‎⁨رقصنده های مستور ساره آلاز عادل 1⁩

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 63

‫رمان‪ :‬رقصنده های مستور‬

‫نویسنده‪ :‬ساره آالز عادل‬

‫مقدمه‬

‫سرنوشت به ماننِد حیوان‌ی خانگی نیست‪ ،‬سرنوشت چو زاغیست‬


‫آزاد که در چمن زار ها پرواز می‌کند تا هر جایی که بخواهد‪ .‬آزاِد‬
‫آزاد‪ .‬گاه اینجا‪ ،‬گاه آنجا ولی آنچه در تقدیر توست او به تو‬
‫‪.‬برمی‌گردد‬

‫این رمان را تقدیم می‌کنم به همه‌ی آنهایی که حوادِث روزگار را‬


‫تحمل کرده اند‪ ،‬به ُد ختراِن سرزمین‌ام تقدیم می‌کنم‪ ،‬به مهیار و‬
‫ربابه های سرزمین‌ام تقدیم می‌کنم‪ ،‬به مه‌جبین و فرهاد تقدیم می‬
‫‪.‬کنم و به دوست داران‌ی بودا و بامیاِن زیبا تقدیم می‌کنم‬

‫بخاطر عشق‌ی که به بودا و بند امیر و بامیان دارم این رمان را‬
‫نوشته ام و آرزو می‌کنم روزی به مالقات‌ی بامیان زیبایم شهر‬
‫باستانی و کهن‪ ،‬شهری پر از غصه و حرف های نگفته بروم و بودا و‬
‫‪...‬بن ‌د امیر را از نزدیک تماشا کنم‬
‫!این رمان سراسر خیال است‬

‫دیگر آفتاب غروب کرده بود هوا رو به تاریکی می‌رفت ‪ ،‬چشم هایم‬
‫در مکان کامال متفاوت و جدید باز کردم اینجا دگر کجاست ؟ ُد شک‬
‫نرم بر زیر کمرم هموار است ‪ .‬پرده های از جنس حریر ‪ ،‬نازک و‬
‫رنگ رنگی بر کلکین ها آویزان است ‪ ،‬دیوار ها رنگ آبی دلنشین‬
‫دارند و بر رویش آویز های ساخت دست آویزان است ‪ .‬رایحه گل‬
‫میخک همه جا رخنه کرده صدای دُه ل و َد ف و ساتور می‌شنوم ‪،‬‬
‫در همین حال زن زیبا رو و خوش اندام وارد اطاق شد ‪ ،‬زن آنقدر‬
‫زیبا و آراسته بود که نمی توانستم چشم هایم را از او بردارم ‪.‬‬
‫رایحه یاسمن که از نزد اش سرازیر میشد آدم را یاد باغ پر از ُگل‬
‫می‌انداخت ‪ ،‬چشمانش بادامی و پوست سپید و نرم داشت بینی‬
‫‪ :‬تراشیده و لب های گوشت آلود ‪ ،‬زن کنار من نشست و گفت‬

‫اسم تو چیست دختر ؟ کی استی ؟ اینجا چی کار داری ؟_‬

‫لحظه ای ندانستم چه چیزی بگویم با خود گفتم اگر بداند دختر‬


‫استم که نه اسم دارم نه خانواده شاید دست ام را گرفته پرت ام‬
‫کند بیرون ‪ ،‬اما نمی دانستم او ازین سخنان خوش حال هم می‬
‫شود ‪ .‬بنابر این دروغ های سر هم کردم تا چند روزی بتوانم آنجا که‬
‫‪ :‬به نظر ام خانه ای عادی می آمد ‪ ،‬بمانم ؛ گفتم‬

‫‪ .‬اسم ام ماریه است_‬

‫همممم ماریه مانند اسم ات هستی لطیف ‪ ،‬سپید و زیبا ‪ .‬خوب_‬


‫نگفتی اینجا چه می کنی ؟‬
‫من خودم هم نمی دانم با یک موتر تصادف کردم ‪ ،‬پس از بیدار _‬
‫‪ .‬شدنم اینجا بودم همین قدر یاد ام است و بس‬

‫خانواده ات چی ‪ ،‬اصل و نصب ات کی استند ؟ کجا هستند ؟ _‬

‫اصال نمی دانستم کجا هستم و با این حرف های که می زدم چه بال‬
‫های قرار است بر سِر من بی آید و بی مقدمه لب باز کردم و گفتم‬
‫‪:‬‬
‫خانواده ام در حق من ستم روا داشتند‪ ،‬نتوانستم تحمل کنم آن_‬
‫همه ظلم را سپس پا به فرار گذاشتم و اکنون اینجایم ‪ ،‬همینقدر‬
‫‪ .‬می توانم از خودم بگویم‬

‫اهاا که اینتور ‪ ،‬خیلی خوب اصال جای نگرانی نیست آمدن ات به_‬
‫‪ .‬اینجا هم تصادفی نیست اینجا جایی برای آدم های چون تو است‬

‫نفهمیدم منظور اش دقیقا چی بود یکبار دستان اش را روی دست‬


‫من گذاشت خیلی گرم بود به آدم حس صمیمیت انتقال می کرد ‪،‬‬
‫جادوی عجیب نهفته بود در گرمی دستان اش آرامش ام می داد کم‬
‫کم مرا مجذوب خودش می کرد و اعتماد ام را جلب میکرد ‪.‬‬
‫همانطوریکه به من نگاه می کرد لبخندی زد احساس کردم ذهن مرا‬
‫‪ :‬خواند در همان افکار بودم که با صدایش مرا از افکار ام گسیخت‬

‫تو اینجا می توانی بمانی و تا زمانیکه خود ات نخواستی کسی_‬


‫‪ .‬کاری به کار تو ندارد‬

‫این زن این همه واضح شرح حال اینجا را به من می داد ولی گویا‬
‫طلسم‌ی مرا واگیر کرده بود و نمی توانستم به ژرفنای این سانحه‬
‫‪َ .‬پ ی ببرم‬
‫زن بلند شد و میخواست اطاق را ترک کند دم دروازه که رسید‬
‫‪ :‬گفتم‬

‫! خوب خانم شما اسم خود را نگفتید_‬

‫او برگشت و با آن چشمان آهو سان زیبا اش نگاهی به من انداخت‬


‫‪ :‬و گفت‬

‫‪َ .‬ر بابه استم_‬

‫او از دید ام گم گشت ‪ ،‬نگاه‌ام را چرخی دادم و خودم را بر ُد شک‬


‫انداختم ‪ ،‬پول هم که نداشتم خاک به سر بی پولی ‪ ،‬بامیان که‬
‫بودم خوب بود حد اقل می توانستم بیرون بروم و خانه ای را تمیز‬
‫کنم و پول بدست بی آورم اینجا چی‌کار کنم ؟ از سر و ریخت این‬
‫خانه معلوم است طال و پیسه زیاد است اینجا ولی کاش دزدی بلد‬
‫بودم ‪ .‬آن سال های که زیر دست و پای پدر ظالم ام تکه تکه می‬
‫شدم بار ها بخاطر اینکه نمی خواستم دزدی کنم لت و کوب ام‬
‫کرده بود ولی برایم مهم نبود ‪،‬من هر قدر حقیر هم بوده باشم نه‬
‫دزدی می کردم و نه تن فروشی که اصال ‪ .‬چه بسا دختر های و زن‬
‫های خوش قد و قیافه بخاطر سیر کردن شکم شان هم دزدی کردن‬
‫‪ ...‬و هم‬

‫روز شب می شد و شب دوباره روز ‪َ ،‬د م دروازه بودم می خواستم‬


‫بیرون بروم ‪ ،‬صدای مردی را می شنیدم ؛‬
‫منفعت تو مهم است ‪ .‬آنها که به این حرف ها کله شان خالص نمی_‬
‫شود ‪ ،‬باید آن دختر را راضی کنی! باید! میدانی ربابه! اگر آن‬
‫دختر راضی به این امر نشود چه بر سر تو و من می آید و این همه‬
‫! دختر که اینجا هستند هم در امان غضب مهر جهان نیستند‬

‫صدای یک مرد بود که ربابه را مخاطب قرار میداد منظور شان چه‬
‫بود ؟ چه خطری ؟ صدای ربابه که خیلی محکم و مطمئن به نظر‬
‫‪ :‬میرسید ‪ .‬او گفت‬

‫به هر حال کاری نمی توانیم بکنیم بعدا خود‌ش به سمت ما کشیده_‬
‫‪ .‬می‌شود فعال او را راحت بگذار من هستم‬

‫دلم لرزه گرفت خدایا من کجا هستم ؟ اینجا دگر کجا است ؟ چه بر‬
‫‪ .‬سر من خواهد آمد‬

‫رخ ام را برگرداندم دم دم های عصر بود ‪ ،‬آفتاب دگر می خواست‬


‫آرام آرام از آسماِن آسیا رخت ببندد نشستم دم پنجره ‪ ،‬سر ام را‬
‫روی دو دست گذاشتم و خورشید را نظاره کردم ‪ ،‬یاد بامیان افتادم‬
‫یاد مادری که بد ترین ظلم را در حق من کرد ‪ ،‬یاد پدر ظالم ام یاد‬
‫فرهاد افتادم یکباره صدایش بر گوشم پیچید که صدایم میزد‬
‫مه‌جبین! آن لحظه تازه فهمیدم که از همه بیشتر دلتنگ مه‌جبین‬
‫شده ام ‪ .‬مه‌جبین کی بود ؟ آری من بودم من‌ی مفالک ‪.‬چشمان ام‬
‫نمگین شد پلک هایم سنگینی کرد و سپس آرام گرفت خواب مرا با‬
‫‪ ...‬خود بورد‬
‫روز بعد بیدار شدم کمر ام شخ مانده بود با آه و ناله بلند شدم‬
‫ایستادم خواستم بروم نتوانستم دوباره نشستم صدای ترق ترق دم‬
‫دروازه شنیدم ربابه را دیدم که آمد لبخند گرمی تحویل ام داد و‬
‫‪ :‬گفت‬

‫! صبح بخیر دختر زیبا_‬

‫‪ .‬صبح شما هم بخیر_‬

‫می بینم‌ ماشااهلل خیلی حرف ناشنو هستی از دیروز هیچ چیز_‬
‫نخورده ای آن غذا ها را که دختر ها برایت آورده اند نخورده یی ‪،‬‬
‫چه اندیشه داری ؟‬

‫هههههه دلم نمی خواهد کسی را زحمت دهم امروز می خواهم_‬


‫‪ .‬ازینجا بروم‬

‫‪ :‬طناز با چهره آمیخته با تعجب و صدای لرزان گفت‬

‫ک ‪‌-‬کجا ‪ ،‬کجا ؟ _‬

‫‪ .‬جای که قبال می‌ماندم آنجا می روم_‬

‫مگر نگفتی از خانه فرار کرده ای ! می خواهی کمی با هم صحبت_‬


‫کنیم ؟‬

‫ربابه نزدیک تر به من نشست و دستان نرم اش را بر صورت ام‬


‫گذاشت او ساحر بود واقعا ساحر بود به چشمان ام که می نگریست‬
‫مانند ُبلُب ل تمام حقیقت ها را می ُس راییدم ‪ ،‬سپس به من نگاه کرد و‬
‫‪ :‬با نگرانی گفت‬
‫صورت ات گرم شده است ‪ ،‬از برق آن چشمان عسل سان ات_‬
‫خبری نیست ‪ ،‬چه شده است ؟ به من بگو ‪ .‬یعنی می توانی اعتبار‬
‫‪ .‬کنی و راحت باشی‬

‫‪ :‬گفتم‬

‫تا حاال عاشق شده ای ؟_‬

‫هههه میدانی عشق از گیاهی به نام عشقه گرفته شده و به هر _‬


‫‪ .‬چه رسد نابود اش می کند‬

‫یعنی ؟_‬

‫عشق چیزی نیست پایدار باشد ‪ ،‬قلب را سیاه می کند و دگر نمی_‬
‫‪ .‬توانی آن آدم سابق شوی‬

‫ولی من اینطور نمی اندیشم ‪ .‬به نظر من نابودی در عشق هم_‬


‫زیباست عشق ترا سیاه نمی کند زیبایت می کند ‪ .‬و حرفی که‬
‫گفتی! انسان با عشق تغییر می‌کند ‪ .‬درست است ولی انسان بخاطر‬
‫اینکه خود واقعی اش را دریابد نیاز به یک فرد است که وارد‬
‫‪ .‬زندگی‌اش شود‪ ،‬که همانا عشق زندگی‌اش می‌باشد‬

‫تو عاشق شده ای ؟_‬

‫لحظه سکوت سنگین همه جا را فرا گرفت و من سر ام پایین به‬


‫قالین نگاه می کردم دلم شور زد یاد گذشته ام افتادم چی بودم‬
‫‪ .‬چی شدم‬

‫م را به سمت خودش‬
‫ربابه دست اش را زیر زنخ ام گذاشت و روی ‌‬
‫‪ :‬بلند کرد و گفت‬
‫عشاق را خوب می شناسم ‪ .‬خیلی دیده ام هههه‪ ...‬می دانی!_‬
‫‪ .‬حتی وقت با من هستن دل و فکر شان پیش معشوق است‬

‫با تو هستند ؟ یعنی چه ؟_‬

‫م عشق سیاه ات می کند ‪ .‬به مرد ها_‬


‫اششش ‪ ،‬برای همین می گوی ‌‬
‫‪.‬اعتبار نکن‬

‫‪ .‬سپس چشمکی زد و بلند شد تا برود صدایش زدم‬

‫صبر کن ! نگفتم عاشق استم یا نه ‪ ،‬نمی خواهی بدانی ؟_‬

‫‪ :‬ربابه لبخندی زیبایی زد و گفت‬

‫دانستم نیاز نیست بگویی ‪ ،‬برای فعال کافیست ‪ ،‬بعدا جزئیات را_‬
‫‪ .‬خواهم دانست‬

‫راستی یکی از دختر ها به اسم رخشانه اینجا می آید برایت‬


‫صبحانه می آورد و از قوانین اینجا برایت می گوید امید وارم با ما‬
‫‪ .‬همکار باشی‬

‫از سخنان اش چیز های درک کردم ولی کامال َپ ی نبردم چی می‬
‫‪ .‬خواست از من‬

‫به اندیشه غرق بودم که دختر الغر اندام و زیبا وارد اطاق شد‬
‫پیرهن ُس رمه یی تن اش بود و تنبان و چادر زرد ‪ ،‬موهایش ُخ رمایی‬
‫و چشمان اش سبز تیز بود گمان میکنم ُر خشانه همین زیبا رو است‬
‫پشت سر اش دختر سیاه چهره وارد شد خیلی زیبا نبود بر صورت‬
‫اش خط های عجیب بود گویا که با چیزی ُبریده شده باشد دهن‬
‫اش بسته بر دست اش پتنوس‌ی محشون از خوراکی ها بود ؛‬
‫‪ :‬رخشانه صدایش زد‬

‫‪ .‬سایه به دوستم طناز بگو من اینجا هستم کاری داشت بگوید_‬

‫سایه چه اسم عجیبی ‪ ،‬اعتنا نکردم و منتظر بودم این رخشانه چه‬
‫می خواست بگوید ‪ .‬نگاه ام کرد یک ابرویش باال رفت لب هایش را‬
‫‪ :‬جم کرد و گفت‬

‫‪ .‬همم زیبا هستی! همان طوریکه صفت ات را شنیده بودم ماریا_‬

‫‪ .‬ماریا نه ماریه هستم و ها ‪ ،‬شما خیلی زیبا تر هستی ماشااهلل_‬

‫هههه ها تا اینکه تو به اینجا بی آیی مشتری های من زیاد بود_‬


‫اکنون همه ترا می خواهند ‪ .‬ببینم خر مهره آورده ای ؟ یا ِس حر‬
‫بلدی ؟‬

‫اینجا کجاست ؟ مشتری چی من کسی را ندیده ام و هیچ کس هم_‬


‫‪ .‬مرا ندیده است‬

‫ههه به این خیال ها نباش دختر جان تو را کی اینجا آورده است_‬


‫؟‬

‫‪ .‬نمی دانم بی هوش بودم_‬

‫این سخنان را من باور نمی‌کنم هیچ کس باور نمی کند ما می_‬


‫دانیم بخاطر اینکه عزیِز مهر جهان شوی خود ات را سپر موتر اش‬
‫کردی ولی خوب چال پیاده کردی او شیفته و خاطر خواه تو شده‬
‫‪ .‬است می خواهد ازین پس جایگاه‌ی ربابه را به تو بدهد‬
‫از فرط غضب شقیقه هایم پرش می کرد دستانم شروع به لرزیدن‬
‫‪ :‬کرد و صورت ام داغ شد با عصبانیت و صدای بلند گفتم‬

‫دختر‌ی احمق‌ی بی آبرو! خودت را چه فرض کردی ؟ من از کجا_‬


‫بدانم آن مهر جهان تو کیست ‪،‬تا حاال هم نمی دانستم اینجا خانه‬
‫بدنام است همین حاال ازین جا می‌روم و تو بمان که لیاقت ات‬
‫‪ .‬همین جا است‬

‫‪ .‬هههه اگر توانستی بروی برو ‪ .‬من هم خوشحال می شوم_‬

‫این را گفت و رفت دروازه را هم قفل کرد ‪ .‬هر قدر داد و فریاد‬
‫کردم نتوانستم از آنجا بیرون شوم از بس گریه کرده بودم چشمانم‬
‫پف کرده بود هیچ ندانستم چی زمان به خواب رفتم و تا عصر‬
‫‪ .‬بیدار نشدم‬

‫دستی را الی موهایم احساس کردم یکباره بلند شدم آن دختر بود ؛‬
‫سایه ‪ .‬نگاه های مان به هم گره خورد لبخند نحیف و کوتاهی را بر‬
‫لب های کبود اش احساس کردم ولی لبخند اش زود محو شد ‪.‬‬
‫‪ :‬خشم در تمام وجود ام رخنه کرده بود پرسیدم‬

‫چی شده است همم ؟ تو هم آمده ای تهمت ببندی و حرف بار ام_‬
‫کنی ؟ تو هم نور چشمی آن مرد بودی ها زود حرف هایت را بار ام‬
‫‪ .‬کن و برو می خواهم تنها باشم‬

‫میدانی اگر دروازه ای بود اینجا را ترک میکردم ‪ ،‬اگر می توانستم _‬


‫بروم لحظه یی درنگ نمی کردم ‪ ،‬حتی مرگ را به جان می خریدم و‬
‫‪ .‬از اینجا می رفتم‬

‫صدایش لرزان و آهسته بود گویا آتش به حجنره اش صدمه زده‬


‫دستان اش آرام نداشت کلک هایش را به هم می فشرد و رها می‬
‫‪ :‬کرد و باز می فشرد ‪ .‬نگاه ام کرد و آهسته گفت‬

‫دیدم که ترا او آورد خودت نیامدی ولی چرا نرفتی ؟ پیش_‬


‫! خانواده ات‬

‫! من خانواده ندارم_‬

‫من دارم ‪ ،‬یعنی داشتم ‪ .‬میدانی قرار بود ازدواج کنم با پسری که_‬
‫دوست اش داشتم البته عشق ما پس از نامزد شدنم شروع شد ‪،‬‬
‫خیلی خوشحال بودم آن روز ها زیبا بودم ولی دوام نیاورد شاد‬
‫بودن ام چون که آن فاجر شریر که اسم اش مهر جهان است به من‬
‫چشم دوخت ‪ .‬شب حنایم قبل آنکه مراسم شروع شود دو دختر به‬
‫سمت ام آمدند و گفتند که مرزا منتظر ات است مرزا نامزد ام بود‬
‫من با شادی و خوشحالی آرایش ام را بیشتر کردم و به طور پنهانی‬
‫به دیدن نامزد ام رفتم به پشت حویلی که رسیدم خبری از مرزا‬
‫نبود آین مرد شریر و حیوان صفت با یک ضربه مرا نقش زمین کرد‬
‫‪ ...‬و هر کاری دلش خواست کرد و مرا با خودش به اینجا آورد‬

‫بغض گلوی سایه را گرفت ‪ ،‬آنقدر فشرد اش که نفس اش گیر کرد ‪.‬‬
‫نمی توانست نفس بگیرد از بغل لباس اش قوتی به شکل اسپری در‬
‫آورد و به دهن اش فشرد و سپس چند لحظه بعد آرام گرفت ‪ .‬اشک‬
‫‪ :‬هایش جاری شدند و همان طور گریه کنان گفت‬
‫میدانی آن دختر ها از طرف من به میز اطاق ام نامه‌ی گذاشته_‬
‫بودند که نوشته بود من کسی دگر را دوست دارم و با او فرار‬
‫می‌کنم ‪ ،‬پس از شنیدن این حرف دنیا روی من خراب شد میزرا‬
‫‪ .‬خیلی دوست ام داشت ولی نشد به هم برسیم‬

‫‪ ...‬خیلی ناراحت شدم سایه ! این زخم های صورت ات _‬

‫کار اوست ‪ ،‬وقتی می خواست به من نزدیک شود مقاومت می_‬


‫کردم و هر باز با چاقو اش یک خراش به صورت ام می انداخت ‪.‬‬
‫‪ ...‬چند بار خواستم خودم را بکوشم ولی‬

‫عشق ات چه پس ؟_‬

‫! خیلی وقت است از عشق چیزی یادم نمی آید _‬

‫نمی دانستم چه بگویم ‪ ،‬حرف هایش محزونم کرد و فقط توانستم‬


‫‪ ...‬بنشینم و نگاه کنم‬

‫غروب چه دلتنگ کننده است مگر نه ؟ بلخصوص وقتی که دست و‬


‫‪ ...‬پایت بسته باشد‬

‫من که سالهاست به عذای عزیزانم نشسته ام اکنون پس از سالها به‬


‫عذای خورشید می نشینم ‪ ،‬مدت ها بود غروب را نمی‌خواستم‬
‫ببینم‌ از وقتی که مادر آن گونه رفت از همه چیز ب ‌د ام آمد ‪ ،‬قوی‬
‫بودم بخاطر غرور ام گریه نمی‌کردم آخر من دختر تنهایی بودم که‬
‫از سن کم بی مادر بزرگ شدم ‪ ،‬ولی امروز رها کردم قوی بودن را‬
‫و دلم خواست گریه کنم به یاد عشقم به یاد فرهادم ‪ ،‬به یاد مادری‬
‫که رهایم کرد اگر چی می‌توانست بماند ‪،‬به یاد خدیجه خواهرم و‬
‫نجیب برادرم ‪ ،‬خانواده ای که شاید روزی اندکی خوبی برایم انجام‬
‫داده بودند ‪ ،‬پدری که آن کار را در حق من و عشق ام کرد ‪ .‬پدرم را‬
‫‪ .‬نمی بخشم! مادری که سالهاست ندیده بودم اش را نمی‌بخشم‬

‫من آرام می گریستم و اشک هایم را جم و جور می کردم آرام سر‬


‫ام را بلند کردم در آسمان به جز اندکی ُس رخی چیزی نمانده بود ‪.‬‬
‫برگ های درختان مانند شانه های من آرام می لرزید و من تماشایش‬
‫‪ ...‬می کردم‬

‫تا شب همانجا نشستم ‪ ،‬ربابه آمد رویم را برگرداندم نمی خواستم‬


‫‪ :‬ببینم اش او آمد و نشست و گفت‬

‫شنیده ام آن رخشانه با تو بد رفتاری کرده ‪ ،‬راست است ؟_‬

‫چه فرقی می کند بِد مانند تو که با من صحبت می کند خودش بد_‬


‫‪ .‬رفتاری است‬

‫تند نرو ماریه ‪ ،‬من تقصیری ندارم و اگر می توانستم ترا کمک کنم_‬
‫‪ .‬لحظه‌ی درنگ نمی کردم ‪ ،‬ولی چه کنم که دست من نیست‬

‫چرا نگفتی اینجا خانه بدنام است ؟ اکنون من چه کنم ؟_‬

‫نمی توانستم بگویم ‪ ،‬میدانی من نیز اینجا که آمده بودم مانند تو_‬
‫بودم ولی با مرور زمان به اینجا عادت کردم دگر دلم نمی خواهد‬
‫‪ .‬اینجا را رها کنم‬
‫‪ .‬ولی تو و من فرق داریم_‬

‫او لبخند زد و نگاهم کرد من می خواستم لج اش را در بیاورم و‬


‫‪ :‬گفتم‬

‫شنیده ام زمان معشوقه ای آن مهر جهان بوده ای چه شد که به_‬


‫دنبال دگر دختر ها افتاده ؟ تا حدی که اجازه می دهد افراد دگر هم‬
‫مشتری تو شوند؟‬

‫بگذار برایت داستانی تعریف کنم ‪ :‬روزی مردی عاشق دختری زیبا_‬
‫رو و چشم قشنگ شد ‪ ،‬مرد آن قدر خودش را عاشق می پنداشت‬
‫که می توانست برای بدست آوردن دختر هر کاری بکند ‪ ،‬پدر دختر‬
‫خیلی شرور بود و به هیچ وجح اجازه نمی داد مرد دختر زیبا رو را‬
‫بگیرد ‪ .‬روز ها در جنگ و دعوا بر سر دختر مگذشت و مرد پس از‬
‫از دست دادن چیز های زیادی دختر را بدست آورد ‪ ،‬وقتی دختر به‬
‫کاخ مرد آمد او دگر مانند گذشته شیفته او نبود و نمی خواست اش‬
‫‪ ،‬یکی از نزدیکان مرد ازو سوال کرد که اگر دختر را اینقدر دوست‬
‫نداشته و عشق اش واقعی نبوده پس چرا این همه زحمت و این‬
‫همه خسارت ؟ مرد در جواب اش گفت ‪ :‬آدم تا وقتی عاشق است‬
‫‪ .‬که معشوق اش دست نیافتنی باشد‬

‫‪ .‬عشق همین است ماریه ‪ ،‬دو روز است روز سوم نیست‬

‫‪ .‬این ها افسانه اند_‬

‫‪ ...‬ولی افسانه ها عبرت اند ‪ُ ،‬پ ر از حقیقت اند_‬


‫من مات و بهت زده نگاهش می کردم چقدر عشق را حقیر می‌دید‬
‫ولی بیچاره نمی‌دانست که آن عشق نه بلکه هوس‌ی بیش نبوده ‪.‬‬
‫ربابه پندار که ذهن مرا خوانده باشد لبخند سردی تحولی ام داد و‬
‫‪ :‬گفت‬

‫زیاد بر سر عشق چرت نزن ‪ ،‬گمراه می شوی حاال یک چیز بخور و_‬
‫بخواب نگران نباش این هفته را مهر جهان اینجا نیست ولی هفته‬
‫‪ .‬بعد از امنیت تو چیزی گفته نمی توانم‬

‫اینتور که گفت لرزه یی بدنم را فرا گرفت یاد حرف های سایه‬
‫‪ ...‬افتادم‬

‫صبح را با فالکت آغاز کردم سوزش شدید در ناحیه انگشتان پاهایم‬


‫داشتم ‪ ،‬حالت تهوع معده ام را می آزارید ‪،‬بدنم لرزه می کرد و سر‬
‫درد داشتم بی قرار بودم ُم دام دست و پایم را تکان می‌دادم و‬
‫آرامش نداشتم گمان می کردم از کم خوراکی است ‪ .‬در همین‬
‫حالت دروازه باز شد رخشانه با پتنوس محشون از صبحانه آمد و‬
‫پتنوس را پرخاشگرانه مقابل ام گذاشت نگاه سرد به من گرد و‬
‫اطاق را ترک کرد و باز تنها شدم درین چهار دیواری خفه کننده ‪ ،‬اگر‬
‫چی میلی به خوردن نداشتم ولی درد معده امان ام نمی داد‬
‫کوشش کردم مقداری بخورم و پس از تناول صبحانه بلند شدم و‬
‫اطاق را به قصد دیدار اینجا ترک کردم ‪ .‬از اطاق‌ی که من اقامت‬
‫داشتم بیرون همه اطاق ها دارای دروازه های فراخ بودن زیبا و‬
‫تزئینات جالب و دیدنی روی دیوار ها بود ‪ ،‬خیلی اطاق زیاد بود‬
‫نمی رسید بشمرم ‪ ،‬پرده های از جنس‌ی حریر بر کلکین و بعضی‬
‫دروازه ها آویزان بود‪ .‬از زینه که پایین شدم مقدار زیاد دختر در‬
‫دهلیز بزرگ و روشن نشسته و مشغول تناول صبحانه بودند ‪ ،‬از‬
‫دیدن آنها بهت زده شده بودم آخر این همه دختر از کجا شد ؟ یکی‬
‫از آن یکی زیبا تر ‪ ،‬با لباس های تشریفاتی و آرایش های غلیظ زیوار‬
‫آالت مفشن زینه را طی کردم و به پایان صالون رسیدم سنگینی‬
‫نگاه ها را بر خودم احساس کردم ولی بی اعتنا دهلیز را ادامه دادم‬
‫چیزی آنجا توجه مرا جلب کرده بود ‪ ،‬در اخیر دهلیز یک مکان بزرگ‬
‫توسط پرده های که با موره و تار های زری تزئین شده بود ‪،‬‬
‫پوشانیده شده بود و چراغ های زرد و سپید زیادی آنجا را منور‬
‫کرده بود وقتی رسیدم و پرده را یک سو زدم با مکان بزرگی رو به‬
‫رو شدم که سه طرف آن با َکوچ های جگری و طالیی احاطه شده‬
‫بود و به طرف دگر آالت موسیقی هم بود ‪ .‬وسط اش قالین نرم و‬
‫زیبا هموار بود فهمیدم مکان رقص روسپی ها است زود پرده را‬
‫کنار زدم می‌خواستم بقیه جا ها را تماشا کنم ‪ ،‬رویم را برگرداندم‬
‫با دختر چشم در چشم شدم ‪ ،‬دختر زیبایی بود تا مرا دید لبخند زد‬
‫مجردی که لبخند زد به گونه اش چالی ایجاد شد تا لبخند زیبایش‬
‫‪ :‬را دیدم نا خود آگاه لبخندی لب هایم را نوازش کرد ‪ ،‬دختر گفت‬

‫‪ .‬ماریه تو استی ؟ من مهیار هستم_‬

‫‪ .‬همم ها من هستم آن ماریه_‬

‫‪.‬خوب ‪ ،‬می خواهی بقیه اینجا را من نشان ات دهم_‬

‫‪ .‬میل آنچنانی به دیدن این بد نام خانه تان ندارم_‬


‫‪ :‬دختر همان طور لبخند می زد پندار که دلقک دیده است گفتم‬

‫‪ .‬خب حاال که می خواهی پس نشان ام ده_‬

‫با هم رفتیم و گذشت زدیم ولی اینجا خیلی بزرگ بود و زیبا پر از‬
‫زرق و برق ولی بدنام خانه بود دگر زیبایی اش مهم نبود ظاهری‬
‫بود ‪ .‬آخر سر از همه جا وارد یک اطاق شدیم اطاق بزرگ و نور گیر‬
‫بود به دیوار هایش نوشته های زیبا آویزان بود نوشته های که با‬
‫خط شکست نوشته شده بود اشعار و دلنوشته های خیلی عاشقانه‬
‫و زیبا یکی اش نگاه مرا نوازش کرد و خیره اش شدم ‪ ،‬با رنگ آبی‬
‫‪ ...‬و سیاه کار کرده بود شعری را خیلی زیبا نوشته بود‬

‫من غرق نوشته بودم ولی خیلی سخت بود خواندن نوشته ای به‬
‫آن سبک ‪ .‬خصوصا برای من که درس نخوانده بودم ‪،‬مکتب نرفته‬
‫‪ .‬بودم ‪ .‬مهیار گلویش را صاف کر د و ُس رایید‬

‫بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود‬

‫داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود‬

‫موالنا‬

‫❆❆❆‬

‫‪:‬گفتم‬

‫همم این ها چقدر زیبا هستند ‪ ،‬ببینم کار تو است ؟_‬


‫‪ .‬زیبایی را ننگر دردی در درون اشعار استخوان هایم را می شکند_‬

‫تو که خیلی شاد می تابی پس درد چرا ؟_‬

‫‪ .‬لبخند را چه میستایی قلبم گریه میکند_‬

‫قلب ات را چی شده ؟_‬

‫قلب ام را فروختند ‪ ،‬میدانی قلب ام را چه زمان و چگونه_‬


‫فروختند ؟ وقتی دوازده سال ام بود به یک مرد در بدل پول‬
‫فروختند و او مرا اینجا آورد از آن روز به بعد از من کار می کشند و‬
‫پول بدست می آورند ‪ ،‬خیلی خاطر خواه دارم هیچ روز بی مشتری‬
‫نیستم ولی از سنگینی اسم روسپی روی خودم خسته ام ازین که‬
‫تن ام الی دستان هر کس لح شود دلم می گیرد ولی چه کنم ؟ نه‬
‫می‌توانم بروم و نه می‌توانم بمیرم باید زنده بمانم و تماشا کنم که‬
‫‪ .‬با من چه می شود‬

‫‪ .‬این نوشته ها خیلی زیباست هنر مندی_‬

‫میدانی چرا خط شکست را آموختم ؟_‬

‫چرا ؟_‬

‫چون درد هایم را شکست بنویسم کسی نداند و فقط لبخند ام را_‬
‫‪ .‬ببینند‬

‫واقعا درد آور بود زمانیکه در مقابل سخنان این دختران مات می‬
‫‪ :‬ماندم ‪،‬خواستم بحث را عوض کنم و گفتم‬
‫خوب مهیار ! نزد کی آموختی ؟_‬

‫‪ .‬نزد ربابه ‪ ،‬ربابه به من یاد داد این هنر اش را _‬

‫‪ .‬همم او هم چه هنر های دارد_‬

‫او خیلی هنر مند است هر نوع خط بلد است ‪ ،‬آشپزی اش که_‬
‫حرف ندارد ‪ ،‬رقص اش را که نگویم برایت نیم درامد اینجا از رقص‬
‫های او بدست می آید تماشا گران هر شب افزون می شود ‪ ،‬او‬
‫صحنه را به آتش می کشد ‪ .‬مانند افسانه گلنار و آینه باور کن اگر‬
‫ربابه از نواده های گلنار بود حتما به مقام گلنار می رسید و تصویر‬
‫‪ .‬خودش را در آینه با رقص شکست می داد و از پا در می آورد‬

‫‪ .‬هههه آن داستان است ‪ِ ،‬چ رت است_‬

‫‪ .‬داستان یک نقش منحصر به فرد انتقال حقیقت دارد_‬

‫‪ .‬تو چقدر حاضر جواب هستی مهیار_‬

‫‪ .‬هههه ها دیگر_‬

‫ببینم اینجا حویلی ندارد ؟_‬

‫‪ .‬نمی دانم ماریه_‬

‫چگونه نمی دانی ؟_‬

‫میدانی ماریه ‪ ،‬هفت سال است اینجا هستم ‪ ،‬خارج از محوطه‌ی_‬


‫داخل این ساختمان بیرون را ندیده ام ‪ ،‬سالهاست آسمان را طور‬
‫‪ .‬شفاف ندیده ام‬
‫چی یعنی چی ؟_‬

‫‪ .‬آخر دختر ها اجازه بیرون رفتن ازینجا را ندارند_‬

‫باورم نمی شد ‪ ،‬این چه ظلمی است ؟ اینجا رسما حصار است ‪ .‬با‬
‫شنیدن سخنان مهیار دیگر دلم نخواست بیشتر اینجا را ببینم از‬
‫مهیار تشکر کردم و بیرون شدم و به آن اطاق که در آن اقامت‬
‫داشتم رفتم ‪ .‬نشستم و به اندیشه غرق شدم خسته تر از آن بودم‬
‫که گریه کنم به حال بیچاره گان ‪ ،‬به حال خود بیچاره ام ‪ ،‬دلم می‬
‫خواست با سایه حرف بزنم که یک َد م وارد اطاق شد ‪ .‬خندیده‬
‫‪ :‬گفتم‬

‫‪ .‬هههههه براستی سایه هستی توو_‬

‫چطور ؟_‬

‫‪ .‬حال دلم هوای سایه کرده بود که وارد شدی_‬

‫ههههه چقدر خوب کاش از خدا باران می خواستی دلم بوی َن م_‬
‫‪ .‬خاک می خواست‬

‫همم‌‪ ،‬خب نگفتی داستان این سایه چیست ؟ _‬

‫من خدمت کار رخشانه هستم ‪ ،‬باید او را مثل سایه اش دنبال کنم_‬
‫‪ .‬به همین سبب اسم ام سایه است‬

‫وای عجب ‪ .‬پس اسم واقعی ات چیست ؟_‬

‫‪ .‬من واقعی نیستم ! اسم هم ندارم به همین سایه راضی ام_‬


‫بند این دختر پر از درد بود ‪ ،‬هر َر گ اش‪ ،‬هر استخوان اش‬
‫بند ِ‌‬
‫حرفی برای گفتن داشت ‪ .‬نمی دانم شاید به یوم الدین تار تاِر‬
‫موهایش شهادت دهد که نوشیدنی این دختر خون و خوردنی اش‬
‫غم بود ‪ .‬اشکی آرام بر گونه اش لغزید همانطوری که نگاه ام می‬
‫‪ :‬کرد با احساس مادرانه گفت‬

‫! ای کاش بمیری_‬

‫هاان ؟_‬

‫هههه امروز سه شنبه است می دانی یعنی چه ؟_‬

‫! نه_‬

‫‪ .‬یعنی نزدیک است_‬

‫چی ؟_‬

‫‪ .‬آمدن آن شریر آن رزیل_‬

‫آن لحظه احساس کردم در خود پیچیدم ‪ ،‬رعشه‌ی نا آشنا بدنم را‬
‫فرا گرفت ‪ ،‬رعشه ای که حتی روز فرار ام از خانه از دست پدر‬
‫ظالم ام مرا وانگرفته بود ‪ .‬به سایه نگاه کردم رنگ به ُر خ نداشت ‪،‬‬
‫‪ :‬گفتم‬

‫یعنی راهی فراری نیست ؟_‬

‫‪ .‬جز موردن نه ‪ .‬یا اینکه برگردی پیش خانواده ات_‬


‫‪ .‬مات و بهت زده شدم با چشمان پر از حیرت نگاهش کردم‬

‫سایه ! تو می دانی من فرار کرده ام‌؟_‬

‫‪ :‬سایه لبخند زد و با نگاه شیطنت آمیز گفت‬

‫‪ .‬فقط از چشمان‌ات خواندم_‬

‫باورم نمی شود اینجا هیچ انسان عادی نیست ‪ ،‬با شما ها که بحث_‬
‫‪ .‬می کنم پندار که با ساحران توانا در ارتباط ام‬

‫‪ .‬اششش آرام بگیر! ما ساحر ایم_‬

‫‪ .‬هههه سر به سرم مگذار_‬

‫خوب حاال بگو ‪...‬بگو چی باعث شد فرار کنی و به آغوش دیو بی_‬
‫افتی ؟‬

‫می دانستم ‪ ،‬می دانستم باید بگویم اش ‪ ،‬باید خود را خالی کنم ‪،‬‬
‫م مانده ‪ ،‬مانند غذای‬
‫این درد مانند لقمه غذای سنگین بر گلوی ‌‬
‫اضافی در بدنم سنگینی می کند ‪ ،‬همیشه می خواستم قورت اش‬
‫دهم نمی توانستم ‪ ،‬توان بیرون انداختن اش نیز از من سلب شده‬
‫بود اکنون باید بگویم ‪ ،‬شاید کمی ازین بار را سایه برداشت ‪ .‬به‬
‫‪ :‬چشمان سیه و صورت چروکیده سایه نگاه کردم و گفتم‬

‫!‪ ..‬عاشق شدم ‪ ،‬عشق ام سوخت_‬


‫سکوت سنگینی آن لحظه را به آغوش کشید ‪ ،‬آنجا من بودم و‬
‫خودم و حقیقت ‪ ،‬پندار که سایه من هستم ‪ ،‬من هم من هستم آن‬
‫حقیقت هم سرنوشت من است ‪ .‬و جز من و من و من هیچ او ی ‪،‬‬
‫وجود ندارد ‪ .‬از کنج چشم به قالین روی زمین نگاه می کردم ولی‬
‫چیزی نمی‌دیدم ‪ ،‬من به قریه مان رفتم و صورت فرهاد را می دیدم‬
‫‪ ، .‬برق چشمان مه‌جبین را ‪ .‬با مژه گان َت ر گفتم‬

‫روزگاری یک فرهاد بود یک شیرین داشت ‪ ،‬به اسم مه‌جبین ‪ ،‬تا_‬


‫سرحد مرگ عاشق هم بودن ‪ .‬مه‌جبین برای فرهاد اش دستمال‬
‫گلدوزی می کرد ‪ ،‬فرهاد برای مه‌جبین اش روز و شب کار می کرد تا‬
‫مخارج عروسی را دریابد ‪ .‬چیزی که در فرهاد خیلی قشنگ بود‬
‫خنده هایش بود ‪ ،‬مه‌جبین چشمانی عسلی داشت ‪ ،‬برق چشمان اش‬
‫خیلی زیبا بود ‪ .‬ذوق زده که می شد چشمان اش درخشان تر می‬
‫شدند ‪.‬آنها در میان عشق در شعله هایش می سوختند ‪ .‬مه‌جبین و‬
‫خانواده اش آنروز ها خانه ِگ لی داشتند ‪ ،‬پدر اش و یک خواهر‬
‫کوچک و برادر اش آنجا زندگی می کردند ‪ .‬پدر اش خیلی ظالم بود‬
‫!‪ ...‬می دانی او از خدا نمی هراسد‬

‫شیرینی روزگاِر مه‌جبین فقط فرهاد اش بود تا اینکه آنروز ‪...‬آنروز‬


‫‪...‬‬
‫آن روز مه‌جبین لباس ُس رخ تن کرده بود ‪ ،‬موهایش را مرتب کرده‬
‫بود ‪ ،‬انتظار فرهاد اش را می کشید آخر بالخره پس از چند سال‬
‫انتظار امروز فرهاد خواستگاری شرین اش می آمد ‪ ،‬شیرینی که‬
‫مجنون وار عاشق فرهاد خود بود ‪ ،‬عشق پاک حِس پاک ‪ ،‬به دور از‬
‫گناه و هوس ‪ ،‬فقط عشق ‪ ،‬عشق و باز هم عشق ‪ .‬بر استی عشق‬
‫چیست ؟شاید ارتباط دو قلب ‪ ،‬شاید برای هم موردن ‪ .‬نه نه نه ‪،‬‬
‫معنی اصلی کلمه عشق دلتنگی است ‪ ،‬زیرا اگر معشوقت در آغوش‬
‫‪ ...‬ات هم باشد باز دلتنگ اش هستی‬

‫‪ ...‬هوای عاشقی یعنی بیا دلتنِگ هم باشیم_‪#‬‬

‫‪.‬شیریِن فرهاد ‪ ،‬انتظار فرهادِ خود بود ولی او نیامد ‪...‬نیامد‬

‫گریه امان ام نداد ادامه دهم آن لحظه به خودم آمدم دیدم سر ام‬
‫در آغوش سایه است ‪ ،‬روی شانه هایش را تر کرده بودم ‪ .‬به‬
‫‪ :‬چشمانم نگاه گرد و گفت‬

‫‪ .‬ادامه نده ‪ ،‬نمی خواهم ناراحت باشی_‬

‫مگر حاال راحت ام ؟_‬

‫‪ :‬به خیال خودش می خواست مرا بخنداند ‪ ،‬گفت‬

‫‪ ...‬راستی چشماِن عسلی شیرین هنگام گریه چه محشر می شود_‬


‫هردو خندیدیم از او خواستم تنهایم ُبگذارد می خواستم قدری‬
‫مه‌جبین را دلداری دهم آخر مورده ها را نباید آزارید مه‌جبین که‬
‫‪ ...‬مورده بود او را آزرده کردم‬

‫هوا نفس گیری شده بود صورت فرهاد را میدیدم ‪ ،‬ای کاش برای‬
‫آخرین بار دیده بودم اش ‪ ،‬ای کاش او را تنگ به آغوشم می گرفتم‬
‫ولی نشد او به‌قدری بی صدا رفت که حتی رفتن اش را باور نمی‬
‫کنم ‪ ،‬گاهی حس می کنم زنده است ‪ ،‬گاهی می بینم‌اش ‪ ،‬من چهره‬
‫او را می بینم در خواب در بیداری در همه جا دو چشم مرا دنبال‬
‫می کند‌‪ .‬دلم می خواست فریاد بزنم ؛ بگویم ‪ :‬فرهاد تو را به خدا‬
‫برگرد ‪ ،‬برگرد که این آسمان ابر آلود مرا می ُکشد ‪ ،‬برگرد که دلم‬
‫‪ ...‬همگون شب است ‪ ،‬برگرد‬

‫فرهادم برگرد هوا دلگیر است برگرد‬

‫بی تو شیرین از همه سیر است برگرد‬

‫برگرد که آسمان را ابر فرا گرفت اما‬

‫آب ز دیده من جاری چو سیل است برگرد‬

‫کجا رفتی تو بی صدا کجا رفتی تنها‬

‫بنگر تن شیرین ات اسیر است برگرد‬

‫فرهادم شیرینت را رها کردی نفهمیدی آیا‬


‫دشمن تشنه ای تنم چون شیر است برگرد‬

‫فرهاِد من نکند که صدایم را نمی شنوی‬

‫تنم به انتظار یاری ات فقیر است بگرد‬

‫سرم را روی زانوانم گذاشته بودم صدای نازک دختری مرا از افکار‌م‬
‫‪ :‬گسیخت با لحن مهربان به من گفت‬

‫!این ساعت همه باید پایین باشند تو هم باید بیایی_‬

‫من حال و حوصله ندارم ‪ ،‬در ضمن من که مانند شما از روسپی و_‬
‫‪ .‬رقصنده های اینجا نیستم‬

‫ههههه می‌دانم ولی پیشنهاد می‌کنم بیایی ربابه قرار است صحنه_‬
‫‪ .‬را آتش بکشد قول می‌دهم بد نگذرد‬

‫‪.‬تو برو من تصمیم خواهم گرفت_‬

‫‪ .‬اسم ام وجیهه است ‪،‬منتظر ات ام_‬

‫سپس چشکمی زد و اطاق را ترک کرد‪ ،‬می‌خواستم ببینم این رقص‬


‫تعریفی ربابه چگونه است! اگر چی قبال رقص دختران اینجا را‬
‫‪ .‬دیده بودم ولی ربابه را نه‬

‫اسم ربابه آن زمان ها به نظر ام عجیب بود ربابه چه معنی می‌داد؟‬


‫ولی اسم اش هم داستانی داشت؛ ربابه در معنی ملک بوده است و‬
‫چون ملک و سلطنت در اختیار شاه بود و شاه‪َ ،‬ر ب خوانده می‌شد‪،‬‬
‫یعنی اسم رب معنی سلطنت است و چیزی که در اختیار اوست را‬
‫ربابه میگویند ‪ .‬چون ربابه در اختیار مهر جهان بود‪ ،‬و زن دلخواه او‬
‫‪.‬بود‬

‫ربابه از زیبا ترین رقصنده های این رقاصخانه بود خیلی زیبا بود‬
‫چهره اش به حوریان می‌مانست؛ سپیدی‌اش‪ ،‬چشمان درشت و‬
‫آهوسان اش‪ ،‬لبان گوشتی و فک زاویه صورت اش بیشتر به‬
‫دختران ُت رک می‌مانست مو و ابرو هایش به هندی ها و قد و‬
‫‪ .‬اندام‌‌اش سمت غرب‬

‫کنار دست ام چادری بود آن را سرم انداختم و پایین رفتم‪ ،‬هر قدر‬
‫نزدیک مکان رقص‌‪ ،‬رقصنده ها می‌شدم صدای ساز بیشتر و بلند تر‬
‫می‌شد نزدیک شدم تا می‌خواستم پرده را پس بزنم پرده ها خودش‬
‫عقب رفت پندار که دو دختر مسول باز کردن راه بودند با یک نگاه‬
‫تعداد مردان و زنان که آنجا بودن را تخمین زدم بیشتر از سی نفر‬
‫بودند و تنها آدم‌ی که ساده و بی آالیش و زرق و برق بود فقط و‬
‫فقط من بودم‪ ،‬البته این بیشتر به نفع من بود ‪ .‬می خواستم جایی‬
‫کنار سایه بشینم ولی او کنار رخشانه بود اصلن حوصله بحث‬
‫‪ .‬نداشتم مهیار را دیدم می‌خندید رفتم و کنار او نشستم‬

‫!مهیار! چقدر زیبا شده ای_‬

‫‪ .‬اگر زیبا نمی‌شدم یک لت حسابی می‌خوردم_‬


‫سپس هر دو خندیدیم‪ ،‬نگاه ام به سایه افتاد با اشاره می‌خواست‬
‫چیزی به من بفهماند ولی من نفهمیدم چی می‌خواست بگوید؛ در‬
‫این افکار بودم که پرده عقب رفت‪ ،‬ساز ایستاد شد و موجود ظریف‬
‫وارد صحنه شد ‪ .‬پیراهن افغانی ُس رخ به تن اش رقصان بود‪ ،‬چادر‬
‫سبِز روشن به سر‌ اش‪ ،‬بافت موهایش جذاب تر اش کرده بود مو‬
‫هایش را بافت های کوچک داده بود که به زیبایی اش افزوده بود‪،‬‬
‫چمکلی‌ی گردن اش و ماتیکه‌ی پیشانی اش خیلی او را اصیل و با‬
‫وقار می‌نمود ‪ .‬پا زیب هایش رنگ های جذاب‌ی داشت که با چمکلی‬
‫اش همخوانی داشت‪ ،‬آرایش خفیف و جذابی در ناحیه‌ی صورت‬
‫اش داشت ‪ .‬او خیلی زیبا بود! ها او ربابه بود‪ ،‬ربابه‌ی داستان‬
‫‪.‬خودش‬
‫آرام آرام ساز شروع شد و ربابه شروع کرد اول آرام آرام سپس‬
‫صحنه را آتش زد دست و پا و چشمانش می‌رقصید‪ ،‬موهایش‬
‫می‌رقصید‪ ،‬حتی لباس در بدنش می‌چرخید و او می‌رقصید ‪ .‬صدای‬
‫جیغ و شپالق گوش ها را می‌خراشید پول بود که بر هوا می‌رفت و‬
‫بر زمین می‌افتاد ولی ربابه گویا دنیای دگری رفته صرف می‌رقصید‬
‫و‌می‌رقصید ‪ .‬دگر از شنیدن صداها سرم را درد می‌گرفت‪ ،‬محل‬
‫رقص را ترک کرده به اطاق رفتم ولی هنوز افکارم آنجا و در رقِص‬
‫‪ ...‬بود که دیده ام‬

‫نفهمیدم چه زمانی خوابم بورد ‪ ،‬ولی با صدا های سراسیمه ای سایه‬


‫‪ :‬بیدار شدم که ُم دام تکان ام میداد ‪ ،‬با صدای ساکن میگفت‬

‫!مه‌جبین! بیدار شو! بیدار شو_‬

‫من را مه‌جبین نگو ‪ ،‬مگر نمی دانی اینجا ماریه هستم ‪.‬؟_‬

‫‪ .‬حاال وقتش نیست ‪ ،‬مهر جهان امشب بر می گردد_‬

‫چی ! واقعا جدی می گویی ؟_‬

‫!ها بلند شو_‬

‫دیشب با اشاره همین را می‌خواستی بگویی ؟_‬

‫ها مگر سنگینی نگاه او کثافت را حس نکردی؟ به ربابه توحه_‬


‫نکرده همه نگاه اش به تو بود ‪ .‬مهم نیست بلند شو! همه مصروف‬
‫‪ .‬آماده شدن و جم و جور کردن اند ‪ ،‬اگر توانستی فرار کن زود‬

‫‪ .‬چگونه ؟ من حتی دروازه اینجا را نمی‌دانم کجاست سایه_‬

‫‪ .‬من نشان می دهم زود_‬

‫‪ .‬ولی من نمی خواهم جان تو را به خطر افگنم_‬


‫‪ .‬مه‌جبین! زیاد حرف نزن بلند شو_‬

‫راه دگری نداشتم ازین که تنم زیر دست و پای آن مرد نا مستور‬
‫مضمحل شود ‪ ،‬فرار گزینه بهتری بود با سایه از دروازه خارج شدیم‬
‫‪ ،‬با خودم گفتم ازینجا که بیرون شوم می روم خانه هر چه شود‬
‫اگر مرا بکوشن هم بهتر است تا این که این نا نجیب مرا دوباره پیدا‬
‫کند ‪ ،‬به دهلیز که رسیدیم هیچ کسی نبود ‪ .‬وااح ‪ ،‬پس آن دختران‬
‫‪ :‬چه شدند ؟ در همین حال سایه لبخندی زد و گفت‬

‫‪ .‬مه‌جبین! ادامه داستان ات را بگو شاید دگر هم را نبینیم_‬

‫‪ .‬من دنبال ات می آیم_‬

‫ههه باز هم بگو ‪ .‬فرهاد چی شد ؟_‬

‫تازه می خواستم بگویم که چی بر سرم آمده و گفتم‬

‫‪ ...‬فرهاد را پدرم_‬

‫‪ :‬که یکباره آدمی با صدای بلندی از پشت مان جیغ کشید و گفت‬

‫ی روید ؟_‬
‫کجا م ‌‬

‫من داد زدم و به پشت ام نگاه کردم آن دو سه تا پسر عقب آن مرد‬


‫ایستاده بود با نگاه اول به یادم آمد ‪ ،‬آن همان مردی بود که ما را به‬
‫این منجالِب بی دروازه گیر انداخته و من تومه ای او ‪ ،‬آهوی‬
‫افتیده در دام او ‪ ،‬اکنون در مقابل اش ایستاده ام و از سرنوشت‬
‫من و دختر عاجز به اسم سایه که می خواست مرا ازین منجالب‬
‫‪ .‬رهایی دهد ‪ ،‬بی خبر ام‬

‫آنها به سمت ما هجوم آوردند و سایه را کشان کشان به طرف چپ‬


‫‪ :‬سمت یک دروازه می بوردند ‪ ،‬سایه چیغ می کشید و میگفت‬

‫تورا به خدا سرنوشت این دختر را همانند من نکنی ‪ .‬خداوندی که_‬


‫تو نمی پرستی اش ‪ ،‬تو را عذاب خواهد داد منتظر باش مهر جهان‬
‫‪ .‬خان‬

‫نگاه‌اش لحظه آخر فراموش ام نمی شود ‪ ،‬وقتی وارد دروازه می‬
‫‪ ...‬شد تا برود سمت عاقبت‌تلخی که انتظار اش را می‌کشید‬

‫و ماندم من و آن مرد نا نجیب ‪ ،‬نگاه های کثیف و خنده های حال‬


‫به هم زن او مرا می خورد ‪ ،‬می خواستم هر چی خورده ام را باال‬
‫بیاورم ‪ ،‬دلم می خواست ُگرز آتشین در دست رس ام بود و او را با‬
‫ضربات ُم حکم نقش زمین اش می کردم و آزادی دختران اینجا را‬
‫اعالن می کردم ‪ .‬به همین افکار بودم نگاه ام به ربابه افتاد حال‬
‫دلم خراب تر شد او ایستاده بود و چون کودکی که اسباب بازی اش‬
‫‪ .‬را از او دور کرده اند به من نگاه می کرد‬

‫‪ :‬مهر جهان گفت‬


‫حساب تو را بعدا می رسم فعال باید آن دختر نمک حرام را به_‬
‫‪ .‬سزای اعمال اش برسانم‬

‫یک بند چیغ می کشیدم و می گفتم که با سایه غرض نگیرد ولی او‬
‫بی اعتنا بود در همین حال ربابه آمد و خیلی خونسردانه پندار که‬
‫‪ :‬هیچ مسله ای نشده‪ ،‬با لحن آرام به من گفت‬

‫فایده ای ندارد داد و حوار هایت ماریه ! او سالهاست نمک اینجا_‬


‫را خورده ولی نمک دان شکست سزای اعمال اش هر چی باشد می‬
‫‪ .‬بیند‬

‫چطور می توانی اینقدر بی رحم باشی ‪ ،‬مگر تو زن نیستی ؟ مگر_‬


‫حالت هم نوعان خودت را به اینجا نمی بینی توو ؟‬

‫هیچ کس اینجا هم نوع و هم سطح من نیست ماریه ‪ ،‬ببین اینجا_‬


‫برای افراد ال مکان جای ‪ ،‬و غذا داده شده ‪ ،‬نه سردی زمستان حس‬
‫کرده اند نه گرمی تابستان کشیده اند ‪ ،‬هر لباس و زیور آالت‬
‫‪ .‬خواسته اند داشتند و با هر کی خواستند وقت گذراندن‬

‫ولی خیلی از افراد اینجا بی خانه نیست ‪،‬سایه را از شب عروسی_‬


‫اش اینجا نیاورده اید مگر ؟‬

‫ربابه گویا حیرت کرده باشد به من نگاه می‌کرد پس از دو سه‬


‫دقیقه‌ی اشاره به رخشانه کرد و آنها آمدند مرا به اطاق بوردند ‪.‬‬
‫‪ .‬نشستم و گریه کردم دعا کردم‬
‫خدایا ! می دانم مدت ها است از تو دور شده ام ‪ ،‬اکنون حتی_‬
‫نمی دانم چطور به حضور ات بی آیم با این همه شرمی که از تو‬
‫می کنم ولی من به خودم چیزی نمی خواهم هر چه تو در تقدیر ام‬
‫بگذاری قبول دارم و می پذیرم ‪ .‬ولی خواهش می کنم سایه را‬
‫‪ ...‬نجات بده خواهش می کنم‬

‫نگاه ام به دروازه افتاد بلند شدم دروازه را قفل کردم تا از شر آن نا‬


‫مستور مهرجهان در امان بمانم ‪ .‬تا خود صبح نخوابیدم ‪ .‬آن شب تا‬
‫صبح گریه کردم ‪ ،‬دعا کردم ‪ ،‬نشستم ‪ ،‬راه رفتم و به عواقب این‬
‫‪.‬کار فکر کردم‬

‫َد م َد مک های سحر بود خسته تر از آن بودم که دگر دعا کنم یا‬
‫‪ .‬تحرک کنم آرام گرفتم و وارد دنیای رویا شدم‬

‫کسی مرا دنبال می کند ‪ ،‬کی است ؟ برگشتم نگاه کردم فرهاد بود‬
‫‪ :‬گفتم‬

‫فرهاد تو هستی ؟ ندایم را شنیدی ‪ ،‬آمدی ؟ آمدی مرا ببری ؟_‬

‫صدای از مقابل ام شنیدم ‪ ،‬برگشتم دختر زیبایی مقابل ام ایستاد‬


‫شده بود باورم نمی شد این پری زیبا رو سایه باشد چیغ کشیدم‬
‫‪ :‬ذوق زده گفتم‬

‫‪ .‬سایه تو هستی ؟ صورت ات خوب شده_‬

‫مه‌جبین! من عاقبت داستان ات را فهمیدم ‪ ،‬من فهمیدم فرهاد را_‬


‫‪ .‬چی کردند فهمیدم‬
‫‪ ...‬سایه ُم دام میگفت فهمیدم فهمیدم فهمیدم‬

‫‪ ....‬صدا هایش بلند شد بلند تر شد ‪ ،‬فهمیدم ‪ ،‬فهمیدم‬

‫یک بار از خواب پریدم ‪ ،‬چه خوابی خوف ناک و رعشه انگیز بود ‪.‬‬
‫چند دقیقه فقط می لرزیدم خودم را جم و جور کردم چادر را‬
‫برداشتم به سرم انداختم و دویده پایان رفتم ‪ .‬همگی مقابل‬
‫دروازه‌ی اطاق که سایه بود تجمع کرده بودند ‪ ،‬همه آنجا بودند ‪.‬‬
‫رخشانه را می دیدم که بی اعتنا فقط میگفت حق اش بود ‪ ،‬ربابه‬
‫پندار که ذهن اش درگیر چیزی باشد مضطرب و مخشوش ایستاده‬
‫بود ‪ ،‬پندار که به حقیقت تازه ای پی بورده باشد ‪ ،‬فقط نگاه می‬
‫کرد کنج لب اش را گاز می گرفت ‪ ،‬همه دختران هراسان شده بودند‬
‫‪ ، .‬رعشه را می شد واضح از نگاهشان خواند‬

‫مهیار را دیدم ‪ ،‬دگر نمی خندید چشمانش غرق در اشک با نگاه‬


‫آمیخته با ترحم به من نگاه کرد پندار که می خواهد در آغوشم رها‬
‫شده تا دلش می خواهد و چشم اش می تواند گریه کند ‪ ،‬طناز و‬
‫‪ .‬دگر دختران هم مضطرب و پریشان و تعدادی هم گریان بودند‬

‫جلو تر که رفتم با او مقابل شدم تا دیدم اش چیزی به موردن ام‬


‫‪ .‬نمانده بود‬

‫روی زمین خوابیده بود آثار خون روی سمت چپ سینه اش مشهود‬
‫است ‪ .‬صورت اش کبود و رنگ اش بمانند گچ سپید ‪ ،‬آری او مورده‬
‫‪ .‬بود این طلوع نیز غروب کرد و من ماندم با دل پر از نفرت و درد‬
‫آسماِن آبی جایش را به ُس رخی داده بود ‪ ،‬آفتاب می خواست از‬
‫آسمان زندگی ام رخت ببندد چقدر نا مرد بود کاش تنهایم نگذاشته‬
‫بود آخر چرا همه مرا تنها می گذارند ؟ یعنی خورشید هم تاب بودن‬
‫با من را ندارد ؟‬

‫لرزه یی تن ام را فرا گرفت بدنم بی حس بود از صبح تا َد م غروب‬


‫یکبند گریه کرده بودم‪ .‬ربابه ‪ ،‬مهیار و دگر دختران تا پشت دروازه‬
‫آمدند تا آرام ام کنند ولی نه ! من مقصر بودم می دانستم و می‬
‫دانم که تقصیر من است ‪ ،‬بخاطر من سایه مورد ‪ .‬سر ام را به‬
‫بالشت گذاشتم خواب چشمانم را نوازش می کرد روی بالشِت َت ر از‬
‫‪ .‬گریه سر ام را گذاشتم و وارد دنیای دگری شدم‬

‫در تاریکی دو جفت چشم سیه می دیدم ‪ ،‬همه جا تاریک فقط دو‬
‫چشم نمایان است ‪ ،‬دو چشم احساس می شود او از من کمک می‬
‫طلبد می خواهم یکی چراغ را روشن کند شروع می کنم به دعا‬
‫خواندن یکی چراغ را روشن کند ‪ ،‬یکبار کورسوی می افتد تا خیره‬
‫می شوم دختر زیبایی با لباس عروسی آنجا مقابل من ایستاده‬
‫است ‪ ،‬لباس عروس اش خیلی زیبایش کرده مو هایش باز و رها‬
‫‪ :‬شده دختر می خندد ولی چشمان اش گریان است به او می گویم‬

‫از سایه برایم احوال آورده ای ؟_‬

‫‪ .‬هههه من گلثوم ام گلثوم ام گلثوم ها گلثوم ام_‬

‫گلثوم کی است ؟ سایه کجاست_‬

‫‪ .‬ههه آرام باش سایه اینجاست او همین جاست_‬


‫از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم ‪ ۲:۰۰‬شب است عقب دروازه‬
‫‪ :‬صدا های می شنوم خدایا کمک کن ‪ ،‬صدا کردم‬

‫کی است ؟ آنجا ؟_‬

‫صدا ها بیشتر شد یک بار دروازه باز شد صورت مهر جهان را دیدم‬


‫‪ :‬می خندد من آن لحظه داد می زدم‬

‫‪ .‬خدایااااا به داد ام برس کمک کن خدااااا_‬

‫او بی اعتنا بر داد و حوار من نزدیک من می شد ‪ ،‬من دور می‬


‫جهیدم او نزدیک تر می شد دور تر می رفتم گریه و فریاد می کردم‬
‫و همان طوری که می رفتم به دیوار خوردم احساس کردم به یغما‬
‫می روم در همین لمحه کنارم یک َج ِک شیشه یی آب دیدم آن را‬
‫برداشتم و بر فرق اش کوبیدم ‪ ،‬بلند شدم و دوید ‌م او نیز از رد من‬
‫ببندم پایش را‬
‫می دوید وارد اطاِق دیگر شدم ‪ ،‬خواستم دروازه را َ‌‬
‫در الی در گذاشت دروازه را بیشتر فشردم دو دست اش را روی در‬
‫گذاشته با شدت آن را باز کرد ‪ ،‬من نقش زمین شدم ‪ ،‬دروازه را قفل‬
‫کرد آه از نهادم برامد می دانستم در طیف بزرگ من تنها و بی پنهاه‬
‫ام ‪ .‬اگر از فریاد حنجره پاره کنم کسی به داد من نمی رسد ‪ .‬آن قدر‬
‫ترسیده بودم چیزی نمانده بود بی هوش شوم ‪ ،‬دور خود می گشتم‬
‫شاید چیزی پیدا کنم و بر سر اش بکوبم ولی فکر ام کار نمی کرد از‬
‫رعشه به خو می پیچیدم ‪ ،‬مثل پشک که کمین موشی را می کشید‬
‫آنجا ایستاد بود و به من نگاه می کرد ‪ ،‬چشمان اش ریز بود ‪،‬‬
‫صورت گندمی قد اش بلند بود و هیکل تنو مند و قوی به نظر بقیه‬
‫زنان و دختران مرد جذابی بود ولی از نگاه من آدم هرزه و پست‬
‫‪ .‬بیش نبود‬

‫‪ :‬تقال کردم خودم را کنترل کنم با صدای لرزان و آشفته گفتم‬

‫چی میخواهی ؟_‬

‫شروع به باز کردن دکمه های پیراهن اش کرد ‪ ،‬در حالیکه پوز خند‬
‫‪ :‬میزد گفت‬

‫تو نمی دانی ؟_‬

‫که خارج از تحمل من بود با صدای بلند فریاد زدم برو گم شو‬
‫‪ ...‬کثافت اگر همین حاال بیرون نروی‬

‫‪ :‬با همان لحن مرموز گفت‬

‫چه می کنی ؟ _‬

‫به سمت من آمد دیگر غیر از چنگ و دندان اسلحه نداشتم که به‬
‫صورت کثافت اش بکوبم ‪ .‬با خشونت بازویم را گرفت به سمت‬
‫تخت کشید بوی گند شراب حالم را به هم ریخت ‪ .‬شروع به‬
‫‪:‬التماس کردم گفتم‬

‫تو را به خدا رهایم کن ! در این زندگی به قدر کافی زجر کشیده _‬


‫‪ .‬ام کاری نکن خودم را بکوشم‬

‫با پشت دست محکم به دهنم کوبید ‪ ،‬بیچاره و مفلوک شده بودم با‬
‫چنگ و دندان با او مبارزه می کردم با ناخن به صورت اش فرو‬
‫‪ ....‬کردم فریاد کشید سرم را کوبید به تخت دیگر چیزی نفهمیدم‬
‫روشنی مطلق بر همه جا حکم فرما بود که به هوش آمدم ‪ ،‬در تمام‬
‫بدنم حسی برای حرکت نبود از حالت ظاهری ام فهمیدم که آن نا‬
‫نجیب به مقصود اش رسیده است ‪ .‬دیگر امیدی نبود ‪ ،‬آدم بد بخت‬
‫همه جا بدبخت است ‪ ،‬اگر پیش خانواده خودم بودم الاقل کسی‬
‫جرئت نمی کرد این سان وجودم را کثیف کند و از رویش رد شود ‪.‬‬
‫حد اقل گرانبها ترین جوهر وجود هر کسی که برایش مقدس است‬
‫این سان رایگان از دست نمی دادم حاال اشک می ریختم که همه‬
‫چیز بخاطر بی کسی ام از دست رفته ‪ .‬فرهاد کجا بود اگر بداند چه‬
‫می کند ؟ آیا این تقدیر من بود که من مفالک که بی مهری پدر مرا‬
‫از خانه راند منجر به این شود که برگ های خزان زده ای تنم را باد‬
‫به هر سو ببرد ؟ آه مادر ‪ ،‬لعنت خدا بر تو باد آن لمحه که ما را رها‬
‫کردی به آسمان خودت رفتی و هزار ستاره کاشتی ‪ ،‬که پدر را‬
‫دیوانه کردی با من آنطور بی عدالتی کرد ‪ ،‬آیا اکنون می دانی فرزند‬
‫ات به دست مرد هرزه شکست و نابود گشت ؟ و تو در پناه امنیت‬
‫ماوا گرفته ای تا خوش باشی ؟ اه مادر نفرین ابدی برر تو باد ‪.‬‬
‫نفرین بر پدرم که بی رحمانه با پرویز دست به یکی کرده عشقم را‬
‫به قتل رسانید ‪ ،‬اگر خانه هم بودم این عمل را پرویز در حق من‬
‫‪ .‬انجام می داد‬

‫پرویز پسر کاکایم بود که با وجود داشتن دو زن خاطر خواه من‬


‫شده بود و می خواست مرا بگیرد آن روز که فرهاد می خواست به‬
‫طلب گاری من بی آید ‪ ،‬پرویز با توافق پدر بی مهر من می خواست‬
‫بیاید و مرا نکاح کند ببرد ‪ ،‬فرهاد که آمده بود او را از پشت خانه‬
‫بورده بودند و در منطقه دوری به قتل رساندن و سپس پیراهن‬
‫خونی اش را برای من و جسد بی جان اش را به خانواده اش‬
‫تحویل دادند ‪ ،‬به مردم گفتند فرهاد بر مه‌جبین تجاوز کرده حال‬
‫آنکه فرهاد آنقدر عشق اش پلک و مبراه بود که دست من را به‬
‫‪ .‬دست خود نگرفته بود‬

‫ساعت ها گذشت ‪ ،‬از حال و هوا و رنگ‌ی گرفته و دلگیر آسمان می‬
‫دانم عصر است ‪ ،‬از صبح که پرده ها را َکش کرده بودم َد م کلکین ‪،‬‬
‫نمی خواستم فرهاد از آسمان مرا ببیند ‪ُ ،‬گم کرده بودم خود را در‬
‫خویش ‪ ،‬از صبح که مادر بی مهر و پدر ظالم ام را نفرین دارم‬
‫اکنون دروازه باز شده مهیار داخل اطاق آمد تا مرا دید جیغی‬
‫کوتاهی کشید و دوید سمت پنجره ها پرده ها را عقب کشید بی‬
‫حال تر از آنی بودم که مانع اش شوم مهیار پرده ها را عقب زد‬
‫کلکین ها را باز کرد شمال سردی سمت ام آمد نزد من نشست و‬
‫‪ :‬گفت‬

‫ماریه دختر‌! تو را چی شده ؟؟_‬

‫من در حالیکه در َت ِب وحشتناکی می سوختم و تمام بدنم حار شده‬


‫بود ‪ ،‬هیچ چیز نگفتم آخر چی می گفتم ؟ با چه رویی می گفتم ؟‬
‫او همان طوریکه داشت تالش می کرد به من کمک کند از شر این‬
‫تب حار و سوزان خالص شوم پندار که قضیه را فهمیده آهسته‬
‫‪ :‬گفت‬

‫! تقصیر تو نیست ‪ .‬مبادا خودات را مقصر بدانی_‬


‫و سپس با همان لبخند ملیح که روی لبانش طنین انداخته بود‬
‫ادامه داد به دلداری دادن‌ی من و گفت ‪ :‬در تب می‌سوزی من‬
‫‪ .‬می‌روم تا وجیهه را صدا بزنم او طبابت بلد است خوب می‌شوی‬

‫با حالت بی‌حالی دامنش را َکش کردم ولی به من اعتنا نکرد و رفت‬
‫‪ .‬تا وجیهه را صدا بزند‬

‫او از اطاق بیرون شد و لحظه‌‌ی بعد با صورت آشفته در حالیکه‬


‫‪ .‬ربابه همراه‌اش بود وارد اطاق شد‬

‫ربابه که به من نگاه کرد ‪ ،‬دیدم دردی در او اوج گرفت‪ ،‬زخم‌ی در او‬


‫تازه شد و آتش‌ی وجود‌ش ُگر گرفته ُش عله ور تر گشت‌‪ .‬او با نگاه‬
‫های مغموم به من نگاه می‌کرد و من با نگاه های مدد طلب او را‬
‫می‌دیدم ‪ .‬شاید در ذهن ربابه درِد را که در دور دسته ها رهایش‬
‫کرده بود‪ ،‬تازه کردم ‪ .‬یا شاید‬

‫او در من خود را یافت ولی هر چه بود او امروز آن روسپی‬


‫حرفه‌یی نبود که چندین سال است در بدنام خانه‌یی به گوشه‌یی‬
‫کابل میرقصد و تن می‌فروشد ‪ ،‬حالت او بیشتر به مادری‬
‫‪ .‬می‌مانست که می‌خواهد دختر مرض زده اش را درمان کند‬

‫!خوبی ؟ ماریه_‬
‫بی حالت تر از آنی بودم که بگویم نه ! او به من نگاه کرد و به‬
‫‪ :‬سخنان اش افزود‬

‫گریه نکنی ‪ ،‬این اول راه است می‌دانم سخت است ولی عادت_‬
‫‪ .‬خواهی کرد مطمعا باش خوب می‌شوی‬

‫آن لحظه ُق وتی در من سرازیر گشت و توانستم لب بگشایم و بگویم‬


‫‪:‬‬
‫دیگر گریه و اشک برای غم هایم کافی نیست کاش بتوانم ازین_‬
‫‪ .‬چشمان خون بریزانم‬

‫‪ .‬می‌دانم حال تو این لمحه بد است_‬

‫حال ُبهران زده ام مادری می‌خواهد که سالهاست مرا رها کرده‪_،‬‬


‫پدری می‌خواهد که عشق من را از من گرفته و چون برادران یوسف‬
‫پیامبر او را کشته و پیراهن خونین او را به من آورده ‪ .‬آی لعنت بر‬
‫آن خانواده که مرا می‌خواستند به دست آن مرد بسپارند تا از هر‬
‫‪ ....‬کجای بدنم بخواهد استفاده کند و رهایم کند و من‬

‫من که از دست گرگ‌ی فرار کردم به دام گرگ‌ی دیگری فتادم‪ ،‬پندار‬
‫که این در قسمت من بوده تا تن ام به هر گونه‌ای که شده باشد‬
‫‪ .‬پامال شود و من هیچ نتوانم بکنم‬

‫هوا رفته رفته تاریک تر می‌شد و سرد تر ‪ ،‬من همانگونه که در تب‬


‫می‌سوختم آه از نهادم در نمی‌آمد وجیهه آن شب تا سحر باال سر‬
‫‪ .‬ام‌نشته بود و من تا سحر در بدن‌ی حار سوختم‬

‫نیمه های شب بود خواب های عجیبی می‌دیدم از زمانیکه فرهاد‬


‫ُم رده بود ُم دام او را می‌دیدم و اکنون کابوس شب های بی‌َکس ام‬
‫‪ .‬شده سایه‬

‫‪ :‬به وجیهه گفتم‬

‫‪ .‬نگذار بخوابم_‬

‫! بخواب تا آرام بگیری_‬

‫‪ .‬مرا ازین کابوس رها کن ‪ ،‬نگذار بخوابم ‪ .‬کابوس می‌بینم_‬

‫چه می‌بینی ؟_‬

‫وجیهه! تو عاشق نشدی ؟_‬

‫‪ .‬سوال نپرس بخواب کابوس نمی‌بینی_‬

‫قول می‌دهی ؟_‬

‫! ها بخواب_‬

‫پلک هایم سنگین گشت و بسته شد و تاریک گشت و من تا سحر‬


‫‪ .‬آرام خوابیدم‬

‫ماه در پشت ابر های سیه آسمان جایش را به آفتاب سپرده رفت و‬
‫آفتاب طلوع کرد ولی اثری از هیچ‌کدام به آسمان زندگانی پدیدار‬
‫نیست ‪ .‬ابر های سیه پوشانیده آسمان را و باران های طنین اندازی‬
‫‪ .‬می‌بارد‬

‫یک هفته گذشت من که امروز هم بد بخت تر از همیشه از خواب‬


‫بیدار شده ام در وجودم زمستاِن سردیست که نمی‌دانم چه زمانی‬
‫‪ ...‬تمام می‌شود‌‪ .‬فقط می دانم تمام شدنی نیست‬

‫مهیار ‪ ‌:‬بیدار شدی ماریه ؟‬

‫‪ .‬ها ام‌روز هم بیدار شدم متاسفانه_‬

‫اینگونه نگو ! ببین برای مان صبحانه آورده ام می‌خواهم با تو_‬


‫‪ .‬بخورم‬

‫‪ .‬درست است_‬

‫گرسنه بودم و بدن‌ام به غذا نیاز دارد نمی‌توانستم رد کنم بنًا با‬
‫مهیار نشستم و شروع کردم به تناول صبحانه ‪ .‬هیچ حرفی میان ما‬
‫رد و بدل نشد ‪ ،‬مهیار دختر شیرین و خوش خنده‌یی بود او‬
‫برعکس همه ُد ختران اینجا بود پس از تناول صبحانه برایم دیباچه‬
‫هایش را آورد و از خطاطی هایش نشان‌ام داد مهیار خیلی با‬
‫‪ .‬استعداد بود ‪ .‬سپس هر دو قدری بخاطر ُم ردن سایه گریه کردیم‬

‫به مهیار چنین گفتم ؛ اگر راهی باشد به‌جز از خودش چند دختر‬
‫ازینجا فرار می‌کند ؟‬
‫پندار که این سوال را خیلی بی مقدمه پرسیده بودم او با چشمان‬
‫‪ :‬گرد شده نگاهم کرد و گفت‬

‫‪ ‌.‬چی می‌گویی؟ اصال فرار ممکن نیست_‬

‫در خوِد کلمه ناممکن هم ممکن وجود دارد پس هیچ ناممکن‌ی_‬


‫! نیست‬

‫‪ .‬خطر دارد ماریه_‬

‫‪ .‬به جان می‌‌خریم اش_‬

‫‪ .‬نمی‌دانم ولی فکر می‌کنم خیلی ها با تو بیایند_‬

‫و تو مهیار؟_‬

‫‪ ...‬من_‬

‫در همین حال ربابه داخل اطاق شد ‪ ،‬رنگ از ُر خ مهیار پرید لعاب‬
‫دهن‌اش را قورت داد و خودش را در جایش جابه‌جا کرد ‪ .‬ربابه‬
‫پندار که چیزی نشنیده بود از من احوالم را جویا شد و من گفتم که‬
‫جسما خوبم ولی روحا صدمه‌یی عمیقی دیده ام که هرگز نمی‌توان‬
‫‪ .‬جبران‌اش کرد‌‪ .‬من در جسم حاد حادثه گم گشته ام‬

‫او نزدیک مان آمد گویا هیچ ُس خن‌ی نشنیده بود ُر خ سمت من کرد‬
‫‪ :‬و گفت‬

‫خوشحال‌ام که خوب شده‌یی بهتر نیز می‌شوی ‪ ،‬به اینجا عادت_‬


‫‪ .‬خواهی کرد ‪ ،‬به این خانه و قوانین اش مانند همه‌ی ما‬
‫تو چه می‌گویی هااااان ؟ مگر اینقدر راحت است فراموش کردن_‬
‫! آن شب‬

‫کاری مگر می‌شود ؟_‬

‫تو چرا هنوز اینجایی ؟ چرا هیچ اقدامی بخاطر نجات دختران_‬
‫ازینجا نکردی ؟‬

‫این سرنوشت من است ‪ ،‬سرنوشت خواسته تا این دختران و تو_‬


‫‪ .‬اینجا بمانید‬

‫سرنوشت که تو ازش حرف می‌زنی دست خودت بود ‪ ،‬چون_‬


‫خودت این چاه تاریک را انتخاب کردی اکنون اینجایی و آنقدر‬
‫ناتوان هستی که نمی‌توانی اگر بخواهی هم ازین سیاه چال نه‬
‫خود‌ات و نه دیگر دختران را نجات دهی ‪ .‬ما هم از تو کمکی‬
‫‪ .‬نمی‌‌خواهیم‬

‫‪ .‬من از بودنم به اینجا راضی ام_‬

‫تو از تزلزل بدن‌ات پیش چشم نامردانی چون مهر جهان راضی_‬
‫نیستی ‪ .‬من می‌دانم از تن فروشی و ازینکه مال هزار نفری که حتی‬
‫یکی از آنها را هم نمی‌شناسی خسته ای ‪ ،‬می‌ دانم مهر جهان را‬
‫‪ .‬دوست داشتی ولی اکنون داری چهره واقعی او را می‌بینی‬

‫ربابه! من میدانم تو سنگ و بی رحم نیستی و خبر نداشتی آن مرد‬


‫‪ .‬شریر با سایه چه کرده‬

‫تو حتی از اتفاقاتی که آن شب به من افتاد نمی‌دانی پس گردن‬


‫سرنوشت نیانداز! ممکن نیست سرنوشت این همه بی رحم باشد ‪.‬‬
‫‪ .‬چون تو حتی ربابه هم نیستی‬

‫تجاوز! کلمه مهلکیست! مگر نه !؟_‪#‬‬

‫وقتی می‌شنوی مو به تن‌ات سیخ می‌شود ‪ ،‬چه بسا که در میان‬


‫شعله های آن حادثه‌یی حاد قرار بگیری ‪ .‬و بعد از آن عمل مهلک‬
‫‪،‬پس از آن که وجود ات در یغما بسر می‌برد ‪ ،‬تو دگر برای خودت‬
‫بی ارزش می‌شوی دگر چیزی نیست ‪ ،‬تاریکیست همه جا فقط تو‬
‫می‌مانی و آتش انتقام ‪ ،‬ولی نه! من انتقام نخواستم ‪ ،‬من خواستم‬
‫پایانش دهم ‪ .‬پایان دهم این ظلمت را و قسم خوردم من‪ ،‬دخت‬
‫افغان زمین! دختری که مادر در کم ترین سن بخاطر بی پولی پدر‬
‫رهایش کرد‪ ،‬بخاطر اینکه پدری بد اخالق و مجنون‌ی داشت‬
‫نتوانست مکتب برود و باید از خواهر برادر کوچک خود مواظبت‬
‫می‌کرد‪ ،‬دختری که در خانواده فقیر و بی همه چیز زنده‌گی کرد ولی‬
‫با آبرو‪ ،‬دختری که پدرش عشق‌اش را به قتل رساند‪ ،‬دختری که از‬
‫آخرین َد م زندگی عشق اش فقط پیراهن خونین او را دید و بس‪،‬‬
‫دختری که از دست یک متجاوز فرار کرد ولی در دام ُگرگ دیگری‬
‫افتاد و پارچه شد! ها ‪ ،‬من مه‌جبین با خود عهد کردم دختران‬
‫بی‌گناه این بدنام خانه ملوث را نجات دهم و به قیمت جانم از آن‌ها‬
‫‪ ...‬دفاع کنم این وعده من است‬

‫نشسته به افکار و اندیشه غرق بودم نمی دانستم در چه‌حالی بسر‬


‫می‌برم! خسته بودم از همه چیز همه کس حتی از خودم ‪ .‬از تن‌ام‬
‫نفرت داشتم ‪ ،‬خودم را در آینه نمی‌دیدم ‪ ،‬نمی‌خواستم ببینم‬
‫‪ .‬صورِت را که شخصی ملوث نگاهش کرده‬

‫به رفتن فرهاد فکر کردم آخر چرا رفت ؟ مگر با من عهد نبسته بود‬
‫؟ چرا رهایم کرد ؟ میان انسان های که مرا به آتش کشیدند از‬
‫‪...‬مه‌جبین ات چیزی نمانده فرهادم! من ماریه شده ام ماریه‪ ،‬ماریه‬

‫مگر نشنیدی که می گویند عهد شکن است_‪#‬‬

‫عهد می شکند نمیدانم شاید کافر است‬

‫دلم خوش کردم به آن چشمان فریبنده اش‬

‫فریب ام داد عاشق ام کرد ولی ره گذر است‬

‫ِتک ‪ِ ،‬تک ‪ِ ،‬تک ساعت را می‌شنوم ‪ ،‬صدای خنده های مه‌جبین در‬
‫گوش‌ام می‌پیچد ‪ ،‬یاد دیوانه‌ام ‪ ،‬فرهادم به سرم زده ولی نیست ‪،‬‬
‫من تنهایم ها اینجا هستم دلم هوای بامیان کرده می‌خواهم پرواز‬
‫کنم تا بند امیر ‪ .‬دلم می‌خواست بت های بامیان استوار بودند‬
‫می‌خواستم روی یکی از آنها بنشینم و از آنجا اطراف را نظاره کنم‬
‫‪ .‬دلم می‌خواست جاده فوالدی را پیاده می‌رفتم در هنگامی که‬
‫باران می‌بارد‪ ،‬می‌رفتم و می‌رفتم می رسیدم به دره فوالدی ‪ .‬یاد‬
‫خانه قدیم ما کردم اشکی از چشم ام لغزید روی گونه ام یاد مادر‬
‫‪ ...‬سنگ دلم افتادم که رهایم کرد و پدری که‬
‫دگر گریه اما‌ن‌ام نداد افکارم رفت سمت بامیان ‪ .‬یاد جمعه های‬
‫افتادم که با خاله فخریه همسایه ما به زیارت میر هاشم می‌رفتیم ‪،‬‬
‫آنجا فرهاد را مالقات می‌کردم او هم هر جمعه آنجا به دیدن من‬
‫می‌آمد ‪ ،‬فرهاد همیشه پیراهن تنبان تن اش می‌کرد ‪ ،‬موهایش ُپ ر‬
‫پشت و تا حدی ژولیده بود ‪ ،‬همیشه به حالت مو هایش می‌خندیدم‬
‫و او خجالت زده می‌شد یک دست پیراهن تنبان ُس رمه یی داشت‬
‫نمی دانستم چرا ولی از او خیلی خوشم می‌آمد ‪ ،‬خیلی به تن اش‬
‫می نشست ‪ .‬بعد از اینکه از زیارت میر هاشم آغا بیرون می‌شدیم‬
‫خاله فخریه تکسی می گرفت با دختر اش فرحناز همه ما سوار‬
‫‪ .‬شده می‌رفتیم و من دلم می‌ماند پیش فرهاد‬

‫دو سه سرک آنطرف تر منطقه در تولواره یک هوتل کوچک و ارزان‬


‫بود ‪ ،‬خاله فخریه غذا می‌خرید دست اش درد نبیند خدا خیر اش‬
‫دهد آخر خیلی گرسنه می‌بودم و آنجا حسابی سیر می‌کردیم بعد‬
‫سوار موتر شده به خانه ما واقع در کوتل چوونی می رفتیم ‪ .‬خانه‬
‫که می رفتم خواهرم خدیجه و برادرم نجیب که هر دو از من‬
‫کوچک تر بودند می آمدند و من می نشستم همه روز را برای آنها‬
‫تعریف می‌کردم به جز فرهاد ‪ .‬فرهاد را نمی توانستم بگویم ورنه‬
‫دلم می‌خواست کسی را داشتم که به او تعریف می‌کردم ‪ .‬چقدر‬
‫دلم برای خواهر برادرم تنگ شده ‪ ،‬خدا می‌داند آن پدر ظالم ام با‬
‫آنها چه کرده ‪ .‬آرام می‌گریستم دستی مو هایم را نوازش کرد ‪،‬‬
‫‪ :‬مهیار بود ‪ ،‬گفت‬

‫دختر تو شب را با گریه سحر کردی ؟_‬

‫‪.‬مگر این خاطرات می‌گذارند راحت باشم ؟ آتش ام می‌زنند_‬


‫درد عشق می‌کشی ؟_‬

‫‪ .‬درد عشق آمیخته با دلتنگی و هزار نوع حس دیگر_‬

‫ماریه! تو از رفتن و فرار و این چیز ها سخن گفتی مگر نه ؟_‬


‫! می‌دانی خیلی خطر دارد‬

‫خطر را به جان می‌خرم و ازینجا می‌رویم ‪ .‬هر کس بخواهد_‬


‫‪ .‬می‌بریم اش‬

‫راستش ماریه! تو که آن حرف را زدی اول هراسیدم سانحه‌ی_‬


‫سایه یادم آمد ‪ .‬ولی طاقت نتوانستم و از چند تا دختری که قابل‬
‫‪ .‬اعتماد من بودند پرسیدم که دوست دارند ازینجا بروند یا نه‬

‫خیلی خوب چی گفتند ؟_‬

‫اینجا دختر خیلی زیاد است ‪ ،‬اکثر این ها اینجا بزرگ شده اند زیر_‬
‫دست ربابه کار بلد شده اند محال است این باطالق را وداع‬
‫کنند‪...‬ولی اکثریت که مانند من اینجا آمده اند می‌خواهند حتی‬
‫‪ .‬آرزویشان اینست که بروند ازینجا‬

‫خیلی خوب است من اینجا به جز تو کسی را نمی‌شناسم ‪ ،‬خودت_‬


‫همه را می‌شناسی مواظب باش کسی نداند که به ضرر ما باشد من‬
‫که دیگر برایم ارزشی ندارد بمیرم یا بمانم فقط می‌خواهم شما را‬
‫‪ .‬نجات دهم‬

‫میدانم ‪ .‬وجیهه و طناز را که دیده ای! آنها خیلی قابل اعتماد_‬


‫هستند و تعداد دختران دیگر هم تقریبا ده تا دختر با من می‌خواهند‬
‫‪ .‬ازینجا فرار کنند‬
‫روز شب شد شب روز و من هر روزی که می‌گذشت بیشتر تالش‬
‫می‌کردم تا دختران را نجات دهم ‪ .‬گاهی اوقات آنقدر تلخ می‌آوردم‬
‫‪ .‬که دلم می‌خواست آن مرد هرزه را با دستان خودم بکوشم‬

‫دختران خیلی خوشحال بودند که قرار است ازینجا بروند ‪ .‬همه در‬
‫حال و هوایی بودن در میان همه‌ی اینها هوای ربابه ابری بود‬
‫می‌دانستم چیزی ذهن اش را درگیر کرده ولی چه چیزی!؟‬

‫با دختران تک تک‌ صحبت کردم ولی هیچ راهی نبود برای فرار ‪،‬‬
‫فرار ازینجا مانند فرار از زندان می‌مانست شاید از او هم پر مشقت‬
‫‪ .‬تر بود‬

‫هیچ راهی به ذهن نمی‌رسید‪ ،‬مهیار‪ ،‬طناز ‪ ،‬وجیهه و دگر‬


‫دختران‪...‬همه‌ی شان در َپ ی راه فرار ازینجا بودن ولی سراب بود تا‬
‫اینکه‪...‬روزی ربابه سراسیمه به اطاق آمد ‪ ،‬آنروز من و مهیار با‬
‫عده‌ی از دختران در اطاق نشسته و به فکر جور کردن راهی بودیم‬
‫برای فرار ‪ ،‬ربابه که وارد اطاق شد ‪ ،‬دختران رنگ از ُر خ شان پرید‬
‫همه هراسان فقط نگاه می‌کردند ربابه مخشوش و آشفته‬
‫انگشتان‌اش را به هم گره میداد و رها می‌کرد ‪ .‬در آن لمحه من نیز‬
‫اندکی هراس در دلم پدیدار گشت ‪ .‬ربابه با صدای بلند و لحن‬
‫‪ :‬مستحکم گفت‬

‫‪ .‬همه‌‌ی تان به اطاق هایتان بروید_‬


‫سپس همان طوریکه چشمانش را درشت کرده و نگاه های آشفته‬
‫‪ :‬تحویل همه می‌داد رویش را مهیار کرد و گفت‬

‫‪ .‬تو بمان با شما دو نفر کار دارم_‬

‫در آن لحظه مهیار را می‌دیدم چو بید می‌لرزید و من نگاهش‬


‫می‌کردم دیگر ترس من را هم راحت نگذاشت ‪ .‬ربابه دروازه را‬
‫بست و بی درنگ سمت ما آمد و بدون تاخیر نشست ؛ به چشمان ما‬
‫نگاه کرد یکباره نگاه‌اش به مادِر مهربان‌ی مبدل گشت که دلسوزی‬
‫فرزند اش را می‌کند ‪ .‬آه از نهاد اش بیرون کرد و جمله‌یی که هیچ‬
‫‪ :‬گاه در باور‌ ام نمی‌گنجید را با لحن آرام و دلسوزانه گفت‬

‫من می‌خواهم با شما همکاری کنم ‪ ،‬ازینجا بروید و هیچ‌گاه_‬


‫!برنگردید‬

‫به سمت مهیار نگاه کردم ‪ ،‬نگاه هایمان به هم گره خورد پندار که‬
‫خواب می‌دیدم‌‪ ‌.‬ممکن نبود ربابه این‌چنین چیزی بگوید و انجام‬
‫‪ .‬بدهد‬

‫‪:‬همان طوریکه در شوک بسر می‌برم گفتم‬

‫تو مطمعا هستی ؟ می‌خواهی این کار را انجام دهی ؟ نکند پالن_‬
‫‪ .‬شومی بر سر داشته باشی‬

‫‪:‬گفت‬

‫من آن روز شنیدم سخنان تان را ‪ ،‬ولی به روی خودم نیاوردم ‪_،‬‬
‫حتی خواستم بخاطر خوب جلوه دادن خودم نزد مهر‌جهان به او‬
‫بگویم همه چیز را حتی اقدام هم کردم‪ ،‬ولی حس‌ی نا آشنا‪ ،‬صدای‬
‫بیگانه‪...‬مرا ازین کار دور کرد و به سمت نجات شما سوق ام داد هر‬
‫‪ .‬لحظه بیشتر تمایل پیدا کردم و اکنون می‌خواهم نجات تان دهم‬

‫تو چی ؟ نمی‌خواهی نجات یابی ازینجا؟_‬

‫!من ‪ ...‬نه_‬

‫ولی چرااا ؟_‬

‫چرایش باشد ‪ .‬من به همه چیز فکر کردم ازینجا طوری می‌روید_‬
‫‪ ‌.‬که هیچ کسی بویی نبرد‬

‫مدیون‌ات می‌شوم‪ ،‬می‌دانستم دل مهربانی داری امید وار ام تو_‬


‫‪.‬هم راه درست را انتخاب کنی و زود ازین باطالق رهایی یابی‬

‫‪ .‬تا سه شنبه را صبر کن! سه شنبه برنامه را خواهم گفت_‬

‫لبخندی تحویلش دادم و او رفت‪ ،‬من و مهیار جیغی کشیدیم واقعا‬


‫‪.‬باورم نمی‌شد که ازینجا بیرون رویم خیلی خوشحال بودیم‬

‫من‪ :‬رویای رهایی ازینجا و رفتن به بامیان رهایم نمی‌کند‪ ،‬فکر‬


‫‪.‬دیدن دوباره‌ی خواهر‪،‬برادرم دیوانه ام می‌کند‬

‫وجیهه‪:‬خوش بحالت‪ ،‬کاش من هم می‌دانستم کجا می‌روم و کی را‬


‫‪.‬مالقات می‌کنم‬

‫مهیار‪:‬من هم که جایی برفتن ندارم کجا بروم؟ خانه که بودم روز‬


‫ها به تنهایی می‌نشستم و نوری لیمویی رنگ که از کلکینچه‌ی اطاق‬
‫به داخل می‌تابید را تماش‌ا می‌کردم ‪ .‬در کتابچه نقاشی می‌کردم‬
‫نقاشی کردن را دوست داشتم ‪ .‬ولی نه آن خانه مال من بود و نه آن‬
‫‪ .‬خانواده سهم من‬

‫طناز‪:‬من خانواده دارم ولی نمی‌دانم پس از سال ها مفقوتی اکنون‬


‫قبول ام می‌کنند‪...‬اگر بدانند یک رقصنده‌ی روسپی بوده ام هرگز به‬
‫صورتم نگاه نمی‌کنند ‪ .‬کاش این مملکت به روی ما بخندد‪ ،‬برای ما‬
‫‪.‬افغانستان مثالی زیبایی بسازد‪ ،‬و آغوش بگشاید به روی مان‬

‫روز ها دشوار می‌گذشت و هر روزی که کم تر میشد‪ ،‬موعد نزدیک‬


‫تر می‌شد و دلهره بیشتر‪ .‬شب ها دعا می‌کردم و خدا را التماس‬
‫می‌کردم بخاطر همه‌ی گناهانم ازو مغفرت خواستم و خود را به او‬
‫سپردم و گفتم ‪ :‬خدایا! مواظب ام باش! خدایا ترک‌ام نکن‌! خدا‬
‫بنده‌ی خطا کار ات هستم ولی بنده‌ی تو ام‪ ،‬مرا رها مکن خود را به‬
‫‪ .‬تو واگزار می‌کنم و این سخن معجزه کرد‬

‫سر انجام روز موعد رسید‪ ،‬صبِح آن‌روز هوای خیلی دل‌نشیِن‬
‫داشت‪ ،‬صبح‌ وقت بیدار شدم وضو گرفتم و به سمت خدا رجوع‬
‫کردم خواستم پس از مدت ها دوری از خدایم‪ ،‬از خالقم ام‌روز سر‬
‫‪.‬به آستان عبودیت بگذارم و با خدایم‪ ،‬خالقم صحبت کنم‬

‫یک مسلمان هیچ‌گاه نباید از درگاه خالق‌اش نا امید شود‪ ،‬هیچ_‪#‬‬


‫گاه بخاطر مشقت ها و ناراحتی های که شاید به خیر اش بوده‬
‫باشد‪ ،‬خدا را مقصر نشمارد و ازو دور نشود‪ ،‬هیچ گاه در هنگام‬
‫گریه از او نا امید نشود‪ ،‬زیرا که در هر امری خیری نهفته است! یا‬
‫‪ .‬درسی است برای زندگی‌ات‪ ،‬یا عبرت است‪ ،‬یا سرنوشت‬

‫با مهیار و وجیهه نشسته بودیم که ربابه به اطاق آمد‪ ،‬کنار اش دو‬
‫دختِر زیبا و جوان وارد اطاق شدند‪ ،‬در دست یکی از دختران سبدی‬
‫محشون از چمکلی زیور آالت بود و دختر دومی چند دست لباس را‬
‫با خودش آورده بود دختران که وسایل را گذاشتند با اشاره‌ی ربابه‬
‫‪ .‬از اطاق خارج شدند‬

‫‪ :‬ربابه گفت‬

‫مطابق برنامه پیش بروید‪ ،‬هیچ کدام از شما اشتباهی نکند! این_‬
‫‪.‬لباس ها را بپوشید و تا شب همه‌ی تان زیبا خود را بی‌آرایید‬

‫!خوب اگر این کار را نکنیم چی؟ تو سرگرم کن ما برویم_‬

‫تو مگر از قوانین خبر نداری ؟ هنگام رقص هیچ دختری حق ندارد_‬
‫غیر حاضر باشد! مگر اینکه دختران بخاطر عوض کردن لباس های‬
‫‪.‬رقص شان به اطاق دگر بروند‬

‫اگر چی نمی‌خواستم برای دلبری آن مردان به خودم زنگ آویزان‬


‫کنم و َر نگ بزنم ولی مجبور بودم ‪ .‬سپس همه ُد ختران لباسی‬
‫‪ .‬انتخاب کرده و تن کردن و شروع کردن به آرایش کردِن هم‬
‫مهیار لباس افغانی زرد تن‌اش‌کرده بود‪ ،‬چادر آبی کم رنگ خیلی‬
‫زیبایش نموده بود ‪ .‬مو های مهیار سیه تیره بود خیلی زیبا بود‬
‫صورت اش سپید‪ ،‬زیور آالت را که آویزان کرد دلبر شده بود ‪.‬‬
‫وجیهه پیرهن سبز تن اش کرده بود چادر اش زرد بود ‪ .‬وجیهه هم‬
‫خیلی زیبا بود چهره‌ی او بیخی طور دگری بود به دختران افغان‬
‫نمی‌مانست بیشتر به دختران روسی میماند ‪ .‬طناز سرخ تن کرده‬
‫بود ‪ ،‬چادر جگری اش زیبا تر اش کرده بود طناز خیلی جلد نازک‬
‫داشت او زیبا بود ‪ .‬صفیحه‪ ،‬گل‌ُر خ‪ ،‬مژگان‪ ،‬زینب‪ ،‬اسمیه‪ ،‬و دیگر‬
‫ُد ختران خیلی زیبا شده بودند‪ .‬از روزی که این رقاصخانه ساخته‬
‫شده هیچ‌گاه ُچ نین رقصی گروهی ترتیب داده نشده و این اولین بار‬
‫‪ .‬است‬

‫دیگر وقت رفتن است‪ ،‬وقت اش است بروم و با آن‌ی که زندگی ام‬
‫را به تباهی کشاند چشم در چشم شوم‪ .‬او بد ترین کار ممکن را در‬
‫حِق من کرد ‪ .‬او‪ ،‬پدرم‪ ،‬مادرم‪...‬آدم‌ی بدبخت همه جا بد‌‌بخت است‪.‬‬
‫یکی یکی از اطاق خارج می‌شدیم و من با ذهن محشون از افکار‬
‫جلوی آینه لحظه‌یی ایستادم‪ ،‬نگاهی خیره به چشمان‌ام انداختم آن‬
‫رنگ سیاهی اطراف چشمانم با رنگ عسلی داخل چشم‌ام چقدر‬
‫تطابق داشت‪ .‬لباس سرمه یی و چادر نارنجی با چشمان عسلی و‬
‫جلد سپید من خیلی زیبا به نظر می‌رسید‪ ،‬ولی این ماریه با‬
‫مه‌جبین در تضاد بود ‪ ،‬باید زود از شِر این ماریه خالص می‌شدم‪،‬‬
‫‪ .‬ماریه را رها می‌کردم و با مه‌جبین ب ‌ر می‌گشتم بامیان‌ام‬
‫در میان صدای تنبور و غیچک و َد ف و ُد هل‪ ،‬رویای برگشت به‬
‫بامیان رهایم نمی‌کرد ‪ .‬صدای تزلزل بند امیر هنوز در گوش هایم‬
‫بود‪ ،‬کبوتراِن زیارت میرهاشم بر روی شانه هایم بودند‪ ،‬داشتند از‬
‫دستانم دانه می‌خوردند‪ .‬با خود می‌گفتم ؛ یعنی تماشاچی ها هم‬
‫پرنده های روی شانه هایم را می‌بینند؟ اسمیه با نوک انگشتان‌اش‬
‫معجزه می‌کرد‪ ،‬آن‌سو وجیهه دامنش از شدت چرخ خوردن اش به‬
‫هوا می‌رفت و بر‌ می‌گشت‪ ،‬چشم ام به جمیعت بود‪ ،‬چشم های‬
‫مردم میان انحنای بدن طناز و صدای رخشانه دور دور می‌زد و‬
‫رخشانه که می‌خواند‪ ،‬صدای رخشانه مثل شب های بامیان بود ‪.‬‬
‫این صدا را دوست داشتم‪ ،‬شب های تنهایی ام آن باال را پر شور‬
‫‪ :‬می‌کرد و مرا به تولواره‌ی بامیان می‌بورد ‪ .‬رخشانه می‌خواند‬

‫دیگر عاشق نمی شوم عاشقی درد سر دارد‬

‫دلی عاشق همه شب غصه‌ی بی ثمر دارد‬

‫ندارد موی مجنون شانه‌ی غیراز پریشانی‬

‫بهار آمد گل آمد بهار آمد گل آمد‬

‫گل آمد سنبل آمد به کوچه بلبل آمد‬

‫دختران می‌رقصیدن و من می‌رقصیدم‪ ،‬و در هنگام چرخیدن با‬


‫چشمانم نگاه های خورنده‌ی تحویل مهر جهان می‌دادم‪ ،‬سپس‬
‫‪:‬رخشانه بلند تر جیغ میزد‬
‫اال ای اشک الله اال ای اشک الله‬

‫اال ای اشک الله اال ای اشک الله‬

‫بیا که به اشکانت ستیزم‬

‫گل الله به دامانت بریزم‬

‫در همین لمحه رخشانه آرام گرفت‪ ،‬همه ما دختران به دو طرف کنار‬
‫ایستادیم پرده ها عقب رفت و ربابه نمایان شد‪ ،‬ربابه جادو کرد‬
‫همه‌ی نگاه ها سمت او بود ‪ ،‬ربابه خیلی زببا شده بود پازیب های‬
‫ربابه هوش از سر همه می‌برد پر از زنگ و رنگ ربابه امشب مو‬
‫هایش را نبافته بود‪ ،‬مو هایش پریشان بر دو سمت اش چنگ چنگ‬
‫رها شده بود آدم را یاد آبشار می‌انداخت او الماسی بود درخشان ‪.‬‬
‫‪ .‬ربابه اشاره کرد که ما برای تعویض لباس برویم‬

‫گروه رقصنده‌ی که چند لحظه قبل صحنه را آتش زدیم اکنون دیگر‬
‫وقتش است این خانه‌ی بدنام را رها کرده برویم‪ ،‬آزاد شدیم ‪.‬‬
‫دخترانی که شاید پنج سال شش سال حتی ده سال اینجا زندانی‬
‫بودند اکنون با شادی در کوچه ها می‌دویدند و آزادی شان را جشن‬
‫‪:‬می‌گرفتند و در آن لحظه صدای رخشانه در گوش هایم می‌پیچید‬

‫اال ای اشک الله اال ای اشک الله‬

‫اال ای اشک الله اال ای اشک الله‬

‫بیا که به اشکانت ستیزم‬

‫گل الله به دامانت بریزم‬

‫‪ .....‬اشک الله‪ ،‬اشک الله‪،‬اشک الله‬

‫واقعا آزادی چقدر زیباست!مگرنه؟حتی حرف هایش از هم جدا_‪#‬‬


‫‪ .‬و آزاد اند؛ آ‪.‬ز‪.‬ا‪.‬د‪.‬ی‬

‫ها ‪ ،‬دیگر آزاد شده‌ایم ‪ .‬و با هم تا ابد خداحافظی کردیم آن‬


‫خاطراِت تلخ را همانجا در البه‌الی رقص ربابه ‪ ،‬صدای رخشانه و‬
‫دلبری و زنانه‌گی صنوبر رها کردیم ‪ .‬هر کی رفت به‌ره خودش و‬
‫قول دادیم هم را فراموش کنیم و خاطره هم نماند ‪ .‬ها‪ ،‬این دیگر‬
‫پایان خط است‪ ،‬پایان همه‌ی ظلم و ستم‪ ،‬من قسم خوردم و انجام‬
‫اش دادم و با مقدار پولی که ربابه برایم داده بود به بامیان رفتم به‬
‫جایگاه اصلی ام به جایی که عشق ام زنده شد و ُم ورد ‪ .‬به خانه ما‬
‫که در چوونی بود رفتم وای که این همه مدت خیال دیدن دوباره‌ی‬
‫نجیب و خدیجه مرا زنده نگه داشت‪ ،‬نجیب بزرگ تر شده بود‪ ،‬و‬
‫خدیجه زیبا تر ‪ .‬به خانه که رفتم هیچ چیز مانند گذشته ها نبود‬
‫پدر دیگر نبود‪ ،‬او هم رها کرده بود همه را و دست به دست‬
‫عزرائیل رفته بود‪ ،‬خاله فخریه از خواهر و برادرم مواظبت می‌کرد‬
‫خدا خیر اش دهد ‪ .‬زن خوبی بود ‪ .‬همه چیز جدید شده و هیچ‬
‫چیز مانند قدیم ها نیست دو سه روز که گذشت با خاله فخریه به‬
‫زیارت میر هاشم رفتیم‪ ،‬آنجا خیلی گریه کردم یاد فرهاد مرا آخر‬
‫میکوشد‪ ،‬نه! نمی‌توانم فرهاد را خاطره کنم نمی‌توانم! گریه کردم‬
‫به منطقه‌ی تولواره رفتم به آن هتل کوچک سر زدم ‪ .‬یکی از آرزو‬
‫هایم دیدار منطقه‌ی بودا بود ‪ ،‬یکبار در کودکی ام رفته بودم و دگر‬
‫‪ .‬نتوانستم بروم با توافق خاله فخریه آن روز رفتم و او خانه ماند‬

‫چشم هایم را بسته بودم و ربابه را مثل‌ مجسمه‌ی بودا در میان کوه‬
‫ها‪،‬توار و زیبا می‌دیدم ‪ .‬و برای همین هم بود‌که می‌ترسیدم چشم‬
‫هایم را باز کنم؛ چشم هایم را باز کنم و با جای خالی مجسمه‌ی بودا‬
‫در دل کوه روبه رو شوم ‪ .‬فرهاد به یادم آمد همه‌ی مردان را شبیح‬
‫او می‌دیدم ‪ .‬پندار که میان کوه های بامیان فرهاد را صدا زده باشم‬
‫و پژواک ندایم به من برگشته باشد ‪ .‬فرهاد‪...‬فرهاد‪...‬فرهاد‪.‌..‬همه‬
‫جا ازو می‌شنوم و همه جا او را می‌بینم ‪ .‬دلم می‌خواست کانیشکا‬
‫را صدا بزنم و بگویم تندیس هایت زنده است؛ اینجا در چشمان‬
‫‪ .‬زنی که قصه اش از قصه‌ی بامیان هم غم‌گین تر است‬

‫‪...‬پایان‬

You might also like