Professional Documents
Culture Documents
رقصنده های مستور ساره آلاز عادل 1
رقصنده های مستور ساره آلاز عادل 1
رقصنده های مستور ساره آلاز عادل 1
مقدمه
بخاطر عشقی که به بودا و بند امیر و بامیان دارم این رمان را
نوشته ام و آرزو میکنم روزی به مالقاتی بامیان زیبایم شهر
باستانی و کهن ،شهری پر از غصه و حرف های نگفته بروم و بودا و
...بن د امیر را از نزدیک تماشا کنم
!این رمان سراسر خیال است
دیگر آفتاب غروب کرده بود هوا رو به تاریکی میرفت ،چشم هایم
در مکان کامال متفاوت و جدید باز کردم اینجا دگر کجاست ؟ ُد شک
نرم بر زیر کمرم هموار است .پرده های از جنس حریر ،نازک و
رنگ رنگی بر کلکین ها آویزان است ،دیوار ها رنگ آبی دلنشین
دارند و بر رویش آویز های ساخت دست آویزان است .رایحه گل
میخک همه جا رخنه کرده صدای دُه ل و َد ف و ساتور میشنوم ،
در همین حال زن زیبا رو و خوش اندام وارد اطاق شد ،زن آنقدر
زیبا و آراسته بود که نمی توانستم چشم هایم را از او بردارم .
رایحه یاسمن که از نزد اش سرازیر میشد آدم را یاد باغ پر از ُگل
میانداخت ،چشمانش بادامی و پوست سپید و نرم داشت بینی
:تراشیده و لب های گوشت آلود ،زن کنار من نشست و گفت
اصال نمی دانستم کجا هستم و با این حرف های که می زدم چه بال
های قرار است بر سِر من بی آید و بی مقدمه لب باز کردم و گفتم
:
خانواده ام در حق من ستم روا داشتند ،نتوانستم تحمل کنم آن_
همه ظلم را سپس پا به فرار گذاشتم و اکنون اینجایم ،همینقدر
.می توانم از خودم بگویم
اهاا که اینتور ،خیلی خوب اصال جای نگرانی نیست آمدن ات به_
.اینجا هم تصادفی نیست اینجا جایی برای آدم های چون تو است
این زن این همه واضح شرح حال اینجا را به من می داد ولی گویا
طلسمی مرا واگیر کرده بود و نمی توانستم به ژرفنای این سانحه
َ .پ ی ببرم
زن بلند شد و میخواست اطاق را ترک کند دم دروازه که رسید
:گفتم
صدای یک مرد بود که ربابه را مخاطب قرار میداد منظور شان چه
بود ؟ چه خطری ؟ صدای ربابه که خیلی محکم و مطمئن به نظر
:میرسید .او گفت
به هر حال کاری نمی توانیم بکنیم بعدا خودش به سمت ما کشیده_
.میشود فعال او را راحت بگذار من هستم
دلم لرزه گرفت خدایا من کجا هستم ؟ اینجا دگر کجا است ؟ چه بر
.سر من خواهد آمد
می بینم ماشااهلل خیلی حرف ناشنو هستی از دیروز هیچ چیز_
نخورده ای آن غذا ها را که دختر ها برایت آورده اند نخورده یی ،
چه اندیشه داری ؟
ک -کجا ،کجا ؟ _
:گفتم
یعنی ؟_
عشق چیزی نیست پایدار باشد ،قلب را سیاه می کند و دگر نمی_
.توانی آن آدم سابق شوی
م را به سمت خودش
ربابه دست اش را زیر زنخ ام گذاشت و روی
:بلند کرد و گفت
عشاق را خوب می شناسم .خیلی دیده ام هههه ...می دانی!_
.حتی وقت با من هستن دل و فکر شان پیش معشوق است
دانستم نیاز نیست بگویی ،برای فعال کافیست ،بعدا جزئیات را_
.خواهم دانست
از سخنان اش چیز های درک کردم ولی کامال َپ ی نبردم چی می
.خواست از من
به اندیشه غرق بودم که دختر الغر اندام و زیبا وارد اطاق شد
پیرهن ُس رمه یی تن اش بود و تنبان و چادر زرد ،موهایش ُخ رمایی
و چشمان اش سبز تیز بود گمان میکنم ُر خشانه همین زیبا رو است
پشت سر اش دختر سیاه چهره وارد شد خیلی زیبا نبود بر صورت
اش خط های عجیب بود گویا که با چیزی ُبریده شده باشد دهن
اش بسته بر دست اش پتنوسی محشون از خوراکی ها بود ؛
:رخشانه صدایش زد
سایه چه اسم عجیبی ،اعتنا نکردم و منتظر بودم این رخشانه چه
می خواست بگوید .نگاه ام کرد یک ابرویش باال رفت لب هایش را
:جم کرد و گفت
این را گفت و رفت دروازه را هم قفل کرد .هر قدر داد و فریاد
کردم نتوانستم از آنجا بیرون شوم از بس گریه کرده بودم چشمانم
پف کرده بود هیچ ندانستم چی زمان به خواب رفتم و تا عصر
.بیدار نشدم
دستی را الی موهایم احساس کردم یکباره بلند شدم آن دختر بود ؛
سایه .نگاه های مان به هم گره خورد لبخند نحیف و کوتاهی را بر
لب های کبود اش احساس کردم ولی لبخند اش زود محو شد .
:خشم در تمام وجود ام رخنه کرده بود پرسیدم
چی شده است همم ؟ تو هم آمده ای تهمت ببندی و حرف بار ام_
کنی ؟ تو هم نور چشمی آن مرد بودی ها زود حرف هایت را بار ام
.کن و برو می خواهم تنها باشم
! من خانواده ندارم_
من دارم ،یعنی داشتم .میدانی قرار بود ازدواج کنم با پسری که_
دوست اش داشتم البته عشق ما پس از نامزد شدنم شروع شد ،
خیلی خوشحال بودم آن روز ها زیبا بودم ولی دوام نیاورد شاد
بودن ام چون که آن فاجر شریر که اسم اش مهر جهان است به من
چشم دوخت .شب حنایم قبل آنکه مراسم شروع شود دو دختر به
سمت ام آمدند و گفتند که مرزا منتظر ات است مرزا نامزد ام بود
من با شادی و خوشحالی آرایش ام را بیشتر کردم و به طور پنهانی
به دیدن نامزد ام رفتم به پشت حویلی که رسیدم خبری از مرزا
نبود آین مرد شریر و حیوان صفت با یک ضربه مرا نقش زمین کرد
...و هر کاری دلش خواست کرد و مرا با خودش به اینجا آورد
بغض گلوی سایه را گرفت ،آنقدر فشرد اش که نفس اش گیر کرد .
نمی توانست نفس بگیرد از بغل لباس اش قوتی به شکل اسپری در
آورد و به دهن اش فشرد و سپس چند لحظه بعد آرام گرفت .اشک
:هایش جاری شدند و همان طور گریه کنان گفت
میدانی آن دختر ها از طرف من به میز اطاق ام نامهی گذاشته_
بودند که نوشته بود من کسی دگر را دوست دارم و با او فرار
میکنم ،پس از شنیدن این حرف دنیا روی من خراب شد میزرا
.خیلی دوست ام داشت ولی نشد به هم برسیم
عشق ات چه پس ؟_
تند نرو ماریه ،من تقصیری ندارم و اگر می توانستم ترا کمک کنم_
.لحظهی درنگ نمی کردم ،ولی چه کنم که دست من نیست
نمی توانستم بگویم ،میدانی من نیز اینجا که آمده بودم مانند تو_
بودم ولی با مرور زمان به اینجا عادت کردم دگر دلم نمی خواهد
.اینجا را رها کنم
.ولی تو و من فرق داریم_
بگذار برایت داستانی تعریف کنم :روزی مردی عاشق دختری زیبا_
رو و چشم قشنگ شد ،مرد آن قدر خودش را عاشق می پنداشت
که می توانست برای بدست آوردن دختر هر کاری بکند ،پدر دختر
خیلی شرور بود و به هیچ وجح اجازه نمی داد مرد دختر زیبا رو را
بگیرد .روز ها در جنگ و دعوا بر سر دختر مگذشت و مرد پس از
از دست دادن چیز های زیادی دختر را بدست آورد ،وقتی دختر به
کاخ مرد آمد او دگر مانند گذشته شیفته او نبود و نمی خواست اش
،یکی از نزدیکان مرد ازو سوال کرد که اگر دختر را اینقدر دوست
نداشته و عشق اش واقعی نبوده پس چرا این همه زحمت و این
همه خسارت ؟ مرد در جواب اش گفت :آدم تا وقتی عاشق است
.که معشوق اش دست نیافتنی باشد
.عشق همین است ماریه ،دو روز است روز سوم نیست
زیاد بر سر عشق چرت نزن ،گمراه می شوی حاال یک چیز بخور و_
بخواب نگران نباش این هفته را مهر جهان اینجا نیست ولی هفته
.بعد از امنیت تو چیزی گفته نمی توانم
اینتور که گفت لرزه یی بدنم را فرا گرفت یاد حرف های سایه
...افتادم
با هم رفتیم و گذشت زدیم ولی اینجا خیلی بزرگ بود و زیبا پر از
زرق و برق ولی بدنام خانه بود دگر زیبایی اش مهم نبود ظاهری
بود .آخر سر از همه جا وارد یک اطاق شدیم اطاق بزرگ و نور گیر
بود به دیوار هایش نوشته های زیبا آویزان بود نوشته های که با
خط شکست نوشته شده بود اشعار و دلنوشته های خیلی عاشقانه
و زیبا یکی اش نگاه مرا نوازش کرد و خیره اش شدم ،با رنگ آبی
...و سیاه کار کرده بود شعری را خیلی زیبا نوشته بود
من غرق نوشته بودم ولی خیلی سخت بود خواندن نوشته ای به
آن سبک .خصوصا برای من که درس نخوانده بودم ،مکتب نرفته
.بودم .مهیار گلویش را صاف کر د و ُس رایید
موالنا
❆❆❆
:گفتم
چرا ؟_
چون درد هایم را شکست بنویسم کسی نداند و فقط لبخند ام را_
.ببینند
واقعا درد آور بود زمانیکه در مقابل سخنان این دختران مات می
:ماندم ،خواستم بحث را عوض کنم و گفتم
خوب مهیار ! نزد کی آموختی ؟_
او خیلی هنر مند است هر نوع خط بلد است ،آشپزی اش که_
حرف ندارد ،رقص اش را که نگویم برایت نیم درامد اینجا از رقص
های او بدست می آید تماشا گران هر شب افزون می شود ،او
صحنه را به آتش می کشد .مانند افسانه گلنار و آینه باور کن اگر
ربابه از نواده های گلنار بود حتما به مقام گلنار می رسید و تصویر
.خودش را در آینه با رقص شکست می داد و از پا در می آورد
.هههه ها دیگر_
باورم نمی شد ،این چه ظلمی است ؟ اینجا رسما حصار است .با
شنیدن سخنان مهیار دیگر دلم نخواست بیشتر اینجا را ببینم از
مهیار تشکر کردم و بیرون شدم و به آن اطاق که در آن اقامت
داشتم رفتم .نشستم و به اندیشه غرق شدم خسته تر از آن بودم
که گریه کنم به حال بیچاره گان ،به حال خود بیچاره ام ،دلم می
خواست با سایه حرف بزنم که یک َد م وارد اطاق شد .خندیده
:گفتم
چطور ؟_
ههههه چقدر خوب کاش از خدا باران می خواستی دلم بوی َن م_
.خاک می خواست
من خدمت کار رخشانه هستم ،باید او را مثل سایه اش دنبال کنم_
.به همین سبب اسم ام سایه است
! ای کاش بمیری_
هاان ؟_
! نه_
چی ؟_
آن لحظه احساس کردم در خود پیچیدم ،رعشهی نا آشنا بدنم را
فرا گرفت ،رعشه ای که حتی روز فرار ام از خانه از دست پدر
ظالم ام مرا وانگرفته بود .به سایه نگاه کردم رنگ به ُر خ نداشت ،
:گفتم
باورم نمی شود اینجا هیچ انسان عادی نیست ،با شما ها که بحث_
.می کنم پندار که با ساحران توانا در ارتباط ام
خوب حاال بگو ...بگو چی باعث شد فرار کنی و به آغوش دیو بی_
افتی ؟
می دانستم ،می دانستم باید بگویم اش ،باید خود را خالی کنم ،
م مانده ،مانند غذای
این درد مانند لقمه غذای سنگین بر گلوی
اضافی در بدنم سنگینی می کند ،همیشه می خواستم قورت اش
دهم نمی توانستم ،توان بیرون انداختن اش نیز از من سلب شده
بود اکنون باید بگویم ،شاید کمی ازین بار را سایه برداشت .به
:چشمان سیه و صورت چروکیده سایه نگاه کردم و گفتم
گریه امان ام نداد ادامه دهم آن لحظه به خودم آمدم دیدم سر ام
در آغوش سایه است ،روی شانه هایش را تر کرده بودم .به
:چشمانم نگاه گرد و گفت
هوا نفس گیری شده بود صورت فرهاد را میدیدم ،ای کاش برای
آخرین بار دیده بودم اش ،ای کاش او را تنگ به آغوشم می گرفتم
ولی نشد او بهقدری بی صدا رفت که حتی رفتن اش را باور نمی
کنم ،گاهی حس می کنم زنده است ،گاهی می بینماش ،من چهره
او را می بینم در خواب در بیداری در همه جا دو چشم مرا دنبال
می کند .دلم می خواست فریاد بزنم ؛ بگویم :فرهاد تو را به خدا
برگرد ،برگرد که این آسمان ابر آلود مرا می ُکشد ،برگرد که دلم
...همگون شب است ،برگرد
سرم را روی زانوانم گذاشته بودم صدای نازک دختری مرا از افکارم
:گسیخت با لحن مهربان به من گفت
من حال و حوصله ندارم ،در ضمن من که مانند شما از روسپی و_
.رقصنده های اینجا نیستم
ههههه میدانم ولی پیشنهاد میکنم بیایی ربابه قرار است صحنه_
.را آتش بکشد قول میدهم بد نگذرد
ربابه از زیبا ترین رقصنده های این رقاصخانه بود خیلی زیبا بود
چهره اش به حوریان میمانست؛ سپیدیاش ،چشمان درشت و
آهوسان اش ،لبان گوشتی و فک زاویه صورت اش بیشتر به
دختران ُت رک میمانست مو و ابرو هایش به هندی ها و قد و
.انداماش سمت غرب
کنار دست ام چادری بود آن را سرم انداختم و پایین رفتم ،هر قدر
نزدیک مکان رقص ،رقصنده ها میشدم صدای ساز بیشتر و بلند تر
میشد نزدیک شدم تا میخواستم پرده را پس بزنم پرده ها خودش
عقب رفت پندار که دو دختر مسول باز کردن راه بودند با یک نگاه
تعداد مردان و زنان که آنجا بودن را تخمین زدم بیشتر از سی نفر
بودند و تنها آدمی که ساده و بی آالیش و زرق و برق بود فقط و
فقط من بودم ،البته این بیشتر به نفع من بود .می خواستم جایی
کنار سایه بشینم ولی او کنار رخشانه بود اصلن حوصله بحث
.نداشتم مهیار را دیدم میخندید رفتم و کنار او نشستم
من را مهجبین نگو ،مگر نمی دانی اینجا ماریه هستم .؟_
راه دگری نداشتم ازین که تنم زیر دست و پای آن مرد نا مستور
مضمحل شود ،فرار گزینه بهتری بود با سایه از دروازه خارج شدیم
،با خودم گفتم ازینجا که بیرون شوم می روم خانه هر چه شود
اگر مرا بکوشن هم بهتر است تا این که این نا نجیب مرا دوباره پیدا
کند ،به دهلیز که رسیدیم هیچ کسی نبود .وااح ،پس آن دختران
:چه شدند ؟ در همین حال سایه لبخندی زد و گفت
...فرهاد را پدرم_
:که یکباره آدمی با صدای بلندی از پشت مان جیغ کشید و گفت
ی روید ؟_
کجا م
نگاهاش لحظه آخر فراموش ام نمی شود ،وقتی وارد دروازه می
...شد تا برود سمت عاقبتتلخی که انتظار اش را میکشید
یک بند چیغ می کشیدم و می گفتم که با سایه غرض نگیرد ولی او
بی اعتنا بود در همین حال ربابه آمد و خیلی خونسردانه پندار که
:هیچ مسله ای نشده ،با لحن آرام به من گفت
َد م َد مک های سحر بود خسته تر از آن بودم که دگر دعا کنم یا
.تحرک کنم آرام گرفتم و وارد دنیای رویا شدم
کسی مرا دنبال می کند ،کی است ؟ برگشتم نگاه کردم فرهاد بود
:گفتم
یک بار از خواب پریدم ،چه خوابی خوف ناک و رعشه انگیز بود .
چند دقیقه فقط می لرزیدم خودم را جم و جور کردم چادر را
برداشتم به سرم انداختم و دویده پایان رفتم .همگی مقابل
دروازهی اطاق که سایه بود تجمع کرده بودند ،همه آنجا بودند .
رخشانه را می دیدم که بی اعتنا فقط میگفت حق اش بود ،ربابه
پندار که ذهن اش درگیر چیزی باشد مضطرب و مخشوش ایستاده
بود ،پندار که به حقیقت تازه ای پی بورده باشد ،فقط نگاه می
کرد کنج لب اش را گاز می گرفت ،همه دختران هراسان شده بودند
، .رعشه را می شد واضح از نگاهشان خواند
روی زمین خوابیده بود آثار خون روی سمت چپ سینه اش مشهود
است .صورت اش کبود و رنگ اش بمانند گچ سپید ،آری او مورده
.بود این طلوع نیز غروب کرد و من ماندم با دل پر از نفرت و درد
آسماِن آبی جایش را به ُس رخی داده بود ،آفتاب می خواست از
آسمان زندگی ام رخت ببندد چقدر نا مرد بود کاش تنهایم نگذاشته
بود آخر چرا همه مرا تنها می گذارند ؟ یعنی خورشید هم تاب بودن
با من را ندارد ؟
در تاریکی دو جفت چشم سیه می دیدم ،همه جا تاریک فقط دو
چشم نمایان است ،دو چشم احساس می شود او از من کمک می
طلبد می خواهم یکی چراغ را روشن کند شروع می کنم به دعا
خواندن یکی چراغ را روشن کند ،یکبار کورسوی می افتد تا خیره
می شوم دختر زیبایی با لباس عروسی آنجا مقابل من ایستاده
است ،لباس عروس اش خیلی زیبایش کرده مو هایش باز و رها
:شده دختر می خندد ولی چشمان اش گریان است به او می گویم
شروع به باز کردن دکمه های پیراهن اش کرد ،در حالیکه پوز خند
:میزد گفت
که خارج از تحمل من بود با صدای بلند فریاد زدم برو گم شو
...کثافت اگر همین حاال بیرون نروی
چه می کنی ؟ _
به سمت من آمد دیگر غیر از چنگ و دندان اسلحه نداشتم که به
صورت کثافت اش بکوبم .با خشونت بازویم را گرفت به سمت
تخت کشید بوی گند شراب حالم را به هم ریخت .شروع به
:التماس کردم گفتم
با پشت دست محکم به دهنم کوبید ،بیچاره و مفلوک شده بودم با
چنگ و دندان با او مبارزه می کردم با ناخن به صورت اش فرو
....کردم فریاد کشید سرم را کوبید به تخت دیگر چیزی نفهمیدم
روشنی مطلق بر همه جا حکم فرما بود که به هوش آمدم ،در تمام
بدنم حسی برای حرکت نبود از حالت ظاهری ام فهمیدم که آن نا
نجیب به مقصود اش رسیده است .دیگر امیدی نبود ،آدم بد بخت
همه جا بدبخت است ،اگر پیش خانواده خودم بودم الاقل کسی
جرئت نمی کرد این سان وجودم را کثیف کند و از رویش رد شود .
حد اقل گرانبها ترین جوهر وجود هر کسی که برایش مقدس است
این سان رایگان از دست نمی دادم حاال اشک می ریختم که همه
چیز بخاطر بی کسی ام از دست رفته .فرهاد کجا بود اگر بداند چه
می کند ؟ آیا این تقدیر من بود که من مفالک که بی مهری پدر مرا
از خانه راند منجر به این شود که برگ های خزان زده ای تنم را باد
به هر سو ببرد ؟ آه مادر ،لعنت خدا بر تو باد آن لمحه که ما را رها
کردی به آسمان خودت رفتی و هزار ستاره کاشتی ،که پدر را
دیوانه کردی با من آنطور بی عدالتی کرد ،آیا اکنون می دانی فرزند
ات به دست مرد هرزه شکست و نابود گشت ؟ و تو در پناه امنیت
ماوا گرفته ای تا خوش باشی ؟ اه مادر نفرین ابدی برر تو باد .
نفرین بر پدرم که بی رحمانه با پرویز دست به یکی کرده عشقم را
به قتل رسانید ،اگر خانه هم بودم این عمل را پرویز در حق من
.انجام می داد
ساعت ها گذشت ،از حال و هوا و رنگی گرفته و دلگیر آسمان می
دانم عصر است ،از صبح که پرده ها را َکش کرده بودم َد م کلکین ،
نمی خواستم فرهاد از آسمان مرا ببیند ُ ،گم کرده بودم خود را در
خویش ،از صبح که مادر بی مهر و پدر ظالم ام را نفرین دارم
اکنون دروازه باز شده مهیار داخل اطاق آمد تا مرا دید جیغی
کوتاهی کشید و دوید سمت پنجره ها پرده ها را عقب کشید بی
حال تر از آنی بودم که مانع اش شوم مهیار پرده ها را عقب زد
کلکین ها را باز کرد شمال سردی سمت ام آمد نزد من نشست و
:گفت
با حالت بیحالی دامنش را َکش کردم ولی به من اعتنا نکرد و رفت
.تا وجیهه را صدا بزند
!خوبی ؟ ماریه_
بی حالت تر از آنی بودم که بگویم نه ! او به من نگاه کرد و به
:سخنان اش افزود
گریه نکنی ،این اول راه است میدانم سخت است ولی عادت_
.خواهی کرد مطمعا باش خوب میشوی
من که از دست گرگی فرار کردم به دام گرگی دیگری فتادم ،پندار
که این در قسمت من بوده تا تن ام به هر گونهای که شده باشد
.پامال شود و من هیچ نتوانم بکنم
.نگذار بخوابم_
! ها بخواب_
ماه در پشت ابر های سیه آسمان جایش را به آفتاب سپرده رفت و
آفتاب طلوع کرد ولی اثری از هیچکدام به آسمان زندگانی پدیدار
نیست .ابر های سیه پوشانیده آسمان را و باران های طنین اندازی
.میبارد
.درست است_
گرسنه بودم و بدنام به غذا نیاز دارد نمیتوانستم رد کنم بنًا با
مهیار نشستم و شروع کردم به تناول صبحانه .هیچ حرفی میان ما
رد و بدل نشد ،مهیار دختر شیرین و خوش خندهیی بود او
برعکس همه ُد ختران اینجا بود پس از تناول صبحانه برایم دیباچه
هایش را آورد و از خطاطی هایش نشانام داد مهیار خیلی با
.استعداد بود .سپس هر دو قدری بخاطر ُم ردن سایه گریه کردیم
به مهیار چنین گفتم ؛ اگر راهی باشد بهجز از خودش چند دختر
ازینجا فرار میکند ؟
پندار که این سوال را خیلی بی مقدمه پرسیده بودم او با چشمان
:گرد شده نگاهم کرد و گفت
و تو مهیار؟_
...من_
در همین حال ربابه داخل اطاق شد ،رنگ از ُر خ مهیار پرید لعاب
دهناش را قورت داد و خودش را در جایش جابهجا کرد .ربابه
پندار که چیزی نشنیده بود از من احوالم را جویا شد و من گفتم که
جسما خوبم ولی روحا صدمهیی عمیقی دیده ام که هرگز نمیتوان
.جبراناش کرد .من در جسم حاد حادثه گم گشته ام
او نزدیک مان آمد گویا هیچ ُس خنی نشنیده بود ُر خ سمت من کرد
:و گفت
تو چرا هنوز اینجایی ؟ چرا هیچ اقدامی بخاطر نجات دختران_
ازینجا نکردی ؟
تو از تزلزل بدنات پیش چشم نامردانی چون مهر جهان راضی_
نیستی .من میدانم از تن فروشی و ازینکه مال هزار نفری که حتی
یکی از آنها را هم نمیشناسی خسته ای ،می دانم مهر جهان را
.دوست داشتی ولی اکنون داری چهره واقعی او را میبینی
به رفتن فرهاد فکر کردم آخر چرا رفت ؟ مگر با من عهد نبسته بود
؟ چرا رهایم کرد ؟ میان انسان های که مرا به آتش کشیدند از
...مهجبین ات چیزی نمانده فرهادم! من ماریه شده ام ماریه ،ماریه
ِتک ِ ،تک ِ ،تک ساعت را میشنوم ،صدای خنده های مهجبین در
گوشام میپیچد ،یاد دیوانهام ،فرهادم به سرم زده ولی نیست ،
من تنهایم ها اینجا هستم دلم هوای بامیان کرده میخواهم پرواز
کنم تا بند امیر .دلم میخواست بت های بامیان استوار بودند
میخواستم روی یکی از آنها بنشینم و از آنجا اطراف را نظاره کنم
.دلم میخواست جاده فوالدی را پیاده میرفتم در هنگامی که
باران میبارد ،میرفتم و میرفتم می رسیدم به دره فوالدی .یاد
خانه قدیم ما کردم اشکی از چشم ام لغزید روی گونه ام یاد مادر
...سنگ دلم افتادم که رهایم کرد و پدری که
دگر گریه امانام نداد افکارم رفت سمت بامیان .یاد جمعه های
افتادم که با خاله فخریه همسایه ما به زیارت میر هاشم میرفتیم ،
آنجا فرهاد را مالقات میکردم او هم هر جمعه آنجا به دیدن من
میآمد ،فرهاد همیشه پیراهن تنبان تن اش میکرد ،موهایش ُپ ر
پشت و تا حدی ژولیده بود ،همیشه به حالت مو هایش میخندیدم
و او خجالت زده میشد یک دست پیراهن تنبان ُس رمه یی داشت
نمی دانستم چرا ولی از او خیلی خوشم میآمد ،خیلی به تن اش
می نشست .بعد از اینکه از زیارت میر هاشم آغا بیرون میشدیم
خاله فخریه تکسی می گرفت با دختر اش فرحناز همه ما سوار
.شده میرفتیم و من دلم میماند پیش فرهاد
اینجا دختر خیلی زیاد است ،اکثر این ها اینجا بزرگ شده اند زیر_
دست ربابه کار بلد شده اند محال است این باطالق را وداع
کنند...ولی اکثریت که مانند من اینجا آمده اند میخواهند حتی
.آرزویشان اینست که بروند ازینجا
دختران خیلی خوشحال بودند که قرار است ازینجا بروند .همه در
حال و هوایی بودن در میان همهی اینها هوای ربابه ابری بود
میدانستم چیزی ذهن اش را درگیر کرده ولی چه چیزی!؟
با دختران تک تک صحبت کردم ولی هیچ راهی نبود برای فرار ،
فرار ازینجا مانند فرار از زندان میمانست شاید از او هم پر مشقت
.تر بود
به سمت مهیار نگاه کردم ،نگاه هایمان به هم گره خورد پندار که
خواب میدیدم .ممکن نبود ربابه اینچنین چیزی بگوید و انجام
.بدهد
تو مطمعا هستی ؟ میخواهی این کار را انجام دهی ؟ نکند پالن_
.شومی بر سر داشته باشی
:گفت
من آن روز شنیدم سخنان تان را ،ولی به روی خودم نیاوردم _،
حتی خواستم بخاطر خوب جلوه دادن خودم نزد مهرجهان به او
بگویم همه چیز را حتی اقدام هم کردم ،ولی حسی نا آشنا ،صدای
بیگانه...مرا ازین کار دور کرد و به سمت نجات شما سوق ام داد هر
.لحظه بیشتر تمایل پیدا کردم و اکنون میخواهم نجات تان دهم
!من ...نه_
چرایش باشد .من به همه چیز فکر کردم ازینجا طوری میروید_
.که هیچ کسی بویی نبرد
سر انجام روز موعد رسید ،صبِح آنروز هوای خیلی دلنشیِن
داشت ،صبح وقت بیدار شدم وضو گرفتم و به سمت خدا رجوع
کردم خواستم پس از مدت ها دوری از خدایم ،از خالقم امروز سر
.به آستان عبودیت بگذارم و با خدایم ،خالقم صحبت کنم
با مهیار و وجیهه نشسته بودیم که ربابه به اطاق آمد ،کنار اش دو
دختِر زیبا و جوان وارد اطاق شدند ،در دست یکی از دختران سبدی
محشون از چمکلی زیور آالت بود و دختر دومی چند دست لباس را
با خودش آورده بود دختران که وسایل را گذاشتند با اشارهی ربابه
.از اطاق خارج شدند
:ربابه گفت
مطابق برنامه پیش بروید ،هیچ کدام از شما اشتباهی نکند! این_
.لباس ها را بپوشید و تا شب همهی تان زیبا خود را بیآرایید
تو مگر از قوانین خبر نداری ؟ هنگام رقص هیچ دختری حق ندارد_
غیر حاضر باشد! مگر اینکه دختران بخاطر عوض کردن لباس های
.رقص شان به اطاق دگر بروند
دیگر وقت رفتن است ،وقت اش است بروم و با آنی که زندگی ام
را به تباهی کشاند چشم در چشم شوم .او بد ترین کار ممکن را در
حِق من کرد .او ،پدرم ،مادرم...آدمی بدبخت همه جا بدبخت است.
یکی یکی از اطاق خارج میشدیم و من با ذهن محشون از افکار
جلوی آینه لحظهیی ایستادم ،نگاهی خیره به چشمانام انداختم آن
رنگ سیاهی اطراف چشمانم با رنگ عسلی داخل چشمام چقدر
تطابق داشت .لباس سرمه یی و چادر نارنجی با چشمان عسلی و
جلد سپید من خیلی زیبا به نظر میرسید ،ولی این ماریه با
مهجبین در تضاد بود ،باید زود از شِر این ماریه خالص میشدم،
.ماریه را رها میکردم و با مهجبین ب ر میگشتم بامیانام
در میان صدای تنبور و غیچک و َد ف و ُد هل ،رویای برگشت به
بامیان رهایم نمیکرد .صدای تزلزل بند امیر هنوز در گوش هایم
بود ،کبوتراِن زیارت میرهاشم بر روی شانه هایم بودند ،داشتند از
دستانم دانه میخوردند .با خود میگفتم ؛ یعنی تماشاچی ها هم
پرنده های روی شانه هایم را میبینند؟ اسمیه با نوک انگشتاناش
معجزه میکرد ،آنسو وجیهه دامنش از شدت چرخ خوردن اش به
هوا میرفت و بر میگشت ،چشم ام به جمیعت بود ،چشم های
مردم میان انحنای بدن طناز و صدای رخشانه دور دور میزد و
رخشانه که میخواند ،صدای رخشانه مثل شب های بامیان بود .
این صدا را دوست داشتم ،شب های تنهایی ام آن باال را پر شور
:میکرد و مرا به تولوارهی بامیان میبورد .رخشانه میخواند
در همین لمحه رخشانه آرام گرفت ،همه ما دختران به دو طرف کنار
ایستادیم پرده ها عقب رفت و ربابه نمایان شد ،ربابه جادو کرد
همهی نگاه ها سمت او بود ،ربابه خیلی زببا شده بود پازیب های
ربابه هوش از سر همه میبرد پر از زنگ و رنگ ربابه امشب مو
هایش را نبافته بود ،مو هایش پریشان بر دو سمت اش چنگ چنگ
رها شده بود آدم را یاد آبشار میانداخت او الماسی بود درخشان .
.ربابه اشاره کرد که ما برای تعویض لباس برویم
گروه رقصندهی که چند لحظه قبل صحنه را آتش زدیم اکنون دیگر
وقتش است این خانهی بدنام را رها کرده برویم ،آزاد شدیم .
دخترانی که شاید پنج سال شش سال حتی ده سال اینجا زندانی
بودند اکنون با شادی در کوچه ها میدویدند و آزادی شان را جشن
:میگرفتند و در آن لحظه صدای رخشانه در گوش هایم میپیچید
چشم هایم را بسته بودم و ربابه را مثل مجسمهی بودا در میان کوه
ها،توار و زیبا میدیدم .و برای همین هم بودکه میترسیدم چشم
هایم را باز کنم؛ چشم هایم را باز کنم و با جای خالی مجسمهی بودا
در دل کوه روبه رو شوم .فرهاد به یادم آمد همهی مردان را شبیح
او میدیدم .پندار که میان کوه های بامیان فرهاد را صدا زده باشم
و پژواک ندایم به من برگشته باشد .فرهاد...فرهاد...فرهاد...همه
جا ازو میشنوم و همه جا او را میبینم .دلم میخواست کانیشکا
را صدا بزنم و بگویم تندیس هایت زنده است؛ اینجا در چشمان
.زنی که قصه اش از قصهی بامیان هم غمگین تر است
...پایان