Professional Documents
Culture Documents
Vkook - Mute But Cute
Vkook - Mute But Cute
Vkook - Mute But Cute
MINKI
1|Page
writer: @minkiminn
Channel: @Ares_fiction
Editors: Pianist;NoxTeam
***
ویکوک:کاپل
توجه * اخطار×
کسب اجازه بازگردانی فقط برای استفاده چنل ارس فیکشن گرفته شده است
لذا بازگردانی بدون اجازه نویسنده و چنل ارس فیکشن مجاز نیست.
ممکن است در برخی فیکهای بازگردانی ،سن ،ملیت و ...اعضا با اصل ان
متفاوت باشد.
ارس فیکشن فقط ادیت بازگردانی انجام داده ،و تغییری در اصل داستان
صورت نگرفته است.
هر گونه اشکال ویرایشی ،تایپی ،چینش متن و ..مربوط به نسخه اصلی هست و
ادیت بیشتر باعث بهم ریختگی فایل نهایی خواهد شد.
هرگونه کپی برداری فایل ها و نشر فیک ها بدون اجازه از چنل آرس ممنوع
هست و از ریدر های عزیز خواهشمندیم در صورت دیدن چنین مواردی به ما
اطالع بدن و فقط از طریق چنل تلگرامی اصلی فیکهارو دنبال کنند..
سایر ورژن ها برای کاپل های مختلف را در چنل ارس دنبال کنید:
http://t.me/ares_fiction
اولین بار ! وقتی جونگکوک مثل همیشه اون لباس های مورد عالقه و
راحتش رو که شامل تیشرت نارنجی رنگ و شلوارک جین و کانورس های
سفیدش میشه پوشیده بود و توی پارک نزدیک خونشون با اسکیتش بازی
میکرد ،همونجا بود که دیدش .
اون روزم مثل بقیه روزا گرم و آفتابی بود ،با اینکه چیزی از تابستون
نگذشته بود و تازه شروع شده بود اما خورشید جوری خود نمایی میکرد که
سنگا زود داغ میشدن و آب هم تبخیر میشد .
با اینحال جونگکوک قصد نداشت تابستون عزیزش رو فقط به خاطر گرما از
دست بده و بشینه توی خونه! میخواست از اون سه ماه استفاده کامل رو
ببره .
به همین خاطر با اینکه مدت زیادی ازش نمیگذشت ولی اون پارک شده
تقریبا بزرگ بود و درختای سالمندی داشت ،سایشون یه قسمت زیادی از
زمین رو میپوشوند و میتونست وقتایی که استراحت میکنه زیرشون لم بده .
براش مهم نبود که بقیه بچه ها ترجیح میدن شب ها برن بیرون و روز ها
رو به خاطر ترس از گرما توی خونه بمونن ،اون ترجیح میداد شب ها
بخوابه!
اون روز هم یکی از همون روزا بود ،سنگفرش های تمیز پارک رو چندباری
طی کرده بود و داشت به سمت زمین بازی میرفت ،مثل همیشه سرعت
باالیی داشت .
اکثر اوقات سعی میکرد مراقب باشه اما بعضی وقتا هم خب موفق نبود! به
همین خاطر وقتی اون پسر درست سر پیچ از نا کجا آباد پیداش شد
نتونست خودش رو کنترل کنه .
با همون سرعت بهش برخورد کرد ،هردوشون تعادلشون رو از دست دادن
اما این باعث نشد بخوره زمین ،قطعا بعد از همه این مدت اسکیت سواری
خوب میتونست تعادلش رو حفظ کنه ،اما پسر رو به روییش روی زمین
افتاد.
خودش رو مقصر میدونست ،اگه یکم بیشتر دقت کرده بود هیچ وقت بهش
نمیخورد اما غرورش اجازه نمیداد اینو بگه !
وضعیتش کاری میکرد جونگکوک منتظر باشه سرش داد و بزنه هزار تا بد
و بیراه بهش بگه اما اون فقط یکم خم شده بود ،دست هاش رو به هم
چسبونده بود و انگشت های بلندش رو توی هم گره کرده بود و معذرت
خواهی کرده بود!
باورش نمیشد اون داشت معذرت خواهی میکرد ،پلکاش بگی نگی باال
پریده بود و فقط میتونست به جلوی موهای مشکی پسر نگاه کنه .
همش چند ثانیه طول کشیده بود ،اون خیلی سریع داشت ازش دور میشد
و جونگکوک رو با عذاب وجدانش تنها میذاشت ،حتی ندیده بود که لب
های صورتی و کوچیکش چند اینچ هم از هم باز بشن .
کم پیش میومد توی پارک از این اتفاقای عجیب بیوفته ،تو همه مدتی که
اونجا پاتوق اصلیش شده بود ،هیچ وقت یک نفر رو با این ظاهر و اخالق
ندیده بود و براش عجیب بود .
در هر صورت اون پسر با چیزی که جونگکوک توی مدرسه دیده بود فرق
داشت ،حتی با چیزی که توی خیابون و هرجای دیگه ای دیده بود!
همین کنجکاوش میکرد اگه یبار دیگه دیدش دلیل این رفتار رو ازش بپرسه
،اون از اون مدل آدم هایی نبود که خیلی یه چیزی رو توی خودش نگه
داره ،فقط بیانش میکرد .
و درسته ! این اولین باری بود که جونگکوک تهیونگ رو دیده بود ،اونم
وقتی که تهیونگ توی ساکت ترین ورژن از خودش بود ...
***
چند روزی گذشته بود و میشد گفت خورشید چنان آسمون رو مالک شده
که همه جا به زردی میزد و نورش شهر رو ترکونده بود .
هوا از چند روز پیش هم گرم تر شده بود اما لباس های خنک تابستونی
اونجا بودن تا سختیش رو کمتر کنن و اجازه بدن جونگکوک بازم به پارک
مورد عالقش سر بزنه .
توی چند روز گذشته هیچ نشونی از اون پسر آروم و عجیب پیدا نکرده بود
اما به خاطر این کنجکاوی هم که شده هر روز مدت بیشتری اونجا میموند .
شاید باید بیخیالش میشد و به این نتیجه میرسید که اون فقط یه رهگذر
معمولی بوده باشه اما اون نمیخواست به همچین چیزی باور کنه! هنوزم یه
حسی بهش میگفت به زودی قراره دوباره همدیگه رو ببینن.
تقریبا مطمئن بود که میتونه یبار دیگه موفق به دیدنش بشه ،همون یه
برخورد کوتاه کافی بود تا به این نتیجه برسه که اون پسر مو مشکی یه
جورایی قراره باهاش ارتباط داشته باشه .
چند ساعتی میشد که وسط اون گرما توی زمین بازی که اگه میخورد زمین
مطمئن بود از شدت داغ بودن کَفِش پوستش رو میسوزونه ،بازی کرده بود
و به شدت خسته شده بود .
لباس هاش خیس عرق شده بودن و تیشرت سفید نازکش به شکمش
چسبیده بود و چتری های قهوه ای رنگش روی پیشونیش جا خوش کرده
بودن.
فکر میکرد برای اون روز دیگه کافیه ،حتی نفس کشیدن سخت شده بود و
قفسه سینش تند تند باال و پایین میرفت ،این وسط اون نسیم هرچند گرم و
مرطوبی که میوزید یکم خوشحالش میکرد .
اسکیت بردش رو برداشت و به سمت خروجی های پارک راه افتاد ،اونجا
تقریبا بزرگ بود ،راه های سنگفرشی تو هم پیچیده ای وجود داشت و
میتونست به راحتی باعث بشه توی انتخاب راهت اشتباه کنی!
جونگکوک از این قاعده مستثنی نبود ،یه اشتباه کوچیک و به جای مستقیم
رفتن پیچیدن سمت چپ باعث شده بود از خروجی که نزدیک تر بود دور
بشه .
حال برگشتن نداشت ،تصمیم گرفت از یه خروجی دیگه بره بیرون و به
همون سمت قدم برداشت ،قدم های خسته و سنگین!
وقتی داشت از بین درخت های بلند و تنومند پارک که پیچیدن باد ال به
الی برگ هاشون یه صدای دلنشین رو میساخت عبور میکرد و به
مقصدش نزدیک تر میشد یه چیزی توجهش رو جلب کرد .
نمیتونست کامل ببینه اما یکم جلو تر ،درست کنار یکی از درخت های بید
یه پسر نشسته بود ،کاله باکت مشکی رو روی سرش پایین کشیده شده
بود و تیشرت سفیدش اونقدر گشاد بود که انگار توش گم شده بود.
نمیتونست بقیش رو ببینه اما ظاهر و قد و قواره پسر براش آشنا بود ،دل
رو به دریا میزد ،ممکن بود اونی که دنبالشه نباشه ولی حداقل بعدا بابت
اینکه نرفته سمتش قرار نبود مغزش رو روی تخته گوشت خورد کنی بندازه
.
قدم هاش رو به طرفش برداشت ،از بین شمشاد هایی که قدشون به نیم
متر میرسید رد شد و کم کم بهش نزدیک شد ،یه کتاب دستش بود ،
درست جلوش صورتش ،اسمش 'یکدیگر را همانطور که هستیم بپذیریم'
بود .
با اینکه داشت بهش نزدیک میشد اما اون هیچ توجهی بهش نکرده بود ،
مثل اینکه واقعا توی دنیای کتابش غرق شده بود و چیزی از اطراف اونقدر
براش مهم نبود که سرش رو بلند کنه و بزاره جونگکوک حداقل برای چند
صدم ثانیه صورتش رو ببینه!
" بی ادبی نباشه ولی خیلی دوست دارم بدونم چرا چیزی بهم نگفتی ،
میدونی هر کسی جای تو بود باهام دعوا میکرد "
جونگکوک ضمن حرف زدن با تهیونگ کنارش روی چمن های سبز که زیر
نور آفتاب برق میزدن نشست ،با این حال تهیونگ توی سایه درخت بود .
سرش رو پایین انداخته بود ،به کاور کتابش خیره شده بود و تنها حرکتی
که توی کل وجودش میشد پیدا کنی تپش قلبش و پلک زدن گاهی به
گاهیش بود .
" خیلی تعجب کردم که تو معذرت خواهی کردی و رفتی! با خودم عهد
بستم ازت بپرسم چه دلیلی داشت؟"
جونگکوک فکر نمیکرد سوالش بی جواب بمونه ولی فکرم نمیکرد جواب
تهیونگ یه سر تکون دادن به طرفین ساده و یه شونه باال انداختن باشه .
اون زیاد با غریبه ها ارتباط برقرار نمیکرد ،مثل همه آدم های دیگه براش
سخت بود ،فکر میکرد اگه پسر چشم قهوه ای چند تا سوال دیگه ازش
بپرسه و همینجوری جواب بگیره پشیمون میشه و میره ولی جونگکوک
اینجوری نبود!
اون تا زمانی که یه دلیل برای اون رفتار قبلی و یه دلیل برای رفتار االن
پسر رو به روش پیدا نمیکرد بی خیال نمیشد و ذاتا آدم پر حرفی بود .
" بیخیال مگه میشه بی دلیل ؟ اولش فکر کردم به خاطر مهربونیت باشه ،
بعدش فکر کردم به خاطر این باشه که توی یه محله غریبه ای "
" بعد گفتم شاید خیلی خجالتی بوده بعدش گفتم شاید اصال از این آدم های
مافیایی که پوشش"-
تهیونگ نزاشت حرفش تمام بشه و متعجب دستش رو توی هوا تکون داد و
حرف جونگکوک رو رد کرد ،با اینکه حتی لب هاش رو تکون نداده بود اون
منظورش رو متوجه شد .
" آره خب بعد فهمیدم که به قیافت نمیخوره مافیا باشی تازه سنتم اونقدرا
نیست " ...
ولوم صداش پایین تر اومد و انگشت هاش هم روی پاهاش افتاد ،حرف
هاش تا اینجا تموم شده بود اما ذهن جونگکوک هر لحظه میتونست برای
لحظه بعد مینیموم دویست تا سوال اختراع کنه .بله اختراع!
آزارش میداد ،اگه اونا متوجه نمیشدن که مشکل اصلی چیه ممکن بود
دلخور بشن و این آخرین چیزی بود که تهیونگ میخواست.
با این حال سوالش رو بی جواب نمیزاشت ،جوری که یاد گرفته بود با
مردم ارتباط بر قرار کنه سنش رو بهش میگفت .
" چی ؟ "
دوباره کارش رو تکرار کرد ،چشم های متعجب و سوالی جونگکوک رو به
روش بودن و اون نمیتونست بزاره همینجوری بمونن ،دوست نداشت به
چشم یه آدم دیگه هم عجیب غریب به نظر برسه .
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد ،کوله پشتی مشکی رنگش رو از
هیچی براش واضح نبود و اون آدمی بود که تا واضح شدن همه چیز فقط
سوال میپرسید! این عجیب بود که توی اون شرایط حتی سوال پرسیدن هم
چیزی رو حل نمیکرد چون اون جوابی نمیداد.
به هر حال انگشت هاش رو توی دست های استخونی و کشیده پسر
گذاشت و بعد از برداشتن اسکیت بردش از روی چمن ها سر جاش ایستاد
.
تهیونگ بدون اینکه حرفی بزنه به راهش ادامه داد ،چیزی تا در خروجی
پارک نمونده بود و حداقل بابت اینکه جونگکوک ازش فرار نکرده بود
خوشحال بود .
کنار پارک به خیابون وصل میشد ،البته اونجا یه شهر بزرگ یا همچین
چیزی نبود که خیلی شلوغ باشه ،با این حال تهیونگ وقتی میخواست از
خیابون رد بشه انگشت هاش رو دور دست جونگکوک محکم کرد .
با هم دیگه بین استند ها جلو رفتن و تهیونگ جلوی یکیشون ایستاد ،بالخره
دست جونگکوک رو ول کرد و یکی از دفترچه های توی استند رو با یه
خودکار برداشت .
دفترچه طرحدار که نارنجی با خال خالی های زرد بود رو به جونگکوک داد
و خودکار رو با پولی که از توی جیبش در آورد ضمیمه کرد .
" بخرمشون؟"
پسر کوچیک تر پرسید ،هنوزم این رفتارا براش عجیب بود و دلیلشون رو
نمیدونست اما اون حس صمیمیتی که تهیونگ بهش میداد باعث میشد
بمونه .
با لبخند نا واضحی که روی صورتش افتاده بود سرش رو باال و پایین کرد و
جونگکوک به سمت پیشخوان رفت تا پولشون رو پرداخت کنه .
وقتی کارش تموم شد با هم رفتن بیرون و تهیونگ همونجا روی جدول های
کنار خیابون نشست ،آسفالت داغ بود و اونجا هم زیر برق آفتاب ،ولی
دیگه عادت کرده بودن.
" پس که اینطور ...من متاسفم که زود تر نفهمیدم اگه اذیتت کردم من رو
ببخش "
مو شکالتی با چاشنی خجالت حرفش رو زد و تهیونگ دستش رو توی هوا
تکون داد تا بهش نشون بده اشکالی نداره ،همین که حرف بدی بهش نزده
بود و تا اونجا باهاش رفته بود براش کافی بود .
دست جونگکوک به طور غریزی روی شونه استخونی تهیونگ قرار گرفت و
از اونجا به نوشتنش نگاه کرد و جواب داد .
" عای هیونگ من یکم خنگم ،هزار تا دلیل مسخره برای خودم ساختم ولی
اونقدر مغزم نکشید که به همچین چیزی فکر کنم! در هر صورت االن یکی
از پر رنگ ترین سوال های ذهنم رو جواب دادی "
لحن شیرین حرف زدن جونگکوک برای تهیونگ دلنشین و جالب بود ،
صداش با اینکه پسرونه بود اما خیلی گوشنواز بود و این برای تهیونگ که
زیاد به مکالمه آدم ها گوش نمیداد قشنگ به نظر میرسید.
گذشته از همه توی همین چند دقیقه فهمیده بود که اون عادت داره راجع
به هر چیزی یکم پر حرفی کنه و همه نظریه هاش رو بیان کنه و سرعت
مو مشکی نگاهش رو از لبخند جونگکوک گرفت و دوباره روی کاغذ اضافه
کرد .
' بهت حق میدم ،این حتی آخرین گزینه هم نیست! حاال مهم نیست ،من
هنوزم نمیشناسمت! '
" وای ببخشید! خودم رو معرفی نکردم ،من جئون جونگکوکم ،هیفده سالمه
و عاشق اسکیت بازی کردنم "
لبخندش بزرگ بود ،بزرگ و براق ،به براقی خورشید تابستونی که داشت
آبشون میکرد ولی اونها همچنان زیرش نشسته بودن.
وقتی داشت دستش رو برای دست دادن با تهیونگ دراز میکرد به اسکیت
بردی که جلوی پاش بود هم اشاره کرد .
اونا با هم دست دادن و تهیونگ شاید بعد از یه مدت طوالنی تنهایی و
گوشه گیری ،این اولین باری بود که با یک نفر حرف میزد .حرف زدن ؟
شاید واژه مناسبی نباشه اما فعال این میتونست توصیفش کنه .
' خوشحالم که باهات آشنا شدم جونگکوک ،تو خیلی پر ذوقی '
احتماال منظور تهیونگ بیشتر همون پر حرف یا همچین چیزی بود ولی اون
بدش نمیومد ،این ویژگی جونگکوک رو دوست داشت ،درست برعکس
خودش .
" خیلی ممنونم هیونگ ...راستی میتونم هیونگ صدات کنم ؟ "
گردنش رو یکم کج کرد و پرسید ،تهیونگ چطوری میتونست بهش بگه نه
؟ امکان نداشت که ردش کنه ،تازه پیداش کرده بود ،اون براش یه
جورایی جالب بود.
" منم همینطور ،ولی تا حاال توی پارک ندیدمت برای همین فکر میکردم
غریبه ای "
تهیونگ دستش رو توی هوا تکون داد و ردش کرد ،بعد روی صفحه بعدی
کاغد توضیحات کامل تری نوشت.
' من تازه پارک رو پیدا کردم ،از این به بعد ممکنه خیلی بیشتر ببینیم '
در هر صورت تهیونگ بعد از جونگکوک تنها بود! وقتی که اون میرفت
اون پسری که کال چند دقیقه از آشنایی باهاش میگذشت ،باعث میشد
احساس تنهایی نکنه ،ارتباط بر قرار کردن باهاش ساده بود.
بدش نمیومد وجود اون پسر رو اطرافش پر رنگ تر کنه ،درست به پر
رنگی گونه هاش که از گرما سرخ شده بودن ...
Read me a book
اون روز یکم خنک تر بود ،به عنوان یه روز تابستونی که نمیشد بدون
نوشیدنی های پر شده با یخ و بستنی گذروند ،اون روز بد نبود .
یه دلیل خوب بود برای اینکه جونگکوک زود تر از خونه بزنه بیرون و حتی
بیشتر هم توی پارک بمونه و برنگرده ،خونه دیگه جایی نبود که چیز جالبی
بهش ارائه کنه .
اینکه میتونست وقتی با سرعت اسکیت بردش رو روی زمین بازی میکشه ،
بادی که توی صورتش میخوره رو حس کنه حتی با اینکه گرمه براش عالی
بود .
یه تیشرت نعنایی رو با شلوارک جین یخی رنگش ست کرده بود و مثل
همیشه یه جفت کانورس سفید پاش کرده بود ،اونا کفشهایی بودن که
راحت میتونست باهاشون اسکیت سواری کنه .
به محض اینکه اون خونه سوت و کور رو ترک کرد و کف کفشاش به داغی
آسفالت چسبید ،اسکیت بردش رو روی زمین گذاشت و به سمت پارک
راه افتاد .
راه زیادی نبود ،باید دوتا کوچه رو طی میکرد و بعد از خیابون میرفت اون
طرف ،احتمال میداد تهیونگ هم تو همچین فاصله کوتاهی باشه ،این معنی
اینو میداد که خونه هاشون به هم نزدیک بود.
وقتی نزدیک پارک شد به سمت زمین بازی رفت و از یه طرف دیگه وارد
شد ،خلوت بود ،هیچکس اون موقع نمیومد بیرون و اونایی که بیرون بودن
حتما کار مهمی داشتن .
این خلوتی رو دوست داشت ،وقتی پاییز میشد اونجا شلوغ تر بود و راحت
نمیتونست از فضا استفاده کنه ،تابستون رو به همه فصل ها ترجیح میداد .
یکم توی زمین بازی کرد و بعد از اینکه فهمید حتی یک قطره آب هم برای
خوردن نداره و از تشنگی داره هالک میشه از زمین رفت بیرون تا یه سری
به فروشگاه بزنه .
فکر نمیکرد قبل از اینکه حتی به خروجی نزدیک بشه از رفتن انصراف بده!
اما پسری که چند متر اون طرف تر زیر درخت بید نشسته بود کاری
میکرد که برگرده.
خودش بود ،همون کاله قبلی روی سرش بود و این بار یه تیشرت و
شلوارک گشاد مشکی داشت ،بازم یه کتاب دستش بود ،اما اون قبلیه نبود
.
کنارش نشست و به درخت تکیه داد ،چند تا نفس عمیق کشید تا یکم
آروم بشه و موهای چتری که توی چشم هاش ریخته بود رو کنار زد .
مردد و اروم پرسید و تهیونگ سرش رو به طرفین تکون داد و دو بار به
با اینحال فکر میکرد کتاب قشنگیه ،پر از حس و حال بود و دوست داشت
حداقل یبار برگرده و از اول بخوندش ،اون زیاد اهل کتاب خوندن نبود .
تهیونگ اما نصف زندگیش رو با کتاب ها گذرونده بود ،یه دنیای دیگه ،یه
جایی که یه نویسنده با قوه تخیل و مهارتش ساخته و قرار نیست آدمایی
باشن تا بهش آسیبی بزنن .
بعضی از کتاب هاشو چندین بار خونده بود و هیچ وقت از این کار خسته
نمیشد ،حاال فکر میکرد میتونه به شیوه جدیدی این داستان ها رو دنبال
کنه ،اینکه یه نفر براش بخونه .
همیشه خودش خواننده بود ،در کنار خوندن کلمه ها ،بین خطوط و حروف
برای خودش اون دنیا رو تصور میکرد و یه زندگی جدید رو شروع میکرد .
تجربه کردن یه شیوه جدید براش جالب بود ،گذشته از همه صدای
جونگکوک رو دوست داشت ،اون به طور کلی توی زندگیش آنچنان
مکالماتی بر قرار نکرده بود که خودش مخاطب باشه.
داستان خوندن جونگکوک روی قلبش تاثیر میذاشت ،اون خیلی با احساس
میخوندش ،انگار برای اینکار ساخته شده بود ،انگار صدای جونگکوک و
قلبش دوتا تیکه گمشده پازل بودن که همدیگه رو کامل میکردن.
تعجب میکرد از اینکه همه چیز چرا یهو اینقدر براش شیرین شده ،اون
کتاب رو قبال هم خونده بود ،اما این خیلی فرق میکرد ،این خیلی قشنگ تر
بود!
"آرزو میکنم که دوباره به زمان کودکی خود بازگردم و دختری آزاد و بی
قید و بند و فارغ از هرگونه اندوه و غم باشم .زمانی که به سختی ها و رنج
ها و درد ها میخندیدم نه مثل حاال که در زیر بار آنها خرد شده ام .
راستی چرا من تا این اندازه تغییر کرده ام ؟ چرا تا این حد خونسردی خود
را از دست داده ام و با چند کلمه که بر خالف میلم گفته شود به کلی از جا
به در میروم ؟ آه چقدر دلم میخواست دوباره همان دختر شیطان و بی غم
بر فراز تپه هاییوودرینگ هایتز بودم ".
این آخرین چیزی بود که جونگکوک خوند و وقتی هیچ ری اکشنی از
تهیونگ دریافت نکرد کتاب رو از جلوی صورتش کنار برد و به پسر نگاه
کرد .
گونه سفیدش رو روی شلوارکش گذاشته بود و کالهش کج شده بود ،
دست هاش رو روی هم انداخته بود و انگشت های باریکش یک در میون
کنار هم قفل شده بودن .
جونگکوک به این فکر نمیکرد که اون چطور خوابش برده ،بلکه به این فکر
میکرد که چرا وقتی مژه هاش روی هم قرار گرفتن اونقدر خوشگله!
واقعا فکر میکرد اون چشم های کوچیک و لبای باریک صورتی ،اون پوست
سفید و بینی کوچیک کنار هم یه فرشته کوچولو رو به وجود آوردن ،فرشته
ای که قدرت حرف زدن نداشت اما همچنان برای لرزوندن قلبش قوی بود
.
کتاب رو بست و کنارش روی زمین گذاشت ،اون خوابش برده بود ،نیازی
به کتاب نبود و دوست داشت بهش نگاه کنه .
معصوم و ساده به نظر میرسید ،تازه با هم آشنا شده بودن ولی اون اونقدر
احساس راحتی میکرد که بخواد سرش رو بزاره روی پاهاش و برای
نخوابیدن تالش نکنه .
این رو دوست داشت ،اکثر آدم ها بی اعتماد بودن ،بهشون حق میداد ،
توی این دنیا نمیشه به همه اعتماد کنی ،اونا میتونن خود واقعیشون رو از
توی تاریک ترین کوچه شهر بیرون بکشن و نشونت بدن!
با این حال تهیونگ از اون دسته آدما نبود که ازش فرار کنه ،جونگکوک
شیطون و پر سر و صدا بود ،به خاطر همینم یه عده ازش فاصله میگرفتن ،
هیچ وقت به اون شدت براش مهم نبود اما حاال که با هیفده سال سن
دوستای کمی داشت میفهمید که شاید یکمی هم آزار دهنده باشه .
از اینکه تهیونگ باهاش راحت بود خوشش میومد ،خودش زود صمیمی
میشد و همیشه اینکه طرف مقابلش این صمیمت رو پس میزد قلبش رو
یکم اذیت میکرد.
وقتی که داشت به خال های کوچیک روی صورتش نگاه میکرد به همه اینا
فکر کرد ،نمیخواست بیدارش کنه ،یکم بهش اجازه میداد بخوابه .
تا وقتی اون نفس های آروم و منظمش رو روی پاهاش خالی میکرد ،از گل
های کوچیکی که از ال به الی چمن ها خودشون رو نشون میدادن چید .
چند تاش رو روی کالهش که کج شده بود گذاشت ،یه لبخند کوچک روی
صورتش افتاد و چند تای بعدی رو البه الی انگشت هاش جا داد .
براش شبیه نقاشی کردن بود ،همچین حسی بهش میداد ،سرگرم کننده و
دوست داشتنی .چند تا گل بعدی رو روی چروک های تیشرت مشکیش
گذاشت ،یه جوری که سر نخوردن و نیوفتن .
وقت این بود که دیگه بیدارش کنه ،به اندازه کافی خوابیده بود و هوا کم
کم داشت خیلی گرم میشد و میترسید حالش بد بشه .
دستش رو روی بازوش گذاشت و به اندازه یه اینچ تکونش داد ،باال تنش
رو خم کرد تا بتونه صورتش رو ببینه و بعد صداش زد .
یکم گیج شده بود ،وسط خواب و بیداری سر جاش نشست و گل های روی
کاله و موها و پیرهنش پایین ریختن و باعث شدن چشماش روشون خشک
بشه .
وقتی داشت با تعجب بهشون نگاه میکرد کم کم تونست صدای خنده های
جونگکوک رو بشنوه و مطمئن بود اون به حال خودش میخنده ،نه چیز
دیگه ای .
با قیافه پرسشی و تعجبیش به سمتش برگشت و نگاهی بهش انداخت ،یک
نگاه بین چشم های جونگکوک و اون گالی پر پر شده که روی پاهاش
ریخته بودن .
" وقتی خواب بودی حوصلم سر رفت برای همین اونا رو چیدم ،خوشگل
شده بودی "
جونگکوک پسری نبود که حرف هاش رو توی دلش نگه داره ،اون
به نظرش اون خنده ای که بهش تحویل میداد حتی خوشگل تر هم بود ،
اون لب های کوچیک همیشه به هم چسبیده بودن ،پس اگه یکم با لبخند
باز میشدن خیلی خوب بود .
مو مشکی بعد از دیدنش خندش گرفت ،اما از اونجایی که خجالتی بود و
زیاد به این جور چیز ها عادت نداشت یکی از دست هاش رو روی صورتش
گذاشت .
جونگکوک میتونست لبخند بزرگش رو ببینه ،از معدود دفعاتی بود که
تهیونگ میخندید و دندون هاش پیدا میشد!
باورش نمیشد اینقدر میتونه کیوت باشه ،توی برخورد اول اینجوری به نظر
نمیرسید ولی اون با گرفتن دستاش جلوی صورتش و بعد خندیدن به اون
عکس همش رو ثابت کرده بود.
" راستی این کتاب قشنگیه ،البته یکمش رو خواب بودی "
کیفش که کنار درخت ول کرده بود رو برداشت و روی دوشش انداخت ،
جونگکوک هم اسکیت بردش رو برداشت و رو به روی هم ایستادن .
مو شکالتی متوجه میشد که میخواد بره ،قصد نداشت مزاحمش بشه یا
اذیتش کنه ،با اینکه دعا میکرد خیلی زود همدیگه رو ببینن توی اون لحظه
فقط میخواست بابت کتاب تشکر کنه .
باال آوردش و اسمش را نگاه کرد ،روش نوشته بود ' بلندی های بادگیر'
همون براش کافی بود .
" بابت بلندی های بادگیر ازت ممنونم ،خیلی زود دوباره همدیگه رو
میبینیم درسته ؟ "
به آرومی سرش رو تکون داد تا جواب مثبتش رو به پسر کوچیکتر اعالم
کنه و اینجا بود که دیگه باید از هم خداحافظی میکردن .
مو مشکی احساس خوبی داشت ،چیزی بود درست مخالف تنهایی ،مخالف
چیزی که برای یه مدت طوالنی تحملش کرده بود و اینکه حاال کسی بود تا
از اون موقعیت دورش کنه رو دوست داشت .
درسته مدت زیادی نبود که اون پسر مو شکالتی با لبای درشتش رو
میشناخت اما میتونست بگه دوستش داره ،حس خوبی بهش داشت .
درست مثل جونگکوک ،انگار قبل از اینکه توی این دنیا ،توی این شهر
کوچیک با هم دیگه آشنا بشن از قبل توی یه دنیای دیگه همدیگه رو
میشناختن.
جونگکوک اینطوری فکر میکرد ،شاید اصال دلیل اصلی اینکه دوست داشت
تهیونگ رو پیدا کنه این بود که احساس میکرد میشناسدش ،براش آشنا
بود .
توی این مدت هیچ وقت فکر نکرده بود تهیونگ یه پسر غریبه است که
داره با یه مشکلی به اسم میوت بودن دست و پنجه نرم میکنه .
اون فقط تهیونگ بود! تهیونگ که موهای مشکی چتری داره ،همیشه کاله
باکت میزاره و پوست سفید و انگشت های کشیده ای داره و گهگاهی خیلی
آروم میخنده ،فقط همین .
آخرین باری که تونسته بودن همدیگه رو ببینن درست زمانی بود که داشتن
برمیگشتن خونه هاشون ،اون روز رو نشده بود طوری که میخوان با هم
بگذرونن پس باید جبران میشد .
برای همین با هم قرار گذاشتن ،توی یه روز گرم تابستونی ،تقریبا قبل از
زمانی که خورشید درست وسط آسمون قرار بگیره اونم توی زمین بازی
همون پارک .
تهیونگ نمیدونست چرا قبول کرده بره زمین بازی ،البته اینجوری نبود که
همه به خاطر یه هدف خاص برن اون سمت ،بعضی از بچه ها فقط میرفتن
تا بقیه رو تماشا کنن .
با این حال تهیونگ فقط یکبار به اون زمین بازی که تقریبا وسط پارک ،بین
درختای چنار ساخته شده رفته بود و بعد هم وقتی فهمید براش هیچ
جذابیتی نداره از اونجا رفته بود .
الزم به گفتن نیست که حاال فرق کرده بود! اون دیگه تنها نبود و اگه قرار
بود به بازی کردن جونگکوک هم نگاه کنه این خودش جذاب ترین چیز
توی اون زمین سر باز بود .
اما هر بار که خواسته بود با یکی از اونایی که به زمین بازی میومدن دوست
بشه شکست خورده بود ،یا ازش خیلی بزرگ تر بودن ،یا کوچیک تر بودن
و البته که براش مهم نبود! ولی بازم نمیتونست نگهشون داره .
به این نتیجه رسیده بود که احتماال اونا از اخالق و نوع برخوردش با مسائل
خوششون نمیاد ولی این دلیل نمیشد که برای پیدا کردن چند تا دوست
اسکیت سوار خود واقعیش رو تغیر بده!
هیچی ارزش این رو نداشت که دیگه یه روز خودش نباشه ،اگه میخواست
حرف نزنه و یه بچه ساکت باشه که به هیچی اهمیت نمیده و بی تفاوته،
باعث افسردگی بود .
ترجیح میداد خودش بمونه و کسایی رو پیدا کنه که خود واقعیش رو
دوست دارن ،شاید خیلی سخت بود و یکم طول میکشید ،اما به هر چیز
دیگه ای ترجیحش میداد .
حاال یه راه جدید رو میخواست امتحان کنه ،تا جایی که فهمیده بود
تهیونگ بیشتر وقتش رو با کتاب هاش میگذروند و سرگرمی دیگه ای
نداشت .
تصمیم گرفته بود یبار امتحانش کنه ،میخواست بهش یاد بده چجوری از
اسکیت برد استفاده کنه و اینجوری اگه اون استعدادش رو داشت و ازش
خوشش میومد ،تهیونگ میشد همون دوستی که همیشه میخواسته پیدا کنه
.
بعد از اینکه صبحانه متمایل به ظهرش رو خورد لباس هاش رو عوض کرد
،تیشرتش زرد بود و با یه شلوارک ورزشی سفید پوشیده بودش و چون
میخواست بره زمین بازی قطعا همون کانورس های سفید رو میپوشید.
مثل یه روتین روزانه دستی به موهای چتریش کشید و از خونه بیرون رفت
،احتماال یکم دیر تر میرسید اما بازم راه زیادی نبود و تهیونگ منتظرش
میموند .
خونه مو مشکی به اون پارک نزدیک تر بود ،همیشه راه کمتری برای طی
کردن داشت و مشخص بود که زود تر میرسه .
کنار زمین بازی ایستاده بود ،کیفش روی کولش بود و به فنس های پشت
سرش تکیه داده بود و اطراف رو برای پیدا کردن جونگکوک با چشم هاش
میگشت .
مو قهوه ای بالخره رسید و به سمت زمین بازی راه افتاد ،یکم که نزدیک
تر شد میتونست تهیونگ رو ببینه ،شناختن اون پسر از فاصله دور اصال کار
سختی نبود.
حتی از اونجا هم میتونست پوست سفیدش که زیر سایه کالهش مخفی شده
و اون تیشرت راه راه سیاه سفید رو ببینه و مطمئن بشه خودشه .
یه حس عجیبی داشت ،میشد اسمش رو اشتیاق گذاشت ،شاید یکم هیجان
هم چاشنیش شده بود و باعث میشد توی اون تابستون گرم هوا برای
جونگکوک حتی چند درجه هم گرم تر بشه .
دستای اون بزرگ بودن ،انگشتاش کشیده بودن و اینکه دستای خودش
اونجا گم میشدن حس عجیبی داشت ،بدش نمیومد ،از این اتفاق خوشحال
بود.
مو مشکی با اینکه خجالت میکشید اما قرار نبود بهش جواب نده ،اونم فکر
میکرد جونگکوک خوشگله ،بینی کوچیک و چشمای درشتی داره و لبای
خوش فرمش قشنگ به نظر میرسن .
با انگشت اشاره اش به جونگکوک اشاره کرد و بعد انگشت هاش رو جلوی
صورت خودش باز کرد ،یک بار جمع کرد و دوباره باز کرد.
با این کار داشت بهش میگفت تو زیبایی ،با این فکر که شاید متوجه
منظورش بشه انجامش داده بود اما مو قهوه ای هنوزم چیزی از زبان اشاره
بلد نبود .
یک قدم جلوتر رفت و دست جونگکوک رو گرفت ،با خودکار کف دستش
نوشت ' تو هم خوشگلی ' بهش لبخند زد و دستش رو ول کرد .
احتماال راه ارتباطشون با هم یکم سخت بود ،شاید خیلی نمیتونستن با
کلمات چیزی به هم ابراز کنن اما مهم نبود ،جونگکوک حتی قبل از اینکه
تهیونگ اون رو بنویسه از توی چشماش خونده بود و حدس میزد.
" شرط میبندم زیاد اینجا نیومدی و اینو از طرز نگاه کردنت به اطراف
فهمیدم درسته ؟ "
تهیونگ به عالمت مثبت سر تکون داد و جونگکوک با افتخاری که نصیبش
شده بود ،اسکیت بردش رو روی زمین گذاشت و یکی از پاهاش رو
گذاشت روش.
" اول من اینجا یه دور میزنم و برمیگردم ،بهم نگاه کن باشه ؟ "
زمانی که تایید تهیونگ رو گرفت رفت توی زمین بازی و مو مشکی با اینکه
نمیدونست چرا همچین چیزی ازش خواسته در هر صورت چشم هاش رو
دنبالش فرستاده بود ،از اول هم برای دیدن جونگکوک رفته بود.
اون براش کتاب خونده بود ،توی کاری که دوستش داشت باهاش همراهی
کرده بود پس اینکه بتونه یه جورایی شاید براش جبران کنه بد نبود.
جونگکوک کارش رو بلد بود ،از بچگی انجامش داده بود و حاال بعد از
گذشت اینهمه سال دیگه برای خودش استاد شده بود ،میتونست کلی
حرکت های جالب و قوی به تهیونگ نشون بده اما فعال قصدش رو نداشت.
یکم که توی زمین دور زد دوباره برگشت و ایستاد ،تهیونگ کنار زمین
وایساده بود و بهش نگاه میکرد ،یه جورایی براش جالب هم بود.
سرش رو به طرفین تکون داد و دستش رو هم توی هوا تچپ و راست کرد
،مخالفت زیادش رو اعالم کرد اما جونگکوک گوشش بدهکار نبود .
" شاید یکم سخت باشه ولی بیا امتحانش کنیم ،اگه خوشت بیاد میتونم
بهت یاد بدم "
جونگکوک براش ذوق داشت ،این کامال مشخص بود و تهیونگ نمیخواست
که بزنه توی ذوقش ،با اینکه واقعا نمیخواست انجامش بده ولی فقط به
خاطر جونگکوک ،اینکارو میکرد.
نفس طوالنی کشید و یه قدم جلو تر رفت و درست رو به روی اسکیت برد
ایستاد ،جونگکوک متوجه شد که اون راضی شده تا امتحانش کنه .
" برای شروع اول باید روش وایسی ،اگه دست راستی هستی پای راستت
رو بزار اینجا چون قدرت بیشتری داره "
جونگکوک تخته رو ثابت نگه داشته بود و به یه قسمتش اشاره کرد ،برای
تهیونگ تازه و عجیب بود ،شاید حتی یکم ترسناک ،تقریبا همه چیزایی که
هیچ سر رشته ای توشون نداریم ممکنه ترسناک بنظر بیان .
با اینحال تهیونگ درست طبق گفته های جونگکوک پیش میرفت .
آروم آروم با حفظ تعادلش انگشت هاش از شونه های جونگکوک جدا شدن
و دست هاش کنارش قرار گرفتن ،کامال بی حرکت بود .
" خب حاال باید حرکت کنیم ،مطمین باش که پای چپت رو جای درستی
گذاشت و بعد پای راستت رو از روش بردار "
اون فقط میگفت و اصال به مقدار سختی کار برای تهیونگ توجه نمیکرد .
همین االنشم تهیونگ با قسم دادن مقدسات اونجا ایستاده بود .
" خوبه همینه ،حاال این شکلی که من برات انجام میدم راهش بنداز "
حرکت پاش رو به صورت نمایشی برای تهیونگ انجام داد ،اون متوجه
میشد که باید چیکار کنه اما جرعتش رو نداشت ،سخت بود!
آب دهنش رو قورت داد و یبار دیگه با دقت به حرکت پای جونگکوک نگاه
کرد ،سعی کرد تقلیدش کنه ،با احتیاط انجامش داد و تونست تخته رو
چند سانتی متر جلو تر بکشه .
اما این همه چیزی نبود که اتفاق افتاد ،وقتی میخواست دوباره پاش رو روی
تخته برگردونه همه چیز به هم ریخت ،این یکی نیاز به تمرین بیشتری
داشت .
جونگکوک درست کنارش ایستاده بود ،وقتی اون اتفاق میوفتاد اونجا بود تا
نزاره تهیونگ روی زمین بیوفته ،بهش قول داده بود مراقبش باشه .
دست هاش رو باز کرد و توی یه حرکت تهیونگ بهش برخورد کرد و توی
بغلش افتاد ،چیزی تا پخش شدنش توی زمین بازی نمونده بود .
دستای جونگکوک دورش حلقه شد و کنار گوشش شروع کرد به خندیدن ،
برای تهیونگ که اصال خنده دار نبود ،اگه بازم امتحانش میکرد تضمین
میکرد که اون روز چند باری بخوره زمین .
خودش رو از جونگکوک جدا کرد و با قیافه مظلومش بهش نگاه کرد ،یکمی
هم کالفه بود و این باعث میشد جونگکوک نتونه بهش سخت بگیره .
" تهیونگ هیچ کس دفعه اول یاد نمیگیره! حتی منم بعضی اوقات میخورم
زمین "
بهش دلداری داد و تخته رو صاف کرد و خودش روش ایستاد ،تهیونگ
هنوزم سر جاش وایساده بود و هیچ ری اکشنی نداشت .
" با اینحال من نمیخوام اذیتت کنم اگه برات سخته و دوستش نداری پس
بیخیالش"
دستش رو روی بازوی مو مشکی کشید تا بهش دلگرمی بده و تهیونگ
دستش رو باال آورد و دست جونگکوک رو گرفت ،خودکارش هنوز توی
جیبش بود .
یک قدم عقب رفت ،دستش رو ول کرد و لبخند زد ،الزم نبود جونگکوک
بهش چیزی بگه ،میتونست با یه لبخند دیگه جوابش رو بده .
و اونا اینطوری با هم صمیمی تر میشدن ،با بیشتر لبخند زدن ،بیشتر کنار
هم راه رفتن و به هم نگاه کردن ،با فقط بیشتر در کنار هم بودن و حرف
های همدیگه رو از توی چشم ها خوندن!
اره این براش جذاب بود ،اینکه ببینه اون با همه مهارتش اینقدر خوب بازی
میکنه و حرکت ها رو انجام میده جالب تر بود.
میتونست برای مدت زیادی اونجا بشینه و تشویقش کنه ،درست مثل همه
روزا ،گرم بود ،خورشید وسط آسمون جا خوش کرده بود و پرتو هاش از ال
به الی شاخه ها و برگ های درخت ها روشون میوفتاد.
ولی کدومشون اهمیت میداد؟ اونا عادت کرده بودن ،حتی این گرما هم
براشون عزیز بود چون دیگه جزئی از زندگیشون شده بود ،جزئی از روزای
خوبشون.
حاال که برمیگشت درست مثل دفعه دومی شده بود که دیدش ،موهاش
خیس و به پیشونیش چسبیده بود و تیشرتش هم وضع بهتری نداشت ،
قفسه سینش باال و پایین میشد .
تخته رو یکم زود تر نگه داشت و همونجا ولش کرد و کنار مو مشکی روی
زمین نشست ،به فنسای پشت سرش تکه داد و چشم هاش نیمه باز بود .
مطمئنا توی هوا اون خنک نبود و گرم شده بود ولی بازم بد نبود ،یکم
خستگیش رو رفع میکرد و از تهیونگ ممنون بود که تقریبا همه چیز توی
کیفش داره .
تهیونگ عادت کرده بود اینطوری ارتباط برقرار کنه با اینکه میدونست
جونگکوک زبان اشاره بلد نیست گاهی وقتا بی اختیار انجامش میداد .
بود خیلی برای تهیونگ ارزشمند بود ،هر کس دیگه ای بود اصال اهمیت
نمیداد .
" من یکم خسته ام اما ولش کن ،چجوری میتونم این زبان رو یاد بگیرم ؟
به نظرم جالب میاد "
ضمن پرسیدن سوالش توی جاش چرخید تا رو به روی مو مشکی قرار
بگیره و منتظر یه جواب از طرفش موند ،یاد گرفتنش خیلی سخت نبود .
جونگکوک نوشته بود فقط کلمه 'اینترنت' رو نوشت ،ساده ترین راه برای
یاد گرفتنش همین بود .
" واقعا؟! این خیلی خوبه! من تقریبا تمام وقتی که توی خونه میمونم رو دارم
الکی میگذرونم ،میتونم اینو یاد بگیرم و فکرش رو بکن اگه بلدش باشم
چقدر راحت تر میتونم جواب سواالم رو بگیرم! "
نه جونگکوک هیجان زده نشده بود ،اون در حالت کلی در مورد هر چیز
کوچیکی زیادی توضیح میداد ،البته این اولین خصلتش بود که به تهیونگ
نشون داده بود و درست همونی که مو مشکی دوستش داشت بود .
تهیونگ سرش رو باال و پایین کرد و دوباره دست جونگکوک رو گرفت ،
این بار توی آخرین جای خالی که کف دستش بود شماره خودش رو نوشت.
" وای میتونم بهت پیام بدم درسته ؟ این عالیه ،هزار برابر بیشتر باهات
حرف میزنم هیونگ کیوتم "
ولوم صداش همینطوری هی باال تر میرفت و این ذوقش باعث میشد
تهیونگ خندش بگیره ،مثل همیشه از وقتی که با جونگکوک آشنا شده بود
بیشتر میشد خنده های بزرگش رو دید .
بالخره هردوشون رضایت دادن از جاشون بلند بشن ،دیگه خسته بودن ،
مدت زیادی بود که اونجا بودن و کم کم گرسنه هم میشدن پس باید
برمیگشتن خونه .
هرچند جونگکوک ترجیح میداد نهار رو با هیونگ جدیدش بگذرونه ولی از
اونجایی که نمیدونست تهیونگ با این پیشنهاد موافق باشه یا نه این ایده رو
به یه زمان دیگه موکول کرد .
تهیونگ هم بدش نمیومد ،درسته لباس جونگکوک خیس بود اما بازم اون
همون جونگکوک کیوت بود ،همونی که دوستش داشت .
برای چند لحظه همدیگه رو بغل کردن و بعدش جونگکوک بود که از
تهیونگ جدا شد تا ازش خداحافظی کنه .
" میدونی من االن ازت خداحافظی میکنم ولی بعدا بهت پیام میدم و با هم
حرف میزنیم و این خیلی خوبه! "
آروم گفت و تهیونگ محکم پلک هاش رو روی هم گذاشت تا تاییدش کنه
و بعد به همین سادگی از هم خداحافظی کرده بودن و جونگکوک رفته بود .
تهیونگ هیچ وقت افسرده نبود ،بار ها و بار ها از طرف مردم آزار دیده
بود ،مسخره شده بود اما با همه اینها با اینکه اینجوری خلق شده کنار اومده
بود .
شاید نمیتونست حرف بزنه اما خوب میتونست احساسات رو درک کنه ،
خوب میتونست با عمل دوست داشتن و درک کردن رو نشون بده و این رو
دوست داشت .
مردم زیادی بودن که فکر میکردن فقط چون همچین مشکلی داره نمیتونه
زندگی کنه ،الیق خیلی از چیز ها نیست و اجازه انجام خیلی از کار ها رو
نداره .
این واقعیت بود که این آدما زیاد بودن! حتی توی شهر کوچیک اون ها هم
خیلی بودن و فکرش رو بکنید شمارشون توی دنیا به چند میرسید!
ولی از بین همه اینا جونگکوک از اونا نبود ،به نظرش حتی با آدمایی که
هیچ وقت از زندگی نا امیدش نمیکردن هم یکی نبود و فرق داشت ،
جونگکوک واقعا براش خاص بود ...
جونگکوک بابتش خیلی ذوق داشت ،توی این مدت فقط تونسته بود توی
پارک تهیونگ رو ببینه و چند تا مکالمه کوتاه داشته باشن با این حال که
همونم براش دوست داشتنی بود حاال که شمارش رو داشت بهتر بود.
از اولش هم بابت تهیونگ خیلی کنجکاو بود ،درست بود که دیگه
میدونست اون رفتارش که توی اولین باری که همدیگه رو دیدن از کجا
نشئت میگرفت اما این کافی نبود .
اون دوست داشت ببینه توی مغز تهیونگ چی میگذره ،به نظرش کسی که
مدت زیادی از روزش رو با کتاب ها میگذرونه چیزای زیادی برای گفتن
داره .
اما تهیونگ نمیتونست از کلمات استفاده کنه ،به نظر جونگکوک عیب به
حساب نمیومد ،شاید یکم وضع رو سخت میکرد اما اون هنوزم تهیونگ بود
که فکر میکرد خیلی باطن قشنگ و ذهن فوق العاده ای داره.
دروغه اگه بگیم تصور نمیکرد! اینکه تهیونگ حرف میزنه و از خودش
میگه ،اینکه صداش چجوریه و با چه لحنی حرف میزنه ،ولی کسی مقصر
نبود ،اون اینجوری خلق شده بود.
جونگکوک تهیونگ رو همونطوری که بود دوست داشت ،نه با امید اینکه یه
روزی بتونه حرف بزنه یا مثال به جای نوشتن کلمه ها روی دستش بیانشون
کنه.
اون اینجوری تهیونگ رو دوست داشت ،به این فکر نمیکرد که جنس
دوست داشتنش چیه ،به عنوان یه دوست ؟ یه هیونگ ؟ یا کسی که
دوست داره صرفا باهاش وقت بگذرونه یا حتی بیشتر از اون ،به عنوان
دوست پسر یا همچین چیزی .اون اهمیت نمیداد ،فقط دوستش داشت.
نشست روی تخت و حوله سفیدی که روی سرش بود رو یه گوشه پرت
کرد ،گوشیش رو از روی میز برداشت و دمر روی تخت افتاد .
شماره تهیونگ رو پیدا کرد و توی صفحه مسیج براش نوشت .
جوابش رو میداد ،احتماال چون بغیر از جونگکوک آدمای زیادی نبودن که
بخوان بهش پیام بدن.
احتماال بعد از اینکه ساعت چهار بعد از ظهر اونم تو هوای بخار پز کننده
تابستون میرفت تهیونگ رو ببینه و با اسکیت بردش بازی کنه الزم بود
بازم حمام کنه .
سعی کرد هرکاری داره رو زود تر انجام بده که دیرش نشه ،موهاش که
خشک شد یه دست لباس دیگه پوشید ،یه تیشرت آبی روشن رو با همون
شلوارک جین همیشگیش ست کرد .
کفشاش رو جدیدا شسته بود برای همین نشست کف اتاق و بند هاش رو
یکی یکی از اول بست و بعد پوشیدشون ،اون کفشا رو واقعا دوست داشت .
برای آخرین کار اسکیت بردش رو برداشت و گوشیش رو توی جیبش هل
داد و از اتاق بیرون زد ،طبق معمول هیچکس خونه نبود و تنها موجود زنده
هم حاال داشت ترکش میکرد .
آسمون برق میزد ،از نور زیاد! آبی بود ولی بازم نمیشد بهش نگاه کنی ،
خورشید یباره خودش رو به رُخت میکشید و تا مرز کور شدن میکشوندت.
اونا به این هوا عادت کرده بودن ،تابستون گرمی بود ولی دلچسب بود ،
بهشون خوش گذشته بود برای همین گرماش هم دوست داشتنی بود.
چیزی نگذشته بود که مو شکالتی کنار ورودی اصلی پارک بود ،اونجا با
تهیونگ قرار گذاشته بود ،اون همون جای همیشگی بود که تهیونگ بهش
گفته بود .
یکم زود رسیده بود برای همین منتظر موند تا مو مشکی هم برسه ،بعد از
اون باهم قدم میزدن تا یه جایی برای نشستن پیدا کنن ،کار سختی نبود
چون خلوت بود .
ممکن بود بالفاصله برگردن خونه و یا اگه جونگکوک خیلی خسته نباشه
بمونن و یکم با هم حرف بزنن ،اینکه بیان کلمات از دارایی هاشون کم بود
دلیل نمیشد اونا با هم صحبت نکنن.
و این همون تابستونی بود که بهشون خوش گذشته بود ،خیلی جالب و
شگفت انگیز نیست درسته؟ ولی برای اونا با همه سادگیش متفاوت بود .
به قدری بلند گفت که متوجهش کنه و وقتی اون ایستاد و به سمتش
برگشت قدم هاش رو تند تر کرد تا زود تر بهش برسه .
به نظر تهیونگ خیلی کودکانه بود ،کل وجود جونگکوک ،شبیه یه شیرینی
کوچولو با روکش شکالت و مغز فندق بود ،همونقدر شیرین و همونقدر
کوچولو .
بالخره اون بهش رسیده بود و اون روز روتین همیشگی که بغلش میکرد رو
شکست و لب هاش رو نرم روی گونه های سفیدش گذاشت .
تهیونگ گاهی از خودش میپرسید یعنی اون واقعا نمیدونه من هردفعه چقدر
خجالت میکشم؟ ولی با این حال به روی خودش نمیآورد چون دوستشون
داشت .
" خیلی خب ،االن که لپام رو گرفتی و بهم اخم کردی فهمیدم ،دوستم
داری و اونجوری که من فکر میکنم نیست! درسته؟ "
تهیونگ راضی از کارش لبخند زد و دوباره به راهشون ادامه دادن ،از قبل
برای هم یه سری کد گذاشته بودن ،مثال وقتی تهیونگ میخواست بهش
بگه دوستش داره باید لپ هاش رو لمس میکرد .
یا مثال وقتی میخواست بگه دلش براش تنگ شده باید دستش رو روی
قلبش میذاشت ،یا به طور مثال اگر تهیونگ میخواست نشون بده خسته
شده نباید به جونگکوک نگاه میکرد که این از همشون سخت تر بود .
تهیونگ خوب اینارو یاد میگرفت براش ساده بودن ،حافظه خوبی داشت ،و
از اونجایی که همشون با نبوغ جونگکوک ساخته شده بودن اونم کد ها رو
بلد بود.
هرچی بود ساده تر از یاد گرفتن زبان اشاره بود ،هرچند مو شکالتی داشت
براش تالش میکرد و یه چیزایی یاد گرفته بود و این کد ها میتونستن فعال
کارش رو راه بندازن.
" تو اینجا بشین تهیونگ ،من میرم یکم بازی کنم "
تخته رو روی زمین گذاشت و وقتی حرفش تموم شد آروم آروم از تهیونگ
که روی نیمکت نشسته بود ،زانو هاش رو تا کرده بود و کتابش رو بین
تیشرت زرد و شلوار جین مشکیش گذاشته بود دور شد ...
مو مشکی اونقدر غرق صفحه های نازک اون کتاب شده بود که حتی نفهمید
جونگکوک برای چه مدتی از دایره دیدش خارج شده و رفته .
وقتی متوجه اومدنش شد اون اسکیت بردش رو توی یه دستش گرفته بود
و توی اون یکی دستش یه پاکت پالستیکی بود ،نمیدونست چی با خودش
آورده.
تا زمانی که کنارش روی نیمکت بشینه و اسکیت بردش رو کنار جدول
کوتاه پشت نیمکت بزاره بهش نگاه کرد و وقتی اون پاکت رو بینشون
گذاشت توجهش به محتوای رنگی رنگی اون جلب شد .
یکم خم شد و داخلش رو نگاه کرد ،یه بسته پاستیل شکری رنگین کمونی
دراز و چند تا شکالت شیشه ای با طعم هلو و توت فرنگی توش بود .
" حس کردم دلم یه چیزی برای خوردن میخواد و اینا رو گرفتم ،وقتی
رفتم توی فروشگاه ....واقعا باورت نمیشه به محض اینکه دیدمشون
عاشقشون شدم ،من عاشق چیزای شیرینم ،هر چیزی که یه عالمه شکر
داشته باشه ،یا مثال عسل و شیرینی و شکالت و اینایی که " ... -
با اینکه تهیونگ داشت بهش گوش میداد اما یهو ساکت شد و دوباره ادامه
داد.
" ببخشید زیادی حرف میزنم درسته؟ "
یکم نا امیدی رو توی لحنش ریخت و جملش رو تمام کرد ،در هر صورت
به نظر تهیونگ این پر حرفی هیچ وقت رو مخ نبود.
چشم به هم زده بودن بسته خالی شده بود و فقط یدونه باقی مونده بود ،هر
دوشون با اون صحنه مواجه شدن و اونی که پیشدستی کرد تهیونگ بود.
از توی پاکت برشداشت و برای اینکه مالکیتش رو حتمی کنه تقریبا نصفش
رو توی دهنش گذاشت ولی مگه جئون جونگکوک تسلیم میشد ؟
مو شکالتی یکبار دیگه تقال کرد تا چیزی که میخواد رو به دست بیاره و
همون برای اینکه لباش به لبای تهیونگ کشیده بشه کافی بود .
حتی از جاش تکون هم نخورد و این بار واقعا برای بوسیدنش خودش رو
جلو کشید ،لب هاش نرم و شیرین بودن ،قسم میخورد که اونا شیرین تر
و نرم تر از پاستیالیی بودن که براشون تالش کرده بود!
اون حاال یه چیز بهتر به دست آورده بود ،با اینکه بوسیدن تهیونگ باعث
میشد وسط تابستون دمای هوا یباره ده درجه بیشتر بشه ولی ارزشش رو
داشت.
اینکه تهیونگ هم بیکار ننشسته بود و متقابال بوسیده بودش همه چیز رو
متفاوت میکرد ،انگار واقعی نبود ،لعنتی کجاش شبیه واقعیت بود ؟ لبای
کیم تهیونگ به اندازه خودش شیرین بودن.
و تهیونگ فکر میکرد اینکه جونگکوک اول انجامش داده خیلی شجاعانست
و البته که فکر میکرد ارزشش رو داشته ،انتخاب بعدی تهیونگ بعد از اون
پاستیال شکالت های شیشه ای هلویی بودن اما لبای جونگکوک .احتماال به
مراتب خوش طعم تر و خواستنی ترن.
مو شکالتی یکم خودش رو عقب کشید ،با اینکه میشد بگی فقط یه بوسه
کوچیک بوده اما قلبش تند تند میزد و هنوزم براش شبیه واقعیت نبود .
وقتی کامال از تهیونگ جدا شد اون بالفاصله دست هاش رو جلوی صورتش
گرفته بود ،این پیش فرض مو مشکی برای خجالت کشیدن بود.
با این حال جونگکوک خجالتی حس نمیکرد ،برا یه لحظه دوست داشت
انجامش بده و از نتیجش راضی بود ،نمیتونست به خودش قول بده دیگه
انجامش نده .
وقتی جونگکوک متوجه شد چی ازش میخواد سرش رو باال پایین کرد و بعد
انگشت های تهیونگ از لباش جدا شد ،نمیخواست بزاره چیزی به اون
بوسه اضافه کنه ،تا همینجا شیرین و خاطره انگیز بود.
از جاش بلند شد ،کتابش رو توی کیفش گذاشت و جونگکوک هنوزم یکمی
گیج بود ،اگه حداقل تهیونگ یه ری اکشنی نشون میداد میتونست بفهمه
نظرش چیه اما تا اون لحظه فقط گیج کننده بود.
نمیدونست دارن کجا میرن ولی دنبال تهیونگ میرفت ،توی اون لحظه ایده
ای برای اینکه چی بگه یا کجا بره نداشت فقط مغزش یک میلیارد سوال در
ثانیه میساخت.
اون به راحتی خودش رو بهش میسپارد و شاید هزار تا سوال دیگه و هزار تا
داستان براش تعریف میکرد اما هیچ وقت نمیپرسید کجا داریم میریم!
جای دوری نمیرفتن ،اونجا ذاتا شهر بزرگی نبود که بخوان راه زیادی رو
طی کنن ،همینطوری که قدم زده بودن بالخره رسیده بودن.
تهیونگ درست جلوی یه شیرینی فروشی ایستاد ،شیشه های تمیزی داشت
و اون تابلوی نئون صورتی رنگی که روش نوشته بود 'کندی لند' حتی توی
روز هم روشن شده بود.
در رو باز کرد و وارد شد و جونگکوک پشت سرش رفت ،آب از دهنش
راه افتاده بود ،بوی شیرینی و شکالت کل فضارو پر کرده بود و دونات های
پشت ویترین باعث میشد هپنوتیزم بشه.
تو همون حال که داشت با بو و تصویر اون شیرینی ها میرفت توی یه دنیای
دیگه یه خانم قد بلند از پشت فروشگاه بیرون اومد.
لبخند مهربونی داشت و قیافش یکم آشنا بود ،به محض جلو تر اومدن
چشماش برق زد و لبخندش بزرگ تر شد .
" من از تهیونگ خواستم تو رو بیاره اینجا تا باهم آشنا بشیم ،توی تصوراتم
این شکلی نبودی ،میتونم بزارمت پشت ویترین و بفروشمت اینقدر کیوتی"
گفت و لبخند مهربونی زد ،خیلی شبیه تهیونگ بود ،کامال واضح بود که
مادرشه.
" من واقعا فکر میکنم این رویایی ترین تابستونیه که داشتم! هیچ وقت
اینقدر برام جذاب نبوده و االن که مامان دوستم یه شیرینی فروشی به این
بزرگی داره ...من عاشق هر چیز شیرینی ام و امروز داشتم به تهیونگ هم
میگفتم که خیلی دوستش دارم چون " -
فقط خودشون اونجا بودن ،هیچ کس دیگه ای توی فروشگاه نبود و مامانش
دوباره تنهاشون گذاشته بود و برگشته بود تا به شیرینی هاش سر بزنه .
جونگکوک نصف اون دونات رو خورده بود و تهیونگ کنارش ایستاده بود ،
بهش نگاه نمیکرد! محوش شده بود.
شاید برای تهیونگ که خجالتی بود این یکم زیادی به نظر میرسید اما
میخواست انجامش بده ،حتی شاید این برای دومین بار توی یک ساعت
زیاد بود ولی سلول هاش داشتن داد میزدن و میخواستنش.
توی چند ثانیه گوشه لب پایینی مو شکالتی رو بین لبای خودش گرفت و
زبونش رو روی شکالت ها کشید ،احتماال بعد از اون بوسه دیابت کمین
کرده بود .
جونگکوک خشکش زد ،هیچ وقت فکر نمیکرد اون تهیونگ که همین یک
ساعت پیش دست هاش رو جلوی صورتش گرفته بود بخواد تو مغازه
مامانش همچین کاری بکنه ،واقعا که غیر قابل پیش بینی بود .
با مردمک های متعجبش بهش نگاه کرد و اون فقط لبخند زده بود ،طوری
که چشم هاش کوچیک تر شده بودن و قشنگ به نظر میرسید.
" ببخشید که تنهاتون گذاشتم پسرا ...اگه چیزی دوست داری بگو واست
بسته بندی کنم جونگکوک "
خوب بود که مامانش به محض ورود حضورش رو با حرف زدن اعالم
میکرد و کاری میکرد جونگکوک یکم زود تر خودش رو جمع و جور کنه .
" خیلی ممنونم ولی من یه روز دیگه میام ،برای امروز واسم کافی بوده "
تقریبا آروم گفت و لبخند تشکر آمیزی زد ،به معنای واقعی کلمه روز
شیرینی بود!
این باعث میشد ندونه بوسشون چه معنی داشته ،از سر چی بوده یا به
خاطر چی اتفاق افتاده ،باز دوباره گیج شده بود و این اصال خوب نبود .حاال
میفهمید وقتی آدما درباره عشق حرف میزنن منظورشون چیه.
در واقع انگار اونا هیچی از اطرافشون نمیفهمن و فقط به یه سری اتفاق ها
از سمت یه آدم دیگه محدود میشن و بعد کم کم مغزشون بازنشست میشه
و نصف کار هاشون رو بدون در نظر گرفتن منطق یا حتی یه دلیل قانع
کننده انجام میدن .
جونگکوک نمیدونست این چیه ،مطمین نبود که عشقه یا یه عالقه زود گذر
،ولی برای اولین بار نمیتونست هیچ جوابی برای چرا های توی سرش پیدا
کنه و این انگاری همون عشق بود ...
وقتی میخواست ازش خداحافظی کنه گفت و تهیونگ دست هاش رو گرفت
،این معنیش این بود که از جونگکوک قدر دانه.
sleep
هیچکدومشون نمیدونستن چرا وقتی اون روز فقط قرار بود با هم وقت
بگذرونن بازم پارک رو انتخاب کردن ،میتونستن برن یه جای خنک تر .
" خیلی خب اگه بخوای بگی خیلی گرمه چیکار میکنی؟ "
یباره از تهیونگ پرسید و توجهش رو جلب کرد ،قرار شده بود جونگکوک
چند تا چیز کوچیک از زبان اشاره یاد بگیره تا بتونن راحت تر با هم حرف
بزنن .
مو مشکی به سمتش برگشت و انگشت هاش رو تقریبا خم کرد ،به طوری
که انگار یه چیز گرد رو توی دستش گرفته باشه و جلوی صورتش ،بیشتر
جلوی دهنش حرکت داد.
جونگکوک با دقت بهش نگاه کرد اما توی دفعه اول هیچی متوجه نشده بود
،به خاطر سپردن اون حرکات اصال یه چیز ساده نبود .
" شبیه این میمونه که بخوای آتیشی که از دهن یه اژدها میزنه بیرون رو
نشون بدی! جالبه یادم میمونه ،بزار امتحانش کنم "
لیوان موهیتو رو روی سطح صافی گذاشت و سمت تهیونگ برگشت ،روی
نیمکت چهار زانو زد و براش انجامش داد ،خیلی هم سخت نبود .
" اگه بخوای بگی من جونگکوک رو اندازه یه دنیا دوست دارم چیکار میکنی
؟"
جونگکوک جدی بود ولی تهیونگ خندش گرفت ،اون پسر دست از این
سواالش بر نمیداشت ،تهیونگ دوستش داشت اما تا حاال صراحتا بهش
نگفته بود.
به این فکر کرد که چجوری میتونه این جملش رو برگردونه اما احتماال یاد
گرفتنش براش سخت میشد ،کلمه های زیادی داشت و سخت به حساب
میومد.
یه فکر دیگه کرد و لیوان بابل تی رو روی صندلی گذاشت ،خودکارش رو
از توی کیفش در آورد و دست جونگکوک رو جلو کشید .
دستای اون بین انگشت های باریک و بلند خودش کوچیک و تپل به نظر
میرسیدن ،حاال دوست داشت همیشه وقتی کنار هم راه میرن بگیردشون.
" اما هیونگ ...تو من رو فقط یبار بوسیدی ...من هر روز بهت میگم
دوست دارم ولی تو فقط یبار ...دوستم نداری ؟ "
از اون روزی که توی پارک و بعدم توی شیرینی فروشی مامانش بوسیده
بودش دیگه هیچ وقت در موردش حرفی نزده بود چون همون موقع هم
بهش گفته بود چیزی نگه.
اما با خودش زیاد فکر کرده بود ،به این نتیجه رسیده بود که اون بوسه ها
از سر دوست داشتن بودن نه چیز دیگه ای ،و حس عجیبی بود اینکه دلش
میخواست بازم انجامش بده .
' اینکه بخوام هر لحظه ببوسمت یکم سخت نیست؟ من میتونم هر روز
ببوسمت'
جونگکوک بالفاصله بعد از خوندن چیزی که مو مشکی نوشته بود دستش
رو مشت کرد و بین پاهاش قایمش کرد ،یه لبخند خجالتی که سعی در
مخفی کردنش داشت روی صورتش بود.
" باشه قبوله! ولی اگه همینجوری اینجا بمونیم دیگه جونگکوکی وجود نداره
که بخوای ببوسیش"
نمیدونست چرا همچین چیزی میگه ،کف دستش رو کنار صورتش گرفت
و انگشت وسطش رو چند بار خم کرد ،با اینکار میپرسید چرا.
" چونکه هیونگی از گرما و خستگی دارم آب میشم درست مثل یه بستنی"
کالفه و با غر غر گفت و مو مشکی از جاش بلند شد ،کیفش رو روی
کولش انداخت ،خودش هم وضع بهتری از جونگکوک نداشت ،تیشرت
سبزش بهش چسبیده بود و پشت گوشاش خیس عرق بود.
تهیونگ اینبار یه راه جدید رو پیش گرفته بود ،نه شبیه راه شیرینی فروشی
مامانش بود نه فروشگاهایی که قبال با هم رفته بودن و این جونگکوک رو
کنجکاو میکرد.
میخواست ببردش خونشون ،به اونجا نزدیک بود و میتونستن بقیه وقتشون
رو اونجا با هم بگذرونن و از جایی که زندگی تهیونگ هم خیلی با جونگکوک
فرق نداشت هیچکس خونشون نبود .
پدر و مادرای هردوشون شاغل بودن و روز ها تا بعد از ظهر یا حتی تا شب
کار میکردن و به شکلی اونا همیشه تنها بودن ،البته تهیونگ از زمانی که
خواهرش رفت تنها شد .
از همون موقع بیرون رفتن رو شروع کرده بود ،قبال زیاد عالقه ای نداشت
چون خواهرش بود و با اون راحت بود اما بعدش دیگه حوصلش سر میرفت
و تنهایی و توی خونه موندن اذیتش میکرد.
از وقتی با جونگکوک آشنا شد همه چیز تغییر کرد و دیگه هیچ وقت به
نظرش روزا کسل کننده یا مسخره نبودن ،حاال دیگه الزم نبود همه روز رو
صرف کتاب خوندن کنه تا از بی حوصلگیش کم کنه .
چند تا کوچه رو با هم گذروندن و یکم بعد رسیده بودن ،یه کوچه تقریبا
باریک بود که خونه های زیادی رو توی خودش جا داده بود ،تهیونگ
داشت میرفت سمت اونی که باغچه داره.
از همشون بزرگ تر بود ،دوطبقه با نمای سنگ های قهوه ای تمیز و
شیروانی و یه باغچه سرسبز و قشنگ ،جونگکوک فکر نمیکردم تهیونگ
اونقدر پولدار باشه.
خیلی تمیز و بزرگ بود ،پارکت های طوسی رنگ روی زمین برق میزدن و
همه چیز توی رنگ های خنثی خالصه میشد ،خونشون بزرگ و شیک و
تمیز بود .
همینجوری که جلوی راه روی ورودی ایستاده بود و با کنجکاوی اطرافش رو
نگاه میکرد گرمای دستای تهیونگ دور مچش رو حس کرد و به سمتش
برگشت .
ببردش توی اتاق خودش ،برای اینکه اونجا رو بهش نشون بده ذوق داشت
،بالخره یه تیکه از شخصیتش اونجا بود.
در چوبی سفید رنگ رو باز کرد و باهم وارد اتاق شدن ،همه چیز خیلی
تمیز بود ،از پارکت ها تا دیوار ها و پرده های سفیدی که جلوی ورود نور
رو میگیرن و همینطور رو تختی.
جونگکوک فکر میکرد اتاق تهیونگ درست برعکس اتاق خودشه ،اونجا
ساده و شیک بود ،خیلی هم تمیز! اما اتاق جونگکوک پر شده از رنگ ها و
یه جورایی همیشه ریخته به هم بود .
" هیونگ این تویی ؟ خدای من چقدر کوچولو بودی مثل همین االن کیوت
و دوست داشتنی ...خیلی نازه کاش از همون موقع میشناختمت"
جونگکوک با ذوق گفت و به عکس بچگی های تهیونگ نگاه کرد ،مثل
همین االن بود فقط ابعادش تغیر کرده بود و موهاش بیشتر شده بود .
در حالی که پسر کوچیکتر یدونه یدونه عکس ها رو بررسی میکرد تهیونگ
با فاصله ازش ایستاده بود و مزاحم کارش نمیشد ،فقط گاهی سواال هاش رو
جواب میداد .
با ضربه آرومی که به بازوی جونگکوک زد متوجهش کرد نوشته جدید رو
بخونه و مو قهوه ای دوباره تعجب کرد.
" بابات دکتره؟ خدای من ...حس میکنم هیچی در موردت نمیدونم ،این
حس بدیه هیونگ لطفا هر چیزی که الزمه رو بهم بگو من نمیتونم کنجکاو
نباشم "
مو مشکی قبول کرد و دستش رو گرفت و با خودش سمت تخت برد ،وقتی
جونگکوک نشست ،خم شد و بندای کانورس هاش رو باز کرد و کفش ها
رو از پاش در آورد .
میدونست تهیونگ داره چیکار میکنه اما در عین حال نمیدونست ،به
خودش خندش میگرفت ولی اینکه کامال همه چیز رو دست اون بسپره
ترسناک نبود ،اون فقط ازش یک چیزی رو میخواست و تا به دست
آوردنش چیزی نمیپرسید و تهیونگ همیشه موفق میشد.
روی تخت نشست و بعد از کنار زدن پتو دراز کشید ،هنوزم منتظر
جونگکوک بود اما مو شکالتی یکم مردد بود ،نمیدونست ازش چی میخواد.
تهیونگ فقط به خاطر اینکه جونگکوک گفته بود خسته شده برده بودش
خونشون تا یکم استراحت کنه ،ولی فکر نمیکرد وقتی کنارش میخوابه
دلش بخواد بدنش رو توی بغلش حس کنه و موهاش رو نوازش کنه.
اصال هیچ وقت قبل از جونگکوک فکر نکرده بود که آدم پر مهریه و دلش
میخواد به بقیه محبت کنه ،اون پسر از اولش براش فرق داشت ،واقعا جدا
از دنیایی بود که توش زندگی میکرد.
بعد از اون جونگکوک فکر نمیکرد خوابش ببره ،ولی چسبیدن به تهیونگ و
سکوت بعد از ظهری که توش فقط صدای نفس های منظم مو مشکی بود
کاری میکرد کم کم پلک هاش سنگین بشه.
به چیز دیگه ای فکر نکرده بود ،همیشه وقتی با تهیونگ بود آروم بود ،از
چیزی نمیترسید و فکرای ترسناکی نداشت ،با تهیونگ زمان یه جور دیگه
میگذشت.
اون خوابش برد اما مو مشکی کنارش تا جایی که میتونست بیدار موند و
بهش نگاه کرد ،بقیه اوقات جونگکوک خیلی شیطون بود ،هیچ وقت
اینجوری آروم نبود تا اجازه بده تهیونگ خوب بهش نگاه کنه.
گونه های برآمده و پوست سفیدش ،بینی کوچیک و موهای شلخته روی
پیشونیش ،مژه های صاف و لبای پف کردش ،همه چیزش خیره کننده بود
.
اون حس قشنگی بود ،با اینکه هنوزم اسمش رو نمیدونست و مطمئن نبود
چیزی که فکر میکنه باشه اما ازش خوشش میومد و همین باعث میشد
دیگه به چیزی اهمیت نده .
اگه جونگکوک دوستش داشت ،اگه یه حسی شبیه خودش داشت ،همین
کافی بود ،نمیتونست بگه این عالقه دو طرفه نیست و همین همه چیز رو
ساده تر میکرد.
مدتی میشد که جونگکوک بدون حتی یکم تکون خوردن اونجا خوابیده بود ،
مامان تهیونگ برگشته بود خونه و برای همینم تهیونگ مجبور شده بود
تنهاش بزاره.
مامانش خیلی ازش سوال نپرسیده بود ،تهیونگ برای یه مدت طوالنی بعد
از رفتن خواهرش تنها بود و حاال که میدید یه نفر هست که باهاش وقت
بگذرونه خوشحال بود .
اشکالی نداشت ،زیاد سخت گیری نمیکرد ،مگه آدم ها چجوری باهم آشنا
میشن ؟ مگه واقعا دوست شدن با یه نفر به کنفرانس و سمینار نیاز داره ؟
این فقط سرنوشته که آدم ها رو به هم میرسونه و مامان تهیونگ
نمیخواست این جریان رو با سخت گیری بهم بزنه.
وارد اتاق شد و کنارش روی تخت نشست ،بازوش رو آروم تکون داد و
وقتی دید بیدار نمیشه بیشتر انجامش داد و بالخره پلکاش از هم فاصله
گرفت.
اونقدر عمیق خوابش برده بود که یادش رفته بود دقیقا کجاست و کی
خوابیده و اصال چی شده و چند ساعت گذشته .
با گیجی تمام چندبار پلک زد و بعد به تهیونگ که با لبخند براش دست
تکون میداد نگاه کرد ،تازه داشت یادش میومد چی شده .
تند تند گفت و از تخت پایین رفت تا کفش هاش رو بپوشه ،وقتی بندشون
رو بست گوشیش رو نگاه کرد و متوجه سه تا میس کال از مامانش شد ،
قرار نبود راحتش بزاره!
" وای ،سه بار بهم زنگ زده ،باهام بولگوگی* درست میکنه اگه برنگردم
"
* یک نوع غذای کره ای که با گوشت گریل شده درست میشه
تهیونگ بابت حرفش خندش گرفت ،بهش حق میداد ،مامانای نگران از
هر موجود ترسناکی توی دنیا ترسناک ترن و اون حق داشت بخواد زود
برگرده .
" مرسی بابت امروز هیونگی ،یه مدتی میشد اینقدر راحت نخوابیده بودم "
وقتی داشت به سمت تهیونگ که دم در ایستاده بود میرفت گفت و وقتی
بهش رسید ،برای چند لحظه شونه هاش رو با دستای کوچیکش گرفت و
لب هاش رو بوسید ،فقط چند ثانیه بود ،برای تشکر .
وقتی ازش جدا شد مو مشکی دستش رو گرفت با خودش برد پایین ،اگه
میزاشت تنها بره مامانش حتما نیم ساعت دیگه هم نگهش میداشت.
" آ ...بله ،فکر کنم مزاحم شدم و االن دیگه باید برم "
" کجا؟ نهار بمون بعد برو "
زن از توی آشپزخونه در حین انجام کار هاش گفت ،شاید جونگکوک
دوست داشت بمونه اما نمیتونست.
" شاید یه روز دیگه ،ممنونم ولی االن باید برم مامانم چند بار بهم زنگ
زده"
" باشه عزیزم ،بازم بیا "
بعد از اینکه از هم خداحافظی کردن مامان تهیونگ بهش گفته بود که همراه
جونگکوک تا خونشون بره و به مادرش توضیح بده که اونجا بوده مبادا که
بهش سخت بگیره.
با کمال میل انجامش میداد ،دوست داشت خونشون رو هم یاد بگیره واین
یه دلیل خوب بود برا اینکه باهاش تا اونجا بره .
مثل همیشه وقتی انگشت های کوچیکش رو توی دستش گرفت با هم دیگه
راه افتادن و به سمت جایی که جونگکوک میگفت رفتن .
مامانش قرار نبود خیلی بهش گیر بده ،مخصوصا وقتی تهیونگ همراهش
رفته بود و اینکه هنوز ساعت چهار بعد از ظهر هم نشده بود ،جونگکوک
بچه نبود...
Fall down
درست مثل بقیه روزا بود ،گرم ،آفتابی ،قشنگ و آروم ،تهیونگ
میتونست بگه اون آروم ترین سالی بود که اخیرا میگذروند و نمیتونست
یکی از دالیلش رو بودن جونگکوک ندونه.
درسته ،توی سال های قبلی هم کارایی انجام نمیداد که باعث بشه
آرامشش بهم بخوره چون کال طرفدار متانت و آرومی بود ولی بازم اتفاق
های زیادی برای افتادن وجود داشتن.
اما انگار اون تابستون یه اتفاق خوب رو رقم زده بود ،یه حادثه خیلی ساده
و برخورد با جونگکوک اسکیت سوار و کنجکاو ،برای اینکه اون تابستون رو
شیرین کنه کافی بود .
تقریبا به وسطای پارک رسیده بود ،جونگکوک بهش گفته بود یه جایی
نزدیک فواره منتظرش باشه ولی دیر کرده بود و میدونست که اون زود تر
رسیده با این حال نمیتونست پیداش کنه.
نزدیک فواره روی یکی از نیمکت های خالی نشست ،یکم اون طرف ترش
یه درخت بزرگ بود که سایش رو روی زمین پخش کرده بود و هربار
نسیم گرم باعث میشد برگ هاش تکون بخورن .
هوای گرم رو یکم قابل تحمل تر میکرد و اونقدرا هم بد نبود ،با اینکه تقریبا
از اواسط تابستون گذشته بود و باید گرم ترین روز ها رو میگذروندن اما
بازم خوب بود.
کتابش داستانی بود و در عین حال یه چیزای آموزنده هم توش پنهان شده
بود ،اکثر کتاب ها همینجورین دیگه ،نکات آموزنده رو در قالب داستان
میگن و اینم شبیه بقیشون بود .
خیلی طول نکشید که جونگکوک متوجه اومدن تهیونگ شد ،مطمین بود به
سمتش نگاه نمیکنه و حتی اگه نگاه کنه نمیشناسه چون خیلی دور بود .
وقتی دید تهیونگ دیر کرده رفته بود تا یکم همون اطراف دور بزنه و
درست وقتی اون رسیده بود متوجهش شده بود و میخواست برگرده.
سرعتش رو بیشتر کرد و چرخ های اسکیت بردش رو روی سنگفرش ها
حل داد و با لبخندی که خودش هم نمیدونست روی صورتشه به سمت مو
مشکی رفت.
چیزی نمونده بود برسه ،فقط باید یه دور دیگه میزد و درست رو به روش
قرار میگرفت اما اونجوری که فکر میکرد نشد!
پخش زمین شده بود ،اسکیت بردش یه گوشه افتاده بود و خودش یه جای
دیگه ،کف دستا و صورتش و پاهاش درد گرفته بود و بوی خون رو
میفهمید.
متوجه شد که تهیونگ داره به سمتش میاد ،خودش رو یکم جمع جور کرد
تا نگرانش نکنه اما فکر نمیکرد موفق بشه ،در هر صورت اون کامال دیده
بودش ...
سمتش دوید و برای اولین کار صورتش رو توی دستاش گرفت و جایی که
زخم شده بود و خون میومد رو نگاه کرد ،چند تا خراش سطحی کنار گونش
و یکی هم روی بینیش بود .
میتونست گذشتن برق نگرانی رو توی چشم های مو مشکی ببینه ،وقتی که
" هیونگ من چیزیم نشد فقط خوردم زمین دیگه این عادیه نگران نباش "
تهیونگ بدون توجه به حرف جونگکوک صورتش رو ول کرد و دست هاش
رو گرفت ،اون هنوزم روی زمین بود و تهیونگ روی پنجه پاهاش نشسته
بود.
کف دست هاش هم زخمی شده بودن و لباس هاش پر از خاک بود ،
نمیدونست چطوری میگه که حالش خوبه و نگران نباشه.
خون درست از پارچه پاره شده شلوار جینش بیرون زده بود ،تهیونگ
کیفش رو با خودش آورده بود پس میتونست با یکم آب و دستمال مرطوب
تمیزش کنه.
چجوری خورده بود زمین و اگه سرش به جایی نخورده بود و هنوزم سالم
بود خیلی بود!
هوفی کرد و بعد از اینکه زانوش رو کامال تمیز کرد ،با چند تا دستمال
دیگه کف دست هاش رو پاک کرد اما صورتش باید ضد عفونی میشد.
از جاش بلند شد و دستش رو برای جونگکوک گرفت ،انگشت های مو
شکالتی دور مچش حلقه شدن و از جاش پاشد ،حاال میفهمید چقدر بدنش
درد میکنه.
شلوار و لباس های خاکی شده جونگکوک رو یواش یواش تکوند و تا جایی
که یکم تمیز تر بشن انجامش داد ،هنوزم یکم کفشا و شلوارش کثیف بود.
خم شد و کیف خودش و اسکیت برد جونگکوک رو از روی زمین برداشت ،
وقتی میخواست دوباره راه بیوفته متوجه شد جونگکوک یکم لنگ میزنه .
دستش رو ول کرد تا ازش بپرسه مشکلش چیه ،انگشت های اشارش رو رو
به روی هم گرفت و دست هاش رو به سمت مخالف همدیگه حرکت داد .
مو مشکی اسکیت برد رو توی کیفش حل داد تا دستش آزاد بشه و
انداختش روی کولش ،یه دستش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و با
اون یکی ،دستش رو گرفت ،اینطوری آروم آروم میتونستن تا مقصد برن .
وقتی به صورتش نگاه میکرد و اون زخم ها رو میدید دلش میبرید ،خون
خشک شده روی صورتش درست در تضاد با پوست سفیدش بود و این
باعث میشد زخم ها بیشتر توی چشم باشن.
بعد از یکم راه رفتن توی کوچه ها و خیابون ها بالخره رسیده بودن خونه ،
جونگکوک تموم مدت ساکت بود و این تهیونگ رو آزار میداد ،فکر میکرد
یه مشکل بزرگ تر هم هست که پر حرفی نمیکنه .
از قبل خونه جونگکوک رو بلد بود ،وقتی رسیدن اونجا وایساد و منتظر
موند تا اون در رو باز کنه ،خونشون بزرگ بود ،با اینحال حیاط یا باغچه
ای نداشت.
این اولین باری بود که تهیونگ باهاش میرفت اونجا .خیلی عجیب نبود که
اونقدر سوت و کور باشه ،مو شکالتی قبال بهش گفته بود که پدر و مادرش
خیلی کم میرن خونه .
پرده ها کیپ تا کیپ کشیده شده بودن و نور کمی در جریان بود ،هوا
خنک بود ولی بازم اینکه اونقدر نورش کم بود فضا رو خفه میکرد.
پرده ها کنار بودن و نور خوبی اونجا افتاده بود ،یکم ریخته به هم بود ،ولی
بازم دنج و آروم به نظر میومد ،انگار ساخته شده بود برای اینکه تهیونگ
توش کتاب بخونه .
رو روشن کرد و اون چند تا تیشرت و شلواری که روی تخت افتاده بود رو
روی پارکت های قهوه ای زمین پرت کرد.
در هر صورت میشد یه کاغذ و خودکار پیدا کنه ،درست روی میزی که
کنار پنجره بود ،هر چیزی که بگی روش پیدا میشد ،حتی دو تا بسته رامن
خالی!
" تهیونگ ...بیخیال شو ،ببین خیلی ام داغون نشدم ،بجاش بیا کنارم
بشین شاید اینجوری زودتر خوب بشم"
راهکار های جونگکوک به چشم تهیونگ نمیومدن ،نمیتونست گولش بزنه و
از زیرش در بره ،تهیونگ بیشتر اصرار میکرد.
" آه ...باشه میگم ولی از جام تکون نمیخورم ،اونا توی آشپزخونه هستن ،
توی کشویی که کنار یخچاله ،یه جعبه نچندان بزرگه پالستیکیه با در آبی
رنگ "
با دقت به حرفش گوش داد و بعد سر تکون داد از اتاق بیرون رفت ،
آشپزخونه اون سمته راه پله بود ،تمیز بود ،برعکس اتاق جونگکوک اونجا
واقعا تمیز بود .
سرش رو باال و پایین کرد و جعبه رو روی تخت گذاشت و خودش هم
کنارش نشست ،جونگکوک برعکس خوابیده بود ،بالشتا کنارش بودن نه
زیر سرش .
داشت اونجا بود ،اول محلول ضدعفونی کننده رو برداشت و پنبه رو باهاش
خیس کرد .
توی همه مدت جونگکوک بهش زل زده بود ،اون صورتش رو گرفت و
پنبه رو آروم روی گونش کشید ،جاش میسوخت و باعث میشد مو
شکالتی هیسی بکشه و تهیونگ برای ادامه دادن مردد بشه .
به همین ترتیب رفت سراغ زخم روی بینیش و بعد هم زانو و کف دست
هاش رو ضد عفونی کرد ،جونگکوک مثل یه جوجه که بالش زخم شده
باشه و خودش رو به دکتر بسپاره ،در سکوت کامل فقط به تهیونگ نگاه
میکرد.
به نظرش وقتی جدی بود هم خیلی خوشگل بود ،تا اون لحظه فکر میکرد
وقتی میخنده خیلی قشنگ میشه حاال که در سکوت کامل داشت قیافه
جدیش رو نگاه میکرد به نتایج جدیدی رسیده بود .
تهیونگ که جدی بود قهوه بود ،تهیونگ که میخندید شکر ،حاال ترکیب
این دوتا با هم ؟ خوشمزه ترین نوشیدنی دنیا؟ قطعا برای جونگکوک
اینجوری بود!
نمیدونست توی اون لحظه چرا دلش خواسته همچین حرفی بزنه ولی برای
اولین بار توی زندگیش ،دلش میخواست خودش هم بتونه هر روز به
جونگکوک بگه خوشگله و بگه که دوستش داره ...
قبال هیچ وقتی چیزی بیشتر از اونایی که داره نخواسته بود ،حتی دلش
نخواسته بود شبیه بقیه آدم ها بتونه راحت حرف بزنه ،به خود واقعیش و
چیزی که بود قانع بود .
اما حاال با گذشت یه مدت احساس میکرد یه کمبوده! اینکه نتونه یه سری
حرف هارو به جونگکوک بزنه ،اسمش رو صدا کنه یا بهش بگه دوستش
داره ،همه اینا شبیه یه کمبود شده بود.
اما در هر صورت این باعث نمیشد بیخیال چیزی که میخواست بشه ،دلش
میخواست بتونه باهاش حرف بزنه ،برای اولین بار توی زندگیش آرزو
میکرد شبیه بقیه باشه .
بهش نزدیک تر شد ،اون نشسته بود و تهیونگ ایستاده بود ،دست هاش
رو دور گردنش انداخت و خم شد تا فاصله بینشون رو از بین ببره ،خیلی
آروم لب هاش رو به لب های نرم و درشت جونگکوک چسبوند.
درسته یه منظور پشتش بود ،اینکه ' من اندازه کل دنیا دوستت دارم' ولی
تهیونگ واقعا دلش برای بوسیدنش تنگ شده بود .
این به نظرش عادی نمیومد ،اونا هنوزم باهم در موردش حرف نزده بودن ،
هنوزم جونگکوک دوست پسرش نبود ولی اونا بارها همدیگه رو بوسیده
بودن ،این داشت عجیب میشد!
وقتی مطمئن شد اون چیزی نمیخواد و به کمک احتیاج نداره ،بعد از اینکه
پایین زخم بینیش رو بوسید ازش خداحافظی کرد.
جونگکوک ازش خواسته بود پیشش بمونه اما برای تهیونگ کافی بود ،توی
اون چند ساعت کلی فکر اومده بود توی سرش و همش از یه زمین خوردن
ساده نشئت میگرفت.
دلش نمیخواست احساس کم بودن یا همچین چیزی داشته باشه ولی اون
روز واقعا حسش کرده بود ،زمانی که نگران بود و نمیدونست چجوری
بروزش بده از ته قلبش احساس کمبود کرده بود .
اینکه شبیه بقیه نبود تقصیر خودش نبود ،اینجوری خلق شده بود ،هیچ
وقت بابتش شکایتی نکرده بود اما حاال داشت فکر میکرد برای جونگکوک
باید بیشتر باشه!
واقعا هیچ راهی نبود ؟ راهی برای اینکه دیگه همچین حسی نداشته باشه ،یا
راهی برای اینکه اونم بشه یکی شبیه بقیه مردم...؟
دلش تنگ شده بود ،مدت زمان زیادی نبود ،توی تموم مدت هم باهاش
چت کرده بود و حالش رو پرسیده بود ،بهش گفته بود مراقب خودش باشه
ولی با همه اینا بازم دلتنگش بود.
از ظهر گذشته بود و عادت نداشت این موقع از روز رو تنها بگذرونه ،
همش حس میکرد یه چیزی کمه یا اشتباهه و میدونست که به خاطر نبودن
جونگکوکه .
امروز رو اون خونه مونده بود ،تهیونگ داشت سعی میکرد به تصمیمش
احترام بزاره و مجبورش نکنه بیاد بیرون ولی دیگه کافی بود! اگه جونگکوک
نمیخواست بره بیرون پس تهیونگ میرفت اونجا.
کم کم لباس هاش رو عوض کرد ،یه تیشرت سفید ،شلوار جین زاپ دار
مشکی ،کاله باکت همیشگیش و کانورس هاش رو پوشید .
وقتی رسید توی باغچه در رو قفل کرد و به طرف خونه جونگکوک راه افتاد
،دور نبود ،اما یکم تا اونجا راه بود ،میتونست از توی پارک میانبر بزنه ولی
از روزای قبل خنک تر بود ،تهیونگ نمیدونست چرا اون روز که هوا بهتره
خلوت تر شده ،انگار مردم خودشون رو موظف میدونستن که توی گرما
کارهاشون رو انجام بدن و همه چیز رو برای خودشون سخت کنن .
کیفش رو روی شونش باال تر کشید و چشم هاش رو تنگ کرد تا نور آفتاب
اذیتش نکنه و از خیابون رد شد ،فقط باگذروندن یه کوچه دیگه میرسید.
خوب خونشون رو یاد گرفته بود ،اون با بقیه خونه های توی کوچه فرق
داشت ،دوتاشون آپارتمان بودن که کال کنار میرفتن و بین بقیه ،اون از
همه کوتاه تر بود ،فقط یک طبقه داشت .
نماش از دور کرم و قهوه ای به نظر میرسید و سنگای پایینش مرمر های
رگه دار تقریبا سرخ بودن که تهیونگ هر دفعه بهشون دست گذاشته بود
خنک بودن .
جلوی در ایستاد و آیفون رو کوتاه فشار داد و یک قدم عقب تر رفت ،یکم
منتظر موند و بعد در براش باز شد ،حدسش درست بود ،جونگکوک
خودش تنها بود .
وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست ،خبری ازش نبود اما میدونست
که همون اطرافه ،اگه نبود یه راست میرفت توی اتاقش .
مو مشکی واقعا یکم ترسیده بود چون انتظار نداشت جونگکوک براش کمین
کنه ،ولی همین که تونسته بود یهو با اون بوی شیرین آدامسی احاطه بشه
عالی بود .
دست هاش رو دور بازو های جونگکوک که دور گردنش آویزون بودن
انداخت و با لبخند غیر قابل انکاری که روی صورتش بود سمت اتاق رفت .
درست مثل روز قبل بود ،با این تفاوت که حاال اون جعبه کمک های اولیه
که خودش آورده بود هم به محتوا پخش شده روی میز اضافه شده بود .
یه جای خالی روی تخت به هم ریخته پیدا کرد و نشست ،مو شکالتی
درست کنارش جا گرفت و تهیونگ صورتش رو بررسی کرد .
چسب زخم ها سر جاشون بودن ،خراش یا زخم اضافه ای نبود ولی کنار
گونش کبود شده بود ،این باعث میشد تهیونگ چند تا از ضربان های
قلبش رو جا بندازه!
وقتی ابرو هاش باال پریده بود ،انگشتش رو آروم روش کشید و به
جونگکوک نگاه کرد ،میخواست دلیلش رو بدونه ،روز قبل اون شکلی نبود!
" صبح که بیدار شدم این اینجا بود ،فکر کنم بدجوری له شدم ،آخه روی
پامم چند تایی دیدم "
بالفاصله بعد از شنیدن حرفش به پاهاش نگاه کرد ،برعکس همیشه
شلوارش نه زاپ داشت نه کوتاه بود! همه چیز رو پوشونده بود .
تهیونگ دستش رو نوازش وار روی پای جونگکوک کشید و روی گونش رو
چند بار بوسید ،دلش نمیخواست جونگکوک آسیب دیده باشه یا جاییش
درد بگیره ،براش درست شبیه یه عروسک بود که یه بچه از مهم ترین
فرد زندگیش هدیه بگیره.
برای جونگکوک مهم نبود اگه چند تا زخم هم روی صورتش باشه اون
بیشتر به بوسه های گرم و پر مهر تهیونگ توجه میکرد ،خیلی دوستشون
داشت .
تقریبا از زمانی که رفته بود دبیرستان دیگه حتی مامانش هم گونش رو
نبوسیده بود و اینجوری بهش محبت نکرده بود اما تهیونگ به جای همه
قلبش رو براش قرمز میکرد .
" توی زمستون هم میتونی برام تابستون رو بیاری تهیونگ ،بوسه هات
خیلی گرمه "
باعث شد مو مشکی لبخند کوچیکی بزنه و لب هاش رو از روی گونش
پایین تر بکشه و درست روی لبای پف کردش بزاره .
دستای جونگکوک روی بازو هاش قفل شد و نزاشت ازش فاصله بگیره ،
معلومه که بیشتر میخواست! نمیتونست بزاره وقتی اونقدر فریبنده لب هاش
رو به بازی میگیره تمومش کنه!
مو مشکی ادامه داد ،نفس کشیدنشون با هم همزمان شده بود و درست
حس کردن خیسی زبونش باعث میشد یه چیزی مثل برق از کل وجودش
بگذره ،لب هاشو از هم فاصله داد و گذاشت اون هرکاری میخواد بکنه.
بوسشون عمیق تر شده بود ،چشم هاش رو بسته بود و فقط به صدا و
حرکت لب های تهیونگ و برخورد زبون هاشون به همدیگه توجه میکرد ،
گاهی هم به برخورد چتری های ابریشمی تهیونگ با صورت خودش.
همه چیز از شیرین هم اون طرف تر بود ،سکوت شیرین ،سکوتی که با
صدای یه بوسه شیرین شکسته میشد ،تموم چیزی که جونگکوک برای اون
چند لحظه میخواست همین بود .
بوسیدن تهیونگ ،حس کردن طعم لثه های صورتیش و لبای باریکش اونم
درست وقتی که مو مشکی براش کم نمیزاره و هرچیزی که میخواد رو بهش
میده ...
اما اکسیژن؟ خیلی مسخره بود ،اون دوست داشت تا زمانی که میمیره اون
بوسه ادامه پیدا کنه ولی انگار بدنش راضی نبود .
لب هاشون با صدا از هم جدا شد و بالخره بند اون لحظات رویایی و شیرین
پاره شد ،پلک هاش از هم فاصله گرفت و به محض باز شدن چشم هاش
صورت گرد تهیونگ رو دید .
بهش لبخند زد چون اون یه چیز خیلی دوست داشتنی بهش داده بود ،یه
چیزی که هیچ آدم دیگه ای نمیتونست اونقدر خوب از پسش بر بیاد و
قلبش رو به تند تند تپیدن وادار کنه .
خیلی آروم گفت ،به قدری که فقط توی همون فاصله کم شنیده میشد ،
باعث شد تهیونگ لبخند رضایت مندی بزنه و کنارش روی تخت دراز
بکشه .
جونگکوک چندین هزار ثانیه حرف زده بود و تهیونگ فقط جواب سوال
" درسته ...تو با اینکه با یه پسر قرار بزاری مشکلی نداری؟ آخه هیونگ
کارایی که ما میکنیم رو فقط کاپال انجام میدن ...با این حساب اگه دوست
نیستیم ...دوست پسرمی؟ "
این بار مو مشکی با لبخند سرش رو به عالمت مثبت تکون داد ،یکم برای
جونگکوک گیج کننده بود ،اونا زمانی که خودشون هم نمیدونستن داشتن با
هم قرار میزاشتن .
" ما ...باهم قرار میزاریم ؟ توی رابطه ایم ؟ کی پیشنهاد اول رو داده ؟
اصال چند وقته ؟ "
شاید یکم زمزمه طور بود اما مخاطب سوال های جونگکوک تهیونگ بود که
اونم هیچ جوابی نداشت ،خودش هم نفهمیده بود یه دوستی ساده کی تبدیل
به یه رابطه شده بود .
شونه ای باال انداخت و لب هاش رو آویزون کرد ،کیوت به نظر میرسید ،
البته از نظر جونگکوک اون همیشه کیوت بود .
هیچ وقت فکر نمیکرد این دوست داشتن و اون بوسه کوچیک بعد از اون
پاستیالی شکری و اون دونات شکالتی به اینجا برسه .
خیلی وقتا یه بوسه ساده هیچ رابطه ای رو نمیسازه ،مردم برای داشتنش
خیلی تالش میکنن ،وقتشون رو میزان و گاهی غصه میخورن و نا امید
میشن.
در زمانی که جونگکوک فکر میکرد برای داشتن یه رابطه باید کلی وقت
بزاره و نهایتا شکست بخوره ،تهیونگ پیداش شده بود ،یه جوری که
هیچکس نفهمیده بود نشسته بود وسط قلبش و حاال صاحب همه چی بود.
هیچ چیز شبیه بقیه رابطه ها و بقیه کاپل ها نبود! مگه اون دو نفر چقدر
شبیه بقیه بودن؟ پسری که میوته و ذاتا نمیتونه حرف بزنه با پسری که
خیلی وقتا به خاطر پر حرفی و شیطنت هاش رونده شده؟
درسته هیچ چیزش آنچنان عادی به نظر نمیرسید بجز عشق! عشق به ظاهر
آدم ها نگاه نمیکنه ،اون فقط توی قلبشون شکوفه میزنه و چشم هاشون رو
براق تر میکنه .
نمیخواست بره ،هنوزم به اندازه کافی رفع دلتنگی نکرده بود .میخواست با
خودش ببردش بیرون ،به همون پارک همیشگی هم راضی بود .
کیفش رو از روی میز برداشت و انداخت روی دوشش ،به سمت مو
شکالتی که هنوز روی تخت نشسته بود رفت و دستش رو دراز کرد و
منتظرش موند.
تهیونگ سر تکون داد و روی صندلی پشت میز نشست و خودش رو با تمیز
کردن میز سرگرم کرد تا جونگکوک آماده بشه ،البته دروغه اگه بگیم
حواسش به یه جای دیگه نبود!
بدنی که زیر اون لباسا بود ،حتی از چیزی که به نظر میومد هم بغل کردنی
تر و خواستنی تر بود ،تعجب میکرد که چطوری همه این مدت به این
نتیجه نرسیده.
از جاش بلند شد و بعد از اینکه انگشت هاشون یکی در میون توی هم گره
خورد از اتاق بیرون رفتن و جونگکوک حتی زحمت بستن در رو به خودش
نداد .
بعد از اینکه یکم تو کوچه راه رفتن و به خیابون رسیدن اون شروع کرد به
غرغر کردن بابت اینکه پاش درد میکنه و از دیروز خوب نشده.
چندتایی زخم و خراش روی پاهاش دیده میشد و به گفته خودش یه
جاهاییشم کبود شده بود که وقتی لباس هاش رو عوض میکرد تهیونگ هم
متوجهشون شده بود.
" تهیونگ وایسا ...داریم کجا میریم؟ دور نباشه؟ نمیتونم راه برم "
بین نفس نفس زدناش گفت و مو مشکی چند بار پلک زد تا یکم وقت بخره
و راجع به این وضع یه فکری بکنه.
بعد از چند ثانیه کیفش رو داد دست جونگکوک و پشتش رو بهش کرد ،
وقتی که مو شکالتی اصال نمیدونست داره چیکار میکنه پاهاشو گرفته بود و
کشونده بودش روی کولش.
باورش نمیشد وسط خیابون اینکارو کرده باشه! محض رضای خدا اونا بچه
نبودن! مردم چه فکری میکردن؟ برای تهیونگ که مهم نبود ،اینکه
جونگکوک راحت باشه براش در اولویت بود ولی پسر کوچیکتر هنوز به
خودش نیومده بود که ببینه راحته یا نه!
دستاشو محکم روی شونه های تهیونگ حلقه کرده بود و با تعجب به زمین
خیره بود ،خیابون شلوغ نبود ولی بازم یه عده آدم که دیوونه خطابشون
کنن اونجا بودن.
" هیونگ! تهیونگ هیونگ این چه کاریه؟ لطفا منو بزار زمین ،اذیت میشی
من سنگینم"
سنگین نبود ،بدن کوچیک و الغری داشت ،تهیونگ میتونست راحت
بلندش کنه چون بیشتر ورزش کرده بود ،به حرفش اهمیت نداد و ادامه
داد .
" هی من با تو ام! میگم منو بزار زمین ،میتونم راه برم باور کن مشکلی
نیست دارم خجالت میکشم تهیونگ"
کنار گوشش نچندان آروم گفت و امیدوار بود اون همونجا وایسه و اجازه بده
خودش ادامه راه رو بره ،از همه غرایی که زده بود پشیمون بود .
کرد و باهم به راهشون ادامه دادن ،دیگه یادش رفته بود دوباره بپرسه کجا
میرن.
البته خیلی مهم نبود ،تقریبا دیگه رسیده بودن ،اونجا یه شهر کوچیک بود ،
جونگکوک میتونست حدس بزنه که تهیونگ میخواسته بره کتابخونه .
تهیونگ کدوم هارو نخونده پس ساکت موند تا اون انتخاب کنه و همچنان
بهش چسبیده بود.
بعد از یه مدت مو مشکی ایستاد ،چیزی که میخواست رو پیدا کرده بود ،
دستش رو دراز کرد و از توی قفسه باالیی کتابی که روش نوشته بود
'مادربزرگ سالم میرساند و میگوید متاسف است' رو برداشت و بهش
نگاهی انداخت.
برگشت توی سالن اصلی و جونگکوک بدون پرسیدن سوالی اون کتاب رو
خرید و باهم از اونجا بیرون رفتن ،زیاد از جاهایی که ساکت بودن خوشش
نمیومد.
مو مشکی وقتی داشت کیف و وسیله هاش رو جمع و جور میکرد لبخند زد
و دوباره انگشت هاشون توی هم گره خورد ،طبق عادت انجام میشد ،
بدون اینکه دستوری به دست هاشون بدن اونا سمت هم کشیده میشدن .
" فکر کنم یه روز توی پارک ازدواج کنیم " ...
به نظر تهیونگ حرفش خجالت آور بود ،در هر صورت اون کال خجالتی
بود و زود گوشاش سرخ میشد ،با این حال ری اکشنی نشون نداد و به
راهش ادامه داد.
چرا که نه ؟ اون پارک با همدیگه آشناشون کرده بود و خاطرات خوبی رو
براشون توی خودش جا داده بود ،ازدواج هم خوب بود اگه قانون اساسی یه
روز عوض میشد!
از خیابون رفتن اونور و وارد شدن ،پارک هم خلوت بود ،مثل هر روز ،
بزرگ ،تمیز ،زیبا و خلوت .همه چیزایی که جونگکوک دوستشون داشت و
تهیونگ عاشقشون بود.
مو مشکی دوباره ذوق زده بود ،داشت به چیزی که میخواست میرسید ،
همون اطراف یه درخت پیدا کرد و به سمتش رفت.
یه بید چندین ساله بود که سایه بزرگی داشت و هر از گاهی برگ هاش
توی باد تکون میخوردن ،زیرش ،روی چمن ها نشست و جونگکوک هم
کنارش جا گرفت.
کتاب رو از توی کیفش در آورد و بعد کیف رو به تنه درخت تکیه داد ،
جونگکوک هم بهش تکیه داده بود ،کتاب رو به سمتش گرفت و خودش
سرش رو روی پای مو شکالتی گذاشت.
پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد و وقتی جونگکوک صفحات اول رو
ورق میزد تا شروع به خوندن کنه چشم هاش رو بست .دلش برای همین
خیلی تنگ شده بود .
اون بدون پرسیدن فقط انجام میداد ،وقتی میگفت دوست داره با تهیونگ
وقت بگذرونه منظورش همین بود .
اون هیچ وقت بهش نمیگفت ' میخوام ببرمت کتاب خونه با هم یه کتاب
بخریم و بعد بریم پارک تا برام بخونیش'!
اون میتونست تا لحظات آخر هم غیر قابل پیشبینی باشه و نهایتا مرحله به
مرحله کار هاش برای جونگکوک مشخص بشه و پسر کوچیکتر همین رو
دوست داشت ،اون با اعتماد کاملی که به تهیونگ داشت ،خودش رو به
دستش میسپرد.
در آخر جونگکوک شروع به خوندن کتاب کرد و برای مدتی بهش ادامه
داد ،برای خودش هم جذاب بود ،مخصوصا اون قسمتی که میتونست
انگشتاشو ال به الی موهای مشکی پخش شده روی پاش و بیرون افتاده از
کاله پچرخونه .
" ساکنین دنیای واقعی همیشه ادعا میکنند که با گذشت زمان ،از شدت
غم و درد کاسته میشود ،ولی این موضوع حقیقت ندارد .غم و درد تغییر
نمیکند ،ولی اگر ما مجبور شویم تمام عمر آن هارا دنبال خودمان
بکشانیم،دیگر قادر نخواهیم بود هیچ چیز دیگری را تحمل کنیم .آن وقت
غم ما را کامال زمین گیر میکند .پس آن ها را در یک چمدان بسته بندی
میکنیم و دنبال جایی میگردیم که بتوانیم چمدان را آنجا بگذاریم".
?where is my love
از اونجایی که تهیونگ به جونگکوک پیام داده بود و گفته بود سر کوچشون
منتظرش میمونه تا باهم برن بیرون ،مو شکالتی خیلی زود از تختش جدا
شده بود تا آماده بشه .
این اولین باری نبود که باهم اینطوری میرفتن بیرون ،ولی برای جونگکوک
اولین باری بود که تهیونگ به عنوان دوست پسرش میرفت دنبالش .
مثل همه وقت های دیگه نمیدونست قراره کجا برن یا چیکار کنن ولی این
دیگه براش مهم نبود ،مو مشکی هیچ وقت از اینکه بهش اعتماد کنه نا
امیدش نکرده بود.
اونجا یه جفت بوت مشکی رنگ بود ،خیلی بلند نبودن ولی جالب به نظر
میومدن ،سعی کرد مطابق با اونا بقیه لباس هاشو انتخاب کنه .
یه شلوارک مشکی که تا روی زانو هاش میومد و چند تایی زاپ داشت ،با
یه تیشرت سفید کراپ .واقعا کراپ! کوتاه بود و یه قسمت هایی از شکمش
رو بیرون میزاشت .
اونقدری نبود که توی چشم باشه ولی فقط کافی بود دست هاش رو ببره باال
تا اون تیشرت هم باهاش کشیده بشه و پوست سفیدش رو به نمایش بزاره.
تقریبا آماده شده بود که یبار دیگه پیام تهیونگ روی گوشیش ظاهر شد '
من رسیدم و منتظرتم ' از روی اسکیرین خوندش و به سمت آینه رفت .
چتری های به هم ریخته در اثر لباس عوض کردنش رو صاف کرد و وقتی
از همه چی راضی شد گوشیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ،
نمیخواست اسکیت بردش رو ببره ،زخم روی بینیش هنوزم خوب نشده
بود!
وقتی داشت در رو باز میکرد تا بالخره از خونه بیرون بزنه صدای پدرش رو
شنید ،نمیدونست کی اومده یا اصال چرا این وقت روز اونجاست .
" کجا میری با این لباسا ؟ پیش همون پسره زبون بسته؟ "
وقتی حرفش رو شنید از عصبانیت گوشا و گونه هاش قرمز شد ،بدنش
چند درجه داغ شد و به این فکر میکرد که چطوری برخورد کنه که هنوزم
احترامش رو نگه داشته باشه .
در نهایت سکوت کرد ،واقعا از اینکه تهیونگ رو اونجوری خطاب کرده بود
عصبی و ناراحت بود ،دلش میخواست بهش بگه حق نداره با همچین اسمی
صداش کنه ولی مطمئن بود بعد از اون یه دعوای درست و حسابی پیش
میاد .
نمیخواست دیر کنه ،از اون مهم تر با تهیونگ قرار داشت ،خوب نبود اگه
قبلش دعوا میکرد و با یه اعصاب متالشی شده میرفت پیشش ،میتونست
بعدا هم انجامش بده.
بدون هیچ حرفی در رو پشت سرش بست و حرفش رو نا دیده گرفت ،
قدم هاش رو به سمت کوچه تند تر کرد و وقتی از زیر سایه خونه ها در
میومد و به آفتاب قدم میزاشت تهیونگ رو دید .
پشتش بود ولی اون میشناختش ،از باال تا پایینش مشکی بود ،به جز لپ ها
و دستاش که از پشت پیدا بودن و از سفیدی به صورتی میرفتن.
وقتی میخواست بغلش کنه ،جونگکوک دست هاش رو بلند کرد و دور
گردنش انداخت و باعث شد دستای تهیونگ روی پوست کمرش بشینه و
چیزی که متوجهش نشده بود رو بفهمه.
بغلشون هنوز کامل نشده بود که مو مشکی عقب کشید و پایین رو نگاه کرد
،میخواست مطمئن بشه چیزی که فکر میکنه درسته و بله ،درست بود اون
یه تیشرت کراپ بود .
با تعجب به جونگکوک که هنوزم دست هاش رو از شونه هاش جدا نکرده
بود نگاه کرد و دوباره چشم هاش روی شکمش سر خورد و این روند چندبار
ادامه پیدا کرد.
اگه توی خونه بودن اونم وقتی خودشون تنهان ،احتماال اون لباس میشد
قشنگ ترین چیزی که تا حاال پوشیده ولی برای خیابون ...نه تهیونگ اصال
نمیتونست قبول کنه .
یکم از هم فاصله گرفتن ،دستای تهیونگ هنوزم روی کمر جونگکوک بود ،
دستاش بزرگ بودن و انگشت های کشیده ای داشت ،برای پوشوندن اون
کمر باریک کافی بودن .
" چرا ولم نمیکنی؟ مگه قرار نبود باهم بریم یه جایی پس" -
حرفش رو نا تمام ول کرد و یه چیز دیگه گفت .
" از اینکه این لباس کوتاهه بدت میاد؟ برای همین با دستات کمرم رو
پوشوندی درسته ؟ "
برای لحظاتی تهیونگ خجالت کشید ،نمیتونست اعتراف کنه ،چشم هاش
رو از جونگکوک دزدید و پیشونیش رو به شونش تکیه داد .
فهمیدنش برای جونگکوک سخت نبود ،اون رفتار های تهیونگ رو خوب از
هم تشخیص میداد و میشناخت ،فکر میکرد احتماال تو این شرایط یکمی
هم برای جواب دادن گیجه و مطمئن نیست .
" من میفهمم چه حسی داری ...خب شاید اگه بیشتر فکر میکردم متوجه
میشدم که شاید نتونی با همچین چیزی کنار بیای ...تو منو برای خودت
میخوای درسته؟ شدی یه مرتیکه حسود که دلش نمیخواد دوست پسرش
رو ببینن ؟ "
مو مشکی سرش رو از شونه جونگکوک جدا کرد با اینحال هنوزم به چشم
هاش نگاه نمیکرد ،اینکه اون همه چیز رو متوجه میشد ،بعضی وقت ها
ترسناک بود .سرش رو تکون داد تا با همه خجالتی که داره حرفش رو تایید
کنه.
نه تنها بهش حس بدی نمیداد بلکه فهمیدن اینکه چقدر برای خودش
میخوادش و دوست نداره کسی بدنش رو ببینه ،باعث میشد به داشتنش
مغرور بشه.
از اون گذشته تهیونگ حسودی که دست هاش رو از کمرش جدا نمیکرد
خیلی خواستنی بود ،چطور میتونست از دستش ناراحت باشه؟ شاید اگه
خودش هم بود حسی شبیه اون پیدا میکرد .
در هر صورت تهیونگ دست هاش رو جدا کرد و یکم عقب تر رفت ،وقتی
جونگکوک هم ازش جدا شد یکم وضع لباس بهتر شد و پایین تر اومد.
چند ثانیه بهش نگاه کرد و دستش رو گرفت و آروم به طرف خودش
کشید ،فعال مشکلی نبود ،الزم نبود اون حتما همون لحظه عوضش کنه .
" هی چیشد ؟ نمیخوای عوضش کنم ؟ یعنی تو فکر میکنی اشکالی نداره ؟
کیم تهیونگ! اشکالی نداره من با این لباسم برم بیرون ؟ "
مو شکالتی ازش انتظار نداشت با این موضوع کنار بیاد ،یه جورایی وقتی
قیافش رو اون شکلی دیده بود خوشش اومده بود ،اما انگار تصمیمش عوض
شده بود.
تا وقتی که همراهش بود اشکالی نداشت ،فرقی نمیکرد چی تنش باشه ،در
نهایت خودش اونجا بود و حواسش به همه چیز بود ،اما اصال نمیتونست
برای وقتی که تنهاست تاییدش کنه!
درست از وقتی که راه افتاده بودن و باهم وارد خیابون شدن جونگکوک
شروع کرده بود برای تهیونگ حرف زدن ،از همه چیز میگفت ،چیزایی که
حتی فکرش هم به ذهن نمیرسه.
کنار مو مشکی دقیقا همون جایی بود که اشکالی نداشت پر حرفی کنه ،
مطمین بود ناراحت و اذیت نمیشه و قرار نیست بعدش ولش کنه ،اون تنها
کسی بود که میگفت پر حرفی هاش رو دوست داره.
" راستی این یکی رو بهت نگفتم که دیروز غذا درست کردم ،گند زدما!
اصال دیگه امتحانش نمیکنم ،همشون رو سوزوندم ،مامانم یک در میون
میگفت پسر رو چه به این کارا ولی من میخواستم یاد بگیرم خب! همیشه
توی خونه تنهام وقتی گرسنم میشه باید برم بیرون غذا بگیرم یا غذای سرد
بخورم و از این بدم میاد ،البته دیگه بیخیالش شدم ،هیچ استعدادی توش
ندارم ...تو چجوری هستی؟ بلدی غذا درست کنی؟ "
تمام توجه تهیونگ به اون بود ،تک تک کلماتی که به زبون میآورد رو
گوش میداد و اگه الزم بود ری اکشن نشون میداد یا جواب میداد .برای
همین سرش رو باال و پایین کرد .
" تو بلدی ؟! این عالیه ،پس بیا در آینده با هم زندگی کنیم ،ما خوب
همدیگه رو تکمیل میکنیم .احتماال بخوام زندگی کردن با تو رو تا چندین
سال ادامه بدم و خسته نشم "
با لبخند خیلی کوچیکی که روی لبای درشتش بود گفت و تهیونگ در
جواب گونش رو نوازش کرد ،یکی از همون کد ها بود .
وقتی کنار همدیگه راه میرفتن جونگکوک بهشون نگاه میکرد ،یا خیلی ساده
بودن یا خیلی عجیب غریب.
" اینا که همشون زشتن بیا بریم یه جایی دیگه"
آروم گفت و مو مشکی باهاش موافقت کرد ،هیچکدومشون اونی نبودن که
میخواست ،از جایی که ایستاده بود به اطرافش نگاه کرد و سمت دیگه
فروشگاه متوجه یه چیزایی شد .
یکی یکی با دقت بهشون نگاه کرد و زیر و روشون کرد ،بیشترش برای اونا
نبود ،مناسب کاپل های گی نبود ولی یه چیزایی هم میشد توشون پیدا کرد
.
فقط دوتا تیشرت بودن یکی سفید و اون یکی مشکی بود ،سایزشون بزرگ
بود و تقریبا همون چیزی بود که تهیونگ میخواست پس برشون داشت.
توی نگاه اول فقط دوتا تیشرت ساده بودن اما یه چیزایی پشتشون نشوته
بود ،اونی که مشکی رنگ بود نوشته بود 'عشق من کجات ؟' و پشت سفید
رنگه نوشته بود ' من اینجام' .
پوشیدش و از اتاق پرو بیرون رفت ،تهیونگ منتظرش بود ،اونم لباس رو
تنش کرده بود .خوب به نظر میومدن .
" خوشگله! فکر نمیکردم جالب باشه ولی خوبه ،دوستش دارم "
وقتی کنار هم ایستاده بودن و خودشون رو توی آینه نگاه میکردن گفت و
تهیونگ تاییدش کرد ،میخریدشون و احتماال قرار بود خیلی وقت ها
بپوشنش.
تهیونگ لباس هاشون رو برداشت و یکم بعد دنبالش رفت ،وقتی کنارش
ایستاد اون کارت عابر بانک رو بهش پس داد و لباس های قبلیشون رو توی
پاکت گذاشت.
توی همون لحظه هم چند نفری بودن که با چشم های متعجب ،متاسف و
متنفر نگاهشون کنن ،ولی تا وقتی که خودشون خوشحال بودن ،به بقیش
اهمیت نمیدادن...
" تهیونگ من اینارو خیلی دوست دارم! بیا بازم از این جور لباسا بخریم
باشه ؟ "
وقتی داشتن از فروشگاه بیرون میرفتن گفت و توجه مو مشکی رو جلب کرد
،اون حاال حس بهتری داشت ،اینکه دیگه بدنش در معرض دید نبود
آرومش میکرد .
واقعیت این بود که شیرین تر و پاک تر از عشقی که اونها داشتن نبود ،
نمیتونستی جایی همچنین چیزی رو پیدا کنی ،واقعیت این بود که عشق اون
ها خالص بود!
همه چیز از یه پیام شروع شد ،اونم با محتوای ' دلم برات تنگ شده'
جونگکوک اون لحظه داشت حرف دلش رو میزد چون نتونسته بود تهیونگ
رو ببینه .
پسر بزرگتر هم حسی شبیه جونگکوک داشت ،از صبح درگیر کمک کردن
به پدر و مادرش بود چون میخواستن به سفری برن که از یه مدت قبل
داشتن براش آماده میشدن ،قرار بود چند روز کوتاه به دیدن خواهرش
برن .
درست وقتی از فرودگاه برگشته بود خونه جونگکوک بهش پیام داد ،هوای
تابستون رو به تاریکی میرفت و چیزی نمونده بود چراغ های توی خیابون
روشن بشن و ستاره ها خودشون رو نشون بدن .
چشم هاش رو برای چند لحظه بست و با صدای پیام جدید بازشون کرد و
به صفحه چتشون رفت .جونگکوک براش نوشته بود ' پس یکم دیگه میام
اونجا! '
انتظار نداشت اینقدر سریع قبولش کنه ،با لبخندی که ناخودآگاه شکل
گرفته بود براش تایپ کرد ' منتظرتم '.
با اینکه خیلی خسته بود و کل بدنش برای یکم استراحت کردن التماس
میکردن از جاش بلند شد و سمت کمدش رفت ،یه دست لباس تمیز رو
بیرون کشید و یه راست رفت توی حمام ،باید تا قبل از رسیدن جونگکوک
برمیگشت .
مو شکالتی خیلی خوشحال بود که میتونست تهیونگ رو ببینه ،براش مهم
نبود که تقریبا شب شده و شاید دیر وقت باشه ،وقتی اون بهش میگفت بره
پیشش میرفت! اینجوری نبود که فکر کنه تهیونگ داره تعارف میکنه .
حتی به خودش زحمت نداد لباس هاش رو عوض کنه ،با همون تیشرت
اور سایز هلویی و شلوارک کوتاه مشکی که تنش بود از اتاق زد بیرون .
" نمیخوام بگمش ولی به خاطر همینم که شده هیچ وقت نمیزارم بابا دوباره
تهیونگ رو ببینه ،نمیخوام کسی اذیتش کنه مامان ،میدونی که چقدر
دوستش دارم و برام مهمه! "
مامانش میدونست ،این خیلی عجیب بود که بچه خودش رو نشناسه اون از
همه چی خبر داشت ولی نمیدونست از چی ناراحته .
" تا بهم نگی چی بهش گفته که نمیتونم مشکل رو حل کنم ...و این رو
میدونم که یه جورایی دوست پسرته "
هیچ وقت بهش نگفته بود ! حتی یک کلمه هم راجع به این موضوع حرف
نزده بود اصال نمیفهمید از کجا میدونه .
حرف مامانش باعث شد یبار دیگه تعجب کنه ولی اینبار زیاد طول نکشید
که جاش رو به خجالت بده و کم کم گوشاش و گونه هاش قرمز شد ،کی
وقت کرده بود اینهمه اطالعات ازش جمع کنه ؟
اون حتی هیچ وقت نگفته بود که به پسرا هم گرایش داره ولی حاال با این
حرفای مامانش احساس میکرد تمام مدت یه شیشه بوده که اون طرفش
قابل دیدن بوده .
" مامان اینا چیه میگی ...؟ بجاش یکم غذا بزار ببرم "
جمله اول رو آروم گفت و ادامش رو سریع بهش اضافه کرد تا بحث رو
عوض کنه و خودش رو از اون منجالب خجالتی که گیر افتاده نجات بده .
تا خونه تهیونگ فاصله زیادی نبود ،اگه از کوچه پس کوچه ها میرفت زود
تر میرسید پس خیابون رو بیخیال شد ،توی کوچه ها آروم تر و هوا هم
یکم خنک تر بود .
میتونست از دور خونشون رو ببینه ،فقط یکی از چراغ های جلوی حیاط و
طبقه باال که احتمال میداد اتاق تهیونگ باشه روشن بود .
قدم هاش رو سریع تر کرد و وقتی رسید پشت در آیفون زد .یک قدم
عقب رفت و در بالفاصله براش باز شد .پشت در اصلی موند تا تهیونگ
بازش کنه .
به محض باز شدنش دستای مو مشکی دورش حلقه شده بود و ظرف غذای
بینشون داشت له میشد ،منصفانه نبود که به خاطر یه ظرف نتونه بغلش
کنه!
" دستپخت مامانمه ،نمیدونی چی شد! وقتی داشتم میومدم اینجا ازم
پرسید کجا میام بعدا که بهش گفتم اون گفت که میدونه تو دوست پسرمی
و حتی ...هنوزم خجالت میکشم! بهم گفت اگه میخوام بمونم اینجا اشکالی
نداره ولی نباید شیطونی کنیم ...منظورش همون بود دیگه ؟ "
مو شکالتی با کلی فراز و فرود توی صداش گفت ،به طوری که تهیونگ
محو حرف زدنش میشد و شیرینی صداش تا قلبش نفوذ میکرد.
تهیونگ اون چراغی که باالی میز غذا خوری بود رو روشن کرده بود ،بقیه
هنوزم خاموش بودن و مهم نبود ،اونجا خونه بزرگی بود ،روشن کردن همه
چراغ ها واقعا اضافه بود.
سمتش بره تا انگشت هاش رو ال به الشدن فرو کنه و شاید یکم بوشون
کنه.
تهیونگ از قبل دست هاش رو برای جونگکوک باز کرده بود تا بغلش کنه ،
و وقتی اون منظورش رو فهمید ،بغل نصف کاره ای که دم در رها شده بود
کامل شد .
الزم نبود تهیونگ چیزی بگه یا اصال تکون بخوره ،جونگکوک توی مغزش
خونه داشت ،جدیدا حتی الزم نبود به چشم هاش نگاه کنه ،همین که
صدای نفس هاش رو میشنید میدونست قراره چیکار کنه .
از همدیگه جدا شدن و مو مشکی توی چند ثانیه کوتاه لب هاش رو به لب
های درشت جونگکوک چسبوند و نرم بوسیدش ،همون یکبار کافی بود تا
اون بدونه اندازه یه دنیا دوستش داره .
تا برگشتنش جونگکوک منتظرش موند و وقتی اومد باهم شروع کردن غذا
خوردن ،همیشه تهیونگ بیشتر میخورد ،هر دفعه که با هم غذا خورده
بودن اون باقی مونده غذای جونگکوک رو هم خورده بود و این باعث میشد
مو شکالتی مجبور نباشه به خاطر یه چیزی مثل اسراف یا حیف بودن غذا
بیش از اون چیزی که میتونه غذا بخوره .
مو مشکی از همه چی راضی بود ،بعد از همه مدتی که خسته شده بود
بودن جونگکوک و اون غذای خوشمزه باعث شده بود دوباره جون بگیره .
" آره ،دست پخت مامانم درست نقطه مقابل منه "
لحنش متاسف بود ،اونقدری که تهیونگ خندش بگیره و بقیه غذاش رو
بیخیال بشه و بخواد بخنده .
وقتی برگشت جونگکوک جلوی میز تلویزون روی پارکت ها نشسته بود و
داشت بازی هایی که اونجا بودن رو نگاه میکرد ،متوجه اومدنش شد .
" هیونگ هیچ وقت نگفتی اینقدر بازی داری! بیا اینو بازی کنیم لطفا ،من
خیلی دوستش دارم "
جعبه رو به طرف تهیونگ گرفت و هنوزم سرش پایین بود و به بقیشون
نگاه میکرد ،مو مشکی همونو ازش گرفت و دسته های بازی رو از توی
کشوی میز بیرون کشید .
تا میومد امادشون کنه جونگکوک روی مبل نشسته بود و منتظرش بود ،
کفش و جوراب هاشم در آورده بود و کنار مبل جفت کرده بود .
درست کنارش نشست و یکی از دسته ها رو دستش داد ،یه بازی دو نفره
بود ،یه چیزایی تو مایه های جنگ های تن به تن و گاها گروهی .بستگی به
خودشون داشت .
" نه لعنتی نه ! ...وای ...باختم ...من به این هیونگ تنبلم باختم کی باورش
میشه آخه؟ "
تا جونگکوک ابراز نا امیدی و تاسف میکرد تهیونگ از توی آشپزخونه یکم
خوراکی آورده بود ،میخواست بقیه ست ها رو هم ازش بگیره ،به انرژی
نیاز داشت .
همچنان که کری میخوند بازی میکرد و جدی جدی داشت تهیونگ رو
میبرد ،خوب بازی میکرد.
اون ابرو هایی که مدام باال میپریدن و چشم هاش که برای تمرکز کردن
ریز میشدن ،تهیونگ رو وادار میکرد بازی رو بیخیال بشه و فقط بهش نگاه
کنه .بقیش مهم نبود .
جلوی خودش رو گرفتن سخت بود ،نمیخواست انجامش بده ،با این فکر
که شاید اون معذب بشه یا خجالت بکشه سعی میکرد از فکرش بیرونش
کنه ولی نبوسیدنش سخت بود .
فقط اینکه بتونه با لب هاش لب های اونو لمس کنه و شاید یکم گازشون
بگیره کافی بود ،بیشتر از این رو برای خودش ممنوع کرده بود.
" هیونگی ...داری ترسناک میشی ،مخصوصا وقتی یهویی میبوسی " ...
خیلی آروم روی لبای تهیونگ زمزمه کرد ،از اولین باری که دیده بودش
خیلی پر جرعت تر شده بود ،یادش بود اولین بار که بوسیدش صورتش رو
از خجالت پوشونده بود اما حاال خیلی فرق کرده بود ...
ازش جدا شد و بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه به تلویزیون اشاره کرد و
جونگکوک هم خودش رو جمع و جور کرد و یه ست دیگه رو شروع کردن .
" چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ بعدشم میخوابم دیگه بازی نمیکنم "
وقتی داشت از اسنک های روی میز برمیداشت گفت و مو مشکی هنوز
نفهمیده بود چقدر جدیه ،در هر صورت تالش میکرد ازش ببره تا بهش
نشون بده نمیتونه قهر کنه .
ست جدید شروع شد ،این کلک جونگکوک برای بردن بود ولی برعکس
جواب داد ،تهیونگ بازی رو بهش نمیداد و نمیزاشت برنده بشه .
" هیونگ بهت گفتم قهر میکنم چرا باور نکردی ؟ "
وسط بازی گفت تا شاید حواسش رو پرت کنه اما اون تمرکزش روی بردن
بود ،اگه اون ست رو میبرد خودش برنده میشد و تموم بود .
تهیونگ نیشخند زد و دسته هارو روی میز گذاشت ،امکان نداشت ،اون
فقط خودش رو لوس میکرد و البته که برای مو مشکی فقط کیوت بود .
نزدیک شدن چیزی بهش رو حس کرد و وقتی چشم هاش رو باز کرد
صورت تهیونگ درست رو به روش بود ،با همون چشم های کوچیک کشیده
مشکیش و موهایی که اغلب چتری بودن .
برای همین طوالنی تر بوسیدش ،همه چیز خیلی ساکت پیش میرفت ،
انگشت های جونگکوک روی شونه های استخونی تهیونگ بود و هربار
سرش رو باال تر میبرد تا بتونه راحت تر جواب بوسه هاش رو بده .
نفس های گرم تهیونگ یکی در میون روی لب هاش خالی میشدن و زبونش
بین بوسه هاش گفت و اون کم کم لب هاش رو به گوشه های لب های مو
شکالتی چسبوند و آخرین بوسه هارو گذاشت .نمیخواست بیشتر از این جلو
برن برای همین تمومش کرد .
انگشت های دست راستش رو رو به روی صورتش گرفت و بعد توی یه
نقطه تقریبا جلوی بینیش به هم چسبوندشون و چشم هاش رو برای لحظه
ای بست .
خیلی دیر موقع نبود ولی اونا هیچ وقت تا دیر وقت بیدار نمیموندن و اون
روز هم تهیونگ خیلی خسته شده بود ،برای همین زود خوابیدن بد نبود .
در اتاق رو باز کرد و با هم واردش شدن اما دیگه پشت سرش نبستش ،
درجه کولر رو کمتر کرد چون اونجا یکم سرد شده بود و پتو رو کنار زد و
دمپایی هاش رو در آورد .
قبل از خودش جونگکوک اونجا دراز کشیده بود و داشت گوشیش رو چک
میکرد و احتماال بی صدا چون نمیخواست با زنگ خوردنش بیدار بشه .
" چی شد ؟ "
از پایین بهش نگاه کرد ولی اون چشم هاش رو دزدید ،شاید یکم عجیب
باشه که برای همچین چیزی دلش بخواد گریه کنه ولی یکم بغض کرده بود
،البته که تبدیل به گریه نمیشد ،اون نوزده سال باهاش کنار اومده بود و
خودش رو قبول کرده بود .
سر جاش به عقب چرخید و از توی کشویی که کنار تخت بود یه خودکار
مشکی برداشت ،دیگه از این کار هم بدش میومد .برگشت و دست
جونگکوک رو باال آورد.
' ای کاش میتونستم برات یه الالیی واقعی بخونم ...االن فقط میتونم بگم
متاسفم عزیزم ...واقعا متاسفم "
اونقدر تاریک نبود که نتونه چیزی بنویسه ولی خوندنش یکم سخت میشد ،
با این حال جونگکوک تالش کرد و تونست کلمات نوشته شده رو تشخیص
بده .
" تهیونگ! دیگه هیچ وقتش بابتش معذرت نخواه باشه؟ من همینجوری
دوستت دارم! پس چرا باید براش متاسف باشی ؟ دیگه هیچوقت اینو نگو "
مو شکالتی فقط حقیقت رو میگفت ،اون تهیونگ رو برای خودش دوست
داشت ،شاید اینکه نمیتونست حرف بزنه بعضی وقتا همه چیز رو سخت
میکرد ولی عاشق بودن هنوزم آسون بود!
جونگکوک عاشق همون بوسیدن های یهویی بود ،عاشق کد هایی بود که
گذاشته بودن و لمس هایی که راه به راه روی گونه هاش گذاشته میشد تا
بهش بگه دوستش داره .
این زبان تهیونگ بود ،چیزی قشنگ تر از این هست ؟ اینکه نتونی بگی '
دوستت دارم' اصال مهم نیست ،اونم زمانی که میتونی با کار هات و
رفتارت اینو ثابت کنی .
درسته اون نمیتونست از کلمات و جمله ها استفاده کنه ولی هیچ وقت توی
بیان منظورش وا مونده نشده بود! چون یه زبان قشنگ تر داشت ،زبان
عشق! نوازش و بوسه و یه آغوش گرم .
همین برای جونگکوک کافی بود ،اونا واقعی بودن ،هیچ کدوم از بوسه های
تهیونگ طعم قالبی بودن نمیدادن ،بغل هاش نمیگفتن ولم کن ازت خسته
شدم! و نوازشش هاش میتونستن بی پایان باشن ،این برای جونگکوک
ارزش بیشتری داشت .
" تو هیچی کم نداری تهیونگ ،تو برای هردومون کافی هستی ،به خودت
اجازه نده آدمی که عاشقشم رو نا کامل بدونی "
اینکه جونگکوک میتونست خیلی راحت چیزی که توی دلش هست رو
بفهمه همیشه کار رو راحت میکرد ولی تهیونگ حق داشت بخواد برای
پسری که دوستش داره بیشتر بزاره ...
دستش رو روی گونه و صورتش کشید و چندباری پیوسته لمسش کرد ،این
یه کد بود که میگفت ' دوست دارم ' .
" منم دوست دارم "
Lullaby
از روزی که پیش تهیونگ بود گذشته بود ،با اینحال هر روز همدیگه رو
دیده بودن و جونگکوک بیشتر وقتش رو اونجا گذرونده بود .
اون عصر هم میخواست دوباره بره دیدنش ،حدس میزد پدر و مادرش
برگشته باشن ،در این صورت میتونست یکم پیشش بمونه و برگرده اما اگه
تنها بود بازم شب رو میموند .
اسکیت بردش رو روی زمین گذاشت و ادامه راه رو با اون رفت تا یکم زود
تر برسه ،این روزا کمتر رفته بودن پارک ،باید به تهیونگ میگفت که
یادش باشه حتما به زودی یه سری بهش بزنن .
اون روز خیلی گرم نبود ،چون به طرف شب میرفت هوا بهتر بود و اینکه
اواخر تابستون بود هم تاثیر گذار بود ،چند وقت دیگه اول پاییز بود و هوا
رو به سردی میرفت .
همه اون تابستون به شیرینی یه برش توت فرنگی با خامه پف کرده بود ،یه
جورایی دلش نمیخواست تموم بشه ولی از طرفی هم دوست داشت همه روز
های سال رو با تهیونگ امتحان کنه .
میخواست وقتی برگ درخت های پاییز توی پارک پخش میشه با همدیگه
روشون قدم بزنن و صدای خورد شدنشون زیر پاهاشون رو حس کنن .
یا وقتی که اون پارک پر از برف میشه و صورت سفید تهیونگ از سرما
قرمز میشه و سعی میکنه کالهش رو بکشه پایین تر ،اونجا باهاش قدم بزنه
و برف بازی کنه.
درسته اون تابستون شده بود بهترین تابستون زندگیش اما با همه اینا
نمیتونست به خودش اجازه بده آرزو کنه ازش بیرون نیان ،اون یه مدت
طوالنی رو برای گذروندن با تهیونگ میخواست .
کم کم رسیده بود به خونشون ،تا جایی که میدید همه برق ها روشن بود ،
اگه تهیونگ تنها بود هیچ وقت اینکارو نمیکرد و توی اتاقش میموند .
سرعتش رو کم کرد و سعی کرد وایسه ،در حیاط باز بود پس رفت داخل
و اسکیت بردش رو روی چمن های باغچه ول کرد .
چند تقه به در زد و یکم منتظر موند تا یکی بپرسه کیه یا در رو باز کنه ولی
با چیزی که تصور میکرد فرق داشت ،تهیونگ بازش کرد اما بالفاصله بعد
از دیدن جونگکوک از کنارش رد شد و رفت .
به داخل خونه نگاه کرد و متوجه مامانش شد ،جلوی راه رو روی زمین
نشسته بود و ناراحت به نظر میرسید ،از هیچی سر در نمیآورد ولی به
نظرش بی ادبی بود اگه حالش رو ازش نمیپرسید .
" خوبم عزیزم ،ببخشید فکر کنم اومده بودی اونو ببینی ولی یکم عصبانیش
کردم ول کرد رفت "
به حرف های شمرده شمرده زن گوش داد و چندباری پلک زد ،کم کم
داشت متوجه میشد .
حرف هاش دیگه داشت گیجش میکرد ،اون باید کامل تر براش توضیح
میداد ،در هر صورت بهش حق میداد که نتونه کل ماجرا رو یباره براش
تعریف کنه .
" لطفا از این جا بلند شید ،بهم بگید چرا نگرانشید شاید بتونم کاری بکنم "
دست جونگکوک رو گرفت و از جاش بلند شد ،وقتی داشت به سمت
مبلمان میرفت تا اونجا بشینه براش تعریف کرد .
" احتماال تو تنها کسی هستی که میتونی راضیش کنی ،اون خیلی بهت
اهمیت میده جونگکوک تو آخرین شانسمونی".
" من باید چیکار کنم ؟ "
روی یکی از مبل های رو به روش نشست و تمام توجهش رو بهش داد ،
مشخص بود داره جلوی خودش را برای اینکه گریه نکنه میگیره .
" احتماال فکر میکنی تهیونگ از وقتی بدنیا اومده اینجوریه چون خودش
بهت گفته ولی ...این درست نیست جونگکوک ،اون همیشه اینطوری نبود.
"
درست متوجه نمیشد ،تهیونگ بار ها بهش گفته بود اینجوری خلق شده!
بهش گفته بود با چیزی که از اول بوده مشکلی نداشته اما حاال مامانش
یچیز دیگه میگفت .
" میدونم عجیبه! اون نمیدونه جونگکوک ،فکر میکنه اینجوری به دنیا اومده
اما حقیقت اینه که وقتی بچه بود حرف میزد ،یادش رفته ...اما با اون لحن
شیرینش خیلی چیز ها رو میگفت "
" یبار خورد زمین ،از چند تا پله افتاد و بعد از اون دیگه حرف نزد ،اولش
فکر کردیم به خاطر ترس و شوکه شدنه ولی اینطوری نبود ،اون آسیب
دیده بود "
" چه بالیی سرش اومد ؟ "
" قسمتی از مغزش ضربه دید و آسیب دید ،دکترا گفتن آپراکسی داره ،با
این حال امیدی برای خوب شدنش بود پس بردمش به یه مرکز گفتار
درمانی"
مکث کرد و با دستمالی که از روی میز برداشت اشک هاش رو پاک کرد و
ادامه داد .
" یه مدت گذشت اما هیچ اتفاقی نیوفتاد و همچنان حرف نمیزد ،دکترا
گفتن ممکنه خود به خود خوب بشه و دیگه نبرمش به مرکز ،منم همینکار
رو کردم"
جونگکوک باورش نمیشد پشت اون میوت بودن همچین داستانی نهفته باشه
،فکر میکرد این خواست خدا بوده که تهیونگ اینجوری خلق بشه ،به هیچ
وجه به این فکر نکرده بود که شاید از اول اینجوری نبوده باشه!
اون یه دکتر رو معرفی کرد که میتونه درمانش کنه ،ازش وقت گرفته ولی
تهیونگ راضی نمیشه ،جونگکوک این تنها شانسمونه ...لطفا راضیش کن "
حاال که فهمیده بود قضیه از چه قراره به نظرش یکم دردناک میومد ،اینکه
یه چیزی رو از اول نداشته باشی با اینکه یهو از دستش بدی خیلی فرق
داره!
نگاهش رو از پارکت های طوسی رنگ گرفت و به زن داد.
راس میگفت ،اون از زمانی که به یاد داشت توی حرف زدن مشکل داشت
و هیچ وقت کلماتی رو نمیساخت که باهاشون چیزی بگه ،چطور میخواست
باور کنه یه روز همچین مشکلی نداشته ؟
" خب مدرکی چیزی ،یه چیزی که ثابت کنه حرف میزده "
از جاش بلند شد و توی یکی از اتاق ها رفت ،وقتی برگشت یه لپتاپ با
خودش آورده بود ،روی میز وسط مبل ها گذاشتش و روشنش کرد .
درست مثل بچه های دیگه بود ،میخندید ،با زبون کودکانه خودش حرف
میزد و جواب سواالی مامانش رو کوتاه میداد .میتونست کلماتی مثل مامان
یا بابا یا اسم خواهرش رو راحت بگه ،خیلی عادی بود.
اما برای جونگکوک یکم دردناک بود ،این اولین باری بود که یه صدایی از
تهیونگ میشنید ،فرقی نمیکرد که اون صدا حداقل برای هیجده یا هیفده
سال پیش باشه ،در نهایت اون تهیونگ بود که بدون مشکل میتونست
حرف بزنه.
" من باهاش حرف میزنم ،حقیقت رو بهش میگم و اگه باور نکرد شما اینو
بهش نشون بدید " ...
آروم اما مصمم گفت و از جاش بلند شد ،هوا تقریبا تاریک شده بود و باید
قبل از اینکه خیلی از شب میگذشت تهیونگ رو پیدا میکرد .
' لطفا بهم بگو کجایی؟ من خیلی نگرانت شدم میخوام ببینمت '
چند ثانیه فکر کرد و دوباره اضافه کرد .
' تهیونگ لطفا بی خبرم نزار باشه؟ بهم بگو کجایی میام پیشت ،بعدش
هرچی تو بگی '
دیگه چیزی به فکرش نمیرسید ،گوشی رو خاموش کرد و اسکیت بردش
رو روی زمین گذاشت ،به سمت پارک رفت ،به احتمال پنجاه درصد
میتونست اونجا پیداش کنه .
' چرا بیخیال بشم؟ وقتی میدونم که میتونی مثل بقیه باشی ،وقتی که
میتونی برام یه الالیی واقعی بخونی برای چی بیخیال بشم ؟ '
یکم منتظر موند تا جوابش رو بده اما هیچی نبود ،اسکیت بردش رو
برداشت و بقیش رو پیاده ادامه داد ،اینجوری حواسش بیشتر جمع بود .
' هیچی عوض نمیشه ،قبال هم تالش کردم اما موفق نشدم ،من ...دوست
دارم که صدات کنم اما نمیتونم ' ...
' بدون اینکه امتحانش کنی میگی نمیتونی ؟ حتی نمیخوای براش تالش کنی
بعد میگی دوست داری صدام کنی ؟ چرا ؟ چی باعث شده که دیگه نخوای
مثل قبل باشی ؟ '
پیام رو براش ارسال کرد و به راهش ادامه داد ،همچنان منتظر یه حرفی از
سمتش بود ،باید تمام تالشش رو میکرد تا راضیش کنه .
' قبل؟ من اینجوری خلق شدم ،از اولش همین بودم هیچ قبلی وجود نداره'
' داره! حقیقت اینه که تو به خاطر یه ضربه اینجوری شدی پس میتونی
خوب بشی ،هیچ وقت به حرفای مامانت گوش دادی ؟ اون میتونه برات
توضیح بده و حتی یه فیلم از بچگی هات داره ،وقتی که حرف میزنی! پس
ازت خواهش میکنم یا برگرد یا بهم بگو کجایی '
' ولی ...اگه بازم نتونم چی ؟ اگه بازم تالش کنم و هیچی نشه ...میترسم ...
'
' میشه! مگه نگفتی دوست داری صدام بزنی ؟ منم دوست دارم بشنوم
تهیونگ! لطفا بهم بگو کجایی میتونم باهات حرف بزنم '
اسکیت بردش رو روی زمین گذاشت و به سمت پارک راه افتاد ،یکم دیگه
میرسید و بالخره میتونست باهاش حرف بزنه ،امیدوار بود که بتونه
راضیش کنه و همه چیز رو خراب تر از اونی که هست نکنه .
حقیقت این بود که برای جونگکوک فرق نمیکرد ،اون توی همون لحظه هم
عاشق مو مشکی بود ،وقتی بهش گفته بود اینجوری خلق شده باهاش کنار
اومده بود در هر صورت تهیونگ باطن قشنگی داشت و خوب میتونست
باهاش ارتباط برقرار کنه .
فکر نمیکرد وجود کلمات بتونه تفاوتی توی اون رابطه ایجاد کنه ،االن
قشنگ و پایدار بود و بعدا هم ،هر اتفاقی که میوفتاد همینجوری بود ،اونا
سرنوشت همدیگه بودن!
ولی فکر میکرد اینکه بتونه مثل بقیه حرف بزنه ،همه چیز رو برای خودش
آسون تر میکنه ،مردم همیشه اینجوری نیستن که وقتشون رو بزارن و
منظورت رو بفهمن! همه مثل جونگکوک نبودن.
طبق آدرسی که براش فرستاده بود همون اطراف بود ،احتماال زیر یه
درخت یا روی یه نیمکت نشسته بود ،اما اونجا تقریبا تاریک بود و
میدونست که اون نمیره زیر نور پرژکتور ها بشینه .
یکم جلو تر رفت و راهش رو روی سنگ فرش ها ادامه داد و هرجا
میمیبردنش میرفت ،اطرافش رو خوب نگاه میکرد و دنبال یه پسر با
لباس سفید میگشت .اونجا توی اون ساعت یکم شلوغ شده بود .
اما بالخره تونست پیداش کنه ،روی چمن ها نشسته بود ،به تنه یه درخت
تکیه داده بود و سرش رو روی زانو های لختش گذاشته بود ،نمیتونست
جونگکوک رو ببینه .
قدم هاش رو به سمتش تند تر کرد و وقتی اون نزدیک شدن یک نفر رو
حس کرد سرش رو به سمت صدا ها چرخوند ،از کانورس های سفیدش
میشناختش.
کنارش زانو زد و بدون یک کلمه حرف شونه هاش رو بغل کرد و به سمت
خودش کشیدش ،بدن مو مشکی توی بغلش ول شد و کالهش از سرش
افتاد .
" تهیونگ ...از زمانی که شناختمت بهم گفتی با خودت کنار اومدی ،یه
جورایی خودت رو دوست داری و همه اینا باعث شده بود من با خودم بگم
اون یه پسر خیلی قویه چون خدایا خیلی ها توی شرایط تو خودشون رو
میبازن و از زندگی خسته میشن ولی تو امید وار بودی درسته ؟ "
بعد از مدتی که فقط بغلش کرده بود شروع کرد حرف زدن ،نمیتونست
یک هفته براش صبر کنه ،شاید تا اون موقع دیگه دلش نمیومد یه سری
حرف هارو بهش بگه .
" من با خودم میگفتم ایول اون برای خودش یه قهرمانه ،حتی با چیزی که
مردم بهش میگن مشکل کنار اومده و داره زندگی میکنه اما االن ...یه
چیزی بهم گفتی ...گفتی میترسی! "
درست بود ،میترسید ،از اینکه بازم تالش کنه و زمین بخوره خیلی
میترسید ،مثل دفعه های قبل که با کلی انگیزه رفته بود سمت درمان و
خوب نشده بود ،اینبار هم قرار بود نا امید بشه ؟ براش سخت بود .
" فکر نمیکردم دلیل اینکه با این شرایط کنار اومدی این بوده باشه که
میترسی! از چی تهیونگ؟ از اینکه دوباره نتونی؟ از شکست میترسی؟ "
" اگه از شکست بترسی حتی نمیتونی رویای پیروزی رو توی سرت داشته
باشی! مگه چی میشه اگه دوباره براش تالش کنی؟ به من نگاه کن "
انگشت هاش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو باال آورد تا بتونه بهش
نگاهش رو ازش دزدید ،نمیخواست به خاطر همچین چیزی گریه کنه ولی
حرفای جونگکوک کاری میکرد اون قطره های نمکی بخوان گونه هاش رو
نمکی تر کنن .
" از اینا برای وقتی استفاده کن که بهش بگن اشک شوق ،من پشت اون
پرده اشکی تار خوشگل نیستم پس گریه نکن "
باعث شد ال به الی اون بغض خندش بگیره و خودش هم بخواد صورتش
رو پاک کنه ،جونگکوک راست میگفت ،از پشت اون پرده اشکی هیچی
قشنگ نبود.
" این کار رو میکنی تهیونگ مگه نه ؟ دوباره میری دکتر و درمان رو شروع
میکنی درسته ؟ به خاطر اینکه تالش کنی برام یه الالیی واقعی بخونی " ...
تا زمانی که مو شکالتی کنارش بود و میدونست که ولش نمیکنه ،حتی اگه
یبار دیگه موفق نشه و مثل دفعه های قبلی بازم همه چیز رو بیخیال بشه
اون کنارش میمونه انجامش میداد ،حداقل بعدا به خاطر اینکه هیچ وقت
امتحانش نکرده خودش رو سرزنش نمیکرد.
" مطمئن باش تهیونگ ،حتی اگه هیچ وقت اون الالیی واقعی رو برام نخونی
من عاشق اون انگشتای باریکت توی موهامم ،من همیشه دوست دارم "
آروم گفت اما مو مشکی میشنید ،دستش رو بلند کرد و روی صورتش
گذاشت ،همون حس همیشگی رو داشت نرم و خنک بود .به سمت
خودش کشیدش و خیلی کوتاه بوسیدش .
اونجا تاریک بود ولی هنوزم یه مکان عمومی بود که نمیتونستن توش
همدیگه رو طوالنی ببوسن ،همینکه میتونست لب های نرم و درشتش رو
بین حصار لب های خودش حس کنه کافی بود .
" حاال هرچی تو بخوای ،بگی برگردیم خونه شما برمیگردیم ولی اگه دوست
نداری بری اونجا میتونی خونه ما بمونی ،فقط مامانم هست "
جونگکوک اجازه نمیداد پسر مورد عالقش با حسی که ممکنه اذیتش کنه
تنها بمونه ،اگه این اتفاق میوفتاد خودش رو نمیبخشید پس به چه دردی
میخورد؟
مگه برای همین نبود که نزاره ناراحت باشه ،اگه گریه کرد اشکاش رو پاک
کنه ،مگه برای این نبود که بهش امید و قدرت بده تا بتونه بهتر از قبل
باشه ؟
Let's do it
" جونگکوک مطمئنی نمیخوای بیای؟ دلت برای پسر عمه هات تنگ نشده
؟"
مامانش برای آخرین بار پرسید و جونگکوک با چشم هایی که توی حدقه
گردوند به سمتش نگاه کرد ،مشخص بود که هیچ دلتنگی براشون نداشت!
درست بود ،جونگکوک قبال ازش خواسته بود تا توی تابستون برن خونه
عمش ،اون توی یکی از شهر های مجاور بود ،اما حاال شرایط فرق میکرد
اون تهیونگ رو تنها نمیذاشت .
احتماال دو روز دیگه برمیگشتن و توی این مدت مثل بقیه روز ها خودش
تنها میموند ،البته این تنهایی فرق داشت این بار تهیونگ میتونست کنارش
باشه .
به محض بسته شدن در بهش پیام داد ،نمیخواست یهویی بهش بگه بیاد
خونه ،دلش میخواست یکم باهاش قدم بزنه ،حداقل تا قبل از اینکه
تاریک بشه.
گوشی رو روی تختش انداخت و شلوار جینش رو پوشید ،مثل همیشه با یه
تیشرت ،این دفعه رنگش مشکی بود با یه چاپ قرمز .
موهاش خیس بودن اما اهمیت نداد هوا هنوزم گرم بود و تا چند ساعت
دیگه فقط یه نسیم مالیم میوزید و الزم نبود زحمت خشک کردنشون رو به
خودش بده .
از اتاقش بیرون رفت و بعد از پوشیدن کفش هاش که دم در بودن توی
کوچه راه افتاد و به سمت پل قدیمی رفت ،خیلی دور نبود .
نسبت به شب های تابستون اون شب خیابون شلوغ بود اما مطمئن بود که
پل خلوته ،اونجا یه ساخت قدیمی بود ،دیگه ازش استفاده ای نمیشد و
مردم فقط بعضی وقتا برای دیدن منظره میرفتن اونجا .
جونگکوک یکم زود تر رسیده بود ،از پل باال رفت اما خیلی جلو نرفت و
همونجا نشست ،تاریک بود ،یکم ترسناک به نظر میرسید ولی صدای
رودخونه خنثی اش میکرد .
بعد از گذشت چند دقیقه میتونست صدای قدم های آشنا رو بشنوه ،از
جاش بلند شد و به ورودی پل نگاه کرد ،خودش بود ،میتونست بدنش رو
توی تاریکی تشخیص بده .
" بیا ...یکم اینجا قدم بزنیم ،هوا خوبه با اینکه تاریکه هنوزم قشنگه ،وقتی
بچه بودم زیاد میومدم اینجا ،البته تنها! همیشه هم بعدش دعوام میکردن ...
یه مدت نیومدم و بعد دوباره شروع کردم ،البته االن دیگه تنها نیستم تو
هستی ،میدونی قبال اگه بود به هرکسی که میگفتم باهام بیا میدونست
براش پر حرفی میکنم و دکم میکرد ،هیونگ خوشگلم تنها کسیه که پر
حرفی هام رو دوست داره "
حرفش رو با لبخند تموم کرد و به تهیونگ نگاه کرد ،اونم لبخند زده بود ،
همیشه وقتی اینجوری پشت سر هم حرف میزد اون بهش لبخند میزد ،یه
جوری که انگار دوست داره اون حرفا تموم نشن و جونگکوک اینو میفهمید .
" و وقتی من پر حرفی میکنم یه لبخند بزرگ میزنه و میتونم دندون های
کوچولوش رو ببینم ،اون وقت از همیشه خوشگل تر میشه و دوست دارم تو
بغلم فشارش بدم "
با ذوق گفت و خجالت تهیونگ توی تاریکی نادیده گرفته شد ،ضربه آرومی
به بازوی جونگکوک زد و یه جایی نزدیک رودخونه روی زمین نشست .
بجز صدای آب روون اونجا و گاها صدای نسیم تابستونی هیچ چیز دیگه ای
وجود نداشت ،اونا کنار هم نشسته بودن و جونگکوک تقریبا روی تهیونگ
پخش شده بود .
" خیلی خوشحالم که قبول کردی تهیونگ ...اگه بخوای توی هر جلسه ای
که بری باهات میام ،میدونی که همیشه هستم تا همراهیت کنم "
مو مشکی پایین رو نگاه کرد چون سر جونگکوک تقریبا روی پا و توی بغلش
بود ،گردی صورتش رو توی دستاش قاب کرد و آروم آروم نوازشش کرد
،اون کامال ساکت بود .
" نکن ،اینجوری نگاه نکن انگار یکی پاشو گذاشته رو دمت "
خودش گفت و بعدش بلند بلند خندید ،یه چیزایی توی ذهنش تصور
میکرد که قطعا تهیونگ ازشون بی خبر بود وگرنه شاید اونم میخندید ،یه
چیزایی مثل تهیونگ به عنوان یه پیشی خونگی .
اون روزی اِن بار بهش میگفت کیوت این دیگه عجیب نبود ،عادت کرده
بود .
" برام غذا بگیر هیونگ من گرسنمه ،بعدشم بیا بریم خونه ما و نمیزارم
برگردی ،هیچکس اونجا نیست من تنهام "
وقتی داشت از جاش بلند میشد گفت و دستش رو برای تهیونگ گرفت تا
اونم وایسه و با هم دیگه از اونجا رفتن ،طبق چیزی گفته بود تهیونگ اول
براش غذا خرید .
وقتی غذا خوردن رو تمام کردن از اونجا تا خونه جونگکوک رو قدم زدن ،تا
وقتی برسن یک لحظه دست هاشون از هم جدا نشده بود و مو شکالتی
براش پر حرفی کرده بود .
تهیونگ عاشق اون صدای شیرین و گوش نواز بود ،فرقی نمیکرد چی میگه
،بهش گوش میداد ،دونه دونه کلماتی که میگفت قشنگ به نظر میومدن .
دستش رو ول کرد و در خونه رو باز کرد و وارد شدن ،مثل بیشتر وقت ها
کفش هاشون رو همونجا در آوردن و تهیونگ منتظر بود جونگکوک از
برنامش بگه .
" برنامه ...اینه که بیا انجامش بدیم .میخوام باهات رو راست باشم من
میترسم ،از انجام دادنش میترسم شاید چون" -
سرش رو پایین انداخت و ادامه حرفش روی هوا موند ،بدنش از خجالت
داغ شده بود و تهیونگ درست رو به روش منتظر بود .
" خجالت میکشم بگم ...هیچ وقت قبال اینکارو نکردم در اصل میخوام تو
کسی باشی که باکرگیمو میگیره حداقل میدونم که مراقبمی و نمیزاری اذیت
بشم درسته ؟ "
یه نفس همش رو گفت و اونقدر بابتش خجالت کشیده بود که تصمیم
گرفت سرش رو روی شونه تهیونگ بزاره و چشم هاش رو محکم به هم
فشار بده ،نمیتونست نگاهش کنه .
سر خوردن انگشتای تهیونگ روی کمرش و بعد صورتش کار سختی نبود ،
سرش رو عقب برد تا بهش نگاه کنه ولی الزم نبود ،تهیونگ باالفاصله لب
هاشون رو به هم چسبونده بود .
مو شکالتی لبخند زد ،این یعنی اون پذیرفته بودش ،به غیر از اینکه
خوشحال بود حسی که میشد اسمش رو استرس بزاری وجودش رو پر کرده
بود ،اینکه برای اولین بار میخواست امتحانش کنه عجیب بود .
با این حال به بعدش فکر نکرد و از اون بوسه لذت برد ،مثل همیشه آروم
بود ،شیرین و دوست داشتنی ،میتونست مزش کنه ،لب های تهیونگ
همیشه یه طعم جدید داشتن .
دستای تهیونگ روی کمر باریکش فشرده میشد و دندون هاش روی لب
های درشتش رو گاز میگرفتن ،براش فرقی نمیکرد که جونگکوک چقدر
بابتشون ناله کنه ،اون دوست داشت انجامش بده.
چیزی نشده بود که پشتش به در اتاق خورد و بازش کرد ،برای یه لحظه
از همدیگه جدا شدن و اون در دوباره پشت سرشون بسته شده بود .
لب های تهیونگ روی گردنش نشسته بود و پوست سفیدش رو از بی رنگی
در میآورد ،اونقدر تاریک نبود که نتونه لکه های قرمز رو تشخیص بده ،
هنوزم یکم نور از چراغ توی حیاط ،اتاق رو روشن میکرد .
نمیخواست اذیتش کنه و حتی همون لحظه هم باال و پایین شدن قفسه
تهیونگ به راحتی درش آورد و به بدن نیمه برهنه پسر رو به روش زل زد
،تراش خورده بود ،قشنگ بود ،دلش میخواست همه جاش رو ببوسه .
شکمش و سینش تند تند باال و پایین میشد ،اون هیچکاری نکرده بود ولی
واکنش های جونگکوک زیاد و سریع بودن ،باید بیشتر دقت میکرد اصال
نمیخواست به خاطر چیزی که خودش میخواست اذیتش کنه .
بدون عجله از بدنی که زیر دست هاش بود چشید ،از کنار نافش تا قفسه
سینش رو بوسیده بود تا آرومش کنه ،فقط بوسیده بودش ،خیلی ساده ،و
اون حاال منظم تر نفس میکشید.
میتونست ادامه بده ،بیشتر وزنش روی کمر جونگکوک بود و سرش بین
ترقوه هاش و اطراف نیپالش میگشت ،کشش عجیبی به چشیدن اون بدن
داشت .
زبونش رو اطراف نیپلش کشید و لب هاش رو دورش حلقه کرد ،باعث شد
جونگکوک هینی بکشه و ناخن هاش توی شونه هاش فرو برن .
از جاش بلند شد و زیپ و دکمه شلوار جونگکوک که توی اون لحظه هم
میشد بر آمدگیش رو دید باز کرد و از پاش بیرون کشید ،یباره برهنه
شدنش اصال ایده خوبی نبود اما کار از کار گذشته بود.
قلبش دوباره شروع کرد به تند زدن ،نمیدونست آخرین باری که اینقدر
خجالتی بوده به کی برمیگرده ولی توی اون لحظه یکمی هم میترسید .
تهیونگ یکم بعد وقتی هیچ لباسی تنش نبود برگشت ،میفهمید که اون یه
حسی داره ،دقیقا نمیدونست چیه ،نمیتونست اسمی بهش بده ولی
میدونست که به کمک احتیاج داره .
کنار رون هاش رو نوازش کرد و تا زانو هاش ادامه داد ،دستش رو که بی
حرکت روی شکمش گذاشته بود گرفت و روش رو با شصتش نوازش کرد ،
بالخره چشم هاش رو باز کرد تا بهش نگاه کنه .
به نظرش حاال اونی که لوس بود خودش بود ،تهیونگ رو تا اونجا کشونده
بود و اونقدر حسای عجیب غریب دورش رو گرفته بودن که اونم متوجه
شده بود و اولویتش رو به آروم کردنش تغیر داده بود .
انگشت هاشون توی هم گره خورد و جونگکوک محکم تر دست تهیونگ رو
گرفت ،با بوسه های کوچیک که روی زانو هاش مینشست متوجه شد که
کم کم باید از هم فاصلشون بده.
مو مشکی بهش کمک کرد تا عضالتش رو شل کنه و راحت باشه ،پایین
تنش اونجوری که خودش فکر میکرد نبود! اون از هرچیزی بیشتر
میخواست .
برای آخرین بار بوسیدش ،لب هاش رو فشار داد و وقتی ازش جدا شد
شبیه یه پاستیل بین دندون هاش کش اومد .
" تهیونگ ...یکاری بکن ...دارم منفجر میشم "
خیلی آروم حرف میزد ،اما مو مشکی اونجا بود تا خواسته هاش رو بشنوه و
بر طرف کنه .
وقتی میخواست سر جاش بشینه انگشت هاش رو از باال تا پایین بدنش
کشید ،نزدیک باسنش مکث کرد و دوباره تا رسیدن به زانو هاش ادامه داد
،دستاش گرم بود .
منظور دقیق جونگکوک اون نبود اما اون خم شد و یباره دیکش رو برد توی
دهنش و لب هاش رو دورش حلقه کرد .نزدیک بود جونگکوک جیغ بزنه
ولی خودش رو کنترل کرد .
چون نمیخواست کاری کنه ارضا بشه از دهنش بیرونش کشید و مو شکالتی
تونست چند تا نفس عمیق و پشت سر هم بکشه و تهیونگ هم با پشت
دستش صورتش رو پاک کنه .
یکی از بالش های روی تخت رو برداشت و کنار جونگکوک گذاشت ،
خودش میدونست باید چیکار کنه ،تا اون بالش رو زیر کمرش میزاشت
بسته لوب رو باز کرد.
پاهاش رو به قدری از هم فاصله داد که بتونه حفرش رو پیدا کنه ،قبل از
اینکه انگشت هاش رو وارد کنه آروم بهش ضربه زد تا مو شکالتی رو
متوجه کنه .
با اینحال سعی کرد آهسته تکونشون بده که اذیتش نکنه ،اما هربار
چرخوندن و بیرون کشیدنشون باعث میشد اون ناله ها رو بشنوه و فکر
میکرد واقعا دردش میگیره .
به سمت صورتش خم شد ،دیدن چشم های بسته و مژه های خیس و
براقش سخت نبود ،موهاشم شلخته شده بودن و هرکدوم یه ور بودن .
" میخوامت تهیونگ ،میترسم اما تو باید انجامش بدی باشه ؟ "
روی بینش رو بوسید و دوباره سر جاش نشست ،یه مقدار زیادی از لوب
رو روی دیکش و حفره اون ریخت و پاهاشو بیشتر از هم باز کرد ،تا جایی
که جونگکوک تصمیم گرفت جاشون رو عوض کنه و بزاردشون روی شونه
های استخونی تهیونگ .
اونطوری بهتر بود ،مو مشکی میتونست نبض زدن حفرش رو ببینه ،بدنش
کشش زیادی بهش داشت ،حتی اگه خودش میترسید مهم نبود ،اون بهش
نیاز داشت .
حتی اگه دیک تهیونگ زیادی برای حفره تنگ و باکرش بزرگ بود اما
میخواستش ،اون شب باید همدیگه رو تکمیل میکردن چون به هم نیاز
داشتن .
وقتی خودش رو کامال واردش کرد بدون اینکه تکون بخوره خم شد و روی
شونه های مو شکالتی رو بوسید ،بعد از چند ثانیه که نفس های بهتری
میکشید خودش رو حرکت داد .اون حفره زیادی براش تنگ بود.
اول خیلی آروم بود ،دلیل نمیشد که جونگکوک دردش نیاد یا ناله نکنه اما
میفهمید که بهش احتیاج داره ،نمیخواست از دستش بده اون حجم بزرگی
که حفرش رو پر کرده بود رو میخواست .
یکی از دست های جونگکوک روی تشک رو به چنگ کشیده بود و اون یکی
دستش روی کمر تهیونگ ثابت شده بود و پاهاش رو دورش قفل کرده بود
.
گذشته از همشون ،کمکم درد جاش رو به یه چیز دیگه میداد ،یه چیزی
که نمیخواست تموم بشه و ازش خوشش اومده بود ،همون لذتی بود که
مردم در موردش میگفتن .
گاهی بعد از ضربه های تهیونگ اونقدر بیشتر میخواست که کمرش رو
قوس میداد تا به هم برخورد کنن ،از طرفی مطمئن بود که پریکامش بدن
خودش و مو مشکی رو خیس کرده .
بهش اهمیت نمیداد ،میخواست حسش کنه ،حاال که وسطش بود نباید
فقط به قسمت دردش فکر میکرد ،اون شکنجه نبود! قرار بود از اون به بعد
بیشتر با هم انجامش بدن .
بدنش ،پاهای کشیده و سفیدش که دورش حلقه شده بود و لب هایی که
اون شب بار ها بوسیده بود و زبونی که باهاش بازی کرده بود .جونگکوک
خیلی عادی ،بدون هیچ کار اضافه ای براش تحریک کننده بود .
چیزی نمونده بود ،به کمرش قوس داد و اون برخورد آخر دیک حساسش
باعث شد پریکامش یباره بیرون بریزه و یکم اونجا رو کثیف کنه ،اما بالخره
میتونست یه نفس راحت بکشه .
پاهاش شل شدن و روی تخت افتادن ،تهیونگ هنوزم سر جای قبلیش بود
و منتظر بود یکم نفس کشیدنش منظم تر بشه .
مو شکالتی از اینکه هیونگش مراقبش بود و با تموم سختی هایی که بهش
تحمیل کرده بود باهاش راه اومده بود و کاری کرده بود ازش لذت ببره
ممنون بود.
تهیونگ که تقریبا روش دراز کشیده بود رو بغل کرد و موهاش رو نوازش
کرد ،موهاش به هم ریخته بودن .
" دوست دارم تهیونگ ،بابت همه چیز ممنونم ،ممنون که مراقبم بودی و
بهم سخت نگرفتی"
وقتی حرفش تموم شد حفرش رو دوباره خالی احساس کرد چون تهیونگ
ازش فاصله گرفته بود و دیکش رو در آورده بود ،میخواست آخرین بوسه
اون شب رو بهش بده .
کوتاه ،نرم و زود گذر بوسیدش و کنارش دراز کشید ،میخواست دستش
رو بزاره روی شکمش که متوجه شد کثیفه و توجه جونگکوک هم جلب کرد
.
توی همون کشو دستمال کاغذی داشت ،میخواست بلند بشه تا برشون داره
ولی نمیدونست که قراره اونقدر دردش بگیره.
در هر صورت اون دستمال کاغذی هارو برداشت و خودش رو تمیز کرد و
بعد شکم تهیونگ رو هم پاک کرد ،البته اونجا خیلی وضعیت بدی نداشت .
دستمال کاغذی هارو روی زمین گذاشت تا فردا یا یه موقع دیگه جمعشون
کنه و دوباره کنار مو مشکی دراز کشید ،بر خالف بدن خودش که همه
جاش بوسیده شده بود و گاها لکه های قرمز یا تیره تر داشت پوست اون
سالم بود .میموند برای یه دفعه دیگه که انجامش بده .
انگشت کوچیکش رو باال آورد و تهیونگ متوجه شد که باید بهش قول بده ،
ساده بود! زندگی کردن بدون جونگکوک دیگه امکان نداشت پس هرچیزی
فقط باید با اون انجام میشد ،حتی نفس کشیدن .
کم کم نفس هاش منظم شد و دست هاش توی بغلش جمع شد و زیر
نوازش های تهیونگ خوابش برد ،خوشحال از اینکه قلبش انتخاب درستی
داشته و عاشق تهیونگ شده .
خورشید اواخر تابستون اومده بود باال و از پشت پنجره های حیاط خودشو
نشون میداد ،اول صبح بود و میشد صدای چند تا گنجشک هم شنید .
چشم های مشکی تهیونگ درست در معرض نور بود ،جونگکوک کامال زیر
پتو توی بغل مو مشکی غرق شده بود و چیزی نمیتونست مانع خواب
شیرینش بشه .
حتی وقتی تهیونگ از جاش بلند میشد و پتو رو کنار میزد و بعدم صدای باز
شدن و بسته شدن در دستشویی توی اتاق پیچید بازم بیدار نشد .
مو مشکی بی صدا کار هاش رو انجام میداد ،نمیخواست اون اذیت بشه .
لباس هاش رو پوشید و پرده های اتاق رو کشید تا نور بیدارش نکنه و رفت
بیرون .
درسته اونجا خونه خودشون نبود که بدونه هر چیزی کجاست اما طبق
تجربه های قبلیش که خونشون مونده بود از یه چیزایی خبر داشت ،به
اندازه ای که بتونه یه صبحونه درست کنه بودن .
یه سری مواد غذایی رو از توی یخچال در آورد و روی اپن سنگی گذاشت ،
یکی یکی کابینت هارو باز کرد تا ظرف های مورد نظرش رو پیدا کنه و
بالخره شروع کنه.
بعد از یه مدت کوتاه جونگکوک بیدار شده بود ،وقتی هیچ اثری از تهیونگ
ندید فکر کرد رفته اما بازم یه حسی بهش میگفت اینطوری بی خبر نمیره.
سعی کرد از جاش بلند بشه ،یکم بدنش درد میکرد ،شاید وقتی مینشست
بیشتر هم میشد ولی باهاش کنار اومد و رفت توی دستشویی .
وقتی که صورتش رو شست تازه چشم هاش باز شد و تونست خودش رو
واضح توی آینه ببینه ،مغزش یهو خاموش شد و دوباره رفرش شد .
فکر نمیکرد جای اون دندون ها تا این حد روی پوستش بمونه ،شایدم به
خاطر رنگ روشن پوستش بود اما با خودش فکر میکرد قراره تا کی اونجا
باشن؟
دستش رو کشید روشون ،خیلی زیاد نبودن اما اونقدری که هر کسی متوجه
بشه بین اون دوتا چی شده بود .حتی زیر لبش هم یکم خونمرده شده بود.
تا وقتی میرفت بیرون هم نفهمیده بود که تنها نیست ،ولی بعدش میتونست
صدا هایی که از توی آشپزخونه میاد رو بشنوه و مطمئن بشه که اون هنوزم
هستش .
به محض وارد شدنش تهیونگ متوجهش شد و به سمتش برگشت ،با زبان
اشاره ای که جونگکوک حاال خیلی چیزا ازش میدونست بهش صبح بخیر
گفت و دست هاش رو براش باز کرد .
وقتی اون بهش چسبید ،دست هاش رو روی کمرش گذاشت و آروم آروم
نوازشش کرد ،اون پسر کوچولو همیشه برای حل شدن توی بغلش آماده
بود.
یکی از صندلی های اونجا رو عقب کشید و بهش اشاره کرد تا بشینه ،یکم
دیگه صبحانشون آماده میشد ،بعدش میتونست یه مسکن بهش بده .
" واو ...یادمه گفته بودی بلدی غذا درست کنی اما نمیدونستم اینقدر
خوشمزه میشه! ممنونم هیونگ "
وقتی اون شروع کرد به خوردن صبحانش مو مشکی کنارش نشست و بهش
لبخند زد ،نمیخواست چیزی بخوره نگاه کردن به اون کافی بود .
اون چشم های پف کرده و موهای شلخته ،لبای درشتش که میشد زیرشون
یکم خونمردگی رو ببینی و اون بدن کوچیکش توی اون تیشرت اور سایز
سفید ،چجوری جلوی خودش رو برای چلوندنش گرفته بود؟
صدای آالرم گوشیش از اون خیره شدن بیرون کشیدش و گوشی رو از توی
جیبش در آورد ،یه پیام از طرف مامانش اومده بود .
' صبح بخیر! خواهرت االناست که برسه و میدونم دلت براش تنگ شده ،
کی برمیگردی ؟ '
' سالم ...یکم دیگه میام '
پیام رو براش ارسال کرد و گوشیش رو روی میز گذاشت ،جونگکوک بهش
نگاه میکرد ،انگار میخواست بدونه با کی حرف میزده .
از جاش بلند شد و گوشی رو سمتش هل داد ،میتونست پیام ها رو بخونه ،
وقتی فهمید خواهرش برگشته خیلی خوشحال شد .
" واقعا برگشته ؟ منم میخوام ببینمش هیونگ ،میشه منم با خودت ببری ؟
لطفا "
اون فقط دوست داشت خواهر دوست پسرش رو ببینه و احتماال کسی که
قراره توی دوره درمانش همراهش باشه و بهش کمک کنه ،اون یه دکتر
بود .
اما قرار نبود تهیونگ همون روز جونگکوک رو با خودش ببره ،اینجوری
ممکن بود هم خواهرش هم جونگکوک یکم معذب بشن و دالیل دیگه ای
هم وجود داشت .
یه مسکن از همون کشوی کنار یخچال که قبال هم جعبه کمک های اولیه
توش بود برداشت و با یک لیوان آب روی میز گذاشت .
فقط یکم دیگه مونده بود تا شروع کنه به غرغر کردن اما تهیونگ با
کشیدن انگشتش روی گردنش و کیس مارکای اونجا یه چیزایی رو بهش
یاد آوری کرد .
مو شکالتی سرش رو پایین انداخت ،تازه فهمیده بود چرا قبول نمیکنه ،
بهش حق میداد ،مطمین بود اگه خودش هم میرفت لباس هاش رو عوض
کنه که باهاش بره و اونا رو میدید پشیمون میشد .
" اوه ...حواسم نبود ...درست میگی پس یبار دیگه همدیگه رو ببینیم .تا
اون موقع از من براش تعریف کن و بگو که چقدر دوستم داری "
گفت و چندباری سرش رو تکون داد تا تاکید کرده باشه ،تهیونگ رو وادار
به خنده میکرد ،احتماال اون همیشه اول صبحا تبدیل به یه پسر بچه سه
ساله میشد .
لیوان رو جلوش هل داد تا متوجهش کنه و بعد برای بار دوم توی اون روز
موهای قهوه ایش رو بوسید و گونش رو نوازش کرد .
همینطوری که آروم آروم قدم میزد یادش اومد باید یه سری چیز ها رو به
جونگکوک میگفته اما یادش رفته پس براش مسیج میفرستاد .
' یادم رفت بهت بگم که بازم استراحت کنی ،فقط یکم دیگه بخواب و بعد
که دوباره بیدار شدی بهم مسیج بده چون دلم برات تنگ میشه! و امیدوارم
که مراقب خودت باشی سوییت هارت ،دوست دارم '
گوشی رو توی جیبش گذاشت و به راهش ادامه داد ،یکم دیگه رسیده بود
خونه ،خیلی وقت میشد که خواهرش رو ندیده بود ،دلتنگش بود.
وقتی در رو باز کرد تونست صدای خنده های مامانش رو بشنوه ،یادش
نبود اون آخرین بار کی اینجوری خندیده ،امیدوار بود بتونه کاری کنه اون
" دلم برات تنگ شده بود ...باورم نمیشه از من بلند تر شدی پسر "
مو مشکی توی بغلش خندید و مو های کاراملی و روشن خواهرش رو نوازش
کرد ،بعد از مدت ها اون حس قشنگ برگشته بود ،حاال میفهمید که چقدر
دلش میخواسته بازم بغلش کنه .
" خیلی خب همدیگه رو له کردید بچه ها! وقت هست قرار نیست کسی از
هم جداتون کنه "
مادرش با لبخند گفت و رفت توی آشپزخونه تا به کار هاش برسه و اون
دوتا رو تنها گذاشت ،مطمین بود به اندازه چند سال با هم حرف دارن .
اون همیشه خیلی نگران پسر کوچیکش بود ،از وقتی که اون اتفاق افتاده بود
خودش رو سرزنش میکرد چون فکر میکرد نتونسته از بچش مراقبت کنه و
اون بال سرش اومده.
تو همه این سالها با اینکه تهیونگ باهاش کنار اومده بود اما خودش رو
مقصر میدونست و براش غصه میخورد ،حاال بعد از چندین سال ،بالخره
میتونست امیدوار باشه که یه شب بدون عذاب وجدان بخوابه ...
***
" هی ...ببین من بابت اون بازخورد اولیه معذرت میخوام ،اون موقع یکم
ازش خوشم نمیومد ،در ضمن فکرش رو بکن اون خیلی شبیه پسرایی بود
که میخوان بهت بچسبن ...فقط وقتی پدر باشی منظورم رو میفهمی "
زبونش رو روی لب هاش کشید و یکم نمدارشون کرد و از جاش بلند شد ،
مرد رو به روش برای چند لحظه ساکت شد و فقط به همدیگه نگاه کردن ،
برای گفتن حرفاش یکم زمان میخواست .
" شاید از نظر تو اینجوری باشه ولی از نظر من اونم بهت چسبید "
" حقیقت اینه که ما جفتمون به هم چسبیدیم"...
گفت و از خونه بیرون رفت ،باباش هم دنبالش رفت و اون بحث رو نصفه
نیمه نزاشت .
پسر مو مشکیش به کسی بگه ،مامانش گاهی اوقات میپرسید اما اون
تهیونگ رو دوست داشت .
" میخوام برم بیمارستان مرکزی ،این اولین باریه که تو شهر خودمون میره
دکتر ،از این به بعد همیشه باهاش میرم "
دونه دونه کلماتش طوری بود که داد میزدن 'مهم نیست چی بهم بگی یا
چه فکری بکنی ،من تا ابد و ده روز به دوست پسرم چسبیدم و نمیتونی
مجبورم کنی کاری که دوست ندارم رو بکنم ' .
کوتاه جوابش رو داد و مرد سر تکون داد و به ادامه رانندگیش رسید ،با
این حال اونا طبیعت مشابهی داشتن ،پدرش هم مثل خودش سوال های
زیادی میپرسید.
" خودش ...خب فقط چون ممکنه از این به بعد بیشتر ببینمش ...از
اونجایی که دوست پسرته "
نفس جونگکوک یباره بند اومد و دوباره شروع کرد به تنفس ،اون دیگه از
کجا میدونست؟ هیچ وقت حتی یک کلمه هم در مورد تهیونگ باهاش
حرف نزده بود! دلش میخواست خودشو از پنجره ماشین پرت کنه بیرون .
صورتش رو از مرد دزدید و هیش کوتاه و ضعیفی کشید ،فکر میکرد همه
این مدت برای کسایی که یه داستان رو بلد بودن و تهش رو میدونستن
داشته فیلم بازی میکرده.
" ببین مشکلی نیست که شما دوتا به هم چسبیده باشید ،نهایتا من برای
عالقه بینتون احترام قائلم ،باشه دلم نوه میخواست ،شبیه خودت باشه ولی
...اشکالی نداره خوشحالی تو در اولویته فکر نکنم از دخترا خوشت بیاد "
هیچ وقت توی زندگیش توی اون سطح از خجالت قرار نگرفته بود ،مطمین
بود اون گوش ها و سر انگشت های قرمزش و گونه هاش سرخش زار
میزدن که داره خجالت میکشه ،به نظرش هر حرفی اضافه بود ،فقط هومی
کرد و به رو به روش خیره شد .
میتونست بخشی که باید واردش بشه رو ببینه ،اونجا حتی یک نفر هم دیده
نمیشد ،با این حال واردش شد و چون نمیدونست دقیقا توی کدوم اتاقن
یکم اونجا رو باال و پایین کرد تا بالخره یوجین رو دید .
به اتاقی که درش بسته بود اشاره کرد و روی یکی از صندلی های توی سالن
نشست ،اونجا خیلی ساکت بود ،برخالف بقیه نقاط بیمارستان .
سرش رو باال و پایین کرد تا تاییدش کنه ،بهش اعتماد داشت ،اون به
خاطرش تالش میکرد ،چند وقت پیش با هم درموردش حرف زده بودن
تهیونگ قول داده بود براش تالش کنه .
" جونگکوک ...فکر کنم تو خیلی موثر بودی ،توی اینکه راضیش کنی
گفتنش سخت بود ،چجوری باید باش توضیح میداد تهیونگ به خاطر
درخواست کسی که دوستش داره اونجاست ؟
" من فکر میکنم شما یچیزی بیشتر از دوتا دوستید درسته ؟ حداقل برای
تهیونگ باید اینجوری باشه اون خیلی بهت اهمیت میده "
دستش رو پشت گردنش روی موهاش کشید و با چشم هاش سرامیک های
سفید بیمارستان رو هدف گرفت ،چرا باید توی یک ساعت دوست پسرش
رو به دو نفر معرفی میکرد؟ وضعیت خجالت آوری بود .
وقتی یوجین از جاش بلند میشد دکتر از اتاق بیرون اومد ،تهیونگ هنوزم
برنگشته بود و جونگکوک به جای گوش دادن به حرفای اون دوتا دکتر
ترجیح میداد بره دنبال مو مشکی .
" هیونگی! خسته شدی آره ؟ "
" تهیونگ ،من به یوجین گفتم ...که دوست پسرمی ،خودش فهمیده بود .
فکر کنم همه فهمیدن ولی به رومون نمیارن"
اون لحنش باعث میشد مو مشکی خندش بگیره ،کی دیگه میخواست اینقدر
در مقابلش لوس نباشه ؟ اون جونگکوک رو وقتی با بقیه حرف میزد دیده
بود ،خیلی تخس یه دنده بود اما کنار خودش فرق میکرد .
" دکترت خیلی راضیه پسر ،میگه اگه همینجوری ادامه بدی تا سال آینده
بدون حتی یه مشکل کوچیک میتونی حرف بزنی "
حاال تموم شده بود اما اونا همچنان کنار هم ادامه میدادن ،به ساختن روزای
شیرین ،به زندگی کردن توی تابستون هایی که سعی میکردن طعم پاستیل
و دونات رو روش قالب کنن ...
After story
هوا سرد بود ،برف هایی که از قبل روی زمین نشسته بود زیر نور ماه برق
میزدن و خیابون رو قشنگ تر میکردن ،آسمون خیلی وقت بود که تاریک
شده بود .
جونگکوک منتظر تهیونگ بود ،بهش گفته بود یکم که قدم بزنه میرسه و
حاال فکر میکرد اون زمانی که باید منتظرش میمونده تموم شده و باید بهش
زنگ بزنه .
یکم دیگه به اطرافش نگاه کرد و وقتی هیچ اثری از مو مشکی پیدا نکرد
گوشیش رو از توی جیبش در آورد ،شمارش رو گرفت و درست وقتی
شروع به بوق خوردن کرد صداش رو شنید .
گوشی رو پایین آورد و به سمت صدا برگشت اون داشت بهش نزدیک
میشد ،با لبخند سمتش دوید و توی آخرین قدم روی برف ها لیز خورد و
توی بغلش افتاد .
" اما هنوزم معلوم نیست من آزمون رو قبول شده باشم که ،تهیونگ اگه
بری من تنهایی چیکار کنم؟ "
" اگه نشه ...یکسال غیر حضوری درس میخونم ،تنهات نمیزارم شیرین
عسل ،فکر کردی من چجوری بدون تو و اون شیرین زبونیات دووم بیارم ؟
"
دستش رو گرفت و گوشه های لبش باال رفت ،باهمدیگه توی خیابون راه
افتادن ،میرفتن خونه تهیونگ .
" هنوزم هیونگ خوشگلم تنها کسیه که پر حرفی هام رو دوست داره "
" من چیزای شیرین دوست دارم ،حرفات شیرینه "
بعد از این جمله یه حس عجیبی بهش دست داد ،این اولین باری نبود که
تهیونگ اینو میگفت ،یادش بود ،قبال براش یه جایی نوشته بودش ،احتماال
روی دستش .
یادش به یه مدت قبل افتاد ،یک سال و نیم پیش ،توی همون شهر ،اون
تابستون و اون پارک پر خاطره ،حاال تهیونگ میتونست حرف بزنه ،
جونگکوک عاشق صدای بمش بود .
" اگه پسر خوبی باشی و زود بخوابی متوجه میشی "
از تهیونگ که رمز آلود میشد خوشش نمیومد ،مغزش استاد سناریو
ساختن بود ولی انگار اون راهکار قبلی که میگفت ' فقط خودت رو بسپر
بهش ' راحت تر بود.
در رو باز کرد و با هم وارد شدن ،هیچکس خونه نبود ،اونا سئول مونده
بودن ،احتماال دیگه برنمیگشتن .پشت سرش رفت تو و کتونی هاش رو در
آورد ،پر از برف بودن.
تهیونگ لباس های خودش رو در آورد و بعد هم کاله بافتی که روی سر
جونگکوک بود رو برداشت و کاپشنش رو ازش گرفت تا دار کنه ،تقریبا
همشون نمدار بودن.
" حاال میتونیم بخوابیم ،منم خیلی خسته ام ،دیر وقت شده دیگه "
سرش رو باال و پایین کرد تا تاییدش کنه و همراهش توی اتاق رفت ،تا
یه پیرهن آستین بلند ،سفید و مشکی راه راه ،زیاد نمیپوشیدش ،با یه
شلوار معمولی ،همیشه لباس هاش اینجوری بود ،هیچ چیز خاصی توشون
پیدا نمیشد در عین حال توی تنش قشنگ بودن.
بدن کوچیکش رو سمت خودش کشید و محکم بغلش کرد ،طوری بهش
چسبیده بود که میتونست صدای قلبش رو راحت بشنوه .
" یه روز بهت قول دادم برات یه الالیی واقعی بخونم ...و حاال شبیه که
میخوام به قولم عمل کنم ،چشم هات رو ببیند و گوش کن "
" تهیونگ " ...
باورش نمیشد هنوزم یادش باشه ،فکر میکرد خیلی وقت پیش فراموشش
کرده ،اشتباه میکرد ،اون پسر تک تک حرفاشون رو یادش بود .
مو مشکی آروم خندید و موهای شلخته رو به روش رو نوازش کرد ،هیچ
چیز بین اونا عوض نشده بود ،فقط شاید بیشتر به هم عادت کرده بودن .
" این قراره هرشب اتفاق بیوفته ،به قلب خوشگلت بگو باهاش کنار بیاد ،
من میخوام برای پسر کوچولوم الالیی بخونم "
" قلبم میگه هیونگی رو دوست داره "
" منم دوستش دارم "
روی همون موهای به هم ریخته رو بوسید و بعد از چند ثانیه شروع کرد به
خوندن یه شعر ،یه تیکت از یه آهنگ قدیمی بود ،آروم و پر از ملودی .
با صدای بم و عمیقش میخوند ،قرار بود جونگکوک باهاش بخوابه اما بیشتر
خواب از سرش میپروند ،واقعا عاشقش بود ،از ته قلبش دلش میخواست تا
آخرین روز نفس کشیدنش کنارش باشه .
اون براش الالیی بخونه ،وقتی میتونه صدای قلبش رو بشنوه و نوازش هاش
رو احساس کنه بخوابه و فرداش با کلی انرژی براش پر حرفی کنه .
این تنها آرزویی بود که جونگکوک قبل از بستن چشم هاش و خوابیدن با
صدای تهیونگ بهش فکر کرد ،این تمام چیزی بود که میخواست داشته
باشه .
-پایان
میدونم که درک میکنید نوشتن همچین چیزی یکم سخته ،اینکه یکی از
شخصیت ها تقریبا هیچ دیالوگی نداشته باشه یکم کار رو برای من سخت
کرد با اینحال اونقدر دوستش داشتم که نوشتمش و امیدوارم شما هم
دوستش داشته باشید.
جاهایی بود که با خودم میگفتم چقدر خوب میشد اگه میتونست االن فالن
چیز رو بگه احتماال شما هم بهش فکر کردید ولی قشنگیش به همین بود! به
این بود که با تمام خواسته ها و آرزو هایی که وجود داشت اونا عاشق
همدیگه بودن ...
و در مورد آپراکسی ،اگه بخواید اطالعات بیشتری داشته باشید میتونید به
گوگل مراجعه کنید .