Two Can Play That Game

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 454

1

BTSGALAXYIR
Main Couple: KookV
Sub Couple: Sope, NamMin
Genre: Romance, Comedy, Fluff, Smut
Age Category: NC+18
Channel ID: @BTSGALAXYIR
Translated By Ane

Full Part
BTSGALAXYIR

2
3
BTSGALAXYIR
4
BTSGALAXYIR
‫سخن مترجم ‪:‬‬

‫سالم بچه ها‪.‬‬

‫ماماموچی‪ ،‬مترجم جدید چنل هستم‪.‬‬

‫یه نکته ای قبل شروع بگم؛ قسمت هایی که با فونت متفاوت نوشته شده‬
‫شخصیت ها دارن داد میزنن و اون هایی که داخل پرانتز هستن تفکرات‬
‫شخصیت ها هستش‪.‬‬

‫امیدوارم از این فیک خوشتون بیاد‪.‬‬

‫منتظر نظرات زیباتون در گپ هستم ☺‬

‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪5‬‬
‫هرج و مرج مطلق‪ ،‬تماشای ده ها کودک که کفش های بیرون خودشون‬
‫رو از پا در می آوردن تا برای مدرسه دمپایی بپوشن‪ ،‬حتی پس از سال‬
‫ها تکرار روزانه برای کیم تهیونگ عادی نشده بود‪.‬‬

‫" زود باشید‪ ،‬سریعتر! "‬

‫معلم جوان درحالی که کف دست هاش رو بهم می زد‪ ،‬دانش آموز‬


‫هاش رو به سرعت بخشیدن به کارشون‪ ،‬تشویق کرد و به تماشای‬
‫جنب و جوش کالس اولی های پر انرژیش پرداخت‪.‬‬

‫در حالی که ساعت به هشت و نیم صبح نزدیک تر می شد‪ ،‬پالتوهای‬


‫زمستونی‪ ،‬شالگردن ها‪ ،‬دستکش ها و کفش های بیرونی داخل کمد قرار‬
‫می گرفتن‪ .‬صدای بچه هایِ خوشحال و هیجان زده که پچ پچ می کردن‬
‫راهرو مدرسه رو پر کرده بود؛ چون باشوق زیادی درحال آماده شدن‬
‫برای شروع یک روز جدید بودن‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪6‬‬
‫تهیونگ با لبخندی وسیع وارد کالس شد و به احوال پرسی با بیست و‬
‫دو دانش آموز پر شور و شوقش پرداخت ‪ .‬معلم جوان درحال قدم زدن‬
‫در کالس با صدای رسا و پرانرژی ای گفت‪.‬‬

‫"صبح بخیر‪ ،‬صبح بخیر‪ ،‬صبح بخیر!"‬

‫همه ی بچه ها مشغول نشستن سر جای مشخص خودشون شدن‪.‬‬

‫دانش آموز ها همگی یونیفورم مخصوص مدرسه رو به به تن کرده‬


‫بودن‪.‬‬

‫مدرسه ابتدائی جانگ سِئونگ‪ ،‬یکی از بهترین مدرسه های سئول بود‬
‫و تهیونگ پنج سالی می شد که به عنوان معلم اول ابتدایی تو این‬
‫مدرسه خدمت می کرد‪ .‬و این یعنی اون به زودی به یک مدرسه دیگه‬
‫انتقالی می گرفت؛ چون معلم ها و مدیر های مدارس کره جنوبی بعد از‬
‫گذشت پنج سال به طور چرخشی جابه جا می شدن‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪7‬‬
‫دوره خدمت پسر در مدرسه جانگ سِئونگ تا اون لحظه فوق العاده‬
‫گذشته بود و شک نداشت که دانش آموزهای امسالش یکی از بهترین‬
‫کالس ها در طول سال های کاریش هستن‪.‬‬

‫"همه تکالیفشون رو آوردن؟"‬

‫"بـــــــــــــــلــــــــــــــــــه"‬

‫"همگی شب قبل خوب خوابیدید؟"‬

‫"بـــــــــــــــلـــــــــــــــــــه"‬

‫"همه گرم هستن یا باید درجه شوفارژ رو ببرم باال؟"‬

‫"بـــــــــــــــلـــــــــــــــــــه"‬

‫دانش آموزها یکصدا جواب دادن و بعضی از اون ها با صدای بلند‬


‫شروع به خندیدن کردن‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ عمداً با صدای بلند آه کشید و خنده بچه ها شدت گرفت‪.‬‬


‫سپس یکبار کف دست هاش رو محکم به هم زد و با لبخندی شیرین‬
‫دست هاش رو باالی سرش برد‪.‬‬
‫‪8‬‬
‫بچه ها همگی صندلی هاشون را به عقب هل دادن و هیجان زده در‬
‫انتظار حرکت بعدی معلمشون سرپا ایستادن‪.‬‬

‫" امیدوارم مهارت شمردنتون عالی باشه! "‬

‫تهیونگ با خنده گفت و صدای یکی از پسربچه ها که با عجله زیر لب‬


‫تا عدد هشت می شمرد رو شنید‪.‬‬

‫"هشت‪...‬چهار‪...‬دو‪...‬یک‪...‬آماده اید؟"‬

‫"بـــــــــــــــلـــــــــــــــــــه"‬

‫"باشه‪ ،‬پس شروع میکنیم‪...‬پنج‪...‬شش‪...‬پنج‪،‬شش‪،‬هفت‪،‬هشت"‬

‫تهیونگ به شوخی با صدای بلند شروع به اشتباه شمردن کرد و بچه ها‬
‫دوباره شروع به خندیدن کردن‪ .‬سپس باهم‪ ،‬کل کالس شروع به تکون‬
‫دادن دست ها و پاهاشون کردن‪.‬‬

‫هشت تکون دستِ راست‪ ،‬سپس دست چپ‪ ،‬پای راست و پای چپ‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بعد چهار بار از هرکدوم‪ .‬بعد دوبار و در آخر یکبار‪ ،‬در حالی که با‬
‫صدای بلند حرکات رو می شمردن‪.‬‬
‫‪9‬‬
‫از اواسط چهار تکونِ پای راست ترتیب حرکات بچه ها بهم ریخت و‬
‫همه ی اون ها‪ ،‬حتی تهیونگ در حال قهقهه زدن بودن‪ .‬سپس معلم‬
‫جوان بهشون اشاره کرد تا دوباره سرجای خودشون بشینن‪.‬‬

‫" خب دیگه وقت استراحته! "‬

‫همزمان هفت هشت دانش آموز سرهاشون رو روی میز گذاشتن و با‬
‫تظاهر به خوابیدن باعث شدن تهیونگ دوباره بخنده‪.‬‬

‫مرد جوان دست هاش رو به هم کوبید‪.‬‬

‫"خیل خب! لطفاً خیلی سریع کتاب " ما کالس اولی هستیم " رو از‬
‫کیف هاتون دربیارید "‬

‫بیست و دو موجود کوچولوی درحال رشد برای بیرون آوردن کتاب‬


‫های درسی شون زیر میزهاشون شروع به گشتن کردن‪.‬‬

‫تهیونگ شروع به ورق زدن کتاب درسی توی دست هاش کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫معلم جوان با این مبحث درسی طوری آشنا بود که به احتمال زیاد می‬
‫تونست توی خواب هم اون رو تدریس کنه‪.‬‬
‫‪10‬‬
‫معلمی شغلی نبود که در خانواده کیم رواج داشته باشه‪ .‬خیلی از همکار‬
‫های پسر والدینی معلم یا حداقل مربی مهد داشتن اما پدر تهیونگ یک‬
‫تاجر سرسخت و مادرش یک منشی حقوقی بود!‬

‫هر دوی اون ها به تهیونگ هشدار داده بودن که شغل معلمی با وجود‬
‫محیا کردن یه موقعیت اجتماعی خوب و احترام باال از طرف جامعه‪،‬‬
‫شغلی طاغت فرساست و حتی با گفتن این که ممکنه بعد از یک سال‬
‫از این شغل خسته بشه و بهتره مثل پدرش روی تجارت تمرکز کنه تا‬
‫یک زندگی آبرومندانه داشته باشه‪ ،‬تالش کردن از این کار منصرفش‬
‫کنن‪ .‬اما تالش هاشون فایده ای نداشت؛ چون تهیونگ بعد از الهام‬
‫گرفتن از معلم موردعالقه ی دوره دبیرستانش تصمیم گرفت وارد حوزه‬
‫آموزش بشه و هیچوقت هم تا اون لحظه از تصمیم خودش پشیمون‬
‫نشده بود‪.‬‬

‫یک چیز خارق العاده برای تهیونگ در تدریس به بچه های کوچیک‪،‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫خصوصاً این گروه سنی خاص وجود داشت!‬

‫‪11‬‬
‫تدریس در مقطع دبیرستان به دلیل استرس و فشار زیادی که دانش‬
‫آموز ها برای موفقیت و ورود به دانشگاه متحمل می شدن یک تجربه‬
‫ناخوش آیند برای پسر بود‪ .‬اما خُب تو پایه اول می تونست روی شکل‬
‫گیری شخصیت و درست کردن عادات و رفتارهای دانش آموز هاش به‬
‫نحو مناسب تمرکز کنه!‬

‫همچنین در طی سال ها تدریس متوجه شده بود که وقتی نوبت به بچه‬


‫های کالس اولی می رسه‪ ،‬والدین خیلی کنجکاوتر و به طرز با نمکی‬
‫دستپاچه و سردرگم میشن و این واقعیت هر چند عجیب باعث هیجان‬
‫انگیز تر شدن کارش می شد‪.‬‬

‫دانش آموز ها هیچوقت گذر زمان رو سر کالس این معلم جوان حس‬
‫نمی کردن چون کیم تهیونگ هرگز اجازه نمی داد حتی یک لحظه کسل‬
‫کننده در کالس درسش وجود داشته باشه و برای اون روز که به نظر‬
‫می رسید بچه ها هیجان زیادی دارن‪ ،‬به نرمی از مبحث ریاضی به‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫زبان کره ای رفت و بیشتر روی توانایی نوشتاری بچه ها تمرکز کرد‪.‬‬

‫‪12‬‬
‫وقتی زنگ تفریح به صدا در اومد و بچه ها برای صرف ناهار سمت‬
‫کافه تریا حرکت کردن‪ ،‬تهیونگ هم دنبالشون راه افتاد تا دنبال دوست‬
‫صمیمش‪ ،‬کیم سوکجین‪ ،‬توی راهرو مدرسه بگرده‪.‬‬

‫سوکجین چند سال از اون بزرگتر بود و به بچه های کالس سوم تدریس‬
‫می کرد که این کار خیلی با شخصیت شوخ و بانمک مرد سازگار بود‪.‬‬

‫" دیگه دارم عقلم رو از دست میدم! "‬

‫" بگو ببینم اینبار چی شده؟ "‬

‫تهیونگ درحال قدم زدن در کنار سوکجین پرسید و به دانش آموز های‬
‫کوچولوی کالس اولیش که در کنار کالس سومی های درحال رشد‬
‫سوکجین مشغول راه رفتن توی راهرو مدرسه بودن‪ ،‬خیره شد‪.‬‬

‫" به نظرت چقدر یه آدم میتونه سرپا وایسته و جدول مضرب های‬
‫دوازده رو به ترتیب‪ ،‬اَز بر بخونه!؟و کجای دنیا سگ یه معلم پرمشغله‪،‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کله صبح حاضر به دستشویی کردن تو حیاط نمیشه!؟ "‬

‫مرد بزرگ تر با قیافه درهم پرسید و تهیونگ ناگهان زد زیر خنده‪.‬‬

‫‪13‬‬
‫" به نظر من که سگت کامالً حق داره‪ ،‬االن آخر ژانویه است و داره‬
‫برف میاد‪ ،‬حتی منم نمی خوام صبح ها واسه دستشویی کردن از رخت‬
‫خواب گرم و نرمم بیرون بیام! "‬

‫مرد جوان با نیشخند جواب داد و سوکجین نگاه عاقل اندر سفیهی بهش‬
‫انداخت‪.‬‬

‫قطعاً هیچکس مثل کیم سوکجین درباره مشکالت معلم بودن با تهیونگ‬
‫شوخی نمی کرد؛ چون خیلی از معلم های جانگ سِئونگ بیش از حد‬
‫جدی و کهنه کار یا کامالً تازه کار و به طرز افراطی ای متمرکز روی‬
‫کار و به دست آوردن اضافه حقوق بودن‪.‬‬

‫تهیونگ توی هشتمین سال تدریس خودش به سر می برد و تقریباً بین‬


‫این دو دسته قرار می گرفت و کیم سوکجین باوجود اینکه یک معلم‬
‫کهنه کار با سابقه ده ساله بود اما در اوج شگفتی توانایی شوخی کردن‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫و جوک گفتنش رو هنوز از دست نداده بود!‬

‫"من یک عالمه جوک درباره جیش کردن تو صبحای زمستونی دارم!"‬

‫‪14‬‬
‫سوکجین با قیافه ای نا امیدانه آه کشید و از محیط فعلی نامناسب برای‬
‫شوخی های بزرگساالنش گالیه کرد‪.‬‬

‫" نگهشون می دارم برای جلسات کارکنان!"‬

‫تهیونگ با صدای بلندی خندید‪.‬‬

‫" تنها کسی که حاضره به اون شوخی هات گوش بده جئونگ یونه!"‬

‫سوکجین با اعتماد به نفس جواب داد‪.‬‬

‫" اون عاشقشون میشه! "‬

‫دو معلم جوان باالخره در ورودی سالن غذاخوری کنار هم ایستادن تا‬
‫حواسشون به دانش آموزهایی که با قدم های بلند ظرف های غذاشون‬
‫رو حمل می کردن و سمت میزها حرکت می کردن تا کنار دوست‬
‫هاشون بشینن باشه‪.‬‬

‫تهیونگ برای مدتی طوالنی با چشم های گرد شده از نگرانی به صحنه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫ی هجوم چاپستیک ها و هورت کشیدن سوپ توسط بچه ها خیره شد‬

‫‪15‬‬
‫و وقتی به خودش اومد که سوکجین به آرومی روی سرشونش زد و با‬
‫لبخندی دندون نما سوال پرسید‪.‬‬

‫"این بچه بازم رو دستش نقاشی کشیده؟"‬

‫تهیونگ که می دونست منظور سوکجین دقیقاً کدوم دانش آموزش‬


‫هست سرش رو چرخوند و برای پیدا کردن اون دختر بچه خاص چشم‬
‫هاش رو ریز کرد و بعد بازدمش رو با صدای هوفی بیرون داد‪.‬‬

‫" همیشه تایم ناهار این کارو می کنه! "‬

‫پسر آهی کشید و ادامه داد‪.‬‬

‫" این دختر مثل یه دزد حرفه ای ماژیک کِش میره! "‬

‫سوکجین درحالی که سعی می کرد جلوی خندش رو بگیره پرسید‪.‬‬

‫" این بچه معتقده که بدنش کاغذ نقاشیه یا چی!؟ "‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ با فکر به نتیجه گیری ای که در طول سال کرده بود جواب‬


‫داد‪.‬‬

‫‪16‬‬
‫"حتماً کسی رو میشناسه که رو بدنش تتو داره وگرنه هیچ دلیل دیگه‬
‫ای نمیتونه داشته باشه‪ .‬یک سال تحصیلی کامل گذشته و هنوز به‬
‫نقاشی کشیدن روی بدنش ادامه میده؛ حتی باوجود اینکه هربار بخاطر‬
‫این کار دعواش میکنم ولی خُب انگار اصال اهمیت نمیده! "‬

‫سوکجین با اشاره به دخترک گفت‪.‬‬

‫" اگر یه دانش آموز تیزهوش نبود قطعاً دچار مشکل می شدی ‪ ...‬با‬
‫این وجود امیدوارم این نابغه ی بانمک تا دو سال دیگه توی کالس من‬
‫باشه؛ چون در غیر این صورت مدرسه م رو عوض میکنم!"‬

‫تهیونگ شروع به خندیدن کرد و سوکجین به طرف یکی از دانش آموز‬


‫هاش که با جیغ اون رو صدا میکرد خیز برداشت و سمتش رفت‪.‬‬

‫با دور شدن سوکجین‪ ،‬تهیونگ تمام حواسش رو به جئون داسوم هفت‬
‫ساله داد‪ .‬دختر بچه شیرینی که از روز اول جای خودش رو حسابی تو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫قلب اون باز کرده بود‪.‬‬

‫‪17‬‬
‫داسوم یک دانش آموز باهوش‪ ،‬سخت کوش‪ ،‬کنجکاو و همیشه درحال‬
‫سوال پرسیدن از بزرگترهاش بود‪ .‬این کوچولوی شیطون و تهیونگ یه‬
‫راز بین خودشون داشتن که دلیل این راز‪ ،‬قلدری هایی بود که تو اوایل‬
‫سال تحصیلی برای داسوم اتفاق افتاده بود‪.‬‬

‫خیلی از بچه های معصوم کالس اولی متوجه نمی شدن اما یک گروه‬
‫خاصِ کوچیک از دانش آموز ها بودن که با بقیه هم کالسی هاشون با‬
‫بدجنسی رفتار می کردن‪.‬‬

‫در مدرسه ابتدایی جانگ سِئونگ‪ ،‬بچه های مرفه از خانواده های‬
‫پرنفوذ و همچنین بچه های خانواده های طبقه متوسط جامعه همه باهم‬
‫درس می خوندن و این موضوع خیلی اوقات مشکل ساز می شد!‬

‫تو ماه اوکتبر‪ ،‬یک روز داسوم با چشم های اشکی پیش تهیونگ اومده‬
‫بود؛ چون بعضی از بچه های سال باالیی مدرسه پدرِ دختر بچه رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مسخره می کردن!‬

‫‪18‬‬
‫وقتی تهیونگ دلیل این اتفاق رو پرسید در ابتدا دخترک برای توضیح‬
‫دادن مقاومت کرد و مرد با اطالع از عادت خاص دخترک بهش یک‬
‫ماژیک داد و اجازه داد روی دست هاش نقاشی کنه‪ .‬اون وقت بود که‬
‫داسوم شروع به توضیح دادن کرد که چطور بچه های سال باالیی‬
‫پدرش رو به دلیل اینکه هم به دختر و هم به پسر گرایش داره مسخره‬
‫می کردن‪ .‬و تهیونگ به آرومی پرسید که آیا این موضوع حقیقت داره؟‬
‫و داسوم که حسابی بهش برخورده بود با صدای بلندی گفته بود‪.‬‬

‫" خب معلومه‪...‬چون پدر من بایسکشواله! "‬

‫شنیدن همچین جوابی از یک بچه هفت ساله برای معلم جوان تعجب‬
‫آور بود‪ .‬اما تهیونگ داسوم رو آروم کرده و بهش اطمینان داده بود‬

‫که این موضوع چیز بدی نیست و اون هم از مرد ها خوشش میاد‪.‬‬
‫داسوم از شنیدن این راز معلمش خیلی خوش حال شده بود و قول‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داده بود که به بقیه بچه ها چیزی در این باره نگه و از اون روز بود که‬
‫بین اون دو یه رابطه خاص شکل گرفته بود‪.‬‬

‫‪19‬‬
‫اکثر بچه ها عالقه ای به زیاد صحبت کردن درباره والدینشون نداشتن و‬
‫داسوم هم از این قضیه مستثنی نبود؛ اما هر وقت که اون درباره پدرش‬
‫صحبت می کرد یه برق تحسین خاصی توی چشم هاش وجود داشت و‬
‫البته که دخترک به ندرت از مادرش صحبت می کرد‪.‬‬

‫تهیونگ می دونست که نباید دانش آموز خاصی رو بیشتر دوست‬


‫داشته باشه اما هر سال معموالً یک یا دو دانش آموز بودن که از بقیه‬
‫بیشتر دوستشون داشت و امسال اون دانش آموز خاص جئون داسوم‬
‫بود‪.‬‬

‫بعد از ناهار تهیونگ بچه ها رو در کالس دورهم جمع کرد تا تدریس‬


‫ریاضی رو شروع کنه و امیدوار بود که اتفاق بدی نیوفته؛ چون دانش‬
‫آموزهای اون به طور انفرادی کارشون رو خیلی خوب انجام می دادن‬
‫اما وقتی نوبت به کار گروهی می رسید همیشه یه مشکل بزرگ پیش‬
‫می اومد‪ .‬بچه ها خیلی سخت تالش می کردن که باهم دیگه کنار‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بیان اما تعدادی از دختربچه های کالس کمی رفتار بدجنسانه داشتن‬

‫‪20‬‬
‫که از قضا والدینشون کمک های مالی سخاوتمندانه ای به مدرسه‬
‫انجام می دادن‪.‬‬

‫بیشتر دانش آموزهای تهیونگ سعی می کردن تا تکالیفشون رو به نحو‬


‫احسن انجام بدن و جلوی پدر و مادرهاشون مثل فرشته های کوچولو‬
‫رفتار می کردن تا اون ها بهشون افتخار کنن اما خُب تعدادی از بچه ها‬
‫هم بودن که دوست داشتن کار مرد رو براش سخت تر کنن!‬

‫"خب برای کاربرگ ها‪"...‬‬

‫تهیونگ یکی از کار برگ ها رو در دستش گرفت و بقیه رو به یکی از‬


‫دانش آموز هاش داد تا بین بقیه بچه های کالس پخش کنه‪.‬‬

‫" ازتون می خوام گروه تشکیل بدید و روی مطالبی که از نمودار اعداد‬
‫یاد گرفتید کار کنید و نکته هایی که درباره ارزش مکانی یاد گرفتیم رو‬
‫به خاطر بسپرید و از اون جایی که آخرای ترمه موقع تصحیح برگه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هاتون خیلی به این موضوع توجه می کنم! "‬

‫‪21‬‬
‫تهیونگ یک قوطی بزرگ پر از چوب بستنی های رنگ شده که سر‬
‫اون ها شماره داشت رو تکون داد و شروع به دور زدن در کالس کرد‬
‫تا بچه ها هر کدوم یکی بردارن و گروهشون رو مشخص کنن‪.‬‬

‫پسر در طول سال تحصیلی این کار رو بار ها تکرار کرده بود بنابراین‬
‫دانش آموزهاش بدون هیچ مشکلی بعد از برداشتن چوب بستنی شون‬
‫و خوندن شماره روش سمت گروه مشخص شده شون حرکت می‬
‫کردن‪.‬‬

‫در آخر پنج گروه تشکیل شد و تهیونگ که ساکت و آروم یک گوشه‬


‫ایستاده بود با نگرانی بچه ها رو زیر نظر گرفت تا مبادا قیچی رو زیاد‬
‫به چشمشون یا چسب رو به دهنشون نزدیک کنن‪.‬‬

‫هر پنج گروه با سر وصدای زیاد و خنده وسایل مورد نیازشون رو‬
‫برای درست کردن نمودار اعداد جمع آوری کردن تا مشغول به کار‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بشن!‬

‫‪22‬‬
‫" کیم سِئونسِنگ نیم‪!1‬؟ "‬

‫تهیونگ نگاه خیرش رو از گروه سه گرفت و به داسوم کوچولو داد‪.‬‬

‫" بله؟چیشده عزیزم!؟ "‬

‫" ما باید مشکالتمون درباره کابرگ ها رو با گروهمون حل کنیم؟ "‬

‫جئون داسوم درحالی که یک مداد در دست راستش گرفته و دست‬


‫دیگه ش رو به طرز بانمکی به کمرش زده بود پرسید‪.‬‬

‫دخترک مثل بقیه دانش آموزها یونیفورم مخصوص مدرسه رو به تن‬


‫کرده بود‪ .‬شلوار سرمه ای رنگ همراه با پیرهن جلو دکمه دار سفید و‬
‫یک کراوات سرمه ای رنگ!‬

‫ولی پیرهنش کمی از شلوار بیرون زده بود‪ ،‬کراواتش کج شده بود و‬
‫دست هاش هنوز پر از خط های رنگی مختلفی بودن که زنگ تفریح با‬
‫ماژیک نقاشی کرده بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪1‬‬
‫سئونسنگ نیم مودبانه صدا کردن معلم به زبان کره ای‬
‫‪23‬‬
‫معلم جوان با لبخند و بدون هیچ حرفی یک دستمال مرطوب از کشوی‬
‫میز کارش در آورد و شروع به تمیز کردن دست های داسوم کرد‪ .‬دختر‬
‫بچه هم بدون هیچ مقاومتی به پاک شدن نقاشی هایی که با کلی ذوق‬
‫روی دستش کشیده بود خیره شد‪.‬‬

‫تهیونگ جواب داد‪.‬‬

‫" بله عزیزم‪ ،‬بعد از درست کردن نمودارها باید با گروهت کاربرگ‬
‫هاتون رو حل کنید‪".‬‬

‫"باشه"‬

‫داسوم یکی از گیس هاش رو از شونه اش به عقب حل داد و این‬


‫حرکت بانمکش باعث خنده تهیونگ شد‪.‬‬

‫دختر بچه شبیه یه عروسک بانمک بود‪ .‬صورت گرد و فرشته گونه‪،‬‬
‫چشم های براق و گرد آهویی‪ ،‬یک چال لپ قشنگ که وقتی لبخند‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫میزد پیداش میشد و در آخر موهای بلند و مشکی ای که همیشه یک‬


‫مدل جدید و باحال داشت!‬

‫‪24‬‬
‫در ماه دسامبر یک روز داسوم با موهای بافته شده ای با پولک های‬
‫رنگی و براق به مدرسه اومده بود و اون روز همه ی همکالسی هاش‬
‫بهش حسادت می کردن‪ .‬حتی هفته پیش که موهای دم اسبی بسته شده‬
‫اون به صدها گیس ریز تقسیم شده بود باعث شده بود یکی از‬
‫دختربچه ها به گریه بیوفته‪ ،‬چون اون هم یه مدل موی باحال و جدید‬
‫مثل جئون داسوم می خواست‪.‬‬

‫تهیونگ با لبخند پرسید‪.‬‬

‫"سوال دیگه ای نداری عزیزم؟"‬

‫داسوم در جواب فقط سرش رو تکون داد و گیس های قشنگش همراه‬
‫سر کوچولوش شروع به تاب خوردن کردن‪ .‬دخترک پشتش رو به‬
‫تهیونگ کرد و پرش کنان مثل یک بچه خرگوش بانمک‪ ،‬سمت هم‬
‫گروهی هاش حرکت کرد‪ ،‬بدون اینکه به پاک شدن طرح و نقش های‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫روی دست هاش‪ ،‬که کار هرروزِ معلمش شده بود اهمیتی بده!‬

‫‪25‬‬
‫تهیونگ معلم های زیادی رو می شناخت که موقع انجام فعالیت های‬
‫گروهی بچه ها به کارهای خودشون رسیدگی می کردن اما معلم جوان‬
‫ترجیح می داد به جای تصحیح برگه های امتحانی یا چک کردن ایمیل‬
‫هاش دانش آموزهاش رو تماشا کنه‪.‬‬

‫تهیونگ به آرومی دور کالس چرخ زد و کار هر پنج گروه رو زیر نظر‬
‫گرفت‪ .‬هر از گاهی خم می شد و از بچه های گروه با کنجکاوی سوال‬
‫می پرسید و به سواالتشون جواب می داد‪ .‬بعد داوطلب شد که برای‬

‫ها اون از گروه چهار یک بسته ده تایی ببره و چهار زانو پیش بچه‬
‫های گروه یک نشست تا بهشون توی حل سوال اول کمک کنه‪ .‬پسر در‬
‫طول سال های تدریسش به این نتیجه رسیده بود که اگر بی تفاوت‬
‫باشه و خودش رو با بچه ها درگیر نکنه دانش آموزهاش چیزهایی که‬
‫برنامه درسی ارائه می ده رو به خوبی یاد نمی گیرن!‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ پدر یا دوست بچه ها نبود اما می خواست تا دانش آموز‬


‫هاش بدونن که معلمشون بهشون اهمیت می ده و براش مهمن‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫" خُب‪ ،‬پس حاال چندتا ازش داریم؟"‬

‫معلم جوان با صبوری پرسید و به دو پسربچه ای که شروع به شمردن‬


‫آجرهای رنگی ای که بریده بودن و گذاشتنشون توی نمودار کردن‪،‬‬
‫خیره شد‪.‬‬

‫"می تونیم باهاشون دسته ده تایی درست کنیم؟"‬

‫دویونگ درحالی که سعی می کرد روی زانوهاش بایسته با ذوق و شوق‬


‫جواب داد‪.‬‬

‫"آها‪ ،‬آره"‬

‫"پس بنابراین‪"...‬‬

‫"آیییییییییییییییییییی! از روی من بلند شووووووو"‬

‫در یک لحظه سکوت و آرامش کالس شکست و هرج و مرجی‬


‫نزدیک به در کالس‪ ،‬دقیقاًجایی که گروه سه مشغول کار بودن به وجود‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اومد!‬

‫‪27‬‬
‫تهیونگ شتاب زده از جاش بلند شد‪ ،‬شروع به کنار زدن میزها و دانش‬
‫آموز ها کرد و تالش کرد ببینه چه اتفاقی درحال رخ دادنه‪.‬‬

‫"ولـــــــــــــــــــم کن!"‬

‫"خیل خب شما دوتا از هم جدا شید‪ ...‬زود‪...‬زود"‬

‫تهیونگ دست هاش رو زیر بازوهای نحیف داسوم برد و تن کوچولوی‬


‫اون رو از روی هوانگ هایون بی چاره که درحال دست و پا زدن زیر‬
‫دخترک بود بلند کرد‪.‬‬

‫معلم جوان داسوم رو روی پاهاش گذاشت‪ ،‬درحالی که دختربچه حتی‬


‫لحظه ای دست از چشم غره رفتن برای هایون برنمی داشت!‬

‫جئون داسوم دست هاش رو روی کمرش گذاشت‪ ،‬ابروهاش رو باال داد‬
‫و سرش رو موقع اخم کردن کمی کج کرد‪.‬‬

‫دو گوشی های هایون کامالً به هم ریخته بودن چون داسوم موقع دعوا‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫با دختر بچه اون ها رو توی مشتش گرفته بود!‬

‫هایون گریون بلند شد و سرپا ایستاد‪ ،‬بعد با اشاره به داسوم گفت‪.‬‬


‫‪28‬‬
‫" من ازش متنفرم! "‬

‫داسوم بی توجه به حرف های هایون گفت‪.‬‬

‫" دست از مسخره کردن جیوون بردار! "‬

‫کیم جیوون بیچاره از پشت شیشه های عینک مدل هری پاتریش مات‬
‫و مبهوت نظاره گر ماجرا بود‪.‬‬

‫"اون منو زد!"‬

‫هایون در حال اشاره به داسوم گفت و دختر بچه مذکور که دست به‬
‫کمر ایستاده بود‪ ،‬حتی تالشی برای انکار این تهمت نکرد بلکه دوباره‬
‫تکرار کرد‪.‬‬

‫"دست از مسخره کردن جیوون بردار! "‬

‫تهیونگ درحالی که هنوز برای هم قد شدن با دختر بچه ها روی دو‬


‫زانو ایستاده بود‪ ،‬نفسش رو با آه بیرون داد اما از جاش بلند شد و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫قاطعانه رو به دخترک گفت‪.‬‬

‫" داسوم آه‪...‬برو سرجات بشین‪...‬نیازه که به والدینت زنگ بزنم! "‬


‫‪29‬‬
‫داسوم نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت‪.‬‬

‫" باشه‪...‬ولی بهش بگو دست از مسخره کردن جیوون برداره! "‬

‫تهیونگ با اشاره به میز داسوم دستور داد‪.‬‬

‫" برو بشین! "‬

‫داسوم اخم کرد اما با این حال بی اعتنا به بقیه همکالسی هاش که‬
‫نظاره گر دعوا بودن به سمت میزش حرکت کرد‪.‬‬

‫تهیونگ به سمت هایون برگشت و با خستگی پرسید‪.‬‬

‫"چه اتفاقی افتاده؟"‬

‫هایون لب هاش رو جلو داد‪ ،‬دست هاش رو جلوی سینه اش به هم‬


‫گره زد و گفت‪.‬‬

‫"داسوم دیوونه اس‪...‬من دیگه نمیخوام باهاش تو یه گروه باشم!"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ یک نفس عمیق گرفت و تو ذهنش با خودش گفت کرد‪.‬‬

‫‪30‬‬
‫( سرت روباال بگیر پسر‪...‬این بچه تنها دختر یه خانواده پولداره‬
‫که می تونه به راحتی باعث اخراجت بشه! )‬

‫بعد پرسید‪.‬‬

‫"حالت خوبه؟"‬

‫هایون با حالتی نمایشی و دراماتیک گفت‪.‬‬

‫"شانس آوردم که نمردم! "‬

‫تهیونگ با اخم هایی در هم رفته به چشم های دختربچه زل زد و‬


‫ابروهاش رو باال داد‪ .‬هایون انقدر باهوش بود که به معلمش احترام بزاره‬
‫و دروغ نگه بنابراین کمی خودش رو جمع و جور کرد و ادامه داد‪.‬‬

‫" صدمه ندیدم ولی وقتی موهام رو کشید دردم اومد! "‬

‫" خیل خب‪ ...‬پس بیا درستش کنیم! "‬

‫تهیونگ نفس عمیقی کشید تا جلوی خودش رو برای دعوا کردن‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هایون به خاطر قلدری کردنش بگیره و به جاش شروع به مرتب کردن‬


‫موهای دو گوشی دخترک کرد‪.‬‬
‫‪31‬‬
‫بعد از تموم شدن کارش به میز هایون اشاره کرد و به آرومی‬
‫درخواست کرد‪.‬‬

‫" پس اگر صدمه ندیدی لطفاً برگرد سر کارت! "‬

‫هایون هم مثل جئون داسوم اخم کرد اما به سمت گروهش حرکت کرد‬
‫و چهار زانو روی زمین نشست‪.‬‬

‫تهیونگ برای چند لحظه به دخترک نگاه کرد و سپس نچی کرد‪.‬‬

‫سر جمع فقط ده ثانیه طول کشید تا هایون خودش دوگوشی هاش رو‬
‫محکم کنه و بعد شروع به خندیدن با دوست صمیمیش کنه‪ .‬بعد قیچی‬
‫رو از دست جیوون بیچاره کشید و پشتش رو به اون کرد!‬

‫تهیونگ بی صدا ناله کرد و تو ذهنش با خودش صحبت کرد‪.‬‬

‫( لعنت! حاال که دعواشون فیزیکی شده مجبورم ببرمش دفتر‬


‫مدیر! )‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪32‬‬
‫و به داسوم که سرش رو روی میز گذاشته بود‪ ،‬نگاه کرد‪ .‬دخترک با‬
‫قیافه ای بُغ کرده یک ماژیک برداشت‪ ،‬سرش رو با دندون باز کرد و‬
‫شروع به نقاشی روی دستش کرد‪.‬‬

‫داسوم یکی از تیزهوش ترین و شیرین ترین دانش آموزهای تهیونگ بود‬
‫اما گاهی اوقات کارهایی می کرد که برای پسر سوال پیش می اومد توی‬
‫خونه این بچه چی می گذره‪...‬نه از دید منفی بلکه از دید کنجکاوانه!‬

‫داسوم دانش آموزی خوش بیان‪ ،‬خوش رو‪ ،‬صریح‪ ،‬آتشی مزاج و‬
‫شوخ طبع بود که به راحتی حواسش با چیزی به سادگی نشستن یه‬
‫حشره روی پنجره کالس پرت میشد‪ .‬دختربچه همیشه تنبیهاتش رو‬
‫قبول می کرد اما خودش انتخاب می کرد که کدوم تنبیه مناسبشه‪.‬‬

‫در عوض هایون هیچ نوع تنبیهی رو قبول نمی کرد!‬

‫" داسوم آه!‪" 2‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪2‬‬
‫اضافه کردن "آه" به اسم نشون دهنده نزدیکی به فرد و مثل کلمه عزیزم فارسی هست‬
‫‪33‬‬
‫دخترک درحالی که هنوز روی دستاش نقاشی می کشید‪ ،‬با صدای آروم‬
‫پرسید‪.‬‬

‫"بابام قراره بیاد مدرسه؟"‬

‫تهیونگ درحالی که حواسش به بقیه بچه ها بود کمی خم شد تا باهاش‬


‫صحبت کنه‪.‬‬

‫"بله‪...‬نیازه که با مدیر مدرسه صحبت کنیم"‬

‫تهیونگ به دختربچه اطالع داد و منتظر عکس العملش شد‪.‬‬

‫بیشتر بچه ها اینجور مواقع شروع به گریه و عذرخواهی کردن میکردن‬


‫تا از تنبیه شدن جلوگیری کنن اما داسوم فقط شروع به صدا در آوردن‬
‫با لب هاش کرد و به نقاشی کشیدنش ادامه داد‪.‬‬

‫"کیم سِئونسِنگ نیم! "‬

‫دخترک شروع به حرف زدن کرد و تهیونگ به آرومی بهش گوش داد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"هایون خیلی بدجنسه‪...‬اون همیشه واسه همه قلدری می کنه‪...‬اون‬


‫هیچوقت مهربون نیست! "‬
‫‪34‬‬
‫" حرفت رو شنیدم! "‬

‫تهیونگ چونه اش رو روی میز داسوم گذاشت و به چشم های دخترک‬


‫خیره شد‪ .‬داسوم باالخره سرش رو باال آورد و بهش نگاه کرد‪.‬‬

‫" اما هنوز هم باید بریم دفتر مدیر و باید از هایون هم معذرت خواهی‬
‫کنی داسوم آه! "‬

‫" ولی من از اینکه زدمش متاسف نیستم!"‬

‫تهیونگ با صدایی آروم گفت‪.‬‬

‫" خُب ادای متاسف بودن در بیار! "‬

‫داسوم لبخندی زد و باالخره ماژیکش رو روی میز گذاشت‪.‬‬

‫تهیونگ از جاش بلند شد و به بچه ها اشاره کرد تا به کار گروهیشون‬


‫ادامه بدن‪ .‬بعد داسوم رو سمت گروه قبلیش هدایت کرد و دستش رو‬
‫روی شونه دختربچه گذاشت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"هایون آه"‬

‫‪35‬‬
‫"بله؟اوه!"‬

‫هایون با دیدن داسوم و معلمش لبخند زد‪ .‬سپس از جاش بلند شد‪،‬‬
‫دست هاش رو پشتش گره زد و درحالی که منتظر عذرخواهی داسوم‬
‫بود چند بار به عقب و جلو روی پاشنه پاهاش تاب خورد‪ .‬داسوم به‬
‫آرومی سرش رو برگردوند و به تهیونگ نگاه کرد‪.‬‬

‫تهیونگ تقریباً با دیدن چشم های درشت و معصوم دخترک از‬


‫تصمیمش پشیمون شد‪ .‬نگاه روی صورت داسوم بی نظیر بود‪ .‬یه چیزی‬
‫تو مایه های (واقعا داری منو مجبور به انجام این کار می کنی؟)‬

‫اما تهیونگ تونست خونسردی خودش رو حفظ کنه و به داسوم اشاره‬


‫کرد تا عذرخواهیش رو انجام بده‪.‬‬

‫دختربچه آهی کشید و گفت‪.‬‬

‫" من متاسفم از اینکه زدمت و موهات رو کشیدم‪...‬اما با جیوون‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مهربون تر باش! "‬

‫"داسوم آه"‬

‫‪36‬‬
‫تهیونگ با لحنی هشدار آمیز اسم دخترک رو صدا کرد‪.‬‬

‫"من متاسفم"‬

‫داسوم با عصبانیت گفت و به هایون تعظیم کرد‪.‬‬

‫" ببخشید‪...‬من متاسفم هایون آه! "‬

‫هایون با لبخندی رضایت بخش درحالی که به تهیونگ نگاه می کرد‬


‫زیر لب هومی کرد و تهیونگ سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫هایون با ژستی مغرورانه چهارزانو کنار بقیه بچه های گروهش روی‬
‫زمین نشست و درحالی که موهای دوگوشیش تاب می خوردن دستش‬
‫رو دراز کرد تا چسب رو برداره‪ .‬داسوم هم سمت میزش برگشت و‬
‫خودش رو روی صندلیش پرت کرد‪.‬‬

‫تهیونگ آهی کشید و کاربرگ دختربچه رو برداشت تا باهاش به جای‬


‫کارگروهی‪ ،‬تنهایی روی مبحث کار کنه و اون رو از درست کردن یه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دردسر جدید دور نگه داره‪.‬‬

‫‪37‬‬
‫تهیونگ هم زمان که با تلفنش به مدیر برای تشکیل یه جلسه با والدین‬
‫داسوم پیام می داد به کارگروهی بچه های کالس نظارت کرد تا‬
‫کارشون رو بدون هیچ مشکل یا دردسر جدیدی انجام بدن‪.‬‬

‫جلسه قرار شد بعد از تموم شدن ساعت مدرسه تشکیل بشه و آقای‬
‫سونگ‪ ،‬مدیر مدرسه‪ ،‬یک ساعت بعد زنگ زد تا اطالع بده که پدر‬
‫داسوم قراره به جلسه بیاد‪.‬‬

‫تهیونگ دعا کرد که بقیه روز با آرامش بگذره و خداروشکر همینطور‬


‫هم شد‪ .‬دیگه هیچ دعوایی بین بچه ها رخ نداد و زنگ آخر به سرعت‬
‫رسید‪ .‬دانش آموزها بعد از تمیز کردن کالس درس‪ ،‬مدرسه رو ترک‬
‫کردن اما داسوم سرجاش موند‪.‬‬

‫" خیل خب با من بیا! "‬

‫تهیونگ وقتی که کالس درس تمیز و خالی شد به داسوم گفت‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪38‬‬
‫داسوم که از قبل کوله پشتی کوچیک و بانمکش رو روی دوشش‬
‫انداخته بود‪ ،‬به آرومی همراه با معلمش توی راهرو مدرسه به سمت‬
‫دفتر مدیر قدم برداشت‪.‬‬

‫هیچ نشونه ای از ترس توی راه رفتن یا نگاه دختربچه نبود!‬

‫تهیونگ جلوی دفتر مدیر مدرسه ایستاد و در زد‪ .‬بعد منتظر موند تا‬
‫صدای آقای سونگ رو بشنوه که بهش اجازه ورود میده‪ .‬سپس در رو‬
‫باز کرد و داسوم رو اول به داخل اتاق راهنمایی کرد‪ .‬بعد به دختربچه‬
‫اشاره کرد که روی یکی از دو صندلیِ رو به روی میز آقای سونگ‬
‫بشینه‪.‬‬

‫تهیونگ به آرومی زیر لب به دخترک گفت ‪.‬‬

‫"سالم کن!"‬

‫و یه گوشه از دفتر ایستاد تا بتونه به راحتی نظاره گر جلسه باشه‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫آقای سونگ یه مرد میانسال عینکی با موهای جوگندمی‪ ،‬خط فکی‬


‫تیز و چشم های مشکی بود‪.‬‬

‫‪39‬‬
‫مدیر سونگ درحالی که کراواتش رو مرتب می کرد دخترک رو زیر‬
‫نظر گرفت‪.‬‬

‫داسوم درحالی که تعظیم می کرد گفت‪.‬‬

‫"سالم آقای مدیر"‬

‫و سپس سرجاش نشست‪ .‬آقای سونگ یک تای ابروش رو باال داد و‬


‫دست هاش رو روی میز به هم گره زد‪.‬‬

‫" پدرت تو راهه! "‬

‫مدیر مدرسه با جدیت و صدای عمیقی که تا اعماق روح آدم نفوذ می‬
‫کرد گفت و باعث شد حتی تهیونگ هم کمی توی جاش جابه جا بشه تا‬
‫صاف تر بایسته‪.‬‬

‫اما دختربچه حتی ذره ای پشیمونی از خودش نشون نداد بلکه به جاش‬
‫با خوشحالی کمی سرجاش پرید و نگاه مشتاقش رو به در دفتر‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دوخت!‬

‫‪40‬‬
‫" ما وقتی پدرت رسید درباره این مشکل صحبت می کنیم و باهم‬
‫درباره راه حل مناسب تصمیم گیری می کنیم! "‬

‫داسوم درحالی که آرنجش رو روی دسته صندلی گذاشته بود شروع به‬
‫تاب دادن پاهای آویزونش از صندلی کرد و آروم گفت‪.‬‬

‫" باشه!"‬

‫تهیونگ با کنجکاوی به دخترک نگاه کرد چون جئون داسوم به عنوان‬


‫یه بچه هفت ساله که به خاطر کتک زدن همکالسیش به دفتر مدیر‬
‫بازخواست شده بود و ممکن بود تا چند دقیقه دیگه پدرش کلی‬
‫دعواش کنه زیادی بیخیال به نظر می رسید!‬

‫پسر قبالً هم بچه هایی رو به دفتر مدیر مدرسه برده بود و تک تک‬
‫اون ها درحال گریه کردن‪ ،‬چسبیدن به بازوی تهیونگ یا صندلی‪ ،‬از‬
‫ترس عکس العمل والدینشون و تنبیه شون بودن‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪41‬‬
‫اما داسوم با چشم های گرد و آهو مانندش با کنجکاوی درحال نگاه‬
‫کردن به وسایل توی دفتر مدیر بود و پدر دخترک پنج دقیقه دیر کرده‬
‫بود‪.‬‬

‫صدای تقه ای روی در دفتر اون سکوت معذب کننده رو شکست و‬


‫تهیونگ همزمان با باز شدن در دفتر سرش رو باال آورد‪.‬‬

‫" بابت تاخیرم عذر می خوام‪...‬ترافیک یکم سنگین بود! "‬

‫آقای سونگ برای سالم کردن با پدر داسوم از جاش بلند شد‪ .‬دختربچه‬
‫با زانوهاش روی صندلی ایستاد و با لبخند به پدرش نگاه کرد و‬
‫تهیونگ فقط سر جاش ایستاد و بُهت زده به پدر داسوم نگاه کرد‪.‬‬

‫( اوه پناه بر مسیح! )‬

‫ظاهر مردی که وارد دفتر مدیر شده بود نشون می داد که خودش هم‬
‫توی کودکیش زمان خیلی زیادی رو توی دفتر مدیر سپری کرده‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫موهای مشکی و کوتاه مرد با فرقی کج باز شده و به یک طرف شونه‬


‫شده بودن و عینک آفتابی برند مرد به دلیل عجله برای وارد ساختمان‬

‫‪42‬‬
‫شدن روی سرش قرار داشت‪ .‬پدر داسوم یک شلوار مشکی همراه با‬
‫پیراهن آستین کوتاهی پوشیده بود که نصف دکمه های اون باز رها شده‬
‫بودن و طرز لباس پوشیدن خاص پدر دختربچه توی سرمای سوزان‬
‫ژانویه به تنهایی دلیل مناسبی برای خیره موندن نگاه تهیونگ به سینه‬
‫های عضالنی مرد بود!‬

‫اما مهم ترین دلیل خیره موندن نگاه معلم جوان روی مرد‪ ،‬بازوهای‬
‫عضالنی و پر از تتوی هردو دست اون و پیرسینگ ابروی خیلی‬
‫سکسیش بود!‬

‫پدر جذاب دانش آموز درحالی که با حواس پرتی کلید ماشینش رو‬
‫دور یک انگشتش می چرخوند گفت‪.‬‬

‫" سالم‪...‬فکرنکنم تا حاال همدیگه رو مالقات کرده باشیم! "‬

‫مرد دست از چرخوندن کلید دور انگشتش برداشت و نفس نفس زنان‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫به مدیر تعظیم کرد و درحالیکه دستش رو برای احوال پرسی با اون‬
‫جلو آورده بود گفت‪.‬‬

‫‪43‬‬
‫"جئون جونگکوک هستم! "‬

‫پدرِ داسوم دست آقای سونگ رو به گرمی فشرد و سپس سمت‬


‫تهیونگ برگشت و تعظیم کرد ‪.‬‬

‫"جئون جونگکوک‪...‬از آشناییتون خوش بختم! "‬

‫تهیونگ به خودش اومد و با سختی صدایی کمی گرفته جواب داد‪.‬‬

‫" کیم تهیونگ هستم معلمِ داسوم! "‬

‫جئون جونگکوک با نیشخندی که یکی از چال لپ هاش رو به نمایش‬


‫گذاشته بود‪ ،‬کلیدهای ماشینش رو به باال پرت کرد و قبل از افتادن‬
‫کلیدها با یک دست اون هارو توی هوا قاپید و داخل جیبش فرو برد‪.‬‬

‫" بله کیم سِئونسِنگ نیم‪ ...‬از داسوم درباره تون خیلی چیز ها شنیدم! "‬

‫حاال که تهیونگ پدر داسوم رو مالقات کرده بود همه چیز درباره ظاهر‬
‫و اخالق دختربچه براش قابل درک شده بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اون تک چال لپ‪ ،‬چشم های گرد و آهو مانند و نقاشی کشیدن های‬
‫مداوم روی دست همگی آینه ظاهر و رفتار پدر دخترک بودن!‬
‫‪44‬‬
‫تهیونگ با لبخندی محو در سکوت به مرد خیره شد‪.‬‬

‫جونگکوک نگاهی به اطرافش انداخت و صندلی خالی کنار داسوم رو‬


‫پیدا کرد‪ .‬سپس خودش رو تِلِپی روی صندلی انداخت و مچ پای چپش‬
‫رو روی زانوی راستش انداخت‪ .‬بعد به صندلی سمت چپ خودش نگاه‬
‫کرد‪ .‬داسوم با چشم هایی گرد و کنجکاوانه‪ ،‬بدون اهمیتی به محیط‬
‫اطرافش دو زانو روی صندلی ایستاده بود‪.‬‬

‫جونگ کوک با قیافه ای عصبانی که الکی بودنش کامالً مشخص بود از‬
‫داسوم پرسید‪.‬‬

‫" من برای چی اینجام!؟ "‬

‫تهیونگ نزدیک بود بزنه زیر خنده اما جلوی خودش رو گرفت‪ .‬آقای‬
‫سونگ گلوش رو صاف کرد و جونگکوک بعد از یک تعظیم کوچک‬
‫سر‪ ،‬به مدیر نگاه کرد تا نشون بده که داره گوش می ده‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫آقای سونگ شروع به توضیح دادن کرد‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫"جئون جونگکوک شی‪ ،3‬دختر شما امروز با یکی از همکالسی هاش‬
‫درگیر شده! "‬

‫جونگکوک سرش رو تکون داد تا نشون بده درحال گوش دادنه‪.‬‬

‫" یک درگیری فیزیکی و نه لفظی‪...‬من اجازه میدم که معلمش براتون‬


‫جزئیات ماجرا رو توضیح بده! "‬

‫سپس آقای سونگ به تهیونگ اشاره کرد‪ .‬پسر یک نفس عمیق کشید و‬
‫با خودش گفت‪.‬‬

‫( حرفه ای باش پسر‪...‬خودتو کنترل کن!‪...‬اون فقط پدر فوق‬


‫العاده جذاب دانش آموزته‪...‬چیز خاصی نیست!‪...‬اوه پناه برمسیح‬
‫)‬

‫"درسته‪...‬خب‪...‬زنگ ریاضی بچه ها داشتن به صورت گروهی نمودار‬


‫اعداد درست می کردن‪...‬داسوم توی یک گروه با چهارتا دختر دیگه‬
‫بود‪...‬یک لحظه وقتی سرم رو برگردوندم اون‪...‬آه‪...‬اون درحال یه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دعوای فیزیکی با هایون بود‪...‬بنابراین من از روی هایون بلندش کردم‬

‫‪3‬‬
‫اضافه کردن شی به اسم فرد نشونه احترام توی کره اس‬
‫‪46‬‬
‫و از گروهش جداش کردم‪...‬داسوم به من گفت که علت اینکارش این‬
‫بوده که هایون داشت یکی از دخترهای هم گروهیش رو مسخره می‬
‫کرد! "‬

‫جونگکوک درحالی که لب پایینش رو بین انگشت اشاره و شستش می‬


‫فشرد زیر لب هومی کرد و بعد یک بار سرش رو محکم به معنای تایید‬
‫تکون داد‪.‬‬

‫سپس دسته های صندلی خودش رو گرفت‪ ،‬نیم خیز شد و صندلیش‬


‫رو انقدر تکون داد تا روبه صندلی داسوم قرار گرفت‪ .‬بعد دسته صندلی‬
‫داسوم رو گرفت و صندلی دختربچه رو در یک حرکت نرم و آسون هُل‬
‫داد تا بچرخه و رو به اون بگرده‪.‬‬

‫تهیونگ نفسش رو در سینه حبس کرد ( االن شروع میشه! )‬

‫جونگکوک درحالی که آرنج هاش رو روی زانوهاش تکیه داده بود‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دست هاش رو به هم قفل کرد و رو به دختربچه گفت ‪.‬‬

‫" چه اتفاقی افتاده!؟ "‬

‫‪47‬‬
‫دهن تهیونگ از تعجب باز شد‪ .‬آقای سونگ شروع به صحبت کرد‪.‬‬

‫"جونگکوک شی‪...‬این خیلی مهمه که ما‪"...‬‬

‫جونگکوک حرف مدیر رو قطع کرد و مودبانه درخواست کرد‪.‬‬

‫" اگر امکانش هست اجازه می دید داستان رو از زبون خودش‬


‫بشنوم؟"‬

‫مدیر سونگ با تعجب دهنش رو بست و تهیونگ به سختی جلوی‬


‫خندش رو گرفت‪ .‬هیچوقت توی هشت سال سابقه تدریسش‪ ،‬حتی‬
‫شده برای یک بار والدینی رو ندیده بود که در همچین موقعیتی کاری‬
‫جز تعظیم و عذرخواهی از مدیر مدرسه و دعوا کردن بچه اشون بکنن‪.‬‬

‫" داسوم آه‪...‬دقیق ًا چه اتفاقی افتاده؟ "‬

‫داسوم با صدای آروم شروع به صحبت کرد‪.‬‬

‫" هایون همیشه جیوون رو مسخره می کنه چون جیوون نوک زبونی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫صحبت می کنه! "‬

‫‪48‬‬
‫بعد دخترک پاهاش رو بلند کرد و چهارزانو روی صندلی نشست انگار‬
‫نه انگار که به خاطر سیلی زدن به صورت یه دختر دیگه توی دفتر‬
‫مدیر نشسته!‬

‫"و ما داشتیم روی اعداد یک تا ده برای نمودار اعداد کار می کردیم"‬

‫جونگکوک پرسید‪.‬‬

‫" خب یعنی میگی هایون هربار که جیوون عدد سه رو می گفت یا هر‬


‫حرفی میزد مسخره اش می کرد؟ "‬

‫داسوم تند تند سرش رو به موافقت با حرف پدرش تکون داد‪.‬‬

‫" آره‪...‬اون همیشه اینکارو میکنه بابا‪...‬اون خیلی بدجنسه‪...‬حتی دوست‬


‫هاشو مجبور کرده جیوون رو مسخره کنن‪...‬بنابراین من هم بهش گفتم‬
‫تمومش کنه ولی اون از کارش دست نکشید‪...‬بعدش من رو هم مسخره‬
‫کرد و گفت که به خاطر رفیق بودن با جیوون یه بازنده ام! "‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫" پس تو چیکار کردی!؟ "‬

‫" منم شیرجه زدم روش! "‬


‫‪49‬‬
‫جونگکوک درحالی که سرش رو خم کرده بود زد زیر خنده و تهیونگ‬
‫هم برای چندمین بار تالش کرد تا جلوی خنده خودش رو بگیره!‬

‫آقای سونگ باوجود این که بعد شنیدن داستان به نظر خیلی عصبانی‬
‫می اومد‪ ،‬جلوی خودش رو گرفت و حرفی نزد تا جئون جونگکوک‬
‫نقش والد بودن خودش رو اجرا کنه‪.‬‬

‫" اوکی‪...‬بعدش چی!؟ "‬

‫" منم به صورتش چک زدم و موهاشو کشیدم! "‬

‫"عالیه‪...‬منظورم اینه که نه‪...‬ببخشید‪...‬یک لحظه بهم فرصت بدید! "‬

‫جونگکوک درحالی که یکی از مشت های دستش رو برای داسوم باال‬


‫آورده بود گفت و کف دست دیگه ش رو به نشونه عذرخواهی به سمت‬
‫آقای سونگ باال آورد‪ .‬داسوم مشت دستش رو به دست پدرش کوبید‬
‫و تهیونگ بیچاره برای چند لحظه حس کرد همه این اتفاقات عجیب‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو داره تو خواب می بینه!‬

‫"بعدش چی؟"‬

‫‪50‬‬
‫"بعدش بهش گفتم که با جیوون مهربون تر باشه اما اون فقط داشت‬
‫جیغ میزد‪...‬بعدشم که کیم سِئونسِنگ نیم اومد و من رو بلند کرد! "‬

‫داسوم حرفش رو تموم کرد‪ .‬دست های کوچیک دخترک روی پاهاش‬
‫بود و وقتی سرش رو به یک سمت خم کرد جونگ کوک هم همونکار‬
‫رو کرد و دقیقاً مثل یک آینه از رفتار دخترش شد‪.‬‬

‫"اوکی‪...‬خیل خب‪...‬از اینکه این کار رو با هایون انجام دادی‬


‫متاسفی!؟"‬

‫" نه! "‬

‫" جئون داسوم! "‬

‫آقای سونگ با صدایی جدی مداخله کرد و داسوم کمی توی خودش‬
‫جمع شد‪ .‬اما جونگکوک کوچک ترین عکس العملی نشون نداد‪ .‬اون‬
‫فقط پایه های صندلی داسوم رو گرفت و صندلی دختربچه رو انقدر‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جلو آورد که زانوهاش به لبه صندلی اون برخورد کرد‪ .‬بعد انگشت‬

‫‪51‬‬
‫اشاره و انگشت وسطش رو به سمت چشم های خودش گرفت و گفت‪.‬‬

‫" به من نگاه کن! "‬

‫داسوم سریعاً به چشم های پدرش خیره شد‪.‬‬

‫جونگکوک انگشت هاش رو سمت چشم های داسوم برگردوند و بعد‬


‫بشکنی جلوی چشم های آهویی و درشتش زد و با زدن یک ضربه‬
‫آروم به پیشونیش باعث خنده دختر بچه شد‪.‬‬

‫" اول به محیط توجه کن داسوم آه‪...‬حمایت کردن از رفیقت کار‬


‫خوبیه‪...‬به این کارت ادامه بده‪...‬هیچوقت از این کار دست‬
‫نکش‪...‬شیرجه زدن رو دیگران‪ ،‬چک زدن به صورتشون و کشیدن‬
‫موهاشون اما‪...‬به احتمال زیاد بهترین کار برای انجام دادن داخل مدرسه‬
‫نیست‪...‬فکر کنم خودت هم باهام موافقی! "‬

‫" بله بابا! "‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫" اگر با یکی از همکالسی هات مشکل داری باید به معلمت بگی و‬
‫ازش درخواست کمک بکنی‪...‬اینکه خودت بخوای مشکالتت رو حل‬

‫‪52‬‬
‫کنی شجاعت زیادی می خواد اما باید همزمان هم بدونی که چه زمانی‬
‫باید خونسردیت رو حفظ کنی و کاری نکنی! "‬

‫جونگکوک شروع به نصیحت کردن داسوم کرد و تهیونگ با شگفتی دید‬


‫که چطور داسوم به تک تک حرفای پدرش با دقت گوش میده‪.‬‬

‫"یه لحظه ی توقف وجود داشت‪...‬یه حد‪...‬چه زمانی بود؟"‬

‫"آه"‬

‫داسوم لب پایینش رو جلو داد و به بانمکی تمام به فکرفرو رفت‪.‬‬

‫" آه به احتمال زیاد وقتی که هایون شروع کرد به مسخره کردن من‪...‬‬
‫چون اون موقع بود که من شیرجه زدم روش! "‬

‫" به جاش باید چیکار می کردی؟ "‬

‫"از جام بلند میشدم و به کیم سِئونسِنگ نیم درباره اش میگفتم"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"دینگ‪ ،‬دینگ‪ ،‬دینگ! بردی"‬

‫جونگکوک با شادی دستاش رو باال برد و داسوم زد زیر خنده‪.‬‬

‫‪53‬‬
‫" از هایون عذرخواهی کردی؟ "‬

‫" بله! "‬

‫" خوبه‪...‬حاال از معلم و مدیرت هم بابت دردسری که درست کردی‬


‫عذزخواهی کن! "‬

‫داسوم آه کشید و از صندیلش پرید پایین‪ .‬بعد به سمت آقای سونگ‬


‫برگشت و تعظیم کرد‪.‬‬

‫"بابت دردسری که درست کردم عذر میخوام! "‬

‫دخترک با صداقت عذرخواهی کرد و تا یک دقیقه به تعظیمش ادامه داد‬


‫بعد مثل یک بچه خرگوش پرید و به سمت تهیونگ برگشت و خم شد‪.‬‬

‫"بابت دردسری که درست کردم عذر میخوام! "‬

‫جونگکوک درحالی که به آقای سونگ نگاه می کرد پرسید‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫" عالیه‪...‬حاال میتونم با خودم ببرمش خونه!؟ "‬

‫آقای سونگ به خودش اومد و به خشکی گفت‪.‬‬

‫‪54‬‬
‫" جونگکوک شی‪...‬این یه موضوع خیلی جدیه‪...‬باید براش تنبیه در‬
‫نظر گرفته بشه! "‬

‫" تنبیه!؟ "‬

‫جونگ کوک درحالی که ابروی پیرسینگ شده اش رو باال می داد‬


‫پرسید و تهیونگ سعی کرد آب دهنش رو به سختی قورت بده‪.‬‬

‫" با احترام زیاد اون فقط هفت سالشه‪...‬تقریبا هشت سال‪...‬خودش هم‬
‫این جا حضور داره‪...‬ما درباره این موضوع صحبت کردیم‪...‬اون هم از‬
‫کسایی که باید عذرخواهیش رو کرده‪...‬تنبیه کردن آموزنده نیست‪"...‬‬

‫و سمت تهیونگ چرخید‪.‬‬

‫" کیم سِئونسِنگ نیم! "‬

‫" بله؟! "‬

‫تهیونگ با تعجب از اینکه جونگکوک اون رو خطاب کرده با لحنی‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سوالی گفت چون فکر می کرد قراره طبق معمول مثل یه پشه روی‬
‫دیوار دفتر در طول جلسه نادیده گرفته بشه!‬
‫‪55‬‬
‫" هایون ناراحته!؟ نیازه با والدینش صحبت کنم!؟ "‬
‫تهیونگ با صداقت جواب داد‪.‬‬

‫"بعید میدونم‪...‬دو دقیقه بعد ماجرا حالش خوب بود‪...‬اگر والدینش‬


‫هرگونه شکایتی بکنن بهتون زنگ می زنیم تا باهاشون صحبت کنید! "‬

‫جونگکوک بعد از این که دست هاش رو یکبار به هم زد گفت‪.‬‬

‫"خیلی هم عالی‪...‬داسوم آه خدافظی کن! "‬

‫" خداحافظ "‬

‫داسوم بعد از دو بار تعظیم گفت‪ ،‬درحالی که آقای سونگ به وضوح‬


‫سرش رو با تاسف زیادی تکون می داد چون در هر صورت کار دیگه‬
‫ای هم از دستش بر نمی اومد!‬

‫مردک بیچاره چطور می تونست تنبیهی برای دختربچه خطاکار در نظر‬


‫بگیره وقتی که پدر دانش آموز حتی حاضر به شنیدن یک کلمه درباره‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تنبیه نیست!‬

‫‪56‬‬
‫تهیونگ تمام تالشش رو می کرد که با دیدن رگ های برجسته روی‬
‫پیشونی آقای سونگ‪ ،‬که از تالش زیاد مرد میانسال بیچاره برای کنترل‬
‫اعصاب خودش در مقابل همچین والد شورشی ای بیرون زده بود‪ ،‬نزنه‬
‫زیر خنده‪.‬‬

‫کامالً مشخص بود اولین باره که همچین اتفاقی برای مرد در سال های‬
‫کاریش رخ داده‪ .‬تهیونگ هم حتی هیچوقت چیزی مشابه این اتفاق در‬
‫سال های کاریش تجربه نکرده بود‪.‬‬

‫(صبرکن!‪...‬داسوم یه زمانی بخاطر پدرش قلدری میشد‪...‬این‬


‫همون مرده‪...‬باید باهاش صحبت کنم! )‬

‫تهیونگ شروع به صحبت کرد‪.‬‬

‫" آه‪...‬جونگکوک شی!؟ "‬

‫جونگکوک بعد از شنیدن صدای تهیونگ یکی از گیس های داسوم رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دست گرفت و به آرامی کشید تا جلوی دویدن دخترک پر انرژیش رو‬

‫‪57‬‬
‫بگیره‪ .‬داسوم دست از سر خوردن رو کاشی های مدرسه برداشت و به‬
‫عقب پرت شد و خودش رو به پهلوی پدرش چسبوند‪.‬‬

‫" امکانش هست به صورت خصوصی درباره این موضوع صحبت‬


‫کنیم!؟ توی کالس من!؟ "‬

‫" بله‪ ،‬مشکلی نیست‪...‬ممنون! "‬

‫جونگکوک با یک تعظیم به سمت آقای سونگ تشکر کرد‪ .‬بعد دستش‬


‫رو وسط کتف داسوم گذاشت و به آرامی دخترک رو به سمت در هل‬
‫داد تا راه روی منتهی به کالسش رو نشون بده و تهیونگ و جونگکوک‬
‫هم به دنبالش حرکت کردن‪.‬‬

‫مسیر برگشت از دفتر مدیر به کالس درس در سکوت کامل سپری شد‪.‬‬
‫خصوصاً که بخاطر تموم شدن ساعت درسی راهروهای مدرسه تقریباً‬
‫خالی از دانش آموز بود‪ .‬اما وقتی که توی راهروی سمت راست‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫پیچیدن داسوم دوباره شروع به سر خوردن روی کاشی ها کرد و‬

‫‪58‬‬
‫جونگکوک شروع کرد به زیر لب خندیدن‪ .‬بعد عینک آفتابی روی‬
‫سرش رو صاف کرد و پرسید‪.‬‬

‫" دخترم تو کالس بچه تو کون نروییه‪ 4‬یا دختر خوبیه!؟"‬

‫با سوال عجیب مرد‪ ،‬تهیونگ نزدیک بود برای لحظه ای از تعجب آب‬
‫دهنش توی گلوش بپره و خفه بشه!‬

‫(بچه من دانش آموز خوبیه؟ آیا بچه من سخت تالش میکنه و به قوانین‬
‫عمل میکنه؟ از بچه من خوشت میاد؟) این ها سواالتی بود که تهیونگ‬
‫معموالً از والدین نگران می شنید!‬

‫کلمه ی تو کون نرو هیچوقت تا حاال توسط والدین دانش آموزانش‬


‫استفاده نشده بود!‬

‫" دختربچه خوبیه! "‬

‫تهیونگ به سرعت تایید کرد و متوجه لبخند شیفته جونگکوک به‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دخترش وقتی که درحال باز کردن در کالس درسش با تکیه دادن‬

‫‪4‬‬ ‫سوال پدر داسوم اینه?‪Is she a pain in the ass‬‬


‫‪59‬‬
‫پشتش به در بود‪ ،‬شد‪ .‬دخترک پاشنه پاش رو محکم روی زمین نگه‬
‫داشته بود تا در رو برای دو بزرگسال باز نگه داره‪.‬‬

‫" دختر باهوش و شیرین زبونیه!‪...‬بیشتر از حالت عادی یه کالس اولی‬


‫صحبت میکنه! "‬

‫"یــــــاه! "‬

‫جونگکوک با عصبانیت ساختگی ای داد زد‪.‬‬

‫داسوم با شنیدن داد پدرش‪ ،‬در کالس رو رها کرد و داخل کالس دوید‬
‫تا از نصیحت شدن توسط پدرش فرار کنه‪ .‬اما تهیونگ سریع ادامه داد‪.‬‬

‫" اوه نه که چیز بدی باشه‪...‬گاهی اوقات از کلماتی استفاده می کنه که‬
‫برای بچه های راهنماییه! "‬

‫تهیونگ درحالی که می خندید بیشتر توضیح داد و در کالس رو بست‪.‬‬


‫بعد سمت میزش حرکت کرد‪ ،‬جلوی اون ایستاد و به لبه میز تکیه داد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫پاهاش رو ضربدری کنار هم گذاشت و دست هاش رو به سینه زد‪.‬‬

‫‪60‬‬
‫جونگکوک با لبخند دست هاش رو داخل جیب پیراهنش فرو برد و به‬
‫تماشای داسوم پرداخت‪.‬‬

‫دختربچه درحالی که کف دست هاش رو روی طاقچه کالس گذاشته‬


‫بود و انگشت های پاهاش به زور به زمین می خوردن درحال بلند‬
‫کردن قد خودش برای بهتر دیدن منظره بیرون کالس بود!‬

‫" بابا! یه لونه پرنده روی اون درخته! "‬

‫دخترک درحالی که هنوز به بیرون پنجره خیره بود به پدرش اطالع داد‬
‫و مرد با لحن هیجان زده پرسید‪.‬‬

‫" واقعا؟!چجور پرنده ای؟ "‬

‫" نمی دونم‪...‬می تونم از گوشیت استفاده کنم؟ "‬

‫" میخوای توی ناور‪ 5‬سرچش کنی؟ "‬

‫" آره! "‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪ 5‬موتور جستجوی ‪NAVER‬‬


‫‪61‬‬
‫داسوم از روی طاقچه پرید و روی کاشی ها به سمت پدرش سر‬
‫خورد‪ .‬جونگ کوک سریع گوشی آیفونش رو کف دست دخترک کوبید‪.‬‬

‫دختربچه گوشی رو برگردوند و تا جایی که می تونست بلندش کرد تا‬


‫سنسور گوشی چهره پدرش رو تشخیص بده و قفل صفحه باز بشه‪ .‬بعد‬
‫به سمت پنجره دوید‪ .‬تهیونگ لبخندی زد و گفت‪.‬‬

‫" همیشه کنجکاوه! "‬

‫جونگکوک به اطراف کالس نگاه کرد تا جایی برای نشستن پیدا کنه‪.‬‬
‫بعد لبه ی یکی از میزهای دانش آموز ها نشست و دست هاش رو به‬
‫سینه زد‪.‬‬

‫معلم جوان یک لحظه سکوت کرد تا تو ذهنش به تحسین جذابیت مرد‬


‫مقابلش بپردازه چون اگر قرار بود روزی نیاز به دیدن همچین چهره‬
‫جذابی تو محل کارش داشته باشه اون قطعاً امروز بود!‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جئون جونگکوک به طرز شهوتناکی جذاب بود و تهیونگ حاضر نبود‬


‫با صدای بلند به این حقیقت اعتراف کنه و دلیلش قطعاً بخاطر حضور‬

‫‪62‬‬
‫دختربچه هفت ساله مرد بود که چند متر اون ورتر داشت لونه پرنده ی‬
‫بیرون پنجره رو دید می زد!‬

‫تهیونگ هیچوقت فکرش رو نمی کرد یک روز جلوی پدر یکی از‬
‫دانش آموز هاش بشینه و درحالی که تو ذهنش اون رو لخت تصور می‬
‫کنه‪ ،‬انقدر مودبانه‪ ،‬مثل معلم های وظیفه شناس لبخند بزنه!‬

‫زندگی حس شوخ طبعی جالبی داره!‬

‫" واقعا؟ "‬

‫جونگکوک نگاهش رو از داسوم برداشت و به تهیونگ نگاه کرد‪.‬‬

‫" تا وقتی که بچه خوبیه‪...‬بهم دروغ نگید! "‬

‫"اون عالیه! "‬

‫تهیونگ تایید کرد‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫" میدونم تقریبا آخرای ساله ولی از بهترین دانش آموزامه! "‬

‫داسوم با فریاد پرسید‪.‬‬

‫‪63‬‬
‫" بابا! چطوری کبوتر رو هجی میکنن!؟ "‬

‫مرد با حوصله کلمه رو براش هجی کرد و بعد دخترک گوشی رو پایین‬
‫گذاشت و شروع کرد به باال رفتن از روی کمدهای کالس تا بتونه روی‬
‫طاقچه بشینه‪.‬‬

‫"یـــاه قبل باال رفتن از اونجا کفشاتو در بیار میمون درختیِ کوچولو!"‬
‫جونگ کوک داسوم رو دعوا کرد‪ .‬اما بعد مکثی کرد‪ ،‬سمت تهیونگ‬
‫برگشت و با چشمای درشت شده پرسید‪.‬‬

‫" اجازه داره از کمدها باال بره؟ "‬

‫" االن ساعت بعد از مدرسه است! "‬

‫تهیونگ با ابروهای باال انداخته جواب داد و جونگکوک سرش رو با‬


‫رضایت تکون داد‪.‬‬

‫" کفشاتو دربیار جئون داسوم! "‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگکوک تکرار کرد‪ .‬بنابراین داسوم کفش هاش رو پرت کرد و بعد‬
‫از کمدها باال رفت و روی طاقچه نشست تا درباره کبوترها سرچ کنه‪.‬‬
‫‪64‬‬
‫" در واقع من امیدوار بودم بتونم باهاتون مالقات کنم! "‬

‫جونگکوک سمت تهیونگ قدم برداشت و ادامه داد‪.‬‬

‫" داسوم عاشقتونه‪...‬فکر می کنه شما بهترین آدمی هستید که تا حاال‬


‫دیده‪...‬میگه بهترین معلم توی مدرسه اید! "‬

‫تهیونگ با لبخند کوچکی از روی خجالت گفت‪.‬‬

‫" این تعریف یکم اغراق آمیزه! "‬

‫جونگکوک شونه هاش رو باال انداخت و ادامه داد‪.‬‬

‫"من‪...‬آه‪...‬من در واقع می خواستم حضوراً ازتون تشکر کنم! "‬

‫بعد صداش رو کمی پایین آورد و ادامه داد‪.‬‬

‫"برای‪...‬اینکه وقتی نیاز داشت کنارش بودید‪...‬و اطالعاتی رو باهاش‬


‫به اشتراک گذاشتید که میتونه حتی باعث از دست دادن شغلتون بشه! "‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ شوکه از بی پروایی مرد مقابلش جواب داد‪.‬‬

‫‪65‬‬
‫" در دفاع از خودم‪ ،‬اول چک کردم تا ببینم چیزی که درباره شما میگه‬
‫حقیقت داره و بعد درباره خودم گفتم! "‬

‫پسر به طور مبهم حرف می زد اما می دونست که جونگکوک دقیقاً‬


‫درباره چی صحبت میکنه!‬

‫جونگکوک خیره به گوش های سرخ شده معلم جواب داد‪.‬‬

‫"به هرحال این موضوع خیلی بهش کمک کرد‪...‬فکر کنم به اینکه همه‬
‫دوست هاش فقط یه مادر و پدر دارن عادت کرده بود! "‬

‫و با نیشخند ادامه داد‪.‬‬

‫" نه یه پدر سی ساله یِ سینگل! "‬

‫(پناه بر مسیح‪ ،‬دو سال از من کوچیک تره!) تهیونگ در یک لحظه‬


‫گذرا با وحشت فکر کرد‪ .‬به احتمال زیاد نگاه خیره و سکوتش نشونه‬
‫تعجب زیادش بود‪ ،‬چون جونگکوک ریز خندید و گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"آره‪ ،‬وقتی به دنیا اومد بیست و سه سالم بود‪ ،‬واضحه که توی ذهنتون‬
‫درحال حساب کتابید! "‬
‫‪66‬‬
‫و خونسردانه اعتراف کرد‪.‬‬

‫" من جوون بودم نه باهوش‪ ....‬نمیتونم بگم انتظار پدر شدن رو داشتم‬
‫ولی ببین کجا هستیم‪...‬باهاش می سازیم‪...‬خودمون دوتا! "‬

‫جونگکوک از رو شونه هاش به داسوم که پشت سرش بود نگاه کرد‪.‬‬

‫" در هر صورت یکم عجیبه! "‬

‫" پدر بودن!؟ "‬

‫تهیونگ در تعجب از مسیری که مکالمه شون درحال پیشروی بود‬


‫سرش رو کمی کج کرد‪ .‬جئون جونگکوک مثل یه کتاب باز بود‪ .‬از‬
‫رفتار مرد که اینطور بنظر می رسید!‬

‫یا شاید هم به خاطر این که با یک نفر هم سن و سال خودش‪ ،‬یا یه‬


‫آدم بزرگسال که داسوم بهش اعتماد داره صحبت می کرد‪ ،‬انقدر راحت‬
‫به نظر می رسید!‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگکوک با لحنی سرگرم ادامه داد‪.‬‬

‫‪67‬‬
‫"ممم‪...‬تا زمانی که شروع به صحبت نکرده بود عمق ماجرا رو متوجه‬
‫نشده بودم ‪...‬بعد من اینجوری بودم که آه شت میریم که داشته باشیم! "‬

‫تهیونگ درحالی که سعی می کرد جلوی خنده اش رو بگیره پرسید‪.‬‬

‫"چی!؟ وقتی نوزاد بود عمق ماجرارو متوجه نشده بودید!؟ "‬

‫"به هیچ عنوان‪...‬منظورم اینه که به جز کم خوابی‪ ،‬سال اول تولدش رو‬


‫فقط با بغل کردن و نشون دادنش به مردم سپری کردم! "‬

‫جونگ کوک دوتا دستش رو جوری جلوی خودش نگه داشت انگار‬
‫که یه نوزاد رو روی دست هاش نگه داشته و ادامه داد‪.‬‬

‫" ببینید چی ساختم!‪...‬این چیزی بود که من می گفتم‪...‬تا وقتی که‬


‫زبون باز کرد و تبدیل به یه جهنم چهارپا شد! "‬

‫" ببینید چی ساختم!؟ "‬

‫تهیونگ زیر لب تکرار کرد و زد زیر خنده‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"خیلی رفتار پخته ایه! "‬

‫‪68‬‬
‫"هی‪...‬گفتم که‪...‬من جوون بودم نه باهوش! "‬

‫جونگکوک با ابروهای درهم رفته تکرار کرد‪ .‬بعد نیشخندی زد و ادامه‬


‫داد‪.‬‬

‫"به هرحال‪ ،‬ما یک روش خیلی‪...‬آه‪...‬غیرمتعارف برای انجام کارها‬


‫داریم‪...‬بیشتر والدین سنتی از وحشت به گریه می افتن اگه بدونن من‬
‫چجوری بزرگش می کنم‪...‬اما به هرحال همونطور که گفتم فقط ما‬
‫دوتاییم‪...‬پس اگه از عزت رفیقش دفاع کرده و شیرجه زده رو یه‬
‫دختربچه بدجنس من باید چیکار بکنم؟ توی اتاقش حبسش کنم؟ این‬
‫کار هیچ چیزی بهش یاد نمیده! "‬

‫"حق با داسومه! "‬

‫تهیونگ زبونش رو برای چند لحظه به لپش فشار داد بعد به صحبتش‬
‫ادامه داد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"اون دختری که روش شیرجه زد یه کابوس به تمام معناس‪...‬یه بچه‬


‫بداخالق و لوس‪...‬و من بخاطر گفتن این حرف و ندونستن قدر همه ی‬

‫‪69‬‬
‫دانش آموزهام به یک اندازه ممکنه اخراج بشم‪...‬ولی جیوون همیشه‬
‫مسخره میشه و داسوم همیشه ازش دفاع می کنه! "‬

‫"خوبه‪...‬اما من خشونت رو تحمل نمیکنم! "‬

‫جونگ کوک با ابروهای درهم رفته گفت و تهیونگ لبخند زد ‪.‬‬

‫"قطعاً نباید به اون دختر چک میزد ولی کاری رو کرد که فکر می کرد‬
‫درسته و ما درباره اش صحبت کردیم‪...‬درسش رو یاد گرفت و نیازی‬
‫به تنبیه نیست‪...‬البته تا وقتی که به صورت کسی مشت نزنه!"‬

‫"به صورت کسی مشت نزنه؟ هاه؟"‬

‫" آره‪...‬چند وقتیه که می خواد بوکس یاد بگیره! "‬

‫جونگ کوک با ناراحتی آه کشید و تهیونگ دوباره زد زیر خنده‪.‬‬

‫" چون من تو خونه جلوش بوکس کار می کنم! "‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫" این پرنده ها کبوتر نیستن! "‬

‫‪70‬‬
‫داسوم ناگهان داد زد و یکی از گیس هاش رو از روی شونه اش به‬
‫عقب حل داد‪.‬‬

‫"نگاه کن ببین پرستو نیستن!؟"‬

‫جونگکوک پیشنهاد داد و قبل از اینکه داسوم بپرسه براش کلمه رو‬
‫هجی کرد‪ .‬وقتی که دوباره حواس دختربچه پرت شد جونگکوک به‬
‫سمت تهیونگ برگشت‪.‬‬

‫" من خیلی متاسفم‪...‬واقعاً نمی خواستم وقتتون رو بگیرم‪...‬چیز خاصی‬


‫رو می خواستید به من بگید؟"‬

‫"نه‪...‬نه‪...‬من فقط‪...‬فقط میخواستم بهتون بگم که من بابت این موضوع‬


‫تنبیهش نمی کنم‪...‬و اگه مادر هایون دردسری درست کنه بهتون اطالع‬
‫میدم!"‬

‫"مشکلی نیست‪...‬من بلدم از پس مادرای پولدار بر بیام! "‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگکوک با پوزخند شیطنت آمیزی گفت‪.‬‬

‫"می تونم ازتون بپرسم‪"...‬‬


‫‪71‬‬
‫تهیونگ جمله اش رو از روی خجالت نصفه رها کرد‪ .‬جونگکوک مچ‬
‫پایی که روی دیگری گذاشته بود رو عوض کرد‪ ،‬سرش رو کمی کج‬
‫کرد و گفت‪.‬‬

‫"درباره مادر داسوم؟"‬

‫معلمِ کنجکاو زبونش رو به لپش فشار داد و همونطور که با شرمندگی‬


‫آه می کشید‪ ،‬روی صندلیش نشست‪.‬‬

‫لبخند جونگکوک نرم تر شد و قلب تهیونگ توی سینه اش مچاله شد‪.‬‬

‫"هم سن منه‪...‬ما تقریباً یک سال باهم بودیم تا وقتی که حامله‬


‫شد‪...‬هیچ برنامه ای براش نداشتیم‪...‬ما باهم ازدواج یا حتی نامزد نکرده‬
‫بودیم و اون دلش نمی خواست مادر بشه بنابراین بهم گفت که فقط بچه‬
‫رو به بهزیستی می سپاره تا ما بتونیم به زندگی عادی مون ادامه‬
‫بدیم‪...‬من برای چندین ماه هرروز باهاش سر این موضوع دعوا‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داشتم!"‬

‫"آه‪...‬واو"‬

‫‪72‬‬
‫" تقریباً اواسط دوران حاملگیش تصمیم گرفتیم که بهم بزنیم‪...‬اون هم‬
‫قبول کرد که بچه رو بهزیستی نسپریم اما حضانت کامل بچه رو به من‬
‫سپرد چون من کسی بودم که بچه رو می خواست نه اون! "‬

‫جونگکوک در حالت خلسه همونطور که به یک نقطه از میز تهیونگ‬


‫خیره شده بود توضیح داد جوری که انگار بارها این داستان رو برای‬
‫دیگران تعریف کرده‪.‬‬

‫" اینطوری بود که داسوم به دنیا اومد و من با خودم بردمش خونه‪...‬‬


‫ایونجی هم برگشت خونه خودش و به زندگیش ادامه داد! "‬

‫"آیا اون‪...‬آه‪...‬آیا مادرش باهاش ارتباط داره؟"‬

‫تهیونگ با شرمندگی پرسید‪.‬‬

‫"داسوم‪ ...‬منظورم اینه که قبالً داسوم یه صحبت هایی از مادرش کرده‬


‫بود بنابراین‪"...‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"آره‪...‬آره‪...‬ماهی یکبار داسوم رو مالقات می کنه! "‬

‫جونگ کوک با قیافه ای غمگین جواب داد‪.‬‬


‫‪73‬‬
‫" باهمدیگه شب نشینی دخترونه دارن‪...‬ولی رابطه شون مادر و‬
‫دختری نیست‪...‬داسوم میدونه که ایونجی به دنیا آوردتش اما بیشتر از‬
‫اون واقعاً ارتباطی نیست‪...‬به خوبی با هم کنار میان‪ ...‬همیشه به‬
‫ایونجی میگم که اگر بخواد میتونه بیشتر از ماهی یک بار داسوم رو‬
‫ببینه اما اون جوابش همیشه منفیه‪...‬فقط نمیخواد که مادر باشه"‬

‫" متوجه منظورتون هستم! "‬

‫"آره‪...‬آدم خوبیه‪...‬باهوش‪ ،‬مهربون و سخت کوش‪...‬آدم عصبی یا کینه‬


‫ای نیست‪...‬دنبالم راه نمی افته که ببینه با کی قرار میزارم و اینجور‬
‫کارا‪...‬یه دوست پسر داره‪...‬وقتی ازش درخواست می کنم از داسوم‬
‫نگهداری میکنه‪...‬نمی تونم بیشتر از این چیزی بخوام! "‬

‫تهیونگ با قیافه ای متفکر گفت‪.‬‬

‫" خیلی پیش نمیاد که همچین چیزی رو بشنوی‪...‬یه رابطه ی سالم بین‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫والدینی که از هم جدا شدن! "‬

‫" من خوش شانس بودم! "‬

‫‪74‬‬
‫جونگ کوک درحالی که به یه نقطه خیره شده بود سرش رو به موافقت‬
‫تکون داد و ادامه داد‪.‬‬

‫" همه اش همینه‪...‬خیلی خوش شانس بودم‪...‬یاه داسوم آه! "‬

‫"بله بابا؟"‬

‫"تماشای پرنده هات تموم شد؟"‬

‫"فکر کنم"‬

‫" اوکی‪...‬خوبه‪...‬پس بیا بریم‪...‬فکر نکنم معلمت تمام شب توی مدرسه‬


‫بخوادت‪...‬اینو نگهدار واسه دوران دبیرستان! "‬

‫جونگکوک به شوخی گفت و تهیونگ با چشم هایی خط شده از خنده‬


‫سرش رو به نشونه تایید تکون داد‪.‬‬

‫داسوم از روی طاقچه پایین پرید‪ ،‬کوله پشتیش رو روی دوشش‬


‫انداخت‪ .‬گوشی جونگکوک رو برداشت و پیش اون دو اومد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪75‬‬
‫دخترک با دو دست کوچکش تلفن رو باالی سرش بلند کرد تا به‬
‫دست پدرش بده و جونگکوک گوشی رو گرفت و توی جیبش قرار‬
‫داد‪.‬‬

‫" خداحافظی کن! "‬

‫داسوم با لبخندی بزرگ یکی از پاهای پدرش رو بغل کرد و گفت‪.‬‬


‫"خداحافـــــــظ! "‬

‫"مودبانه تر میمون کوچولو! "‬

‫جئون داسوم درحالیکه غش غش می خندید به تهیونگ تعظیم کرد و‬


‫مودبانه گفت‪.‬‬

‫" خداحافظ کیم سِئونسِنگ نیم! "‬

‫تهیونگ هم در جواب تعظیم دخترک تعظیم کوچکی کرد و با کنجکاوی‬


‫از پدر دخترک پرسید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫" چه زمانی رو برای جلسه انتخاب کردید؟ "‬

‫‪76‬‬
‫چشم های جونگکوک گرد شد و پلکی زد‪ .‬بعد یکی از انگشت هاش رو‬
‫باال آورد و درحالیکه لب هاش رو به هم فشرده بود تا نخنده‪ ،‬کنار‬
‫پیرسینگ ابروش رو خاروند‪.‬‬

‫" آه‪...‬جلسه!؟"‬

‫پدر داسوم طوری کلمه جلسه رو تکرار کرد که انگار اولین باره اون رو‬
‫به زبون میاره!‬

‫"اون‪...‬آه‪...‬این ربطی به همون ایمیلی که هفته پیش از طرف مدرسه برام‬


‫اومد داره؟"‬

‫تهیونگ درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره با لحنی‬


‫سوالی تند تند و پشت سرهم گفت‪.‬‬

‫"ایمیلی که مربوط به جلسه ی خصوصی اولیا مربیان آخر سال‬


‫هست؟‪...‬همونی که باید توی یه پورتال ورود کنی تا یه زمان برای جلسه‬
‫انتخاب کنی؟‪...‬و پروسه اش یه عذاب الهیه؟‪...‬و همه ی تایم هاش االن‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دیگه پر شدن؟‪...‬به جز یدونه؟‪...‬آخرین بازه زمانی؟‪...‬که از قضا ساعت‬


‫یک ربع به نُه شب دوشنبه هفته بعده؟ "‬

‫‪77‬‬
‫جونگ کوک درحالی که انگشتش رو‪ ،‬رو به تهیونگ دورانی می چرخوند‬
‫چشماش رو ریز کرد و گفت‪.‬‬

‫" هرچقدر که این موضوع رو بیشتر ادامه دادید انگار بدتر شد‪...‬آه‪...‬‬
‫خب‪...‬فکر کنم که‪...‬مشکلی نباشه‪...‬تنها گزینه ی منه انگار‪...‬مگه نه؟ "‬

‫تهیونگ ریز ریز خندید‪.‬‬

‫" متاسفانه بله! "‬

‫" پس ساعت یک ربع به نه شب دوشنبه هفته دیگه میام مدرسه! "‬

‫جونگکوک آهی کشید و بعد رو به داسوم که پاهای اون رو بغل کرده بود‬
‫و از پایین با چشمای درشتش بهش نگاه می کرد گفت‪.‬‬

‫" فقط ببین چه کارهایی برای تو باید انجام بدم‪ ،‬یک ربع به نه ساعت‬
‫خواب منه! اون تایم مثل یه هیوال بداخالقم!‪...‬مجبوری وقتی برگشتم‬
‫خونه منو ببری تو تختم بخوابونی‪...‬امیدوارم الالیی های خوبی برای‬
‫خوابوندنم بلد باشی جئون داسوم! "‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم با قیافه ای جدی شروع به بحث کرد‪.‬‬

‫‪78‬‬
‫"تو تا نیمه شب نمیری بخوابی‪ ...‬اینو میدونم چون هفته پیش داشتی سر‬
‫بازی اُوِرواتچت‪ 6‬داد میزدی(شت) درحالیکه ساعت اتاقم دوازده و چهار‬
‫دقیقه رو نشون می داد! "‬

‫جونگکوک با نیشخندی مضطربانه دستش رو روی دهن داسوم گذاشت و‬


‫گفت‪.‬‬

‫"اوکی‪...‬فکر کنم وقتشه که ما بریم! "‬

‫تهیونگ بلند زد زیر خنده‪ .‬بعد کف یکی از دست هاش رو به عنوان تکیه‬
‫گاه روی میز گذاشت و درحالی که سعی میکرد خنده اش رو کمتر کنه از‬
‫جاش بلند شد و میز رو دور زد‪.‬‬

‫"خیلی ممنون که مواظبش بودید و هواشو داشتید‪...‬من دوشنبه شب‬


‫اینجام! "‬

‫"پس دوشنبه می بینمتون جونگکوک شی‪...‬داسوم آه فردا می بینمت! "‬

‫" باشه‪...‬خداحافظ! "‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪6‬‬
‫‪Overwatch‬‬
‫‪79‬‬
‫داسوم با صدای بلند گفت و درحالی که دست پدرش رو می کشید از‬
‫کالس خارج شدن‪ .‬وقتی وارد راهرو شدن تهیونگ صدای دخترک رو‬
‫شنید که می گفت ‪.‬‬

‫" بابا‪...‬سر راه می تونیم بابل تی بخریم!؟" و جونگکوک که جواب داد‬

‫" ابداً بچه جون‪...‬تالش خوبی بود ولی نه! "‬

‫تهیونگ با تاسف سرش رو تکون داد و آروم روی صندلیش نشست‪.‬‬

‫می دونست که کم کم باید وسایلش رو برای رفتن به خونه جمع کنه‬


‫اما تنها کاری که تونست در اون لحظه بکنه این بود که مثل یه احمق به‬
‫این فکر کنه که چطوری قراره دوشنبه شب دوباره رو به روی پدر‬
‫دانش آموزش بنشینه و درحالی که درباره وضعیت تحصیلی جئون‬
‫داسوم صحبت می کنه‪ ،‬پدر دختر بچه معصوم رو تو ذهنش لخت‬
‫نکنه!"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫(آهنگ اول رو پلی کنید)‬

‫‪80‬‬
‫پارک جیمین درحالی که آرنجش رو به میز تکیه داده ‪ ،‬دستش رو زیر‬
‫چونه اش گذاشته بود و با پوزخند کجی خالل دندون توی دهنش رو‬
‫می جوید‪ ،‬با یکی از انگشت هاش شات سوجوش که روی میز بار بود‬
‫رو چرخوند و گفت‪.‬‬
‫"خب پس با این توصیفاتی که تو میکنی یارو رسماً یه پا دیلفه‪"7‬‬
‫"آه‪...‬وقتی اینجوری میگی یکم ماجرا کینکی میشه بنظرم"‬
‫تهیونگ شات سوجو رو یک نفس باال کشید‪ ،‬لیوان رو محکم روی میز‬
‫کوبید و به کیم نامجون رفیق قدیمیش نگاه کرد که درحال پر کردن شات‬
‫سوجوش بود ‪.‬‬
‫"و تو گفتی که یارو خیلی هات بوده پس من دارم چِرت نمیگم"‬
‫جیمین دست از جویدن خالل دندون توی دهنش برداشت و اون رو بین‬
‫دندون های بی نقصش نگه داشت‪ .‬بعد موهای سیاهش‪ ،‬که تنها چیز‬
‫معمولی درباره ظاهرش بود رو با انگشتاش عقب داد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪7‬‬
‫مرد سن باالی خیلی سکسی و جذابی که معموال بچه داره‪DILF:‬‬
‫‪81‬‬
‫‪8‬‬
‫به عنوان یه عکاس جیمین نیازی به پیروی از طرز لباس پوشیدن‬
‫خاصی‪ ،‬مثل تهیونگ نداشت‪ .‬بنابراین جیمین کلی پیرسینگ داشت‪.‬‬
‫شش تا روی هر گوش و یدونه روی بینیش‪ .‬یه تتو از دسته ای از پروانه‬
‫ها روی ترقوه و شونه سمت چپش(که از روی تیشرت سفید تنش نمایان‬
‫بود) و ناخون هایی که به رنگ صورتی جیغ الک زده شده بودن‪.‬‬
‫طرز لباس پوشیدن وظاهر جیمین دقیقاً جوری بود که تهیونگ فقط موقع‬
‫تعطیالت تابستونی می تونست انجامش بده اما حاال بخاطر مدرسه‬
‫مجبور بود کامالً تیپ رسمی و اداری بزنه‪.‬‬
‫جیمین با قیافه ای متفکر و خیره به شات سوجوی توی دستش پرسید‪.‬‬
‫"ولی تا حاال شنیده بودی اولیا یه دانش آموز اینجوری رفتار کنه؟"‬
‫نامجون درحالی که با یک دست رون پای جیمین رو به آرومی ماساژ می‬
‫داد‪ ،‬گفت‪.‬‬
‫"بیشتر والدین فقط به پروسه تربیتی مدارس احترام میزارن و قبول‬
‫میکنن که اشتباه از بچه خودشون بوده تا از آبروریزی بیشتر جلوگیری‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کنن"‬

‫‪8‬‬
‫‪Dress Code‬‬
‫‪82‬‬
‫پارک جیمین همیشه وقتی کنار نامجون بود یه پوزخند از خودراضی‬
‫خاصی روی صورتش داشت و خب حقم داشت‪ .‬دوست پسر جیمین یه‬
‫مرد جذاب و باهوش بود‪ .‬نامجون موهای قهوه ای تیره ‪ ،‬بدن فیت‪،9‬‬
‫عینکی که جذابترش می کرد و یه شغل عالی به عنوان داروساز داشت‪.‬‬
‫تنها پُهَن منفیش این بود که مرد قبالً دوست پسر سوکجین بود‪ .‬اصالً‬
‫اینجوری بود که نامجون از طریق تهیونگ با جیمین آشنا شده بود‪.‬‬
‫نامجون و سوکجین چند سال پیش دوستانه و بدون هیچ مشکل و‬
‫درامایی راهشون رو از هم جدا کرده بودن و این اتفاق فضا رو برای‬
‫ورود جیمین باز کرده بود‪.‬‬
‫"ولی این مرد نه‪...‬اون واقعا به حرف های بچه اش گوش داد‪...‬و موقع‬
‫انجام اینکار خیلی جذاب بنظر می رسید‪...‬پناه بر مسیح‪...‬چقدر رفتارم‬
‫غیر حرفه ایه!"‬
‫"خب بزار با حقیقت روبه روت کنم"‬
‫جیمین درحالی که برای خودش یک شات سوجو جدید می ریخت‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫ادامه داد‪.‬‬

‫‪9‬‬
‫بدن عضالنی و خوش فرم‬
‫‪83‬‬
‫"اون یارویی که آخر هفته ی پیش باهاش خوابیدی یه پدرِ سینگلِ‬
‫جذابِ بایسکشوال با عضله های گنده و تتو نبود"‬
‫تهیونگ با اخم گفت‪.‬‬
‫"جیمین!‪...‬تو باید بهم بگی که حشری شدنم واسه پدر دانش آموزم کار‬
‫نادرستیه!"‬
‫جیمین درحالی که یک ابروش رو باال می داد پرسید‪.‬‬
‫"اینجوری که خسته کننده میشه‪...‬چرا باید همچین کاری بکنم؟"‬
‫نامجون زیر لب خندید و مداخله کرد‪.‬‬
‫"تو فقط نیاز به یه کاک بالک‪ 10‬خوب داری‪...‬و بهترین چیز برای این کار‬
‫فکر کردن به اینه که اون یه دختربچه هفت ساله داره"‬
‫جیمین با لب های کج شده و اخم رو به نامجون گفت‪.‬‬
‫"بنظر نمیرسه که این موضوع درحال جلوگیری از لخت کردن بابای‬
‫دختربچه مذکور توی ذهنش باشه عزیزم"‬
‫نامجون با قیافه درهم محکم روی رون دوست پسرش زد و تهیونگ از‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫خنده غش کرد‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫کسی یا چیزی که باعث جلوگیری از باال رفتن شهوت می شود‪Cock Block:‬‬
‫‪84‬‬
‫جیمین بعد از چشم غره رفتن به دوست پسرش به سمت تهیونگ برگشت‬
‫و ادامه داد‪.‬‬
‫"اوکی‪...‬ولی هیونگ به نکته خوبی اشاره کرد‪...‬با مردی میخوابی که بچه‬
‫داره‪...‬یجورایی مثل پکیج دوتایی میمونه"‬
‫نامجون شروع به بحث با جیمین کرد‪.‬‬
‫"هیچ مشکلی برای خوابیدن با یه پدرِ سینگل ‪ ،‬فراموش کردن اینکه یه‬
‫بچه داره و مثل یک رابطه یک شبه‪ 11‬رفتار کردن‪ ،‬وجود نداره"‬
‫تهیونگ هردو دستش رو برای متوقف کردنشون باال آورد و گفت‪.‬‬
‫"اوکی‪...‬سالم؟!‪...‬داریم این نکته رو که بچه اش دانش آموز مورد عالقمه‬
‫فراموش میکنیم؟"‬
‫نامجون درحالی که سرش رو تکون میداد زیر لب آهی بخاطر یادآوری‬
‫این موضوع سر داد‪.‬‬
‫جیمین شات سوجوش رو یک نفس باال داد و با دو انگشتش ادای‬
‫شلیک کردن به تهیونگ در آورد و گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪11‬‬
‫‪One Night Stand‬‬
‫‪85‬‬
‫"راست میگی یادم رفته بود‪...‬تا اونجایی که من دارم میبینم این قضیه دو‬
‫سر برده"‬
‫نامجون در ادامه حرف دوست پسرش شروع به بحث باهاش کرد‪.‬‬
‫"سر جمع بیست دقیقه توی مدرسه ابتدایی با یارو وقت گذرونده‬
‫عزیزم‪...‬بنظر من این موقعیت مناسبی برای تحریک شدن نیست"‬
‫جیمین درحالی که نیشخند میزد گفت‪.‬‬
‫"تهیونگ پایان این ترم قراره مدرسه اش رو عوض کنه‪....‬من میگم با‬
‫دَدیه جذاب بخوابه و بعد مدرسه اش رو عوض کنه‪...‬مشکل حل شد"‬
‫تهیونگ درحالی که دستش رو برای برداشتن چیپس تند و ترد فلفلی‬
‫روی میز دراز می کرد آهی کشید و گفت‪.‬‬
‫"واسه همینه که من به شما دوتا چیزی نمیگم"‬
‫شنبه ها تنها روزی بود که تهیونگ وقت می کرد دوستاش رو ببینه‪.‬‬
‫جیمین و اون باهم به یک مدرسه می رفتن و از قدیم دوستای صمیمی‬
‫هم بودن‪ .‬اما نامجون به واسطه سوکجین وارد دایره دوستای تهیونگ‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫شده بود‪ .‬تهیونگ دوستای دیگه ای هم داشت‪ .‬رفقایی که باهاشون به‬

‫‪86‬‬
‫کالب های شبانه میرفت‪ .‬ولی هیچکدوم قابل مقایسه با جیمین‪ ،‬نامجون و‬
‫سوکجین نبودن‪.‬‬
‫جیمین در طول سال های زندگی همراه و همیار تهیونگ بود‪ .‬اون ها‬
‫رفیق های جدا نشدنی بودن و هستن‪ .‬هیچکدوم از این دو رفیق عالقه ای‬
‫به رابطه جدی یا متاهل شدن نداشتن‪ .‬هرچی نباشه جامعه کره جنوبی‬
‫درباره گرایشات گی یا درمورد جیمین‪ ،‬پِنسکشوال‪ ،‬زیاد اُپن مایند یا‬
‫پذیرا نبود‪ .‬بنابراین تهیونگ و جیمین به عنوان همراه و یاور همدیگه توی‬
‫این زمینه بودن و باهمدیگه تو کالب های مخصوص محله ایته وون که‬
‫مکان امنی برای اون دو بود وقت می گذروندن و زمانی که یکیشون‬
‫تصمیم می گرفت غیبش بزنه تا کمی خوش بگذرونه‪ ،‬هوای هم رو‬
‫داشتن‪.‬‬
‫اما یک سال پیش جیمین یک دل نه صد دل عاشق نامجون شده بود و‬
‫تهیونگ سرنوشت خودش رو به عنوان رفیق همیشه سینگل قبول کرده‬
‫بود‪ .‬حاال اون تنها فرد سینگل توی گروه دوستیشون بود‪ .‬و در سن سی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫و دو سالگی‪ ،‬در اوج جوانی و جذابیت به این فکر می کرد که آیا وقتش‬
‫شده که اون هم دنبال یه فرد خاص بگرده و یک رابطه جدی رو شروع‬

‫‪87‬‬
‫کنه‪ .‬به هرحال فانتزی ساختن درباره یه پدر جذاب خاص توی ذهنش به‬
‫کسی آسیبی نمی زد‪.‬‬
‫جیمین ناگهان با دهان پر درحالی که مزه و نوشیدنی می خورد پرسید‪.‬‬
‫"یارو انقدر جذاب هست که من ازش عکاسی کنم؟"‬
‫نامجون درحالی که یک ابروش رو باال می داد گفت‪.‬‬
‫"میدونی چیه؟ حتماً باید یه اکانت مجازی ای داشته باشه‪...‬چرا توی‬
‫شبکه های اجتماعی دنبالش نگردیم؟حتما یه اکانت اینستایی چیزی‬
‫داره"‬
‫جیمین با خوشحالی گوشیش رو در آورد و گفت‪.‬‬
‫"رفتم تو کارش‪...‬گفته بودی فامیلیش جئونه نه؟"‬
‫تهیونگ درحالیکه تیغه بینیش رو بین دو انگشت فشار میداد‪ ،‬از تاسف‬
‫سری تکون داد و سریعاً یه شات جدید سوجو رو باال فرستاد‪ .‬ناامید از‬
‫اینکه باال دادن شات های پشت هم سوجو باعث مستیِ بدنِ ظرفیت‬
‫باالش نمیشه تا شاهد این اتفاق نباشه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ به زوج مقابلش نگاه کرد‪ .‬نامجون درحالی که چونه اش رو‬


‫روی شونه جیمین گذاشته بود به صفحه موبایل پسر کوچک تر نگاه می‬

‫‪88‬‬
‫کرد‪ .‬جیمین خالل دندون توی دهنش رو از یک سمت به سمت دیگر‬
‫دهنش جابه جا می کرد و بعد‪...‬‬
‫"باید خودش باشه"‬
‫ناگهان نامجون درحالی که نگاهش رو از گوشی دوست پسرش جدا‬
‫نکرده بود گفت و قلب تهیونگ دست از تپیدن برداشت‪.‬‬
‫"جئون جونگ کوک‪...‬خودشه‪...‬صبرکن ببینم‪...‬تهیونگ‪...‬این یارو آدم‬
‫مشهوریه؟"‬
‫تهیونگ درحالی که روی میز خم میشد تا به صفحه موبایل جیمین نگاه‬
‫کنه‪ ،‬با اخمی از روی تعجب پرسید‪.‬‬
‫"هان؟مشهور؟"‬
‫نامجون درحالی که صفحه موبایل جیمین رو به سمت تهیونگ می‬
‫چرخوند گفت‪.‬‬
‫"آره‪...‬طرف بیشتر از صد هزار فالوور اینستا داره"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪89‬‬
‫اون دو قطعاً صفحه اینستای جونگ کوک رو پیدا کرده بودن و تهیونگ‬
‫‪12‬‬
‫با دهان باز به صفحه گوشی خیره شد‪ .‬تمام اطالعات اونجا توی بیو‬
‫پِیج نوشته شده بود‪.‬‬
‫(‪30‬ساله‪ ،‬بایسکشوال‪ ،‬پدر یه شیطون کوچولوی بانمک‪ ،‬مربی شخصی)‬
‫تهیونگ دستش رو جلو برد‪ ،‬با یک انگشت صفحه رو پایین برد و بعد‬
‫درحالی که زیر لب ناله می کرد کله اش رو روی میز کوبید‪.‬‬
‫جیمین بعد از برگردوندن گوشی سمت خودش با خنده گفت‪.‬‬
‫"اوه شت‪...‬مردیکه چقدر جذابه"‬
‫پیج پدر داسوم پر بود از ویدیوهای آموزشی مرد که نحوه ورزش کردن‬
‫توی خونه رو آموزش می داد و مرد توی نصف این ویدیوها تیشرتی‬
‫نپوشیده و باال تنه اش لخت بود‪ .‬هردو دست مرد از مچ تا شونه پر از تتو‬
‫بود و یه تتو ردپای بچه روی سمت چپ سینه مرد‪ ،‬جایی که قلبش قرار‬
‫داشت‪ ،‬تتو شده بود که مطمعناً متعلق به دوران نوزادی داسوم بود‪ .‬بقیه‬
‫عکس ها و ویدیوهای پیج از دختربچه مذکور درحال انجام کارهایی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مثل تمرین بوکس‪ ،‬اسکی روی یخ‪ ،‬نواختن ویولون‪ ،‬اسکیت سواری‪ ،‬سر‬

‫‪12‬‬
‫‪Bio‬‬
‫‪90‬‬
‫وته آویزون شدن از بازوی (خیلی عضالنی!) جونگ کوک و تیپ زدنش‬
‫با یک سری لباس های شیک و برند که یه طراح مد بنام جی هوپ‬
‫روشون تگ شده‪ ،‬بود‪.‬‬
‫نامجون با خنده گفت‪.‬‬
‫"اوه خدای من‪...‬یارو یکی از اون باباهای اینستاگرامیه"‬
‫جیمین نچی کرد و گفت‪.‬‬
‫"نه‪..‬نه‪...‬نیستش‪...‬چون یارو هیچ کدوم از اون تبلیغ های مسخره واسه‬
‫رژیم های مزخرف رو انجام نمیده‪...‬و طرف مربی ورزشه که معنیش اینه‬
‫ژن خیلی خوبی داره که همه اینکارا رو انجام نمیده ولی بازم کلی عضله‬
‫ساخته‪...‬هی دخترش خیلی بانمکه"‬
‫تهیونگ درحالیکه به آرومی سرش رو از روی میز بر می داشت گفت‪.‬‬
‫"دخترش بهترین دانش آموزمه"‬
‫"و بابای بهترین دانش آموزت به طرز فاکی ای جذابه"‬
‫جیمین بدون هیچ خجالتی درباره بدن مرد نظرداد و نامجون هم در تایید‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫حرفش سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫‪91‬‬
‫"بپر روی دیکش پسر‪...‬یا بزار اون بپره روی مال تو‪...‬نمی دونم کدوم‬
‫یکی رو ترجیح میدم"‬
‫تهیونگ درحالی که پیشونیش رو می مالید با عصبانیت گفت‪.‬‬
‫"کسی هم نظرتو در این باره نخواست بدونه"‬
‫"اوه‪ ،‬طرف اکانت تیک تاکم داره؟اوه شت یارو تو تیک تاکم معروفه!"‬
‫جیمین شروع کرد به خندیدن و نامجون با دیدن قیافه درهم رفته تهیونگ‬
‫موبایل دوست پسرش رو از دستش گرفت‪ ،‬صفحه اش رو قفل کرد و به‬
‫یک طرف دیگه میز حلش داد‪.‬‬
‫"اوکی‪...‬خب هواشناسی اعالم کرده که هفته دیگه ممکنه برف بیشتری‬
‫بباره"‬
‫مرد بیچاره برای عوض کردن موضوع و نجات تهیونگ از این موضوع‬
‫شروع به صحبت درباره آب و هوا کرد و تهیونگ نتونست جلوی خنده‬
‫اش رو از تالش خنده دار رفیقش برای عوض کردن بحث بگیره‪.‬‬
‫"پناه بر مسیح‪...‬بخشید‪...‬فقط این‪"...‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ درحال خندیدن یکی از دست هاش رو باال برد و با صدای‬


‫تاالپ بلندی روی میز انداخت تا به سمت ظرف چیپس دراز کنه‪.‬‬

‫‪92‬‬
‫" میدونی چی بیشتر از همه باعث داغ کردنم شد؟‪...‬ازم بپرس‪...‬آماده‬
‫خندیدن شو"‬
‫جیمین درحالی که انگشت هاش رو به هم گره زده بود‪ ،‬چونه اش رو به‬
‫انگشتای گره زده اش تکیه داد‪ ،‬با عشوه پلک زد و پرسید‪.‬‬
‫"چی بیشتر از همه باعث داغ کردنت شد بِیب‪13‬؟"‬
‫"جوری که دخترش رو دعوا کرد!"‬
‫نامجون ناله ای دراماتیک و مصنوعی سر داد‪ .‬تهیونگ زد زیر خنده و‬
‫ادامه داد‪.‬‬
‫" نه‪...‬گوش کن‪ ...‬متوجه نیستی‪...‬من برای مدت فاکینگ طوالنی ای دارم‬
‫تدریس میکنم اوکی؟ و بیشتر والدین نسبت به بچه هاشون رفتار‬
‫زورگویانه ای دارن‪...‬ولی خدای من‪...‬جوری که اون وارد دفتر مدیر شد‬
‫انگار که قبالً اونجا بوده خیلی سکسی بود‪...‬باید می دیدیش‪...‬فقط‬
‫نشست با بچه اش صحبت کرد انگار که اون یه انسان خیلی باهوش و‬
‫کامالً بالغه و بعد خداحافظی کرد‪...‬هیچ صحبتی درباره تنبیهات مسخره‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مدرسه رو قبول نکرد"‬

‫‪13‬‬
‫‪Babe‬‬
‫‪93‬‬
‫جیمین با آه گفت‪.‬‬
‫" چه چیزهایی که توی دهه سوم زندگی آدم رو تحریک نمیکنه"‬
‫نامجون به موافقت از دوست پسرش زیر لب خندید‪.‬‬
‫"راست میگم‪...‬ده سال پیش مردی که می تونست دوتا بطری آبجو رو‬
‫پشت سرهم بده باال سکسی ترین مرد روی زمین بود که لیاقت یه‬
‫بلوجاب توی دستشویی کالب رو داشت‪...‬االن من با صحبت های یه‬
‫داروساز وقتی بدون اینکه روی جعبه دارو رو بخونه بهم میگه کدوم‬
‫ایبوبروفن رو بخورم بهتره‪ ،‬میزنم باال"‬
‫نامجون با قیافه ای شیفته رو به دوست پسرش گفت‪.‬‬
‫"میشه خفه شی لطفا؟"‬
‫جیمین پافشاری کرد‪.‬‬
‫" نه‪...‬واقعا اینکارت برام خیلی سکسیه "‬
‫بعد برگشت سمت تهیونگ و گفت‪.‬‬
‫"این یارو رو بکِش به تخت خواب ته‪...‬کامالً جدی دارم میگم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ با اخم های در هم گفت‪.‬‬

‫‪94‬‬
‫"به احتمال زیاد باید قبل از این کار اول درباره پیشرفت تحصیلی‬
‫دخترش بهش اطالع بدم"‬
‫جیمین نوچی کرد و چشمانش رو چرخوند‪.‬‬
‫"لطفاً عزیـــــزم‪...‬مطمئناً طرف اهمیتی به این چیزا نمیده‪...‬میتونم بهت‬
‫ثابت کنم‪...‬شرط میبندم از نظر اون هم تو همونقدر جذابی که تو فکر‬
‫میکنی اون جذابه"‬
‫نامجون درحالی که به تهیونگ اشاره می کرد در ادامه حرف دوست‬
‫پسرش اضافه کرد‪.‬‬
‫"توی لباس رسمیِ معلمی جذاب میشی"‬
‫تهیونگ در دفاع از خودش بحث کرد‪.‬‬
‫"معنیش این نمیشه که وقتی بخاطر توی دردسر افتادن دخترش اومده‬
‫مدرسه اهمیتی به این موضوع بده"‬
‫جیمین با تعجبی نمایشی درحال اشاره به سرتاپای تهیونگ پرسید‪.‬‬
‫"چی؟ میخوای بگی که طرف نه چشم داره و نه سلیقه واسه دیدن اینهمه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جذابیت؟"‬
‫تهیونگ از دیدن حرکت دراماتیک رفیقش زد زیر خنده‪.‬‬

‫‪95‬‬
‫"تهیونگ‪ ...‬عزیزم‪...‬وقتی تو وارد کالب میشی همه مردا کله هاشون رو‬
‫‪ 180‬درجه واسه دیدن و دنبال کردنت تا بار میچرخونن"‬
‫"این یه دروغ محضه"‬
‫"خودم شاهد این اتفاق بودم پسر"‬
‫"خب آره‪...‬ولی این اتفاق وقتی میوفته که من تیپ زدم‪...‬نه وقتی که یه‬
‫شلوار و پیرهن دگمه دار ساده پوشیدم"‬
‫جیمین درحالی که سرش رو با ناامیدی تکون میداد گفت‪.‬‬
‫" داری خودت رو دست کم میگیری پسر‪...‬گفتی قراره دوشنبه دوباره‬
‫طرف رو ببینی‪ ،‬درسته؟ تو جلسه ی اولیا مربیان؟ پس باهاش درباره بچه‬
‫اش صحبت کن و ببین عالقه ای به چیزی بیشتر از این داره یا نه و سریعاً‬
‫بیا به سولمیتت گزارش بده"‬
‫*****‬ ‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪96‬‬
‫تهیونگ خودش رو برای روز دوشنبه آماده کرد‪ .‬نه فقط به خاطر اینکه‬
‫جلسه اولیا مربیان با جونگ کوک توی اون روز برنامه ریزی شده‬
‫بود‪...‬قطعاً نه‬
‫جلسه اولیا مربیان آخر سال همیشه کار استرس زایی بود چون اگه‬
‫دانش آموزی کارهاش رو به خوبی انجام نمی داد یا تهیونگ درباره‬
‫مسائلی نگران بود‪ ،‬والدین دانش آموز از اون طرف میزش برای تمام‬
‫مدت جلسه شروع به ابراز نگرانی و بحث درباره بهترین راه حل موجود‬
‫برای حل مشکل می کردن‪ .‬حتی گاهی بیشتر از تایم مورد نظر برای‬
‫جلسه!‬
‫تهیونگ مجبور بود تا ساعت نه شب توی مدرسه بمونه تا بتونه برای‬
‫تک تک والدین دانش آموز هاش ‪ 15‬دقیقه زمان برای جلسه اختصاص‬
‫بده‪.‬‬
‫فقط سه هفته مونده بود تا ترم دوم شروع بشه و اینطور نبود که تعطیالت‬
‫عید به اندازه کافی طوالنی باشه‪ .‬تهیونگ بیشتر از همه در انتظار‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تعطیالت تابستونی بود‪ .‬ولی فعالً باید با صبر تمام در انتظار تموم شدن‬
‫ترم اول و شروع تعطیالت زمستونی می بود‪ .‬تا اون زمان دست و بال‬

‫‪97‬‬
‫معلم جوان با یک کالس بیست و دو نفری از بچه های هیجان زده و پر‬
‫جنب و جوش پر بود‪.‬‬
‫"کیم سِئونسِنگ نیم‪ ،‬مامانم گفت میخواد براتون یه هدیه بیاره"‬
‫"قراره به پدرم درباره اون باری که تو کالس خوابم برد بگید؟"‬
‫"کیم سِئونسِنگ نیم لطفا به مامانم نگید امتحان ریاضیم رو خوب ندادم"‬
‫کل روز‪ ،‬تهیونگ زیر بار نگرانی های دانش آموز هاش درحال دفن شدن‬
‫بود و اون مجبور بود به تمام این ابراز نگرانی ها با لبخندی شیرین به بچه‬
‫ها اطمینان خاطر بده که قرار نیست اتفاق بدی بیوفته‪ .‬حتی اگر قرار بود‬
‫به والدین دانش آموز همه ی چیزهایی که سوال می پرسیدن رو بدون کم‬
‫و کاست جواب و گزارش بده‪.‬‬
‫و این دقیقا همون کاری بود که تهیونگ بعد از زنگ آخر و شروع‬
‫جلسات از ساعت چهار به بعد انجام داد‪ .‬اون شروع به صحبت کردن با‬
‫والدینی به والدین دیگه کرد‪ .‬تا جایی که می تونست پر انرژی و با لبخند‬
‫با اون ها صحبت کرد و قدر تموم احترامی که از طرف والدین بهش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫گذاشته می شد رو دونست‪ .‬حتی اگه بعضی از والدین تصورات و‬


‫توقعات بیش از حدی از بچه ی کالس اولی شون داشتن‪.‬‬

‫‪98‬‬
‫بعضی از مادرها هزاران سوال می پرسیدن چون این اولین تجربه شون‬
‫بود و بعضی از پدرها کل طول جلسه با یک قیافه خیلی جدی می‬
‫نشستن چون قبالً دوتا بچه دیگه رو از کالس اول گذرونده بودن‪.‬‬

‫"مطمئنم که شما متوجه هستید که ما فقط نگرانیم‪...‬ما نمی خوایم که‬


‫دخترمون تحت تاثیر بچه هایی که تربیت بد و رفتار نامناسب دارن قرار‬
‫بگیره"‬
‫"میتونم بهتون اطمینان خاطر بدم که این حادثه قرار نیست دوباره تکرار‬
‫بشه"‬
‫تهیونگ با صدایی آرامش بخش رو به مادر هوانگ هایون که روبه روش‬
‫نشسته‪ ،‬پاهاش رو روی پای دیگرش انداخته و با لحنی شیرین در تالش‬
‫برای به کُرسی نشوندن حرفش بود‪ ،‬گفت‪.‬‬
‫شوهر زن که کنارش نشسته بود در تالش بود حین اینکه حواسش به‬
‫بحث نیست خودش رو درگیر بحث نشون بده‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"هایون یه دختربچه شیرین و دوست داشتنیه"‬


‫مادر هایون با لبخندی شیرین تاکید کرد‪.‬‬

‫‪99‬‬
‫"و امیدوارم که همینطور از طرف همکالسی ها و معلمش باهاش رفتار‬
‫بشه‪...‬اون لیاقت بهترین تحصیالتی که می تونیم بهش ارائه بدیم رو داره"‬
‫"منم کامالً با شما موافقم"‬
‫تهیونگ با لبخندی مصنوعی به دروغ گفتنش ادامه داد‪.‬‬
‫"همونطور که گفتم این موضوع قرار نیست دوباره اتفاق بیوفته‪...‬بچه‬
‫دیگه ای که توی این حادثه درگیر بوده تنبیه شده‪...‬نیازی نیست نگران‬
‫باشید"‬
‫مادر هایون درحالی که با آرنجش به شوهرش سیخونک میزد گفت‪.‬‬
‫"عزیزم تو هم یه چیزی بگو"‬
‫پدر هایون گلوش رو صاف کرد و کمی روی صندلیش تکون خورد و‬
‫گفت‪.‬‬
‫"آه‪...‬بله‪...‬بله‪ ...‬تا وقتی که بچه دیگه تنبیه شده باشه"‬
‫و سپس به ساعت مچیش نگاه کرد‪.‬‬
‫تهیونگ مثل همیشه خودش رو با والدینی که اون طرف میزش نشستن‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بودن همگام کرد و خیلی سریع توضیحات الزم درباره پیشرفت تحصیلی‬

‫‪100‬‬
‫هایون رو به والدینش انجام داد و اون ها رو مرخص کرد چون این‬
‫مکالمه ای که والدین هایون شروع کرده بودن به جایی نمیرفت‪.‬‬

‫(آهنگ دوم رو پلی کنید)‬

‫"شت‪...‬باید با خودم یکم سوجو می آوردم‪...‬بنظر می یاد بهش خیلی نیاز‬


‫دارین"‬
‫تهیونگ به سرعت سرش رو از لپ تاپش باال آورد و بعد توی دلش به‬
‫جیمین بابت کاشتن افکار خاصی توی ذهنش فحش داد‪.‬‬
‫ساعت دقیقاً یک ربع به نه شب بود و توی چهارچوب درِ باز کالس‬
‫تهیونگ‪ ،‬جونگ کوک با تمام ابهتش ایستاده بود‪...‬مرد یک شلوار مشکی‪،‬‬
‫بوت های مشکی‪ ،‬یقه اسکی مشکی و یه کت چرم فاکینگ مشکی تنش‬
‫بود‪ .‬یک کاله کاسکت مشکی و نقره ای رنگ از دست مرد آویزون بود و‬
‫تهیونگ حس کرد از شدت داغ کردن داره بخار میشه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪101‬‬
‫(معلومه که این مرد جذاب باید یه موتور سیکلت داشته باشه‪.‬‬
‫چرا نباید داشته باشه؟ داشتن یه موتور سیکلت فقط جذاب‬
‫ترش میکنه مگه نه؟آه پناه بر مسیح!)‬
‫تهیونگ نفس عمیقی برای آروم کردن ضربان باالی قلبش کشید و با‬
‫لبخند گفت‪.‬‬
‫"سالم‪...‬بفرمایید تو"‬
‫پدر داسوم با لبخند وارد اتاق شد‪ .‬موهای کوتاه مرد با فرق کجی باز شده‬
‫و به کنار شونه خورده بود تا روی صورتش نیوفته و اون پیرسینگ لعنتی‬
‫ابروش هنوز سر جاش بود‪.‬‬
‫مرد کوچک تر وقتی به اندازه کافی به میز نزدیک شده بود مودبانه و با‬
‫لبخند کوچکی به تهیونگ تعظیم کرد‪ .‬تهیونگ هم به تقلید از مرد لبخند‬
‫کوچکی زد و به صندلی خالی روبه روی میزش اشاره کرد تا مرد روی‬
‫اون بنشینه‪.‬‬
‫جونگ کوک درحالی که دنبال جای مناسبی برای قرار دادن کاله‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کاسکتش می گشت زبونش رو به یک سمت لپش فشار داد و در آخر‬


‫روی یکی از صندلی های روبه روی میز نشست و کالهش رو زیر‬

‫‪102‬‬
‫صندلی قرار داد‪ .‬بعد کمی زاویه صندلی رو تغییر داد و پاهاش رو روی‬
‫هم انداخت و به تهیونگ خیره شد‪.‬‬
‫تهیونگ بعد از این که فایل مربوط به داسوم رو باز کرد‪ ،‬انگشتاش رو به‬
‫هم قفل کرد و روی میز قرار داد و شروع کرد‪.‬‬
‫"خب‪ ،‬می تونیم با بحث درباره این که توی سال تحصیلی ای که پشت‬
‫سر گذاشتیم داسوم توی کالس چجوری بوده و میزان پیشرفتش توی‬
‫اهدافش چه مقدار بوده صحبت کنیم‪...‬می تونیم درباره هرگونه نگرانی ای‬
‫که شما ممکنه داشته باشید صحبت کنیم و بعد‪"...‬‬
‫جونگ کوک وسط حرف تهیونگ پرید و گفت‪.‬‬
‫"این جلسه چقدر قراره حرفه ای باشه؟"‬
‫تهیونگ کلمات بعدی ای که می خواست به زبون بیاره رو قورت داد و به‬
‫تحلیل حرف جونگ کوک پرداخت‪ .‬معلم جوان با ناخن انگشت شستش‬
‫مشغول بازی کردن با گوشه فایل تحصیلی داسوم شد و با قیافه ای‬
‫خونسرد بر خالف آشوب درونش گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"مثل یه جلسه ای که یه معلم با والدین دانش آموزش انجام میده"‬


‫(یا میتونم بهت بگم که رفقام میخوان باهات بخوابم)‬

‫‪103‬‬
‫جونگ کوک با قیافه ای خونسرد گفت‪.‬‬
‫"می دونید که من خیلی بهتون احترام میذارم‪...‬بخاطر کاری که انجام‬
‫میدید‪...‬بخاطر این که به دخترم درس میدید و در مواقع نیاز پشتشید"‬
‫تهیونگ به آرومی یک نفس عمیق کشید و به تماشای جونگ کوک‬
‫پرداخت که مرد تتودار چطور جای پاهایی که روی هم انداخته بود رو‬
‫عوض کرد‪.‬‬
‫"خیلی ممنون"‬
‫ناگهان پدر دخترک گفت‪.‬‬
‫"میتونم باهاتون رو راست باشم؟ با ریسک اینکه‪...‬آم‪....‬وارد محدوده‬
‫مکالمات غیرحرفه ای بشیم"‬
‫تهیونگ درحالی که سعی می کرد نشون نده چقدر از این حرف خیالش‬
‫راحت شده سرش رو به موافقت تکون داد و گفت‪.‬‬
‫"بله مشکلی نیست"‬
‫معلم بیچاره اون روز‪ ،‬ساعت ها مجبور به صاف نشستن سرجاش و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کامالً خشک و حرفه ای صحبت کردن باوالدین دانش آموزانش شده‬


‫بود‪.‬‬

‫‪104‬‬
‫تهیونگ هر چقدر تالش کرد نتونست خودش رو برای حفظ نکردن‬
‫ارزش های معلمیش فقط برای پانزده دقیقه بیشتر‪ ،‬سرزنش کنه‪.‬‬
‫شغلی که کمی توش شادی و خوش گذرونی نداشته باشه به چه دردی‬
‫میخوره؟ خصوصاً اگه این خوش گذرونی از طرف یه پدرِ سینگلِ شدیداً‬
‫خوشتیپِ سی ساله قرار بود فراهم بشه؟‬
‫"من نیازی ندارم چیزی درباره هیچکدوم از اینا بدونم"‬
‫جونگ کوک درحالی که دستش رو به منظور نادیده گرفتن موضوع توی‬
‫هوا تکون می داد گفت‪.‬‬
‫"این مطالب درسی برام مهم نیست‪...‬آیا درسی هست که داره می افته؟‬
‫توی سال اول؟"‬
‫"نه"‬
‫"آیا دردسری درست کرده؟"‬
‫"نه"‬
‫"آیا چیزی هست که توش مشکل داشته باشه؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"نه"‬
‫جونگ کوک درحالی که سرش رو به یک سمت کج می کرد پرسید‪.‬‬

‫‪105‬‬
‫"خوبه‪...‬آیا دخترم انسان خوبیه؟"‬
‫تهیونگ کمی از سوال مرد شوکه شد و با تعجب هردو ابروش رو باال داد‪.‬‬
‫جونگ کوک متوجه تعجب مرد شد بنابراین شروع به توضیح بیشتر کرد‪.‬‬
‫"ببین سال اول و دوم ابتدایی مهمه‪...‬تا االن بیشتر اوقات دخترم توی‬
‫خونه وقت می گذرونده درسته؟ اما االن اون وارد مدرسه شده و به عنوان‬
‫یه انسان واقعی و مستقل قراره رفتار کنه‪...‬بنابراین چون شما هرروز توی‬
‫مدرسه می بینیدش دارم ازتون می پرسم که فکر می کنید دخترم بچه ی‬
‫خوبیه؟ نه یه دانش آموز خوب‪ ...‬یه انسان خوب‪...‬آیا با بقیه مهربونه؟ به‬
‫حرف دیگران گوش میده؟ میتونه با بقیه دوست بشه؟ خوش قلب هست؟‬
‫چیزهایی از این قبیل"‬
‫"آه‪ ،‬این‪"...‬‬
‫تهیونگ برای چند لحظه لپاش رو در تفکر به حرف مرد باد کرد‪ .‬بعد‬
‫سرش رو کج کرد و گفت‪.‬‬
‫"خب باید بگم تا حاال هیچوقت کسی همچین سوالی ازم نپرسیده بود"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک درحالی که شونه هاش رو باال می انداخت توضیح داد‪.‬‬

‫‪106‬‬
‫"خب اگه بچه مشکل سازی هست باید االن بدونم تا توی خونه روش‬
‫کار کنم‪...‬بخاطر همین می خوام اینجور چیزارو بدونم‪ ...‬متوجه منظورم‬
‫هستید؟"‬
‫تهیونگ خندید و گفت‪.‬‬
‫"دختر خوبیه‪...‬همیشه به حرف اطرافیانش گوش میده‪...‬تقریباً با همه‬
‫دوسته به جز اون چندتا دختربچه بدجنس‪...‬دختر شوخ طبعی هم‬
‫هست‪...‬گاهی با حرفاش همه ی بچه هارو به خنده میندازه‪...‬سریعه‪...‬‬
‫خیلی سریع‪...‬هیچوقت چیزی رو از قلم نمیندازه‪...‬یه انسان خوب و‬
‫کامله‪...‬سوال دیگه؟"‬
‫"خب این تموم چیزی بود که درباره اش می خواستم بدونم‪...‬درباره تو‬
‫چی؟"‬
‫تهیونگ با قیافه مات و مبهوت از تغییر لحن مرد و سوال بی ربطش‬
‫پرسید‪.‬‬
‫"درباره من؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک یکی از آرنج هاش رو روی میز تهیونگ تکیه داد و گفت‪.‬‬

‫‪107‬‬
‫"تمام روز به این کار مشغول بودی و هنوزم خوشتیپ موندی‪...‬چند وقته‬
‫که معلمی؟"‬
‫جونگ کوک با سیاست تمام تعریف ازظاهر تهیونگ رو قاطی سوال‬
‫مودبانه اش درباره سابقه تدریسش کرده بود‪.‬‬
‫تهیونگ یکی از ابروهاش رو باال داد‪ .‬اون فقط یه شلوار مشکی ساده و‬
‫یه پیرهن جلو دگمه دار سفید ساده تنش بود اما این لباس ها به خوبی‬
‫توی تنش می نشستن و همونطور که نامجون قبالً گفته بود توی لباس‬
‫رسمی خوب بنظر می رسید‪ .‬و جونگ کوک از بین همه آدم ها این رو‬
‫متوجه شده بود‪.‬‬
‫"هشت ساله‪...‬خوشتیپ بنظررسیدن من چه ربطی به جلسه ما درباره‬
‫داسوم داره؟"‬
‫معلم جوان با لحنی کمی شیطنت آمیز پرسید و سعی کرد جلوی باال رفتن‬
‫ضربانش رو بگیره‪ .‬این مکالمه کامالً غیرحرفه ای بود ولی تهیونگ به‬
‫خاطر سپری کردن این روز خسته کننده دیگه هیچ انرژی ای توی بدنش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫نمونده بود که به این موضوع اهمیتی بده‪ .‬در واقع این کار حتی کمی‬
‫براش هیجان انگیز بنظر می رسید‪.‬‬

‫‪108‬‬
‫جونگ کوک درحالی که نیشخند میزد گفت‪.‬‬
‫"ربطی نداره‪...‬چیشد که معلم شدی؟"‬
‫"یه معلم ادبیات خیلی خوب توی دوران دبیرستان داشتم که بهم انگیزه‬
‫داد‪...‬تصمیم گرفتم به بچه های کوچیک تر تدریس کنم تا بتونم توی‬
‫سنین پایین تر روشون تاثیر مثبت مورد نیاز برای آینده شون رو بزارم"‬
‫"خب‪...‬داسوم عاشقته"‬
‫جونگ کوک در جواب گفت و تهیونگ با حس داغ شدن گوش هاش‬
‫لباش رو بهم فشرد‪.‬‬
‫"دخترم هیچوقت خفه خون نمی گیره و یه ریز دربارت حرف می‬
‫میزنه‪...‬هرروز از مدرسه که میاد خونه درباره ات صحبت میکنه"‬
‫"آه‪...‬احتماالً زیاد از حد اغراق میکنه ولی به هرحال این مهربونیشو‬
‫میرسونه"‬
‫جونگ کوک با چشمانی که از شیطنت برق می زد‪ ،‬پرسید‪.‬‬
‫"آیا واقعاً داره اغراق میکنه؟‪...‬چند ماه قبل‪ ،‬زمانی که حادثه ی قلدری‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رخ داده بود‪ ،‬به من گفت که بهش گفتی از مردا خوشت میاد‪...‬بهش‬
‫دروغ گفتی تا حس بهتری داشته باشه؟"‬

‫‪109‬‬
‫"نه‪...‬من هیچ وقت بهش دروغ نگفتم"‬
‫تهیونگ صادقانه جواب داد و ضربان قلبش اینبار واقعاً شروع به باال‬
‫رفتن کرد‪ .‬از اضطراب حین صحبت کردن یه خودکار از روی میز‬
‫برداشت و بین انگشتانش شروع به چرخوندنش کرد‪.‬‬
‫مدرسه تقریباً خالیِ خالی بود چون هیچکس عالقه ای به شرکت توی‬
‫جلسه اولیا مربیان توی همچین ساعتی از شب رو نداشت‪ .‬چه اشکالی‬
‫داشت اگه صادقانه جواب مرد رو میداد؟ جونگ کوک با یه کاله‬
‫موتورسیکلت‪ ،‬یه پوزخند جذاب روی صورتش و کمترین عالقه برای‬
‫صحبت درباره پیشرفت تحصیلی داسوم اینجا روبه روش نشسته بود‪.‬‬
‫تهیونگ یه نوجوون نبود‪ .‬اون یه مرد سی و دو ساله با چشمای باز بود‪.‬‬
‫کامالً میدونست جونگ کوک داره چیکار میکنه‪.‬‬
‫"این خیلی چیزارو توضیح میده پس"‬
‫جونگ کوک جواب داد اما مشخص نکرد منظورش چیه با وجود اینکه‬
‫تهیونگ داشت از کنجکاوی می مرد که منظور مرد رو بدونه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ جلوی زبونش رو گرفت‪ ،‬شونه ای باال انداخت و با قیافه ای‬


‫بیخیال توضیح داد‪.‬‬

‫‪110‬‬
‫"توی دوران دبیرستان با چندتا دختر قرار گذاشتم ولی هیچوقت دووم‬
‫نیاورد"‬
‫"کامالً منطقیه‪ ...‬هرچند من اون دوران بیشتر با پسرها تحقیقاتم رو انجام‬
‫می دادم‪...‬به هر حال"‬
‫جونگ کوک با بیخیالی تمام خیلی ریز به این موضوع اشاره کرد و‬
‫درحالی که به انگشتای کشیده تهیونگ که همچنان درحال چرخوندن‬
‫خودکار بینشون بود خیره شده بود ادامه داد‪.‬‬
‫"مطمئناً پارتنرت بخاطر کاری که میکنی خیلی قدرت رو میدونه"‬
‫" من سینگلم"‬
‫"اوه؟"‬
‫پدر دخترک با قیافه ای متعجب گفت‪ .‬جونگ کوک زبونش رو به دندون‬
‫هاش فشار داد تاجلوی پوزخند شیطنت آمیزش رو بگیره و زد تهیونگ‬
‫زیر خنده‪.‬‬
‫"نیاز نیست بهم بگی که حرفم خیلی چاپلوسانه بود‪...‬خودم میدونم که‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بود"‬
‫تهیونگ درحالی که هنوز می خندید با ابروهای باال داده پرسید‪.‬‬

‫‪111‬‬
‫"داری توی جلسه اولیا مربیان دخترت باهام الس میزنی؟"‬
‫جونگ کوک با یک نیشخند جذاب که چال لپ یک طرفه اش رو نمایان‬
‫می کرد شونه هاش رو باال انداخت و گفت‪.‬‬
‫"تنها در صورتی الس زدن حساب میشه که جواب بده‪...‬در غیر این‬
‫صورت فقط تالش برای کسب اطالعاته"‬
‫(پناه بر مسیح‪...‬بیخود نیست که داسوم همچین فرشته کوچولوی‬
‫بانمکیه!همه ی خصوصیات ظاهری خوبش رو از پدرش به ارث برده!)‬
‫تهیونگ یکی از آرنج هاش رو روی میز گذاشت و برای چند لحظه‬
‫مشتش رو به لب هاش تکیه داد‪ .‬بعد انگشت اشاره اش رو روی لبش‬
‫کشید و با همون انگشت به کاله کاسکت زیر صندلی اشاره کرد و گفت‪.‬‬
‫"یه موتور سیکلت داری"‬
‫"مدل کاواساکی نینجا"‬
‫مرد تتودار به سرعت جواب داد‪.‬‬
‫"رنگ مشکی و توسی‪...‬نزدیک سه ساله که دارمش‪...‬داسوم دلش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫میخواد که سوارش بشه‪...‬بچه توهم برش داشته که میتونه اینکارو کنه"‬


‫"حداقل تالششو میکنه"‬

‫‪112‬‬
‫جونگ کوک با نیشخند جواب داد‪.‬‬
‫"هرچی نباشه بچه جسوری هست‪...‬تو چی؟ تاحاال سوار موتور سیکلت‬
‫شدی؟"‬
‫"نمیتونم بگم که تا حاال موتور داشتم پس نه"‬
‫"اولین بار توی همه چی"‬
‫جونگ کوک با قیافه ای بی حس گفت اما جوری که چشمای مرد سر تا‬
‫پاش رو توی یک نگاه اسکن کرد از چشمای تیزبین تهیونگ دور نموند‪.‬‬
‫تهیونگ باچشمای درشت شده و قیافه ای کامالً معصومانه پرسید‪.‬‬
‫"اولین بار توی چی؟سوار شدن‪14‬؟"‬
‫با شنیدن سوال معلم جوان‪ ،‬آب دهن جونگ کوک توی گلوش پرید و‬
‫مرد به سرفه افتاد‪ .‬مرد بیچاره درحالی که سرفه میکرد مشتش رو به سینه‬
‫اش کوبید‪ .‬تهیونگ تمام تالش خودش رو کرد تا جلوی خنده اش رو‬
‫بگیره و ادامه داد‪.‬‬
‫"حق با تو عه‪...‬شاید یه روز سوار شم‪ ،‬ها؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"میتونه خوش بگذره"‬

‫‪ 14‬اینجا تهیونگ داره غیرمستقیم به سواری روی دیک اشاره می کنه ☺‬


‫‪113‬‬
‫جونگ کوک باالخره تونست خودش رو جمع و جور کنه و ادامه داد‪.‬‬
‫"میدونی وقتی پرسیدم این مکالمه چقدر میتونه غیرحرفه ای باشه‬
‫منظورم‪"...‬‬
‫تهیونگ درحالی که آه میکشید حرف مرد رو قطع کرد و با شیطنتی نهفته‬
‫توی چشماش گفت‪.‬‬
‫"مشخصاً تصور اینو نداشتی که صحبتامون به موتورسیکلت سواری‬
‫کشیده بشه میدونم"‬
‫جونگ کوک ریز ریز خندید و تهیونگ ادامه داد‪.‬‬
‫"ساعت تقریباً نه شبه‪...‬کل روز درحال صحبت با والدین نگران و‬
‫مضطرب بودم‪...‬و بیشتر والدینی که اومدن جوری با من صحبت می کردن‬
‫انگار که من یه خدایی چیزی هستم و توانایی معجزه کردن برای بچه‬
‫هاشون رو دارم‪...‬بنابراین این مکالمه‪...‬کمی طراوت بخشه‪...‬صحبت کردن‬
‫با کسی که همسن و سالمه"‬
‫"اوه!تو هم سی سالته؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ با لبخند حرف مرد رو اصالح کرد‪.‬‬


‫"سی و دو سال‪...‬نزدیکیم"‬

‫‪114‬‬
‫جونگ کوک زیر لب "اوهی" گفت و ادامه داد‪.‬‬
‫"خب اگه ساعت تقریباً نه شبه نمی خوام بیشتر از این وقتت رو‬
‫بگیرم‪...‬مطمئنم میخوای زودتر بری خونه‪...‬از اونجایی که من وظیفه پدر‬
‫بودنم رو با شرکت توی این جلسه انجام دادم و مطمئنم کمتر از دوازده‬
‫ساعت دیگه باید دوباره برگردی اینجا تا کارت رو انجام بدی"‬
‫تهیونگ با ناله ای زیر لب‪ ،‬لبخند تلخی زد و جواب داد‪.‬‬
‫"شغل زیاد آسونی نیست"‬
‫جونگ کوک درحالی که خم میشد تا کالهش رو از زیر صندلی برداره‬
‫لبخند کوچکی برای ابراز همدردی به تهیونگ زد و تهیونگ دستپاچه‬
‫ادامه داد‪.‬‬
‫" آه‪ ...‬بیشتر روزا مشغول به کاری؟"‬
‫جونگ کوک کالهش رو روی پاش گذاشت و جواب داد‪.‬‬
‫"اوه‪ ...‬من وقتم رو بین خونه و محل کار تقسیم کردم‪...‬مربی شخصیَم‪...‬ده‬
‫دقیقه اون طرف تر از اینجا یه باشگاه دارم بنابراین بیشتر صبح ها و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بعدازظهرها رو اونجا وقتم رو می گذرونم‪...‬هرروز بعد از مدرسه داسوم‬


‫رو سوار میکنم و باهم خونه میریم"‬

‫‪115‬‬
‫تهیونگ درحالی که یکی از ابروهاش رو باال میداد پرسید‪.‬‬
‫"تو باشگاه شخصی خودتو داری؟"‬
‫جونگ کوک لبخند کجی زد و به شوخی گفت‪.‬‬
‫"چطور؟ کالسای خصوصی میخوای؟ چون معلم بچمی بهت تخفیف‬
‫خوبی میدم‪ ...‬یه باشگاه کوچیکه چیز خیلی خاصی نیست‪...‬فقط اونقدری‬
‫هست که من بتونم کارم رو انجام بدم‪...‬پیشنهادم هنوز سر جاشه‪...‬اگه‬
‫خواستی بهم خبر بده‪...‬البته بعد از اینکه داسوم کالس اول رو تموم کرد‪،‬‬
‫که البته چیزی تا اون موقع نمونده‪...‬نمی خوام از حد خودم بگذرم"‬
‫اون برق شیطنت توی چشم های مرد و تالش خیلی زیادی که برای‬
‫زیادتر نکردن پوزخندش داشت همگی اون رو جذاب تر کرده بود‪.‬‬
‫تهیونگ شروع به شکستن قلنج انگشت هاش کرد و به این فکر کرد که‬
‫چطور توی همچین موقعیتی قرار گرفته که پدر دانش آموزش بدون هیچ‬
‫شرم و حیایی داره باهاش الس میزنه‪.‬‬
‫همه ی این ها بخاطر این بود که داسوم یکی از همکالسی هاش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کتک زده بود‪ .‬قطعاً سرنوشت درحال خندیدن به تهیونگ بود‪.‬‬

‫‪116‬‬
‫تهیونگ درحالی که مرد از جاش بلند میشد و کالهش رو زیر بقلش‬
‫میگذاشت گفت‪.‬‬
‫" من تمایل دارم که فکر کنم این مکالمه مون ممکنه یکم از حد گذروندن‬
‫باشه"‬
‫مرد با قیافه ای بی حس اما چشمانی که شیطنت توش موج میزد پرسید‪.‬‬
‫"یعنی باید بخاطر این حرفامون خودم رو به دفتر مدیر معرفی کنم آقا‬
‫معلم؟"‬
‫تهیونگ به زور لبخندش رو قورت داد و درحالی که سرش رو به تاسف‬
‫تکون میداد اون هم به تبعیت از مرد از جاش بلند شد و گفت‪.‬‬
‫"خوشحال شدم که تونستیم درباره پیشرفت و موفقیت های تحصیلی‬
‫داسوم خیلی صحبت کنیم"‬
‫جونگ کوک با شنیدن این جمله مرد و تاکیدش روی کلمه خیلی زد زیر‬
‫خنده‪.‬‬
‫"این جمله ات بهم نشون میده که چیزی برای نگرانی وجود نداره‪...‬شاید‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫قبل از تموم شدن ترم ببینمت‪...‬اگه نه که‪...‬آه‪...‬مواظب خودت باش کیم‬

‫‪117‬‬
‫سِئونسِنگ نیم‪ ...‬و در آخر پیشنهادم هنوز سرجاشه‪...‬برای کالس‬
‫خصوصی منظورمه‪ ...‬اگه عالقه مند بودی"‬
‫تهیونگ درحالی که دستاش رو توی جیب شلوارش فرو میبرد پرسید‪.‬‬
‫" موتور سواری چی؟"‬
‫جونگ کوک عقب عقب به سمت در کالس حرکت کرد‪ .‬مرد در جواب‬
‫حرف تهیونگ لبخند کجی زد و یک جفت دستکش چرم بدون انگشتِ‬
‫مخصوص موتورسواری از توی جیبش در آورد‪ .‬مرد کوچک تر درحالی‬
‫که هنوز کالهش زیربقلش بود دستکش هاش رو دستش کرد شونه ای‬
‫باال انداخت و با شیطنت گفت‪.‬‬
‫"بستگی داره چه چیزی در نظرت از حد گذروندن باشه"‬
‫بعد درحالی که دستکش هاش دستش بود کاله رو توی دستش چرخوند‬
‫و به تهیونگ چشمکی زد و گفت‪.‬‬
‫"میبینمت"‬
‫تهیونگ تا وقتی که حس کرد جونگ کوک کامالً از راهرو مدرسه خارج‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫شده صبر کرد‪ .‬معلم جوان کف هردو دستش رو لبه میزش تکیه گاهش‬
‫کرد و برای چند لحظه با سرِ خم چشمانش رو بست و بعد نفسی از سر‬

‫‪118‬‬
‫آسودگی کشید‪ .‬اون آدمی نبود که توی کارش وارد محدوده رفتار غیر‬
‫حرفه ای بشه اما والدینی که قبل از جونگ کوک باهاشون برخورد داشت‬
‫چطور میشه گفت؟‪ ...‬جونگ کوک نبودن!؟‬
‫تهیونگ حس میکرد که گاوش زاییده خصوصاً وقتی که صدای روشن‬
‫شدن یه موتورسیکلت رو شنید‪ .‬ترسیده از این صدای بلند به سمت پنجره‬
‫کالس سرش رو چرخوند و این کارش باعث شد که شاهد موتورسیکلت‬
‫کاواساکی نینجایی که درباره اش صحبت کرده بودن جلوی مدرسه بشه‪.‬‬
‫جونگ کوک با کاله کاسکت روی سرش‪ ،‬زیر نور چراغ کنار خیابون‬
‫چسبِ دستکش های توی دستش رو محکمتر کرد و بعد فرمون موتور رو‬
‫دستش گرفت و به سرعت توی تاریکی شب محو شد‪.‬‬
‫تهیونگ به تعداد زیادی فحش توی ذهنش فکر کرد که می تونست اون‬
‫لحظه استفاده کنه اما باالخره به بلند گفتن "فاکینگ هِل!" راضی شد‪.‬‬

‫*****‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"کیم سِئونسِنگ نیم"‬


‫"بله؟ آه‪...‬بله داسوم آه"‬

‫‪119‬‬
‫تهیونگ دستاش رو روی هم گذاشت و نگاهش رو از لپ تاپش‬
‫برگردوند تا به دخترک نگاه کنه‪.‬‬
‫دانش آموز ها درحال تمیز کردن کالس درسشون برای آخرین زنگ‬
‫مدرسه بودن و مسئولیت داسوم تمیز کردن تمام تخته وایت بوردهای‬
‫کوچکی که بچه ها برای تمرین ریاضی به صورت جداگونه استفاده می‬
‫کردن بود‪.‬‬
‫داسوم درحالی که بطری کوچک اسپری رو بین دندون هاش گرفته و‬
‫پارچه مخصوص پاک کردن تخته ها رو روی شونه اش انداخته بود‪ ،‬تخته‬
‫های وایت بورد رو روی میز تحریر تهیونگ کوبید‪.‬‬
‫تهیونگ درحالی که چشماش رو ریز کرده بود یه بسته پنبه الکل سمت‬
‫دخترک گرفت و داسوم با خجالت بطری رو از دهانش در آورد و گفت‪.‬‬
‫"ببخشید"‬
‫بعد با پنبه الکل بطری رو تمیز کرد و روی تخته وایت بوردی که روی‬
‫انبوه تخته ها بود با بطری اسپری کرد تا آثار ماژیک قرمز رنگی که‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫روی تخته بجا مونده رو پاک کنه‪.‬‬


‫"داسوم آه"‬

‫‪120‬‬
‫"بله؟"‬
‫تهیونگ ابروهاش رو باال انداخت و گفت‪.‬‬
‫"قرار بود وظیفه تمیزکردن تخته هات رو سر میزت انجام بدی"‬
‫دخترک درحالی که سرش رو درحال کار کردن تکون می داد گفت‪.‬‬
‫"دویونگ داره میزها رو دستمال میکشه واسه همین تصمیم گرفتم به میز‬
‫شما نقل مکان کنم"‬
‫موهای دخترک امروز به صورت گوجه ای باالی سرش جمع شده و یه‬
‫روسری آبی رنگ‪ ،‬هم رنگ یونیفورم مدرسه اش به عنوان هدبند جلوی‬
‫سرش بسته شده بود‪ .‬تنها چیزی که توی ذهن تهیونگ‪ ،‬از صبح که مدل‬
‫موی دخترک رو دیده بود می چرخید این بود که کسی که موهای‬
‫دخترک رو درست کرده کسی جز جونگ کوک نیست‪.‬‬
‫تهیونگ در جواب دخترک همممم زیر لبی گفت و بعد با صدای بلند داد‬
‫زد‪.‬‬
‫"جیوون آه‪...‬مواظب باش"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جیوون سرش رو تکون داد و بعد از تعظیمی حواسش رو بیشتر به انجام‬


‫وظیفه جارو کردنش داد‪.‬‬

‫‪121‬‬
‫"کیم سِئونسِنگ نیم"‬
‫تهیونگ نگاهش رو به داسومی که درحال پاک کردن وایت برد بعدی بود‬
‫داد و پرسید‪.‬‬
‫"بله داسوم"‬
‫"بابای من فکر میکنه شما بانمکید‪"15‬‬
‫تهیونگ نفسش رو چند لحظه نگه داشت و آب دهنش رو به سختی‬
‫قورت داد‪ .‬داسوم روی وایت برد بعد اسپری زد و بعد سرش رو باال آورد‬
‫تا عکس العمل تهیونگ رو به جمله اش ببینه‪ .‬وقتی که دید هیچ صدایی‬
‫از معلمش در نمیاد شروع به زدن یه نیشخند بدون دندون کرد‪.‬‬
‫دخترک یکی از دندون هاش به تازگی افتاده بود‪ .‬امروز جمعه بود و‬
‫دخترک روز چهارشنبه با جای خالی یکی از دندون هاش سر کالس‬
‫حاضر شده بود‪.‬‬
‫تهیونگ با قیافه ای جدی دخترک رو دعوا کرد‪.‬‬
‫"کارت رو انجام بده داسوم آه"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"باشه"‬

‫‪ 15‬اینجا داسوم از کلمه کیوت استفاده می کنه ☺‬


‫‪122‬‬
‫دخترک با یک تعظیم کوچک سر گفت و بعد شروع به انجام کارش در‬
‫سکوت کرد‪ .‬اما بعد از چند دقیقه دوباره ادامه داد‪.‬‬
‫"من ازش پرسیدم که بنظرش شما بانمکید و اونم گفت آره واسه همین‬
‫منم اومدم اینجا تا ازتون بپرسم بنظر شما هم بابای من بانمکه؟"‬
‫تهیونگ درحالی که دستای بهم گره زده اش رو روی میز می گذاشت‪،‬‬
‫چونه اش رو بهشون تکیه داد و گفت ‪.‬‬
‫"منم اینجا دارم بهت میگم که کارت رو انجام بده"‬
‫داسوم با همون کج خند قبلی به چشمای تهیونگ خیره شد و بدون هیچ‬
‫احساس شرم یا خجالتی ادامه داد‪.‬‬
‫"من فقط کنجکاو شدم"‬
‫دخترک درحالی که به کار پاک کردن تخته هاش ادامه می داد شونه هاش‬
‫رو باال انداخت و ادامه داد‪.‬‬
‫"بابام بهم گفت که شما معلم خیلی خوبی هستید بنابراین ازش پرسیدم‬
‫که از شما خوشش میاد؟ و اونم جواب داد که شما بانمکید‪...‬که بنظر من‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫خیلی حال بهم زنه‪...‬ولی خب اون بابای منه پس بنظر شما بابام‬
‫بانمکه؟"‬

‫‪123‬‬
‫"جئون داسوم"‬
‫تهیونگ اینبار با صدای محکم و قاطعیتِ تمام اسم کامل دخترک رو برای‬
‫تمام کردن بحث صدا کرد‪.‬‬
‫داسوم درحالی که ریز می خندید لباش رو بهم دوخت‪ .‬دخترک کار پاک‬
‫کردن تخته هارو تموم کرد‪ ،‬اون هارو سرجای خودشون گذاشت و به‬
‫سمت میزش دوید تا کوله پشتیش رو برداره‪.‬‬
‫وقتی که کوله اش رو مثل بقیه بچه ها روی شونه هاش گذاشت با هیجان‬
‫و شوق زیاد برای تهیونگ دست تکون داد و تهیونگ در جواب فقط با‬
‫اخم به در کالس اشاره کرد‪ .‬دخترک برای اینکه جلوی خنده اش رو‬
‫بگیره با دو دستش جلوی دهنش رو گرفت و بعد همراه بقیه دوستاش به‬
‫سمت در کالس حرکت کرد تا باالخره با پدرش که مطمئناً مثل همیشه‬
‫برای اینکه دخترک رو به خونه ببره جلوی در مدرسه منتظرش بود‪،‬‬
‫مالقات کنه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫*****‬

‫‪124‬‬
‫تهیونگ توی کالس درسی که کامالً خالی شده بود درحال انجام کارهاش‬
‫بود‪.‬‬
‫"روز سختی داشتی؟"‬
‫سرش رو از لپ تاپش باال آورد و رفیقش سوکجین رو توی چهارچوب‬
‫در کالس دید‪ .‬مرد بزرگ تر درحالی که دستش رو توی جیبش گذاشته‬
‫و عینکش روی صورتش بود‪ ،‬شروع به قدم زدن به داخل کالس کرد‪.‬‬
‫قدم های مرد بخاطر پوشیدن دمپایی های مخصوص داخل مدرسه‪ ،‬آروم‬
‫و بی صدا بود‪ .‬سوکجین روی لبه ی میز تهیونگ نشست‪.‬‬
‫تهیونگ بعد از اینکه مطمئن شد تنها هستن با صدای آروم گفت‪.‬‬
‫"داسوم‪"...‬‬
‫سوکجین ابروهاش رو برای تشویق مرد به ادامه دادن حرفش باال داد‪.‬‬
‫"بهم گفت که بنظر باباش من بانمکم"‬
‫"چه رسوایی ای!"‬
‫"و می خواست بدونه بنظر منم پدرش بانمکه؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سوکجین درحالی که می خندید پرسید‪.‬‬

‫‪125‬‬
‫"اوه‪...‬پس االن داره نقش یه واسطه ی کوچولو رو برای شما دوتا بازی‬
‫میکنه؟"‬
‫بعد دستاش رو روی سینه اش گره زد و یکی از پاهاش رو روی دیگری‬
‫گذاشت و ادامه داد‪.‬‬
‫"دختره خیلی جیگر داره‪...‬اگه یکی از دانش آموزای من این سوال رو‬
‫ازم می پرسید‪...‬اونا اینکارو نمیکنن‪...‬خیلی بهتر از اینا حالیشونه"‬
‫تهیونگ درحالی که آه می کشید پیشونیش رو مالید وگفت‪.‬‬
‫"اگه یه چیز باشه که داسوم داره اون جنم و جیگر زیادیه"‬
‫"تو چی بهش گفتی؟"‬
‫"منم بهش گفتم که تمیزکاری شو تموم کنه"‬
‫"انتخاب هوشمندانه ای بود‪...‬اگه من بودم می گفتم به پدرت بگو من‬
‫گفتم که یه دیلفه"‬
‫تهیونگ با قیافه ای بی حس گفت‪.‬‬
‫"آره حتماً اینکارو می کردم‪...‬از اونجایی که من انقدر از شغلم متنفرم که‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫با اخراج شدن مشکلی ندارم"‬

‫‪126‬‬
‫سوکجین درحالی که با صدای شیشه پاک کنی می خندید دستاش رو بهم‬
‫کوبید‪.‬‬
‫"منظورم اینه که‪...‬لعنتی"‬
‫معلم بزرگ تر درحالی که سرش رو به آرومی تکون می داد کمی خنده‬
‫اش رو کنترل کرد و ادامه داد‪.‬‬
‫"معنیش اینه که پدرش داره توی خونه درباره تو صحبت میکنه یا اینکه‬
‫دخترش داره درباره تو ازش سوال می پرسه و اونم جواب میده‪...‬این همه‬
‫چیز رو هیجان انگیز تر می کنه‪...‬خصوصاً بعد اون جلسه ای که باهم‬
‫داشتید"‬
‫تهیونگ با عصبانیت گفت‪.‬‬
‫"من اجازه نمیدم یه دختربچه هفت ساله منو واسه پدرش نَظَر کنه"‬
‫سوکجین زد زیر خنده و تهیونگ با دیدن این عکس العمل رفیقش ناله‬
‫ای زیرلب کرد و صورتش رو با کف هردو دستش پوشوند‪.‬‬
‫"به زودی از حرفت پشیمون میشی خصوصاً اینکه از پدرش خوشت‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫میاد"‬

‫‪127‬‬
‫"من ازش خوشم نمیاد‪...‬به زور طرف رو میشناسم‪...‬من فقط‪...‬خودت‬
‫میدونی چی میگم"‬
‫"دلت میخواد بشینی رو صورتش"‬
‫تهیونگ درحالی که یکی از دستاش رو به سمت باال پرتاب می کرد‬
‫گفت‪.‬‬
‫"دقیقاً"‬
‫شونه های سوکجین بخاطر فشاری که برای جلوگیری از خنده تحمل می‬
‫کرد درحال لرزیدن بود‪.‬‬
‫"خدایا‪...‬این چیز زیادیه برای خواستن؟ چرا همه چی باید انقدر پیچیده‬
‫باشه؟ چرا کافی نیست که فقط دلت بخواد روی صورت یه مردِ جذاب‬
‫بشینی؟"‬
‫سوکجین به زور خنده اش رو کنترل کرد و گفت‪.‬‬
‫"همه اش مربوط به هدفِ پشتِ نشستن روی صورته عزیزم‪...‬باید واقعاً‬
‫دلت بخوادش و باید واقعاً دلت بخواد که بهش اجازه بدی تورو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بکنه‪...‬انقدر اعتماد به نفس داشته باشی که اجازه بدی یه مردی که ازت‬


‫کوچیک تره و یه دختر هفت ساله داره تا حد بی حس شدن بکنتت"‬

‫‪128‬‬
‫تهیونگ با قیافه ای بی حس رو به رفیقش کرد و گفت‪.‬‬
‫"حقیقتاً این مکالمه خیلی مناسب مطرح شدن توی کالس درس منه"‬
‫بعد هردو مرد شروع به خندیدن کردن‪ .‬هردوی اون ها میدونستن که این‬
‫مکالمه جز بی شرمانه ترین مکالماتی که توی این مدرسه گفته شده‬
‫حساب نمیشه‪ .‬چه چیزهایی که تهیونگ توی دفتر معلم ها بین معلم های‬
‫خیلی محترم مدرسه نشنیده بود!‬
‫"اعتماد بنفس داشته باش تهیونگ شی"‬
‫تهیونگ نوچی کرد و چشماش رو چرخوند‪.‬‬
‫"من به اندازه کافی اعتماد به نفس دارم‪...‬ولی دیگه بیست و دو سالم‬
‫نیست‪...‬منم سالیق خاص خودمو دارم‪...‬تا وقتی بهش اجازه میدم تاپ‬
‫باشه که کارشو خوب انجام بده"‬
‫سوکجین درحالی که نیشخند میزد از روی میز پایین اومد‪ .‬قلنج کمرش‬
‫رو شکوند و گفت‪.‬‬
‫"این حقیقت که تو فکر میکنی کارش رو میتونه خوب انجام بده باعث‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫خندیدنم میشه"‬
‫"من مطمئنم که میتونه کارشو خوب انجام بده"‬

‫‪129‬‬
‫سوکجین با خنده ای تمسخر آمیز رو به رفیقش گفت‪.‬‬
‫"که تورو راضی کنه؟!‪...‬تو توی روزایی که حالت خوبه هم آدم تو کون‬
‫نرویی هستی و من تا حاال باهات توی تختم نرفتم و شاهد این‬
‫موضوعم‪...‬برای بابای داسوم که قراره این کار رو بکنه آرزوی موفقیت‬
‫میکنم‪...‬من دارم میرم تا یه سری برگه های امتحان علوم رو تصحیح‬
‫کنم‪...‬تو چی؟یکم بیشتر قراره بمونی؟"‬
‫تهیونگ لپ تاپش رو خاموش کرد و گفت‪.‬‬
‫"من کارم رو تموم کردم‪...‬از االن دارم واسه تعطیالت روز شماری‬
‫میکنم"‬
‫"منم همینطور پسر"‬
‫وقتی که سوکجین آوازخون کالسش رو ترک کرد‪ ،‬تهیونگ هم شروع به‬
‫جمع کردن وسایلش کرد و بعد مستقیم به خونه رفت‪.‬‬
‫فقط باید چند هفته دیگه دووم می آورد تا به تعطیالت کوچک آخر سال‬
‫که شدیداً بهش نیاز داشت برسه‪ .‬ترم دوم همیشه بخاطر داشتن تعطیالتِ‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کم از همه سخت تر بود‪.‬‬

‫‪130‬‬
‫به غیر از تعطیالت سال نوی قمری که پیش رو بود‪ ،‬این ترم قرار بود‬
‫درست قبل از ولنتاین به اتمام برسه‪ .‬هرروزی که می گذشت تهیونگ‬
‫بیشتر قدر زمانی که با بیست و دو دانش آموزش می گذروند رو می‬
‫دونست‪ .‬چون می دونست به زودی باید باهاشون خداحافظی کنه‪.‬‬
‫مرد با صبوری تمام منتظر بود تا مدرسه ی محل خدمتش برای سال‬
‫بعدی بهش اعالم بشه مگر اینکه مدرسه جانگ سِئونگ قصد داشته باشه‬
‫بیشتر اون رو مهمون خودش نگه داره‪.‬‬
‫مرد دعا می کرد که مدرسه بعدی محل خدمتش زیاد از محل زندگیش‬
‫دور‪ ،‬یا نحوه تدریسشون خیلی متفاوت از مال اون نباشه‪.‬‬
‫داسوم طی حرکتی که از نظر تهیونگ خیلی هوشمندانه بود برای باقی ترم‬
‫حرفی درباره پدرش پیش نکشید و دختربچه توی این مدت مثل یه‬
‫فرشته رفتار کرد‪.‬‬
‫اما تهیونگ هر چند روز یکبار صفحه اینستای جونگ کوک رو یواشکی‬
‫چک می کرد تا کنجکاویش برای اینکه مرد چه چیز جدیدی پست کرده‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو ارضا کنه‪.‬‬

‫‪131‬‬
‫یکی از پست ها یه ویدیو از داسوم بود که دخترک توی یه راهروی پر‬
‫طول و دراز درحالِ مثل مدل ها راه رفتن و ژست گرفتن جلوی دوربین‬
‫بود و صدای خنده ی مردی که از پشت دوربین می اومد مطمئناً صدای‬
‫جونگ کوک نبود‪.‬‬
‫توی ویدیو داسوم یه تیپ بانمک از انواع طیف های رنگ زرد زده بود و‬
‫کپشنی که جونگ کوک برای این ویدیو زده بود این بود‪.‬‬
‫(من فقط یک ساعت اونارو باهم تنها گذاشتم‪...‬فقط یک ساعت!)‬
‫و پدر دخترک دوباره جی هوپ رو روی ویدیو تگ کرده بود‪.‬‬
‫بنابراین تهیونگ روی آیدی زد تا پروفایل این فرد مشکوک رو چک کنه‬
‫و اونجا بود که متوجه شد جی هوپ در اصل مرد نابغه ایه که صاحب‬
‫برند معروف ‪ blue side‬هست‪.‬‬
‫حتی تهیونگ هم چندتا از لباس های این برند رو توی کمدش داشت‪.‬‬
‫جونگ کوک این مرد رو با عنوان عموی داسوم معرفی کرده بود‪.‬‬
‫جدیدترین پست اکانت یه ویدیو همراه با تعدادی عکس بود که توی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫عکس ها داسوم درحال خندیدن تا بناگوش و نشون دادن جای خالی‬


‫دندون افتاده اش بود‪ .‬توی ویدیو داسوم روی یه صندلی جلوی آینه ی‬

‫‪132‬‬
‫باالی روشویی ایستاده بود و فیلمبردار این ویدیو پدر دخترک بود (مرد‬
‫یه تیشرت سفید تنش بود و چه کسی به غیر از تهیونگ درحال زوم‬
‫کردن روی تصویر مرد که توی آینه افتاده بود می تونست باشه؟)‬
‫توی ویدیو داسوم درحال کشیدن نفس های عمیق برای آماده کردن‬
‫خودش بود و جونگ کوک با مشت به آرومی روی شونه های دخترک‬
‫می زد تا حمایتش رو به اون نشون بده‪ .‬بعد پدر دخترک تا سه شمرد و‬
‫داسوم بعد از یه داد بلند محکم دندون لَغِش رو کشید‪.‬‬
‫تهیونگ تا وقتی که ویدیو به اتمام برسه متوجه نشده بود که داره مثل یه‬
‫احمق به صفحه گوشیش لبخند می زنه و بعد از متوجه شدن با خجالت از‬
‫اینستاگرام خارج شده بود‪.‬‬
‫وقتی که آخرین روز سال تحصیلی رسید تهیونگ دست و بالش پر از‬
‫تعداد زیادی بچه سال اولی هیجان زده بود‪ .‬بچه ها درحالی که پاها یا‬
‫شکمش رو بغل کرده بودن با خنده و سروصدا سعی داشتن تا توجه‬
‫معلمشون رو فقط به خودشون معطوف کنن‪ .‬معموالً دانش آموز ها مودب‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بودن و به معلمشون احترام می گذاشتن و سعی میکردن تماس فیزیکی‬


‫برقرار نکنن اما تهیونگ با بقیه معلم ها فرق داشت و از قبل به بچه ها‬

‫‪133‬‬
‫اطمینان خاطر داده بود که پذیرای هرگونه بغل از طرف دانش آموزانش‬
‫هست و همه شون براش یه اندازه مهم هستن‪ .‬بنابراین حتی هایون هم‬
‫توی این بغل گروهی حضور داشت‪.‬‬
‫تهیونگ دستانش رو بهم کوبید و بعد درحالی که به سمت در کالس اشاره‬
‫می کرد گفت‪.‬‬
‫"خیل خب‪...‬بسه دیگه‪...‬وقت خداحافظیه"‬
‫با ذوق و شوقی مثل توله سگ های کوچولو‪ ،‬بیست و دو دانش آموزِ‬
‫تهیونگ وسایلشون رو سریع جمع و کفش هاشون رو پوشیدن تا به سمت‬
‫سرویس های اتوبوس یا پارکینگ ماشین مدرسه‪ ،‬برای آخرین بار‪،‬‬
‫حرکت کنن‪.‬‬
‫معلم های سال باالیی مسئول نظارت به سرویس های اتوبوس بودن‬
‫بنابراین تهیونگ به سمت ماشین ها حرکت کرد تا به بچه ها نظارت کنه‪.‬‬
‫مرد توی مسیر موهای چندتا از پسربچه هاش رو بهم ریخت و از تاج‬
‫های کاغذی ای که دختربچه ها روی سرشون گذاشته بودن و اون روز‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫برای جشن گرفتن پایان سال باهم تو کالس درست کرده بودن‪ ،‬تعریف‬
‫کرد‪.‬‬

‫‪134‬‬
‫*****‬

‫"اوه خیلی ممنون"‬


‫تهیونگ درحالی که تعظیم می کرد با هر دو دستش کارت پستال رو از‬
‫مادر جیوون کوچولو گرفت‪.‬‬
‫مادر جیوون با لبخندی که میزان افتخارش رو به دختربچه اش نشون می‬
‫داد‪ ،‬اون رو محکم بغل کرده بود‪.‬‬
‫"دخترم خیلی شما رو دوست داره و خیلی خوش حاله که شما امسال‬
‫معلمش بودید‪ .‬وقتی فهمیده بود معلم سال اولش مرده خیلی استرس‬
‫داشت‪ ،‬اما شما کاری کردید امسال بهترین سال تحصیلی براش رقم‬
‫بخوره‪...‬خیلی ممنونم که هواشو داشتید‪".‬‬
‫"جیوون در طول سال دختر خیلی خوبی بود‪ ...‬جیوون آه مطمئنم توی‬
‫سال بعدی هم خیلی عالی عمل میکنی"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪135‬‬
‫تهیونگ درحالی که خم شده بود تا هم قد دخترک بشه کف دستش رو‬
‫باال آورد تا بزنن قدش‪ .‬جیوون با لبخند‪ ،‬محکم کف دست کوچولوش رو‬
‫به دست تهیونگ زد و عینکش از روی دماغش کمی سر خورد‪.‬‬
‫"بهت خیلی افتخار میکنم‪...‬امیدوارم تعطیالت بهاری خیلی خوبی قبل از‬
‫شروع سال تحصیلی بعدی داشته باشی"‬
‫مادر جیوون به دخترک کمک کرد تا روی صندلی عقب ماشین بشینه و‬
‫تهیونگ چندقدم عقب رفت و به بقیه والدینی که از کنارش رد میشدن‬
‫تعظیم و ادای احترام متقابل کرد‪ .‬بعضی از اون ها‪ ،‬والدین دانش آموز‬
‫های قبلیش بودن‪.‬‬
‫"تا حاال به کنترل ترافیک به عنوان شغل دومت فکر کردی؟"‬
‫تهیونگ به سمت راستش نگاه کرد و ضربان قلبش با دیدن صاحب صدا‬
‫باال رفت‪ .‬پدر داسوم یه شلوار مشکی‪ ،‬یقه اسکی طوسی که کامالً کیپ‬
‫تنش بود و عضالتش رو به نمایش می گذاشت پوشیده بود‪ .‬روی اون ها‬
‫یه کت زمستونی مشکی بلند و یه کاله لبه دار مشکی تن کرده بود‪ .‬مرد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کوچک تر ماسک مشکی روی صورتش رو تا چونه اش پایین داده بود‬


‫و لبخند زنان درحال اومدن به سمت تهیونگ بود‪.‬‬

‫‪136‬‬
‫جونگ کوک وقتی به اندازه کافی نزدیک شد با یک دستش داسوم رو به‬
‫جلو هل داد‪ .‬درحالی که با دست دیگه اش درحال چرخوندن سوئیچ‬
‫ماشین دور انگشتاش بود‪.‬‬
‫داسوم کوچولو مثل همیشه یونیفورم مدرسه تنش بود اما روی‬
‫یونیفورمش پالتوی زمستونی سفیدش رو تن کرده بود و روی سرش یه‬
‫کاله پشمی منگوله دار سفید سر کرده بود که به خوبی گوش ها و موهای‬
‫بافته شده اش رو پوشونده بود‪.‬‬
‫دخترک به سمت تهیونگ حرکت کرد و بعد شروع به من و من کرد و از‬
‫رو شونه اش به پشت سرش نگاه کرد‪ .‬توی دست های دخترک یه کارت‬
‫پستال دست ساز بود‪.‬‬
‫جونگ کوک درحالی که یکی از دست هاش رو برای تشویق به حرکت‬
‫کردن دخترک تکون می داد گفت‪.‬‬
‫"آفرین برو جلو خجالت نکش‪ ...‬تقریباً موفق شدی‪ ...‬برو جلو"‬
‫"ولی اون چیزی که گذاشتی‪"....‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"داسوم آه"‬
‫جونگ کوک باصدای بلند حرف دخترک رو قطع کرد‪.‬‬

‫‪137‬‬
‫داسوم از واکنش پدرش شروع کرد به ریز ریز خندیدن‪ .‬بعد به سمت‬
‫تهیونگ برگشت و کارت پستال پر از اکلیل رو به معلمش هدیه داد‪.‬‬
‫تهیونگ با یه تعظیم کوچیک کارت رو از دخترک تحویل گرفت و بعد‬
‫برای اینکه هم قد دخترک بشه خم شد و با لبخند پرسید‪.‬‬
‫"میخوای همین االن بخونمش و خجالتت بدم؟"‬
‫داسوم دستاش رو محکم روی سینه اش قفل کرد و شونه هاش رو به‬
‫نشونه ی اهمیت ندادن باال داد اما لب هاش که بهم فشرده بود خالف این‬
‫رو نشون می داد‪.‬‬
‫تهیونگ به کارت پستال دست ساز نگاه کرد‪ .‬روی کارت به زبان کره ای‬
‫بدون هیچ غلط امالیی ای نوشته شده بود "دوستتون دارم" و برای‬
‫نوشتن جمله از مقدار خیلی زیادی اکلیل استفاده شده بود‪ .‬روی مقوای‬
‫صورتی‪ ،‬پایین جمله یه قلب قرمز با ماژیک کشیده شده بود‪ .‬پایین قلب‬
‫یه نقاشی از دوتا آدمک با صورت های خندان که شبیه داسوم و تهیونگ‬
‫بودن کشیده شده بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪138‬‬
‫تهیونگ کارت پستال رو باز کرد و ناگهان یه تکه مقوا کوچک از داخلش‬
‫سر خورد‪ .‬تهیونگ بدون نگاه کردن به تکه مقوا اون رو قبل از افتادن‬
‫گرفت و شروع به خوندن نوشته داخل کارت پستال کرد‪.‬‬
‫"سالم‪ ،‬کیم سِئونسِنگ نیم‪ .‬جئون داسوم هستم‪ .‬من براتون این کارت‬
‫پستال رو درست کردم تا از شما برای تمام چیزهایی که در طول سال به‬
‫من آموزش دادید تشکر کنم‪ .‬شما یک عالم هجی به من یاد دادید‪ .‬بابام‬
‫تو هجی کردن بعضی کلمات این کارت به من کمک کرد‪ .‬شما معلم مورد‬
‫عالقه من هستید‪ .‬عاشقتونم‪".‬‬
‫تهیونگ بعد از خوندن کارت پستال اون رو پایین آورد‪ .‬داسوم هنوز‬
‫جلوش ایستاده بود اما دخترک از خجالت صورتش رو با دو دستش‬
‫پوشونده بود‪.‬‬
‫"خب‪...‬باید بگم این قشنگ ترین کارت پستالی بود که تا به امروز‬
‫گرفتم"‬
‫داسوم دستاش رو از روی صورتش برداشت و درحالی که چشم هاش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو ریز کرده بود پرسید‪.‬‬


‫"دارین دروغ میگین؟"‬

‫‪139‬‬
‫تهیونگ با لبخند جواب داد‪.‬‬
‫"ابداً‪...‬این کارت پستال قشنگ رو خودت تنهایی درست کردی و هجی‬
‫کلماتش رو هم به درستی انجام دادی‪....‬می تونم کارتت رو به در یخچالم‬
‫بچسبونم؟"‬
‫"آره"‬
‫داسوم با قیافه ای خجالت زده قبول کرد‪.‬‬
‫بعد روی نوک پاهاش ایستاد تا دید بیشتری به داخل کارت پستال داشته‬
‫باشه‪ .‬دخترک با صدای خیلی آروم پرسید‪.‬‬
‫"دیدینش؟"‬
‫"هان؟"‬
‫تهیونگ به تکه مقوایی که موقع باز کردن کارت پستال سر خورده و توی‬
‫دست دیگه اش گرفته بود نگاه کرد‪.‬‬
‫داسوم تا جایی که می تونست نزدیک شد تا وقتی که آروم صحبت می‬
‫کنه پدرش صداش رو نشنوه و پدر دخترک با دیدن این حرکت چشماش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو ریز کرد و با قیافه ای مشکوک سعی کرد بدون جلب توجه آروم به‬
‫اون دو نزدیک بشه‪ .‬بعد دخترک با صدای آروم گفت‪.‬‬

‫‪140‬‬
‫"بهتون که گفته بودم بابام فکر می کنه شما بانمکید"‬
‫"داسوم آه وقتشه خداحافظی کنی"‬
‫پدر دخترک که به اندازه کافی نزدیک شده بود با عجله جلوی ادامه دادن‬
‫دخترش رو گرفت‪.‬‬
‫"بابت رفتارش معذرت می خوام‪...‬بخاطر آخرین روز مدرسه هیجان زده‬
‫اس‪...‬زود باش بچهِ خرسِ کوچولو‪...‬وقتشه بریم خونه"‬
‫"باشه"‬
‫داسوم کمی سرجاش تلو تلو خورد و بعد ناگهان دستانش رو دور گردن‬
‫تهیونگ حلقه کرد‪ .‬تهیونگ از این حرکت ناگهانی دخترک نزدیک بود‬
‫تعادلش رو از دست بده و از پشت بیوفته اما سریع تعادلش رو حفظ کرد‬
‫و اونم متقابالً با لبخند دخترک رو محکم بغل کرد‪.‬‬
‫"سال دوم می بینمت"‬
‫تهیونگ با دلتنگی برای دختربچه بانمک توی بغلش گفت‪ .‬حتی با اینکه‬
‫مدرسه بعدی محل تدریسش توی شهر کناری مشخص شده بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم با عجله داد زد‪.‬‬


‫"عاشقتونم"‬

‫‪141‬‬
‫بعد دخترک جوری از بغل تهیونگ فرار کرد انگار که بغل کردن تهیونگ‬
‫باعث آتش گرفتنش شده‪ .‬دخترک درحالی که با دهن بسته جیغ میزد‬
‫محکم پاهای پدرش رو چسبید و کل صورتش رو از خجالت توی شکم‬
‫پدرش قایم کرد و بعد کت پدرش رو گرفت و کامل توی کت خودش رو‬
‫قایم کرد‪.‬‬
‫تهیونگ درحالی که زیر لب آروم می خندید از جاش بلند شد و باالخره‬
‫به تکه مقوایی که توی دستش بود نگاه کرد‪ .‬اون مقوا در اصل یه کارت‬
‫ویزیت سفید رنگ مات بود که با کلماتی به رنگ مشکی و سایه طالیی‬
‫رنگ روش اسم (مرکز آموزش خصوصی طالیی‪ )16‬نوشته شده بود‪ .‬پایین‬
‫اسم باشگاه یک آدرس ایمیل‪ ،‬شماره کاری و اسم و مشخصات جونگ‬
‫کوک نوشته شده بود‪.‬‬
‫تهیونگ با انگشتان لرزون کارت رو به پشت برگردوند‪ .‬پشت کارت‬
‫ویزیت با خودکار یه شماره تلفن متفاوت نوشته شده بود که شبیه شماره‬
‫شخصی مرد بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"بابت همه چیز ممنونم "‬

‫‪16‬‬
‫‪GOLDEN PERSONAL TRAINING‬‬
‫‪142‬‬
‫صدای پدر دخترک تهیونگ رو از شوک در آورد‪ .‬جونگ کوک داسوم رو‬
‫از داخل کتش بیرون آورد و بعد دخترک رو مثل یه گونی سیب زمینی‬
‫روی شونه اش پرت کرد‪ .‬دختر بچه جیغ خفه ای زد و بعد به نشونه‬
‫اعتراض درحالی که می خندید شروع به کوبیدن پاها و مشتاش به سینه و‬
‫پشت پدرش کرد‪.‬‬
‫"امیدوارم از تعطیالت بهاریتون لذت ببرید"‬
‫داسوم با صدای جیغ مانند همچنان که می خندید داد زد‪.‬‬
‫"منو بزار زمین هیوال"‬
‫پدر دخترک با لبخند درحالی که شیطنت از چشماش می بارید جواب‬
‫داد‪.‬‬
‫"نیازه که خودت هیوال باشی تا یکی مثل خودت رو بشناسی دختره ی‬
‫شیطون کوچولو"‬
‫داسوم دوباره شروع به خندیدن کرد و به دست و پا زدنش ادامه داد‪.‬‬
‫بعد پدر دخترک سرجاش چرخید تا پشتش به سمت تهیونگ باشه و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫گفت‪.‬‬
‫"خداحافظی کن"‬

‫‪143‬‬
‫دخترک سرش رو از شونه پدرش باال آورد و درحالی که دستش رو‬
‫تکون می داد با صدای بلند خداحافظی کرد‪.‬‬
‫"خداحافظ آقا معلم"‬
‫جونگ کوک دخترک رو تا جلوی ماشین هیوندای مشکیش روی شونه‬
‫اش حمل کرد‪ .‬بعد دخترک رو روی زمین گذاشت و بهش کمک کرد تا‬
‫صندلی عقب بشینه و کمربندش رو ببنده‪.‬‬
‫بعد از بستن در عقب ماشین‪ ،‬جونگ کوک قبل از سوار شدن پشت‬
‫فرمون کمی تردید کرد‪.‬‬
‫مرد درحالی که زبونش رو به گوشه لپش فشار می داد به سمت تهیونگ‬
‫برگشت و گفت‪.‬‬
‫"هر از گاهی بهم زنگ بزن‪...‬البته اگه دلت خواست‪...‬هیچ اجباری نیست"‬
‫بعد در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست‪.‬‬
‫تهیونگ درحالی که یخ کردن دستاش و سوختن لپاش از باد سرد‬
‫زمستونی رو نادیده می گرفت تمام تالشش رو کرد تا جلوی لبخند‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫زدنش رو بگیره و بیرون رفتن ماشین پدر دخترک از پارکینگ و دور‬


‫شدنش رو تماشا کرد‪.‬‬

‫‪144‬‬
‫*****‬
‫تعطیالت بهاری بخاطر این که اواخر فِبریه شروع می شد آب و هوای‬
‫سرد و کمی برفی داشت‪ .‬شب های اول تعطیالت تهیونگ وقتش رو به‬
‫جای رفتن به کالب های ایته وون با آشپزی کردن با دوستانش نامجون و‬
‫تهیونگ گذروند‪ .‬اون ها در کنارهم سوپ و خورشت های گرم پختن و‬
‫درحالی که فیلم نگاه می کردن از غذاهای گرمی که پخته بودن لذت‬
‫بردن‪.‬‬
‫بعد از گذروندن یک ترم و سال تحصیلی خسته کننده تهیونگ وقت‬
‫خیلی کمی برای آماده شدن برای تدریس تو مدرسه ی جدیدی که بهش‬
‫انتقالی گرفته بود داشت‪.‬‬
‫اون از قبل همه ی وسایلش رو برای انتقال راحت تر از جانگ سِئونگ‬
‫به مدرسه کیودونگ آماده و جمع و جور کرده بود‪ .‬معلم جوان توی این‬
‫انتقالی تنها نبود‪ .‬خیلی دیگه از معلم ها هم زمان انتقالی شون رسیده بود‬
‫اما سوکجین جز اون دسته از معلم ها نبود و مرد بزرگتر نارضایتی اش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بخاطر این موضوع رو چند شب پیش پشت تلفن بیان کرده بود‪.‬‬

‫‪145‬‬
‫"باورم نمیشه باید دنبال یه نفر دیگه برای غیبت و غرغر کردن‬
‫بگردم‪...‬می تونیم حداقل هفته ای یک بار تماس بگیریم تا من بتونم‬
‫خودم رو خالی کنم؟"‬
‫"مدرسه کیودونگ توی گانگنامه هیونگ‪...‬مدرسه مشهوریه‪...‬فکر کنم به‬
‫اندازه کافی خودم نیاز به غیبت و غر زدن داشته باشم"‬
‫تهیونگ با خنده پشت تلفن گفته بود که باعث خنده سوکجین شد‪.‬‬
‫"آه‪...‬خانواده های پولداری که دنبال پولدارتر شدنن و بچه های‬
‫دردسرسازشون‪ ....‬بهت خوش بگذره "‬
‫اما امروز عصر سه شنبه بود و تهیونگ تک و تنها توی خونه باالی سر‬
‫دیگ بزرگ سامگ یِتانگی‪ 17‬که روی گاز گذاشته‪ ،‬ایستاده بود و به این‬
‫فکر می کرد خوردن این غذا به جای از بیرون غذا سفارش دادن حداقل‬
‫برای سالمتیش خوبه‪ .‬درحالی که با حواس پرتی محتوای دیگ رو هم‬
‫می زد کارت ویزیتی که جونگ کوک بهش داده بود رو بین انگشتای‬
‫دست دیگه اش نگه داشته و به شماره پشت کارت خیره شده بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫(من یه احمقم)‬

‫‪17‬‬
‫سوپ مرغ و جینسینگ‪Samgyetang:‬‬
‫‪146‬‬
‫کارت پستال داسوم واقعاً با یک آهنربا روی در یخچال معلم جوان‬
‫چسبیده بود‪ .‬کارت ویزیت جونگ کوک هم تا پنج دقیقه پیش کنار کارت‬
‫پستال دخترک قرار داشت اما حاال که تهیونگ سرش خلوت شده بود و‬
‫غذاش درحال جا افتادن روی گاز بود‪ ،‬ذهن پسر درگیر یک پدر سینگل‬
‫و تتودار شده بود‪.‬‬
‫(اون کامالً واضح و صریح بهت گفت بهش زنگ بزنی‪ .‬خودش قدم‬
‫اول رو برداشته‪ .‬اون دلش می خواد که تو زنگ بزنی اما تو با این‬
‫سن و سالت داری تظاهر می کنی که اون عالقه ای بهت نداره‪).‬‬
‫"فاک بهش"‬
‫مرد بعد از زیرلب فحش دادن تلفنش رو از روی اُپن برداشت تا شماره‬
‫پدر داسوم رو توی گوشیش وارد کنه‪.‬‬
‫تهیونگ ابداً آدم خجالتی ای نبود اما جونگ کوک کاری باهاش می کرد‬
‫که پسر مدام حس می کرد قلبش توی دهنشه و احتماالً دلیل این اتفاق‬
‫این حقیقت بود که مرد هم ازش کوچیک تر بود و هم پدریه بچه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫این یه ترکیب کشنده برای تهیونگ بود!‬

‫‪147‬‬
‫انگشتای تهیونگ موقع تایپ شماره جونگ کوک عرق کرده بودن و بعد‬
‫از تایپ شماره پسر به سوپ درحال قُل خوردن روی اجاق گاز انقدر‬
‫خیره موند که دید چشماش تار شد‪.‬‬
‫(فقط انجامش بده‪...‬اگه انجامش ندی بعداً پشیمون میشی‪...‬‬
‫تعطیالت بهاری تا ابد ادامه نداره‪).‬‬
‫ساعت تقریباً هشت شب بود پس تهیونگ حدس زد که زمان مناسبی‬
‫برای تماس انتخاب کرده‪ .‬تلفنش رو به گوشش چسبوند‪ ،‬چشماش رو‬
‫بست و در دل دعا کرد که جونگ کوک تلفنش رو جواب نده‪.‬‬
‫اما متاسفانه بعد از سومین بوق‪ ،‬مرد تلفنش رو برداشت‪.‬‬
‫"سالم‪...‬جونگ کوک صحبت می کنه"‬
‫"آه پس شماره اش فِیک نبوده"‬
‫تهیونگ به طور ناخودآگاه این جمله از زبونش در رفت و بعد گفتن این‬
‫جمله دلش می خواست محکم کله اش رو روی اُپن بکوبه‪.‬‬
‫صدای خنده جونگ کوک از پشت خط توی گوش تهیونگ پخش شد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مرد پشت خط بعد از صدای هومم تو گلویی‪ ،‬انگار که داشت از‬


‫سرجاش بلند یا جابه جا می شد گفت‪.‬‬

‫‪148‬‬
‫"صبرکن‪ ،‬صبرکن"‬
‫صدای پس زمینه تلویزیون پشت خط کم شد‪ .‬تهیونگ از اضطراب شروع‬
‫به این پا اون پا کردن و جویدن لب پایینش کرد‪.‬‬
‫"شرمنده‪ ...‬سالم‪ ....‬فکر نمی کردم زنگ بزنی‪ ...‬دادن کارت ویزیت بهت‬
‫یکم حرکت ریسکی ای بود اما خیالم راحت شد که تماس گرفتی"‬
‫"خیلی متاسفم‪...‬بد موقع تماس گرفتم؟"‬
‫"نه‪...‬نه‪...‬فقط داشتم با داسوم هایکیو‪ 18‬نگاه می کردم"‬
‫جونگ کوک به سرعت جواب داد و تهیونگ با شنیدن لحن کمی‬
‫مضطرب مرد نیشخند زد‪.‬‬
‫"فقط‪...‬آره‪...‬اوکی‪...‬خب مشکلی نیست‪ ...‬فعالً سرگرمه‪...‬معموالً منم‬
‫باهاش می شینم نگاه می کنم تا باهم روی زبان ژاپنیش کار کنیم و‬
‫همینطور بخاطر اینکه خودمم خوره انیمه ام‪...‬فعالً بهش یه آبنبات چوبی‬
‫دادم و معموالً تا مدت طوالنی ای اینکار سرگرم نگهش می داره‪".‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪18‬‬
‫نام یه انیمه ژاپنی‪Haikyuu:‬‬
‫‪149‬‬
‫"انیمه هایکیو انتخاب خوبیه‪...‬فکر نمی کردی زنگ بزنم؟"‬
‫"خب‪...‬نه واقعاً‪...‬ببین دارم چیکار می کنم‪...‬با معلم بچم الس میزنم و بعد‬
‫شماره ام رو بهش می دم"‬
‫جونگ کوک با خنده ای مضطرب گفت‪.‬‬
‫"من معموالً انقدر جسور نیستم ولی‪....‬آره‪...‬به هرحال مهم نیست‪...‬تو‬
‫زنگ زدی"‬
‫"آره زنگ زدم‪...‬بیشتر بخاطر اینکه کنجکاو بودم"‬
‫"کنجکاو بودی که بدونی چرا توی کارت پستال بچم شماره تلفنم رو‬
‫برات گذاشتم؟"‬
‫"دقیقاً"‬
‫"خب‪...‬فکرکنم‪"...‬‬
‫جونگ کوک شروع به خندیدن با خودش کرد‪.‬‬
‫"فکر کنم بستگی به این داره که حاضری از چه خط قرمز هایی عبور‬
‫کنی یا فکر میکنی چقدر اینکار عجیب غریبه‪...‬اگه حس عجیبی داره‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫پس مشکلی نیست‪ ...‬ارزش امتحان کردن رو داشت‪ ....‬آه‪...‬من‬

‫‪150‬‬
‫فقط‪....‬منظورم اینه که بستگی به تو داره‪....‬من فقط‪...‬اوکی شت‪...‬من توی‬
‫این تیکه افتضاحم‪ ...‬یکم بهم کمک کن "‬
‫"دلت می خواد آخر این هفته بریم بیرون؟"‬
‫"این دقیقاً چیزی بود که من سعی داشتم بگم"‬
‫جونگ کوک آهی از آسودگی خاطر کشید و تهیونگ بی صدا خندید‪.‬‬
‫"کل قسمت درخواست کردنه فقط یکم‪....‬خدایا‪...‬تماست یکم شوکه ام‬
‫کرد‪...‬ببخشید‪...‬آره‪...‬هدفم رسیدن به همین جمله بود‪...‬داشتم سعی می‬
‫کردم بگم که اگه دلت می خواد یه شب با همدیگه بریم بیرون تا ببینیم‬
‫بهم دیگه می خوریم یا نه"‬
‫"خوبه‪...‬مشکلی نیست‪...‬منم خوشم اومد‪ ...‬چرا که نه؟"‬
‫تهیونگ درحالی که به موافقت سرش رو تکون می داد کف یکی از دست‬
‫هاش رو به اُپن فشار داد تا خودش رو صاف نگه داره‪.‬‬
‫"این شنبه وقتت خالیه؟"‬
‫جونگ کوک درحالی که صداش رو کمی پایین می آورد ادامه داد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"این شنبه اگه باشه خیلی عالی میشه‪....‬این شنبه روزیه که داسوم شبش‬
‫رو خونه مادرش می گذرونه‪...‬با شنبه مشکلی نداری؟"‬

‫‪151‬‬
‫"مشکلی نیست‪...‬نظرت درباره اسکی روی یخ چیه؟"‬
‫"اسکی روی یخ؟"‬
‫"آره"‬
‫تهیونگ به اُپن پشت کرد تا بتونه بهش تکیه بده و ادامه داد‪.‬‬
‫"یه پیست اسکی روی یخ توی پارک به تازگی باز شده‪...‬هنوزم‬
‫پابرجاس‪...‬همینجوری به ذهنم اومد‪...‬میتونه احمقانه باشه"‬
‫"من احمقانه دوست دارم‪...‬می تونم بیام دنبالت‪...‬ساعت هفت خوبه؟"‬
‫"ساعت هفت"‬
‫تهیونگ موافقت کرد و بعد من من کنان ادامه داد‪.‬‬
‫"من‪...‬آه‪...‬باشه‪...‬آدرسم رو برات پیامک می کنم"‬
‫"خیل خب‪...‬باشه‪...‬پس شنبه ساعت هفت‪...‬می بینمت‪...‬صبرکن‪...‬نیازه‬
‫هنوزم باهات رسمی صحبت کنم؟"‬
‫جونگ کوک با کنجکاوی پرسید‪ .‬تهیونگ خندید و گفت‪.‬‬
‫"نیازی نیست هنوزم باهام مثل یه معلم رفتار کنی‪ ،‬اگه این چیزی هست‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫که داری می پرسی‪...‬به اسم صدا کردنم مشکلی نداره"‬


‫جونگ کوک با صدای بم و جذابی گفت‪.‬‬

‫‪152‬‬
‫"اوکی‪...‬پس شنبه شب ساعت هفت می بینمتون تهیونگ شی"‬
‫با شنیدن صدای بم و جذاب مرد موقع گفتن این جمله تهیونگ نزدیک‬
‫بود کارت ویزیت توی دستش رو مچاله کنه‪.‬‬
‫"ممنون بابت اینکه بهم زنگ زدی"‬
‫تهیونگ با خنده گفت‪.‬‬
‫"خودت شماره ات رو گذاشتی‪...‬شب خوش جونگ کوک شی"‬
‫تهیونگ دلش می خواست غذایی که برای شام پخته رو قشنگ مزه مزه‬
‫کنه اما وقتی داشت شامش رو می بلعید فکرش یه جای دیگه بود‪.‬‬
‫تهیونگ توی اسکی روی یخ خوب بود چون یک از کارهایی بود که‬
‫دوران جوانی توی اوقات فراغتش انجام می داد‪ .‬ولی جونگ کوک حتی‬
‫یک ثانیه هم برای همچین محل قرار عجیبی تردید نکرده بود‪.‬‬
‫یه قرار‪ .‬این مطمئناً یه قراره‪ .‬تهیونگ قرار بود با پدر جذاب دانش آموز‬
‫سابقش بره سر قرار‪ .‬از نظر بقیه مردم این یه تصمیم ناگهانی و بدون فکر‬
‫بود ولی تهیونگ سی و دو سالش بود و گاهی واقعاً نیاز به کمی بی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫فکری و بی گدار به آب زدن داشت‪.‬‬

‫‪153‬‬
‫برای یک لحظه به حرفی که نامجون و تهیونگ چند ماه پیش بهش گفته‬
‫بودن فکر کرد‪ .‬جونگ کوک با یه بچه قرار بود وارد زندگیش بشه‪ .‬داسوم‬
‫در هر صورت بخشی از این رابطه بود ولی آیا تهیونگ اهمیت می داد؟‬
‫آیا این موضوع باعث می شد پشیمون بشه؟‬
‫تهیونگ همیشه می دونست که پدر شدن چیزی نیست که قرار باشه‬
‫تجربه اش کنه‪ .‬اون همیشه بیشتر به مرد ها عالقه داشت که این موضوع‬
‫باعث شد نتیجه بگیره درآخر فوقش می تونه پدر یه سگ یا گربه باشه و‬
‫اون هم با این موضوع مشکلی نداشت‪ .‬اما حاال جونگ کوک با دختربچه‬
‫هفت ساله اش وارد زندگیش شده بود و تهیونگ ناگهانی باید دیدگاهش‬
‫نسبت به آینده اش رو عوض می کرد؟ نه اینکه برنامه اش برای آینده‬
‫خیلی سفت و سخت بوده باشه‪ .‬این موضوع چیزی نبود که فکر کنه توش‬
‫توانایی اظهار نظر و انتخاب کردن داره‪ .‬درطول سال هایی که گذشته بود‬
‫تهیونگ فقط از تخت یه غریبه خوشگل به غریبه خوشگل بعدی می‬
‫رفت و حتی یک لحظه هم به بچه داشتن فکر نکرده بود‪ .‬اما حاال که‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫برنامه ی قرار با جونگ کوک رو داشت این ایده وارد ذهنش شده بود‪.‬‬

‫‪154‬‬
‫*****‬
‫باالخره روز شنبه فرا رسید و تهیونگ با دل پیچه ای از خواب بیدار شد‬
‫که تصمیم گرفت اون رو به استرس و اضطرابش برای قرار شب نسبت بده‬
‫نه پرواز پروانه ها از سر ذوق زیر شکمش!‬
‫صبحانه کمی ماست و غالت صبحانه همراه با عسل خورد‪ .‬بعد تا کافه‬
‫نزدیک خونه اش پیاده روی کرد تا یه لیوان قهوه با کافئین باال بخره تا‬
‫برای بعدازظهر انرژی کافی رو داشته باشه‪.‬‬
‫از اونجایی که دمای هوا همچنان خیلی پایین بود تهیونگ به این نتیجه‬
‫رسید که بهتره همزمان که لباس گرم می پوشه تیپ هم بزنه و تصمیم‬
‫گرفت حتماً جوری تیپ بزنه که ظاهرش شبیه معلم ها نباشه‪.‬‬
‫بعد از خوردن یه شام سبک اون یه شلوار مشکی و بافت کرم رنگ‬
‫پوشید و روی لباس هاش یه کت زمستونی مسی رنگ که تا وسط رون‬
‫هاش می رسید تن کرد‪.‬‬
‫اونا قرار نبود به کالب برن پس تهیونگ نمی تونست از سکسی تیپ زدن‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫برای بردن قلب جونگ کوک استفاده کنه‪ .‬معنیش این بود که تنها راهش‬
‫برای بردن قلب مرد‪ ،‬خوشتیپ بنظر رسیدن بود‪ .‬با دقت موهای مشکیش‬

‫‪155‬‬
‫رو جلوی آینه مرتب کرد و زمانی که داشت یه تار موی جدا افتاده از‬
‫بقیه رو سرجاش فیکس می کرد تلفنش صدا داد‪.‬‬

‫جئون جونگ کوک]‪[06:59:35 PM‬‬


‫من جلوی درم‪...‬امیدوارم که کت بلند نپوشیده باشی و چکمه پات باشه‬

‫تهیونگ درحالی که کتش رو در می آورد با صدای بلند فحش داد‪.‬‬


‫"لعنت بهش"‬
‫به جای کت یه پافر مشکی رنگ که خیلی دوستش داشت روی لباس‬
‫هاش پوشید‪ .‬کت بلندش برای اسکی روی یخ خیلی قشنگ بنظر می‬
‫رسید اما تهیونگ حدس زد باید به حرفی که جونگ کوک میگه عمل‬
‫کنه‪.‬‬

‫(آهنگ پارت رو پلی کنید)‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪156‬‬
‫لحظه ای که تهیونگ از ساختمونش بیرون اومد پیام جونگ کوک کامالً‬
‫منطقی بنظر رسید‪ .‬چون مردتتودار درحالی که یه شلوار مشکی چرم‪ ،‬یه‬
‫یقه اسکی مشکی و یه کت زمستونی مشکی رنگ تن کرده بود جلوی در‬
‫خونه اش‪ ،‬به موتور کاواساکیش تکیه داده بود‪ .‬مرد یه کاله کاسکت‬
‫اضافه زیر بغلش نگه داشته بود‪ ،‬درحالی که کاله خودش روی صندلی‬
‫موتور بود‪.‬‬
‫جونگ کوک به محض دیدن تهیونگ با نیشخند گفت‪.‬‬
‫"شرط می بندم کتت رو عوض کردی"‬
‫تهیونگ آهی کشید و گفت‪.‬‬
‫"تا قبل اینکه اون پیام رو بدی قرار بود خیلی خوشتیپ بنظر برسم"‬
‫جونگ کوک سرش رو برای چند لحظه پایین انداخت و ریز خندید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بعد سرتا پای تهیونگ رو با چشمانی خمار از نظر گذروند‪.‬‬

‫‪157‬‬
‫تهیونگ وقتی متوجه نگاه خاص و منظور دار مرد روی خودش شد‬
‫ضربان قلبش باال رفت‪.‬‬
‫"هنوزم خوب بنظر می رسی‪...‬بیا"‬
‫جونگ کوک کاله کاسکت رو دست تهیونگ داد‪.‬‬
‫"از قبل کاله رو تمیزش کردم نگران نباش‪...‬آماده سواری هستی؟ میخوام‬
‫خود نمایی کنم‪...‬باهام همکاری کن"‬
‫تهیونگ کاله رو از دست مرد گرفت و گفت‪.‬‬
‫"اوه؟آماده ی اولین سواریم هستم؟با تو؟تا اعتماد به سقفت رو بیشتر‬
‫کنم؟کامالً"‬
‫جونگ کوک درحالی که کاله توی دستش رو می چرخوند‪ ،‬ابروهاش رو‬
‫باال انداخت و گفت‪.‬‬
‫"فرض می کنم که منظورت از سواری موتورمه"‬
‫بعد کاله خودش رو سرش کرد و شیشه محافظ کاله رو باال داد‪.‬‬
‫"بهم حداقل چند ساعت وقت بده قبل از اینکه قرارمون رو به اونجاها‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫برسونیم"‬
‫تهیونگ با قیافه ای خنثی و بی حس بخاطر ذهن منحرف مرد گفت‪.‬‬

‫‪158‬‬
‫"واو"‬
‫نیشخند پنهان شده ی مرد از چین و چروک کنار چشماش که از سوراخ‬
‫کاله بیرون زده بود کامالً مشخص بود‪ .‬تهیونگ کاله رو سرش کرد و‬
‫ناگهان جونگ کوک دستاش رو روی سر مرد گذاشت تا از اینکه تهیونگ‬
‫کاله رو درست سرش کرده مطمئن بشه‪.‬‬
‫بعد یکی از پاهاش رو باال برد‪ ،‬روی زین موتور نشست‪ ،‬دستش رو به‬
‫صندلی پشت سرش آروم کوبید و گفت‪.‬‬
‫"عالی‪...‬بپرباال پس‪...‬یادت باشه محکم منو بچسبی"‬
‫"حسابی داری بخاطر این موقعیت کیف میکنی مگه نه؟"‬
‫تهیونگ پاهاش رو انقدر باال برد که بتونه روی موتور بپره و بعد با گرفتن‬
‫کت مرد سعی کرد تعادل خودش رو روی موتور حفظ کرد‪.‬‬
‫"چی!؟ اینکه یه مرد زیبا روی تَرک موتورم نشسته و منو از پشت بغل‬
‫کرده؟ منکه شکایتی از این موقعیت ندارم"‬
‫جونگ کوک درحالی که استارت موتور رو می زد با خنده گفت و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫همزمان با این حرف مرد ضربان قلب تهیونگ باال رفت‪.‬‬

‫‪159‬‬
‫مرد بزرگ تر برای آروم کردن ضربان قلب باالش یه نفس عمیق کشید و‬
‫بعد به آرومی دستش رو دور کمر جونگ کوک پیچید‪ .‬به محض اینکه‬
‫دستش به شکم مرد برخورد کرد به سرعت عقب نشینی کرد و محکم به‬
‫شونه مرد کوبید‪ .‬جونگ کوک با تعجب از حرکت تهیونگ به پشت‬
‫برگشت و هوم زیر لبی از سر تعجب سر داد‪.‬‬
‫تهیونگ با ابروهای درهم دستاش رو روی سینه اش قفل کرد و گفت‪.‬‬
‫"داری باهام شوخی می کنی؟باید می دونستم"‬
‫"منظورت؟"‬
‫"منظورم اینه که فقط واسه دو ثانیه بغلت کردم و تنها چیزی که حس‬
‫کردم عضله و سیکس پکه"‬
‫تهیونگ با عصبانیت صورتش رو از مرد کوچک تر برگردوند و جونگ‬
‫کوک زد زیر خنده‪.‬‬
‫"پناه بر مسیح‪...‬تمام این موضوع مربیِ ورزشِ موتورسیکلت سوار‬
‫بودنت داره زیاد از حد میشه برام"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک درحالی که به سختی خنده اش رو کنترل می کرد گفت‪.‬‬

‫‪160‬‬
‫"نمی دونم باید به خودم مفتخر بشم یا حس کنم که بهم توهین شده‪...‬ولی‬
‫به هر حال محکم منو بچسب"‬
‫تهیونگ توفکر این بود که به ستاره های توی آسمون خیره بشه و از خدا‬
‫بابت فرستادن همچین هدیه ای تشکرکنه‪ .‬ولی جلوی خودش رو گرفت‬
‫و دوباره دستانش رو دور کمر جونگ کوک پیچید و محکم از پشت‬
‫بغلش کرد‪ .‬جونگ کوک فرمون موتور رو چرخوند‪ .‬بعد هردو پاش رو از‬
‫زمین بلند کرد و روی پدال موتور گذاشت و به سمت خیابون اصلی گاز‬
‫داد‪.‬‬
‫تهیونگ تا به حال سوار موتور سیکلت نشده بود و حاال نمی تونست به‬
‫یاد بیاره چرا قبالً همچین کار هیجان انگیزی رو امتحان نکرده بود‪ .‬این‬
‫کار هیجان خالص بود‪ .‬جوری که جونگ کوک به راحتی‪ ،‬با سرعت از‬
‫خیابان ها عبور می کرد‪ .‬جوری که وقتی مرد به سمتی می پیچید‪ ،‬کمی به‬
‫یک سمت کج می شدن‪.‬‬
‫جوری که وقتی پشت چراغ قرمز می ایستادن مرد کوچک تر یکی از‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دست های دستکش به دستش رو روی رون پای تهیونگ می گذاشت‪.‬‬


‫جوری که همون دست‪ ،‬قبل از اینکه مرد دوباره شروع به حرکت کنه‪،‬‬

‫‪161‬‬
‫برای چند لحظه روی دست های تهیونگ که دور کمرش پیچیده شده بود‬
‫قرار می گرفت‪ .‬همه ی این حرکات باعث می شد مرد بزرگ تر احساس‬
‫سستی کنه‪.‬‬
‫تهیونگ در دل خداروشکر کرد که فاصله پارک تا خونه ش فقط دوازده‬
‫دقیقه سواری بود‪.‬‬
‫"خب؟"‬
‫جونگ کوک درحالی که موتور رو خاموش می کرد و هردو پاش رو‬
‫روی زمین گذاشت‪ ،‬پرسید‪ .‬تهیونگ دستانش رو از دور شکم مرد باز‬
‫کرد و چند نفس عمیق کشید اما هرکاری کرد ضربان تند قلبش آروم‬
‫نشد‪.‬‬
‫"نظرت درباره اولین سواریت چیه؟"‬
‫"بنظرم‪"...‬‬
‫تهیونگ همزمان با پایین پریدن جونگ کوک از روی موتور‪ ،‬کاله رو از‬
‫سرش برداشت‪ .‬مرد دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد تا برای پیاده‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫شدن کمکش کنه‪ .‬تهیونگ کمک رو قبول کرد و از روی صندلی کوچک‬
‫پشت موتور خندان بلند شد‪.‬‬

‫‪162‬‬
‫"نه‪...‬نمی تونم بهت دروغ بگم‪...‬خیلی هیجان انگیز بود‪...‬عاشقش شدم"‬
‫مرد تتودار کالهش رو از سرش برداشت‪ ،‬زیر بغلش گذاشت و دست‬
‫دیگه اش رو الی موهاش برد‪.‬‬
‫تهیونگ با این حرکت مرد‪ ،‬به چهره بی نقصش خیره شد و سعی کرد با‬
‫این موضوع که جونگ کوک یه مرد پرفکت و پکیج کامله کنار بیاد‪ .‬شاید‬
‫مرد یک سری اشتباهات یا مشکالت داشته باشه اما تهیونگ هنوز اون ها‬
‫رو کشف نکرده بود‪ .‬و این هم شدیداً دیوانه کنند و شدیداً سکسی بود‪.‬‬
‫جونگ کوک بنظر از اون تیپ آدم هایی می اومد که اعتماد بنفس باالیی‬
‫دارن اما مغرور نیستن‪.‬‬
‫"خب پس خوش حالم که از این فرصت استفاده کردم و با ماشینم دنبالت‬
‫نیومدم‪...‬مطمئنم داسوم چندتا از اسباب بازی هاش رو حتماً توی ماشین‬
‫جا گذاشته"‬
‫مرد با قیافه ای درهم گفت و تهیونگ خنده اش رو به زور قورت داد‪.‬‬
‫"خب‪..‬پس اسکی روی یخ؟انگیزه ات از این انتخاب چی بوده؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"وقتی جوون بودم توی اوقات فراغتم اسکی می کردم؟!"‬

‫‪163‬‬
‫تهیونگ درحالی که شونه هاش رو باال می انداخت با لحنی سوالی جواب‬
‫داد و جونگ کوک بعد گفتن هومی زیر لب به سمت پارک برگشت‪.‬‬
‫پیست اسکی با نورهای فلئورسنت نورپردازی شده بود اما تعدادی چراغ‬
‫های کوچیک چشمک زن هم اطراف پیست اسکی برپا شده بود که جلوه‬
‫ی زیبایی بهش می داد‪ .‬پیست پر از مردم شاد و خندان بود‪.‬‬
‫"ببین‪...‬اولش داشتم به این فکر میکردم که بگم (فاک بهش) و بعد رفتن‬
‫به کالب رو پیشنهاد بدم اما فردا صبح باید بری دنبال بچه ات بنابراین‬
‫نمی دونستم نظرت درباره این پیشنهادم چیه واسه همین اسکی رو‬
‫پیشنهاد دادم"‬
‫"خالق و با مالحضه"‬
‫وقتی شروع به حرکت به سمت پیست کردن جونگ کوک با لحنی که‬
‫شیطنت ازش می بارید ادامه داد‪.‬‬
‫"داری تموم گزینه های مورد نظرمو تیک میزنی‪...‬ولی می خوام با کمال‬
‫احترام ازت درخواست کنم که اجازه بدی پول اسکیت هردوتامون رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫من پرداخت کنم"‬

‫‪164‬‬
‫"و من هم با کمال احترام ازت درخواست می کنم اگر امکانش هست در‬
‫این باره باهات بحث کنم"‬
‫" من هم با کمال احترام اجازه بحث میدم‪...‬ولی به احتمال زیاد خودم رو‬
‫به نشنیدن میزنم"‬
‫جونگ کوک با چشمایی که زیر نور پیست اسکی از شیطنت برق میزدن‬
‫نیشخند زنان جواب داد‪ .‬تهیونگ برای اینکه جلوی خندیدنش رو بخاطر‬
‫حرکت مرد کوچک تر بگیره‪ ،‬زبونش رو به لپش فشار داد‪.‬‬
‫"من ازت بزرگترم"‬
‫جونگ کوک با نشنیده گرفتن حرف تهیونگ پرسید‪.‬‬
‫"خب‪...‬تعطیالت سئوالل ‪19‬خوش گذشت؟"‬
‫تهیونگ درحالی که سرش رو با تاسف تکون می داد شروع به خندیدن‬
‫کرد‪.‬‬
‫"از من بزرگتری‪ ،‬درست‪ ...‬ولی انقدر پول دارم که بتونم چهل هزار وون‬
‫ناقابل برای اسکیت سواری دو نفرمون پرداخت کنم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪19‬‬
‫سال نوی کره ای و چینی ها که توی بهار جشن می گیرن‪Seollal:‬‬
‫‪165‬‬
‫تهیونگ لب هاش رو محکم بهم فشرد و به مرد نگاه کرد‪ .‬جونگ کوک‬
‫جلوتر از اون به باجه فروش بلیط رفت و با مسئول باجه که زنی جوون‬
‫بود صحبت کرد‪.‬‬
‫"سالم دوتا کفش اسکی برای اجاره و بلیط ورودی برای دو نفر می‬
‫خواستم"‬
‫بعد هزینه اش رو با پول نقد پرداخت کرد و باهم به سمت دکه ی‬
‫مخصوص اجاره اسکیت رفتن تا اسکیت مخصوص سایز پای خودشون‬
‫رو تحویل بگیرن و پاشون کنن‪ .‬وقتی روی نیمکت های مخصوص‬
‫نشستن تا کفش های اسکی رو پاشون کنن جونگ کوک گفت‪.‬‬
‫"ببینم قرار نیست که احیاناً یهو حرکت تریپل اَکسِل‪ 20‬رو بزنی و من رو‬
‫شبیه احمق ها جلوه بدی؟ چون من بلدم اسکی کنم اما فقط روی دوتا‬
‫پاهام!"‬
‫تهیونگ در حالی که بند کفش هاش رو می بست جواب داد‪.‬‬
‫"هیچ تریپل اکسلی درکار نیست‪...‬اون حرکت واسه قدیمیاس‪...‬تو هم‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی بچه بودی کالس اسکی روی یخ رفته بودی؟"‬


‫‪20‬‬
‫پرش تریپل اکسل یا محور سه گانه یه حرکت بسیار سخت در اسکی روی یخ است که در اون ‪Triple axel:‬‬
‫اسکیت باز روبه جلو در هوا میپرد و بعد از سه چرخش رو به عقب فرود می آید‬
‫‪166‬‬
‫"نه‪...‬نه‪...‬اصالً"‬
‫جونگ کوک برای چند لحظه دست از صحبت کشید تا پای چپش رو‬
‫توی کفش اسکی هل بده و بعد آهی کشید و ادامه داد‪.‬‬
‫"نمی خوام حرف بچم رو مدام توی قرارمون پیش بکشم اما حرکات‬
‫ابتدایی اسکی رو بخاطر اینکه داسوم یک سال پیش شروع به اسکی کرد‬
‫یاد گرفتم‪...‬داسوم خیلی این ورزش رو دوست داره‪...‬عاشق اسکی روی‬
‫یخ و ویولون زدنه‪...‬کارشم توی این دو خوبه‪...‬ولی بعدش یهو دلش می‬
‫خواد بوکس و وزنه برداری رو یاد بگیره بنابراین دخترم یکم‪"...‬‬
‫"اون بی نظیره"‬
‫تهیونگ وسط حرف جونگ کوک پرید و چال لپ یک طرفه مرد کوچک‬
‫تر که بخاطر تالشش برای جلوگیری از لبخند زدنش بیرون زده بود رو از‬
‫دست نداد‪.‬‬
‫"میتونی درباره اش صحبت کنی‪...‬اون دخترته‪...‬این موضوع منو اذیت‬
‫نمیکنه"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"میتونم یه حقیقتی رو قبل از اینکه بریم اسکی بگم؟"‬

‫‪167‬‬
‫جونگ کوک درحالی که آرنج هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود‬
‫پرسید و تهیونگ به موافقت سرش رو تکون داد‪.‬‬
‫"تنها دلیلی که باگذاشتن کارت ویزیتم توی کارت پستال بچم مشکلی‬
‫نداشتم این بود که میدونی دخترمم وجود داره‪...‬میدونی من یه‬
‫پدرم‪...‬میدونی من یه دختربچه دارم"‬
‫"متوجه نمیشم!؟"‬
‫جونگ کوک با یه لبخند کوچک ادامه داد‪.‬‬
‫"معموالً این موضوع رو تا قبل از قرار سوم بیان نمی کنم‪...‬برای بیشتر‬
‫مردایی که باهاشون قرار گذاشتم این موضوع عامل بهم زدن قراره و زنی‬
‫که باهاش یه بار قرار گذاشتم تظاهر می کرد با این موضوع مشکلی نداره‬
‫اما بعد یهو یادش اومد که من برای اینکه بچه داشته باشم با یه زن دیگه‬
‫حتماً سکس کردم و بعد قرارمون بهم خورد‪ .‬خصوصاً بخاطر اینکه داسوم‬
‫هنوز مادرش رو میبینه‪...‬بنابراین یکم‪....‬آره‪....‬یکم اوضاع پیچیده‬
‫اس‪...‬اما تو همین االن هم درباره اش میدونی"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"آره میدونم"‬
‫"و دخترم رو دوست داری"‬

‫‪168‬‬
‫تهیونگ از شنیدن این حرف جونگ کوک که برخالف جسارتی که اول‬
‫شب نشون داده بود چهره ای آسیب پذیر ازخودش نشون می داد خنده‬
‫ای با نفس بریده سر داد‪.‬‬
‫می تونست حدس بزنه که یه پدر سینگل بودن و سعی برای آشنایی و‬
‫قرار گذاشتن با یه فرد جدید چقدر میتونه سختی های خودش رو داشته‬
‫باشه‪ .‬ولی جونگ کوک راست می گفت‪ .‬حتی نامجون و تهیونگ هم این‬
‫موضوع رو قبالً پیش کشیده بودن که تهیونگ به هیچ وجه با این موضوع‬
‫که مرد کوچک تر یه دختربچه داره مشکلی نداره‪.‬‬
‫"دخترت رو دوست دارم‪ ...‬پس این چیزی نیست که بخواد بابتش نگران‬
‫باشی"‬
‫تهیونگ بعد مکثی ادامه داد‪.‬‬
‫"تو فقط‪...‬میدونی منظورم اینه که‪...‬وقتی با من هستی میتونی خودت‬
‫باشی‪ .‬منم سعی میکنم همینکارو کنم‪ .‬کار راحتی نیست خصوصاً اینکه‬
‫من معموالً توی مود معلمی هستم ولی اگه هردوتامون این عادت رو از‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بین ببریم فکر کنم شانسی برای ادامه این رابطه داریم"‬
‫"قبوله‪...‬خیل خب‪...‬به اندازه کافی حرف های جدی زدیم"‬

‫‪169‬‬
‫جونگ کوک از روی نیمکت بلند شد و تعادلش رو روی زمین کفپوش‬
‫شده ی کناره های محوطه پیست حفظ کرد‪ .‬تهیونگ هم درحالی که‬
‫نیشخند میزد به دنبال مرد از جاش بلند شد‪.‬‬
‫"به این آماتور نشون بده چجوری اسکی میکنن"‬
‫تهیونگ اول روی یخ پا گذاشت‪ .‬از دیواره های کناره پیست به آرومی به‬
‫سمت وسط پیست اسکی کرد و بعد با ظرافت تمام به سمت ورودی‬
‫پیست چرخید و سر جاش ایستاد تا حرکات مرد کوچک تر رو زیر نظر‬
‫بگیره‪.‬‬
‫جونگ کوک با وقار و صالبت وارد پیست اسکی شد و بعد سریع به‬
‫سمت جایی که تهیونگ ایستاده بود اسکی کرد و خودش رو به مرد‬
‫رسوند‪.‬‬
‫تهیونگ می خواست از مرد بپرسه که آیا می خواد همراه باهم اسکی کنن‬
‫یا نه که جونگ کوک بدون اون شروع به حرکت و دور شدن ازش کرد و‬
‫درحالی که نیشخند شیطنت آمیزی به لب داشت از یه پیچِ پیست اسکی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دور زد‪.‬‬

‫‪170‬‬
‫تهیونگ بعد از اینکه یک دور چشمانش رو در حدقه چرخوند از وسط‬
‫پیست با دقت و ظرافت تمام از بین مردم اسکی کرد و خودش رو به مرد‬
‫رسوند‪ .‬بعد جلوی جونگ کوک شروع به عقبکی اسکی کردن کرد‪.‬‬
‫جونگ کوک با ابروهای باال رفته سوتی از روی تحسین زد و گفت‪.‬‬
‫"تاثیر گذار بود‪...‬و همچنین به شدت ناعادالنه چون من فقط می تونم رو‬
‫به جلو اسکی کنم"‬
‫تهیونگ با نیشخندی شیطنت آمیز گفت‪.‬‬
‫"چی!؟هنوز بلد نیستی که از پشت اسکی کنی؟"‬
‫"نه‪...‬مگه اینکه بخوای تمام مدت با باسن بخورم زمین"‬
‫جونگ کوک با قیافه ای درهم گفت و تهیونگ آروم زیر لب خندید‪.‬‬
‫درحالی که جونگ کوک به سمت جلو اسکی کردنش ادامه داد تهیونگ‬
‫هم عقبکی اسکی کرد و برای امنیت بیشتر سمت چپ مرد کوچک تر و‬
‫نزدیک دیوار پیست اسکی کرد‪.‬‬
‫"تو واقعاً یه محیط خیلی سختی رو واسه قرارمون انتخاب کردی‪...‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫میدونستی؟"‬
‫"اوه؟!از چه نظر؟"‬

‫‪171‬‬
‫مرد کوچک تر با قیافه ای درهم گفت‪.‬‬
‫"اسکی روی یخ با احتمال اینکه هر لحظه با باسن بخورم زمین و خودم‬
‫رو احمق جلوه بدم"‬
‫تهیونگ از دیدن قیافه درهم مرد با صدای بلند به خنده افتاد‪.‬‬
‫"و فکر کردی من میتونم اینجوری به بهترین نحو خودم رو نشون بدم؟‬
‫خدای من‪...‬واقعا حرکت غیرمنصفانه ای بود"‬
‫"چی؟یعنی روی موتور سیکلتت میتونی الس بزنی ولی روی یخ نه؟"‬
‫تهیونگ به شوخی مرد کوچک تر رو زیرسوال برد‪.‬‬
‫جونگ کوک ناگهان یکی از بازوهاش رو دور کمر تهیونگ پیچید و با‬
‫یک حرکت درحالی که هنوز تهیونگ رو بغل کرده بود هردوشون رو باهم‬
‫چرخوند تا از کناره های پیست دور بشن‪ .‬تهیونگ از شوکِ حرکت مرد‬
‫کوچک تر محکم بازوهاش رو چسبید تا تعادل خودش رو حفظ کنه‪.‬‬
‫(لعنت به این بازوهای عضله ایش پناه بر مسیح)‬
‫تهیونگ ناگهان‪ ،‬وقتی به خودش اومد‪ ،‬خودش رو توی یه حرکت‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫عجیبی از رقص تانگو با مرد مقابلش دید‪ .‬و این موضوع که بازوی‬

‫‪172‬‬
‫عضالنی مرد به راحتی کل کمرش رو احاطه کرده بود کمکی به پایین‬
‫رفتن ضربان قلبِ باالیِ بیچاره ی مرد بزرگ تر نمی کرد‪.‬‬
‫"می تونم اونکارو هم بکنم اگه یکم بهم زمان بدی"‬
‫جونگ کوک با صدایی بم زمزمه کرد و چشماش برای یک لحظه کوتاه‬
‫روی لب های تهیونگ قفل شد اما بعد نگاهش رو به چشمای تهیونگ‬
‫دوخت و ادامه داد‪.‬‬
‫"یکم با رقصیدن باهات توی کالب و درخواست شماره ات رو کردن‬
‫فرق می کنه اما میتونم هنوزم کارم رو همینجا هم انجام بدم"‬
‫تهیونگ آب دهنش رو به سختی و پر سروصدا قورت داد بعد با صدای‬
‫آروم‪ ،‬خیره به چشمای مرد کوچک تر زمزمه کنان گفت‪.‬‬
‫"من این رو بیشتر دوس دارم"‬
‫جونگ کوک لب پایینش رو به دندون کشید و بعد از اینکه بازوش رو از‬
‫کمر مرد بزرگ تر جدا کرد به آرومی ازش دور شد‪ .‬بعد از کمی دور‬
‫شدن به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن بشه تهیونگ به دنبالش حرکت‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کرده یا نه‪ .‬بنابراین تهیونگ هم خودش رو به مرد کوچک تر رسوند و‬

‫‪173‬‬
‫همگام با مرد شروع به اسکی کرد‪ .‬وقتی درحال دور زدن از یه پیچ بودن‬
‫به آرومی شونه اش رو به شونه مرد زد و گفت‪.‬‬
‫"میخوام ازت چندتا سوال درباره خودت بپرسم‪ .‬اونایی که فکر می کنی‬
‫با جواب دادن بهشون راحتی جواب بده‪ .‬منم هر سوالی که تو جواب بدی‬
‫جواب میدم"‬
‫جونگ کوک به موافقت زیر لب هومی کرد و یکی از ابروهاش رو به‬
‫نشونه انتظار برای سوال تهیونگ باال داد‪.‬‬
‫"تاریخ تولدت کیه؟"‬
‫"اول سپتامبر"‬
‫"سیزده اکتبر‪...‬دانشگاه رفتی؟"‬
‫"آره رفتم‪ ...‬رشته تربیت بدنی‪...‬چند ماه قبل تولد داسوم فارغ التحصیل‬
‫شدم‪...‬حدس میزنم تو دانشگاه تربیت معلم رفتی از اونجایی که به بچه ام‬
‫داری درس میدی"‬
‫"نه‪...‬همینجوری برای خودم معلم شدم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ با قیافه ای پوکر به شوخی گفت و جونگ کوک زیر لب خندید‪.‬‬


‫"بدترین عادتی که داری چیه؟"‬

‫‪174‬‬
‫"ممم‪ ...‬شروع به انجام یه کار کردن و نصفه رها کردنشون"‬
‫جونگ کوک بعد از یک لحظه تفکر ادامه داد‪.‬‬
‫"اگه بالفاصله بعد شروع اون کار ببینم که توش خوب نیستم معموالً نصفه‬
‫رهاش می کنم‪...‬عادت خیلی بدیه می دونم"‬
‫"تقریباً عادت عادی ایه"‬
‫تهیونگ درحالی که از یه پیچ دیگه اسکی می کرد سرش رو به موافقت‬
‫تکون داد و گفت‪.‬‬
‫"من معموالً توی دعوا با بقیه رفتار خیلی دراماتیکی نشون میدم و‬
‫معموالً زیاد از حد ماجرا رو بزرگش می کنم‪ ...‬کجا بدنیا اومدی؟"‬
‫"بوسان"‬
‫"بوسان"‬
‫تهیونگ تکرار کرد و جونگ کوک به سرعت با قیافه ای متعجب اما‬
‫خوشحال سرش رو به سمت تهیونگ چرخوند‪.‬‬
‫"این طراح لباسی که همیشه توی پست های اینستات تگ می کنی کی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هست؟رفیقته؟"‬

‫‪175‬‬
‫"بهترین دوستم درواقع‪ ...‬نصف کمد لباس داسوم پر از لباس هایی هست‬
‫که هوسوک مخصوصاً براش دوخته‪ ...‬انگاری که دخترم عروسک و مدل‬
‫شخصیشه‪ ...‬و خوشحالم از اینکه می بینم توی شبکه های مجازی دنبال‬
‫اکانتم گشتی"‬
‫جونگ کوک با ابروهای باال انداخته و لبخندی شیطنت آمیز گفت و‬
‫تهیونگ برای اینکه نشون نده چقدر درباره مرد کنجکاو شده بود با‬
‫تمسخر خندید و سرش رو به تاسف تکون داد‪ .‬اما این حرکت باعث از‬
‫بین رفتن نیشخد مرد نشد و با همون نیشخند روی لب پرسید‪.‬‬
‫"چیز جالبی هم توی اکانتم پیدا کردی؟"‬
‫تهیونگ با قیافه ای بی حس بر خالف گوش هاش که قرمز شده بودن‬
‫جواب داد‪.‬‬
‫"فقط یه مشت عکس و ویدیو از ورزش کردنت با باال تنه لخت"‬
‫"استایل مخصوص چنلمه"‬
‫"چی؟عکسای نود پست کردن؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"تمرین شخصی‪...‬دست از فکرای منحرفانه بردار"‬


‫جونگ کوک با شیطنت ادامه داد‪.‬‬

‫‪176‬‬
‫"مگه اینکه بعد دیدن پست های چنلم تحت تاثیر قرار گرفته باشی که در‬
‫این صورت دوست دارم نظرت رو بدونم‪...‬بهم بگو چی درباره اش چی‬
‫فکر می کنی؟برای بازاریابیم خوبه"‬
‫تهیونگ با اعصاب خوردی جواب داد‪.‬‬
‫"خودت خوب میدونی چقدر جذابی"‬
‫لب های محکم بهم فشرده شده جونگ کوک که لبخند ریزی رو نشون‬
‫می داد و ابروهای باال انداخته شده اش کامالً مشخص می کرد که داره به‬
‫سختی جلوی خنده اش رو میگیره‪.‬‬
‫"نیازی به نظر من نداری‪...‬بهم اعتماد کن"‬
‫"نوبت منه"‬
‫جونگ کوک ناگهان وسط حرف پرید و تهیونگ اینبار ابروهاش رو از‬
‫تعجب باال انداخت‪.‬‬
‫"از اونجایی که تو همه ی سواالت نرمال و عادی رو پرسیدی ولی حاال‬
‫که می دونم درباره ام توی اینستا سرچ کردی وقتشه بریم سر اصل‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مطلب"‬
‫تهیونگ با چشم های ریز شده به مرد چشم غره رفت وگفت‪.‬‬

‫‪177‬‬
‫"شبیه یه تَله میمونه"‬
‫جونگ کوک درحالی که یکی از دست هاش رو روی تنش باال و پایین‬
‫می کرد با قیافه ای بی گناه جواب داد‪.‬‬
‫"چجور تله ای؟من که کامالً لباس تنمه!"‬
‫" و اگه دلم بخواد بدون لباسای تنت ببینمت؟"‬
‫تهیونگ بدون هیچ خجالتی ناگهان پرسید‪ .‬باالخره احساس کرد که مرد‬
‫مقابل توی مشتشه ولی بعد جونگ کوک درحالی که نیشخند میزد‬
‫چشمکی زد و جواب داد‪.‬‬
‫"همیشه یکی از گزینه های قابل دسترسه‪...‬حاال وقتشه بریم سراغ‬
‫سواالت خجالت آور"‬
‫"اوکی"‬
‫تهیونگ سرجاش چرخید و دوباره شروع به عقبکی اسکی کردن کرد و‬
‫گفت‪.‬‬
‫"شروع کن"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"آخرین باری که با کسی خوابیدی؟"‬


‫"دو هفته پیش"‬

‫‪178‬‬
‫تهیونگ بدون هیچ مکثی جواب داد‪.‬‬
‫"نباید این سوال رو می پرسیدم"‬
‫جونگ کوک آهی کشید و تهیونگ لبخندش رو قورت داد‪.‬‬
‫"سه ماه پیش‪...‬کی باکرگیت رو از دست دادی؟تو چه سنی؟"‬
‫"نوزده سالگی‪...‬یه مرد جذاب توی کالب شبانه بهم اجازه داد توی‬
‫دستشویی بفاکش بدم"‬
‫تهیونگ بدون هیچ خجالتی جواب داد و جونگ کوک جوری زد زیر‬
‫خنده که نزدیک بود بیوفته‪.‬‬
‫"از مال من که کمتر پر هرج و مرج بود"‬
‫تهیونگ بعد از دور زدن یکی از پیچ های پیست به صورت عقبکی‪ ،‬با‬
‫نگاهی کنجکاو به مرد خیره شد تا به ادامه دادن حرفش تشویقش کنه‪.‬‬
‫جونگ کوک درحالی که همچنان می خندید ادامه داد‪.‬‬
‫"نه ببین واقعاً فاجعه بود‪...‬با رفقا رفته بودیم کارائوکه‪...‬تازه نوزده سالم‬
‫شده بود و یه نوجوون شدیداً هورنی و غیرقابل کنترل بودم‪...‬توی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دستشویی کارائوکه برای یه پسره بلوجاب رفتم و بعدش یه دختره رو با‬

‫‪179‬‬
‫خودم بردم اتاق پشتی و باهم سکس کردیم‪...‬حتی اسماشون رو هم یادم‬
‫نیست!"‬
‫"یه تجربه ی کامالً بایسکشوال"‬
‫تهیونگ با لحنی شوخ گفت و جونگ کوک درحالی که نیشخند میزد‬
‫شونه هاش رو باال انداخت‪.‬‬
‫"میدونی این مکالمه خیلی داره شبیه به یه بازی جرات حقیقت داغون‬
‫میشه"‬
‫جونگ کوک درحالی که چشماش از شیطنت برق می زد گفت‪.‬‬
‫"فقط داریم بدون استفاده از الکل از همدیگه اطالعات می کشیم"‬
‫"اینطوریاس؟میخوای ببینی تا کجا میتونی ادامه بدی؟"‬
‫تهیونگ دوباره به سمت جلو برگشت و سرعتش رو پایین آورد تا‬
‫جونگ کوک هم بتونه در کنارش اسکی کنه‪.‬‬
‫مرد کوچک تر با خنده گفت‪.‬‬
‫"خودت شروعش کردی‪...‬تقصیر من نیست"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک از تهیونگ جلو زد و مجبورش کرد تا سرعتش رو برای‬


‫رسیدن به مرد باالتر ببره و بعد ادامه داد‪.‬‬

‫‪180‬‬
‫"قرار گذاشتن وقتی سنت باال رفته به طرز فاکی ای عجیب غریبه‪...‬‬
‫آسون تره ولی همزمان غیرممکنه"‬
‫"آسون تره بخاطر اینکه هیچ شرم حیایی دیگه نداری‪...‬غیرممکنه بخاطر‬
‫اینکه راه و روش زندگیت رو انتخاب کردی و دیگه انعطاف قبل رو‬
‫نداری"‬
‫تهیونگ برای توضیح نظریه جونگ کوک جواب داد و جونگ کوک در‬
‫موافقت به حرف مرد یک بار دستش رو به رون پاش زد‪ ،‬بشکن زد و با‬
‫انگشت اشاره اش به تهیونگ اشاره کرد‪.‬‬
‫"دقیقاً همینه‪...‬میبینی؟کامالً درکش می کنی‪...‬حاال بهم نشون بده چجوری‬
‫عقبکی اسکی می کنن تا دفعه بعدی که داسوم رو میبرم کالس اسکی‪ ،‬اگه‬
‫مجبورم کرد برم توی پیست بتونم بهش پُز بدم"‬
‫تهیونگ قبول کرد و بعد شروع کرد به یاد دادن تکنیک های اولیه برای‬
‫عقبکی اسکی کردن‪ .‬مثالً حرکت موج داری که کمی قبل درحال انجامش‬
‫بود و یا اینکه چطور با کناره های تیغه کفش اسکی خودش رو حل میده‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تا بتونه مسیرش رو عوض کنه‪ .‬هرچی بیشتر به اسکی کردن ادامه دادن‬
‫دو مرد بیشتر بهم نزدیک شدن‪ .‬ناگهان کار به جایی رسیده بود که‬

‫‪181‬‬
‫تهیونگ دستاش رو برای هدایت مرد کوچک تر روی کمرش گذاشته و‬
‫انگشتای بلند جونگ کوک روی شونه های تهیونگ قرار گرفته بود‪.‬‬
‫تهیونگ به لمس های معنا دار برای الس زدن عادت نداشت ولی این کار‬
‫بهش حس این رو میداد که دوباره نوجوون شده‪ .‬و ضربان قلب‬
‫خیانتکارش هربار که کنار هم می رقصیدن باالتر میرفت‪.‬‬
‫"نباید بریم؟"‬
‫جونگ کوک بعد از نگاه کردن به ساعتی که طرف مقابل پیست وصل‬
‫شده بود گفت‪.‬‬
‫"هان؟اوه شت ساعت از نه گذشته‪...‬متعجبم که هنوز کسی چیزی بهمون‬
‫نگفته‪...‬فقط برای دوساعت پول بلیط رو دادم"‬
‫"پیست ساعت ده میبنده"‬
‫"منطقی بنظر میاد‪...‬خیل خب‪...‬بیا از اینجا بریم بیرون‪...‬فکر کنم وقتشه‬
‫این قرار شبونه مون به اتمام برسه"‬
‫پروسه تحویل اسکیت هاشون و پوشیدن دوباره چکمه ها یه پروسه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سریع بود‪ .‬دو دقیقه اولی که درحال حرکت به سمت پارکینگ بودن جو‬
‫متشنجی بر خالف ساعاتی که توی پیست درحال سربه سر گذاشتن هم‬

‫‪182‬‬
‫بودن داشت‪ .‬جونگ کوک کاله کاسکت دوم رو دست تهیونگ داد و‬
‫هردوی اون ها روی موتور پریدن‪ .‬تهیونگ به طور ناخودآگاه دستاش رو‬
‫دور کمر جونگ کوک محکم حلقه کرد و جونگ کوک موتور رو روشن‬
‫کرد و به سمت خیابون اصلی حرکت کرد‪ .‬تهیونگ هر از گاهی از باالی‬
‫شونه ی مرد به منظره رو به روشون نگاه میکرد‪.‬‬
‫وقتی پشت یه چراغ قرمز ایستادن جونگ کوک یکی از دستای دستکش‬
‫پوشش رو روی دستای بهم قفل شده ی تهیونگ گذاشت و ضربان قلب‬
‫تهیونگ از این کار مرد دوباره باال رفت‪ .‬مرد کوچک تر برای چند لحظه‬
‫انگشتاش رو با انگشتای تهیونگ قفل کرد و بعد وقتی چراغ دوباره سبز‬
‫شد دستش رو به فرمون موتور برگردوند‪.‬‬
‫(داری زیاد از حد درباره اش فکر می کنی‪ .‬چیز خیلی بزرگی‬
‫ال هم سر قرار رفتی‪ .‬فقط بخاطر اینه که خیلی دلت‬
‫نیست‪ .‬قب ً‬
‫میخواد باهاش بخوابی‪.‬پناه بر مسیح‪ .‬اصال اهمیتی به این میدم که‬
‫چجوری قراره اتفاق بیوفته؟نه‪...‬حاضرم هرچیزی که دارم رو بدم‬
‫تا روی زانوهاش ببینمش ولی فکر کنم بیشتر دلم بخواد که منو تا‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫حد بی حسی بکنه!)‬

‫‪183‬‬
‫تهیونگ از اینکه خیلی سریع به خونه اش رسیدن ناراحت شد‪ .‬از اینکه‬
‫مجبور بود دستاش رو از دور کمر مرد باز کنه متنفر بود ولی از اینکه‬
‫مجبور بود کاله کاسکت رو به مرد تحویل بده از همه بیشتر متنفر بود‪.‬‬
‫ولی وقتی موقع خداحافظی جونگ کوک به طور ناگهانی کمی مستاصل‬
‫شد بارقه امیدی توی قلب تهیونگ جوونه زد‪.‬‬
‫"خب"‬
‫جونگ کوک کاله کاسکت اضافی رو روی موتور گذاشت و ادامه داد‪.‬‬
‫"چطور‪...‬آه‪...‬چقدر عالقه مندی که یه بار دیگه بریم بیرون؟"‬
‫"اوه بیخیـــــال!"‬
‫تموم اون حرف هایی که توی پیست اسکی زدن بدون هیچ منظوری نمی‬
‫تونست باشه‪ .‬تهیونگ احمق نبود‪ .‬امکان نداشت‪.‬‬
‫"بهم نگو که میخوای این قرارمون همینجا به اتمام برسه؟"‬
‫"دارم تالش میکنم که جنتلمن باشم"‬
‫جونگ کوک با جدیت جواب داد و این حرف مرد باعث تشویق بیشتر‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ شد‪.‬‬

‫‪184‬‬
‫"برای سه ساعتِ گذشته به اندازه کافی با ادب بودی‪ ...‬فکر کردم این یه‬
‫قرار فرمالیته اس‪ ...‬فقط برای اینکه مثل دوتا آدم بزرگسال و مسئولیت‬
‫پذیر رفتار کنیم"‬
‫جونگ کوک نیشخندی زد و بعد انگشتانش رو الی موهاش فرو برد و‬
‫تالش کرد جلوی خنده اش رو بگیره‪ .‬بعد با نگاهی شیطنت آمیز پرسید‪.‬‬
‫"از کی متوجه شدی بهت عالقه مند شدم؟"‬
‫تهیونگ خندید و جواب داد‪.‬‬
‫"نمی دونم‪...‬از کی تو متوجه شدی دارم ازت میخوام که لختت رو ببینم؟"‬
‫جونگ کوک به زور لبخندش رو قورت داد‪.‬‬
‫"خب؟میای باال یا نه؟ یه جنتلمن واقعی حداقل تا دم درم باید منو‬
‫همراهی کنه"‬
‫"از اونجایی که من واقعاً یه جنتلمنم پس آره"‬
‫بنابراین جونگ کوک هردو کاله رو از روی موتور برداشت و تهیونگ‬
‫درحالی که قلبش بیشتر از هر زمانی توی زندگیش تند میزد مرد رو به‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سمت ورودی در آپارتمانش توی طبقه سوم راهنمایی کرد‪ .‬واحد‬


‫تهیونگ‪ ،‬گوشه ی راهروی خلوت و ساکت ساختمون بود‪.‬‬

‫‪185‬‬
‫مرد رمز در رو وارد کرد و بعد از باز کردن در اون رو باز نگه داشت و با‬
‫قیافه ای منتظر به جونگ کوک نگاه کرد‪.‬‬
‫"تصمیم با خودته"‬
‫جونگ کوک برای چند لحظه لب پایینش رو به دندون گرفت ولی بعد‬
‫وارد شد و در رو پشت سرش بست‪ .‬تهیونگ کاله ها رو از دست مرد‬
‫گرفت و روی اُپن آشپزخونه اش گذاشت‪ .‬بعد درحالی که کف هردو‬
‫دستش رو روی اُپن گذاشته بود یه نفس عمیق کشید تا تمام شجاعتش‬
‫رو جمع کنه‪.‬‬
‫اون کامالً واضح از مرد درخواست کرده بود که باهاش بخوابه و حاال‬
‫جونگ کوک رو تنها توی آپارتمانش داشت‪.‬‬
‫"میخوای خداحافظی کنی یا می خوای‪"...‬‬
‫تهیونگ درحالی که به سمت مرد برمیگشت شروع به صحبت کرد اما با‬
‫دیدن میزان نزدیکی مرد بهش حرفش نصفه موند‪ .‬ناگهان جونگ کوک‬
‫خیلی سریع بازوش رو دور کمرش قفل کرد و اون رو توی بغل خودش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کشید‪ .‬مرد بزرگ تر هم برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه پیرهن مرد رو‬
‫محکم توی مشتش چسبید‪.‬‬

‫‪186‬‬
‫جونگ کوک لباش رو به آرومی روی گونه تهیونگ کشید و توی گوشش‬
‫زمزمه کرد‪.‬‬
‫"می تونم ببوسمت؟"‬
‫تهیونگ سرش رو کج کرد تا مرد کوچک تر به فضای بیشتری از گردنش‬
‫دسترسی داشته باشه چون لعنت بهش این همون چیزی بود که تهیونگ از‬
‫اول شب انتظارش رو می کشید! و بعد زمزمه کنان گفت‪.‬‬
‫"آره"‬
‫لبان جونگ کوک بالفاصله و بدون مکث خودشون رو به لبان تهیونگ‬
‫رسوندن‪ .‬مرد کوچک تر جوری داشت اون رو نرم و محتاطانه می بوسید‬
‫انگار که درحال تالش برای بخاطر سپردن لب های تهیونگه‪ .‬لب های‬
‫اون دو جوری با اعتماد به نفس روی هم می لغزید که انگار هردو می‬
‫دونستن این اتفاق باالخره قراره بیوفته‪.‬‬
‫تهیونگ معموالً لحظه های این چنینی رو با پارتنرهاش به خاطر نمی‬
‫سپرد و اولین بوسه رو به عنوان یه حرکت فرمالیته در نظر می گرفت‪ .‬به‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫عنوان چیزی که باید انجام و از سر راه برداشته بشه تا زودتر به مرحله‬

‫‪187‬‬
‫لخت شدن برسن‪ .‬اما این بوسه‪...‬این بوسه چیزی نبود که هیچوقت دلش‬
‫بخواد از یاد و خاطرش بره‪.‬‬
‫برای تهیونگ تعجب آور نبود که لب های مرد این چنین نرم‪ ،‬و بوسه‬
‫های جونگ کوک هم مثل لبخندش انقدر نفس گیر باشه‪.‬‬
‫وقتی مرد کوچک تر به بوسه و تماس لب هاشون خاتمه داد‪ ،‬هردوی اون‬
‫ها برای چند لحظه‪ ،‬در تالش برای خوندن نگاه و ذهن طرف مقابلشون‬
‫به عمق چشم های همدیگه خیره شدن‪.‬‬
‫هردو مرد در نگاه طرف مقابلشون به دنبال جواب سوالی که ذهنشون رو‬
‫مخشوش کرده بود گشتن‪.‬‬
‫تا کجا می خوای پیش بریم؟ تو هم همونقدر که من می خوام‪ ،‬دلت‬
‫می خواد؟‬
‫"انجامش بده"‬
‫این جمله تمام چیزی بود که تهیونگ تونست زمزمه کنه قبل از اینکه‬
‫لبای جونگ کوک یک بار دیگه به لباش متصل بشه و مرد کوچک تر‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫این بار بدون نرمی و لطافت اولیه و با اعتماد به نفسی باال شروع به بازی‬
‫با لب های تهیونگ کرد‪.‬‬

‫‪188‬‬
‫دستای مرد تتودار به سمت پشت گردن تهیونگ رفت‪ ،‬انگشتاش الی‬
‫موهای پسر خزید تا سرش رو برای بوسه عمیق تری خم کنه و نفس‬
‫تهیونگ از اینکار مرد برای لحظه ای قطع شد‪.‬‬
‫وقتی جونگ کوک زبونش رو روی لب پایین تهیونگ کشید‪ ،‬مرد بزرگ‬
‫تر دست هاش رو دور گردن جونگ کوک حلقه کرد و به بدنش قوصی‬
‫داد‪.‬‬
‫جوری که به در تکیه داده بودن و هم رو می بوسیدن؛ انگار که توانایی‬
‫جدا شدن و فکر کردن درباره تصمیم بعدی رو نداشتن؛ همه نشون دهنده‬
‫طوفان بی نقص تجربه و اشتیاق اون دو بود‪.‬‬
‫جونگ کوک توی گردن تهیونگ زمزمه کرد‪.‬‬
‫"لعنتی‪ ...‬خیلی خوشگلی"‬
‫بعد با دو دستش کت تهیونگ رو از شونه هاش به عقب هل داد و روی‬
‫زمین انداخت‪.‬‬
‫تهیونگ پیراهن مرد کوچک تر رو توی مشتش فشرد و از شلوار اون‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بیرون آورد تا بتونه انگشتاش رو روی بدن گرم مرد بکشه‪ .‬انگشتای‬
‫تهیونگ روی پوست گرم مرد لغزیدن و شروع به لمس تمام انحناهای‬

‫‪189‬‬
‫بدن اون کردن‪ .‬تمام اون عضالت ورزیده ی لعنتی و کمر باریک مرد که‬
‫تهیونگ با دست هاش درحال جستجوی اون ها بود دلیل سست شدن‬
‫زانوهای مرد بزرگ تر بودن‪.‬‬
‫تهیونگ نفس نفس زنان با صدایی آروم گفت‪.‬‬
‫"بهم گفتی میتونم بدون لباسای تنت ببینمت‪...‬چرا بهم نشون نمیدی؟"‬
‫مرد کوچک تر بدون قطع اتصال لباش توی انحنای گردن تهیونگ با‬
‫صدایی خش دار زمزمه کرد‪.‬‬
‫"من هیچ عجله ای ندارم"‬
‫بعد انگشت هاش رو الی موهای تهیونگ برد و اون تارهای ابریشمی رو‬
‫توی مشتش فشرد‪ .‬مرد کوچک تر انقدر موهای توی مشتش رو کشید تا‬
‫که سر تهیونگ به در تکیه داده و چونه اش رو به باال رفت‪ .‬کامالً تحت‬
‫کنترل و سلطه ی مرد مقابلش‪.‬‬
‫آروم‪ ،‬بی خیال و با صالبت‪ .‬این ها خصوصیات رفتاری همیشگی‬
‫تهیونگ بود‪ .‬چه چیزی درباره جونگ کوک انقدر خاص بود که باعث‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫می شد تهیونگ به راحتی وا بده؟ معموالً مجبور بود خیلی با خودش‬


‫کلنجار بره تا بتونه کنترل رابطه رو دست فرد دیگه بسپاره‪ .‬اما جونگ‬

‫‪190‬‬
‫کوک نه تنها موفق شده بود کامالً اون رو تحت کنترل خودش دربیاره‬
‫بلکه تمام تالش خودش رو می کرد که با کش دادن کارش تهیونگ رو به‬
‫جنون برسونه‪.‬‬
‫جونگ کوک درحالی که لب هاش به سیبک گلوی تهیونگ چسبیده بود‬
‫غرید‪.‬‬
‫"می خوام بهت چیزی رو بدم که دقیقاً الیقشی"‬
‫تهیونگ درحالی که بخاطر رقصیدن لبای مرد روی گردنش زانوهاش‬
‫سست شده بود نفس زنان پرسید‪.‬‬
‫"و اون چیه؟"‬
‫و بعد انگشتانش رو به سگک کمربند مرد تتودار قفل کرد و اون رو به‬
‫سمت خودش کشوند‪ .‬تهیونگ با حس عضو سخت شده مرد از روی‬
‫لباس هاشون ناله ای تو گلو سر داد و احساس کرد از لذت زیاد مست‬
‫شده‪.‬‬
‫"خب اگه بهم اجازه بدی‪"...‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک بدون لحظه ای قطع اتصال لب هاش با گردن تهیونگ یا‬
‫رها کردن موهای مرد توی مشتش‪ ،‬لب هاش رو از سمت چپ گردن‬

‫‪191‬‬
‫تهیونگ به آرومی غلتوند و بعد از عبور از سیبک گلوی مرد به نقطه ای‬
‫از سمت چپ گردن مرد مک عمیقی زد و تهیونگ با این حرکت مرد‬
‫نفسش برید‪.‬‬
‫"برنامه ام این بود که انقدر خوب به فاکت بدم که دیگه نتونی اسم‬
‫هیچکس دیگه ای رو جز من توی تخت صدا بزنی"‬
‫تهیونگ با وجود اینکه فقط با تصور کردن حرف مرد درحال لرزیدن از‬
‫سر لذت بود با اعتماد به نفس زمزمه کرد‪.‬‬
‫"خیلی به خودت مطمئنی"‬
‫(خودت رو جمع و جور کن پسر‪...‬هیچ مردی نمی تونه انقدر خوب‬
‫به فاکت بده‪...‬بزار هرچه قدر دلش می خواد حرف بزنه‪...‬فقط‬
‫حواستو جمع کن‪).‬‬
‫جونگ کوک زمزمه کرد‪.‬‬
‫" مگه اینکه ترجیح بدی تو تاپ باشی‪...‬یا می تونیم اونو نگهش داریم‬
‫برای یه روز بارونی"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"برنامه داری بیشتر از یک بار منو به تخت بکشونی؟"‬


‫وقتی انگشت های جونگ کوک محکم به رونش چنگ زد تا پای پسر‬
‫رو باال بیاره قلب بیچاره تهیونگ یه ضربان جا انداخت‪.‬‬
‫‪192‬‬
‫اعتماد به نفس لعنتی این مرد زیادی باال بود! تهیونگ هیچ ایده ای‬
‫نداشت که با این مرد باید چکار کنه‪.‬‬
‫"هنوز لباسای تنمو در نیاوردی"‬
‫"بهت که گفتم‪...‬عجله ای ندارم"‬
‫جونگ کوک درحالی که هنوز یکی از دست های بزرگش پای پسر رو‬
‫باال نگه داشته و لگن هاشون بهم چسبیده بود برای یه بوسه عمیق دیگه‬
‫به سمت لب های تهیونگ حرکت کرد‪ .‬تهیونگ در آخرین تالش با‬
‫صدایی بم شده از سر لذت پرسید‪.‬‬
‫"با همه پارتنرات اینجوری صحبت می کنی؟"‬
‫متنفر بود از اینکه از تک تک کلماتی که مرد کوچک تر بکار می بره‬
‫لذت می بره‪.‬‬
‫"نه"‬
‫جونگ کوک پیشونی اش رو به پیشونی تهیونگ چسبوند و ادامه داد‪.‬‬
‫"ولی دلم می خواد کامالً نابودت کنم‪...‬جوری به فاکت بدم که از شدت‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫لذت به گریه بیوفتی‪...‬اگه بهم اعتماد نداری چیزی برای از دست دادن‬
‫نداری"‬

‫‪193‬‬
‫"قبوله‪...‬بریم اتاق خواب"‬
‫(آهنگ پارت پلی شه)‬
‫نیازی به بحث بیشتر نبود‪ .‬حق با جونگ کوک بود‪ .‬تهیونگ چیزی برای‬
‫باختن نداشت‪ .‬اگه سکس خوبی نبود در کمترین حالت تهیونگ باالخره‬
‫با یکی خوابیده بود‪ .‬اگه خیلی خوب بود‪...‬تهیونگ هنوز آمادگی این رو‬
‫نداشت که به اون فکر کنه‪ .‬به جاش درحالی که با شهوت هم رو می‬
‫بوسیدن جونگ کوک رو به سمت اتاق خوابش راهنمایی کرد‪ .‬دو مرد‬
‫هربار بعد از لحظه ای فاصله به سرعت لب های دیگری رو دنبال می‬
‫کردن‪.‬‬
‫این چیزی بود که تهیونگ از خوابیدن با مردها توی این سن لذت می‬
‫برد‪ .‬روابط بعد از سی سالگی یه حالت اطمینان بخشی پیدا می کردن‪.‬‬
‫توی این روابط هیچ کدوم از طرفین بخاطر تحریک شدن خجالت نمی‬
‫کشید‪.‬‬
‫ناگهان درحین بوسیدن تهیونگ سرجاش چرخید تا جونگ کوک اول‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫روی تخت بیوفته و بعد روی تخت بین زانوهای جونگ کوک زانو زد‪.‬‬
‫اون هم باید یه نمایش پر از اعتماد به نفس از خودش به طرف مقابل‬

‫‪194‬‬
‫نشون می داد چون اون یه آماتور نبود‪ .‬اگه جونگ کوک برنامه داشت‬
‫سکسشون انقدر خوب باشه که یکی یا هردوشون از لذت به گریه بیوفتن‬
‫پس وقت زیادی برای اینکه توی این بازی نبازه نداشت‪ .‬حتی باوجود‬
‫حرف جونگ کوک که وقت زیادی دارن‪.‬‬
‫"برام لخت شو"‬
‫جونگ کوک درخواست کرد و تهیونگ جلوی لرزش از سر لذتی که توی‬
‫بدنش افتاد رو گرفت‪ .‬دست هاش رو ضربدری به لبه پایینی پولیورش‬
‫رسوند و اون رو از تنش در آورد و به یه سمتی پرت کرد‪ .‬بعد از شر‬
‫کمربندش خالص شد‪.‬‬
‫مردتتودار درحالی که دراز کشیده بود به آرنج دو دستش تکیه داد و تمام‬
‫حرکات تهیونگ رو زیر نظر گرفت‪ .‬نگاه تشنه ی مرد روی باال تنه ی‬
‫لخت تهیونگ باال و پایین می رفت‪ .‬جوری که مرد با نگاهش درحال‬
‫درسته قورت دادنش بود باعث می شد تهیونگ حس اعتماد به نفس بی‬
‫نظیری بهش دست بده‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی تهیونگ شروع به در آوردن شلوارش کرد تقریباً نزدیک بود‬


‫تعادلش رو از دست بده و بیوفته چون جونگ کوک هم شروع به‬

‫‪195‬‬
‫درآوردن لباس هاش کرده بود‪ .‬مرد تیشرت رو از تنش در آورد و به‬
‫سمتی پرت کرد‪ .‬بعد انگشت هاش رو الی موهاش برد تا به عقب هل‬
‫بده و نگاهش رو دوباره به تهیونگ برگردوند‪.‬‬
‫جونگ کوک توی ویدیوهای اینستاگرام جذاب بود ولی جونگ کوک‬
‫توی واقعیت از نزدیک یه داستان کامال متفاوت بود‪ .‬تمام عضالت باال‬
‫تنه ی مرد ورزیده وتنومند بود اما نه جوری که بنظر زیاد از حد باشه‪.‬‬
‫اون بدن عضالنی کامالً به مرد می اومد و خالکوبی های روی بدن مرد به‬
‫طور مرگباری کامل کننده این ظاهر کشنده ی اون بودن‪.‬‬
‫روی دو بازوی جونگ کوک گل های مختلف‪ ،‬دستان بهم قفل شده‪،‬‬
‫چندتا پروانه‪ ،‬یه ساعت و پلکان مارپیچی و یه ببر خالکوبی شده بود‪.‬‬
‫غیر از اون کلماتی پراکنده جای جای بدن مرد نوشته شده بود‪.‬‬
‫تهیونگ با صدای آروم زیرلب گفت‪.‬‬
‫"داری باهام شوخی می کنی"‬
‫نیشخند مغرورانه ای که روی لب های مرد کوچک تر نقش بست نشونه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫این بود که تهیونگ اونقدر که فکرش رو می کرد جمله اش رو آروم‬


‫نگفته‪.‬‬

‫‪196‬‬
‫مرد کوچک تر حسابی از ری اکشن تهیونگ خوشش اومده بود‪ .‬وقتی‬
‫جونگ کوک انگشت اشاره اش رو به نشونه جلو اومدن به سمتش خم و‬
‫راست کرد تهیونگ تمام تفکراتش برای به زانو در آوردن مرد رو کنار‬
‫گذاشت و به جاش دلش می خواست خودش برای مرد زانو بزنه و‬
‫هرچی که میگه براش انجام بده‪.‬‬
‫جونگ کوک درحالی که سرتا چای تهیونگ رو دید میزد زیر لب گفت‪.‬‬
‫"میدونستم انقدر زیبایی‪...‬از همون بار اول که دیدمت می دونستم"‬
‫تهیونگ برهنه و فقط با یه باکسر بر تن به روی مرد خزید و به آرومی‬
‫روی پاهای اون نشست‪ .‬جونگ کوک هنوز شلوارش رو از تنش در‬
‫نیاورده بود و تهیونگ کم کم داشت صبرش رو از دست میداد‪.‬‬
‫تهیونگ بدون هیچ خجالتی خودش رو به خوبی روی عضو مرد نشوند و‬
‫تونست از روی الیه های لباس سخت بودن عضو اون رو حس کنه‪.‬‬
‫جونگ کوک با این حرکت تهیونگ مثل بقیه مردهایی که اون باهاشون‬
‫همخواب شده بود رفتار نکرد‪ .‬مرد برخالف بقیه نه سرش رو به عقب داد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫و ناله سر داد‪ ،‬و نه محکم تهیونگ رو جلو کشید تا یه بوسه خشن رو‬
‫شروع کنه‪ .‬به جاش هردو دستش رو روی باسن تهیونگ گذاشت و اون‬

‫‪197‬‬
‫رو به مالوندن خودش از روی لباس هاشون تشویق کرد و لب هاش رو‬
‫روی سینه تهیونگ کشید‪.‬‬
‫تهیونگ نفس زنان با چشم های بسته درحالی که به حرکات دورانی‬
‫کمرش سرعت می داد گفت‪.‬‬
‫"جونگ کوک‪...‬لباساتو دربیار‪...‬زودباش"‬
‫جونگ کوک درحالی که حتی برای لحظه ای اتصال لب هاش رو از روی‬
‫سینه مرد قطع نکرده بود کنار نوک سینه سخت شده اون زمزمه کرد‪.‬‬
‫"ممم‪...‬صبرکن‪...‬هنوز نه"‬
‫و بعد ناگهان در یک حرکت جاهاشون رو عوض کرد‪ .‬تهیونگ رو روی‬
‫تخت پرت کرد و روی اون خزید‪ .‬جونگ کوک مچ هردو دست تهیونگ‬
‫رو محکم گرفت‪ ،‬به آرومی اون ها رو کنار سرش روی تخت نگه داشت‬
‫و بعد شروع به کاشتن بوسه هایی پر حرارت که قطعاً قرار نبود اثرشون‬
‫بعداً ازبین بره روی گردن و ترقو های مرد کرد‪.‬‬
‫تهیونگ شروع به تقال کرد‪ .‬پاهاشو بلند کرد و دور کمر مرد قفل کرد تا‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اون رو به خودش نزدیک تر کنه تا شاید کمی بتونه فشار روی عضو‬
‫سخت شده خودش رو کم کنه‪.‬‬

‫‪198‬‬
‫"چی‪..‬؟"‬
‫این تمام چیزی بود که تونست بگه قبل از اینکه جونگ کوک دست های‬
‫مرد رو رها کنه‪ ،‬قفل پاهاش رو از دور کمرش جدا کنه و با یک دست‬
‫کمرش رو به تخت بکوبه تا جلوی حرکاتش رو بگیره‪.‬‬
‫تهیونگ نفس نفس زنان با وجود اینکه کمی از حرکت مرد عصبی بود‬
‫دست هاش رو تکون نداد و کنار سرش روی تخت گذاشت‪ .‬وقتی جونگ‬
‫کوک شروع به بوسیدن بدنش از باال به پایین کرد چشم های تهیونگ از‬
‫لذت توی حدقه چرخید‪.‬‬
‫دست های مرد زانوهای تهیونگ رو برای حفظ تعادلش محکم گرفت و‬
‫با لب هاش آتش رو به سینه های تهیونگ به ارمغان آورد‪.‬‬
‫مرد بعد از هر بوسه آتشین به سینه تهیونگ زبونش رو چندبار روی نوک‬
‫سینه پسر می کشید و بعد کارش رو به پایین و روی لگن و رون های‬
‫تهیونگ ادامه داد‪.‬‬
‫"دست از بازی کردن با غذات بردار"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ نفس زنان گفت و بعد به خاطر اینکه جونگ کوک پوست‬
‫داخلی رانش رو محکم مکید به بدنش قوصی داد و ناله ای بلند سر داد‪.‬‬

‫‪199‬‬
‫عضو پسر از این حرکت مرد کوچک تر شروع به نبض زدن توی‬
‫باکسرش کرد‪ .‬تهیونگ لرزش لب های مرد از خنده رو درحالی که هنوز‬
‫به شکمش بوسه میزد توی تک تک رگ های بدنش حس کرد‪.‬‬
‫مرد کوچک تر درحالی که همچنان لب هاش روی شکم تهیونگ درحال‬
‫بوسه زدن بود نفس زنان با صدای بمی گرفته شده از سر لذت زمزمه‬
‫کرد‪.‬‬
‫"این حرفت یعنی اینکه خودت میدونی قراره زنده زنده ببلعمت"‬
‫جونگ کوک از جاش بلند شد و کمربند شلوارش رو باز کرد‪ .‬بعد بدون‬
‫اینکه لحظه ای اتصال چشمانش رو با تهیونگ قطع کنه شلوارش رو از‬
‫پاش در آورد‪.‬‬
‫"اوه پناه بر مسیح"‬
‫تهیونگ بلند ناله کرد‪.‬‬
‫پوزخند بازیگوشانه جونگ کوک اوضاع رو برای تهیونگ داشت بدتر‬
‫می کرد‪ .‬شونه های پهن‪ ،‬سینه و شکم عضالنی‪ ،‬کمر باریک و رون های‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫عضالنی‪ .‬این مرد یه خدای سکس روی زمین بود و برنامه اینو داشت که‬
‫تهیونگ رو جوری به فاک بده که از شدت لذت به گریه بیوفته!؟‬

‫‪200‬‬
‫"بیا اینجا‪...‬بزار حداقل برات ساک بزنم"‬
‫"مطمئنی؟"‬
‫تهیونگ به موافقت سرش رو تکون داد‪.‬‬
‫"به پشت دراز بکش‪ ...‬سرت رو بیار لبه تخت‪ ...‬اگه دوس نداری این‬
‫پوزیشن رو بهم بگو‪ ...‬من مشکلی ندارم"‬
‫مذاکره کردن درباره سکس هم توی این سن کامالً متفاوت بود‪.‬‬
‫توی سن سی و دو سالگی تهیونگ دقیقاً می دونست که از چی خوشش‬
‫میاد و از چی نه‪ .‬دقیقاً چی می خواد و دقیقاً از چی دوری میکنه‪ .‬ولی‬
‫وقتی به پشت دراز کشید تا جونگ کوک دهنش رو بفاک بده این دقیقاً‬
‫چیزی بود که هم دوست داشت انجام بده و واقعاً دلش می خواست‪.‬‬
‫تهیونگ به پشت خودش رو روی تخت انداخت و بعد سرش رو به لبه‬
‫تخت نزدیک کرد‪.‬‬
‫جونگ کوک با یه لبخند کوچک و مردمک های گشاد شده باالی سرش‬
‫ایستاد‪ .‬بعد خم شد‪ ،‬انگشت هاش رو به لبه باکسر تهیونگ قفل کرد و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫زیر لب گفت‪.‬‬
‫"اجازه هست؟"‬

‫‪201‬‬
‫بعد همونطور برعکس لب های تهیونگ رو بوسید‪.‬‬
‫"میخوام وقتی انجامش میدی ببینمت"‬
‫"باشه"‬
‫تهیونگ با چشم های خمار و زمزمه کنان موافقت کرد‪ .‬بعد کمرش رو‬
‫کمی از روی تخت بلند کرد تا جونگ کوک بتونه لباس زیرش رو دربیاره‬
‫و به طرفی پرتاب کنه‪.‬‬
‫وقتی دست های مرد روی رون ها‪ ،‬کمر‪ ،‬دنده ها و بعد سینه اش خزید‬
‫تهیونگ دوباره چشم هاش رو بست‪ .‬پوست پسر با هر لمس مرد شعله‬
‫ور می شد‪ .‬نوک انگشت های مرد مثل کبریت‪ ،‬آتشی بین اون دو می‬
‫افروخت‪.‬‬
‫انگشت های جونگ کوک چونه تهیونگ رو گرفت‪.‬‬
‫نفس های عمیق تهیونگ درمقابل نفس های آروم جونگ کوک‪.‬‬
‫یه بوسه محکم با ناله های قورت داده شده‪.‬‬
‫تمام شهوت تهیونگ مثل شکر روی لب های جونگ کوک به هنگام‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بوسه آب شد‪.‬‬
‫"بازش کن"‬

‫‪202‬‬
‫و تهیونگ چشم ها و دهانش رو باز کرد‪ .‬پسر باورش نمی شد انقدر‬
‫برای این مرد حرف گوش کن شده‪ .‬واقعاً از االن انقدر ذهنش به فاک‬
‫رفته بود؟ یا همه اینها بخاطر این بود که خیلی وقت از آخرین باری که‬
‫انقدر به کسی جذب شده بود می گذشت؟‬
‫(ظاهراً که اینطور به نظر می رسه‪ ...‬اگه ددی صداش کنم منو‬
‫میکشه؟ وسوسه شدم اینکارو بکنم‪).‬‬
‫تهیونگ زبونش رو دور سر عضو مرد چرخوند و بعد سرش رو به عقب‬
‫بیشتر خم کرد تا به جونگ کوک عالمت بده که میتونه بیشتر پیش بره‪.‬‬
‫مرد کوچک تر به آرومی عضوش رو وارد دهن تهیونگ کرد‪ .‬تهیونگ‬
‫یک بار عوق زد اما بعد گلوش رو ریلکس کرد و از بینی نفس کشید‪.‬‬
‫تهیونگ از اینکه عضو مرد ته گلوش رو لمس کرد در عجب بود‪.‬‬
‫"میتونی انجامش بدی؟"‬
‫لحن مرد کوچک تر تمسخر آمیز نبود بلکه کامالً صادقانه این سوال رو‬
‫پرسیده بود‪ .‬تهیونگ به معنای موافقت هومی کرد‪ .‬بنابراین دست های‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک هر کدوم به یک سمت سر تهیونگ اومد و از انگشت‬

‫‪203‬‬
‫شصتش برای نوازش گونه های پسر استفاده کرد‪ .‬بعد شروع به ضربه‬
‫زدن با ریتم توی دهان تهیونگ کرد‪.‬‬
‫تهیونگ سعی کرد ناله اش رو قورت بده و محکم به ملحفه تخت چنگ‬
‫زد تا به عضو خودش دست نزنه‪ .‬بعد لب هاش رو دور عضو مرد تنگ تر‬
‫کرد‪ .‬جونگ کوک یکی از دست هاش رو زیر سر تهیونگ برد و شروع به‬
‫نوازش موهای مرد کرد و با انگشت شصت دست دیگه اش درحالی که‬
‫توی دهن تهیونگ ضربه میزد شروع به نوازش گونه های مرد کرد‪ .‬این‬
‫حرکت مرد هات ترین چیزی بود که تهیونگ توی روابطش تجربه کرده‬
‫بود‪.‬‬
‫"حس خیلی خوبی داره"‬
‫جونگ کوک شروع به تشویق کردن مرد بزرگ تر با جمالتش کرد‪.‬‬
‫انگشت های مرد از روی گونه تهیونگ به سمت گردن و سینه اون لغزید‪.‬‬
‫"تو بی نظیری‪...‬خیلی خوب داری انجامش میدی‪...‬نگاش‬
‫کن‪...‬شت‪...‬اوکی دیگه بسه‪...‬نمی خوام توی دهنت بیام‪..‬االن نه"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی جونگ کوک عضوش رو از دهانش خارج کرد تهیونگ آهی کشید‬
‫و سریع چرخید و به شکم خوابید و بخاطر برخورد عضو ملتهبش به‬

‫‪204‬‬
‫روی ملحفه ناله کرد‪ .‬پسر بعد از چند تا سرفه شروع کرد به غلت زدن تا‬
‫دوباره برگرده و به پشت بخوابه اما ناگهان جونگ کوک یکی از دست‬
‫هاش رو بین دو کتف تهیونگ گذاشت و اون رو سرجاش‪ ،‬به روی شکم‪،‬‬
‫نگه داشت‪.‬‬
‫"سرجات بمون"‬
‫تهیونگ به حرف مرد گوش داد و سرجاش موند و از اینکه کامالً کنترل‬
‫رو دست اون داده حتی یک لحظه هم احساس پشیمونی نکرد‪.‬‬
‫تهیونگ جای لوب و کاندوم رو به جونگ کوک نشون داد و مرد هردو‬
‫وسیله رو از کشوی میزِ کنارِ تخت برداشت‪.‬‬
‫مرد انگشت هاش رو به لوب آغشته کرد و پاهای تهیونگ رو باز کرد‪.‬‬
‫بعد یه بالش زیر لگن مرد بزرگ تر گذاشت و انگشت اولش رو وارد‬
‫سوراخ مقعد اون کرد‪ .‬تهیونگ بالفاصله به راحتی با یه ناله انگشت مرد‬
‫رو توی خودش بلعید‪ .‬جونگ کوک درحالی که انگشتش رو توی‬
‫سوراخ مرد بزرگتر جلو عقب می برد شروع به بوسیدن شونه ها و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫ستون فقرات اون کرد‪ .‬به سرعت یک انگشت تبدیل شد به دوتا و بعد‬

‫‪205‬‬
‫جونگ کوک با انگشت هاش جوری توی تهیونگ ضربه زد که داد‬
‫تهیونگ در اومد و شروع به وول خوردن کرد‪.‬‬
‫"فاک‪...‬فــــــــاک‪...‬داری چیکار‪...‬آه‪،‬آه‪،‬آه‪...‬جونگ کـــــوک‪...‬‬
‫جونگ کوک"‬
‫تهیونگ با ناله و نفس زنان گفت و برای اینکه جلوی وول خوردن‬
‫خودش رو بگیره جوری محکم به ملحفه چنگ زد که بند بند انگشت‬
‫هاش سفید شده بودن‪.‬‬
‫بنظر می رسید جونگ کوک خیلی خوب می دونه دقیقاً داره چیکار می‬
‫کنه چون انگشت های مرد مدام درحال مالوندن همون نقطه خاص توی‬
‫سوراخ پسر بود‪ .‬دید تهیونگ دوتایی‪ ،‬نفسش تند‪ ،‬عضالتش در انتظار‬
‫ضربات مرد منقبض و ذهنش کامالً خاموش شده بود‪ .‬جونگ کوک بدون‬
‫اینکه هدفش دستوری باشه اون رو سرجاش نگه داشته بود و تهیونگ‬
‫هم درحالی که از لذت نفس نفس می زد بهش این اجازه رو داده بود‪.‬‬
‫وقتی که تهیونگ چشم هاش رو محکم بست‪ ،‬دندون هاش رو محکم بهم‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫فشرد‪ ،‬به کمرش قوصی داد تا ناله اش رو توی بازوش خفه کنه‪ ،‬مرد‬
‫کوچک تر باالخره شروع به صحبت کرد‪.‬‬

‫‪206‬‬
‫"دقیقاً همینجاست‪...‬آره؟فکر میکنی وقتی دارم به فاکت میدم هم می تونم‬
‫همین نقطه رو پیدا کنم؟نظرت چیه سرش شرط ببندیم؟"‬
‫"خفه شو و زودتر منو به فاک بده عوضی"‬
‫وقتی انگشت جونگ کوک از سوراخ تهیونگ بیرون اومد مرد بزرگ تر‬
‫نفس عمیقی کشید‪ .‬جونگ کوک با یک دست درحالی که هنوز کمر‬
‫تهیونگ روی بالشت بود اون رو دوباره به پشت خوابوند‪ .‬مرد تتودار اون‬
‫رو سرجاش نگه داشت و بعد روی تخت زانو زد‪ .‬کاندوم رو روی‬
‫عضوش کشید و یه مقدار لوب اضافه روی عضوش مالید‪.‬‬
‫تهیونگ از وقتی شروع کردن حتی یکبار هم به عضوش دست نزده بود و‬
‫مرد نمی تونست به یاد بیاره چرا اینکار رو نکرده‪ .‬ولی این موضوع مهم‬
‫نبود‪.‬‬
‫ناگهان جونگ کوک دستور داد‪.‬‬
‫"پاها باز"‬
‫تهیونگ هزاران جوک توی ذهنش برای بیان کردن داشت و می خواست‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بزنه زیر خنده اما وقت اینکار رو نداشت‪ .‬تمام اعتماد به نفسی که اول‬
‫رابطه داشت از بین رفته بود‪ .‬اینکه فکر می کرد قراره کامالً کنترل رابطه‬

‫‪207‬‬
‫دستش باشه و جونگ کوک به هیچ وجه نمی تونه به نقطه ای برسونتش‬
‫که به التماس کردن بیوفته همه اش اشتباهی بیش نبود‪ .‬ولی االن تهیونگ‬
‫داشت تاوان اشتباهش رو می داد چون مرد بدون هیچ سوال پرسیدنی‬
‫داشت به همه ی دستورات جونگ کوک گوش می داد‪.‬‬
‫"فاک"‬
‫وقتی جونگ کوک به آرومی واردش شد تهیونگ نفس عمیقی کشید‪ .‬مرد‬
‫به آرومی عضوش رو وارد تهیونگ کرد و با یه دست رون تهیونگ رو‬
‫ماساژ داد‪ .‬بعد دست آغشته به لوبش رو دور عضو تهیونگ مشت کرد و‬
‫کمی عضوش رو مالید تا به مرد کمک کنه عضالتش ریلکس کنه و بیشتر‬
‫عضوش رو واردش کرد‪ .‬تهیونگ حاضر بود قسم بخوره که با چشم های‬
‫باز داره ستاره هارو می بینه‪ .‬مرد بزرگ تر با بیچارگی تمام مدام‬
‫سوراخش رو دور عضو جونگ کوک منقبض می کرد و از االن حس می‬
‫کرد نمی تونه مدت زیادی خودش رو نگه داره‪.‬‬
‫جونگ کوک روی بازو هاش خم شد و توی گوش تهیونگ زمزمه کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"میتونی عضومو تو خودت جا بدی‪...‬فقط یه نفس عمیق بکش و سعی‬


‫کن عضالتت رو شل کنی‪...‬یکم دیگه مونده"‬

‫‪208‬‬
‫قفسه سینه تهیونگ بخاطر تند تند نفس کشیدن باال پایین می شد‪.‬‬
‫برای تهیونگ سکس فقط یه فعالیت تفریحی بود‪ .‬لذت متقابل همراه با‬
‫کمی دست و پا زدن خجالت آور‪ .‬یه راه خوب و آسون برای دست یابی‬
‫به یه نزدیکی سریع و لذت بخش‪ .‬ولی جونگ کوک یه آدم کامال کلیشه‬
‫ای بود که سکس رو به چیزی خطرناک تر از یه فعالیت زود گذرتبدیل‬
‫کرده بود‪.‬‬
‫"تا االن قول های زیادی دادی"‬
‫وقتی جونگ کوک تا ته عضوش رو وارد مرد کرد تهیونگ نفس زنان‬
‫ادامه داد‪.‬‬
‫"ولی االن داریم توی پوزیشن معمولی سکس می کنیم‪...‬امیدوارم فقط‬
‫حرف نباشی و عمل هم بکنی"‬
‫"یه جوری میگی پوزیشن معمولی انگار که چیز بدیه"‬
‫جونگ کوک به آرومی سرش رو به یه سمت کج کرد و به تهیونگ نگاه‬
‫کرد‪ .‬عضالت مرد وقتی به سمت تهیونگ خم شد منقبض شد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"باید تجربیات خیلی بدی از این پوزیشن داشته باشی که فکر می کنی‬
‫پوزیشن خسته کننده ایه"‬

‫‪209‬‬
‫"ممکنه داشته باشم"‬
‫"من نظرتو عوض میکنم"‬
‫"وقتی که ببینمش باورش میکنم"‬
‫تهیونگ با یک دندگی بحث کرد و می دونست که قراره از این حرفش‬
‫خیلی پشیمون بشه‪ .‬جونگ کوک یکبار دیگه اون رو بوسید و بعد از‬
‫جاش بلند شد بین پاهای تهیونگ زانو زد و دست هاش رو به پشت رون‬
‫های تهیونگ قفل کرد‪ .‬مرد تتودار تقریباً تا آخر عضوش رو بیرون کشید‪.‬‬
‫بعد تو یک حرکت سریع و محکم عضوش رو توی تهیونگ کوبید و نفس‬
‫تهیونگ برای یک لحظه برید‪ .‬جونگ کوک دوباره به جلو خم شد و‬
‫نیشخند زنان گفت‪.‬‬
‫"من قول هامو نمی شکنم"‬
‫(آهنگ پارت پلی بشه)‬
‫بعد از اون مرد کوچک تر شروع کرد به زدن ضربه های عمیق و منظمی‬
‫که باعث می شد تهیونگ به خوبی عضو مرد رو توی شکمش احساس‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کنه‪ .‬دست جونگ کوک‪ ،‬همزمان با ضربات منظمش عضو اون رو هم می‬
‫مالید و مرد به هیچ وجه از سرعتش نمی کاست‪ .‬تهیونگ می خواست یه‬

‫‪210‬‬
‫کاری بکنه‪ .‬می خواست که اون هم همکاری بکنه اما نمی تونست درست‬
‫فکر کنه‪ .‬جونگ کوک درحالی که تهیونگ رو به حالت اول باز می‬
‫گردوند جابه جا شد و به باسنش زاویه داد‪ .‬لحظه ای که مرد دوباره‬
‫شروع به ضربه زدن توی این زاویه جدید کرد تهیونگ دادی زد و دست‬
‫خودش رو به سمت عضو سخت شده اش برد‪.‬‬
‫"آه‪...‬فاک! فـــاک‪ ،‬اوه خدای من‪،‬فـــــاک‪،‬جونگ کوک‪،‬لطفاً‪،‬لطفاً‪،‬لطفاً‪،‬‬
‫لطفـــــــــــاً‪ ،‬نمیتونم‪ ،‬نمیتونم‪ ،‬دیگه نمی تونم"‬
‫تهیونگ شروع به هزیان گویی کرد چون توی این زاویه جدید تمام‬
‫ضربات مرد تتودار مستقیم روی پروستاتش برخورد می کرد‪ .‬عضو‬
‫ملتهب پسر شروع به ریختن پریکام روی شکمش کرد‪.‬‬
‫جونگ کوک نفس نفس زنان درحالی که با دقت تهیونگ رو تماشا می‬
‫کرد گفت‪.‬‬
‫"تا وقتی نگی دست نگه نمی دارم"‬
‫انگشت های مرد همچنان جوری محکم به رون های مرد بزرگ تر‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫چنگ زده بود انگار که قصد داشت جای دست هاش رو روی بدن اون‬
‫مارک بگذاره‪ .‬تهیونگ با وجود شنیدن این حرف مرد رو متوقف نکرد و‬

‫‪211‬‬
‫کامالً ساکت شد‪ .‬مرد بزرگ تر دست هاش هیچ کاری نمی کرد و چشم‬
‫هاش توی حدقه چرخید‪ .‬بدنش چنان غرق لذت شده بود که قسم خورد‬
‫برای لحظاتی توی گوشش صدای سوتی جیغ مانند می شنید‪ .‬یا شایدم‬
‫این صدای جیغ خودش بود؟ شدیداً درحال عرق کردن بود‪ .‬جوری روی‬
‫ملحفه وول می خورد انگار که می خواست از جونگ کوک فاصله بگیره‬
‫اما دقیقاً برعکسش رو می خواست‪.‬‬
‫"همینه بیبی‪ ،‬صداتو خفه نکن‪...‬دلت می خواد بیای؟"‬
‫تهیونگ درحالی که سرش رو تند تند به موافقت تکون میداد فقط ناله‬
‫کرد‪.‬‬
‫"آه آه"‬
‫پسر نزدیک بود‪ .‬خیلی نزدیک بود و جوری که عضالت بدنش منقبض‬
‫شده بود نشون دهنده همین بود‪ .‬اما درست زمانی که شروع به نفس نفس‬
‫زدن و بلند کردن کمرش کرد جونگ کوک به طور ناگهانی دست از‬
‫ضربه زدن برداشت‪ .‬تهیونگ با استیصال سوراخش رو دور عضو مرد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫چندبار تنگ کرد و چشم هاش رو باز کرد‪.‬‬


‫"حالت خوبه؟"‬

‫‪212‬‬
‫جونگ کوک زمزمه کرد و بعد به پایین خم شد تا گردن تهیونگ رو‬
‫ببوسه‪ .‬تهیونگ ناله کرد و نا امیدانه پرسید‪.‬‬
‫"چرا دست نگه داشتی؟"‬
‫جونگ کوک خندید و توی گردن مرد با صدای بمش زمزمه کرد‪.‬‬
‫"نمی خوام بزارم به این زودیا بیای‪...‬لذتش خیلی بیشتره اگه براش تالش‬
‫کنی"‬
‫تن تهیونگ از شنیدن جواب مرد با اون صدای بم و لحن تهدیدوارانه اش‬
‫به خودش لرزید و آب دهنش رو به سختی قورت داد‪.‬‬
‫"حاال از پوزیشن ساده خوشت میاد؟"‬
‫تهیونگ نگاهش رو از مرد گرفت و درحالی که هنوز نفس نفس می زد با‬
‫قیافه ای بیخیال گفت‪.‬‬
‫"بدک نیست"‬
‫"دروغگوی خوبی نیستی"‬
‫جونگ کوک خندید و بعد درحالی که عضوش هنوز توی پسر بود‪ ،‬دست‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هاش رو زیر کمر تهیونگ برد و تو یک حرکت اون رو از روی تخت‬


‫بلند کرد‪ .‬تهیونگ چشم ها و دندون هاش رو محکم بهم فشرد‪ .‬لحظه ای‬

‫‪213‬‬
‫بعد چشم هاش رو باز کرد و خودش رو نشسته روی عضو مرد دید‪ .‬این‬
‫پوزیشن جدید باعث می شد عضو مرد عمیق تر واردش بشه‪ .‬تهیونگ یه‬
‫ناله آروم و بی جون کشید‪ ،‬پیشونی اش رو روی شونه مرد انداخت و با‬
‫انگشت هاش محکم به بازوهای عضالنی تتودار مرد چنگ زد‪.‬‬
‫جونگ کوک توی گوش پسر زمزمه کرد‪.‬‬
‫"صدای ناله هات خیلی قشنگه‪...‬نگاش کن‪...‬ای کاش میتونستی خودت‬
‫رو ببینی"‬
‫بعد یکی از دست هاش رو بین بدن هاشون برد و شروع به مالیدن عضو‬
‫تهیونگ کرد‪ .‬اون به آرومی و با فشار مناسب شروع به مالوندن عضو مرد‬
‫کرد و درحالی که تهیونگ باسنش رو تکون می داد‪ ،‬هرازگاهی انگشت‬
‫شستش رو روی کالهک عضو اون کشید‪.‬‬
‫انگارجونگ کوک واقعا هیچ عجله ای نداشت‪ .‬بنظر می رسید مرد برنامه‬
‫داره تا جایی که می تونه لذت دادن به پسر رو تا جایی که توان دارن‬
‫ادامه بده‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"ب بهم بگو‪...‬تو چه‪ ...‬حسی‪"...‬‬


‫"فکر می کنی من دارم لذت نمی برم؟"‬

‫‪214‬‬
‫جونگ کوک زمزمه کرد بعد جوری به مچ دستش تاب داد که بدن‬
‫تهیونگ از لذت زیاد رعشه افتاد‪.‬‬
‫"ای کاش میتونستم ازت فیلم بگیرم تا خودت رو جوری که من دارم می‬
‫بینمت ببینی"‬
‫تهیونگ درحالی که همچنان کمرش رو دورانی روی عضو مرد می‬
‫چرخوند نفس زنان نالید‪.‬‬
‫"فــــــاک جونگ کوک"‬
‫موج لذت جوری توی بدنش پخش می شد که حس می کرد توی‬
‫آسمون ها داره پرواز می کنه‪ .‬جونگ کوک در سکوت روی شونه‬
‫تهیونگ بوسه ای کاشت و بعد سرعت دستش رو باال برد‪.‬‬
‫تهیونگ درحالی که محکم فکش رو بهم فشرده بود‪ ،‬به شونه های مرد‬
‫چنگ انداخت و شروع به فاک دادن خودش روی عضو مرد کرد و حس‬
‫کرد داره به اوج نزدیک تر می شه‪.‬‬
‫جونگ کوک روی پیشونی پسر زمزمه کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"نزدیکی؟"‬
‫تهیونگ تند تند سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫‪215‬‬
‫"حس خوبی داری؟"‬
‫تهیونگ دوباره سرش رو تکون داد‪.‬‬
‫"می خوای بیای؟آره؟"‬
‫"فاک‪...‬وات د فاک؟"‬
‫وقتی برای بار دوم دست جونگ کوک از روی عضوش ناپدید شد نفس‬
‫تهیونگ برید و تمام بدنش جوری شل شد و روی بدن مرد سقوط کرد‬
‫انگار که استخونی توی بدنش وجود نداشت‪ .‬ارگاسم پسر دقیقاً وقتی که‬
‫داشت به اوج می رسید دوباره ازش منع شده بود‪.‬‬
‫"داری باهام شوخی میکنی‪...‬داری شوخی می کنی‪...‬می کشمت‪...‬دیگه‬
‫نمی تونم!‪...‬نمیتونی فقط‪...‬؟"‬
‫جونگ کوک با یه بوسه عمیق روی لب های تهیونگ صدای غرهای اون‬
‫رو خفه کرد و بعد بدون اینکه عضوش رو از اون بیرون بکشه تهیونگ رو‬
‫دوباره روی تخت خوابوند‪.‬‬
‫"این دیوارت با همسایه ات مشترکه؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ با ناباوری خندید و جوری به سقف اتاقش خیره شد انگار که‬


‫می خواست برای مرگش برنامه ریزی کنه‪.‬‬

‫‪216‬‬
‫"نه"‬
‫"خوبه"‬
‫به سرعت حالت صورت تهیونگ از بیحال خیره موندن به سقف به ناله‬
‫کردن و وول خوردن تبدیل شد‪ .‬جونگ کوک دست هاش رو دور کمر‬
‫تهیونگ پیچید و شروع به تند و عمیق به فاک دادن پسر کرد‪ .‬کمی بعد‬
‫ضرباتش رو مستقیم روی پروستات پسر تنظیم کرد‪ .‬مرد اصالً نیازی‬
‫نداشت که به عضو تهیونگ دست بزنه‪ .‬اون حاضر نشد تسلیم بشه و‬
‫شروع به تشویق کردن تهیونگ میون ناله های بلند و التماس هاش کرد‪.‬‬
‫ناگهان تهیونگ به ملحفه روی تخت چنگ انداخت و بعدش سعی کرد‬
‫جونگ کوک رو بگیره اما فایده ای نداشت‪ .‬پسر شروع به وول خوردن و‬
‫دست و پا زدن کرد اما جونگ کوک محکم اون رو سرجاش نگه داشت و‬
‫به کارش ادامه داد‪ .‬لذت جمع شده توی بدنش انقدر زیاد بود که تهیونگ‬
‫توانایی صحبت کردنش رو از دست داد‪ .‬تمام اصواتی که از دهانش‬
‫خارج میشد ناله های خفه بود‪ .‬پسرک درحالی که داشت مقاومت می‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کرد سرش رو به عقب پرتاب کرد و آرنج هاش رو روی تخت فشار داد‪.‬‬

‫‪217‬‬
‫انقدر بیش از حد توانش تحریک شده بود که به سختی می تونست تحمل‬
‫کنه‪.‬‬
‫"میخوای به اوج برسی؟‪...‬زود باش بیبی‪...‬حس خوبی داری؟آره؟ واسم‬
‫بیا"‬
‫ناگهان دید تهیونگ تار شده و با وجود اینکه نفس نفس میزد سینه اش‬
‫شروع به سوختن از کمبود اکسیژن کرد‪.‬‬
‫وقتی یه ناله ی کشدار و عمیق کشید‪ ،‬به کمرش قوص داد‪ ،‬کنار چشمش‬
‫کمی اشک احساس کرد و دیگه مقاومت نکرد‪ .‬نفس بعدی ای که کشید‬
‫یه ندایی مثل هق زدن بیرون داد و بعد دادی کشید که نصفه توی گلوش‬
‫خفه شد‪.‬‬
‫پسر جوری به ارگاسم رسید که از شدتش تقریباً برای چند لحظه بیناییش‬
‫رو از دست داد‪ .‬تهیونگ بدون اینکه کسی به عضوش دست زده باشه‪،‬‬
‫کامش رو روی شکم و سینه هاش خالی کرد‪ .‬پاهاش از لذت می لرزید‬
‫و صدای جونگ کوک رو می شنید که حین اورگاسم اون رو همچنان‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تشویق می کرد‪ .‬جونگ کوک زیر لب فحشی داد و جوری به ضربه هاش‬

‫‪218‬‬
‫سرعت بیشتری داد که بدن تهیونگ روی تخت باال پایین می شد‪ .‬کمی‬
‫بعد مرد کوچک تر هم با ناله ای به ارگاسم رسید‪.‬‬
‫(من توی بهشتم‪...‬من مردم و بهشت این شکلیه‪...‬باالخره تونستم‪...‬‬
‫خدا روی بدنش تتو داره)‬
‫تهیونگ حتی نمی تونست چشمانش رو باز کنه ولی حس کرد دستی با‬
‫ضرافت درحال نوازش موهاشه‪ ،‬لب های نرمی درحال بوسه زدن به جای‬
‫جای صورتشه و صدای زمزمه ی تشویق های شیرینی رو توی گوشش‬
‫شنید‪.‬‬
‫هنوز نفسش باال نیومده بود و سرش گیج می رفت و هنگامی که داشت‬
‫از اوج پایین می اومد عضو جونگ کوک رو هنوز داخلش حس کرد‪.‬‬
‫برای چند لحظه به جز صدای دو قلب تپنده که در کنار هم و باهم می‬
‫تپید سکوت مطلق توی فضای اتاق حکم فرما شد‪ .‬بعد تهیونگ انگشت‬
‫شستی رو حس کرد که درحال پاک کردن اشک های گوشه چشمش بود‪.‬‬
‫"حرکت نکن"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی جونگ کوک عضوش رو بیرون کشید تهیونگ ناله ی بی جون و‬


‫بعد آهی کشید‪.‬‬

‫‪219‬‬
‫بعد از چند دقیقه باالخره چشم هاش رو باز کرد و با ناباوری برای بار‬
‫دوم به سقف اتاقش خیره شد‪ .‬بدنش هنوز از شدت اورگاسمی که تجربه‬
‫کرده بود وزوز می کرد و پوست تنش نبض می زد‪.‬‬
‫کمی بعد صدای آب از سمت دستشویی اومد و بعد جونگ کوک چهار‬
‫دست و پا روی تخت اومد‪ .‬مرد با یه پارچه خیس شروع به تمیز کردن‬
‫بدن تهیونگ کرد و این کار مرد کوچک تر باعث شد باعث شد تهیونگ‬
‫به خودش بیاد و زیر لب زمزمه کرد‪.‬‬
‫"مرسی"‬
‫جونگ کوک بعد از تمیز کردن پسر بوسه ای روی بدن خیسش کاشت‪.‬‬
‫وقتی که هردوشون تمیز شدن تهیونگ درحالی که هنوز توی باغ نبود به‬
‫سمت تمیز تخت غلت زد‪.‬‬
‫جونگ کوک بعد از اینکه بدن خودش رو تمیز کرد پارچه رو به‬
‫دستشویی برگردوند و به پسر پیوست‪ .‬تهیونگ بدون هیچ معطلی یکی از‬
‫پاهاش رو روی کمر مرد و سرش رو توی گردنش گذاشت‪ .‬انگشت های‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک شروع به باال و پایین رقصیدن روی ستون فقراتش کرد و‬

‫‪220‬‬
‫اینکار مرد لرزی به بدن خسته تهیونگ انداخت‪ .‬ناگهان جونگ کوک‬
‫سکوت رو شکست و زمزمه کنان پرسید‪.‬‬
‫"خب؟‪...‬به قول هام عمل کردم؟"‬
‫تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت‪.‬‬
‫"میتونی از فردا اسباب کشی کنی‪...‬دستشویی انتهای راهروعه‪...‬قهوه توی‬
‫کابینت اول سمت راست‪...‬صبحونه تخم مرغت رو چجوری دوست‬
‫داری؟"‬
‫جونگ کوک درحالی که همچنان با حرکاتی آرام بخش پشت تهیونگ رو‬
‫نوازش می کرد به آرومی خندید‪.‬تهیونگ بعد از کمی سکوت گفت‪.‬‬
‫"نمی تونم تحملت کنم"‬
‫"اوه؟"‬
‫"تو اشک من رو در آوردی"‬
‫"همونطوری که قولشو دادم"‬
‫"میدونی من با چندتا مرد تا حاال توی زندگیم خوابیدم؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"چندتا؟"‬
‫"هزاران نفر‪...‬چرا تو باید از اون کلیشه ای هاش باشی؟"‬

‫‪221‬‬
‫"کلیشه ای؟"‬
‫تهیونگ با صدای آروم توی گردن مرد غرغر کرد‪.‬‬
‫"مردی که ناگهان پیداش میشه و جوری به فاکم می ده که اشکمو در‬
‫میاره‪...‬این یه شوخی محضه"‬
‫جونگ کوک دوباره شروع به خندیدن کرد بعد به سمت پسر چرخید‪ ،‬لب‬
‫هاش رو به گردن مارک شده اش چسبوند و زمزمه کرد‪.‬‬
‫"گفتم که می خوام داغونت کنم‪...‬من وقتی حرفی میزنم بهش عمل‬
‫میکنم"‬
‫"من معموال ورسم‪...21‬ولی تو داری کاری می کنی نظرم عوض بشه‪...‬ازت‬
‫متنفرم"‬
‫"پس داری قبول می کنی‪....‬اینکه باید یه زمانی در آینده دوباره سکس‬
‫داشته باشیم"‬
‫تهیونگ با بدخلقی زیر لب گفت‪.‬‬
‫"من دارم چیزی رو قبول نمی کنم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪21‬‬
‫به فردی گفته می شودکه هم تاپ و هم باتم هست‪Vers:.‬‬
‫‪222‬‬
‫جونگ کوک از این حرکت مرد دوباره شروع به خندیدن کرد‪.‬تهیونگ‬
‫اخم هاش رو از هم باز کرد و ادامه داد‪.‬‬
‫"حق با تو بود"‬
‫"چی؟"‬
‫"اورگاسم با اِدجینگ‪ 22‬بهتره"‬
‫"اونکاری که من کردم حداقلِ اِدجینگ بود"‬
‫"به هرحال اِدجینگ بود"‬
‫"راضی بودی؟"‬
‫"خیلی"‬
‫"این تمام چیزیه که بهش اهمیت میدم"‬
‫تهیونگ حاضر بود قسم بخوره که صدای مرد مثل یه الالیی دلنشین می‬
‫مونه و حاال داشت کم کم با صدای مرد به خواب می رفت‪.‬‬
‫مرد بزرگ تر کامالً از نظر جنسی به رضایت رسیده بود و ذهنش درحال‬
‫پرواز توی دنیای خواب بود‪ .‬بعد از چند دقیقه به سختی از جاش بلند‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫شد و رو به جونگ کوک پرسید‪.‬‬

‫‪22‬‬
‫حرکتی توی سکس که اورگاسم فرد در نزدیکی لحظه اوج ازش دریغ میشه‪Edging:‬‬
‫‪223‬‬
‫"میخوای بری؟"‬
‫جونگ کوک با چشمای گرد شده به چشمای تهیونگ زل زد و تهیونگ‬
‫وسوسه شد برای بار دوم سرجاش بچرخه و عضو مرد رو براش ساک‬
‫بزنه چون این مرد غیر واقعی بود‪.‬‬
‫زیبایی بی حد و اندازه‪ ...‬جذابیتی مدهوش کننده‪ ...‬و در آخر چشم هایی‬
‫که انگار برای تسخیر کردنت ساخته شده بودن‪ .‬جوری که مرد هنگام‬
‫سکس کامالً روی تهیونگ کنترل داشت و اون مراقبت و لطافت بعد‬
‫رابطه که تهیونگ شدیداً بهش نیاز داشت‪ ،‬همه و همه مرد رو رویایی تر‬
‫جلوه میداد‪.‬‬
‫تهیونگ به پایین خم شد‪ ،‬دست هاش رو روی سینه مرد گذاشت و روی‬
‫لب های منتظرِ جونگ کوک بوسه ای زد‪.‬‬
‫"می تونم برم اگه دلت می خواد‪...‬مشکلی نداره"‬
‫"بمون"‬
‫جونگ کوک ابروهاش رو از جواب مرد بزرگ تر باال انداخت‪ .‬تهیونگ‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تو چشم های مرد زل زد‪.‬‬

‫‪224‬‬
‫هیچکدوم از اون ها اتصال نگاهشون رو قطع نکرد تا وقتی که جونگ‬
‫کوک لب هاش رو به کیوتی جلو داد و تهیونگ از این کار مرد زد زیر‬
‫خنده‪.‬‬
‫"اوکی‪...‬متوجهم‪...‬میدونم امشب تازه اولین قرارمون بود و ممکنه عجیب‬
‫باشه ولی من هیچ دلیلی برای اشتباه بودنش نمی بینم"‬
‫جونگ کوک یکی از دست هاش رو بلند کرد و پشت گردن تهیونگ برد‬
‫تا مرد رو برای یه بوسه دیگه نزدیک کنه‪.‬‬
‫"میمونم"‬
‫مرد بین بوسه زمزمه کرد‪.‬‬
‫"ولی باید صبح زود پاشم تا برم دنبال داسوم"‬
‫تهیونگ یه بوسه دیگه روی لب های مرد کاشت و گفت‪.‬‬
‫"مشکلی نیست‪...‬فقط‪...‬آره‪...‬فقط بمون"‬
‫جونگ کوک هیچ بحث دیگه ای نکرد‪ .‬مرد تتودار به تهیونگ کمک کرد‬
‫تا ملحفه روی تخت رو عوض کنن و بعد مسواکی که تهیونگ بهش داد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو گرفت‪ .‬وقتی جونگ کوک برای آماده شدن برای خواب به دستشویی‬
‫رفت تهیونگ به خودش خندید چون داشت به این فکر میکرد که اگه‬

‫‪225‬‬
‫فردا دوستانش در حال لنگ زدن موقع راه رفتن ببیننش چه واکنشی‬
‫نشون میدن‪.‬‬
‫کمی بعد هردو مرد درحالی که چیزی به جز لباس زیرشون تنشون نبود‬
‫زیر ملحفه های تخت خزیدن‪ .‬تا به حال تهیونگ حاضر نشده بود به‬
‫کسی اجازه بده که شب رو پیش اون و توی خونه اش بخوابه اما جونگ‬
‫کوک یه حس خاصی از امنیتِ آرامش بخش و آشنا به اون می داد‪.‬‬
‫وقتی تهیونگ چراغ هارو خاموش کرد و جونگ کوک بهش نزدیک تر‬
‫شد تا سرش رو روی سینه تهیونگ بزاره و توی بغل مرد بزرگ تر جا‬
‫شد‪ ،‬همه ی اتفاقات اون شب شبیه یه رویا بنظر رسید‪.‬‬
‫"بهت گفتم که چیزی برای از دست دادن نداری"‬
‫مرد زمزمه کرد و تهیونگ لبخند زد‪.‬‬
‫"آره‪...‬خب وقتی فردا صبح نتونم درست راه برم می دونیم دلیلش چیه"‬
‫"من به خودم بابتش افتخار میکنم‪...‬میدونی؟"‬
‫تهیونگ ریز ریز خندید و بعد بدنش رو حرکت داد تا بیشتر خودش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دور جونگ کوک بپیچه و بعد به آرومی پرسید‪.‬‬

‫‪226‬‬
‫"این یکم عجیب نیست؟تا دو هفته پیش داشتم به دخترت خوندن و‬
‫نوشتن یاد می دادم"‬
‫"و حاال داری این کار رو نمی کنی و بخاطر همین ما اینجاییم"‬
‫جونگ کوک خنده کنان ادامه داد‪.‬‬
‫"فقط وقتی عجیب غریبه که تو خودت بخوای عجیب غریب باشه‪ .‬در‬
‫غیر این صورت فقط دوتا مرد بزرگسالیم که همدیگه رو مالقات کردیم‪،‬‬
‫از هم خوشمون اومده‪ ،‬رفتیم سر قرار و یه کوچولو هم هورنی‪ 23‬شدیم"‬
‫"این یکم بیشتر از یه کوچولو هورنی شدن بود"‬
‫"هیس!"‬
‫جونگ کوک انگشت اشاره اش رو باال آورد و روی لب های تهیونگ‬
‫گذاشت‪ .‬تهیونگ خنده اش رو قورت داد‪.‬‬
‫"آه‪...‬آالرم گوشیم روشنه‪ ...‬امیدوارم که مشکلی نداشته باشه‪...‬معموالً قبل‬
‫از اینکه زنگ بزنه خودم بیدار میشم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪23‬‬
‫باال رفتن شهوت‪Horny:‬‬
‫‪227‬‬
‫"مشکلی نیست‪...‬هروقت دلت می خواد از خواب بیدار شو‪...‬واسه‬
‫صبحونه هر چیزی نیاز داشتی میتونی از یخچال برداری‪...‬وقتی بهت گفتم‬
‫میتونی اینجا زندگی کنی حرفم جدی بود"‬
‫جونگ کوک کمی سرجاش جابه جا شد تا موقعیت راحت تری انتخاب‬
‫کنه و بعد یه بازدم عمیق و آرومی کشید که نشون میداد مرد درحال به‬
‫خواب رفتنه‪.‬‬
‫"ممنون"‬
‫جمله مرد چیزی بیشتر از یه زمزمه آروم نبود‪ .‬تهیونگ چشم هاش رو‬
‫دوباره بست و توی بالشش غرق شد‪ .‬مرد بزرگ تر درحالی که مشامش‬
‫از بوی صابونِ تنِ جونگ کوک پر شده بود به خواب رفت‪.‬‬
‫*****‬
‫تهیونگ با احساس تابش نور خورشید پشت پلک های بسته اش به‬
‫آرومی از خواب بیدار شد و لب هاش رو لیسید‪ .‬پسر به پنجره پشت‬
‫کرد تا نور آفتاب توی چشمش نخوره‪ .‬بعد کمی زیر ملحفه جابه جا شد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫و اون موقع بود که گرفتگی عضالنی کمی دردناک اما رضایت بخشی رو‬
‫که نشونه گذروندن شبی رویایی بود‪ ،‬توی بدنش احساس کرد‪.‬‬

‫‪228‬‬
‫وقتی تهیونگ به آرومی روی پشتش غلتید بینی اش از بوی قهوه پر شد‬
‫و این بو مجبورش کرد تا چشم هاش رو باز کنه‪.‬‬
‫جونگ کوک با چشمای خسته و خواب آلود‪ ،‬درحالی که چیزی جز‬
‫باکسر برند کالوین کِلِینش رو نپوشیده بود‪ ،‬با یه ماگ قهوه که متعلق به‬
‫تهیونگ بود توی دست هاش لبه ی تخت نشسته بود و به پسر نگاه می‬
‫کرد‪.‬‬
‫تهیونگ با یه لبخند خسته زمزمه کرد‪.‬‬
‫"واسه خودت قهوه درست کردی"‬
‫جونگ کوک با چشم هایی خواب آلود و قیافه ای کمی شرم زده اعتراف‬
‫کرد‪.‬‬
‫"قرار نبود پیشنهادت مبنی بر محل دقیق قهوه رو جدی بگیرم تا اینکه‬
‫از خواب بیدار شدم"‬
‫تهیونگ با دیدن قیافه مرد خندید‪.‬‬
‫مرد کوچک تر ماگ قهوه رو روی میز پاتختی گذاشت‪ .‬بعد پاهاش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫باال آورد تا روی تخت بگذاره و زیر ملحفه خزید‪ .‬مرد غلتی زد و‬
‫تهیونگ نیمه راه به اون پیوست انگار که بدنش به طور طبیعی مثل یک‬

‫‪229‬‬
‫آهنربا به سمت جونگ کوک جذب میشد‪ .‬جونگ کوک یکی از آرنج‬
‫هاش رو تکیه گاهش کرد‪ ،‬دست دیگه اش رو دورکمر تهیونگ پیچید و‬
‫برای بوسه ای خم شد‪.‬‬
‫"باید برم‪...‬دنبال داسوم‪...‬تا ده دقیقه دیگه"‬
‫مرد بین بوسه زدن روی لب های تهیونگ زمزمه کرد و ادامه داد‪.‬‬
‫"ممنون که گذاشتی شب اینجا بمونم"‬
‫تهیونگ هم زمزمه کنان جواب داد‪.‬‬
‫"تنها کاری بود که می تونستم بکنم"‬
‫جونگ کوک درحالی که بوسه بعدی رو روی لب های مرد بزرگتر می‬
‫کاشت لبخند زد‪.‬‬
‫"میشه فقط‪...‬؟"‬
‫جونگ کوک حتی از تهیونگ نخواست تا جمله اش رو تموم کنه‪ .‬مرد به‬
‫پایین خزید و بعد یه نقطه راحت زیر کتف تهیونگ پیدا کرد و سرش رو‬
‫اونجا گذاشت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مرد بزرگ تر هم چشماش رو بست و با حواس پرتی انگشت هاش رو‬


‫الی موهای جونگ کوک برد‪.‬‬

‫‪230‬‬
‫جونگ کوک زمزمه کرد‪.‬‬
‫"آخرین باری که اینکار رو انجام دادم یادم نمیاد"‬
‫"همم‪...‬با وجود اون سکس هات کی فکرش رو می کرد عاشق بغل کردن‬
‫معصومانه باشی!"‬
‫جونگ کوک درحالی که دست هاش هنوز دور کمر تهیونگ قفل بود زیر‬
‫لب خندید‪.‬‬
‫"اون جمله چیه درباره آیدل های کی پاپ میگن؟دوگانگی؟ من دوگانگی‬
‫دارم"‬
‫تهیونگ با شنیدن این جواب مرد زد زیر خنده‪.‬‬
‫جونگ کوک نیشخند زنان ادامه داد‪.‬‬
‫"نمی دونم تو هم با من هم نظری یا نه ولی شب گذشته بی نظیر‬
‫بود‪...‬منظورم فقط سکس نیست"‬
‫"اگرچه باید اعتراف کنی که قسمت خیلی خوبش بود"‬
‫"اوه قطعاً اینطوره"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ با چشمای بسته نیشخند زد و جونگ کوک ادامه داد‪.‬‬


‫"ولی به غیر از سکس خود قرارمون هم به تنهایی خیلی خوب بود"‬

‫‪231‬‬
‫"ممم‪...‬تعجب کردم که موفق شدیم تقریباً نزدیک به دو ساعت تو‬
‫شلوارمون نگهش داریم"‬
‫"منم همینطور‪...‬کارمون خوب بود‪...‬بزن قدش"‬
‫جونگ کوک مشتش رو بلند کرد‪ .‬تهیونگ یکی از چشم هاش رو انقدری‬
‫باز کرد که مشت مرد رو ببینه تا مشت خودش رو به اون بکوبه و تمام‬
‫سعی خودش رو کرد که نخنده‪.‬‬
‫"می خوام دوباره ببینمت‪...‬هیچ ایده ای ندارم کی از اونجایی که ترم‬
‫جدید قراره از دوشنبه شروع بشه ولی دلم نمی خواد این تنها قرارمون‬
‫باشه"‬
‫تهیونگ بدون هیچ مکثی اعتراف کرد‪.‬‬
‫"منم همینطور‪...‬دلم میخواد بازم ببینمت"‬
‫این عادی بود؟ معموالً برای قرار دوم مکث نمی کرد؟یا معموالً با جمله‬
‫ی بهم پیام بده طرف رو دست به سر می کرد و بعد هیچوقت دوباره‬
‫طرف مقابلش رو نمی دید؟ اما اینبار تهیونگ واقعاً قصد داشت کسی که‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫باهاش خوابیده و سر قرار رفته رو دوباره ببینه‪.‬‬

‫‪232‬‬
‫"می تونیم آخر هفته ها باهم شام بخوریم‪...‬حتی اگه یک شب درماه هم‬
‫باشه برام مهم نیست"‬
‫جونگ کوک کمی جابه جا شد و به روی شکمش غلت زد‪ .‬بعد یکی از‬
‫دستاش رو روی کمر تهیونگ انداخت‪.‬‬
‫"یه راه حل براش پیدا می کنیم‪...‬قول میدم‪...‬می دونم هردومون سرمون‬
‫شلوغه‪...‬بیا قبول کنیم که هردومون مثل بزرگسال ها درباره اش رفتار‬
‫کنیم‪...‬من مشکلی با شام خوردن یا شنبه شب ها باهم وقت گذروندن‬
‫ندارم"‬
‫وقتی جونگ کوک برای شروع یه بوسه دیگه به سمتش خم شد تهیونگ‬
‫با چشمان خمار زمزمه کرد‪.‬‬
‫"هر وقت تصمیمت رو گرفتی بهم خبر بده‪...‬شماره منو بلدی"‬
‫انگشت شست مرد کوچک تر شروع به نوازش گونه و فک تهیونگ کرد‬
‫و بعد از بازدم عمیقی از روی تخت بلند شد‪ ،‬ماگ قهوه اش رو از روی‬
‫میز پاتختی برداشت و یک قلپ ازش نوشید‪ .‬جونگ کوک با شرمندگی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫پرسید‪.‬‬
‫"میدونم خواسته زیادیه اما لباسی داری که اندازه ام باشه ؟"‬

‫‪233‬‬
‫تهیونگ خنده خواب آلودی کرد‪ .‬بعد دست هاش رو باالی سرش برد تا‬
‫خودش رو کش و قوصی بده و از جاش بلند شد‪.‬‬
‫"فکر کردم قراره اول بری خونه تا ماشینت رو برداری"‬
‫جونگ کوک هوفی کرد و ناالن گفت‪.‬‬
‫"وقت کمی دارم‪....‬فقط انقدری وقت دارم که موتورم رو تو پارکینگ‬
‫بزارم و سوار ماشینم بشم"‬
‫"خب من بهت گفتم که هرچی نیاز داری میتونی برداری"‬
‫تهیونگ با نیشخند بعد از مکثی ادامه داد‪.‬‬
‫"هرچند فکر کنم با اونهمه عضله ای که تو داری لباسای من تو تنت پاره‬
‫بشن"‬
‫جونگ کوک جوری چشم هاش رو تو حدقه چرخوند که حتماً تهیونگ‬
‫ببینه‪ .‬مرد بزرگ تر با خنده از روی تختش بلند شد و توی کشوی لباس‬
‫هاش دنبال یه هودی و شلوار راحتی گشاد گشت که عضالت گنده ی‬
‫جونگ کوک توشون جا بشه‪ .‬لباس هایی که اگه داسوم پدرش رو توی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اون ها ببینه قطعاً متوجه اینکه مال پدرش نیست نشه‪ .‬جونگ کوک لباس‬
‫های تهیونگ رو تنش کرد و بقیه قهوه ته لیوانش رو سر کشید‪ .‬بعد به‬

‫‪234‬‬
‫دستشویی رفت تا دندون هاش رو مسواک بزنه و تهیونگ با قیافه خواب‬
‫آلود و خسته لبه تختش نشست‪.‬‬
‫مرد کوچک تر وقتی کارش تموم شد درحالی که ساعت رو از گوشی‬
‫موبایلش چک می کرد به سمت تهیونگ اومد و اون رو از جاش بلند‬
‫کرد‪.‬‬
‫"به زودی دوباره می بینمت"‬
‫انگشت شستش رو روی لب پایین تهیونگ کشید و ادامه داد‪.‬‬
‫"بابت شب شگفت انگیزی که داشتیم ازت ممنونم"‬
‫تهیونگ از اینکه تا االن به مرد اجازه داده هرکاری دلش می خواد بکنه‬
‫خسته شده بود‪ .‬پس به آرومی کاله هودی جونگ کوک رو از سرش‬
‫برداشت‪ ،‬انگشت هاش رو الی موهای مرد برد و درحالی که بدن هاشون‬
‫بهم چسبیده بود شروع به عمیق و خشن بوسیدن لب های مرد کرد‪.‬‬
‫جونگ کوک یه ناله ی تو گلو سر داد‪ ،‬به کمر مرد بزرگ تر چنگ‬
‫انداخت و تهیونگ به آرومی زبونش رو روی لب پایین مرد کشید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"لعنتی‪...‬مدام کاری می کنی که ارزش تموم صبری که بخرج دادم رو‬


‫داشته باشه"‬

‫‪235‬‬
‫جونگ کوک بعد از یه بوسه دیگه خندید و دست هاش رو زیر تیشرت‬
‫تهیونگ برد تا کمر مرد رو لمس کنه‪.‬‬
‫"به زودی می بینمت‪...‬قسم می خورم که اینکارو میکنم"‬
‫تهیونگ روی لب های مرد زمزمه کرد‪.‬‬
‫"به زودی میبینمت"‬
‫جونگ کوک کاله هودیش رو دوباره سرش کرد و لبخند زنان آپارتمان‬
‫تهیونگ رو ترک کرد‪.‬‬
‫*****‬
‫مدرسه ابتدایی کیودونگ یه کابوس به تمام معنا بود‪.‬‬
‫منظورم اینه که مدرسه جای بدی نبود‪ .‬مشکل این بود که مدرسه دانش‬
‫آموزای هلیکوپتری داشت‪ ،‬مشکالت قلدری و کارکنانی که چشماشون‬
‫رو به روی این موضوع بسته بودن‪ .‬اوضاع مدرسه کامالً مثل داراماهای‬
‫مدرسه ای تلویزیون بود‪.‬‬
‫دو روز پیش یه کالس پنجمی پاکت شیرش رو روی سر همکالسیش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫خالی کرده بود و معلم پسربچه فقط روش رو از این صحنه برگردونده و‬
‫نادیده گرفته بودش چون اگه مداخله می کرد و اگه پدر دانش آموز که‬

‫‪236‬‬
‫رئیس یه شرکت بزرگ غذایی بود خبردار می شد پسرش تو مدرسه تنبیه‬
‫شده امکان داشت معلم بیچاره شغلش رو از دست بده‪.‬‬

‫"خیلی خب‪...‬حاال چندتا؟"‬


‫صدای خنده دوباره تو کالس بلند شد اما دانش آموز ها به جز سه تا از‬
‫اون ها که فقط یکی از دست هاشون رو برداشته بودن‪ ،‬دست هاشون رو‬
‫از روی سرشون تکون ندادن‪.‬‬
‫میون هردو دستش رو برای جلوی خنده اش رو گرفتن روی دهنش‬
‫گذاشت اما بعد شروع کرد به بلند شمردن‪.‬‬
‫تموم همکالسی های دخترک سر جاشون ایستاده بودن چون معلم جوان‬
‫درحال کار کردن روش های عملی تفریق با بچه ها بود‪.‬‬
‫از اونجایی که بعضی از اون ها توی حل کردن مشق هاشون دچار مشکل‬
‫شده بودن تهیونگ سعی داشت با روشی که قابل فهم تر هست باهاشون‬
‫کار کنه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"میشه‪"...‬‬

‫‪237‬‬
‫میون دستاش رو روی کمرش گذاشت‪ .‬بچه ها تا االن روی این موضوع‬
‫که یه کالس بیست نفره چند تا دست دارن با جمع بیست به اضافه بیست‬
‫مساوی چهل کار کرده بودن‪ .‬حاال درحال کار کردن روی تفریق بودن‪.‬‬
‫"هممم‪...‬میشه‪...‬اوه‪...‬سه تا کم میشه‪...‬میشه‪...‬سی و هفت؟"‬
‫"درسته"‬
‫همکالسی های میون برای دخترک دست زدن‪.‬‬
‫حداقل بچه های کالس تهیونگ بچه های خوبی بودن و همه ی اون ها‬
‫نسبت به مشکالتی که سال های باالتر باهاش درگیر بودن بی اطالع‬
‫بودن‪ .‬صلح درونی دلیل اصلی ای بود که تهیونگ از همون ابتدا سال اول‬
‫رو برای تدریس انتخاب کرده بود و تا سال دوم باالتر حاضر به تدریس‬
‫نمی شد‪.‬‬
‫کالس تهیونگ به خوبی با حضور اون همگام شده بودن‪ .‬االن ماه آپریل‬
‫بود و دانش آموزها یک ماهی میشد که باهاش وقت می گذروندن‪ .‬با‬
‫این وجود تا االن تهیونگ با هیچکدوم از دانش آموزهاش بیشتر از حد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اولیه نزدیک نشده بود‪.‬‬

‫‪238‬‬
‫در طول تدریس معلم جوان مدام حواسش پرت میشد‪ .‬مرد درحال‬
‫تدریس گاهی به این فکر می کرد که آیا کار بیشتری هست که بتونه انجام‬
‫بده‪ .‬به این فکر می کرد که انتقالی جدیدش قراره به عنوان یه وسیله‬
‫جهت بیدار شدن و به خود اومدنش باشه یا قراره برای همیشه این مدرسه‬
‫رو برای تدریس انتخاب کنه‪ .‬هرچی نباشه امسال نهمین سال تدریسش‬
‫بود‪ .‬شاید زمان تغییر بود چون مرد کم کم داشت به تصمیمات آینده‬
‫خودش شک می کرد‪.‬‬
‫(آهنگ پارت پلی شود)‬
‫تهیونگ نگران بود که این تغییر ناگهانی توی دیدش نسبت به آینده‬
‫شغلیش بخاطر یه پدر سینگل سی ساله خاص باشه و بدترین قسمتش‬
‫این بود که این احساس هیجان انگیز بود‪ .‬این یه حس جدید بود‪ .‬یه چیز‬
‫هیجان انگیز و این موضوع باعث شده بود مرد آروم و قرار نداشته باشه‪.‬‬
‫معلم جوان از روز قرارشون به بعد پدر داسوم رو مالقات نکرده بود اما‬
‫این موضوع جلوی صحبت کردن اون دو با همدیگه رو نگرفته بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ درست مثل یه نوجوون پرذوق و شوق هر زمانی که سرش‬

‫‪239‬‬
‫خلوت می شد تا وقتی که شب به خواب بره درحال پیام دادن به جونگ‬
‫کوک بود‪.‬‬

‫جونگ کوک ]‪[04:03:38PM‬‬


‫دلم تنگ شده واسه روزایی که داسوم از وقتی که دنبالش میومدم تا شب‬
‫درباره تو حرف میزد‬
‫تهیونگ ]‪[04:05:20PM‬‬
‫منم دلم واسه وقتایی که بهش درس میدادم تنگ شده‬
‫جونگ کوک ]‪[04:06:13PM‬‬
‫دلت واسه منم تنگ شده؟‬
‫تهیونگ ]‪[04:07:01PM‬‬
‫دلم واسه همه چیزات تنگ شده‪...‬لطفاً اجازه بده دوباره ببینمت‬
‫جونگ کوک ]‪[04:08:19PM‬‬
‫داسوم روزای پنجشنبه بعد مدرسه واسه دو ساعت میره کالس اسکی‬
‫روی یخ‬
‫جونگ کوک ]‪[04:09:20PM‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اون روز من تا دیر وقت توی باشگاه کار می کنم‬


‫جونگ کوک ]‪[04:09:48PM‬‬

‫‪240‬‬
‫میتونی یه سری بهم بزنی ); اون جلسه خصوصی که بهت قولش رو دادم‬
‫رو می تونیم انجام بدیم‬
‫تهیونگ ]‪[04:10:17PM‬‬
‫اگه این تنها زمانیه که میتونم ببینمت پس بعد از مدرسه یه سری بهت‬
‫میزنم‬

‫تهیونگ روز پنجشنبه حتی برای یک لحظه هم نمی تونست سرکار تمرکز‬
‫داشته باشه‪ .‬کوله پشتی ای که لباس ورزشی معلم جوان توی اون قرار‬
‫داشت و زیر میز قایمش کرده بود مثل یک راز کثیف بود که تمام مدت‬
‫تدریس حواس مرد رو پرت می کرد‪ .‬پایان روز تهیونگ درحالی که‬
‫لبخند میزد و سر بچه ها رو نوازش می کرد‪ ،‬دانش آموز هاش رو تشویق‬
‫کرد تا با انرژی و ذوق و شوق کالس درس رو تمیز کنن و وقتی میزها‬
‫تمیز شدن از بچه ها بخاطر تالششون تشکر کرد‪.‬‬
‫تهیونگ وقتی زمان رفتن بچه ها رسید درحالی که دست هاش رو بهم‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫می کوبید‪ ،‬با صدای بلند گفت‪.‬‬


‫"زود باشید‪...‬کفشاتون رو بردارید"‬

‫‪241‬‬
‫مرد به تماشای بچه هایی که درحال تند تند جمع کردن وسایلشون و‬
‫خارج شدن از کالس برای رفتن به سمت قفسه مخصوص کفش ها بودن‬
‫پرداخت‪ .‬تمام بچه ها یکصدا باهاش خداحافظی کردن و براش دست‬
‫تکون دادن و بعد کالس تهیونگ کامالً خالی شد‪ .‬معلم جوان تا وقتی که‬
‫مطمئن شد راهرو مدرسه کامالً خالی شده صبر کرد و بعد کوله پشتیش‬
‫رو از زیر میز در آورد‪.‬‬
‫لباس هاش رو با یه دست لباس ورزشی فیال‪ 24‬عوض کرد و کتونی های‬
‫سفیدش رو پاش کرد‪ .‬بعد با سرعت هرچه تمام تر مدرسه رو ترک کرد‪.‬‬
‫باشگاه خصوصی جونگ کوک توی فاصله تقریباً ‪ 15‬دقیقه ای مدرسه‬
‫کیودونگ و بین یه کافه کامپیوتر و مغازه تعمیرات گوشی بود‪.‬‬
‫شیشه های باشگاه دودی بودن اما یه تابلو شبیه به کارت ویزیتی که‬
‫جونگ کوک قبالً به معلم جوان داده بود سر در باشگاه وصل شده بود‪.‬‬
‫(باورم نمیشه دارم اینکارو می کنم‪...‬واقعاً دارم میرم اینکارو توی‬
‫باشگاهش انجام بدم فقط به خاطر اینکه یک ماهه این مرد رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫ندیدم)‬

‫‪24‬‬
‫‪FILA‬‬
‫‪242‬‬
‫تهیونگ به آرومی در رو هل داد و صدای کم آهنگ توی پس زمینه‬
‫گوشش رو پر کرد‪.‬‬
‫زمین باشگاه کفپوشی طوسی تیره رنگ داشت و از تعداد زیادی وسایل‬
‫ورزشی پر بود‪ .‬دو تردمیل‪ ،‬یه دوچرخه‪ ،‬دستگاه های وزنه برداری‪ ،‬یه‬
‫قفسه کامل وزنه با یه آینه روی دیوار‪ ،‬فضایی برای وزنه برداری و‬
‫حرکات کششی و یه کیسه بوکس آویزون از سقف یه گوشه از باشگاه‪.‬‬
‫هیچ کس دیگه ای به جز تهیونگ توی باشگاه نبود و این موضوع باعث‬
‫شد که مرد آزادانه با کنجکاوی به گوشه و کنار سرک بکشه‪ .‬روی یکی‬
‫از دیوارها تعدادی گواهینامه ی قاب شده آویزون بود و در کنار اون یه‬
‫عکس قاب شده از جونگ کوک و داسوم بود که دخترک روی شونه‬
‫های پدرش نشسته و درحال نشون دادن بازوهاش بود‪.‬‬
‫"تهیونگ شی؟"‬
‫جونگ کوک از داخل یه دفتر کوچک سمت چپ دیوار پر از قاب بیرون‬
‫اومد و پروانه هایی که توی این یک ماه توی دل معلم جوان آروم گرفته‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بودن دوباره به حرکت در اومدن‪.‬‬

‫‪243‬‬
‫جونگ کوک یه شلوارک ورزشی و تیشرت مشکی ای که زیادی برای‬
‫باال تنه عضالنی مرد تنگ بود‪ ،‬تن کرده بود و درحالی که به تهیونگ‬
‫نیشخند میزد بازوهای تتودارش رو روی سینه اش به هم قفل کرده بود‪.‬‬
‫مرد به سمت تهیونگ حرکت کرد و معلم جوان یه نفس عمیق کشید و‬
‫قلنج انگشت هاش رو شکوند تا خودش رو آروم کنه‪.‬‬
‫"خوشحالم که می بینمت"‬
‫جونگ کوک به آرومی لب پایینش رو بین دندون های باالییش حبس‬
‫کرد و ادامه داد‪.‬‬
‫"حتی لباس مناسب پوشیدی"‬
‫مرد مکث کوتاهی کرد و زبونش رو روی لب پایینش کشید و بعد چند‬
‫قدم به معلم جوان نزدیک تر شد‪.‬‬
‫"من واقعاً زیادی درباره اش فکر نکردم‪ ،‬نه؟"‬
‫"منظورت؟"‬
‫"منظورم اینه که من واقعاً‪"...‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک هردو دستش رو‪ -‬کف دست رو به باال‪ -‬جوری تکون داد‬
‫انگار که یک ترازو هست‪.‬‬

‫‪244‬‬
‫"این فاکتور رو در نظر نگرفتم که چقدر اینکارم میتونه بد باشه‪...‬بعد از‬
‫یک ماه ندیدنت‪...‬واقعاً بد بالیی سرم آوردی چون االن حتی برای یک‬
‫لحظه هم نمیتونم درباره شغلم فکر کنم"‬
‫تهیونگ درحالی که سعی می کرد نخنده جواب داد‪.‬‬
‫"خب من برای یک ماه تموم مثل نوجوون ها از طریق پیامک باهات‬
‫درحال الس زدن بودم‪...‬فکر میکنم وقتشه اعتراف کنیم که هردومون بهم‬
‫دیگه کشش داریم و ازش رد شیم‪...‬این بازی دو نفره اس‪ ،25‬میدونی؟"‬
‫جونگ کوک درحالی که دست هاش رو دوباره به سینه میزد گفت‪.‬‬
‫"موافقم‪...‬خب من بهت قول یه جلسه تمرین خصوصی داده بودم‪...‬که‬
‫شامل یه جلسه مشاوره اولیه کامل میشه تا ببینیم چجوری حرکت می‬
‫کنی‪ ،‬چه حرکاتی برات مناسب تره و اهدافت چیه‪...‬ولی فکر نکنم این‬
‫دلیل اصلی ای باشه که اینجایی"‬
‫تهیونگ با بیخیالی و بدون اشاره به جمله آخر مرد جواب داد‪.‬‬
‫"فکر کنم خیلی خوب میدونی که من چجوری حرکت میکنم‪ ،‬بدنم‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫چجوری کار میکنه و چی برام از همه بهتره"‬

‫‪25‬‬
‫‪Two Can Play That Game‬‬
‫‪245‬‬
‫جونگ کوک یکی از ابروهاش رو باال داد و نیشخند کوچکی زد‪ .‬تهیونگ‬
‫بدون توجه یه حالت صورت شیطنت بار مرد کوچک تر ادامه داد‪.‬‬
‫"بنابراین میزارم تصمیم گیرنده تو باشی‪...‬هرچند بدم نمیاد اگه یه نفر‬
‫وقتی دارم وزنه میزنم حالت بدنم رو چک کنه‪...‬هیونگم همیشه ورزش‬
‫میکنه و هربار که باهم میریم باشگاه بهم میگه که حاالت بدن و حرکاتم‬
‫رو درست کنم"‬
‫جونگ کوک با یه لبخند کوچک قبول کرد‪.‬‬
‫"می تونم اینکارو بکنم"‬
‫تهیونگ به سمت محوطه وزنه برداریِ نزدیک آینه رفت و کوله پشتیش‬
‫رو از روی دوشش برداشت‪.‬‬
‫جونگ کوک ازش خواست تا زمانی که میره در باشگاه رو قفل کنه یه‬
‫چندتا حرکات کششی سریع انجام بده و بدنش رو گرم کنه‪ .‬از اونجایی‬
‫که تهیونگ آخرین مشتری ای بود که برای اون روز قرار بود بیاد!‬
‫تهیونگ دست ها‪ ،‬باال تنه و پاهاش رو سریع گرم کرد و جونگ کوک‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی برگشت دوتا وزنه دو کیلویی برداشت و به دستش داد‪.‬‬


‫"برای شروع با وزنه های دو کیلویی شروع می کنیم"‬

‫‪246‬‬
‫تهیونگ وزنه ها رو از دست مرد گرفت‪.‬‬
‫"فقط بهم حرکاتی که معموالً انجام میدی رو نشون بده"‬
‫تهیونگ سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و بعد شروع کرد به زدن‬
‫چندتا از حرکات بازویی که با وزنه معموالً انجام می داد‪ .‬وقتی شروع به‬
‫کار کرد جونگ کوک به آرومی دور مرد چرخید و هر ازگاهی مداخله‬
‫میکرد‪ .‬مرد کوچک تر به آرومی بازو یا شونه تهیونگ رو می گرفت تا‬
‫حرکاتش رو اصالح کنه‪.‬‬
‫"هممم‪...‬شونه ها پایین‪...‬پاهات رو یکم باز تر کن‪...‬عالیه"‬
‫جونگ کوک روبه روی تهیونگ ایستاد درحالی که انگشت هاش برای‬
‫اصالح حرکات مرد روی شونه معلم جوان قفل شده بود‪.‬‬
‫تهیونگ وزنه رو محکم تر توی دستش فشرد و انقدر به مرد خیره نگاه‬
‫کرد که جونگ کوک متوجه نگاه اون بشه‪ .‬لحظه ای که جونگ کوک‬
‫نگاهش به نگاه تهیونگ گره خورد‪ ،‬برای زدن یه بوسه روی لب های‬
‫تهیونگ خم شد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ بین بوسه یه نفس آروم از سر آسودگی خاطر کشید چون لعنت‬
‫بهش اون خیلی وقت بود که منتظر این بوسه بود و ارزششم داشت‪.‬‬

‫‪247‬‬
‫جونگ کوک روی لب های تهیونگ زمزمه کرد‪.‬‬
‫"من اینارو ازت میگیرم"‬
‫بعد درحالی که به آرومی وزنه هارو از دست مرد می گرفت دوباره‬
‫تهیونگ رو بوسید‪ .‬جونگ کوک چرخید تا وزنه هارو سرجاشون بزاره‬
‫و بعد بازوش رو دور کمر تهیونگ برد و برای یه بوسه عمیق تر مرد رو‬
‫به خودش نزدیک تر کرد‪ .‬تهیونگ هم دست هاش رو دور گردن مرد‬
‫کوچک تر حلقه کرد و با هیجان و شهوت زیاد به بوسه اون جواب داد‬
‫چون لعنت بهش یک ماه دوری بعد از چشیدن طعم لب های این مرد‬
‫زمان خیلی زیادی برای معلم جوان بود‪ .‬تهیونگ آخرین باری که برای‬
‫لمس و عالقه یه مرد انقدر مشتاق بود رو یادش نمی اومد‪.‬‬
‫اعتیاد به لمس مرد چیزی نبود که اون بخواد بهش اعتراف کنه ولی جونگ‬
‫کوک داشت با کارهاش از اون یه احمق می ساخت‪.‬‬
‫تهیونگ نفس زنان بین بوسه هاشون گفت‪.‬‬
‫"خیلی دووم نیاوردیم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک خندید‪.‬‬


‫"بیا صادق باشیم‪"...‬‬

‫‪248‬‬
‫جونگ کوک قبل از اینکه روی گردن تهیونگ بوسه ای بزنه روی گونه‬
‫های مرد زمزمه کرد‪.‬‬
‫"هیچکدوممون برای تمرین خصوصی اینجا نیستیم"‬
‫"شاید نباشیم ولی‪...‬ولی راهنمایی هایی که بهم کردی خیلی خوب بودن"‬
‫تهیونگ جواب داد‪ .‬بعد دندون هاش رو از حرکات مرد بهم فشرد و با‬
‫بی قراری زمزمه کرد‪.‬‬
‫"فاک‪...‬داری دیوونم میکنی‪...‬باورم نمیشه همه اش درباره ات فکر‬
‫میکردم"‬
‫"توهم همینطور؟"‬
‫جونگ کوک توی گودی گردن تهیونگ زمزمه کرد و بعد راهش رو به‬
‫لبای پسر پیدا کرد‪ .‬تهیونگ با قیافه ای پوکر به مرد کوچکتر چپ چپ‬
‫نگاه کرد و گفت‪.‬‬
‫"قطعاً این یک ماه درحال استفاده از تموم سلول های خاکستری مغزم‬
‫در جهت پیدا کردن راه حلی برای اینکه دوباره توی تختم بکشونمت‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫نبودم"‬
‫جونگ کوک نیشخند زنان گفت‪.‬‬

‫‪249‬‬
‫"اوکی‪...‬پس نتیجه می گیریم فقط من نبودم"‬
‫بعد قبل از اینکه برای یه بوسه دیگه شیرجه بزنه زبونش رو روی لب‬
‫پایین تهیونگ کشید‪.‬‬
‫"دنبال یه فرصت مناسب می گشتم که تنها گیرت بیارم‪...‬تقریباً با ساعات‬
‫کاری تو و بچه داشتن من غیر ممکن بود"‬
‫"پس باید باهم دنبال زمان مناسب بگردیم"‬
‫تهیونگ نفس زنان ادامه داد‪.‬‬
‫"مثالً توی باشگاهت بعد از مدرسه"‬
‫جونگ کوک خندان درحالی که دست هاش درحال لغزیدن روی بدن‬
‫تهیونگ بودن‪ ،‬طوری که باعث میشد بدن معلم جوان از هیجان به لرزه‬
‫بیوفته‪ ،‬زیرلب گفت‪.‬‬
‫"تحت عنوان تمرین خصوصی‪...‬پناه بر مسیح‪...‬انقدر مستاصلم"‬
‫این دقیقاً چیزی بود که تهیونگ آرزو می کرد بهش برسه‪ ،‬هرچند روز‬
‫اول بنظر غیر ممکن می رسید ولی االن همه ی اون ها درحال اتفاق‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫افتادن بودن‪ .‬دست های جونگ کوک روی کمر تهیونگ بود‪ .‬دست های‬

‫‪250‬‬
‫تهیونگ هم درحال جنگیدن برای زیر تیشرت جونگ کوک رفتن و لمس‬
‫بدن گرم مرد بودن‪.‬‬
‫همه چیز خیلی سریع درحال اتفاق افتادن کامالً توی مسیری که تهیونگ‬
‫آرزوش رو داشت بود ‪.‬‬
‫"اگه تو مستاصلی پس من چی هستم؟"‬
‫تهیونگ پرسید و سرش رو کج کرد تا جونگ کوک بتونه دوباره گردنش‬
‫رو ببوسه‪.‬‬
‫"هفته ها بود به این فکر می کردم که کی میتونم موفق بشم کاری کنم‬
‫دوباره منو به فاک بدی"‬
‫جونگ کوک بدون هیچ مکثی گفت‪.‬‬
‫"توی یه چشم بهم زدن دوباره به فاکت میدم‪...‬تنها کاری که باید بکنی‬
‫اینه که مثل یه پسر خوب ازم درخواست کنی‪...‬هرچند منتظر روزیم که‬
‫تو منو به فاک بدی‪...‬چون من ورسم‪"26‬‬
‫تهیونگ نفس زنان با لحنی کش دار نالید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"وسوسم نکــــن"‬

‫‪26‬‬
‫فردی که هم تاپ و هم باتم هست‪VERS:‬‬
‫‪251‬‬
‫جونگ کوک توی گوش تهیونگ غرش کرد‪.‬‬
‫"االن به فاکت میدم"‬
‫بعد دست هاش قبل از اینکه دوباره روی کمر مرد قرار بگیرن به باسن‬
‫تهیونگ چنگ زدن‪.‬‬
‫"جلوی همین آینه به فاکت میدم‪...‬بهت گفته بودم که می خوام‬
‫همونجوری که من می بینمت خودت رو تماشا کنی"‬
‫"وقتش رو نداریم"‬
‫"کاری میکنم وقتش رو داشته باشیم"‬
‫تهیونگ میخواست به شوخی بگه که چقدر مکالماتشون شبیه مکالمات‬
‫یه فیلم پورن شده‪ .‬یا اینکه این کارشون ریسکی نیست که اکثر مردم‬
‫بخوان توی زندگی روزانه اشون به جون بخرن‪ .‬اما انگار جونگ کوک‬
‫برای هر جور تجربه جدید و هیجان انگیزی آماده بود و تهیونگ هورنی‬
‫تر از اون بود که بتونه مخالفتی کنه‪.‬‬
‫اگه فقط شروع به فاک دادن هم می کردن شاید بعدش عقلشون به کار‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫می افتاد که دارن چیکار میکنن!‬

‫‪252‬‬
‫وقتی تهیونگ از توی کوله پشتیش به بسته کاندوم و لوب در آورد جونگ‬
‫کوک جوری شروع به قهقهه زدن کرد که اشک کنار چشماش جمع شد‬
‫اما مرد سوالی درباره اینکه این وسایل توی کوله تهیونگ چیکار می کرد‬
‫نپرسید‪.‬‬
‫جونگ کوک بیشتر از نصف لوب رو روی انگشت هاش خالی کرد‪ .‬توی‬
‫یک حرکت تهیونگ رو به سمت آینه چرخوند تا بین دوتا از قفسه های‬
‫وزنه سرجاش نگه داره و بعد اون رو مجبور کرد تا دست هاش رو روی‬
‫آینه تکیه بده‪.‬‬
‫مرد عمداً به آرومی شلوار ورزشی تهیونگ رو فقط تا رون هاش پایین‬
‫کشید و بعد دست هاش رو ستایش کنان روی باسن تهیونگ کشید‪.‬‬
‫(آهنگ پارت پلی شود)‬
‫"هیچوقت مردی به زیبایی تو رو به فاک ندادم"‬
‫تهیونگ به آرومی سرش رو باال آورد و وقتی جونگ کوک یکی از‬
‫انگشت هاش رو واردش کرد به آینه نگاه کرد‪ .‬کمر تهیونگ ناخودآگاه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫از این حرکت ناگهانی مرد به قوص افتاد و جونگ کوک دست دیگرش‬
‫رو روی کمر تهیونگ گذاشت تا اون رو سرجاش نگه داره و جلوی‬

‫‪253‬‬
‫حرکت مرد رو بگیره‪ .‬بعد اون هم از توی آینه به چشم های تهیونگ‬
‫خیره شد‪.‬‬
‫"نه که به تعریف و تمجید من نیازی داشته باشی‪...‬می دونم این حرفام‬
‫خیلی بی ارزشه اما واقعاً زیبایی"‬
‫وقتی جونگ کوک شروع به حرکت دادن انگشتش توی ورودی تهیونگ‬
‫کرد یکی از دست های پسر از روی آینه سر خورد و درحالی که سعی‬
‫می کرد باسنش رو به عقب ها بده تا دوباره اون حس لذت رو تجربه‬
‫کنه‪ ،‬نفس نفس زنان نالید‪.‬‬
‫"آه‪...‬شت"‬
‫تهیونگ نمی خواست توی آینه به چهره خودش نگاه کنه‪...‬حداقل االن‬
‫نه‪...‬حتی فکر کردن بهش هم براش زیادی بود‪.‬‬
‫فقط سرش رو پایین انداخت و خداروشکر کرد که درهای باشگاه بسته‬
‫اس چون اگه کسی از در وارد می شد کامالً از توی آینه می تونست‬
‫ببینه که چه اتفاقی درحال رخ دادنه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک انگشت دومش رو وارد تهیونگ کرد و بعد شروع به قیچی‬
‫وار باز و بسته کردن انگشت هاش کرد‪ .‬و بعد ناگهان انقدر عمیق انگشت‬

‫‪254‬‬
‫هاش رو درون پسر فرو برد که دستای تهیونگ دوباره روی آینه سر‬
‫خوردن و اشک گوشه چشمش جمع شد‪.‬‬
‫جوری که دست آزاد مرد باسن تهیونگ رو ماساژ داد و بعد یکی از‬
‫بازوهاش رو دور سینه اش پیچید و توی یک حرکت مرد رو دوباره‬
‫صاف کرد انقدر سکسی بود که زانوهای تهیونگ به لرزه افتاد‪.‬‬
‫ال دست توعه‪...‬یا‬
‫(اوکی‪...‬خودت رو جمع و جور کن‪...‬کنترل کام ً‬
‫بهتره بگم اینطور فکر میکنی‪...‬نه اصال کنترل دست تو‬
‫نیست!!!‪...‬همیشه سعی میکنی کنترل رابطه دستت باشه‪...‬فقط‬
‫ولش کن)‬
‫تهیونگ چشم هاش رو بست‪ ،‬سرش رو به عقب و روی شونه جونگ‬
‫کوک انداخت و ناالن گفت‪.‬‬
‫"جونگ کوک لطفاً"‬
‫انگشت های جونگ کوک انقدر عمیق درحال حرکت توی وروردیش‬
‫بودن که تهیونگ حاضر بود قسم بخوره از لذت درحال غش کردنه‪.‬‬
‫ناگهان انگشت های مرد ناپدید شد اما فقط برای یک لحظه‪ .‬مرد کمی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫حرکت کرد صدای لوب شنیده شد و بعد جونگ کوک لپ های باسن‬
‫تهیونگ رو از هم فاصله داد و سر عضوش رو به ورودی مرد بزرگ تر‬
‫‪255‬‬
‫فشار داد‪ .‬تهیونگ بالفاصله جلوتر رفت‪ ،‬دست هاش رو روی آینه‬
‫گذاشت و نفس عمیقی کشید‪.‬‬
‫جونگ کوک زیر لب فحشی داد‪.‬‬
‫"شت‪...‬هنوز خیلی تنگی"‬
‫تهیونگ دندون هاش رو بهم فشرد اما عضالتش رو ریلکس کرد تا تمام‬
‫عضو مرد رو توی خودش جا بده‪ .‬بعد با چشم های بسته گفت‪.‬‬
‫"سریع و خشن می خوامت"‬
‫" هر جور تو بخوایی"‬
‫جونگ کوک تقریباً تمام عضوش رو از سوراخ تهیونگ بیرون کشید و‬
‫بعد تو یک حرکت سریع و محکم دوباره وارد مرد شد انقدر که تهیونگ‬
‫از شدت ضربه به سمت آینه پرت شد‪ .‬مرد کوچک تر از اون لحظه به‬
‫بعد بدون مکث شروع به ضربه زدن با قدرت زیاد توی پسر کرد درحالی‬
‫که تهیونگ از لذت به آینه چنگ می انداخت‪ .‬عضو تهیونگ کامالً‬
‫فراموش شده‪ ،‬با هر ضربه محکم مرد به جلو پرت میشد و جونگ کوک‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جوری محکم کمر تهیونگ رو توی دستاش گرفته بود که مطمئناً جای‬
‫انگشت های مرد روی بدن تهیونگ قرار بود مارک بیوفته‪ .‬بعد از یک‬

‫‪256‬‬
‫ضربه ی خشن دقیقاً روی پروستات پسر‪ ،‬تهیونگ یه ناله بلند و کشداری‬
‫سر داد و اون زمان بود که جونگ کوک انگشت های یکی از دستاش رو‬
‫دور عضو پسر حلقه کرد و دوباره یکی از بازوهاش رو دور سینه پسر‬
‫پیچید تا اون رو مجبور به صاف ایستادن بکنه‪ .‬بعد توی گوش تهیونگ‬
‫زمزمه کرد‪.‬‬
‫"خودت رو ببین‪...‬به آینه نگاه کن!"‬
‫مرد کوچک تر قبل از اینکه لب هاش رو به پایین و سمت گردن پسر‬
‫سوق بده الله ی گوش تهیونگ رو بوسید و بعد درحالی که لب هاش‬
‫متصل به گلوی پسر بود ادامه داد‪.‬‬
‫"نگاه کن چقدر سکسی شدی‪...‬ببین چقدر اینطوری قشنگی‪...‬نگاه کن"‬
‫تهیونگ با شنیدن حرف های مرد شجاعت پیدا کرد تا چشم هاش رو‬
‫باز کنه و بعد درحالی که تند تند نفس می کشید و سعی می کرد نفسش‬
‫باال بیاد به چهره خودش خیره شد‪.‬‬
‫جونگ کوک همچنان به آرومی درحال ضربه زدن به داخلش بود و سر‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫عضو مرد با هر ضربه پروستات تهیونگ رو تحت فشار قرار می داد‪.‬‬

‫‪257‬‬
‫دستای بزرگ مرد کامالً دور عضو تهیونگ پیچیده شده بود اما هدف‬
‫اصلی این نبود‪.‬‬
‫چشمای تهیونگ خمار‪ ،‬موهاش بهم ریخته‪ ،‬گونه هاش سرخ شده‪،‬‬
‫گردنش براق و قرمز از مارک های بجا مونده و در آخر لب هاش قرمز‪،‬‬
‫متورم و کمی از هم فاصله داشت‪.‬‬
‫"چیزی که من میبینم رو میبینی؟"‬
‫جونگ کوک یکی از دست هاش رو باال آورد تا چونه تهیونگ رو توی‬
‫دستش بگیره و پسر رو مجبور کرد تا نگاهش رو از آینه نگیره‪.‬‬
‫"بهم بگو که میبینی چقدر اینجوری قشنگ بنظر میرسی"‬
‫هنگامی که جونگ کوک کمرش رو دورانی چرخوند تهیونگ به موافقت‬
‫زمزمه کرد‪.‬‬
‫"همم"‬
‫دست مرد با ریتم در حال مالیدن عضو تهیونگ و لب هاش درحال‬
‫بوسیدن گردن پسر از باال به پایین بود‪ .‬مرد بعد از قطع بوسه بینی اش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو به یقه تیشرت تهیونگ نزدیک کرد و سعی کرد راهی برای رسیدن‬
‫لب هاش به ترقوه پسر پیدا کنه‪.‬‬

‫‪258‬‬
‫تهیونگ هیچوقت توی زندگیش فکر نمی کرد که روزی خودش رو‬
‫سکسی ببینه اما به لطف جونگ کوک حاال که تصویر به فاک رفته خودش‬
‫رو توی آینه می دید به این نتیجه رسید که حق با مرد کوچک تره‪.‬‬
‫"جونگ کوک‪...‬فقط‪...‬لطفاً‪...‬فقط‪"...‬‬
‫جونگ کوک توی گوش پسر زمزمه کرد‪.‬‬
‫"دستت"‬
‫بنابراین تهیونگ جای دست جونگ کوک رو با دست خودش روی‬
‫عضوش عوض کرد و دست های جونگ کوک به کمر تهیونگ برگشتن‪.‬‬
‫"سعی می کنم زود تمومش کنم"‬
‫وقتی جونگ کوک شروع به دوباره ضربه زدن به داخل پسر کرد از شدت‬
‫ضربات بدن تهیونگ به سمت جلو پرتاب شد و تهیونگ هم سرعت‬
‫حرکات دستی که دور عضوش حلقه کرده بود رو با سرعت جونگ کوک‬
‫تنظیم کرد‪ .‬پسر با بیچارگی کمرش رو قوص داد و سعی کرد باسنش رو‬
‫به عقب حل بده‪ .‬کف دست عرق کرده اش روی آینه درحال سر خوردن‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بود و بعد وقتی حس کرد که اورگاسمش در حال نزدیک شدنه سرش‬


‫رو با یک ناله به عقب حل داد و روی شونه مرد گذاشت‪.‬‬

‫‪259‬‬
‫جونگ کوک ناگهان گفت‪.‬‬
‫"فاک دارم میام"‬
‫از فکر اینکه جونگ کوک داشت زودتر از اون به اورگاسم می رسید‬
‫ضربان قلب تهیونگ تندتر شد چون لعنت بهش باالخره موفق شده بود‬
‫بیشتر از مرد کوچک تر دووم بیاره و این اتفاق بهش حس برنده شدن‬
‫می داد‪.‬‬
‫تهیونگ سرعت حرکات دستش رو کم کرد درحالی که هر لحظه سرعت‬
‫ضربات جونگ کوک بیشتر و ضربات مرد نامنظم تر می شد‪.‬‬
‫جای انگشت های مرد هنگامی که به کمر تهیونگ چنگ انداخته بود تا‬
‫پسر رو به سمت عضو خودش حل بده درحال مارک افتادن بود‪ .‬تهیونگ‬
‫کف دست دیگه اش رو بدون اهمیت به اینکه قبالً کجا بوده روی آینه‬
‫کوبید‪ .‬بعد سرش رو کمی بلند کرد‪ ،‬کمی به کمرش قوص داد و نفس زنان‬
‫گفت‪.‬‬
‫"محکم تر"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪260‬‬
‫جونگ کوک شروع به زیر لب فحش دادن کرد و بعد از یه ضربه نهایی‬
‫یه نفس سختی بیرون داد‪ ،‬لگنش چسبیده به باسن تهیونگ‪ ،‬سرش خم‬
‫شده‪ ،‬دست هاش به سمت پایین و رون های تهیونگ سر خوردن‪.‬‬
‫مرد تتودار درحالی که تند تند نفس می کشید سرعتش رو کم کرد و بعد‬
‫کامالً از حرکت ایستاد‪ .‬جونگ کوک لب هاش رو لیسید و دست هاش‬
‫شروع به نوازش کمر تهیونگ کرد‪ .‬بعد از اینکه نفسش جا اومد انگشت‬
‫هاش به سمت عضو ملتهب پسر لغزید و اون هارو دور عضو پسر حلقه‬
‫کرد و زیر لب زمزمه کرد‪.‬‬
‫"هیس"‬
‫از این حرکت ناگهانی مرد‪ ،‬تهیونگ نالید و لب پایینش رو به دندون‬
‫کشید‪.‬‬
‫جونگ کوک بنظر می رسید می دونه باید دقیقاً چیکار کنه چون بعد از‬
‫چند مالش و یه حرکت به مچ دستش‪ ،‬تهیونگ درحالی که به آینه چنگ‬
‫می انداخت تا جلوی سر خوردن خودش رو بگیره و سرپا بایسته با یه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جیغ خفه شروع به اومدن و پاشیدن کامش روی آینه و دست جونگ‬
‫کوک کرد‪.‬‬

‫‪261‬‬
‫پسر درحالی که تنش از اورگاسمی که چند ثانیه پیش تجربه کرده بود‬
‫هنوز می لرزید نفس عمیقی کشید و گفت‪.‬‬
‫"پناه بر مسیح"‬
‫جونگ کوک با قیافه ای ناراحت و لب های جلو داده زمزمه کرد‪.‬‬
‫"تازه این آینه هارو تمیز کرده بودم"‬
‫تهیونگ درحالی که هنوز شرشر عرق می ریخت بدون اینکه برگرده‬
‫محکم به رون مرد زد‪ .‬مرد کوچک تر شروع کرد به خندیدن و بعد‬
‫درحالی که کاندوم رو سرجاش نگه داشته بود به آرومی عضوش رو از‬
‫پسر بیرون کشید‪.‬‬
‫مربی ورزش برای چند لحظه ناپدید شد و بعد با یک حوله برگشت تا‬
‫هردوی اون ها بدن هاشون رو باهاش تمیز کنن‪ .‬تهیونگ درحالی که می‬
‫خندید شروع به دوباره پوشیدن لباس هاش کرد و جونگ کوک درحالی‬
‫که زیر لب نچ می کرد شروع به پاک کردن آینه کرد‪.‬‬
‫"اوکی‪...‬اینجوری نمیشه‪...‬ما به یه برنامه نیاز داریم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک روی نیمکت تمرین نشست و تهیونگ رو به سمت خودش‬


‫کشید تا پسر روی پاهاش بشینه‪ .‬تهیونگ هم از خدا خواسته پاهاش رو‬

‫‪262‬‬
‫دو طرف کمر مرد انداخت‪ ،‬روی پاهاش نشست و شروع به رقصوندن‬
‫انگشت هاش الی موهای کوتاه و مشکی جونگ کوک کرد‪.‬‬
‫"برای اینکه همدیگه رو بیشتر ببینیم‪...‬در غیر اینصورت هربار که همدیگه‬
‫رو میبینیم قراره به همدیگه حمله کنیم و کارمون به اینجا کشیده بشه"‬
‫"پس سعی کن انقدر توی به فاک دادن من خوب نباشی"‬
‫جونگ کوک هردو ابروش رو باال انداخت و با چشمای درشت شده و‬
‫قیافه ای متعجب پرسید‪.‬‬
‫" و توقع داری چجوری اینکارو انجام بدم؟!"‬
‫تهیونگ زیر لب خندید و گفت‪.‬‬
‫"شوخی کردم‪...‬هرچند منم موافقم‪...‬قسمت سکسش خیلی عالی بود ولی‬
‫چیزی بیشتر از سکس هم نیاز داریم"‬
‫"تهیونگ شی"‬
‫"هیونگ"‬
‫تهیونگ حرف مرد رو تصحیح کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک از شنیدن این حرف کمی شوکه و چشماش گرد شد‪.‬‬
‫"هیونگ‪"...‬‬

‫‪263‬‬
‫مرد با دقت درحالی که ریکشن مرد بزرگ تر رو زیر نظر گرفته بود این‬
‫کلمه رو به زبون آورد و بعد از دیدن عکس العمل مثبت تهیونگ ادامه‬
‫داد‪.‬‬
‫"ببین این قرار نیست اونقدری که فکرش رو می کنیم آسون باشه‪...‬من‬
‫باید تقریباً تا‪"...‬‬
‫جونگ کوک سرش رو چرخوند تا به ساعت روی دیوار نگاه کنه و بعد‬
‫ادامه داد‪.‬‬
‫"پونزده دقیقه دیگه حرکت کنم تا برم دنبال داسوم و بعد از اون مستقیم‬
‫میریم خونه برای شام‪ ،‬انجام تکالیفش‪ ،‬حموم کردن و درآخر خوابیدن‪...‬‬
‫زندگی من حول محور دخترم میچرخه‪...‬اولویتم همیشه اونه‪...‬تو‬
‫هیچوقت اولویتم نخواهی بود‪...‬متوجه ام اگه بنظر یکم نامردی میاد ولی‬
‫من‪"...‬‬
‫"جونگ کوک آه‪"...‬‬
‫تهیونگ وسط حرف مرد پرید و درحالی که با ناخن هاش کف سر مرد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو می خاروند ادامه داد‪.‬‬

‫‪264‬‬
‫"من متوجه ام‪...‬توقع اینو ندارم که اولویتت من باشم‪...‬اما این چیزی که‬
‫بینمون هست رو دوست دارم‪...‬در واقع دلم می خواد زمان بیشتری رو به‬
‫جز یکی یا دوتا قرار باهات بگذرونم‪...‬دوست دارم ببینم که تا کجا می‬
‫تونیم پیش بریم‪...‬شاید هیچ جا اما‪...‬منظورم اینه که قرار نیست تا وقتی‬
‫که سخت تر براش تالش نکنیم این رو بدونیم"‬
‫"من رو میترسونه"‬
‫جونگ کوک با چشم های گرد و سرشار از نگرانی کامالً متفاوت با‬
‫مردی که ده دقیقه پیش چونه ی تهیونگ رو توی مشتش گرفته بود‬
‫درحالی که از پشت به فاکش می داد به طور ناگهانی به نگرانیش اعتراف‬
‫کرد‪.‬‬
‫"فکر به اینکه یه نفر رو وارد زندگی داسوم کنم‪...‬چون چی میشه اگه‬
‫قرار نباشه برای همیشه بمونی؟ اونوقت قلبش می شکنه‪...‬متوجه میشی‬
‫منظورم چیه؟"‬
‫"پس سعی می کنیم آروم پیش بریم‪...‬منم میترسم‪...‬هیچوقت فکرش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫نمی کردم به مردی جذب بشم که یه دختربچه هفت ساله داره ولی ببین‬
‫االن کجاییم"‬

‫‪265‬‬
‫"ماه جون هشت سالش میشه"‬
‫"میدونم‪...‬اونم مثل من تولدش سیزدهمه"‬
‫تهیونگ با یه لبخند کوچک به نرمی ادامه داد‪.‬‬
‫"ببین خودش کسی بود که از روز اول نقش واسطه رو برامون بازی‬
‫کرد‪...‬دختر باهوشیه‪...‬سعی می کنیم آروم پیش بریم‪...‬می تونم شنبه‬
‫ببینمت؟"‬
‫"میتونم بفرستمش خونه هوسوک و یونگی"‬
‫جونگ کوک با خودش زیر لب زمزمه کرد و بعد سرش رو به معنی‬
‫موافقت تکون داد‪.‬‬
‫"اوکی‪...‬شنبه مشکلی نیست"‬
‫"بیا خونه من‪...‬چیز خاصی نیست‪...‬از بیرون غذا سفارش میدم و یه فیلم‬
‫میبینیم یا بازی میکنیم‪...‬فرقی نمیکنه‪...‬نظرت چیه؟"‬
‫" میام"‬
‫جونگ کوک با هیجان جواب داد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"هرچند یه روز باید باهم بریم کالب چون فقط کنجکاوم ببینم چجوری‬
‫مست میکنی"‬

‫‪266‬‬
‫"قبوله"‬
‫تهیونگ خم شد و به شیرینی جونگ کوک رو بوسید‪.‬‬
‫"ممنونم که منو به باشگاهت دعوت کردی‪...‬هرچند که زیاد از وسایلش‬
‫استفاده نکردم ولی باشگاه خوبی داری"‬
‫"ولی از مهم ترین وسیله باشگاهم استفاده کردی"‬
‫جونگ کوک به شوخی گفت و بعد شروع به خندیدن به جوک خودش‬
‫کرد‪ .‬تهیونگ زیر لب ناله ای کرد و کف دستش رو روی سینه مرد کوچک‬
‫تر کوبید‪.‬‬
‫"ممنون که اومدی‪...‬میدونم خیلی یهویی بود ولی پنیک کرده بودم‪...‬باید‬
‫باالخره یه ایده ای به ذهنم میرسید‪...‬نمی خواستم فرصت رو از دست‬
‫بدم"‬
‫"خب حداقل االن میدونم نصف اون فیلم های اینستات رو کجا‬
‫فیلمبرداری میکنی"‬
‫تهیونگ با خنده گفت و بعد از روی پاهای جونگ کوک بلند شد تا به‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بدنش کش و قوصی بده‪ .‬بعد از یه بوسه آخر لبخند زد و گفت‪.‬‬


‫"شنبه شب میبینمت‪...‬هروقت میخوای بیا فقط قبلش بهم پیام بده"‬

‫‪267‬‬
‫"همین کارو میکنم"‬
‫وقتی که مرد لبخند زد یه چال روی لپ جونگ کوک نمایان شد‪.‬‬
‫"بعداً میبینمت"‬
‫درحالی که جونگ کوک به دفترش برمیگشت تهیونگ کوله پشتیش رو‬
‫برداشت‪ .‬درست زمانی که تهیونگ قفل در باشگاه رو باز کرد و بیرون‬
‫اومد‪ ،‬صدای موزیک توی فضای باشگاه قطع شد‪ .‬مرد بزرگ تر تا وقتی‬
‫که وارد کوچه ای که ماشینش رو داخلش پارک کرده بود بشه صبر کرد‬
‫و بعد درحالی که به ماشینش تکیه می داد از سر آسودگی خاطر و‬
‫خوشحالی شروع کرد به خندیدن‪.‬‬
‫پسر گوشیش رو از کیفش در آورد و شروع کرد به تایپ کردن‪.‬‬
‫تهیونگ ]‪[05:56:32 PM‬‬
‫فوری‪...‬همین االن به ددی هات اجازه دادم توی باشگاهش به فاکم بده‬
‫و حاال برای شنبه یه قرار داریم‬
‫تهیونگ ]‪[05:57:02 PM‬‬
‫داره اتفاق میوفته‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جیمین ]‪[05:58:04 PM‬‬


‫چیکار کردی؟؟؟!!!!‬
‫نامجون ]‪[05:58:42 PM‬‬
‫‪268‬‬
‫خخخخخخخ تهیونگ واقعاً داره وارد رابطه با یه پدر سینگل میشه‪...‬این‬
‫خیلی عالیه‬
‫تهیونگ ]‪[05:59:12 PM‬‬
‫شما جنده ها‪..‬من واقعاً ازش خوشم میاد‪...‬باید چیکار کنم؟؟!!!‬
‫جیمین ]‪[06:00:21 PM‬‬
‫باهاش کنار بیای؟؟؟مرده هاته‪ ...‬بچه اش کیوته‪...‬خودتم گفتی که باهات‬
‫خیلی خوب رفتار میکنه‬
‫جیمین ]‪[06:00:47 PM‬‬
‫‪ DILF‬میتونه تو انگلیسی مخفف جمله ‪Dick I'd Like to Fall on‬‬
‫هم باشه (دیکی که دلم می خواد بیوفتم روش)‬
‫نامجون ]‪[06:01:13 PM‬‬
‫داره به جوک خودش میخنده‬
‫تهیونگ ]‪[06:02:04 PM‬‬
‫‪ .1‬از طرف من یکی بزن توی دهن دوست پسرت‬
‫‪ .2‬اوکی باهاش کنار میام‪...‬شت خیلی سریع داره پیش میره‬
‫نامجون ]‪[06:02:53 PM‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اتفاقای خوب معموالً اینطورین ؛)‬


‫جیمین ]‪[06:03:49 PM‬‬

‫‪269‬‬
‫وقتی داشتم تو اکانت اینستاش جاسوسی میکردم متوجه شدم با جی‬
‫هوپ رفیقه‪...‬منو باهاش آشنا کن‬
‫تهیونگ ]‪[06:04:14 PM‬‬
‫اگه بچه خوبی باشی شاید بهش فکر کردم‬

‫تهیونگ نفسش رو بیرون داد و درحالی که به سمت صندلی راننده‬


‫ماشینش می رفت‪ ،‬متفکر یکی از دست هاش رو روی لبش کشید‪ .‬وقتی‬
‫که گوشی رو روی هولدر گذاشت از داخل آینه وسط به قیاقه خودش‬
‫نگاه کرد‪.‬‬
‫(عجب تمرین شخصی ای‪...‬گردنم یه جای سالم نداره)‬
‫وقتی تهیونگ انگشت هاش رو روی پوست گردنش کشید نزدیک بود‬
‫بلند بخنده چون تمام گردنش جوری مارک شده بود که قطعاً فردا برای‬
‫سرکار رفتن باید روی اون ها میکاپ می کرد تا دیده نشن‪ .‬اما همه ی‬
‫این ها مهم نبود چون ارزشش رو داشت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک ارزشش رو داشت!‬

‫‪270‬‬
‫*****‬
‫"بابا"‬
‫"هممم"‬
‫"بابا"‬
‫"هممم"‬
‫"بابا"‬
‫جونگ کوک غرغر کنان با صدای بم و گرفته توی بالش زمزمه کرد‪.‬‬
‫"دگمه ی خاموش این آالرم کجاست؟ دوستش ندارم"‬
‫بعد دستش رو دراز کرد تا به دختربچه سیخونک بزنه اما داسوم خنده‬
‫کنان از دست پدرش فرار کرد‪.‬‬
‫جونگ کوک با غرغر به پشت غلت زد و آرنج یکی از دست هاش رو‬
‫روی چشم هاش گذاشت‪ .‬وقتی که داسوم روی تخت پرید‪ ،‬به زیر پتو‬
‫خزید و بعد خودش رو روی شکم و سینه پدرش پرت کرد‪ ،‬جونگ‬
‫کوک با صدای بلند آخی گفت و یک چشمی به دختربچه چشم غره‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫ای رفت‪.‬‬

‫‪271‬‬
‫بعد چشم هاش رو بست‪ ،‬دست دیگرش رو روی کمر دخترک گذاشت‬
‫و شروع به نوازش پشت دختربچه از باال به پایین کرد‪.‬‬
‫داسوم یکی از دست هاش رو دور پدرش پیچید و بعد با انگشت شاره‬
‫اش شروع به سیخونک زدن به زیر چونه پدرش کرد‪.‬‬
‫"بابا"‬
‫"یه بار دیگه سیخونک بزنی انگشتتو گاز می گیرم می کَنم"‬
‫"میخوام پنکیک درست کنم"‬
‫"نه تو نمیخوای این کارو بکنی"‬
‫"بــــــــابـــــــــا امروز یکشنبه اس"‬
‫"روز پنکیک که نیست!"‬
‫جونگ کوک با چشمای بسته درحالی که سعی می کرد لبخند نزنه‬
‫زمزمه کرد‪.‬‬
‫"ما یه یخچال پر از غذا داریم‪...‬برشتوک‪،‬ماست میوه ای‪،‬میوه‪،‬دونات‬
‫شکالتی‪...‬می تونی یه جعبه کامل دونات شکالتی بخوری‪...‬چرا‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫پنکیک؟!"‬
‫"دلم می خواد روشون بلوبری بزارم"‬

‫‪272‬‬
‫جونگ کوک باالخره چشماش رو باز کرد و به پایین‪ ،‬روی سینه اش‬
‫نگاه کرد‪.‬‬
‫داسوم درحالی که سرش رو یک طرفه روی سینه پدرش گذاشته بود با‬
‫چشم های درشت و منتظر به پدرش نگاه می کرد‪ .‬دخترک پیژامه‬
‫رنگین کمونی اش رو تن کرده بود اما موهاش با یه کش آبی رنگ دم‬
‫اسبی بسته شده بود هرچند که دخترک کمی توی بستن موهاش اشتباه‬
‫کرده و کمی اون رو کج بسته بود‪ .‬جونگ کوک دستش رو پایین آورد‬
‫و شروع به نوازش و پیچوندن موهای دم اسبی بسته شده دخترک الی‬
‫انگشت هاش کرد‪.‬‬
‫داسوم لب پایینش رو جلو داد‪ ،‬چشم هاش رو بست و غرغرکنان گفت‪.‬‬
‫"برام پنکیک درست کن"‬
‫"خودت برای خودت پنکیک درست کن"‬
‫"می تونم؟"‬
‫"معلومه که نه‪...‬بلد نیستی از گاز استفاده کنی"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک با اخم جواب داد و داسوم خندید‪.‬‬


‫"اوکی‪...‬فقط همه ی مواد اولیه رو باهم قاطی کن"‬

‫‪273‬‬
‫مرد با چشمای بسته یکی از دست هاش رو به معنای دور شدن‬
‫دخترک تکون داد و ادامه داد‪.‬‬
‫"میدونی همه چی کجاست‪ ،‬نه؟ دیگه هفت سالته‪...‬میتونی اندازه گیری‬
‫دقیق مواد اولیه رو انجام بدی"‬
‫"ولی دستم به پودر پنکیک توی کابینت نمیرسه"‬
‫جونگ کوک با ناله ای دراماتیک گفت‪.‬‬
‫"نـــــه کابینت نــــه"‬
‫بعد دخترک رو از کمر گرفت و به طرف دیگه تخت پرتاب کرد و‬
‫داسوم جیغ کوچیکی از این حرکت ناگهانی پدرش کشید‪.‬‬
‫جونگ کوک باالفاصله غلتی زد و پتو رو تا روی سرش باال کشید تا‬
‫از دست دخترک زیر اون پنهان بشه‪ .‬اما داسوم راه خودش رو به زیر‬
‫پتو باز کرد و با عصبانیت کف دستش رو به سینه برهنه پدرش کوبید و‬
‫داد زد‪.‬‬
‫"تقریباً ساعت نه صبحه!"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بعد کف هر دو دستش رو روی صورت پدرش گذاشت و لپ های مرد‬


‫رو بهم فشرد‪ .‬جونگ کوک از قصد لب پایینش رو جلو داد تا شاید‬

‫‪274‬‬
‫دخترک دلش به رحم بیاد و دست از سرش برداره اما دخترک خنده‬
‫کنان بدون توجه به غرغر کردن های پدرش گفت‪.‬‬
‫"بابا زودباش‪...‬من گشنمه‪...‬بهم غذا بده"‬
‫جونگ کوک آهی کشید‪ ،‬پتو رو به کناری پرت کرد و با اخم گفت‪.‬‬
‫"باشه‪...‬خِیلِ خُب"‬
‫بعد پاهاش رو جوری به تخت کوبید انگار که داره لج می کنه و داسوم‬
‫با خنده پدرش رو به سمت لبه ی تخت هل داد‪.‬‬
‫"بلند شو بابــــــا‪...‬می تونیم بازم هایکیو‪ 27‬ببینینم"‬
‫"دندون هاتو مسواک زدی؟"‬
‫"بله"‬
‫"صورتت رو شستی؟"‬
‫"بله"‬
‫"خیل خب بــــــاشه‪...‬پنکیک بلوبری!"‬
‫به محض اینکه جونگ کوک روی پاهاش ایستاد داسوم خنده کنان‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫شروع به دویدن و بیرون رفتن از اتاق خواب کرد‪ .‬پدر دخترک خمیازه‬

‫‪27‬‬
‫انیمه هایکیو‪Haikyuu:‬‬
‫‪275‬‬
‫ای کشید بعد تیشرتی که شب گذشته قبل از خوابیدن روی تخت از‬
‫تنش در آورده و روی صندلی گذاشته بود رو تن کرد‪.‬‬
‫مرد دندون هاش رو مسواک زد‪ ،‬کمی آب به صورتش پاشید و بعد‬
‫برسِ موی دخترک رو برداشت و وارد آشپزخونه شد‪.‬‬
‫داسوم درحالی که دست هاش رو به کمرش زده بود رو به روی کابینت‬
‫ایستاده بود‪ .‬پدر دخترک برس رو الی دندون هاش گذاشت‪ .‬بعد دست‬
‫هاش رو دور کمر دخترک حلقه کرد و به راحتی اون رو بلند کرد تا‬
‫بتونه پودر پنکیک رو از داخل کابینت برداره‪ .‬دخترک بعد از برداشتن‬
‫پودر پنکیک به سمت اُپن رفت و از کنار اون یه چهارپایه کوچک‬
‫برداشت تا روی اون بایسته‪.‬‬
‫داسوم جعبه رو چرخوند و برای خوندن طرز توضیحات روی جعبه‪،‬‬
‫چشم هاش رو ریز کرد‪ .‬انگار که این کار توی فهمیدن کلمات نوشته‬
‫شده کمکش می کنه! جونگ کوک از دخترک پرسید‪.‬‬
‫"چی نوشته؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"آه‪...‬هم بزنید‪...‬خشک‪...‬این کلمه قبلیش چیه؟"‬


‫"مواد اولیه"‬

‫‪276‬‬
‫جونگ کوک کش موی آبی رنگ رو از موهای دخترک باز کرد و بعد‬
‫شروع به شونه کردن موهای دخترک کرد درحالی که داسوم روی‬
‫چهارپایه ایستاده بود و سعی می کرد توضیحات روی جعبه پودر‬
‫پنکیک رو بخونه‪.‬‬
‫"مواد اولیه خشک رو مخلوط کنید با یک و‪...‬این یعنی نصف؟ یک‬
‫لیوان و نصف آب"‬
‫جونگ کوک درحالی که هنوز موهای دخترک رو شونه می کرد زیر‬
‫لب هومی برای تایید دخترک کرد‪ .‬مرد وقتی که از کارش راضی شد‬
‫موهای دخترک رو توی مشتش جمع کرد تا باالی سرش دم اسبی‬
‫ببنده‪ .‬وقتی پدر دخترک وارد دستشویی شد تا یه مشت کش موی ریز‬
‫برداره‪ ،‬داسوم به آروم و تیکه تیکه خوندن توضیحات روی جعبه ادامه‬
‫داد‪.‬‬
‫مرد درحالی که موهای دختربچه رو به چند قسمت تقسیم می کرد تا‬
‫هر کدوم رو جداگونه ببافه‪ ،‬پرسید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"پس چقدر آب نیاز داریم؟"‬


‫"یک لیوان و نصفی"‬

‫‪277‬‬
‫"آفرین دختر خوب‪...‬بعدش چی میگه؟"‬
‫داسوم به خوندن توضیحات روی جعبه ادامه داد درحالی که جونگ‬
‫کوک موهای دم اسبی بسته شده دخترک رو به شش تکه تقسیم کرد‪،‬‬
‫هرکدوم رو جداگونه بافت و با کشی اون ها رو بست‪ .‬وقتی که از‬
‫کارش راضی شد به گوشه سر دخترک بوسه ای زد و لیوان مخصوص‬
‫اندازه گیری رو برداشت‪ .‬داسوم با کمک پدرش یک لیوان و نصفی آب‬
‫رو اندازه گیری کرد و به مواد خشک پودرِ پنکیک اضافه کرد‪ .‬بعد از‬
‫همزن برای هم زدن مواد استفاده کرد و تمام مواد توی کاسه‪ ،‬حتی اون‬
‫هایی که به کناره ها چسبیده بودن رو طبق دستور پدرش خوب هم زد‪.‬‬
‫بعد از اون جونگ کوک یه ماهیتابه رو روی گاز گذاشت‪ ،‬کمی کره‬
‫بهش مالید و مواد پنکیک رو توی لیوان مخصوص اندازه گیری ریخت‪.‬‬
‫"آروم‪...‬آروم‪...‬آروم‪...‬زیاد نریز!بسه‪...‬بسه"‬
‫مرد با نگرانی گفت و داسوم درحالی که به پخش شدن مواد پنکیک‬
‫توی ماهی تابه نگاه می کرد خندید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"اوکی‪...‬نوبت بلوبریه‪...‬آروم بندازش وسط مواد‪...‬مواظب باش‬


‫انگشتات رو نزدیک لبه ماهیتابه نکنی!"‬

‫‪278‬‬
‫"اینقدر کافیه؟"‬
‫"بستگی داره که میخوای چقدر پوستت آبی بشه"‬
‫"بابا!"‬
‫"هیچوقت آدم نمیتونه مطمئن باشه!"‬
‫داسوم درحالی که یک لبخند بی دندون روی صورتش بود اعالم کرد‪.‬‬
‫"همینقدر بسه"‬
‫دخترک کف دست هاش رو روی اُپن گذاشت و باوجود اینکه روی‬
‫چهارپایه ایستاده بود روی نوک پاهاش ایستاد تا حباب های تشکیل‬
‫شده روی پنکیک رو ببینه‪ .‬جونگ کوک دست هاش رو دور کمر‬
‫دخترک پیچید و اون رو بغل کرد‪ .‬بعد چهارپایه رو جلوی گاز آورد‪،‬‬
‫دخترک رو روی اون گذاشت و پشت سرش ایستاد تا مواظبش باشه‪.‬‬
‫یکی از چیزهایی که داسوم از مادرش به ارث برده بود جثه کوچیک و‬
‫قد کوتاه بود‪ .‬دخترک از بقیه دختربچه های هم سن و سالش کوتاه تر‬
‫بود بنابراین جونگ کوک هروقت که دلش می خواست به شوخی از‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دخترک به جای وزنه اش استفاده می کرد‪.‬‬


‫"خیل خب‪...‬اون حبابای روی پنکیک رو میبینی؟"‬

‫‪279‬‬
‫"آره"‬
‫"این یعنی وقتشه که پنکیک رو برگردونی‪...‬این کفگیرته‪...‬گوشه اش رو‬
‫بلند کن و زیرش رو نگاه کن‪...‬زود باش‪...‬نگاه کن‪...‬سرت رو خم‬
‫کن‪...‬اون طرفش طالیی شده؟"‬
‫"آره‪...‬بنظر خوب میاد"‬
‫"خیل خب‪...‬پس بیا برش گردونیم"‬
‫"میشه مثل سر آشپزهای توی تلویزیون بدون کفگیر برش گردونیم؟"‬
‫"دلت می خواد پنکیکت رو بچسبونی به سقف خونه؟"‬
‫داسوم خنده اش رو خورد و با قیافه ای کامالً جدی گفت‪.‬‬
‫"باشه‪...‬از کفگیر استفاده می کنیم"‬
‫جونگ کوک خنده کنان دستش رو روی دست دخترک گذاشت‪.‬‬
‫"صبرکن‪...‬نمی خوام خرابش کنم‪...‬بابا کمکم کن"‬
‫"هواتو دارم"‬
‫"نمی خوام پنکیکم رو خراب کنم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"خرابم بشه آخرش میتونی بخوریش"‬


‫"یک‪...‬دو‪...‬سه!"‬

‫‪280‬‬
‫داسوم با کمک پدرش موفق شد پنکیک رو سالم برگردونه‪ .‬دخترک با‬
‫خوش حالی مشت هردو دستش رو با باالی سرش پرتاب کرد و‬
‫جونگ کوک خندید‪.‬‬
‫داسوم شروع به خوردن پنکیک بلوبری گنده اش همراه با میوه هایی‬
‫که پدرش براش برش زده و کنار بشقابش گذاشته بود کرد‪.‬‬
‫مرد به سرعت برای خودش هم یک پنکیک درست کرد‪ .‬بعد کنار‬
‫دخترک نشست تا باهم صبحانه اشون رو بخورن درحالی که دختربچه‬
‫شروع به صحبت کردن درباره کالس اسکی روی یخش و اینکه داره‬
‫بهتر میشه کرد‪ .‬جونگ کوک‬ ‫‪28‬‬
‫هر روز توی انجام حرکت آرابسکو‬
‫ازش پرسید که آیا به تازگی تمرین ویولن کرده و داسوم با خجالت‬
‫سرش رو تکون داد و اعتراف کرد که آخرین باری که تمرین کرده‬
‫چهارشنبه بوده‪ .‬جونگ کوک به آرومی به دخترک گوشزد کرد که قبل‬
‫از کالس فرداش تمرین کنه و داسوم با یک لبخند‪ ،‬خوشحال از اینکه‬
‫دعوا نشده‪ ،‬قبول کرد که امروز حتماً تمرین کنه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"بابا؟"‬

‫‪28‬‬
‫‪Arabesque‬‬
‫‪281‬‬
‫"بله عشق بابا"‬
‫جونگ کوک دست از خاروندن پشت دخترک برداشت‪.‬‬
‫صبحانه تموم شده بود‪ ،‬ظرف ها شسته شده بودن و پدر و دختر قبل از‬
‫اینکه شروع به انجام کارهای مفید برای اون روز بکنن‪ ،‬برای یک‬
‫ساعت و خورده ای درحال انیمه دیدن جلوی تلویزیون بودن‪.‬‬
‫جونگ کوک پاهاش رو روی میز گذاشته بود و داسوم درحالی که‬
‫هنوز پیژامه به تن داشت‪ ،‬با یک بالش زیر سرش‪ ،‬به پهلو روی پاهای‬
‫پدرش دراز کشیده بود‪ .‬یکشنبه ها روز تنبلی و استراحت کردن برای‬
‫هردوی اون ها بود‪.‬‬
‫"دیشب کجا رفته بودی؟"‬
‫"هان؟"‬
‫"دیشب‪...‬وقتی من رو گذاشتی خونه عمو هوسوک‪...‬عمو هوسوک گفت‬
‫قرار داری"‬
‫"هممم‪...‬آره داشتم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪282‬‬
‫داسوم برای چند لحظه ساکت موند و جونگ کوک فکر کرد که حواس‬
‫دخترک به تلویزیون پرت شده‪ .‬اما بعد دخترک یه نفس عمیق کشید‪ ،‬به‬
‫پشت غلت زد و به چشمای پدرش خیره شد‪.‬‬
‫گاهی اوقات وقتی جونگ کوک به دختربچه نگاه می کرد ضربان قلبش‬
‫برای چند لحظه باال می رفت‪ .‬چهره دخترک کامالً یه کپی از چهره‬
‫پدرش بود‪ .‬تنها چیزی که دخترک از مادرش به ارث برده بود بینی اش‬
‫بود و اون کسی بود که این دختر رو ساخته!‬
‫دخترک نیمی از دی ان اِی اون رو توی بدنش داشت و االن روی‬
‫پاهای اون دراز کشیده بود‪.‬‬
‫تمام چیزی که مرد اون لحظه می تونست بهش فکر کنه‪ ،‬تموم اون صبح‬
‫هایی بود که هفت سال پیش دخترک رو از داخل گهواره اش بلند می‬
‫کرد‪ ،‬پوشکش رو عوض می کرد‪ ،‬درحالی که شیشه شیر رو جلوی‬
‫دهنش نگه داشته بود توی خونه قدم می زد و بعد اون رو روی سینه‬
‫لختش می خوابوند تا هردوشون بتونن کمی بخوابن بود‪ .‬دست های‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کوچولوی دخترک همیشه مشت شده روی سینه مرد قرار داشت‪.‬‬
‫دخترک همیشه جوری پستونکش رو توی خواب مک می زد انگار که‬

‫‪283‬‬
‫زندگیش به اون بستگی داره و جونگ کوک فقط موهای کوتاه و کرکی‬
‫روی سر دخترک رو توی خواب نوازش می کرد و درحالی که روی‬
‫سر کوچولوی دخترک بوسه می کاشت و زیر لب زمزمه می کرد که‬
‫چقدر دوستش داره‪ ،‬بوی لطیف پودر بچه ای که روی تن دخترک‬
‫نشسته بود رو استشمام می کرد‪.‬‬
‫پدر شدن چیزی نبود که جونگ کوک هیچوقت پیش بینی اشرو کرده‬
‫باشه‪ .‬مرد هیچوقت برای اینکار برنامه ای نریخته بود اما حاال داسوم‬
‫سالم و سرحال اینجا بود‪ .‬جونگ کوک هرشب درحالی که دخترک‬
‫گریون رو توی بغلش تکون میداد همراه با داسوم گریه می کرد و از‬
‫دختربچه خواهش می کرد که بهش بگه چرا گریه می کنه‪ ،‬چی نیاز‬
‫داره چون مرد نمی تونست دلیل ناراحتی بچه رو پیدا کنه‪.‬‬
‫آیا بخاطر باد معده اس؟آیا گشنشه؟آیا راحت نیست؟ و چرا اون رو‬
‫بین این همه آدم به عنوان پدرش انتخاب کرده؟!‬
‫داسوم مثل یه کتاب باز و شفاف بود‪ .‬دخترک هیچوقت به پدرش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دروغ نمی گفت و هیچوقت کاری که می کرد یا تفکراتش رو از اون‬


‫مخفی نمی کرد‪ .‬دخترک از چند سال پیش یاد گرفته بود که جونگ‬

‫‪284‬‬
‫کوک همیشه ازش یه گفتگوی صادقانه می خواد‪ .‬داسوم هم از اینکه‬
‫پدرش به حرفش گوش می داد و اینکه بدون ترس از تنبیه شدن می‬
‫تونست به راحتی نظرش رو بیان کنه‪ ،‬خوشحال بود‪ .‬جونگ کوک سعی‬
‫می کرد جوری با دخترش صحبت کنه که انگار اون هم یه انسان کامل‬
‫و بالغ با احساسه و نه فقط یه بچه بی عقل‪ .‬مرد هیچ ایده ای نداشت که‬
‫آیا داره به درستی اون رو بزرگ می کنه یا اینکه آیا پدر خوبی هست‬
‫یا نه‪ .‬اما تنها چیزی که مهم بود این بود که اون دخترش رو دوست‬
‫داشت‪.‬‬
‫و تهیونگ‪...‬تهیونگ هم داسوم رو دوست داشت‪...‬و این هم مهم بود‪.‬‬
‫"با کی داری میری سر قرار؟"‬
‫داسوم چشماش رو با شَک ریز کرد و پرسید‪.‬‬
‫"با زن داری میری سر قرار یا مرد؟"‬
‫"با مرد"‬
‫"با معلمِ من؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"اون دیگه معلمت نیست"‬


‫"ولی خودشه؟"‬

‫‪285‬‬
‫"آره"‬
‫داسوم با یه نیشخند شروع به وول وول خوردن کرد و پاهاش رو توی‬
‫شکمش جمع کرد‪ .‬بعد پاهاش رو پایین انداخت‪ ،‬دست هاش رو روی‬
‫شکمش روی هم گذاشت و با قیافه ای کامالً جدی به پدرش نگاه کرد‪.‬‬
‫"بابا؟"‬
‫"بله؟"‬
‫"توی کالسمون یه دختری هست اسمش میونگه و دوستمه"‬
‫جونگ کوک سرش رو برای نشون دادن به اینکه به حرف دخترک‬
‫گوش میده تکون داد و کنترل تلویزیون رو برداشت تا انیمه درحال‬
‫پخش توی تلویزیون رو متوقف کنه‪.‬‬
‫وقتی داسوم به حرف زدنش ادامه داد‪ ،‬مرد شروع به نوازش پیشونی و‬
‫موهای دخترک کرد‪ .‬دخترک از این کار خوشش می اومد چون باعث‬
‫میشد که احساس آرامش کنه‪.‬‬
‫"والدین میونگ از هم طالق گرفتن"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"آه‪...‬این خیلی ناراحت کننده اس"‬

‫‪286‬‬
‫"میونگ با مامانش زندگی میکنه‪...‬باباش رفته یه جای دور و اون دیگه‬
‫نمی بینتش‪...‬اینم خیلی ناراحت کننده اس"‬
‫"موافقم"‬
‫"مامان میونگ با یه مرد دیگه داره میره سر قرار و میونگ گفت که‬
‫مامانش از وقتی با اون مرد قرار میزاره به اون مرد بیشتر از اون توجه‬
‫میکنه و اینکه اون فکر میکنه که اون ها قراره باهم ازدواج کنن"‬
‫جونگ کوک با وجود اینکه می دونست این داستان به کجا قراره بره‬
‫سکوت کرد و فقط با یه هوم زیر لب به نشانه گوش دادن به حرف‬
‫دخترک گوش داد‪ .‬معموالً داسوم دوست داشت قبل از اینکه حرف‬
‫اصلیش رو بزنه داستانی رو تعریف کنه تا منظورش رو درست برسونه‪.‬‬
‫دخترک عالقه مند بود اتفاقاتی که براش رخ میده رو با آدم های‬
‫طرافش مقایسه کنه و این روش خاص اون برای فهمیدن دنیای‬
‫اطرافش بود‪ .‬این روش دخترک دلیل هوش باالی اجتماعی اون توی‬
‫سن کمش بود و جونگ کوک هم دخترک رو توی این کار تشویق می‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کرد چون برای مهارت های تفکر انتقادی و انتزاعی اون عالی بود‪.‬‬

‫‪287‬‬
‫شاید مرد کمی کورکورانه و بدون تجربه درحال تربیت دخترش بود و با‬
‫شانس زیاد توی نود و نه درصد مواقع موفق میشد کارش رو درست‬
‫انجام بده اما حداقل دخترش توی هرچیزی که مشکل داشت باهاش‬
‫صحبت می کرد‪ .‬این تنها چیزی بود که در آخر جونگ کوک بهش‬
‫اهمیت می داد‪.‬‬
‫"میونگ گفتش که مامانش مدام اون رو با پرستار بچه تنها میزاره و‬
‫وقتی اون مرد رو برای شام خونه دعوت می کنه بهش اهمیت نمیده و‬
‫باهاش زیاد صحبت نمی کنه‪...‬میونگ گفت که از دست مامانش خیلی‬
‫عصبانیه چون اون به خوبی ازش مراقبت نمی کنه بنابراین میونگ‬
‫همش احساس تنهایی میکنه و خیلی غمگینه"‬
‫"متوجه ام"‬
‫"بابا من نمیخوام غمگین و تنها باشم و همیشه یه پرستار ازم مراقبت‬
‫کنه"‬
‫"بیا اینجا"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک داسوم رو از جاش بلند کرد‪ ،‬بالش روی پاش رو به یک‬
‫طرف پرت کرد و بعد دخترک رو به پهلو روی پاهاش نشوند‪ .‬داسوم‬

‫‪288‬‬
‫توی خودش جمع شد و درحالی که دست دیگه اش روی پای خودش‬
‫بود سرش و یکی از دست هاش رو روی سینه پدرش گذاشت‪ .‬جونگ‬
‫کوک پیشونی دختر رو بوسید‪ ،‬با هر دو دستش تا جایی که میتونست‬
‫دختر رو توی بغلش فشرد و گفت‪.‬‬
‫"ممنونم که این داستان رو باهام به اشتراک گذاشتی"‬
‫داسوم درحالی که سرش رو باال پایین تکون میداد هومی کرد‪.‬‬
‫جونگ کوک دوباره گوشه ی سر دختر رو بوسید‪ .‬مرد همیشه از داسوم‬
‫بابت به اشتراک گذاشتن داستان هاش تشکر می کرد چون به معنای‬
‫این بود که دختربچه با آزادی و صداقت باهاش صحبت می کرد‪.‬‬
‫"خودت میدونی که من تا حاال فقط سر دوتا قرارواقعی باهاش رفتم"‬
‫جونگ کوک درحالی که همچنان دخترک رو محکم بغل کرده بود‬
‫گفت‪ .‬انگشت های دست دخترک دقیقاً روی تتوی ردپای بچه ای که‬
‫سمت چپ سینه اش تتو کرده بود‪ .‬برای زدن این تتو مرد مجبور شده‬
‫بود یه تتو آرتیست رو به خونه اش بیاره تا بتونن طرح پای نوزاد رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫روی سینه اش تتو بزنن‪.‬‬

‫‪289‬‬
‫"ولی دلم می خواد که باهاش به قرارهای بیشتری برم‪...‬خیلی ازش‬
‫خوشم میاد‪...‬اون خیلی باهوشه‪...‬آدم شوخ و خوبی هم هست"‬
‫"میدونم‪...‬قبالً معلمم بوده‪...‬اون بهترینه"‬
‫"درسته"‬
‫جونگ کوک لبخندی زد و ادامه داد‪.‬‬
‫"وقتی باهاش سر قرار میرم خیلی حس خوشحالی میکنم"‬
‫"تا حاال بوسیدیش؟"‬
‫"آره"‬
‫"اَیییی حال بهم زنه"‬
‫جونگ کوک با عصبانیتی نمایشی گفت‪.‬‬
‫"فقط واسه تو اینطوره شیطون کوچولو"‬
‫داسوم خندید و بیشتر توی توی بغل پدرش جمع شد‪.‬‬
‫"ولی عسلکم من نمیدونم بعداً چه اتفاقی ممکنه بیوفته‪...‬متوجه میشی‬
‫منظورم چیه؟ ما تازه داریم باهمدیگه آشنا میشیم‪...‬سر قرار میریم‪...‬با‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هم وقت می گذرونیم‪...‬و من دارم نگاه میکنم که آیا اون تو زندگی من‬
‫میتونه جایی داشته باشه یا نه‪...‬زندگی ما‪...‬چون تو اولویت منی"‬

‫‪290‬‬
‫"من؟"‬
‫"آره‪...‬تو عزیزم‪...‬حتی به خودش هم اینو گفتم‪...‬اگه قرار باشه یه روز‬
‫بین اون و تو یکی رو انتخاب کنم صد درصد تو رو انتخاب میکنم‪...‬تو‬
‫دختر منی‪...‬و من نمیخوام هیچوقت توی زندگیم به کسی اونقدری‬
‫توجه کنم که تو احساس تنهایی کنی و غمگین باشی‪...‬و امیدوارم اگه‬
‫همچین حسی کردی یا اگه فکر کردی داره این اتفاق میوفته بهم این‬
‫موضوع رو بگی"‬
‫"اینکارو میکنم"‬
‫"خوبه"‬
‫جونگ کوک با محبت شونه دخترک رو نوازش کرد و ادامه داد‪.‬‬
‫"ولی ازت میخوام یه چیزی رو هم درک کنی؟"‬
‫"چیو؟"‬
‫"من یه آدم بزرگم و چیزهای خیلی زیادی هست که دلم میخواد توی‬
‫زندگیم داشته باشم و اون میتونه یه دوست دختر یا دوست پسر‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫باشه‪...‬وقتی میریم پیش عموهات میبینی که چقدر خوش حالن؟"‬


‫"آمممم‪ ...‬آره"‬

‫‪291‬‬
‫"دیدی که اون ها چقدر عاشق همن"‬
‫داسوم درحالی که سرش روی سینه پدرش بود‪ ،‬به موافقت سرش رو‬
‫تکون داد‪.‬‬
‫"اون ها برای یه مدت خیلی طوالنی باهم بودن‪ ،‬درسته؟ و باهم یه‬
‫زندگی خیلی باحال دارن"‬
‫"آره همینطوره"‬
‫"منم میخوام چیزی مثل اون توی زندگیم داشته باشه"‬
‫جونگ کوک بعد گفتن این جمله احساس کرد که داسوم با دست‬
‫کوچکش درحال آروم نوازش کردن سینه اش هست انگار که دخترک‬
‫ناخودآگاه می خواست به پدرش دلداری بده‪.‬‬
‫"منم دلم می خواد یه نفر توی زندگیم داشته باشم که بهش عشق‬
‫بورزم‪ ،‬باهاش خوشحال باشم و یه زندگی باحال باهاش داشته‬
‫باشم‪...‬من تورو دارم که خیلی عالیه‪...‬بهترین اتفاق زندگیم‪...‬اما دلم‬
‫چیزی که اون ها دارن هم میخواد"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"عمو یونگی یه عالمه کارهای خوب واسه عمو هوسوک انجام‬


‫میده‪...‬بابا اونا از همدیگه مراقبت میکنن‪...‬تو اینو میخوای؟"‬

‫‪292‬‬
‫"آره اینو میخوام"‬
‫"فکر میکنی کیم سِئونسِنگ نیم میتونه به خوبی ازت مراقبت کنه؟"‬
‫جونگ کوک با لبخندی چشم هاش رو بست و داسوم رو تا جایی که‬
‫میتونست محکم تر توی بغلش فشرد‪ .‬دخترک خود خواسته پاهاش رو‬
‫توی شکمش جمع کرد و بیشتر توی بغل پدرش جمع شد و جونگ‬
‫کوک قدر این لحظه رو دونست‪ .‬دخترک هنوز اونقدری بچه بود که بغل‬
‫کردن های پدرش رو قبول کنه‪ .‬تا چند سال دیگه مرد دیگه نمی‬
‫تونست اینجوری دخترک رو توی آغوشش جا بده‪ .‬مرد باید تا چند‬
‫وقت دیگه دخترک رو رها کنه تا به هنگام نوجوونی به دور از فضای‬
‫امن آغوش پدرش تصمیم های خودش رو بگیره و زندگی خودش رو‬
‫بکنه‪ .‬پس برای االن مرد باید تا جایی که می تونست محکم تر‬
‫دخترش رو توی بغلش نگه داره و تک تک این بغل هارو توی‬
‫خاطراتش ثبت کنه‪.‬‬
‫"فکر می کنم که می تونه‪...‬و فکر میکنم که منم می تونم به خوبی ازش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مراقبت کنم‪...‬و می دونی دیگه چی؟"‬


‫"چی؟"‬

‫‪293‬‬
‫"اون فکر میکنه که تو خیلی باحالی"‬
‫داسوم سرش رو از سینه پدرش برداشت‪ ،‬باچشمای درشت و براق به‬
‫چشمای پدرش خیره شد و با هیجان پرسید‪.‬‬
‫"واقعاً؟"‬
‫جونگ کوک سرش رو به موافقت تکون داد‪.‬‬
‫"آره‪...‬گفتی که دوست پسر مادر میونگ زیاد با میونگ صحبت نمیکنه‪،‬‬
‫درسته؟ شاید اون از میونگ خوشش نمیاد"‬
‫"فکر کنم که همینطوره"‬
‫"خب فکر کنم که تو قرار نباشه همچین مشکلی داشته باشی"‬
‫داسوم با فشردن لب هاش سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره‪ .‬چشمای‬
‫آهو مانند دخترک از خوشحالی برق میزد و چال یکی از لپ هاش‬
‫بیرون زد‪.‬‬
‫"متوجهی که چی میگم؟"‬
‫"بله بابا"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"تو شماره اول منی"‬

‫‪294‬‬
‫جونگ کوک با قاطعیت درحالی که انگشت اشاره اش رو به سمت‬
‫سینه دخترک گرفته بود گفت و داسوم لبخند شیرینی زد‪.‬‬
‫"همیشه‪...‬من خیلی خوشحالم چون دارم با کسی وقتم رو می گذرونم‬
‫که خیلی دوسش دارم و اون هم تقریباً همونقدری که من تورو دوست‬
‫دارم دوسِت داره"‬
‫داسوم نیشخندی زد و پرسید‪.‬‬
‫"من دانش آموز موردعالقه اش بودم؟"‬
‫"آره ولی زیاد پررو نشو"‬
‫جونگ کوک با خنده درحالی که پهلو های دخترک رو قلقلک می داد‬
‫گفت و داسوم زد زیر خنده‪ .‬دخترک انقدر وول خورد تا باالخره از بغل‬
‫پدرش فرار کنه و بعد جلوی میز زانو زد تا کشوی میز رو باز کنه‪.‬‬
‫داسوم درحالی که زیر لب شعری زمزمه می کرد وسایل توی کشو رو‬
‫بهم ریخت‪ ،‬سه تا ماژیک به رنگ های آبی‪ ،‬قرمز و زرد برداشت و‬
‫دوباره روی مبل و پاهای پدرش پرید‪ .‬دخترک بازوی پدرش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سمت خودش کشید تا روی پاهای خودش بزاره و بعد سر ماژیک زرد‬
‫رنگ رو باز کرد‪.‬‬

‫‪295‬‬
‫"میخوای بهش بگی که دوستش داری؟"‬
‫دخترک درحالی که تتوهای بدون رنگ روی بازوی پدرش‪ ،‬مثل پلکان‬
‫مارپیچی‪ ،‬رو با ماژیکش رنگ می کرد پرسید‪ .‬دخترک معموالً هر‬
‫کدوم از پله هارو یه رنگ متفاوت میکرد تا پلکان شکل رنگین کمونی‬
‫بگیره‪.‬‬
‫جونگ کوک قبل از اینکه دوباره به پشتی مبل تکیه بده آهی کشید و‬
‫گفت‪.‬‬
‫"هنوز نه‪...‬خیلی زوده‪...‬نمی تونی توی این کار عجله کنی میدونی؟"‬
‫داسوم درحالی که زبونش رو به گوشه لپش فشار داده بود تا برای‬
‫رنگ کردن تتوهای پدرش تمرکز کنه گفت‪.‬‬
‫"این چیزیه که مردم معموالً درباره هنر میگن"‬
‫جونگ کوک زیر لب خندید‪ .‬دختر اون‪ ،‬بچه ی بامزه ای بود و هیچ‬
‫چیزی بیشتر از این موضوع که دخترش آدم شوخی هست برای مرد‬
‫باعث افتخار نمیشد‪ .‬شاید دلیلش این بود که دخترک حس شوخ طبعیِ‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داغون پدرش رو به ارث برده بود‪.‬‬

‫‪296‬‬
‫وقتی داسوم سر ماژیک زرد رو روش گذاشت و ماژیک آبی رو‬
‫برداشت مرد گفت‪.‬‬
‫"خب فکر کنم باید برای گفتن همچین چیزی یکم دیگه صبرکنم"‬
‫دخترک با دندون هاش سر ماژیک رو باز کرد‪ ،‬روی انتهای ماژیک‬
‫وصل کرد و به کاررنگ کردنش ادامه داد‪.‬‬
‫"هیچوقت بهش اجازه میدی که بیاد با ما زندگی کنه؟"‬
‫جونگ کوک با یه لبخند کوچک گفت‪.‬‬
‫"این سوال خیلی بزرگیه‪...‬آیا تو اجازه میدی که باهامون زندگی کنه؟"‬
‫"بستگی داره"‬
‫"چطور؟"‬
‫داسوم سر ماژیک آبی رو روش گذاشت‪ ،‬ماژیک قرمز رو برداشت و‬
‫سرش رو به سمت پدرش گرفت‪ .‬جونگ کوک سر ماژیک رو برای‬
‫دخترک برداشت و ته ماژیک وصل کرد و دخترک به رنگ کردنش‬
‫ادامه داد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"باید دوسِت داشته باشه‪...‬نمیتونه باهامون زندگی کنه مگر اینکه‬


‫دوسِت داشته باشه"‬

‫‪297‬‬
‫"درسته‪...‬خیلی مهمه"‬
‫داسوم با صدایی آروم تر گفت‪.‬‬
‫"و باید منم دوست داشته باشه‪...‬چون نمیتونه فقط تورو دوست داشته‬
‫باشه و منو نه‪...‬اینجوری بدجنسی میشه"‬
‫"موافقم‪...‬دوست داشتن تو خیلی مهمه"‬
‫"و اینکه باید پنکیک درست کنه"‬
‫"این یکی از شرط هاته؟"‬
‫داسوم به زور جلوی خنده اش رو گرفت و درحالی که به رنگ کردنش‬
‫ادامه میداد سرش رو به موافقت باال و پایین تکون داد و گیس های ریز‬
‫روی سر دخترک تاب خوردن‪.‬‬
‫"استانداردهات خیلی باالست جئون داسوم"‬
‫"خودن بهم گفتی استانداردهای باال داشته باشم"‬
‫"حق باتوئه من اینو گفتم‪...‬لعنت به دهانی که بی موقع باز میشه"‬
‫داسوم درحالی که غش غش می خندید روی سینه پدرش ولو شد و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بعد دوباره صاف ایستاد تا دوباره با ماژیک قرمز دستش به رنگ‬


‫کردنش ادامه بده‪.‬‬

‫‪298‬‬
‫"شرط دیگه ای نداری؟"‬
‫"چرا دارم‪...‬باید برای خودش تخت جدا بیاره"‬
‫جونگ کوک با شنیدن این جمله دخترک زد زیر خنده‪.‬‬
‫داسوم با عصبانیت زیر لب نچی کرد و ادامه داد‪.‬‬
‫"خب نمی تونه با تو توی یه تخت بخوابه چون اینکار حال بهم‬
‫زنه‪...‬چی میشه اگه یهو بخواد ببوستت؟ یا حتی بدتر!"‬
‫جونگ کوک درحالی که با قیافه درهم با حالتی دراماتیک کف دستش‬
‫رو روی قلبش گذاشته بود پرسید‪.‬‬
‫"فکر نمی کنی حداقل لیاقت یه بوسه شب بخیر رو داشته باشم؟"‬
‫داسوم باال تنه اش رو چرخوند و با چشمای ریز شده ماژیک قرمز‬
‫توی دستش رو سمت بینی پدرش گرفت‪.‬‬
‫"از جات تکون نخور وگرنه نوک دماغتو مثل دلقکا قرمز میکنم"‬
‫جونگ کوک سریع ماژیک رو از دست داسوم قاپید ‪،‬دستش رو دور‬
‫کمر دخترک انداخت و درحالی که اون رو کف دستاش نگه داشته بود‪،‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مثل هالتر‪ 29‬باالی سرش برد‪ .‬مرد از جاش بلند شد مچ پاهای دخترک‬

‫‪29‬‬
‫یک نوع وزنه‬
‫‪299‬‬
‫رو توی مشتش گرفت و اون رو سر و ته آویزون کرد‪ .‬داسوم از این‬
‫حرکت ناگهانی پدرش جیغی زد و درحالی که داد میزد گفت‪.‬‬
‫"بــــابــــا‪" ...‬‬
‫"به کی میگی دلقک؟"‬
‫"تـــــو!تو دلقکـــــــی"‬
‫جونگ کوک شروع به سر و ته تاب دادن دخترک به عقب و جلو کرد‬
‫و دخترک با جیغ گفت‪.‬‬
‫" بزارم زمیــــــــن! اینجا یه سیرکه! بزارم زمیــــــــن"‬
‫بعد از یه دور دویدن دور میز‪ ،‬جونگ کوک داسوم رو مجبور کرد‬
‫همونطور سر و ته رد ماژیک های روی بدن پدرش رو پاک کنه‪ .‬بعد‬
‫مرد داسوم رو روی دست هاش پایین گذاشت و دخترک بعد از چهار‬
‫دست و پا راه رفتن دوباره روی پاهاش ایستاد و شروع به مشت زدن‬
‫با دست های کوچکش به شکم پدرش کرد‪.‬‬
‫جونگ کوک هم مشت هاش رو کنار سرش باال آورد و حالت تدافعی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بوکسورهارو گرفت‪ .‬مرد درحالی که ادای تند تند نفس زدن در می‬

‫‪300‬‬
‫آورد و روی پنجه پاش باال پایین می پرید‪ ،‬خم شد و شروع به مشت‬
‫زدن به سمت دخترک کرد‪.‬‬
‫در آخر دخترک دست هاش رو دور بازوی پدرش حلقه کرد و محکم‬
‫بازوی مرد رو چسبید‪ .‬جونگ کوک هم دستش رو باال آورد و دخترک‬
‫از این فرصت استفاده کرد تا پاهاش رو مثل کواال دور کمر پدرش‬
‫حلقه کنه‪ .‬پدر دخترک اون رو تا اتاق خوابش حمل کرد و بعد دخترک‬
‫رو توی یک حرکت روی تخت خوابش پرت کرد‪.‬‬
‫"لباسات رو عوض کن‪...‬و بعدش تمرین کردن واسه کالست یادت‬
‫نره‪...‬فهمیدی؟ یا تمرین میکنی و بعد میریم دوچرخه سواری یا اول‬
‫میریم دوچرخه سواری و بعدش باید ویولن تمرین کنی‪...‬در هر صورت‬
‫باید امروز تمرین کنی"‬
‫داسوم آهی کشید و گفت‪.‬‬
‫"اول تمرین میکنم‪...‬بعدش میتونیم بریم دوچرخه سواری"‬
‫"قبوله"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک درحالی که به تصویر نصفه رنگ شده پلکان روی بازوش‬
‫لبخند میزد به سمت پذیرایی حرکت کرد و صدای باز و بسته شدن کمد‬

‫‪301‬‬
‫لباس داسوم توی فضا پخش شد‪ .‬مرد بدنش رو روی مبل ولو کرد و‬
‫بعد صدای کوک شدن ویولن دخترک رو شنید‪ .‬وقتی صفحه چت‬
‫گوشیش رو باز کرد صدای نواختن ویولن از اتاق دخترک بلند شد‪.‬‬

‫جونگ کوک ]‪[10:52:29 AM‬‬


‫داسوم ازم پرسید با معلمش سر قرار میرم یا نه‬
‫هوسوک ]‪[10:53:04 AM‬‬
‫هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها و چطور پیش رفت؟‬
‫جونگ کوک ]‪[10:53:54 AM‬‬
‫به طرز عجیبی خوب‬
‫جونگ کوک ]‪[10:54:32 AM‬‬
‫بهش گفتم که دلم میخواد که باهاش سر قرارهای بیشتری برم و بنظر‬
‫مشکلی با این موضوع نداشت‬
‫جونگ کوک ]‪[10:56:02 AM‬‬
‫فقط گفت اگه اون من رو دوست داره باید اون رو هم دوست داشته‬
‫باشه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هوسوک ]‪[10:56:02 AM‬‬


‫خدای من‪...‬خخخخخ‪...‬فیلسوف کوچولوی شیرین منه‬

‫‪302‬‬
‫جونگ کوک ]‪[10:56:49 AM‬‬
‫بهش گفتم که دلم چیزی می خواد که تو و یونگی باهم دارین و از‬
‫شنیدن این خوشحال شد‬
‫هوسوک ]‪[10:57:39 AM‬‬
‫خب خودت رو برای روزایی که اون رو جلوی دخترت میبوسی و‬
‫قراره بهتون بگه که برید توی اتاقتون آماده کن!‬
‫جونگ کوک ]‪[10:58:05 AM‬‬
‫بهم گفت اگه قراره باهامون زندگی کنه باید توی تخت خودش بخوابه!‬
‫هوسوک ]‪[10:59:05 AM‬‬
‫وای دارم میترکم از خنده‪...‬کامالً مشخصه بچه خودته‬
‫هوسوک ]‪[11:00:02 AM‬‬
‫راستی شنبه دیگه بیارش پیش من‪...‬لطفـــــاً‪...‬یه عالمه لباسای جدید‬
‫براش دارم که باید امتحان کنه‬

‫جونگ کوک از جاش بلند شد و از گوشه دیوار به داخل اتاق دخترک‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سرک کشید‪ .‬در اتاق داسوم باز بود و دخترک درحالی که ویولن رو‬
‫زیر چون اش گذاشته بود به سمت تختش خم شده بود تا نوت های‬
‫‪303‬‬
‫موسیقی رو از برگه ای که روی تختش گذاشته بود بخونه‪ .‬دخترک یه‬
‫بلوز آستین بلند سفید و شلوارکِ سرهمیِ سبز فسفری ای تن کرده بود‪.‬‬
‫جونگ کوک درحالی که سرش رو تکون میداد‪ ،‬خندید و دوباره‬
‫سرجاش نشست‪.‬‬

‫جونگ کوک ]‪[11:00:45 AM‬‬


‫همین االن که داره تمرین ویولن میکنه سرهمی ای که تو براش دوختی‬
‫رو پوشیده‬
‫هوسوک ]‪[11:00:02 AM‬‬
‫لطفاً یه عکس ازش برام بفرست تا تا زمانی که یونگی بهم بگه خودم‬
‫رو جمع و جور کنم براش گریه کنم ‪T_T‬‬

‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪304‬‬
‫"دختر خوبی باش"‬
‫"من همیشه دختر خوبیم"‬
‫جونگ کوک از آینه وسط ماشین به دخترک نگاه کرد و درحالی که‬
‫سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره کمربندش رو باز کرد‪.‬‬
‫داسوم یکی از ساق شلواری های پلنگیش رو زیر پیرهن کوتاه‬
‫مشکیش پوشیده بود و دخترک یه کت خزدار قهوه ای رنگ‪ ،‬همرنگ‬
‫نیم بوت های پاش‪ ،‬تن کرده بود‪ .‬دخترک همیشه وقتی موقع رفتن به‬
‫خونه ی هوسوک میشد بدون هیچ عجله ای حسابی برای تیپ زدن و‬
‫آماده شدن وقت می گذاشت‪ .‬دخترک حتی پدرش رو مجبور کرده بود‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تا موهاش رو به طور کمی شلخته باالی سرش گوجه ای ببنده و حتی‬

‫‪305‬‬
‫با وجود خورشید درحال غروب توی آسمون یه عینک آفتابی هم به‬
‫چشمش زده بود‪.‬‬
‫جونگ کوک بعد از باز کردن در عقب ماشن گفت‪.‬‬
‫"اوکی بزن بریم"‬
‫داسوم از ماشین پایین پرید ‪ ،‬عینک روی صورتش رو که کج شده بود‬
‫دوباره صاف کرد‪ ،‬کیف مشکی کوچکش رو برداشت و بعد دست‬
‫پدرش رو گرفت تا باهم به سمت آپارتمان الکچری روبه رو شون قدم‬
‫بزنن‪.‬‬
‫جونگ کوک با یک دست دخترک رو بلند کرد تا بتونه زنگ خونه‬
‫هوسوک و یونگی رو بزنه‪ .‬بعد دخترک رو درحالی که ریز ریز میخندید‬
‫و توی بغل پدرش وول می خورد به دوربین آیفون نزدیک کرد‪.‬‬
‫ناگهان صدای هوسوک از آیفون پخش شد‪.‬‬
‫"ببین کی اینجاســـــت!"‬
‫"اِدنا مود‪ 30‬در رو باز کن"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"اوه حتماً جیـــــــگر االن در رو باز میکنم"‬

‫‪30‬‬
‫شخصیتی از انیمیشن شگفت انگیزان‬
‫‪306‬‬
‫هوسوک هم به نقش بازی کردن ادامه داد و بعد در ساختمون باز شد‪.‬‬
‫جونگ کوک داسوم رو زمین گذاشت و دخترک دوان دوان سمت‬
‫آسانسور دوید تا دگمه طبقه ‪ 17‬رو بزنه‪ .‬وقتی آسانسور به طبقه رسید‬
‫و پدر و دختر ازش پیاده شدن‪ ،‬در آپارتمان باز بود و کسی که توی‬
‫چهارچوب در به جای هوسوک منتظر اون ها بود ‪ ،‬یونگی بود‪ .‬مرد‬
‫موهای مشکی اش با یه آندرکات تمیز کوتاه شده بود که شدیداً جذاب‬
‫ترش کرده بود و با وجود اینکه حتماً درحال استراحت کردن و‬
‫تلویزیون دیدن بوده یه ست لباس ورزشی تن کرده بود‪ .‬یونگی یه‬
‫لبخند شیفته و لثه نما به دختربچه زد‪.‬‬
‫دختربچه درحالی که راهرو منتهی به در آپارتمان رو می دوید پرسید‪.‬‬
‫"عمو یونگــــــی‪...‬از لباسم خوشت میاد؟"‬
‫"خیلی خوشتیپ شدی‪...‬این سری که یادت نرفته مسواکت رو بیاری؟"‬
‫"توی کیفمه"‬
‫دخترک بعد گفتن دستاش رو دور کمر مرد حلقه کرد‪ ،‬سرش رو به‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫طرفی کج کرد تا مرد رو بغل کنه‪ .‬یونگی با یه لبخند کوچک سر‬

‫‪307‬‬
‫دخترک رو با محبت نوازش کرد و بعد به سمت داخل آپارتمان دختر‬
‫رو راهی کرد‪.‬‬
‫"هی گوک آه‪...‬چه خبر؟"‬
‫جونگ کوک روبه روی یونگی به چهارچوب در تکیه داد و با یه‬
‫نیشخند توضیح داد‪.‬‬
‫"هیونگ گفت داسوم رو امشب نیاز داره بنابراین منم دارم از فرصت‬
‫استفاده میکنم"‬
‫"میخوای واسه خواب هم پیش ما بمونه؟ میدونی که به اندازه کافی‬
‫اینجا لباس داره‪...‬فقط کافیه بگی"‬
‫"نیازی نیست‪...‬همینکه شام بمونه کافیه"‬
‫جونگ کوک با صدای آروم جواب داد و درحالی که نگاهی از سر‬
‫قدردانی به یونگی می انداخت وارد آپارتمان شد‪.‬‬
‫وقتی داسوم به دنیا اومده بود هوسوک سینگل بود و از بچه ها‬
‫میترسید‪ .‬مرد حتی تا زمانی که داسوم خودش توانایی نگه داشت‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سرش رو پیدا نکرده بود حاضر به بغل کرد بچه نشده بود‪ .‬هوسوک به‬
‫هر طریقی سعی میکرد از بچه داری فرار کنه و به جاش زمان هایی که‬

‫‪308‬‬
‫جونگ کوک شدیداً نیاز به کمک داشت از خواهر بزرگترش کمک می‬
‫گرفت‪ .‬ولی بعد هوسوک با یونگی آشنا شد‪ ،‬یک وکیل شرکتی نوپا و‬
‫اونجا بود که همه چیز تغییر کرد‪.‬‬
‫یونگی فقط یک سال از هوسوک بزرگ تر بود اما کمی خشانت پنهان‬
‫داشت و عشقش رو در سکوت و با رفتار و حرکاتش نشون می داد‪.‬‬
‫مرد وقتی با جونگ کوک مالقات کرده بود بالفاصله از اون درخواست‬
‫کرده بود تا داسومی که هنوز دو سالش نشده بود رو بغل کنه‪ .‬مرد به‬
‫مدت یک ساعت داسوم رو روی پاش نشونده و با دختربچه بازی کرده‬
‫بود و هوسوک یک روز بعد از دیدن این صحنه وحشت زده به جونگ‬
‫کوک زنگ زده بود و درخواست کمک کرده بود‪ ،‬چون حس میکرد‬
‫وقتی داره با مردی که این قدر درکنار بچه ها اعتماد به نفس داره قرار‬
‫می گذاره خودش هم باید این ترس رو کنار بگذاره‪ .‬بنابراین جونگ‬
‫کوک هم داسوم رو برای تمرین بچه داری پیشنهاد داد‪ .‬این موضوع‬
‫باعث شد که داسوم و هوسوک حسابی با هم صمیمی بشن و یونگی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هم در نقش پرستار ساکت و آروم مشاهده گر اون دو بود درحالی که‬
‫هوسوک نقش طراح مد خصوصی دخترک رو براش بازی می کرد‪.‬‬

‫‪309‬‬
‫"بابا!"‬
‫"بله‪....‬اوه خدای من!"‬
‫جونگ کوک با دیدن دخترک زد زیر خنده‪.‬‬
‫داسوم درحالی که یک جفت بوت طالیی و براق که تا باالی رون هاش‬
‫می رسید پا کرده بود و لبه دامن مشکیش به طور بدی داخل اون ها‬
‫انداخته شده بود‪ ،‬تلو تلو خوران از اتاق بیرون اومد‪.‬‬
‫بوت ها برای یه زن بزرگسال با قد معمولی باید تا پایین زانو می بود!‬
‫هوسوک پشت سر دختربچه دست هاش رو گرفته بود انگار که‬
‫دختربچه دوباره خردساله و قراره راه رفتن رو تازه یاد بگیره‪.‬‬
‫هوسوک نیشخند زنان گفت‪.‬‬
‫"یادته وقتی سه سالش بود و عادت داشت آدم هارو یه دایره با دوتا پا‬
‫بکشه؟"‬
‫داسوم لبخند زنان گفت‪.‬‬
‫"دوستشون دارم‪...‬یه جفت از همین ها اندازه خودم می خوام"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک با یه قیافه بی حس گفت‪.‬‬


‫"ابداً‪ ً฀‬بچه جون!فکرشم نکن"‬

‫‪310‬‬
‫هوسوک زیر لب خندید‪ ،‬دست هاش رو دور کمر دختربچه حلقه کرد و‬
‫اون رو بغل کرد‪ .‬بعد هرکدوم از بوت ها رو از پای دخترک در آورد‪،‬‬
‫روی زمین پرت کرد و دخترک که دوباره بدون کفش شده بود رو روی‬
‫زمین گذاشت‪.‬‬
‫"با پدرت خداحافظی کن تا بتونه بره سر قرارش"‬
‫مرد دستش رو پشت دختربچه گذاشت و کمی به سمت جلو هلش داد‪.‬‬
‫داسوم به سمت پدرش روی کاشی ها سر خورد و خودش رو به سمت‬
‫پدرش پرت کرد‪ .‬جونگ کوک دخترک رو بلند کرد تا اون رو محکم‬
‫بغل کنه و داسوم هم پاهاش رو دور کمر پدرش حلقه کرد و چونه اش‬
‫رو روی شونه مرد گذاشت تا متقابالً بغل محکم پدرش رو جواب بده‪.‬‬
‫مرد درحالی که پشت دختر رو نوازش می کرد به آرومی پرسید‪.‬‬
‫"می خوای امشب بیام دنبالت یا فردا؟"‬
‫داسوم سرش رو از شونه پدرش بلند کرد و درحالی که با یک انگشت‬
‫با پیرسینگ ابروی پدرش بازی می کرد به چشم های مرد خیره شد و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫زمزمه کرد‪.‬‬
‫"امشب"‬

‫‪311‬‬
‫بعد انگشت اشاره اش رو روی لب پایین پدرش گذاشت و شروع به‬
‫بازی باهاش کرد‪ .‬مرد دهنش رو باز کرد و ادای گاز گرفتن در آورد و‬
‫دختر بچه خنده کنان انگشتش رو عقب کشید‪.‬‬
‫"ممکنه دیروقت بیام پس اگه عموها گفتن بخوابی به حرفشون گوش‬
‫بده‪...‬وقتی اومدم دنبالت خودم میبرمت توی تختت‪...‬باشه؟"‬
‫دخترک سرش رو به موافقت باال و پایین تکون داد‪.‬‬
‫"دوست دارم"‬
‫داسوم هم مثل پدرش تکرار کرد‪.‬‬
‫"دوست دارم"‬
‫جونگ کوک نزدیک هشت تا بوسه روی سر و صورت دخترک کاشت‬
‫و بعد شروع به پوف کردن توی گردن دخترک کرد‪.‬‬
‫داسوم جیغ زنان گفت‪.‬‬
‫"تمومش کن!بزار برم‪...‬ولم کن‪...‬مُد زندگی منه‪...‬بزار برم"‬
‫جونگ کوک آهی کشید و گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"دخترم رو از دست دادم"‬

‫‪312‬‬
‫داسوم بعد از کمی وول خوردن باالخره از بغل پدرش فرار کرد و‬
‫درحالی که به سمت هوسوک می دوید توی مسیر بوت ها رو از روی‬
‫زمین برداشت‪ .‬هوسوک خنده کنان گفت‪.‬‬
‫"جَک جَک‪31‬بچه خوبی باش و اون بوت هارو بزار همونجایی که ازش‬
‫برداشتی!"‬
‫"بــــــــاشه"‬
‫"نمی دونم چه ساعتی می تونم بیام دنبالش"‬
‫جونگ کوک با نگاهی شرم زده گفت و یونگی یکی از دست هاش رو‬
‫به معنای اهمیت ندادن تکون داد و گفت‪.‬‬
‫"مهم نیست‪...‬ما بیدار می مونیم‪...‬مشکلی نداری اگه براش از بیرون غذا‬
‫سفارش بدیم؟ از نودل های شیشه ای که دفعه قبل براش سفارش داده‬
‫بودیم خوشش اومده بود‪...‬شاید امشب دوباره همون رو براش سفارش‬
‫بدیم"‬
‫وقتی هوسوک کنارش ایستاد مرد زبونش رو روی لب پایینش کشید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"هرچی دوست دارین بهش بدین‪...‬فرقی نمی کنه برام"‬

‫‪31‬‬
‫شخصیتی از انیمیشن شگفت انگیزان‬
‫‪313‬‬
‫جونگ کوک جواب داد‪ .‬مرد کامالً به هوسوک و یونگی اعتماد داشت‪.‬‬
‫داسوم هیچ جایی به اندازه ی کنار اون دو توی امنیت نخواهد بود‪.‬‬
‫"وقتی کارم تموم شد و دارم میام پیشتون بهتون زنگ میزنم"‬
‫"خوش بگذره"‬
‫هوسوک با یه نیشخند گفت و بعد از پشت دست هاش رو دور کمر‬
‫یونگی حلقه کرد و ادامه داد‪.‬‬
‫"دیوونه بازی در نیار‪...‬از لباست خوشم اومد‪...‬جذاب بنظر میرسی"‬
‫جونگ کوک با کمی اضطراب گفت‪.‬‬
‫"قراره یکم بنوشیم و نقاشی بکشیم"‬
‫یونگی درحالی که سرش رو تکون میداد هومی زیر لب گفت و‬
‫هوسوک نیشخند زد‪.‬‬
‫"ایده من بود‪...‬بنظرت احمقانه اس؟"‬
‫هوسوک خندید و گفت‪.‬‬
‫"نه خیلیم خوبیه‪...‬زودباش برو تا دیرت نشده‪...‬بعداً می بینیمت"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک آپارتمان رو ترک کرد و درد خفیفی که همیشه موقع‬


‫سپردن دخترش پیش دیگران توی سینه اش حس میکرد رو نادیده‬

‫‪314‬‬
‫گرفت‪ .‬مرد فکر می کرد بعد از یه سنی دیگه این حس رو نخواهد‬
‫داشت اما داسوم االن تقریباً هشت سالش بود و مرد هنوز هم از تنها‬
‫گذاشتن دخترش پیش دیگران متنفر بود‪.‬‬
‫(برای خودت وقت بزار! مستقل باش! زندگی خودت رو داشته باش!)‬
‫ولی حتی وقتی مرد این کارهارو می کرد بدون توجه به اینکه چقدر‬
‫بعضی روزها بچه تو کون نروییه باز هم دلش برای دخترش تنگ می‬
‫شد‪.‬‬
‫جونگکوک بعد از شنیدن تعریف وتمجید هوسوک درحالی که به سمت‬
‫آپارتمان تهیونگ رانندگی می کرد به خودش اعتماد به نفس داد‪ .‬جونگ‬
‫کوک یه شلوار مشکی راسته و یه تیشرت سفید ساده همراه با چندتا از‬
‫گردنبندهای موردعالقه اش رو تن کرده بود و مرد خوشحال بود از اینکه‬
‫هوا تو اواخر آپریل اونقدری گرم شده که دیگه نیازی به پوشیدن کت‬
‫نداره‪ .‬این موضوع باعث می شد که بتونه تتوهاش که شدیداً موردعالقه‬
‫معلم جوان بود رو به خوبی به نمایش بگذاره‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫(آهنگ پارت پلی شود)‬

‫"زود باش!"‬

‫‪315‬‬
‫جونگ کوک بعد از بستن در ماشین و قفل کردنش رو به مرد بزرگ تر‬
‫گفت‪.‬‬

‫"اومدم‪...‬اومدم!"‬

‫بعد به سمت طرف دیگه پارکینگ‪ ،‬جایی که تهیونگ جلوی یه تاکسی‬


‫منتظرش بود دوید‪ .‬از اونجایی که قرار بود موقع نقاشی شراب بنوشن اون‬
‫دو تصمیم گرفته بودن با تاکسی به محل برگذاری این واقعه برن تا موقع‬
‫برگشت به دلیل مستی مجبور نباشن ماشین رو اونجا جا بگذارن‪.‬‬

‫تهیونگ یه شلوار کتان سبز زیتونی و یه پیرهن آستین بلند تن کرده بود و‬
‫مرد جوری نیشخند به لب به ماشین تکیه داده بود انگار که به خوبی می‬
‫دونست برای بریدن نفس مرد تتودار بیچاره نیازی نیست کار خاصی‬
‫بکنه‪.‬‬

‫اوایل معلم جوان برای جونگ کوک یک مرد پر رمز و راز بود اما بعد از‬
‫قرار اول و سکس بعدش‪ ،‬مرد جواب خیلی از سوال هاش رو پیدا کرده‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بود‪ .‬تهیونگ آدمی بود که بیشتر وقت خودش رو به عنوان یک رهبر‬


‫درحال‪ ،‬آموزش‪ ،‬راهنمایی و شکل دادن به زندگی دانش آموزانش‬

‫‪316‬‬
‫سپری می کرد‪ .‬مرد با شجات تمام و اعتماد به نفس باال سر قرار حاضر‬
‫شده بود اما به محض اینکه جونگ کوک شروع به حرکت زدن کرده بود‬
‫مرد با خوشحالی و به سرعت کنترل رو رها کرده بود‪.‬‬

‫جونگ کوک با مرد و زن های زیادی سر قرار رفته بود اما هیچکس به‬
‫خوبی تهیونگ نتونسته بود توی زندگیش جا بشه‪.‬‬

‫مرد بزرگ تر آدم خیلی دوست داشتنی ای بود‪ .‬هوش باالی مرد یکی از‬
‫سکسی ترین چیزها درباره اون بود‪ .‬این موضوع بعد از نشستن پشت میزِ‬
‫توی پذیرایی مرد و شام خوردنشون برای جونگ کوک نمایان شده بود‪،‬‬
‫چون تا زمانی که یه گفتگوی واقعی رو با معلم جوان شروع نکرده بود‬
‫متوجه این موضوع نشده بود‪.‬‬

‫مهم نبود درباره چه موضوعی صحبت کنن‪ ،‬تهیونگ حتماً یه چیزی‬


‫دراون باره برای صحبت کردن می دونست‪ .‬مرد جوری با ذوق و شوق‬
‫درباره هرچیزی صحبت می کرد که جونگ کوک مطمئن شده بود با فرد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫درستی سر قرار میره‪ .‬این مرد کسی بود که می تونست در آینده تاثیر‬
‫مثبتی روی داسوم بگذاره‪.‬‬

‫‪317‬‬
‫جونگ کوک هم بدون هیچ ترسی از مرد پرسیده بود که نظرش درباره‬
‫قرار گذاشتن با مردی که یه دختر هفت ساله داره چیه‪ .‬مرد تقاضا کرده‬
‫بود که هرچقدر هم که ممکنه ناراحت کننده باشه تهیونگ حقیقت رو بگه‪.‬‬

‫تهیونگ هم بدون هیچ دروغی گفته بود که اولش کمی ترسیده بوده‪ .‬اما‬
‫این تفکر که اگه توی زندگی اون ها وارد بشه می تونه بزرگ شدن داسوم‬
‫رو ببینه اون رو عالقه مند تر کرده‪.‬‬

‫پنج دقیقه بعد مرد کامالً لخت ناله کنان روی صورت جونگ کوک نشسته‬
‫بود!‬

‫خب شاید جونگ کوک اونقدرها هم خوب بلد نبود کسی مثل تهیونگ‬
‫رو هندل کنه!‬

‫"هی"‬

‫جونگ کوک وقتی به تهیونگ رسید نفس زنان گفت و بالفاصله صورت‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اون روتوی دستاش گرفت تا لب هاش رو ببوسه‪.‬‬

‫تهیونگ بالفاصله بعد از قطع اتصال لب هاشون با شیطنت گفت‪.‬‬


‫‪318‬‬
‫"خوشتیپ شدی‪...‬همه ی تتوهات رو بیرون ریختی که به کارکنا نشون‬
‫بدی هنر واقعی چیه؟"‬

‫جونگکوک با نیشخند و چشم هایی که از شیطنت برق میزد گفت‪.‬‬

‫"برای اینکار فقط کافیه تورو نشونشون بدم"‬

‫مرد چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و بعد دستش رو پشت گردن‬
‫جونگ کوک برد تا سر مرد رو برای یه بوسه دیگه جلو بکشه‪.‬‬

‫"فکر نمی کردم به این زودی بتونیم سر یه قرارِ دیگه بریم"‬

‫"همه اش به لطف هوسوکه که دستور داد داسوم رو برای شب بهش قرض‬


‫بدم"‬

‫"اوه؟"‬

‫"واسه طراحی بعضی لباس ها بهش نیاز داره"‬

‫تهیونگ نیشخند زنان درحالی که در عقب ماشین رو باز می کرد گفت‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"بعداً عکسارو واسه منم بفرست"‬

‫‪319‬‬
‫چند وقت پیش‪ ،‬بعد از اینکه جونگ کوک بابت فرستادن یکی از عکس‬
‫های داسوم موقع چت کردن با تهیونگ پنج بار پشت سر هم از مرد‬
‫عذرخواهی کرده بود‪ ،‬تهیونگ بر خالف تصور مرد شروع به درخواست‬
‫عکس های بیشتر کرده بود‪.‬‬

‫مرد از ترس اینکه کارش باعث به زور تحمیل کردن دخترش توی رابطه‬
‫بشه در ابتدا کمی محتاطانه عمل کرده بود اما بعد از دیدن عکس العمل‬
‫مثبت و عشق و عالقه مرد نسبت به عکس های بامزه دخترش کمی‬
‫خیالش آسوده شده بود‪.‬‬

‫داسوم از آخرین روز مدرسه اش مرد رو ندیده بود اما از اون روز فقط‬
‫دو ماه گذشته بود‪ .‬جونگ کوک نمی خواست توی این کار عجله ای‬
‫بکنه‪ .‬مرد قصد داشت در صورت جدی ترشدن رابطه اش با تهیونگ‪،‬‬
‫دخترش رو کم کم و به آرومی وارد داستان کنه‪.‬‬

‫تاکسی اون ها رو جلوی مکان مورد نظرشون(هالیود و شراب)‪ 32‬پیاده‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کرد و از اون جایی که جونگ کوک از قبل برای هردوتاشون جا رزرو‬


‫کرده بود‪ ،‬توسط یکی از کارکنان به سمت بوم های مشخص شده شون و‬

‫‪32‬‬
‫‪Hollywood and wine‬‬
‫‪320‬‬
‫بعد به سمت بار راهنمایی شدن تا بتونن نوشیدنی مورد نظر خودشون رو‬
‫سفارش بدن‪.‬‬

‫تهیونگ لب جلوش رو بیرون داد‪ ،‬انگشتش رو از روی تفکر روی اون‬


‫کوبید و گفت‪.‬‬

‫"خب‪...‬اگه قراره صحنه جنگی نقاشی کنیم بنظرم شراب قرمز مناسب‬
‫باشه‪...‬ولی چی میشه اگه قرار باشه نقاشی برهنه ازت بکشم؟ این سناریو‬
‫نیاز به شراب سفید داره"‬

‫جونگکوک خندان گفت‪.‬‬

‫"االن بهاره‪...‬بنظرم بهترین انتخاب ’‪ rose‬یا ‪sauvignon blanc‬‬


‫باشه‪...‬نظرت چیه؟"‬

‫"آفرین انتخاب خوبیه‪...‬پس ’‪ rose‬؟‬

‫"عالی"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بعد از گرفتن جام شرابشون‪ ،‬یک گیالس ’‪ rose‬برای هرکدومشون‪ ،‬به‬


‫سمت بوم هاشون رفتن و وقتی کسی حواسش بهشون نبود بعد از زدن‬
‫جام هاشون به هم یه بوسه از لب همدیگه دزدیدن‪.‬‬
‫‪321‬‬
‫جونگ کوک برای یک لحظه احساس حماقت کرد اما بعد متوجه شد این‬
‫حس چیزی جز عشق نیست‪...‬نه مرد عاشق نبود‪...‬هنوز نه‪...‬یا شایدم‬
‫بود؟‬

‫درسته که درحال تجربه کردن احساس کامالً متفاوتی بود اما هنوز‬
‫آمادگی این رو نداشت که اعتراف کنه این حس عشقه‪.‬‬

‫برای همچین حسی به نظر می رسید خیلی زوده یا شایدم مرد تصور زیاد‬
‫خوبی از عشق نداشت‪.‬‬

‫مدیر هنری اعالم کرد که نقاشی امشب غروب خورشید بر فراز اقیانوس‬
‫هست‪.‬‬

‫جونگ کوک یک نفس شراب توی جام رو نوشید و با حواس جمعی به‬
‫دستورالعمل ها گوش داد و عمل کرد‪ .‬مرد حین نقاشی هرازگاهی به بوم‬
‫تهیونگ نگاه می کرد و توی هر فرصتی که گیر می آورد با قلم موی‬
‫آغشته به رنگش روی دست و انگشت های مرد خطی می انداخت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ به آرومی و زیر لب هر بار مرد کوچک تر رو بابت این کار دعوا‬
‫می کرد اما وقتی بقیه کالس حواسشون پرت بود جونگ کوک به سمت‬

‫‪322‬‬
‫مرد خم می شد و درحالی که پشت بوم هاشون پنهان شده بودن از لب‬
‫های مرد بزرگ تر بوسه می دزدید‪.‬‬

‫(مطمئناً عقلم رو از دست دادم)‬

‫جونگ کوک از قرار گذاشتن و رابطه فقط به عنوان یه راه حل سریع‬


‫برای سکس داشتن و بعدش برگشتن پیش دخترش استفاده می کرد‪.‬‬

‫پنج سال پیش جونگ کوک یه رابطه با یه مرد هم سن و سال خودش که‬
‫برای تمرین به باشگاهش می اومد شروع کرده بود اما بعد از دوماه‬
‫متوجه شد که این رابطه چیزی به جز سکس نیست و اون ارتباط خاص‬
‫رو با مرد احساس نمی کنه و هیچ عالقه ای هم برای معرفی کردنش به‬
‫دخترش نداره‪.‬‬

‫رابطه مرد با تهیونگ توی ماه دومش بود و جونگ کوک اون ارتباط‬
‫خاص رو حس می کرد‪ .‬سکس با مرد بزرگ تر بی نظیر بود‪ .‬جونگ‬
‫کوک این موضوع رو قطعاً انکار نمی کرد‪ .‬اما مهمتر از همه مرد بعد از‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سکس احساس پوچی نمی کرد بلکه باعث می شد که برای چیزی بیشتر‬

‫‪323‬‬
‫تشنه باشه‪ .‬تهیونگ باعث می شد که دلش بخواد به جای رفتن به کالب‪،‬‬
‫کاری مثل نقاشی کشیدن غروب خورشید انجام بده‪.‬‬

‫"نقاشی من خیلی بهتره"‬

‫"به هیچ وجه"‬

‫"من به کالس اولی ها درس میدم‪...‬من یه آرتیست حرفه ایم‪...‬به‬


‫پرسپکتیوَم نگاه کن"‬

‫جونگ کوک خندید و به دروغ گفت‪.‬‬

‫"بازتاب نور خورشیدی که روی آب کشیدی در بهترین حالتش متوسط‬


‫محسوب میشه"‬

‫"نقاشی تو غمگین بنظر میرسه"‬

‫"ببینم اون یه اختاپوسه توی دریا کشیدی؟"‬

‫"خفه شو"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ خنده کنان گفت و بعد جام شراب دومش برای اون شب رو به‬
‫لبش نزدیک کرد‪ .‬مرد درحالی که قلم موی رنگی رو الی انگشتای‬

‫‪324‬‬
‫دستش نگه داشته بود با یک لبخند شیرین باقی مونده شراب توی جام‬
‫رو مزه مزه کرد‪.‬‬

‫جونگ کوک مسخ زیبایی مرد به نیم رخ اون خیره شد‪ .‬جوری که مرد‬
‫موقع نگاه کردن به نقاشی خودش لب هاش رو با زبونش تر کرد و‬
‫جوری که حالت نشستنش روی چهارپایه رو تنظیم کرد‪ .‬هر کدوم از این‬
‫جزئیات برای مرد کوچک تر داستان کاملی بود‪ .‬جونگ کوک می تونست‬
‫وقتی به تهیونگ نگاه می کنه یک آینده ببینه‪ .‬یک آینده از خودشون‬
‫درحالی که همدیگه رو بغل کردن و بستنی میخورن روی مبلِ جلوی‬
‫تلویزیون نشسته و فیلم میبینن‪ .‬اما مرد می تونست تصویری از تهیونگ‬
‫درحالی که داسوم رو توی تختش می خوابونه و بعد از شب بخیر گفتن‬
‫پیشونی دخترش رو میبوسه هم ببینه‪.‬‬

‫سوار بر تاکسی‪ ،‬درحالی که بوم نقاشی شون رو روی پاهاشون گذاشته‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بودن به سمت آپارتمان تهیونگ‪ ،‬جایی که ماشین جونگ کوک پارک‬


‫بود‪ ،‬حرکت کردن‪ .‬جونگ کوک بوم نقاشی خودش رو توی ماشینش‬
‫گذاشت‪ .‬بعد از اونجایی که ساعت هنوز حتی ده شب نبود‪ ،‬تهیونگ‬
‫‪325‬‬
‫دست مرد رو گرفت و به سمت در خونه اش کشوند و جونگ کوک بدون‬
‫هیچ اعتراضی‪ ،‬مشتاق اون رو دنبال کرد‪.‬‬

‫تهیونگ خنده کنان درحالی که بوم نقاشی رو روی زمین می کشید‪ ،‬با‬
‫صدای آروم گفت‪.‬‬

‫"هیس"‬

‫و بعد درحالی که به در آپارتمانش نزدیک می شدن‪ ،‬خودش رو توی بغل‬


‫مرد انداخت‪ .‬جونگ کوک بدون هیچ معطلی درحال مزه مزه کردن لبای‬
‫مرد بزرگ تر مثل آبنبات و دست هاش در جدال برای کشف نقطه ای‬
‫جدیدتر از بدن اون بود‪.‬‬

‫مرد یکی از دست هاش رو دور کمر تهیونگ پیچید‪ .‬دست دیگه اش الی‬
‫موهای مرد بزرگ تر خزید و درحالی که با نوک انگشت هاش کف سر‬
‫تهیونگ رو ماساژ می داد بوسه رو عمیق تر کرد‪ .‬بعد از چند تالش‪ ،‬بدون‬
‫اینکه لحظه ای از هم فاصله بگیرن‪ ،‬موفق شدن در آپارتمان رو باز کنن‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫و به سمت داخل پرت شدن‪.‬‬

‫بوم نقاشی فراموش شده کنار ورودی آشپزخونه رها شد‪.‬‬

‫‪326‬‬
‫امنیت! مرد حاال متوجه شده بود این حسی که توی بازوهای تهیونگ‬
‫احساس می کرد چه اسمی داره‪.‬‬

‫درحالی که توی پذیرایی ایستاده بودن دست از راه رفتن برداشتن‪ .‬جونگ‬
‫کوک سرعت بوسه هاش رو کم کرد و با انگشت شستش شروع به نوازش‬
‫گونه تهیونگ کرد‪ .‬مرد تتودار با تمام ظرافتی که می تونست بوسه های‬
‫پر از احساسش رو به خط فک تهیونگ و بعد به شقیقه های اون رسوند‪.‬‬

‫بعد از کمی فاصله دادن لب هاش‪ ،‬درحالی که بازدم گرمش به پیشونی‬


‫مرد می خورد زمزمه کرد‪.‬‬

‫"خیلی خیلی زیبایی"‬

‫مرد تتودار لرزش خنده تهیونگ رو روی سینه اش حس کرد‪.‬‬

‫"کی به کی میگه"‬

‫تهیونگ لبخند به لب زمزمه کرد و بعد دوباره لب هاش رو با شور و‬


‫اشتیاق به لب های جونگ کوک متصل کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک با چشمای خمار زیرلب گفت‪.‬‬

‫"هیونگ"‬
‫‪327‬‬
‫تهیونگ درحالی که زبونش همچنان دهان مرد و دست هاش درحال‬
‫جدال با لباس مرد برای خزیدن به زیر اون بود‪ ،‬هومی کرد‪ .‬بعد بوسه رو‬
‫قطع کرد و با نگاهی پر از عالقه به چشمای مرد کوچک تر خیره شد و‬
‫پرسید‪.‬‬

‫"هنوز وقت داری؟"‬

‫"چطور؟میخوای باهم بخوابیم؟"‬

‫جونگ کوک درحالی که با بند انگشت هاش با ضرافت تمام گونه مرد رو‬
‫نوازش می کرد پرسید و تهیونگ هم به موافقت سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫"باشه‪...‬بریم اتاق خواب"‬

‫مرد بزرگ تر‪ ،‬جونگ کوک رو به سمت داخل اتاق خواب کشوند و‬
‫برخالف همیشه به جای اینکه سریعاً لباس ها رو از تن همدیگه پاره‬
‫کنن‪ ،‬درحالی که کنار تخت ایستاده بودن با آرامش لباس های همدیگه‬
‫رو در آوردن و بوسه هایی پر از احساس روی بدن همدیگه به جا‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫گذاشتن‪.‬‬

‫‪328‬‬
‫وقتی انگشت شست تهیونگ نوک سینه مرد تتودار رو نوازش کرد بدن‬
‫مرد از لذت به لرزه افتاد‪.‬‬

‫"تا حاال به این فکر کردی که پیرسینگ بیشتری بزنی؟"‬

‫جونگ کوک خندید و جواب داد‪.‬‬

‫"یه زمانی به پیرسینگ لب فکر می کردم"‬

‫تهیونگ ابروهاش رو باال انداخت‪.‬‬

‫"ولی نمی خواستم داسوم رو بترسونم چون اون زمان فقط یه بچه نوپا‬
‫بود‪...‬غیر از اون همیشه عادت داشت که لبم رو بکشه و بهم چک بزنه"‬

‫تهیونگ نیشخند زنان زیر لب گفت‪.‬‬

‫"شاید حقت بوده"‬

‫بعد دست های جونگ کوک رو محکم گرفت تا به سمت تخت بکشه و‬
‫توی مسیر لوب و کاندوم رو برداشت‪ .‬بعد از چند ثانیه جونگ کوک به‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تاج تخت تکیه داده بود درحالی که تهیونگ روی پاهاش نشسته بود‪.‬‬

‫جونگ کوک نیشخند زنان انگشت هاش رو به لوب آغشته کرد و گفت‪.‬‬

‫‪329‬‬
‫"مثل این؟"‬

‫تهیونگ آهی کشید و گفت‪.‬‬

‫"ازت متنفرم"‬

‫جونگ کوک خنده ای از سر تعجب سر داد و یکی از ابروهاش رو باال‬


‫انداخت‪.‬‬

‫"همه اش از این حرف میزنی که چقدر دلت می خواد باتِم باشی ولی‬
‫ببین کجاییم؟باید التماست کنم؟"‬

‫"داری سعی میکنی بگی که دیک من انقدر جادوییه؟"‬

‫"شاید باشه‪...‬ولی زیاد به خودت مغرور نشو ها!"‬

‫تهیونگ آخر جمله اش رو با صدایی ضعیف بیان کرد چون در همون‬


‫لحظه بود که انگشت اول و بعد دوم مرد بدون هیچ مقاومتی و به راحتی‬
‫واردش شده بود‪ .‬مرد بزرگ تر کامالً ساکت شد‪ ،‬خودش رو روی سینه‬
‫جونگ کوک رها کرد و درحالی که صدای نفس نفس زدن های شیرین‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫و اعتیاد آورش رو توی گوش مرد خالی می کرد‪ ،‬شروع به دورانی‬

‫‪330‬‬
‫چرخوندن کمرش و باال و پایین حرکت کردن روی انگشت های اون‬
‫کرد‪.‬‬

‫جونگ کوک درحالی که دست دیگه اش رو روی گودی کمر مرد گذاشته‬
‫بود‪ ،‬شروع به بوسیدن سینه و ترقوه های اون کرد و بین بوسه هاش‬
‫زمزمه کرد‪.‬‬

‫"برام مهم نیست که چجوری انجامش میدیم‪...‬تا وقتی که اینجوری توی‬


‫بغلم دارمت‪...‬وقتی اینجوری هستی رو دوست دارم‪...‬عاشق به فاک‬
‫دادنتم‪...‬نگرانش نباش"‬

‫"پس بیا همینجوری ادامه بدیم"‬

‫جونگ کوک به موافقت سرش رو تکون داد‪.‬‬

‫تهیونگ وقتی حس کرد اندازه کافی آماده شده‪ ،‬بدون هیچ حرفی از‬
‫جاش بلند شد‪ ،‬عضو مرد رو توی دستش گرفت تا به سمت ورودی‬
‫خودش راهنماییش کنه و به آرامی و با یه آه درحالی که چشم هاش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫از سر لذت می بست روی عضو مرد نشست‪ .‬بعد بازوهاش رو دور‬

‫‪331‬‬
‫گردن مرد حلقه کرد و برای یه بوسه ی دیگه روی لب های مرد کوچک‬
‫تر خم شد‪.‬‬

‫از اون لحظه به بعد زمان از دست اون دو خارج شد‪ .‬جونگ کوک مابین‬
‫تشویق کردن مرد‪ ،‬بوسه هایی لطیف و پر از محبت روی جای جای‬
‫صورت مرد کاشت و تهیونگ آروم و بدون هیچ عجله ای روی عضو‬
‫جونگ کوک شروع به حرکت کرد‪ .‬مرد تتودار درحالی که سخت تر شدن‬
‫عضوش رو توی بدن تهیونگ حس می کرد‪ ،‬دستش رو دور عضو اون‬
‫حلقه کرد و اون هم به آرومی شروع به مالیدن عضو مرد بزرگ تر کرد‪.‬‬

‫هیچ کدوم از اون دو توی حرکاتشون عجله ای نداشتن‪.‬‬

‫هیچ کدومشون برای به دست گرفتن کنترل نجنگیدن و هیچ کدومشون‬


‫صحبتی نکردن‪.‬‬

‫و در اون لحظه بود که جونگ کوک به این فکر کرد که آیا برای این‬
‫مرض عشقی که بهش دچار شده درمانی هست‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫(آهنگ پارت رو پلی کنید)‬

‫‪332‬‬
‫تهیونگ بوسه رو قطع کرد‪ ،‬یکی از بازوهاش رو دور گردن مرد نگه‬
‫داشت و دست دیگرش رو روی زانوی جونگ کوک گذاشت تا بتونه‬
‫راحت تر کمرش رو دورانی تکون بده‪ .‬بدن تهیونگ به خاطر عرقی که‬
‫کرده بود می درخشید و دیدن این صحنه داشت باعث به جنون کشیدن‬
‫جونگ کوک می شد‪.‬‬

‫مرد نمی تونست جلوی دست هاش رو برای لغزیدن روی پستی و بلندی‬
‫های بدن زیبای تهیونگ‪ ،‬بوسیدن نقطه به نقطه از پوست مرد که انگار‬
‫برای مارک شدن فریاد میزد و به گوش جان شنیدن تک تک ناله هایی‬
‫که از دهن مرد خارج می شد‪ ،‬بگیره‪.‬‬

‫این بار با تمام دفعاتی که اون دو سکس داشتن متفاوت بود‪ .‬معموالً از‬
‫اونجایی که مرد می دونست تهیونگ از اینکه بهش بگن چیکار کنه‪،‬‬
‫جلوی اورگاسمش رو گرفتن و اِدجینگ‪ ،‬سکس خشن و کثیف حرف‬
‫زدن لذت میبره‪ ،‬با اعتماد به نفس وارد عمل میشد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اما این‪...‬این خیلی لطیف بود‪ .‬آروم‪ ،‬لطیف‪ ،‬بی صدا اما پر از احساس!‬

‫‪333‬‬
‫این یه سکس با یک هدف بود‪ .‬اما جونگ کوک هرچقدر تالش می کرد‬
‫نمی تونست اون هدف رو پیدا کنه‪.‬‬

‫"لمسم کن"‬

‫تهیونگ نفس زنان گفت و جونگ کوک شروع به مالیدن عضو مرد با‬
‫ریتم خاصی کرد تا به نزدیک تر شدن اون به اورگاسم کمک کنه‪.‬‬

‫جونگ کوک به صورت زیبای تهیونگ خیره شد‪ .‬جوری که ابروهای مرد‬
‫کمی درهم رفت و لب پایینش رو به دندون کشید درحالی که روی عضو‬
‫جونگ کوک باال و پایین می رفت‪.‬‬

‫جذاب‪...‬اون خیلی جذاب بود‪...‬تهیونگ بدون هیچ تالش خاصی بی نظیر‬


‫بود و اون حاضر بود بین این همه آدم با جونگ کوک باشه!‬

‫تهیونگ زمزمه کنان هشدار داد‪.‬‬

‫"عزیزم‪ 33‬من دارم میام"‬

‫جونگ کوک درحالی که ضربان قلبش سریعاً از شنیدن این جمله باال‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رفته بود سرش رو به موافقت تکون داد‪.‬‬

‫‪33‬‬
‫تهیونگ در اصل اینجا میگه بیبی ولی به نظر من عزیزم قشنگ ترش می کرد‬
‫‪334‬‬
‫عزیزم!؟ اون برای تهیونگ عزیز بود؟ تهیونگ خارج از سکس هم‬
‫همچین احساسی داشت؟ ارزش اینو داشت که این سوال رو بپرسه؟‬

‫جونگ کوک به سختی آب دهنش رو قورت داد‪ ،‬ران تهیونگ رو برای‬


‫تشویق مرد ماساژ داد و گفت‪.‬‬

‫"هواتو دارم‪...‬زود باش‪...‬نگهش ندار‪...‬زودباش عزیزم‪...‬برام بیا‪...‬بزار‬


‫ببینمت"‬

‫تهیونگ ناله کنان گفت‪.‬‬

‫"جونگ کوک!"‬

‫بعد درحالی که دست هاش رو سینه جونگ کوک بود روی مرد افتاد‪.‬‬
‫تهیونگ درحالی که به سختی نفس می کشید چشم هاش رو محکم بست‪.‬‬
‫ناگهان یه بازدم عمیق کشید و درحالی که به سینه مرد چنگ انداخته بود‪،‬‬
‫ناله کنان کامش رو توی مشت و روی سینه مرد خالی کرد‪.‬‬

‫جونگ کوک فکر کرد که قراره بعد از اون چند لحظه استراحت کنن اما‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ از روی عضو مرد بلند شد‪ ،‬اون رو به عقب هل داد تا به تاج‬
‫تخت تکیه بده و کاندوم رو از روی عضو مرد برداشت تا بتونه دهانش‬

‫‪335‬‬
‫رو دور عضو مرد بپیچه‪ .‬جونگ کوک از شدت لذت چشم هاش توی‬
‫حدقه چرخید و بیشتر توی بالش های تکیه داده به تاج تخت فرو رفت‪.‬‬
‫بعد نفس نفس زنان یکی از دست هاش رو پایین آورد تا به موهای مرد‬
‫بزرگ تر چنگ بزنه و گفت‪.‬‬

‫"اوه خدای من‪...‬کارت خیلی خوبه‪...‬خیلی خوب‪...‬خیلی‪...‬شت‪...‬اوکی‪...‬‬


‫اوکی‪...‬فقط‪...‬از انگشت هات استفاده کن عزیزم‪...‬انگشت هات‪...‬خودشه!‬
‫‪...‬شت‪...‬همینه!"‬

‫وقتی جونگ کوک چشم هاش رو دوباره باز کرد با صحنه ای بی نظیر‬
‫مواجه شد‪ .‬تهیونگ درحالی که انگشت هاش رو دور قسمت پایینی عضو‬
‫اون پیچیده بود درحال مکیدن سر عضو مرد بود و با چشم هایی تَر به‬
‫مرد نگاه می کرد‪.‬‬

‫جونگ کوک دوباره زیر لب فحشی داد و سرش رو محکم به بالش پشت‬
‫سرش کوبید‪ .‬بعد برای هشدار گره انگشت هاش رو الی موهای تهیونگ‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫محکم تر کرد و با یه بازدم عمیق از سر لذت با یه ضربه توی دهن مرد‬


‫بزرگ تر کامش رو خالی کرد‪.‬‬

‫‪336‬‬
‫پروسه تمیز کردن در سکوت و بدون هیچ حرفی انجام شد‪ .‬اون دو مثل‬
‫یک ماشین با هماهنگی این کار رو انجام دادن‪ .‬درحالی که هنوز لخت‬
‫بودن تهیونگ یکی از پاهاش رو روی پاهای مرد کوچک تر انداخت و‬
‫سرش رو روی سینه اون گذاشت جوری که انگار هزاران بار این کار رو‬
‫انجام داده‪.‬‬

‫جونگ کوک هم دستش رو باال و پایین روی قفسه سینه مرد کشید و بعد‬
‫اون رو روی کمر مرد ثابت نگه داشت‪ .‬دست راست تهیونگ الی موهای‬
‫مرد خزید و بعد زیر لب پرسید‪.‬‬

‫"ما داریم چیکار می کنیم؟"‬

‫جونگ کوک سرش رو سوالی کمی کج کرد و پرسید‪.‬‬

‫"منظورت چیه؟"‬

‫"ما‪...‬ما داریم چیکار می کنیم؟‪...‬آیا ما‪...‬ما واقعاً چیزی هستیم یا فقط‬


‫داریم‪...‬؟آیا این فقط‪...‬ما داریم چیکار میکنیم؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک بدون هیچ مکثی جواب داد‪.‬‬

‫‪337‬‬
‫"ما قطعاً چیزی هستیم‪...‬این رابطه ای که ما داریم برای من فقط یه‬
‫شوخی نیست‪...‬قصدم فقط وقت گذروندن نیست‪...‬منظورم اینه که اوایل‬
‫فکر می کردم که هردومون فقط سکس می خوایم‪...‬ولی این‪...‬منظورم اینه‬
‫که ما خیلی بیشتر از اون هستیم"‬

‫"هنوز هم دلت می خواد به دیدن من ادامه بدی؟"‬

‫جونگ کوک سرش رو به موافقت تکون داد و تهیونگ نفسی از سر‬


‫آسودگی خاطر کشید و کمی از تنش عضالتش کم شد‪.‬‬

‫"اوه‪...‬اوکی‪...‬این خوبه‪...‬نمی دونم چرا انقدر نگرانم‪...‬فقط این چیزی که‬


‫بینمون هست انقدر خوبه که باورم نمیشه واقعیه!"‬

‫جونگ کوک با یک لبخند کوچک زیر لب گفت‪.‬‬

‫"منم همینطور"‬

‫بعد به چشمای مرد خیره شد و ادامه داد‪.‬‬

‫"اگه بخوام صادق باشم من نمی دونم دقیقاً داریم چیکار می کنیم‪...‬از‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کنار هم بودن لذت می بریم؟شاید‪...‬درباره همدیگه یاد می‬

‫‪338‬‬
‫گیریم‪...‬سکس می کنیم‪...‬نقاشی می کشیم‪...‬هرچند نقاشی کشیدن تو می‬
‫تونه کمی بهترم بشه"‬

‫تهیونگ زد زیر خنده‪ ،‬به آرومی روی شونه مرد زد و گفت‪.‬‬

‫"خفه شو"‬

‫جونگ کوک نیشخندی زد‪ .‬بعد گره دست هاش رو دور مرد تنگ تر کرد‬
‫تا اون رو به خودش نزدیک تر کنه‪ .‬اینجوری می تونست ضربان قلب‬
‫مرد بزرگ تر رو روی سینه خودش حس کنه‪.‬‬

‫جونگ کوک درحالی که موهای مرد رو می بویید زیر لب پرسید‪.‬‬

‫"سرکار همه چی رو به راهه؟"‬

‫تهیونگ بی صدا خندید و کمی از جونگ کوک فاصله گرفت تا انگشت‬


‫هاش رو الی موهای مرد ببره و به آرومی شروع به ماساژ دادن کف سر‬
‫مرد کوچک تر کرد‪.‬‬

‫"آره‪...‬همه چی خوبه‪...‬چیزی برای اعتراض کردن ندارم‪...‬امسال کالس‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫خوبی دارم"‬

‫‪339‬‬
‫صدای مرد یک لطافت خاصی داشت که باعث می شد تن جونگ کوک‬
‫از خوش حالی کمی بلرزه‪.‬‬

‫"از این کار که جدیداً شروع کردی خوشم اومد"‬

‫مرد انگشت هاش رو از الی موهای جونگ کوک بیرون آورد و نوک اون‬
‫ها رو نوازش بار روی فک مرد کشوند‪.‬‬

‫"توی اینستاگرام دیدم‪...‬آموزش درباره تراز بودن و وضعیت بدن"‬

‫"آه‪...‬چیز خاصی نیست"‬

‫تهیونگ نیشخند زنان گفت‪.‬‬

‫"باعث میشه که عضالتت رو ببینم پس همچینم نمیشه گفت چیز خاصی‬


‫نیست‪...‬ولی جدای از اون کارت خوبه‪...‬مردم خوششون اومده"‬

‫"یا شایدم فقط تو خیلی خوشت اومده"‬

‫"اونم هست"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک با لطافت چونه تهیونگ رو توی دستش گرفت تا اون رو‬
‫برای یه بوسه ی آروم دیگه جلو بیاره‪ .‬بعد لبخند زد و گفت‪.‬‬

‫‪340‬‬
‫"باید کم کم حرکت کنم‪...‬دیروقته‪...‬به داسوم قول دادم امشب بیام دنبالش‬
‫نه فردا"‬

‫تهیونگ کمی بیشتر از مرد فاصله گرفت تا بتونه بهتر صورتش رو ببینه و‬
‫گفت‪.‬‬

‫"میدونی که باید به زودی یه روزی باالخره اجازه بدی ببینمش‪...‬ماه‬


‫هاست که ندیدمش‪...‬خبرم داره که ما داریم قرار میزاریم‪...‬از وقتی که‬
‫کالس اول رو تموم کرده تا حاال ندیدمش"‬

‫"یه فکری براش میکنم"‬

‫جونگ کوک به مرد قول داد و از صمیم قلبش هم این رو می خواست‪.‬‬


‫می دونست که باید کم کم شروع به وارد کردن تهیونگ توی زندگی‬
‫داسوم بکنه خصوصاً االن که فهمیده بود چقدر به مرد عالقه منده و اصالً‬
‫برنامه ای برای اتمام این رابطه نداره‪.‬‬

‫بعد از کلی بوسه ی خداحافظی‪ ،‬جونگ کوک با اکراه و با قول اینکه مرد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫حتماً در طول هفته بهش پیام بده‪ ،‬آپارتمان تهیونگ رو ترک کرد‪.‬‬

‫‪341‬‬
‫جونگ کوک لبخند به لب پله های ساختمون رو دوتا یکی پایین اومد و‬
‫خوشحال از اینکه تاثیر الکلی که نوشیده کامالً از بین رفته‪ ،‬سوار‬
‫ماشینش شد تا به سمت خونه هوسوک و یونگی حرکت کنه‪ .‬ساعت‬
‫یازده شب بود و احتمال اینکه دخترک هنوز بیدار باشه پنجاه پنجاه بود‪،‬‬
‫از اونجایی که داسوم وقتی موقع خوابیدن می شد عالقه زیادی به این کار‬
‫نشون نمی داد‪.‬‬

‫وقتی جونگ کوک در خونه رو زد یونگی در رو باز کرد‪.‬‬

‫"هی‪...‬حدوداً یک ساعت پیش بیهوش شد"‬

‫جونگ کوک وارد آپارتمان که با نور خیلی کمی روشن بود شد‪ .‬هوسوک‬
‫روی مبل داخل پذیرایی ولو شده بود و وقتی جونگ کوک رو دید سرش‬
‫رو از گوشیش بیرون آورد و براش دستی تکون داد‪.‬‬

‫"واقعاً؟تعجب آوره!ببینم بچه خوبی بود؟"‬

‫هوسوک بدون اینکه از روی مبل بلند شه از سرجاش گفت‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"داسوم همیشه بچه خوبیه"‬

‫یونگی به آرومی در اتاق خوابشون رو باز کرد‪.‬‬


‫‪342‬‬
‫داسوم توی اتاق تاریک‪ ،‬درحالی که یک دست پیژامه که پدر دخترک از‬
‫قبل توی کیفش براش گذاشته بود تنش کرده ‪ ،‬محکم عروسک خرسی‬
‫اش رو بغل و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود‪ ،‬روی تخت به‬
‫خواب رفته بود‪.‬‬

‫جونگ کوک به سمت پذیرایی برگشت و خطاب به هوسوک گفت‪.‬‬

‫"موهاش رو براش باز کردی"‬

‫"نمی خواستم وقتی موهاش رو اونجوری باال بسته بود بخوابه‪...‬سرش‬


‫درد می گرفت"‬

‫"خیلی خوبه که آدم یه عموی طراح لباس داشته باشه"‬

‫جونگ کوک به شوخی گفت و سعی کرد بدون هیچ سر و صدایی داخل‬
‫اتاق برگرده‪.‬‬

‫موهای بلند و قشنگ داسوم از روی یکی از شونه هاش به عقب رفته و‬
‫روی پشت دختر مثل آبشاری ریخته بود‪ .‬دخترک درحالی که لب‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫پایینش کمی جلو داده بود‪ ،‬در آرامش تمام خوابیده بود و جونگ کوک‬
‫با قلبی دردناک به دخترک خیره شد‪.‬‬

‫‪343‬‬
‫دیدن چهره به خواب رفته دخترک اون رو یاد دوران نوزادی داسوم می‬
‫انداخت‪ .‬اون دوران مرد عادت داشت شب ها باالی سر گهواره دخترک‬
‫بایسته و به نوزاد خوابیده توی گهواره خیره بمونه تا مطمئن باشه که همه‬
‫چیز سرجاشه و داسوم مشکلی نداره‪.‬‬

‫شب اولی که دخترک رو از بیمارستان به خونه اش آورده بود مرد‬


‫درحالی به خواب رفته بود که گهواره دختربچه رو کنار تخت خودش‬
‫قرار داده و انگشت هاش رو روی پشت نوزاد گذاشته بود تا از نفس‬
‫کشیدن بچه مطمئن باشه‪.‬‬

‫جونگ کوک به آرومی دست هاش رو زیر بدن دخترک برد و اون رو‬
‫بلند کرد تا روی شونه راستش بگذاره‪ .‬داسوم یک بار اعالم کرده بود از‬
‫اینکه با دو دست و مثل نوزاد توی خواب بغل بشه خوشش نمیاد چون‬
‫بهش حس تحت فشار بودن میده بنابراین پدر دخترک از اون به بعد اون‬
‫رو عمودی و درحالی که سرش روی شونه های پدرش قرار داره بغل‬
‫می کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫از اونجایی که داسوم خیلی خسته بود‪ ،‬دست ها و پاهاش بر خالف‬


‫همیشه که دور کمر یا گردن پدرش حلقه بودن آویزون و بی حرکت‬
‫‪344‬‬
‫موندن‪ .‬پدر دخترک سرش رو کمی چرخوند و چند بوسه پشت سرهم‬
‫روی موهای دختربچه گذاشت و زیر لب گفت‪.‬‬

‫"دوستت دارم دختر عزیزم"‬

‫داسوم نیمه بیداری هومی کوتاهی کرد‪.‬‬

‫بعد از یک بوسه دیگه روی شقیقه دخترک‪ ،‬مرد به سمت پذیرایی حرکت‬
‫کرد‪.‬‬

‫"وسایلش همه توی کیفشه"‬

‫یونگی با صدای آروم گفت و بعد کوله پشتی وسایل دخترک رو روی‬
‫شونه چپ مرد گذاشت‪.‬‬

‫وقتی که یونگی شروع به نوازش پشت دخترک کرد‪ ،‬جونگ کوک هم با‬
‫صدای آروم گفت‪.‬‬

‫"خیلی ممنونم که امروز ازش نگهداری کردید"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هوسوک از روی مبل بلند شد‪ ،‬به آرومی موهای دخترک رو از روی‬
‫صورتش کنار زد و پیشونی اش رو بوسید‪.‬‬

‫‪345‬‬
‫"قابلی نداشت"‬

‫یونگی قبل از باز کردن در برای جونگ کوک گفت و ادامه داد‪.‬‬

‫"بعداً میبنمت گوک آه"‬

‫جونگ کوک داسوم رو تا ماشین بغل کرد و با دست دیگه اش به آرومی‬


‫سر دخترک رو نگه داشت تا روی صندلی مخصوصش اون رو قرار بده‪.‬‬
‫مرد همیشه برای همچین موقعیتی آماده بود بنابراین بالشی که همیشه‬
‫صندلی عقب می گذاشت رو برداشت تا کنار پنجره بذاره‪ .‬بعد سر دخترک‬
‫رو به اون تکیه داد و در آخر کمربند اون رو بست‪.‬‬

‫آپارتمان اون ها توی طبقه دوم یه ساختمون کوچک بود‪ .‬مرد بدون اینکه‬
‫المپ خونه رو روشن کنه دخترک رو به اتاق خوابش برد و از اونجایی‬
‫که کفشی پای داسوم نبود به آرومی اون رو روی تخت خوابش گذاشت‪.‬‬
‫اما داسوم زیر لب ناله ی آرومی کرد‪.‬‬

‫جونگ کوک درحالی که پشت دخترک رو نوازش می کرد پرسید‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"چیشده؟چی می خوای عزیزدل بابا؟"‬

‫‪346‬‬
‫دخترک نیمه بیدار‪ ،‬درحالی که دست پدرش رو محکم گرفته بود‪ ،‬با‬
‫صدای آرومی زیر لب گفت‪.‬‬

‫"تختِ بابا"‬

‫دخترک تقریباً هشت سالش شده بود و دوست داشت جوری رفتار کنه‬
‫که بزرگ شده و دیگه نیازی به پیش پدرش خوابیدن نداره اما وقتی‬
‫دخترک درخواست می کرد که پیش پدرش بخوابه نشون دهنده این بود‬
‫که دختربچه نیاز داره حس امنیت و دوست داشته شدن بکنه‪ .‬یعنی یک‬
‫جایی احساس تنهایی و رها شدن بهش دست پیدا کرده و فقط پدرش رو‬
‫می خواد‪.‬‬

‫این اتفاق به ندرت می افتاد اما جونگ کوک هیچوقت دخترک رو بابت‬
‫این درخواست دعوا نمی کرد‪ .‬مرد دخترک رو به اتاق خواب خودش برد‬
‫و اون رو سمت دیگر تخت خوابوند اما دخترک پدرش رو صدا کرد‪.‬‬

‫جونگ کوک درحالی که ابروهاش درهم رفته بود کنار تخت زانو زد و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫گفت‪.‬‬

‫"چی شده؟برگرد به خواب خرس کوچولوی بابا"‬

‫‪347‬‬
‫داسوم نیمه بیدار‪ ،‬درحالی که به پهلو دراز کشیده بود یکی از چشم هاش‬
‫رو باز و بسته کرد و با صدای آروم پرسید‪.‬‬

‫"قرارت خوب بود؟"‬

‫جونگ کوک درحالی که موهای دخترک رو نوازش می کرد تا دوباره به‬


‫خواب برگرده زمزمه کنان گفت‪.‬‬

‫"عالی بود"‬

‫دخترک برای لحظه ای ساکت موند اما بعد دوباره سوال دیگه ای پرسید‪.‬‬

‫"عاشقشی؟"‬

‫وقتی داسوم درحالی که هنوز چشم هاش بسته بود‪ ،‬بیشتر زیر پتو خزید‬
‫مرد دست از نوازش موهاش برداشت اما بعد دوباره شروع به حرکت‬
‫دادن نوک انگشت هاش از روی پیشونی دخترک به داخل موهاش کرد‪.‬‬
‫دختربچه با این حرکت پدرش بیشتر توی بالشش فرو رفت‪.‬‬

‫"فکر کنم که اینطوره"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫لب های دخترک به یه لبخند شیرین باز شد اما بعد صورتش کامالً‬
‫ریلکس شد و دیگه حرفی نزد‪.‬‬
‫‪348‬‬
‫جونگ کوک بوسه ای روی پیشونی دخترش گذاشت و آرزو کرد می‬
‫تونست با کلمات به دخترش نشون بده که چقدر دوستش داره‪ .‬اما می‬
‫دونست که هرچقدر هم تالش کنه نمی تونه با کلمات میزان این عشق و‬
‫عالقه رو بیان کنه پس مثل همیشه گذاشت که با رفتارش این رو به‬
‫دخترش نشون بده‪.‬‬

‫مرد لباس هاش رو عوض کرد‪ ،‬دست و صورتش رو شست و زیر پتو‬
‫خزید‪.‬‬

‫مطمئناً فردا صبح زود قرار بود داسوم مثل همیشه تقاضای پنکیک بکنه و‬
‫جونگ کوک هم قرار بود برای اون پنکیک بپزه‪.‬‬

‫*****‬
‫"خدایا‪...‬خیلی دلم می خواد جواب های این بچه رو پاک کنم و درستش‬
‫رو براش بنویسم"‬

‫"منم همینطور"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"یکم دیگه برام بریز"‬

‫‪349‬‬
‫تهیونگ بطری شراب رو برداشت تا لیوان سوکجین رو دوباره براش پر‬
‫کنه‪.‬‬

‫دو معلم ابتدایی از اونجایی که برگه های امتحانی ریاضی و هجی برای‬
‫تصحیح کردن داشتن‪ ،‬توی خونه سوکجین به هم پیوسته بودن و پشت میز‬
‫نهارخوری سوکجین درحال تصحیح اوراق امتحانی بودن‪.‬‬

‫از اونجایی که خیلی کم پیش می اومد هردوی اون ها همزمان برگه برای‬
‫تصحیح داشته باشن‪ ،‬سوکجین از تهیونگ درخواست کرده بود که برای یه‬
‫شب نشینیِ شراب نوشیدن و تصحیح اوراق‪ ،‬یکشنبه شب به خونه اون‬
‫بیاد‪.‬‬

‫آب و هوا به خاطر نزدیک شدن ماه ژوئن گرم تر شده بود‪ .‬و تهیونگ و‬
‫جونگ کوک حاال به قرارهای پشت سرهم و با فاصله ای کم می رفتن‪.‬‬

‫روز قبل از اونجایی که قرار بود داسوم شب رو خونه مادرش سپری کنه‪،‬‬
‫جونگ کوک به خونه تهیونگ اومده و شب خونه اش مونده بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫معلم جوان هنوز با فکر کردن به شبی که گذرونده بودن لبخند روی لب‬
‫هاش می نشست‪.‬‬

‫‪350‬‬
‫اون دو بعد از فیلم دیدن یه سکس عالی داشتن و از اونجایی که گشنه‬
‫شون شده بود با وجود اینکه دیر وقت بود از بیرون غذا سفارش داده‬
‫بودن‪.‬‬

‫"این بچه اصالً بلد نیست هجی کنه‪...‬دختر بیچاره خیلی تالش کرده"‬

‫سوکجین درحالی که سرش رو از سر تاسف تکون می داد آهی کشید و‬


‫دور یک کلمه دیگه روی برگه امتحانی با خودکار قرمز خط کشید‪.‬‬

‫"بچه بیچاره هیچ درکی از مفهوم حروف صامت نداره"‬

‫"دانش آموز من بوده؟"‬

‫تهیونگ اسم برعکس باالی برگه رو خوند‪.‬‬

‫"آه‪...‬نه‪...‬از دانش آموزای من نیست"‬

‫سوکجین درحالی که پیشونی اش رو می مالید گفت‪.‬‬

‫"نه‪...‬دانش آموزای تو که االن توی کالس منن همه شون توی هجی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کارشون خوبه"‬

‫بعد خودکارش رو به میز کوبید و پرسید‪.‬‬

‫‪351‬‬
‫"قرارت چطور بود؟"‬

‫"عالی بود"‬

‫تهیونگ روی برگه میونگ جواب سوال سه رو خط زد و بعد از‬


‫برگردوندن برگه ادامه داد‪.‬‬

‫"همه ی قرارهامون عالیه"‬

‫"پس همه چی عالیه؟!"‬

‫سوکجین نیشخند زد و بعد از لگد کردن پای تهیونگ زیر میز ادامه داد‪.‬‬

‫"پس مخاطب خاصت رو پیدا کردی؟ قراره به زودی بابا بشی؟"‬

‫تهیونگ سعی کرد با اخم کردن جلوی خنده اش رو از حرف مرد بگیره و‬
‫گفت‪.‬‬

‫"من قرار نیست بابا بشم!‪...‬من فقط‪...‬نمی دونم‪...‬یکم پیچیده اس!"‬

‫"عاشقشی؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"خب‪...‬هنوز این موضوع رو بهش نگفتم‪...‬ولی‪...‬منظورم اینه که نمی تونم‬


‫یه گوشه بشینم و به خودم دروغ بگم‪...‬فکر می کنم که واقعاً عاشقشم"‬

‫‪352‬‬
‫"اگه بهت بگه که عاشقته توهم حاضری این رو بهش بگی؟"‬

‫"آره"‬

‫سوکجین لبخند زنان گفت‪.‬‬

‫"همینــــــــه‪...‬کی فکرش رو می کرد بعد از خوابیدن با پدر دانش‬


‫آموزت همچین اتفاقی بیوفته"‬

‫تهیونگ نیشخند زنان جواب داد‪.‬‬

‫"وقتی این اتفاق افتاد که دیگه دانش آموزم نبود‪...‬این نکته رو یادت‬
‫رفت"‬

‫"حق با توعه‪...‬اوه‪...‬جواب بده‪...‬من برام مهم نیست"‬

‫وقتی تلفن تهیونگ وسط حرف زدن سوکجین ویبره رفت و اسم جونگ‬
‫کوک روی اون نمایان شد سوکجین با نیشخندی شیطانی مرد رو به‬
‫جواب دادن تلفن تشویق کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ لبخند زنان جام شرابش رو از روی میز برداشت‪ ،‬از جاش بلند‬
‫شد و تماس رو وصل کرد‪.‬‬

‫‪353‬‬
‫"الو؟! سالم"‬

‫"هی عزیزم‪...‬چطوری؟چیکارا میکنی؟"‬

‫تهیونگ لبخندی زد‪ ،‬یک جرعه از شرابش رو نوشید و جواب داد‪.‬‬

‫"خوبم مرسی‪...‬پیش یکی از همکارهای قدیمیمَم‪...‬داریم باهم اوراق‬


‫امتحانی تصحیح می کنیم‪...‬همون معلم سوم ابتدایی ای که امیدوارم داسوم‬
‫باهاش کالس داشته باشه"‬

‫"آه کیم سوکجین؟پس می تونیم یکم پارتی بازی کنیم؟"‬

‫تهیونگ خندید و گفت‪.‬‬

‫"حتی فکرشم نکن‪...‬اتفاقی افتاده؟همه چی روبه راهه؟"‬

‫جونگ کوک با لحنی کمی مردد گفت‪.‬‬

‫"آره‪...‬آره‪...‬من خوبم‪...‬من‪...‬آه‪...‬می خواستم ازت یه چیزی بپرسم"‬

‫تهیونگ با متوجه شدن تردید توی لحن مرد کوچک تر لیوان شرابش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫روی میز نهارخوری گذاشت‪ ،‬یکی از انگشت هاش رو رو به سوکجین به‬

‫‪354‬‬
‫معنای صبرکردن مرد برای چند لحظه باال آورد و بعد بی سر و صدا به‬
‫اتاق کناری رفت‪.‬‬

‫"چی شده؟"‬

‫تولد داسوم سیزده ژوئنه"‬

‫تهیونگ به معنای فهمیدن مرد هومی زیر لب کرد و جونگ کوک ادامه‬
‫داد‪.‬‬

‫"آم‪...‬قراره روز قبل از تولدش یعنی شنبه شب یه مهمونی تولد با همه ی‬


‫دوستای مدرسه و کالس اسکیش داشته باشه ولی‪...‬آم‪...‬روز یکشنبه یه‬
‫مهمونی کوچیک با آدم بزرگا قراره بگیریم‪...‬پس‪...‬آه‪...‬خب‪...‬مادرش و‬
‫دوست پسرش هم قراره بیان"‬

‫"به نظر عالی میاد"‬

‫"خب‪...‬من داشتم به این فکر می کردم که‪...‬به این فکر می کردم که شاید‬
‫دلت بخواد روز یکشنبه توهم به مهمونی تولدش بیای "‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک ناگهان خیلی سریع جمله دومش رو گفت‪ .‬بعد گلوش رو‬
‫صاف کرد و مِن مِن کنان ادامه داد‪.‬‬
‫‪355‬‬
‫"آه‪...‬اون‪...‬اون خیلی‪...‬آره‪...‬اگه یهو سوپرایزش کنی و بیای اون خیلی‬
‫خوش حال میشه‪...‬البته اگه دلت می خواد‪...‬هیچ اجباری نیست‪...‬هرچند‬
‫همه دلشون می خواد که باهات مالقات کنن‪...‬شت نه‪...‬قرار بود هیچ‬
‫فشاری نباشه‪ ...‬ببخشید‪...‬من فقط‪...‬خب‪...‬حتی مادرش هم دلش می‬
‫خواد که باهات مالقات کنه"‬

‫"آه‪...‬اوکی‪...‬واو‪...‬این‪...‬واو‪...‬این"‬

‫تهیونگ یک نفس عمیق کشید و جمله اش رو تموم کرد‪.‬‬

‫"این خیلیه"‬

‫"میدونم"‬

‫"این‪...‬جونگ کوک این‪"...‬‬

‫"یه قدم بزرگه‪...‬می دونم‪...‬متوجهم"‬

‫"داری ازم می خوای که‪...‬وقتی بهت گفتم که باید کم کم شروع به‬


‫دیدنش بکنم منظورم‪....‬من فکر کردم یه قرار شام خوردنی چیزی باشه"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ درحالی که ضربان قلبش از اضطراب باال رفته بود نفس عمیق و‬
‫لرزونی کشید و ادامه داد‪.‬‬
‫‪356‬‬
‫"من‪...‬من فکرش رو نمی کردم که به مهمونی تولدش دعوت بشم"‬

‫"می دونم‪...‬معذرت می خوام‪...‬من فقط‪"...‬‬

‫"میام‪...‬البته که میام"‬

‫تهیونگ با لحنی که انگار داره خودش رو سرزنش میکنه گفت‪.‬‬

‫"به هیچ وجه این اتفاق مهم رو از دست نمیدم‪...‬ولی هنوز‪...‬حرکت خیلی‬
‫بزرگیه"‬

‫"چی؟ واقعاً میای؟مطمئنی؟ من کامالً برای مذاکره سرش آماده بودم"‬

‫تهیونگ خندید و گفت‪.‬‬

‫"نیازی به مذاکره نیست‪...‬فقط داری ازم می خوای که با تموم آدم هایی‬


‫که در کنارت دخترت رو بزرگ کردن مالقات کنم‪...‬من آدم جدیده‬
‫ام‪...‬یکم ترسناکه‪...‬در واقع وحشت ناکه"‬

‫"متوجه شدم‪...‬ولی نیازی نیست نگران باشی‪ ...‬تمام مدت کنارتم‪...‬و من‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫همونقدری که به اون ها اعتماد دارم به تو هم اعتماد دارم‪...‬و داسوم‬


‫وقتی ببینتت قراره از خوش حالی پرواز کنه"‬

‫‪357‬‬
‫"براش کادو می خرم"‬

‫جونگ کوک خندید و گفت‪.‬‬

‫"اوه خدای من‪...‬اینکارت قطعاً غرور و اعتماد به نفسش رو تا درجه ی‬


‫غیرممکنی باال می بره‪...‬احساس وظیفه نکن‪...‬خودت به اندازه کافی‬
‫براش یه کادویی‪...‬حرفم رو باور کن‪...‬نیازی نیست خیلی چیز بزرگی‬
‫براش بگیری"‬

‫"یه چیزی براش می خرم"‬

‫"هیونگ کامالً در این باره مطمئنی؟"‬

‫"مطمئنم‪...‬من‪...‬آره‪...‬یکم ترسیدم ولی کامالً مطمئنم‪...‬من میام‪...‬فقط بهم‬


‫بگو کی و کجا باید بیام"‬

‫جونگ کوک نفس عمیقی کشید با صدایی که آسودگی خاطر همراه با‬
‫هیجان در اون موج می زد گفت‪.‬‬

‫"باشه‪...‬همه چیزهای الزم رو برات پیامک می کنم‪...‬شب خوبی داشته‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫باشی عزیزم"‬

‫‪358‬‬
‫قلب تهیونگ یک ضربان جا انداخت و مرد بعد از لحظه ای مکث جواب‬
‫داد‪.‬‬

‫"تو هم همینطور جونگ کوک آه"‬

‫بعد تلفن رو قطع کرد‪ ،‬به سمت آشپزخونه دوید و داد زد‪.‬‬
‫"هیونگ!"‬
‫سوکجین با یه نیشخند شیطنت آمیز پرسید‪.‬‬

‫"چیشد؟ ازت خواستگاری کرد؟"‬

‫تهیونگ خودش رو روی صندلی اش پرت کرد‪ ،‬خودکارش رو برداشت و‬


‫درحالی که کمی به جلو خم شده بود خودکارش رو چندبار به پیشونی‬
‫اش کوبید‪ .‬بعد دستاش رو روی میز با صدای تاالپ بلندی انداخت و‬
‫گفت‪.‬‬

‫"منو به تولد داسوم دعوت کرد‪...‬اونی که قراره با آدم بزرگ ها گرفته‬


‫بشه"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سوکجین ابروهاش رو از تعجب باال انداخت و گفت‪.‬‬

‫‪359‬‬
‫"اوه شت‪...‬این قدم خیلی بزرگیه‪...‬باهاش مشکلی نداری؟‪...‬منظورم اینه‬
‫که حس می کنی رابطه تون به همچین نقطه ای رسیده؟"‬

‫"هیونگ!"‬

‫تهیونگ با دست هاش صورتش رو یک دور از باال به پایین مالید‪ .‬بعد به‬
‫پشتی صندلیش تکیه داد و گفت‪.‬‬

‫"من عاشقشم!‪...‬فکر کنم همین چند دقیقه قبل باهم به این نتیجه رسیده‬
‫بودیم‪...‬بنابراین باید به این نقطه رسیده باشیم‪...‬هیچ راه حل دیگه ای‬
‫نیست‪...‬نیازه که من قسمتی از زندگی داسوم بشم"‬

‫سوکجین شونه هاش رو باال انداخت و گفت‪.‬‬

‫"و شایدم به جونگ کوک بگی که عاشقشی"‬

‫بعد یکی از برگه های امتحانی رو کنار گذاشت‪ ،‬بطری شراب رو برداشت‬
‫و گفت‪.‬‬

‫"یه لیوان دیگه میخوری؟"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"مجبورم نکن خواهش کنم"‬

‫‪360‬‬
‫تهیونگ بعد از خوردن شرابِ بیشتر همونطوری که برای اومدن به خونه‬
‫سوکجین تاکسی گرفته بود‪ ،‬برای برگشت هم تاکسی گرفت‪ .‬از اونجایی‬
‫که مرد حدس میزد قراره موقع تصحیح اوراق شراب زیادی باهم بنوشن‬
‫و نمی تونه رانندگی کنه‪ ،‬ماشین خودش رو خونه اش گذاشته بود‪.‬‬

‫تمام طول این سواری ‪ 15‬دقیقه ای تهیونگ به این فکر کرد که چه‬
‫کادوی تولدی برای یه دختربچه هشت ساله مثل داسوم می تونه خوب‬
‫باشه‪.‬‬

‫مرد تا اواسط هفته‪ ،‬حتی سرکارش و درحال تدریس به دانش آموز هاش‬
‫هم به این موضوع کلی فکر کرد‪.‬‬

‫وقتی بچه ها درحال رنگ آمیزی کردن یه نقاشی درباره داستانی که کمی‬
‫قبل تر معلمشون براشون خونده بود‪ ،‬بودن‪ .‬سوآه کوچولو اخم کنان به‬
‫سمت میز تهیونگ اومد چون موقع رنگ آمیزی کل دست هاش رو با‬
‫ماژیک رنگی کرده بود‪ .‬و در اون لحظه بود که تهیونگ باالخره فهمید‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دقیقاً چه کادویی برای داسوم بگیره حتی اگه دخترک قبالً میلیون ها بار‬
‫این وسیله رو داشته‪.‬‬

‫‪361‬‬
‫روز سیزدهم ژوئن خیلی زود فرا رسید و جونگ کوک صبح زود آدرس‬
‫و زمان شروع جشن رو همراه با یه ایموجی قلب برای تهیونگ ارسال‬
‫کرد‪.‬‬

‫از اونجایی که تابستون نزدیک بود‪ ،‬هوا گرم بود و پدر دخترک به‬
‫تهیونگ اصرار کرده بود که نیازی نیست لباس خیلی مجلسی ای بپوشه و‬
‫یه لباس راحت کافیه‪.‬‬

‫مرد حتی یه عکس از خودش توی آینه برای تهیونگ ارسال کرده بود تا‬
‫نشون بده که خودش هم فقط یه شلوار جین زاپ دار و یه تیشرت مشکی‬
‫تن کرده‪.‬‬

‫بنابراین تهیونگ( بعد از اینکه کلی با دیدن عکس آب دهنش جاری شده‬
‫بود) تصمیم گرفت که ترکیبی مشابه مرد بپوشه‪ .‬معلم جوان یه شلوار جین‬
‫مشکی و یه تیشرت سفید تن کرد و بعد کادوی تولد داسوم که از شب‬
‫قبل کادو پیچش کرده بود رو برداشت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪362‬‬
‫بعد درحالی که از اضطراب قلبش تند می زد عینک آفتابیش رو به‬
‫چشمش زد و سوار ماشینش شد تا به سمت پارکی که جونگ کوک قرار‬
‫بود تولد دخترش رو در اون برگذار کنه رانندگی کنه‪.‬‬

‫از اونجایی که قرار بود توی تولد چندتا سگ هم حضور داشته باشن‬
‫تصمیم گرفته شده بود که تولد دختربچه توی فضای آزاد باشه‪.‬‬

‫وقتی تهیونگ به پارک رسید‪ ،‬کادوی تولد داسوم رو زیر بغلش گذاشت تا‬
‫در ماشینش رو قفل کنه‪ .‬بعد به فضای پارک نگاه کرد تا دنبال خانواده‬
‫جئون بگرده‪ .‬روی یکی از میزهای پیک نیک که زیر یه درخت افرا بود‬
‫یه بادکنک طالیی عدد هشت قرار داشت و روی میز پر بود از انواع‬
‫غذاها‪ .‬دوتا سگ هم با خوش حالی درحال دنبال کردن همدیگه دور میز‬
‫بودن‪.‬‬

‫و بعد تهیونگ داسوم رو دید‪ .‬داسوم کوچولوی هشت ساله یه سرهمی‬


‫بدون آستین مشکی رنگ تن کرده بود و یه پاپیون بزرگ مشکی هم دور‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کمرش بسته شده بود‪ .‬دخترک بدون هیچ کفشی روی نیمکت سرپا‬
‫ایستاده بود تا موقع صحبت کردن خودش رو هم قد پدرش بکنه‪.‬‬

‫‪363‬‬
‫(اوکی‪...‬فقط به آرومی به سمتشون قدم بزن‪...‬فقط جونگ کوک و‬
‫هشت تا آدم بزرگ دیگه که تا حاال باهاشون مالقات نکردیَن‪...‬تو‬
‫می تونی‪...‬فقط سعی کن خودت رو احمق جلوه ندی!)‬

‫تهیونگ یه نفس عمیق کشید و بعد پاش رو روی زمین چمن کاری شده‬
‫پارک گذاشت تا به سمت اون ها حرکت کنه اما هنوز نصف راه رو نرفته‬
‫بود که سرجاش ایستاد چون داسوم وقتی معلم ابتدائی قدیمیش رو دید‬
‫دست از بازی کردن با گوش پدرش برداشت‪ ،‬از روی نیمکت جوری‬
‫پایین پرید که نزدیک بود با صورت بخوره زمین و بعد شروع به دویدن‬
‫سمت تهیونگ کرد‪.‬‬

‫دخترک وقتی به مرد رسید سرجاش ایستاد و با چشم های گرد درحالی‬
‫که ستاره ها توی اون ها برق می زدن و با دهانی نیمه باز جوری که‬
‫انگار باور نمی کرد مرد واقعاً اونجا حضور داره با صدایی آروم پرسید‪.‬‬

‫"واسه تولد من اومدی؟"‬

‫"معلومه که واسه تولد تو اومدم!"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪364‬‬
‫وقتی دخترک هردو دستش رو برای پنهون کردن لبخند بزرگش روی‬
‫دهنش گذاشت تهیونگ حس کرد که مثل کارتون ها قلبش پنج برابر توی‬
‫سینه اش بزرگ شده‪.‬‬

‫بعد دخترک دست هاش رو دور کمر مرد حلقه کرد و سرش رو روی‬
‫شکم اون گذاشت تا اون رو محکم بغل کنه‪ .‬تهیونگ هم خنده کنان کمی‬
‫خم شد و دست هاش رو دور دخترک حلقه کرد تا اون هم محکم اون رو‬
‫بغل کنه‪.‬‬

‫"کیم سئونسِنگ نیم"‬

‫"بله؟‪...‬اوه!"‬

‫داسوم تند تند با دستش به مرد اشاره کرد که نزدیک تر بشه انگار که می‬
‫خواد رازی رو باهاش درمیون بزاره‪ .‬پس تهیونگ کامالً خم شد و روی‬
‫پاهاش نشست تا خودش رو هم قد دخترک کنه‪ .‬داسوم دستش رو کنار‬
‫گوش مرد سپر کرد و توی گوشش پچ پچ کنان گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"می تونی به بابام بگی که عاشقشی؟"‬

‫‪365‬‬
‫بعد از گوش مرد فاصله گرفت تا توی چشم هاش نگاه کنه‪ .‬تهیونگ هم‬
‫در جواب ابروهاش رو باال انداخت‪ .‬داسوم دوباره سمت گوش مرد خم‬
‫شد و با صدای آروم گفت‪.‬‬

‫"چند وقت پیش ازش پرسیدم که عاشقته و اونم جواب داد که اینطور‬
‫فکر می کنه ولی شاید می ترسه که اینو بهت بگه‪...‬اما اگه تو اول بهش‬
‫بگی شاید دیگه انقدر نترسه"‬

‫"اینطور فکر می کنی؟"‬

‫تهیونگ به آرومی پرسید درحالی که دلش می خواست دخترک رو‬


‫بخاطر صداقت بی شرمانه اش در جهت ارتقای رابطه ی اون و پدرش‪،‬‬
‫دوباره محکم بغل کنه‪.‬‬

‫دخترک به معنای واقعی کلمه یه وروجک شیطون بود اما جوری که با‬
‫روش خاص خودش از پدرش مواظبت می کرد به طرز ویرانگری دوست‬
‫داشتنی بود‪ .‬به نظر می رسید که وقتی بحث پدر دخترک وسط می اومد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم یه حس ششم خاصی درباره پدرش داشت‪.‬‬

‫‪366‬‬
‫دخترک درحالی که سرش رو باال و پایین تکون می داد و گیس هاش‬
‫تاب می خوردن به سوال تهیونگ جواب داد‪.‬‬

‫"آره"‬

‫بعد لبخند نیمه بی دندونی زد‪ .‬یکی از دندون های جلویی افتاده دخترک‬
‫درحال در اومدن بود اما دندون دیگه جاش کامالً خالی بود و دوتا از‬
‫دندون های پایینی دخترک هم به تازگی افتاده بودن‪ .‬داسوم یکی از‬
‫بانمک ترین بچه هایی بود که تهیونگ تا به حال دیده بود(شاید مرد یکم‬
‫زیادی متعصبانه درحال نظر دادن در این باره بود)‪.‬‬

‫نگاه داسوم به پایین اومد و باالخره کادوی توی دست تهیونگ رو دید‪.‬‬

‫"برام کادو آوردی؟"‬

‫"بله آوردم"‬

‫"کادوی خوبی خریدی؟"‬

‫"یــــــــاه!"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی داسوم شروع کرد به ریز ریز خندیدن‪ ،‬تهیونگ به آرومی کادوی‬
‫توی دستش رو به پهلوی دخترک کوبید‪.‬‬
‫‪367‬‬
‫مرد از سرجاش بلند شد تا بقیه مسیر باقی مونده رو طی کنه اما داسوم‬
‫دست اون رو گرفت و به سمتی که می خواست کشوند‪.‬‬

‫"زودباش‪...‬بیا‪....‬بیــــــــــا‪...‬بابا‪...‬بابا ببین‪...‬ببین بابا اون اینجاست!‪...‬‬


‫بـــــابـــــا"‬

‫تهیونگ به دخترک اجازه داد که اون رو به سمت میز پیک نیک بکشونه‪.‬‬
‫مرد سعی کرد وقتی همه ی هشت بزرگسال حاضر توی مهمونی به‬
‫سمتش برگشتن تا با کنجکاوی بهش نگاه کنن‪ ،‬جلوی سرخ شدن گونه‬
‫هاش رو بگیره‪.‬‬

‫داسوم مستقیم به سمت پدرش رفت و بعد با دست آزادش دست پدرش‬
‫رو گرفت‪ .‬بدون هیچ معطلی ای دخترک محکم دست تهیونگ رو توی‬
‫دست جونگ کوک کوبید و بعد جوری که انگار اینکار باعث آتش‬
‫گرفتنش شده از اون دو فرار کرد‪ .‬بعد از اون داسوم از نیمکتِ میزِ پیک‬
‫نیک باال رفت و با یه قدم بزرگ از روی میز و غذاهای روی اون به‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫نیمکت سمت دیگه پرید تا روی پای مردی با موهای نقره ای بنشینه‪.‬‬

‫‪368‬‬
‫جونگ کوک درحالی که سعی می کرد نخنده بدون اینکه دست تهیونگ‬
‫رو رها کنه رو به مرد بزرگ تر گفت‪.‬‬

‫"سالم"‬

‫داسوم درحالی که هردو آرنجش رو روی میز پیک نیک قرار داده بود و‬
‫هردو دستش رو جوری کنار چشمش گذاشته بود که انگار آماده اس هر‬
‫آن جلوی چشم هاش رو بگیره گفت‪.‬‬

‫"اوکی‪...‬حاال همو ببوسید"‬

‫بعد جیغ جیغ کنان ادامه داد‪.‬‬

‫"اَاَاَاَاَ‪...‬این خیلی حال بهم زنــــه‪...‬اوکی همو ببوسید‪...‬انجامش بدید‪...‬می‬


‫تونم تحملش کنم"‬

‫مردی که داسوم روی پاش نشسته بود زد زیر خنده و یکی از زن ها‬
‫درحالی که می خندید پرسید‪.‬‬

‫"ببینم این بچه واقعاً جدی داره میگه؟"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم به سمت مردی که روی پاش نشسته بود برگشت و گفت‪.‬‬

‫‪369‬‬
‫"چی بهش میگن؟ این موقعیتی که خودت رو مجبور می کنی یه چیز‬
‫حال بهم زن رو ببینی که اگه در آینده هم شاهدش بودی حالت بهم‬
‫نخوره؟"‬

‫مرد مو نقره ای گفت‪.‬‬

‫"حساسیت زدایی؟!"‬

‫داسوم با قیافه ای پوکر به مرد نگاه کرد‪ .‬بعد سریع سرش رو برگردوند و‬
‫با قیافه منتظر به تهیونگ و پدرش خیره شد‪.‬‬

‫جونگ کوک روبه دخترش گفت‪.‬‬

‫"چطوره که اول به بقیه معرفیش کنم دختره ی وروجک؟"‬

‫داسوم با حالت دراماتیکی ناله کرد و خودش رو روی میز پرت کرد‪.‬‬

‫با این اتفاق بقیه بعد از خندیدن‪ ،‬صحبت کردن رو از سر گرفتن و داسوم‬
‫هم از روی پای مرد مو نقره ای بلند شد و کنارش نشست‪ .‬دخترک‬
‫بازوش رو دور بازوی مرد مو نقره ای حلقه کرد و به تهیونگی که درحال‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫گذاشتن کادوی اون کنار بقیه کادوهاش بود با چشم های ریز شده نگاه‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪370‬‬
‫جونگ کوک با صدای آروم درحالی که دست تهیونگ رو با محبت کمی‬
‫می فشرد گفت‪.‬‬

‫"خیلی خوش حالم که اینجایی‪...‬ممنونم که اومدی"‬

‫"فکر کنم سوپرایز خوبی بود"‬

‫جونگ کوک به سمت مرد خم شد تا قبل از اینکه اون رو برای معرفی به‬
‫سمت بقیه هدایت کنه‪ ،‬یه بوسه سریع روی لب های اون بزاره‪.‬‬

‫ناگهان داسوم بلند داد زد‪.‬‬


‫"هــــــــــــی باید قبلش به من هشدار بدید!"‬
‫جونگ کوک رو به دخترش گفت‪.‬‬

‫"زیپ دهنتو ببند بینم"‬

‫مرد مو نقره ای کنار داسوم زد زیر خنده چون داسوم بعد از شنیدن این‬
‫حرف پدرش روی نیمکت زانو زد‪ ،‬با عصبانیت کف دست هاش رو روی‬
‫میز کوبید و با اخم به پدرش خیره شد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪371‬‬
‫جونگ کوک بدون توجه به دختربچه ی اخمو به سمت مرد مو نقره ای‬
‫اشاره کرد‪ .‬مرد از جاش بلند شد و با لبخندی قلبی شکل دستش رو‬
‫سمت تهیونگ دراز کرد‪.‬‬

‫"جانگ هوسوک هستم"‬

‫تهیونگ با مرد دست داد و بالفاصله گفت‪.‬‬

‫"اوه‪...‬همون طراح لباس معروف"‬

‫هوسوک از شنیدن حرف مرد نیشخندی با افتخار زد‪.‬‬

‫"من چندتا از لباس هاتون رو توی کمدم دارم‪...‬از آشنایی باهاتون‬


‫خوشوقتم"‬

‫"و ایشون هم پارتنرش هست"‬

‫جونگ کوک اضافه کرد و تهیونگ رو سمت مردی خوشتیپ‪ ،‬قد کوتاه تر‬
‫با موهای مشکی ای آندرکات کوتاه شده و چشمانی گربه ماننده و گیرا‪،‬‬
‫چرخوند‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مرد مو مشکی هم دستش رو دراز کرد و درحالی که با تهیونگ دست‬


‫می داد خودش رو معرفی کرد‪.‬‬
‫‪372‬‬
‫"مین یونگی‪...‬باالخره وقتش شده بود که باهاتون مالقات کنیم‪...‬از هر‬
‫پنج تا جمله ای که از دهن جونگ کوک درمیاد چهارتاش اسم شمارو‬
‫توش داره"‬

‫جونگ کوک درحالی که ادای بستن زیپ جلوی دهنش در می آورد و‬


‫گفت‪.‬‬

‫"تو هم زیپ رو ببند"‬

‫تهیونگ خندید و رو به هردو مرد گفت‪.‬‬

‫"از آشنایی با هردوی شما خوشوقتم"‬

‫بعد هوسوک دست هاش رو دور کمر داسوم حلقه کرد تا دخترک رو‬
‫درست و حسابی روی نیمکت بنشونه و جونگ کوک هم تهیونگ رو به‬
‫سمت کاپل بعدی راهنمایی کرد‪.‬‬

‫تهیونگ با برادر بزرگ تر جونگ کوک‪ ،‬جونگهیون و همسر و سگشون‬


‫مالقات کرد‪ .‬بعدش با خواهر بزرگ تر هوسوک‪ ،‬جیوو و همسر و‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫سگشون‪.‬‬

‫‪373‬‬
‫بعد از اون جونگ کوک اون رو به مردی قد بلند که یه تیشرت با طرح‬
‫گرافیکی‪ ،‬شلوار جین و کالهی لبه دار تن کرده بود معرفی کرد‪.‬‬

‫"آه ایشونم بیون دِسونگ هستش"‬

‫تهیونگ درحالی که داشت با مرد دست می داد از گوشه چشمش متوجه‬


‫شد که جونگ کوک با اخم درحال نگاه کردن دور و اطراف پارکه‪.‬‬

‫‪ِ฀‬دسونگ درحالی که مضطربانه این پا و اون پا می کرد گفت‪.‬‬

‫"از آشنایی باهاتون خوشوقتم‪...‬آه‪...‬شنیدم که شما یه معلم خیلی عالی‬


‫هستید"‬

‫تهیونگ با یه تعظیم کوچک با کمی تعجب جواب داد‪.‬‬

‫"اوه‪...‬ممنونم"‬

‫همین که تهیونگ داشت خودش رو آماده می کرد که از مرد بپرسه از کجا‬


‫این موضوع رو می دونه یه دست زنونه روی سینه دِسونگ قرار گرفت و‬
‫مرد رو به آرومی به سمت عقب هل داد‪ .‬بعد جونگ کوک دستش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دور شونه دِسونگ انداخت و اون رو به سمت دیگه ای از پارک‬


‫راهنمایی کرد‪.‬‬
‫‪374‬‬
‫"لطفاً دوست پسر من رو ببخشید‪...‬اون بلد نیست که چجوری با آدم‬
‫هایی که ازش بزرگ ترن صحبت کنه"‬

‫زن لبخند زنان تعظیم کوچکی کرد و ادامه داد‪.‬‬

‫"کیم ایونجی هستم‪...‬منتظر مالقات کردنتون بودم"‬

‫حاال تهیونگ متوجه شد که چرا داسوم برخالف بقیه هم سن و سال هاش‬


‫انقدر ریز جثه تر بود‪.‬‬

‫ایونجی زنی کامالً ریز اندام بود‪ .‬زن انقدر قد کوتاه بود که تهیونگ می‬
‫تونست چونه اش رو روی سر اون قرار بده!‬

‫موهای مشکی و بلند ایونجی باالی سرش دم اسبی بسته شده بود‪ .‬مادر‬
‫داسوم یه پیراهن تابستونی قرمز تن کرده و عینک آفتابیش رو باالی‬
‫سرش گذاشته بود‪.‬‬

‫داسوم اونقدرها که مرد فکرش رو می کرد شبیه ایونجی نبود‪ .‬دخترک‬


‫بیشتر خصوصیات ظاهریش رو از پدرش به ارث برده بود اما ایونجی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫یک زیبایی پری مانند داشت‪ .‬زن خیلی ریلکس یک طرفه کمرش رو‬

‫‪375‬‬
‫کج کرده‪ ،‬دست هاش رو روی سینه قرار داده بود و به خودش زحمت‬
‫نمی داد به صورت ساده و مناسب بایسته‪.‬‬

‫تهیونگ می تونست شباهت های ظاهری این خانواده رو توی حاالت‬


‫بدنی شون ببینه‪ .‬ایونجی بنظر ریز جثه اما با اقتدار می اومد‪ .‬درست مثل‬
‫داسوم‪.‬‬

‫"برای یه سال تحصیلی کامل هر ماه که می دیدمش اینجوری بود که‬

‫‪ -‬سالم داسوم چطوری؟‬

‫و بعد جوابی که می گرفتم این بود‪.‬‬

‫‪ +‬مامان من بهترین معلم دنیا رو دارم!‬

‫‪ +‬مامان کیم سئونسنگ نیم گفت من باهوشم‬

‫‪ +‬مامان نماد متولدین ماه اوکتبر چیه؟"‬

‫ایونجی نیشخند زنان درحالی که با خودش یه مکالمه یک طرفه رو جلو‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫می برد گفت و تهیونگ به سختی جلوی خنده اش رو گرفت‪.‬‬

‫‪376‬‬
‫"اون آخری رو از خودم در نیاوردم‪...‬واقعاً می خواست توی ناوِر‬
‫سرچش کنه تا ببینه چقدر امکان داره به جونگ کوک بیای"‬

‫تهیونگ با چشم هایی که عشق و عالقه زیادش به به دخترک توی اون‬


‫ها نشون داده می شد‪ ،‬گفت‪.‬‬

‫"دختر بلند طلبیه "‬

‫بعد دستش رو جلو آورد و ایونجی هم مودبانه باهاش دست داد‪.‬‬

‫"خیلی خوبه که باالخره باهاتون مالقات کردم‪...‬جونگ کوک چیزهای‬


‫خوبی درباره تون گفته بهم"‬

‫ایونجی درحالی که موهای دم اسبی بسته شده اش رو سفت تر می کرد و‬


‫به میز پیک نیک نگاه می کرد گفت‪.‬‬

‫"خب‪...‬این محبت اون رو می رسونه"‬

‫جونگ کوک درحالی که روی لبه ی نیمکت نشسته بود درحال صحبت‬
‫کردن با داسوم بود‪ .‬دخترک هم موقع صحبت کردن با شوق و هیجان‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مدادم دست هاش رو تکون می داد‪.‬‬

‫"داسوم میگه که شما بهترین هستید منم بهش باور دارم"‬


‫‪377‬‬
‫"فکر کنم یکم اغراق کرده"‬

‫"شک دارم‪...‬داسوم به طرز خیلی بی رحمانه ای شدیداً صادقه‪...‬ماه قبل‬


‫بهم گفته بود که نباید با دِسونگ ازدواج کنم چون (لیاقتم بیشتر از اینه)"‬

‫ایونجی درحالی که با دستش توی هوا پرانتز می کشید تا جمله ی دقیق‬


‫دختربچه رو نشون بده گفت و تهیونگ با قیافه ای ناباور خندید‪.‬‬

‫"این دختر حتی یک ذره هم جمالتش رو سانسور نمی کنه‪...‬نمی دونم‬


‫باید از این موضوع ناراحت باشم یا تحت تاثیر قرار بگیرم‪...‬ولی خب این‬
‫اخالق جونگ کوک هم هست پس زیاد تعجب نکردم"‬

‫تهیونگ جلوی خنده اش رو گرفت و گفت‪.‬‬

‫"یه روز وسط کالس اومد سر میزم و بهم گفت که بنظر باباش من بانمکم‬
‫و بعدش ازم پرسید که بنظر منم باباش بانمکه؟‪...‬این بچه خیلی جُربزه‬
‫داره"‬

‫ایونجی خندید‪ .‬بعد روی سمت دیگه بدنش تکیه داد و گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪378‬‬
‫"واقعاً بچه خیلی جسوریه‪...‬اما یه چیز دیگه ای هست که من متوجه اش‬
‫شدم‪...‬و اگه حس می کنی دارم گستاخی یا بی ادبی می کنم با خیال‬
‫راحت می تونی جلوم رو بگیری‪....‬اما‪...‬درباره جونگ کوک"‬

‫تهیونگ انگشت های شستش رو داخل جیبِ جلویِ شلوارِ جینش‬


‫انداخت و با قیافه ای سوالی سمت ایونجی برگشت‪.‬‬

‫"همم؟"‬

‫ایونجی درحالی که هنوز دست هاش رو با ظرافت به سینه زده بود‪،‬‬


‫دوباره شروع به صحبت کردن کرد‪.‬‬

‫"من تقریباً‪...‬پنج ساله با دِسونگ توی رابطه ام‪...‬و همیشه امیدوار بودم که‬
‫جونگ کوک هم بتونه کسی رو برای خودش پیدا کنه‪...‬میدونی؟‪...‬متوجه‬
‫ام که برای من راحت تر بوده‪...‬همه چی برای من راحت تر بوده‪...‬اون‬
‫کسیه که داسوم رو بزرگ کرده‪...‬من هیچ نقشی توش نداشتم‪ ...‬دوستاش‬
‫و کسای دیگه ای هم داشته که بهش کمک کنن‪...‬ولی همیشه می خواستم‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫یه کسی مثل تو رو توی زندگیش داشته باشه‪...‬از وقتی که داسوم به دنیا‬
‫اومده تا حاال انقدر شاد ندیده بودمش"‬

‫‪379‬‬
‫تهیونگ بی صدا سرش رو تکون داد چون نمی دونست باید در این باره‬
‫چی بگه‪ .‬این که ایونجی انقدر آزادانه درباره جونگ کوک حرف می زد‬
‫کمی عجیب بود‪.‬‬

‫شنیدن اینکه زن می خواست که جونگ کوک هم از تنهایی در بیاد بدون‬


‫اینکه درباره گذشته شون ناراحت باشه تعجب آور بود‪ .‬تهیونگ به‬
‫داستان های ترسناک توی اینترنت درمورد اِکس‪ 34‬هایی که توی دعوای‬
‫حضانت بچه گیر کرده بودن یا به شریک جدید اِکسشون حسادت می‬
‫کردن عادت کرده بود‪ .‬اما با وجود همه ی این آدم ها‪ ،‬ایونجی اینجا‬
‫ایستاده بود و به جونگ کوک بخاطر پیدا کردن شریک جدید و شاد‬
‫بودن‪ ،‬لبخند می زد‪.‬‬

‫ایونجی با نیشخندی اضافه کرد‪.‬‬

‫"اون لیاقتش رو داره‪...‬اگه برنامه داری که باهاش بمونی‪...‬اون واقعاً‬


‫دوستت داره‪...‬دفعه قبلی ای که اومد داسوم رو ببره هم ازش این رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫پرسیدم و خودشم همین رو تایید کرد"‬

‫‪34‬‬
‫دوست دختر یا دوست پسر قبلی‬
‫‪380‬‬
‫"خب‪...‬نمی تونم بگم که فکرش رو می کردم که با پدر سینگلی که شماره‬
‫اش رو توی کارت پستالِ تشکر برای سال تحصیلیِ دختربچه اش گذاشته‬
‫بود وارد رابطه بشم‪...‬ولی خوش حالم که این کار رو کردم‪...‬فقط باید‬
‫کاری کنم که داسوم هم همونقدری که اون رو دوست داره من رو هم‬
‫دوست داشته باشه"‬

‫ایونجی خندید و گفت‪.‬‬

‫"اوه بیخیال! داسوم رسماً می پرستت‪...‬و این دقیقاً دلیلی هست که جونگ‬
‫کوک اینقدر دوستت داره‪...‬چون تو هم دخترش رو دوست داری"‬

‫تهیونگ با لبخند درحالی که به پدر و دختر نگاه می کرد گفت‪.‬‬

‫"اون پدر خیلی خوبیه"‬

‫جونگکوک داسوم رو تا باالی سرش بلند کرد و اون رو روی شونه اش‬
‫نشوند و دخترک هم موهای پدرش رو گرفت تا نیوفته‪.‬‬

‫ایونجی نوچی کرد‪ ،‬سرش رو تکون داد و گفت‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"نه‪...‬نه‪...‬اون یه پدر عالیه‪...‬من قرار نیست واسه بهترین مادر روی کره‬
‫زمین بودن جایزه ای ببرم‪...‬خیلی ازش دورم‪...‬اون حس مادرانه ای که‬
‫‪381‬‬
‫مردم بهش میگن رو توی خودم ندارم‪...‬یاد گرفتم که باهاش کنار بیام‪...‬اما‬
‫جونگ کوک توی پدر بودن بی نظیره"‬

‫ایونجی بعد از تعریف از مرد لبخندی زد و ادامه داد‪.‬‬

‫"بابت همه این حرف هایی که زدم معذرت می خوام‪...‬میدونم اولین‬


‫مکالمه خیلی عجیبی بود "‬

‫تهیونگ شونه هاش رو باال انداخت و جواب داد‪.‬‬

‫"نه واقعاً اگه موقعیت هارو در نظر بگیریم‪...‬در اینباره نگران بودم‪...‬قدم‬
‫بزرگیه‪...‬فکر نمی کردم براش آماده باشم‪...‬هیچ وقت فکر نمی کردم توی‬
‫زندگیم قرار باشه نقش پدر رو برای کسی داشته باشم اما‪"...‬‬

‫تهیونگ نگاهش رو به جونگ کوک و دخترش دوخت و باالخره متوجه‬


‫شد که از این که وارد دایره خانواده ی دو نفره اون ها بشه‪ ،‬برای اولین‬
‫بار وحشت زده و نگران نیست‪.‬‬

‫"من عاشقشم‪...‬که معنیش اینه که نیاز دارم داسوم رو هم همونقدری که‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اون رو دوست دارم دوست داشته باشم‪...‬فکر کنم فقط می تونم امیدوار‬
‫باشم که کارم رو درست انجام بدم"‬

‫‪382‬‬
‫ایونجی با خنده گفت‪.‬‬

‫"فکر نکنم در این باره چیزی برای نگرانی داشته باشی"‬

‫بعد وقتی داسوم که حاال از شونه هاش پدرش پایین اومده بود به سمت‬
‫اون ها می دوید رو دید کمی کنار رفت‪ .‬دخترک بدون هیچ هشداری‬
‫خودش رو روی تهیونگ پرت کرد‪ ،‬بازوهاش رو دور کمر مرد حلقه کرد‬
‫و نفس نفس زنان گفت‪.‬‬

‫"کیم سئونسِنگ نیم"‬

‫تهیونگ خندید و گفت‪.‬‬

‫"اینطوری نمیشه‪...‬باید دنبال یه اسم جدید برات بگردیم که من رو باهاش‬


‫صدا کنی‪...‬حواست هست که من دیگه معلمت نیستم؟"‬

‫داسوم قیافه اش رو کامالً جدی کرد و مثل آدم بزرگ ها گفت‪.‬‬

‫"درباره اش فکرمی کنیم‪...‬بابا میگه بعد از اینکه برام شعر تولد خوندیم‬
‫کیک رو می بریم‪...‬شما هم کیک می خواین؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"معلومه که منم کیک می خوام‪...‬اصالً فقط به خاطر همین اومدم تولدت"‬

‫‪383‬‬
‫"هاه هاه‪...‬شوخی جالبی بود‪...‬باشه‪...‬فقط اگه دارین به بابا تو بریدن کیک‬
‫کمک می کنین نباید ببوسینش‪...‬نمی خوام کیکم مسموم بشه"‬

‫ایونجی خندید و رو به دخترش گفت‪.‬‬

‫"یاه‪...‬انقدر دراماتیکش نکن دیگه "‬

‫داسوم به مادرش نگاه کرد‪ ،‬قیافه اش رو براش کج کرد و بعد دست‬


‫تهیونگ رو گرفت و مرد رو دنبال خودش کشوند‪ .‬تهیونگ برای یک‬
‫لحظه جلوی دخترک رو گرفت‪ ،‬به ایونجی نگاه کرد و گفت‪.‬‬

‫"ممنونم‪...‬برای همه چیز‪...‬مکالمه ای که داشتیم‪...‬همه اش"‬

‫ایونجی با یه برق خاصی توی چشم هاش گفت‪.‬‬

‫"یه حسی بهم میگه که این آخرین باری نیست که می تونیم باهم صحبت‬
‫کنیم"‬

‫تهیونگ لبخندی زد و بعد به داسوم اجازه داد اون رو به سمت میز تاشو‬
‫ای که جونگ کوک با خودش آورده بود و یه جعبه کیک روی اون قرار‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داشت ببره‪.‬‬

‫"بابا یه نفر رو برات آوردم"‬


‫‪384‬‬
‫داسوم بعد از گفتن این جمله دست تهیونگ رو رها کرد و به سمت میز‬
‫پیک نیک دوید‪.‬‬

‫پدر دخترک درحالی که با آرنجش جعبه ی کیک رو بعد از برداشتن‬


‫کیک از داخل اون به کناری هل می داد گفت‪.‬‬

‫"خیلی درباره ی همه ی این ها هیجان زده اس"‬

‫تهیونگ جعبه رو از روی میز برداشت تا زیر اون بزاره و بعد یکی از‬
‫بازوهاش رو دور کمر مرد حلقه کرد و گفت‪.‬‬

‫"خب حقم داره‪...‬امروز جشن تولدشه"‬

‫جونگ کوک خندید و بعد شمع هارو برداشت تا اون هارو روی کیک‬
‫قرار بده‪.‬‬

‫(آهنگ متن رو پلی کنید)‬

‫مرد وقتی شروع به گذاشتن شمع ها‪ ،‬با دقت زیاد روی کیک کرد‪،‬‬
‫پرسید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"ایونجی چی بهت گفت؟"‬

‫‪385‬‬
‫جونگ کوک سعی داشت نشون نده اما تهیونگ متوجه نگرانی توی‬
‫صدای مرد شد‪ .‬انگار که مرد نگران این بود که مکالمه اش با مادر داسوم‬
‫جای خوبی نرفته باشه‪.‬‬

‫"اینکه تو پدر خیلی خوبی هستی"‬

‫جونگ کوک آخرین شمع رو روی کیک گذاشت و درحالی که لب هاش‬


‫رو بهم می فشرد به سمت تهیونگ برگشت‪.‬‬

‫اگه تو اول بهش بگی شاید دیگه انقدر نترسه‬

‫" و اینکه تو شادی"‬

‫تهیونگ بعد از اینکه جمله دخترک یادش اومد ادامه داد و دید که چطور‬
‫لب های مرد به آرومی به لبخندی گشوده شد‪.‬‬

‫"و منم باهاش موافقت کردم‪...‬اینکه تو پدر خیلی خوبی هستی‪...‬بهش‬


‫گفتم که حاال فقط باید روی این کار کنم که همونقدری که عاشق تو‬
‫هستم عاشق داسوم هم باشم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪386‬‬
‫چشم های جونگ کوک به وضوح برای لحظه ای گشاد تر شد‪ .‬بعد حالت‬
‫صورتش نرم تر شد و دستش رو باال آورد تا با پشت انگشتش صورت‬
‫تهیونگ رو نوازش کنه‪.‬‬

‫"واقعاً عاشقمی؟"‬

‫"معلومه که عاشقتم"‬

‫جونگ کوک خم شد و به شیرینی تهیونگ رو بوسید‪ .‬بعد با لبخند بینی‬


‫اش رو به آرومی به بینی مرد مالید‪.‬‬

‫"منم عاشقتم‪...‬خیلی خیلی عاشقتم‪...‬هیونگ می خوام قسمتی از زندگی‬


‫داسوم باشی‪...‬و من‪...‬حاضری برای اینکار؟"‬

‫تهیونگ لبخند زنان جواب داد‪.‬‬

‫"من اینجام‪...‬فکر می کردم اومدنم به تولدش جواب این سوالت بوده‪...‬و‬


‫از این به بعد برای همه ی تولدهاش هم پیشتونَم‪...‬اگه من رو بخوای‪...‬در‬
‫ضمن توی تزئین کیک کارم خیلی خوبه"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک آهی کشید و گفت‪.‬‬

‫"لعنتی‪...‬باید از اول ازت می پرسیدم"‬


‫‪387‬‬
‫بعد وقتی تهیونگ شونه اش رو به آرومی به شونه مرد کوبید‪ ،‬نیشخند‬
‫زنان فندک رو برداشت و گفت‪.‬‬

‫"خوش حالم که بچم روی اون دختربچه بدجنس شیرجه زد‪...‬در غیر این‬
‫صورت نمی تونستیم همدیگه رو مالقات کنیم"‬

‫"مطمئناً قرار نبود توی اون جلسه اولیا مربیان وسط سال شرکت کنی"‬

‫جونگ کوک به تایید حرف مرد سرش رو محکم باال و پایین تکون داد و‬
‫گفت‪.‬‬

‫"به هیچ وجه"‬

‫بعد هردوی اون ها زدن زیر خنده و جونگ کوک فندک رو روشن کرد‪.‬‬
‫مرد سریع شمع ها رو روشن کرد‪ .‬بعد روی گونه تهیونگ بوسه ای‬
‫گذاشت و کیک رو برداشت‪.‬‬
‫"گفتم نزدیک کیک من همو نبوسید!"‬
‫هوسوک با صدای بلند داسوم رو دعوا کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"یـــــــــاه دست از سرشون بردار بزار یکم خوش باشن"‬

‫‪388‬‬
‫یونگی هم دست هاش رو دور کمر دخترک حلقه کرد و اون رو توی هوا‬
‫نگه داشت تا جلوی دویدن دختربچه سمت اون دو رو بگیره‪.‬‬

‫داسوم همونطور که توی بغل یونگی بود ادای دویدن در آورد و دست و‬
‫ها پاهاش رو توی هوا تکون تکون داد‪ .‬از این حرکت دخترک برادرِ‬
‫جونگ کوک خندید و ایونجی هم با لبخند سرش رو از سر تاسف تکون‬
‫داد‪.‬‬

‫"تولــــــــدت مــــــــبـــــارک"‬

‫وقتی جونگ کوک شروع به حرکت کرد تهیونگ کنار مرد راه رفت و‬
‫مواظب بود اگه کیک از دستش سر خورد سریع اون رو بگیره‪ .‬پدر‬
‫دخترک کیک رو جلوش گذاشت و داسوم هم لبخند بزرگ و نیمه بی‬
‫دندونی زد‪.‬‬

‫دخترک بعد از آرزو کردن شمع هارو فوت کرد‪ .‬بعدش از روی نیمکت‬
‫پایین پرید‪ ،‬به سمت پدرش دوید و خودش رو توی بغلش پرت کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی جونگ کوک اصرار کرد که داسوم به اندازه سنش نیاز به بوس‬
‫روی صورتش داره هوسوک کسی بود که چاقو رو برداشت و شروع به‬

‫‪389‬‬
‫بریدن کیک کرد‪ .‬داسوم هم ادای عوق زدن در آورد و خنده کنان سعی‬
‫کرد از دست لب های پدرش فرار کنه‪ .‬تهیونگ با دخترک چشم تو چشم‬
‫شد و با دست بهش اشاره کرد تا پیشش بیاد‪ .‬دخترک هم از بغل پدرش‬
‫فرار کرد و به سمت تهیونگ که روی نیمکت نشسته بود دوید‪.‬‬

‫مرد خم شد تا هم قد دخترک بشه و توی گوشش با صدای آروم گفت‪.‬‬

‫"اون دیگه نمی ترسه"‬

‫چشم های داسوم با ناباوری درشت شد‪ .‬بعد با صدای آروم و درحالی که‬
‫از ذوق باال پایین می پرید پرسید‪.‬‬

‫"بهش گفتی؟"‬

‫تهیونگ سرش رو به موافقت تکون داد‪.‬‬

‫"بهش گفتی عاشقشی؟"‬

‫"آره گفتم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"اونم همینو بهت گفت؟"‬

‫"آره گفت"‬

‫‪390‬‬
‫داسوم از نیمکت باال رفت و از کنار‪ ،‬دست هاش رو دورگردن مرد حلقه‬
‫کرد‪ .‬تهیونگ هم متقابالً اون رو محکم بغل کرد و یک بار دیگه یاد حرف‬
‫چند ماه پیش نامجون و جیمین افتاد که بهش هشدار داده بودن قرار‬
‫گذاشتن با جونگ کوک یه نفر سومی رو هم توی رابطه شون داره‪.‬‬

‫حاال بعد از گذشت فقط چندماه پدر دخترک‪ ،‬بدون هیچ قید و شرطی‬
‫عاشق تهیونگ شده بود‪ .‬تهیونگ هم خیلی سریع‪ ،‬به طور کامالً غیر‬
‫منتظره و بسیار زیبا عاشق شده بود‪.‬‬

‫اما داسوم کوچولو خیلی قبل تر‪ ،‬اول از همه قلب مرد رو دزدیده بود‪.‬‬
‫دخترک از قبل جای خودش رو توی قلب تهیونگ باز کرده بود و حاال‬
‫حس این رو داشت که دخترک دوباره به خونه قدیمیش توی قلب مرد‬
‫برگشته‪ .‬در طول سال تحصیلی تهیونگ تمام تالش خودش رو کرده بود‬
‫تا جلوی خودش رو بگیره و داسوم رو بیشتر از بقیه دانش آموزهاش‬
‫دوست نداشته باشه اما حاال دیگه نیازی به این کار نبود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"تولدت مبارک داسوم آه‪....‬عاشقتم"‬

‫‪391‬‬
‫تهیونگ توی گوش دخترک زمزمه کرد و داسوم گره دست هاش رو دور‬
‫گردن مرد تنگ تر کرد و حتی وقتی جونگ کوک بهش گفت که کیکش‬
‫برای خوردن آماده اس هم از مرد جدا نشد‪.‬‬

‫تهیونگ به بغل کردن دخترک ادامه داد و بعد از چشم تو چشم شدن با‬
‫پدر دخترک و دیدن نگاه مرد لبخندی زد‪.‬‬

‫هوسوک کف دستش رو پشت جونگ کوک کوبید‪ .‬ایونجی پشت مرد رو‬
‫نوازش کرد و از کنار اون ها رد شد تا برای خودش یه تکه کیک برداره‬
‫و درآخر جونگ کوک درحالی که کامالً مشخص بود داره جلوی‬
‫احساساتش رو می گیره لبخند زد‪.‬‬

‫ناگهان تهیونگ با صدای بلند گفت‪.‬‬

‫"االن کیکت رو می خورم"‬

‫داسوم سریع از مرد جدا شد‪ ،‬خودش رو جلوی اون انداخت تا جلوی‬
‫مرد رو بگیره و گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"نــــــــه! کیکم کو؟بــــــابـــــا! می خواد کیکم رو بدزده!"‬

‫‪392‬‬
‫داسوم کیک خودش رو برداشت و بشقاب تهیونگ رو سمتش هل داد‪.‬‬
‫همه ی اون ها دور میز پیک نیک نشستن و درحالی که دوتا سگ بین‬
‫پاهاشون بازی می کردن‪ ،‬شروع به خوردن کیک هاشون کردن‪.‬‬

‫وقتی بزرگ ترها درحال صحبت کردن بودن داسوم بدون هیچ ترسی‬
‫خودش رو توی مکالمه اون ها وارد می کرد‪ .‬دخترک مودب اما جسور‬
‫بود و مدام بدون هیچ خجالتی سواالتی که ذهن همیشه کنجکاوش‬
‫طراحی می کرد رو می پرسید‪ .‬داسوم با یه لبخند نیمه بی دندون مدام بین‬
‫تهیونگ و جونگ کوک نگاه می کرد و از اینکه نقشه بزرگش باالخره به‬
‫ثمره رسیده خوش حال بود‪.‬‬

‫"اوکی وقت باز کردن کادوهاس"‬

‫جونگ کوک گفت و بعد داسوم رو بلند کرد و روی میز گذاشت تا‬
‫دخترک چهار زانو روی میز‪ ،‬جایی که همه میتونن ببیننش بشینه‪.‬‬

‫وقتی دخترک شروع به باز کردن کادوی اولش کرد تهیونگ به آدم های‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اطرافش نگاه کرد و متوجه شد که تقریباً همه ی اون ها با چشم های‬


‫قلبی و لبخند شیفته به دخترک خیره شدن‪.‬‬

‫‪393‬‬
‫جونگ کوک از جاش بلند شد تا پشت سر داسوم وایسته و بهش توی‬
‫باز کردن کادوهایی که براش سخته کمک کنه‪.‬‬

‫تهیونگ هرگز به این فکر نکرده بود که برای بزرگ کردن یه بچه چه‬
‫چیزهایی الزمه و فقط به داشتن یه ایده کلی به عنوان یه معلم کالس اول‬
‫صرف نظر کرده بود‪ .‬اما حاال با دیدن داسوم درحالی که اطرافش پر از‬
‫آدم هایی بود که وقتی نوزاد بود بغلش کرده بودن‪ ،‬پوشکش رو عوض‬
‫کردن‪ ،‬بهش کلمات یا جمالت خاصی رو یاد داده بودن‪ ،‬براش صبحونه‬
‫درست کرده بودن‪ ،‬توی تولدهاش شرکت کرده بودن‪....‬‬

‫اینجا بود که مرد به یک درک آشکار رسید‪ .‬داسوم محصول افرادی بود‬
‫که اون رو بزرگ کرده بودن و این معنیش این بود که دخترک قبل از هر‬
‫چیزی بازتابی از پدرش بود‪.‬‬

‫"امکان نداره‪...‬اوه خدای من‪...‬اوه خدا‪...‬بـــــابـــــا‪....‬بابا ببین‪...‬ببین"‬

‫"دارم می بینم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک خندید‪ ،‬کاغذِ کادو رو از روی کادو کنار زد و به تهیونگ‬


‫نگاه کرد‪.‬‬

‫‪394‬‬
‫تهیونگ برای کادوی تولد داسوم یه کیتِ تتویِ موقت با صدها طرح‬
‫مختلف خریده بود و دخترک از همین االن با ذوق و شگفتی درحال ورق‬
‫زدن صفحات و دیدن طرح های مختلف توی بسته بود‪.‬‬

‫جونگ کوک خم شد و توی گوش دخترک چیزی زمزمه کرد‪.‬‬

‫داسوم سرش رو باال آورد و درحالی که از خوش حالی زیاد توی جاش‬
‫مدادم وول می خورد به تهیونگ نگاه کرد و پرسید‪.‬‬

‫"این کادو رو تو برام گرفتی؟"‬

‫"بهتر از این نیست که با ماژیک روی دستات نقاشی بکشی؟"‬

‫داسوم خندید‪ ،‬کادو رو محکم بغل کرد و گفت‪.‬‬

‫"خیلی ممنون‪...‬این بهترین کادوی تولدم بود"‬

‫یونگی با قیافه ای که انگار بهش برخورده گفت‪.‬‬

‫"یــــــاه‪...‬پس ما چی هستیم؟برگ چغندر؟"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪395‬‬
‫داسوم بدون هیچ شرم و خجالتی زبونش رو برای مرد دراز کرد و بعد‬
‫عکس ببر روی صفحه رو به پدرش نشون داد چون جونگ کوک هم‬
‫روی بازوش یه تتوی ببر داشت‪.‬‬

‫جونگ کوک با صدای آروم به دخترک گفت‪.‬‬

‫"وقتی تعطیالت تابستونی رسید انجامش می دیم‪...‬موقع مدرسه نمی تونی‬


‫روی بدنت تتو داشته باشی عزیزدلم‪...‬تابستون هرجایی که دلت بخواد رو‬
‫باهم تتو می زنیم"‬

‫برای ده دقیقه بعدی داسوم شروع به بازی کردن با کادوهاش کرد و این‬
‫موضوع باعث شد که تهیونگ وقت برای صحبت کردن با بقیه آدم بزرگ‬
‫ها پیدا کنه‪.‬‬

‫مرد کمی بیشتر با هوسوک و یونگی صحبت کرد و هوسوک به تهیونگ‬


‫قول چند دست لباس مجانی رو داد‪ .‬تهیونگ هم طبق قولی که داده بود‬
‫بدون هیچ شرم و خجالتی جیمین رو به مرد معرفی کرد و گفت که اون‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫چقدر عکاس فوق العاده ای هست‪ .‬هوسوک هم بعد از فقط یک نگاه به‬

‫‪396‬‬
‫صفحه اینستاگرام جیمین سریعاً درخواست شماره مرد رو کرد که تهیونگ‬
‫هم با خوش حالی شماره کاری مرد رو به هوسوک داد‪.‬‬

‫بعد از اون تهیونگ پیش ایونجی رفت تا کمی بیشتر با زن صحبت کنه و‬
‫ایونجی هم کلی داستان خنده دار از اولین باری که قرار بود از داسوم‬
‫نگهداری کنه تعریف کرد‪.‬‬

‫"وقتی وارد اتاق شدم این دختره تا کمر از میله های تختش‪ ،‬کله پا‪،‬‬
‫آویزون شده بود! بدون اینکه جایی رو گرفته باشه!درحال افتادنم نبود‪.‬‬
‫همینجوری که شیشه شیرش توی دهنش بود و می خندید سر و ته‬
‫آویزون مونده بود و عروسک هاش از داخل تختش به بیرون پرت می‬
‫کرد!"‬

‫تهیونگ بعد از اون به سمت جونگ کوک رفت‪ .‬درحالی که داسوم سرش‬
‫گرمِ دنبال کردن یونگی دور میز پیک نیک بود‪ ،‬جونگ کوک بعد از بغل‬
‫کردن تهیونگ شقیقه مرد رو بوسید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک بین بوسه هاش زمزمه کرد‪.‬‬

‫"می خوام این آخر هفته به خونه مون بیای"‬

‫‪397‬‬
‫بعد دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و اون رو جوری چرخوند‬
‫که به بقیه پشت کرده باشن‪.‬‬

‫"و چرا اون وقت؟"‬

‫"چون عاشقتم"‬

‫مرد یه بوسه دیگه روی لب های تهیونگ کاشت و ادامه داد‪.‬‬

‫"و داسومم خیلی خوش حاله‪...‬و حاال دیگه چیزی توی زندگیم غیراز با‬
‫تو بودن نمی خوام"‬

‫تهیونگ لبخندی زد و گفت‪.‬‬

‫"چی میشه اگه درخواست یه کالس تمرین خصوصی دیگه بکنم؟ یدونه‬
‫که سکس بین وزنه هارو شامل نشه؟"‬

‫"انجام شده بدونش‪...‬مجانی‪...‬هروقت که دلت خواست‪...‬می تونی با من‬


‫تمرین کنی‪...‬دوشنبه‪ ،‬سه شنبه و پنجشنبه شب ها‪...‬داسوم این شب ها‬
‫کالس ویولن و اسکی روی یخ داره‪...‬بیا با من تمرین کن"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"باشه‪...‬منم عاشقتم"‬

‫‪398‬‬
‫تهیونگ بعد گفتن این جمله دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و‬
‫اون دو دوباره مشغول بوسیدن هم شدن‪ .‬مرد قصد داشت برای یه مدت‬
‫طوالنی به این کار ادامه بده اما ناگهان یه بدن کوچولو محکم به پاهاش‬
‫برخورد کرد‪ .‬داسوم به زور خودش رو بین اون دو جا داد و به تهیونگ‬
‫چسبید‪.‬‬

‫"قایمم کن‪...‬دست از بوسیدن بابا بردار و قایمم کن!"‬


‫"جئون داسوم!"‬
‫از اونجایی که یونگی داشت دنبالش می گشت‪ ،‬داسوم با صدای آروم‬
‫گفت‪.‬‬

‫"هیسسسس‪...‬من اینجا نیستم"‬

‫جونگ کوک با لبخندی شیطانی بلند داد زد‪.‬‬

‫"داسوم قطعاً اینجا نیست!"‬

‫داسوم مشت کوچکش رو به پای پدرش کوبید با صدای آروم گفت‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"بابا خیلی بدی"‬

‫بعد به تهیونگ نگاه کرد و گفت‪.‬‬


‫‪399‬‬
‫"نجاتم بده"‬

‫تهیونگ داد زد‪.‬‬

‫"پیداش کردم!"‬

‫بعد دخترک رو بلند کرد و روی یکی از شونه هاش انداخت‪ .‬داسوم از‬
‫این حرکت ناگهانی جیغی زد و بعد از اون شروع به دست و پا زدن و‬
‫کوبیدن دست هاش به پشت تهیونگ کرد‪ .‬تهیونگ هم مچ یکی از پاهای‬
‫دخترک رو با دست راست و دیگری رو با دست چپ گرفت و بعد اون‬
‫رو پشت سرش مثل گونی آویزون کرد‪ .‬جوری که انگشتای دخترک به‬
‫نزدیکی زمین می رسیدن‪.‬‬

‫یونگی به شوخی گفت‪.‬‬

‫"اصالًهیچ ایده ای ندارم کجا می تونه باشه"‬

‫تهیونگ شونه هاش رو باال انداخت و گفت‪.‬‬

‫"منم همینطور‪...‬ببینم کوله پشتی من رو چک کردی؟"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم جیغ جیغ کنان گفت‪.‬‬

‫‪400‬‬
‫"نه نه نه نه"‬

‫بعد تهیونگ داسوم رو انقدری پایین آورد که دست هاش کامالً روی‬
‫زمین قرار گرفت‪ .‬دخترک هم از بین پاهای تهیونگ روی دست هاش‬
‫خزید و درحالی که می خندید یونگی رو صدا کرد و دوباره شروع به‬
‫دویدن کرد‪.‬‬

‫پدر دخترک کنار تهیونگ ایستاد و تهیونگ درحالی که به دخترک نگاه‬


‫می کرد دست هاش رو روی سینه اش بهم قفل کرد و گفت‪.‬‬

‫"امیدوارم با اینکارم نترسونده باشمش"‬

‫جونگ کوک خندید و گفت‪.‬‬

‫"اوه بهم اعتماد کن‪...‬این کاری که کردی بین چیزهایی که ممکنه‬


‫بترسونتش نمره اش دو از ده بود‪...‬کامالً برای این کار ساخته شدی"‬

‫*****‬
‫"اگه قراره شب بمونی باید قوانین رو رعایت کنی"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"و این قوانین چیَن؟"‬

‫‪401‬‬
‫داسوم دست هاش رو به کمرش زد و جلوی تهیونگ ایستاد‪ .‬دخترک‬
‫پیژامه طرح مرد آهنیش رو تن کرده بود و موهاش به خاطر حمومی که‬
‫کرده بود هنوز خیس بود‪.‬‬

‫تهیونگ درحالی که روی مبل نشسته بود به دخترک اشاره کرد تا روی‬
‫زمین بشینه‪ .‬داسوم روی زمین بین پاهای تهیونگ نشست و مرد هم‬
‫شروع به شونه کردن موهای دخترک کرد‪.‬‬

‫"تو روی مبل می خوابی"‬

‫"به هیچ وجه"‬

‫"خیل خب‪...‬بــــــــاشه!‪...‬پس اگه قراره باهم روی یه تخت بخوابین‬


‫نباید همو ببوسید‪...‬در ضمن همه ی لباس هاتون هم باید تنتون باشه"‬

‫تهیونگ خندید‪ .‬بعد یکی از دست هاش رو روی سر دخترک گذاشت تا‬
‫به آرومی‪ ،‬با شونه یک دسته از موهاش که گره محکمی خورده بود رو از‬
‫هم باز کنه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫االن ماه ژوئن و شروع تعطیالت تابستونی بود و تهیونگ برای اولین بار‬
‫قرار بود آخر هفته شب رو خونه جونگ کوک بخوابه‪.‬‬

‫‪402‬‬
‫داسوم بابت این اتفاق کل شب پراز انرژی و ذوق زده بود و حتی حاال که‬
‫حموم کرده بود و باید آماده خواب می شد هم تمام تالشش رو برای‬
‫نخوابیدن می کرد‪ .‬اون ها برای شام پیتزا خورده بودن و بعد سه تایی‬
‫مونوپولی بازی کرده بودن‪.‬‬

‫تهیونگ بعد از این که وسط موهای داسوم رو کامالً شونه کرد گفت‪.‬‬

‫"باشه‪...‬لباسامون رو در نمیاریم ولی نمی تونم بهت قول بدم که همو‬


‫نبوسیم"‬

‫در همین اثنا جونگ کوک وارد پذیرایی شد‪.‬‬

‫مرد گوشی اش رو توی جیب شلوارش گذاشت‪ ،‬روی مبل روبه روی اون‬
‫دو نشست و خطاب به دخترش پرسید‪.‬‬

‫"داری باهاش معامله می کنی؟"‬

‫"دارم بهش قوانین رو میگم‪...‬تو هم میتونی بهشون گوش بدی"‬

‫"اوکی"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"سعی کردم روی مبل نگهش دارم ولی گفت پیش تو می خوابه"‬

‫‪403‬‬
‫داسوم با آهی گفت اما بعدش شروع کرد به خندیدن چون جونگ کوک‬
‫یکی از بالشتک های مبل رو به طرفش پرت کرد‪.‬‬

‫"بنابراین بهش گفتم نباید همو ببوسید و بابا توهم باید تیشرتت رو بپوشی‬
‫موقع خواب"‬

‫جونگ کوک با ابروهای درهم گفت‪.‬‬

‫"قوانینت مزخرفه!"‬

‫وقتی داسوم بالشتک مبلی که پدرش قبالً به سمتش پرت کرده بود رو به‬
‫سمت پدرش پرت کرد‪ ،‬تهیونگ زد زیر خنده‪.‬‬

‫"ساعت نزدیک یازده شبه شیطون کوچولو‪...‬زودباش پاشو ببینم‪...‬باید‬


‫موهات رو سشوار بکشیم"‬

‫داسوم باال تنه اش رو چرخوند تا با چشم های درشتش به تهیونگ نگاه‬


‫کنه و درحالی که لب پایینش رو بیرون داده بود گفت‪.‬‬

‫"تهیونگی سامچــــــون‪....!35‬میشه تو موهام رو خشک کنی؟"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک با لحنی سرزنش گر رو به دخترش گفت‪.‬‬

‫‪35‬‬
‫سامچون در کره ای یعنی عمو‬
‫‪404‬‬
‫"یــــــاه‪...‬تهیونگ هیونگ واسه اینکه دستیار شخصیت بشه اینجا‬
‫نیست!"‬

‫تهیونگ درحالی که از جاش بلند می شد دست هاش رو زیر بازوهای‬


‫دخترک برد و همزمان با بلند شدن دخترک رو هم بلند کرد‪ .‬بعد رو به‬
‫جونگ کوک گفت‪.‬‬

‫"مشکلی نیست‪...‬امشب من براش اینکارو می کنم"‬

‫داسوم با غرور نیشخندی رو به پدرش زد و گفت‪.‬‬

‫"اوکی از این طرف‪...‬بهت جای وسایل رو نشون می دم"‬

‫دخترک بعد گفتن این جمله به سمت دستشویی دوید‪.‬‬

‫وقتی داسوم از دید خارج شد پدر دخترک مچ دست تهیونگ رو گرفت‬


‫تا جلوی مرد رو بگیره‪ .‬تهیونگ سریع خم شد و درحالی که یکی از‬
‫دست هاش رو برای تکیه گاه روی دسته مبل گذاشته بود‪ ،‬بوسه ای روی‬
‫لب های جونگ کوک گذاشت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک با صدای آروم جوری که داسوم نشنوه گفت‪.‬‬

‫"نیازی نیست هیچ کدوم از این کارهارو بکنی"‬


‫‪405‬‬
‫تهیونگ هم با صدای آروم بعد از یه بوسه دیگه روی لب های مرد گفت‪.‬‬

‫"دارم اینکار رو میکنم تا بهم اعتماد کنه و بدونه که میتونم اینکار رو‬
‫براش بکنم‪...‬دوسِت دارم‪...‬زودی بر میگردم"‬

‫جونگ کوک با لبخندی شیرین گفت‪.‬‬

‫"منم دوستت دارم عزیزم"‬

‫تهیونگ وارد دستشویی شد و داسوم رو دید که با احتیاط و دو دستی‬


‫سشوار رو توی دست هاش نگه داشته بود‪ .‬دخترک سشوار رو به‬
‫تهیونگ داد و مرد هم بعد از زدن دو شاخه سشوار به پریز برق‪ ،‬برس‬
‫روی میز کانتِر رو برداشت‪.‬‬

‫بعد از اون داسوم جلوی آینه ایستاد تا به تهیونگ نگاه کنه و مرد هم‬
‫شروع به خشک کردن قسمت به قسمتِ موهای دخترک با سشوار کرد‪.‬‬

‫داسوم با حواس پرتی شروع به جویدن یکی از کش موهای توی دستش‬


‫کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ یک قسمت دیگه از موهای دخترک رو توی همون دستی که‬


‫سشوار رو باهاش نگه داشته بود‪ ،‬گرفت و با دست دیگه اش به آرومی‬
‫‪406‬‬
‫روی دست دخترک زد‪ .‬داسوم با خجالت کش مو رو از دهنش در آورد‪.‬‬
‫بعد لب هاش رو محکم روی هم فشرد تا جلوی خندیدنش رو بگیره‪.‬‬

‫"تموم شد"‬

‫تهیونگ سشوار رو خاموش کرد و دوشاخه رو از پریز کشید‪ .‬بعد‬


‫درحالی که انگشت هاش رو الی تار موهای ابریشمی و خشک شده‬
‫دخترک می کشید پرسید‪.‬‬

‫"باید دندونات رو مسواک بزنی؟"‬

‫وقتی تهیونگ سشوار رو سرجاش گذاشت‪ ،‬داسوم مسواکش رو برداشت‬


‫و تند تند گفت‪.‬‬

‫"آره آره آره"‬

‫بعد تهیونگ جاش رو با جونگ کوک عوض کرد تا مرد داسوم رو به‬
‫تخت خوابش ببره‪ ،‬توی تخت بخوابونه و بوسه شب بخیرش رو بهش‬
‫بده‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اما وقتی نوبت بوسه شب بخیر رسید داسوم تهیونگ رو برای اینکار صدا‬
‫کرد‪ .‬کامالً مشخص بود که دخترک قصد امتحان کردن مرد رو داره چون‬
‫‪407‬‬
‫دختر بچه پتوش رو تا روی بینیش باال کشیده بود‪ .‬اما تهیونگ اجازه‬
‫فرار به دخترک نداد‪ .‬مرد وارد اتاق داسوم شد‪ ،‬پتو رو انقدر باال کشید که‬
‫فقط قسمت کوچکی از سر دخترک بیرون زده بود‪ .‬بعد روی سر دخترک‪،‬‬
‫تنها جایی از بدنش که بیرون مونده بود‪ ،‬بوسه ای پر محبت گذاشت‪.‬‬

‫"شب بخیر داسوم آه"‬

‫داسوم درحالی که صداش بخاطر پتو ضعیف به گوش می رسید گفت‪.‬‬

‫"شب بخیر"‬

‫جونگ کوک چراغ اتاق رو خاموش کرد و در اتاق رو بست‪ .‬بالفاصله‬


‫بعد از بستن در مرد دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد‪ ،‬مرد بزرگ تر‬
‫رو به سمت اتاق خواب خودش کشوند و توی مسیر شروع به بوسیدن‬
‫لب های تهیونگ کرد‪.‬‬

‫(آهنگ پارت پلی شود)‬

‫تهیونگ با صدای آروم بین بوسه های مرد خندید‪ .‬بعد انگشت اشاره اش‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو روی لب های جونگ کوک گذاشت تا جلوی مرد رو بگیره و گفت‪.‬‬

‫"عا عا‪...‬نه وقتی دختر هشت ساله ات اتاق بغلیه"‬


‫‪408‬‬
‫جونگ کوک هم خندید و گفت‪.‬‬

‫"خیل خب فهمیدم‪...‬ولی این دلیل نمیشه که نتونم ببوسمت"‬

‫و اون ها همو بوسیدن‪ .‬انقدر هم رو بوسیدن که تهیونگ حس کرد لب‬


‫هاش ورم کردن‪ .‬تا زمانی که مرد بزرگ تر روی تخت نشسته بود و‬
‫جونگ کوک درحالی که انگشت هاش الی موهای تهیونگ قفل شده‬
‫بود‪ ،‬روی پاهای مرد نشسته بود‪.‬‬

‫جونگ کوک با اعصاب خوردی آهی کشید‪ ،‬پیشونیش رو روی پیشونی‬


‫تهیونگ گذاشت و گفت‪.‬‬

‫"فاک‪...‬خیلی هورنی ام‪...‬از اونی که فکرش رو می کردم سخت تره"‬

‫تهیونگ خندید و روی لب های مرد زمزمه کرد‪.‬‬

‫"اگه پسر خوبی باشی و صدات در نیاد بعداً برات ساک میزنم"‬

‫جونگ کوک دوباره لب هاش رو به لب های مرد متصل کرد و هومی‬


‫زیر لب از سر موافقت سر داد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هرچی نباشه این برنامه شب موندن یه جور امتحان کردن بود‪.‬‬

‫‪409‬‬
‫جونگ کوک موقع درخواست کردن از مرد برای اینکه شب رو خونه اش‬
‫بمونه خیلی مضطرب بود‪ .‬اما تهیونگ حتی یک لحظه هم برای جواب‬
‫مثبت دادن شک نکرده بود‪ .‬ترس بزرگ جونگ کوک این بود که داسوم‬
‫توی مدت زمان کم با تغییر زیادی مواجهه بشه و این موضوع باعث ترس‬
‫دخترک از حضور تهیونگ توی خونه شون بشه‪.‬‬

‫اما وقتی جونگ کوک از داسوم نظرش رو پرسیده بود دخترک بالفاصله‬
‫از تصور اینکه وقتی صبح از خواب بیدار میشه میتونه تهیونگ رو ببینه‬
‫خوش حال شده بود‪ .‬از اونجایی که دخترک خیلی باهوش و همیشه یک‬
‫قدم از پدرش جلوتر بود‪ ،‬داسوم برای پدرش تعریف کرد که دفعه قبلی که‬
‫شب خونه ایونجی خوابیده بود دِسونگ هم اونجا بود و ظاهراً مرد به‬
‫خونه ایونجی اسباب کشی کرده بود‪ .‬بنابراین جونگ کوک به این نتیجه‬
‫رسید که شب خوابیدن امتحانی تهیونگ مشکلی ایجاد نمی کنه‪.‬‬

‫وقتی باالخره توی تاریکی روی تخت دراز کشیده بودن درحالی که‬
‫تهیونگ روی مرد خوابیده بود و پتو رو روی هردو شون گذاشته بود‪،‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک پرسید‪.‬‬

‫‪410‬‬
‫"خب نظرت چیه؟‪...‬من هنوزم برات پدرِ جذابِ موتورسیکلت سوارم یا‬
‫دیگه برات خسته کننده شدم؟"‬

‫جونگ کوک به خودش زحمت پوشیدن تی شرت رو نداده بود و حاال‬


‫تهیونگ هم بخاطر باال تنه لخت مرد هورنی شده بود‪.‬‬

‫تهیونگ درحالی که دست هاش رو ستایش گرانه روی باال تنه لخت مرد‬
‫می کشید با صدای آروم جواب داد‪.‬‬

‫"تو هیچ وقت خسته کننده نیستی‪...‬هرباری که سکس داریم یه تجربه‬


‫جدیده‪...‬و هنوزم مثل روز اول به طرز فاکی ای جذابی‪...‬همیشه هم‬
‫خواهی بود‪...‬وقتی برای اولین بار به رفیقم درباره ات گفتم بهم گفت که‬
‫تو یه دیلفی‪"36‬‬

‫جونگ کوک خندید و گفت‪.‬‬

‫"باعث افتخارمه‪...‬منم می تونم اینو درباره تو بگم؟"‬

‫"ولی من که پدر نیستم"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"این درباره این نیست که واقعاً پدر باشی‪...‬دیلف بودن یه وایبه!"‬

‫‪36‬‬
‫‪DILF‬‬
‫‪411‬‬
‫تهیونگ برای اینکه خنده اش رو مخفی کنه خودش رو روی سینه مرد‬
‫پرت کرد و صورتش رو توی گردن اون مخفی کرد‪.‬‬

‫"بنظرت من همچین وایبی دارم؟"‬

‫"کامالً"‬

‫"پس ماموریت با موفقیت انجام شده"‬

‫تهیونگ مطمئن نبود که شب قبل کی خوابشون برده بود‪ .‬مرد آخرین‬


‫چیزی که از شب گذشته یادش می اومد این بود که روبه روی جونگ‬
‫کوک دراز کشیده بود و درحالی که بهم نگاه می کردن‪ ،‬مرد کوچک تر‬
‫برای هردوشون جق زده بود‪ .‬و اینم یادش بود که جونگ کوک بعد اینکار‬
‫از جاش بلند شده بود تا بره دست هاش رو بشوره‪ .‬اما حاال که تهیونگ‬
‫از خواب بیدار شده بود نور خورشید از پنجره به داخل اتاق درحال‬
‫تابیدن بود و مرد صدای پچ پچی رو می شنید‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"مممم"‬

‫"امروز شنبه اس"‬


‫‪412‬‬
‫"مم"‬

‫"بــــــابــــــا!"‬

‫"مم"‬

‫برای لحظه کوتاهی سکوت برقرار شد‪ .‬اما بعد تهیونگ صدای راه رفتن یه‬
‫پای کوچک روی پارکت اتاق خواب رو شنید‪ .‬بعد از یک دقیقه یه دست‬
‫کوچک بازوی مرد رو تکون داد‪.‬‬

‫"پیس!"‬

‫داسوم مرد رو دوباره تکون داد و پرسید‪.‬‬

‫"بیداری؟"‬

‫"همم"‬

‫تهیونگ به آرومی به پشت غلت زد و چشم هاش رو باز کرد‪ .‬داسوم با‬
‫موهای بهم ریخته اما چشم های کامالً باز و بیدار درحالی که کمی توی‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جاش از انرژی زیاد وول می خورد‪ ،‬کنار تخت ایستاده بود و به مرد‬
‫نگاه می کرد‪ .‬دخترک با صدای آروم گفت‪.‬‬

‫‪413‬‬
‫"امروز شنبه اس‪...‬می خوام پنکیک درست کنم"‬

‫"داسوم آه"‬

‫جونگ کوک با صدای بم و گرفته توی خواب دخترک رو صدا کرد اما‬
‫بعد از اون چیزی نگفت‪.‬‬

‫داسوم با چشم های درشت و امیدوار به تهیونگ خیره شد و بعد خودش‬


‫رو روی پتو و سینه مرد پرت کرد‪ .‬تهیونگ بازوهاش رو دور جثه‬
‫کوچک دخترک حلقه کرد و وقتی داسوم بی صدا سرش رو که روی سینه‬
‫مرد بود‪ ،‬به سمتی کج کرد‪ ،‬مرد شروع به نوازش سر و موهای دخترک‬
‫کرد‪.‬‬

‫بعد از چند ثانیه تهیونگ پرسید‪.‬‬

‫"شب خوب خوابیدی؟"‬

‫داسوم به موافقت سرش رو که روی سینه مرد بود تکون داد‪.‬‬

‫"اینکه من هنوز اینجام مشکلی نداره؟"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دخترک دوباره سرش رو به موافقت تکون داد‪.‬‬

‫‪414‬‬
‫"بنظرت بذاریم بابات بخوابه و بریم خودمون پنکیک درست کنیم؟"‬

‫داسوم سرش رو از روی سینه مرد برداشت و با لبخند و چشم هایی که از‬
‫خوش حالی برق می زد‪ ،‬جواب داد‪.‬‬

‫"آره‪...‬پنکیک با بلوبری می خوام‪...‬جای همه ی وسایل رو هم می دونم"‬

‫"هممم‪...‬باشه فقط قبلش اجازه بده دست و صورتم رو بشورم"‬

‫داسوم از روی تخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت‪ .‬وقتی تهیونگ‬
‫خمیازه کشان روی تخت غلتی زد تا از روی اون بلند شه‪ ،‬صدای جابه‬
‫جا شدن وسایل از داخل آشپزخونه توسط دختربچه به گوش مرد رسید‪.‬‬

‫جونگ کوک درحالی که صورتش رو توی بالشتش مخفی کرده بود‬


‫دوباره به خواب رفته بود و تهیونگ می دونست بیدار کردن مرد توی این‬
‫لحظه دیگه غیر ممکنه‪ .‬بنابراین مرد بزرگ تر به آرومی و بی سر و صدا‬
‫از اتاق خواب خارج شد تا داسوم رو پیدا کنه‪ .‬دخترک درحال هل دادن‬
‫یه چهارپایه نزدیک اُپن بود‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم درحالی که به کابینت اشاره می کرد گفت‪.‬‬

‫"پودر پنکیک اون باالس‪...‬دستم بهش نمیرسه"‬


‫‪415‬‬
‫تهیونگ در کابینت رو باز کرد و پودر پنکیک رو برای دخترک بیرون‬
‫آورد و دستش داد‪.‬‬

‫"طرز تهیه اش رو کامالً از برم چون بابا هر هفته صبح شنبه باهام پنکیک‬
‫درست می کنه"‬

‫"خیل خب پس سرآشپز مون امروز تویی‪...‬ببینم اندازه گیری مواد رو می‬


‫تونی انجام بدی؟"‬

‫داسوم سینه اش رو جلو داد و با قیافه ای مفتخر جواب داد‪.‬‬

‫"آره و همم هم می تونم بزنم!‪...‬میشه فقط‪"...‬‬

‫دخترک با اعصاب خوردی موهاش رو دو دستی از جلوی چشماش کنار‬


‫زد و ادامه داد‪.‬‬

‫"میشه فقط وقتی دارم مواد رو آماده می کنم موهام رو درست کنی؟"‬

‫"اوه‪...‬آه‪...‬باشه‪...‬یه لحظه صبر کن برم کش مو بیارم"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ وارد دست شویی شد و چندتا کش مو و برس موی دخترک رو‬


‫برداشت‪.‬‬

‫‪416‬‬
‫بعد پشت سر دخترک ایستاد و شروع به برس زدن موهای ابریشمی‬
‫دختربچه کرد‪ .‬بعد از باز کردن همه ی گره های الی موهای داسوم‪،‬‬
‫تهیونگ موهای دخترک رو دم اسبی بست‪ .‬یه چیزی که تهیونگ بعد از‬
‫کار کردن به عنوان یه معلم اول ابتدایی یاد گرفته بود نحوه بستن موهای‬
‫دختربچه ها بود‪ .‬بنابراین مرد یک کش موی دیگه برداشت تا موهای‬
‫دخترک رو بعد از بافتن باهاش ببنده‪.‬‬

‫وقتی داسوم شروع به هم زدن مواد پنکیک کرد‪ ،‬مرد کاسه حاوی مواد رو‬
‫برای دخترک نگه داشت تا روی اُپن سر نخوره‪.‬‬

‫"خب ماهیتابه رو داغ می کنیم‪...‬یکم کره می زنیم‪...‬ببینم واسه ریختن‬


‫مواد از مالقه استفاده می کنی؟"‬

‫"نه‪...‬بابا همه مواد رو توی لیوان اندازه گیری می ریزه که خودم بتونم‬
‫توی ماهیتابه بریزمش"‬

‫درحالی که داسوم کاسه حاوی مواد رو نگه داشته بود‪ ،‬تهیونگ با کاردک‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫مواد پنکیک رو کامالً توی لیوان اندازه گیری خالی کرد‪.‬‬

‫‪417‬‬
‫دخترک وقتی داشت مواد رو داخل ماهیتابه می ریخت بخاطر "مواظب‬
‫باش" گفتن های مکرر تهیونگ خندید‪.‬‬

‫تهیونگ به یک قطره مواد پنکیکی که نزدیک لبه ماهیتابه افتاده بود اشاره‬
‫کرد و گفت‪.‬‬

‫"نگاه کن یه پنکیک کوچولو‪...‬این واسه توعه‪...‬بنظرت می تونیم روش‬


‫بلوبری هم بزاریم؟"‬

‫داسوم با قیافه ای پوکر در حالی که کف گیر رو دو دستی مثل شمشیر‬


‫دستش گرفته بود گفت‪.‬‬

‫"هاها خیلی خنده دار بود"‬

‫بعد کف گیر رو روی اُپن کوبید‪ ،‬ظرف بلوبری رو برداشت و گفت‪.‬‬

‫"چندتا بلوبری بزارم؟"‬

‫"هفتاد و چهارتا!"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم با خنده گفت‪.‬‬

‫"ولی اینجوری که دیگه پنکیک نمیشه"‬

‫‪418‬‬
‫تهیونگ آهی کشید و گفت‪.‬‬

‫"خیل خب باشه‪...‬هفتاد و سه تا"‬

‫داسوم روی چهارپایه چرخید و با مشت های کوچکش شروع به مشت‬


‫زدن به سینه مرد کرد‪ .‬دختربچه توی مشت هاش از هیچ قدرتی استفاده‬
‫نمی کرد اما اینکه دخترک انقدر با مرد احساس راحتی می کرد که از اون‬
‫به عنوان کیسه بوکسش استفاده کنه نشون دهنده خیلی چیزا بود‪.‬‬

‫بلوبری ها روی پنکیک قرار گرفته شدن و بعد تهیونگ پیشنهاد داد که‬
‫مثل سرآشپزها بدون کفگیر پنکیک رو توی ماهی تابه برگردونن‪.‬‬

‫داسوم با شنیدن این پیشنهاد مرد نزدیک بود از خوش حالی زیاد از روی‬
‫چهارپایه بیوفته‪ .‬تهیونگ پشت سر دخترک ایستاد و درحالی که سینه اش‬
‫به پشت داسوم چسبیده بود‪ ،‬دست هاش رو روی دست های دخترک که‬
‫روی دستگیره ماهیتابه بود گذاشت‪.‬‬

‫بعد مرد به داسوم توضیح داد که ماهیتابه رو باید چجوری حرکت بده‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫دخترک هم سرش رو تند تند تکون داد و جوری روی حرف های مرد‬
‫تمرکز کرد‪ ،‬انگار که داره برای مسابقات المپیک آماده میشه‪.‬‬

‫‪419‬‬
‫"خیل خب‪...‬یک‪...‬دو‪...‬سه!"‬

‫وقتی پنکیک کامالً درسته و بدون هیچ مشکلی توی ماهیتابه برگشت‪،‬‬
‫داسوم بلند داد زد‪.‬‬

‫"هورا!"‬

‫دخترک دست هاش رو با خوش حالی به باالی سرش برد و تهیونگ هم‬
‫دخترک رو از کمر گرفت و به سمت آسمون بلند کرد‪.‬‬

‫ناگهان صدای تشویق کردن از ورودی آشپزخونه به گوش رسید و‬


‫تهیونگ درحالی که هنوز داسوم توی دست هاش بود به سمت صدا‬
‫چرخید‪.‬‬

‫جونگ کوک با لبخندی خواب آلود‪ ،‬درحالی که دوربین گوشیش رو‬


‫سمت اون دو گرفته بود‪ ،‬گفت‪.‬‬

‫"بی نظیر بود‪...‬داوران از ده نمره‪ ،‬نمره ی ده میدن‪...‬همه اش رو ضبط‬


‫کردم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم توی بغل تهیونگ شروع به وول خوردن کرد‪ ،‬بنابراین تهیونگ‬
‫دخترک رو روی زمین گذاشت تا بتونه به سمت پدرش بدوه‪.‬‬
‫‪420‬‬
‫داسوم وقتی به پدرش رسید روی نوک پاهاش ایستاد‪ ،‬دستش رو به‬
‫سمت گوشی پدرش دراز کرد و گفت‪.‬‬

‫"بزار منم ببینم"‬

‫جونگ کوک درحالی که دخترک رو به سمت گاز هل می داد گفت‪.‬‬

‫"یــــاه هنوز پنکیک هات آماده نشدن‪...‬برو باال سر ماهیتابه ات بمون"‬

‫داسوم خنده کنان دوباره روی چهارپایه پرید و پنکیک رو از داخل‬


‫ماهیتابه در آورد و توی بشقاب گذاشت‪ .‬بعد با قیافه ای جدی و درحالی‬
‫که کامالً تمرکز کرده بود بشقاب از دستش نیوفته‪ ،‬بشقاب رو دو دستی به‬
‫سمت پدرش برد و گفت‪.‬‬

‫"پنکیک اول رو تو می تونی بخوری"‬

‫جونگ کوک با لبخند گوشی اش رو توی جیب شلوارش گذاشت‪ .‬بعد با‬
‫یه تعظیم دو دستی بشقاب رو از دست دخترک گرفت و گفت‪.‬‬

‫"خیلی ممنون"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم لبخندی از سر غرور زد‪ .‬بعد دوباره روی چهارپایه پرید و گفت‪.‬‬

‫‪421‬‬
‫"خیل خب نوبت بعدیه"‬

‫وقتی جونگ کوک بشقاب توی دستش رو روی میز گذاشت‪ ،‬داسوم مواد‬
‫پنکیک رو دوباره توی ماهی تابه خالی کرد و چند تا بلوبری روش‬
‫گذاشت‪.‬‬

‫مرد جونگ کوک بی سر و صدا کنار تهیونگ ایستاد و بعد یکی از‬
‫بازوهاش رو دور کمر مرد حلقه کرد‪.‬‬

‫وقتی پدر دخترک حس کرد داسوم داره سرش رو برمی گردونه تا از این‬
‫حرکت پدرش شکایت کنه‪ ،‬مرد دستش رو روی سر دخترش گذاشت تا‬
‫حواسش به سمت ماهیتابه باشه‪ .‬بعد خم شد و لب های تهیونگ رو‬
‫بوسید‪.‬‬

‫داسوم داد زد‪.‬‬


‫"هنوز صداتون رو می تونم بشنوم!"‬
‫جونگ کوک بدون توجه به دخترش درحالی که لبخند می زد‪ ،‬روی لب‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫های تهیونگ یه بوسه دیگه کاشت‪.‬بعد روی لب های مرد زمزمه کرد‪.‬‬

‫"صبح بخیر"‬

‫‪422‬‬
‫در این لحظه بود که تهیونگ حس کرد زمان براش ایستاده‪.‬‬

‫صبح روز شنبه همیشه برای معلم جوان اینجوری سپری می شد که مرد‬
‫بعد از از خواب بیدار شدن تا وقتی که احساس خشک شدن بکنه توی‬
‫تخت دراز می کشید و با گوشیش شبکه های مجازی رو چک می کرد‪.‬‬
‫بعد از اون مرد بدن خسته اش رو به زور سمت آشپزخونه می کشید تا‬
‫برای خودش قهوه درست کنه‪.‬‬

‫بعد از شستن دست صورتش مرد روی مبلش لَم می داد و درحالی که‬
‫تلویزیون نگاه می کرد قهوه اش رو می نوشید‪ .‬بعد از این پروسه مرد یا‬
‫به جیمین و نامجون زنگ می زد یا تصمیم می گرفت برای دویدن به‬
‫پارک کنار خونه اش بره‪.‬‬

‫اگر تهیونگ می خواست صبح روز شنبه اش رو تو دو کلمه توصیف کنه‬


‫یه روز خسته کننده و کامالً ساکت کلماتی بود که می تونست به خوبی‬
‫توضیح دهنده این روز باشه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪423‬‬
‫اما این صبح شنبه کامالً برخالف عادت مرد بود‪ .‬تهیونگ از زمانی که از‬
‫دانشگاه فارق التحصیل شده بود‪ ،‬چیزی نزدیک به یک دهه به تنهایی‬
‫زندگی کرده بود‪.‬‬

‫مرد هیچوقت توی این زمان به این فکر نکرده بود که زندگی کردن با یه‬
‫پارتنِر اونم زیر یه سقف چجوری ممکنه باشه چه برسه به زندگی با یه‬
‫بچه!‬

‫قبالً هیچ کدوم از این دو برای مرد جذاب بنظر نمی رسید‪ .‬با این حال‬
‫تماشای داسومی که با بلوبری روی پنکیکش صورتک خندان درست‬
‫میکنه و حس کردن بازوی جونگ کوکی که برای بوسه ی لطیف‬
‫صبحگاهی دور کمرش حلقه شده بود‪ ،‬همه این ها باعث می شد مرد‬
‫احساس آرامش و متعلق بودن پیدا کنه‪.‬‬

‫این زندگی ای نبود که مرد برای آینده اش تصورش رو می کرد اما حاال‬
‫به طور ناگهانی این زندگی ای بود که مرد حس می کرد دوست داره‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫برای باقی عمرش داشته باشه‪.‬‬

‫‪424‬‬
‫انگار که داسوم و جونگ کوک اون جای خالی ای که مرد هرگز نمی‬
‫دونست توی قلبش وجود داره رو با حضورشون پر کرده بودن و حاال‬
‫تهیونگ نمی تونست زندگی ای بدون اون دو رو برای خودش تصور کنه‪.‬‬

‫وقتی داشتن پنکیک هاشون رو با میوه می خوردن جونگ کوک رو به‬


‫تهیونگ گفت‪.‬‬

‫"داسوم هفته دیگه میره کمپ موسیقی‪...‬در طول روز اگه وقتت آزاده می‬
‫تونیم هم رو ببینم و یه کارهایی بکنیم‪...‬سفر یه روزه بریم‪...‬بریم‬
‫کوهنوردی یا هر کار دیگه ای"‬

‫تهیونگ بعد از کمی فکر کردن‪ ،‬پیشنهاد داد‪.‬‬

‫"می تونیم بریم ساحل سامچوک توی استان گانگ وون"‬

‫داسوم با ابروهای درهم رفته چنگالش رو پایین گذاشت و گفت‪.‬‬

‫"صبرکن‪...‬منظورتون چیه؟ دارین برنامه ریزی می کنید همدیگه رو بعداً‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫ببینید؟مگه قرار نیست اینجا بمونی؟"‬

‫"منظورت چیه ؟"‬


‫‪425‬‬
‫جونگ کوک از دخترک پرسید اما نگاه داسوم به سمت تهیونگ بود‪.‬‬

‫دخترک با قیافه ای ناراحت و صدایی گرفته جوری که انگار هر آن‬


‫ممکنه بزنه زیر گریه گفت‪.‬‬

‫"فکر کردم قراره برای همیشه اینجا بمونی‪...‬پیش ما‪...‬مگه از این به بعد‬
‫پیش ما زندگی نمی کنی؟‪...‬فکر کردم واسه همینه که اینجایی"‬

‫"اوه"‬

‫تهیونگ هم چنگالش رو روی میز گذاشت از اونجایی که داسوم به غیر از‬


‫اینکه بنظر گیج شده بود توی صداش هم غم و اندوهی وجود داشت‪.‬‬

‫پدر دخترک از شنیدن این سوال دخترک کامالً ماتش زده بود بنابراین‬
‫تهیونگ سریعاً سعی کرد داسوم رو آروم کنه‪.‬‬

‫"خب‪...‬من االن قرار نیست باهاتون زندگی کنم داسوم آه‪...‬این اولین‬
‫باری بود که شب رو پیشتون موندم‪...‬قرار بود یه امتحانی باشه تا همه‬
‫مون ببینیم اینکار چه حسی داره"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم با قیافه ای ناامید گفت‪.‬‬

‫"پس یعنی وقتی صبحونه مون رو خوردیم از اینجا میری؟"‬


‫‪426‬‬
‫"آره عزیزم‪...‬باید برگردم خونه ام تا به یه سری از کارهام رسیدگی کنم"‬

‫"ولی چرا؟دلت نمی خواد پیشمون بمونی؟مگه‪...‬مگه عاشق بابا‬


‫نیستی؟مگه منم دوست نداری؟"‬

‫"هی به من نگاه کن"‬

‫وقتی تهیونگ از گوشه چشمش دید که جونگ کوک قصد دخالت داره‬
‫صندلی داسوم رو به سمت خودش چرخوند چون می خواست این‬
‫موضوع رو خودش حل کنه‪.‬‬

‫"من هردوی شما رو خیلی خیلی دوست دارم‪...‬بیشتر از اون چیزی که‬
‫تصورش رو می کنی‪...‬اما اینکه باهم دیگه زندگی کنیم‪...‬اینکه من کامالً‬
‫اسباب کشی کنم تا با همدیگه باشیم‪...‬همه این ها زمان می برن‪...‬همه‬
‫باید برای این کار آمادگی داشته باشن‪...‬من باید از آپارتمان اسباب کشی‬
‫کنم و جایی برای همه ی وسایلم پیدا کنم‪...‬این کار خیلی زمان می‬
‫بره‪...‬و این هیچ ربطی به اینکه من چقدر دوست دارم یا دلم می خواد‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫باهاتون زندگی کنم نداره چون خیلی هم دلم می خواد‪...‬اما فقط اینکار‬

‫‪427‬‬
‫نیاز به زمان بیشتری داره‪...‬تو باید با این موضوع مشکلی نداشته‬
‫باشی‪...‬بابات هم باید با این موضوع مشکلی نداشته باشه"‬

‫"ولی من با اینکار مشکلی ندارم‪...‬اگه اینجا با ما زندگی کنی می تونی‬


‫توی تکالیفم بهم کمک کنی یا‪...‬یا وقتی کالس ویولنم تموم میشه دنبالم‬
‫بیای یا‪...‬یا شاید شام بپزی‪...‬و می تونی با ما تلویزیون ببینی‪...‬دوست‬
‫داری انیمه ببینی؟"‬

‫"من عاشق انیمه دیدنم"‬

‫"پس باید با ما زندگی کنی‪...‬بابا اون باید با ما زندگی کنه‪...‬گفتم که تا‬


‫وقتی عاشق من و تو نیست نمی تونه باهامون زندگی کنه ولی اون گفتش‬
‫که عاشق هردومونه"‬

‫داسوم رو به پدرش کرد و گفت‪.‬‬

‫"نذار از اینجا بره"‬

‫هفت ماه!‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪428‬‬
‫جونگ کوک فقط برای هفت ماه توی زندگی تهیونگ اومده بود و از نظر‬
‫خیلی از مردم ادغام کردن دوتا خانواده بعد از فقط هفت ماه باهم وقت‬
‫گذروندن‪ ،‬ریسک بزرگی بنظر می رسه‪.‬‬

‫بزرگ ترین ترس جونگ کوک همیشه این بود که تهیونگ وارد زندگی‬
‫داسوم بشه اما برای همیشه با اون ها نمونه و این اتفاق دل دخترش رو‬
‫بشکنه‪.‬‬

‫تهیونگ حاال می تونست این ترس رو ببینه‪...‬این ترس توی چشم های‬
‫پدر دخترک کامالً مشخص بود‪.‬‬

‫جونگ کوک حاال متوجه بزرگ ترین ترسش شده بود‪.‬‬

‫وقتی که تهیونگ نگاهش رو به نگاه جونگ کوک متصل کرد عمالً می‬
‫تونست یه مکالمه چشمی و بی صدایی که بینشون درحال اتفاق افتادن‬
‫هست رو بشنوه‪.‬‬

‫آیا این کار درستی بود؟ آیا خیلی سریع درحال حرکت کردن نبودن؟‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫ریسک این کار خیلی باال نیست؟این کارشون چقدر روی داسوم تاثیر‬

‫‪429‬‬
‫می گذاره؟آیا ممکنه بدون توجه به اینکه در آخر چه اتفاقی می افته‬
‫داسوم آسیب ببینه؟‬

‫جونگ کوک با صدای خیلی آرومی که به زور شنیده می شد رو به مرد‬


‫گفت‪.‬‬

‫"همه اش به تو بستگی داره"‬

‫قلب تهیونگ برای لحظه ای از حرکت ایستاد چون قیافه جونگ کوک‬
‫جوری بود که انگار مرد هر آن ممکنه گریه اش بگیره‪.‬‬

‫به نظر می رسید که مرد کوچک تر از فشار احساسات مختلف چشم‬


‫هاش تر شده بودن و نفسش رو در انتظار جواب تهیونگ توی سینه اش‬
‫حبس کرده بود‪ .‬انگار که مرد تا قبل از پیشنهاد دخترش به این که از‬
‫تهیونگ بخواد باهاش زندگی کنه اصالً فکر نکرده بود‪.‬‬

‫و کامالً حق با جونگ کوک بود‪...‬چی می شد اگه اتفاق بدی بیوفته؟ چی‬


‫میشه اگه رابطه اشون اونقدری که تهیونگ فکرش رو می کرد عمیق‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫نباشه؟چی میشه اگه در آینده تصمیم بگیرن از هم جدا بشن و تهیونگ‬


‫مجبور بشه از زندگی داسوم بیرون بره؟‬

‫‪430‬‬
‫( تو یه احمقی‪...‬یه احمق به تمام معنا‪...‬داری زیادی بهش فکر می‬
‫کنی‪...‬می دونی اینکار درسته‪...‬خودت می دونی)‬

‫تهیونگ با صدای آروم رو به مرد گفت‪.‬‬

‫"اینکار زمان می بره"‬

‫بعد رو به داسوم کرد و ادامه داد‪.‬‬

‫"داسوم آه‪...‬اینکار زمان می بره‪...‬من باید از آپارتمانم اسباب کشی کنم و‬


‫چیزهای دیگه ای هست که باید براشون برنامه ریزی کنم‪...‬متوجه‬
‫هستی؟نمی تونم یهو باهاتون زندگی کنم"‬

‫"مشکالی بزرگونه"‬

‫تهیونگ سرش رو به موافقت تکون داد و گفت‪.‬‬

‫"آره عزیزم‪...‬مشکالت بزرگونه‪...‬ولی اگه تو و بابات واقعاً دلتون می‬


‫خواد من اینجا با شما زندگی کنم پس‪...‬پس منم اینکارو می کنم‪...‬میام‬
‫که باهاتون زندگی کنم"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"بابا"‬

‫‪431‬‬
‫داسوم سریع از روی صندلیش به پایین خودش رو سر داد‪ .‬بعد دست‬
‫پدرش رو گرفت و گفت‪.‬‬

‫"بابا میشه اینکارو کنیم؟بابا؟میشه باهامون زندگی کنه؟بابا؟ بابا داری‬


‫گریه می کنی؟بابا چرا داری گریه می کنی؟ بابا ناراحت نباش"‬

‫تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و داسوم از پاهای پدرش باال رفت تا‬
‫روی اون ها بشینه‪ .‬بعد دست های کوچکش رو بلند کرد و با اون ها‬
‫اشک های روی صورت پدرش رو پاک کرد‪ .‬مرد درحالی که اشک می‬
‫ریخت ناگهان خندید‪ .‬تهیونگ یکی از بازوهاش رو دور شونه جونگ‬
‫کوک و بازوی دیگه اش رو دور داسوم پیچید و هردوی اون هارو محکم‬
‫بغل کرد‪ .‬جونگ کوک درحالی که فین فین می کرد خنده ی دیگه ای سر‬
‫داد‪.‬‬

‫ناگهان داسوم پرسید‪.‬‬

‫"این االن یه بغل خونوادگیه؟"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک دوباره خندید و درحالی که قطرات اشکش تیشرت تهیونگ‬


‫رو خیس می کرد‪ ،‬سرش رو به موافقت تکون داد‪.‬‬

‫‪432‬‬
‫"آره‪...‬این یه بغل خونوادگیه"‬

‫"بابا‪...‬واقعاً عمو تهیونگ می تونه با ما زندگی کنه؟"‬

‫جونگ کوک با صدای آروم و گرفته گفت‪.‬‬

‫"معلومه که می تونه"‬

‫مرد بوسه ای روی پیشونی دخترش کاشت و تهیونگ هم گوشه سر مرد‬


‫رو بوسید‪.‬‬

‫"می تونم واسه جشن گرفتن این اتفاق یه تتوی ببر بزنم؟"‬

‫"تو یه هیوالی کوچولویی‪...‬اینو می دونستی؟"‬

‫داسوم خنده شیرین و بی دندونی کرد‪ .‬دخترک خوش حال از عوض‬


‫کردن جو و موضوع‪ ،‬یکی از دست های پدرش رو توی دستش گرفت تا‬
‫تتوی ببر روی اون رو پیدا کنه و گفت‪.‬‬

‫"من یه تتو ببر واسه خودم دقیقاً همینجا می خوام‪...‬عمو تهیونگ‪...‬توهم‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تتوی ببر می خوای؟ پنج تا ازش دارم‪...‬می تونیم باهم ست کنیم‪...‬خودم‬


‫برات تتو میزنم‪...‬کارم توش خوبه‪...‬حتی دستکش مشکی هم دارم"‬

‫‪433‬‬
‫"خب بنظر میاد که توی کارت حرفه ای هستی پس بهت اعتماد می کنم"‬

‫داسوم با خوش حالی از بغل پدرش پایین پرید و گفت‪.‬‬

‫"اوکی پس فعالً نرو‪...‬میمونی دیگه؟فقط برای یه مدت کوچولوی بیشتر‬


‫بمون‪...‬برات یه تتوی قشنگ میزنم"‬

‫بعد دخترک درحالی که همه ی ناراحتی و غمی که چند دقیقه پیش‬


‫داشت کامالً از یادش رفته و از خوش حالی توی پوست خودش نمی‬
‫گنجید‪ ،‬به سمت پذیرایی دوید تا وسایل مورد نیازش رو جمع آوری کنه‪.‬‬
‫وقتی داسوم حواسش پرت بود تهیونگ روی پاهای مرد کوچک تر‬
‫نشست و باقی اشک های باقی مونده روی صورت مرد کوچک تر رو با‬
‫دست هاش به آرومی و با لطافت پاک کرد‪.‬‬

‫تهیونگ با یه لبخند پرسید‪.‬‬

‫"حالت خوبه؟ پدر سینگل و جذابم اینجا نشسته داره واسه همخونه‬
‫شدنش با دوست پسرش گریه می کنه‪...‬کی فکرش رو می کرد؟"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک با نیشخندی پرسید‪.‬‬

‫"اوه االن دیگه دوست پسرمی؟"‬


‫‪434‬‬
‫"خب فکر کردم دیگه وقتشه به زبون بیاریمش از اونجایی که ازم‬
‫خواستی بیام باهات زندگی کنم"‬

‫" در دفاع از خودم باید بگم که اونی که درخواست کرد داسوم بود"‬

‫"ولی خودت هم داشتی بهش فکر می کردی"‬

‫"آره فکر می کردم‪...‬ولی واقعاً جوابت مثبته؟این قدم خیلی بزرگیه‪...‬یه‬


‫تغییر خیلی بزرگ توی زندگیته‪...‬داری سرپرستی یه بچه وحشی هشت‬
‫ساله رو قبول می کنی"‬

‫تهیونگ با دیدن اضطراب مرد‪ ،‬درحالی که با نوک انگشت هاش پشت‬


‫سر مرد رو نوازش می کرد‪ ،‬برای ساکت کردنش لب های مرد رو بوسید‬
‫و گفت‪.‬‬

‫"انقدر نگران نباش‪...‬براش چندتا ایده دارم که اگه دلت می خواد می تونم‬
‫بهت بگم"‬

‫"من سراپا گوشم"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫جونگ کوک به آرومی رون پای مرد بزرگ تر رو ماساژ داد و یه بوسه‬
‫دیگه روی لب هاش از مرد دریافت کرد‪.‬‬
‫‪435‬‬
‫"دوستت دارم‪...‬خیلی من رو خوش حال می کنی‪...‬داسومم همینطور‪...‬تو‬
‫یه رویایی"‬

‫تهیونگ با آهی گفت‪.‬‬

‫"و همه ی این ها به خاطر این شروع شد که من چندتا شوخی داغون‬


‫درباره سواری کردن توی جلسه اولیا مربیان باهات کردم و جفتمون نمی‬
‫تونستیم دیک هامون رو توی شلوارمون نگهش داریم"‬

‫جونگ کوک زد زیر خنده و پیشونی اش رو روی شونه مرد تکیه داد‪.‬‬

‫تهیونگ با لبخند ادامه داد‪.‬‬

‫"منم دوسِت دارم‪...‬و همینطور داسوم رو‪...‬هردوتون رو دوست دارم‪...‬باهم‬


‫دیگه می تونیم اینکارو بکنیم‪...‬بهت قول میدم"‬
‫"خیل خب من دوتا تتوی ببر دارم!"‬
‫جونگ کوک آهی کشید و گفت‪.‬‬

‫"آره‪...‬باید به اینم عادت کنی‪...‬وسط همه چی میپره این بچه"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ زد زیر خنده و داسوم درحالی که به اون دو با اخم نگاه می‬


‫کرد‪ ،‬جلوی در ورودی آشپزخونه دست به سینه ایستاد‪.‬‬
‫‪436‬‬
‫"چرا من همه اش باید همچین صحنه هایی رو ببینم؟چرا هیچکس به‬
‫احساسات لطیفم به عنوان یه بچه هشت ساله توجه نمی کنه؟ دارید من‬
‫رو در معرض چیزهای ناجور قرار می دید!"‬

‫جونگ کوک هم با ابروهای درهم رو به دخترش گفت‪.‬‬

‫"از کجا این حرفارو یاد گرفتی؟ نباید در معرض دیدن عشق قرارت‬
‫بدیم؟ خیلی ببخشید بابت اینکار!"‬

‫تهیونگ از دعوای خنده دار پدر و دختر زد زیر خنده‪.‬‬

‫داسوم با نیشخندی گفت‪.‬‬

‫"فقط داشتم شوخی می کردم"‬

‫"خوبه‪...‬بهتره که راستش رو گفته باشی چون االن می خوام ببوسمش و‬


‫تو هم مجبوری قبولش کنی و باهاش مشکلی نداشته باشی"‬

‫داسوم برگه های تتوی موقت رو روی صورتش کوبید تا جلوی چشم‬
‫هاش رو بگیره و به محض اینکه اینکار رو کرد‪ ،‬پدر دخترک چونه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫تهیونگ رو توی دستش گرفت و سر مرد رو برای بوسیدن لب هاش‬


‫چرخوند‪.‬‬
‫‪437‬‬
‫تهیونگ توی بوسه مرد غرق شد و به این فکر کرد که از این به بعد قراره‬
‫همه ی صبح شنبه هاش اینطوری باشه‪.‬‬

‫"هنوز می تونم صدای بوسیدنتون رو بشنوم"‬

‫"ساکت شو بینَم"‬

‫جونگ کوک بدون اینکه سمت دخترش برگرده گفت و داسوم زد زیر‬
‫خنده‪ .‬دخترک به اون دو نزدیک شد و به آرومی دست تهیونگ رو‬
‫گرفت‪ .‬بعد به پدرش نگاه کرد جوری که انگار داره برای بردن تهیونگ از‬
‫پدرش اجازه می گیره‪.‬‬

‫جونگ کوک سرش رو به موافقت تکون داد‪ ،‬بنابراین داسوم دست‬


‫تهیونگ رو کشید و مرد هم از جاش بلند شد‪.‬‬

‫"تتوی ببرت رو دقیقاً همونجایی که بابا تتو داره می خوای؟آره؟‬


‫عالیه‪...‬میشه تتوی منم برام بزنی؟نمی دونم که میتونم خودم به تنهایی‬
‫بزنمش یا نه‪...‬توی هنر و کاردستی کارت خیلی خوبه واسه همین‪...‬یادمه‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی معلمم بودی‪"...‬‬

‫*****‬

‫‪438‬‬
‫(آهنگ پارت رو پلی کنید)‬

‫یک سال بعد‬

‫"از نظرش این خفن ترین کاریه که تا حاال انجام دادیم"‬

‫"خفن تر از سفر توکیویی که رفتیم؟"‬

‫"حقیقتش رو بخوای؟آره"‬

‫تهیونگ خندید و جونگ کوک نیشخندی زد و با زبونش شروع به بازی‬


‫کردن با پیرسینگ لبی که چند ماه پیش زده بود کرد‪.‬‬

‫داسوم بعد از دیدن این پیرسینگ متقاعد شده بود که بدون هیچ شکی‬
‫پدرش خفن ترین پدر روی زمینه‪.‬‬

‫تهیونگ هم به شدت معتقد بود پیرسینگ لب زدن جونگ کوک برای‬


‫هیجان انگیز تر کردن رابطه جنسی شون خیلی خوبه و مرد هم اشتباه‬
‫فکر نمی کرد‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫این اتفاق برای همه سود مند بود‪.‬‬

‫‪439‬‬
‫جونگ کوک درحالی که آرنج یکی از دست هاش رو به پنجره ماشین‬
‫تکیه داده و با اون دست شقیقه اش رو ماساژ می داد‪ ،‬با دست دیگه اش‬
‫فرمون ماشین رو نگه داشته بود‪ .‬مرد آهی کشید و گفت‪.‬‬

‫"یه دقیقه هم قرار نیست آروم بشینه‪...‬همیشه آخرین روز مدرسه قبل از‬
‫تعطیالت تابستونی جوری شیطنت می کنه و انرژی داره که انگار یه کیسه‬
‫شکر خورده"‬

‫تهیونگ درحالی که با انگشت شستش به پشت سرش‪ ،‬صندلی عقب‬


‫ماشین اشاره می کرد گفت‪.‬‬

‫"اوکی‪...‬خب به هر حال موقع رانندگی به سامچوک باالخره خسته میشه‬


‫و اون پشت خوابش میبره"‬

‫صندوق عقب ماشین کامالً پر از وسیله بود چون درحالی که داسوم‬


‫روحشم خبر نداشت خانواده جئون قرار بود برای سه ساعت به سمت‬
‫ساحل شرقی رانندگی کنن تا هفته اول تعطیالت تابستونی رو کنار دریا‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بگذرونن‪ .‬دخترک بعد از دیدن عکس های دو نفره جونگ کوک و‬

‫‪440‬‬
‫تهیونگ از قرارشون کنار دریا که سال پیش تجربه اش کرده بودن خیلی‬
‫دوست داشت که اون هم این سفر رو تجربه کنه‪.‬‬

‫"بیا دعا کنیم که همینطور بشه‪...‬اوه دارن میان"‬

‫جونگ کوک به بیرون از پنجره ماشین نگاه کرد بنابراین تهیونگ تصمیم‬
‫گرفت از ماشین پیاده شه و بیرون از ماشین منتظر دخترک بمونه‪.‬‬

‫معلم جوان دیگه برای مدرسه ابتدائی جانگ سئونگ یا حتی مدرسه‬
‫کیودونگ کار نمی کرد‪ .‬در حقیقت مرد تدریس توی مدرسه رو بلکل‬
‫ترک کرده بود تا مهارت هاش رو جای دیگه ای به کار ببره‪.‬‬

‫جونگ کوک و داسوم مرد رو تشویق کردن که این قدم بزرگ برداره و‬
‫حاال تهیونگ یکی از معروف ترین معلم های خصوصی در زمینه مبحث‬
‫ریاضیات‪ ،‬توی موسسه هاگوونِ سئول شده بود‪.‬‬

‫دانش آموزها از گروه های سنی مختلف برای کالس خصوصی به معلم‬
‫جوان مراجعه می کردن و مرد حاال می تونست ساعات کاریش رو‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫خودش مشخص کنه و کاری که خودش باهاش راحت تره و دوست داره‬
‫انجام بده‪.‬‬

‫‪441‬‬
‫بعضی روزها مرد به یه گروه از بچه های ده ساله تدریس می کرد و‬
‫بعضی روزهای دیگه با دانش آموزهای هفده ساله ای که بخاطر‬
‫امتحانات و کنکور پر از استرس بودن‪ .‬اما در هر شرایطی‪ ،‬معلم جوان‬
‫باالخره از درجا زدن در اومده بود و درحال پیشرفت کردن بود‪.‬‬

‫"تهیونگی سامچون‪"!37‬‬

‫داسوم به محض دیدن تهیونگ با چشم هایی که از خوش حالی برق می‬
‫زدن به سمت مرد شروع به دویدن کرد چون مرد هیچوقت بعد از مدرسه‬
‫دنبالش نیومده بود‪ .‬از اونجایی که تهیونگ معموالً این ساعت ها سرکار‬
‫بود‪ ،‬پدر دخترک بعد از برداشتن دختر از مدرسه اون رو به کالس ویولن‬
‫یا اسکیش می برد‪.‬‬

‫"سالم‪...‬آخرین روز مدرسه ات چطور بود؟"‬

‫داسوم سریع مرد رو بغل کرد و بعد از اون فاصله گرفت‪ .‬دخترک کم کم‬
‫اون عادت بغلی بودنی که مرد طی یک سال گذشته بهش عادت کرده بود‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫رو داشت از دست می داد اما همچنان بچه ی شیرینی بود‪.‬‬

‫‪37‬‬
‫سامچون در کره ای به معنای عمو هست‬
‫‪442‬‬
‫درحالی که تهیونگ با چشم هایی که عشق و عالقه ازش می بارید به‬
‫دخترک نگاه می کرد داسوم با ذوق و خوش حالی گفت‪.‬‬

‫"کیم سئونسِنگ نیم برامون چندتا فیلم خنده دار گذاشت تا ببینیم"‬

‫دخترک یونیفرم مخصوص بهار و تابستونش رو تن کرده بود‪ .‬یه دامن‬


‫چین دار سرمه ای رنگ‪ ،‬پیرهن دگمه دار آستین کوتاه سفید و یه کراوات‬
‫سرمه ای‪.‬‬

‫صبح اون روز تهیونگ موهای دخترک رو براش مدل تیغ ماهی بافته بود‪.‬‬
‫مرد خیلی سریع درحال یاد گرفتن این بود که موهای دخترک رو‬
‫چجوری براش ببنده و دلیلش هم این بود که پدر دخترک بهش چندتا‬
‫مدل آموزش داده بود‪.‬‬

‫"اوه واقعاً؟"‬

‫"اون بهترین معلم دنیاس!"‬

‫تهیونگ درحالی که لب پایینش رو جلو می داد دستش رو روی سینه‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫اش گذاشت و گفت‪.‬‬

‫"آخ درد داشت"‬


‫‪443‬‬
‫داسوم نچی کرد و گفت‪.‬‬

‫"نه اونجوری نه‪...‬تو بهترین معلم کالس اول دنیا بودی‪...‬کیم سئونسنگ‬
‫نیم بهترین معلم کالس سوم دنیاس‪...‬اون توی درس علوم کارش خیلی‬
‫خوبه"‬

‫درست همون لحظه سوکجین به سمت اون ها اومد‪ ،‬یکی از دست هاش‬
‫رو روی سر داسوم گذاشت و گفت‪.‬‬

‫"تو هم همینطور"‬

‫داسوم نیشخند زنان‪ ،‬سریع از دست معلمش فرار کرد و به سمت تهیونگ‬
‫دوید تا کنارش بایسته‪.‬‬

‫دخترک درحال قد کشیدن بود و تهیونگ مدادم به شوخی بهش می گفت‬


‫که یه روزی از اون هم قد بلندتر میشه‪.‬‬

‫داسوم خودش رو به تهیونگ چسبوند و درحالی که سینه اش رو با‬


‫غرور جلو داده بود گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"البته توی ریاضی بهترینم"‬

‫سوکجین با پوزخندی رو به دخترک گفت‪.‬‬


‫‪444‬‬
‫"بعله خانم خانما و دلیلشم اینه که یه معلم خصوصی توی خونه داری که‬
‫همه چیز رو خوب برات توضیح میده!"‬

‫بعد نگاهش رو باال آورد و رو به تهیونگ گفت‪.‬‬

‫"سالم‪...‬خیلی وقته ندیدمت"‬

‫جونگ کوک که حاال اون هم از ماشین پیاده شده بود رو به سوکجین‬


‫گفت‪.‬‬

‫"هی"‬

‫مرد نیشخند زنان درحالی که هردو دست تتو شده اش رو باالی در باز‬
‫ماشین گذاشته بود ایستاده بود‪.‬‬

‫"بچه خوبی بود؟"‬

‫سوکجین آهی کشید و گفت‪.‬‬

‫"انقدری که یه بچه وحشی و شیطون می تونه خوب باشه"‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم صدای خشمگینی از خودش در آورد و تهیونگ به زور خنده اش‬


‫رو قورت داد‪.‬‬

‫‪445‬‬
‫معلم دخترک با خنده ادامه داد‪.‬‬

‫"شوخی کردم‪...‬داسوم دانش آموز نمونه اس‪...‬انقدر بچه خوبیه که می‬


‫تونه معلم کمکی من بشه"‬

‫داسوم نیشخند زنان پرسید‪.‬‬

‫"این معنیش اینه که می تونم قبل رفتن به خونه بابل تی بخریم؟"‬

‫کلمه "خونه" هم دیگه مثل قبل نبود‪ .‬اواخر تعطیالت تابستونی سال قبل‪،‬‬
‫جونگ کوک و تهیونگ‪ ،‬یک آپارتمان بزرگ تر و تازه ساخت تر که‬
‫نزدیک رودخونه هان و خونه یونگی و هوسوک و نامجون و جیمین بود‬
‫گرفته بودن و باهمدیگه به اونجا نقل مکان کرده بودن‪.‬‬

‫جونگ کوک گفت‪.‬‬

‫"دست از معامله کردن بردار"‬

‫داسوم با اخم رو به پدرش گفت‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"از تو داشتم نمی پرسیدم"‬

‫‪446‬‬
‫جونگ کوک سریع به سمت داسوم دوید و دخترک هم در جهت مخالف‬
‫پدرش فرار کرد‪ .‬جونگ کوک سریع مسیرش رو عوض کرد و از سمت‬
‫دیگه ماشین به دخترک شبیه خون زد‪ .‬مرد یکی از بازوهاش رو دور‬
‫شکم دخترک قفل کرد‪ ،‬اون رو زیر بغلش زد و توی هوا بلند کرد‪.‬‬
‫دخترک درحالی که هنوز بلند بلند می خندید توی هوا دست و پا زد‪.‬‬

‫پدر دخترک گفت‪.‬‬

‫"شاید اگه قیافت رو کیوت بکنی‪ ،‬قبل از اینکه بزنیم به جاده برات بابل‬
‫تی بخریم"‬

‫"بزنیم به جاده؟"‬

‫تهیونگ با بی خیالی گفت‪.‬‬

‫"خب آره‪...‬من و پدرت فکر کردیم که امروز هوا واسه رفتن به گانگوون‬
‫خوبه"‬

‫داسوم با چشم های درشت شده‪ ،‬سریع مثل یه ستاره دریایی درحالی که‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫هنوز توی هوا بود دست ها و پاهاش رو به معنی" کسی از جاش تکون‬

‫‪447‬‬
‫نخوره" باز کرد‪ .‬بعد با همون چشم های درشت شده به تهیونگ نگاه کرد‬
‫و گفت‪.‬‬

‫"دوباره جمله ات رو تکرار کن"‬

‫"داریم می ریم استان گانگوون"‬

‫"تا چه اندازه باید قیافم رو کیوت بکنم؟"‬

‫جونگ کوک گفت‪.‬‬

‫"خیلی زیاد"‬

‫بعد پدر دخترک با انگشت اشاره و شستش چونه دخترک رو گرفت تا‬
‫سرش رو باال بیاره و دید بهتری به صورتش داشته باشه‪ .‬دخترک سریع‬
‫لپ هاش رو به طور بانمکی باد کرد و سوکجین با دیدن قیافه کیوت‬
‫دخترک زد زیر خنده و گفت‪.‬‬

‫"ده از ده"‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫داسوم به سمت معلمش برگشت و باهمدیگه زدن قدش‪.‬‬

‫‪448‬‬
‫جونگ کوک به سمت ماشین برگشت و درحالی که در صندلی عقب رو‬
‫باز می کرد گفت‪.‬‬

‫"خیل خب باشه! اول بابل تی میخریم و بعد می زنیم به جاده"‬

‫داسوم هردو دستش رو از خوش حالی باالی سرش بلند کرد‪ .‬بعد تندی‬
‫سمت معلمش برگشت‪ ،‬تعظیم کوچکی کرد و مودبانه رو به مرد گفت‪.‬‬

‫"تعطیالت تابستونی خوبی داشته باشید کیم سئونسنگ نیم"‬

‫سوکجین هم جواب داد‪.‬‬

‫"تو هم همینطور عزیزم"‬

‫بعد مرد به تهیونگ نزدیک شد و خیل سریع مرد کوچک تر رو توی بغل‬
‫خودش کشوند و گفت‪.‬‬

‫"به زودی می بینمت"‬

‫تهیونگ هم گفت‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫"تعطیالت خوش بگذره"‬

‫سوکجین با جونگ کوک دست داد و با نیشخندی گفت‪.‬‬

‫‪449‬‬
‫"شما دوتا هم از تعطیالت لذت ببرید‪...‬امیدوارم بتونین کمی وقت واسه‬
‫تنهایی باهم گذروندن پیدا کنید"‬

‫مرد جمله آخرش رو با یک چشمک گفت و بعد به سمت بقیه بچه ها و‬


‫والدینشون رفت تا بهشون رسیدگی کنه‪.‬‬

‫جونگ کوک به داسوم گفت که کمربندش رو ببنده و بعد مرد در رو قفل‬


‫کرد و به تهیونگ لبخندی زد‪.‬‬

‫تهیونگ هم لبخند زنان به قسمتی از پارکینگ مدرسه اشاره کرد و گفت‪.‬‬

‫"یادته وقتی دقیقاً توی همین نقطه شماره ات رو بهم دادی؟"‬

‫جونگ کوک بعد از باز کردن در شاگرد راننده برای تهیونگ یا نیشخندی‬
‫گفت‪.‬‬

‫"چطور می تونم فراموشش کنم؟"‬

‫تهیونگ هم با خنده سر جاش نشست‪.‬‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫وقتی جونگ کوک سرجاش پشت فرمون نشست‪ ،‬کمربندش رو بست و‬


‫به سمت مرد بزرگ تر خم شد تا لب هاش رو ببوسه‪.‬‬

‫‪450‬‬
‫داسوم تند تند دست هاش رو با اخم بهم کوبید و گفت‪.‬‬

‫"کمتر همو ببوسید‪...‬من بابل تیم رو می خوام"‬

‫جونگ کوک و تهیونگ همزمان آرنج هاشون رو روی پشتی صندلیشون‬


‫گذاشتن و به سمت دخترک برگشتن تا بهش زل بزنن‪.‬‬

‫داسوم هم درحالی که مودبانه دست هاش رو روی پاهاش گذاشته بود به‬
‫اون دو خیره شد اما بعد در سکوت کامل لب پایینیش رو جلو داد‪.‬‬

‫جونگ کوک و تهیونگ هردو از این حرکت دخترک زدن زیر خنده و‬
‫خنده تهیونگ طوالنی تر ادامه پیدا کرد چون پدر دخترک همیشه خدا‬
‫اینکار رو واسه رسیدن به خواسته هاش انجام می داد‪.‬‬

‫داسوم درحالی که دستش رو مشت کرده بود اون رو به سمت جلو پرتاب‬
‫کرد و داد زد‪.‬‬

‫"به پیش"‬

‫جونگ کوک از پارکینگ مدرسه بیرون اومد و به سمت اولین کافه ی‬


‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫ماشینی رانندگی کرد تا برای هر سه اون ها بابل تی بخره و بعد به سمت‬


‫بزرگراه حرکت کرد‪.‬‬
‫‪451‬‬
‫مرد درحالی که یکی از دست هاش روی فرمون ماشین بود دست دیگه‬
‫اش رو سمت مرد بزرگ تر گرفت و تهیونگ هم سریعاً دست مرد رو‬
‫گرفت و بعد از قفل کردن انگشت هاش بین انگشت های مرد دست های‬
‫به هم قفل شده شون رو روی پاهای خودش گذاشت‪.‬‬

‫شاید این زندگی ای که االن داشت چیزی نبود که مرد برای آینده خودش‬
‫تصورش رو می کرد‪ .‬شاید مرد زیاد به تشکیل خانواده فکر نکرده بود‪.‬‬
‫شاید اون توی پیش بینی اینکه یه روزی ممکنه عاشق پدر یکی از دانش‬
‫آموزهاش بشه شکست خورده بود‪ .‬سرنوشت حس شوخ طبعی خاصی‬
‫داشت اما حاال تهیونگ هیچ شکایتی از این اتفاق نداشت‪.‬‬

‫تهیونگ حاال به غیر از اینکه مردی رو بدست آورده بود که می تونست‬


‫برای باقی عمرش به راحتی بهش عشق بورزه بلکه یه دختر هشت ساله‬
‫هم بدست آورده بود که می تونست شاهد بزرگ شدن و تبدیل شدنش به‬
‫یه خانم جوان بی نظیر رو باشه‪ .‬دختری که حاضر بود تجربیاتش توی‬
‫مسیر بزرگ شدن رو همونقدری که دوست داشت با پدرش به اشتراک‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫بزاره با اون هم به اشتراک بزاره‪.‬‬

‫‪452‬‬
‫تهیونگ از آینه بغل ماشین به داسومی که درحال گاز زدن نی قرمز رنگ‬
‫نوشیدنی اش بود نگاه کرد و بعد لبخندی زد‪.‬‬

‫داسوم نی رو از دهنش در آورد و گفت‪.‬‬

‫"هی بابا"‬

‫تهیونگ متوجه نیشخند شیطنت آمیزروی صورت دخترک شد اما تصمیم‬


‫گرفت به جونگ کوک اطالعی نده و آماده خندیدن به اتفاقی که قرار بود‬
‫بیوفته شد‪.‬‬

‫جونگ کوک درحالی که زبونش رو روی پیرسینگ لبش می کشید‬


‫نگاهش رو به سمت آینه وسط ماشین برگردوند و گفت‪.‬‬

‫"جانم؟"‬

‫تهیونگ برای یک لحظه گذرا پارتنرش رو تحسین کرد و با خودش‬


‫تکرار کرد که این مرد و زندگی زیبا االن مال اون هستن‪.‬‬

‫این چیزی بود که مرد برای آینده اش قرار بود داشته باشه‪.‬‬
‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫کنسرت های ویولن‪ ،‬مسابقات اسکی روی یخ‪ ،‬جلسات تمرین خصوصی‬
‫با پارتنرش و مسافرت دور دنیا‪.‬‬
‫‪453‬‬
‫تهیونگ نگاهش رو به سمت داسومی که همچنان نیشخند میزد برگردوند‪.‬‬

‫"میشه منم نوبتی رانندگی کنم؟"‬

‫"عمراً بچه جون‪...‬تالش خوبی بود"‬

‫"خب حداقل تالشمو کردم"‬

‫‪BTSGALAXYIR‬‬

‫‪454‬‬

You might also like