختيار از هم‬
‫مـي گسـيخت‪ .‬بـر او يـک امر قطعي افتـاد‪ ،‬که آنها بـا زبان بي زبانـي از اعمـاق درون از او یـاری می طلبند‪.‬‬
‫درحالیکه بر مرکب بود و مردم از زیر سـایه او می گذشـتند که با خود به سـخن در آمد و گفت‪ :‬اهالی اين‬
‫وسـواس تمنا همه سـوداي ياري‪ ،‬چشمانشـان پرباک (ترس) اسـت‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫ديار چه وحشـتي بر چهره دارند‪ ،‬همه‬
‫بـي ترديد ديده آنها تـرس و هـراس را آزموده‪.‬‬
‫سـپس کمـي در فکـر فـرو رفت و آهِ افسـوس از درون کشـيد و سـري از يقين تـکان داد و افـزود ‪ :‬اين‬
‫مردم خميده اند‪ ،‬سـنگيني سـتم بر گردنشـان مي بينم‪ ،‬چشـمانی سـرد و لرزان و رویی رنگ باخته دارند‬
‫که نشـان از ستمدیدگیست‪.‬‬

‫در همين احوال‪ ،‬جواني پنهاني او را تعقيب مي کرد و به پیرامون او پرسه می زد‪ ،‬کمي از سرعت خود‬
‫کاسـت و زير چشـمي او را در نظر گرفت‪ ،‬پس از کمي مسـافت ناگهان جوان به او نزديک شـد‪ ،‬دست گرفت‬
‫و بوسـه بـر آن زد و بـه لحنـی که شـرم و حیا را می دانسـت‪ ،‬گفـت‪ :‬درود بر تو اي يگانه جنگجـوي زمان‪،‬‬
‫سـپهر يالن‪ ،‬سپهسـاالر اردوان‪ ،‬به ديار ما خوش آمدي‪.‬‬

‫اردوان حيران از سـخن او شـد‪ ،‬عنان پس کشـید و از حرکت باز ایسـتاد و سـر تا به پاي آن جوان را بر‬
‫انـداز کـرد و گفت‪ :‬درود بر تو اي جوان‪ ،‬تو مرا از کجا شـناختي؟‬

‫جـوان بـا ذوقـي عجيـب او را مي نگريسـت‪ ،‬گويي بـا ديـدن اردوان نيرو بـر اندامش مي افتـاد‪ ،‬گفت‪ :‬اي‬
‫مرد جگر آور (دلير) دالوريهاي تو همچو افسـانه در زبانها روان ميباشـد‪ ،‬وانگهی کدام گردنکش تناوریش‬
‫چـون توسـت‪ ،‬جـز رسـتم‪ .‬آری در کل گيتـي تنهـا يـک جنگاور در سـنين فـرودي چنين پر هيبت اسـت و‬
‫مخـوف‪ ،‬جنـگاوري شـير افکن و دالوري هماوردِ اژدها‪ ،‬و او کسـي نيسـت جـز يل بزرگ اردوان رسـتم‪.‬‬

‫اردوان خنده اي دلنشـين بر لب داشـت‪ ،‬ابرو به باال انداخت گفت‪ :‬سـپاس از ستایشـت ای جوان‪ ،‬اکنون‬
‫که مرا شـناختي‪ ،‬ياريم ده‪ ،‬در پی دوسـتی هسـتم‪ ،‬می توانی خانه او را نشـانم دهی‪ ،‬نامش فرهادسـت‪.‬‬

‫جـوان سـر را بـه نشـانه اطاعـت پايين آورد و دسـت بر عـذار (آنچه از افسـار به گونه اسـب مي بندند)‬
‫گرفـت و گفت‪ :‬به روي چشـمانم‪ ،‬راهنماي شـما خواهم شـد‪ ،‬افتخاريسـت بي انـدازه بر من‪.‬‬

‫پس از سپري کردن مسافتي کوتاه‪ ،‬آنها به سراي فرهاد رسيدند و اردوان از جوان تشکر کرد و با او بدرود گفت‪.‬‬

‫ولي جوان پس از شـنيدن بدرود از سـوي اردوان‪ ،‬انگشـت به دهان سـرگردان به دور خود مي چرخيد و‬
‫تعلل از بدرود گفتن مي کرد‪ ،‬گويي گرا و خواسـته اي داشـت‪ .‬اردوان از اسـب به پايين آمد‪ ،‬انگه عذار اسـب را‬
‫بـه تنـه درختـي مي پيچيد اما از گوشـه چشـم نـگاه از آن جوان بر نمي داشـت و با خود مي گفـت ‪ :‬اين جوان‬
‫ُژکنده (کسـي که با خود سـخن ميگويد) ناگفتهايي بر دل دارد‪ ،‬گردن خاريدنش اين را ميگويد (تعلل کردن)‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪91‬‬
‫همانگاه آن جوان به جلو اردوان رفت‪ ،‬تا کمر اردوان قامت داشـت که دسـت او را در دو دسـت سـرد و‬
‫بـي روح خـود گرفـت‪ ،‬اردوان کـه چهره ای بی رنگ او را در دیده داشـت‪ ،‬دسـت او را فشـرد و کمی از گرما‬
‫و نیروی دسـتان پرتوانش به دسـتان سـرد وسسـت او بخشـید‪ ،‬و به جوان گفت ‪ :‬ای جوا ِن فرو رفته روی‬
‫و َخلیده رخ(ترشـروی)‪ ،‬بگو خوازه گر و خواهنده چه هسـتی و از چه روی در این دم سـخت هراسـناکی‪،‬‬
‫سـبب سردی جسـم و روحت از چیست؟‬

‫پسـر که تا کنون چنین گرمایی به وجودش نیوفتاده بود‪ ،‬در آخر به سـختی ُمهر از لبانش برداشـت و‬
‫لـرزان بـه او گفـت‪ :‬پیش از بدرود اي پهلوان شـهر کرمان به تو نياز دارد‪ .‬و سـپس عقب عقب گام برداشـت‬
‫و بـا صـداي لرزان نداي بدرود سـر داد‪.‬‬

‫اردوان معنـاي سـخنان او را نفهميـد و بـا کمي درنگ چانه درهم کرد شـانه ناآگاهی باال انداخـت و از او‬
‫رو گردانـد و بـا تحيـر به سـمت درب چوبي خانه فرهاد رفـت و درب را کوبيد‪.‬‬

‫درب خانـه گشـوده شـد‪ ،‬ناگهـان فرهاد روبـروي اردوان قـرار گرفت‪ ،‬حيران چشـم بـه اردوان دوخت‪،‬‬
‫زبانـش بنـد آمـد و تـوان چرخيدن در دهان را نداشـت‪ ،‬گويي در خواب بود‪ .‬سـپس با دسـتپاچکي در برابر‬
‫سـرور بـزرگ خـود زانـو زد و گفـت‪ :‬باورم نميشـود اي يـزدان همچو خـواب مي ماند‪.‬‬

‫اردوان او را از پيـش پـاي خود بلند کرد‪ ،‬نگاه در نگاه او گذاشـت‪ ،‬فرهاد که ديـدن اردوان در باورش نمي‬
‫گنجيد لرزان گفت‪ :‬اي کهنه کار کدام راه شما را به اينجا کشانده؟‬

‫اردوان خنده اي بر لب آورد و گفت ‪ :‬دست سر نوشت است دوست من‪.‬‬

‫و همديگـر را در آغـوش کشـيدند‪ ،‬اردوان بـه منـزل وارد شـد و خانـواده فرهـاد نیـز بـه هزار شـور به‬
‫پیشـواز آن ابرمرد شتافتند‪.‬‬

‫پـس از سـاعتي اسـتراحت و تن آسـایی در منـزل‪ ،‬اردوان و فرهـاد براي گفتگو و قدم زدن در شـهر به‬
‫بيرون رفتند‪.‬‬

‫بـه کـوي و برزن وارد شـدند سـپس پا در راسـتاي بـازار نهادند کـه اردوان از کنار مـردم در حال گذر‬
‫عبـور مـي کرد‪ .‬وحشـتي در آنها مي ديد‪ ،‬رنگ باختگـي و واماندگی مردم‪ ،‬ظاهر آن جوان را به يـاد او آورد‪،‬‬
‫کـه بيکبـاره رو بـه فرهـاد کرد و گفت‪ :‬راسـتي جوانيکه مرا به خانه تو رسـاند‪ ،‬با زبانی لرزان و سسـت به‬
‫مـن سـخنی گفـت و گفتـار او را یک به یک بـاز گو کرد و گفت ‪ :‬مقصـود و مطلبش چه بود؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪92‬‬
‫فرهاد با شـنيدن سـخن اردوان به چهره اي شـرمنده سـر فرو افکند و با نگراني به اردوان گفت‪ :‬سـالها‬
‫از اياالت پارس به دور بوده اي سـرورم‪ ،‬امپراطوري پارس ديگر به گونه قديم نیسـت‪ .‬شاهنشـاه در سـنين‬
‫فرودي و رو به فرسودگيسـت و ملک بزرگ پارس نيز بي شـاهزاده‪ .‬ازینرو‪ ،‬او اکنون شـاهي خلوت پرست‬
‫و گوشـه نشـين اسـت‪ ،‬و سـودجويان ازهر طرف به اين خاک دندان نشـان ميدهند‪ .‬گويي اين ملک ديگر‬
‫شـير نـدارد‪ ،‬اگـر هـم شـير دارد در پيري بسـر مي برد‪ ،‬پـارس ديگر غـروري نـدارد‪ ،‬آری کرکسـان جاي‬
‫عقابان در اوج آسمان اين سرزمین به پرواز در آمدند و اين ملک جوالنگه مردارخوران و منزلگه آسودگي‬
‫براي باقي خواران گشـته‪ .‬براسـتي با رفتنت نسـل شـير نيز از میان رفته و آوایش فرو خفتیده‪.‬‬

‫سـپس در جـاي خـود ايسـتاد و رو بـه اردوان کـرد و بـازوي سـفت و سـتبر او را در مشـت گرفـت و‬
‫خواهشـگونه گفـت ‪ :‬ايـن سـرزمين به شـيري همچـون تـو نيـاز دارد اي پهلوان‪.‬‬

‫سـخنهاي فرهاد بسـيار گران و سـنگين بود که اردوان چهره در هم فرو برد‪ ،‬و آشـفته به او گفت‪ :‬گره‬
‫بر سخن نيار فرهاد(پيچيده نگو) بگو نيتت چيست از اين سخنان پیچ در پیچ و نامفهوم ؟‬

‫فرهـاد بـا چهـره اي درمانـده کـه نـگاه از خـاک بر نمی داشـت گفت‪ :‬مـن در کرمـان تنها هسـتم کاري از من‬
‫سـاخته نيسـت‪ ،‬دزدان و راهزنان بر سراسـر اين سرزمين چنگ ميکشـند و زير و زبر اين ملک را آشوب گرفته‪.‬‬

‫اردوان با تعجب نگاهي به فرهاد کرد‪ ،‬این سـخنان وحشـت انداز‪ ،‬آشـوبی گران بر دل و اندیشـه اردوان‬
‫میافکند‪ ،‬که اردوان به آشـفتگی گفت‪ :‬مرا به سرگشـتگي انداخته ايي‪ ،‬من سـردرگم شـدهام‪ ،‬چه ميگويي؟‬
‫شـاه ما خود پهلوان شـاه بوده‪ ،‬در هزاران پیکار تیر و تیغ و تبر بر دژخیمان نشـانده‪ ،‬و جوشـن و خفتان از‬
‫تن ناپاکان بر کنده‪.‬آری شـاهمان به کردا ِر شـیر شـغال می کشـت و کفتار می دراند‪ ،‬پیکرش آکنده از زخم‬
‫ِ‬
‫خـراش دشـنۀ بـدکاران و جـای دندا ِن کفتاران اسـت‪ .‬او بود کـه اين امپراطوري به اين شـوکت را بر روي‬ ‫و‬
‫اين گيتي گسـتراند‪ ،‬سـرزميني که هيچگاه آفتاب در آن غروب نميکند‪.‬‬

‫فرهـاد آهي دردناک کشـيد‪ ،‬سـ ِر افسـوس تکان داد و شـرمناک گفـت‪ :‬آري‪ ،‬ولي انگار غـروب خود اين‬
‫ملـک فـرا رسـيده‪ ،‬سـرورم راهزنـي بي رحم و سسـت و زبـون و نازيبا از جنـس درندگان خونخـوار و با‬
‫صورتـي همچـون کفتـار‪ ،‬هر چند وقـت يکبار از آنسـوي مرزها از جانب شـرق با يارانـش به نیت یغما به‬
‫ايـن شـهر وحشـیانه می تـازد و از ايـن مردمان طلب خراج ميکند و هر که سـر باز زند بـا مرگي ديرانجام‬
‫و دردنـاک روبرو خواهد شـد‪.‬‬

‫اردوان با شـنيدن سـخن او تمام ذرات وجودش در رنج و عذاب شـد و ناباورانه گفت ‪ :‬باورم نميشـود‪،‬‬
‫اين سـرزمين شـب چراغ تمامي روزگاران بوده‪ ،‬قدرتهاي جهان جملگي مطيع ما بودند‪ ،‬از کران تا بیکران‬
‫سـر فرمانبرداری بر ما داشـتند‪ ،‬ما بوديم که زمين را به آسـمان رسـانديم‪ ،‬حال به اين اندازه پسـت شـده‬
‫ايـم کـه راهزني حقير و ناچیز از پارسـيان باج می خواهد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪93‬‬
‫بـا افروختگـي کـه بـر او چیـره شـده بـود در امتـداد سـخن خـود گفـت ‪ :‬براسـتي که مـرگ بـه از اين‬
‫فرومايگسـت‪ ،‬فرهـاد تـو چه کـردي؟‬

‫فرهـاد از بـار شـرم سـر بر گريبان داشـت‪ ،‬با صد دریـغ و دژمـان (ناامیدی) گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬من تنهايم‬
‫و ديگـر شـجاعت جوانـي در مـن نيسـت‪ ،‬تـوان آن را نـدارم که به طريق گذشـته شمشـير بر دسـت گيرم‪،‬‬
‫فريادنامههاي (شـکايت) بيشـمار به امپراطور براي سـرکوب اين مرد زشـت روي فرستاده ام ولي تاکنون‬
‫هيچ واکنشـي از دربار نديده ام‪ ،‬و تمامي خواهشگريهاي ما (تقاضا) بي پاسـخ مانده بطوریکه در مردمان‬
‫ديگـر بـر او بـاور نيسـت‪ .‬گویی این شـاه مزدورکش حال به شـاهی محنت زده دگریده که جز نشسـتن بر‬
‫نشـیم ِن خلوت کار دیگر ندارد‪.‬‬

‫اردوان ناگسـیخته سـر تـکان مـی داد رقت بر می آورد‪ ،‬زير لب با خود گفت ‪:‬چه بر سـر کنـام کنداوران‬
‫(سـرزمين دالوران) آمده‪ .‬پس از کمي سـکوت نفسـي از ژرفاي درون کشـيد و دسـت بر شـانه فرهاد زد و‬
‫گفت‪ :‬نگران مباش فرهاد‪ ،‬آنچه که پيش از اين گفتي که شـيران اين سـرزمين در کهولت هسـتند‪ ،‬به درستي‬
‫گفتي اما شـير اگر پير شـود همچنان شـير اسـت و در درندگي يگانه‪ ،‬چاره کيميا خواهم کرد‪ .‬سـپس با نيم‬
‫خنـدهاي افزود‪ :‬اردوان او را به ادبِ ابدي خواهد رسـاند‪.‬‬

‫فرهـاد ناگهـان زبـان پوزش گشـود و گفت‪ :‬سـرورم نيت بدي نداشـتم‪ .‬سـپس شـانههاي اردوان را به‬
‫بوسـه گرفـت‪ ،‬و اردوان نيـز او را همچـون فرزنـد درآغوش پدرانه خود کشـيد‪.‬‬

‫و هر دو براي استراحت به خانه برگشتند‪.‬‬

‫نخستین طليعه صبحگاهي که شجاعانه به قيا ِم ظلمت برخاسته بود بناگاه هياهويي در شهر براه افتاد‪،‬‬
‫آري راهزنـان طبـق عـادت‪ ،‬براي مطالبه و چپاول به شـهر هجوم آوردنـد و يکايک به خانه ها ميريختند و‬
‫بـا وحشـيگري تمـام مردمان را در ميدان شـهر که به باجگاهي براي آنها مبدل شـده بود‪ ،‬گرد مـي آوردند‪،‬‬
‫و آنها ميبايسـت خفتگونه و سبکسـار هزينۀ بزدلي خود را به آن سـتمگران مي پرداختند‪ .‬آن شبرويان به‬
‫قيدِ اختيار چندي از آنها را بر می گزیدند و در ميانه ميدان در برابر ديد وحشـتزدگان‪ ،‬تيزي دشـنه را زير‬
‫پوسـت بيچارگان مي انداختند و پوسـت از تن آنها بر ميکندند‪.‬‬

‫اردوان که در خوابي سنگين فرو رفته بود‪ ،‬ناگهان خواب از بدنش هراسان گريخت بواسطه فريادهاي‬
‫عاجزانـه اي کـه از بيـرون خانـه فرهـاد بـر فضا طنين میافکنـد‪ .‬آري همـان جوانـي کـه اردوان را به خانه‬
‫فرهـاد راهنمايـي کرده بود شـتابان خود را به منزل فرهاد رسـانده بـود و ضجه زنان و درمانـده وار فرياد‬
‫برميکشـيد و از یـل بـزرگ مـدد می طلبیـد و می گفت ‪ :‬رسـتم اي نامدار بـه داد ما برس‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪94‬‬
‫اردوان آسـيمه از خلوتگاه خواب بيرون آمد و آن مرد تيز خرد‪ ،‬با چشـمانی نيمه گشـوده مسـیر صدا‬
‫را يافت‪ ،‬او که مردِ مدد بود و به هر تمنا و خواهشـی پاسـخ می داد‪ ،‬بی درنگ با جهشـي از بسـتر جسـت و‬
‫از خانـه بيـرون شـد‪ ،‬آن جـوان را گريـان در برابر خود ديد و گفت‪ :‬فرياد از براي چيسـت فرزندم‪ ،‬این ترس‬
‫بیکران و آشـفتگی و ناله از برای چيسـت مگر مرگ دیدی؟‬

‫جـوان بـه هـزار هـراس و ترس ماجرا را بازگـو کرد‪ .‬اردوان که در انتظار چنین لحظـه ای بود‪ ،‬بي درنگ‬
‫به خانه بازگشـت و آذرافروز را که در کنار بسـترش گذاشـته بود‪ ،‬برداشـت‪ .‬بي آنکه تلف وقت کند از خانه‬
‫برون زد و چشـم به چشـم آن جوان که حيران هيبت اردوان بود‪ ،‬گذاشـت و گفت ‪ :‬مرا نقدا به آنجا ببر‪.‬‬

‫و بـا همـان تـن پـوش و بي آنکه سـوار اسـبش شـود با آن جوان به جانب ميدان شـهر شـتابان شـد‪،‬‬
‫فرهـاد کـه مي دانسـت چـه غوغايي در راه اسـت نيز بـه دنبال آنها هراسـان بـراه افتاد‪.‬‬

‫جوان که اينگونه اردوان را ديد با چشـماني حيرت خيز گفت‪ :‬اي جهان پهلوان با لباس بسـتر‪ ،‬بي اسـب‬
‫و خـود و زره بـه نبرد مي آيي؟!‬

‫اردوان خندان گفت‪ُ :‬کرته (لباس بسـتر) کافيسـت‪ ،‬تنها اين تبر روزگارشـان را سياه خواهد کرد و به راه‬
‫ادامـه دادند تا به ميدان بزرگ رسـيدند‪.‬‬

‫اردوان سراسيمه خود را به باژگاه (باجگاه يا مکاني که باج مي گرفتند) رساند‪ ،‬آري بر دهانه آن ميدان‬
‫ايسـتاد‪ ،‬نگاه صيادانه انداخت و آن ميدان را به نظر سـنجيد‪ .‬بيکباره چشـم خيره کرد و ديد که جنگجوياني‬
‫زشـت چهره و وژگال (کثيف)‪ ،‬دشـنامگويان با کمندهاي خود به جان مردمان افتادند و اهالي شـهر ضجه‬
‫زنـان زيـر دسـت و پـاي آنهـا بـر تن خود مـي پيچيدنـد و از آنها بـا فرومايگي تمام‪ ،‬بخشـش مي طلبيدند‪.‬‬
‫اردوان پس از ديدن اين همه خفت ناگهان آن پردۀ ظلمت که سـيمرغ برايش گشـوده بود در خاطرش زنده‬
‫گشـت کـه يکدفعـه خونـش به جـوش آمد و بـه کردار يک نره شـير بغريـد و رو به سـرکرده آنهـا کرد که‬
‫جوانـي فروهشـته و چرکين چهره با شـکمي برآمده و صورتـي چروکيده بود‪ ،‬و بـه او گفت‪ :‬اي نفرينروي‬
‫خونکار (قاتل) هنر مردانگي به سـتمگري و دش شـرمي (جور) و بيزاري نيسـت‪ ،‬چپاول و خراج از چيسـت‬
‫؟ اي بزذل وحشـي نهاد‪ ،‬برابر ضعيفان گردن افراختگي (قلدوري) ديگر چيسـت ؟ سـتم بر آسـان زخمان‬
‫(بـي دفاعان) کرداري ننگين اسـت‪ ،‬اي کفتـار بد پوزه‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪95‬‬
‫آن جـوان يغماگـر سـوار بر سـتور (مرکب) افسـار به دسـت آسـوده بر گردن اسـب خويش تکيـه زده‬
‫بـود‪ ،‬و بـي ترحـم به سـتمگري و جبايت (بـاج گيري)يارانش نگاه مي انداخـت و در دل و انديشـه به زيبايي‬
‫روزگار درودی بیکران ميفرسـتاد‪ ،‬که سرنوشـت او را بي سـبب با سـعادت همسـو کرده‪ ،‬و بی خود و بی‬
‫جهت او را به آقایی رسـانده‪ ،‬اما آن کوته فکر کودن نمي دانسـت که زيبايي و پدرامي روزگار براي او دامي‬
‫وحشـتناک گسـترانيده‪ ،‬که خندان و آهسـته و مغرورانه سـر سـوی آن آوای زبر و خشـن که به شجاعت‬
‫آراسـته بـود‪ ،‬افراخـت‪ .‬وانگـه ديـده او به مـردي جهانخـورده (پير) کرگ سـينه (همچو کردگـدن) افتاد‪ ،‬که‬
‫شـجاعتش در وادي اضطراب به ترس دگرگون گشـت و رنگ از رخسـارش پريد و پشتش لرزيد‪ ،‬او را نمي‬
‫شـناخت ولـي کمند شـکوه و هيبتش بر گـردن او افتاد‪ ،‬که بي اختيار صـداي آن جوا ِن زورگو لرزان شـد و‬
‫ترسـان گفـت‪ :‬اي پيـر مرد تو کيسـتي که اينگونـه فراخی می کنی ؟ گويي مـي خواهي جانت را بـاج دهي‪.‬‬

‫نـو سـکوتي بـر قـرار گشـت که تنها نـدای نفير مـرگ ديدگان (کسـاني که شـاهد مرگ بودند) شـنيده‬
‫مـي شـد‪ ،‬در ايـن ميـان اردوان همچـو صيادي کـه با نگاهش بر شـکار خود تور مرگ مي گسـترانيد‪ ،‬تیغه‬
‫آذرافروز را به خاک ميکشـيد و آرام به سـوي آنها گام بر مي داشـت که ايسـتاد‪ ،‬سـر به آسـمان و چشـم‬
‫بر آفتاب گرفت‪ .‬خورشـيد با تمامي قدرت بر ت ِن تکه ابري که ديدگانش را تيره کرده بود‪ ،‬خنجر ميکشـيد‬
‫و بـر قـوت پرتـو خـود مي افزود تـا از ديدن آن شـجاعت در حال وقوع محـروم و غافل نماند‪ .‬همـراه با آن‬
‫شـمیمی دل انگيـز و خـوش بـه نوازش محيط برخاسـت گويي با خـود اميـد آورده بـود‪ ،‬آري جهاني که با‬
‫نبودِ دالوري او دلتنگ و کسـل و افسـرده شـده بود‪ ،‬حال به سـر ذوق آمده تا با تماميشـو ِق وجود‪ ،‬پیکار‬
‫بزرگترین مرد جهان را شـورانگیز نظاره گر باشـد‪.‬‬

‫آن خورشـيدِ حسـرت نشـان کـه در ديـدن دالوري او بـي تابـي مي کرد‪ ،‬خنجری تیز برکشـید و پیکر‬
‫آن ابـر تيـره کـه پـردۀ ظلمت بر ديدگانش پوشـانده بود را بـه دو پاره کـرد و راه بر دیده خود گشـود‪ .‬آری‬
‫خورشـيد تابـان و خنـدان‪ ،‬نـگاه در نگاه آن شـير پير گذاشـت گويي آفتاب از شـجاعت او گرمـا مي گرفت‪.‬‬
‫اردوان نيـز شـروع جنـگاوري را بـر خود مي ديـد که با هزار تومان (واحد هر ده هزار) شـور و شـعف خم‬
‫شـد و کمي از خاک زير پاي خود را بر دسـت ماليد و عرق از آن زدود و کف دسـت را عاجدار و خشـک و‬
‫زبـر نمـود و قائمـه تبر را به قصد آن سـتمگران در پنجه فشـرد وانگه با نيـم خنـده اي‪ ،‬آرام زير لب با خود‬
‫گفت ‪ :‬اي قرباني بد عقوبت بد اختر(بدشـانس)‪ ،‬فرجام زشـتي خواهي داشـت‪ .‬اين باژگاه‪ ،‬قربانگاهت خواهد‬
‫شـد‪ .‬آذرافـروز مـی دانم که سـخنهای ناگفته بـر دل داری‪ ،‬آتشـی پاک به پا کن‪ .‬غبا ِر دلتنگـی را با خون این‬
‫بـدکاران از روی خـود بشـوی‪ .‬ای پوالدیـن روی‪ ،‬روزي تيره براي آنهـا و روزي خوش بر خودت بيافرين‪.‬‬

‫سـپس قامـت راسـت کـرد و بـر قـوت آوای خود افـزود و گفت ‪ :‬بي نياز اسـت که تو مرا بشناسـي‪ ،‬بي‬
‫ترديـد دالوري تـو بـه آن مقـدار نيسـت که نام مـرا در خود جاي دهد‪ ،‬جنگيدن با من شـجاعتي بي انتها مي‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪96‬‬

‫خواهـد کـه در تو نيسـت‪ ،‬فقط حـرف کم گـوي و از اينجا برو و ميدان شـجاعت را ترک گو‪ ،‬گرنـه‪ ،‬برآمدن‬
‫خورشـيد را فردا نخواهي ديد و نخواهي بود که سـتايش بر زيبايي روزگار بفرسـتي‪ .‬ای زورگو‪ ،‬گر بمانی‬
‫بی گمـان اين ميدان گورت خواهد شـد‪.‬‬

‫آن جـوان ترسـوی زورگـو کـه تـا کنـون چنين جسـارتي و بي باکـي نديده بـود با فريـادي آميخته با‬
‫وحشـت بـه يارانـش فرمـان حملـه داد و گفـت ‪ :‬تن ايـن مرد را از سـر پاک کنيـد تا اينگونه سـخن نراند‪.‬‬

‫اردوان غرشـي برآورد که چيدما ِن جهان را بر هم ریخت و پایۀ هسـتی را بر افکند و سراسـر شـیرازۀ‬
‫عرش را درهم نوردید و بن و بنیادِ هستی را از ریشه بر کند‪ .‬سپس با سر و سینه ای فراخ تي ِغ مهيب خود‬
‫را بر افراخت و افسـا ِر زمان را بر دسـت گرفت و مرکب نشـین مرگ شـد و بسـا ِن بادي توفنده به جوالن‬
‫در آمـد و سـوي آنهـا هجـوم بـرد گويي زمين را از هـم در مي نورديـد‪ .‬راهزنان نيز از هر طرف بـر اردوان‬
‫حملـه بردنـد‪ .‬همـان که در تالقي هم در آمدند‪ ،‬اردوان به شـیوۀ يک نره شـير غـران در ميان گله کفتارها به‬
‫هـر سـو کـه مـي رفت تـن و بدن مي دريـد و خون از رگهـاي آنها مي راند‪ .‬پيکر آنهـا را با خـاک و خون در‬
‫هـم آميخـت و تيغه تشـنه تبـرش را به خون آن آتـش گوهران (بدصفتان) سـيراب مي کـرد و آنها با مرگ‬
‫خـود جان به تي ِغ سـهمگين اردوان که سـالیان در رخوت روزگار سـپری کـرده بود‪ ،‬ارزاني مي دادند‪ .‬سـر‬
‫هر کدام از بدنها جدا و بطرفي پرتاب شـد‪ ،‬ميدان شـهر تبديل به قتلگاهي گشـت که غر ِق فواره هاي خون‬
‫آن اهريمن صفتان بود‪ .‬لحظه ايي بيش نبود که پيکر نیمی از آنها تکه پاره و آغشـته در خون گشـت‪ ،‬گويي‬
‫نزول بال از سـوي آسـمان بر آن راهزنان بود‪.‬‬

‫یغماگران چون شـغاالن نعرۀ شـیر شنیده‪ ،‬زوزه کشان گرد شـیری خونخواه چنبره زده بودند‪ ،‬اردوان‬
‫بـی آنکـه حتـی مجال به زمان دهد‪ ،‬همزمان دو دسـتش از دو جانبِ ناهمسـو در حرکـت بود‪ ،‬درحالیکه هر‬
‫لحظـه بـر خشـم و شـدت یـورش او افزوده می شـد که با دسـت تهی از سلاح مشـتی سـهمگین بر سـر‬
‫یغماگری شـغال پیشـه نهاد که سـر از بدنـش آویزان و خـون از دهانش چو رود به بیـرون ریخت‪ ،‬و با هر‬
‫حرکـت آذرافـروز ده سـر از تـن بر می چید‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪97‬‬

‫در این کشـمکش خونبار‪ ،‬در برگشـت ضربه اش با قائمه اژدها سـا ِر آذرافروز بر جمجمه می کوبید و‬
‫مغـز بـر دهـان می ریخت و چشـم از حدقه در می آورد‪ .‬به لحظه نرسـید که نعـش بر نعش افکند‪ ،‬همگی را‬
‫ِ‬
‫خـاک هالک انداخت‪ ،‬جز یک یار از شـغاالن آن سـتمگر در میانه میدان باقی ماند‪.‬‬ ‫بـر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪98‬‬
‫اردوان آرام و آهسـته سـوی آن باجگیر که دو دسـتی قائمۀ شمشـیر را گرفته بود و از ترس شمشـیر‬
‫بر دسـتانش سـنگینی می کرد گام نهاد‪ .‬درحالیکه اردوان سـوی آن ترسـو قدم بر می نهاد نگاه به سرکرده‬
‫داشـت کـه از هـول و هراس نفس در سـینه اش مانده بود و آنسـوی میدان بی اختیـار تازیانه به مرکب می‬
‫زد و و عنـان را چـو شلاق بـر صورت اسـبش می تاباند‪ ،‬و مـدام به گرد خود می چرخید‪ ،‬تنهـا امیدش آن‬
‫بزدلـی بـود که آشـکارا از ترس بر خـود می لرزید‪.‬‬

‫پشـت و پنـاه آن مـردِ تنهـا در میـدان‪ ،‬فقـط فرمانـده بزدلش بـود و در برابر نیز فرشـته مرگ را داشـت‪،‬‬
‫ِ‬
‫خیزش سـیل آسـای بیم و باک را در چشـمان‬ ‫آری او‪ ،‬خـود را پیشـاپیش در آتـش دوزخ مـی دید‪ .‬اردوان که‬
‫سـیمابزده اش (لرزنـده) مـی دیـد‪ ،‬گفت ‪ :‬تو را دیـدم که تیزی بر تن مادری باردار افکندی و خندان و خرسـند‬
‫پوسـت از تنش بر کندی سـپس شـکمش را دریدی‪ ،‬هان ای شغا ِل چرکین چهره بر شجاعت خود می بالیدی‪.‬‬

‫ناگـه نعـره ای در هـوا پیچیـد‪ ،‬آری آن بزد ِل عاجز با فریـادی که فرمانی بود از سـوی فرمانده خود‪ ،‬به‬
‫جانبِ مرگ شـتافت‪ ،‬و با جهشـی ضربه ای سـوی اردوان که با خونسـردی قدم بر می نهاد زد‪ ،‬اما اردوان‬
‫بـا پشـت دسـتش ضربه او را به آسـانی پـس زد و در حالیکه در فـرود بود که اردوان خروشـید و با همان‬
‫دسـت بی سلاح پنجه بر شـکمش افکند و خفتا ِن چرمیش را درید و پوست و گوشت پاره نمود و استخوان‬ ‫ِ‬
‫کنار زد و قلبِ سیاه او را بر پنجه گرفت و به خنده به چشمان وحشتزه مرد نگریست‪ ،‬گفت ‪ :‬این هم تاوا ِن‬
‫بر کشـید ِن کودک از شـکم مادری‪ .‬وانگه با فریادی آن را از سـینه به بیرون برکشـید‪.‬‬

‫و قلبی که به نیروی نفرت هنوز در تپش بود را به سـرکرده نشـان داد و آن را سـوی سـرکرده پرتاب‬
‫نمـود‪ .‬و جلوی پای مرکـب او بر خاک غلتید‪.‬‬

‫سـرانجام اردوان با چشـمان و تيغي خونبار مقابل فرمانده آنها که اردوان را همچو فرشـتۀ پرگشـودۀ‬
‫مـرگ مـی دید‪ ،‬قرار گرفت‪ .‬درحالیکه با دسـت بيتيغـش ريش بلند خود را پيچ و تاب مي داد‪ ،‬تیغ سـترگ و‬
‫اژدرنشـانش( تیغی که مشـته اش شـبیه اژدها باشـد ) را رو به او گرفت و به تحقير گفت‪ :‬اي جوان کم خرد‪،‬‬
‫تـو مـي پنـداري دهر بـي پدر بي مادر اسـت که بي دليـل بر فرزندانـش زورگويي ميکني‪.‬‬

‫سپس بر قوت آهنگ سخن خود افزود و گفت ‪:‬من همان يگانه زاينده مرگ براي اهريمنان در اين گيتي پهناورم‪.‬‬

‫سـر کرده راهزنان که واپس ايسـتاده بود و در پناهِ ياران خود جنگيدن آن مرد را دیده بود‪ ،‬که شـجاعتش‬
‫بـه ترسـي مرگبـار و بـي بديل مبدل گشـت و بـا چهره اي رنگباختـه و ترسـيده‪ ،‬دريافت که بـا يک ابرجنگجو‬
‫طرف اسـت که حتي توان رويارويي با او را يک دم هم ندارد و عنا ِن سـعادت را بکلي گسـيخته ديد‪ ،‬و به قصدِ‬
‫ِ‬
‫آهنگ فرار‬ ‫ِ‬
‫شجاعت تمام‪،‬‬ ‫گريختن لگدي وحشـيانه همراه با فريادي لبريز از باک برشـکم آن اسـب کوبيد‪ ،‬و با‬
‫را نواخت تا از ميدان بگريزد‪ .‬ولي گويي کار از کار گذشته و مرگش فرا رسیده بود‪ ،‬زیرا یگانه دادگستر جهان‬
‫بر آن میدان سـایه افکنده بود‪ ،‬همان دادگ ِر داس بدسـت که هنگام داد‪ ،‬فرشـته اجل ازو عقب می ماند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪99‬‬
‫اردوان همچو تند بادِ اجل روبروي او ظاهر شـد‪ ،‬او همچنان سـوی اردوان مي تاخت‪ ،‬چاره اي جز اين‬
‫نداشـت‪ .‬براي گريختن از آن ميدان بايد از سـدِ اردوان مي گذشـت‪ .،‬اردوان نيز به کردا ِر شـکارچی شـکیبا‪،‬‬
‫آسـوده بـه او مينگريسـت و بـر دهانۀ گريزگاه (راه گريـز) به انتظار صيدش بود‪ .‬تا به تالقي هم رسـيدند‪،‬‬
‫در ايـن گيـرودار تيغـه آذرافـروز را در زميـن فرو کرد و به ناگه پنجۀ سـندان شـکن(پنجه بسـیار قوی) بر‬
‫گريبا ِن او افکند‪ ،‬دسـت او همچو پنجۀ خرس بر حلقوم او فرو رفت و ريسـما ِن نفسـش را وابريد و او را از‬
‫صدر زين بلند و بر دو دسـت گرفت و چنان بر زمين کوفت که مغز بر دهانش ريخت و بادسـرعت دسـت‬
‫بر قائمۀ تبرش برد که بر خاک فرو رفته بود و آن را از د ِل زمين بر آورد و بر افراشـت و نيروي سـهمگين‬
‫بـي انتهـاي خود را بر آن تبر پوالدين سـنگين نهاد و بر گـردن آن جوا ِن فرومايه زورگو نواخت‪ .‬گوشـت و‬
‫اسـتخوان او را همچو تا ِر مويي برچيد و تيغه تبرش تا نيمه بر خاک فرو رفت و سـر آن بخت برگشـته بي‬
‫مقاومت بر فضا سـوي آسـمان اوج گرفت‪ .‬آري پيکر آن سـتمگ ِر سـيه بخت را از سر بي نياز کرد و جش ِن‬
‫فـوارۀ خـون را بـه ايـن گوارايي و دلچسـبي خاتمه بخشـيد و به جانب سـ ِر بيتن آن مفلوک که آن سـوي‬
‫ِ‬
‫کراهت بیکران و دلزدگی فـراوان آن‬ ‫ميـدان افتـاده بـود رفت و پنجه بر موهاي چـرب و چرکين او افکند و با‬
‫را بـر دسـت گرفـت‪ ،‬بـا چهره اي فشـرده نگاهي از حقارت به چشـمان خفيـف آن جوان کـرد و چانه بر هم‬
‫فشـرد و آهسـته با خود گفت ‪ :‬فرار شـجاعانه ايي بود‪ ،‬اين اندازه دالوري در گريز بي نظير بود و ناهمتا اي‬
‫بي مقدار‪ ،‬روزگار در خوابِ غفلت خوش آرمیده‪ ،‬اگر مي دانسـت تو در دنیا‪ ،‬قلدوري و گردنکشـي ميکني‪،‬‬
‫هيچگاه خود را نخواهد بخشـيد‪ ،‬نفرين همه عالم بر شـگون و يمن تو اي بزدل ترسـو‪.‬‬

‫سـپس سـوي انبوه آن وحشـتزدگان رفت و سـر از تن جدا شـده آن َژگور(دون) فروپايه را به جلوي‬
‫پـاي مردمـان آن ديـار انداخت و به آنها بي پرده گفت‪ :‬اي خاموشـان و زبان بسـتگان که از تیره نيک نژادان‬
‫هسـتید‪ ،‬اي تبارمندان‪ ،‬فرومايگي را پيشه مکنيد‪ ،‬شما از ريشـۀ دالورترين جنگاوران جهان ميباشيد‪.‬‬

‫و جملگـي آن مـردان را در ديـده خـود جـاي داد و بـا آهنگي خشـن افـزود‪ :‬اي مردمـان نگذاريد که اين‬
‫بدرگان ترسـو و سـفلگان بيگانه بر شـما چیره شـوند‪ ،‬حتي اگر به بهاي خون شـما تمام شـود‪ ،‬که در اوج‬
‫مردن به از دسـت و پا زدن در فالکت ميباشـد‪ .‬اي افتادگان از قله سـرافرازی‪ ،‬آيندگان به شـجاعت شـما‬
‫نياز دارند‪ ،‬آزادگي آنها به کردار شـما وابسـته ميباشـد‪ .‬آري آزادگي درختيسـت که شـاخ و برگش عشـق‬
‫و همبسـتگي ميباشـد که با خون رنگين شـجاعان آبياري ميشـود‪ .‬بي شجاعت شـما اين درخت سترون‬
‫ميشـود و پسـماندهخوا ِر اين بيگانگان خواهيد شـد‪ ،‬و به سـتم آنها خو خواهيد گرفت تا نابودي‪.‬‬

‫در هميـن حـال فرهـاد دوان دوان بـه طـرف اردوان آمـد‪ ،‬دسـت او را گرفـت و بـه بـاال بـرد و خطاب به‬
‫مردماني که با دهان گشـوده درشـگفت نيروي اردوان بودند‪ ،‬که اين دالور چه کسيسـت‪ ،‬فرياد زد ‪ :‬کرنش‬
‫کنيد در برابر نيرومندترين جنگجوی دوران‪ ،‬که او کسـي نيسـت جز سپهسـاالر اردوان رستم‪.‬‬

‫آن هنـگام کـه اهالـي شـهر نـام او را شـنيدند جملگـي زانـوي ادب بـر زميـن فـرود آوردند و‬
‫شـکرگزار او شـدند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪100‬‬
‫اردوان بـا لحنـي کـه در آن انـدوه خودنمايـي مـي کـرد گفـت‪ :‬اي مردمـان بپاخيزيد‪ ،‬شـجاعت براي‬
‫فرزندانتـان بـه ميـراث بگذاريـد کـه ترکه و ميراثي ننگين تـر از ترس براي مردمی نیسـت‪ .‬پـسميراث‬
‫گـذارانترسمباشـيد‪.‬‬
‫گويي سـياهي به ملک پارسـيان حمله ور شـده و برماست که با شـجاعتمان گرد و غبار اين تاريکان را‬
‫فـرو نشـانیم‪ ،‬و پادبـان اين بوم و دیار باشـيم‪ .‬گرنه‪ ،‬نفرين ابدي از سـوي فرزندانمان در آينـده بر مزارمان‬
‫جاري خواهد بودو به سـبب نامی سـیاه و ننگین جاودان خواهیم شـد‪.‬‬

‫در آخر اردوان راهي خانه فرهاد شـد‪ ،‬فرهاد که قصد رفتن را در او ديد گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬کمي ديگر بمان‬
‫و تن آسـان کن‪ ،‬در گرماي سـوزان آمدي و اينجا نيز اين پسـت کردار مجال آسـودگي به شما را نداد‪.‬‬

‫اردوان کـه در حـال کولـه بـار‬


‫بسـتن بـود‪ ،‬بـه فرهـاد گفت‪:‬‬
‫اي مـرد گويـي مـرا فرسـوده‬
‫مـي پنـداري‪ ،‬چيزي بـر اردوان‬
‫کارسـاز نيسـت‪ ،‬افـزون بـر‬
‫آن کاريسـت کـه بايـد آن را بـه‬
‫سـرمنزلگه مقصـود برسـانم و‬
‫هيچ درنگي جايز نیسـت‪ .‬آماده‬
‫رفتـن شـد و مردمان آن شـهر‬
‫درس شـجاعت را در مکتب‬ ‫که ِ‬
‫بزرگتريـن جنگجـوی جهـان‬
‫آموختـه بودنـد مشـتاقانه بـه‬
‫بدرقـهآنابـرجنگجـوشـتافتند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪101‬‬
‫سپند‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪102‬‬
‫در شـمال سـرزمين پـارس آنسـوي البرز کوه روسـتايي بـود که جواني گمنـام و بي همـال در آن مي‬
‫زيسـت‪ .‬جواني که قامتي به تناوري سـرو‪ ،‬بازواني به سـتبري ران شـير‪ ،‬شـانه اي به سـترگي يک صخرۀ‬
‫سـنگي داشـت‪ ،‬و رويي سـپيد با موهايي بلند و خورشـیدگونه که آشـفته و پيچ در پيچ بر شانه هايش موج‬
‫مـي خـورد و چشـماني به زاللي آب دريا که درخشـندگي موهايـش را با تمامي جان بازتاب مـي داد‪.‬‬

‫آري مادرِدهـر‪ ،‬هيبـت و ابهـت و شـکوه را در هـم آميخته بود تا مغرورانـه به فرزندي اينچنين بر خود‬
‫ببالـد‪ .‬نـه تنها افتخار آدمي بلکه شـاهکار خلقت در هسـتي بود گويي فلـک تيزرو بي ادعـا تمامي نيروهاي‬
‫خـود را بـه او بـاج داده تا به تاييدِ سرنوشـت‪ ،‬تقدير خود را آسـوده خاطر به دسـتا ِن نيرومند او سـپارد‪.‬‬

‫از حيث زورمندي یکتا و از نظر توانايي و مهارت و زربدسـتی در شـکار نيز یگانه بود‪ .‬از کودکي تنها‬
‫و تک جسـورانه به شـکار مي رفت و رازهاي دهر و اسـرار هسـتی را شـجاعانه در افکار پوالدي ِن خود به‬
‫چالش ميکشـيد‪ .‬آري آن جوان سـپند بود‪ ،‬همان جواني که آينده امپراطوري بدسـت او رقم مي خورد‪ .‬او‬
‫در دامـا ِن خانـواده ايـي کـم چيز جان گرفتـه و روزگار مي گذرانيد‪ .‬به خواسـت و اختیا ِر پـد ِر روزگار و بنا‬
‫درایـت مادر دهر می بایسـت پا بر فراز و فرود روزگاری دشـخوارگر( سـخت و صعب‬ ‫ِ‬ ‫بـه فرمـان و پیـرو‬
‫العبور ) گذارد تا به سرشـتی سـخت همچو سـنگ و به نهادی چو پوالد دسـت یابد‪.‬‬

‫روزي کـه قصـد شـکار داشـت‪ ،‬کمـان ُپر زور (کمـان ده مني يا بزرگ) و سـخت زه بر دسـت گرفت و‬
‫ترکـش (تيـردان ) پـر تيـر را بر مهرۀ پشـت خـود انداخـت و به جانب جنگل شـد‪ .‬دراعماق جنـگل‪ ،‬درختان‬‫ِ‬
‫تابش خورشـيد بي امـان بر پيکر مه خنجر‬ ‫ِ‬ ‫بـا دشـواري در جـدال بـا مه تيـره فام خودنمايي مـي کردند و‬
‫ميکشـيد و شـکافي خونين بر تن آن مي انداخت‪ ،‬ولي همچنان مه و غبار بي رحمانه در حال بلعيدن جنگل‬
‫بودند و سايۀ سنگين خود را بر سط ِح زمين مي گسترانيدند‪ .‬سپند نيز در ميان اين مه سنگين بيشه زارها‬
‫را کنار مي زد و از ال به الي درختان مي گذشـت و به دنبال شـکار مي گشـت که ناگهان سـايه اي نه چندان‬
‫دوردسـت در ميـان مـه در برابر چشـمانش مـوج خورد و عقل و هوش و ديده سـپند را بـه خود جلب کرد‪.‬‬
‫پـس آنـگاه (سـپس) بي اختيار با چشـماني تنگ کـرده به سـوي آن قدم بر داشـت و مه و غبـار را همراه با‬
‫علفزارهايي که تا نيمه درختان را پوشانده بود با دستانش کنار مي زد تا به يکباره کلبه اي چوبي از درون‬
‫آن مـه بـر ديـدگان او جلـوه گر شـد‪ .‬مه و غبار تمامي آن کلبه را در بسـتر خود جاي داده بود‪ .‬سـپس او به‬
‫گرداگرد آن کلبه متروکه چوبي چرخيد و با خود مي انديشـيد که چرا اين کلبه را تا کنون نديده‪ .‬آري‪ ،‬کلبۀ‬
‫گسسـته و فرسـوده اي بود گويي زمانی دراز کسـي در آن نمي زيسـته‪ .‬به طرف درب آن گام بر داشـت‬
‫سـپس دسـت بر آن درب گردفرسـا (کهنه) چوبي کشيد و پنداشت که آن درب فرسودۀ خاک گرفته ساليان‬
‫اسـت که بر روي کسـي زبا ِن پیشـواز نگشـوده‪ .‬کنجکاوانه آن را به طرف جلو به آرامي حرکت داد‪ .‬ناگهان‬
‫گـرد و خاکـي فـراوان بـر اثر باز شـدن به هيجان افتاد و غلتان بر فضا غوطه ور شـد و مقـداري از آن گرد‬
‫و خاک شـناور در هوا بر صورت او فرو نشسـت و آهسـته به درون آن خانه گام بر داشـت‪ .‬درحالیکه بر‬
‫در و ديـوار چوبـي تکيـده از هـم‪ ،‬نـگاه مي چرخاند که به يکدفعـه آوايـي در درون آن خانه طنين انداز شـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫او ناخواسـته سـر چرخانـد و بـه کنج آن کلبه خيره گشـت‪ ،‬بر خالف انتظـار پير زني با چهـره اي خوش‪3‬و‪10‬‬
‫دلنشـين و موهاي مجعد و لباسـي سـپيد در گوشـه اتاق که پاره دوزي مي کرد بر ديدگان او نمايان گشت‪.‬‬

‫ناگهـان آن پيـرزن نشسـته بـر زمیـن سـر سـوی او افراخت و با چشـمانی که درخشـندگی مرموزی‬
‫داشـت بـه سـپند خیره شـد و خنده اي دلنشـین بـر لـب آورد و با ندایی بـه غایت خوش آهنگ‪ ،‬سرشـار از‬
‫محبتـی کـه آميختـه بـا عاطفه خاصـي بود بـه او گفـت ‪ :‬درود بر تو اي سـپند‪ ،‬خـوش آمدي‪ ،‬داخل شـو‪.‬‬

‫سـپند ديده بر چهرۀ ملکوتي آن زن داشـت با چشـماني شگفت زده گفت‪ :‬ای کهنسال نام مرا چگونه مي‬
‫دانـي و در اينجا چه ميکني؟‬

‫پيرزن با همان چهره آرام خود نگاهي عميق بر چشمان سپند انداخت و گفت‪ :‬من در انتظار تو بوده ام‪.‬‬

‫سـپند نيـم قـدم نيم قدم بـه طرف آن پيره زن گام بر ميداشـت‪ ،‬با چهـره ای که در حیرت فـرو رفته بود‬
‫گفـت‪ :‬در انتظار من‪ ،‬مگر تو مرا ميشناسـي ؟‬

‫پيـرزن چشـم از چشـم سـپند بر نمي داشـت گويي با ديـدن آن جـوان‪ ،‬روح در کالبدش دميده مي شـد‬
‫بـا آوايـي در نهايـت لطافـت و لطف گفـت‪ :‬اي جوا ِن رعنا‪ ،‬تو سـاليان پيش بايد مرده باشـي‪ ،‬ولي به لطف و‬
‫مهر نگهدا ِر اين سـرزمين تو زنده ماندي‪ .‬حال مي خواهم رازي فاش و سـری سـنگین و نهان برایت آشکار‬
‫کنم‪ ،‬ناگفته ايي گـران دارم‪.‬‬

‫آن پيرزن زير سايه سپند بود که سپند سري از حيرت تکان داد‪ ،‬کمي به پايين خم شد و گفت ‪ :‬آن چيست؟‬

‫پيـرزن با چشـماني بسـا ِن بسـتر دريا محبت و مهـر در آن مـوج مي خورد‪ ،‬خيـره به ديده او شـد و با‬
‫خـوش نگاهي گفت ‪ :‬تو پسـر امپراطور هسـتي يعني يگانـه وارث ملک پهنـاور پارس‪.‬‬

‫افکار و اندیشـه سـپند در هم فرو ریخت و خاطرش به تشویشـی مخوف گرایید‪ ،‬رنگ از رخسـارش‬
‫پريـد‪ ،‬چهـره پـر چين کـرد و قد ِم حيرت به عقب گذاشـت و گفت‪ :‬اي پيـرزن خام مگوي‪ ،‬مرا دسـت انداخته‬
‫ايـي! چـه کار با امپراطور پارس‪ ،‬توکيسـتي خود را به من بشـناس؟‬

‫پيرزن همچنان چشـم از نگاه سـپند بر نمي داشـت که گره گره غم به چشـمانش آمد و آواي گريه بر‬
‫گلويـش افتـاد و در امتداد سـخن خود گفت‪ :‬سـخن کوتاه ميکنـم‪ ،‬در آينده مرا خواهي شـناخت و از گفتگو‬
‫ِ‬
‫سرنوشـت‬ ‫بـي نيـاز اسـت کـه تمامي ماجـرا را برايـت بازگو کنم‪ .‬بـزودي خـود خواهي فهميد‪ ،‬فقط بدانکه‬
‫روشـنايي بسـته به اختيا ِر توسـت‪ ،‬نه تنها سرزمين پارسـيان بلکه تمامي عالم‪ .‬بسرعت خود را به پايتخت‬
‫برسـان‪ ،‬در آنجا کسيسـت که منتظر توسـت‪ ،‬او تمامي وقايع را برايت بازگو خواهد کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪104‬‬
‫ناگهان سـپند که طاقت سـنگيني حرفهاي او را نداشـت‪ ،‬حالش دگرگون شد و ناخواسته عقب عقب گام‬
‫پس نهاد‪ ،‬بیکباره افسـا ِر شـکيبايي از کف داد و بي بدرود سراسـيمه از همان کلبه به بيرون دويد و سـوي‬
‫خانه دوان دوان روان شـد و سراسـ ِر روز در انديشـه خود گرفتار بود که چه باليي در جنگل بر او رفته‪.‬‬

‫فرداي آن روز‪ ،‬آهنگ بر آن مي گيرد که دگربار به سـراغ آن پيرزن رود‪ .‬هراسـان به جنگل زد‪ ،‬زمانیکه‬
‫او بـه جنـگل در آمـد‪ ،‬خـود را بـه آن مکاني رسـاند که کلبـه در آنجا بـود‪ .‬دور تا دور را به هر گوشـه سـر‬
‫کشـيد و چشـم انداخـت امـا کلبـه اي را نديـد و بـه هر سـو کـه رفت کلبـه ای را نيافـت و به هـر جانب نگاه‬
‫انداخت‪ ،‬اثري از آثار آن کلبۀ فرسـوده پيدا نکرد‪ .‬جاي آن خانۀ خشـتی‪ ،‬درختان کهن سـالي را مي ديد که‬
‫خبر از يک سـراب بر او مي داد و پريشـاني بيش از پيش بر او چيره گشـت و بر دیده و اندیشـه اش شـک‬
‫نمود‪ .‬درحالیکه سـخنان آن زن را ناگسـيخته بر انديشـه خود تداعي مي کرد و دمی آوای دلنشـی ِن پیرزن‬
‫از گوش و اندیشـه او پاک نمی شـد و پیوسـته طنین او بر روانش می پیچید‪ ،‬با آن حا ِل دگرگون بر کنگاج‬
‫و تفتیش خود می افزود اما پس از سـاعتها جسـتجو میان درختان و بیشـه زارها هیچ نیافت‪ ،‬دلسـرد از از‬
‫کاووش شد‪.‬‬

‫درحالیکه از اندیشـه سـخنان آن پیر زن رها نمی شـد‪ ،‬با آشـفتگي بسـيار و نا اميدانه به خانه برگشت‬
‫و چـاره اي نديـد کـه حقيقـت را با پدر و مـادر پيرش در ميـان بگذارد‪.‬غروب دلگير فصل خزان بود‪ ،‬سـوي‬
‫شـاليزاري رفـت کـه پدر و مادر او تمامـي روز را در آن سـخت کار مي کردند‪.‬‬

‫بـا فـرو ِ‬
‫رفت خورشـيد درد ِل سـياهي و اتمام وظيفـه روزانـه اش‪ ،‬کار آندو نيز پايان مي يافت‪ .‬آن سـه‬
‫بـه همـراه هـم در راه خانـه کوچـک و گلي خود بودند‪ ،‬اما سـپند در انديشـه آن بود که چگونـه آن ماجراي‬
‫عجيـب را بازگـو کند‪ .‬در اين کشـمکش بي اختيار بيکباره سـر چرخاند و رو به پـدرش که مردي ميانمقدار‬
‫بود(ميانسـال)و هنوز عرق کار بر چهره خشـک نشـده بود‪ ،‬کرد‪ ،‬و بي مقدمه و مسـتقيم گفت‪ :‬پدر آيا شـما‬
‫پدر و مادر راسـتين من ميباشـيد؟‬

‫پدر ناگهان پا را در گل فرو برد و در جاي خود ايسـتاد سـر سـوي سپند گرداند‪ ،‬آن مرد ميانسال چشم‬
‫در نـگاه سـپند دوخـت‪ ،‬لرزشـي زير پوسـت صورتش به جـان او افتـاد و عرق هايي که در حال خشـکيده‬
‫شـدن بر پوسـت بود‪ ،‬از شـدت شـگفتی دگر بار جان گرفتند و بر پوسـت لرزانش سـرازير شـدند‪ ،‬که با‬
‫آهنگي سسـت گفت ‪ :‬چه گفتي سـپند ؟‬

‫سپند که سر بر گريبان داشت دوباره سخن خود را تکرار کرد‪.‬‬

‫پـدر بـه جـان کندن افتـاد گویـی روح از درون او به بيرون برميکشـیدند‪ ،‬که به دشـواري گفت‪ :‬چگونه‬
‫دانسـتی سـپند مـن ؟و که ایـن راز را بر تو عیـان کرد ؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬
‫گفت‪10:‬‬ ‫سـپند دريافـت سـخنش بر هدف نشسـته‪ ،‬کمي با خود انديشـيد‪ .‬سـپس با کمـي تامـل ناباورانه‬
‫روسـتاييان بـه مـن گفتنـد که شـما صاحب فرزنـد نمي شـديد و من کنجکاو بـر آن که من کيسـتم ؟‬

‫مادرش درحالي که اشـک در چشـمانش مي چرخيد‪ ،‬خاموش در چند قدمي آنها ايسـتاده و به سـخنان‬
‫آنـان گـوش فرا ميداد‪ ،‬به جلو آمد دسـت بر سـينۀ سـترگ سـپد کشـيد و بـا صدايي مواج کـه گريه بر گلو‬
‫داشـت‪ ،‬پا در میدا ِن بیان گذاشـت و گفت‪ :‬از تو چه پنهان حقيقت با آنهاسـت‪ ،‬ما تو را فرسـتاده اي از جانب‬
‫روزگار دانسـتيم کـه بـر ما عطا کرده تا مـا را از درد و و رن ِج تنهايـي که گرفتارش بوديم برهاند‪.‬‬

‫پس آنگاه ان زن به محنت افتاده برسـتارگا ِن آسـمان نگاه دوخت و در سـخن گفتن لحظه ايي واماند و‬
‫گفت‪ :‬شـايد َورشادی(مسـئولیت) بود که مادر دهر به ما دو تن نهاد‪.‬‬

‫درحالیکـه شکسـتگی بـر گونـه فرسـوده اش می افتـاد و بغض بر گلویش می نشسـت‪ ،‬درنگی چشـم‬
‫بـر هـم بسـت و بـه دشـواری خـود را از بندِ بغض و غم رهانید‪ ،‬و با گشـود ِن چشـم خنده ای بر لـب آورد‪،‬‬
‫درحالیکه شـور و شـعف و غم و اندوه در روی آن زن در هم می آمیخت‪ ،‬رو به شـوهر خود نمود و گفت‬
‫ِ‬
‫درفش کاويانيسـت و به قدر اين آسـمان‬ ‫‪ :‬اي مرد اينطور نيسـت‪ ،‬من از آغازين گفتم که پيشـاني اين پسـر‬
‫بلند‪ ،‬بخـت او گران و فلک گير اسـت‪.‬‬

‫درحاليکه بلنداي او تا کم ِر سپند بود سر باال افراخت و با چشماني که غم در آن اشکهايش را به جوالن‬


‫در می آورد و شـادی به لبانش خنده می انداخت‪ ،‬به سـپند گفت ‪ :‬بخت و اقبال تو بي شـک عالمگير اسـت ؟!‬

‫بـي امـان اشـک از چشـمان پـدر بـر گونه هـاي برآمده اش سـرازير بـود که آهـي از جگر بر کشـيد و با‬
‫افسـوس بي پايان گفت ‪ :‬پسـرم‪ ،‬زمان آن رسـيده که خود را از بندِ رازی برهانم و حقيقت برایت آشکار نمایم‪.‬‬
‫آری سـاليان پيـش‪ ،‬مـا تو را در ميانۀ جنگل پاي درختي کهنسـال يافتيـم و به خانه آورديـم و بزرگت کرديم‪.‬‬

‫سـپس سـري از بی خبری تکان داد و با دلسـردي بسـيار و با نگاهي غم انگيز در امتداد سـخن خود‬
‫گفـت‪ :‬مـا بيش از ايـن ديگر هيچ نمي دانيـم فرزندم‪.‬‬

‫سـپند شـگفتي عجيبي بر تمام وجودش افتاد‪ ،‬نه از آنکه حقيقت را دانسـته از آنکه راستينگی و درستي‬
‫با گفتا ِر آن پيرزن که چو سـاحران برو ظاهر شـده بود‪ ،‬همسـویی داشـت و همخواني مي کرد‪ .‬در حاليکه‬
‫در دریـای اندیشـه فـرو رفته بود‪ ،‬به سـبب پیچش سـوزي حزن انگيز بـه خود آمد گویی آن سـوز‪ ،‬حکم و‬
‫پس پیچش آن بادِ خزان‪ ،‬نگاهي عميـق به هر دوی آنها کرد و گفت‬ ‫فرمانـی بـرای او آورده بـود‪ ،‬بیکبـاره در ِ‬
‫‪ :‬پـدر و مـادر اگر اجازه دهيد‪ ،‬مـن به دنبال حقيقت روم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪106‬‬
‫آن پيـرزن و پيرمـرد که بسـان فرزند راستينشـان رابطه عاطفي بـا او پيوند زده بودنـد و بی انتها بر او‬
‫ِ‬
‫درآغوش گرم‬ ‫مهـر مـی ورزیدنـد و وجـودش را بسـیار گرانمایه می دانسـتند‪ ،‬به صد جـان و دل سـپند را‬
‫خـود گرفتنـد و یکصـدا و هم زبان به او گفتند‪ :‬حق توسـت که حقيقت را بداني‪ ،‬برو و خداوند اين سـرزمين‬
‫نگهدار تو باشـد‪.‬‬

‫اشـک مهر از گوشـۀ چشـمانش سـرازير مي شـد‪ ،‬دسـتي بر شـانه او کشـيد و گفت ‪:‬‬ ‫ِ‬ ‫پدر که پیوسـته‬
‫فرزنـدم‪ ،‬عمـر در میـان بیشـه و جنـگل گذراندم و همـواره از این دشـت و دمن درسـهای بسـیار و پرمایه‬
‫آموختـم‪ ،‬رازهایـی گـران برایم آشـکار شـده که قابل تعبیر و بیان نیسـت‪ .‬اما بتو می گویـم‪ ،‬وجود زیبایی‪،‬‬
‫شـکوه‪ ،‬شـوکت و حشـمت و وقار بی فایده نیسـت درین دهر‪ .‬انگه به هزار افتخار بر چشـما ِن دریا شـکوه‬
‫سـپند خیره ماند و با نوایی نیک گفت ‪ :‬بدان چنين يلي همچو تو که بسـا ِن شـیر شـوکت دارد‪ ،‬روزگار آن را‬
‫آفرينش تو آرماني نهفته اسـت و کوشـش بر آن داشـته باش که روزگار را به‬ ‫ِ‬ ‫بيهوده نیافریده‪ ،‬بي گمان در‬
‫آن تقدير برسـاني و سرنوشـت خود را به نیکـی پايان دهی‪.‬‬

‫سـپس سـر تـا پـاي آن نيرومند را با تمامي جان بر انـداز کرد و با محنتي بي درمان‪ ،‬دريغنـاک و اندوه‬
‫زده گفـت ‪ :‬در هرجـا کـه هسـتی و تـا زماني که نفس در تنم باشـد‪ ،‬آينده ايي خـوش و خرم براي تـو آرزو‬
‫دارم‪ ،‬اسـتواری را از خـود دور مکن فرزندم‪.‬‬

‫سـپس سـپند دسـت او را با دو دسـت گرم خود فشـرد و بر آن بوسه زد و گفت‪ :‬از تقدیر گریزی نیست‬
‫پـدر‪ ،‬مـن نيز مهر و عطوفت شـما را هرگز فرامـوش نخواهم کرد و خاطرم را هماره به پند شـما می آرایم‪.‬‬

‫در آن لحظـه کـه وقـت بر آن سـه سـپری شـده بود و شـب به تمامی خیمـه و خرگاه خـود را بر جهان‬
‫افکنده بود که سپند زیر تپندگی ستارگان در آسمان سیه فام‪ ،‬دو دست گشود و هردوی آنها را در آغوش‬
‫جان گرفت‪ .‬پس آنگاه آن مرد و زن پاکرو به تهيه اسـب و توشـه سـفر براي او مشـغول شـدند‪ ،‬شمشيري‬
‫زنگار اما اسـبي نيرومند براي او مهيا و در نخسـتین پرتوی تیز تی ِغ خورشـيد او را راهي کردند‪.‬‬

‫و او نيز راهي پايتخت شد‪.‬‬

‫بدینسانجهاننگرندۀفراخوا ِنسپیداروتاریکان‬

‫برفرزندانشانبود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪107‬‬
‫خبردار شدن شيطان از بودنِ سپند‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪108‬‬

‫در نخسـتين روزهاي فراگردِ (فصل) خزان که هنوز کوهسـتان گرماي خود را تسـلي ِم سـرما نکرده بود‪،‬‬
‫سـپند به جانبِ جنوب راهی و به سلسـله کوههاي تودرتو البرز وارد شـد‪ .‬گاه سـوار بر مرکب‪ ،‬گاه‪ ،‬لگام گیر‬
‫(افسـار بدسـت) بـه راه ادامـه مـی داد‪ ،‬زيـرا که آن اسـب تاب تحمل سـنگيني آن يـ ِل کالن پیکر را نداشـت که‬
‫پيوسـته به او سـواري دهد‪ .‬ميانه روز بود‪ ،‬تنها همسـفرش‪ ،‬خورشـيد در سينۀ آسمان پر قدرت بر جهان مي‬
‫تابيد و هم قدم و همراه با سـپند‪ ،‬سـایه و سـرما را به عقب می راند تا آن جوان از پيچ و خم‪ ،‬فراز ونشـيب و‬
‫از هزار تو صعب العبور آن رشـته کوه دشـخوارگر(بد راه) بگذرد‪ .‬سـپند راهِ گریزی از ذه ِن پر تشـویش خود‬
‫سرنوشـت نامعلومش می اندیشـید که چه تقدیری بر خود رقم خواهد زد‪ .‬زماني که‪ ،‬به آن‬‫ِ‬ ‫نداشـت‪ ،‬مدام به‬
‫کوههاي سـرکش و فلک فرسـا که زنجيروار پيرامون او را گرفته بودند‪ ،‬نگاه مي دوخت‪ ،‬در آن عال ِم بي انتها‬
‫و پر پيچ وخم‪ ،‬خويش را تنها و تک‪ ،‬بی پشـت و پناه مي يافت‪ ،‬و در درون‪ ،‬سـفر خود را بی مقصد ومقصود‪،‬‬
‫و سرنوشـتش را بی تقدیر می دید‪ ،‬اما نمی دانسـت که خود تکیه گاهِ جهان و جهانیان و آدم و آدمیان اسـت‪.‬‬

‫درحالیکـه چشـم به کوههای صخره خیز مـی چرخاند با خود به خنده می گفـت ‪ :‬این کوههای صخره‬
‫آسـا با تنی اینچنین سـفت و سخت و قامتی بدینسان قوی و سـرکش‪ ،‬چگونه در برابر روندِ روزگار‪ ،‬پشت‬
‫اندر پشـت هم صف آراییدند و تکیه بر هم دارند و دوشـادوش دسـت پیوند به هم حلقه کردند و پشـت و‬
‫پشـتیان هـم هسـتند‪ ،‬با این وجـود زیر تندی روزگار تنی تکیده و شکسـته دارند‪ .‬حال من کـه در برابر آنها‬
‫ناچیـزم چگونـه مـی توانم تنهـا و تک از فـراز و نشـیبِ روزگار که جز تندی و سـختی چیزی دیگـر ندارد‪،‬‬
‫سـالم و سـرحال بگذارم‪ ،‬بی گمان محال اسـت‪ ،‬محال اسـت گذشـتن از این روزگار با احوالی چون من‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫در همين انديشـه بود ناگه جهشـي از باد صورتش را به سـيلي گرفت‪ ،‬سـر به باال کرد و آسـمان را‪9‬ما‪10‬‬
‫بيـن صخـره هـاي تو در تو به پژوهان نگريسـت‪ ،‬درحاليکه ابرو درهم داشـت و چشـمانش را به گوشـه و‬
‫کنار آسـمان مي چرخاند‪ ،‬با خود گفت ‪ :‬جهندگي اين سـوز پر کينه بود‪ ،‬آسـمان نيز هراسـي بر دل دارد‪،‬‬
‫مزاجش زهرناک شـده‪.‬‬

‫حس اسب‪ ،‬اسبش نیز‬ ‫انديشـه اش سـنگین شـد و بر قدمهايش افزود‪ ،‬تیرگی آسـمان هشـداری بود بر ِ‬
‫سخت رمید‪ .‬برای مهارش‪ ،‬سپند افسار فشرد و آن را بدنبال خود می کشاند‪ .‬ناگهان تاريکي سنگيني بر او‬
‫سـايه انداخت‪ ،‬با شـگفتي چشـم به آسـمان برد‪ ،‬چنگا ِل نفرت بر ر ِخ خورشید دید‪ ،‬فلک را به تمامی بدطينت‬
‫رنگ ستم به خود گرفت‬ ‫یافت‪ .‬بسـرعت آن طاق نيلگون که خورشـیدِ جهانگشـا در آن دل افروزی می کرد‪ِ ،‬‬
‫و کبـود و تيـره و تـار شـد‪ .‬زماني که کج رفتاري سـپهر را ديد چهره پر چين کرد و سـه گره بـه ابرو برد و‬
‫بـا خـود گفت ‪ :‬فلک اين چه کرداريسـت‪ ،‬درين زمان از سـال اين مقدار ظلمت را از کجـا آوردي‪.‬‬

‫آري از چهار سـوی آسـمان‪ ،‬ز هر راسـته و طرف‪ ،‬توده هاي ضخيمي از سـياهي فوج فوج سـمت هم‬
‫ِ‬
‫دسـت همبسـتگی در برابر آن کوهسـتان تو در تو بدهند‪ .‬گويي آسمان به فرمان تاريکي بر‬ ‫مي شـتافتند تا‬
‫آن کوههاي سـنگي سـر به فلک کشـيده‪ ،‬قشـون کشـي کرده و به قيام با آن بر خاسته بود‪.‬‬

‫بـادي وحشـي نيـز آنها را بـه جوالن در مـي آورد و بر آنها مـي تازيد و با وجودِ عداوت و دشـمنکامی‬
‫بـي انتهـا که آن ابرهاي گسسـته سـيه دل نسـبت بهم داشـتند‪ ،‬آنهـا را وادار به يگانگي مي کـرد و آنها زير‬
‫فرمان آن باد وحشـت زا به جان صخره هاي سـنگي مي افتادند‪ .‬ديگر خبري از آن شيداشـيدِ (خورشـيد)‬
‫فـروزان نبـود‪ ،‬و نيمـه فوقانـي آن کوههـا در آن ابرتيره تن فرو رفتند و ناپيدا گشـتند‪ ،‬آن گـره های عقده و‬
‫سـیاه دسـت دوسـتی به هم دادند و لشکری یکپارچه از ظلمت آراییدند و همسـاز با هم نداي دهشت در آن‬
‫کـوه سـر دادنـد و با هزار نفرت چنگ و چنگال به هر سـو میافکندنـد و زخم بر زیبایی جهان می انداختند‪.‬‬

‫سـپند افسـار به دسـت‪ ،‬حيران قلدوري آن ابرها را بر آن سلسله صخره هایِ سیل خیز مي نگريست‪ ،‬و‬
‫آن صخرهاي تو در تو بي مقاومت س ِر تسليم و فرمانبرداری در برابر آن ابرهاي جوالنگر فرود آوردند و‬
‫ِ‬
‫دسـت پيمان به سـپاه سـتم دادنـد‪ .‬آن ابرهاي پيچ در پيچ حال تـوده اي هموار‬ ‫بـي ادعا و با فرومايگي تمام‬
‫و يکسـان از تاريکان بود که از سـياهي سـنگيني مي کرد و بسـوي زمين فرود مي آمد گويي طمعی سيري‬
‫ناپذير داشـت و چنگال سـلطه نيز بر زمين تيز کرده و بسـرعت تمامي راه و بيراه و کوره راه را بر سـپند‬
‫بسـت و عقبۀ کوه را نيز در پنجه خود گرفت‪ .‬و عالم به دیدۀ سـپند به کلي تيره تار شـد و اسـتيالي ظلمت‬
‫بر آن کوه چنان برق آسـا بود که مجال را از سـپند گرفت‪ ،‬حتي مهلت يافتن پناهگاهي بر خود نداشـت‪.‬‬

‫سـپند اطراف را به تفتيش نگریسـت و تمامي پسـتي بلنديها را به انديشـه سـنجيد زيرا مي دانسـت که به‬
‫زودي آن ابرهای سـتیزانگیز زبان کينه بر روي او خواهند گشـود و قيامت را در ميان آن صخرهاي سـنگي‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪110‬‬
‫بـه پـا خواهنـد کـرد‪ .‬گويي تمـام نيروهاي عالم به عداوت با او به پاخاسـتند‪ .‬ناگهان در گوشـه ايي از گسـترۀ‬
‫نگاهـش‪ ،‬غـاري را در دامـان کوهـي يافت که در ميان چندين صخره مخفي بود‪ ،‬بي درنـگ به قصدِ آنجا روان‬
‫شـد و درحاليکه پياده بود‪ ،‬لگام اسـب را محکم در دسـت گرفت و از آن کوه سـنگي به باال کشـيد‪ .‬پا در البه‬
‫الي صخـره هـاي سـنگي مـي گذاشـت و راه مي گشـود و اسـب بـه دسـت او آويزان بـود و مرکـب را نيز با‬
‫خـود مـي بـرد‪ .‬عاقبـت به دهانـه آن حفره رسـيد‪ ،‬لحظه اي بر آنجا ايسـتاد و بـه درون غار دقيق شـد اما جز‬
‫ظلمت هیچ نديد‪ .‬چاره اي نداشـت‪ ،‬پا در آن سـياهي گذاشـت و وارد دهليز شـد‪ .‬ابتدا عذار (دهنه اسـب ) اسـب‬
‫خـود را بـه دور سـنگي محکـم کـرد‪ ،‬در پـي آن قدم به جلو نهـاد‪ ،‬به انتهاي آن غـار خيره گشـت‪ ،‬در اين حال‬
‫که چشـمانش اسـير سـیاهی آن غار بود که وآنگاه رعد به غرش افتاد و فريادِ سـتم بر آورد‪ .‬بواسـطه نعره‬
‫آسـمان به خود آمد و سـوي مرکب رفت و دسـت بر خورجين کرد و کمي آذوغه از آن برداشـت‪ .‬بر گوشـه‬
‫اي از آن غار‪ ،‬خيشـي (پارچه نازک) گسـترانيد و بر آن نشسـت و آذوغه را بر سـفره ايي سـنگي پهن نمود‪.‬‬
‫ِ‬
‫ظلمت‬ ‫در ايـن هنـگام چنـد هيزمـي را که همراه داشـت بر زمين گذاشـت ‪ ،‬آتشـي افروخـت‪ ،‬و نور را بـه جا ِن‬
‫حاکـم بـر آن غـار انداخـت‪.‬در اين حال کـه رعد مي غريد و يخ و ژاله (تگرگ) از آسـمان مـي بارید‪ ،‬او بي اعتنا‬
‫در آن غـار بـا کمـا ِل آسـودگي از آن َهريسـه (غذايي از گوشـت و حبـوب) کمي که همراه داشـت قوت گرفت‪.‬‬
‫سـمت او چنگ ميکشـيد و با نفـرت مي غريد اما‬ ‫ِ‬ ‫انـگار هيـوالي تاريکـي بـه هزار بیزاری در بيرون از آن غار‬
‫دسـتش به سـپند نمي رسـيد‪ .‬پس از اندک خوري‪ ،‬دست از آاليش طعام شسـت‪ ،‬در آنوقت بر آن شد که دوا ِم‬
‫زورگويي آسـمان و عم ِق سـت ِم سیاهی را بسنجد‪ ،‬به لبۀ غار ايسـتاد و برودت و کدورت هوا نگاهي انداخت و‬
‫آن ابرهاي کينه باراننده را کاويد‪ ،‬که چانه درهم کرد با خود گفت ‪ :‬از ابر مهرگان چنين بي مهري بعيد اسـت!‬

‫دريافـت کـه قلدوري آن طا ِق سـتمگر پايدارسـت و به ايـن زودي پاياني نخواهد داشـت و بايد به ناچار‬
‫در آن غـار ماندگاري اختيار کند‪.‬‬

‫زمـان را بـراي بـاز پس گيري نيروي خود مناسـب دانسـت‪ .‬در کنـار آن هيزم که در سـوز و گداز خود‬
‫مـي سـوخت‪ ،‬بـر آن زيرافکن به اسـتراحت خوابيد‪ .‬با چشـمان نيمه گشـوده اش تالطم سـايه و نـور را بر‬
‫ديوار سـنگي می نگریسـت‪ ،‬که بي اختيار خسـتگي راه‪ ،‬چشـمان او را به اسـارت گرفت و بر روي آن پردۀ‬
‫ضخيمي از ظلمت کشـيد و او را به خلوتگاهِ سـکوت فرو نشـاند‪ ،‬و به قدمگاهِ خواب گام نهاد‪.‬‬

‫کمي در ديا ِر سـکوت با آرامش بسـر مي برد که دگربار آن پيرزن با لباس سـپيد به چهره ايي پريشـان‬
‫و آشـوبزده از آن پردۀ ضخي ِم ظلمت که بر چشـمانش بود خود را بيرون کشـاند و سـياهي را از هم درید‬
‫و شـتابان و هراسـان به جلو مي آمد‪ .‬در حالي که دسـت افراشـته داشـت سـوي سـپند مي دويد‪ ،‬که فرياد‬
‫بر آورد و گفت‪ :‬سـپند بر خيز‪ ،‬برخيز‪...‬‬

‫آرامش ديا ِر سـکوت را بر او به هم زد‪ ،‬وحشـتبار چشـم‬


‫ِ‬ ‫فرياد پيرزن چنان در عال ِم خواب برو نفوذ کرد که‬
‫گشـود‪ ،‬ناگـه تيغـۀ سـنگي تبري قائم بر خـود ديد کـه در حال فـرود آمدن بر پيشـانيش مي بود‪ .‬باد سـرعت‪،‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪111‬‬
‫پنجـه بـر مـچ حرکـت دهنده آن تبـر برد با دگر دسـتش چنگال بـر حلقـوم آن مرد انداخت‪ ،‬اسـتخوان مـ ِچ آن‬
‫يغماگر که مردي شـبرو بود در هم فرو رفت و خرد گشـت و در دم تبر از دسـت آن مرد رها شـد‪ .‬درحاليکه‬
‫حلقـوم او در چنگالـش بـود با نعره اي دسـت او را سـوي خود کشـيد که دسـتش بي مقاومت به سسـتی تکۀ‬
‫خميـري از کتـف جـدا و خـون آن مـرد همچو رودي بر صورت سـپند که هنـوز بر بالين بود‪ ،‬جاري شـد‪.‬‬

‫سـپند بسـان شـيري خروشيد و از بستر برخاست‪ ،‬آن مرد که خون از کتف بي دسـتش در فوران بود‪،‬‬
‫وحشـتزده عقب عقب گام ترس بر مي داشـت و سـپند که شـگفت از حملۀ بی سـبب آن مرد بود‪ ،‬خشمگين‬
‫بـا ابروانـي درهـم فـرو رفته سـوی او گام نهاد‪ ،‬و با هر قدم که پس می نهاد سـپند قدم به جلو مي گذاشـت‪.‬‬

‫آن شـبرو پوش که مرگ‪ ،‬پنجه بر روح کثيفش انداخته بود‪ ،‬به هيچ توجه نداشـت تنها هراسـان سـپند‬
‫را مـي نگريسـت و از تـرس بـر خود مـي لرزيد‪ ،‬مرگش قطعي بود اما از سـپند بيش از مرگ مي هراسـيد‪.‬‬

‫ِ‬
‫حيرت سوي او آخت و بگفت ‪ :‬تو کيستي‪ ،‬اي ستمگر نامرد‪ ،‬که‬ ‫ِ‬
‫دسـت‬ ‫سـپند با سـر و سـینه ای خونین‬
‫بـی خـود و بی جهت بـر خواب رفته ای یـورش می بری ؟‬

‫آن مرد ناگه پشـتش به ديوار سـنگي بر خورد کرد‪ ،‬اما همچنان نگاه از سـپند بر نمي داشـت گويي در‬
‫باورش‪ ،‬بودن سـپند نمي گنجيد‪ ،‬که بيکباره سـر و گردنش را رو به دهانه غار گرداند و با تماي جان دهان‬
‫گشـود‪ ،‬آري آن نيمه جاني که داشـت را بر قوت فرياد خود گذاشـت و گفت ‪ :‬او اينجاسـت‪ ،‬خودش اسـت‪،‬‬
‫خودش‪ .‬سـپس بي صدا شـد و بر زمي ِن سـردِ مرگ افتاد‪.‬‬

‫سـپند رد فرياد او را گرفت و به دهانۀ دهليز نگريسـت‪ ،‬دريافت که آن مرد ياراني دارد که راه را بر آنها‬
‫با فريادِ خود نشـان داده‪ ،‬سـوي دهانه غار دويد‪ ،‬بر لبه آن ايسـتاد و بر دامنۀ کوه فرونگریسـت‪ .‬نگاهِ خود‬
‫را از ميـان تگـرگ پـر کينـه و آن فراگردِ(محیـط) تيـره فـام گذراند‪ .‬ديد مرداني شـبرو که تعدادشـان هم کم‬
‫نيسـت از هـر سـو در حاليکـه از صخـره اي به صخـره اي مي جهيدند و خود را به باال ميکشـند و سـوي‬
‫او مي آمدند‪ .‬نابیوسـان(ناگهان) پاهاي جملگي آن مردان از رفتار باز ايسـتاد و از بود ِن سـپند آگاه شـدند‬
‫که نگاهی از حیرت و ناباوری به او دوختند‪ .‬سـپس چشـمان را کامل باز و بي حرکت نگه داشـتند‪ ،‬چنانکه‬
‫سـپند در انديشـۀ آنها نمي گنجيد که دهان براي درک بهتر به کمک چشـمان آنها آمد‪ ،‬و به حيرت گشـوده‬
‫شـد گويي دزخی ِم خوني چندين سـاله خـود را مي ديدند‪.‬‬

‫سـپند خود نمي دانسـت دسـت بي تن آن مرد را بر پنجه دارد که با حرکت انگشتانش خبري را مي خواست‬
‫به يارانش بفهماند‪ .‬سـپند نيم نگاهي به پنجه در حا ِل التماس که در تقال بود کرد و آن را سـوي آن مردان شـب‬
‫رو پوش انداخت و گفت ‪ :‬چه مي خواهيد‪ ،‬اين گردنه مکانی مناسب براي راهزني نيست‪ ،‬گر از من توشه اي مي‬
‫خواهيـد بدانيـد کـه جز مرگتان‪ ،‬هیـچ در خورجين ندارم‪ .‬يکي از آن مردان با چشـماني آتشـين که به رنگ کينه‬
‫بود به او سـخت مي نگريسـت‪ ،‬ناگه فريادي از درون بر کشـيد و گفت ‪ :‬آري اوست‪ ،‬مجالش ندهيد‪ ،‬بکشيدش‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪112‬‬
‫آن مردان بي سـخن دو شمشـير از پشـت آخته و با نعره اي دهشـتناک و مهيب از هر طرف به سـپند‬
‫ِ‬
‫شـجاعت خفته سـپند‪ .‬سـپند‬ ‫حمله بردند و خود را باال کشـيدند‪ .‬حملۀ بي دليل آن مردان تازيانه ايي بود بر‬
‫نيـز غرشـي هـزار آوا کـه دریک ندا بود سـر داد‪ ،‬که هفت انـدام آن کوه را بـه لرزه درآورد و سـفرۀ فلک را‬
‫دريد و خود را به عرش رسـانيد و جهان را آمادۀ يک غوغا نمود‪ .‬پس آنگاه به شـیوۀ شـرزه شـيري دمنده‬
‫و خونخواه‪ ،‬درنده وار به سـوي پايين يک يورش وحشـيانه را آغازيد‪ .‬چنان کوبنده روان بود که گامهايش‬
‫سـنگها را از تـن کـوه مـي دريـد و به اطراف مـي پراکند گويي بهمني در حـال فرو ريزش از سراشـيبي آن‬
‫کوهسـتا ِن صخره خیز بود‪.‬‬

‫مـا بیـن صخـره‪ ،‬میـان دامنـه کوه به تالقي بـا آن مردان رسـيد‪ ،‬پـا در کردا ِر آتش نهاد‪ ،‬دمسـاز باد شـد و‬
‫ِ‬
‫جنس‬ ‫همنفس زمان‪ ،‬و همچو تندبادي عصيانگر توفندگي را آغازيد‪ .‬سـینه به سـینه نخسـتین شـبرو شـد‪ ،‬که‬
‫هوا را از ضربات خود پوالدین کرده بود‪ .‬سـپند با فریادی مشـتی سـوی سـرش فرسـتاد که تیغهای پوالدین‬
‫او را در هـم شـکاند و بـر زیـر چانـه اش نشسـت‪ .‬در کمال نابـاوریِ جهان‪ ،‬سـر از گردن آن مرد جـدا و بر هوا‬
‫غلتان گردید‪ ،‬مشـتش به کوبندگی تبری پوالدین کارایی داشـت‪ ،‬کمی خود در عجب سـهمگینی مشتش گردید‪.‬‬
‫بـا ایـن رفتـار خونـش به جـوش‪ ،‬دیده اش به شـوق افتاد‪ ،‬با چرخشـی خـود را به میـان آنها انداخـت‪ .‬آرنج بر‬
‫سـر مردی دیگر کوبيد که جمجمه سـرش از هم شـکافت و مغز بر دهانش ريخت از دو سـوی ناهمساز چهار‬
‫مرد شمشـير بر تن او زدند اما نالۀ شمشـير بر فضا آن کوهسـتان پيچيد انگار رگ و ريشـه آن جوان از پوالد‬
‫سـختتر بود‪ .‬دسـت بر زير چانه مردي برد‪ ،‬سـيه پوش ديگر را از زمين بلند بر سـنگي کوبيد که ت ِن تيز آن‬
‫سـنگ‪ ،‬پشـتش را دريد و از سـينه به طري ِق سنان برون زد‪ .‬سپس مشتي بر سينه ديگری کوبيد که دنده هايش‬
‫از پشـتش همچو خنجرهای خونين زبانه کشـيد‪ .‬پیوسـته هر که بر او ظاهر مي شد زير مشـت او چو پتک در‬
‫هـم کوبيـده و خـون از دهـان و گوش و چشـمانش جار ي و ما بين صخرها گورش مي شـد گويي تن سـنگي‬
‫آن کـوه را بـه خون ميکشـيد‪ ،‬و همچنـان درهم مي کوبيد و به پاييـن مي رفت‪.‬‬

‫سـرانجام به صفه مسـطح در دامان آن کوه رسـيد و در برابر سـه مرد شـبروي پوش که شمشـير‬
‫داسـي شـکل و خمیده بر دسـت داشـتند و همچو کفتاري با وحشـت او را مي نگريستند‪ ،‬ايستاد‪ .‬زيبايي دنيا‬
‫بـراي سـپند بـه جريان افتاده بود‪ ،‬و همچو نره شـيري جوان مـزه و طعم و گواراي شـکار را زير دندانهايش‬
‫مي چشـيد و ناگسـيخته با چشماني سرشـار از شور و شوق بر شکا ِر خود مي نگريسـت‪ .‬دو مرد همزمان‬
‫همچو شـغال بر هوا جهيدند و شمشـير بر او کشـيدند‪ ،‬آن جوان به کردا ِر کوهي اسـتوار با آسودگي آنها را‬
‫مي نگريست و بي زحمت دو مشت پياپي همزمان بر شکم آنها کوبيد‪ ،‬در حاليکه در آسمان و شمشيرشان‬
‫در نيمـه راه بـود‪ ،‬مسـير هـوا را بر آنها بسـت و طنابِ نفسشـان از هم گسسـت‪ ،‬به گونه پرنـده اي پر و بال‬
‫شکسـته بي جان بر زمين سـردِ آن کوه کوبيده شـدند و خون از دماغ و دهانشـان بر زمین ریخت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪113‬‬
‫عاقبـت او مانـد و تنهـا يک نفر‪ ،‬سـپند سـر چرخانـد و اطـراف را با ناراحتي نگريسـت‪ ،‬حـس غريبي و‬
‫خوشـايندي داشـت‪َ .‬دوران نفس برايش سـبک و جهندگي خون در رگهايش لذت بخش شـد گويي جنگيدن‬
‫ِ‬
‫سرشـت جنگاوری اش در حال جان گرفتن بود‪ ،‬آنگاه‬ ‫روح پر سـتيزش را بيدار مي کرد و خوی دالوري و‬
‫بـه آن مـرد دقيق شـد و گفت ‪ :‬تنها تو ماندي‪ ،‬افسـوس‪.‬‬

‫وانگـه بـه آن مـرد که در خود مي لرزيد‪ ،‬زبا ِن التماس و تمنا گشـود و گفـت ‪ :‬اگر ياري‪ ،‬همرزمي در اين‬
‫کوهها داري برو کمک بياور‪ ،‬زيرا نمي خواهم زيبايي و رنگارنگي اين جهان برايم خاموش شـود‪.‬‬

‫آن مرد که ترسـان عقب عقب گام بر مي داشـت با صدايي خشـن و ناهموار گفت‪ :‬زماني خواهد رسـيد‪،‬‬
‫در بسـت ِر مـرگ خـود بـا خفت جان مي دهي و سراسـ ِر جهانيان مرگـت را نظاره خواهند کرد‪ .‬به زشـتي و‬
‫سـياهي سـوگند آن روز را مـي بينـم که ِ‬
‫نعش خونينت را در کف ِن ننگ پيچيـده اند‪ .‬و تا هزاران سـال مرگت‬
‫بر سـر زبانها خواهد بود‪.‬‬

‫پـس آنـگاه بـر سـنگيني کينـه گفتار خـود افـزود و گفـت ‪ :‬آن زمان اسـت کـه زيبايي اين گيتـي برايت‬
‫خوشـايندتر و رنگين تر خواهد شـد‪ .‬ناگه از سـخن باز ماند و گفتار در دهان حبس شـد‪ .‬آري پنجۀ پوالد‬
‫شـکن سـپند راه گلـوي او را بسـت و زبـان را از کـردار انداخـت‪ ،‬سـپس پنجه آزاد کـرد و افسوسـانه او را‬
‫نگريسـت و گفت ‪ :‬چـه مقدار حقيـر و نامقدار‪.‬‬

‫قدمـي بـه جلـو نهاد و بر سـر نعش آن مرد ايسـتاد و دسـت بر پارچه سـيه که صورتش را پوشـانده‬
‫بـود‪ ،‬بـرد و آن را بـه کنـار زد‪ ،‬ناگـه بويي گندناک و پر تعفن هوا را در برگرفت‪ .‬درحالیکه بیزاری به مشـام‬
‫داشـت‪ ،‬دیـده بـر روی او دقیـق کـرد که چهـره اي رنگ مرده‪ ،‬و پوسـتي چروکيده و گونه هاي اسـتخواني‬
‫و چشـماني آمـاس (بـه رنـگ قرمز) ديد‪ ،‬سـپند با حالـت انزجار گامي به عقب نهـاد و گفت ‪ :‬اين مـرد رويي‬
‫گنديـده دارد‪ .‬آفريـدگار نصيـب نکنـد‪ .‬چهره اش کفتارگونه اسـت‪ ،‬نفريني ميباشـد‪ .‬گويي سـاليان پیش او‬
‫فرومرده و کهنه گذشـته (مرده کهنه) اسـت‪ .‬بوي تعفنش اينچنين ميگويد‪ ،‬سـپس سـري تکان داد و افزود‪:‬‬
‫انـگار ايـن وحشـيان دنيـاي بيرون از اين سـنگها را نديده اند و قـوت به اندازه کافي به بدن نمي رسـانند که‬
‫به اين حال و روز گرفتار شـده اند‪ .‬بيچارگان اين صخره نوردان بي سـامان‪ ،‬بر آنها سـرزنش نيسـت‪ ،‬من‬
‫هـم جـاي آنها بـودم بي جهت بـه ديگران کينه مـي ورزيدم‪ ،‬روحشـان پر گره اسـت (پرعقده)‪.‬‬

‫قدرت خود را به سبب ناتوانی حریفان دید‪ ،‬حتی نیرویش بر اندیشه خودِ او قبول نمی افتاد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫آری او بیکرانی‬

‫سـپس بر آسـمان نظر کرد‪ ،‬ديد که آن ابر سـتمگ ِر هزار الیه‪ ،‬ديگر رمق قلدوري ندارد و ده پاره شـده‬
‫و گـره از هـم بـاز کرده و خورشـيد جهان آرا نخسـتین پرتوی تیزت ِ‬
‫َـک خود را از کرانه مشـرقي به جان آن‬
‫ابرهايـي انداخته که در پـي راه گريز بودند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪114‬‬
‫سپند که زیر شمی ِم صبحگاهی بود‪ ،‬به خنده چانه در هم فرو برد و گفت ‪ :‬شب خوبي بود به خوشي روز دميد‪.‬‬

‫سـپس راه بـاال گرفـت و سـوي غـار براي بسـتن کوله بـارش بر مرکب شـد‪ .‬به غار در آمد و بسـتري‬
‫کـه هرگـز بـر آن نخوابيـد را برچيد و در هم پيچيد و بر خورجين جاي داد‪ ،‬او که سـرگرم جمـع آوري بود‪،‬‬
‫ناگه شمشـيرش را بر مرکب ديد‪ ،‬سـپس خند ه اي بر لب آورد و دسـتي به قبضه آن شمشـي ِر زنگار (زنگ‬
‫زده) کشـيد و گفت ‪ :‬پوزش مي خواهم ناگهاني جنگ حادث شـد‪ ،‬تو را از اين لذت بي نصيب گذاشـتم‪ .‬قول‬
‫خواهم داد چشـمان تو را نيز به زيبايي روزگار بگشـايم‪ .‬او که بي خبر از بيرون بود خورجين را بکلي بر‬
‫فتراک بسـت‪(.‬بندی در پهلوی اسب)‪.‬‬
‫دريـن هنـگام‪ ،‬کفتـاري ببر پيکر با تني راه راه از میان تخته سـنگي به بيرون آمـد به جانب پيکر آن مرد‬
‫آخرين رفت‪ .‬آن مردِ نفس بريده کمي جان داشـت و بر زمين خفيف مي خزيد‪ ،‬که کفتار بر سـر او حاضر‬
‫شـد و آن نيم مرده در حالي که به سـختي نفس به بيرون مي داد‪ ،‬دسـت سـوي کفتار دراز کرد و سـخن‬
‫آخر را به کفتار گفت‪ :‬به سـرورمان بگو او زنده سـت‪ ،‬او اکنون در راهِ پايتخت اسـت‪.‬‬

‫در هميـن زمـان سـپند که افسـار بدسـت داشـت از دهانه غار به بيـرون آمد و دنيـاي زير پاي خـود را‬
‫نگریسـت کـه آن کفتـار هيـوال پيکـر را بر نعـش آن مـرد ديد‪ .‬نگاه کفتار نيز به سـپند افتـاد ناگـه زوزه ايي‬
‫سـمت کوه مقابل گريخت‪ .‬سـپند خنده تمسـخر گشـود و گفت ‪ :‬گنديدگيت اي مرد به‬ ‫ِ‬ ‫سـر داد و بي درنگ‬
‫قدريسـت کـه مـردار خـواران و پـس مانـده خواران ازخوردن الشـه ات سـر بـاز مي زنند و گوشـتت را به‬
‫دنـدان نمي گيرند‪.‬‬

‫وانگه اسـبش با شـیهه ای بر خود پيچيد و نابيوسـان (بي دليل و غير منتظره) بر دو پا ايسـتاد و شـيهۀ‬
‫ترس در آن کوه سـر می داد‪ .‬سـپند حيران از کنش آن اسـب شـد‪ ،‬افسـار را در مشـت فشـرد و به اطراف‬
‫خيره گشـت‪ ،‬هنگامیکه آن مه سـنگين در حال ترک کوه بود که آرام آرام صخره ها برايش پيدا مي شـدند‪.‬‬
‫ناگه ابهامی در پس آن مه بر چشـمش غريب نشسـت‪ .‬سـايه جانوراني را ايسـتاده بر صخره هاي سـنگي‬
‫ديـد‪ ،‬زمانيکـه ان مـه غبارآلود به تمامي از محيط زدوده شـد‪ ،‬زاللی و شـفافی بر پیراگیر و پیرامونش افتاد‪.‬‬
‫بـر حيرتـش افزوده گشـت‪ ،‬ديد سراسـر کـوه پر از کفتـار اسـت‪ ،‬آري تن آن کوههـاي هزارتو پوشـيده از‬
‫بيشـمار کفتاران بود‪ .‬آن بيشـمار کفتاران گويي يک چشـم شده بودند و درحاليکه دندان نشـان مي دادند و‬
‫آبِ نفـرت از دهانشـان بـر زمین جـاري بود‪ ،‬او را با تمامي وجود با چشـماني دريده مي نگريسـتند‪ .‬در آن‬
‫هنگام يکسـره سـر به آسـمان افراختند و جيغ و فرياد بر آوردند و زوزه اي که خبر از ترس و هراس آنها‬
‫مي داد بر آن کوهسـتان پيچيد‪ .‬ناگهان جيغشـان به سـوکتي مرگبار دگرید(مبدل شـد)‪ ،‬در پس آن‪ ،‬صدايي‬
‫مهيبي از پشـت کوههاي سـرکش‪ ،‬سـر به فلک کشـيده به گوشـش رسـيد‪ ،‬در پس آن صدا که سپاهِ ظلمت‬
‫در حـال عقـب نشـيني از آسـمان بـود‪ ،‬توده اي سـياه رنگ از پشـت آن کوه بر خاسـت و بر آسـمان چنگ‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪115‬‬
‫پشـت کوه سـر بر آوردند و غار‬ ‫انداخت‪ .‬آري گله اي کالغ در آن آسـمان يکپارچه به جوالن در آمدند و از ِ‬
‫غار کنان و فريادکشـان دايره وار باالي سـر سـپند مي چرخيدند‪ .‬پس از چند چرخش‪ ،‬وانگه راه خود را به‬
‫جانـب مغـرب پيش گرفتند و آنجا راترک کردند‪ .‬سـپند آسـيمه به کوه مقابل سـر چرخاند‪ ،‬خبـري از کفتار‬
‫نبـود‪ ،‬آن کـوه را تهـي از کفتـار و آسـمان را نيز به تمامي بي کدورت و شـادمان ديد‪.‬‬

‫سـپند چانـه بـر هـم داشـت‪ ،‬غريبانه با خـود گفت ‪ :‬اين ديگر چه وحشـي گاهيسـت‪ ،‬زمين و آسـمان و‬
‫جانـوران و آدميانـش بـي سـبب و بی جهت بـر آدم کينه دارند‪ ،‬ديار مجنونانسـت‪.‬‬

‫ستام(افسـار) بر دسـت داشـت از پيـچ و خم صخره هـا به پاييـن در آمد و‬ ‫سـپس پيـاده در حالـي کـه ِ‬
‫بـر دامنـه کـوه رسـيد‪ .‬دسـت بر يـال گرفت و پا در رکاب نهاد و سـوار بر مرکب شـد و سـر را سـوي غار‬
‫چرخانـد تـا بـراي بار آخـر‪ ،‬آن غـار را از ديده بگذراند و نداي بدرود بر آن بفرسـتد که در آن شـبِ پر کينه‬
‫سـر پناهي بر او شـده بود‪ .‬ناگهان نگاهش شکسـت (نگاه تيز کرد) و خيره به آن غار ماند‪ ،‬سـياهي غار به‬
‫تالطم افتاد و سـخت پیچان شـد‪ ،‬گويي در حال دهان گشـودن بود که بيکباره نوري سپید از دل آن سياهي‬
‫غـار پرتـو افکنـد و و از پیچش امواج سـپیدی‪ ،‬مردي کوه پيکر با شمشـيري سـترگ به کردا ِر سلاطين پر‬
‫شـکوه از درون آن نور زاييده شـد‪.‬‬

‫چهره سـپند پر چين شـد و لگام بردسـت فشـرد و اسـب مدام عنان مي شکسـت (به چپ و راسـت مي‬
‫رفـت) و بـه گـرد خـود مـي چرخيـد‪ .‬اما سـپند نـگاه از او بـر نمي داشـت‪ ،‬آن مـرد پر هيبت بـا گامهايي که‬
‫فريادِ شـاهانه سـر مي داد به جلو آمد و بر لبۀ غار ايسـتاد‪ .‬چهره او به تمامي بر سـپند آشـکار شـد‪ .‬آري‬
‫مردي درشـت خلفت و خوش پیکر و سـپيد روي که تاجی خورشـید نشـان بر موهاي مشکين بلندش بود‬
‫و زير جهندگي باد پريشـان مي شـد و آشـفته وار بر گونه هاي اسـتخواني او موج مي زد‪ ،‬بر ديده او جلوه‬
‫نمـود‪.‬آن مـرد نيز چشـم چرخاند و نگاهش به تالقي ديدۀ سـپند خورد که بيکباره آن مـردِ تاجدار خنده بر‬
‫لـب آورد‪ .‬فاصلـه میـان آندو بسـیار بود اما گویی سـینه به سـینه هم بودند‪ ،‬نـاگاه ندايي چو فراتیـن( ندای‬
‫آسـمانی) از درون او بر قلب سـپند نشسـت که گفت ‪ :‬فرزند نیرومندم‪ ،‬سـعادتی ملک ایران پشـت و پناهت‬
‫باشـد‪ ،‬اسـتوار باش اي جـوانِ نيرومنـد تو از تيـرۀ جنگجويـان پاکنهاد هسـتي ‪.‬‬

‫ناگه سـوزي گزنده و تندبادی َگردآسـا به جهندگي افتاد و همچو تيري بر چشـم سـپند نشست‪ .‬ناگزير‬
‫بر آن شـد که ديده بر بندد‪ .‬سـپس کف دسـت بر چشـم گذاشـت و به دشـواري ديده باز کرد‪ ،‬به ناگاه آن‬
‫بـاد از جهـش افتـاد‪ ،‬کـه دگربار کنجکاوانه به غار خيره شـد‪ ،‬اما آن مـرد را نديد‪ ،‬او به تمامي به سـتوه آمد‪،‬‬
‫بـي درنگ لگدي بر پهلو اسـب نهاد و عنان پیچاند و پرشـتاب آنجـا را ترک‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪116‬‬

‫رسيدن اردوان به پايتخت‬

‫ِ‬
‫پايتخت مهيب ترين‬ ‫وقـت پگاهخيز به نزديکي شـهر شـوش‬‫ِ‬ ‫سـرانجام اردوان پـس از تـرک کرمـان در‬
‫امپراطوري عالم رسـید‪ .‬شـوری هزار غوغا در وجودش نشـر می کرد‪ ،‬پس از سـالها دوری‪ ،‬بازگشـت او‬
‫بـه پایتخـت همچو دمیده شـدن روح بر تـ ِن هجران زده اش بـود‪ ،‬و بازپس گیری آن نیـروی بی انتها که در‬
‫جهان بی همتـا بود‪.‬‬

‫درحالیکه پایتخت را بر دیده خود داشـت‪ ،‬سـوار بر اسـب آهسته آهسته سـوي دروازه شهر حرکت مي‬
‫کـرد‪ .‬بـا ديـدن ديوار بزرگ آن شـهر‪ ،‬خون در عروقش طغيان کرد و شـوقي بیکران بـه روح و روانش افتاد‪.‬‬
‫از جانـب ديگـر هنگاميکـه نگهبانـان دروازه بـزرگ او را ديدنـد‪ ،‬بـي اختيـار بـه خـود لرزيدند که چنين‬
‫سـواري کـوه پيکـر و سـنگين اسـلحه بـه آنهـا نزديک مي شـد‪ .‬وانگـه چند تـن از آنها بـه طـرف او رفتند‪.‬‬

‫ناگه يکي از آن نگهبانان فرمان ايست به او داد‪ ،‬او نيز افسار سنگين کرد و ايستاد‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪117‬‬ ‫نگهبان که در حال نزديک شدن به او بود‪ ،‬گفت ‪ :‬کيستي از کجا مي آيي‪.‬‬

‫سـپس نـگاه بـه دوردسـتها انداخـت و گفت ‪ :‬تـا آنجا که خبـر دارم‪ ،‬ما جنگـي در اين اطـراف نداريم که‬
‫اينگونه به سلاح آراسـته ايي‪.‬‬

‫پشـت مرد سـخنگو بود چشـمانش خيره ماند و دسـت و پايش از کردار‬‫ِ‬ ‫ناگهان جنگجويي که در ِ‬
‫پس‬
‫افتـاد‪ ،‬بـه لحنـی لرزنده گفـت ‪ :‬اي مرد زبـان در نیام بگیر و خاموش باش‪ ،‬اوسـت !‬

‫آن مـرد درحالیکه چشـمانش گرفتا ِر وقار و حشـمت اردوان بود‪ ،‬کمی سـوی یار خـود گردن کج نمود‬
‫در پاسـخ به به او پرسـید ‪ :‬کيست مگر ؟‬

‫يارش سری خمیده داشت و از نگاه مستقیم به اردوان دوری می جست‪ ،‬گفت ‪ :‬او اردوان بزرگ است‪.‬‬

‫با بیرون آمدن نام اردوان از دهان نگهبان‪ ،‬یکباره جملگی دژدارها و نگهبانان تا تمامی کوتوالها از برج‬
‫و بـارو پاییـن آمدنـد و در برابـر پـای بارگـی او بـه یک صف ایسـتادند و زانو شکسـتند و در مقابل مرکب‬
‫او بـر زميـن ادب افتادنـد ‪ .‬بعـد از آنکـه يافتند که یگانه نامدار جهان‪ ،‬در رو بروي آنهاسـت‪ ،‬يکسـره سـر بر‬
‫زمين نهادند و هراسـان در مقابل او به کرنش در آمدند و شـيپورها را نيز به صدا درآوردند و هيئتي براي‬
‫اسـتقبال بـه نزد او آمـد و او را تا کاخ بـزرگ همراهي کرد‪(.‬کوتوال ‪ :‬نگهبان قلعه)‬

‫درون درگاهـی عظيـم و پرشـکوه کـه غرق در دريـاي ُدر و گوهـر بود‪ ،‬مردي جهانخورده )پير) سـپيد‬
‫مـوي و سـپيد ريـش امـا دردمنـد و رنجور که جای سـرخی بر گونه اش‪ ،‬زردی غم نشسـته بـود‪ ،‬با تاجي‬
‫گوهرنگار بر تختی شـیر نشـان تکیه داشت‪.‬‬

‫پوسـتي رنگمـرده و گونه هاي پژمرده و چشـماني که اشـک همچـو گردابي در آن مـي چرخيد و اميد‬
‫مايوسـانه در آن دسـت و پا مي زد نشـان از آن می داد که زی ِر دشـنۀ سرنوشـت و تی ِغ تقدیر و خنج ِر زمان‬
‫پیوسـته زخم بر می داشـت‪.‬‬

‫طاقت سـنگيني با ِر اندوه در انديشـه اش را نداشت چنانکه چانه پوشيده از ِ‬


‫ريش‬ ‫ِ‬ ‫با گردني نااسـتوار که‬
‫ِ‬
‫دسـت اتحاد به هـم گره کرده‬ ‫سـپيدش بـر گريبـان او مظلومانه بوسـه مي زد‪ ،‬اما دو ابروي کهنسـالش که‬
‫و فريـادِ همبسـتگي سـر مـي دادنـد تا به قيـا ِم آن غم سـتمگري برخيزند که بر پيشـاني بلنـد او بيرحمانه‬
‫کشـاکش غم و اندوه در چهرۀ آن پی ِر تاجدار بیانگر پایداری او در برابر کج کرداری‬
‫ِ‬ ‫زورگويي ميکرد‪ .‬این‬
‫دوران و بدرفتـاری تقدیـر بر علیه او بود‪.‬‬

‫ِ‬
‫پوسـت پر چين و شـکنج او خبر از آن مي داد که زي ِر قدارۀ آن غم کمر خم کرده و قوت رويارويي‬ ‫اما‬
‫بـا قلـدوري آن انـدوه را نـدارد و خميـده حـال درحاليکه عصايي طاليي بر دسـت داشـت‪ ،‬بـا آويختگي که‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪118‬‬
‫حاکـي از بـي ارادگـي و بـي اميدي بـود بر تختگاهِ زرين بزرگـي که تکيه گاهش عقابي بال گشـوده و زرين‬
‫و دسـته هاي آن دو نر شـير غران بود که بواسـطه پلکاني طاليي بر کف مرمرين سـپيد رنگ متصل مي‬
‫شـد‪ ،‬تکيه داشـت گويي با سـرافکندگي انتهـاي جادۀ حيات و زندگانـي خود را مي پيمـود‪ .‬درحاليکه آن پي ِر‬
‫اندوه گسـار (غمگين) پردۀ ضخيمي از غم در چهره داشـت‪ ،‬محنت زده گاه و بي گاه سـر به باال مي گرفت‬
‫و به ديوار آن تاالر‪ ،‬بر نقشـي مي نگريسـت که بيانگر نبردِ جنگجويي با موجودي اهريمني بود‪ ،‬و سـپس‬
‫غضبناک نگاه از روي آن بر مي داشـت و عصاي خود را سـخت و محکم بر زمين مي کوبيد‪ .‬انگار خشـم‬
‫و غضـب خـود را بـا کوبـش عصا از اندیشـه تهـی می نمـود‪ ،‬و دوباره بر خـود فرو مي رفـت و محنت بی‬
‫انتهای خود را از دل با آهي جانسـوز به بيرون مي داد‪ ،‬گويي هزاران سـودا در دل و انديشـۀ خود داشـت‬
‫و دلـي پـر خون کـه به ناچار از آن مي نوشـيد‪.‬‬

‫آري در آن صبحـدم کـه انديشـۀ پـر شـتابش مجا ِل آسـودگي بـه او نمي داد‪ ،‬با پريشـاني بـر تخت خود‬
‫نشسـته بود و با چشـماني ترسـان که خوفي مهيب و گران از خلوت خود داشـت‪ ،‬ناگهان درب آن کاخ عظيم‬
‫گشـوده و مـردي ميـان مقـدار (ميـان سـال) و بلندباال به چهـره اي پر ابهت‪ ،‬در حاليکه سـر احتـرام به پايين‬
‫داشـت‪ ،‬وارد بـارگاه شـد و در مقابـل آن تختـگاه زانـو ادب بـر زمين زد و با آهنگي پر شـوق گفـت ‪ :‬درود بر‬
‫سـرورمان‪ ،‬شاهنشـاه پارس‪ ،‬گشتاسب شـاه گردون اقتدار‪ ،‬خبري شگفت آور دارم که اکنون به دستم رسيد‪.‬‬

‫گشتاسـب شـاه بـا رويـي رنجيده و ترنجيـده (غمگين) کـه در اندوه خـود گرفتار بود با نگاهي سـرد و‬
‫آهنگي خسـته و بي اعتنا که از گلوي پر گره او به بيرون مي آمد‪ ،‬به آن مرد گفت ‪ :‬چيسـت مگابيز ای گراز‬
‫کشـور (واالترین مرتبـه در ارتش یا فرخان )؟‬

‫ِ‬
‫شـعف درون مي داد‪ ،‬گفت‪ :‬سـرورم امروز پايتخت‬ ‫مگابيز با لباني لبریز از شـور و شـادی که خبر از‬
‫مهماني گرانقدر و ارزنده دارد‪ .‬آری سـرور شـیران‪ ،‬سپهسـاالر بزرگ پس از سـاليان که از پايتخت بدور‬
‫بوده‪ ،‬وارد پايتخت شـده‪.‬‬

‫ناگهـان زيـر پوسـت زردِ مـرگ ديده آن شـاهِ فروهشـته‪ ،‬جانـي دميده شـد و ابروهايش زنجيـر غم را‬
‫شکسـتند‪ ،‬خون در پوسـتش دويد و سـرخي به رخ زردش برگشـت‪ .‬همانگاه رنگش به جا آمد‪ ،‬بي اختيار‬
‫چهره گشـود و برقي از چشـمانش جهيد و به پا خاسـت‪ ،‬عصاي خود را برزمين کوبيد و همراه با آن گفت‬
‫‪ :‬ايـن غيـر ممکن اسـت‪ .‬او را نقدا به نزد مـن بياوريد‪.‬‬

‫مگابيز سر اطاعت به پايين انداخت‪ ،‬آنجا را به قصد آوردن او به پيشگاه امپراتور‪ ،‬ترک گفت‪.‬‬

‫امپراطـور بـا شـنيدن ايـن خبر بي صبرانـه در انتظار آمـدن آن مرد بـود و در عرض بارگاه شـکاکانه‬
‫قدم مي زد و با خود مي انديشـيد که آيا حقيقت اسـت يا کذب‪ .‬وانگه درب بارگه گشـوده شـد و مردي پيل‬
‫پيکر از راهرو خميده شـک ِل بيروني به درون درگاه در آمد‪ .‬آرام آرام چهرۀ مردي که سـاليان سـال غرور و‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪119‬‬
‫جالل و شـکوه و شـوکت و حشـمت نيرومندترين ملت عالم بود بر ديدگان امپراطور رخ نمایاند‪ .،‬آن هنگام‪،‬‬
‫اردوان نيز با ديد ِن شاهنشـاه در ميانه راه ايسـتاد و به امپراطور نگاه دوخت‪.‬‬

‫امپراتور در جاي خود ايسـتاد و درحالیکه اندیشـه اش دسـت بر گریبا ِن دیده او داشـت و آنچه می دید‬
‫را نمی پذیرفت‪ ،‬با هيجان ورود آن مرد را خموش مي نگريسـت گويي در باورش آمدن آن مرد نمي گنجيد‪.‬‬

‫با ديدن او يکدفعه گره از پيشـاني پر چينش گشـوده شـد و زنجي ِر ناگسسـتنی غم در چهرۀ او از هم‬
‫گسسـت و نـو ِر اميـد بر گونه هايش نشسـت و انـدوه را از چهـره او زدود گويـي روح و روانش بـه آزادگي‬
‫رسـيد و شـعفي بـي انتها لبان پر غـم امپراطـور را وادار به خنديدن کرد‪.‬انگار غـم و اندوه کوله بـار خود را‬
‫بر چيـد و ترک ديـار نمود‪.‬‬

‫پس آنگاه با پاهاي لرزان و سسـت به سـمت او قدم برداشـت گویی با هر قدم سوي آن مردِ نيروبخش‪،‬‬
‫بـر قـوت و اسـتواري پاهـاي او افزوده و از لرزش و سسـتي آن کاسـته مي شـد‪ .‬با شـعفي کـه در درون و‬
‫بيرون داشـت‪ ،‬به خنده گريسـت و گفت ‪ :‬اي دالور شـيرافکن‪ ،‬ای دیهیم سـاز و تاجبخش ملک ایران‪ ،‬چرا در‬
‫آسـتانه درآيگاه (درب ورودي ) وامانده ای ؟‪ ،‬بيا نزديکتر تا باورم کامل شـود‪.‬‬

‫درحالیکـه آن يـ ِل کـوه پيکر شـوق ديدن شـاه خود را داشـت‪ ،‬امـا در وادي شـک و يقين بود کـه کردا ِر‬
‫شـاه‪ ،‬راسـتين اسـت! زيرا که گرۀ گالیه در چهره شـاه نمي ديد‪ .‬بی اختیار قدم بر قدم نهاد و به کاخ در آمد‬
‫و سـر بـه پاييـن گرفت و با اندوه فراوان گفت ‪ :‬شـاه من‪ ،‬مرا ببخشـيد براي جبـران آمده ام‪.‬‬

‫بيکباره دو دسـت بر شـانه هاي او کوبيده شـد و چين از ابرو گشـود (نشـانه بخشش) و به چشمان او‬
‫دیـده دوخـت و بـا صدايي بغض آلود زبان پر درود گشـود و بـه اردوان گفت ‪ :‬برادرم رسـتم‪ ،‬حاال مي آيي‬
‫اي شـي ِر پير‪ .‬آيا يک جنگجو شـاه وملک و مردم خود را بدينگونه تنها مي گذارد‪.‬‬

‫و او را مشتاقانه در آغوش جان گرفت و با گشادگي تمام تهی از هر دلزدگی او را پذيرفت‪.‬‬

‫اردوان که د ِل گشتاسـب را پاک و پيراسـته ديد‪ ،‬او نيز با تمامي جان امپراطور را در آغوش خود گرفت‪،‬‬
‫درحالیکـه عـر ِق شـرم بر پيشـاني داشـت‪ ،‬بـا دو صد شـرم و حيا‪ ،‬گفـت‪ :‬اي کيهـان خديو به خدا سـوگند‬
‫شرمسـارم و دلتنگ‪ .‬وآنگاه با نگاهي سـر شـار از شـرمندگي به چشمان شاه گشتاسـب خيره شد وگفت‪:‬‬
‫سـرورم‪ ،‬گـر شـير پيـر شـود‪ ،‬کماکان شـير مي مانـد و در خدمتگـذاري همچو هژبـری دمـان برافکنده و‬
‫برافشانندۀ جانست( جانگیر و جانفشان)‪.‬‬

‫من اينجایم تا دگربار نژادم‪ ،‬ملکم‪ ،‬شـاهم و خانواده ام که سراسـر سـرزمين پارس اسـت را از يورش‬
‫شـغاالن دوران و کرکسـا ِن آسـمان پادبانی کنم تا پاي جان‪ .‬به صد امید‪ ،‬امپراطور بزرگ چشـم بر گناهان‬
‫بر بندند و پذیرایم شـوند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪120‬‬
‫اشک شـادي شد گويي ِ‬
‫اشک زال ِل شادي همچو سيلي خروشان‪،‬‬ ‫امپراطور شـتابان چشـمانش غرق در ِ‬
‫گنـدابِ غـم را در چشـمانش مـي شسـت و ديـدگان او را پاک و شـفاف مي کرد‪ ،‬که با لحنی که بخشـش و‬
‫دِهش در آن مشـهود بود‪ ،‬گفت‪ :‬بر تو سـرزنش نيسـت آن اتفاق يک تقدير بود‪.‬‬

‫سـپس بـا خوش نگاهی افتخارآمیز سـر تا به پـای اردوان را بر انـداز کرد و تن او را خـاک آلود و گرد و‬
‫غبار گرفته‪ ،‬ديد‪ .‬دريافت از راهي دور آمده و خسـتگي دارد و به او گفت ‪ :‬حال تن آسـان نمودن(اسـتراحت)‬
‫تو بر همه چيز رجحان دارد‪ ،‬آشکارسـت بی وقفه مسـافت طوالني را پيموده اي‪.‬‬

‫اردوان دستي تکان داد که از بي اعتنايي به خستگي خود بود و مستقيم گفت‪ :‬اي امپراطور بزرگ براي‬
‫امري مهم خدمت رسيده ام‪.‬‬

‫امپراطـور چهـره اش درهـم شـد و در پس آن گفت ‪ :‬يعني مي خواهي ما را دوباره تنها بگـذاري‪ ،‬من اين‬
‫را گفتم زيرا که خواسـتار ماندگاري تو در اينجا ميباشـم‪ ،‬اسـتراحت کن که وقت زياد اسـت‪.‬‬

‫اردوان بـا نگاهـي سرشـار از وفـاداري گفت ‪ :‬نه سـرورم‪ ،‬تا پايان عمر قصد ماندن در اينجـا را دارم اگر‬
‫پروانه دهيد‪.‬‬

‫امپراتو دوباره برق اميد از چشمانش جهيد گفت ‪ :‬پس بعد از استراحت گوش خواهم سپرد‪ .‬حال به خوابگاه برو‪.‬‬

‫اردوان کـه نمـي توانسـت از فرمـان امپراطـور سـرپيچي کنـد بـه سـرايي راهنمايـي شـد و در آنجا به‬
‫آرامجاي رفت و به بسـتر اسـتراحت خوابيد‪ .‬هنوز چشـم بر هم نهاده بود که بیکباره تیرگی بر چشـمانش‬
‫چیره شـد‪ .‬احسـاس بر آن داشـت که چشـمی گشـوده و بینا دارد‪ ،‬که خود را ما بین دره ای عمیق و دامان‬
‫کوهی آتشـین یافت‪ ،‬صخره هاي کوه یکی پس از دیگری از ت ِن سـنگي آن جدا و وحشـيانه بر دره فرو می‬
‫افتادنـد‪ .‬میانـی بـاران آتش و سـنگ گرفتار بود‪ ،‬گويي از آسـمان بر او آتش مي باريد و ابرهایِ سـتمزا نيز‬
‫با نو ِر ظلمت (صائقه) زمين را دشـنه دشـنه مي کردند و فريادِ وحشـت سـر مي دادند‪ .‬در ميان اين ریزش‬
‫و لغـزش‪ ،‬همـان سـيمرغ را بـر فـراز يکي از صخرهاي نااسـتوا ِر آن کوه ديـد‪ .‬نگاه بر او تيـز و بر او خيره‬
‫جهش آذرخش بر چشـمان لرزنده اش به آشکارا‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬
‫لغزش سـنگها و‬ ‫شـد ناگه آن پرندۀ سـپيدِ آشـوبزده که‬
‫هویـدا بـود‪ ،‬بالهـاي خـود را از هم گشـود و گفت ‪ :‬اگر مـي خواهي که فرزندانت گرفتار اين بالیِ آتشـین و‬
‫سـياه نشـوند‪ ،‬از سـپند خوب محافظت کن و با يکديگر‪ ،‬هم داسـتان شـويد و با نيروي يکپارچه بر ظلمت‬
‫بتازيـد‪ ،‬فرامـوش مکن وقت تنگ اسـت و انـدک‪ ،‬اي دلير او بزودي به آنجا خواهد رسـيد و به تو می پیوندد‪.‬‬
‫به يکباره سراسـيمه و عرقکنان از بسـتر بر خاسـت و خود را ما بين دو نفر ديد‪ ،‬سـرگردان به آنها نگاه‬
‫انداخت‪ ،‬زمانيکه مه خواب آلودگي از چشمانش زدوده شد‪ ،‬چهره آن دو برايش آشکار گشت‪ ،‬يکي جواني‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪1‬‬
‫پريچهر‪12‬‬ ‫مشـکين موي و با ابروهايي همچو کمان که بر چهره سـپيدش نقش بسـته بود و ديگري دختري‬
‫همچو ماه درخشـنده‪ .‬آري آنها مهسـت وهماي فرزندان او بودند که خموش بر بسـتر او نشسـته و پدر را‬
‫با تمامي وجود مي نگريسـتند‪ ،‬گويي تالفي سـالهاي دوري را مي کردند‪ .‬اردوان با ديدن آنها شـعفي ناهمتا‬
‫بر چهره اش چيره شـد‪.‬‬

‫مهسـت جواني تنومند و يکتا بود‪ ،‬پر افتخار بر دسـتان اردوان بوسـه زد و گفت ‪ :‬اي ساالرشـيران‪ ،‬ای‬
‫لـگام گیـ ِر روزگار و مرکب نشـی ِن قضا و قدر خـوش آمدي‪.‬‬

‫اردوان همـراه بـا نگاهـي پدرانـه کل قامـت مهسـت را بر انـداز کرد‪ ،‬گفت ‪ :‬مهسـت زمان تـرک پايتخت‪،‬‬
‫همچو شـيری بي يال و کوپال بودي اکنون تو سـاالر ما هسـتي سـپس رو گرداند و بر چشـمان روشـن‬
‫همـاي نـگاه دوخت گفـت ‪ :‬دختر نيک سـيرت و مـه روي من‪.‬‬

‫و سـپس آنهـا همديگـر را در آغوش گرفتند و پس از کمی مهـر ورزیـدن‪ ،‬اردوان به آنها گفت‪ :‬فرزندانم‪،‬‬
‫بـراي امـري مهم آمده ام‪ ،‬شـما بايد مـرا ياري کنيد‪.‬‬

‫فرزندانـش از شـعف در خـود نمـي گنجيدنـد‪ ،‬زبان یکسـان نمودند و بـه او گفتند‪ :‬پدر گر کاریسـت ما‬
‫انجام دهيم؟‬

‫اردوان که جسـم و جان به عال ِم خيال باخته بود و غافل از گذرا ِن چر ِخ زمان‪ ،‬به خود آمد و به مهسـت‬
‫گفت‪ :‬نخست بگو زمان چيست پسرم ؟‬

‫مهسـت ‪ :‬زمان ودا ِع خورشـيد و برچیده شـد ِن خیمه و خرگاهِ نور اسـت و آغاز پرتو افشـانی شـب‪،‬‬
‫غروبسـت پدر‪...‬‬

‫ِ‬
‫جهش زمان را بر خود حس نکرده بود‪ ،‬سراسـيمه برخاسـت و گفت‬ ‫اردوان به سـبب آن کابووس‪ ،‬سـی ِر‬
‫‪ :‬چه خوش خفته ام که گذران زمان را نفهميدم‪ ،‬نخسـت بايد در پيشـگاه شـاه حاضر شـوم تا چه پيش آيد؟‬

‫شـب در حـا ِل خیـزش بـود‪ .‬اردوان آمـاده شـد که مطلب را بـا امپراطور در ميـان بگـذارد‪ .‬در آن هنگام‬
‫امپراطـور پیرو عـادت در کتابخانه مشـغول گـذران وقت بود‪.‬‬

‫اردوان سـوي آنجا راهي شـد‪ ،‬در ميان راه در انديشـه با خويش مي گفت ‪ :‬به کدام سـو مي روي اي مردِ‬
‫صحت وجود فرزند شاه‪ ،‬قصد‬ ‫ِ‬ ‫سايه زده (شبح زده)‪ ،‬اين چه کرداريست ؟! بي آنکه اطمينان داشته باشي از‬
‫در ميان گذاشـتن سـخن آن پرنده که در عال ِم خواب و خيال به تو گفته را با شـاه داري‪ .‬اي مرد تنها خوابنما‬
‫شـده اي‪ .‬غوطه ور در همين افکار بود و پیوسـته با هر قدم بر دخمۀ خیا ِل خود وارد می شـد و اندیشـه اش‬
‫را سـخت به چالش می کشـید‪ .‬همانگاه که گرفتار پاسـخ و پرسـش در خاط ِر خود بود‪ ،‬که مالزمان دربهاي‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪122‬‬
‫کتابخانه را به رويش گشـودند و بيکباره خود را در برابر شـاه ديد‪ .‬گشتاسـب شاه در ميان سـوز و گداز دو‬
‫شـمع فروزان‪ ،‬غرق در خواند ِن کتابی بزرگ بود‪ ،‬به کتابخانه وارد شـد به جانب امپراطور کرنش کرد و بي‬
‫اختيار گفت ‪ :‬درود بر امپراطور بزرگ‪ ،‬مي خواهم مطلبي رازناک را با شـما در میان بگذارم‪.‬‬

‫امپراطـور بـا آمـدن اردوان گويـي جاني تازه در تن او دميده شـده بود ولی هنوز قوت آن را نداشـت که‬
‫خود را از زی ِر سـایۀ رخوت بیرون بکشـد‪ .‬او برای سـوزاند ِن سـرای یاس نیاز به امیدی بیکران داشـت که‬
‫تنهـا بـا آمـدن اردوان حاصل نمی شـد‪ .‬با شـنيدن صـداي اردوان نـگاه از آن کتاب برداشـت و سـر به باال‬
‫گرفـت‪ ،‬عمـوداً بـه اردوان نگريسـت و گفـت‪ :‬اردوان مـي دانم بـراي اموری آمـده اي ولي چرا آنقدر شـتاب‬
‫داري‪ ،‬می دانم سـالها دور بودیم و گفته و ناگفته بسـیار اسـت‪.‬‬

‫و دوباره سـر رو به کتاب فرود آورد‪.‬اردوان که از پيشـانيش عرق سـرازير بود گفت ‪ :‬اي عالِم عالَمگير‪،‬‬
‫سـریر نشـین جهان‪ ،‬شـما قدرت بالمنازع و مطلق عالم امروز هسـتيد‪ .‬خاک و آب را ز هر سـو به کرانه ها‬
‫رسـانديد و شـرق را بـه غـرب پيوند داديـد و امپراطوريهاي بـزرگ را فرمانبردار خويش نموديد‪ .‬شـاهان‬
‫بسـيار سـر تعظيم در مقابل شـما فرود آورده اند‪ ،‬داراي ارتشـي مقتدر با بيشـمار رزمخواهاني ميباشـيد‬
‫کـه قـدرت جنـگاوري غيـر قابـل تصـور دارنـد‪ ،‬از سـخن گفتن بـي نياز اسـت که تمامـي عالم هراسـان از‬
‫شـوکت شـمایند و تا زمانيکه که خورشـيد توا ِن گيتي فروزي دارد سراسـر عالم به شـما مديون ميباشد‪.‬‬
‫امـا بـه هـزار درد و دریغ‪ ،‬شـوربختانه اين امپراطوري بي همتا بـا اين قدرت بيکران‪ ،‬به خاطـر داليلي رو به‬
‫پاشيدگي و گساريدگي و گسستگيست و پليدي در کمين‪.‬‬

‫امپراطور نگاه بر کتاب اما گوش به سخنان اردوان داشت‪ ،‬گفت ‪ :‬مستقيم سخنت را بگو اي پهلوان ؟‬

‫اردوان افسـا ِر اختيا ِر سـخ ِن خود را نداشـت و زبانش خودسـرانه و بي تکيه به عقل و انديشـه‪ ،‬گفتار با‬
‫امپراطور گشـوده بود‪ ،‬گفت‪ :‬مي دانم شـما سـرخورده و نااميد هسـتيد که جانشيني نداريد‪.‬‬

‫امپراطور سري به صد یاس و سدمان جنباند و درحاليکه هنوز چهره اي توانفرسا داشت (بي فروغ ) و انديشه‬
‫اش در کند و کوب (تشـويش ) بود‪ ،‬گفت ‪ :‬خطا مرو اي مرد‪ ،‬من نگران از خالي ماندن مرکب شـاهي نيسـتم‪ .‬آشـوبِ‬
‫من‪ ،‬از براي آنسـت که پس از من سـرانجام اين سـرزمین وسـیع چه خواهد شـد‪ .‬بيم و باک از آن دارم که نااهالن‬
‫نيک ما سـتم روا و ظلم جاری کنند‪.‬‬ ‫شـب پرسـت به گونه گئومات دگربار به اورنگ شـاهي هجوم و بر مردمان ِ‬

‫او که سـاليان در تنهايي بسـر مي برد گويي تحمل اين افکار را ديگر نداشـت‪ ،‬بي اختيار‪ ،‬از خود خارج‬
‫شـد با کمي خشـم گفت ‪ :‬ما مسـئوليم اي مرد‪ ،‬مسئول‪.‬‬

‫سـخنان حزن بار گشتاسـب بر حس اردوان چو تازیانه نشسـت‪ ،‬احوال او را برانگیخت که بی حاشـیه‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪123‬‬
‫گفت ‪ :‬سـرورم من حامل پيامي هسـتم و از آشـوبي که بر دل داريد خواهد کاسـت‪.‬‬

‫امپراطور حيران کتاب را بر ميز منقوش سـنگي انداخت و در پي آن گفت‪ :‬آن چه ميباشـد مرد‪ ،‬تو مي‬
‫داني چيزي در اين دنیا نيسـت که ديگر باز دارنده آشـوب من شـود‪.‬‬

‫اردوان در حاليکه اطمينان از سـخن خود نداشـت‪ ،‬نادیده و ناشـناخته‪ ،‬بي اختيار باز لب گشـود و گفت‪:‬‬
‫آن اينسـت کـه سـرزمين پـارس ديگر بي جانشـين نیسـت‪ ،‬فرزند شـما نمـرده ‪ ،‬بله همان فرزنـدي که مي‬
‫گفتنـد طعمه گرگان شـده‪ .‬سراسـر نيرنگ دشـمنان بوده‪ ،‬ولي به لطـف روزگار‪ ،‬جان ايـن فرزند در تمامي‬
‫ايـن سـاليان براي نجات اين سـرزمين در امـان بود‪.‬‬

‫امپراطور با شـنيدن اين سـخن حالش دگرگون شـد و بي اختيار بر خاسـت‪ ،‬با شـگفتي بي پايان بسـوي‬
‫اردوان قدم برداشـت و ناباورانه گفت ‪ :‬در مورد چه چيزي سـخن مي راني‪ ،‬چه ميگويي‪ ،‬اکنون او کجاسـت؟‬

‫اردوان دستپاچه از سخن بي پايه و اساس خود بود و کالمی براي گفتن نداشت جز‪ :‬من نمي دانم‪.‬‬

‫امپراطـور خشـمگين شـد و پنداشـت کـه اردوان او را به بازي گرفتـه که به جوش و خـروش گفت ‪:‬چرا‬
‫مهمـل ميگويـي پـس چطور ميداني‪ ،‬این ژاژگویی بیهوده چیسـت دیگر ای مرد؟ آيا طـي اين مدت که بدور‬
‫از پايتخت در خلوت نشسـتی‪ ،‬عقل از سرت گريخته ؟‬

‫اردوان تکانـی سـنگین بـه تـن داد و گفتاری که بي اختيار از سـوي عقل و انديشـه به چشـمانش ديکته‬
‫مي شـد‪ ،‬به زبان آورد و گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬او بزودي به اينجا خواهد رسـيد و آينده اين سـرزمين در دسـتان‬
‫اوسـت‪ ،‬امپراطـوري پارس در حال نابودیسـت‪ ،‬اگرملک پارسـيان به خاک فنا افتد‪ ،‬عالم باقي عمـرش را در‬
‫سـياهي و پليدي خواهد گذراند و اين بدين معنا ميباشـد که سرنوشـت آيندگان در دسـتان ماسـت‪.‬‬

‫امپراطـور سـر و ُسـفت(کتف) و سـا ِق اردوان را بـه دیـده خـود جـای داد و کمی به او خیره شـد‪ ،‬گویی‬
‫به عقل باخته ای پیر می نگریسـت‪ ،‬وآنگاه نفسـی سـرد از نهاد بر کشـید‪ .‬چهره اش به سـرعت به زردی‬
‫افتـاد‪ ،‬امـا زردی کـه هـزاران برابر بی رنگتر از پیش از ورود اردوان بر رخ داشـت‪ .‬گویی دوباره سـپاه یاس‬
‫و ناامیدی بر روح و روانش هجومی سـخت آوردند‪ .‬تنش به سـردی و سسـتی افتاد‪ .‬چو بیماران لرزشـی‬
‫ناگهانـی بـه پیکـرش آمـد‪ ،‬همانـگاه نـگاه از اردوان برداشـت‪ .‬آشـوبزده بـه گرد خـود چرخید‪ ،‬که بـه هزار‬
‫افسـوس دوباره دیده به چهره پر چین و شـکن اردوان دوخت‪ ،‬نگاهي از سـردرگمی به اردوان کرد‪ ،‬و دیده‬
‫از ناامیدی سـوی شـمع چرخاند گویی چشـمانش به دنبال نور بود‪ .‬نفسـی تنگ داشـت که بیکباره سـوی‬
‫درآیـگاه رو گردانـد و کتابخانـه را بـه قصد بارگاهش ترک نمـود و اردوان چو واماندگان بـه دنبال او‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪124‬‬

‫رسيدن سپند و کشتن نگهبانان دروازه بزرگ‬


‫شـب جهـان را بـه کام خویـش کشـید و مقتدرانه بر سـلطه و سـیتره می افزود‪ .‬سـپند نيز بـه نزديکي‬
‫دروازه پايتخت بزرگترين امپراطوري عالم رسـيد‪ .‬سـوار بر اسـب و با خونسـردي کامل بطرف آن دروازه‬
‫عظيمـي راهـي بـود که چندي پيش همان روز آغوش خـود را بروي اردوان گشـوده بـود‪ .‬آن دروازه در دل‬
‫ديواري بزرگ با سـتونهاي سـنگي که دور تا دور شـهر شـوش را در انحصار خود داشـت قرار گرفته بود‪،‬‬
‫و تعدادي جنگجو پارسـي مشـعل بدسـت با شمشير و ريشـهاي بلند که برق جوشـن و خودهاي پوالدين‬
‫آنها چشـم را مـي آزرد‪ ،‬رفـت و آمد رهگذران را زير نظر داشـتند‪.‬‬

‫هنگامـي که که شـمايل سـپند بر نگهبانـان آن دروازه بزرگ نمايان شـد‪ ،‬هيبت او موجي از حيـرت را به‬
‫ديدگان آنها انداخت‪ ،‬دانه دانه چشـمان آنها به سـوي او کشـیده و سـپس بي حرکت می ماند‪ .‬يک به يک در‬
‫ابهت آن جوان بود به نزديک هم مي آمدند و با هم آرام سـخن مي گفتند سـرکرده‬‫حاليکه نگاهشـان در دا ِم ِ‬
‫آنها که غرق در شـگفتي بي پايان بود خطاب به يکي از جنگجويان گفت‪ :‬آن جوان کرگ پيگر (کرگدن پيکر)‬
‫کـه مـن مـي بينم تو هم ميبيني اي مرد يا من اشـتباه ميکنم و سـياهي شـب بـر ديد من اثـر کرده‪.‬‬
‫نگهبان که نگاهش در بندِ َفر و شـکوه و هيبت سـپند بود به سـختي دهان گشـود و گفت ‪ :‬آري‪ ،‬پنداشتم‬
‫که چشـمان من خطا مي رود‪ ،‬پس شـما نيز چنين موجودي را مي بيني‪(.‬فر ‪:‬بزرگی)‬
‫سـرنگهبان شـانۀ حيـرت بـه باال انداخـت و گفت ‪ :‬امـروز ديگر چه روزيسـت‪ ،‬نخسـت اردوان حـال اين نره‬
‫غول‪ ،‬پس از کمی تامل در امتداد سخن خود گفت ‪ :‬تا کنون در جنگهاي بسيار شمشير زده ام و يالن بسيار در‬
‫تمامـي عالـم ديده ام اما چنين مخلوقي را در زير خوان فلک نديدم که کمر اسـبش اینگونه زیر بـار او خم بردارد‪.‬‬
‫ش کپل پهن که بسـیار‬‫نگهبان با دسـت او را نشـانه گرفت گفت ‪ :‬سـرورم نگاه کنيد‪ ،‬آن اسـبِ ِخرمن کِ ِ‬
‫فراخ شـکم اسـت و قوی‪ ،‬ياراي سـواري دادن به او را ندارد‪ .‬و ناخواه دسـت بر شمشـير برد‪.‬‬
‫امـا سـرکرده بـه نگاهـی فتنه آمیز با فریادی که برانگیزاننده خشـم و کین بود‪ ،‬بانگ بـرآورد بگفت ‪ :‬بي‬
‫ترديد‪ ،‬يک دژخيم اسـت‪.‬‬

‫همانگاه‪ ،‬برقي که به حيله درخشـش داشـت از چشـمانش جهید‪ ،‬بي جهت و با فريادي تحريک آميز به‬
‫يـاران خود‪ ،‬فرمان آرايش رزمي سـر داد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـپند پيراهني پاره به تن داشـت‪ ،‬پيکر سـترگش وحشـت را از ميان پارگيهاي لباس به چشـمان آنها‪5‬مي‪12‬‬
‫انداخت‪ ،‬اما سـپند نرم و سـبک و آهسـته سوی آنها سـتور می راند‪ ،‬آرام آرام عنان سفت می کرد و از سرعت‬
‫خود کاسـت تا به آنها رسـید‪ .‬زمانيکه به جلوي آنان در آمد‪ ،‬از مرکب به زمین جهید و افسـار بدسـت سـوی‬
‫آنهـا رفـت و بـا رويي گشـاده به آنها گفت‪ :‬درود بر يالن پارسـي‪ ،‬مي توانيد مـرا در امري ياري کنيد‪.‬‬

‫سـرکرده مشـعل بدسـت داشـت‪ ،‬مشـعل را به گرد او مي چرخاند تا چشـمانش به مرتبه يقين برسد و‬
‫هيبـت او را بـه انديشـه اش بقبوالنـد و سـر تا بـه پـاي او را به تواتر بر انـداز کرد‪ ،‬حیرت و هـراس را پنهان‬
‫کـرد و بـا بـي اعتنايي کامل به او گفـت ‪ :‬اي جوان خلقان پوش ( کهنه پوش ) از مردمان کـدام دياري و کارت‬
‫چيسـت‪ ،‬به سـياحت و گردش آمدي؟‬

‫سـپند تمسـخر او را بـه دیـده نیـاورد و بـي اعتنا بـه تحقيـر او پاسـخ داد‪:‬‬
‫نه‪ ،‬میـل مالقـات و درخواسـت دیـدار امپراطـور را دارم‪.‬‬

‫سـرکرده بـه گـرد خود چرخيـد و به يارانش نگاهي انداخت‪ ،‬آرام آرام لبانش به خنده گشـوده مي شـد‬
‫که به قهقهۀ حقارت دگرگون گشـت و گفت ‪ :‬مگر تو که هسـتي اي جوان ولگرد؟ از شـمايلت پيداسـت که‬
‫بي سـر و پايي بيش نميباشـي‪.‬‬

‫سـپند انتظار چنين سـخني را نداشـت اما به دشـواري خشـم خود را زي ِر نقاب آرامش مخفی نمود‪ ،‬به‬
‫آرامـي در جـواب سـخن او گفـت ‪ :‬از راهـي دور آمده ام‪ ،‬مرا با او کاري هسـت‪ ،‬مـي خواهم او را ببينم‪.‬‬

‫نگهبانـان همچنـان بـه قهقهـه خود ادامه مي دادند که سـرکرده به جلو قدم گذاشـت و سـر به سـينه او‬
‫نزديک کرد‪ ،‬گفت‪ :‬به فرمان سـرورمان‪ ،‬راهِ اين شـهر بر ديوانگان بسـته اسـت اي جوان‪ ،‬سـپس چهره پر‬
‫چيـن کـرد و افـزود ‪ :‬جلوتـر پا به قـدم مگذار و بر جايـت آرام بگير و زيـاده مگوي‪.‬‬

‫سـپند به دشـواري افسـار خشـم خود را گرفته بود که مهارش برايش سـخت گشـت و کم کم خشـم‬
‫بـر چهـره آرام او چنگ ميکشـيد و چين بر صورت مي آورد که پاسـخ داد‪ :‬سـرورت کيسـت مـردک؟ چرا‬
‫گفتـارت پـر کينه اسـت‪ ،‬تفاريق (مردم متفرقـه) آزادند از گذشـتن ايـن دروازه‪ ،‬چرامن نمي توانم ؟‬

‫سـرکرده طاقـت نگاه کردن بر چشـماني که يگانگي را فرياد ميکشـيد نداشـت‪ ،‬درحالیکه نـگاه از دیده‬
‫سـپند مـی دزدیـد‪ ،‬به تمسـخر گفت ‪ :‬امروز سـرورمان سپهسـاالر آرتابـاز فرمـان داده که ديوانـگان را به‬
‫پايتخـت راه ندهـم گويـي مي دانسـته ديوانه ايي همچون تو به اين شـهر خواهد آمد وانگهي تـو از تفاريق و‬
‫بيشـترينه (اکثريـت و يـا مردمان عادي) ايـن مردم هم کمتري زيرا نيت ديـدن امپراطـور را داري‪ .‬پس آنگاه‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪126‬‬
‫ِ‬
‫قـوت آهنـگ کالم خـود افـزود و گفـت ‪ :‬شـرم بر تو بـاد سـراغ امپراطور عالـم را مکن‪ ،‬ای هالـوی کوی‬ ‫بـر‬
‫نژاد(متولـد در خیابـان) پـرت و پال گويي‪ ،‬حـدت را بـدان‪ ،‬مرگت در نیام آرمیـده‪ ،‬بیدارش مکن‪.‬‬

‫سـپند افسـار خشـمش در حال رها شـدن ار اختيار او بود گفت ‪ :‬بی شـک چنین گفتار گرانی پادافره ای‬
‫(مجازات)در پی دارد‪ ،‬روا نیست اینگونه سخن گفتن با بیگانه‪ ،‬با ناآشنا چنين سخن مگوي که ممکن است‬
‫کشنده ات باشـد‪ ،‬از چه بايد شرم کنم ؟‬

‫سـرکرده دو سـر و گردن از سـپند کم داشـت‪ ،‬سـر را به باال گرفت و به دشـواري بر چشـمان او خيره‬
‫شـد و گفـت‪ :‬روا و نـاروا را بـه من نیاموز‪ ،‬گردنکشـی مکن‪ ،‬بـه حق که دیوانه ای بیش نیسـتی‪ ،‬انگار حرف‬
‫آدمـي را خـوب نمـي فهمـي ايـن شـهر بر مجنونـان راه نـدارد‪ ،‬تو حتي نمـي توانـي از ايـن دروازه نيمه باز‬
‫بگـذری‪ ،‬چه رسـد دیـدار با امپراطـور‪ ،‬آري رأي و آهنگت باطل اسـت‪.‬‬

‫سـپند بر چشـمان او نگاه نمي کرد سـر را به اطراف چرخاند و با خونسردي يکايک نگهبانان را بر انداز‬
‫مـي نمـود‪ ،‬سـپس بـا نيـم خند ه اي که بر لب داشـت به آن مرد که در زير سـايه سـپند جا گرفتـه بود گفت‪:‬‬
‫اي مرد سـايه ام بر گردنت سـنگيني ميکند‪ ،‬گویی نیروی زبانت از توا ِن تنت بیشـتر است‪ ،‬بدان که ناچيزي‬
‫و هيچ پديده و آفريده زنده اي راهبندِ ورود من نخواهد شـد‪ ،‬کاسـه خشـم و کرانمندي شـکيبايي ام محدود‬
‫اسـت‪ ،‬مگذار که طغيان اموا ِج خشـمم تو را در خود ببلعد‪.‬‬

‫سـر کرده از خشـم افروخته شـد‪ ،‬با چهره ای ُخلواره(سـرخ) قدمي به عقب نهاد پا در خاک فرو برد و حالتي‬
‫رزمي به خود گرفت‪ ،‬چشمانش را تيز و به قصد حمله قبضه شمشير را در پنجه گرفت و گفت ‪ :‬به خدا مجنوني‪،‬‬
‫گويي شمشـير بايد با تو سـخن گويد‪ ،‬نه من‪ ،‬اگر يک کلمه ديگر لب بجنباني تو را به بادِ شمشـير خواهم سـپرد‪.‬‬

‫سـپند ديگـر تـاب نيـاورد و اختيـار خـود را تمامـي به خشـ ِم خويش سـپرد و گفـت‪ :‬اگر اينطور باشـد‬
‫شمشـير من سـخنوري يگانه اسـت‪ .‬مـي خواهـي کالمش را بشـنوي‪.‬‬

‫نگهبان دست بر مشته شمشير داشت گفت‪ :‬آري مشتاق به شنيدن کالم شمشير تو ميباشم‪ ،‬شمشير‬
‫را بکـش تا ببينم چه براي گفتن دارد‪.‬‬

‫به يکباره سپند غرشي کرد و بند شکيبندگي را به دشنۀ خشم از هم گسيخت و قدم به دنياي پيکار نهاد و‬
‫چنان دسـت بر زير سـينه آن مرد بينوا کوبيد که در دم اسـتخوان سـينه اش بوسـه بر مهرۀ پشتش زد و سپس‬
‫از زميـن کنـده و بـر خـود مچاله و در فضا معلق و به گردن بر زمين افتاد و بي جان روی زمين غلتان شـد و در‬
‫پس آن‪ ،‬شير گام به دور خود چرخيد و بگفت‪ :‬پس بشنويد اي مردان ابله‪ ،‬شما را به شمشيرم نويد خواهم داد‪.‬‬
‫وانگـه سـپند دسـت بـر تيغ برد و شمشـيري زنگار و کند و کهنـه را برهنه کـرد‪ .‬از جانب ديگر جنگجويان‬
‫پـارس آن دژداران توانـا کـه دور تـا دور او را گرفتـه بودند‪ ،‬وحشـيانه تيغهاي براني که برقشـان زخم بر پيکر‬
‫نبرد نها یی‬
‫تاريکا ِن شـب مي انداخت را از غالف چرمي بيرون کشـيدند و هم زمان بیرحمانه به هزار مهارت بر آن جوا‪ِ 7‬ن‪12‬‬
‫روسـتایی جنگ نادیده هجومی سـنگین بردند‪ .‬اما گويي يک کوه سـنگي بود که هيچ چيز بر او کارسـاز نمي‬
‫شـد و ناله تيغهاي پوالدينشـان از برخورد به تن سـنگي او بلند شـد‪ ،‬وحشـت به جان آن زبردسـتان انداخت‪.‬‬

‫مردی پنجه بر پايش افکند‪ ،‬يکي دسـت بر کمرش حلقه و ديگري بر گرده اش سـوار اما خم بر پشـت‬
‫نمـي آورد و چيـن بـر ابرويـش نمي افتاد و اسـتوار همچو پيلي سـهمگين قـدم برمي داشـت و به گونه يک‬
‫صياد گرسـنه بيرحم در ميان آنها غرشـکنان به دنبال صيد مي گشـت‪ .‬آري با دسـتي که شمشـير نداشت‬
‫بسـان پتک بر پيکر آنان مي کوبيد چنانکه تنشـان بر خويشـتن مي پيچيد و کف خون بر دهان مي آوردند‬
‫و در هم کوبيده شـد ِن استخوانهايشـان و ترکيد ِن گوشـت تنشـان تمامي فضا را به انزجار ميکشـيد و‬
‫آن رزمجويان جنگ ديده ناله کنان زير ضربات وحشـتبار سـپند تمناکنان فرياد ميکشـيدند و آه و ناله و‬
‫غرش هزار آوای سـپند فرو می خفت‪ .‬سـپند ناکارآزموده به هزار فن رگ‬ ‫ِ‬ ‫فغان آن جنگجویان در البه الی‬
‫ِ‬
‫شکسـت اسـتخوان و ندای ناله و طنی ِن تکیدن گوشـت‬ ‫می دراند و خون به تن و بدن می نشـاند و صدای‬
‫شـدت خشـم و درندگی سـپند می افزود‪ .‬در پایان با دسـت ديگر که شمشير به‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬
‫پیچش پارگی پوسـت به‬ ‫و‬
‫همـراه داشـت بـه درد و رنـج آنها که گرفتارش بودند و به جان کندنشـان در اين دنيا خاتمه بخشـيد‪.‬‬

‫آري اندکـي زمـان فنـا نشـده بود که بي زحمت سـرهاي نگهبانـا ِن نگون بخت بر زمين غلتيدنـد و بدنها به‬
‫دو نيـم شـدند و زميـن و زمـان را خونبـار کرد‪ .‬ناگهان از بـا ِم آن باروی بـزرگ از درو ِن ديـدگاه (محل ديدباني)‬
‫شـيپورهاي هشـدار در ناي خود دميدند و قاصدي شتابان و هراسـان به سوي کاخ گردان شد (به حرکت افتاد‪).‬‬

‫سـپس سـپند شمشـير را در ميان زير بغل و دسـت خود نهاد و لخته هاي خون را از روي شمشـيرش‬
‫زدود و نگاهي به شمشير زنگار کرد که تا کنون جنگ به خود نديده بود‪ .‬از لبه تا صفحه و از صفحه(پهنای‬
‫شمشـیر ) تا مشـته (دسـته شمشـير) شمشـير را عمیق برانداز کرد‪ .‬آن شمشـي ِر زنگار که رويي بي رنگ‬
‫داشـت بـا ديـد ِن خون جاني تازه گرفت و به درخشـندگي افتاده بود گويـي از رو ِح آن نگهبانان بر خود دميد‬
‫که سـپند خنده اي بر لب آورد و خطاب به شمشـیر گفت ‪ :‬وفای به عهد کردم و سـوگند نشکاندم ای پوالدین‬
‫روی‪ .‬جنـگ را بـه تـو نشـان دادم‪ ،‬تـو هـم چون من جنـگ را نديده بـودي‪ ،‬از رويت عیـان بود کـه روزگار را‬
‫به آسـايش در آن روسـتا گذراندي‪ ،‬حال زيبايي روزگار را ديدي اي آهنين دل‪ .‬هر کسـي و هر چيزي براي‬
‫کاري بـه ايـن جهـان پا گذاشـته‪ ،‬گويي من تو نيز بـراي پيکار پا در ايـن عالم نهاديم‪ ،‬به غير آن بـي فايده ايم‪.‬‬
‫ناگـه بـه پيرامـون نگاهـي انداخـت و گـرد خـود را نعش خونيـن و بي جان ديد‪ ،‬نفسـش باز شـده بود‪،‬‬
‫شـعفي وصف ناپذير در تن و بدن احسـاس کرد‪ .‬از طرف ديگر آن جوان جنگ ناديده سـخت در فکر فرو‬
‫ِ‬
‫سرشـت جنگاوریش‬ ‫ِ‬
‫مهارت کشـتن خود بود گويي خویِ خفته او در درونش بيدار شـده و‬ ‫رفت‪ .‬حيران از‬
‫به پا خاسـته‪ .‬به سـختي خود را جمع نمود و نگاهي به پيکر خونبار سـرکرده کرد و با تکان دادن سر گفت‪:‬‬
‫اي مرد چاره اي جز این نبود‪ ،‬خود خواسـتي‪ .‬و سـپس شمشـيرش را در نيام منزل داد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪128‬‬
‫پس از به خاک و خون کشـيدن آن نگهبانان سـوار بر اسـب شـد و از زير تاق عظيم آن دروازه بي نگهبان‬
‫گـذر کـرد گويـي آن دروازه بـا تمامي جان آغوشـش را بر روي سـپند گشـوده بود و با چشـمان آغشـته در‬
‫خون که اشـتياقي براي فروکشـيدن خشـم در درون خود نداشـت‪ ،‬وارد شهر شـد و انبوه مردمان با ديدن او‬
‫مـات و مبهـوت بـر جاي خود مي ايسـتادند و انگشـت به دها ِن حيـرت مي گرفتند‪ ،‬و هيئت و سـیما و دیدار و‬
‫وجه و شـکل و شـمایل او را به دشـواري در عقل و انديشـه خود جاي مي دادند و از مشـاهده اين جوان پيل‬
‫ِ‬
‫سـمت کاخ در حرکت بود‪.‬‬ ‫يپکر درشـگفتي آميخته به وحشـت فرو مي رفتند‪ .‬او همچنان پرسـان پرسـان به‬

‫در هميـن زمـان اردوان گرفتـار سـخن بـي اسـاس خود بود‪ ،‬و سـخت درگيـر مشـاجره و رد و بدل با‬
‫امپراطور در مورد فرزندش بود و امپراطور که او را مردی در چنگال فرتوتی و فرودی می دید‪ ،‬بی سـخن‬
‫گفتـار او را مـی شـنید و رقـت بـر احوال او مـی آورد‪ ،‬و به اندیشـه با خود می گقت ‪ :‬تنهایی کـم بود حال با‬
‫پیـری این مرد که سـالیان یـار و یاورم بـوده چه کنم‪.‬‬

‫همانـگاه قاصـدی سراسـيمه خـود را به کاخ رسـاند و به نزد شـاه رفت‪ ،‬پرشـتاب به بار درآمـد‪ .‬زانو‬
‫زد و ترسـان و لرزان و بي حاشـيه و همچو شـعلهاي بي روغن‪ ،‬به کندي و فاصلهدار دهان گشـود و گفت‬
‫‪ :‬جوانـي ناهمتـا و تـن دار (زورمنـد) ديـوا آسـا و صاعقـه وار بر ما ظاهر شـد و نگهبانان شـهر را همچون‬
‫موريانـه در زيـر پـاي خود له کرد و کشـت‪.‬‬

‫امپراطور و اردوان همچنان در حال بحث و جدال بودند‪ ،‬هر دو از گفتار باز ايسـتادند و بي سـخن‪ ،‬پيام‬
‫آن قاصـد را در عقل و انديشـه سـنجيدند و در پي مقصود سـخن‪ ،‬که بيکبـاره امپراطور ابـرو درهم کرد و‬
‫گـره بـه پيشـاني آورد و گفـت ‪ :‬چرا همچون ميخوارگان جويده جويده سـخن مي رانـي‪ ،‬واضح بگو که در‬
‫باب چه سـخن مـی رانی؟‬

‫قاصد نفس زنان به سـختي بر خود مسـلط شـد و نفس در سـينه نگاه داشـت و صداي ناهموار خود را‬
‫بـه زحمـت همـوار کـرد و گفت ‪ :‬جواني پيل پيکر‪ ،‬در هنگام ورود به شـهر با ممانعت نگهبانان رو برو شـد‬
‫ولي او همه را از دم تيغ گذراند‪ .‬براسـتي او شـير هيبت و پيل زور بود‪.‬‬

‫يکبـاره عقـل و انديشـه امپراطـور به غارت رفـت‪ ،‬نيم چرخي به پيرامـون خود زد و چشـمانش را گرد‬
‫کـرد و بـا حيـرت گفـت ‪ :‬مـی دانی چه ميگويي ؟ لشـکريان بزرگ تـوا ِن گـذر از دروازه اين شـهر را ندارند‪،‬‬
‫حال تو آمده اي از گشـوده شـدن بزرگترين دروازه عالم و کشـته شـدن جنگجويان من بدسـت يک انسان‪،‬‬
‫آن هـم تنها يک انسـان سـخن ميگويي‪.‬‬

‫قاصـد رنـگ بـر رخ نداشـت‪ ،‬گويي قيامت را به چشـمان ديده بـود که گفت ‪ :‬سـرورم انـگاری او از نژاد‬
‫آدميـان نبـود‪ .‬نهیبش به مخوفی صد غرش شـیر بود‪ ،‬او چو ديو هیبت داشـت‪ ،‬چنين هيواليـي را در قصه‬
‫های شـبانه و افسـانه های کودکانه هم نمي توان جسـتجو کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪9‬‬
‫ريخته‪12‬‬ ‫هيچ ضربه اي بر او کارساز نبود گويي تن او از آه ِن آبديده و در رگ و ريشه اش پوالد گداخته‬
‫بودنـد‪ ،‬و بـر قـوت صداي لرزان خود افزود گفت ‪ :‬به خدا سـوگند صخره ايي جاندار بود‪.‬‬

‫اردوان گـوش بـه سـخن او داشـت‪ ،‬بـه طرفش دويـد‪ ،‬او را به دقت نگريسـت که رو به امپراطـور کرد و‬
‫گفت ‪ :‬سـرورم لغزش چشـمانش گواه برين واقعيت اسـت‪ .‬عقل و انديشـه اش باک را سنجيده‪ .‬سپس با دو‬
‫دسـت خود شـانه هاي آن مرد را گرفت و فشـرد و به او گفت‪ :‬آن جوان کجاسـت؟‬

‫قاصد گويي مرگ را به خود ديده بود گفت‪ :‬او مي خواهد امپراطور را مالقات کند‪.‬‬

‫اردوان که در دل غوغايي داشت گفت‪ :‬مرا عمودا پيش او ببر‪.‬‬

‫ناگهان امپراطور فريادی برآورد که بر تمامی تاالر پیچید و گفت‪ :‬آرتابز را بگوييد بيايد‪.‬‬

‫آرتاباز فرمانده فناناپذيرها بود‪ .‬هيئتي از يکسـوارگانان (سـواران يکه تاز) که سهمگين ترين جنگاوران‬
‫پارسـي و پارتی بودند‪ ،‬گفته ميشـد که هيچ نيرويي قادر بر غلبه بر آنها نمي بود و آنها شکسـت ناپذيز و‬
‫جاودان هسـتند‪ .‬آرتاباز در گذشـته از فرمانبرداران اردوان به حسـاب مي آمد که رابطه خوبي نيز با اردوان‬
‫نداشـت و آن دو به هم عداوت داشتند‪.‬‬

‫آرتابـاز مـردي سـيه چـرده و با چشـماني سـرخگون که سـر تـا به پا سـيه پـوش بـود‪ ،‬در دم به نزد‬
‫شـاه در آمـد‪ ،‬او کـه توقـع ديـدن اردوان را در آنجا نداشـت‪ ،‬نگاه بـر اردوان دقيق کـرد‪ ،‬کمی درنگ با حالتی‬
‫هراسـناک دیده از رخ اردوان گرداند و با بي اعتنايي از کنار او گذشـت‪ .‬سـپس مقابل امپراطور و پشـت به‬
‫اردوان ايسـتاد‪ ،‬کرنـش کرد و گفت ‪ :‬در خدمتم سـرورم‪.‬‬

‫امپراطـور بـا نابـاوري به او فرمان داد و گفت‪ :‬برو ببين کـه اين قاصد چه هذيان ميگويد‪ ،‬ميگويد هيواليي‬
‫ديو پيکر نگهبانان را به قصد ورود به پايتخت کشـته است؟‬

‫آرتابـاز گوشـه چشـم تنـگ کرد و سـخن امپراطـور او را به درنگ واداشـت که به ناچار سـر اطاعت به‬
‫پايين آورد‪ ،‬عقب عقب گام بر نهاد تا شـانه به شـانه اردوان قرار گرفت‪ ،‬از کنج چشـم به اردوان نيم نگاهي‬
‫انداخت و پنهان از شـاه به اردوان گفت ‪ :‬ای شـرآفرین‪ ،‬نيامده با خود شـر آوردي‪.‬‬

‫دايـن هنـگام اردوان گامـي بـه جلو نهاد و بي اعتنا از سـخن آن مـرد به امپراطور گفت ‪ :‬سـرورم پروانه‬
‫دهيـد من نيـز او را همراهي کنم‪.‬‬

‫امپراطـور بـا خوش نگاهي که نشـانگر پذیرش پیشـنهاد بـود‪ ،‬گفت ‪ :‬نيت من نيز بـر آن بود‪ ،‬اما انديشـه ام به‬
‫من گفت که شايسـته نيسـت‪ ،‬که در اين ابتدا تو را راهی کنم‪ ،‬برو ببين چيسـت که اين قاصد ميگويد اي پهلوان‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪130‬‬
‫اردوان نيز انگشـت قبول بر ديدگان گذاشـت و از نزد امپراطور بیرون آمد و از بارگاه قدم به سـاالر گاه‬
‫نهاد و آرتاباز نيز به دنبال او‪ .‬بيکباره ديده و دانسـته (عمداً) گامهايش را کوتاه و سـنگين نمود‪ ،‬ناگهان قدم‬
‫جفت کرد و از حرکت باز ايسـتاد و منتظر رسـيدن آرتاباز شـد‪ .‬آن هنگام آرتاباز که از کنار او مي گذشـت‬
‫ناگه چنان گردني (پس گردني ضربه) به او زد‪ ،‬که سـو چشـمانش تنگ و تار و سـتاره دار شـد و در پي آن‬
‫دسـت انداخـت و بـر بـازوي آرتاباز پنجه افکنـد‪ .‬آرتاباز يکه خورد‪ ،‬درحالیکه جهان بـه گردش مي چرخيد‪،‬‬
‫خود را نيز اسـير چنگال اردوان ديد به ناچار ايسـتاد و حيران سـر چرخاند‪ .‬اخم به چهره آورد با پرخاش‬
‫گفـت ‪ :‬چه ميکنـي اي مرد؟ پنجه از بـراي چه تيز کردي؟‬

‫ِ‬
‫غرش کينه‬ ‫اردوان نگاهي عميق به او انداخت‪ ،‬چنانکه شـعله هاي ِ‬
‫آتش نفرت را در چشـمانش می ديد و‬
‫کـه از دلـش بـر مي خاسـت‪ ،‬را به زاللی مي شـنيد‪ ،‬سـپس دهان به گـوش او نزديک کرد و گفت ‪ :‬سـرورت‬
‫در گذشـته که بود ؟ حدت را بـدان فروپايه مرد‪.‬‬

‫آرتابـاز نـگاه در نـگاه او دوخت و آثار نفرت بر پيشـانيش نقش بسـت و خنـده اي به لـب آورد و گفت ‪:‬‬
‫اردوان پارتي(قوم پارت) روزگارت گذشـته‪ ،‬دورانت به سـر آمده‪ .‬ديگر جنگي نيسـت و تو ديگر به کار نمي‬
‫آيـي‪ ،‬بيهـوده بـه اينجـا آمـدي‪ ،‬بـرو با همان قوم قبیله وحشـی نهـادت روزگار را سـر کن‪ ،‬تو را چـه کار با‬
‫دربـار پر شـکوه پارس‪.‬‬

‫ناگهـان پنجـه آنمـرد بـي اختيار در بـازوي او فرو رفت چنانکه آرتاباز نفسـش به تنگ آمـد و در پي آن‬
‫اردوان گفت ‪ :‬ای مرد که نهادت به صد رنگ آغشـته اسـت( دو رو و ریاکار)‪ ،‬اي حيله گر خنده ات را بشـکن‬
‫(قطع کن)‪ .‬هان در آسـودگي و نبودِ من خوان نيرنگ گسـتراندی‪ ،‬آينده نزديک رسـوايت خواهم کرد‪ ،‬و خود‬
‫ايـن جامۀ شـبرو را بر تنت پـاره پاره ميکنم‪.‬‬

‫آرتاباز همچو روباهي اسـير در چنگال شـه بازي به لرزه افتاد و از ترس سـر به پايين افکند‪ .‬به تمامی‬
‫لح ِن سـتیز را از زبان شسـت و چربی بر زبان انداخت و چاپلوسـی پیشـه نمود و سـبکگونه گفت‪ :‬هر چه‬
‫گويـي سـرورم‪ .‬سـپس زبـان در نيام جا داد و خـود را جمع کرد و از ترس هيچ نگفـت‪ ،‬اردوان نيز پنجه باز‬
‫کـرد و به راه خـود ادامه داد‪.‬‬
‫آرتاباز و اردوان با چندي از جنگجويان خود به سوي آن غريبه به راه افتادند‪.‬‬

‫سپند بخاطر اينکه مسافتي طوالني را در زماني کوتاه و بي وقفه آمده بود خستگي بر تن داشت و درحالیکه‬
‫افسـار بدسـت داشـت با اسـب همگام بود‪ ،‬و بی هدف در پی مکاني براي آسـايش به اینسو و انسو می رفت‪.‬‬

‫اردوان و آرتاباز و چندي از جنگجويان جاويدان او را يافتند و به نزديکي سـپند رسـيدند و قاصد او را‬
‫مخفيانه در آن شـب به آنها نشـان داد‪ .‬وانگه آرتاباز در پناهِ تاريکي شـب به او خيره گشـت و او را با دقت‬
‫نبرد نها یی‬
‫به نظر سـنجيد و چشـمان خود را تنگ و باريک و سـر را به عقب و جلو مي برد‪ ،‬گويي خواب مي ديد‪1‬که‪13‬‬
‫به ناگه بندِ دلش گسـيخت و قلبش تپيد و رنگش پريد‪ ،‬جملگي نيز حيرت زده او را از دور مي نگريسـتند‪.‬‬

‫ديـدگان اردوان نيـز بـه سـپند افتـاد و آهـي از روي آسـودگي به بيـرون داد و با صـداي ماليم با خود‬
‫گفـت‪ :‬او خودش اسـت‪.‬‬

‫آرتاباز که سخن او را شنيد‪ ،‬گردن به سمت اردوان کج کرد و به او گفت‪ :‬چيزي گفتي اردوان؟‬

‫اردوان در حالیکـه او را بـه دیـده نمـی آورد‪ ،‬بـا بـي اعتنايي گفـت ‪ :‬نه تو به راهـت ادامه بـده‪ .‬در بين راه‬
‫آرتابـاز با چشـماني هراسـناک بـه اردوان گفت‪ :‬اين نره غـول از کجا آمده اسـت‪ ،‬اين آدميزاد اسـت يا ديو؟‬

‫اردوان زير لب با خود گفت‪ :‬او را خداي ایران فرستاده‪.‬‬

‫آرتاباز سـوار بر مرکب به جانب سـپند شـد و مقابل او ايسـتاد و نگاه به نگاه او انداخت‪ .‬بيکباره کمندِ‬
‫شـکوهِ سـپند بر گردنش افتاد‪ ،‬چشـمانش لرزان شـد گويي مرگ را به خود ديد‪ ،‬که زبان تحقير گشـود و‬
‫گفـت‪ :‬اي غريبـه از کجـا مي آيي و به کجا مـي روي؟‬

‫و به رزمدارن خود با حرکت دستش فرمان داد که سپند را محاصره کنند‪.‬‬

‫سـپند بيکبـاره خـود را در حلقه مردان سـوار بر اسـب ديد‪ ،‬نگاهي به پيرامونش انداخـت و به آنها گفت‪:‬‬
‫با شاهنشـاه پارس کاري دارم‪.‬‬
‫آرتابـاز از آهنـگ گفتـارش دانسـت يـک جـوان روستاييسـت‪ ،‬گفـت ‪ :‬تو مگر که هسـتي‪ ،‬از بـزرگان یا‬
‫درباریـان و یـا جنـگاوران اي جـوان کـه میـل مالقات امپراتـور را در سـر مـی پرورانی ؟‬

‫سـپند درحالیکه گوش به سـخن ارتاباز بود‪ ،‬زير چشـمي آنها را نیز در نظر داشـت‪ ،‬گفت ‪ :‬فقط مي خواهم‬
‫او را ببينم‪ .‬ارتاباز که از خشـم بند افسـار را در انگشـتان خود مچاله مي کرد‪ ،‬چهره دژم سـاخت و (روي ترش‬
‫کرد) گفت‪ :‬تو نگهبانان را کشـته اي‪ ،‬دسـتت به خون نگهبانان بزرگترین امپراطوری جهان آلوده اسـت‪.‬‬
‫سپند استوار گفت ‪ :‬آنها قصد جان مرا کرده بودند و تنها از خود دفاع کردم همين و بس‪.‬‬

‫آرتاباز به دنبال دردسـر نبود و مي دانسـت که در آويختن با چنين يلي کار آسـاني نیسـت‪ ،‬مدارا پیشه‬
‫نمود و گفت ‪ :‬اي جوان روسـتايي‪ ،‬تنها کاري که مي توانم برايت انجام دهم چشـم پوشـي از بدکرداری تو‬
‫خواهـد بـود‪ .‬حـاال از همـان راهي که آمده اي برگـرد چون که هرگز نمي تواني به نزد امپراطورمـان روي‪.‬‬

‫سـپند با جسـارت فراوان به جلو قدم بر داشـت و چشـم بر چشـم آرتاباز که بر مرکب بود انداخت و‬
‫محکـم بـه او گفت‪ :‬چـرا مي توانم به آسـاني هم قـادر خواهم بود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪132‬‬
‫بلنداي آرتاباز نشسـته بر اسـب با قامت سـپند ايسـتاده برابري مي کرد‪ ،‬آرتاباز با بيم و باکي که در او‬
‫ديده مي شـد بـه او گفت ‪ :‬چگونه؟‬

‫سپند با چشمانش اشاره به تيغ خود کرد و گفت ‪ :‬با شمشيرم‪.‬‬

‫در همان لحظه رزم آوران سـوار بر اسـب شمشـيرها را کشيدند و سپند را در حلقه گرفتند و سپند نيز‬
‫بـي درنـگ دسـت بـر قائمۀ شمشـير برد و تيـغ را از نيام بر کشـيد و بـه آهنگی که هـزار آوا در بر داشـت‪،‬‬
‫بغريـد‪ :‬شـما هـا در برابر من همچو مه هسـتيد در برابر تاريک ِي شـب که مـی خواهد تیرگ ِی خـود را به ر ِخ‬
‫سـیاهی شـب بکشـد‪ .‬از مقابلـم کنار رويد گرنه پنجـه بر زمان میافکنم و آینـده را به اکنـون می پیوندانم و‬
‫ِ‬
‫زودرس دوزخ مبتال خواهید شـد‪.‬‬ ‫دوزخ را دريـن جهـان نشـانتان خواهم داد و بـه درد و رن ِج‬

‫فناناپذيرهای سـیه پوش که ردایی به رنگ خون بر شـانه داشـتند و مهيب ترين يالن عالم بشـمار مي‬
‫رفتند‪ ،‬زیر آوای آن جوان ترسـی سـهمگین بر وجودشـان پنجه افکند‪ .‬همان یگانه گردنکشان جهان حيران‬
‫و با دسـتاني لرزان در برابر اين نره شـير‪ ،‬بر اسـب افسـار خود را سـبک وسـنگين مي کردند و مرکبشـان‬
‫مـدام بـر زمیـن سـم می کوبید و به جلو و عقب می رفتند‪ .‬به یقین آنها خود را باختـه و هراس تمامي وجود‬
‫آنها را در بر گرفته بود‪ .‬از سـوی دیگر سـپند با سـر و سـینه ای اسـتوار و رویی هم عین ر ِخ یک نره شـیر‬
‫بـه اطـراف مـی نگریسـت‪ ،‬گویی چند فـرد خردسـال او را احاطه کردند کـه به آنها با نگاهي تحقيـر آميز و‬
‫سطحي مي نگريست‪.‬‬
‫آرتابز کمي به جلو آمد و با گوشـه چشـ ِم خود‪ ،‬اردوان را نشـان داد که در پشـتش پنهاني ماجرا را مي‬
‫نگريسـت‪ ،‬که به سـپند گفت ‪ :‬خود را مرد ميدان مدان‪ ،‬اينجا کسـي هسـت که پنجه بر پنجه تو افکند‪.‬‬

‫اردوان کـه بـا دقـت‪ ،‬نگرندۀ شـجاعت فطـري بود کـه از درون آن جـوان به بيرون مـي آمد و يقين پيدا‬
‫کرد‪ ،‬آن يلي که آنجا ايسـتاده همان جوانيسـت که او در انتظارش بوده‪ ،‬ناگه از مرکب خود به پايين جسـت‬
‫و سـوي او دويـد و حلقـه آن مـردان را بـه کنـار زد کـه خطاب بـه آرتاباز گفـت ‪ :‬از خود مايه بگذار ترسـو‪.‬‬
‫سـپس بـه جلـو گام نهـاد در برابر آن جوان ايسـتاد و بـه او گفت ‪ :‬جوان بـه من نگاه کن‪.‬‬
‫ناگهان سـپند به او خيره گشـت‪ ،‬که شـوکت سـپند و شـکوه اردوان گره در گره هم شـدند‪ ،‬گويي براي‬
‫نخسـتين بـار هر دو هيبتي را مي نگريسـتند که کم از خـود ندارد‪.‬‬

‫و دو پهلـوان چهـره بـر چهره نهادند و چشـم به هم دوختند و یکدیگر را بـر آورد کردند‪ ،‬گويي همديگر‬
‫را سـاليان سال مي شناختند‪.‬‬

‫ِ‬
‫قـوت لحنی عجیب گفت‪ :‬جوان به پايتخـت امپراطوري‬ ‫شـعفي بیکـران بـر چهره اردوان نقش بسـت‪ ،‬با‬
‫پـارس خـوش آمـدي‪ ،‬من تو را به نـزد امپراطـور خواهم برد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪133‬‬ ‫سپند با تعجب گفت‪ :‬اي مرد تو کيستي؟‬

‫درحاليکه بشاشت (خوشحالي) از سر و رويش مي باريد دست بر شانه او زد و گفت‪:‬‬

‫من اردوانم‪.‬‬
‫سپند با ترديد به او گفت ‪ :‬همان جنگجوي لشکرشکن پارسي که در شرق به رستم معروف است‪.‬‬

‫اردوان سر تاييد فرود آورد و گفت ‪ :‬آري‪ ،‬زماني من سپهساالر امپراطوري پارس بودم‪.‬‬

‫ناگهـان ابروهـاي درهم فرو رفته سـپند گشـوده شـد و بـه اردوان گفـت‪ :‬من با شـنيدن جنگاوريهاي‬
‫دالورانـه تـو کـه پـدرم هـر لحظـه براي مـن روايت ميکـرد جان گرفتـه ام‪ ،‬آري مهيـب ترين تيـغ زن عالم‪،‬‬
‫شـيرافکن و آتـش کـرداری کـه رفتارش چو افسـانه ها می باشـد‪.‬‬

‫اردوان بـاز دسـت بـر شـانه او کوبيـد و بـا نگاهي ماليـم گفت‪ :‬حال با من همراه شـو که مـي خواهم به‬
‫خواسـته ات عمل کنم وقت براي سـخن گفتن بسـيار است‪.‬‬

‫آزتابـاز رفتـا ِر نـر ِم اردوان را ديـد‪ ،‬در خشـمي بينهايـت فرو رفت و بـه اردوان گفت‪ :‬چـه ميگويي اي‬
‫مـرد‪ ،‬او خونکارسـت (قاتـل)‪ ،‬او را بايد به محکمـه برد و در سـياهچال انداخت‪.‬‬
‫اردوان رو گردانـد و دهنـه اسـب او را گرفـت و بـه پايين کشـيد بطوريکه اسـب به زانو نشسـت و گفت‬
‫‪ :‬پيـش از ايـن چـه گفتـم‪ ،‬گويـي يـادت رفته کـه نبایـد از فرمان فرمانده سـرپيچي کـرد و زیـن پس همچو‬
‫روزگارا ِن گذشـته دسـتور مـرا می بایسـت نقدا بپذيـري‪ .‬گرنه عـدول از فرمـا ِن اردوان پاسـخی جز مرگ‬
‫نـدارد‪ ،‬بـدان‪ .‬و نـگاه خشـم بـر او انداخـت چنانکه بند بنـد او به لـرزه افتاد‪.‬‬

‫ارتاباز که خود را دربند آن يل ديد‪ ،‬زبان را به چربی چرخاند و گفت ‪ :‬حق با شماسـت سـرورم و زبان‬
‫در دهان منزل داد و ديگر هيچ نگفت‪ .‬بر خالف خواسـته آرتاباز سـپند با آنها همراه شـد‪.‬‬

‫آنها به راه افتادند و کمي از شـهر خارج و وارد جاده مرمرين و پيچ در پيچ شـدند که بر فرازي متمايل‬
‫آتـش افروختـه سـطح جـادۀ مرمرين را سراسـر به نور خود روشـن‬ ‫ِ‬ ‫بـود و در دو طـرف آن‪َ ،‬دکلهایـي از‬
‫مي کردند و همسـو با آن تیرکهای آتشـدار‪ ،‬جنگاوراني آهنين پوش با سـنان هاي بزرگ و تيغه طاليي به‬
‫صفـی ايسـتاده بودنـد و در پایـان آن راهِ پادبـان آرا (راهی پر از نگهبان) که به داما ِن کوهي منتهی می شـد‪،‬‬
‫کاخي عظيم و با شکوه مغرورانه خودنمايي مي کرد‪ .‬آري اين جادۀ مرمرين با دکلهاي آتشبار و نگهبانان‬
‫نيـزه دار‪ ،‬راهي بـود به کا ِخ بزرگترين امپراطوري جهان‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪134‬‬
‫عاقبت به سـر د ِر کاخ بزرگ رسـيدند‪ ،‬سـپند دو تنديس به قاعده يک کوه سـنگي که شـمايلي اسـبی بالدار‬
‫و بـا سـر آدمـي بـود را در دو طـرف دروازه کاخ در برابرش ديد‪ .‬او که در روسـتايي سـاده تمامي عمر خود را‬
‫گذرانيده و چشـمانش تاکنون به اين شـوکت نيوفتاده بود‪ ،‬که غرق در درياي حيرت شـد‪ .‬درحاليکه در عجب‬
‫بود‪ ،‬از ميان آن دو نگهبان سـنگي می گذشـتند‪ ،‬به ناگه روبروي خود سـتونهاي ُدرنشـان و اسـتوار که سر به‬
‫آسـمان داشـتند و طاقهاي تو در تو با کنگره های به هم پيوسـته و ايوانهاي بي نظير که بر کل شـهر مشـرف‬
‫بود‪ ،‬بر ديدگانش نمودار گشـت‪ .‬این مقدار جالل و شـکوه‪ ،‬او را سـخت به شـگفتي وا مي داشـت‪ .‬با آشفتگي از‬
‫اين همه شـوکت که مغرورانه ابهت خود را فرياد مي زدند‪ ،‬مرکبشـان قدم به پيش مي نهاد‪ .‬سـرانجام هر سـه‬
‫آنها که هر کدام در فکر و اندیشـه ای متفاوت گرفتار بودند‪ ،‬به محوطه کاخ رسـيدند و از اسـب پايين آمدند‪.‬‬

‫کف مرمرين با ستونهاي‬ ‫در حاليکه سپند در ميان ارتابز و اردوان بود به درون سراپرده ايي بزرگ با ِ‬
‫منقوش درخشـنده که در آن قد برافراشـته بودند‪ ،‬در آمدند و از آنجا واردِ سـاالرگاهي شـدند که بر تمامي‬
‫ديوارهاي آن نقشـهاي برجسـته با ياقوتهاي رنگين که نشـانگر دالوريهاي جنگجويان ایران در ميدان نبرد‬
‫ِ‬
‫تنديس شـاهان پارسـي از دورانهاي‬ ‫بود‪ ،‬بر ديدگان سـپند جلوه گر شـد و مجسـمه هاي بزرگ طاليي که‬
‫ديرين تا کنون بود در هر گوشـه کاخ به سـپند‪ ،‬زبا ِن خوش آمدگويي گشـودند‪ .‬درحاليکه باور آن نقشهاي‬
‫برجسـته‪ ،‬تنديسـها‪ ،‬ستونها‪ ،‬طاقها و کنگره ها براي انديشه سپند بسـيار گران و سخت بود که دنيا به گرد‬
‫او بـه چرخـش افتـاد و او با کمـال ناباوري وارد آنجا شـد و به قلبگاه بزرگترین و قدرتمندترین امپراطوری‬
‫عالـم در آمـد و خود را در پیشـگاه یگانه قویان جهان دید‪.‬‬
‫سـرانجام آنها به بارگاهي که شـاه پارس بي صبرانه در انتظار بود‪ ،‬رسـيدند‪ .‬اردوان و آرتاباز وارد آن‬
‫بارگاه شدند و سپند را در ساالرگاه تنها گذاشتند تا نخست ورود آن جوان غريبه را به امپراطور خبر دهند‪.‬‬

‫امپراطـور در انديشـه خـود دسـت و پنجه نرم مي کرد کـه اين ديگر چه روزيسـت و بر تخت با نگراني‬
‫تکيـه زده بـود‪ .‬آن هنـگام آرتابـاز وارد بارگاه و به جلو قدم بر داشـت و بر زميـن ادب زانو زد درحاليکه بي‬
‫اختيار بر خود مي لرزيد و با وحشـتي که در چشـمانش بود با گوشـه چشـمش درآیگاه را نشـانه گرفت و‬
‫بـه امپراطور گفت‪ :‬سـرورم آنچه که قاصد بازگو کرد‪ ،‬بدرسـتی بـود‪ ،‬هذيان نبود‪.‬‬
‫امپراطور حيران از تخت خود نيم خيز شد و گفت‪ :‬چه ميگويي؟‬

‫آرتاباز با دسـت خود نشـانه به درب بارگاه که در پشـتش بود نشـانه رفت و گفت‪ :‬آن هيوال در پشـت‬
‫درب اسـت و میل مالقات با شـما را دارد‪.‬‬

‫امپرطور با چشـماني حيرت خيز بي سـخن‪ ،‬نگاهي به اردوان چرخاند و از او نيز تاييد مي خواسـت که‬
‫اردوان آرام چشـمانش را که مه ِر تاييد بود بر سـخ ِن آرتاباز‪ ،‬بسـت‪ .‬امپراطور براي قطعي شـدن اين مطلب‬
‫با شـگفتي فـراوان به آرتاباز گفـت ‪ :‬او را نزد من بياوريد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫ناگهان به فرمان امپراطور درب بارگاه از ميان گشوده شد و زمانيکه آن درب آهسته گشوده مي شد‪ ،‬آرام‪5‬آرام‪13‬‬
‫ِ‬
‫هيبت جواني خورشـيد پيکر بر ديدگان آن شـاه بر تخت نشسـته نمايان مي گشـت‪ ،‬در اين هنگام دل و جان و عقل‬
‫و خرد و هوش و حواسـش به تاراج رفت‪ .‬سـپس امپراطور حيران با اشـاره دسـتان خود‪ ،‬او را به جلو فراخواند‪.‬‬

‫سـپند جامه اي ژوليده بر تن داشـت و پارچه اي چرکين که به کردار آهنگران بر مچ دسـت خود بسـته‬
‫بـود و بـا موهـاي بلنـد و پر چين و شـکن که بر شـانه هايش سـترگش ريخته بـود به جلو گام برداشـت و‬
‫ُکرنشـکنان زانوان ادب را بر زمين کوبيد‪.‬‬

‫درحاليکـه امپراطـور بـه آن پيـ ِل بـه زانو نشسـته‪ ،‬نگاه تعجب مـي انداخت‪ ،‬جوانـي خوش نمـا را ديد با‬
‫موهايي که همچو خورشـيد مي درخشـيد و چشـمانش به گونه دريايي بود که درخشـش موهاي او را با‬
‫تمامـي قـدرت بازتـاب مـي داد‪ .‬امپراطور اين زيبايي که ابهـت در آن بيداد مي کرد را با تمـام ذرات وجودش‬
‫مـي نگريسـت‪ ،‬که بيکباره گفـت‪ :‬بر خيز اي شـي ِر يال طاليي‪.‬‬

‫هـوش و حـواس شاهنشـاه در بنـدِ شـکوهِ آن جوان بود‪ ،‬از پلکا ِن تختگاه قـدم به پايين نهاد و بي آنکه‬
‫بسويي نگاه بچرخاند‪ ،‬مستقيم به طرف او گام برداشت و در برابر او ايستاد‪ .‬به هم چهره شدند (رو به رو)‬
‫آري آنها به چشـمان هم خيره و نگاه به نگاه گذاشـتند‪ .‬مدتي در همين حال باقي ماندند‪ ،‬گويي از نفس هم‬
‫جـان مـي گرفتنـد و هر کدام از آنها گم کرده اي را پيدا کرده اسـت‪ .‬امپراطور نگاهي عميق بر سـپند داشـت‬
‫انگار تمام ذرات خود را درون او ميديد‪ ،‬او که به تَواتِر سـپند را برانداز مي کرد‪ ،‬گفت‪ :‬خواهنده و خوازهگر‬
‫چيسـتی (درخواسـت)؟ به من بگو اي جوا ِن کوه پيکر‪.‬‬

‫اردوان کـه شـاهد ايـن احساسـات بـود‪ ،‬مجـال سـخن به سـپند نـداد و پا به میـدان بیان نهـاد و گفت‪:‬‬
‫سـر می کند‪ ،‬آری اين شـي ِر يال طالي ِي سنگین‬ ‫سـرورم او جوان اسـت و از فرط حیا و فزونی شـرم‪ ،‬کِتمان ِ‬
‫رفتـار و با وقار‪ ،‬همان فرزندِ گمشـده شماسـت‪.‬‬
‫سـپند با شـنیدن گفتار او عقل و هوش گم کرد‪ ،‬با شـگفتی به چشـمانی حیرت خیز سـر سـوی اردوان‬
‫چرخانـد و بـا نگاهـي عجيب گفت‪ :‬پهلوان چـه ميگويي و از کجا مـي داني ؟‬

‫اردوان شـوقي ناهمتـا در وجـودش جـان گرفتـه بـود‪ ،‬قلبـش به خـروش افتاد‪ ،‬پـر قوت گفـت‪ :‬خواهي‬
‫دانسـت و ادامـه داد‪ :‬نخسـت بگـو چـرا به اينجـا آمده اي جـوان ؟‬

‫سـپند نمـي توانسـت بگويد کـه در عال ِم خيال در جنگل پيرزني کهنـه دوز به اوچنين گفتـه‪ ،‬با کمي درنگ‬
‫گفـت ‪ :‬پـدرم بـه مـن گفت که فرزند امپراطور پارس ميباشـم‪ ،‬آنها مرا در کودکي در جنگلهاي شـمالي يافتند‪.‬‬

‫امپراطور با چهره ای که در شـگفتی فرو رفته بود و سـخت در بیقراری بسـر می برد‪ ،‬بی آنکه نگاه از‬
‫او بـردارد گفت ‪ :‬آنها چگونه دريافتند؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪136‬‬
‫اردوان بـاز راهبنـدِ سـخن سـپند شـد و گفـت‪ :‬سـرورم در بازوي راسـت او نشـانه شاهنشـاهي ديده‬
‫ميشـود‪ ،‬آسـتين بـاال بـزن اي جـوان تا همـگان دريابنـد که فرزنـدِ شاهنشـاه عالمي‪.‬‬

‫سپس سپند که گرفتار سخنان اردوان بود‪ ،‬بازويش را به امپراطور نشان داد‪.‬‬

‫امپراطور با حيرت فراوان قدمي به جلو نهاد و دسـت آخت و بر نره شـيري غران که در دل خورشـيدي‬
‫فـروزان کـه بـا تمامـي قوا مي درخشـيد‪ ،‬کشـيد و با لحني بغـض آلود به يقيـن گفـت ‪ :‬آري اين همان نقش‬
‫اسـت کـه پـس از غسـل در آب مقـدس بر بازویـش حک کردیم‪ ،‬زرتشـت این نشـان را خوب می شناسـد‪،‬‬
‫افسـوس که اینجا نیست‪.‬‬

‫همانگاه از گذشـته پا به بیرون نهاد و به شـعفی بی همتا که گشـاینده هر گره بر چهره اش بود رو به‬
‫اردوان کرد و گفت ‪ :‬اردوان عمیق بنگر این نشـان را‪ ،‬نامش نيز آشـکارا در دل شـير پيداسـت‪.‬‬

‫امپراطور که خیره به نشـان شاهنشـاهی بود‪ ،‬به سـختی سـخن گشـود و گفت ‪ :‬تا کنون کجا بوده اي‬
‫اي جوان ؟‬
‫سپند ماجرا و گذشته اش را بند به بند براي امپراطور بازگو کرد‪.‬‬

‫همـه درباريـان و نديمـان و سـرکردگان و مرتبـه داران و کاردانـان يکايک به بـارگاه وارد و حيـران آن‬
‫جـوان تـن دار (پـر هيبـت) مي شـدند‪ .‬سـپس اردوان که هراسـان از سـخنان بي پايه خـود بود با ديـدن آن‬
‫نقش‪ ،‬نفسـي از آسـودگي رهانيد و دسـتانش را از هم گشـود و پر تب و تاب به دور خود چرخيد و در ميان‬
‫درباريـان برآشـفت و گفـت‪ :‬شـيپورها را بـه صدا در آوريد و کوس بشـارت سـر دهيد‪ ،‬که ديگـر ایران بي‬
‫جانشـين نیسـت‪ ،‬و همچنان يگانه حکمـران در اين جهان بـه اراده يزدان باقـي خواهد ماند‪.‬‬

‫همـه در شـور و شـعف بودنـد‪ ،‬به هر سـو نجوایـی بر می خاسـت و به هـر دم امیدی بیرون مـی آمد‪.‬‬
‫در ین حال که حاضران با یکدیگر ناگسـیخته و پیوسـته نجوا و زمزمه مي کردن‪ .‬ناگهان شـاه گشتاسـب‬
‫با اشـاره دسـت خود فرمان سـکوت داد و در دم سـکوتي ناهمتا در محيط بارگاه مسـتولي گشـت و نفیر‬
‫در سـینه و نجوا در دهان فرو خفت‪ .‬در حاليکه دسـتان را بر پشـت کمر قالب داشـت و با سـری افکنده به‬
‫زیر‪ ،‬قدم نهاد و در روبروي سـپند قرار گرفت‪ .‬سـری که از اندیشـه و تشـویش سـنگینی می کرد از گريبان‬
‫بـر آورد و بـه سـپند نـگاه دوخـت و گفـت‪ :‬اما يک امـر باقي مانده و آن اينسـت که تو به کداميـن گناه‪ ،‬خون‬
‫سـربازان مـرا بر زمين جـاري کردي‪.‬‬

‫سـپند در دم زانو بر زمين زد و گفت‪ :‬آنها قصد داشـتند مانع ورود من به پايتخت شـوند و بي سـبب و‬
‫بـه هـرزه بر من شمشـير عریان و تيز نمودند‪ .‬امـا دور از همۀ این گفتار‪ ،‬آماده پذيرايـي هرگونه پادافره ای‬
‫(تنبیه) که در خو ِر لياقت اين حقير ميباشـد‪ ،‬هسـتم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫امپراطـور درحاليکـه بند بند وجودش از درون مي جوشـيد‪ ،‬احسـاس خـود را در درون نگه داشـت و‪7‬با‪13‬‬
‫حالتـي آرام گفـت ‪ :‬من نميتوانم عدالـت را ناديـده و داد را زير پا بگذارم‪.‬‬

‫سـپس سـر را رو بـه تختگاهِ شیرنشـان که در پشـتش بـود‪ ،‬گرفت و گفـت ‪ :‬من يک قرار بـراي تو مي‬
‫گـذارم اگـر بخواهـي در آينده از پلکان تخـت امپراطوري به باال گام بـرداري‪.‬‬

‫ِ‬
‫گرامش امپراطور پايين داشـت گفت ‪ :‬هر چه باشـد خواهم پذیرفت‪ ،‬امر و فرمان از‬ ‫سـپند سـ ِر احترام به‬
‫آن شماسـت‪ ،.‬بهترين قضاوت از آ ِن دادگاه روزگار اسـت‪ ،‬زمانيکه قصد اينجا کردم خود را به آن سـپردم‪.‬‬

‫گفته او‪ ،‬تعجب امپراطور را برانگيخت و با نگاهي سـنگین گفت ‪ :‬اينطور که آشـکار و پیداسـت‪ ،‬کشتن را‬
‫خـوب ميدانـي و طع ِم تل ِخ مرگ را به بسـياري از آدميان چشـانده اي‪.‬‬

‫سـپند کـه جز راسـتینگی لحنی دیگر نمی دانسـت‪ ،‬اسـتوار گفـت ‪ :‬نه اينگونه نيسـت‪ ،‬من تاکنـون خواه‬
‫کشـي (قتـل عمـد) نکرده ام‪ .‬غيـر از چندين راهزن در گردنه کوههاي شـمالي که آنها نيز جـان مرا بی خود‬
‫و بـی جهـت‪ ،‬هـدف گرفتـه بودند‪ .‬تـا به امروز بـا آدمي نبرد نکـرده ام‪ ،‬در طي مـدت کوتاهي ايـن دو رخداد‬
‫خونيـن بـر مـن رفته‪ ،‬اما جنگيـدن و از خود دفاع کـردن را خـوب آموخته ام‪.‬‬

‫امپراطور که در درونش جنب و جوشي براه افتاده بود‪ ،‬کنجکاوانه گفت‪ :‬از که آموختي ؟‬

‫سـپند به لحنی اسـتوار گفت ‪ :‬عمر خود را در جنگل و بيشـه زار گذرانده ام و پیچ در پیچی جنگل و تو‬
‫در تویی کوهسـتان و بی آالیشـی دشـت و پاکی دمن آموزگارا ِن زبردسـتی براي من بوده اند‪.‬‬
‫امپراطـور کـه بي اختيار قدم به اينسـو آنسـو مي نهاد‪ ،‬گفت‪ :‬که اينطـور‪ ،‬پس آنچه که از ایـن اموزگاران‬
‫آموختـه اي را فردا به ما نشـان خواهي داد‪.‬‬

‫سپند با احترام کامل و با کالمی متین گفت ‪ :‬چگونه؟‬

‫امپراطـور خنـده اي از شـوقی بـي پايـان بر لب داشـت‪ ،‬با نگاهي مسـرت بخش بـه پيرامون خـود آرام‬
‫چرخيد و به يکايک درباريان نگاهي از شـعف انداخت‪ ،‬سـپس به اردوان نگاه دقيق کرد‪ .‬از خاطر خود واردِ‬
‫اندیشـه اردوان شـد‪ ،‬هر دو به یک دم خود را میان میدانی پر هیاهو که غرش شـیر در آن می پیچید‪ ،‬دیدند‪.‬‬
‫آری آن دو همزمـان گذشـته خود را در جوانی بـه یاد آوردند‪.‬‬

‫امپراطـور خنـدان و اردوان بـه شـگفتی که گرا و نیت امپراطور باخبر شـده بود‪ ،‬به هم نـگاه رد و بدل کردند‪.‬‬
‫همانگاه گشتاسـب شـاه شـادگونه دیده سـوی سـپند چرخاند‪ ،‬در پي آن در آخر به سـپند رو کرد و بشاشـانه‬
‫گفت ‪ :‬سـرزمين پارس سـالیان فرو مرده ای بیش نیسـت‪ ،‬تهي از رو ِح شجاعت شده‪ ،‬مي خواهم جان ببخشایی‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪138‬‬
‫و روح بـر تـن ایـن مـرده بدمـی‪ ،‬که تنها رو ِح شـجاعت‪ ،‬این پیکره از حال رفتـه و بی جان را زنـده نخواهد کرد‪.‬‬

‫سپند چشمانش گشوده تر شد‪ ،‬دوباره گفت ‪ :‬چگونه سرورم‪.‬‬

‫چشـمان امپراطـور بيانگـر هزاران آمال و آرزو بود و سـوداهای بیکران در اندیشـه اش بیـداد می کرد‪،‬‬
‫کمي در فکر رفت و در پي آن گفت ‪ :‬سالهاسـت ميدان رزم پارسـيان پیکا ِر قویان را به خود نديده‪ .‬آري سـه‬
‫شـير درنـده بـراي مبـارزه در رزمگاه کهن مهيا ميشـود و آمـاده نبرد با تو‪ .‬افـزون بر آن ايـن يک آزمون‬
‫اسـت‪ ،‬بايد از اين آزمون که خود يک نوع تنبيه و سـنجش اسـت سـر بلند بيرون آيي‪.‬‬

‫ِ‬
‫انگشـت‬ ‫سـپند بـی آنکـه‪ ،‬کمی کـژی و اندکی لـرزش در چهره اش نمايان شـود‪ ،‬بـا حالتی پایا و پایدار‪،‬‬
‫قبـول بـر ديده گذاشـت گفت‪ :‬بـا کمال ميل مـي پذيرم‪.‬‬

‫امپراطور با ديدن چهره آرام او غرق در شـگفت شـد و با تکان سـر خود گفت‪ :‬فردا همگي تماشاگر نبرد‬
‫تو خواهيم بود يا تو طعمه شـيران ميشـوي و يا‪.......‬فرزند من‪.‬‬

‫در اين ميان اردوان آشـوبناک قدم به جلو گذاشـت و گفت ‪ :‬من جاي سـپند از شـما پوزش مي خواهم‪،‬‬
‫قلم عفو و بخشـایش بر گناه او بکشـید‪ ،‬جوان بوده و نا آزموده‪.‬‬

‫امپراطـور در برابـر سـخن اردوان‪ ،‬خنـده اي تلخ بر لب نهاد‪ ،‬با کمی درنگ گذشـته را به دیده و اندیشـه‬
‫خود آورد و گفت ‪ :‬ای پهلوان اکنون که به اینجا رسـیدی‪ ،‬چه مقدار دلیری کردی ؟ جسـورانه شـر و شـور‪،‬‬
‫آشـوب و غوغا‪ ،‬داد و بیدادها فرو نشـاندی و بی پروا جوش و خروشـها خواباندی‪ ،‬گرده هزاران شـیر بر‬
‫خـاک ماالنـدی‪ ،‬پـوزه هـزاران هـزار گردنکـش کـه جهان از نـام و آوایشـان بر خود مـی لرزیـد را بر خاک‬
‫خفت کوباندی‪ .‬بی انتها زخم برداشتی و به خاک و خون افتادی‪ .‬ناگسیخته تیر نشاندی و جوشن دراندی‪،‬‬
‫لحظه ای آرام ننشسـتی‪ .‬در صدها آوردگاه بسـان نره شـیری تک و تنها‪ ،‬یکه تازی و میدان داری کردی‪،‬‬
‫آری جان بر کف گذاشـتی و خطرگاهها پشـت سـر نهادی و شرف را به انتها و غیرت را به نهایت رساندی‪،‬‬
‫تا به این مقام رسـیدی که جهان حیرا ِن نام و آوازه ات می باشـد‪ ،‬خود می دانی به واالیی رسـیدن سـخت‬
‫اسـت و راهی هزار پیـچ را باید پیمود‪.‬‬

‫سـپس به اردوان نزدیکتر شـد و با چهره ای سرشـار از بشاشـت با نوش خنده ای گفت ‪ :‬گر او از عهده اين‬
‫کار بر نيايد به سـزاي عمل خود ميرسـد‪ ،‬عالوه بر آن‪ ،‬شـيرهاي درنده حريفاني ناچيزند در مقابل دشمنان اين‬
‫سـرزمين‪ .‬اگر نتواند سـزاوار تخت نيسـت‪ ،‬اگر هم فرازمند از اين آزمون بيرون آيد سـزاواري خود را به همگان‬
‫نشـان داده‪ ،‬ای مرد که پهلوان دورانی و بر خوی من به تمامی آگاهی‪ ،‬من فرزند حق نمی خواهم‪ .‬سـپس دسـت‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪139‬‬
‫سـوی تخت آخت و گفت ‪ :‬آنسـت که فرزند خلف و راسـتین می خواهد‪ ،‬این جوان مي تواند با شـجاعتش خود‬
‫را به ما فرنوده کند(ثابت)‪ ،‬سـپس کمی از جوش و خروش آوای خود کاسـت و گفت ‪ :‬اينطور نيسـت اردوان ؟‬
‫اردوان کـه هـوده و حـق‪ ،‬راسـتی و درسـتی را در گفتـار امپراطور می ديد‪ ،‬اسـتوار گفـت ‪ :‬گفتارتان به‬
‫تمامی متین اسـت و با راسـتینگی همسوسـت‪ ،‬سـرورم‪ .‬اما سه شیر زیاد اسـت‪ ،‬گذشته یالن به پیکار یک‬
‫شـیر یا دو شـیر می رفتند کسـی تا کنون همزمان با سـه شـیر گالویز نشـده‪.‬‬

‫گشتاسـب شـاه‪ ،‬که میان بزرگان و بلندپایگان بود‪ ،‬سراسـر حاضران آن بارگه را به دیدۀ خود جای داد‬
‫و وانگه دسـت افراخت و سـه انگشـت خود را به همگان نشـان داد و گفت ‪ :‬یک شـیر برای شـجاعت‪ ،‬شـیر‬
‫دیگـر بـرای لیاقـت‪ .‬وانگه درنگی نمود و چرخید و به اردوان و سـپند که دوشـادوش هم بودند خیره شـد و‬
‫گفـت ‪ :‬آخرین هم بـرای عدالت‪.‬‬

‫اردوان سر فرو افکند و به نشانۀ احترام و پذیرش فرمان قدمی به عقب نهاد‪.‬‬

‫سـپند با شـنیدن این سـخنان به هیجان آمده بود و میل شناسـاندن سرشـت خود را به دیگران داشت‪،‬‬
‫که جوانی هوسـکار و طمع کیش نیسـت و نیرنگ و تزویری نیز در کارش نمی باشـد‪ ،‬خطاب به امپراطور‬
‫گفت ‪ :‬سـرورم من براي تخت و تاج به اينجا نيامده ام من جوياي حقیقت هسـتم‪ .‬سـپس رو به اردوان کرد‬
‫و به او گفت ‪ :‬پهلوان سـزاي من اينسـت و هيچ باکي ندارم‪.‬‬

‫امپراطور درحاليکه به زمين مي نگريسـت با آهنگي متين گفت‪ :‬حقيقت آشـکار خواهد شد‪ ،‬اکنون سپند‬
‫بـرو بـراي اسـتراحت‪ .‬آنگاه رو به درباريان کرد و گفت ‪ :‬همگي مرا به غيـر از اردوان تنها بگذاريد‪ ،‬در ضمن‬
‫به تمامي مردم پايتخت بگوييد که به ميدان نبرد بيايند و تماشـاگر اين مبارزه بين شـيران شـوند‪.‬‬
‫در حاليکه دسـت بر ریش سـپید خود می کشـید‪ ،‬سـر به باال گرفت و خيره به آن نقش روي ديوار شـد‬
‫و با شـعفي بي پايان با خود زير لب گفت‪ :‬وقت آن رسـيده که بار ديگر با نمايش شـجاعت و دالوري‪ ،‬روح‬
‫را در آن آوردگاهِ خفته در خود‪ ،‬بدميم‪.‬‬

‫تمامـي بـزرگان که غرق در شـعف آميخته در شـگفتي فـراوان بودند‪ ،‬بـارگاه را زمزمه کنـان ترک مي‬
‫گفتند‪.‬هنگاميکه که آرتاباز در زمان ترک‪ ،‬شـانه به شـانه سـپند قرار گرفت‪ ،‬درحالیکه چشمانش از کینه می‬
‫درخشـید‪ ،‬به ريشـخند و صدايي آرام که ندای نفرت در آن نجوا می نمود‪ ،‬به سـپند گفت ‪ :‬شـک ندارم جوان‬
‫دروغگو و ترفندکار که طعمه شـيران خواهي شـد‪.‬‬

‫سپند متحير از سخن نيشدار او بود‪ ،‬خندان گفت‪ :‬خواهي ديد‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪140‬‬
‫از طرف ديگر امپراطور و اردوان تنها ماندند و سـپس امپراطور از اردوان پرسـيد‪ :‬چطور دانسـتي که او‬
‫فرزند من ميباشـد شـايد دروغي و حیله ای بيش نباشـد‪.‬‬

‫اردوان نمي توانسـت حقيقت را به شـاه بگويد که در عالم خيال سـيمرغ به او گفته‪ ،‬به صالح ديد که به‬
‫امپراطور چنين بگويد‪ :‬از کودکي من مواظب او بوده ام‪ ،‬زيرا فهميدم که در دربار دشـمنان بسـیار در کمين‬
‫اویند‪ ،‬و او را از چنگال اهريمناني که ميخواسـتند به طعمه گرگان بسـپرند‪ ،‬رهانیدم و به شـمال سـرزمين‬
‫پـارس و بدسـت خانواده ايي سـپردم و در طـول اين مـدت از او با خبر بودم‪.‬‬

‫امپراطـور از شـوق‪ ،‬اشـک از چشـمانش جـاري بـود بـا نوایی دلکـش و دلنواز بـه او گفت‪ :‬ا سـپاس و‬
‫سـتایش بـر تـو ای نامـدار‪ ،‬که گمشـده مرا بـه مـن بازگرداندي‪.‬‬

‫اردوان که براسـتی در بازگرداندن او نقشـی مهم داشـت‪ ،‬اما شـرم از کج گفتاری خود داشـت ولی چاره ای جز‬
‫این نداشـت که شرمسـار سـر فرو افکند و گفت ‪ :‬اين کار نه تنها براي شـما بلکه براي اين ملک مقدس کرده ام‪.‬‬

‫اردوان سـرخوش از آن بـود کـه بـاز توانسـته امپراطـوري پـارس را از چالشـي بزرگ نجـات دهد و با‬
‫سـرحال و خوشـحال از بارگاه به بيرون زد و تصميم گرفت فرزندانش را با سـپند آشـنا کند و به سـوي‬
‫سـپند روانه شد‪.‬‬

‫اردوان به نزد سـپند رفت و گفت‪ :‬شـاهزاده پارس شـب پيش از نبرد را بر سـر سـفره ما بنشـين‪ ،‬ناني‬
‫بـر خوان ما بشـکن (مهمان مـن باش )‬

‫سـپند پر شـور و با حالتي سرشـار از اشـتياق دعوت پذیرفت و به گرمی گفت ‪ :‬اوه‪ ....‬خيلي مشـتاقم اي‬
‫پهلوان‪ ،‬ميزباني جنگجو ترين مرد جهان بر من افتخارسـت‪.‬‬

‫و آنها به هم پيوسـتند و راهي خانه مهسـت فرزند اردوان شـدند‪ ،‬پس از رسـيدن‪ ،‬اردوان فرزندانش را‬
‫با او آشـنا کرد و از او خواسـت که شـب مبارزه را در منزل او بماند و آنها همگی سـر یک سـفره نشـتند و‬
‫با يکديگر به گفتگو پرداختند‪.‬‬

‫سپند نيز از او پرسيد‪ :‬اي پهلوان تو چگونه ماجراي مرا از پيش مي دانستي‪.‬‬

‫اردوان ‪ :‬در آينـده روشـن خواهـد شـد‪ ،‬اکنـون تو بايد به انديشـه مبارزه فردا باشـي‪ ،‬می پنـداری که از‬
‫عهـده اين آزمـون برايي ؟‬

‫سپند با خونسردي کامل به هزار یقین با آهنگی محکم گفت ‪ :‬نگران نباش پهلوان به همگان ثابت خواهم کرد‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪141‬‬
‫که فرزند خلف امپراطور و شجاعترین فرزند اين ملک می باشم و سزاوارترین سریرنشین پارس خواهم بود‪.‬‬

‫اردوان سـري پـر حسـرت تـکان داد و با گفتاري دريغناک گفت ‪ :‬سـاليان اسـت کـه زورآوری تن دار به‬
‫آوردگاه براي مبارزه با شـيران نرفته‪ ،‬در زمانهاي گذشـته اين رسـم در سرزمين پارس ميان رزم آورانش‬
‫مرسـوم بـود ولـي انـگار که اين ملک دگر فاقد جنگاوران شـيردلي ميباشـد که قـدم در اين ميـدان بگذارند‪،‬‬
‫گويـي کـه نسـل آنهـا به پايان رسـيده‪ ،‬آخرين آنهـا خود امپراطـور و پيـش از آن من بـوده ام ولـي کار تو‬
‫مشـکل تر از ما ميباشـد زيرا تو بايد با سـه شـير در آويزي ولي در گذشـته دو يا يک شـير مرسـوم بود‪.‬‬

‫خوی شـجاعت در ذات سـپند نهادينه بود‪ ،‬بي هول و تکان و با رويي تهي از هر اضطراب و تشـويش‬
‫گفـت‪ :‬سـپيده دم فـردا همـگان خواهند ديد که نسـل جنگاوران پارسـي از ميـان نرفته و من بار دگـر آنها را‬
‫زنده خواهم کرد‪ ،‬زيرا که اين ملک براسـتي سـرزمين شـيران ميباشـد‪.‬‬

‫اردوان و سـپند زانو به زانو هم نشسـته بودند‪ ،‬اردوان سـرخوش و سـرحال دسـت بر پای او کوبید و‬
‫همچو شـیرپیره ای که کوله باری از شـجاعت را بر دوش داشـت‪ ،‬خوش نگاهی به چشـمان دریانژادِ سپند‬
‫نمود که همچو تازه واردان می خواسـت پا در دنیای دالوری نهد‪ ،‬وانگه زبان پند گشـود و گفت ‪ :‬براسـتي‬
‫قلب تپنده سـرزمين پارس اين آوردگاه کهن اسـت‪ ،‬شـجاعت نيز خونيسـت که از آن قلب به تمامي رگهاي‬
‫پيکـر ايـن امپراطوري دميده ميشـود‪ .‬وانگه لختي خامـوش ماند و افزود‪ :‬بايـد کاري کنيم که اين قلب ديگر‬
‫خفاش خفت به قصد خونخوارگی سـوی سـرزمین پارس‬ ‫ِ‬ ‫هيچـگاه از تپش نایسـتد‪ ،‬کـه در نبود ُکنداوران‪،‬‬
‫پـر خواهـد گشـود‪ .‬وجـود اين میدان براي آنسـت که پايداریِ شـجاعت به خطر نيوفتد‪ ،‬و ريشـه شـجاعت‬
‫هيچگاه از بيخ و بن خشـکانيده نشـود‪ .‬شـجاعت بزرگترين نعمتي ايسـت که مادر دهر به بهترين فرزندان‬
‫خـود داده‪ ،‬زيـرا کـه خـود بـه آن نیـاز دارد‪ .‬آري شـکوه و شـوکت شـير اسـت که سـبب چرخش هسـتي‬
‫ميشـود بـه غيـر آن کفتـاران‪ ،‬جهـان را به دنـدان کينه خواهنـد دريد‪ ،‬پس جـوان قدر شـجاعتت را بدان که‬
‫بـي دليـل در ذاتـت نهاده نشـده‪ .‬وانگه بـر قوت گفتار خود افـزود و گفت ‪ :‬ايـن چرخ شـيرگردون و روزگار‬
‫شـيرآفرين به شـجاعت شـير زنده است جوان‬

‫سپند نيز بي سخن سر تاييد تکان ميداد‪.‬‬

‫سـپس اردوان به پا خاسـت و گقت ‪ :‬حال برو اسـتراحت کن که فردا هنگاميکه خورشـيد خنجرش را از‬
‫ِ‬
‫ظلمت نيام برهاني‪ .‬سـپند براي اسـتراحت به آرامجاي رفت‬ ‫نيا ِم ظلمت برکشـد تو نيز بايد بر ِق تيغت را از‬
‫و در انتظار فردا‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪142‬‬

‫نبرد با شيران‬

‫در همـه سـو و همه جـا هياهويـي در شـهر براه بـود ‪ .‬گويي شـهر پـس از سـاليان بی‬
‫جانـی دگربار زنـده گردید‪.‬‬

‫در گوشـه و کنار شـهر به هر راسـته‪ ،‬سـخن از شـاهزاده اي مي رفت که سـاليان دور از دربار بوده‪ .‬توده‬
‫هاي بیشـمار از مردم گروه گروه‪ ،‬فوج فوج راهي رزمگاه بزرگ پارسـيان بودند که تنها براي پيکار پهلوانان‬
‫ِ‬
‫ضربات‬ ‫از دوران کهن بنا شـده بود‪ .‬ولي مدتهاسـت که جنگاوري پا در آن ننهاده تا با نعره های شـجاعانه‪،‬‬
‫کاری و کوبنده‪ ،‬خروش و یورشـهای توفنده قدرت نمايي کند‪ ،‬و زمین و زمان را به شـور و شـوق اندازد‪.‬‬

‫اردوان و سـپند نيز ترک خانه کردند و براه افتادند و رسـم بر اين بود که مبارز بدسـت آرتاباز فرمانده‬
‫گارد فناناپذيرها سپرده شود تا او را از راهي جداگانه به ميدان نبرد برساند‪.‬‬

‫درميـان راه‪ ،‬آن دو یـل هـر دو بـر مرکب آرام آرام در حرکت بودند‪ ،‬که اردوان به سـپند گفـت‪ :‬اي جوان‬
‫بايد بداني که گر از نسـل شـاهان کیانی هسـتي‪ ،‬زورآوران بسيار از خاندان تو در اين آوردگاه جنگيده اند و‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـربلند بيرون آمده اند و تو نيز بايد نشـان دهي که از آن تبار ميباشـي‪ .‬مرداني که در کل عالم يگانه‪3‬اند‪14‬‬
‫و زیبنده سـلطانی و پادشـاهی شایسته شـان می باشـد‪ .‬بدان‪ ،‬در اين گيتي پهناور اين رزمگاه زبان زد همه‬
‫دوران بوده و هيچ يک از گردنکشـان و سرکشـان عالم نتوانسـته اند در اينجا پيروز بيرون بيايند به غير از‬
‫مرداني از ديار پـارس‪ ،‬فراموش مکن‪.‬‬

‫سـپس سـپند با سري افتاده بر روي اسب سـخنان اردوان را مي شنيد‪ ،‬آهسته سر خود را برافراشت و‬
‫گـردن سـوي اردوان چرخانـد و بـا خنـد ه اي گفت‪ :‬پهلوان مرور ايام به همگان خواهد گفت که من سـر آمد‬
‫همۀ يالن جهان ميباشـم و از همه پيشـي خواهم گرفت‪ .‬سـوگند ميخورم تا هنگامیکه دريا مواج ميباشـد‬
‫و تابـش خورشـيد بـر سـر ما مي تابـد‪ ،‬نام من فراموش نشـود‪ ،‬اي پهلوان بـه دقت نگرندۀ رویـداد امروز و‬
‫نظارگر رخدادهای فـردایِ من باش‪.‬‬

‫اردوان از ايـن غـرور خشـنود شـد‪ ،‬ولـي از جهتـی نگـران و بـه او گفـت‪ :‬اي يل بي همتـا می دانم بنا بـه نهاد و‬
‫پیرو خوی و سرشـتت سـخن می گویی‪ .‬اما همین ذات یکتایی که روزگار در شـجاعان نهاده غرورآفرین نیز می‬
‫باشد(سـبب غرور) و سـبب کبری سـنگین می شود‪ .‬سخنت استوار اسـت و به محکمی کال ِم جنگاوران نامدار می‬
‫باشـد‪ .‬امـا از تـو درخواسـتي دارم‪ ،‬که هيچگاه اجازه مده‪ ،‬تکبر بر غـرورت چيره گردد‪ .‬اگر غرور بـه انحراف رود‬
‫آتش کبر به شـراره خودپرسـتی‬ ‫بـه تکبـر تبديـل ميشـود و بدان که‪ ،‬فاصله بسـيار اسـت بين غـرور و تکبر‪ ،‬که ِ‬
‫زبانـه خواهـد کشـید و تنها سـوزاننده ت ِن خویش اسـت‪ .‬فراموش مکـن غرور تا انـدازه ايي براي آدمي مفيد اسـت‬
‫ولـي اگـر از يـک مقـدار فراتـر رود‪ ،‬تو در منجالبي دسـت و پا خواهي زد که خود براي خويشـتن مهيا کـرده اي و‬
‫رهایی از آن هرگز میسـر نیسـت‪ .‬آن منجالبِ تکبر و خودپرسـتي ميباشـد‪ ،‬يادت باشـد که هر کدام از ما سازنده‬
‫زندگـي خـود مـي باشـيم و با صدايي رسـا افزود‪ :‬مغـرور به آن باش کـه مغرور به خود نشـده اي‪.‬‬

‫همانگونـه کـه اردوان مـی گفت‪ ،‬سـپند بنا به ذاتي کـه روزگار در او نهاده بود سـخن گفته بـود‪ ،‬بي ادعا‬
‫سـر تـکان داد و گفـت ‪ :‬بـي شـک‪ ،‬اردوان به پند تو گوش خواهم سـپرد‪.‬‬

‫و آنهـا راهـي شـدند تا به محوطه پشـتين کاخ رسـيدند و آرتابـاز که در ميـان گروهي از سـواران بود‪،‬‬
‫بـدون هیـچ کرنـش و احتـرام خطاب بـه آنها گفت‪ :‬امپراطـور مي خواهد شـما را ببيند‪.‬‬

‫آنهـا بـه نـزد امپراطور کـه در محوطه اصلي کاخ ايسـتاده بود‪ ،‬رفتند گويي او از همگان بيشـتر شـتاب‬
‫ديـد ِن جنـگاوري ايـن جـوان تازه وارد را داشـت‪ .‬بي حوصله و ناشـکیبا در محوطه کاخ قـدم برمي نهاد که‬
‫آمدن سـپند و اردوان را ديد‪.‬اردوان و سـپند به مقابل او رسـيدند و دسـت بر يال مرکب انداختند و به پايين‬
‫آمدنـد و کرنـش کردنـد ودر پي آن گفتند ‪ :‬درود بر شاهنشـاه بزرگ‪.‬‬

‫امپراطـور بـا نگاهـي کـه در وادي شـک و يقيـن در مـي غلتيـد و پياپـي نفـس عمیق بر ميکشـيد که خبـر از‬
‫اضطراب و بیقراری او مي داد‪ ،‬بي مقدمه خطاب به سـپند گفت‪ :‬روزي دشـوار در انتظار توسـت نه تنها تو بلکه‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪144‬‬
‫بـراي همـه ما‪ .‬همانگاه دسـت بـه افالک افراخت و جهان را نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬در سراسـر گيتي چه آنهايي که‬
‫خير و صالح و چه آنهايي که نابودي و پاشـیدگی ملک پارس را خواهانند‪ ،‬دیده از کردار امروز تو بر نمی دارند‪.‬‬

‫سـپس امپراطـور سـر تـا به پـاي او را دقيق و عمیق بر انداز کرد‪ ،‬زمانیکـه آرامی و خونسـردی او را دید‪،‬‬
‫درحالیکه خود از هیجان توا ِن نفس بر آوردند نداشـت‪ ،‬به حیرت افتاد و از سـپند پرسـيد ‪ :‬آيا هراسـي نداري ؟‬

‫سـپند نه نفسـي تند داشـت و نه قلبي تپنده‪ ،‬با آسـودگي و جسارتي سـنگین‪ ،‬با آهنگی هموار گفت ‪ :‬بي‬
‫وهـم و گمـان خيـر‪ .‬سـپس خنده به لب آورد و همراهان را نگريسـت و گفـت ‪ :‬در آيين من واژه هايي همچو‬
‫بيـم و هـراس بـي رنگ اسـت‪ .‬آري در دنياي من هنوز رویدادی نتوانسـته روح در تن بـي جان بيم و هراس‬
‫بدمد و آن را به جوالن در آورد تا بر من خودنمايي کند‪ .‬ترسـندگي بي معنيسـت بر من‪.‬امپراطور با شـنيدن‬
‫ايـن سـخن از سـپند دريافـت که تا کنون‪ ،‬اين جوان بیـم و باک‪ ،‬ترس و هـراس را نيازموده‪ ،‬که سـر خود را‬
‫بـه پاييـن تـکان مـي داد گفـت‪ :‬که اين طور‪ ،‬ولي بايد باک باشـد‪ .‬سـپند‪ ،‬به عقيـده من‪ ،‬تو می بایسـت از يک‬
‫امـر مهـم واهمه داشـته باشـي وآن هم شکسـت اسـت‪ ،‬بدان که ترس از شکسـت يکـي از مهمترين عوامل‬
‫ميباشـد که تـو را به فرازمندیهای بزرگ مي رسـاند‪.‬‬

‫سـپند کـه خـود را همـواره در آزمـون و سـنجش مـی دیـد‪ ،‬مقتدرانه در جـواب گفت‪ :‬چه خوبسـت که‬
‫هيچگاه به شکسـت نيانديشيم سـرورم‪.‬‬

‫امپراطـور نگاهي بـه اردوان کـه خموش ايسـتاده بـود کرد و گفـت‪ :‬غير ممکن‬
‫اسـت و محـال‪ .‬دریـن روزگار در چرخـش میـان سلسـلۀ زمان نمی شـود از شکسـت دوری جسـت‪ .‬زيرا‬
‫شکسـت يک امر اجتناب ناپذير در دوران حیات هر کس اسـت و براي همه ما وجود خواهد داشـت‪ .‬شـاه و‬
‫گـدا هـم بـراي آن معنا ندارد و تنها راه چیرگی بر آن تنها ترس اسـت‪ .‬بله هراس از شکسـت موجب افزايش‬
‫همت و پشـتکار و جسـارت تو خواهد شـد‪ ،‬اميد دارم که اين پند براي تو مفيد باشـد‪.‬‬

‫سـپند که نمي دانسـت امپراطور در چه مورد سـخن ميگويد‪ ،‬راهي جز پذيرفتن گفتار او نداشـت‪ ،‬زيرا‬
‫آن جـوان تـا کنـون نه ترس و نه شکسـت را ديده بود‪ ،‬چطور مي توانسـت از چيـزي که برايش معنا ندارد‪،‬‬
‫بترسـد‪ .‬بناچار سـ ِر احترام فرو افکند و گفت‪ :‬بي ترديد همين طور خواهد بود‪.‬‬

‫امپراطور با نگاهي که آرزوي پيروزي براي سـپند در آن مشـهود بود‪ ،‬دسـت را بسـوي او تکان داد و‬
‫ِ‬
‫نمايش قدرت تـو بي تابي ميکنيم‪.‬آرتابـاز او را آمـاده کن‪.‬‬ ‫گفـت‪ :‬حـاال بـرو آماده نبرد شـو‪ ،‬که بـراي‬

‫ِ‬
‫انگشت اطاعت بر روي ديدگان گذاشت و گفت ‪ :‬امر و فرمان از ان شماست سرورم‪.‬‬ ‫آرتاباز نيز‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـپس آرتاباز و سـپند براي آمادگی راهي شـدند‪ ،‬اردوان به همراه امپراطور با هيئت شاهنشاهي از‪5‬کاخ‪14‬‬
‫سوي ميدان نبرد روان گردیدند‪ ،‬و زمانيکه گردونه شاهنشاهي وارد آنجا شد يکسره مردمان از جاي خود‬
‫برخاسـتند و به احترام و گرامش او سـکوت اختيار کردند تا آنها به جايگاهي که مشـرف بر تمامي ميدان‬
‫بود رفتند و شـاه بر تخت خود تکيه زد و کمي پايين تر از او اردوان در کنار او نشسـت و تمامي سـرداران‬
‫و درباريـان‪ ،‬بـزرگان‪ ،‬بلنـد مرتبـگان جملگي به ترتيبِ وقار و منزلت بر جاي خود نشسـتند و بـر آن ميدان‬
‫که در انتظار ديدن شـجاعت پس از سـاليان بود با هيجان نگاه خيره کردند‪.‬‬

‫مکانـي خالـي در ميدان نبرد ديده نمي شـد گويي همه مردم ریز و درشـت‪ ،‬براي ديـدن نبرد آمده بودند‬
‫و هياهوي زيادي پس از جلوس شـاه بر آوردگاه برقرار شـد‪.‬‬

‫آرتاباز که به همراه سـپند بود‪ ،‬در نزديکي آوردگاه ناگهان افسـار پس کشـید و در جاي خود ايسـتاد‪.‬‬
‫و در پي آن دسـتش را به حالت فرمان تکان داد که بيکباره در چند قدمي آنها‪ ،‬زمين دهان گشـود و داالني‬
‫غارگونه براي آنها آشـکار گشـت‪ .‬سـپند متحير افسـار به دسـت خيره به سـياهي درون آن غار شـد‪.‬آنگاه‬
‫آرتاباز از مرکبش به پايين جسـت و سـپند نيز دسـت از لگام رها و رکاب تهی کرد (پایین آمدن از اسـب)‬
‫و بدنبال او به درون داالن وارد شـدند‪ .‬و راه برايشـان نمايان مي گشـت بواسـطه مشـعلهاي آتشين که در‬
‫دو طـرف آن دهليـز بـر ديـوار تکيه زده بودند‪ .‬در انتهاي آن‪ ،‬نور کمي سـو سـو مي کـرد و هرچه که به آن‬
‫نزديـک مـي شـدند‪ ،‬بر قـوت آن تابداریِ نور افزوده مي شـد تا سـرانجام آنها به دخمه دايره شـکل بزرگي‬
‫درآمدند که درون آن جوشـنهاي پوالدين‪ ،‬خودهاي آهني‪ ،‬انواع شمشـيرهاي برنده و دشـنه و خنجر‪ ،‬نيزه‬
‫هاي کوتاه و بلند‪ ،‬سـپرهاي چرمين و پوسـتين و انواع کمانها به چشـم مي خورد‪.‬‬

‫سـپس آرتاباز که در اين مدت بي سـخن سـپند را به آنجا آورده بود‪ ،‬چپ نگاهي به سـپند کرد و گفت‪:‬‬
‫برگزیـن آنچـه که می خواهی‪ ،‬هرگونه وسـيلۀ مرگ آفريـن که بخواهي در اينجا ياقت ميشـود‪ .‬و به حالت‬
‫تحقير افزود‪ ،‬البته اي جنگجو روسـتايي‪ ،‬نخست بايد جوشن برتن کني‪.‬‬

‫سـپند با کمي درنگ‪ ،‬سـخن او را در انديشـه سـنجيد و در جواب نيش او گفت ‪ :‬به گمان من جوشـن و‬
‫خـود و خفتـان يـک کردا ِر کودکانه اسـت و برای جنگجویانی که پوسـتی به لطیفی کودک دارند‪ ،‬می باشـد‪.‬‬
‫و با نيم خنده اي چشـم در چشـم آرتاباز نهاد و گفت ‪ :‬آرتاباز اينطور نيسـت ؟‬

‫ِ‬
‫شـگفت بي پروايي و جسـارت او بود‪ ،‬و بی باکی سـپند همچو آتشی سوزان سخت وجود او‬ ‫آرتاباز در‬
‫را مـی آزرد کـه گفـت ‪ :‬بيـش از حد به خود مي بالي نيروپرسـت (کسـي کـه به نيروي خود مي بالد)‪ .‬شـک‬
‫نـدارم کـه در انتهـاي روز‪ ،‬ايـن آوردگاه شـاهد جدالـي ديگر خواهد بـود آري قدرتنمايي الشـخوران و پس‬
‫ماندهخواران بر سـر الشـه ات‪ ،‬آن زمان اسـت که بر سـر نعش بي جانت خواهم آمد و تماشـاگ ِر تکه تکه‬
‫شـد ِن غـرورت زير دندان فرومايـگان خواهم بود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪146‬‬
‫سـپند در جـاي خود ايسـتاد و رو بـه ارتاباز کرد و قدم سـوي او نهـاد و درحاليکه انتهاي قامت‬
‫آرتاباز تا سـينه سـپند بود که سـپند دسـت بر زير چانه او انداخت و نگاه به نگاه او گذاشـت‪ ،‬در اين‬
‫حال نفسـی ترسـبار از سـينه ارتاباز آشـکارا بر مي خاسـت و بر صورت سـپند مي نشست که در‬
‫ن بي باک‪ ،‬نگاهي عميق به قد و قامت او کرد و خندان گفت‪ :‬اي مرد افسارگسسته‬ ‫آخر سپند آن جوا ِ‬
‫و خنجرزبـان (بدرفتـار و بـد زبـان)‪ ،‬نمي دانم بي دليل در چشـمانت کينه سـنگيني ميکند و آتشـي‬
‫پنهـان درونـت را مـي سـوزاند و گفتارت گوشـه دار اسـت (دشـنام)‪ .‬اي مرد‪ ،‬چرا ناگسـيخته دندان‬
‫نشـان مـي دهـي‪ ،‬مـن که هنوز بر تو ناآشـنا هسـتم اين مقـدار بغض از براي چيسـت ؟ بـه روزگار‬
‫اطمينان مکن‪ ،‬دنيا چرخ دارد‪ .‬فردا را به شـک ببين‪ ،‬دير پيوند (تندرو) نباش‪ ،‬شـايد سـرورت شـوم‬
‫و بـدانمرو رِ ايـام به آدم تشـنه چشـم (آزمنـدان) وفـا نمي کند ‪.‬‬

‫سـپس بـا کمـي تامل در ادامه سـخن خود گفت ‪:‬مـي خواهم پرده از اسـرار رازي گران برايت بگشـايم‪،‬‬
‫مـي داني آن چيسـت ای مرد؟‬

‫ترس به سـرعت تمام وجود آرتاباز را در بر گرفت‪ ،‬چون مي دانسـت اگر بادِ خشـم آن جوان گريبانش‬
‫را بگيرد‪ ،‬در آن دهليز کار دسـتش خواهد داد و به مشـکل خواهد افتاد‪ ،‬او که مردِ رنگ و نیرنگ و ریا بود‪،‬‬
‫کمي از کينه سـخنش کاست و گفت ‪ :‬نه بگو آن چيست؟‬

‫سـپند دسـت از زير چانه لرزان او برداشـت و نگاهش را به سـوي شمشـيري خيره کرد و گفت ‪ :‬بسيار‬
‫خرسـندم که ديگران چشـ ِم کينه و زبا ِن نفرت بر من مي گشـايند‪ ،‬گفتار پر حسـد نشـانگ ِر برتري منسـت‪.‬‬
‫آري آن زمـان در مـی یابـم کـه ویژگـی ناهمتـا در من اسـت‪ ،‬که ديگران تهـي از آنند‪ .‬و بي ترديـد و به هزار‬
‫یقین پس از اتمام نبردِ امروز‪ ،‬بر تنگ نظري تو افزوده خواهد شـد که براسـتي برتري و رجحان با رشـک‬
‫و حسـد ديگران آشکار ميشود‪.‬‬
‫سـپس بکلـی روی از او سـوی سلاحهای خفته در آنجـا گردانـد و آرام گفت‪ :‬اکنون آرتابـاز حرف کم‬
‫گوي بگذار سلاحي بـر گزينم‪.‬‬

‫آرتابـاز از غضب بسـيار در خود می جوشـید‪ ،‬اما ناتـوان در برابر آن جوان بـود‪ ،‬به ناچار آبي بر غيظ‬
‫(خشـم) بـي انتهـاي خود ريخت و آتش کينـه اش را پنهان نمود و گفت ‪ :‬حـال چه مي خواهي ؟‬

‫سپند دستي از بي اعتنايي بسوي او تکان داد و گفت ‪ :‬خود بر خواهم گزید‪.‬‬

‫سـپس سـوي آن شمشـيري رفت که چشـم از آن بر نمیداشـت‪ ،‬آري از ميان تمامي ابزارهاي جنگي به‬
‫پهناورترین شمشـير که بسـيار بلند و لبه پهني داشت اشـاره کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪7‬‬
‫گويي‪14‬‬ ‫آرتابـاز بـه يکبـاره اختيـار را از کـف داد و قهقهـه اي رسـا آميخته با تحقير سـر کشـید و گفـت‪:‬‬
‫ناتجربـه کاري‪ ،‬نمـي دانـي که آن شمشريسـت لنگردار‪ ،‬نه کمـری باریـک دارد و نه نوکی تیز‪ ،‬خمیدگی نیر‬
‫ِ‬
‫چرخش آسـان بر مچ شـود‪ .‬در دم اسـتخوا ِن مچت را به بندهای انگشـتت پیوند می دهد‪.‬‬ ‫ندارد که سـببِ‬
‫آری این شمشـی ِر لنگردار با سـر و سـینه ای پهن دسـتت را از ُسـفت (کتف) به بیرون برمی کشـد‪ .‬تو نمي‬
‫توانـي بـا آن چاالکـی کافي داشـته باشـي و حرکت دسـتت از قائمه پوالدیـن آن عقب می مانـد‪ ،‬و در اندکي‬
‫زمـان آن از کـف مـی دهـی‪ ،‬و تکه هاي بدنت زمين رزمگاه را با رنگ سـرخ خود مزين خواهد کرد‪ .‬همانگاه‬
‫بـر کینـه کالم خـود افـزود و گفت ‪ :‬گويي مهـارت کافي براي جنگيدن را نـداري اي جـوان ناکارديده‪.‬‬

‫اما سـپند بي تفاوت به سـخن او‪ ،‬بسـوي آن شمشـير رفت و آن را بر دسـت گرفت که ناگهان آرتاباز‬
‫بـا چشـماني که ديگر قـادر به حرکت نبـود‪ ،‬با خود بـه آرامي گفت‪ :‬اين امـکان ندارد‪.‬‬

‫آري ‪ ،‬گويـي در دسـتان سـپند شمشـيري نبـود و آن را سـهل و آسـان بـه هزار فن بـه صد جهت می‬
‫چرخاند‪ ،‬و با نيم خنده اي که بر لبان داشـت به آرتاباز نگاه کرد و گفت‪ :‬اي کاش به جاي شـيران با آدميا ِن‬
‫بدکـردار مـی جنگیدم‪ ،‬بدان اي مرد که قدرت آورنده سـرعت ميباشـد و خروشـيد و گفت‪ :‬خونم به جوش‬
‫آمـده زمان نبردسـت‪ .‬مي خواهم پا به پیـکار بگذارم‪.‬‬

‫سـپس غالف آن شمشـير بزرگ را بر کمر بسـت‪.‬آرتاباز که وسعت چشـم و انديشه اش به حدي نبود‬
‫که قدرت سـپند را درک کند‪ ،‬بي سـخن به انتهاي آن دخمه که در سـياهي فرو رفته بود اشـاره کرد و پس‬
‫از درنگـی‪ ،‬آرام گفت ‪ :‬آنجا راهي ميباشـد به آوردگاه‪.‬‬

‫ناگهان تاق باالي سـر آنها شـکاف بر داشـت و آن دهلیز زیر یورش خورشـید قرار گرفت‪ ،‬با تابش خورشيد‬
‫به درون آن دهلیز‪ ،‬پلکاني مارپيچي که بسـوي باال مي رفت از دل آن سـياهي در انتهاي اتاق چهره گشـود‪.‬‬

‫آري آن دهليز زير آوردگاه قرار داشت و بواسطه پلکاني به ميدان نبرد راه مي يافت‪.‬‬

‫سـپس آرتاباز با دسـتانش اشـاره به آن پلکان کرد و خنده اي از تحقير سر داد و گفت‪ :‬اي جوان آخرين‬
‫پلـکان عمـر خـود را پشـت سـر بگذار‪ ،‬زيـرا که ميعادگاه مرگ‪ ،‬در انتظار توسـت‪ ،‬سـپس با خود گفـت ‪ :‬ای‬
‫جوان ابله شـکارنزده بر پوسـتش حسـاب مکن‪ ( .‬بی جهت خود را پیروز مدان )‬

‫تابش خورشـيد که مسـتقيم صورتش را زير پرتو خود نوازش مي داد‬ ‫ِ‬ ‫سـپند بي اعتنا به سـخن او‪ ،‬به‬
‫نگاهي تنگ شـده انداخت‪ .‬گويي خورشـيد او را بسـوي خود فرامي خواند‪ ،‬درحاليکه شمشـير را بر شـانه‬
‫هايـش تکيـه داده بـود‪ ،‬بـا پاهـاي تنومنـدِ خود بر پله هـاي آن پلـکان گام مي نهاد و با آرامشـی که شـوق‬
‫جنگيدن در درون او بيداد مي کرد‪ ،‬بسـوي ان کشـتارگاه کهن مي رفت‪ .‬انگار مي خواسـت پا در جهان ديگر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪148‬‬
‫که از آنش ميباشـد‪ ،‬وارد شـود‪ .‬درحالیکه هزار سـودا در درونش بیداد می کرد‪ ،‬سـرانجام واپسـین پله را‬
‫پشـت سـر گذاشـت و خود را درون ميدان بزرگي يافت‪.‬‬

‫از طرف ديگر‪ ،‬هنگام ورود داد و فريادهاي مردمي که گرداگرد ميدان بزرگ بر طبقات بسيارنشسـته‬
‫يا ايسـتاده بودند بر هيجان محيط مي افزود‪ ،‬که يکباره هياهوي آنها ناگهان تبديل به نو سـکوتي سـنگین‬
‫شـد‪ ،‬گويـي تمامـي مـردم چنين خلقتي را تا به حال نديده بودند‪ .‬عقل و انديشـه شـان سـکوت را مي طلبيد‬
‫تـا هيبـت‪ ،‬هيـات‪ ،‬ابهـت‪ ،‬پيکر‪ ،‬چهره‪ ،‬سـيما‪ ،‬ديدار‪ ،‬وجه‪ ،‬شـکل و شـمايل او را با دقت تمام بسـنجند‪ .‬گويي‬
‫سـکوت نيـز‪ ،‬گفتـار را بـر خود حرام کرده بود تا او را دقيق بنگرد‪ .‬جنگجويي همچو شـيري جـوان که تازه‬
‫پا در ميدان دالوري گذاشـته بود و در پي قدرتنمايي‪ ،‬با يالهاي درخشـان و زرين‪ ،‬و چشـماني که به وسعت‬
‫دريـاي نيلگـون امـوا ِج شـجاعت در آن موج مي خورد‪ ،‬به آنها مي نگريسـت‪ .‬هر کدام بسـان اسـيري که در‬
‫بنـدِ شـوکت آن جـوان افتـاده بودند بـه آرامي و مخفيانه زمزمه کنـان خطاب به یکدیگر مي گفتند‪ :‬آيـا او از‬
‫نژاد آدمي ميباشـد و يا شيريسـت در جامه انسـان‪.‬‬

‫آن جـوان پيـل گام و اسـتوارآهنگ آرام آرام پـا بـه ميدا ِن نبرد گذاشـت و مغرورانه قـدم بر مي نهاد‪ .‬نه‬
‫تنهـا شـوکت آن ميـدان بـر او چيـره نشـد‪ ،‬بلکـه آن ميدان بـود که زي ِر کمندِ شـکوه او سـر خم کـرده و به‬
‫هيجـان افتـاده بـود گويي خـود را اليق شـوکت آن جوان نمي دانسـت‪.‬‬

‫آري او با قامتي رسا و بدني برهنه که عضالت برجسته اش در برابر تابش خورشيد بر يکديگر سايه ميانداخت‬
‫قدم بر مي نهاد و به آسـودگي اطراف را با نگاهي سـطحي و زودگذر مي سـنجيد و در پس آن‪ ،‬او با غرشـي سهمگين‬
‫ت ِن سـکوت را از هم دريد و رشـتۀ افکار را از يکايک تماشـاگران گسالند‪ .‬درحالیکه بازوان و رانهای پیچ در پیچش بر‬
‫تنش لنگر می انداخت سـوي جايگاه قدم بر می داشـت‪ ،‬و با هر قدم سـنگین او خاک از آن آوردگاه به هوا می پراکند‪.‬‬
‫گویـی روی خـاک گرفتـه آن آوردگاه را به شـجاعت خود می شـویید‪ .‬به آسـتانه نزدیک جایگاه رسـید که امپراطور‬
‫و اردوان از آنجا شـورانگیز به هزاران شـوق و شـعف آن جوان را که گویی نشـا ِن افتخا ِر خلقت بود می نگریستند‪.‬‬
‫شمشـير را از شـانه برداشـت و بر نيام منزل داد و در مقابل امپراطور سـر برزمين نهاد و گفت ‪ :‬زیر‬
‫سایه شـما آماده نبردم‪.‬‬

‫امپراطـور نگاهـي بـه او کرد و حيـران به اردوان گفت‪ :‬با يک تا پيراهن عزم ميدان کـرده ! چرا او بي خود‬
‫و خفتان آمده آيا از جانش سـير گشته است ؟‬

‫اردوان که خود سـرور شـجاعا ِن جهان بود‪ ،‬چشـم از او بر نمي داشـت‪ ،‬با دیده ای بی حرکت همراه با‬
‫خنده اي که از خشـنودی و سرخوشـی بر مي خاسـت گفت ‪ :‬گر به غير از اين بود من به دالوري او شـک‬
‫مي کردم‪ .‬از خود بي خود شـد و به قوت صدایش افزود و گفت ‪ :‬اين ویژگی نامداران و سرشناسـان جنگ‬
‫اسـت‪ .‬سـرورم خود ميداني که سرشـت و ذات جنگجويان یگانه از ابتدا متفاوت اسـت‪ .‬روزگار بر تن آنها‬
‫جوشن پوشانيده‪ .‬آنها از درون پوالدينند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪9‬‬
‫افراشت‪14‬‬ ‫سـپس امپراطور که ديگر تاب تحمل بيش از اين نداشـت‪ ،‬نیم خیز شـد و دسـت راسـت خود را بر‬
‫و درحالیکه آوردگاه را در دیده داشـت با هزار هول و هیجان پر قدرت آن را به نشـانه آغاز نبرد فرو افکند‪.‬‬

‫در همين حال سـه نره شـي ِر تناور و تنومند‪ ،‬گرسـنه و درنده را از قفسـها که در جهات مختلف قرارگرفته‬
‫بودند رها کردند و غران به سـوي سـپند حمله ور شـدند‪ .‬سـپند که پیچش آوای های شـیران همچو تازیانه‬
‫ای بود بر روح جنگندۀ او‪ ،‬سـینه سـوی سـفرۀ آسـمان فراخ نمود‪ ،‬نعره ای سـخت مهیب سـر داد که پنجاه‬
‫جهان را در پنجۀ خود فشرد و بر هفت فلک رعشه افکند و آرام و قرا ِر هستی را به پاشیدگی کشاند و ریشۀ‬
‫عرش را از بیخ و بن بر کند‪ ،‬و به حمله ای که صد هزار آفرین در بر داشـت برسـانِ(مانند) آذرخشـی تاخت‪،‬‬
‫و بر آنها هجوم برد‪ .‬شـيرها بسـيار گرسـنه بودند ولي گويي سپند از آنها گرسـنه تر و درنده تر‪ .‬سپند غران‬
‫سـوي شـيري شـد که در روبرويش بود و با تمامي قدرت در هم آويختند و همزمان دو شـير دگر نيز يکي‬
‫بر گرده پريد و ديگري مچ پايش را به دندان کشـيد‪ .‬آري سـه شـير بر پيک ِر سـپند وحشـيانه مي پيچيدند اما‬
‫او با مشـتهاي کشـنده و کوبنده بر جمجعه آنها مي کوبيد که استخوانهايشـان خرد ميشـد و در گوشـت و‬
‫پوستشـان بـه گونـۀ تيـغ‪ ،‬فـرو مي رفت و خون از بدنشـان می گشـود‪ .‬غرش بـا غرش در هم مـي آميخت و‬
‫رزمـگاه را بـه خـون ميکشـيد‪ .‬آري شـیران در حـال اوژنـان(زد و خـورد) و کشـتار بودند‪ .‬غرش هـاي آنان‬
‫فضـاي رزمـگاه را بـه لرزه مي انداخت‪ ،‬و جدال و ِ‬
‫جنگ آنان دم از دوران و قلب از تپندگی یکایک حاضران می‬
‫انداخت‪ .‬دو شـير بر گرده و پاي او مي پيچيدند که سـپند بي تفاوت به آن دو‪ ،‬پنجه بر يال شـير روبه رويش‬
‫فرو برد و در مشـت خود گرفت بي درنگ همچون بره اي‪ ،‬او را بلند و به پهلو به زمين کوفت و شمشـيرش‬
‫را با سـرعتي که زمان اسـير آن بود‪ ،‬عريان کرد و شـکم آن را افقي دريد و شمشير را بر خاک انداخت‪ .‬سپس‬
‫او بـا چشـماني پـر طمـع که مـرگ را فرياد ميکشـيد به جان آن دو شـير ديگر افتـاد‪ .‬دوباره بـه همان طریق‪،‬‬
‫پنجه بر يالهاي شـير پشـتي که برشـانه اش آويزان بود افکند و به جلو پرتاب کرد و مشـتي سـهمگين برسر‬
‫شـير آخريـن کوبيـد که الي پاهايش مي پيچيـد و خون همچـو رودي از آرواره هايش فـواره زد و با خاک آن‬
‫ميدان دسـت پيمان داد و اسـتخوان جمجه اش نيز بر زمين فرو رفت و با خاک يکسـان گشـت‪.‬‬

‫حـال او مانـد و يـک شـير کـه در روبرويش مانده بود و بـا چرخش به گرد خود و غریـدن نیروی حریف‬
‫خود را می سـنجید‪ .‬سـپند بی انکه درنگی کند شـتابان سـوی او شـد‪ ،‬و غرش کنان هر دو به جانب هم هجوم‬
‫آوردنـد‪ ،‬غبـاري قرمـز از خاک زير پايشـان برمي خاسـت گويـي هر دو از يک نـژاد و تيره و راسـته بودند‪ ،‬و‬
‫شجاعتشـان يکسـان بود‪ .‬سـرانجام آن دو وحشـيانه درحاليکه چنگ بر هم ميکشـيدند‪ ،‬به يکديگر پيچيدند‪،‬‬
‫شـیر بر دو پا ایسـتاد دو پنجه بر گردن سـپند افکند‪ ،‬شـیر ایسـتاده تا سینه او قامت نداشـت‪ ،‬سپند با دستان‬
‫سـتبر و سـترگ خـود بـازوان شـیر را پس زد و چو بـاد بر او پیچید و دسـت قطور و پيچ در پيچ خـود را بر‬
‫ِ‬
‫حریـف َقدر خود را از آ ِن خویش نمود و بر دسـت ديگر گره کرد‪.‬‬ ‫دور گـردن آن نـره شـير حلقـه کرد و گردن‬
‫چنانکه آن شـير خود را در دا ِم حلقه دسـتان ناگسسـتني سپند ديد‪ .‬درحاليکه گردن آن شير ميان دستان گره‬
‫کرده سـپند گرفتار بود و مجا ِل غريدن دیگر نداشـت‪ .‬سـپند آرام رو چرخاند و نگاهي به اردوان که در جايگاه‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪150‬‬
‫نيم خيز‪ ،‬شـجاعت سـپند را مي سـنجيد‪ ،‬دوخت و همراه با رد و بدل کردن نگاه با اردوان‪ ،‬حلقه دسـتان سپند‬
‫آهسـته آهسـته تنگ مي شـد که يکباره با فشـردن دندان بر دندان به دسـتان خود زور آورد و در دم گردن‬
‫آن شـير تنومند از بدنش آويزان گشـت و زبانش از دهانش برون زد و نفسـش قطع گشـت‪.‬‬

‫چنـان او بـه پیکار پرداخت گويي با سـه موجود حقير جنگيده بود‪ .‬در زماني کوتـاه غرش آنها به زوزه‬
‫و پيکرهاي آنها در خاک و خون آغشـته شد‪.‬‬

‫همانگاه سـپند دمی به الشـه هاي آن سـه شـير خيره ماند و با آهنگي دلسوزانه و ماليم گفت‪ :‬به جهان‬
‫آفريـن سـوگند کـه گـر ايـن يک آزمون نبود دسـتانم را به خون هم سرشـت خویش آغشـته نمي کـردم و‬
‫مرتکب اين گناه نمي شـدم‪ .‬کشـتن بي گناهان کار من نيسـت‪.‬‬

‫آنوقـت رو به جايگاه شـد و شمشـيرش را به نشـانه پيـروزي افراخـت و از دور زميـن ادب را در برابر‬
‫امپراطـور بوسـيد‪ ،‬نفسـهای مـردم که از هيجـان از چرخش باز ايسـتاده بـود به يکبـاره بـه َدوران افتاد و‬
‫ستافند(تماشـاگاه)‬ ‫هياهويـي آوردگاه را در نورديـد و بانگهاي سـتايش و پر آفرين بر او گشـودند‪ ،‬و از آن ِ‬
‫شـيپورهای شـوق‪ ،‬دم به دم دميده شـدند‪.‬‬

‫دريـن هنـگام لبخنـدي رضايت بخـش لبان امپراطـور را از هم گشـود و فروغي اميدآمیز چشـمانش را‬
‫روشـن سـاخت و و بسـان پرنده ای سـبکبال از فرط شـادی پیروزی سـپند در خویش می جوشید‪ .‬در این‬
‫شـور و حـال پـر هيجـان بـه اردوان گفت‪ :‬به دادا ِر گيتي سـوگند که اگـر این قوی جوهر فرزندم هم نباشـد‬
‫ِ‬
‫لياقت حکمراني در اين ملک را خواهد داشـت‪ ،‬زیرا آسـمان او را به سلطانی پذیرفته گر نه چنین‬ ‫براسـتي که‬
‫نیرویی به او نمی بخشـید‪.‬‬

‫ِ‬
‫جنس جنگندگی را کمـال و تمام مي‬ ‫اردوان غريبانـه او را مـي نگريسـت زيرا که شـجاع شـناس بـود و‬
‫شـناخت‪ ،‬و درحاليکه نگاه از سـپند بر نمي داشـت‪ ،‬فرحناک خطاب به امپراطور گفت‪ :‬شـکي نيسـت که اين‬
‫جوان شيرسرشـت فرزند شماسـت‪ .‬هيبت و شـکوه او نشـا ِن لياقت اوسـت از سـوي مادر دهر‪ .‬وانگه با‬
‫آهنگـي ماليـم بـا خود به حالت سـتاگوی (ستایشـوار) گفت ‪ :‬دهـربيهودهبهکسـيباجنمـيدهد‪ ،‬او‬
‫از شجاعترينهاسـت و برازنـده و برگزیده‪.‬‬

‫کوس بشـارت سـر دهيد‬ ‫ِ‬ ‫ناگهان امپراطورکه سـر از پا نمي شـناخت‪ ،‬فريادي از مسـرت سـر داد و گفت ‪:‬‬
‫اي مردم پارس و بدانيد که از امروز امپراطوري بزرگ شـما جانشـيني اين چنين خواهد داشـت و به شـادي‬
‫پايکوبي بپردازيد که يزدان به ما نعمتي گرانبها عطا کرده‪ .‬امپراطور فرمان راند که سپند را به نزد او بياورند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪151‬‬

‫آشنايي سپند با بزرگان‬


‫روز پس از پیکار‪ ،‬امپراطور بر تخت زري ِن شیرنشا ِن شاهنشاهی تکيه زده و در ژرفاي انديشه اش که‬
‫همچـو دریـای بیکران در تالطم بود‪ ،‬دسـت و پا می زد‪ ،‬گويي خـود را در خواب و پندار ميديد‪.‬‬

‫آري آن شـاه داغدار و غمزده و پژمرده پس از سـاليان فرزند گمشـده خود را يافته و از چنگا ِل بيماري‬
‫دق گريختـه بـود و روانـش به مقـدار زيادي از انديشـه آزاد و جانش به جاللی تازه تغییر یافته بود‪.‬‬

‫در حقيقت سـر از پا نمي شـناخت و خاطری تهی از غم داشـت‪ ،‬زيرا که هميشـه در روياي داشتن فرزندي‬
‫همچو سـپند بود که اکنون آرزوي او به حقيقت پيوسـت‪ .‬افزون بر آن حيران از نيروي او بود‪ ،‬ناخواسـته در‬
‫اندیشـه اش دهلیـزی رو به گذشـته گشـوده شـد‪ ،‬دوران پهلوانی خـود را در پـارت به یاد مـی آورد‪ ،‬هنگامیکه‬
‫شـاهزاد سـرزمین پـارت بـود‪ ،‬زیـر سـایه پهلوانان ایـران به نبرد با شـیر مـی رفـت‪ .‬آری زمانی او بـود که با‬
‫شـجاعتش شـور و شـادی به روح و روان مردم میافکند‪ .‬و می دانسـت که خیزش و پنجه افکندن با شـیر کار‬
‫سـهل و آسـانی نیسـت‪ ،‬آن شـاهِ کارآزمـوده کـه در در دنیای گذشـته بسـر می بـرد‪ ،‬با خود زمزمـه می کرد‬
‫و مدام می گفت ‪ :‬من با شـیر جنگیدم‪ ،‬گالویز با شـیر سـخت اسـت و کار هر کس نیسـت‪ ،‬سـالها زیر سـایه‬
‫شایسـته تریـن جنـگاوران جهـان رزم آموختم تا توانسـتم شـیری را در آوردگاه بر زمین افکنم و تیغـم را به‬
‫شـکمش برسـانم‪ .‬شـیر بـا هجومی کـه از پهنه دید آدمـی به دور اسـت‪ ،‬مجـا ِل حرکت نمی دهـد‪ .‬پنجه هایش‬
‫رعدآساسـت و کوچکترین دندانش زخمی عمیق و کاری می اندازد که بی شـک سـبب مرگ می شـود‪ ،‬چو باد‬
‫بایـد بـه هـر جهت بچرخی تا مبادا به پنجه اش گرفتار شـوی و از آروارهایش دور بمانی‪ .‬تنها غرشـش سـبب‬
‫مـرگ اسـت‪ ،‬امـا امـا ایـن جوان یکتنه با سـه شـیر به آسـانی آویخـت و چو هیوالیی شـد میان آن سـه‪ .‬گویی‬
‫نیاکانمان هر آنچه که تا کنون آموختند و می دانستند بدون هیچ کمی و کاستی به سرشت او پیشکش کردند‪.‬‬

‫و با خود پيوسـته مي گفت ‪ :‬با هر ضربه مشـت‪ ،‬شـيري در هم کوفته‪ ،‬با هر تکان‪ ،‬شـيري به سـويي‬
‫کوبيده‪ ،‬درميان سـه شـير درنده گويي صخره اي از سـنگ گران بود‪ ،‬دندانهاي تيز آنها حتي ذره اي شکاف‬
‫بر پوستش نيانداختند‪ .‬آري توان دريد ِن پوست او را نداشتند‪ ،‬چگونه ممکن است‪ ،‬روزگار در او چه نيرويي‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪152‬‬
‫نهـاده‪ ،‬قـوه و نیـروی هـزاران ببـر و شـیر و پلنگ از پس این جوان شـیرطلعت بـر نخواهد آمـد‪ ،‬گوهره ای‬
‫آتشـین و سرشـتی خونریز و بی باک نهاد اسـت‪ ،‬او همچو اردوان مردِ جوش و خروش می باشـد!!!‬

‫امپراطـور بـا مرور جنگيدن سـپند در انديشـه اش‪ ،‬بي اختيار نفسـش بـه دوران مي افتـاد و به خروش‬
‫جهندگـ ِی خونـش افـزوده مـی شـد‪ ،‬در اين زمان کـه او با افکار خود ناگسـيخته در گريز و آويز بـود (زد و‬
‫خـورد)‪ ،‬درهـاي بارگاهش به روي او گشـوده و رشـته افکارش از هم گسسـت‪.‬‬
‫سـپند بـا گامهـاي اسـتوار‪ ،‬قدم به بـارگاه گذاشـت و زانوهاي خـود را بز زميـن ادب کوبيـد و زبان پر‬
‫سـتايش گشـود و گفت‪ :‬درود بر شاهنشـاه عالمگير‪.‬‬

‫پـرده ابهـام کـه از اندیشـه امپراطور بر چیده و شـکش رخت یقین پوشـانده بود‪ ،‬با ديـدن او از تختگاه‬
‫عظيـم بـر خاسـت و با شـوق فراوان کـه بر دل داشـت از پلکان طاليي پايين آمد و دسـتهاي خـود را از هم‬
‫گشـود و به سـوي سـپند قدم نهاد و با آغوش گشـاده‪ ،‬او را چون جان در بر گرفت و پیوشـته بر سـرش‬
‫اشـک شـیرین از گوشـه چشـمانش بر گونه های گرم‬ ‫ِ‬ ‫دسـت مهر و محبت کشـید‪ .‬در حالي که قطره هاي‬
‫و محاسـ ِن سـپيدش سـرازير بود و بغض بيغ گلويش را به چنگال داشـت‪ ،‬فروغمند و مسـرت بخش به او‬
‫گفت‪ :‬درود برتو اي فرزند شيرشـکار‪ ،‬پيکارت آفرين انگيز بود‪ ،‬تو زين پس وارث اين ملک کهن ميباشـي‪.‬‬
‫سـپس به گرد و خود چرخید دسـت سـوی ایوان افراشـت و‪ ،‬شـورانگیز گفت ‪ :‬فرزندم‪ ،‬به افتخار این نبردِ‬
‫ناهمتـا فرمـان داده ام کـه کاخـی به صد سـتون بر پـا دارند و بر دل هـر دروازه و دامن هر دیوار تا سـر هر‬
‫نقش پیکارت را با شـیر حک کنند‪ ،‬و آیندگان از سـران تا سـروران‪ ،‬پهلوانان تا پادشـاهان‪ ،‬تاجداران‬ ‫سـتون ِ‬
‫و تختبانان‪ ،‬و بی باکان و برومندان بدانند که جوانی با تنی به سـختی سـنگ شـیر بر زمین افکنده تا دیهیم‬
‫پـارس بر سـر گذارد‪ ،‬باید بدانند رسـ ِم سـریر در ایـران چه بوده‪.‬‬

‫امپراطـور از فـرط و فزونـی شـادی در خـود سـخت مـی جوشـید‪ ،‬سـخن خـود را چنيـن کامـل کرد‪:‬‬
‫سلحشـوري را بـه خوبـي ميدانـي و از ايـن سـو بسـيار خرسـندم‪ ،‬جنـگاوري پـر دل و پر جگـري‪ ،‬و بدان‬
‫سلحشـوری آدمـی را به سرشناسـی خواهد رسـاند و به این سـبب امپراطوريهاي بزرگ مديـون مبارزان‬
‫ميباشـند‪ .‬حـال وقت تنگ اسـت زمـان اندک‪ ،‬آمـاده باش کـه اطرافيان خود و سـرکردگان و بـزرگان را به‬
‫تو بشناسانم‪.‬‬

‫سـپند دور خـود مـي چرخيد گويي ناگفته اي در دل داشـت‪ ،‬سـپس رو به امپراطور کرد و گفـت ‪ :‬اجازه‬
‫کمـی درنـگ به مـن دهيد‪ ،‬که يک درخواسـت و يک پرسـش دارم‪.‬‬

‫امپراطور با اشتياق سخن او را پذیرفت و گفت ‪ :‬بگو فرزندم‪.‬‬

‫سپند با ادب و وقاری که در ذات خود داشت گفت‪ :‬نخست در خواستم را می گویم‪ ،‬آن پيرزن و پيرمردي‬
‫نبرد نها یی‬
‫که سرپرسـتي مرا سـاليان داشـته اند را به پايتخت بياورم و به آنها خانه و کاشـانه در خورشـان دهم زيرا‪3‬که‪15‬‬
‫کردار آنها با من همچو فرزند راستينشـان بود و آنها را از ما ِل دنيا بي نياز کنيم که حقشـان آسودگيسـت‪.‬‬

‫امپراطـور بـا لبخنـدي رضايت بخش گفـت ‪ :‬بي ترديد ايـن کاررا انجام بده‪ ،‬که نه تنها مـن و تو بلکه اين‬
‫ملک به ايشـان مديون هستند‪.‬‬

‫سپند خوشحال از کنش مهرآگین امپراطور شد‪ ،‬ناگه چهره تغییر داد و به آهنگی چو در به دران که پشت‬
‫خود را تهی از هر پناه می دید‪ ،‬گفت ‪ :‬و حال پرسـش سـرورم‪ ،‬آيا من مادر ندارم‪ ،‬مادر من کجاسـت ؟‬

‫امپراطور درميان بارگاه خود ايستاده بود خيره به چشمان سپند شد و اندوه در چهره اش مستولي گشت‪،‬‬
‫اشـک در ديدگانش به راه افتاد‪ ،‬به نزديک او رفت و دسـتي پدرانه بر شـانه او کشـيد و سـپس آهي سـرد از نهاد‬
‫بر آورد و به دشـواري بغض از گلو شسـت و با نگاهی تلخ و حسـترگونه و گفت‪ :‬شـوربختانه پس از گمشـدن‬
‫تو‪ ،‬به عذابی سـخت گرفتار شـد‪ ،‬و غم و رنج مجالش نداد‪ ،‬زیر بار محنت رفته رفته او تحليل رفت و به سسـتی‬
‫و فرتوتـی افتـاد و دمـی دردِ دوری فرزنـد رهایـش نمی کرد‪ ،‬که چر ِخ زمـان به مددِ اندوه برایش به شـتاب افتاد‬
‫و بـه فـرودي گراييـد‪ .‬عاقبـت مرگ بر پیکـر پاک او سـایه انداخت‪ .‬او ملکه بسـيار خوبي و مادر دلسـوزي براي‬
‫مردمانـش بـود زيـرا کـه او فرزنـد کيخسـرو عادلترين پادشـاه عالم بـود و يقيـن دارم گـر او در اينجا حضور‬
‫داشـت بـه صـد هـزار سـتایش و آفریـن بـر تو مي باليـد‪ ،‬فراموش مکـن که تنها راه شـاد نگـه داشـتن روح او‪،‬‬
‫محافظت از اين ديار اسـت و روزگار نيز بايد از او سپاسـگزار باشـد که جهان را به وجود چنين يلي مزين کرده‪.‬‬

‫سـپند که هنوز جوان بود و مه ِر مادري راسـتين را مي خواسـت بيازمايد با شـنيدن اين واقعه احساس‬
‫سـردي در وجـود کـرد و با کالمي اندوهگسـار گفت‪ :‬سـوگند بـه روح و روان پاکش‪ ،‬که بهترين نحـو آن را‬
‫انجام دهم‪ .‬سـپس سـر را پايين آورد و گفت ‪ :‬اکنون در خدمت شـما ميباشـم‪.‬‬

‫امپراطـور در حاليکـه قـدم در آن بـارگاه بـر مـي داشـت خطاب به سـپند گفـت ‪ :‬فرزندم‪ ،‬ناگفته بسـیار‬
‫اسـت و مجال بیان بسـیار اندک‪ ،‬آداب حکمرانی و رسـم زمامداری چو کالفیسـت هزار گره‪ ،‬باید پیوسته و‬
‫ناگسـیخته در باب ملکداری سـخن گفت‪ ،‬گرنه فرمانبرداری تو درین کاخ محدود می شـود و این کاخ مجلل‬
‫چـو زندانـی تنـگ و تاریـک برای تو عـذاب آور می گردد‪ ،‬اکنون پیش از رفتنمان به سـاالرگاه به گوشـه ای‬
‫از پند پدرانه گوش بسـپار‪.‬‬

‫سپند به نشانه اطاعت سر فرو افکند و متین گفت ‪ :‬گوشم به شماست سرورم‬

‫امپراطور که نمی دانسـت از کجا بیاغازد‪ ،‬رشـته کالم را اینگونه آغاز کرد و گفت ‪ :‬آيين کشـورداري و‬
‫رسـم ملکـداري را بايـد به خوبي بداني‪ ،‬از عقل و انديشـه و درونت ناآگاهم‪ .‬بايـد در اين مدت کوتاه پندهاي‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪154‬‬
‫بسـيار دهمـت‪ .‬بـدان کـه فروانروا يا وارث هر سـرزمين يعني نگهدارنده ملک و سـریر و دیهیـم و اقتدارش‬
‫بسـته بـه احـوال مردمـی دارد که بر آنها سـایه فرمانروایی افکنـده‪ .‬ولی برای حفظ اینها‪ ،‬بنیادهایـی را باید‬
‫رعایـت کنـی‪ .‬نخسـت بايد خود را کوچکترين فرد سـرزمين بدانـی‪ ،‬و فرمانروایی را جـز خدمتگذاری چیز‬
‫دیگر نپنداری‪ ،‬زيرا وجود تو بسـته به مردمانت هسـت‪ ،‬تو بيشـتر به مردمانت نیاز داري تا آنها‪ .‬مردم یک‬
‫سـرزمین بـه يـک نفـر تکيه دارنـد اما تو به هـزاران نفر‪ .‬پس زير پاي تو هميشـه لغزنده اسـت و سسـت و‬
‫ناپایـدار‪ .‬تنهـا بـا کردار نيک مي تواني پايـداری را برقرار کنـی‪ ،‬افزون بر آن هيچگاه براي نفع و سـود خود‬
‫فرمـان مـده‪ .‬حتي براي زنده نگهداشـتن يک ملک‪ ،‬منفعـت مردمان هم روزگارانـت را نيز بايد ناديده بگيري‪،‬‬
‫تنها يک چيز بايد مهم باشـد‪ ،‬منفعت و سـود فرزندانت در آينده‪ ،‬تا آيندگان در آن آسـوده باشـند و آنها نيز‬
‫بتواننـد در آسـودگي بـراي فرزندان خود قدم بر دارند‪ ،‬اينسـت راه کمال ايـن روزگار‪.‬‬

‫سـپس بـه چشـمان سـپند سـخت خیـره گشـت و با کمـی درنـگ بر قـوت آهنـگ خـود افـزود و گفت ‪:‬‬
‫منفعـت آينـدگان بايد بـر منفعت کنونـي همـگان ارجحيت داده شـود ‪ ،‬غير آن‬
‫ستمگرييسـت و روزگار دشـمنت ميشود و کجرفتاری پیشه می کند‪ ،‬به ياد داشـته باش که جان در این راه‬
‫بگذاری و فراموش مکن که بايد خود را فداي خاک سـرزمينت کني‪ .‬نه تالش براي سـر و سـامان دادن خانه‬
‫ات یـا افـزودن در و گوهـر به تخت و بارگاهت‪ ،‬زيرا گر تو خواهي خانه ات را بیارایی‪ ،‬باید خشـت به خشـت‬
‫از دیـواره ميهـن و و سـتون سـرزمینت بر کنـی و بر در و دیـوار درگاهت بیافزایی و میهنـت را به خاکروبه‬
‫ای از هم گسسـته دگرگون کنی‪ .‬ولي اگر گرا و آهنگ تو سـاختن ملکت باشـد‪ ،‬يقين داشـته باش خانه ات یا‬
‫کاخت و یا بارگاهت همچو سـتاره فروزان که در گرداب سـیاهی شـب فرو افتاده و پیرامونش را نیسـتی فرا‬
‫گرفته‪ ،‬مقتدرانه خواهد درخشـید و نیسـتی و سـیاهی را به هزار شراره می سـوزاند و آن انبوه تاریکان قادر‬
‫به بلعیدنش نیسـت‪ .‬دربار تو نیز بسـان آن ستاره فروزشـگر‪ ،‬هیچ نیرویی قادر به براندازی آن نخواهد شد‪.‬‬
‫سـعي کـن ايـن را بـه مردمانـت ياد دهـي که همگي بـراي سـر و سـامان دادن ديارشـان درد و رنج تحمل و‬
‫بخشایش و دهش پیشه کنند‪ .‬ای شاهزاده ملک پارس‪ ،‬میهن پرستی تنها یک واژه نیست و به یک معنا ختم‬
‫نمی شـود‪ ،‬هزاران آیین و آسـا در آن پنهان می باشـد که از قدرت بیان و پندار بیرون اسـت‪ ،.‬آری این زمزمه‬
‫را مدام بر زبان بیاور‪ ،‬هر نفسـي که بر مي خيزد بايد براي ملک و مردمم باشـد‪ ،‬که مقصودِ حیات اينسـت‪.‬‬

‫وبـدان ايـن در و ديوارهـاي مجلـل و طاقهـاي تـو در تو بـا اين تن قوي که در تو هسـت عاقبـت روزي‬
‫فـرو خواهنـد ريخـت و بـا خاک همنشـین خواهنـد شـد‪ ،‬تنها چيـزي که تا ابـد خواهد مانـد‪ ،‬نام‬
‫اسـت‪ ،‬کـه جاودانگـي در آن مي باشـد‪ ،‬نـا ِم نيـک تنهـا تـو را جاودانـه نگه نمـي دارد‬
‫بلکـه نـا ِم بـد و ننگين بيـش از نا ِم نيـک تـو را جاودانه مي کنـد و خاطرۀ سـيا ِه تو در‬
‫ذهن هـا خواهـد مانـد و لحظـه به لحظه تـا وقتيکـه که زمان زنـده و دار بقـا در این‬
‫دنیـا باقیسـت از سـوي فرزندانـت بر تـو نفرين فرسـتاده خواهد شـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪155‬‬
‫بـاز ایـن را بـدان‪ ،‬فرزنـد بد را مي توان بخشـيد و کـردارش را ناديده گرفت اما پد ِر ناخالف ننگي اسـت‬
‫کـه روزگار به ديدنش شـرم دارد‪.‬‬

‫پس آنگاه‪ ،‬رو به سـپند کرد و آهي از افسـوس به بيرون داد و در پي آن به صد سـدمان و دژمان(یاس)‬
‫گفت ‪ :‬من تا اندازه اي توانسته ام‪ ،‬ولي در اين اواخر شوربختانه کوتاهي و کژی و کاستی بسیار انجام داده‬
‫ام‪ .‬زيـرا يـاس و نوميـدي بـر من چيره شـد‪ ،‬نگـران و ناراحت از آن بـودم که پس از من فرجام و سـرانجام‬
‫ايـن ملـک چـه خواهد شـد‪ .‬حال که آسـوده شـدم بايد دگربـار با يـاري همديگـر و دالورانش که کـم تعداد‬
‫هم نيسـتند‪ ،‬شـکوه و آراسـتگی اين ديار را همچو شـوکت دوران دیرین برسانيم‪ ،‬بايد دم به دم برقدرتمان‬
‫بيافزاييم و همچنان حاکم بي چون و چراي جهان باقي بمانيم و حکمراناني باشـيم که هدفشـان آورنده داد‬
‫و برآرندۀ بیداد باشـند(نابودکننده ) و گسـترانندۀ آیین مردانگی در کل گيتي شـوند‪ .‬تا کفتارا ِن زمان مجال‬
‫خودنمايي بر خود نبينند زيرا که تقدي ِر روزگار اين اسـت‪ .‬براسـتي درتمام دوران تنها پارسـيان توانسـتند‬
‫پارسايي را در پهنه گيتي بگسترانند‪.‬‬

‫سـپند با رويي گشـاده و خشـنود گفت ‪ :‬بی شـک و گمان همين طور خواهد شـد سـرورم‪ ،‬بد به دل راه‬
‫ِ‬
‫فرصت غريدن پيدا کرده و من کردارم را همسـو با پندهای شـما خواهم نمود‪.‬‬ ‫ندهيد‪ ،‬شـير زمانه نيز‪ ،‬تازه‬

‫امپراطـور کـه ايـن دالوري بي انتها را در او مي ديد‪ ،‬با هر نفس‪ ،‬بر قوت دل و اندیشـه او افزوده مي شـد‬
‫و تشـویش از خاطر خویش می راند‪ ،‬که اسـتوار گفت ‪ :‬اکنون شـغاالن آشـوبنده و غوغافکن در نبود شـیر‪،‬‬
‫مجال یافتند تا فرصت را غنيمت بشمارند و آسوده خاطر علم طغيان و درفش شئرش برافراختند‪ .‬نخست‬
‫کاري کـه بايـد کـرد‪ ،‬شـغال را بر سـر جایش نشـاند‪ ،‬یعنی ملکهای از دسـت رفته را به سـر حـدات پارس‬
‫افـزود و ایران را به نهايت قدرت رسـاند‪.‬‬

‫سـپند همراه با نيم نفسـی که بيرون داد‪ ،‬قدرت اطمينان خود را نيز به رخ پدر کشـید و گفت‪ :‬پدر به صد‬
‫یقین که امپراطوري پارس را به پارس زمين تبديل خواهم کرد و سـرزميني يکپارچه با وسـعتي ناهمتا به‬
‫ارمغان خواهم آورد‪ .‬کاري خواهم کرد که تابش خورشـيد به غير از قلمرو پارسـيان جاي دگر را ننگرد و‬
‫سـر حدي به غير آسـمان نداشته باشـد و بر تمامي شـاهان عالم بار دگر فرمان خواهيم راند‪.‬‬

‫بـا ديـدن واکنش سـپند امپراطور تمام وجودش از خوشـحالي لبريز شـد‪ ،‬درانتهاي سـخن خود گفت ‪:‬‬
‫البتـه فرمانـي دادآفریـن و سـتم ُکـش‪ .‬حال همراه من بيا کـه دالورا ِن ایران را به تو بشناسـانم پسـرم‪.‬‬
‫آنها وارد سـاالرگاه بزرگ شـدند‪ ،‬تعدادي از در باريان و سـرداران در آنجا به انتظار امپراطور و سـپند‬
‫ايسـتاده بودند سـپس با ورود آنها همگي به کرنش در آمدند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪156‬‬
‫امپراطور صفي از سـرداران را در برابر خود ديد به هر سـو که مي نگریسـت‪ ،‬سـر خوش از آن جنب و جوشی‬
‫مي شـد که دوباره به تاالرهاي آن بارگاه بازگشـته بود‪ .‬گويي پس از سـاليان روح در آن تاالرها دميده شـده بود‪.‬‬
‫بعـد از نگاهـي کـه بـه يکايک آنها انداخت‪ ،‬رو به جملگي آنها کرد و دسـتان را از هم گشـود و خطاب به آنها گفت‪ :‬اي‬
‫سرشناسان و ناموران پارس زماني گرانبهاست زيرا که به اراده روزگار جانشيني يکتا به ملک پارس عطا گرديده‪.‬‬

‫سـپس امپراطـور سـوي تختگاهـي کـه در کنـج آن سـاالرگاه بـود‪ ،‬رفت و بـر آن نشسـت و با حرکت‬
‫دسـتش‪ ،‬سـپند را بـه جانـب خـود فراخواند‪ .‬سـپند در کنـار او ايسـتاد و صفي از مـردان در مقابـل آنها به‬
‫جلـو آمدنـد و ايسـتادند‪ .‬نخسـت مـردي ميـان مقدار (ميانسـال) اما شـانه فراخ بـا صورتي خنجـر خورده‬
‫و بـا ابروانـي کشـيده کـه در زيـر آن بـرق ابهت از چشـمانش زبانه ميکشـيد به جلـو گام بر داشـت و يک‬
‫زانـوي خـود را بـر زميـ ِن ادب زد و دو دسـتش را بر روي زانوي دگر تکيه داد و با صدايي خشـن گفت ‪ :‬من‬
‫ِ‬
‫باشم‪(.‬سـمت)‬‫بغابوخـش (همان مگابیز)‪ ،‬بـزرگ گرازکشـو ِر ارتش پارس مي‬

‫بـه دنبـال آن‪ ،‬مـردي هـم سـن مگابيز‪ ،‬گردن سـتبر با موهـاي پر پيچ وتاب که بر شـانه ريختـه بود‪ ،‬با‬
‫چشـماني روشـن و ريشـهاي بافته شـده‪ ،‬گام پيش نهاد و هم پهلو مگابيز ايسـتاد و به طريق او نيز کرنش‬
‫نمـود و گفـت ‪ :‬و من نيز تيگـران‪ ،‬فرخان ارتش پارس‪( .‬سـمت)‬

‫و بعـد مـردي کهن سـال بـا پاهاي لرزان و ريش و ردايي سـپيد در کنار آنها سـر احترام پاييـن آورد و‬
‫گفـت ‪ :‬من هيربد موبـد موبدان‪.‬‬

‫آنـگاه مگابيز شـیرگونه برخاسـت و با چشـمانی ابهت خیز که تمکیـن در آن بیداد می کـرد‪ ،‬خطاب به‬
‫سـپند گفـت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬بـي وهـم و گمـان زين به بعد‪ ،‬از شـامگاهان تا بامـدادان همـگان هواخواه و هـوادار‬
‫شـماييم‪ .‬جملگي در رکاب شـما هستیم‪ ،‬افسـار مرکبمان در اختيار شما و شمشـيرمان گوش به فرمانتان‬
‫ميباشـد و پس از امپراطور از شـما فرمان خواهيم گرفت و امر شـما را در همه عالم رونده خواهيم نمود‪،‬‬
‫و شـورمندانه (مشـتاقانه) جان در راه شما خواهيم سپرد‪.‬‬

‫امپراطـور بـا خـوش نگاهی به مگابیز به سـپند گفـت ‪ :‬تيگران و مگابيز از فرماندهان مشـرق بـوده اند که‬
‫زیر فرمان پدرم ویشتاسـب مرزداری می نمودند‪ ،‬در قیام ماگوفانی به من پیوسـتند و از همراهانم شـدند و‬
‫در جنگ با اهریمن گئومات دالوری بسیار کردند‪ ،‬آنها برادرانم هستند و براستي که شمشيرزناني هولناکند‪.‬‬

‫سـپند درحاليکـه رو بـه امپراطور داشـت زيرچشـمي به مگابيز نگاه دوخت و مقابل سـخن پـدر گفت ‪:‬‬
‫اکنـون مـن بـا آنهـا هم عنـان خواهم شـد و به مدد هم شـر و شـور فرو خواهیم نشـاند‪.‬‬

‫در همين هنگام درب تاالر گشـوده و زني پر شـکوه و خوش سـيما با لباس رزم وارد آن انجمنگاه شـد‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪7‬‬
‫متعجب‪15‬‬ ‫و سـر تعظيـم در برابـر امپراطـور فرود آورد‪ ،‬گفـت‪ :‬درود بر بـزرگ امپراطور کل گيتي‪ ،‬خبري مرا‬
‫کـرده‪ ،‬بـه مـن گفتـه اند که سـرزمين پارس گوه ِر گمشـدۀ خود را باز يافته‪ ،‬به این سـبب شـتابان خـود را‬
‫بی اینجا رسـاندم‪.‬‬

‫امپراطور با ديدن آن زن از جايگاه خود برخاسـت و با دسـت به او اشـاره کرد و گفت ‪ :‬آري‪ ،‬به هنگام‬
‫آمدی ای شیرزن‪.‬‬
‫امپراطـور بـا ذوق و شـوقي کـه در وجـود او به راه افتاده بـود و گرداگرد خود را دليران پارسـي مي‬
‫ديـد کـه به سـپند گفـت ‪ :‬اين دريا سـاالر آرتيميـس ‪ ،1‬رام کننده تمامي آبهاي خروشـان جهان اسـت‪ ،‬در‬
‫واقع نیمی از گیتی متعلق به اوسـت‪ .‬سـرور سـاکنان دریاهاسـت‪ ،‬نه تنها آدمی بلکه امواج خروشـان از‬
‫او فرمـان مـی برنـد‪ .‬آری فرزندم به سـبب قـدرت و درایت بیکـران او‪ ،‬ما برتمامي آبهاي نيلگون دسـت‬
‫انداختـه ايـم‪.‬در حقيقـت او را مـی بایسـت حاکم تمامي آبهاي عالم دانسـت‪ ،‬بلـه او فرمانده قـواي بحري‬
‫امپراطـوري پارس اسـت فرزندم‪.‬‬

‫سپند نگاه به آن زن داشت‪ .‬خندان گفت ‪ :‬درود بر دريا ساالر آرتيميس‪.‬‬

‫آرتيميس همچنان که شـکاکانه قدم بر مي نهاد‪ ،‬به حلقه سـاالران در آمد‪ ،‬که با چشـماني دريانژاد به سـپند‬
‫خيـره گشـت گويـي هرچـه که نزديکتـر مي آمد بر حيرت او افزوده مي شـد به سـختي نگاه از سـپند بر داشـت‪،‬‬
‫آری شـکوهی که می دید قابل فهم و درک نبود‪ ،‬که رو به امپراطور کرد و گفت‪ :‬اوسـت امپراطور اينطور نيسـت؟‬

‫امپراطور با شعف فراوان کل قامت سپند را نگاهي انداخت و مغرورانه گفت‪ :‬آري اوست‪.‬‬

‫آرتيميـس ناباورانـه انـگار کـه در عالم خيال بسـر مي بـرد‪ ،‬گفت ‪ :‬براسـتي وارث اين ملک سـزاوار اين‬
‫جـوان همايـون پيکـر اسـت‪ ،‬ايـن ملـک قدرتمند بايـد شـاهزاده ايي اين چنين داشـته باشـد‪ .‬بـي ترديد اين‬
‫سـرزمين جان تازه ايي خواهد گرفت‪ ،‬سـپس آرتميس سـر احترام در برابر سپند خم نمود و گفت‪ :‬سرورم‬
‫ما جملگي کوشـندگاني (مجاهدين) هسـتيم براي پايداري سـرير (تخت) پارس‪.‬‬

‫سـپس آن سـرداران گرانمایه به یک صف شـدند و آوا یکسـان نمودند و همصدا گقتند ‪ :‬ای شـاهزاده‬
‫پارسـی‪ ،‬تا زمانیکه جان در بدن داریم‪ ،‬سـر از آسـتان خدمت شـما نخواهیم بر داشـت‪ ،‬جانانه در هر لحظه‬
‫و هـر دم امـر مـی پذیریم و فرمـان اجرا می کنیم‪.‬‬

‫سـپند کـه خـوی فرمانروایـی در ذاتش بود‪ ،‬چو شـاهان نیرومند لختی چشـم بر هم بسـت و با آهنگی‬
‫سـنگین و متین گفت ‪ :‬سـرداران بي ترديد من نيز جانفدایی هسـتم در راه پايداري اين سـرزمين‪ ،‬جان شـما‬

‫‪ .- 1‬آرتيميس فرمانده پ رقدرت و مقتدر ارتش بحري امپ راطوري پارس بوده‪ ،‬در ‪ 2500‬سال پيش اي رانيان فرمانده زن داشتند که حتي در دنياي امروز اين‬
‫امري غير ممکن ميباشد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪158‬‬
‫نیز چو دری دِ َرفشـان برای من عزیزسـت‪( .‬درفشـان ‪ :‬درخشنده)‬

‫سـپس امپراطـور هيربـد موبـد موبـدان را بـه جلـو فراخوانـد و گفـت‪ :‬نيايش مذهبـي را اجرا کـن براي‬
‫سپاسـگزاري از پـروردگار بـزرگ کـه چنيـن موهبتـي به مـا عطا کرده اسـت‪.‬‬

‫سـپس آن تـاالر در سـکوت فـرو رفت و هيربد مراسـم مذهبـي را اجرا نمود و پـس از اتمـام آن‪ ،‬رو به‬
‫سـپند کرد و گفت ‪ :‬اي وارث اين ملک‪ ،‬هميشـه و در همه جا به فرمان خداوند گوش بسـپار و مطيع او باش‪.‬‬

‫ناگهان امپراطور با شـنیدن آن سـخن روی در هم کشـید و چهره پر گره کرد و سـري از ناخشنودي تکان داد‪،‬‬
‫و با صداي رسـا و محکم به او گفت ‪ :‬هيربد‪ ،‬هزاران مرتبه به تو گفته ام که پندهاي پوچ و پوشـالی را رواج ندهي‪.‬‬

‫هيربد پریشان و سرخورده سر به پايين انداخت و گفت ‪ :‬سرورم بي اختيار از من غفلتي سرزده ؟‬

‫امپراطـور نقـاب تعـارف را از چهـره خود برداشـت و بي پروا به سـوي حاضران که نگاه حيـرت به او‬
‫داشـتند‪ ،‬رو چرخاند و گفت‪ :‬فرمان فقط براي شـاهان و فرماندهان اسـت و بس‪.‬‬

‫قادر و هسـتی دار مطلق‪ ،‬هيچگاه فرمان نمي راند‪ ،‬ما شـاهان و حاکمان هسـتيم که فرمان مي دهيم زيرا‬
‫که در حقيقت ما مغلوبِ فرمان خود و نيازمند به آن هستيم و در صورت سرپيچی‪ ،‬آفت به احوالمان و گزند‬
‫به جانمان می افتد‪ .‬پس فرمان و دسـتور از فقدان و يا نياز بر مي خيزد و فرمانبرداری ديگران نیا ِز ماسـت‪.‬‬

‫کیهـان بـا ِن توانا هرگـز به فرمانروایی و فرمانبرداری نیازی ندارد‪ ،‬زيرا که تمامي گيتي از آ ِن اوسـت و‬
‫ملک او ميباشـد‪ .‬سـپس رو به سـپند کرد و زبان پند گشـود و گفت ‪ :‬سـپند با تو نيز هم هسـتم هيچ کدام‬
‫از مـا‪ ،‬صاحـب قدرتي مطلق نميباشـيم به غير ازجهـان آفرين‪ ،‬در حقيقت ما بايد گوش فرا دهيم بـه اراده و‬
‫فضـل او‪ ،‬حال دانسـتي‪ ،‬هيربد‪ ،‬پنـد را فرمان نپندار که آفريدگارمان نيازي بـه زورگويي ندارد‪.‬‬

‫هيربد نکوهش پذیرفت‪ ،‬انگشت بر ديده قبول گذاشت و زبان پوزش گشود و گفت‪ :‬آري سرورم‪.‬‬

‫درحالیکه آشوبی به احوالش افتاده بود‪ ،‬پیرامون خود چرخی زد‪ ،‬همگان هوش و حواس به امپراطوری‬
‫ِ‬
‫طریقت‬ ‫داده بودند که سـالیان لب فرو بسـته بود‪ ،‬زمان را مناسـب دید تا پس از سـالیان به سـببِ گفتارش‬
‫نیـاکان را بـه یارانـش یـادآوری کنـد تا کسـی از راهِ داد به بیـراه بیداد قدم بر نـدارد‪ ،‬اما درحقیقـت او هدف‬
‫نهایی اش‪ ،‬تنهانشـاندن راه و رسـم به سـپند بود‪ .‬پس آنگاه رو به تمامی حاضران کرد و زبان پند گشـود و‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪159‬‬
‫گفت ‪ :‬یارانم نشـیبی سـخت و دراز در پیش رو داریم‪ ،‬به سـبب کاهلی من دورافتاده ایم از چرخش هسـتی‪.‬‬
‫دریـن پایان عمر کمی به سـخنم گوش سـپارید‪ ،‬دوسـتانم همانطور می دانید‪ ،‬گر سـرزمینی گرفتـار بال و‬
‫خاکش شـرورخیز شـود‪ ،‬گناهش بر گردن آن مردمی نیسـت که روح و روان به سیاهی باخته اند‪ ،‬مشکلش‬
‫فرمانروایان و بزرگانند‪ .‬آن حاکمینی که سـایه بر مردم افکنده اند‪.‬‬

‫سـپس رو به سـپند کرد و عمیق او را نگریسـت و همانگاه شـاه‪ ،‬شـاهزاده را مخاطب قرار داد و گفت ‪ :‬گر روزی‬
‫سـعادت سـرزمینت در تیرگی فرو رود و مردم به اهریمن رو بیاورند و کردارشـان هم عین ابلیس شـود‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫خورشـیدِ‬
‫آنهـا را مقصـر نـدان‪ ،‬و بـه زور و تنبیه تکیه مکن‪ .‬گر نمی توانی آن آدمی که زیر سـایه فرمانروایی تو‪ ،‬دسـت به داما ِن‬
‫اهریمن شـده‪ ،‬به راه راسـت هدایتش کنی و ناپاکی را از رویش بشـویی‪ ،‬و شـرور را نتوانی به فردی سـودمند مبدل‬
‫کنـی‪ ،‬خـود بیش از او گناهکار هسـتی‪ .‬آری نخسـت خود را محاکمه کـن و دا ِر پادافره را بر پای خـود برپا کن‪ .‬زیرا بر‬
‫تو دو جزا رواسـت‪ .‬یکی که آن شـرور زیر سـایه حمکفرمایی تو به سـوی سـیاهی رفته و دل به اهریمن بدکار داده‪ ،‬و‬
‫دیگر آنکه تو توان هدایت و پاکسازی روح و روانش را نداری‪ ،‬و نمی توانی آن بینوا را که گرفتا ِر چنگال اهریمن شده‪،‬‬
‫برهانـی‪ .‬آن حاکمـا ِن قـداره بدسـت که هماره تیغ و تازیانۀ مجازات بر دسـت دارند‪ ،‬خود اهریمن راسـتینند که نه توا ِن‬
‫بخشـیدن دارند و نه توان آزادسـازی شـروری که از روی ناچاری و درماندگی سـوی سـیاهی رفته‪.‬‬

‫درحالیکـه آوایـش بـر تـاالر می پیچید‪ ،‬دو گام به جلو نهاد‪ ،‬قوت بر صدای خود افکند و گفت ‪ :‬سـپند ای‬
‫شـاهزاده بدان‪ ،‬نیک بدان‪ ،‬گر مردمت زانونشـین در برابر اهریمن شـدند‪ ،‬گر دسـت تمنا برو دراز کردند‪ ،‬گر‬
‫چنـگ بـر دامـا ِن چرکین ابلیس افکندند‪ ،‬آنها برای رهایی و گریز از زور و ظل ِم تو به شـیطان پناه بردند‪ ،‬پس‬
‫تو از شـیطان پلید پیشه تر هستی‪.‬‬

‫همانـگاه رو بـه سـرداران ایـران چرخاند و خطـاب به همگان گفت ‪ :‬ای دوسـتانم دم به دم بـر کردارتان‬
‫نگاه بیاندازید که کژی و کاسـتی از سـوی شـما بزرگان نابخشودنیسـت و عذر نمی پذیرد‪.‬‬

‫و سـپس شـاه لب فرو بسـت‪ ،‬و خموش به حاضرانی نگریست که دمی نگاه ازو بر نمی داشتند‪ ، ،‬سپس‬
‫بـه خنده ای خوشـایند سـر تکان داد که نشـانۀ پایان گفتـارش بود‪ ،‬آنگاه بـه اردوان کـه در تمامی این مدت‬
‫در گوشـه اي زیر سـایه سـکوت ایسـتاده بود‪ ،‬گفت ‪ :‬ای پهلوان فردا به بارگاه بيا که کاري مهم دارم‪ ،‬حال‬
‫ايـن بـارگاه مـرده را بياراييـد و با شـادي خـود آن را مزين کنيد که همگي شـب را بايد به پايکوبي بگذرانيم‬
‫که شبيسـت نيک براي ما و ملکمان ميباشـد‪.‬‬

‫و همگي به جان و دل اطاعت کردند‪ .‬فرداي آن روز اردوان به نزد امپراطور در آمد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪160‬‬
‫اردوان خـود هـزار تشـویش داشـت که به صد سـودا آمیخته بـود‪ ،‬در وقت پگاه خیز به بـار در آمد‪ ،‬در‬
‫زمـان حضـور گفت ‪ :‬درود سـرورم‪ ،‬همانطور که امر کـرده بوديد‪ ،‬در خدمتم‪.‬‬

‫امپراطور در کنار تختگاه در عرض بارگاه قدم بر می نهاد‪ ،‬و از چشـمانش آشـکار بود که انديشـه اي‬
‫پـر غوغـا دارد‪ ،‬کـه گفت ‪ :‬درود اردوان‪ ،‬بي حاشـيه ميگويم‪ ،‬خواسـته اي از تو دارم‪.‬‬

‫اردوان سر احترام فرود آورد و گفت ‪ :‬اميدوارم بتوانم مفيد باشم‪.‬‬

‫امپراطور با چهره اي پر آشـوب رو به اردوان نمود گفت ‪ :‬نمي خواهم سـپند به عاقبت من گرفتار شـود‪.‬‬
‫مي خواهم پیش از هر کاري او جانشـيني براي خود داشـته باشـد‪ ،‬زيرا که کسـي از فرداي خود آگاه نيسـت‪.‬‬

‫اردوان خند ه اي بر لب آورد و گفت ‪ :‬سرور دورانديش‪ ،‬بهتر از اين امری دیگر نیست‪.‬‬

‫امپراطور که کمی حیا در گفتار داشـت‪ ،‬اما پرشـتاب گفت ‪ :‬و بايد عجله کنيم و هر چه سـريعتر اين کار‬
‫را انجـام دهيـم زيـرا که سـپند کارهاي فـراوان بايد براي اين ملک انجـام دهد‪.‬اردوان با کنجـکاوي گفت ‪ :‬آيا‬
‫کسـي را مورد نظر داريد؟‬

‫در سـکوت نگاهي به اردوان کرد و سـپس گفت ‪ :‬آري اگر خرسـند هسـتي فرزند تو هماي را براي او‬
‫برگزيـده ام کـه بهتـر از او کسـي را در اين ملک نمي شناسـم‪ ،‬دختري خوب روي و پر آزرم اسـت و شـرم‬
‫را مـی شناسـد و هرگـز از دایـره حیـا پا فراتر نمی گـذارد‪ .‬آری او به تمامی وارسـته و بـي ترديد گرامي تر‬
‫از آن نمـي توان يافت‪.‬‬

‫اردوان در ميان ناباوري به امپراطور گفت ‪ :‬من بسيار خرسندم و اميدوارم که فرزند من اين شايستگي‬
‫را داشـته باشـد و اين سبب افتخار است‪ ،‬ولي بايد نخست مطلب را با او در ميان بگذارم‪.‬‬

‫امپراطـور سـر تاییـد تـکان داد و گفت ‪ :‬بي ترديـد‪ ،‬زيرا که موافقت و خشـنودی او براي ما مهمترين امر‬
‫ميباشـد‪ ،‬حـال بـرو و اين خبر را به هماي برسـان‪.‬‬

‫اردوان ‪ :‬اطاعت سرورم‪.‬‬

‫سـپس اردوان موضوع را با هماي در ميان گذاشـت و هماي در پاسـخ پدرش گفت ‪ :‬پدر زماني روزگار‪،‬‬
‫تقديرش را به شـما مي سـپرد‪ ،‬اکنون م ِن ضعيف‪ ،‬که باشـم که غير خواسـته شـما‪ ،‬کاري انجام دهم‪ .‬بي‬
‫ترديد سرنوشـت من در دسـت شماسـت هر چه که شـما بگوييد من آن را انجام خواهم داد‪.‬‬

‫اردوان کـه خـود خشـنود بـه اين کار بـود آن دو را به فرمان امپراطور طي جشـني بزرگ در پايتخت به‬
‫پيوند هم در آورد‪ .‬و در اندکي زمان پيوند مهر ميان آن دو اسـتوار گشـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪161‬‬

‫گفتگو امپراطور با اردوان درباره آشوبها‬


‫چنـد روز پـس از مراسـم پيونـد‪ ،‬امپراطـور با چهرهاي نگران در ايوان ايسـتاده و به آسـمان باالي سـر‬
‫خود با تمامي وجود مي نگريسـت‪ ،‬گويي سـالها بود که چشـمانش قوت کافی و میل به ديد ِن روی آسـمان‬
‫را نداشـته‪ ،‬زیـرا تـا پیـش از ورود سـپند مسـیر افالک را همسـو با خـود نمی دیـد و باوری بـه فروزندگی‬
‫ستارگان نداشت‪.‬‬

‫درین احوال که پس از سـالیان‪ ،‬زاللی آسـمان بر دیده اش خوش می نشسـت و طالع خود را در رایجۀ‬
‫هسـتی‪ ،‬قری ِن سـعادت می دید‪ ،‬خطاب به اردوان که در پشـت سـر او قرار داشـت‪ ،‬مسـتقيم و بي حاشـيه‬
‫گفت ‪ :‬وقت بسـيار تنگ اسـت اردوان‪( .‬رایجه ‪ :‬صفحه افالک در اسـطرالب)‬

‫اردوان از قفا کردا ِر امپراطور را می سنجید‪ ،‬حاالت او را دقیق زیر نظر داشت گفت ‪ :‬در چه مورد سرورم؟‬

‫امپراطـور خـوا ِن آسـمان را در دیده خـود جای داده بود گفت ‪ :‬آشـوبهايي در امپراطـوري پارس باعث‬
‫گسسـتگي در اين سـرزمين شـده‪ ،‬که مهمترين آنها مصر وبابلند‪ ،‬مي خواهم سـرزمين پارس همچو اين‬
‫آسـمان يکپارچه شود‪.‬‬

‫اردوان همچنان نگاه به امپراطور دوخته بود‪ ،‬با لحنی که به وفا سـنگینی داشـت گفت ‪ :‬آري شـنيده ام‬
‫سـرورم‪ ،‬پیرو اراده و خواسـته شـما این امر قطعی خواهد شـد‪.‬‬

‫امپراطـور از آن آسـمان نيلگـون نگاه بر نمی داشـت گویی خویشـتن را سـتاره ای سـال دارنـده می دید‬
‫کـه بـه سـختی میان سلسـله امواج سـیاهی‪ ،‬خود را فروزان نگ داشـته‪ ،‬گفـت ‪ :‬اي مرد نیـک و عمیق به این‬
‫آسـمان بنگـر‪ ،‬بـدون هیچ مرزی و حاشـیه بندی سـاکنان خـود را در دلش جـای داده و به با تمایـم جان در‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪162‬‬
‫آغوش گرفته‪ .‬بزرگمنشـی را باید از او آموخت‪ ،‬حال ما انسـانها هر جا که می ایسـتیم‪ ،‬خط مالیکیت بر آن‬
‫مـی کشـیم و مـرز می سـازیم‪ ،‬و دشـمنی بـه پا می کنیـم‪.‬ای مرد جنگـي‪ ،‬بايد هر چه سـریعتر مرزسـازان‬
‫را سـرکوب کنيـم‪ .‬ابتـدا از آشـوبگران مصـر و بابـل مـی آغازیم‪ ،‬جملگـی را به خاک تسـلیم بی انـداز‪ ،‬گرنه‬
‫زوزۀ شـیرآزا ِر آنهـا‪ ،‬شـغاال ِن دیگـر را بیدار خواهد نمود و آشـوب همه گیر می شـود‪ .‬خود مـی دانی اتحادِ‬
‫فرومایگان‪ ،‬نابودی به بار خواهد آورد‪ .‬کفتاران با وجود اینکه دلی پرکینه دارند به سـرعت دسـت دوسـتی‬
‫به هم می دهند تنها برای نابودی شـیر‪ ،‬آری ترس آنها سـبب اتحاد می شـود‪ ،‬آنهم اتحادی زشـت و کثیف‪.‬‬
‫مـي خواهـم قشـوني بـه فرماندهي سـپند به آنجا بفرسـتم و تو نيز می بایسـت آنها را همراهي کني‪ ،‬سـپند‬
‫جوانـي ناآزموده و دنیانادیده می باشـد‪ ،‬بايد بـه او درسهاي فراوان دهی و اين آزمون ديگري براي اوسـت‪.‬‬

‫گویی اردوان خود را در جوانی دید‪ ،‬برقي به خشـنودي از چشـمانش برخاسـت‪ ،‬گفت ‪ :‬ما مطيع فرمان‬
‫شما هستيم‪.‬‬

‫امپراطور انگار آشـوبي نهايت ناپذير در دل داشـت به سـوي اردوان رو گرداند و از ايوان به بارگاه‬
‫آمـد و خطـاب بـه اردوان که شـانه به شـانه هم بودند‪ ،‬گفت ‪ :‬راسـتي‪ ،‬موضوعي اسـت کـه مي خواهم‬
‫تـو را در ميان بگذارم‪.‬‬

‫اردوان کنجکاوانه گفت ‪ :‬آن چيست سرورم ؟‬

‫امپراطور از چهره اش پیدا بود که با بی میلی و کژتابی سعی بر آن دارد‪ ،‬رویدادی در گذشته را به خاطر‬
‫آورد‪ ،‬پس از لختی که خموش بر جای خود ایسـتاده بود‪ ،‬چشـم از اندیشـه خود بسـوی اردوان چرخاند و‬
‫گفـت ‪ :‬مدتهـا پيـش مردي گردون شـناس (منجم ) که به عل ِم فلـک آگاه بود‪ ،‬به نزد مـن در آمد‪ .‬هنگام غروب‬
‫در همیـن ایـوان بـه افق مغرب خیره شـد‪ ،‬سـپس به هزار هول و هـراس از کرانه ارتفاع برگرفت و نسـبت به‬
‫خورشـید درجۀ طالع درسـت کرد و رایجه بر کشـید و کواکب بر اسـطرالب ثابت نمود‪ .‬که یکباره سـرخی‬
‫نقش مـرگ را بر رایجه خود دید‪ ،‬دسـت‬‫رخـش همچـو خورشـیدِ به غروب افتـاده به زردی نشسـت‪ ،‬گویی ِ‬
‫و پایـش لرزیـد و چنـان به سسـتی رفت که بـه زانو افتاد و زبانش چو میخوارگان لَخت گشـت‪ ،‬جنو ِن او نیز‬
‫بـر مـن افتـاد و من نیز به تشـویش او گرفتار شـدم‪ .‬مالزمان و خدمتـکاران‪ ،‬آب به سـر و صورتش زدند که‬
‫ِ‬
‫اخترشـناس پیر را به حـال آوردند‪ .‬پـس از مدتی که جانی به ت ِن بی حال او بر گشـت‪ ،‬نهان‬ ‫بـا هـزار مشـقت‬
‫رازی بر من هویدا کرد که به گفته های پوچ و پنداشـته های پوشـالی بیشـتر شـبیه بود تا به یک راز‪.‬‬

‫(منتفوقطریقهطالعبینیدرزمانکذشتهرابیانکرده)‬
‫اردوان کـه غـرق در دریـای حیـرت بود‪ ،‬بی اختیار عرق از پیشـانیش فرو مـی ریخت‪ ،‬که بیکباره گفت ‪:‬‬
‫سـرورم ادامه دهیـد او چه گفت ؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫امپراطـور کـه از پیشـانه تـا به چانـه اش در هم فـرو رفته بود‪ ،‬در امتدا سـخن خود افـزود ‪ :‬تو خود‪3‬که‪16‬‬
‫نقش زاهدِ‬
‫مـي دانـي من به پيشـگویی باوري نـدارم و آن را بي پايه و خرافات مي دانـم‪ ،‬ولي او به من گفت‪ِ :‬‬
‫ششصدهزارساله(شـیطان) در لوحۀ دایره وار اش (اسـطرالب یا رایجه)آشـکار شـده‪ .‬در رایجه اش آفتاب‬
‫دیگـر در َدلـو نبـود‪ ،‬و قمـر در ُجـ َدی دیده نمی شـد راه سـوی عقرب گرفتـه بود‪ .‬اختران بکلـی خانۀ دیگر‬
‫اختیـار کـرده و رو بـه وبـال یکدیگر راهی بودنـد‪ .‬مریخ جای ثور در میزان بود و مشـتری در سـرطان‪ ،‬و‬
‫سـنبله در جـوزا در مـی غلتیـد و دروازۀ اسـد جـای زحـل رو به حـوت باز بـود و قوس تهی از عطـارد و‬
‫سـرطان خالی از هر اختر‪ .‬آری اسـطرالبش یک درهم ریختگی نشـان می داد‪ .‬سـپس سـخن تعبیر نمود‬
‫گفـت ‪ :‬جهـان بـه آز خواهـد افتاد‪ ،‬سـتارگان و اختران دندان به بـرج و وبال هم تیز کرده اند‪ ،‬همگی نشـانۀ‬
‫ظهور شـیطان اسـت‪ ،‬و او افزود ‪ :‬بزودی در سـرزمينهاي غربي که در طاعت ما هستند شورشي در برابر‬
‫مـا بـه پا خواهد خاسـت و اهريمني به نام سـاتان که در افسانهايشـان آمده قيام خواهد کـرد و قصد دارد‬
‫آن ايـاالت را برمـا برانگيزانـد‪ ،‬ولـي من به حرفهاي آن مرد اعتنايي نکردم اما به يکباره اسـم آن اهريمن به‬
‫گوشـم آشـنا آمد‪ .‬بله من نام او را از پدرم شـنيده بودم‪ ،‬پدرم پیوسـته مي گفت که اهريمني به نام سـاتان‬
‫بوسـيله يکي از نياکان ما به تاريکي سـپرده شـده ولي من هميشـه آن را قصه و افسانه مي پنداشتم‪ ،‬حال‬
‫نميدانـم که آن يک داسـتان مي باشـد يا يک حقيقت‪.‬‬

‫(وبـال یـا خانه ‪ :‬دامنه حرکت سـتارگان در یک محدوده ) ( آفتاب در دلو‪ ،‬قمـر در جدی‪ ،‬عطارد در قوس‪ ،‬حوت‬
‫و زهر در عقرب‪ ،‬مشـتری در جوزا‪ ،‬سـنبله در سـرطان ؛ زحل در اسد‪ ،‬حمل در میزان و مریخ در ثور )‬

‫سـخنان گشتاسـب بر اندیشـه اردوان سـخت اثر کرد‪ ،‬زيرا که عين آن گفته ها‪ ،‬بارها از زبان پرنده اي‬
‫سـپيد در خيالش مي شـنيد‪ .‬اما خود را به ناآگاهي زد‪ ،‬زيرا نمي توانسـت شـنيده هاي عال ِم خيال خود را به‬
‫خاط ِر امپراطور بقبوالند‪ ،‬که گفت‪ :‬اميدوارم که اينطور نباشـد و ديگر چه گفت سـرورم‪.‬‬

‫امپراطـور در عـرض تـاالر قـدم بـر مي داشـت کـه يکدفعه نگاهش بـه ِ‬
‫نقش آن جنگجـو که بر ديـوار تاالر‬
‫بـود و پـا بـر ُگـرده و شمشـير بـر گـرد ِن اهريمن گذاشـته بود‪ ،‬افتـاد و با حيـرت به او نگريسـت‪ ،‬که گفـت‪ :‬او‬
‫برسـرزمينهاي غربي همچون آتن‪ ،‬السـدموني‪ ،‬اسـپارت چيره خواهد شـد و شـروران را قوت مي بخشـد و‬
‫ِ‬
‫پشـت‬ ‫سـرانجام بعد از اسـتيالي اشـرار بر مغرب به سـوي پارس به حرکت خواهد افتاد‪.‬اردوان هراس خود را‬
‫نقـاب ارامـش پنهـان نمـود و گفت ‪ :‬نمـي پندارم چنين جرات و جسـارتي آفريده اي در اين گيتي داشـته باشـد‪.‬‬

‫امپراطور‪ ،‬به سـختی نگاه از آن جنگجو در حال پيکار با اهريمن برداشـت و گفت ‪ :‬سـخنت متین اسـت‪،‬‬
‫اما او سـخن از آفریده و مخلوق نمی برد‪ ،‬آهنگ گفتارش به خالقی اشـاره داشـت‪ .‬آری آفریدگا ِر سـیاهی و‬
‫نیسـتی بـه نام سـاتان‪ ،‬فرمانروایـی که از دوزخ بر جهان ما دسـت مـی اندازد و آشـوب به پا می کند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪164‬‬
‫وانگـه امپراطـور کـه زبانش بی اختیـار در حرکت بود‪ ،‬کمی در اندیشـه فرو رفت و بنـد بند گفتارش را‬
‫به اندیشـه اش سـنجید‪ ،‬ناگه از سـخن خود سـخت شرم کرد و با تکان دسـت‪ ،‬فکر و ذهن را از این سخنان‬
‫شسـت و خطـاب بـه اردوان گفـت ‪ :‬اردوان نـزد خـود مـی گویـی ایـن پیر به سـبب کهولت‪ ،‬عقل از سـرش‬
‫گریخته‪ .‬بگذریم از این سـخنان خنده آور‪ ،‬آری اردوان نخسـت مي خواهم سـپند به کار مصر و بابل خاتمه‬
‫دهد و سـپس چه حرف او درسـت باشـد چه نادرسـت‪ ،‬سرزمينهاي غربي هر چند وقت يکبار آهنگ طغيان‬
‫را بر ما نواخته اند‪ .‬قصد دارم سـپند را با لشـکري عظيم عازم آنجا کنم تا تمام آن مناطق را با هم يکپارچه‬
‫کنـد و مردمـان کل گيتـي به حقيقتي پي ببرند که هيج نـژاد و ملتي توان آوردن صلح پايـدار در اين جهان را‬
‫نخواهنـد داشـت جز پارسـيا ِن نيکو نـژاد و می خواهم زمین را چو آسـمان هموار و تهـی از هر خط و مرز‬
‫کنیم‪ ،‬تا گسسـتگی از میان رود و آسـودگی برقرار شـود‪ ،‬که زمین چو آسـمان باید گهواره ای شود که جز‬
‫سـکوت و صلـح و آرامـش چیز دیگر در آغوش خـود جای ندهد‪.‬‬

‫و تو را به عنوان نگهبان اين شاهنشاهي بر مي گزينم و ميبايست در کنار من در اينجا بماني‪.‬‬

‫همانـگاه چشـمش از حرکـت افتـاد گويي بر انديشـه خود خيره شـد‪ ،‬پـس از درنگي کوتاه‬
‫گفـت ‪ :‬مـي خواهـم قبل از رفتنـم از اين جهان‪ ،‬تکام ِل بشـري را کامل کنم و جهان را به يگانگي‬
‫برسـانم کـه هيچـگاه برابـري و بـرادري بـدون يگانگي معنـا نمي بخشـد‪ .‬زيـرا بـي آزادي برابري‬
‫معنـا نـدارد‪ .‬يکسـان سـازي زمانـي در جهـان مفهـوم پيـدا مي کند کـه پـس از آزادي بوجـود آيد‪،‬‬
‫قبـل از آزادي فرومايـگان خـود را با شايسـتگان برابر مـي دانند‪ .‬هيچگاه کفتار با شـير برابر نيسـت‪.‬‬
‫پـس همـه چيز در آزادي معنـا دارد‪ ،‬در دنيـاي برابر بـي آزادي‪ ،‬دون پايگان و سـفله نـژادان بر نيک‬
‫نهـادان خواهنـد تازيـد و جنگ براه مـی افتد و خـواه و ناخـواه پاکرویان نیز بـه را ِه بیداد مـی افتند‪.‬‬
‫آری اردوان‪ ،‬گـر آسـمان پهنـا و گسـتردگی کامـل نداشـت‪ ،‬سـتارگان ریز و درشـت‪ ،‬درخشـنده و کم‬
‫فـروغ بـرای بودن بـه جان هم مـی افتادنـد‪ ،‬و آسـمان به یـک ورطۀ هالکـت تبدیل می شـد‪.‬در‬
‫آن زمـان دیگـر بدینسـان آسـمان آرامـش نداشـت‪ ،‬اکنـون که هـر سـتاره بهـر نیرویش مـی تواند‬
‫تابندگـی و درفشـانی کنـد‪ ،‬ایـن خودبودگـی سـتاره‪ ،‬از برای آزادیسـت که آسـمان بـه آنهـا داده‪ .‬انها‬
‫زیر غـل و زنجیر نیسـتند‪.‬‬

‫اردوان ناگهان عقل و انديشـه اش به غارت افتاد و غوغايي در چشـمانش به پا خاسـت که حيران گفت‬
‫‪ :‬سـرورم برای پندهای‪ ،‬بسـا ِن صدفی سـخت خواهم شـد برای یک مروارید‪ .‬اما اما عزيمت‪ .‬گسـی ِل سـپاه‬
‫پـارس بـي من‪ ،‬سـرورم بگذاريد من سـپند را همراهي کنم که خیر و مصلحت اين ميباشـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪165‬‬
‫امپراطـور سـر بـه تخـت چرخانـد و نـگاه بـه آن خيره کرد کـه در چشـمانش نگراني مشـهود بود و‬
‫گفـت ‪ :‬نـه اردوان‪ ،‬آن بـه تـو نیـاز دارد‪ .‬در تمامـی دوران تکیه گاهش تنها تو بودی‪ ،‬آفتـابِ عمر من رو به‬
‫سراشيبيسـت‪ ،‬اگر رویدادِ سـیاه و شـومی رخ دهد‪ ،‬تو بايد همچو همیشـه از اين تخت به خوبي پادباني‬
‫کنـي‪ .‬ايـن يک سـفر جنگيسـت وسـاليان به طـول خواهـد انجاميد اگر هـر آفت و آسـيبي بر مـن افتد تو‬
‫ميتواني نگهدار اين ملک باشـي تا اين تخت کیانی بدسـت کفتاران در نبود من و سـپند نيوفتد‪ ،‬به غير از‬
‫تـو من بـه هيچ کس اطمينانم کامل نیسـت‪.‬‬

‫اردوان آن کهنـه جنگجـوي دسـت خواهش به جلو آخت و گفـت ‪ :‬آفتابتان هماره پر قدرت سـرورم اين‬
‫چه گفتاريسـت‪ .‬فقط من را با اين سـپاه راهي و سـپند جاي من در اينجا بماند‪.‬‬

‫پس آنگاه دست بسوي آن تخت زرين و عظيم نشانه گرفت و گفت ‪ :‬زيرا اين تخت از آن اوست‪.‬‬

‫شـاه گشتاسـب بارديگر بر آسـتانه ايوان ايسـتاد و با نگاهي عميق به آن آسمان خيره گشت و گفت ‪ :‬نه‪،‬‬
‫سـپند هنوز ليافت خود را به خوبي نشـان نداده‪ ،‬او بايد براي وفاداري به اين ملک از خود جسـارت و غيرت‬
‫نشـان دهد‪ ،‬سـزاواري و شايسـتگي مردان بزرگ و وفاداري آنها در جنگ با اهریمن سـنجيده خواهد شد‪.‬‬

‫اردوان سـوي شاهنشـاه عالم قدمي برداشـت و گفت ‪ :‬او خود را به ما ثابت کرده‪ ،‬جنگيدن او را در برابر‬
‫شيران را ديديم‪.‬‬

‫شاهنشـاه رو بسـوي او گرداند و نگاهي پر مهر به او کرد و دسـت برادرانه بر شـانه او کشـيد و گفت ‪:‬‬
‫با او برو و رفتارش را زير نظر داشـته باش‪ ،‬مي تواني در سـرکوبِ مصر و بابل همنورد او باشـي‪ .‬اي مرد‬
‫جنگـي مـي دانـم دلت براي جنگيدن تنگ شـده‪ ،‬تو را بـي بهره از اين فرصـت نخواهم گذاشـت‪ ،‬در آينده در‬
‫مورد لشـکر کشـي عظيم رايزني خواهيم کرد‪.‬‬

‫اردوان سر تأييد تکان داد و گفت ‪ :‬هر چه که خواسته شما باشد ما آن کنيم سرورم‪.‬‬

‫امپراطور‪ :‬حال در انديشه سرکوب مصر و بابل باش که بعد از آن کاري بزرگ داريم‪ ،‬يکپارچگي‬
‫جهـان‪ ،‬کـه اگـر آدميـزاد در ايـن زمـان بـه آن نرسـد ديگر بـه آن نخواهد رسـيد‪ .‬که جهان بـر آدمی‬
‫زندانـی تنـگ و تـار و هـزار غوغا می شـود‪ .‬اکنون برو ماجـرا را براي سـپند بازگو کـن و او را برای‬
‫نبردهای گران آماده سـاز‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪166‬‬

‫گفتگو اردوان و سپند در مورد جوهر روزگار‬

‫بعـد از گذشـت روزي‪ ،‬اردوان آهنـگ بر آن ميگيرد که با سـپند در مـورد آينده امپراطوري که به بیکران‬
‫وسعت داشت و اکنون او شاهزاده اش است‪ ،‬گفتگو کند‪ .‬به دنبال سپند رفت‪ ،‬او را در کاخ نيافت و سراغش‬
‫را از نگهبانـان گرفـت و آنهـا در پاسـخ بـه او گفتند کـه او را مي توانـد در کوه مجاور کاخ بیابـد‪ ،‬وانگه او به‬
‫سـوي کوه روانه شـد‪ ،‬از پیچ و خم کوه باال کشـید که بر صخره ای سـپند را یافت‪.‬‬

‫تک سـوا ِر تیز رو دهر (خورشـید) شجاعانه خود رابه سپاه سـیاهی می زد و در د ِل ارتش تاریکان فرو‬
‫مـی رفـت و زیـ ِر خنجـ ِر سـیاهی زخم بر می داشـت و رنگش بـه زردی می رفـت و کرانه را بـه خون خود‬
‫ِ‬
‫رخت تسـلیم می پوشـاند‪.‬‬ ‫مزین می نمود و جهان مظلومانه‬

‫در زمـان ایـن زد و خـوردِ بی رحمانه و ناجوانمردانه که جهان را به ماتم فرو می نشـاند‪ ،‬اردوان‪ ،‬سـپند‬
‫را بـر فـراز صخـره اي نشسـته ديـد که بـه چمـن زاري زيبا کـه در دل دره ايي گسـترده بـود‪ ،‬چعمیق می‬
‫نگریسـت‪ ،‬گويي شـيري جوان با نگاهِ فرمانروايي بر قلمرو تازۀ خود مي نگريسـت و سـخت می اندیشـید‪،‬‬
‫کـه اردوان به سـوي او رفت‪.‬‬

‫اردوان انـدک انـدک از قفا بر او نزديک مي شـد‪ ،‬آرام دسـت نوازش بر شـانه او کشـيد و گفـت ‪ :‬درود بر‬
‫تـو اي يل بي همتاي سـرزمين پارس‪.‬‬

‫ِ‬
‫دست گرم‬ ‫سـپند در انديشـۀ خویش به زنجیر کشیده شـده بود و گرفتار در هزاران سـودا بود‪ .‬بيکباره‬
‫اردوان را بر شـانۀ خود ديد‪ ،‬آرام گردن چرخاند و با نگاهي دلنشـين به اردوان گفت ‪ :‬درود بر تو ای نامدار‪.‬‬

‫در حاليکـه بـادي ماليـم در جـان هوا مي پيچيد و هـوا را دل انگيز مي کـرد‪ ،‬اردوان از روي سرخوشـي‬
‫نفسـي بـه درون سـينه داد و در پـي آن گفـت ‪ :‬به چـه مي نگـري و در کجاي اين جها ِن زيبا گمشـده ايي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪167‬‬
‫سـپند دوبـاره بـر دنياي مقابل خود خيره گشـت و با حرکت دسـتش اردوان را به کنار خـود فرا خواند‬
‫تخت سـنگ نشسـت‪ .‬در اين حال بـا حرکت ابروي خود افق مغرب را نشـان‬ ‫و او نيـز در کنـار سـپند بر آن ِ‬
‫داد و گفت ‪ :‬دارم ِ‬
‫مرگ خورشـيدِ نيرومند را در کرانه مغربي تماشـا ميکنم‪.‬‬

‫ِ‬
‫خـاک افق می‬ ‫سـپس بـه خورشـيدي کـه رنـگ چهـره اش بـه زردي مي گرويـد و خون از پیکـرش بر‬
‫ریخت‪ ،‬خيره شـد‪.‬‬

‫پس از لحظه اي‪ ،‬جانب ديگري از آسـمان را بي سـخن با دسـت خود نشـان داد‪ .‬اردوان بي درنگ سوی‬
‫دسـت او را بـا ديگانـش دنبال کرد‪ .‬ديد عقابي مشـکين پـر و يال طاليي همچو فرمانروايي مقتدر در سـينۀ‬
‫آسـمان بال گشـوده و با چشـماني تهي از رحم و شـفقت‪ ،‬عالمي را که ِ‬
‫تحت اسـتيالي بال خود داشـت را‬
‫صيادانه مي کاويد‪ ،‬و مغرورانه دايره وار جيغ وحشـتزا سـر ميداد‪.‬انگار فرما ِن سـکوت بر جنگل زير پاي‬
‫خود مي افراشـت و سـروريش را به ر ِخ عالم ميکشـيد‪ .‬اردوان سـر چرخاند و به سـپند نيم نگاهي انداخت‪،‬‬
‫سـپند را خيره به آن عقاب ديد گويي در وجود او گمشـده بود که ناگهان آن عقاب نيم اوجي به باال گرفت‪،‬‬
‫وانگـه بالهـاي خـود را به پهلو زد و با تمامي جان همچو پيکاني پوالدين بر زميـ ِن زير پايش به قصدِ مرگ‪،‬‬
‫شـيرجه ايـي جـان سـتيز را آغازيـد‪ .‬آن دو ي ِل جنگجو همچنان با چشـمهاي گشـوده‪ ،‬به هزار هيجـان آن‬
‫عقاب را تعقيب مي کردند يکدفعه عقاب بر سـر روبه اي خراب شـد و او را در چنگ خود فشـرد و پوزه را‬
‫به پنجه و پایش دوخت و از چهار جايش خون فواره کشـيد و پشـم و پوسـت را به خون آميخت‪.‬‬

‫پـس از اندکـي از فـرود مـرگ بـار آن فرشـته اجـل بر صيد خود‪ ،‬سـپند نفسـي که در سـينه داشـت به‬
‫بيـرون داد و نگاهـي بـه اردوان کـرد و پـر شـور گفـت ‪ :‬ديدي چه زيبـا بود؟‬

‫ِ‬
‫مهارت آفرین انگیز آن عقاب بود‪ ،‬خند ه اي بر لب آورد و گفت ‪ .:‬آری با‬ ‫اردوان چشـمانش هنوز در بندِ‬
‫شـکوه و مقتدرانه‪ ،‬به خدا سـوگند که ستایشـش بایسته هر مخلوقیسـت‪ .‬اين فرمانرواي قدر قدرت آسمان‬
‫گويـي بـراي خشـنودي مـرگ بـه اين عالـم آمده تـا با هنـ ِر بی همتای شـکار که در سرشـتش می باشـد‪،‬‬
‫خسـتگي از ت ِن مرگ بدر کند و او را سـر ذوق آورد‪.‬‬

‫سـپند که تلخ خنده ای بر لب داشـت و اندوهی در چشـمانش هویدا بود‪ ،‬سـري تکان داد و گفت ‪ :‬آری‪،‬‬
‫فرمـان از آفریننـده گرفـت و در بـاد فـرو رفت و به مددِ تقدی ِر بـد ِ آن روبه از دیدِ همگان ناپدید شـد‪.‬‬
‫پس آنگاه چشم از عقاب برداشت و رو به اردوان کرد و گفت ‪ :‬زيبا ميکشد اردوان اينطور نيست ؟‬

‫اردوان غافـل از انديشـه سـپند بـا آهنگـي کـه سـزاوار شـکوه و در خـورِ شـوکت آن‬
‫ِ‬
‫زبردسـت دهر‪ ،‬به خاطر شـجاعتش به‬ ‫عقـاب بود بـه اسـتواري گفت ‪ :‬شـاهزاده ام‪ ،‬این کشـندۀ‬
‫اين شـکوه رسـيده‪ .‬الشـخوران و کرکسـا ِن آسـمان نيـز از تيره و راسـتۀ اویند‪ ،‬اما به سـبب آنکـه روح‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪168‬‬
‫شـجاعت در آنها نيسـت هميشـه بايد در گند و منجالب روزگار بگذرانند‪ .‬او به سـبب دالوريش‪ ،‬شکوه و‬
‫حشـمت را پر قـدرت از طبيعت طلـب کرده‪.‬‬

‫سـپند ناگه در خود فرو رفت‪ ،‬گويي مي خواسـت انديشـه وحشـتناکي را به جوالن در آورد‪ ،‬درحاليکه‬
‫دنـدان به دندان مي سـاييد و چشـم به آن عقاب داشـت‪ ،‬گفـت ‪ :‬چـرا اردوان چرا؟‬

‫اردوان يکـه خـورد‪ ،‬حالـت عجيبي را در درون سـپند ديد که گفت ‪ :‬چرا چي سـرورم؟ عیان کن آنچه که‬
‫در دل و اندیشه پنهان داری‪.‬‬

‫سـپند دسـت به آسـمان افراخت و با آن خطي افقي بر تمامي فلک کشـيد و در پي آن با گفتاري پر قوت‬
‫گفت ‪ :‬اين همه اسـتبداد چيست ديگر؟‬

‫اردوان چهره در هم فرو برد و خشـم به ابرو افکند و انديشـه اش پر شـتاب شـد‪ ،‬که با ناآگاهي گفت ‪:‬‬
‫اي دالور جـوان عيان بگو‪.‬‬

‫سـپند گـردن کـج کـرد و چـپ نگاهـي بـه اردوان نمـود و گفت ‪ :‬چرا کشـتن در ايـن عالم زيباسـت و با‬
‫شـکوه‪ .‬اين چه حکمتيسـت ديگر‪ ،‬؟! اين چه شکوهيسـت که همگان را به شـور و شـوق وا می دارد‪ ،‬؟! اين‬
‫ِ‬
‫فطرت هسـتي نهفته اسـت ؟! گويي اين عالم تفريگاه مرگ اسـت و به هزاران‬ ‫چه زيبايسـت که در زشـترين‬
‫گونـه خـود را بـر مخلوقات عالم قالب ميکند‪ .،‬و بر سـنگيني سـخن خود افـزود و گفت ‪ :‬تنـوع در مرگ بي‬
‫انتهاسـت‪ ،‬چرا اي مرد ؟‬

‫اردوان در خود گم شـد تا به کنون اينچنين سـخني از کسـي نشـنيده بود و دريافت که نه تنها نيرو او‬
‫قـوت انديشـه اش هـر رازي را در خـود فرو مي بلعـد‪ .‬در حاليکه غوغايي در فکرش داشـت گفت ‪ :‬چه‬‫ِ‬ ‫بلکـه‬
‫بيرحمانـه مـي انديشـي اي جـوان‪ .‬ايـن چنين انديشـيدن مايه مرگ اسـت‪ ،‬از ايـن روزن که تـو مي نگري به‬
‫مسـي ِر شـيطان راه پيدا خواهي کرد زيرا در برابر آيين و آسـاهاي (قوانين) طبيعت به قيام برخاسـته ايي‪،‬‬
‫قوانیـن ایـن دهر خیزش از سـوی آفریده را هرگـز نمی پذیرد‪.‬‬

‫سـپند ميـان حـرف اردوان سـخن گشـود و گفتـار او را نيمـه کاره قطع کـرد و گفت ‪ :‬پاسـخی در خور‬
‫مـي خواهـم‪ ،‬حاشـيه مـرو پهلوان‪ .‬سـپس دسـت خـود را بـه آن عقاب نشـانه گرفـت و گفت ‪ :‬اين سـلطا ِن‬
‫سـتمگر را ببيـن‪ ،‬ما از سـتم او به هيجـان آمده ايم و ستايشـوار بر قدرت او باليديـم امـا دروازۀ ادراک‬
‫و احساسـمان را را بـر روي آن روبـاه بينـوا کـه زنده زنده شـکمش دريده ميشـود بسـته ايم‪ .‬گويي‬
‫جهانیان دسـت اندر دسـت آن عقاب نهاده اند و يکپارچه به قيام آن روبه بيچاره برخاسـته اند و سـتموار‬
‫چشـم و گوش بينندگا ِن عالم را کور و کر کرده تا اين بدکرداري ماد ِر دهر را ناديده و ناشـنيده بگيرند‪ .‬اين‬
‫نبرد نها یی‬
‫چـه ظلميسـت اي مـرد‪ ،‬حـال مـا در پي نيکـي و رحم و مهر ورزیدن هسـتيم‪ ،‬آن عقـاب را نگاه کن ببين‪9‬چه‪16‬‬
‫گونـه بـر سـتمکارگي خـود مي بالد و دنيا سـر تعظيم بر شـکوه و شـکوت او بي ادعا خـم کرده‪.‬‬

‫آیـا آن عقـاب کـه آسـوده بر آسـمان می چرخیـد‪ ،‬و هزاران هزار شـکار را بر چشـم داشـت‪ ،‬در انتظار‬
‫فرمـان بـود‪ ،‬کـه بیکباره جنون بر تنش افتاد و به آسـمان اوج گرفت و تمامی نیروهای طبیعت با او همسـو‬
‫شـد و چو قاتال ِن قهار شـیرجه ای مرگبار بر شـکاری که از سـوی آسـمان برگزیده شـده بود‪ ،‬زد‪ .‬هان آیا‬
‫کسـی فرمـا ِن مـرگ بـرو راند و آیا او جالدی برین آسـمان اسـت‪ ،‬مـی خواهم بدانـم او از که چنین فرمانی‬
‫ِ‬
‫قـدرت مرگبـار با این پر و بال سـترگ و پنجه و دیـدی تیز را بـه او داده ؟‬ ‫گرفـت ؟ و کـه ایـن‬

‫اردوان نفسـش بـه شـمارش افتـاد‪ ،‬آن مردي که تاکنـون درماندگي را به خود نديـده بود در خود پيچيد‬
‫و آرام گفـت ‪ :‬سـپند بيـش از انـدازه يابنده اي‪ ،‬اعتدال و میانه پيشـه کن‪ .‬من و تو قادر به گشـودن بعضي از‬
‫گره هاي طبيعت نيسـتيم‪ .‬بايد گوش به فرمان باشـيم‪ ،‬آن غرور و نفرت که در آن عقاب نهفته اسـت الزمۀ‬
‫پايداري اين جهانسـت‪ ،‬اين تفکر راهيسـت شـيطاني که به دروازۀ دوزخ منتهي ميشـود‪.‬‬

‫سـپند خنـده اي درونـي از روي تمسـخر کـرد و گفـت ‪ :‬اي مـرد تـو خـود مي داني ناخواسـته بـه تاييدِ‬
‫سرنوشـت من نيز فرومانروا شـده ام‪ ،‬آيا بايد همچون اين عقابِ عالی مقام بي رحمانه سـتم جاري کنم يا‬
‫کـردارم را بـه گونـۀ کودکان پـر از مهر و عطوفت‪.‬‬

‫از هر سـو سـخنان سـپند انديشـه اردوان را در چنگ گرفته بود‪ ،‬درماندگی حس کرد و آسـیمه‬
‫گفـت ‪ :‬حکيمانـه انديشـيدن بـه فت ِح جهـان تـو را نزديک نميکنـد و تفک ِر حاکمانه نيـز تـو را از قلوب‬
‫مردمـان دور خواهـد کـرد‪ .‬بـه ناچار اعتدال پيشـه کن‪ ،‬در جايـش سـتم روا دار و زماني ديگر همچو‬
‫پدر‪ ،‬مهربـان باش‪.‬‬

‫سـپند همچنان به آن عقاب که گوشـت را به هزار مهارت از پوسـت و اسـتخوان آن روباه مي زدود مي‬
‫نگريسـت‪ ،‬و بـا نيشـخندي کـه بر لب داشـت‪ ،‬گفت ‪ :‬اين جهـان اي مرد عطوفت نمي پذيرد‪ ،‬بـر پايه نفرت بر‬
‫پا شـده و اساسـش زشتيسـت‪ ،‬بايد چو درندگان دِژخو بکشي تا بماني‪.‬‬

‫خورشـيد بـا آخريـن پرتـوی خود نداي بدرود بـه آن دو يل که در تماشـاي او بودند سـر داد‪ .‬اردوان با‬
‫چشـماني کـه بـي اختيـار غم بـدرود در آن بود‪ ،‬با گوشـه چشـ ِم خود نگاهي به سـپند کرد و گفـت ‪ :‬افراط‬
‫مکن اي جوان‪ ،‬فزون اندیشـدن سـببِ درد و رنج اسـت‪ .‬زيبا ببين‪ ،‬اگر بي رحمي آن عقاب را مي بيني‪ ،‬مه ِر‬
‫مادريش را نيز نسـبت به فرزندش نیک بنگر‪ ،‬گر کشـتن هسـت‪ ،‬عشـق نيز وجود دارد‪ ،‬بايد ميانه باشـي‪.‬‬

‫سـپند که سـوداهاي تيره و تا ِر انديشـه اش هيچگاه به يقين نمي رسـيد‪ ،‬در تفکر خود خنده اي به او کرد‬
‫و بـا خـود گفـت ‪ :‬مهـر مادري نيز حيله ايسـت صد رنگ از سـوي روزگار تا به اسـتبدادِ خود پيوسـته ادامه‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪170‬‬
‫دهد‪ .‬وانگه از انديشيدن باز ايستاد و نگاه را از پنجه آن عقاب برداشت و به خورشيد که آخرين خنجر خود‬
‫را در نيـا ِم ظلمـت مـي نهاد خيره شـد و گفـت ‪ :‬مي داني چيسـت اردوان‪ ،‬من گاهي اوقات به اين سـازما ِن پر‬
‫رمز و اسـرار عمیق مي نگرم و در آن به اسـراري مي رسـم که حل آن بر من غير ممکن اسـت‪.‬‬

‫اردوان نگاه خود را همسـو با نگاه سـپند کرد و گفت ‪ :‬آشـکار اسـت زيرا ما آفريننده آن نيسـتيم‪ ،‬فقط‬
‫مخلوقيـم‪ ،‬و اسـرار امـور بر آفریده آشـکار و عیان نیسـت‪ ،‬اکنون چه مـي خواهي بگويي ؟‬

‫سپند نيز خود نمي توانست از چنگ انديشه اش بگريزد‪ ،‬گویی اندیشه ای به صد چنگال داشت‪ ،‬که گریز‬
‫از آن ناممکـن بـود‪ ،‬بـه کالمی که در تسـخیر تفکرش بود‪ ،‬گفت ‪ :‬نمي خواهم برگردم به حرفهاي پيشـينم اما‬
‫کلـي مـي خواهـم بگويـم که دهر جامه ای بس بسـیار زیبا بر تن دارد‪ ،‬به نظر تو نيز چنين نیسـت ؟‬

‫اردوان که همچنان سـر را تکان مي داد گفت ‪ :‬نه تنها جامه بلکه باطنی نیز آراسـته و پاک دارد‪ ،‬آري يک‬
‫موهبت الهيست‪ .‬طبيعت يعني زيستن‪ ،‬حيات و زندگاني‪.‬‬

‫سـپند گويي منتظر شـنيدن چنين سـخني از او بود‪ ،‬خنده اي بر لب انداخت و گفت‪ :‬سـخن از مه ِر باطن‬
‫و درونـی دهـر نـران‪ .‬زمانیکه گوش يا اسـتخوا ِن شـکاري را بـه دندان مي گيرم و بـا لذت زيـر زور آرواره‬
‫هايـم‪ ،‬لهيـده ميشـود‪ ،‬مي پندارم مـرگ مي خورم تا بر روح خودم زندگي ببخشـم‪ .‬مرا بسـيار مـي آزارد‪،‬‬
‫آري زيستني که مرگ را بدنبال خود مي آورد‪ .‬جملگي به طبيعت زيبا مي نگريم‪ ،‬طبيعتي که فقط زيبايي و‬
‫سرشت زشت و خوی خونخوارگیش‬ ‫ِ‬ ‫زيستن موجود در آن براي آدمي قابل فهم و مشاهده ميباشد‪ ،‬ولي‬
‫را هرگز نمي بينيم و نخواهيم ديد‪ .‬چرا بايد آدمي همواره چشـمهايش را رو به زيبايي بگشـايد و برپايه آن‬
‫ِ‬
‫نفرت روزگار که غايت اصلي اين دهر ميباشـد‪ ،‬بر بندد‪.‬‬ ‫حيات را در انديشـه اش تفسـير کند‪ ،‬و ديده را بر‬

‫اردوان در پي سـخن او نگاهي عميق به سـپند کرد و گفت‪ :‬سـپند مي داني چيسـت‪ ،‬جوان چشـمهايت را‬
‫نـه بـه زشـتي و نـه به زيبايي روزگار مگشـاي‪ ،‬تنها با چشـمانت واقعيـت را ببين که فرق تـو خواهد بود با‬
‫ديگـران‪ .‬اينگونـه نـه زشـتي و نه زيبايي با تو سـخن ميگويد‪ ،‬حقيقت بـا تو زبان خواهد گشـود‪ ،‬تنها چاره‬
‫اینسـت که در میانه بایستی‪.‬‬

‫سـپس سـپند که از سـخن گفتن باز ايسـتاده بود‪ ،‬رو به اردوان و خنده را به اخم تبديل کرد و همراه با‬
‫آن گفت ‪ :‬اي مرد مشـکل من همين اسـت‪ .‬به هزار مشـقت سـعي ميکنم که چشـم را بر واقعيت باز کنم‪،‬اما‬
‫واقعيتاسـت که بر زشـت ِي روزگار چشـم مي گشـايد و آن را به من نشان مي دهد‪ .‬حقيقت خود بيننده‬
‫و نگرنده زشتيسـت که نهان ميباشد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫وآنگاه باز سـر خود را به سـوي درختي انبوه و پر برگ و شـاخه که سـرافرازانه در آن دشـت سـر‪1‬به‪17‬‬
‫آسـمان کشـيده بود و به زيبايي آن دشـت صد چندان افزوده بود‪ ،‬چرخاند و گفت ‪ :‬آن درخت سـبز و زيبا‬
‫را ببين که تنومندانه فريادِ شـادي سـر مي دهد‪.‬‬

‫اردوان که افسار انديشه اش به دست اختيا ِر تفک ِر سپند افتاده بود با بي ارادگي گفت‪ :‬آري مي بينم‪.‬‬

‫سـپند دنباله حرف خود را گرفت و گفت ‪ :‬اين تمام مطلب نيسـت‪ ،‬در حقيقت زيبايي او سـايه امني اسـت‬
‫کـه صدهـا شـکارچي مکار و درنده در پناهِ او مرگ آفريني بر شـکار خود کنند‪ .‬سـپس رو بـه اردوان کرد و‬
‫باز گفت ‪ :‬به هر سـو که می نگری‪ ،‬دامي در اين پهنه گيتي گسـترده اسـت که خود خبر نداريم و ناخواسـته‬
‫قـدم در دام مـي گذاريـم‪ .‬پس آنگاه دو پنجه خود را بسـوي افق خونين نهاد و پر خشـم به آهنگی که به هزار‬
‫یقین آراسـته بود محکم گفت ‪ :‬اين زيبايي صوريسـت‪ ،‬مجازيسـت و تهيسـت‪ .‬آيا چيزي از اين سـتمگرتر و‬
‫ظالمانه تر اسـت که زشـتي و ناپاکی خود را در قالبِ زيبايي به انديشـه ما تحميل کند‪ .‬استبداد از اين کالن تر‬
‫کـه مخلوقـي يا خالقي به ظرافت و نرم گونگي بر کسـي ديگر سـتمکارگي کند (ظلم کـردن زير نقابِ نيکي)‪.‬‬

‫اردوان آن مرد جهانديده از گفته هاي او آشـفته شـده بود‪ ،‬وخنده اي از پريشـاني برلب آورد‪ ،‬به دشواري کمي‬
‫سـرعت ذهن پر شـتاب خود کاسـت و گفت‪ :‬براسـتي افسـار گسـيخته مي انديشي‪ .‬سپس با دسـتش بر پاي او‬ ‫ِ‬ ‫از‬
‫کـه هـم پهلو هم نشسـته بودند کوبيد و گفـت ‪ :‬مي دانم مي خواهي چه بگويي مقصودت را مـي دانم جوان پرخرد؟‬

‫سـپس سـپند دسـت خود را به آن دره سراسـر سـبز نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬قانو ِن نفرت انگي ِز حيات را‬
‫ميگويـم آري‪ ،‬قانـو ِن بقـا بايـد مرگ ديگري را بدنبال داشـته باشـد و بقا موجودي به مرگ ديگري وابسـته‬
‫ِ‬
‫حیات این هستی باقی بماند‪.‬‬ ‫اسـت؟ که براسـتی دا ِر بقاسـت‪ ،‬آری باید به هر دم موجودی حلق آویز شـود تا‬

‫براي همه ما سـبزينگی و رنگارنگي ظاهري که در طبيعت حکمفرماسـت جذابيت دارد ولي در پس آن‪،‬‬
‫کفتـا ِر بـي رحـم بـا آن قامت بدسـاز را هيچـگاه نخواهيم ديد که بچـۀ پاک و زیبـای صيدِ خـود را به هزار‬
‫بیـزاری مقابـ ِل ديـدگا ِن درمانـده مـادرش زنـده زنده خـون آلود و تکـه پاره ميکند‪ .‬نیکو اینجاسـت‪ ،‬که ما‬
‫همچنان روزگار را بر حسـبِ زيباييهاي دنياي خود در انديشـه مي سـنجيم‪.‬‬

‫لختی از سخن بازماند و نفس عميقي از نهاد برآورد و گفت ‪ :‬آري‪ ،‬زاینده ای زيبا و کردگاری رئوف براي خود‬
‫زشت طبيعت باشيم بي ترديد آفريننده اهريمني را تصور ميکنيم‪.‬‬‫ِ‬ ‫مي سازيم ولي گر قادر به ديدن رفتارهای‬

‫بیکبـاره آوای آهنگـش اوج گرفـت و گفـت ‪ :‬آری به پاکی آتش سـوگند که شـنیدم‪ ،‬آری شـنیدم‪ ،‬فرمان‬
‫فرمانروایی را از آسـمان شـنیدم که به جالدِ خود حکم مرگ راند‪ ،‬آری آن عقاب بیکباره سـر و سـینه اش‬
‫سـوی آسـمان کشـیده شـد‪ ،‬همانگاه بود که فرمان از فرمانـروای خود پذیرفت و حکـم اجرا کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪172‬‬
‫ناگهان‪ ،‬لب فرو بسـت و نگاه از پهنۀ جهان سـوی اردوان که مات و مبهوت به سـخنان پر پیچ و خم او‬
‫گوش سـپرده بود‪ ،‬چرخاند و با لحنی که به هزار چالش آغشـته بود پرسـید ؟ اردوان‪ ،‬آيا اين سـخنان من‬
‫دشـنام و توهین به خداوندیسـت يا اينکه ما دو آفريننده داريم يکي براي زایش زشـتي و سـياهي و ديگري‬
‫براي آفریدن نيکي و روشـنايي که همواره در جنگند ؟‬

‫اردوان شگفت از سخنان سپند شد و دريافت‪ ،‬او گرفتا ِر بد انديشه اي شده و رهايي از آن دشوار است‪.‬‬
‫آن هنـگام تفکـرش بـه او فرمـان داد که او را به روشـنايي هدايت کن و هر آنچه که در اندیشـه داشـت را به‬
‫دیده و زبان گذاشـت‪ ،‬زیرا می دانسـت که غلبه بر سـیاهی اندیشـۀ سپند کاری سـهل و آسان نیست‪ ،‬گفت‬
‫‪ :‬بـي ترديـد زشـتي زاینـده ای دارد‪ ،‬اما هيچگاه بـه آن نیاندیش زيرا اهريمن مي خواهد تو اينچنين فکر کني‪.‬‬
‫هميشـه خالق زيبايي را سـتايش کن و به او باور داشـته باش که او آفرینندۀ راسـتين اسـت و هيچ سـخني‬
‫قدرت مطلق اسـت‪ ،‬فراخي (بـي احترامي) به يک‬‫ِ‬ ‫براي آفريدگارمان دشـنام محسـوب نميشـود زيـرا که او‬
‫عنصـر نيازمنـد‪ ،‬ناسزاسـت همچـو آدميان‪ .‬بي حرمتـي به کیهان دا ِر توانا بی معنیسـت و اوسـت که حس‬
‫جسـتجو و کاوش را بـراي آدميـان آفريده و تو حـق داري که در مورد هر چيز عميق و دقيق فکر کني‪ ،‬زيرا‬
‫او اينچنيـن مـي خواهـد‪ ،‬و او حس تفتيش را بـه تو داده که بدي را ببينـي و از او دوري کني‪.‬‬

‫اردوان در امتداد سـخن خود گفت ‪ :‬ای جوان که اندیشـه ات چو اسـبی فکنده عنان و گسسته لگام است‬
‫و مهارش بس بسـیار سـخت‪ ،‬پرسشي دارم‪ ،‬مي داني که بهترين قانون چیست؟‬

‫سـپند چانه در هم کرد و او که نخسـت می خواسـت از اندیشـه اردوان اگاهی یابد‪ ،‬همراه با تکان سـر‬
‫خـود گفت ‪ :‬انديشـه تو چـه ميگويد ؟‬

‫اردوان که اندیشـه خود را در رقابت با تفکر سـپند می دید‪ ،‬بی هول و تکان گفت‪ :‬همان قانوني که تو از‬
‫آن ايراد مي گيري و خوشبختانه در آن جان گرفتي‪ .‬آري کاملترين قانون‪ ،‬راهيست که ستارگان و آسمان‬
‫و زمين در آنند‪ ،‬راهي که آفريدگار براي تمامي ما به ارمغان آورده تا سراسـر مخلوقات خود را همسـو و‬
‫همسـاز با آن کنند و از آن بايد درسهاي بسيار آموخت‪.‬‬

‫قانوني بدون هيچ فراگري و تبعيض که در آن واژه هايي همچو آز و طمع و حسـادت بي معنيسـت‬
‫و آفریـده هـا بـراي آسـودگي همديگر درد و رنج تحمل می کنند و به سـختی روزگار مـي گذرانند بي آنکه‬
‫خـود بداننـد‪ .‬ولـي آدمـي هيچگاه از آن تبعيت نميکند و هر لحظه دسـت نافرماني بر سـينه دهر مي زند‪.‬‬

‫سـپس سـر به گريبان گرفت و کمي در خود فرو رفت و با نيم خنده اي که افسـوس آن را بر لبان او آورده‬
‫بـود‪ ،‬سـر افراخـت و گفـت ‪ :‬زيـرا خـود را برتر از همه مـي داند‪ ،‬ازینـرو ان خـوی خداوندی کـه در نهاد تمامی‬
‫آفرید ها می باشـد‪ ،‬انسـان وقیحانه از کالبد خود بر کند‪ ،‬و از صف مخلوقات جداشـد و راهی دیگر بر گرفت‪.‬‬
‫در حاليکه به غروب خورشيد چشم دوخته بود گفت ‪ :‬آيا ميداني تفاوت آدمي و ديگر موجودات در چيست ؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪173‬‬

‫سپند‪ :‬به ظاهر در انديشيدن‬

‫اردوان تا حدی توانسـت اندیشـه سـپند را با خود همسـو کند‪ ،‬قوت به گفتارش افتاد و استوار گفت‪ :‬آري‬
‫بـه ظاهـر‪ ،‬امـا آدمـي نمي دانـد که تمامي موجـودات داراي قدرت تفکري کاملنـد‪ .‬آنچه که ما را تميـز ميدارد‬
‫از ديگـر موجـودات در آز و طمع و حسـادت اسـت‪ .‬زندگي انسـاني بر پايه تعاريـف آز و طمع جان مي گيرد‬
‫کـه خود سـازندۀ آنسـت‪ .‬گويي چـرخ روزگا ِر آدمي را آنها بـه َدوران مي اندازند‪ .‬ولـي در زندگي حيواني‪ ،‬تو‬
‫هيچگاه با کلماتي به معناي آز و پرکامگي و تشـنه چشـمي روبرو نخواهي شـد و هر درنده اي به آنچه که‬
‫آفريـدگار بـه او عطا کرده‪ ،‬قانع ميباشـد‪ .‬زیرا توانگـری را در قناعت می بیند‪ ،‬اما معناي جاه طلبي راتنها مي‬
‫توانـي در زندگـي آدميان جسـتجو کني‪ .‬اکنون دانسـتي اين قانو ِن طبيعت که تو از آن ايـراد مي گيري به چه‬
‫زيبايي طراحي شـده و اگر رفتارهاي زشـت وجود داشـته باشـد فقط و فقط متعلق به زندگي آدميان اسـت‬
‫و خود سـازنده آن هسـتيم‪ .‬که براسـتي آفريدگار زشتي بهترين ناميسـت که مي توان بر روي آدميان نهاد‪.‬‬

‫ِ‬
‫شـناخت‬ ‫و کشـتني کـه تـو در ابتـدا از آن يـاد کردي عمليسـت رو به تکامل‪ ،‬آزمون طبيعت اسـت براي‬
‫مخلـوق برتـر‪ ،‬بـي آن طبيعت به مرگ خود نزديک خواهد شـد‪ ،‬اما آدمي از آن براي رسـيدن به اهداف خود‬
‫بهـره مـي گيـرد‪ .‬آري آدمي زشـتي را به جان معناي قوانين طبيعت مي اندازد‪ .‬براي ح ِل تمامي مشـکالت و‬
‫هموار کرد ِن تمامی چالشهایی که در اندیشه داری‪ ،‬نخست بايد داده هاي طبيعت را خوب بفهمي و کردارت‬
‫ِ‬
‫اطاعـت نهادن به‬ ‫را همسـو بـا آن کنـي‪ .‬کشـتني که براي بقـا ميباشـد از آز و طمع بر نمي خيزد تنها سـ ِر‬
‫گفتـا ِر روزگارآفريـن اسـت‪ ،‬کـه اگر چنين نکني تمام نيروهـاي عالم عليه تو قيام خواهند کـرد و حک ِم مرگ‬
‫از سـوي دادگاهِ دهـر بـر تو تصويب خواهد شـد و بدان کشـتار غريزي سـودي بي انتها دارد و پايـداري را‬
‫بـراي طبيعـت مـي آورد‪ .‬اجتنـاب ناپذير اسـت زيرا که فلک اينچنين گفتـه و در قانون خود چنين نوشـته ما‬
‫قادر به حذف آن نيسـتيم‪ .‬اما از جانب ديگر کشـتاري که از ظلم و سـتم برخیزد سرپيچي از قوانين طبيعت‬
‫می باشـد و یک زورگوييسـت‪ .‬آري کشـتاری که از طمع بر خيزد نابودکننده اسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪174‬‬
‫وانگـه دسـت بر گرده سـپند کوبيد و گفـت‪ :‬و فراموش مکن که در مـورد مرگ هيچگاه نيانديش که بي‬
‫فايده سـت و انسـان قادر به حل اين معما نيسـت زيرا حکمتها در آن ميباشـد‪ ،‬و رازهايي‪ ،‬خود را در مرگ‬
‫پنهان کرده اند که تنها پس از فرا رسـيدن آن‪ ،‬چهره خواهند گشـود‪ ،‬فقط اين را ميدانم از ترکيب هسـتي و‬
‫ِ‬
‫کشـمش منطقي براي نيروهاي ضد‪ ،‬عامل‬ ‫ِ‬
‫زايش نظم‪،‬‬ ‫عدم‪ ،‬بقا حاصل ميشـود گويي زوجي هسـتند براي‬
‫اصلـي بقـا ميباشـد و روزگار بي آن نمي چرخـد آري پس عدم خود نيز جزيي از وجود اسـت‪.‬‬

‫اردوان گويي تمامی لشـک ِر انديشـه خود را به جوالن در آورده بود تا سـرکوبي باشـد بر تفک ِر سـياه و‬
‫نيز از عصيان خرد سـپند بکاهد‪ ،‬ناگسـيخته افزود‪ :‬به ياد داشـته باش سـپند هرگاه خواسـتي فرمان براني‬
‫که از صحت آن ترديد داشـتي‪ ،‬مي تواني از طبيعت الهام بگيري‪ ،‬که بی شـک او تو را تنها نخواهد گذاشـت‬
‫و بـه یاریـت خواهد شـتافت‪ ،‬و سـعي کن آيين جهانداري و رسـم حکومتداري و سـلوک ملکداري را بـا راهِ‬
‫سـتارگان و رودها و بيشـه زارها همسـو کني زيرا زبان زاينده اين جهان‪ ،‬کردار طبيعت اسـت‪ .‬به گفتارش‬
‫گـوش بـده‪ .‬که باید رفتا ِر خودر ا همسـو با کـردا ِر کیهان کرد‪.‬‬

‫سـپند در تفکرش گفتار او را باطل مي پنداشـت‪ ،‬به حالتی که به زمین و زمان بی اعتماد بود‪ ،‬در پاسـخ‬
‫گفـت ‪ :‬اردوان بيـش از انـدازه بـه طبيعـت تکيه کردي‪ .‬هوشـيارباش که اين چـر ِخ زهرفام چـو افعي پيچ در‬
‫پيـچ اسـت و هميشـه در کمين‪ ،‬پاسـخهاي بي منطق در جوابِ کـردار تو مي دهـد و فريادش همچو صوتي‬
‫سـاکن و بي صداسـت‪ .‬بي خود و بی جهت کسـي را به آقايي مي رسـاند و بي سـبب کسـي را از سـروري‬
‫مي اندازد‪ .‬همگان اسـي ِر پنجه نيروي او هسـتيم‪.‬‬

‫سـپس درنگي در سـخن گفتن کرد و بر چهرۀ اردوان دقيق شـد‪ .‬دلگيري عميقي در ژرفاي چشـمانش‬
‫خوانـد‪ ،‬یـک خندۀ سـطحی بـه روی خـود آورد و به نرمی گفت‪ :‬البتـه اردوان‪ ،‬اميـد دارم آنطور که ميگويي‬
‫باشـد‪ ،‬همه چيز زيبـا و خوب‪.‬‬

‫اردوان ژرفـای شـوم انديشـي سـپند را بـي انتهـا ديـد که بـي اختيـار از جاي خـود برخاسـت و بر دل‬
‫آسـمان‪ ،‬دیـده چرخانـد و گفـت ‪ :‬پيـش از اين به تـو گفتم‪ ،‬مخلوقي بي دليل به سـروري نخواهد رسـيد‪ .‬آن‬
‫کفتا ِر بد پوزه که غالمی شیر را می کند‪ ،‬لياقتش گند خواريست‪ .‬زيرا در مسي ِر کمال سستي و فروهشتگي‬
‫از خود نشـان داده و کاهل قدم بوده و آن شـي ِر پر شـکوه که همواره شـجاعانه مي زيد به سـببِ سـختی‬
‫اراده اوسـت و هرگز برای رسـیدن به مقصدش از پا نمی ایسـتد‪ .‬بي شـک شـیر گر واماندگي پيشه کند‪ ،‬او‬
‫نيـز چـو الشـخوران به گندخوارگـي خواهد افتاد و شـکوهش به حقـارت و زبوني مبدل ميشـود‪ ،‬حال بر‬
‫خيز سـپند تاريکان آمده‪ ،‬خیمه و خرگاهش برپاشـده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـیاهی آسـمان در چشـمان زالل سـپند‪ ،‬پنجـه افکنـده بود‪ ،‬بـا نگاهی بـه کرانه که دیگر خبـر از‪5‬جنگ‪17‬‬
‫و جـدال میـان سـیاهی و سـپیدی در آنجـا نبود و تنها اسـتیالی سـیاهی به چشـمش مـی آمد گفـت ‪ :‬آری‬
‫خورشـیدِ خریف(پاییز) قدرت و توان زورآزمایی با سـپاهِ انبوهِ تاریکان را ندارد‪ ،‬به سـرعت از جدال دسـت‬
‫می کشـد و زانونشـین سـیاهی می شود‪.‬‬

‫اردوان که عمق اندیشـه سـپند را از ژرفای تیرگی آسـمان عمیق تر می دید‪ ،‬دروازۀ اندیشـه را به تمامی‬
‫بسـت و گفتار کج کرد و گفت ‪ :‬سـخن در اين مورد بي انتهاسـت‪ .‬اکنون مي خواهم مطلبي مهم را در ميان‬
‫بگذارم‪ ،‬به سـوي کاخ روانه شـويم در ميان راه خواهم گفت‪.‬‬

‫سـپند که غرق در گفتار اردوان بود و زنجي ِر انديشـه خود را گسـيخته ديد‪ ،‬تکاني به سـر داد گويي مي‬
‫خواسـت از دشـنۀ انديشـه خویـش که مدام بـر جان و روحش زخم مـی انداخت‪ ،‬رهايي يابـد‪ ،‬با لحني آرام‬
‫گفت ‪ :‬بگوش هسـتم اي پهلوان‪ .‬سـپس همراه هم‪ ،‬سـوی کاخ هم قدم شـدند‪.‬‬

‫اردوان انديشـه خود را طوفان زده مي ديد و پريشـاني فکر داشـت‪ ،‬به دشـواري سخنان امپراطور را به‬
‫انديشـه مرور کرد و گفت ‪ :‬امپراطور از ما خواسـته تا شورشـها را سـرکوب کنيم و بعد از آن غرب بتازیم‪.‬‬
‫براسـتي او درسـت ميگويد‪ ،‬سـرزمين پارس در خطر نابوديسـت و ما بايد دسـت پيمان به هم دهيم زيرا‬
‫که اين سـرزمين در دسـتان ماسـت و سـياهي بسيار نزديک‪ ،‬اهريمن خواسـتار نابودي ملک ما ميباشد‪.‬‬

‫سـپند ‪ :‬آري عی ِن اين گفته را من از زني سـالخورده در جنگل که او واقعيت را بر من آشـکار کرد‬
‫شـنيده ام‪ ،‬ولي ديگر هرگز نه او و نه خانه اش را در جنگل پيدا نکردم حال که مي انديشـم‪ ،‬مي پندارم‬
‫يک کابـوس بوده‪.‬‬

‫اردوان که باور به کردار روزگار داشـت و رفتارهای روزگار را بی دلیل نمی دید و درس حکمت را تنها‬
‫از دهـر مـی آموخـت گفت ‪ :‬خير‪ ،‬آن يک کابوس نبوده‪ ،‬سـعادت پارس او را براي تو فرسـتاده و به راسـتي‬
‫که سـرزمين ما در واقع در دسـتان توست‪.‬‬

‫سپند ‪ :‬گويي اينطور باشد بايد چه کار کرد‪.‬‬

‫اردوان‪ :‬بـا تمامـي قـوا بـراي نابودي اهريمن شمشـير بزنيم و سـایه سـوزی کنیم و پیک ِر پلیـدان را به‬
‫تیغمـان تکـه و پـاره‪ .‬اکنـون به نـزد امپراطور برو‪ ،‬که سـخن هاي ناگفته بسـيار دارد و تو نيز بايد با تمامي‬
‫جان گوش سـپاري‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪176‬‬

‫ديدن نخستين جنگجو روشنايي‬


‫نبرد نها یی‬
‫‪7‬‬
‫درون‪17‬‬ ‫س از گفتگوي طوالني آن دو يل بي همتا‪ ،‬سـپند به سـراي خود بازگشـت‪ .‬اما سـودايي مهيب در‬
‫داشـت‪ .‬با رفت ِن آسـمان در دل سـیاهی‪ ،‬بر ژرفای تیرگی اندیشـه او نیز افزوده می شـد و همچنان رشـته‬
‫هـاي انديشـه اش در گريـز و آويـز بـود‪ .‬البتـه ذاتش اينچنين بـود‪ ،‬درياي انديشـه را بي امواج دوسـت نمي‬
‫داشـت‪ .‬ناگسـيخته تازيانـه بـه افکا ِر خود مـي زد‪ .‬زمانيکه درياي انديشـه اش بـه تالطم مي افتـاد ديگر رام‬
‫شـدن آن ناممکـن مي شـد و غوغايـي به جان او مـي انداخت‪.‬‬

‫بي اختيار در آن شـب‪ ،‬انديشـه اش پر شـتاب بود و پريشـان در بارگاه خود گام مي نهاد و از آشـفتگي‬
‫که در دل داشـت بيتابي مي کرد‪ .‬ناخواسـته با بیقراری بیکرانی که در وجود داشـت به اين سـو آنسـو مي‬
‫رفـت‪ ،‬گویـی بـا هر قـدم‪ ،‬خود را به گردابِ آشـوب فرو می انداخـت و خویش را بیش از پیش‪ ،‬غریـق در آن‬
‫مـی یافـت‪ .‬همچـو گرفتاری در یک گرداب بود‪ ،‬نه می توانسـت از دسـت و پا زدن باز ایسـتد و نـه قادر بود‬
‫خـود را از منجلاب بیـرون کشـد‪ .‬سـخت خود را در تنگنا و خفقان مي ديد‪ .‬شـبي شـگفت بـراي او بود‪ ،‬به‬
‫سـوي درب ايوان رفت‪ ،‬آن را گشـود‪ ،‬پلک بر پلک گذاشـت و پا در ايوان نهاد و نفسـي عميق به درون کشيد‬
‫تـا درمانـي باشـد بر دردِ تشويشـي کـه به جان او افتـاده بود‪ .‬همراه با بيرون دادن نفس‪ ،‬چشـم گشـود اما‬
‫بيکبـاره ديدگانـش خيـره و سـر و گردنـش بي حرکت ماند‪ .‬کمي بعد چشـم بر هم تنـگ کرد و ابـرو درهم‪،‬‬
‫گويي ابهامی براي دیده اش غريب و بر اندیشـه اش سـنگین می افتاد‪.‬‬

‫آري در برابـر ايـوان آن کا ِخ هـزار کنگـره‪ ،‬کوهي آسـمان خراش و فلک فرسـا (پر ارتفـاع) با صخره هاي‬
‫تـودر تـو بـود‪ ،‬آری آن کوهِ سـرکش سـینه به سـینه آن کا ِخ کیانـی بود‪ ،‬در ایـن هنگام‪ ،‬گويي لنگ ِر چشـ ِم او‬
‫در ميـان يکـي از آن صخـره هـا‪ ،‬سـخت گرفتار شـده و بي حرکت به آن مي نگريسـت‪ ،‬و هیجان بر هیجان و‬
‫تشـویش بـر تشـویش مـی آورد‪ .‬در حاليکـه عمیق و دقیق بـه آن کوهِ هزار تـو بود با خود گفت ‪ :‬اين سـایه و‬
‫تالتطم چيسـت در آن کوه که اينگونه موج مي خورد و در هم می پیچید؟! آري سـایه در سـایه در می غلتید و‬
‫سـیاهی بر سـیاهی می افتاد‪ .‬صخره هاي تو در تو را بر دیده او وحشـت انگیز و ترس آور جلوه می نمود‪.‬‬

‫آن را از خسـتگي دانسـت و خود را آسـيبي (شـبح زده) و سـايه زده ديد‪ ،‬بر چشـمانش دسـت کشيد تا‬
‫کمی از گرد و غبا ِر سسـتی خود فرو نشـاند‪ .‬دوباره نگاه تنگ و باريک کرد‪ ،‬باز سـياهي را ديد که پيچ در‬
‫پيچ مي شـد‪ .‬گويي صخرهاي آن کوه بر روي او دهان گشـوده بودند و او را بسـوي خود فرا مي خواندند‪،‬‬
‫آری نـدای درونـی و ملکوتـی از دل آن کوه بر عقل و اندیشـه او نجوا نمود‪.‬‬

‫بي درنگ از ايوان به سـرا و از سـراي به راهروهاي خميده و تو در تو و سـپس به پلکان مارپيچي به پايين‬
‫دويد و دوان دوان از ميان نگهبانان گذشت و به محوطه در آمد و پرشتاب به قصد آن کوه از کاخ به بيرون زد‪.‬‬

‫بـي محابـا درحالیکـه قله آن کـوه را در نظر خویش داشـت‪ ،‬پا به صعود گذاشـت و از دامنه‪ ،‬خـود را به‬
‫کمر کش و از آنجا به سـینۀ کوه رسـاند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪178‬‬
‫از سـنگی بـه سـنگی دیگـر می جهیـد و از صخره هاي سـخت و سـرکش خـود را به باال ميکشـيد‪ ،‬از‬
‫هیجان چنان پا بر ت ِن سـنگي صخره ها مي گذاشـت گويي تابِ تحمل نيروي آن جوان را درخود نداشـتند‬
‫و بـا لـرزش‪ ،‬عذابـي کـه بر آنها مـي رفت فرياد ميکشـيدند‪ .‬انگاری صخره ها میلـی برای راه گشـودن بر‬
‫آن جوان را نداشـتند و با سـیاهی همیار شـده بودند و سـینه در برابر قدمهای سپند استوار می کردند تا به‬
‫فرمان شـب سدی باشـند در برابر گامهای او‪.‬‬

‫ولـی آن جـوان نيرومنـد گويي خود از سـنگ بود‪ ،‬پا بر گرده یکایک آنها می گذاشـت و کمر آنهـا را زی ِر‬
‫ِ‬
‫ظلمت شـب را بـه اراده خـود بر می چیـد و راه بر‬ ‫گامهـای اسـتوار و سـنگین خویـش خم مـی نمود و پردۀ‬
‫خویش می گشـود‪ .‬از اين صخره به آن صخره مي جهيد‪ ،‬که ناگهان صخره ايي سـخت سـترگ و اسـتوار‬
‫در برابـرش قـد علـم نمـود‪ .‬آن صخـره مغرورانه بـر چندين صخره ديگر تکيه داشـت گويي حاکـم بر آنجا‬
‫بـود و بـا زبـان بـي زبانـي او را بـه هماوردی طلب مي کرد‪ .‬سـپند که قد و قامـت آن صخـره را به دیده نمی‬
‫آورد و در برابر توان خود‪ ،‬حقیرش می شـمرد‪ ،‬سـوي آن روان شـد و چنگال به آن انداخت‪ ،‬خود را به باال‬
‫کشـيد و به آسـانی بر فراز آن شـد و همچو فرازمندان پا بر سـینه سنگی آن گذاشـت و بر آن ايستاد‪ .‬بناگاه‬
‫ِ‬
‫مسـافت راه پیموده را نمی دانسـت‪ ،‬که خود را بر سـتیغ آن کوه یافت‪.‬‬ ‫ِ‬
‫فـرط فزونی هیجان‬ ‫بـه خـود آمـد از‬

‫زير پايش را به تفتيش نگريست‪ ،‬در برابر دشتي پهناور را ديد که در آسايش در بستر تاريکي آرميده‬
‫بـود‪ .‬از بـاالي آن صخـره بـه پايين جسـت و قدم در آن دشـت پهنـاور نهاد که بر قله آن کوه گسـترده بود‪.‬‬
‫دشـتي سـبز و پـر چمـن بـود که شـمیمی دل انگيـز و روح بخش بـر جا ِن هـوا مي پيچيد و بر روي سـپند‬
‫دسـت نوازش ميکشـيد‪ .‬سـپند با ديدن آن دشـت سرسـبز و شـاداب‪ ،‬شـوريدگي از ياد برد‪ ،‬پیاپی نفسـي‬ ‫ِ‬
‫عميـق بـه درون می داد و سـرخوش از بودن مي شـد‪.‬‬

‫امـا درحاليکـه بـا آن نسـيم‪ ،‬روح و روان خـود را تسـکين ميـداد و آشـوب از دل و جان می شسـت‪ ،‬که‬
‫تاريکي مرموزی پیرامونش ديد‪ .‬به گرد خود چرخي زد چنان تيرگي دور تا دور او را گرفته بود که دسـت‬
‫بـر آن ميکشـيد و در پـي آن قـدم بـر مي نهاد‪.‬همچنان چون راه گم کردگان به اينسـو آنسـو مـي رفت‪ ،‬که‬
‫سـایه صخـره اي در دل آن تاريکـي بـر ديدگانش نمايان گشـت‪ .‬با بي توجه اي چشـم از ان گذرانـد و آن را‬
‫بـه نظـر نيـاورد و تنهـا آن را صخره پنداشـت که بيکباره آن صخره جـان گرفت و به حرکت افتـاد و بر دو‬
‫پـا ايسـتاد و بطـرف او آمـد‪ .‬نگاه بـه آن دوخت که ذره ذره سـياهي از چهره آن زدوده مي شـد‪ .‬آنچه که در‬
‫حـال روی دادن بـود‪ ،‬بر باورش نمی گنجید‪ ،‬کمي به عقب گام برداشـت و سـر به باال گرفـت‪ ،‬در برابر خود‬
‫مـردي بـه کـردا ِر پاشـاهان پـر شـکوه‪ ،‬و به گونه جنگجويا ِن کـوه پيکر‪ ،‬شـير گام و پيـل زور را ديد که به‬
‫تمامي چهره از زير سـياهي گشود‪.‬‬

‫چنـان سـترگ بـود کـه هيبت سـپند در مقابلش ناچيز آمـد و آن مرد سـر به پاييـن گرفت و نگاه بـه نگاه او‬
‫دوخـت‪ ،‬همچنـان بـه جلو مي آ مـد و با حرکت آن مرد کوه پيکر‪ ،‬بر قوت پرتو نور سـتارگان افزوده مي گشـت‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪9‬‬
‫گریزان‪17.‬‬ ‫و آن تاريکي بر ديدگان او نيمه روشـن مي شـد گويي تاريکي از او وحشـت داشـت و از قدمهای آن مرد‬

‫سـپند ناباورانـه چندیـن قد ِم حيرت به عقب نهاد تا پيکر آن مرد را در پهنه ديـدِ خود جاي دهد‪ .‬در همين‬
‫حال که چشـم بر چشـم او داشـت با ديدگاني گشـوده و حیرت خیز‪ ،‬چهره او را آشـنا ديد‪ .‬به تندی‪ ،‬دانست‬
‫او همان مردِ پر هيبتيسـت که بر لبه غار ديده بود که با دهاني نيمه باز گفت ‪ :‬تو دگر چيسـتي و کيسـتي‪،‬‬
‫و چـرا چـون سـایه در پـی من هسـتی ؟ من‪ ،‬تـو را در ميانه راهِ رسـيدن به پايتخت در البرز کـوه بر لبه آن‬
‫غار ديدم ؟‬

‫آن مـرد در جـاي خـود ايسـتاد‪ ،‬چشـمانی مشـکین داشـت اما بسـا ِن هزاران خورشـید درخشـنده بود‪.‬‬
‫درحالیکه نگاه به سـپند داشـت‪ ،‬دسـت بر ریش خود برد و آن را به قصد آراسـتگی پیچ و تاب داد‪ .،‬درحالیکه‬
‫هیـات و دیـدارش نشـان از آن بـود کـه پیکره ای از امیـد بود‪ ،‬خنده ايي تلخ بر لـب آورد‪ ،‬اما با ندایی که گویی‬
‫از اعمـاق آسـمان بر می خاسـت و بر جان سـپند می نشسـت گفـت ‪ :‬درود بر فرزنـدِ رويين تنم‪.‬‬

‫سـپند به دقت شـکل و شـمایل آن مرد را به دیده می سـنجید‪ ،‬براي نخستين بار خود را حقير مي ديد و‬
‫کـودک مـی دانسـت‪ .‬آري آن مـرد نـه در عقل و نه در ديدگانش جاي نمي گرفت‪ .‬با حالتي منقلـب و بی قرار‬
‫گفـت ‪ :‬تو کيسـتي که مرا فرزند خـود مي داني؟‬

‫آن مـرد شمشـير سـترگي بر پشـت خـود آويخته داشـت‪ ،‬قامت اسـتوار نمـود و بـر ماه که پـر قدرت‬
‫نورافشـاني مـي کـرد و انبـوه تاریـکان را بـه عقـب مـی نشـاند‪ ،‬نگاهي سـرد کـه از یـاس بر می خاسـت‪،‬‬
‫انداخـت‪ ،‬امـا گويـي مـاه با ديـدن او قوت مي گرفت که آهـي از درون به بيـرون داد و گفـت ‪ :‬تنهـا فاتح بر‬
‫کيومـرث شبشـکن‪.‬‬‫ِ‬ ‫سـياهي‪ ،‬پيـروز بـر ظلمـت‪،‬‬

‫سـپند با شـنيدن نام او با شـگفتي سـر و گردن چرخاند و به کنجکاوی گفت ‪ :‬همان نخسـتين جنگجو‪،‬‬
‫جنگجوي افسـانه اي پارسی نژاد‪.‬‬

‫کيومرث با لبخندي که اندوه در آن خودنمايي مي کرد‪ ،‬سـر تکان داد و در پي آن گفت‪ :‬آري‪ ،‬نخسـتین‬
‫مرد‪ ،‬نخسـتین جنگاور که از البرز کوه بر خاسـت و همت پیشـه کرد و به شمشـير پارسـايي دست يافت و‬
‫بر جهان سیاهِ آن روز سخت تازید و بذ ِر شجاعت کاشت‪ ،‬و بر روشنايي معنا بخشيد و بر آفريننده دوزخ‬
‫پيروز شـد و بر خاک تسـلیمش افکند‪ ،‬آری منم کیومرث سیاهی ستیز و ظلمت شکن‪.‬‬

‫سـپند که آوای آسـمانی آن مرد سـخت بر او اثر کرده بود‪ ،‬حيران به چشـمان او که خورشـيدگونه در‬
‫آن شـبِ تيره مي درخشـيد نگاهي انداخت و گفت ‪ :‬شمشـير پارسـايي چيست ديگر ؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪180‬‬
‫کيومـرث قـدم بـه جلو نهاد‪ ،‬سـر به آسـمان چرخانـد و بر کل افلاک نگاهي گـذرا و زودگـذر انداخت و‬
‫در پـس آن گفـت ‪ :‬در آغـا ِز آفرينش در همان نخسـتین روز‪ ،‬دو شمشـير بود‪،‬شمشـيرسـياهي آورندۀ‬
‫تحـت حکم فرمانرواي جهنم اسـت و‬‫ِ‬ ‫وحشـت از دوزخ کـه هنـگام گداختـن با خـو ِن خوبان آبديده شـده و‬
‫شمشـيرپارسـايي جـوالن دهنده نيکي‪ ،‬کـه در آن نو ِر حقيقـت دميده انـد‪ .‬آن دو براي تصاحـب اين عال ِم‬
‫مادي به اين جهان فرسـتاده شـده اند‪ .‬يکي در پي بدکاران و به دنبال شـب رويان و ديگري در جسـتجوی‬
‫پاکرويـان و جویای خـوش نهادان‪.‬‬

‫ِ‬
‫آهنگ گفتار را به کنایه آغشـته کرد و گفت ‪ :‬پس سـپيدي و سـياهي در پي يارند‬ ‫ناگه سـپند با خنده ای‬
‫تا سـپاه بیارایند‪ ،‬و جنگ بیاغازند‪.‬‬

‫کيومـرث خوش نگاهي به شـم ِع شـب افروز چـرخ (ماه)که تابدار و درفشـان در میـان انبوهی از ظلمت‬
‫در می غلتید‪ ،‬نمود و در پي آن گفت ‪ :‬من نامم نخسـتین جنگاور اسـت‪ ،‬یعنی نخسـتین کسـی که جنگ را به‬
‫ایـن جهـان آورد و در جـای جـای جهان جـدال به پا کرد‪ .‬امابـرای چه اینگونه عمل کردم ؟ تـا فرزندانم زی ِر‬
‫سـایۀ خورشـید روزگار خوش داشـته باشند‪ ،‬آری دنيا را نبايد به سياهي داد‪ ،‬بايد شمشير به دست گرفت‪،‬‬
‫سـپيدي هيچگاه به سـياهي رنگ نمي بازد‪ ،‬که سـتم بر ستم پيشـه عدل اسـت و داد فرزندم‪.‬‬

‫وانگه آن مرد جنگجو‪ ،‬ابروان مشکينش را در هم فرو برد و تاريکي پيرامون خود را به خشم نگريست‪،‬‬
‫ِ‬
‫چرخـش نگاهـش‪ ،‬گرد و غبار تاريکان لـرزان از از ديـد او مي گريختند که با آهنگي پر افتخار گفت ‪:‬‬ ‫بـا هـر‬
‫به تاييدِ روشـنايي من نخسـتين کسـي بودم که بر شمشـير پارسايي دسـت انداختم تا با ظلمت بجنگم‪ .‬به‬
‫ِ‬
‫دست شـيطان را از اين‬ ‫سـبب من سـاليان اسـت که اين جهان زير سايۀ روشـنايي‪ ،‬روزگار مي گذراند‪ .‬من‬
‫جهان کوتاه کردم و دنیایي پر عدل گسـترانيدم‪ .‬و شمشـير را به يادگار گذاشـتم تا فرزندانم با شجاعتي که‬
‫دارند به دادگسـتري ادامه دهند زيرا رسـم اين شمشـير اينست‪.‬‬

‫سپند نگاهش گرفتار يگانگي و يکتايي آن ابر جنگجو شده بود‪ ،‬که ناگه پرسشی در اندیشه اش افتاد و‬
‫حيـران گفـت ‪ :‬ای دادگر توانـا‪ ،‬بر فرمانرواي دوزخي چه آمد و بـا او چه کردی ؟‬

‫کيومرث با آهنگی به لحنی که غم و اندوه و پشـیمانی در آن بیداد می کرد‪ ،‬همراه با نگاهی حسـرتخیز‪،‬‬
‫گفت‪ :‬فرمانرواي دوزخ را به دوزخ فرستادم و شمشير سياهي را در مکاني امن بدست پاکرويان سپردم‪.‬‬

‫سـپند که پریشـانی آن مرد را در انديشـه مي سـنجيد‪ ،‬کنجکاوانه پرسـيد‪ :‬نگاهت پر افسـوس است‪ ،‬و‬
‫آهنگ گفتارت به صد سـدمان آلودسـت‪ .‬نگراني در تو پیداسـت‪ ،‬بگو از چیسـت‪ ،‬اي نخسـتین جنگاور که‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪181‬‬ ‫آغازگـ ِر مردانگـی درین جهـان بودی ؟‬
‫کيومرث نمی توانست از سخن سپند بگریزد‪ ،‬با عضب گفت ‪ :‬دوزخ دامهاي بسيار در اين عالم فرستاده‬
‫تا فرمانروايشـان را از اسـارت در زي ِر يو ِغ روشـنايي برهاند‪ .‬يکي از آنها طمع و آز و هوس است‪ .‬آری طمع‬
‫بر يکي از نگهبانان آن شمشـير چيره گشـت و آن شمشـير که طلسـم و گشـایش آزادي فرمانرواي دوزخ‬
‫بـود را بـه زندانـی برد که او در آنجا به سـبب من گرفتار بـود‪ .‬سـرانجام دروازه دوزخ را بر روی این جهان‬
‫گشـود‪ ،‬همانـگاه آن چهـره پر شـکوه که هزار ابهت در بر داشـت‪ ،‬در هم فرو رفت‪ ،‬چین بر چهـره اش افتاد‪،‬‬
‫پشـتش کمـی خمیـده شـد و با آهنگی که یاس و سـدمان بـر آن چنگ میافکنـد‪ ،‬گفـت ‪ :‬آری همان اهریمن‬
‫بـدکار به اين عالم پا گذاشـته‪.‬‬

‫سپند سري از وحشت تکان داد و گفت ‪ :‬چرا او را نکشتي تو که می دانستی رهایی امریست بایسته در‬
‫این جهان و آزادی از هر یوغ اجتناب ناپذیر است‪ .‬یوغ سیاهی و سپیدی ندارد سرانجام خواهد شکست ؟‬

‫کيومـرث با چشـماني کـه در آن گره هاي (گرداب) گنـدابِ اندوه و ياس‪ ،‬نور اميد را مي بلعيـد و از فروغ‬
‫ديده او مي کاسـت‪ ،‬با گونه هایی که زیر توفان شـرم شکسـته می شـد‪ ،‬نگاهي پر درد و دريغ کرد و گفت‬
‫ابلیس بدچهرۀ زشـت و وژگال (پسـت) با‬ ‫ِ‬ ‫‪ :‬خصلت مردان جنگ مهربانيسـت حتي به دوزخيان‪ .‬سـاتان آن‬
‫فرومايگـي بـه پسـتی بـر پايـم افتاد‪ ،‬تـا او را به فنا نسـپرم‪ .‬چو کفتاران کتـک خـورده زوره بر مـی آورد و‬
‫چنگ تمنا میافکند‪ ،‬تیغ بر گردنش گذاشـتم اما او نیز ناگسـیخته دسـت بر پاهایم می‬ ‫مضلومانه بر دامانم ِ‬
‫کشـید‪ ،‬نمی توانسـتم چنین خـوازه گری را نادیده گیرم‪ .‬عاقبـت آه و ناله اش بر روانـم کارگر افتاد و بر من‬
‫ِ‬
‫درخواسـت اسـارت کرد‪ .‬بالیی که خود زاينده اش‬ ‫حيله زد و نیرنگ روا داشـت‪ ،‬وانگه به هزار خفت از من‬
‫ِ‬
‫اسـارت ابـدي و پايدار در جهان وجود نـدارد و يـک روز از آن رهايي خواهد يافت و به‬ ‫بـود‪ .‬مي دانسـت که‬
‫ِ‬
‫سرشـت آزادي اين‬ ‫آزادي خواهد رسـيد آنچه که روشـنايي بر جهان آورده اسـت‪ ،‬زيرا که ِ‬
‫ذات اسـارت و‬
‫ِ‬
‫هالکت حتمي اينگونه گريخت‪.‬‬ ‫اسـت‪ ،‬و از‬

‫سـپند خنـده ای از خشـم و با حالتي به تمسـخر بـه اطراف نگریسـت و در پس آن بگفـت ‪ :‬اي مردِ جنگجو‬
‫گويـي روشـنايي بـه خود رحم ندارد‪ .‬سـازندۀ نیکیهاییسـت که در انتها برای نیکنهـادان تبدیل به بلا و آفت‪ ،‬و‬
‫برای شـروران به خیر و شـادی مبدل می شـود‪ .‬و خود گرفتار آن خواهد شـد‪ .‬تو شمشـي ِر داد در دسـتت بود‪،‬‬
‫امـا مهـر بـر او ورزدی و سـتم بـر ما روا داشـتي‪ .‬حال پندِ سـتم بر سـتم مي دهي کـه خود وفا بـه آن نکردي‪.‬‬

‫سـپس دو دسـت از درماندگي گشـود و گفت ‪ :‬اکنون در اين شـب تيره از من چه مي خواهي ؟ درد بی‬
‫درمانت را سـامان بخشـم‪ ،‬هان چاره بر ناچار کنم‪ ،‬آری کشـتن او را به من سـپردي؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪182‬‬
‫کيومـرث همچـو پـدری بـود کـه از فرزندش ننگ و نفرین و دشـنام می شـنید‪ ،‬آهي از ته دل بر کشـيد‪،‬‬
‫گويي اندوه از نهاد خالي مي کرد و با کمي درنگ‪ ،‬حسـرتگونه گفت‪ :‬تيرگي شـب از نام من هراس داشـت‪.‬‬

‫سـپس کمی در خویش فرو رفت و با چهره ای ماتم زده و با لحنی زار و افسـرده گفت ‪ :‬دردا و حسـرتا‬
‫و دریغا سـیاهی دوباره قوت گرفته و من دیگر نیستم‪.‬‬
‫کمي از سـخن گفتن باز ماند‪ ،‬گویی آشـوبي به صد شـراره درونش را سـخت می سـوزاند‪ ،‬که افزود‬
‫‪ :‬به دسـتو ِر روشـنایی‪ ،‬اي جوان آمده ام به تو بگویم‪ ،‬که از نيکو نهادان هسـتي و نيرومندترين جنگجوي‬
‫روشـنايي‪ ،‬روشـنايي در تـو نيرويي نهاده که به حق تمامي مخلوقـات از آن بي بهره انـد‪ ،‬ای جوان گوهری‬
‫هسـتی گرانبها که در آسـما ِن دالوری سخت خواهی درخشید‪.‬‬

‫ناگهـان دسـت بـر قائمه شمشـير خود بـرد و آن را از مهره پشـت رهانیـد و عريانش کرد و در برابر سـپند‬
‫گرفت‪ ،‬شمشـیری شیرسـار و پهناور و لنگر دار که مشـته اش همچو گرزی گران بود‪ .‬با هزار حسـرت و دریغ‬
‫بـر لبـه تيـز آن تيـغ نگاه دوخت و گفـت ‪ :‬آری آمـده ام بگويم‪ ،‬فرزندان سـياهي بزدلنـد و نيکو نژادان با داشـت ِن‬
‫شـجاعت کـه در آنهـا نهادينه شـده همواره بر کج نـژادان پيروزند‪ .‬ما غير از شـجاعت سـرمايه اي ديگر نداريم‪.‬‬

‫سپس نگاه از آن تيغ تيز و درخشنده برداشت و رو به سپند کرد و گفت ‪ :‬فرزند نيرومندم‪ ،‬بر تاريکان‬
‫بـا لبـه براق شمشـير نمـي توان فاتح شـد‪ ،‬در نبرد با اهريمن شمشـير کافـي نيسـت‪ ،‬درنبـردنهاييتنها‬
‫شمشـيربـکارتنخواهدآمد‪.‬‬

‫سـپند چهره در هم داشـت‪ ،‬سـخنان آن مرد چو کالفی در هم رفته و گره ای ناگشـوده بود‪ ،‬گويي برای‬
‫فه ِم گفتار آن مرد تناور‪ ،‬تمام احسـاس و ادراک او به قيام انديشـه اش برخاسـته بودند‪ ،‬که با دشواري زبان‬
‫حيرت گشـود گفت ‪ :‬چه ميگويي ؟‬

‫کیومـرث کـوه پیکـر کـه تنش چـو کوهی صخره خیـز پیچ در پیچ و شـکافدار بـود‪ ،‬در حالیکـه آوایش‬
‫در هسـتی مـی پیچیـد‪ ،‬و از هـر گوشـه و کنار طنی ِن آوایش شـنیده می شـد‪ ،‬به نگاهـی که هزار اسـرار در‬
‫آن مشـهود بود به افسـونگري گفت ‪ :‬آنچه که تو را پيروز خواهد کرد‪ ،‬در درونت ميباشـد‪ .‬زيرا شمشـير‬
‫پارسـايي از ذات تـو نيـرو خواهد گرفت‪ .‬رو ِح نيک توسـت کـه آن را به حرکت در مـي آورد‪ ،‬گرنه او کارايي‬
‫ندارد و از برندگي خواهد افتاد‪ .‬گر کل نیروی هسـتی در تنت باشـد چنان بر دسـتانت سـنگين ميشـود که‬
‫تـوان بر دسـت گرفتن آن را نخواهي داشـت‪.‬‬

‫اي جوان نيرومند کاري کن که اين شمشـير همواره برنده بماند و بر دسـتانت سـبک بیاید‪ ،‬تا نام ِ‬
‫نيک‬
‫مـن نيز به تا ِق تيـرۀ ننگ نپیوندد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـپند جز شـنيدن کاري نداشـت و همچنان گوش سپرده بود‪ ،‬که آن جنگجو شمشـير را بر دست‪3‬خود‪18‬‬
‫چرخاند و بر زمين فرو کرد و با نگاهي دلنشـين وآهنگی دلکش به سـپند گفت ‪ :‬خود را از خويش گم مکن‪،‬‬
‫خـودراازخويـشگممکن اي نيرومندترين نيرومندان که با آن می توانی سـهل و آسـان بر سراسـر‬
‫نیرنگها و حيله هاي اهريمن چیره شـوی‪.‬‬

‫ناگهان از روشنايي ستارگان بيکباره کاسته شد و از د ِل تيره آسمان که ابری بر تن نداشت‪ ،‬آذرخشی‬
‫سـهمگین برخاسـت و بر پيکر او پيچيد و تن او را در خود گرفت و سـوی آسـمان سـیه فام کشـید و او در‬
‫دل سـياهي فرو رفت‪.‬‬

‫در اين حال هراسـان چشـم گشـود‪ ،‬چيزي جز تاق(طاق) سـراي خود نديد‪ ،‬سـر چرخاند و خود را در‬
‫ميـا ِن بـارگاه یافـت کـه بي جان افتاده بود‪ .‬دسـت بـر زمين تکيه داد و قامت راسـت کرد‪ ،‬با چهـره اي درهم‬
‫بـه آشـفتگی گفـت ‪ :‬چـه بـر من رفـت‪ ،‬اين دگر چه کابوسـي بود‪ ،‬بـي وقتي بر من چيره شـده (در خـواب و‬
‫بيداري بودن)‪.‬‬

‫درون سـراي خـود بـه ايـوان نگاهـي انداخت‪ ،‬جهـان را تابـدار و تابنده زیر نـو ِر آفتاب دیـد و چیزی از‬
‫سـياهي شـب نیافـت‪ .‬هـر چه بود روشـنايي بـود ناگهـان درب بارگاهش گشـوده شـد و مالزمي بـه هزار‬
‫احترام و کرنش پا به درون نهاد و سـر خم کرد و گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬پادشـاه شـما را به نزد خود فرا خوانده‪.‬‬

‫ِ‬
‫پشـت نقـاب آرامش‪ ،‬پنهان کـرد وگفت ‪ :‬هم‬ ‫سـپند کـه سـرگردان بود‪ ،‬تشـويش و پریشـانی خود را در‬
‫اکنـون به آنجا خواهـم رفت‪.‬‬

‫سـپس بـه گوشـه بـارگاه که تشـت پرآبي در آنجـا بود‪ ،‬رفت و دسـت بر آن قـدح برد‪ِ ،‬‬
‫کف دسـت را پر‬
‫آب کـرد و بـر صـورت زد و شـوريدگي خـواب آلوده خود را از چهره زدود‪ .‬سـپس با رويمالي (دسـتمال)‪،‬‬
‫صورت را خشـک کرد‪ ،‬تا اندازه ايي توانسـت از آشـفتگي خود بکاهد‪ .‬پس آنگاه بسـوي بارگه شاهنشـاهی‬
‫رفـت‪ .‬بـه نـزد پـدر در آمد و درحالیکه از درون به زنجی ِر تشـویش در بند بود‪ ،‬کرنش کرد و گفت ‪ :‬سـرورم‬
‫با مـن کاري بود ؟‬

‫شاهنشـاه که پشـت به سـپند داشـت‪ ،‬رو گرداند و نگاه عجيبي سـر تا پاي او انداخت و کل قامتش را به‬
‫ديـده سـنجيد و گفـت ‪ :‬درود بـر تـو فرزنـدم‪ ،‬نگهبانان بـه من گفتند که نيمه شـب شـتابان از کاخ به بيرون‬
‫شـدي و بـه آن کوه سـنگي در آمدي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪184‬‬
‫سـپند کـه مـي پنداشـت تمامـي وقايـع را در عال ِم خـواب و خیـال ديده با شـنيدن آن‪ ،‬تپندگـی قلبش به‬
‫کوبندگـی افتـاد و حالـش دگرگون شـد‪ ،‬اما به دشـواري بر خود مسـلط گشـت و به آشـفتگ ِی خـود مجا ِل‬
‫نمايـان نـداد و بـا خونسـردي گفـت ‪ :‬آري پدر‪ ،‬شـب هنگام‪ ،‬آن کـوه بر من غريب آمد‪ ،‬به آنجا شـتافتم تا از‬
‫نزديـک زيبايـي شـبانۀ آن کـوه که با ابهت خاصـي آميخته بـود‪ ،‬را بنگرم‪.‬‬

‫شاهنشاه در مقابل او ايستاد و گفت ‪ :‬چيزي هم دستگيرت شد ؟‬

‫سـپند بي سـخن درنگي کـرد و درحاليکه نگاهش در ديـده امپراطور مانده بود‪ ،‬به سـختي رويدادي که‬
‫نمي دانسـت واقعيت بوده و يا خيال و پندار‪ ،‬به کلي از انديشـه شسـت و بر تشـويش و بي قراريش چيره‬
‫گشـت و گفت ‪ :‬آري‪ ،‬کوهي سـخت و سـرکش اسـت که با آمدن شـب بر شـکوه او افزوده ميشـود‪.‬‬

‫ِ‬
‫عرض بارگاه قدم بر داشـت‪ ،‬درحاليکه‬ ‫امپراطور که او نيز دلي پر آشـوب داشـت‪ ،‬بي اختيار در طول و‬
‫دسـت بر سـينه گره گرده بود ايسـتاد و گفت ‪ :‬بگذريم‪ ،‬با اردوان روز گذشته سخنها گفتم‪.‬‬

‫سـپند آرام چشـم بر هم نهاد و گفت ‪ :‬آري من نيز با او گفتگو کردم‪ ،‬و اردوان اموری را در مورد نبرد‬
‫به من گفته اسـت‪ ،‬حال مي خواهم از شـما نيز بشـنوم‪.‬‬

‫امپراطـور چانـه در هـم فـرو بـرد و گفـت ‪ :‬اکنون کـه امکان گفتار اسـت و سـخن گفتن بر ما رواسـت‪،‬‬
‫نخسـت به پند پدرانه گوش بسـپار‪ ،‬که مایه نقدِ حیات را کسـی تضمین نمی کند‪ ،‬و پرندۀ تیزبین و سبکبا ِل‬
‫مرگ هر لحظه در جوالن و در پی صید اسـت‪ .‬هول و هراسـم از آنسـت که با دلی پر سـودا و زبانی ناگفته‪،‬‬
‫ِ‬
‫جنبـش ایـن دنیا بر بنـدم و تو را با هـزاران چالش تنها بگذارم‪.‬‬ ‫دیـده از‬

‫سـپس امپراطور رو به سـوي سـپند گردانيد و بي حاشـيه گفت‪ :‬از تو پرسشـي دارم‪ ،‬مي داني صلح و‬
‫آرامـش را چگونـه مـي تـوان بدسـت آورد؟ آيـا با صلـح مي توان به آسـايش دسـت يافت يا بايد بـراي آن‬
‫بهـاي گزاف و سـنگين پرداخت و جنگيد؟‬

‫ِ‬
‫حرف دل از زبان پدر مي شـنيد‪ ،‬که گفت ‪ :‬پدر‪ ،‬اين مطلب همواره از انديشه من‬ ‫سـپند سـري تکان داد گويي‬
‫مـي گـذرد و مـرا سـخت گرفتار خـود ميکند‪ ،‬من نيز هميشـه در مورد جدا ِل خير و شـر کـه حاصل آن جنگ‬
‫و صلـح اسـت فکرهـا مي کـردم‪ ،‬ولي عاقبت فهميـدم که ما هيچگاه به صلح حقيقي دسـت پيـدا نخواهيم کرد‪.‬‬
‫تمامي مردم در سراسـر سلسـلۀ دوران‪ ،‬برای رسـیدن به آسـایش‪ ،‬فراز و نشیبها پیموده اند و سخت خواهان‬
‫سـازش و آسـودگي بودند و در جسـتجوي زندگي بی جنگ و جدال‪ ،‬ولي تا کنون کسي يا ملتی به صلح مطلق‬
‫يا آسـودگي کامل دسـت نيافته اسـت و همواره دست به خون همديگر آغشته و عطش کشتن همديگر را دارند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪185‬‬
‫امپراطور مدام سـر را به نشـانه موافقت تکان ميداد‪ ،‬که سـپند را به تمامی جواني پرخرد و اهل اندیشـه‬
‫يافت‪ ،‬گفت ‪ :‬مـي داني چرا؟‬

‫سـپند که پاسـخ در ذه ِن معماشـکن خود‪ ،‬آماده داشـت گفت‪ :‬زيرا در جهان دو عنصر ضد خير و شـر‬
‫ناگسـيخته و پیوسـته درحال پيکارند و تا وقتي که حیات بر دا ِر بقا باقی باشـد(زندگی ادامه داشـته باشـد )‬
‫نفرت تمام مي جنگند‪ .‬چه خير و چه شـر هـر دو از هم کينه ها دارند و سـپس خنده اي‬ ‫ِ‬ ‫ايـن دو همچنـان بـا‬
‫از تمسـخر بـر گوشـه لـب آورد و گفـت ‪ :‬و با پيکار اين دو پايـداري در جهان ثابت ميشـود‪ ،‬گويي نفرت و‬
‫بيزاريسـت کـه چـرخ روزگار را به جنبـش در مي آورد‪ .‬ازینرو بر ما عیان و آشـکار ميشـود که نمي توان‬
‫بـه صلـح مطلـق و آرامش محض دسـت يافت‪ ،‬زیرا که سـازش امری محالسـت در این جهان‪.‬‬

‫امپراطور حيران پاسـخ سـنگين او شـد که پيشـاني پر گره کرد و با خود گفت ‪ :‬انديشه اش آتشين عنان‬
‫اسـت‪ ،‬افسـار گسسـته و بـي پروا مي انديشـد‪ .‬که به خـود آمد و بانگ موافقت بـر آورد و گفت‪ :‬بي شـک و‬
‫ِ‬
‫آهنگ دسـت يافتن به‬ ‫ترديد سـخنت با راسـتینگی همسوسـت و گفته ات از خرد بر می خیزد‪ ،‬پس همگان‬
‫آرامشـي نسـبي را در فکر و اندیشـه می پرورانند‪ .‬ازینرو براي رسـيدن به قلۀ آرامش‪ ،‬سـختیها باید تحمل‬
‫کرد و رنج و عذابها کشـید‪ .‬و سـختی و دشـواری سـببِ ریختن خون می شـود‪ .‬اکنون مي تواني بگويي که‬
‫چگونه به صلح نسـبي دسـت يافت و کمتر خون ريخت ؟‬

‫سـپند به سـبب پرسـش و پاسـخ بی اختیار پا به جدال ِ سـخن گذاشـت‪ ،‬و قدم و نیم قدم در بارگاه در‬
‫حرکت بود که گفت‪ :‬سـرورم انديشـه شـما براي من مهم اسـت‪ ،‬شـما به من بگوييد‪.‬‬

‫امپراطورنيز به سـوي او رفت و گفت ‪ :‬خواهم گفت‪ ،‬سـپس در مقابل او ايسـتاد و دسـت بر شانه او زد و‬
‫در امتداد سـخن خود پرسـيد‪ :‬آيا تو مي داني که چه هنگام اين صلح نسـبي حکمفرمايي در جهان کرده و‬
‫چه برهه اي از تاريخ ملتها به آن رسـيده اند و زندگيشـان را در آرامش گذرانده اند‪.‬‬

‫سـپند پر شـور و زبان را با سرشـت جنگاوریش همسو نمود و گفت ‪ :‬هر چه نيرومند تر دوام آسودگي‬
‫پايدار تر اسـت‪ .‬آنوقت شـانه به باال انداخت همراه آن گفت‪ :‬بايد ضرب شمشـير را محکم تر فرود آورد تا‬
‫به بدکرداران چنان وحشـتي انداخت که تا مدتهاي طوالني از به خاطر آوردن جاري کردن سـتم‪ ،‬لرزه ايي‬
‫سـخت بـر تنشـان بياید و خاطرشـان بـه درد و رنجی مهیب بی افتد که حتی فکـر روا کردن ظلـم و جاری‬
‫نمودن سـتم را بر اندیشه نیاورند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪186‬‬
‫ِ‬
‫شـقاوت گفتار سـپند را در انديشـه کاويد‪ ،‬سـنگدلی در کالم سـپند می دید که جامۀ‬ ‫امپراطور با نگاهي‪،‬‬
‫خرد بر تن داشت‪ ،‬و با لبخندي دلنشين به او گفت ‪ :‬آري نيرومندي سبب آرامش خواهد شد‪ .‬اما نيرومندي‬
‫کـه آرامـش ديگران را فراهم سـازد‪ ،‬آنگاه اسـت که ماندگاري صلح بسـيار پايدارتر از هميشـه خواهد بود‪.‬‬
‫ناگهان سر افسوس تکان داد و آهي از جگر بر کشيد و گفت ‪ :‬که افسوس کم کامکارانی در پي آنند‪ ،‬بيشتر‬
‫فيروزمندان و فاتحان و فرازمندان در پي خونريختنند زير نقابِ سرکوب ظلم‪.‬‬

‫وانگـه کمـي از سـخن گفتـن بازماند و سـر به گريبـان گرفت و به فکـر فرو رفـت و در پـي آن قدم نهاد‬
‫سـپس ايسـتاد‪ ،‬در امتداد سـخن خود افزود ‪ :‬فرزندم دور نشـويم از گفتار‪ ،‬به سـخن برگرديم‪ .‬گر تو دنياي‬
‫غبارآلـود تاريـخ را بـه انديشـه نیک بنگري‪ ،‬و دقیق جسـتجو کنی‪ ،‬خواهـي ديد که صلح و جنـگ رابطه اي‬
‫محکـم بـا هـم دارنـد گويي آنها کامل کننده همديگر هسـتند‪ .‬حال تو بي شـک درک خواهي کرد کـه آرامش‬
‫ملتـي در گـرو نـا آرامـي مردمی ديگر ميباشـد و حتي در آیین و آسـاهی نوشـته شـده در دهـر و قوانین‬
‫ناگفتۀ طبيعت نيز خواهي ديد‪ ،‬که صيادي در حال خوردن و سـود بردن از شـکار خود اسـت در صورتيکه‬
‫گله صيد در آشـوب و نگراني بسـر ميبرد‪ ،‬اگر بار دگر صيادي بخواهد طع ِم گوارای آرامش را بچشـد و‬
‫به احسـاس بیازماید‪ ،‬بايد کشـتاري ديگر براه اندازد‪.‬‬

‫پـس آيـا مـي تواني به معناي حقيقي صلـح پي ببري‪ ،‬از آنجا که بر ما آشکاراسـت‪ ،‬ملتهايـي آرامش به‬
‫خـود خواهنـد ديـد که ناآرامـي بر ديگران را خواهان باشـند‪ .‬فراموش مکن کـه تو هيچگاه نمي تواني صلح‬
‫را بـا صلـح و آرامش به خانـه ات ببري‪.‬‬

‫سـپند در ال به الي سـخنان پدر خود گرفتار بود که با کنجکاوي پرسـيد ‪ :‬پدرم نقيض ميگويي‪ ،‬نخست‬
‫سـخن از آرامش ديگران ميگوييد‪ ،‬سـپس آن را غير ممکن مي دانيد‪ ،‬که همزمان‪ ،‬خود و هم ديگران روي‬
‫آسايش را ببينند‪ ،‬کدامين درست است ؟‬

‫امپراطور به هزار یقین می دانسـت ریسـمان سـخن به اینجا خواهد رسـید‪ ،‬در پاسـخ گفت ‪ :‬آهسـتگي‬
‫پيشـه کـن‪ ،‬امـا خوب جـان کالم را فهميـدي‪ ،‬همه کـس را از خود بدان جـز اهريمنان‪.‬‬

‫سـپند بـی اختیـار و پرهیجـان پا به میان سـخن پدر گذاشـت و گفت ‪ :‬پـس بايد با ديگـران که اهريمنان‬
‫باشـند‪ ،‬سـخت و مـدام جنگيـد‪ ،‬آيا مي تـوان اين قانون را اصلاح کرد؟ گرنه بايد خـون به پا کرد‪ ،‬طبق گفته‬
‫شـما نمـي توان همزمان بـه آرامش خود و آرامش ديگران بيانديشـي‪.‬‬

‫امپراطـور سـر تاييـد تـکان داد و گفت ‪ :‬به عقيده من آري‪ ،‬اما بسـتگي دارد ديگران که باشـند‪ ،‬ما آدميان‬
‫در دو گـروه هسـتيم يـا خـوب و يـا بد‪ ،‬خارج از اين دو نيسـت‪ ،‬پس بايـد با پاکرويان هم پيمان شـد و راه را‬
‫درگان بسـت‪ ،‬بايد با شـر جنگیـد و صلح را جايگزي ِن آن کـرد‪ ،‬حال در اين مورد به من گوش بسـپار‪.‬‬ ‫بـر َب َ‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪187‬‬
‫در رونـدِ ایـام و فراز و فرودِ دوران و سلسـلۀ زمان‪ ،‬کسـاني پا به عرصه وجود نهادنـد و مدعي آوردن‬
‫صلـح بـراي ملتها شـده اند آنهم با خودِ صلح و منکر جنگ بـوده اند‪ .‬من با کمال اطمينان و به صدهزار یقین‬
‫خواهـم گفـت کـه آنهـا مردان رنگ و نیرنگنـد و براي فريـب دادن ملتها آمده اند يا آنها بيمـاران فکري همچو‬
‫مجنونانی عقل باخته ميباشـند فرزندم‪ .‬آيا ميداني که رسـيدن به صلح بدون جنگ به چه معنا ميباشـد؟‬

‫سپند که غرق در گفتار پدرش بود‪ ،‬با آهنگي سنگين گفت‪ :‬نه‪ ،‬نمي دانم پدر‪.‬‬

‫امپراطور که دسـت بر پشـت خود گره کرده بود‪ ،‬و در مقابل سـپند قدم برمي داشـت که از حرکت باز‬
‫ايسـتاد و نـگاه بـه نـگاه او انداخـت و با قاطعيت در جواب او گفت‪ :‬يعنـي يک فاجعه بزرگ و رویداد سـیاه و‬
‫ِ‬
‫سرنوشـت شوم‪.‬‬ ‫رخدادی پسـت و پلید‪ ،‬يعني در انتظار يک‬

‫آري آنها صلح را براي شـما مي آورند و شـما را سـرگرم آن خوشـي هاي مجازي ميکنند‪ ،‬آرامشـي‬
‫که پايه و اسـاس ندارد و تهيسـت‪ ،‬و زمانیکه شـما در حلقۀ عیش و عشـرت نشسـتی و سرخوش با تمامی‬
‫وجود از بزمگه شـادی که آنها براه انداخته اند سـود می برید‪ ،‬ناآگاهانه جهان را به آراسـتگی و زیبایی می‬
‫بینید‪ ،‬شـر با سـرعتي غير قابل پندار در حال قدرت گرفتن اسـت و شـیطان به ِ‬
‫نیت نابودي آرامش تو و از‬
‫پا در آوردنت‪ ،‬در غفلت جهانیان نیرو بر نیروی خود می افزاید‪ .‬بيشـتر باليا و کشـتارهاي بي حسـاب در‬
‫نتيجه صل ِح بد اسـت‪ .‬نام آنها را جنگ نمي توان گذاشـت‪ ،‬معني صلح و آرامش تنها نجنگيدن نيسـت‪ ،‬زيرا‬
‫خفتبـار سـر خم کردن مقاب ِل سـتمگر و سـازش با اهريمن نيـز تو را به صلـح وآرامش خواهد رسـاند‪ ،‬اما‬
‫آرامشـي که حتي بر هم زننده نظ ِم جهان و آراسـتگ ِی چرخ هستيسـت‪.‬‬

‫سـپس بر میانه بارگاه خویش ایسـتاد و بر نیرویِ کالم خویش سـخت افزود و گفت ‪ :‬فرزندم تنها این‬
‫را مـی دانـم و بـه عنـوان یـک فرمانـروا به تو مـی گویم‪ ،‬نه حاکـم و نه حکیم‪ ،‬نـه فرزانه و نه فرمنـروا توان‬
‫آوردن صلح را ندراند‪ ،‬تنها کسانی که توان آن را دارند‪ ،‬جنگجویان خوشخویند آری همان دادگران داس بر‬
‫دست‪ ،‬همان پیکارجویان پاک می توانند حاک ِم ستمگر را از تخت فرو افکنند و به عمر ستم پایان بخشند و‬
‫صلـح و آرامـش و اسـودگی بـر یک مردمـم بیاورند‪ .‬وانگهـی‪ ،‬جنگ بر مـن يک معنـي دارد‪ ،‬يعني‬
‫سـتم بر سـتم و صلح و سـازش نيـز به معنـاي فقـدان جنگ و نبـو ِد جدال نيسـت‪،‬‬
‫به معنـي همبسـتگی قلبهـا و اتفـاقِ نظرهـاو یکپارچگیهای دلهای پاک اسـت‪.‬‬
‫اگـر قـرار باشـد صلـح تحت لـواي بردگـي و بربريت و سـازش با اهريمنان بدسـت آوريـم هيچ ننگی‪،‬‬
‫ننگين تر از صلح براي انسـانيت نيسـت‪.‬‬

‫گـر بـه عقـب برگـردي و واپـس را نیـک بنگری و فـراز و فـرود تاريخ را خـوب زير و زبر کني و گشـت و‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪188‬‬
‫گـذا ِر ایـام و رونـد دوران را عمیـق بکاوی‪ ،‬خواهي فهميـد که در صحنه تاريخ و عرصـه روزگار‪ ،‬فرمانرواياني‬
‫کـه خوناشـام و خونخـواه خوانده شـده انـد‪ ،‬آورنده بهترين صلح بوده اند و سلاطینی که خواهان آسـودگي‬
‫و در پـی سـازش بـوده انـد پـس از اندکـي آرامـش‪ ،‬نا آرامي وحشـتناکي گريبان آنها و مردمانشـان را گرفته‬
‫و سـر انجـام نخواهيـم دانسـت کـه کـدام يک مقصـر و يا کـدام آورنده صلـح بوده انـد يا به عبـارت ديگر پس‬
‫از بزرگتريـن و کالن ترين جنگها‪ ،‬جهان پايدارترين آسـودگيها را آزموده و پس از صلحهـاي طوالني‪ ،‬روزگار‬
‫مهيبتريـن جنگهـا را بـه خـود ديـده‪ ،‬گويي که هميشـه درياي بـي امواج با سـکوت خود‬
‫خبـر از تالطمـي عظيم مـي دهد‪.‬‬
‫ولـي آنچـه که بر ما عیان و آشـکار ميباشـد فرزندم‪ ،‬اين اسـت کـه يک چرخۀ اجتناب ناپذيـري در اين‬
‫جهـان پیـچ در پیـچ و بیکران در حرکت می باشـد و آن چرخه صلح و جنگ اسـت‪ .‬اکنون ميتوان به خوبي‬
‫پنداشـت و به نیکی دریافت‪ ،‬که خير و شـر ناگسـیخته و نفرتبار در جنگند و سـتیز‪ .‬اين بدين معناسـت که‬
‫بيـن آنهـا جنـگ اسـت نه صلـح‪ .‬هرگاه صلح و سـازش میان خير و شـر بر قرار شـود آنگاه مـا مي توانيم‬
‫بـا آرامـش بـه صلح برسـيم ولي اين يک روياي ابدي ميباشـد که هيـچ يک از مخلوقات بـر روي اين گيتي‬
‫بـدان دسـت نخواهنـد يافت و همواره این رویا در خواب در جریانسـت نـه در بیداری‪.‬‬

‫سـپند فرصت را مناسـب ديد و و آنچه که در اندیشـه اش در حرکت بود را به زبان جاری می کند‪ ،‬که‬
‫ميان سـخن امپراطور پرسید ‪ :‬پدر جنگ چيست ؟‬

‫امپراطـور ابـرو بـه بـاال انداخـت و بـه دیده او پرسشـی سـخت گـران بـود‪ ،‬که ستایشـوار گفت‬
‫‪ :‬درود و آفریـن بـر تـو ای شـاهزاده‪ ،‬نخسـتین امـری کـه یـک حاکم بایـد بداند‪ ،‬معنای جنگسـت‪ ،‬و‬
‫همـواره جویـای معنای آن باید سـخت بیاندیشـد‪ ،‬اما هنگامش فرا نرسـیده‪ .‬خواهم گفـت در زماني‬
‫ِ‬
‫هويت جنگ و‬ ‫مناسـب‪ ،‬کـه گفتنيهـاي بسـيار مي تـوان در بـاب آن راند‪ ،‬اما کمي بـدان که بي ترديـد‬
‫ي سـتمگر و ظلم‬ ‫خویِ جدال آنچه نيسـت که ما به ديده مي نگريم‪ .‬معني جنگ‪ ،‬سـتم بر سـتمکارگ ِ‬
‫بـر کـردا ِر ظالـم راندن اسـت‪ .‬يعني فنـاي شـروران و حمله به اسـتبدادِ نهايي و قدرت بخشـيدن بر‬
‫خير و در نهایت اسـتیالی روشـنایی‪ .‬هرگز به رسـم ادب و احترام و کرنش نمي توان وحشـیگري‬
‫ستمگران را رام کرد‪ ،‬که ستمکار همیشه بر آه و ناله ستمدیده‪ ،‬میخندد‪ .‬آری تنها به سبب مردانگی‬
‫جنگجویـان پاکنهـاد و کهنـه کاران خـوش گوهر می توان خنـدۀ آنها را به ندامت و پشـیمانی تبدیل‬
‫کرد‪ ،‬گرنه هیچگاه سـتمگر از قهقهه نمی افتد‪ .‬واي بر روزگاراني که شمشـير از آنها بسـتانيم و بر‬
‫دسـت شـروران آسـايش طلب بسـپاريم که زير سـايه صلـح و آرامـش‪ ،‬پنهانـي و دزدانه خونها به‬ ‫ِ‬
‫ناحـق خواهنـد ريخـت‪ .‬آري فرزنـدم فرامـوش مکـن که يک اصـل بديهي و بنیـاد اساسـی در روندِ‬
‫ِ‬
‫خشـونت ممکن‪ ،‬از میان ببريم‪.‬‬ ‫کمال و مسـی ِر رشـد پیداسـت‪ ،‬که ما بايد پليدي و پسـتی را با تمامی‬
‫نبرد نها یی‬
‫شـرارت شـیطان را با آوردن صلـح و آرامش نابود کنند‪ ،‬بـدان که کار‪9‬آنها‪18‬‬
‫ِ‬ ‫اگـر کسـاني مي خواهند‬
‫سـازش و مصامحـه بـا اهريمن ميباشـد و شـک مکن کـه خودِ آنها پليدي مطلق هسـتند‪ .‬حـال اي‬
‫سـپند براي بدسـت آوردن يک آرامش نسـبي بايد جنگيد و خونها ريخت و خونها داد تا سـرانجام‬
‫بـر اهريمـن چيـره شـوي کـه اهريمن جـز زبان پـوالد چيزي ديگر نمـي داند‪.‬‬
‫سـپند همچون شـرزه شـيري جوان‪ ،‬مزه زيبايي پیکار را چشيده بود و لحظه شماري براي جنگيدن مي‬
‫کرد‪ ،‬گره از پيشـاني برچيد و با چهره اي خرسـند‪ ،‬شـورانگیز گفت ‪ :‬بي گمان‪ ،‬به پند شما عمل خواهم کرد و‬
‫چون زمردی زیبا در اندیشـه ام جای خواهم داد و در میان افکارم به گونۀ گوهر‪ ،‬گرانقدر خواهمش شـمرد‪.‬‬

‫امپراطور ‪ :‬اينها مقدمه ايست براي سخني که پيش رو داريم‪.‬‬

‫سپند با تمامي وجود گفت ‪ :‬گوش و جان من از آن شماست‪.‬‬

‫امپراطـور دايـره وار بـه دور سـپند مي چرخيد و حس و حال جوانی خویـش را در او می دید‪ ،‬به او گفت‬
‫‪ :‬مي خواهم گيتي را از آن پارسـيان کني زيرا که سـزاوار آنهاسـت‪ .‬فرزندم تمدن و داد را به سـرزمينهاي‬
‫دور و تاريک ببر که شـنيده ام مردمان در آنجا در سـايه اهريمن زیر بار فقر و فالکت‪ ،‬داغ و درد‪ ،‬سـختی و‬
‫بدبختی روزگار می گذرانند‪ .‬در حقيقت حکمفرمايي بدون فرمان پارسي معني بخش نیست‪.‬‬

‫سـپند شـعفي در چهره اش پديدار شـد‪ ،‬و گفت ‪ :‬پس جنگ به پا کنم و آسـودگي برای عالمیان بياورم و‬
‫سـر اطاعت به پايين انداخت و گفت ‪ :‬من مطيع فرمان شـما ميباشـم و بس‪.‬‬

‫امپراطـور کـه آتش شـوق درون سـپند را مي ديد که با نام جنگ افروخته تر ميشـود‪ ،‬ابـرو درهم کرد‬
‫و گفت ‪ :‬گويي خون به پا کردن را بسـيار دوسـت مي داري ای شـیرطلعت‪.‬‬

‫سـپند خـود را جمـع کرد و کمی از شـور خود کاسـت‪ ،‬و گفـت ‪ :‬پیر ِو فرمایش و طب ِق امر شـما جنگ با‬
‫اهريمن آيين ماست‪.‬‬

‫امپراطـور سـکوتي مرمـوز اختيـار کرد و در ادامه سـخن خود گفـت ‪ :‬برو به مصر و بابل و شورشـها‬
‫را سـرکوب و عوامـل آشـوب را مجـازات کن‪ ،‬اردوان بـزرگ نيز تو را همراهي خواهد کـرد‪ ،‬اين يک آزمون‬
‫دگر ميباشـد زيرا بعد از آن می بایسـت به سـرزمينهاي تاريک در مغرب سـفر کني و در آن سـفر‪ ،‬سـپاه‬
‫سـترگ پارس به فرماندهي توسـت‪ ،‬پس سـعي کن سـرافراز از اين آزمون بيرون بياي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪190‬‬
‫سـپند گويـي با شـنيدن اين سـخنان بنـد بند وجودش از شـوق مي جوشـيد و خروشـندگ ِی خـون در‬
‫شـريانش پرشـتاب تر می شـد و با مسـرتي آتش افروز گفت ‪ :‬بي شـک تماميشورشـيان را درهم خواهم‬
‫کوبيـد تـا بدانند بـي حرمتی بـه ابرامپراطوري پارس به چه معناسـت‪.‬‬

‫امپراطور که شـوري بي پايان در درون سـپند مي ديد‪ ،‬گفت ‪ :‬گرازکشـور مگابيز که لشـکر آراییسـت‬
‫بی همتا را سـوي تو ميفرسـتم براي مهيا کردن سـپاهيان‪ .‬فراموش مکن که اين يک سـپاهي کوچک اسـت‬
‫البته بزرگي و کوچکي ارتش مهم نيسـت‪ ،‬رهبري آن مهم اسـت که بسـياري از ارتشـهای بزرگ و پر تعداد‪،‬‬
‫نابـودِ فرماندهـان بزدلشـان شـده انـد و نيز فرماندهاني بوده اند که با شجاعتشـان با جنگجويـان اندک بر‬
‫کوچک تو براستي که قدرتمندترين سپاه در سرار عالم است‪،‬‬‫ِ‬ ‫لشکريان عظيم فائق آمده اند‪ .‬البته اين سپاهِ‬
‫زيرا که یلی ناهمتا و تبر زنی کوبنده که نامش در جهان یکتاست و آوازه اش میان تمامی جنگاوران جهان‬
‫هـراس آورسـت‪ ،‬تـو را یاری و همراهي ميکند‪ ،‬که به تنهايي توانايي رويارويي با ارتشـهاي بـزرگ را دارد‬
‫و اوکسـي نيسـت جز یگانه پهلوان پارس‪ ،‬اردوان بزرگ‪.‬‬

‫زمانی که سـپند سـخ ِن سـتایش وار امپراطور در وصف اردوان که با آهنگی آفرین انگیز آمیخته بود‬
‫ِ‬
‫قـدرت اردوان مي‬ ‫را اینگونه شـنید‪ ،‬کمي از سـخن پدرش ناخرسـند شـد زيرا او نیـروی خود را هم انـدازه‬
‫دانسـت‪ ،‬ولـی بـه گرامش پدر سـکوت اختيار کـرد و به امپراطور گفت ‪ :‬پدرم شـما را سـربلند خواهم کرد‪.‬‬

‫امپراطور که نيم خنده اي بر لب داشت ‪ :‬سر را به نشانه تاييد تکان داد‪.‬‬


‫سـپند در حـال تـرک بـارگاه بـود‪ ،‬ناگه نگاهش بر ديـواري افتاد که همان جنگجوي افسـانه ايـي که در‬
‫پندارش پدیدار و در خیالش رخ به او نمایانده بود‪ ،‬دید‪.‬آري او با موجودي اهريمني در پيکار بود‪ ،‬ايسـتاد و‬
‫رو به امپراطور کرد و گفت ‪ :‬پدر اين نشـان دالوری بيانگ ِر کيسـت که بدینسـان برين هيوال پنجه افکنده و پا‬
‫بر گرده و گردنش گذاشـته و شمشـير برسينه او نهاده؟‬

‫امپراطور نگاهي ژرف به آن انداخت و درحالیکه اندیشه اش در میان شک و یقین شناور بود‪ ،‬گفت ‪ :‬در‬
‫تاریخ پارسـیان‪ ،‬او نخسـتين جنگجو روشنايي کيومرث است ملقب به شبشکن‪ ،‬آن اهریمن نيز فرمانرواي‬
‫دوزخ است ابليس‪.‬‬

‫آتشـي در دلـش افروختـه شـد‪ ،‬کـه دوباره اخگ ِر شـور و آشـوب بر اندیشـه اش افتاد‪ ،‬سـر را به پايين‬
‫انداخـت و شـتابان از آن بارگه به بيـرون زد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪191‬‬

‫گفتگو اردوان و سپند در مورد ذات شمشير‬

‫سـپند پـس از ديـدن آن کابـوس و گفتـه امپراطور آتشـي بر جان و انديشـه داشـت و خـود را میان خـواب و‬
‫بیـداری مـی دیـد‪ .‬او کـه همچنـان از بارگه بیداری به دخمـۀ خواب فرو میغلتید‪ ،‬دیگر برنتابید و بر آن شـد که بار‬
‫دگـر بـه کـوه زند‪ .‬از بارگاه بسـرعت سـوي آن کوه شـد‪ ،‬از صخره ها باال کشـيد‪ ،‬عين همان صخرۀ سـترگ که‬
‫در کابـوس ديـده بـود را يافـت‪ .‬صخـره ها را يکي پس از ديگر زير دسـت و پا خود مي گذاشـت تـا به آن صخره‬
‫سـترگ رسـيد‪ .‬بار دگر بر فراز آن شـد‪ .‬او که انتظار ديدن دشـتي سبز و پهناور را در برابر خود داشت با شعفي‬
‫چشـمها را به جانب آن دشـت گشـود‪ ،‬ناگه ديدگانش از فراز آن صخره سنگي بي حرکت ماند‪ ،‬بي درنگ به پايين‬
‫نمايش قدرت خاک و سـنگ و کلـوخ در آن‬ ‫ِ‬ ‫جهيـد‪ ،‬بـه هر سـو نگاه انداخت‪ ،‬خبري از سـبزي نبـود‪ ،‬هرچه که ديد‬
‫محوطـه بـود‪ ،‬حيـران به ان زمین سنگسـار نظر کرد و جـز ريگ روان و خا ِر مغيلان چيزي دیگر نديد‪.‬‬

‫عقل و هوش و حواسـش به شـورش افتاد و آشـوبزده به گرد خود چرخيد و با خود گفت‪ :‬اين دشـت‬
‫خشـک و تشـنه همان سبزینگی نيسـت که من در آن بودم‪ .‬آشفته وار زانو بر زمين کوبيد دست بر آسمان‬
‫برد و گفت ‪ :‬بر من چه جاريسـت‪ ،‬زمان بر من قيام کرده گمشـده ای در دو جهان هسـتم‪ .‬ناگهان بر گوشـه‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪192‬‬
‫اي از آن کوه سـنگي خيره گشـت و سـخن آن مرد کوه پيکر را واژه به واژه از انديشـه گذراند‪ .‬پس از اندکي‬
‫زمـان‪ ،‬کـه بـا انديشـه خود در صحبت بـود‪ ،‬به خود آمد‪ .‬دسـت بر زانو گرفـت و برخاسـت و از آن کوه به‬
‫پايين کشـيد و به کاخ درآمد و از نگهبانان سـراغ اردوان را گرفت که آوايي از گوشـه اي از آن محوطه کاخ‬
‫بر خاسـت و گفت ‪ :‬سـرورم با من کاريست؟‬

‫سپند که رو به دژدار داشت سر چرخاند و اردوان را ديد‪ ،‬به خنده ای خوشایند گفت ‪ :‬آري کاري دارم ؟‬

‫سـپس به شمشـير نگهبان نگاهي انداخت و از او طلب شمشـير کرد‪ .‬نگهبان شمشـير از غالف رهانيد و بر‬
‫کـف دو دسـت خـود نهـاد و سـر به پاييـن آورد و آن را به دسـت سـپند سـپرد‪ .‬اردوان که سـوي او قدم بر مي‬
‫ِ‬
‫دسـت سـپند ابرو به باال انداخت همراه باخنده اي گفت ‪ :‬قصد جان مرا داري ؟‬ ‫داشـت با ديدن شمشـي ِر برهنه در‬

‫سـپند که در عقل و اندیشـه احترام بسـیار بر اردوان قائل بود‪ ،‬گفت ‪ :‬اين جسـارت بر من نيسـت که با‬
‫يـل تمامـي دورانهـا با شمشـير سـخن گويم‪ ،‬گوهري هسـتي گرانبها که نبايد دمـی از دانـش بي همتاي تو‬
‫عاجز مانـد و غفلت نمود‪.‬‬

‫اردوان به او رسيد‪ ،‬دست بر شانه او زد و گفت ‪ :‬چه در دل داري جوان نيرومند ؟‬

‫سپند که در دل آشوبي داشت و در چشمانش غوغايي به پا بود گفت ‪ :‬با من راهي شو اي پهلوان‪.‬‬

‫وانگه آن دو هم گام شدند و آرام آرام از محوطه کاخ بيرون زدند و به سبزه زار مقابل کاخ که در داما ِن همان‬
‫کوه آرمیده بود‪ ،‬در آمدند‪ .‬به دشـتی ژاله نشـین که سـرایی از گل و شـکوفه بود پا گذاشـتند‪ ،‬در میان این سـبزه‬
‫ِ‬
‫دشـت گل آرا می‬ ‫ِ‬
‫خروش خویش‪ ،‬جان به ت ِن آن‬ ‫زا ِر آراسـته‪ ،‬نهرهـای زالل و زیبـا و خوش آهنـگ روان بود و با‬
‫بخشید و شمیمی عنبرآسا نیز در آن بوته زار خوش نقش می پیچید و روح بر آن فراگرد می دمید‪ .‬خورشيد نیز‬
‫با تمامي نيرو بر آسـمان قدرتنمايي مي کرد و با گرمای مسـرت آمی ِز خود شـور و شـوق به جهان می بخشـید‪.‬‬

‫آن دو یـل در میـان ایـن محیـط دل انگیـز و فـرح بخش قـدم بر می نهادند‪ ،‬اما سـپند آشـوبزده در میان‬
‫این زیبایی دلگشـا خویش را چون گره ای سـیاه و آلوده می دید‪ .‬سـپند که تشویشـی هزار گره بر اندیشـه‬
‫اش افتاده بود‪ ،‬بی اختیار بر جاي خود ايسـتاد و نوک آن شمشـير برهنه را بسـوي خورشـيد نشانه گرفت‬
‫گفت ‪ :‬اردوان اين چيسـت ؟‬

‫اردوان نگاهـي بـه تيغـۀ آن شمشـي ِر برهنـه انداخت که پرتوهای زرنگا ِر خورشـيد بـر روی نقره فـام آن می‬
‫نشسـت‪ ،‬و سـر تا سـینۀ سـردِ آن پوالد‪ ،‬گرما می بخشـید‪ ،‬با کمی درنگ به روی پر تالطم آن پوالد‪ ،‬آرام گفت ‪:‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫همه چيز اسـت‪ ،‬گذشـته و حال و آينده در دسـتان اوسـت‪ .‬جوهر و ذات و عرض‪ ،‬ماده و صورت‪ ،‬قوه و فعل‪3‬اين‪19‬‬
‫عالم بواسـطه او شـناخته خواهد شـد‪ .‬سپس بر سنگيني لحن گفتار خود افزود و گفت ‪ :‬علت مادي‪ ،‬علت صوري‪،‬‬
‫علت محرکه‪ ،‬علت غايي اين جهان اسـت‪ ،‬زيرا مرگ و زندگي‪ ،‬ننگ و افتخار‪ ،‬عشـق و نفرت در دسـتان اوسـت‪.‬‬

‫سـپند شمشـیر بـر دسـت ابرئ به بـاال افکند و چشـم از تیغ بسـوی اردوان چرخاند و پـر تحير گفت ‪:‬‬
‫حکيمانـه سـخن ميگويي‪ ،‬این سـخنان چـه پیوندی به این تیـغ بـی روح دارد‪.‬‬

‫اردوان چشـم بـه آن شمشـیر کـه زیـر نور خورشـید می درخشـید‪ ،‬داشـت‪ ،‬دقیقتر شـد و گفـت ‪ :‬گر به‬
‫حقيقت نرسـي‪ ،‬گر راسـتینگی را ندانی‪ ،‬حق نداري شمشير بر دسـت گيري زيرا بي اختيار پا در راه ستمگران‬
‫مـي نهـي‪ .‬وانگهـی حکيمانه نيسـت‪ .‬حکيمـان و دانايـان و عارفـان از آن مي ترسـند و فکر در مـورد برندگي‬
‫شمشـير را از ذهـن نمـي گذراننـد و در عالـ ِم خيـال دنياي بي شمشـير را تصـور ميکنند و با پنداشـته های‬
‫خـواب آور بـه مـردم پند مي دهند و همواره سـخن از جهـا ِن بی جنگ و جدال می راننـد‪ ،‬درحاليکه نمي توان‬
‫با پنداشـته به حقيقت و سـعادت رسـيد‪ .‬زیرا دانایان مردم را چو کودکان در بسـتر می دانند که باید با گفته‬
‫هـای پـوچ و پوشـالی آنها را در دنیای سـکر و سـکوت فرو برند‪.‬‬

‫سـپند کـه روح و روانـش به شـور و حـرارت افتاده بود‪ ،‬مشـتاقانه گفت ‪ :‬پیـرو این گفتار‪ ،‬جنـگاوران دانایان‬
‫راسـتینند‪ .‬به اجبار شمشـير آدمی را به حقيقت مي رسـاند و جنگجو همچو دانايان با آن به اشراق خواهد رسيد‪.‬‬

‫اردوان در تاييـد گفتـار سـپند‪ ،‬کمـی بـه او نزدیـک شـد و گفـت ‪ :‬آري‪ ،‬دانایِ حقيقي آنسـت که دنيـا را با‬
‫شمشـير و جهـان را چـو آوردگاهـی خونریـز بپنـدارد‪ .‬و چرخـۀ جنـگ و صلـح را بـه انديشـه بـکاود‪ .‬زيرا‬
‫ناگسـيخته شمشـيرهاي اين دو عنصر در عالم گره در گره هم ميباشـد‪ ،‬و اشـراق (رسـيدن به حقيقت) از‬
‫تمامي افکار‪ ،‬ناخواسـته سـاخته اوسـت‪ .‬او ما را به غايت غايات مي رسـاند (هدف نهایی ) زيرا هرگاه کسـي‬
‫قادر به شـناختن بدي و خوبي‪ ،‬پلیدی و نیکی شـود آنگاه اسـت که مي تواند دسـت بر شمشـير ببرد‪ ،‬زيرا‬
‫کـه حقيقـت را ديـده اسـت و دشـمنش را مي شناسـد و حلقۀ اسـارت و آزادگـي را به خوبي مي بينـد‪ ،‬و مي‬
‫توان اسـم جنگجو بر او نهاد‪ .‬اما کسـي بي فکر و انديشـه‪ ،‬ناآگاه و ناشـناخته‪ ،‬ندیده و نسـنجیده شمشير بر‬
‫دسـت گيـرد‪ ،‬بي دليل بر همه کس شمشـير عريان ميکند و بـي هدف و به هـرزه آن را مي چرخاند و جهان‬
‫را به تباهي و آشـوب ميکشـاند‪ .‬پس فرزندم بايد وسـعت تفکر و دامنه بینش را به حدي برسـاني که زشـت‬
‫و زیبـا را بشناسـي و بـا آن بـه جنگ سـياهي بروي زيرا ميبايسـت با زبا ِن پوالد با شـيطان سـخن گفت‪.‬‬

‫سـپند که انديشـه اش به طغيان با او برخاسـته بود و عرق از چينهاي پيشـانيش بر زمين مي ريخت‪،‬‬
‫دسـت به پايين افکند و رو به اردوان کرد و به لحني متين و آرام گفت‪ :‬پس حکايتها از تاريخ بر سـينه دارد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪194‬‬
‫اردوان نفسـي به بيرون داد‪ ،‬درحالیکه در اعماق چشـمانش میان درخشـندگی دیدگانش‪ِ ،‬‬
‫نقش شمشیر‬
‫نمایـان بـود‪ ،‬بـا تـکان سـرخود گفـت ‪ :‬نه تنهـا حکايتها بـر دل دارد‪ ،‬بلکـه روايت هـاي ناگفته‬
‫بـراي گفتـن زيرا که خـود سـازنندۀ تاريخ اسـت‪.‬‬
‫سـپند که نوک شمشـير را رو به خاک گرفته بود‪ ،‬چپ نگاهي از گوشـه چشـمش به تيغه آن انداخت و‬
‫گفت ‪ :‬پـسشمشـيربرانقلـمتاريخاسـتکهجوهـرشخونمي باشـد‪.‬‬
‫اردوان نـگاه از شمشـیر برداشـت و افـق را در پهنـه دید خود جای داد‪ ،‬که گفـت ‪ :‬آري‪ ،‬همه چيز به اراده‬
‫اوسـت و هر چه که او فرمان دهد نوشـته خواهد شـد‪ ،‬چه بخواهيم و چه نخواهيم‪ .‬سـپس دسـت آخت و‬
‫بر فلک چرخاند و آسـمان و زمين را نشـان داد و گفت ‪ :‬خواه و ناخواه اين جهان اين چنين بنا نهاده شـده‪،‬‬
‫چـرخ روزگار به سـبب او ميچرخد‪.‬‬

‫ناگهان سـپند خروشـيد گويي تمامـي نيروهاي خفته در درونش به جوشـش افتاد و رنگـش به جا آمد‬
‫و شمشـير را برافراخت و دور خود چرخاند و نفسـي از روي آسـودگي به بيرون داد و گفت‪ :‬پس تا زماني‬
‫کـه بر دسـت مي چرخـد‪ ،‬اين روزگار به حيـات خود ادامـه مي دهد‪.‬‬

‫اردوان کم کم به مقصود دروني او پي مي برد که گفت‪ :‬آري صلح و جنگ در دسـتان اوسـت بي گمان‬
‫اين عالم پهناور بر قضاوت او اسـتوار است‪.‬‬

‫سـپند که همچنان شـوري در او ديده مي شـد سينه سترگ خود را همچون صخره اي سنگي به بيرون‬
‫داد و بـه محکمـي گفـت ‪ :‬پس با آن مي توان‪ ،‬آيينها سـاخت و مذاهب آفريد و افسـا ِر قضـا و قدر را به پنجه‬
‫گرفت‪ ،‬تقدير و سرنوشـت و اختيار در دسـتان اوسـت‪ .‬خروشـان دست از هم گشـود و به دور خود در آن‬
‫دشـت چرخيـد و بانـگ بر آورد و گفـت ‪ :‬چاره هر ناچار و درمان هر درد اسـت‪.‬‬

‫ناهماهنگ سـپند دانسـت که او خويش را قدرت مطلق مي داند‪ ،‬و يقين داشـت‬ ‫ِ‬ ‫اردوان دیگر با این کنش‬
‫کـه بـا تيـ ِغ عريـان می تواند از قلـب و تا بـه روح و از آغا ِز خاک تا به انتهای آسـمان چیره شـود‪ .‬اردوان به‬
‫دريايـي از فکـر فـرو رفـت و پـس از اندکـي گفت ‪ :‬آري مي تـوان آيين ها آفريد و تمدنها بنا نهـاد‪ ،‬توان همه‬
‫کار در دسـت اوسـت‪ .‬سـپس کمي از سـخن واماند و بر قوت سـخن خود افزود گفت ‪ :‬جز يک چيز‪.‬‬

‫سـپند که شـادمان به دور خود مي چرخيد و از گردش زمين و آسـمان لذت مي برد که با شـنيدن آن‬
‫سـخن ازحرکت باز ايسـتاد و سـه گره به ابرو انداخت و گفت ‪ :‬آن چيسـت ؟ و نگاهي به شمشـير خود کرد‬
‫و پرسـيد ‪ :‬که اين نمي تواند بيافريند يا نابود سـازد؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪195‬‬ ‫اردوان با دست خود‪ ،‬سپند را نشانه گرفت و گفت ‪ :‬با آن بر درون نمي توان فائق آمد‪.‬‬

‫سـپند چـپ نگاهـي بـه او کـرد و با نيم خنده اي گفت ‪ :‬تو خـود گفتي که مي توان رسـم و آيين و مذاهب‬
‫بـا آن آفريـد‪ ،‬پـس بر درون نيز مي توان تسـلط يافـت‪ ،‬و حتي مي تـوان درون را با آن نيز تغيير داد‪.‬‬

‫اردوان دسـت تضـاد و ناسـازی تـکان داد و نـداي مخالف سـر داد و گفت ‪ :‬بـا درون دگـران آري‪ ،‬اما با‬
‫درون خـود چـه ميکني ؟‬

‫بـا شـنيدن ايـن سـخن ناگهـان همان سـخن مـرد بـر او تداعي شـد به عقـب گام بـر داشـت درحاليکه‬
‫سـرخوش از آن بود که بزودي بر تمامي عالم دسـت خواهد انداخت‪ ،‬پنجۀ اخم بر چهره او نمايان شـد و‬
‫بـا رویـی در هـم گفت ‪ :‬مقصودِ مطلـب را کامل بگـو اردوان ؟‬

‫اردوان افزود ‪ :‬قادر به آن نيسـتي که با شمشـير با اهريم ِن درون خود وارد کارزار شـوي‪ ،‬در آن زمان‬
‫اين تي ِغ برنده ناتوان از هر قدرتي ميباشـد‪ .‬افزون بر آن‪ ،‬تو فرمانرواي شمشـير هسـتي اگر با بد ذاتي تيغ‬
‫بر دسـت گيري‪ ،‬دنيا را به فالکت و فنا خواهي کشـاند و ديگر آن شمشـير گوش به فرمان شيطان درو ِن تو‬
‫خواهد شـد‪ ،‬پس هماره درونت را نيک و زالل و عاری از هر گره نگه دار تا شمشـيرت برنده سـياهي باشـد‪.‬‬

‫به ناگه ِ‬
‫آتش شـوقي که در درون سـپند افروخته بود‪ ،‬بيکباره فروکش نمود‪ ،‬شمشـير را بر زمين نهاد‪،‬‬
‫حرکـت خـوش روزگار از زيبايـي و رنگارنگـی افتاد و کمي خموش به اردوان نگريسـت سـپس بي‬‫ِ‬ ‫گويـي‬
‫سـخن روي گرداند و بسـوي کاخ شد‪.‬‬

‫اردوان رفتار او را ديد‪ ،‬شمشـير را از دل خاک به بيرون کشـيد و به سـپند که سـر به پايين داشـت و‬
‫سـوي کاخ روان بود‪ ،‬خندان گفت ‪ :‬شمشـير‪.‬‬

‫سپند ايستاد و نيم نگاهي به اردوان کرد و گفت ‪ :‬به آن نیازی نيست‪ ،‬بی شمشیر هم قدرت یبیکران دارم‪.‬‬

‫اردوان کـه بـر خنـده خود ادامه مي داد گفت ‪ :‬اي جوان آن را بر دسـت بگير‪ ،‬که جنگها و جدالهـا در راه داريم‬
‫و شـور و شـرها باید فرو نشـانیم و سـپس خود را به او رسـاند و هر دو سـوي کاخ براه افتادند‪ .‬در ميان راه‬
‫اردوان گفـت ‪ :‬بـه کاخ آيينـه بيـا سـرورم‪ ،‬مگابيز به آنجا خواهـد آمد براي رفتن به بابل بايد با او سـگالش نمود‪.‬‬

‫سپند سـر تأييد تکان داد و هم گام به کاخ آيينه رفتند‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪196‬‬

‫آماده شدن اردوان و سپند براي جنگ‬

‫سـپند و اردوان کـه هـر دو گرفتـار با انديشـه هاي خـود بودند‪ ،‬به تفکر قدم زنان سـوي کاخی که زیر‬
‫زر و زمـرد مـی درخشـید و همجـوار کاخ امپراطـور بود‪ ،‬قـدم بر قدم می گذاشـتند‪ .‬هـر دو وارد تاالري که‬
‫غرق در روشـنايي بود شـدند‪ ،‬آري چشـم هر جنبنده حيران از نزاع بازتاب درخشـش نور میان ديوارها و‬
‫سـتونها و کف پوش آن مي شـد‪ .‬تاق در تاق و کنگره بر کنگره زیر آیینه ای زالل و شـفاف فرو رفته بود‪.‬‬
‫در و دیوارهـا بـا درخشـش تیز خود بر هم سـخن رد و بـدل می کردند‪.‬‬

‫در آنجـا هـر دو بـه انتظـار گراز کشـور مگابيز نشسـتند‪ .‬در ايـن مدت اردوان سـر به گريبان داشـت و‬
‫بـا نگرانـي و سرگشـتگي در ميان سـتونهاي زريـن در زير تاقي گنبدي شـکل در آن کاخ قـدم بر مي نهاد‪،‬‬
‫گويي در دل و اندیشـه اش طوفاني سـهمناک براه بود‪ .‬آري با خود مي انديشـيد که اين جوان ِخردی ُخرد‬
‫نبرد نها یی‬
‫کننده دارد‪ ،‬قدرت انديشـه اش همچو پتکيسـت که بر تفکر آدمي کوبيده ميشـود و سـازمندی ذهن را‪7‬در‪19‬‬
‫هـم مـي کوبـد‪ .‬انديشـه اش مجا ِل تفکر بـه آدم نمي دهد‪ ،‬به طریق تندبادی توفنده بر هر اندیشـه مـی وزد و‬
‫مجا ِل ایسـتادگی به هیچ تفکری نمی دهد‪ِ .‬خردش چون کمندیسـت که بر هر تفکر تنیده می شـود و آن را‬
‫به بردگی خویش در می آورد‪ .‬او را به حق سـزاوا ِر فرمانروایی می دید‪ .‬اما شـیوۀ اندیشـه او را وحشـتناک‬
‫مـی دانسـت و مایـه ویرانـی‪ ،‬کـه با خویش می گفت ‪ :‬نیک اندیشـی این جـوان‪ ،‬جهانی را به سـعادت خواهد‬
‫کشـاند اما‪ ،‬اما‪ ،‬گر این اندیشـه به دا ِم سـیاهی و تو ِر تیرگی بیو فتد‪ ،‬نه تنها جهان بلکه آراسـتگی هسـتی را‬
‫در هـم فـرو مـی پاشـاند‪ ،‬و چرخش چرخ را بر هم خواهد زد‪ ،‬که بيکباره سـپند او را خطاب قـرار داد و گفت‬
‫‪ :‬اي اردوان در پي چه هسـتي در تو آشـوبي برپاسـت ؟‬

‫سـخن ناگهاني سـپند‪ ،‬رعدگونه بر انديشـۀ سـياهي که بر عقلش پنجه افکنده بود‪ ،‬وارد شـد و آن را از‬
‫هم گسسـت که ناگه اردوان چرخيد و در برابر سـپند ايسـتاد‪ ،‬لحظه اي بي سـخن او را نگريسـت و سـپس‬
‫خود را به دشـواري جمع نمود‪ ،‬گفت‪ :‬آري طغيا ِن آشـوبها در ملک پارس بدینسـان مرا سـرگردان نموده‪،‬‬
‫سپهسـاالر بغابوخـش (مگابیـز) بايد با دانش خود مـا را ياري کند زيرا کـه هر دوی ما سـاليان در اين ديار‬
‫نبـوده ايـم و نمي دانيم چه بريـن ملک رفته‪.‬‬

‫سـپند نيم خنده اي بر لب نهاد و به کنايه گفت ‪ :‬شـايد نگراني تو به سـبب آنسـت که سـالها از شمشـير‬
‫به دور بـوده ايي‪.‬‬

‫اردوان گـردن کـج کـرد و بـا رويي گشـاده گفت ‪ :‬آيا شـير بي پنجـه تا کنون ديده ايي‪ ،‬شمشـير نيز بي‬
‫اردوان کارايي ندارد‪ ،‬به اين سـبب اسـت که آشـوب بر عالم افتاده زيرا که شمشـير سـالها بر دسـت اردوان‬
‫نبوده و شـير پنجه در غالف داشـته‪.‬‬

‫سـپند که گويي روحي پر سـتيز داشـت‪ ،‬خشـنود از سـخن اردوان شـد و محکم به طرف او گام نهاد‬
‫و با مسـرتي بي انتها دسـت گشـود و با حرارتي مسـرت آمیز گفت ‪ :‬آري درندگي شـير اسـت که نظم بر‬
‫جنگل مـي آورد‪.‬‬

‫اردوان سـر تأييـد تـکان داد و گفـت ‪ :‬پس شـجاعت از درون بر مي خيزد‪ ،‬آموختني نيسـت و چيزي که‬
‫آموختني نباشـد فراموش شدني نيسـت اي جوان‪.‬‬

‫سـپند چـون نـره شـیری جوان درخشـندگ ِی شـجاعت از چشـمانش مي جهيـد گفـت ‪ :‬آيـا درندگي با‬
‫شـجاعت يکيسـت اي مرد ؟‬

‫اردوان دو انگشـت خود را در مقابل چشـمان سـپند قرار داد و گفت ‪ :‬درندگي بر دو قسـم است‪ ،‬درندگي‬
‫که ريشه در روح شجاعت دارد به شیوۀ شيران و درندگي که از بزدلي بر مي خيزد به مانند مردارخواران‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪198‬‬
‫سـپند ذره ذره وجودش در حال جوشـش بود و کنجکاوانه گفت ‪ :‬تفاوت شـجاعت شيرآسا و شجاعت‬
‫کفتارگونه در چيست ؟‬

‫اردوان رو گرداند و به سـتوني خيره گشـت‪ ،‬دانسـت که انديشـه سـپند آمادۀ قيام عليه اندیشه اوست و‬
‫آن مـرد جنگـی کـه هرگز در نبردی اینچنین حالت دفاعی بر خود نمی گرفت ناخواسـته مشـت فشـرد و پا‬
‫بر زمین سـفت کرد و آماده بازپس دادن پاسـخ شـد‪ ،‬کمی چهره برگرداند و با لبخندي گفت ‪ :‬جوان افسـار‬
‫گسـيخته مي انديشـي‪ .‬پس انگاه دنباله سـخن خود را گرفت و افزود ‪ :‬پاکنهادان تنها سـرمايه ايي که دارند‬
‫درگان و بدنامان هماره بزدلند و فرومايه‪ ،‬آري سـتمکاران هيچگاه شـجاعت‬ ‫شـجاعت و دالوري اسـت‪ ،‬و َب َ‬
‫ندارنـد‪ ،‬تنهـا آيين زورگويي را خوب مي دانند و شمشـير تنها زيبنده جنگجويان ميباشـد‪.‬‬

‫سـپند قدرت انديشـه اش به گونه غارتگري بي رحم بود‪ ،‬که به جان عق ِل اردوان مي افتاد‪ ،‬وانگه اندیشـه‬
‫اش فرمان قيام داد و با حالتي چالشگر يک قدمي اردوان ايستاد و دست بر شانه او نهاد و گفت‪ :‬بنا به گفته‬
‫ات ای پهلوان‪ ،‬پاکنهادان جنگ به پا ميکنند زيرا که شـجاعت تنها در جنگ به کار مي آيد‪.‬‬

‫اردوان راه گریزی از پرسشهای او نداشت‪ ،‬سر چرخاند و نگاه به نگاه او دوخت و در پي آن گفت ‪ :‬آري‬
‫و بزدلـي در آسـودگي‪ .‬بـدان سـپند‪ ،‬همچون کـه دنياي دانشـوري را بايد به دانايان و حکما سـپرد‪ ،‬جنگ را‬
‫نيـز بايـد به اهلش سـپرد‪ .‬اگر نااهالن پا در عرصه جنگ نهنـد و در آن زورآوری کنند و به پيروزی رسـند‪،‬‬
‫خونهاي ناحق بسـيار ريخته خواهد شـد‪ .‬پس بايد جنگيد‪ ،‬زيرا که ميدان جنگ جوالنگه بدرفتاران و زشـت‬
‫کرداران نيسـت‪ .‬اگر بزدالن بر دالوران در آوردگاه پيروز شـوند آنگاه اسـت که دادگاه روزگار‪ ،‬اين عالم را‬
‫محکوم به نابودي ميکند‪ .‬آري‪ ،‬شـجاعت از آ ِن خوبرويان اسـت‪ .‬نعمتي که بي سـبب در سرشـت کسـي‬
‫ِ‬
‫شجاعت پاکنهادان‬ ‫نهاده نميشـود‪ .‬ترسـويان زورگويند و قلدوري پيشـۀ آنهاست که ميبايسـت به سبب‬
‫مجال جوالن پيدا نکند‪ .‬و شمشـير نيز بي دليل کسـي را ياري نخواهد کرد‪ ،‬تنها ورزيدگا ِن خوش نهاد مي‬
‫نجات همنـوع خود‪ ،‬دلیرا ِن خوشـخوی را‬ ‫ِ‬ ‫تواننـد سـالها دسـت بر قائمه آن برند‪ ،‬غير آن شمشـير به قصد‬
‫ِ‬
‫اسـارت بدنهادان برهانند‪ ،‬و‬ ‫يـاري خواهـد کرد بـراي نابودي آن زورگويا ِن ضعيف تا همنوع خود را از زير‬
‫خیزش شمشـير عليه زورگويانيسـت که لياقت به دسـت گرفتن آن را ندارند و شمشير هيچگاه زير بندِ‬ ‫ِ‬ ‫آن‬
‫بدنهـادا ِن زورگـو نخواهـد رفت و قائمه آن‪ ،‬دسـتا ِن کثيف قلدوران قداره کش را پـس خواهد زد‪ .‬که هیچ گاه‬
‫قدارۀ ترسـویان حریف شمشـی ِر لنگر دار و پهناور شجاعان نخواهد شد‪.‬‬

‫سـپند دسـت از روي شـانه او برداشـت گويي شـوقي که در آن دشـت در او فروکش کرده بود‪ ،‬دوباره‬
‫به او بازگشـت‪ ،‬نفسـش پر شـتاب شـد و خونش جهنده گشـت که با سرخوشـي سـر افراشـت و بانگ بر‬
‫آورد ‪ :‬پس آنطور که پيداسـت نيکنهادان در طلبِ جنگند و اهرمن رويان در جسـتجوي صلح و آسـودگي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫اردوان که نگران از درون سـپند بود اما به ناچار با انديشـه سـپند همصدا مي شـد بي اختيار آرام‪9‬گفت‪19‬‬
‫‪ :‬آري بزدالن از فريب‪ ،‬بهره مي برند زيرا در آسـودگي مي توانند دا ِم فريب را بگسـترانند‪.‬‬

‫سـپند سـرخوش از آنکه راه براي خون به پا کردن بر او باز اسـت‪ ،‬گفت ‪ :‬پس چشـم بايد گشـود آنان‬
‫کـه جنـگ بـه راه مـي اندازنـد و خون به پـا ميکنند‪ ،‬شـجاعانند که فرزندا ِن روشـنايي هسـتند که به جنگ‬
‫سـياهي بـر مـي خيزنـد و آنان که همواره در پي آسـودگيند نفريـن رويانند که تـرس از رو در رو شـدن با‬
‫پاکنژادان دارند‪ ،‬زيرا که شـجاعتي در آنها نيسـت‪.‬‬

‫زنجير اسـارت بواسـطه انديشـه سـپند بر فهم و درک اردوان پيچيده شـد‪ ،‬و به هر سو که می خواست‬
‫می توانسـت منط ِق اردوان را بکشـاند‪ ،‬گويي خرد اردوان ناخواسـته بردگي سـپندِ جوان را مي کرد‪ ،‬اردوان‬
‫به ناچار گفت ‪ :‬براسـتي به درسـتي پي بردي سـپند‪ ،‬مردا ِن شمشـير فرزندان روشـناي اند‪.‬‬

‫سـپند ناگـه در سـخن گفتـن واماند و دسـت فـرو افکند و لختی در اندیشـه مانـد‪ ،‬درحاليکه ابـرو درهم‬
‫داشـت‪ ،‬رو بـه اردوان کـرد گفـت ‪ :‬اما نام آناني که جنگ به راه مي اندازند هميشـه با بد نامي برده ميشـود‪،‬‬
‫اين دگر چيسـت ؟‬

‫اردوان با نيم خنده اي که بر گوشه لب او نقش بسته بود گفت ‪ :‬اين نيز حيله و فريبيست که فرومايگان‬
‫در پي آن هسـتند تا از جنگ بگريزند و افزود ‪ :‬بدان خوبرويان هيچگاه بي سـبب جنگ به پا نميکنند‪ ،‬ولي‬
‫مـدارا نکـردن بـا اهريمن همواره به سـتیزی سـخت هراسـناک ختـم ميشـود‪ .‬فراموش مکن کـه آنکس از‬
‫اهريمنان فرومايه تر اسـت‪ ،‬که با دوزخيان سـازش کند‪ ،‬و هم پیاله با شـیطان شـود‪ ،‬که نفرين بر آنها باد‪.‬‬
‫سـپند قهقـه اي زد کـه در آن تـاالر پيچيد و در پـس آن گفت ‪ :‬پس‪ ،‬دادگران ميکشـند از براي برپایی داد‬
‫و فرونشـاند ِن بیداد‪ ،‬و ظالمان بي منطق و بی سـبب‪ ،‬دسـت بر تيغ مي برند‪.‬‬

‫اردوان دريافت انديشـه پرسشـگر سـپند هر منطقي را به هرسـو که مي خواهد مي تواند بکشـاند‪ ،‬کمي‬
‫در خود نگريسـت و به دنبال راه چاره شـد زيرا نگران از بي دليل خون به پا کردن او بود‪ ،‬سـپس با اندکي‬
‫تامل در جواب گفت ‪ :‬آري خوب دانسـتي که بايد سرشـان را به تی ِغ داد برچید‪.‬‬

‫سـپند در امتداد گفته خود گفت ‪ :‬از جنگ نبايد گريخت زيرا که جنگ تنها راهِ سـازش میان خير و شـر‬
‫اسـت که دهر در برابر مخلوقـات خود نهاده‪.‬‬

‫اردوان که خود را در نزاع با انديشـه سـپند مي ديد‪ ،‬محکم گفت ‪ :‬آري و مطابق سـخن تو بايد افزود که‬
‫راه شـجاعت همواره به مرگ ختم ميشـود‪ ،‬اما مرگي که جاودانگي در آنسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪200‬‬
‫سپند چشم تنگ کرد و گفت ‪ :‬مقصودت را آشکار تر بگو اي پهلوان ؟‬

‫اردوان با قاطعيت گفت ‪ :‬یک امر در تمامی امور بر جنگجویان پاکنهاد قطعیسـت‪ ،‬و آن مرگ اسـت‪ .‬آری‬
‫در پیـکار بـا اهريمـن نبايـد از مـرگ هول و هراس داشـت زيرا که تنها فرصت ماندگاريسـت بـراي آدميان‪.‬‬
‫سـپس بر سـنگيني گفتار خود افزود گفت ‪ :‬راه رسـيدن به نیکنامی و تنها راهِ دوري جستن از ننگ و نفرین‪،‬‬
‫مرگ در راه روشناييست‪.‬‬

‫سـپند خـود را بـه کردار يک کوه سـنگي شکسـت ناپذير مي دانسـت‪ ،‬گفـت ‪ :‬خيالي نيسـت‪ ،‬و در خود‬
‫فرو رفت و باز چالشـي بزرگ را در برابرش ديد‪ ،‬چاره را بر آن دانسـت که شمشـير تفکرش را به نيا ِم بي‬
‫خيالـي جـا دهد‪ .‬وانگه با کمي تامل مسـير سـخن را سـوي ديگـر برگرداند و زبان گشـود و گفـت ‪ :‬پس اي‬
‫مـرد جنگي با اين تفاسـير مشـکل تو آشـوب نيسـت‪ ،‬زيرا که تـو پيش از اين بر آشـوبهايي فائـق آمده ايي‬
‫که اين در برابر آنها بسـيار ناچيز اسـت‪.‬‬

‫اردوان دريافت کمي توانسـته انديشـه وحشـي او را در اختيار گيرد‪ ،‬او نيز راه سخن را تغيير داد‪ ،‬نفسي‬
‫از آسـودگي بـه بيـرون کشـيد و گفت ‪ :‬خود نمي دانم که چـرا می پندارم اين تفـاوت دارد‪.‬‬

‫دورباش قدمهايي سـنگین در محيط آن تاالر پيچيد که آمدن کسـي را خبر مي داد‬‫ِ‬ ‫در اين زمان صداي‬
‫ناگهان سـايه مردي از ميان سـتونها به چشـم آنها نمايان شـد‪ ،‬آري مگابيز بود که از البه الي سـتونها به‬
‫جلـو مي آمد و زمانيکه به آنها رسـيد سـر را به نشـانه احتـرام پاييـن آورد و گفت ‪ :‬درودبـریالنپارس‬
‫اردوان و سپند هردو هم صدا ‪ :‬درود برتو اي گرازکشور مگابیز‬

‫مگابيز در حاليکه يک دست بر سينه داشت که بيانگر اطاعت او بود گفت ‪ :‬من در خدمتم‪.‬‬

‫اردوان به کنار او رفت و دست بر شانه او کشيد و گفت ‪:‬ساليان است در کنار هم نبوده ايم اي مرد‪.‬‬

‫مگابيز با نگاهي آميخته با احترام و افسـوس گفت ‪ :‬آري‪ ،‬در آن زمان شـما سپهسـاالر اين ملک پهناور‬
‫بـوده ايـد و مـا مطيـع و فرمانبردار شـما‪ .‬يقيـن دارم‪ ،‬هم اکنون نيز چنيـن خواهد بود زيـرا که اين ملک تنها‬
‫ِ‬
‫غرش اردوا ِن دمان اسـت‪.‬‬ ‫يک شیرسـاالر دارد و آن‬

‫اردوان سخن از هر حاشیه شست و مستقیم گفت ‪ :‬پرسشي دارم‪ ،‬مي خواهم در مورد آشوبها بيشتر‬
‫ِ‬
‫درفش شـور و آشـوب برافراشـته انـد‪ ،‬آيا‬ ‫دانـم‪ ،‬چـه کسـاني ايـن امـواج را بـه راه انداختند و به چه سـبب‬
‫امپراطـوري پـارس کم و کاسـتي بـراي اياالت خود گذاشـته و آيا مردمان از کردارمان ناخرسـندند ؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫مگابيز لختي (کمي) از سـخن گفتن درنگ کرد‪ ،‬گويي سـخن را پیش از گفتن مي سـنجيد‪ .‬با نگاهي‪1‬که‪20‬‬
‫در وادي شـک و يقين در مي غلتيد‪ ،‬و با آهنگی تردید وار و ابهام آمیز گفت ‪ :‬خير سـرورم‪ .‬شـما خود مي‬
‫دانيد که ما پارسيان پايبند هيچ خرافاتي نيستيم و آموخته ايم که نياموزيم پنداشته هاي تو خالي و پوست‬
‫در پوسـت را (غير واقعي) و به ما همواره خاطر نشـان شـده که خرافات‪ ،‬سـخنا ِن پوچ و پوشالییسـت‪ ،‬که‬
‫زادۀ تفکـر مردمـان بي خرد و جاهل ميباشـد زيرا داسـتاني در مورد اين آشـوبها شـنيده ام کـه به پندار و‬
‫وهـم و خرافـات بیشـتر نزديک اسـت تا یک حقیقت‪ .‬نيتم بـر آن بود‪ ،‬کـه بارها به اين ايـاالت حمله کنم ولي‬
‫شوربختانه نمي توانسته ام و ترديد داشتم از واقعيتهاي اين داستانهاي خرافي که مردمان و سفيران براي‬
‫مـا مـي آورنـد زيـرا کـه‪ ،‬هر چه انسـان انديشـه اش را رو به واقعيت بگشـايد‪ ،‬باز عالـ ِم خيال پنجه بر تفکر‬
‫چنگ وهـم و خیال پنهان‬ ‫افکنـده‪ ،‬فـرار از زیـر سـایۀ خیـال و وهم ناممکن اسـت و در پس هر حقیقت هزار ِ‬
‫اسـت که ناخواسـته بر آدمي هجوم مي آورد‪.‬‬

‫اردوان ابرو حيرت به هم نزديک کرد و نیم نگاهی به سـپند چرخاند و دوباره به مگابیز خیره شـدو گفت ‪:‬‬
‫آنها چيسـتند و گره از چيسـت ؟ مي تواني این گفتارهایی که زیر سـایه وهم خیال پنهانند‪ ،‬بر ما روشـن کني ؟‬

‫مگابيـز آشـفته بـه اين سـو آنسـو مي رفـت ناگهان در جـاي خود ايسـتاد و بـه چشـمان اردوان خيره‬
‫جنس آدمي صورت نگرفته زيرا وحشـيگري و‬ ‫ِ‬ ‫گشـت و سـپس گفت ‪ :‬اين آشـوبها بواسـطه مخلوقاتي از‬
‫وسـعت سـتمگريش به آن مقدار نيست که چنين کند‪ .‬آري گويند‬‫ِ‬ ‫شـرارت آنها غير قابل باور اسـت و آدمي‬
‫محرک اين عصيانگريها‪ ،‬شـروراني ميباشـند که زادۀ شـيطان و فرزندان اهريمني به نام سـاتان هسـتند‬ ‫ِ‬
‫و پليدخوارانـي کـه سـتمهاي دهشـتناک و عذابهایی سـخت دردآور بـر مردمان آن ايـاالت روا مـي دارند و‬
‫ظالميني يکتا که خونخواريگشـان بی همتاسـت‪ ،‬سـپس آهي سـرد به بيرون داد و با افسـوس گفت ‪ :‬حتي‬
‫آنهـا نيز طلـب ياري هـم از ما کـرده اند‪.‬‬

‫اردوان که حيرت و شگفتي چشمانش را مي دريد با آشفتگي گفت ‪ :‬مگر آنها چه ميکنند؟!‬

‫مگابيز با دلريشي و انزجار گفت ‪ :‬پوست بر مي َکنند و مغز از جمجمه بیرون می کشند و خام خواري‬
‫ميکنند و از شـريانهاي جهندۀ خون براي رفع تشـنگي اسـتفاده ميکنند‪ .‬آدميزاد نهايت زجر کشي ميکند‪.‬‬
‫سـتم اينها از گونه ديگر اسـت‪ ،‬بشـر خام خواري همگونه خود را نميکند اينها آدميزاد نيسـتند‪ .‬حتی کفتار‬
‫و شـغال بدینسـان نمی کشـد‪ ،‬من هم باور دارم که زادۀ شيطاني به نام ساتان هستند‪.‬‬

‫سـپند عقل و انديشـه اش چنين سـخناني را در خود راه نمي داد‪ ،‬بر آشفت و خطاب به مگابيز گفت ‪ :‬آيا‬
‫ميداني اين سـاتان کيست؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪202‬‬
‫مگابيزچشم بر چشم سپند دوخت و چانه در هم کرد و مرموزانه گفت ‪ :‬خيرسرورم‪ ،‬فقط شنيده ام که‬
‫از زنداني که در حوالي کوههاي تسـالي ‪ 1‬در سـرزمينهاي غربي بوده‪ ،‬آزاد شـده و به دنياي مادي و جها ِن‬
‫ما برگشـته و اکنون آنجا را قلمرو خود کرده و من نيز شـنيده ام که در نزديکي شـهري به نام آتن جزيره‬
‫اي ميباشـد به نام سـاالمين ‪ 2‬که معبدي در آن واقع اسـت به نام شـبخانۀ شـيطان‪ .‬اين همان مکانيست که‬
‫او توانسـته بـه دنيـا مـادي باز گردد و در افسـانه هاي آن مردمـان آمده که با آتش زدن آن معبد‪ ،‬سـاتان از‬
‫بين خواهد رفت البته نه بدسـت هر کسـي بلکه بدسـت جنگجويي در مشـرق زمين بايد به حريق سـپرده‬
‫شـود‪ ،‬اميد دارم که منظور آنها سـرزمين پارس باشد‪.‬‬

‫اردوان در گفتار مگابيز غرق شـده بود ناگهان به خود مسـلط شـد و گفت‪ :‬مشـرق زمين يعني پارس‪،‬‬
‫پس آن جنگجو در سـرزمين پارس ميباشـد‪.‬‬

‫و نگاهي عجيب به سپند کرد و آرام قدم بر داشت‪.‬‬

‫مگابيز سر از ناآگاهي تکان داد و گفت ‪ :‬بيشتر از اين ديگر نمي دانم سرورم‪.‬‬

‫سـپند باور به اين سـخنان نداشـت‪ ،‬و خشـم بر او کم کم چنگال مي انداخت و افروختگی در او نمایان‬
‫می شـد‪ ،‬گفت ‪ :‬باور نکردنيسـت‪ ،‬باد اسـت اين سـخنان‪ .‬سـپس در امتداد گفتار خود به آهنگی که به داد و‬
‫فریـاد نزدیـک بـود‪ ،‬افزود ‪ :‬مگابيز از اين سـخنان کـه بگذريم با مصر و بابل چـه بايد کرد؟‬

‫مگابيـز‪ :‬سـرورم‪ ،‬در بابـل ‪ 10‬بـرادر که از فرزندان نبونيد‪ 3‬ميباشـند همان حاکم ظالم بابل که بدسـت‬
‫پـدر بزرگ شـما شـاه کيخسـرو ‪ 4‬و به فرماندهـي اردوان در بابل سـقوط کردند‪ ،‬حال آنهـا به خونخواهي‬
‫نياکانشـان برخاسـته انـد ولـي يک کاهن بابلي بـه من گفته که آنها جملگي نيز از عوامل سـاتان هسـتند و‬
‫فرمانبردار او ميباشـند‪.‬‬

‫سپند بي اعتنا به سخنان او گفت ‪ :‬حال بابل در چه وضعيتي بسر مي برد؟‬

‫‪ - 1‬حد فاصل مقدونيه و ي ونان‬


‫‪ - 2‬جزيره ايي در ي ونان و جنوب اتن‬
‫‪ - 3‬شاه ب ابل در زمان کورش بزرگ‪ ،‬تاريخ باستان صفحه ‪366‬‬
‫‪ - 4‬کيخس ــرو هم ــان ک ــوروش در شــاهنامه فردوس ــي ميباشــد و در ت ــورات و تاريــخ ي ونان ــي بــا نــام س ــيروس شــناخته ميش ــود‪ ،‬در اثارالباقی ــه ابوریحان‬
‫و م ــروج الذهــب مس ــعودی و س ــی رالملوک طب ــری او بــه نــام ک ــوروش یــا کی ــرش آمــده ( ک ــور ‪ :‬خ ــور‪ ،‬وش ‪ :‬ماننــد ‪ :‬بــه معن ــی خورش ــید ماننــد )‪ ،‬کــه‬
‫ب ــر نب وني ــد پي ــروز گشــت و ب ابــل را زي ــر فرمــان خ ــود در اورد‪،‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬
‫است‪20‬‬ ‫مگابيز‪ :‬نمي توانستم آن را آشکارا با امپراطور در ميان بگذارم ولي اختيار بابل از دست ما خارج‬
‫و آنهـا به بابل فرمان مي رانند‪.‬‬

‫و مگابيز در ادامه سخن خود خطاب به سپند افزود‪ :‬در مصر نیز همچو بابل‪ ،‬کسي از نوادگان سلسله‬
‫فراعنه سائيس ‪ 1‬که پدر شما حکومت را از دست آنها ستاند و برمصر فائق آمد‪ ،‬که در اين هنگام از سخن‬
‫گفتن باز ايسـتاد و نيم نگاهي به اردوان کرد و و در پي آن گفت ‪ :‬اين بار نيز سـرورم اردوان فرمانده سـپاه‬
‫پارسيان و ما نيز در رکاب او بوديم‪ ،‬علم طغيان و سر ناسازگاري با امپراطوري پارس را برداشته است‪.‬‬

‫سپند خطاب به اردوان کرد و گفت ‪ :‬خود از همه چيز آگاهي اي مرد‪ ،‬پس از چه آشوب در دل داري ؟‬

‫اردوان شـانه بـه بـاال انداخـت و گفـت ‪ :‬نمي دانم‪ ،‬زيرا پس از تسـخير مصـر مردمان آن ديـار با آغوش‬
‫باز شـاه گشتاسـب و فرمانروایمان ویشتاسـب را یه نیکی پذيرفتند و لقب بزرگترين فرعون مصر را بر او‬
‫نهادند‪ .‬پس دليلي و بهانه ايي براي آشـوب نیسـت مگر نوادگان سلسـله سـائیس از روي کينه و براي انتقام‬
‫سـبب عصیان شـده باشـند‪ .‬و اردوان به مگابيز گفت ‪ :‬ادامه ده‪.‬‬

‫مگابيز افزود ‪ :‬البته باز شـنيده ام که او نيز از عوامل سـاتان ميباشـد گويي سـاتان براي برآورده کردن‬
‫فتنـه هـاي خـود از کسـاني بهره مي برد که نسـبت به پارسـيان کينه بسـيار بر دل دارند و سـپس سـر به‬
‫پايين انداخت و با آهنگي شـرمناک گفت ‪ :‬آنجا نيز از زير بيرق فرمانروايي پارسـيان خارج شـده‪.‬‬

‫اردوان با حالی رنجور‪ ،‬و با زبانی دردمند گفت ‪ :‬پس با اين تفاسـير آشکارسـت که سـاتان مدتها پيش‬
‫بـه جنـگ مـا آمده و خود نمي دانيم‪ ،‬حال وقت تنگ اسـت‪ ،‬اکنون مگابيز سـپاهي از شـيران جنگـي براي ما‬
‫مهيا کن که بايد بي درنگ آنها را به ديار نيسـتي بسـپاريم‪.‬‬

‫سـپند که با شـنيدن اين سخنان بسيار خشـمگين بود ‪ ,‬گفت‪ :‬اري همينطور ميباشـد‪ .‬براستي که بسا ِن‬
‫باليي بر آنها نازل خواهم شـد‪ ،‬که از آمدنشـان به اين جها ِن هسـتي بر روح مادرشـان نفرين بفرسـتند و‬
‫دردی به تنشـان می اندازم که در نیسـتی و عدم نیز از آن رهایی نداشـته باشـند و با تنی مرده در گورشان‬
‫زیر خاک عذاب کشـند‪.‬‬

‫که سـپند از خشـم دسـت بر سـتوني چنان کوبيد که آن سـتون سـترگ بر خود لرزيد و با چشـماني‬
‫سـرخگون کـه رنگ خشـم داشـت رو به مگابیز کـرد‪ ،‬بانگ بـر آورد و گفت‪ :‬بغابوخش ای مگابی ِز دلیـر‪ ،‬ردِ‬
‫خنجر بر رخ و جای تیغ بر تن و زخ ِم دشـنه بر شـانه داری‪ ،‬آن سـخنان که بوی ترس از آن بر می خیزد‬
‫از آن این مرد با این شـکل و شـمایل نیسـت‪ .‬وانگه خشـم به روی آورد و گفت ‪ :‬من فردا راهي خواهم شـد‬
‫چه با لشـکر و چه بي لشـکر‪(.‬بغابوخش نام پهلوی پارتی مگابیز اسـت)‬

‫‪ - 1‬سلسله ‪26‬ف رائنه در مصر با نام سائيس بود که بوسيله کمبوجيه شاه پارس منقرض و سلسله ‪ 27‬ف رائنه ب واسطه او تاسيس ميشود‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪204‬‬
‫اردوان و مگابيز در برابر سـخن سـپند سـر فرو افکند‪ ،‬پاسخی در برابر گفته او نداشـت‪ ،‬اردوان که نگاهِ‬
‫حيرت به آن سـتون سـنگي در حال لرزش داشـت‪ ،‬که به سـختي نگاه از آن برداشـت و رو به سـپند کرد و‬
‫گفت ‪ :‬آهسـتگي پيشـه کن‪ ،‬شـکيبايي خصلت مردا ِن جنگ اسـت‪ .‬حق با توسـت‪ ،‬وقت بسـيار تنگ و اندک‬
‫اسـت ولي بايد با سـپاهي مملو از دليران برويم که به تمامي عالم بفهمانيم که امپراطوري پارس با کسـي‬
‫شـوخي نـدارد و همچنـان آکنـده از يالني ميباشـد که قدرت هر کدام از آنها با سـپاهي برابرسـت‪ ،‬سـپس‬
‫نگاهـي عميـق بـه سـپند کرد و گفـت ‪ :‬که هر چه ابـر انبوهتر‪ ،‬بانـگ و بر ِق رعد مهيب تر اسـت‪.‬‬

‫مگابيز بار ديگر سـخن بر آورد گفت‪ :‬آري‪ ،‬با لشـکري قوي بايد راهي شـويم زيرا سـخناني از مهارت‬
‫جنگجوياني که همکنون در بابل حکمراني ميکنند شـنيده ام و ميگويند سـخت خونخوارند‪.‬‬

‫سـپند شـکیبندگی شنیدن شـجاعت دیگران را نداشـت‪ ،‬دم به دم بر خشمش افزوده شـد‪ ،‬تند و تیز شد‬
‫و گفـت‪ :‬چه ميگويـي اي مرد؟‬

‫مگابيزسـر به پايين انداخت و گفت ‪ :‬سـرورم تنها آنچه که شنيدم‪ ،‬گفتم‪ .‬گويند سپاهشان از جنگاوراني‬
‫ميباشـد که قدرت افسـانه ايي دارند و در جنگاوري بسـيار مهيبند و بسيار خون آشام‪ .‬گویند که خونهاي‬
‫دشمنانشـان را در ضيافتهـاي خـود بـر ابریـق می ریزنـد و با آن باده گسـاری می کنند‪ ،‬به همين سـبب‬
‫خود را شـياطين خوناشام خوانده اند‪.‬‬

‫سـپند که آتش به خرمن جانش افتاده بود و درحاليکه شـعله هاي خشـم درونش را سـخت مي گداخت‪،‬‬
‫خروشـيد و رو بـه اردوان کـرد و بگفـت‪ :‬اي مـرد اين سـخنان آهسـتگي نمي دانـد‪ ،‬اينهـا از د ِل ترس برمي‬
‫خيـزد تـو خـود گفتي که بزدلي راه و رسـم نفرين رويان اسـت حال آنها شـجاع شـده اند و ما بـزدل‪ .‬وانگه‬
‫دسـت خود را نشـانه به اردوان گرفت و گفت ‪ :‬برخيز ديگر مجال نشسـتن نيسـت‪ ،‬اردوان يا امروز مرا با‬
‫سـپاهي سـخته (مجهز) ميکني و فردا راهي خواهم شـد و يا فردا به تنهايي به نبرد با آنها خواهم شـتافت‬
‫و جهانیان نشـان می دهم که شـرارت و خونخوارگي به چه معناسـت و به گرد خود چرخيد و گفت ‪ :‬با اين‬
‫سـخنان پوچ و بي اسـاس ترس به جان شـما انداخته اند‪ ،‬و سـر تکان داد و گفت ‪ :‬اين دگر چه کرداريسـت‪.‬‬

‫اردوان خندان گفت‪ :‬به دژم (خشـم) خود ميدان مده‪ ،‬مردان بزدل قبل از هر رويارويي از اين سـخنان برزبان‬
‫ِ‬
‫شـجاعت خود‬ ‫بسـيار مي آورند که آسـان ترين کار سـخن راندن اسـت و بهترين راهِ دروي از نبردِ تن به تن‪ ،‬از‬
‫سـخن گفتن اسـت‪ .‬سرکشـی پیش از برهنگ ِی شمشـیر‪ ،‬نشـانۀ ترس اسـت و بس‪ .‬آری شـاهزاده ام‪ ،‬جیغ و دادِ‬
‫غرش گوشنوا ِز شیر فقط در میان کارزار بر فضا طنین میافکند‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫کفتاران تنها پیش از نبرد‪ ،‬محیط را می آالید و‬
‫نبرد نها یی‬
‫در اين حال سـپند از خشـم در خود مي جوشـيد و به موازات آن‪ ،‬اردوان آرام بود که مگابيز رو به‪5‬هر‪20‬‬
‫دو آنها کرد و گفت‪ :‬من پيش از اين به فرمان امپراطور‪ ،‬سـپاهي از زبده کاران مهيا کرده ام و يقين داشـته‬
‫باشـيد‪ ،‬هـر زمان که بخواهيد‪ ،‬آماده حرکتن‪ .‬براسـتي جنگنده های پارس پس از سـاليان خـواب و رخوت‪،‬‬
‫از آسـودگي خسـته شـده اند‪ ،‬جنگ و جدال و ستیز مي خواهند‪.‬‬

‫و مگابيـز افـزود‪ :‬نيمـي از فنـا ناپذيرها ‪ 1‬شـما را يـاري خواهند کرد و مـن با ده هزار از زبردسـت ترین‬
‫رزمخواهان نيز به شـما خواهم پيوسـت‪.‬‬

‫اردوان رو به سـپند کرد و خشـنود گفت‪ :‬ديگر چه بهتر از اين‪ ،‬فردا براي ديدار خواهيم آمد‪.‬مگابيز انگشـت‬
‫اطاعت بر چشـم گذاشـت و گفت‪ :‬بي شـک سرورم آنها در عرضگاهي آرايش ديده اند و در انتظار شما هستند‪.‬‬

‫سـپس آن سـه نداي بدرود سـر دادند و هر کدام به سـراي خود شـدند‪ ،‬فرداي آنروز در نخسـتین پرتو‬
‫زرين صبحگاهي هر سـه آنها راهي شـدند‪ .‬در ميانه راه اردوان به سـپند گفت‪ :‬مي داني بزرگي و سـترگی‬
‫سـپاه امپراطوري پارس به چه وسـعت است‪ ،‬ای نیرومند؟‬

‫سـپند سـري از ناآگاهي تکان داد و گفت ‪ :‬خير ولي شـنيده ام چنين سـپاهي را نمي توان در پندارگاه و‬
‫مخيله گنجاند‪ ،‬گویند چو اقیانوس کرانه در آن پیدا نیسـت‪.‬‬

‫اردوان و سـپند که هم عنان بودند‪ ،‬خنده اي بر گوشـه لب اردوان نشسـت و سـر سـوي سـپند گرداند و‬
‫گفـت‪ :‬آري بـه قـدري پـر تعداد و سـهمگين هسـتند که وقتي بـه راه افتند کـوه به کـوه‪ ،‬دريا به دريا‪ ،‬سـر به‬
‫سـر در زير قدمهايشـان پوشـيده ميشـود‪ .‬رزمداراني از تمامي سـاتراپها زير فرمانروايي پارس گرد آمده‬
‫انـد‪ .‬براسـتي هيـج رودي در گيتـي نمي تـوان يافت که قادر به رفع تشـنگي آنها باشـد‪ .2‬حال تصـور کن که‬
‫فرماندهي با چنين قشـون عظيمي چه گراميسـت که در آيندۀ نزديک نصيب شـما خواهد شـد‪ ،‬اين سـپاهي‬
‫کـه مـا اکنـون از آن ديدار ميکنيم تنها قطره ايسـت کوچک از سـپاه بـزرگ پارس‪.‬‬

‫سـپند بي اعتنا بود به سـخن اردوان زيرا که خود را بيشـمار سـپاه مي دانسـت آري قدرت خود را چو‬
‫دريایی بعلنده با ژرفای بی نهایت مي ديد و تنها سـخن آن کهن جنگجو را مي شـنيد‪.‬‬

‫سـرانجام آن سـه تـن از کوهـي گذشـتند و به عرضگاه (محل سـان) درآمدنـد که مرداني سـرخ جامه‪،‬‬
‫شمشـير بر پشـت و با کمانهاي سـخت زه و سـنانهاي سرافشـان (سـر زن) و تیغه طالیی صف به صف‪،‬‬
‫هـم پهلو و پشـت هم آراييـده بودند‪.‬‬
‫‪ - 1‬گارد فناناپذيرهــا يــا جاويــدان کــه از ماه رت ريــن جنگج ويــان پارس ــي بــه تعــداد ده هـزار نف ــر ب ـراي محافظــت از شــاه پــارس تشــکيل شــده ب ــود‪ ،‬ان‬
‫بــه غلــط دريافــت شــده کــه انهــا تعدادشــان ثابــت ميباشــد يعن ــي پ ــس از م ــرگ هرکــدام‪ ،‬جنگج ــو ديگ ــري جايگزيــن آن خ واهــد شــد امــا اينط ــور‬
‫نب ــوده زي ـرا ايــن خاصي ــت تمام ــي ارتشــها در جهــان ميباشــد بلکــه برحس ــب مهارتشــان در جنــگ و شکس ــت ناپذي ــر ب ــودن انهــا در نب ــرد در ان زمــان‬
‫نامگـذاري شــده بودنــد‪.‬‬
‫‪ - 2‬سخن هرودت در مورد سپاه عظيم خشايارشا‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪206‬‬
‫آن سـه سـتام ( افسـار) کشـيدند و در برابر آنها ايستادند و هرکدام به گونه اي از ابتدا تا انتهاي آن سپاه‬
‫را بـر انـداز کـرد‪ .‬آن جنگجويـان که سراسـر آن دشـت را فرش کرده و خروش نفیرشـان جنس هـوا را به‬
‫گونه ای دگرگون کرده بود که هر جنبنده ای را به شـجاعت و دالوری وا می داشـت‪ .‬ناگه یگانه سرکشـان‬
‫جهان‪ ،‬سـر به سـر يکپاي خود را بر زمين کوبيدند و دسـت بر سـينه و سـر به پايين انداختند و نفس بر‬
‫سینه حبس نمودند‪.‬‬

‫اردوان از بارگي (مرکب) خود به پايين جسـت‪ ،‬با خروشـی که در سـینه داشـت‪ ،‬با حرکت دسـت فرمان‬
‫ايسـتا داد و آن جنگجويان که کهنه زخمهاي بيشـمار بر سـر و سـینه و صورت و سـاق داشـتند که بيانگر‬
‫جسـارت و شـجاعت آنها بود‪ ،‬پر غرور برخاسـتند‪ .‬نگاه افتخار به او خيره کردند‪ ،‬اردوان با قدمهاي اسـتوار‬
‫و چهـره اي گشـاده يـک بـه يـک آنها را از نگاه گرم خود مي گذراند و آنها نيز به هزار شـوق و اشـتیاق سـر‬
‫بـه سـر بـا ديـدن آن يگانه مرد جنگـي جهان‪ ،‬قوتي بي انتها بر دل و قلبشـان مي افتاد‪ .‬انگار قدرت کارکشـته‬
‫ترين جنگاوران جهان در گرو شـجاعت آن بزرگمرد بود‪ ،‬گویی بیشـماری شـیر از یک بیشـه‪ ،‬کرنشکنان به‬
‫سـرور و فرمانروای خود می نگریسـتند‪ ،‬آري اردوان پشـتوانۀ شجاعت آن مردان جنگي بود‪.‬‬

‫سـپس اردوان مقابل تمامي آن يالن جنگي که سلاح بر زمين گذاشـته و دسـت به پشـت خود گره و‬
‫سـينه سـپر کرده بودند‪ ،‬ايسـتاد‪ ،‬بيکباره غرشـي از سـپاه پـارس بردميد‪ ،‬گويـي بازتاب يک صـدا بود که‬
‫از حلقـوم بیشـمار جنگجـو بـر آمد و که یکصدا و هـم آوا گفتند ‪ :‬درود بر يگانه جنگجـوي زمان‪ ،‬تنها هژبر‬
‫جهـان‪ ،‬اردوان دمان‪.‬‬

‫اردوان آرزويـش بـه حقيقت پيوسـت‪ .‬خیربـاد و درود آن یالن چو ندایی روحنواز بـر دل و جان او فرو‬
‫نشست‪ .‬در آخر عمر گرانمايه اش به مردان جنگي خويش پيوسته بود‪ ،‬در حاليکه قلبش با افتخار مي تپيد‪،‬‬
‫و غـرور را بـه جـوالن در مـي آورد و از طريـق شـريانهايش به تمامي وجود او مي برد‪ ،‬که حالتي آتشـین‪،‬‬
‫دسـتانش را ز هم گشـود و با حرارتي بي انتها خروشـيد و گفت ‪ :‬درود بر شـرزه شیران بیشـۀ ایران‪ ،‬درود‬
‫بـر يلان و گـردن آوران (دليران) پـارس‪ ،‬درود بر میدان داران دلی ِر مـاد و درود بر مزربانان فرخنژاد پارت‪.‬‬
‫سـتایش بر سرنوشـت‪ ،‬درود بر تقدیر‪ ،‬آفرین بر فلک و سـپاس از آسـمان‪ ،‬که دگربار‪ ،‬پشـت به پشـت و‬
‫دوشـادوش در کنار یکدیگر‪ ،‬هم رزم و همنورد شـديم تا شـجاعانه به گونه گذشـته شمشير براي اين ملک‬
‫گران عريان کنيم‪ .‬اي دالوران‪ ،‬کهنه کاراني کارکشـته هسـتيم که مي جنگيم براي پاسـداري از ارزشـهايي‬
‫که اجدادمان‪ ،‬پدرانمان همان یگانه حماسـه سـازان جهان در گذشـته براي ما به يادگار گذاشـته اند و هرگز‬
‫نخواهیـم گذاشـت کـه سـنت اهريمن بر ما چيره شـود که مدتیسـت در نبود ما مجـا ِل قلدوری پیـدا کردند‪.‬‬
‫جهان مزاجش بر خوبان زهرناک شـده‪ ،‬گر شمشـیرهایتان برهنه نشـود لگا ِم روزگار و افسـا ِر زمان را به‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـرعت بر دسـت خواهند گرفت و زمین و آسـمان را نیز با خود همسـو خواهند نمود‪ .‬و تندباد و توفان‪7‬و‪20‬‬
‫مـه و خیـزاب جملگـی از راهِ بیـداد بر جهان خواهد دمید‪ ،‬مرگ خوبان فرا می رسـد‪ .‬وای بر آن روز و نفرین‬
‫غفلت ما‪ ،‬سـتمگرا ِن سـیه دل سریرنشـی ِن جهان شـوند و بر اورنگ فرمانروایی نشـینند و‬‫ِ‬ ‫بر ما باد که در‬
‫دیهیـ ِم بیداد بر سـر نهند‪( .‬سـریر و اورنگ ‪ :‬تخت‪ ،‬دیهیـم ‪ :‬تاج)‪.‬‬

‫هان ای شمشیربندان تیغ برکشید و به حق شمشير زنيد و دهنده داد و نابودگر بیداد شوید‪ .‬براستي‬
‫کـه در عرصۀ تاريخ شمشـير پارسـيان پيوسـته آزاد کننـده آزادي از زنـدا ِن اهريمن بـوده و تيغهايمان‬
‫بايد وارث شمشـيرهاي نياکانمان باشـد‪ .‬با تمامي قسـاوت و دشـمنکامی‪ ،‬اين گيتي را از خو ِن اهريمنان‬
‫و فرزنـدان نيرنگبـاز و فتنـه گـرش بزدایید‪ ،‬کـه اين خود بزرگترين عطوفت بر مردمان سـتمديده اسـت‪.‬‬
‫گرنـه رحم آوردن و مهر ورزیدن اسـت بر بدان و ستمکارگيسـت بر خوبـان‪ .‬اي دالوران پارس به کردار‬
‫شـيران مهيب و همچو عقابان تيز چنگ‪ ،‬مرگ افشـان باشـيد و مجا ِل جوالن به سـياه کرداران ندهيد‪ ،‬به‬
‫شیوۀ گذشته سهمگين ترين و هولناک ترين مردمان باشيد براي بدانديشان و چو شیر شجاع شوید بر‬
‫ِ‬
‫کثیف آسمان هجوم برید‪ ،‬و جهان را از سمو ِم‬ ‫شـغاال ِن شـرور و چو شاهی ِن تیز پر بر کرکسان پسـت و‬
‫سـتم پاک کنید و زاللی بر هسـتی افکنید‪.‬‬

‫وانگـه رو گردانـد و بـه هزار جوش و خروش سـوی اسـب خود رفت‪ ،‬پارچه ای که بر فتـراک افتاده بود‬
‫را بر چید‪ ،‬و آذرافروز را از حلقۀ فتراک بیرون کشـید‪ ،‬سـینه به سـینه سپاه شد و دست گشـود و آذرافروز‬
‫را سـوی خورشـیدِ تیـز خنجـر گرفت و به هزار شـوق با آوایی که از شـجاعت سـنگینی می کـرد بانگ بر‬
‫آورد و گفت ‪ِ :‬‬
‫مرگ َبدان‪ ،‬فنایِ شـروران را که سـالها در نیامتان فرو خفته بیدار کنید‪ .‬بر فروافتادگا ِن دوران‬
‫مهربان و بر سـتمدیدگا ِن جهان دادگسـتر و بر بینوایان دسـتگیر و بر رنجوران و دردمندا ِن درمانده درمان‬
‫شـوید و بر اشـرار و شـروران به شـیوۀ فرشـتۀ اجل‪ ،‬مرگ آفرین باشید‪ .‬تيغها يتان که سـالها گرد و خاک‬
‫گرفته را به خون پليدکاران بشـوييد و مزين کنيد‪.‬‬

‫جنگاوران که نگاه از آذرافروز بر نمی داشـتند‪ ،‬خروشـان با دیدن آن يکسـره تيغها را برافراشـتند و در‬
‫فضا چرخاندند و فريـاد زدند‪ :‬درودبـراردواندالورزمان‬

‫اردوان سـپس با دسـت خود اشـاره به سـپند کرد ودر امتداد گفتار خود خطاب به سـپاهيان گفت ‪ :‬زين‬
‫پس‪ ،‬فرمانده شـما سـپند اين يل ناهمتاسـت و جملگي ما گوش به فرمان او خواهيم سپرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪208‬‬

‫سـپس سـپند کـه بـا آوای اردوان به هیجانی سـخت افتاده بـود‪ ،‬رکاب تهی کرد و از اسـب طوق نشـان و‬
‫گوهر نشـا ِن خود فرود آمد و در کنار اردوان ايسـتاد با صدای ابهت خیز و شـکوه آفرین خویش بانگ رسـا‬
‫بر آورد و گفت‪ :‬درود برشـما اي لشکرشـکنا ِن دوران‪ ،‬ای کشـورگیرا ِن ناهمتا‪ ،‬ای کمانکشـا ِن قوی پنجه‪ ،‬نیزه‬
‫انـدازا ِن بـازو سـتبر‪ ،‬تبرزنـا ِن کوبنده‪ ،‬کوپـال داران کوه پیکر‪ ،‬ژوپینورا ِن خوش پنجه‪ ،‬آماده پیکار شـوید‪ ،‬که‬
‫خون و شـجاعت شـما موجب زندگي و سـبب سر سبزي سـرزمين پارس بوده‪ .‬بدانید که فرزندان ما با جان‬
‫دادن ما جان خواهند گرفت و سـعادت و سـختی‪ ،‬روشـنی و تیرگی روز آنها به میزا ِن رشـادت ما وابسـته‬
‫اسـت‪ .‬پـس بـی هـول و هـراس مي جنگيم که با خـون ما اين سـرزمين‪ ،‬خرم خيـز خواهد شـد‪ ،‬و جوانه هاي‬
‫تـازه اي مـی رويـد که رو ِح شـجاعت در آنها دميده و از غرور مرداني جان گرفته که براي آيندگانشـان با دلی‬
‫نیـت دادگری جنگيده بودند‪ .‬با تمامي ذرات درون‪ ،‬شمشيربدسـت خواهيم گرفت و هم عنان‬ ‫تهـی از نفـرت به ِ‬
‫با باد جفت خواهيم شـد و با رعد هم صدا و همچو تندبادِ اجل بر قلدوران و سرکشـان جهان خواهيم تاخت‪،‬‬
‫دسـت سرنوشـتيم تا بدِی تقدیر و زشـت ِی روزگار و ناپاکی دوران را به آنها نشـان دهيم‪ .‬مي جنگيم به‬
‫ِ‬ ‫که ما‬
‫کوبندگـي توفانـي بنيـان کن بـراي از بين بردن آشـوبگران که آيندگان از شـما به نيکي ياد خواهنـد کرد و به‬
‫اراده روزگار براهريمنان چيره ميشـويم‪ ،‬که يک فرمان اسـت از سـوي مادر دهر‪.‬‬

‫و رزمجويان ایران که خون شـجاعت در رگهايشـان به طغيان افتاده بود‪ ،‬به سـبب داد و فریاد سروران‬
‫خـود هیجـان بـر هيجـان و شـور بر شـور و شـوق بر شـوق مـی آوردنـد و دگربـار تيغها را بر آسـمان‬
‫چرخاندنـد و غـرش کنان فرياد زدنـد‪ :‬درود برشـاهزادۀ يگانه پارس‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪209‬‬

‫کشتـن يک پارسي بواسطه شورش گران‬


‫در قلـب ابـر امپراطـوري پارس شـهري کهـن از دیرباز بنا شـده بود به نـام بابل‪ ،‬کاخهاي بـزرگ و تو‬
‫در تـو مغرورانـه در آن کهـن شـهر خودنمايي مي کردند‪ ،‬اما يک برج بلند و مارپيچي شـکل در ميان تمامي‬
‫آن عمارتهای مرموز و زیبا‪ ،‬شـوکت خود را سـتمگرانه فرياد ميکشـيد‪ .‬در آن برج دالونها و سـتودانهاي‬
‫(دهليزها) بي شـماري همچون النه موريانه در هم پيچيده بودند‪ ،‬در درون يکي از دخمه هاي آن بر ِج هزار‬
‫دهلیز‪ ،‬آواي قهقهه هاي وحشـتناکي‪ ،‬گوش را سـخت ميخراشيد‪.‬‬

‫در آن گورگاه (قبرسـتان)‪ ،‬تاريکان حکمفرمايي مي کرد و پرتوهاي خورشـيد هراسـناک تنها از روزنه‬
‫هـاي کوچـک بـا دشـواري‪ ،‬خود را بـه درون آنجا مي رسـاندند و با گرد و غبار آن فراگرد(محیط )‪ ،‬سـخت‬
‫ِ‬
‫پشت‬ ‫در گالویز می شدند‪ ،‬درحالیکه از ِ‬
‫پس سیاهی نفرتگونه آن تاالر بر نمی آمدند‪ ،‬به ناچار مخفيانه در‬
‫تاریکی خود را پنهان می نمودند و لرزان نگرنده رخدادی شـوم و سـیاه می شـدند‪.‬‬

‫در آن محيط وحشـتبار و هراس انگیز‪ ،‬مرداني خفتان پوش به هزار حرص و هراس‪ ،‬طمع گونه به گرد‬
‫خود حلقه زده و با شـعف فروان فرياد شـادي سـر مي دادند و ستايش و آفرين بر روزگاري مي فرستادند‬
‫کـه بـي جهـت آنهـا را بـه آقايـي بر گزيده بود و بی سـبب سـعادت با آنهـا هـم دم و بخت با آنها یار شـده‪.‬‬
‫قهقهه کنان به هم نوشـانوش مي گفتند و باده می گسـتراندند‪.‬‬
‫آري نعـره هـاي سـرور هشـت مرد جنگجویِ هيوال پيکر‪ ،‬تن سـنگي آن برج را به لزره مـي انداخت‪ ،‬که‬
‫با شمشـيرهاي آويخته و جام بدسـت‪ ،‬حلقه وار پيرامون مردي خسـته و بشکسـته و پابسته به بند و زانو‬
‫زده بـه پايکوبـي مشـغول بودند‪ .‬نابيوسـان يکـي از آنها کـه کينه همچـو آب از دهانش جاري بـود به جلو‬
‫قـدم بـر داشـت و با چشـماني که بواسـطه دنـدا ِن نفرت دريده مي شـد به سـياهي که در انتهـاي آن دهليز‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪210‬‬
‫حاکم بود دقيق شـد و پس از لحظه ايي بر آشـفت و کينۀ درونش لب گشـود و گفت‪ :‬اي کاموس‪ ،‬اي برادر‪،‬‬
‫درنگيـدن از چيسـت و در پي چه هسـتي‪ ،‬اين مـرد بينوا به زانو نشسـته را درانتظار مگذار‪.‬‬

‫در هميـن زمـان صـداي به هم خوردن غيبه هاي (پولکهاي آهنين جوشـن) جوشـن پوالدين مـردي در‬
‫ميـان انبـوه تاريکـي در انتهـاي آن دخمـۀ بـزرگ که در حـال قدم برداشـتن بود به گـوش رسـيد‪ .‬و در پي‬
‫ِ‬
‫محيط تيره فام نمايان گشـت‪ ،‬صورتي پرچيـن و پر عقده‪،‬‬ ‫آن‪ ،‬کـم کـم رخ مـردي خفتـان پـوش از ميان آن‬
‫پيشـاني کوتاه و موهايي کم پشـت به سـرخي خون و چشـماني که طغيان خون در رگهايش بود در سـايه‬
‫روشـن قـرار گرفـت‪ .‬پوسـت چروکيده او سـايه بـر هم مي انداخـت و بر پليدي و پلشـتی او مي افـزود‪ ،‬در‬
‫حاليکـه نيمـي از پيکـر او درتاريکـي بـود‪ ،‬کينـه اش را از دل پر نفرت خـود به بيرون داد و با آهنگي سـخت‬
‫خشـن بـه برادرانـش گفت ‪ :‬آمدم‪ ،‬و آهسـته آهسـته از دل تاريکي‪ ،‬خود را به بيرون کشـيد‪.‬‬

‫سـپس به آرامي و با قدمهایِ نفرت بار به جلو قدم برداشـت تا سـر انجام با شمشـير لنجیده(برهنه) و‬
‫آخته خود‪ ،‬رو به روي آن حلقه مردان جنگي و در پشـت آن مردِ زانونشـین و به زنجير تنيده شـده‪ ،‬ايسـتاد‬
‫و بـا لحنـي کـه کينه در آن سـنگيني و بیزاری بیداد می نمود گفت‪ :‬اي برادرانم‪َ ،‬بل شـیمانی شـرور‪ ،‬وشـی‬
‫وحشـی نهاد‪ ،‬و ماسـوی جسـور پوزش مي خواهم که جام شـما را خالي نگه داشـته ام‪ ( .‬نام شورشـیان‬
‫بابل اسـت که در مدارک کمیاب باسـتانی امده‪ ،‬و در الواح بابلی نام ایشـان همزمان شـاهزادگی خشایارشـا‬
‫آمده‪ ،‬که دلیلیسـت محکم که این شورشـها در زمان شـاهزادگی او روی داده نه شاهنشـاهی )‬

‫و بـرادري کـه موهايـي چرکيـن و آشـفته داشـت گويي تعفـن در درون و بـرون او بيداد مـي کرد پا‬
‫بـه جلـو نهـاد و رو بـه مخلو ِق زاده شـده از دل سـياهي کرد و در پـس آن نيم نگاهي به آن مـرد به زانو‬
‫افتاده انداخت و فريادِ سـتم برآورد و گفت ‪ :‬اي برادر سـردرو (جالد يا سـر زن)‪ ،‬از ابري ِق لبري ِز عمر اين‬
‫پارسـي‪ ،‬جـام مـا را پـر از شـهد گوارا کن‪ .‬کـه به يکباره برادري ديگـر نعره ايي بـرآورد و گفت ‪ :‬که هيچ‬
‫شـهدي به گوارايي خو ِن پارسـي نیست‪.‬‬

‫کامـوس با چشـماني خونابه ريز‪ ،‬نگاهی سراسـر بـه برادران خود کـرد و درحاليکه آتش انتقـام را در‬
‫آنهـا شـعله ور ديد‪ ،‬در جـواب گفت‪ :‬بي تابي نکنيـد اي برادرانم‪.‬‬

‫با گامهاي مرگبار بر فراز آن مرد پارسـي نژاد شـد و خندان شمشـيرش را آهسـته و با نفرتي بي انتها‬
‫بـر سـر آن مـرد برافراخـت (بر افراشـت) و لحظه اي از حرکت باز ايسـتاد و بـه آن مرد کـه در انتظار جان‬
‫لذت کشـتن بودند مي نگريسـت‪ ،‬گفت‪ :‬اي پارسـي‬ ‫دادن بـود و بـي پـروا بـر چشـمان آن مردان که غرق در ِ‬
‫فـرود مـرگ را ببين‪ ،‬که لحظـه اي ديگر خونـت را به زبان مـزه خواهم کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫آن پارسـي در غل و زنجير بود‪ ،‬اما سـينه و سـر به باال داشـت و از گوشـه چشمش نگاهي حقارت‪1‬بار‪21‬‬
‫و رقـت انگيـز به کاموس که با شمشـير برافراشـته بر سـر او ايسـتاده بـود‪ ،‬انداخت و بـي باکانه خطاب به‬
‫کامـوس گفـت‪ :‬اي چرکيـن روي‪ ،‬کفتـا ِر بدپوزه که روزگار تمامی زشـتی را در چهره تو نهـاده‪ ،‬پلیدی تو از‬
‫پیکر ناسـازت به صد نشـان هویداسـت‪ ،‬مرگي که تو آفريننده اش باشـي جز جاودانگي چيز دگر نيسـت‪.‬‬
‫سـپس بی هول و تکان‪ ،‬رو به تمامي آن مردان کرد و قهقهه اي در آن دخمه سـر داد که به طريق خنجري‬
‫زهرفـام‪ ،‬جگـر آنهـا را دشـنه دشـنه کـرد و در انتهـا با اين سـخن جان خـود را به پايـان برد ‪ :‬بد سـگاالن‪،‬‬
‫فرشـته مرگ در راه اسـت‪ ،‬خود نمي دانيد‪.‬‬

‫کاموس بيکباره عنا ِن اختيار را از دسـت داد و افسـارش را به دسـت کينه اش سـپرد‪ ،‬با حالي دگرگون‬
‫برقي از چشـمانش جهيد‪ ،‬نگاهی به شمشـیر کرد‪ ،‬سـپس قائمه شمشـیر را در دسـتانش که آکنده از عر ِق‬
‫نفـرت بـود‪ ،‬چرخانـد و تیزی تیغ را کـه به گردن آن مرد بود را رو به خود نمود و لبۀ ُکند شمشـیر را رو به‬
‫گردن آن مرد گذاشـت و با نعره اي سـخت مهيب تمامي نفرت درونش که به اندازه با ِر تما ِم افالک سـنگيني‬
‫داشـت را بر لبۀ ُکند شمشـيرش گذاشـت و بر گردن آن مرد فرود آورد‪ .‬آن مرد گردن سـتب ِر پارسـی که به‬
‫آسـودگی سـرش برچیده نمی شـد‪ ،‬به ناچار کاموس تمامی سـنگینی تنش را بر تیغ نهاد‪ ،‬و به هزار مشقت‬
‫سـر آن مـرد را بـا لبـۀ ُکند شمشـیر از تنش بر کند‪ ،‬چنانکه تن ان مرد پارسـی بـه هـزار درد و رنج در تقال‬
‫بود‪ ،‬سـرش غلتان بر زمین شـد و از تن بي سـر او خون فواره کشـيد‪ ،‬سـپس کاموس بي درنگ سـرش را‬
‫به پايين آورد و دهان گشـود و به کردا ِر کفتاری پسـت‪ ،‬زبان از دهان به بیرون آورد و در زير شـريانهاي‬
‫شـجاعت آن مرد الجرعه نوشـيد‬‫ِ‬ ‫جهنده آن مرد گذاشـت و خون آن مرد سـرازير بر حلقو ِم نفرت شـد و از‬
‫عطـش کينه اش فرو نشـاند‪ ،‬بعـد از آن باقي برادرانش شـتابان جامهـاي خود را‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬
‫باحـرص تمـام کمـی از‬ ‫و‬
‫لبريز کردند و همراه با بغضی بیکران و نفرتی فراوان سـر کشـيدند و سر مسـت از خون آن پارسی شدند‪.‬‬

‫در آن فضـا نفـرت بخـش‪ ،‬ناگـه درب آن گـورگاه‪ ،‬هراسـان گشـوده و مردي با هيبتي مخـوف غريوان‬
‫(فريـاد زنـان ) وارد شـد و گفـت ‪ :‬اي برادرانم خوش نوشـید کـه بزودی جام هايتان هيچگاه خالـي از خون‬
‫پارسـيان نخواهد شـد‪ ،‬روزگار به شـما مهري بي انتها دارد‪.‬‬

‫تمامي آن نه تن سـر را به نشـانه احترام پايين آورند و بعد کاموس با دها ِن آغشـته در خون و دنداني خونچکان‪،‬‬
‫نگاهـي بـه آن مـرد کرد و دسـتي بر دهان خود کشـيد و خون از آن زدود و با لب و دهانی سـرخ فام نعره بـر آورد و‬
‫گفت ‪ :‬اي برادر مهتر‪ ،‬هامان‪ ،‬بيا در شـادي ما سـهيم باش که خون پارسـي جاني تازه به تو خواهد بخشـید‪.‬‬

‫ِ‬
‫نفـرت سـاکن در وجـودش را وادار به پايکوبـي در درونش می‬ ‫هامـان گويـي مسـرتی بی همتا‪ ،‬کينه و‬
‫شـعف فراوان‪ ،‬رو به برادرانش نمود و دسـتان خود را از هم گشـود و خطاب به‬‫ِ‬ ‫کرد‪ ،‬با حالتي بي قرار از‬
‫آنهـا گفـت‪ :‬اي کامـوس کهين بـرادر (برادر کوچکتر) زين بـه بعد نيازي به خون اين يک تن نيسـت‪ ،‬زيرا که‬
‫سـيلي از خون پارسـي سـوي ما روان ميباشـد‪ ،‬آماده پر کردن قدح هاي خود باشـيد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪212‬‬
‫از سـوی دیگر َبل شـیمانی که خون از دندانهايش چکان بود‪ ،‬به یک دم مسـتی و مدهوشـی از یاد برد‬
‫و بـه هزار حیـرت گفت‪ :‬چه شـده اي برادر؟‬

‫هامـان سـر از پا نمي شـناخت‪ ،‬قهقهـه زنان گفت‪ :‬ديگر چه مي خواهيـد به آرزوي ديرينه تان رسـيديد‪،‬‬
‫ارتشـي به فرمان شـاه بزرگ و به فرماندهي فرزندش براي سـيراب کردن شما راهي اينجاست‪ ،‬اي برادرانم‬
‫ِ‬
‫حسرت رسـیدن اين زمان‪ ،‬درد و رنجها تحمل کردیم‪.‬‬ ‫آماده خونخواهي باشـيد که سـالها در‬

‫تن و روی کاموس که سراسـر به خون آن پارسـی رنگین شـده بود‪ ،‬به دور خود چرخيد و گفت ‪ :‬پس‬
‫شاهزاده پارس نيز همراه آنهاست‪.‬‬

‫هامان انديشـه اش او را به گذشـته برد با حالتي برزخي که خود را مابين گذشـته و حال مي ديد گفت‬
‫‪ :‬آري او فرزند کسيسـت که خاندان ما را به نابودي سـپرده‪ ،‬گويي تاريخ دوباره تکرار ميشـود‪.‬‬

‫کامـوس بـا کينـه اي که گويي گوشـت تنـش را به دندان ميکشـيد و وجـودش را به عذاب مـي انداخت‬
‫گفـت‪ :‬بلـه بار دگر تاريخ در حال تکرارسـت ولي با سـرانجامي متفـاوت‪ .‬اين بار عاقبـت از آن ما خواهد بود‬
‫و به سـود ما تمام خواهد شـد‪ ،‬و اين شـاهزاده نازديده را بايد به عذابي سـخت برسـانيم‪.‬‬

‫درحالیکه شور و هیجا ِن کاموس سر به آسمان کشیده بود‪ ،‬برای خشنودی سرشت خونخوارگیش‪ ،‬ناگه‬
‫همچون الشـخوری به تن بی سـر آن مرد پارسـی که در خون خود خفته بود‪ ،‬نگاهی نفرتخیز که سرشـار از‬
‫وسوسـه بود‪ ،‬انداخت‪ .‬دسـت بر کمر برد و دشـنه از آن رهانید‪ ،‬درحالیکه تن پارسـی‪ ،‬سـینه برزمین داشت‪ ،‬پا‬
‫بر پشـت او گذاشـت‪ ،‬خنجر را تا ُمشته(دسـته خنجر) بر پشـت او فرو برد‪ .‬و چاکی عمیق بر تن او داد‪ ،‬گوشت‬
‫درید و اسـتخوان کنار زد‪ ،‬سـپس خنجر بیرون کشـید و به سبب چاکی عمیق که بر تن آن مرد داده بود‪ ،‬دست‬
‫بر شـکاف برد‪ ،‬با کمی چرخاندن دسـت در درون تن آن مرد‪ ،‬بیکباره با نعره ای کینه آمیز که به هزار بیزاری‬
‫آلوده بود‪ ،‬قلب را به همراه هزار رگ از تن آن پارسـی بیرون کشـید‪ ،‬درحالیکه چشـمانش در دریای خون می‬
‫جوشـید‪ ،‬آن را بر دسـت گرفت و نشـان به برادرانش داد‪ ،‬پس آنگاه چون شـغال که به نعش شـیری افتاده بود‪،‬‬
‫قلـب او را بـه دهـان گرفت تا بتوانـد گره از عقده ای که بر دل دارد به دندا ِن نفرت بگشـاید‪.‬‬

‫با دیدن وحشـیگری برادر‪ ،‬تمامي برادران نیز به جنونی سـخت افتادند و یکایک جامهايشـان را به هوا‬
‫پرتـاب و شمشـير برهنـه کردنـد و يک صدا به خـروش درآمدند و گفتند‪ :‬سـوگند به اجدادمان که شـبي با‬
‫خـون او و خاندانش به ضيافـت می رويم‪.‬‬

‫هامان درحاليکه بغض و نفرت بيخ گلويش را دست انداخته بود با تمامي جان در آن خنده گاه خونين‬
‫فريـاد کشـيد و گفت ‪ :‬آري که يک قطره خـون او با تمامي عالم برابري ميکند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪213‬‬

‫کــابـوس‬
‫آن دو جنـگ سـاالر پـس از بازديد جنگي سـواران خـود از عرضگاه سـوي کاخ براي اسـتراحت روانه‬
‫شـدند‪ ،‬زيرا که فرداي آنروز بايد سـفر جنگي خود را مي آغازيدند‪.‬پس از رسـيدن به کاخ از هم جدا شـدند‬
‫و هـر کـدام خلوتي يافتند تا در آرامش‪ ،‬شـب را به صبح برسـانند‪.‬‬

‫اردوان که گرفتار انديشـه هاي گوناگون بود به بالين رفت و با پريشـاني فکر چشـمهاي خود را بر روي‬
‫هم گذاشـت و به خلوتگاه سکوت قدم نهاد و آرام گرفت‪....‬‬

‫پـس از لحظـهاي ريسـما ِن خوابش بیکبـاره پاره شـد و بناگاه از خـواب به بيداري آمد و آشـفته از بالين‬
‫خـود بـر خاسـت‪ ،‬درحاليکـه نفس به تندي بيـرون مي داد‪ ،‬هراسـان بـه اطراف نگريسـت گويي خـود را در‬
‫جهاني ديگر می دید‪ ،‬ناگهان پرتوی کور کننده ای از سـوي خورشـيدِ تيز خنجر چون سـنانی از ميان پنجره‬
‫که در مقابل او بود وحشـيانه به چشـمانش فرو نشسـت و سـبب آن شـد که با تکانی‪ ،‬بر خود چيره شـود‪.‬‬
‫دريافت که طليعه اي از سـپيده دم پيام آور رسـيدن زمان رهسـپاري بر او شـده‪ .‬پس آنگاه بسـتر خود را‬
‫تـرک گفـت و پلنگينـه بر تـن کرد و آذرافروز را به دسـت گرفت و بر زین شـد و سـوي سـپند راه بگرفت‪.‬‬

‫در آن صبحـگاه‪ ،‬بـادي ماليـم بر فضا مي پيچيد و محيـط را دل انگيز مي کرد کـه اردوان آن مرد خواب‬
‫خيز (تازه بيدار شـده) سـوار بر مرکب وارد محوطه اي از کاخ که وعده گاه آن سـه بود شـد‪ .‬در آنجا سـپند‬
‫بـر اسـب در کنـار مگابيـز در انتظار او بود‪ ،‬درحالیکه نرم و آهسـته سـوی آنهـا روان بود‪ ،‬خطـاب به آندو‬
‫گفت‪ :‬گويي شـما را در انتظار گذاشتم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪214‬‬
‫سـپند که چهره اي درهم و سـر به گريبان داشـت‪ ،‬سـر به باال کرد و با حالتي خسته و کسل گفت‪ :‬درود‬
‫بر تو اي جنگجو کهن‪ .‬اينطور نيست من پيش از هنگام براي رهسپاري آماده شده ام‪.‬‬

‫اردوان خنـده اي بـه لـب آورد و گفـت ‪ :‬گويـي براي پيکار تاب کافـي را نداري اي آتش تـاو (کم طاقت)‪ ،‬و‬
‫ذوق و شـوق جنـگ مجا ِل خـواب را از تو گرفته‪.‬‬
‫سپند که افسرده به نظر مي آمد و گره بسيار در چهره داشت‪ ،‬با آهنگي سست و رخوت آمیز گفت ‪ :‬آن جاي خود‪.‬‬

‫درحالیکـه مـی خواسـت دنباله سـخن خـود را گیرد‪ ،‬همانـگاه ندايي که پايکوب ِي شـور و شـعف در آن‬
‫مشهود بود‪ ،‬از ايوان کاخ بر خاست و حرف سپند را قطع کرد و گفت‪ :‬مي بينم که ُگردان ُکنداو ِر (شجاعان)‬
‫پـارس دگـر بار به لباس رزم آراسـته شـده اند و مـي خواهند لرزه بر تن اهريمنـان در جهان بياندازند‪.‬‬
‫آن سه تن بواسطه آهنگ آن آواي دلپذير که از از کاخ بر آمد و بر فضا طنين افکند‪ ،‬دريافتند که امپراطور‬
‫در ايوان ايسـتاده‪ .‬سـرافراختند و خود را زير سـايه او ديدند که با چهر ه اي گشاده به بدرقه آنها آمده بود‪.‬‬

‫سـپس آنهـا هـر سـه از بارگـي (مرکـب) به پايين آمدند و دسـت بر سـينه در مقابل او کرنـش کردند و‬
‫يکصـدا و هـم آوا گفتنـد ‪ :‬درود بر يگانه امپراطـور فرخنده خو‪ ،‬گـردون اقتدار‪.‬‬

‫سـپس اردوان افـزود‪ :‬هـر زمـان و در هر مکان باشـيم زير سـايه شـما بـراي اين آب و خاک شمشـير‬
‫برهنـه خواهيم کـرد و کوبنـده خواهیم بود‪.‬‬

‫امپراطـور خنـد ه اي بر لبـان آورد‪ ،‬همراه آن نگاهی افتخارآمیز بـه اردوان انداخت‪ ،‬گویی بر غرور خود‬
‫می نگریسـت که گفت‪ :‬به شـکوه ِآسـمان سـوگند که براي بدخواهان اين سـرزمين کهن احساس دلسوزي‬
‫ميکنـم زيـرا کـه آذرافروز آن تيغ هولنـاک و گـرا ِن اردوا ِن بزرگ بايد بار ديگر از نيام خود بـرون آيد و لب‬
‫بگشـايد و آتش افروزي کند‪.‬‬

‫در امتداد سـخن خود‪ ،‬رو به سـپند کرد و گفت‪ :‬اي فرزندم تو جواني نا آزموده ای و درسـهاي ناآموخته‬
‫بسـيار بايد در مکتب اين پهلوان بياموزي‪ ،‬از کردار و سـخنانش درس بگیر‪ ،‬و به مددش راه رشـادت را طی‬
‫کـن‪ ،‬آری فرزنـدم‪ ،‬هـر زمان فکر و خاطر خویـش را از گوهرهای آبدا ِر اندیشـه او ماالمال کن و طری ِق ایمان‬
‫و شـجاعت از او بیامـوز که چنين جنگنده ای را ديگر دنيایِ کنـدآوري بر خود نخواهد ديد‪.‬‬

‫سپند سر اطاعت تکان داد و گفت ‪ :‬بي ترديد همينطور خواهد بود سرورم‪.‬‬

‫ِ‬
‫بغض شـادي و غرور در‬ ‫و در انتها امپراطور که سـایه خود را بر سـر آنها گسـترانده بود و درحاليکه‬
‫گلو داشـت‪ ،‬با خوش نگاهي‪ ،‬نوش خنده اي نمود و گفت ‪ :‬اي دالوران حال زمان رفتنسـت‪ ،‬جنگاوران خود‬
‫را بيش از اين در انتظار مگذاريد و به ياران خود بپيونديد‪ ،‬روزگارآفرين و هستي دار پشت و پناهتان باشد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫آنهـا سـر بـر زميـن فرود آوردند و سـوار بر اسـبان خود شـدند و پيشـگاه امپراطـور را ترک گفتند‪5‬و‪21‬‬
‫امپراطـور تـن خـود را بـه آن نسـي ِم خنـک سـپرد که با لطافتـش‪ ،‬فضا را می شـویید و جـان بر محيط مي‬
‫بخشـيد‪ .‬بـا نگاهـي مسـرت بخـش که حلقه هاي شـادیِ اشـک شـمرده شـمرده بر گونـه هایش فـرو مي‬
‫ريخـت‪ ،‬رفتـن آنهـا را تعقيب مي کرد‪ ،‬ناگهان خنده اش شکسـت و نقش غـم در چهره اش پدیدار شـد‪ .‬آری‬
‫به هزار حسـرت و صد دریغ‪ ،‬گذشـتۀ خود را که شـاهی پیشـرو و پیشـاهنگ شـکن بود به یاد آورد‪ ،‬اما به‬
‫سببِ نامهربانی سرنوشت به شاهی خلوت نشین دگرید و بسرعت به خمودگی گرایید و حال می بایست‬
‫تنها همچو افتادگان زبا ِن وداع به همرزمان و برادران خود بگشـاید که زمانی در یک صف دوشـادوش هم‬
‫شمشـیر می زدند‪ .‬در این حال که در اندیشـه بود و چشـم به آن سـه تن داشـت‪ ،‬که آنها به نظر او سـايه‬
‫اي در آمدنـد و سـپس بـه دیـده ناپیدا شـدند‪ .‬با بغضی فرو خورده و چهـره ای محنت زده رو از افق سـوی‬
‫بـارگاه گردانـد و در اندوه خویش تنها ماند‪.‬‬

‫در ميان راه بود که اردوان از ابتداي روز آويختگي و فروماندگي را در چهره سـپند مي ديد‪ ،‬تاب نياورد‬
‫و شـکيبايي بر او تنگ شـد که به او گفت‪ :‬چهره اي درهم و گرفته‪ ،‬در تو مي بينم و فاژندگی مدام در دهان‬
‫داری (خمیازه) اي جوان‪ ،‬گرفتار چه شـده اي و فرو رفتگی از چیسـت ای یل ؟‬

‫سـپند بـه دشـواري چهـره گشـوده نگه داشـته بـود‪ ،‬رو بـه اردوان کـرد و گفت‪ :‬آري‪ ،‬شـب را دشـوار‬
‫گذرانـدم‪ ،‬به آسـاني نخوابيدم‪.‬‬

‫اردوان به خود آمد و با شـگفتي گفت ‪ :‬مگر بر تو چه رفته اسـت‪ ،‬زماني که از هم جدا گشـتيم آيا اتفاقی‬
‫بر تو افتاده که من از آن بي خبرم؟ سـپند سـري تکان داد و گفت ‪ :‬نه‪ ،‬در خواب‪ ،‬کابوسـي دهشـتناک بر من‬
‫پنجه افکند و مرا در خود فشرد و خواب را از چشمانم ربود‪.‬‬

‫اردوان با حالتي دگرگون گفت‪ :‬چه ديدي اي مرد که خواب گم کردي ؟‬

‫سپند که گويي آن آشفته خواب را هنوز در مقاب ِل چشمان خود داشت‪ ،‬گفت ‪ :‬کابوسي هولناک و خوابي‬
‫سـوداناک بود که خلوتگهِ سـکوت را بر من جهنم و دمندان کرد‪ .‬خود را بر فراز کوهي سـترگ و سـرکش‬
‫يافتـم کـه بـر تمامي صخـره هاي تو در تو آن مشـرف بـودم و تاريکي غليظـي در آنجا زورگويـي مي کرد‬
‫کـه ناگهـان در برابرم جهان به آشـوبی سـخت افتاد‪ .‬پيکار ما ِر عظيـم تيره تني و پرنده اي سـپيدي ديدم که‬
‫از آن دره بـه عمـق بـي نهايـت برخود مي پيچيدند و به قلب آسـمان اوج مي گرفتند‪ .‬آري‪ ،‬وحشـيانه به جان‬
‫هـم افتـاده بودنـد و با چنـگ و دندان همديگر را مي دريدند‪ ،‬آن پرنده جيغ زنان با چنگال خود پوسـت چرمي‬
‫آن مـار را زخمـدار و شـکافهاي عميـق در آن مي انداخت و آن ما ِر هيوالپيکر حلقـه وار بر آن پرنده همچنان‬
‫وحشـيانه مـي پيچيـد و نفس بر او تنـگ مي کرد و آن کوه از وحشـت پيکار آن دو هيوال بـر خود مي لرزيد‪،‬‬
‫زمانيکـه آن دو بـر تـن هـم مي پيچيدند من نيز بر بالي ِن خويش‪(.‬اشـاره به جلد دوم اين کتاب اسـت)‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪216‬‬
‫سـخنان سـپند همچـو راهزني بـود که عقـل و انديشـه اردوان را به تاراج مي برد‪ ،‬سـرانجام با انديشـه‬
‫غارتـزده خـود حيـران بـه او گفـت‪ :‬باقي چه شـد ؟ باقي را بگو‪ .‬سـپند که کمـي از واکنش شـتابزده اردوان‬
‫در حيـرت بـود‪ ،‬سـخن خـود را ادامه داد و گفت ‪ :‬سـپس از آن آسـمان نعره ايي سـخت مخوف و هـزار آوا‬
‫برخاسـت‪ ،‬گويـي آسـمان دهان گشـود و با من سـخن مي گفت‪.‬‬

‫اردوان با بي تابي کامل و با نگاهي که تهي از شکيبايي بود‪ ،‬پرسيد‪ :‬چه گفت؟‬

‫سپند رو به اردوان کرد و نگاه بر چشمان او دوخت و با کمي تامل گفت ‪ :‬چه بي تابي‬

‫اي مرد‪ ،‬آهسـتگي پيشـه کن پهلوان‪ ،‬بگذار خواهم گفت‪ .‬آري‪ ،‬ندايي خاص بود‪ ،‬همچون پيکاني بر جانم‬
‫فرو نشسـت و بند بندم را نیشـتر می زد و درحالیکه بر فراز کوه حیران سـر می چرخاندم و از باران شراره‬
‫هـای آتـش مـی گریختـم و جـدال آن دو هیوال را به وحشـت می نگریسـتم‪ ،‬به من گفـت‪ :‬اي نيرومند مگذار‪،‬‬
‫بـذري کـه اهريمـن در جـان تو دميـده از نيروي تو قدرت گيـرد‪ ،‬غير اين آينده اي اين چنين خواهي داشـت‪.‬‬

‫مـن همچنـان کـه سـتيز آن دو هيـوال را مـي نگريسـتم‪ ،‬جوانـيکوتـهقدوبـاموهايروشـن با‬


‫شمشـيري پهناور و شيرسـار در دسـتانش که در صخره مقابل من ايسـتاده بود بر چشـمان من جلوه گر‬
‫شـد‪ .‬بـا نگاهـی درخشـنده و ژرفـی که داشـت ديده من را بسـوي خود کشـاند‪ ،‬کشـش و گیرایـی آن جوان‬
‫سـخت سـنگین بـود بـا نگاهش مرا سـوی خود می کشـاند‪ ،‬نزدیک بود کـه از صخـره ای که بر آن بـودم و‬
‫بـی اختیـار سـوی آن جـوان قدم بـر می نهادم بـه آن درۀ بی انتها کـه در اعماقـش رودی از آتـش روان بود‬
‫اسـارت نـگاهِ او رهانیـدم و به خود آمدم‪ ،‬کـه آوايي به‬
‫ِ‬ ‫مشـقت بسـیار خود را از بندِ‬
‫ِ‬ ‫فـرو بیوفتـم‪ .‬بيکباره به‬
‫غايت دهشـتناک بار ديگر از آسـمان بر خاسـت و بر تن من دميده شـد و گفت‪ :‬سـعي کن بسـوي اين‬
‫سرنوشـت راهـي نشـوي کـه در آينـده از نـوادگان تـو بـراي نابـودي اهريمن بـه ملک تو‬
‫تـازد و سـرزمينت را به ديار نيسـتي بفرسـتد‪.‬‬

‫ناگهان آن جوان دوباره رو به من کرد و به چشـمان من خيره شـد‪ ،‬چنان آذرخشـی زهرآگين از چشـمان او‬
‫شـراره کشـيد و بر دل تاريکي جهيد‪ ،‬که سـبب آن شد هراسـان از عالم خواب به دنياي بيداري قدم گذارم و آنوقت‬
‫خود را در روشـنايي يافتم‪ ،‬به آن دليل اسـت که چهره اي آشـفته دارم‪ ،‬زيرا شـب گذشـته را در دوزخ سپري کردم‪.‬‬

‫اردوان از سـخن او حالش دگرگون شـد‪ ،‬لحظه ای افسـار از دسـتش رها گشـت‪ .‬درحاليکه سـپند به راه‬
‫خـود ميرفـت‪ ،‬اردوان افسـار رهـا شـده را بـر پنجه گرفت‪ ،‬سـتام واپس کشـيد‪ .‬پاي مرکبـش از رفتار باز‬
‫ايسـتاد‪ ،‬لحظـه اي در جـاي خـود بـاز مانـد و سـر به گريبـان گرفـت و درخود فـرو رفت‪ ،‬حيران از سـخن‬
‫سـپند‪ ،‬زير لب با خود گفت‪ :‬چگونه ممکن اسـت‪ ،‬محال می باشـد‪ ،‬شب گذشته‪ ،‬چنين کابوسـي خواب را از‬
‫چشـمان من نيـز ربود‪ ،‬و وحشـت بر جانـم انداخته بود‪.‬‬

‫سـپس به ناچار تمامی آن کابوس را از خاطر خویش شسـت‪ ،‬و خود را به دشـواري جمع کرد و افسار‬
‫سـبک کرد و به راه ادامه داد و پس از مسـافتي کوتاه به جنگاوران خود رسيدند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪217‬‬

‫‪1‬‬
‫راهي شدن سپاه پارس بسوي بابل‬
‫سـرانجام آن سـه تن به سـپاهيان خود پیوسـتند و عنان سوی بابل پیچاندند‪ .‬آن سـپاه محدود از پيچ‬
‫و خم کوهها و دشـت ها گذشـتند و بر دره ها سـرازير شـدند تا سـرانجام بر فراز سراشـيبي درآمدند که‬
‫ديـوار عظيمـي کنگـره دار به رنگ ارغواني حائل بر شـهري بـزرگ در تير رس آنها قـرار گرفت‪.‬‬

‫سـپند در حاليکه از آن بلندي با نگاه خود خيمه مرگ بر آن شـه ِر به اسـارت رفته افکنده بود‪ ،‬خطاب به‬
‫مگابيـز کـه هـم پهلو او بر مرکب بود‪ ،‬گفت ‪ :‬سـفيري به نزد شورشـيان بفرسـت و فرمان مرا بـه آنها ابالغ‬
‫کنيد‪ ،‬که خود را سـهل و آسـان و بی پایداری‪ ،‬تسـليم جنگاوران پارس کنند و دسـت از اذيت و آزار مردم‬
‫بردارند‪ ،‬گرنه پارسـيان شمشـي ِر سـتم را بر زورگويان خواهند کشيد‪ ،‬شمشيري که جوالن دهنده طوفاني‬
‫مرگبار خواهد بود و آنها را مشـتاقانه در خود خواهد بلعيد‪..‬‬

‫قاصدي سوي ديوار بزرگ بابل روانه شد و به آن قلعه کهرباگون رسيد و کتوالهايي (نگهبانان دژ) که‬
‫باالي دژ در ديدگاه (مکان نگهبان) ايسـتاده بودند‪ ،‬غرش کنان به او فرمان ایسـت دادند و گفتند‪ :‬تو کيسـتي‬
‫اي مـرد و از کجا مي آيي؟‬

‫سـپس قاصد اشـاره به آن بلندي کرد و گفت ‪ :‬سـپاه پارس در پشـت اين بلندي خيمه افکنده و من نيز‬
‫پيام آور امپراطوري پارس هسـتم و حامل پيامي ميباشـم‪.‬‬

‫دژداران قبضۀ کمانهاي خود را به پنجه فشـردند و رخنۀ پیکان بر زه نهادند و بی درنگ بناگوش کش‬
‫کردنـد و دیـده را همسـو نـوک پیکان کردند و سـینۀ آن مرد را نشـانه گرفتند و خانۀ کمـان را با حرکت آن‬
‫مـرد تکان می دادند‪ ،‬که سـرکرده گفت ‪ :‬آن چيسـت ؟‬

‫(طرز کشیدن کمان)(قبضه ‪ :‬میانه‪ ،‬خانه ‪ :‬قوس‪ ،‬رخنه پیکان ‪ :‬چاک تیر)‬

‫‪ - 1‬خشايارشا قبل از حمله به اروپا ميبايست شورشهايي که در بابل و مصر بود را سرکوب مي کرد و آرامش را به دولت پارس بر مي گرداند‪،‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪218‬‬
‫قاصد سـر به آسـمان داشت و شجاعانه به کمانکشـان که آماده تیر نشاندن بر او بودند می نگریست‪،‬‬
‫بـا آهنگـی اسـتوار فرياد کشـيد و گفت ‪ :‬سـپاهی از زبده مردان ایـران به فرمان شاهنشـاه و به فرماندهي‬
‫سـپند شـاهزاده پارسـيان سـوي شـما مي آيد و اکنون در ِ‬
‫پس آن بلندی می باشـند‪ .‬شـاهزاده پارس به‬
‫شـما فرمان داده‪ ،‬فرمانی که از اطاعتش گریزی نیسـت‪ ،‬بي آنکه دسـت بر شمشـير ببريد دروازه شـهر را‬
‫بگشـاييد گرنه آنها بر شـما هجوم می آورند و جهان را همچو تندبادی َگردانگیز بر دیده شـما به سـیاهی‬
‫و تباهی خواهند کشاند‪....‬‬

‫ناگهان شيهه اي آتشين از اسبِ قاصدِ پارسي برخاست‪ ،‬که در پي آن شيهه‪ ،‬گفتار در دهان آن قاصد‬
‫حبس شـد‪ .‬اسـب تيزبين او‪ ،‬رها شـدن تير را از زهِ سـتم ديد‪ ،‬اما پيکان از شسـت جسـته و از خانه کمان‬
‫رها شـده بود‪ .‬آري در جواب آن مرد‪ ،‬تيري سـينه آسـمان را شـکافت و جوشـن دريد و تا نيمه بر پيکر آن‬
‫قاصـد نشسـت و خون تمامي پيکـر او را در برگرفت و با آهن جوشـنش در هم آميخت‪ .‬درحاليکـه درد در‬
‫تن داشـت‪ ،‬افسـار کج و سـوي سـپاه سـبک کرد و آن اسـب وفادار به جانب سـپاه پرشـتاب تاخت‪ .‬در اين‬
‫زمـان‪ ،‬اردوان بـر بلنـدي ايسـتاده بـود‪ ،‬مردي خميده بر روي گردن اسـب را ميبيند که از آن شـيب به باال‬
‫ميکشـيد‪ ،‬گويي خود را به دشـواري بر سـتور (زين‪ ،‬مرکب) نگه داشـته بود‪.‬‬

‫اردوان به سـوي او شـتابان پا در شـن گذاشـت و از آن بلندي فراز آمد (پايين آمد) درميان راه اردوان‬
‫چشـم از آن مـرد غـرق در خـون بر نمي داشـت‪ .‬که بيکبـاره آن سـوار در خود پيچيد و از مرکـب رها و بر‬
‫خـاک افتـاد و در دم جـان به جان آفرين تسـليم کرد‪.‬‬

‫هنگاميکـه او نفـس آخـر را کشـيد‪ ،‬اردوان دوان دوان بر بالين او رسـيد و بر پيکر خونبار و جان باخته‬
‫او نگاهِ خشـم آميخته در اندوه انداخت‪ .‬در کنار او زانو بر خاک زد‪ ،‬چهره اش شکسـته شـد و با افسـوس‬
‫دسـت بر صورت او برد و به آرامي بر پوسـت خونين او کشـيد و چشـمان بي حرکت و گشـوده او را که‬
‫مظلومانه به اردوان نگاه ميکرد‪ ،‬بسـت و سـر سـوي آن شـهر گرفت و با غضبي که در پشـت چهرۀ آرا ِم‬
‫خود پنهان بود به آن شـهر خيره شـد‪ ،‬اما گويي شـرارۀ خشـ ِم اردوان‪ ،‬خروشـان از چشـمانش که تنها راهِ‬
‫گريزي در چهرۀ آرام او بود سـخت زبانه بر ميکشـيد و سـپس دسـت بر کمر آن فرسـتاده کرد و پيکر بي‬
‫جان او را بر صدر زين انداخت و سـوي سـپاه شـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪219‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪220‬‬

‫آن هنگام‪ ،‬سـپند در سنجيده گاه ايستاده و‬


‫وسـعتگاه رزم را بـه دقت کنگاج مي کرد‪،‬‬
‫کـه نگرنـده آن ماجـرا شـد‪ .‬درحاليکـه دو‬
‫دسـت بر مشته شمشير (دسـته) داشت از‬
‫شـدت خشـم نـوک آن را قائـم بـر صخره‬
‫فـرو مـی کـرد‪ .‬همچـون خفتـه کوهـي از‬
‫آتـش کـه خشـم خـود را بـه دشـواري در‬
‫درون نگـه داشـته‪ ،‬بـود‪ .‬دنـدان بـر هم مي‬
‫فشـرد گويـي آمـاده فـوران بـود کـه زيـر‬
‫لـب با خـود گفت‪:‬بـه خداوند اين شمشـير‪،‬‬
‫فـردای ايـن آوردگاه‪ ،‬ايسـتادنگاه مـرگ‬
‫خواهـد بـود‪ ،‬چنـان آتشـي بيافـروزم کـه‬
‫چشـمه خورشـيد را تيـره و تار کنـد‪ ،‬آري‬
‫روزي سـيه بـراي شـما خواهـم آفريـد و‬
‫هـر آنچـه کـه در برابـر مـن پايـداري کنـد‬
‫بـه نابـودي خواهم سـپرد‪ .‬و به دشـواري‬
‫آبـي بـه آتـش خشـ ِم درون خـود ريخـت‬
‫و غيظـش را فـرو نشـاند و از آن صخـره‬
‫سـنگي بـه پاييـن آمد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪221‬‬

‫جدال سخن پيش از جنگ‬


‫هامان از رسـيدن سـپاه پارس خبر دار شـد‪ ،‬سـرگردان از آمدن آنها در بارگاه خود ميان برادرانش از‬
‫اين سـو به آنسـو مي رفت‪ ،‬در دل ترسـي بي انتها داشـت اما در زير نقاب شـجاعت آن را پنهان کرده بود‪.‬‬
‫سراسـيمه رو بـه بـرادران خود کرد و گفت ‪ :‬برادرانم کارگهِ خروشـا ِن زمان بر ما وفا کـرده و رو ِز انتقام و‬
‫خونخواهی را به ما هديه داده‪ ،‬روزي که سـالها در پی اش بودیم‪ .‬ياران خونخوار خود را به جان پارسـيان‬
‫اندازيـد تا آنها را به دندان کشـند و بدرند‪.‬‬

‫تمامي برادران يکپارچه سر تعظيم فرو افکندند و از بارگاه بسوي سپاه خونريز خود روانه شدند‪.‬‬

‫هامان نيز از کاخ خود برون زد و بر اسـب نشسـت و در مقدمه سـپاه ايسـتاد‪.‬هامان که سـوار بر اسـب‬
‫به هزار جنون در عرض سـپاه با شمشـير برافراشـته مي تازيد و نعره زنان خطاب به سـپاه خود گفت‪ :‬اي‬
‫ديـوان جنگجـو روزي خـوش به انتظار شماسـت‪ .‬پـر از خونهاي خـوش رنگ و بو با طعمی دلپذیـر‪ ،‬آماده‬
‫نوشـيدن باشـيد‪ .‬سـوگند مي خورم کـه خوني بـه گوارايي خون پارسـيان در گيتي نخواهيد يافـت‪ ،‬امروز‬
‫سخت خونخوار باشيد‪.‬‬

‫جنگجوياني پوسـتين پوش با سـري طاس و چشـماني خونين که حتي به هم نيز نگاهِ مرگ داشـتند‬
‫گرزهـاي سـنگي خـود را بر سـپرهاي چرمين مي کوبيدند و تنها نعره نفرين بر آسـمان بر مـي آوردند که‬
‫بسـوي دروازه شهر براه افتادند‪.‬‬
‫دروازه شـهر ناگهان گشـوده شـد و لشـکريان هامان وحشـيانه و غرش کنان از شـهر بيرون زدند‪ ،‬گويي‬
‫سـپاه بابـل موجـي از کينـه بـود کـه به تالطـم افتـاد‪ .‬آري آن ديوچهـرگان جز دريدن و کشـتن چيـز ديگر نمی‬
‫دانستند‪ .‬دو سپاه روبرو هم قرار گرفتند و درحاليکه آن هيوالهاي بابلي آب از دهانشان جاري بود‪ ،‬نگاهِ نفرت‬
‫بر چشـمان پارسـيان دوختند و ده برادر در طاليه لشـک ِر شورشـيان بر مرکب سوار بودند‪ ،‬که به يکباره هامان‬
‫بـه دو تـن از بـرادران خود گفت ‪ :‬وشـی و ای ماسـوی مي خواهم پیـش از نبرد‪ ،‬اين شـاهزادۀ پارس را ببينم‪ .‬با‬
‫من راهي شـويد که مشـاهده کرد ِن ترس بروي چهره شـاهزاده پارس بسـيار ديدنيسـت و لذت بخش‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪222‬‬
‫مگابيز که گرد و خاک تاختن سه نفر را مي دید‪ ،‬فريادکشان خطاب به آنها گفت ‪ :‬شما کيستيد؟‬

‫هامان با شـنيدن فرياد مگابيز عنان را سـفت کرد و اسـب با شـيهه اي فضا شکن بر دوپا ايستاد و پس‬
‫از آرام گرفتن اسـب‪ ،‬هامان خطاب به او گفت ‪ :‬مي خواهم شـاهزاده پارس را پیش از مرگش ببينم‪.‬‬

‫سـخن آن مرد همچو تيري بر سـينۀ شـکيبايي سـپند نشست و کاسـه صبرش لبريز شد و بي سخن‬
‫بر مرکبِ خشـم جهيد‪ ،‬بسـوي آنها شـتافت‪ ،‬اردوان نيز پيرو او برتافت‪ .‬هر دو گروه به هم رسـيدند با نگاه‬
‫همديگـر را سـنجيدند‪ .‬ناگهـان چشـمان هامان با عقل و انديشـه اش به نزاع برخاسـت آنچه که مـي ديد در‬
‫باورش نمي گنجيد‪ .‬سـپند دهنه مرکب را سـفت کرد واسـبش نيم قدم به اينسو انسـو ميرفت‪ ،‬چهره درهم‬
‫داشـت و دندان بر دندان مي فشـرد و در مقابل آنها ايسـتاد‪ .‬آري آن سـه تن زير سـايه آن تک سـوار جاي‬
‫گرفته بودند و با نگاهي انزجارآمیز با لحنی لبریز از تحقیر و تهدید به آنها گفت‪ :‬با ديدن شما زشتي برايم‬
‫معنا گرفت‪ ،‬اي شـيطان نژادان‪ ،‬حال بگوييد که فرمانده شـما کيسـت و چه مي خواهيد؟‬

‫قـد و ترکيـب آن دو جنـگ سـاالر ایران درپهنۀ ديد‪ ،‬هامان و برادرانش نمي گنجيد‪ .‬رنگ به رخسـار آنها‬
‫نماند اما آثار کينه و نفرت در اعماق چشمانشـان مشـهود بود گويي کهنه کينه اي در دل داشـتند که هامان‬
‫اختيـار از کـف بـداد‪ ،‬رو به سـپند کرد و با دشـواري ترس را از گلويـش زدود‪ ،‬اما با آهنگي که در باطن تهي‬
‫بود‪ ،‬گفت‪ :‬نخسـت بگو که شـاهزاده پارس کدام اسـت که مرگ خود را به اينجا آورده‪ ،‬البته آشـکار اسـت‬
‫تويي جوان که سـخن در دهانت جاي نمي گيرد زيرا ديگري لبِ گور اسـت و سـن پدرت را دارد‪ ،‬ای جوان‬
‫ميداني که داري آخرين سـخنانت را برزبـان مي آوري ؟‬

‫سـپند بـا خنده اي که تمسـخر در آن سـنگيني مي کرد‪ ،‬در پاسـخ ِ‬


‫نیش او گفـت‪ :‬آري مـي دانم‪ ،‬اینگونه‬
‫پیداسـت شمشـي ِر گفتـار بر تو بي اثر اسـت و آخرين سخنانيسـت کـه از زبـان من به گوش تو مي رسـد‪،‬‬
‫ِ‬
‫جنس پوالد اسـت را از نيام بر‬ ‫زيـرا کـه زيـن بـه بعد زبانم را بر نيام خواهم کرد و شمشـير برنـده اي که از‬
‫ميکشـم و اوسـت که لب خواهد گشـود‪.‬‬

‫اردوان ناگهان سر کج کرد و ابروهاي ابلقش درهم فرو رفت و گفت ‪ :‬مرا پير مي پنداري اي سگ ِبدسگال‪،‬‬
‫با خشـمي عجيب او را عميق نگريسـت سـپس سـر چرخاند و نفسـي به بيرون داد و خشـم خود را فرو نهاد‪،‬‬
‫درگ‬‫درحاليکه بند عنان در دسـتان عرقريزان خود مي فشـرد گفت ‪ :‬ما اينجا نيامده ايم که با شـما انسـانهاي َب َ‬
‫سـخن رد و بدل کنيم‪ ،‬آيا بی چون و چرا‪ ،‬شـهر را به ما واگذار ميکنيد يا شـما را به تيغهايمان بسـپاريم؟‬

‫هامـان سـر تـا به پاي آن مرد جهانخـورده را از نظر گذرانـد و با نفرتي که در درون داشـت گقت‪ :‬نامت‬
‫چيسـت اي پير مرد؟ گسـتاخانه سـخن مي راني تو اکنون بايد‪ ،‬به هزار آویختگی بر لبِ گور بنشـيني و از‬
‫خـداي خود طلب آمـورزش کني ؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫اردوان نيم خنده اي بر گوشـه لب خود گذاشـت و گفت‪ :‬اکنون گو ِر توسـت که به دسـتان من َکنده تا‪3‬آب‪22‬‬
‫حياتت را درون آن بريزم‪ .‬سـپس صداي خود را پر قوت تر کرد و گفت ‪ :‬نام من شمشيريسـت که سـاليان‬
‫پيش نياکان تو را به ديا ِر نيسـتي فرستاد‪.‬‬

‫هامان با ديدن اردوان از ابتدا در وادي شک و يقين افتاده بود‪ ،‬با کالمي سست گفت‪ :‬منظورت اردوان که نیست‪.‬‬

‫اردوان سـر خويش را همراه با خنده اي تکان داد و گفت ‪ :‬از بخت بد تو مقصودم همان اسـت که از آن‬
‫بيم داري‪ ،‬سـپس افسـار کشـيد و پيرامون خود چرخيد و بانگی جان خراش برآورد و گفت‪ :‬آري اردوانم‪.‬‬

‫هامان زماني که نام او را شـنيد پشـتش لرزيد‪ ،‬نفسـش به شماره افتاد و سياه شد گويي فرشته مرگ را‬
‫بـر خـود مـي ديـد‪ ،‬در حاليکه کينه اي بي حد از اردوان بر دل مکتوم داشـت‪ ،‬به زحمت بر نفس خود مسـلط‬
‫شـد و آن را شـعله ور کرد و گفت ‪ :‬اين امکان ندارد زمان بر تو توقف کرده‪.‬‬

‫اردوان خندان گفت ‪ :‬زمانبررستممنبياثراست‪.‬‬


‫هامـان بـه کـردار ديوانـگان که عقلش به تـاراج رفته بود‪ ،‬جامه شـجاعت بر ت ِن ترس خود کـرد و گفت ‪:‬‬
‫بخت خوب منسـت اي مرد فرسـوده‪ ،‬زيرا که زمان‪ ،‬مرگ تو را به دسـت من سـپرده‪.‬‬ ‫بي اثري زمان بر تو‪ِ ،‬‬
‫آري اين انتقا ِم زمان اسـت از تو‪ ،‬شکسـت ِن نام و فروپاشـی شـهرتت به دسـتان من به انجام خواهد رسـيد‪،‬‬
‫آری ای رسـتم بزودی همنشین خاک خواهی شد‪.‬‬

‫سـپس هامـان رو بـه بـرادران خـود کـرد که نهان و آشـکار بـا دیـدن ان دو یـل در وادی بیـم و هراس‬
‫سـرگردان بودند و خطاب به آن دو گفت‪ :‬ای وشـی و ماسـوی برادرانم‪ ،‬سـپاه پارس به فرمانده این خبیث‬
‫بود که نياکان شـما را به نیسـتی و نابودي سـپرد‪.‬‬

‫سـپس سـر به آسـمان گرفت و فرياد کشـيد ‪ :‬سـتايش بر کردا ِر قضا و قدر‪ ،‬نکوداشت بر رفتا ِر تقدير‪،‬‬
‫آهنگ سرنوشـت‪ ،‬درود بر حک ِم روزگار و آفرين بر فرما ِن سـيهِ آسـمان که به آرزويم رسـيدم‪.‬‬
‫ِ‬ ‫سـپاس بر‬

‫وانگـه بـا نگاهـي کـه بـر ِق نفـرت از آن مي جهيد بـه چشـمان اردوان خيره شـد و گفت ‪ :‬اي مـرد به تو‬
‫قـول خواهـم داد کـه مرگـي ديرانجام و گام به گام و زشـت خواهي داشـت‪ .‬و لختی در کالم باز ايسـتاد و با‬
‫چشـماني برآمـده بـر بلنداي سـخن خود افـزود و گفت ‪ :‬مرگي کـه ده باره مردن اسـت‪.‬‬

‫اردوان نگاه در چشـم او دوخت و با خندهاي که از صد تیغ و نیش بدتر بود‪ ،‬گفت ‪ :‬چه خوبسـت که اين‬
‫مقدار بيزاري از من داري‪ ،‬چه بسـا نفرت با دسـتانش دارد تو را به چنگا ِل مرگ مي سـپارد‪ .‬شـجاعتت نيز‬
‫تهيسـت اي مرد‪ ،‬سـخن مرگ را با آفريننده مرگ ميکني‪ .‬ياوه اسـت و ژاژ‪ ،‬هيچ غمگين نياکانتان مباشـيد‪،‬‬
‫مـي دانـم کـه دلهـاي شـما براي آنها سـخت تنگ اسـت‪ ،‬رسـم مردی نیسـت که پدر را چشـم به راه پسـر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪224‬‬
‫گذاشـت‪ ،‬ازینـرو قولـی به تو خواهـم داد‪ ،‬آری تو را از قیـدِ غ ِم نیاکانت می رهانم‪.‬‬

‫هامـان درحالـي کـه ابروهـاي پهنـش از خشـم درهم فرو رفتـه بود‪ ،‬پنداشـت کـه اردوان زبـان پوزش‬
‫گشـوده‪ ،‬کـه گفـت‪ :‬زمان پـوزش گذشـته ای مرد‪ ،‬باید مزه شمشـیر بچشـی؟‬

‫اردوان نگاهـي زيـر چشـمي به دسـت خود انداخت که بر قبضه شمشـير بـود و گفـت ‪ :‬ای ابله زمانی‬
‫مـرگ مـن فـرا خواهد رسـید که از تو پوزش خواهم‪ ،‬ای بخت برگشـته بـا تبرم هامـان‪ ،‬آری لبه تیغ تبرم‪،‬‬
‫پیوند دهندۀ شـما خواهد بـود با نیاکانتان‪.‬‬

‫سـپس خنده خود را به قهقهه ای بلند دگرگون کرد و از میان قهقهه خود سـخن گشـود و گفت ‪ :‬آمده‬
‫ام که اسـباب دیدارتان را فراهم کنم‪ ،‬بزودی با آنها همنشـین خواهی شـد‪ ،‬تو را به دوزخ خواهم فرسـتاد که‬
‫دوزخ مکاني مناسـب براي تو و خاندانت است‪.‬‬

‫سـپند تنهـا آنهـا را زيـر نظـر داشـت کـه اردوان خطـاب بـه‬
‫سـپند گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬دهان سـگ هميشـه باز اسـت ( کسـي‬
‫که هميشـه دشـنام مي دهد)‪ ،‬به سـپاه بپيونديم که شمشـير‬
‫پارسـيان مدتهـاي طوالنيسـت‪ ،‬دلتنـگ خـون ايـن اهريمنان‬
‫شـده‪ .‬هامـان که از خشـم افسـار اسـب را به اين طـرف و آن‬
‫طرف ميکشـيد و اسب سـرگردان میان مرکبهای برادرانش‬
‫وشـی و ماسـو‪ ،‬نيـم قـدم در راسـت و چـپ و پـس و پيـش‬
‫خـود در حرکت بود‪ ،‬نفرتبار گفت ‪ :‬يقين داشـته بـاش اي مرد‬
‫شمشـيرم بر سـينه ات آرام خواهـد گرفت‪.‬‬

‫اردوان و سـپند عنـان گرداندنـد و بي اعتنا بسـوي سـپاه راه‬


‫گرفتنـد‪ ،‬کـه اردوان در جواب هامـان آرام گفت ‪ :‬خواهيم ديد‪.‬‬
‫ای فلـک زده خود نمی دانی‪ ،‬رو پیشـانیت نوشـته انـد‪ُ ،‬مردگی‪.‬‬

‫سـپس رو بـه سـپند کـرد و بـا ريشـخندي گفـت ‪ :‬سـرورم‬


‫بـه سـپاه بپيونديم‪ .‬سـپند که چو تیغـی در نیام بود‪ ،‬شـور و‬
‫خروش می خواسـت‪ ،‬بی سـخن به تندی دهانه اسب را کامل‬
‫سـوي سـپاه گردانـد و عنان سـبک کـرد‪ ،‬و در حاليکـه هزار‬
‫سـودا در دل داشـت بـه همـراه اردوان بـه جانب لشـکر خود‬
‫تاختنـد وهـردوگروهبـهسـپاهیانخودپيوسـتند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪225‬‬

‫اردوان به خیمگاه خویش رفت‪ ،‬مردی تناور در کنج سرای او گفت ‪ :‬سرورم زمانش آمده‪.‬‬

‫اردوان نگاهی به او انداخت که در کنارش آذرافروز بود‪ .‬مرد خم شـد از ِ‬


‫پس آذرافروز پاپوشـی چرمی‬
‫و شـیر نشـان از زمین برداشـت‪ .‬درحالیکه توا ِن بلند کردن آن را نداشـت‪ ،‬به سـختی آن پاپوش که سـر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪226‬‬
‫شیری یالدار از آهن بر آن بود‪ ،‬بیاورد‪ .‬اردوان آن را از دستان او ستاند و بر تن کرد‪ .‬سپس از ُدرجی(جعبه‬
‫چوبی ) که در گوشـه دیگر بود‪ ،‬شـانه بندی شـاخ سـار بیرون کشـید و پس از پاپوش آن را بر کتف اردوان‬
‫بسـت‪ .‬شـانه بندی پوالدین که از تیغ های بلند و تیز پوشـانیده شـده بود‪ .‬آنگاه اردوان بر آذرافروز خیره‬
‫شـد‪ .‬اردوان آرام‪ ،‬نرم و آهسـته سـوی او گام برداشت‪ ،‬و نگاهی شـاد که حزنی مرموز در آن دیده می شد‪،‬‬
‫انداخت و گفت ‪ :‬یار باوفایم‪ ،‬روزگا ِر تالطم در رسـید‪ ،‬عمری از هر دوی ما گذشـته‪ ،‬اما روزگار از آزمون بر‬
‫من و تو دسـت بر نمی کشـد‪ .‬سـپس پنجه بر قائمه اژدهاسـار آن افکند و افراخت‪ ،‬سـپس بوسـه ای بر لبه‬
‫تیغـۀ بزرگ آن بزد‪ ،‬و بر مهرۀ پشـت خود جـای داد‪.‬‬

‫ناگهـان چـو رودی بـه خـروش افتاد‪ ،‬رو گرداند و پردۀ خیمه بر چید و سـوی اسـب خویش روان شـد‪،‬‬
‫درحالیکـه سـوی اسـبی طـوق نشـان می رفت‪ ،‬سـپند را دیـد که برهنه بی آنکـه لباس رزمی بر تن داشـته‬
‫باشـد‪ ،‬چو شـاهینی گرسـنه‪ ،‬لگام بدسـت بر مرکب‪ ،‬از فراز به آوردگاه می نگریسـت‪.‬‬

‫اردوان با نگاهی سـنگین‪ ،‬سـوی اسـب رفت و پا بر رکاب گذاشـت و بر زین شـد‪ .‬لگام بر دسـت گرفت‬
‫با ریز مهمیزی(تازیانه) به کنار سـپند ایسـتاد‪ ،‬در حالیکه دهانه مرکبشـان جفت هم بود‪ ،‬هم عنان و هم پهلو‬
‫از آن فـراز بـر سـپاه شورشـی بابـل که سـخت در جنب و جـوش بود‪ ،‬چو نره شـیرانی دمنـده‪ ،‬یکی پیر و‬
‫دیگری جوان‪ ،‬بانگاهِ شـکارگری فرو می نگریستند‪.‬‬

‫آنـدو مـردِ شـور و آشـوب‪ ،‬که بی سـخن لگام می فشـرند‪ ،‬سـرانجام خـود را در آسـتانۀ آوردگاه می‬
‫دیدنـد‪ ،‬یکـی برای نخسـتین بود و دیگری آخرینهـا را می آزمود‪ .‬که از هـول و هیجا ِن جنگ‪ ،‬توان گنجاندند‬
‫شـور و شـوق را در سـینه نداشتند‪ ،‬نفسشـان سـخت به تندی افتاد‪ ،‬از ِ‬
‫فرط فزون ِی شـادی چنان در درون‬
‫مـی جوشـیدند گویی بـه دیدار معشـوق و وصل محبوب آمـده بودند‪.‬‬

‫سـپند درحالیکه خیره به آوردگاه بود گفت ‪ :‬سـخنها بسیار به اندیشـه راندیم ای مرد‪ ،‬تنها برای امروز‪ ،‬سرانجام‬
‫آری رو ِز سـنجش آمد‪ .‬حال سـرافرازی و سـرافکندگی دیگر به کردارمان بسـتگی دارد‪ ،‬تو جنگها دیدی‪ ،‬اما من نه‪.‬‬

‫اردوان کـه بـه یـک دسـت لـگام مـی فشـرد گفت ‪ :‬سـپند‪ ،‬زیـاد به کـردار متکی نبـاش‪ ،‬تقدیر نیز نقشـی گـران در‬
‫سرنوشـت دارد‪ .‬تا لحظه ای دیگر هیچ آشـکار نیسـت چه پیش آید‪ ،‬جان بدر بردن در کارزارهایی این چنین‪ ،‬به بخت‬
‫نیـز بسـتگی دارد‪ ،‬سـیلی از تیـغ و تبـر و تیر از همه سـو بر آدم هجـوم می آورد‪ .‬کـه میدان جنگ دنیای دیگر اسـت‪.‬‬

‫سـپند به لبخندی در پاسـخ گفت ‪ :‬پس پهلوان ایران‪ ،‬اکنون که سـالم و سرحال در کنار منی‪ ،‬بخت با تو بسیار‬
‫یار بوده‪ ،‬سـپس خنده ای کرد و گفت ‪ :‬ای مرد‪ ،‬پس بخت را زیاد در این آوردگاه در انتظار نگذاریم‪ ،‬راهی شـویم‪.‬‬

‫اردوان و سـپند در پيشـاپيش سـپاه هم عنان بودند که اردوان به سپند گفت ‪ :‬سرورم نفراتمان کم است‪،‬‬
‫حمله مستقیم و بیکباره یک اشتباست‪ ،‬شما با بغابوخش(مگابیز) و فنا ناپذيرها به آنها حمله بريد و هنگام‬
‫نبرد نها یی‬
‫درآمـدن بـه قلبـگاه‪ ،‬من با جنگاورانم برآنها هجوم مي آوريم يعنـي از درون و بـرون آنها در چنبره ما‪7‬قرار‪22‬‬
‫مي گيرند و در آخر متالشـي ميشوند‪.‬‬

‫سپند سر تکان داد و گفت ‪ :‬هر چه که گويي ما آن کنيم اي کهن جنگج ِو جنگنده‪.‬‬

‫سـپند بي خود و جوشـن درحاليکه تنها يک شمشـير بر پشـت آويزان داشـت و با چشماني که همچو‬
‫دريايي پیش از خروشـيدن بود و امواج شـجاعت و شـو ِق جنگ آماده طغيان بودند‪ ،‬نگاه به سـپاه دژخيم‬
‫خيـره کـرد‪ ،‬کـه دسـت افراخت و فرمـا ِن تاخت بـه فناناپذيرها داد‪ .‬سـپس لگـدي آرام بر پهلو اسـب کوبيد‬
‫چنانکه شـيهه اسـب به فضا پيچيد و سـپند همراه با آن فريادي سـر داد که دل آسـمان را به لرزه انداخت‪،‬‬
‫با در هم آميخته شـدن شـيهۀ اسـب و فريادِ سـپند گويي او عالم و آدم را براي غوغايي آماده کرد و بسوي‬
‫پس او‪ ،‬سـوار بر اسـبهاي فراخ شـکم و‬ ‫شورشـيان تازيد و فناناپذيرها آن سـرخ جامه گا ِن قوي پيکر در ِ‬
‫صف شـکاف سـمهاي سـنگين خود را بر خاک مـي کوبيدنـد و آوردگاه را به لرزه در مـي آوردند‪.‬‬

‫در ميان راه‪ ،‬شمشـير عريان کرد و رو به سـپاه دشـمن نشـانه گرفت و به جنگجويان خود خروشيد و‬
‫گفـت ‪ :‬بـه نـام دارنـدۀ دهر که ِ‬
‫داس داد بر دسـت ما تیغزنا ِن پارسـی نهاد تا ریشـۀ بیـداد را از بیـخ و بن بر‬
‫کنیم‪ ،‬جینگ می آغازیم‪ .‬ای فناناپذيرها اهل شمشـير هسـتيد و جنگ بسـيار کرده ايد و ديده ايد‪ ،‬و رسـم‬
‫جنگيـدن را خـوب مي دانيد‪ ،‬از سـخن بي نياز اسـت که آيين کنداوري (شـجاعت) را به شـما يـادآوري کنم‬
‫که از شـما دالورتر‪ ،‬دالوري نيسـت در جهان‪ ،‬به اراده يزدان شمشـيرهايتان را برافراشته و بدکرداران را به‬
‫ياري نيروي تيغتان در هم بشـکنيد و انها را علوفه شمشـيرتان کنيد‪.‬‬

‫و سـرخ جامـگان کـه پس از سـاليان خـود را در آوردگاه مي ديدنـد‪ ،‬پر هيجان و با هزاران شـوق بانگ‬
‫بـر آوردنـد و هي به مرکب زدند و براي سـريعتر رسـيدن به تالقي و شـروع نبرد عنـان رها و پنجه بر يا ِل‬
‫مرکب انداختند و آن را پر قدرت مي فشـردند تا اسبانشـان کوبندگي بر گامهايشـان بيافزايند و چهارنعل پا‬
‫در جاي سـم اسـب سـپند که او نیز عنان به تمامی به اسـب سـپرده بود‪ ،‬مي نهادند‪.‬‬

‫ز هرسـو جنگاوران پارس به خروش آمدند و سـوي بابلیان با دلی تهی از باک و واهمه تاختند‪ ،‬سـپند‬
‫گويي ديگر شـکيبايي برايش نمانده بود و به گونه شـيري گرسـنه براي رفع گشـنگي خود بر شـکارش پر‬
‫شـتاب مـي تازيـد‪ .‬آري غريزه و ذات او نيز سـاليان بي قـوت و در عقده ارضاءِ سرشـتش مانده بود‪ .‬زمين‬
‫زير پاي اسـبش لخت لخت مي شـد و پيشـتازي او برشـجاعت جنگجويان پارس مي افزود که بيکباره به‬
‫خـروش آمـد و گفـت‪ :‬اي ديوان گرگ چهره به دادار گيتي سـوگند کسـي از چنگالم رهايي نخواهد يافت‪.‬‬

‫در آنسـو هامان آشـفته بر اسـب شمشـيري کوتاه و پهن را به دور سـر خود مي چرخاند و نعره اي‬
‫ِ‬
‫اسـارت زه مرداني که يک‬ ‫از نفـرت بـر آورد و فرمـا ِن تيـر داد‪ .‬تيرهای پوالدین پیکان‪ ،‬وحشـيانه خـود را از‬
‫زانو بر زمين و خانۀ کمان رو به آسـمان داشـتند‪ ،‬رهانيدند که هجوم پيکانها تن آسـمان را دريد و سـايه‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪228‬‬
‫اي سـنگين بر زمين گسـترانيد و از اوج آسـمان بر جنگجويان پارسـي به باريدن گرفت‪ ،‬و بر سـپر و زره و‬
‫خود و تن و آنها نشسـت‪ .‬اما سـپند به سـختي يک صخره سـنگي از ميان تيرها مي گذشـت‪ ،‬گويي پيکر او‬
‫آهن آبديده بود و هيچ يک از آنها بر تن او کارگر نمي افتاد و راه گشاي فناناپذيرها شد و آن سرخجامگان‬
‫زير سـايه او‪ ،‬پا در جاي مرکبش مي گذاشـتند‪ ،‬تا سـرانجام سـپند به کوبندگي پيلي سـهمگين و به چابکي‬
‫يوزي باد سرعت به پيشاهنگ سپاه هامان زد‪ .‬از مقدمه تا قلبگاه سپاه را يکتنه و منفرد درنورديد و شکاف‬
‫عظيمي بر تن آن سـپاه انداخت‪ ،‬چنان مهيب خود را به لشـکر هامان زد‪ ،‬که در ابتدا خود و شمشـير و نعش‬
‫را از ت ِن سـپاه مي دريد‪ ،‬و آهن و گوشـت و اسـتخوان به هوا مي پراکند و انبوه دژخيمان زير شمشـير او بر‬
‫خاک مي افتادند و هر دم از پی شمشـیرش صد کشـته بر خاک می افتاد‪ ،‬گويي بر مرکبِ مرگ نشسـته و‬
‫بـذر فنـا در آن قتلگاهـي که به راه انداخته بود‪ ،‬مي کاشـت‪ .‬آري هنوز نيامده‪ ،‬مرگ با وجـود او به تمامي در‬
‫آن آوردگاه قوت گرفت‪ ،‬پنداری با مرگ دسـت پيمان داده و بی جانی در پنج رکن سـپاه می گسـتراند ( پنج‬
‫رکن سـپاه ‪ :‬چاوشـان و میمنه و میسره‪ ،‬قلبگاه و عقبه یا دمدار )‪.‬‬

‫به هر سـو که مي رفت نعش بر نعش مي افکند‪ ،‬او سـوار بر اسـب و شمشـير بدسـت در ميان سـپاه‬
‫هامـان مـي تازيد و با ضربات شمشـير خـود‪ ،‬مرگ را بر تن آنها مي دميـد و گروه گروه از آنهـا را از پيش‬
‫رو بـر مـي داشـت و راهـي خونيـن بر خود مي گشـود‪ ،‬پيوسـته بانـگ بر مـي آورد و مي گفـت ‪ :‬بياييد اي‬
‫ديوان بدگوهر‪ ،‬چنان بکشمتان که روح گنديده شما بدنهادان مجال گريز از ت ِن پاره پاره تان نداشته باشد‪.‬‬
‫آري مـن تـن و روح را توامـان مي درانم‪ ،‬امروز جان و روحتان ازآ ِن منسـت‪.‬‬

‫سـپس آن جنگجـوي آتشـين تاو (خشـمگين) چنان بـه ذوق آمـده بود که تاب تحمل نداشـت و چو شـراره‬
‫ای سـوزاننده از مرکـب بـه پاييـن جسـت و بسـان بـاد از صف خویش جدا و همچو آتشـی صد شـعله به جان‬
‫دشـمنانش افتاد‪ .‬آری تن سـترگ و مهیب سـپند که چو آسـمان بلند‪ ،‬هزار پاره و پیچ در پیچ بود‪ .‬همان ت ِن بریده‬
‫بریـده کـه از هـر بنـدش هزار رگ خروشـان بود‪ ،‬چنـان ترس و وحشـت را به هر دژخیم خـود میافکند‪ ،‬که بی‬
‫درنـگ در برابـر تیغـش‪ ،‬زانـو بر زمین می زدند‪ .‬چو شـیری تنومند پیش از یورش‪ ،‬مرگ بر دشـمنش می دمید‪.‬‬

‫سـپند بي پروا وارد کارزار شـد و پا در راهِ کردا ِر آتش گذاشـت و خود را به انبوه آن ديوان وحشـي زد‬
‫و به طريق يک گاو زخمي به جان آنها افتاد و زير دسـت و پاي خود اسـتخوانهاي آنها را در هم مي کوبيد‬
‫و با ضربه هاي پياپي تيغه شمشـير خود‪ ،‬کمر آنها را به دو نيم و سـر و سـينه آنها را شمشـير زنان مي‬
‫شـکافت و پوسـت بر استخوانهايشـان آويزان مي شـد و در امتداد ضربه خود با قائمۀ پوالدي شمشيرش‬
‫رفت شمشـيرش برندگي و برگشـتش‬ ‫بـر مغـز آنهـا مي کوبيد و مغـز را بر دهان آنها جاري مي کرد‪ .‬آري ِ‬
‫کوبندگـي بـود‪ .‬آن آتشـين عنان همچـو گردباد به دور خـود مي چرخيد و هر مانعـی را در کام خویش مي‬
‫ِ‬
‫آهنگ مرگ مي نواخت‪ .‬در اين گيرودار‬ ‫بلعيد‪ .‬او با تمامي قدرت به پيش مي رفت و با شمشـير به هر سـو‬
‫هـر دو سـپاه در هـم آويختـه بودنـد‪ ،‬و هوا آهنين و رودهاي خـون بر زمين جاري مي شـد‪ ،‬و داد و بیداد و‬
‫غریو و غوغا از آوردگاه برخاسـت و سـر به فلک کشید‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪9‬‬
‫برزمين‪22‬‬ ‫پارسـيان بر آن شورشـگران زورگو بابلي بسـيار مهيب ظاهر شـدند و سـرهاي آنها يکايک‬
‫غلتيده و جگرها بر سـنان افراشـته مي گشـت‪ .‬ولي همچنان آن ديوان خوناشـام وحشـيانه‪ ،‬درنده وار مي‬
‫جنگيدنـد‪ .‬در ايـن کشـمکش خونبـار کـه جنگ به کلي به هيجـان آمده بـود و مـرگ در حرکت بـود‪ ،‬اردوان‬
‫بـا جنـگاوران خـود از قفا (پشـت) برآنها يورش آورد همچون يک سـيل خروشـان همه چيـز را در هم مي‬
‫کوبيـد و تـار و مـار مـي کرد و به گونۀ يک شـير پيره‪ ،‬يکتا و مفـرد بر تن انبوه از آنها مي پيچيـد و به جان‬
‫جنگجويـان هامـان مـي افتـاد‪ .‬در هنـگام نبـرد مدام فرياد ميکشـيد ‪ :‬براسـتي کـه اين تبر پوالديـن من مي‬
‫خواهد ديدار تازه کند و دلباخته سـرهاي شـما اهريمنان زشـت روي ميباشـد‪ .‬و زير ضربات سهمگين آن‬
‫تبر سـنگين تکه و پاره‪ ،‬نيسـت و نابود مي شـدند‪.‬‬

‫در اين هنگام هامان و برادرانش سـخت بيرحمانه مي جنگيدند خون از رگ می گشـودند‪ .‬هامان از يک‬
‫طـرف مي جنگيد و اردوان نيز از سـوي دگر‪.‬‬

‫در ميـان آن قتلـگاه سـپند چنـان از خـود بيخود شـده گويي فرامـوش کرده که نخسـتين بار جنگ به‬
‫خـود مـي بينـد‪ ،‬و در آن َپرخاشـگاهِ پـر شـر و شـور‪ ،‬بذ ِر مرگ می افشـاند و زمین بر می شـیواند (شـخم‬
‫زدنـد ) و نعـش بـه خاک می پوشـاند‪ .‬در همین گرماگرم سـايه اي هم پهلو خود ديد‪ ،‬شمشـير فـرود آورد‬
‫و سـر چرخانـد کـه اردوان را همسـو با خود يافـت‪ .‬او نيز نوک تي ِغ آذرافـروز را به خاک داشـت و به او مي‬
‫نگريسـت‪ .‬زمانيکـه تيغهـاي خون چـکان آن دو يـل رو به خاک بـود‪ ،‬نيمي از ضرب آهنگ خروشـا ِن جنگ‬
‫کاسـته شـد و آن نفرين رويان چنان بر آن دو حلقه زده بودند که گويي کفتاراني خميده پشـت‪ ،‬سـينه بر‬
‫ِ‬
‫شـجاعت یورش بر آن دو‬ ‫زمين دارند و با صد حرص و هراس به گرد دو نره شـير حلقۀ وحشـت‪ ،‬زده‪ ،‬اما‬
‫را نداشـتند و تنها دندان نشـان مي دادند‪ .‬سـپند در حاليکه نگاه بر اردوان داشـت‪ ،‬نرم و آسـوده قدم به جلو‬
‫مي نهاد و آن کفتاران که مو از وحشـت از پوستشـان برخاسـته بود‪ ،‬با هرقدم سـپند به عقب مي خزيدند‪،‬‬
‫در اين زمان که سـپند آواي خروشـندگي خون را در شـريانهايش مي شـنيد و ذوق و شـادي و خشـم در‬
‫درون او مـي جوشـيد نيـم نگاهي بـه اردوان کرد وگفت ‪ :‬اي همنـورد غريبانه مي نگري‪.‬‬

‫اردوان کـه نـگاه از سـپند بـر نمي داشـت‪ ،‬سـري تـکان داد و به هزار حیـرت گفت ‪ :‬چه بـي رحمانه مي‬
‫جنگـي اي جـوان تـازه به ميدان آمده‪ ،‬از گرد راه نرسـيده خوب ميکشـي‪ ،‬انـگار درآوردگاه زاده شـده اي و‬
‫جنگ بلد هسـتي و چو شـرزه شـیری دمان‪ ،‬کشـنده و دمنده ای‪.‬‬

‫سـپند همچنـان اسـتوار قدم بـر مي داشـت گويي زيبايي زندگـي و رنگارنگـی روزگار تـازه برايش به‬
‫حرکت در آمده بود‪ ،‬که نگاهي پر هيجان به آن آوردگاه مرگبار کرد و شمشـير به اطراف چرخاند و فرياد‬
‫شـعف بـر آورد و گفت ‪ :‬زندگاني اينسـت‪ ،‬حيات اينسـت‪ ،‬گويي تاکنون مرده ايي بيش نبـوده ام‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪230‬‬
‫سـپس نعره اي کشـيد و شمشـير بر افراخت و بر فرق سـر يکي از آن کفتار نژادان گوژ پشـت نهاد و‬
‫او را ده پاره کرد و مغز و اسـتخوانش را بر خاک ریخت و همراه با پاشـیدگی نعش او بر زمین و آسـمان‪،‬‬
‫بانگیـد ‪ :‬دريايبـيطوفانزيبانيسـتايمـرد‪،‬تالطمآنسـتکهبهدرياشـوکتميبخشـد و‬
‫راه خود را بگرفت و خون بريخت و مرگ گسـترانيد‪.‬‬

‫اردوان نگاهـش گرفتـار جنگيدن سـپند بود بيکبـاره در گوشـه اي از پهنه ديد خود مـردي را يافت که با‬
‫چشـمانش او را هـدف قـرار داده و ديوانـه وار مـي جنگيد و بطـرف او مي آمد و او را طلب مي کرد‪ ،‬سـپس‬
‫ناخواسـته در روبـروي هـم قـرار گرفتنـد و بـراي لحظه کوتاه به هم خيره شـدند که هامـان فريـاد زد ‪ :‬اي‬
‫اردوان مـرگ در چند قدمي توسـت‪.‬‬

‫اردوان نيز که خنده اي بر لب داشت‪ ،‬غريد و گفت‪ :‬باکي نيست اي مرد‪ ،‬مرا از مرگ مترسان من خودِ مرگم‪.‬‬

‫و هر دو سـوي هم غرش کنان تاختند و کاموس آن مرد خوني (قاتل) چرکين موي‪ ،‬برادر ديگر هامان‬
‫کـه شـاهد ايـن ماجرا بود از طـرف ديگر سـوي اردوان همزمان هجـوم آورد‪ ،‬هنگامی کـه اردوان حملۀ آن‬
‫دو را دیـد‪ ،‬چـو پیلـی تنومند به عصیان افتاد‪ ،‬و با شـانه بندِ شـاخ سـارش بر گردۀ اسـبان مـی کوبید‪ ،‬آنها‬
‫را بـر خـاک مـی انداخت و با گامهای بلندش بر سـینه سـتیزگران فرود می آمـد و چو موریانه آنـان را دانه‬
‫خـاک آوردگاه یکسـان می کرد و راه سـوی صید‬ ‫ِ‬ ‫دانـه زیـر پـای خـود میافکن‪ .‬گوشـت و اسـتخوان را با‬
‫خـود مـی گشـود‪ .‬عاقبـت اردوان دو هيوالي زشـت پيکر را بر خود ديد‪ ،‬که از جهات ناهمسـو شمشـير به‬
‫دور سـر خـود مـي چرخاندند و فريادِ مرگ بر او سـر مـي دادند‪ .‬بر خالف انتظار اردوان با آسـودگي تیغه‬
‫آذرافروز را بر مهره پشـت خود منزل داد و بر آن دو دقيق شـد‪ .‬چشـم به هر دو داشـت که آنها از دو سـو‬
‫بـه او رسـيدند و شمشـیر برافراشـتند و به خيال خود ضربۀ آخـر بر آن مردِ نهايت ناپذيـر را آنها خواهند‬
‫زد و بـه روزگارش پايـان خواهنـد داد و نامشـان در عرصـه روزگار پر آوازه و ماندگار می شـود‪ .‬که ناگه‬
‫آتش ضربه شـان در نيمه راه خاموش شـد‪ ،‬آري اردوان با دسـتاني چو چنگال به طريق عقاب گريبانشـان‬
‫را در چنـگ و چنـگال گرفـت و خرخره فشـرد که چشـم از حدقـه و زبان از دهانشـان بـرون زد و راهِ نفوذِ‬
‫کف خونين بر دهـان آوردند‪ .‬ناگهان هـر دو از زمين جدا و به فضا پرتاپ شـدند‪،‬‬‫نفـس را بـر آنهـا بسـت و ِ‬
‫همانـگاه آن دو بداَختـر (بد بخت) که در ميان زمين و آسـمان دسـت و پا مـي زدند‪ ،‬اردوان بـر آذرافروز که‬
‫بـی صبرانـه در انتظـا ِر پنجۀ یا ِر خود بود‪ ،‬دسـت انداخت‪ .‬آن تبر سـنگين پوالدين را با سـرعتي که چشـم‬
‫ناتـوان از ديـدن بـود از نيـام بر کشـيد و بر تن آنها دميد و پيکر هـر دو را از ميـان دريد و دل و روده شـان‬
‫را بر سراسـر آوردهگاه پاشـید‪ .‬فروپاشـی نعش آن دو هیوال‪ ،‬و شـناوری تکه هاي خونبار متالشـي شـده‬
‫آن دو زورگو بر آسـما ِن آوردگاه‪ ،‬هراس را به جان سربازانشـان انداخت‪ ،‬چنانکه وحشـت آنها به جنوني‬
‫بـي پايـان تبديل گشـت که بي درنگ از سـتيز و پرخاش دسـت کشـيدند‪ ،‬تي ِغ سـتیز را بـي مقاومت بر نيام‬
‫خروش کارزار به یک دم در سـینه فرو خفت‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫کردند و دسـت از مکاوحت بر داشـتند‪ .‬به آن هنگام جوش و‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪3‬‬
‫سـپس بقاياي شمشـير (جان بدربردگان) را به زنجير کشـيدند و برادران هامان را نيز دسـت و پا بسـته به‬
‫نزد سپند بردند‪.‬‬

‫و دگربار شـهر بابل بدينگونه آزادي را به سـبب تيغ دادآفری ِن پارسـيان به خود دید‪ .‬روز پس ار پیکار‪،‬‬
‫سـپند و دالورانش وارد بزرگترين شـهر در عالم باسـتان شـدند و مردم به پيشواز آنها آمدند‪.‬‬

‫سـپند و اردوان هـردو سـوار بـر اسـب و يارانشـان بـه دنبـال آنها از ميان سـرور و شـادي مـردم ديا ِر‬
‫سـتايش مردمان را به صد سـپاس مي دادند و سـوي‬ ‫ِ‬ ‫بابل می گذشـتند و آنها نيز با رويی گشـاده‪ ،‬پاسـ ِخ‬
‫کاخ بـزرگ بابـل مـي شـدند‪ .‬در ميانۀ راه که سـپند در شـادي خود مي جوشـيد رو بـه اردوان کرد گفت‪ :‬چه‬
‫جشـن مرگي به راه انداختي‪ ،‬براسـتي که قيامت به پا کردي اي مرد‪ ،‬سـتودني بود‪ .‬بی شـک فرماندهي کل‬
‫سـرزمين پارس سـزاور توسـت و افزود‪ :‬اردوان روزگذشـته در ميدان نبرد همچون يک شير گرسنه بودي‪،‬‬
‫ِ‬
‫ستایش‬ ‫غرشـت سـخت ترسـناک‪ ،‬ضرباتت بس کاری‪ ،‬هجومی همچو شیری وحشـت آفرین داشتی‪ ،‬صد‬
‫آسـمان بر سرشـتت ای مرد‪ ،‬البته پيش از اين از جنگاوريهاي تو بسـيار شـنيده بودم ولي هيچگاه نمي توان‬
‫ايـن شـجاعت را بـه زبـان آورد و در پندارگاه گنجاند‪ ،‬و هرگز تصورم بر آن نمي رفت کـه روزي در کنار تو‪،‬‬
‫دالور ترين مرد عالم شمشـير بزنم براسـتي که خاک اين امپراطوري عظيم ديني بزرگ به دالوري تو دارد‪.‬‬

‫اردوان در انديشـه آشـوبي داشـت‪ ،‬درحالیکه در پی سامان بخشیدن به آشفتگی خود بود‪ ،‬زبان گشود‬
‫و گفت‪ :‬اينطور نيسـت‪ ،‬در واقع من مديون اين خاکم که چو بیشـه ایشـت شـیرپرور‪ .‬آری گویی تنها از اين‬
‫خاک جنگاوري مي رويد‪ .‬آفريدگار بذر شـجاعت را در اين خاک پاشـيده اسـت‪.‬‬

‫بـه ناگـه چـو به بند افتادگان‪ ،‬سـرش خم شـد و در فکر فرو رفت‪ ،‬گویـی خاطـره ای را در ذهن مرور می‬
‫کرد‪ ،‬به پرسشـي که خود پاسـخش را می دانسـت‪ ،‬سـکوت را شکسـت و خطاب به سـپند گفت‪ :‬سپند گويي‬
‫جنگيـدن خـود را نديـدي که نبرد مرا سـتايش ميکني‪ ،‬واقعه ايـي در ميدان نبرد موجب حيرت من شـد‪.‬‬

‫سپند که انبوه مردمان را در نگاه خود داشت به اردوان گفت ‪ :‬آن چه بود؟‬

‫اردوان ‪ :‬تيرهاي دشمن بر پيکر تو کارساز نبودند‪ ،‬آيا خود دریافتی ؟‬

‫سـپند خنـدان کـه بـه نهاد و خوی خـود نیز می بالیـد‪ ،‬زیرا تا آن لحظه از سرشـت خود بی خبـر بود و‬
‫نمـی دانسـت چـه زورآوری ناهمتاسـت‪ ،‬که پر غـرور گفت‪ :‬آري مي داني چرا؟ به آن سـبب که دسـتاني به‬
‫آن قـدرت هنـوز زاييـده نشـده‪ ،‬کـه تيـرش بر بدن من کارگـر بيوفتد و توان فـرو رفتن در پيکر مرا داشـته‬
‫باشـد‪ ،‬هنوز تیر و زه و پیکان و کماني نامخلوق (غير قابل آفريدن) اسـت‪ ،‬که نیروی سـرنگوني مرا در خود‬
‫بيند گويي گر آن کمان سـاخته شـود جنگجويي با دسـتاني نيرومند که قادر به زه کردن آن کمان سـخت‬
‫زه باشـد‪ ،‬هنـوز گيتي به خود نديـده و نخواهد ديد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪232‬‬

‫آزادسازي مردمان ناپاک در بابل‬


‫ِ‬
‫خروش شادگونه‬ ‫پس از فتح بابل‪ ،‬سپند در ايوان کاخي بزرگ ميان دو ستون سنگي ايستاده و جنب و‬
‫مردم را مي نگريسـت‪ ،‬مردمی که کمرشـان به سبب نبودِ ستم از خمیدگی افتاده و نفسشـان آزادانه در هوا‬
‫می پیچید و سرخوشـ ِی آنها را به ژرفای آسـمان می رسـاند‪ .‬سـپند با دیدن حال و روز آن مردم‪ ،‬نفسي از‬
‫آسـودگي به بيرون ميداد و حالي خوش داشـت‪ .‬در اين هنگام که او شـور و شـعف مردم را ميديد‪ ،‬صدايي‬
‫او را خطاب قرار داد و سـر را به آرامي چرخاند و مگابيز را در پشـت خود ديد‪.‬‬

‫مگابيـز بـه او گفت ‪ :‬سـرورم مشـکلي ايسـت که بايد با شـما در ميان بگـذارم و آن اينسـت که گروهي‬
‫از مـردم کـه بـه آيينـي دگـر اعتقـاد و پیرو سـنتی به غیر از بابلیان هسـتند‪ ،‬در سـياهچاله هاي اين شـهر‬
‫مدتهاست گرفتارند‪.‬‬

‫سـپند رو گردانـد و از ايـوان بـه سـراپرده درآمـد و خمـي به ابـرو آورد و سـر کج کرد وگفـت ‪ :‬به چه‬
‫سـبب‪ ،‬آزادشان کنید؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫مگابيـز سـر از ناتوانـی تـکان داد و گفت ‪ :‬اين مردمـان در بند افتـاده‪ ،‬در زمان نبونيد بـرده وار زير‪3‬يو ِغ‪23‬‬
‫سـتم‪ ،‬روزگار را بـه فقـر و فالکـت مي گذراندند‪ .‬روزگاري که آن شـاه سـتمگر بر آنها تحميل کـرده بود و‬
‫ِ‬
‫گذشـت سـاليان در سـنتهاي اين مردمان غالب شـده‪ ،‬که از طرف خدايانشـان آن مردمان‬ ‫اين باور پس از‬
‫ناپاک و شـوم هسـتند‪ .‬در آيين اين قوم آمده که همزيسـتي با آنها دشـنام بزرگي به مردوک ميباشـد و هر‬
‫که با اين مردمان باشـد نفرين گريبان آنها را نيز خواهد گرفت‪ .‬البته پس از تسـخير بابل بدسـت کيخسـرو‬
‫پـدر بـزرگ شـما از بند اسـارت رهـا شـدند و آزادانه به زندگي خود پرداختنـد ولي با آمدن هامـان آنها بار‬
‫ديگر در سـياهچاله هاي شـهر زنداني شـدند اما قبوالندن اين باور براي اين مردم بسـيار دشـوار اسـت‪ ،‬که‬
‫با آنها در کنار هم سـر کنند زيرا اين رسـوم در عقل و انديشـه انها ذوب شـده و بابلیان این مردمان را هم‬
‫نهاد اهریمـن می دانند‪.‬‬

‫سـپند چانـه درهم شکسـته داشـت و بي سـخن‪ ،‬گفتار مگابيز را مي شـنيد با کمـي تامل و درنـگ به او‬
‫گفـت ‪ :‬بامـدادان زمانيکـه خورشـيد نور ظلمـت را پس زد‪ ،‬همگـي آنها را به ميدان شـهر بياور و مـردم اين‬
‫شـهر را نيز در آنجا گرد آوريد‪ .‬سـپس نفسـي عميق از سـينه به بيرون داد و در پي آن افزود ‪ :‬براسـتيکه‬
‫نابـودکـردناهريمنبهمراتبآسـانتـرازباورهـاياهريمنياسـت‪.‬‬
‫مگابيز در جواب سپند گفت ‪ :‬مقصودتان اينست که پاکان و ناپاکان‪ ،‬خوبان و نفرينيان در يک جا جمع‬
‫شـوند‪ ،‬سـپس سـر از درماندگی تکان داد و گفت‪ ،‬سرورم میسر نیست‪ ،‬سبب آشـوب می شود‪ ،‬و غوغا بر‬
‫پا‪ ،‬اين امـکان ندارد‪.‬‬

‫سـپند از سـخن او حيران گشـت و در خشـم فرو رفت و گفت ‪ :‬گويا تو نيز گرفتار اين پندارهاي باطل و‬
‫تهي شـده اي‪ ،‬همه هرزه گوييست از سـوي زورگويان‪ ،‬اي مرد‪.‬‬

‫مگابيز قدمی پا به جلو نهاد و دسـت سـوی سـپند آخت و گفت‪ :‬خير سـرورم‪ ،‬گر آنها از سـياهچاله ها‬
‫به شـهر در آيند‪ ،‬بلوایی بزرگ و خروشـی خشـمناک ميان مردما ِن بیزار به پا ميشـود‪.‬‬

‫سپند خنده به لب آورد و گفت ‪ :‬مگابيز سخن کم کن‪ ،‬آنچه که گفتم انجام ده‪ ،‬فرمان اينست‪.‬‬

‫مگابيز چاره جز اطاعت نداشـت‪ ،‬اسـتحکا ِم دسـتو ِر سـپند را سخت اسـتوار می دید‪ ،‬بي سخن انگشت‬
‫بـر ديـدگان قبـول نهاد و گفت‪ :‬امر و فرمان از آن شماسـت شـاهزاده و تـرک بارگاه نمود‪.‬‬

‫فـرداي آن روز‪ ،‬زمانيکـه پيشـقراوالن سـپاه نور به تمامي خيمـه و خرگاه شـب را برچيدند‪ ،‬مگابيز آن‬
‫مجوسـان و ناپـاکان کـه در سـياهچاله ها در حبـس بودند را به ميدان شـهر آورد‪ .‬مردمان آن شـهر نيز به‬
‫هـزار کراهـت در آنجا گرد آمـده بودند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪234‬‬

‫هياهوهي در ميدان شـهر براه افتاده بود و مردم ناخشـنود از آنکه‪ ،‬هم پهلو آن مرد ِم ناپاک و شـوم مي‬
‫ايسـتادند‪ ،‬از آنها فاصله مي گرفتند و حتي اکراه از نگاه کردن آنها داشـتند و مجوسـان به ناچار گوشـه اي‬
‫بر خود پناه گرفته و شـرمگين از وجود خود بودند‪.‬‬

‫آوای آهنين سـم اسـبا ِن سـپند و اردوان بر سنگفرشـهاي آن شـهر فرود مي آمد و پیچیدگی صدای‬
‫ِ‬
‫شـوکت سـپند‬ ‫سـم مرکبشـان بر آن کوي برز ِن پر غوغا مي پيچيد و به آن هياهو فرمان سـکوت مي داد‪.‬‬
‫و شـکوهِ اردوان که بر مرکب آرام سـتور می راندند‪ ،‬سـبب فرو خفت ِن داد و بیداد هایِ سرکشـ ِی مردم آن‬
‫دیـار مـی شـد‪ ،‬و چـون کمنـدی بر گـردن یکایک آنها می تنید‪ ،‬و جملگی از گردنکشـی سـرباز مـی زدند و‬
‫بـی اختیار سـ ِر سـپاس در برابر آن دو ی ِل کیانی فـرود مي آوردند و در جواب احتـرام آنها‪ ،‬آن دو با نگاهي‬
‫مسـرت بخـش و لبانـي گشـوده آميختـه در مهر و محبت‪ ،‬سـر تکان مـي دادند‪ .‬سـرانجام به ميدان شـهر‬
‫رسـيدند و سـپند به يکبـاره در مقابل خـود مردماني چرک و چروکیـده‪ ،‬آویخته و درمانده با تن پوشـهاي‬
‫پـاره و ژولیـده‪ ،‬را در غـل و زنجير دید‪ ،‬بيکباره افسـار در کشـيد و ايسـتاد و مگابيز که در پشـت آنها قرار‬
‫داشـت بـه سـپند گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬همانطور که دسـتور داديد آنهـا را از سـياهچاله ها بيرون و بـه اين ميدان‬
‫آورده ام‪ ،‬اينها همان بدبختانند‪.‬‬

‫سـپند با ديدن فروهشـتگي و بيچارگي آنها‪ ،‬بر خود رقت آورد و قلبش سـنگين گشـت و آزرده دل شد‪،‬‬
‫اندوهي بر چهره اش مسـتولي گشـت و از صدر زين به پايين جسـت و زنجيري که پيکر آنها را به اسـارت‬
‫گرفته بود با خشـم در دسـت گرفت و رو به مگابيز کرد و گفت ‪ :‬اين دگر چه کرداريسـت‪ ،‬چرا آنها بسـته‬
‫به بند هسـتند و از غل و زنجير نرهانيده ايد‪.‬‬

‫مگابيز با دسـت خود انبوه مردم را نشـان داد و گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬هنوز مردمان بیزارند و ناخشـنود که‬
‫در کنـار آنهـا روزگار بگذراننـد و آنهـا را ناپاک و نفريني و زشـت مي دانند‪ ،‬حتي آنها از نفس بـرآوردن در‬
‫اين محل اکـراه دارند‪.‬‬

‫سپند سري تکان داد و گفت ‪ :‬به چه گناهي‪ ،‬تنها گناه آنها اينست که به آييني دگر باور دارند‪.‬‬

‫سـپس رو گرداند و در برابر انبوهی از مردمی ايسـتاد که از آن واماندگا ِن افتاده به غل و زنجير‪ ،‬دوری‬
‫مـی جسـتند‪ ،‬کـه آنها را سراسـر بـا نگاهی ناپایا و گـذرا از نظرش گذراند‪ ،‬دسـتان خـود را از هم گشـود و‬
‫خطـاب بـه اهالـي آن دیار گفـت ‪ :‬به فضل يزدان پاک و به فرمان امپراطور پـارس و به ارادۀ تيغهاي پوالدین‬
‫پارسـي شـما اي مردمان بابل دگربار از چنگال اهريمن رهانيده شـده ايد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪235‬‬
‫قوت لحن افزود و گفت ‪ :‬اميد دارم که سـنتهاي خدايان اهريمني‬‫سـپس کمی به آنها عمیق گردید و بر ِ‬
‫را از آداب و رسـومتان بشـوييد‪ ،‬غیـر آن‪ ،‬گر شـما هـزاران هزار بار آزادي را بدسـت آوريـد‪ ،‬دوباره در بند‬
‫اهريمـن گرفتـار خواهيـد شـد‪ .‬بسـوي آن يگانـه خدايي برويد با هـر نامي که مي خواهد باشـد‪ ،‬کـه خرد و‬
‫منطـق را براي شـما به ارمغان آورده‪ ،‬براسـتي انديشـه باالترين نعمتيسـت کـه ما آدميـان از آن مي توانيم‬
‫بهـره گيريـم‪ .‬خدايـي که آفريننده خرد اسـت نيز آورنـده آزادي و برابري نيز ميباشـد‪.‬‬

‫آري ‪ ،‬مـي دانـم ايـن مردمان به دسـتور خدايانتان در سـنتهاي شـما شـوم و ناپاک به شـمار مي آيند‪،‬‬
‫ولي اگر انديشـه را به جوالن در آوريد‪ ،‬خواهيد دانسـت که اين رسـومات سـاخته دسـت اهريمنانيسـت که‬
‫مي خواهند ِ‬
‫آتش نفاق و گسسـتگی را ميان ملتها دامن بزنند‪ ،‬تا خود به اهداف شيطانيشـان دسـت يابند‪ .‬گر‬
‫خداوند راسـتين گروهي را ناپاک خلق کرده بدين معناسـت که او در خلقت آنها اشـتباه بزرگي مرتکب شده‬
‫و پس از آورد ِن آنها دانسـته که آن گروه نجس و ناپاکند‪ ،‬و به سـبب اين انسـانها به اشـتباه خود اعتراف‬
‫نموده‪ .‬خير‪ ،‬قدرت مطلق هيچگاه مرتکب اشـتباه نميشـود و غفلت از او سـر نمی زند‪ ،‬اين فرمانها از عقده‬
‫هاي مردماني اهريمني برمي خيزد که در درازای تاريخ نسـبت به يکديگر داشـته اند‪.‬‬

‫فلک آفرین همه آدميان را يکسـان آفريده‪ ،‬به اين معناسـت که گر ما پاک باشـيم اين مردمان نيز پاکند‬
‫و گـر ناپاک ما نيز ناپاکيم‪.‬‬

‫بنابراين به فضل و فرما ِن کردگا ِر پاک‪ ،‬اين واماندگان و مفلوکا ِن دورا ِن گذشـته‪ ،‬زین پس براي هميشـه‬
‫آزاد و پاکند‪ ،‬و به فرمان من برادران هامان را که همان اهريمنان و آورندگان انديشه هاي سياه و شومند را‬
‫در سـياهچال اندازید‪ ،‬تا گوشـت و اسـتخوان این زورگویان که اهل این جها ِن خورشیدآرا نیستند‪ ،‬به همراه‬
‫انديشه هاي اهریمنیشان در آن شبخانه ها مدفون شوند‪ .‬که خاستگاه آنها تنها در میان سیاهیست و بس‪،‬‬
‫براستي که سـياهي را بايد به دست سياهي سپرد‪.‬‬

‫درحاليکه رو به مردم بابل داشت دست خود را سوي زنجیریا ِن ايستاده به بند نشانه گرفت و گفت ‪ :‬اي‬
‫مردم با پنداشـته هاي باطل و تهي و توخالي‪ ،‬پوسـت بر ايشـان زندان مکنيد (زندگي را بر آنها تلخ مکنيد)‪.‬‬

‫وتمامي مردم بابل پس از شـنيدن سـخنان سـپند در برابر او به کرنش در آمدند و سـپس غل و زنجير‬
‫را بادسـتان خـود از تـن و بـدن آنها رهانيدند و آنها رانيـز در آغوش خود گرفت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪236‬‬

‫آمدن ساتان به معبد شيطان‬

‫آسـمان آتشـي در دل داشـت و عذابي وحشيانه به جانش افتاد‪ ،‬ابرهاي پرعقده در خود فرو مي رفتند و‬
‫دسـت بر دسـت هم مي نهادند و يکپارچه فريادِ ظلمت سـر مي دادند‪ .‬نورظلمت (رعد و برق) از قلبِ تيره آن‬
‫اب ِر بداندرون برمي خاسـت و نعره زنان بر زمين تازيانه مي زد و بدينگونه کينه خود را از درون سـياهش‬
‫بر زمين فرود مي آورد‪ .‬آسـمان سـيه و زمين تيره فام و هوا مزاجش زهرناک شـد‪ .‬بسـتر دريا به تکاپويي‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪7‬‬
‫کشـید‪23‬‬ ‫دردناک افتاد و با امواجش آمدن تاريکان را با پريشـاني خبر مي داد‪ .‬تيرگي بر همه سـو پنجۀ ظلم‬
‫و همه جا را یکسـره به کام بلعید‪ .‬گندبادي سـرکش و سـخت نيز به ياري سـياهي برخاسـت و عالم را زير‬
‫هراس برد‪ .‬داد و فريادِ درختان و بيشه زارها زير هجوم بيرحمانۀ آن گندبادِ عصيانگر به گوش مي رسيد‬
‫که خواهشگونه و سبکسار طلب بخشش داشتند‪ .‬در اين گيرودار مه و غبار ظلمت پروري شبخانه شيطان‬
‫را مشتاقانه در آغوش خود گرفت‪.‬‬

‫درون آن معبد سـرد و بي روح مردي پژوين (زشـت) با چهره ای چين دار بر تخت سـنگي نشسـته و‬
‫دسـت بر زير چانه داشـت و پلک بر هم گذاشـته بود‪ .‬بيکباره ديدگان خونين خود را که ژفگينهاي چرکين‬
‫و گنديـده (قـي آلوده) در گوشـه طوق چشـمش انباشـته بـود را از زير ابروهاي پهن و تيره خويش گشـود‬
‫و بـه گودالـي از آتـش کـه در مقابل خود داشـت‪ ،‬خيره گشـت‪ .‬جدا ِل سـايه و نور بر صـورت چروکيده آن‬
‫مـرد خودنمايـي مـي نمـود‪ .‬آري طغيا ِن شـراره هاي آتـش از درون آن گودال وحشـيانه زبانه ميکشـيد و‬
‫کينـۀ درون چشـمان آن مـرد را به جـوالن مي انداخت و نفرت در نگاهش نمایان می نمود‪ .‬به هزار سـهم و‬
‫سـیماب (ترس و لرزش)‪ ،‬آشـفته وار از آن تخت سـنگي برخاسـت و آسيمه از معبد به بيرون زد و بر خاک‬
‫افتاد و هراسـان چنان کرنشـي کرد که سـرش به زمين زير پايش کشـيده شـد و در پي آن گفت ‪ :‬ننگ بر‬
‫مـن‪ ،‬ننـگ بر همـگان‪ ،‬ننگ بر ايـن عالم‪ ،‬من در خدمت سـاتان خداوند تاريکي ميباشـم‪.‬‬

‫ِ‬
‫غـرش رعد‬ ‫ِ‬
‫خـاک خفت داشـت‪ ،‬به دقت گـوش تيز کـرد‪ ،‬ناگهان شـيو ِن درندگان و‬ ‫در حاليکـه سـر بـه‬
‫فروکـش کـرد و عالم زير سـکوتی سـهم انگیز و تـرس آور رفت‪ .‬بيکباره نعـره اي مرگبار از آسـمان تيره‬
‫برخاسـت و سـکوت را بلعیـد و لـرزه به جان تمامـي جهان انداخت‪ .‬آري نعـره اي هزارآوا و جان سـتيز بر‬
‫فضا طنين افکند‪ ،‬آوایی ترسـناک که ندای ناله و ضجه تمامی مخلوقات در آن پنهان بود‪ ،‬که آن آسـمان پر‬
‫کدورت زبا ِن کينه گشـود و گفت ‪ :‬سـپند در حال رسـيدن به اينجاسـت‪.‬‬

‫جادوگر بندِ دلش با شـنيدن نام سـپند ز هم گسـيخت و پشـتش به لرزه افتاد و حيران سـر سـوی آسمان گرفت‬
‫و گفت ‪ :‬سـرورم سـپند کيسـت؟ همان شـاهزادۀ پارسـي که بدو ورودش به اين جهان به دندا ِن گرگان تکه پاره شد؟‬

‫زمين و آسـمان که همچنان در زير عصيانگري لشـک ِر تاريکان بود‪ ،‬آن آوایِ سخت ترس آور بار ديگر‬
‫از آن آسـما ِن سـيه اندرون بر خاسـت و گفت ‪ :‬ابله او زنده اسـت‪ ،‬گفتم او را باید می کشـتند نه آنکه جلوی‬
‫گـرگان بیاندازنـد‪ .‬او جان بدر برده به ِ‬
‫همت پرنـده و ترس یارانم‪.‬‬

‫ناگهان آن ابليس که به سـببِ ترس یارانش خود را در خطر و اسـیب می دید‪ ،‬به هزار جنون از سـخن‬
‫گفتـن کمـي درنـگ کـرد و با صدايي که تـرس و هـراس در آن بود افـزود ‪ :‬او از نوادگا ِن جنگجوييسـت که‬
‫خاک تسـلیم افکند‪ ،‬حال مرگ من در دسـتان او و جاودانگيم در مرگ اوسـت‪.‬‬‫سـاليان گذشـته مرا به ِ‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪238‬‬
‫جادوگـر بـا چشـماني کـه بیـم و بـاک‪ ،‬آن را از درون مي دريد و خـون به پا مي کرد‪ ،‬لرزان گفت‪ :‬شـما‬
‫خداوندگاريـد و او مخلـوق‪ ،‬بي ترديد قدرتي در برابر نيروي بي انتهاي شـما نيسـت‪.‬‬

‫آسـمان در خـود مـي پيچيد و بغض بر گلويش مي آورد گويي عذابي سـخت بر جـان آن افتاده بود که‬
‫دگربار‪ ،‬آن آوای ناهموار و خشـن از ژرفاي آن طاق کبود برخاسـت و گفت ‪ :‬اينطور نيسـت‪ ،‬قدرتي شـگفت‬
‫دارد و فناناپذير اسـت‪ ،‬او از سرچشـمۀ خلقت بیرون آمده‪ ،‬رویین تن اسـت‪ .‬به پریشانی گفت ‪ :‬همانطور که‬
‫در آغاز خود به من گفتی‪ ،‬يارانم او را از دربار ربودند و ولی به سـبب ترسـی که ازو داشـتند‪ ،‬او را نکشـتند‬
‫و بـه طعمـه گـرگان سـپردندش‪ ،‬زیـرا در طالعش امده که هر که او را بکشـد خـود خواهد مـرد‪ ،‬وای بر من‬
‫وای بـر مـن کـه حتـی کمی شـجاعت در نهـاد فرزندانم نمی باشـد‪ ،‬به مدد هماي سـعادت رهانيـده و حال‬
‫جنگاوري شکسـت ناپذير اسـت و بس مخوف‪.‬‬

‫ناگهـان خنـده اي بـر لبـان تيره و ترکخوردۀ مژيسـتياس نقش بسـت و دوبـاره گفته اش را تکـرار کرد‬
‫ِ‬
‫قـوت قلب دهد‪ ،‬که گفت ‪ :‬شـکي در من نیسـت‪ ،‬که نيـروي او در برابر‬ ‫گويـي بيهـوده مـي خواسـت به خود‬
‫قدرت سـياهِ شـما ناچيزسـت و حقير و او افزود‪ :‬نگران مباشيد شاهان مقتدر مغرب را به جنگ با او خواهم‬
‫ِ‬
‫فرسـتاد‪ .‬خبيش غاصب‪ ،‬در مصر‪ ،1‬لئونيداس شـاه نيرومند اسـپارت ‪ ،2‬ديترامب شاه ستمگر السد موني و‬
‫تموستوکل ‪ 3‬يوناني اين فريبکارترين مردِ عالم‪.‬‬

‫بـي گمـان آنهـا‪ ،‬او را بـه چنـگ و دندان ميکشـند و می بلعنـد‪ ،‬بي ترديـد او را به نابـودي محض خواهند‬
‫ِ‬
‫قدرت نهايت ناپذير شـما نيسـت سرورم‪.‬‬ ‫سـپرد زيرا که آنها کينه ها از سـرزمين پارس دارند و حتي نيازي به‬

‫آن صدا سـهمگين و هراسـناک از دل تاريکي باز برخاسـت و آن آسـما ِن بدذات که سـیاهی پیشه کرده‬
‫بـود‪ ،‬دهان گشـود و گفت‪ :‬اينطور نيسـت‪ ،‬بدان مژيسـتياس‪ ،‬سـپند چون خدايـان قدرت دارد نـه زورمندي‬
‫شـيران و نـه قـوۀ گاوهـاي نـر نمي توانند بـا او برابري کننـد‪.‬او همگي آنها را بـه اراده خود به ديار نيسـتي‬
‫خواهـد فرسـتاد ولـي تو بايد آن نيرنـگ زادگان را به جدال با اوبفرسـتي که پيـروزي بر اين مردان شـروع‬
‫نابـودي او و تنها راه غلبه براوسـت‪.4‬‬

‫‪ - 1‬در زمان خشايارشا کسي به نام( خبيش) ياغي شده بود که از فرزندان اخ رين فرعون سلسله ‪ ،26‬امازیس بود که بدست کمبوجيه منقرض شد‪.‬‬
‫‪ - 2‬لئ ونيداس همان شاه اسپارت که رهبر سيصد فرمانده بود که در تنگه ترم وپيل روبروي خشايارشا ايستاد و تمامي سپاه او به جز يک نفر در زير باران‬
‫تيرهاي پارس مدفون شدند‪.‬‬
‫‪ - 3‬بــه گفتــه ی ونانی ــان‪ .‬تموســتوکل در آن زمــان شــاه اتــن ب ــود کــه مقاومتهــاي زيــادي در ب راب ــر خشايارشــا انج ــام داد البتــه هرگــز بــا مــدارک نم ــی‬
‫خ وانــد‪ ،‬کــه پ ــس از ان جنــگ‪ ،‬خ ــود ي ونانياهــا ب ــر ان ش ــوريدند و او پناهنــده بــه دولــت پــارس شــد و اردش ــيردراز دســت بــه او خانــه و کاشــانه مجللي‬
‫م ــي دهــد و تــا اخ ــر عم ــر‪ ،‬تموســتوکل در زي ــر ســايه دولــت پــارس بــه زندگ ــي ارامي مي پ ــردازد کــه ايــن ميت واند اولي ــن پناهندگ ــي سياس ــي در جهان‬
‫محس ــوب ش ــود و دلیل ــی کــه هرگــز مقاومت ــی در ب راب ــر خشایارشــا ننموده‪.‬‬
‫‪ - 4‬گفتــه مژیس ــتیاس اســت‪ ،‬کــه بــه هـزاران بــار ه ــرودوت در ‪ 9‬کتــاب خ ــود از زورآوری او و قــد و قامــت او ســخن رانده‪ ،‬ســخن ه ــرودت پی ــکار او را‬
‫بــا ش ــیردر تخــت جمش ــید بــه خاط ــر آدم ــی م ــی آورد و س ــبب غ ــرور‪ .‬ش ــیر ایس ــتاده گالویــز بــا شــاهزاده ای ـران‪ ،‬تــا س ــینه او بیشــتر قــد و قامت نــدارد‪،‬‬
‫سعی کنیم به سخن نقش و نگارها بیشتر توجه کنیم‪ ،‬که گر پهل وانی نباشد‪ ،‬هرگز هنری زاییده نخ واهد شد‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪3‬‬
‫جادوگـر کـه تـرس را در گفتار آن آفريدگار زشـت ديـد‪ ،‬از اعماق درون بر خويـش لرزيد زيرا تنها اميدش‬
‫ِ‬
‫تـرس بیکرانی که‬ ‫ِ‬
‫نفـس تندش از‬ ‫را خـدايِ زشـت خـود مـي دانسـت‪ ،‬حـال خالقش زبان ياس بر او گشـوده‪ ،‬با‬
‫نهان و آشـکار بر او پیدا بود‪ ،‬مي کاسـت‪ ،‬که گفت ‪ :‬مگر ميشـود اي خداي خدايان‪ ،‬سرنوشـت او اينسـت که بر‬
‫سـياهي پايان بخشـد‪ ،‬او همه را از پاي در خواهد آورد‪ ،‬گر همگي آنها بميرند ما کسـي را براي رزم با او نداريم‪.‬‬

‫ساتان آن شبح ظلمت آفرين گفت ‪ :‬آري سرنوشت او اينست‪ ،‬اما کيست که عمودانه بر سرنوشت‬
‫خـود رود‪ ،‬مـن در ايـن عالـم هسـتم که چنين نشـود و کسـي به سرنوشـت خود نرسـد‪ .‬گـر اينگونه‬
‫مي شـد کـه ظلمت بـي مفهـوم بـود‪ ،‬را ِهسرنوشـتوتقديررا ِهاهریمننيسـت‪،‬رسـمشـيطان‬
‫سديسـتميانراهآسـمان‪.‬‬

‫پس آنگاه آن آواي مخوف سـخت هولناکتر گشـت و درحالیکه آسـمان پیچان بود و از خشـم‪ ،‬ت ِن خود‬
‫را می بلعید و گوشـتش را در دهان خویش گرفته بود‪ ،‬که گفت‪ :‬کسـي را به جنگش خواهم فرسـتاد‪.‬‬

‫جادوگـر کـه بـر زميـن مـي خيزيد و سـر به پايين داشـت نيم نگاهي بـر آن آسـمان آشـوبزده نمود و‬
‫کنجکاوانه و سـتايش وار گفت ‪ :‬او کيسـت؟‬

‫ناگهـان بـادی گردانگیـز چـو پـرده ای روی آسـمان را پوشـاند و نقـاب بر رخ خود کشـید‪ ،‬گویی نمی‬
‫خواسـت روی ترسـبا ِر شـیطان را کسـی ببیند‪ .‬از پس آن گرد و غبار به پاخاسته که خوا ِن آسمان را تیره‬
‫و تار کرده بود‪ ،‬نعره ای برخاسـت و گفت ‪ :‬خواهي فهميد‪ .‬حال برو جنگجويان مغرب زمين را براي جدال‬
‫بـا او آمـاده کـن کـه نبردهـاي بسـيار دشـواري در پيـش رو دارند و به آنهـا بگو که او يـک جنگجو عادي‬
‫نیسـت‪ ،‬و يـک قطـرۀ خـون او بـا تمامي عالم برابري ميکند‪ ،‬هر چند او به آسـودگي و سـهل و آسـان بر‬
‫جنگاوران چیره خواهد شـد‪.‬‬

‫ولي نبايد بگذاريم که او به آسـاني به اينجا رسـد‪ ،‬زيرا ترفندها در اين کار نهان اسـت‪ .‬فتنه ايي دارم که‬
‫ِ‬
‫فالکت ابدي خواهد سـپرد و ديگر نامي از اين ديار در پهنه گيتي بجا نماند‬ ‫او و سـرزمينش را به تاريکي و‬
‫و مـا پـس از چيرگـي بر اين سـرزمين بر تمامي عالم تـا ابديت حکم خواهيم راند‪ .‬و قهقهه اي مرگبـار از دل‬
‫تيره آسـمان برخاست و عصيانگري آسمان فروکش کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪240‬‬

‫رو در رو شدن سپند با شيطان ساتان‬


‫روزي آن دو ی ِل پیروزمند‪ ،‬در بيرون شـهر هم عنان شـدند و بر لشـکر خود سرکشـي کردند‪ ،‬در راه‬
‫بازگشـت به کاخ بودند‪ ،‬اردوان چهره سـپند را گرفته و او را دل آزرده و فرو رفته دید‪ ،‬که خطاب به سـپند‬
‫گفت ‪ :‬براسـتي که از تبار نيکان هسـتي‪.‬‬

‫سـپند گره از چهرۀ درهم خود به سـختي گشـود و از اندیشـه اش به سـبب سـخن اردوان بیرون آمد‪،‬‬
‫نگاهـي بـه اردوان کـرد و گفت ‪ :‬بـراي چه يکباره اين را گفتـي اردوان‪.‬‬

‫اردوان بـا ذوقـي بسـيار او را مـي نگريسـت‪ ،‬شـورانگیز گفـت ‪ :‬آزاده اي جـوان و آیین آزادگي و رسـ ِم‬
‫رهایـی را خـوب مـي دانـي‪ ،‬کـردارت نيکو بـود ديروز‪.‬‬

‫سـپند نفسـي بـه بيـرون داد و خنـده اي که انـدوه در آن فرياد ميکشـيد بر لـب آورد و در پـي آن حزن‬
‫امیز گفت ‪ :‬آزادگي آنان بي فايده و رهانیدنشـان سـودی نداشـت و آسـودگی آنها زودگذر است و ناپایا‪ .‬بی‬
‫شـک‪ ،‬آنان دگر بـار دربندِ بدکاران گرفتار خواهند شـد‪.‬‬

‫اردوان از گفتار او حيران گشـت و چشـمان خود راسـوي سـپند که هم پهلو بر مرکب بودند‪ ،‬چرخاند و‬
‫گفـت ‪ :‬به چه سـبب ای جوان ؟‬

‫در حاليکه آن دو آسـوده بر اسـبان خود سـتور (مرکب)می راندند‪ ،‬سـپند در پاسخ گفت ‪ :‬بردگي و‬
‫بندگي‪ ،‬و افتادگی در بندِ اسارت‪ ،‬بدترين و مصيبت بارترين تجربه ایست که ملتي آن را تجربه ميکند و‬
‫گرفتـن باالترين‬
‫ِ‬ ‫خواهـد کـرد‪ ،‬اما بندگي براسـتي آزمون طبيعت اسـت براي‬
‫و ارزنده ترين و با شـکوهترين نشـان هسـتي‪ ،‬که آن آزادگيسـت‪.‬‬
‫سپس در سخن گفتن لختي بازماند و نگاهي به اطراف انداخت و در پس آن گفت ‪ :‬آزادي چيزي نيست‬
‫که بخشـودني باشـد‪ ،‬من به آنها آزادي ندادم من تنها آنان را از غل و زنجير رهانيدم‪ ،‬واماندگان در زنجی ِر‬
‫بردگی‪ ،‬خود بايد با دسـتان خویش يوغ شـکني کنند و آزادي را بيابند‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪4‬‬
‫اردوان که تمام پيکرش گوش شده بود‪ ،‬گفت ‪ :‬آنان بي دفاع بودند و نيازمندِ کمک‪.‬‬

‫ِ‬
‫جنس درندگان‬ ‫سـپند سـري از افسـوس تکان داد و گفت ‪ :‬همين اسـت‪ ،‬آزادي همچو موجوديسـت از‬
‫سـخت خونخوار که به خون زنده اسـت‪ ،‬آزادي خون مي خواهد‪ .‬ريشـه درختی آزادي بي خو ِن جانفدايان‬
‫از بيخ و بن خشـکانيده ميشـود اي مرد‪ .‬آري آزادي آورنده شـکوه و شـوکت است به چر ِخ هستي‪ ،‬هرچه‬
‫جانفشـاني بيشـتر آزادي دلچسـبتر و پايدار تر‪ ،‬اما افسـوس آنها دوباره و دوباره به بند کشـيده می شوند‬
‫و زیر یـوغ خواهند رفت‪.‬‬

‫اردوان سر تاييد تکان داد و گفت ‪ :‬آري بزدالن و ترسویان هميشه برده وار روزگار ميگذراننند اي جوان‬
‫تمام دان‪ .‬بندِ سـتم تنها ميبايسـت به دشـنۀ شـجاعت که تيغه اش به دانايي تيز ميشـود از هم گسسـته‬
‫شـود‪ ،‬غير آن فاجعه است‪.‬‬

‫سـپند که دنیایی از اندیشـه بود و به صد خردمند و دانا فرهیختگی داشـت‪ ،‬گفت ‪ :‬اين نشـان پر افتخار‬
‫از آن شجاعانست و شجاعت تنها راهيسـت سويآزادي‪.‬‬

‫اردوان بـا لحنـي متيـن و خوشـايند گفت‪ :‬حق با توسـت راهِ آزادي مسيريسـت پر پيـچ و خم و خونين‬
‫که ترسـویان نمی توانند از آن بگذرند‪ ،‬اما بر تو سـرزنش نيسـت اي نيرومند‪ ،‬شمشـير ما می بایسـت ِ‬
‫پیک‬
‫هراس و سـیاهی براي زورگويان باشـد و آورندۀ روشـنايي براي سـتمديدگان‪.‬‬
‫سپند سر به گريبان گرفت که ناگهان نفسي به بيرون داد و گفت ‪ :‬چه مي شد که سياهي در جهان نبود‪.‬‬

‫اردوان خنده اي کرد به مزاح گفت ‪ :‬در آن صورت جنگي نبود که از آن لذت ببري اي جگرآور (دلير)‪.‬‬

‫سـپند نگاهـي بـه اردوان کـه در کنار او سـوار بر مرکب بـود کـرد و آرام آرام به کاخ نزدیک می شـدند‬
‫ِ‬
‫چرخش‬ ‫و گفـت ‪ :‬نمـي دانـم چه گويم‪ ،‬گويي نزاع سـياهي و سپيديسـت که بـر جهان جان مي دمد و سـببِ‬
‫فلک می شـود‪.‬‬

‫اردوان که او نیز بر آن باور بود‪ ،‬استوار گفت ‪ :‬آري‪ ،‬با نبودِ يکي از آنها‪ ،‬دومي ديگر معنا نداشت‪.‬‬

‫سپند هنوز با به یاد آورد ِن میدا ِن نبرد‪ ،‬به روح و روان خود شوق می انداخت و لحظه به لحظه نبرد را در خاطر‬
‫ناگسـیخته تداعی می کرد گفت ‪ :‬در جنگ دريافتم‪ ،‬وجود هر دو آنها بر عام ِل سـوم ديگري اسـتوار است اي مرد‪.‬‬
‫اردوان کنجکاوانه گفت ‪ :‬چيست آن سومي اي جوان نيرومند ؟‬

‫سپند با صدايي بلند و رسا گفت ‪ :‬ميان اين دو سرخيخون است که قضاوت ميکند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪242‬‬
‫اردوان درحالیکه عنان آرام می شـکاند در عجب ماند‪ ،‬گويي هر دو آنها از يک فکر و انديشـه سـود مي بردند‪.‬‬
‫اردوان چشـم تنـگ و گونـه شـکاند‪ ،‬گویی سـخ ِن سـپند او را به دهلیـ ِز زمان غلتاند‪ ،‬که تی ِغ اندیشـه اش بـه وادی‬
‫گذشـته فرود آمد‪ ،‬خود را در جوانی دید‪ ،‬در دنیای جسـارت و شـجاعت‪ ،‬دیده از یال و گرد ِن اسـب سوی آسمان‬
‫چرخاند و با سـر و سـینه ای فراخ چو سـرافرازان آوای گفتار را به غرور آراسـت و گفت ‪ :‬آري‪ ،‬سـالهاي دور در‬
‫زما ِن آشـوب و شـور‪ ،‬هنگامی که برای ملک و مردمم سـوی میدان نبرد مي تاختم‪ ،‬پيش از پا گذاشـتن به ميدا ِن‬
‫خیزش نخسـتین شـرارۀ تیز َگردِ صبحگاهي که چون دشـنۀ داد به قصد جا ِن سیاهی می تازید و تنش‬ ‫ِ‬ ‫کارزار در‬
‫را چـاک چـاک مـی کـرد‪ ،‬بـا بی باکـ ِی بیکران بر کرانۀ مشـرقي خيره مي گشـتم تـا از او بیش از پیش شـجاعت‬
‫بیامـوزم‪.‬آن هنـگام در مـي يافتم که ميان سـپيدي و سـياهي در افق‪ ،‬تالل ِو تالط ِم خونسـت که خودنمايي ميکند‪،‬‬
‫سرشـت شـجاعتم در هم می آمیختم‪ ،‬بی هول و تکان پا به پیکار می گذاشتم‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫همانگاه شـور و شـوق جوانی را با‬
‫چو توفانی برکننده بنیاد‪ ،‬رعد آسـا و زمین سـا و فلک فرسـا‪ ،‬هوا می شـکافتم و خاک را در هم می نوردیدم و با‬
‫سـر و سـینه ای فراخ سـو به خورشـید‪ ،‬جوشن می شکاندم‪ ،‬تن می دراندم‪ ،‬تیر می نشـاندم و خون می افشاندم‪،‬‬
‫و چـون شـرزه شـیری دمنـده به تمامی جوالنگری می کردم و زیـ ِر بارندگ ِی پوالد‪ ،‬تیر و تبر و تیـغ پس می زدم‬
‫و از غریو و غوغا می کاسـتم و راه بر سـکوت می گشـودم تا داد حکمفرما شـود‪ .‬آری برآرندۀ روح و برافشانندۀ‬
‫خون و برافکندۀ جا ِن بدکاران بودم‪ .‬پس از آنکه در سراسـ ِر روز همگام با خورشـیدِ گیتی فروز در میا ِن خون و‬
‫مـرگ قـدم بـر می نهادم‪ ،‬جز سـرخی خـون و آوای مرگ چیزی دیگر به چشـم و دیده ام نمی نشسـت‪ .‬آن هنگام‬
‫که جنگ به پايان مي رسـيد‪ ،‬شـادگونه چو فرازمندان بر کرانۀ مغربي چشـم مي دوختم‪ ،‬بناگه زورگوی ِی خنج ِر‬
‫زهرفا ِم شـب را بر تن خورشـیدِ زانونشـین بر کرانه به چشـمانم سـخت سـنگین می افتاد و عذاب آور‪ .‬با دیدن‬
‫فرو افتاد ِن خورشـید به داما ِن مرگ و آمد ِن سـلطه و سـیترۀ سـیاهی‪ ،‬دردی سـخت بر تنم می افتاد و تالشـم را‬
‫سراسـر بیهـوده مـی دیدم‪ .‬چنان غم بر تنم سـنگینی می کرد کـه بر زانو می افتـادم و تیغۀ آذرافـروز را بر خاک‬
‫فرو می نهادم و بر آن تکیه می زدم‪ .‬آن هنگام با بغضی که بر گلو داشـتم‪ ،‬با حالی سرشـار از پشـیمانی‪ ،‬پیشانی‬
‫اشـک ندامت قطره قطره از چشـمانم بر تیغۀ‬ ‫ِ‬ ‫بر مشـتۀ آذرافروز می گذاشـتم‪ ،‬و پنجه بر قائمۀ آن می فشـردم‪ ،‬و‬
‫آذرافـروز فـرو مـی ریخت و روی او را ز خون می شـویید‪ .‬گویی من و آذرافروز دسـت اندر دسـت هـم از درون‬
‫بـر شـیدِ افتـاده بـه گور‪ ،‬سـوگ و ماتم بر می آوردیـم‪ .‬آری باز خون مي ديدم اما اینبار خو ِن خورشـیدِ پاکرو که‬
‫سرشـتش را چـو خویشـتن مـی انگاریدم و خـود را در درون او می یافتـم‪ .‬در همۀ نبردها و پیکارها و جنگها چو‬
‫شکاندم و بر سـیاهی می تازیدم و چو او دالوری می کردم و پیروزمندانه‬ ‫شیدِ(خورشـید) گیتی گشـا‪ ،‬سـایه می ِ‬
‫از هـر پیـکار بیـرون می آمدم‪.‬درحالیکه خود را تک تا ِز یکتای خاک و یگانه شـراره انداز بـر روی زمین می دیدم‪،‬‬
‫که افتاد ِن خورشـید بر گو ِر سـیاهی در آسـمان جنون بر تنم میافکند و کا ِم شـیری ِن پیروزی سـخت بر من تلخ‬
‫مـی گشـت و چـو زهـر بـر جانم می نشسـت و خود را بسـان جنگ باختگان و شکسـت خـوردگان مـی دیدم و‬
‫افسـرده از بودن می شـدم‪ ،‬آری در ایا ِم جنگ از پگاه تا چاشـت‪ ،‬از چاشـتگاه تا شـام خون ميديدم‪ ،‬ای نیرومند‪.‬‬

‫گویـی سـپند‪ ،‬حـال و هوایِ خویـش را از زبا ِن اردوان می شـنید‪ ،‬با تمامی وجود با حرکت سـرش ُمهر‬
‫تایید بر کالم اردوان می نهاد‪ .‬درحالیکه نرم و آهسـته سـتور می راند‪ ،‬گفت‪ :‬ای هم زبان و همدم من‪ ،‬انگار‬
‫یـک روح هسـتیم در دو وجـود‪ .‬مـن چـون تو تمامی این احساسـها را در حال آزمودنش هسـتم‪ ،‬ولی چاره‬
‫ای نیسـت‪ ،‬ما مردِ جنگیم و باید بجنگیم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪243‬‬
‫قوت آهنگ افزود و با دسـتش خورشـیدِ رو به افول را نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬ای مرد‪ ،‬همسـو با‬
‫وانگه بر ِ‬
‫ِ‬
‫جنبش خورشید از کرانه شرقی به کرانه‬ ‫سخنانت‪ ،‬یک جنگجو و یک تک تا ِز تمام عیار همچو خورشید است‪.‬‬
‫مغرب‪ ،‬گذرا ِن عمر من و توسـت‪ ،‬که نباید چو او از پا بنشـینیم‪ ،‬و می بایسـت ناگسیخته و پیوسته بسوزانیم و‬
‫بسـوزیم‪ ،‬تـا به کرانه مغرب برسـیم که انتهای حیات جنگاورنسـت‪ .‬خـواه و ناخواه‪ ،‬چار و ناچـار ِ‬
‫پیک اجل بر‬
‫همگان سایه خواهد افکند‪ .‬خوش است‪ ،‬که خورشیدپیشه باشیم و مشتاقانه تهی از هر بیم و باک سوی مرگ‬
‫بتازیم‪ ،‬که شـید تا آخرین د ِم نفسـش از فروزشـگری نمی افتد‪ .‬ای مرد پس خورشیدآسا بسوزیم و بسوزانیم‪،‬‬
‫که سـازش‪ ،‬بين اين دو نيروي ضد(سـیاهی و سـپیدی) با ريختن خون تنها حاکم ميشـود‪.‬‬

‫اردوان کـه سـخنان سـپند را کامـل کننـدۀ گفتار خـود می دید‪ ،‬گفـت ‪ :‬آري همانطور کـه پيش از‬
‫اين گفتي جنـگتنهاراهسـازشبينسـياهيوسپيديسـت‪.‬وانگهیبرایگرمابخشـیدن‬
‫بایدسـوخت‪.‬‬

‫سـپند سـر به آسـمان برد‪ ،‬پرغرور به خورشـيد چشـم دوخت و با صدايي رسـا گفت ‪ :‬پس سپيدي از‬
‫آن بايد بخود ببالد که فرزنداني همچون خورشيد نيرومند دارد‪ .‬تازمانيکه سپيدي ما دو تن را دارد‪ ،‬آسوده‬
‫مي تواند خونها از تن سـپاه ظلمت بـه راه بياندازد‪.‬‬
‫اردوان کـه انديشـه اي پـر غوغا داشـت گفت ‪ :‬اميـدوارم‪ .‬اين کردارتان نيز در بابل عملي پسـنديده بود و‬
‫شایسـته‪ .‬پیر ِو کردار‪ ،‬گفته شـما نيز ثابت ميشـود‪.‬‬

‫سـپس سـپند از سـر شـوق نگاهي بـه اردوان کـرد و گفت‪ :‬چطـور مي توان اسـارت گروهـي را ببينيم‪،‬‬
‫ِ‬
‫اسـارت بي سـبب کـه از عقده هاي ديگـران برمي خيـزد‪ .‬امروز من‬ ‫در صورتيکـه خـود آزاد هسـتيم‪ ،‬آنهم‬
‫خرسـند تر از هميشـه هسـتم زيرا خشـنودم از دادن خشـنودي به بي گناهان‪ ،‬حال اگر هم آن آزادي تهي‬
‫از فايده باشـد‪ .‬ما کار خود را ميکنيم و به اين سـبب شمشـير مي زنم زيرا که ما چاره بيچارگانيم و تنها‬
‫دسـتگیران درین دنیا‪.‬‬

‫اردوان‪ :‬جنگجویان به فکر سـود خویش نیسـتند‪ .‬براسـتي که اين رسـ ِم راسـتين پارسـيان در سلسله‬
‫زمـان و دوران بـوده و مـن نيـز شـاکرم از ايـن که روزگار شـاهزاده اي به اين ملک عطا کـرده که حافظ به‬
‫حق اين آيين اسـت‪ .‬اکنون سـرورم برويد و در انديشـه رفتن به مصر باشـيد که نفرين رويي ديگر سـایۀ‬
‫سـتم بـر آنجا افکنـده و باید چون خورشـید پـرده از ظلم بر چینیم‪.‬‬

‫سپند با اشتياقي که در درون نمي گنجيد گفت ‪ :‬آري حق با توست برويم‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪244‬‬
‫و آنها براي اسـتراحت سـوي کاخ بزرگ بابل شـدند‪ .‬پس از گذشت ساعاتي سپند به سراي خود بازگشت‬
‫به خوابگاه رفت‪ ،‬سـنگيني در درون و سسـتي در پاهاي خود حس نمود کم کم سـوي چشـمانش به سـياهي‬
‫گرويـد و بـي حـال بـر بالين افتـاد و در دم خوابـي گـران او را در خود گرفت که ناگهان خويـش را در ظلمات‪،‬‬
‫درو ِن دشـتي پهنـاور کـه سـکوتي مرگبـار درآن حاکـم بـود يافت‪ ،‬به هر سـو سـر چرخاند دشـتي بي انتها‬
‫ِ‬
‫طـراوت آن محیـط او را چو‬ ‫و سـبزينه ديـد‪ ،‬همـه سـو زيبای فریاد می کشـید و فراگرد بس خوشـايند بـود‪.‬‬
‫کودکان به جنبش وا داشـت‪ ،‬که گام بلند بر داشـت اما پاهايش از زمين جدا نگشـت‪ ،‬حيران سـر فرو افکند و‬
‫بـه زيـر پاي خود چشـم دوخت‪ .‬آري زير آن دشـت زيبا و سـبز‪ ،‬لجنـزاري از خون خفته بـود‪ ،‬که پاهايش در‬
‫آن فـرو مـي رفت‪.‬خـود را وحشـيانه همـراه با فريادي تـکان داد‪ ،‬اما گرفتـار آن باتالق پر خون شـد که تا زانو‬
‫در آن بود‪.‬بیکبـاره آن روييـن تـن خود را به تمامی درمانده يافت‪ ،‬دوباره فريادي سـخت مهيـب از خواهش و‬
‫ِ‬
‫بازگشـت نداهای‬ ‫تمنا سـر داد که طلبِ امداد مي کرد‪ .‬اما جز پيچش صداي خود در آن دشـت آوایی نشـنید و‬
‫درمانـده اش بـر چهـره هراسـناک او چـو تازیانه فرو می نشسـت و بر خشـم و هـراس او بیـش از پیش می‬
‫افـزود‪ .‬او خـود را درون آن باتلاق بـه ظاهـر زيبا تنهـا و تک ديد و لحظه به لحظه نفس بر او تنگ مي گشـت‪.‬‬

‫سـپس از وحشـت سـر به باال گرفت که آسمان را يکپارچه خونابه ديد‪ .‬ابرهای سیه دل با رخی خونین‬
‫بـه هـم می پیچیدند و آسـمان را به چنگ خود می فشـرد‪ .‬پشـتش لرزيد ناگه قهقهـه اي از پـس آن ابرهای‬
‫خونابـه ریـز‪ ،‬فضـا را شـکافت و پاره اي از آسـما ِن خوننين پيچ در پيچ شـد و جان گرفت و کبـودي آن به‬
‫تيرگي گرويد و کم کم آن سـياهي در خود فرو رفت و به شـکل شـبحي از غبار در آمد و بی درنگ سـوي‬
‫او به حرکت افتاد‪ .‬که بيکباره با صداي خشـن و گوشـخراش به اوگفت ‪ :‬سـوداي بيهوده داري اي شـهريار‬
‫جنگجـو‪ ،‬دالورانـه مـي جنگي‪ ،‬بی پروا اسـیران را از بندِ اسـارات می رهانی و جسـورانه فریادِ آزادگی سـر‬
‫مـی دهـی‪ .‬نبـرد کـن و پيروز بشـو‪ ،‬که پيروزي تو نابـودي تو و خانـدان و ملکت خواهد بـود‪ .‬تیره و طایفه‬
‫ات را می سـوزانم ای پارسی‪.‬‬

‫سـپند ناباورانه سـر تا به پاي آن شـب ِح شـناور و روان در هوا نگاهي عميق کرد‪ ،‬گفت‪ :‬تو کيسـتي اي‬
‫کبـود پـوش کـه بی دلیل تندی می کنـی و بر من دشـنام روا مـی داری ؟‬

‫آن شـبح پا در آن چمنزار پر خون گذاشـت و با هر قدم او آتشـي به جان آن چمنزار مي افتاد و سـبزينگي‬
‫را مي خشـکاند و تهي از چمن مي شـد و خون زير پايش بر او آشـکار مي گشـت و آن چمنزار را به صحرايي‬
‫سـکوت حاکم را با صداي مرگبار و سـخت دهشـتناک و‬ ‫ِ‬ ‫بي سـبزه آکنده از خون مبدل مي کرد‪ ،‬که بارديگر‬
‫ترس آور خود شکسـت و گفت ‪ :‬من مرگ سـرزمين تو هسـتم‪ ،‬خويش را درمانده ببين اي فناناپذير‪.‬‬
‫سـپند آرام آرام و انـدک انـدک بـه درون آن باتالق وژن آلود و ریمناک(کثیـف) فرو مي رفت و با نزديک‬
‫شـدن آن شـبح سـياه دنيا برايش تيره و تار مي گشـت که حيران گفت ‪ :‬چه ميگويي اي مخلوق اهريمني؟‬

‫آن شـبح دو چشـم خونين داشـت که بيزاري در آن موج مي خورد به چشـمان درمانده سپند خيره شد‬
‫نبرد نها یی‬
‫و بـا نفرتـي بيکـران گفت‪ :‬من خود خالقم نه مخلوق‪ ،‬آفریدگارم نه آفریده‪ .‬سـپس سـر به آسـمان نمود و‪5‬با‪24‬‬
‫فريادي که زمين و زمان را به وحشـت مي برد افزود‪ :‬سـرزمين تو تاکنون سـرزمين موعود همگان بوده‬
‫ولـي زيـن به بعـد‪ ،‬آن را براي عـذاب و درد آدميان دگرگون خواهم نمود‪.‬‬

‫سـپند در حاليکه توا ِن قدم بر داشـتن نداشـت‪ ،‬و چو واماندگان بر گل و لجن فرو می رفت‪ ،‬گامهاي سنگين‬
‫آن اهريمن را درمانده وار مي نگريسـت که در آن لجنزار خون فرو مي نمود و سـهل و آسـان سـوي سپند مي‬
‫آمـد‪ ،‬امـا او بـا خشـمي بیکـران گفـت ‪ :‬اي اهريمن من تا پاي جـان براي اين ملـک تيغ خواهم زد و يقين داشـته‬
‫بـاش اي شـيطان اگـر جـان من در ايـن راه برود و خوني که از پيکر من روانه بر اين خاک شـود‪ ،‬سـبب رويش‬
‫درختاني خواهد شـد که ثمرۀ آن درختان ف هزاران دالو ِر گردن آور (دلير) خواهد بود‪ ،‬بسـا ِن سـپند‪.‬‬

‫سـاتان قهقهـه اي سـر داد کـه چندين رعد زينتبخش آن قهقهه شـدند و در پي آن گفـت‪ :‬آري مي دانم و‬
‫مـي خواهـم تو با رشـادت شمشـير بزني که خود دليلي بـراي نابودي ملکت خواهد بود و من سـرزمين تو‬
‫را بـا شـجاعت بـي انتهايـت کـه در درونت بيداد ميکند بـه نابودي خواهم سـپرد و بدان کـه پيروزيهاي تو‬
‫شکسـت تـو را بـه همراه خواهد داشـت‪ ،‬حال هـر چند که مي خواهـي فرياد آزادگي سـر بده‪.‬‬

‫در اين حال سـپند تا سـينه به درون آن مردابِ خونين فرو رفته بود که آن شـبح به او رسـيد و در مقابل‬
‫نيـم تنـۀ او کـه بـه بيرون بود‪ ،‬ايسـتاد و صورت خود را به سـپند نزديک نمـود‪ ،‬با نزديک شـدن روي او به‬
‫سـپند‪ ،‬بوي تعفن و گنديدگيش بسـا ِن کهنه مردگان بر محیط پیچید و حالتي مرگبار به سـپند دسـت داد‪ ،‬و‬
‫به آن شـبح هزار سـایه گفـت ‪ :‬از من چه مي خواهي اي گندیـده روی‪.‬‬

‫سـپند خنـده اي بـه صد شـعف آغشـته بـود‪ ،‬در چهره آن سـيه ُچـرده ديـد‪ ،‬گويي ظلمت دهـان خنده‬
‫گشـوده بود‪ ،‬سـپند بر خود از وحشـت لرزيد گویی تمام زشـتی و پسـتی جهان در آن شـبح انباشته شده‬
‫بود‪ .‬پس آنگاه آن شـبح دسـتش را سـوي سـپند آخت و گفت ‪ :‬دسـتت را به من ده‪ ،‬گرنه رای و آهنگت چو‬
‫ایـن کابوس‪ ،‬دهشـتناک اسـت‪ ،‬که تـو را در خـواب به کا ِم مرگ می کشـاند‪.‬‬

‫در حاليکـه سـپند تـا شـانه به زيـر آن لنجـنزار بـود‪ ،‬ناگه پنجـه اي چرکين مـوي و پژوين (زشـت) با‬
‫جنگالهاي سيه و بلند و گند آلود از درون آن سياهي به حرکت آمد در مقابل چشمانش موج خورد‪ ،‬نگاهي‬
‫بـه آن کـرد و گفت ‪ :‬بنـد از بندم اگر جـدا کني‪...‬‬

‫سپند عرقکنان چشم گشود و هراسان سر چرخاند‪ ،‬نفس پياپي از سينه بيرون مي داد‪ ،‬و بستر خود را‬
‫در مشـت ديد که سـخت آن را مي فشـرد‪ ،‬دانست آن شبح تنها کابوس بوده و ترس را تنها در خواب آزموده‬
‫و لرزش فقط در بسـتر به جانش افتاده‪ .‬به خوشـی آن را يک خیال پنداشـت‪ ،‬نفسـی از آسودگی رهانید و به‬
‫تالطم خویش پایان بخشـید و چشـم بر چشـم فروبست و خود را بر بسـتر رها و بخواب خويش ادامه داد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪246‬‬

‫خبيش خونکار‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪7‬‬
‫آوردگاهي‪24‬‬ ‫لرزۀ سکوت خبر از آمد ِن مرگ در ميدان نبردي که بوي خون در آن نهفته بود‪ ،‬مي داد‪.‬آري‬
‫که گرداگردش پلکاني سنگي به طبقات بود در تنهايي خويش نشسته و ناخواسته مجري ِ‬
‫مرگ آزادي زير‬
‫تيـ ِغ سـتم بـود و آن پلـکا ِن سـنگي کـه زماني تماشـگ ِر رشـادت و شـهامت بود حال ميبايسـت جـان داد‬
‫خفت تمام مي نگريسـت‪.‬‬‫شـجاعت را با ِ‬

‫بـاد در محيـط آوردگاه مـي وزيد و گرد و خـاک از روي آن مـي زدود و آن را براي ميزباني مرگ آماده‬
‫مـي کـرد‪ .‬دربهـاي بيشـمار زيـر آن پلکان سـنگي خود را مخفـي کـرده بودند و راهـي بود بـه دهليزي که‬
‫در آن شـجاعت را به زنجير ميکشـيدند‪ .‬ناگه يکي از آن دربهاي سـنگي هراسـان گشـوده شـد و جواني‬
‫خوش سـیما اما پريشـان و آشـفته که تن پوشـي پاره و خونين بر تن داشـت وحشتبار درحاليکه دست بر‬
‫چشـم گرفته بود و از ميان انگشـتان به دنياي پيرامونش مي نگريسـت‪ ،‬وارد آن ميدان شـد‪ .‬گويي مدتيست‬
‫ِ‬
‫خشک‬ ‫چشمانش به روشنايي گشوده نشده‪ ،‬آشفته نفس از گلوي خشکيده اش بيرون مي داد‪ ،‬هواي تند و‬
‫آن ميـدان همچـو تيغـي برنده راه گلوي تکيـده او را زخمدار مـي کرد و خون به دهانش مـي آورد‪.‬‬

‫همچنان به گرد خود مي چرخيد و پيرامون را به نظر مي سـنجيد‪ ،‬در ميانه ميدان ايسـتاد‪ ،‬آرام آرام‬
‫دسـت از چشـم برداشـت‪ ،‬نگاه به اطراف چرخاند و بي حرکت حيران آن پلکان سـنگي بي تماشـاگر را‬
‫از نظر گذراند و در پي آن گوشـه به گوشـۀ ميدان را کاويد‪ ،‬جواني نيرومند بود اما چشـماني خسـته و‬
‫بي حال داشـت‪.‬‬

‫خش نفسـش که از درون گلويي خشـکيده و دهاني تفسـيده (دهان خشـکيده) به بيرون مي آمد‪،‬‬ ‫خش ِ‬
‫خبـر از آن مـي داد کـه زمانيسـت لـب بـه آب نرسـانيده و قوتي از گلويش سـرازير نشـده و زبانش همچو‬
‫صحرايي تشـنه از خشـکي‪ ،‬ز هم گسسـته و از سـنگيني بار التماس از دهانش به برون زده بود‪.‬‬

‫در ايـن هنـگام کـه خـون خـود را در دهـان مـزه مـي کرد‪ ،‬سـر به آسـمان گرفت و خـود را زير سـايۀ‬
‫خورشـيد ديـد کـه بـا تمامي قـوا در دل آسـمان‪ ،‬گيتي فروزي مـي کرد و جهـان را به شـراره های یش می‬
‫آرایید‪ .‬خنده بر لبانش آمد‪ ،‬چشـمانش پر قوت و نفسـش آرام گشـت گويي آفتاب با پرتو خود همچو مادر‪،‬‬
‫دسـت نـوازش بر او ميکشـيد و او را دلداري مـي داد‪.‬‬

‫اما بار افسوسـی بی درمان بر چشـمانش سـنگيني مي کرد و زورگوي ِي غم و اندوه ديدگانش را وادار‬
‫بـه گريسـتن مـي نمود‪ .‬رشاشـه اي از اشـک با مهري بـي انتها کـه در دلش بود‪ ،‬دلسـوزانه آرام از گوشـه‬
‫چشـم بر صورتش سـرازير بود و پوسـت خشکيده اش را تسلي مي بخشـيد گويي با تمام وجود از درون‪،‬‬
‫نداي بدرود به هسـتي سـر مي داد‪ .‬و آن باد زوزه کشـان با قلدوري تمام‪ ،‬گرد و خاک را از آن آوردگاه به‬
‫جوالن در مي آورد تا بر تن سـکوت زخم بي اندازند‪ .‬سـکوت در برابر آن بادِ سـرکش که گرد وغبار را به‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪248‬‬
‫جـوالن در آورده بـود مقاومـت مي کرد‪ ،‬اما پایداریش بی فایده بود‪.‬در آخر‪ ،‬خفتبار به گشـود ِن دها ِن ترس‬
‫وادار شـد تا حک ِم مرگ را به گوش آن جوان مشـکين موي و سـپيدروي برسـاند‪.‬‬

‫در همين حال در دو سـوي آن ميدان‪ ،‬دو درب از آن دربهاي زير پله گشـوده شـد‪ .‬دو مرد ديو پيکر سيه‬
‫چرده و برهنه پا و حلقه بر گوش و دهان‪ ،‬با شـکمي برآمده و سـري طاس از درون سـياهي آن دهليز زاده‬
‫شـدند و قدم به زمين خاکي آن ذبحگاه گذاشـتند‪ .‬درحاليکه تبري سـنگي بر دسـت داشـتند‪ ،‬نگاهِ کينه که از‬
‫سـرخی می درخشـید به آن جوان تيز کردند و سـوي او گام برداشـتند‪ .‬نم نم با قدمهايي که نفرت در آن‬
‫سـنگيني مي کرد سـوي آن جوان تَفسـيده لب که بي اعتنا به آمد ِن آن دو‪ ،‬سـر به آسـمان داشت و همچنان‬
‫جرعه جرعه از پرتو خورشـيد مي نوشـيد‪ ،‬نزديک مي شدند‪.‬‬

‫ِ‬
‫جهـات مختلـف در يک قدمـي او ايسـتادند‪ ،‬اما همچنان او نگاه از خورشـيد فـروزان بر نمي‬ ‫عاقبـت در‬
‫داشـت‪ .‬ناگـه يکـي از آن زشـترويان دهـان گشـود و هـوا را با بوي کينه کـه درونش بيـداد مي کرد متعفن‬
‫نمود و گفت ‪ :‬پارسـي به انتها رسـيدي‪ .‬ابري ِق جانت ديگر گنجايش روح کثيفت را ندارد‪ ،‬سـرت را به دسـت‬
‫مـن ده کـه مـي خواهم به تيغم بشـارتش دهم‪.‬‬

‫در پـي سـخن خـود دسـت بـر گريبـان آن جوان بـرد و بر حلقوم او پنجه افکند و با دسـت ديگـر تبر را‬
‫برافراخـت کـه بيکباره آن جوان گويي از خورشـيد قوت گرفته بود‪ ،‬به گرد خود چرخيد و گريبـان آزاد کرد‬
‫و بادسـرعت تبر از دسـت او سـتاند و بر پشـت او در آمد و بي درنگ با فريادي تيغه سـنگي آن تبر را بر‬
‫فـرق سـر آن مـرد طاس و سـيه چـرده کوبيد که تـا دهانش از هم شـکافت و به کـردا ِر تندبادِ اجـل وزيد و‬
‫مجـال را چنـان بـر ديگـري تنگ کرد که حتي نتوانسـت بر تن خود تکاني دهد و تبر را بسـرعت بسـوي او‬
‫خـاک زيـر پايش ريخت‪.‬‬‫ِ‬ ‫پرتـاب کـرد و بـر گردنـش تا نيمه نشسـت و خـون جرعه جرعه از حلقـوم او بر‬
‫کشـتن آن دو جالدِ بدمنش حتي به نيم پلک زدن نرسـيد‪ .‬آن جوان نگاهي گذارا به آن دو نعش انداخت و با‬
‫خـود گفـت ‪ :‬دنيـا را از بوي تعفن تنتـان پاک کردم و آسـمان را از آواهایی آلـوده زدودم‪.‬‬

‫ناگـه تمامي دربهاي زير پلکان گشـوده شـدند و بيشـمار مرداني همچو آن دو جالد کـه بر خاک هالک‬
‫افتـاده بودنـد‪ ،‬کفتـاروار به بيرون زدنـد و او را در حلقۀ خود گرفتند‪ .‬در اين احـوال بناگاه صداي بهم خورد‬
‫دستاني بر آن فضا طنين افکند‪ .‬ناگه جوا ِن خشکیده لب خود را در حلقۀ آن مردا ِن زشت پيک ِر گرگ صفت‬
‫ديد‪ ،‬ناخواسـته بجانب آن صدا تمرکز کرد‪ ،‬و صدا چشـما ِن او را به سـوي باالي آن پلکان رهنمون مي داد‪.‬‬
‫ديـده چرخانـد مـردي کرگ پيکر ( کرگدن ) همچو آن جالدان که ريشـي کوته و نـوک تيز اضافه بر آنها بر‬
‫چانـه داشـت‪ ،‬کـف زنـان از پلـکان به پاييـن مي آمد و بر چشـمان او جلوه گر شـد‪ ،‬که با صدايي سـخت نا‬
‫هموار و خشـن گفت ‪ :‬اي پارسـي جنگ بلد هسـتي‪ ،‬جنگيدن را خوب مي داني‪ ،‬همين از تو انتظار مي رفت‪.‬‬
‫و همچنـان پلـه به پله قدم به پاييـن مي نهاد و به او نزديک مي شـد‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪4‬‬
‫آن جوان با دستاني پر خون بي سخن به او خموش مي نگريست‪.‬‬

‫سپس آن مرد مغرورانه و با لحني تحقير آميز‪ ،‬افزود ‪ :‬گويند که رستم نيز چنان مي جنگيده‪.‬‬

‫آن جـوان ناگـه چهـره پر خشـم کـرد و دژم (خشـم )بـه روی آورد گفـت ‪ :‬اين فراخگويي بـه تو نيامده‪،‬‬
‫حدت را بدان‪ ،‬آري خبيش که چهره ات بسـان کفتاران آکنده از چی ِن نفرت اسـت‪ ،‬دهانت به مقداري نيسـت‬
‫کـه نـام او را در خـود جـا دهـد‪ ،‬نام پـاک او را بر دهان چرکین خـود نیاور‪.‬‬

‫آن مرد آخرين پله را پشـت سـر نهاد و قدم به ميدان گذاشـت و بينابين پلکان و حلقه آن مردان بر جاي‬
‫خـود ايسـتاد‪ .‬درحاليکـه بلنـداي قامتش يک سـر و گردن از يـاران هيوال پيکـر و ديو چهـره اش باالتر بود‪،‬‬
‫دسـت تمنا سـوي آسـمان دراز کـرد و با صد‬‫ِ‬ ‫چشـم بـه آن جـوان خيـره کرد‪ ،‬يکدفعه دو دسـت گشـود و‬
‫حسـرت و افسـوس نعـره اي بـر آورد و گفـت ‪ :‬اي فلـک چـرا با من ايـن چنين کردي‪ ،‬اين چـه ظلمي بود که‬
‫بـر مـن روا داشـتي‪ .‬آري مـرا در عهدي آفريدي که رسـتم در آن نيسـت اگر قدري‪ ،‬فقط قـدري زودتر پا به‬
‫عرصـۀ گيتـي مـي نهـادم و گوی مـن و او در یـک دایرۀ وجود می چرخیـد‪ ،‬ديگر نام او اين چنين پـر آوازه‬
‫نمـي گشـت و او را از نـام مـي انداختم‪ .‬و او نيز پدرانم را نمي توانسـت به کام مرگ بکشـاند‪.‬‬

‫سـپس دسـت به پايين آورد و گفت ‪ :‬دردا و دریغا و حسـرتا که او اکنون يا با ِ‬


‫خاک سـيه گور همبسـتر‬
‫اسـت يا پيري خموده و فرسـوده در گوشـه ايي نشسـته و در انتظار مرگ خود است‪ ،‬افسوس‪.‬‬

‫آن جـوان اسـتوار بـر جـاي خود ايسـتاد و در جـواب او گفت ‪ :‬بي مقـدار و ناچيزي که خـود را هماورد‬
‫او بخوانـي‪ .‬صـد هيبـت تو يـک مـوي اردوان نميشـود‪ .‬جنگ جنـگاوران نديدي که اينچنين با فلک سـخن‬
‫ميگويـي‪ .‬فلک نيـز به خاطر حقارتـت‪ ،‬تو را خواهد بخشـيد‪.‬‬

‫سـپس بر قوت خود افزود و درحاليکه با دسـت پيرامون را نشـان مي داد گفت ‪ :‬ديگر خود را با او قياس‬
‫مـده زيـرا مه و خورشـيد و فلک و گذشـتگان و کنونيان و آيندگان همه همه از اين گنـده گويي نابجا و فراخ‬
‫سـخن ِی تهي به خنده خواهند افتاد‪ ،‬و نامت زير طوفان تمسـخر آنها درهم کوبيده خواهد شـد‪ ،‬قابل قياس‬
‫نيسـتي‪ ،‬حقيري و بی اندازه کوچک‪.‬‬

‫گفتـار آن جـوان همچـو تيـري زهراگيـن بـود که بر قلـبِ خبيش فـرو رفت و خشـمش به طغيـان افتاد‪،‬‬
‫ِ‬
‫آتـش کينه همچـو رودي‬ ‫فريـادي ممتـد بـر فضـا رهـا کـرد گويي کينـۀ درونـش از دل او شـعله ور شـد و‬
‫خروشـان به جوالن افتاد و چو بر حلقومش در آمد جامۀ نعره پوشـيد و دهانش را بيرحمانه دريد و نفرت‬
‫بـر محيـط گسـترانيد‪ .‬آري نعـره زنان حلقۀ مردان خود را درهم شکسـت و بـه داخل آن ورطـۀ هالکت وارد‬
‫شـد‪ ،‬درحاليکه لشـک ِر کينه که در وجودش عصيان گري مي کرد و همچنان در پي راه گريز از درونش بود‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪250‬‬
‫که ديوانه وار بر چشـمانش چنگ کشـيد و خون در ديدگانش به راه انداخت‪ ،‬عاقبت نگاه به نگاه آن پارسـي‬
‫گذاشـت و گفت ‪ :‬اي از نژاد رسـتم سـرت را از ريشـه بر خواهم کند‪ ،‬من پارسـی ُکشـی قهارم‪.‬‬

‫سـپس جنوني وحشـيانه به جانش افتاد و به او حمله ور شـد و آن جوان پارسـي نيز بي هول و تکان با‬
‫سـر و سـینه ای سـوی خورشـید‪ ،‬قدم بر خاک نهاد و فرياد زنان سـوي او دويد‪ .‬زمانيکه سـايه آن دو مرد‬
‫بـه تالقـي هـم رسـيد‪ ،‬آن جـوان همچو پرنده اي سـبک بال به هوا جهيـد و آرنجش را بر اسـتخوان جمجمۀ‬
‫آن مـرد تیـز کـرد و سـپس با تمامی قـدرت فرود آورد‪.‬اما گويي آرنجش در سـنگي کوبيده شـد‪ ،‬اسـتخوان‬
‫آرنجـش از پوسـت بـه در آمـد‪ ،‬و همچو پرنـده اي پيکان خـورده دو زانو بر زمين کوبيده شـد‪ .‬درد مجالش‬
‫نداد و دسـت خونينش را بر دسـت ديگر سـپرد تا جاييکه نيرو داشـت قامت اسـتوار مي کرد و نمي گذاشـت‬
‫خـم بـر پيکـر مقابـل آن مـرد نفريـن روي بيـاورد‪ .‬خبيـش که خم بـه چهره نيـاورده بـود بر سـر آن جوان‬
‫زانونشـین ظاهر شـد‪ .‬آن جوا ِن ناتسليم سر به آسمان گرفت‪ ،‬چش ِم شجاعت در نگاه مادرِخورشيد گذاشت‬
‫گويي خورشـيدِ فروزشـگر مرگ فرزندش را ماتمزده مي نگريسـت‪ .‬خبيش به پشـت او رفت‪ ،‬سر او را ميان‬
‫پاي خود گذاشـت و وحشـيانه فشـرد‪ ،‬سـپس دو دسـت بر زير چانه او فرو کرد و انگشتانش همچو چنگالي‬
‫گوشـت و پوسـتش را دريد و آنها را بر اسـتخوا ِن فکش قالب نمود چنانکه خون از گلويش جاري و بر خاک‬
‫زيـر پايـش بوسـه افتخـار مي زد‪ ،‬در پي آن نگاه بر چشـمان پر جسـارت آن جوان پارسـي که ِ‬
‫نفس خونين‬
‫از گلـو بـه بيـرون مي داد‪ ،‬گذاشـت‪ .‬زمانيکه خبيش چشـمان جـوان را بي تـرس و تهی از هر هـراس ديد‪ ،‬بر‬
‫ديوانگيش افزوده شـد و با فريادي مرگبار تما ِم نيروي زشـت خود را بر دسـت نهاد و سـر او را از ريشه بدر‬
‫آورد‪ ،‬درحاليکه سـر آن پارسـي که رگ و ريشـه خونينش از آن آويزان بود‪ ،‬بر دسـت گرفت و فرياد شـادي‬
‫سـر داد‪.‬و اینگونه آن مردِ تشـنه ُکش به غریزه و سرشـت خونخواریگیش‪ ،‬تسلی بخشید‪.‬‬

‫در همين احوال که خون از سـر آن پارسـي بر صورتش مي چکيد‪ ،‬فرسـتاده اي حلقه آن مردان را به‬
‫کنـار زد و بـه نـزد خبيش آمـد و دهان بر گوش او نزديک کرد و پنهاني سـخني گفت‪ .‬ناگهان فرياد سـرور‬
‫خبيش صد چندان شـد‪ ،‬و درحاليکه پنجه در موي سـر بي تن آن پارسـي داشـت‪ ،‬آن را نشـانه به آسـمان‬
‫گرفت و گفت ‪ :‬درود و سـتايش و آفرين بر تو اي فلک‪ ،‬گويي ذبح اين مرد به قبول تو افتاد‪ .‬سـپاس بيکران‬
‫بـر تـو باد که صـداي خواهش و تمناي مرا در اين قربانگاه شـنيدي‪.‬‬

‫وانگـه رو بـه يـاران خـود کـرد و با چهره اي که غرق در شـعف بـود خطاب به آنها گفت ‪ :‬يارانم سـپاه‬
‫پارس به فرمانده ايي شـاهزاده بي مقدار پارس سـوي ما مي آيد‪ ،‬آماده کشـتن شـويد ای پارسـی کشـان‪.‬‬

‫سپس آن مردان زشت پيکر تبرها را به آسمان گرفتند و يکسره پيشاپيش‪ ،‬هلهلۀ فتح و ظفر سر دادند‪.‬‬
‫خبيش فرياد زنان درميان آنها همچنان مي گفت ‪ :‬به پيشوازشان خواهيم رفت يارانم‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪5‬‬

‫‪1‬‬
‫سرکوب شورشيان مصر‬
‫اردوان و سـپند بـه مـدت هفـت مـاه در بابـل ماندنـد و امور آنجا را سـر و سـامان دادنـد و اختيار بابـل را به‬
‫والـي پيشـين آن سـرزمين بـه نـام هخامنش سـپردند و سـرانجام با جنگجویان رشـید خود سـوي مصر عنان‬
‫پیچاندند(راه گرفتند) تا آن تنبیه کنندگان و آشوب بر افکنا ِن پارسی‪ ،‬اهریمنی دیگر را به دا ِر پادافره آویخته کنند‪.‬‬

‫سپاهسـان از بابل به بيرون زدند و پس ازخروج از بابل‪ ،‬وارد کويري سـوزان شـدند پا به سـرزميني‬
‫بي آب و علف و سنگسـار و ریگزار که زير هجوم وحشـيانه خورشـيد بود‪ ،‬گذاشـتند‪ .‬آن زمين تشـنه و‬
‫سـوزان آبيـاري مـي شـد به سـبب عرق جبين سـپاه پـارس و با تنـي گسسـته راه را بر آنهـا رو به مصر‬
‫نشـان ميـداد‪ .‬آنهـا نيـز به راه طاقت فرسـا و سـخت که در شـنزار فرورفتـه بود ادامـه دادند‪ .‬آنـان بي آنکه‬
‫مغلوب يورش بي وقفه آن گرماي کشـنده شـوند‪ ،‬گامهاي اسـتوار خود را درون آن دریای شـن می نهادند‬
‫و با امواج سـوزاننده دسـت به گریبان می شـدند و فراز و فرود تپه هاي عظيم شـن ِي آتشـين را يکي پس از‬
‫ديگـري به قـدم خود هموار مـي کردند‪.‬‬

‫‪ .- 1‬در سال ‪ 484‬ق‪.‬م شورش مصر فرو نشانده شد بدست خشايارشا‪،‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪252‬‬
‫در ميـان راه سـپند کـه نـه گرمـای صحـرا و بی آبی بر او اثـر نمی کرد و نشـانه ای از درد و رنـج در او‬
‫دیده نمی شـد‪ ،‬به راه خود با آسـودگی ادامه می داد و لگام بدسـت مرکب خویش را از شـنزار می گذراند‪.‬‬
‫امـا تنهـا چیزی که تن او را می سـوزاند‪ ،‬سـنانهای آتشـدار اندیشـه اش بـود که هیچگاه در خـود فرو نمی‬
‫خفـت و همـواره بنـد بند او را سـخت می گداخـت‪ .‬در گذار از این صحرای َهمال و سسـت به زمینی سـفت‬
‫رسـیدند که مرکب می توانسـت در آن سـم بکوبد‪ .‬یکسره سوار بر زین شدند‪ ،‬و به شتابشان کمی افزودند‪،‬‬
‫زمانیکه در کنار مگابیز بود‪ ،‬سـخن گشـود و خطاب به او گفت ‪ :‬مگابيز در مورد اين مرد شورشـي بگو که‬
‫گستاخانه در مصر رايت طغيان برافراشته‪.‬‬

‫مگابيز‪ :‬سرورم از فرزندان سلسله فراعنه سائيس است‪ ،‬همانطور که پیش از این گفتم او نيز به همچو‬
‫هامان بدسـت پارسـيان زير فرمان پدر شـما و باز هم به فرماندهي اردوان به نابودي سـپرده شدند‪.‬‬

‫سـپند و مگابيز در کنار هم بودند‪ .‬سـپند خوش نگاهي به اردوان که کمي آنطرف تر بر بارگي خود بود‬
‫کرد و گفت ‪ :‬اينطور که پيداسـت اردوان زمان بسـيار اسـت که در خدمت امپراطوري پارس شمشـير مي زند‪.‬‬

‫مگابيـز بـه هـزار غـرور گفت ‪ :‬آري او سـپهر يالن اسـت‪ ،‬او از زمان کيخسـرو پدربزرگ شـما تا کنون‬
‫سپهسـاالر بزرگ بوده‪ ،‬مرزهاي سـرزمينهاي شـرقي و شـمالي به سبب تيغ او از هم گسسته شـدند و راه‬
‫بر پارسـیان به سـبب تیغ او گشـوده شد‪.‬‬

‫سپند نيم نگاهي به مگابيز کرد و گفت ‪ :‬و غرب چه؟‬

‫مگابيز ناگه به انديشـه فرو رفت‪ ،‬گویی سـودایی سـهمناک بر آن مرد افتاد‪ ،‬سـخت اندیشـناک شـد و‬
‫سـپس آهـي از سـينه بـه بيـرون داد و گفت ‪ :‬نـه مرزهاي غربي به سـبب جگرآوري ديگر گشـوده شـدند‪،‬‬
‫شمشـير زنـي يـوز تاز (به سـرعت یـوز پلنگ) با دو شمشـيرش به نامهـاي بـاد و زمان‪.‬‬

‫سپند ابرو ناآگاهي درهم کرد و گفت ‪ :‬کيست آن مرد دلیر که گرازکشور از او این چنین یاد می کند ؟‬

‫مگابيـز اندوهبـار سـر تـکان داد و آهـی سـرد از نهاد بر کشـید‪ ،‬و بکلی اندیشـه از آن مـرد برگرداند و‬
‫خاطـره را بـه تمامـی در ذهـن شسـت و گفت ‪ :‬مهم نيسـت او اکنون ترک ديـار کرده و بـه خلوتگاه خود بر‬
‫گشـته‪ .‬سـپس دنبالـه رشـته گفتار خـود را گرفت افـزود ‪ :‬آري سـرورم نام شـخصي که بر ما ياغي شـده‬
‫خبيـش اسـت و پسـر آپريـس آخرين پادشـاه سلسـله سـائيس‪ .‬در حالیکـه پدر او بدسـت مصـری به نام‬
‫آمازیس غاصب کشـته شـد‪ ،‬ولی او کینه از پارسـی بیش از فرزندان آمازیس دارد‪ ،‬و هدف او بر اينسـت که‬
‫بارديگـر حکمراني مصر را به آن سلسـله بـاز گرداند‪.‬‬

‫سپند از هر جانب خود را میان فکر و اندیشه و سوداهای بیکران می دید‪ ،‬گفت ‪ :‬اینگونه پیداست‪ ،‬ستمگراست؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪253‬‬ ‫مگابيز‪:‬سرورمبگوييدچگونهاهريمنيست‪.‬مردماناوراخبيشغاصبناميدهاند‪.‬‬

‫سپند‪:‬برايچه؟‬

‫مگابيـز‪ :‬همچـو اجدادش فرمانروايي جبار و خونريز اسـت‪ .‬جـان مردمان آن ديار به لب رسـيده و از ما‬
‫بارها تقاضاي کمک کرده اند‪ .‬زيرا مردمان مصر همواره پدر شـما را شـاهي مهر آيين مي شـناختند و او‬
‫را قدرتمندتريـن فرعـون مصر که تا کنون به خود ديده‪ ،‬مي دانسـتند ‪.1‬‬

‫سپند‪:‬پسايناهريمنچگونهتوانستبرآنهاغلبهکند؟‬

‫مگابيز‪ :‬خود نمي دانم ولي در اين اواخر امپراطور اميدي در دل نداشـت و فريادنامه هاي آنها را يکسـره‬
‫تـا بـه امـروز بي جـواب گذاشـت‪ .‬در حاليکه مصر يکي از مهمتريـن اياالت پارسـيان بـوده و مردمان آنجا‬
‫خاندان شـما را به عنوان سلسـله بيسـت و هفتم فراعنه مي شناسند‪.‬‬

‫سپند‪ :‬پس او نيز به خونخواهي به پا خاسته برادر‪.‬‬

‫مگابيز سر تاييد تکان داد و گفت ‪ :‬بي ترديد‪.‬‬

‫پس از گذشـت چند روز سـپاه پارس از صحراهاي سـوزان گذشت و به نزديکي مصر رسيد که ناگهان‬
‫سـپاهی بس سـترگ بسـان مه ای سـياه که بر افق صحرا چنگ می کشـید‪ ،‬در روبرويشـان پدیدار شـد‪.‬‬
‫نخست آن را سادسايه (سراب صحرا) پنداشتند که به يکباره اردوان و سپند از اسبان خود فرو زیر شدند(‬
‫پايين آمدند) و چشـم به آنها خيره کردند‪ .‬سـپس اردوان خندان رو به سـپند که روي او در حال گشـادگي‬
‫بـود‪ ،‬کـرد و گفت ‪ :‬گويي به پيشـوازمان آمده اند‪.‬‬

‫سـپند ناگهان برقي از شـوق از چشـمانش جهيد و با قهقهه اي که نشـان از سرخوشـي او بود گفت ‪ :‬ما‬
‫هم به نیکی پيشـوا ِز آنها را پاسـخ خواهيم داد‪ ،‬باشـد هماره ازین پیشـوازهای زیبا و خوشایند‪.‬‬

‫و سپس فرمان آرايش جنگي به رزم آوران خود دادند‪.‬‬

‫از دور گـرد و خاکـي برخاسـت‪ ،‬کـه سـوی آنهـا مي آمد‪ .‬کم کـم سـواراني از دل آن غبار خـاک آلود و‬
‫گردانگیـز بـه بيـرون آمدند‪ .‬آري چند مجمز (شترسـوار) به جانب آنها مي تاختنـد‪ .‬زمانيکه به نزديکي آنها‬
‫رسـيدند‪ ،‬بر جايشـان ايسـتادند و آن شترسـوار دايره وار مي چرخيد و مدام غرشي دهشتناک و وحشتزا‬
‫سـر مـي داد کـه بانگيـد و گفت ‪ :‬کيسـت آن شـاهزادۀ پـارس که مي خواهم پیـش از نبرد بـه او بختي گران‬
‫دهمش که کشـندۀ خـود را بيند‪.‬‬
‫‪ - 1‬در تاريــخ مص ــر امــده کــه پ ــس از انق ـراض سلس ــله ســائيس بدســت کمبوجي ــه مص ريهــا شــاهان پــارس را بــه عن ـوان فرع ــون م ــي نامي دنــد و نــام‬
‫ان را سلس ــله ‪ 27‬ف راعنــه نهادنــد و بــه ق ــول ه ــرودت در زمــان باســتان مص ريهــا داري ــوش بــزرگ را قدرتمندت ريــن و رعوفت ريــن فرع ــون خ ــود در تاريــخ مي‬
‫دانس ــتند امــا صــد افس ــوس ام ــروزه ردپــای پارس ــیان در مص ــر کــه ســالها زی ــر ســایه درفــش کیان ــی ب ــوده از کتابهــای تاریــخ ب ــر م ــی دارنــد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪254‬‬
‫اردوان و سـپند پس از شـنيدن سـخنان آن مرد‪ ،‬درنگ را کشـتند (بي درنگ) و سـوار بر اسـب شـدند و‬
‫هي به مرکب زدند و سـواران شـیهه کنان سـوي آن مرد فريادکِش شـتافتند‪.‬‬

‫زمانيکه در مقابل هم قرار گرفتند لگام کشـيدند‪ .‬سـپند چشـم بر نگاه آن مرد دوخت و سـر تا پاي او‬
‫را برانـداز کـرد‪ .‬مـردي سـيه چرده با چانه اي پهن و پيشـاني کوتاه و شـکمي بر آمده بر خـود ديد و با نيم‬
‫خنده اي که بر لب داشـت به آن شـتر سـوار گفت‪ :‬تا کنون گاوي را سـوار بر شـتر نديده ام‪ ،‬براي پيشـواز‬
‫آمده اي آنهم به پيشـواز مـرگ‪ ،‬اي مردک‪.‬‬

‫ناگهان آن مرد هيوال پيکر و ديو چهره بر آشفت و بگفت‪ :‬من خبيش غاصب هستم‪.‬‬

‫سـپس نگاه خود را به اردوان دقيق کرد و سـپس قهقهه از تمامي جان بر کشـيد و گفت ‪ :‬سـپاه پارس را‬
‫ببين‪ ،‬اين پيرمرد سـپيد موي را براي جنگيدن فرسـتاده‪ ،‬سـرانجام پارسـيان را ببين‪ ،‬زماني رستم به جنگ‬
‫مي آمده حال اين فرسـودگانند که شمشـير در سـپاه پارس بر دسـت گرفته اند‪.‬‬

‫وانگه دسـت بر خورجين که بر کوهان شـترش بود‪ ،‬برد و سـری تهی ز تن را از آن به بيرون آورد‪ ،‬و‬
‫درحالیکه پنجه بر موهای مشـکی ِن خون آلود آن سـر که چشـمانش هنوز گشـوده بود‪ ،‬افکند و با کشـیدن‬
‫افسـار چرخـی بـه گـرد خـود زد و غرورآمیز رو به آنها گرفت و سـپس با خنـد ه اي آن را بر زمين انداخت‬
‫و جلوي چشـمان اردوان و سـپند در خاک غلتان شـد‪ .‬سـپس با فریادی بانگید و گفت ‪ :‬نیک بنگرید‪ ،‬نه تنها‬
‫غاصبم بلکه پارسـی کش نیز هستم‪.‬‬

‫درحالیکه آوای نفرینی خبیش در گوششان می پیچید حیران نگاه از سر غلتان در خاک بر نمی داشتند‪،‬‬
‫تا سـرانجام آن سـر بي تن با موهايي سـيه آغشـته به خون از غلتيدن باز ايسـتاد‪ .‬سـر جواني پاک روي و‬
‫خوش چهره بود‪ ،‬که با چشـماني نيمه باز از آن دو يل طلب خونخواهي مي کرد‪ .‬اردوان و سـپند نگاهشـان‬
‫اسـي ِر نگاه بي گره و مظلوم آن سـر بي تن بود‪ ،‬که به سـبب قهقهه خبيش ريسـمان نگاه هاي حيرت آن دو‬
‫گسسـته شـد و به خود آمدند و به سـوي خبيش سـر بلند کردند که خبيش دسـت سـوي آنها آخت و پنجه‬
‫هايش را باز و بسـته کرد و با هزار غرور و افتخار گفت ‪ :‬با همين پنجه هايم سـر او را از بيخ و بن برکندم‪.‬‬
‫ریشـه ای سسـت داشـت به آسـودگی از تن در آمد‪ .‬آری بدانید ای ضعیفان و سسـت ریشـگان پارسـی‪ ،‬او‬
‫والي مصر از سـوي دولت پارس بود که به سـزاي عملش رسـيد‪ .‬سـپس دیوانه وار بر قهقهه خود ادامه داد‪.‬‬

‫اردوان يکپارچه آتش خشـم شـد‪ ،‬از مرکب به پايين جهيد و بی درنگ سـر آن جوان پارسـي را از زمين‬
‫برداشـت و خاک از آن زدود و بوسـه بر پيشـاني او زد و بر درون خورجي ِن مرکبش گذاشـت و بار ديگر بر‬
‫زين شـد‪ .‬بي اختيار عنان سـبک کرد کمي به جلو رفت و در کنار آن شـتر سـوار ايسـتاد‪ .‬بر اسـب بود اما‬
‫هيبتش بر آن شـتر سـوار سـايه انداخت و نگاهي از روي حقارت کرد و خندان گفت‪ :‬نشـان مردانگيت است‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬
‫بدپوزه‪25.‬‬ ‫؟ پرپيداسـت که گروهي بر آن جوا ِن تشـنه لب دليري کردي‪ ،‬حال بگو غاصب چه هسـتي اي کفتا ِر‬

‫همانـگاه نگاهـي بـه پهنه آن صحراي سـوزان کرد و گفت ‪ :‬چو مردارخواران‪ ،‬الشـه هاي بي جـان را در‬
‫ِ‬
‫گوشـت گندیده به دندان می کشـی کفتار؟‬ ‫ايـن صحـرا مي يابي و‬

‫سـپس دسـت بـر چانه پـر ريش خبيش برد‪ ،‬چانـه را در پنجه فشـرد طوريکه دندانهايش به هم سـاييد‬
‫و آن را چنـان بـه عقـب هـل داد کـه گردنش خميـده و صداي اسـتخوانش در هوا پيچيـد‪ ،‬در پـي آن گفت ‪:‬‬
‫چشـمانت به رنگ کينه اسـت اي مرد ترسـو‪ .‬ترسـويانند که نفرت بـر آنهـا راه دارد‪.‬‬

‫خبيـش قـدرت پنجـه آن پيـر را ديـد‪ ،‬بر خود لرزيـد و درحالیکه تا آن لحظـه بر او عمیق نشـده بود‪ ،‬که‬
‫ِ‬
‫شـجاعت هر جنبنده ای بود‪ ،‬ناخواسـته خیره شـد‪ ،‬وانگه در ژرفای آن پیر‪،‬‬ ‫بر چشـمان اردوان که کاهندۀ‬
‫شـوکتی بلعنده دید‪ .‬گویی روبه ای چشـمش بر عقابی تیز بین افتاد‪ ،‬که بی اختیار سسـتی در خویش حس‬
‫نمـود و خـود را بـی رمـق یافت‪ .‬به ناچار شـجاعت پیشـه کـرد و گفت ‪ :‬به خدا پيـر مرد‪ ،‬مرگـت را در اينجا‬
‫خواهي ديد سـپس دسـت به قبضه شمشـير برد‪.‬‬

‫در اين کشـمش سـپند سـخن بر آورد و گفت ‪ :‬آرام آرام‪ ،‬اگر دسـت بر شمشـير ببري تو را همراه با اين‬
‫شـتر به دونيم خواهم کرد‪ ،‬در جايت آرام بگير‪.‬‬

‫خبيـش دنيـا را بـر خود تنگ يافت و بخت و اقبالی بر خويش در جنگيدن تن به تـن با آن دو يل نمي ديد‪،‬‬
‫دسـت از شمشـير رها کرد‪ ،‬با غضب او را نگريسـت چنانکه هنگام نفس بر آوردن از سـينه اش جوشـنش‬
‫در حال دريده شـدن بود‪.‬‬

‫اردوان سـر گرداند با آهنگي تحقير آميز سـخن گشـود و گفت ‪ :‬سرورم مي شنوي‪ ،‬می شنوی سرورم‪.‬‬
‫فريادِ ترس و هراس را در ضرب آهنگ قلبش مي شنوي ؟ او ترسيده است‪ ،‬تکاپوي قلبش را در سينه نگاه‬
‫کن از بیم و ِ‬
‫باک بیکران‪ ،‬جوشـن مي خواهد بدرد‪ .‬قلبش اينچنين ميگويد‪.‬‬

‫سـپس به چشـمانش نگريسـت و گفت ‪ :‬چشمانت با ديدۀ پوزش از من طلب بخشش ميکنند‪ ،‬ميگويند‬
‫شجاعتت تهيست‪ ،‬فراخ گويي بيهودست‪.‬‬

‫سـپند نيم خنده اش گشـوده شـد و به قهقهه اي تمام عيار مبدل گشـت که در پي آن گفت ‪ :‬نمي خواهم‬
‫جانـش را در اينجـا بگيـرم و به زندگيش پایان دهم‪ ،‬خاتمه زندگـی او دریانجا یعنی رخوت بر من‪ ،‬یعنی یک‬
‫پیروزی بـی زد و خورد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪256‬‬
‫آنـگاه نگاهـي بـه سـپاه مصريان نمـود و با ذوقي که در چشـمانش در حال جان گرفتن بـود گفت ‪ :‬مي‬
‫خواهـم امواج جنگ را بـه تالطم بياندازم‪.‬‬

‫در پي سـخن سـپند‪ ،‬اردوان باز قدمي به جلو رفت‪ ،‬نگاه در نگاه آن مرد گذاشـت و گفت ‪ :‬قلدوري مکن‪،‬‬
‫دنياي شجاعت جوالنگه مردان ترسو نيست‪.‬‬

‫خبيش که خود را زير سـايه او يافت‪ ،‬خویش را بي اندازه حقير ديد‪ .‬افسـار شـتر را از نفرت بسـيار‪ ،‬بي‬
‫اختيـار کشـيد و شـتر دايـره وار بـه گرد خود چرخيـد و کمي از او دور شـد درحاليکـه آب دهانش بر فضا‬
‫پرتاب مي شـد گفت‪ :‬حال قبل از اين که خونت را برزمين جاري کنم بگو نامت چيسـت اي پير مرد شـايد‬
‫از کهنه کاراني هسـتي که رسـتم را ديده باشي ؟‬

‫اردوان با نيم خنده اي که نشـان از آرامش دروني او بود گفت ‪ :‬نام من در وادي شـجاعت تو جاي نمي‬
‫گيـرد‪ ،‬پيـش از ايـن خود نام مرا بر زبانـت آوردي‪ .‬آري من قاتل اجداد تو ميباشـم‪.‬‬

‫ناگهـان خبيـش خنـده اي از تـه دل بر آورد و جنون آمیز بگفت ‪ :‬چرا الف مي زني‪ ،‬او که سالهاسـت فرو‬
‫مـرده‪ ،‬تنـش اکنـون در گور هفت کفن پوسـانده‪ ،‬مي خواهي چه را اثبات کني‪ ،‬مي پنـداري با نام او مي تواني‬
‫تـرس بـر وجودم بياندازي و از مرگ بگريزي اي پير‪ ،‬فکـرت را باطل خواهم کرد امروز‪.‬‬

‫اردوان همچنان بي حرکت به او مي نگريسـت‪ ،‬همراه با خنده ای گفت‪ :‬پيش از اين گفتم نامم در انديشـه‬
‫ات نمي گنجد‪ ،‬حتي وجودِ شـنيدن نام مرا نداري‪.‬‬

‫خبيش از قهقهه باز ايسـتاد‪ ،‬گرفتار حیرتی سـهمگین شـد‪ ،‬چهره پر چینش در هم فرو رفت و گفت ‪ :‬چه‬
‫ميگويي تو که هسـتي ؟‬

‫اردوان بـاز بـر خنـده خـود افـزود گفت ‪ :‬چـرا لرزيدي تو کـه گفتي نام او ترس ندار‪ .‬سـپس بـر خود نگاهي‬
‫انداخت دسـتي بر پیکرش کشـيد و گفت ‪ :‬مگر نمي بيني اينها گرد و غبار زمان اسـت که به التماس من آمده اند‪.‬‬

‫قلـب خبيـش از حيـرت در حـال باز ايسـتادن از جنبش بود‪ ،‬بـه آهنگی که زیر تیغ حیـرت بود‪ ،‬به لحنی‬
‫ناهمـوار گفت ‪ :‬تن تو حداقل هشـتاد زمسـتان را به خـود ديده‪.‬‬

‫اردوان سري تکان داد و گفت ‪ :‬خطا رفتي اي مرد هشتاد و پنج‪.‬‬

‫هنگاميکـه خبيـش او را شـناخت دنيـا برايـش تيـره و تـار و نفـس بـر او سـنگين شـد و با چهـره ايي‬
‫برافروختـه فريـاد زد ‪ :‬باليي بر سـرت خواهم آورد که حتي آسـمان بر الشـه ات زاري کنـد و قول مي دهم‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪257‬‬ ‫کـه اسـتخوانت سـگهاي بيابان را سـور خواهـد داد‪ ،‬زمان بـر تو باز خواهد ايسـتاد‪.‬‬

‫اردوان بـی درنـگ در جـواب گفت ‪ :‬من خود مالک زمانم‪ .‬از ايسـتادگي زمان با من سـخن مگو‪ ،‬آري من‬
‫رسـتمم آن جنگجويي که آبا و اجداد تو را به خاک سـپرد‪.‬‬

‫خبيـش بـا آويختگي سراسـيمه به اطـراف نظر کرد‪ ،‬آب دهانش را به دشـواري فرو بـرد و گفت ‪ :‬من تو‬
‫را در دوزخ مـي جسـتم حـال تـو در اين صحراي سـوزان در برابرم افتادی‪ .‬کمي در انديشـه سـياهش فرو‬
‫رفـت گفـت ‪ :‬آري زمـان تو را زنده نگه داشـته تا من انتقام گذشـتگانم را بگيرم آري سـيلي هسـتم که سـد‬
‫حيـات تو را در هـم خواهم کوبيد‪.‬‬

‫سـپند کـه مجادلـه آن دو را بـي سـخن مـي نگريسـت ناگهان چهـره اش از خشـم پر چين شـد و گفت‪:‬‬
‫زيـاد تنـد مـرو اي مرد زشـت روي ما براي تفتيش و رد و بدل سـخن به اينجا نيامده ايـم‪ ،‬در برابر من ِ‬
‫الف‬
‫شـجاعت مزن‪ ،‬مرد و نامرد در آوردگاه عیان خواهد شـد و میزا ِن شـجاعت در میدان آشـکار می شـود‪.‬‬

‫اردوان بـا خنـده اي دسـت خـود را تکان داد و سـپند را به آرامش خواند و گفت ‪ :‬سـرورم اعتنا نکنيد به‬
‫الف و گزاف و فزونه گويي او‪ .‬سـخن گفتن بي هزينه اسـت‪ .‬بگذاريد بگويد‪.‬‬

‫سپس رو به خبيش کرد و گفت ‪ :‬ما براي َچرند و چار‪ ،‬بگو مگو نيامده ايم‪ ،‬ما حامل پيغام هستیم‪.‬‬

‫خبيـش کـه طغيا ِن کينه از زير پوسـتش چو سـیلی مشـهود بود‪ ،‬به دشـواري نفـس به بيرون مـي داد‬
‫گفت ‪ :‬آن چيسـت؟‬

‫سـپند بيکبـاره مجال سـخن گفتن به اردوان نداد و درحاليکه دسـت به آسـمان داشـت گفـت ‪ :‬پیرو‬
‫حکممرگـتآمده‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫فرمانمـادردهـر‪،‬وتاييدِ آسـمانوزميـن‪،‬وبنـابهشـهو ِدروزوشـب‪،‬‬

‫همانـگاه چشـم در نـگاه خبيـش دوخـت و گفـت ‪ :‬و مـن مجـري آن‪ ،‬آري شمشـير من ِ‬
‫پیک پيـا ِم مرگ‬
‫توسـت‪ .‬من سـپند شاهزاده ابر امپراطوري پارس هسـتم و به زودي مسير جهنم را به تو نشان خواهم داد‪.‬‬

‫اردوان که حرکات آنها را زير نظر داشـت بناگاه سـر را رو به سـپند چرخاند و گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬گفتگو‬
‫با اين ابلهان سـودي ندارد حال برگرديم سـوي سـپاهيانمان که گفتنهاي بسيار خواهيم داشت‪ ،‬آنهم گفتني‬
‫هاي بسيار دلچسب و خوشايند‪.‬‬

‫خبيش که دندان بر هم مي فشـرد با حرص تمام‪ ،‬آسـودگي آن دو مرد جنگي را زير تنگناهِ غضب خود‬
‫داشـت کـه برآشـفت و گفـت ‪ :‬آري‪ ،‬باليـي به سـرتان خواهـم آورد که در رزمگاه دسـت به دامـان خدايتان‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪258‬‬
‫شـويد‪ .‬پارسـيها بدانيد که مردار خواران در سـر الشـه تان به نزاع برخواهند خاست‪ ،‬قيام پسمانده خواران‬
‫بر سـر نعش بي جان شـما ديدنيسـت و بس زیبا‪.‬‬

‫سـپند در حاليکه افسـار کج مي نمود نگاه از چشـمان خبيش بر نمي داشـت‪ ،‬که خنده اي بر لب آورد بي‬
‫آنکـه سـر کـج کند گفت ‪ :‬زمانيکـه مرگ بر پيک ِر نيمه جانت چنگ مـي انـدازد و کا ِم دل با تو حاصل ميکند‪،‬‬
‫سـخني به تو خواهم گفت‪.‬‬

‫خبيش بيش از پيش خشمگين شد و با چهره اي افروخته که از چشمانش‬

‫شعله هاي آتش بر مي خيزيد گفت ‪ :‬امروز مرگ طعمه لذيذي خواهد داشت‪.‬‬

‫و بـر نفـرت گفتـار خـود افزود و فرياد زد وگفت ‪ :‬شمشـير به خونت تر خواهم کرد و قلبت را از سـينه‬
‫ات بيرون خواهم کشـيد اي جوان ابله‪ ،‬اما پیش از کشـتنت به زنجیر می کشـمت و با دشـنه ای کند از سـر‬
‫تا سـاقت را می شـکافم و پوسـت از تنت بر می کنم‪ .‬آری زخمهای عمیق که سـپیدی اسخوانت هویدا شود‪،‬‬
‫تا معنی درد را بفهمی و بدینسان گستاخانه قلدوری نکنی‪.‬‬

‫در حاليکه خبيش از غضب مي جوشيد و لب را به دندان مي گزيد‪ ،‬رفتن آن دو سوار سوي سپاهشان‬
‫را مي ديد‪ ،‬اردوان در حاليکه پشـت به آن مرد که در چشـمانش غوغايي بود داشـت‪ ،‬گفت ‪ :‬ما اهل سـخن‬
‫نيستيم ديگر گفتارمان را بايد از دها ِن شمشيرمان بشنوي‪.‬‬

‫خبيش که دورنش سـوزان بود و کينه ناگسـيخته ِ‬


‫آتش سـينه او را تا به هفت آسـمان فروغ مي داد نيز‬
‫به سـپاه خود بازگشت‪.‬‬

‫در ميان راه بازگشت بودند که سپند رو به اردوان کرد و گفت ‪ :‬اي اردوان در نبرد پيشين هامان نصيب‬
‫تـو شـد‪ .‬حال بگـذار در اين رزم من جامه مـرگ را بر تن اين مرد ديوپيکر کنم‪.‬‬

‫اردوان سـر بـه آسـمان کـرد و دهان گشـود و قهقهـه اي سـر داد و در پس آن گفـت ‪ :‬گويي مي خواهي‬
‫شـجاعت را از من بدزدي و در به گور سـپردن اين اهريمنان گوي سـبقت را از من بربايي و سـپس با لحني‬
‫متين افزود ‪ :‬در خواسـتت را مي پذيرم اي نره شـير جوان‪ .‬امروز ميدان از آن توسـت‪ ،‬مي تواني به تمامي‬
‫شـرزگي کني و این ُسـفلۀ ستمگر سهم توست‪.‬‬

‫اردوان کـه خنـده بـر لب داشـت‪ ،‬چهـره سـپند را گرفته ديـد و در پـي آن گفت ‪:‬‬
‫ديگر چيسـت ؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪259‬‬

‫سپند گفت ‪ :‬رستم کيست اي مرد‪ ،‬من افسانه ها از او شنيدم‪.‬‬

‫اردوان سـري از خنـد ه اي کـه غـم در آن بيـداد مي کرد تکان داد و گفت ‪ :‬رسـتم نام محلي منسـت‪ ،‬زمان‬
‫زايـش مـن‪ ،‬مـادرم قـادر به رهايي من از دنياي عدم به دنياي بود به سـبب بزرگي پيکرم‪ ،‬نبود‪ .‬به اين سـبب‬
‫پهلوی مادرم را شکافتند و مادرم از آن رنج و الم رست و محليان مرا رستم ناميدند و آن عمل را رستينه اما‬
‫نام راسـتين من که پدرم بر من گذاشـت اردوان بود که نامييسـت رايج و معمول در شـرق امپراطوري ایران‪.‬‬

‫سپند که حيران بود گفت ‪ :‬پس تمامي افسانه هاي که تا کنون خوانده ام و شنيده ام تو بودي‪.‬‬

‫اردوان ناگهـان چهـره اش پـر غم شـد و سـکوت کرد سـپس با همان حـال افزود ‪ :‬محليان افسـانه زياد‬
‫ميگويند‪ ،‬بـاور مکن‪.‬‬

‫سـپند به گشـادگی گفت ‪ :‬شـايد پيش از نبرد بابل افسانه مي پنداشـتم‪ ،‬ولي رزميدن تو از افسانه باالتر‬
‫اسـت‪ ،‬افسانه در برابر داسـتان زندگی تو هیچ است‪.‬‬

‫اردوان در پـي آن چهـره گشـود و سـخن را کـج کرد گويي‬


‫از چيـزي بيـم داشـت و ناگـه کمـی در خـود فرو رفـت و گویی‬
‫خاطـره ای را بـه یـاد می آورد‪ ،‬درحالیکه نگاهش رو به گذشـته‬
‫بـود‪ ،‬خطـاب به سـپند گفت ‪ :‬راسـتي شـما نيز رسـتينه شـدي‪،‬‬
‫زما ِن زايش شـما من در دربار بودم‪ ،‬ماه اسـپند بود و بنا به آن‬
‫اسـمترااسـپنديارنهادند‪،‬سـپنتاهميشـهياروياورتباشدمرد‪.‬‬

‫سـپند خنده اي بر لب آورد و سـر به آسـمان گرفت و پر‬


‫شـوق گفـت ‪ :‬پس من نيز رسـتمم‪.‬‬
‫اردوان در پاسـخ گفت ‪ :‬افزونتر از او هستي‪.‬‬
‫در گرماگـرم سـخن بودنـد کـه سپاهشـان را روبـروي خـود‬
‫ديدنـد‪ ،‬و آن دو بـي درنـگ اعلام آرايـش رزمي نمودند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪260‬‬

‫نبرد با خبيش‬

‫آن دو در طاليه(جلـوی سـپاه) سـپاه ايسـتادند و اردوان بـر مرکب‪ ،‬مدام عنـان می پیچاند‪ ،‬درحالیکه به‬
‫پیرامـون خود در حرکت بود‪ ،‬همچو همیشـه خروشـان‪ ،‬دسـت بر پشـت بـرد و آذرافـروز را از گیـره آزاد‬
‫و از نیـام رهانیـد رو بـه سـپاه پـارس نمود و گفـت‪ :‬اي جنگاوران پارس مـي دانم در صحراي سـوزاني راه‬
‫بسـيار پيموده ايد و تشـنگي فراوان داريد‪ ،‬بدانيد که تيغهاي شـما نيز تشـنگي بسـيار دارند‪ ،‬آنها را با خون‬
‫اين اهريمنان سـيراب کنيد‪ ،‬که شمشـير شـما با خون اين شب پرسـتان جانی تازه خواهد گرفت‪ .‬پس آنگاه‬
‫تيغه آذرافروز را سـوي سـپاه مصر نشـانه گرفت و با فريادي جان سـتيز فرمان حمله افراشـت‪.‬‬

‫آن دويـل پيشـرو چـو رودی ویرانگـر با تيغهاي عريان در حاليکه دهانه اسـب آن دو همراسـتا یکدیگر‬
‫بـود‪ ،‬سـوي مصريـان چهار اسـب مي تاختند‪ .‬عاقبت چاوشـان (مقدمه سـپاه) آندو سـپاه بـا تمامي قدرت‬
‫بر هم تاختند و در هم فرو رفتند‪ .‬اردوان و سـپند از دو سـوي ناهمسـاز همچون بادي سـهمگين پيشاهنگ‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪6‬‬
‫شـکني مي کردند و هر مانعي را که در سـر راهشـان پديدار مي شـد در هم مي نورديدند‪ .‬آری آن دو تک‬
‫تـاز خـود را به قلبگاه سـپاه دژخیم رسـاندند و تکاورانه چاوشـان را بـه ُدمدار دوختند و مِی َمنـه را بر دهان‬
‫مِیسـره ریختند و چیدمان پنج رکن سـپاه مصر را بر هم زدند‪ .‬يکي کوبنده و ديگري توفنده سـپاه خبيش‬
‫را متالشـي و به جلو پيش مي رفتند‪.‬غباري از زير سـم اسـبان بر مي خاسـت و با فضاي خونين در هم مي‬
‫آميخـت‪ .‬آن آوردگاه همچـو دريـاي طوفان زده به تالطم افتاد که اردوان و سـپند گردابهـاي آن درياي مواج‬
‫بودنـد و مـرگ نيـز آن طوفانـی که به سـبب خـروش آن دو یل کیانی‪ ،‬به هر سـو رانده می شـد‪.‬‬

‫خبيش غران‪ ،‬با کوپال گرانی(گرز) که بر دسـت داشـت‪ ،‬وحشـيانه می کوبید و مي جنگيد‪ ،‬و نعره بر‬
‫می آورد‪ :‬اي جنگجويان من‪ ،‬زمين را از وجود اين پارسـيان پاک سـازيد‪ ،‬روزگار آنها به انتها رسـيده‪ ،‬که‬
‫رسـتم درون آنهاسـت‪ ،‬با کشـتنش نام بر خود آورید و شـهرۀ جهان شوید‪.‬‬

‫تکه تکه هاي آغشـته در خون پيکرهاي جنگاوران خبيش از البالي ضربات شمشـير سـپند به اطراف‬
‫پرتاب و فواره هاي خون از تيغ او سـاطع مي گشـت و اردوان نيز آن پي ِر پيل پيکر با آذرافروز همدم شـد‬
‫و خـون بـه پا کرد و همچو چرخۀ يک آسـياب درميـان رود خون فضاي رزمگاه را سـرخ خگون مي نمود‪،‬‬
‫انـگار مـرگ تحت فرمان آن دو يل بود‪ .‬آري آوردگاه تبديل به يک کشـتارگاه شـد‪.‬‬

‫جنگجويان فناناپذير بر دو دسـت شمشـير داشـتند‪ ،‬بي باکانه شمشـير زنان به جان مصريان افتاده و آن‬
‫پرخاشـگاهِ پر شـر و شـور را زير و زبر مي کردند‪ .‬فناناپذيرها آن جنگجويان تند حمله‪ ،‬باد سـرعت شکافهاي‬
‫عميقي در پوسـت و گوشـت آنان مي انداختند و تن آنها را از دسـت و پا بي نياز و زمين شـني زير پاي خود‬
‫ِ‬
‫نعـش خونيـن آنها فـرش و آنها را لگدکوب و پایمال می کردند‪ ،‬و بدینسـان راه بر خود مي گشـودند‪.‬‬ ‫را بـا‬

‫مگابيز همچو تند بازي(شـاهين )تیزبین و درنده نيز با ياران جنگي چاالکش‪ ،‬پر اشـتياق و شـيفتگي بي‬
‫انتهـا به شـکار خود سـرگرم و ز هرسـو سـر از بدن مصريـان جدا‪ ،‬و فريـاد زنان شمشـير را در بدن آنها‬
‫فـرو مـي نمـود و خون با سرکشـي و شـور از گـردن و قلب آنها بر فضا فـواره ميکشـيد‪ .‬آری مگابیز آن‬
‫گراز کشـور که در شـکارگری قهار و یکتا بود‪ ،‬غرشـکنان لگام می تاباند و رکاب به پهلو مرکب می کوبید‬
‫و در پـی یـک ضربـه از شمشـیر لنگردارش ده سـر را از گـرده و گردن بر می چید و بر زمیـن می انداخت‪.‬‬

‫سـپند و اردوان‪ ،‬آن دو مـرد جنگـي کـه هـر دو گويي از يک دل و انديشـه سـود مي بردند‪ ،‬همزمان به قصد‬
‫جـان از مرکـب فـرود آمدنـد و با فريادهاي سـخت ترس آور به انبوهِ مصريان سـيه چـرده زدنـد و آن دو يل‪،‬‬
‫دسـت بـر گريبان مجمزان (شترسـواران ) مـي بردند و آنها را از صد ِر کجـاوه به پايين فرو مي افکندند و تن و‬
‫بدن آنها را مي دريدند و روده از دلشـان به بيرون ميکشـيدند‪ ،‬يکي شـيري جهانخورده بود که پشـتوانه اي‬
‫بي کران از کشـتن داشـت و ديگري نره شـيري جوان که سـوداي درندگي در او بيداد مي کرد‪ .‬آن دو غوغایي‬
‫به راه انداخته و به کرداري صيادي گرسنه و شکارنادیده‪ ،‬صید را آسيمه و مرگ بر چشمانشان مي آوردند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪262‬‬
‫آري مردانـي آهنيـن پـوش از زير دسـت پـاي آن دو یل کوه پيکر کیانی پنجه بر خاک ميکشـيدند و با چنگ و‬
‫دنـدان در پـي راه گريـز‪ .‬جنگ آن دو نيرومنـد‪ ،‬مرگ را در آن آوردگاه به تمامي به هيجـان در آورده بود‪.‬‬

‫ِ‬
‫برداشـت‬ ‫آن دو جنگجـوی طوفـان نـژاد در آن خونريـزگاه قـدم بـر مـي نهادنـد و دوشـادوش هـم در‬
‫محصو ِل مرگ به هم یاری می رسـاندند و همچو خورشـيدِ گيتي گشـا سـايه می شـکاندند و پردۀ باد بر‬
‫می چیدند و گرد و غبار فرو می نشاندند‪ .‬به ناگه چشمانشان در آن خونگاه پر شر و شور در ميان ترنگ‬
‫تيـر و چاکاچاک شمشـير و فشـافش سـنان و فاخش نيزه به هم افتـاد‪ ،‬که اردوان درحاليکـه گريبان مردي‬
‫طـاس و شـکم گنـده را گرفته و به خاک ميکشـيد خطاب به سـپند به کنايه بانگيـد و گفت ‪ :‬اي آتـش کردار‪،‬‬
‫مـرگ را از نفـس انداختـي‪ ،‬بگذار درين ميدان نفسـي تازه کند‪.‬‬

‫پـس آنـگاه تبـر بـر افراخـت و بر سـر و صـورت آن ديوچهـره نهـاد و او را از چانه تا پيشـاني دريد و‬
‫مغـزش را بر خـاک ريخت‪.‬‬

‫سـپند او نيـز کـه همچو پيلـي يکـي از آن ديوان را زير پاي خود داشـت‪ ،‬خوشـحال و خندان گفـت ‪ :‬اي‬
‫شـير پيـره گويـي تمام نيروهاي عالـم را به بردگـ ِي خـود در آوردي و بر مرگ مي تازي آري آن مرگسـت‬
‫ِ‬
‫سـمت تو آختـه‪ ،‬مرگ از جا ِن خود هراسـيده‬ ‫کـه از کوبندگـي تو در حال گريز اسـت‪ .‬او دسـت خواهش به‬
‫که مبادا زير تي ِغ تو اينگونه دريده شـود‪ .‬و قهقهه ايي سـخت مهيب را سـر داد و همراه با آن گردن آن مرد‬
‫هيوالپيکـر را زيـر پاي خـون له کرد و از روي نعش آن بگذشـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـپس هـردو همديگر را کمي نگريسـتند و جـان آن شورشـگران را گرفتنـد و راهِ ديـوان را از آن‪3‬خود‪26‬‬
‫کردنـد و پا به پيش گذاشـتند‪.‬‬

‫آن سـپاه مصري عنان تافته (شکسـت خورده) ز هر سـو گسسته شد و جنگجويان مصري راهي جز‬
‫فـرار نديـدن و بـادِ فتـح ز هر طرف به جسـتن گرفت‪ ،‬و دل و دسـت آنها از جنگ و جدال و سـتیز فرو ماند‪،‬‬
‫سـرانجام به سـبب کوبندگی جنگاوران کیانی راه ز هر سـو بر خبیش مسدود شد‪.‬‬

‫در ميـان آن قتلـگاه سـپند و اردوان در پيش و روي خبيش در آمدند و خبيش خـود را در دام دو هيوالي‬
‫کـوه پيکـر ديـد که با تيغهاي خونيـن او را در چنبـره (محاصره ) خود فـرا گرفتند‪ .‬نگاهي از تـرس به هر دو‬
‫داشـت و از درون بر خود مي لرزيد‪ ،‬که سـپند نگاه بر او تیز کرد و نوک شمشـي ِر پهن و لنگردارش را سـوي‬
‫او گرفت و چهره فشـرد‪ ،‬خشـم به روی آورد و چو یک شـکارچی به شـکا ِر در دام افتاده نگاه دوخت و به‬
‫تنـدی زبـان تحقیر و تهدید گشـود و گفت‪ :‬حـال مردارخـواران را دعوت بر نعش بـي جان من ميکني‪.‬‬

‫سپس قهقهه ای به میا ِن سخن خود آورد و گفت ‪ :‬خواب بود که ديدي اي مرد سايه زده (متوهم)‪.‬‬

‫سـپس گامـي بـه جلو نهـاد و در ادامه کالم‪ ،‬گفت ‪ :‬خبيش دوزخ در چند قدمي توسـت‪ ،‬براسـتي که تيغ‬
‫من سفيريسـت تا تو را به سلامت به دوزخ برسـاند‪.‬‬

‫ناگهان از سـوي دگر فريادي مرگبار از اردوان برخاسـت و درحاليکه دسـت به هر سـو مي چرخاند و‬
‫گفـت‪ :‬گـرد خود را ببين‪ ،‬همه سـو مرگ اسـت که چـو روح بر جان جنگجويانت دميده ميشـود‪.‬‬

‫وانگـه نـگاه خود را سـوي سـپند چرخانـد و در پي آن همـراه با نيم خنده اي گفت ‪ :‬مي خواهيـم در این‬
‫آوردگاه که مجال بقا برایتان باقی نیسـت‪ ،‬فرصت نفیر و نفس دهیم‪ ،‬چونکه سـربازانت به سـرعت بدسـت‬
‫يالن پارس تکه و پاره ميشـوند‪ ،‬آن اينسـت که سرنوشـت جنگ را نبرد تو و سـپند تعيين ميکند‪.‬‬

‫خبيش هراسـان بدور خود مي چرخيد تا بر هر دو مسـلط باشـد‪ .‬یک چشـم به اردوان داشـت و چشـم‬
‫دگـر بـه سـپند‪ ،‬آری صیـدی سـایه دو صیاد را بر خـود دید‪ .‬با کمي تامـل‪ ،‬کوپالش را افراخـت و خطاب به‬
‫سـپاه خـود بـه فريـاد در آمـد‪ :‬دسـت از نبرد بکشـيد اي سـربازان‪ ،‬زيرا که مي خواهم سـرزمين پـارس را‬
‫دگربـار بي وارث و تهی از جانشـین کنم‪.‬‬

‫سـربازان خبيش که قادر به نبرد با جنگاوران پارسـي نبودند‪ ،‬شمشـيرهاي آخته خود را پر اشـتياق‬
‫آويختـه کردنـد و ترکـش و تير و کمان و گرز و کوپال و سـنان و نيـزه و ناچخ بر خاک فرو انداختند و زانو‬
‫خاک خفت کوبيدند و دسـت بر سـر گذاشتند‪.‬‬ ‫بر ِ‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪264‬‬
‫در ايـن هنـگام اردوان خنـدان تبـر پوالديـن خـود را بر شـانه تکيه داد و عقـب عقب گام نهاد و ميـدان را‬
‫بسـود سـپند خالي کرد تا وفای به عهد کند‪ ،‬و جشـن مرگ را بدسـت سرشـت و غريزۀ باورنکردني سپند‬
‫دهد‪ ،‬تا جا ِن این سـتمگر بازیچه چنگال سـپند شـود‪ .‬آن نره شـير جوان که از شـوق در خود نمي گنجيد‬
‫روبروي آن مرد درمانده قرار گرفت و سـپس بغريد و بگفت‪ :‬حال ميان ما شمشـير قضاوت ميکند و داد‬
‫را به تيغهايمان مي سـپاريم‪.‬‬

‫خبيـش در حاليکـه آب دهان به سـختي از حلقوم فرو می داد و چـاره اي ناچار بر خود ميديد‪ ،‬لرزان گفت‪:‬‬
‫آري‪ ،‬سپس کوپالش را بر زمین انداخت و جایش شمشیری پهناور و دو َدمه(دو رو برنده ) از یکی از یارانش‬
‫سـتاند‪ ،‬پس آنگاه با کمی درنگ به تیغه آن‪ ،‬گفت ‪ :‬می خواهم خون این پارسـی را بر تیغه خود ببینم‪.‬‬

‫سـپند بی هول و هراس نوک شمشـير را بر زمين ميکشـيد و با چشـماني دريا شـکوه که شـجاعت و‬
‫شـهامت در آن فرمانروايي مي کردند‪ ،‬نگاهي به او کرد‪ ،‬و گفت ‪ :‬اي شـغال حال سـر بريده شـده پارسـي‬
‫بـه جلـوي مـن مـي اندازي‪ ،‬هان ای شـب پرسـت بدکار‪ .‬می بینی شمشـیرم زبـان بر زمین می کشـد و در‬
‫پی جان شـغالی می باشـد‪ ،‬بدان من به تو هيچ مهری و بخششـی نخواهم ورزید‪ ،‬گر تسـليم شـوي تو را‬
‫خواهـم کشـت‪ .‬پس بهتر اسـت کـه در نبرد بميري که شـايد بختي بر تو باشـد‪.‬‬

‫سـپس خنـده اي بـر آورد کـه مـرگ در آن فريادِ شـادي سـر مـي داد و در پس آن خنده گفـت ‪ :‬بخت و‬
‫اقبالـت را به آزمـون بگذار‪.‬‬

‫خبيـش تـرس خـود را زيـر نقـاب شـجاعت پنهان نمـود و پا بر زمين فـرو کرد و با جسـارت گفـت ‪ :‬تو را‬
‫نابود خواهـم کرد‪.‬‬

‫سـپند چـو شـیری جوان که پیکار پاره ای از سرشـت و نهاد او بـود‪ ،‬به دقت حرکات و احـوال او را زير‬
‫چشـمي در نظر داشـت‪ ،‬و آشـکارا َسـهم و سـیماب(ترس و لرزش)‪ ،‬ترس و تردید در سیمای او می خواند‪،‬‬
‫و بـا خنـده اي کـه بر لب داشـت گفـت ‪ :‬بگذار گره از اسـرار رازي بر تو بگشـايم تا نادان از جهـان نروي‪.‬‬

‫خبيش با چشماني که با ِر لرزۀ تمامي پيکر او را بر شانه داشت‪ ،‬ترسان گفت‪ :‬آن چيست ؟‬

‫سـپند همچنان بر خمیدگی خبیش خیره شـده بود‪ ،‬خندان گفت ‪:‬آن سـتمکارگي زندگانيسـت که مرا در‬
‫برابـر تـو قـرار داده و مي داني چه چيزي از روزگار سـنگدل تر اسـت‪.‬‬

‫خبيش که هر لحظه بر آشفتگيش افزوده مي شد‪ ،‬به بی تابی گفت ‪ :‬گره بر حرفت نيانداز‪ ،‬مقصودت چيست؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـپند سـر را رو به آسـمان کرد و قهقهه اي سـر داد و سـپس گفت ‪ :‬من از زندگي بيرحمترم‪ ،‬چون‪5‬که‪26‬‬
‫من به حيات نيز رحم نخواهم کرد‪ .‬من کشـندۀ حیات‪ ،‬ويرانگ ِر روان‪ ،‬نابودگ ِر جان‪ ،‬سـتانندۀ روح‪ ،‬بازدارندۀ‬
‫نفـس‪ ،‬برآرنـدۀ رمق‪ ،‬برکنندۀ نیرو و افکنندۀ فنا بر کفتـار دالني همچو توام‪.‬‬

‫ناگهان خبيش شـکيبايي خود را از دسـت داد که براسـتي جانش به لب و انتها رسـيده بود‪ .‬غرشي کرد‬
‫و با يک حرکت جنون آميز به طرف سـپند حمله ور شـد و شمشـيرش را سـوي سپند به چرخش در آورد‪،‬‬
‫امـا چنـدي نگذشـت که شمشـيرش از چرخش افتاد و خـود از حرکت باز ایسـتاد‪ .‬آري‪ ،‬پيکرپوالدين پوش‬
‫او زير ضربات شمشـير سـپند چاک چاک شـد‪ ،‬از يکطرف شمشير و دگر سو مشتهايي پیاپی به کوبندگي‬
‫پتکي پوالدين بر سـر او فرود مي آمد و او را در هم مي شکسـت‪ ،‬گوشـت با آهن جوشـنش در هم آميخت‪،‬‬
‫خبیش در دم بر زمين افتاد و دنيا برايش سـياه شـد‪ ،‬آسـوده پلک بر هم نهاد از دنيا رفت‪.‬‬

‫پـس از لحظـه اي کوتـاه ضربـه اي بـه هـوش آورنده بر پيکر خود حس نمود‪ ،‬کـه او را تکان مي داد تا سـر هوش‬
‫بياوردش‪ .‬مشـتاقانه چشـم گشـود به خيالش‪ ،‬خود را در دنياي ديگر ببيند اما در پس آن تکانها‪ ،‬صدايي که بم و مبهم‬
‫بـود بـر گوشـش طنيـن افکند‪ ،‬که مي گفت ‪ :‬برخيز اي مـرد خوش خفته و خوش خيال‪ ،‬برخيـز ای مرد فاخیز(خیزان و‬
‫مرگ آسـوده بر تو‪ ،‬سـتم اسـت بر سـتمدیدگان‪.‬‬‫افتاده)‪ ،‬مرگت راببين‪ ،‬هنوز از جانت کمي مانده‪ ،‬زود اسـت‪ِ ،‬‬

‫حالتـي بدتـر از مـرگ داشـت‪ ،‬بـا بـي ميلي به تمامي چشـم گشـود و بـه اطراف نگريسـت‪ ،‬کـه آهي پر‬
‫افسـوس و حسـرت از گلـوي بغـض آلـود خود کشـيد‪ .‬بر خلاف انتظـارش‪ ،‬باز خـود را دریـن جهان چو‬
‫آتش دوزخ را به ضرب شمشـير سـپند ترجيح‬ ‫صیدی نیمه جان زیر سـایه صیاد يافت‪ .‬آري او حتي عذابِ ِ‬
‫مـي داد‪ .‬بـا صـد افسـوس خويـش را در ميان پاهاي تنومند سـپند ديد که او با پهناي شمشـيرش بر او مي‬
‫زنـد تـا او را بـه هـوش و حواس بيـاورد و به کا ِر ناتمام خود پایان بخشـد‪.‬‬

‫خفت تمام زير دسـت و پاي آن يل به جان کندن افتاد و پيک ِر خونين خود‬‫ناگهـان تکانـي بـه خود داد‪ ،‬با ِ‬
‫را به سـختي بر زمين ميکشـيد و گاهگاهي سـ ِر وحشـت برمي گرداند و از گوشـۀ چشـمش ديدۀ ُپرترس‬
‫به چشـمان از غضب افروختۀ سـپند که هزار شـعله در بر داشـت‪ ،‬نگاهِ درماندگي مي انداخت و دوباره رو‬
‫مـي گردانـد و چنگ به خاک ميکشـيد تـا خـود را از دا ِم مرگ برهانـد‪ .‬اما امیدش چـو آرزوی بود که جامه‬
‫کابـوس بـر تن می کـرد و هر تلاش و تقال برو بي فايـده می گردید‪.‬‬

‫سـپند سـايه سـهمگین مرگ را سراسـر بر تن او افکند‪ .‬بيکباره تنش بر خاک فرو نشسـت و از حرکت‬
‫باز ايسـتاد‪ .‬آري پاهايي به سـنگيني يک پيل تنومند بر روي ُگرده اش فشـار می آورد‪ ،‬اسـتخوانهایش در‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪266‬‬
‫گوشـت و پوسـت او فرو می رفت و درحالیکه خون بر دهان می آورد‪ ،‬تن خونينش از سـر تا سـاق تا نيمه‬
‫بـر خـاک فـرو مـي رفت‪ .‬در اين کشاکشـی مرگ و زندگی‪ ،‬سـپند خم شـد و دهـان به گـوش او نزديک کرد‬
‫غرش شـیر بر گـوش کفتار هنگا ِم مرگش‬‫ِ‬ ‫و آرام گفـت ‪ :‬مـی بینـی ای کفتار‪ ،‬وحشـتی مرگبارتر از نجوای‬
‫نیسـت‪ ،‬هان می شـنوی‪ .‬ای کفتار‪ ،‬خفت خود بين‪ ،‬جان سـختي در برابر من سـودي ندارد‪ ،‬و افزود ‪ :‬يادت‬
‫هسـت که پيـش از جنگ به تـو چه گفتم ؟‬

‫خبيش لرزنده و بي سخن به مرگ خود می نگریست‪.‬‬

‫سـپند درنگی از گفتار باز ایسـتاد و خشـمگین بسـا ِن صیدی بی رحم که تنها قصد کشـتن داشـت‪ ،‬به‬
‫دیدۀ هراسـناک صید خود نگریسـت‪ ،‬افزود ‪ :‬به دوزخیان بگو‪ ،‬آن آوردگاهي که سـپند در آن قدم به ميدان‬
‫مـي گـذارد‪ ،‬آنجا جنگکده نيسـت‪ ،‬آنجا ادبگاهيسـت که مـن در آن حکمفرمايـي ميکنم و فرمانـروای آفتی‬
‫هسـتم که شـما آن را فنا و مرگ می نامی‪ ،‬آری من برگزیده از سـوی سرنوشـتم‪ ،‬که دار پادافره بر بددالن‬
‫و دوزخیـان برپا کنم‪.‬‬

‫سـپس دهـان از گـوش او دور نمـود و درحاليکـه قامـت اسـتوار مـي کـرد گفـت ‪ :‬اي مرد قلمرو شـير‬
‫جوالنگـه کفتـاران نيسـت‪ .‬پـس آنـگاه بـر قوت گفتـار خود بيـش از پيـش افـزود و بانگ بـر آورد‪:‬‬

‫در اين رزمگاه يک چيز بيهوده اسـت و آن سرتوسـت اي مرد زشـت خوي‪ ،‬درحاليکه قامت راسـت مي‬
‫کرد و چشـم بر او داشـت در امتداد سـخن خود گفت ‪ :‬اين آوردگاه را از وجود سـر ناپاک تو پاک ميکنم‪،‬‬
‫خوش باد سـفرت به دوزخ‪.‬‬

‫سـپس شمشـير برافراشـت و آتش خشـم خود را بر تيغۀ آن گذاشـت و ضربتي دهشتناک به سنگيني‬
‫تمامـي کائنـات بـر گـردن او فرود آورد و گرده و گردن همچو مويي از هم گسسـت‪ ،‬تا نيمه شمشـيرش بر‬
‫خاک فرو رفت و سـر از پيکر آن خبیث جدا و غلتان در شـن و ماسـه شـد و مرگ را بر او قطعي کرد‪ .‬سپس‬
‫شمشـيرش را رو به خود گرفت و با دگردسـت‪ ،‬خون از آن زدود و با نگاهي به تيغه زدوده شـده از خون‪،‬‬
‫گفـت ‪ :‬بـه داور دادار که شمشـير من نيـز داد را خوب مي داند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪267‬‬

‫شب شوم‬
‫پـس از سـرکوب شورشـيان در مصر‪ ،‬اردوان وسـپند طي مـدت کوتاهي به امپراطـوري پارس همچو‬
‫گذشته قدرت بخشیدند‪.‬‬

‫شـبي هر دو آنها‪ ،‬درون کاخي مشـرف بر رودي عظيم که در دل کوهي سـنگي جاي داشـت‪ ،‬بودند و‬
‫آن کاخ بـا طـاق هـاي تـو در تو و راهروهاي پيچ در پيچ که شـوکت خود را فرياد ميکشـيد با افتخار‪ ،‬براي‬
‫نـو مالکيـن خود ميزبان گسـتري مي کرد‪ .‬آن دو از سرسـراهاي گوناگون قدم زنان گـذر و در مورد رخداد‬
‫و چگونگي هاي کنوني در عالم سـخن مي گسترانيدند‪.‬‬

‫در اين بين اردوان چالشگرانه به سپند گفت ‪ :‬شاهزاده وطنخواهم‪ ،‬زمانيکه در آنسوي البرز کوه بودي‪،‬‬
‫نـزد چـه فرسـوده رزم و کار دیـده ای(ماهر) شمشـير زدن آموختي ؟ هر که اسـتادت بوده‪ ،‬بي ترديـد او را‬
‫خواهم شـناخت زيرا تمامي زبردسـتا ِن زبده کار در اين ملک شـاگردانم بوده اند‪.‬‬

‫سپند نگاه عميقي به او کرد و به خنده گفت ‪ :‬چرا اينچنين ميگويي ؟‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪268‬‬
‫اردوان دیده ای سـنگین بر چشـمان سـپند چرخاند و بر او خیره ماند‪ .‬طری ِق طوق و شـیوۀ چرخاندن‬
‫چشـم و نـو ِع نـگاهِ اردوان گویـای با ِر حیرتی بود که بر اندیشـه اش سـنگینی می نمود‪ ،‬با لحنی شـگرف‬
‫اما آفرین انگیز گفت ‪ :‬شمشـيرت پر صالبت اسـت و قائمه آن با دسـتت غريب نيسـت‪ ،‬اُخوت و دوسـتي‬
‫شمشـيرزن و شمشـير حکايت از مهارت اوسـت‪ .‬آري شمشـير پاره اي از تنت شـده‪ ،‬به صد سـو و به‬
‫همـه جهـت بـه نرمی می چرخـد‪ ،‬و به هزار فـن و صد مهارت مـرگ می آفریند‪ .‬گوشـت را به لطافت می‬
‫چرخش شمشـیرت بر هیچ فنی راه نمی گشـاید و راهبندِ‬‫ِ‬ ‫درد و اسـتخوان را چو تار مویی بر می چیند و‬
‫ِ‬
‫جهش هـر تیغی را در چرخشـش می بلعـد‪ .‬کوتاه‬ ‫هـر فـن اسـت و سـی ِر هـر ضربـه ای را بـر هم زنـد و‬
‫بگویم چرخش و جنبش شمشیر شما‪ ،‬جنس هوا را در پیرامونت پوالدین می کند‪ ،‬بطوریکه پیکرت میان‬
‫حرکات شمشـیر ناپیداست‪ ،‬گویی سـپری از آهن بر پیکرت می کشی‪ .‬آری ضربه شمشیرت چو شرارۀ‬
‫آتـش سـوزاننده و بـه کـردا ِر آبی خروشـان‪ ،‬نرم و رونده اسـت که به هر سـو می رود و راه می گشـاید‬
‫و مـی سـوزاند‪ .‬مردانـي کـه اينچنين تيغ مي زنند‪ ،‬غير از زما ِن آموختن‪ ،‬حداقل بيسـت سـال پیوسـته در‬
‫قلبگاهِ جنگکدههای بیشـمار جوالن داده اند و مرگ آفرینی کردند و جان از هماوردهای ماهر طلبیدند‪ ،‬و‬
‫مهارت شـما نيز بیانگر آنسـت که سـالها راه و رسم شمشـير را در مکتب کهنه کاري کارکشته آموخته‬
‫ايي و زبردسـتي زبده و بي همتا شمشـير بدستت نهاده‪.‬‬

‫سـپند یا شـنیدن این سـخنان‪ ،‬خنده اي کرد و گفت ‪ :‬اردوان من زندگي سـاده روسـتايي داشـتم و در‬
‫خانـواده اي کـم چيز و سـاده زيسـت روزگار مي گذراندم‪ ،‬شمشـيرم کجا بود‪ .‬کماني از شـاخۀ درختان و‬
‫تبـری از تـ ِن سـنگی صخـره ای براي خود مهيـا کرده بودم تـا به آن خانـواده در گـذران زندگي کمک کنم‪.‬‬

‫حيرت‪ ،‬ابروهاي اردوان را به هم نزديک کرد و گفت ‪ :‬محال اسـت‪ ،‬چطور ميشـود‪ .‬دسـتت با مشـتۀ‬
‫پوالدي ِن شمشـير چنان آشناسـت گه گويي سالها همنوا و دمسـاز هم بوده اند‪ ،‬آري شمشيرت در جنگ به‬
‫همـه جهات مي چرخد‪ ،‬تنها کهنـه کاران و ورزيده کاران اين چنينند‪.‬‬

‫سـپند در انديشـه بـود که نفسـي عميـق به بيـرون داد و خطاب بـه اردوان گفـت ‪ :‬اما يک چيز اسـت که‬
‫همچو رازی گره ناگشـوده‪ ،‬اندیشـه ام را به آشـوب می کشـاند‪ ،‬زماني که من سـر به بالش اسـتراحت مي‬
‫نهـادم‪ ،‬در عالـم رويـا‪ ،‬خـود را در جنگهـاي مهيبي مي ديـدم‪ ،‬چنان به ذوق و شـوق در مي آمدم و شـور به‬
‫احوالـم مـی افتـاد کـه زمانيکـه به عالم واقعيت بر مي گشـتم گويـي زندگي بر من خـراب و ویران مي شـد‪.‬‬
‫ِ‬
‫تالطـم خـون بـود در آن آوردگاههاي رويايي که شـوق زندگي در ايا ِم تعطيـل در من مي نهاد‪ .‬مرگ آفريني‬
‫عظيـم بـودم‪ ،‬حـال اکنـون هر چه مي انديشـم آن روياها به واقعيـت دگريده‪ ،‬انگار زندگي من پيشـاپيش در‬
‫عالـم رويا بـه وقوع مي پيونـدد اي مرد‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫پذيرفت‪26،‬‬ ‫اردوان که بي سـخن به سـخنان او گوش فرا داده بود‪ ،‬گفتار سـپند را به آسـاني در انديشه اش‬
‫زيـرا کـه مي دانسـت مهارتي اينچنين تنها يک آمـوزگار دارد و آن هم روزگار اسـت که در سرشـت و ذات‬
‫کـم جنگجويانـي مـي گذارد‪ ،‬سـپس با کمي درنگ با گشـادگي پرسـيد ‪ :‬اکنون چه مي بيني حـال که تمامي‬
‫روياهايت به حقيقت مبدل شـده؟‬

‫سـپند ناگه افسـردگی و رخوت بر او چیره گشـت و به یک دم چهره اش دگرگون شـد‪ ،‬ابرو در هم‬
‫کشـيد و چين بر پيشـانيش افتاد و گونه هايش از آشفتگي شکسته شـد‪ ،‬با دلزدگي سري تکان داد گفت‪:‬‬
‫اکنـون‪ ،‬روياهايـم بـه کابـوس‪ ،‬و آن فراگردِ(محیـط) دل افـروز کـه بـه خواب مـی دیدم حال بـه دوزخی‬
‫خونیـن تبديـل شـده‪ .‬منـي که از وحشـتي در اين جهان بيم نـدارم و هـراس در دل و جانم جای نـدارد و‬
‫هرگـز تـرس را در جهـان نیازمـوده ام‪ ،‬بارهـا و بارها ترس بـه دیده و هراس به جان و بیم به اندیشـه ام‬
‫افتـاده‪ .‬چنـان لرزشـی بـر من در بسـتر می افتد که اکنون از سـر نهادن بر بالین و پلک بر پلک گذاشـتن‬
‫هراسـانم و روزگارم زهراگين شده‪.‬‬

‫اردوان چهره پر اخم کرد و گفت ‪ :‬مگر چه شده ؟‬

‫سـپند به سـختي و با بي ميلي انديشـه خود را مرور کرد و گفت ‪ :‬شـبحي وحشـتناک و چرکين بر من‬
‫نـازل ميشـود و بـي آنکـه بتوانـم با او بجنگم و دسـت به گریبان شـوم‪ ،‬مرا با سـخنانش خفت مـي دهد و‬
‫سراسـر بر قدمگاه خـواب من وارد می شـود‪.‬‬

‫در همين حال که آنها سخن رد و بدل می کردند‪ ،‬نابيوسان طاقها و ستونهاي سنگي آن کاخ وحشيانه‬
‫به خود پيچيدند و زمين زير پايشـان به حرکت در آمد‪ ،‬آنها بي اختيار بطرف سـتوني دويدند و بر يکي از‬
‫آنها تکيه زدند و پناه گرفتند و هراسـان به اطراف خود نگريسـتند‪ ،‬آن دو که شـانه به شـانه هم بودند که‬
‫سـپند سـر به سـوي اردوان چرخاند و گفت ‪ :‬اين بومهن (زلزله ) از چيسـت دگر؟‬

‫اردوان چانه درهم کرد و گفت ‪ :‬نمي دانم‪ ،‬به دنبال من بيا‬

‫اردوان آشـفته بطرف ايوان کاخ دويد و سـپند نيز پيرو او‪ ،‬و هر دو به ايوان کاخ در آمدند‪ ،‬آشـوبي در‬
‫ظلمت آسـمان را به زمين مي دوخت و طغياني بـر آن رود‬ ‫ِ‬ ‫آسـمان تيـره ديدنـد و رعد هايي که با نور خود‪،‬‬
‫عظيـم کـه مـوج مـوج را مـي بلعيد‪ ،‬چهره آنهـا را بيش از پيش آشـفته تر مي کـرد و همزمـان‪ ،‬زمين نيز به‬
‫خـود مـي پيچيـد و با تکانهايش وحشـت بر جهـان مي انداخـت‪ ،‬آري از هر طرف بيـداد بـود‪ ،‬در اين هنگام‪،‬‬
‫چندين سـنگ عظيم نيـز از باالي کوه غلتان سـقوط و بـه درون رود مي افتاد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪270‬‬
‫ِ‬
‫کدورت‬ ‫اردوان که خود را بر سـتوني تکيه داده بود و سـپند نيز دسـت بر لبه سـنگي آن ايوان داشـت به‬
‫زميـن و آسـمان بي سـخن چشـم دوختـه بودند و بـا هيجان همديگر را مي نگريسـتند گويـي نزاعي ميان‬
‫ِ‬
‫پيچش زمين‬ ‫زميـن و آسـمان در گرفته بود‪ ،‬ز هر سـو غوغايي بيـداد مي کرد‪ .‬اخگ ِر آذرخـش و نعرۀ رعد‪،‬‬
‫و طغيـا ِن رود در هـم مـي آميخت‪ ،‬انگار عذابي در آن نيمه شـب به کل جهـان افتاده بود‪.‬‬
‫پس از لحظه اي ناگهان طغيان رود آرام گرفت و رعد به دل آسـمان برگشـت و زمين نيز از رنج که بر‬
‫آن مي رفت اسـوده گشـت‪ ،‬سـپند و اردوان تا لحظه ايي بعد از اين رويداد شـگرف‪ ،‬بي حرکت در آن ايوان‬
‫با شـگفتي به تماشـا اين آشـفتگي ايسـتاده و نگاه به هم رد و بدل مي کردند که سـپند به اردوان گفت ‪ :‬اين‬
‫ديگر چـه باليي بود‪.‬‬

‫اردوان ‪ :‬بـه گمانـم رخـدادي شـوم و بديمن در گوشـه اي از اين گيتي به وقوع پيوسـته و اين پريشـاني‬
‫گويـاي آن بود‪.‬‬

‫سـپند خنـده اي بـر لبانش نقش بسـت و گفـت‪ :‬اردوان تـو رو به خدا از اين خرافات پوسـت در پوسـت‬
‫(باطـل) و سـخنان بـي پايـه کـه تکيه گاه مردما ِن کوته فکر اسـت دسـت بـردار‪ ،‬اين تنها يک طوفـان بود که‬
‫لـرزش زميـن آن را همراهي کرد‪.‬‬

‫سـپس اردوان بـا نگاهـي نگـران بـه سـپند گفـت ‪ :‬بامدادان بـه نـزدت خواهم آمـد و امتداد حرفمـان را‬
‫خواهيم گرفت‪ ،‬حال وقت اسـتراحت اسـت سـرورم‪ ،‬و در حاليکه سنگینی در اندیشه داشت‪ ،‬سر به گريبان‬
‫گرفـت‪ ،‬او را ترک گفت‪.‬‬

‫صبـح روز پـس از آن شـب آشـوبزده‪ ،‬اردوان در تـاالري بزرگ با کف پوش مرمري به حضور سـپند‬
‫رسـيد و سـپند با ديدن او‪ ،‬در بدو ورود‪ ،‬نخسـت به او گفت ‪ :‬ديروز آن بالی گیتی سرشـت‪ ،‬گفتگويمان را‬
‫ناتمام گذاشـت‪ ،‬ديدي چگونه وحشـت به جان محيط افتاده بود‪ ،‬بومهني در تن طوفاني وحشـي مي پيچيد‪.‬‬

‫اردوان که گويي عقل و انديشـه اش گرفتار آن رویداد سـهم آمیز (ترسـناک) بود‪ ،‬ابرو به باال انداخت و‬
‫گفت ‪ :‬آري تا پگاه در انديشـه آن بودم‪.‬‬

‫در ايـن هنـگام ناگهـان در تاالر گشـوده و تيزتـازي پا در آن بارگاه نهاد‪ ،‬و پـس از کرنش گفت ‪ :‬آورنده‬
‫پيامی از شـاه جهان ميباشم‪.‬‬

‫سـپند او را با دسـت به جلو فرا خواند و سـپس آن تيزتاز به جلو رفت و نامه اي که بر دسـت داشـت‬
‫را به او تسـليم کرد‪ .‬وانگه سـپند او را عزل حضور و نامه را گشـود‪ ،‬پس از اندکي زمان که چشـم به نامه‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪7‬‬
‫دوخته بود ناگهان برقي از چشـمانش درخشـيد و ابروهاي او از هم گشـوده شد و شعفي سنگين بر چهره‬
‫او چيره گشـت‪ ،‬و رو به اردوان کرد و گفت ‪ :‬اي مرد‪ ،‬پدر بزرگ شـده اي‪ ،‬شـب گذشـته سـتاره ايي پر فروغ‬
‫به آسـمان سـرزمين پارس افزوده شد‪.‬‬

‫بلـه سـپند از همـاي صاحـب فرزندي ميشـود‪ .‬امپراطور طي نامه اي اين خبر را به سـپند رسـانده بود‬
‫‪ :‬درود برشـاهزاده پـارس حال من بسـيار خرسـندم که امپراطـوري پارس با آمدن ايـن فرزند فرخنده قدم‪،‬‬
‫ديگرغـروب نخواهد داشـت و براسـتي سـرزمين پارس با فتوحات تازه و پسـگیری متعلقـات‪ ،‬و آمدن اين‬
‫غنچـه نـو رسـيده به قدرتي بـي پايان خواهد رسـيد و چـون او در ماه بهمن بند عدمش پاره گشـت و پا به‬
‫عالم وجود گذاشـت‪ ،‬او را بهمن يعني پندار نيک ناميده ام‪ ،‬حال به فرمان من به جشـن و پايکوبي بپردازيد‬
‫کـه بـا آمدن اين فرزند سـپنتا نيز بر فـراز ملک به پـرواز در خواهد آمد و درود و نکوداشـت مرا بـه اردوان‬
‫برسـان و به او بگو که بچه شـيري به نره شـيران پارس افزوده شـده اسـت( اما براسـتي ان فرزند بد اختر‬
‫‪1‬‬
‫و بدشـگون طالع شـومي براي پارسـيان به همراه داشت‪).‬‬

‫ایـن خبـر شـوینده تمامی شورشـی بود‬


‫که به سـبب شـب گذشـته در اندیشـه شـان‬
‫آشـوب بـه پـا کـرده بـود‪ .‬اردوان بسـيار‬
‫خرسـند از شـنيدن ايـن خبـر‪ ،‬سـر از پانمي‬
‫شـناخت و از خود بي خود شـد و بی اختیار‬
‫گامـی اسـتوار بـه جلـو نهـاد و با خشـنودي‬
‫بسـيار کـه در دل او پديـدار شـده بـود گفت ‪:‬‬
‫اميدوارمکـهملکـيعـاريازاهريمنرا‬
‫بهاوبسـپاريم‪.‬‬
‫سپند‪:‬بيترديدهمينطورخواهدبوداردوان‪.‬‬

‫‪ - 1‬بهمــن کــه در شــاهنامه فرزنــد اســفنديار اســت هم ــان اردش ــير دراز دســت در تاريــخ ميباشــد‪ ،‬کــه دره ــر دو چ ــه شــاهنامه و چ ــه بــه گفتــه‬
‫مورخي ــن عهــد اســام پــا ورود خ ــود بــه صحنــه تاريــخ زوال دولــت پــارس ني ــز آغــاز ميش ــود و بــه واســطه ب ــي حرمت ــي هــاي کــه او بــه خاندان رســتم‬
‫يــا اردوان انج ــام داده او بــه اردش ــير دراز دســت يــا حرمــت شــکن ملقــب ميش ــود‪ ،‬البتــه مح ــرک تمام ــي جنگهــاي پل وپنــزي در ي ونــان يــا جنگهــاي‬
‫درون ــي در مغ ــرب ان زمــان ني ــز ب ــوده و ي ونان ــي هــا ني ــز از او دل خوش ــي نداشــتند وايــن لقــب هي ــچ رابطــه اي ــي بــه دســتان دراز يــا دراي ملــک پهنــاور‬
‫ب ــودن او نــدارد‪ ،‬دراز دســتي بــه معنــاي حرمــت شــکن ميباشــد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪272‬‬

‫سخنان کاهن مصري‬


‫روزي کاهنـی مصـري کـه بیکـران میل مالقات در دل و اندیشـه داشـت‪ ،‬بـه دروازه کاخـی رفت که که‬
‫سـپند در آن مسـتقر بود‪ .‬با دیدگانی سرگشته‪ ،‬اندیشـه ای وامانده‪ ،‬دلی آشوبزده و تنی فروهشته در برابر‬
‫نگهبانان ایستاد‪ ،‬با نگاهی افسرده که دِژمان(ناامید) و دریغ در آن بیداد می کرد و با آوایی گره دار و بغض‬
‫آلـود کـه به یاس ناهموار می شـد‪ ،‬در خواسـت دیدار سـپند را از نگهبانـان کرد و به آنها گفت ‪ :‬بـراي امري‬
‫مهـم به اينجا آمده ام و میل مالقات شـاهزاده پـارس را درام‪.‬‬

‫نگهبانان فروماندگی او را دیدند و بی آالیشـی او را سـنجیدند‪ ،‬بی درنگ او را به نزد سـپند بردند که به‬
‫آسـودگی عام را به بار می پذیرفت‪ ،‬و او وارد بارگه سـپند شـد‪.‬‬

‫کاهنی قامت زده و شکسته گونه (خميده و افسرده) که لباسي سپيد و يکسره بر تن داشت با اعصايي‬
‫چوبـي بلندي بر دسـت‪ ،‬وارد بارگاهي شـد که سـپند در آن بر تختي بـزرگ و زرين تکيـه زده بود‪ .‬کاهن با‬
‫دسـت و پايي لرزنده زمانيکه با او چهره گرديد ( روبرو شـد) از سسـتي افتاد و رخسـارش شـاداب شـد و‬
‫خون زير پوسـتش دويد و فروغي بر چشـمان بي روحش آمد‪ ،‬پرشتاب کرنشـي آکنده از احترام بجا آورد‬
‫و گفـت ‪ :‬درود بر منجي عالم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪273‬‬
‫سـپند روي آن کاهـن فرتـوت کـه جای خنجـ ِر روزگار بر چهـره اش عیان بود‪ ،‬دقیق به نظر نگريسـت‪،‬‬
‫چهره اي برهنه (منزه) و چشـماني پاک داشـت که رخسـا ِر دلنشين و پرمحبتش به دل سپند نشست‪ ،‬اما با‬
‫شـنيدن سـخن او شـگفت زده شـد‪ ،‬به او گفت‪ :‬اي کاه ِن سال دارنده که بدینسـان در خود فروشکسته ای و‬
‫کـدورت زمانـه در نگاهـت پیداسـت و آشکارسـت که دردِ ایام را چشـیده ای‪ .‬من يک جنگجو هسـتم نه يک‬
‫ِ‬
‫منجي‪ .‬سـپس با دسـت خـود او را به جلو فـرا خواند‪.‬‬

‫کاهن سـری بي حرکت داشـت و بي آنکه چشـم بر هم بگذارد خيره بر سـپند شـد و سـوی او گام بر‬
‫نهـاد‪ .‬قـدم بـه قـدم قوت بـر تن او می افتـاد‪ ،‬با نزدیک شـدنش به آن جـوان نیروافزا (نیـرو بخش) خميدگي‬
‫ِ‬
‫چرخش سـفرۀ افالک‪ ،‬چگونگ ِی‬ ‫از تن می رهاند‪ .‬در مقابل سـپند ايسـتاد و دور از هر حاشـیه گفت ‪ :‬بنا به‬
‫ِ‬
‫چیدش خوا ِن آسـمان و سـیر سـتارگان در هـر برج‪ ،‬شـما در آينده ای نزديـک می توانید‬ ‫پیشـانی عـرش‪،‬‬
‫رهانندۀ عالمیان از بندِ اهریمن باشـید‪.‬‬

‫سـپند با چهره اي گشـاده بر تخت تکیه و دسـت بر دسـتگیره های شـیر نشـان داشـت که گفت‪ :‬حال‬
‫حرفـت را بگـو اي کاهـن از مـن چه مي خواهي و مطلب چيسـت؟‬

‫کاهـن در فکـر فـرو رفـت و انديشـه اي کـه نمي خواسـت به يـاد بيـاورد را به ناچـار در ذهنـش تداعي‬
‫کرد و با آهي سـرد که گشـاينده سـخن او بود گفت ‪ :‬من زماني نه چندان دور‪ ،‬در معبد دلف اسـتادي مي‬
‫کردم (معبدی دانش پرور در یونان ) و از رازی پر اسـرار باخبرم‪ ،‬که دانايي تشـنه چشـم و َبدرگ طلسـم‬
‫اهريمـن تاريکـي را کـه در معبد دلف براي سـاليان حفاظت مي شـده‪ ،‬ربوده و به سـبب آن‪ ،‬اهريمن دگربار‬
‫پـا بـر عرصـۀ اين گيتي گذاشـته و آهنگش‪ ،‬قدرت بخشـيدن بر شـر اسـت تا بر خيـر چيره شـود‪ ،‬مي دانم‬
‫کـه جنگجويـي از ديـار پـارس تنها مي تواند او را به نابودي ابدي بسـپارد‪ .‬و با کمي تامل خيره به چشـمان‬
‫سـپند شـد و گفت ‪ :‬او کسـي نيست به غير از شـما سرورم‪.‬‬

‫سـپند خنده اي بر لب داشـت‪ ،‬از تختگاه شـیر نگار و زمردنشـان برخاسـت و پايين آمد و دسـت لرزان‬
‫او را بـر دسـت گـرم و نيروبخـش خـود گرفت و گفت‪ :‬اي کاهن تو مردي جهانخورده هسـتي‪ ،‬اين سـخنان‬
‫چيسـت ؟ اگر مکاني آسـوده مي خواهي به تو خواهم داد تا در آن مابقي حيات خود را به آسـايش بگذراني‪،‬‬
‫اندیشـه ام سـخنان بیهوده را نمی پذیرد‪ .‬بسـا ِن این سـخنان بی پايه واساسـي که ریشـه در ِ‬
‫خاک خرافات‬
‫دارند بسـیار شـنیده ام‪ ،‬نمي خواهم خاطرم را گرفتار اين فسـانها و پنداشته هاي باطل کنم‪ ،‬دنیای من جنگ‬
‫اسـت و شمشیر تنها یارم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪274‬‬
‫اردوان کـه نيـز در آن بـارگاه حضور داشـت و کال ِم کاهن را مي شـنيد‪ ،‬به جلو آمد و گفت‪ :‬اي سـرورم‬
‫اجـازه دهيد‪ ،‬به حرفهايـش پایان دهد‪.‬‬

‫ِ‬
‫فرمایـش اردوان‪ ،‬با نگاهـی که خنـده در آن پیدا بـود‪ ،‬عقب رفت و دسـت بر‬ ‫ِ‬
‫گرامـش‬ ‫سـپس سـپند بـه‬
‫کمـر زد و گفـت ‪ :‬آزادي اي مـرد‪ ،‬بـه احتـرام اردوان این گرانمایه مرد‪ ،‬هر چه که مي خواهي بگو‪ ،‬اما گفتارت‬
‫شکسـته نباشـد‪ ،‬زالل و عريان‪ ،‬مقصود را بگو که چه مي خواهي‪.‬‬

‫کاهـ ِن کهنسـال رو بـه اردوان کـرد و بـا بشاشـت گفـت‪ :‬اي نامدار پهلـوان‪ ،‬من نيز تو را بدرسـتي مي‬
‫شناسـم‪ ،‬من به تمامي اسـرار اين راز با خبرم و تمامي اين رویداد پيش بيني شـده‪ ،‬جز سـرانجام و فرجام‬
‫آن‪ .‬سـپس رو بـه سـوي سـپند گردانـد و افـزود ‪ :‬چـون عاقبت اين کار به دسـت شـاهزاده پـارس رقم مي‬
‫خـورد‪ ،‬زیر او سـبب سـا ِز هر تقدیر اسـت‪.‬‬

‫سـپند ابـرو بـه باال انداخت و با حرکت دسـت خود‪ ،‬خنـدان به او گفت ‪ :‬گويي سرنوشـت‪ ،‬خود تقديرش‬
‫را به من سـپرده‪ ،‬و کمي از خنده خود کاسـت و گفت ‪ :‬حال دريچۀ جهل خود را در انديشـه می گشـایم و‬
‫مي پندارم حرفهايت راسـت باشـد‪ ،‬اکنون چه کنم ای کاهن ؟‬

‫کاهن حاشـیه گری را از کالم شسـت و با قاطعيت دسـت لرزان و فرسوده‬


‫خـود را به غرب افراشـت و گفـت‪ :‬اي جوان نيرومند بـه مغرب برو‪.‬‬

‫سـپند قهقهه اي بلند سـر داد و دگر بار از پلکان تختگاه باال رفت در حاليکه بر آن ايسـتاده بود‪ ،‬نگاهي‬
‫مغرورانـه بـه اطـراف انداخـت و در پـي آن یه کنایه گفت‪ :‬امري ديگر نيسـت ای مردِ جهانخـورده ؟ البته اي‬
‫مـرد‪ ،‬خـواه و ناخـواه‪ ،‬کام و ناکام‪ ،‬نيت چنين عملي را مدام در سـر مـی پرورانم‪.‬‬

‫کاهـن قـدم بـه جلو نهاد و درحاليکه اعصاي خود را مي فشـرد‪ ،‬سسـتی و سـیماب (لرز)در حـاالت او‬
‫پیدا بود‪ ،‬به سـپند ايسـتاده بر پلکان تخت‪ ،‬نگاه دوخت و گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬مکاني در مغرب زمين پر اهميت‬
‫اسـت‪ ،‬آن جزيره ايسـت به نام ساالمين‪.‬‬

‫سـپند چانـه درهـم کـرد و گفـت‪ :‬تو گفتي مغـرب‪ ،‬نه جزيره ايـي کوچک‪ ،‬بـراي چه من با لشـکري بايد‬
‫بسـوي جزيره اي راهي شـويم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬
‫نابودي‪27‬‬ ‫دگربـار کاهـن اعصـاي چوبـي خـود را بسـوي کرانه مغربي نشـانه گرفت و گفـت ‪ :‬آري رمـ ِز‬
‫اهريم ِن تاريکي در آنجاست‪ .‬او تا کوههاي تسالي را زير فرمان دارد‪ ،‬ولي شما هيچگاه بر او چيره نخواهيد‬
‫ِ‬
‫شـخص‬ ‫شـد‪ ،‬جز آنکه در آنسـوي شـهري به نام آتن‪ ،‬جزيره ايسـت به نام سـاالمين‪ ،‬همان مکاني که آن‬
‫بدانديـش‪ ،‬آفريننـده دوزخ را به عالم مادي برگردانده اسـت‪.‬‬

‫اردوان به کنار او رفت و گفت ‪ :‬اي کاهن با آن معبد چه بايد کرد ؟‬

‫کاهن سـوي اردوان رو گرداند و با نگاهي پر از خواهش و تمنا به او گفت ‪ :‬بايد آن شـبخانه زیر شـراره‬
‫های آتش سـوزانده شـود تا به خاکسـتر نشیند‪ .‬آری باید بوسـيله يکي از نوادگان آن جنگجوي پارسي که‬
‫او را هزاران سـال پيش به تاريکي سـپرده بود‪ ،‬نابود شـود و ویران گردد‪.‬‬

‫اردوان در خود نمي گنجيد زيرا که او اين داسـتان را در خواب و بيداري می شـنید‪ ،‬دسـت بر شـانه او‬
‫زد گفـت‪ :‬آيـا ميدانـي کـه او چگونه بر اهريمن چيره گشـته و جادو و افسـون و طلسـم آزادي او چه بوده؟‬

‫کاهن نگاه شکسـت و سـوي سـخن خود را از سـپند به اردوان گرفت و گفت ‪ :‬آري در افسـانها آمده‬
‫کـه در روزگا ِر نخسـتين‪ ،‬گيتـي دراسـارت اهريم ِن تاريکي به نام سـاتان بـود همان فرمانـروای دوزخ‪ ،‬و‬
‫آدميـان بـه طريـ ِق درندگان به جان هم افتاده بودند‪ .‬در حقيقت روشـنايي معنايي نداشـت و تمامي جهان‬
‫در رنـج و عـذاب و سـياهي دسـت و پـا مـی زد کـه سـاتان بـراي آنها مهيا کـرده بود‪ .‬مطابـق گفته هاي‬
‫راويـان ايـن افسـانه‪ ،‬عالم و عالميان در آن گندزار به زندگي وحشـيانه خود ادامـه مي دادند تا اينکه پرنده‬
‫اي سـبکبال و سـپید پر بر جنگجوي جواني ظاهر شـد و به او گفت ‪ :‬در دامان کوهي بزرگ به نام البرز‬
‫که در مشـرق واقع اسـت‪ ،‬غاري در هزارتویش پنهان می باشـد که شمشـيري در آنجا مدفونست‪ .‬برو و‬
‫آن شمشـير را بي ياب زيرا تنها دالور نيکونهادي همچو تو با در دسـت گرفتن آن شمشـير قادر اسـت‬
‫بـا اهريمـ ِن تاريکي در جهـان مادي به پيکار درآيد‪ ،‬گرنه بي آن شمشـير هيچ جنگاوري تـوان رويارويي‬
‫با اين اهريمن را نخواهد داشـت زيرا که نمي تواند ضربه اي کارسـاز بر پيکر اهريمن وارد آورد چونکه‬
‫او از دوزخ بريـن جهـان حکمفرمايـي ميکند و ضربه ناپذير اسـت‪ .‬و آن پرنـده به آن جنگجو گفت که آن‬
‫شمشـير نماد خير بر روي گيتيسـت که واژه ای به نام پارسـايي بر روي دسـته آن حک شده و متمايز با‬
‫شمشيري ميباشد که در دستان ساتان است زيرا شمشير او مظهر شر است و بر روي مشتۀ آن واژه‬
‫تاريکان منقوش شـده‪.‬اما تو قادر به ديدن اين واژگان نيسـتي‪ ،‬زماني اين واژگان به دیده نمايان ميشـود‬
‫که آن دو در حال جنگيدن و پیکار با هم باشـند‪ .‬اگر تيغ پارسـايي به دسـت نيک انديشـي افتد جهان رو به‬
‫روشـنايي خواهد رفت و نيکي معنا پيدا خواهد کرد‪ ،‬حال تي ِغ ظلمت در دسـتان سـاتان ميباشـد و جهان‬
‫را در تاريکـي فـرو برده و تيغ پارسـايي بي يار مانده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪276‬‬

‫و در افسـانه هـا آمـده کـه اين دو شمشـير از آغا ِز آفرينش بـوده اند و تا پايان عالـم نيز وجود خواهند‬
‫داشـت و ايـن دو تيغ فناناپذيرند اما صاحبان آنها فاني ميباشـند‪.‬‬

‫سپس آن جنگجو راهي شد و آن تيغ را يافت و تمامي عوامل ساتان را در گيتي به دوزخ فرستاد و بار‬
‫دگـر آن پرنـده بـر او پديدار شـد و به او گفت ‪ :‬بايد براي نبرد و نابودي سـاتان سـوي جزيـره اي در مغرب‬
‫زميـن راهـي شـوي و پـس از نابـودي سـاتان‪ ،‬تي ِغ ظلمـت را در مکاني مناسـب پنهان کن تا دوباره کسـي‬
‫بدانديش به آن دسـت پيدا نکند‪.‬‬

‫پس از رزم آن جنگجو با سـاتان‪ ،‬اهريمن تاريکي مغلوب آن جنگجو شـد‪ ،‬اما شـوربختانه به هزار درد‬
‫و صـد افسـوس‪ ،‬سـاتان برای رهایـی از ِ‬
‫مرگ ابدی و فنـایِ جاودان به او حیله ای می زنـد‪ ،‬زیرا او آفریننده‬
‫نیرنـگ اسـت و بـراي رهايـي از جانـش از او امـان مـي خواهـد و زینهار می طلبـد‪ ،‬و به خفت و خـواری به‬
‫دسـت و پـای جنگجـوی روشـنایی افتـاد و زبـا ِن التماس چو اسـیران بر او گشـود و به جنگجو گفـت ‪ :‬که‬
‫او را نکشـد بلکـه او را در تاريکـي زندانـي کند‪ ،‬او که خود خالق بالي اسـارت بود مي دانسـت که اسـارت‬
‫نعمت آزادي دست خواهد يافت‪ .‬آن جنگجویِ نکومنش و مهرآیین بر شیطان مهر‬ ‫ِ‬ ‫ابدي نيست و روزي به‬
‫ورزید و به شرارتش مجال جوالن بخشید‪ .‬اما تي ِغ ظلمت را از او ستاند و بواسطه نداشتن شمشیر ساتان‬
‫خلع نیرو شـد‪ ،‬و او را در آن معبد محبوس کرد‪ ،‬اما آن معبد راهي بود به دوزخ‪ .‬جای انکه شـیطان را بکشـد‬
‫و آن را آتـش زند‪ ،‬شـیطان را بـه دوزخ راهی کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪277‬‬
‫سپس آن دالور نيکو انديش پیرو واژه پارسايي که روي آن شمشيري که نمادِ خير بود قلمرويي را در‬
‫مشـرق زمين پايه ريزي کرد‪ ،‬آری سـرزمینی از خوبان بنا نهاد به نام پارس‪ .‬که بر گرفته از واژه پارسـايي‬
‫گشـایش آزاديِ سـاتان که تيغ ظلمت بود را به معبدي که‬
‫ِ‬ ‫بود و سـرزمين پارس بدينسـان بنا نهاده شـد‪ .‬و‬
‫نيکوکارترين افراد در آن مي زيسـتند‪ ،‬سـپرد تا از آن براي هميشـه پادباني کنند‪ .‬وآن محف ِل پاکان و دایره‬
‫خوبـان نامش معبد دلفي بود‪.‬‬

‫اما اکنون آن شمشـير بار ديگر بدسـت سـاتان افتاده و جهان نيز در ُش ِ‬
‫ـرف رفتن به درون سياهي و در‬
‫آستانۀ نابودیست و خیزش تاريکان نزديک است‪.‬‬

‫سـپس کاهن مصری که حالی دگرگون داشـت‪ ،‬غمناک و حسـرت زده رو به سـپند کرد که او همچنان‬
‫ِ‬
‫دسـت تمنا سـوي او دراز کـرد و گفت ‪ :‬اکنون‬ ‫بـر پلـکان تخت ايسـتاده و غرق در گفتار کاهن شـده بود که‬
‫تو اي شـاهزاده پارس تو از تيره و راسـتۀ آن نخسـتین رادمرد ميباشـي و شمشـير پارسايي نزد خاندان‬
‫توسـت‪ .‬آري شمشـيري که مظهر خير بر روي اين گيتيسـت‪ ،‬همان تيغي که زاد بر زاد از آن جنگجو به تو‬
‫خواهد رسـيد و حال در سـرزمين پارس اسـت‪ .‬تنها تو قادر به غلبه بر اين اهريمن هسـتي و فراموش مکن‬
‫که با آن تيغ پيکر اهريمن را چاک چاک کني و سـپس آن معبد را به حريق بسـپاري تا گيتي از وجود چنين‬
‫ابلیسـی براي هميشـه پاک شـود و راهِ دوزخ بر اين گيتي را ببندي‪.‬‬

‫در اين حال سپند بي اختيار بر تخت نشست و به کاهن گفت ‪ :‬گر چنين نکنم چه ؟‬

‫بـا گفتـه سـپند‪ ،‬لرزشـی مهیب بر کاهـن افتاد که ویرانگـ ِر تمامی امیـدِ وافر و دلنـوازی بود کـه با دیدن‬
‫سـپند بـر او افتـاده بـود‪ ،‬فِکنـده عنان(بی امیـد) و نااسـتوار گفت ‪ :‬عالم در سـياهي فرو مـي رود و ظلمت به‬
‫حـاالت چرخندگی چرخ و‬‫ِ‬ ‫جنبـش در خواهـد آمـد تا گيتي را آماده ورود فرزند شـيطان کند‪ .‬پیـش از این از‬
‫سـی ِر سـتارگان و فرودِ هفت فلک بر هم‪ ،‬بر شـما خاطرنشـان شـدم‪ ،‬نشـانه ها بر این اسـت که گر مبار ِز‬
‫مشـرقی پیـروز نشـود‪ ،‬دروازۀ جهـان رو بـه دوزخ گشـوده و آنزمـان منجی سـیاهی پا به هسـتی خواهد‬
‫گذاشـت‪ ،‬که هزاران بار از سـاتان نیرومند تر اسـت‪ .‬آري‪ ،‬پس از سـاليان نه چندان دور فرزند شـيطان پا بر‬
‫عرصه گيتي خواهد گذاشـت‪ ،‬زيرا سـاتان در پي مهيا کردن جهان براي ورود اوسـت و تنها راهبند او نواده‬
‫ای از نخسـتین جنگجو می باشد‪.‬‬

‫همانگاه بر گسسـتگی کالم کاهن هزاران بار افزوده شـد‪ ،‬با زبانی لرزنده و چشـمانی سخت ترس آمیز‬
‫گفـت ‪ :‬اگـر او پـا در ايـن گيتي گذارد دگر جهان روي خوش به خود نخواهد ديد و صاحبان اين شمشـير که‬
‫فناپذيرند نيز نهايت ناپذير خواهند شد و بدي و سياهي جاودان‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪278‬‬
‫اردوان وسـپند در شـگفت سـخنان آن کاهـن بودند و به هـم نگاه رد وبدل مي کردنـد و گاهي حيران به‬
‫او مـي نگريسـتند‪ ،‬اردوان دسـت بر کمر‪ ،‬حیـران چو فروافتادگان در گردابِ سـخن‪ ،‬در جای خود ایسـتاده‬
‫بود که ابرو در هم کشـید‪ ،‬به او گفت‪ :‬پرسشـي دگر دارم نام آن جنگجو که اهريم ِن تاريکي را به سـياهي‬
‫سـپرده‪ ،‬چه بوده است؟‬

‫کاهن که قاطعیت و جدیت اردوان را در چهره اش دید‪ ،‬با شـوق بسـيار‪ ،‬اسـتوار آهنگ گفت ‪ :‬آن جنگجو‬
‫که به نيکي معنا بخشـيد و روشـنايي را از بند عدم رهانيد و به اين گيتي آورد‪ ،‬نامش کيومرث بود‪.‬‬

‫اردوان يکباره رو گرداند و به سپند گفت‪ :‬آري در تاريخ پارسيان آمده که او بنيانگذار ملک پارت و پارس‬
‫بوده و نقش او بسـيار بر نگاره هاي کاخ ديده ميشـود‪ ،‬گفته های این مرد با نگاره های کاخ همسوسـت‪.‬‬

‫سـپند زمانيکه نام او را شـنيد‪ ،‬نگاره هاي او را در کاخ به ياد آورد و گفتارهاي او که در عالم خواب از او‬
‫شـنيده بود را از انديشـه اش گذراند که ناگه پلک بر پلک گذاشـت و با تکان دادن سـر‪ ،‬خود را از آن انديشـه‬
‫هـا رهانيـد و بـا حالي دگرگون گفت ‪ :‬پرسشـي از تو دارم‪ ،‬تو گفتي مالکان اين شمشـيرها فنا خواهند شـد‪،‬‬
‫چـرا کيومرث مرد و شـيطان زنده ماند‪.‬‬

‫کاهـن کـه هیجـان مجال ایسـتادن به او نمـی داد‪ ،‬مـدام در عرض تاالر قـدم و نیم قدم بر می داشـت که‬
‫گفـت ‪ :‬سـرورم جهـان مادي براي شـبرويان اسـت‪ ،‬جاودانگي در اين جهـان تعلق به بـدان دارد‪ .‬خوبرويان‬
‫به دنبال جاودانگي حقيقي هسـتند که نام نيک براي آنها مي آورد‪ .‬کيومرث به جاودانگي راسـتين رسـيده‬
‫و خـود را تـا ابـد زنـده نگـه داشـت‪ .‬اما شـبرويان با گنديدگي تمـام و تعفني که بدنشـان به خـود مي گيرد‬
‫کفتارگونـه در پي گـذران زمان در اين عالم مادي هسـتند‪.‬‬

‫سـپند کـه آنچنـان بر اين سـخنان باور نداشـت‪ ،‬گفـت ‪ :‬اي کاهن چطور انتظـار داري مـن حرفهايت را‬
‫باور کنم‪ .‬سـخن از افسـانه مي راني‪ ،‬جهان مکان افسـانه نيسـت‪ .‬اين شمشـيري که در دسـتان من اسـت‪،‬‬
‫يک شمشـير عادي ميباشـد و من آن را با نبرد با شـيران برگزیده ام و همواره تند و برنده اسـت‪ .‬سـپس‬
‫بـا خنـده ای افـزود ‪ :‬البته به مدد نیروی من‪.‬آری براسـتي شمشيريسـت وفاردار اما قدرت من پشـتوانه اين‬
‫شمشيرسـت‪ ،‬و چانـه در هـم کـرد و گفت ‪ :‬هيچ کس شمشـيري به من نـداده‪ ،‬مرد‪.‬‬

‫کاهن در عجب سـخن او شـد‪ ،‬حيران گفت‪ :‬شمشـيري در نزد خاندان شماست‪ ،‬آن را بياب که بندگشای‬
‫سعادت درين گيتیست سرورم‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪7‬‬
‫اردوان کمی به کاهن نزدیک شد و در امتداد سخن کاهن گفت ‪ :‬سرورم اين يک حقيقت است‪.‬‬

‫سپند که مغرورانه بر تخت نشسته بود‪ ،‬سوی اردوان سر چرخاند و گفت ‪ :‬چطور مي داني اردوان ؟‬

‫اردوان نگاهي از يقين به اطراف انداخت در پس آن گفت‪ :‬من آن را بارها ديده ام شمشيري گران در دست‬
‫امپراطور است و آن شمشير خانوادگي شماست‪ .‬امپراطور هماره به آن می بالیده و همیشه چو گوهر آن را‬
‫گرانقدر می داردش‪ .‬آری امپراطور نگهبان آنسـت‪ ،‬آن را چون جان عزيز مي پندارد‪ ،‬افزون بر آن به هر سـو‬
‫که می رویم‪ ،‬از همه کس اين داسـتان را مي شـنويم‪ ،‬به ما نيز پيش از اين گفته شـده و تمامي اين آشـوبها و‬
‫تالطم هاي رازآلود همانطور که پیشـتر شـنيده بوديم دسيسـه هاي اهريمني است به نام ساتان‪.‬‬

‫ِ‬
‫حقيقت سخنان اين مرد نیست‪ ،‬اي اردوان‪ .‬حال‬ ‫سپند سر از بي تفاوتي تکان داد و گفت‪ :‬اينها سندي بر‬
‫بگذريم‪ .‬گفتي جزيره اي در مغرب زمين اي کاهن‪.‬‬

‫کاهن‪ :‬آري‪.‬‬

‫سپند ‪ :‬چگونه مکانيست و چرا ما بايد به آنجا برويم؟‬

‫کاهـن کـه ناگهـان ترسـي در وجودش نمايان شـد با چشـماني لرزان گفـت ‪ :‬در ايام نخسـتين‪ ،‬پیش از‬
‫پيدايـش هـر جنگ‪ ،‬شمشـير ظلمت در آنجا بود‪ .‬سـاتان در آنجا براي نخسـتين بـار بر آن دسـت یازید‪ ،‬آن‬
‫مکانيسـت که شـياطين از دوزخ به گيتي وارد ميشـوند‪ ،‬در حقيقت آنجا دروازۀ دوزخ ميباشـد‪ .‬حال شـما‬
‫بايـد آن شـبخانه در آن جزيـره را بـه حريـق بسـپاريد و دروازه دورخ را به اين جهان ببنديد‪.‬‬

‫سـپس لختي از سـخن گفتن باز ماند و سـر به گريبان گرفت و پس از لحظه اي لرزان سـر را از گريبان‬
‫آزاد کرد وگفت ‪ :‬نام آن جزيره طبق افسـانه ها سـاالمين ميباشد‪.‬‬

‫سـپند همچنـان مغرورانه بر تخت نشسـته بـود‪ ،‬رو بـه اردوان کرد و گفـت‪ :‬اردوان مي داني سـاالمين‬
‫کجاسـت‪ ،‬و آيا شـبخانه اي به گفته اين مرد آنجاسـت؟‬

‫اردوان سـري از ناآگاهي تکان داد و گفت‪ :‬من نمي دانم اما کسـي را مي شناسـم که شـناخت خوبي از‬
‫سرزمينهاي غربي دارد‪.‬‬

‫سپند‪:‬اوکيست؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪280‬‬
‫ناگه شـادی و شـعف بر وجودِ اردوان افتاد‪ ،‬درنگی در سـخن گفتن نمود‪ ،‬گویی چشـم خود را به دنیایِ‬
‫روحبخش دوران جوانی بروی او دسـت نوازش می کشـید‪ ،‬چشـمانش‬ ‫ِ‬ ‫گذشـته چرخاند‪ ،‬درحالیکه شـمیم‬
‫بـه درخشـش و چهـره اش بـه بشاشـی افتـاد‪ ،‬پـس از کمـی درنگ‪ ،‬شـورانگیز گفت ‪ :‬او کسـي نيسـت جز‬
‫شمشـیرزنی از سرزمین سیسـتان و همان دیار مردان‪ ،‬آری ماردانیوی مخوف پرسرعترين جنگاوري که‬
‫گيتـي بـه خـود ديده‪ ،‬همان میـدان دار ماراتن‪ .‬امپراطوري پارس به سـبب او فاتح مغرب زمين شـده‪ ،‬او زاده‬
‫شـرق ایرانسـت‪ ،‬اهل سـرزمین یالن‪ ،‬دیا ِر مردان (مردان‪ ،‬نیمروز یا سیسـتان )می باشـد‪ ،‬آری چو باد می‬
‫وزیـد و مـرز بر ِ‬
‫ملک کیان می گشـود‪.‬‬

‫سـپند ابـرو درهـم کـرد و سـخن مگابیـز را پیـش از ورود به مصر بـه خاطـر آورد و گفت‪ :‬اوه پـس او همان‬
‫نامدا ِر پرآوازه و جنگاور باد سرعتيسـت که مگابيز پيش از اين بر من تعريفش را کرده بود‪ ،‬او اکنون کجاسـت؟‬

‫درحاليکه غم دوري او در چشـمان اردوان مشـهود بود گفت ‪ :‬باد که هيچ‪ ،‬زمان از سـرعت او در حيران‬
‫اسـت و در جنـگ بـا او عقب مي ماند‪ .‬سـپس آهي سـرد از دل بر کشـيد و گفـت ‪ :‬اما خبـري از او ندارم بايد‬
‫از مگابيز پرسيد‪.‬‬

‫کاهن زمانیکه نام مردونیه را از زبان اردوان شـنید‪ ،‬عمیق بر اردوان شـد‪ ،‬بی سـخن همچنان که اردوان‬
‫را می نگریسـت‪ ،‬اشـک از چشـمانش بر گونه غم زده اش سرازیر گشت‪.‬‬

‫ِ‬
‫احسـاس غریبی یافت که‬ ‫سـپس اردوان دیـده بـه کاهـن چرخاند‪ ،‬احوال او را خوشـایند ندید و او را زیر‬
‫سـوی او رفت‪ ،‬بوسـه بر پیشـانیش زد و گفت‪ :‬از تو سپاسـگزارم اي کاهن مصري حال مي تواني بروي‪.‬‬

‫و کاهـن پیـش از رفتـن رو بـه سـپند کـرد و درحالیکـه چهـره اش زیر اشـک خود تـر می شـد‪ ،‬با نگاه‬
‫دو صـد تمنـا و خواهش گفت‪ :‬ای شـاهزاده پارس کليد سـعادت اين گيتـي بزودي در دسـتانت قرار خواهد‬
‫گرفـت‪ ،‬و در افسـانه هـا آمـده تنهـا راه چيرگي اهريمن بر شـما يک چيز ميباشـد‪.‬‬

‫سپند که آن مرد را بسیار محنت زده و غمگین می دید‪ ،‬مِهری کالن بر زبان آورد و گفت ‪ :‬آن چيست کاهن؟‬

‫کاهـن بـا نگاهي که تمنا را فرياد ميکشـيد گفت ‪ :‬از چيزي دوري کن که تمامي کامـکاران و فرازمندان و‬
‫فیروزان به آن گرفتار خواهند شـد‪.‬‬

‫و او که بر اميد پيش از آمدنش افزوده نشـده بود‪ ،‬با انديشـه اي که شـک و ترديد در آن سـنگيني مي‬
‫کرد‪ ،‬سـر به گريبان گرفت و از سـنگینی اندوه روي فرو افکند‪ ،‬و لرزان و کاهل قدم از مقابل سـپند و اردوان‬
‫دور شـد و ترک بارگاه نمود‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪8‬‬
‫در اين ميان سـپند سـوي اردوان رفت و به اسـتواری نگاهی به او انداخت و با آهنگی محکم گفت ‪ :‬اردوان‬
‫من در آنسـوي البرز کوه در ميان روسـتايي در گريبان جنگل (وسـط جنگل) روزگار را به اينجا رسـانده ام‪.‬‬
‫تـو کـه مـردي به مکتب رفته اي اين پنداشـته ها را باور مکن‪ .‬من تنها به چشـمانم و حواسـم اطمينـان دارم‪،‬‬
‫من واهي پرسـت نيسـتم‪ .‬باور من بر آن چيزيسـت که آن را مي بينم يا لمس ميکنم‪ .‬احسـاس در من جايي‬
‫نـدارد من َستَرسـايي نيسـتم (احسـاس باور) آنچه کـه در دنيـايِ بود براي من قابل درک باشـد‪ ،‬انديشـه ام‬
‫خواهد پذيرفت‪ .‬دروازۀ باو ِر من بر روی اين پنداشـته ها که چو پیاز پوسـت در پوسـت (تهي) و پوشالیسـت‬
‫و ساختۀ خيال و گمان است و هرگز با اندیشه همسو نیست و هیچ همخوانی با خرد ندارد‪ ،‬گشوده نیست‪.‬‬
‫اردوان مـا در دنيـاي بـود زندگـي ميکنيـم‪ ،‬عالم پنـدار و تصور بي معنيسـت و جاهالن بـر آن باورمندند و‬
‫سبکسـارانند که بر خاطر و خواب و خیال تکیه می زنند‪ .‬انديشـۀ آهنجيده (انتزاعي) در ذهن من جاي ندارد‪.‬‬
‫(در اینجا حواس با حس تفاوت دارد)( سـه عالم ‪ :‬عالم بود ‪ :‬هسـتی‪ ،‬عالم نبود ‪ :‬نیسـتی‪ ،‬عالم پندار و خیال )‬

‫ِ‬
‫گرامـش شـاهزادگی و جوانی او هیچ نگفت اما در انديشـه خود‬ ‫اردوان بـي سـخن او را نگريسـت و بـه‬
‫پاسـخ اينچنين به سـپند داد ‪ :‬روزگار‪ ،‬مکتبِ منسـت جوان‪ ،‬که حکايتهايی وراي باور ما در آن ميباشـد که‬
‫در هيـچ مکتـب نمي تـوان آموخت‪ .‬جز با مرو ِر ايام و گذرا ِن روزگار‪ ،‬کسـي به آنها نخواهد رسـيد‪ .‬تازه گر‬
‫سـخت اندیشـه بگشـایی و نيک ِي خود را به مادر دهر که هر دم نگرندۀ کردار ماسـت‪ ،‬ثابت کني و روزگار‬
‫نيز به تو مهر ورزد‪ ،‬کمی از رازهای هسـتی و نیسـتی‪ ،‬بود و نبود برايت آشـکار و نمودار خواهد کرد‪ .‬که‬
‫نوای آسـمان تنها به گوش پاکنهادا ِن خوشـخوی خواهد رسـید‪.‬‬

‫سپس به نگهبان گفت که مگابيز را به نزد او بياورند‪.‬‬

‫مگابيز وارد بارگاه شـد و در برابر آن دو يل کرنش نمود و به آن دو نگاهي کرد که آشـفتگي سـنگینی‬
‫در آنها ديد و گفت ‪ :‬درود بر پهلوان بزرگ اردوان و شـاهزاده نیرومند سـپند‪.‬‬

‫اردوان که در اندیشـه بود‪ ،‬سـوی او گام برداشـت و نگاه به نگاه مگابیز نهاد‪ ،‬سـپس دسـت بر شـانه او‬
‫گذاشـت و گفت ‪ :‬برادرم‪ ،‬از تو پرسشـي دارم ؟‬

‫مگابيز دست بر روي سينه گذاشت و گفت ‪ :‬در خدمتم‪.‬‬

‫اردوان بـا خنـده ای کـه میـان غـم و شـادی غلتـان بود‪ ،‬گفـت ‪ :‬آيا هـم رزمت را بـه ياد مـي آوري و مي‬
‫داني که او کجاسـت؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪282‬‬
‫مگابيـز خنـده اي کـرد و دریغنـاک گفـت ‪ :‬مگـر مي توان بـزرگ مرد دیـار نیمـروز را از یاد بـرد‪ ،‬در اين‬
‫جهان پهناور و سـرکش تنها دو تيغ قاصد بيم و هراس بر تمامي دشـمنان ما بوده‪ .‬نخسـت آذرافروز تبر‬
‫سرنوشت َبدرگان بود و سپس دو تيغ خميدۀ ماردانيوس مخوف‬ ‫ِ‬ ‫پوالدين اردوا ِن بزرگ‪ ،‬که در هم کوبنده‬
‫بـه نامهـاي بـاد و زمان کـه زخم بر زمان مـي انداخت و شـکاف بر باد‪.‬‬

‫اردوان پرشتاب و کنجکاوانه گفت ‪:‬برادر او اکنون کجاست زيرا زماني که در پايتخت بودم او را نديدم‪.‬‬

‫مگابيـز سـر خـود را از افسـوس تـکان داد و به سـیمای محنـت زده و آوای غم آلود گفت‪ :‬تـرک بارگاه‬
‫نموده‪.‬سـرورم خود آگاهيد ما جملگي خويش را بنده شـما مي دانسـتيم و او بيش از همه ما عالقه فراوان‬
‫به شـما داشـت و زمانيکه دانسـت که ديگر شـما در خدمت امپراطوري نيسـتيد آهنگ به ترک پايتخت کرد‪.‬‬

‫سـپس مگابیز درنگی بر خود عمیق شـد و گفت ‪ :‬سـرورم مي گویند در شـرق در کوههای هزارتوی‬
‫آنجا که ناگسـیخته زیر یورش شـبانۀ وحشـیان می باشـد‪ .‬شـبحی مرگ آفرین‪ ،‬کشـنده ای قهار چرخان‬
‫اسـت و چو روح سـرگردانی می کند و از وحشـیان می کشد تا دست کثیفشان به مردم شرق نرسد‪ ،‬و تنها‬
‫و تک مرز داری می کند‪ ،‬و از روسـتاهای بی نگهبان پادبانی‪ ،‬به سـرعت دریافتم که او آنجاسـت‪.‬‬

‫اردوان‪ :‬فراموش مکن زمانيکه به شوش برگشتیم‪ ،‬به هر گونه او را بیابید‪ ،‬و او را به پايتخت برگردانید‪.‬‬

‫مگابيزانگشـت بـر ديدۀ قبول گذاشـت و پر اشـتیاق فرمـان پذیرفت و‬


‫گفت‪ :‬حتما سـرورم‪.‬‬

‫آنها سه سال در مصر ماندند سپس به فرمان امپراطور آنها به سوي پايتخت راهي شدند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪283‬‬

‫بازگشت سپاه پارس به پايتخت‬

‫آن دو یـ ِل کیانـی چـو بـادی از َخریف و خزان (پاییز) بر پهنۀ ایاالت آشـوبزده وزیدند‪ ،‬و ابرهای سـیاه فام و‬
‫گره دار و پر عقده را از گسـترۀ آسـمان ایران زدودند‪ ،‬تا پرتو مهر و دادِ پارسـیان بر رخ تمامی سـرزمینهای‬
‫بنشـیند و جهان آرایی و گیتی گشـایی کند و با گرمای خود‪ ،‬شـور و شـوق و هیجان به آدمیان دهد‪.‬‬

‫آری سـرانجام سـرافرازنه به شـوش پايتخت امپراطوري پارس باز گشـتند‪ .‬شـهر را به سبب برگشت آنها‬
‫آذين بسـتند و آراسـتند و زينت دادند و همگان به پیشـواز آنان شـتافتند‪ .‬شـور و شـعف در ميان مردمان‬
‫موج ميزد‪ ،‬شـيپورها دم به دم دميده و بر آسـمان طنین شـادی میافکندند و هنگاميکه سـپاه از دروازه مي‬
‫گذشـت از سـوی مردم گلباران مي شـدند‪ .‬عاقبت آنها خرم و خندان از گلريزان گذشـتند و به سـر در کاخ‬
‫شاهنشـاهي رسـيدند‪ ،‬دروازه هاي کاخ بزرگ بر روي آنها گشـوده شـدند‪ .‬آن هنگام اردوان و سپند پسري‬
‫خردسـال زیبـا و خـوش چهـره که در نونهالی وقار و حشـمت در او هویـدا بود‪ ،‬رو بروي خود ناخواسـته‬
‫آتش محبت در قلب و جگر و جان و دلش‬ ‫ديدند‪ ،‬سـپند هنگامي که چشـمانش به آن کودک افتاد بي اختيار ِ‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪284‬‬
‫شـعله ور شـد‪ .‬همانگاه هماي شـکفته و خندان که در کنار آن کودک‪ ،‬ديده به راه داشـت‪ ،‬با افکندن ابرو به‬
‫بـاال‪ ،‬خطـاب به سـپند جای درود بـه او گفت ‪ :‬او بهمن‪ ،‬فرزندِ ناديده توسـت‪.‬‬

‫سـپس سـپند افسـا ِر اختيار از دسـتش رها شـد و از مرکب به زیر آمد (پایین امد) و شتابان سـوي او دويد‬
‫و او را با مسـرتي گران و شـعفي کالن چون جان شـيرين در آغوش خود گرفت و درحاليکه فرياد شـادي‬
‫سـر مي داد به پیرامونش مي چرخيد‪ .‬اردوان نيز خرسـند و خشنود و شـادان دل و آسوده خاطر به شادی‬
‫سـپند می نگریسـت که در آغوشـش شـیربچه ای را دارد‪ ،‬انگار با دیدن این شـادی و کسـب پیروزی‪ ،‬پایان‬
‫عمر خویش را به تمامی سـرافرازانه می دید و خود را در پیشـگاهِ زمانه سـربلند می یافت و خویش را یک‬
‫ِ‬
‫پیچش شـادی‬ ‫آفـت سـرافکندی می دانسـت که چنـدی پیش گریبان او را سـخت گرفته بود‪ .‬در‬ ‫رهانیـده از ِ‬
‫مردم‪ ،‬شـعف سـپند و غرو ِر اردوان‪ ،‬به يکباره جنگاوران پارس يکسـره سـر بر زمين نهادند و امپراطور‬
‫بـر ديـدگان آنهـا ظاهـر شـد و آرام با رویی به تمامی گشـاده و خـوش نقش به طرف آنها آمـد و درحالیکه‬
‫چشـمانش از شـادی مـی درخشـید‪ ،‬دسـتانش را رو به آسـمان کرد و بـا حرارتي وصـف ناپذير و آهنگي‬
‫سـتايش وار گفـت‪ :‬ای داور دادگـر‪ ،‬به مردانگی مردان سـوگند که آنها بهترين فرزندان تو ميباشـند‪.‬‬

‫سـپند جانانه بهمن را در آغوش داشـت‪ ،‬چشـم بر چشـم پدر نهاد و با قدمی اسـتوار که نشـان از غرور او‬
‫بود‪ ،‬گفت ‪ :‬درود بر امپراطور‪ .‬پيش از اين گفته بودم که فرزند شـما شکسـت ناپذيرسـت و بي شـک از اين‬
‫آزمـون کامیـار بيـرون خواهـم آمد و عهدم بر آن بود که سـر دشـمنان را جلوي پاي شـما بيانـدازم که به‬
‫تمامی وفا به آن نمودم و اکنون دگربار نيم بيشـتري از اين گيتي سـ ِر تسـلیم و فرمانبرداری در برابر شـما‬
‫دارند که بي شـک شایسـتۀ شماست‪.‬‬

‫امپراطور به سـپند نزديک شـد و دسـت بر روي شـانه سـپند کشـيد و گفت ‪:‬آفرين و سپاس بر تو و تمامي‬
‫دالوران ایـران زمیـن ‪ .‬امـا فرود آوردن سـر در برابر من امري مهم نیسـت‪ .‬آن چيز که براي مـن واال و وافر‬
‫اسـت‪ ،‬رهانيدن انسـانهاي بي گناه از بند بدانديشـان ميباشـد‪ .‬سـپس رو به اردوان کرد و گفت ‪ :‬اردوان از‬
‫تو نيز سپاسـگزارم که هميشـه به هنگام به کمک اين ملک شـتافتي و بدون درايت تو هيچگاه در گذشـته و‬
‫حـال و حتـي در آينده قادر نخواهيم بود که بر شـر چيره شـويم‪.‬‬

‫امپراطـور بـه طـرف انبـوه مـردم رفـت و در امتداد سـخن خود خطاب بـه مردم گفـت‪ :‬اي مردمـان پارس‬
‫بـه شـادي بگذرانيد که ما براسـتي در برابر نياکانمان سـر بلنـد بيرون آمده ايـم و ديگر از روي آنها شـرم‬
‫نميکنيم‪ ،‬که دالوراني نيک از سرزمينشـان پاسـداري ميکنند و رو به سـپاهيان کرد و افزود‪ :‬اي شـيران‬
‫دلير که در تمام دوران يگانگي خود را ثابت کرده ايد‪ ،‬ما بايد شـاکر از اين خاک باشـيم که دالورپرور اسـت‪.‬‬
‫گويي يزدا ِن پاک َورشـاد و وظیفه ای سـنگيني بر روي مردمان پارس نهاده و آن چيرگي بر اهريمن اسـت‪،‬‬
‫اي پارسـيان هيچگاه اين اهريمن سـتيزي را فراموش نکنيد‪ ،‬عمرتان دراز و سلامتتان پايدار اي فرزندانم‪.‬‬
‫سـپس امپراطور فرمان آسـودگي به سـپاه داد و به همراهي اردوان به کاخ در آمدند و در محوطه به اردوان‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪285‬‬ ‫گفت ‪ :‬نبردهايتان چگونه بود اي کهن جنگجو‪.‬‬

‫اردوان‪ :‬به راسـتي ما با دژخيماني نبرد کرديم که بويي از نيکي نبرده و سـخت خونريز و خونخوار بودند‪.‬‬
‫در نبود شـجاعا ِن دادگر‪ ،‬بیداد روا می داشـتند و مردم می کشـتند و خلق می سوزاندند‪.‬‬

‫امپراطور خنديد و دسـت بر پشـت اردوان کوبيد و گفت ‪ :‬آيا جنگيدن را به نیکی همچو گذشـته مي دانسـتي‬
‫زيرا که دسـتان تو سـاليان از قائمۀ شمشـير به دور بوده‪.‬‬

‫اردوان درنگـي کـرد و نيـم خنـده اي بـر لبانش نقش بسـت و گفت‪ :‬پيش از اين به شـما گفته بودم که شـير‬
‫گر هم پير هم شـود‪ ،‬هنوز شـير و جنگيدن سرشتیسـت فراموش نشـدني و سـالخوردگي براي پادباني از‬
‫ملـک و مردم در برابر پليـدي معنايي ندارد‪.‬‬

‫امپراطـوراز مسـرت سـري تـکان داد گفت ‪ :‬براسـتي که گـذر زمان بر تو بي اثر اسـت گويـي چيرگي خود‬
‫را بـر ايـن بيرحمتريـن عنصر طبيعـت ثابت کـرده اي‪ .‬وانگه کمي به فکر فـرو رفت و نگاهي از افسـوس به‬
‫اردوان کـرد و گفـت ‪ :‬اي کاش مـن نيـز بودم و بـاز دالوريت را مي ديدم اي مرد اکنون در مورد سـپند برايم‬
‫بگـو کـه در ميـدان نبرد چگونه بود ؟ که میزا ِن شـجاعت او برای من بسـیار مهم اسـت‪.‬‬

‫اردوان ناگهان سـر چرخاند و به امپراطور لحظه اي خيره گشـت و با بشاشـت و گشايش گفت‪ :‬مفرد مفردان‬
‫تمامي روزگارانسـت‪ ،‬توانايي و درونداشـتش (درونداشت =استعداد) يکتاست‪ ،‬به تقدیر گواه‪ ،‬قرينه ندارد‪ .‬در‬
‫قدرتش ابتدا و انتها نيسـت‪ .‬او سـخت هولناک اسـت‪ ،‬مانند امواج مواج‪ ،‬و به طری ِق طوفان توفنده‪ ،‬و به شـیوۀ‬
‫رود خروشـان و بسـان خورشـیدِ زرین پیکر ستیزانگیز‪ .‬در هنگام نبرد چشم خورشيد به او خيره مي ماند‪.‬‬
‫شـير هيبت و آهو سـرعت‪ ،‬پيل زور و ببرآساسـت‪ ،‬آتش کردار و باد رفتار‪ .‬و به گونۀ آبشـاری کوه کاه و‬
‫صخره سـا‪ ،‬خروشـندگیش چشم نواز است و غرشـش روح بخش‪( .‬کاه ‪ :‬کاهنده‪ ،‬سا ‪ :‬ساینده )‬

‫سـپس دسـت بر آسـمان گرفت و گفت ‪ :‬سـوگند به حقيقت‪ ،‬اين سـتارگان که تماشاگر بر سراسر جهانند‪،‬‬
‫جنـگ جنـگاوري را چنين بخود نديده و من نيز شـجاعت بسـيار ديده ام ولي براسـتي‬ ‫ِ‬ ‫در زميـن و آسـمان‬
‫جنـس شـجاعت او جـدا از همـه اسـت‪ .‬سـ ِر پر جنگ و دلش پر سـتيز اسـت و بـي گمان مـاد ِر گيتي چنين‬ ‫ِ‬
‫شـرزه شـيري را تاکنـون نديـده‪ .‬او هماوردي نـدارد و توان رويارويي با لشـکريان را به تنهايـي دارد‪ .‬با او‬
‫آرايـش جنگـي بی معنیسـت‪ .‬او خود يک سـپاهِ مهارگسـيخته (غير قابل کنترل) اسـت و هـر آرايش جنگي‬
‫را در هـم مـي کوبـد‪ ،‬و آوردگاه را به آشـوب و بلوا ميکشـاند‪ ،‬و يک ديدارگاهِ (ميعـادگاه ) مرگ مي آفريند‪،‬‬
‫خورنده نيسـتي و هسـتي بود‪ .‬شگفتي در اينست که شمشي ِر لنجيده (برهنه) برو کارگر نيست‪ ،‬براستي ما‬
‫بايد شـکرگزار باشـيم از خداوند که چنين شـاهزاده ايي به ایران عطا کرده‪ ،‬نبردش در هیچ خواب و خیال‬
‫و خاطـری نمـی گنجـد‪ .‬بـي شـک و تردید‪ ،‬زين پس بـا وجود چنين شـاهزاده ايي ملک پارس هميشـه بهار‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪286‬‬
‫خواهد داشـت و مردمان پارس هماره طع ِم سـردِ سـرماي زمستان را نخواهند چشيد و با چنین جنگاوری‬
‫جسـور تشـويش ديگر به عقل و انديشـمان راه نمی یابد‪ .‬پس آنگاه اردوان بند به بند از آغاز تا پايان سـفر‬
‫خـود را به گسـتردگي براي امپراطـور بازگو کرد‪.‬‬

‫گویـی امپراطـور تمـام بدنش گوش شـده بود با تمامي جان اين سـخنان را شـنيد اما بيکباره شورشـي در‬
‫عقـل و انديشـه خـود حـس نمود و دلش فرو ریخت و آشـفته تنش به لرزه افتـاد‪ ،‬در این دگرگونی با حالتي‬
‫ناپايـدار گفـت‪ :‬من بسـيار خرسـندم‪ ،‬زيرا اين همه شـرح شـجاعت از زبـان دالورتريـن مـرد دوران بر مي‬
‫خيـزد‪ .‬بـا کمـی درنگیـدن‪ ،‬پنجه به چانه گرفت و شـوریدگی که بر دل و جان داشـت را بر زبـان جاری کرد‬
‫ِ‬
‫دلواپس فـردا شـدم‪ .‬آری در فکرم‬ ‫و گفـت ‪ :‬امـا‪ ،‬امـا زمانـی دغدغـه دیروز بود و حال با شـنیدن سـخنانت‬
‫آشـوبي افتاد و نوعي سرگشـتگي بر قلبم حکمفرماسـت و آن اينست که چنين کسـاني خود سبب نابودي‬
‫ِ‬
‫شـجاعت‬ ‫خويش خواهند شـد‪ ،‬پندارم بر اينسـت که او بزودي گرفتار تکبري بیکران ميشـود‪ .‬آری اردوان‪،‬‬
‫اینچنین چو رودی خروشـان اسـت که نخسـت بر بسـتر خود چنگ میافکند‪.‬‬

‫اردوان از شـنيدن چنين سـخني‪ ،‬سـرگردان گشـت‪ ،‬لحن امپراتور کنایه در بر داشـت‪ ،‬که در پاسـخ گفت ‪:‬‬
‫سـرورم بـه چـه سـبب اين سـخن را ميگوييـد و از کجا مـي دانيد ؟‬

‫امپراطور ايسـتاد و دسـت بر شـانه اردوان زد و به نوش خنده ای غمزا گفت ‪ :‬تو خود بهتر از من مي داني‬
‫اي پهلـوان‪ .‬مـا بايـد مانـع طغيان تکبر برو باشـيم‪ .‬بي ترديد نيرومنـدان در آخر‪ ،‬گرفتار چنين شورشـي از‬
‫درون خواهند شـد‪ .‬کب ِردرون‪ ،‬قدرتي بنيان کن و خانه برانداز دارد و بسـيار ويرانگر‪ .‬مهمترين بن و بنياد‬
‫در قانـون اهريمنسـت‪ .‬در واقـع آن مخـرب ترين و مهمترين دسـتاورد اهريمن ميباشـد‪ .‬اهريمن در نهايت‬
‫ِ‬
‫شکسـت خـود از ايـن ابـزار در برابر قدرتمندترين و نيرومندترين دشـمنش سـود می بـرد‪ ،‬که اين‬ ‫هنـگا ِم‬
‫ِ‬
‫نيرنگ گریزناپذیر‬ ‫آخرين راهِ غلبه اهریمن بر دشـمنانش ميباشـد‪ .‬بسياري از دالوران پاکنهاد به سبب اين‬
‫به طاق تيرۀ ننگ پيوسـتند و به باد فنا و نیسـتی سـپرده شـدند‪.‬‬

‫ِ‬
‫حـرف دل او را مي زد و گفت ‪ :‬اميدوارم که اينطور نشـود‪.‬‬ ‫اردوان سـر تأييـد تـکان مـي داد گويي امپراطـور‬
‫امپراطور سـر از افسـوس تکان داد و گفت‪ :‬حال ای ی ِل پارت‪ ،‬برو اسـتراحت کن‪ ،‬که بايد سپاهی بس بسیار‬
‫سـترگ برای گسـیل به مغرب بيارايي‪ ،‬وقت کم است ای لشـکر آرای زبردست‪.‬‬

‫اردوان در دم فرمان پذیرفت سر اطاعت پايين آورد و گفت ‪ :‬ازدلوجاندرخدمتم‪،‬بدرودسرورم‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬
‫‪287‬‬

‫غارتگران مرزهاي شرقي‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪288‬‬
‫امپراطوري پارس بسـان اقیانوسـی آشـوبزده در تالطم بود و هر بدخواهی و کينه جويي نيز بر آن بود‬
‫ِ‬
‫نفرت خویش را به سـبب خون پارسـی فرو نشـاند‪.‬‬ ‫که ِ‬
‫آتش کین و‬

‫آري انتهاي شـرقي امپراطوري پارس به سـرزمينهاي وحشي نشيني آکنده از قبایل خونخوار منتهي مي‬
‫شـد که تنها آيين آنها‪ ،‬بزدالنه کشـتن بود (زورگويي)‪ ،‬و سـلوکی جز سرکشـی نداشـتند‪ .‬اقوا ِم گردنکشی که‬
‫راه و رسمشان وحشيگري و درندگي بود‪ .‬خویی خونخوار و سرشتی کشنده‪ ،‬نهادی یورشگر در آنها بیداد‬
‫مـی نمـود و شمشـير را تنهـا به قصد سـتمگري از نيام بيرون ميکشـيدند و به طريـ ِق ظالمـان و زورگویان‬
‫داشـته هـا و اندوختـه هـاي مـردم را از آن خود مي کردند و روزگار آنها را به فقر و فالکت و فنا ميکشـاندند‪.‬‬

‫اما امپراطوري قدرتمند پارس در درازای روزگار‪ ،‬فراز و فرودِ زمان‪ ،‬سـدي سـترگ در برابر هجوم آنها‬
‫و مانع از يورش وحشـيگري به دنياي متمدني که پارسـيان طي سـالها به ارمغان آورده بودند‪ ،‬مي شـد‪.‬‬

‫زمانيکـه شمشـیر پارسـی در نیـام بـود و مجـال دادگـری نداشـت‪ ،‬امـواج آشـوب در تمامـي پهنه آن‬
‫سـرزمين به طغيان مي افتاد و فرصتي مناسـب براي کين خواهي مي شـد‪ ،‬گويي شـير در خوابِ غفلت و‬
‫مردارخـواران مجـا ِل قلدوري پيدا مـي کردند‪.‬‬

‫البته سـرزمین پارس چو خورشـیدی فروزشـگر بود که هرگز به هیچ سـبب از درخشندگی نمی افتاد‪،‬‬
‫هر چند در پس ابری ضخیم و سـیاه گرفتار شـود‪ ،‬تیغ زنان خود را بیرون می کشـید‪ ،‬زیرا راه و رسمشان‬
‫چو خورشید بود‪.‬‬

‫ِ‬
‫غفلـت ایام‪ ،‬کـه زورگویان مجال قلدوری پیدا کرده بودند‪ ،‬اردوان و سـپند‬ ‫ِ‬
‫رخـوت روزگار و‬ ‫در هميـن‬
‫کم کم آرامش را به ملک پارس بر مي گرداند‪ ،‬اما مرزهاي شـرقي همچنان بي مرزبان بود و آن وحشـيان‬
‫خونخوار کفتارگونه روسـتاهاي سـاده زيسـت پارسـيان را که در مجاورتشـان بودند‪ ،‬مورد تاخت و تاز‬
‫وحشـیانه خـود قـرار مي دادنـد و روزگار آنها را خونبار مي کردند‪ .‬اما باليي مرمـوز بود که هراس به جان‬
‫آنهـا مـي انداخـت و مانع از آسـوده تـاراج و بالش (غارت) کردن آنها مي شـد‪.‬‬

‫سـياه ِي شـب در حـال نيرو گرفتن بـود و تاريکي کم کم بـه روي روسـتايي کـه درو ِن دره اي در ميان‬
‫چند کوه به خواب رفته بود‪ ،‬پردۀ ظلمت ميکشـيد‪ .‬ناگهان فرياد زمين زير سـ ِم اسـبا ِن سـتم زا‪ ،‬خانه هاي‬
‫خشتي آنها را به لرزه انداخت‪ ،‬هجوم سيل آسا سواراني با شمشيرهاي برافراشته و با مشعلهاي آتشين‪،‬‬
‫نعره کشـان آرامش سـکوت را در هم شکست‪.‬‬

‫مردمـان بينـوا‪ ،‬هراسـان و شـتابزده از خانه هاي خود بيـرون مي زدند و هر يک بـه طرفي مي دويدند‬
‫و در پـي پناهگاهـي‪ ،‬مادران که جان کودکان خود را در آغوش داشـتند بطرفـي‪ ،‬و مردا ِن ناتوان از جنگيدن‪،‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪2‬‬ ‫‪8‬‬
‫ِ‬
‫خفـت تمـام به دها ِن شمشـير آنها مي سـپردند و کودکان ضجه زنان زير سـ ِم اسـبان آنها تکه‬ ‫خـود را بـا‬
‫پـاره و زنان نيز وحشـيانه به غـارت مي رفتند‪.‬‬

‫گروهي از آن غارتگرا ِن سـتمگر نيز در سـوي ديگر با شمشـيرهاي برهنه به درون خانه هاي خشـتي‬
‫ِ‬
‫ضربات‬ ‫هجـوم مـي بردنـد و در دم مـردان را بـه بادِ تيغ خود مي سـپردند و کودکان را با بزدلي تمـام زير‬
‫وحشـيانه خـود پـاره پـاره مي کردند و در آخر پنجه بر گيسـوان زنان مي افکندند و آنها را کشـان کشـان‬
‫برزميـن ميکشـيدند و از خانـه به بيـرون و در گوشـه اي آنها را گرد هم مـي آوردند‪.‬‬

‫در سـوي دگر آن سـواران تشـنه به خون همچنان مشـعلهاي آتشـين خود را در درون خانه ها پرتاب‬
‫و روسـتا را به آتش ميکشـيدند و قسـاوت را نيز بدون هيچ کمي و کاسـتي با نفرتي که در درون داشـتند‬
‫بـه نمايـش مـي گذاشـتند و قلـدوری خود را به ر ِخ آسـمان می کشـیدند‪ ،‬و مردم گـروه گـروه از خانه ها با‬
‫ترس مرگ جلوي پاي دشـمنان با‬ ‫باکی سـخت و بیمی بیکران به بيرون مي دويدند و هراسـان خود را از ِ‬
‫فرومايگـ ِي تمـام مـي انداختند و با گفتاري پرالتمـاس که آهنگي آکنده از تمنا بود‪ ،‬طلب بخشـش از آنها مي‬
‫کردند‪ .‬آري شـرارۀ آتش بر آسـمان زبانه ميکشـيد‪ ،‬آواهای ُبرندگي شمشـير که با خون رفع تشـنگي مي‬
‫کرد و فريادهاي سـتم و ضجه های خواهشـگونه در هم می آمیخت‪ ،‬و آن روسـتا را به جهنمي وحشـتناک‬
‫بـراي آن مردمـان مبدل مي کردو شـب را به خون می کشـیدند‪.‬‬

‫در آخـر دریـن شـبیخون‪ ،‬گـروه زيادي از مردم روسـتا را در گوشـه اي به خاک انداختنـد و حلقه وار‬
‫دور آنهـا ميچرخيدنـد و بـا کمندهـاي خود بر تن نيمه عريـان آنها تازيانه مي زدنـد و زنان و کـودکان در‬
‫درون آن حلقـۀ مـرگ‪ ،‬پيچـان و لرزان‪ ،‬وحشـت را فرياد ميکشـيدند تا اينکه مردي ميانسـال از ميان انبوهِ‬
‫وحشـتزدگانی کـه بـه ِ‬
‫خاک خفت افتـاده بودند‪ ،‬برخاسـت و به هزار شـیون و زاری فروماندگـی را به انتها‬
‫رسـاند و دسـتانش را رو به قلب آسـمان نشـانه گرفت و با تمامي جان فرياد کشـيد و گفت‪ :‬اي شـب ِح شب‬
‫شـکار‪ ،‬اي صیاد انسـان بـه داد ما برس‪.‬‬

‫لحظه اي از فرياد آن مرد نگذشـت‪ ،‬بناگاه پاره اي از سـياهي آسـمان جان گرفت و از دل تيرۀ آسـمان‬
‫جدا و بر پشـت اسـبان آن جنگجويان ظاهر شـد و همچون يک شـبح بر روي اسـبان آنها روان و از مرکبی‬
‫بـه مرکـب ديگـر مـي جهيد‪ .‬سـايه اي همراه برق دو شمشـي ِر خمیده از گـردن آنها عبور و سـرها را يک به‬
‫يـک بـه تيغ مي چيد و در سـياهي آن شـب‪ ،‬خون افشـاني مي کـرد‪ ،‬و تاريکان را به خونابـۀ آن بدکاران مي‬
‫آراسـت‪ .‬آن شـبح مجال نفس کشـیدن چند دم به آن شـبکاران نداد و تن نيمي از آنها بسـرعت بي سـر شد‬
‫و آن سـایۀ خونریـز بارديگـر در تاريکي فـرو رفت و در گرد و غبار سـیاهی فرو برفت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪290‬‬
‫بقاياي تيغهاي آن مردِ (جان بدر بردگان) شمشير بدست‪ ،‬وامانده و ترسان در جستجوي آن ِ‬
‫آفت ناگهاني‬
‫و باليي بودند که بر آنها بیکباره نازل شـده بود‪ .‬سـرگردان به اينسـو و آنسـو با ديدۀ وحشـت مي نگريستند‪.‬‬

‫یکدفعه تمامي ضجه و شیون و زاری مردم و هياهو به سکوتي وحشتبار دگرید‪.‬‬
‫کشـمکش خونزا‪ ،‬آوایی خشـن و زبر همراه با قهقهه اي جان سـتيز از دل آسـمان برخاست و آن‬ ‫ِ‬ ‫در اين‬
‫سـکوت مرگبـار حاکم بر آنجا را دريد و گفت ‪ :‬امشـب آخرين شـب عمرتان ميباشـد‪ ،‬اي صيـادان خودتان‬ ‫ِ‬
‫صيـد گشـتيد و خونگيـر شـديد (به بالي خـود گرفتار شـدن)‪ ،‬گويي اين تـو ِر مرگ کـه در اينجا افکنـده ايد‪،‬‬
‫بلاي جـان خودتان شـد و در آتشـي که خود افروخته ايد خواهيد سـوخت‪ .‬آري اکنـون در دا ِم مخوف ترين‬
‫شـکارچي عالميد‪ ،‬در گريزتان سـودي نیست‪ .‬بايد بهاي وحشيگريتان را بدهيد همين حاال و در همين مکان‪.‬‬

‫ِ‬
‫شـجاعت ديدگانـش را مـي دريد‪ ،‬با‬ ‫سـپس مـردي سـيه چرده با چشـماني سـرخگون که دشـنۀ ترس‪،‬‬
‫صدايي سـخت هراسـناک از ميان آن غارتگران به جلو گام نهاد و گفت‪ :‬اي بزدل‪ ،‬اگر شـجاعت داري خود را‬
‫بـه مـا نشـان بـده‪ ،‬من فرمانـدۀ این گروهم و فرمان مي دهم که خود را به ما تسـليم کني‪ .‬سـپس دسـتش را‬
‫رو بـه آن مردمـان ذليـل و آویزان لب‪ ،‬نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬گرنه تمامي اين مردمـان را از دم تيغ مي گذرانم‪.‬‬

‫بار ديگر آوايي تهديدآميز آميخته با تحقير از د ِل سياهي شب برخاست و گفت‪ :‬فرمانده بودن و نبود ِن‬
‫تـو‪ ،‬تهـي از هـر فايده اسـت‪ .‬مرگت آمده امشـب‪ ،‬نگران مبـاش خود را به تو نشـان خواهم داد تـا بداني چه‬
‫کسـي نسـي ِم مرگ را بر جان تو خواهد دميد‪.‬‬

‫سـپس مـردي بـا ردايي تيـره به طري ِق خفاش و با چهره اي خنجـر خـورده از دل تاريکي به بيرون قدم‬
‫گذاشـت‪ ،‬دو داس کـه از تیغـه پهناورشـان‪ ،‬خـون چکان چکان بر زمين فرو مي ريخت بر دسـت داشـت‪ ،‬و‬
‫جالدی سـیه پوش بر ديدگان آنها نمودار شـد‪ .‬جنگجويي برهنه هيبتناک‪ ،‬با صورتي اسـتخواني و گردني‬
‫پـررگ و ريشـه و شـانه اي فـراخ و بازويـي سـترگ و رانـي پيـچ درپيچ بود‪ ،‬با آرامشـي که در چشـمانش‬
‫خودنمايـي مـي کـرد‪ ،‬گفت ‪ :‬شـما خواهيد مرد‪ ،‬زيـرا زمان به فرمـا ِن من در جنگ باز خواهد ايسـتاد‪.‬‬

‫سپس قهقهه اي بر آسمان رها کرد که رعشه به جان آن يغماگران انداخت‪.‬‬

‫با ديدن هيبت و هيات و دیدار و وجه و سـیمای سـهم آورش‪ ،‬وحشـتي سـخت هولناک جان و تن و روح‬
‫آن غارتگران را چنگال کِش کرد ‪ ،‬يکي از آن وحشـيان که صورتي آفتابخورده و چروکيده داشـت درحاليکه‬
‫عقب عقب گام بر مي داشـت‪ ،‬با تن و لباني لرزان اما به يقين گفت‪ :‬آفتاب عمرمان رو به زوال اسـت‪ ،‬او همان‬
‫فرشـتۀ مرگ اسـت که از سـياهي زاده ميشـود و بر مرکبِ زمان سـوار و از باد پيشـي مي گيرد‪.‬‬

‫درحاليکه آن مرد شمشـير بدسـت‪ ،‬نم نم‪ ،‬نرم و آهسـته به جلو مي آمد‪ ،‬در امتداد سـخن خود خطاب‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫نباشـيد‪29،‬‬ ‫بـه آنهـا گفـت‪ :‬ای نااهلا ِن زورگو با آتـش در افتادید‪ .‬بزودي مرد و نامرد عیان خواهد شـد‪ .‬نگران‬
‫طع ِم تیغم زياد تلخ نيسـت‪ .‬پس آنگاه قهقهه اي سـر داد و گفت ‪ :‬مرگي زود هنگام و سـريع خواهيد داشـت‪،‬‬
‫نقدا آن را به شـما هديـه خواهم داد‪.‬‬

‫ناگهان آن چپاولگران چه بر مرکب و چه بي مرکب فريادکشـان ز هر طرف به سـوي او يورش بردند‪،‬‬


‫گويي که فرياد آخ ِر خود را ميکشـيدند‪.‬‬

‫آن جنگجو که وارونه قائمه شمشيرهاي خود را بر دست گرفته بود بطوريکه هاللي و قوس شمشيرهاي‬
‫داسـي شـکل او بـه بيرون خميدگي داشـت‪ ،‬با سـرعتي که باد حيـران او بـود و زمان با صد حسـرت او را مي‬
‫نگريسـت‪ ،‬يورشـي دالورانه را بر آنها آغازيد و با خميدگي شمشيرش شـکم آنها را ميدريد و رگ زني از آنها‬
‫ِ‬
‫جنس مرگ را به جان آنها مي دميد و شـجاعانه جـان طلب مي کرد‪.‬‬ ‫مـي کـرد و بـا چابکي ناهمتـا روحی ز‬

‫پوسـت و گوشـت و اسـتخوان را به یک دم می درید و سـپس روح از تن بر می کند‪ ،‬گويي پا در رکاب‬


‫زمان گذاشـته بود و از ميان آنها شـتابان مي گذشـت و وريد و شـريانهاي آنها را مي بريد و راه بر خو ِن‬
‫چـرک آلـود و ناپاکشـان مـي گشـود چنانکه آنها در لحظه نمي فهميدند تنشـان دريـده مي شـد‪.‬وامانده در‬
‫جايشـان ايستاده و تماشـاگر مرگ خویش مي شدند‪.‬‬

‫بـا گـذر آن مـرد سـيه پوش‪ ،‬وحشـيان بي حرکت سـر تا به پـاي خود را بر انـداز مي کردنـد و در پي‬
‫روزنه اي از خون بودند و پوسـت تنشـان را ترسـان مي کاويدند که ناگهان شـکافهاي خونين عميقي بر‬
‫پوستشـان نمايـان و خـون فـواره کشـان از چنديـن جاي آنهـا به بيرون مي جهيـد و مرگ خويـش را با‬
‫چشـم خود مي ديدند‪.‬‬

‫آري آن مـردِ تیزپـا ماننـد مـه ای در تیرگـی شـب فـرو رفت‪ ،‬و چو خنیاگری قهار‪ ،‬دسـت به چنگ شـد‪،‬‬
‫بانگ خروش او با زوزۀ شمشـیرهایش در هم آمیخت و با ضجه دژخمیان توامان شـد‪ ،‬و سـرودی دلنواز‬ ‫ِ‬
‫نواخـت و حال و احوال فرشـتۀ مرگ را به شـور و شـوق افکند‪ (.‬خنیاگـر ‪ :‬نوازنده )‬

‫آري بـه جـدال زمـان آمده بود‪ ،‬گويـي در بيزماني‪ ،‬نعش آنها را بر زمين انداخت و افسـرده از اتمام جنگ‬
‫شد و بدينگونه دمار از بقاياي اهل فساد به تيغ در آورد‪ .‬و حبۀ حیات یکایکشان را از خوشۀ زندگانی برچید‪.‬‬

‫سـپس لخته هاي خون را از تيغهاي خود زدود و آنها را در مهره پشـت آويخت و از ميان نعش خونين‬
‫آن غارتگران گام نهاد و بسـوي مردمان مغموم و فرورفته د ِم (کسـي که هر چه سـتم ببیند دم بر نياورد)‬
‫آن روسـتا که دهان حيرت گشـوده و غرق در سـختی و بدبختی بودند‪ ،‬رفت‪ .‬انبوه مردمان زمين ادب را در‬
‫برابر آن جنگجو سـيه پوش بوسـيدند و او نگاهي گذرا و ناپايدار به يکايک آن سـرخوردگان انداخت و در‬
‫پي آن گفت‪ :‬اي مردم چاره اي نيسـت‪ ،‬امپراطوري پارس رو به فروپاشـي و گسستگيسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪292‬‬

‫دريـن هنـگام ديدگانـش بـه آن مـرد فريادخواه افتـاد که طلب يـاري از او کـرده بود که به جانـب او قدم‬
‫برداشـت و به او گفت ‪ :‬اي مرد من صیادِ انسـان نیسـتم‪ ،‬من اهريمن گیرم و شـیطان شـکار‪.‬‬

‫ناگهان آن مرد بر خاسـت با پاهايي خميده و سسـت به سـوي او گام برداشـت وفرياد کشـيد و گفت ‪:‬‬
‫ِ‬
‫زبردسـت بادپاي؟‬ ‫تو کيستي اي‬

‫ِ‬
‫خفـت آن مـرد را مـي نگريسـت بـا انزجـار و بيـزاري در پاسـخ فريـاد او گفـت ‪ :‬يک‬ ‫مـرد جنگجـو کـه‬
‫شمشـيرزن بـي نام‪.‬‬

‫زمانيکـه آن مـرد بـه آن سـيه پـوش رسـيد‪ ،‬زانـو بر زميـن زد و پرتمنـا و خواهش به پـاي او افتـاد در‬
‫حاليکـه دسـت بـر دامان او داشـت با آهنگي که صد التماس در آن بيـداد مي کرد‪ ،‬بانگيد و گفت‪ :‬به مردانگي‬
‫و شـجاعتت قسـمت مـي دهم بگو نامت چيسـت اي مـرد؟ که به تـو بی انتها نيـاز داريم‪.‬‬

‫مرد جنگجو چهره پر گره کرد و با غضبي گران‪ ،‬گريبان او را در مشـت فشـرد و دهان خود را نزديک‬
‫گـوش او بـرد و گفـت‪ :‬شـرم بـر تـو اي مرد‪ ،‬برخيز و شمشـير به دسـت بگيـر و به جنگ‬
‫فرومايگـي بـرو و آن را از خود دور کن‪.‬‬
‫سـپس گريبـان او را از چنـگال خـود آزاد کـرد و بـه آن مردمـان بـه ِ‬
‫خاک خفـت افتاده نگاهـي از روي‬
‫حقارت انداخت و سـ ِر افسـوس تکان داد و گفت ‪ :‬بزدلي پيشـه مکنيد مگر در پي آزادگي نيسـتيد‪ .‬سـپس بر‬
‫قـوت نـداي رسـایش افـزود و گفت ‪ :‬آزادگي بي خون ميسـر نيسـت‪ ،‬آزادگي شـجاعت مي خواهـد‪ ،‬درخت‬
‫آزادي به خون سـتمکاران سـرزنده است‪.‬‬

‫لختي از سـخن گفتن باز ايسـتاد و چشـم به يکايک آن مفلوکان انداخت و دگربار فرياد کشـيد و گفت ‪:‬‬
‫ترسـويان سـزاوار آزادي نيسـتند‪ .‬رو به آن مرد که با درماندگي بر دامان او نشسـته بود‪ ،‬زير چشـمي نيم‬
‫نگاهـي بـه او کـرد و بـا کمي تامل بـه او گفت‪ :‬اي مرد بدان که من جز تو کسـي نيسـتم‪.‬‬

‫مـرد جنگجـو آن را بگفـت و سـوي کوهـي سـرکش که در مجاورشـان بود راهي شـد و سـپس به تيرگي‬
‫محيط پيوست‪.‬‬

‫پس از گذشـت چند روز از آن رويداد‪ ،‬هنگا ِم فرو رفتن خورشـيد در د ِل افق مغرب‪ ،‬کلبه اي چوبي‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪293‬‬
‫در ميـان صخـره هـاي سـنگي مخفي بود‪ ،‬کـه در بيـرون آن‪ ،‬همان مردِ جنگجو سـيه پوش مقابل چند‬
‫سنگ افسان (مخصوص تيز کردن شمشير) لبه تيغهاي‬ ‫ِ‬ ‫هيزم افروخته نشسته و گرما مي گرفت و با‬
‫خـود را درخشـنده مـي کـرد و دنيـاي مقابلـش را اندوهبار زيـر نظر داشـت و عميق با هزار سـودا بر‬
‫خورشـيدِ زخـم خـورده که در پيکار با لشـکر تاريـکان رو به هزیمت بود‪ ،‬مي نگريسـت‪ .‬نگاهش پر از‬
‫ِ‬
‫کدورت زمانه بود‪ .‬ناگسـيخته دم سـرد بر مـي آورد و با خود‬ ‫غـم و دردِ ایـام و چهـره اش سرشـار از‬
‫زمزمـه مـي کرد و افسوسـانه مي کژيد‪ :‬رسـتم بـرادرم اي پهلوا ِن فلک احتشـام‪ ،‬زنـده اي يا مـرده اي‪،‬‬
‫روزگار اين دگر چه رسميسـت‪ ،‬بي وفايي به وفادارترين فرزندانت‪ ،‬هفت تن از شـرق ایران برخاسـتیم‬
‫و سـرزمینی کـه رو بـه پاشـیدگی بـود را از شـیطان گئومات باز پـس گرفتیـم‪ .‬اردوان ِ‬
‫آتش اشـرار را‬
‫در شـرق فـرو نشـاند و مـن میداندا ِر ماراتن شـدم‪ ،‬و مرزها شـکاندم و تا مغرب کشـاندم‪ .‬جهـان را به‬
‫روشـنایی سـپردیم‪ ،‬اما حال هر کدام آواره ای بی پشـت و پناه در کوهها و بیشـه زارها هسـتیم‪ .‬چو‬
‫پلنگی سـرگردان میان صخره ها و شـیری شوریده میان بیشه ها شـدیم‪ .‬ای آسمان چه ارزان تن خود‬
‫را به سـیاهی می دهی‪ .‬تندر و توفان و مه و خیزاب جملگی از راهِ سـتم و ظلم بر جهان می تازند‪ .‬سـاز‬
‫جهش باد و سـی ِر زمان و روندِ‬
‫ِ‬ ‫ِ‬
‫چنگ هسـتی نازیباسـت و تنها به گوش شـیاطین خوش اسـت‪.‬‬ ‫و نوا ِز‬
‫ایام جملگی به سـود سـتمگران اسـت‪ .‬سـپس با آویختگی سـر سـوی خورشـید به زانو افتاده در افق‬
‫نگریسـت و چهره اردوان را در درون آن خورشـید تجسـم کرد و و درحالیکه پيوسته چهرۀ شيرگونه‬
‫اردوان را در يـاد و خاطـره خـود زنده مي نمود و به تواتر بواسـطه آهي دردناک غـم و اندوه از دل تهي‬
‫مـي نمـود و چهـره بـه خو ِن جگـر تر مي کرد کـه در پي آن نگاهي پر فغان به دو شمشـير خميده خود‬
‫زمـا ن ‪ ،‬مـي دانم شـما نيز دلتنـگ ديدن روي پر شـکوهِ‬ ‫انداخـت و گفـت ‪ :‬شمشـيرهايم بـا د و‬
‫آذرافـروز شـده ايـد و بـراي ديد ِن کوبندگي او بي تابي ميکنيد‪ ،‬سـالها يـار و ياور و هم زبـان هم بوده‬
‫ايـد‪ ،‬اميدوارم هر سـه ما به آرزويمان برسـيم‪.‬‬

‫در ايـن ميـان کـه با صد حسـرت نفس به بيـرون مي داد و چهـره یگانۀ اردوان قرین و همنشـینش بود‬
‫و ناگسـیخته در دل و اندیشـه از او یاد می کرد که صدايي از صخره هاي باالي سـرش به گوش او رسـيد‪،‬‬
‫به صخره ها ي تو در تو نگاه انداخت‪ ،‬سـپس از اَفسـان کشـيدن(تیز کردن ) باز ايستاد و او شمشير بدست‬
‫برخاسـت و ال به الي صخره ها را به تفتيش نگريسـت و گفت‪ :‬هر که هسـتي خود را نشـان ده‪ ،‬چونکه مي‬
‫دانم مرگت را به اينجا نيـاورده اي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪294‬‬
‫ناگهـان مـردي کـه خودي پوالدين و زره اي زرين بر تن داشـت از پشـت تکه سـنگي بزرگ به کنار‬
‫آمـد و مقابـل او زانو زد و گفت‪ :‬درود بر سپهسـاالر اقلیم گیر‪ ،‬جنگجوی ناهمتـا‪ ،‬مارداني ِومخوف‪.‬‬

‫ماردانيـوس چشـم تنـگ نمـود و ابـرو در هم فـرو بـرد و او را با دقت برانـداز کرد و گفـت‪ :‬مگاپان ! تيز‬
‫تا ِز شاهنشاهي !‬

‫مگاپان ای تيزتاز شاهنشاهي اینجا چه می کنی ؟‪ ،‬تو را با من چه کار ميباشد‪.‬‬

‫مگاپـان آن چاپـار معـروف‪ ،‬کـه همچنان زانو بر زمين داشـت گفت ‪ :‬سـرورم شـما به دربار پـارس فرا‬
‫خوانده شـده ايد‪.‬‬

‫ماردانيـوس کـه همچنـان چهـره در هـم داشـت و گفـت ‪ :‬مـرا ديگـر در دربار پـارس کاري نيسـت‪ ،‬اين‬
‫مرزهـاي بـي نگهبـان بيشـتر به مـن نیـاز دارد تا يـک دربار‪.‬‬

‫مگاپان که سـر در برابر او پاییین داشـت‪ ،‬گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬اما نامه اي دارم از گرازکشـور مگابيز‪ ،‬اين را‬
‫بخوانيـد و اگـر خواهان آن بوديد با من همراه شـويد‪.‬‬

‫سـپس ماردانيو با اشـاره دسـتش او را نزد خود فرا خواند و مگاپان از صخره ها پايين آمد و فراپیش‬
‫ماردانیـو شـد‪ ،‬دسـت آخـت و نامه را به دسـتاني که سراسـر پينـه بود‪ ،‬سـپرد و ماردانيو نامـه از خریطه‬
‫ای(حلقـه نامـه) زرین کوب رهانید و آن را گشـود و شـروع بـه خواندن کرد‪.‬‬

‫همانگاه که سـر بر نامه داشـت‪ ،‬چهره اندوهگين او گشـوده شـد و شـعفي بي انتها وجود او را در بر‬
‫گرفت چنانکه گويي جاني تازه در تن او افتاد و سـينه به جلو داد که با خود گفت ‪ :‬آفريدگارم سپاسـگزارم‬
‫که بـه دردِ دلم گوش سـپردي‪.‬‬

‫سـپس با چشـماني پرفروغ رو به مگاپان کرد و با هزار شـوق و ذوق به تيزتاز گفت ‪ :‬اي چابکسـوار‬
‫در پـي چـه هسـتي‪ ،‬راهي شـويم که درنگيدن جايز نيسـت زيرا کـه دليرترين مرد جهان را نمـي توان بيش‬
‫از اين در انتظار گذاشـت‪.‬‬

‫و آن دو بسان آذرخشی پیش از فرود تگرگ‪ ،‬سوی پایتخت شتابان شدند‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬
‫‪295‬‬

‫آمدن ماردانيوس مخوف‬


‫پس از گذشـت مدتي از بازگشـت سـپند بـه پايتخـت‪ ،‬روزي او در ايوان کاخ در زير کنگرهـاي تو در تو‬
‫طاق ايسـتاده و به شـهري که در زير پايش گسـترده بود‪ ،‬فرو مي نگريسـت‪ .‬آن هنگام دروازه کاخ گشوده‬
‫داس خمیده از پشتش آويزان بود وارد کاخ شد‪ .‬مگابيز‬‫شد‪ ،‬سواري سيه پوش بر روي اسبي سپيد که دو ِ‬
‫را ديـد کـه با هيجان خاصي به پيشـواز او دويـد و او را در آغوش گرفت‪.‬‬

‫هيبـت آن سـوار توجـه سـپند را بـي انـدازه بـه او جلب کرد‪ ،‬به چشـمان سـپند غريـب بود‪ .‬او سـيما و‬
‫ديداري بسـيار هولناک داشـت‪ ،‬تمامي پيکرش از آثار ضربات شمشـير پوشـيده شده بود گويي که پوست‬
‫بـدن او را بـا زخمهاي شمشـير دوخته بودند‪.‬‬

‫سـپس مگابيـز او را بـه درون کاخ فـرا خواند و وارد تاالري شـد کـه اردوان در آنجا حضور داشـت در‬
‫حاليکه اردوان پشـت به درب بود گفت ‪ :‬درود بر پهلوان ایران‪ ،‬همانطور که گفته بوديد به او خبر داده شـد‬
‫و اکنون او در اينجاست‪.‬‬

‫با گفتۀ مگابيز اردوان رو گرداند که با ورود آن سـيه پوش همزمان شـد‪ ،‬مردِ سـیه پوش نيم رخ به درب‬
‫داشـت که ديدگان آن دو در تالقي هم قرار گرفت‪ .‬چشـم بر چشـم و دیده بر دیده هم گذاشـتند‪ ،‬مردان جنگ‬
‫ِ‬
‫آغوش‬ ‫ِ‬
‫ابهـت خویش پنهان نمودند‪ ،‬امـا چهرۀ هر دو با هر نفیـر‪،‬‬ ‫بودنـد و سـنگین رفتـار‪ .‬خنـده را زیر نقابِ‬
‫خود را به رویِ شـادی می گشـود‪ ،‬درحالیکه در درون از شـعف می جوشـیدند‪ ،‬وقار نگه داشتند‪.‬‬

‫قوت چشـمانش فزوني می‬‫با مشـاهده اردوان نوري از چشـمان آن سـيه پوش جهيد‪ ،‬گويي با ديدن او ِ‬
‫يافت‪ ،‬ديدگانش نیرو گرفت و رويش از گره هموار شـد و حالش به جا آمد و قامتش اسـتوارتر گشـت و با‬
‫قدمهايي که دم به دم پرقوتر مي شـد‪ ،‬وارد آن تاالر گشـت‪.‬‬

‫بيکباره خنده اي پرفروغ نيز بر لبان اردوان نشست و در پي آن گفت ‪ :‬درود بر تو اي جنگجوی شاهين نژاد‪.‬‬

‫آن سـيه پـوش بـر جـاي خود ايسـتاد و يک پاي را بر زمين زد و مشـت بر سـينه کوبيد و گفـت‪ :‬درود‬
‫برتو اي کهن جنگجوی پارت‪ ،‬ای سـرو ِر شـیرا ِن بیشـۀ ایران‪ .‬مردانیه مخوف در خدمت شماسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪296‬‬
‫اردوان چشـم بر او داشـت‪ ،‬شـعفي تمامي وجودش را در بر گرفت و با چهره اي گشـاده و گامهايي بلند‬
‫ـفت سخت(سـفت ‪ :‬گت) او انداخت‪ ،‬کمی به هم خیره شـدند که ناگه‬ ‫سـوي او رفت‪ ،‬خم شـد و دسـت بر ُس ِ‬
‫هر دو غرور شـکاندند و اشـک از دیدگانشـان سرازیر شـد‪ .‬یکدیگر را چون جا ِن شیرین در آغوش گرفتند‪،‬‬
‫پلنگ باد سـرعت در سـرزمين دليران جاي تو بسـيار‬ ‫که اروان گفت ‪ :‬برادرم‪ ،‬اي فرشـتۀ بيم و هراس‪ ،‬اي ِ‬
‫خاليسـت به هنگام آمدي که سـرزمين پارس به چنان هژب ِر تيزپايي (شـير) نیاز دارد‪.‬‬

‫در ايـن حـال هـر دو خنـدان همديگر را در آغوش گرفتند و فشـردند‪ .‬سـپس درحاليکه شـانه هـم را در‬
‫ِ‬
‫شجاعت گذشتۀ همديگر را که در يک‬ ‫پنجۀ مه ِر خود مي فشردند که به چشمان يکديگر خيره شدند گويي‬
‫صف شمشـير مي زدند و دوشـادوش همنوردي مي کردند و شـور و شـر می خواباندند‪ ،‬در ياد و خاطره‬
‫مـرور مـي نمودنـد و به پيشـينه هم پرافتخار مـي باليدند‪ .‬آری پیونـدِ دیدۀ دو نره شـی ِر هجـران زده از یک‬
‫بیشـه که سـالیان دور از هم روزگار گذراندند‪ ،‬بود‪.‬‬

‫بغض دلتنگي را از گلو شسـت و گفت ‪ :‬رسـيدنت سلامت‪ ،‬سلامتت‬ ‫ِ‬ ‫اردوان به دشـواري غ ِم هجران و‬
‫پايـدار‪ ،‬شمشـيرهايت پر صالبت باد‪ ،‬بـرادرم‪ ،‬آذرافـروز دلتنگ برادرانش باد و زمان شـده‪.‬‬

‫ماردانيـو نيـز اردوان را بـا تمامـي جان مي نگريسـت‪ ،‬صـداي لرزان خود را همـوار کرد و گفت ‪ :‬صفايت بـر قرار و‬
‫تبـرت کوبنـده بـاد پهلوان‪ ،‬برادرم گويـي روزگار هنوز با تو کارها دارد‪ ،‬نبايد او را تنها بگذاري‪ ،‬خمیدگی بر تو نمی بینم‪.‬‬
‫دورباش قدمهايي در آن تاالر پيچيد‪ ،‬آري شاهنشـاه خرسـند و خندان به‬‫ِ‬ ‫در همين حال بود که صداي‬
‫همـراه سـپند وارد آن تاالر شـد و بـه ماردانيو رو کرد و گفت‪ :‬مي بينم که بـرادرم ماردانيو آمده‪.‬‬

‫ماردانيـوس بـا شـنيدن صـداي امپراطـور رو بـه او کـرد و در برابـر او کرنـش نمـود گفـت ‪ :‬درود بـر‬
‫شاهنشـاه فرخنـده خو و سـپهر جـوالن (مقتدر)‬

‫امپراطـور پـر غـرور رو بـه سـپند کرد و با آهنگي که به شـادي و شـعف اسـتوار بـود‪ ،‬گفت‪ :‬این مـرد فراق‬
‫آزموده و هجران کشـیده (سـختی دیده ) را ببین او همان مخوفترين شمشـيرزن عالم اسـت که هنگام شمشـير‬
‫زدن سـرعتش از زمان پيش مي گيرد‪ .‬گويي زمان از سـرعت او چنان حيران ميشـود که از رفتار باز مي ايسـتد‬
‫و مجـا ِل جـوالن را از تمامـي مخلوقات مي گيرد‪ .‬آري همان کسيسـت که براي لرزه انداختن بر اندام دشـمن تنها‬
‫نامش کافييسـت‪ ،‬آری مخوفی نامش از نا ِم مرگ پیشـی گرفته‪ ،‬و دشـمنان بیش از مرگ از او می هراسـند‪.‬‬

‫آمدنـت خوش و فرخنده باد اي شـرزه شـی ِر مشـرقی‪ ،‬کـه با گذاردن پای پاکت بر اينجا‪ ،‬جمـع دالوران‬
‫را کامـل کردی‪ ،‬قدمت خیر و نفیرت نیکوسـت بر ما‪.‬‬

‫سـپس گشتاسـب دست بر پشـت سـپند گذاشـت‪ ،‬درحالیکه نیرومندی یگانه را در کنار خود داشت به‬
‫هزار غرور و افتخار گفت ‪ :‬راستي اين سپند فرزند منست همان گوه ِر گمشده و شاهزادۀ سرزمين پارس‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫ماردانيو نگاه خود را چرخاند و رو به سـپند کرد که بيکباره ديدگانش گرفتار ابهت سـپند شـد‪ ،‬او که‪7‬کهن‪29‬‬
‫ِ‬
‫حرکت چشـمان و عمـ ِق دیده اش‬ ‫جنگجویـی زبـده بود‪ ،‬و شـجاع شـناس‪ ،‬یکتایی و یگانگی شـجاعت او را از‬
‫خواند‪ .‬که ناگه خاطره ای در اندیشـه اش تداعی شـد‪ ،‬رویدادی شـوم و سـیه به چشمانش آمد و عذابی سخت‬
‫بر او افتاد که با خود نجوا نمود و گفت ‪ :‬سرشـتش همچو اوسـت‪ ،‬امید دارم سرنوشـتش چو او نباشـد‪.‬‬

‫او را هم هيبت پيل و ابهتش را شـيرگونه ديد‪ ،‬عقل و انديشـه اش به سـتيز با ديدگان او برخاسـته بود‪،‬‬
‫شـانه سـترگ سـپند کـه اندر خم بـازوی پیچ در پیچـش بـود‪ ،‬ماردانیو را به حیرتی سـخت وا می داشـت‪.‬‬
‫حاضران به سکوت و خیرگی ماردانیو چشم دوخته بودند‪ .‬ناگه ماردانیو با تکانی خود را از بند آن اندیشه‬
‫رهانیـد و بـا کمـي درنگ درحاليکه خيره به او بود‪ ،‬گفت‪ :‬آري سـرورم‪ ،‬تمامي وقايـع را مگابيز طي نامه اي‬
‫براي من بازگو کرده و خطاب به سـپند گفت‪ :‬درود بر تو اي شـاهزاده سـرزمين پارس‪ .‬آنگاه به دشـواري‬
‫از او نگاه برداشـت و به اردوان گفت ‪ :‬براسـتي نیرومندی این جوان فرخنده رخ و همایون پیکر و خورشـید‬
‫هیبت در انديشـه نمي گنجد‪ ،‬او از گوهر واالترست‪.‬‬

‫سـپند به طرف او گام برداشـت و مقابل او ايسـتاد و سـر تا سـاق او را بر انداز کرد و گفت‪ :‬درود بر تو اي‬
‫بازدارنـده زمـان‪ ،‬گویند که شمشـیرهایت به صد هزار آهنگ مـی نوازند‪ ،‬آری می دانم که سـرود فتح در مغرب‬
‫به سـبب تيغهاي تو نواخته شـده پس هرکدام از زخمهاي شمشـير بر بدن تو نشـان افتخار اسـت و لیاقت‪.‬‬

‫ماردانيو سر کرنش به پايين آورد و گفت ‪ :‬من سربازي بيش نيستم سرورم‪.‬‬

‫اردوان بـا خشـنودي کـه در چهـره داشـت رو بـه ماردانيو کـرد و با آهنگی فـرح انگیز گفـت‪ :‬ماردانيو‪،‬‬
‫شـاهزاده پارس همانطور که گفتي َفر و زيب (پرشـوکت) و فرا شـکوه و بسيار قدرتمند است‪ ،‬گويي تمامي‬
‫نيروهاي عالم در روح و جسـم او قـرار دارد‪.‬‬

‫سـپس ماردانيو که سـر تایید تکان می داد‪ ،‬رو به همگان کرد و گفت‪ :‬براسـتي که اينطور ميباشـد‪ .‬در‬
‫امتداد سـخن خود خطاب به امپراطور کالم پوزش برآورد و گفت‪ :‬فروگذاري و سسـتي مرا ببخشـاييد‪ ،‬و‬
‫پـوزش مـرا از تـرک نابهنگام بارگاه بپذيريد ولي سـوگند خـون خواهم خورد که زين به بعد بـاد و زمان به‬
‫همـت ماردانيو مخوف همچون گذشـته آماده خدمـت و جبران براي امپراطوري پارس ميباشـد‪.‬‬ ‫ِ‬

‫امپراطـور بـه جلـوي او رفـت و دسـت بـر شـانه او کشـيد و با لبخندي دلنشـين به او گفت‪ :‬کسـي‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪298‬‬

‫شناختـن مــادر‬
‫دو سـال از سـرکوبِ آشـوب مصر و بابل سپري شد و به فرمان امپراطور‪ ،‬اردوان درگير سر و سامان‬
‫دادن ارتـش بـزر گ پارس بود که زماني طوالنی در خواب بسـر مي برد‪.‬‬

‫اردوان آن لشـکرآرا (کسـي کـه سـپاه را مـي آرايـد) روزي تصميـم مي گيرد که با سـپند در مـورد اين‬
‫رهسـپاری گفتگـو کند‪ ،‬زيرا که مي دانسـت سـپند فرماندهـي اين نبرد را بـر عهده خواهد گرفـت‪ ،‬اما ترديد‬
‫داشـت از همراهـي خـود با آن سـپاه زيرا نیـت و گـرا امپراطور بر این مقصـود بود‪.‬‬

‫سـالياني بود که سـپند به عنوان شـاهزاده پارس روزگار مي گذراند‪ ،‬اما گويي در خواب و خیال گام بر‬
‫می داشـت‪ .‬انگار سراسـر این رویدادها در روياي او بوقوع مي پيوسـت و زماني که لحظه اي براي تنهايي‬
‫پيـدا مـي کـرد در افکار خود غوطه ور و جوياي حقيقت خود مي شـد‪.‬‬

‫روزي در خلوت‪ ،‬قدم زنان در کاخ به اینسـو آنسـو می رفت‪ ،‬تنها اندیشـه اش با او همراه بود‪ ،‬در این احوال‬
‫که با خاطر خویش همقدمی می نمود‪ ،‬ناخواسـته به سرسـرايي درآمد‪ ،‬که تا کنون در طي اين سـاليان که در‬
‫پارس به سـر مي برد‪ ،‬وارد به آن نشـده بود‪ .‬در حاليکه اطراف و جوانب را حيران مي نگريسـت و هر راسـته‬
‫خاک خفتيـده بر ِ‬
‫کف‬ ‫را بـه دیـده مـی کاویـد‪ ،‬کـه با گامهـاي آرام به جلو قدم بر مي داشـت و با نهـادن هر قدم‪ِ ،‬‬
‫مرمريـن آن سـرا بـه جـوالن در مـي آمـد و از زير پاي او بر فضا بلند مي شـد‪ ،‬با ديد ِن پريشـاني گـرد و خاک‬
‫بـر فضـا‪ ،‬پـس از اندکي درنگ‪ ،‬نگاهي به تمامی فراگرد(محیط) انداخت و پنداشـت که در آن تاالر نه تنها کسـي‬
‫نيسـت بلکه سالهاسـت که کسـي در آن گام بر نداشـته‪ .‬گرد و غبار بر تمامي نقش و نگار ديوارهاي آن تاالر‬
‫نشسـته و تارهاي تنيده شـدۀ عنکبوت در کن ِج در و ديوارها و بين سـتونها نشانگر آسـودگي آنها در اين تاالر‬
‫بـود‪ .‬بيکبـاره پايـش از رفتار باز ايسـتاد و در خود فـرو رفت‪ ،‬گويي اين مکا ِن خاک آلوده و غبار نشسـته‪ ،‬او را‬
‫به گذشـته برد‪ ،‬ناگهان آن کلبه متروکۀ گردفرسـا(کهنه) که سـاليان پيش در جنگل ديده بود برايش تداعي شد‪.‬‬

‫در هميـن هنـگام کـه در اندیشـه بـود‪ ،‬درخشـندگي چيـزي او را از دا ِم افـکار رهانيـد و به خود آمـد‪ ،‬بيکباره‬
‫روبرويـش دربـی بـزرگ و زريـن بـا دسـتگيره هـاي برنزي بـر ديدگانش جلـوه گر شـد و بي اختيار سـوي آن‬
‫درب عظيم گام بر داشـت و هنگاميکه او به مقابل درب رسـيد‪ ،‬دسـتي بر روي آن کشـيد‪ ،‬و روح در گرد و غباري‬
‫بـي جـان دميد که گويي سـالها آنهـا در انتظار او بودند‪ ،‬و گرد وغبا ِر غليظ با ديدن سـپند با شـوق فـراوان درهم‬
‫نبرد نها یی‬
‫آميختند و بر هوا برخاسـتند و مشـتاقانه به نوازش بر پيکر او نشسـتند‪ .‬اين رفتا ِر خاک بيانگر آن بود که‪9‬درب‪29‬‬
‫سـترگ سالهاسـت بر روي کسـي آغوش نگشوده‪ ،‬سـپس با دو دسـتانش درب را به جلو هل داد و از هم گشود‪.‬‬

‫درب طاليي آرام آرام در مقابل چشـما ِن بي تاب او از هم گشـوده شـد‪ .‬او که سـر و گردن به باال داشـت‬
‫و ديدگاني در حال انتظار‪ ،‬که يکدفعه چشـمانش بي حرکت سـوي باال ماند و چنان حيران گشـت که گويي‬
‫وسـعت شـگفتي در گسـتره دیـداو جـاي نمي گرفت و چشـمانش را به گشـودن وادار مي کـرد و با نگاهی‬ ‫ِ‬
‫برآمده با آشـفتگي فراوان قدم به درون آن سرسـرا نهاد‪.‬‬

‫ِ‬
‫تنديس بـزرگ چرخيد و با‬ ‫آري او تنديـس عظيـم بانويـي را در برابـر خـود ديـد و بـا تمامي بهت گـرد‬
‫دسـتانش غباري را که طي سـالها بر روي آن نشسـته بود پاک کرد که بيکباره صدايي تمامي آن سـراي را‬
‫لرزاند و گفت‪ :‬اي سـپند دراين سـراي در پي چه هسـتي؟‬

‫وانگـه سـپند کـه عقـل‪ ،‬هوش‪ ،‬حـواس‪ ،‬دل و جانش بـه تاراج رفته بـود و قلبش با تمامي قـدرت مي تپيد به‬
‫دشـواري بر نفس خود مسـلط گشـت و آشـفتگي را از خود دور کرد و گفت‪ :‬اردوان چه به هنگام آمدي‪ .‬سپس‬
‫رو به آن مجسـمه بزرگ کرد و و دسـتش را سـوي آن آخت و گفت‪ :‬اين تنديس بيانگر کيسـت اي مرد ؟‬

‫اردوان نيـم نگاهـي بـه تنديـس کرد ناگه اندوهي در خطوط چهره اش پديدار شـد و آهي دردناک کشـيد‬
‫و با صداي محنتبار و مواج به سـپند گفت‪ :‬او فرزند بزرگترين مرد عالم و همسـر قدرتمندترين شاهنشـاه‬
‫جهان و مادر دالورترين جنگجویسـت که گيتي تا کنون به خود ديده و خواهد ديد‪ .‬سـپس سـپند نگاهش را‬
‫از چشـمان آن بانـو بر داشـت و بـه اردوان گفت‪ :‬زالل و بي پرده بگو حرفـت را اردوان‪.‬‬

‫اردوان با چشماني پر تالطم که غم جوالن دهندۀ اشکهاي او بود‪ ،‬گفت ‪ :‬او مادرت ميباشد اي جوان‪.‬‬

‫سـپند از سـخن اردوان سـرگردان گشـت درحاليکه نفسـش به تنگ آمده بود به اين سـو و آن سو قدم‬
‫برنهـاد و بانـگ بر آورد و گفت ‪ :‬اين ممکن نيسـت‪ ،‬من پيـش از ايـن او را ديده ام‪.‬‬

‫اردوان بـا تعجـب بسـيار چانـه درهم فـرو برد و به او گفت‪ :‬يعني چه‪ ،‬هنگاميکه شـما ناپديد شـدي‪ ،‬در‬
‫کوتـاه زمـان بيمـاري دق و تنگـي دل بـه او مجال نداد و از غ ِم گمشـد ِن فرزندش جان سـپرد‪.‬‬

‫سـپند سـر تـکان داد و بـا خنـده اي کـه از د ِل پرانـدوه اش بـر مي خاسـت گفـت ‪ :‬نـه اردوان‪ ،‬اين همان‬
‫زنيسـت که به من راه نشـان داد‪ ،‬آری من او را در جنگل در کلبه اي مخروبه و از هم گسسـته ديدم و به من‬
‫گفـت‪ ،‬راه پـارس را در پيش گيرم‪.‬‬

‫اردوان از کالم سـپند حيران گشـت ‪ ،‬سـرش را به پايين افکند و به فکر فرو رفت و پس از لحظه اي‬
‫کوتاه گفت‪ :‬سـعادت ايران او را بسـوي تو فرسـتاد تا آن گوه ِر گمشدۀ پارس را بسوي خانه خود برگرداند‬
‫و افزود‪ :‬بيا از اينجا برويم اي سپند‪ ،‬کارهاي بسيار داريم که مي تواند آن بانوي بزرگوار را خشنود سازد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪300‬‬
‫سـپند که چشـمانش غرق در اشـک بود به سـوي تنديس رفت و پاي آن بانوي را در دسـتان گرم خود‬
‫گرفـت و بوسـه اي بـر آن زد و بـا خـود بـه آرامـي گفت‪ :‬او هميشـه همراه مـن بـود و رو بـه اردوان کرد و‬
‫گفت ‪ :‬آن راز درون جنگل برايم آشـکار شـد اي مرد و کمی از تشویشـم کاسـت و رو به آن تنديس کرد و‬
‫گفت‪ :‬سـپاس بر تو ای بانو‪ .‬عهد خواهم کرد بسـان پدرت و همسـرت به من نيز ببالي و نامت بيش از اين‪،‬‬
‫بواسـطه کردا ِر من بلند آوازه تر خواهد شـد‪.‬‬

‫سـپس عقـب عقـب گام پـس نهـاد و سـر تعظيم مقابـل تنديـس فـرود آورد و از تـاالر بـه بيـرون زد و درب‬
‫زمردنشـان و زرین را ببسـت و در حاليکه منقلب بود به اردوان گفت‪ :‬با من کاري بود پهلوان‪ ،‬که به اينجا آمدي ؟‬

‫اردوان بي مقدمه در جواب او گفت ‪ :‬آيا آماده اي؟‬

‫سپند با نگاهي از ناآگاهي گفت ‪ :‬آماده چه چيزي؟‬

‫اردوان دسـتی بـر شـانه او کوبیـد و بـه خنـده گفـت ‪ :‬کـم کم بايد آمـاده عزيمت بـراي نبردي بـزرگ و‬
‫تسـخير کل ايـن گيتي باشـي و چيرگي بـر اهريمن‪.‬‬

‫سپند ‪ :‬آه اينکه سوداي هميشگي منست و امپراطور نيز در مورد آن سخنها به من گفته‪.‬‬

‫اردوان سـر به گريبان گرفت و آهي از دل بر کشـيد و گفت‪ :‬ديگر هم رزم نيسـتيم‪ ،‬شـوربختانه من تو‬
‫را همراهـي نخواهم کرد‪.‬‬

‫سپند ابرو درهم فرو یرد و گفت ‪ :‬چه ميگويي مگر ميشود اي مرد ؟‬

‫اردوان ‪ :‬اين يک فرمان است‪ ،‬آنهم فرماني از سوي پدر شما‪.‬‬

‫سـپند در آن تـاالر خـاک آلـود به اينسـو آنسـو مي رفـت و با قدم بر داشـتن در آنجا‪ ،‬آشـوبي در جـا ِن گرد و‬
‫خاک خفته در آن مکان می انداخت‪ ،‬که حيران گفت‪ :‬محال است و غیرممکن‪ ،‬نيت امپراطور بر اين آهنگ چيست ؟‬ ‫ِ‬
‫اردوان سري از افسوس تکان داد و گفت‪ :‬منطق و درستي و راستینگی در گفتار امپراطور است زيرا او‬
‫در کهولت سـن و رو به فروديسـت و اگر همگي شـجاعان‪ ،‬قلب اين امپراطوري پهناور را ترک کنند‪ ،‬ممکن‬
‫اسـت دشـمنان از سـوي دگر همچو کفتا ِر کمین نشـین به اينجـا يورش آورنـد و پايتخت ايـن امپراطوري‬
‫عظيـم بـي دفـاع مـي مانـد و سـقوط يک پايتخـت به منزلۀ سـقوط تخـت و سـپس کل امپراطـوري خواهد‬
‫بـود‪ .‬البتـه همگـي دليران و سـرداران نامي اين ملک تـو را ياري خواهنـد کرد از قبيـل ماردانيو‪ ،‬بغابوخش‪،‬‬
‫آرتيميـس‪ ،‬تيگران‪ ،‬بله تو تنهـا نخواهي بود‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪0‬‬
‫سـپند از روي خشـم دسـت افراخـت و گفـت ‪ :‬چرا بـوي ترس از سـخنانت بر مي خيزد‪ ،‬چه کسـي اين‬
‫جرات و جسـارت را به خود مي دهد که به اين سـرزمين يورش آورد‪ ،‬اردوان اي شـجاعترين شـجاعان از‬
‫تو دور اسـت اين سـخن‪.‬‬

‫اردوان خنـد ه اي آرام بـر لـب نهـاد و گفت‪ :‬ترس ديگر چيسـت‪ ،‬فراموش مکن که در هنگام تصميم بايد‬
‫ترسـو باشـي و بعد از آن تمام اتفاقات را در ترازوي عقل بسـنجي و پس از سـنجش‪ ،‬رای راسـتین و آهنگ‬
‫درسـت را برگزینی همچو شيري در کمين‪.‬‬

‫سـپس اندکی ازسـخن باز ايسـتاد و نگاه به نگاه سـپند دوخت و با قوت لحن گفت ‪ :‬ولي در حين اجرا‪،‬‬
‫دليـر و بـي بـاک و با تمامي نيـرو و اراده براي انجام آن اقدام نمايي به طريق شـيري غران هنگام حمله‪.‬‬

‫سـپند کمـي در خـود فـرو رفت و بعد از لحظه اي انديشـيدن در مورد آنچه که شـنيده و پـس از درنگي‬
‫کوتاه سـري از ناچاري تکان داد و گفت ‪ :‬راهي نيسـت جز که مطيع سـخنان شـما و فرمانبر پدرم باشـم‪.‬‬

‫اردوان‪ :‬حال در انديشـه رفتن به آنسـوي گيتي باش که به سـبب نيروي شـما سـرورم‪ ،‬خير بايد بر شـر‬
‫چيره شود‪.‬‬

‫سـپند در حـال تـرک آن تـاالر غبارآلـود بـود کـه گامهـاي خود را آهسـته کـرد و در فکر فـرو رفت که‬
‫بيکباره بر گشـت و در حاليکه دسـت بر چانه داشـت گفت‪ :‬راستي اردوان‪ ،‬من از يکي سـرداران که در بدرقه‬
‫مان اسـت انديشـناکم و او را شايسـته همراهي نمي دانم‪ ،‬آنهم آرتاباز ميباشـد‪ ،‬به گمانم مردی َدسـاس و‬
‫مکارسـت و همچو کژدم نیشـی زهرفام در دم دارد‪.‬‬

‫اردوان که با سـخن او همسـو بود و دل خوشـی از آن مرد نداشـت و همیشـه روح و روان او را به َوژن‬
‫و َفژ (نجس و کثیف ) آغشـته می دید‪ ،‬گفت ‪ :‬گمان تو درسـت اسـت‪ ،‬نیشـش را به من فرو نشـانده و سـبب‬
‫عذابی سـخت بر من شـد که تمامی عمر را در درد بسـر ببرم‪ .‬اما گناه از او نبود‪ ،‬اهریمن هیچگاه گناه کار‬
‫نیسـت‪ ،‬آنکه وبال(گناه) و تقصیر بر گردنش سـنگینی می کند‪ ،‬کسیسـت که خود را به گناه آلوده می نماید‬
‫و خویش را بازیچۀ شـیطان می کند‪.‬آری او مردي ترفندکار می باشـد (حيله گر) و اه ِل حرص و هراس‪ ،‬و‬
‫رنگ و نیرنگ اسـت‪ ،‬و فتنه گری پيشـۀ اوسـت ولي امپراطور از او هراسـي ندارد و دليلش اينست که خوب‬
‫و بد بايد در کنار هم باشـد تا معناي بدي را بهتر بفهمي‪ .‬زیرا زمانیکه پليدي را بدرسـتي تشـخيص دهي‪،‬‬
‫همـواره قـادر خواهـي بـود که بر آن چيره شـوي‪.‬اين قانون ملکداران تيزهوش اسـت که هميشـه يک مکار‬
‫را در دامـا ِن خـود ديـده و دانسـته (عمـدي) مي گمارند‪ .‬او چندان مهم نيسـت اما هوشـیار باش کـه به زبان‬
‫چرب مقصود خود را به سـرانجام می رسـاند‪ ،‬اما تشـویش به خود راه مده‪ ،‬سپاه پارس آکنده از نامداراني‬
‫ميباشـد که براسـتي وجود او در ميان آنها ناپيداست‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪302‬‬

‫گفتگو سپند با امپراطور در مورد گذشته‬


‫در ميانه روز و شـب‪ ،‬هنگا ِم کشـمکش سـیاهی و سـپیدی بود و چنگ افکندن بر گریبان هم‪ .‬شـب در‬
‫حال انداختن تور سياهش بر پهنه آن گنبد نيلگون‪ ،‬که شاه گشتاسب در چمنزار آن کاخ عظيم ايستاده و با‬
‫دسـتانی گره کرده در پشـت و با چشـماني اشـک آلود به آسـمان مي نگريسـت و قوت گرفتن ستاره ها را‬
‫با تمامي وجود تماشـا گر بود‪ .‬گویی با نمایان شـدند هر کدام از سـتاره های فروزان‪ ،‬اندیشـه ای بر خاطر‬
‫او گشـوده می شـد و در ژرفای تفک ِر خود فرو می افتاد‪ .‬نسـيمي ماليم نيز مي وزيد و بر صورت و ريش‬
‫چنگ نوازش ميکشـيد‪.‬‬‫ِ‬ ‫سـپيد آن یگانه مردِ مقتدر جهان‪،‬‬

‫در اين زمان سـپند نیز در ميانه بارگاه و آن چمنزار ايسـتاده بود و او را مي نگريسـت که لب گشـود‬
‫و گفـت‪ :‬درود بـر پـدر کيهـان خديو‪ ،‬مي بينم در ایـن لوحۀ دایرۀ وار‪ ،‬چشـم خیره کردید و در انتظـار آمد ِن‬
‫قشـون تاريکي ميباشيد‪.‬‬

‫امپراطور با چشـماني نيمه گشـوده‪ ،‬خود را همچو پرنده اي سـبک بال به آن بادِ دل انگيز سـپرده بود‬
‫و درحالیکـه دیـده بـه آن گنبدِ گوهرزای داشـت‪ ،‬در ژرفاي انديشـه خود به هزار حزن گمشـده بـود‪ ،‬که به‬
‫سـبب صدای سـپند چشـمان را کامل گشود و با بيرون دادن آهي سـرد رو به سپند کرد و گفت‪ :‬آري‪ ،‬آری‪،‬‬
‫زيرا هيچ چيز قهرآميز تر از گردنکشـي شـب بر نور نیسـت‪ ،‬و بسيار ديدني فرزندم‪ ،‬افزون بر آن روشنايي‬
‫نيز ناتسـليم اسـت و سـخت پایدار‪ ،‬تا کنون ديدي که سپيدي از دل سـياهي زاده شود ؟‬

‫سپند که هنوز در جای خود ایستاده بود‪ ،‬چو شبزدگان‪ ،‬به خنده گفت ‪ :‬نه پدر سياهي هماره سياهي مي زايد‪.‬‬

‫امپراطـور خنـد ه اي کـرد و دسـت را رو به سـتاره هايي نشـانه گرفت که لحظه به لحظـه با قوت گرفتن‬
‫سـياهي‪ ،‬آنها نيز نيرومند تر و درخشـانتر مي شـدند و گفت‪ :‬اين سـتاره هاي پر فروغ را نیک بنگر و ببين‪،‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫خواهـي فهميـد کـه سـپيدي از دل سـياهي زاده و حتـي به قيام بـا او بر مي خيزنـد‪ ،‬گويي جدال بيـن اين‪3‬دو‪30‬‬
‫هيچـگاه تمامـي ندارد‪ ،‬اين نيز درس خوبيسـت بر ما‪ ،‬ما براي نابودي اهريمن بايـد از درون بر او حمله بريم‪.‬‬
‫سـپند گام در آن چمنزار ژاله نشـي ِن (شـبنم) نمناک نهاد و به نزديک پدر رفت و شـانه به شانه او ايستاد‬
‫و چشـمانش را همسـو نگاه پدر کرد و به آسـمان خيره شـد و در امتداد سـخن خود گفت‪ :‬پافشـاري آنها‬
‫بي حاصل اسـت‪ ،‬شـب براي سياهيسـت و آنها محکوم به تسـليم و فنا‪ .‬در انتها این سـتارگان‪ ،‬دانه به دانه‬
‫به نیسـتی خواهند پیوسـت‪.،‬این شـب کاروان ُکش یکایک آنان را خواهد بلعید‪ ،‬آنها فناپذیرند اما کرانمندی‬
‫عمر سـیاهی نامحدود‪ ،‬و جهان از آن شـب اسـت ما همچو رویایی هستیم در پندارگاه نیستی‪ .‬سپس لختي‬
‫از سـخن گفتن وا ماند و در خود فرو رفت و سـپس افزود‪ :‬آيا گردنکشـي شـب و شکسـت روشـنايي براي‬
‫شما زيباسـت پدر و چشمنواز ؟‬

‫درحالیکه امپراطور چشـم به آسـما ِن شـب داشـت که با شـنیدن این گفتا ِر شـوم‪ ،‬دیگر فرو ِغ ستارگان‬
‫بردیدگانـش نیامـد و فروزشـگری آنهـا از منزلـت و وقـار افتاد‪ ،‬و چشـمان و اندیشـه اش به تمامی سـوی‬
‫سـیاهی گام بر داشـت‪ ،‬نمی دانسـت که چرا این شـاهزادۀ تنومند افکارش با سیاهی همسوسـت‪ ،‬بر ژرفای‬
‫اندیشـه خویش افزود تا بتواند زنجی ِر ظلمت را که بر خرد سـپند تنیده شـده از هم فرو بگسلاند و در نبرد‬
‫با اندیشـۀ کوبندۀ سـپند پیروز بیرون آید و بر روح سـپند امید بخشـد‪ ،‬زیرا چنین نیرویی نباید به چنگا ِل‬
‫پوچـی و تهی گرایی گرفتار شـود‪.‬‬
‫سپس آهسته سر به جانب سپند چرخاند‪ ،‬تندی سخن و اندیشۀ آتشین سپند او را به حیرتی سنگین‬
‫وا داشـته بود که رو به سـپند کرد و گفت ‪ :‬فرزندم زورگويي شـب نیز دوام ندارد‪ .‬زيرا پس از اندکي زمان‪،‬‬
‫روشـنايي دگربـار بـر او مـي تـازد و او را در هـم مـي شـکند و مـي تـوان از اين چرخـش دایـره وار پند ها‬
‫بسـيار گرفـت‪ .‬پـس از چند نفس عمیق در امتداد سـخن خود افزود‪ :‬تاخت ِن شـب و رفتنش و هجـوم روز و‬
‫سـپري شـدنش مـا را بـه ياد تکرار مکررات مـي اندازد گويي يک اصل در طبيعت اسـت‪ ،‬که مي تـوان آن را‬
‫قانـون ناپايـداري ناميـد‪ .‬زيرا که ناپايداري سـبب تکرار در جهان خواهد شـد و دوام او را به همـراه دارد‪ .‬که‬
‫جاودانگی دهر در ناپایداری مخلوقات نهفته اسـت‪.‬‬

‫سـپند در مقابل سـخن پدر گفت‪ :‬نمي فهمم مقصودتان را پدر‪ ،‬آنچه که پایدار اسـت سیاهیسـت و آنچه‬
‫که ناپا و زودگذر‪ ،‬و تهی از حقیقت می باشـد نور اسـت‪ .‬روشـنای ِی خورشـید پوشالیست و سیاهی همیشه‬
‫ِ‬
‫یورش سـپاه تاریکان‪ ،‬نور افشـانی می کند‪ .‬آری تی ِغ سـیاهی‬ ‫ماندگار‪ .‬پدر خورشـید با زخمهایش زیر آما ِج‬
‫دیدنـی نیسـت اما بسـیار برنده اسـت و سـخت خونریز‪ .‬ایـن نور که از خورشـید بر ما می تابـد‪ ،‬عالم تابی‬
‫نیسـت‪ ،‬ایـن یـک خون افشانیسـت که تاریکان از تن خورشـید بـراه می اندازد‪ .‬زمانیکه شـب فرا می رسـد‪،‬‬
‫ایـن سـتارگان همچو چشـمانی تپنده هسـتند که با تـرس و لرز میان تاریکان خـود را پنهان کـرده اند‪ .‬پس‬
‫جهان تنها از آن سیاهیسـت سرورم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪304‬‬
‫امپراطور که از آن باد روح بخش نهايت سـود مي برد‪ ،‬با چشـماني که مهر پدری در آن غوغا مي کرد‬
‫به سـپند نگاهي انداخت‪ .‬دانسـت درافتادن با چنین اندیشـه ای سـبب گمراهی بیشـتر او می شـود‪ ،‬که سـو‬
‫سخن را تغییر داد تا بتواند از راه دیگر بر اندیشه او چیره گردد‪ ،‬که گفت ‪ :‬همانگونه خود در نخست گفتی‪،‬‬
‫لوحـۀ دایـره وار‪ ،‬یعنـی وجـود یـک ُدور‪ ،‬یعنی گـردش علت و معلول ها گـردِ هم‪ ،‬یعنی آمدن پایـداری برای‬
‫ک ِل پیکرۀ هستی از وجودِ ناپایدارها و پیوندِ تمام بندها‪ .‬آری جوان حرکت در راستایی بی معنیست‪ ،‬جهان‬
‫را متعلـق بـه یـک عنصر ندان‪ .‬فرزندم تا اين زمان که عمر به زحمت از اين روزگا ِر تيزرو سـتانديم‪ ،‬شـاهد‬
‫تکـرار و بازکـرد و چندبارگـي رویدادهـا بـوده ايـم و من نیـز آموخته ام که تمامـي رخدادهـا در چرخه ايي‬
‫حرکت دوار ميباشـند‪ .‬با کمي تامل امپراطور سـخن خود را اينگونه کامل کرد و گفت ‪ :‬منظورم‬‫ِ‬ ‫گردان در‬
‫اينسـت حوادث تاريخ نيز همچون روز و شـب تکرار ميشـود‪.‬‬

‫و امپراطور به چشـمان او خيره شـد و گفت پرسشـی دارم‪ ،‬آيا پدربزرگت‬


‫را بدرسـتي مي شناسي؟‬
‫سـپند کمي در انديشـه خود نظر کرد و گفت ‪ :‬تا حدودي‪ ،‬زيرا در همه جا سـخن از درايت او بوده‪ ،‬حتي‬
‫زماني که در آن روستاي کوچک روزگار مي گذراندم حکايتها از او شنيده ام‪.‬‬

‫امپراطور که همچنان در چشـمان او خيره گشـته بود‪ ،‬سـر تکان داد و گفت‪ :‬فرزندم عجيب نيسـت که‬
‫گذشـتۀ تو همچو اوسـت‪ .‬کيخسـرو جدت‪ ،‬همچو تو گمشـده اي بود که به ياري اين سـرزمين شـتافت و‬
‫تمامـي دژخيمـان ايـن ملک را به سـزاي عمل خود رسـاند و راه گذشـتگانش را به خوبي ادامـه داد‪.‬‬

‫اکنـون از خداونـدگار ايـن سـرزمين مي خواهم سرنوشـت تو نيـز همچون او باشـد و افـزود‪ :‬فرزندم‬
‫هميشـه پيـرو راه او بـاش و پـا در راه کـردار او بگـذار‪ ،‬کـه او نيز پير ِو راهِ گذشـتگان نيک خود بوده اسـت‪.‬‬

‫درحاليکه سـپند سـر اطاعت به پايين داشـت‪ ،‬امپراطور نظري به او کرد و گفت‪ :‬فهميدن گذشـته‬
‫بـه مراتب از ديدنِ آينده دشـوارتر اسـت‪ .‬چاهي که پيش روسـت ديدنش به مراتب آسـانتر‬
‫از گوداليسـت که در پشـت قدمهايت پنهان شـده‪ ،‬گذشـته با زبان بي زباني خالصانه به تو هشـدار مي دهد‬
‫کـه آينـده زبانـي زهراگين دارد‪ ،‬با گـوش دادن به روزگاران گذشـته‪ ،‬خطرناکي آينـده را خواهي فهميد و از‬
‫دامـي کـه آينده بر تو گسـترانيده تا حد ممکن مـي تواني بگريزي‪.‬‬

‫سـپند سـر بـاال گرفـت و گفت ‪ :‬پـدر‪ ،‬ما در گذشـته نبوديـم و نخواهيم فهميد که چه بر گذشـتگان رفته‬
‫اسـت و هميشـه در وادي شـک ويقين دسـت پا خواهيم زد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬
‫نيست‪30،‬‬ ‫امپراطور دسـتي بر شـانه او کشـيد و گفت ‪ :‬نه فرزندم اينطور نيسـت‪ ،‬زيسـتندليلبودن‬
‫چشـمها را به روي واقعيت بگشـا سـپس حقيقت را در هر زمان خواهي ديد چه گذشـته‪ ،‬چه حال‪ ،‬چه آينده‪.‬‬

‫سـپس شاهنشـاه دسـت بر آسـمان گرفت و خطي از مشـرق تا مغرب آن کشـيد و گفت‪ :‬اين جهان‬
‫را مـي بينـي فرزنـد نيرومندم‪ ،‬بسـيار پيچيده اسـت و از قدرت پندار ما فراتر ميباشـد امـا آنان که جهان‬
‫را عميـق مـي کاونـد‪ ،‬مـي دانند که اين جهان هيچگاه به پيچيدگي و کمال نخواهد رسـيد مگر به پشـتوانۀ‬
‫عواملينامحسـوس‪.‬‬

‫سـپند کـه جواني چالشـگر بود در سـخن پدر تامل کرد و چانـه در هم فرو برد و گفـت ‪ :‬نمي فهمم پدر‪،‬‬
‫هر چه که هسـت محسـوس اسـت‪ ،‬نامحسوسات که غيرقابل اثباتند و دایرۀ اندیشـه ما پذیرای آنان نیست‪.‬‬

‫شاهنشـاه خنـد ه اي در جـواب گفتـه او بـر لب آورد و گفت ‪ :‬اينطور که مي پنداري نيسـت‪ ،‬آيا از نظر تو‬
‫زيبايي و احتشـام اکتسابيست يا داشتن آن در اختيار ما نيست‪.‬‬

‫سـپند که پاسـخ در انديشـه آماده داشـت‪ ،‬گفت ‪ :‬آن هديه اي اسـت از سـوي روزگار که ما در کسب آن‬
‫اختيـاري نداريم‪ ،‬کسـي قادر به آن نيسـت که زيبايـي را از آن خود کند‪.‬‬

‫پـدر نگاهـي بـه او نمـود و گفت ‪ :‬پس چرا آن حيواناتي که از خود شـجاعت نشـان می دهنـد‪ ،‬پر ابهت و‬
‫زيبـا و خـوش هيبتنـد‪ ،‬همچو عقاب يا شـير و ببـر و پلنگ‪.‬آيا از خود نپرسـيدي که چرا آنها از نظـر وقار و‬
‫وحشـمت بر ديگر موجودات رجحان و برتري دارند‪ .‬آري شـجاعت يکي از آن عوامل نامحسـوس است‬
‫ِ‬
‫گنجايش فهم ما نيسـت‪ ،‬اما‬ ‫کـه جهـان را بـراي رسـيدن بـه تکامل ياري مـي دهد‪ .‬پيچيدگـي اين جهـان در‬
‫عجيبتر و حيرت انگيزتر از تمامی هسـتی‪ ،‬آن عواملي ميباشـد که جهان را به اين زيبايي و پيچيدگي مي‬
‫رسـاند‪ .‬پـس فرزنـدم سـعي مکن همچو بـي ارداگان و بي فايـدگان در اين جهان رفتار کنـي‪ ،‬که عالم حلقۀ‬
‫عشـرت بي ارداگان نيسـت‪ .‬اگر اين چنين رفتار کني‪ ،‬همچو پسـمانده خواران در اين عالم بسـوي نابودي‬
‫قـدم بـر مـي داري و در گنـد و عفونـت روزگار بـه پايـان مي رسـاني‪ ،‬اتحاد و همبسـتگي و عشـق عواملي‬
‫نامحسـوس هسـتند که به سـبب آنها چرخش هسـتي بسـوي کمـال مـي رود اما بـر خلاف آن‪ ،‬کينه و‬
‫نفـرت و تـرس رفتارهايي ميباشـند به سـوي جها ِن معکـوس و تو را بـه مـداري هدايت ميکنند که‬
‫زيـر فرمـان شـيطان در حرکـت اسـت‪ .‬فراموش نکن با نبودن عوامل نامحسـوس حتـي دانه اي به رشـد و‬
‫تکامـل نخواهـد رسـيد و حتـي تـو ذره اي قدم نميتواني بـر داري‪ ،‬پس جهان را با انديشـه گشـوده بنگر که‬
‫ايـن عوامل نامحسـوس فراوانند‪ .‬هنوز بسـياري از آنها براي ما ناشـناخته ميباشـند‪ .‬فرزنـدام اين را گفتم‬
‫تا چرخه آزادي و اسـارت را بداني‪ ،‬عواملي که سـرزمين و مردمانت را به سـوي آزادگي ميکشـاند همچو‬
‫شـجاعت و عشـق و همبسـتگي را به خوبي به مردمانت بياموز زيرا خواه و ناخواه‪ ،‬چار و ناچار‪ ،‬اسـتيالي‬
‫اشـرار قانونيسـت اجتناب ناپذير که هر همزيسـتگاه و جامعه اي گرفتار آن خواهد شد‪ ،‬که يک آزمون است‬
‫در جهان‪ ،‬پس معني اسـارت را به مردمان بشناسـان تا بتوانند بندِ اسـارت را ببينند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪306‬‬
‫و زمانيکـه در آينـده در نبـودِ تو‪ ،‬آنها گرفتار يورشـگران سـتمگر و سـنگدل و دِژخو شـدند‪ ،‬بتوانند از‬
‫زير بند اسـارت خود را برهانند‪ .‬واي بر مردماني که راهِ گسسـت ِن بندِ اسـارت را ندانند‪ ،‬به سـتم خو خواهند‬
‫گرفت و با ظالم همسـو ميشـوند و سـتم را عین داد می پندارد‪ ،‬بی خبر از آنکه نابودی شـان در راهسـت‪.‬‬
‫آری ایـن فرومانـدگان در گـردابِ جهـل و جنون که همواره در پی خوشـیند‪ ،‬شـادیهای پوچ مجا ِل اندیشـه‬
‫ِ‬
‫شـناخت سـتم‬ ‫بـه آنهـا نمـی دهـد کـه سـتم را بشناسـند‪ ،‬آزادي را بي بها بـه بندگي خواهند فروخت‪ .‬آری‬
‫سـخترین کا ِر جهانسـت‪ .‬آن هنگام است بجاي شجاعت ترس‪ ،‬عشق کينه و همبستگي گسسـتگي در دل و‬
‫انديشـه مـردم جـاي مي گيرد و آن ملک در مدا ِر معکوس زير فرما ِن شـيطان قـرار خواهد گرفت و مردمان‬
‫آن سـرزمين ناخواسـته بـه جـاي کمال به سـوي فناي جـاودان پيش خواهند رفـت‪ .‬ای فرزندم کـه بزودی‬
‫سریرنشـین ایـن ملـک خوای شـد‪ ،‬اهریمن هیچگاه بـا حاکم و فرمانروا بر مردم سـوار نمی شـود‪.‬‬

‫سـپند کـه واژه بـه واژه گفتـار پـدر را مـی کاویـد‪ ،‬قـدم به جلو نهـاد و گفـت ‪ :‬پدر مردم تنها به سـبب‬
‫حاکمی ِن سـتمگر به خاک بندگی می افتند و سـجده کنان سـوی پیشـگاه شـیطان روان می شـوند‪ .‬مردم‬
‫که سـتمگر نمی شوند‪.‬‬

‫ِ‬
‫سـقوط سـتمگر و فنـای فرمانروای‬ ‫شاهنشـاه سـر از تضـاد تـکان داد‪ ،‬بـه نـدای مخالف گفت ‪ :‬پسـرم‪،‬‬
‫خودکامـه امریسـت قطعـی‪ .‬اهریمـن آگاهتـر از آن اسـت کـه بر یک نفـر تکیه کند‪ ،‬حاک ِم سـتمگر هـر اندازه‬
‫قدرتمند و قوی باشـد‪ ،‬نابود خواهد شـد و سـتونهای کاخش بر سـرش خراب و ویران می گردد‪ .‬برای اینکه‬
‫اهریمن قادر باشـد به اسـتیالی خودهماره قدرت بخشـد‪ ،‬با اندیشـه کار دارد آنهم نه اندیشـه یک نفر‪ ،‬بلکه‬
‫چنـگال بـر تفکـ ِر مردم میافکنـد‪ .‬وای بـه آن روز که تودۀ مـردم‪ ،‬خودکامه و چاپلوس و بزرگبین شـوند‪ ،‬آن‬
‫هنـگام جهـان زیـ ِر طو ِق تاریکان خواهد رفت تا به نابودی‪ .‬تو که فرمانروا هسـتی با مـرد ِم خودکامه چه می‬
‫کنـی‪ ،‬مردمـی که بیشـمارند و معنای دشـمنی را می دانند و هرگز به کردا ِر زشـت پشـت نمی کننـد و به بی‬
‫قدرت آسـمان را هم داشـته باشـی‬ ‫ِ‬ ‫شـرمی هر دم حیا و آزرم را به زیر پای می گذارند‪ .‬هیچکار هیچکار‪ ،‬گر‬
‫ِ‬
‫خیـزش علف هرزه‬ ‫نمـی شـود مـردم شـرور را از میـان برد‪ .‬گر زمینی هرزه خیز شـود گریزی از رویش و‬
‫نیسـت‪ ،‬چگونه می توانی تنها با دو دسـت و یک داس هزاران اندر هزار هرزه را از زیر و زبر زمینی بیکران‬
‫بـر کنـی‪ ،‬چیـن و واچیـن یـک زمی ِن هـرزه خیز ناممکـن اسـت‪ .‬آری مردمی که خـوی اهریمنـی گیرند جای‬
‫آنکـه چـو موریانه توانگـر و وفادار و دانه کش جان در راه سـرزندگی سـرزمین بگذارند‪ ،‬مانندِ ملخی ناتوان‬
‫امـا ویرانگـر و بـی رحـم به جـان گل و گیاه می افتنـد‪ ،‬که ضعیفان زورگوینـد و نابودگر‪ ،‬اما قویان وفـادار و‬
‫مهرافروزنـد‪ .‬بـدان یـک ملت قوی و قدرتمند هیچگاه به سـبب یورش بیگانه از میان نمـی رود‪.‬‬

‫همانگاه که گشتاسـب ناگسسـته سـخن می گفت‪ ،‬کمی درخود عمیق شـد و پس از درنگی که گویی آینده‬
‫ای شـوم را مـی دیـد‪ ،‬سـر از گریبـان افراخت و با چشـمانی نگران به دیدۀ مات و مبهوت سـپند خیره شـد و‬
‫گفـت ‪ :‬فرزنـدم گـر در آینـده بیگانه ای نابودگر چنگا ِل اسـتیالی خود را بر این خاک تیز کند و مرز بشـکاند و‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪7‬‬
‫هرگز‪30‬‬ ‫رود خـون بـر ایـن خـاک جاری کند بدان‪ ،‬هرگز و هیچگاه او نمی تواند ریشـه بکلی برکند‪ ،‬ملک و میهن‬
‫به سـبب نبردِ خارجی ویران نمی شـود‪ ،‬ویرانی هم باشـد زودگذر اسـت‪ .‬اما گر ملتی به شـیطان وا دهد و به‬
‫سـتمکارگی بیوفتد‪ ،‬آنگاه مرگ یک مردم فرارسـیده‪ ،‬مرگی پایدار و محکم که دیگر دمی نفس برکشـیدن برای‬
‫آن ملت آرزو و رویا خواهد شـد‪ ،‬مرد ِم سـتمگر خودسـوزند‪ .‬ازینرو شـیطان که رسـم و آینین دشمنخواهی‬
‫را خـوب مـی دانـد هرگز به واسـطه یک دژخیم با تـو نخواهد جنگید‪ .‬فرمانروایان نیرنگ بـاز همانهایی که در‬
‫دشمنی بسیار شکیبا و دانایند‪ ،‬و خواستا ِر نابودی ملک تواَند هیچگاه به تیغ و تبر با تو نمی جنگند‪ ،‬بلکه آنها‬
‫دانۀ نفرت و نفاق را در خاک سـرزمی ِن خرم خیزد می پاشـانند تا آرام و آهسـته آن سـرزمی ِن خوش رویش‬
‫زیـر دردی روزافـزون جـان دهـد تـا بـه روزی که بر هر گوشـه اش هـرزه خیزد‪ .‬هماره هوشـیار به قدمهای‬
‫مردمـی کـه حاکـم بر آنهایی باش که از میدان داد پا به بیـرون نگذارند‪ .‬از دل مرد ِم بد‪ ،‬جوانۀ درختی زشـت و‬
‫شـوم سـر بـر مـی آورد کـه ثمره اش جز نابـودی و ویرانی هیچ نخواهد بـود‪ .‬اندرزت می دهـم که تو نیز این‬
‫پندهـای ملکـداری را به فرزندانت دهی‪ .‬فرمانروایی تنها تیر و تبر و زور و قدرت نیسـت‪.‬‬

‫ِ‬
‫غايـت اصلي تو باشـد و به آنها بگو کـه آزادي را هيچگاه‬ ‫فرزندم سـو ِد آينـدگان هميشـه‬
‫از دسـت ندهند که باز پس گيري آن بسـيار سخت است‪.‬‬

‫سـپس امپراطور بيکباره کالم خود را قطع کرد و بر آسـمان خيره شـد و سـپند نيز همسو با آن چشم‬
‫به ژرفاي سـياهي آسمان خيره نمود‪.‬‬

‫امپراتور بعد از بيرون دادن چند نفس عميق‪ ،‬سـرش را تکان داد و آهي از ته دل کشـيد و گفت ‪ :‬راسـتي‬
‫دراين زمـان اينجا چه ميکني؟‬

‫سـپند سـخت گرفتار سـخن امپراطور شـده بود و قصد اصلي خود را فراموش کرده بود که ابرویي به‬
‫باال انداخت و گفت ‪ :‬مي خواهم در مورد اعزام نيرو با شـما سـخن گويم‪.‬‬

‫امپراطـور نيـز تمـام افکار خود را در انديشـه اش شسـت و رو به سـپند کـرد و گفـت‪ :‬آري‪ ،‬بدان که يک‬
‫جنگجـو خردمنـد هيچـگاه بدنبال جنگ نیسـت‪ ،‬اما همـواره بايد بـراي آن آماده باشـد‪ ،‬زيرا براي سلاطين‬
‫جنـگ يک ضرورت و نياز و بايستگيسـت‪.‬‬

‫بايـد آمـاده شـوي که به سـفر بزرگي خواهي رفـت‪ ،‬زیرا می خواهـم تا زمانیگه گوی حیاتـم در میدا ِن‬
‫وجـود در مـی غلتـد‪ ،‬تخت شـاهزادگی را در مغرب بر پا کنی و آنجا بمانی‪ .‬سـپس نگاهي عميق به آسـمان‬
‫کـرد و در پـي آن خطـاب بـه سـپند گفت ‪ :‬اين جهان هنوز ناشـناخته اسـت‪ ،‬مـي خواهم به هر جانـب از اين‬
‫عالم روي و قدم به وادي ناشـناخته ها بگذاري‪ ،‬مي خواهم که پارسـيان دادگر نخسـتین کسـاني باشـند که‬
‫جهان را به آيندگان بشناسـانند‪ ،‬راهِ آسـمان اينگونه تقدير کرده که ما گشـايندۀ سـرزمينهاي دور باشيم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪308‬‬
‫سـپند با شـنيدن اين گفتار جاني تازه بر تن او دميده شـد‪ ،‬در انديشـه اش جهان را در دسـتان خود مي‬
‫ديـد‪ ،‬بـا مسـرتي بـي انتها که بر چهـره اش آمده بود‪ ،‬شـوق انگيز گفت‪ :‬زمان حرکت چه موقع ميباشـد؟‬

‫امپراطـور ‪ :‬اردوان در ايـن فاصلـه اي که در اينجا بود ارتش بزرگ پارس را سـر و سـامان داده‪ ،‬نيمي از‬
‫آن تـو را همراهـي خواهـد کـرد و نيمي ديگر براي دفـاع از مرزهـاي داخلي در پايتخت بـراي روز مبادا مي‬
‫مانـد‪ ،‬نگـران مبـاش تعداد جنـگاوران تو در اين سـفر جنگي به اندازه ايي اسـت که با آنها به فرجام برسـي‬
‫و گوشـه به گوشـه اين جهان را بپيمايي‪.‬‬

‫سـپند در درون از خوشـحالي در خود نمي گنجيد‪ ،‬اما شـعف افسارگسيخته اش را زير نقابي از آرامش‬
‫بـه دشـواري پنهان نمـود آرام گفت‪ :‬هر چه خدا بخواهد آن شـود‪.‬‬

‫امپراطور در آن چمنزار مرطوب قدم مي نهاد که بيکباره با شـنيدن سـخن او‪ ،‬رو به سـپند کرد و گفت‬
‫‪ :‬فرزندم بي انديشـه سـخن مگو‪ ،‬تو شـاهزاده اين ملکي‪ ،‬خدا هيچگاه نمي خواهد و هرگز نخواهد خواسـت‬
‫زيرا او بي نياز از هر خواسـته اي ميباشـد و اگر او بخواهد يعني داراي يک نياز اسـت بنابراين خواسـته از‬
‫نياز بر مي خيزد فرزندم‪ .‬همه چيز به ارادۀ تو و بخشـش او بسـتگي دارد‪ .‬او به تو اراده داده که از آن سـود‬
‫ِ‬
‫کلمات پوچ و پوشـالی اراده را از خود دور کني‪ .‬او دوسـتار اينسـت که تـو از اراده بهره‬ ‫جويـي نـه اينکـه بـا‬
‫ببـري‪ .‬براي همين ميباشـد که اهريمن در اين گيتي وجـود دارد‪.‬‬

‫نابود کردن اهريمن بوسـيله آفريدگارمان کاري سـهل اسـت و آسـان ولي هيچگاه او اهريمن را از بين‬
‫نمـي بـرد زيـرا کـه او اراده و عقـل را بـه ما داده تـا ما اهريمن را به سـببِ قـرار دادن آن دو در کنار همديکر‬
‫نابود سـازيم‪ .‬اگر رسـیدن به هر خواسـته برای مخلوقات سـهل و آسـان بود دیگر آفرینش معنا نداشـت‪،‬‬
‫به بزمگهِ خوشـخوران بیشـتر شـباهت می داشت‪ ،‬و آفریده ها گرفتار شـرارت شیطان می گشتند و خوی‬
‫اهریمنی در جهان بن و اسـاس اصلی این عالم می شـد‪ ،‬و بي ارادگان بر جهان حکم می راندند‪ .‬پس سـعي‬
‫کن اراده پوالدين داشـته باشـي که براسـتي بدو ِن اراده‪ ،‬حیات معنايي نخواهد داشـت و آفريدگار بواسـطه‬
‫اراده ايي که به پاکرويان داده‪ ،‬راه را براي بي ارادگان بسـته اسـت و مجا ِل جوالن را از آنها گرفته‪ ،‬اين تنها‬
‫خواسـته اوسـت پسـرم‪ .‬سـعی و تالش ِ مخلوقات سـبب گردش چرخ هسـتي ميشـود و روزگار بواسطه‬
‫سـع ِی سـخت کوشـان گام بـه گام پـا پيش مي گـذارد و رو به کمال مـي رود‪ .‬اگـر بـي ارادگا ِن دون همت و‬
‫گذرانندگان معاش بي زحمت افسـار روزگار را در دسـت بگيرند آن را به پارگيني (گنداب) وحشـتزا هدايت‬
‫ميکننـد‪ .‬سـپس سـري که از انديشـه سـنگيني مـي کـرد تـکان داد و گفـت ‪ :‬بي ارادگـي مخلوقات‬
‫سـبب باز ايسـتادن چرخش هسـتي مي شـود‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫هيچگاه‪30‬‬ ‫سـپس از گفتار کمي باز ماند به فکر فرو رفت و کمي بعد با نگاهي عميق افزود‪ :‬به ياد داشـته باش که‬
‫به ناکامي ها و شکسـت هاي گذشـته فکر نکني و فقط در پي جبران آنها‪ ،‬اراده ايي شکسـت ناپذير به خرج بدهي‪.‬‬

‫سپند در جواب‪ ،‬مغرورانه گفت‪ :‬خوشبختانه من تا کنون طع ِم تل ِخ شکست را نچشيده ام و نخواهم چشيد‪.‬‬

‫امپراطوردرحاليکـه قـدم بر آنچمنزار می گذاشـت‪ ،‬گفت‪ :‬تنها دليل نگراني من اين ميباشـد که تو تا‬
‫کنون شکسـت را نیازموده ای‪ .‬زيرا که پيروزيهاي پي در پي و ناگسـيخته‪ ،‬کامکاران و فرازمندان را به‬
‫شکسـت هاي غير قابل جبران برده اسـت‪.‬‬

‫سـپند بـا قاطعيت گفت‪ :‬به شـما قـول خواهـم داد تا زماني که خورشـيدِ تيزخنجر بر اين آسـمان کبود‬
‫دشـنه ميکشـد‪ ،‬سـپند شکسـت و ناکامی را نبيند و بلکه آثار پيروزيهاي من تا ابد يادآور نامم براي تمامي‬
‫ِ‬
‫نمایـش روزگار از خود نشـان خواهـم داد که تا‬ ‫سـاکنان ايـن گيتـي باشـد‪ .‬آری همتی همچو فلـک در پردۀ‬
‫جاودانـه حتی از خاط ِر آسـمان پاک نگردد چه رسـد از اندیشـه آدمیان‪.‬‬

‫امپراطور که با گشوده شدن چشمانش بر تحيرش هم افزوده مي شد‪ ،‬گفت‪ :‬سپند اين سخنان از کبر برمي خيزد‪.‬‬

‫سـپند اسـتوار گفت ‪ :‬اين تکبـر نيسـت‪ ،‬ايندرسـتانديشيدناسـتودرستانديشـيدنبراي‬


‫مندورشـدنازوقـوعاتفاقاتبـدوبهانجامرسـیدنرویدادهایشـوماسـت‪.‬‬

‫امپراطور با آهنگي دلسـوزانه گفت ‪ :‬کج مرو‪ ،‬با خوشـبيني بيهوده و بي پايه و اسـاس‪ ،‬حقيقت همواره‬
‫بـر مـا تلـخ ميشـود و همـواره بـه مـزاج ما خـوش نمـي آيـد‪ .‬زشـتي روزگار با خوشـبيني بر ما آشـکار‬
‫ميشـود زيرا خوشـبينان انتظار بدِ روزگار را ندارند و زورگويي اين طبيعت لطيف براي آنها غيرقابل باور‬
‫اسـت‪ ،‬نه خوشـبين باش و نه بد بين‪ ،‬اعتدال پيشـه کن و در ميانه بايسـت‪ .‬روزگار همچو رودي عصيانگر‬
‫اسـت کـه بايـد طغيـان آن را ديـد اگـر خـود را به نادانـي بزني در ميـان امـواج آن بلعيده ميشـوي و به فنا‬
‫خواهـي رفـت‪ ،‬بـا گشـود ِن واقعيت بايـد از اين امـواج بنيان کن بگـذری‪ ،‬آري بايد سـوار بر امواج شـد تا به‬
‫مقصد رسـي‪ ،‬و عناص ِر نابودگر و بي رحم طبيعت را با انديشـه مناسـب به سـود خود تغيير دهي و از آنها‬
‫بهره بري‪ ،‬نميشـود با هر چيزي جنگيد‪ .‬خردمند کسيسـت که خطر را به آشـکارا ببيند‪ ،‬فرزندم تو همسان‬
‫ِ‬
‫سرنوشـت مردمی‬ ‫با دگران نیسـتی‪ ،‬شـاهزاده ای و ورشـادی(وظیفه) سـنگین بر دوشـت می باشـد و آن‬
‫اسـت که زیر سـایه ات روزگار می گذرانند‪ ، ،‬سرنوشـت جهان در دسـت توسـت‪.‬‬

‫سـپند ناگـه سـخن امپراطـوررا قطـع کرد و بر سـنگيني گفتـار خود افـزود و محکـم گفت‪:‬پـدرم من نه‬
‫خوشبينم و نه بدبين‪ ،‬من يک جنگجویم‪ .‬تنم تهی از نفرت و کینه است و روحم بری از هر مهر و محبت‪ ،‬و‬
‫هر چيزي که در برابر من قد علم کند او را به زير خواهم کشـاند حتي اگر امواج سـهمگين اقيانوس باشـد‪،‬‬
‫من سیاسـت باز و مردِ نهان نیسـتم و دسیسـه نمی دانم‪ ،‬و هرگز سـود نمي جويم از دشـمنم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪310‬‬
‫امپراطـور ايـن مقـدار غرور و بلنـد پـروازي را در باورش نمي گنجيد و چيزي براي رهنمود ديگر نداشـت‪،‬‬
‫بـه مقابـل او رفـت و دسـت نوازش بر شـانه او کشـيد و با لحني پدرانه که تشـويش در آن بيـداد مي کرد گفت‪:‬‬
‫فرزندم پندت می دهم‪ ،‬زیرا که یک امپراطوری چو رودی خروشـان اسـت‪ ،‬زمانیکه از چشـمۀ کوهسـاران سـر‬
‫بـر مـی آورد و بـر کـوه سـرازیر می شـود‪ ،‬چنان خروشـان اسـت و بلعنـده که حتی صخره های کوهسـتان‬
‫راهبند خروش آن نخواهند شـد‪ ،‬اما پس از پیمودند کمی راه‪ ،‬از خروشـش کاسـته می شـود‪ ،‬و زمانیکه به راه‬
‫هموار تر می رسـد‪ ،‬آرام می گیرد‪ ،‬آن هنگام که مسـی ِر راه از پیچ و خم بکلی می افتد و راه برای او به بسـتری‬
‫نـرم و راحـت همـوار دگرگـون می شـود‪ ،‬به کلـی رام می گـردد و از جوش و خروش می افتد‪ ،‬و نرم و آهسـته‬
‫بـدون هیـچ خـروش بـه دریا می ریـزد و آن قطره هـای ریز و کوچک خروشـان که هر کـدام هـزاران دالوری‬
‫بـر دل داشـتند و تـوا ِن رویارویـی با صخره های بزرگ را در سـر مـی پروراندند‪ ،‬با روانی سرشـاز از حرص‬
‫و هـراس‪ ،‬غـرق در دریای فراموشـی می شـوند‪ .‬پسـرم‪ ،‬نیای ما‪ ،‬ایرانیان باسـتان به طریقی راه پیمـوده اند که‬
‫گویی هماره در آغاز راه بوده اند جنگنده و جسـور‪ .‬پس پسـرم سـرزمین پارس چو رودی خروشـان اسـت‬
‫همیشـه در آغـاز راه‪ .‬مـن فکـر آینـده و فرزندانمان هسـتم‪ ،‬پندت مـی دهم و تو نیـز فرزندت را پنـد دهی تا این‬
‫رود هرگز از خروش و جوالن باز نایسـتد‪ .‬با نیرویی که در تو هسـت من تنها از آن می ترسـم که در دام کبر‬
‫بـی افتـی‪ ،‬آری سـعي کـن دا ِم اهريمن تو را در آغوش خود نگيرد زيرا پيروزيهاي بزرگ هميشـه تو را هدايت‬
‫ميکند به مهلکترين دسـتاورد اهريمن‪ ،‬در واقع آن پيروزيها طعمه هايي ميباشـند براي گرفتار شـدن در دام‬
‫تکبر‪ .‬هوشيار باش فرزندم که اَخگ ِر آذرخش هميشه به بلندترين عمارت و نيرومندترين درختان فرود خواهد‬
‫آمد‪ .‬ما که بی خبریم شـاید پیروزهای آن قطره های کوچک در برابر صخره های بزرگ سـبب افتادنشـان در‬
‫چنگا ِل کبر می باشـد‪ ،‬که در آخر با سـرافکندگی خود را به گور می سـپارند‪ ،‬بی شـک تنها گزندی که حرص‬
‫و هـراس بـه دل و جـان می اندازد کبریسـت که در نتیجه پیروزیها بوجود میآید‪.‬‬

‫سپند سر احترام به پايين گرفت گفت ‪ :‬من همواره هشيارم وآگاه پدر و هميشه مطيع پندهاي شما‪.‬‬

‫امپراطور که بی حوصلگی در چهره سـپند می خواند‪ ،‬سـري تکان داد و همراه آن آهي از دل بر کشـيد‪ ،‬او‬
‫سـپند را بسـان سـنگی درشـت و ویرانگر و غلتان بر دامنۀ کوه در حال فرو ریزش می دید که با دلی تهی از‬
‫مهـر و عطوفـت‪ ،‬کیـن و نفـرت تنها می غلتد و خرابی به بار می آورد که لب از گفتار فرو بسـت و دوباره سـر‬
‫به آسـمان گرفت و به نورفشـاني سـتارگان خيره گشت گويي خود را ديگر به آسمان سـپرده بود و طاقت و‬
‫شـکيبندگي مبارزه با سرنوشـت را نداشـت‪ ،‬که پس از اندکي درنگ گفت ‪ :‬بعد از طلوع خورشـيد به ساالرگاه‬
‫بيا‪ ،‬مي خواهم در مورد نبردي که در راه اسـت سـگالش کنيم‪( .‬تبادل آرا ) سـپند‪ :‬با چه کسـاني سـرورم ؟‬

‫امپراطور که سر به باال داشت گفت ‪ :‬با بزرگان پارس و سرداراني که تو را ياري خواهند کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪311‬‬

‫ديدار سيمرغ و اردوان‬

‫ِ‬
‫یورش ظالمانه تاریکان بر پردۀ هستی‪.‬‬ ‫زما ِن اقتدا ِر کامل سياهي شب بود و‬

‫اردوان بـه عـادت گذشـته در خلوتگاهـش بـر دل دشـت در دامان کوهي سـترگ‪ ،‬دور از شـهر بر تخته‬
‫سـنگي در برابر چند هيزم که زبان آتش گشـوده بودند‪ ،‬نشسـته و به شـراره هاي کوچک آتش که با چه‬
‫دالوري بر ظلمت خنجر ميکشيدند و تن تاريکي را خونين مي نمودند‪ ،‬مي نگريست و هاره گفتار و کردا ِر‬
‫سـپند را در انديشـه اش مرور مي کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪312‬‬
‫بـي اختيـار آتشـي بـر دل و جـان‪ ،‬و آشـوبي در انديشـه مـی افتـاد و دروازۀ اندیشـه او را رو بـه هجو ِم لشـک ِر‬
‫تشـویش می گشـود‪ .‬سـعي بر آن داشـت که خيال و گمان و پندا ِر او در برابر هوده (حقیقت)و راستينگي در انديشه‬
‫اش پيـروز شـود‪ ،‬امـا نـاکام بود‪ ،‬عقل با سـنگدل ِي تمام بر پنـدار او تازيانه مـي زد و دل آن مرد را پريشـان مي کرد‪.‬‬

‫کهنـه کاري جنـگ ديـده بود و روزگار را به نیکی مي شـناخت‪ ،‬نمي توانسـت خود را به خيـاالت و وه ِم‬
‫سرنوشـت مردمي در بندِ اختيـار او بود‪ ،‬اما با اين حال بر سـخنان منطقش‬
‫ِ‬ ‫خـود سـپارد‪ .‬زيـرا که سـاليان‬
‫نيـز بـاور نداشـت و بـا خود به تواتر زمزمه مي کرد ‪ :‬بيهوده خویش را دردسـر مده‪ ،‬بد نيانديـش و خود را‬
‫به سـخنان شـوم نسـپار‪ ،‬سـپند فرزند شاه اسـت‪ .‬و عقل و انديشـه اش را به نیک انديشي بر می انگیخت و‬
‫روح و روان و وجدانـش را کمـي آرام مي نمود‪.‬‬

‫امـا پـس از اندکـي آرامـش‪ ،‬بـاز منطـق و خرد در انديشـه اش با تمامي قوا فرياد ميکشـيد کـه‪ ،‬با تمامي‬
‫نيرويي که در سپند هست‪ ،‬براي فرماندهي سپاه اطمينان بر او کامل نيست زيرا اموا ِج خشمش به آسودگي‬
‫قابل طغيان اسـت و عصيا ِن خشـم او بنيان کن و به آسـودگی عقل و اراده خود را به خشـم مي سـپارد‪.‬‬

‫درحالیکه دسـت زیر چانه داشـت و به سـوز و گداز آتش خیره بود‪ ،‬گویی بر شـعلهای آتش اندیشـه‬
‫خود می نگریسـت که با سـوختنش‪ ،‬شـراره بر جان و دل او می انداخت‪ ،‬با لختی سـکوت باز نجوا نمود و‬
‫گفـت ‪ :‬آری درايـن ميان قوۀ کب ِر کمین نشـین(فرصت جو) نيـز در حال زايش از نيروي اوسـت‪.‬‬

‫از جانب ديگر خياالتش چو آبی بود بر روی شـراره های منطقش‪ ،‬که به او می قبوالند‪ ،‬سـپند شکسـت‬
‫ناپذيرست مرد‪ ،‬و هيچ شر و شرارتی نمی تواند بر نیروی ناهمتای او استيالي یازد‪.‬‬

‫او درين کشمکش و زد و خورد میان احساس و ادراک‪ ،‬در افکار تاريک و ناگوار فرو مي رفت و انديشه‬
‫اش ناخواسـته به شـوری شـوم آسا مي گرويد‪ .‬ناگهان آوايي از آسمان برخاسـت‪ ،‬او را به تشويش انداخت‪،‬‬
‫سـر به باال گرفت و پهنل آسـمان را عمیق نگريسـت که ناگه تاريکي شـب پيچ در پيچ شـد و به جنبش افتاد‪،‬‬
‫در همين هنگام سـينه سـياه آسـمان شب از هم شکافت و همان پرنده سـپيد‪ ،‬خود را از البه الي تاريکي شب‬
‫به بيرون کشـيد و بر قله آن کوه که در دامانش نشسـته بود فرود آمد و با چشـمان زردش نگاهي جانسـوز‬
‫به اردوان کرد‪ ،‬پرنده با خود ندايي آورده بود و گفت ‪ :‬اردوان نابودي نزديک اسـت و خاموشـان در راه‪.‬‬

‫اردوان درحاليکه سـر به آسـمان داشـت از نشـيمنگاه سـنگي خود برخاست و با آهنگي خشمگين‬
‫گفت‪ :‬اي هماي سـعادت چـرا هر زمـان که مي آيـي‪ ،‬دم از مـرگ مي زنـي و پيـام آور نابودي‬
‫و فنـا مي شـوي آنچه که گفتي انجـام دادم‪ .‬آن نيرويي که زاييدي توسـط من به جـوالن در آمد‪ .‬آري‬
‫سـپند فناناپذير به سلامت در دربار پارس اسـت‪ ،‬ديگر چه ميگويي‪ ،‬چه کاري از دسـتم بر مي آيد ؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫آن پرنـده ناگـه به هوا جهيد و در مقابل او بر زمين نشسـت و نگاه بـه نگاه اردوان گذاشـت‪ ،‬اردوان او‪3‬را‪31‬‬
‫رنجيـده و ترنجيـده ديـد‪ ،‬کـه به او گفت ‪ :‬کولـه باري از اندوهي‪ ،‬چرا افسـوس و نااميدي در چشـمانت بيداد‬
‫ميکنـد‪ .‬اين ِحرمان از چيسـت که در ديدگانت شـورش بـه راه انداخته‪.‬‬

‫سـپس دسـت بـه اطـراف چرخانـد و گفـت ‪ :‬اين جهان ماسـت و هيچ دشـم ِن دژخو و ددمنشـی درنده‬
‫دیگر نيسـت که ياراي رویارویی با ما دو تن را داشـته باشـد‪ ،‬کجاسـت آن نابودي که از آن خبر مي دهي‪.‬‬

‫سـيمرع به هزار درد و داغ قدمي به جلو نهاد‪ ،‬در حاليکه رقت بر می آورد‪ ،‬نفسـي پدرانه از درونش بر جان‬
‫اردوان جهیـد‪ ،‬کـه هـم آورنـده غم و تشـویش بود و هم افکننده و سـازنده امید‪ ،‬که بـه اردوان گفت ‪ :‬از همين مي‬
‫ترسـم‪ ،‬مـن نيرويـي را زاييدم و تـو آن را به جوالن در آوردي که ديگر مهار و اختيارش‪ ،‬بي انتها دشـوار اسـت‬
‫و تـا حـدی از اختیـار مـن و تو خارج‪ ،‬گر اين نيرو خود را به ظلمت سـپارد‪ ،‬روزگار ما سـياه ميشـود‪.‬‬

‫اردوان درحاليکـه غوغايـي به چشـمانش افتاده بود‪ ،‬و در این احوال کـه روح و روانش میان غم و غصه‪،‬‬
‫شک و تشویش‪ ،‬امید و پایداری شناور بود‪ ،‬با سرگشتگي اطراف را نگريست و حیران گفت ‪ :‬چه ميگويي‬
‫نيرويـي را آفريـدي که خود اختيارش را نداري‪ ،‬چـه کار از من بر مي آيد‪.‬‬

‫سـيمرغ نگاهي به آسـمان شـب کرد و آن سـتارگاني که در تاريکي سوسـو مي کردند را عميق نگريست‬
‫و گفت ‪ :‬اين جهان کشـمکش دو نيروي خير و شـر اسـت‪ ،‬سـياهي حيله گر اسـت و با نيرنگ ادامه حيات مي‬
‫دهد و ما نيز با شـجاعت و راسـت کرداري‪ ،‬پس اختيار مطلق بي معنيسـت ما بي امان و ناگسيخته در جنگيم‪.‬‬

‫اردوان کـه گويـي جـان بـه لبانش رسـيده بود و کالفگي در چهره او مشـهود بود‪ ،‬بريـده بريده نفس به‬
‫بيـرون داد و گفـت ‪ :‬چـه کنم ؟ آنچه گويـي آن کنم ؟‬

‫سـيمرغ با چشـماني پر وحشـت به سياهي شب نگريسـت گفت ‪ :‬او را تنها مگذار‪ ،‬او به تنهايي به مغرب‬
‫نبايد رهسـپار شـود همراه او باش در هر کجا و هر مکان‪ ،‬اين سـفر براي او راهيسـت به دوزخ‪ ،‬دامي براي‬
‫او گسـترانيده اند که رهايي از آن ممکن نيسـت‪ ،‬مگر اينکه تو او را همراهي کني‪.‬‬

‫اردوان ابـرو در هـم کشـيد و بـا چشـماني لبریـز از آزردگـی و اضطراب‪ ،‬گفـت ‪ :‬يعني عـدول از فرمان‬
‫امپراطـور‪ ،‬سـپس سـري از ناتواني تـکان داد و گفت ‪ :‬امکاناپذير اسـت‪ ،‬گردن پيچيدن (نافرمانـي) از فرمان‬
‫امپراطـور محـال اسـت‪ .‬سـپس نگاه به چشـمان سـيمرغ کـرد و گفت‪ :‬به چـه دليل هماي سـعادت؟‬

‫سـيمرغ با چشـماني بي فروغ گويي که خود را در نابودي مي ديد و درحاليکه در ديدگانش‪ ،‬سـپاه غم‬
‫بسرعت در حال درهم شکستن لشکر اميد بود‪ ،‬گفت ‪ :‬او جواني تيزتاو و ستيهنده (خشمناک) و زود خشم‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪314‬‬
‫و آتشـين دم اسـت‪ ،‬و غـرورش رو بـه فزونـي‪ ،‬اگـر تنها به اين جنگ رود به آسـودگي اسـي ِر ظلمت خواهد‬
‫شـد‪ ،‬بپندار که اين نيروی نهايت ناپذير تسـلي ِم تاريکان شـود چه خواهد شـد‪.‬‬

‫وانگـه سـر بـه گريبان گرفت‪ ،‬آهـي از درون پر غم خود به بيـرون داد و آرام با خود گفت ‪ :‬يعني نابودي‪،‬‬
‫فنای هرچيز و ِ‬
‫قوت قهقهه ظلمت‪.‬‬

‫با اين سـخن اردوان ناگه بر خود لرزيد و چشـمانش مواج گشـت و با لحني سـنگين گفت ‪ :‬آري ِ‬
‫آتش‬
‫خشـم او با نیم بادي مشـتعل ميشـود و براحتي دهنۀ خويشـتنداري را از دسـت مي دهد‪.‬‬

‫زمانيکه اردوان همسو با گفتار سيمرغ شد‪ ،‬کمي گرد و غبا ِر اميد در ديده او فرو نشست و گفت‪ :‬مگذار‬
‫او تنها رود يا با او به اين سـفر برو يا انحالل آمادگي سـپاه را اعالم کن و مانع از رفتن آنها به مغرب شـو‪.‬‬

‫اردوان که يک چشم به انديشه خود و يک چشم به گفتار سيمرغ داشت گفت‪ :‬اميدوارم بتوانم‪.‬‬

‫سـيمرغ درحاليکه به اردوان مي نگريسـت دو قدم به عقب جهید و گفت ‪ :‬اردوان تو از نيکوکاراني‪ ،‬اراده‬
‫خود را دسـت اختيار اهريمن نسـپار که ديگر پشيماني سـودي ندارد‬

‫سـپس بـا نگاهـي کـه بـدرود در آن خـود نمايـي مي کـرد گفـت ‪ :‬آينده شـما دسـت خودتان‬
‫ميباشـد‪ ،‬منتنهـامشـعليهسـتمکـهراهرابرشـمانمايـانخواهـمکـرد‪،‬چگونگي‬
‫پيمـودنراهبـامننيسـت‪.‬‬

‫درحاليکـه پيکـر آن سـيمرغ بـا افق مشـرق همسـو بـود که بـه ناگه مبـدل به نـوري کور کننده شـد و‬
‫پرتوهـاي بيشـمار نور همچو سـناني زهراگيـن بر چشـمان اردوان بي امـان فرود مـي آمدنـد و اردوان را‬
‫وادار بـه بسـت ِن چشـمان مـی کرد‪ .‬دسـت خود را همچو سـپري بر چشـم گرفـت و رو گردانـد‪ .‬همانگاه به‬
‫سـبب یورش آن پرتوهاي کورکننده پردۀ ضخيمي از سـياهي بر چشمانش کشيده شد‪ ،‬کمي در خود ماند‬
‫زمانيکه آن سـياهي از ديدگانش زدوده شـد‪ ،‬چشـم گشـود به افق خيره ماند‪ ،‬دريافت که خورشـيدِ جهان‬
‫افـروز و گيتـي گشـا از دل سـياهي زاده شـده و بـا نور خود فرا رسـيد ِن پگاه را به جهانيان مـژده مي دهد‪.‬‬
‫آشـفته به گرد خويش چرخيد‪ ،‬چيزي جز چند هيزم بيجان خفته در خاکسـتر خود نديد‪ ،‬چانه درهم فشـرد‬
‫و بـر تـرک مرکب نشسـت و بر اسـب بـر تافت (زدن به اسـب براي راهي شـدن) و حيران به سـوي کاخ به‬
‫قصد نشسـتن و سـگالیدن در ديوان جنگ‪ ،‬راهي شـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪315‬‬

‫مشورت بزرگان در مورد نبرد‬


‫سپند در نخستین طليعه صبحگاهي در بارگاه نزد امپراطور حاضر شد‪ .‬امپراطور دست او را گرفت و‬
‫فشـرد گفت‪ :‬امروز روزيسـت که آينده تو به تصميم بزرگان بسـتگي دارد‪ ،‬حال همراه من بيا‪.‬‬

‫سـپس از آنجا وارد سـاالرگاه شـدند‪ ،‬آري درون آن تاالر حلقه اي بزرگ از تختگاه هاي مرمرين قرار‬
‫داشـت کـه سـرداران جنگـي بـر روي نيمـي از آن تکيـه زده بودند و نيمـي ديگر بزرگان و بلنـد مرتبگان از‬
‫انجمن پارسـي‪ ،‬همانهایی که امور مملکتي و زما ِم سیاسـت را در دسـت داشتند‪ .‬در دو سوي آن‪ ،‬دو تختگاه‬
‫زريـن بـزرگ به چشـم مي خـورد که براي شـاه و شـاهزاده بود‪.‬‬

‫ِ‬
‫گرامش شاهنشـاه از تختگاههاي خود‬ ‫امپراطـور بـه همـراه سـپند وارد آن تاالر بزرگ شـد و همگي به‬
‫همزمان بر خاسـتند و سـر را به نشـانه احترام فروافکندند‪.‬‬

‫و امپراطور و سپند در دو قطب آن حلقه ايستادند و با اشارۀ دست امپراطور همگي بر جاي خود نشستند‪.‬‬

‫ناگه امپراطور نگاهش به تختي بي حرکت ماند و در دم گفت ‪ :‬پس اردوان کجاست ؟‬

‫ماردانيو از تختگاه خود برخاسـت و سـ ِر کرنش فرو افکند‪ ،‬و گفت‪ :‬سـرورم هر چه جسـتجو کردیم او‬
‫را نيافتـم‪ ،‬هرجـا باشـد بي شـک خواهد آمد‪ ،‬همانگاه درگاهِ تاالر از هم گشـوده شـد‪ ،‬که جملگـي به آن نگاه‬
‫چرخاندند و اردوان با قدمهای سـنگین پا به سـاالرگاه نهاد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪316‬‬
‫امپراطور با خنده اي که بر لب داشـت گفت ‪ :‬اي کهنه کار درنگ و دیری از براي چه ؟ بي سـابقه اسـت‬
‫اي دليـر‪ ،‬هـر جا که سـخن از سـتیز بود‪ ،‬تو پيش از همـه در آنجا می بودي‪.‬‬

‫اردوان همچو کهنه کوهي خسـته به دشـواري بر پا بود‪ ،‬چهره اي پر آژنگ و ترنجيده (خسـته و کسـل)‬
‫داشـت‪ ،‬به دشـواري گره از چهره درهم اش گشـود و گفت‪ :‬درنگيدن مرا را بر من ببخشـایيد‪ ،‬شبِ دشواري‬
‫داشـتم‪ ،‬و وقت را به تشـویش گذراندم‪ ،‬و شـب گذشـته آرامش سخت از من بيزاري مي کرد‪.‬‬

‫امپراطور گرفتگي و آويختگي سـنگيني در او ديد که تا کنون او را در چنين حالتي نديده بود‪ ،‬با دسـت‬
‫اردوان را بسـوي تختگاه مرمرينش راهنمايي کرد و گفت ‪ :‬بنشـين که به تو بيش از همه زمان نياز اسـت‪.‬‬

‫و درحاليکه چشـمانش اسـي ِر بيحالي اردوان بود به سـختي از روي اردوان برداشت و يکايک بزرگان و‬
‫سـاالران را از نظـر گذرانـد و در آخـر بـاز نگاهـي عميق به اردوان کـه در کنار او بود کـرد و وانگه همگي را‬
‫مخاطـب قـرار داد و گفـت‪ :‬درود بـر بزرگا ِن ایران‪ ،‬امروز من مي خواهم عادتي را پيروي کنم که از نياکانمان‬
‫به ما رسـيده اسـت‪ .‬از سـاليان دور در گذشـته پارسيان هيچگاه بيکار ننشسـته اند‪ .‬خدايي ما را رهبري و‬
‫مـا را از يـک بهرمنـدي به بهرمنـدي ديگر هدايت ميکند‪ .‬بی جا مـي دانم که از کارهاي درخشـان نياکانمان‬
‫که امپراطوريهاي پر قدرتي را مطيع خود سـاختند و دولتهاي بسـيار را به دولت ما ضميمه کردند سـخن‬
‫برانـم‪ .‬زيـرا که شـما همگـي از اين دالوريها آگاهيد‪ .‬فقط بدانید که از کیخسـرو و ویشتاسـب تا به من‪ ،‬همه‬
‫همـه دغدغـه ایـران را داریم‪ ،‬ما جملگی سـرزمینی یکپارچه‪ ،‬بی مرز و بی حاشـیه می خواهیم به نـام ایران‬
‫چـو عهـد فریدون زیر سـایه یک درفش بنام اختـ ِر کاویانی‪.‬‬

‫آری هنگاميکـه مـن از تخت اين شاهنشـاهي بـزرگ باال رفتم‪ ،‬سـوگند خوردم که خلف اليق اسلاف و‬
‫فرزنـدی زیبنـده از نیـای خود باشـم و هماره درين انديشـه بـوده ام‪ ،‬که چه بايد کنم‪ ،‬راه کیخسـرو را پیش‬
‫گیرم تا به عهد فریدون رسـیم و اقتداري که پيشـينيانمان براي ما گذاشـته اند را دسـت کم به همان شـکل‬
‫بـراي این خاک حفظ و نگهـداري کنم‪.‬‬

‫پس از تفکر بسـيار به اين نتيجه رسـيدم که ما مي توانيم ناممان را بيش از پيش بلند کنيم‪ .‬ما بر تمامي‬
‫گيتـي حکـم مـي رانديم اما بـه تازگي ممالکي در غرب علم طغيان عليه ما برداشـته اند گويا آنها همچنان بر‬
‫قـدرت خـود مـي افزاينـد که ممکن اسـت در آينـده خطري براي جهانی باشـند که ما بـه ارمغـان آورده ایم‪.‬‬
‫حال مي خواهيم آن سرزیمنهای گمنام را براي هميشه پيوست دولت پارس و ایران چو باستان يک کاسه‬
‫کنيـم‪ .‬آری مـی خواهم جهانی تحت یک نام‪ ،‬بی مرز و حاشـیه چو عهد فریدون سـازیم‪.‬‬

‫البته اکنون آگاهیم که تيرگي و ظلمت به سـبب مردماني جبار در آنجا گسـترانيده شـده‪ .‬براسـتي اين‬
‫وظيفه پارسيان است همچون گذشته روشنايي را به آن سرزمينها بازگردانند و اين يک اراده خداونديست‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪7‬‬
‫انديشـه‪31‬‬ ‫و از سـويی‪ ،‬اگـر مـا ايـن مردمان را تابع خود کنيم ديگر شـهر يا مردماني باقي نخواهد ماند که در‬
‫سـتيز با آدميت باشند‪.‬‬

‫من حق شناسـتان خواهم بود اگر شـما چنين کنيد و سخنان مرا گرانمايه بشـماريد‪ .‬براي آنکه اين اقدام‬
‫خودسـرانه و از طرف يک شـخص نباشـد پيشنهاد ميکنم که اين چالش به مشـورت عموم واگذار شود تا‬
‫هر کدام از شـما عقيده خود را اظهار کند‪.‬‬

‫ناگهان فردي که تنپوشـي بلند و سـپيد بر تن داشـت از جاي خود بر خاسـت پس از کرنش به امپراطور‬
‫گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬شـما هماره همچو رهبری بی باک بسـا ِن پدري دلسـوز براي اين خاک و بوم بوده ايد و ما‬
‫هميشه مطيع و فرمانبردار شماییم‪ .‬اما من به نمايندگي از انجمن بزرگان پارس مطلبي را مي خواهم مطرح‬
‫کنـم‪ .‬اگـر عقايـد موافق و مخالف اظهار نشـود انتخاب بهترين عقيده ممکن نخواهد بـود‪ .‬نبايد به يک عقيده‬
‫اکتفا کرد و تنها پایبند بر یک سـخن باشـیم‪ .‬بعکس انتخاب وقتي ممکن اسـت که عقايد مختلف‪ ،‬سـخنهای‬
‫گوناگون و نظرهای متفاوت در میدان ِ بیان مطرح شـود که تنها ترکيبِ اضداد موجب پايداري ميشـود‪ ،‬و‬
‫فـرو رفتـن عقايد مخالف در هم‪ ،‬ما را به فرجامی مطلـوب رهنمود مي دهد‪.‬‬

‫سـپس آن مـرد سـر را بـه حاضرين چرخاند و جميع حضـار را خطاب قرار داد گفـت ‪ :‬گر خوب يادتان‬
‫باشـد من با رفتن شـما به توران ‪ 1‬مخالف بوده ام‪ ،‬آيا رفتن ما در آنجا سـودي داشـت ولي ما بسـياري از‬
‫سـپاهيان رشـيد خود را فدا کرديم‪ .‬جنگ بالي روزگار ماسـت‪ ،‬امپراطوري قدرتمندي همچو ما بايد از آن‬
‫دوري بجويد‪ ،‬ما جنگهايمان را انجام داده ايم‪ ،‬عاقبت روزي بايد به نبردهای پی در پی خاتمه داد و دشـمن‬
‫سـازی را کنار گذاشـت ما هماره در پی دژخیم هسـتیم تا با او وارد پیکار شـویم‪.‬‬

‫پس آنگاه ديده خود را به سـرداران نامي تيگران‪ ،‬ماردانيو‪ ،‬مگابيز انداخت و سـپس نگاهش را به سـپند‬
‫دقيـق کـرد و سـپند را بـه کلی در دیده جای داد و به او متمرکز شـد و پس از لختـی درنگ افزود ‪ :‬اکنون بيم‬
‫از آن دارم کـه تمامـي جنگ افروزان دوباره به گرد هم درآمدند‪ ،‬همچون روزگاران گذشـته‪.‬‬

‫امپراطور دسـت به باال برد که فرمان سـکوت بود و آن مرد در دم از گفتار باز ايسـتاد و سـر به پايين‬
‫انداخـت و گفـت ‪ :‬گوش و جان و روانم با شماسـت‪.‬‬

‫امپراطـور چشـم تنـگ و سـر کـج کـرد و گفـت‪ :‬آریسـتو وجود تـو درین انجمن گرامیسـت و بسـیار‬
‫مفیـد‪ ،‬خـود ریشـه در مغـرب داری و از رفتـار و چگونگـی آنهـا بـا خبـری‪ .‬امـا اين چه گفتاريسـت‪ ،‬گويي‬
‫‪ .- 1‬ت ــوران نــام اســطوره اي ــي هم ــان ســکاييه ميباشــد کــه در کتيب ــه هــاي پارس ــي از ان يــاد شــده اســت‪ .‬در ح ــا ل حاض ــر جنوب روس ــيه‪ ،‬قس ــمتي از‬
‫شــما ل ترکي ــه و شــمال اروپــا کــه در دوران ميان ــي از آنهــا انگلوساکس ــون هــا يــا د ميشــد‪ .‬و در ط ــول تاريــخ هي ــج فاتح ــي حت ــي اســکندرو امپ راطوري‬
‫روم ج ـرات رفتــن بــه ان مناطــق را از ف ــرط س ــرما و داشــتن مردمــان وحش ــي نداشــته اســت ول ــي تنهــا فاتــح ان س ــرزمين داري ــوش بــزرگ ب ــوده و از ان بــه‬
‫بع ــد انهــا زي ــر فرمانده ــي دولــت پــارس تا اخ ــر امپ راط ــوري هخامنش ــي ب ــوده اند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪318‬‬
‫فلسـفه و حکمـت بـي منطـق يونانيـان بـر تـو اثر کـرده و عقـل و خـرد خـود را به دانـش آنها که هنـوز بر‬
‫پـای خـود نایسـتاده و بـرای شـکلگیری در حال تقالسـت‪ ،‬باختـه ای‪ .‬درحالیکه اکنون هراکليتـوس بزرگ‬
‫دانايان مغربي در مکتب شـاگردان زرتشـت اسـت تا از بدبيني رهانيده شـود‪ .‬سـخنانت با او همسوسـت‪،‬‬
‫سـرزمينهاي آنها هنوز ناهماهنگ و بي شـکل و حاشـیه اسـت و بي دليل خود را صاحب فلسـفه مي دانند‬
‫ما سـاليان امپراطوري در اين عالم گسـترانيده ايم به ياري حکماي بي بديلمان‪ .‬سـخن از جنگ ميراني بي‬
‫آنکـه بدانـي آن چيسـت؟ خود از ترکيب اضداد سـخن مي راني بـي آنکه به آن باور داشـته باشـي‪.‬تاوقتي‬
‫کشـمکشاضداداسـت‪ .‬ترکيـب خود يک‬ ‫ِ‬ ‫کهخورشـيدازپـسسـياهيبيرونميآيـدجهاندر‬
‫نوع کشـمکش اسـت‪ .‬ما ايا ِم تعطيل نخواهيم داشت‪ ،‬اگر هم صلحي باشـد بايد در روزگار آرامش در تدارک‬
‫جنگ باشـيم‪ .‬اين حرفهاي تو پسـندِ دل کودکان اسـت که شـبها با آسودگي به بستر اسـتراحت روند‪ .‬مگر‬
‫ميشـود از جنـگ بـا اهريمن دوري جسـت‪ ،‬مگر ترديد از سرشـت خـود داريم که به جنـگ اهريمن نرويم‪.‬‬
‫کتابهـاي مغربيـان را زياده مخوان که بر ناداني اسـتوار اسـت‪.‬‬

‫سـپس بـه جمـع نگريسـت و همـگان را در پهنه نگاه خود جـاي داد و افـزود ‪ :‬مگر بايد براي ما سـودي‬
‫داشـته باشـد‪ .‬سـخن از مردمان شـمالی رفت آيا خرسـند بوديد که مردمان آنجا کماکان در وحشـيگري‬
‫روزگار بگذراندنـد و حاکمـان بـد انديش بر آنها حکم مي راندند‪ .‬نه اينطور نيسـت هيچگاه نمي توان يکسـو‬
‫دادگـری کـرد‪ .‬اکنـون آن مردمـان آمـاده انـد بـی درنگ در راه سـرزمين پـارس جان دهند‪ .‬تا کنـون نيز بر‬
‫مـا ثابـت شـده که آنها بـي باکانه براي ملک ما شمشـير مي زنند و جانفشـاني ميکنند‪ .‬من همـواره در پي‬
‫منفعت عموم هسـتم‪ ،‬درحاليکه تو اکنون داري از منفعت خصوصي خود سـخن مي راني که سـبب تباهي‬
‫تمدن بشـري اسـت‪ ،‬و برخالف آيين و رسـم پارسيان‪.‬‬

‫بـه ايـن سـبب‪ ،‬شـهري گري بواسـطه ما بـه ممالک آنها بـرده شـده و سـرزمين آنهـا را از تاريکي به‬
‫روشنايي رسانديم و آنان همچنان خود را تا ابد مديون پارسيان مي دانند‪ .‬سرزمينهاي بالخيز که بيماري‬
‫و مـرض در آن بيـداد مـي کـرد‪ .‬آري در جهان ما ‪ ،‬سـودجويي (اسـتعمار) امريسـت‬
‫ِ‬
‫خالف گردش هسـتي‬ ‫اجتنـاب ناپذير‪ ،‬امـا سـودجوييِ کثيف حرکتيسـت‬
‫کمال بشريسـت‪.‬‬
‫ِ‬ ‫که اسـارت بـه ارمغـان مـي آورد و نابودکنندۀ‬

‫هميشه پارسيان به فکر آزادي ديگرانند‪ ،‬در آزادگيست که انسان به کمال خواهد رسيد و اين تکليفيست‬
‫که از سـوي مادر دهر بر انسـان محول شـده‪ .‬اسـارت آفتي ويرانگر اسـت که جهان را به دياري هرزه خيز‬
‫مبدل خواهد کرد‪ ،‬که پـد ِر روزگار از آن هراس دارد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪9‬‬
‫نيست‪31‬‬ ‫آريستو در جواب گفت ‪ :‬بر من است که حقيقت را آشکار سازم سرورم‪ ،‬عرصۀ روزگار‪ ،‬کشتارگاه‬
‫کـه جنگجويـان در آن بـه پايکوبي بپردازنـد‪ .‬افزون بر آن‪ ،‬اين اعزام نيرو يک سـفر جنگي عادي نیسـت زيرا که‬
‫بـه علاوه دشـمنان‪ ،‬دو دشـمن نيرومنـدِ ديگر نيز به جنگ مـا خواهند آمد‪ ،‬يکي از آنها خشـکي ميباشـد که از‬
‫کوههای دشـخوارگر پوشـيده از برف و صخره های تو در تو و دره هاي عميق و سـخت گذر و جنگلهاي انبوه‬
‫تشـکيل شـده و ديگـري آبهاي بي کـران با امواج خروشـان که هر چيـزي را در خود فرو مي بلعند‪.‬‬

‫سـپند کـه آتشـين تـاب بود از جايش نيم خيز شـد ناگهـان به خـروش درآمد و گفـت‪ :‬اي مـرد‪ ،‬اين چه‬
‫انديشـه ايسـت ؟! بـر خلاف عقيـده تـو‪ ،‬روزگار جوالنگه کشـندگان اسـت و بزمگه جنگجويان‪ .‬سـپس دو‬
‫انگشـت خود را به آن مرد نشـان داد و گفت ‪ :‬دو کشـنده داريم کشـندۀ ظالم و کشـندۀ دادگسـتر‪ .‬به تاييدِ‬
‫دادگاه روزگار پارسيان دادگرند‪ .‬وانگهی مردان جنگي از پوالدند‪ ،‬آماده گذر از دره هاي عميق‪ ،‬کوهستانهاي‬
‫سـخت و سـرکش و آبهاي مواج هستند‪.‬‬

‫سـپس از جـاي خـود بر خاسـت و بر همگان نگاهي انداخت و گفت‪ :‬من به همـگان ثابت خواهم کرد که‬
‫ما از آنجا می گذریم و بر سـرزمينهاي غربي تا ابد دسـت خواهيم انداخت‪.‬‬

‫آريسـتو که مردي لجوج و سـتيهنده بود و بسیار دانا‪ ،‬پاي سخنش ايستاد و مطابق سخن پیشین خود‬
‫افـزود‪ :‬اي شـاهزاده‪ ،‬سـرورم مـا بـه اين نبرد هيچ نیازی نداريم‪ .‬اجازه ندهيد قوي شـوکتي پـارس از بيخ و‬
‫بن معدوم شـود‪.‬‬

‫ناگهان همهمه اي تاالر را در بر گرفت و تمامي بزرگان انجمن از سـخنان او دفاع کردند و پشـت او در‬
‫آمدند و او با قوت قلب بيشـتر رو به گشتاسـب شـاه نمود و ادامه داد ‪ :‬شـتاب نکنيد که شـتاب در هر کاري‬
‫با عدم بهرمندي توام ميباشـد و عدم بهرمندي تلفات بسـيار بهمراه خواهد داشـت‪ .‬برعکس تاني و تامل‪،‬‬
‫انديشـيدن و درنگيدن نتيجه ای شـيرين و فرجامی خوش دارد ولو اينکه در حال به دسـت نيايد‪.‬‬

‫در گروه سـرداران جنگي که اردوان‪ ،‬ماردانيو‪ ،‬مگابيز‪ ،‬آرتيميس‪ ،‬مهسـت گوش فرا داده بودند‪ ،‬ناگهان‬
‫ماردانيـو از جـاي خـود بر خاسـت‪ ،‬نيم قدمي از تخت خود فاصله گرفت و با دسـت به آن مرد نشـانه رفت‬
‫و گفت‪ :‬اي مرد‪ ،‬براي سلطه گري نيکي‪ ،‬می بایست حاکمانه انديشيد نه حکيمانه‪ .‬سياهي جز نيروي قهريه‬
‫ِ‬
‫گوش شـنوا داشـت که ديگر ظالم نبود‪.‬‬ ‫چيزي نمي فهمد‪.‬اگر ظلمت‬

‫ِ‬
‫زحمت شمشـيرهاي مردان‬ ‫سـپس بر بلنداي صداي خود افزود اسـتوار گفت ‪ :‬با دقت بشـنو‪ ،‬که‬
‫جنگي هميشـه بسـود شـما دولتمردان تمام مي گردد و هميشـه شـجاعت جنگاوران بواسـطه شـما‬
‫ربـوده تـا بـه زندگي راحت و رنگارنگتان در پشـت ميدانهـاي نبرد بپردازيد در حالیکـه خاک با خون‬
‫شـجاعان در آوردگاه آغشـته ميشود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪320‬‬
‫و او رو بـه امپراطـور کـرد و گفـت ‪ :‬اي امپراطـور بـزرگ شـما از تمامـي پارسـيان برتري و نـه فقط از‬
‫آنانـي کـه بودنـد و در گذشـتند بلکه از آنهايي که خواهند آمد‪ .‬آنچه که گفتيد خوب و نيک و بايسـته اسـت‪.‬‬
‫من ماردانيو سـرداري هسـتم که در بيشـتر نبردها پارسـيان را همراهـي کرده ام و ملکهـاي فراواني مانند‬
‫تورانيان‪ ،‬هنديها‪ ،‬حبشـيها‪ ،‬ليديه‪ ،‬آشـوريها‪ ،‬بابليها‪ ،‬کاپوديکيه ها‪ ،‬مصريها‪ ،‬آرامي ها‪ ،‬وباقي سرزمينها در‬
‫ليبـي‪ 1‬و بسـيار مردمـان نيرومنـد ديگر را مطيع کـرده ايم‪ .‬حال مغربيان که ملتي فقيـر و ضعيفند و گرفتار‬
‫زورگويـان شـده انـد را بـه حال خود بگذاريم‪ .‬در گذشـته من فاتح مغرب زمين بوده ام و مـاد را تا به مارتن‬
‫پیونـد دادم‪ ،‬و آشـنايي کامـل به آنجا دارم و بايسـتگي بر اين اينسـت‪ ،‬که آنجا را بار ديگـر از آن خود کنيم‪.‬‬

‫ماردانيـو کـه آهنگـی ورای فتـح مغرب در سـر می پروراند و هدفـش ورای ان بـود‪ ،‬قدم در ميان آن حلقه نهـاد افزود‪:‬‬
‫امپراطور چه کسـي جرات و جسـارت پيدا خواهد کرد با شـما جنگ کند‪ ،‬حال آنکه تمامي مردمان و بحريه آسـيا با شـما‬
‫خواهند بود کمابيش تمامي ارتشـها درين گيتي با شـما هم پيمانند و زير فرمانتان ميباشـند‪ .‬ما به راحتي بر مغرب زمين‬
‫چيره ميشـويم و بر تمامي اين عالم دسـت خواهيم انداخت و نو ِر آگاهی بر سـرزمینهای ناشـناخته درین گیتی میافکنیم‪.‬‬

‫سـخنان ماردانيـو بـراي امپراتـور خوش آمد‪ ،‬گفـت ‪ :‬من نيز اين را يقيـن دارم که اگر ما آنها را آسـوده‬
‫بگذاريـم آنهـا مردمـان را راحـت نمـی گذارنـد و چـون آفـت وبا و طاعـون بر جهان سـرازیر می شـوند و‬
‫سـیاهی می پراکنند‪ .‬در آنزمان هر چند قدرت داشـته باشـیم‪ ،‬توان مقابله با آنها را نخواهیم داشـت‪ ،‬قدرت‬
‫فرزندانمان به ارادۀ ما وابسـطه اسـت و ما پشـت و پناه آنانیم‪ .‬آری همچو گذشـته زمانیکه ما درگیر فرو‬
‫خوابانـدن شورشـها پـس از نابـودی گوئومـات بودیـم‪ ،‬آنها با هم متحد شـدند و به رهبری یک شورشـی‬
‫زورگو بر سـارد حمله بردند‪ ،‬و سـارد را به آتش کشـيدند‪ .‬اگر اردوان نبود آنها آشـوبی سـخت بر جهان‬
‫می گسـتراندند و مهار زمامداری از کف می دادیم‪ .‬ازینرو نمي توان عقب نشسـت‪ .‬سـپس درخود فرو رفت‬
‫بـا لحني سـنگين گفت ‪ :‬آتش هـر چند کوچک‪ ،‬حقيرش نتوان شـمرد‪.‬‬

‫امپراطـور بيکبـاره ابـرو درهم کـرد‪ ،‬زيرا که سـخني از اردوان نمي شـنيد‪ ،‬رو به اردوان کـرد و حيران‬
‫گفـت ‪ :‬اردوان‪ ،‬چـرا سـخني نميگويي ؟ نظر تو چیسـت اي جهـان پهلوان؟‬

‫اردوان بـا انديشـه خـود درگيـر بود و ناگسـيخته سـخنان آن پرنده که گويـي در عال ِم رويا بـر او نازل‬
‫شـده بود را همچنان از انديشـه مي گذراند که بواسـطه سـخن امپراطور‪ ،‬تکاني به خود داد و خویشتن را به‬
‫سـختي از عال ِم انديشـه به آن سـاالرگاه آورد‪ .‬آرام با حالتي دگرگون از جايش برخاست و همگان را از نظر‬
‫گذرانـد و در کمـال نابـاوري ديگـران گفت ‪ :‬تکامل بشـري از تنافر و تعاون (نفرت و همـکاري) بوجود آمده‪،‬‬
‫هر دو اجتناب ناپذيرند و پيشرفت با هر دو ممکن‪ .‬سرورم به تنافر که زادۀ جنگ است نرويم‪ ،‬از راهِ تعاون‬
‫ايـن مشـکل را آسـان کنيـم و بعد خواهيم توانسـت بـا اندکي جنگ و بـي زحمت آنها را معـدوم کنیم‪ .‬يعني‬
‫اتحاد در قلمرومان را حفظ و بر قدرت همبسـتگيمان بيافزايم‪ ،‬که با اين عمل ناخواسـته دشـمنانمان رو به‬
‫‪ .- 1‬توران‪ ،‬ن واحي شمالي اروپا کن وني‪ ،‬کاپوديکيه ترکيه کن وني‪ ،‬در آن زمان قاره آف ريقا‪ ،‬ليبي مي خ واندند و در اينجا منظور از ليبي‪ ،‬قاره اف ريقا ميباشد‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪2‬‬
‫گسستگي و فرسودگي خواهند رفت و عاقبت ضربه کاري بر آنها وارد کنيم‪ .‬زيرا آنها ناچيزند اگر دشمني‬
‫قـوي شـوکت بود با تمامـي قوا بايد بر آنها مي تاختيـم‪ ،‬جنگ اکنون ضرورتـي ندارد‪.‬‬

‫ناگه با شـنيدن اين سـخنان چشـمان امپراطور از هم گشوده شـد‪ ،‬سپند و ماردانيو حيران برخاستند و‬
‫بي اختيار قدمي به جلو نهادند و گفتند ‪ :‬پهلوان چه ميگويي‪ ،‬يکشـبه چه بر سـرت آمده ؟! گويي نخوابيد ِن‬
‫شـب‪ ،‬شـما را به هذيان واداشـته‪ ،‬شـما خود سـاليان اين سـپاه را نفر به نفر‪ ،‬صف به صف آراييدي‪ ،‬چه‬
‫ميگويي کهن جنگجو؟‬

‫امپراطور دسـت خود را به نشـانه سـکوت به سـپند و ماردانيو نشـان داد و آنها به دشـواري در کمال‬
‫شـگفتي زبان در نيام جـا دادند‪.‬‬

‫امپراطور خنديد و گفت ‪ :‬گفتارت با منطق همسوست‪ ،‬اما تعاون و اتحاد براي موجودات ضعيف صدق‬
‫ميکنـد‪ ،‬ماننـد مورچـگان و غـزاالن و مردارخـواران‪ .‬بي آن‪ ،‬آنها محکـوم به نابودي در تنازع بقـا بودند‪ .‬اما‬
‫شـير از طريق تنافر به تکامل مي رسـد زيرا نيروي جنگيدن در او بي نهايت اسـت‪ ،‬شـجاعت او را به نيروي‬
‫برتر رسـانيده‪ .‬ما پارسـيان‪ ،‬از طريق نيرومندان بايد بر مشـکل خود فائق آييم‪.‬‬

‫پس آنگاه گشتاسـب شـاه از سـخن باز ماند‪ ،‬دسـت بر مشـتۀ تخت خود فشـرد‪ ،‬اثر خواهش بر چهرۀ‬
‫واالتریـن مـردِ جهـان افتاد‪ ،‬چشـم تنگ کرد و کمی گردن کج نمـود و گفت ‪ :‬افزون بر آن‪ ،‬من در سراشـيبي‬
‫حيـات خـود غلتانم‪ ،‬نمي خواهم بي آنکه فيروزي فرزندم را ببينم چشـم بريـن روزگار ببندم‪.‬‬

‫همانگاه دسـت سـوی سـپند افراخت و گفت ‪ :‬با آمدن این یل توانا و کهنکارانی چون شما دگر بار عصر‬
‫فریدون زنده خواهد شـد و سـتونهای دیر دیری ِن ایران به آسمان خواهد پیوست‪.‬‬

‫اردوان کـه سـر احتـرام بـه پايين داشـت گفت ‪ :‬سـرورم بي ترديد آنچه که شـما گويي‪ ،‬درسـت اسـت‪،‬‬
‫اما ترکيب تعاون و تنافر‪ ،‬فناناپذيري به همراه خواهد داشـت‪ .‬تنها انسـان اسـت که از آن براي تکامل خود‬
‫سـود برده در طبيعت‪ ،‬اما من سـر اطاعت بر گفتۀ شـما فرود مي آورم‪ ،‬که فرمان شـما هميشـه به سـود‬
‫اين سـرزمين بوده‪.‬‬

‫امپراطور در حاليکه نگاهي عميق و خوشـايند به اردوان داشـت گفت ‪ :‬درود بر تو پهلوان که گفته هايت‬
‫بـي نظيـر اسـت امـا فکري به حـال عمر من هم کـن‪ .‬کرانمندي عمر محدود اسـت و نيتـي در ذهـن دارم که‬
‫آدمـي را بـه صلـح پايدار برسـاند که به نظر تمامي حکما محال اسـت و مقصودم بر آنسـت که غير ممکن‬
‫را ممکـن سـازم زیـرا جهانیـان سـالیان پیش طعـم خوش دنیای بـی مرز را به سـبب تیغ دادگسـتر فریدن‬
‫چشـیده انـد‪ .‬مـن مـي خواهـم باردیگـر تمامـي جهـان را يکاسـه زير يـک حکومت قـرار دهم و سـپس چو‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪322‬‬
‫فریـدون مرزهـا را بـر دارم و تمامـي جهان به يک همبسـتگی ناهمتا که عالمیـان پس از فریـدون نیازموده‪،‬‬
‫برسـند‪ .‬می خواهم درین واپسـین لحظات به غايت کلي که هميشـه در آرزويم بود دسـت یابم و آن انحالل‬
‫و برچيدگي ارتش و نابودي جنگ اسـت‪ .‬مرزها سـدي بودند براي تکامل بشـري‪ ،‬بشـر از فرد به خانواده‬
‫و از خانواده به قبيله و از قبيله به ملت رسـيد سـپس مرزها که سـاختۀ اهريمنان بود مانع پيشـرفت اتحاد‬
‫بشـري شـد و نگذاشـت به اتحاد پاياني دسـت يابد‪ .‬حکومتـياگرهرقدراسـتبداديهمنباشـدوبر‬
‫پايهمردماسـتوارشـود‪،‬بهفکراسـتعمارِديگـرانخواهـدافتادپـسحکومتهـايمردمي‪،‬‬
‫اسـتعمارگرانيسـتمگرند‪،‬بدبختـيوسـختیملـلديگـررابرايخوشـيخودبـهارمغان‬
‫آتشجنـگبهاينسـببهميشـهزبانهخواهدکشـيد‪.‬مرزبنـدي بالي جـان تمدن‬ ‫ميآورنـدو ِ‬
‫بشـري شـده‪ ،‬درحاليکه سـکوتي عجيب حاکم بر سـاالرگاه افتاده بود‪ ،‬دوباره سـر خود را به سمت سپند‬
‫چرخانـد و نگاهـي عميـق بـه او کـرد و گفـت ‪ :‬بـا آمدن او ايـن امر محقق خواهـم شـد‪ ،‬او مي جنگد و ملتها‬
‫را يکاسـه مـی کنـد تـا به صلح پايدار برسـيم کـه تنها گريز از اسـتبداد و اسـتعمار يگانگي‬
‫ميان آدميان اسـت‪.‬‬

‫سـپس در خود فرو رفت و آهي از افسـوس کشـيد و با آهنگي که حسـرت و دريغ در آن خودنمايي مي‬
‫کـرد‪ ،‬گفـت ‪ :‬آرزويـي دسـت نيافتني را مي خواهم پیش از مرگم محقق کنم‪ .‬سـپس خطاب بـه اردوان گفت ‪:‬‬
‫نظرت چيسـت؟ زيرا بي موافقت تو من به عملي دسـت نخواهم زد‪.‬‬

‫اردوان در حيرت حکمت و انديشـه بي نظير شاهنشـاه بود سـر به پايين انداخت و گفته سـيمرغ را به کلی‬
‫وهم و خیال دانسـت و از اندیشـۀ خود زدود و به خار خود پشـت نمود و هر دغدغده را به فراموشـي سـپرد‪ ،‬که‬
‫ِ‬
‫غايت غايات‪ ،‬هدف نهایی همۀ مردا ِن خردمند جهانسـت‪ .‬تمامي جنگجويان عالم از براي اين شمشـير‬ ‫گفت ‪ :‬اين‬
‫مي زنند‪ ،‬پس شمشـير بزنيد يارانم براي رسـيدن به آسـودگي جاودان که با اين حکمت به آن خواهيم رسـيد‪.‬‬

‫امپراطـور خرسـندي و شـادکامي اردوان را ديـد به شـوق آمـد و از تختگاه زرين بر خاسـت و با هزار‬
‫غـرور و سـرافرازي گفـت ‪ :‬پـس آماده نبردي بزرگ باشـيد اي دالوران پارس مرزها را بشـکنيد که بزودي‬
‫تمامي عالميان به اتحادي مشـترک خواهند رسـيد و مردمان ديگر به دشـمني با هم نخواهند برخاسـت و‬
‫جنـگ را از معنا خواهيم انداخت‪.‬‬

‫و يکسـره سـرداران و بـزرگان و انديشـمندان و حکمـا جملگـي با شـنيدن اين گفتا ِر حکيمانه از سـوي‬
‫شاهنشـاه‪ ،‬يـک دل و يـک نهـاد شـدند و بـه پـا خاسـتند و دهان بـه دهان فريـاد موافقت سـر دادند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪323‬‬

‫سوگند خون اردوان و سپند با ماردانيو‬

‫جملگي آن سـاالرگاه را ترک کردند‪ ،‬اما ماردانيو و سـپند که هنوز سـخنان اردوان در انديشـه شان جا نمي‬
‫گرفـت‪ ،‬نـگاه حيرت به هم دوختند‪ .‬سـپس بـه اردوان که بر تخت سـر بر گریبان در اندیشـه خویش فرو مانده‬
‫بود‪ ،‬نگاه به او چرخاندند‪ ،‬گويي افسـا ِر سرنوشـت ديگر از دسـتانش رها شـده و قادر به مهار تقدير نبود‪.‬‬

‫در يـن احـوال کـه اردوان در دنیـای خویش بود‪ ،‬سـپند او را خطاب قرار داد و گفت ‪ :‬پهلوان اين ديگر چه‬
‫کـرداري بـود؟ ناهمگوني و نايکسـانيت دگر چـه بود ؟ مگر خود بارها به من نگفته بـودي که بايد به مغرب‬
‫ِ‬
‫شرارت اشرار برهانيم‪.‬‬ ‫رويم و آنجا را از زير اسـتيالي شـروران و‬

‫ماردانيو که گامي عقب تر از سپند بود به اردوان نشسته بر تخت نگاهي از شگفتي انداخت و در امتداد‬
‫سـخن سـپند گفت ‪ :‬آري پهلوان گفتارت با کردارت نمي خواند امروز‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪324‬‬
‫ناگهان اردوان سر به باال گرفت‪ ،‬چشمانش دریایی از اشک بود و چهره اش چو بست ِر دریایِ طوفانزده‪،‬‬
‫لـرزان‪ .‬امـا بـه دشـواري خـود را جمع کـرد و از تخت خود بر خاسـت‪ .‬سـپس آن دو را در نـگاه خود جاي‬
‫داد و گفت ‪ :‬هميشـه شمشـير پارسـي به فرمان من عريان مي شـد‪ ،‬تاب آن را ندارم سـپاه بي من به جنگ‬
‫رود‪ ،‬گويي تماشـگ ِر پايان خود هستم‪.‬‬

‫سـپس سـپند و ماردانيو هردو گامي به جلو نهادند و دسـتان پهلوان را در دسـتان خود گرفتند‪ ،‬در پي‬
‫آن سـپند لب گشـود و گفت ‪ :‬به خدا سـوگند هر جا باشـي شمشير پارسـي به فرمان توست‪ ،‬حتي آيندگان‬
‫گـوش بـه فرمـان يک فرمانده خواهند بود و آن تو هسـتي اي کهنه جنگجوي گران‪ ،‬ای زبردسـت‪.‬‬

‫ماردانيو نيز گفت ‪ :‬سـرورم جنگيدن تو هيچگاه از پیشـانی روزگار پاک نميشـود به پشـتوانه شـجاعت تو بود‬
‫که چرخ فلک با اطمينان ميچرخد ای کهن جنگجو‪ ،‬جنگیدنت چو رویایی خوش آب و رنگ اسـت در خاطر روزگار‪.،‬‬

‫آنـگاه اردوان کمـي پلـک بـر پلـک گذاشـت‪ ،‬در خویـش فرو رفت‪ .‬سـپس چشـمان نافـذ خـود را از زير‬
‫ابروهاي مشـکينش گشـود و دست سـپند را به دست ماردانيو گذاشت و گفت ‪ :‬شـاهزاده ام‪ ،‬ماردانيو کهنه‬
‫کار اسـت‪ ،‬به او اطمينان کامل داشـته باشـید‪.‬‬

‫همانـگاه نـگاه به ماردانيـو چرخاند و گفـت ‪ :‬ماردانيو‪ ،‬ماردانيو روزگار داسـتانها از شـجاعت او بازگو‬
‫خواهـد کرد‪ .‬درخشـندگی او در پیشـانی آسـمان یکتاسـت‪ ،‬تـا انتهاي جان بـه او وفـادار باش‪.‬‬

‫سـپس سـپند و ماردانيو سـخن یکسـان نمودند و هم کالم محکم گفتند ‪ :‬گواه به شـجاعت هر سه مان‪،‬‬
‫که سـخنت را گرانمايه مـي داريم اي پهلوان‪.‬‬

‫اردوان با نگاهي که در شـک و يقين غوطه ور بود به تخت خود بازگشـت و رو به ماردانيو کرد و گفت‪:‬‬
‫ماردانيو مي خواهيم موقعيت آن مناطق را براي ما روشن سازي‪.‬‬

‫ماردانيو سـ ِر پیروی تکان داد و گفت ‪ :‬به اطاعت سـرورم‪ ،‬آنها مرداني کما بيش جنگي ميباشـند ولي‬
‫در مقايسـه با مردماني ديگر مانند مصريان و تورانيان از لحاظ جنگي پسـت تر و در جايگاه پايين تر قرار‬
‫دارند‪ .‬البته من آنجا را مطيع دولت پارس کرده بودم‪ ،‬کوههاي تسـالي را پشـت سـر گذاشـتم و تا آتن پيش‬
‫رفتم ولي نمي دانم که چرا آنها دسـت به آشـوب زدند زيرا که آنها از سـروری ما‪ ،‬خرسـند بودند و تمايل‬
‫فراوان داشـتند که در زير سـايه امپراطوري پارس باشند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬و‪32‬‬
‫سـپس شـانه اي از ناآگاهـي بـه بـاال انداخت و گفت ‪ :‬دليلـش را نمي دانم که چرا اکنون در آنجا شـور‬
‫آشـوب بر پا شده‪.‬‬

‫اردوان گفت‪ :‬آيا جزيره اي به نام ساالمين را مي شناسي ؟‬

‫ماردانيو با شـنيدن پرسـش او کمي در انديشـه فرو رفت و و چانه بر هم کرد و گفت‪ :‬آري پهلوان‪ ،‬ولي‬
‫بـه آنجـا نرفتـم اما بسـيار مشـتاق بودم که بـه آن جزيره بروم زيرا افسـانه اي شـنيدم و مايل بـودم که از‬
‫نزديـک آن را مشـاهده کنم و حقيقـت را در يابم‪ ،‬اما مجالی پيش نيامد‪.‬‬

‫اردوان کنجکاوانه به جلوي او آمد گفت‪ :‬چه افسانه اي بيشتر بگو؟‬

‫ماردانيـوس ‪ :‬گفتنـش بيهودسـت چونکه پنداشـته باطل اسـت و پوسـت در پوسـت ( تهـي ) و توخالی‪.‬‬
‫خرافات اسـت سـرورم‪.‬‬

‫اردوان که در تشویش و تردید قدم بر می داشت گفت ‪ :‬همان خرافات را بگو مي خواهم بدانم‪.‬‬

‫گویـی ماردانيـو به گرداب اندیشـه افتاد‪ ،‬لختی از سـخن بازماند‪ ،‬و خاطری را به اندیشـه خویـش آورد‪،‬‬
‫درحالیکه چانه در پنجه می فشـرد گفت ‪ :‬گفته اند‪ ،‬شـيطان در آنجا محبوس اسـت‪ ،‬ولي براي من جالب بود‬
‫که مي گفتند که اين شـيطان بوسـيله يک جنگجو از نژاد کیان در آنجا گرفتار شـده‪.‬‬

‫سـپس ماردانيـو نگرانـي را در چهـره اردوان ديـد و خطـاب بـه او گفـت‪ :‬مگـر چه شـده سـرورم؟ چرا‬
‫پريشان شـده اي؟‬

‫اردوان سـر بـه پاييـن انداخـت و رو گردانـد و آرام گفـت ‪ :‬ان اهريمن بدسـت يک فرد بد انديـش از دوزخ‬
‫آزاد و براي خونخواهي و فرو انداختن تمامي جهان در منجالبِ سياهي به گيتي بازگشته است‪ ،‬گويند قيام‬
‫سياهي بر روشـنايي نزديک است‪.‬‬

‫ماردانيـو بـا شـگفتي گفـت‪ :‬اين امـکان ندارد‪ ،‬مي پنداشـتم که اين افسـانه اي بيش نمی باشـد اما هرگز‬
‫کژی را نمی توان از دهان اردوان شـنید‪ ،‬که عقل و اندیشـه شـما بر هیچ ناراسـتی و پوچی تکیه نمی کند و‬
‫ژاژ بـر ذهـن شـما جای نـدارد و هرگز جاری بر زبان شـما نمی شـود‪..‬‬

‫امـا اردوان دسـتان را از ناخبـري بـه باال گشـود و گفت ‪ :‬گويي حقيقت دارد‪ ،‬من نيز بيـش از اين‪ ،‬آگاهی‬
‫نـدارم‪ .‬امـا يـک چيـز آشکارسـت کـه اکنـون در آن اياالت غوغا و بلوایی سـخت بر پـا شـده‪ ،‬و از اختيار ما‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪326‬‬
‫خارج‪ ،‬باید به آنجا حمله بريم که در جنگ حمله کننده هميشـه پيروز و مدافع محکوم به نابوديسـت و پس‬
‫از آرام کردن اوضاع حقيقت روشـن خواهد شـد‪.‬‬

‫ماردانيـو بـا شـجاعتي که در کالم داشـت گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬خود مي داني کـه ماردانيو هيچگاه نمي تواند‬
‫مدافـع باشـد‪ .‬البتـه ما هميشـه پادبانهای راسـتين حق هسـتيم‪ ،‬ازینرو پارسـيان تازندگاني آتشـين لگام و‬
‫گسسـته عنانـد‪ ،‬بـرادرم بـه صد یقین مجال بـه هيج اهريمن نژادي همچو گذشـته نخواهـم داد‪.‬‬

‫سـپند يک دسـت بر کمر و دسـت ديگر بر تخت داشـت‪ ،‬و بي سـخن گوش فرا مي داد گويي اين سخنان‬
‫در انديشـه او جايـي نداشـت‪ ،‬کـه از جـاي خـود بر خاسـت و قدم به جلو بر داشـت و دسـت پيمـان به جلو‬
‫دراز کـرد و گفـت ‪ :‬اردوان و ماردانيـوس دوسـتان من‪ ،‬برخيزيم و به کمک هم اين دنیـا را از بود ِن بدان پاک‬
‫کنيـم زيـرا کـه روزگار ديگـر جنگاوراني همچـون ما را به تالقي به هم نمي رسـاند‪ ،‬زيسـتن را بيهوده هدر‬
‫ندهيم و چاره بيچارگان شـويم‪.‬‬

‫سـپس آن دو نيز رو به او چرخاندند و به مقابل سـپند آمدند و سـه ی ِل ناهمتایِ آسـما ِن دالوری‪ ،‬سـه‬
‫قدرتمند یکتایِ تمامی روزگاران‪ ،‬سـه یگانه جهانگشـای سراسر دوران‪ ،‬چشم در چشم یکدیگر گذاشتند‪،‬‬
‫یکـی چـو توفان‪ ،‬یکی بسـان رعد و دیگـری هم کردا ِر آتش‪ ،‬پهلو به پهلو هم شـدند‪ .‬درحالیکه از آسـمان‬
‫تا ک ِل جهان بر آن سـه نیرومند به چشـ ِم رشـک می نگریسـتند‪ ،‬دسـتان خود را بر روي هم گذاشـتند‪،‬‬
‫هنگامی که به شـیوه سـه َشـرزه شـیر به همديگر نگاه رد و بدل مي کردند‪ ،‬دسـتان یکدیگر را با تمامي‬
‫جان فشـردند و همصدا گفتند ‪ :‬سـوگند به روح نياکانمان و قسـم به سـرزمين پارس و گواه به مردانگی‬
‫مـردان که چنيـن خواهيم کرد‪.‬‬

‫و آن سـه یـل هم قسـم و هم داسـتان شـدند‬


‫و سـوگند خـون بـه جـا آوردنـد بـراي پـاک‬
‫سـاختن بدکـردارنِ جهـان‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪327‬‬

‫سپند در کنار هماي‬

‫روزي سـپند بی اختیار در تکاپو بود‪ ،‬ناگه از بیرون بارگه نوایی خوش سـاز بر هوا پیچید و چو آوایی‬
‫هـزار پیچش بر بارگه اش طنین افکند و بـه روح و روانش فرو افتاد‪.‬‬

‫نابیوسـان سـپند به دلشـادی و بشاشـی افتاد‪ ،‬گویی کسـی او را طلب می کرد‪ ،‬در گشـود و به ایوان در‬
‫آمد‪ ،‬شـمیمی دلنواز بر پیکرش نشسـت‪ ،‬رد آن ندا را گرفت‪ ،‬آن نوای روحبخش‪ ،‬دیدگانش را بسـوی درختی‬
‫شاخسـار کشـاند که به برگ پیچیده شـده بود‪ .‬نگاه از برگها گذراند‪ ،‬البه الی شـاخه و برگهای تو در تو بلبلی‬
‫خـوش آب و رنـگ را دیـد‪ ،‬که سـینه سـوی او فراخ نمـوده و به کردا ِر خودنمایـان از ته دل آواز بر می کشـید‪.‬‬

‫در پـی تـک نـوازی او‪ ،‬نـوای دیگـری بـا او همـدم و دمسـاز شـد و در آوایـش تنید و به گرمـای جهان‬
‫حرارت بخشـید و زمین و زمان را به شـور و شـوق انداخت‪ .‬آری بلبلی دیگر چو عاشـق پیشـگان با او ندا‬
‫یکسـان نمـود و چو یک روح شـدند و هـم آوازی نمودند‪.‬‬
‫سـپند جان بر آن آوا سـپرد و چشـم بر آنها بیشـتر عمیق کرد که میان آندو پرنده ای نو َپر و نوخیز را‬
‫دیـد کـه زیـر سـایه پـدر و مـادرش از گذرا ِن زمان بر خویش‪ ،‬خشـنود بـود و جهان را به کلی به سـود می‬
‫دید‪ .‬سـپند چو آن کودک را میان پرهای مادر و پدر ش دید حالش دگرگون شـد‪ ،‬به آشـوب رفت و به کلی‬
‫بشاشـی فراموش کرد و سرخوشـی از دسـت داد و به رخوت افتاد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪328‬‬
‫در این همخوانی بلبان که فریادی ز همبستگی بود‪ ،‬تک آوازی غربت نشین‪ ،‬تک و تنها از بارگه در قفایش‬
‫برخاسـت و ندای بلبان را از گوش او بکلی شسـت‪ ،‬بسـان سـنانی بر عقل و اندیشـه اش فرو نشسـت‪ .‬واپس‬
‫نگریـد‪ ،‬همـای را دیـد‪ ،‬شـادگونه که حزنی مرمـوز در آن پنهان بـود‪ ،‬آوای مادرانه سـر مـی داد و بهمن را به‬
‫جنـب و جـوش فـرا مـی خوانـد و بهمن با خروش کودکانـه دامان مـادر را گرفته و آن را به چنگ می کشـید‪.‬‬

‫سـپند با دیدن آن بلبل که نیرومندانه به هزار غرور سـایه بر خانواده خویش افکنده بود و سـرافرازانه‬
‫نـدای خودسـاالری سـر مـی داد‪ ،‬خـود را حقیر و بس کوچک شـمرد و بر بی مقـداری خویش رقـت آورد‪.‬‬
‫آری یگانـه یـل جهان تنها خـود را در برابر بلبلـی آوازه خوان بس کوچـک و ناچیز دید‪.‬‬

‫همانـگاه سـوی همـای و فرزنـدش قدم نهاد‪ .‬بهمـن در کنار مـادر خود سـرگرم بازي کودکانـه بود که‬
‫سـپند نگاهـي پدرانـه به بهمن کرد و سـپس با چرخشـي بـه هماي نـگاه دوخت و غـرق در رفتار او شـد‪.‬‬

‫همـاي کـه گرفتـار بـازي با بهمن بـود ناگهان خود و بهمن را زير سـايه اي يافت‪ ،‬سـر به بـاال گرفت و‬
‫سـپند را ايسـتاده بر فراز خود و بهمن ديد و سـر تا پاي او را برانداز کرد و گفت ‪ :‬چه شـده سـپند در چه‬
‫گرفتار شـده اي ؟‬

‫سـپند بـا صـداي او از افـکار خود بيرون آمـد و آهي بغض آلود به بيـرون داد و رو گردانـد و آوایش را‬
‫همـوار کرد که با صد حسـرت گفت ‪ :‬چيزي نيسـت‪.‬‬

‫هماي بر خاسـت دسـت گرم خود را بر شـانه سترگ او گذاشـت و گفت ‪ :‬در دل چه داري سپند‪ ،‬به من بگو‪،‬‬
‫غمي پنهان در دل و جانت مي بينم و ناگفته هاي بسيار در چشمانت مي خوانم‪ ،‬گويي من همسرت هستم‪.‬‬

‫سـپند دسـت بر شـانه او برد و دسـت پر مهر او را فشـرد و سـوي او چرخيد و چشـم در چشـم زالل‬
‫همـاي دوخـت و بـا مهـري که در دل داشـت گفت ‪ :‬من بايد به سـفر جنگي بزرگي بروم که سـاليان به طول‬
‫خواهـد انجاميـد و مـا همديگـر را بـه مدت زيـادي نخواهيم ديد و شـايد هم هرگز‪ .‬شرمسـارم که براسـتي‬
‫همسـر نیکـی بـراي تو نبـوده ام و پدري بر بهمن نکرده ام و او از مهر پدرانه بي خبرسـت زيرا که هميشـه‬
‫گرفتـار جنـگ بـوده ام و با تمامي نيرومندي که در منسـت بايـد بگويم خانواده من مردي نداشـته‪.‬‬

‫هماي انتظار چنين سـخني را از او نداشـت‪ ،‬دسـت پر پينه سـپند که چو آهن سـخت بود را در دسـت‬
‫خـود کـه بـه مهـر و وفا حرارات داشـت‪ ،‬فشـرد و در جواب گفت ‪ :‬تو در اشـتباهي سـپند‪ ،‬تو سـزاوارترين‬
‫مردي هسـتی که يک خانواده مي توانسـته داشـته باشـد‪ .‬در حقيقت خانواده تو همان مردمان پارسـند و‬
‫براسـتي وظيفـه سرپرسـتي را بـراي خانـواده ات به خوبي انجـام داده اي زيـرا که در نبود تو ايـن خانواده‬
‫رو به فروپاشـي و گسسـتگی بود‪ .‬سـپند يادت باشـد که کشـور تو خانواده تو ميباشـد‪ ،‬زيرا که به تأييد‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪2‬‬
‫روزگار تـو فرمانـرواي ايـن ملـک خواهي شـد و در آينده سـعادت این سـرزمین در دسـتان توسـت و بار‬
‫سـنگين بر روي دوش تو ميباشـد‪.‬‬

‫نگـران مـا نبـاش‪ ،‬امپراطـور و پدرم نيز قادر خواهنـد بود که بخوبي از ما محافظت کننـد و تو نيز بايد از‬
‫کشـور‪ .‬سـپس لختي به چشـمان سـپند خيره شـد و در پي آن گفت ‪ :‬براسـتي که اين خاک چنين نيرومندي‬
‫را بي دليل نزاييده تا خود را آسـوده زير سـايه او قرار دهد‪ ،‬این سـرزمین نیاز به شـرزه شـیری جوان دارد‪.‬‬

‫ايـن سـخنان تسـکيني بـود براي آشـوبي که سـپند در درون داشـت اما غمـي در چهـره اش زورگويي‬
‫مي کرد که نمي توانسـت آن را پنهان کند و با نگاهي تلخ و افسـرده گفت ‪ :‬شـايد اين نبرد ديگر بازگشـتي‬
‫نداشـته باشـد ولي در آينده به بهمن بگو که پدري ناهمتا و شیرشکار داشته‪ ،‬آری سپاهی تکسـوار بوده‪ ،‬از‬
‫دالوریهایـم برایش بگـو که او نیز چون من نیرمند شـود‪.‬‬

‫همـاي خنـده اي بـر آورد گفت ‪ :‬نه تنها بهمن‪ ،‬بلکه تمامـي فرزندان تو در آينده دور به سـبب نا ِم بلندِ تو‬
‫زنده خواهند ماند‪ .‬آری بی شـک و هزار یقین آوازۀ شـیوه رشـادتت تا دوردسـتها خواهد رفت‪ .‬البته سـپند‬
‫اميـدوارم کـه اينطور نباشـد ولي هر چه که مـادر دهر خواهد آن شـود‪ .‬گرامش وقایـع روزگار بر ما واجب‬
‫اسـت‪ ،‬ما قادر به تغيير روندِ دوران و مها ِر سرنوشـت نيسـتيم سـپند‪ ،‬افسار اختيار ما در دست سرنوشت‬
‫اسـت که زير فرمان مادرِدهرست‪.‬‬

‫سـپند بـه نبـرد اهريمن برو کـه تنها بهمن فرزند تو نيسـت‪ ،‬بلکه تمامـي مردمان ملک پـارس فرزندان‬
‫راسـتين تو هسـتند و آنها نیاز به پدري اسـتوار دارند‪ .‬خانواده هر چه گسـترده تر نياز به نگهباني قويتري‬
‫دارد و تو بايد اين خانواده بزرگ که ملک بي همتاي پارس اسـت را از فتنه هاي دشـمنانش بدور سـازي و‬
‫مدافع آنها باشـي آري سـپندِ مهر آيين‪ ،‬سـزاواریِ خود را به دادگاهِ روزگار اثبات کن و چو شـیر در برابر‬
‫هجوم کفتاران شـرزگی کن‪.‬‬

‫سـپس هماي سـر بر سينه ستبر سپند نهاد و سپند نيز‬


‫او را در آغـوش جـان گرفـت و گفـت‪ :‬جاي شـگفتي‬
‫نيسـت اين سرشـت پـاک از آن بزرگشـدۀ‬
‫اردوان اسـت و قسـم به جهـان آفرين که‬
‫سـرافراز و فاتح خواهـم بود‪.‬‬
‫در تکاپوی عشق و دلداری‪ ،‬بهمن به ميان آن دو دويد و در‬
‫حاليکه بلنداي او به زانوي سـپند نمي رسـيد دو دسـت گشود و‬
‫بـر پاهـاي آنها حلقه کـرد و از مهر پدر و مـادر خود گرما گرفت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪33‬‬
‫‪0‬‬

‫دادن شمشير پارسايي به سپند و آمدن شيطان ساتان‬


‫سـپند واپسـين روزها را در پارس مي گذراند‪ ،‬روزي با پدر که جانش جاللی تازه یافته بود‪ ،‬سـوار بر‬
‫اسـب هم عنان‪ ،‬بر دشـتي پهناور جفت به جفت مي تازيدند و درحالیکه زیر گنبد پیروزه پیکر‪ ،‬باد صبا و‬
‫فرش زمردین بر دشـت و دمن می گسـتراند‪ ،‬آندو به اين سـو آن سـو جوالن مي دادند و‬ ‫شـمیم عنبرآسـا ِ‬
‫شـورانگیز عنان می شـکاندند و اسبشـان را به تازيانه گرم مي کردند و سـرخوش از آنکه کنار هم بودند‪.‬‬
‫پدر و پسـر آن دو فرمانروايان سراسـر جهان فريادهاي شـادي سـر مي دادند و سـوي خورشـيدِ گوهر‬
‫گسـتر کـه چنـد گامي بيش از افق مشـرق بر نداشـته بود‪ ،‬مـي تاختند‪ ،‬تا بر بلندي رسـيدند و افسـار گران‬
‫کردند و اسبانشـان با شـيهه اي فضا شـکن بر دو پا ايسـتاد و سـپس بر جاي خود آرام گرفتند‪.‬‬

‫امپراطور عمیق بر پرتوی کج تابِ خورشـيد مسـتقيم مي نگريسـت‪ ،‬خطاب به سـپند که بر اسبي تيره‬
‫فام و کپل پهن و شـکم فراخ بود‪ ،‬گفت ‪ :‬فرزندم‪ ،‬خسـرو خاوري (خورشـيد مشـرق) را نیک و عمیق بنگر‪،‬‬
‫زی ِر اقتدا ِر آرایشـگر همۀ هسـتی‪ ،‬چه با شـکوه می تازد و مغرورانه فريادِ آزادي را از زي ِر يو ِغ ظلمت سـر‬
‫مـي دهـد‪ ،‬و زر و زُمرد بر جهان می افشـاند‪ ،‬ببین در پشـت و پناه او چه نسـیمی خـوش‪ ،‬مجال جوالن پیدا‬
‫می کنـد و بر جان جهـان می پیچد‪.‬‬

‫سـپند کـه ر ِخ خورشـید بـر دیگانـش جای داشـت‪ ،‬دايـره زنان با اسـب بر آن بلنـدي بـه دور امپراطور‬
‫مـي چرخيـد‪ ،‬چشـمانش چو دریایی بود که خورشـید در حـال زبانه کشـیدن از درون آن بـود‪ ،‬خطاب به‬
‫شاهنشـاه گفـت ‪ :‬آري گـر بـه هـر طرف از ایـن عالم بنگريم‪ ،‬جنـگ و جدال مي بينيم‪ ،‬شـکوهِ جهـان به اين‬
‫اسـت‪ ،‬جنگ و نزاع‪.‬‬

‫تابش تنـدِ آفتاب نگاه مي کرد کـه ديده از آن بر داشـت و‬


‫امپراطـور در حاليکـه چشـم تنـگ کرده بـود و بر ِ‬
‫سـر چرخانـد و به سـپند نگاهي انداخـت و گفت ‪ :‬بدان فرزنـدم‪ ،‬گردانندۀ دهـر بـراي دوا ِم روزگار‪ ،‬جنگ را مي‬
‫آفريند‪ .‬بي ترديد دنياي بي جنگ تاريخ سـاز نيسـت و راويان اين روزگار چيزي براي نوشـتن نخواهند داشـت‪.‬‬
‫دالوري‪ ،‬وفـاداري‪ ،‬تـرس‪ ،‬شـجاعت‪ ،‬خفت‪ ،‬خيانت‪ ،‬حماسـه‪ ،‬نام و ننـگ از دل نبردهاي خونين زاده می شـوند‪،‬‬
‫و همچنين قلمرو و مرز نير به سـبب آن شـناخته خواهد شـد و مردان بزرگ هميشـه از درون جنگها سـر بر‬
‫آورده اند و خود را به عالم شناسـانده اند‪ .‬اما جنگ نهايي بايد مرزها را در خود بشـکند و همگان را زير سـايه‬
‫عـدل و داد بگذارد تا ديگر جنگي نباشـد‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪3‬‬
‫سـپند بـا شـنيدن نـام جنگ تمـام بند بند وجـودش منقلب مي شـد‪ ،‬بـا دگرگونی‪ ،‬پر تـب و تـاب در امتداد‬
‫سـخن امپراطور گفت ‪ :‬آري گويي که جنگ نباشـد چر ِخ روزگار نمي چرخد و بقاي هسـتي را تضمين ميکند‪.‬‬

‫امپراطـور سـر تاييـد تـکان داد و گفـت ‪ :‬چنین اسـت‪ ،‬همانطور که پيـش از اين گفتم‪ ،‬جنـگ آزمو ِن‬
‫جنـگ روزگار طـرف اهريمن نباشـي که ننگي‬‫ِ‬ ‫طبيعـت اسـت و فرزنـدم کوشـش بـر آن بـدار کـه در‬
‫بـي پايـان بر تو خواهـد آورد بـدان فرزندمجنـگتنهاميـدانکارزارنيسـت‪،‬بلکهمکتبيسـت‬
‫برايتعليمشـجاعت‪،‬اتاقدرسـياسـتبـرايآموختـنوفـاداريودادگاهيبـرايفرياد‬
‫کشـيدنسـرو ِدعدلوداد سـپس بر نيـروي کالم خود افـزود و گفـت ‪ :‬آري امتحان روزگار اسـت‬
‫بـراي آزمـودن بهتريـن و بدتريـن فرزنـدان خـود‪ .‬اي شـاهزادۀ پارس ايـن را بدان که معنـي و مفهوم‬
‫راسـتين جنـگ را بـه مردمانـت بياموزي و هيچـگاه از اين عنصر اجتنـاب ناپذير نگريز زيـرا با ناديده‬
‫گرفتن اين عنصر هميشه گرفتار پليدترين جنگهاي تهي از فايده و ساخته دست شياطين خواهي شد‬
‫و مردمـی کـه هميشـه در پـي آسـودگي و صلح باشـند بي ترديد به سـوي نابـودي خـود گام بر مي‬
‫دارنـد‪ .‬مردمانـي کـه بـه معناي چرخه صلح و جنـگ‪ ،‬و آزادي و اسـارت پي نبرند بـر خود فنا خواهند‬
‫آورد‪ ،‬اين جهان قوانيني دارد که بايد از آن پيروي کرد‪ ،‬ما آفريننده اين جهان نيسـتيم که بر آن قانون‬
‫وضـع و بر جـای جای دهـر روان کنیم‪.‬‬

‫پـس بايـد همواره زير سـايه عدالت بـه مردمانت جنگاوري بيامـوزي‪ ،‬فرمانروا می بایسـت‬
‫همچـو عقابي باشـد که سـايه داد بر سـرزمين زيـر فرمانش بگسـتراند و‬
‫مغرورانـه فريـا ِد شـجاعت سـر دهد و همـواره چشـم و انديشـه اش بايد‬
‫بـه کـردار مردمـان دقيق باشـد و هميشـه پنجه هـاي تيز و برنـده براي‬
‫اهريمنان داشـته باشـد‪ ،‬اينسـت ویژگی يک شـاه جهان‪ ،‬هچو سـلطان‬
‫آسـمان باش‪.‬‬

‫سـپس آن دو پـس از اندکـي کـه از گرمـاي لطيـف تابـش خورشـيد بهـره بردند به سـوي کاخ افسـار‬
‫پیچاندنـد و بـر بـارگاه در آمدنـد و بـه ادامـه گفتگوي خـود پرداختند‪.‬‬

‫امپراطـور کـه جانـي تازه از آن شـراره های صبحگاهي گرفته بود‪ ،‬دسـت پر مهر و محبـت خود را بر‬
‫شـانه سـپند کشـید و همـراه با نگاهي کـه در آن غـم پيدا بود به سـپند گفـت‪ :‬اي فرزندم شـايد اين آخرين‬
‫همنشـيني من و تو باشـد و ممکن اسـت که هرگز تو را دیگر نبينم‪ ،‬زيرا تو سـاليان دراز از من دور خواهي‬
‫بود و من نيز در کهولت سـن و رو به فرسـودگي ميباشـم‪ ،‬و خورشـیدِ افول عمرم هر دم ممکن اسـت بر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪33‬‬
‫‪2‬‬
‫خـاک بغلتـد‪ .‬من فقط افسـوس گذشـته را مي خورم کـه چرا در کنار هـم نبودیم‪ ،‬ولي پس از بازگشـت‪ ،‬تو‬
‫در ايـن مـدت کوتـاه سـرزمين پارس را دوبـاره زنده کـردي و زنده کردن اين ديار به منزله بخشـيدن جان‬
‫دوبـاره بـه مـن بود در حقيقت پس از گمشـدن تو مـن مرده ايي بيش نبـوده ام‪.‬‬

‫سـپند در جـواب نـگاه پـر مهر او‪ ،‬ديـده اي از روي افتخار و شـوق به پـدر خود انداخت و گفـت‪ :‬اي پدر‪،‬‬
‫اميـدوارم فرزنـد راسـتين براي شـما و شـاهزاده اي به حق براي اين ملک باشـم‪.‬‬

‫امپراطـور ‪ :‬بـي ترديـد اينطـور بـوده اي فرزند گرانمايه‪ .‬البته من از بابتي خرسـندم که تـو دور از دربار‬
‫بزرگ شـده اي‪ .‬شـايد گر تو در دربار جان مي گرفتي اکنون سـرزمين ‪ 1‬پارس شـاهزاده اي نازپرورده را‬
‫در آغوش خود داشـت‪ ،‬ولي اکنون شـاهزاده اي سـختي چشـيده با خوی و سرشـتی پوالدين اين ملک را‬
‫در آغوش خـود دارد‪.‬‬

‫هميشـه قدرتهاي بزرگ مرگشـان را بواسـطه نازپروردها که با سـختي و دشـواري روبرو نشده‬
‫اند‪ ،‬ديده اسـت‪ .‬تو سـاليان با دشـواريهاي بسـيار که روزگار مقابل مردما ِن کم چيز قرار مي دهد دسته‬
‫و پنجـه نـرم کـردي و درس غلبـه بر دشـواري هـا را به خوبي از طبيعت فرا گرفتـه اي‪ ،‬آييني که هرگز‬
‫تحملمشـقتدنيـاتنهاراهيسـتبراي‬
‫ِ‬ ‫و هيچـگاه در دربـار بـه تـو آموختـه نخواهد شـد‪ .‬آري‬
‫ديدنِ نـورِحکمـتفرزندم‪.‬‬

‫براسـتي رياضت اسـت که فاتحيـن بزرگ را تقديم تاريخ ميکند‪ .‬سختکوشـي و پايمـردي از رياضت‬
‫بر مي خيزد‪ .‬تا آدمي دشـواري را نیازماید‪ ،‬معني و مفهوم آن را نخواهد دانسـت‪ ،‬چه نیک اسـت که مالک‬
‫يک سـرزمين با سـختي و بدبختی آشـنا باشـد و دردِ افتادگان‪ ،‬رنـ ِج نـاداران‪ ،‬عذابِ فرودسـتان‪ ،‬واماندگ ِي‬
‫بي چيزان و نداريِ بي نوايان را بداند‪ .‬اینچنین اسـت که بيچارگاني که گرفتار سـنگدلي روزگار شـده اند و‬
‫اقبـال از آنهـا رو گردانـده و بخـت بـه آنان پشـت نمـوده‪ ،‬را درک خواهد کـرد‪ .‬یک فرمانروا بایـد درد و رنج‬
‫آویختگانـی کـه بـر زمیـ ِن فالکت افتـاده اند به نیکی بفهمـد و به دیگران نیز که در آسایشـند بفهمانـد‪ ،‬و به‬
‫کمـک آنها بي درنگ بشـتابد‪.‬‬

‫سـپند مدام سـر می جنباند و مقصودِ پدر را به تمامی می کاوید و مدام می گفت ‪ :‬اميدوارم من آنگونه‬
‫که مي پنداريد باشـم‪.‬‬

‫‪ - 1‬در سلس ــله هــاي باســتاني اي ـران ماننــد هخامنش ــي و ساســاني در دربــار رس ــم م ــي ب ــود کــه شــاهزاده هــا زي ــر نظ ــر دربــار در مناطــق مح ــروم در‬
‫خان ـواده هــاي متوســط س ــپرده و ت ربي ــت م ــي شـدند در حاليکــه شــاهزاده هــا ب ــي خي ــر از انکه جانش ــين امپ راط ــور اي ـران ميباشــند و پ ــس از گذراندن‬
‫از تعلي ــم و ت ربي ــت ســخت و بس ــيار دش ـوار بــه دربــار بازم ــي گشــتند‪ ،‬البتــه تــا زمان ــي کــه ايــن عم ــل مرس ــوم ب ــود امپ راط ــوري اي ـران صاحــب قدرت ــي‬
‫روزافــزون داشــت بوس ــيله امپ راطورهــاي مردم ــي و اليــق ماننــد شــاپور اول و به ـرام گ ــور ساســاني اما زمان ــي که شــاهزاده هاي نازپ ــرورده دربــاري صاحب‬
‫قــدرت م ــي شـدند مــا نگ رنــده رویدادهــای نابودگ ــر ب ــوده ای ــم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫امپراطور که با آمدن سـپند پا در دنياي آسـايش گذاشـته بود و ديگر تشـويش در درون نداشت‪3،‬محکم‪33‬‬
‫قـدم در بـارگاه خـود بر مي نهـاد اما گويي کاري ناتمام دارد و ناگفته اي بر دل‪ ،‬در مقابل او ايسـتاد و گفت ‪:‬‬
‫به گفته هايم خوب گوش بسـپار‪.‬‬

‫سـپند سـر بـه پاييـن انداخـت و گفـت ‪ :‬جـان و دل و گـوش مـن از آن‬
‫شماسـت سـرورم‪.‬‬
‫امپراطـور دسـت خـود را بـه آن تخت عظيـم و زرين و عقاب نشـان آخـت و گفت ‪ :‬بزودي تـو از پلکان‬
‫آن اورنـگ و سـرير (تخـت پادشـاهي) بـاال خواهي رفت و بر يک سـرزمين مقدس و بي همتـا که در تمامي‬
‫دوران‪ ،‬تاريـخ بـه خـود نديـده‪ ،‬فرمـان خواهـي رانـد زيـرا بواسـطه اين ملـک بود کـه نيکي معنـا گرفت از‬
‫سـکون به حرکت در آمد و به تمامي عالم فرسـتاده شـد‪ .‬به ياد داشـته باش که در زمان حکمفرمايي ملک‬
‫پـارس از دوران ديريـن تـا کنون نه ملتي نابود گشـته و نه تمدني از تمدنها از ميـان رفته‪ ،1‬تمامي مردمان با‬
‫هـر قـوم و نـژادي به هر آيين و مسـلکي که اعتقـاد دارند به زندگـي خود آسـودانه و آزادانه مـي پردازند و‬
‫هيچ سـنتي به سـبب پارسـيان از میان نرفته و حتی به سراشـیبی زوال نیز نیوفتاده‪.‬‬

‫فرامـوش مکن که تيغ پارسـي هميشـه نابودگر آيين اهريمن بـوده و همواره بر گـردن غاصبان ظالم و‬
‫قلـدوران بـوده‪ ،‬اميد دارم که زين پس نيز چنين باشـد‪.‬‬

‫سـپند کـه هيجاني بـر دلش افتاده بود با دسـتاني گره کرده بر سـينه گوش به سـخنان پـدرش مي داد‬
‫که در جواب گفت ‪ :‬سـرورم به فروزشـگری خورشـید جهان گشـا گواه‪ ،‬جان در این راه خواهم گذاشـت‪.‬‬

‫امپراطور که این شور و حال را در سپند می دید‪ ،‬دم به دم بر نیروی جانش افزوده می شد و خویش‬
‫را بـه تمامـی در سـعادت و نیک بختی می دید که گفت ‪ :‬افزون بر آن سـتايش خداونـدي را فراموش مکن‬
‫و بدان که بهترين و واالترین سـتايش‪ ،‬پيروي و درسـت زيسـتن در راسـتاي نظام طبيعت که مادر دهر‬
‫آن را آفريـده می باشـد‪ .‬سـعي مکن در طبيعت که همگـي ما در آن به حيات خـود ادامه مي دهيم‪ ،‬کج قدم‬
‫بـرداري کـه در ايـن صورت قدمهاي تو به مرداب و گندزار ختم خواهد شـد‪ ،‬که جز سـياهي چیز دیگری‬
‫نصیبت نمی شـود‪ ،‬زيرا روزگار همچو دادگاهيسـت که مادر دهر حاکم بر آن اسـت و شـاهدش زمين و‬
‫آسـمان‪ ،‬پـس مراقـب کـردار خود و مردمانت باش که طبق و پیـرو رفتارتـان از آن دادگاه حکم بر خواهد‬
‫خواسـت‪ .‬آزاديحکميستبرايشايسـتگان‪،‬وناسـزاوارانمحکومبهاسـارتوبندگی‪.‬‬

‫‪ - 1‬تنهــا امپ راط ــوري کــه بــه اداب و رس ــوم تمام ــي ملتهــا احت ـرام م ــي نهــاده اســت امپ راط ــوري هخامنش ــي در ‪2500‬ســال پي ــش بوده و پارس ــيان نس ــبت‬
‫بــه مقدســات ملــل تابع ــه بــا نظ ــر احت ـرام م ــي نگ ريس ــتند و فقــط در م ـوارد نــادر ماننــد معاملــه بــه مثــل از ايــن قاعــده تج ــاوز م ــي کردنــد‪ .‬حت ــي پس‬
‫از غلب ــه پارس ــيان درمص ــر‪ ،‬مص ريــان همچنــان بــه مذاهــب خ ــود پرداختنــد و هي ــچ ب ــي حرمت ــي از س ــوي پادشــاهان پــارس بــه خدايــان انهــا نشــد تــا‬
‫زمــان اردش ــير دوم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪33‬‬
‫‪4‬‬
‫ايـن جهـان راهِ راسـتين را بـه تـو نشـان مي دهد زيـرا اين يک قانون کليسـت و یک بن و بنیاد اساسـی‬
‫درین دنیا‪ .‬چونکه تمامي آيين و آسـاهای دهر قوانيني هسـتند که گردانندۀ راستين هستی آن را خلق کرده‪.‬‬
‫براسـتي بهترين و کاملترين قانون اسـت‪ .‬اين باالترين سـتايش ميباشـد و فراموش مکن که شکوهيدن و‬
‫بزرگـداري بـه کردار گيتـي‪ ،‬گرانمايه ترين عبادت به شـمار مي آيد‪.‬‬

‫سـپس امپراطور چشـم در نگاه سـپند گذاشـت و با خوش نگاهي افزود ‪ :‬همانطور که پيش از اين گفتم‬
‫روزگار به اصل و ريشـه تو بي توجه اسـت و بی اعتنا‪ .‬تنها اراده اسـت که راه گشـاي توسـت‪ ،‬روزگار بر‬
‫ُپـرارادگان راه بـاز ميکنـد و سـر تسـليم به آنها نشـان مي دهد و افسـا ِر خویـش را به آنها واگـذار می کند‬
‫که تنها مرکب نشـی ِن روزگار‪ ،‬پرارادگانند‪.‬‬

‫سـپس سـوي تخت خود رو گرداند و در امتداد سـخن گفت ‪ :‬مطلبی ديگر که بسـيار پر اهميت است‬
‫و آن اينسـت کـه کوشـش بـر آن داشـته باش که بـه مردمانت بيامـوزي‪ ،‬در طبيعت نيرويسـت به نام‬
‫نيـرويبرگشـتيـاانتقا ِمطبيعت که براسـتي نيرويي بس بسـيار بي رحم و غيرقابل مهار اسـت‬
‫که افسـارش در دسـت مادر دهر ميباشـد‪.‬‬

‫گـر مطابـق فرمـان او قدم برداري يقين داشـته باش طبيعت با تو کاري نخواهد داشـت و تو را به هدفت‬
‫هدايـت خواهـد کـرد و بـه مقصـودت می رسـاند‪ .‬ولي اگر تـو در دهر خللـي وارد کني اين نيـروي انتقام به‬
‫سـراغ تـو خواهد آمد که شـوربختانه پشـيماني سـودي نخواهد داشـت و تو را بـا بيرحمترين نحو ممکن‬
‫مجازات خواهد نمود و به پادافره ای سـخت گرفتارت می کند‪ .‬بترس از آنکه دا ِر مکافات گريبا ِن تو و ملتت‬
‫را بگيـرد‪ ،‬ايـن روزگار همچو آسـيابي مي ماند که هـر چه به او دهي برايت خرد خواهد کـرد‪ .‬اگر بدرفتاري‬
‫کنـي‪ ،‬ننـگ تحويلـت مي دهـد و اگر نيکی به چرخ آن بريزي تـو را به نا ِم ماندگار مي رسـاند که از پاکی چو‬
‫سـتاره ای میان آسـمان شـب می درخشـد‪ .‬بدان که روزگار چو آسمان شب سیاهسـت و برای رسیدن به‬
‫فروزشـگری میـان ایـن سـفرۀ تیره باید راههـای پر پیچ و خـم را به قدم خـود هموار کنی و به سـرافرازی‬
‫آزمونها پشـت سر بگذاری‪ .‬پس هوشـيار باش اي نيرومند‪.‬‬

‫سـپند دسـت به سـينه داشـت‪ ،‬تنها گوش می سـپرد‪ ،‬ناگه زبان به میان سخن امپرطور گشـود و گفت ‪:‬‬
‫پـس آیین و آسـاهای (قوانین) اين جهان مجازات و تنبيه و پادافـره دارد‪.‬‬

‫امپراطور با نگاهی استوار‪ ،‬به محکمی گفت ‪ :‬آري مجازاتي سخت و سنگين‪.‬‬

‫سـپس امپراطور با کمي تأخير در گفتار گفت‪ :‬آخرين پندم را بشـنو‪ ،‬که هميشـه مردمانت را از دروغ‬
‫مکتب‬
‫ِ‬ ‫بـر حـذر بـدار که نخسـتین و ابتدايـي ترين آموزه ايسـت که مي تـوان در‬
‫شـيطان آموخت‪ ،‬که تو و ملکت را به تباهي خواهد کشـاند‪ .‬سـپس به او نزديک شـد و دسـت بر‬
‫‪5‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪3‬‬
‫شـانه او گذاشـت و در امتداد سـخن خود گفت ‪ :‬بدان اي پسـر راه فقط راه راستي‪ ،‬ديگر همه تنها بيراهه اند‪.‬‬

‫سـپس چرخيد و به آن نقش بزرگ در آن ديوار رو گرداند‪ ،‬به همان جنگاور که با موجود اهريمني در‬
‫حال پيکار بود‪ ،‬نگاهي عميق کرد و گفت ‪ :‬اينها پندهاي هسـتند که فتنه ها و دسیسـه هایی که اهريمن براي‬
‫نابـودي آدمـي بکار مي برد برايت هویدا ميکند و اميدوارم براي تو و ملکمان مفيد باشـد‪.‬‬

‫سـپند مشـت گره کرده خود را همچنان مي فشـرد که بيکباره پنجه باز کرد و دسـت بر پيشـاني برد‬
‫و عـرق از چهـره زدود و بـا آشـوبي که در درون داشـت گفت ‪ :‬اين پندها براسـتي گرانبهاترين گوهری مي‬
‫توانـد باشـد کـه بزرگـي براي به جـا ماندگا ِن خود بـر جا مي گذارد و خشـنودم که فرزندم يعني نوه شـما‬
‫در دامـان چنيـن پدربزرگي بـال و پر مي گيرد‪.‬‬

‫سـپس سـپند که هماره در انديشـه سـخنان کاهن مصري بود به امپراطور گفت‪ :‬پدر از شـما پرسشي‬
‫دارم زيـرا مـي دانـم که تنها شـما قادر به حل اين پرسـش ميباشـيد‪.‬‬

‫امپراطور با چهره اي گشوده گفت ‪ :‬بپرس فرزندم‪.‬‬

‫سـپند رو بـه آن ديـوار منقـوش کرد و به آن نگاه دوخت و سـپس به آن نقش اشـاره کـرد و گفت ‪ :‬چرا‬
‫آفريـدگار مـا ظلمت را آفريده و خير در کنار شـر همـواره وجود دارد؟ آيا چرخانندۀ جهـان و گردانندۀ دهر‬
‫نمي توانسته تنها نيکي را بيافريند؟‬

‫امپراطور خندان گفت ‪ :‬بي شـر زندگي رنگي نداشـت و ناپايدار‪ ،‬اي فرزندم اگر شـر و ظلمت نبود خير‬
‫معنايـي نداشـت‪ .‬ايـن دو در کنـار همديگـر بـه هم معنا مـي بخشـند‪ .‬در واقع ايـن دو اجزاي تشـکيل دهنده‬
‫ترازويي هسـتند براي سـنجش اعمال من و تو‪ ،‬بيش از اين نمي توانم برايت در اين مورد سـخن برانم زيرا‬
‫قوانين طبيعت را بايد از درون درک کني‪ ،‬گفتني نيسـت‪.‬‬

‫سـپس امپراطور گفت ‪ :‬بگذريم فرزندم‪ ،‬سـنتي اسـت که بايد من نيز به کردار نياکانمان آن را به فرجام‬
‫و انجـام برسـانم‪ ،‬امـا پیـش از آن بايـد داسـتاني پـر رمـز و راز را برایـت باز گو کنم که سـينه به سـينه از‬
‫گذشـتگانمان به ما رسـيده‪ ،‬اما تا کنون صحت و راسـتینگی آن برايم ناپيداسـت‪ ،‬ولي آن را بر خود مکلف‬
‫مـي دانـم کـه من نيز بـراي وارث خـود آن را نقل کنـم زيرا که اين يـک ميراث و ت ََرکه خانوادگيسـت‪.‬‬

‫سپند با اشتياق کامل گفت ‪ :‬به گوش هستم سرورم‪.‬‬

‫سـپس امپراطور سـوي قفسـه اي طال کوب که در کنج آن بارگاه بود رفت و درب آيينه اي آن را گشـود‬
‫و از درونش شمشـير شيرسـار (دسـته اش به شکل شير است) و جوشن شـکن و زره گذار (برنده جوشن‬
‫و عبور کنننده از زره) و پهناوري با قا ئمه اي زرين که به شـکل سـر نره شـيري غران بود و برق تيغه دو‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪33‬‬
‫‪6‬‬
‫سـوي آن چشـم را مي آزرد به بيرون آورد و آن را بر دسـت گرفت و مغرورانه از ابتدا تا انتهاي شمشـير‬
‫را بـر انـداز کـرد‪ .‬آن پيـ ِر جهانخـورده چنان با افسـوس آن را نـگاه مي کرد که چهره اش پر چين و شـکنج‬
‫گشـت و گوشـه چشمش لرزنده و گونه اش شکسـته و پوست بر استخوانش لغزان شد‪ .‬بغض راهِ گلويش‬
‫را در چنگ گرفت و قطره اي اشـک از گوشـه چشـمش سـرازير و بر تيغۀ آن چکان شـد و با صدايي بغض‬
‫آلـود و ناهمـوار گفـت ‪ :‬اي يـار ديرينه‪ ،‬اي ميراث پدران من‪ ،‬مرا ببخش که سـالها تـو را در تيرگي اين گنجه‬
‫تنهایت گذاشـتم‪ ،‬جاني در من نبود و اميدي بر دل نداشـتم که تو را بر دسـت بگيرم‪ .‬اما خوش خبرم‪ ،‬زين‬
‫به بعد ياري بي همال و يگانه خواهي داشـت و همدمی که براسـتی برازنده یکدیگرید‪.‬‬

‫وانگه نگاهش را از آن تيغ برداشـت و به سـپند چرخاند همراه با گريه اي گلوگيري گفت ‪ :‬اي شمشـير‬
‫شيرسـار‪ ،‬سـپند همنورد جديدت ميباشـد‪ ،‬نگاه کن و ببين‪ ،‬چه بي همتاسـت‪.‬‬

‫سـپند زمانيکه آن را ديد گامي به عقب برداشـت و سـخن آن کاهن مصري را به ياد آورد‪ ،‬حيران گفت‬
‫‪ :‬بي نظيرسـت اين شمشـي ِر لنگردا ِر دو دمه‪ ،‬در شـوکتی شـگرف آرمیده‪ ،‬پدر این آهنین پیکر تنی سـنگین‬
‫و از دو سـو دهاني بلعنده دارد‪.‬‬

‫امپراطـور لبخنـدي غم شـکن بـر لـب آورد و مغرورانه گفت ‪ :‬با اين جنگها کـرده ام‪ ،‬غوغـا و بلواها فرو‬
‫خواباندم و شـور و شـرها فرو نشاندم‪.‬‬

‫شمشـير بدسـت سـوي سپند رفت و مقابل او ايستاد و درحاليکه بغض در گلویش گره می اندخت‪ ،‬گفت‬
‫‪ :‬طبق اين روايت که به ما رسـيده‪ ،‬اين همان شمشيريسـت که شـيطان را از تو دور نگاه مي دارد‪ ،‬و سـپس‬
‫افزود‪ :‬افسـانه هاي فراوان پشـت اين شمشـير پنهانسـت‪ ،‬که زاد بر زاد و پشت اندر پشت به من و تو رسيده‪.‬‬

‫سـپس دگربار رو به آن ديوار کرد که بر آن‪ ،‬نقش جدال بود که گفت ‪ :‬در افسـانه ها آمده که شمشـير‬
‫متعلـق بـه جنگجويي بوده که در سـاليان بسـيار دور اهريمن را به ديار نيسـتي فرسـتاده‪ .‬امـا من بيش از‬
‫اين آگاه نیسـتم‪ ،‬طي اين سـاليان که اين شمشـير مرا همراهي کرده‪ ،‬دريافتم اين تيغ هيچگاه در گذشـته از‬
‫روي کينه لب نگشـوده و نخواهد گشـود و هيچ کينه ايي بر خالف تمامي تيغهاي جهان بر دل ندارد گويي‬
‫سـازندۀ آن هوده و حق و راسـتينگي را بر جانش دميده و بدان که دادخواهي را خوب مي داند و کوشـش‬
‫بـر آن داشـته بـاش کـه از آن بـه نیکی پادباني کني‪ .‬زيرا گذشـتگان گفته اند‪ ،‬صاحبان اين شمشـير قادرند‪،‬‬
‫دسـت اهريمـن را کـه از دوزخ بر روي اين گيتي دراز اسـت کوتاه کند‪.‬‬

‫در اين زمان سـپند در حاليکه ديدگانش گرفتار شـوکت آن شمشـير بود سخنان آن کاهن مصري را از‬
‫انديشـه مـي گذرانيـد و نيـم نگاهي به آن نقـش روي ديوار کرد و عين آن شمشـير را بر دسـت جنگاور در‬
‫حال پيکار ديد که نوک شمشـير را بر سـينه آن موجود اهريمني گذاشـته بود و سپند بي آنکه سخني از آن‬
‫کاهـن مصـري بـه زبـان آورد خطاب به پدر گفـت‪ :‬بي ترديد زين پس چنیـن خواهد بود‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪3‬‬
‫امپراطـور سـخن خـود را اينگونه کامل کرد و گفت ‪ :‬اين تيغ توان رويارويي با پاکنهـادان و خوبان را ندارد‬
‫و بر ت ِن خوشـخویان کارسـاز نیسـت و در اسـاطير ما آمده که تنها براي نابود ساختن شب پرستان ُبرندگي‬
‫دارد‪ .‬و هر زمان کارايي و کشـندگي خود را از دسـت دهد بدان که با نيک سرشـتی در نبرد و پیکار ميباشـي‪،‬‬
‫من سـاليان اين شمشـي ِر گران را در دسـت داشـتم و با آن درهاي ممالک بسـياري را گشـودم و هيچگاه از‬
‫برندگي آن کاسـته نشـد‪ .‬حال هرچه باشـد اين يک ميراث خانوادگي اسـت و در حفظ آن کوشـا باش‪ ،‬پسرم‪.‬‬

‫سـپس امپراطور آن را به دسـت سـپند سپرد و او که در شگفتي شکوه وشوکت آن شمشيرغرق شده‬
‫بود گفت ‪ :‬آري‪ ،‬هر چه باشـد آن شمشيريسـت که از يک شـاه فلک اقتدار و کيهان خديو به من رسـيده‪ ،‬بي‬
‫ترديـد آن را لحظـه اي از خـود جـدا نخواهم کرد و سـوگند مي خورم که بواسـطه اين تيغ‪ ،‬بذر صلـح را در‬
‫دلهاي اهريمنان بکارم‪ ،‬گواه به مردانگی مردان که رفتا ِر این شمشـیر بر دسـتم‪ ،‬به کردا ِر داسـی هرزه زن‬
‫اسـت بر دسـت یک دهقان‪.‬‬

‫سـپس آن دو همديگر را در آغوش گرفتند و درحاليکه اشـک از چشـمان پدر سـرازير بود و بر گونهاي‬
‫پـر غـم او مـي چکيد به او گفت‪ :‬بدان پسـرم که شمشـير هم ابزاريسـت بـراي جنگ به پا کـردن و هم براي‬
‫آوردن صلح و آسـودگي‪ .‬آن هنگام به چشـمان هم خيره شـدند و در پايان امپراطور رو به آسـمان کرد و‬
‫گفت ‪ :‬نکوداشـت و سـپاس بر دهش و بخشـايش تو اي فلک آفرين که اينگونه فرزندي به من عطا نمودي‬
‫و رو بـه سـپند کـرد و افـزود ‪ :‬فرزندم اين ملک را به تو مي سـپارم‪.‬‬

‫سپند پس از پایان پند پدر‪ ،‬دست او را بر دست خود گرفت و بر آن بوسه زد و او را ترک گفت‪.‬‬

‫پس از ترک سـپند‪ ،‬امپراطور با چشـمان اشـک آلود و چهره اي آژنگ گونه (غمبار) و پر پژمان (بسـيار‬
‫غمگيـن) در ميـان بـارگاه همچنان ايسـتاده بود اما در درون شـوقي بي انتها داشـت و سـر خـوش از آنکه‬
‫سـرانجام آن شمشـير را بدسـت خلفي اليق از اسلاف خود داده‪ ،‬و در حاليکه اشـک بر چشـم و صورت‬
‫داشـت بـا خـود گفـت ‪ :‬بـه ميراث گذاشـتن ملک پهناور کاري دشـوار و مهم نيسـت‪ ،‬مهم آنسـت کـه آن را‬
‫بدسـت دالوري نيک نهـاد دهي‪.‬‬

‫سـپس سـوي تخـت زرين خـود رو گرداند‪ ،‬اما ناگه چرخش ديـد او از حرکت باز نايسـتاد و پيرامونش‬
‫همچنـان بـه گـرد او بـا سـرعت به حرکت افتـاد گويي قيامت بـر او قيام کرد‪ ،‬خـود را شـناور در ميان زمين‬
‫و آسـمان يافـت و پاهايـش را از زميـن جـدا ديـد‪ ،‬انـگار زميـن و زمـان او را به بـازي گرفته بودند‪ .‬سـياهي‬
‫چشـمانش را گرفت و پرده اي از ظلمت سـو ديدگانش را پوشـاند‪ .‬به هر سـو دسـت مي انداخت تا خود را به‬
‫جايي محکم کند که بي اختيار چشـم بر هم گذاشـت‪ ،‬ناگهان چرخندگی اش از جريان باز ايسـتاد و پاي خود‬
‫را بـر زميـن يافـت‪ .‬او کـه به دشـواري بر دو پا ايسـتاده بود با زانوهاي خميده و سسـت چشـم گشـود‪ ،‬اما‬
‫حيران و وحشـت زده سـر به هر سـو چرخاند‪ ،‬همه چيز سـياهي بود‪ .‬آن بارگاه زرين و زمردين به سـياهي‬
‫رنگ باخت‪ ،‬تختي سـياه و کف پوشـي تيره‪ ،‬در و ديوار تيره گون و محيط را به تمامی غبارآلود و تنگ ديد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪33‬‬
‫‪8‬‬
‫بی اختیار فرياد سـر داد و نگهبانان را فرا خواند اما گويي آوايش در تاريکي گم شـد و آن سـیاهی هزار‬
‫الیه سـدی بود در برابر فریادهای عاجزانه او‪ ،‬و به جايي ره نيافت‪.‬‬

‫آشـفته و آسـیمه سـر (سراسـیمه) بـه آن ديـوار منقـوش نگاه دوخت‪ ،‬چشـم بـر آن موجـود دوزخي‬
‫انداخـت انـگار چشـمان آن موجـودِ اهريمنـي او را طلب مي کرد‪ .‬نابيوسـان شـراره اي از آتش از چشـما ِن‬
‫خامـوش او بـر خاسـت و آن موجـود چرکيـن کـه زي ِر تيغ آن مرد جنگجـو بود جان گرفت و دسـت بر تيغ‬
‫او بـرد و آن را بـه کنـار زد و بـر خـود پيچيد‪ .‬سـپس آن هيـوال از آن ديـوار به بيرون جسـت‪ ،‬از هيجان آن‬
‫پادشـاه نفس بر شـده بود‪.‬‬

‫در آن محيـط تيـره فـام بسـوي تخـت خود دويد و هراسـان گاهگاهي سـر بر مـي گردانـد و واپس مي‬
‫ِ‬
‫محيط غبار آلود دقيق شـد که بيکباره آواي‬ ‫نگريسـت که در کنار آن تخت ايسـتاد و چشـم تنگ کرد و به‬
‫قهقهـه اي بـه غايـت نفرينـي در آن تاالر از ميان آن تيرگي زبان به ميان گشـود‪ ،‬گويي تاريـکان به احترام و‬
‫گرامش آن آواي سـخت دهشـتناک سـر تعظيم و کرنش فرود مي آوردند و راه را برايش بسـوي گشتاسب‬
‫باز مي کردند‪ .‬همچنان آن قهقهه از ميان غبار تيرگون بر مي خاسـت و سـوي گشتاسـب نزديک مي شـد‬
‫بنـاگاه همـان موجـود اهريمنـي گـرد و غبا ِر تاريکـي را بـه کنـار زد و آرام آرام خـود را از تيرگي به بيرون‬
‫کشـيد‪ .‬هيواليي گرگين چهره با چشـماني آتشـين و دندانهايي که به طريق خنجر از دهانش نمايان بود‪ ،‬بر‬
‫ديدگان گشتاسـب از زير سـياهي چهره گشـود‪ .‬در حاليکه غبار بر تنش مي پيچيد دسـت بسـوي او دراز‬
‫کرد‪ ،‬دسـتي که پنجه گرگ بود‪ ،‬که آن موجود لب گشـود و گفت ‪ :‬اي بينوا شمشـیر را به دسـتان بد کسـی‬
‫نهـادی‪ .‬بر تخـت پناه مگير‪ ،‬دگر آن تخت از آن منسـت‪.‬‬

‫گشتاسـب شـاه به خود آمد و ترس را از روح و روان زدود و چهره سرشـار از خشـم درهم کرد و به‬
‫جلو قدم بر داشـت‪ ،‬غضبناک گفت ‪ :‬تو چيسـتي ؟ تو کيسـتي اي هيوالی چرکي ِن هزار چهره که به هر دم‬
‫رویـت بـه یک شـکل اسـت‪ ،‬در دربار من چه مـي خواهي ای هـزار رنگ ؟‬

‫آن هيـوال سـر بـاال گرفت با دهاني گشـوده که تعفن و گنديدگـي از آن به بيرون مي زد‪ ،‬قهقهه ايي سـر‬
‫داد و گفت ‪ :‬بارگه تو‪ ،‬کدام بارگه‪ ،‬دسـت به اطراف چرخاند و گفت‪ :‬مگر جز تيرگي چيز ديگري اينجاسـت‪،‬‬
‫همه سـو و همه راسـته سياهيسـت‪ .‬آن کاخ توسـت که به هزار رنگ آراسته شـده‪ ،‬ای مرد نیک بنگر تن من‬
‫یک رنگ اسـت و آن تنها سیاهیسـت‪ .‬دیگر اين دربار منسـت نه تو‪ ،‬تخت را ببين‪ ،‬چه تخت سـياهي پذيراي‬
‫منسـت که بر آن تکيه زنم‪.‬‬
‫گشتاسـب افروخته با رخی ُخلواره(سـرخ)‪ ،‬بار ديگر گفت ‪ :‬اي نفرين روي گفتم تو کيسـتي که اینگونه‬
‫به فژ و ریمه(کثیفی) آلـوده ای؟‬

‫آن هيـوال دسـت بـاال گرفت و نشـانه بـه آن ديواري کـرد‪ ،‬که جنگاوري در آن بود‪ ،‬گشتاسـب شـاه به‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪3‬‬
‫دنبال دسـت او چشـم چرخاند و سـو چشـمان خود را از اليه اليه سياهي به سـختی گذراند و به ديوار نگاه‬
‫دوخـت‪ ،‬جنـگاور را با شمشـير ديد اما خبـري از آن موجود اهريمني نبود‪.‬‬

‫ِ‬
‫اسارت خاندان تو بودم‪ ،‬ساتان آفريننده دوزخ و َدمندان (جهنم)‪.‬‬ ‫سپس آن گرگين روي گفت ‪ :‬من آنم که سالها در‬

‫گشتاسـب آشـفته وار و سـیمه سـر چشـم بر آمده کرد و قدم حيرت به عقب گذاشـت و گفت ‪ :‬پس آن‬
‫جنـگاور چـرا بر ديوار بي جـان مانده اما تـو جان در بـدن داري؟‬

‫گرگيـن روي کـه نفـرت و کينه در چهره او به آشـکارا در پیـچ و و تاب بود‪ ،‬با آهنگي حقارت انگیز گفت‬
‫‪ :‬نابودگـر مـن کيومـرث شبکشـن اسـت‪ ،‬اما کارش را به پایان نرسـاند‪ ،‬تيغ بر سـينه من بود امـا به تن من‬
‫فـرو نرفت و هیچ زخمی و خراشـی بـر من نیانداخت‪.‬‬

‫درحالیکـه قهقهـه بـر قهقهه می افتـاد که گفت ‪ :‬حيله بـه او زدم و او نتوانسـت مـرا نابود کنـم‪ ،‬او اکنون‬
‫گرفتـار ننگيسـت که بـزودي گريبانـش را خواهد گرفـت و سـیمایش را به گندِ ننگ مـی آالید‪.‬‬

‫در حاليکه بسـوي گشتاسـب شـاه قدم بر ميداشـت نيم نگاهي به آن جنگاور کرد و با صد شوق گفت‪:‬‬
‫او اکنون تنها نقشيست بي جان در ديواري سنگي که حتي فرزندانش نام او را نمي دانند‪.‬‬

‫زمانيکه آن ابليس سـوي او قدم بر مي نهاد‪ ،‬حلقه تاريکي نیز با هر گامش برگشتاسـب شـاه نيز تنگ و‬
‫تارتر مي شـد و سـياهي بي امان بر او هجوم مي آورد و نفس بر او سـنگين مي گشـت‪ ،‬در اين حال سـاتان‬
‫افزود ‪ :‬او مرا اسـير خود کرد اما در عصر تو من آزاد شـده ام‪ ،‬در حاليکه سـياهي محيط در تن آن گرگين‬
‫چهـره فـرو مـي رفـت بر آواي به غايت دهشـتناک خود افـزود و به حالـت پرخاش گفت ‪ :‬حـال مي خواهي‬
‫مرز شـکني کني و دشـمني و عداوت را نابود سـازي و صلحي پايدار برپا کني‪ .‬خوش خيالي مکن ای سودا‬
‫پـرور‪ ،‬چندی دیگر رویایت بر دندان کفتاران اسـت‪.‬‬

‫بـاز بـر کينـه گفتـار خود افزود گفـت ‪ :‬اين آرزويت را بـه گور خواهي بـرد و در آينده ايي نزديک تمامي‬
‫دنيـا از آن مـن خواهد شـد وکينهتـوزانبـهارادۀمنجنگهـايپرکينـهوکثيفوزشـتوتهياز‬
‫هرفايـدهايبهپـاخواهندکـردواينجهـانرابههـزارتکـهدگرگـونمي کنند‪.‬کـهدردرون‬
‫هرسـرزمین‪،‬هـزارانبدخواهفريا ِدسـروريسـردهد‪.‬‬

‫سـپس آن اهریمـن کـه از تیرگـی محیـط نیـرو مـی گرفـت سـینه سـوی او فـراخ نمود‬
‫و دسـت گشـود‪ ،‬پـس آنـگاه بـا آوایـی هـزار طنیـن کـه بـه زشـتی و ناراسـتی زیـر و زبـر می‬
‫شـد گفـت ‪ :‬آری جهـان را بـه دنـدانِ زهرفـام و کثیـف خویش تکـه و پـاره خواهـم کرد و‬
‫هـزاران مـرز بـر عالـم می افکنم ‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪340‬‬
‫گشتاسـب در حاليکه نفس به سـختي به بيرون رها مي کرد‪ ،‬سـخن آن گرگين چهره عذابش مي داد و‬
‫گفـت ‪ :‬چـه ننگي در آينـده خواهد بود که او را اسـير خود کرده‪.‬‬

‫ساتان نیم نگاهی به جنگاوری که در نقش خودگرفتار بود انداخت و گفت ‪ :‬فرزندت‪ ،‬فرزندت اي پيرمرد‪.‬‬

‫در ایـن کشـاکش میـان سـیاهی و سـپیدی‪ ،‬در برابر هـم قرار گرفتـن‪ .‬آن آفريـدگار دوزخ با چهـره ای‬
‫متالطـم و دهانـي نيمـه باز و دنداني که از تيرگي مي درخشـيد و گندآب از دهانش بر زمين جاري مي شـد‬
‫و بوي تعفن را مي گسـترانيد‪ ،‬و نگاهي که آتش نفرت در آن زبانه ميکشـيد به گشتاسـب چشـم دوخت اما‬
‫گشتاسـب به صد پريشـانی سـر تا پاي آن موجود پر عفونت را بر انداز مي کرد که ناگهان سـاتان دسـت‬
‫به شـانه گشتاسـب کوبيد و او نقش بر زمين شـد و پاي پوشـيده از موي آغشـته با گنداب و پارگين را بر‬
‫سـينه او گذاشـت و از او عبور و پا بر پله آن سـری ِر سـیاه(تخت) نهاد و از تختگاه باال رفت و بر آن نشسـت‬
‫و بـادي بـه غـب غـب انداخـت پر غـرور خنده ايي کـرد و گفت ‪ :‬اين مشـکین اورنـگ ( تخت ) از آن منسـت‪،‬‬
‫شـاه پـارس را ببيـن يگانه شـاه عالم‪ ،‬در مقابل مـن بر ِ‬
‫خاک خفیف افتاده‪ ،‬خفتـت را ببین ای مـرد‪ ،‬مي داني‬
‫که چرا سـالها بـه اينجا نيامدم‪.‬‬

‫گشتاسـب شـاه يک دسـت بر زمين و دسـت ديگر بر زانو گرفت و با دشـواري بر دو پا ايستاد و قامت در‬
‫برابر آن شيطان راست کرد و چشمان خود را از زير ابروهاي سپيد و پهنش به تمامی گشود و نگاه آميخته‬
‫با خشـم و غضب به او انداخت و گفت ‪ :‬تو بار ديگر شکسـت خواهي خورد ولي اين بار ابدي اي عفريته‪.‬‬

‫سـاتان که مغرورانه تکيه بر آن تخت تیره زده بود گفت ‪ :‬شمشـير ديگر اينجا نيسـت و تو بي دفاع هسـتي‪،‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪4‬‬
‫اما تو را نخواهم کشـت زيرا به وجودت نياز دارم‪ ،‬به موقع به سـراغت خواهم آمد و جا ِن بي ارزشـت را از آن‬
‫خـود خواهـم کـرد که بـا جان دادنت بزرگترين جنگ را بـراه مي اندازم‪ .‬جانت براي من دستاويزيسـت گرانبها‪،‬‬
‫آري بـا مرگـت خفت به اين جهان خواهي آورد‪ .‬در پس گفتار خود قهقهه اي سـخت تـرس آور بر هوا رها کرد‪.‬‬

‫گشتاسـب از خشـم بر خود مي پيچيد‪ ،‬جنون مجال شـکیبایی را از او گرفت‪ ،‬ناگهان با فريادي به سوي‬
‫او حمله ور شـد و از پلکان باال رفت و پنجه بسـوي سـاتان افکند اما بيکباره آن هيوال به غباري سـهمگين‬
‫دگرید و گشتاسـب را در خود فرو بلعید و راه نفس را بر او بسـت‪...‬‬

‫ِ‬
‫پیچـش آوایـی که از جنس سـیاهی نبود‬ ‫درحالیکـه پیرامـون خویـش را بـه کلـی تیـره و تـار می دید‪،‬‬
‫بـر اندیشـه اش افتـاد‪ ،‬گویـی ندایی رهابخش بود تـا او را از آن پارگینی(منجالب) که گرفتار شـده‪ ،‬برهاند‪.‬‬
‫شاهنشـاه جهـان میـان مـرگ و زندگی پرسـه می زد‪ .‬سـیاهی چو غل و زنجیـر بر او تنیده شـده بود‪ ،‬نمی‬
‫توانسـت از آن فراگـردِ تیـره خـود را بیـرون کشـد‪ .‬ناگهـان تکانـی بر خود حس نمـود‪ ،‬انگار می خواسـت‬
‫گریبانش را از چنگال سیاهی برهاند‪ ،‬آن جنبشها با فریادهایی در هم آمیخت و او توانست به پیک ِر خویش‬
‫کـه مهـا ِر اختیـار آن را دمـی از کـف داده بـود‪ ،‬تکانی دهـد و از عدم پا به بیدارگاه گذاشـت‪.‬‬

‫سـپند و اردوان و بلند مرتبگان و مالزمان همگی به هزار تعصب و غيرت او را به هوش آوردند سـپس‬
‫امپراطـور کمـي سـر بـه باال گرفت‪ ،‬چشـم گشـود و اردوان وسـپند را بر پيکر خود يافـت‪ ،‬افتـاده در ميان‬
‫بـارگاه بـود دسـت بـه زميـن گرفـت و با دسـت ديگـر اردوان و سـپند را بـه کنـار زد به اطراف با شـگفتي‬
‫نگريسـت چيـزي از سـياهي نيافـت‪ ،‬بـه يکباره به خود آمد و پرشـتاب سـر به ديـوار گرفت و بـه آن پيکار‬
‫چشـم خيره کرد و آهسـته آهسـته بسـوي او قدم بر داشـت و مقابل ديوار‪ ،‬بي سـخن ايسـتاد که اردوان با‬
‫تعجـب گفـت ‪ :‬سـرورم از حال رفتـه بوديد‪ ،‬چه بر شـما رفته‪.‬‬

‫امپراطـور سـر گردانـد و بـه سـپند خيره شـد و گفت ‪ :‬سـپند لحظـه اي پيش که از من جداگشـتي سـو‬
‫چشـمانم به سـياهي گرويد‪.‬‬

‫سـپند سـر کـج کرد و با شـگفتي گفـت ‪ :‬پدر لحظـه اي نبـود‪ ،‬يـک روز از واپسـین ديدار ما گذشـته‪ ،‬ما‬
‫جملگی به همراه اردوان آمده ايم که با شـما بسـوي سـپاه بزرگ راهي شويم‪ ،‬زمان رهسپاريست سرورم‪،‬‬
‫آری پـدر روز عرض اسـت (روز سـان يـا ديدار)‬

‫امپراطـور ناباورانـه به سـپند نگاه کـرد و در خود فرو رفت‪ ،‬خود را سـايه زده (جن زده) پنداشـت‪ ،‬چانه‬
‫درهـم کـرد و سـري تـکان داد و رو بـه اردوان کـرد و گفـت ‪ :‬اردوان مرا آماده کن که زمان بس تنگ اسـت‪،‬‬
‫بايد به عرضـگاه رويم‪.‬‬

‫اردوان ‪ :‬آري سرورم روز بزرگيست‪ .‬وآندورفتندوآمادهشدندبرايبدرقهسپند‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪342‬‬

‫حرکت سپاهيان به مغرب زمين‬

‫سـرانجام زمان حرکت سـپاه پارس به آنسوي گيتي فرا رسيد‪ .‬ارتشـي بزرگ را اردوان بعد از بازگشت‬
‫از مصر‪ ،‬سـر و سامان بخشيده بود‪.‬‬

‫ِ‬
‫کابوس وحشـتناک همراه با سـپند و اردوان سـوار بر مرکبهای‬ ‫امپراطور پس از آرام گرفتن از ديدن آن‬
‫گوهرآویـز کـه بـه طوقهای زمردنگار و زرین سـتام آراسـته بود‪ ،‬خرسـند و خوشـحال بسـوي آن سـپاه‬
‫بزرگ که در بيرون شـهر اردو زده بودند‪ ،‬راهي شـد تا پیش از گسـیل‪ ،‬امپراطور ترتيب و يکپارچگي آنها‬
‫را بسـنجد‪ ،‬و فناناپذيرها آنها را نيز مشـايعت مي کردند‪.‬‬

‫در ميانـه راه بودنـد کـه آنهـا به نزديکي کوهي گریوه رسـيدند (کوهی با دامنه کوتاه و پشـته بلنـد)‪ ،‬اردوان به‬
‫سـپند گفت‪ :‬لحظه اي با من به باالي اين کوه بيا که مي خواهم حیرت به جانت افکنم و چيزي نشـانت دهم سـپند‪.‬‬

‫آن دو از صـف هیئـت شاهنشـاهی جـدا و به ریز مهمیز رکیب گران کردنـد و از آن َگریوه کـوه که دامنه ای‬
‫کوتاه و پشته ای بلند داشت‪ ،‬باال کشیدند و بر فراز آن کوه رسيدند‪ .‬حسرت غریبی در چشمان اردوان مشهود‬
‫بود‪ ،‬دايره وار به دور خود چرخيد وانگه با دسـت به آنسـوي کوه نشـانه رفت و گفت ‪ :‬فروبنگر اي مرد جنگي‪.‬‬

‫سـپند با اسـب آرام به جلو رفت و کم کم دنياي زير پايش بر او نمايان گشـت که بيکباره چشـمانش از‬
‫چرخش افتاد و نگاهش به پايين دوخته شـد و با دیدگانی از تحير گفت ‪ :‬اين ديگر چیسـت ؟‬

‫اردوان دریغناک به دنیای زیر پایش نگریسـت و سـر از افسـوس تکان داد و گفت ‪ :‬این سـپاه جهان سا(‬
‫فرسـاینده جهان ) را ببین که فرش اسـتیالی خود را تا بیکران گسـترانیده‪ ،‬اين همان سـپاه گرانیسـت که‬
‫سراسـر عالـم را زمانـي زيـر پا گذاشـت و در نورديد‪ .،‬بله همان ارتشـي که تمامي کوههـا و دره ها و حتي‬
‫دريا ها را زانونشـی ِن خود کرده و به چنگ گرفته‪ ،‬براسـتي اين سـپاه هر زمان به حرکت در آيد‪ ،‬زمين و‬
‫زمان تا به آسـمان بر خود خواهند پیچید‪ ،‬هزاران اندر هزار عنان تحت فرمانت خواهند بود‪ ،‬جملگی آهنین‬
‫سـتام‪ ،‬طوق دار و گوهرنشان‪.‬‬ ‫سـم و زرین ِ‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـپند که همچنان نگاهش به پايين آن کوه بود گفت ‪ :‬اي پهلوان جاي شـگفتي نیسـت‪ ،‬که تو می‪3‬گویی‪34‬‬
‫کوهها و دريا ها و درهها را به تسـخير خود در آورده‪ ،‬من با اين لشـکر بی انتها حتي بر سـاکنان افالک و‬
‫جهات هسـتی دسـت درازي خواهم کرد آري با آن مي توان فلک گير شـد‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫تمامی‬

‫اردوان در ايـن حالـت بـود که يک دسـت خـود را به جانب جنوب دراز کرد و گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬درياسـاالر‬
‫آرتيميـس نيـز بطـور همزمان بـا دوازده هزار کشـتي با بادبانهـای فرازیده و افراشـته در دريـاي پارس به‬
‫موازات شـما‪ ،‬آماده در نورديدن امواج خروشـان ميباشـند و آنها شـما را همراهي خواهند کرد‪ .‬حال برويم‬
‫کـه امپراطور در انتظار ما ميباشـد‪.‬‬

‫آري در مجـاور آن کـوه يعنـي در زيـر پـاي سـپند و اردوان دشـتي بسـيار پهنـاور ديـده مـي شـد که‬
‫تنپوشـش جنگجوياني آهنين بود که از تمامي جهان گرد آمده بودند و سـر تعظيم بر دولت پارس داشـتند‬
‫و مشـتاقانه آمـاده نبرد براي حفـظ امپراطوري پـارس بودند‪.‬‬

‫آنها از فراز آن کوه به پايين آمدند و ُگدار گذشتند(معبر) و به امپراطور پيوستند و از بيراهه اي سوي سپاه شدند‪.‬‬

‫در نهايـت آن سـه بهمـراه محافظـان بـه عرضـگاه در آمدنـد‪ ،‬که صـف به صف مردانـي با جنـگ ابزارهاي‬
‫گوناگون تا انتهاي افق ايسـتاده بودند‪ .‬با ديدن بارگی(مرکب )طوق نشـان و زرین زین امپراطور آن درياي تير و‬
‫تبر به حرکت افتاد و یکسـان به یک دم بر زمی ِن ادب زانو کوبیدند‪ ،‬چو اقیانوسـی بود زیر یک توفان‪ ،‬و پر افتخار‬
‫بر فرمانروای خویش کرنش نمودند و احترام نشـان دادند و سـپس يکسـره سـر بر ِ‬
‫خاک فرمانبری سـاییدند‪.‬‬

‫امپراطور با نگاهي سـر به سـر آن سـپاه از چاوشـان تا ُبن را از زير نظر گذراند‪ ،‬سپس ديدگان خود را‬
‫به طاليه سـپاه متمرکز کرد‪ ،‬آري در مقدمه سـپاه در صف اول فرماندهان و سـرداران قرار گرفته بودند‪.‬‬
‫(طالیه و مقدمه و چاوشـان ‪ :‬ابتدای سـپاه‪ ،‬بن و عقبه ‪ :‬پشـت سپاه)‬

‫امپراطـور درحاليکـه چشـماني پر غرور و پر افتخار به آن دشـت خفتـان پوش خيره داشـت‪ ،‬از مرکبِ‬
‫گوهـر نشـان خـود بـه پايين آمد و سـپند و اردوان نيز پيـرو او از بارگي (مرکـب) فرود آمدنـد و در کنار او‬
‫ايسـتادند و امپراطـور بـا حرکت دسـت رو به بـاال‪ ،‬فرمان رهايـي داد و مقابل آنها ايسـتاد‪ .‬گويي يک به يک‬
‫آن بيشـمار جنگجويان را مي شـناخت و همراه با نگاهي پدرانه خطاب به لشـکريان خود گفت ‪ :‬به پا خيزيد‬
‫اي فرزندانم‪ ،‬درود بر شـما دليران که آماده نبرد با اهريمن پرسـتان سـيه انديش هسـتيد‪ ،‬با هر گروه و هر‬
‫نژادي که شـما در اينجا گرد آمده ايد براي پادبانی از آيين و مسـلک خودتان نیسـت بلکه هر کدام از شـما‬
‫بايـد بـراي آيين و مذهبي همديگر تيغ بزنيد و مدافع از باورهاي يکديگر باشـيد‪.‬‬

‫امروز حاکم اين جهاند پارسـيانند و جهانداری از آن ماسـت‪ ،‬ولي بدين معني نيسـت که ما مي خواهيم‬
‫سـتم بر ديگران برانيم و خود مي دانيد که فرمانروايان پيشـين پارسـي پیوند دهندۀ مهر به داد بوده اند و‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪344‬‬
‫ما نيز بايد نگهدارنده آن باشـيم‪ .‬ایرانیان در کل دوران به تمامي آيينها سـر سـپاس به پايين داشتند به غير‬
‫از آيين اهريمن‪ ،‬ازینرو تقدير بي جهت ما را سـرور دنيا نسـاخته اسـت‪.‬‬

‫تفاوت تیغتان با دشـنۀ شیطان در اينست که شمشير شما‬ ‫ِ‬ ‫اي دالورا ِن شـیردل به ياد داشـته باشـيد که‬
‫داراي دو دم اسـت و لنگردار که در يک سـو مهر و عطوفت و در سـوي دگر سـنگدلي ميباشـد‪ .‬عطوفت و‬
‫نرمی براي ستمديدگان و سنگدلي و سختی براي ستمگران‪ .‬ولي دشنۀ حقی ِر اهریمن تنها از لبه سنگدلي و‬
‫ظلـم بهـره مي برد و به غير از آيين سـتمگري چيز ديگـري نمي داند‪.‬‬

‫شاهنشـاه پارس براسـتي که به شـما فرزندا ِن نيک اين گيتي درودِ بی انتها و سپاسـی بیکران می فرستد‪،‬‬
‫نگذاريد که شـب پرسـتا ِن بدنهاد جاي نيک انديشـان را بگيرند‪ .‬اي دليرا ِن دادگسـتر از کوهها و دريا ها بگذرید‬
‫که با پیشـروی شـما در جها ِن تاریک‪ ،‬روشـنايي نيز به جوالن در خواهد آمد‪.‬‬
‫پس آنگاه رو به سـپند کرد و دسـت او را بر دسـت خود گرفت و آن را برافراشـت و گفت ‪ :‬اميدوارم که‬
‫فرزندم فرماندهي اليق براي شـما باشد‪.‬‬

‫اي جنگجويـان در نبـرد بـا اهريمنـان نيرومنـد باشـيد که در طبيعـت حق تقدم بـا نيرومندان اسـت‪ ،‬اي‬
‫جنـگاوران فـرخ نـژاد بـا شـراره هاي شيداشـيد صبحگاهي دمسـاز شـويد و همنفس بـا بادِ پـگاه خيز بر‬
‫تاريکان بتازيد‪ ،‬خداوندِ شـجاعت آفرين پشـت و پناهتان باشـد‪ .‬خیرباد و نکوداشت سراسر عالم بدرقه تان‬
‫باشـد ای دالورا ِن زمان‪.‬‬

‫سـپس اردوان قدم به جلو گذاشـت و کنار صف اول ايسـتاد و گفت ‪ :‬سـرورم سپند‪ ،‬يک به يک سرداران‬
‫را به شما مي شناسانم‪.‬‬

‫سـپس دسـت خود را سـوي مهسـت نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬فرزندم مهست‪ ،‬او فرمانده سـواره نظام و‬
‫تيگران فرمانده قشون پياده نظام و مگابيز فرمانده کل سپاه‪ ،‬ارتابز فرمانده فناناپذيرها و ماردانيو هميشه‬
‫در کنـار شـما به عنوان مشـاور خواهـد بود‪ .‬وانگه رو گردانـد و خطاب به ماردانيو گفـت ‪ :‬ماردانيو تو بايد‬
‫هميشـه در کنار شـاهزادمان سـپند باشـي‪ ،‬و دگربار رو به سپند کرد گفت ‪ :‬اوسـت که به تمام راه و بيراهه‬
‫آشناسـت‪ ،‬او راهنما و نشـان دهندۀ خوبيسـت‪ .‬زين به بعد آنها فرمانبردار شـما خواهند بود‪.‬‬

‫ماردانيو قدم به جلو نهاد‪ ،‬دسـت اردوان را دو دسـت گرفت سـپس رو به تمامي سـرداران کرد و سراسـر‬
‫آنها را با غمي که در چشمانشـان موج مي خورد‪ ،‬از نظر گذراند‪ .‬آري از ابتدا تا انتهای آن سـپاه سـترگ لبریز‬
‫از مردان جنگي شـجاع به اردوان نگاه دوخته بودند که ماردانيو رو گرداند و با اندوهِ بسـيار به چشـمان اردوان‬
‫خيـره شـد و بـا آهنگـی تلخ گفـت ‪ :‬جنگ بي اردوان معنـا ندارد‪ ،‬اي کهنـه کار‪ ،‬گر بي تو به جنگ مـي رويم بدان‬
‫که نام تو سـرمايه شـجاعت ماسـت و با نام تو دالوري خواهيم کرد‪ ،‬که خط شـجاعت بی نام تو ناخواناسـت‪.‬‬
‫‪5‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪4‬‬
‫اردوان خنـده اي پـر انـدوه بـه تلخـی زهـر بر لـب آورد‪ ،‬سـپاه را با صد حسـرت از ديد خـود گذراند و‬
‫درحالیکه نمی خواسـت غم در چشـمان و بغض در گلویش مشـهود باشـد‪ ،‬لختی چشم بست و بغض فرو‬
‫بلعیـد و آرام آرام چشـمانی کـه غـرق در دریـای غم بود گشـود‪ ،‬گفت ‪ :‬ماردانيو‪ ،‬سـپند از من شـجاع تر و‬
‫نيرومندتر اسـت‪ ،‬زين به بعد شـجاعت او پشـتوانه تمامي شـجاعان خواهد بود‪.‬‬

‫ماردانيو آهي از افسوس بر کشيد‪ ،‬سر فرو افکند و عقب عقب قدم بر داشت و به صف سرداران پيوست‪.‬‬

‫سـپند به کنار اردوان رفت و گفت‪ :‬از تو سپاسـگزارم که همچو نره شـيري شکست ناپذير براي پادباني‬
‫از قلمرو خود آماده هرگونه فداکاري هسـتي‪ ،‬براسـتي که تنها غرشت کافيست براي نگهباني از اين ملک‪.‬‬

‫اردوان گفت ‪ :‬بي شک تا رمقي در توانم باشد از تاج و تخت اين سرزمين دفاع خواهم کرد‪.‬‬

‫سـپند شـانه هـاي او را در دسـت گرفـت و فشـرد و گفـت ‪ :‬خواسـته اي دارم اردوان‪ ،‬و نگاهي عميق به‬
‫چشـمان اردوان انداخـت و گفـت ‪ :‬و آن اينسـت کـه از بهمن به نیکی محافظت کن که زین پـس پروردگی او‬
‫دیگر در دسـتان گرانبهای توسـت ای فروهندترین(خردمند) دالور دوران‪.‬‬

‫وانگه اردوان او را در آغوش جان گرفت و گفت ‪ :‬نگران مباش پاره تن منسـت‪ ،‬من تاجبخشـم‪ ،‬گر او نيز‬
‫نوه من هم نبود‪ ،‬بر حسـب َورشـاد(وظیفه ) ميبايسـت جان در ره او سـپارم‪ ،‬زيرا که او در آينده از تخت‬
‫شـهرياري اين ملک باال خواهد رفت و دیهیم فرمانروایی جهان را بر سـر خواهد گذاشـت‪.‬‬

‫سـپس درحاليکه سـپند‪ ،‬شـانه اردوان را بر دسـت مي فشـرد‪ ،‬او نيز بازوان سـپند را در پنجه گرفت و‬
‫افزود‪ :‬من نيز از تو خواسته اي دارم‪ .‬هوشيار باش‪ ،‬هميشه اهريمن بواسطه شمشير با تو رو برو نخواهد‬
‫شـد او فتنـه هاي فراوان براي چيرگـي بر دالوراني چون تـو دارد‪.‬‬

‫سپند مغرورانه و استوار گفت ‪ :‬نگران مباش من همچنان غير مغلوب خواهم ماند اي پهلوان‪.‬‬

‫و آنها همديگر را در آغوش گرفتند و نداي بدرود سردادند‪.‬‬

‫ناگهان سـايه اي بر صورت اردوان افتاد و او سـر را سـوي آسـمان گرفت‪ ،‬که سـايه پرنده بزرگ پيکري را در‬
‫پشـت ابرهاي نازک ديد که دايره زنان بر اوج آسـمان بر فراز سـپاهيان پرواز مي کرد و او آن را به فال نيک گرفت‪.‬‬

‫سـپند بـه مقابـل امپراطـور رفـت و بوسـه بـر دسـت او زد و امپراطور کـه نـگاه از او بر نمي داشـت با‬
‫تمامـي وجـود او را برانـداز مـي کـرد‪ ،‬گويي نگاههـاي آخر را بر او مي انداخت و سـپس با دسـت گرم خود‬
‫دسـت نوازش کشـيد و در پي آن گفت‪ :‬فرزندم پندهاي بسـيار دادمت‪ ،‬آنها را پيوسته در ذهن‬‫ِ‬ ‫بر صورت او‬
‫و انديشـه خـود مـرور کن و دنيا را هيچگاه زشـت مپنـدار‪ .‬آفريدگارمان زشـتي را آفريده تا هـزاران بار بر‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪346‬‬
‫شـکوه و شـکوت زيبايي بيافزايد‪ ،‬غير اين زشـتي به جوالن در خواهد آمد و بر نفس تو دميده خواهد شـد‪،‬‬
‫شـکوه و قـدرت خـود را نـگاه کن‪ ،‬پي خواهـي برد که زيبايي زاينـده ايي َفر و زیـب دارد‪.‬‬

‫سـپس دسـت به آسـمان گرفت و گفت ‪ :‬از يزدان سپاسـگزارم‪ ،‬که نيرومندترين نيرومندان را فرزند من‬
‫کـرد‪ ،‬سـپند تيـغ در راه نيکي بزن و همانطـور که گفتم ميدان نبـرد را از نااهالن پاک کن‪.‬‬

‫سـپند نيز نگاهي سـيري ناپذير به او کرد‪ ،‬گويي به افتخا ِر خود مي نگريسـت و در جواب او گفت ‪ :‬پدر‬
‫سـپند بي رقيب اسـت و بي وهم و گمان اين ملک پر آوازه ترين ملک عالم خواهد شـد تا ابد و هيچگاه گفته‬
‫هاي پر پند شـما را در انديشـه ام تنها نمی گذارم‪ ،‬همواره ميدان دار آنها خواهم بود‪.‬‬

‫پس آنگاه امپراطور با چشماني پر اشک او را در آغوش گرفت و درحالیکه از درون شیون و زاری سر‬
‫می داد‪ ،‬پیراسـتگی پدری و اقتدا ِر شاهنشـاهی را نگاه داشـت و آن اندوه سـنگین را به هزار زحمت پشـت‬
‫نقـابِ وقـار پنهـان نمود و گفت ‪ :‬وجودِ عزيزت به سلامت فرزندم‪ ،‬خوبي روزگار همراهت باشـد‪.‬‬

‫همديگـر را چـون جـان شـيرين درآغـوش گرفتند‪ ،‬سـپند پـا در حلقـه رکاب انداخت و بر ترک اسـبش‬
‫نشسـت و عنـان سـبک کـرد و فرمان حرکـت راند‪.‬‬

‫در حاليکـه بـاد نیـز غـم و انـدوه آنها را همراهـی می کرد و حـزن انگیز بر هوا مي پيچيد‪ ،‬کـه امپراطور‬
‫مغرورانـه و اردوان با صد حسـرت و افسـوس که براي نخسـتين بـار به بدرقه مردان جنگي رفتـه بود‪ ،‬در‬
‫کنار هم بي سـخن‪ ،‬حرکت امواج آهنين آن اقيانوس را بسـوي مغرب مي نگريسـتند و با اشکهايشـان نداي‬
‫بـدرود به آنها سـر مـي دادند‪.‬‬

‫اردوان و امپراطور در کنار یکدیگر رفتن آن سـپاه را با غم و اندوه بیکران می نگریسـتند‪ ،‬که امپراطور‬
‫رو گردانـد و کاهـل قـدم و ناپایدار سـوی مرکب رفت و و بر زین نشـت‪ ،‬اما اردوان همچنـان بر جای خود‬
‫ایسـتاده بـود‪ ،‬ناگهـان امپراطـور بـا آوایـی که به ناله نزدیکتـر بـود او را خطاب قـرار داد و گفـت ‪ :‬ای کهن‬
‫جنگجو بدرقه کافیست‪ ،‬هنگام رفتنست‪.‬‬

‫اردوان درحالیکـه زیـر دشـنۀ انـدوه گرفتار بود و بغض مجال سـخن بـه او نمی داد‪ ،‬نتوانسـت روی بر‬
‫گردانـد و همچنـان بر آن سـپاه که بسـا ِن سـایه بر دیـده او موچ می خـورد‪ ،‬محنتزده خیره شـده بود‪.‬‬

‫که باردیگر امپراطور گفت ‪ :‬ای مرد نکند می خواهی با دیده خود آنها را تا مغرب همراهی کنی‪.‬‬

‫اردوان که گویی با ِر آسـمان بر دوش داشـت با پشـت دسـت خود چهره اش را که به اشـک‪ ،‬تر می شد‪،‬‬
‫خشـک نمود و به دشـواری رو گرداند گفت ‪ :‬سـرورم شما بروید‪ ،‬می خواهم کمی خلوت بنشینم‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫برادرم‪34.،‬‬ ‫امپراطور می دانسـت درون آن مرد چه غوغایی به راه اسـت‪ ،‬با تکان سـر گفت ‪ :‬آسـوده باش‬
‫سـپس لگام شـکاند و همراه محافظان آن عرضگاهِ بی سپاه را ترک گفت‪.‬‬

‫اردوان کـه مدتهـا در پهنـه آن دشـت‪ ،‬سـپاه کالن ایـران را نفر به نفر و صف به صف آراییـده بود‪ ،‬حال‬
‫می بایسـت تنها بازمانده از آن سـپاه باشـد‪ .‬رفتن سـپاه پارس و محو آن سـپاه در کرانۀ مغربی‪ ،‬چو فرو‬
‫افتـاد ِن کاروا ِن عمرش در گـو ِر زوال بود‪.‬‬

‫آری آن سـپاه با رفتن آخرین شـراره خورشـید به سـیاهی پیوسـت‪ ،‬و اثری از آن هیچ نماند‪ .‬شب آمده‬
‫بود‪ ،‬ابرهای گسسـته ای که در پس آن سـایه پرنده ای در تقال را دیده بود‪ ،‬حال به سـپاهی هموار درآمده‬
‫بودند‪ ،‬و آمـده هجوم بر زمین‪.‬‬

‫رو به مرکب شـد سـوی آن رفت‪ ،‬ناگهان رعدی هزار پیچش از آسـمان برخاسـت‪ ،‬بر پشـت سـرش‬
‫بـر خـاک فـرو آمد‪ ،‬او در شـگرف شـد‪ .‬بر ِق رعد و صدای صائقه همزمان از آسـمان برخاسـت‪ ،‬بسـرعت‬
‫ِ‬
‫کوبش رعد بـر زمین‪ ،‬گردو خاکـی فراوان‬ ‫روگردانـد‪ ،‬گویـی تازیانـه ای از آسـمان بـر زمین بود‪ .‬به سـبب‬
‫بر هوا پراکنده شـد‪ ،‬گویی گوشـت و پوسـت از زمین برکنده بود‪ ،‬به ناگه قهقهه ای از میان آن شـنید‪ ،‬دیگر‬
‫بکلـی در حیـرت فرو رفت‪ ،‬بسـرعت سـوی گرد و خاک رفـت آنها را به کنار زد‪ ،‬هیچ ندید‪ ،‬به هر سـو پنجه‬
‫کشید‪ ،‬هیچ نیافت‪.‬‬

‫ناگـه از پـس آن گـرد و غبـار کـه پیرامـون اردوان را بکلـی تیره و تار کرده بود‪ ،‬صدایی شـنید کـه او را‬
‫خطـاب قـرار مـی داد و می گفت ‪ :‬سـرورم سـرورم اردوان کجایید ؟‬

‫اردوان خـود را از گـرد و خـاک بیرون کشـید‪ ،‬آن هنگام بارانی نیز نم نم به بارش گرفـت و گرد و خاک را بر‬
‫زمین فرو نشـاند‪ ،‬بسـوی صدا رفت‪ ،‬مردی جوشـن پوش بود‪ ،‬همچو جنگجویان پارسـی‪ ،‬که بطرفش می آمد‪.‬‬
‫اردان چشـم به او داشـت‪ ،‬درجای خود ایسـتاد تا آن مرد به او رسـید‪ ،‬به محض آنکه به او رسـید‪ ،‬جهید‬
‫و خـود را بـر پـای او انداخـت و به صد کرنش پنجـه اردوان را گرفت‪ ،‬و با هر دم‪ ،‬آن را بوسـه باران کرد‪.‬‬

‫اردوان حیرت از کردار او بود‪ ،‬دسـت خود را برکشـید‪ ،‬و کمی آن مرد را عقب راند و گفت ‪ :‬برخیز ببینم‬
‫کیسـتی ؟ که بی دلیل کرنش می کنی ؟‬

‫آن مرد برخاست‪ ،‬چشم بر چشم اردوان گذاشت‪ ،‬اردوان حالت سنگینی در چشمان آن مرد دید‪ ،‬که مرد زبان‬
‫گشـود و گفت ‪ :‬سـرورم سـپاس که در ایران ماندی‪ ،‬سـپاس که در ایران ماندی‪ ،‬به شـما نیاز اسـت‪ .‬شـما پشـت‬
‫و پناهِ ما هسـتی‪ ،‬سـپاس که ما را تنها نگذاشـتی‪ ،‬شـما یگانه اید‪ ،‬و این جهان را از بالی روشـنایی خواهی رهاند‪.‬‬
‫اردوان هوش و حواسـش به چهره آن مرد بود‪ ،‬به سـبب سـخ ِن چرب آن مرد که سرشـار از سـتایش‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪348‬‬
‫و آکنـده از نکوداشـت بـود‪ ،‬مقصود سـخن را نفهمید که گفـت ‪ :‬از احترامت سپاسـگزارم‪ ،‬من دیگر نخواهم‬
‫جنگید‪ ،‬ایران شـجاع آفرین اسـت‪ ،‬هسـتند کسـانی که صدها بار قدرتمندتر از منند‪.‬‬

‫آن مـرد کـه نگاهـش دم بـه دم سـنگین تر می شـد‪ ،‬و سـرخی بر چشـمانش مـی افتاد‪ ،‬بـار دیگر پنجه‬
‫اردوان را بر دسـت گرفت‪ ،‬که ناگه اردوان سـردی عجیبی در دسـتان او حس نمود گویی جسـم و جان ان‬
‫مرد بیکباره تهی از روح شـد‪ .‬دوباره آن مرد‪ ،‬پنجه های اردوان را بوسـه باران نمود و گفت ‪ :‬سـیاهی این‬
‫آسـمان به دسـتان تو مدیـون خواهد بـود ای مرد‪.‬‬

‫ناگهان سخن آن مرد چو رعدی سنگین بر اندیشه او تازیانه زد‪ ،‬و واژه بالی روشنایی که در سخن پیشینش‬
‫چو نعشـی مرده در کف ِن سـتایش و درود پیچانده بود‪ ،‬به اندیشـه اش رخ نمایاند‪ ،‬و چو زمزمۀ زنگی تیز و تند بر‬
‫گوشـش پیچید و تازه دانسـت او چه گفته‪ ،‬ناگه دسـت از او ربود و گفت ‪ :‬تو کیسـتی‪ ،‬چه گفتی ای ابله ؟‬

‫وانگـه آن مـردِ جوشـن پـوش‪ ،‬رویـش در هم فرو رفت‪ ،‬هزار چین و شـکن بـر رخ او افتـاد و صورتش‬
‫سـخت چروکیده شـد‪ ،‬چشـمانش بسـان آسمان شـب به کلی سـیه فام گردید‪ ،‬نفسـش به خش خش افتاد‪،‬‬
‫آوایش سخت دهشتناک گشت‪ ،‬نزدیکتر شد‪ ،‬اردوان بی آنکه قدم عقب بگذارد‪ ،‬به او همچنان می نگریست‪،‬‬
‫سـینه به سـینه هم شـدند‪ .‬آری زشترین چهرۀ هستی بر دیدۀ پر شـکوه ترین مرد جهان جلوه نمود‪ ،‬و گند‬
‫پـاک اردوان مـی نشسـت‪ ،‬که آن هیوال آوایی زشـت و خشـن که کینه و نفـرت در آن گره‬ ‫نفسـش بـه روی ِ‬
‫می انداخت گفت ‪ :‬نخستین دیدارمان است ای جنگجوی نامدار‪ ،‬آسمان را نیک بنگر‪ ،‬ببین چه مقدار پست و‬
‫کثیف اسـت‪ ،‬تا کنون آسـمان ایران را اینگونه دیده بودی که در زشـتی اینچنین درغلتد‪ ،‬از نونهالی تا کنون‬
‫جنگیـدی و خـون به پا کردی و روزهای روشـن بسـیار دیدی و چو خورشـیدی فروزنده بـودی بر زمین‪،‬‬
‫اما بزودی خود ویرانگری سـهمگین خواهی شـد‪.‬‬
‫اردوان که دندان بر دندان می فشـرد و نگاه از چشـمان آن مرد بر نمی داشـت‪ ،‬چشـمانی که چو آسـمان‬
‫بـاالی سـرش در سـیاهی فـرو رفته بود‪ ،‬تـوده های عقده و بیـزاری در ژرفایش گـره می انداخـت‪ ،‬در این حال‬
‫آسـمان زبان کینه بر روی اردوان گشـود‪ ،‬بارشـی دهشـت انگیز از دل آسـمان بر سـیمای زمین فرو ریخت‪،‬‬
‫اردوان به هیچ توجه نداشـت‪ ،‬با ابروانی در هم فرو رفته و سـینه ای خروشـان‪ ،‬همچو شـیری که هر دم آماده‬
‫حمله بود‪ ،‬نگاه در نگاه او گذاشـت که گفت ‪ :‬کیسـتی زشـت چهره َوژگال ؟ بگو تا جانت را به پنجه نسـتاندم‪.‬‬

‫آن هیـوال قدمـی جلوتر نهاد‪ ،‬بکلی سـینه و صورت به اردوان چسـباند و درحالیکه از گوشـه چشـمانش‬
‫خون می چکید‪ ،‬گفت ‪ :‬می دانم نمی ترسـی‪ ،‬نترسـیدن پیشـۀ توسـت‪ .‬تو نماد شـجاعت بر روی این خاکدانی‪.‬‬

‫وانگـه چهـره زشـتش بـر هم پیچیـد و آوایش را بلنـد کرد‪ ،‬دهانـش را به فریادی سـهم آور گشـود‪ ،‬با‬
‫بانگی به ِ‬
‫قوت هزار رعد که بلعندۀ عالم و خورندۀ هر هسـتی بود‪ ،‬گفت ‪ :‬من اهریمنم اردوان اهریمن‪ ،‬همان‬
‫اهریمنی که دشـنه بر دسـتت نهاد و قلب از سـینه فرزندت بیرون کشـیدی‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪4‬‬
‫جنونـی بـر اردوان افتـاد‪ ،‬خروشـان بـر خـود پیچید‪ ،‬با فریـادی قدم به جلو نهـاد و دسـت افراخت و بر‬
‫سـینه آن هیـوال کوبیـد و تـن و پیکرش را درهم فـرو برد‪ ،‬آن هیوال از زمین بر هـوا پرتاب و بر خاک محکم‬
‫کوبیده شـد‪ ،‬و غلتان گشـت‪ ،‬اردوان چو نره شـیر بر سر او رفت و لگدی بر سینه او فرو نشـاند‪ ،‬و او را زیر‬
‫پـا نگـه داشـت‪ .‬چو شـیری در برابر کفتار‪ ،‬او را به زمین خفیف نگه داشـت‪ ،‬به هزار خشـم نعره بـرآورد و‬
‫گفـت ‪ :‬هـر کـه می خواهی باش‪ ،‬اسـم فرزند مرا دیگـر بر زبان نیاور ای افسـونگ ِر بدچهره‪.‬‬

‫آن مرد که به هزاران کفتار زشـتی داشـت‪ ،‬زیر پاهای اردوان در تقال بود و سـخت دسـت و پا می زد و گفت‬
‫‪ :‬رسـتم‪ ،‬رسـت ِم ننگ آفرین‪ ،‬رویت را بنگر که به لجن آغشـته اسـت و بزودی چرکین تر می شـود‪ ،‬بندِ اهریمن‬
‫تـو را هرگـز رهـا نخواهـد کـرد ای مقتدرترین جنگجـوی جهان‪ ،‬کـه در نبرد نه فرزند می شناسـی و نه شـاه و‬
‫شـاهزاده‪ ،‬و دهـا ِن تیغـت پیوسـته و بی پروا رو به همگان گشـوده اسـت و به همه جهات بـی جهت می چرخد‪.‬‬

‫درحالیکه زیر پاهی اردوان در تقال بود‪ ،‬خنده به آوای نفرینی خود انداخت و گفت ‪ :‬البته به فرمان اهریمن‪.‬‬

‫ناگهان اردوان دسـت بر صورت برد‪ ،‬آری از آسـمان لجن می بارید و روی او را به گند می کشـید‪ ،‬که‬
‫بـاز آن اهریمـن در خـاک افتـاده گفـت ‪ :‬تو ننگ زمین و آسـمان خواهی شـد‪ ،‬ای مرد تنها تو و آن شـاهزاده‬
‫بـی مقـدار پارسـی مـی توانید در این هسـتی بر من ضربه زنیـد‪ .‬اما اما تـو به ننگی که در گذشـته آفریدی‬
‫تـوا ِن جنگیـدن با من را دیگر نداری‪ ،‬آری فرزندکش‪ .‬ای دالور‪ ،‬به نیکی سـپاه پـارس را می دیدی‪ ،‬زیرا دیگر‬
‫دوسـتانت نخواهند برگشـت‪ ،‬راهِ پارس آن سـرزمین سـعادت خیز دیگر بر همگان بسـته اسـت‪ .‬افزون بر‬
‫آن آن دسـتی که من بر آن بوسـه زدم ننگ آفرین اسـت‪ ،‬تو سـیاهی را از بالی روشـنایی خواهی رهانید‪.‬‬

‫اردوان دیگر قصد جان او را کرد‪ ،‬و پنجه پوالد شکن خود را گشود و چو شیر آماده حمله بر آن کفتار‬
‫شـد‪ ،‬کـه ناگهـان زمین به لـرزه در آمد‪ ،‬رعدی که کوله باری از سـیاهی بود و تمام تیرگی آسـمان را بر تن‬
‫داشـت‪ ،‬از میـان ابرهـای تیرفام برخاسـت‪ ،‬بر کنارش فرو نشسـت‪ ،‬کـه اردوان اختیار از کـف بداد بر زمین‬
‫کوبیـده شـد‪ ،‬ناگـه آن ابلیـس چـو غبار بر هوا دمیـد و قهقهه کنان در هـوا می پیچد که از ال به الی سـیاهی‬
‫آوایـی بـر فضـا طنین افکند‪ ،‬که گفت ‪ :‬نمی کشـمت زیرا به تو نیز نیاز اسـت‪.‬‬

‫اردوان به دشـواری چشـم گشـود‪ ،‬خود را بر خاک‪ ،‬زی ِر آسـما ِن روز که خورشـید در قلب آن می تازید‬
‫ِ‬
‫کابوس شب‬ ‫دید‪ .‬سـرگردان و به کلی مدهوش بود‪ ،‬به سـختی برخاسـت‪ ،‬کمی در خویش عمیق شـد‪ ،‬که ناگه‬
‫گذشـته که سـبب بیهوشـی او شـده بود را به یاد آورد‪ .‬چانه در هم فرو برد‪ ،‬گفت ‪ :‬چه کابوسـی که نیمه جان‬
‫بر خاکم افکند‪ ،‬کمی آنطرفتر اسـبش را دید‪ ،‬بسـوی آن رفت‪ ،‬و دسـت به عذار که بر خاک بود‪ ،‬برد‪ ،‬به ناگاه‪،‬‬
‫بر دسـتان خود زخمهای سـیاه را یافت‪ ،‬از انگشـت تا آرنج را زیر سـی َه زخم و چرک خراش دید‪ ،‬حیران آب‬
‫از فتراک بر کشـید و بر دسـت ریخت‪ ،‬و پارچه بر آن بسـت‪ ،‬پرشـتاب به قصد مداوا سـوی شهر برتافت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪350‬‬

‫معدوم کردن درخت جاودانگي و تازيانه زدن دريا‬

‫آن سپاه چون اقيانوس آهنين به موج در آمد و کوههاي سرکش را به آساني به زانو در آورد و درياها‬
‫را به همبسـتگي فرا خواند‪ ،‬دره ها را هموار کرد و از دشـت ها خروشـان گذشـت تا کم کم به انتهاي مشرق‬
‫زمين نزديک شدند‪.‬‬

‫در اين هنگام که آنها به سرزمينهاي مغربي نزديک مي شدند‪ ،‬سپند سوار بر اسب‪ ،‬ديده از انتهاي افق‬
‫مغرب بر نمي داشـت‪ .‬ماردانيو را به نزد خود خواند و به او گفت ‪ :‬ماردانيو راه چگونسـت ؟‬

‫ماردانيوس که سـر جلودارها بود از سـرعت خود کاسـت تا هم عنان با سـپند شـد و به او گفت ‪ :‬مانعي‬
‫تـا ِهلـس پونـت در سـر راه ما نيسـت‪ .‬اما بي ترديد پلي که پدر شـما در آنجا بنا نهاده بـراي ورود به مغرب‬
‫زمين فرسـوده شـده‪ ،‬تحمل گذار اين سـپاه عظيم را نخواهد داشـت‪ ،‬زيرا سـاليان اسـت که از عمر آن مي‬
‫گذرد و آب پايه هاي آن را بي شـک فرسـوده کرده‪.‬‬

‫سپند ‪ :‬آن پل در کجاست ماردانيو ؟‬

‫ماردانيـو ‪ :‬فاصلـه ايـي نمانـده هفـت روزي به رسـيدن به آن باقيسـت‪ ،‬آن پل بـروي درياي مرمـره در‬
‫محلـي بنـام داردانـل واقـع اسـت‪ ،‬نمي توان با اين سـپاه بـزرگ از آن گذشـت مگر پلي عظيم ديگـر بر روي‬
‫آن بنا کنيم‪.‬‬

‫سپند کمي انديشيد و گفت ‪ :‬راهي ديگر نیست؟‬

‫ماردانيو سر تکان داد و گفت ‪ :‬خير سرورم‪.‬‬

‫سپند استوار گفت ‪ :‬پس پلي عظيم بر روي آن خواهيم ساخت‪.‬‬


‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪5‬‬
‫آنها همچنان به پيشـروي خود ادامه دادند تا به شـهر سـارد رسـيدند و وارد آن ديار شـدند‪ ،‬دياري که‬
‫ِ‬
‫درخت جاودانگي در آنجاست‪.‬‬ ‫گفته مي شـد‬

‫ِ‬
‫درخت‬ ‫هنگاميکـه آنهـا در ميـان سـرزمين سـارد بودند‪ ،‬سـپند رو به مگابيز کـرد و گفـت‪ :‬اي مرد ايـن‬
‫جاودانگـي چيسـت کـه درباره آن سـخن بسـيار رفته اسـت‪ ،‬گوينـد در اين ملک ميباشـد‪.‬‬

‫مگابيـز در جـواب گفـت‪ :‬درختي تنومنـد و تناور‪ ،‬شاخسـار و سبزآسـا‪ ،‬چنان هيبتـي دارد که هرکس‬
‫گرفتـار زيبايـي و شـوکتي که در آن پنهان اسـت ميشـود‪ ،‬من يکبار آن را ديـده ام و از سراسـر عالم براي‬
‫ديدن سـرافرازی این سـرو به اينجا سـرازیرند‪ .‬داسـتاني در آن نهفته اسـت به اين سبب هيچ کس يا فاتحي‬
‫تا کنون جرات آسـيب رسـاندن به آن را نداشـته سـرورم و همچنان آن سـرور به تناوری خود می افزاید‪.‬‬

‫سپند چين بر چهره آورد و گفت ‪ :‬آن داستان چيست که اين درخت را از آسيب و گزند دور نگه داشته‪ ،‬اي مرد ؟‬

‫مگابيـز‪ :‬گوينـد کـه هرکس آفتي ( آسـيب) به آن برسـاند‪ ،‬مرگ و فنـاي خود را رقم زده‪ ،‬اگر کسـي اين سـرو را از‬
‫ريشـه بيرون کشـد‪ ،‬شـياطين مرگ از درون خاک آزاد خواهند شد و بالي شومي به جان او و سرزمينش خواهد افتاد‪.‬‬

‫سـپند پس از شـنيدن سـخن او سر به آسمان گرفت و قهقهه اي بلند سر داد و گفت‪ :‬چه افسانه زيبايي‪،‬‬
‫گويـي خرافـات و داسـتانهاي پـوچ و بيهوده جای جای این جهـان را در بر گرفته‪ ،‬مـرا به آنجا ببريد که مي‬
‫خواهـم اين درخت جاودانگي را ببينم‪.‬‬

‫سرانجام سپند و يارانش به بلندي در آمدند که مشرف دشتي سبز و پهناور بود‪ ،‬ناگهان در گريبان آن‬
‫دشـت (ميان دشـت)‪ ،‬درختي تناور را تنها و تک که سـر به آسـمان داشـت‪ ،‬يافتند گويي شـوکتش ابهت هر‬
‫مخلوق یا آفریده ای را به چالش ميکشـید و هماورد می طلبید‪ .‬سـپند از آن شـیب چنان چشـم به آن خيره‬
‫کـرد کـه تـا لحظه اي هوش و حواسـش گرفتـار آن بود‪ ،‬با ديدن آن درخت چشـمانش از رفتار باز ايسـتاد‪.‬‬
‫مگابيز که در کنارش بود دسـت بسـوي آن آخت و به او گفت ‪ :‬آنهم درخت جاودانگي سـرورم‪.‬‬

‫سـپند بواسـطه آواي مگابيـز از دام شـوکت او رهايـي يافـت و بـه خود آمد که بـي اختيار هي به مرکـب زد‪ ،‬از‬
‫بلندي به قصد آن درخت سـرازير شـد و بي درنگ به سـويش تاخت‪ ،‬به آن رسـيد و ستام کشيد‪ .‬در مقابل درخت‪،‬‬
‫اسـبش بر دو پا ايسـتاد و شـيهه اي سـر داد که در تمام آن دشت پيچيد‪ ،‬درحاليکه چشـم به آن درخت دوخته بود‬
‫از اسـب به پايين جسـت و شـگفت زده به دور آن چرخيد‪ ،‬در برابر خود درختي با تنه اي قطور و با شـاخه هاي‬
‫بلند و پيچ در پيچ با برگهاي پنجه اي بزرگ ديد‪ ،‬چنان در آن دشـت قد برافراشـته بود که گويي‪ ،‬حاکم مطلق آنجا‬
‫بـود و بـر تمامـي دشـت فرمانروايي مي کرد‪ .‬سـپند کـه در جاي خود حيران ايسـتاده بـود‪ ،‬رو چرخاند به مگابيز‬
‫و ماردانيـو و بقيـه يارانـش کـه بـه دنبـال او آمـده بودند و کمي دورتر بر اسـب خود نشسـته و بـه آن درخت مي‬
‫نگريسـتند‪ ،‬به کنايه لب گشـود و گفت‪ :‬اي مردان گويي شـوکت و قدرت تنها براي ما آدميان نیسـت‪ ،‬درختان نيز‬
‫از آن بهره بردند‪ .‬پس از کمي تامل گفت ‪ :‬براسـتي که اين سـرو سـرو ِر تمامي درختان درين عالمسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪352‬‬
‫آن وقـت رو بـه ماردانيـو کـرد و گفـت ‪ :‬اي مـردِ جنگي‪ ،‬حيف نيسـت که ايـن درخت را اينجـا بگذاريم و‬
‫برويم‪ ،‬اينطور نيسـت‪.‬‬

‫ماردانيو ُبهت بر او غالب گشـت‪ ،‬سـر به عقب برد و ناباورانه گفت ‪ :‬هدف از سـخنانتان اينسـت که آن‬
‫را از زمين به بيرون کشـيم‪ .‬سـپس سـري از نافرماني تکان داد و گفت ‪ :‬نه سـرورم اين کار را نکنيد‪.‬‬

‫بی درنگ مگابيز که چهره در هم کشـيده بود‪ ،‬پيرو سـخن ماردانيو گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬تمنا دارم آزاري به اين‬
‫درخـت نرسـانيد‪ ،‬مـا با آزرد ِن اين درخت به باورهاي بسـياري مردم از ملل گوناگون بي حرمتـي روا می داریم‪.‬‬

‫سـپند حـرف او را بـا زورگویـی قطـع کـرد و گفت‪ :‬چه ميگويـي‪ ،‬تو هم از اين داسـتانهايي کـه در پای‬
‫اين درخت ریشـه دوانده هراس داري‪ ،‬اي مرد جنگجو اين سـخنان همه باد اسـت‪ ،‬خرافات را بايد از ريشـه‬
‫برکند و سوزاند‪.‬‬

‫مگابيز بند افسـار در مشـت خود مي فشـرد‪ ،‬اما به گرامش شـاهزاده‪ ،‬خشـم خود را بر چهره نياورد و‬
‫در امتداد سـخن افزود ‪ :‬نه سـرورم‪ ،‬سـاليان اسـت که اين درخت در اينجا قد برافراشـته و هيچ کس به آن‬
‫بـي آزرمي نکـرده‪ ،‬حداقل به آيين اين مردمان احتـرام بگذاريم‪.‬‬

‫در ايـن کشـمش بـود کـه ناگهـان آرتاباز صف سـرداران را شـکافت و به جلو آمـد و گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬اين‬
‫َورشـاد(وظیفه) را بـه مـن واگـذار کنيد‪ ،‬پیر ِو گفتۀ شـما حيف اسـت که اين درخـت را با اين شـوکت در اينجا‬
‫بگذاريم و برويم‪ ،‬اين درخت براستي بر شوکت شما مي افزايد و زينتبخش سپاه شکوهمند شما خواهد بود‪.‬‬

‫سـپند با اشـاره دسـت خود او را به جلو فرا خواند گفت ‪ :‬پس درنگيدن از چيسـت اي مرد‪ ،‬آن را از ريشه‬
‫بيرون کشـيد و به افسـانهاي اين درخت خاتمه دهيد‪ ،‬البته از شـوکت نیاندازیدش‪ ،‬تا می توانید بر آن گوهر‬
‫و زر و زمرد بیاویزید‪ ،‬که بر شـکوهش افزوده شـود‪.‬‬

‫ماردانیو بی سـخن‪ ،‬عمیق کردار و گفتار سـپند را می سـنجید‪ ،‬که با شـکاند ِن عنان و راه کج کردن که‬
‫نمـی خواسـت افتـادن شـوکت آن درخت را بـر زمی ِن خفت ببیند زیر لب گفت ‪ :‬هـر اندازه خواهـی زر به آن‬
‫آویزان کنید‪ ،‬در اسـارت شـکوه معنا ندارد‪ ،‬سـپس از صف سـرداران جداشد‪.‬‬

‫آرتاباز که رانده شـده ای از عقل و اندیشـه سـپند بود‪ ،‬برای خودنمای‪ ،‬مجال دید و فرصت را مناسـب‬
‫یافـت تـا خـود را در دیـده سـپند جـای دهد‪ .‬بي درنگ به چند مهمیز به اسـبش پیـچ و تـاب داد‪ ،‬و با جنوني‬
‫وحشـتزا از اسـب فرو آمد و دسـت بر حلقۀ فتراک اسـب برد و تبري سـترگ را بيرون کشـيد و بر دسـت‬
‫گرفـت و در حاليکـه آب از دهانـش جـاري بـود و اخگ ِر نفرت و بيزاري از چشـمانش مي جهيد‪ ،‬با تبرش به‬
‫جـان آن درخـت افتـاد‪ ،‬آري بـا نفـرت تمام تبر به باال مي بـرد و بر پيکر تنومند آن درخت فرود مـي آورد و‬
‫نبرد نها یی‬
‫و زخم بر دل سـرداران مي انداخت‪ .‬در حاليکه سـپند مغرورانه دسـت بر کمر داشـت نابودي آن درخت‪3‬پر‪35‬‬
‫شـاخه را مغرورانه مي نگريسـت‪( .‬حلقه فتراک ‪ :‬بندی که به آن کمند و شمشـیر آویزان می کنند )‬

‫آرتابـز همچنـان بـر تنـه تنومنـد آن ضربه مي زد که يـاران خود را نيز فرا خواند و ز هر سـو تيشـه به‬
‫ريشـه آن درخـت مـي زدنـد تا در آخر به هزار زحمت و مشـقت‪ ،‬مقابـل ديدگان آن سـرداران نامي بي آنکه‬
‫کاري از دستشـان بـر آيـد بـا افسـوس نظاره گر وحشـيگري آن مرد بودند و زير چشـمي بـه هم نگاه مي‬
‫کردند‪ ،‬آن را به کمک يارانش از زمين به بيرون بر کشـيد و سـپس به فرمان سـپند با جواهراتي زيبا آن را‬
‫آراسـت و بر ارابه ايي گذاشـتند و راهي شـدند‪.‬‬

‫پـس از گذشـت چنـد روز عاقبت آنها به بغاز داردانل ‪ 1‬رسـيدند و بر سـاحل بند چادر به بند چـادر اردو‬
‫زدند و خیمه و خرگاه افراشـتند‪ .‬تنگه اي که راه عبور آنها به مغرب زمين بود و سـپند بهترين معماران را‬
‫برگزيـد و فرمان راند که پلي تنومند بسـازند‪ ،‬که چون سـپاهي نيرومنـد مي خواهد از ايـن راهِ آبي بگذرد‪.‬‬

‫و معمـاران طبـق فرمـان او پـس از دو مـاه کـه مدت کوتاهي بـود پلي عظيم را بـر روي دريـاي مرمره‬
‫بنـا نهادنـد و سـپند نيـز از اتمام اين پل بي اندازه خرسـند زيـرا که خـود را در مغرب مي ديـد و فرمان راند‬
‫‪ :‬سـپيده دم فردا همزمان با بر آمدن نخسـتين شـرارۀ خورشـيد فروزشـگر به راهمان ادامه خواهيم داد‪.‬‬

‫او شـورانگیز و با سرخوشـی فراوان به سـراپرده در آمد و به بستر استراحت رفت‪ ،‬تا به سبب خواب بر‬
‫زمان چيره شـود و به رسـيدن به دميدن پگاه سـرعت بخشـد‪ .‬به ناگه بی رمقی و کاهلی در تن حس نمود‪،‬‬
‫تنی که هرگز خسـتگی بر آن نمی نشسـت‪ ،‬با سسـتی و سـنگینی فراوان بر بسـتر فرود آمد و در دم غرق‬
‫درخوابي عميق شـد‪ .‬ناگهان زمين و آسـمان بي تاب گشـت و طوفاني آتشـين که درتن خود مي پيچد از دل‬
‫خاک بر خاسـت و سـر به فلک کشـيد و آتش به جان آسـمان انداخت و همان هيوالي سـيه تن با رداي تيره‬
‫که بر دوش داشـت درون آن گردباد آتشـزا در مقابل چشـمان سـپند پديدار گشـت و در حاليکه آتش به دور‬
‫آن شـبح مي چرخيد‪ ،‬شمشـيری بزرگ که از سـياهي مي درخشيد و چو سـایه ای بود در میان شراره های‬
‫سـرخ آتش سـوی او افراخت و به او اشـاره کرد و گفت ‪ :‬اي سـپند تو و لشـکريانت را در هم می شـکنم و تو‬
‫را بـه درد و رنجـي سـخت گرفتـار خواهم کرد و يک نام ننگين ابدي براي تو خواهم سـاخت‪.‬‬

‫همانـگاه نگهبـان سـراپرده اش‪ ،‬سـپند را کـه در بسـتر بـه تـن خود مي پيچيـد‪ ،‬هراسـان صـدا زد و او‬
‫سراسـيمه از دخمـۀ خـواب بـه میدا ِن بيداری پا گذاشـت‪ ،‬در حاليکه عرق از سـر و صـورت او به پايين مي‬
‫چکيد نگاهي به نگهبان خود کرد و در پي آن گوشـه به گوشـه سـراپرده را به انديشـه سـنجيد که با کمي‬
‫تامـل خـود را پيـدا نمـود و در حاليکه اخم بر ابروان او خم انداخته بود‪ ،‬به او گفت ‪ :‬چه شـده مرد‪ ،‬که اينگونه‬
‫مـرا در بسـت ِر خواب صـدا مي زني‪.‬‬
‫‪ - 1‬واژه ص ربس ــتاني ميباشــد بــه معنــاي باريکــه اي ــي از اب کــه دو دريــا را بــه ه ــم متصــل ميکنــد ماننــد بغــاز بس ــفر و داردانــل کــه درياهــاي س ــياه‬
‫و مرم ــره و اژه يــا مديت رانــه را بــه ه ــم متصــل ميک ــرد و فقــط در دوران باســتان پارس ــيان بودنــد کــه پــل هاي ــي عظيم ــي ب ــر روي انها ب ـراي اســان نمودن‬
‫رفــت و امــد و راه ــي ب ـراي تج ــارت بي ــن ش ــرق و غ ــرب م ــي ســاختند‪ .‬کــه بعدهــا تمام ــي ايــن راههــا کــه در دني ــاي قدي ــم ب واســطه پارس ــيان ش ــرق را‬
‫بــه غ ــرب متصــل م ــي ک ــرد بــه نــام ج ــاده اب ريشــم نامیده شــد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪354‬‬
‫نگهبان که رنگ به چهره نداشـت‪ ،‬با گفتاري بريده بريده گفت ‪ :‬سـرورم طوفاني سـخت و سـهمگين به‬
‫وزش گرفـت و پلها را در هم شکسـت‪.‬‬

‫ناگهان محيط بر او سنگيني کرد و نفسش در سينه باز ماند و نگاه به چهره بي رنگ آن مرد انداخت و‬
‫در پي آن وحشـيانه خیز برداشـت و با دسـتش او را به کنار زد و شـتابان از بستر برخاست و سوي درگاه‬
‫دوان شـد و دسـت بر پردۀ سـراي خود برد و آن را برچيد و قدم به بيرون نهاد‪.‬‬

‫هياهـوي وحشـتناکي در سـپاه بـه راه افتـاده بود‪ ،‬هر کس بسـويي مي گريخت‪ .‬بي خبـري‪ ،‬او را به جـوالن در‬
‫آورد و سـرگردان دوان دوان به طرف تنگه راهي شـد‪ ،‬آشـوبي در دل سـپاه افتاده بود‪ ،‬هر که را در مقابل خود مي‬
‫ديد شـتابان کنار مي زد تا عاقبت در ميانه راه مگابيز را ديد و به او گفت ‪ :‬آشـوب و در همريختگي از براي چيسـت؟‬

‫مگابيز دسـت به آسـمان گرفت و گفت ‪ :‬نمي دانم سـرورم‪ ،‬چنين طوفاني تا کنون نديده ام‪ ،‬گويي بالي‬
‫آسـماني بـر مـا فروآمـد‪ ،‬بـه يکبـاره بادي بنيان کـن که در هـزاران رعـدِ گردون شـکاف تنیده می شـد‪ ،‬به‬
‫وزيـدن گرفـت و بـه جـان دريـا افتاد و بسـتر بلعید و پـل را به کام و دندان کشـید‪ ،‬گویی آسـمان کمندی از‬
‫جنـس آذرخـش بـر دسـت گرفت و بـه هزار کینه به شلاق خود زخم بر تـن دریا انداخـت‪ ،‬بناگاه همه چيز‬
‫بـه حالت نخسـت برگشـت‪ ،‬انگار تنها براي نابود سـاختن پـل‪ ،‬اين تندباد بـه جهندگي افتاد‪.‬‬

‫سـپند که نگاه از دهان مگابیز بر نمی داشـت‪ ،‬زیر لب گفت ‪ :‬هان‪ ،‬آسـمان شلاق بر دسـت گرفت‪ ،‬هان‪.‬‬
‫درحالیکه هنوز تشویش آن کابوس خاطرش را سخت می آزرد‪ ،‬کابوسی دیگر اما اینبار در بیداری بر روح‬
‫و روانـش افتـاد‪ .‬بـه هـزار افروختی به راهش ادامه داد تا به پل رسـيد‪ ،‬ناگهان پایش در زمین گلی واماند چو‬
‫چوبِ صاعقه دیده خشـکش زد و خيره به دريا شـد‪ ،‬او جز خرابه اي از آن پل عظيم چيزي نديد‪ ،‬آري پلي‬
‫درهم شکسـته و فرو افتاده بر آب را ديد که به دو نيم شـده بود‪ .‬درحاليکه مشـت خود را گره کرده بود و‬
‫از شـدت خشـم آن را بر هم مي فشـرد‪ ،‬با چهره اي افروخته به اطراف خود نگاهي انداخت و تمامي سـپاه‬
‫را زيـر هراسـي وحشـت آفرين ديـد و با غضب فراوان فريـاد زد ‪ :‬تازيانۀ خدای کشـان را براي من بياوريد‬
‫و سـپاهيان از این درخواست ِشگفت و شوم حیران شدند‪.‬‬
‫در این گیرو دار‪ ،‬از میان همهمه و هیاهوی و درهم ریختگی سپاه‪ ،‬داد و فریادی برخاست‪ ،‬که هر غوغا‬
‫و بلوایی را فرو می خواباند‪ ،‬گردونه ای زرین چرخ و گرگ نشـان همه را به کنار زد و گل و الی به اطراف‬
‫می پراکند‪ .‬آری آرتاباز با گردونه ای شـتابان آمد خود را به سـپند رسـاند‪ ،‬کمندی مارپیکر تنیده به دهها‬
‫ریسـما ِن چرمیـن به بزرگی ده شـاخۀ سـترگ سـرو که بـه زر و زمرد مزیـن بود را بر عقبـۀ گردنه همراه‬
‫داشـت‪ .‬با رویی ُخلواره و دیده ای آتشـبار به تب و تاب گفت ‪ :‬سـرورم این شلا ِق خدای کشـان اسـت‪ ،‬هر‬
‫که تواند آن را بر دسـت گیرد‪ ،‬حکم انداز اسـت و قادر بدسـت‪( .‬قدرت مطلق)‬

‫سـپند با آن سـخن چو کوهی برآشـفت‪ ،‬کمندی را که به قامت یک سـرور تناوری و چو ده شـاخه ضخامت‬
‫داشـت و حلقه حلقه بر پشـت ارابه افتاده بود‪ ،‬دید‪ .‬به هزار خروش‪ ،‬دسـت بر مشـته طال یی اش برد و به آسـودگی‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪355‬‬
‫کمند را از حلقه آزاد کرد و به یک دسـت آن کمندِ سـترگ را که حتی ارابه توان حملش را نداشـت بیرون کشـید‪.‬‬

‫همانگاه در برابر دید همگان‪ ،‬آرتابز سرافراخت و نعره ای آشوبنده و فریادی غوغافکن بر آورد و گفت‬
‫‪ :‬سـرورم بزنید‪ ،‬آری شلاق بزنید این دریای ناآرام و بد تالطم را‪ ،‬تا بدهد تاوا ِن تالطم را‪.‬‬

‫سـپند در خشـم خویش می جوشید‪ ،‬می خواست پاس ِخ تازیانۀ آسـمان را به شال ِق خود باز پس دهد‪ .‬آن کمند‬
‫را چـو تازيانـۀ مرکـب بـر دسـت گرفـت و آن کمند را حلقه حلقـه و چين چين کرد‪ ،‬به خشـم و غضب قـدم بر می‬
‫داشـت و آن را سـخت پیچ و تاب می داد‪ .‬سـپند مردی دیگر شـده بود‪ ،‬چو عصیانگران ویرانگر بطرف آن آبراهه‬
‫بـزرگ رفـت‪ ،‬بـر لبۀ آب ايسـتاد که امواج تمنا وار خود را به پاي او مي رسـاندند و دسـت بـه دامان او میافکندند تا‬
‫بي گناهي خود را ثابت کنند‪ .‬در حاليکه سپند از خشم در خود نمي گنجيد و بي اعتنا به پنجه کشيدن آن امواج که‬
‫زبان پوزش گشـوده بودند‪ ،‬نگاهش را به قلب دريا نشـانه گرفت و غرش کنان گفت ‪ :‬اي آب تلخ اين تنبیه و پادافره‬
‫ایسـت که شـاهزاده پارس مقتدرترين شـاه جهان براي تو مقرر کرده‪ ،‬از اين جهت که تو بدي و ناسپاسـی کردي‬
‫و حـال آنکـه هرگـز کژخويي و تندرفتاري از من نديده بودي‪ ،‬خواه و ناخواه‪ ،‬کام و ناکام‪ ،‬چار و ناچار‪ ،‬سـپند از تو‬
‫خواهد گذشـت‪ ،‬حق اسـت که کسـي تو آب شـور و کثيف را نستايد و قرباني براي تو نکند‪.‬‬

‫رگ خروشـان فـرو رفت‪،‬‬ ‫پـس آنـگاه چـو کوهی آتشـزا افروخته شـد‪ ،‬از سـر تا سـاقش زیر هـزاران ِ‬
‫شـکاف سـینه اش چـو دهانـۀ یـک دره هنگا ِم بومهن (زلزه) از هم شـکافت‪ ،‬چشـما ِن شـراره خیـزش را به‬
‫سـیاهی آسـمان دوخت‪ ،‬یکپارچه آتش بود‪ .‬همانگاه نعره ای تنیده شـده به هزاران خروش و آوا از نهاد بر‬
‫کشـید‪ ،‬و چو دشـنه ای شـد که ریسـما ِن پیوسـتگی میا ِن تما ِم افالک را از هم فرو گسالند‪ ،‬و چیدما ِن جهان‬
‫را زیـر و رو کـرد‪ .‬تازیانـه اش کـه چـو اخگری از آتش بود را به سـر کشـید‪ ،‬با بانگهای پیوسـته به هم‪ ،‬به‬
‫دور سـر چرخانـد و وحشـيانه آن را بـر تـن آب رهـا کرد و چو کوهی شـراره انـداز و اخگرزا‪ ،‬دریـا را زیر‬
‫فـوران خـود به آتش کشـید‪ .‬سـيصد بـار تازيانه را بر سـینه آب فـرو آورد و آتش از دل خـود خالی کرد و‬
‫زخـم بـر تـن دریـای دور از تقصیر زد‪ ،‬و آن دریا را بـه زاری و خواری و خفت انداخت و هر خراش کینه ای‬
‫گـران شـد و مانـد در د ِل دریا تا روز تـاوان و جبران‪.‬‬

‫(ایـن همـان دریایـی بـود که حدود سـیصد و پنجاه سـال پـس از ایـن رویداد‪ ،‬سـیصد هزار جنگجـوی مهرداد‬
‫پنتوس از نوادگان خشایارشا که برای فتح رم راهی بود‪ ،‬با توفانی سهمگین کل سپاهش را به کام خویش کشید و‬
‫سـبب نابودی اَبر مرد مهرداد پنتوس شـد‪ ،‬به تفصیل در جلد سـوم بخوانید سرگذشـت این اَبر مرد از یاد رفته را )‬

‫پس از سـیصد مرتبه شلاق‪ ،‬با سـر و سـینه و صورتی افروخته و عرقکنان‪ ،‬فرمان راند معمار را به‬
‫نزد او بياورند‪ (.‬این کردار خشایارشا تنبیه الهه آب آناهیتا در آیین میترا بوده‪ ،‬چو کیش ایرانیان آن زمان‬
‫از دوگانه پرسـتی به یگانه پرسـتی تغیر یافته بود‪ ،‬او نمی خواسـت که سـپاهش گرفتار خرافه شـوند و‬
‫بگوینـد کـه غضـب الهـه آب بوده و او این شلاق را بـرای این بر تـن دریا بزد )‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪356‬‬
‫با اين کردار سـپند‪ ،‬لشـکريان شـجاعت خود را بار ديگر پيدا کردند و پر دل و يک صدا فرياد بر آوردند‬
‫‪ :‬درود بر شهريار دلير پارس‬

‫در اين ميان معمار را نزد او بردند‪ ،‬سـپند تازيانه بدسـت رو به معمار کرد و گفت‪ :‬اي مرد نامت چيسـت‬
‫؟ ايـن چگونـه پليسـت که بنا کردي بـا يک توفان در هم کوبيده شـد و به تمامی فرو ریخت‪.‬‬

‫آن مـرد کـه رنـگ به چهره نداشـت مقطع گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬به خدا سـوگند نمـي دانم اين چـه باليي بود ؟‬
‫در ايـن ميـان ماردانيو سـخن آن مرد را قطع کرد و گفت ‪ :‬سـرورم‪.‬‬

‫سـپند رو چرخانـد و او را همـراه بـا مـردي تنومنـد ديـد گفـت ‪ :‬چيسـت‬


‫ماردانيـو ؟‬
‫ماردانيو گفت ‪ :‬بخشـايش پيشـه کنيد و چشـم بر غفلت او بپوشـيد‪ ،‬آن مرد بي تقصير اسـت طوفاني‬
‫بنيان کـن و ویران سـاز بود‪.‬‬

‫سـپس دسـت بر شـانه مرد کنار خود گذاشـت و گفت ‪ :‬اين آرتاخه از برترين جنگجويان اسـت عالوه‬
‫بر آن معماري بي نظير و ناهمتاسـت‪ ،‬مشـکل پل را به او بسـپاريد‪.‬‬

‫سپند سر تا به پاي او را برانداز کرد و گفت ‪ :‬شمايلش همچو مردان جنگيست‪.‬‬

‫آرتاخه سر به پايين انداخت و گفت ‪ :‬جنگيدن را بسيار دوست دارم سرورم‪.‬‬

‫سـپند بـه جلـوي آن مـرد رفت گفت ‪ :‬اکنون به علم و هنرت نیاز اسـت‪ ،‬مرداني هسـتند که در اين سـپاه‬
‫توان جنگيدن داشـته باشـند‪ ،‬بسـرعت اين پل را بر پا کن‪ ،‬فرمان اينسـت‪.‬‬

‫سـپس تازيانه دسـت خود را به ماردانيو داد و گفت ‪ :‬با تمامي سـرداران به نزدم بياييد‪ ،‬سـپس سـوي‬
‫سـراپرده خود رفت‪.‬‬

‫و سرداران نامي جملگي در سرسراي او حاضر شدند‪ .‬سپند چهره اي مغموم داشت گويي آن طوفان‪،‬‬
‫شـعله هـاي افروختـۀ شـوق او را براي گذشـتن از آن آبراهـه خاموش کرده بـود‪ ،‬درحاليکه گرداگـرد او را‬
‫سـرداران گرفتـه بودند‪ ،‬نگاهي سـرد به يکايک آنهـا انداخت گفت ‪ :‬يارانم نوميدي بـه دل راه مدهيد‪ ،‬با قدرت‬
‫پلي از نو بسـازيد‪.‬‬

‫در ايـن هنـگام مگابيـز به جلو قدم گذاشـت و گفت ‪ :‬سـرورم گويي که حقيقت دارد‪ ،‬همه شـواهد خبر از‬
‫آن مـي دهـد‪ ،‬کـه ما با يک قدرت شـيطاني طرف هسـتيم و به جنگ اهريمن مـي رويم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪357‬‬
‫سپند چهره درهم کرد و گفت ‪ :‬چه گفتي ؟ زالل بگو مرد‪.‬‬

‫در اين هنگام ماردانيو دنبال سـخن مگابيز را گرفت و پا به میدا ِن بیان گذاشـت و گفت ‪ :‬سـرورم انگار‬
‫افسـانه در حال به حقيقت پيوسـتن اسـت‪ ،‬تا کنون چنين طوفاني به چشمانمان نديده بوديم گويي جهان با‬
‫شـب همراه شـده و پنهاني با تمامی قوا شـبيخون به ما زد‪.‬‬

‫سـپند که نگاه به چشـمان مگابيز داشـت با شـنيدن اين سـخن از دهان ماردانيو‪ ،‬آرام بسـوي او سـر‬
‫چرخاند و به کنايه گفت ‪ :‬پس پیرو سـخنان شـما اين سرزمينهاي مغربي زير نفرين سـاحران و جادوگران‬
‫اسـت تا مـا را به ِ‬
‫خاک ذلت برسـانند‪.‬‬

‫سـپس بـر قـوت سـخن خود افـزود و گفـت ‪ :‬اين دروازۀ انديشـه شماسـت که به آسـاني بـه روي هر‬
‫افسـانه و اوهامي گشـوده ميشـود‪ ،‬سـاده انديشـي شـما‪ ،‬ما را به نابودي خواهد رسـاند‪.‬‬

‫در اين کشـمکش آرتاباز پرشـتاب و جسـورانه به پیشواز گفتار سپند رفت و با اشتياق دستان را گشود‬
‫و گفت ‪ :‬آري سـرورم‪ ،‬اين تنها يک اتفاق بود‪ ،‬در سـرزمينهاي غربي از اين گونه گردابها و طوفانها بسـيار بر‬
‫مي خيزد‪ ،‬خود را گرفتار اين خرافات بي اسـاس و سـخنا ِن پوچ و بيهوده که سـودجويان مي سـازند نکنيد‪.‬‬

‫ناگهـان همگـي چشـم به آن مرد خيره کردند و با خشـم او را نگريسـتند‪ ،‬که تيگران گفت ‪ :‬تـو خود تازیانه‬
‫خدای کشـان را برای سـرورممان آوردی‪ ،‬حال سـخن ما تصور اسـت و خرافات‪ ،‬تو خود طغيان آب را ديدي‬
‫کـه با چه عداوتي و دشـمنکامی به سـتیز ما برخاسـت‪ .‬حال چـرا رنگ عوض کردی و چهره تغییـر دادی‪.‬‬

‫سـپس رو به سـپند کرد و گفت ‪ :‬سـورم گويي زير فرمان کسـي بود‪ ،‬هر که هسـت آسـمان و زمين را‬
‫با نيات شـو ِم خود همسـو کرده‪.‬‬

‫آرتابـاز بـه جلـو آمـد و خود را بيشـتر در معرض نمايش گذاشـت و سـر چرخاند و حيران بـه اطراف‬
‫نـگاه کـرد و زبان تمسـخر گشـود و گفتار خـود را گوشـه دار کرد و گفت ‪ :‬مـن آن را کردم برای سـرکوب‬
‫آشـوب میـان جنـگاوران کـه به خرافـات و پندارهای پوچ تکیـه دارند‪ .‬تو چرا متوهم و سـایه زده شـدي اي‬
‫مرد‪ ،‬تو از فرماندهان عالی رتبه هسـتی و بلندپایه‪ ،‬این يک طوفان عادي بود‪ ،‬با انديشـۀ گشـوده چشـمان‬
‫را بـه اطـراف بگـردان‪ ،‬چگونه مرد جهانديده اي هسـتي و خود را یک جنگجو می خوانی‪ ،‬وای بر این سـالها‬
‫که تـو گراز کشـورش بودی‪.‬‬

‫سـپند که حال خوشـي نداشـت و تحمل بگو مگوي و شـکیبایی رد و بد ِل سـخ ِن آن سـرداران نيز در‬
‫ِ‬
‫گنجايـش حـاالت او نبـود با پرخاشـي عجيب گفت ‪ :‬خاموش باشـيد و سـخن کوتاه کنید‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪358‬‬

‫سـپس رو بـه آن سـرداران کـرد و گفت ‪ :‬هر چه که هسـت‪ ،‬من بايد از ايـن آبراهه بگذرم‪ .‬عالوه بـر آن‪ ،‬از‬
‫اين سـخنان هيچ کدام از سـربازانتان نبايد باخبر شـوند که آدميزاد اگر به وجود قدرتي وراي خود پي ببرد‪،‬‬
‫به آسـاني عقل و انديشـه به او مي سـپارد‪ ،‬فاقد از آنکه آن نيرو شـيطاني باشـد يا روشـنايي‪ ،‬چيزي که بر‬
‫ِ‬
‫صورت واقع به خود نگیرد‪.‬‬ ‫عقل و انديشـه تان آشـکار نيسـت‪ ،‬نقدا به يارانتان نگوييد تا خیال‪ ،‬راسـت نیاید و‬

‫ماردانيو‪ ،‬مگابيز‪ ،‬مهست و تيگران که با گوشه چشم همديگر را مي نگريستند‪ ،‬سر فرود آورند و گفتند‬
‫‪ :‬ما مطيع فرمان شـما خواهيم بود‪.‬‬

‫سـپند به فکر فرو رفت و پس از کمي انديشـيدن رو به آرتاباز کرد و گفت ‪ :‬البته سـخنان تو نيز قابل‬
‫درنـگ اسـت‪ ،‬نبايـد زود هنـگام داوری کـرد‪ .‬بـار ديگر با کمي درنگ سـخن خود را کامل کـرد و در حاليکه‬
‫دسـت بـر چانـه داشـت گفت ‪ :‬تمامـي اسـرار در آينده روشـن خواهد شـد حال سـخن گفتن در ايـن مورد‬
‫بيهوده اسـت به فکر سـاختن پلي ديگر باشـيد که هرچه سـريعتر بايد به پيشـروي يمان ادامه دهيم‪.‬‬

‫آرتابز در حاليکه زبانش گفتار بسـيار داشـت‪ ،‬پيرامون خود را نگريست و ديد که تمامي سـرداران او را‬
‫زيـر نظـر و انديشـه خـود دارند‪ ،‬زبان پر گفتارش که از نيرنگ سـنگيني مي کـرد را در نيام منزل داد و سـر‬
‫بـه پاييـن انداخـت و دیـده بـر خاک گذاشـت (کنایه از طمع کسـی) و عقب عقب گام بر داشـت و گفـت ‪ :‬آري‬
‫سـرورم‪ ،‬امر وفرمان از آن شماسـت و گفتارتان متين‪.‬‬

‫وجملگيسراپردهراترککردندوآنشباينچنينبهپايانرسيد‪...‬‬

‫و بعـد از مـدت کوتاهـي پلـي ديگـر سـاختند و اين بار سـپند بر فراز پل بـه گونه يک نگهبان ايسـتاد‪ ،‬تا‬
‫لشـکريانش از ايـن آبـراه بزرگ که بسـان دروازه اي رو به سـرزمينهاي غربي بـود‪ ،‬بگذرند‪.‬‬

‫درحاليکه سـپند سـوار بر اسـب بر تخته سـنگي بزرگ که مشـرف بر آن آبراه بود مغرورانه ايسـتاد‪،‬‬
‫گذر نفر به نفر را نگریسـت‪ ،‬سراسـر آن لشـکر بي انتها بدون هر دشـواري از آن پل گذشـتند‪ .‬نيم خنده اي‬
‫بـر لـب آورد و بـا نـگاه تحقير‪ ،‬بـه آن دریا گفت ‪ :‬اي آب زشـت و بدرفتار که مطيع اهريمن شـده بودي حال‬
‫دانسـتي که فرمان‪ ،‬فرمان سـپند اسـت و عاقبت خواسـته من به اجرا در آمد و به انجام رسـید‪.‬‬

‫سـپس بر قوت صداي خود افزود و با آوايي رسـاتر گفت ‪ :‬طغيان تو در برابر نيروي سرنوشـت سـاز‬
‫سـپند ناچيز اسـت‪ ،‬و بدان که بزودي سراسـر جهان خواسـتگاه سـپند خواهد شـد و افسـار کج کرد و به‬
‫سپاهش پيوسـت‪( .‬خواستگاه ‪ :‬محل فرمانروایی‪ .‬خاستگاه ‪ :‬محل خیزش)‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪5‬‬

‫وارد شدن به شهر مرگ خيز‬


‫خیـل فیلان‪ ،‬انبوه اسـبان‪ ،‬فـوج جنگجویان‪ ،‬خروش سـپاهیان از هلس پونت گذشـت و سـرانجام وارد‬
‫سـرزمين هاي غربي شـدند و پس از گذشـت مسافتي آنها در برابر خود جنگلي را ديدند‪ ،‬جنگلي با درختان‬
‫تـو در تـو و علفزارهـا و بيشـه زارهايي که بر کمر درختان پيچيده شـده بودند و گـذار از آن جنگل را بر آن‬
‫ارتش عظيم ناممکن مي کرد‪ .‬چنان درختان آن جنگل سـر به سـر يکديگر داده بودند که سـايه سـنگيني بر‬
‫جنگل مسـتولي بود که حتي شـراره های تی ِز خورشـيد ترسـان و لرزنده پا به آن جنگل مي گذاشتند گويي‬
‫تمام درختان آن جنگل از يک ريشـه سـود مي بردند‪.‬‬

‫سـپند بـا ديـدن چنين جنگلي فرمـان ايسـت داد و رکاب تهی کرد و از اسـب خود پايين جسـت و تنها و‬
‫تـک بـه سـوي آن رفت و در برابر آن ايسـتاد‪ ،‬چشـم تنگ نمود و نگاهـي به اعماق آن کرد امـا تاريکي به او‬
‫اجازه رويت کوچکترين چيزي را نمي داد و ناتوان از ديدن شـده بود‪ ،‬کمترین بارقه اي از نور در آن وجود‬
‫نداشـت که بتواند چشـم در آن بچرخاند‪ ،‬که باخود گفت ‪ :‬عجب سـياهي شـراره شکني‪ ،‬تیرگی اش خورندۀ‬
‫آتش هر مشـعل است‪.‬‬

‫در اين زمان که به تاريکي حاکم بر آن جنگل چشـم دوخته بود که ژرفاي تاريکي آن جنگل او را طلب‬
‫کـرد‪ .‬بـي اختيـار پا به درون آن سـياهي گذاشـت بي آنکه چيزي ببيند‪ ،‬تنها با دسـت انداختـن در آن ظلمت‪،‬‬
‫گـرد و غبـا ِر سـياهي را کنـار مـي زد و راه را بـر خود مي گشـود‪ .‬همه سـو تاريکي بود‪ ،‬سـر مي چرخاند‬
‫امـا چيـزي نمـي يافت‪ ،‬حتي تنه قطـور درختان و آن علفزار میان درختان را نمي ديد‪ ،‬تنها دسـت بر آنها مي‬
‫برد و آنها را لمس مي کرد و گام به گام قدم به جلو مي نهاد و اليه اليه سـياهي را پشـت سـر مي گذاشـت‪،‬‬
‫آشـفته از اين تيرگي حاکم بر آنجا بود که با خود گفت‪ :‬عمق اين سـياهي بي انتهاسـت گويي اينجا يکسـره‬
‫شـب اسـت‪ ،‬چرخش روز و شـب معنا ندارد‪ ،‬ذبحگاهِ نور و قربانگاه روشناییست اینجا‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪360‬‬
‫در همين هنگام که او گرفتار آن تاريکي بود بيکبار ه صدايي از فراز خود شـنيد‪ ،‬سـر باال کرد و چشـم در آن‬
‫تاريکـي دوخـت ناگهـان نور دو گداختۀ آتش بر ديدگانش نمايان شـد که بواسـطه آن محيط را نيمه روشـن کرد‪.‬‬
‫آري دو گداخته از آتش بود که بر شـاخه اي در اعماق تاريکي همچون دو چشـم آتشـين او را زير نظر داشـت‪.‬‬
‫سـپند که سـر به طا ِق تیره آن جنگل می چرخاند‪ ،‬گره به ابرو کشـيد و گفت ‪ :‬اين دگر چيسـت آتش در ظلمت؟!‬

‫ناگهان آوايي پرپيچش و هزار آوا از همه سـو بر جان او نفوذ کرد و به گوشـش پيچيد گويي آن ظلمت‬
‫دهان گشوده بود و گفت ‪ :‬سپند در اعماق سياهي هستي و من نيز آفرينندۀ آن‪.‬‬

‫سـپند بـي ترس دسـت بر شمشـير بـرد و گفـت ‪ :‬اي مرد چرا خـود را در ايـن تاريکي پنهان کـردي‪ ،‬به‬
‫پاييـن بيا رو در رو سـخن بگو‪ ،‬کيسـتي تو که بر شـاخه پنهانی مشـعل مـی چرخانی ؟‬

‫بيکباره سياهي پيرامون آن دو شراره آتش به حرکت افتاد و پيچ در پيچ شد و غبارآلود و گردآمیز در‬
‫اطراف آن دو چشـ ِم آتشـين بر خود فرو رفت و به شـکل شـبحي در آمد و بار ديگر گفت ‪ :‬آهسـتگي پيشـه‬
‫کـن‪ ،‬خواهـم آمـد امـا نه اکنون‪ .‬من نیسـتی هسـتم که از هر هسـتی نیرومندتـرم‪ ،‬آری تو بهتـر از هر کس‬
‫سـیاهی را مـی شناسـی‪ ،‬تیغ بـران تاریکی بر دیده خوبان عیان نیسـت‪ ،‬ایـن را خود به پدرت گفتـی‪ ،‬نابود‬
‫خواهي شـد‪ ،‬من مرگ تو هسـتم‪ ،‬نام تو به سـياهي ننگ آغشـته ميشـود‪.‬‬

‫ناگهان سـپند از خشم بر خود پيچيد‪ ،‬شمشـير برافراخت و همراه با فريادي مهيب‪ ،‬رعدآسا شمشیر را‬
‫بـر تنـه آن درختـی فـرود آورد که آن شـبح از آن هرزه گويي مي کرد‪ ،‬چنان قوي بود کـه از تنه عبور و آن‬
‫درخـت سـترگ بـي مقاومت بر زمين افتـاد و همزمان با فرود آن درخت‪ ،‬فرياد کشـيد و گفت ‪ :‬خـودم تو را‬
‫به پايين خواهم آورد اي بزدل ترسـو‪.‬‬

‫سـپس بسـوي آن درخت هجوم برد و در پي سرچشـمۀ آن گفتا ِر پر کينه‪ ،‬گرداگرد خود را به تفتيش و‬
‫با چشـماني به تمامي گشـوده مي نگريسـت‪ ،‬چيزي از آن شـراره ها نديد‪ ،‬آن دو چشـم آتشـين ناگهان ناپديد‬
‫شدند و شاخه به شاخه آن درخت بر زمين افتاده را در آن تاريکي دست کشيد‪ .‬آن جنگل بار ديگر در سياهي‬
‫محـض و غليـظ فرو رفت‪ .‬بدور خود چرخيد چيزي جز سـياهي نيافـت‪ .‬درحاليکه باالي سـرش را از ديده مي‬
‫گذراند‪ ،‬عقب عقب گام برداشـت و از البه الي درختان گذشـت‪ ،‬بيکباره خود را بيرون از آن جنگل انبوه يافت‪.‬‬
‫خشـمگين رو به جنگاوران خود چرخيد و دسـتان را از هم گشـود و خطاب به آنها گفت‪ :‬اي مردان جنگي‪ ،‬اين‬
‫جنگل انبوه را از پيش رويتان بر داريد که سـدي در مقابل ما ميباشـد‪ ،‬درختان را از ريشـه در بياوريد و سـطح‬
‫آن را هموار کنيد تا روشـنايي وارد اين جهنم شـود و تيرگي بداند که قشـو ِن پارس آورندۀ روشناييسـت و هر‬
‫جـا کـه سـپاه پـارس بر آن وارد شـود نور نيز بر آن خواهد تابيد تا تاريکي کسـي را در پنـاه خود جاي ندهد‪.‬‬

‫سـپس لشـکر پـارس به کمک فيلهاي تنومند و گردونه های بیشـمار‪ ،‬ريشـه درختـان آن جنـگل را از دل خاک‬
‫بيرون کشـيدند و نيز علفزارها را با خاک يکسـان کردند‪ .‬در انتهاي روز هموار کردن آن جنگل به پايان رسـيد و‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪6‬‬
‫آن سـپاه بي مانع از آن عبور ميکرد‪ .‬در اين هنگام سـپند که بر مرکب بود‪ ،‬لگام اسـب را در دسـت مي فشـرد و با‬
‫رفتن اسـب به اينسـو آنسـو رو به آسـمان ابلق کرد و مغرورانه فرياد کشيد و گفت‪ :‬اي خالق تاريکي بدان تا زماني‬
‫کـه سـپند بـر روي ايـن گيتي قـدم بر قدم مي گذارد به سـياهي مجال نخواهـد داد تا بر روشـنايي زورگويي کند‪.‬‬

‫سپس آن لشکر مهيب به آسودگي ناهمواريها و فراز و فرودها را هموار مي کرد و به راه خود ادامه مي داد‪.‬‬

‫پس از گذشـت چندين روز که آنها از آن جنگل گذشـتند‪ ،‬بر بلندي در آمدند‪ ،‬سـپند و ماردانيو و آرتابز‬
‫در کنار هم از آن بلندي بر نشـيب پيش رو نگاه دوختند‪ .‬انتهاي آن نشـيب به شـهري ختم مي شـد‪ .‬سپند با‬
‫ديدن آن شـهر چشـمانش گرفتار گزندی شـد‪ ،‬گويي آن شـهر حرفي در دل داشـت و او را با سکوتي که در‬
‫درونش بود‪ ،‬بسـوي خويش مي خواند‪ .‬بي آنکه نگاه از آن بر دارد خطاب به ماردانيو گفت‪ :‬نام شـهری که‬
‫در آن نشـیب چو مردگان در تن خویش فرو مرده چیسـت‪ ،‬که به گورگاهی شـبیه اسـت‪ ،‬ماردانيو‪.‬‬

‫ماردانيـوس کـه چانـه درهـم داشـت و حيـران به آن شـهر نگاه مي کرد‪ ،‬پيشـاني را پر چيـن و چانه را‬
‫درهم فرو برد و گفت‪ :‬سـرورم در عجبم‪ ،‬اين شـهر نامش آکانت اسـت‪ ،‬آمد و شـدي بسـيار بواسـطه اين‬
‫شـهر در اينجا روان‪ ،‬و جنب و جوشـي فراوان در آن ديده مي شـد و به گونه سـرزمينهاي ديگر زير فرمان‬
‫امپراطـوري پـارس بـود‪ ،‬امـا نه تنها آن رفت و آمد ها ديگر به چشـم نمي آید بلکه هيچ آوا و نـوري از آن نه‬
‫شـنيده و نـه ديده ميشـود‪ ،‬نمي دانـم چه باليي گريبان اين ديار را گرفته اسـت‪ ،‬سـرورم‪.‬‬

‫ناگه سپند به ماردانيو گفت ‪ :‬ماردانيو مي خواهم به آن شهر روم به سپاه فرمان اتراق ده‪.‬‬

‫غوغايي در وجود آرتاباز افتاد‪ ،‬که با دسـتپاچگي گفت ‪ :‬سـرورم خورشـيد رو به سراشيبيست و افول‪،‬‬
‫شـب در راه است بگذاريد فردا‪.‬‬

‫سپند که چشمانش همچنان به آن شهر بود بي اعتنا به سخن ارتاباز گفت ‪ :‬ماردانيو آنچه گفتم‪ ،‬انجام‬
‫ده به آن شـهر خواهيم رفت‪.‬‬

‫سـپس ماردانيو سـر اطاعت پايين آورد و فرمان اتراق داد و سـپاه مي ِخ خيمه را در آن دشت در کنار آن‬
‫شـهر بر زمين کوبيدند و خيمگاه را به اسـتراحت برافراشـتند و سـپند با آرتاباز و ماردانيوس و چند سوار‬
‫جنگي راهي آن شـهر شدند‪.‬‬

‫آنها وارد شـهر شـدند‪ ،‬زوزه بادي گزنده و وحشـي بر کوي و برزن آن شـه ِر مرموز مي پيچيد و‬
‫آن سـه نرم و آهسـته سـتور می راندند و به دقت به اطراف می نگریسـتند‪ ،‬آنها خانه هاي مخرو به اي‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪362‬‬
‫را مـي ديدنـد کـه درب و پنجـره ها ي آن خانه ها به سـبب بـاد بر هم مي خورد و به وحشـت حاکم بر‬
‫آنجـا مـي افـزود‪ .‬شـهری بزرگ بود‪ ،‬امـا تنهـا آواری از آن بر جا مانده بـود‪ ،‬در و دیـوارش در هم فرو‬
‫ریخته بود‪ ،‬چون از شـهر می گذشـتند‪ ،‬کوی برزنش را در آن حال می دیدند‪ ،‬در وادی تحیر و شـگرفی‬
‫سـنگین در می غلتیدند‪ ،‬که ناگهان سـپند بر اسـب خویش دست کشـید‪ ،‬با کمی درنگ به ماردانیو گفت‬
‫‪ :‬ای مـرد اسـبم ترسـیده‪ ،‬لـرزش بـر تـن و خـروش بر رگش افتاده‪ ،‬سـپس کمـی ناباورانـه همدیگر را‬
‫نگریستند و به راهشـان ادامه دادند‪.‬‬

‫همه چيز و همه جا خرابه بود‪ ،‬سـطح زمين را گل و الي فراوان در بر گرفته و آنها آرام آرام سـوار بر‬
‫مرکب از ميان آن لجنزار که سـم اسبانشـان از آن پوشيده شـده بود‪ ،‬گذر مي کردند‪.‬‬

‫ناگهان سپند از حرکت باز ايستاد و چهره پر چين و شکن کرد و بر زمين خيره گشت و به ماردانيوس‬
‫گفت‪ :‬ماردانيو زمين زير پايت پر چاله نيست ؟ احساس ميکنم زير اين گل والي ناهمواري وجود دارد‪.‬‬

‫ماردانیـو چانـه در هـم فرو برد با حالتی سـنگین در تایید سـخن سـپند گفـت ‪ :‬آری سـرورم خاک این‬
‫زمین آچار و سسـت و شکسـته اسـت‪ (.‬آچار = ناهموار و سسـت)‬

‫سـپند بی درنگ دسـت بر يال گرفت و از مرکب به پايين جسـت‪ ،‬پاهايش بر آن زمين َهمال و سسـت‬
‫فـرو رفـت و دسـتانش را درون آن منجلاب کـرد و درحاليکـه تـا آرنـج درون گل و الي بـود کـه چيزي بر‬
‫دسـتانش غريـب افتاد‪ ،‬به سـرعت آنهـا را به بيرون آورد ناگهان جسـد زنـي را در ميان دسـتانش يافت‪ ،‬با‬
‫ديدن آن جسـدِ گنديده‪ ،‬گونه اسـتخوانيش شکسته و چهره اش فشـرده‪ ،‬و مات و مبهوت شد‪ ،‬بي سخن آن‬
‫را بـه کنـار گذاشـت و با عجله دسـتانش را به قسـمتهاي ديگـر فرو برد و بـه جان زمين زير پايـش افتاد و‬
‫پيکرهـاي بـي جان و پوسـيده زنـان و مردان و کـودکان را از داخل آن گل والي به بيرون مي آورد‪ ،‬آسـيمه‬
‫سر(آشـفته) با چشـماني به تمامي گشـوده‪ ،‬رو به ماردانيو که بر مرکب بود کرد و گفت‪ :‬همانطور که می‬
‫پنداشتم‪ ،‬اینجا خاستگاهِ مرگست‪.‬‬

‫ماردانیـو زميـن اين شـهر با مردگان فرش شـده‪ ،‬درحاليکه به اطراف مي نگريسـت‪ ،‬حيـران افزود ‪ :‬چه‬
‫بر سـر اين سـرزمين آمده‪ .‬نگاه بر اطراف دقيق کرد و گفت ‪ :‬نشـانه ها گواه بر اينسـت که شـهر مردگان‬
‫ميباشـد‪ ،‬اينجا سکونتگاه مرگ اسـت‪ ،‬اي مرد؟‬

‫ماردانيو با ديدن اين مقدار مرده حيران گشـت‪ ،‬پيوسـته به اطراف سـر مي چرخاند و از تک اسـب به سپند‬
‫گفت ‪ :‬سـرورم سـوار بر اسـب خود شـويد تا به مکاني ديگر رويم و حقيقت اين سرزمين مرگ خيز را بيابيم‪.‬‬

‫در اين زمان بود که خورشـيد تن خود را به تمامی به سـياهي سـپرد و آخرين شـعله آن به خاموشـي‬
‫نبرد نها یی‬
‫خزیـد‪ .‬آري زمـان آغازيـن حکفرمايـي تاريکان بر جهان بود ف با فرا رسـيدن شـب‪ ،‬آنها که قـادر به‪3‬ديدن‪36‬‬
‫مقابـل خـود نبودنـد‪ ،‬دسـت بر مشـعلي بردند کـه بر فتراک آنهـا آويـزان بـود و آن را افروخته و بر دسـت‬
‫گرفتند‪ .‬سـپس از کوي برزن پر تعفن آن شـهر که بوي عفونت از آن لبريز و خاکش آکنده از مردگان بود‬
‫حيـران گـذر کردنـد‪ ،‬به هر سـو که مشـعل را مي گرفتنـد مرده مي ديدنـد‪ .‬از کنار پيکر پيرزنـي با صورتي‬
‫تکيـده کـه بـر ديوار تکيه زده و نشسـته و سـرش بـه پايين افتـاده بود می گذشـتند‪ ،‬در هنگام عبـور‪ ،‬نگاه‬
‫غريبي به جسـد آن پيرزن که پوسـت بر اسـتخوانش بوسه مي زد‪ ،‬انداختند و او را نيز همچون مابقي مرده‬
‫پنداشـتند کـه بـه يکبـاره آن پيرزن سـرش را به باال گرفت و با چشـماني مـرده گونه و بي حـال به ديدگان‬
‫سـپند خيره شـد و گفت ‪ :‬اي جنگجو به قلمرو شـيطان خوش آمدي‪.‬‬

‫با زبان گشـودن آن مرده‪ ،‬سـپند از حرکت واماند و از آشـفتگي که بر او غالب شـده بود لحظه اي در‬
‫سـخن گفتـن ترديـد کرد و مشـعل را رو به صورت او گرفـت و چهره اي پرچين و چروک که با روشـنايي‬
‫آن شـعله‪ ،‬بـر هـم سـايه مـي انداخت به ديدگان سـپند چهـره گشـود‪ ،‬در دم از مرکب به پايين جسـت و به‬
‫او نزديکتـر شـد‪ ،‬گفـت‪ :‬رنـگ و رويت همچون مردگان اسـت‪ ،‬سـپیدی بر روی و کبـودی بر چهـره داری‪، ،‬‬
‫پنداشـتم که کهنه مرده اي‪ ،‬چه گفتي اي پيرزن ؟ شـيطان چيسـت؟ و چه بر سـر اين سـرزمين آمده؟‬

‫پيـرزن کـه رنـگ بـر چهره نداشـت و نگاه نقره فام خود را از چشـم سـپند بر نمی داشـت که بـه کردار‬
‫مـردگان زبـان گشـود و گفـت ‪ :‬آيـا خود حـس نميکني چه چيـزي بر اينجـا حکمفرمايي ميکنـد‪ ،‬آيا بوي‬
‫شـيطان به مشـام تو نمي رسـد اي شـاهزادۀ شکسـت ناپذير پارس‪.‬‬

‫سـپند که همچنان مشـعل بر سـر آن پيرزن گرفته بود گفت ‪ :‬غريب نيسـت که از آمدن من با خبري‪ ،‬زيرا‬
‫ِ‬
‫گوش افالک نشـینان و سراسـر سـاکنان کیهان نيز رسـيده‪ ،‬ستارگان نيز از آمدنم باخبرند‪.‬‬ ‫آوازۀ آمدن من به‬

‫پيرزن سـر افسـوس تکان داد و گفت‪ :‬آمدن تو را خيلي پيش از اين مي دانسـتم اي جوان‪ ،‬تاريخ تو در‬
‫زمانهاي کهن نوشته شده‪.‬‬
‫سـپند ايسـتاده اما قامت بسـوي او خميده کرده بوده و گوش به سـوي پيرزن تيز نمود‪ ،‬درحاليکه يک‬
‫دسـت بر مشـعل و دسـت ديگر بر بند افسـار خود داشـت‪ ،‬ابرو درهم کشيد و کمي سـر خود را بسوي آن‬
‫پيـرزن نزديکتر کرد و گفـت ‪ :‬چه ميگويي؟‬

‫پيـرزن دم آهنـج (اه افسوسـانه) بـر کشـيد و در امتـداد سـخن خود گفت‪ :‬تـو در سـياهي تاريخ بلعيده‬
‫خواهي شـد اي مبارز شـرقی‪ ،‬ای جنگجوی نيرومند و مرگ ننگيني تو را در کامش فرو می بلعد‪ ،‬مرگي که‬
‫به حق سـزاوار آن نیسـتی‪ ،‬زيرا سرنوشـت تو اينگونه حکايت شـده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪364‬‬
‫سـپند با شـنيدن این سـخن‪ ،‬يک دم لب فرو بسـت و بکلی خاموش شـد‪ ،‬سـپس به اطرافيان خود نيم‬
‫نگاهـي کـرد و گفـت ‪ :‬اي پيـرزن به جاي اين سـخنان بيهوده و ژاژ‪ ،‬بگو که چه باليي به سـر اين سـرزمين‬
‫آمده‪ ،‬چرا اين شـهر بر بسـتر مرگ پيچيده شـده‪ ،‬اينگورسـتاناسـتياشـهر‪.‬‬

‫پيرزن با چشـماني که چنگا ِل مرگ در آن مشـهود بود‪ ،‬نگاهي از افسـردگي و ناميدي به سـپند کرد و‬
‫ابرو به باال انداخت و غريبانه یه صد سـدمان (ناامیدی)گفت‪ :‬خاموشـان‪ ،‬تاريکان به اين شـهر يورش آورده‪،‬‬
‫نه تنها به اين شـهر بلکه قصد آن تسـخير تمامي اين گيتيسـت که پيش از اين در دسـتان نياکان تو بوده‪.‬‬

‫سـپند با شـنيدن هر سـخن آن پيرزن در پنجه آشـفتگي بيشـتر فشـرده و چهره اش دگرگون مي شد‪،‬‬
‫روي در هـم فـرو بـرد و گفـت‪ :‬چه ميگويي ؟ تاريکي چیسـت ؟‬

‫سـپس پيـرزن نـگاه خود را از سـپند بر داشـت و يکايک يـاران او را از نظر گذراند و پس آنـگاه‪ ،‬دیده به‬
‫سـپند برگرداند و در ادامه سـخن خود گفت ‪ :‬اکنون شـيطان در ميان ما ميباشـد و خيلي به تو نزديک است‬
‫ولـي خـود از آن بـي خبري‪ ،‬مـن او را در کنار تو مي بينم‪.‬‬

‫بيکبـاره آرتابـاز افسـار سـبک کـرد و کمي به جلو او آمد و چهره دژم سـاخت (خشـم و کينـه دار) و در‬
‫کنـار سـپند ايسـتاد‪ ،‬از زيـر ابروهاي در هم فرو رفته نگاه خشـم به آن پيرزن کـرد و در حاليکه نگاه به نگاه‬
‫آن پيرزن داشـت سـپند را خطاب قرار داد و سـخن آن پيرزن را زورگويانه قطع کرد و گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬گوش‬
‫به سـخنان اين عفريته مده‪ ،‬او طاعونزده اسـت‪ ،‬و به صد نشـان مرگ و مرض در او هویداسـت‪ .‬آري طاعون‬
‫به اين دیار حمله ور شـده‪ ،‬گنديدگي اين شـهر را گرفته‪ ،‬بياييد ازاين ورطه بال خيز برويم‪ ،‬زيرا ممکن اسـت‬
‫به اين مرض گرفتار شـويم و بر طاعون درمان نيسـت‪ ،‬اين زن بيمار و ديوانه اسـت‪ ،‬اين بيماري عقل از سـر‬
‫اين زن ربوده و او در آسـتانۀ مرگسـت‪ ،‬گوش دادن به حرفهاي او‪ ،‬کشـتن زمان اسـت و بس‪.‬‬

‫سـپس سـپند بـا کمي درنگ بـه ماردانيو گفت‪ :‬ماردانيـو این پیرزن را بـر بارگي بنداز تـا او را به بيرون‬
‫ايـن شـهر آفـت زده ببريـم و از ايـن فالکـت و بيچارگـي نجاتـش دهيـم زيـرا او الي چنگا ِل نيمه بـاز مرگ‬
‫گرفتارسـت‪ ،‬بایـد او را از ايـن درد سـخت و پـي در پـي برهانيـم که نياز به کمک اسـت‪.‬‬
‫بيکباره آرتاباز که نگاه خشـم بر آن پيرزن مفلوک داشـت بسـوي سـپند سـر چرخاند و با چهره ايي‬
‫پـر آژنـگ (خشـم ) گفـت‪ :‬نه سـرورم اين زن بيمار اسـت‪ ،‬او را در اين مکان بايد رها کرد‪ ،‬گـر او را ببريم بي‬
‫ترديد بيماري در تمامي سـپاه رسـوخ و پراکنده ميشود و سخت گرفتار آن ميشويم و يکايک جنگجويان‬
‫خاک هالک خواهند افتاد‪ ،‬آري اين زن گسـتراننده آفتي مرگبار اسـت‪.‬‬ ‫بـه ايـن مـرض بي درمان مبتال و بـر ِ‬

‫سـپند که منطق و راسـتينگي را در گفتار آرتاباز يافت‪ ،‬نگاهي از روي درماندگي به آن زن کرد و سـر‬
‫بـر گريبـان خـود گرفت و با چهره اي مغموم سـوار بر اسـب خود شـد ودرحاليکه سـر از ناچـاري تکان‬
‫نبرد نها یی‬
‫مـي داد بـه آن پيـرزن گفـت ‪ :‬چاره ايي نيسـت و رو به ماردانيوس چرخاند و گفت‪ :‬مقداري سـکه زرين‪5‬به‪36‬‬
‫او بـده تـا خود را از ايـن دام رهاند‪.‬‬

‫آنگه ماردانيو که بر مرکب بود به جلوي آن پيرزن رفت و دسـت بر کمر برد و َهمیانه ای (کیسـه پول)از‬
‫زر از کمر گشـود‪ ،‬در حاليکه کيسـه اي پر از سـکه طال بر دسـت داشت‪ ،‬که ناغافل آرتاباز بانگيد و گفت ‪ :‬سکه‬
‫ها را بسـوي او رها کن مبادا دسـتانت به آلودگي دسـت اين زن بيمار آغشته شـود‪ ،‬او مرضي مرگبار دارد‪.‬‬

‫ماردانيو که بر مرکب خود بود با شـنيدن سـخن او افسـار کشيد و اسـب در جاي خود ايستاد‪ ،‬بي اعتنا‬
‫به سـخن او‪ ،‬رکاب خالي و از اسـب فرود آمد و به سـوي آن پيرزن تکيه بر ديوار رفت و مقابل او ايسـتاد‪،‬‬
‫دسـت گرم خود گرفت و کيسـه پر زر را به دسـتان او سپرد‬ ‫ِ‬ ‫خم شـد و دسـتان سـرد و بي روح او را بر دو‬
‫و گفـت ‪ :‬ای بانـو‪ ،‬مـادر مـا را ببخش‪ ،‬خیر و صالح بر اينسـت که تو را اينجا رها کنيم‪.‬‬

‫آن پيرزن که چشـماني اشـکبار داشـت نگاهي پر مهر به ماردانيو کرد و ناله ای از جگر بر کشـيد و با‬
‫آهـی کـه گشـایندۀ گفتـار او بود‪ ،‬گفت ‪ :‬پسـرم تو بهترین و واالتریـن فرزند اين روزگار هسـتي که يکتنه و‬
‫منفـرد به جنگ ابليس خواهـي رفـت‪ ،‬درود بر تو‪.‬‬

‫ماردانيو در حاليکه دسـت بر دسـت او داشـت‪ ،‬ناگهان خود را در دنیایی دیگر یافت‪ ،‬آری پرده اي از يک‬
‫جنـگ خونين بر چشـمان او جلوه گر شـد‪ ،‬خـود را ميان چندين هيوالي نفريـن روي ديد که دور تـا دور او‬
‫را گرفته بودند‪ ،‬و در یک فراگردِ غبارآلود خویشـتن را زی ِر تیغ و تبر دید‪ .‬بيکباره وحشـت سـر تا به پاي او‬
‫را در خـود گرفـت‪ ،‬بـي اختيـار دسـت آن زن را رها کرد و گامي به عقب جهيد‪ ،‬با چشـماني لـرزان که به آن‬
‫زن مي نگريسـت بي سـخن عقب عقب گام برداشـت و سـوار بر بارگي (مرکب) خود شـد و درحاليکه نگاه‬
‫به آن پيرزن داشـت گفت ‪ :‬سـرورم بهتر اسـت از اينجا برويم‪.‬‬

‫سـپند کـه بـر اسـب خود سـوار بود‪ ،‬از رفتـار ماردانيو در حيـران شـد و رو به آن پيرزن کـرد و با بي‬
‫ميلـي و کژتابـي فريـاد کشـيد‪ :‬وبال و گناه بر من نيسـت مـادر‪ ،‬روزگار مرا ببخشـاید که بیـش از این توان‬
‫کمک در من نیسـت‪ ،‬پوزش شـاهزاده پارس را پذيرا شـو اي پيرزن‪ ،‬و افزود‪ :‬از اين شـهر برو و پناهگاهي‬
‫ِ‬
‫جنس مرگ بر شـانه دارد‪.‬‬ ‫بـراي خـود بيـاب‪ ،‬این شـهر ردای از‬

‫و پيـرزن بـا آهنگـي غريـب و نگاهي پر معنا به او گفت‪ :‬از تو انتظاري نيسـت اي تهمتن تمامـي دورانها‪،‬‬
‫بـدان اي دالور ديگـر ايمنگاهي در اين گيتي پهنـاور‪ ،‬کس نخواهد يافت‪.‬‬

‫سـپند عنان گرداند و با يارانش سـوار بر اسـب در حال ترک کردن او بودند که بي اختيار سـر را چرخاند‬
‫و به چشـمان در انتظا ِر مرگ آن پيرزن خيره شـد‪ ،‬درحاليکه آن پيرزن دهاني فرو بسـته داشت ندايي ملکوتی‬
‫و پر پیچش از او به درون سـپند فرو نشسـت که ميگفت ‪ :‬اميد دارم که قادر باشـي تاريخ نوشـته شـدۀ خود‬
‫را تغيير دهي‪ ،‬گرنه جهانیان دار و ندار را تا ابد باید به بادِ حسـرت سـپارند‪ ،‬نيک فرجام باشـي ای جوان‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪366‬‬
‫ناگه سـپند از هيجان رو گرداند و لگام سـوي سـپاه خود شـکاند و برفتند‪ ،‬سـرانجام او و يارانش‪ ،‬آن‬
‫زن را در تنهايـي خـود رهـا کردند و از آن شـهر هالکت خيز به بيرون زدند و به سـپاه خود پيوسـتند و به‬
‫دسـتور سـپند لشـکريان از مسـيري به دور از آن شـهر راهي شـدند تا به دا ِم وبا و طاعون نیوفتند‪.‬‬

‫سـپند کـه در فکـر بيچارگـي اين مـردم بود به ماردانيـوس گفت‪ :‬ما ايـن اقيانوس تير و تبـر و کوپال را‬
‫براي اين مردمان حقير راهي اينجا کرده ايم‪ .‬اينها بدون هيچ حمله اي در فقر و فالکت‪ ،‬سختی و بدبختی به‬
‫سر مي برند‪ ،‬اينجا مکانيست بي راه و نشان‪ ،‬که تنها بدبختي و بيچارگي به آن راه دارد‪ ،‬نمي بيني طاعون‬
‫به آنها زده‪ ،‬ديار درماندگان اسـت‪ ،‬اينسـت مغرب!‬

‫پس از آن‪ ،‬سـپند از شـهرهاي گوناگون گذشـت‪ ،‬از بیراه به راه و از راه به شـاهراه‪ ،‬می افتادند و وجب‬
‫بـه وجـب مغـرب را می پیمودند‪ ،‬شـهرهای هر کدام همچو آن شـهر‪ ،‬افتاده در خاک و خاکسـتر بودند‪ ،‬جز‬
‫ِ‬
‫پیچش باد که خبر رسـان درد و داغ بود و آواهای زاری ماتمزدگان و ناله درماندگان و داد افتادگان و بیداد‬
‫بینوایان هیچ در مغرب به عقل و اندیشه سپند طنین نمیافکند‪ .‬سپند که این سرزمینها را در خور فتح نمی‬
‫دانسـت‪ ،‬بی نبرد پیش می رفت و روزگارش به کسـالت و افسـردگی و رخوت می گرایید‪ .‬او برای جنک و‬
‫پیـکار نیامـده بـود او برای آبادی آمده بود‪ .‬از آن سـپاه سـترگ‪ ،‬قوم و قبیله ای بر هر شـهر می گمارد و به‬
‫آنها فرمان سـاخت و کشـت و زرع می داد‪ ،‬تا این مردمان افتاده در دامان سـیاهی و سـختی از رنج و عذاب‬
‫رهایی یابند‪ ،‬بدینسـان او به سـرزمینهای مغربی وارد می شـد‪ ،‬و به آنها جان می بخشـید و گوی حیاتشان‬
‫را بر میـدان وجود در می غلتاند‪.‬‬

‫(این سـفر تنها سـفر جنگی نبود بلکه به سـبب رهسـپاری سـپاه سـترگ او بسـیاری از کشـورهای‬
‫مغربی از ِ‬
‫خاک عدم به آسـمان هسـتی سـر برآوردند‪ ،‬ازینرو اکنون این رهسـپاری را بسـیار کوچک می‬
‫شـمارند تا این گسـیل معنای جنگی به خود بگیرد‪ ،‬نه بخشـیدن تمدن به اروپای کنونی و در اخر بتوانند‬
‫شکست پذیر نشـانش دهند )‬

‫امـا او اهـل جنـگ و پیـکار بود‪ ،‬در نبودِ نبـرد‪ ،‬روز به روز احوالش به سسـتی می رفت و چشـمانش از‬
‫فروغ می افتاد‪ .‬او نبرد می خواسـت‪ ،‬در اندیشـه اش تصویر شـهرهای با حصارهای بلند و خندقهای عمیق‬
‫می پروراند که بوسـیله جنگجویان بیشـمار محافظت می شـدند‪ ،‬تا با پیکار به روزگار خود رنگ ببخشـد‬
‫و به سرشـت و خوی خود خون رسـاند و سـرزندگی بر روان بیاندازد‪ ،‬ولی با دیدن این روزگا ِر سـیاه که‬
‫بر مغرب جاری بود‪ ،‬شـور و شـوق و شـعفش به سـرافکندگی و رقت و رخوت دگرید‪.‬‬

‫سـپند پـس از گـذر و ديـدن اين مناطق به ياران خود گفت‪ :‬براسـتي شـرم دارم که اين سـپاه ميليوني را‬
‫بـراي چنين سـرزميني که غرق در بدبختي ميباشـد را رهسـپار اينجا کـرده ام‪ ،‬به فرمان مـن به آنها ياري‬
‫رسانيد تا از اين پارگینی(منجالب) که آنها در آن غوطه ورند رهايي يابند‪ .‬براستي که اين سرزمينها ارزش‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪367‬‬ ‫تسـخير کردن هم ندارند‪.‬‬

‫پس از مدتي قاصديني به ماردانيو خبر آوردند‪.‬‬

‫سـپاه پـارس کـه بـه فرمان سـپند در دشـتي پهناور پـر سـبزه اردو زده بـود که قاصدينـي وارد خيمه‬
‫ماردانيو شـدند و گفتند‪.‬‬

‫تیز تاز ‪ :‬درود‪ ،‬ما حامل خبري ميباشيم‪.‬‬

‫ماردانيو که در انتظار آنها بود گفت ‪ :‬هر چه که ديده ايد و شنيده ايد بگوييد؟‬

‫قاصديـن چهـره اي از وحشـت داشـتند‪ ،‬یکـی از آنها که چشـمانی باک دیده داشـت‪ ،‬لب گشـود و گفت ‪:‬‬
‫سـرورم‪ ،‬گزندي در نزديکي در کمين نشسـته‪ .‬گویند که قبل از تنگه ترموپيل در کوههاي تسـالي موجوداتي‬
‫هسـتند کـه به گونه شـبح از صخرهـا زاييده و بـر رهگذران ظاهر ميشـوند و آنها را تکـه پاره ميکنند‪.‬‬

‫ماردانيو گوشـه لبان خود را به حقارت گشـود و گفت ‪ :‬آفرين بر آنها‪ ،‬شـجاع شـده اند‪ ،‬سـپس به قاصد‬
‫گفت ‪ :‬آيا از شمارشـان با خبريد و چه کسـي آنها را رهبري ميکند ؟‬

‫تیزتـاز گفـت ‪ :‬سـرورم بـي ترديـد به تعداد سـپاه پارس نمي رسـد‪ .‬ولـي مردمان به ما گفتـه اند آنها به‬
‫طریـق خفاشـان خونخـوار شـب هنگام از میان صخره هـا بیرون می آیند و بر آسـمان شـناور و پديدار و‬
‫سـپس ناپديد و با سـیاهی یکرنگ می گردند‪ ،‬گويي کوهسـتان آنها را در خود مي بلعد و گفته شده که هيچ‬
‫سـپاهي توان گذر از آن مناطق را ندارد زيرا آنها در هزار ت ِو کوهسـتان در کمين لشـکريان بزرگ هسـتند‪.‬‬

‫ماردانيو با آسودگي گفت ‪ :‬ديگر چه مي دانيد؟‬

‫تیز تاز گفت ‪ :‬پس از آن‪ ،‬تنگه اي خطر آفرين وجود دارد که نگهبان آنجا‪ ،‬جنگجو معروف مغرب زمين‬
‫لئونيداس شـاه اسـپارت ميباشـد و او را سـيصد فرمانده از تمامی سـرزمینهای مغربی یاری می کنند و‬
‫آری سراسـ ِر سـران طایفه های مغربی به او پیوسـتند و هم داسـتان شده اند‪ ،‬گويند سپاهي بسيار تنومند‬
‫دارند‪ .‬بله گويي از کوههاي تسـالي ما نبردهايمان آغاز ميشـود سـپس او افزود‪ :‬ما از هوده و راسـتينگي‬
‫ايـن اخبـار بي خبريم و نـاآگاه‪ ،‬اينها را مردمان محلـي و بومي به ما گفتند‪.‬‬

‫ماردانيـو بـا شـنيدن نـام لئونيـداس خنـده اي بـر لـب آورد و گفـت ‪ :‬آن ماده کفتـار را بايد پيـش از اين‬
‫ميکشـتم تـا اينگونـه به زوزه کشـي نمـي افتاد‪.‬‬

‫سپس ماردانيو تمامي اين مطالب را به سپند بازگو کرد‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪368‬‬

‫حيلــه آرتـابـز‬
‫روزي سـپند در سرسـراي خـود هنـگام اتـراق تنهـا به فکر فرو رفته بود و آشـفتگي عجيبي بر عقلش‬
‫زورگويـي ميکـرد و تفکـر او را بـه جـوالن در مـي آورد و بـه دنيـاي شـک مـي کشـاند‪ .‬آري او بـه اندازه‬
‫ريگهاي صحرايي انديشـه در سـر داشـت و همچنان گرفتاري مرموزي گريبان افکار او را در مشـت خود‬
‫بيرحمانه مي فشـرد و تمامي رويدادهاي گفته شـده و رخدادهاي اتفاق افتاده را ناگسيخته از عقل و انديشه‬
‫بـه چشـمان جـاری می کـرد و چو صفحه نمایـش بر آنها می نگریسـت‪...‬‬

‫آن کاهـن مصري از نظرش مي گذشـت‪ ،‬سـخنان پيرز ِن طاعـون زده برايش تداعي مي شـد‪ ،‬چهره آن‬
‫زن کـه در جنـگل ديـده و همسـان مـادرش بود به خاطر مي آورد‪ ،‬پندهاي گشتاسـب شـاه در انديشـه اش‬
‫پيوسـته در حرکت بود‪ ،‬گفته هاي اردوان مدام در گوشـهايش زمزمه مي شـد گويي انديشـه اش جنگگاهي‬
‫بـود ميـان شـک و يقيـن‪ .‬در ايـن زمان که بـا افکار خود در گيـر بود‪ ،‬پرده هاي آن سرسـرا به کنـار رفت و‬
‫آرتاباز وارد آنجا شـد و رشـته افکار او را از هم گسـيخت‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪6‬‬
‫آرتابـاز آن مـرد هزار رنگ که حيله بواسـطه او معنا مي گرفت و انديشـه اش جـوالن دهنده نيرنگ بود‬
‫به جلو سـپند قدم نهاد و با چهره اي که به کينه آراسـته شـده بود و درحاليکه چشـم به خاک داشـت ( طمع‬
‫) با آهنگی فریب آمیز گفت ‪ :‬درود بر شـاه شـاهان اين يل ناهمتا و توانا‪.‬‬
‫سـپند پس از نبرد با شـیران‪ ،‬با او به گفتگو در خلوت ننشـته بود‪ ،‬و از او دل خوشـی نداشت‪ ،‬در اندیشه‬
‫اش او را سـوداگ ِر تزویـر و ُخنیاگـ ِر ریـا مـی دانسـت‪ ،‬بـا کمـی درنگ‪ ،‬خنـدان به او گفت‪ :‬کـدام راه تـو را به‬
‫اينجـا آورده‪ ،‬چـرا لحـن گفتـارت بـا من تغيير کرده‪ ،‬پیش از آن با من اينگونه سـخن نمي راندي‪ ،‬به زشـتي‬
‫پوسـتين بـر مـن مي دريدي ( دشـنام به من مي گفتي ) تنـدی روا می داشـتی‪ ،‬آري‪ ،‬به يـاد داري که چگونه‬
‫زبان کينه در آن دهليز گشـودي‪.‬‬

‫آرتاباز سـر پوزش به پايين انداخت و با دو صد ريا و تزوير سـخن از دهان چرب خود گشـود و گفت‬
‫‪ :‬سـرورم شـما شـاه من هسـتيد اکنـون‪ ،‬از من خرده نگيريد‪ ،‬سـرورم مـا پادبان این ملکیـم و باید همواره‬
‫نگهبان حق تخت و تاج پارس باشـیم‪ .‬آن هنگام نمي پنداشـتم که شـما شـاهزاده راسـتين سـرزمين پارس‬
‫هسـتيد‪ ،‬مـن تصـورم بر آن بود‪ ،‬که شـما جوانـي حيله گريد که مـی خواهید از نیروی تنتـان بهره بگیرید‪،‬‬
‫و بـراي تصاحـب ملـک پارس آمده ايد‪ .‬اکنون که شـما شـاهزاده راسـتين ملک پارس هسـتيد سـخني مي‬
‫خواهم با شـما در ميان بگذارم زیرا بسـیار حیاتیسـت‪.‬‬

‫سپند که هنوز خنده بر لب داشت با دست‪ ،‬او را به جلو فراخواند و گفت ‪ :‬آن چيست؟‬

‫آرتاباز گامي به جلو نهاد‪ ،‬سـر فرو افکند تا نگاهی که از نیرنگ و نفرت می درخشـید را از دیده سـپند‬
‫تـا جـای ممکـن پنهـان دارد‪ ،‬امـا همچو کژدمـي ِ‬
‫نيش زهراگيـن خـود را آماده داشـت تا کينه و نفـرت را بر‬
‫شـکار غافل از همه چيز فرو نشـاند و سـم خود را خالی کند‪ ،‬که به آهنگی َمکرانگیز و زهرآمیز گفت ‪ :‬شـما‬
‫جنگاورترين مرد جهانید‪ ،‬سـزاوار نيسـت که اينطور رفتار کنيد‪ ،‬شـما شاه پارس هستيد و شوکتي بيش از‬
‫اين شایسته شماست‪.‬‬

‫سـپند که مقصود سـخنان او را ندانسـت‪ ،‬چهره در هم فرو برد‪ ،‬کمي سـر کج کرد و گفت‪ :‬سـرت را باال‬
‫بگير و چشـم از خاک بر دار و زالل حرفت را بگو؟‬

‫آرتاباز سـر باال کرد و مسـتقيم با دیدگانی که به بیزاری می درخشـید به چشـمان سـپند‪ ،‬نگاه پرحيله‬
‫خـود را دوخـت و گفـت ‪ :‬منظـوري نـدارم ولي تمامـي عالم‪ ،‬پی به قدرت شـما برده اند و اکنون بسـياري از‬
‫مـردم شـما را بـه عنوان يکي از خدايانشـان نام مي برند‪ ،‬براسـتي که شـما همچو خدايان قـدرت داريد‪.‬‬

‫سـپند که سـرگردان از سـخنان بي سـر و ته او شـده بود‪ ،‬چشـم را نيز تنگ کرد و گفت ‪ :‬بيهوده سخن‬
‫مگـو اي مرد‪ ،‬بگو چـه مي خواهي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪370‬‬
‫آرتابـاز قـدم بـه جلو گذاشـت با لحنـی مرموز که گرایش و کشـش خاصی داشـت گفت ‪ :‬ايـن وااليي و‬
‫فرمندي و وقار و متانت شـما سـبب شـده که نیرنگبازانی مکار و سـالوس و َدسـاس از شما سود جويند و‬
‫در انديشه فتنه باشند‪.‬‬
‫سـپند که بر تخت نشسـته بود‪ ،‬با شـنيدن سـخن او بيکباره برخاسـت و گفتار خود را به خشـم آراييد‬
‫و گفت‪ :‬چه کسـاني فتنه گرند ؟‬

‫آرتاباز که مي دانسـت او آتشـين تاب و تيز تاو (زود خشـم) اسـت‪ ،‬با سخنان سنگینش‪ ،‬ریسمان خشم‬
‫سـپند را پیـچ و تـاب مـی داد و ذره ذره گفتـار خـود را بـه زبان مي آورد که گفت ‪ :‬آيا حق اسـت کـه اردوان‬
‫نايب السـلطنه و شـاهيار سـرزمين پارس باشـد و در نبودِ شـما او مي تواند به هر حيله ايي دسـت بزند تا‬
‫از پلـکان تخت ملک پاس بـاال برود‪.‬‬

‫سـپند با شـنيدن نام اردوان حالش دگرگون گشـت‪ ،‬نفسـش سـنگين شـد و بي اختيار به سـوي او قدم‬
‫نهاد و بیکباره سـخنی سـخت دهشـت انگیز شـنید‪ ،‬با لحنی خشـن گفت ‪ :‬خاموش باش اي مرد‪ ،‬دوباره چه‬
‫سـوداي خامي در انديشـه داري‪ ،‬او تنها پهلوان اين دوران اسـت و به خاطر ملک پارس سـاليان جان بر کف‬
‫نهاده و بر دشـمنان تير نشانده و جوشـن درانده‪.‬‬

‫آرتابـاز نـواي مخالـف را زيـر لواي آهنگي ماليم سـر داد و گفتـار را با خنده ای زهرفام‪ ،‬گشـود و‬
‫گفت ‪ :‬خير‪ ،‬پهلوان زمان‪ ،‬کسـي نيسـت جز شـما‪ .‬او مردي حيله گرسـت از تیرۀ دژخویان و از راسـتۀ‬
‫سرکشـان‪ .‬شـما او را نمي شناسـيد من سـاليان در کنار او بوده ام‪ ،‬هويت او براي شـما ناآشناست‪ ،‬او‬
‫اهل شـرق امپراتوري ميباشـد‪ ،‬قوم و قبيله اش پارتيسـت‪ ،‬و پارتيان او را سـرور تمامي سـروران‬
‫مـي داننـد‪ ،‬و همـاره پارتيـان با تنگ نظـري به اقوامي پارسـي مي نگرند‪ ،‬آنها مردماني بسـيار جنگاور‬
‫وحشـي نژادند‪ ،‬بي شـک او در نبود شـما بر شـاه خواهد تازيد تا بر تخت بنشيند‪ ،‬او لشکري از پارتيان‬
‫را پشـتيبان خود مي بيند‪.‬‬

‫سـپند با پنجه چانه خود را پيوسـته مي فشـرد و تشـويش انديشـه او را در بر گرفت‪ ،‬اما هيچ نمي گفت‬
‫و تنها گوش سـپرده بود‪.‬‬

‫سـخنان آرتاباز همچنان ادامه داشـت تا سـرانجام پس از مدتي گوش سپردن سپند‪ ،‬اندک اندک مغلوب‬
‫حرفهـاي تملق آميز و زبان پر چرب او مي شـد‪.‬‬

‫سـپند که دسـتپاچه از سـخنان او شـده بود و حقيقت را در البه الي سـخنان اومي ديد با پريشاني به او‬
‫گفت ‪ :‬اگر سـخنهايت راسـت باشـد من بايد چه کار کنم اي مرد؟‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪7‬‬
‫آرتاباز سـپند را مطيع سـخنان خود ديد‪ ،‬توانسـته بود که ِ‬
‫فرش حیله را بر اندیشـه او بیافکند‪ ،‬شـوقي‬
‫در درونـش افتـاد‪ ،‬برقـي از چشـمانش جهيـد و بـا آرامش گفت‪ :‬به سـرزمين پـارس برگـرد‪ ،‬اردوان کهنه‬
‫سـودایی در دل دارد‪ ،‬و شـما نیز در اينجا کاري نخواهي داشـت‪ .‬اين مردمان زیر تازیانۀ تقدیر گرفتارند و‬
‫در بدبختي بسـر مي برند و از آنها سـودی عايد شـما نخواهد شـد‪ ،‬و فایده ای در فتح مغرب نیسـت جز‬
‫زیانـی سـنگین‪ ،‬و وانهـادن تخت پـارس به پارتیان‪ .‬آری سـرورم ماندن در اینجا‪ ،‬کاه پوسـیده بـاد دادن و‬
‫خانـه بر آب افکندن اسـت‪( .‬کار بیهوده )‬

‫در همین زمان که آرتاباز تا ِر فتنه بر اندیشـۀ سـپند می تنید‪ ،‬ناگهان ماردانيو از راه رسـید و پرده سـرا‬
‫برچیـد و وارد آنجـا شـد‪ .‬آن دو را در حـال گفتگـو دید و آرتاباز با ديـدن او‪ ،‬حرفهايش را بيکباره قطع کرد‪،‬‬
‫دشـنه سـخن را بر نیام منزل داد و پریشـان پا پس و پیش نهاد و با دسـتپاچگي از سـپند خواسـتار ترک‬
‫حضور شـد و پرشـتاب از بارگاه برفت‪.‬‬

‫ماردانيو که هميشـه از وجود او انديشـناک و در تشـويش بود‪ ،‬با چهره اي درهم کشـيده به سپند گفت‪:‬‬
‫سـرورم اين مرد‪ ،‬مردي حيله گرسـت و بسـیار آزمند‪ ،‬در خلوت با او به گفتگو ننشينيد‪.‬‬

‫سپند که نگذاشت حرف او به اتمام برسد با حرکت دست به او گفت‪ :‬بگذريم‪ .‬اکنون اوضاع بر چه قرار است‪.‬‬

‫ماردانيـو کـه آرتابـاز چو گره ای بود بر اندیشـه اش‪ ،‬با کمی تعلل گفـت ‪ :‬همانطور که گفتم در کوههاي‬
‫تسـالي مردماني در کمين ما نشسته اند‪.‬‬

‫سـپند که کمي خود را تسـليم گفتار آرتاباز کرده بود و انديشـه اش تا حدي به يغما رفته بود‪ ،‬گفت ‪ :‬ما‬
‫چهار سـال اسـت که از شـهرهاي بسـيار گذر کرده ايم بدون هيچ نبردي آيا يقين داري؟‬

‫ماردانيو‪:‬اينهاگفتههايسفيرانمانميباشد‪.‬‬

‫سپند‪ :‬در چه زمان آنجا خواهيم بود ؟‬

‫ماردانيـو‪ :‬حـدود ده مـاه ديگر ما به نزديکي آنجا خواهيم رسـيد و او افزود‪ :‬سـرورم در چهره شـما من‬
‫ياس و دلخسـتگي را مي بينم‪.‬‬

‫سـپند ‪ :‬نه اينطور نيسـت و چنين نميباشـد‪ ،‬قاصدهاي بيشـتري براي شناسايي و تفتيش مناطق راهي‬
‫اطراف کنيد‪ .‬ماردانيو انگشـت قبول بر ديدگان گذاشـت و گفت ‪ :‬چشـم سـرورم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪372‬‬

‫مطيع کردن اسبي سرکش بوسيله بهمن‬


‫در همين زمان در آنسـوي گيتي در مشـرق زمين‪ ،‬بهمن به دوازده سـالگي رسـيد‪ ،‬نوباوه ايي به غايت‬
‫تـن دار (نوجوانـي پـر هيبت) و برنـا بود‪ .‬او قد و ترکيبش بـه گونه مردان نيرومند بود‪ ،‬آري همچو سـروي‬
‫تناور بر قد و قامتش هر روز افزوده مي شـد‪ ،‬جواني پر نژاده بود‪ ،‬ريشـه اش از سـويي به سـپند از سـوي‬
‫ديگر به اردوان آن دو يگانه يل جهان مي رسـيد‪ ،‬و در آن زمان در کنار پدر بزرگانش آسـوده به آموختن‬
‫ِ‬
‫سـلوک ُملگیری می پرداخـت و مدام فنون جنگي را مـرور می نمود و‬ ‫علـ ِم ُملکبانـي و ِ‬
‫دانش کشـورداری و‬
‫زمـان را پیوسـته بـه ورزیدگـی زیر رنج و عـذاب می گذراند‪ ،‬زیرا این راهی طاقت فرسـا بود برای رسـیدن‬
‫به دیهیم و اورنگ شاهنشـاهی پارس‪.‬‬

‫روزي خـوش بـود‪ ،‬هـوا نـه گرم و نه سـرد‪ ،‬نسـيمي ماليم و شـمیمی خوش نواز بر دشـتي سـبز مي‬
‫وزيـد و مرغـان خـوش آواز و نغه سـرا بر شاخسـارهاي درختان هلهله کنـان از عطر جوانه هـا‪ ،‬جان تازه‬
‫مـي کردند و شـوق زندگانـي به آن دشـت مي دميدند‪.‬‬

‫شاه گشتاسب به همراه اردوان در کنار بهمن سرگرم شکار در آن روز دل انگيز بودند که‪ ،‬شيهۀ اسبي‬
‫وحشـي و توسـن (سـرکش) از آن سـوي دشت بر تمامي فضا طنين انداز شد و آن سـه که بر روي مرکب‬
‫بودند سـرها را سـوی صدا چرخاندند و ديدگان دقيق و گوش تيز کردند‪ .‬ناگهان اسـبي سيه فام و پهن کپل‬
‫و چرب مو و خشـک پي و افراخته سـر‪ ،‬بي سـوار‪ ،‬یکتا و تنها از انتهاي کرانۀ مغربي آن دشـت بر نگاه آنها‬
‫نمايان شـد و به اين سـو و آنسـو وحشـيانه جوالن مي داد و شورانگیز تک تازی می کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬به‪37‬‬
‫امپراطـور خيـره بـه آن شـد‪ ،‬جـوال ِن مقتدرانه آن اسـب را با تمامـی وجود می نگریسـت‪ ،‬که خطاب‬
‫اردوان گفـت‪ :‬اردوان چـه اسـب زيبـاي و تنومندي و تندر شـيهه اي !!‬

‫اردوان نگاهش گرفتار شکوه و شوکت آن اسب بود‪ ،‬او نیز در تایید سخن امپراطور گفت‪ :‬آري سرورم‪،‬‬
‫بسيار وحشي و سرکش و فراخ گام است‪.‬‬

‫امپراطور او را با دسـت نشـان داد و گفت ‪ :‬به کمندکشـان بگو که آن تندر شيهه را بگيرند و فراش (گیره‬
‫که بر دهان اسـب می اندازند) و افسـار بر دهان و سـرش بیاندازند و به سـمهايش آهن بکوبند و به فسـيله‬
‫گاه (اصطبل) ببرند و رامش کنند‪.‬‬

‫ناگهان بهمن که در ميان آن دو بود سـينه بسـان يک سـپر پوالدين به جلو داد‪ ،‬پا به میدان سـخن گذاشت و‬
‫به آنها گفت‪ :‬پدرانم‪ ،‬اگر پروانه دهيد‪ ،‬من در همين جا سـوار برين اسـب شـوم و آن را فرمانبردار خود سـازم‪.‬‬

‫شاهنشاه از سخن او شگفت زده شد‪ ،‬گفت‪ :‬اما فرزندم اين اسب وحشي و بسيار خطرآفرين ميباشد‪.‬‬

‫درحاليکـه بهمـن آن جـوان مشـکين موي و سـپيد روي که تیزنگاهش همچـو تيري بود که بـر قلب آن‬
‫اسـب فرود مي آمد در جواب امپراطور گفت ‪ :‬از شـما سپاسـگزار خواهم بود که اين فرصت را به من دهيد‪.‬‬

‫اردوان از جسـارت او خرسـند شـد‪ ،‬و بی پروایی او را در دل و اندیشه می ستایید‪ ،‬گفت‪ :‬سرورم آزمون‬
‫خوبيست‪ ،‬بد نيسـت که به او مجا ِل دالوري دهيم‪.‬‬

‫امپراطور که بدش هم نمي آمد‪ ،‬سرشت و نهاد بهمن را به آزمون بگذارد و شجاعتش را بسنجد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫آري‪ .‬و با چهره ای گشـاده رو به بهمن کرد و دسـت خود را به سـوي گريبان آن دشـت دراز نمود و گفت‬
‫‪ :‬اين گوي و اين ميدان‪ ،‬ميدان از آن توسـت‪ ،‬مي تواني شـجاعت خود را بسـنجي اي جوان‪.‬‬

‫ِ‬
‫قـوت قلبي بیکران بـود که ُپـر دل فريادي سـر داد و همراه بـا آن تازيانه‬ ‫خرسـندی آن دو بـراي بهمـن‬
‫برافراخـت و بـر کپـل اسـب خـود زد و پر شـتاب هی کنان به ریز مهمیز افسـار می شـکاند و به سـوي آن‬
‫اسـب سـرکش می تاخت‪ .‬زماني که دهانه آن دو اسـب هم راسـتا شـدند‪ ،‬از اسـبِ خود بر روي آن جست و‬
‫دسـتانش را بر گردن آن اسـب حلقه زد ولي آن اسـبِ وحشـي که سرکشـی در نهاد داشـت‪ ،‬خود را به اين‬
‫سـو و آنسـو می کشـاند که با یک تکا ِن ناگهانی بهمن را وحشـيانه بر فضا پرتاب کرد و چرخان بر زمين‬
‫فـرود آمـد‪ .‬امـا بهمن بـي آنکه خم بر چهره بياورد از زمين برخاسـت و بار ديگر به سـوي آن دويد‪ ،‬تمامی‬
‫نیـرو را بـر پاهـی خود گذاشـت و چو باد سـوی آن اسـب دوید و چو یوزی تندسـرعت در پی شـکارش با‬
‫هـر کنـش اسـب واکنـش از خود نشـان مـی داد‪ ،‬و از تعقیب وا نمی ماند تا سـرانجام به آن اسـب رسـید‪ ،‬با‬
‫کف دسـت بر پهلو اسـب ضربه ای سـخت بزد‪ ،‬سـپس با يک پرش بروي آن سـوار شـد‪ ،‬اما آن اسـب که‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪374‬‬
‫ِ‬
‫ایسـت بیکباره‪ ،‬او را به جلو پرتاب‪ ،‬و بهمن از گردن اسـب بر‬ ‫سـنگینی بندگی را نمی پذیرفت‪ ،‬اینبار با یک‬
‫هوا غلتان و به گرده بر زمين کوبيده شـد‪ .‬درحاليکه اسـب پيرامون خود مي چرخيد‪ ،‬چشـ ِم سـياه خود را‬
‫به نگاه بهمن که شکسـت را آزموده بود‪ ،‬انداخت و سـر به آسـمان گرفت و يال براقش که از سـياهي مي‬
‫درخشـيد را در هوا افشـاند‪ ،‬در پي آن پياپي شـيهه فيروزي در گريبان آن دشـت سر مي داد گويي آن اسب‬
‫بـه قـوت خـود مغرورانه مي باليد‪ ،‬و خـود را فرمانروا و بهمـن را فرمانبر می دید‪.‬‬

‫بهمـن همـواره دنيـا بـه گردش مي چرخيد و چشـمانش رو به سـياهي مـي گرويد که به دشـواري به‬
‫قدرت خويش را در برابر آن اسـب نيرومند حقير ديد‪ ،‬و سـرخورده و مايوس دسـت بر زمين‬ ‫ِ‬ ‫خود آمد اما‬
‫گرفت و بر دو پا ايسـتاد و رو به امپراطور کرد و به سـرافکندگی گفت‪ :‬حق با شـما بود‪ ،‬من قادر نيسـتم از‬
‫پس اين اسـب بر بيايـم‪ ،‬او یوغ بردگـی را نمی پذیرد‪.‬‬

‫اما امپراطور با ديد ِن چهره درمانده او در خشـم رفت و خروشـيد و گفت ‪ :‬ای نگونسـار زین (از اسـب‬
‫افتـاده) ايـن انتخابـي بود که خود برگزيدي ولي ما به تو هيچ نگفتيم و در انتخـاب آن آزاد بودي و اختيار از‬
‫آن تـو بـود‪ .‬بدان هيچ راهِ برگشـتي نـداري و تو بايد آن را مهار و عنان بر دهانش بيانـدازي‪ ،‬در همين جا و‬
‫همين زمان گرنه‪ ،‬شـب را در طبيعت وحشـي به تنهايي خواهي گذراند و در آن وقت ديگر با اسـب روبرو‬
‫نيسـتي بايد با گرگان و خرسـان دسـت و پنجه نرم کني‪.‬‬

‫بهمن زمانيکه اين را شـنيد بر خود لرزيد و آنوقت بود که طع ِم تلخ ناکامی را به سـبب سـختی سـخن‬
‫گشتاسـب شـاه چشید‪ ،‬و از اين سنگدلي و سـتمگري پدربزرگانش در شگفت ماند و خشمگين خاک ترس‬
‫را از روي تن تکاند و قامت اسـتوار کرد و دسـتان را مشـت و با بانگي همت خود را چو پوالد سـخت نمود‬
‫و فرياد زنان به سـوي آن اسـب دويد‪ ،‬خود را به آن رسـاند و پنجه بر رشـته يال آن اسـب افکند‪ ،‬گیسـوی‬
‫سـیه فام آن اسـب سـرکش را چنان سـوی خود کشـاند که گردن اسـب خمیده گشـت‪ ،‬و همزمان دوپا بر‬
‫خاک کوفت و از زمين جهيد و بر گرده آن اسـبِ لجوج نشسـت که در اين ميان آن اسـبِ سـتيهنده دو سـ ِم‬
‫عقب خود را بر زمين فرو برد و بر دو پا ايسـتاد و شـيهه اي فضا شـکن سـر داد و بر سراسر دشت پیچید‪،‬‬
‫ِ‬
‫سـفت آنجا کوبيده شـد‪.‬‬ ‫که در پس آن بهمن دگربار با مهره پشـت بر زمين سـرد و‬

‫در گرماگرم جدال بهمن با آن اسـب وحشـي‪ ،‬اردوان با ديد ِن شـجاعت او به شـور آمد و دو دسـت بر‬
‫دهان برد و بانگ بر آورد و گفت ‪ :‬اي پسـر خوش گوهر زود تسـليم مباش‪ ،‬نااميد مشـو که در دهر نااميدي‬
‫برابر مرگ اسـت‪ ،‬حال برخيز که تو فرزند راسـتين سـپند‪ ،‬نيرومندترين يل دورانها ميباشـي‪.‬‬

‫فرياد اردوان همچون هميشـه آبي بود که بر آه ِن گداخته ميريختند و اراده او را پوالدين کرد‪ .‬بهمن‬
‫پـس از شـنيدن ايـن سـخن برخاسـت و دل را قـوي کرد و قوتـي کالن بر خود ديـد و به دنبـال او دويد‪،‬‬
‫‪5‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪7‬‬
‫هنگامي که به اسـب رسـيد‪ ،‬همچو بارهای پیشـین‪ ،‬با جهشـي‪ ،‬دو دسـت بر گردن اسـب حمله نمود و‬
‫دسـتان خود را به دور آن قالب کرد و بي درنگ بر پشـت آن اسـب سـوار شـد و با سـماجتي سخت بر‬
‫آن چسـبيد و به اين سـو آن سـو مي رفت و در حال واماندگی بود که به ناگه سـر به آسـمان برد و از‬
‫خدای زور آفرین زور خواسـت‪ ،‬و تمامی نیروی نوباوگی خود را بر دسـتان گذاشـت و حلقه دسـتانش‬
‫را بر گردن آن اسـب چنان سـفت کرد که نفسـش تنگ گشـت‪ ،‬و دم کشـیدن برایش سـخت شـد‪ .‬خش‬
‫ِ‬
‫خـش نفیـر او بـر هوا می پیچید که چو ندایی از تمنا بود‪ ،‬رفته رفته آن اسـب وحشـي کـه راه گریز نفس‬
‫به سـبب دسـتان تنومند بهمن بسـته شـده بود‪ ،‬از نفس افتاد و آرام گرفت و بي چون و چرا سـ ِر بندگي‬
‫جلوي او خم نمود و مطي ِع بهمن شد و به آشفتگي پدربزرگانش سامان بخشيد و فيروزمندانه و سربلند‬
‫به سـوي پـدر بزرگانش آمد‪.‬‬

‫در ايـن گیـر و دار‪ ،‬امپراطـور کـه نگاهش به بهمن بود و آمدن او را مي نگريسـت آرام خطاب بـه اردوان‬
‫گفت ‪ :‬اين شـير بچه مشـق سـوارکاري را از که آموخته که اين ُچنين اين تند لگام (اسـب وحشـي) وحشـي‬
‫نـژاد را تحت فرمـان خود گرفت‪.‬‬

‫اردوان سـر تـا بـه پـا چشـم شـده بـود‪ ،‬ابـرو بـه بـاال انداخـت و بـا صـد شـوق کالم خـود را آراييد و‬
‫شـورانگيز گفت ‪ :‬صاحبِ سرشـت است سرورم‪ ،‬اين شجاعت آميخته درين مهارت آموختني نيست و پدر‬
‫روزگار‪ ،‬پايـداري را بـه او هديه داده‪.‬‬

‫سـپس امپراطور که از ديدن اسـتقامت و اسـتحکام و اسـتواری فرزندش خرسـند بود‪ ،‬به بهمن نزديک‬
‫شـد و با ديدن آن اسـب دسـتي بر پوسـت ابلق آن کشـيد و به اردوان رو کرد و گفت‪ :‬اردوان بيا و ببين چه‬
‫ِ‬
‫پوسـت تيره زيبايي‪.‬‬ ‫اسـب پرشـوکتي همچو سـياه (نام اسب اسفنديار) اسـب پدرش ميباشد‪ ،‬چه‬

‫اردوان نزديـک شـد و گفـت ‪ :‬آري گويـي ايـن سـياهي‪ ،‬را از دل شـب ربـوده اسـت‪ ،‬اين اسـب مناسـب‬
‫جنگهـاي شـبانه ميباشـد‪ .‬و سـپس هـردو به بهمـن کالم پـر آفرين گشـودند‪.‬‬

‫امـا بهمـن کـه از اين سـختگيري پدربزرگانش کمي ناخشـنود ديده مي شـد بـا چهره اي دلگيـر به آنها‬
‫گفت‪ :‬سپاسگزارم‪.‬‬

‫امپراطورکـه در چهـره او ناخرسـندي مـي ديـد گفـت‪ :‬اي فرزنـدم از مـا دلگير مبـاش که اين يک اسـب‬
‫وحشـي و نا فرمان ميباشـد و چنان دان که مطيع کرد ِن اين اسـب وحشـي همچو روزگار اسـت‪ ،‬که بايد‬
‫بـا اسـتواری بی کـران و پایـداری فـراوان آن را رام کني‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪376‬‬
‫گر ناکام بمانی‪ ،‬روزگار بر تو سـخت سرکشـي ميکند و بازیچه دسـت او خواهی شـد‪ ،‬و تو را با خود‬
‫بـه هرسـو کـه مي خواهد ميکشـاند‪ ،‬تا تو را بر زمين بکوبـد و بدان کوبيده شـدن از گـردۀ روزگار جبران‬
‫ناپذير اسـت‪ ،‬ولي اگر روزگار را فرمانبر خود سـازی‪ ،‬عنان دا ِر روزگار می شـوی‪ ،‬و می توانی آن را به هر‬
‫سـمت و سـو که بخواهي هدايت کنی و او نيز تو را به رسـيدن بسـوي مقصدت ياري خواهد کرد و افسـار‬
‫اين اسـب وحشـي سـعي و کوشـش و چيرگي بر نااميدي ميباشـد که با آنها مي توان روزگار بدلجام را‬
‫مهـار و مطيـع خـود کرد‪ .‬براسـتي که زندگي از هر اسـب وحش سـتيهنده تر و لجوج تر اسـت و نا فرماني‬
‫پيشـۀ اوسـت‪ .‬ولی هر آن کس بتواند سرنشـین آن شـود می تواند از تمامی فراز و نشـیب این روزگار به‬
‫سلامت بگـذرد و خود را به قلۀ سـعادت و کمـال برسـاند‪ .‬آريتندلگامـيروزگارنيزازمهرشاسـت‪،‬‬
‫گـر چنيـن نبود تمامي موجودات به مخلوقاتي سسـت و زبون و ناتوان مبدل مي شـدند و چـرخ روزگار از‬
‫گردش باز مي ايسـتاد‪ ،‬که براسـتي آسـودگي‪ ،‬تنبلي و کاهلی مي آورد و کمال در آن نيست‪ ،‬فرزندم هميشه‬
‫از آسـودگي بتـرس که دشـمن توسـت و اهريمـن با آن به جنگت خواهـد آمد تـا ارادۀ پوالدين تـو را نرم و‬
‫خميده کند و چرخ روزگار را به بيراهه بکشـد‪.‬‬

‫و بهمن خشـنود از پند امپراطور‪ ،‬شـادگونه به آنها گفت‪ :‬براسـتي که بايد اين بزرگترين درسـی باشـد‬
‫که تـا کنون من آموختـه ام‪.‬‬

‫و اردوان در ادامـه سـخن امپراطـور رو بـه بهمن کرد و گفت‪ :‬من نيز خشـنودم که توانسـتي اين اسـب‬
‫تندمـزاج را رام کنـي ولـي فراموش مکن که ِ‬
‫سـدمان و ياس بـراد ِر مرگند‪.‬‬

‫و او افـزود‪ :‬گـر در ايـن دنيـا موجـودي در دهـر‪ ،‬يـک مرتبـه بـراي نخسـتین بـار بـه دام نااميدی‬
‫گرفتـار شـود‪ ،‬بـي ترديـد اوليـن و آخريـن شکسـت اوسـت و او در ايـن دریـای متالطم و آشـوبزدۀ‬
‫روزگار و رودخانۀ خروشـان زمان بلعیده خواهد شـد‪ .‬آری اگر موجودي در طبیعت براي شکار خود‬
‫موفق نشـود بايد دوباره سـعي و سـعي کند و بارها تا حدِ فناي جان از خود اسـتقامت و اسـتواری‬
‫نشـان دهـد گرنـه او محکوم به يک مرگ ابديسـت و بـدان چرخ روزگار بـراي مردان بي‬
‫اسـتحکام و ناپايـدار هرگز نمـي چرخد ‪.‬‬

‫پس کوشش را از مخلوقات در نظام طبيعت فرا بگير و هرگاه به حرمان و نوميدي رسيدي‪ ،‬در گوشه‬
‫ِ‬
‫نهايت يک موريانه را براي سـاخت ِن حداقل يک زندگي‬ ‫ِ‬
‫تلاش بي‬ ‫ای از ایـن دهـر خلـوت گزین‪ ،‬و کوشـش و‬
‫در طبيعت‪ ،‬نیک و عمیق بنگر‪ .‬براسـتي که مقدس ترين آيين‪ ،‬نظام طبيعت و داتها های دهر سـت و خواهد‬
‫بـود اي فرزنـدم‪ .‬فرامـوش مکن الزمه زندگي کردن نيرومندي ميباشـد ولي تنها راه رسـيدن به نيرومندي‬
‫تنها و تنها تالش و کوشـش اسـت‪ (.‬دات ‪ :‬قانون)‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪377‬‬

‫رهسپاري مهست به کوههاي تسالي‬


‫روزي سپند درحاليکه تنها در سراپرده خود بر تخت زرين نشسته و در خود فرو رفته بود که سخنان‬
‫ارتاباز را افسارگسـيخته از انديشـه مي گذراند و آن سـخنان سـهمگین و خطرآفرین نيز بر گرفتاريهاي او‬
‫افزوده شـده بود و اندیشـه بر اندیشـه اش می افتاد و به هر دم بر چرخش تفکر او افزوده می شـد و خود‬
‫را چو گمگشـته ای در دشـتی بی انتها می دید که نمی دانسـت به کدام سـو قدم بر دارد‪.‬‬

‫بـي تـاب گاهـي از تخـت بر مي خاسـت و پريشـان حال قدم به اين سـو و آنسـو مي نهـاد و دوباره بر‬
‫تخت مي نشسـت‪ ،‬دو انديشـه در مقابل هم در افکار خود داشـت‪ ،‬آيا سـخنان آرتاباز را باور کند و به پارس‬
‫بـر گـردد يا پیرو گفته ماردانيو به لشکرکشـي خود سـوي مغـرب ادامه دهـد‪ ،‬در اين جنـگ و گريز بود که‬
‫بيکبـاره تصميمی مي گيرد که بي اطالع اطرافيان‪ ،‬مهسـت فرزنـد اردوان را به حضـور خود خواند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪378‬‬
‫در انتظار او بود که مهسـت وارد آن سـراپرده شـد و سـر احترام پايين گرفت و در پي آن گفت ‪ :‬درود‬
‫بر سـپند شـاهزاده ام‪ ،‬سـرورم با من کاري بود‪ ،‬مطلب چيست؟‬

‫سـپند از تخت بر خاسـت بسـوي او رفت دست بر شـانه آن جوان مشکين موي‪ ،‬سپيد روي نهاد‪ ،‬گفت ‪ :‬درود‬
‫بـر فرزنـد دليـر اردوان‪ ،‬ماردانيـو اخباري به مـن داده و آن را براي او بازگو کـرد و افزود‪ :‬مي خواهم با چند تن از‬
‫سـواران خود به آنجا برويد و از اوضاع آنجا خبر دار شـويد که فقط اطمينان به ديدگان تو برايم کامل اسـت‪.‬‬

‫سـپس مهسـت انگشـت قبول بر چشـمان نهـاد و گفـت ‪ :‬امر‪ ،‬امر شماسـت سـرورم‪ .‬و او با چنـد تن از‬
‫جنگجويـان خـود که تعدادشـان زياد هم نبود در نيمه شـب پنهـان از ديدگان ديگـران پـا در رکاب نهادند و‬
‫رهسـپار آنجا شدند‪.‬‬

‫ماردانيو مخفيانه‪ ،‬رفتن شـبانه مهسـت را با يارانش ديد و حيران خود را به سـراپرده سـپند رسـاند و‬
‫پريشـان گفـت ‪ :‬سـرورم مهسـت براي چه امري و به کجا رهسـپار شـد‪ .‬سـپند با بـي اعتنايي گفـت ‪ :‬او را‬
‫فرسـتادم براي سرکشـي در اين اطراف‪.‬‬

‫ماردانيو کنجکاوانه دست از هم گشود و گفت ‪ :‬به کجا سرورم؟‬

‫سپند بار ديگر با آهنگي سرد گفت ‪ :‬به کوههاي تسالي‪.‬‬

‫ماردانيـو حيـران بـه دور خود چرخيد و گفت ‪ :‬سـرورم اين کردار شـما خطر آفرين اسـت بـي ترديد او‬
‫کشـته خواهد شـد‪ ،‬در حاليکه تعداد آنها بسـيار کم ميباشد‪.‬‬

‫سـپند با چشـماني تنگ شـده سـر تـکان داد و گفت ‪ :‬چـه زود مرگ بر تـن آنها مي دمـي‪ ،‬چه ميگويي‪،‬‬
‫من آنها را براي جنگ نفرسـتادم براي جسـتجوی حقيقت فرسـتادم‪.‬‬

‫ماردانيو درحاليکه که به طرف بيرون مي دويد گفت‪ :‬من به دنبال آنها خواهم رفت‪.‬سـپند فرياد کشـيد‬
‫و گفـت ‪ :‬تـو هيـج جا نخواهي رفت زيرا که اين يک فرمان اسـت و در اينجا مـن فرمانده ام‪.‬‬

‫ماردانيو در دم ايسـتاد و آرام به سـوي سـپند چرخيد و گفت ‪ :‬سـرورم سـرانجام اين امر به عهده شما‬
‫خواهد بود‪ ،‬اين کوهها را من مي شناسـم و کمين در پس اين کوهها‪ ،‬عادت ديرينه مردمان اين ديار اسـت‪،‬‬
‫آنـان کـرار و فرارند ( اهل جنگ و گريزند)‬

‫سپند که در ميان سراپرده پشت به ماردانيو ايستاده بود گفت ‪ :‬آري مي دانم نمي خواهد يادآوري کني‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪7‬‬

‫عاقبت مهست در کوههاي تسالي‬


‫مهسـت کـه تازنـده ترین تيزتاز پارسـي بـود‪ ،‬به همراه يارانش همچون باد از دشـت و دمن گذشـتند تا‬
‫سـرانجام به سـرزميني سـرد و غبار آلودي رسـيدند‪ .‬سـپيدي و سـياهي درهم فرو مي رفت گويي نزاعي‬
‫ميان آندو به پا بود و هرچه که در آن محيط مه آلود جلوتر پا مي گذاشـتند بر تيرگي آن سـرزمين افزوده‬
‫مـي شـد و سـوء چشـم آنها کمتـر‪ .‬در حاليکه مه و غبـار پيرامون آنهـا را گرفته بود‪ ،‬ناگهـان کوهي عظيم‬
‫سـرکش کم کم بر ديدگان آنها از ميان آن مه سـنگين چهره مي گشـود که جملگي آنها افسـار سفت کردند‬
‫و درحاليکه سـر به باال داشـتند خيره به آن کوهِ فلک فرسـا شـدند‪ .‬کوهي سـنگي و هزارتو در مقابل آنها‬
‫سـر بـه فلـک کشـيده بود و تن آسـمان را به صخره هاي سـنگي و تيز خود خـراش مـي داد‪ .‬آن کوه گويي‬
‫لشـکري از هـزاران صخـرۀ تودرتـو بود که گـذار را براي آنها دشـوار مي کرد‪.‬‬

‫او و سـواران جنگـي اش بـي محابـا وارد آن کوههاي سـنگي پيچ در پيچ شـدند که هزاران کـوره راه در‬
‫خـود پنهـان داشـت‪ ،‬و از ميـان صخره هاي بيشـماري که بـه آنها در کمال آرامش چشـم دوختـه بودند بي‬
‫هـدف مي گذشـتند و با ناآگاهي مسـير بـر خود بر می گزیدنـد و آن بيراهه هاي تو در تو آنها را ناخواسـته‬
‫بـه دل آن کوهسـتان ميکشـاند و بي اختيـار از راهي به راه ديگر مي افتادنـد‪ .‬در آنجا هيچ صدايي باصدايي‬
‫در هم نمي آميخت و آوايي از هيچ جانداري بر نمي خاسـت‪ ،‬سـکوتي دلهره آميز در آنجا حکومت مي کرد‪.‬‬
‫کوبش سـم آهني اسـبان آنها با زمين سـردِ سـنگي‬‫ِ‬ ‫تنها صدايي که آن سـکوت را به عذاب مي انداخت آواي‬
‫زيـر پايشـان کـه در کوه مي پيچيد‪ ،‬بود‪ .‬مهسـت و یارانش سـوار بر اسـب به سـختي از ميـان صخره هاي‬
‫سـنگي عبور و آنها را پشـت سـر مي گذاشـتند و به هر سـو به کنگاج مي نگريسـتند و با پژوهندگي بسـيار‬
‫صخـره بـه صخـره را مي سـنجيدند و راههاي در هم پيچيده شـده با صخره ها را به تفتيـش مي کاويدند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪380‬‬
‫در هميـن پيشـروي بـود‪ ،‬ناگهان خرده سـنگي کوچک از فراز کـوهِ مقابل فرود آمد و بر تن سـنگي صخره‬
‫هـاي در ميـان راهـش مـي لغزيـد و صـداي فرو ريـزش آن خرده سـنگ از صخـره اي به صخره ديگـر‪ ،‬عقل و‬
‫اندیشـه مهسـت و يارانش را به سـوی خود کشـاند‪ .‬در پي آن با چشـم خود کنجکاوانه رد آن سـنگ را گرفتند‪،‬‬
‫بيکبـاره در دل کـوه مجـاور جنگجويي با ردايي سـياه و خودي آهني بر صخره ايي ايسـتاده‪ ،‬ديدنـد‪ ،‬که آنها را‬
‫از فـراز کـوه مـي پاييـد‪ ،‬بـه يکباره نگاه مهسـت بـا نـگاه او در تالقي افتاد و خيره به هم شـدند که ناگهـان بادي‬
‫جهنـده وزیـد‪ ،‬و گـرد و خـاک بـر فضـا بلند و جلـوي ديدگان مهسـت را تيره و تار کرد و مهسـت که دسـت بر‬
‫چشـم داشـت و از ال به الي آن گرد و غبار سـر به اينسـو آنسـو خم و راسـت مي نمود‪ ،‬تا دريابد او کيسـت که‬
‫مخفيانه آنها را مي نگرد‪ ،‬اما چيزي نيافت و آن جنگجو در ميان گرد و غبار ناپديد گشت واثری از آثار او نماند‪.‬‬

‫يکي از ياران مهست به کنار او آمد و گفت ‪ :‬او که بود سرورم ؟‬

‫مهسـت چانـه در هـم کرد و سـري از ناآگاهـي تکان داد و گفت‪ :‬من هم همچو شـما نمـي دانم‪ ،‬فقط مي‬
‫دانـم کـه دژخيمـی بدخـواه بود زيرا سـکوتی که نگاهی تند و تیـز او را همراهی میکـرد‪ ،‬چنين مي گفت‪.‬‬

‫ديگـر يـار مهسـت بـه او گفـت‪ :‬او به گونه جنگجويـان عادي به نظر نمـي آمد‪ ،‬ماندن در این کوهسـتان‬
‫پرپیـچ و خم کارکشـتگی می خواهد‪.‬‬

‫مهسـت کـه همچنـان سـر بـه باال داشـت و البـه الي صخره هـا را با چشـم تيزبين خود جسـتجو مي‬
‫کـرد گفـت ‪ :‬گويـي در قلمرو دشـمن و زیر نگاه او هسـتیم‪ .‬اي يـاران دالور من‪ ،‬بدانيد که بيـم و باک را نبايد‬
‫در دلمان راه بدهيم و از کشـته شـدن نهراسـيد‪ ،‬پردل و جسـور باشـيد‪ ،‬که کشـته شـدن در راه نيکي رسم‬
‫بزرگان جنگ است و مرگ ما بايسته (الزمه) آزادگي فرزندانمان در آينده‪ .‬به گمانم به دام ِکمینشان افتادیم‬
‫و شـمارمان بسـيار کم اسـت ولي پايدار باشـيد و اجازه به شمشـير آنها ندهيد که به آسـاني به خونتان‬
‫دسـت پيدا کننـد زيرا که ما فرزندان رسـتميم‪.‬‬

‫و آنهـا بـه راهشـان ادامـه دادنـد کـه ناگهان هوا دلگير شـد و فضايي سـخت دهشـتناک بر محيط چيره گشـت‪،‬‬
‫گويي که کوهها به طرفشـان هجوم مي آوردند‪ ،‬دهشـت بر دهشـت بود‪ .‬اسـبهاي هراسـيدند و گردن وحشيانه تکان‬
‫ِ‬
‫وحشـت غريبـي را در آنجا حس مـي کردند‪ ،‬که آنها عنـان را در دسـتان خود محکم گرفتند‪،‬‬ ‫مـي دادنـد انگار اسـبان‬
‫درحالیکه افسـار اسـب را بدسـت داشـتند اما بکلی مهار مرکب از کف دادند و هر کدام به سـويي مي تازيدند گويي‬
‫عذابي به جان اسـبان افتاده بود‪ .‬سـرانجام بي اختيار وارد ميدانگاهي شـدند که گرد تا گرد آنجا کوههايي فلک سـا و‬
‫آسـمان خـراش گرفتـه بـود‪ ،‬و مجـال ورود هيچ نور ي را بـه داخل آن ميدان نمي داد‪ .‬وحشـتکده اي تاريک و مه آلود‬
‫بود‪ ،‬چنان که ت ِن خود و مرکبشـان را در آن گم کرده بودند و دیده شـان به هیچ سـویی راه نداشـت‪ ،‬پرده ای از ظلمت‬
‫بر دیده یکایک آنها فرو افتاده بود‪ .‬آری يکدفعه تاريکي مهيبي همه جا را پوشـاند بطوريکه چشـم چشـم را نمي ديد‬
‫و مهسـت از ديدن اطراف خود به تمامی محروم شـد و نمي دانسـت که چه اتفاقي در حال وقوع ميباشـد تنها ياران‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪8‬‬
‫خود را صدا مي زد که ناگهان رگباري سـهمگين از آسـمان فرو ریخت و تمامي پيکرش را در بر گرفت‪ .‬فضا تاريک‬
‫و آغشـته در مـه بـود کـه حتـي او قادر به ديدن قطـرات باران هم نبـود آري ديدگانش به تمامي از کارايـي افتاده بود‪.‬‬

‫سـپس بطـور غریبـی‪ ،‬از مدت بسـيار کوتـاه رگبار متوقـف و کمي از تاريکي محيط کاسـته شـد و آن‬
‫جنگجويـي کـه مهسـت پيـش از آن بـر فراز کوهـي ديده بـود‪ ،‬خـود را از آن مه سـنگين بيرون کشـيد‪ ،‬در‬
‫برابـرش پديـدار شـد‪ ،‬او همچـو راهزني بدکـردار چهـره اش را زير خودي پوالدين سـياه پنهان کـرده بود‪.‬‬

‫آن جنگجو سـياهپوش که پياده بود در حاليکه قهقهه اي مرگبار سـر ميداد از صخره اي به صخره ايي‬
‫ديگـر مـي جهيـد و بـه پايين مي آمـد تا پا بر زميـن در مقابل او نهاد و آرام به طرف مهسـت قدم بر داشـت‬
‫و دهنه آهني اسـب او را در دسـت خود گرفت صورت به صورت اسـب گذاشـت و از بغضي که در درون‬
‫داشـت‪ ،‬اسـب مهسـت را زير نوازش نفرتبار خود گرفت و گفت ‪ :‬شـما پارسـيان از جانتان سير شده ايد که‬
‫به اينجا پاگذاشـته ايد و نمي دانيد چه فرجا ِم شـومي در انتظارتان ميباشـد‪.‬‬

‫مهسـت افسـار به عقب کشـيد که اسـب بواسـطه آن گامي پا پس گذاشـت و لگام اسـب را از دستان آن‬
‫جنگجو به دور کرد‪ ،‬محيط تيره فام بود تنها مهسـت قادر به ديدن چند گام مقابل خود را داشـت که خطاب‬
‫به او گفت ‪ :‬تو کيسـتي چرا به کردار ترسـويان رويت را پوشـانده اي‪.‬‬

‫جنگجو سـياهپوش که درجاي خود ايسـتاده بود دسـتان را از هم گشـود و نفسي عميق بر کشيد و در‬
‫پـس آن گفـت‪ :‬چه بـاران دل انگيز زيبايي بود روحبخش و دلنواز‪ ،‬اينطور نبود اي پارسـي‪.‬‬

‫مهسـت نيم خنـده اي برلـب آورد و گفت ‪ :‬آيـا براي تـو زيبايي هـم معنـا دارد ؟ بویی‬
‫کـه از درونت بـه مشـامم می خـورد جز کیـن و نفرت‪ ،‬نشـان از چیـزی دیگـر ندارد‪.‬‬
‫جنگجو سياهپوش ناگهان قهقهه خود را تبديل به آوايي خشمگين کرد و درحاليکه انگشت اشاره خود‬
‫را بسـوي مهسـت گرفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬آري زيبايي براي من يعني خون پارسـيان‪ ،‬يعني جان تو‪.‬‬

‫ناگهـان مهسـت بـه سـخن او شـک کـرد و به پيکرش دسـت کشـید و قطرات چسـبناکي بر دسـتانش‬
‫نشسـت و گفـت‪ :‬اين ديگر چيسـت؟‬

‫جنگجـوي سـياهپوش قهقهـه اي از نفرت بر کشـيد و گفـت ‪ :‬اين همان بارانـي بود که فضـا را دل انگيز کرد‬
‫وجـان بـه مـن بخشـيد‪ ،‬آري اين رگبار خون بود که به باريدن گرفـت و ياران تو نيز ابرهاي اين بـارش بوده اند‪.‬‬

‫مهسـت خروشـيد به اطراف نگاه چرخاند با اسـب به اينسو انسو رفت که ناگهان درحاليکه مه تيره فام سنگيني‬
‫بر آنجا حاکم بود يکايک اسـبهاي ياران خود را بي سـوار ديد و گفت‪ :‬اين امکان ندارد‪ .‬تو کيسـتي اي اهريمن‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪382‬‬
‫جنگجوي سـياهپوش دسـت به آن سلسـله کوه نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬من نگهبان اين کوهسـتانم و مي‬
‫خواهـم از خـون پارسـيان رودي قرمـزي را دراينجـا جـاري کنم که براسـتي به زيبايي اين کوهسـتان مي‬
‫افزايـد‪ .‬کـه ایـن صخـره هـا هر کدام چو دشـنه ای تنـد و تیزند کـه در پی خونند‪.‬‬

‫مهسـت درحاليکه از شـدت خشـم افسـار ميکشـيد اسـب بي اختيار به دور خود مي چرخيد گفت ‪ :‬بي‬
‫خبـري اي بدکـردار‪ ،‬گويـي نمـي داني که چه نیرومنـدی به جنگ تو خواهد آمـد اي اهريمن‪.‬‬

‫وانگـه چنـان بـر قـوت آهنگـش افـزود که بر جـای جـای آن کوهسـتان پیچید و بـر جـان آن مرد چو‬
‫بارانـی از پیـکان فـرو نشسـت‪ ،‬گفت ‪ :‬هم اکنون شـکارگري نامدار و مهيب‪ ،‬جنگجويي دشـمن َدمـار (نابود‬
‫کننده دشـمن)‪ ،‬شـرزه شـيري کفتار ُکش از ملک پارس به جانب تو روان اسـت که حتي خدايان شـما توان‬
‫رويارويـي بـا او را ندارنـد‪ .‬آری او از پـوالد اسـت‪ ،‬ضـرب شمشـيرش نابودکننده هم تن اسـت و هـم روح‪،‬‬
‫افزون بر آن‪ ،‬او تنها نيسـت‪ ،‬با سـپاهی سـترگ سراسـر سردِ َرو(سـر زن ) سـوي شـما کفتاران در حال‬
‫حرکتنـد‪ .‬آری ارتشـی آکنده از هزاران هزار جنگجوی نخجیردل که از صدها مليت برخاسـته انـد‪ ،‬و کوه و‬
‫دريا و دشـت و کوير زير پايشـان پديدار نيسـت‪ ،‬اگر تمام اين صخره هاي سـنگي جان گيرند و به قيام با‬
‫او برخيزنـد در برابـر نيـروي او ناچيز اسـت‪ ،‬سراسـر هسـتی از آمدنش خبر دارنـد‪ ،‬ای بی خرد‪.‬‬

‫جنگجـوي سـياهپوش خندان گفت‪ :‬ازینرو بـا اين ديدگاه رودهـا را مي توان به دريـاي خون تبديل کرد‪،‬‬
‫هر چه رقيب قويتر‪ ،‬کشـتن نيز زيباتر اسـت‪.‬‬

‫مهسـت با شـنيدن اين سـخن خروشـيد و شمشـيرش را بر کشـيد و هـي به مرکـب زد و به طـرف او‬
‫حملـه ور شـد و همـراه با فريادي شمشـيرش را به حرکـت در آورد و گفت ‪ :‬ناچيزي‪ ،‬بي جهـت خود را به‬
‫شـجاعان نسـبت مـده که در تو نيسـت‪ ،‬کارت کر و فر اسـت (جنـگ و گريز)‪.‬‬

‫اما زمانيکه شمشـيرش در ميانه راه رسـيدن به او بود که آتش ضربه اش خاموش و از دسـتش جدا و بر‬
‫زمين افتاد‪ ،‬آري از دل کوه در ميان صخره ها يي که بر او مشـرف بودند طنابهاي تیغ دا ِر بیشـماری سـوي‬
‫آن دالور پرتاب شد و تمامي پيکر او را در بر گرفت و بر تنش پيچيد و مجال حرکت را از او گرفتند که بيکباره‬
‫از زين اسـبش جدا و به سـوي صخرهاي که در سـياهي پنهان بودند‪ ،‬کشـيده و در تاريکي بلعيده شد‪.‬‬

‫و جنگجو سـيه پوش بر روي تخته سـنگي جهيد و بر آن ايسـتاده‪ ،‬نگاهش را به باال گرفت و دسـتان‬
‫خود را به صخره هاي سـنگي که به دشـواري در تاريکي ديده مي شـدند نشـانه رفت و نعره ايي از درون‬
‫د ِل پـر کينـه بـر کشـيد و به کنايه گفـت ‪ :‬اي فرزندان تاريکي‪ ،‬سـرش را براي هديه به فرمانده پارسـيان اين‬
‫يگانـه جنگجـو عالم آماده کنيد که پيشـکش خوبي خواهد بود‪ ،‬يک پيشـواز دلپذير بـراي ورود آنها‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪383‬‬

‫خونخواهـي سپنــد‬
‫يک ماه از ترک مهسـت مي گذشـت و سـپند همچنان در انتظار مهسـت که براي او اخباري از کوههاي‬
‫تسالي بياورد ولي او نمي دانست که چه رخدادی بر فرزند اردوان رفته است‪ .‬سرانجام يک روز ماردانيوس‬
‫جام شکيبايش به لب رسيد و بارديگر به پيشگاه سپند رفت و گفت‪ :‬اي سرورم‪ ،‬درنگيدن (تاخير) از چيست‬
‫؟ مـا مـردان جنـگ هسـتيم و تاکنـون از رويارويي بـا آفت و آفنـدی در تمامي عمرمان هراس نداشـتيم چرا‬
‫بسـان بزدالن و ترسـويان اينجا مانده ايم بي حاصل روز را به شـب و شـب را به روز مي سـپاريم‪.‬‬

‫سپند خود بي تاب و سرگشته بود‪ ،‬نگاهي سطحي به او انداخت و با آهنگي که خشم و تشويش در آن‬
‫سـنگيني مي کرد‪ ،‬گفت‪ :‬اي ماردانيو چهار سـال اسـت از سرزمينهاي بسيار گذشـته ایم و سودی عايدمان‬
‫نشـده‪ ،‬هان حاصل اين سـفر چيسـت؟ من مردي جنگي ام‪ ،‬اينجا جز آسايشـي از جنس خفتگونه اش پيدا‬
‫نميشـود‪ ،‬چرا بايد به راهمان ادامه دهيم و اين سـپاه ميليوني را در سـرزمينهايي به حرکت در آوريم که‬
‫حتي يک جنگجو هـم ندارد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪384‬‬
‫ماردانيوس به خوازه گری(خواشـمند) جلو آمد و دسـت سـپند را در دست خود گرفت و فشرد و گفت‪:‬‬
‫از شـما تمنـا ميکنـم که تنهـا تا کوههاي تسـالي پيش برويـم و اگر دژخيمـي را نيافتيم بر خواهيم گشـت‬
‫سـرورم‪ ،‬ايـن تمنـا و خواهش را از کهنه جنگجويي که سـاليان در ميـدان جنگ بوده بپذير‪.‬‬

‫سـپند ناگزیر بود که مطاب ِق سـخن ماردانيو عمل کند‪ ،‬سـري تکان داد و گفت ‪ :‬چاره اي نيسـت باید بر‬
‫ُگردۀ گفتارت ردای حقیقت افکند ای کهنه جنگجو‪.‬حال برو و سـپاهيان را آماده حرکت کن‪ ،‬فردا زماني که‬
‫خورشـيد بر چرخ لشـکر کشيد ما نيز به پشتوانۀ او به پيشـرويمان ادامه خواهيم داد‪.‬‬

‫و ماردانيوس با شنيدن ســخن او شراره اي از شوق از چشــمانش جهيد و خرسند آنجا‬


‫را ترک گفت‪.‬‬
‫بامدادان که آفتاب از برج کژدم طالع شـد و عالم را از بالي شـب باز رهانيد‪ ،‬سـپند نيز شمشـير فرمان‬
‫حرکت را از نيا ِم ظلمت برکشـيد‪ .‬سـپاه سـترگ پارس از دره ها و کوهها گذشـتند و دشـتها و جنگلها مملو‬
‫از سـربازان پارسـي شـدند تا سـرانجام پس از ماهها در اواسـط فراگرد زمسـتان به کوههاي تسـالي که‬
‫گفتـه مـي شـد ُگـدار مـرگ اسـت‪ ،‬رسـيدند‪ .‬دربندی بـود که از يک سـو بـه دريا و از سـوي دگر به رشـته‬
‫کوههـاي صخـره آرا کـه آنجا را در چنبره خود داشـت‪ ،‬ختم مي شـد و همزمان با آنهـا‪ ،‬ارتش دريايي نيز‬
‫به فرماندهي درياسـاالر آرتيميـس در آنجا لنگر انداختند‪.‬‬

‫سـپند در داما ِن آن کوه فرمان اتراق داد و در آن محيط باز و گسـترده در کنار آن کوه سـترگ سـنگي‬
‫اردو زدند‪ .‬روزي درحاليکه دسـت بر کمر داشـت‪ ،‬اندیشـناک در مقابل آن کوه سـرکش ايسـتاد و آن کوه‬
‫هزارتو از سـنگ را زير نظر گرفت و با خود زير لب و آهسـته گفت ‪ :‬هیچ خبري از مهسـت نيسـت‪ ،‬چه بر‬
‫سرش امده‪.‬‬

‫بيکباره آوايي او را خطاب داد و گفت ‪ :‬سرورم با ما کاري بود‪.‬‬

‫سـپند بواسـطه آن صدا رشته افکارش گسيخته شـد و نگاه از کوه سنگي بر داشت و رو گرداند که ماردانيو‪،‬‬
‫مگابيز و تيگران را در برابر خود ديد و در پي آن دسـت سـوي دل آن کوه نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬تنگه ايي بسـيار‬
‫باريـک روبـروي مـا نيز هسـت کـه اين ارتش عظيم ميبايسـت از اين گـدا ِر تنگ بگـذرد‪ ،‬افزون بـر آن این کوهی‬
‫سـیل خیز اسـت و با دلی سـنگی‪ ،‬ازینرو واماندگی در دامنه آن کاری گزندناک و خطرانگیز است‪ ،‬با کمی بارندگی‬
‫اینجا گرفتار خواهیم شـد‪ .‬گر ما آثار و نشـانه اي از دشـمن و دژخیم در اينجا نیابیم‪ ،‬مجبور نيسـتيم از اين بند‬
‫(تنگه خطرناک) گذر کنيم و به لشکرکشـيمان در سـرزمينهاي بيهوده‪ ،‬و تهي از هيج نعمتي ادامه دهيم‪.‬‬

‫در ميانـه روز بـود کـه آنهـا در محيطي باز مشـغول گفتگـو در مـورد آن تنگه بودند کـه در اين هنگام‬
‫‪5‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪8‬‬
‫لحظه اي چشـمۀ نور به واسـطه سـايه اي خشـکيد‪ ،‬و در پي آن صداي هولناک بر فضا طنين افکند‪ .‬ناگهان‬
‫چيـزي از فـراز آن کـوه به زمين فرود آمد‪ ،‬جملگي چشـمان را متوجه آن کردنـد که در فاصله کمي از آنها‬
‫از آسـمان فرود آمد‪ ،‬بسـوي آن دويدند و دور آن حلقه زندند و حيران به آن چشـم دوختند‪ ،‬آري جسـدي‬
‫عريـان و تکـه تکه‪ ،‬تهـی از سـر‪ ،‬از فراز صخرها به ميان آنها پرتاب شـد‪.‬‬

‫سپس سپند و اطرافيانش از ديدن اين رویداد وحشتزا‪ ،‬حيران و شگفت زده شدند‪.‬‬

‫سپند متعجب لب به سخن گشود و گفت ‪ :‬اين تن بي سر از آن کيست؟‬

‫ماردانيـو بـا نگرانـي و با پاهاي سسـت‪ ،‬آرام بسـوي آن قـدم بر ميداشـت که گفـت‪ :‬اوه خداي من‬
‫اميدوارم که او نباشـد‪.‬‬

‫پس از لحظه اي سري از آسمان نيز به ميان آنها افتاد و بر روي زمين در مقابل پاهاي آنها غلتيد‪.‬‬

‫سـپند به آن سـر غلتان که موهايش چرخان بر زمين کشـيده مي شـد‪ ،‬عميق نگريسـت‪ ،‬تا آن سـر از‬
‫غلتيدن باز ايسـتاد و چشـمان گشـوده اش در تالقي نگاه سـپند قرار گرفت‪ .‬زمانيکه آن سر از حرکت افتاد‪،‬‬
‫جهان بر ديدگان آنها به چرخش افتاد‪ ،‬تنگ و تیره و تار شـد‪ .‬آري سـر جواني مشـکين موي و سـپيد روي‬
‫بـا ابروانـي کمانـي که مرگ رنگ از چهره او گرفته بود بر ديدگان آنها نمودار شـد‪ .‬سـپند بـا ديدن آن قدمي‬
‫به عقب گذاشـت و گفت ‪ :‬مهست‪.‬‬

‫گردش گیتی بر سـپند و سـردارانش به سـرعت افتاد و نفسـها در بدن و زبانها در دهان حبس گشـت و‬
‫آنها سـرگردان از آنکـه که چه رخدادي بر آنها روان اسـت‪.‬‬

‫تيگران با چشماني بر آمده‪ ،‬بي اختيار دست بر پيشاني کوبيد و گفت ‪ :‬واي خداي من او مهست است‪.‬‬

‫مگابيز نيز که حيران به دور خود مي چرخيد گفت‪ :‬آري چه کسي توانسته اين کار را با او انجام دهد‪.‬‬

‫سـپند بـي درنـگ به سـوي آن پيکر بي سـر دويـد‪ ،‬زانو بر خـاک کشـيد و آن را در آغـوش خود گرفت‬
‫و فشـرد‪ ،‬بـا افسوسـي فـراوان و بغضي که در گلوگاهش گـره مي انداخت‪ ،‬دريغناک برآشـفت و با اندوهی‬
‫خشـم آور بغريد‪ :‬گناه بر منسـت‪ ،‬سـوگند به سلحشـوری پدرت‪ ،‬نشاني از آن کسـاني که اين کردار ننگين‬
‫دسـت زده انـد را بـر روي اين گيتي به جـا نگذارم‪.‬‬

‫گر الزم باشـد‪ ،‬تمامي اين کوهها را زير و رو و ناهمواريها را هموار و فرازها را پسـت خواهم کرد و اين‬
‫پلیدپیشه را چو شـغاالن بر خاک فنا می اندزمش‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪386‬‬
‫خروشـان برخاسـت و رو به سـوي آن کوه سـخره خیز کرد که پيکر خود را مظلومانه تسـليم تاريک ِي‬
‫مه آلوده اي کرده بودند که تن بي سـر مهسـت از آنجا به پايين پرتاب شـده بود و با گامهاي انتقامجويانه‬
‫سـوي آن کـوه رفـت‪ ،‬دسـت گشـود و سـر به بـاال گرفت و چشـمان خـود را به نيم تنـۀ فرو رفتـه آن کوه‬
‫در تاريکي نشـانه گرفت و درحاليکه خشـم در شـريانهايش به طغيان افتاده بود و زير پوسـت او مي دويد‬
‫و جـان و تـن او را مـي سـوزاند و بـا غضبـي که در پيکـرش جا نمي گرفت‪ ،‬فریـادی بـر آورد که بر یکایک‬
‫صخرها فرو افتاد‪ ،‬گویی ریشـۀ کوه را از بیخ و بن از خاک بر می کشـید‪ ،‬که گفت‪ :‬اي شـغال ولگرد که در‬
‫پس سـنگها مخفی شـده ای‪ ،‬نمي دانم چه و که هسـتي‪ ،‬نميدانم کجا پنهان شـده اي و چه مي خواهي ولي‬
‫بدان که گر چو مردگان با سـیاهی جفت و با نیسـتی همسـاز و با عدم یکسـان شـده باشـی‪ ،‬جان به تنت‬
‫خواهـم دمیـد و از نیسـتی به هسـتی بیرون مـی کِشـمت و دردی به تنت خواهـم انداخت که هـزاران بار از‬
‫بودن خود پیشـیمان شـوی‪ ،‬مرگی که طع ِم شمشـی ِر سپند را همراه نداشته باشد‪ ،‬مرگ نیسـت و مردن نام‬
‫ندارد‪ .‬باليي بر سـرت خواهم آورد تا تمامي سـاکنا ِن هسـتی و نیسـتی بر سـ ِر الشـه ات به زاري بنشينند‪.‬‬

‫همانـگاه ماردانيـو درحاليکـه رقت مي آورد از درون به روح او سـتايش مي فرسـتاد و با خود مي گفت‬
‫ِ‬
‫خواسـت تقدير بود زيرا مرگت محرک ادامه اين لشکرکشـي خواهد شـد‪ .‬و با چشـماني اشـک‬ ‫‪ :‬جوان اين‬
‫آلود و تر‪ ،‬پارچه اي بر سـر بي تن مهسـت انداخت و او را پوشـاند و درحاليکه گريه در گلو داشـت‪ ،‬گفت ‪:‬‬
‫جـواب اردوان را چه دهم؟‬

‫در ايـن هنـگام آرتابـاز کـه نگرنده بر سراسـ ِر این رویدادِ شـوم و سـیاه بـود بی آنکه چهـره اش به غم‬
‫بنشـیند‪ ،‬با ريشـخندي پا به جلو گذاشـت گفت ‪ :‬او نخسـتين فرزندش نبـود اي مرد‪ ،‬عـادت دارد‪.‬‬

‫ماردانيو خشـمي وحشـتناک را به چشـم آورد که تيگران پا به ميان گذاشـت گويي سـدي شد در برابر‬
‫امـوا ِج خروشـا ِن خشـ ِم ماردانيو و بـه آرتاباز گفت ‪ :‬اينجا را ترک کن مرد‪ ،‬زمان نيش نيسـت‪.‬‬

‫سـپند با دسـتان خود‪ ،‬مهسـت را به خاک سـپرد‪ ،‬و آن مردان همگي در سـوگ او نشسـتند‪ ،‬در انتهاي‬
‫آن روز سـپند که شـکیبایی آسـوده نشسـتن در برابر قتل مهست را نداشـت و خود را گناهکار مي دانست‬
‫کـه ماردانيـوس را بـه حضور خود خواند و گفـت‪ :‬فردا مي رويم براي يافتن اين کفتاري که در اين سلسـله‬
‫جبال خود را مخفي کرده می خواهم پنجه و پوزش را به هم بپیوندانم و خون چرکینش را بر خاک بریزم‪.‬‬

‫ماردانيـو بـا کمـي تامل نگاه دوخت به آن کوه که با صخره هاي تو در تو پوشـيده شـده بود و سـپس‬
‫سـر سـوي سـپند چرخانـد و بـه او گفـت ‪ :‬سـرورم ولي ما نمي توانيم با لشـکري بـه اين عظمـت وارد اين‬
‫کوهها شـويم عملي امکان ناپذير اسـت‪ ،‬رشته کوهيسـت تو در تو‪.‬‬

‫سـپند همچنـان بـه آن کـوه خيـره شـده بود گفـت ‪ :‬نيازي به سـپاه نیسـت‪ ،‬اگر الزم باشـد خـود براي‬
‫خونخواهي بـه تنهايي خواهـم رفت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪387‬‬
‫ماردانيو که حيران از غضب سپند بود گفت‪ :‬بايد با تعداد کمي راهي آنجا شويم‪.‬‬
‫سپند چو دریای متالطم مهار خشم را از کف داده بود‪ ،‬با آهنگی آتشین به ماردانيو گفت ‪ :‬نيرومندترين‬
‫و جنگاورترين جنگجويان را برگزين که مي خواهم انتقامي سخت بگيرم‪.‬‬

‫فرداي آنروز ماردانيو به سراپرده رفت‪ ،‬سپند را شمشير بدست در ميان سراپرده ديد و گفت‪ :‬سرورم‬
‫پنج هزار از جنگجويان بي همتاي فناناپذيرها برگزيدم و آماده خونخواهي ميباشند‪.‬‬

‫سپند نگاهي به ماردانيو کرد گفت‪ :‬راهي شويم‪.‬‬

‫سـپس از آنجـا بيـرون آمـد و بـه مگابيز گفـت ‪ :‬تو اينجا همـراه آرتابز بمان مـن با تيگـران و ماردانيو‬
‫ميرويـم کـه مـي خواهم جامه سـرخ بر تـن اين کوهها بپوشـانم‪.‬‬

‫آنهـا بـا جنگجويـان جاويدان بـه راه افتادند و درحاليکه سـوزي گزنده از البه الي صخـره ها مي وزيد‬
‫و در آنجـا مـي پيچيـد از کوههـاي هزارتو گذشـتند و دره هاي عميق را پشـت سـر نهادند و فـراز و فرود‬
‫آن کوهسـتان را زير سـم اسبانشـان هموار کردند ‪ ،‬سرانجام آنها مکاني وسـيع و پهناوري که دورتا دور‬
‫آنجـا را صخرهاي سـنگي گرفته بود رسـيدند‪ ،‬سـپند بـه اطراف نگاهي کـرد و محل را مناسـب ديد براي‬
‫اسـتراحت‪ ،‬و فرما ِن اتراق افراشت‪.‬‬

‫هنگامیکـه يـاران سـپند بند چادر به زمين مي کوبيدند‪ ،‬بناگاه کوهها و صخـره هايي که زنجيروار آنها‬
‫را محاصره کرده بودند جامه سـيه پوشـيدند و سراسـر پوشيده از سـربازان نقابدار سيه پوش شد‪ .‬سپند‬
‫کـه سـايه ايـي بـر خود حس نمود سـر به باال بـرد و در پي آ ن دسـت بر شـانه ماردانيـوس زد و رو به آن‬
‫صخـره هـاي تـو در تو کرد و با رویی شـکفته و خنـدان ابرو به بـاال انداخت‪ ،‬گفت‪ :‬وقت اتراق به سـر آمده‪.‬‬

‫ماردانيو و تيگران حيران از سـخن‪ ،‬به سـپند رو گرداندند و رد نگاه سـپند را گرفتند که منتهي مي شـد‬
‫به کوههاي مجاورشـان‪ ،‬يکدفعه از همديگر پرسـيدند‪ :‬اينها ديگر چه کسانيند ؟‬

‫سـپس همان جنگجو نقابدار سـيه پوش که با مهسـت روبرو شـده بود به باالي صخره اي ظاهر شد و‬
‫با صدايي پر نفرين فرياد زد و گفت‪ :‬کجاسـت آن شـهريار جهان ناديده‪ ،‬که ميگويند دالوري بي نظيرسـت‪،‬‬
‫مي خواهم جنگ جنگاور ببيني‪.‬‬

‫سپند برآشفت سر به باال کج کرد و نگاه تنگ نمود و گفت ‪ :‬تو کيستي و چه مي خواهي؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪388‬‬
‫جنگجـو سـيه پـوش خنـده اي پـر تحقير کـرد و گفـت‪ :‬آيا پيش کش مـن مورد قبول شـاه پارس شـده‬
‫اسـت‪ ،‬اي سـرور سـروران‪ ،‬اي شـاه تمامي شاهان‪.‬‬

‫ناگهان سـپندآهيازآسـودگيبرکشـيد که کشـنده مهسـت را يافته و با شـوقي که از نگاهش‬


‫ِ‬
‫اسـارت غالف رهانيـد و در‬ ‫مـي جهيد دسـت بر قائمه پوالدي شمشـير شيرسـار خود بـرد و آن را از‬
‫پـي آن گفـت‪ :‬بـی خـرد نمی دانی کـه بخت از تـو رو گردانـده‪ ،‬از میان هـزاران هزار شـکارچی‪ ،‬گرفتار‬
‫کشـنده ای شـدی که پیشـه اش کشتن شکارچیست نه شـکار‪ .‬آری من در پی صید نیستم من به دنبال‬
‫صیـادم‪ .‬سـوگند بـه ايـن تيـغ آهن گداز کـه تکـه اي از الشـه ات را بـر روي اين گيتي باقي نمي گـذارم‪،‬‬
‫علوفۀ شمشـيرم خواهي شد‪.‬‬

‫جنگجو سـيه پوش درحاليکه از صخره اي به صخره اي ديگر مي جهيد سـپند را خطاب داد گفت‪ :‬پس‬
‫سـرور پارسـيان تويي‪ ،‬خوش آمدي به خاکسـپاری خویش‪ ،‬پوسـت از تنت پیش از مرگت بر خواهم کند‪،‬‬
‫بـه گورگاهـت قـدم رنجيده کرده اي‪ .‬مرگـت در ميان اين صخره ها آرمیـده و در انتظار تو‪ ،‬بـا آمدنت‪ ،‬روح‬
‫در مرگـت دميدی و فنا شـده خود را ببین‪.‬‬

‫ماردانيو قدمي به جلو نهاد و خروشـيد و فرياد زد‪ :‬ای ابله شـکار نزده‪ ،‬رو پوسـتش حسـاب مکن‪ .‬من‬
‫ماردانيو مخوف هسـتم از سـرزمین مردان(سیسـتان)‪ ،‬به یکایک مردم آن سـرزمین که به شـجاعت معنا‬
‫بخشـیدند گـواه‪ ،‬که صخرهاي سـنگي اين کـوه گور تو خواهد شـد‪.‬‬

‫جنگجو سـيه پوش بر تختي سـنگي مجاور سـپند ايسـتاد و گفت‪ :‬اي پارسـيان حال وقت آن رسيده که‬
‫بدانيد يارانتان چگونه نابود گشـته اند‪.‬‬

‫سـپس سـربازان آن مرد سـيه پوش زنجيرهاي دشنه سار (تغیدار)را از کمرشان گشـودند و بر دست‬
‫حلقـه حلقـه کردنـد و در پـي آن‪ ،‬دسـت برافراشـتند و آن حلقـه از زنجيـر را از دسـت رهانيدند و دور سـر‬
‫چرخاندنـد و بـه حرکـت در آوردنـد که تيغهاي خميـده اي به طريق خنجـر از آن زنجيرها آويـزان بود‪.‬‬

‫ناگهـان زنجيرهـا از هر چهار سـوي بطرف يک سـرباز پارسـي پرتـاب و زنجيرها به دسـت و پاي آن‬
‫سـرباز پيچيده شـدند و آن جنگجو را بسـوي خود کشيدند بطوريکه تن تنيده شده در زنجي ِر آن جنگجوی‬
‫پارسـي از زميـن بـه فضـا بلنـد و در آسـمان به شـدت از هر چهار سـو کشـيده تـا پيکرش میـان زمین و‬
‫آسـمان متالشـي و خـون بر همه سـو پاشـید‪ .‬شلاقي از خـو ِن آن مرد بر صورت سـپند تازيانـه زد و بر‬
‫اثر اين تازيانۀ خون‪ ،‬چشـمان سـپند نيز غرقاب خون گردید و با تشـنجي دهشـتناک بر تن خود پيچيد و‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪8‬‬
‫غرشـکنان شمشـير شیرسـار را افراخت و گفت ‪ :‬بند از بندتان جدا خواهم کرد‪.‬‬

‫در همين لحظه ماردانيو‪ ،‬دو شمشير باد و زمان‪ ،‬آویخته در پشتش را از گيره آزاد کرد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪390‬‬
‫بسـياري از زنجيرهـا ناگهان بسـوي سـپند پرتاب شـد و تمامـي پيکـر او را در بر گرفت و سـپند به‬
‫کـردار شـيري کـه در دام افتاده‪ ،‬خروشـيد و گفـت‪ :‬اي ابلهان مي پنداريد که من بـا اين زنجيرههاي نازک‬
‫و گسسـتنی شـما به دام افتاده ام‪.‬‬

‫سـپس در حاليکـه دسـت و پـا در زنجيـر داشـت بـه دور خـود چرخـي زد و با قـدرت گفت ‪ :‬بـه خداي‬
‫خورشـيد بـي مقداريد و ناچيزيـد و ضعيف‪.‬‬

‫آن شب پوشان گويي بر تخته سنگي زنجير افکندند و توان کشيدن آن زنجيرهاي پيچيده بر بدن سپند‬
‫را بطـرف خود نداشـتند و سـپند با چرخشـي دژخیمـان را به پايين افکند و جالدانـه به جان آنان افتـاد و‪ ،‬با‬
‫ضرباتی سـنگین و سـهمگین‪ ،‬جوشن می شـکاند و تن می دراند و خون از خروش می انداخت و راه از خون‬
‫مـی گشـود و شمشـیر بـه خـون تر می کـرد و پا بر پيکرهـاي ده پـاره آنان می نهـاد و با ضربـات عمودي‬
‫شمشـيرش از فرق سـر تا کمر ایسـتادگان مي شـکافت درحالیکه می غرید و به هر سـو می چرخید و می‬
‫بانگیـد ‪ :‬مـن بازدارنـده جوشـش خون و چرخش روحم‪ .‬و به صد شـوق و هزار خشـم هماورد می طلبید‪.‬‬

‫ماردانيوس دمسـاز باد شـد و چو سـی ِر باد در هوا فرو رفت‪ ،‬و در زمانی که بر اندیشـۀ آدمی بی معنی‬
‫بـود‪ ،‬جهشـی بـه صـد خیـزش زد و خـود را از آن صخره ها باال کشـید‪ ،‬همچو بادِ توفندۀ بنيـان کن چنان‬
‫سـريع صخره ها را زير پا مي گذاشـت و ميکشـت گويي زمان با تنگ نظري دالوري او را مي نگريسـت‪.‬‬
‫ِ‬
‫مهلـت پرتاب زنجيـر به طرف او را بـر خود نديدند و همچون آذرخش بـر آنها نازل و‬ ‫حتـي آن جنگجويـان‬
‫مرگ مي شـد‪ .‬به طریـ ِق دروگري مهيب مجال‬ ‫هـر چـه کـه در پيـش روي او سـر در مـي آورد‪ ،‬محکـوم به ِ‬
‫بـر همـگان تنـگ مي کرد و با دو شمشـيرش آن شـبرويان را یکی پـس از دیگری از زمين بر مي داشـت و‬
‫داس خرمن شـکن‪ ،‬درو مي شدند و از صخره ها بر سنگهايي‬ ‫همچون سـاقه هاي گندم گرفتار شـده در دا ِم ِ‬
‫کـه بـه شـیوۀ خنجر در ال بـه الي صخره بيـرون زده بودند‪ ،‬مي افتادند و صد پاره مي شـدند‪.‬‬

‫جنـگ زمان رفته بـود‪ ،‬فرصت يافتند‬ ‫ِ‬ ‫جنگجويـان پارسـي بـا ايـن حمله برق آسـا ماردانيو که گويي به‬
‫که از صخره ها به باال روند و خود را به صخره نشـينان برسـانند و غلبه جنود (اکثر دشـمن) را از د ِم تيغ‬
‫گذراندنـد و آنهـا را در البـه الي آن صخرهـاي سـرد و سـنگي دفن کردند و يا تن پاره پاره شـده آنهـا را از‬
‫صخـره ها به پاييـن مي انداختند‪.‬‬

‫در گرماگـر ِم ايـن نبـرد‪ ،‬خـون بر صخرهها سـرازیر و از آنجـا بر زمين جاری مي شـد‪ ،‬وانگه فرمانده‬
‫آنهـا همان مردِ خونخواه سـيه پوش که در کمين سـپند بـود‪ ،‬افعي گونه در الي صخـره ها مي خزيد و به‬
‫هدفـش نزديـک مـي شـد که ناگه به صـد مهارت به هوا جهیـد و همچو پري سـبک وزن از صخـره اي به‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬ ‫‪9‬‬
‫پايين پريد و به پشـت سـپند قرار گرفت و سـپند نيز از بودن او در پشـت خود بي خبر و صخره ها را با‬
‫دقت رصد مي کرد‪ ،‬گويي در پي کسـي بود‪ ،‬اما نمي دانسـت صيد در پس شـکارچي خود را پنهان کرده‪.‬‬
‫آري آن جنگجـوی سـيه پـوش فرصت را مناسـب‪ ،‬تمامي قدرت خود را بر سـناني پوالدين گذاشـت و بر‬
‫هوا جهيد و سپس با فريادي که رها کنندۀ کينه و نفرت او بود ضربه اي سهمگين پشت سپند فرود آورد‬
‫تمامي جنگاوراني که در آن کوهستان سرد که از خون هم نمي گذشتند‪ ،‬تيغهايشان از رفتار باز ايستاد و‬
‫سـر سـوی صدا چرخاندند‪ ،‬از تيگران و ماردانيوس تا بقاياي شمشـير(جان بدربردگان) همگي سپند را با‬
‫شـگفتي در ديد خود جاي دادند و ضربه آن جنگجو سـکوتي را به همراه داشـت که تمامي رزمگاه را در‬
‫خود گرفت و تمامي رزمجويان بهت زده در انتظار دو نيم شـدن سـپند‪.‬‬

‫ولـي بـر خلاف انديشـۀ مـردا ِن آن رزمگاه‪ ،‬سـپند خم بر بـازو و چيـن در ابـرو نيـاورد و آرام رو گرداند‬
‫و درحاليکـه خنـده اي برلـب داشـت از پـا تـا سـر آن مـرد را برانداز کرد و خنـدان گفت‪ :‬پيـش از اين گفتم‪ ،‬بي‬
‫مقـداري‪ ،‬کوچکـي‪ ،‬حقيري‪ ،‬ضربه ات بسـيار ناچيز بـود اي بزدل‪ ،‬نمي داني که هنوز هيچ تيغ و سـناني براي‬
‫شـکافتن پوسـت من درين گيتي گداخته نشده‪ ،‬بدان هنوز آتشـي به آن مقدار پر حرارت و داغ در جهان نيست‬
‫که توان تفتيدن پوالدي را داشـته باشـد‪ .‬آري آن پوالد هنوز ناگداختني اسـت که زخم بر پوسـت من بياندازد‪.‬‬

‫در پـي آن خشـمي وحشـت آور بـه چهـره اش آورد و افـزود ‪ :‬تا کنون مادر نزاييده آن کسـي که داراي‬
‫دسـتاني بـه آن اندازه نيرومند باشـد که بتواند ضربه اي کارسـاز بـه من زند‪.‬‬

‫آن جنگجـو لـرزه بسـيار بر اندام داشـت و همچـو مارگزيده به خود مي پيچيـد‪ ،‬آري ماري کـه خود را‬
‫گزيـده بـود و با چشـماني بـر آمده حيران و لرزان‪ ،‬خيره به سـپند شـد‪.‬‬

‫و سـپند قدمي به جلو نهاد‪ ،‬سـپس سـر سـوي آن مرد که تا سـينه اش قامت داشـت‪ ،‬خم و کج نمود و‬
‫افـزود‪ :‬چـرا بسـان خراباتيان لچک بر سـر و صـورت نهادي‪ ،‬اي مرد تو مي پنداشـتي در عالم مرد نيسـت‬
‫کـه جـواب عمـل تـو را باز دهد‪ ،‬و همچو شـغاالن خـود را در ميـان اين صخره ها پنهان کـردي‪ ،‬حال پي به‬
‫قدرت شـهريار پارس بردي و هنوز قادر هسـتي که همچو گذشـته درشـتی و تندی کني‪.‬‬

‫آن جنگجـو مغلـوب و مفلـوک همچنان نگاهي که طغيا ِن امـوا ِج ترس در آن بيداد مي کرد را به چشـم‬
‫سـپند دوخـت و در انديشـه اش قـدرت او را مـي سـنجيد‪ ،‬و درمانـده از آن بـود کـه با اين يـ ِل کوه هيبت‬
‫چگونـه دسـت و پنجـه نرم کند‪ .‬زمانيکه چشـمان سـپند را بـری از مهر و تهـی از هر ترحم يافـت‪ ،‬چاره‬
‫ِ‬
‫محک آزمـون گـذارد و از روی درماندگي‪ ،‬بـا گامي بلند به هوا‬ ‫در آن ديـد کـه بخـت خـود را بـار ديگر به‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪392‬‬
‫جهيد و سـنان را به طري ِق گذشـته باال برد تا بر فرق سـر سـپند فرود آورد‪ .‬بيکباره دسـتانش را تهي از‬
‫سـنان ديد‪ .‬آري سـپند دگر دسـت بي شمشـير خود را آخت و گلوگاه سـنان او را گرفت و نيزه از چنگش‬
‫ستاند و آن سنان را به دور دست چرخاند بطوريکه تيزي آن رو به آن جنگجو نقاب دار شد‪ .‬آن جنگجو‬
‫درحاليکه حيران‪ ،‬دسـتا ِن بي سـنان خود را مي نگريسـت مقابل سـپند بر زمين فرو آمد‪ ،‬از ترس به خود‬
‫مچاله شـده بود‪ ،‬درحاليکه گام به عقب بر ميداشـت که بيکباره نفسـش قطع گشـت و دهانش پر خون‬
‫شـد‪ ،‬دیده بر تن انداخت‪ ،‬سـنان را در درون شـکم خود يافت‪ .‬آري سـپند با فريادي که سراسـر کوه را به‬
‫لرزه انداخت‪ ،‬سـنان را بر شـکم آن مرد فرو کرد‪ ،‬چنانکه جگرش بر نوک سـنان از پشـت آن مرد زبانه‬
‫کشـيد و در حاليکه آب از دهانش جاري بود و يک دسـت شمشـيرش و در دسـت ديگر آن سنان خونريز‬
‫کـه کشـندۀ مالکش شـده بـود و آن مرد را به خود دوخته بود‪ ،‬را برافراخت و همسـو بـا نوک آن صخره‬
‫ها‪ ،‬رو به آسـمان گرفت‪ ،‬و به جنگجويان پارسـی که باالي صخره ها نگرنده اين نبرد ناهمتا بودند‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫اين اسـت سزاي ستیز با سلحشـورانی از سرزمين پارس‪.‬‬

‫زمانيکـه نعـش بـي جان او را بر زمين انداخت‪ ،‬کنجکاوانه دسـت بر نقاب آن مرد برد و نقـاب از روي‬
‫آن اهريمن خوي بر کشـيد‪ ،‬نیت دیدن چهره او را داشـت‪ ،‬که چگونه موجوديسـت‪ ،‬پس از خيره شدن به‬
‫ماردانيو گفت‪ :‬اي ماردانيو اين فقط يک انسان است‪ ،‬نه اهريمن‪ .‬نیک بنگر‪ ،‬عمیق بسنج این مرد مفلوکی‬
‫از جنـس آدمیـزاد اسـت که گرفتار بد شـکارچی شـده‪ ،‬نـه اهریمن اسـت و نه هیوال‪ .‬سـارقی بداَختر که‬
‫میان این کوهها خود را شـجاع پنداشـته‪ ،‬ماردانیو ما بیهوده به اینجا آمده ایم‪.‬‬

‫ماردانيـوس کـه او نيـز بـر صـورت کبـود آن مرد خيره شـده بـود‪ ،‬گفت‪ :‬سـرورم او خـوي اهريمني‬
‫داشـت و کشـندۀ مهسـت و بودن او زياني گران براي اين گيتي‪ ،‬زيرا که انديشـه اهريمني براحتي فراگير‬
‫ميباشـد و پارسـيان هميشـه نابـود کننـده ايـن اهریمنـان از روي گيتـي بوده اند و شـما نيز يکـي از آنها‬
‫ميباشـيد‪ .‬البته جنگيدن او براي شـما حقير بود‪ ،‬بي ترديد بدون شـما شکسـت دادن این دژخویان شـب‬
‫پرسـت امري بس بسـيار دشـوار مـي بود‪.‬‬

‫سـپند در حاليکـه در انديشـه فـرو رفتـه بود گفـت‪ :‬اگر ما به مغرب نمی آمدیم که مهسـت کشـته نمی‬
‫شـد‪ .‬اکنون زمان مناسـبي براي بحث و مجادله کردن نیسـت‪ ،‬بايد برگرديم و به سـپاهيان خود بپيونديم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪393‬‬

‫رسيدن خبر مرگ مهست به اردوان‬


‫قاصدي با تمامي سـرعت خود را به شـوش پايتخت امپراطوري پارس رسـاند و به نزد امپراطور رفت‬
‫و در حاليکـه اردوان نيز در آنجا بود‪.‬‬

‫درهاي تاالر گشـوده شـد و قاصد ماتم زده وارد و زمين ادب را بوسـید‪ ،‬و در دم با ورودش گویی کمندی‬
‫از غـم و انـدوه بـر تن اردوان تنیده شـد‪ ،‬بی اختیار آشـوبی بر تنش افتاد‪ ،‬در حالیکه تیزتاز نـگاه از اردوان می‬
‫دزدید‪ ،‬مسـتقیم به امپراطور گفت ‪ :‬درود بر امپراطور و سپهسـاالر اردوان من حامل خبري ميباشـم‪.‬‬

‫امپراطـور بـر تخت خود نشسـته بـود و پیش از آنکه تیزتاز خبر فاش و آشـکار سـازد‪ ،‬ناگـواری را از‬
‫چشـمان فرسـتاده خواند‪ ،‬نيم نگاهي به اردوان کرد و به آن قاصد گفت‪ :‬خوشخبرباشـيفرسـتاده‪.‬‬

‫قاصد رو به اردوان کرد و گفت‪ :‬دردا و دریغا‪ ،‬مهسـت اين سـردار دلير شـجاعانه در يک نبرد در نواحي‬
‫کوههاي تسـالي جان خود را پيشـکش اين مرز و بوم کرد و پرافتخار چشـم از جنبش جهان فرو بست‪.‬‬

‫اردوان ناگهان غم بر چهره اش چيره شد از پیشانی تا چانه چی ِن غم بر چهره اش نشست و چشمانش‬


‫بـه لغـزش و گونـه اش به لرزش افتاد گويي غم‪ ،‬خود نيز به حال آن مرد پوالدين مي گريسـت‪.‬‬

‫امپراطـور با شـنیدن آن سـخن سـنگین و دیـدن احـوال اردوان‪ ،‬از تختگاه بر خاسـت و رو بـه اردوان‬
‫گردانـد‪ ،‬اردوان بـه دشـواري بر خود مسـلط گشـت‪ ،‬غمی که بر چهـره و پیکرش بیداد می کـرد را به درون‬
‫فرو ریخت و ظاهر را به شـعفی غمبار مزین نمود‪ ،‬در حاليکه رو به امپراطور داشـت بغض از گلو زدود و‬
‫راهِ گلـو را بـه سـختي همـوار کرد و گفت‪ :‬ای پیغام رسـان خوش خبـر بودی‪ ،‬جان مایه افتخار اسـت برای‬
‫جنگاوران‪ ،‬خوش تر از اين خبر نمي توانسـتم بشـنوم سـبب غرور اسـت که فرزندم براي پاسـباني از مرد‬
‫و مردانگـی جـان خويـش را فدا کرده‪ ،‬چنين فرزنـدي براي هر کس آورنده نام نيک و افتخار ميباشـد‪ .‬پس‬
‫آنـگاه بـا خود کژیـد و گفت ‪ :‬جنـگاورانخفتگانيهسـتندکـهبميرندبيدارشـوند‪.‬‬

‫امپراطـور چـون اين خبر را شـنيد‪ ،‬از تختگاه پاييـن آمـد و اردوان را با اندوه فـراوان در آغوش گرفت و‬
‫گفت‪ :‬برادرم رسـتم‪ ،‬براسـتي سراسـر سلحشـورانی که هم اکنون در حال شمشـير زدنند فرزندان من و‬
‫تواَنـد‪ ،‬درحقیقـت همگي در غم از دسـت دادن فرزندت شـريک و همدردیم‪ ،‬بي ترديد سـرافرازي خاک ملک‬
‫پـارس به خـون اين دليران بسـتگي دارد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪394‬‬

‫عبور سپاه پارس از کوههاي تسالي‬


‫پـس از نبـرد در ميـان کوههـاي هزار تو تسـالي سـپند با جنگاوران خود باز گشـتند و بـه ارتش بزرگ‬
‫پيوسـتند‪ .‬پس از چند روز اتراق در کنار آن کوه او تصميم به مشـورت با سـرداران خود مي گيرد و همگي‬
‫در کنار هم در سـراپردۀ سـپند گرد آمده بودند‪.‬‬

‫سـپند بر تختي بزرگ نشسـته بود خطاب به يارانش که در مقابل او ايسـتاده بودند گفت‪ :‬اي ياران حال‬
‫به من بگوييد که پله بعدي در اين جنگ چیسـت ؟‬

‫ماردانيـو رو بـه او کـرد و گفت‪ :‬سـرورم همانگونه که شـما پيش از اين گفتيد‪ ،‬براي رسـيدن بـه آتن آن‬
‫بزرگترين شـهر در مغرب زمين بايد از تنگه اي بسـيار کوچک گذشـت‪ ،‬که اين امريسـت غير ممکن‪.‬‬

‫سپند ابرو در هم کرد و گفت ‪ :‬به چه سـبب غير ممکن است‪ ،‬ماردانيو؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬و‪39‬‬
‫ماردانيـوس نيـم قدمـي به پيش نهاد و گفت‪ :‬به دو دليل نخسـت که پهناي اين گدار بسـيار باريک اسـت‬
‫کمينگاهيسـت مناسـب و نمي توان لشـکري با اين عظمت را از درون اين تنگه گذراند و دوم آنکه سـفيران به‬
‫ما خبر داده اند که لئونيداس شـاه اسـپارت و ديتيرامب شـاه السـدموني با لشـکري بزرگ متشکل از سيصد‬
‫فرمانده بسـوي ما مي آيد و اگر ما در آن تنگه در حال گذار باشـيم آنها قادر خواهند بود که از باالي صخره‬
‫ها حتي با ريزش خرده سـنگ سـپاه پارس را معدوم کنند‪ ،‬که براسـتي هميشـه دفنگاهي بوده براي سپاهيان‬
‫بـزرگ‪ ،‬بـه همیـن جهت آن را گدار مرگ می نامند‪ ،‬غربیان به سـبب این بند توانسـته اند در امان باشـند‪.‬‬

‫سپند با لحني متين گفت ‪ :‬حال بايد چه کرد؟‬

‫مگابيز گفت‪ :‬بايد از فراز کوهها گذشت‪ .‬شخصي از اهالي اين سرزمين راه بلد ماست و راه و بیراه می‬
‫شناسـند و مي تواند ما را از کوتاهترين و امن ترين راه به آن سـوي کوه عبور دهد‪.‬‬

‫سـپند بـا چشـماني که امواج شـجاعت و غـرور در هم مي آميخـت سـري تـکان داد آری او هرگز نمی‬
‫خواسـت در برابر چالشـی کوتاه بیاید‪ ،‬که گفت ‪ :‬خوبسـت‪ ،‬اين لئونيداس کيسـت؟‬

‫تيگران آن مرد پيل پيکر لب گشـود و گفت ‪ :‬سـرورم او بزرگترين جنگجو و فرمانده مغرب زمين اسـت‬
‫و پارسـيان همچو شـعله هاي سوزاني هسـتند که جز به جز وجودش را مي گدازاند‪ ،‬نفرتي بي انتها نسبت‬
‫به نام پارس دارد‪ .‬سـپس کمي از سـخن باز ماند و سـر به سـوي ماردانيو کج کرد و با لبخندي پر غرور‬
‫گفت ‪ :‬بواسـطه من و ماردانيو شکسـت براي او معنا بخشـيده شـد‪ ،‬ولي همواره به او مجال زندگاني داديم‬
‫زيرا او و يارانش مردي گريز پا هسـتند و ما نيز اشـتياقي به کشـتن او نداشـتيم‪ ،‬اما او همچنان بر ياغيگري‬
‫خود افزوده‪ ،‬اينبار بايد مرگ بر او معنا دار شـود‪ ،‬بخشـش ديگر بر او جائز نيسـت‪ ،‬و دیگر نمی شـود رحم‬
‫برو روا داشـت‪ ،‬او بسـیار سرکش است و سخت‪.‬‬

‫سـپند خطاب به آرتيميس فرمانده بحري گفت‪ :‬درياسـاالر آرتيميس لنگر کشـتيهاي تو چه زمان آماده‬
‫کشيدن هستند ؟‬

‫آرتيميس آن بانوي ماهي پيکر و خوش هیبت که موهاي مشـکينش بر جوشـن زرين او پريشـان بود‪،‬‬
‫قدمي به جلو نهاد و اسـتوار گفت ‪ :‬سـرورم ما همکنون نيز آماده هسـتيم و فرمانب ِر فرمان شـما‪ ،‬هر زمان‬
‫دسـتور دهيد لنگر به کشـتيها بر خواهد گشـت و امواج را بسـوي آتن خواهيم شکافت‪.‬‬

‫سـپند از تخت بر خاسـت رو به تمامي سـرداران خود کرد و گفت ‪ :‬اي سـرداران پارس‪ ،‬سه روز ديگرما‬
‫به پيشرويمان ادامه خواهيم داد‪ ،‬جنگاوران خود را‪ ،‬سخته (مجهز) کنيد‪.‬‬

‫آنها براي راهي شـدن به سـوي آتن‪ ،‬هر کدام سـوي لشـکريان خود شـدند تا هر چه سـریعتر به آراستگی‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪396‬‬
‫بپردازند‪ .‬ولي آهنگام آرتاباز که خموش در گوشـه اي ايسـتاده بود‪ ،‬تعلل از رفتن کرد‪ ،‬در جاي خود ماند و پس‬
‫از ترک کامل سـرداران و سـروران‪ ،‬رو به سـپند کرد و با چهره ای فشـرده و تنگ‪ ،‬دسـت به نشانه یک خواهش‬
‫سـوی او افراخت و گفت‪ :‬شـاهزاده ام لحظه اي به من پروانه مي دهيد تا مطلبی را با شـما در ميان بگذارم؟‬

‫سپند لختي در چشماني که کينه و نفرت در آن پنهان بود‪ ،‬خيره شد و سپس گفت ‪ :‬آري آرتاباز بگو کارت چيست ؟‬

‫آرتاباز دستانش را نيمه باز بسوي سپند گشود گفت ‪ :‬آيا به گفتا ِر گذشته من انديشيديد؟‬

‫بـا سـخن او سـپند بيکبـاره در افکا ِر تاريـک و ناگوار فـرو رفت‪ ،‬انديشـه اش رو به سـياهي گرويد و با‬
‫زباني سسـت بسـان واماندگان گفـت ‪ :‬آري آرتاباز‪.‬‬

‫آرتاباز بي تحمل گفت ‪ :‬نتيجه چه بود سرورم؟‬

‫سپند سر تکان داد و گفت ‪ :‬در بعضي از حرفهايت مي توان هوده و حق را يافت‪.‬‬

‫آرتاباز ناگهان چهره اش گشـوده شـد و برقي از چشـمان پر حيله و مکارش جهيد و گفت ‪ :‬بلي سرورم‬
‫اين سـفر سـودي براي شـما ندارد و به راهتان دراين سـرزمينهاي متروکه که در خاک و خاکسـتر و فقر و‬
‫فنا غوطه ور اسـت ادامه دهید‪ .‬اینجا یک ورطه مرگخیز اسـت‪.‬‬

‫سـپس بـرق کینـه ای از نیـام عریـان کـرد‪ ،‬و از چشـمانش جهیـد‪ ،‬با آهنگـی نفرت انگیز گفـت ‪ :‬در‬
‫واقـع وجـودِ اردوان بـه تنهايي بـراي امپراطور پـارس خطري بي اندازه ميباشـد‪ ،‬يونانيان براي شـما‬
‫گزندآفریـن نیسـتند‪ ،‬ازپارتيانبترسـيد کـه هزاران برابر ايـن مردمان قدرت دارند و در بيخ گوشـمان‬
‫ميباشـند‪ .‬اکنونشاهنشـاهماندردروندهـانگرگیبدکـردارکهسـالیاندورازدربـاربهکینه‬
‫روزگارگذرانـده‪،‬میباشـد‪.‬‬

‫سـپند که با ابرواني خميده بر زمين خيره شـده بود و يکايک کلمات آرتابز را در عقل و انديشـه می کاوید‪،‬‬
‫که بعد از لختی تامل رو به او کرد و گفت‪ :‬دختر او همسر منست‪ ،‬نمي پندارم که او در انديشۀ فتنه باشد‪.‬‬

‫آرتاباز که آتش کينه چشـمانش را مي دريد‪ ،‬گفت ‪ :‬او مرد هزار رنگ اسـت‪ .‬پیشـه اش نیرنگ نشـاندن و‬
‫فتنه افکندن اسـت‪ .‬همين هم يکي از دسيسـه هاي اوسـت‪ ،‬چرا او بايد دختر خود را به شـما دهد و تمامي‬
‫ايـن سـرداران يـاران اوینـد و از اهالی شـرق‪ ،‬همیـن ماردانیو جد و آبادش از سـرزمین مردان و سیسـتان‬
‫بوده‪ ،‬بغابوخش نیز اهل پارت اسـت جملگی پارتی هسـتند‪ .‬و توطئه دور کردن شـما را از سـرزمين پارس‬
‫دارنـد و اردوان بـا نبـودن شـما بـه آسـودگي در حـال تيز کرد ِن چنگال خود اسـت تا در فرصتي مناسـب‬
‫تخت شاهنشـاهی و سـریر جهانی را در چنگ گيرد‪ ،‬او قدرتي پنهان دارد و تمامي فرماندهان زير فرمان او‬
‫نبرد نها یی‬
‫هسـتند‪ .‬شـما از گذشـته این سـرزمین خبر ندارید‪ ،‬هزاران هزار نفر دار فتنه او اویخته شـده اند‪ ،‬آری‪7‬پیشه‪39‬‬
‫اش تار بافتن اسـت و کمین نشستن‪.‬‬

‫سـپند ابروهايـش در هـم فـرو رفت و پيشـانيش پر چين شـد و گفت ‪ :‬سـخنانت بوي خون مـي دهد و‬
‫مایه مرگ اسـت‪ ،‬اين خياالت چيسـت اي مرد‪ ،‬از سـر تا سـاقش زیر صد زخم پوشـیده شـده‪ ،‬گر مرد فتنه‬
‫و آسـوده خوردن و کمین نشسـتن بود که به این هیبت نمی رسـید‪ ،‬در پیری ِ‬
‫ابهت صد شـیر در او نهفته‬
‫اسـت و قطـوری گـرده و گردنـش به صد نشـان هویداسـت که یکتـای زمان خود می باشـد‪ .‬گمـان و وهم‬
‫اهریمنی بس اسـت‪ ،‬تمامـي فرمان خود امپراطـور بوده‪.‬‬

‫آرتاباز با دسـتی آخته شـد‪ ،‬قدم به جلو نهاد و روبه ای پیشـه کرد و گفت ‪ :‬سـرورم شـما جنگجوييد‪،‬‬
‫سياسـت و رسـم کشـورداري‪ ،‬آيين جهانداري‪ ،‬سـلوک ملکداري را نمي دانيد‪ .‬حکومتداري‪ ،‬حيله گري مي‬
‫خواهـد‪ ،‬شـما نمـي دانيـد و از آن بـی خبریـد‪ ،‬و دل اردوان دسـاس این مکارترین مرد جهـان را به کلی پاک‬
‫ِ‬
‫منـش کفتار و شـغال‪ .‬آری‬ ‫مـي بينيـد‪ .‬سـرورم او مخلوقیسـت با اندیشـه ای چـو روباه زی ِر جامه شـیر با‬
‫نيرنـگ اردوان اسـت کـه امپراطـور راضـي بـه صـدور اين فرامين شـده‪ .‬تمنـا ميکنم از همين جا دسـتور‬
‫پسـگرد سـپاه را به ملک پارس صادر کنيد‪ ،‬در اینجا ماندن کشـتی در خاک راندن اسـت‪ ،‬تکیه زدن بر اموا ِج‬
‫خروشـا ِن دریاسـت‪ ،‬سـرورم ايـن خواهش را از من بپذيريد‪ ،‬بي درنگ سـوی پایتخت عنـان برگردانيد‪.‬‬

‫سـپند که چشـمانش از غضب مي درخشـيد‪ ،‬لرزان و خشـمناک گفت ‪ :‬مي خواهي دسـت از پا دراز تر‬
‫برگردم و بگويند که اين شـاهزاده بي غيرت و پرحوصله از نبرد با جنگجويان مغرب زمين هراسـيده و پا‬
‫به فرار گذاشـته‪ .‬سـپس سـ ِر تضاد تکان داد و گفت ‪ :‬نه اين امکان ندارد و اين دا ِغ ننگ را بر خود بسـوزانم‪.‬‬

‫آرتابـاز مـن تـوان شـنيدن اين سـخناني کـه از ترس برمي خيـزد و به هراس سـنگینی و به بیـم آلوده‬
‫اسـت را ندارم‪ ،‬زيرا که حتي گوش سـپردن به سـخنان بزدالنه نشـانه ترس آدميست‪ ،‬حال تنهايم بگذار‪ ،‬که‬
‫خودمشـکل و چالش و پيچيدگي کم ندارم‪.‬‬

‫آرتابـاز سـر را فـرو افکند و درحالیکه چشـم بر خاک داشـت‪ ،‬عقب عقب گام برداشـت و بـا صدای زبر‬
‫امـا نـازک که به ناله کفتار شـبیه بود‪ ،‬گفت ‪ :‬چشـم سـرورم ولي در آينـده در انتظار خبري شـوم و ناگوار‬
‫از سـوي سـرزمين پارس باشـيد زيرا خوش بيني بيهوده ماسـت که طع ِم تل ِخ حقيقت برايمان زهرناک و‬
‫مرگبـار ميشـود‪ .‬اميدوارم که روزگار ِ‬
‫نيش زهرناکش را بر شـما فرو نکنـد‪ ،‬زيـرا اردوان دارندۀ گوهره اي‬
‫آتشـين و سرشـتي خونريز اسـت‪ ،‬و بي باک نهادسـت و چو کوه سـرکش که حتی چشـ ِم دید ِن آسمان را‬
‫بـر فـراز خـود نـدارد‪ ،‬او کینـه اش دمی آرام نمي گيرد‪ ،‬بدرود‪ ،‬بدرود سـرورم‪ .‬سـپس آنجـا را ترک گفت‪.‬‬

‫و سـپند غـرق در گفتـار او شـده بـود‪ ،‬تنهـا او را نگريسـت و در تنهايي همچنان به سـخنان آرتاباز مي‬
‫انديشـيد و اندکي از خيال سـخنان پر نيرنگ آرتاباز آسـوده نميگشـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪398‬‬

‫ديدار سپنــد از سپاه بحـري‬


‫صبـح روز بعـد زمانيکـه آفتـاب جهانتاب بـه امر فلک سـر از دريـاي آب بيـرون آورد‪ ،‬سـپند به همراه‬
‫فـروزه هـاي خورشـيد براي سرکشـي به نيـروي بحري پارس به کنار سـاحلی مـی رود که دريا بـا امواج‬
‫خـود پنجـه بر آن ميکشـيد گويي طلب کمک از خشـکي مـي کرد‪.‬‬

‫سـپند به همراه درياسـاالر آرتيميس شـانه به شـانه بر روي صخره اي مشـرف بر دريا ايسـتاد و به‬
‫ارتشـي مـي نگريسـتند که تمامـي آن درياي بـي انتها را در بند خود داشـت و به زنجير کشـيده بود‪.‬‬

‫آن دو نگرنده ارتشـي بودند که کل پهنۀ دريا را به زنجير کشـيده بود‪ ،‬بیکباره سـپند چشـما ِن دريانژاد‬
‫خود را به آبهاي به اسـارت رفته دوخت و به آن عمیق با تمامی وجود خیره شـد‪ .‬درحالیکه بازتابِ تالط ِم‬
‫امـواج در اعمـاق چشـمانش دیـده می شـد‪ ،‬خطاب به آرتيميـس با آهنگي پر غـرور گفت‪ :‬درياسـاالر‪ ،‬کران‬
‫تا بیکران اين آبها از ياران تو پوشـيده شـده‪ ،‬لشـکريان تو غرور و ابهت را ازين درياي خروشـان گرفتند‪.‬‬
‫گويي اين درياي نيرومند‪ ،‬نيروي خود را از دسـت داده و فاقدِ ابهت اسـت‪ .‬براسـتي که پارسـيان خيزابها را‬
‫از ايـن آبهـاي مـواج گرفتند و جايي براي خودنمايـي اين امواج دريـن درياي پهناور نمانده‪.‬‬

‫وانگه درنگی به فراز و فرود و غلتیدن امواج نگریسـت‪ ،‬پس انگاه افزود ‪ :‬چه بي رمق چنگ بر خشـکي‬
‫ميکشـند‪ .‬درود برتو اي درياسـاالر آرتيميس براسـتي که فرماندهي اليق و شايسـته و قدرتمند مي تواند‬
‫ايـن آبهـاي زورگو را مطيع و فرمانبر خود سـازد و به بردگـي وا دارد‪.‬‬

‫آرتيميس آن زن مه روي که جوشـني زرين بر تن داشـت و گيسـوان سـيه و بلندش که بواسـطه وزش‬
‫نسـيم دريـا بر فضا پريشـان مي شـد و پیـچ و تاب می خورد‪ ،‬با چشـماني آبي کـه گويـي آن را از دريا ربوده‬
‫بود و وفاداري در آن موج مي زد به دیدۀ سپند نگاه دوخت و در جواب سپند گفت‪ :‬ما جملگي مديون سرزمين‬
‫پارس هسـتيم‪ ،‬اين ابهت و غرور تنها در زير سـايه حکمراني حاکمان با خرد‪ ،‬قادر به قدرت نماييسـت‪.‬‬

‫سـپند خشـنود از سـخن او شـد‪ ،‬شـمیمی نیروبخش به گرد می گردید‪ ،‬با چند نفس عمیق سـر و سینه‬
‫سـوی آسـمان سـپر کرد و با دسـت خود به افق نشانه گرفت و به چشماني که صد حسـرت و دريغ در آن‬
‫مشـهود بود‪ ،‬پرافسـوس گفت ‪ :‬اي کاش اين جهان پهناورتر از اين بود زيرا که اکنون در برابر سـپاه پارس‬
‫بسـيار خوار و خفيف ميباشـد‪ ،‬اين جهان بسـيار حقير اسـت و ناچيز در برابر اين سپاه کالن‪.‬‬
‫و درحالیکـه بـر صخـره ایسـتاده بود‪ ،‬زیـر پایش را دریایی میدید که زانونشـین او شـده بـود و جهان‬
‫را سراسـر زی ِر اسـارت خود می دید که سـینه سـوی خورشـید فراخ نمود‪ ،‬و با آهنگی که جهانیان چنین‬
‫آوایی را نشـنیده بودند‪ ،‬گفت ‪ :‬به تیزی تیغ سـوگند‪ ،‬به شـراره سـوزاننده شـید گواه‪ ،‬کهاينجنگاوران‬
‫توانِ تسـخيرعالمـيبزرگتـروپهناورترازايـنرادارند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪399‬‬

‫گفتگو ماردانيـوس و مگـابيز‬


‫در سـوي ديگـر در آن اردوگاه‪ ،‬ماردانيـو نيـز بـر فـراز صخره اي ايسـتاده و با چشـمانی سرشـار از‬
‫پريشـاني و آکنـده از تالطـم کـه نشـان از محنـت و درد او بود‪ ،‬بی تابی امـواج دریا را می نگریسـت‪ ،‬گویی‬
‫نگرنده بر آشـفتگی دل و پریشـانی اندیشـۀ خویش بود‪ .‬در همين زمان که او غلتيدن امواج را بر روي هم‬
‫خمـوش در دیـده لرزان خود داشـت‪ .‬جنگاوري ديگر در پشـت او مغرورانه ايسـتاده بـود‪ ،‬که به او با لحني‬
‫نگـران گفـت‪ :‬بغابوخـش ای گراز کشـور‪ ،‬آشـفتگي آبهاي نيلگون را مـي بيني‪ ،‬چگونه در خود می جوشـد‪.‬‬
‫عمیـق بنگـر امـواج خروشـان دمی آرام نمی گیرد و ناگسـیخته در هم می غلتد‪ .‬گویی این دریا از غـم و درد‬
‫ایام‪ ،‬زاری کنان پنجه بر د ِل خویش می کشـد‪ ،‬آنچه که پاک پیداسـت‪ ،‬دریا با پريشـاني‪ ،‬اسـارت رفت ِن خود‬
‫را مظلومانـه زي ِر طو ِق سـتم فريـاد مي زند‪.‬‬

‫مگابيز قدمي به جلو نهاد و شـانه به شـانه او ايسـتاد و با نگاهي آهسـته دسـت خود را به سـوي آن‬
‫دريـاي نـاآرام نشـانه گرفت و گفـت ‪ :‬آري من نيز همچو آنهـا دل نگرانم‪.‬‬

‫ماردانيـو بـا چهره اي پر افسـوس به گذشـته برگشـت و سـوزناک گفـت‪ :‬به يـاد مـي آوري‪ ،‬زماني که‬
‫ملک کيخسـرو به دسـت گئومات غاصب افتاد هفت سـردار از خطه شـرق بودیم زیر سـایه ویشتاسـب با‬
‫هـم‪ ،‬هم عنان شـديم و سـوگند سلحشـوري خورديم و ملک کيخسـرو را بار ديگـر زنده کرديـم و آن را به‬
‫تمامي جهان بسـط داديم و سـتون فتح را در توران‪ ،‬مصر و تمامي اياالت مغرب بر افراشـتيم و هيچ َبدرگي‬
‫(بد‪+‬رگـي) و سـفله نـژادي از زيـر تيغ ما هفت تن جان سـالم به در نمي بـرد و اردوان بـزرگ که فرمانده ما‬
‫بـود هيـچ گاه تيغـش را به روي بي گناهـي آخته نمي کرد‪.‬‬
‫و دمي در سـخن گفتن خاموش گشـت و سـر از سوی دریا به روي مگابيز چرخاند و درحالیکه تمامی‬
‫تالطـم آن دریـای بیکران را بر چشـم داشـت به چشـمان مگابیـز کمی خیره مانـد و در امتداد سـخن خود‬
‫گفت ‪ :‬اکنون بسـيار نگرانم‪ ،‬اين جوان نيرومند‪ ،‬فرزند امپراطور که او نيز يکي از ما هفت تن بود در آسـتانۀ‬
‫گرفتار شـدن در دام اهريمن است‪.‬‬

‫مگابيـز نيـز بـا اندوهي غریب‪ ،‬فراز و فرود گذشـته را به ياد مي آورد‪ ،‬که سـر تاييد بر سـخن ماردانيو تکان‬
‫داد‪ ،‬دریغناک و حسـرتگونه گفت ‪ :‬افسـوس شـاهمان بسـيار زود از پا افتاد و خموده گشـت‪ ،‬روزگار به او بي‬
‫مهري کرد‪ .‬سپس از گوشۀ چشم نگاهي به ماردانيو کرد و گفت ‪ :‬آري مشکل اينجاست‪ ،‬که اين جوان از تمامي‬
‫نيرومندان‪ ،‬نيرومندترسـت‪ ،‬و شکسـت دادن سـپاهي با بيشمار رزمجوي به مراتب آسـان تر از غلبه بر اوست‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪400‬‬
‫ماردانيـو خنـده اي پـر غـم بـر لـب آورد و با آهنگی سـرد گفـت ‪ :‬آرزو ميکنم که او گرفتـار حيله هاي‬
‫اهريمـن نشـود‪ ،‬گرنه کسـي توان جنگيـدن بـا او را نخواهد داشـت جـزيکنفر‪.‬‬

‫مگابيـز رو بـه صخـره زیر پایش فرو افکند‪ ،‬و جـدا ِل صخره و امـواج را به دیده خـود آورد‪ ،‬کمی بر آن‬
‫کهولت عمر بدون هیچ گردنکشـی چگونه و با چه متانت و وقاری‬ ‫ِ‬ ‫دقیق شـد‪ ،‬اسـتواری صخره را دید که با‬
‫در برابر سرکشـی امواج پرخروش و قلدو ِر دریا سـینه سـپر کرده و راهبندِ ورودِ آشـوبِ دریا به خشـکی‬
‫می شـد که با قاطعيت اما شـرمناک گفت ‪ :‬آري تنها اوسـت که هماوردش ميشـود‪.‬‬

‫ماردانيوس آشـوبي عظيم در عقل و انديشـه اش به عصيان افتاد‪ ،‬با کالمي پر باک (پر ترس ) گفت ‪ :‬و‬
‫جنگيدن بين اين دو نيرومند به منزله نابودي و سرنگونسـاری سـرزمين پارس اسـت‪ .‬سپس سر به سفره‬
‫آسـمان افراخـت کـه او نیـز کم کم گره به سـیمای خـود می انداخت و در خشـم فرو می رفـت‪ ،‬با چهره ای‬
‫خواهشـگونه و با آهنگی آکنده از تمنا گفت ‪ :‬از آسـمان به هزار خواهش می خواهم که اين رويداد شـوم و‬
‫سـیاه و نفرینی هيچگاه رخ ندهد‪ .‬یارم می خواهم پس از اینهمه جنگیدن و سـرافرازی پایان خوشـی داشته‬
‫باشـم‪ ،‬نمی خواهم با چشـمانی آکنده از دریغ و حسـرت دیده از جنبش جهان ببندم‪.‬‬

‫و ماردانيو بسـوي آن درياي پر آشـوب رو گرداند و آهی سـرد از نهاد برکشـید و در امتداد سـخن‪ ،‬به‬
‫لحنـی رنـج آفرین گفت‪ :‬اما به گمانم در حال گرفتار شـدن در بند اهريمن اسـت اين جوان آتشـين تـاو (زود‬
‫خشـم) در ورطه دسـت و پا مي زند‪.‬‬

‫مگابيز نيز که سرگشـتگي و تشـويش در خاطرش شمشـير عريان کرده بود‪ ،‬خود را به سـختي جمع‬
‫کرد و در مقابل سـخن او گفت ‪ :‬آري‪ ،‬کردار او گوياي اين اسـت که او در آسـتانۀ سـقوط و گرفتاري در دام‬
‫اهريمن ميباشـد‪ ،‬براسـتي که او بسـيار نيرومندسـت‪ ،‬اما تکبر او نيز در حال قدرت گرفتن از نيروي اوست‪.‬‬

‫ماردانيـو کـه جهـان را زیـر ننگ و نفرین و دنیـای مقابل را تا بیکرانها تیره و تار می دید‪ ،‬مطابق سـخن‬
‫او‪ ،‬به سـیماب و تردید گفت ‪ :‬درين زمان اسـت که از قدرت او کاسـته و بر نيروي کبرش افزوده ميشـود‪.‬‬
‫لختـي از سـخن گفتـن وامانـد و نگاهي عميق بـه آن امواج دريا کـرد و گفت‪ :‬هر چه دريـا ژرفتر و پهناورتر‪،‬‬
‫ویرانگری امواجش نيز نيرومندتر اسـت‪.‬‬

‫مگابيز نفسي عميق بيرون داد‪ ،‬گويي که از تشويش و هیجان خود مي کاست‪ ،‬گفت ‪ :‬آري تکبر هميشه‬
‫ِ‬
‫قـدرت نيرومنـدان اسـت و آن هيچگاه با ضعيفان و بي مقـداران کاري ندارد زيـرا که آنها نيرويي‬ ‫خورنـدۀ‬
‫نيرنگ اهريمن به حساب مي آيند‪ .‬این نیرنگیست‬‫ِ‬ ‫ندارند‪ .‬هميشه نيرومندان طعمۀ لذيذي براي اين مهمترين‬
‫که اهریمن تنها بـرای نیرومندان آفریده‪.‬‬

‫ماردانيـو بـه هزار افسـوس سـر تاییـد تکان مـی داد‪ ،‬که گفت ‪ :‬تو به درسـتي پي بـردي‪ ،‬اهريمني که بر‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪401‬‬
‫او برخاسـته‪ ،‬دامش تکبر ميباشـد‪ .‬ازینرو‪ ،‬هر چه نيرومندتر باشـي آزادي از دام تکبر دشـوار تر اسـت‪.‬‬
‫مگابيـز دسـت بسـوي آن دريـاي پر طغيان آخت‪ ،‬کـه دم به دم بر جوش و خروشـش افزوده می شـد‪،‬‬
‫گفت‪ :‬تصـورکنگـرچنيـنقدرتيگرفتـارکبرشـودچـهبايدکـرد‪،‬چهبایـدکرد؟‬
‫ماردانيـوس سـري از روي درماندگـي تـکان داد و با آهنگی سسـت و وامانده گفت‪ :‬هيـچ کار زيرا که او‬
‫بواسـطه کبر در خويش گم خواهد شـد‪ .‬آري اموا ِج عصيانگرش مبدل به گردابي هولناک و سـخت پيچان‬
‫می شـود‪ ،‬که خود را خواهد بلعيد‪ ،‬و با کمي درنگ به چشـمان مگابیز خيره شـد و گفت ‪ :‬آن هنگامیسـت‬
‫کـه تمامـي رنجهايمان که در گذشـته و حال متحمل شـده ايم فنا مـي گردد‪.‬‬

‫مگابيـز کـه تمامي خيزابهاي دريا در چشـمانش جاي گرفته بـود‪ ،‬با آهنگي تهي از اميد گفـت‪ :‬آري برادر‪،‬‬
‫من هم با تو هم عقيده ام‪ ،‬ما اکنون چو فاتحین قله ای هسـتیم که بر روی توده برفی لرزان و سسـت ایسـتاده‬
‫ایـم‪ ،‬بـا کمـی لغـزش از قله افتخار به انتهـای درۀ ننگ و بدنامی فرو مـی افتیم‪ .‬ای همنـوردِ دیرین‪ ،‬چنين مرد‬
‫قدرتمندي اگر گرفتار تکبر شـود نه تنها خود و ملکش بلکه هر چه که باشـد را به نابودي خواهد سـپرد‪.‬‬

‫ماردانيـوس بـر خلاف ميل عقل و انديشـه اش سـر تاييد تکان مي داد و با چشـماني پر خـوف‪ ،‬هراس‬
‫آمیـز گفـت‪ :‬به تمامي گيتي و حتي به آسـمانها هم رحـم نخواهد کرد و آنها تـا جاودانه گرفتار اهريمن می‬
‫شـوند و اين جهان تـا ابد به هـرزه خواهد چرخيد‪.‬‬

‫مگابيز با نگاهي تلخ و افسرده که دریغ و دژمان در آن بيداد مي کرد‪ ،‬گفت‪ :‬حال چه کار از ما بر مي آيد؟‬

‫ماردانيـو لحظـه يـي بـا نگاهي کـه يأس و هـراس در آن قلـدوري مي کـرد به مگابيز خيره شـد و گفت‪:‬‬
‫کاري ازدسـت من و تو بر نخواهد آمد‪ .‬ما تقدیر سـاز نیسـتیم‪ ،‬بايد به انتظا ِر ورق خوردن صفحات روزگار‬
‫بنشـينيم‪ .‬سـپس درحالیکه قدم از صخره به پایین بر می داشـت و دیده به زمین داشـت‪ ،‬دسـت به آسـمان‬
‫افراخت و گفت ‪ :‬برادر سـرانجام و فرجام دسـت اوسـت‪.‬‬
‫مگابيـز درحاليکـه بـه امواج پريشـان دريا مي نگريسـت‪ ،‬آهي از ته دل بر کشـيد و گفت ‪ :‬زماني افسـا ِر‬
‫ایـن روزگا ِر بدلـگام در دسـتان مـن و تو بود‪ ،‬و عنان دار (صاحب اختیار) جهان بودیـم‪ ،‬حال بايد خود را به‬
‫امواج خروشان روزگار بسپاريم‪.‬‬

‫ماردانيـو رو گردانـد درحاليکـه از صخـره بـه پاييـن مي آمد با صد حسـرت گفـت‪ :‬آري گويـي نبرد با‬
‫روزگار بـي فايده اسـت‪.‬‬

‫مگابيز که همچنان چشـم به امواج داشـت‪ ،‬با لحنی دردزا و لرزنده گفت ‪ :‬اين امواج به هر شـکلي باشـد خود‬
‫را به سـاحل خواهند رسـاند زيرا در قانون دهر و اساسـنامه هستی‪ ،‬سرنوشت آنها اين چنين نوشته شده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪402‬‬

‫آمدن شيطـان وطـوفان‬


‫يـک روز باقـی بـود که سـپاه پارس فراز و نشـیب کوههاي هزار توی تسـالي را به کام گیـرد و در خویش‬
‫فرو ببلعد‪ .‬خورشـيد به تمامي شـعلههاي افروخته خود را در تن آب فرو برد و آنها را خاموش نمود‪ ،‬و جهان‬
‫را بـه شـب فرا سـپرد‪ .‬نيمي از تيرگي شـب نگذشـته بـود‪ ،‬که کم و بيـش اردو به خـواب رفته بود‪ .‬اما سـپند با‬
‫خوشـبيني قدم زنان بر لبه دره اي که اسـتوار بر صخره هاي سـنگي بود و اشـراف بر دريا داشـت و مرزي‬
‫ميان سـپاه بري و بحري بود‪ ،‬قدم بر مي نهاد و خود را در ميان بيشـمار جنگجو مي ديد‪ ،‬که دريا و خشـکي‬
‫را به زنجير کشـيده بودند و زير اسـتيالي خود داشـتند‪ .‬در حاليکه نفس از روي آسودگي و بشارت بيرون مي‬
‫داد با خود مي انديشـيد که بزودي تمامي جهان را از آن خود ميکند‪ .‬در همين حال‪ ،‬گندبادي سـرد و گزنده و‬
‫َسـهوج از سـوي دريا وزید و پوسـت صورتش را گزيد و مشـعلهاي روشن که در سپاه بر پا بود به خاموشي‬
‫خزیـد و بيکبـاره تاريکي وحشـتناکي حکمفرما شـد‪ .‬بـه دور خود چرخي زد همه جا سـياهي ديد گويي سـوء‬
‫چشـمان خـود را از دسـت داده بـود‪ ،‬کـه يکدفعـه رو به دريايي که زيـر پايش بـود و سراسـر آن را از آ ِن خود‬
‫می دانسـت نگاهي انداخت‪ .‬در آن تاريکي امواج سرکشـی را ديد که وحشـيانه از دل آرام آن دريا برمي خاسـت‬
‫و درتـن هـم مـي پيچيدنـد و همديگر را مي بلعيدنـد و با نفرت چنگال بر صخـره هاي زير پايـش مي انداختند‪.‬‬
‫تندخويـي ايـن امـواج برايـش غريب افتاد‪ ،‬نگاه خود را کمـي دور تر برد‪ ،‬ناگهان گره اي عظيـم را ديد که گريبان‬
‫دريـا (وسـط دريـا) را زورگویانـه بـه درون خـود می بلعد و خورنـده آن دریا شـده بـود‪ .‬آري آب در حال فرو‬
‫رفتن بود‪ ،‬و آن حفرل چرخان کشـتيهاي پارسـی را به مدد گردنکشـی خیزابها به درون دهان خود می کشاند‪.‬‬

‫ناباورانه به اين سـو آن سـو مي دويد و فرياد بر ميکشـيد‪ ،‬اما آواي خروشـان آن دريا مانع از رسـيدن‬
‫ندای طلبِ یاری او به کسـي مي شـد‪ .‬امواج در مقابل چشـمان درمانده سـپند‪ ،‬يک به يک کشـتيهاي پارسـي‬
‫را به درون آن حفره آبي مي انداخت‪ .‬درین کشـمکش میا ِن آسـمان و آب‪ ،‬سـفره فلک از هم شـکاف برداشت‬
‫و رعدي از دل آن بر خاسـت و بر صخره اي در مقابلش فرود آمد‪ .‬نابيوسـان (ناگهان ) همان شـبح سـيه تن‬
‫بر او ظاهر شـد که بسـوي او مي آمد در حاليکه به جانب سـپند قدم بر مي داشـت شمشـير سـياه خود را‬
‫سـوي دريا کرد و به آوایی در نهایت دهشـتناک گفت ‪ :‬اين عاقبت توسـت اي نيرومندترين جنگجوي زمان‪ .‬و‬
‫در پي آن قهقهه اي هولناک که بر آرندۀ ریشـه هسـتی از عرش بود سـر داد‪.‬‬

‫سـپند کـه از خشـم بـر خود مي پيچيد گفـت ‪ :‬اي ابليس هر قدمي که بسـوي مـن بر مـي داري به مرگ‬
‫خـود نزديک تر ميشـوي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫شـبح کـه قهقهـه زنـان بسـوي او مي آمد‪ ،‬و رعد پیوسـته از آسـمان بـر پیکرش می نشسـت و از‪3‬نور‪40‬‬
‫رعدهـا بـر ظلمت و تیرگی خود می افزود که گفت‪ :‬بزودي همديگـر را در نبردي بزرگ مالقات خواهيم کرد‪.‬‬
‫اي دالور شکسـت ناپذيـر‪ ،‬خـود را آمـاده کـن که نابودي نزديک اسـت و در آينده نام تو ننگـي بزرگ براي‬
‫فرزندانـت خواهـد بود‪ ،‬ننگ و نيسـتي را بـزودي براي تو به حرکت در خواهـم آورد‪.‬‬

‫سـپند افسـار اختيار را از دسـت داد و بسـوي او حمله ور شـد که به ناگه صخره اي زير پايش خالي‬
‫گشـت و به درياي خروشـان سـقوط کرد‪...‬‬

‫سرورم به پاخيزيد‪ ،‬سرورم بپاخيزيد‪ ،‬آري نگهبان سراپرده‪ ،‬او را سراسيمه از بيرون سرسرايش‬
‫فـرا می خواند‪.‬‬

‫پريشـان از خواب بر خاسـت خود را در بسـتر ديد ودر حاليکه عرق بر چهره داشـت‪ ،‬دست بر شمشير‬
‫خـود بـرد‪ ،‬بـي درنـگ از بـارگاه بيـرون دويـد‪ .‬دوبـاره همچو گذشـته هياهويي به پا شـده بود و آشـوبي‬
‫سراسـر سـپاه را در بر گرفت‪ ،‬هرکسـي به سـمت و سـويي مي دويد‪ .‬سپند که اين آشـفتگي را ديد از ميان‬
‫جنـگاوران خود گذشـت و سراسـيمه آنها را به کنـار زد که ناگهان‪...‬‬

‫آسـمان تيره فام و فضاي وحشـت آوري حکمفرما شـد زمين به لرزه در آمد‪ ،‬در همين هنگام ماردانيو‬
‫به طرف سـپند دويد و فرياد زد‪ :‬سـرورم دريا را بنگرید‪ ،‬چه آشـوبی بر دریا افتاده درحالیکه هیچ تندبادی‬
‫و طوفان در خشکی نمی وزد‪.‬‬

‫و ديدگان سـپند بر دريا خيره گشـت آري گويي دريا به حرکت در آمده بود و کشـتيهاي پارسيان را در‬
‫خود فرو مي بلعيد‪ .‬کابوس را به چشـم خویش در واقعیت می نگریسـت‪ ،‬آری آنچه که در خواب گریباشـن‬
‫را گرفته بود در بیداری می دید‪ ،‬و سـخنان آن شـبح بر گوشـش طنین میافکند که هزاران بار بر خشـمش‬
‫افزوده شـد‪ .‬انگار دريا دهان گشـوده بود و با ولع تمام در حال خوردن سـپاه بحري بود‪.‬‬

‫ماردانيوس که دو شمشـير بر پشـت آويخته داشـت آرام آرام به سـوي دريا قدم برداشـت و زير لب با‬
‫خود گفت ‪ :‬اين يک طوفان عادي نیسـت‪ ،‬این آفتیسـت سـیاه از سـوی دوزخ که ما شکارش هستیم‪.‬‬

‫تيگران که او نيز چشمان حيرت گشوده بود‪ ،‬در کنار او ايستاد و گفت‪ :‬اين ديگر چه بالييست؟‬

‫در اين وحشـیگری زمین و آسـمان و هجوم آنها بر کشتیهای پارسی‪ ،‬سپند چو شیری که شکیبایی دیدن‬
‫زورگویـی را نداشـت‪ ،‬جنـون بـر تنش افتـاد و با نعره ای بر خود پیچید‪ُ ،‬کرته(لباس بسـتر) از تن درید‪ ،‬سـپس‬
‫سـوي دريا دويد و شمشـير خود را از نيام بر کشـيد و تیزی شمشـی ِر شیرسـار خود را به طا ِق آسمان نشانه‬
‫گرفت و گفت ‪ :‬اي اهريمن‪ ،‬سـپند تو را به سـبب اين شمشـير به هسـتی می کشـاند و سـپس نیسـتی بر تنت‬
‫میافکنـد‪ .‬بـه هـزار یقین بدان که آسـمان و زمين و دريا فرمانبردار من خواهند شـد‪ .‬بی وهم و گمان آنهـا را از‬
‫بندگي آزاد خواهم کرد‪ .‬سـپس با فریادی هزار پیچش که شـیرازۀ عرش را بر هم می ریخت‪ ،‬هسـتی را گوش‬
‫به فرمان خویش نمود و پس آنگاه شمشـي ِر شـیرنگارش را با قدرتي سـهمگین بر زمين فرود آورد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪404‬‬
‫پـس از ايـن کـردار‪ ،‬بـه يکباره طوفاني سـهمگين که بر بسـتر دريا مي تازيـد‪ ،‬آرام گرفـت و جان کندن‬
‫زميـن کـه همـه چيز را بـه لـرزه در آورده بود و تيرگوني آسـمان خاتمه يافت‪.‬‬

‫تمامـي سـپاهيان بـا دهاني گشـوده از شـگفتي بر جاي خود مانـده بودند‪ ،‬و حيـران از آنکه پـس از اين‬
‫کـردار سـپند‪ ،‬چگونه همه آشـفتگي ها به حالـت او ِل خود بر گشـت !‬

‫در اين گيرودار تيگران با چشـماني ورم کرده رو به ماردانيوس کرد و گفت‪ :‬او رعد آفرين اسـت‪ ،‬گويي قدرتي‬
‫همچو خدايان دارد‪ .‬ديدي که او طوفان را مطيع خود کرد و حتي صاعقه از غرش او هراسـيد و آرام گرفت‪.‬‬

‫ماردانيـو از گوشـه چشـم خود نگاهي به تیگران کـرد و گفت‪ :‬آري آنچه که تو ديدي من نيز ديـدم‪ .‬و در‬
‫حاليکـه دسـت به پشـت خود گره کـرده بـود و آرام به آن دريا مي نگريسـت‪ ،‬زير لب گفت ‪ :‬عصيـا ِن اموا ِج‬
‫تکبر هزاران مرتبه از خروش و طغيان اين درياي بي انتها سـهمگين تر اسـت‪.‬‬

‫سپس از آن آبهاي آرام گرفته چشم به سوي تيگران چرخاند و خنده اي افسوسانه بر لبان آورد‪.‬‬

‫تيگـران کـه آن سـخن ماردانيوس همچو تيـري بود که بر تنش فرو مي رفت‪ ،‬نگاهي به زمين و آسـمان‬
‫انداخت و سـخت به اندیشـه افتاد و از سـخن گفتن دوري کرد و به سـوي خيمه خود راهي شد‪.‬‬

‫زماني از اين ماجرا نگذشـته بود که آرتيميس را به نزد خود فراخواند و گفت‪ :‬دريا سـاالر‪ ،‬سـپاه بحري‬
‫پارس چه مقدار آسـيب ديده ؟‬

‫آرتيميس عذابي سـخت و غمی تلخ و اندوهی دردزا بر جان و دل داشـت‪ ،‬و آشـفتگی از دسـت دادن‬
‫يـاران در چشـمانش نمايـان بود با صدايي لـرزان و بي رمق گفت ‪ :‬به گمانم نيمي از آنهـا به دهان دریا‬
‫فرو کشیده شدند‪.1‬‬

‫سـپند دسـت بـر شـانه او کوبيد و گفت‪ :‬ايـرادي ندارد اي شـيرزن‪ ،‬با نيمي از آن هم مـي توان بر تمامي‬
‫آبهاي جهان دسـت بیاندازیم و در تسـخير خود در آوريم‪.‬‬

‫آ‪‎‬ري‪ ،‬پس از این رویداد‪ ،‬تمامي سـپاهيان او را چون خدايان سـتايش مي کردند و حتي بعضي از ملتها‬
‫از او بـه عنـوان خـداي خدايـان نام مي بردنـد و روز به روز بر غرور اين جوان نيرومند افزوده مي شـد‪.‬‬

‫سـپس سـپند بـه تمامي فرماندهان دسـتور داد که فـردا به حرکت خـود ادامه خواهنـد داد و از کوههاي‬
‫تسـالي به قصد نبـرد با لئونيـداس و فتح آتن عبـور خواهند کرد‪.‬‬
‫‪ - 1‬بع ــد از فتــح ن واح ــي تس ــالي طوفان ــي عظي ــم ب ــر دريــا حاک ــم شــد و اس ــيب ف راوان ــي بــه ارتــش بح ــري پــارس زد ول ــي بــا تمام ــي ايــن تفاس ــير ان‬
‫ارتــش بــه راحت ــي در نب ــرد ترم وپي ــل پي ــروز و اتــن را ني ــز بــدون هي ــچ دش ـواري فتــح ک ــرد کــه ايــن نشــان دهنــده نب ــوغ خشايارشــا فرمانــده س ــپاه پــارس‬
‫و عظم ــت ان ارتــش کــه بــا تازيــدن مک ــرر طوفــان ب ــر ان همچنــان اســت وار م ــي مانــد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪405‬‬

‫عبـور از کـوه تســالي‬


‫زمانيکه خورشـيد گيتي فروز سـر از کوه زبانه کشـيد و شـراره انداز بر عال ِم ظلماني شـد و جهان را‬
‫بـه نـو ِر خـود تابنـاک گردانيـد‪ ،‬به فرمان سـپند از آن سـپاه تناور‪ ،‬نـاي رزمي بـر آمد و همیـار و همقدم با‬
‫تیزتک سـایه شـک ِن خورشـید گشتند و سـوی مغرب روان‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫پرتوهای‬

‫در آغاز حرکت‪ ،‬مگابيز آن راه جوي را به حضور سپند آورد و گفت‪ :‬سرورم او کسيست که مي تواند‬
‫ما را به آنسـوي کوهها عبور دهد‪.‬‬

‫سپند که نگاه غريبي به آن مرد به خاک افتاده داشت‪ ،‬گفت‪ :‬برخيز اي مرد اهل کجا هستي و نامت چيست ؟‬
‫‪1‬‬
‫راهجوي ايستاد درحاليکه سر به پايين داشت گفت‪ :‬افي يالت اهل سرزميني به نام يونان هستم‪.‬‬

‫ِ‬
‫نزدیک آن مرد رفت و فراپیش او ایسـتاد‪ ،‬دسـت به زير چانه او گرفت و به چشـمان آن مرد خيره‬ ‫سـپند‬
‫شـد و گفت ‪ :‬من راهي گشـاده و پيدا مي خواهم‪ ،‬جز آن هيچ‪.‬‬

‫آن مرد از ترس که پرش در تن داشـت‪ ،‬لرزان گفت ‪ :‬اطاعت سـرورم‪ ،‬امر و فرمان تنها از آن شـاهزاده‬
‫پارس اسـت و بس‪.‬‬

‫سـپس سـپند دسـت خود را به صخرهاي تودرتو و بلند باالی آن کوه نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬به تو می گویم‪،‬‬
‫گر حيله و نيرنگي در کار باشـد تو نخسـتین کسـي هسـتی که از اين صخره ها به اين زمين سرد خواهي افتاد‪.‬‬

‫راهجوي که چشـمانش گنجايش ِ‬


‫ابهت نگاه سـپند را نداشـت و درحاليکه در خود مي لرزيد گفت ‪ :‬به من‬
‫اطمينان کامل داشـته باشـيد سـرورم زيرا تا وقتي که فرمان از سـوی ایران بر غرب رونده بود چون شـمیم‬
‫بهاری آورندۀ لطافت و نرمی بر زمینی خشـک و بی حاصل بود‪ ،‬این فرمانروایان دون ناسـزاوارند و توان‬
‫حاکمـی ندارنـد تنهـا زور می گویند و سـتم روا می دارند‪ .‬آری اکنون مغرب به دسـت ظالميني وحشـي نهاد‬
‫چون لئونيداس و تموسـتوکل افتاده‪ ،‬و من مي خواهم که شـما آن اهريمن زاده گان را به نابودي بسـپاريد‪.‬‬
‫‪ .- 1‬تا زمان خشايارشا شاهان پارس از کشوري به نام ي ونان خبردار نبودند و اهميتي ب راي ان قائل نمي شدند کتاب اي ران باستان صفحه ‪594‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪406‬‬
‫سـپند دانسـت که عمق بیزاری او از فرمانروایانش چو ژرفای اقیانوس بی انتهاسـت‪ ،‬که رو به مگابيز‬
‫کـرد و گفـت ‪ :‬با اين مرد در جلوي سـپاه همـراه باش‪.‬‬
‫در اين هنگام آرتاباز شـورانگیز به هزار هیجان کنار سـپند آمد و به صدایی رسـا گفت‪ :‬سـرورم ارابه‬
‫و تختگاهِ روان شـما آماده اسـت‪ ،‬حال بياييد آن را مشاهده کنيد‪.‬‬

‫سپند چهره گشوده و خنده بر لبانش نقش بست و گفت ‪ :‬برويم و ببينيم که چه کرده اي اي مرد‪.‬‬

‫آنها سـوي ارابه روانه شـدند‪ ،‬ناگهان سـپند تختگاهي طاليي که بر روي گردونه اي عظيم سـوار بود و دو‬
‫سـر شـير يال دار در جلوي آن قرار داشـت و در انتهاي آن عقابي با بالهاي گشوده که بسان سايباني بر روي آن‬
‫سـايه افکنده بود‪ ،‬دید‪ .‬خشـنود و خرسـند از ديدن اين گردونه گفت‪ :‬براسـتي که بزرگترين تختگاه روان ميباشد‪.‬‬

‫آرتاباز فرمان داده بود که تختي همچون تخت دربار پارس براي او بسـازند‪ ،‬وقتي که خشـنودي سـپند‬
‫را ديد‪ ،‬از شـوق در خود نمي گنجيد‪ ،‬به گرد خويش مي چرخيد و دسـت بر چرخهاي عظيم آن ميکشـيد‬
‫و بـا حرارتـي بـي مثال گفـت ‪ :‬آري بزرگترين تختگاه روان‪ ،‬زيبنده و در خو ِر شـوکت دارترین شـاه جهان‪.‬‬
‫سـروم پنجاه اسـبِ فراخ شـکم بايد آن را به راه اندازند سـرورم‪.‬‬

‫مگابيز بی خبر بود‪ ،‬همچو ناآگاهان که به دنبال سـپند آمده بود‪ ،‬شـگفتي‪ ،‬چشـمان او را بکلي گشود و‬
‫شـگفتزده دسـت بسوي کوه نشـانه گرفت و گفت‪ :‬سـرورم ما با آن نمي توانيم از اين کوههاي دشخوارگر‬
‫(صعـب العبور ) و پیچ در پیچ بگذريم‪.‬‬

‫سـپند نگاهي شـوق انگیز از ابتدا تا انتهاي آن گردونۀ گوهرنگار انداخت و دیده خود را سـپس به سـوي‬
‫کوههاي مجاور چرخاند و در پي آن گفت ‪ :‬اين را با تعدادي نگهبان در اينجا خواهيم گذاشـت و پس از گذر‬
‫از ُگدار و مطمئن شدن از ایمن بودن تنگه و راه‪ ،‬آن را از ميان بند ترموپيل عبور خواهيم داد‪.‬‬

‫سـپس آنها راهي شـدند و سـپاه پارس به حرکت در آمد و کوههاي تسـالي صخره به صخره‪ ،‬سـنگ‬
‫به سـنگ زير پاهاي جنگجويان پارس فرش شـد‪ ،‬از دامنه به کمرکش‪ ،‬از کمرکش به سـینه و از سـینه به‬
‫گردنگاه کوه روان بودند‪ .‬سـرانجام از صخره ها باال کشـيدند و زمانيکه به گردنگاه آن کوه رسـيدند پسـت‬
‫پسـت قدم به پايين نهادند و از البه الي تنگه ها گذشـتند و از دره ها سـرازير شـدند و در آخر به کمک آن‬
‫حرکت بي وقفه به آنسـوي کوه رسـيدند و آن تنگه که قرق سـربازان مغربي بود با‬ ‫ِ‬ ‫راهجوي پس از دو ماه‬
‫ديدن سـرازير شـدن آن اقیانوس آهن از کوه‪ ،‬دربند را ترک و تمام تنگه را خالي گذاشـتند و به عقب رفتند‪.‬‬
‫پس از عبور‪ ،‬مکان بسـيار وسـيعي براي اسـتراحت يافتند و بدستور سـپند در آن مکان اتراق کردند و اردو‬
‫زدنـد‪ .‬او فرمـان رانـد که ارابه بـزرگ را از تنگه بگذرانند و به آنجا ببرند‪.‬‬

‫پس از اينکه سـپند ارتش عظيم خود را از کوه گذراند‪ ،‬در آن دشـت خيمه گاه بر پا کردند و فرمان راند‬
‫کـه چنديـن پيـک را به دربار لئونيداس بفرسـتند تا بدون نبرد او تسـليم ارتش پـارس شـود و دروازه هاي‬
‫اسـپارت را بر روي آنها بدون خونريزي بگشـايد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪407‬‬

‫رهسپاري سفيران پارسي به بارگاه لئونيداس‬


‫درون تاالري بزرگ در کاخي سنگي‪ ،‬مردي تنومند و گردن ستبر با شانه ای فراخ و چشماني روشن و‬
‫موهايي سـرخگون و آشـفته که تا نيمه پيشـاني کوتاه و استخوانيش را پوشـانده بود‪ ،‬جام به دست بروي‬
‫تختي سـنگي بزرگ مغرورانه تکيه داشـت و ناگسـیخته شـرابِ تکبر را جانانه سـر می کشـید و در مستی‬
‫و گیجی‪ ،‬خود را یگانه دالور عالم می دید‪ ،‬و در خلوت سـخت می اندیشـید‪ .‬در همین مسـتی و سـردرگمی‪،‬‬
‫ناگهـان درب بارگاهـش گشـوده و نگهبـان وارد شـد و زانو در مقابـل او بر زمين کوبيد و گفت‪ :‬سـرورم از‬
‫ارتـش پارس سـفيراني براي ديدار شـما به اينجـا آمده اند و میل مالقـات دارند‪.‬‬

‫آن مرد به يکباره ايستاد در حاليکه عرق مستي بر پيشانيش بود گفت‪ :‬به آنها اجازه ورود دهيد‪.‬‬

‫سـپس سـه قاصد وارد شـدند و بي کرنش در مقابل او ايسـتادند و چشم به چشـم او دوختند و يکي از‬
‫آنهـا قـدم بـه جلـو نهـاد و با چهره اي سـرد و بـي اعتنا بـه او گفت‪ :‬حامل پيامي از شاهنشـاه عالم به شـاه‬
‫اسپارت لئونیداس هستيم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪408‬‬
‫لئونيداس از بي اعتنايي آنها سـخت در خشـم شـد‪ ،‬آرام آرام از پلکان تخت خود به پايين آمد‪ ،‬در مقابل‬
‫آنها ايسـتاد و جامي که بر دسـت داشـت را الجرعه سـر کشـيد‪ ،‬سـپس با پشـت دسـت خود شـراب خون‬
‫رنـگ را از لبانـش زدود و بـا نگاهي که نشـوۀ شـراب در آن بود با لحني غضب آلود گفت‪ :‬شـما گويي نمي‬
‫دانيـد کـه بايـد در برابر من بـر ِ‬
‫خاک ادب بيوفتيد و بوسـه بر پایم زنید‪.‬‬

‫فرسـتاده کـه نـگاه به چشـمان لئونیداس دوختـه بود‪ ،‬به خنـد ه اي که بر لب داشـت با قاطعيت گفت‪ :‬ما‬
‫آموختـه ايـم که تنهـا در براب ِر يگانه شـاهِ جهان کرنش کنيم‪ ،‬نه اميرانی کوچک چو شـما‪.‬‬

‫سـخن فرسـتادۀ پارسـی چو دشـنه ای بود بر سـینه اش‪ ،‬و لئونيداس بيش از پيش در خشم فرو رفت‪،‬‬
‫ِ‬
‫لغزش‬ ‫کف سـنگي آنجا شـد و صـداي ِ‬
‫زنگ‬ ‫بيکبـاره و بـی اختیار جام از دسـتش بر زمين افتاد و لغزان بر ِ‬
‫جـام نقـره فـام بر زمين‪ ،‬بـر روح و روان پرکينه لئونيداس خدشـه انداخت و نفرت و عقـده او را بيدار کرد و‬
‫بـا آهنگـي که بدخواهي و بيـزاري آن را ناهموار مي نمود‪ ،‬گفت‪ :‬حال پيامتان چیسـت؟‬

‫فرسـتاده که پيچيدگي کينه و عقده را در چشـمان لئونيداس مي ديد‪ ،‬و مي دانسـت چه فرجامي دارد‪،‬‬
‫امـا بـي هول و تکان و با لحني اسـتوار و پايا گفت‪ :‬دروازه هاي سـرزمين اسـپارت را بـر روي ارتش پارس‬
‫بگشاييد و خود را تسليم کنيد‪ ،‬گرنه شمشيرهاي آرمیده در نیا ِم جنگجويان پارسي سوي سرزمينت بيدار‬
‫خواهند شـد و سـپس ت ِن ملکت را تکه تکه خواهند کرد‪.‬‬

‫لئونيـداس همچنـان بـر غضبـش افـزوده مي شـد و خود را زی ِر دشـنۀ دشـنام مـی دید‪ ،‬با دسـت خود‬
‫اشـاره به نگهباني کرد که در بيرون تاالر سـنان بر دسـت ايسـتاده بود و بعد از لحظه اي جنگجويانی که‬
‫پاپـوش چرمین و زرۀ نقره فام و خودِ پرنشـان سـخته بودند‪ ،‬با قـداره های عریان وارد بارگاه شـدند و‬
‫ِ‬ ‫بـه‬
‫گـرد آن پيام آوران پارسـي حلقه زدند‪.‬‬

‫سـپس لئونيـداس که خنـد ه اي کينه وار بر لب داشـت بـه آنها گفت‪ :‬ايمردپارسـيجوابـيدرخور‬
‫لياقتتدارم‪.‬‬

‫سـفيران پارسـی کـه خـود را درون حلقـۀ مـرگ يافتنـد‪ ،‬نيـم نگاهي بـه آن مـردان با خنجرهـای آخته‬
‫انداختنـد و جسـورانه بـه او گفتنـد‪ :‬چرا سـربازانت با دشـنه های کوتاه و برهنـه ما را محاصـره کردند‪ ،‬ما‬
‫پيام آور و پیغام رسـان هسـتيم‪ ،‬و آيين جوانمردي نيسـت که بر فرسـتاده يورش آوريد‪ ،‬حتی نامردان بر‬
‫فرسـتاده تیغ عریـان نمی کنند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪409‬‬
‫لئونيداس بارخی ُخلواره و چشـمانی به رنگ اتش همچنان نگاه به آن مرد داشـت که بر کينه گفتار خود‬
‫افـزود و گفـت ‪ :‬رسـم مـردی و نامردی‪ ،‬جوانمردی و ناجوانمردی را نمی خواهی به مـن یادآوری کنی‪ ،‬حرف‬
‫کم گوي اي پارسـي‪ ،‬جواب من اينسـت به شـاه تو‪ .‬وسـپس با دسـت خود به سـر و گرد ِن او اشـاره کرد‪.‬‬
‫و با قهقهه اي وحشيانه که به زوزۀ شغال بیشتر شبیه بود‪ ،‬گفت ‪ :‬دالورانم اين پارسيان از آن شمايند‪.‬‬

‫آن سـربازان چو کفتارانی گرسـنه و درنده به جان آنها افتادند و خنجر زنان تنشـان را پاره پاره کردند‬
‫و بـر تـن هـر کـدام ده تـن افتـاده بودند‪ .‬یکی دشـنه بر چشـم می انداخـت و یکی حلقوم می بریـد و دیگری‬
‫شـکم مـی درید‪ ،‬شـغالگونه گوشـت به دنـدا ِن کینه می کشـیدند‪ ،‬پس از لحظـه اي آنها با تني نيمـه جان بر‬
‫کـف خونبـار آن تاالر زير دسـت و پاي جنگجويان مغربي مي غلتيدند که ناگه لئونيـداس با فريادش فرمان‬ ‫ِ‬
‫رهايي داد و يارانش در دم دسـت از دشـنۀ سـتم بر داشـتند و ميدان را به سـوي لئونيداس گشودند‪.‬‬

‫آنهـا نيـم نفسـي در بـدن داشـتند و در حال جان کنـدن بودند که لئونيـداس جالدوار با گامهايـي کوتاه و‬
‫سـنگين کـه مـرگ را فرياد ميکشـيد‪ ،‬بر سـ ِر پيک ِر نيمه جا ِن دشـنه آجين شـده به خـو ِن آنها حاضر شـد و‬
‫درحاليکه زبان را در ميان دندان مي فشـرد و آب دهان که گويي عصارۀ کينه وجودش بود از گوشـه لبانش‬
‫بـر زميـن مـي چکيـد‪ .‬کینه دار به طـرف آنها خم شـد‪ ،‬زانو بر گرده يکي از آن سـه تن گذاشـت و گـردن او را‬
‫بردسـت گرفت و با قدارۀ کوتاهي که در دسـت داشـت بر روي گلويش گذاشـت و با لذتي که در چشـمانش‬
‫ِ‬
‫پوسـت بـدن او را دريـد و سـر از بدن او جدا نمـود و با يک تن ديگر نيز اينگونه رفتار نمود‬ ‫مـوج مـي زد‪ ،‬آرام‬
‫و گردنـش را بيرحمانـه بـه تيـغ برچيد و با غروري بي انتها دو سـر خونين را بر زمي ِن سـرد آنجا گذاشـت و‬
‫درحاليکه بي پايان به شـجاعت خود مي باليد‪ ،‬نگاهش بسـوي آن سـفي ِر سخنگو رفت که خود را از ميان آنها‬
‫صورت خونينش بود‬ ‫ِ‬ ‫مرگ دو تن از يارانش را با چشـماني که از آن اشـک سـرازير بر‬ ‫بر زمين ميکشـيد و ِ‬
‫و بـر چهـرۀ پر غمش دسـت نوازش ميکشـيد و پر مهـر‪ ،‬خون از چهـرۀ بي رنگ او مـي زدود‪.‬‬

‫لئونيداس با چشـماني که به کینه دريده می شـد خيره به او بود که دشـنه خونچکان خود را بر زمين‬
‫انداخت و بسـوي او رفت و زانو بر مهره فوقاني پشـت او گذاشـت و پنجۀ کينه به موهاي او فرو برد و در‬
‫چنگ گرفت و با شـدت بسـوي خود کشـيد‪ ،‬بطوريکه دهانش تا انتها گشـوده و درحاليکه آن سفير قرباني‬
‫ِ‬
‫وسـعت يـک دريا‪ ،‬شـجاعت در آن بود‬ ‫بـه سـختي نفـس به بيرون مي داد با چشـماني نيمه گشـوده که به‬
‫خيره به آن شـاه بزد ِل سـتمگر شـد‪ ،‬لئونيداس با ديدن طغيا ِن امواج شـجاعت در چشـمان او پشـتش به‬
‫لـرزه افتـاد و بـا نفرتـي که هر لحظه بـر او افزوده مي شـد گفت ‪ :‬سـزاي زياده گوييت را اينگونـه مي دهم‪.‬‬

‫سـپس بـا تشـنجي جنـون آور دسـت خـود را بـه درون دهان تمـام گشـوده او برد و انگشـتانش را‬
‫همچـون چنگالـي بـه دور زبـان او قالب نمود و با فريادي نفريني‪ ،‬زبان از حلقوم آن پارسـي بـدر آورد و‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪410‬‬
‫دسـت برافراخت و کينه وار به آن زبان که سـخن بسـيار داشـت و اما مجال نداشـت‪ ،‬نگريسـت‪ .‬آن مردِ‬
‫حلقـوم دريـده همچـو ماهي نفس بريـده در خون خود تـکان آخر مي خورد و درحاليکه لئونيـداس خو ِن‬
‫آن فرسـتادۀ پارسـی بر صورتش مي چکيد‪ ،‬چنان از درون بر حاص ِل سـت ِم خود مي باليد و خرسـند از‬
‫بیدادگریش بود‪ ،‬گویی فاتح سـرزمین پارس بود‪ ،‬که به هزاران شـوق دهان فرياد گشـود‪ ،‬زمانيکه فريادِ‬
‫ممتد ميکشـيد پا بر گرده آن مرد در حال جان کندن نهاد گويي اين کردا ِر کفتارگونه تسـکيني بود براي‬
‫آتـش کينـه اي کـه درونش را مي گداخت که پس از لحظه اي آن فرسـتاده پارسـي از تقال افتاد و نفسـش‬
‫قطع شـد‪ ،‬در خون خود خفتيد و آسـوده گشـت‪.‬‬

‫سـپس چو فیروزمندان بر سـر نعش آنها ايسـتاد‪ ،‬نگاه کينه به چشـمان بي فروغ آن مرد پارسـي نمود‬
‫و زبان آن مرد پارسـي را سـوي ياران خود پرتاب کرد و چنين گفت‪ :‬سـر بي تن آن دو جنگجو را‪ ،‬با اين‬
‫براي شـاه پارس بفرسـتيد‪ ،‬و نعششـان را برچاه بی اندازید تا با گند و گنداب یکسـان شود‪.‬‬

‫(پس از روزي پيکي به سوي سپاه پارس آمد و او را به پيشگاه سپند بردند)‬

‫سـپند در سـراپرده عظيم بر تخت زرين خود نشسـته بود‪ ،‬او را سـر تا پا برانداز کرد و گفت‪ :‬اهل کجا‬
‫هسـتي و چه مي خواهي ؟‬

‫ِ‬
‫شـگفت هيبت او شـد‪ ،‬هرگز چنین کوه پیکری را به عنوان شـاهزادۀ پارسـی در خاطر خویش‬ ‫قاصد در‬
‫نمـی پرورانـد‪ ،‬و در تصـورش چنين ابهت و ترکيبي نمي گنجيد‪ .‬درحالیکه او را چو یک هیوال می انگاشـت‪،‬‬
‫به دشـواري خود را جمع کرد و بر ترسـش جامۀ شـجاعت پوشـاند و زبا ِن جسارت گشـود و گفت ‪ :‬من از‬
‫طرف لئونيداس شـاه اسـپارت آمده ام و پيامي از طرف او دارم و آن اينسـت که گر تا ِ‬
‫مرگ آفتاب در فردا‬
‫اينجا را ترک نکنيد‪ ،‬شـاهد تکه تکه شـدن يکايک سـربازانت خواهي بود‪.‬‬

‫سـپس دسـت در خورجيني کرد که بر دوش خود داشـت و کيسـه اي را از درون آن بيرون کشـيد و به‬
‫جلوي سپند انداخت‪.‬‬

‫تيگـران که در کنار سـپند ايسـتاده بود حيرانزده بـه طرف آن رفـت و درون آن را نگاهـي انداخت ناگه در‬
‫جايش خشـکيد و دسـتانش به لرزه افتاد و چهره اش از سـرخي افروخته شـد گويي در آن کيسـه چيزي بود‬
‫کـه بـر خشـم او خنجـر ميکشـيد ناگه همچو مارگزيـده بر خود پيچيـد و به طـرف آن مرد يورش بـرد و بر‬
‫گريبا ِن او پنجه افکند‪ ،‬از زمين بلند و بر چوبي که سراپرده به آن تکيه داشت کوبيد و بسرعت خنجر کوتاهي‬
‫را از کمـر گشـود وآخـت‪ ،‬و زيـر گلوي آن مرد گذاشـت‪ ،‬نفس آن فرسـتاده به شـمارش افتـاد و رويش از بي‬
‫نفسـي سـرخ شـد‪ ،‬تيگران گفت‪ :‬اي اهريمن چگونه به خود جرات داده اي‪ ،‬در مقابل يگانه يل عالم هسـتي‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـپند از خشـم تيگران چشـمانش گشـوده و در حيرت فرو رفت‪ .‬بي درنگ از تختگاه برخاسـت به‪1‬او‪41‬‬
‫گفـت‪ :‬چه شـده‪ ،‬اي تيگران ؟‬

‫تيگران که يک دسـت بر گريبان و دسـت ديگر خنجري داشـت که زير حلقوم آن مرد گذاشـته بود گفت‪:‬‬
‫آنهـا فرسـتاده هـای بـی دفاع ما را تکه تکـه کرده اند و سـرهاي آنها را براي ما فرسـتاده انـد‪ ،‬بگذاريد جان‬
‫بي مقـدار او را بگيرم‪.‬‬

‫ابروهاي سـپند بيکباره با شـنيدن سـخن تيگران در هم فرو رفت و اندوهي عجيب بر چهره او نمايان‬
‫شـد و بـا کمـي تامـل بـه تيگـران گفـت‪ :‬آرام بـاش تيگران‪ ،‬به خشـم خود ميـدان مـده که بر فرسـتاده هيچ‬
‫سـرزنش نيسـت‪ ،‬افـزون بر آن شغالیسـت میان شـیران‪ ،‬بـی پروایی بـه او‪ ،‬بر مقدارش مـی افزاید‪.‬‬

‫سـپس سـپند خشـمش را زيـ ِر نقـابِ يـک خنـدۀ کوتـاه پوشـاند و آبي بـر عصیان خـود ريخـت‪ ،‬و به‬
‫آتش غیظ و غضب را فرو نشـاند و به زحمت بر خود مسـلط شـد و به قاصد گفت‪ :‬پيغامي براي‬ ‫دشـواری ِ‬
‫شـاه حقيرت دارم و آن اينسـت‪.‬‬

‫و در ادامه به تيگران گفت آن را به بيرون بارگاه بياور‪.‬‬

‫آن مـرد کـه اسـي ِر پنجـۀ تيگران بود همانگونه خفت بار بر زمين کشـيده شـد تا به بيرون سـراپرده در‬
‫آمـد‪ ،‬سـپس او را بـر خـاک انداخت و سـپند بـه آن مرد به خاک افتـاده گفـت‪ :‬برخيزوببيـنايمرد‪.‬‬

‫و آن مرد برخاسـت‪ ،‬قامت راسـت کرد که يکباره چشـمانش در دا ِم حیرتی گرفتار شد و عقب عقب گام‬
‫بیـم و باک برداشـت‪ ،‬آري او دشـتي بي انتها را ديد کـه تا افق آهنين پوش بود‪.‬‬

‫سـپند درحاليکـه رفتـار درمانـده آن مـرد را مـي ديـد‪ ،‬با کنايه گفت ‪ :‬اين دشـت جوشـن پـوش را ببين‪،‬‬
‫مـردان مننـد کـه دشـت را آهنيـن کـرده انـد‪ .‬زحمت زيادي به چشـما ِن حقيـرت مده کـه هيچ ديـده ای‪ ،‬جز‬
‫ارتش عظيم نيسـت‪ .‬و با دسـت خود اشـاره به سـپاه کـرد و گفت ‪:‬‬ ‫ِ‬ ‫سـتارگان‪ ،‬قـادر بـه ديـدن انتهـاي ايـن‬
‫اينسـت پيـام مـن به شـاه بي توان تو که جـا ِن بي دفاعان را مي گيـرد‪ ،‬حال برو پيام مرا به همگان برسـان‪.‬‬

‫و قاصد هراسـان و بيمناک از ديدن سـپاه پارس‪ ،‬شتابان بارگاه سپند را ترک گفت‪ .‬سپس سپند‪ ،‬دستي‬
‫بـر شـانه تيگـران زد و گفت ‪ :‬جواب آنها را بسـپار بـه من تيگران‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪412‬‬

‫نبرد با لئونيداس‬

‫آرامش خود آبي بر غضب تيگـران ريخت و‬‫ِ‬ ‫قاصـد اسـپارتی هراسـان ترک بارگاه سـپند کرد و سـپند بـا‬
‫او را آرام نمـود و روانـه خيمـه اش کـرد‪ .‬اما سـپند خود نیز مردي تيزتاو و آتشـین عنان بود و به سـختی می‬
‫توانسـت عصيان خود را سـرکوب کند‪ .‬همچو کوهي خفته آکنده از آتش پیش از فوران‪ ،‬وقار نمی شـکاند و به‬
‫هزار مشـقت مانع از طغيان خشـمش مي شـد و لرزه بر خود مي آورد‪ .‬آري لحظه اي از فک ِر کردار لئونيداس‬
‫غافل نمي ماند و بي قرار از اينسـو به آن سـو مي رفت‪ .‬شـب به تمامي‪ ،‬از گور خود برخاسـت و سـیاهی سایه‬
‫اش را بر سراسـر هسـتی افکند‪ .‬سـپاه سـترگ پارس از فراز و نشـيب آن کوه با دشـواري گذشـته و خستگي‬
‫فـراوان داشـتند‪ ،‬و سـپند ناگزیـر بود که فرمان اتراق تا چنـد روز به آنها دهد تا نيروي خـود را باز پس گيرند‪.‬‬

‫امـا گويـي او شـکيبايي حتـي يک دم را نداشـت‪ ،‬زمانيکه در خود مي جوشـيد‪ ،‬با آشـوبي کـه در دل‬
‫بيـداد مـي کـرد‪ ،‬پردۀ سـراي خود را برچيد و با رخـی َخلیده(رویی گرفته) و رویـی در هم رفته از آنجا پا‬
‫بـه بيـرون نهاد‪ .‬درحاليکه يک اليه تنپوش نازک بر تن داشـت‪ ،‬سـر به طاق آسـمان گرفت‪ ،‬هـوا را بوراني‬
‫و آسـمان را خونبـار و بدذات ديد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬
‫همچو‪41‬‬ ‫تکـه هـاي بـورا ِن بـرف در هـم می پیچیدند و وحشـيانه بـه او حمله مـي بردند‪ ،‬اما گويي تـن او‬
‫سـنگي آتشـين‪ ،‬يـخ را در خـود آب مي نمود‪ .‬انگار آن ابرهاي سـيه تن که در خو ِن خود خفتـه بودند ياراي‬
‫مقابله با رو ِح آتشـين او را نداشـتند‪ .‬سـپاه به تمامي جز مشـعل داران (نگهبانان) به خواب اسـتراحت رفته‬
‫بودنـد‪ .‬نفـس بـه سـختي بـه بيـرون مـي داد و د ِم گر ِم ت ِن آتشـينش همچو مه ايـي غليظ از دهانـش بر هوا‬
‫منتشـر مي شـد‪ ،‬انگار خشـم از تن خود خالي مي کرد با چشـماني پژوهان(پژوهشـگر) آسـوده جايي را‬
‫براي تنهايـي مي جوييد‪.‬‬

‫ناخواسـته خيمـه گاه را بـي هـدف ترک گفت و در آن هواي خاکسـتري بر زمين سـپيد پوش آنجا قدم‬
‫برداشـت و بـه سـوي آن کوهـي رفـت که از آن سـرازير شـده بودند‪ .‬بي اختيار بسـوي آن قدم نهـاد و در‬
‫دامـان آن ايسـتاد و صخـره هاي سـنگي کفن پوش را از نظر گذراند که ناگه سـياهي آن تنگه نظـرش را به‬
‫خـود جلـب نمـود‪ .‬آري همـان تنگه ترموپيـل کـه از آن عبور نکرده بـود‪ .‬لحظه اي به آن خموش نگريسـت‬
‫گويـي آن کـو ّه سـنگي‪ ،‬دهـان گشـوده بـود و او را طلب مي کرد و سـوی خود فرا مـی خواند‪.‬‬

‫پيـش تـر قـدم نهـاد و در دهانه آن ايسـتاد و درون آن را به نظر کاويد اما هيچ عیان و آشـکار نبود‪ ،‬جز‬
‫سـياهي چيـزي نديـد گويي پرده اي از ظلمت را مقابل چشـمانش کشـيده بودند که ناگه تيرگـي درونش به‬
‫جريان افتاد و سـياهي موجود در آن تنگه پيچ در پيچ شـد‪ .‬ناخواسـته قدم به درون آن ُگدار نهاد و بسـوي‬
‫آن رفت‪ .‬گويي تاريکي را کنار مي زد و راه مي گشـود اما جز نيم قدمي خود را نمي ديد‪ .‬گام به گام آهسـته‬
‫و آرام پـا پيـش مـي نهـاد و سـر مي چرخاند اما جز به سـياهي چيزي نمـي ديد‪ ،‬گویی با برداشـتن هر گام‬
‫بر سـنگینی سـیاهی آن تنگه افزوده می شـد‪ ،‬به تمامي در تيرگي فرو رفت‪ .‬انگاری در عدم و نيسـتي بود‪،‬‬
‫کـه ناگـه سـايه ای متالطـم در برابـر خود ديد‪ ،‬پا فراتر نهاد و چشـم تنگ کـرد و آن را با دقت نگريسـت که‬
‫يکباره جلوي پايش جواني ظاهر گشـت‪.‬‬

‫جواني با موهايي روشـن و تن پوشـي سـپيد که در آن تاريکي مي درخشيد‪ ،‬به چهره اش آشنا افتاد اما‬
‫نمي دانسـت او را کجا ديده‪ ،‬تا سـينه او قامت نداشـت‪ ،‬چهره پر چين کرد و سـر خم نمود و مقابل چشـمان‬
‫او نگـه داشـت‪ ،‬ناگـه شـراره اي از چشـمان آن جـوان جهيـد که به درون سـپند همچو تيري فرو نشسـت‪،‬‬
‫بسـرعت سـر باال گرفت و گفت ‪ :‬کيسـتي تو‪ ،‬چهره ات آشناسـت‪ ،‬از سربازان لئونيداس هستي‪.‬‬

‫اما آن جوان هيچ نگفت‪.‬‬

‫سپس قد و قامت او را در آن تاريکي با دقت برانداز کرد و دگربار گفت ‪ :‬آشکارست از مغربياني‪ .‬سپس‬
‫دسـت بـه زيـر چانـه او گرفت و افزود ‪ :‬پس چرا زبان در نيام گرفتي‪ ،‬دهان بگشـای و لب بجنبـان‪ ،‬مي داني‬
‫چه کسي در مقابلت ايستاده ؟‬

‫اما آن جوان باز زبانِ سکوت گشود‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪414‬‬
‫ناگه بادي تند و تیز و سخت و گزنده در هم پيچيد و بوران را به کنار زد و در پي آن خرده سنگهايي از‬
‫ریزش خرده سـنگها‪ ،‬سـر افراخت‪ ،‬که آنوقت چشمانش‬ ‫ِ‬ ‫فراز سـرش به ريزش گرفت‪ .‬به سـبب صدای فرو‬
‫در دا ِم حیرتـی گرفتـار و از جنبـش افتـاد‪ ،‬قدمـي بـه عقب نهاد تا پهنۀ ديدش کامل شـود‪ ،‬پرنده اي سـپيد با‬
‫چشـماني که از زردي مي درخشـيد و بر تاريکي آنجا خنجر ميکشـيد ديد‪ ،‬سـپند که هوش و حواسـش‬
‫بـه آشـوب افتـاده بـود و چشـم از آن پرنده بر نمی داشـت‪ ،‬گره به ابـرو آورد و گفت ‪ :‬تو ديگر چيسـتي اي‬
‫هيوال؟‬

‫آري پرنـده ای سـپيد و بـزرگ بـر صخـره اي بر فراز او نشسـته بود و او را با نگاهي غمزده و اشـکبار‬
‫مي نگريسـت که ناگه دهان گشـود و مالل انگيز گفت ‪ :‬در ميانه هسـتي و در ورطه و آسـتانه سرگردانی اي‬
‫ِ‬
‫سرنوشت سراسر عالمیان‪.‬‬ ‫نيرومندترين مرد روشنايی‪ ،‬ای ِعناندا ِر‬

‫سـپند پنجـه بـه موهاي خود برد تـا از وجودِ خویش يقين پيـدا کند و در پـي آن با نگاهي پر تحير گفت‬
‫‪ :‬چه ميگويي‪ ،‬مقصودت چيسـت ؟‬

‫پرنـده کـه عميـق او را از نـگاه خـود مي گذراند گفت ‪ :‬در ميانه سـياهي و در روشـنايي سـرگردانی‪ ،‬در‬
‫آسـتانه نابودی و در ورطۀ واماندگی هسـتی‪ .‬آری اکنون درحال گذر از روشـنايي هستي و مغرورانه پا در‬
‫ظلمـت مي نهـي و پر افتخـار ننگ بر خود مـي آفريني‪.‬‬

‫سپند با حالتي برزخي گفت ‪ :‬چه ميگويي‪ ،‬تو کيستي که از نیستی خود را بیرون کشیدی و در پس سیاهی‬
‫سـخن از نابودی و سـعادت می رانی ؟ اين جوان نیز کيسـت که به زبا ِن سـکوت با من سـخن ميگويد؟‬

‫پرنـده سـپيد بـا چهـره اي که غـم در آن قلـدوري مي کرد‪ ،‬نگاهی بـه آن جوان که چو مـه ای در تاریکی‬
‫متالطم بود‪ ،‬گفت ‪ :‬من هماي سـعادتم‪ ،‬نمادِ روشـنايي و آن جواني که بي کالم در مقابلت ايسـتاده فرزندت‬
‫اسـت‪ .‬اسـکندر‪ ،‬کـه گر اينگونه بـه کا ِم خویش قدم بگذاری و مغرورانه پيشـروي‪ ،‬بـه فرما ِن مـاد ِر دهر‪ ،‬آن‬
‫سرنوشـت سـا ِز همـۀ هسـتی و چرخانندۀ کل جهـان و زاینـدۀ زمان‪ ،‬ایـن جوان از اعمـا ِق تاريـخ و ژرفای‬
‫روزگار بـر خواهـد خاسـت و ملکـت را به آتش خواهد کشـيد (درجلد دوم اين معما گشـوده خواهد شـد)‪.‬‬

‫ناگـه سـپند قهقهـه اي سـر داد که صخره هاي سـنگي در آن تنگه را به لـرزه انداخت و بـرف از رخ آنها‬
‫زدود و دسـت سـوی آن جوان سـپید رو و سـپید پوش آخت و به لحنی آمیخته به نحقیر و نهدید گفت ‪ :‬اين‬
‫جـوان فرزنـد مـن‪ ،‬منظـورت اين کوته بال اسـت با این قامت ناسـاز ! چه ميگويي‪ ،‬حقارت فرزند شـجاعت‬
‫نيسـت‪ ،‬صد بازوي او يک بند انگشـت من نيسـت که بخواهد فرزند من باشـد و ملک مرا به نابودي بسپارد‪،‬‬
‫او ناچيز اسـت و بي مقدار‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫پرنـده بـا صد افسـوس سـر تـکان داد و گفـت ‪ :‬باليدن و تفاخـر و نازیدن هـم دارد‪ ،‬زيـرا که تقدير‪5‬حتي‪41‬‬
‫ِ‬
‫سرنوشـت خود را به دسـت نيروي تو داده‪ ،‬اما او نابود کنندۀ ملک تو نيسـت‪ ،‬او ویرانگ ِر خرابييسـت که تو‬
‫به اين جهان خواهـي آورد‪.‬‬
‫سـخن آن پرنـده همچـو تازيانـه اي بود که ت ِن خشـم او را زخمدار مـي کرد‪ ،‬زمانیکه خـود را زیر بارا ِن‬
‫کین و کنایه دید‪ ،‬دسـت غضب بسـوي او آخت و پرخشـم گفت ‪ :‬زياده مي روي‪ ،‬من خود روشـناييم‪ ،‬تو‬
‫از کـدام دوزخ آمـدي کـه خود را جوالن دهنده نيکی‪ ،‬سـایه انداز سـعادت بر سـرزمین پـارس و نماد بخت ِ‬
‫خوش و مظهر تابندگـی مي داني‪.‬‬

‫گويي گفتار گسـتاخانه سـپند چو خنجري زهرفام بود که بر قلب سـيمرغ فرود مي آمد و بند بند او را‬
‫مـي دريـد‪ .‬پـس آنـگاه با آهنگی که در آن نااميدي سـنگيني مي نمود به لحن گرفته و خسـته گفت ‪ :‬تقدير و‬
‫ِ‬
‫سرنوشـت همه چيز و همه کس در اختيار توسـت‪ ،‬آری افسـار جهان در کف تو نهاده شـده‪ ،‬اما گر اينگونه‬
‫کردار کني اختيارت‪ ،‬سرنوشـت تو را بدسـت اهريمن خواهد داد و دنيا را به دسـت تاريکان خواهي سـپرد‪.‬‬
‫سـپس يک بال خود را بسـوي آن جوان نشـانه گرفت و با بي ميلي و کژتابي که در چشـمانش مشهود بود‬
‫و دیدگانـش دم بـه دم از درخشـش مـی افتـاد و توان بر چیدن پرده تاریکی کـه در آن بند حاکم بود را دیگر‬
‫آتش شـور و شـوق آن پرنده بود‪ ،‬که به آهنگی‬ ‫نداشـت‪ ،‬گویی سرکشـی و ندای ناهمسـا ِز سـپند آبی بر ِ‬
‫سسـت و گسسـته گفت ‪ :‬روزگار براي نجات خود او را خواهد زاييد‪.‬‬

‫سـپند قهقهه بر آسـمان رها کرد و خشـم خود را بر گفتارش گذاشـت و غضبناک گفت ‪ :‬ديگر حوصله‬
‫ام به سـر آمده سـخن کوتاه کن‪ .‬هر سـخن و کالمت چو آویختگ ِی ریسمانیسـت بر حلقوم شـکیبایی من‬
‫و حلقـۀ تـاب و مـدارا را بـر مـن تنگ می کند‪ .‬ای پرنده از خشـم یگانه یـل عالم بترس و دوری کـن‪ ،‬گرنه در‬
‫همین جا پر ز تنت خواهم کند‪ ،‬به فرمان من سـکوت پیشـه کن و پر به آسـمان سـیاه بکش و از اینجا برو‪.‬‬

‫پرنده نيز از خشـمي که در دل داشـت همچنان به خود مي پيچيد‪ ،‬با شـنیدن سـخن سـپند خشـمش به‬
‫غـم و انـدوه و یاس و ناامیدی تبدیل شـد‪ ،‬آشـفتگی بـه پرهایش افتاد‪ ،‬رویش به آویختگـی رفت‪ ،‬که به صد‬
‫سـدمان و دژمـان گفـت ‪ :‬آينـدگان‪ ،‬زير تي ِغ فرزندت براي نجات روشـنايي نابود خواهند شـد و چنين ننگي‬
‫مـي آفرينـي کـه فرزنـدت به ناچار به سـوي ملکت شمشـير تيز خواهـد کرد و تـو نيز در خـود گم خواهي‬
‫شـد و نابـود کننده خويش هسـتي‪ .‬سـپس بر قوت صـداي خود افزود و گفـت ‪ :‬ارزان خـودت را به ننگ مي‬
‫سپاري اي نيرومند‪.‬‬

‫سـپند سـخت بر خویشـتن لرزيد و با فريادي جنون آور به گرد خود چرخيد و همچو هميشـه افسـار‬
‫اختيار را کامل بدسـت خشـمش داد و با غضبي که همچو رودي خروشـان از آتش در او به جوالن افتاده‬
‫بود‪ ،‬مشـتهاي پياپي به ديوارۀ سـنگي آن تنگه مي نهاد‪ ،‬چنانکه پتکي پوالدين بر ديوا ِر خشـتي مي نهادند‬
‫و صخـره از آن جـدا مـي کـرد‪ ،‬از خـود بي خود شـده بود‪ ،‬وحشـيانه به جـان ديواره هاي سـنگي آن تنگه‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪416‬‬
‫افتـاده بـود هيـچ چيز جلودارش نبود‪ .‬ناگه‪ ،‬نگاهش به آن جوان که بي کالم ايسـتاده بود‪ ،‬افتاد که خشـمش‬
‫با ديدن او صد چندان شـد‪ ،‬بي درنگ بسـوي او حمله ور گرديد اما آن ديوار که زير ضربات مشـت سـپند‬
‫بود‪ ،‬تاب نياورد و فرو ريخت‪ ،‬چنان سـنگ ريزش مي کرد که سـدي ميان او و آن جوان شـد‪ ،‬در اين ميان‬
‫هماي سـعادت نيز درمانده وار و وامانده‪ ،‬با تنی ترسـان و دیده ای لرزان به هوا جهيد و پر کشـيد و آوايي‬
‫سـوزناک کـه آورنـدۀ مـرگ و نگونسـاری بود‪ ،‬از او بر فضای آنجا طنين افکند و گفت ‪ :‬بسـاز‪ ،‬بسـاز‪ ،‬گو ِر‬
‫سـيه بر خود بيافرين ای نیرومندترین فرزندِ روشنایی‪.‬‬

‫از آن تنگه دور شد و آن سنگها همچنان از فراز آن دره فرو مي ريختند‪ .‬سپند ناگهان خود را زير باران‬
‫سـنگ يافت که بي امان بر او فرو مي افتاد‪ .‬چاره اي نيافت جز عقب نشـيني‪ ،‬گورگاهي براي خود سـاخته‬
‫بـود‪ ،‬عقـب عقـب گام بر داشـت و سـپس رو به سـوي دهانه بـر گردانـد و دوان دوان از زير آن سـنگها مي‬
‫گريخـت تـا از دهانـه تنگـه بيرون جهيد که همزمـان با آخرين قـدم او تمامي تنگه فرو ريخـت و او جان بدر‬
‫بـرد‪ .‬نفـس زنـان بـر زمين افتاد و حيران خيره به دروازه پر سـنگ شـدۀ آن تنگه نمود که ناگـه گرداگردش‬
‫را جنگجويـان خـود ديد‪ .‬دسـتي هراسـان زير بـازوي او را گرفت و گفت ‪ :‬سـرورم آنجا تنها چه مي کرديد‪.‬‬

‫سـپند بي سـخن سر باال کرد‪ ،‬پریشان و سرگشته به پیرامون چشـم چرخاند‪ ،‬ماردانيو را ديد‪ ،‬دست او‬
‫را به کنار زد و قامت راسـت و چشـم دقيق کرد و به اطراف نگريسـت‪ ،‬سـپس از البه الي برف و بوران به‬
‫آسـمان نگاه دوخت و گفت ‪ :‬ماردانيو زمانيکه سـپيده صبح اثر کرد به سـوي آتن پيش مي رويم‪ ،‬تا اطالع‬
‫خورشـيد وقت را به آسايش بگذرانيد‪.‬‬

‫ماردانيـو از گوشـه چشـم بـه آسـمان نگاهي کـرد و گفـت ‪ :‬اندک زمانیسـت که سـپيده صبح‬
‫دشـنه بر کشـیده‪ ،‬اما آسـمان خفتاني سـخت بر تن دارد‪ .‬گرفتگي آسـمان بيش از اندازه ايست که خنجر او‬
‫بر آن کارگر شـود‪ .‬سـپس ماردانيو آسـمان را به نظر سـنجيد و گفت ‪ :‬گويي مجال خودنمايي ندارد امروز‪.‬‬

‫سـپند چهره در شـگفتي فرو برد و دريافت که زمان از انديشـه او پيشـي گرفته‪ ،‬بي سخن‪ ،‬ياران به کنار‬
‫زد و بسـوي زرین خیمۀ خود رفت‪.‬‬

‫به سـراپرده اش در آمد با خشـمي که در چهره داشت آن شمشير شيرسـا ِر دو دمه را از کنج آن سرای‬
‫بر داشـت و با موهايي ژفيده (خيس) که چهره اش را پوشـانده بود با افروختگي عذاب آور از سـراپرده به‬
‫بيرون آمد‪ .‬ر ِخ سـرهای فرسـتادگان دمی از نظرش پاک نمی شـد‪ ،‬سـخنان پرنده که می پنداشـت در وهم‬
‫و خیـال بـر او ظاهـر شـده‪ ،‬هزاران بار ژرفای خشـم او را برداشـته تر (افزودن) کـرد‪ .‬درحالیکه زیر تازیانۀ‬
‫خشـم خویـش بـود‪ ،‬بسـوي آن گردونـه زرين و گوهرنشـان رفت و بر آن ايسـتاد و خطاب به سـپاه خود‬
‫گفت ‪ :‬بپاخيزيد اي رزمداران جهانخواه‪ ،‬برخيزيد اي شمشيرزنان جهانجوي‪ ،‬به آتش بکشيد زمين و زمان‬
‫را و ايـن دشـمنان آتـش نژاد را به کام خویش ببلعيـد‪ .‬اي دالوران‪ ،‬اي جنگاوران لشکرشـکن اکنون وقت آن‬
‫نبرد نها یی‬
‫رسـيده کـه بعـد از اين تنهـا با ناممان آتش بر دلها بي اندازيم و فاتح سـرزمين ها شـويم‪ ،‬که هسـتي‪7‬داري‪41‬‬
‫سزاوار پارسـيان است و بس‪.‬‬

‫درحالیکه بر آستانه گردونه ایستاده بود‪ ،‬با چرخش شمشيرش و نعره ای که ویرانگر هستی و نیستی‬
‫بود فرمان حمله راند‪.‬‬

‫پيـرو فرمـان او ناي رزمي در سراسـر سـپاه برخاسـت‪ .‬سـپاه که نيمـي از آن درخواب بودند آسـيمه‬
‫به پا خاسـتند و پا در حلقه رکاب نهادند و بسـوي آتن بزرگترين شـهر مغرب زمين راهي شـدند‪ .‬آن سـپاه‬
‫عظيـم بـه حرکـت افتـاد و خود بر تخت زرين که بـر آن گردونه بود تکيـه زد و پر غرور و با انديشـه اي پر‬
‫آشـوب ارتش را زيـر نظر گرفت‪.‬‬

‫عاقبـت آنهـا به دشـتي وارد شـدند ناگه از دور گرد و خاکي بپاخاسـت کـه از دل آن سـواراني کمان بر‬
‫دسـت زاده شـد و چهار اسـب بسـوي آنها با فريادهاي فضا شـکن وحشـيانه مي تاختند‪ ،‬بيکباره سپند از‬
‫تختگاه خود بر آن گردونه برخاسـت و چشـم تنگ کرد و دسـت به باال برد و با حرکت آن دسـتور ايسـت‬
‫داد‪ ،‬جملگـي فرماندهـان عنان کشـيدند و یکایک درجاي خود ايسـتادند و آن اقیانـوس تیر و تبر یکپارچه از‬
‫حرکت بازایسـتاد و به سـواران کمان بر دسـت چشـم دوختند‪.‬‬

‫تيگران بسـوي مِيمنه (طرف راسـت سـپاه) رفت که جنگجوياني تيز چنگ بودند و به کمانداران فرمان‬
‫داد کـه کمانشـان را زه کننـد و مگابيز در مِيسـره (طرف چپ سـپاه)در کمين آنها آمـاده يورش بود‪.‬‬

‫ماردانيـو بـه جلـوي رهجـوي رفت و به آن مرد گفت‪ :‬آنها کيسـتند اي مـرد ؟ رهجوي بـه او گفت ‪ :‬آنها‬
‫همان سـيصد جنگجویند بـه فرماندهي لئونيداس که بطرف شـما مي آيند‪.‬‬

‫با اين سخن چهره ماردانيو از هم گشوده شد و نگاه بسوي آن مردان برگرداند و با درندگي به آنها نگريست‪.‬‬

‫در همين حال آن سيصد جنگجو در میانه راه‪ ،‬عنان واپس کشیدند و سم اسبان خود را در خاک سفت‬
‫کردنـد و ايسـتادند‪ ،‬و بـي هـدف و بـه هـرزه به ارتش عظيم تيرهـا انداختند‪ .‬پـس از آن پا به فرار گذاشـتند‪.‬‬
‫سـپس سـپند با ديـدن عمل آنها به مگابيز فرمـان داد که با يارانـش آنان را تعقيب کنند‪.‬‬

‫مگابيـز بـي درنـگ هـي به مرکب زد و بسـوي آنها تاخت و يارانش پیرو او سـر خود را به گردن اسـب‬
‫چسـباندند و عنـان رهـا و یـال بـر پنجه گرفتند تا بر سـرعت خـود بیافزایند و بر شـکار خود سـایه مرگ‬
‫بیافکنند‪ .‬درحالیکه چشـم تيز به آنها کرده بودند‪ ،‬سـم در جاي پاي اسـبان آنها می گذاشـتند و بدنبال آن‬
‫فراريـان بـه هر سـو مي رفتند‪ .‬مگابیز بـا يارانش بي آنکه دريابند‪ ،‬از چند کوره راه گذشـتند کـه از تير رس‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪418‬‬
‫سـپاه پارس بکلی خارج شـدند‪ ،‬آنها ديگر قادر به ديدن سـپاه نبودند‪ ،‬به يکباره خود را درون لشکر عظيمي‬
‫ديـد کـه زنجيـر وار او و يارانش را در بند گرفتند‪ ،‬آري آنها در دام دشـمن افتادند‪.‬‬

‫مگابيز به دور خود لگام می شکاند و بر پیرامونش نگاهي گذرا می انداخت‪ ،‬همه سو مرداني زره پوش‬
‫و سـربازاني پيـاده ديـد‪ ،‬تنها آن سـيصد تن سـوار بر اسـب با شمشـيرهايي برهنه بودند که بـا فریادهای‬
‫وحشـیانه سـپاه خود را فرماندهی می کردند و جملگی را به شـور وآشـوب وا می داشتند‪.‬‬

‫در اين حال جنگجويي با ريشـي کم پشـت و گونه هاي اسـتخواني و پيشـاني برآمده و چهره اي آفتاب‬
‫سـوز سـوار بر اسـب به پيش مگابيز آمد و چشـم به چشـم او دوخت و سـپس گفت‪ :‬نامت چيسـت و که‬
‫ميباشـي پارسي ؟‬

‫مگابيز آن کهنه جنگجو که سـالها در گوشـه به گوشـه اين گيتي شمشـيرزده بود ديگر هيچ پاداشی از‬
‫آسمان نمي خواست‪ ،‬جز يک پايان افتخار‪ ،‬فرجامی فرخنده‪ ،‬سرانجامی سزاوا ِر یک جنجگوی خوشخوی‪،‬‬
‫بسان باز شکاری‪.‬‬

‫مگابیـز آن کهنـکار‪ ،‬نگاهـي از روي حقارت به او انداخت و سـر تـا به پاي آن مرد را برانداز کرد سـپس‬
‫کاله خـود آهنيـش را از سـر بـر داشـت و بر زميـن انداخت و بند جوشـن خود را از گـره آزاد کـرد و تن را‬
‫از آن رهانيـد و خنـده اي بـر لـب آورد و گفـت ‪ :‬جنگيـدن به نام نیـازی ندارد ای کفتـا ِر بد پوزه‪ ،‬بـدان من از‬
‫سـرزمینی مـی آیم که شـاهزادگانش شیرکشـند‪ ،‬پس مـرگ برای من چیزی جز افتخار نیسـت‪ .‬سـپس با‬
‫آوایـی کـه رشـادت و بـی باکـی را به کمال می رسـاند‪ ،‬بانگ بـر آورد ‪ :‬آری‪ ،‬بازي شـکاري و تیـز رو ام در‬
‫ميان الشـخورهای بدقامت و بدترکیب‪.‬‬

‫سـپس رو به مردان خود کرد و خروشـید و گفت‪ :‬به فرما ِن گراز کشـور بغابوخش‪ ،‬سـر به شمشير و‬
‫تـن بـه تبـر و ديده به تير آنهـا دهيد و با افتخار به روزگارتان پايان بخشـید‪ ،‬که اکنون بهترین مجال اسـت‬
‫برای دسـت یازیـدن به نیک نامی‪.‬‬

‫ناگهـان حلقـه بـه آن مـردان پارسـي تنگ گشـت و بـاران ضربات شمشـير بود کـه از هـر طرف بر‬
‫جنگجويان پارس مي باريد در حاليکه سـربازان اسـپارتي تعدادشـان در برابر جنگاوران مگابيز بيشمار‬
‫بـود هـر يـک از آنهـا را به گـرد خود مي گرفتند و آنها را از صدر زين به پايين ميکشـيدند و بر خاک می‬
‫انداختنـد‪ ،‬و بـه گونـۀ موريانـه بر سـر آنها مي ريختند‪ ،‬پی اسـبها را با تیغ می زدند و سـوارارن پارسـی‬
‫بر خاک بیوفتند‪.‬‬

‫ولـي مگابيـز و يارانـش دالورانه مي جنگيدند و زخم می خوردند و شمشـير مي زدنـد‪ ،‬اما خون دليران‬
‫پارسـي بـود که يکي پـس از ديگري بر زمي ِن افتخار جاري مي شـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪419‬‬

‫مگابيز يک اليه تن پوش بر تن داشـت که خون چو سـیلی از آن چکان بود‪ .‬ز هر سـو که مي نگريسـت‬
‫در گسـتره ديد خود تنها بر ِق خنجر و شمشـي ِر عريان مي ديد‪ ،‬که بر دسـت و سـر و ُگرده و گردنشـان‬
‫فرود می آمد‪ .‬اما آن مرد شـاهين خو دالورانه شمشـيرش افق را مي شـکافت و عمود بر تن آنها مي کرد‬
‫و شـريان آنهـا را بـي امـان مي دريـد‪ .‬اما ضربات پي در پي شمشـير کوتاه و بی مایه اسـپارتیها مجالش‬
‫نمـی داد‪ .‬از قفـا زخـم بـر زخمـش مـی افتـاد‪ ،‬کمر و کتفـش را تا اسـتخوان می درید‪ .‬پوسـت و گوشـتش‬
‫چـاک بـر چاک و شـکاف روي شـکاف بر می داشـت‪ ،‬چنانکه سـر تـا پاي او خونيـن و پاره و پاره شـد‪ ،‬و‬
‫رمق و نیرو از او بر زمین روان و بوسـه بر خاک می زد‪ .‬شمشـير بر دسـتش سـنگيني مي نمود و رمقي‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪420‬‬
‫براي او باقي نماند‪ ،‬که آن جنگجو بار ديگر در مسـافتي نه چندان دور در مقابل او ظاهر گشـت و شمشـير‬
‫برافراشـت و به صد کینه و نفرت نعره برآورد و گفت‪ :‬تو از هفتنان بودی‪ ،‬نامی پر آوازه داری شـناختمت‬
‫ای َسـندره‪ ،‬تو مگابی ِز گراز کشـوری‪ .‬اسـم مرا بدان ای پارسـی بد نژاد‪ ،‬من لئونيداس اسـپارتي ميباشـم‬
‫بـزرگ جنگجوي مغرب زمين‪ ،‬سـوگند خوردم کـه زمين را از خو ِن ریمناک ایرانیان سـيراب کنم‪.‬‬

‫سـپس با يارانش بسـوي مگابيز که تنش غرق در خون و پوسـت بر گوشتش آویزان و سفیدی استخوان‬
‫زیر سـرخی خون هویدا بود تاختند‪ ،‬مگابیز به سـختی و هزار مشـقت قدم از قدم بر می داشـت و به دشواری‬
‫نفس بر ميکشـيد‪ ،‬که در جای خود ایسـتاد‪ ،‬سـینه سـپر کرد یک پا جلو گذاشـت و دیگری را در خاک فشـرد‪،‬‬
‫پس آنگاه دو دسـت مشـتۀ شمشـی ِر گرازسـار خود را فشـرد و آن را برافراخت‪ ،‬بی هول و تکان و خندان با‬
‫رویی گشـاده منتظر رسـیدن آنها شـد که با مرکب و بی مرکب از همه سـو بر او یورش می آوردند‪.‬‬

‫در هميـن زمـان‪ ،‬از بيـرون رزمگاه خروشـي بر آمد که هفت پيکـر زمين و زمان را به رعشـه انداخت و‬
‫هسـتی را به نیسـتی پیوند داد‪ .‬آری نره غولي خروشـان پديدار شد که سپاه لئونيداس را ديوآسا درهم مي‬
‫کوبيد‪ .،‬تک سـواري صف شـکاف‪ ،‬تکاورانه خود را به انبوه مغربياني زد که در حلقۀ عشـرت خود‪ ،‬جشـن‬
‫مـرگ بـه راه انداختـه بودند‪ ،‬همچو رعد مي غريد و برقش بنيان کن بود‪ ،‬که ضيافت آنها را ناتمام گذاشـت‪.‬‬

‫ِ‬
‫سـرعت بـاد‪ ،‬سـرها بـي تـن و تن ها بي سـر مي شـدند‪ .‬يکـي به دونيـم و ديگـري سـرنگون و بي‬ ‫بـه‬
‫دريـغ الشـه جنگجويان اسـپارتي با خاک و خـون در هم مي آميخت و نعش بي جان آنهـا را آماده پذيرايي‬
‫مردارخـواران مي کرد‪.‬‬

‫او کسـي نبود غير از سـپندِ هیوال پیکر‪ ،‬که يگانه و مفرد سـوار بر سـياه (اسـم اسـب اسفنديار) اسبي پيل‬
‫گام و تيره فام‪ ،‬به سـپاه دشـمن زد‪ .‬افسـار مرگ را به دسـت داشـت و به اراده اش آن را به هر سو مي برد‪ .‬هر‬
‫چه که پيش رويش قرار مي گرفت به خاک و خون کشـيده و زير و زبر مي شـد‪ ،‬همچو هميشـه از اسـبش به‬
‫وزش مرگ که ناگسـیخته در هوا می پراکند را بسـا ِن رودی در زمین نیز جاری کند‪ .‬صيادانه‬ ‫ِ‬ ‫پايين جسـت تا‬
‫با چشـماني بي ترحم و با شـقاوتي بي نظير آن شمشـير پهناور و لنگردار خود‪ ،‬نرم و روان از ميان پيکرهاي‬
‫آن نيرنـگ پيشـگان مـی گذرانـد و آنان را ده پاره مي کرد و سرهايشـان را همچو تار مويي بـر مي چيد و در‬
‫دودانگـه آن ميـدان مـدام غرش کنان فرياد ميزد ‪ :‬کجاسـت آن کس که خود را همـاورد من مي خواند‪.‬‬

‫در آن گير و دار که سـپند سـرگرم کشـتن بود و با آمدنش جنگ به تمامي به هيجان افتاده بود‪ ،‬که لئونیداس‬
‫از حملـه بـه مگابیـز بـاز ماند و تمامی هوش و هواسـش به آن نره شـیری بود کـه یارانش را چو کفتـار به دندان‬
‫می کشـید و پاره پاره می کرد‪ .‬مگابیز نیز خشـنودی بر چهره اش افتاد و آسـوده و خندان زانو بر زمین کوبید و‬
‫شورانگیز نگرنده اسپارتيهایی شد که با فروماندگي تمام از بادِ شمشي ِر پهناور آن جوالنگ ِر مقتدر مي گريختند‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪2‬‬
‫نابيوسـان چشـمان سـپند به گوشـه ايي از آن قتلگاه افتاد‪ .‬مگابيز را دید با پيکري خونريز که نفسـي‬
‫خونيـن از گلـوي خشـکيده بـه بيرون مـي داد‪ ،‬دو زانو بر خاک داشـت‪ ،‬و بي توان بر شمشـير خونين خود‬
‫تکيه زده بود‪ .‬به سرعت ميدان را سنجيد در سوي ديگر گروهي از مردان جنگي را ديد که با شمشيرهاي‬
‫آختـه و پـر کينـه بسـوي او شـتابان بودند‪ .‬سـپند دريافـت که مگابيز بـا مرگ فاصلهايـي ندارد‪ ،‬بـي درنگ‬
‫فريادکشـان بطرف مگابيز شـتابان و هر کس که در ميان راه در جلوي او ظاهر مي شـد زير دسـت و پايش‬
‫جان مي داد‪ ،‬او به هيچ توجه نداشـت جز رسـيدن به مگابيز و نجات دادن او از دسـت آن مرگ آفرينان که‬
‫قصدِ کشتن او را داشتند‪.‬‬

‫بـا شـانه هايـش بـر طوق اسـبان مي کوبيـد و آنهـا را واژگون مي سـاخت و با گامهاي بلند و سـنگين‬
‫خـود‪ ،‬دژخيمـان را زيـر قدمهاي پيل زور خود لهيده مي کرد و پرشـتاب سـوي مگابيز پيش مـي رفت‪ ،‬اما‬
‫انبوه مردان جنگي در حال پيکار مانع رسـيدن به موقع سـپند به او شـد وتنها سـپند توانسـت از دور در‬
‫ميان انبوهي از خاک و خون‪ ،‬دريده شـدن ت ِن مگابيز را زير ضربات شمشـيرهاي وحشـيانه آن قاصدين‬
‫مـرگ نظاره گر شـود و خشـمش بـه جنوني نفرت بار مبدل گشـت‪.‬‬

‫در ايـن کشـمکش ماردانيـو و تيگران بهمـراه ارتش بزرگ به کردا ِر امواج خروشـان اقيانـوس بر جنگاوران‬
‫لئونيداس هجوم آوردند‪ ،‬ماردانيوس عنان به دهن گرفته بود و با دو دسـت‪ ،‬داس زنان فضا را به خون آغشـته‬
‫مي کرد و صاعقه وار صف دشـمن را مي شـکافت که ناگهان چشـمانش به کسـي خيره شـد‪ ،‬بي درنگ از اسب‬
‫فرود آمد‪ ،‬از ال به الي ضربات شمشير به جنگجويي دقيق گشت که ناگه رويش گشاده شد و شعفي به جانش‬
‫افتاد‪ ،‬شـوقش خروشـان بواسـطه نعره اي به بيرون آمد و گفت‪ :‬آريستودم در فلک مي جستمت‪.‬‬

‫آري مردي با صورتي اسـتخواني و زخم خورده با تبري سـنگي که بر دسـت داشـت وحشيانه مي جنگيد‪.‬‬
‫بواسـطه آواي ماردانيـو پـا و دسـتش از رفتـار بـاز ماند‪ ،‬گویی صیدی پیچش مرگبـار آوای صیاد خـود را به‬
‫گوش شـنید‪ ،‬بي حرکت در جاي خود ايسـتاد‪ .‬آری فرياد او همچو تيري زهرآگين بر قلبش نشسـت ناباورانه‬
‫چهـره پـر چيـن کرد و سـمت صـدا رو گرداند که نگاهش به تالقي نگاه ماردانيو افتاد‪ ،‬افروخته شـد‪ ،‬پوسـتش‬
‫بـه لـرزه افتـاد‪ ،‬گويـي مـرگ بر خود ديد و خشـمي که تـرس در آن قلدوري مي کرد بـر ابـرو آورد گفت ‪ :‬تو‪.‬‬

‫ماردانيـو خنـده اي کرد و در ميان آن هياهو فريـادي بر آورد‪ ،‬گفت ‪ :‬آري من‪ ،‬اي مرد گريز پا ( اهل فرار)‬
‫نبـرد پيشـين همچـو کفتاران خـود را به کـوه زدي و گريختي اما اينبـار گر چو پرنده ای سـبکبال و خوش‬
‫پـرواز بـه آسـمان بزني تو را به پایین خواهم کشـاند و پر پـرت خواهم نمود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪422‬‬
‫سـپس آن دو بـه جانـب هم يورش مرگباري را آغازيدند‪ ،‬ماردانيو آن بادپاي‪ ،‬دو شمشـير بـاد و زمان را به‬
‫همه سـو مي چرخاند و از يک سـو باد را مي شـکافت و از سـوي ديگر زمان را ميکشت و از دو جانب ناهمساز‬
‫نعش بر نعش مي افکند و تيشـه بر ريشـه زندگاني آنها مي زد‪ ،‬آري آن تيزپا تکه اسـتخوان و گوشـت برفضا‬
‫مـي پراکنـد و پوسـت بـر تن مـي دريد و خون از رگ مي گشـود و راهِ خود را بسـوي آن مـرد باز مي کرد‪.‬‬

‫آريسـتودم نيـز تبـر را به دور سـر خود مي چرخاند و فرياد زنان به سـمت او مي آمـد‪ ،‬آن مرد هنوز دو‬
‫قدمـي بـه پيـش بر نداشـته بود امـا ماردانيو تا حدي به او نزديک شـد که تنها مردي مغربي حد فاصـل آن دو‬
‫بـود‪ ،‬ماردانيـو سـوار بـر مرکـب زمـان و با باد همنفس شـد و بر هـوا جهيد و پا بر شـانه آن مرد گذاشـت و‬
‫بـر ارتفـاع جهـش خـود افزود تا باالي سـر آريسـتودم همچو عقابي پنجه گشـوده در آمد‪ .‬باد سـرعت با يک‬
‫شمشـيرش دسـت چرخـان او را از حرکـت انداخـت و با دگر دسـت‪ ،‬شمشـيرش را از بيخ گـردن او گذراند و‬
‫سـرش را از تن برچيد و هنگام فرود چرخيد و شـکم آن مرد که سـکوي جهش ماردانيو شـده بود را دريد‪ .‬آن‬
‫مـرد وارونـه بخـت (بدبخت) بي مقاومت از پا افتاد و آريسـتودم سـرش که هنوز جدايـي را از تن حس نکرده‬
‫بود با زباني پرحرکت و چشـماني جان دار به طرفي غلتید و آن دسـت همراه تبرش‪ ،‬چرخان به گوشـه ديگر‬
‫پرتـاب شـد‪ ،‬ماردانيـو سـر تحقير تکان داد و خندان به پا خاسـت و همچـو بادي توفنده در جنبـش زمان فرو‬
‫رفـت و بـه جنـگ ادامـه داد و بـه مرگ‪ ،‬جان بخشـيد و بي امـان در آن قتلگاه بي جاني جاري و سـاري کرد‪.‬‬

‫و در سـوي ديگـر تيگـران آن غـول پيکـر بـا شمشـيري که تيغـه اي دو لبـه درنده داشـت فريـاد زنان‬
‫گردبادگونه دژخيمان را به تي ِغ سـهمگين خود بشـارت مي داد و با گردنکشـي تمام‪ ،‬راه از آنها مي گرفت و‬
‫به پيش مي رفت و فناناپذيرهاي سـرخ جامه به طريق خفاش در پي خون جنگجويان مغربي‪ ،‬سـايه مرگ‬
‫ِ‬
‫جنس هوا را با ضربات مهيبشـان پوالديـن مي نمودند‪.‬‬ ‫را بـه هر سـو مي گسـترانيدند و‬

‫سـربازان مغربي سراسـيمه‪ ،‬فرومايه وار جان به دهان گرفته و سـرگردان و دسـتپاچه به اين سو آن سو مي‬
‫گريختند گروهي خفتگونه سپر بر خود مي پوشاندند و بر خود گور مي ساختند و گروهي ديگر در پي سرپناهي‬
‫امن‪ ،‬اما دريافتند گريختن از زير شمشـير پارسـي حاصلي ندارد و از ِ‬
‫ترس جانشـان سر بر زمين نهادند‪.‬‬

‫در اين هنگام سـپند بدنبال مگابيز بود‪ ،‬و با قائمه پوالدين شمشـير بر سـر هرکس که جلويش بود مي‬
‫کوبيـد‪ ،‬اسـتخوان در هـم فـرو مي کـرد و مغز بر دهانش مي ريخـت و راه را بـر خود باز مي کـرد آري آن‬
‫آتشـين پيکر آوا در سـينه‪ ،‬دم از دوران‪ ،‬قلب از تپندگي و خون از جهندگي مي انداخت‪ ،‬و از غریو و غوغا و‬
‫داد و بيداد مي کاسـت و راه بر سـکوت باز مي نمود‪ ،‬تا مرگ به آسـودگی زبان بگشـاید‪.‬‬

‫بيکبـاره در گوشـه اي از گسـترۀ ديـد خود‪ ،‬پيک ِر نيمه جان مگابيز افتاده بر خـاک را يافت و احوالش به‬
‫سسـتی رفت و دسـت برافراشـته خود را فرو آورد و بي اختيار رفتارش از جنگيدن باز ايسـتاد‪ .‬درحاليکه‬
‫نبرد نها یی‬
‫نـوک شمشـير بـه خاک ميکشـيد با پاهايي بـي رمق به باالي پيکراو رسـيد‪ ،‬چنانکه نگاهي پر افسـوس‪3‬به‪42‬‬
‫او داشـت‪ ،‬در کنار او زانو به خاک زد‪ .‬آري‪ ،‬کار از کار گذشـته بود‪ ،‬اما تن پاره پاره اش کمي گرما داشـت‪،‬‬
‫ِ‬
‫خـروش خون و گرمای تن سـپند‪ ،‬کمی‬ ‫بـي درنـگ او را در آغـوش جـان گرفـت و فشـرد‪ .‬مگابيـز گویی از‬
‫نیرو بر نيمه جاني که در پيکرش مانده بود گذاشـت و چشـمان خود را بسـختي گشود‪ ،‬دست گرم سپند را‬
‫در دسـت گرفت و با لباني خونين بر دسـت سـپند بوسـه زد و گفت‪ :‬شـاهزاده نيرومند پارس‪ ،‬به خورشيد‬
‫فـروزان سـوگند که يگانه اي‪ ،‬پيمانـي به اين کهنه جنگجوي خفته در خـاک و خون بده‪.‬‬

‫ِ‬
‫دسـت نوازش به پيشـاني بلند آن مرد کشـيد و با ناله اي لرزان گفت ‪ :‬اي کهنه کار به پهناي اين‬ ‫سـپند‬
‫آسـمان سـوگند که هر چه گويي آن کنم‪.‬‬

‫مگابيز با چشـمان مملو از خواهش و تمنا گفت ‪ :‬سـرورم پادبان قدرتمندی براي سـرزمين پارس باش‬
‫که اطمينانيسـت براي آسـوده مردن و يقين داشـته باشـم که بيهوده خونم بر زمين جاري نشـده‪ .‬آری ای‬
‫مرد سـتونهای ایـران را چو عهدِ فریـدون برپا کن‪.‬‬

‫سپند با چشماني اشکريز‪ ،‬روی بر رخ خونین مگابیز چسباند‪ ،‬و از خون او بر روی خود آرایید و گفت‬
‫‪ :‬سـوگند به داور راسـتگو که فریدو ِن دیگری خواهم شد‪ ،‬اي گرازکشور‪.‬‬

‫ناگهان سـپند نگاه بر چشـمان او کرد‪ ،‬چشماني گشـوده و بي حرکت ديد درحاليکه سر مگابيز را بر دو‬
‫دسـت داشـت آن را بر زانوي خود گذاشت‪.‬‬

‫سـپس سـپند که بند بندِ وجودش آکنده از خشـم و نفرین و نفرت بود برخاسـت‪ ،‬ردايي از ماردانيو‬
‫گرفـت و روي آن مـرد را پوشـاند‪ .‬سـپس رو بـه اسـپارتيها کرد و خروشـيدو گفت ‪ :‬فرمانـده اين ارتش‬
‫خبيـث را به اينجـا آوريد‪.‬‬

‫تمامي سـربازان دشـمن دسـت از نبرد کشيده بودند اما سپند چنان از کشته شدن مگابيز در خشم بود‬
‫کـه گويي جـز خون‪ ،‬درماني بـراي درد خود نمي يافت‪.‬‬

‫سـپس لئونيـداس در حاليکـه دو تـن کـت او را از دو طرف گرفتـه بودند او را جلوي پاي سـپند بر خاک‬
‫انداختنـد‪ ،‬خـم شـد دسـت بـر گرده او فشـرد‪ ،‬چنانکه بر خاک فـرو مي رفت‪ ،‬دهـان بر گوش آن مـرد برد و‬
‫گفـت‪ :‬بـا بقاياي شمشـير کاري ندارم(بازماندگان)‪ ،‬اما کاري نا تمام بـا تو دارم‪ ،‬چند کفتار بوديد که بر پيکر‬
‫آن شـير پيره‪ ،‬دليـري کرديد‪ ،‬هان ؟‬

‫لئونيداس که گويي تنه درختي بر گرده خود حس مي نمود و به سختي نفس به بيرون مي داد گفت ‪ :‬به گمانم ده تن‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪424‬‬
‫سپند نيم خنده اي بر گوشه لب خود آورد و گفت ‪ :‬آري ده تن‪.‬‬

‫و در حاليکه از خشم کنج لب خود را زير دندانش مي گزيد گفت ‪ :‬مي خواهم براي شما کفني مهیا کنم‬
‫که در خور لياقتتان باشـد‪ ،‬شمشـيرهايتان را هر ده تن بدسـت بگيريد که بايد با لشـکر ميليوني در آويزيد‪،‬‬
‫سـپس دسـت از گرده او بر داشـت‪ ،‬برخاست و پشـت به آن مرد کرد‪.‬‬

‫لئونيداس که زانو بر خاک داشت گفت ‪ :‬ما تسليم شده ايم و توان روياروي با لشکر تو را ده تنه نخواهيم داشت‪.‬‬

‫سـپند رو بر گرداند و دسـت بر قبضه شمشـير برد و سـبک تيغ را از ميان بر کشـيد و رو به آن مرد‬
‫نشـانه گرفت و گفت‪ :‬اي خوک کم خرد فرسـتاده ُکش‪ ،‬من همان لشـکر ميليوني ميباشـم آري تو با يارانت‬
‫بايد با مـن در آويزيد‪.‬‬

‫لئونيـداس برقـي از چشـمانش جهيد به خيـال خود مي تواند که ده تنه بـا آن يل بي همتا به پيکار درآيد‪،‬‬
‫خاک از تن زدود و شمشـير بدسـت گرفت و به جانب ديتيرامب شـاه السـد موني رفت و دهان بر گوش او‬
‫نزديـک کـرد و گفـت ‪ :‬مـارون و آلفه‪ ،‬دينس و چهار تن ديگر از بهترينهاي سـپاه را آماده نبـرد کن‪ ،‬وانگه با‬
‫خند ه اي پنهانی گفت ‪ :‬که او از جانش سـير گشـته‪.‬‬

‫آن مـرد دروغيـن جـاي آن مـردا ِن يورشـگر بـر تـن نيمه جـان مگابيز که سـربازاني عـادي بودنـد‪ ،‬ماهرترين‬
‫جنگجويان را فرا خواند و باز نيرنگ بکار برد‪ .‬تمامي فرماندهان مي خواسـتند مانع سـپند شـوند اما فايده ايي نکرد‪.‬‬

‫و سـپند دسـت از هم گشـود و در حاليکه به گرد خود مي چرخيد فرياد بر کشـيد و خطاب به يارانش‬
‫گفت‪:‬گـرايندهتـنموفقبهکشـتنمنشـوندشـمابايـدسـویسـرزمينتانراهبگردانيد‪،‬‬
‫زیراکسـیکهبتوانـدمرابکشـد‪،‬سـزاوارزندهماندناسـت‪.‬‬

‫سـپس آرتاباز به جلو آمد‪ ،‬دسـت او را بوسـه زد و گفت‪ :‬سـرورم اين کار را نکنيد‪ ،‬آنان ناچیزند و بی‬
‫مفدار در برابر نیروی بیکران شـما‪ ،‬خط بطالن بر گناهشـان بکشـید‪ ،‬مورد عفو قرار شـان دهيد‪.‬‬

‫سپند او را پس زد و گفت ‪ :‬اين يک خونخواهيست‪.‬‬

‫نـگاه بـه نور کم سـوي خورشـيد کرد کـه در حال غروب بود‪ .‬درحاليکه اشـک در چشـمانش موج‬
‫مـي خـورد گفـت ‪ :‬مگابيـز از ميان مـا رفته و خونش نبايد باطل و تباه شـود‪ .‬نشـان خواهم داد سـزاي‬
‫کفتاروار جنگيدن چيسـت‪ .‬مرگ بهترين سـرانجام براي بزدالن خواهد بود تا وقتي که سـپند بر روی‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪425‬‬
‫ایـن جهـان قـدم بر مي نهـد جايي بـراي جـوالن مردارخـواران نيسـت‪ ،‬بدتريـنننگآناسـتکه‬
‫بزدالنخـودراشـجاعدانند‪.‬‬

‫و سـپند رو بـه لئونيـداس کـرد و گفت‪ :‬يقين داشـته باش‪ ،‬اگر شـما در اين نبرد پيروز شـويد آزادانه به‬
‫آن زندگـي ننگينتـان خواهيـد برگشـت و هيچ نيرنگي در سـخنان من نيسـت زيـرا آيين ما بـر خالف آيين‬
‫شماسـت‪ ،‬دروغ در آن امري بسـيار ناپسـند است‪.‬‬

‫نمايش نبردِ سـپند گشـود و آن ده تن همچو رسـم کفتاران‪ ،‬آماده‬


‫ِ‬ ‫سـپس آن سـپاه عظيم ميدان را براي‬
‫هجـوم گله اي بر يک تن شـدند‪.‬‬

‫لئونيداس و ديتيرامب‪ ،‬هشـت تن را به جلوي آن يل کوه پيکر فرسـتادند و خود پشـت آنها قرار گرفتند‪،‬‬
‫سـپند به کردار شـيري تنومند و نترس با چهره اي آرام به سـوي آنها با شمشـير عريان قدم بر مي داشت‪،‬‬
‫آن هشـت تـن نيـز حلقـه وار به او نزديک مي شـدند که ناگهان مـارون و آلفه گويي از چله کمـان رهانيده و‬
‫غريوان به طرف او دويدند و بر هوا جهيدند و تيغه شمشـير بسـوي او عمود کردند که سـپند غرشـکنان‬
‫چرخشـي به گرد خود زد و شمشـير سـترگش را افقي بر زير شـکم آنها کشـيد و ضربه خونبار خود را‬
‫امتداد داد و سـر دو تن از آنها که با دو تن دريده شـده هم راسـتا بودند نواخت و گردن آنها را از سـنگيني‬
‫سـر رهانيد و در خاک غلتيدند‪ ،‬همزمان دینس را در مقابل خود ديد به ناگه دسـت آخت و بر زير گلوي او‬
‫پنجه افکند و بالفاصله دسـت را رها کرد‪ ،‬آري آن مرد در دم‪ ،‬ريسـمان نفسـش از هم گسسـت و جان داد‪،‬‬
‫پنج تن بي آنکه مهلت عرض اندام داشـته باشـند تنها به سـرعت يک پلک دريده شـدند‪.‬‬

‫سـپند که در جاي خود ايسـتاده بود سـر را آهسـته به سـوي دگر چرخاند که سه تن با شمشير عريان‬
‫حيـران آرام آرام بـه جلـو مـي خزيدند که بيکباره يکي از آنها عنان اختيـار را از کف داد و ديوانـه وار و زوزه‬
‫کشـان به سـوي او حمله ور شـد و يارانش نيز به دنبال او‪ ،‬آن مرد با شمشـير برافراشـته ضربه سـنگيني‬
‫به سـوي او پرتاب کرد اما سـپند با دسـت خود ضربه او را پس زد و سـپس دسـت بي شمشـيرش را حلقه‬
‫بـه دور گـردن آن مـرد کـرد و بـا دسـت دگر که شمشـير بر آن بـود‪ ،‬کج ضربه اي فرسـتاد کـه از صورت‬
‫يکـي آغـاز و به شـکم ديگري منتهي شـد‪ ،‬چنان مجال بـر آن مردان تنـگ آمد که حتي فرصـت زدن يک نيم‬
‫ضربه را پيدا نکردند و به آسـودگي در دهان شمشـير آن يل‪ ،‬دريده شـدند و بر ِ‬
‫خاک هالک افتادند‪ .‬از طرف‬
‫ديگر گردن آن مرد در حلقه دسـت سـپند گرفتار بود و چنان نفسـش به تنگ آمده بود که رنگ نيمه روشـ ِن‬
‫آسـمان در آسـتانۀ غروب برايش سـخت تاريک شـد و سـتاره در آن مي ديد‪ ،‬در اين وقت سپند چشم به آن‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪426‬‬
‫دو مرد باقيمانده دوخت و با نيم خنده اي آنان را به جلو فرا خواند‪ ،‬وانگه حلقه دسـت خود را آزاد کرد و آن‬
‫مـرد نفـس بريده بـا گردني آويزان درحاليکه خـون از دهانش جاري بود‪ ،‬بي جان بر زمي ِن سـردِ مرگ افتاد‪.‬‬

‫سـپند سـخت سـهمگين و درنده ظاهر شد براسـتي که شـجاعت و مهارت را در هم آميخت و حماسه‬
‫آفريـد‪ ،‬آري همچـو يـک ببر سرشـار از آموزه هاي کشـتن بود‪ ،‬تمامي آنهـا در کمترين زمان به الشـه اي‬
‫خونين مبدل شـدند و فقط لئونيداس و ديترامب هر دو شـاه اسـپارت و السـد موني که خود را عقب نشانده‬
‫و در پشـت آن هشـت يـار خـود پنـاه گرفته بودند تا از ضربات کشـنده آن تهمتن جان سـالم بدر به ببرند‪،‬‬
‫تنهـا بازمانـده در اين نبرد يک بـه ده بودند‪.‬‬

‫سـپند که از پيکر آن هشـت تن پشـته سـاخته بود‪ ،‬شمشـير سـترگ و خونريز خود را به پشت برد و‬
‫بـر غلاف منـزل داد‪ ،‬و بـه جلـوي آن دو آمد و از ال به الي موهاي طاليي اش که به لخته هاي خون آغشـته‬
‫و بر گونه هاي اسـتخواني او چسـبيده بود‪ ،‬نگاهي آميخته به تحقير و تهديد کرد و غرش کنان بر آشـفت و‬
‫گفت ‪ :‬حال قدرت پارسـيان را درک کرديد‪ ،‬بي دليل نيسـت که آنها همچون شـير‪ ،‬سلطان برين گيتي هستند‬
‫خلف وعده ناسپاسـيت به روح‬‫و ايـن جهـان‪ ،‬قلمـروي بـي مرز آنهاسـت‪ .‬حال بايد وفـای به عهد کنم‪ ،‬کـه ِ‬
‫مگابيز و کفني زيبا برايتان فراهم آورم‪ .‬سـپس نيم نگاهي به خاک خون آلوده زير پاي خود کرد و در پس‬
‫آن گفت ‪ :‬آن چيزي نيسـت جز خاک وخون که بزودي پيکر شـما را در آن خواهم پيچيد‪.‬‬

‫لئونيداس و ديترامب با چشـماني که بواسـطه ترس دريده مي شـد‪ ،‬عقب عقب گام بر مي داشتند‪ ،‬گويي دنيا‬
‫برايشـان تيره و تار شـده بود و لرزشـي مرگبار تن آنها را مي آزرد و مي دانسـتند راهي جز جنگيدن نمانده‪.‬‬

‫آن سـه تـن در ميـدان دايـره وار به دور هم مي چرخيدند‪ .‬ديترامب و لئونيداس با شمشـيرهاي آخته در‬
‫دو سـوي سـپند و او با شمشـيري که در پشـتش در نيام بود در ميان آن دو‪ ،‬همديگر را بر انداز مي کردند‬
‫و در پـي فرصـت‪ ،‬کـه کينه همچون سـيلي خروشـان دهـان آن دو را دريد و با فريادي همزمان‪ ،‬به سـوي‬
‫سپند حمله ور شدند‪.‬‬

‫سـپند نيز خشـمش به عصيان افتاد و نخسـت به شـیوۀ شـاهين هدف خود را نشـانه گرفت و ببرآسـا‬
‫بسـوي او به حرکت افتاد و پا در خاک نهاد آري نخسـت سـوي لئونيداس شـتافت‪ .‬حمله اش را وحشـيانه‬
‫آغازيـد گويـي زميـن زيـر پايش از وحشـت به ناله افتـاده و هوا نيـز از کوبندگي او عقب نشسـت‪ .‬لئونيداس‬
‫تمامی زور و نیروی خود را بر پنجه گذاشـت و قائمه را سـخت فشـرد و ضربه اي دهشـتناک بر گرده سپند‬
‫کوفـت امـا سـپند خم بر چهره نيـاورد و در جواب ضربه او‪ ،‬نعره زنان دو دسـت پنجه بر گريبـان او افکند و‬
‫نبرد نها یی‬
‫او را از زمين بلند کرد و با بانگی گردون سـای چرخید و او را به سـوي تخته سـنگي پرتاب نمود و محکم‪7‬به‪42‬‬
‫آن کوبيده شـد و اسـتخوانهايش پيچان و در هم فرو رفت و روز را برو شـب کرد و بي حال بر زمين افتاد‪.‬‬

‫همـان هنـگام رو بـه ديترامـب کرد که غریوان شمشـير برهنه خـود را به دور سـر مـي چرخاند وبه‬
‫سـوي او مي دويد‪ ،‬پيش از آنکه شمشـير بر افراشـته او بر تن سـپند بنشـيند‪ ،‬مشتي سهمگين بر سر او‬
‫کـه خـودي آهنـي داشـت کوبيد‪ ،‬به يکباره خـون از روزنه هـاي آن خودِ آهني فـوران کرد‪ ،‬بـا وارد آمدن‬
‫آن مشـت‪ ،‬ظلمـت بـر ديدگانش چيره گشـت و تـوان ايسـتادن را در خویشـتن نديد و بر زمين رها شـد‪،‬‬
‫سـپند بي درنگ هم جفت باد گشـت و با گامهاي نيرومندش جهشـي بر فضا زند و دو دسـت بر مشـته‬
‫ِ‬
‫اسـارت نيام که در پشتش آويزان بود‪ ،‬رهانيد و عمود بر پيکر ديترامب‬ ‫شيرسـار شمشـير برد و آن را از‬
‫کرد و نوک شمشـير را مسـتقيم بر سـينه او فرود آورد‪ ،‬بطوريکه استخوان سـينه او را همچو آبِ حيات‬
‫شـکافت و از پشـتش زبانه کشـيد و تا نيمه بر زمين زير تنش فرو رفت‪ ،‬همانگاه بسـرعت سـر خود را‬
‫رو بـه لئونيـداس چرخانـد و به او خيره شـد‪ .‬لئونيداس بر خود مي پيچيد و با تکيه بر شمشـيرش که بر‬
‫زميـن فـرو رفتـه بود به دشـواري به زانو بر خاسـت و قامت راسـت کرد‪ .‬چـاره اي نديد کـه بار ديگر بر‬
‫سـپند يورش برد و با فريادي وحشـيانه بسـوي سپند شـتابان شد و سپند درحاليکه شمشير تا نيمه در‬
‫تـن ديترامـب فـرو کـرده بـود‪ ،‬شمشـير را در تن او جا گذاشـت و بي درنگ‪ ،‬بي شمشـير سـوي او دويد‪،‬‬
‫لئونيـداس شمشـير خـود را به باال بـرد اما قبل از فرو آمدن آن‪ ،‬طوفاني از مشـت و پنجـه و آرنج بود که‬
‫بر سـر و گردن او کوبيده مي شـد و او را درون خود مچاله کرد و لئونیداس بي طاقت بر دو زانوي خود‬
‫افتاد و تمامي پيکرش را زير پاهاي سـترگ خود لگد کوب نمود‪ ،‬آهن خود در اسـتخوان مغزش فرو رفت‬
‫گوشـت بدنش درهم آميخت‪ .‬لئونيداس با پيکري اسـتخوان شکسـته بر دو زانو افتاده‪ ،‬عذاب‬ ‫ِ‬ ‫و خفتان با‬
‫ميکشـيد و سـپس سـپند نـگاهِ حقـارت به آن مـرد کـرد و آرام به او گفـت‪ :‬اکنون جان بـه مرگت خواهم‬
‫دميد و ریسـما ِن حیاتـت را به تیغم خواهم برید‪.‬‬

‫و او را به حال خود گذاشـت و آسـوده بسـوي نعش بي جان ديترامب رفت که شمشـير شيرسـار او‬
‫تا قائمه بر سـينه اش فرورفته بود و شمشـير شیرسـار را از درون پيکر او که بر زمين دوخته شـده بود‪،‬‬
‫بيـرون کشـيد و بار ديگر سـوي لئونيداس شـد‪ ،‬هنگامیکه آهسـته آهسـته با گامهاي سـنگين قـدم بر مي‬
‫داشـت‪ ،‬لختـه هـاي خـون از لبه تيـ ِغ پهن خود با ديگر دسـتش زدود و سـرانجام بر باالي پيکر آغشـته در‬
‫خون لئونيداس رسـيد که با گردني آويزان و زانو زده نفسـهاي آخر را از سـینه بیرون می داد‪ .‬سپس سپند‬
‫بـر باليـن او ايسـتاد‪ ،‬خـم گشـت و پنجه بـه موهاي او بـرد و گفت ‪ :‬اکنون که فرشـته مـرگ بر گلویت پنجه‬
‫افکنده‪ ،‬پرسشـی دارم و آن اینسـت‪ ،‬مي داني فرق پارسـي با ديگر نژادان در چيسـت ؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪428‬‬
‫لئونيـداس کـه سـر بـه پايين خميـده داشـت تنها نفس خونيـن به بيـرون مـي داد و جز زبا ِن سـکوت‪،‬‬
‫پاسـخی براي گفتـن نداشـت‪ ،‬هيچ نگفت‪.‬‬

‫سـپند دهان به گوش او چسـباند و در امتداد سـخن خود افزود ‪ :‬گر سـنگيني تمامي سـتارگان بر گرد ِن‬
‫مرد پارسـي باشـد هيچگاه زير شمشـير دژخيم سـر به زیر نمی گیرد و فرو نمیافکند‪ ،‬به گونۀ مگابيز که‬
‫ِ‬
‫ضربات بزدالنتان چشـم در چشـم شـما داشـت‪ ،‬اما نگاه تو بر خاک است‪.‬‬ ‫زير‬

‫پـس آنـگاه همـراه بـا خنـد ه اي که از درون د ِل پر خون سـر می داد گفت ‪ :‬ای اسـپارتی سـنگینی خفت‬
‫مجال اسـتواری به تو نمی دهد‪ ،‬چو کفتاری سرشکسـته هسـتی در برابر شـیری یال طالیی‪.‬وانگه در برابر‬
‫آن مردِ زانونشـین و فرو افکنده سـر‪ ،‬سینه اسـتوار نمود و ايستاد‪.‬‬

‫و شمشير سنگين خود را بر روي گردن او افراشت و گفت ‪ :‬اي مرد تو را از اين درد و رنج خواهم رهانيد‪.‬‬

‫درحالیکـه لئونیـداس گـرد ِن خمیده و دیده بر خاک داشـت و از چشـم و دهـان و دماغش خون بر خاک‬
‫می چکید‪ ،‬سـپند شمشـیر افراخت‪ ،‬بطوریکه مشـتۀ شیرسار شمشیرش با آسـمان رو در رو شـد‪ ،‬و ِ‬
‫نوک‬
‫تیغۀ شمشـیرش‪ ،‬روی بر خاک مالید‪ ،‬کمی در آن حال ماند و چشـم به تمامی گشـود‪ ،‬سـپس با آوایی که‬
‫ِ‬
‫گوش هسـتی را می خراشـید و کنگرۀ ایوان جهان را به لرزه در می آورد‪ ،‬ضربه ای گران بر گرد ِن آويزان‬
‫لئونیداس افکند و سـر او بر فضا چرخان شـد‪.‬آنگه بر روي خاک غلتيد و تن او را از سـر پاک و انگشـتان‬
‫خود را به خون او آغشـته کرد و بر جبين ماليد (نشـانه خونخواهي در قديم)‪.‬‬

‫سرانجام آن مرد خونکا ر‪ ،‬خونگير شد (قاتل به بالي خود گرفتار آمد)‪.‬‬

‫سپند خروشيد و گفت‪ :‬ای مردان من ای ویرانگران مقتدر‪ ،‬برکنید و بخشکانید و زیر و زبر کنید‪ ،‬هر چه‬
‫پيشرويتان ميباشد که بايد عبرت بر تمام عالمیان و سراسر جهانیان شود‪.‬‬

‫در سـويي دگـر ماردانيـو در کنـار تيگران‪ ،‬بر بالين بي جان مگابيز ايسـتاده و پيـکار او را با هيجان مي‬
‫نگريسـتند‪ ،‬درحاليکه ماردانيو بغض راه گلويش را گرفته بود و در غم از دسـت دادن يار قديمي خود بود‪،‬‬
‫آرام بسـوي تيگران رو گرداند و به سـختي بغض را از حلقوم شسـت‪ ،‬و صداي خود را هموار کرد و به او‬
‫گفت ‪ :‬اين همه شـکوه و جالل و حشـمت در کشـتن تا کنون نديده ام‪.‬‬

‫تيگـران بغـض آلـود و ماتـم زده تنها شـانه بـه بـاال انداخـت و گفـت ‪ :‬مهارتش بی‬
‫انتهاسـت و قصاوتـش نیـز ُچنین‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪2‬‬

‫فتـح آتــــن‬
‫دو روز پس از آن نبرد خونين‪ ،‬سپند که گويي هنوز خشمش پس از ريختن آن همه خون آرام نگرفته‬
‫بـود‪ ،‬بـر سـپاه خـود ظاهر شـد وخطاب به سـپاهيان گفـت‪ :‬اي مـردان‪ ،‬فاصلـه اي نمانده کـه تمامي گيتي‬
‫يکپارچه ازآن پارسـيان شـود‪ ،‬شمشـيرهايتان را آخته کنيد و بسـوي آتن بدون هيچ وقفه راهي شـويد و‬
‫آن شـهر را به خاک و خون بکشـيد‪ ،‬بيافروزيد شـعله هاي آتش‪ ،‬و خون به پا کنيد‪ ،‬که رسـتگاري نزديک‬
‫اسـت‪ .‬سـپس دسـت گشـود‪ ،‬گویی آسـمان را بر دسـت گرفت و از بیخ و بن بر افکند‪ ،‬که بانگید ‪ :‬ای آتش‬
‫افـروزان‪ ،‬دسـت بر چنگ مرگ برید و سـرود ویرانگـری بنوازید‪.‬‬

‫ماردانيو بر مرکب بود‪ .‬در شـگفت سـخنانی شـد که از برای مبارزان نبود‪ ،‬در کنار گردونه عظيم سپند‬
‫ايسـتاد‪ ،‬آرام به او گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬براي آخرين بار ميگويم‪ ،‬اينگونه اعمال سـتمبار رسـم بزرگواري و آيين‬
‫تاجداري نميباشـد‪ .‬با جاري کردن خونهاي مردمان مظلوم‪ ،‬رسـتگاري حاصل نميشـود‪ ،‬مردمان آن ديار‬
‫خود گرفتار آتش نژادانند و اکنون شمشـير رهايي بخش پارسـيان بايد براي کمک آنها برافراشـته شـود‪،‬‬
‫همه کشـی(قتل عام) پیشـه مردان پارسـی نیسـت و شـیوۀ مردم سـوزی را نمی دانند‪ .‬فراموش مکنيد تيغ‬
‫پارسـي در تمامي دوران زنده کننده هوده وحق بوده نه کشـنده راسـتينگي و حق‪ ،‬ما بايد حاکمان زورگو‬
‫و دژخـوی آنها را به سـزاي اعمالشـان برسـانيم‪ ،‬روا نیسـت که مـردم این دیر را به آتـش بیاندازیم و خانه‬
‫بسـوزانیم و شهر را به خاکستر نشانیم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪430‬‬
‫سـپند خشـم آلود بر گشـت و با ماردانیو آن کهنه جنگجو رو در رو شـد و گفت ‪ :‬ماردانیو از همان آغاز‬
‫که پا در مغرب گذاشـتم‪ ،‬جز خاک و خاکسـتر و خرابه هیچ ندیم‪ ،‬شـهرهایی که به گورسـتان بیشـتر شبیه‬
‫بـود تـا بـه یـک آبادی‪ ،‬همه سـو فقر و فنا‪ .‬مگر خود بـا من نبودی که به هر شـهر وارد می شـدم‪ ،‬طایفه ای‬
‫ازین سـپاه بزرگ بر آن دیار می گماردم برای آبادانی‪ .‬سراسـر سـاختم و آراسـتم و بی امان مردمانشـان‬
‫را از منجالب فقر و بدبختی بیرون کشـیدم و به هر نابسـامانی سـامان بخشـیدم‪ ،‬شـدم درمانی بر درد این‬
‫درمانـدگان‪ ،‬چـاره ای ناچار برای این بیچارگان‪ ،‬این مردم بیش از خدایانشـان به من مدیونند‪ .‬حال شـهری‬
‫را آنهم به خاطر گستاخیشـان سـوزاندم‪ ،‬تا درسـی باشد بر بدنهادم‪.‬‬

‫سـپس رو به آن شـهر رو گرداند‪ ،‬نفسـی عمیق بر کشـید و کمی در سـخن گفتن درنگید‪ ،‬و از گوشـه‬
‫چشـم نيـم نگاهـي ناپایـدار بـه ماردانیـو انداخـت و رو از او برگرفـت‪ ،‬و بي اعتنا بـه او گفـت ‪ :‬ماردانيو‪ ،‬من‬
‫فرمانـده ايـن ارتشـم و خود مـي دانم کـه چه کنم‪.‬‬

‫و ماردانيو با نااميدي فراوان بار ديگر خواهشـگونه به او گفت‪ :‬سـرورم آبادانی کار ایرانیان اسـت‪ ،‬شـما‬
‫بـه حـق رفتـار نمودید‪ ،‬پیرو سرشـتی که از کیومرث تا کیخسـرو در ذاتتان نهادینه شـده‪ ،‬تمنا ميکنم این‬
‫بـار نیـز چنیـن کنید‪ ،‬بـا اينگونه فرمان ها که بوي سـتم از آن برمي خيـزد‪ ،‬راه به جايي نمي تـوان برد‪.‬‬

‫درين زمان سـپند بر آشـفت‪ ،‬و بر خالف باو ِر ماردانيو برو تند و تيز شـد و سـپس خروشيد‪ :‬گر ياراي‬
‫جنگيدن در تو نيسـت مي تواني لشـکر را ترک کنی‪ ،‬فزونه دیگر مگوی مرد‪.‬‬

‫سـپس ماردانيو با افسـوس بي پايان حرف خود را نا تمام گذاشـت وبا دلسـردي فراوان سـر را به زير‬
‫افکند و پيشگاه سپند را ترک گفت‪.‬‬

‫تيگـران کـه نگرنـدۀ گفتگوي آن دو بود‪ ،‬ماردانيو را در تنهايي يافت و بـه او گفت‪ :‬دردا که در گفتگو با او‬
‫سـودی نیسـت‪ ،‬او نرسیده به شاهنشاهی‪ ،‬دیوکامه شده و خودخواهی و نیروپرستی پیشه کرده‪.‬‬

‫ماردانيو آهي از دل برکشـيد و گفت ‪ :‬افسـوس براي اين مردمان که بايد از دسـت اهريمن رهايي يابند‬
‫و گرفتار ابر اهريمني ديگر شـوند‪.‬‬

‫سـپاه پـارس همچو اقيانوسـي خروشـان سـوي آتن به تالطـم افتاد‪ .‬چنگال شـب هنوز نیمه بـاز بود‪،‬‬
‫سـپاه پـارس آن دریـای تیـر و تبر به نزديکي آتن رسـید‪ ،‬همانگاه سـپند فرمـان راند که سـرهاي بدون تن‬
‫فرماندهان اسـپارت و السـد موني را براي حاکم آتن به نام تموسـتوکل بفرسـتند‪.‬‬

‫پس از مدتي کوتاه از سـپري شـدن صدو ِر فرما ِن سـپند‪ ،‬سـواري در اعماق سـياهي شـب ديده شـد‪،‬‬
‫کـه بسـوي آنهـا مي تاخت‪ ،‬به نزديکي آنها رسـيد‪ ،‬فريـاد زد و گفت‪ :‬مي خواهم شـاه جهـان را مالقات کنم‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬
‫نگهبانانازاوپرسيدند‪:‬توکيستي؟‬

‫سوارکه پارچه اي سپيد بر دست داشت و آن را تکان مي داد گفت‪ :‬من تموستوکل شاه آتن ميباشم‪.‬‬

‫او را بسـوي سـپند راهي کردند و به سـراپردۀ او بردند ناگهان آن مرد‪ ،‬سـپند را نشسـته بر تخت ديد‪،‬‬
‫سراسـيمه در پيشـگاه او به زانو افتاد و چهره و جبین بر خاک سـایید و گفت‪ :‬اي سـرور تمامي سـروران‪،‬‬
‫اي نيرومندتريـن خـدا از ميـان تمامي خدايـان‪ ،‬اي يگانه قدرت بر روي اين عالم پهنـاور‪ ،‬صاحب و مالک اين‬
‫ارتـش ميليونـي و اي جنگجوي پوالد نهاد‪ ،‬ای دالور آهن سرشـت‪ ،‬من تموسـتوکل فرمانروای آتن هسـتم‬
‫و آمده ام که از شـما امان بخواهم‪ ،‬زینهار بطلبم و شـهر را بدون هيچ پایداری‪ ،‬تسـليم شـما خواهم کرد‪.‬‬

‫سـپند کـه انتظار چنين رفتاري سـبکی را از شـاه آتن نداشـت‪ ،‬چهـره در هم فرو بـرد و نگاهی بر خفت‬
‫او انداخـت و گفـت‪ :‬اي مردِ زانو نشـین‪ ،‬تو چگونه شـاهي ميباشـي که با اين فرومايگي پيش مـن آمده اي؟‬

‫تموسـتوک ِل زانو زده‪ ،‬همچنان سـر بر زمين داشـت گفت‪ :‬فرومايگي از من نيسـت اي شـاه جهان‪ .‬شما‬
‫بر همه سـروران‪ ،‬سـر و بر همه شـاهان‪ ،‬شـاه ميباشـيد‪ .‬شکوه و شوکت شماسـت که ديگران را ناچار به‬
‫ِ‬
‫قدرت نهايـت ناپذيري که تا کنون هسـتی به خود نديـده در‬ ‫انجـام ايـن خفـت ميکننـد‪ .‬من چگونه بـا چنين‬
‫آويزم‪ ،‬گر دشـمني بورزم آن از بي خردي منسـت‪ ،‬شـما شـیرید و سزاوار سلطانی‪.‬‬

‫سپند کمي در فکر فرو رفت‪ ،‬سپس گفت‪ :‬به تو امان خواهم داد اي مرد‪ ،‬اما سرزمينت را به آتش خواهم کشيد‪.‬‬

‫تموسـتوکل با شـنيدن اين سـخن برقي از چشـمانش جهيد و کرنش وار درحاليکه خفت در او بيداد مي‬
‫کرد‪ ،‬ناگسـيخته سـر خود را بر زمين ميکشـيد‪ ،‬گفت‪ :‬سـپاس و درود و سـتایش بر خداي خدايان‪ .‬ملک‬
‫من زين به بعد از آن شماسـت و فرجام و سـرانجام آن شـهر به اراده و اختیار خدایی چون شـما می باشد‪.‬‬
‫خـواه آتـش بيافـروز و خواه خون بيافشـاي‪ ،‬خواه خاک را به خاکسـتر در هم آویز‪ ،‬حاکـم بی چون چرای‬
‫اين سرزمين تنها شماييد‪.‬‬

‫ماردانيـوس در عجـبِ کـردار آن مـرد بـود‪ ،‬خمـوش حرکات آن مرد را به انديشـه مي سـنجيد که ناگه‬
‫خفت تمام‪ ،‬زانو بر زمين داشـت‪ ،‬ايسـتاد و با دسـت خود‬‫ِ‬ ‫به جلو گام برداشـت و در کنار تمسـتوکل که با‬
‫اشـاره به او کرد و خطاب به سـپند گفت‪ :‬سـرورم‪ ،‬اين مردِ ژاژخا (ياوه گو ) را من مي شناسـم‪ ،‬مرديسـت‬
‫دشمنکام ( خواستار دشمني) و سوداپرست و بد زينهار (بد پيمان)‪ ،‬فرومايه ايست بي استحکام و ناپايدار‪،‬‬
‫سـاليان با ملک پارس عداوت و دشـمني داشـته‪ ،‬مدتها با او دسـت و پنچه نرم کرده ام و هميشـه موجب‬
‫گرفتاري ما بوده‪ .‬او زبان باز و حیله پرداز سـت‪ ،‬سـتیزانگیزی مرام اوسـت‪ .‬ما بايد او را به سـزاي اعمالش‬
‫برسـانيم نه مردمان سـتمديده که سـاليان در زير يو ِغ اين مرد سـتم کشـيده اند‪.‬رفتار شما مهر ورزیدن بر‬
‫ظالمان و ستمکارگی بر فروافتادگانست‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪432‬‬
‫سـپند که اين دخالت ماردانيو را توهين به شـوکتش مي دانسـت‪ ،‬چهره درهم کشـيد و گفت‪ :‬حرف کم‬
‫گوي ماردانيو‪ ،‬فرمان فرمان من اسـت و زين پس تو ماردانيو‪ ،‬در امور ورود مکن‪ ،‬تو تنها شمشـير عريان‬
‫کن و به فرمـان من بکش‪.‬‬

‫تيگـران نيـز کـه شـاهد اين ماجرا بـود به کنار ماردانيو آمد و شـانه به شـانه يار قديمي خود ايسـتاد و‬
‫سـپس هر دو نگاهي به هم کردند و با هم همکالم شـدند و خطاب به سـپند گفتند ‪ :‬سـرورم ما را از حمله‬
‫اي ايـن چنيـن بيرحمانـه عفـو کنيد‪ ،‬که ما فقـط تحت فرمان عدالت و داد شمشـير برهنه ميکنيـم و همواره‬
‫دستگی ِر افتادگان بودیم‪.‬‬

‫سـپند بـا حرکـت دسـت خـود که نشـان از بي اعتنايـي او بـه آن دو بود گفت‪ :‬مشـکلي نيسـت زيرا من‬
‫هيچگاه به سـرداران کوته فکري همچون شـما تکيه نخواهم کرد و نيازي به شمشـير شـما کهنه سـاالران‬
‫ندارم‪ ،‬شمشـیرتان به کنـدی افتاده خود خبـر ندارید‪.‬‬

‫سـر انجام در فرداي آن روز با يورش نخسـیت طليعه صبحگاهي سـپند سـوار بر ارابه زرین نگار خود‬
‫شد و شمشير از پشتش عريان کرد و نوک آن را رو به آسمان گرفت و فريادي سخت مهيب سر داد و گفت‬
‫‪ :‬اي فرشـتگا ِن مرگ به کردار رودي خروشـان از آتش زیر و زبر جهان را به کام خویش ببلعید‪ .‬بی باکان و‬
‫جسـورا ِن پارسـی از اين شـهر عبور و با فریادتان سـاکنان هفت چر ِخ روان را بیدار کنید تا بر سرنوشـت این‬
‫مردمان به ماتم بنشـینند و سـوگ سر دهند‪ ،‬شمشـی ِر عبرت باید تنها در دستان پارسیان بچرخد‪.‬‬

‫و بدينگونه سپند تخم کين را در مغرب زمين کاشت و آن شهر با خاک يکسان و زیر خاکستر آرمید‪.‬‬

‫در ايـن هنـگام ماردانيـو و تيگـران تنها نگرنده جان دادن آن شـهر زير سـم اسـبان رزم آوران پارسـي‬
‫شـدند و شمشـير را در نيام نگه داشتند‪.‬‬

‫در حاليکه سـپند با شـوکت بسـيار بر روي گردونۀ بزرگ خود نشسـته بود‪ ،‬و پنجاه اسب زرین ستام‬
‫دوشـادوش‪ ،‬آن را به حرکت می انداختند‪ ،‬مغرورانه چو خدایان وارد آن شـهر که در زير شـعله هاي آتش‬
‫مـي سـوخت‪ ،‬شـد و بـا افتخار از ميـان ويرانه هاي آن شـهر می گذشـت و سـرخوش از آن که فاتح جهان‬
‫بـود‪ ،‬خـود را تنها سـلطه گر تمام جهان مي دانسـت و کل گیتی را در پنجـه اش می دید‪.‬‬

‫درحيـن گـذر از ميـان آن ويرانشـهر بـود که ديدگانش بسـوي يک بلنـدي بي حرکت مانـد و عمارتي با‬
‫سـتونهاي بـر افراشـته و طاقي اسـتوار نظـر او را به خود جلب کـرد‪ ،‬چو کاخهای پارس کنگـره دار بود‪ ،‬بر‬
‫سـتونهای منقوش تکیه داشـت‪ ،‬با تعجب خطاب به آرتاباز که در کنار او بود گفت‪ :‬اين چه معبدیسـت که‬
‫بـر روي آن تپـه زير آماج حملات ما دور از آسـيب مانده ؟‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪433‬‬
‫آرتابـاز در پاسـخ بـه او گفـت‪ :‬سـرورم آن معبـد پارتنون ميباشـد‪ ،‬اين يک محل مقـدس در کل مغرب‬
‫زميـن اسـت کـه شـهر آتـن را بر طبـق اين معبد که الهه آتنـا در آن واقع اسـت نامگـذاري کرده انـد‪ ،‬من می‬
‫خواسـتم ان را به ویرانی بکشـم‪ ،‬اما ماردانیو نگذاشـت و مانع از به آتش کشـیدن آن شـد‪.‬‬

‫سپند مغرورانه به آن مي نگريست گفت ‪ :‬پارتنون ديگر چيست؟‬

‫آرتاباز‪ :‬همان خانه الهه آتنا‪ ،‬در آن تنديس الهه آتنا نگهداري ميشود‪.‬‬

‫سپند ‪ :‬واضح تر بگو آتنا ديگر کيست؟‬

‫آرتاباز ‪ :‬خداوند مهارت و زيبايي در اين سـرزمين ميباشـد و نماد آن يک تنديس بزرگ اسـت که درون‬
‫اين معبد قرار گرفته‪.‬‬

‫سـپس سـپند قهقهه اي سـر داد و گفت‪ :‬گفتي يک تنديس‪ ،‬ايرادي نیسـت‪ ،‬من هم فرمان نخواهم راند که‬
‫ايـن مـکان را خاکروبـه کنند‪ ،‬ولي بگوييد‪ ،‬گفتـه مرا بر روي ديواره هاي اين مکان بنويسـندتا آيندگان بدانند‬
‫کـه قدرت مطلـق اين دوران چه کسـي بوده‪.‬‬

‫و او چنين گفت‪ :‬الهه آتنا در امان خواهد بود‪ ،‬تا او و فرزندانش بدانند که ترحم سـپند شـهزاده پارس به‬
‫اين الهه بوده که مانع هرگونه آسـيب رسـيدن به اين الهه شـده اسـت‪.‬‬

‫و بدينگونـه دروازه هـاي بزرگتريـن شـهر در مغـرب‬


‫زميـن در دوران باسـتان بـر روي پارسـيان گشـوده شـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪434‬‬

‫اهريمن ساتان و جادوگر مژيستياس‬

‫اموا ِج بدرفتا ِر دريا با دلي پر کينه و روحی نفرت آسـا‪ ،‬بر چمنزاري سـيه زا چنگ مي افکندند‪ ،‬خشـکی‬
‫و دریـا عقـده و بیزاری به هـم رد و بدل می کردند‪.‬‬

‫آن چمنـزار وسـيع آکنـده از لجـن زاري بـود کـه علفهاي چرکيـن از آن روييـده و جوانۀ نفـرت از آنها مي‬
‫شـکفت و ُگلی َگندگون از آنان سـر بر می آورد‪ .‬بوي تعفنشـان به سـبب سوزي بي روح و زهرپاشنده بر فضا‬
‫مي پيچيد و بسـوي جنگلي مي وزيد که شـاخه هاي خشـک و تو در توي درختانش در تن هم فرو مي رفتند‪.‬‬
‫‪5‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬
‫سرانجام آن گندبادِ هستی سا(نابود کننده جهان ) پس از گذشت از ال به الي آن غریو و غوغای ستمزا‬
‫و تماشـای نفرت و بیزاری جاری در آنجا‪ ،‬سـرخوش و سـرافراز در تن خویش می پیچید و زوزه کشـان‬
‫خـود را بـه معبدي سـنگي که بر بلندي قرار داشـت و مشـرف بر آن جنگل مـرده و آن گندزار بود‪ ،‬رسـاند‬
‫و آنجـا را به بوي گنـد خود آالييد‪.‬‬

‫در آن شبخانۀ شیطان‪ ،‬همان معبد سنگي‪ ،‬آن جادوگر َوژگال (کثيف) و چرکين موي با پوستی آویخته‬
‫از اسـتخوان و چهره ای در هم فرو رفته و گونه هایی که انباشـته به نفرت بود و پبیشـانی که به کین چین‬
‫مـی خـورد‪ ،‬بـا حـرص و هـراس بـه دور آن گـودال آتـش افروز حيـران مي چرخيـد و گاه گاهي دسـت بر‬
‫پيشـاني مـي کوبيد و با چشـماني پر از رگهـاي خونين ورم کـرده اش که همچو رودي خروشـان از آتش‬
‫بود‪ ،‬به اينسـو آنسـو مي نگريست‪.‬‬

‫آشـوبي هراسـناک بر جان و دل داشـت‪ .‬آري او از رسـيدن پيروزمندانۀ سـپند به آتن خبر دار شـده‬
‫بود‪ .‬از ترس به خود مي پيچيد و بي قرار از فيروزي سـپند بود‪ .‬سـپس عنان صبرش از هم گسسـت و از‬
‫دسـتش رها شـد و تاب نياورد و دوان دوان از معبد به بيرون زد و در دشـت مقابل معبد ايسـتاد که مشرف‬
‫بـر تمامـي آن جزيـرۀ هرزه خيز بود‪ .‬دسـتان خود را ز هم گشـود و نشـانه بر آسـمان گرفـت و با گفتاري‬
‫کـه تمنـا و خواهـش و التمـاس در آن مشـهود بود گفت ‪ :‬اي سـاتان اي اهريمن تاريکي کجايي که سـپند در‬
‫نزديکي اينجاسـت و نابودي من و تو نزديک اسـت‪.‬‬

‫ناگهان دريا پريشان شد و امواج بيرحمانه در تن هم پيچيدند و ستوني از آن موجهاي پرکينه از ميان‬
‫آبهاي وحشـي قد بر افراشـت تا بر آسـما ِن تيره فام دسـت انداخت‪ ،‬آري گرۀ دريا در عقدۀ آسـمان در هم‬
‫ِ‬
‫نفرت آسـمان در حال مکيدن کينۀ آب دريا بـود و از کينه او جان‬ ‫پيچيـد و وحشـيانه بـه دوران افتـاد‪ ،‬گويي‬
‫مي گرفت که به يکباره سـيلي از آن سـتون پيوسـته به خوا ِن آسمان جدا گشت و به سوي آن جزيره حمله‬
‫ور شد و در ميانه راه شبح تيره تني از درون آن سيل خود را به بيرون کشيد و در مقابل آن جادوگر ميان‬
‫زمين و هوا ايسـتاد و گفت‪ :‬او هيچگاه به اينجا نخواهد رسـيد‪ ،‬اي مرد بزد ِل هوس کيش‪.‬‬

‫مژيسـتياس سـر بر زمين نهاد در برابر آن شـب ِح متالطم و شـناور در هوا که گندابي متعفن از درون‬
‫آن چـکان بـود و به ترس و سـیماب گفت‪ :‬شـر باد‪ ،‬شـر باد بر عالم‪ ،‬سـرورم‪ ،‬اي سـاتان‪ ،‬خالـق تاریکان و‬
‫فرمانـروای فریبـکاران‪ ،‬کاري کـن که او بکلی سـایه بر مغرب افکنده و مغرب در چنگالش اسـت‪ .‬سـپاهش‬
‫چو نهنگیست دهان گشوده و سیری ناپذیر‪ .‬آری سرورم جملگي يارانمان بوسيله چنگال او نيست و نابود‬
‫شدند و تموستوکل از وفادارترين يارانت‪ ،‬با فرومایگی تمام‪ ،‬سبکسار و ننگونه و خفت انگیز‪ ،‬سر تسلیم و‬
‫تعظیـم و تکریـم در مقابل او فـرود آورده و در تمام جهـان او را خداي خدايان می نامند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪436‬‬
‫آن شـبح در تـن خـود فـرو مـي رفت که ناگهان خنده اي از پيکـر دود اندود او بر فضا طنين انداز شـد و‬
‫گفـت‪ :‬يارانـت بايـد درين راه جـان مي دادند‪ ،‬با جـان دادن آنها ما به مقصودمان نزديک تر خواهيم شـد‪ ،‬که‬
‫فنـای آنهـا جاودانگـی ما را به همراه دارد‪ .‬سـپند رویین تن اکنون يکي از بهترين و وفادارترين افراد منسـت‬
‫ولـي خـود نمي دانـد و او حال در چنگال اهريمني چون من گرفتار شـده‪.‬‬

‫مژيسـتياس بـا شـنیدن قوت در سـخ ِن خالـ ِق خویش‪ ،‬کمـی از لرزش افتـاد که با چشـماني افروخته و‬
‫سـرخ گفت‪ :‬چگونه؟‬

‫ِ‬
‫قدرت خـود را همپاي ايـن درياي‬ ‫سـاتان دسـتش را بسـوي آن دريـاي مـواج آخـت و گفـت ‪ :‬او اکنـون‬
‫مالـک نیرویی که نابودگ ِر همه چيز و همه جاسـت و به هيچ چيز رحـم نخواهد کرد‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫خروشـان مـي دانـد و‬
‫ولـي نمي داند خروشـاني اين دريـا از آ ِن باد اسـت‪.‬‬

‫سـپس رو بـه آن جادوگـر بـر ِ‬


‫خاک خفـت افتاده کرد و گفت ‪ :‬من نيزآن گندبادي هسـتم که نفـرت را به‬
‫جوالن در مي آورم‪ .‬آري امواج کبر و کينه او بواسـطه من از قوه به فعل در خواهد آمد‪ ،‬متالطم خواهد شـد‬
‫و مبدل به گردابي هولناک ميشـود که خود را خواهد بلعيد و در خويشـتن فرو خواهد رفت و سـرانجام به‬
‫ِ‬
‫خروش‬ ‫هيـچ خواهـد دگریـد‪ .‬آری او دریایسـت بیکران و من بادی که حرکت دهنده امواج اوسـت‪ .‬جـوش و‬
‫بیـش از حـد به گردابی دگرگون می شـود که خورندۀ خود خواهد شـد‪.‬‬

‫ِ‬
‫قدرت‬ ‫آری قـدرت او اکنـون حتـي بـه خودش رحـم نخواهد کـرد‪ ،‬او نيز همچو تمامي نيرومندان نابـودِ‬
‫خـود خواهـد شـد‪ .‬دسـت و پـاي او با زنجيري به هم پيچيده شـده که خود بـراي خويش سـاخته‪ ،‬آری او‬
‫خود را به زنجیر کشـیده‪ .‬به غير اين او بر ما چيره مي شـد ولي اکنون ما از او پيشـي گرفته ايم‪ ،‬که بالياي‬
‫اهريمني در دنيا کم نيسـت‪ ،‬گر از يکي بگريزي گرفتا ِر دامي سـهمگين تر خواهي شـد‪ .‬اينست آيين شيطان‪،‬‬
‫گندناک ژرف و عمیق که با دسـت و پا زدن بر آن بیشـتر به کامش کشـیده می شـوی‪ ،‬تنها‬ ‫ِ‬ ‫چو یک گردابِ‬
‫راه رهایی از دام اهریمن نیوفتادن در گنداب اسـت‪.‬‬

‫وانگـه آن آوای نفرینـی سـخت ناهموارتر شـد و جامه قهقهه پوشـاند و افزود ‪ :‬البته کیسـت کـه بر آن‬
‫نیوفتد‪ ،‬هان کیسـت ؟‬

‫مژيسـتياس نيم خيز شـد و دو دسـت تمناي خود را بسـوي آن آفرينندۀ سـياهي باال گرفت‪ ،‬او که هزار‬
‫چالش و پرسـش در اندیشـه سـیاهش گره می انداخت‪ ،‬گفت‪ :‬سرورم‪ ،‬تموسـتوکل خود را تسليم او کرده و‬
‫از يـاران او شـده ايـن ديگـر چه حيله اييسـت ؟ کمکم کن تا از آشـوب رهایی یابم‪ ،‬شـما به من قـول پدرامی‬
‫و جاودانگـی و نامیرایـی دادیـد‪ ،‬اگر او به اینجا رسـد‪ ،‬من را خواهد کشـت و شـبخانه را نیـز به آتش خواهد‬
‫کشـید و راه دوزخ را نیز بر شـما می بندد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫سـاتان همچنان در میان آشـوبِ دریا و عصیا ِن آسـمان شناور بود‪ ،‬به صدایی زبر و خشن گفت ‪7:‬آري‪43‬‬
‫تسـليم شـدن تموستوکل‪ ،‬به کبر او جان دميده و تکبرش همچو رودي خروشـان به حرکت افتاده‪ ،‬اگر او با‬
‫دسـتان سـپند کشـته مي شـد اين چنين کارسـاز نبود زيرا سـپند حال مي پندارد که تنها نامش سـبب فتح‬
‫بزرگترين شهرمغرب شده‪ ،‬نه شمشيرش‪.‬‬

‫و او افـزود ‪ :‬ای پلیدپیشـه نگرانـی به خود راه مده‪ ،‬جاودان خواهی ماند‪ ،‬براسـتي کـه دنيا از آن من‬
‫خواهـد شـد و پيـروزي نزديـک اسـت‪ .‬او آرزوي بـه اينجا رسـيدن را با خـود به گور‬
‫مي برد و همچنيـن اردوان‪.‬‬
‫جادوگر که نام اردوان را شـنید‪ ،‬دروازۀ خاطرش باز سـوی سـیلی از آشـوب گشـوده شـد و گفت ‪ :‬با‬
‫اردوان چـه ميکنيد سـرورم؟‬

‫آن شـبح سـيه تن آرام آرام از او دور مي شـد و بسـوي ابرهاي رعد آفريني مي رفت که در دل آسـمان‬
‫ِ‬
‫غـرش رعد در‬ ‫در تـن هـم مـي پيچيدنـد‪ ،‬و عقده و بیـزاری بر زمین خالـی می کردند‪ ،‬همانگاه پاسـخش با‬
‫هـم آميخـت و گفـت‪ :‬هنگاميکـه دروازۀ دوزخ بـه اين جهان راه نداشـت‪ ،‬فرزندانم به همت هـم‪ ،‬خوان نيرنگ‬
‫گسـترده اي براي او پهن کردند‪ ،‬به سـبب آن خود را بدسـت کينه سـپرد‪ ،‬و فرزندش را که همسان اسپندیار‬
‫نیـرو در تـن داشـت‪ ،‬را بـا دسـتان خود تقديـم به مرگ کرد‪ ،‬آن ننگ سـرآغاز نابـودي او بود زيرا براسـتي‬
‫او مردي شکسـت ناپذير اسـت با اين کردار ننگبار‪ ،‬روشـنايي از او رو گرداند و مجبور به آوردن سـپند آن‬
‫جوا ِن آتشـين عنان شـد‪ .‬او هيچ گاه مغلوب من نمي شـد اما سـاليان پيش کينه اش او را بدسـت ما سپرد و‬
‫سـختي و پيچيدگي کار ما را هموار کرد‪ ،‬و اکنون او کشـنده قویترینهایی شـده که روشـنایی به جهان می‬
‫آورد‪ .‬اما حال او بر کينه خود تسـلط دارد و و راه چاره اش سـپند آتشـين مزاج است زيرا سپند به آسودگي‬
‫اسـي ِر کينه اش ميشـود‪ ،‬کينۀ سـپند نيز سـببِ جـوال ِن نفـرت و بيـزاري اردوان خواهد شـد‪ ،‬این نامـدارا ِن‬
‫روشنایی بسیار ابلهند و نادان‪ ،‬زیرا چر ِخ روزگار هماره و پیوسته در گردش است اما هیچگاه از آن عبرت‬
‫نمی گیرند و همیشـه به دام من می افتند‪ ،‬که براسـتی نیکنهادان نادانند‪.‬‬

‫آری سـپند بـا آتشـي کـه دارد‪ ،‬آسـوده خـود را بـه کينه خواهد سـپرد‪ ،‬حال سرنوشـت اين جهـان در‬
‫دسـتان دو مـرد نيـک سـيرت اسـت که گرفتـا ِر نفرت خواهنـد شـد‪ .‬در آينـده اي نزديک خواهي ديـد که با‬
‫اردوان و سـپند و سـرزمين نيرومندشـان چه کار خواهم کرد‪ ،‬و قهقهه اي دهشـتناک بر فضا پيچيد و آن‬
‫شـبح يکباره به تاريکي محيط رنگ باخت و ناپيدا شـد و مژيسـتياس در انديشه سخنان آن ابليس ناباورانه‬
‫همچنان بـر زمين خفيف مانـده بود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪438‬‬

‫گفتگو ماردانيو با سپند در مورد جزيره شيطان‬


‫هنـگام غـروب بـود‪ ،‬خورشـيد خنجرهـاي سـوزان خـود را آرام آرام در نيـا ِم ظلمـت مي نهاد و سـپند‬
‫مغرورانـه نظـاره گـر خرابه هاي آن ويرانشـهر بود که ماردانيو به نزد او رسـيد و به او با لحني حزن انگيز‬
‫گفـت‪ :‬درود بـر فاتح عالم‪.‬‬

‫سـپند با افتخار که بر بلندي مشـرف بر آن شـهر ايسـتاده‪ .‬مغرورانه يکايک خانه هاي نيم سـوخته که‬
‫از آن دودي سـياه بر مي خاسـت نگاه مي کرد‪ ،‬آري آن شـهر در تلي از خاکسـتر گويي آراميده بود‪ .‬سـپس‬
‫سـر چرخانـد و به پشـت خـود که ماردانيو بود نيم نگاهـي کرد و دوبـاره دیده اش را معطوف به آن شـه ِر‬
‫بخت برگشته کرد و آرام خطاب به ماردانيو گفت ‪ :‬درود بر ماردانيو‪ ،‬ديدي که چگونه سپند در مدت کوتاه‬
‫بـر تمامـي جهان چيره شـد‪ ،‬جهانی که سـاليان هيـچ فاتحي قادر به انجـام آن نبود‪ .‬حـال ما يگانه حاکم کل‬
‫اين گيتي هسـتيم و سـرزمينهاي غربي در طاعتمان ميباشـد و امپراطوري پارس را به پارس زمين تبديل‬
‫کردم و امپراطور را به آرزوي ديرينه اش رسـانديم‪ ،‬جهانی بی مرز و حد و حاشـیه‪ ،‬اينطور نيسـت ؟‬

‫ماردانيـو نـگاه خـود را افسـوس بـار از کنار سـپند مي گذرانيد و به آن شـهر فـرود مي آورد‪ ،‬و سـخن‬
‫امپراطـور را مبنـي بـر گشـودن مرزهـا و يکپارچه کـردن جهان را از انديشـه مـي گذراند و بکلـي دو ِ‬
‫هدف‬
‫جداگانـه در تفکـر شـاه و شـاهزاده مـي ديـد و با غمي که در گفتار داشـت گفـت‪ :‬آري سـرورم اما يک چيز‬
‫باقـي مانـده که بايد گوشـزد کنم‪.‬‬
‫سپند که می دانست‪ ،‬ماردانیو قصد بازگو کردن چه نیتی را دارد‪ ،‬با آهنگي سرد پاسخ داد ‪ :‬آن چيست؟‬

‫ماردانيو کمی به او نزدیک شـد و چشـم در چشـمانی که چو اقیانوسـی متالطم در خشـم و نفرت می‬
‫جوشـید دوخت‪ ،‬که گفت ‪ :‬زين پس سرنوشـت کل اين گيتي در دسـتان شماسـت‪.‬‬

‫سـپند نيـم خنـده اي بـر لب آورد و گفت ‪ :‬يعني چه ؟ اينجا دگر آخر جهانسـت و مکاني ديگر نیسـت که‬
‫بر آن دسـت نيانداخته باشیم‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬
‫ماردانيو باز قدمي بيش بسـوي سـپند نهاد و به او نزديک تر شـد و با تعجب گفت ‪ :‬گويي شما فراموش‬
‫کرده ايد‪ ،‬ميبايست در جزيره اي که همجوار اينجاست معبدي را به آتش بکشيد‪.‬‬

‫سـپند با خند ه اي سـر تکان داد و سـپس رو گرداند و چشـم در چشم ماردانيو نهاد و گفت‪ :‬حرف از آن‬
‫ديگر نزن‪ ،‬اين سـخنها همه باد اسـت‪ ،‬آنها همگي داسـتانهاي خرافي بي پايه و اسـاس ميباشـند و سـاختۀ‬
‫ذهنهاي پوچ و توخاليسـت‪ .‬تا اينجا هيچ خبري از شـيطان و اهريمن نبوده‪ ،‬آنها تنها يک مشـت شورشـي‬
‫بودنـد که بايد بوسـيله من نابود مي شـدند زيرا گويي کسـي ديگـر قادر به ايـن کار نبوده‪.‬‬

‫ماردانيوس سـپس دسـت خود را به سـوي شـهر که در دود و غبار آخرين نفسـهاي خود را ميکشـيد‬
‫نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬نه اينطور نيسـت‪ ،‬شـما جايي دگر را به آتش کشـيديد نه شـبخانۀ شيطان را‪.‬‬

‫سـپند که آشـفتگی از سـخنان ماردانيو داشـت‪ ،‬آشـوبزده سـر به اين سو آنسو مي‬
‫چرخانـد و بـا داد ِن چنـد نفـس به بيـرون گفت ‪ :‬شـيطان کيسـت‪ ،‬خانه اش کجاسـت‪ ،‬اين‬
‫سـخنان سـبک و حرفهای بيهوده و گفتا ِر کج براي اين بود که امپراطور و اردوان به انجام‬
‫اين کار‪ ،‬روح و روان مرا برانگیزانند‪ ،‬تا با عزمي اسـتوار راهي اينجا شـوم‪ .‬سـپس دسـت‬
‫به آسـمان برد و گفت ‪ :‬ماردانيو با این عمر گران که داری‪ ،‬بسـیار زشتسـت و بس ناپسند‬
‫کـه مـن تـو را پندت دهم‪ .‬تو سـال دارنده هسـتی و کهنـه کار‪ ،‬و جهان شناسـی بی رقیب‬
‫می باشـی‪ ،‬ماردانیو بدان هرچه هسـت در اين عالم ماديست‪ ،‬شبح و شـیطان و ارواح زادۀ‬
‫جهالـت اسـت و نادانی‪ ،‬و تنها اندیشـه های پـوچ و توخالی به این گفتارها بـاج می دهند‪.‬‬

‫در هميـن هنـگام آوای دوربـاش قدمهایی بر خاسـت که به آنها نزديک مي شـد‪ ،‬بلـه آن آرتاباز بود که‬
‫سـوی آنها می آمد‪ ،‬درحالیکه پیشـانی ُپرشـکن خود را به دشواری گشاده داشت‪ ،‬سبکسار گفت‪ :‬آري حق‬
‫بـا شماسـت‪ .‬ولي شـايد هم يک توطئـه و ترفند و فریب کـه شـما را دور از پايتخت امپراطوري نـگاه دارند‪،‬‬
‫تا به فتنه هاي خود جامه عمل بپوشـانند و ردای حقیقت بر شـانه های شـرارت خود بپوشـانند‪ ،‬سـرورم‬
‫خنج ِر خیانت همواره به دیده ناپیداسـت‪.‬‬

‫ناگهـان ماردانيـو بر آشـفت با شـنیدن این سـخنان از دهـان او‪ ،‬مـو از بدنش فراخید(برخاسـتن) و بر‬
‫تنش چو سـنان نیشـتر زد‪ ،‬حيران سـرگرداند آن مرد باريک اندام سـيه چرده را ديد و درحاليکه از خشـم‬
‫مـي جوشـيد‪ ،‬طنابِ متانت و وقار را به دشـنۀ خشـم برید و گفت‪ :‬ای شـب پوش حـدِ ادب را بـدان‪ ،‬ای کبود‬
‫کردار(زشـت کردار) به دادار گيتي گواه‪ ،‬آرتاباز تو را به دوزخ مي فرسـتم تا ديگر از اندیشـۀ فتنه سـازت‪،‬‬
‫سـخن بر دهانت جاري نشـود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪440‬‬
‫سـپند در حاليکه نگاهش به ماردانيو بود‪ ،‬و دانسـت خشـم ماردانیو در حال عصیان اسـت‪ ،‬که پرشتاب‬
‫پا به میدا ِن مجادله نهاد و سـخن ماردانیو را ناتمام گذاشـت و گفت‪ :‬خاموش باشـيد‪.‬‬

‫ماردانيـو خـوب گـوش کـن مـن حال بر تمامـي اين گيتي دسـت انداخته ام و يک لشـکر ميليونـي را از‬
‫کوهها و درهها و درياها و شـهرهاي بزرگ گذراندم و به انتهاي مغرب زمين خود را رسـانده ام‪ ،‬حال بايد‬
‫با اين سـپاه سـترگ که حتی گنجاندنش در پهنه آسـمان سخت اسـت‪ ،‬راهي جزيره اي شوم که حتي شايد‬
‫يک سـاکن هم در آنجا نباشـد‪.‬‬

‫ماردانيـوس مـردی بـود کـه معنی شـرم و حیا را بکلی می دانسـت‪ ،‬گرامش شـاهزادگی سـپند را نگاه‬
‫داشـت و از خشـم خود کاسـت‪ ،‬گفت‪ :‬سـرورم ما از مشرق راهي شديم تنها براي نابود ویرانی اهريمني که‬
‫در سـاالمين به انتظار ماسـت‪ ،‬نه براي آتش زدن شـهرها يا نابود سـاختن مردما ِن بي گناه که شـما در آتن‬
‫انجام داده ايد‪ .‬در حقيقت شـما مکاني ديگر را به آتش کشـيديد‪.‬‬

‫آرتاباز با لحني آشـوبنده و غوغاافکن گفت‪ :‬اينها همگي پنداشـته هايیسـت که در افسانه ها آمده اي مرد‬
‫خيالپرداز و واهی پرست‪.‬‬

‫سـپس رو بـه سـپند کـرد و دسـتان خـود را از روي تعجـب گشـود و گفت ‪ :‬سـرورم آيا مـا تا اينجا با‬
‫اهريمن و يا مخلوقی برخورد کرده ايم که به شـيطان شـبيه باشـد؟ سـپس همراه با خند ه اي زهرآميز و‬
‫گزندناک سـر خود را تـکان داد‪.‬‬

‫ماردانيـوس نمـي دانسـت که چگونه غضب خـود را در اختيار گيـرد‪ ،‬دوباره مها ِر تاب و مـدار را از کف‬
‫بداد و با خشـم به سـوي او قدم بر داشـت‪ ،‬به آرتاباز گفت‪ :‬گسـتاخانه سـخن ميگويي‪ ،‬اي مردِ مغزآلوده‪،‬‬
‫تو خود بهتر از همه مي داني که اهريمن بودن به شـکل و شـمايل نيسـت‪.‬‬

‫سـپند غضب ماردانيو را ديد و نگران از آنکه خشـمش گريبا ِن آرتاباز را بگيرد گفت ‪ :‬اي ماردانيو هيچ‬
‫فکـر کـرده اي که براي رسـيدن به آن جزيـرل کوچک ما بايد از دريا بگذریم و هيچ راهِ زمينـي وجود ندارد‪.‬‬

‫ماردانيـو ناگهـان با شـنيدن آن سـخن از حرکـت باز ايسـتاد و آرتاباز با برداشـتن هر قـدم ماردانيو به‬
‫نفس آسودگي از درون کشيد و درحاليکه ماردانيو‬ ‫سوي او‪ ،‬رنگ از رخسارش مي گريخت‪ ،‬با سخن سپند ِ‬
‫از خشـم بـر تـن خـود مي لرزيد‪ ،‬به دشـواري نگاه از آرتاباز برداشـت و رو به سـپند کرد و گفـت ‪ :‬آري‪.‬‬

‫سـپند بـا دسـت خـود او را به آرامـش خوانـد و در پي آن گفت‪ :‬پس می پذیری‪ ،‬بسـيار دشوارسـت که‬
‫ارتشـي بـزرگ را از تنگـه اي بسـيار کوچـک گذرانـد‪ .‬اما بنا به پافشـاريهای تو و پیرو گفتار پیشـینیانمان‬
‫گروهـي را بـه آنجـا مي فرسـتيم و ما و سـران سـپاه جملگی آنها را همراهـي خواهيم کرد‪ .‬تنها ايـن کار را‬
‫انجـام مـي دهـم که در گذشـته گوهری گرانبهـا براي ملک پارس بـودي و پدرم نیز بیش از یک بـرادر به تو‬
‫احتـرام مـی گـذارد‪ ،‬نمـي خواهـم درآينده کـدورت و تنگی ميان من و یـاران پدرم پديدار شـود‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪4‬‬

‫رفتن اهريمن ساتان به دربار پارس‬


‫نيمی از شـبی تيره فام در پايتخت امپراطوري پارس سـپري شـده بود که شاهنشاه با خستگي فراوان‬
‫در ايـوا ِن کاخ ايسـتاده‪ ،‬درحالیکـه در شـادی و سرخوشـی از کامکاریهـای سـپند بـود و در فکر و اندیشـه‬
‫روزگاران خوبی را برای سـرزمین ایران تصور می کرد‪ .‬ناگه سـوزی سـرد و سـخت و سوزاننده‪ ،‬برتنش‬
‫پیچیـد‪ ،‬کـه تمامـی پندارهـای نیـک از خاطـرش رخت بر بسـت‪ ،‬و غمی سـنگین و اندوهی سرسـام آور بر‬
‫جانش فرو نشسـت‪ ،‬بی خود و بی جهت خود را به آشـوب سـپرد‪ ،‬و حيران به اين سـو و آن سـو چشـم‬
‫مي انداخت‪ .‬شـب مرموز و وحشـت آوری بود‪ ،‬نه سـپيدي سـتارگان در سياهي سفره آسمان ديده مي شد‬
‫و نه نشـاني از پرتو شـب شـکن ماه بود‪ ،‬هيچ بارقه اي از نور پيدا نبود‪ ،‬امپراطور پنداشـت که ابري سـياه‪،‬‬
‫آسـمان را در آغوش خود گرفته و مانع از رسـيدن نور آنها ميشـود‪ .‬اما به تواتر چشـمان خود را تنگ مي‬
‫کرد و به ديدگان فشـار مي آورد‪ ،‬ولی آثاري از نشـانۀ ابري در آن سـفرۀ سـياه نيافت‪.‬‬

‫در اين هنگام که آسـمان را ناگسـيخته با دقت رصد مي کرد‪ ،‬با خود گفت ‪ :‬به راسـتي که چنين شـبي‬
‫تا کنون نديده ام‪ ،‬آسـماني هموار و صاف و اما بي سـتاره‪ ،‬گويي تاريکي همه سـاکنان افالک را بلعيده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪442‬‬
‫در همیـن حـال کـه بـه ژرفـایِ تیرگ ِی طا ِق جهان و ِ‬
‫فرش آسـما ِن بی ابر چشـم دوخته بود‪ ،‬که سـیاهی‬
‫آسـمان دیده او را سـوی خود کشـاند‪ ،‬گویی تیرگی پنجه بر چشـمانش افکند و می خواسـت روح از تن او‬
‫بـر کنـد‪ ،‬که با تکانی بـه خود آمد و دیده از آسـمان برداشـت‪.‬‬
‫درحالیکـه افـکارش در وادی بیـم و امیـد در مـی غلتیـد‪ ،‬به بارگاه برگشـت‪ .‬با آشـفتگي که در انديشـه‬
‫داشـت در بسـتر خود به اسـتراحت آرمید‪ .‬اندک اندک سـپاهِ خواب به کاروا ِن خيا ِل پرآشـوب او يورش برد‬
‫و خسـتگي او را به سـکوتي عجيب کشـاند‪ .‬اندکي زمان نگذشته بود که باد کينه کِشـي به شدت وزيد و ناله‬
‫و زوزه آن بـاد کـم کم به شـيو ِن نفرت انگيزي تبديل شـد‪.‬‬

‫به يکباره امپراطور سراسـيمه از خلوتگاهِ سـکوت پا به قدمگاهِ بیداری نهاد‪ ،‬و از بسـتر خود برخاسـت و‬
‫حيرت زده بسـوي پنجره روان شـد‪ ،‬ناگهان در گير و دار وحشـيگري آن باد‪ ،‬تازيانه اي سـهمگين از آن سـوي‬
‫ديوارها بر پيکر پنجره کوبيده و دربها هراسان گشوده شدند‪ .‬امپراطور با لباس بستر در نيمه راه‪ ،‬ميانه بارگاه‬
‫حيران ايسـتاد و به پنجره گشـوده شـده چشـم دوخت‪ .‬براسـتي که شـبِ وحشـت بود و تاريکي خفقان آوری‬
‫بـر فضـا چيـره شـد‪ .‬در حاليکه توفان بيداد مي کرد ناگهان صداي دهشـتناکي که تمسـخر در آن سـنگيني مي‬
‫کرد از دل تاريکي برخاسـت و از هم سـو گوش امپراطور را خراشـيد و گفت ‪ :‬اي شاهنشاهِ پارس‪ ،‬اي گشتاسبِ‬
‫گسسـته آشـيان‪ ،‬پيش از اين به تو قول داده بودم که خدمت برسـم‪ ،‬اکنون زمان وداع ابدي با سـرزمينت اسـت‪.‬‬

‫امپراطور چشـمانش به سـياهي آن آسـما ِن بي سـتاره دوخته شـده بود که زبان نفرت بر او گشوده بود‪،‬‬
‫با بهت بسـيار بسـوي آن پنجره گشـوده که روزنه اي بود به سـياهي شـب‪ ،‬قدم برداشـت‪ ،‬ناگهان چشمانش‬
‫بي حرکت ماند و بي اختيار دلش فروريخت‪ ،‬قلبش تپيد و حالش دگرگون شـد وگفت‪ :‬باز هم تو‪ ،‬تو کيسـتي؟‬

‫ناگهان سـياهي شـب سـخت به جنبش در آمد و متالطم و پيچان شـد و تکه اي از آن فضاي تيره فام‬
‫دورانـي بـه حرکـت افتـاد گويي جانـي در آن دميده شـد و دگر بار ندایی که وحشـت را بـه جا ِن محيط مي‬
‫انداخـت بـه گـوش امپراطور رسـيد و گفت ‪ :‬من فرشـته تاريکي سـاتانم و پيشکشـي مجلـل در خور لياقت‬
‫امپراطـور بزرگ پـارس آورده ام‪.‬‬

‫سپس قهقهه ايي هزار پیچش از آن تاريکي برخاست و هستی و نیستی را در پنجۀ بیداد خود گرفت‪ ،‬گویی‬
‫ِ‬
‫وسـعت هسـتی بود‪ ،‬که در امتداد سـخن خود گفت‪ :‬این سـخن از نیستی بر می خیزد‪ ،‬نیستی که از‬ ‫آن آوا ورای‬
‫هر هسـتی پایدار تر اسـت‪ ،‬نیسـتی که هر هسـتی را به کام مرگ می کشـاند تا خود همواره زنده و بیدار بماند‪.‬‬
‫ای مرد‪ ،‬سيه بختي مردمان تو در دستان منست‪ ،‬آري گسستگي و پاشيدگي سرزمينت را آورده ام‪.‬‬

‫امپراطور با چشماني تمام گشوده به آن سياهي که سرچشمۀ آن ندای نفرتبار بود خيره شد و با شگفتي‬
‫گفت ‪ :‬چه گفتي؟ سـاتان! درحالیکه حیرت مجال سـخن به گشتاسـب نمی داد‪ ،‬کمی پا به عقب گذاشـت و گفت ‪:‬‬
‫پس تو يک حقيقت بودي‪ ،‬من مي پنداشـتم که پدرم هميشـه افسـانه براي من روايت مي کرده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫بار ديگر در مقابل چشـمان امپراطور نعره اي هزارآوا از آن سـياهي که همچو امواج در خود فرو‪3‬مي‪44‬‬
‫رفتند برخاسـت و گفت ‪ :‬گر آدمی مرا افسـانه نپندارد که دیگر مغلوب من نخواهد شـد‪ .‬این قدرت منست که‬
‫ِ‬
‫حقيقت‬ ‫بر اندیشـه شـما چنان چیرگی دارم که همواره مرا خرافات و وهم و خیال می پندارید‪ .‬آري من يک‬
‫تلخم و از هر راسـتی راسـتی ترم‪ .‬اکنون خبري خوش برايت دارم که گسسـتگی سـرزمينت نزديک اسـت‬
‫ولـي تـو نابودي آن را نخواهي ديد زيرا زودتر از آن مرگت به سـرانجام خواهد رسـيد‪.‬‬

‫امپراطور خود را در چنبرۀ سـياهي مي ديد و محیط دم به دم بر او سـنگين تر مي شـد که شـجاعانه‬


‫گفـت‪ :‬اي اهريمـن‪ ،‬مـن از تنهـا چيـزي که هـراس ندارم مرگ اسـت‪ ،‬کودکی شـیر مـی کشـتم و در جوانی‬
‫دژخیم‪ ،‬در هزاران پیکار بی اعتنا به زخم و خراش صف می شـکافتم و پیشـاهنگی می کردم‪ ،‬حال سـخن‬
‫از مـرگ مـی گویی‪ ،‬من سالهاسـت مردم از زمانیکه دسـتم از مشـتۀ شمشـیر دور افتاد من ُمـردم‪ .‬وانگهی‬
‫ای خـوش خیـال‪ ،‬نمـي دانـي کـه هم اکنون با من سـخن مـی رانی ‪ ،‬عالم زيـر پاي جواني نيرومند اسـت که‬
‫بـا رفتـن مـن او حاکـم و حافـظ اين ملک خواهد بـود و جهان را بـي مرز خواهد کـرد‪ ،‬جوانی که به صد پیل‬
‫نیرو دارد و چو شـیر خوش هیبت اسـت‪.‬‬

‫سـاتان قهقهـه اي سـر داد که گويـي نفرت زبان گشـوده بـود و در پس آن گفت ‪ :‬سـوداي‬
‫بيهـوده داري‪ ،‬آن وارث نيرومنـد ملـک پـارس‪ ،‬همـان جوا ِن شیرشـوکت و پیل هیبت‪ ،‬خود بـه يک اهريم ِن‬
‫خون آشـام دگریده‪ ،‬و براي بلعيدن ملک خود آماده ميباشـد و اکنون در رکابِ منسـت و به حلقۀ غالمان‬
‫مـن پیوسـته و بردگـی مـرا می کنـد آری فرزندت بندۀ من شـده‪ .‬تو نه تنهـا دنياي بي مـرز را نخواهي ديد‬
‫بلکـه سـرزمينت هـزار تکه خواهد شـد و هر تکه اش به دندان کفتار دلي پسـت و کثیـف خواهد افتاد‪.‬‬

‫سـپس آن آواي کينه هزار بار نفرت انگيز تر شـد و گفت ‪ :‬آري مردار خوران هر تکه از الشـۀ بي جا ِن‬
‫سرزمينت را به دندان خواهند کشيد‪.‬‬

‫حلقـه تاريکـي بر گشتاسـب تنـگ و تنگ تر مي گرديـد و او با دسـتان خود پنجه بر آن تيرگي ميکشـيد‪،‬‬
‫يـاراي نفـس کشـيدن نداشـت که زبان به راحتي بگشـايد‪ ،‬بريده بريده گفـت‪ :‬تو از کجا مـي داني؟ اينها همگي‬
‫دروغـي بيـش نیسـت‪ ،‬ای شـیطان کـه اکنون در خواب بر من ظاهر شـدی‪ ،‬تـو وهم و پندار هسـتی و از گمان‬
‫فراتر نمی روی‪ ،‬تو تنها در اندیشه آدمیان می توانی با این سوداهای بیهوده بر درد خود تسکین ببخشی‪ .‬ای‬
‫شـیطان بر محنت تو هیچ درمانی نیسـت‪ ،‬فردا زمانیکه من از این خواب بیدار شـوم‪ ،‬رو به خورشـید خواهم‬
‫کرد و هزار درود و سـتایش بر یکایک پرتوهای پر شـکوهِ خورشـید که در واقعیت سـر از بدن امواج تاریکی‬
‫بر می چینند‪ ،‬می فرسـتم و عقب نشـینی تاریکی و شکسـتن سـیاهی را به هزار شـوق و شعف خواهم دید‪.‬‬

‫در ميان قهقهه اي که همچنان از آن سياهي برمي خاست‪ ،‬گويي زينت بخش گفتار آن ابليس بود گفت‪:‬‬
‫ای ابلـه فردایـی دیگـر نیسـت‪ ،‬تو دیگر از خـواب بر نخواهی خواسـت‪ ،‬تو اکنـون داری در واقعیت سـودای‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪444‬‬
‫بیهوده می پرورانی‪ ،‬این سـیاهی واقعیت محض اسـت‪ ،‬مرگت آمده امشـب‪.‬حال باید بگویم که من هميشـه‬
‫همـراه فرزنـدت بوده ام و هم اکنون نیز در کنارش هسـتم‪.‬‬

‫ای شاهنشـاه چنان بدان که شمشـيرپارسـايي ديگر چون گذشـته در کنار تو نيسـت‪ .‬آري‪ ،‬تو یارا ِن‬
‫گئومـات‪ ،‬کـه از فرزنـدان راسـتين مـن بودند را سراسـر با آن شمشـير بـه دوزخ بازگردانـدي‪ ،‬و او را نیز‬
‫آتش نفرت هسـتند‬ ‫شـکنجه ای سـخت کردی‪ .‬مپندار که آنها مرده اند‪ ،‬آنها در دوزخ در حال قوت گرفتن از ِ‬
‫و روح بيزاري را در خود انباشـته ميکنند تا انتقامي سـخت از تو و فرزندانت بگيرند‪ .‬همگان مي پندارند که‬
‫آتش دوزخ‪ ،‬سـوزاننده بدان و زشـت نهادان اسـت‪ ،‬مگر ميشـود؟! چطور آتشـي که من آفرينده آن هسـتم‬ ‫ِ‬
‫مـي تواند تن فرزندانم را بسـوزاند؟ دوزخ مکان امن و خوشاينديسـت بـراي بد نهادان‪.‬‬

‫آري آتـش دورخ تنهـا پـاکان و خوبـان و نيـک نهادان را خواهد سـوزاند‪ .‬شـعله‬
‫هايش اکنون در حال دميده شـدن در روح بدان ميباشـد و خونشـان از آن آتش‬
‫جهنده ميشـود تا در فرصت مناسـب فرزندان تو را با شـراره های نفرت خود‬
‫بسوزانند و دادمان را به تمامی از شما پارسیان روشندل بستانیم‪ .‬سپس قهقهه‬
‫ن آوای بالهای مـرگ را در‬‫اي عجيـب از سرخوشـي سـر داد و افـزود ‪ :‬آری طنی ِ‬
‫پس این آسـمان بشـنو که از اعماق دوزخ مشـتاقانه سـوی اقلیمت پر گشـوده اند‪.‬‬

‫و پـس از آن گفـت ‪ :‬و بـدان ديگـر آن شمشـير تـو را همراهي نميکنـد و زمان خونخواهي فرا رسـيده‬
‫اسـت و مرگت آمده و دا ِغ فرزندت و پيروزيش را در گور به دلت خواهم گذاشـت که حتي در گور سـيه به‬
‫بيچارگي خـود رقت آري و آسـوده نگردي‪.‬‬

‫امپراطور پس از شـنيدن اين سـخنان عنا ِن اختيار را از دسـت داد و خشـم بر او چيره گشـت‪ .‬آسيمه به‬
‫گـرد خـود چرخيـد و در تاريکـي محض به هر سـو دسـت مـي انداخت و به دنبـال چيزي مي گشـت‪ ،‬ولي‬
‫يافتن آن بسـيار دشـوار بود‪ .‬آري درآن تاريکي به اين سـو آن سـو در پي تيغي بود و عاقبت شمشـيري را‬
‫در تاريکي يافت و آن را برهنه کرد اما ناگهان آن سـياهي بر خود فرو رفت و از آن پنجره بر او يورش برد‬
‫گويي تمام سـياهي شـب به درون آن بارگاه هجوم آورد و امپراطور را در خود گرفت و بر گلويش پيچيد‬
‫کـه نفسـش بـه تنگ آمد و دم از سـينه به دشـواري بيـرون مـي داد‪ .‬آري آن غبا ِر سـياه او را در خود بلعيد‬
‫و مانند ريسـماني بر گردن او تنيده شـد‪ .‬او که به دشـواري بر دو پا ايسـتاده بود‪ ،‬در همين زمان شمشـير‬
‫از دسـتش رهـا و بـر زميـن افتاد و نوک آن شمشـير وارونه شـد‪ ،‬سـپس تن نيمـه جان او بر زميـن افتاد و‬
‫شمشيرش که گويي گوش به فرمان آن شيطان بود‪ ،‬شکمش را نشانه رفت و او را دريد و خون از دهانش‬
‫بـه بيـرون زد‪ ،‬بـا نيمه جاني که در بدن داشـت خود را بر زمين ميکشـاند که يکدفعه آن غبـا ِر دوداندود در‬
‫خود فرو رفت‪ .‬ناگه شـبحي با دو چشـ ِم آتشـين بر باالي سـر خود يافت‪ .‬آن شـبح به چشـمان امپراطور‬
‫نبرد نها یی‬
‫خيـره شـد و آرام آرام صـورت سـيه و گنديـده خـود را نزديک چهرۀ پـاک و زالل امپراطـور کرد‪ .‬در‪5‬همين‪44‬‬
‫حال نداي وحشـتناکي از درون آن شـبح بر فضا طنين انداز شـد‪ ،‬که گفت ‪ :‬چشـم بگشـای و خوب مرا نگاه‬
‫کـن تا از ترس جـان دهي اي مـردِ بزدل‪.‬‬

‫امپراطـور بـا لباني خونين و در حاليکه در خون خود مي غلتيد‪ ،‬نيم خنـده اي زد و گفت‪ :‬غير اين اگر بود‬
‫سرشـت خبيث خودت و نهاد چرکين فرزندانت را به مردان شمشـير‬ ‫ِ‬ ‫از شـگفتي مي مردم اي نفرين روي‪،‬‬
‫ِ‬
‫پرست باک نهاد‪.‬‬ ‫نسـبت مده ای بیم‬

‫ناگـه بـا قهقهـه ای چهـرۀ لجنـاک و گندگونه آن شـبح در خود فرو رفت و متالطم گشـت‪ ،‬بـه یکباره به‬
‫چهـره ای دیگـر دگرگـون شـد‪ ،‬مردی طاس و با چشـمانی سـیه فـام که حلقه ای بـر گوش داشـت‪ ،‬بر دیدۀ‬
‫گشتاسـب رخ نمایانـد‪ ،‬کـه آن مـرد ابروان پهن خود را در هم کشـید و گفـت ‪ :‬مرا نیک و عمیق بنگر منم‪ ،‬ای‬
‫شـاهزادۀ پـارت‪ ،‬که تخت را از مـن ربودی‪.‬‬

‫گشتاسـب به او دقیق شـد‪ ،‬دیگر به تمامی خود را در خواب می دید‪ ،‬و آرزو داشـت که از این کابووس‬
‫که بر اندیشـه او افتاده بر خیزد‪ ،‬که گفت ‪ :‬تویی‪ ،‬تویی‪ ،‬محال اسـت و ناممکن‪.‬‬

‫آن مـرد حلقـه بـه گوش دهان سـیه خود را گشـود و گفـت ‪ :‬آری گئوماتم‪ ،‬گئومـات‪ ،‬ای شـاهزاده دلیر‬
‫زمانیکـه قهقهـه کنـان مـرا در ماد بند بر من افکندی و خود بر مرکب نشسـتی و مرا بر زمین می کشـاندی‪،‬‬
‫یادت هسـت چـه می گفتم‪ ،‬یادت هسـت ای شـاهزادۀ پارت‪.‬‬

‫گشتاسـب جوانی خویش را بکلی به خاطر آورد‪ ،‬او گئومات را دسـت و پا بسـته بر مرکبش بسـت و با‬
‫آن سـخت تازید‪ ،‬و در مقابل پدرش ویشتاسـب و اسـتادش زرتشـت‪ ،‬پوست از تنش بر کند‪.‬‬

‫آن مرد که چشـمانش لبریز از انتقام و زبانش از خونخواهی سـنگینی می کرد گفت ‪ :‬گفتم که انتقامم را‬
‫از تـو خواهـم گرفت‪ ،‬ولی تو تازیانه بر اسـب مـی زدی و بی تفاوت سـتور می راندی‪.‬‬

‫آن هنگام‪ ،‬رخ گئومات با چهرۀ سـاتان در هم آمیخت‪ ،‬با آن چهرۀ دوگانه از خشـم بر خود پيچيد سـر‬
‫را بـاال گرفـت و نعـره اي برآورد که زمين و آسـمان را به لرزه انداخت و سـفرۀ فلک را دريـد و بر عرش راه‬
‫يافت و چيدمان هسـتي را بر هم زد‪ .‬سـپس بر آن شمشـير فرو رفته به شـکم امپراطور دسـت انداخت و با‬
‫طغیا ِن گندنفسـی از دهانش‪ ،‬آن را در شـکم او چرخاند تا نفس او بکلي قطع شـد‪ .‬آری آن شـیطان با نفس‬
‫سـردش به شـم ِع زندگانی آن ابر امپراطور دمید‪ ،‬و آن امپراطور ناهمتا دم فرو بسـت‪ .‬سپس آن ابلیس عقب‬
‫عقب گام نهاد و به لبه پنجره جهيد و در حاليکه نگاه به جسـد بي جان امپراطور داشـت گفت ‪ :‬بهسـياهي‬
‫سـوگند‪،‬انتقامشـيريناست‪ ،‬سـپس به ظلمت آسمان پيوست‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪446‬‬
‫فرداي آن روز اردوان در حال آمدن سـوي کاخ بود که ناگهان هياهوي در شـهر به پا شـد‪ .‬انبوه مردمان‬
‫را در نزديکي دروازه کاخ ديد درحاليکه غريبانه به او مي نگريستند از ميان آنها می گذشت‪ ،‬آن مردم سخن از‬
‫مرگ ميراندند‪ .‬اعتنايي به آنها نکرد اما خود را شتابان به کاخ رساند‪ .‬در اين هنگام بهمن گريان بسوي اردوان‬
‫آمد و در حاليکه اشـک بر چهره و بغض در گلو داشـت با چشـمانی لرزان به اردوان که بر اسـب بود نگاه کرد‪.‬‬
‫اردوان که او را با اين حال ديد‪ ،‬آشـفته گشـت و گفت ‪ :‬چه شـده جوان‪ ،‬اشـکت از براي چيسـت؟‬

‫بهمن لب گشود و تنها گفت ‪ :‬امپراطور کشته شده ‪.‬‬

‫اردوان پس از شـنيدن سـخن بهمن آشـفتيد‪ .‬گويي حيرت بر گوش او سـيلي زد و چشـمانش به سـياهي رفت‪.‬‬
‫باورش به طغيان افتاد و چهره اش درهم شـد که حيران خطاب به بهمن گفت‪ :‬در مورد چه چيزي سـخن ميگويي؟‬

‫بهمـن کـه زبانـش تـوان حرکـت نداشـت منقطع دهـان گشـود و گفت‪ :‬صبح پيکـر خـون آلـود او را که‬
‫شمشـيري در بدنـش فـرو رفته بـود در اتاقـش يافتيم‪.‬‬

‫اردوان‪ ،‬تنـد خيـز از اسـب بـه پاييـن جهيد‪ .‬بي سـخن از تاالرها و راهروهاي تودرتو گذشـت و آشـفته‬
‫خـود را بـه اتـاق امپراطـور رسـاند‪ .‬ناگهان چندين نفـر را ديد که گرد پيکري بي جان که بر بسـتر بود حلقه‬
‫زده بودنـد‪ ،‬آشـفته بسـوي آن رفـت‪ .‬آنهـا را به کنـار زد‪ ،‬بيکباره پيکر خونيـن امپراطور را ديـد که خون بر‬
‫صورتش خشـکيده و کبودي بر پوسـتش چيره شـده و دهانش نيمه باز و چشـمانش بر سقف خيره بود‪.‬‬
‫اردوان بـا ديـدن چنيـن صحنـه اي دسـت بر گلوي او کشـيد و بي درنـگ با خود گفـت‪ :‬گلوگاهش خوابگاه‬
‫نفـس اسـت و دهانـش رهگـذر مـرگ‪ ،‬او پيش از آنکه به ضرب شمشـير جان دهد‪ ،‬نفسـش رابريـده اند‪.‬‬

‫در ايـن حـال پيشـانيش از بـار انـدوه چيـن خـورد و بر خود پيچيـد و بي اختيار بـا تمامي جـان او را در‬
‫آغـوش خـود گرفت و به دشـواري گلويـش را از بغض زدود و گفت‪ :‬برادرم کـدام نامردي با تو چنين کرده؟‬

‫بي اختيار اشـک‪ ،‬همچو سـيلي بر گونه هايش سـرازير شـد و صد بوسه بر پیشـانیش زد و با آهنگی که به‬
‫بغض و گریه آغشـته بود گفت ‪ :‬برادرم نه تنها ملک پارس بلکه تمامي گيتي ابر مردي را از دسـت داد که تمامي‬
‫آيندگان تا زماني که اين خورشـيد جهانگشـا درين گنبد گوهرزای درخشـندگي ميکند به او مديون خواهند بود‪.‬‬

‫وسـپسفرمـانبـهقاصدينتنـدروراندوگفت‪ :‬اين خبر رابه سـپند برسـانيد که بايد چـاره اي‬


‫انديشـيد و قاتل آن مرد پاکنهاد را پيدا کرد و سـزايش را به کنارعملش قرار دهيم که کفتار در کمین اسـت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪447‬‬

‫راهي شدن به سوي ساالمين جزيره شيطان‬


‫پس از تسـليم شـدن سـپند در برابر سخنان ماردانيو‪ ،‬او آرتيميس را به نزد خود خواند و به او گفت‪ :‬درود‬
‫بر تو اي بانوي دلير‪ ،‬تو را به اينجا خواندم که بگويم مي خواهم ارتشـي را مهيا کنم تا به سـاالمين برويم‪.‬‬

‫آرتيميس نيم خنده اي برلب آورد و گفت‪ :‬سـرورم سـخنان شـما همچو يک شوخيسـت‪ ،‬زيرا آنجا يک‬
‫جزيره خالي از سـکنه‪ ،‬و آبراه دريايي براي رسـيدن به آنجا بسـيار باريک اسـت و کشـتيهاي ما براي گذر‬
‫از آنجا با دشـواريهاي فراوان رو برو خواهند شـد‪.‬‬

‫سـپند کمـي سـکوت اختيار کـرد و به فکر فرو رفت اما بيکبـاره رو به آرتيميس کـرد و گفت‪ :‬نه من بايد‬
‫بـه آنجا بروم تا از اسـرار رازي با خبر شـوم‪.‬‬

‫آرتيميـس کـه راهـي جـز قبول فرمان نداشـت‪ ،‬سـ ِر پذیرش فـرو آورد و گفت‪ :‬پس سـرورم با ارتشـي‬
‫کوچـک بايد به آنجـا برويد‪.‬‬

‫سـپند بـا کمـی درنگ گفت‪ :‬نه آرتيميس آنجا مکاني ناشـناخته اسـت و اگـر با تعداد سـرباز محدود به‬
‫آنجـا رويم ممکن اسـت‪ ،‬گرفتار شـويم‪ .‬ما نیـاز به حداکثر نيـرو داريم‪.‬‬
‫آرتيميس چشم بر روی هم نهاد و گفت ‪ :‬من اين ارتش را در کمترين زمان مهيا خواهم کرد و بسرعت‬
‫بـر سـاحل بـرای گسـیل به سـاالمین مـی آرایم‪ ،‬اما سـرانجام و فرجـام اين اعـزام نيرو به عهده شماسـت‬
‫سـرورم‪ ،‬تنگـه ای کـم عمق با صخره های بیشـمار زیر آب در کمینند و فرمان گذر کشـتیها بـا این ژرفای‬
‫آب کار فرماندۀ بحری نیسـت‪ .‬زیرا فرمانیسـت خطرآفرین و آفت زا‪.‬‬

‫سپند خنده ای کرد و گفت ‪ :‬آري مي دانم‪ .‬و با خود گفت‪ :‬حقيقت بايد برايم روشن شود‪.‬‬

‫آرتيميس که در حال خروج بود گفت ‪ :‬سرورم چه موقع راهي ميشويد؟‬


‫سپند‪:‬فرداهنگامسپيدهدم‪،‬زمانخوبيست‪.‬‬

‫آرتيميس‪:‬چشمسرورم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪448‬‬
‫زماني که خورشـيد خنجر از نيام سـياهي عريان کرد و رخ پرشـکوه خود به جهان نشـان داد‪ ،‬سپند با ارتشي‬
‫مجهز به کشـتيهاي فراوان‪ ،‬راهي سـاالمين شـد‪ .‬ماردانيوس‪ ،‬تيگران و آرتاباز نيز او را همراهي مي کردند‪.‬‬

‫به قبه دريا رسـيدند‪ ،‬تمامي سـران در عرشـه کشـتي در کنار سـپند گرد آمده و کنجکاوانه از آنجا بر‬
‫امـواج آرام نـگاه دوختـه و در انتظـار ديـدن جزيره بودنـد‪ .‬در اين حـال ماردانيو و تيگران از عرشـه‪ ،‬يک به‬
‫يـک غلتيـدن امواج را زير نظر داشـتند‪ ،‬کـه ماردانيو گفت ‪ :‬تيگران اين امـواج کوچک ناگفته هایی براي گفتن‬
‫دارند‪ ،‬آشـفته به نظر مي رسـند‪ .‬نگاه کن آن امواج سـبک جوالن چطور سـنگين رفتار ميشوند‪ ،‬نبض موج‬
‫به تپندگي افتاده‪ ،‬هراسـناک اسـت‪ ،‬نشانه خوبي نيسـت برادرم‪.‬‬

‫تيگران که او نيز نگاهي عجيب داشـت و پژوهان به آب مي نگريسـت گفت ‪ :‬آري آنها از وحشـتي رميده‬
‫انـد‪ ،‬هرچـه جلـو تر مي رويـم امواج بزرگ‪ ،‬امواج کوچک را مي بلعند‪ ،‬خبر از وحشـتي مـي دهند که بزودي‬
‫شـاهدش خواهيم بود‪ ،‬افزون بر آن اين آب بيش از اندازه تيره ميباشـد که نشـانه عمق آنسـت اما در اين‬
‫آبـراه کوچـک اين مقدار ژرفا و تيرگي آب غير ممکن اسـت‪.‬‬

‫در ايـن هنـگام آرتابـاز کـه بـر دکل بادبـان کشـتي تکيـه زده بـود و رفتـار آن دو را زير نظر داشـت‪ ،‬با‬
‫پريشـاني فـراوان کـه در او ديـده مي شـد‪ ،‬در ميان عرشـه آمد و صـورت پر آژنگ کرد (پر خشـم) و رو به‬
‫سـپند ايسـتاد که بر تختي بزرگ و زرين‪ ،‬که بر پاشـنه کشـتي (عقب کشتي مکاني پهن اسـت) جاي داشت‪،‬‬
‫نشسته بود‪ ،‬کالم به تحقير گشود و خطاب به بزرگان جنگ گفت‪ :‬اي جنگي ياران من‪ ،‬شماها گويي هرگز‬
‫در ميدان نبرد نبوده ايد و جهان نوردی نکرده اید و نمي دانيد که لشکرکشـي به اين جزيره کوچک به غير‬
‫از کشـتن وقت هيچ فايده ايي ندارد و عمليسـت بيهوده‪.‬‬

‫ناگهان ماردانيو که خيره به آب بود بواسطه فرياد او چشم از خیزابهای تندرفتار برداشت و با غضبي‬
‫فـراوان کـه از او داشـت گفـت‪ :‬اي مرد چرا فسـاد برپا ميکني؟ مي تواني براي چند لحظه هم که شـده زبان‬
‫در نيـام نگـه داري؟ دمـی آرام گیـر دیگـر ای مـرد‪ ،‬اگـر موافق به اين کار نيسـتي مـي تواني برگـردي و در‬
‫اردوگاه بماني‪ ،‬سـخن ناسـاز سـر مده ای کمند کِش شـرور‪ ،‬ای تازیانه زن تزویر‪.‬‬

‫آرتابـاز کـه بـرق حسـد و کينه در چشـمانش موج ميـزد‪ ،‬و مردِ گفتگو و جدا ِل سـخن بود و خواسـتا ِر‬
‫همیـن واکنـش از سـوی مردونیـو بود به هزار جـوش و خروش گفـت‪ :‬اي ماردانيو خواهي ديد کـه در آخر‬
‫تـو ايـن ارتش را به نابودي خواهي کشـاند و رسـوا خواهي شـد‪.‬‬

‫تيگـران کـه در ژرفاي خشـم خود دسـت و پا مي زد‪ ،‬بـه دفاع از ماردانيو‪ ،‬به او گفت‪ :‬آرتاباز سـوگند مي خورم‬
‫گر بيش از اين سـخن براني کاري ميکنم که طعمه ماهيهاي دريا شـوي و تو را از لذت حيات بي بهره خواهم کرد‪.‬‬

‫در هميـن کشـمکش‪ ،‬کـه کشـتي در قبـه دريا بود‪ ،‬به يکباره خورشـيد از جهان ناپديد شـد و آسـمان پيکـرش را‬
‫تسـليم ابری ظلمت بار که با تمامي قوا بر چرخ لشـکر کشـيده بود‪ ،‬کرد‪ .‬گويي شـب فرا رسـيده بود و مه ای تيره فام‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪4‬‬
‫پر شـتاب به جدال آسـمان آمد‪ .‬ناگهان بادی وحشـي زمين و زمان را به هم دوخت و طوفا ِن عنان گسـيخته اي نیز‬
‫به جان دريا افتاد‪ .‬انگار تمام بالیای گیتی سرشـت دسـت اندر دسـت هم دادند تا آشـوبی کالن برپا کنند‪ .‬نعره هاي‬
‫صاعقـه بـود کـه لـرزه بر اندا ِم دريا مي انداخـت‪ .‬دريايي که در حال جان دادن زير ضرب و شـت ِم بادِ عصيانگر بود با‬
‫تالطم خود کمک مي طلبيد‪ .‬بسـت ِر دريا تمناکنان زير پيک ِر طوفان دسـت و پا مي زد و آب شـيون زنان شـکافته ميشد‬
‫و امواجی پليد به سـختی صخره های سـنگی قد بر آسـمان افراشـتند و فرياد کشـان با ضربات تازيانه خود‪ ،‬يک به‬
‫يک کشـتيهاي پارسـي را به سـوي گردابی عظيم که در حال بلعيدن دريا بود ميراند و آنها را به نابودي مي سـپرد‪.‬‬

‫در اين هنگام تمامي سرداران آشفته بر آسمان سر مي چرخاندند‪ ،‬و شگفت از آن بالی ناگهانی شدند‪،‬‬
‫درحاليکـه کشـتي در تالطـم امـواج گرفتـار بود هر کدام از آنها از سـويي به سـوي ديگر بي اختيـار قدم بر‬
‫مي داشـتند‪ ،‬سـپند که بر باالي عرشـه کشتي ايسـتاده بود‪ ،‬زي ِر اصابت رگبار سـنگين ابرو در هم داشت و‬
‫با مشـتي گره کرده نگرنده در هم کوبيده شـدن کشـتيهاي خود در ميان خيزابها بود‪ .‬ناگهان آرتاباز افعی‬
‫نـاک (مثـل افعـی ) به اينسـو آنسـو مي دويد و شـیون سـر مـی داد‪ ،‬وانگه با تمامـي جان فريـادي زد که بر‬
‫جـان سـپند نفـوذ کـرد و احوال او را بيشـتر دگرگون نمود و گفـت ‪ :‬اين هم فرجام گوش سـپردن به ابلهان‬
‫اسـت سـرورم‪ ،‬نگاه کنيد که چگونه تماميکشـتيها در ميان پيچ و تاب خيزابها دسـت و پا مي زنند‪.‬‬

‫همزمـان رگبـار بـاران بـود که بر صورت آنها همچو تيـري فرود مي آمـد و دنيا را برايشـان تنگ و تار‬
‫مي کرد و بر خشـم و جنون آنها مي افزود‪ .‬در طرفي ديگر ماردانيو و تيگران که دسـت بر ريسـماني گرفته‬
‫و بـه دشـواري نگرنده اين رخدادِ سـیاه و شـوم بودند‪ ،‬بيکباره آرتيميـس که نگران از جان یـاران خود بود‪،‬‬
‫بر دماغه ایستاده بود‪ ،‬با تیز بینی رفتار دریا را می سنجید‪ ،‬بیکباره رو به سپند که بر پاشنه کشتی ایستاده‬
‫نـوک دماغه کشـتي بانگ بـر آورد و گفت ‪ :‬سـرورم دچار توفانی کشـتی خوار شـده ایم‪ ،‬اگر‬ ‫ِ‬ ‫بـود کـرد و از‬
‫جلـو تـر رويـم تماميکشـتيها درون گردابي بلعنده فرو خواهند رفت‪ ،‬بايد به سـرعت بـر گرديم من تا کنون‬
‫چنين گره دريايي در هيچ کجا نديده ام گويي دريا دهان گشـوده‪ ،‬آن گره بسـيار خورنده اسـت‪.‬‬

‫سـپند آسـيمه (آشـفته) از آن بالي آسـماني بود که يکباره به دشـمني با او بر خاسـت‪ .‬چاره اي جز آن نديد که‬
‫فرمان بازگشـت دهد‪ ،‬سـپس دسـت خود را بر خالف ميلش باال برد و فرمان چنین افراشـت ‪ :‬به خشکي بر مي گرديم‪.‬‬

‫سـپس زيـر لـب بـه صد افسـوس و حسـرت با خـود کژید ‪ :‬به جهـان آفرين سـوگند که هيچـگاه از دهانم‬
‫فرمان عقب نشـيني بيرون نيامده ولي جز اين چاره اي دیگر نیسـت‪ ،‬زيرا اين يک گزندی گيتي سرشـت اسـت‪.‬‬

‫با شـنيدن فرمان سـپند ‪ :‬بشاشت و شاداني و بهجت سنگيني بر آرتاباز چيره شـد و رویش به شادابی‬
‫افتاد و با شـعف فراوان و قوتي که در سـخن داشـت فرحناک گفت ‪ :‬سـرورم شـما که از ترس عقب نشيني‬
‫نکـرده ايـد‪ ،‬اين امواج خروشـانند که ما را وادار به چنيـن کاري کرده اند‪.‬‬

‫و ارتش دريايي که تلفات بسـيار در اين سـفر داده بود‪ ،‬با تعدادي از کشـتيهاي باقيمانده به اردوگاه در‬
‫خشـکي برگشـتند و سپند پشيمان که چرا سـبب چنين رویدادی شده است‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪450‬‬

‫رسيدن خبر مرگ امپراطور به سپند‬

‫عاقبت سـپند و يارانش به خشـکي در آمدند‪ ،‬نيمي از کشـتي ها را در آن طوفان وحشـي به دريا سپرده‬
‫بودند و باقيمانده با آسـيب فراوان در سـاحل لنگر انداختند‪ .‬سـپند با خشمي که داشت‪ ،‬پا به ساحل گذاشت‪.‬‬
‫در همين هنگام جنگاوران را غم زده در مقابل خود ديد‪ ،‬نگاه سراسـر به آنها انداخت‪ ،‬سـکوت ماتم زده اي‬
‫در اردوگاه حکمفرما بود و حيران از آن شد‪.‬‬

‫همانگاه سپند از ساحل وارد اردوگاه مي شد هراسان از ال به الي آنها می گذشت‪ ،‬نفسی که از یارانش بر او‬
‫فرو می نشسـت‪ ،‬او را ناخواسـته به عذاب می کشـاند‪ ،‬در اين احوال که به ياران خود نگاهِ سـطحي مي انداخت‪،‬‬
‫دريافت اندوهي مرگبار از چشمان آنها بر مي خيزد و بر جانش نفوذ و او را مي آزارد‪ .‬سکوتی وحشتناک حاکم‬
‫بـر سـپاه بـود‪ ،‬ناگـه بـه گرد خود چرخيد و چهره درهم کرد و با خشـم و دژم بسـيار فرياد بـر آورد و گفت ‪ :‬این‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪5‬‬
‫محنت سـرا و غمکده چیسـت که در قلب اردوگاه براه اندخته اید‪ ،‬چرا اينگونه بر فرمانروای خود مي نگريد؟ تنها‬
‫تعدادي کشـتي در دريا غرق شـده‪ .‬درسـت ميباشـد که پارسـيان تا کنون طعم شکسـت را نچشـيده اند ولي اين‬
‫يک شکسـت در برابر خشـم طبيعت بوده نه در برابر دشـمن‪ ،‬دژخیممان از جنسی آدمی نبود‪.‬‬
‫ناگهـان جنـگاوري از ميـان انبـوه مـردان بـه جلو آمـد و در برابـر او زانو بـر زمين زد‪ ،‬بـا نگاهي تلخ و‬
‫افسـرده و لحنـي حـزن انگيز گفـت‪ :‬اي شـهريار اندوه ما به سـبب طوفان نيسـت‪.‬‬

‫سـپند بـا حرکـت دسـت خود گفت‪ :‬بر خيز و بگـو پس چرا زانوي غـم در آغوش گرفته ايد؟ چه بر سـر‬
‫اين سـپاه در نبود من آمده؟ بسـان سـپاهی در هم کوبيده اسـت‪ ،‬کم مانده خاک بر سـر و صورت بریزید‬
‫و دسـت ماتم بر سر بکوبید‪.‬‬

‫جنگاور بر خاسـت در حاليکه سـر به پايين داشـت‪ ،‬با بغضی فرو خورده به آرام گفت ‪ :‬زمانيکه شـما‬
‫در اينجا نبوده ايد‪ ،‬فرسـتاده اي پيام ناگـواري از پايتخت آورده‪.‬‬

‫سـپند بـا ابروهـاي درهـم فرو رفته‪ ،‬لحظه به لحظه بر آشـفتگي اش افزوده مي شـد‪ .‬گفت ‪ :‬آن چيسـت‬
‫اي مرد؟ نفسـت بـاال بيايد‪ ،‬جانم را به لبم رسـاندي‪.‬‬

‫جنـگاور کـه گويي زبانش قادر به سـخن گفتن نبود‪ ،‬درحاليکه دسـتان مشـت کرده خود را ميفشـرد‪،‬‬
‫تمام نيرویش را در زبان جمع کرد و گفت‪ :‬شـوربختانه پدر شـما امپراطور سـرزمين پارس‪ ،‬سـر بر بالي ِن‬
‫ِ‬
‫آرامش جـاودان نهاده‪.‬‬

‫سـپند چهره درهم و چشـم تنگ و گوش تيز کرد‪ .‬گويي نه گوش و نه چشـم و نه انديشـه اش‪ ،‬سـخن‬
‫آن مـرد را نپذيرفـت کـه سـرش را در برابر آن مـرد کج کرد و گفت ‪ :‬چه گفتي اي مـرد؟ دوباره بگو‪.‬‬

‫و جنگاور بار ديگر با هزار مشقت آن را تکرار کرد‪.‬‬

‫موهـاي طلاي سـپند بـه سـبب کينـۀ آسـمان ژفيـده (خيـس) و بـر صورتش ريختـه بود و چشـمان‬
‫دريانـژادش کـه طوفانـزده بـود‪ ،‬اين پيغام هزاران بار بر درهم ريختگي او افزود و سـخت آشـفته تر شـد و‬
‫بـا شـنيدن ايـن خبر تمامـي آواها برايش بـم و ديدگانش تار شـد‪ .‬گويي فضا بـراي او به تنـگ آمد‪ .‬چنانکه‬
‫نمـي توانسـت بـه آسـودگی نفس از سـينه بيرون دهـد و به چهره اي افروختـه با خود زمزمه کـرد و گفت‪:‬‬
‫سـرانجام از آن کابوسـی کـه بيـم داشـتم بـر من اتفـاق افتاد و بـه آن جنگجو گفـت‪ :‬ديگر چه مـي داني؟ و‬
‫جنـگاور افـزود ‪ :‬او بـه مـرگ طبيعي ازجهان رخت بر نبسـته اسـت بلکه او را کشـته اند‪.‬‬

‫سـپند چنـان برافروخـت که گويـي در درونش آتشـي به پا شـده بود و تمـام وجودش را مي سـوزاند‪.‬‬
‫از درماندگي سـر به اينسـو آنسـو مي چرخاند‪ .‬خود را در خفقان يافت‪ .‬گويي آن شـکي که به هيچ عنوان‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪452‬‬
‫نبايـد بـه يقين مبدل مي شـد‪ ،‬اکنون به يقيـن تن در داده‪ ،‬ناباورانه گفت ‪ :‬اين غير ممکن ميباشـد چه کسـي‬
‫چنين جسـارتي کرده؟ نه محال اسـت‪.‬‬

‫ناگهان آرتاباز خود را ميان سـپند و آن جنگجو انداخت و بکلي خوا ِن شـرم و حیا را از رويش برداشـت‬
‫(بي حيايي) و چشـم بر چشـم سـپند خيره کرد و کينه اي که در دل پنهان و مکتوم داشـت آن را شـعله ور‬
‫سـاخت و سـپس بـا لحنـي پر نفرت‪ ،‬بنـدِ دل از گـره های عقده و کینـه رهانید‪ ،‬گفت ‪ :‬حال سـرورم حقيقت‬
‫برايتان آشـکار شـد‪ ،‬من پيش از آن به شـما هشـدار داده بودم‪ ،‬اگر شـما به سـخن من اطمينان کرده بوديد‪،‬‬
‫چنين رویدادی بدینسـان شـوم و سـیاه رخ نمي داد‪ .‬اکنون تخت و تاج و ملک سرزمين پارس در خطر است‬
‫و اردوان آن سرو ِر پارتیان‪ ،‬آن مرد خونکار (انتقامجو ) در کمين نشسته است‪ .‬پیش از آن که او بر انديشه‬
‫هاي شـيطانيش جامه عمل بپوشـاند ما بايد بر آن چيره شـويم که در يک قدمي تخت اسـت‪.‬‬

‫ماردانيـو و تيگـران که آشـفته از خبر مرگ امپراطور بودند‪ ،‬اين کنش آرتابـاز‪ ،‬آنها را به واماندگي کامل‬
‫رسـاند‪ .‬به سـپند نگاهي انداختند که ناگه مهر تاييد بر سـخنان آرتاباز را بر چشـمان سـپند نیز خواندند‪.‬‬
‫حيران به همديگر نگريسـتند و درمانده از آن بودند که رقت بر مرگ شـاه بياورند يا مانع از ياوه گويي آن‬
‫مردِ سـیه کردار شوند‪.‬‬

‫ماردانيـو پرشـتاب بـه میـدان بیان آمد و پـا در ميان حرف آن مرد نهاد و سـخنش که مایـه نابودی کل‬
‫جهان بود را ناتمام گذاشـت‪ ،‬رو به سـپند کرد و گفت‪ :‬اي شـهريا ِر جوان ما در غم از دسـت رفتن امپراطور‬
‫با شـما سـهيم هسـتيم و بسـيار ناراحت‪ ،‬زيرا ما سـالها در کنار هم از اين امپراطوري پادباني مي کرديم از‬
‫کودکـی تـا کنـون‪ ،‬آری او بـرادر ما بود‪ ،‬اما سـبب آن نميشـود کـه اردوان‪ ،‬يگانه پهلوان جهـان به اين عمل‬
‫دسـت زده باشـد‪ .‬ايـن تهمتـي بزرگ اسـت بـر او‪ .‬هرگز ديـده او بر خاک نيوفتاده اسـت (خيانت نکـرده)‪ .‬با‬
‫ريسـما ِن پوسـيده اين مردِ نيرنگ پيشـه در چاه نرويد‪.‬‬

‫لحظـه اي از سـخن گفتـن ترديـد نمـود و رو به آرتاباز کرد‪ ،‬در حاليکه چشـم به چشـم آن مرد پر حيله‬
‫داشـت گفـت ‪ :‬گـوش بـه اين مرد ُدشـت دل (حيله گـر) ندهيـد‪ ،‬او از َبدرگان اسـت‪ ،‬پدرش نیز چنین بـود‪ .‬از‬
‫رشـک و حسـد اين بهتـان را بـه اردوان بزرگ مـي زند‪ ،‬افترای صرف اسـت‪.‬‬

‫آرتابـاز از خشـم بـه گـرد خود چرخيـد و فرياد بـرآورد و گفتارش را پر گـداز کرد و گفت ‪ :‬سـرورم او‬
‫فرزند کشـان است‪.‬‬

‫سـپند ابرو در هم کرد‪ .‬گويي گوشـهايش آن سـخن را نپذيرفتند و خواستار تاييد از انديشه او شدند که‬
‫گفت‪ :‬چه گفتي‪ ،‬فرزند کشـان؟‬

‫آرتابـاز رو بـه ماردانيـو کـرد و گفت ‪ :‬اي مرد تو که پشـت و پناه اردوان هسـتي بگو‪ ،‬آيـا فرزندش را بر‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬‬
‫فرزندش‪45‬‬ ‫خـاک هلاک با دسـتان خود نيانداخته و دسـتش را به خون فرزند نیالوده‪ ،‬من خـود آنجا بودم که‬
‫نفس اخر را کشـید و به رسـتم فرزند کشـان معروف نشـده؟ بدين سـبب او از اين نام فراريست‪.‬‬

‫ماردانيو از غضب افروخته و دندان بر دندان مي فشـرد‪ ،‬نگاه خشـم از آن مرد بر نمي داشـت‪ .‬گفت ‪ :‬اي‬
‫نوش طمع و خورندۀ آز‪ ،‬شـکم پرسـت و خاک خوا ِر (طمعکار) بي آزرم (بي حيا)‪ ،‬به فسـاد سـخن‬ ‫جرعه ِ‬
‫مگـو‪ .‬گويـي شـرم و حيا را نمي شناسـي‪ .‬سـوگند بـه وفـاداري روزگار‪ ،‬آن تنهـا يک رويداد نابهنـگام بود‪.‬‬
‫افـزون تـو و خاندانت نیـز در برپا کردن آن حیله و نیرنگ شـریک بودی‪.‬‬

‫آرتابـاز درحاليکـه خشـم چشـمانش را مـي دريـد‪ ،‬با آهنگي پر شـر و شـور بـه ماردانيو گفـت ‪ :‬تو به‬
‫فسـاد گواه مي دهي‪ ،‬گفتار من لبريز از هوده و حق اسـت‪ .‬سـپس رو به سـپند کرد و با پرکينگي (پر کينه)‬
‫و مکر گفت ‪ :‬سـرورم پرده پوشـي حاصلي ندارد‪ .‬او که به فرزند خود رحم نداشـته‪ ،‬چگونه بر شـاه خود‬
‫سـتم نياورد؟ کينه از دورخ بر جان او نهادينه شـده‪.‬‬

‫سـپند تا کنون نمي دانسـت‪ ،‬ناله بر آورد‪ ،‬دسـت بر سـر کوبيد و گفت ‪ :‬چرا از ابتدا به من نگفتي؟ يعني‬
‫من سـرزمين پارس را به فرزندکش سـپرده ام؟ سـپس درحاليکه آتش خشـم و نفرت‪ ،‬خرمن جانش را مي‬
‫سـوزاند بـا چشـماني ُگـر گرفته که ِ‬
‫آتش انتقـام در آن زبانه ميکشـيد رو بـه ماردانيو کرد و گفـت ‪ :‬گرد و‬
‫غبار اين نيرنگ را فرو خواهم نشـاند و سـزاي فتنه گران را به کنارشـان خواهم گذاشـت‪.‬‬

‫تيگـران کـه احـوال را اينگونـه درآشـوب ديد‪ ،‬در دفاع از سـخنان ماردانيو پـا در ميان گذاشـت و افزود ‪:‬‬
‫گوش به اين مرد گنديده گوشت(پسـت فطرت) ندهيد‪ ،‬به حقيقت روزگار سـوگند که اين مرد نفرين روي از‬
‫دژم (خشـم) شـما براي عملي کـردن حيله هاي خود بهـره مي برد‪.‬‬

‫سـپس دم آهنج از دل بر کشـيد و با نگاهي افسـوس بار که به سـپند داشـت گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬ما با پدر‬
‫تو هم رزم بوديم‪ ،‬برادراني بوديم که هم دل و هم انديشـه شـديم و سـرزمين پارس را از دسـت آن گرگ‪،‬‬
‫گئومات غاصب رهانيديم وامپراطوري بزرگ پارس را يکپارچه‪ ...‬سـپس در سـخن گفتن باز ايسـتاد و قدم‬
‫اسـتوار بر زمين شـني زير پايش گذاشـت و با دسـت آرتاباز را به کنار زد و در مقابل سـپند ايسـتاد و نگاه‬
‫به نگاه او گذاشـت و به خشـم و جوش زبان با ماردانیو یکی کرد و سـخن یکسـان و گفتار همسـان نمود و‬
‫افـزود ‪ :‬آري‪ ،‬آن زمـان‪ ،‬اردوا ِن بـزرگ فرماندۀ ما بود‪.‬‬

‫سـپند ناگهان از او رو گرداند و بي اعتنا به سـخن او گفت ‪ :‬هر دوي شـما خاموش شـويد‪ .‬با شـما دو‬
‫تـن ميباشـم‪ ،‬ايـن حرفهاي ياوه بـه گوش من فرو نمي رود‪ .‬من گرفتار ياوه هاي پوسـت در پوسـت (تهي)‬
‫شـده ام‪ .‬مغـرب زميـن چيـزي براي گفتن ندارد‪ .‬قدرت اين مردمان پوشـالي اسـت‪ ،‬در حد ما نيسـتند‪ ،‬اينجا‬
‫ديـار بينوايـان اسـت‪ ،‬مـرا چـه کار با اين درمانـدگان‪ .‬آري اهريمن راسـتين اردوان اسـت که پوسـتي ديگر‬
‫پوشـاند (تغيير چهره) و مرا به جنگ با مغربيان‪ ،‬با اين افسـانه هاي پوچ و بي اسـاس بر انگيخت‪ ،‬تا خود‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪454‬‬
‫بر تخت شاهنشـاهي بنشـيند و بردباري کافي به خرج داد تا من به دورترين نقطه عالم برسـم و روياهاي‬
‫خـود را کـه سرشـار از نفـرت و آکنـده از کينه اسـت به واقعيت تبديل کند و پدر مرا به کام مرگ بکشـاند تا‬
‫دسـت من سـهل و آسـان به او نرسـد‪ .‬سپس با خشمي لگام گسيخته بر آنها فرياد بر آورد‪ :‬شـما دو تن را‬
‫خواهم کشـت زيرا با او همدسـت بوده ايد‪ .‬سـپس دسـتان خود را از هم گشـود و رو به تمامي سـپاه ماتم‬
‫زده خود کرد و نعره اي برکشـيد و گفت ‪ :‬حال از همين جا به تمامي جنگاوراني که قلبشـان براي سـرزمين‬
‫پارس مي تپد ميگويم که آماده نبردي بزرگ باشـيد ولي اين بار دشـمن راسـتين در قلب سـرزمين پارس‬
‫ميباشـد ما بيهوده اينجا هستيم‪.‬‬

‫تيگـران خروشـان‪ ،‬ايـن جنـگاور نامـي و سرشـناس از خطه مـاد‪ ،‬نيم گام به جلو بر داشـت و دسـت بر‬
‫شـانه او کوبيـد‪ ،‬پدرانـه نگاهـي بـه او کرد و گفـت ‪ :‬ای جوان جهانگیر‪ ،‬اين دگر چه کرداريسـت؟ جـان ما را تو‬
‫مي خواهي بگيري؟ بکش اي مرد پوالدين شکسـت ناپذير‪ .‬سـپس از سـخن گفتن لحظه اي واماند و سـر به‬
‫پاييـن انداخـت‪ .‬در خـود فـرو رفت و تمامي سـپاه همراه با او در سـکوت ماتـم زده فرو رفـت‪ .‬همه يکديگر را‬
‫بر انداز مي کردند که تيگران آرام سـر افراخت‪ ،‬چشـمانش دريايي از اشـک بود و با لحني اندوهبار و محنت‬
‫گرفته‪ ،‬آن سـکوت را شکسـت و گفت ‪ :‬شـاهزاده اکنون که امپراطور رفته و شما قصد جنگيدن با يگانه پهلوان‬
‫ملک پارس را داريد و حال به ما تهمت خيانت به سـرزمينمان را هم نسـبت مي دهيد‪ .‬بدان اي شـهريار جوان‬
‫که يک مبارز‪ ،‬یک جنگجو اين مقدار بي حرمتي و سرشکسـتگی را نخواهد پذيرفت و تهمت نابخشودنيسـت‪.‬‬

‫کمي از گفتار باز ماند و همراه با بغضي که بر گلو داشـت افزود ‪ :‬فراموش مکن تا زماني که خورشـيدِ‬
‫سـیه ُکش و سـایه شـکن‪ ،‬رخ به روي اين عالم می نمایاند‪ ،‬دالوري پاکدل همچو اردوان زاده نخواهد شـد‪ .‬و‬
‫دسـتان ما ديگر ياراي شمشـير زدن نخواهد داشـت مگر براي دژخیم‪ .‬حال که ديگر دشـمني به غير از خود‬
‫نداریـم و ايـن شایسـته ترین رفتاريسـت که مي توانم بـراي خاکم انجام دهم و مانع از برادر کشـي شـوم‪،‬‬
‫ِ‬
‫کابوس پاشیدگی سرزمینم را در واقعیت ببینم و به بیداری‬ ‫مرگ سرزمينم باشم و‬ ‫نمي خواهم شريک در ِ‬
‫زیر گندبادِ دریغ و حسـرت پژمرده شـوم و خفتبار عمر به کهولت برسـانم‪ .‬بدترین روزگار هنگامیست که‬
‫زمـا ِن فـرودی و فرسـودگی بـه خفت بیوفتی‪ ،‬حال حداقـل کاري که مي توانـم انجام دهم‪ ،‬نگـذارم صورتم‬
‫به سـیلی ننگ سـیاه شـود‪ ،‬و دورا ِن نفرین و نفرت را نبینم‪ ،‬نمی خواهم آفرینندۀ ننگ بر خویشـتن باشم‪ ،‬و‬
‫نامـي نيـک از خـود به جا بگذارم که براسـتي مرگ بهترين راه گريز اسـت از چنگال خفت‪.‬‬

‫سـپس تيگران در مقابل چشـمان سپند شمشـيرش را از غالف بيرون کشـيد و تيزي آن را رو به شکم خود گرفت‬
‫و سـر را آرام به سـمت ماردانيو که در بهت و حیرت گرفتار بود‪ ،‬چرخاند و با چشـماني که دنیایی از سـدمان و دژمان‬
‫و پژمان و حرمان بود و خسـتگي عمر را به سـختی تحمل مي کرد‪ ،‬غرق در اشـک شـد‪ ،‬به هزار درد و غصه خطاب به‬
‫او گفـت‪ :‬اي شمشـير زن‪ ،‬گويـي تمامي دالوريهامان با آمدن اين شـاهزادۀ سـنگي دل به ورطۀ نابودي خواهـد رفت‪ ،‬در‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪455‬‬
‫کنار هم دوران خوبی داشـتیم دمی به خوشـی بی حاصل نگذراندیم هماره شمشـیر بدسـت در جنگ بودیم زیر ما مرد‬
‫تالطم و طوفانیم و عاقبت را به نیکی می بینیم‪ ،‬آری اما افسـوس که سـهم دالوریم این بود از دنیا‪ ،‬بدرود اي يار دلیرم‪.‬‬

‫آري‪ ،‬شمشـير بلند و پهن خود را چنان بر پيکر نيرومندش فرو کرد که تن دريد و تيغه شمشـيرش‪ ،‬از‬
‫پشـتش زبانه کشـيد‪ .‬آواي شـکافته شـدن تکه هاي پوست و گوشـتش تمامي جهان را به دلزدگي رقتباري‬
‫فرو کشـاند و سراسـر چشـمان سپاه به پيکر آغشته در لخته هاي خون دوخته شـد و بند بندشان به لرزه‬
‫درآمد و مو بر بدنشـان نيشتر زد‪.‬‬

‫ماردانيو با زانوي خميده چو واماندگان در مقابل او با چشـماني لرزان به تيغ پهناو ِر تيگران که شـکافي‬
‫خونيـن در پيکـر او داده بـود می نگریسـت‪ .‬سـپس زانوان تيگـران بر خاک خونبـار زير پايش بوسـه زد و‬
‫قطـرات پياپـي خون‪ ،‬چکان چکان از پيکر او بر زمين سـرازير شـد‪.‬‬

‫درين هنگام ماردانيو آن مرد تیزپا که دسـت و پایش به وسـیله ارادۀ تقدیر به زنجیر کشـیده شـده بود‪،‬‬
‫بـه کـردا ِر آویختـگان در گل در کنـار او بـه رقت افتاد‪ ،‬انديشـه اش رفتار تيگـران را باور نمي کـرد‪ .‬با گامي‬
‫بلند بسـو ي او جهيد‪ ،‬و پيکر در خون آغشـته او را در آغوش جان گرفت و در حاليکه صورتش سرشـار‬
‫از اشـک بود او را در خود مي فشـرد و دسـت بر پوسـت صورتش ميکشـيد که آرام آرام رنگ مي باخت‬
‫و کبودي مرگ بسـرعت بر او چيره مي شـد‪.‬‬

‫تيگـران بـا نيمـه جانـي که دربـدن او بود و با لبانـي رنگ مرده بـه ماردانيوس گفت ‪ :‬اي شمشـير ز ِن باد‬
‫سـرعت‪ ،‬از حسـرت گریختم اما اکنون بیکباره به دریغی سخت گرفتار شـدم و آن اینست‪ .‬درحالیکه آن مرد‬
‫رشـید که با کردارش جان به جهان بخشـید‪ ،‬کمی از سـخن باز ماند و با چشـمانی حسرتخیز گفت ‪ :‬هميشه‬
‫آرزويـم ايـن بـود که تخم آن شـجاعتي که بر حسـب تقدير به سرشـت ما ارزاني داده شـده بـود را در خاک‬
‫پارس بکارم‪ ،‬افسـوس که اين شـجاعت نصيب مغربيان خواهد شـد و در آينده از آن سـود خواهند برد‪.‬‬

‫پـس از ايـن گفتـار‪ ،‬نـوري که از ديدگانش بر مي خيزيد در سـياهي اعماق چشـمان او غروب کرد و چشـم‬
‫بـر جنبـش زمـان فرو بسـت‪ ،‬و مرگ بـر جان او چيره گشـت‪ ،‬ماردانيوس لـرزان يار قديمـي و وفـادار خود را‬
‫همچنـان در آغوش مي فشـرد‪.1‬‬
‫سـپند بـا ديـدن اين صحنه‪ ،‬بيرحمانه دسـت انتقام بسـوي ماردانيوس نشـانه گرفت و گفـت‪ :‬ماردانيو‪،‬‬
‫مردان جنگ‪ ،‬نرم دلي و شـفقت ندارند‪ ،‬تيگران به اشـتباه خويش پي برد و خود را به سـزاي عملش رسـاند‪،‬‬
‫حال نوبت توسـت‪ ،‬خـود پادافره خویـش را بر گزین‪.‬‬

‫‪ - 1‬تيگ ـران يک ــي از فرماندهــان وفــادار ب ــود کــه از حي ــث قــد و قامــت س ــرآمد جنــگاوران پارس ــي ب ــوده‪ ،‬پ ــس از بازگشــت خشايارشــا بــه آس ــيا‪ ،‬او‬
‫و مارداني ــو ب ـراي حفــظ مس ــتعم رات اي ـران در مغ ــرب بــا ارتش ــي بس ــيار ناچي ــز ماندنــد و مدت ــی‪ ،‬شــجاعانه از فتوح ــات اي ـران دفــاع کردنــد‪ .‬در حاليکه‬
‫خشايارشــا هي ــچ س ــپاه کمک ــي ب ـراي آنهــا نفرســتاد و عاقب ــت تيگ ـران در جنگ ــي بــه نــام مي ــکال در ‪ 479‬ق‪.‬م تــا پــاي ج ــان شــجاعانه جنگي ــد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪456‬‬
‫ماردانيـو درحاليکـه تـن بي جان تيگران را در آغوش داشـت و بي اختيار پوسـت بر گونـه اش مي لغزيد‪،‬‬
‫با هزار مشـقت بر خود مسـلط شـد‪ ،‬بغض را از گلوي خود شسـت‪ ،‬سـپس سـر به باال گرفت و با چشـماني‬
‫خونابه ريز سـخن به غضب گشـود و گفت‪ :‬اينطور که ميگويي نيسـت‪ .‬کردار تو‪ ،‬او را به افسـانه پيوند داد‪.‬‬
‫يـک قهرمـان راسـتين و راسـخ بـراي ایران بود و خواسـت خونش بـراي دفـاع از سـرزمين اجداديش ريخته‬
‫شـود‪ .‬درحاليکـه نـگاه به نگاه سـپند داشـت ابرو به بـاال انداخـت و افـزود‪ :‬ولي من آهنگ دگـر دارم‪ .‬اي شـاه‬
‫جهانگيـر‪ ،‬راهـي شـو‪ ،‬بـراي يک جنگ خانه برانداز‪ ،‬اما اگر يادتان باشـد ما سـه تن سـوگند خـون خورديم و‬
‫براي نابودي اهريمن همداستان شديم اما شاهزاده ام شما عهد شکستيد و پيمان شکني در سوگندهاي گران‬
‫نابخشودنيسـت‪ .‬به اين سـبب من اينجا خواهم ماند و به سـاالمين خواهم رفت تا حقيقت برايم آشـکار شود‪.‬‬

‫سـپند سـر از بـي اعتنايـي تـکان مـي داد و درحاليکه رخسـارش کم کم به کينه آراسـته مي شـد گفت‪:‬‬
‫شـجاعت يگانه ات که سـالیان مردی و دلیـری و ُگردی و تنـدی کردی با‬
‫ِ‬ ‫اي سـردار احتـرام مـي گـذارم به‬
‫دژخویـان‪ ،‬زيـرا بـه سـبب اين خيانت‪ ،‬بـي ترديد از مرگ نمي رسـتي‪ .‬نـادان مرا با تو ديگر کاري نیسـت و‬
‫همچـو کـودکان خـود را سـرگرم و بازیچـه اين پنداشـته هـاي باطل کـن ولي يادت باشـد کـه دروازه هاي‬
‫پـارس بـه روي تـو براي تمامي عمرت بسـته خواهد ماند و تا وقتیکـه گوی حیاتت در میدان وجـود در می‬
‫غلتـد‪ ،‬پايـت از پارس ديگر بريده اسـت‪.‬‬

‫ماردانيـو تيگـران را در آغـوش داشـت‪ ،‬بـا آهنگي پـر داغ و درد‪ ،‬زير لب کژيد (با خود صحبـت کردن) و‬
‫بـه هـزار غـم بـا خویش نجوا نمود و گفـت ‪ :‬با کردار تو ديگر سـرزميني از پـارس نخواهد ماند کـه دروازه‬
‫اش به روي من باز يا بسـته باشـد‪.‬‬

‫براسـتيکهديگرسـردارنامـيبرايسـپاهپـارسشمشـيرنمـيزدوآنسـپاهميليوني‬
‫تهيازشـجاعتشـد‪.‬‬

‫و سـپند رو به سـرکردگان ارتش خود کرد که تهي از نامهاي پرآوازه همچو مهسـت(یا مزیسـت )‪،‬‬
‫تيگـران‪ ،‬مگابيـز و ماردانيـو بود‪ .‬تمام نيروي نهايت ناپذير خـود را که به نيروي انتقام‪ ،‬کينه و نفرت نيز‬
‫مسـلح شـده بود بر حلقوم آورد و جامه نعره به آن پوشـاند و با فريادي سـخت سـهمناک و مهيب که‬
‫برآرندۀ سـاقه از ریشـۀ هسـتی بود گفت ‪ :‬آماده حرکت سـوي سـرزمين پارس شـويد که نبر ِد نهايي‬
‫در آنجاست و اهريمن نيرومندي در انتظار ما به کمین نشسته‪ ،‬طبل واگرد بزنيد و راه بگردانيد و عنان‬
‫سـوی ایران بشکانید مردان من‪.‬‬

‫در همين حال آرتيميس تنها سـپه سـاالري بود که از سـرداران نامي باقيمانده بود‪ ،‬حيران به گرد خود‬
‫مي چرخيد‪ ،‬گويي در پي گرفتن آهنگی بود که به جلو آمد و گفت‪ :‬سـرورم از شـما در خواسـتي دارم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪457‬‬ ‫سپند با حالتي سرد و همراه با ترشرويي به او گفت ‪ :‬چيست بگو؟‬

‫آرتيميس نگرنده کل ماجرا بود‪ ،‬نفس به سـنگيني بيرون مي داد و آشـفته از آن باليي که تيگران به آن‬
‫ِ‬
‫نهايـت ادب گفت ‪ :‬از شـما مي خواهم به‬ ‫دچـار شـده بـود‪ ،‬خود را به دشـواري مقابل سـپند جمـع کرد و در‬
‫من پروانه دهيد‪ ،‬که ديگر در رکاب اين سـپاه نباشـم زيرا که پاهاي من توان حمله بسـوي سـرزمين پارس‬
‫را نـدارد‪ ،‬گرنـه فرجام من نيز چو عاقبت تيگران می باشـد‪.‬‬

‫ِ‬
‫جنبش جهـان را را‬ ‫ِ‬
‫گردش گیتی و‬ ‫سـپند خـود را صاحـب زمين و مالک آسـمان مي دانسـت‪ ،‬درحالیکه‬
‫زیـر پنجـۀ خود می دید مغرورانه گفت ‪ :‬عنان اختيارت در دسـت خودت اسـت و ميتواني بـروي و اگر نمي‬
‫خواهي در خدمت ارتش پارسـي باشـي‪ ،‬ايرادي بر تو نیسـت‪ ،‬آزادی‪.‬‬

‫آرتيميـس سـر بـه پاييـن انداخـت‪ ،‬با گفتاري پـر اندوه گفت ‪ :‬مـن تا کنـون آزاد بـودم‪ ،‬زین پس زیر یـو ِغ غم و‬
‫اندوه در اسارتم‪ ،‬خوش به سعادت کسانیکه رفتند‪ .‬سرورم فراخی مرا ببخشاید‪ ،‬ما اهل جنگیم و از تملق بیزاریم‪.‬‬

‫درحالیکـه حلقـه هـای اشـک روی پـاک او را تر می کرد‪ ،‬دسـت سـوی سـپاه آخـت و گفـت ‪ :‬اين ديگر‬
‫ارتش پارسـي که آکنده از نامداران ناهمتا بود نميباشـد‪ .‬ما سـرداران پارسـي سـوگند خورديم که تا پاي‬
‫جـان بـراي ملک ایران شمشـير بزنيم اما اين سـپاه تبديل به سـپاه نابودگر سـرزمين پارس شـده‪.‬‬

‫سـپند شـکیبایی این سـخنان را نداشـت‪ ،‬غضب آلود گفت ‪ :‬گر نمي خواهي ما را همراهي کني‪ ،‬ديگر اين‬
‫حرفهاي بيهوده را بر زبان نياور و ژاژ گويي مکن‪ .‬حال خلع مقام خواهي شـد و مرا با تو کاري دیگر نيسـت‪.‬‬

‫ناگهـان آرتابـاز کـه بـه تمامي خـود را در ديده و انديشـه سـپند جـاي داده بود‪ ،‬سـخن گشـود و گفت‪:‬‬
‫ِ‬
‫قدرت کامل در اين‬ ‫سـرورم شـما هيچ گاه نيازي به اين سـرداران فرومايه و ُسـفله نداريد زيرا که شـما تنها‬
‫گيتي ميباشـيد‪ ،‬شما واالیید و همیشه سـرافراز‪.‬‬

‫پـس انـگاه آرتابـاز کـه بـه کلـی تمام نیات شـوم و سـیاه خـود را به مقصـود رسـانده بود‪ ،‬به شـدت‬
‫بـر قـوت کالم افـزود‪ ،‬و بـا کالمـی که بر انگیزاننده روح سـپند بود گفت ‪ :‬ای شـاهزاده شـیراوژن‪ ،‬سراسـر‬
‫جنـگاوران پـاک بیهوده اند‪ ،‬تنها شـما هودۀ راسـتین هسـتید‪ (.‬هـوده ‪ :‬حق‪ ،‬مخالـف بیهوده)‬

‫سـپند چـو خودکامـگان بـادي بر غبغب انداخـت‪ ،‬گویی که مـرگ سـرداران را ندیده بـود هیچ‪ ،‬مرگ‬
‫پـدر را نیـز بکلـی از یاد برد و به فراموشـی سـپرد‪ ،‬او تنهـا جویایِ جنگ بیهوده بود کـه مغرورانه گفت‪:‬‬
‫آري‪ ،‬حـق با توسـت ‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪458‬‬
‫و بدینسـان‪ ،‬هزاران هـزار لنگر که بـر دل دریاها‬
‫فرو افتاده بودند‪ ،‬به فرمان سـپند بسـوی کشتیها‬
‫برگردانـده شـدند و از هـر جـای جهان سـکان‬
‫نیت‬
‫سـوی پـارس گرداندند و بی شـمار عنـان به ِ‬
‫نبـرد پیچانـده و فوج فـوج گردونـه و ارابه بدون‬
‫داشـتن آن فرماندهـان نامـی‪ ،‬بـه جانـب ایران‬
‫ِ‬
‫سـرازیر شد‪.‬‬

‫آرتيميس نيز فرمان نپذیرفت و گردن یکسو کشید و از حلقه شاهنشاهی بیرون آمد‪ ،‬او که غم ودردی‬
‫سـهمگین بر گرده حس می کرد‪ ،‬دلخسـته و آويخته و سسـت با چهره اي شکست خورده به نزد ماردانيو‬
‫آن پي ِر جنگ رفت که تک وتنها بر تخته سـنگي نشسـته بود و پیچانده شـدن هزاران اندر هزار عنا ِن عداوت‬
‫سوی سرزمین پدری را به درد و داغ می نگریست‪(.‬گردن یکسو کشیدن ‪ :‬نافرمانی کردن )‬

‫آرتمیـس بـر پای او زانو بزد‪ ،‬و دسـت سـردش را به دسـتا ِن خود که هنـوز به وفاداری حرارت داشـت‬
‫مرگ برادران خود نشسـته بود بخشـید‪ ،‬درحالیکه‬ ‫سـوگ ِ‬
‫ِ‬ ‫گرفـت و گرمـا به دسـتان آن شـیر پیره کـه در‬
‫گونه هایش به دشـنۀ غم شکسـته می شـد‪ ،‬بوسـه بر دسـتان ماردانیو زد و گفت ‪ :‬ای پدر مهربان‪ ،‬سالهای‬
‫زیر سـایه ات غوغا بر افکندیم و شـر خواباندیم‪ ،‬با ترک شـما من نیز در این سـپاه جایی ندرام‪ ،‬و شـوری‬
‫در دل بـرای جنگیـدن نمی ماند بگذارید همراهیتان کنم‪.‬‬

‫ماردانیـو بـا چهـر ه ای لغـزان‪ ،‬پدرانـه دسـت بر سلسـله موی سـیه فام او کشـید و با نگاهـی دریغناک و‬
‫غمـزده خیـره به چشـمان زالل او شـد‪ ،‬سـپس با آهـی درد آفرین گفت ‪ :‬دختـرم این پایان کار هر دو ماسـت‪،‬‬
‫تـو راه زندگـی خـود را بگیر‪ ،‬از تو انتظار نیسـت‪ ،‬تو وفـاداری را به انتها رسـاندی‪ ،‬و مرا در خلوتم تنها بگذار‪.‬‬

‫آرتیمیـس می دانسـت باید همچـو یک فرمانبر‪ ،‬فرما ِن آن پیـ ِر جنگ را بپذیرد‪ ،‬حرف و سـخن ماردانیو‬
‫هرگز تکرار نداشـت‪ ،‬سـر فرو افکند و با لحنی لرزنده گفت ‪ :‬ای مرکبِ نشـی ِن مرگ‪ ،‬افسـارگی ِر زمان هماره‬
‫همچـو پدر بـودی بر ما‪ ،‬پس سـخنی برای گفتن جز بدرود نیسـت‪.‬‬

‫و لرزان بوسـه بدرود بر دسـتان ماردانیو زد و سـپس بر قايقي نشسـت و آن را به آب انداخت‪ .‬گويي‬
‫خانـه اصلـي اش در درياهـا بود و خود را به امواج خروشـان تاريخ سـپرد و پنهاني در آن ناپديد گشـت‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪5‬‬

‫سـپس ماردانيو‪ ،‬آن تيزتاز معروف مگاپان را که در گذشـته‪ ،‬نامه مگابيز را به او رسـانده بود به‬
‫نزد خود فرا خواند و مخفيانه به او گفت‪ :‬مگاپان باد پاي‪ ،‬نامه اي دارم که بايد هر چه سـريعتر بدسـت‬
‫اردوان برسـد‪ .‬از تو در خواسـت ميکنم که اين نامه را سـالم و با سـرعت تمام به او برسـاني‪ .‬و او نيز‬
‫ِ‬
‫همنفس‬ ‫نامه را بوسـيد و به بغل نهاد و بي درنگ پا در حلقۀ رکاب گذاشـت و بر مرکبِ زمان سـوار و‬
‫باد گشـت و سـوي پارس روان شد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪460‬‬

‫رسيدن ماردانيوس به شبخانه شيطان‬


‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪6‬‬
‫عاقبت سـرداري تنها و تک سـوي سـاالمين روان شـد‪ .‬و آن کسـي نبود جز ماردانيو‪ .‬پس از آن رویدادِ‬
‫ننگيـن‪ ،‬سـپند بـا لشـکريانش او را در مغرب زمين‪ ،‬تنها گذاشـت و بسـوي پايتخت پارس بـه قصد نبرد با‬
‫اردوان راهـي شـد‪ ،‬اما ماردانيو بـه دنبال حقيقت رفت‪.‬‬

‫او قايقي چوبي را مهيا کرد و به آب انداخت و پاروزنان بسوي آن جزيره راهي شد‪ .‬در حاليکه در قايق‬
‫چوبـي کوچکـي بـود‪ ،‬پـاروي خود را بـر دل امواج کوچک فرو مي کـرد و راه خود را پيش مي برد‪ .‬با تمامي‬
‫قدرت پارو زنان سـينۀ امواج را مي شکافت‪.‬‬

‫درحالیکه یک چشـم بر آسـمان و یک چشـم بر آب داشـت‪ ،‬ناگهان جهان بر هم پیچید و دوباره حرکت‬
‫آن امـواج بـر چشـمانش غريـب افتـاد‪ .‬هرچـه به دورتر چشـم مـي انداخـت امواج بزرگتـري را مـي ديد که‬
‫سـنگين رفتارتر مي شـدند و با خوف و هراس بسـوي او مي آمدند‪ .‬سـر به آسـمان کرد‪ ،‬پژوهان نگريست‬
‫(پژوهنـده)‪ ،‬آسـمان را پـر کـدورت ديد‪ .‬آري همه سـو عصيان بـود‪ ،‬که ناگهان دوباره زميـن و زمان رنگي‬
‫ظلمـت بـار به خود گرفت و دريا دلگير و پرتالطم شـد‪ .‬بيکباره امواج پريشـان بـا بي رحمي تمام زبا ِن کينه‬
‫گشـودند و از هر سـو بر او حمله ور شـدند که قايق اش بي اسـتقامت ت ِن خود را به آن آبِ وحشـي داد و‬
‫در آن فرو رفت‪ .‬او چاره اي نجسـت جز اينکه خود را به آب زند‪ .‬سـپس شـناکنان شـکاف داد امواجي را که‬
‫گويـي مطيـع فرما ِن شـيطان بودنـد‪ .‬با تمامي قدرت آنها را بـه دونيم مي کرد و به هـر گردابی فرو می افتاد‬
‫و بـا هـر موجـی دسـت به گریبان می شـد و هر ورطـه هالک را زیر نیـروی ناهمتای خود مهـار می نمود‪،‬‬
‫آری نيـروي آن کهنهـکار فائـق مـي آمد بر تمامي گردابهاي هولناکي که حتي به امـواج هم رحم نمي کردند‪.‬‬
‫سـرانجام او با کوشـش بسـيار خود را به خشـکي و آن جزيره اي رساند که گفته مي شد زيستگاه اهريمن‬
‫و خواستگاه ابلیس است‪.‬‬

‫از داخل آن اموا ِج عصيانگر بيرون آمد و پا بر شـن و ماسـه سـاحل نهاد‪ .‬درحاليکه آن امواج همچنان‬
‫غرشـکنان و با طغيان کينه اي که در دل داشـتند بر پشـت پاي و پی او پنجه ميکشـيدند‪ .‬گويي طعمۀ خود‬
‫را از دسـت داده و آن مرد با دالوريش حسـرت به دل درياي پر کينه گذاشـت‪ .‬او با گامهايي از رشـادت‪ ،‬پا‬
‫بـه آن جزيـره نهاد و با افسـوس فراوان با خود گفت‪ :‬از آن سـپاه ميليوني مملـو از مردان جنگي عاقبت يک‬
‫نفـر بـه نبـرد اهریمن مي رود و به راه خود ادامه داد‪ .‬از سـاحل شـني گذشـت و وارد جنگلي نه چندان انبوه‬
‫شـد کـه درختان خود را در دشـتي گسـترانيده بـود‪ .‬نگاه خود را از البـه الي درختان گذراند و اطـراف را به‬
‫نظر سنجيد که ناگهان تيز بويي گندناک بر مشامش فرو رفت و زشتي آنجا برايش غريب افتاد‪ .‬بيکباره با‬
‫شـگفتي بسـيار از حرکت باز ماند و در جاي خود ايسـتاد‪ .‬به اطرافش سر چرخاند‪ .‬به زير پا نگاهي انداخت‬
‫و پـاي خـود را در لجنـزاري پـر تعفن يافت‪ .‬ناگه سـر بـه باال گرفت و شـاخه درختان را بي برگ و خشـک‬
‫و درهـم شکسـته ديـد کـه بر تن هـم فرو رفته بودند‪ .‬گندبـادي نفرت بخش بر آنجا مي پيچيـد‪ ،‬از عفونت و‬
‫گنديدگي محيط‪ ،‬نفسـش به تنگ آمد و حالش مرگبار شـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪462‬‬
‫آري او خـود را در منجالبـي زشـت يافـت‪ .‬هـر چه نـگاه خـود را دورتر مي برد آن منظره وحشـت آور‬
‫تـر مـي شـد‪ .‬نزاعي بيرحمانه بين آسـمان و زمين و درختان و بيشـه زارهـا روان بود‪ .‬بوي نفـرت در آنجا‬
‫به مشـام مي رسـيد‪ .‬آن گندباد سـخت و گزنده با سـنگدلي کامل درختان شاخه شکسته را شکنجه مي داد‬
‫و تمامي مخلوقات با زبان و بي زباني‪ ،‬کينۀ خود را به رخ همديگر ميکشـيدند و شـول و شـیون درندگان‪،‬‬
‫محيط را ترس آور مي کرد‪ .‬ظلمت در حال بلعيدن روشـنايي بود‪ .‬درختان و آب و خاک‪ ،‬تمامي به شـمايل‬
‫شـيطاني درآمده بودند و طبيعت تمناکنان در حال باج دادن زيبايي خود به زشـتي نفرت انگيزي بود که در‬
‫آنجا حکمفرمايي مي کرد‪ .‬نشـانه اي نه از تابش خورشـيد بود نه از نور شبشـکن ماه نه از شـراره سـتاره‬
‫ها گويي او در بيوقتي (نيسـتي) بسـر مي برد‪.‬‬

‫درین سـیه افروزی‪ ،‬ماردانيو مات و مبهوت حيران از زشـتي آن فراگرد بود‪ ،‬چشـمان خود را به اطراف‬
‫مـي گردانـد‪ .‬بـار ديگـر بـا خود به سـخن آمد و زير لب گفت ‪ :‬سـاالمين‪ ،‬بيکران زشـتي‪ ،‬تندبـاد و طوفان و‬
‫مـه و خيـزاب جملگـي از راهِ بيـداد بريـن جزيره مـي دمند‪ ،‬حتي نور نيز از دل سـتم بر مي خيـزد‪ ،‬انگار که‬
‫تـو متعلـق به اين گيتي نميباشـي‪ .‬گويي که از اعمـاق دوزخ به اينجا آمده اي‪ .‬همه چيز گوياي اين اسـت که‬
‫ابليس‪ ،‬غاصب بي چون و چرا اين خاک می باشـد‪ .‬اينجا ملک شـيطان اسـت‪ ،‬آري پيچيدگي نفرتگونه ابر و‬
‫جهندگـي سـتموار ايـن گندباد و تازيانه آذرخش بر زمين به صراحت ايـن را ميگويد‪ .‬او در ميان اين منظره‬
‫هـاي نفـرت انگيز که از آن بوي اهريمن به مشـام مي رسـيد به راه خـود ادامه داد‪.‬‬

‫ناگهـان معبـدي بـر فـراز تپـه اي کـه رخـش را در دل مه آغشـته به ظلمت پنهان کـرده بود بـر ديدگان‬
‫ماردانيـو پديدار شـد‪ .‬درحاليکه مشـتهاي خود را به هم مي فشـرد با غضبي فراوان گفت‪ :‬پيدايـت کردم اي‬
‫خانـه اهريمـن‪ .‬ماردانيـوس بـراي عملي کردن سـوگند خـون خود به اينجـا آمده‪ ،‬تا تـو را به نابـودي ابدي‬
‫سـپارد‪ ،.‬ای اهریمن تیغهایم بی تابند‪.‬‬

‫زمانيکه مقصد را يافت‪ ،‬قوت خود را جمع کرد‪ ،‬به سـوي آنجا شـتابان شـد‪ .‬اما براي رسـيدن به‬
‫ِ‬
‫جفت‬ ‫آن بلندي بايد نخسـت چندين تپه را پشـت سـر مي گذاشـت‪ .‬آن مردِ شـاهين خو‪ ،‬بي محابا هم‬
‫ِ‬
‫سـرعت باد شـد‪ .‬بيشـه زارها را مي شـکافت و از ال به الي درختان مي گذشـت‪ .‬او از‬ ‫زمان و کشـندۀ‬
‫جان مايه مي گذاشـت تا هر چه سـريعتر به آن معبد رسـد و آن را به آتش کشـد‪ .‬آن مردِ بادسـرعت‬
‫گويـي از زمان سـبقت گرفته بود‪.‬‬

‫بـراي رسـيدن بـه بلنـداي آن نفرينگاه که در آن جزيره سـلطه گري مي کـرد‪ ،‬فاصله اي نمانـده بود‪ .‬به‬
‫يکباره سـايه اي به چشـمانش آمد‪ .‬نخسـت بي توجه به آن به راهش ادامه داد اما پس از اندکي زمان‪ ،‬سـايه‬
‫اي ديگـر بـر چشـمانش جلوه گر شـد‪ .‬دورتـا دور خود را به تفتيش نگريسـت‪ ،‬در چند قدميش تاريکي پيچ‬
‫در پيـچ مـي شـد‪ .‬نگاهش به شـک افتاد زيرا خبري از نور شـب شـکن ماه نبود که سـايه اي مجـال جوالن‬
‫داشـته باشـد‪ .‬انديشـه اش به او فرمان ايسـت داد و چاره ايي جز آن نديد و در جايش بي حرکت بازماند و‬
‫سـر و گردن را آرام گرداند و به گرد خود چرخيد‪ .‬ناگهان سـايه هايي را ديد که از ال به الي درختان در آن‬
‫تاريکي به جنبش مي افتادند‪ .‬در آنوقت‪ ،‬درنزديک او سـايه اي از انسـان نمايان شـد‪ .‬بالفاصله در گوشه اي‬
‫نبرد نها یی‬
‫جهات‪3‬غبار‪46‬‬
‫ِ‬ ‫از پهنه ديدش‪ ،‬شـب ِح انسـان نماي ديگري از پشـت درختي‪ ،‬خود را به بيرون کشيد‪ .‬آري‪ ،‬از همه‬
‫آلود و گردامی ِز آن فراگرد و از دل سـياهي‪ ،‬مخلوقاتي سـايه نژاد‪ ،‬زاده مي شـدند و از بين درختان بسـوي‬
‫او مـي آمدنـد و شـکل آدمـي بـه خـود مي گرفتند‪ .‬همچنـان به تعداد آن سـايه ها که به شـمايل جنگجويان‬
‫شـبيه بودند افزوده مي شد‪.‬‬

‫مـه تيـره فامـي بر فضاي آنجا سـنگيني مي کرد که يکدفعه يکي از آن شـبح هـا از دل مه بيـرون آمد و‬
‫بـه جلـو گام برداشـت‪ .‬سـپس انـدک اندک رخ مردي از زير پوشـش آن مه سـيه فـام چهره گشـود و رخ او‬
‫بـه تمامـی بـراي ماردانيو آشـکار گشـت‪ .‬به ناگه ماردانيـو به طريق مـردگان در جايش بي حرکـت ماند‪ .‬از‬
‫شـگفتي چهـره درهـم کـرد و عقلش به تـاراج رفت‪ ،‬خطاب به آن سـايه گفـت ‪ :‬اين امکان نـدارد !!‬

‫و سـايه هـاي ديگـري نيز به نزديکـي او مي آمدند و مغرورانه خود را به او نشـان مـي دادند‪ ،‬یک به یک‬
‫به هم می پیوسـتند و او را در چنبرۀ خود می گرفتند‪.‬‬

‫ماردانيـو از بهـت و حيـرت‪ ،‬بـي حرکت مانده بود‪ ،‬ناباورانه چنگ بر آن مه ميکشـد کـه راهِ ديد خود را‬
‫بگشـايد‪ .‬عقلش به نزاع ديدگانش برخاسـته بود‪ .‬گويي انديشـه او گفته چشـمانش را باور نمي کرد که دو‬
‫قد ِم حيرت به عقب واپس نهاد و گفت‪ :‬اين حقيقت نیسـت خواب و خیال اسـت‪ .‬من بايد در عال ِم رويا باشـم‪.‬‬

‫او بـا ابروهايـي درهـم و چشـماني تنـگ شـده‪ ،‬رو به يکي از آنها کرد‪ ،‬گفت ‪ :‬تو بايد آريسـتودم باشـي‬
‫که بواسـطه تيغانم در ترموپيل دسـت و سـرت را از بدنت پاک کردم و به دوزخ فرسـتادمت و رو به شـبح‬
‫ديگري کرد و گفت ‪ :‬تو نيز بايد پوزانياس باشـي که در جنگي تکه تکه ات کردم‪ .‬بله همگي شـما جا ِم مرگ‬
‫را به واسـطه تيغهاي من نوشـيده ايد‪.‬‬

‫سـپس بـه دور خـود چرخيـد و سراسـر اطرافـش را دشـمن و دژخیـم ديـد و نگاه خـود را بـه دور تر‬
‫انداخت‪ ،‬تمام آن دشـت زشـت را کاويد و پنداشـت تا جايي که چشم در آن لنجنزار توان ديدن دارد‪ ،‬پوشيده‬
‫از خونخواهـان ميباشـد و خـود را در ميـان آن بيشـمار انتقامجويان يافت‪.‬‬

‫ناگهان خنده اي وحشيانه سکوت را از هم دريد و گفت‪ :‬آري اي ماردانيوس مخوف‪ ،‬اي مخوفترين مرد‬
‫عالم که بیش از فرشـتۀ مرگ در این جهان‪ ،‬جان از ت ِن آدمی بر کندی و سـبب فنا شـدی‪ ،‬اي شمشـير زن‬
‫آهوسرعت‪ ،‬عناندا ِر مرکبِ مرگ‪ ،‬ای سرنشی ِن ستور زمان از سرزمی ِن سیستان‪ .‬زماني بود که شمشيرت‬
‫جان اهريمن را به لب رسـانيده بود‪ .‬اکنون زمان‪ ،‬هنگام تالفي و ِ‬
‫وقت کين خواهيسـت‪ .‬به قلب ملک اهريمن‬
‫خـوش آمدي که بزودي اينجا جايش را به سـرزمين تـو خواهد داد‪.‬‬
‫ماردانيـوس بـا شـنيدن اين سـخن‪ ،‬چشـمان خـود را به سـمت صدا حرکـت داد‪ .‬مردي سـيه چـرده و‬
‫موهايـي چرکيـن‪ ،‬با پيشـاني کوتاه که آثا ِر کينه بـر آن منقوش بود‪ ،‬ابروهاي درهم و چشـماني نقره فام‪ ،‬با‬
‫گونـه هايـي اسـتخواني و دهاني که تهـي از دندان بـود‪ ،‬با ردايي سـرخگون‪ ،‬بر فراز بلندي ديد که مشـرف‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪464‬‬
‫بـر او بـود‪ .‬ماردانيـو پـس از اينکه او را به دقت برانداز کرد با حالتي دگرگون گفت‪ :‬تو کيسـتي اي مرد آلوده‬
‫مغز با این هیئت و دیدار شـیطانی ؟ گويي تمامي زشـتي روزگار در توسـت‪.‬‬

‫جادوگر بر بلندي مشـرف بر او ايسـتاده بود‪ ،‬با شـوقي که در چشـمان پر نفرتش بود‪ ،‬دو قدم به جلو جهيد‪،‬‬
‫سـر خود را آرام خم نمود و کينۀ سـاکن بر زبانش را به جوالن در آورد و گفت ‪ :‬من مژيسـتياس همان رهاننده‬
‫اهريمن از زنداني ميباشـم که پارسـيان براي او مهيا کرده بودند‪ ،‬و اين پارگي ِن بدبو و هرزه خيز و وژگال که در‬
‫آن هسـتي‪ ،‬زيسـتنگاه پليدخواهان است‪ ،‬اینجا گندابیسـت لجناک که جز هرزه و گند هیچ مجال رشد و نمو ندارد‪،‬‬
‫سـاالمين مزاجش بر پاکان زهرناکسـت و کردارش همسـو با اهريمن ميباشـد‪ ،‬به َدمِندان و دوزخ خوش آمدي‪.‬‬

‫ماردانيوس آسـيمه شـد‪ ،‬لبان را بر دندان کشـيد‪ ،‬زيرا خيالش به واقعيت مبدل گشـته بود‪ .‬از خشـم در‬
‫خـود نمـي گنجيـد‪ .‬افسوسـانه‪ ،‬با دلي پر گرد و غبار گفت ‪ :‬تو همان جادوگر بد طينتـی که ما تو را خيال مي‬
‫پنداشـتيم و وجودت را افسـانه‪ .‬اکنون که واقعيت هسـتي‪ ،‬مرگ حقيقي را برايت معنا دار خواهم کرد‪ .‬مرگ‬
‫تو نزديک اسـت و تمامي يارانت را با تو‪ ،‬بار ديگر به دوزخ خواهم فرسـتاد اي بدسـگال‪.‬‬

‫در اين تکاپو صدايي ازميان انبوه آن مردگان برخاسـت‪ .‬سـپس مردي با چهره اي رنگ مرده و پوسـتی‬
‫کبـود کـه تمامـي بدنش آثار زخم شمشـير بود به جلو آمد‪ ،‬مقابل ماردانيو ايسـتاد و نگاهي بـا او رد و بدل‬
‫کـرد‪ .‬سـپس در پـس آن خطـاب به ماردانيو گفت ‪ :‬اي ماردانيوس‪ ،‬مرا بايد خوب به ياد داشـته باشـي‪ ،‬پيکر‬
‫من بواسـطه شمشـيرهاي تو تکه تکه شـد‪ ،‬حال بند بند وجودم از تو کينه دارند‪.‬‬

‫آنوقـت دو دسـت خـود را رو بـه آن آسـمان پر کدورت و بد ذاتي کرد که کينـگاهِ امني بود براي ابرهاي‬
‫پر عقده‪ ،‬که به دشـمني با هم برخاسـته بودند و از دل پرکينه آنها نو ِر نفرت بر مي خاسـت و دل زمين را‬
‫مي شـکافت‪ ،‬در امتداد سـخن خود گفت ‪ :‬براسـتي از ساتان‪ ،‬يگانه خدايمان سپاسگزارم که مهرش بر ِ‬
‫بخت‬
‫مـا فـرو افتـاد و لطفش بر سرنوشـتمان سـایه انداخت‪ .،‬خالقی که شـب و روز و مقدرات جهـان به خاطر او‬
‫مي گردد تا زندگي به کام ما دوزخيان باشـد و مرا از دوزخ رهانيد تا انتقامي سـخت از کشـنده خود بگيرم‪.‬‬
‫حال با نيسـتي فاصله ايي نداري اي ماردانیو‪.‬‬

‫سـپس ماردانيو به اطراف خود نگاهي انداخت و دريافت که تمامي دشـت از مردگاني پوشـيده شـده که‬
‫او در طي سـاليا ِن دراز جان از بدن آنها سـتانده بود‪.‬‬

‫ناگهـان آن مـرد َبـدرگ بـا نفرتي کـه تمامي بند بند وجودش را به دندان ميکشـيد‪ ،‬نعره اي جان سـتيز‬
‫بـرآورد و کينـه خـود را از درون رهـا و بـر محيط گسـترانيد و گفت ‪ :‬اي دوزخيان‪ ،‬سـرود مـرگ را بر اين‬
‫یگانه سرنشـی ِن سـمندِ سـبک سـی ِر زمان‪ ،‬بنوازيد و او را از مرکبِ حیات به پایین کشید‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪465‬‬
‫ماردانيـوسباقامتيرسـا‪ ،‬سـر را به روي آن آسـمان بد طينت کرد و با غرشـي که زميـن و زمان‬
‫ِ‬
‫اسـارت ظلمت نيام رهانيد و‬ ‫را به هم مي دوخت‪ ،‬برق دو تی ِغ داس آسـا را که در پشـتش آويخته بودند از‬
‫ِ‬
‫آذرخش‬ ‫ِ‬
‫جنبـش زمان فرو برفت و بي محابا بسـوي آنها هجوم برد و همچـو يک‬ ‫پـردۀ بـاد را برچیـد و در‬
‫خودسـوز‪ ،‬شمشـيرهاي عريان را از پيکرهاي آن آتش نژادان می گذراند و خنجرزنان شـکاف در پوست و‬
‫گوشتشـان مي داد و تیغه دو شمشـیرش از پوسـت تا به اسـتخوان می برید و پی از استخوان می گسالند‪.‬‬

‫حلقۀ مرگ او را در خود داشـت اما گويي او نيز به شـکار مرگ آمده بود و خروشـان به گرد خود مي‬
‫چرخيد و چو دروگری قهار و خوش پنجه با يکدسـت شمشـير را بر گردن آنها فرود مي نشـاند و با دگر‬
‫دسـتش شـکم آنها را پاره مي نمود و روده از دلشـان بر می کشید‪.‬‬

‫‪ .‬پيرو مهارتي که روزگار در ذات او نهاده و با سرعتي که زمان در حيرت آن بود‪ ،‬شمشيرهايش باد و‬
‫زمـان‪ ،‬بـه همـه سـو و همه جهات می گردید و مي چرخيد و تـن به تن را به تیغانش می دوخت‪ .‬چنان مجال‬
‫جـوالن را بـر آنـان تنـگ نمود که بي مقاومت زير تيغهـاي او درو و برچيده شـدند‪ .‬آن مردِ تُندپـا به کردا ِر‬
‫بـاد بـر هـوا مي پيچيد و مغربيـان را يکي پس از ديگري نـاکار و برخاک هالک مـي انداخت‪ .‬گويي جهنم در‬
‫آن دوزخ بـه راه انداختـه بـود امـا بـه يکباره با نگاهي پر تحير بر آن مردان سـتيزه گر خيره شـد و ديد پس‬
‫از تکـه پـاره شـدن و بـر زمين افتادن‪ ،‬آنها بر مي خيزند و وحشـيانه به کـردا ِر درنـدگا ِن دون پايه به پيکار‬
‫ادامـه مـي دهنـد‪ .‬بـا اندکی درنـگ بر آنها نظر کـرد و دريافت که هيچ خوني از پيکر آنها بـا آن همه ضربات‬
‫شمشـير جاري نميشـود و تنشـان را به کلي بي روح و تهي از خون ديد و دانسـت که افسـار اختيار آنها‬
‫به دسـت کينه و نفرتيسـت که دوزخ بر نهادشان دميده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪466‬‬
‫آري براسـتي به قلب دوزخ سـفر کرده و در ميان اهريمنان گرفتار شـده‪ ،‬حتي زمين و زمان علیه او به‬
‫عصيـان افتاده و بـرو بي رحمانه مي تازيدند‪.‬‬

‫در ايـن تـب و تـاب‪ ،‬جادوگـر کـه رقص و پايکوب ِي کينـه و نفرت‪ ،‬درونـش را به ذوق مي آورد با شـعفي‬
‫بـي نهايـت‪ ،‬بـار ديگر فرياد زد ‪ :‬اي ماردانيوس باد پاي‪ ،‬شمشـير زني که از زمان پيشـي مي گرفتي و از پی‬
‫شمشـیرت هزار کشـته بر خاک می افتاد‪.‬دیگر کاري از مهارت و شـجاعتت بر نخواهد آمد‪ ،‬اين مکان تهي‬
‫از زمان اسـت که قادر به آن باشـي با سـرعت خود حماسـه بيافريني‪.‬‬

‫آري آييـن و آسـاها در ايـن مـکان زيـر حکمرانـي تاريـکان اسـت و تـو نمـي توانـي به سـکوت فرمان‬
‫خاموشـي و به باد دسـتور ايسـت دهي تا با زمان هميار شـوي و بتوانی افسارگی ِر سمندِ سبک سیر زمان‬
‫شـوی و پا در رکاب بگذاری و عنانش را بر دسـت گیری و آسـوده پا به ميدان نبرد بگذاري و سـایۀ مرگ‬
‫بر ما دوزخیـان بیاندازی‪.‬‬

‫وانگـه از تـه دل قهقهـه اي سـر داد و در پـي آن افـزود‪ :‬عمر حماسـه ديگـر به پايان رسـيده‪ .‬آري ای‬
‫مـردی کـه برآرنـدۀ روح‪ ،‬بر افکندۀ جان و برکنندۀ ریشـه حیـات بودی‪ ،‬دیگر بیهـوده ای‪ ،‬از نبرد افتـاده ای‬
‫بیش نیسـتی‪ ،‬ای بزرگترین جنگاور از جنگ سـانان(جنگاور) سـرزمین سیسـتان و َمردان‪ ،‬نمي تواني بر‬
‫آنها چيره شـوي زيرا سراسـر مردگانند و مرگ براي آنها نامفهوم و بی معنیسـت‪ ،‬هيچگاه مرده نخواهد‬
‫مـرد‪ .‬تـو خـود بهتر از من مي داني آنها همگي کشـتگاني ميباشـند که تو آنها را کشـتي‪ ،‬پس جنگيدنت بي‬
‫فايدسـت و مرگ تو بواسـطه آنها تصويب خواهد شـد‪ .‬آری ماردانویس مرگت به اراده آفریدگا ِر دوزخ و به‬
‫سـبب دشـنۀ دوزخیان به انجام می رسـد‪.‬‬

‫و او با خنده اي مرگ آور افزود ‪ :‬فقط شمشـير يک نفر مي توانسـت بر آنها چيره شـود‪ .‬حال برندگي‬
‫شمشير او سـوي ملک پارس است‪..‬‬

‫ماردانيـو بـا بـي اعتنايي به سـخن آن مرد سـيه تن و بـا نيم خنده اي که بر لب داشـت خطاب بـه او گفت‪:‬‬
‫ای سـگ بـی اصـل و نسـب مـرا از چه مـي ترسـاني ؟ اي جادو پرسـت گويي نمـي داني که من اهـل مرگم و‬
‫يزدان ما را از براي مرگ آفريده‪ ،‬چنان دان ای هوس کیش‪ ،‬که رو گرداندن از راسـتینگی و عدول از حق برای‬
‫جاودانگی در این جهان‪ ،‬و فاسـد گردیدن چون تو پیشـۀ ما مردان نیسـت‪ ،‬جنگجویان می جنگند که بمیرند‪.‬‬

‫پیچـش خـود را هزاران بار رسـاتر کـرد‪ ،‬تا بـه اوج عـرش رَود و چو‬
‫ِ‬ ‫پـس آنـگاه آوای هزار‬
‫دل آن آسـمان شـب رنـگ فـرو نشـیند‪ ،‬وانگه بـه گوش هر شـب‬ ‫خنجـری زهرفـام بـر ِ‬
‫پرسـت نوای خـود را رسـاند و گفت ‪ :‬مـن مردانی‪ .‬مردی از سـرزمین شـیرخی ِز سیسـتان‪،‬‬
‫ترک سـر کـردم‪ ،‬آري ما مـردان سـزاوار مرگيم‪.‬‬ ‫زمانيکـه قصـد اينجا نمـودم ِ‬
‫نبرد نها یی‬
‫آن مـرد َوژگال و ژوليـده‪ ،‬زهرخنـد ه اي کـرد و سـر تـا به پاي خود را نگاهـي انداخت و گفت ‪ :‬آري سـزای‪7‬تو‪46‬‬
‫مرگسـت و حـق مـن ناميرايي‪ ،‬نـگاه کن‪ ،‬فرمانرواي دوزخ بي مرگي به من داده‪ .‬بر قهقهه گوشـخراش خـود افزود‪.‬‬

‫ماردانيو که از درون و بيرون بر آن مرد مي خنديد سـري از تمسـخر و تحقير بر او تکان داد و گفت‬
‫‪ :‬اي مـرد پالسـيدۀ هـوس کيش‪ ،‬از گنديدگيت آشـکار اسـت که فناناپذيري‪ ،‬بوي عفونتت همـه جاي اين‬
‫جزيره را گرفته‪ ،‬رو ِح گنديده تو به سـودِ فرشـتۀ مرگ نيسـت و از تو بيزارسـت و گريزان‪ ،‬هزاران سـال‬
‫در گنديدگي خود سـر کن‪ ،‬که مرگ از آن خوبان اسـت‪ ،‬آری تنها ما بی سـران‪ ،‬خواهیم توانسـت که از‬
‫جام حقیقت جرعه ای نوشـیم‪.‬‬

‫آن سـاحر بد اندرون با شـنیدنِ این سـخنانِ مرگ آور‪ ،‬خود را در انتهای‬
‫حیـات مـی دید ‪ ،‬با چهـره اي چروکيده و پژمـرده‪ ،‬نفرت از سـياهي محيط وام گرفـت و بر کينه بي‬
‫انتهاي خود گذاشـت و نعره اي نفریني سـر داد و گفت ‪ :‬زبان اين مرد را ببريد اي دوزخيان‪.‬‬

‫همانـگاه ماردانيـو که مي دانسـت جنگيـدن بي فايده اسـت‪ ،‬اما آن جنگجوی ناتسـليم به کـردار يک با ِز‬
‫شـکاري در ميـان گلـه کالغها بـه دريدن ادامه داد‪ .‬ولي براسـتي ثمري نداشـت و ضربات شمشـير بود که‬
‫ترک وطـن مي کرد‪.‬‬‫پـس از خسـتگي او‪ ،‬بـر پيکـر سـترگش فرود مي آمـد و خون بـا افتخار و غـرور ِ‬

‫دسـت قوی پنجه که نفس هرگز کم‬ ‫ِ‬ ‫عاقبت آن جنگجوي بادپاي‪ ،‬آن شـکارچی شـیطان‪ ،‬آن صیادِ خوش‬
‫نمـی آورد و هیچـگاه قائمـۀ پوالدیـن از دسـتش جدا نمی شـد‪ ،‬و چو باد همـاره پیچان بود‪ ،‬به فرمـا ِن قضا و‬
‫ارادۀ قدر‪ ،‬از حرکت بازایسـتاد‪ ،‬سـر زی ِر دسـتور سرنوشت فرو افکند‪ ،‬با چشمانی آتشدار و تنی زخم خورده‬
‫و افروخته به پیرامون خود دقیق شـد‪ ،‬او می توانسـت تا ابد پیچان و درنده باشـد و به نبرد ادامه دهد‪ ،‬اما او‬
‫گرد تا گردش را موجوداتی دون از جنس فرومایگان دید‪ ،‬چو شـیر پیره ای رانده شـده از نخجیر‪ ،‬دریافت که‬
‫باید به دندا ِن کفتاران کشـیده شـود‪ ،‬زیرا که می دانسـت این پایا ِن کار هر شـی ِر دلیر اسـت‪.‬‬

‫خـروش خـون و آوای نفیـرش چو تیغ بر گوشـت و‬ ‫ِ‬ ‫درحالیکـه بـی حرکـت ایسـتاده بـود‪ ،‬گرمـای تن و‬
‫پوسـت آن کفتـاران کـه وامانـده بـرگل مـی نگریسـتند‪ ،‬فرو می نشسـت‪ .‬می دانسـتند که رسـیدن بـه آن یل‬
‫نفرت آسـمان‪ ،‬اسـیری نمی پذیرفت‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫شمشـیر به دسـت محال اسـت‪ .‬همانگاه ماردانیو که زی ِر بارا ِن نفرین و‬
‫زانو بر زمي ِن افتخار زد‪ ،‬و باد و زمان را وارونه کرد و قائمۀ تیغ نشـان (شـبیه تیغ)دو داس خونين خود را تا‬
‫نيمه بر خاک فرو نمود و سـينه اش را بر نوک برنده آن دو تیغ تکيه داد‪ .‬دو شمشـیر‪ ،‬آن دو یا ِر وفادار با بي‬
‫ميلي ت ِن مالکشـان را دريدند و لبۀ خميده خود را بر اسـتخوان شـانه هاي آن مرد يوزتاز (پر سـرعت همچو‬
‫يوزپلنـگ) قلاب کردنـد‪ .‬آن دو شمشـير تـا انتها‪ ،‬وفـاداري خود را بـه آن مرد ثابـت نمودند تا او از اسـتواري‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪468‬‬
‫نيفتـد‪ .‬بـا نيمـه جاني که در بدن داشـت‪ ،‬به چشـماني سـرد و بي رمق به آن شـبخان نگاه انداخـت و خنده اي‬
‫بر لبان بيرنگش آورد و با خود کژید ‪ :‬رسـتم حماسـه آفرين‪ ،‬تو را به آتش خواهد کشـيد اي خانۀ شـيطان‪.‬‬

‫و درحاليکه آن شـیرنژاد سـر به طا ِق آسـما ِن افتخار گرفته بود‪ ،‬خطاب به شمشـيرهايش که تنها تکيه‬
‫گاهِ او در آن دوزخ بودند گفت ‪ :‬باد و زمان ياران من مگذاريد که ت ِن من در برابر اين شـب پرسـتان خميده‬
‫و بـر خـاک بـي افتد‪ ،‬بـدرود اي يـاران با وفاي من‪ ،‬چشـمانتان را بر مرگ من ببنديد‪.‬‬

‫ضربات شمشـير به مردي که جلوي آن شـيطان نژادان سـينه به آسـمان داشـت بر فرق سر‬ ‫ِ‬ ‫آن هنگام‬
‫و پشـت او مي نشسـت و او را آغشـته در خون مي کرد‪ .‬براسـتي که اهريمنان‪ ،‬کفتاروار بر پيکر شـير پیره‬
‫ای ناتوان و نيمه جان حمله ور شـدند و کين خواهي را با تمامي کينه به نمايش گذاشـتند‪.‬‬

‫سرشـناس شمشیربند از سـرزمین سیستان و از ملک مردان‪،‬‬


‫ِ‬ ‫آری آن‬
‫نشـین زمان‬
‫ِ‬ ‫همـان نامـدار در جهانِ جنگاوری که همیشـه مرکب‬
‫بود‪ ،‬عاقبت از سـتو ِر زمـان بر ِ‬
‫خاک افتخـار در غلتید‪.‬‬

‫( ماردانیـو یـا مردانـی که یونانیـان او را ماردانیوس مخوف می خوانند‪ ،‬پیـش از قیا ِم ماگوفانی‬
‫نامش آمده و در فتح بابل در زمان کوروش بزرگ نقشـی بسـیار مهم داشـته‪ ،‬سـپس میداندار‬
‫مارتن شد و فرماندهی ساالمین و ترموپیل را نیز بر دوش داشت و پس از آن پسگرد عظیم او‬
‫با تنی چند در یونان ماند و تا چند سـال در آتن فرمانروایی کرد‪ .‬او اهل سـرزمین سیسـتان یا‬
‫مـردان بـوده‪ ،‬به این سـبب نامش مردانی اسـت‪ ،‬در کتیبه نامش گئوبـرو امده که غریب به یقین‬
‫همان گیو اسطوره ای ما می باشد‪ .‬شوربختانه تاریخ این مرد ناهمتا بکلی از صفحات روزگار‬
‫محـو گردیـد تا فرزندانش رشـادت ازو نیاموزند‪ ،‬اکنون تاریخ این مرد چنان نوشـته می شـود‬
‫که جز کسـالت و رخوت بر خواننده هیچ ندارد‪ .‬او پس از جنگ پالته تکه تکه شـد و سـرش را‬
‫تا دویسـت سـال بر دروازه آتن آویختند‪ .‬نرسـیدن نیرو از سـوی دولت مرکزی به این فرمانده‬
‫بلند پایه تنها یک دلیل دارد و ان اینسـت که ایرانمان زیر شـراره های نبرد رسـتم و اسـفندیار‬
‫در حـال سـوختن مـی بود‪ ،‬گر بخواهیم در باب این بزرگمرد بنویسـیم و بخوانیـم بی گمان در‬
‫گنجایـش یـک عم ِر محقق و نویسـنده و یا خواننده جای نمی گیـرد‪ ،‬ازینرو مردان بـزرگ ردای‬
‫افسـانه بر دوش دارند زیرا کردارشـان در اندیشـه آدمیزاد هرگز نمی گنجد‪ .‬نامش بلند بادا )‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪6‬‬

‫رسيدن فريادنامه به اردوان‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪470‬‬
‫همزمان و به موازات ورود ماردانيو به سـاالمين‪ ،‬مگاپان چاپار معروف‪ ،‬که حامل نامه ماردانيو بود همچو‬
‫رعد از کوهها و رودها و دره ها گذشـت و خود را به پايتخت سـرزمين پارس رسـاند و به نزد اردوان رفت‪.‬‬

‫اردوان غم و اندوه بسـيار بر دل داشـت‪ ،‬با ديدگاني سرگشـته و انديشـه اي فرومانده و دلي پر آشـوب‬
‫و تني فروهشـته‪ ،‬غرق در مات ِم از دسـت دادن شاهنشـاه ایران بود‪ .‬در بارگاه گشتاسـب شـاه‪ ،‬افسوسانه به‬
‫ِ‬
‫اورنگ‬ ‫هرسـو قدم بر مي نهاد و با مات ِم بسـيار در ميان آن بارگاه روبروي تختگاهِ تهي ازامپراتور ايسـتاد و‬
‫بي شـاه را با افسـونگري مي نگريسـت و گاهي سـر به هر گوشـه اي مي چرخاند و يادي از آن امپراتور را‬
‫در ديده و انديشـه اش تداعي مي کرد و ناگسـيخته آه از سـينه پر غم و آکنده از درد به بيرون مي داد‪.‬‬

‫در اين حال آن ی ِل غمگسـار‪ ،‬نگاهِ اندوهبار و محنت زده اش را متمرکز به آن سـریر شـیر نگار و عقاب‬
‫نشـان کـرد و بـا خـود گفت ‪ :‬بـرادرم آسـوده باش که فرزندي دلير از تبار شـيران بـر تخت تو تکيه خواهد‬
‫زد و همچـو شـيري جوان از قلمرو خـود با جان و دل دفـاع خواهد کرد‪.‬‬

‫همانگاه که نگاه به آن تخت تهي داشت‪ ،‬از ابتدا تا انتهاي روزگا ِر آن شاهنشاه يگانه را به عقل و انديشه‬
‫خاطـرات روزهاي گذشـته گمگشـته ای سـرگردان بـود و هر لحظه اندوه او سـنگين تر مي‬ ‫ِ‬ ‫مـي آورد و در‬
‫شـد و بيشـتر بر مرور ايا ِم گذشـته فرو مي رفت‪ .‬ناگه صداي باز و بسـته شـدن دربِ بارگاه به گوشـش‬
‫طنيـن انـداز شـد و او را از غـرق شـدن در اندوه بيشـتر رهانيد و از گذشـته پا به حال گذاشـت‪ ،‬با چهره ای‬
‫فرو رفته سـوی درب سـر گرداند‪ ،‬نابيوسـان (يکدفعه) چشـمانش بي حرکت ماند‪ ،‬در جاي خود خشـکش‬
‫زد و گفـت ‪ :‬ماردانيو‪ ،‬ماردانيو‪.‬‬

‫آن تیغ زن که شمشـي ِر باد و زمان را در پشـت خود آويخته بود را در مقابلش ديد که چهره اي آشـفته‬
‫و بـي حـال داشـت‪ .‬اردوان بـا دیـدن او چهره در هم رفته اش گشـاده شـد‪ ،‬پر شـوق پا فراتر نهاد‪ ،‬و سـوی‬
‫او رفت و ماردانیو را با تمامي جان در آغوش گرفت‪ .‬در حالیکه او را به جان می فشـرد‪ ،‬سسـتی وسـردی‬
‫در تـن او یافـت‪ ،‬گفـت‪ :‬برادر ناوقت و بي هنگام اينجايي ! اکنون بايد شمشـيرهايت زمان و بـاد را در مغرب‬
‫ِ‬
‫سـوگ شاهنشـاه مجال ماندن در مغرب را به تو نداد‪.‬‬ ‫بشـکافند‪ ،‬می دانم‬

‫سـپس در حاليکـه از حيـرت و شـادي شـانه هـاي او را در پنجه مـي فشـرد‪ ،‬او را در برابر خود قـرار داد و به‬
‫چشـمانش خيره شـد‪ .‬دريافت اين چشـمان درياي نوميديسـت و آن شانه هايي که زماني همچو سنگ سخت بود‪،‬‬
‫به دسـتانش به غايت سسـت آمد‪ .‬این سسـتی و سـردی ماردانیو را از برای مرگ گشتاسـب شـاه می دانسـت‪.‬‬

‫ماردانيو رنگ به چهره نداشـت با آهنگي بي رمق و فروهشـته که حسـرت در آن بيداد مي کرد‪ ،‬گفت ‪:‬‬
‫سـرورم‪ ،‬اردوان بزرگ‪ ،‬برادر نيرومندم‪ ،‬شکسـت خورديم و سرانجام طعم ناکامی چشیدیم‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪7‬‬
‫اردوان از شـگفتي گام حيـرت بـه عقـب نهـاد و سـخنش چـو پتکـی بود بر تنـی که هرگـز‪ ،‬کوبش گرز‬
‫و کوپـال را نچشـیده بـود‪ ،‬چهـره شـکاند و گفـت ‪ :‬تـو و شکسـت؟ مگـر ميشـود؟ تو شکسـت ناپذيري‪.‬‬
‫شمشـيرهایت بـاد را مـي درد و از زمـان پيشـی مـي گيـرد‪ .‬ژاژ و يـاوه چـرا ميگويي؟‬
‫اما ُخردی و خميدگ ِي سر تا به پاي ماردانيو‪ ،‬مهر تاييدي بود بر گفتارش‪.‬‬

‫ماردانيو با چشـماني پر دريغ به تخت خيره شـد ودسـت به سـوي آن تخت بي شـاه آخت و گفت ‪ :‬عمر‬
‫فرمانروايي اين اريکه و اورنگ به پايان رسـيده‪ ،‬اين سـرير تهيسـت تا ابد ديگر برادر‪.‬‬

‫صورت آویختـه و دردمندِ ماردانيو‬


‫ِ‬ ‫اردوان خنـده اي بـر لـب آورد نگاهي به پاهاي خميده‪ ،‬سـینۀ افتاده‪،‬‬
‫کرد‪ .‬از حيرت بر خنده هايش همچو ديوانگان افزوده مي شـد که گفت ‪ :‬اي جنگجو خميدگي ديگر چيسـت؟‬
‫تو مرد دریاهای توفانی بودی‪ ،‬تو غير مغلوبي‪ ،‬هميشـه اسـتوار و راسـخ‪.‬‬

‫ماردانيو با حالي شوريد و ژولیده به اردوان نزديکتر شد و گفت ‪ :‬اي رستم‪ ،‬ما با شيطان جنگيديم‪ .‬يک‬
‫شـيطان راسـتين‪ ،‬همه افسـانه ها عين واقعيت بود‪ ،‬شـرمنده ام برادر‪ ،‬مرا ببخش‪ ،‬من و تو هرد از یک قوم‬
‫و طایفه هستیم‪ ،‬از تيرۀ جنگاورانيم و پشت اندر پشتمان تختبان بودند و ُکنارنگی (مرزبانی) پیشه پدرانمان‬
‫بود‪ .‬مي دانسـتيم که راهِ روزگا ِر ما در آوردگاه به پایان مي رسـد‪ ،‬اين رسـ ِم شمشيربندان است که در خود‬
‫و خفتـان بميرند‪ ،‬همچو گذشـتگانمان که با تني آغشـته به خـون مرده انـد‪ ،‬اما‪ ...‬امـا دردا‪ ،‬دریغا‪ ،‬محنتا‪،‬‬
‫ريسـما ِن حيات من و تو انتهايش به ننگ گاه ختم خواهد شـد نه آوردگاه‪.‬‬

‫اردوان همـه احسـاس و حاالتـش در هـم آميخـت و بـه خشـمي جنون آميز مبدل گشـت‪ ،‬به گـرد خود‬
‫چرخيـد و گونـه هايـش شکسـته شـد و ابـروان انبوهش در هـم فرو رفت و گفت ‪ :‬خبر شکسـت بـراي من‬
‫آوردي اي بـرادر؟ بـا ايـن همـه جنگجوي دلير چـه کردید ؟‬

‫و غريوان (با فرياد) به گرد خود مي چرخيد‪ ،‬سـپس به او نزديک شـد و درحاليکه پوسـت بر اسـتخوان‬
‫صورتش مي لغزيد نگاه خشـم بر نگاه سـرد و بي روح ماردانيو که اشـک در آن حلقه حلقه مي شد‪ ،‬انداخت‪.‬‬

‫آن هنگام که اردوان از خشـم می جوشـید‪ ،‬درب بارگاه گشـوده شـد و به سـبب گشـوده شده ناگهاني‬
‫درب بي اختيار رو گرداند و سـر سـوي درب چرخاند‪ .‬همزمان يکدفعه نداي سـوزناک و ملکوتی در عقل و‬
‫انديشـه اش پيچيد و گفت ‪ :‬بـدرود ای مهربان برادر‪ ،‬بـدرود تا جاودانه‪.‬‬

‫ِ‬
‫پیچـش آوا کـه دیـده و اندیشـه اردوان را بسـوی خـود مـی کشـاند‪ ،‬مـردي جوشـن پـوش که‬ ‫در ایـن‬
‫سراسـر خـاک بـر تن داشـت و خورجيني بر شـانه انداخته بـود را در مقابل خود ديد‪ .‬سـرتا به سـاق او را‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪472‬‬
‫برانداز کرد‪ .‬آن مرد در مقابلش زانو زد و با چشـماني وحشـت دار و چهره اي رنگ پريده نيم نگاهي به او‬
‫کـرد و با شـرم و آهسـتگي گفـت ‪ :‬درود بر اردوان‪ ،‬يگانـه دالور زمان‪ ،‬نامه ايي از ماردانيوس مخـوف دارم‪.‬‬

‫ناگهـان حلقـه پهنـۀ ديـدِ اردوان چرخـان و تنـگ و گشـوده مـي شـد و گيجي در خـود حس نمـود و با‬
‫پريشـاني چـون سـیل که بـر او هجـوم آورده بود‪ ،‬سرگشـته و آشـفته گفـت ‪ :‬ماردانيو که اينجاسـت!‬
‫تيزتاز با حالتي غريب ابرو در هم کشيد و به اطراف نگاهي انداخت و سر از ناآگاهي تکان داد‪.‬‬

‫سـپس اردوان بسـرعت به مقابل خود رو گرداند خبري از ماردانيو نبود‪ ،‬آسـيمه وار اطراف را هوشـيارانه‬
‫سـنجيد‪ .‬به گوشـه و کنار آن بارگهِ بي جنب و جوش سـر کشـيد‪ ،‬اما کسـي را نديد و چيزي نيافت‪ .‬نفسـش‬
‫بـه تنـگ آمـد و احوالـش در اضطراب افتـاد‪ ،‬لختی دیده خویش را بـر ذهن خود چرخاند‪ ،‬عقل و اندیشـه اش به‬
‫تـاراج رفـت‪ ،‬آری دانسـت که ماردانيو براي آخرين ديدار به نزدش آمده بود‪ ،‬حالش به جنونی دهشـتناک افتاد‪.‬‬

‫ناگه به او چشـم دوخت و آرام آرام به آن تيز تا ِز خاک آلود نزديکتر شـد و درحاليکه بند بند وجودش‬
‫از حرکـت افتـاده بـود‪ ،‬گيـج و گنـگ و مدهوش به سـختي زبان در دهـان حرکـت داد و گفت ‪ :‬چـه داري در‬
‫خورجی ِن پیام؟ اينطور که از ظاهرت پيداسـت از راهي بسـيار دور آمده اي‪ ،‬اي ديو سـوار (چابکسـوار)‪.‬‬

‫تيزتاز‪ ،‬تنها با بغضي که در گلو داشـت و با داشـت ِن سـنگيني با ِر غم بر زبانش که مجال سـخن گفتن‬
‫را بـرو تنـگ کرده بود‪ ،‬بي سـخن با چشـمانی اندوهبار‪ ،‬نگاه بـه نگاه اردوان دوخـت‪ .‬در اين حـال اردوان با‬
‫افکار خود مي جنگيد‪ .‬حالت او نيز برايش غريب افتاد و با آهنگي نااستوار گفت ‪ :‬اي مرد شمايلت به مردا ِن‬
‫پيروز در ميدان نيسـت‪ ،‬ناکامي در درون و سـردی در دیده داری‪ ،‬ماردانيو اکنون کجاسـت ؟‬

‫تيزتاز مغبون و مغموم (زیان دیده و غم دیده ) سـر به پايين افکند و گره از گلو باز کرد و با دشـواري دهاني‬
‫که در پنجۀ غم بود‪ ،‬گشـود و گفت ‪ :‬آري مگاپان هسـتم‪ ،‬زماني زیر سـایه گرازکشـور مگابیز‪ ،‬براي امپراطوري‬
‫پارس شمشـير مي زدم‪ ،‬و از راههای دور و دراز می گذشـتم و پهنۀ هفت اقلیم را چو باد در می نوردیدم‪.‬‬

‫اردوان سرگشته از حاالت آن مرد بود‪ ،‬گفت‪ :‬ای رادمرد‪ ،‬زمانی چنین می کردی‪ ،‬حال مگر چه ميکني؟‬

‫مگاپان با چهره اي سـرد و بي روح سـر خود را تکان داد و گفت‪ :‬سـرزميني به نام پارس ديگر نيسـت‬
‫که برايش شمشـير بزنم‪ ،‬ولي حامل نامه اي ميباشـم از طرف ماردانيو و واپسـین ورشـاد(وظیفه) من بر‬
‫آن بود که اين نامه را سـالم به دسـت شـما برسـانم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪3‬به‪47‬‬
‫مگاپـان دسـت بـر خورجين خـود کرد و خريطه اي (کيسـه ايي چرمي که نامـه درآن مي گذاشـتند) را‬
‫بيرون کشـيد و به دسـتان اردوان که در شـگفت سـخن او شـده بود داد‪ .‬سـپس بار ديگر بي سـخن سـر را‬
‫بـه پاييـن انداخـت و از پيشـگاه اردوان دور شـد‪ .‬هنگاميکه بـا پاهاي بي توان آنجـا را ترک مي کـرد‪ ،‬اردوان با‬
‫سرگشتگي بي همتا به او گفت‪ :‬اي جنگجو کجا با اين همه آشفتگي مي روي؟ گفتم ماردانيو اکنون کجاست؟‬

‫پاهـاي سسـتش از حرکـت باز ايسـتاد و با دلشکسـتگي و نااميـدي گفت‪ :‬نامه به شـما خواهد گفت که‬
‫ماردانيـو کجاسـت‪ .‬مـن نيـز مـي روم خويـش را به گور سـپارم که درين هنـگام گور بهترين بسـتر براي‬
‫ماسـت سـرورم‪ .‬سـپس راه خود را گرفت و برفت‪.‬‬

‫اردوان کـه ماردانيـو را به چشـمان خود ديده بود و سـرگردان از رفتـار آن مرد‪ ،‬درحاليکه در پراکندگي‬
‫هـوش بـه سـر مـي برد‪ ،‬حلقـۀ نامه را بـاز نمود و بر چشـمان خود گرفت‪ .‬بيکبـاره آن نامه دهان گشـود و‬
‫آواي ماردانيـو در آن بارگـهِ بـي کس طنين افکنـد و در گوش اردوان فرو رفـت و در عقل و ذهن او پيچيد‪ .‬و‬
‫بر قلبش فرو نشسـت‪ .‬ماردانيو چنيـن مي گفت ‪:‬‬

‫درود بر شاهنشـاه رزم‪ ،‬اردوان بزرگ‪ ،‬شیرکشـور (گراز کشـور یا شـهربراز و شیرکشـور مقام‬
‫نظـام کشـوری )‪ .‬ايـن نامـه اي که در دسـتانت اسـت در حقيقت ناله و وصيتی بیش نیسـت‪.‬‬

‫اکنون که نامه را مي نويسـم‪ ،‬نامي از نامداران و سرشناسـان سـرزمين پارس نمانده‪ .‬مهسـت‪ ،‬مگابيز‪،‬‬
‫تيگـران جملگـي رفتـه اند و بـي ترديد‪ ،‬نامه مرا که مي خواني‪ ،‬دیگر شـراره پاک خورشـید بـه صورتم گرما‬
‫نمی بخشـد و با روح و روانی آمیخته به هزارد درد و غصه‪ ،‬در گور با خاک همبسـتر شـده ام‪ .‬شـوربختانه‬
‫به هزار حسـرت و درد و دریغ چشـم از جنبش جهان بسـتم و دانسـتم که هیچ نقشی در سرنوشتم نداشتم‪،‬‬
‫تقدیـر چـو روبهـی حیلـه گر بـر من ترفند زد‪ ،‬تـا آخرین دم قضا سـاز بودم و قـدر انداز اما بیکبـاره صیدی‬
‫بی دسـت و پا شـدم در دهان قاتلی قهار‪ ،‬بخت به ما پشـت کرد و سرنوشـت به ما میدان ندارد و تقدیر نیز‬
‫تندی‪ .‬درخشید ِن نامم را نیز آیندگان خواهند گفت‪ ،‬که در سیاهی شناورست یا در سپیدار‪ .‬برادرم همانگونه‬
‫که می پنداشـتیم‪ ،‬سـیاهی و نیسـتی یک بودِ مسـلم اسـت‪ ،‬به هزار درد باید بگویم‪ ،‬من با اهريمني در گيرم‬
‫کـه بانـي تمامـي اين پتيارگي ومکافات و پادافـره بوده (بال) و مـي دانم که رهايـي از اين جنگ نخواهم يافت‪.‬‬

‫اي پهلـوان‪ ،‬هميشـه مـن بنـدۀ تو بوده ام و همچنان تو را سـتايش کـرده ام ولي تمنـا دارم آخرين گفتار‬
‫مـرا گرانمايـه بـداري‪ ،‬زيرا که ابرهاي سـيه در راهند تا بر آسـمان پـارس زورگويي کننـد‪ .‬آري‪ ،‬در فراز دو‬
‫سوي کرانه هاي سرزمين پارس روزگاران اهريمني مي بينم‪ .‬بدشگوني در راه‪ ،‬و بدبختی و سختی گريبا ِن‬
‫مردم آن دي ِر دیرین را به پنجۀ کثیف خود می فشـارد‪ .‬بزودي در نزد مردمانمان کژي و کاسـتي گرانمايه‬
‫خواهـد شـد‪ .‬ديگـر کسـي به داد و بخشـش و دهش ارزشـي نمی گـذارد‪ .‬به هزار یقین سـرزميني پديد مي‬
‫آيد که مردا ِن دالور‪ ،‬شمشيرهايشـان را به بزدالن خواهند سـپرد تا جنگجويا ِن ترسـو بر شجاعا ِن راستين‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪474‬‬
‫و بـي دفـاع قلدوری کنند‪ ،‬جنگاوران دليري ميکنند براي کشـت ِن شـرافت و هنرمندان بي هنر خواهند شـد‪.‬‬

‫در ايـن سـرزمين کـه بزودي شـيطان مغرورانـه در آن قدم خواهد گذاشـت‪ ،‬و بیر ِ‬
‫ق‬
‫ن زحمت‬ ‫سـیاهِ ابلیسـان در جای جایش افراشـته می شـود‪ ،‬بدکاران دسـتاورد مردما ِ‬
‫ِ‬
‫عشـرت سـفلگان خواهد‬ ‫کـش را برداشـت خواهنـد کرد و آنجا بزمگهِ اهریمن و حلقۀ‬
‫شـد‪ ،‬بـه ياري شـيطان فرزندانمان گزارندۀ معـاش بي زحمت خواهند بـود و آفرينندۀ‬
‫کـدورت و تنگـي‪ ،‬مفت خواری پیشـه فرزندانمان می شـود و از دسـترنج بیزارند‪.‬‬

‫فتنه گري به حرکت خواهد افتاد و نيرنگهاست که فرزندا ِن نیرنگباز بر پدران خواهند راند و پدر نيز‬
‫بيرحمانه در انديشـۀ نابود سـاختن فتنه فرزند‪ .‬براسـتي زين به بعد شـهريارا ِن بي شمشیر بر مشکین‬
‫اورنگ شـاهي اين سـرزمين جلوس خواهند زد‪ .‬سـخنها پر جفا ميشود و وفا دیگر هيچ معنايي نخواهد‬ ‫ِ‬
‫داشـت‪ .‬در ايـن ملک زمسـتان به اسـتقبال زمسـتان خواهـد رفت و باز آينـده اي را مي بينـم که تي ِغ فيل‬
‫کـش پارسـيان ديگـر تـوان دريدن پوسـت حتي ناچيزترين دشـمنان خـود را نـدارد‪ .‬آری بـرادرم دیگر‬
‫سـیمای آسـمان پارس بی گره نیسـت و همواره در ننگ و نفرین خواهد جوشـید‪ .‬همه جا گرد و غبار‬
‫ِ‬
‫تاریک ابرهای هزار پیچ‪ ،‬طوفان‬ ‫ظلم پراکنده و همه سـو سـایه سـتم خواهد بود‪ ،‬آری برادر زیر سـایۀ‬
‫و تندبـادی سـتمزا و دیـده کـور کن خواهد برخاسـت که فرزندانمان را بـه زانو در مـی آورد‪ ،‬دیگر روی‬
‫ایـن مـردم از گرۀ درد و غـم رهایی نخواهد یافت‪.‬‬

‫اي اردوان‪ ،‬اي بـرادر گرانقـدر مـي دانـي کـه چـرا اينگونه سـخن مـي رانم‪ ،‬ایـن گفتار از عقده نیسـت و‬
‫بیـزاری بـر نمـی خیـزد‪ .‬دالور‪ ،‬دیگر خانه شـاهي ما تهي از نام نيک ميباشـد و از تخمۀ شـاهان نامدار هيچ‬
‫نمانـده جـز يک نام و آن هم نا ِم شـهريار جوانيسـت که در اسـارت اهريمن اسـت و و یـو ِغ بندگی و بردگی‬
‫ابلیس را پذیرفته‪ ،‬و در رکابِ او شمشـير مي زند و بزودي خرمن هسـتي سـرزمين ما را به باد فنا خواهد‬
‫سـپرد‪ ،‬فرزندانمان را گسسـته آشـيان خواهد نمود که او برکننده بنياد اسـت‪.‬‬

‫دريايـي مملـو از کينـه‪ ،‬راهـي ملک پارس ميباشـد و خواهان نابودي تو و سـرزمين نيک پارس اسـت‪.‬‬
‫آری‪ ،‬اکنون سـپند با دريايي از آهن و پوالد در راهِ رسـيدن به پارس اسـت و وقت تنگ و مجال اندکسـت‪ .‬او‬
‫تو را کشـندۀ پدرش می داند و چو خونخواهان با خشـم و کینه ای داغ سـوی تو روان اسـت و تو را سـبب‬
‫سـا ِز هر آفند و آفت می شـمارد‪ .‬هيچ درنگيدن روا نيسـت که او رام نشدنیسـت‪ ،‬زيرا که افسـارش در ِ‬
‫کف‬
‫اهريمـن ميباشـد و بـدان نرمـی و مدارا کردن بـا او به زيان ملک پارس اسـت‪.‬‬

‫سـپاهي سـترگ بياراي‪ ،‬با او در آويز و او را به نابودي بسـپار زيرا که سـعادت و نيکبختي ملک پارس‬
‫اکنون در سرنگونسـاري و فناي اوسـت و بدان که يگانه هماورد او و تنها جهاندار در جهان اکنون تویي‪.‬‬
‫‪5‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫متحمل‪47‬‬ ‫بـر خلاف ميـل و گرايشـم ناچارم بگويم تمامـي رنج و محنتهایمان که تا کنـون در ین ملک‬
‫شـده ايم‪ ،‬تباه شـد و به بادِ فنا پیوسـت‪ .‬به هر سـو که رفتیم و شمشـیر زدیم و درفش افراشـتیم چو‬
‫گـره زدن بـر آب بـی فایـده بـود‪ ،‬هـر چـه کردیم بی خـود بود و جهت نداشـت‪ ،‬بـه خیالی باطـل هماره‬
‫آهنگ ایرانی سـرافراز و یکپارچه در عهدِ فریدون را در سـر می پروراندیم‪ ،‬سـودایی سـیاه بود‪ .‬سرورم‬
‫براسـتي ناحقي بسـرعت بر حق چيره ميشـود و پس از اين همه گردن افراشـتگی‪ ،‬سـرافکندگي شـرم‬
‫آوري در پيـش روي سـرزمين پـارس ميباشـد‪ .‬بکوش اي مرد که نام نيک براي خـود به جا بگذاري‪ ،‬به‬
‫گمانم اين کمینه کاريسـت(حداقل) که مي توانيـم انجام دهيم‪.‬‬

‫افسـوس که نبردي در یک رو ِز اهريمني میان تو و سـپند روي خواهد داد‪ ،‬که هزاران هژبر َدمنده َدمان‬
‫بـه نابـودي خواهنـد رفـت و آن خانه تا ابد تهي از مردان دالور ميشـود‪ .‬حق اسـت که گورمـان در آينده به‬
‫نابـودي سـپرده شـود زيـرا که پدران خوبي بـراي آنها نبوديم‪ .‬و با کمـال نواميدي آرزوي آينـده اي خوش‬
‫را براي شـما خواستارم ای دالور‪.‬‬

‫باشـد بـه آنـروزی که فرزنـدی در وصـف و شـرح دالوریهایمان سـرودها‬


‫بسـراید (فردوسـی بزرگـوار)‪ .‬ای بزرگـوار برادر بـدرود تا جاودانه (تـا ابد)‪،‬‬
‫اي جنگجـوی کهـن‪ ،‬نيرويت پـدرام (جاويـد)‪ ،‬خداونـد ایران پشـت و پناهت باد‪.‬‬

‫سـپس آن نامـه از دسـتان اردوان رهـا شـد و بـر زمين افتاد و تمامي پيکـر مردي که در سراسـر عمر‬
‫لـرزه را بـه خـود نديـده بود ناگهان به لرزه افتاد‪ ،‬گويي اندوه مي خواسـت بـر ارادۀ آهنين آن مرد کوه پيکر‬
‫چیره شـود‪ .‬آشـفته و سـرگردان از آن نامه بود‪ ،‬سـر به گريبان گرفت‪ ،‬بر زانو نشست و اشک از چشمانش‬
‫سـرازير شـد‪ ،‬با آهنگي ناهموار فرياد کشـيد و گفت ‪ :‬برادر تنهايم نگذار‪.‬‬

‫ناگهـان قاصـدي هراسـان و نفس زنان به سـوي او آمد و گفت‪ :‬سـرورم سـرورم‪ ،‬ناگوار‬
‫خبـری دارم‪ ،‬سـپند بـا سـپاهی سـترگ خروشـان سـوي اينجا روان شـده و‬
‫قصـد نبـرد با شـما را دارد‪ .‬اردوان سـر فـرو افکند و درحالیکه به تلخی می گریسـت‪ ،‬با‬
‫فروهشـتگي و بـي قـراري زير لـب آرام به او گفـت‪ :‬خبر را پيش تر گرفتـه ام‪ .‬و به فکر فرو‬
‫رفت و در انديشـه چاره‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪476‬‬

‫فرستادن نامه اردوان به سپند‬


‫اردوان پـس از نامـه ودا ِع ماردانيـوس‪ ،‬قلـم بـر دسـت گرفت و با دلي آکنـده از غم واندوه‪ ،‬نامـه اي براي‬
‫سـپند نوشـت و آن پيام را بوسـيله تيز تازي براي سپند فرستاد‪.‬‬

‫سپند با سپاهی آراسته در ميان راه رسيدن به پارس بود‪ ،‬که چابکسوار نامه اردوان را به او رساند‪.‬‬
‫نامه اردوان چنين زبان بر مي گشايد که ‪:‬‬

‫ای جـوان خـوش گوهر‪ ،‬شـنيده ام با تمامي قوا براي نابودي سـرزمينت راهي ميباشـي‪ .‬سـرانجام در‬
‫برابـر اهريمـن از پـاي در آمـدي‪ ،‬اي جنگجوی غير مغلوب و شکسـت ناخورده‪ .‬افسـوس که مي توانسـتي‬
‫ِ‬
‫گرايـش رويارويي با تو را ندارم‪،‬‬ ‫نامـت را بـه گهـ ِر زرین نیک نامی بیارایی و جاودان کني اي جوان‪ .‬من هيچ‬
‫ولـي مـي خواهـي ملک پارس را به دسـت اهريمن بسـپاري و من دگربار بايد برای پادبانی از ملـک و مردم‪،‬‬
‫و سـریر و دیهیم پارس تيغ بر دسـت بگيرم‪ .‬ازینرو در ميدان نبرد به پيشـواز تو خواهم آمد‪ .‬حرف بسـيار‬
‫بـراي گفتـن نـدارم اما مقداري سـخن ناگفته دارم که مشـتاقم آن را پيش از نبـرد رو در رو بگويـم‪ .‬ديدار ما‬
‫در دشـتي ما بين زابل و شـوش‪.‬‬

‫سـپند خشـمگين از گفتـه هـاي اردوان نامه را به سـويي پرتاب کـرد و گفت‪ :‬اي بدکار اهريمنـي تو را به‬
‫سـزاي عملت خواهم رساند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪477‬‬

‫ديدار همــاي و اردوان‬


‫خورشـيد درحال تن دادن به سـپاهِ ظلمت بود که اردوان در ايوان کاخ‪ ،‬دسـت بر کمر با سـینه ای که چو‬
‫گذشـته فراخی نداشـت‪ ،‬بر افق اَبل ِق مغرب مي نگريسـت‪ .‬در افق جنگ و گريزي به پا بود‪ ،‬ابرهاي سـيه بر‬
‫تـ ِن خورشـيد مـي پيچيدند و گره بر کرانه مي انداختند و رعـد از ميان اين درهم پيچيدگي به َکرات بر زمين‬
‫مي افتاد‪ .‬درحاليکه اردوان اشـک‪ ،‬پا در رکاب داشـت (اشـک آماده سـرازير شدن)‪ ،‬به سهم و سیماب ( ترس‬
‫و تردید)با سـيمایي سـوگ اندود به بيدادگري کرانۀ غربي مي نگريسـت و چهرۀ پر چين و شـکن خود را‬
‫بـه دشـواري همـوار مـي کـرد و با دلي دردمنـد و لحنی آکنده از دریـغ و دژمان درحالیکـه گونه هایش زیر‬
‫ِ‬
‫اشـک حسـرت تر می شـد‪ ،‬آهی سـوزانگیز از نهاد بر کشـید‪ ،‬و با خود کژيد ‪ :‬ماردانيو‪ ،‬تيگرانم‪ ،‬برادرانم در‬
‫گذشـته چه غوغاها به پا کرديم و شـر و شـورها فرو نشـانديم‪ ،‬بوسه بر پيشانياتان مي زنم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪478‬‬
‫غـمانگیـزنجوامـینمود و چهرۀ يکايـک آنها را در اف ِق خونين تجسـم مـي کرد و دالوريشـان را‬
‫از ياد و خاطره مي گذراند و روحيه اش پر گدازتر مي شـد که ناگسـيخته‪ ،‬بي اختيار مشـت بر لبۀ سـنگي‬
‫کنگـرۀ ايـوان مي کوبيد‪ ،‬و سـپند را در ديده عين شـيطان مي ديد‪.‬‬
‫در پـی گرفتـن آهنگـی سـخت بود که زورگويي آن سـپاهِ ظلمت نيز بر خشـم او مي افـزود و گره های‬
‫ِ‬
‫یورش‬ ‫ِ‬
‫شـدت خشـ ِم سیاهی بر سـپیدی و‬ ‫عقدۀ آسـما ِن دردآفرین و گزندسـاز بر چشـمانش می افتاد‪ .‬این‬
‫ناجوانمردانۀ سـپاهِ ظلمت بر خورشـیدِ زانونشـین‪ ،‬آراییدن سـپاه را در تفکر او قوت مي بخشـيد‪ .‬اندیشـید‬
‫ِ‬
‫خـاک کرانه مغربـی در غلتیـد‪ ،‬و فریاد‬ ‫و اندیشـید‪ ،‬زمانیکـه سـ ِر خورشـیدِ زریـن تن زیـ ِر تیـ ِغ تاریکی بر‬
‫پیروزمندانه شـب به گوشـش نجوا نمود‪ ،‬بیکباره خشـمی چو آتشـی صد شـعله روح و روانش را سـخت‬
‫سـوزاند همانگاه چشمانش می خواسـت جهان را ببلعد‪.‬‬

‫گویـی از وادی شـک و تردیـد پـا بـه بیـرون نهـاد‪ ،‬و به قله قطعيت رسـید و به آسـما ِن یقین پر کشـید‪.‬‬
‫آری خـرگاهِ خیمـۀ آهنگـی مرموز و شومسـار را بر عق ِل خویش اسـتوار کرد‪ ،‬در همین کشـمکش میان او‬
‫و اندیشـه‪ ،‬ناگهـان همـاي دختـرش درحاليکه رنگ به صورت و لبهايش نداشـت شـتابان و فغان انگیخته (‬
‫ناراحت) درب را از هم گشـود و آشـوبزده وارد بارگاه شـد‪ .‬موهاي پريشـان و چهره اي فرو رفته در اشـک‬
‫داشـت کـه بـه نـزد او آمد و ضجه زنان خـود را بر پاي پدر افکند و بر دامانش چنـگ انداخت و درحالیکه آه‬
‫و نالـه مجال سـخن بـه او نمی داد‪ ،‬همچنان هـق هق از گلو بیررون مـی داد‪.‬‬

‫اردوان درحالیکه خو ِن خورشـید و سـیاهی شـب بر چشـمانش موج می خورد‪ ،‬که او را اینگونه بر پای‬
‫خـود نـاالن و شـیون کنان دیـد‪ ،‬گفت ‪ :‬این گریه و توفان خروش از بهر چیسـت‪ ،‬همای؟‬

‫همای که اشـک هایش دامان پدر را تر کرده بود‪ ،‬فغان انگیخته و خواهشـگونه گفت ‪ :‬آري پدر درسـت‬
‫اسـت که شـما و سـپند به پيکار هم مي رويد؟‬

‫کدورت زمانه و چهره اش پر از داغ و دردِ ایام بود به‬


‫ِ‬ ‫اردوان با چشـماني اشـکبار‪ ،‬و نگاهی که آکنده از‬
‫دسـت محبت بر سلسـله زلف او کشـيد و با اندوه فراوان چشـم به افق چرخاند و به او‬ ‫ِ‬ ‫او دیده فرو افکند‪،‬‬
‫گفت ‪ :‬نه اينطور نيسـت‪ ،‬سـپند به نبرد با من مي آيد‪ .‬در حقيقت او اکنون در اسـارت اهريمني ميباشـد که‬
‫گساريدگي (نابودي) سـرزمين پارس را خواهان است‪.‬‬

‫هماي که زانوی تمنا بر زمين داشـت و به ميانداري (ميانجگري) آمده بود‪ ،‬محنت زده‪ ،‬دسـت بر دامان‬
‫اردوان گرفت و به صد ناله و زاری‪ ،‬عاجزانه از اردوان خواسـت‪ :‬سـرورم‪ ،‬اي سـاالر شـيران‪ ،‬شما سرحلقۀ‬
‫تمامـي جنـگاوران جهانید‪ .‬اکنون دسـت من و دامان شماسـت‪ ،‬مردِ ميدانید‪ ،‬و شمشـيرزنان سازشـکارند‪،‬‬
‫بياييد بخشـايش و مدارا پيشـه کنيد و به جنگ با او ورود مکنيد‪ ،‬سـرورم از نيتتان کوتاه بياييد‪ .‬ای اردوا ِن‬
‫بزرگ زندگي پرکدورت و تنگ با شـما همسـاز نيسـت‪ ،‬حداقل رحمتان به بهمن بيايد‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪7‬‬
‫اردوان کـه نـام بهمـن را شـنيد از درون بـر خود لرزيـد‪ ،‬اما برادرانش را از دسـت داده بود‪ ،‬که چشـمان‬
‫را بر وجدان و رحم و شـفقت خود بسـت و زير چشـمي بروی پریشـان و گریه زده همای نيم نگاهي کرد‬
‫و گفـت ‪:‬پـس از ايـن نبـرد‪ ،‬خودم سرپرسـتي او را بر عهـده خواهم گرفت‪ .‬مـن فرزندان ديگري نيـز در اين‬
‫سـرزمين دارم‪ ،‬افزون بر آن فرزندم‪ .‬درسـت است که سپند همسر توست اما سعادت سرزمينمان رجحان‬
‫و برتـری بـر همه امـور دارد‪ ،‬اين نبرديسـت که ميانجي نمي پذيرد‪.‬‬

‫همـاي بـا نالـه اي کـه د ِل سـنگ را آب مـي کـرد‪ ،‬گفـت‪ :‬پدرم‪ ،‬تمنـا دارم‪ ،‬بـه جنگ با او‬
‫نرويـد و با یکدیگـر همدم و همنوا شـوید بـراي نابودي دشـمنانتان‪ .‬ای‬
‫ابـر مرد‪ ،‬سـالها جنگیدی‪ ،‬سـالها چـو یک نره شـی ِر نخجیـردل‪ ،‬درون‬
‫ایـران بـرای یکپارچگـی‪ ،‬جـان بر تیغ گذاشـتی‪ ،‬شـهر به شـهر از اینسـو‬
‫بـه آنسـو بر مـی تافتی‪ ،‬از سیسـتان تـا به مازنـدران یکـه و تنها مـی تاختی‬
‫و سـ ِر آشـوبگران را بـر زمیـن می نهـادی‪ ،‬بـی نا ِم تو مـرز معنا نداشـت‪،‬‬
‫نامـت تنها سـدی بود بـرای تورانیان‪ ،‬سـپس چو بـاد تا دوردسـتها روان‬
‫دل ایـران ریختـی‪ .‬ای شـیر کـه شـهرۀ نامـت تـا‬ ‫گشـتی و جهانـی را بـر ِ‬
‫انتهـای عرش بلند اسـت‪ ،‬حـال خود درنده ای پرخاشـگر شـدی و می‬
‫خواهـی تـن از سـرزمینت بر کنـی‪ ،‬مـن آن روز را بـی نیکی مـی بینم که‬
‫هـر جنگجـو بیرقی غیر از رایـت کاوه بر دسـت دارد‪ .‬با نبر ِد شـما دو تن‪،‬‬
‫تـن ایران بـه دو نیم می شـود‪ ،‬ای بزرگ مـر ِد پـارت‪ ،‬کوتاه بیـا‪ ،‬نیتت را‬
‫بشـکن‪ .‬خواهنده خـون مباش‪.‬‬

‫اردوان کـه عقـل و انديشـه اش بـه واسـطه کبر و غرور بـه غارت رفته بود‪ ،‬سـرش را با صـد اندوه باال‬
‫گرفت و آرام به هماي گفت ‪ :‬سـرزمين پارس حال تنها يک دژخیم دارد و آن سـپند ميباشـد‪ ،‬سـازش با او‬
‫يعنـي سـازش بـا اهريمن‪ .‬زادۀ پارتم اما تا کنون یکبار هم نشـده خـود را ویژۀ جایی بدانم‪ .‬آهنگ من‪ ،‬بلندی‬
‫تخت کیان اسـت و بس‪ ،‬رسـیدن به عصر فریدون اسـت و بس‪.‬‬

‫سـپس اردوان که پاسـخی سـزاوار در برابر آه و ناله دخترش نداشـت‪ ،‬رو سوی درآیگاه بارگاه گرداند‬
‫و پا به قدم گذاشـت‪.‬‬

‫ِ‬
‫سـنگ راه او شـد و گفت‪ :‬اينها تمامـي از حماقت و تکبر‬ ‫همـاي وحشـيانه خـود را بـر قدم پدر انداخت و‬
‫شـما دو تن بر مي خيزد‪ ،‬سـرورم نيروپرسـت (خودپرسـت) نباشيد‪ ،‬سـال دارنده هستید و مرد آزمونهای‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪480‬‬
‫گرانید‪ ،‬سـهل و آسـان خود را به چنگال اهریمن نیاندازید‪ ،‬و خرم ِن مجال را به شـرارۀ خودخواهی به آتش‬
‫مکشـید و از سرکشـی و عناد و دشمنکامی دست بر دارید‪.‬‬

‫اردوان خشـمي بـه ابـرو آورد و به تندی گفت‪ :‬من مردي جنگـي ام و پذيرا رفتار (پر حوصله)‪ ،‬گر چنين‬
‫نیروپرسـت و خودخواه بودم سـالها پيش به ضربِ تي ِغ پد ِر روزگار تکه تکه می شـدم‪.‬‬

‫همـاي خنـده ای زهرفـام بـر لـب آورد کـه از صد گريه و ناله سـنگين تر بود‪ ،‬گفـت ‪ :‬آري‪ ،‬جنگل هرگز‬
‫تحمـل بود ِن دو شـير قوي پيکر را نخواهد داشـت‪.‬‬

‫اردوان بـا بيرحمـي قـدم خـود را برداشـت و او را به کنار زد و بسـوي درآيگاه گشـوده رفـت‪ .‬زماني که به‬
‫مدخل بارگاه خود رسـيد‪ ،‬ايسـتاد و سـري کج کرد و خطاب به هماي که لجام گسسـته و فکنده عنان (ناامید) بر‬
‫سـر و صورت خود مي زد‪ ،‬بیرحمانه گفت ‪ :‬اين آخرين نبرد منسـت‪ ،‬ديگر اردوان تيغ بر دسـت نخواهد گرفت‪.‬‬

‫همـاي ديوانـه وار مـي ناليـد‪ ،‬و بـه درد و رنج می گریسـت‪ ،‬به فغان فریادی بر کشـید و گفت ‪ :‬اي شـير‬
‫پيره‪ ،‬روزگارت به سـر رسـيده‪ .‬اين حريف‪ ،‬حريفي نيسـت که تو از چنگ او‪ ،‬جان سـالم بدر ببري‪ .‬او َق َدر‬
‫اسـت‪ ،‬قـوی‪ .‬خـوش باش بر خـوان شـر‪ ،‬ای اردوان بزرگ‪( .‬از ننـگ لذت ببر )‪.‬‬

‫آتش خشـمش بيش از پيش شـعله ور شـد‪ ،‬اما سکوت کرد‪ ،‬درحاليکه لبان‬ ‫اردوان با شـنيد ِن سـخن او‪ِ ،‬‬
‫خـود را الي دنـدان مـي گزيـد و از خـون خویش می خورد‪ ،‬سـر فرو افکند و شـتابان از بارگاهي به بيرون‬
‫زد‪ ،‬که آواهاي فغان و زاريهاي سـوزنده دل و شـيونهاي آتشـين عنان هماي در آن مي پيچيد و بر روا ِن‬
‫اردوان مـي افتـاد و از يـک نـدا شـيون بـه هـزار آوا جانسـوز در درون او مبدل مـي شـد‪ ،‬و درد و رنج بر او‬
‫ِ‬
‫يورش ناله هاي دخترش بگريزد و از هجو ِم‬ ‫مي افزود‪ .‬به ناچار بر بلنداي گامهايش وسـعت بخشـيد تا از‬
‫سـنانهاي خفتـي که همای بـر او روا مي داشـت در امان بماند‪.‬‬

‫و همای همچنان رویش به گیسـوا ِن آشـفته اش پوشـانیده می شـد و گریه و گالیه بر می آورد‪ .‬شـمع‬
‫آتش اندوه خود می سـوخت‪.‬‬ ‫آسـا بر خویشـتن می پیچید و سـینه خود را می سـوزاند و زیر شـراره های ِ‬
‫درحالیکه حلقومش را در دا ِر بال آویخته می دید‪ ،‬به سـختی فریادی بر کشـید که تا انتهای عالم رفت و بر‬
‫عـدم را یافت و بر پیشـانی عرش نشسـت‪ ،‬که می گفت ‪ :‬ای شـیرپیره‪ ،‬بتـرس از فردهای نافـردا و بترس از‬
‫آینـده های نافرجام که فرزندانت گرفتارش شـوند‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪8‬‬

‫کابــوس اردوان‬
‫ِ‬

‫بعـد از گـذار چنـد رو ِز سـخت‪ ،‬سـرانجام اردوان از پارتيـا ِن جنگجو‪ ،‬سـپاهی آراييـد و آن را به دشـت‬
‫پهناوري که قرارگاهِ او و سـپند بود گسـيل داد‪ .‬سـپاهي همچو درياي پوالد به دشـت درآمد و بند چادر به‬
‫بنـد چـادر در زمين عرضگاه ميـخ کردند و خرگاه برافراشـتند و خیمه افکندند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪482‬‬
‫عاقبت شـب نبرد فرا رسـيد و اردوان با چهره اي غر ِق نااميدي در سـراپردۀ خود درحاليکه دسـت بر زير‬
‫چانه داشـت به انتظار فردا نشسـت و در فکر فرو رفت‪ .‬در همين هنگام که او در انديشـۀ انجام و فرجام فردا‬
‫بود‪ ،‬خوابي سـنگين بر پيکرش چيره شـد و در بسـتر خود در سـراپرده اي بزرگ آرام گرفت و از هوش رفت‪.‬‬

‫بـه يکبـاره از درون سـياهي محـض‪ ،‬آن پرندۀ عظيم بار ديگـر بر ديـدگا ِن اردوان پديدار شـد و در فراز‬
‫سـرش قـرار گرفـت و با بالهاي گشـوده دايره وار بر آسـمان جيغ زنان مي چرخيد و درحاليکـه آواي جيغ‬
‫او بـر آسـمان مـي پيچيـد و بر جـان او نفوذ مي کـرد و مو بر تن اردوان نيشـتر مـي زد‪ ،‬ندايـي دروني ازو‬
‫برخاسـت کـه بـه اردوان گفـت‪ :‬اردوان بـزرگ‪ ،‬من سـالها پيش به تو گفتم کـه اهريمني در انديشـه نابودي‬
‫سـرزمين توسـت‪ .‬اما گويي گفته هاي من بي فايده بود زيرا که شـما انسـانها خود شـر کامل هسـتيد و با‬
‫رفتار و کردارهايتان قوت دهندۀ نيروي اهريمن ميباشـيد و زشـتي و پلیدی و پلشـتی براسـتي به سـبب‬
‫شـما بـر روي ايـن گيتي آورده شـده و اين امري غير قابل انکارسـت که شـما آدميان نه تنهـا نابودگر خود‬
‫بلکـه نابودگـر تمامي اين عالم خواهيد بود‪ ،‬آری شـما پریشـان نظـران و تنگ دالن خود گـرۀ کار خودید‪.‬‬

‫اي پهلوان‪ ،‬سـاليان دراز‪ ،‬بالهاي من بر روي ملک تو گسـترده بود و در سـعادت بسـر مي برد‪ .‬زيرا که‬
‫سـرزمين شايسـتگان و جنگاوران بود و ديار تو سزاواري سعادت را داشت‪ ،‬اما حال زمان چيرگي اهريمن‬
‫بـر ديـار تو فرا رسـيده و زين پس اين سـرزمين جوالنگهِ شـياطين خواهد شـد و بزمگه بـدکاران‪ ،‬و طعمه‬
‫لذيـذ و گوارایی براي پس مانـده خواران‪.‬‬

‫ايپهلـواننامـي‪،‬اییلبیهمتا ‪ ،‬سـالها براي سـرافرازي ملک پارس شمشـير زدي و جوشـن‬


‫درانـدی و تیـر نشـاندی و از هـوده و حـق پادبانـي مي کـردي‪ ،‬اما بـه هـزار درد و دریغ داسـتان زندگي تو‬
‫خاتمـه خوشـي نـدارد‪ ،‬البته هنوز پايان اين رویـداد که تاثير فراواني بر زندگي آيندگان درين جهـان دارد در‬
‫دسـتان توسـت‪ .‬سـپس بال زنان از اردوان فاصله گرفت و درحاليکه از او دور مي شـد گفت ‪ :‬آري آيندگان‬
‫در انتظار کردار تو ميباشـند‪ ،‬وانگه سـپيدي آن پرنده آرام آرام با سـياهي اطراف يکرنگ شـد‪.‬‬

‫آن هنگام هراسان و عرق ريزان درحاليکه نفس پياپي از سينه سترگش بيرون مي داد و بستر در پنجه‬
‫مي فشرد‪ ،‬با هيجاني سنگين از بالين خيز برداشت‪ ،‬جهان پرشتاب به پيرامونش مي چرخيد‪ ،‬که سر را به‬
‫دور خود چرخاند و به سـختي بر خویشـتن اسـتوار گشت‪ ،‬سـخن آن پرنده را مبني بر چيرگي او بر سپند‬
‫دانسـت و بـه تمامي از بسـتر برخاسـت‪ .‬براي اينکه نفس تازه کنـد‪ ،‬و روح و روان خویـش را از گرد و غبار‬
‫آن کابوس برهاند‪ ،‬دوان دوان از سـراپرده خود بيرون زد تا خود را به شـمیم صبحگاهی بسـپارد‪ ،‬ناگهان‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪483‬‬
‫بـر روي صخره اي که بر افق مشـرق مشـرف بود ايسـتاد و چشـم بر آن خيـره کرد‪ ،‬جهان را زيـر پاي‪ ،‬و‬
‫زمين و زمان را شـاهد کـردا ِر خود ديد‪.‬‬

‫آري هنـگام سـپيده دم بود‪ ،‬که سـوزي حزن انگيـز صورتش را‬
‫تمناکنـان بـه نوازش گرفـت گويي بـه التماس او آمـده بود‪.‬‬
‫همچنان تماشـاگر بر افق بود و به نيمۀ خورشـيد که از پس افق بر آمده بود حيران و با چشـماني لرزنده خيره‬
‫شـد‪ ،‬که پهلوان با لباني خشـک و ترک خورده و ناتوان با خود گفت‪ :‬خورشـید رنگ بر روی ندارد‪ ،‬امروز افق بسـيار‬
‫خونين تر از روزهاي ديگر اسـت‪ .‬و بر آفتاب رنگ پريده دقيق تر شـد و دوباره کژيد‪ :‬گويي پيکر خورشـيد زخمهاي‬
‫بسـيار زيـر آمـاج حمالت دشـنۀ ظلمت برداشـته و رمقي براي خیزش نـدارد‪ ،‬نيامده مـي خواهد غروب کنـد‪ .‬تا کنون‬
‫چنين سـحر ماتم زده اي را نيازموده ام انگار به پيشـوا ِز سـوگواري رفته و پيشـاپيش در سوگ امروز نشسته است‪.‬‬

‫و زمزمه کنان به بارگاه خود چرخيد‪ .‬هنگام رو گرداندن‪ ،‬گوشـۀ چشـمش همسـو با افق مغرب شـد که‬
‫ناگه قدمش از رفتار باز ايسـتاد و بسـوي کرانه غربي سـر کج کرد و حيران به آن نگريسـت‪ .‬آري او انتهاي‬
‫مغـرب را بـد ذات و زشـت طينـت یافت‪ ،‬سـپاه تاريکان را ديد که با ابرهاي تيـره و تار و تـو در تو‪ ،‬فوج فوج‬
‫بسـوي گريبان فلک در حال يورش بودند‪.‬‬

‫ِ‬
‫ظلمـت ابرهـای پیچان را بر چشـم داشـت‪ ،‬گفت ‪ :‬مغرب‬ ‫اردوان سـر از افسـوس تـکان داد و درحالیکـه‬
‫چه آلوده اسـت‪ ،‬چه غوغایی و بلوایی به پاسـت‪ ،‬امروز تاريکان دسـت بردار نيسـت‪ ،‬کرانۀ غربي عقده ای‬
‫ناگشـوده بـر دل دارد و بـس گـره دار‪ ،‬روشـنايي روز بدي خواهی داشـت‪ .‬سـپس با دلی نگـران و خاطری‬
‫پریشـان به خيمه خود بازگشـت و در انتظار روزي سـياه نشست‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪484‬‬

‫گفتگوي اردوان با سپند در رزمگاه‪ ،‬پيش از جنگ‬


‫همانطور که اردوان در سـراپردۀ خود در انديشـۀ آينده بود و از شـدت نگرانی به داما ِن حرمان و یاس‬
‫افتـاده بـود‪ ،‬و کالفگي و تشـويش بر او سـخت چنگ مـي انداخت‪ ،‬آواهاي پيچ در پيچ هياهـو و غوغا و بلوا‬
‫ِ‬
‫دشـت پهناور به گوش آن کهن جنگجو سـيلي زد‪.‬‬ ‫از آن سـوي‬

‫ِ‬
‫دورباش سـيلي از سـم اسـبان را شـنيد که بر ت ِن آسـمان می پیچید‪ ،‬و زمين و زمان را به‬ ‫آري ِ‬
‫بانگ‬
‫لـرزه مـي انداخت‪ ،‬شـتابزده پرده سراسـراي خود را برچيد و با چشـماني به تمامي گشـوده به بيـرون در‬
‫آمـد‪ .‬در آنسـوي قـرارگاه‪ ،‬امواج متالطم اقيانوسـي از پوالد را ديد که تمامي آن دشـت نيلگـون را در چنگال‬
‫خود مي فشـرد‪ ،‬و به سـرعت فرش اسـتیالی اش را در آنسـوی میدان گسـترانید‪.‬‬

‫به يکباره ارابه عظيمي از آن سـپاه که پنجه بر گريبان دشـت افکنده بود‪ ،‬سـپاه را شـکافت و از میان آن‬
‫انبـوه مـردان پوالدنشـان‪ ،‬خـود را به بیرون کشـید و به جلو به حرکت در آمد‪ ،‬تا در قلبگاه دشـت ايسـتاد‪.‬‬
‫بيکبـاره غرشـي آوردگاه را بـه لـرزه انداخت و در فضا طنين افکند‪ ،‬و آوایش را به گوش همگان رسـاند‪ ،‬که‬
‫گفـت‪ :‬اي اردوان شـيطان نـژاد‪ ،‬مـي خواسـتي بـا من پیش از نبرد سـخن براني‪ ،‬حال بيـا‪ ،‬با بی تابی منتظر‬
‫شنيدن واپسین حرفهايت هستم‪.‬‬
‫اردوان تنها و تک بي درنگ پا در رکاب نهاد و بر تک اسـب نشسـت و هي به مرکب زد و شـتابان به جانب‬
‫آن ارابه عظيم تاخت‪ .‬زمانيکه به آن رسـيد‪ ،‬بند عنان در پنجه فشـرد و حيران سـوار بر اسـب‪ ،‬گرد آن گردونه‬
‫زرين و گوهر نشـان که به ياقوت و الماس آراسـته بود‪ ،‬چرخيد و ديد پنجاه اسـبِ سـمین ستام و طوق پوشان‪،‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫عنـان بـه عنان‪ ،‬بردگي آن گردونه زمردنگار را ميکنند‪ .‬در عجبي سـنگين فرو رفت‪ ،‬همچو کاخـي روان غرق‪5‬در‪48‬‬
‫دريـاي در و گوهـر بـود‪ ،‬انديشـه اش بـاور نمي کرد‪ .‬درحاليکه هيئتي از مردا ِن آهنين ِ‬
‫پوش قوي پيکر با سـنان‬
‫و ناچـخ هـاي تيغـه طاليي که کمانهاي پرزور (کمان ده مني يا سـي کيلويي) نيز بر مهرۀ پشـت آويخته بودند و‬
‫بر دسـت دگر سـپرهاي پوالدين سـترگ داشـتند‪ ،‬بر روی آن گردونه حلقه محافظت زده بودند‪.‬‬

‫اردوان ناباورانـه آن را برانـداز و تفتيـش کـرد و سـپند را در آن ديـد که مغرورانه بر تختي زمردين تکيه‬
‫زده کـه مالزميـن گـردا گـرد او را گرفتـه بودند‪ .‬سـپس با کمـي درنگ هر آنچه که چشـمانش مي ديـد را به‬
‫انديشـه سـنجيد و خنده اي از افسـوس بر لب گذاشـت و رو به سـپند کرد که او را به دیده آورد‪ .‬سـپند دیگر‬
‫به چهره اش آشـنا نبود‪ ،‬ریشـی طالیی گونه هایش را پوشـانیده بود و چین بر پیشانی داشت‪ ،‬چشمانش که‬
‫زمانـی بـری از هـر گـره بـود‪ ،‬حال آنها را چـو دریایی از تالطم و آشـوب دید‪ ،‬همانگونه که به او خیره شـده‬
‫بـود‪ ،‬گفـت ‪ :‬شـرم بـر جنگجويا ِن بزرگ اسـت که اين مقـدار نگهبان دور خـود بيارايند‪ .‬اي سـپند رويين تن‬
‫اين دگر چه کرداريسـت ؟ چرا به این حال و روز در افتاده ای؟ زمانی تابندگی شـجاعتت چشـمۀ خورشـید‬
‫را کور می کرد‪ ،‬حال فروزشـگری آن شـجاعت‪ ،‬زیر سـایۀ نگهبانان تیره و تار شـده و رو به خاموشیسـت‪.‬‬

‫سـپند همچنان بر تخت نشسـته بود‪ ،‬دسـت بر تخت شـیرنگار می فشـرد و دندان بر دندان می سـایید‪،‬‬
‫و بـی آنکـه اردوان را بـه چشـم بیاورد‪ ،‬چو خدایان تنها نیش اردوان را می شـنید و از خشـم می لرزید‪.‬‬

‫اردوان نگاهش را از میان نگهبانان به سـختی می گذراند‪ ،‬و به او می نگریسـت و دم به دم بر ِ‬


‫قوت لحن‬
‫و کنایه خود می افزود که گفت ‪ :‬آری همچو شـهرياران سـتم ُکش و سـتم سـتيز اين ملک را ترک گفتي و‬
‫حـال بـه کـردا ِر فرمانروايان دیوکامه و نيروپرسـت (خود پرسـت) به اين ديار باز گشـتي‪ .‬چـه باليي بر آن‬
‫سـپند جوانمرد و دالور آمده اسـت؟ تو آن جواني نبودي که مردم بابل را از قيد و بند و زنجير رهانيدي و‬
‫هماره سـخن از مرد و مردانگي‪ ،‬جوانمردي و میهن داری مي راندي و خود را سـرور آزادگان مي دانسـتي‬
‫؟ رسـم وفاداری و آیین جان گذاری می دانسـتی‪ .‬براسـتي هميشـه به خردت آفرين مي گفتم و تو را تمام‬
‫داننده و پرانديشـه ميديدم‪.‬‬

‫چـه بـر سـر تـو آمده؟ تـو رفتي براي نابود سـاختن اهريمن‪ ،‬نه تنها بـر آن کار فائق نيامـدي بلکه براي‬
‫نابـودي ملک خود بازگشـتي‪ .‬اينطور که پيداسـت قدم در راه شـاهان سـتم پيشـه نهـاد‪ ،‬ای جـوان کینه در‬
‫کمینت نشسته‪ ،‬چنان دان عنان کامرانی و زمام جهانداری در دستان توست‪ ،‬پس به کمینگاه کینه پا مگذار‬
‫که به ننگ و بدنامی و نابودی جهان ختم خواهد شـد‪ .‬و بدان شـیوۀ شـاهی در ایران‪ ،‬شـرارت نیسـت‪.‬‬

‫سـپند کـه سـخنان اردوان چـو ریسـمانی بر گردن و حلقوم او تنیده می شـد‪ ،‬بـه تمامی تاب و مـدارا را‬
‫از کـف بـداد‪ ،‬ابـرو در ابـرو کشـيد و گـره بر چهره انداخـت و درحالیکه لب به دنـدان می گزید‪ ،‬همچنان چو‬
‫خفتـه کوهـي از آتـش بـر تختـگاه درون آن گردونۀ گران نشسـته بود وانگه آشـوبزده بر خاسـت و همان‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪486‬‬
‫ِ‬
‫سـترگ مارپيک ِر خدای کشـان که به سـيم و زر پيچانده شده بود‪ ،‬را نشـانه به اردوان گرفت‪.‬درحاليکه‬ ‫کمند‬
‫خـوي خونخواهـی‪ ،‬خـون در چشـمانش به پا کرده بـود‪ ،‬مالزمان خود را با خشـم به کنـار زد و بر لبه آن‬
‫کاخ روان ايسـتاد و چشـم در چشـم اردوان گذاشـت و پس از سـالها دو دیدۀ آشـنا که همواره به هم گرما‬
‫شـجاعت یکدیگر سـرخوش روزگار می گذراندند‪ ،‬به هم افتاد‪ .‬لختی همدیگر را برانداز‬ ‫ِ‬ ‫می بخشـیدند و از‬
‫کـدورت زمانه و تنگی ایام بر آنها چیره شـد‪ ،‬و هـر دو همزمان خاطره هـای خوش را‬‫ِ‬ ‫کردنـد‪ ،‬امـا بیکبـاره‬
‫از عقـل و اندیشـه زدودنـد‪ ،‬آری بـازی زمانـه و تندی تقدیـر و قهر قضا بر آندو اثر کرد‪ ،‬مهـر از یاد بردند و‬
‫روی را به تنگی و کدورت آلودند و هر دو حق را بسـود خود دانسـتند‪ .‬سـپند که خشـمش چو چوبِ چنار‬
‫خوش سـوز بود‪ ،‬با آهنگی سـتیزآمیز گفت‪ :‬اي اردوان تشـنه چشـم (طمعکار ) ناحقگذرا (نا سپاس)‪ ،‬حرف‬
‫کم گوي‪ ،‬سـ ِر غوغا تويي (سـر فتنه گران )‪ ،‬اهريمن راسـتين در ملک من النه داشـت‪ ،‬اين سـپاه را به اينجا‬
‫آورده ام تا سرزمينم را از اهريمن پاک سازم‪ .‬ای مرد ستی ِغ گناه و تقصیرت سر به فلک می ساید و هرگز‬
‫رحـم و مهـر بـر تـو نتوان نهـاد‪ .‬بدان‪ ،‬وبالی (گنـاه) داری که به هفـت آب و صد آتش از لـوث آن گناه پاک و‬
‫مبـرا نمـی شـود‪ ،‬آری وجودت گناهی اسـت کـه هیچ گناهی به پای آن نمی رسـد‪.‬‬

‫اردوان چشـم از کمند خدای کشـان بر نمی داشـت‪ ،‬به آشـفتگی و آشـوب افتاد‪ ،‬با خود زیر لب گفت ‪:‬‬
‫تازیانـه ضحاک بر دسـت او چـه می کند‪.‬‬

‫همانـگاه بـه هزار هیجان با سـرافکندگي سـر تـکان داد و همچون اسـب دويده اش‪ ،‬نفس بـه بيرون رها‬
‫کرد و گفت ‪ :‬ای مرد که کمندِ خدای کشـان را بر دسـت داری‪ ،‬آن کمند ازان پارسـیان نبوده‪ ،‬آن یک غنیمت‬
‫جنگی بوده‪ ،‬از آن بیگانه ای که برین ملک سـالها سـتم روا داشـته‪ ،‬و در دهلیزها پنهان بوده تابدسـت کسی‬
‫نیوفتد‪ ،‬چگونه بر دسـت تو افتاده‪.‬‬

‫سـپند نگاهـی بـه آن کمند تنومند کرد و به خنـده گفت ‪ :‬من با این کمنـد‪ ،‬دریا را به زاری انداختم‪ ،‬سـینه‬
‫اش را چـاک دادم و تنـش را دریـدم و رامـش کـردم‪ ،‬خوش پنجه اسـت و زیبا سـاز‪ .‬این کمندِ سـتمگر ُکش‬
‫اسـت و رام کننـده هر عصیانگر از عرش تـا به آب‪.‬‬

‫اردوان خـود را در چنبـره هـزاران فتنـه و فریـب مـی دیـد‪ ،‬بـه درماندگـی گفـت ‪ :‬وای بر ما‪ ،‬مـا در فکر‬
‫فریـدون بودیـم امـا ضحاک نصیبمان شـد‪ .‬حال دانسـتي چرا در ديـوان جنگ نوای ناسـاز سـر دادم‪ ،‬چرا‬
‫مـن مخالـف رفتـن تـو به مغرب بـودم و آهنگ ناهمگون بر مـی آوردم ؟ زيرا نيمي از تو اسـير اهریمن بود‬
‫ِ‬
‫گردش چر ِخ فلـک را زير چنگال اهريمـن مي ديدي‪،‬‬ ‫و هميشـه چشـمانت زشـتي ايـن روزگار را مي ديـد‪ ،‬و‬
‫عاقبـت گرفتـار آن دامی شـدم که از آن مي ترسـيدم‪.‬‬

‫سـپند ناگـه با قهقهه اي‪ ،‬نفرت و خشـم و بيـزاري خود را بيـرون داد و به کنايه گفت ‪ :‬چـه ميگويي‪ ،‬اي‬
‫رسـتم فرزند کش؟ من هم اکنون دانسـتم چرا هميشـه از نام رسـتم مي گريختي‪.‬‬
‫‪7‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫جنوني‪48‬‬ ‫اردوان با شـنيدن آن سـخن‪ ،‬آتش سـینه اش به آسمان فروغ داده شد و خشمش به عصیان افتاد و‬
‫َسـهم آور برو چيره گشـت‪ .‬گويي خشـم‪ ،‬درونش را زير دندان تکه تکه مي کرد و گوشـتش را مي دريد‪ ،‬فرياد‬
‫کشـيد و گفت ‪ : :‬این یک بهتان صرف اسـت و افترای محض‪ ،‬سراسـر جهانیان دانند آن یک تقدیر شـوم بود‪،‬‬
‫اختيار من قدرت غلبه بر آن را نداشـت‪ .‬وانگهی‪ ،‬آن گناهِ منسـت‪ ،‬و هر کس در گروی کردا ِر خویش می ماند‪،‬‬
‫هیچ کس متحمل با ِر گناه یا پادافره دیگری نیسـت‪ ،‬سـالها به آتش آن ننگ سـوختم و آتش گرفتم‪.‬‬

‫سـپند بـا سـینه ای فـراخ به آسـمان قـدم و نیم قدم بر لبـه گردونه خود می نهاد و پیوسـته کمنـد را در‬
‫دسـتش بـه هـزار خشـم تـاب مـی داد‪ ،‬با گفتاري که تمسـخر در آن سـنگيني مي نمود‪ ،‬گفـت ‪ :‬اي مـرد‪ ،‬آن‬
‫تنها ننگي نبود که آفريدي‪ ،‬تو مرا در کودکي به دسـتان گرگان سـپردي و سـپس از دربار گريختي‪ .‬خنج ِر‬
‫خیانت را در شـکم پدرم فرو نشـاندی و او را نيز کشـتي و اکنون چنگال شـيطانيت را براي تصاحب تاج و‬
‫تخـت تيـز کـردي‪ ،‬آري تو آفريدگار ننگي و روي اين آسـمان سياهسـت از وجود چنين ننگي که تو باشـي‪.‬‬
‫دامنـۀ گناهت تا قلۀ ننگ ادامـه دارد‪.‬‬

‫اردوان بـا شـنيدن ايـن سـخنان خشـمش تبديل به اندوهـي مـرگ آور شـد و درحاليکـه روح و روان و‬
‫وجدانش اين سـخنان نابجا را نمي پذيرفت‪ ،‬اندوهي سـنگين بر خشـمش در هم پيچيد و بي اختيار اشـک‬
‫بر ديدگانش چرخيد و قطره قطره از گوشـه چشـمش سـرازير شـد و آرام گفت ‪ :‬گویی عمری را در تاریکی‬
‫سـر کـرده ای‪ ،‬چـه ميگويي تو اکنون شاهنشـاه این ملکـی ؟ نوباوگي مکن (نوجوانـي )‪ ،‬تو جواني به غايت‬
‫تيزفهم و تند هوش بودي اين چه گفتاريسـت؟ به خدا سـوگند اينها اَنگ بدناميسـت و پنداشـته هاي باطل‪.‬‬
‫مـن جانـم را هميشـه در راهِ ايـن ملک فدا کردم‪ .‬ای مـرد‪ ،‬بدان مرا در دل نه هوای تاج و تخت بود نه سـودای‬
‫ملک پادشـاهی‪ ،‬به دالوريم سـوگند که اين سـخنان سـزاور مردي همچون من نیست‪ ،‬هميشـه جان در راه‬
‫سـعادت اين ملک نهادم‪ .‬اي جوان‪ ،‬بدان نام و آبروي من ناموس منسـت‪ ،‬يک مردِ جنگي هر آنچه که بتواند‬
‫بـراي حفـظ و نگهـداری نـام از جان مایه مـی گذارد و لحظـه ای از هیچ جان فشـانی دریغ نمی کند‪ .‬بيهوده‬
‫سخن مگو که تهمت نابخشودنيست‪.‬‬

‫همانگاه رعدی از ژرفای آسما ِن پرگره برخاست و غرشش ریسمان سخن اردوان را از هم فروگسالند‪.‬‬
‫ِ‬
‫بانـگ نابهنـگام رعـد‪ ،‬احوا ِل اردوا ِن در حا ِل جوشـش را به جنونی سـخت کشـاند‪ ،‬وانگه در پاسـ ِخ زمین و‬
‫آسـمان کـه اردوان آنهـا را شورشـگرانی در برابـر خود می دید‪ ،‬او نیز چو آسـمانی بی انتهـا از ابرهای پر‬
‫گره شـد‪ ،‬نگاه را به کردا ِر آذرخش تند و تیز نمود و بسـان یک سـنان بر دیده سـپند فرو نشـاند‪ ،‬و از خشم‬
‫افسـار بـه دور مـچ حلقـه کـرد و پیچاند و به آهنگی بقوتتر غریـد و گفت ‪ :‬گوش فرا ده به سـخنم نه حرص‬
‫مـال و منـال داشـتم و نه دوسـتدار جـاه و مقام بودم‪ .‬هرگاه خود را در آسـتانه قدرت می دیـدم‪ ،‬برای گریز‬
‫از دام اهریمـن و گرفتـار شـدن بـه آز‪ ،‬گوشـه گیری پیشـه مـی کردم و بـه خلوت می رفتـم و به عزلت می‬
‫نشسـتم‪ .‬گرفتار فقر و محنت گشـتم اما غرق در ناز و نعمت نشـدم و هرگز خورنده نان بی زحمت نبودم‪.‬‬
‫در گذران زندگی‪ ،‬طبعی بی طمع داشـتم و آسـانگیر بودم و روندِ معیشـت را با چگونگی کردارم در پیوند‬
‫مـی دیـدم‪ .‬هماره شـوق جنگ و پیکار داشـتم و از اهالی دنیا بـدور بودم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪488‬‬
‫لختی در سـخن گفتن باز ماند نگاه به سـپند که بی سـخن سـر می گرداند و چشـم می دزدید تا تن به‬
‫سـخنان او در ندهد افکند‪ ،‬وانگه اردوان عنان پیچاند و اسـبش شـیهه ای سـخت سر داد که سخنش با شیهه‬
‫اسـب در هم پیچید و افزود ‪ :‬به سـخنم گوش بده ای مرد‪ ،‬تنها آتشـی که تنم را می سـوزاند‪ ،‬شـرارۀ عشـق‬
‫ِ‬
‫تعلقات دسـت و پا‬ ‫بـه میهنـم بـود‪ ،‬بدان مـن از هرگونـه آز آزادم و از هر حرص رهایم و همیشـه برای ترک‬
‫گیر این جهان به وادی خلوت و بادیه عزلت می شـتافتم‪ .‬مرد جنگم و اهل حرص و هوس و هراس نیسـتم‪.‬‬

‫سـپند با چشـماني به رنگ آبي آسـمان که در تالط ِم خون‪ ،‬موج مي خورد‪ ،‬گفت ‪ :‬آري هميشـه زشـتي‬
‫روزگار را مـي ديـدم‪ ،‬امـا بـا ديدن تو برايم عیان شـد که خالقي بـراي بقاي خود‪ ،‬اين مقدار زشـتي را در اين‬
‫ِ‬
‫تنپوش بسـيار زيبا نهاده تا تمامي مخلوقات را به جوالن و حرکت وا دارد‪.‬‬ ‫عالم آفريده و در کالبد و‬

‫سـپس دیـده ای کـه تیـ ِغ انتقـام در آن عريان بود را بسـوي اردوان تيز کـرد و گفت ‪ :‬همچون تو‪ ،‬چنين‬
‫رو ِح زشـت و پلیدی در پيکر بسـيار پر شـکوهت نهفته اسـت تا به نيات ننگينت جامه عمل بپوشـاني‪ ،‬اما‬
‫نمـي دانـي که زشـتي روزگار مرا نيز در مقابل تو خواهد آفريد تا مزاجت را تلخ کند‪ ،‬آري ايـن روزگار روي‬
‫خوش به هيچ کس نشـان نخواهـد داد‪.‬‬

‫ديگر افکار و گفتار سپند در انديشۀ اردوان نمي گنجيد‪ ،‬با خنده اي که از هر گريه ايي تلخ تر بود‪ ،‬گفت‬
‫‪ :‬اي جوا ِن تاريک چشـم (بدبين) و گسسـته روان‪ ،‬تو حتي خود را زادۀ سـياهي و زشـتي روزگار مي بيني‬
‫چه رسـد بر من‪ ،‬کـژ خواهي مکن‪.‬‬

‫پس انگاه با حالتي مرگبار آهي از درون به بيرون داد سر به سفره آسمان گرفت و دست برفشاند (بلندکرد)‬
‫و گفـت ‪ :‬واي بـر مـن‪ ،‬واي بر تخت پارسـيان‪ ،‬واي بر ایران و وای بر اين جهان که جواني سـيه انديش همچون تو‬
‫مي خواهد بر اين و آن حکمفرمايي کند‪ .‬به ژرفاي آسـمان و اقتدا ِر خورشـيد و شـرارۀ شبشـکن سـتاره سـوگند‬
‫ِ‬
‫ظلمت شـب سـياه تر اسـت ژرفاي تيرگي انديشه ات بي انتهاست و سرکشيت ناهمتا‪.‬‬ ‫که افکارت از‬

‫وانگه اردوان درحاليکه آن گردونه عظيم و زرين را برانداز مي کرد‪ ،‬خشـم و اندوه خود را فرو نشـاند‬
‫زيرا که دانسـت انديشـه سـپند در بيراهست و ستيهندگي (لجوجي) او ناپايان و سخن گفتن را بي فايده ديد‪،‬‬
‫آرام بـا لحنـي مايوسـانه افـزود ‪ :‬اي جوا ِن فکنده عنان و گسسـته لگام (لجوج) بـر اريکۀ جهل و جنون تکيه‬
‫زدي‪ .‬سـخنانت اصل و ريشـه ندارد‪ ،‬همه باد اسـت و گزافه اي بيش نيسـت جوان‪ .‬آواي سـتم در ديدگانت‬
‫آتش نفرت روح و روانت را سـخت مي سـوزاند‪.‬‬‫خـون بـه پا کـرده و ِ‬
‫سـپس لختـي از گفتـار باز ماند و بر سـپند و ارابـه زرينش نگاهي گذرا کرد و گفـت‪ :‬حال مي بينم که بر‬
‫شـوکت خـود افزوده اي و به طريق خدايان سـاختگي‪ ،‬ارابه اي بر خود مهيـا کرده اي‪.‬‬

‫بـا تـکان دادن سـر که افسـوس و دريغ محـرک آن بـود‪ ،‬افزود‪ :‬آري شـوکت امروز و خفـت فردا‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪8‬‬
‫ناگرویدگـیوگمراهـیوگسسـتگیاتایـنامـررانیـکپـاکوزاللمیداردکـهاز ِ‬
‫فرطتشـنه‬
‫چشـمیراهگمکـردی‪،‬آریباپُرکامگـیراه ِعدمونیسـتیبـرگرفتیمـرد‪،‬وبیوهـموگمان‪،‬‬
‫رسـواییبهبارخواهـیآورد‪.‬‬

‫سـپند از خشـمی بلند و بی انتها‪ ،‬ناگسـیخته مشـتۀ شلاق را بر پنجه مي فشـرد‪ .‬با نگاهي که در وادی‬
‫دهشت و وحشت در می غلتید و با آهنگي به غايت کينگي (کينه ‪ +‬گي) گفت ‪ :‬عقل و خردت اهريمنيست اي‬
‫مـرد‪ ،‬داسـتاني پـوچ و پوشـالي براي پـدرم و من‪ ،‬با يارانت سـاختي و پرداختی که اين ملـک را از آن خود‬
‫کنـي و خـو ِن ِ‬
‫پاک پـدرم را در نبـود من بر زمين ريختي‪.‬‬

‫اردوان شـکيبندگي اين سـخنان را نداشـت و دم به دم حلقه شـکیبندگی و مدارا بر او تنگ مي شـد‪ ،‬ولي‬
‫با هزار مشـقت بر خشـم خود که روح و روانش را وحشـيانه مي سـوزاند‪ ،‬تازيانه مي زد و مانع از طغيان‬
‫آن ميگشـت‪ ،‬بـا آهنگـي متين و سـنگين گفت ‪ :‬اي جوان عقل و انديشـه تو بواسـطه اهريمن به تـاراج رفته‪،‬‬
‫چرخش هسـتي سـوگند که از‬ ‫ِ‬ ‫گفتارت با هوده و حق همسـو نيسـت‪ ،‬به پاکي آتش و آسـمان سـوگند‪ ،‬به‬
‫تخـت بيـزارم‪ ،‬چـرا بايـد خون شاهنشـاه جهان که سـرورم بود و همچو بـرادرم عزيز مي دانسـتمش و از‬
‫سـوي ديگـر سـاليان‪ ،‬خـود پادبان او و سـرزمينش بوده ام بر زميـن بريزم؟ او بـرادر من بود!‬

‫سپند ريشخندي زد و نفرتگونه گفت ‪ :‬زيرا تو کينه ها از پدرم داشتي‪ ،‬ساليان دراز از پايتخت بدور بودي‬
‫و در انديشـه خونخواهي و تالفي جويي ای پارتی که هماره به چشـ ِم کین و نفرت بر پارسـیان می نگری‪.‬‬

‫اردوان چشـم بر چشـم او دوخت و دسـت خود را بسـوي او نشـانه گرفت و گفت ‪ :‬وجدان را در درون‬
‫کشـتی‪ ،‬گويـي فرامـوش کـرده اي‪ ،‬من باعث شـدم که تـو وارث اين ملک شـوي‪ ،‬وانگهی پـارت و پارس بی‬
‫مفهوم اسـت‪ ،‬جملگی جزیی از ایرانیم‪.‬‬

‫سـپند سـر سـوی آسـماني گرفت که روي پاکش به گره هاي ظلمت نقش مي بسـت‪ .‬پس آنگاه قهقهه ای‬
‫آسـمان سای(سـای ‪:‬فرسـاینده) سـر داد کـه عنانش در عنان هسـتی می پیچید و گـره بر کل امـور جهان می‬
‫انداخت و پس از لحظه اي تکاني جنون آميز به سـر خود داد و قهقهه تمسـخرش را به فريادي آتشـزا دگرگون‬
‫کـرد و گامـي بـه عقب برداشـت‪ ،‬و چشـم از آسـماني کـه ت ِن خـود را به ابرهاي تيره فـام مـي داد‪ ،‬چرخاند‪ ،‬بر‬
‫ميانه آسـتانۀ گردونه خود ايسـتاد و پر غرور کمي بسـوي اردوان خم شـد و با چشماني که همچو آن آسمان‬
‫پر عقده شـده بود‪ ،‬وقيحانه گفت‪ :‬تو در اشـتباهي‪ ،‬شـجاعتم بود که مرا جانشـين امپراطور پارس کرد‪.‬‬
‫اردوان چهـره و چشـمان سـپند را همچـو آسـمان باالي سـرش زير پنجۀ ظلمت و کينـه ديد‪ ،‬دم آهنـج ( آه‬
‫افسوسـانه) برکشـيد و گفت ‪ :‬اي ناحقگذاري و حق ناشـناس‪ ،‬من دگر بر نمي تابم‪ ،‬تو براستي سيه مي انديشي‪.‬‬
‫کجا هسـتند آن سـرداران نامي؟ هيچ نشـاني از آن نامداران بي همتا که در رکاب تو شمشير مي زدند‪ ،‬نمي بينم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪490‬‬
‫سپس درحاليکه بغض حلقوم او را در پنجه مي فشرد‪ ،‬با آوايي سخت ناهموار گفت ‪ :‬هان اي جنگجوي‬
‫پوالدين‪ ،‬بگو برادرانم کجايند؟‬

‫سپند زهر خنده اي برلب آورد و جواب داد ‪ :‬روزگار سزاي يکايک آنها را به کنارشان گذاشت‪.‬‬

‫اردوان که چهره ماردانيو و تيگران هيچگاه از ديدگانش پاک نمي شـد‪ ،‬ناخواسـته پرخشـم‪ ،‬هزاران گره غم‬
‫بـر ديـده آورد و گفـت‪ :‬نـه‪ ،‬تو آنها را به تيغ اهريمن سـپردي‪ ،‬براسـتي که کردار تو با دوزخيان هم عين اسـت‪.‬‬

‫سـپس از خشـم‪ ،‬بي اختيار افسـار کشـيد و اسـبش شـيهه زنان نيم دور به گرد خود زد‪ .‬در آن هنگام‬
‫نفرت خود مي جوشـيد‪ ،‬داشـت و يک چشـم ديگر بر سـپندي که‬ ‫ِ‬ ‫اردوان يک چشـم به آسـمان سـيه که در‬
‫رويـش بـه کينـه آلوده مي شـد‪ ،‬افـزود‪ :‬ای مـرد در گرد و غبا ِر گمراهـی غوطه وری‪ ،‬و گفتـار نمی پذیری‪،‬‬
‫ولی بر من تکلیفسـت که واپسـین سـخن را با تو گویم‪ ،‬حال بشـنو آنچه که در دل و سـینۀ سـوزانم دارم‪،‬‬
‫درون جنـگ‪ ،‬هـر دوی مـا پـا در دنيايي مي گذرايم که ُبعد مکان و سـی ِر زمـان و کردا ِر جهان تغيير مي يابد‬
‫و عنا ِن اختيارمان خارج از ارادۀ ماسـت و انديشـيدن درسـت در هنگامۀ جنگ کاريسـت بس دشـوار و تا‬
‫ِ‬
‫آهنگ درسـت را بايـد در اين زمان و در اين مکان بگيريم‪ ،‬خـارج از هر پیکار‪.‬‬ ‫حـدی ناممکـن‪ ،‬پـس اي جوان‬

‫سـپند خنده اي در جواب سـخن اردوان سـر داد‪ ،‬با آهنگي محکم و اسـتوار سر و سينه فراخ کرد و گفت‬
‫ِ‬
‫غايت نهايي در انديشـه منست‪.‬‬ ‫‪ :‬اختيار و اراده من بر جنگ با اهرينيسـت به نام اردوان‪ ،‬آري کشـتن تو‬

‫اردوان که افسـار اختيارش به تي ِغ خشـم در حال گسـيخته شـدن بود‪ ،‬دندان بر داندان مي سـاييد و از‬
‫خشـم ناگسـيخته عنان مي شکسـت (اسـب به عقب و جلو مي رفت) که با تکان سـري که افسـوس در آن‬
‫سـنگيني مي کرد‪ ،‬گفت ‪ :‬شـاهزاده پارسـي تو با شـرم و حيا نا آشـنايي‪ .‬حال نیک گوش بده تا بدانی‪ ،‬من از‬
‫ِ‬
‫دسـت دوسـتي بسـويت بي افکنم و از قفا ناغافل پشـتت را به خنج ِر‬ ‫تيرۀ مرداني نيسـتم که با دلي پر کينه‬
‫ِ‬
‫سـازش راسـتين‪ ،‬درون و باطنم با رويم يکيسـت و همسان‪ ،‬گر‬ ‫کينه دشـنه دشـنه کنم‪ .‬من جنگجويم و اهل‬
‫خواسـتار آن باشـي‪ ،‬من با آغوش باز آن را خواهم پذيرفت‪ .‬شـغالی نیسـتم که با دندان کشیدن و پنجه زدن‬
‫کینه ورتر شـوم‪ .‬ولي اگر در انديشـه سـتيز با من هسـتي‪ ،‬بدان که تنها پيروز اين آفند ( جنگ) اهريمن اسـت‪.‬‬
‫بـی شـک نـام مـا از شـهرت تهي می شـود و جايـش را به نامـی ننگي ِن ابـدي خواهد سـپرد و پيروزي‬
‫خفـت بـر افتخار خواهد بود‪ .‬نفرينی جاودانه از سـوي آيندگان بـر گورمان هماره روان ميشـود‪ .‬فردا همه‬
‫سرگردان از مات ِم امروز‪ ،‬و جهان تا جهانست بر ما ناسزا جاریست و روزگار با ستمکاران پر مدرا خواهد‬
‫شـد و بر نيکنهادان تنگ و سخت‪.‬‬

‫سـپس از تک اسـب دسـت سـوي آسـمان که در حال خفتان پوشـيدن بود کرد و گفت ‪ :‬سوگند به اين‬
‫داو ِر راسـتگو کـه چيـزي را از تـو پنهـان نکـرده ام‪ ،‬ولي بـدان اين جنگ نيسـت‪ ،‬اين يک‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪4‬‬ ‫‪9‬‬
‫ننگ اسـت و آن نيز آوردگاه نيسـت‪ ،‬کينگاهيسـت ( مکان کيـن خواهي )‬
‫کـه در پايان جامـه ننگ خواهد پوشـاند‪.‬‬

‫اي شـاهزادۀ پارسـي (‪ )prince of persia‬کـه نامـت بـر دهـا ِن يکايک مردمان جهان روان اسـت‪ ،‬و اکنون‬
‫زمان نشسـتنت بر تخت شاهنشاهیسـت‪ ،‬براسـتي با بهايي ناچيز خفت را بر خود آورده ايم‪ ،‬در صورتيکه‬
‫مي توانسـتيم رخت پاک و زیبایی بر ت ِن ناممان بپوشـانیم و سـعادت ابدي براي ملکمان فراهم کنيم و قادر‬
‫بوديم که اهريمن را تا ابد از اين سـرزمين دور سـازيم‪.‬‬

‫ولـي چنيـن نشـد و خدايان ننگيني شـديم که ننگی سـهم گیـن و خفتي سـیاه را بـراي فرزندانمـان آفريديم‪،‬‬
‫درحقیقت سـپاه من و تو کاروا ِن مرگ اسـت که آورندۀ زوال و گسـاريدگي و پاشيدگيسـت براي اين ملک مقدس‪.‬‬

‫سـپس سـپند در پاسـخ به اردوان خندان گفت‪ :‬گفتارت زيباست و نيکو‪ ،‬خوب سخن مي راني و اينگونه‬
‫سـخنها بود که دل مرا نرم کرد و مرا سـاليان از اين ديار دور سـاخت‪ ،‬تا فتنه ات را به سـرانجام رسـاني‪.‬‬
‫گـر مـن بـا تـو سـازش کنم نـه تنها من بلکـه تمامـي اين ملـک از نيرنگهـاي اهريمني همچـون تـو در امان‬
‫نخواهد ماند‪ ،‬من باید بر سـینه تو پا بگذارم تا از پلکان سـریر شاهنشـاهی باال روم‪ ،‬مرگ تو بسـان دیهی ِم‬
‫شاهنشاهیسـت بر سـر من‪ .‬آری رأي و آهنگ و نيتم‪ ،‬پيکار با توسـت‪.‬‬

‫در حاليکـه خشـم در عـروق اردوان بيرحمانـه مـي جوشـيد و بنـد بنـد وجـودش را بـه عذابـي ناهمتا‬
‫ميکشـاند‪ ،‬بي اختيار بند مرکب را در الي انگشـتان خود فشـرد و آهن سـتام(دهانه اسـب) در دهان اسـب‬
‫فـرو مـي رفت و پيوسـته اسـب شـيهه کنان به جلـو و عقب و پس و پيـش پا مـي نهـاد‪ ،‬و اردوان با آهنگي‬
‫کـه زيـر خنجر خشـم گسسـته مي شـد‪ ،‬گفت‪ :‬بـه ِ‬
‫آتش پاکنهاد سـوگند‪ ،‬تو نـه تنها رويين تن هسـتي بلکه‬
‫نفس تو نيز بوسـيله شـيطان نفوذناپذير شـده‪ .‬آري قلبت نيز از آهن و جوشـن اسـت و حرفهاي من بر تو‬
‫کارگـر نیسـت‪ ،‬تـو در درون کبر خـود گم شـده اي‪ ،‬کبـرت جان گرفتـه و همچـون گندابي‬
‫چرخـان تـو را بـه درون خود مي کشـد‪ .‬چاره اي نيسـت جـز يک نبرد خونيـن که زمين و آسـمان و‬
‫سـتارگان تاکنون به خود نديده اند‪ .‬جز اين راه بيراهه اي ديگر نيسـت‪ .‬من جنگخواهِ جنگجوياني همچو تو‬
‫خودپرسـت بودم‪ ،‬باقي سـخنانم را در رزمگاه خواهي شـنيد‪.‬‬

‫سپند با لحني که تمسخر و تحقير در آن بيداد مي کرد‪ ،‬گفت ‪ :‬بي صبرانه در انتظار باقي سخنانت در آوردگاهم‪.‬‬

‫ِ‬
‫افزایـش نفرت ثمره ای دیگر نداشـت‪ ،‬هر دو با دلـی که ژرفای کینه‬ ‫در پایـان ایـن رد و بـدل سـخن کـه جز‬
‫اش برداشـته تر شـده بود به سـپاهيان خود پیوسـتند‪ ،‬این گفتگو نه تنها به سـود بود‪ ،‬بلکه چو دشـنه ای بود‬
‫کـه بنـدِ مهر و وفا را میـان آندو پـاک از هم وابرید‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪492‬‬
‫اردوان از خشـم بـه کـردا ِر کوهـي آتشـين‪ ،‬خشـم و کین بر دل و اندیشـه داشـت که به يکي از يـاران خود‬
‫گفت‪ :‬خفتان مـرا بياور‪.‬‬

‫ِ‬
‫پاپوش گاوسـار‬ ‫آن مـرد‪ ،‬شـانه بنـدِ شـاخ سـار کـه بـا آهـن و تيغ تفتيده شـده بـود را بـر کتفش افکنـد و‬
‫پوالدنشـان را تنـش کـرد‪ ،‬همی که سـخته او به پايان رسـيد‪ ،‬رفـت و آذرافـروز‪ ،‬آن تيغ مهيـب اردوان را که در‬
‫گوشـه اي خمـوش‪ ،‬خـود را پنهـان کـرده بود‪ ،‬برداشـت‪ .‬گويي آن تیغ گـران و مقتد ِر میدان‪ ،‬ميلي براي سـخن‬
‫گفتن نداشـت‪ .‬آن مرد خفتان آرا‪ ،‬آذرافروز را بر دو دسـت گرفت‪ ،‬درحاليکه سـنگيني اش مجال قدم برداشـتن‬
‫بـه آن مـرد نمـي داد به دشـواري زبان گشـود و به اردوان گفت‪ :‬پهلوان سالهاسـت آن را بر دسـت نگرفته ايي‪.‬‬

‫درحاليکـه آن تبـر اژدهـا سـا ِر پوالدين را بر دو دسـت و تکيه بر سـينه داشـت‪ ،‬با زانوهاي خميـده که تابِ‬
‫بار آن را نداشـت‪ ،‬مقابلش ايسـتاد‪ .‬اردوان نگاهي پر غم به قائمۀ آن که همچو گرزي گران و به شـکل اژدهاي‬
‫دهـان گشـوده بـود‪ ،‬انداخـت و پنجه برقائمه آن افکند و مقابل چشـمانش گرفـت‪ .‬انگار آن تبـر و آن مرد با هم‬
‫از درون سـخن رد و بـدل مـي کردنـد کـه اردوان از ميـل درونـي آن تبر‪ ،‬يار قديميش‪ ،‬خبر دار گشـت‪ .‬بيکباره‬
‫رشاشـه اي اشـک از گوشـه چشـمانش بر گونه غمگينش سرازير شـد‪ ،‬سر چرخاند و نگاه اشـک آلود خود را‬
‫بـه آن جنگجـو انداخـت و آهي سـرد از سـينه پـر درد خود بـه بيـرون داد و با بغضي که بر گلو داشـت گفت ‪:‬‬
‫آخر چطور ممکن اسـت‪ ،‬فرزندان خود را نابود سـازم؟ من نمي توانم‪ .‬به خورشـيد سـوگند که آذرافروز‪ ،‬ننگ‬
‫آفريـن نيسـت‪ .‬پـس آنـگاه آن را بر زمين گذاشـت و بـه آن مرد گفـت ‪ :‬آن را بر جايش بگذار که آرام گيـرد و از‬
‫سـراپرده خود به بيـرون زد‪.‬‬

‫سـوی اسـبش رفـت‪ ،‬خـود بـا کژتابی و بی میلی فـراش (آهن که بر دهان اسـب می افتد) به افسـا ِر سـتور‬
‫انداخت و به کا ِم اسـب بسـت‪ ،‬درحالیکه اسـبش از او رو بر می گرداند و خود را کنا می کشـید‪ ،‬و رکاب از پای‬
‫اردوان مـی دزدیـد‪ ،‬کـه ناگه پنجه بر یال اسـب خود گرفت‪ ،‬آن را سـخت فشـرد‪ ،‬دهان به گوش اسـبش نزدیک‬
‫کـرد و گفـت ‪ :‬رخـش ببخـش مـرا‪ ،‬چاره ای دیگر نیسـت‪ ،‬چشـم سراسـر جهان به منسـت‪ ،‬گر پا بـه رکاب تو‬
‫نگـذارم‪ ،‬تـا ابـد نامم به تـرس آلوده می شـود‪ ،‬آرام بگیر‪ ،‬راهیسـت که روزگار بر ما گشـوده‪.‬‬

‫سپس پا بر رکاب گذاشت و بر زین شد‪.‬‬

‫آن مـرد دوان دوان بـه دنبـال اردوان از سـراپرده بـه بيـرون زد و نفـس زنان گفت ‪ :‬سـرورم‪ ،‬آذرافروز‪ ،‬بي‬
‫سلاح به ايـن آوردگاه مـي رويد ؟‬

‫اردوان بـي وقفـه اشـک بـه چشـمانش مي آمـد و گره بر گلويش مـي افتاد‪ ،‬نگاهـي غمبار بـه آذرافروز‬
‫انداخت و سـر از افسـوس تکان داد‪ ،‬و در پي آن افسـار گران کرد‪ ،‬و تازيانه بر مرکب زد‪ ،‬بر اسـب برتافت‬
‫و بي سـخن سـوي سـپاه خود رفت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪493‬‬

‫نبـرد نهــايـــی‬
‫سرانجام مردا ِن آن دو سپاه یک به یک ترکش بستند و زه به رخنۀ کمان پیوستند و شمشیر بر کمر و‬
‫سپر بر مهرۀ پشت آویختند و کمند بر دست حلقه حلقه نمودند و روبروی هم در آمدند و در برابر يکديگر‬
‫صف قتال و جدال و کشـتار و پيکار آراسـتند و جامۀ کينه در پوشـيدند‪ .‬آن دو لشـکر‪ ،‬آن دو درياي تير و‬ ‫ِ‬
‫تبـر بـه خشـم و غضـب در يکديگر نگاه مي کردند و پـا در رکابِ حرب مي گذاشـتند‪ .‬بوي کينه و نفرت بود‬
‫که از سپاهيان بر مي خاست و آوردگاه را نفرينی مي کرد‪ .‬مِيمنه در برابر ميمنه‪ ،‬مِيسره در برابر ميسره‪،‬‬
‫جناح در برابر جنـاح و قلب در برابر قلب‪.‬‬

‫يورش رگبـا ِر ظلمت باري بـود که براي خونخواهي‪ ،‬وحشـیانه‬


‫ِ‬ ‫تمامـي دشـت در حـال جـان دادن زيـر‬
‫خود را به سـر و سـیمای جهانیان مـی زد‪.‬‬

‫ِ‬
‫جنس کينـه و نفرت بر تن کـرده بـود‪ .‬درختان و بيشـه زارها‬ ‫رنـگ سـتم داشـت و خفتانـي از‬‫ِ‬ ‫آسـمان‬
‫ِ‬
‫نفرت‬ ‫ضجه زنان سـر بر سـجده مي نهادند زير تازيانه هاي کمر شـک ِن بادِ لگام گسـيخته و وحشـي که با‬
‫تمام به جان آنها افتاده بود‪ ،‬و آذرخشـي دشـمنکام و سـتيزه جو از ابرهاي سـيه دل بر مي خيزيد و نوري‬
‫هـم سرشـت و ُگهـر ظلمت بر جهان پرتو مي افکند‪ .‬آري آسـمان نعـره زنان تازيانه بر سـينۀ زمين مي زد‬
‫و تـن آن را چـاک چـاک مـي کـرد‪ .‬در ايـن تکاپو‪ ،‬خورشـيدِ تيزخنجر به کمک زمين مي شـتافت و با تمامي‬
‫قواي خود بر تاريکي دشـنه ميکشـيد‪ ،‬اما گويي لشـک ِر سـپيدار توان و رمق رويارويي با سـپاهِ سـياهي را‬
‫نداشـت‪ .‬از سـوي ديگر تاريکان‪ ،‬غرش کنان يورش مي آورد و هياهوي بادهاي سـرگردان بود که اسـارت‬
‫رفت ِن آسـمان را زير سـايۀ سـیاهی به تمامي عالم خبر مي داد و ابرهاي ظلمت زا که خورشـيد را زير تي ِغ‬
‫خود داشـتند‪ ،‬در آن طاق سـتمگر شـکوهمندانه خودنمايي مي کردند و رعد بی پروا فرياد کينه می گشـود‬
‫و بـا تمامـي جـان غرش کنان د ِل آسـمان را بـه لرزه مي انداخت‪ .‬درين جها ِن پر غوغا و سرشـار از شـر و‬
‫شـور‪ ،‬يـک رويـدادِ شـو ِم بدنهاد زير يـو ِغ ظلمت موج مـيزد و آماده طغيان‪ .‬هنوز هیچ آشـکار نبود که تی ِغ‬
‫تقدیـر و قـدارۀ قدر و تازیانۀ قضا بسـود که خواهد چرخید‪.‬‬

‫در يـک سـو اردوان بـر مرکبي کهربايي و در سـوي ديگر سـپند بر اسـبي سـياهِ گوهر نـگار در طاليه‬
‫ايسـتاده و از فاصلـۀ دور نـگاهِ کينـه ونفـرت بـه هـم رد و بدل مـي کردند و از کينـه هم بر ِ‬
‫قوت قسـاوت و‬
‫سـنگدلي خود مـي افزودند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪494‬‬
‫زمانيکـه اردوان نـگاهِ خشـم بـه آنسـوي ميـدان داشـت‪ ،‬کـه بـي اختيـار تمامـي آن آوردگاه را در پهنه‬
‫ديـد خـود جـاي داد‪ ،‬ناگه سـوزي حزن انگيز بـر چهره اش نشسـت‪ .‬آری آوردگاه را تهي از شمشـيربندا ِن‬
‫خوشـخوي ديد‪ ،‬سـيماي خورشيدگونۀ مهست‪ ،‬شمشـير زد ِن ماردانيو باد سـرعت‪ ،‬کوبندگي تيگرا ِن کوه‬
‫پیش چشـمانش گذشـت کـه ناگـه از درون لرزيد‪.‬‬ ‫ِ‬
‫شـجاعت مگابيـز جملگـي همچو پردۀ نمايش از ِ‬ ‫پيکـر و‬
‫همانـگاه بـادی سـخت بـه وزش گرفـت‪ ،‬و بیر ِق بزرگ سـپاهش در هم پیچید‪ ،‬بی اختیار سـر سـوی اخت ِر‬
‫کاویان گرفت(درفش کاویانی )‪ ،‬لختی بر نقش و نگار آن درفش خیره شـد‪ ،‬سـپس پرشـتاب سـوی سـپاه‬
‫سـپند دیده چرخاند‪ ،‬رایت لشـکر سـپند را به دیده آورد‪ ،‬سـردی بر تنش افتاد‪ ،‬سـخ ِن همای را به یاد آورد‪.‬‬
‫آری رایـت سـپاه سـپند‪ ،‬به نقش دیگری آراسـته بـود‪ ،‬رنگ و رویی دیگری داشـت‪ .‬درحالیکـه تالط ِم پرچ ِم‬
‫ارتـش سـپند بـر دیدگانـش مـوج مـی خورد‪ ،‬لـب به دنـدان گزيـد و هـزاران بار بر خشـمش افزوده شـد و‬
‫ستام(سـر ریسمان افسار) به پنجه می فشـرد‪ ،‬پر خروش‬ ‫درحاليکه دسـتانش تهي از هر سلاح بود و تنها ِ‬
‫کف‬‫روي به سـپاهيانش کرد و گفت‪ :‬اي دليران ملک ایران‪ ،‬ای پارتیا ِن شـیرنژاد که لگا ِم جنگاوری تنها در ِ‬
‫شـجاعت شماسـت‪ ،‬در برابـر اين سـپاه ُپرجگري کنيـد (دالوري) که براسـتي آورندۀ اهريمن از سـرزمين‬
‫شيطان به اينجاست‪ .‬جانفشاني کنيد در دفاع از يگانه خاک پاک درين گيتي‪ ،‬شمشيرهايتان که از خشم در‬
‫نيام مي جوشـد را آزاد کنيد تا غضبش گريبا ِن سـپاهِ روبرو را بگيرد‪ .‬پارتیان زبردسـت‪ ،‬سـزاواریتان را به‬
‫روزگار نشـان دهید‪ ،‬و برای یکپارچگی ایران چو همیشـه جان بر تیغ بگذارید‪ ،‬باشـد که دوباره پرچمی به‬
‫یک رنگ و نشـان بر آسـمان ایران در تالطم باشـد‪ .‬وانگه خروشـيد و فرمان حمله افراشـت‪.‬‬

‫در سـوي ديگر نيز سـپند از گردونه خود بيرون آمد و بر اسـبِ شـب رنگ و زرين زين خود نشسـت‪،‬‬
‫درحاليکـه خـود را تنهـا جوالنگـ ِر جهان مي ديد‪ ،‬همچو خدايان سـفرۀ آسـمان و خوا ِن فلک را در چشـما ِن‬
‫دريـا شـکوه اش کـه امـواج غـرور در آن به تالطم افتـاده بود‪ ،‬را جاي داد به ناگه افسـار کشـيد و عنان تیز‬
‫کـرد و مهميـز بـه مرکـب زد و در عرض سـپاه خود چهار نعل تاخـت‪ .‬درحاليکه مي تازيـد و باد چنگ زير‬
‫موهاي زرين او مي انداخت و پريشـان بر آسـمان مي شـد‪ ،‬بر آشـفت و نعره هايي سـهمگين و مهيب بر‬
‫آورد و بـا تمامـي جـان بانگيـد ‪ :‬اي جنگاورا ِن تيغ بر کف که از اين سـفر جنگي خسـته و فرسـوده شـدید‪،‬‬
‫از همراهيتـان سپاسـگزارم‪ .‬اما نبرد راسـتين مـا‪ ،‬امـروز و در درون خاک ميهنمان در برابر پارتيان اسـت‪.‬‬
‫براسـتي شـب پرسـتي بدکار و کثيف از شـرق ایران در نبود ما‪ ،‬میهنمان را در چنگ گرفته و اين ملک پاک‬
‫را زير سـايه شـيطان برده‪ ،‬براي باز پس گرفت ِن اين دي ِر دیرین‪ ،‬این سـرزمی ِن ناهمتا بتازيد و براي رهايي‬
‫آن از چنـگال آتـش نـژادان شمشـير عريـان کنيـد‪ ،‬اي مردا ِن من سـر به شمشـير‪ ،‬تن به تبر و ديـده به تير‬
‫دهيد ‪ .‬او نيز فرمان کشـت و کشـتار راند‪.‬‬

‫سـرانجام در زيـر سـايۀ سـتم آن ابرهـاي تيـرۀ پر گـره‪ ،‬مـردان آن دو سـپاه دلها را چو پوالد سـخت‬
‫کردنـد و بـا آتـش کينـه ايـي بي انتها کـه بر دل داشـتند‪ ،‬چهار اسـب برهم تاختند و زمين زير سـ ِم اسـبان‬
‫برسـانِ(مانند ) امواج پريشـان اقيانوس متالطم شـد و آن دشـت ارغواني در زير پاي رزم آوران با بي تابي‬
‫نبرد نها یی‬
‫پشـت ابرهاي سـيه تن‪5‬اسير‪49‬‬
‫ِ‬ ‫بر خود پيچيد و از آن غباري بر خاسـت که چشـمۀ کم سـو خورشـيد که در‬
‫بـود را بـه کلـي تيـره و تـار کرد‪ .‬عاقبـت آن دو سـپاه ديوانه وار بـه هم زدنـد و درهم فرو رفتند‪ ،‬و شـور و‬
‫غوغـا و نـوای مـرگ از آوردگاه تا فلک بر پا شـد‪.‬‬

‫جنگ بـی چهارچوب و درهـم ریخته‪ ،‬بی هیچ‬ ‫براسـتي کـه آن آوردگاه جوالنگـه وحشـيگري بـود‪ ،‬یک ِ‬
‫ِ‬
‫آرایـش رزمـی‪ .‬سراسـر هـر دو سـپاه از طالیـه تا عقبـه از روی کینـه و بیـزاری و نفرت به جان هـم افتاده‬
‫بودند و به هرزه شمشـیر می چرخاندند‪ ،‬بی سـبب سـنان میافکندند و بی جهت خنجر بر تن هم فرو می‬
‫نشـاندند‪ .‬درحالیکـه زمانی آن شـیران خـوش نژاد‪ ،‬هماهنگ در یک صـف به هزار فن و مهارت با آرایشـی‬
‫خوش و زیبا کفتارا ِن روزگار را در چنبرۀ خود می گرفتند‪ ،‬حال چو شـغاال ِن ترسـان از سـایۀ خود‪ ،‬دندان‬
‫بـه هـم تیـز کـرده بودنـد‪ .‬درین جنگ داخل ِی بی خود و بی هدف‪ ،‬شـیر‪ ،‬کفتاری پیشـه کـرده بـود‪ ،‬و مردا ِن‬
‫ایران سـر به سـر رای و آهنگشـان جز نابودی و پاشـیدگی کنا ِم خود هیچ دیگر نبود‪.‬‬

‫آري جهاني پر تيغ و کوپال بود‪ ،‬رنگها پريده و چشـمها دريده مي شـد‪ ،‬شـرر در شـرر بود و محشري‬
‫از فـواره هـاي خـون به پا شـد‪ ،‬در ميـان اين قتلگاه‪ ،‬مغزها زير پاي مرکب در دهان ريخته و جگرها به سـر‬
‫سنان شکافته و بر آسمان بر افراشته مي شد و از ضربات شمشير آن جنگاوران نفرت مي چکيد‪ .‬تيغهاي‬
‫جنگجويـان آن دو دالو ِر ننـگ آفريـن بـود که با نفرت تمام‪ ،‬خفت و بيـزاري را با هم در مي آميخت و با کينه‬
‫ای بي پايان به خون آغشـته ميگشـت و ننگ به ارمغان مي آورد‪.‬‬

‫صـداي قهقهـه و سـرو ِر ظلمت بود که آميخته مي شـد با ضجـه و ناله مرگ آن جنـگاوران که به جان‬
‫ِ‬
‫قـوت آن رگبار که‬ ‫هـم افتـاده بودند و هر چه از جنگ مي گذشـت‪ ،‬بر درخشـندگي پرتو ظلمت با ِر رعد و بر‬
‫آورنـدۀ کينـه از ابرهاي سـيه تن بود‪ ،‬افزوده مي گشـت و زمي ِن قتلگاه به لنجنـزاري خونين رنگ مي باخت‬
‫و گـو ِر مـردان پـارس و پارت مي شـد‪ ،‬همان يالني که زماني تنها دادگسـتران عالم بودند‪.‬‬

‫دريـن گورسـتا ِن پـر خیزاب‪ ،‬خفـت و ننگ و نفرت و بيزاري و بدخواهي همچـو روحي از نعش بي جان‬
‫ِ‬
‫قدرت قلدوري آن آسـمان بداندرون‬ ‫آنها بر مي دميد و به آن اب ِر کينه بارنده مي پيوسـت و لحظه لحظه بر‬
‫افزوده مي شـد‪.‬‬

‫در اين بيدادگاه‪ ،‬اردوان آن فرماندۀ پيشـرو از چاوشـان (ابتداي سـپاه) تا قلبگاهِ سپاه سپند را يکتا تاخت‬
‫و شـکافت‪ ،‬در مقابل او‪ ،‬سـپندِ پيشـاهنگ شـکن نيز به کردا ِر طوفان‪ ،‬مفرد و يگانه از مقدمه تا گريبان ارتش‬
‫اردوان را چاک داد‪.‬‬
‫وانگـه مـردان ايرانزميـن همچـون کفتاراني بي مهر که خـون‪ ،‬پردۀ ظلمت بر وفـاداري آنها کشـيده بود‪ ،‬بي‬
‫رحمانـه بـر پهلـوان نامي خـود دليري مي کردنـد و آن مـردان به طريق بي صفتان شمشـير ميچرخاندند و با‬
‫ِ‬
‫کشـاکش دسـت و پاگیر‪ ،‬اردوان وحشـیانه از مرکب به پایین جهید و با دسـتان‬ ‫تمامي قوا بر او مي زدند‪ .‬در این‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪496‬‬
‫چاکاچاک شمشـير به جلو مي رفت و جنگجوياني‬‫ِ‬ ‫ِ‬
‫ترنگ تير و‬ ‫تهـي از هـر تيـغ‪ ،‬همچو توفاني بنيان کن از ميان‬
‫را در هـم مـي کوبيـد کـه زماني يـار و ياور و فرمانبـردار او بودنـد‪ .‬روزگار راهي جز اين براي او نگشـوده بود‪،‬‬
‫يـا بايسـت ميکشـت يـا نيمه جـان مي کـرد‪ ،‬اما با کمـي نرمی کـه در دل داشـت آنهـا را نيمه جان مـي نمود و‬
‫مـرد بـر مـرد مـي افکنـد و بـا پيکري صف شـکاف‪ ،‬مـي دريد و به پيش مي آمد‪ .‬اما سـپند با شمشـير سـترگ‬
‫خود به دشـواري در حال پيکار بود زيرا آن جنگاور لشـکر شـکن دانست که شمشـيرش ضربات کاري را وارد‬
‫نمي سـازد و سـنگيني آن شمشـي ِر لنگردار که هميشـه با آن سـبک تيغ مي زد‪ ،‬حال به مقداري شده که حتي آن‬
‫نيرومند توا ِن چرخاندنش را نداشـت گويي دم به دم از نيرويش کاسـته و بر سـنگيني آن تيغ افزوده مي شد‪ .‬در‬
‫حاليکه از چشـمانش شـعله هاي آتش بر مي خيزيد‪ ،‬خطاب به آرتاباز که تنها امين او بود و در پشـت و پناه آن‬
‫کوهِ سـنگي خود را پنهان کرده بود‪ ،‬نعره اي سـر داد و گفت ‪ :‬آرتاباز اين شمشـير از دسـت من فرمان نمي برد‪.‬‬

‫در همين گير و دار‪ ،‬آرتاباز فرياد کنان با شمشـيري گرگ سـار و سـيه اندود شده به جانب سپند تاخت‬
‫و فرياد زد ‪ :‬اي سـرورم پس از اين همه نبرد شمشـير شـما برندگي خود را از دسـت داده و من براي شـما‬
‫شمشيري خونريز و مرگ افشان آورده ام‪.‬‬

‫سـپند که خون جلوي چشـمانش را گرفته و بي تابي براي کشـتن مي کرد‪ ،‬شمشي ِر شيرسـارش را با‬
‫غضـب بـه گوشـه اي در آن کينـگاه (محلي براي کينه جويي) پرتاب نمود و به دور افکند و تیـ ِغ آرتاباز را به‬
‫دسـت گرفـت و بـا شـراره هاي نفـرت که درونش بيداد مي کردند‪ ،‬دمسـاز و همنفس مرگ شـد و همچون‬
‫بادي آتشـين و سـوزنده گردید که همه جا را به آتش ميکشـيد‪ .‬آري به يکباره تمامي سـربازان ستيزه گر‬
‫بـا او وحشـيانه دريـده و پاره پاره شـدند و از دم تيغ مي گذشـتند و آن ي ِل آتشـين عنان بـه گونۀ گردبادي‬
‫نفرت خود می سـوزاند و مي بلعيد و آن پرخاشـگاه را زير و زبر‬ ‫ِ‬ ‫شـراره خیز سـپاهِ اردوان را به اخگرهای‬
‫مي کرد و به هر جوالن‪ ،‬پشـته از کشـته مي سـاخت‪ .‬آري با دالوري سـپند‪ ،‬آواي مرگ‪ ،‬سـخت سـهمناکتر‬
‫قوت بيشـتر و هزار شـوق و ذوق به گوش آن آسـما ِن‬ ‫گرديد و بر فلک بلند شـد و حکمفرمايي خود را با ِ‬
‫سـيه افروز پرعقده مي رساند‪.‬‬

‫وزمینوزماندرکا ِمآتشینآنشمشی ِرگرگسارسوزانیدهمیشد‬

‫سـپند چنان خود را به چنگا ِل خشـم سـپرده و از خود بي خود شـده بود‪ ،‬که سـخنان کاهن مصري‬
‫و پند پدرش را مبني بر از دسـت دادن کارايي شمشـير شیرسـار در برابر نيکي به تمامي از ياد برده بود‬
‫و بـه خـون ريختـن خـود در آن خونـگاه (محل خونريـزي) بي باکانـه ادامـه داد‪ ،‬گويي با گرفتـ ِن جان هر‬
‫جنگجـوي پارتي بـر جان خود مـي افزود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪497‬‬
‫تيـغ آن نخسـتين مر ِد‬
‫سـرانجام شمشـي ِر پارسـايي‪ِ ،‬‬
‫روشـنايي‪ ،‬شمشـيري که به ياري کيومـرث‪ ،‬تاريکان‬
‫(ظلمـات ) را بـه نور خود روشـن نمود‪ ،‬بـا وفاداري‬
‫سـتم يارانـش را بـر خويشـتن‬ ‫ِ‬ ‫کـه بـر دل داشـت‪،‬‬
‫پذيرفـت و در زيـر پـاي اسـبان و جنگاوران پارسـي‬
‫مظلومانـه لگدمـال و پايمال مي شـد و سـرانجام در‬
‫درون انبوهـي از گل و الي و خـون‪ ،‬خـود را مدفون‬
‫کـرد و چشـمانش را مشـتاقانه رو به آن جنگ بسـت‬
‫تا فرجـام و سـرانجا ِم ايـن نبـرد را نبيند‪.‬‬
‫اردوان بي مرکب توفنده از سـويي پيش مي آمد و سـپند سـوار بر اسـب با شمشـير سـترگش مرگ‬
‫آفرينـي مـي کـرد و هرآنچـه کـه در مقابلش مـي ديد بي جـان مي نمـود و ر ِخ خویـش را به خـون یارانش‬
‫تـر مـی کـرد‪ .‬گويـي بر مرکب مرگ نشسـته بـود‪ ،‬آن دو جنگجو دليـري مي کردند بـر ناکار کـردن مردان‬
‫سـرزمين خـود و در آن ننـگ گاه در جسـتجوي هم بودند‪.‬‬

‫در اين شـر و شـور‪ ،‬دو جنگجوي قوي پيکر و تن دار از دو سـوي نايکسـان اردوان آن پير درشت خلقت‬
‫را نشـانه گرفتنـد و فريـاد زنـان بر او هجوم بردند و بر هوا جهيدند و شمشـير بر او عمود کردنـد‪ .‬اردوان با‬
‫دسـتش ضـرب شمشـير آن دو را بـه کنـار زد و پنجۀ مرگ بـر موهـاي آن دو افکند و آنها را به گل نشـاند‪.‬‬
‫خاک گل آلـود فرو مـي رفت و‬‫اردوان کـه يـک زانـو بـر خـاک داشـت‪ ،‬زير هر دسـتش سـر يکـي از آنها بـر ِ‬
‫اسـتخوانهاي جمجمـه شـان در حـال فـرو رفتن بر طو ِق چشمانشـان بود و چشمشـان از حدقـه زير پنجۀ‬
‫سنگين آن اَبرمرد در حال بيرون ريختن مي بود‪ .‬در حاليکه طغيان رودهاي خشم در ديدگانش غوغا به راه‬
‫انداخته بود‪ ،‬زبان ميان دندان فشـرد که خونابه از کن ِج لبانش جاري شـد و هر چه عصيان خشـم بر او قوت‬
‫مـي گرفـت‪ ،‬دنـدان بـر لب بيشـتر مي گزيد تا مان ِع خشـم خود از کشـت ِن آن دو مرد شـود‪ .‬در اين گيـر و دار‬
‫کـه اردوان بـا خشـم خـود در حا ِل پيکار بود‪ ،‬ناگهان زمي ِن زير پايش به لرزه افتاد‪ ،‬سـر باال کرد و مسـتقيم‪،‬‬
‫سـوي صدا خيره شـد‪ ،‬کوبيد ِن سـ ِم سـياه (نام اسـب اسـفنديار) آن اسـب تيره فام گوهر نشـان که به نع ِل‬
‫زريـن آراسـته شـده بـود را بـر زميني که به گنـدزاري از خون رنـگ باخته بود‪ ،‬ديد که پيل آسـا و آتش نعل‬
‫و آتش فعل بر آن لجنزار خونين سـم مي کوبيد و بسـوي او چهار نعل مي تازيد و زمين مقابل چشـمانش‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪498‬‬
‫را مـي شـکافت و گنـداب از زميـن مي دريد و به اطراف مي پراکند‪ .‬آري سـپند آتشـين پيکـر بود که به قصد‬
‫جـان او‪ ،‬ديـو آسـا مـي تازيد و اسـمش را چنان با نفرت فرياد ميکشـيد کـه گويي‪ ،‬کينه‪ ،‬جامـۀ آدمي بر تن‬
‫نمـوده و او را بـه قصـد مـرگ طلـب مي کـرد‪ ،‬اردوان نيـز در حاليکه سـ ِر آن دومرد را زير پنجۀ اش داشـت‪،‬‬
‫آمدن و فشـیدن (به تندی راندن اسـب ) و کوبش سـم ان اسـب زمین فرسـای را آرام و متين مي نگريسـت تا‬
‫عاقبت مرکب سـپند بر او سـايه انداخت‪.‬‬

‫به تالقي هم رسـيدند‪ ،‬پرشـتاب اردوان آن مرد کوه پيکر مقابل سـياه‪ ،‬آن اسـب شـکم خميده (قوي) کپل‬
‫پهـن از زميـن برخاسـت و آن دو مـرد را در آن لجـن بـه حال خود رها کرد‪ ،‬و بي هول و تکان مقابل آن اسـب‬
‫مخوف اردوان افتاد‪ ،‬از خوف و هراس پيچان شد و پاهاي عقب را‬‫ِ‬ ‫ايسـتاد‪ ،‬زمانيکه چشـ ِم اسـبِ سـپند به نگاه‬
‫بر گل فرو کرد‪ ،‬سـپس بر دو پا ايسـتاد‪ ،‬چنانکه اردوان زير سـ ِم طاليي آن اسـبِ تيره قرار گرفت و سـپند نيز‬
‫بـا شمشـير افراختـه درحال فـرود بر آن مرد بود‪ ،‬که بيکبـاره اردوان شـانه اي از زير آن دو سـم زرين خالي‬
‫کرد و بي درنگ مشتي سهمگين بر گردن آن اسب کوفت چنانکه حلقوم آن زبان بسته پر خونابه و راهِ نفس‬
‫بـر او بسـت و در دم اسـب بـا سـوارش از زمين جـدا و به پهلو بر خاک فاریخت( فرو ‪ +‬ریختن یـا افتادن )‪.‬‬

‫آن اسـب‪ ،‬شـيهۀ مرگ سـر داد و گردن در آن گل و الي فرو برد و آسـوده به خواب ابدي رفت‪ .‬سـپند که‬
‫زير نعش اسـب بود‪ ،‬يکدفعه همچو پيلي زخمي با نعره اي بر خود پيچيد و نعش آن اسـب را به کنار زد و تن‬
‫خود را بيرون کشـيد و با نفرتي که بر چشـمانش بود‪ ،‬آرام آرام سـر و سـينه اسـتوار مي کرد در همين حال‬
‫که قامت راسـت مي نمود نگاه خود را از پاهاي تنومند در گل فرو رفتۀ اردوان آغازيد‪ ،‬تا به چشـمانش رسـيد‪،‬‬
‫نگاه در نگاه هم نهادند و عاقبت مقابل آن مردِ جهانخورده جنگي ايسـتاد و در او چهره شـد (مقابل او ايسـتاد)‪.‬‬

‫سـرانجام روزگار آن دو نيرومنـد تريـن فرزندانش را در مقابل همديگر به قصدِ پيکار قـرار داد و آن دو بي‬
‫اختيـار‪ ،‬نـگاهِ خشـم بـه هـم رد و بـدل کردنـد و در جاي خود لحظه اي ايسـتادند و بي سـخن نگاه بـه نگاه هم‬
‫گذاشـتند گويي با کينۀ درونشـان با هم سـخن مي گفتند‪ ،‬که به يکباره اردوان غرشـکنان بانگ بر آورد و گفت ‪:‬‬
‫ای نگونسـار زین (از اسـب فرو افتاده یا بخت برگشـته) زمان روياروييسـت‪ ،‬حال من و تو هستيم در اين عالم‪.‬‬

‫سـپند نـگاه کـج کرد‪ ،‬شمشـير خـود را در آن لنجنزار خونين ديد‪ ،‬خم شـد و دسـت بر قائمه گرگسـار‬
‫شمشـير سـيه فام برد و آن را بر دسـت گرفت‪ ،‬گل و الي را از چهرۀ شمشـير خود زدود و آن را بر شـانه‬
‫اش تکيـه داد‪ .‬مسـتقيم نـگاهِ انتقـام به چشـمان اردوان دوخت و از شـدت خشـم پا در زمين زيـر پاي خود‬
‫فـرو بـرد و در پاسـخ بـه او گفت‪ :‬خطا رفتي اي اردوان‪ ،‬بدان که فقط من هسـتم وتنها من خواهـم بود و اين‬
‫جهان از آن منسـت و بس‪.‬‬

‫اردوان چشـمانش بر آن شمشـير افتاد‪ ،‬و در عجب ماند‪ .‬چشـمان خود را به قائمه گرگسـار آن خيره‬
‫کرد و سـپس حيران گفت ‪ :‬اين آن ت ََرکه (ارث) خانوادگي تو نيسـت‪ ،‬اين آن شمشـيري نيسـت که پدران‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪499‬‬
‫تو زاد بر زاد به هم به ميراث مي گذاشـتند‪ ،‬شمشـي ِر شـير سـار شاهنشاهي کجاست؟ سـر گرگي درنده‬
‫جاي آن نره شـير غران ميباشـد‪.‬‬

‫سـپند قهقهه اي زهر آگين زد و در پي آن گفت ‪ :‬زمانيکه تو بر سـ ِر سـفرۀ آسـودگي‪ ،‬در تفکر فتنه گري‬
‫بودي‪ ،‬من از دره های صخره خیز و دریاهای پرخیزاب گذشـتم و در مغرب جنگها کردم‪ ،‬آن ديگر برندگي‬
‫نداشـت‪ .‬وانگه به آوردگاه نگاهي انداخت و گفت ‪ :‬نمي دانم کجاسـت‪.‬‬

‫اردوان سـخن آن کاهن مصري برايش تداعي گشـت و دانسـت که سـپند با اهريمن همسان شده‪ ،‬چانه‬
‫درهم کرد‪ ،‬با خود گفت ‪ :‬به یگانه فروزندۀ درفشـان سـوگند تو را خواهم کشـت‪.‬‬

‫در ايـن هنـگام کـه او بـا خود مي کژيـد‪ ،‬آن جنگجويي که در آغـا ِز جنگ‪ ،‬تبر بر دسـت اردوان نهاده بود‬
‫پر شـتاب بسـوي اردوان با اسـب مي تازيد و آذرافروز را از فتراک رهانيد و آن را بر زمين انداخت و گفت‬
‫‪ :‬سـرورم‪ ،‬آن را بـر داريد با اهريمن در پيکاريد‪.‬‬

‫اردوان کـه سـرش از افسـوس سـنگيني مـي کرد بـه پايين افتاد و بـه آن تبـ ِر پوالدين کـه در آن گنداب‬
‫شـرمناک افتـاده بـود‪ ،‬نگاهـي تهـي از اميد انداخت و بـه طرف آن رفت و با بي ميلي تمام‪ ،‬دسـت بـر آن برد‬
‫و با واماندگي که بر چهره داشـت آن را بر پنجه فشـرد‪ ،‬با خود کژيد ‪ :‬چاره ايي نيسـت اي پيرمرد‪ .‬سـپه ِر‬
‫کـژ رو‪ ،‬بـي مهري کـرده بر تو‪.‬‬

‫سـپس نيم نگاهي به آن آسـما ِن زهرپاشـنده که با سـنگدلي تمام بيدادگري مي نمود‪ ،‬کرد و گفت ‪ :‬اي‬
‫ِ‬
‫حريف قـدري در مقابلم نهادی‪.‬‬ ‫فلـک‪ ،‬در روزگا ِر پيري‪،‬‬

‫در اين کشـمکش‪ ،‬هياهوي جنگ فروکش کرد و تمامي جنگجويان که به هرزه (بيهوده) شمشـير مي‬
‫زدنـد‪ ،‬ميـدان را بـه سـود آن دو جنگجـوي نهايـت ناپذير خالي و پيـکار را رو بـه آن دو گشـودند‪ ،‬و تير و‬
‫ترکش و سـنان و شمشـيرها به خاک گرفتند و حلقه بدور آنها زدند‪ .‬براسـتي که با نبرد آن دو تن‪ ،‬پيکار‬
‫ديگر نامفهوم مي شـد و از جلوه مي افتاد‪ .‬همراه با آن مردان‪ ،‬آسـمان نيز از تالطم افتاد و رعد به ژرفاي‬
‫تيرگي برگشـت و سـکوتي سـنگين حاکم بر آنجا شد‪ .‬گويي به فرما ِن سـکوت‪ ،‬زمان از حرکت باز ايستاد‬
‫تا سراسـ ِر هسـتی بر سرنوشـت خود با تمامي هوش و حواس بنگرند‪ ،‬فلک نيز با تمامي جان به حکمي‬
‫که براي تقديرش بواسـطه اختيا ِر آن دو مرد نوشـته مي شـد‪ ،‬با جان و دل گوش سـپرد‪.‬‬

‫دو نره شـير‪ ،‬يکي پير که کوله باري از آزموده های کشـتن و ديگري جوان و تشـنۀ کشـتن به قصد جان‬
‫ِ‬
‫نفـرت درون‪ ،‬شـجاعت خود را به جوالن در آوردند و خروشـيدند تا دالوريشـان را به رخ هم کشـند و‬ ‫هـم‪ ،‬بـا‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪500‬‬
‫به جهانيان با اقتدار نشـان دهند تا کدام يک سـزاوا ِر سـلطه گري بر آن قلمرو پهناور ميباشـد‪ .‬کينه درونشـان‬
‫حتـي مهلت انديشـيدن بـه آن دو نداد و همچو زنجيري بـود که بر روح و وجدان و عقل آنها تنيده شـده بود‪.‬‬

‫هر دو چون دو نرۀ شـير سـر به آسـمان گرفتند‪ ،‬و کوپال(گردن شـیر) گرداند و یال و َفش افشـاندند‪،‬‬
‫و نعـره بـر آوردنـد و همصدا و همسـو با فريادهاي شـادي آن آسـما ِن ظالم شـدند‪ .‬خـروش آن دو بر هم‬
‫پيچيـد و لـرزه بـه زمين و زمان انداخت و چيدمان و آرايش و آسـايش هسـتي را بر هم ريخت و به سـوي‬
‫هم وحشـيانه شـتافتند به گونـه اي که زمين زيـر پـاي آن دو به تمنا افتاد‪.‬‬

‫عاقبـت خروشـان در تـ ِن همديگـر آويختنـد و از بهم خـوردن آذرافـروز و آن شمشيرگرگسـار که از‬


‫سـياهي سـنگيني مي کرد‪ ،‬رعدي برخاسـت که دشـت نبرد را به لرزه انداخت‪ .‬ببر آسـا بر هم می پچیدند و‬
‫چنان به جان همديگر دندان تیز کردند که گويي تا کنون همديگر را نمي شـناختند و بر هم نا آشـنا بودند‪.‬‬
‫ِ‬
‫وسـعت دريا در دل داشـتند‪ ،‬به هم ضربـه زدند و ديوانـه وار بر هم‬ ‫آن دو يـ ِل کـوه پيکـر بـا کينـه اي که به‬
‫خاک زير پايشـان مي کاشـتند و در آن ننگ گاه بدنبال نام‬‫پيچيدند و با وحشـيگري تمام‪ ،‬تخم کينه را در ِ‬
‫بودند‪ .‬هر دو در شـگفت از قدرت یکديگر‪ ،‬در این گالوی ِز دهشـتناک‪ ،‬اردوان با قائمۀ تب ِر کوه شـکن خود بر‬
‫پيکر سـپند مدام مي کوبيد‪ ،‬گويي هيچ چيز در بدن او کارسـاز نبود‪ .‬سـپند چند ضربه کاري به تن اردوان‬
‫زد بطوريکه خفتان او را از هم دريد‪ .‬اما گویی کوهی از صخره زیر خفتان آرمیده بود‪ .‬اردوان که براسـتي‬
‫زمانـي يگانـه يـ ِل جهان بود به نبرد شـجاعانه ادامه مي داد و نفس از آن درشـت پيک ِر جوان کم نمـي آورد‪.‬‬
‫انـگاری آن شـير پيـرۀ جهانخـورده براي حفظ آبـرو مي جنگيد‪ .‬تمامي جنگاوران شمشـيرهاي آخته خود‬
‫را آويخته کرده و از سـتيز و پرخاش دسـت کشـيده و نظاره گر اين نبردِ مهيب بودند و دلهاي مبارزان با‬
‫ديد ِن پيکار آن دو پي ِل وحشي در وادي اضطراب در مي غلتيد‪ .‬نه آنها بلکه زمين و زمان‪ ،‬هستی و نیستی‪،‬‬
‫سـیاهی و سـپیدی جملگي حيران زده به تماشـاي نبرد آن دو نيرومند نشسته بودند‪ ،‬هر دو به صد مهارت‬
‫فنـون هـم را بـاز پس می دادند‪ ،‬و راه بر ضربات همدیگر می بسـتند‪ ،‬هيچ کدام چيره بر ديگري نمي شـد تا‬
‫اينکه هر دو از پا افتادند و ديگر قوت به دسـت و پا نداشـتند‪ ،‬در اين ميان آن آسـما ِن سـتمگر همچو نظاره‬
‫گري مقتدر‪ ،‬سرمسـت بر پيکار آن دو به تماشـا نشسـته بود و با تمامي قوا هلهلۀ فتح و ظفر سـر مي داد‪.‬‬

‫آری روزگار بـرای کمـی سرخوشـی به هـزار دسیسـه‪ ،‬زمـان و بخـت و سرنوشـت و تقدیر‬
‫یـل تمامـی دوران هـا را در یـک دم رو‬
‫نیات شـو ِم خـود همسـو کـرد تـا دو قویترین ِ‬‫را بـا ِ‬
‫بـه روی هـم قـرار دهـد‪ ،‬و ازیـن گالویـز اندکـی از رخـوت خودبکاهـد و بـا دیـدنِ نبر ِد‬
‫ناهمتـای آنـدو‪ ،‬خوشـی بـر دل افکنـد و کام شـیرین کند‪.‬‬
‫رگبار باران بود که بر تن آنها مي باريد‪ ،‬و نام و شـوکت آنها را به لجن ميکشـيد‪ ،‬در ميان اين قهقهۀ ظلمت‪،‬‬
‫اردوان ِ‬
‫نفـس خـش دار از گلـوي خشـکيده خود به بيرون مـي داد‪ ،‬عرقي که با گل در هم آميخته بود را از پيشـاني‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫برداشـت‪50،‬‬ ‫خـود سـترد‪ ،‬درمانـده در جايش ايسـتاد و سـپند که از پنجه هايش تـا آرنج خونين بود‪ ،‬عقب عقب گام‬
‫نـوک آن شمشـي ِر تيـره فـام را در زميـن فـرو کرد و بـر آن تکيه داد و به سـختي پيکر مهيب خود را بـر دو پا نگه‬
‫داشـت‪ .‬لحظه اي به هم نگاه دوختند که اردوان آذرافروز را بر زمين انداخت و دسـت بر پلگينه خود برد و آن را از‬
‫تـن بـر کنـد و با خند ه اي خطاب به سـپند گفت ‪ :‬مي پنداري تنها خود رويين تني؟ رسـتم نبـردِ نا برابر نمي پذيرد‪.‬‬
‫سـپند که نفسـش مجال گفتار به او نمي داد‪ ،‬خود را به سـختي جمع کرد و قهقهه اي در جواب خنده او‬
‫داد و گفت‪ :‬سـخن از مرد و مردانگي مي زني‪ ،‬تمامي عمر را به ناجوانمردي سـپري کردي‪.‬‬

‫سـپس او نيـز شمشـير گرگسـار را بر گل انداخت‪ ،‬و خشـم گلـوي او را دريـد و با فريادي کـه از دل پر‬
‫کينه اش در مي آمد‪ ،‬آميخته گشـت و افسـا ِر اختيار سـپند را به کلي در دسـت گرفت و او را وادار به حمله‬
‫اي وحشيانه کرد‪.‬‬

‫آن پيـ ِر جنگجـو‪ ،‬نـگاه بر خشـم او تيـز کرده بود و خموش‪ ،‬هجوم او را به نظر و انديشـه مي سـنجيد‪ ،‬که‬
‫سـپند آن پيل وحشـي بر هوا جهيد و دو آرنج خود را بر فرق سـر او نشـانه گرفت و بر او فرود آمد‪ .‬اما ناگه‬
‫در ميانه راه در بين زمين و هوا خود را يافت‪ ،‬آري پنجه سـنگ شـکن اردوان را بر گلوي خود ديد‪ ،‬راهِ نفسـش‬
‫تنگ و سـرخگون شـد‪ .‬اردوان‪ ،‬آن جوا ِن کوه پيکر را بر يک دسـت بر فضا نگه داشـته بود‪ .‬انگه با فريادي او را‬
‫فرو اَفشـرد (نقش زمين کرد) و بر گل نشـاند و تمامي نيروي خود که به اندازۀ کل افالک بود را بر انگشـتان‬
‫پر پينه اش گذاشـت و حلقومش را در پنجه پوالدين خود فشـرد‪ ،‬سـپند ذره ذره بر آن گنداب فرو مي رفت‪.‬‬

‫کبـودی بـر رویِ سـپند روييـن تـن افتاد‪ ،‬به آشـکارا مرگ خـود را مي ديد‪ ،‬سـپس تمامي قوايـش را بر‬
‫چنـگ گذاشـت‪ .‬او نيـز براي دفاع بر حلقوم اردوان پنجهاي ببر آسـا انداخـت‪ .‬آن دو جوانمرد به قصدِ بريد ِن‬
‫نفس همديگر‪ ،‬حلقوم در چنگ مي فشـردند‪ .،‬آب از دهان اردوان چکان چکان بر سـیمای سـپند جاري بود‬
‫و سـپند نيـز بـر گل و الي مدفون مي شـد‪ ،‬آري آن دو يگانه پهلوانان جهان به طري ِق مردارخـواران بر دادن‬
‫مرگ بـه همديگر بي پروايي مـي کردند‪.‬‬

‫اردوان کـه خشـم پردۀ خونين بر چشـمانش کشـيده بـود يکدفعه فرزند خود را آغشـته در خـون ديد‪،‬‬
‫حالـش دگرگـون شـد فرياد زد گفت ‪ :‬سـهرابم‪ ،‬سـهرابم و در پـي آن نام‪ ،‬پنجه رهانيد و با سـاعدش بر مچ‬
‫سـپند کوبيـد و حلقـوم از چنـگ او رهانيـد‪ .‬دنيـا برايـش تيره تار شـد و به کنار سـپندي کـه تاکنون چنين‬
‫نيرويي در کسـي نديده بود و حيران چشـم به آسـمان داشـت‪ ،‬غلتيد و در آن لجنزار خود را انداخت و در‬
‫حاليکه نفسشـان به تندي مي زد و رمقي براي بيرون دادن دم سـنگين خود نداشـتند‪ ،‬بر آن گل‪ ،‬شـانه به‬
‫سـتان خفتيدند ( پشـت به زمين خوابيدن)‪.‬‬ ‫شـانه هم به ِ‬

‫ِ‬
‫صراحت زبان‪ ،‬کينه به روي آنها گشـوده بود و هجو ِم‬ ‫بي سـخن چشـم به آسـمان سيه دوختند‪ ،‬که با‬
‫بـاران را از تـ ِن ظلمـت بـر ديدگا ِن خود مي نگريسـتند‪ ،‬گويي آن تا ِق سـتمگر به ياري آن باران سـيل آسـا‪،‬‬
‫کينـه و نفـرت کـه در د ِل پر عقدۀ خود داشـت‪ ،‬را بـر روي آنها خالي مي نمود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪502‬‬
‫پس از اندکي نفسشـان آرام شـد و آهنگ قلبشـان در سـينه آهسـته گشـت‪ .‬گويي آن باران فتنه گر به‬
‫فرما ِن ابر سـتمگر نيروي کينۀ آن دو را قوت بخشـيد و به ژرفاي تيرگي رو ِح زاللشـان که لحظه به لحظه‬
‫به سـياهي مي گرويـد‪ ،‬افزود‪.‬‬

‫سـپند که چشـم به هجوم قطرات نفرت از آن آسـمان کينه بارنده داشـت‪ ،‬گفت ‪ :‬سـهراب پسـرت بود‪،‬‬
‫هـان اينگونـه نفسـش را بريـدي اي پهلـوان تـا کـي مي خواهي بـه ننگ آفرينـي ادامه دهـي؟ گرننـگتورا‬
‫نداشـتچگونـهآفريدهميشـدرسـتم؟‬
‫اردوان رخ خورشـيدگونه پسـرش را هنوز بر ديدگان داشـت‪ ،‬از خود بيرون آمد‪ ،‬چهره پر گره کرد و فرياد‬
‫کشـيد ‪ :‬بس کن ديگر‪ .‬با این کردا ِر شـومت‪ ،‬نه اعتباری دیگر به جهان بجاسـت و نه به کام آدمی گواراسـت‪.‬‬

‫سـپند خنـده ا ي مغرورانـه به لب آورد و گفت ‪ :‬تو با شـجاع کشـیت جهـان را از اعتبـار انداختی‪ ،‬اما من‬
‫ِ‬
‫جنبش جهان بـر هر دیـده ای زیبا گردد‪.‬‬ ‫بـه ننـگ آفرينيـت خاتمـه خواهم داد‪ .‬تـا طع ِم آدمی گوارا شـود و‬

‫سپس هردو‪ ،‬همزمان با تني پر گل و الي دست بر زمين گرفتند و برخاستند‪ .‬آن دو يل با تني خسته و‬
‫بشکسـته که بسـته به بندِ بيزاري بود و درحاليکه تحم ِل سـنگيني خود را نداشتند‪ ،‬پاهايشان نيز که فرمان‬
‫از آنهـا نمـي بـرد‪ ،‬بـي اختيار به اينسـو آنسـو‪ ،‬زيـر آن بـارا ِن زهرناک قدم و نيـم قدم بر مي داشـتند و زير‬
‫چشمي همديگر را مي سنجيدند‪.‬‬

‫ِ‬
‫نفرت آنها هنوز پر قدرت گره در گره هم بود و‬ ‫آري آن دو يل‪ ،‬دسـت از نبرد کشـيده بودند‪ ،‬اما کينه و‬
‫ِ‬
‫خودپرست پرخاشگر که از ستیهندگی باز نمی‬ ‫پنجۀ جدا نشدني بر هم افکنده داشتند‪ ،‬که اردوان گفت ‪ :‬اي‬
‫ایسـتی و از کینخواهی کم نمی گذاری‪ .‬کوتاه بيا‪ ،‬نرمي و مدارا پيشـه کن‪ ،‬نيتت را بشـکن‪ ،‬با من جنگيدن‪ ،‬ره‬
‫دسـت سرنوشـت است که گريبانت را گرفته‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫به جايي نخواهي برد‪ ،‬اين‬

‫پـس آنگاه دسـت بر گونه گل آلود خـود برد و از گلي که بر روي داشـت زدود‪،‬ودرپـيآنلجنراکه‬
‫برکفدسـتداشـتنشـانسـپنددادوگفت‪:‬دقيـقوعميـقبنگرايـنجهـانلجنگاهو‬
‫خاکدانيبيشنيسـت‪،‬خـودرابهايـنعالمنسـپار‪،‬هيچچيـزدراينخاکـداندوامنـداردجز‬
‫سـياهي‪،‬آنچهکهمـيماندنـاماسـتاينيرومنـد‪،‬بهکـردارِنفرينيـتپايـانده‪،‬کـهاينگونه‬
‫لجنايـنخاکدانآلودهنشـود‪.‬‬ ‫رويهـردوبـه ِ‬
‫سـپند شـنيد ِن اين سـخن را از اردوان‪ ،‬مايۀ خفت خود مي دانسـت‪ ،‬خروشـيد و دسـت به آسـمان گرفت و‬
‫گفت ‪ :‬خطا مي روي اي مرد‪ ،‬اين جهان تشـتي اسـت که تو لجنش ميباشـي‪ ،‬و من اين جهان را از آلودگي ننگ‬
‫ِ‬
‫سرنوشـت اين جهان در دسـتان‬ ‫پـاک خواهـم کـرد‪ .‬آري من از سرنوشـت باالترم‪ ،‬تقدي ِر نه تنها من و تو‪ ،‬بلکه‬
‫نبرد نها یی‬
‫منسـت‪ ،‬و بدان با کشـت ِن تو نام بر خود خواهم آورد‪ ،‬آنهم نامي پاک و زالل همچو شيداشيد‪(.‬خورشـيد)‪503‬‬
‫اردوان دهـان بـه خنده گشـود و سـري از افسـوس تکان داد‪ ،‬سـپس هـر دو به دشـواري قامت خميدۀ‬
‫خود را اسـتوار کردند و مقابل هم ايسـتادند اما هنوز توان کافي براي پيکاري دوباره را در خود نمي ديدند‬
‫و در حاليکـه هـر دو نـه سـر بـه آسـمان و نه بر زمين داشـتند بـا غرور بيهـوده اي کـه در آن دو بـود زير‬
‫چشـمي به هم خيره گشـتند‪ .‬آري آن دو يل نه پاي گريز داشـتند و نه روي سـتيز‪ ،‬که اردوان گفت ‪ :‬تا اينجا‬
‫کافيسـت‪ ،‬غروب آفتاب زمانيسـت کـه تو را بار ديگـر خواهم ديد‪.‬‬

‫سـپندِ جوشـيده خـون بـا غضب سـر به آسـمان گرفت و با آهنگـي پر از تحقيـر غريد ‪ :‬کـدام غروب؟‬
‫ديگرخورشـيدي نيسـت مگر تو خورشـيدي درين آسـمان مي بيني ؟ عمر خورشـيد به پايان رسـيده‪.‬‬

‫اردوان سري تکان داد و با لحني آرام و متين گفت ‪ :‬مشکل تو اينجاست که ناانداخته و نسنجيده(بي تفکر)‬
‫سـخن ميگويـي‪ .‬عقـل و انديشـه ات خورشـيد را فناپذيـر مي بيند‪ ،‬ايـن ابر ظلمت بار با تمامي سـياهي که بر‬
‫سـينه دارد خواهد رفت‪ ،‬آنچه که مي ماند روشـنايي خورشـيدِ فروزشـگر است و سـياهي روي تو اي مرد‪.‬‬

‫سـپند زبان به کنايه گشـود و با صدايي گرفته گفت ‪ :‬خورشـيدي هم اگر پشـت اين ابرهاي سـيه باشـد‬
‫پايان روز خواهد رفت و سـياهي شـب‪ ،‬گورش خواهد شـد‪ .‬سپس با لبخندي افزود ‪ :‬آري زمانيکه خورشيد‬
‫بـه عمـر خـود در ايـن روز پايان دهد‪ ،‬درخشـندگي زندگي تو نيـز غروب خواهد کـرد‪ .‬اي اردوان‪ ،‬شـيطان‬
‫زمـان‪ ،‬عمـرت در اينجـا به پايان خواهد رسـيد‪ ،‬فردایی دیگر بـر تو نخواهد بود که بـر آن بنازی‪.‬‬

‫اردوان سـخن گفتـن بـا آن جـوان را سراسـر بي فايده و پاک بیهـوده مي ديد‪ ،‬آرام بـا خود گفت ‪ :‬کبرت‬
‫مجـا ِل انديشـيدن بـه تـو نمي دهد گويـي خيزابهای کينۀ تو رام نشدنيسـت‪ .‬ای مرد بـدان‪ ،‬اگر هم بـرود باز‬
‫برخواهد گشـت و به فروزندگـي خود مغرورانه ادامـه خواهد داد‪.‬‬

‫سـپس تبر آذرافروز را از آن گل و الي به بيرون کشـيد‪ ،‬گويي آن تبر نيز از دالوري خود در آن ننگگاه‬
‫شـرم داشـت و بسوي خيمه گاه روان شد‪ ،‬سپند نيز بسـوي سراپرده خود بازگشت‪.‬‬

‫آري آن دو فرمانده شکسته سليح (سالح) و َشمیده دل‪ ،‬گسسته روان‪ ،‬افکنده تن‪ ،‬تفسيده لب‪ ،‬خشکيده‬
‫حلقوم‪َ ،‬خلیده رخ و کوفته پا با تني خسـته و درهم کوبيده شـده و خون آلود به سـراپردۀ خويش بازگشتند‬
‫براي بـاز پس گيري نيرو‪.‬‬

‫اردوان در خيمه به استراحت نشسته بود و با رويمالي سپيد (پارچه ) چهره اش را از گل و الي مي زدود‪.‬‬
‫آن هنگام با انديشـۀ خود در گالويز بود و در فک ِر چگونگي نابود سـاخت ِن سـپند‪ .‬ناگهان آذرخشـی از اندیشه‬
‫اش کـه چـو ابـری سـیه فام و صـد پاره و پیـچ در پیچ بود برخاسـت‪ ،‬و بر وادی گذشـته فـرود آمد‪ ،‬همانگاه‬
‫آبچین (پارچه) را سـخت در مشـت فشـرد‪ ،‬چشـم از حال فرو بسـت و دیده بر گذشته گشود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪504‬‬
‫ناگـه خـود را در غـاری تـو در تو یافت‪ ،‬قدم در آن گشـود‪ ،‬از دهلیزی به دهلیـزی دیگر می افتاد‪ ،‬همانگاه‬
‫که در دهلیزهای گذشـته سـرگردان بود‪ ،‬آوای های دلنشـین و گوشـنوازی در محیط پیچید و به همه طنین‬
‫افکند‪ .‬ناخواسـته پا در ردِ آن نغمه و نواهای آشـنا گذاشـت‪ ،‬بیکباره وارد دخمه ای نورانی شـد که در میانش‬
‫چشـمه ای زالل بود‪ .‬ناگهان از سـویی که در گسـترۀ دیده اش نبود‪ ،‬کسـی او را خطاب قرار داد و گفت ‪ :‬ای‬
‫اردوان ای شـجاعترین مرد جهان‪ ،‬می خواهم اسـفندیار به دستا ِن نیرومندترین مرد جهان غسـل داده شود‪.‬‬

‫وانگـه اردوان سـوی صـدا رو گردانـد‪ ،‬گشتاسـب شـاه را دیـد که کودکی درشـت خلقـت را در آغوش‬
‫داشـت و بـه هـر دم صـد بوسـه بر پـا و پیشـانی آن نوزاده مـی زد‪.‬‬

‫در کنارش نیز مردی میانمقدار در جامۀ سـپید به ریشـی مجعد و رویی پاک و چشـمانی زالل دید‪ ،‬که‬
‫او را آرام و متیـن سـوی خـود فرامـی خوانـد‪ .‬اردوان قدم بر قدم نهاد و فراپیش آنها شـد‪ ،‬که آن مرد سـپید‬
‫مـوی و سـپید رو گفـت ‪ :‬اردوان‪ ،‬به خواسـت پـدرش تو باید او را درین آبِ پاک شستشـو دهی‪.‬‬

‫اردوان به خنده و به هزار احترام گفت ‪ :‬امپراتور و زرتشـت بزرگ‪ ،‬دسـتان من به خون آغشـته اسـت‬
‫و هزاران گناه در کف دارم‪ .‬مردی جنگی ام و روزگار را در نبرد و پیکار گذراندم‪ ،‬زیبا و پسندیده نیست که‬
‫شـاهزاده ایران به سـبب دسـت من درین آب پاک فرو رود‪ .‬زرتشـت‪ ،‬شایسـته اسـت خود این کار را انجام‬
‫دهـی‪ .‬دسـتان تـو تا کنون نه به پـوالد خورده و نه خون بر آن نشسـته‪.‬‬

‫زرتشـت دسـت بر شـانه اردوان نهاد و گفت ‪ :‬ای جنگاور‪ ،‬دسـتت به خون اهریمنان آغشـته است‪ ،‬پس‬
‫ِ‬
‫دسـت منسـت که تا کنون خون بـر آن نیوفتاده‪.‬‬ ‫هـزاران بـار پاک تر از‬

‫اشـک شـوق در چشـمانش حلقه حلقه می شـد گفت ‪ :‬ای مرد من از آن می بالم که‬ ‫ِ‬ ‫ناگهان شاهنشـاه که‬
‫فرزنـدم در زمـان بزرگتریـن یل جهان پـا به این دایرۀ وجود نهـاده‪ ،‬پس افتخاری از آن باالتر نیسـت که به‬
‫دسـتان تو غسـل داده شـود‪ ،‬وانگهی شـاهزاده باید چون تو اهریمن ُکش شود‪.‬‬

‫اردوان چـاره ای نداشـت‪ ،‬ایـن خواسـته را چـون فرمانی از سـوی امپراطـور پذیرفت‪ ،‬به هـزار غرور و‬
‫اشـتیاق آن کـودک را به آغـوش گرفت‪.‬‬

‫خواسـت روزگار و تاییدِ سرنوشـت او باید رویین تن شـود‪ .‬نخستین کس و‬


‫ِ‬ ‫همانگاه زرتشـت گفت ‪ :‬به‬
‫آخرین نفریسـت که در این آبِ روشـن فرو می رود و به تنی پوالدین دسـت می یابد‪ .‬باشـد به آنروزی که‬
‫چو خورشـیدی شـود بروی زمین که به هردم سـایه بسـوزاند و پردۀ سـتم بر چیند‪.‬‬

‫اردوان بـه هـزار هیجـان کـودک را که چو کورۀ داغ سـوزان بـود را به آغوش می فشـرد‪ ،‬قدم بر نهاد و‬
‫بر سـر آب ایسـتاد‪ ،‬چشـم به آن چشـمه دوخت‪ ،‬رویش شـفاف بود اما درونش نورانی‪ .‬گویی چشمه ای از‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪505‬‬ ‫نـور بـود‪ ،‬رگـه های طالیی با رشـته هـای زالل آب در هم می آمیخت و سـخت در تالطم بود‪.‬‬
‫اردوان بر پای چشـمه به زانو نشسـت‪ ،‬نگاهی به آن کودک افکند و گریه بر گونه اش سـرازیر شـد‪ ،‬به هزار بغض‬
‫به چشـمان دریا شـکوه و زالل کودک چشـم دوخت و گفت ‪ :‬ای اسـپندیار روحی پاک و پیکری پوالدین داشته باشی‪.‬‬

‫اسـپندیار بـه خوش خنـده ای کودکانه چشـم فـرو بسـت و اردوان نیز همـراه او‪ ،‬دیده بر هم بسـت‪،‬‬
‫وانگـه آن یگانـه یـ ِل عالـم بـا رویـی آرام اما درونی متالطم و آشـفته‪ ،‬تـن آن شـاهزاده را بر آب فـرو برد‪.‬‬
‫درحالیکه اسـفندیار زیر آب بود‪ ،‬چشـمه به خروشـی سـخت افتاد‪ ،‬و مواج شـد و بر خود پیچید‪ ،‬گویی‬
‫شمشـیری گداخته و کوره دیده را بر آب نهادند تا تنش آب دیده شـود و پوسـتش به سـختی پوالد گردد‪.‬‬

‫درهمین پیچش چشـمه دسـتی بر شـانه اردوان کشـیده شـد و گفت ‪ :‬حال اردوان آن را بیرون بیاور‪.‬‬
‫اردوان چشـم گشـود و زرتشـت را کنـار خـود دیـد‪ .‬و آن کـودک را از زیر آب بیـرون آورد‪.‬‬

‫امپراطور پارچه ای سـپید بر تن فرزندش انداخت‪ .‬تنش چو خورشـید درخشـان ‪ ،‬چشـمانش برسـا ِن‬
‫دریا شـفاف و پوسـتش به گونه کوهی صخره خیز سـفت و سـخت بود‪ ،‬گویی آن چشمۀ حیات چکیده ای‬
‫از تمامـی قدرتهـای دهر شـد و بـر روح و روان آن کودک نهاد‪.‬‬

‫همانگاه آن سـه تن که یکی پاکترین بود و یکی مقتدرترین و دیگر جنگجوترین مرد آن روزگار بودند‪،‬‬
‫تن به پیکر آن شـاهزاده چسـباندند‪ ،‬آن کودک ُدری شـد میا ِن آن سـه پاک پیکر‪ .‬درحالیکه زرتشـت چشـم‬
‫از اسـپندیار بر نمی داشـت گفت ‪ :‬دوسـتانم از این رویداد کسـی نباید باخبر شـود‪ ،‬و باید رازی گران درین‬
‫دخمه دفن شـود که شـما نیز نمـی دانید‪.‬‬

‫امپراطور سر تکان داد و گفت ‪ :‬چیست ای مرد که ما نمی دانیم‪.‬‬

‫زرتشـت نگاهـی غـم آلـود بـه آن دو کرد و گفـت ‪ :‬او یگانـه رویین تن تاریـخ خواهد شـد‪ ،‬و فناناپذیر و‬
‫نامیـرا‪ .‬هرگـز نمـی میرند و بر خالف دیگران سرنوشـت او بسـته به هیچ چیز نیسـت‪ ،‬و روزگار در تعیی ِن‬
‫ِ‬
‫سرنوشـت جهـان را رقم خواهـد زد‪ .‬اما اما همین‬ ‫تقدیـر و سرنوشـت او عاجز اسـت‪ .‬درحقیقت اوسـت که‬
‫موجب نابودی خواهد شـد‪ ،‬زیرا ریسـما ِن سرنوشـت او به دست خودش بافته می شـود‪ ،‬پس به هر دم می‬
‫تواند دشـنه ای شـود بر ریسـمان خود و طنابِ حیات خود را از هم وا ُبرد‪ .‬زیرا او سرنوشـت سـاز اسـت و‬
‫تقدیـر بـر افکن‪ ،‬زین پـس تازیانۀ قضا و قدارۀ قدر بر دسـتان اوسـت‪.‬‬

‫سـپس بـه هـردو خیره شـد‪ ،‬کمی در خود فـرو رفت‪ ،‬پـس از درنگی گفـت ‪ :‬و بدانید با این مقـدار قدرت‬
‫ِ‬
‫سرنوشـت جهان پیوند ندهد سـبب‬ ‫ِ‬
‫سرنوشـت خود را به نیکی به‬ ‫و قوت‪ ،‬او نقطۀ ضعفی نیز دارد که گر‬
‫نابودیش خواهد شـد‪ ،‬و آن اینسـت که چشـمنانش آسـیب پذیر است و سـببِ فنایش می شود‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪506‬‬
‫امپراطور که خود را به اسفندایار چسبانده بود و سر و پایش دو گوش بود‪ ،‬به حیرت گفت ‪ :‬چرا ای مرد ؟‬

‫زرتشت گفت ‪ :‬سرورم هنگام فرود او بر آب‪ ،‬شاهزاده چشم بر هم داشت‪ ،‬و آب بر چشمانش نرفت‪.‬‬

‫امپراطور نگاهی به اردوان افکند و اردوان که خود را مقصر می دانسـت سـر به پایین انداخت‪ ،‬همانگاه‬
‫ِ‬
‫خواست چشمه این بود‪ ،‬این چشمه ضعفی را برای‬ ‫زرتشـت به خنده گفت ‪ :‬سـرورم گناه بر رستم نیسـت‪،‬‬
‫فناناپذیـر مـی گذارد که گـر از راهِ داد به بیراۀ بیداد رود‪ ،‬همان چاره ای برای نابودیش باشـد‪.‬‬

‫اردوان کـودک را بـه دسـت امپراطـور سـپرد‪ ،‬سـوی چشـمه رفـت و آب بر کف دسـت ریخت‪ ،‬سـوی‬
‫اسـپندیار دوید تا بر چشـمانش بریزد‪ .‬ناگهان زرتشـت به پرخاش سـدی میان او و کودک شـد و گفت ‪ :‬گر‬
‫ایـن کار را انجـام دهـی‪ ،‬ایـن کـودک به یک نفس رویین تنی از دسـت مـی ده‪ .‬ای مرد گر قطـره ای از این آب‬
‫که بر دسـتان آز اسـت به تن این کودک فرو بنشـیند‪ ،‬پوسـت و گوشـتش در اسـتخوان فرو می رود و به‬
‫هزار درد می میرد‪ .‬آری در نخسـتین بار ما به نیتی پاک او را به این آب مقدس سـپردیم‪ ،‬اما اکنون دسـتا ِن‬
‫تو به طمع و آز آغشـته اسـت‪ ،‬وانگهی این خواسـت روشنایسـت گر او به راهِ بد رود چه باید کرد‪ ،‬جهان را‬
‫ِ‬
‫خواسـت خود قدم بر می نهد‪ ،‬پس اطمینانی به کردارشـان نیسـت‪،‬‬ ‫به سـیاهی فرو می نشـاند‪ ،‬فناناپذیر به‬
‫ازینرو این چشـمه ضعفـی بر وجود او مـی گذارد‪.‬‬

‫وانگاه که اردوان دسـتانش پر از آب بود‪ ،‬سـوی امپراطور چشـم چرخاند‪ ،‬و در انتظار فرمان از سـوی‬
‫شاهنشـاه‪ ،‬که گشتاسـب با چشمانی فرو بسته‪ ،‬سـر به نشـانه تایید تکان داد و اردوان آب را از میان دست‬
‫بـر زمیـن ریخـت‪ .‬ریزش قطره هـای آب بر زمین چو خنجری بر گوشـش خراش افکند‪ ،‬که ناگهـان اردوان‬
‫چشـم از هم گشـود‪ ،‬و در دسـت خود پارچه را دید که سـخت می فشـرد‪.‬‬

‫بیکبـاره از دهلیـ ِز گذشـته به حـال بازگشـت‪ ،‬آری او فرما ِن فنا را از شاهنشـاه گرفت‪ ،‬که رويمـال را به‬
‫گوشـه اي انداخـت‪ ،‬و خطـاب به همان جنگجو کـه آورنده تبر پوالدينش بود‪ ،‬گفت ‪ :‬اي مردِ تَرکِشگر(کسـی‬
‫کـه کمان مهیا می کـرده)‪ ،‬کمان مـرا بياور‪.‬‬

‫و آن مـرد‪ ،‬کمـا ِن سـخت زه و ُپـر زور (کمـان ده منـي) با ِ‬


‫قوس عاج نشـان و با زه‬
‫در هـم پيچيـده شـده از چـرم کرگـردن آفريقه اي و ترکشـي (تيـردان ) که تنها دو‬
‫تيـر بـه بزرگي ناچـخ پوالدين (نيـزه کوتاه) کـه درآن بودنـد بـراي او آورد‪ .‬بله آن‬
‫کما ِن گران اردوان بود که پانصد کمانکش نيرومند توان زه کردن آن را نداشـت‪ .‬و‬
‫اردوان آن را بـه دسـت گرفـت و بـا خـود کژيد و گفت‪ :‬ناچـار و چار‪ ،‬خواه‬
‫و ناخـواه بايـد اين جهـان را از نامـي پـر آوازه تهي کنم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪507‬‬

‫آويزش ‪1‬در هنگامه غروب‬

‫در تکاپوي آن غروبِ وحشـت انگیز‪ ،‬دهر آکنده از بيم شـد و رنگ از رخسـار آن دشـت پريد‪ .‬دل خوني ِن‬
‫آسـمان از افق غرب از ال به الي ابرهاي سـتمگر به دشـواري هويدا بود‪ .‬گويي خورشـيد با چنگ و دندان در‬
‫ِ‬
‫عاقبت نبرد را پيش از مرگش در آن روز ببيند‬ ‫کرانه مغربی يکتنه با انبوهِ آن ابرهاي سـيه دل مي جنگيد تا‬
‫و چرخ به افتخا ِر اسـارت رفت ِن خورشـيد‪ ،‬مشـتاقانه آرام آرام جامۀ سـياهِ کينه بارندۀ خود را بر تن مي کرد‪.‬‬

‫‪ - 1‬آويزش به معني جنگ تن به تن ميباشد‪.‬‬


‫نبرد نها یی‬ ‫‪508‬‬
‫چندين کوه آن دشـت را احاطه کرده و تمامي جنگاوران پارتی و پارسـی با فروهشـتگی و سسـتی و با‬
‫تيغ و دسـتاني خونين حلقه زنان‪ ،‬ميدان نبرد را زير اسـتيالي شمشـير خود داشتند و براي ديد ِن سرانجام‬
‫ايـن نبـرد لحظه شـماري مي کردنـد‪ .‬درين گيـر و دار جواني وامانده و نـاالن در کنار زني ماتـم زده برفراز‬
‫ِ‬
‫دشـت دردگسـتر بودند‪.‬‬ ‫کوهي ايسـتاده‪ ،‬هر دو گریان و زرد روی در گداز ی سـخت از دور نگرندۀ آن‬

‫سـرانجام اردوان با کيشـي (تيردان) که بر شـانه داشت‪ ،‬کمان بدسـت پرده خيمه برچيد و با غم و اندوه‬
‫پـا بـه ميـدان نهاد‪ ،‬سـر چرخاند و به اطراف نظر کرد‪ ،‬ناگهان در گسـترۀ ديـد خود به آن جـوان که در کنار‬
‫آن زن ايسـتاده بود‪ ،‬بر خورد و دريافت که بهمن و هماي نيز نظاره گر نبرد او با سـپند ميباشـند‪.‬‬

‫درحاليکه با افسـوس به دخترش مي نگريسـت‪ ،‬سـر خود را که گويي ننگ آن را به حرکت در مي آورد‪،‬‬
‫تـکان داد و بـا خود زمزمه کرد‪ :‬بهمن نبرد پدر و پدربزرگت را ببين‪.‬‬

‫يکدفعه چيزي دسـتش را نوازش کرد‪ ،‬بله پر پرنده اي بود که از آسـمان به روي دسـتانش افتاد‪ .‬ناگهان‬
‫آوایی پیچ در پیچ که با ِر اندوه بر گرده داشـت‪ ،‬از انتهای عرش برخاسـت و به گوش اردوان رسيد‪.‬پرشـتاب‬
‫سـر سـوی آسـمان سـیه افراخت‪ .‬ناگهان او در فراز سـر خود که ظلمت همه جا را در بر گرفته بود‪ ،‬تقالي‬
‫پرنـده سـپيدي را ديـد کـه انـگار به تمنـاي او آمـده و بـه آن خيره شـد‪ .‬آن مرد که خـود را میـان دو جهان‬
‫سـرگردان مـی دیـد‪ ،‬پرنده عين همان پرنده اي به چشـمانش آمد‪ ،‬کـه در عالم خيال و خواب او آشـکار مي‬
‫شـد‪ ،‬پرنـده بـر فـراز آن ميدان نبرد تنها و تـک دايره زنان پرواز می کـرد و خود را از ال به الی ابر سـیه فام‬
‫هـزار پیـچ و پر گره بیرون می کشـید گويي او نيز به تماشـاي ايـن ننگ آمده‪.‬‬

‫صداي غرشـي صد پیچش از آنسـو‪ ،‬فضاي رزمگاه را وحشـتبار ميکرد‪ .‬آري سپند‪ ،‬همچو ابري رعد‬
‫آفريـن مـي غريـد و سـوي اردوان مي آمد و وحشـت به جان جهـان مي انداخـت و اردوان را بـه هماوردي‬
‫مـی طلبیـد و غرنـده مـي گفت‪ :‬با َخمان (کمـان) آمـده اي اي مرد باکي نيسـت‪ ،‬زيـرا اي اردوان روزگارت به‬
‫انتهـا رسـيده‪ ،‬تومار تقدیر و سرنوشـتت را درين مهلکه (مـکان هالک) در هم خواهم پيچيد اي مـرد و آن را‬
‫به دوزخ خواهم فرسـتاد‪.‬‬

‫با پيچش نعره هاي سـخت و سـهمناک سـپمد در فضا‪ ،‬جنوني بر تن اردوان افتاد‪ .‬درنگيدن را جايز نديد‪،‬‬
‫چهره اش پر چين شـد گويي کينه اي عصيانگر که هيچگاه بر دل نداشـت زير تازيانه خشـمش به حرکت افتاد‬
‫و زنده گشـت و بر روح و روانش چو سـیلی از آتش جاری شـد و بند بند او را از درون می گداخت‪.‬‬

‫ناگـه اردوان نيـز همچـون فـوران آتش از کوهي خفته‪ ،‬نعـره اي تـرس آورتر بانگيد‪ ،‬هفت انـدا ِم دهر را‬
‫بـه لـرزه انداخـت و پیکره هسـتی را درهم شـکاند و به کينـه ای کـه در درونش بي تابي مي کرد ميـدان داد‪.‬‬
‫ِ‬
‫غرش‬ ‫و کينه فرصت طلب که سـالها به کمین نشسـته بود‪ ،‬مجا ِل خودنمايي گرفت‪ .‬اردوان در پي آن‬
‫نبرد نها یی‬
‫وحشتزا‪ ،‬همچو طوفاني بنيان کن سوي سپند شتافت و آن دو ي ِل شکست ناپذير‪ ،‬ديوانه وار به قصدِ‪9‬جان‪50‬‬
‫هم‪ ،‬بي پروا در آن ننگينگاه شـتابان شدند‪.‬‬

‫اردوان هنگا ِم هجوم به سـوي او دسـت بر تيرداني که بر مهره پشـت انداخته بود‪ ،‬برد و تيري الماس‬
‫ِ‬
‫قامت یک سـنان بـود را از شـغا (تيـردان ) بـر آورد‪ ،‬خانۀ کمان‬ ‫پیـکان (نوکـش از المـاس بـوده ) کـه بـه‬
‫(قـوس کمـان) را به سـفرۀ آسـمان گرفت و با تمامي جـان‪ ،‬قبضۀ کمان(ميان کمان ) را به پنجه فشـرد و‬
‫زه را بر رخنۀ تیر (شـکاف تیر) که به پر عقاب آراسـته بود جای داد و تير را بر کماني اسـتخواني و پي‬
‫پيـچ (کمانهـاي مرغـوب که با عاج يا اسـتخوان در پي براي انعطاف بيشـتر پيچيده مي شـدند)‪ ،‬زه کرد و‬
‫درحاليکـه لـب را بـه دندا ِن نفرت و کین مي گزيد‪ ،‬زه را سـه انگشـتی سـینه کش نمـود و آرنج را بر‬
‫راسـتۀ پیـکان نهـاد‪ .‬سـینه سـترگش رو در روی خانـۀ خمان (کمـان ) و خوانِ آسـمان‬
‫شـد (شـرح طرز کمان کشـیدن) و بـي درنگ با نعره ای آسـمان سای(سـای ‪ :‬فرسـاینده‬
‫جنبش زمـان بود‪،‬‬‫ِ‬ ‫چرخش هسـتی و چیدمـانِ جهـان و‬ ‫ِ‬ ‫) کـه بر هـم زننـده آراسـتگی‬
‫از پنجـه رهانيد‪.‬‬

‫تيري ديده شـکاف با غرشـي مهيب از زه جسـت و با خروشـي که از آن برمي خاسـت‪ ،‬تن هوا را بي‬
‫رحمانه دريد و به سـوي سـپند مشـتاقانه جهید‪ .‬سـپس آن تير که گويي کوله باري از نفرین و نفرت بود‪،‬‬
‫وحشـيانه باد را می شکافت‪.‬‬

‫همانگاه سـپند که چو شـیری درنده می غرید‪ ،‬همزمان لحظه به لحظه کمان کشـید ِن اردوان را به خشم‬
‫می سـنجید و با دسـت به تیر شـدن اردوان‪ ،‬بر خشـم و کین و نفرتش افزوده می شـد‪.‬‬

‫ِ‬
‫قطرات بـاران را بر رخش آهسـته و آرام می‬ ‫جهـان بـر دیـدگان او به کنـدی افتاد‪ ،‬فرو افتاد ِن کینـه وا ِر‬
‫دیـد کـه بـا چه مسـرتی بـر روی او فرو می نشسـتند‪ .‬بیکباره خود را در گذشـته یافـت‪ ،‬بر فـراز آن تپه ای‬
‫کنار اردوان دید که روزی خرسـند و خشـنود کشـته شدن روباهی بیچاره را زیر پنجۀ عقاب می نگریستند‬
‫و پیما ِن سراسـر هسـتی با عقاب برای نابودی روباه بر خاطرش تداعی شـد‪ .‬آری خود را چو روباهی دید‬
‫که اسـی ِر سـر پنجۀ تقدیر و بازیچه ای در دسـت روزگار شـده بود‪ .‬از آسـمان تا زمین دست اندر دست هم‬
‫دادنـد برای فنای یگانـه رویین تن جهان‪.‬‬

‫سـپند که هرگز و هیچگاه خود را صید نمی پنداشـت‪ ،‬بیکباره بر غضبش هزاران هزار بار افزوده شـد‪،‬‬
‫دسـت روزگار را از سرنوشـتش کوتاه کند‪ .‬که‬ ‫ِ‬ ‫گویـی مـی خواسـت در برابـر کل جهان به قیام بـر خیزد و‬
‫نیـروی خـود را صـد چنـدان کرد و نعره زنان زمیـن را در نوردید‪ ،‬و لجـن و گل بر هوا پراکند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪510‬‬
‫قطرات سـیه فا ِم باران که گویی آورندۀ تیرگی از آسـمان‬ ‫ِ‬ ‫چرخش جهان آرام آرام شـد که بناگاه از پس‬
‫ِ‬
‫قطرات کینۀ آسـمان برو پرده ای از تاریکی کشـیده بودنـد تا هجو ِم تیـ ِر اردوان را‬ ‫بودنـد‪ ،‬خروشـی شـنید‪.‬‬
‫قطـرات بـاران راه بـر پیکانی گشـودند که چو رعد می درخشـید‪ .‬گویـی به فرمـا ِن تقدیر از‬ ‫ِ‬ ‫نبینـد‪ .‬بیکبـاره‬
‫سـرعت او کاسـته و بـر شـتابِ تیر افزوده بودند‪ .‬نابیوسـان بـا دیدن درخشـندگی پیـکا ِن اردوان‪ ،‬برقی به‬
‫چشـمانش افتـاد‪ ،‬و دیگـر هیچ ندید و دیـده اش به تاریکی فـرو افتاد‪.‬‬

‫ِ‬
‫پاداش آسـمان(منظور بـاران)‪ ،‬قطرات خو ِن یگانه‬ ‫آری تیـر اردوان بـر يـک چشـم او فرو رفت و در ازای‬
‫یـل جهان به آسـمان اوج گرفت‪.‬‬

‫اردوان کـه گويـي هنـوز وجـودش از کينـه تهي نشـده بود‪ ،‬بي دريغ تيـر ديگـري را از ترکش به بيرون‬
‫آورد و به سـرعت آن را بر زه کرد و دگربار ما بقي نفرت خود را بر آن پيکان گذاشـت و بسـوي او با نعره‬
‫اي دهشـتناک رهانيد‪ .،‬اين بار نيز آن پيکان که جوالن دهنده کينه و به نفرت زهرآگين شـده بود خروشـان‬
‫برقلبِ چشـم ديگر او فرو نشست‪...‬‬

‫همجـا تاريکي بود سراسـر سـیاهی‪ .‬ظلمت با تمامي قوا همچو سـيلي خروشـان بـر او هجـوم آورد‪ ،‬اما‬
‫گويي هنوز توا ِن بلعيدن آن نيرومند را نداشـت‪ .‬آري ناگه سـپند خود را در ميان امواج تاريکان و نيسـتي يافت‬
‫و پردۀ ضخيمي از ظلمت بر چشـمانش کشـيده شـد‪ .‬آن فرشـتۀ مرگ‪ ،‬دنيا برايش تيره گشـت‪ ،‬گويي ِ‬
‫مرگ‬
‫خويش را بر خود مي ديد‪ .‬سـرگردان از آن شـد که جز سـياهي چيز ديگر در اطرافش نيسـت‪ ،‬نفسش به تنگ‬
‫آمد‪ ،‬بيکباره از ميدا ِن جنگ خود را در ظلمات و خاموشـان يافت‪ .‬شمشـير از دسـتش رها شـد‪ ،‬جنوني عجيب‬
‫وجـودش را در چنـگ گرفـت و بـا فريادهاي پياپي پنجه بر پیک ِر سـياهي ميکشـيد و حيران به هر سـو سـر‬
‫و گـردن مـي چرخانـد‪ ،‬کـه ناگهان سـياهي بـه تالطم و هيجان افتـاد و پيچ در پيچ شـد و به کنـار رفت‪ ،‬گويي‬
‫سـ ِر تعظيم در مقابل آمد ِن کسـي فرو مي نهاد‪ .‬وانگه شـبحی تيرگون تر از آن سـياهي‪ ،‬مقابل ديدگانش موج‬
‫خورد‪ ،‬آري همان شـبح هميشـگي بود که پيوسـته در خواب مي ديد‪ .‬سـپس بسـوي سـپند شـناور شـد که‬
‫خاک تاريکي پيرامونش بر خود افزود و از آن قدرت گرفت و در خود انباشـته شـد‬ ‫بناگاه آن شـبح از گرد و ِ‬
‫کـه بـه موجـودي گرگين چهره بـا صورتي پر چين و چـروک و دندانهايي برنده که از تيرگي مي درخشـيد و‬
‫دهانـي نيمـه بـاز کـه گنـدآب از آن جـاري بود و بوي مـرگ از آن به بيـرون مي آمد‪ ،‬مبدل گشـت اما يک چيز‬
‫در زير پوسـت گنديده اش نهفته بود آري يک شـادابي محض‪ ،‬يک سرخوشـي ناپايان‪.‬‬

‫عاقبـت آن شـبح مقابـل آن جنگجـوي کـوه پيکـر در آمد و با چشـماني آتشـين کـه شـرر در آن زبانه‬
‫ميکشـيد و آواي سـتم از درون او بگوش مي رسـيد‪ ،‬سـر تا پاي سـپند را با شـوقي که در وجودش بيداد‬
‫مي کرد‪ ،‬نگريسـت‪ .‬ناگهان برقي از چشـما ِن آتشـينش جهيد و همراه با آن سـر به باال گرفت‪ ،‬گويي شور و‬
‫شـعف در وجودش نشـر کرد‪ ،‬در پي آن قهقهه اي از جان بر کشـيد و نفرتش را از د ِل پر کينۀ خود بواسطه‬
‫ِ‬
‫محيط سـياه پرتعفن را نفرينبار تر کرد‪.‬‬ ‫آن قهقهـه بـه بيرون داد و آن‬
‫نبرد نها یی‬
‫درايـن ميـان سـپند که خود را گمشـده اي بيش نمي ديد با چشـماني حیرتـزده‪ ،‬آن موجـود دوزخي‪1‬را‪51‬‬
‫مـي نگريسـت کـه يکبـاره گفت ‪ :‬باز هم تـو؟ چه مي خواهي از من؟ اينجا کجاسـت ؟ چرا ميـدان نبرد به اين‬
‫محيط سـيه اندرون دگريد؟(تبديل شد)‬

‫آن گرگيـن چهـره در حاليکـه دندانهايش به طري ِق خنجر از دهانش بـرون زده بـود و از آن آبي چرکين‬
‫چـکان بـود‪ ،‬کـه پـوزۀ خود را نزديک سـپند کرد‪ ،‬و با لحني نفرينگونه که بيـزاري آن را ناهموتر کـرده بود‪،‬‬
‫گفـت‪ :‬مـن سـاتان گرداننـدۀ زشـتي و پليدي‪ ،‬به نيسـتي خوش آمـدي‪ ،‬اينجا عدم اسـت اي دالو ِر شکسـت‬
‫ناپذير‪ ،‬خود را در نيسـتي ببين‪.‬‬

‫در آن دنیـای تنـگ و تاریـک‪ ،‬سـپند نفس به دشـواري بيرون مـي داد به گرد خود نظر کرد‪ ،‬چهـره از او‬
‫دور نمـود کـه حيـران گفـت ‪ :‬چه مـي خواهي؟ مگر نمـي داني عدم بر من جايز نيسـت؟ مـنرويينتنم‪،‬‬
‫من در خواب هسـتم اينجا کجاست ؟!‬

‫شـوقی بی انتها در وجود سـاتان‪ ،‬اموا ِج کينه و نفرت را در چشـمانش نیز به جوالن در می آورد که به‬
‫آوایی نفرت دار گفت ‪ :‬تو در خواب نيسـتي‪ ،‬گويي من در رويا هسـتم‪ ،‬بزرگترين دشـمن خود را در سـياهي‬
‫مي بينم‪ ،‬وانگهی‪ ،‬تو خود خويش را به نابودي سـپردي‪ ،‬کسـي جز خودت بر تو فائق نشـد‪.‬‬
‫آنگـه بـا آن چشـمانی کـه نفرت در آن گردنکشـی مـي کرد به ديدگان سـپند دقيق تر گشـت و افـزود ‪:‬‬
‫درحقيقت تو در واقعيت هسـتي‪ ،‬خواب چيسـت‪ ،‬همه چيز براي تو عين حقيقت اسـت‪ ،‬تو به سرزمين اصلي‬
‫خود بازگشـتي‪ ،‬در خانۀ ابدی تیره فام خویش هسـتی‪.‬‬

‫ناگه سـپند از خشـم بر خود پيچيد و غضبناک پنجه اي به آن شبح کشـيد اما دستش از آن گرگ چهره‬
‫بسـان آب حيات گذشت و بر او کارگر نیوفتاد‪.‬‬

‫سـاتان بـه قهقهـه خود همچنان ادامـه مي داد و از شـادي به پيرامون خـود در ميان تاريکي مي چرخيد‬
‫و پياپي نفسـهاي عميق به درون ميکشـيد و از آن تاريکي مي بلعيد و همواره بر قدرت و هيبت و شـکوه‬
‫زشـتي او افزوده مي شـد‪ ،‬که پر قدرت گفت ‪ :‬من صاحب اين عالم هسـتم و تو مي خواهي در عالم ظلماني‬
‫با من بجنگي؟ تاريکان و خاموشـان از من نيرو مي گيرد‪ ،‬سـپس آن شمشـير گرگسـار بر زمين افتاده از‬
‫زمين بلند شـد و بر هوا شـناور گشـت سپس بر دستان آن گرگ نشست و با چشماني که شـراره آتش در‬
‫ژرفاي آن زبانه ميکشـيد‪ ،‬تيغه آن شمشـير را عميق نگريسـت که ناگهان تيغه تيره آن شمشير از سياهي‬
‫درخشـيد گويي از کينه چشـمان سـاتان نيرو مي گرفت و آن را بازتاب مي داد‪ ،‬سپس آن را برافراخت و در‬
‫مقابل چشـمان خود قرار داد و با شـعفي بي انتها گفت ‪ :‬چه درخشـندگي‪ ،‬اين شمشـير نيز که از آن منسـت‬
‫اين همان شمشـير بدرفتار دوزخيسـت‪ ،‬نه شمشـير کيومرث‪ ،‬اکنون آن شمشـيري که بر من کارگر اسـت‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪512‬‬
‫در تله ايي از خاک و خون بواسـطه سـم اسـبان پارسـي مدفون گشـته‪ ،‬آري بدسـت فرزندان خود زنده به‬
‫گور شـد‪ .‬ناگه تمامي آن سـياهي عليه سـپند دهان به خنده گشـود و او را زير گندآب حقارت خود گرفت‪.‬‬

‫سـپند کـه خـود را درمانـده مـي ديد و قهقهه ظلمت مدام بر انديشـه و جان او مي پيچيد‪ ،‬فرياد کشـيد و‬
‫گفـت ‪ :‬از مـن چـه مـي خواهي ابليـس؟ من پيش از ايـن تو را تنها کابوسـهايم بارها ديدم‪ ،‬بی گمـان این نیز‬
‫جز خـواب و خیال‪ ،‬چیزی بیش نیسـت‪.‬‬

‫ِ‬
‫ديگرصـورت گندناکش که‬ ‫سـاتان قهقهـه خود را شکسـت (خنده قطع نمود) و چهـره درهم نمود و بار‬
‫لبریز از بیزاری بود را نزديک سـپند کرد و گفت ‪ :‬اي اَبر مرد‪ ،‬فرزندا ِن بزد ِل من به شـجاعت تو نياز دارند‪،‬‬
‫ديگر شـجاعتت از آن شـبرويان اسـت و جهاني که در آن بودي‪ ،‬عالم تهي و غير واقعي بود‪ .‬اکنون از خواب‬
‫بيـدار گشـتي و از خيـاالت خود پا در دنياي حقيقي نهادي‪ ،‬جهاني که پيش از ايـن در آن بودي رويايي بيش‬
‫نبود‪.‬‬

‫آنگه به چشـمان سـپند دقيق تر شـد و گفت ‪ :‬سرزنش بر من نيسـت‪ ،‬جهان مادي براي فرزندان منست‬
‫و جاودانگـي در آن جهـان از آن شـب پرسـتان ميباشـد‪ .‬خودتان خواسـتيد‪ ،‬جهان مـادي را به مـا داديد و‬
‫ِ‬
‫اصالت ماده و شما به‬ ‫شـما به نام نيک بسـنده کرديد‪ ،‬در روز نخستين‪ ،‬عالم اينگونه تقسيم شـد‪ .‬ما باور به‬
‫ِ‬
‫اصالـت روح‪ ،‬و فنـا را در عالـ ِم بـود ( عالـم مادي ) بر خود پذيرا شـديد‪ .‬به خيا ِل خودتان نا ِم نيک شـما را به‬
‫جاودانگي خواهد رسـاند‪ .‬حال گِرد خود را ببين‪ ،‬نه تنها به نام نيک نرسـيدي بلکه عدمي که زينت بخشـش‬
‫ننـگ اسـت را نيـز بـر خـود آوردي‪ .‬آري هيـچ کـس از پاکرويان نمـي تواند به نام نيک برسـد زيـرا که من‬
‫دامهاي مهلک درعال ِم بود براي آنها افکنده ام که رهايي براي آنها تقريبا ناممکن و محال اسـت‪ .‬من جاودان‬
‫ماندم و کيومرث مرد‪ ،‬اينسـت سـزاي خوبي‪ .‬زمانيکه آفريدگا ِر روشـنايي يا خداي خوبان رو ِح شجاعت در‬
‫نهـاد پاکرويـان مـي دميد‪ ،‬من سرشـتي را آفريـدم به نا ِم کبـر‪ ،‬چنـان دان ای نیرومند‪ ،‬که راهِ شـجاعت بي‬
‫اختيار به کبري سـنگين منتهي ميشـود‪ ،‬آری در کما ِل ناباوری دالوران و شـجاعان‪ ،‬در پایا ِن راهِ شجاعت‪،‬‬
‫هیوالیی در انتظارشـان ایستاده‪ ،‬به نام خودپرستی‪.‬‬

‫سـپند از خشـم بـر خود مي پيجيد با فريادي گفتار آن آفريينـده را قطع کرد و گفت ‪ :‬خامـوش باش‪ ،‬چرا‬
‫هرزه ميگويي‪ ،‬شـجاعان با دالوريشـان فرزندانت را به نابودي ميکشـند‪ ،‬راهِ شـجاعت گورگاهیست آکنده‬
‫نعش بدبوی فرزندا ِن تو پوشـاندم‪.‬‬ ‫ِ‬
‫وسـعت بیکران از ِ‬ ‫از نعش فرزندان تو‪ ،‬ای سـیه کردار‪ .‬خود زمینی را به‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪513‬‬

‫سـاتان کـه هـر لحظه بر قوت قهقهـه اش افزوده مي شـد و آواي نفرتگونـه اش بر فضا مي پيچيد در‬
‫ِ‬
‫نهايت شـجاعت در تو بود‪ ،‬اينقدر از فرزندان بي مايه من کشـتي تا‬ ‫جـواب گفـت ‪ :‬مگـر خـود را نمي بيني‪،‬‬
‫شـجاعت بي نهايت خود غره شـدي و هر چه در راهِ شـجاعت قدم بر مي داشـتي بر کبرت نيز افزوده‬‫ِ‬ ‫به‬
‫مـي شـد‪ ،‬تـا زمانيکـه به تمامي در چنگال کبـر افتـادي و زه ِر کبر و غـرور در بند بند وجودت نشـر کرد‬
‫و در تمامی تنت جاری و سـاری شـد و از قوت و نیرویت بی انتها کاسـت‪ ،‬و اين سرنوشـت را بر خود‬
‫آوردي‪ .‬من توان نابودی تو را نداشـتم‪ ،‬تو بسـان سـنگی محکم و اسـتوار بودی میان رودی گندناک‪ ،‬من‬
‫تنها تـو را به لجن آلـودم‪ ،‬همین و بس‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪514‬‬
‫چنان دان‪ ،‬ريسـما ِن پوسـیده شجاعت ناخواسته به خودپرستی ختم خواهد شد‪ ،‬اينست حيله اهريمني‪،‬‬
‫کم کسـي کيومرث ميشـود که شـجاعتش به کبر پايان نپذيرد‪ .‬اما کب ِر تو نا ِم نيک او را نيز به گند کشـيد‪.‬‬
‫نیـک هـر کدام از شـما وابسـته بـه کـردا ِر دیگریسـت‪ ،‬آری کردارتان در گرو یکدیگر اسـت‪ .‬پس شـما‬‫نـام ِ‬
‫پاکرويا ِن شـجاع به هر سـو رويد در دام من گرفتار خواهيد شـد‪ ،‬شـماها هميشـه سـرگردانيد و در پي نام‬
‫نيک‪ ،‬و جانفشـاني براي رسـيدن به نيک نامي‪ ،‬شـما را به دسـتاوردِ ديگر من نزديک ميکند و آن حرص و‬
‫طمع اسـت‪ .‬هرزه گردی شـما در پی رسـیدن به قلۀ کمال شـما را به پرتگاهی دهشـتناک می کشاند‪ ،‬همچو‬
‫تـو کـه از سـتی ِغ شـجاعت بـر درۀ آز فـرو افتادی‪ .‬چنـان دان هر چـه از کوهِ شـجاعت بـاال روی بر حرص‬
‫رسـیدن بـه قلـه و فتـح آن افزوده می شـود‪ ،‬آن هنگام سـقوط حتمـی و مرگ نیز قطعی تر‪ .‬نـا ِم نیک رختی‬
‫زیباسـت بر تن حـرص و هوس‪.‬‬

‫آري شـما شـجاعان ناخواسـته آزمنـد ميشـويد و در آخـر بـا کمال بي ميلـي بايد بگويم کـه ناِم نيک‬
‫را بـا دسـتان خـود بـه فرزنـدان به ظاهر صلح طلـب و بدرفتا ِر من تقديـم ميکنيد و بدنامي بـراي خود مي‬
‫آوريـد و همـگان جنـگاوران را خونخـوار مـي نامنـد و فرزنـدان من را صلح طلب و نيک سـيرت و آسـوده‬
‫خـواه‪ ،‬دنيـا ديگـر از آن ماسـت‪ .‬کـه در دامنۀ کوه آسـوده ایسـتاده ایم و خطـر را به جان نخریده ایـم‪ ،‬و در‬
‫انتظـا ِر فـرو افتـادن شـما هسـتیم‪ .‬در پای کوه چشـم به هر گام شـما دوخته ایم‪ .‬نیک اسـت کـه بدانی‪ ،‬زین‬
‫پس چرخش این جها ِن سـیاه آفرین راهیسـت در مسـی ِر سرنگونسـاری خوبان و پاکنهادان‪ ،‬و دیگر شـما‬
‫خوبان از این دشـواری‪ ،‬روی رهایی را نخواهید دید‪ .‬و یوغ اسـارت بر گردنتان سـنگینی می کند تا ابد‪ .‬شـما‬
‫خوبان چشـ ِم دیدن حیله های اهریمنی را هرگز ندارید‪ ،‬و همیشـه کور هسـتید‪ .‬شـما روشنگران متظاهرید‬
‫و همیشـه دالوریتان را چو خورشـید به ر ِخ هم می کشـید‪ .‬اما نمی دانید که سـیاهی در نیستیست‪ ،‬و تیغش‬
‫هیچ درخششـی ندارد‪ ،‬و قابل دیدار نیز نیسـت‪ ،‬ولی برنده ترین تیغ از آن سیاهیست‪.‬روشنایی خورشید از‬
‫برای شجاعتش نیست‪ ،‬این شراره های فروزشگر در حقیقت تکه تکه شدن ت ِن شید است زیر تیغ ِ تاریکی‬
‫و سنا ِن سـیاهی‪( .‬شید ‪ :‬خورشید )‬

‫آري مـن بـا فرزندانـم مهربانم‪ ،‬درحقيقت من شـيطان آفرينندۀ سـعادت بـراي فرزندا ِن بدنهادم هسـتم و‬
‫هماي سـعادت آورندۀ وحشـت و تباهي براي فرزندان پاک نهادش ميباشـد‪ .‬او به شـما وفا نکرده و هميشـه‬
‫شـما را تنهـا مـي گذارد اما من همواره پاداشـهاي گرانبها در سـزاي بد کرداري فرزندانم مي دهـم‪ .‬فرزندان من‬
‫ِ‬
‫حسرت لحظه اي از سعادت‪ .‬در حقيقت‬ ‫را ببين در جاودانگي و عيش و عشرت هستند و شما نيک سرشتان در‬
‫اوسـت که آفريننده سياهيسـت نه من‪ ،‬که شـما را براي بدسـت آوردن نام نيک در گنداب و گرفتاري مي اندازد‪.‬‬
‫و امـا تـو‪ ،‬سـپند با نابودي تو‪ ،‬سـياهي براي روشـنايي مي آيد و چرخش زميـن و زمان در مـداري مي افتد که‬
‫گـوش بـه فرمان منسـت‪ ،‬بي ترديد تو سـياهي براي روشـنايي آوردي و سـعادت بـراي تاريکان زيـرا زين به‬
‫بعد فرمانروايي از آن واپسـين مردان اسـت و فرومايگان‪ .‬و با نبود شـجاعانی چون تو‪ ،‬به آسـودگی و‬
‫در آرامـش کامـل‪ ،‬جهانـی دون پـرور و سـتم زا خواهم آفرید‪ ،‬و پایین پرسـتی را حاکم بر جهان می کنم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪515‬‬

‫سـپند که سـخنان آن شـيطان در انديشـه اش نمي گنجيد حالش به جنون گرويد و با خشم گفت ‪ :‬کيومرث‬
‫کـه بـر تـو پيروز شـد و نام نيک را از آن خود کرد و سـعادت بر روشـنايي آورد چـرا دروغ ميگويي ؟‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪516‬‬
‫سـاتان قهقهـه بـر قهقهه مي آورد و با گفتار خود بر کالفگي سـپند مـي افزود‪ ،‬که گفـت ‪ :‬آري او به نام نيک‬
‫دسـت يافـت امـا تا قبـل از ورود تو به روزگار‪ ،‬تو بـراي تمامي خوبان ننگ آوردي زيرا آنها را به يک شکسـت‬
‫ابدي رسـاندي و نام نيک کيومرث را نيز تو به گند کشـيدي تو شـرم روشـنايي هستي‪.‬‬

‫سـپند در آن دنیـای تنـگ و تاریـک زیر سـایه کثیف و بدبو آن شـبح حال مرگ داشـت‪ ،‬به رقـت و دلزدگی‬
‫گفت ‪ :‬تو نيز در خيال خود بسـر مي بري‪ ،‬اي شـيطان اگر من آورندۀ سـياهي براي روشـنايي بودم‪ ،‬در آيندۀ‬
‫نزديـک قیـا ِم و خیـزش روشـنايي را بر خود خواهـي ديد زيرا که فرزنـدان من در راهند و بدان سـپیدی هماره‬
‫کیومرث زاسـت‪ ،‬و میوه اش چو سـپند اسـت‪ .‬بدان که من هنوز نمرده ام و سـالها از عمرم باقیسـت‪ ،‬زمانی که‬
‫از خـواب برخیـزم و ازایـن کابـوس بیـرون آیم و رهایی یابـم‪ ،‬و به بیداری پا گذارم‪ ،‬با نیرویـی بی حدی که در‬
‫منسـت‪ ،‬جهان را زیر صلح و سـازش خواهم برد‪.‬‬

‫سـاتان آن گرگین چهره‪ ،‬در آن سـیاهی تکانی از مسـخرگی بر خود آورد‪ ،‬سـرچرخاند‪ ،‬قهقهه ای سـخت‬
‫مهیـب سـر داد و گفـت ‪ :‬پیـش از هـر چیـز باید رازی برایـت فاش و عیان سـازم‪ ،‬تو به تمامی تبـاه و باطل می‬
‫اندیشـی‪ .‬دیگر خوابی در کار نیسـت‪ ،‬کابوسـی نیسـت که در آن غلتان باشی‪ .‬تو از آن کابوسـی که بودی پا در‬
‫دنیـای واقعی نهادی‪.‬‬

‫پـس آنـگاه‪ ،‬بـه جلـو آمد سـپس دسـت چرکين با ناخنهـاي خميـده و بلند و سـيه فا ِم خـود را آخـت و بر‬
‫صورت سـپند کشـيد و گفت ‪ :‬تو باطل مي انديشـي‪ ،‬اکنون من پيروزم‪ ،‬خون‪ ،‬خون بزرگترين دشـمنم را مي‬
‫بينـم‪ ،‬عاقبت من پيروز شـدم‪.‬‬

‫لختـي از سـخن گفتـن باز ايسـتاد و بر نفرت گفتار خود افـزود و با ذوقي که در درونش مي جوشـيد گفت‬
‫ِ‬
‫گـردش آسـمان‪ ،‬بي سـپند براي پاکرويـان اعتباري نـدارد تو آبـروي پاکرويان بودي‪ ،‬ديگر روشـنايي‬ ‫‪ :‬ديگـر‬
‫آبرويـي نـدارد‪ ،‬پيش از اين گفتم فرومايگان در راهند براي نشسـتن بر سـري ِر پادشـاهي پارس‪.‬‬

‫ناگهـان تـوده اي از آن سـياهي کـه موج مي زد‪ ،‬همچون آيينه اي شـد که جنگجويي پيل پيکـر را بر آن ديد‬
‫و دو تيـر بـر چشـمانش فـرو رفتـه بود‪ .‬سـپند چهره بر چهـره آن جنگجو گذاشـت و بر آن دقيق شـد که ناگه‬
‫جنوني بر تن او افتاد‪ ،‬او خود را در آن چشـمۀ سـياهي ديد که بيکباره دو تير عظيم بر چشـمان خود يافت‪ ،‬بي‬
‫اختيار دو گام وحشـت به عقب نهاد و فريادي سـر داد و گفت ‪ :‬تيرهاي اردوان بر چشـمانم نشسـته‪.‬‬

‫سـاتان کـه همـواره بـر قهقهه خود مي افـزود و دنياي پيرامونش که در سـياهي فرورفته بود نيـز دهان به‬
‫شـادي گشـود و سـرور و فرمانرواي خود را در شـعف همراهي مي کرد‪ ،‬سـاتان که همچنان بر زشتي چهره‬
‫اش افـزوده مـي شـد گفـت ‪ :‬اردوان‪ ،‬اردوان همان پهلوان ننگ آفرين‪ ،‬او نيز ناخواسـته قدم بـر راه من نهاده‪ ،‬اگر‬
‫او نبـود من اين چنين سـرافراز نبودم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪7‬‬
‫براسـتي‪51‬‬ ‫سـپند بـا بهت بي پايان به آن چشـمه سـياه که خـود را در آن مـي ديد‪ ،‬همچنان خيره مانده بود‪،‬‬
‫جـان داد ِن خـود را مـي نگريسـت و بـا حالي مرگبار و پـر اندوه گفت‪ :‬پهلوان‪ ،‬پدراني شـديم که عمـود و عامد‪،‬‬
‫دیده و دانسـته بدبختي بـراي فرزندانمان به بـار آورديم‪.‬‬

‫سـپس سـاتان که شمشـير ظلمت بر دسـتش بود عقب عقب در حاليکه قهقهه سـر ميداد قدم بر مي داشت‬
‫و در تاريکـي فـرو مـي رفـت که گفت‪ :‬يادت هسـت در گندابِ آن دشـت متعفن فرو مي رفتي و من دسـت کمک‬
‫بسـوي تـو آختـم ؟ آخرش براي تو ناتمـام ماند‪ ،‬مي داني در انتها چه شـد؟‬

‫سپندتنهاخاموشمينگريست‪.‬‬

‫سـاتان افـزود ‪ :‬عاقبـت دسـت ياريـم را رد نکـردي‪ ،‬گرفتـي و بـا تمامـي جان‬
‫فشـردي و مـن به کمکت آمـدم ‪.‬حال سـپند‪ ،‬دیگـر چشـمانت تنهـا در دنیـای سـیاهی و عدم‪،‬‬
‫بینایـی دارد‪ ،‬تـو دیگـر از آن ایـن جهان سـیاه و تاریک هسـتی‪ ،‬تا ابـد‪ .‬بایـد دیدگانت دیگر رو به سـیاهی و نیسـتی‬
‫بچرخـد‪ ،‬در جهانـی کـه بـودی دیگـر توانایـی دیـدن نـداری‪ .‬البتـه زمانـی کـه بینا بـودی باز هـم نداشـتی‪ ،‬زیرا‬
‫همانگونـه کـه خود به پـدرت گفتـی‪ ،‬خنج ِر سـیاهی نامرئیسـت‪ ،‬ولی ضربـه اش بـس کاریسـت‪ .‬آری ای جوان‬
‫در آن زمـان حـس نمـی کـردی کـه از زبـان کسـی دیگر سـخن مـی گویـی‪ ،‬و مـن در وجودت مـی باشـم و تن و‬
‫بدنـت در تسـخی ِر منسـت و در کالبدت جـای دارم‪ .‬آری تو از زبان من سـخن مـی گفتی‪ ،‬هرگـز موجودی چنین‬
‫شـناختی از مـن نـدارد‪ .‬تنهـا منـم کـه از ماهیت خـود با خبـرم‪ ،‬و هر زمـان کـه بخواهـم در کالبد شـما دمیده‬
‫مـی شـوم‪ ،‬و روح و روانتـان را تسـخیر مـی کنم و اندیشـه تان را بـه سـیاهی و پوچی می کشـانم‪ .‬تنها بـرای آفریدن‬
‫جهانـی پسـت و پلیـد‪ ،‬و سـعادت فرزنـدان بدنهادم مـن به این کردار دسـت مـی زنم‪ ،‬و جانفشـانی می کنـم‪ .‬زیرا‬
‫اگـر مـی فهمیـدی که مـن در درونت می باشـم‪ ،‬با مـن مـی جنگیـدی و را ِه ورود بر اندیشـه ات بر من بسـته بود‪.‬‬
‫آری مـن چو پـدری مهربـان و ایثارگـرم‪ .‬ولی پرنـدۀ سـعادت آن تنها پناه و پشـتیبان شـما پارسـیان‪ ،‬تنها کارش‬
‫پـرواز در آسـمان اسـت بـرای دیدن سـختی و بدبختی شـما‪ .‬حال اندکـی زمان از عمـرت در آن جهان باقیسـت‪،‬‬
‫پیچـش تنت بـر خـود از در ِد ننگ‪ ،‬بر‬
‫ِ‬ ‫بـرو کمـی در ِد پشـیمانی و ننـگ را نیـز در آن جهـان بچـش و بیازمـای‪ .‬که‬
‫لـذت مـن بیـش از پیش می افزایـد‪ ،‬و جهان را بـه کا ِم من خوش و شـیرین می کند‪ .‬کـه هرگز لذتـی از در ِد ندامت‬
‫و پشـیمانی خوبـان کـه بـه خود مـی پیچند بر مـن خوش تـر و گواراتر نیسـت‪ .‬حـال چه رسـد که آن نیـک نهاد‬
‫تو هسـتی‪ ،‬سـرو ِر خوبـان‪ ،‬یگانـه رویین تـن جهـان‪ .‬البته بـزودی بـاز خواهی گشـت‪ ،‬و بینایـی بـر دیدگانت بر‬
‫خواهـد گشـت‪ ،‬امـا چـه دیدگانی‪ ،‬به هر سـو که دیـده بگردانی جز سـیاهی چیـز دیگر بر تـو هویدا نیسـت‪ ،‬چون‬
‫آن زمـان در پیکـ ِر ننـگ‪ ،‬روح دمیـده می شـود و باید همـاره زی ِر نفریـن فرزندانت بـه ننگی که آفریـدی بنگری تا‬
‫جاودانـه‪ .‬آری دریـن جهانِ سـیاه‪ ،‬خورشـید از مغرب سـر بر می آورد‪ ،‬خورشـیدی سـیاه و چرکین از پس شـب‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪518‬‬
‫کـه از لعـن و نفریـن فرزندانت قـوت می گیرد و شـراره هایش سـیاه اندازند‪ ،‬نه روشـنگر و تابنده‪ ،‬خورشـید درین‬
‫جهـان بـه تیرگی می درخشـد‪.‬‬

‫سـپند که تاب تحمل اين همه خفت را نداشـت‪ ،‬بعد از يک عمر سـروري بايد سـخنان خفت بار اين چرکين خالق‬
‫را مي شنويد و در حاليکه فرو رفتن آن شبح را به سياهي پيرامون مي نگريد فرياد کشيد ‪ :‬شيطان کجا مي روي ؟‬

‫سـاتان که پشـت به سـپند داشـت و قهقهه زنان او را ترک مي گفت‪ ،‬کمي سـر چرخاند و نيم نگاهي کرد و‬
‫گفـت ‪ :‬بايـد اين شمشـير را به بهمـن فرزندت دهم‪ ،‬که روزگا ِر خفت اوسـت‪ ،‬تا بتوانـد انتقا ِم خو ِن پـدرش را از‬
‫اردوان بگيـرد آري زيـن بـه بعـد جهان نيز به انتقام آراسـته خواهد شـد‪ ،‬خصلتي که تا کنـون در عالم بي رنگ‬
‫بود‪ .‬سـپس رو گرداند و بر قوت قهقهه خود افزود و تمام سـياهي محيط نيز به هيجان افتاد و همراه با قهقهه‬
‫آن ابليس‪ ،‬بر سـ ِر سـپند که با شـنيدن اين سـخن نعره هاي پياپي ميکشـيد‪ ،‬فرياد سـرور و شادي سـر دادند‪.‬‬

‫سـپند نعره هاي ممتد سـر مي داد و پيوسـته با خود مي گفت ‪ :‬اي شيطان‪ ،‬پادشـاهان پارس زوال ناپذيرند‪.‬‬
‫و به گرد خود وحشـيانه مي چرخيد درحاليکه سـياهي همچنان بر چشمانش مستولي بود‪ .‬ناگه صداي قهقهۀ‬
‫ظلمـت بـه هياهـو و غريو غوغا وآشـوب و بلوا جنگجويان مبدل گشـت‪ ،‬بر خود دسـت کشـيد و بـه خود آمد‬
‫کـه خويـش را در ميـدان نبـرد يافت‪ .‬خون از سـر و رويش بر زمين چکان بود‪ ،‬در آن سـياهي تنهـا خود را مي‬
‫ديـد‪ ،‬کـه بـر قـوت نعـره اش صد چندان افزود و دسـت بر تيرهـاي فرو رفته در چشـمان خود برد و آنهـا را از‬
‫ديـده بـه بيـرون آورد‪ ،‬همـراه بـا آن‪ ،‬خوني که زمين و زمان‪ ،‬شـجاعت خـود را در آن نهاده بود‪ ،‬فـوران کرد و‬
‫از حدقـه چشـمانش بـه بيرون ريخت و بر زمين جاري شـد و او را نيز غرقاب خون کـرد‪ .‬گرماي وجودش کم‬
‫کـم فـرو خفـت‪ ،‬نم نم سـردي و سسـتی در تن حس نمود‪ .‬آن شکسـت ناپذير کـه به کردا ِر شـيري زخمي بي‬
‫هـدف بـر فضا پنجه ميکشـيد‪ ،‬ديگر نيرويي براي ايسـتادن در خود نديد و همچو کوهـي بر زمين فرو ريخت‪.‬‬

‫ناگهان آواي حيرت يکپارچه از گلوي آن بيشـمار جنگجويان يکصدا درآمد و بر فضاي آن گورگاه پيچيد‬
‫و سـپس در پي آن سـکوتي ناهمتا بر تمامي دشت حکمفرما شد‪.‬‬

‫اردوان پس از ديدن پيک ِر آغشـته به خون آن يگانه‪ ،‬به يکباره پشـتش لرزيد‪ ،‬رنگ از رويش گريخت‪ ،‬حالش به‬
‫افول دگرید و به سـرعت پشـيماني بر چهره اش مسـتولي گشـت و چنان لرزه اي بر اندامش چيره شـد که کمان‬
‫ِ‬
‫ترکش بي تير رهایند‪ .‬بي اختيار بسـوي سـپند دويد‪ ،‬هنگاميکـه او به‬ ‫از دسـتش بـر زميـن افتـاد و شـانه را از بـا ِر‬
‫نزديکي سـپند رسـيد پاهايش پيش نمي رفت و سسـت وفرسـوده و خميده مي شـد‪ ،‬به دشـواري خود را به سپند‬
‫رسـاند‪ .‬آن جنگجـوي کـوه پيکر در خون خود خمـوش در خاک خفته بود‪ ،‬گويي که زميـن زير پيکرش ناپيدا بود‪.‬‬

‫اردوان ناله کنان اشـک از چشـم گشـود (گريه کردن) و دو زانوي شرمساري را بر آن زمين خونبار کوبيد‪،‬‬
‫بیکباره عناد و دشـمنکامی از یاد برد و گذشـتۀ شـیرین که باری جز حسـرت بر دوش نداشـت‪ ،‬برو زنده شـد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫درحالیکـه او را مـرده مـی پنداشـت‪ ،‬نـاالن او را در آغوش گرفت و دسـتان پريده رنگش را بوسـه زد و به او‪9‬با‪51‬‬
‫صد حسـرت و دريغ چنين گفت‪ :‬ببخش مرا اي شـهريار شمشـيرزن جوان‪ ،‬همه پيش تو يکسـره بنده ايم‪ ،‬ننگ‬
‫بـر دسـتان من باد که اين خفـت را براي خـود آورده ام‪.‬‬

‫بيکبـاره دسـت اردوان کـه در پنجه بي جان سـپند بود‪ ،‬فشـرده شـد‪ ،‬اردوان ناگه به خود آمـد و او را نيمه‬
‫جان يافت‪ .‬سـپند که دسـت اردوان را در دسـت داشـت با فشـردن آن و درحاليکه نفس به سختي به بيرون مي‬
‫داد نيـم خنـد ه اي بـر لـب آورد و با لحني حزن انگيز و مقطع زبان گشـود‪ :‬اي مهربان پهلوان‪ ،‬من با تيرهاي تو‬
‫نابينا نشـدم‪ ،‬زمانيکه تيرهاي تو بر چشـمانم فرود آمد‪ ،‬حقيقت را فهميدم و دشـمن راسـتينم را ديدم‪ ،‬براستي‬
‫روشـنايي را بـراي مـن آورد گويـي تيرهاي تـو حام ِل حقيقت براي پيک ِر آميخته در تکبر من بـود و تو اهريم ِن‬
‫درون مـرا بـا کمانت به نابودي سـپردي‪ .‬اين خوني که از چشـمان من جاريسـت در واقع شـيرۀ اهريمنيسـت‬
‫که در درون من رخنه کرده بود‪ ،‬آري همان روح سـياهي که چشـمانم را در تسـخير داشـت تا من تمامي اين‬
‫روزگار را بـه سـياهي ببينـم و زشـتي را تنها آفريننـده اين چر ِخ گـردون بدانم‪ ،‬اي کاش گـوش به گفتار تو مي‬
‫دادم و جهـان را بـه زيبايي مي ديدم‪.‬‬

‫اردوان پيشـانيش پـر چيـن بـود‪ ،‬امـا نـه از خشـم بلکه اينبار از سـنگيني بـار انـدوه‪ ،‬همزمان اشـک از‬
‫چشـمانش سـرازير مي شـد و بر سـیماس پر خون سـپند مي چکيد و اشـکهاي اندوه آن کهن جنگجوي‪،‬‬
‫دسـت نوازش بر صورت آن جوان ميکشـيد و لخته خون را از سـيماي او مي زدود و با پشيماني بي پايان‬ ‫ِ‬
‫و بغضـي کـه در گلـو داشـت بـا صد شـرم و حيا به او گفـت ‪ :‬به پاکي آتش سـوگند کـه ديگر جهان چنين‬
‫خـون رنگينـي را نخواهـد ديد‪ .‬نه فرزندم‪ ،‬هوده و حق و راسـتينگي با افکار تو بود‪ ،‬اگر دنيا زشـتي نداشـت‬
‫کـه مـن بي اختيـار اين ننـگ را بر خود نمـي آوردم‪.‬‬

‫سـپند با چهره اي دردآمیز درحالیکه افسـوس در آن مشـهود بود و خنده اي که بار اندوه در آن سنگینی و‬
‫بیـداد مـی کـرد‪ ،‬با آهنگي که کم کم مرگ را پذيرا مي شـد‪ ،‬گفـت‪ :‬نه اردوان اينگونه نپنـدار و روزگار را نکوهش‬
‫مکن‪ .‬من هميشـه مي پنداشـتم که شکسـت ناپذيرم و نیرویم در گسـترۀ هسـتی نمی گنجد‪ ،‬و خویش را یگانۀ‬
‫عالـم مـی پنداشـتم‪ ،‬کسـی قادر به شکسـت من نیسـت‪ ،‬چنان تکبـر برمن چنگ مـی انداخت‪ ،‬که نمي دانسـتم‬
‫دسـتان بسـيار نيرومندي درين جهان اسـت که سـهل و آسـان مرا بر زمين خواهد افکند و چنان کور بودم و‬
‫غافل از آنکه‪ ،‬آن دسـتان هميشـه در کنار مـن بوده اند‪.‬‬

‫پـردۀ ضخيمـي از غـم بـر چهرۀ اردوان بود و پشـيماني بر او خنجر ميکشـيد‪ ،‬شـرمگونه گفـت ‪ :‬اينطور‬
‫نيسـت‪ ،‬تيرهايم بر چشـمان تو فرود آمد به غير از آن هيچ جنگجويي توا ِن ديدن سـرخي خون تو را نداشـت‪.‬‬
‫اردوان کـه نفسـش بـه تنـگ آمده بود پنجۀ خونين خود را در موهاي طاليي سـپند فرو برد و افـزود‪ :‬دوران ما‬
‫ِ‬
‫حسـرت ديدن‬ ‫بايـد بـه خـود ببالد که جنگ جنگاو ِر کنداوري همچون تو را به خـود ديده که ديگر روزگاران در‬
‫يلي همچو تو بايد بماند‪ .‬سـپس زبانش از گفتار باز ماند و همراه با رشاشـه اشـکي که دلي پر خون داشـت و‬
‫از گوشـه چشـمش سـرازير بود گفت ‪ :‬دنياي دالوري بي تو ديگر به هيجان نخواهد افتاد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪520‬‬
‫سـپند همچنان خون از چشـمانش مي چکيد و بر صورتش مي ريخت و راهِ خود را بسـوي دستان اردوان باز‬
‫دسـت خوني خود بر خود نفرين مي‬ ‫ِ‬ ‫مي کرد و پنجۀ اردوان آغشـته به خو ِن سـپند مي شـد و اردوان نيز با ديدن‬
‫فرسـتاد‪ .‬سـپند نيز درحاليکه تا کنون مزه درد را نچشـيده بود‪ ،‬خود را محکم و اسـتوار نگاه مي داشـت‪ ،‬تنها کمي‬
‫ابرويش خميده و شکسـته شـده بود و به شـیوۀ شـرزه شـيري زخمي که در حال مردن اسـت‪ ،‬درد را زير نقاب‬
‫غرورش مي پوشـاند و آن را به ت ِن خود راه نمي داد و از هيبتش‪ ،‬ذره اي شـکوه نمي کاسـت‪ .‬اين غريزه آن جوان‬
‫بـود‪ ،‬ايـن کردار از ضمير ناخودآگاهش سرچشـمه مي گرفت‪ ،‬آري سرشـت و منش و نهاد و خـوي و گوهره اش‬
‫شـيرگونه بـود‪ ،‬ناگـه کمـي خنده بر لـب آورد و گفـت ‪ :‬اردوان مي دانم تو نيـز درد را تا کنون نچشـيده اي‪ ،‬اما من‬
‫دردی سـنگين دارم و آن را سراسـر حس ميکنم مرد‪ ،‬آري آنچه که مرا مي آزارد‪ ،‬دردِ ننگ اسـت پهلوان‪.‬‬

‫چهرۀ اردوان به نهايت شکسـته و پر چين شـد و رويش به سـرعت رنگ مي باخت‪ ،‬گويي مي خواسـت از‬
‫ِ‬
‫شکسـت‬ ‫درون فـرو ريـزد‪ ،‬آن یگانـه پیـروز در آن نبـردِ ننگین‪ ،‬ناکامتـر از همگان بود‪ ،‬پیروزی بر خود دید که‬
‫ِ‬
‫معاش خفت برداشـته بود‪ ،‬که با آوايي سسـت و‬ ‫نهایـی در بـر داشـت‪ .‬زیـرا باردیگر ناخواسـته از خـوا ِن ننگ‪،‬‬
‫فروهشـته گفت ‪ :‬سـپند من نيز آن را چشـيده ام سـالها پيش‪ ،‬و اکنون باز می آزمایمش‪.‬‬

‫سـپند پنجه بر بازوی اردوان گرفت و پسـرانه آن را فشـرد گويي مي خواسـت از گرماي آن پهلوان نيرو‬
‫گيـرد کـه بـا آهنگي پر حرمان گفت ‪ :‬اي جنگجوي جهانخورده‪ ،‬اين آخرين نفسـهاي يک زندگي بي نفس اسـت‬
‫و يـک غـروبِ فالکـت بـار بـراي مـن و يک فناي شـرم آور بـراي سـرزمينم و اکنون يـک آرزو دارم کـه دنيا و‬
‫آيندگان‪ ،‬مرا از ياد ببرند تا لعنت بر من نباشـد و ميراث سـتانهايم (وارث) بر من نفرين نفرسـتند‪ .‬نمي خواهم‬
‫جاودانگي را به سـببِ سـياهي خريدار باشـم‪ .‬آرزويم اينسـت که شـهودِ روزگار چشـم بر من ببندند و مرا به‬
‫فراموشـي بسـپارند‪ ،‬که براستي اين پيک ِر ناسـزاوار من شايستگي به خاک سـپردن درون خاک پاک سرزمين‬
‫پـارس را نـدارد و تـا دنياسـت نام من پليد خواهـد ماند زيرا کـه ارث گذار ننگم‪.‬‬

‫اردوان بـا چشـماني سـوگ انـدود که شـرم نیـز در آن بيداد مي کرد به چشـما ِن خونين سـپند نگاهي گذرا‬
‫مـي انداخـت و چشـما ِن دريانـژاد و پر هيبـت آن جوا ِن ناهمتـا را از خاطر مي گذراند و بر خود شـرم مـي آورد‬
‫که درخشـنده ترين پرتوی ابهت به دسـتان او از شـکوه افتاد‪ .‬وانگه رفته رفته نفس برو سـنگين مي شـد و به‬
‫اطراف سـر مي چرخاند گويي تابِ تحم ِل گناه خود را نداشـت که بغض گلوي او را در چنگ گرفت‪ ،‬و با آهنگي‬
‫گرفتـه و خسـته گفـت‪ :‬نـه فرزندم‪ ،‬تو سـپه ِر يالن اين خاکي تا ابد‪ .‬به اين آسـمان سـوگند که تمام عمـر خود را‬
‫در تالطـم و حادثـه سـر کـردم اما از روزگار سپاسـگزارم که مرا تا عهدِ تو زنده گذاشـت‪ ،‬با دالوراني قوي پيکر‬
‫همنورد بودم‪ ،‬با دشـمناني سـهمگين و مهيب شمشـير زدم اما تو هم يگانه ترين يار و هم بي همتاترين دژخيم‬
‫مـن بـودي‪ .‬افتخـا ِر زندگي من‪ ،‬تـو بودي اي جـوان نيرومنـد‪ ،‬تو آبـروي زمين و‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬ ‫‪2‬‬
‫آسـمان بـودي‪ ،‬خلقـت به وجـو ِد تـو اعتبـار گرفت اي جنـگاور‪ ،‬بـي وهم و‬
‫گمـان مـاد ِر دهر در عـزاي تو فـرو مـي رود و همچو تـو ديگر نخواهـد زاييد‪.‬‬

‫سـپند نيز همچنان مرو ِر ايام از انديشـه اش مي گذشـت‪ ،‬خنده اي کرد و گفت ‪ :‬زمانيکه کودکي بيش نبودم‪،‬‬
‫در کنـار آن خانـواده روزگار مي گذراندم‪ ،‬شـبها بواسـطه حکايتهـاي دالوري تو که پدرم بـراي من روايت مي‬
‫کـرد بـه خـواب مـي رفتم و تـو را در عالم خواب همنـورد خویش مي ديدم‪ ،‬مـن نيز سپاسـگزارم از روزگار با‬
‫اينکـه بـه من عمـری کوتاه داد‪ ،‬اما افتخا ِر همنـوردي تو را نصيبم کرد‪ ،‬که به تمامي زيبايهاي جهـان مي ارزيد‪.‬‬

‫ناگه از گفتار باز ماند نفسـي خونين به بيرون داد و آن شـوقي که با به ياد آورد ِن گذشـته و کودکي خود‬
‫بـه او دسـت داه بـود‪ ،‬بيکبـاره از چهـره اش ناپديد شـد و خود را به غم سـپرد و با افسوسـي فـراوان گفت‪ :‬من‬
‫هميشـه خـود را برتـر از سرنوشـت مي ديدم و حتي خود را سرنوشـت سـاز ديگران مي پنداشـتم‪ .‬حـال راي‬
‫ِ‬
‫آهنگ مرگ بواسـطۀ تـو بر پيکر من نواخته شـود و چه افتخاري باالتـر از اين‪.‬‬ ‫روزگار بريـن بـود کـه‬

‫درحاليکـه پيوسـته خـون بـر دهان مـي آورد لختي از گفتار باز ماند سـپس قوت خود را بر زبان گذاشـت‬
‫و در امتـداد سـخنش افـزود ‪ :‬اکنـون مـن غيـر از آغوش تو ديگـر در جهان جايي ندارم‪ ،‬براسـتي کـه حق با تو‬
‫کثیف من به دسـت اهريمن افتاد و من آورندۀ‬ ‫ِ‬ ‫بود‪ ،‬من خفت و ننگ اين سـرزمينم و اين خاک به سـبب کردا ِر‬
‫اهريمـن بـه ايـن خاک بوده ام‪ .‬در حقيقت تمامي الشـخوران و کفتـاران از تمامي گيتي براي خـورد ِن پيکرم به‬
‫ايـن ديـار راهـي و ماندگار خواهند شـد‪ .‬اکنـون در مي يابم که پيکر جاندا ِر مـن آورندۀ اهريمن و بـد ِن بي جان‬
‫من آورنده مردارخواران اسـت‪.‬‬

‫پـس از کمـي تامـل دسـتان اردوان را فشـرد و با لحني که انـدوه در آن خودنمايي مي کرد گفـت ‪ :‬آري‪ ،‬من‬
‫آسـياباني بـودم کـه جز ننـگ در چرخ خود چيز ديگري خـرد نکردم‪ ،‬کين خواهي بودم کـه دراين نفرتگاه‪ ،‬ننگ‬
‫نامه براي فرزندانم نوشـتم‪.‬‬

‫ِ‬
‫لحظات حيات خود را مي پيمود‪ ،‬حزن آمیز گفت‪ :‬سـپند‬ ‫اردوان ديگـر رنـگ بـه چهره نداشـت گويي آخرين‬
‫اينطور نيسـت‪ ،‬آيندگان از تو به عنوان نيرومندترين سـردا ِر عالم نام خواهند برد‪ ،‬بي ترديد تو بزرگترين فاتح‬
‫تمامي دوران ها خواهي بود‪ ،‬يلي که هيچ مردمي نتوانند همچو تو در افسـانه ها هم بيابند‪ .‬آري يک جنگجوي‬
‫بـي همـال‪ ،‬بـی گمـان روزگار ديگـر بـا ديدن تو بر کسـي نخواهـد باليد‪ .‬ای شـیر َطلعـت‪ ،‬آن روزگارانـی را به‬
‫روشـنی می بینم که فرزندانت نقشـها از تو با پیک ِر شـیر بر دیواه ها خواهند کشـید‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪522‬‬
‫سـپند کـه سـرش بر زانـوي اردوان بود و همچنـان خون از سـر و رويش مي چکيد در جـواب به او‬
‫گفـت ‪ :‬پهلـوان فتـحِ سـرزمين هيـچ مهـم نیسـت‪ ،‬چيرگي بـر ننـگ و فتحِ نـام نيک‪،‬‬
‫آدمـي را به جاودانگـي خواهد رسـاند و‪.‬‬

‫آهي از دل به بيرون داد و افزود ‪ :‬حال دريافتم اي کهنه جنگجو که زندگاني آدميان همگي رو به نيستيست‪،‬‬
‫تنها کم کسـاني مي توانند هستي بعد از مرگ براي خود بياورند‪.‬‬

‫درحاليکه نگاه خونين آغشـته به حسـرت بر چشـمان ناتوان اردوان داشـت‪ ،‬خند ه اي بر لب آورد و گفت ‪:‬‬
‫آري آن دانه اي به سرانجام خواهد رسيد‪ ،‬که نخست راهِ خود را از ميان گل و الي بگشايد‪ ،‬در آن وقت مي تواند‬
‫به ساقه برسد و جوانه زدن گل خود را ببيند‪ .،‬پهلوان نام نيک‪ ،‬تنها راهِ رسيدن به فنا ناپذيري و ماندگاريست که‬
‫افسـوس دير دانسـتم‪ .‬با اندوهي سرسـام آور گفت ‪ :‬وقت رفتن اسـت‪ ،‬زمان پيوستن به سياهيست‪.‬‬

‫لختی از گفتار باز ماند‪ ،‬چشـمان خونینش خیره بسـویی شـد‪ .‬ناگهان بغضی سـنگین بر گلویش افتاد‪ ،‬که‬
‫ِ‬
‫اسـارت ابدی‪ ،‬یوغ اندازا ِن‬ ‫گفت ‪ :‬ابلیسـی در تیرگی به انتظارم نشسـته‪ ،‬پهلوان اسـارتم نزدیک اسـت‪ .‬آنهم یک‬
‫سـیاهی آماده اند تا ابد بر گردنم طوقی سـنگین بی افکنند‪ .‬زيرا نتوانسـتم راه از ميا ِن گندزا ِر روزگار بگشـايم‬
‫تا به حقيقت برسـم‪.‬‬

‫پـس انـگاه بـا صد افسـوس گفت ‪ :‬پهلـوان مي دانـي‪ ،‬کار از کار گذشـته‪ ،‬من با روزگار سـر ناسـازگاري‬
‫داشـتم‪ ،‬او به من همه چيز داد‪ ،‬نيرو‪ ،‬قدرت‪ ،‬فناناپذيري‪ ،‬رويين تني‪ ،‬فرمانروايي‪ ،‬و از همه مهمتر شـجاعت که‬
‫ريشـه آن را به ننگ از بيخ و بن خشـکاندم‪ ،‬آري روزگار چاره اي جز اين نداشـت‪ .‬من به او بد کردم‪ ،‬روزگار‬
‫بـي اختيـار راه بـر مـن کج کرد زيرا خود به بيراهه پا گذاشـتم‪ ،‬اميدوارم که فلک با سـتمکاران همسـو نشـود‬
‫زيـرا که از مـا خيري نديد‪.‬‬

‫سپس آن نيرومند که حتي توان سخن گفتن نداشت‪ ،‬انگشتان اردوان را در پنجه مي فشرد‪ ،‬گويي از اردوان‬
‫طلـب نيـرو مـي کـرد تا بـه گفتار ادامـه دهد‪ ،‬درحاليکـه بر خود فشـار مـي آورد‪ ،‬گفـت ‪ :‬اردوان مـن به فلک بد‬
‫کـردم‪ ،‬و درحاليکـه بغـض بر گلويش مي افتاد‪ ،‬افزود‪ :‬اردوان‪ ،‬پدرم ناگسـيخته مي گفت کـه اين روزگار همچو‬
‫دادگاهيسـت کـه مـادر دهر بر آن حاکم اسـت و شـهودش آسـمان و زمين ميباشـد‪ ،‬مراقب کـردارت باش که‬
‫حکـم فنـا از او بـر تو روان نشـود‪ ،‬دردا و دریغا که پند پدر را درنيافتم و ارزان شـمردمش‪.‬‬

‫آن هنگام اردوان ناگسـيخته با ِ‬


‫ريش انبوهش بر سـيماي پاک و زالل اما خونين سـپند ميکشـيد و خون از‬
‫ِ‬
‫آغـوش جـان مي فشـرد‪ ،‬گويي مي خواسـت او را به اجبار درين جهان نگه دارد‬ ‫آن مـي زدود و جانانـه او را در‬
‫که نگاهش به بهمن و هماي افتاد‪ ،‬ناگهان غباري سـياه در پشـت آن دو موج خورد و دور از چشـم آن مادر و‬
‫نبرد نها یی‬
‫فرزنـد‪ ،‬آرتابـاز از آن بـه بيـرون آمد و به نزد آنها رفت و آرتاباز پر مغموم و آکنده از احتـرام و تزوير زانو‪3‬در‪52‬‬
‫‪1‬‬

‫مقابل بهمن بر زمين زد و شمشـي ِر سـيهافرو ِزگرگسـارِآغشـتهدرخون را به دسـت بهمن سپرد و بوسه‬
‫بـر دسـتان همـاي زد‪ .‬پـس از چندي آرتابـاز آن دو را تـرک کرد و به دامنه کوه شـتافت و از ديدِ هماي و بهمن‬
‫دور شـد امـا اردوان او را زيـر نظـر داشـت کـه بـار ديگر به غباري سـياه دگريـد و در کام ابری تيـره تن که به‬
‫گرد خود مي پيچيد و در حفره اي سـياه در دل آسـمان فرو مي رفت‪ ،‬بلعيده شـد و در درون تيرگي آن طوفا ِن‬
‫دهشـتناک گريخت و در ابری گردانگیز و غبارآلود از دیدگان اردوان محو گردید‪.‬‬

‫اردوان که سـر خونين سـپند را در آغوش داشـت حيران به اطراف نگاهي انداخت‪ ،‬شمشـير گرگسـار را‬
‫نديـد و خبـري از شمشـير در آن اطـراف نبـود‪ ،‬ناباورانه سـري تـکان داد و با خود به صد انـدوه و دریغ چنين‬
‫گفـت‪ :‬زندگیمـان چـو کابوس بود‪ ،‬شـرم بر من‪ ،‬اهريمن سـالها در کنارم بـود و خود نفهميدم‪.‬‬

‫همانـگاه‪ ،‬سـپند با چشـماني نابينا و خونابه ريز بـه اردوان کـه او نيز خون گريه مي کرد‪ ،‬بـا آهنگي که رو‬
‫بـه خاموشـي بـود‪ ،‬گفت‪ :‬دريغ انگيز اسـت (تأسـف انگيز)‪ ،‬باالي سـرت را نگاه کن و ببين چه پرنـده زيبايي در‬
‫دل اين آسـمان کبودجامه گرفتار شـده‪ ،‬گويي به دنبال راه فرار از چنگال اين ظلمت اسـت‪ ،‬اما صد افسـوس که‬
‫ِ‬
‫مـرگ جاودانه خواهد بود‪.‬‬ ‫ظلمـت بـه او مجـال نخواهـد داد و مرگ تنها راه گريز اوسـت و محکوم به‬

‫و اردوان در شگفتي سنگين فرو رفت که چگونه او با چشماني نابينا آن پرنده را در آسمان مي بيند!‬

‫و بار ديگر سـپند به سـخن در آمد و افزود‪ :‬اردوان مي بيني که چگونه سـياهي همه جا را پوشـانده‪ ،‬اينطور‬
‫نيسـت؟ البته سـياهي از بابت کوري چشـمان من نميباشـد‪ ،‬زرين سـپر (خورشـيد) را در افق مغرب پشت آن‬
‫ابرهـاي بدانـدرون نـگاه کن‪ ،‬با چشـماني تهي از اميد خود را بـه آن ابرهاي ظالم داده و آنها نيز با افتخـار او را‬
‫به زنجير کشـيده اند و با بيرحمي کامل در حال زنده بگور کردنش هسـتند‪.‬‬

‫و با آهنگي بي اميد و پرحرمان در امتداد سـخن خود گفت‪ :‬ديگر شيداشـيد (خورشـيد) فروزان از مشـرق‬
‫بـر نمـی خیـزد و دیگـر طلـوع نخواهد کرد‪ ،‬زيرا معشـوقه خـود را به نام پـارس از دسـت داده و شـوقي براي‬
‫ديدن مشـرق برو نمانـده دیگر‪.‬‬

‫دريـن هنگام‪ ،‬اردوان سـر سـوي آسـمان افراخت‪ ،‬بيکباره سـر و سـینه‪ُ ،‬گـرده و گردن‪ ،‬کـت و کوپالش بی‬
‫حرکت ماند‪ ،‬با شـگفتي بي پايان خيره به آسـمان شـد و آن پرندۀ شـب گير‪ ،‬پرواز کنان به سـوي قلب سـياه‬
‫آسـمان اوج گرفت و آنقدر سـوي باال رفت که در دل تيرۀ آسـمان تکخال شـد و دمی در آن طاق پهناو ِر کبود‬
‫که بي امان سـتمگري مي کرد نقطه اي شـد و در آخر به آن تاريکي پيوسـت و در ميان گره هاي آن آسـمان‬
‫بـد ذات فرو رفت‪ ،‬و ناپيدا گشـت‪.‬‬
‫‪ - 1‬آرتابــاز پس ــر فارنــاس ب ــود کــه ه ــر دو از فرماندهــان داري ــوش بــزرگ و خشايارشــا بودنــد‪ ،‬آرتابــاز از اينکــه خشايارشــا فرمانده ــي کل ق واي اي ـران را‬
‫در ي ونــان بــه مارداني ــوس مح ــول ميکنــد بــه کل ــي ناراض ــي م ــي گ ــردد و نميت وانس ــت رقي ــب خ ــود را فاتــح بيند و دســت به خيانتهــاي بس ــيار بزرگي‬
‫علي ــه دولــت پــارس زد کــه منج ــر به کشــته شــدن مهس ــت‪ ،‬تيگ ـران و مارداني ــوس در ي ونان شــد‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪524‬‬
‫درين زمان که دسـت بر دسـت هم داشـتند‪ ،‬انگشـتان سـپند از پنجه او جدا گشـت و بر زمين افتاد و دست‬
‫ديگر اردوان که بر روي سـينه سـپند قرار داشـت بي حرکت ماند‪ .‬بسـرعت نگاه به سـوي چشمان او چرخاند‪،‬‬
‫چشماني که زماني به وسعت يک اقيانوس‪ ،‬طغيا ِن اموا ِج شجاعت و شوکت و حشمت و وقار درآن خودنمايي‬
‫مي کرد‪ ،‬را بي تالطم ديد و آن چشـما ِن فروزنده از درخشـش افتاد و پر شـتاب به خاموشـي خزید و به تمامي‬
‫تهي از شـکوه گرديد‪ .‬آري سـرانجام‪ ،‬حلقوم آن جنگجوي نهايت ناپذير رهگذار بادِ سـردِ مرگ شـد و د ِم گرم‬
‫زندگاني او را از دوران انداخت و سـينه اش از خروش افتاد‪.‬‬

‫ِ‬
‫شـک اردوان به خو ِن يقين آغشـته شـد‪ .‬نفسي از سينۀ سـپند ديگر بر نمي خيزد و د ِم آن‬ ‫ِ‬
‫تشـت‬ ‫آن هنگام‪،‬‬
‫ِ‬
‫دسـت خود را‬ ‫يل بي همتاي فناناپذير فرو گسـليد (قطع شـد)‪ .‬عاقبت مرگ ناباورانه‪ ،‬به خواسـتۀ خود رسـيد و‬
‫بـر دهـان سـپند نهـاد‪ .‬امري که محال بود‪ ،‬برايش قطعي شـد و اردوان که با چشـمان خود شـادي مـرگ را بر‬
‫پيکر سـپند مي ديد‪ ،‬به وحشـت افتاد‪.‬‬

‫آری همان دستانی که او را در چشمۀ جاودانگی سپرد‪ ،‬حال‪ ،‬خاک فنا بر پیکرش ریخت‪.‬‬

‫بدينگونه اسپنديار رويين تن يا خشايارشاي‬


‫شکست ناپذير‪ ،‬اين نيرومندترين فرمانروای جهان‬
‫نقاب خاک کشيد‪.‬‬
‫روي در ِ‬

‫آتـش کینه و‬
‫و از آنجایـی کـه پاکی به خاک پوشـانده شـد و ریشـۀ شـجاعت به ِ‬
‫نفـرت سـوزانده گردید‪ ،‬آن ننگاه را شـه ِر سـوختگان نامیدند‪.‬‬

‫اردوان چشـمانش نمي خواسـت حقيقت را ببيند و انديشـه اش آن واقعۀ ننگين را باور کند‪ ،‬بي اختيار پيکر‬
‫بـي جـان آن جوا ِن شـير شـوکت و تن طاليي و کوپال سـترگ را با وحشـت بـر زمين گل آلود‪ ،‬زيـر آن باراني‬
‫کـه از هيجـان افتـاده بـود و ديگر با سرخوشـي و آسـودگي و بـي ترس بر چهرۀ بي جان سـپند خـود را رها‬
‫مـي کرد‪ ،‬گذاشـت و آن باران که اضطرابش به آسـايش رسـيده بـود‪ ،‬بي پروايي مي کرد بر جنـازۀ آن ابرمرد‪.‬‬

‫انـگاری اردوان مـي خواسـت از گنـاه خـود بگريزد‪ ،‬در حاليکه وحشـت زده به عقب مي خزيـد و گريزان از‬
‫ننگش بود‪ ،‬گريان برخاسـت‪ ،‬سـرگردان و ناالن به اين طرف و آن طرف دويد و به گرد خود هراسـان چرخيد‪،‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫ناگهان جنوني به او چيره گشـت و او را وادار کرد که با بي پروايي تمام بر خود دريدگي کند و درحاليکه‪5‬ننگ‪52‬‬
‫گلويـش را مـي دريـد بـه خود پرخاش کـرد و گفت ‪ :‬ننگ بر تو اي مرد‪ ،‬شـرمت باد اردوان‪ .‬زمانی از نام رسـتم‬
‫گریختی حال اردون را نیز به گند سـپردی‪.‬‬

‫ناگـه تمامـي آواهـاي موجود در جهان‪ ،‬شـادي رعد و پايکوبي باران بر زمين‪ ،‬نعره هـاي ناباورانۀ پر گداز‪،‬‬
‫ِ‬
‫وحشـت سـپاهيان با هم‪ ،‬در هم آميخت و بر او هجومي سـنگين آورد و او را اجبار به‬ ‫آهِ سـردِ ماتم و شـيو ِن‬
‫ايسـتادن در جـاي خـود نمـود و در پي آن‪ ،‬آرام نگاه به اطراف چرخاند‪ ،‬گويي زمان بر او آهسـته شـد و رفتا ِر‬
‫ِ‬
‫چرخش هسـتي از کردار در‬ ‫جهان بر ديدگانش به کندي گرويد‪ ،‬حرکات عالم بر وي سـنگين رفتار گشـت انگار‬
‫مرگ سـپند‪ ،‬يکصد سـال به عمـر او افزوده شـد و ديگر توان‬ ‫حـال بـاز ايسـتادن بـرو بود‪ .‬آري بيکباره پس از ِ‬
‫نفس برکشـيدن و ايسـتادن نداشـت گويي عهد و پيما ِن روزگار با او به سـر آمده بود‪ .‬آري پس از مرگ سـپند‪،‬‬
‫اردوا ِن پيل تن به پيرمردي سسـت و خموده و ناتوان مبدل گشـت و آثار فرسـودگي و‬
‫نشانه هاي فروهشتگي و گرد و غبار فرتوتي بر چهره اش به سرعت پديدار شد و در آن‪ ،‬جاي خوش کرد‪.‬‬

‫در آن کند رفتاري جهان‪ ،‬ناگه اندیشـه اش چو پر نده ای سـبکبال سـوی گذشـته به همان دهلیز پر کشـید‪،‬‬
‫همـان گذشـته ای کـه پیـش از نبرد چو صفحه نمایش برو پدیدار شـده بود اما آن پـردۀ نمایش به تیغه کینه و‬
‫انتقام پاره شـده بود و ناتمام ماند‪ .‬آری باز خود را میان زرتشـت و گشتاسـب دید که زرتشـت گفت ‪ :‬امپراطور‬
‫و اردوان بـزرگ‪ ،‬بدانیـد هـر کـه این فرزند را به هر دلیل بکشـد‪ ،‬او نیز پس از چنـدی خواهد مرد‪ ،‬در حقیقت این‬
‫مرگ این فرزند نیز چو خنجری زهرفام و کشـنده اسـت‪.‬‬ ‫ِ‬

‫آن هنـگام ذره ذره وجـودش بـه عذابـي سـخت افتاد و بند بند درونـش به زير دندان وحشـتي درنده دريده‬
‫مي شـد‪ ،‬زیرا می دانسـت پس از رفت ِن سراسـر آن سـرداران و سرشناسـان و مرگ شاهنشـاه و شـاهزاده و‬
‫فنای خویش دیگر ایران هیچ شـیری نخواهد داشـت تا غرشـش بر آسـمان بپیچد‪.‬‬

‫زمين و زمان بر او تنگ وتار گشـت و خفقان ز هر سـو بر او هجوم مي آورد‪ .‬نمي دانسـت به کدام سـوي‬
‫گام بـردارد بـه هـر جانب که مي نگريسـت سـياهي مـي ديد‪ ،‬گويـي از بودن خود پشـيمان بود‪ ،‬نگاهِ عـداوت به‬
‫پيرامـون خـود مـي چرخاند‪ .‬سراسـر هسـتی را سـياه و ناسـازگار مـي ديد‪ ،‬پس آنـگاه نعره اي سـخت مهيب‬
‫و مخـوف از جـان بـر کشـيد و بانـگ بر ابلق زد (دشـنام بـه فلـک دادن) و گفـت ‪ :‬اي روزگا ِر کج رفتـار‪ ،‬اي چرخ‬
‫دون پـرور سـفله نـژاد (فروپايـه)‪ ،‬ايـن ديگر چه تقديري بـود که براي من نوشـتي؟ اين دومين ننگـي بود که بي‬
‫ِ‬
‫حقناشـناس بدکژرام (کسـي‬ ‫اختيـار بـر خـود آفريدم‪ ،‬و تو ديده و دانسـته بر من روا داشـتي (عمدي)‪ .‬اي جهان‬
‫که عملش بد باشـد)‪ ،‬بي انتها زشـت کرداري‪ ،‬و پسـتي بايسـته و شايسـتۀ توسـت‪ ،‬سـزاي تو نابوديست‪ .‬ديگر‬
‫سـلطاني کفتـاران را بايـد بـر خـود ببيني‪ ،‬و زيـن به بعد به هـرزه خواهي چرخيد‪ ،‬تو بـه خود نامـردي کردي و‬
‫بهترين فرزندانت را بدسـت تاريکان سـپردي‪ .‬به حق که تو را به چشـم سـيه بايد ديد‪ .‬سپس درحاليکه پيرامون‬
‫خـود غريـوان مـي چرخيد فرياد برکشـيد و گفت ‪ :‬اي روزگار آفرين تـو برس به دادم‪ ،‬کـه از روزگار هيچ نديدم‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪526‬‬
‫دریـن آمیختگـی زجـر و ذلـت‪ ،‬رقتی مرگبـار بر مـي آورد و بغض گلويش را بيرحمانه چنگ ميکشـيد و‬
‫احوالش به جنون و ديوانگي مي رفت‪.‬سـر به آن آسـما ِن خاکسـتري که فريادهاي پيروزمندانه سـر مي داد‪ ،‬بر‬
‫افراخت و گفت ‪ :‬اين بخت بدسـاز و ناموزون دگر چه بود؟ اي روزگار تو مرا آفريدي که يل کش عالم باشـم؟‬
‫هـر زمـان ِ‬
‫نيـت شـوم تـو به طري ِق کـردا ِر من عملي شـد‪ ،‬تا بـه کي دربـه دري و بيچارگـي‪ ،‬حق من ايـن بود؟‬
‫مرگم ده‪ ،‬سرنگونسـاري نصيبم کن‪.‬‬

‫اردوان‪ ،‬عصيـان تمـام نيروهـاي جهـان را بـر خـود مـي ديـد و در تنگنـا فـرو مي رفت‪ ،‬رفته رفته نفسـش سـنگين و‬
‫سـنگين تر مي شـد تا عاقبت با پاهاي بي رمق‪ ،‬وامانده دو زانو بر زمين افتاد‪ .‬سـپس دسـتا ِن خونين خود را بسـوي ِ‬
‫فلک‬
‫کبودپوش نشـانه رفت‪ .‬در حاليکه بغض راه گلويش را در پنجه مي فشـرد و ننگ وجدانش را در چنگال داشـت‪ ،‬فريادي از‬
‫جگـ ِر خونيـ ِن خود بر کشـيد و گفت‪ :‬فرزندم آسـوده بخواب‪ ،‬که هيچ گاه خورشـيد از مغرب طلوع نميکنـد ونخواهد کرد‪.‬‬

‫رو بـه تمامي جنگاوراني که شمشـير در دستانشـان سـنگيني مي کـرد‪ ،‬و د ِم سـرد وناله بر مـي آوردند و‬
‫ماتمزده و مغموم‪ ،‬شيون اردوان را بر نعش سپند رويين تن مي نگريستند‪ ،‬که آن شير پيره با چهره اي اشکبار‬
‫گويـي بـر مـرگ خود مي گريسـت‪ ،‬خروشـيد و بانگ بـر آورد ‪ :‬اي آدميان از تمامي عالم چـه آنهايي که رفته اند‬
‫و چـه آنهايـي که هسـتند و چه آنهايـي که خواهند آمد‪ ،‬مـرا اندرين ماتم همراهي و يک به يک سـوگواري کنيد‪.‬‬

‫وانگه اردوان که ناله در گلو و آه در جگر و ماتم در سـينه‪ ،‬و گريه در ديده شکسـته داشـت بیکباره سـو‬
‫چشـمانش به جانب آسـمان کشـیده شد‪ .‬درحالیکه نفس از سینه به دشـواری بیرون می داد‪ ،‬و کینۀ آسمان بر‬
‫صورتش می نشسـت‪ ،‬دریافت که عقده های آسـمان مشـتاقانه گره از ِ‬
‫پس هم می گشایند و قهقهه کنان راه بر‬
‫دیدگا ِن عرش باز می نمایند‪ .‬بناگاه خوان فلک را در پس آن ابرهای به دیده سـنجید‪ ،‬دریافت که سـفرۀ آسـمان‬
‫در سـیاهی محـض فـرو رفته‪ ،‬گویـی پردۀ نمایش از دیـده آن ی ِل به رقت افتاده به کنار رفت و نیسـتی همراه با‬
‫سـیاهی بر عقل و اندیشـه او رخ نمایاند‪ .‬انگار به حقیقت رسـید‪ ،‬که زمام عقل از کف بداد و احوالش سـنگین تر‬
‫شـد‪ .‬او که تحمل سـنگینی با ِر شـرم خود را نداشـت‪ ،‬بار ديگر زانو بر زمين زد و دسـت بر خاک گذاشـت و در‬
‫برابر پيکر بي جان ابر جنگجو زمان سـپند رويين تن پيشـاني بر خاک نهاد‪ ،‬که آن سـوگند گران در خاطرش‬
‫تداعي شـد‪ ،‬پس آنگاه لختي در سـجده ماند که ناگه پيشـاني از گل بلند کرد درحاليکه چهره اش به گل و الي‬
‫آغشـته بـود‪ ،‬در دم مـردي ديگـر شـد‪ ،‬کـه رگهاي گـردن آن پي ِر کوه پيکر پر از خشـم گشـت و رويش به کينه‬
‫سـرخ گرديد و چشـمهاي خونينش از حدقه بر خيزيد و بي اختيار گل در پنجه فشـرد انگار مي خواست قلب از‬
‫سـينه زمين به بيرون برکشـد‪ .‬آری چو َخمدی بود که هنوز آتشـی سـوزاننده در درون داشـت‪ ،‬و دل و جانش‬
‫(خمد ‪ :‬خاکسـتری که هنوز آتش در درون دارد )‬ ‫را سـخت می سـوزاند‪َ .‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪527‬‬

‫آري سيمايش همچو آتش افروخته و ازچشمانش شراره‬


‫هاي کينه زبانه کشـيد وبه سـرعت نقش و نگا ِر نفرت بر‬
‫روي پاک او نمايان شـد و درحاليکه بيزاري بر چهرۀ او‬
‫چنـگ مي انداخت‪ ،‬سـر به آن فلک سـيه افـرو ِز بدطينت‬
‫ن پـر عقده خيره نمود‬ ‫کرد و نگاهي آتشـبار را به آسـما ِ‬
‫پس ابرهای پرگره پنهان‬ ‫و بـا دیـدن ر ِخ تیرۀ فلک کـه در ِ‬
‫بود‪ ،‬چو آتشـی صد شـعله برافروخت و آماده سوزاندن‬
‫زمیـن و زمـان شـد‪ ،‬وانگـه با بانگی گـردون سـای زانو‬
‫از زمیـن برداشـت و به پا خاسـت و در جـوابِ قهقهه آن‬
‫طاق سـتمگر نعره اي سـخت مهيب سـر داد و گفت ‪ :‬اي‬
‫ِ‬
‫دسـت نزاع بـر من برداشـتي‪ ،‬پاسـخ بدکرداريت را‬ ‫فلـک‬
‫خواهـم داد‪ ،‬باعـث و بانـي اين ننـگ را به گو ِر سـياه مي‬
‫سـپارم و تـو را نيـز از چرخش بـاز خواهم ايسـتاند ‪!...‬‬
‫(گـردونسـای‪:‬نابودکننده)‬

‫ن شمشـير ظلمت‪،‬‬ ‫اما پس از مدتي کوتاه بهمن با داشـت ِ‬


‫به خونخواهي پدرش خشايارشـا يا اسپنديار رويين تن‪،‬‬
‫برخاسـت و کيـن اردوان را بـه دل سـپرد و در آينده اي‬
‫ن بزرگ‬‫نزديک درازدسـتي و بي حرمتي خود را به اردوا ِ‬
‫يا رسـتم اسـاطيري نشـان داد و از خود نامي ننگيني که‬
‫سـياهتر از هر ننگـي بود به نام اردشـير دراز دسـت در‬
‫تاريـخ بـر جـا گذاشـت و آن دی ِر دیرین همـان ملک کهن‬
‫به کام سـتم کيشـان شـد و خون انتقـام در رگهـاي اين‬
‫سـرزمين به جهندگي افتاد‪.‬‬
‫زایش ِ‬
‫مرگ يک امپراطوري فناناپذير‬ ‫و اين بود حماسۀ ِ‬
‫ِ‬
‫ستايشتاريکان‬ ‫وآغا ِز‬

‫نقـششـاهزادۀشیرشـکارِ‬
‫ِ‬ ‫خـوشبـادمردمـانِ آنسـرزمینیکـه‬
‫خویـشرادرپیـکاربـاشـیر‪،‬بـرنـگارههـایباسـتانیمـینگرند‪.‬‬

‫ادامه دارد‪...‬‬
‫‪2‬‬ ‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪529‬‬
‫‪5‬‬

‫وا پسين سخن‬

‫داريـوش بـزرگ و اردوان بزرگ يا رسـتم اسـاطيري‪ :‬درحقيقـت داريوش‬


‫پسـر ويشتاسـب فرمانـروای پـارت بوده و رشـد و نمو ايشـان در خراسـان انجاميده و بـه واقع‬
‫مـي تـوان گفـت‪ ،‬ايشـان يک شـاهزاده پارتـي که ريشـه در خاندان پـارس داشـته‪ ،‬مي بـوده‪ ،‬زیرا‬
‫مـادر ایشـان ملکه پارتیان به نـام اَردگون بوده که شـوربختانه به ُر ُد ُگن دگریـده‪ .‬زمانيکه بردياي‬
‫دروغين بر تخت پارس چنگال تصاحب انداخت‪ ،‬شـاهزاده پارت به سـبب ياري سـرداران نيرومند‬
‫پـارت او را از تخـت شاهنشـاهي پـارس فـرو مـي افکند‪ ،‬به حکـم اين مقدمـه و رويدادهـاي تاريخ‬
‫پيداسـت که‪ ،‬قيام ماگوفاني يک قيام لشـکري بوده که از پارت سـپاهي به قصد بازپسگيري تخت‪،‬‬
‫بـه پـارس راهـي ميشـود و گئومات از پارس مـي گريزد و در ماد اسـير و بـه دار پادافره آويخته‬
‫مـي گـردد و از اوج تخـت بـه گور حضيض در مي غلتد‪ .‬برخالف گفته مغربيان قيام ماگوفاني يک‬
‫حملـه مخفيانـه در دربـار پارس نبود بلکه شـش فرمانده بزرگ پـارت به همراه پـدرش او را ياري‬
‫ميکننـد‪ ،‬کـه سـر حلقه آنها ارته فـرن يـا اردوان بوده‪ .‬پس از شکسـت برديـاي دروغيـن‪ ،‬اردوان‪،‬‬
‫داريـوش را کـه از همـه جوانتـر و ريشـه در خاندان پارس داشـته را بر تخت مي گذارد‪ ،‬سـپس او‬
‫گـرد و غبـار شورشـهاي موبدان را در سراسـر ايران فرو مي نشـاند و حتي زمانيکه آريسـتوگر‬
‫بـا يـک اتحاد مغربي سـارد را تسـخير ميکنـد و به آتش ميکشـد‪ ،‬او با تعداد کمي آريسـتوگر را‬
‫بـا تمامـي سـپاهيانش به دريـا مي ريزد و سـارد را از يونانيهـا بازپس مي گيـرد و در نبرد مارتن‬
‫بـه همـراه مردونیه فرمانده سـپاه ایران بوده‪ ،‬سـپس شورشـهاي بابل و مصـر را نيز به همراهي‬
‫خشايارشـا سـرکوب مي نمايد‪ .‬بي شک و گمان رسـتم اساطيري ما کسي جز بزرگترين مرزبان‬
‫ايران در زمان هخامنشـي نميباشـد و کردار اردوان ابن گمان را به نيکي به وادي يقين مي اندازد‬
‫کـه او کسـي جـز اردوان نبـوده و در متون کهن نامش بسـيار آمده‪ .‬سـپس اردوان نامـي بزرگ و‬
‫گرانقـدر در قـوم پارتـي بـه خـود مـي گيـرد و و در صد و پنجاه سـال پس از عهد هخامنشـي در‬
‫سلسـله اشـکاني پنج شـاه تحت نام اردوان بر تخت شاهنشاهي مي نشـينند‪ ،‬اينجا عيان و آشکار‬
‫ميشـود کـه ايشـان چه نـام گـران و در خورستايشـي بوده که آنهـا به او اقتـدا ميکننـد‪ ،‬آري او‬
‫نامدارترين مرزبان از خطه پارت در دوره هخامنشـي بوده که از زمان کوروش بزرگ تا اردشـير‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪53‬‬‫‪300‬‬
‫همچو سـتاره اي فروزان در تاريخ ايران مي درخشـيده که شـوربختانه نام او را از هم گسستند و‬
‫سـمتهاي گوناگون به او دادند و او تبديل به چند نفر گرديد‪ ،‬ازسپهسـاالر ارشـد در عهد کوروش‬
‫و فرمانـده هفـت تنـان تا نايب السـلطنه و يک قراول جز دگرگون شـد و خواسـته يا ناخواسـته او‬
‫را از افوام پارسـي دانسـته اند‪ ،‬مطلب برتري قومي نيسـت‪ ،‬آنچه مهم اسـت دگرگوني يک حقيقت‬
‫ميباشـد که سـبب ميشـود ما پا در بيراهه بگذاريم وهرگز به مرد اول هخامنشـي نخواهيم رسيد‬
‫کـه سـه شـاه را بـر تخت مي نشـاند‪ .‬آيا يـک قراول مي تواند شاهنشـاه ايـران را به قتل رسـاند و‬
‫فرزندان ارشـد را خلع مقام نمايد و کوچکترين فرزند را بر سـرير شاهنشـاهي نشـاند‪ .‬بي وهم و‬
‫گمان پنداري باطل و گفتاري پوشـالي ميباشـد و سـبب نيشـخند ديگران بر ما‪ .‬اَرد(ارته) به زبان‬
‫پهلوي پارتي به معني پاک و منزه يا سـزاوار پادشـاهي اسـت که نگونبختانه ما آن را به ضمه مي‬
‫خوانيـم‪ ،‬اُ ُرد گويـش يونانـي اين کلمه پارتي ميباشـد پس بر خالف گفتـه مورخين مغربي اين نام‬
‫يـک نـام پارتي و از خطه خراسـان اسـت و بـراي اينکه مـا را در گرداب گمراهـي اندازند‪ ،‬به تازگي‬
‫برادرانـي بـه نـام اردوان و ارتـه فرن بـراي داريـوش آورده و کارهاي او را به آنها نسـبت داده اند‪،‬‬
‫تا اين مرد فلک احتشـام براي ما چهره از زير پرده ظلمت که واقعيتهاي خشـک و پوشـالي که بر‬
‫ديدگان ما افکنده‪ ،‬رخ ننمايد‪.‬نگونبختانه کتيبه ها نيز به دسـت ديگران ترجمه شـده و تناقض را در‬
‫جـاي جـاي کتيبـه هـا مي تـوان ديد پس بايد با درنـگ آنها را از نظـر گذراند و به ديده انديشـه انها‬
‫را نگريسـت‪.‬درحقيقت کتيبه ها هرودتي ترجمه شـده اند البته ناگفته نماند که هرودت و پلوتارک‬
‫هنـوز درحال نگارشـند‪ ،‬البته در هیچ کجا داریوش بـزرگ از برادری به نـام اردوان یاد نکرده‪ ،‬تنها‬
‫از هـم قسـمان خـود که اردوان یکـی از انها بـوده به عنوان بردار نـام برده‪.‬‬

‫نیکوست که بدانیم‪ ،‬نیاکان اردوان اهل گرگان بوده اند و دارای قوم و قبیله ای بزرگ و نامی‪ ،‬که‬
‫به خراسـان می کوچند‪ ،‬که همسـانی قطعی دارد با آمدن پدران رسـتم از مازندران به سیستان‬
‫و در آخـر خانـدان اردوان و فرزندانش بوسـیله اردشـیر به کلی نابـود می گردند‪ ،‬همینطور که‬
‫گفته شـد هفت فرزند او در زمان خشایارشـا سمت سپهساالری داشتند‪ .‬همانگونه که رستم و‬
‫خاندانش به تی ِغ دسیسـه و کینه بهمن گرفتار می شـوند‪ ،‬سـرانجام یکی نام حرمتشکن‬
‫و دیگری نام درازدسـت به خود می گیرند و از آغاز این رویدادها میان تاریخ و اسـطوره‪ ،‬تا‬
‫فرجام و سـرانجام هر دو همخوانی عینی و منطقی به آشـکارا پیداسـت و در زمان خشایارشا‬
‫و بهمن هفت فرزندش سپهسـاالر بزرگ در ایران بودند‬

‫افـزون بـر آن‪ ،‬آنچـه کـه در مـورد داريوش بـزرگ قابل درنگ ميباشـد‪ ،‬بر تخت نشسـتن‬
‫اوسـت‪ ،‬چطـور ممکن اسـت شاهنشـاهي کـه در درازاي تاريخ به سـبب کردار نيکـش او را‬
‫‪3‬‬ ‫‪1‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬
‫‪5‬‬ ‫‪3‬‬
‫پاکنهاد ناميدند همچو نيرنگبازان بر تخت بنشـيند‪ .‬به گفته مورخين مغربي زمانيکه او مي‬
‫خواسـت بر تخت بنشـيند به هم قسـمان خود نيرنگ روا مي دارد و دروغ نيز با نيرنگ خود‬
‫در هـم مـي آويـزد و بـه ياري سـاحر وتکيه بر افسـونگري تصاحـب تخت انجام مـي دهد‪.‬‬
‫مورخيـن مغربي پس از تعريف و تمجيد از نيکنهـاد بودنش به زيرکي او را فردي فتنه انگيز‬
‫نشـان مي دهند‪ ،‬هيچ انديشـه پاک و سـالمي اين را نمي پذيرد‪ ،‬چطور مورخين از اين نيرنگ‬
‫پنهان آگاه بودند اما هم پيمانانش بي خبر‪ .‬در سـالها پس از به تخت نشسـتنش او ميگويد‬
‫ارشـام پدربزرگم در قيد حيات اسـت‪ ،‬و اين گفته با کتيبه خشايارشـا در تخت جمشـيد به‬
‫تمامـي مبرهـن مي گردد که ميگويد زمانيکه پدرم بر تخت نشسـت‪ ،‬ارشـام جدمان در قيد‬
‫حيات بود‪ .‬بنابراين او زمان نشسـتن بر تخت از هر شـش تن جوانتر بوده و چون ريشـه در‬
‫خاندان پارس داشـته‪ ،‬سـرداران پارتي او را به عنوان شاهنشـاه مي پذيرند‪ ،‬آن هفت تن که‬
‫گفتگو آنها الگوي و مبدا واژگان سياسـي ميباشـد هيچگاه به روش شـيهه اسب شاهنشاه‬
‫اختيـار نميکننـد‪ ،‬ما فرزندان بزرگترين فالسـفه و انديشـمندان جهان هسـتيم‪ ،‬بنيانگـذاران‬
‫انديشـه همچـو ابونصـر فارابي هرگز بر سـندي تکيه نميکنند جز انديشـه خـود‪ ،‬که هرگز‬
‫سـند بر قوانين منطقي ترجيح داده نميشـود‪.‬تحريف تاريخ عمليست بسيار نرمگونه و غير‬
‫قابـل فهـم‪ ،‬در حقيقت بـه گونه اي يک حيله و حقه منطقيسـت‪ ،‬مورخي پس از هـزاران هزار‬
‫واژه آفريـن انگيـز و سـتايش وار بـه ناگـه رخـدادي را دگرگـون ميکنـد و مـا چون تمجيد‬
‫پيوسـته او را نسـبت به تاريخمان ديده ايم‪ ،‬آن دگرگوني را حق و با راسـتينگي همسـو مي‬
‫دانيـم و بـه آنـان اجـازه هر گونه دسـت درازي مي دهيم ولي نمي دانيم که تحريف هميشـه‬
‫زيـر زبـان چرب انجـام مي گيرد‪.‬‬

‫نخسـتین انقالب فرهنگی ‪:‬‬

‫پس از فرو ریختن سلسله مقتدر هخامنشی‪ ،‬و بعد از کشته شدن اسکندر که او آیین و زبان‬
‫ایرانیان را برتر از هر آیین می دانسـت‪ ،‬فرمانروایان سـلوکی فرش استیالی خود را بر ایران‬
‫بـزرگ گسـترانیدند‪ ،‬و گـره های عقده و بیزرای که سـالیان به سـبب بزرگی ایرانیـان بر دل‬
‫داشـتند را با آوردن فرهنگ و زبانشان‪ ،‬می گشودند‪.‬‬

‫حـدود صـدو پنجاه سـال بر ایـران چنان حکـم راندند که زبـان ایرانیان به یونانـی دگرگون‬
‫شـد‪ ،‬و زمانیکه اشـکانیان آنها را از ایران راندند تا پنجاه بعد از میالد به زبان یونانی سـخن‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪53‬‬‫‪322‬‬
‫مـی گفتنـد و ضرب سـکه نیز بـه گویش یونانی انجـام می گرفت‪ ،‬حـال ما ایرانیـان غافل از‬
‫زحمـت این بزرگواران که بیش از صد سـال سـعی و کوشـش بی وقفه انجـام دادند تا زبان‬
‫پارتـی پهلـوی را بـه ایران برگردانند‪ .‬سـرانجام پنجاه میلادی آنها موفق به این کار شـدند‪.‬‬
‫دقیقا عین این روند را ما بعد از حمله اعراب مشـاهده می کنیم که از یعقوب لیث این نهضت‬
‫شـروع و به همت فردوسـی بزرگ به اتمام رسـید‪.‬‬

‫دردا و دریغا که ما اکنون این کوشش بزرگ عهد اشکانیان را نادیده می گیریم و دو پادشاه‬
‫نامی این روزگار را به زبان یونانی می خوانیم و در دانشـگاهها تدریس و به کتابهای درس‬
‫مـی آوریـم‪ ،‬گـر همت آنها نبود ما شـاید اکنـون با گردنی خمیـده به گویش یونانـی و زبان‬
‫التین و مغربی سـخن می گفتیم‪ .‬اَرد پارتی پهلوی‪ ،‬اُ ُرد یا هیرد گویش یونانی‪.‬‬

‫و یقین این نخستین خیزش فرهنگی در تاریخ بود در برابر یورش فرهنگ بیگانه‪.‬‬

‫مردانيه و يا ماردانيوس ‪:‬‬


‫بزرگ سـردار نام ناآشـنا ايران يا سـتاره فروزشـگري که درآسـمان دالوري بي همتاست‪،‬‬
‫يـل نامـداري‪ ،‬همچو باد مـی وزید و مرز برای ایران در عهد داریوش بزرگ می گشـود‪ ،‬آری‬
‫ایـن نامـدار کـه دو بار سـتون فتـح را در مغرب درعهـد داريوش بزرگ و زمان خشايارشـا‬
‫بـر افراشـت‪ .‬او از خطـه مردان يا سـرزمين نيم روز و يا سيسـتان بـوده‪ ،‬و باز ديگـران او و‬
‫خاندانـش را پارسـي مـي داننـد تا ما درنيابيـم که داريوش بـزرگ به همت جنـگاوران پارت‬
‫توانسـت گئومـات غاصـب را از تخت قـدرت بر خاک خفيف افکند و مانع از همسـازي ميان‬
‫تاريخ و اسـطوره شـوند‪ .‬گفتار و کردار ماردانيو اين بزرگمردِ خوشـخوي در درازاي تاريخ‬
‫در کتـب کهـن بـا فن رزم و واژگان سياسـي پيوند گـران خورده و مغربيان با نام او بسـيار‬
‫آشـنايند اما در ايران سرداريسـت گمنام‪ ،‬در پسـگردِ خشايارشـا او حکمران آتن مي گردد‬
‫ولي به سـبب نرسـيدن نيرو از سـوي حکومت مرکزي در جنگ پالته کشـته ميشـود و از‬
‫فزونـي بيـزاري مغربيـان بـر او‪ ،‬ماردانيو را تکـه تکه ميکنند و سـرش را بـر دروازه آتن تا‬
‫مدتها مي آويزند‪ ،‬او معروف به جنگاوري مخوف بوده که سـوار بر اسـب سـپيد در جنگها‬
‫دالوري مي نموده‪ ،‬دليل فرمانروايي او و نرسـيدن نيرو از ايران تنها يک چيز بود‪ ،‬که جنگي‬
‫‪3‬‬ ‫‪3‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪533‬‬
‫‪5‬‬
‫بـه نام سـاالمين وجود نداشـته و ايـران در نبردي داخلي در حـال جان دادن بـوده که دولت‬
‫مرکـزي نمـي تواند براي يکي از مردا ِن او ِل امپراطوري نيروي پشـتيباني گسـيل دهد‪ .‬بنا به‬
‫گفتـه ناپلئـون چگونـه شکسـتي که پـس از آن ايران بر آتن شـاه مي گمارد و سـپس سـپاه‬
‫سـترگش سـالم و سـرحال بـه ايران بـاز مي گردد‪ ،‬تاريـخ را بايد با منطـق خواند نه تکيه بر‬
‫اسـناد و مدارک تهي از هوده و حق که هر روزه بر ما مي آفرينند و به آسـودگي گفتارهاي‬
‫پـوچ ديگران صـورت واقع به خـود مي گيرند‪.‬‬

‫آرتاباز‪:‬‬
‫بـرای پـی افکنـدن یک بنا و برپایی یک سـازمان‪ ،‬همبسـتگی گروهی بایسـته می باشـد اما‬
‫بـرای فـرو افکنـدن آن بنـا تنهـا کـم کاری یک تـن بـس اسـت‪ .‬در درازای تاریخ سـتونهای‬
‫امپراطـوری ایـران به سـبب فـداکاری و دالوری یالن ناهمتایش که هر کدام به دسـتان پاک‬
‫خویـش‪ ،‬خشـت بر خشـتی از صد هـا سـتون آن کاخ نهادند و به تاق سـربلندی پیوندش‬
‫دادنـد‪.‬و بـه مـدد همت بلند این نیکنهادان‪ ،‬پرشـتاب سـایه کاخی سـترگ بر جهان باسـتان‬
‫گسـترانده شـد به نام امپراتوری هخامنش‪ .‬اما شوربختانه با پیدایش یک سردار ناشایست‬
‫تمامی کوششـها همچو کاهی به باد پیوسـت و به فنا رفت‪ .‬آرتاباز پسـر فارناس هر دو از‬
‫سـردران بلندپایه داریوش بودند‪ ،‬اما ارتاباز در رهسـپاری به مغرب بسـیار فتنه ها آفرید‬
‫تـا از قـدرت و نفوذ مردونیه این بزرگمرد ایران باسـتان بکاهد و بر قـدرت خود بیافزاید ‪ ،‬از‬
‫آنجا که خنج ِر خیانت و تی ِغ توطئه و نیزۀ نیرنگ بسیار برنده و کاریست‪ ،‬ریسمان ضخیم‬
‫فداکاری را به آسـانی از هم فرو گسلاند‪ ،‬و به فنای سـرداران بزرگ ایران در مغرب منتهی‬
‫گردید‪ .‬سـرانجام سراسـر جهانیان نگرنده فرو ریزش آن کاخ خوش نما با صدها سـتون‬
‫و کنگره بر زمین زوال شـدند‪.‬‬

‫خشايارشا ‪:‬‬
‫شـاهزاده ای شـیراوژن و شیرشـکار که نقش و نگا ِر هماوردی او با شـیران دمنده در گوشـه‬
‫و کنـار دیـواره های تخت جمشـید به چشـمان هـر ایرانی غرور میافکند و سـینه هـر ایرانی را‬
‫سـوی آسـمان فراخ می نماید‪ ،‬و خو ِن زورآوری و پهلوانی را در در رگهای هر آدمی جهنده می‬
‫کند‪ ،‬و تناوری ناهمتایش بیانگر نیروی بیکران اوسـت‪ .‬در تمامی دسـت نوشـته های متون کهن‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪53‬‬‫‪34‬‬
‫‪4‬‬
‫او را یگانـه تمامـی دورانهـا خواندند‪ .‬و به فرمان دهـر و اراده پـدر روزگار برای اثبات نیروی این‬
‫آفریدۀ ناهمتا که معروف به رویین تن بوده‪ ،‬سـیصد و پنجاه سـال پس از خشایارشـا‪ ،‬فرزندی‬
‫از ریشـه اش در پنـت پـا به عرصـه زورآوری می گذارد‪ ،‬که به گفته سـرداران رومی و مورخان‬
‫جهـان‪ ،‬سـم و زهـر بـرو کارگـر نمی افتـاد و قدرت همـاوردی با یک سـپاه را به تنهایی داشـته‪.‬‬
‫(جلد سـوم مهرداد پنتوس )‬

‫خشایارشـا نيرومندترين شـاهزاده در ميان شـاهزادگان بود که در تمامي جنگها سـرافراز‬


‫بيرون آمد‪ ،‬در زمان داريوش به مغرب لشکرکشـي ميکند و کتيبه اي را در وان مي گشـايد‬
‫امـا گفتـه اي را در دل آن نمـي نـگارد‪ ،‬امـا زمـان پسـگرد‪ ،‬او در همـان کتيبه مي نويسـد ( به‬
‫فرمـان داريـوش شـاه ايـن کتيبه را گشـودم اما اکنون در آن مي نويسـم که شاهنشـاه ايران‬
‫خشايارشـا هسـتم) پـس مضمـون ايـن کتيبه با زبـان بـي زباني به مـا فهماند کـه او هنگام‬
‫لشکرکشـي شـاهزاده بوده و هنگام پسگرد شاهنشـاهي خود را به جهان اعالم ميکند يعني‬
‫يک تشـابه مسـلم ميان او و اسپنديار رويين تن‪ ،‬و اگر او شاهنشـاه ايران بود چرا همچو پدر‬
‫در طـول لشکرکشـي هيـچ کتيبـه اي جز اين نمي گشـايد و فرماني به جهان که شاهنشـاهي‬
‫اورا ثابت نمايد اعالم نميکند‪ ،‬بنابراين او در شـاهزادگي بسـر مي برده‪.‬آري داريوش به يقين‬
‫در قيـد حيـات بـوده‪ ،‬زيـرا در آن زمان پنج نفر از هفت تنان کـه در قيام عليه بردياي دروغين‬
‫شـرکت داشـته انـد و از او مهتر بودند‪ ،‬گوي حياتشـان در ميـدان وجود مي غلتيـده‪ .‬آري آن‬
‫لشکرکشـي به مغرب درحقيقت يک کوچ حکومتي براي برپا کردن تخت شـاهزادگي در انتها‬
‫غربـي امپراطـوري مـي بـوده تا جهانـي بي مرز زير سـايه ابرمـردان بگسـترانند نه جنگ با‬
‫تعـدادي يوناني‪ ،‬همان يوتوپيا يا مدينه فاضله يا آتالنتيسـي که فالسـفه مدام بـودن آن را در‬
‫انديشـه شـان مي پروراندند اما يک نبرد ننگين داخلي اين روياي پارسـي را به کابوس تبديل‬
‫کرد‪ ،‬و جهان را براي هميشـه به ماتم فرو نشـاند و آن جنگ همان نبرد رسـتم و اسـفنديار يا‬
‫خشايارشـا و اردوان بود‪.‬‬

‫به تازگي به لطف مورخان و مقلدان‪ ،‬سپاه او را که متشکل از جنگجويان و صنعتگران و هنرمندان‬
‫بوده را کوچک مي شـمارند و رقم حقيقي را يک خيالبافي مي دانند تا بتوانند سـپاه سـترگ ايران‬
‫که از هرگونه پيشـه در آن گنجانده شـده بود را شکسـت پذير نشان دهند و به جنگهاي توخالي و‬
‫پوشالي ترموپيل و ساالمين روح بدمند و بر خود رشادت بي آفرينند و تمدن خود را مدیون کوچ‬
‫بزرگ خشایارشـا ندانند‪ ،‬و بتوانند خود را بزرگ نشـان دهند و با آن ما را پيوسـته خفت دهند که‬
‫بي شـک اين شکسـتها يک بهتان صرف و افتراي محض بيش نيست‪.‬‬

‫اگـر فـراز و فـرود تاريـخ را نيـک بنگريـم‪ ،‬خواهيم ديد که همـواره يک جـدال درونـي در فالت‬
‫ايـران بـه راه بـوده که رويدادهاي اسـاطيري ما در آن پنهـان اسـت‪ ،‬در دوران قدرت گيري ماد‪،‬‬
‫‪3‬‬ ‫‪5‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪535‬‬
‫‪5‬‬
‫که پرشـتاب سـايه سـنگين خود را بر جهان مي گسـتراند و حکومتهايي کهن همچو آشـور و‬
‫بابـل از اطاعت فرمان ماد گريزي نداشـتند‪ ،‬يک راز عيان اسـت‪ ،‬آن اينسـت کـه اين امپراطوري‬
‫سـرکش بـا آن قـدرت ناهمتايش هيچگاه نتوانسـته به قلـب ايـران ورود پيدا کنـد‪ ،‬بنابراين بي‬
‫گمـان جنگهايـي ميان امپراطـوري ماد با اقوام دروني که پارت و پارس باشـند بر پا بوده ودليل‬
‫بنيـادي ناکامـي امپراطـوري مـاد با آن کرانمنـدي بي همتا براين بـود که قوم پـارت و پارس با‬
‫هـم يـک اتحاد را تشـکيل مي دادند و مانـع از ورود مادها به قلب ايران مي شـدند و اين پيکارها‬
‫تا کوروش سـوم ادامه مي يابد‪ ،‬سـرانجام پارسـيان با يک پيوند توانسـتند ماد را سـوي خود‬
‫کشـانند و سـبب اتحاد سـه قوم پارت و پارس و ماد براي نخستين مرتبه شوند و تاريخ شاهد‬
‫پيوستن ستونهاي ابرامپراطوري هخامنشي به تاق آسمان افتخار باشد‪ .‬پس تنها با همبستگي‪،‬‬
‫ايرانيان توانسـتند عنان کامراني و زمام جهانداري را بر دسـت گيرند‪ .‬دقيقا اين رويداد بازتاب‬
‫حماسـه هاي بخش نخستين شاهنامه ميباشـد که ايران به ياري سـرداران شرقي با تورانيان‬
‫بـه نبـرد مـي پردازند تا زمان کيخسـرو که کم کـم توران نيز بـه ايران مي پيوندد‪ ،‬پـس ازاتمام‬
‫جنگهاي ايران و توران‪ ،‬ايران کوتاه زماني را درشـوکتي ناهمتا بسـر مي برد تا نبرد رسـتم و‬
‫اسـپنديار که شـوربختانه سـرآغاز جنگهاي پارت و پارس ميباشـد و حکيم با تيزهوشـي آن‬
‫را تلويحـا و پنهانـي در کل روايـات تـا نامه رسـتم فرخزاد به بـرادرش بر ما بازگـو ميکند‪ .‬در‬
‫پي آن جنگ سـياه و شـوم اين سـرزمين پيوسـته همچو درياي طوفانزده به تالطم افتاد و آن‬
‫طوفـان بـر کننده بنياد نبردهاي ميان قوم پارت و پارس مي بود‪.‬از آنجاسـت که جنگهاي پارت‬
‫و پـارس آغـاز ميشـود‪ .‬گـر عميق بنگريم‪ ،‬بعـد از آن جنگ ننگين‪ ،‬نگرنده دهها جنگ رسـتم و‬
‫اسـپنديار تا قيام تيسـفون خواهيم بود‪ ،‬نامه رسـتم فرخـزاد پارتي به برادرش بيانگـر اين نزاع‬
‫هـاي ننگيـن اسـت که حکيـم با آن نامه بـر مي گردد به عهـد کياني درون همـان جنگ معروف‬
‫رسـتم و اسـپنديار و دوبـاره ان نبـرد را به خاطر شـنودگان تداعي ميکند و به ياد مـي آورد و‬
‫بـا آن طومـار ايـران را در هـم مي پيچد‪ ،‬و خبر فناي ايران را به سراسـر عالميان مي رسـاند‪.‬‬

‫آري پـارت‪ ،‬قـوم پـارس را بـرادر خـود مـي خواند و در نهـان ميگويد ‪ :‬اي برادر پارسـي نفاق‬
‫و جدال و پيکار ما سـبب سرنگونسـاري و گسـاريدگي شـد‪.‬درحقيقت جنگ رستم و اسپنديار‬
‫نمـاد نبردهـاي پـارت و پـارس ميباشـد و بر خلاف آنچه که ميگوينـد که حکيـم در آن نامه‬
‫نامـي و کتـاب گرامـي از قـوم پارتـي و اشـکاني نامي آنچنان نبـرده بايد گفت که نـام ديگر اين‬
‫کتـاب‪ ،‬پارتنامه ميباشـد‪ ،‬از زمان ظهور رسـتم بـزرگ تا آخرين مرزبان ايران رسـتم فرخزاد‪،‬‬
‫شـجاعت اين قوم به قلم اسـتاد به رشـته نظم کشـيده ميشـود و حکايات رنگارنگ و زيبا که‬
‫از وجود و بودن سـرداران پارتي نشـات گرفته‪ ،‬آسـمان دالوري را به هيجان و شـور و شـوق‬
‫درمـي آورد و خاطـر ايرانيان را گشـاده مي نمايـد و وقت را بر ما خوش ميکند‪ .‬همچو(گودرز‪،‬‬
‫گيـو‪ ،‬گسـتهم‪ ،‬بهـرام‪ ،‬طـوس‪ )..،‬و چه هنـري از اين واالتر کـه فرمانروا تبديل به پهلوان شـود ؛‬
‫آري اسـتاد نامهاي شـاهان اشـکاني را در قالب پهلوانان گنجاند و همچو سـتاره اي فروزان در‬
‫ميـان خطـوط و ال به الي واژگان به نمايش کشـاند همچو گودرز و گيو‪ ،‬و سلسـله نـام اردوان‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪53‬‬‫‪36‬‬
‫‪6‬‬
‫که ناميترين نام در ميان شـاهان اشـکاني ميباشـد‪ ،‬بر مي گردد به نخسـتين مرزبان ايران در‬
‫عهد هخامنشـي اردوان بزرگ يا رسـتم اسـاطيري‪ .‬در شـاهنامه وفاداري پارتيان که مرزبانان‬
‫فرخنژاد و پارسـيان که پادبانهاي پاکنهاد سـرير و ديهيم بودند به موازات هم به خامه اسـتاد‬
‫به تصوير کشـيده شـده که شـوربختانه جدال بين اين دو قوم سـبب فناي ايران باسـتان گرديد‪.‬‬

‫در واپسـين سـخن بايـد گقـت که خشايارشـا يا اسـپنديار روييـن تن به قصد يـک نبرد ننگين‬
‫رحـل اقامـت را در مغـرب مي شـکند و با تمامي سـپاه به ايران مـي تـازد‪ ،‬و ماردانيو و تيگران‬
‫را در آتـن مـي گمـارد تا در جنگ پالته و ميکال به دسـت قيامهاي يوناني کشـته ميشـوند‪ ،‬آيا‬
‫از خـود نمـي پرسـيد که ايران با آن سـپاه بيکـران چرا هيچ کمکي بـه آن دو تن نميکند و هيچ‬
‫پشـتيباني از دولـت مرکزي به آنها نميشـود‪.‬آيا ايـران در پنجه جنگي داخلي و ننگين و سـياه‬
‫در حـال جـان دادن مـي بـوده‪ ،‬کـه آن دو سـردار نامي و رشـيد را در مغرب بي يـارو ياور تنها‬
‫مـي گـذارد‪ .‬جنگ رسـتم و اسـپنديار يـا خشايارشـا و اردوان بـراي تاريخ جهان گـران افتاد و‬
‫سـرانجام و فرجـام ايـن رويداد سـياه به تقديري شـوم و بدنهاد منتهي ميشـود و آن اين بود‬
‫کـه اردشـير فرزند خشايارشـا کيـن اردوان را به دل مي گيرد و خـون اردوان را بر زمي ِن انتقام‬
‫ميريـزد و بـي حرمتي ناهمتايي به خانـدان او روا مي دارد که سـبب مي گردد‪ ،‬قوم پارتـي او را‬
‫دراز دسـت بخوانند و بي شـک و ترديد اين رخداد همسـاني قطعي او را با کردار بهمن با رستم‬
‫و خاندانـش نشـان مـي دهد‪ .‬آري نبرد رسـتم و اسـپنديار نماد نزاعهاي دو قـوم قدرتمند پارت‬
‫و پارس ميباشـد و نبردهاي ننگيني که مي توان تحت نام رسـتم و اسـپنديار به ديده انديشـه‬
‫خواند از قبيل‪ :‬خيانت دو سـردار پارتي نبرزن و بسـوس به داريوش سـوم‪ ،‬جنگ اردوان پنجم‬
‫با اردشـير پاپکان‪ ،‬جنگ بهرام چوبين با خسـرو پرويز‪ ،‬نابودي والي مقتدر مردانشـاه بوسـيله‬
‫خسـروپرويز‪ ،‬اعدام سـردارن پارتي بدست خسرو پرويز‪ ،‬قيام رستم فرخزاد عليه آذرميدخت‬
‫و کشـتن او و دهها جنگ ديگر که به نابودي سـه سلسـله شـکوهمند ايران باسـتان منتهي شد‪.‬‬

‫يک امر بسـيار مهم و سـبب سرخوردگيست‪ ،‬اينست که طي چند سـال کوروش بزرگ که کوروش‬
‫سـوم بوده به کوروش دوم دگريده‪ ،‬کوروش بيکباره نتوانسـته بر ماد چيره شـود‪ ،‬اين ريسـماني‬
‫بود که طي چندين سـال در خاندان او در حال تنيده شـدن مي بود تا سـرانجام به کوروش سـوم‬
‫منتهـي ميشـود‪.‬درحقيقت قلـب اسـطوره ما ميـان کـوروش دوم و کوروش سـوم ميباشـد که با‬
‫ايـن حـذف و اضافـه تاريخ گرانبهايي که آکنده از رشـادت اسـت از ميان مـي رود‪ ،‬کـوروش دوم و‬
‫کمبوجيـه دوم حذف ميشـوند و عهد ويشتاسـب از بيـن مي رود و بـا يک بهم ريختگي تمام عيار‬
‫روبررو خواهيم شد‪.‬دقيقا اسطوره ما در اين زمان پنهان است اين تغيير تحقيرآميز بسيار آشکارا‬
‫انجـام گرديـد و هيـچ کس حتي کوچکترين واکنشـي از خود نشـان نـداد‪ ،‬با ايـن روند ما هيچگونه‬
‫نمي توانيم همنوازي و همسـازي را ميان تاريخ و اسـطوره شـنوا باشيم و با دگريدن او به کوروش‬
‫دوم چنـگ اهريمـن در قلـب اسـطوره ما فرو مي رود و آن را از سـينه تاريخ ايران بـدر خواهد آورد‬
‫و گذشـته ملک ايران را از تپندگـي مي اندازد‬
‫‪3‬‬ ‫‪7‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪537‬‬
‫‪5‬‬
‫دليل چرايي کامکاري و فرازمندي و سربلندي دو پادشاه اقليم گي ِر هخامنشي‪ ،‬کوروش بزرگ‬
‫و داريوش بزرگ‪ ،‬غير همت پيشـگي و پاکنهاد بودنشـان‪ ،‬اين بود که ريشـه در دوسـو داشتند‬
‫و توانسـتند با همبسـتگي و اتحاد ميان قوم هاي گوناگون سـود برند و به بهرمندي ناهمتايي‬
‫رسـند‪ .‬کـوروش بزرگ حاصل پيوند دو طايفه مـاد و پارس بـود و داريوش بزرگ نيز حاصل‬
‫پـارت و پـارس کـه ايـن رويـداد از تاريـخ اين نظـر را نيک پـاک و زالل مـي دارد که لـگام داري‬
‫روزگار جز همدلي و همزباني به غير ميسـر نيسـت‪.‬‬

‫قدمت زرتشت گرامی ‪:‬‬


‫نبود نماد َف ِر کیانی یا نشا ِن اهورا مزدا بر روی مقبره کوروش بزرگ‬

‫نبود کتیبه ای از نماد اهورامزدا بر سنگ یا دیواره کاخ در زمان کوروش یا پیش از او‬

‫نبود نام خدای زرتشتیان بر منشور کوروش هنگام فتح بابل‬

‫پیـرو گفتـه های مورخین زرتشـتی همچـو ارداویراف و بسـیار از مدارک کهن زرتشـتیان‪،‬‬
‫ظهـور او را سـیصد سـال پیش از حمله اسـکندر بیان نمـوده اند‬

‫خواندن نا ِم مردوک هنگام تاجگذاری کبوجیه در قلعه آساهیل در بابل هنگامیکه در شاهزادگی‬
‫بسر می برده‪.‬‬

‫نگاشـته شـدن نـام اهورا مـزدا و دیدن نمـاد اهورامـزدا به مراتـب پـس از دوره فرمانروایی‬
‫داریـوش بزرگ‪.‬‬

‫گفته های فوق‪ ،‬نشـان از این دارد که کیخسـرو همان کوروش بزرگ بوده‪ ،‬که در خدا شناسـی‬
‫سـرامد همـگان بـوده‪ ،‬نبـود نماد و خواندن ذکر دلیل خدانشناسـی کسـی نیسـت‪ ،‬او بـا کردار‬
‫بلندش به آسـمان پیوست‪.‬‬

‫زرتشـت گرامـی حـدود ‪ 2550‬سـال پیش در شـرق ایران ظهـور و در زمان ویشتاسـب در‬
‫شـرق شـناخته و ترویـج می شـود‪ ،‬و در دورۀ داریـوش آیین این بزرگوار‪ ،‬به رسـمیت می‬
‫رسـد و در زمان خشایارشـا به تمامی جهان شناسـانده و برده می شـود‪ .‬و به گفتۀ منطقی‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪53‬‬‫‪38‬‬
‫‪8‬‬
‫آلبـرت اومسـتید شـرق شـناس آمریکایـی‪ ،‬داریوش در مکتب ایشـان رشـد و نمـو نموده‪،‬‬
‫همانطور که اسـکندر در مکتب درس ارسـطو پرورانده شـد‪.‬‬

‫متـن فـوق بدیـن معنا نیسـت که اهورا مـزدا پیـش از داریوش در آییـن ایرانیان نبـوده‪ ،‬بلکه در‬
‫سـلوک مزدیسـنی‪ ،‬او خدای نیکی شـمرده می شـده اما قدرتی برابر و همسان با انگره مینو که‬
‫نماد بـدی یا اهریمن بوده‪ ،‬داشـته‪.‬‬

‫هرگاه قدرت شـیطان آفرینندۀ سـیاهی و سختی با نیروی کردگا ِر روشنایی و یا خالق نیکی و‬
‫سـعادت برابر خوانده شـود‪ ،‬آن آیین را دوگانه پرسـتی می گوییم چون آیین مهر‪ .‬اما با آمدن‬
‫قدرت اهورامزدا را برتر از اَنگره‬
‫ِ‬ ‫زرتشـت گرامی زمان ویشتاسب یا همان لهراسـب‪ ،‬زرتشـت‪،‬‬
‫ِ‬
‫قـدرت مطلـق را‪ ،‬خدای روشـنایی می داند‪ ،‬کـه اینگونه آییـن را‪ ،‬یگانه‬ ‫مینـو معرفـی مـی کند و‬
‫پرستی می خوانند‪.‬‬

‫ِ‬
‫قدمت بی دلیل بدهیم‪ ،‬چو نادانان‬ ‫ازینرو این گفته بیان شـد که اگر بی سـبب به مذهب زرتشـت‬
‫بـه خـود حیلـه روا داشـته ایم و ت ِن حقیقت را به دشـنه زهرآلـودۀ نیرنگ چاک چاک کـرده ایم‪،‬‬
‫خط بطالن بر سراسـر اسـاطیر خود کشـیده ایم و‬ ‫قدمت طوالنی و بی منطق‪ِ ،‬‬
‫ِ‬ ‫بخاطر تنها یک‬
‫تمامی پهلوانان ایران را به افسـانه پیوند می دهیم‪.‬‬

‫که با این ندانم کاری‪ ،‬به افسـانه رو ِح حقیقت می دمیم و به حقیقت معنای پوشـالی می بخشیم‪.‬‬
‫آنچـه کـه بـه یک مـردم‪ ،‬هویت و تمدن می بخشـد‪ ،‬تنهـا روحیه پهلوانیسـت که ایـران‪ ،‬گهوارۀ‬
‫ایـن آییـن بزرگ بوده و قدمتش به هزاران سـال کشـیده می شـود‪ .‬تنهـا درازای عمر مردانگی‬
‫و پهلوانیسـت که سـبب وجودی یک تاری ِخ پرشـکوه می گردد و می شـود بسـیار بر آن بالید‪.‬‬

‫کبوجیه یا کمبوجیه ‪:‬‬


‫تاجگذاری ایشـان پیرو مراسـم بابلیان در زمان شـاهزادگی در قلعه آساهیل در بابل و خواندن‬
‫مردوک از زبان ایشـان‪ ،‬بیانگر نشـانه ای بزرگ اسـت‪ .‬که بنا به مکتب ایرانیان باسـتان‪ ،‬تخت‬
‫شـاهزادگی در انتهای قلمرو برپا می شـده‪.‬‬

‫طبـق ایـن رونـدِ ملکـداری‪ ،‬در زمـان شاهنشـاهی داریوش بزرگ‪ ،‬خشایارشـا نیز با سـپاهی‬
‫بسـیار سـترگ به غرب می کوچد برای برپایی ِ‬
‫تخت شـاهزادگی در انتهای غربی قلمرو ایرا ِن‬
‫‪3‬‬ ‫‪9‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬
‫‪5‬‬ ‫‪3‬‬
‫آن زمـان‪ .‬کـه فـوت نابهنـگام داریـوش سـبب آن می گـردد که او رحـ ِل اقامت بشـکاند و برای‬
‫تصاحـب تخـت با جنگجویان خود پسـگردی نابهنگام انجـام دهد‪.‬‬

‫درحقیقت‪ ،‬رهسـپاری آن سـپاه عظیم یک کوچ بزرگ از سـوی دولت هخامنشی بوده که سبب‬
‫مـی گـردد از آن پـس‪ ،‬مغرب جان بگیرد و روی پای خود بایسـتد‪ .‬که گر دقیق و عمیق بنگریم‪،‬‬
‫پس از این رهسـپاری‪ ،‬بسـیاری از مناطق مغربی نامهای اقوام ایرانی را به خود می گیرند‪ .‬الزم‬
‫اسـت خود تحقیق کنید و پژوهش به عمل رسانید‪.‬‬

‫ازینـرو در عصـ ِر حاضـر مغربیـان‪ ،‬سـپاه بـزرگ او را خیالبافـی مـی شـمارند تـا بگویند نام‬
‫کشـورهای کنونـی مـا هیچ ارتباطی به اقـوام ایرانی نـدارد و ما با نیروی خود به خودسـاالری‬
‫و اسـتقالل رسـیده ایم و ایرانیان هیچ نقشـی در این امر نداشـته اند‪ ،‬و هیچ هنرمند و صنعتگر‬
‫و دانشـوری بـا آن رهسـپاری به اروپا کـوچ نکرده و رحل اقامت نیافکنده تا ما به سـبب ِ‬
‫دانش‬
‫خردمنـدان ایـران‪ ،‬خـود را از ریسـما ِن تمدن باال بکشـانیم‪ .‬درصورتیکه پس از آن رهسـپاری‬
‫میلیونـی کـه متشـکل از اقوام گوناگـون ایران بـوده‪ ،‬خط مرزی میـان کشـورها در اروپای آن‬
‫زمان بسـته می شـود و حاشـیه بندی آغـاز می گردد و کشـورها به حالت امـروزی که اکنون‬
‫می باشـند‪ ،‬تشـکیل می یابند‪ .‬تا پیش از آن رهسـپاری کشـورهایی چو پرتقال و اسـپانیا و گل‬
‫و‪ ....‬وجود خارجی نداشـتند‪ .‬پس ترجمان غلط کتیبه ها‪ ،‬فرسـتادن هیئت های دورغین باستان‬
‫شناسـی‪ ،‬شناسـاندن جاعلان بـه عنوان شـرق شناسـان زبـده و ماهـر و مهربان‪ ،‬و سـاخت‬
‫فیلمهـای پوچ و پوشـالی‪ ،‬بـرای آنها یک ضرورت اسـت و یـک نیاز مطلق‪.‬‬

‫دالیل تغییر کوروش بزرگ یا سوم به کوروش دوم ‪:‬‬


‫در آثـار الباقیـه ابوریحـان بیرونـی‪ ،‬تاریخ کامـل ابن اثیر‪ ،‬سـیر و الملوک طبـری‪ ،‬مروج‬
‫الذهـب مسـعودی‪ ،‬ذوالقرنیـن ابوالـکالم آزاد‪ ،‬تاریخ باسـتان حسـن پیرنیـا و گفته های‬
‫هرودت و کتزیاس تا ِهرتل و نُلدِکه و هرتسـفلد‪ ،‬تمامی به کوروش سـوم اشـاره شـده‪،‬‬
‫چـرا یکشـبه کوروش سـوم یا کـوروش بـزرگ بـه کـوروش دوم دگرید ‪:‬‬

‫‪ 1 .1‬کوروش دوم در نبرد با سـکاها کشـته شـده درحالیکه کوروش سوم جهان را به پنجۀ داد‬
‫سـپرد و به آسـودگی در بسـتر آرامش جاودان آرمید‪ .‬با این تغییر نرمگونه‪ ،‬کوروش بزرگ را‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪54‬‬‫‪400‬‬
‫در دیگ انداختند و پوسـت از بدنش بر کندند‪.‬‬

‫‪ 2 .2‬حذف کوروش دوم و کبوجیه دوم که قلب اسطوره ما در آن زمان است‪.‬‬

‫حـذف عهد ویشتاسـب عمـوزادۀ کوروش سـوم و پـد ِر داریوش بزرگ‪ ،‬که شـاید بدون‬
‫او هرگـز کـوروش سـوم موفـق به جهانگیری نمی شـد‪ .‬با پیوند ویشتاسـب با ملکه ای‬
‫از خطـه پـارت‪ ،‬کـه اردگـون نام داشـت اما به لطف دیگـران این نام بـه ردگن تغییر یافت‬
‫و سـپس از خطوط تاریخ حذف گشـت تا ایرانیان درنیابند که داریوش بزرگ ریشـه در‬
‫دوسـو داشـته‪ .‬پارتیـان بزرگتریـن جنگاوران جهـان به او می پیوندند و برای نخسـتین‬
‫بـار پـارت و مـاد و پـارس زیر سـایه یک درفش دسـت اندر دسـت هم مـی گذراند برای‬
‫افراشتن اخت ِر کاویانی‪.‬‬

‫کـه ایرانمـان بـه این مرد بسـیار مدیـون می باشـد‪ ،‬به حق بایـد او را ویشتاسـب بزرگ‬
‫خوانـد‪ .‬کـه یک جهانگیـری علت و دالیل بیشـمار در دل دارد‪ ،‬به آسـودگی نیسـت‪.‬‬

‫‪ 3 .3‬کـوروش دوم ‪ 600‬قبـل از میلاد بـر تخـت بوده و جنگهای سـختی با سـکاها داشـته‪ ،‬که‬
‫همسـانی قطعـی دارد با جنگهـای ایران و تـوران در عهد کیانی‪ .‬درصورتیکه کوروش سـوم یا‬
‫کـوروش بـزرگ ‪ 550‬قبـل از میلاد پا به عرصه زورآوری نهاد و با پیوندش با دختر شـاه ماد‪،‬‬
‫و قدرت و درایت بی همتایش‪ ،‬به نبردهای داخلی پایان بخشید و ورود ایشان به بابل در سال‬
‫‪ 538‬بـوده کـه هیچ ربـط و پیوندی به کـوروش دوم ندارد‪.‬‬

‫‪ 4 .4‬همسـانی او با کیخسـرو از بین می رود‪ .‬درصورتیکه به صد یقین هویداسـت که کوروش‬


‫بزرگ کسـی جز کیسخروی نامدار نیست‪.‬‬
‫حتـا تـا ده سـال پیش در هیچ متنی کوروش بـزرگ را کوروش دوم نخواندند‪ ،‬این تغییر‬
‫و تحریف که سـبب سـرافکندی و شـر ِم بسـیار اسـت تنها در مدت ده سـال انجامیده‪.‬‬
‫تمامی متون کهن از التین تا عربی و پارسـی و انگلیس و فرانسـه تمامی کوروش سـوم‬
‫را کـوروش بـزرگ خواندنـد‪ .‬به همت بلند بیگانگان یک شـبه تاریخ ایران زیر و زبر شـد‬
‫و در تمامی دانشـنامه ها این تغییر انجام گرفت که اکنون حتی در کالسـهای درس او را‬
‫کـوروش دوم می خوانند‪.‬‬
‫‪4‬‬ ‫‪1‬‬
‫‪1‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬
‫‪5‬‬ ‫‪4‬‬

‫عهد ويشتاسب‬
‫گـر سـطحي بنگريم‪ ،‬در روند دوران باسـتان سـه گـره در صحنه تاريخ سـخت بهم پيچيده و‬
‫سلسـله ايـام را بر ايراني بسـيار غبـار اندود و گردانگيز کرده و مجال تفکـر را بي گمان به هيچ‬
‫انديشـه اي نمـي دهـد‪ ،‬اما چه بسـا با درنگ و زاللي انديشـه و پاکـي روح مي توان گـره از گره‬
‫گشـود و از مسـير همـال و سسـت تاريخ بگذريـم‪ ،‬تا توانيم پا بـر راهي هموار و بي گـره بگذاريم‪.‬‬

‫کيخسـرو پادشـاهي را بـه مردي بي نام و نشـان مـي دهد و به ديگـران ميگويد کـه او از تبار‬
‫و ريشـه قباد ميباشـد و انحرافي در مسـير سـرير به انجام مي رسـد‪ ،‬و لهراسب پا به عرصه‬
‫گيتي مي گذارد و از آن به بعد اورنگ پادشـاهي تکيه گاه فرزندان لهراسـب مي گردد‪ ،‬و ظهور‬
‫زرتشـت بـزرگ در ايـن عهـد ميباشـد و در زمـان گشتاسـب بـه دين سراسـري ايـران مبدل‬
‫ميشـود و در زمـان اسـپنديار و بهمن بـه اوج افراطي گري مي رسـد که در ابتدا ايـن رويدادها‬
‫را بـا زمـان کـوروش تا به اردشـير مطابقت داديـم ولي آن گره هاي پيچ در پيـچ در قدمت آيين‬
‫زرتشـت نهفته اسـت که همخواني ما را دچار ناسـازگاري مي گرداند‪.‬‬

‫در عهد هخامنشی در سلسله زمامداری‪ ،‬پس از کوروش‪ ،‬ویشتاسب قدرت دوم در ایرا ِن‬
‫بزرگ بوده‪ .‬که در زمان کبوجیه‪ ،‬و غفلت و ناآگاهی و کاستی او در روندِ امور حکومتداری‪،‬‬
‫ویشتاسـب به قدرتی مطلق بر این سـرزمین مبدل می شـود‪ .‬و فرمانروای پارت و پارس و‬
‫مـاد مـی گردد‪ ،‬درحالیکه خود کبوجیه در مصر بیهوده وقت می گذرانده‪ ،‬ازینرو فردوسـی‬
‫بزرگ نامی از کبوجیه نبرده و سـخن از لهراسـب رانده که همان ویشتاسـب می باشـد‪ .‬به‬
‫حکم این گفتار این امر زالل و پاک می گردد که ارتباط پنهانی میان او و کوروش همیشـه‬
‫جاری بوده‪ ،‬و کبوجیه به سـبب نیروی او توانسـت بر مصر و افریقا دست اندازد‪ .‬همچنین‬
‫گر خشـنودی کوروش و توافق کبوجیه نبود هرگز ویشتاسـب یک شـبه بدون هیچ جنگ‬
‫و جدالـی به این قدرت دسـت نمی یافت‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪54‬‬‫‪422‬‬
‫مـ ِغ بـزرگ گئومـات که سـر کاه ِن آیین پیش از زرتشـت بوده‪ ،‬و بر هر دل و اندیشـه راه داشـته‪،‬‬
‫مرگ کبوجیه‪ ،‬از تفکر مردم به تمامی سود جست‪ ،‬و بر ویشتاسب که آیین زرتشت را به‬ ‫هنگام ِ‬
‫دربـار آورده و پشـتیبان زرتشـت بـوده‪ ،‬بر می خیزد و شورشـی گـران را بر پا می کند و قیامی‬
‫بزرگ بر علیه ویشتاسـب شـکل می گیرد‪ ،‬و گئومات به یاری مردمی که عقل و خرد به او باخته‬
‫بودنـد‪ ،‬تصاحـب تخـت می نمایـد‪ .‬آن هنگام ویشتاسـب پس از مرگ کبوجیه به شـرق مـی رود‬
‫و شـش سـردار نامـی را بـا خود همراه می کند و نبردِ لشـکری میـان او و گئومـات در می گیرد‪.‬‬
‫سـپس هفـت سـردار بزرگ که داریوش پسـ ِر ویشتاسـب‪ ،‬یکـی از این جان برکفها بـوده‪ ،‬گرد و‬
‫غبا ِر آشـوب را شـهر به شـهر‪ ،‬و ایالت به ایالت فرو می نشـانند و گئومات به ماد می گریزد و در‬
‫ِ‬
‫خـاک خفـت فرو می غلتد و بـه دا ِر پادافره آویخته مـی گردد‪ ،‬البته در خیلی مـدارک آمده‬ ‫مـاد بـر‬
‫او به هند تبعید می شـود‪.‬‬

‫در زرتشنگاريهای کنونی از زبان زرتشتيان گرامي‪ ،‬ظهور اين مرد بزرگ در زمان ويشتاسب‬
‫شـاه روي داده کـه بـه روايتهـاي بسـيار ايـن رخداد را از شـش هزار سـال تا ششـصد سـال‬
‫پيـش از خشايارشـا رقـم زده اند و بـه درازاي در باب احوال اين مرد دانشـور و چگونگي دربار‬
‫ويشتاسـب روايتهـاي رنگارنـگ و گوناگـون در کتبـي کـه در زمان ساسـانيان و عهـد مامون‬
‫گـردآوري شـده به رشـته تحريـر در آمد‪ .‬اما پژوهشـگران که تـوان اثبات اين قدمـت را ندارند‬
‫سـخن از زرتشـتهاي متفـاوت مـي آورنـد و قدمت اين آيين را در سـه زرتشـت گنجانيـده اند‪،‬‬
‫ريسـماني که از سـومر تا به ماد ادامه دارد‪ .‬البته در بسـیاری از نسـخ زرتشـی وجود این مردِ‬
‫بـزرگ را سـیصد سـال پیـش از امدن آسـکندر گفتـه اند مثـل ارداویـراف نامـه‪ ،‬اداب الحرب و‬
‫بسـیارانی دیگـر‪ ،‬ایـن قدمـت طوالنی تنها درین چند سـال بیان می شـود‪.‬‬

‫دريغا همين پژوهندگان بزرگ زرتشـتي‪ ،‬از عهد ويشتاسـب در دوران هخامنشـي به کلي روي‬
‫بـر مـي گرداننـد و ديـده از ايـن عصر گـران فرو مي بندنـد‪ ،‬زيرا زمـان ظهور زرتشـت و آيين‬
‫گرانمايـه اش را بسـيار پيـش از ايـن زمـان مي دانند‪ ،‬اي دوسـتان گرامي اگر زرتشـت شـناس‬
‫باشـي خواهـي دانسـت کـه اين مرد بـزرگ به اصالت انسـان و ارزش بشـر تکيه داشـته و گر‬
‫خويـش را يـک زرتشـتي واال بدانـي از افراطي گـري دوري مي جويـي و بي دشـواري افراط و‬
‫پافشـاري بيهـوده را کنـار مي گـذاري تا تاريخ روي خود را از زير نقاب ابهامات بر ما بگشـاید‪،‬‬
‫تـا قـادر بـه آن باشـيم به مدد قدرت پيشـينيانمان پرده ظلمت را بـه تيغ انديشـه از ديده بر چينيم‪.‬‬

‫ِ‬
‫تخـت کیان را بـه فرزندي نه بسـيار اليق و نـه فرومايه مي‬ ‫کـوروش سـوم یـا کـوروش بزرگ‬
‫سپارد‪ ،‬اما در اين ميان گر عميق و نيک بنگريم در آن عصر مردي بوده که مرکز و نيمه شرقي‬
‫امپراطـور در دسـتان پـر قدرت او اداره مي شـده و او کسـي نبود به غير از پـدر داريوش بزرگ‬
‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪543‬‬
‫‪5‬‬
‫ويشتاسـب شـاه هخامنشـي يا عموزاده کوروش بزرگ‪ .‬رفتار کمبوجيه نيک اين امر را مبرهن‬
‫مي سـازد که کمبوجيه شـاهي ميانه بوده نه سسـت و نه قدرتمند و اين رفتار ميانه نمي تواند‬
‫امپراطـوري بـه ايـن بزرگي را تا مصر گسـترش دهـد و در مصر بـا خيال آسـوده رحل اقامت‬
‫افکنـد‪ .‬و در خطـوط تاريـخ آمده در زمان کوروش بزرگ ويشتاسـب فرمانروا و شـهربان خطه‬
‫پـارت و سـپس پـارس بـوده يعني مرد دوم امپراطوري هخامنشـي‪ ،‬همانطور که بيان شـد او با‬
‫سـرداران قدرتمند پارت ديهيم فرمانروايي را از سـر گئومات بر داشـت و بر سـر فرزند جوان و‬
‫گرانمايه خويش گذاشت‪.‬‬

‫اکنون سر سوي ديگر مي چرخانيم و ديده انديشه بر مکاني ديگر از تاريخ خيره ميکنيم‪ ،‬و‬
‫آن اينست که آيا در عهد کوروش آثار و نشانه اي از آيين زرتشتي در پهنه اين امپراطوري‬
‫بـزرگ چشـم خرد ما را بـه خود جلب ميکند يا خير‪.‬‬
‫غافل از تحقيق دوسـتان بیگانه که هر روزه از زير خاک هندوسـتان آواري بيرون ميکشـند و‬
‫بـا دلـي پـر زکينه اما با ظاهري دلسـوزانه جهان باسـتان را به خاکروبـه اي مبدل ميکنند تا با‬
‫ايـن شـخم زدن تاريـخ بهم ريخته اي را بيافريننـد که راهي براي همخواني اسـطوره و حقيقت‬
‫بـه مـا ندهنـد و بـا ايـن رونـد آنها به آسـودگي جامـه از تن هويت مشـرق زمين بـر ميکنند و‬
‫بـر تـن برهنـه خـود مي پوشـانند و يا زبـان شناسـان ارجمند که به هـزاران غلط مـي خواهند‬
‫روح در جان گويشـي منسـوخ بدمند که سـالها فرو مرده و بدون آگاهي از قواعد و آيين و آوا‬
‫به ترجمه متون باسـتان و سـنگ نبشـته ها مي پردازند‪ ،‬آنچه که عيان اسـت کوروش در هيچ‬
‫جاي و هرگز سـخني از اين آيين به ميان نياورده و در فرمان بابل نام مردوک و نبو به چشـم‬
‫مـي خـورد امـا نامي از خداي اهورامزدا ديده يا شـنيده نميشـود درصورتيکه ايـن مرد بزرگ‬
‫سـبب چنين خبط گراني نمي گشـت‪ ،‬اگر اين آيين رسـمي و حتي اقليتي در ايران به اين کيش‬
‫گرامي گرايش داشـتند‪ ،‬نام آن را از قلم نمي انداخت و از زبان گرانمايه خويش نمي زدود‪ ،‬زيرا‬
‫کـه او سـربلندترين فاتح و فرمانرواي گيتيسـت و از انديشـه اي کامل برخوردار بـوده و مردم‬
‫سـرزمين خود را با خويش دشـمن نمي سـاخت‪ .‬و در مقبره این بزرگوار هرگز چنین نمادی‬
‫نیسـت و در وصیتنامه ایشـان نیز سـخنی از این آیین گرامی نرفته‪ ،‬و هرگز نماد اهورامزدا آن‬
‫نمـاد زيبايـي که داريـوش بزرگ در کتيبه ها حجـاري و به تصوير کشـيده در عصر کوروش‬
‫بـزرگ در هيـچ کجـاي ايـران ديده نميشـود پس با اين تفاسـير هرگز چنين آييني تـا آن زمان‬
‫پـا به عرصه ظهور نگذاشـته بود‪.‬‬

‫آيا ويشتاسـب که اداره نصفي از ايران را در زمان کوروش در دسـتان داشـته همان لهراسـب‬
‫نبـوده و آيـا ايـن ويشتاسـب همان ويشتاسـب معروف عهد زرتشـت نیسـت کـه کـردار او و‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪54‬‬‫‪44‬‬
‫‪4‬‬
‫حتـي فرزنـدان اين سـه مرد دقيقا عين همديگر اسـت‪ .‬فرزندان آنها آيين زرتشـت کـه در زمان‬
‫ويشتاسـب ظهور نمود و به دربار او راه يافته بود به رسـميت شـناختند و آيين ايران باسـتان‬
‫از دوگانه پرسـتي به يکتاپرسـتي دگرگون گشت‪.‬‬

‫گـر بـه زرتشـت اعتقـادي راسـخ داري‪ ،‬گـر گفتـه هـاي اين مـرد فلک احتشـام را سرمشـق و‬
‫سـرلوحه خويشـتن قرار مي دهي دست از لجاجت بشـوييم و بيايم به همت هم کمي به ارزش‬
‫و اصالت انسـاني که او بنيان افکنش بود پايند باشـيم‪ ،‬که بي شک و ترديد نخستين انسانگراي‬
‫جهان کسي نيسـت جز او‪.‬‬

‫زاللي سرچشـمه حقيقت اسـت که مي توان جرعه اي از آن نوشـيد‪ ،‬دوسـت زرتشـتي گرامي‬
‫که روح و روان ايرانيان باسـتان در سرشـت و نهاد توسـت و همزيسـتي با شـما افتخاريست‬
‫گرانمايه بر من‪ ،‬خرده بر من مگير سـرافرازي ايران و رسـيدن به حقيقت عريان و پاک آهنگ‬
‫راستين منست که ساليان بيهوده در وادي شک و يقين سرگرداني و هرزه گردي کرديم‪ ،‬بيايم‬
‫و به همت هم‪ ،‬بيهوده چشمه زالل و پاک حقيقت را گل و آلوده مکنيم تا بتوانيم با نوشيدن اين‬
‫چشـمه زالل بـر قوت خـود بيافزاييم و به مدد هم به قله افتخار رسـيم‪.‬‬

‫رستم چیست ؟‬
‫در گذشته این ملک گران و سرزمین یالن و شیران‪ ،‬ایران ما‪ ،‬رسمی زیبا استوار و پایدار بود‪.‬‬

‫آخریـن مرحلـه رسـیدن بـه آدمیگری و پیوسـتن بـه آسـمان مرزبانـی و ُکنارنگی بـود‪ .‬برای‬
‫رسـیدن بـه مرزبانی روندی در جامعـه ایران جاری بود‪ ،‬که سـبب زایش مردانی پوالدین پیکر‬
‫و خـردورز مـی گردید‪ ،‬که به سـبب نیروی اندیشـه و زور بـازوی آنان‪ ،‬هیچگاه تکـه ای از این‬
‫ملک به دنـدان گرگان نمـی افتاد‪.‬‬

‫زورآوران هر دوران بنا به آیین پدران‪ ،‬می بایست در دایره دانش بنشینند و با خوی خردمندی‬
‫کران تا بیکران سـفره آسـمان را به عقل در بنوردند و به دیده جز به جز هسـتی را می کاویدند‬
‫و با آسـمان همسـو می شـدند و در مکتب فلک می نشستند و از سـتارگان درس شجاعت می‬
‫‪4‬‬ ‫‪5‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪545‬‬
‫‪5‬‬
‫آموختند زیرا می دانسـتند که خوی شـجاعت تنها به زورآوری نیسـت‪ ،‬اندیشه نیز باید همچو‬
‫پیکر ورزیده باشـد‪ .‬رسـیدن به شـجاعت آخرین مرحله ایسـت تا بتوانند به آسـمان بپیودند و‬
‫بر رموز جهان و اسـرار هسـتی آگاهی یابند‪.‬‬

‫در سـوی دگر‪ ،‬ادب دانان و دانشـوران نیز برای دیدن و دریافتن شـکوه هسـتی باید ناگسیخته‬
‫عرق ریزند و درد و رنج تحمل کنند ( همچو راهبان ) و با ریاضت در دنیای دانشـوری قدم بر‬
‫نهند‪ ،‬به این سـبب آنها پر اشـتیاق و جانانه در محفل زورآوران می نشسـتند و دوسـتانه پنجه‬
‫در پنجه هم میافکندند‪.‬‬

‫پـس آنـگاه زورآوران و دانشـوران دوشـادوش هـم قـدم در راه آدمیگـری بر می داشـتند و با‬
‫شـناخت سـاز و کار دهر‪ ،‬روح و روان را همچو چشمه کوهسـاران زالل و شفاف می کردند تا‬
‫به مرحله پهلوانی رسـند و ِ‬
‫درس جانفشـان برای ِ‬
‫خاک میهن را بخوبی بیاموزند تا از تنگنای‬
‫نخـوت و خودخواهـی کـه در بطن هر آدمی سـخت غلیـان دارد‪ ،‬بـه فراخنای ِ‬
‫عزت نفـس و د ِل‬
‫آگاهـی برسـند و از هرگونـه آزمندی و طمعـکاری به تمامی بری و بی نیاز و پاک شـوند‪.‬‬

‫زیرا میهن پرسـتی تنها یک لغت و یا یک معنا نیسـت‪ ،‬بلکه حالی ژرف و مقامی شـگرف اسـت‬
‫که با هزاران هزار حس شـور و شـوق و تمل درد و رنج میسـر می شـود‪ .‬شـرح این واژه خارج‬
‫از بیان و ورای تصور اسـت‪.‬‬

‫سـپس پس سـالیان رنج و مشـقت در این راه‪ ،‬پاکنهادانه آنان نیز در مکتب حاضر و همانگونه‬
‫کـه آموختنـد بـه شاگردانشـان درس شـجاعت می دادند واین سلسـله همچنـان ادامه داشـت‪.‬‬
‫تـا اینکـه ایـن ریسـمان کـه به رشـته های تنومنـدی تن و تنـاوری دانـش تنیده می شـد به تیغ‬
‫رشـک و حسـادت بیگانگان از هم گسـیخته گشـت و این آیین و رسـم گران به فنا رفت و سنت‬
‫هـای وارسـته و زیبـا بـرای دیدگان فرزندانش رخت زشـتی بر تن نمـود و به صد حیله و فتنۀ‬
‫بیگانگا ِن دژخو‪ ،‬بیزاری از این نام های زیبا و برجسـته بر دلهای فرزندان این مرز و بوم افتاد‪،‬‬
‫درحالیکـه پـرورش این سـنتهای زیبـا را در میان جوامع بیگانه به آشـکارا می بینیـم‪ ،‬رخت از‬
‫هویت مشـرق بر مـی کنند و بر تن خود میپوشـانند‪.‬‬

‫ایـن بـود رسـم طـی طریق‪ ،‬و آخرین مرحله طـی طریق نیز پهلوانی بود‪ .‬بـا این بنیاد تربیت و‬
‫رونـد آمـوزش‪ ،‬انسـانی پدید آمد که می توانسـت نور حقیقـت را ببیند و از روشـنایی در برابر‬
‫سـیاهی جانفشـانی کند‪ ،‬که می نامیدند رستم‪.‬‬

‫رسـتم یعنـی ثمـره ایـن روند آموزشـی بـه عبارت دیگـر زایش یـک ابرمـرد‪ .،‬و با ایـن روش‬
‫آمـوزش رسـتم پـرور‪ ،‬جامعـه ای پدید می آمد با پیکره ای سـترگ و خونی بسـیار جهنده که‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪54‬‬‫‪46‬‬
‫‪6‬‬
‫سرشـار از شـجاعت بود‪ ،‬که به سـبب تندرسـتی این پیکره‪ ،‬به ناچار‪ ،‬اندیشـه همچو چرخی‬
‫میان رودی خروشـان به دوران می افتاد و ناگسـیخته در کار و جنب و جوش غلتان می شـد و‬
‫دانه ِخرد در آسـیاب خرد می گشـت‪ .‬آری پیرو این سـنت ناهمتا‪ ،‬این سـرزمین کهن دم به دم‬
‫بـا هر نفـس‪ ،‬بر فراخی و سـترگی خود مـی افزود‪.‬‬

‫در حلقـه عیـش و عشـرت و در دایـره پرکامگی خوش نشسـتن‪ ،‬جز تنی سسـت و آویخته و‬
‫زبون و فروهشته چیز دیگر عاید نخواهد شد‪ .‬از مدهوشان شنیدن واژه جانفشانی سخنی پوچ‬
‫است و توخالی و توقع داشتن روحیه نبرد با بیگانگان و طلبیدن ستمگران به هماوردی از آنان‪،‬‬
‫پنداری پوشالی و خیالی باطل است‪ .‬با امید با بودن میراث رستم نگذاریم شجاعت از میان رود‬
‫کـه به هزار بیماری و مرض گرفتار خواهیم شـد‪.‬‬

‫کهچـرخآسـیابیازهـمتکیـدهوگسسـتهدرمیـانلجـنگرفتارشـده‪،‬‬
‫هیچگاهنمـیتوانـددانـهایرا ُخـردکند‪.‬‬

‫تحريف‬
‫بـراي آنکـه بـر گـردن مردي نيرومند ريسـمان اسـارت و يـوغ بندگـي انداخـت و او را بر خاک‬
‫خفيف کشـاند‪ ،‬نخسـت ميبايسـت روح شـجاعتي که به سـبب نياکانش بر جان او دميده شده‬
‫از تنش بر کند تا انديشـه او تهي از هر ياد حماسـه اي شـود که به سـبب پدرانش آفريده شـده‪.‬‬
‫به هزاران يقين‪ ،‬بدون ياد و خاطره اي از شـجاعت نياکان‪ ،‬هر زورآوري به درمانده اي سسـت‬
‫و فروهشـته خواهد دگريد و پذيراي سـنگيني هر سـتمي بر او سـهل و آسان خواهد شد‪.‬‬

‫هـرودت و کتزیـاس هـر دو در زمان اقتدار امپراطوری هخانشـی و در درون امپراطوری پارس‬
‫روزگار مـی گذراندنـد‪ ،‬در یـک امپراطـوری سـرحال و زنده‪ ،‬و هـر دو از نامی گـران برخوردار‬
‫بـوده انـد‪ ،‬و هـر دو پر آوازه‪ .‬آیا از خود نمی پرسـید‪ ،‬که یک مورخ چگونه براحتی به بزرگترین‬
‫و مقتدرتریـن فرمانـروای آن زمـان بـی احترامی می کند و شـوکت ایرانیـان را به باد خفت می‬
‫سـپارد‪ ،‬این امریسـت محال‪ ،‬و غیر ممکن‪ ،‬این گفته های که شـما از آنها می خوانید تنها نوشته‬
‫های دویسـت سـال اخیر هسـتند و آکنده از افراط و تفریط‪ ،‬و نشـان حرص و هراس بیگانگان‬
‫بر ماسـت‪ ،‬براحتی بند بند آنها را در این دو و سـه قرن تغییر داده اند‪ ،‬تا خود را سـرافراز تاریخ‬
‫بنامند‪ ،‬باشـد آنزمانیکه ایرانیان به متون کهن این مورخین دسـت یابند‪.‬‬
‫‪4‬‬ ‫‪7‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪547‬‬
‫‪5‬‬
‫آنچـه کـه عيـان اسـت در سلسـله زمان‪ ،‬نسـخ بـه جا مانـده از تاريخ بشـر تنها در قسـطنتنيه‬
‫در رم شـرقي موجـود بـود‪ ،‬در دوران ميانـي بـا آمـدن گرد و غبار سـياهي که به سـبب سـتم‬
‫افراطيـون مسـيحي بر کـوي و بـرزن اروپا بر هم مي پيچيد و بسـان خاکسـتري دوداندود بر‬
‫انديشـه مردمان آن سـرزمين مي نشسـت‪ ،‬انديشمنداني ظهور کردند که نياز به توانا بخشيدن‬
‫بر انديشـه مردمان آنزمان داشـتند تا گفته هايشـان به خرد عموم قبول افتد و وسـعت انديشه‬
‫مردمان توانايي گنجاندن سـخن آنها را داشـته باشـد‪ ،‬و اين امر به هيچگونه ميسـر نمي گشت‬
‫مگـر آنکه هويتي تـازه بر تن آن مردمان بپوشـانند‪.‬‬

‫سپس آنها هجوم به نسخ باستاني بردند که به سبب فروشکستن امپراطوري رم بوسيله تيغ‬
‫عثماني به واتيکان رسـيد و انديشـمنداني همچو پترارکا و لورنزو واال نسـخه هاي يوناني را به‬
‫هـزار مشـقت و زيرکي از صومعه ها و کتابخانه هاي زير نظر واتيـکان فراهم آوردند و يکايک‬
‫نسخ باستاني را از التی ِن باستان به التي ِن میانی برگرداندند‪ .‬اما آنچه که مشهود است و بسیار‬
‫عیـان‪ ،‬برگردانـي مغرضانه بـود زيرا آرمان و آهنگ آنها تنها يک امر مي بود‪ .‬هويت بخشـيدن‬
‫بـه مردمـان اروپـا آن ام ِر بنيـادي بود تا بتواننـد به ژرفاي انديشـه مردمان آن زمان بسـرعت‬
‫وسـعت بخشـند‪ ،‬تا بندِ بندگي و زنجي ِر ناداني که افراطيون مسـيحي بر خرد آنها تنييده بودند‬
‫فروگسلانده شـود‪ .‬حتي ردپاي کتاب مفقود شده حکمت المشرقيه فيلسـوف بزرگ ايراني ابن‬
‫سـينا در ايـن کتـب ديده ميشـود و شـفا او نيز که هنـوز برگردان ايـن کتاب ارجمنـد در ايران‬
‫قابل دسـترس نيسـت در ميان آنها بوده‪.‬‬

‫آنهـا بـه ميل و سـليقه خـود تاريخ يونـان را برگـردان کردند و شـجاعت ايرانيان که همـواره در‬
‫خطوط کتابهاي تاريخ مي درخشـيده و هر ديده اي را وادار به گشـودن مي نمود و هر انديشـه اي‬
‫را به حيرت وا مي داشـت به زبردسـتي و زيرکي هوشـمندانه به يونانيان و روميان نسـبت دادند‬
‫و در کتابهايشـان شکسـتهاي خود را به مردمان پارسي تحميل کردند و نقش قلمي که کامکاري‬
‫و فيروزمندي ايرانيان را بازگو کرده بود به سـپيدي کاغذ رنگ باخت‪ .‬بدينسـان کتابهاي هرودت‬
‫و کتزياس و پلوتارک زير تحريف بسيار قرار گرفت و مفهوم متون باستان بکلي تغيير يافت‪ ،‬با‬
‫وجود آنکه کتب باسـتان به کج انديشـي نوشـته شـده بود اما براحتي راسـتينگي را مي توانست‬
‫از البه الي خطوط که به ناراسـتي آلوده بود‪ ،‬بيرون کشـيد‪ ،‬همچو که پيکان راسـت از خانه ک ِج‬
‫کمان بيرون مي آيد‪ ،‬مي توانسـت راسـتي را از سـخنهاي ناراسـت هويدا نمود‪ ،‬اما هرگز از هيچ‪،‬‬
‫راسـتي عيان نخواهد شـد زيرا که سپيدي کاغذ نقشـي در دل ندارد تا به تي ِغ استقرا و استنتاج آن‬
‫را کاويد و چه بسـا پژوهيدن عاري از هر سـود شـد و امري بي فايده‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪54‬‬‫‪48‬‬
‫‪8‬‬
‫با آن ترجمه در دوره مياني به کلي مدارک و اسـناد که بسـياراني به ايران باسـتان مربوط بود‬
‫دسـتخوش سـليقه انديشـمنداني شد که مي خواسـتند با آفريدن شـجاعت ميان خطوط تاريخ‬
‫بر مردمان چيره شـوند و فرش اسـتيالي افراطيون مسـيحي را برچينند‪ ،‬که در حقيقت تالش‬
‫ِ‬
‫بخـت بلند همراه شـد و تقديري خـوش براي‬ ‫ِ‬
‫همـت والي آنها با‬ ‫انهـا بـه ثمر نشسـت‪ ،‬زيـرا که‬
‫اروپاييـان بـه بار آورد‪ ،‬آري پس از صد سـال از آمدن فرانچسـکو پترارکا و تاسـيس آکادمي‬
‫افالطونـي‪ ،‬صنعـت چـاپ پا بـه ميدان دانش گذاشـت و اين ترجمـه هاي نصه و نيمـه و تهي از‬
‫حقيقـت که سرشـار از شـجاعتهاي پوشـالي و پيـروزي هاي خالـي از هوده و حـق بود بطور‬
‫گسـترده به دسـت مردم در سراسـر اروپا افتاد‪.‬‬

‫در ابتـدا مقصـود از ايـن انجـام‪ ،‬برکندن جامه از هويت مشـرقيان نبـود‪ ،‬بلکه آنها تنها نيت بر‬
‫آن داشـتند کـه بر تن عريان خود تنپوشـي بپوشـانند تا زيـر تازيانه جهالت افراطيون پوسـت‬
‫از تنشـان بـر کنـده نشـود‪ .‬اما پـس از فرازمنـدي و چيرگي بـر افرااطيون و رسـيدن بـه دوره‬
‫رنسـانس‪ ،‬آنهـا دانسـتند که اين امر بسـيار مفيد و پرسـود بوده‪ .‬در مشـرق زميـن که حريف‬
‫قـدري بـراي انهـا بـود و راهبنـد جـوالن انها در جهان مي شـد ريسـمان علم و دانش به سـبب‬
‫يورشـهاي متوالي مردمان بدوي از هم گسسـته و اسناد و مدارک به آتش کينه سوزانيده شده‬
‫و آن مردمان پر پيشـينه‪ ،‬بي خبر از نام و نشـان خويش به طريق پرنده اي بي آشـيان و آتش‬
‫ِ‬
‫نفـرت روزگار در تقال بودند‪.‬‬ ‫گرفته ميان شـراره هـاي‬

‫انديشمندان اروپايي سرمست و سرخوش از کامکاري خويش و رهايي از منجالب ناداني‬


‫و گرداب گمراهي‪ ،‬به فکر فرياد سروري در جهان افتادند و دانستند که مشرقيان در تالطم‬
‫روزگار گرفتارنـد و سـندي براي بودن خود ندارند و محيط مهياسـت بـراي هر بهره وري‬
‫و دانسـتند که مي توانند با اسـنادي که تازه به دوران آمده بود بر مشـرق زمين نيز چيره‬
‫شوند‪ .‬کتابهاي تاريخ که در محافل پنهان و خلوتگاهها و شبخانه ها که در دوره رنسانس‬
‫توسـط بزرگمـردان علـم و ادب اروپا به رشـته تحريـر درآمده بود و آکنده از نوشـته هاي‬
‫پوشـالي بود به مشـرق فرسـتاده شـد و بطور گسـترده انتشـار دادند‪ .‬سـپس غارتگراني‬
‫بسـيار زبردسـت و کارکشته در قالب هيئتهاي باستان شناسي سوي سرزمينهاي مشرق‬
‫زميـن از قبيـل و مصـر و ايران و هند يورش آوردند و هر دسـت درازي را با خيال آسـوده‬
‫انجـام دادنـد‪ .‬بـا فقـدان انديشـه و نبـود خرد‪ ،‬مـا تمامي ايـن دسـت درازيهاي را کشـفهاي‬
‫پياپـي قلمـداد کرديـم که از روح پاک آنها نشـات گرفته و لطف بيکـران و مهرباني ناهمتاي‬
‫آنهـا پنداشـتيم‪ ،‬دريغا که گرگي تيزدندان به الشـه شـير رسـيده بـود‪ ،‬و طبـق مدارکي که‬
‫آکادميهـاي افالطونـي در دوره مياني براي هويت بخشـيدن به مغرب آفريـده بود تاريخ ما‬
‫را تفسـير و کتيبه ها را ترجمه نمودند‪.‬‬
‫‪4‬‬ ‫‪9‬‬
‫‪9‬‬
‫نبرد نها یی‬
‫‪5‬‬
‫‪5‬‬ ‫‪4‬‬
‫جنـگ اردوان بـزرگ بـا اردشـير کـه بـه نابـودي اردوان و خانـدان اردوان پارتـي‪ ،‬و سـپس‬
‫بـه درازدسـتي اردشـير بـه پايـان رسـيد تنهـا در يک متـن چند خطي قابل مشـاهده اسـت که‬
‫شوربختانه دوستان و فرهيختگان ايراني بدون هيچ پژوهش و کاووش که بدانند اين نبرد نيمي‬
‫از کتـاب کتزيـاس را در برگرفتـه بـه ايـن پاراگراف کوتاه بسـنده ميکنند‪.‬‬

‫ِ‬
‫حقيقت نصف و نيمه هميشـه بيانگر بيانيسـت پوچ و توخالي و پوشـالي و تهي از هوده و‬ ‫که‬
‫حـق يا به عبـارت سـاده تر دروغي بيش نيسـت‪.‬‬

‫تاریـخ ایـران هم اکنـون به سـان کلبـه ای متروکه ایسـت که هـر بیگانه‬


‫ای قـدم در آن مـی نهـد‪ ،‬و بـه نـام غبـار روبی و یـا ترمیـم و بازسـازی هر‬
‫آنچـه کـه بخواهـد انجام مـی دهـد و ما نیـز همچو یـاری دلسـوز عمل‬
‫نابودگرانـه انهـا را مفیـد مـی پنداریم‪.‬‬

‫سخن آخر‬
‫ای ایرانـی بزرگمنـش‪ ،‬آیـا ایـن تاریـخ کسـل و از حال رفتـه و پژمرده که هم اکنـون به تقلید از‬
‫دهـان دگـران می نویسـیم و برای فرزندان خود به یـادگار می گذاریم همان تاریخ غرورآفرینی‬
‫می باشـد که تمامی بزرگان جهان به سـبب آن فریاد سـروری سـر داده اند‪ ،‬بی شک این تاریخ‬
‫ننـگ انگیـز که هم اکنون مـا از گفتار دگران رو برداری می کنیم حتی خردسـالی را به نوباوگی‬
‫نخواهـد رسـاند‪ ،‬چه رسـد که تواند نـوادری از دیگر ملل همچو اسـکندر و تیمـور و ناپلئون یا‬
‫بزرگانـی ماننـد هـگل و مونتسـکیو و نیچه به عرصـه فرمانروایی و میـدان دانشـوری و کوی‬
‫دالوری عرضـه کنـد و جـز خفت آفرینـی و فرمانبری چیز دیگر بـه ارمغان نخواهـد آورد‪ .‬بی‬
‫شـک و تردید و به هزار یقین این تاریخ همان سرگذشـت پر افتخار مردمی نیسـت که توماس‬
‫جفرسـون و بنجامین فرانکلین و یا ناپلئون بنا پارت آن را خوانده اند و چو کودکان سرمشـق‬
‫از آن گرفتند‪ .‬بی گمان آنها تاریخی بس بسـیار پرشـکوه از ما خوانده اند که هرگز از آن دمی‬
‫غافـل نشـده انـد‪ .‬گر انها کتـابِ اکنون تاریخ ایرانیان را می گشـودند‪ ،‬به یـک دم آن را بر هم می‬
‫بستند و به گوشـه ای می انداختند‪.‬‬
‫نبرد نها یی‬ ‫‪5‬‬
‫‪55‬‬‫‪500‬‬
‫با امید که دسـت اندر دسـت هم دهیم و یه یاری هم لنگر کشـتی اندیشـه فرو مانده در دریایِ‬
‫پرخیـزابِ واماندگـی را برکشـیم و هدایـت سـکان آن را خود بر دسـت گیریم تا به سلامت به‬
‫سـاحل حقیقت رسـیم که تنها خود‪ ،‬گره گشـای گرۀ کار خودیم‪.‬‬

‫نیرومندی بایسـته بودن اسـت‪ ،‬که ضعف و درماندگی و ناتوانی شکار بر ولع و می ِل شکارچی‬
‫دم بـه دم خواهـد افـزود‪ .‬کـه با یـاد و خاطره نامدارترین حماسـه سـازان روزگار مـی توان بر‬
‫نیرومنـدی خویـش افـزود و بـود ِن خود را بـه آوایی هزار پیچش به گوش جهانیان فرو نشـاند‪.‬‬

‫بـه هـزاران امیـد ای همسـفر گرانمایـه‪ ،‬به رسـیدن آن هنگام که دگربار دوشـادوش بر سـمندِ‬
‫سـبک سـی ِر زمان بنشـینم و بر سلسـله ایام در آییم و از دهلیز زمان بگذریم و بر دشت و دم ِن‬
‫باسـتان فـرود آییـم و با یگانگا ِن روزگار‪ ،‬پدرا ِن باسـتان خویش یک عنان و همنفس شـویم‪ ،‬و‬
‫شـورانگیز و فریادکشـان بر دشـت افتخار لگام بشـکانیم و چهار اسـب بر پهنه آن بتازیم و از‬
‫پیچش نسـیم و شـمی ِم روح بخش عصر باستان جانی تازه کنیم‪ ،‬و به سـبب دیدن شراره های‬ ‫ِ‬
‫ِ‬
‫شـجاعت پـدرا ِن نامـدار‪ ،‬دمـی شـور بـه دل و گرمی به تـن و هیجان به روح و شـوق بـه روان‬
‫اندازیم و سـرخوش از گذ ِر زمان شـویم‪.‬‬

‫تا درودی دیگر بدرود همیار و همسفرم‪،‬‬


‫من پیشینه دارم‪ ،‬پس هستم‪.‬‬
‫سلمان سمیعی ‪1391‬‬

You might also like