Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 123

‫‪Romanbook.

ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪1‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬
‫عنوان‪ :‬از گذشته عبور کن‬
‫نویسنده‪ :‬نرگس متین فر‬
‫ژانر‪ :‬اجتماعی‪ ،‬ترسناک‬
‫ناظر‪@ :‬ترنم مبینا‬
‫ویراستار‪: @aslani.r‬‬
‫کپیست‪:mhp‬‬
‫خالصه‪ :‬النا بعد تصادف پدر و مادرش افسرده شده است‪ .‬پدر و‬
‫عمویش هر دو کاپیتان کشتیاند‪ .‬قایقی اجاره کرده و به سفر‬
‫میرود‪ .‬در دریا دچار حادثه شده و حافظه خود را از دست‬
‫میدهد‪ .‬وارد جزیرهای دور افتاده میشود‪ .‬در جنگل گم شده و با‬
‫حوادثی که اتفاق میافتد حافظه خود را بدست میآورد‪ .‬نامزدش‬
‫با فرد دیگری ازدواج کرده او دچار پریشانی شده و تالش میکند‬
‫با کمک عمو و یک روانشناس به زندگی باز گردد که عاشق مرد‬
‫روان شناس میشود و‪... .‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫شبی که حالم خیلی گرفته بود‪ ،‬کنار ساحل رفتم‪.‬‬


‫ایستادم و به ماه نقرهایه‪ ،‬رنگ پریدهای که نقش آن روی آب‪ ،‬با‬
‫حرکت موجهای کوچک دریا به هم ریخته بود نگاه کردم‪.‬‬
‫همانطور که غرق در افکارم بودم راه میرفتم‪.‬‬
‫آسمان دامن سیاهش را روی امواج ظریف دریا پهن کرده بود‪.‬‬
‫ستارههای چشمک زن یکی پس از دیگری از البهالی تکههای ابر‪،‬‬
‫خودشان را نشان میدادند‪ .‬دلم میخواست کمی از اینجا دور‬
‫شوم‪ ،‬با خودم گفتم‪:‬‬
‫‪-‬قبل از باریدن بارون برمیگردم‪.‬‬
‫یک قایق تفریحی کوچک اجاره کردم‪.‬‬

‫‪3‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫قایق رانی را از پدرم آموخته بودم سوار شدم‪ .‬حس کردم امواج‬
‫آب قایق را مانند گهوارهای به آرامی تکان میدهد‪ ،‬به خوابی‬
‫شیرین و لذت بخشی فرو رفتم‪.‬‬
‫ابرهای باالی سرم با یکدیگر میجنگیدند فکر کردم خواب‬
‫میبینم‪ ،‬با غرش رعد و برق از خواب پریدم‪.‬‬
‫با وحشت به این سو و آن سو نگاه کردم جز سیاهی چیزی به‬
‫چشم نمیخورد‪ ،‬انگار وسط امواج گیر کرده بودم‪.‬‬
‫محکم به دکل چسبیدم امواج یکی پس از دیگری بلند شدند‪ ،‬به‬
‫بدنهی کشتی سیلی زدند و نشستند از ترس بلند جیغ‬
‫میکشیدم‪.‬‬
‫آب به درون قایق وارد شد‪ ،‬ناگهان موج بزرگی دکل کشتی را‬
‫شکست و من به درون آب پرت شدم‪ ...‬تالش کردم طناب حلقه‬
‫نجات را بازکنم اما امواج منرا دور میکردند‪ ،‬این بار طناب را‬

‫‪4‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫محکم چسبیدم و گره آن را باز کردم با هر سختی که بود حلقهی‬


‫نجات را از قایق جدا کردم و دور کمرم انداختم‪.‬‬
‫حاال دیگر در میان امواج از این سو به آن سو میرفتم تمام بدنم‬
‫از سرمای آب سست شده بود‪ ...‬سعی داشتم حلقهی نجات را نگه‬
‫دارم؛ تا آب آن را از من جدا نکند‪ ،‬مدتی روی آب سرگردان بودم‬
‫تا آرامش به دریا بازگشت‪.‬‬
‫قایقم غرق شده بود و همین حلقهی نجات برایم باقی مانده بود‬
‫شروع به شنا کردم‪ .‬نمیدانم چند ساعت بود که شنا کردم و چه‬
‫اتفاقی افتاد‪.‬‬
‫چشم که باز کردم‪ ،‬دیدم روی بدنم مقداری شن خیس ریخته‬
‫است‪.‬‬
‫بلند شدم و نشستم‪ ،‬اشعهی کمرنگ خورشید‪ ،‬روی موجهای آرام‬
‫دریا میتابید‪ .‬سرم را به آسمان دوختم تا چشم کار میکرد‬
‫یکدست آبی بود‪ .‬از خودم پرسیدم‪:‬‬

‫‪5‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬من کجام؟!‬
‫هاج و واج به اطراف نگاه کردم‪.‬‬
‫این ساحل برایم غریب بود‪ ،‬آب آنقدر زالل بود که میتوانستم‬
‫مرجانهای نارنجی رنگ و ماهیهای کوچک سیاه و نقرهای که‬
‫البهالی آنها حرکت میکردند را ببینم‪ .‬ماهیها‪ ،‬باال و پائین‬
‫میرفتند و سنگهای درشت و ریز در انعکاس آب برق میزدند‪.‬‬
‫دستهایم را درون آب فرو بردم ماهیها فرار کردند‪.‬‬
‫دست و صورتم را کمی آب زدم و چشمم به ساحلی افتاد که از‬
‫شنهای سفید پوشیده شده بود تمام بدنم درد میکرد‪ .‬دوباره‬
‫روی شنها دراز کشیدم‪ ،‬همه چیز برایم عجیب و غریب بود‪.‬‬
‫چشمهایم را که دوباره باز کردم؛ چهرهی مرد و زنی را دیدم که با‬
‫تعجب به من نگاه میکردند‪.‬‬
‫از حرفهایشان چیزی متوجه نشدم!‬

‫‪6‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫به همدیگر چیزی گفتند و به من اشاره کردند‪ .‬توان بلند شدن از‬
‫روی شنها را نداشتم‪ ،‬همه لباسهایم پاره و خیس شده بود و به‬
‫آنها ماسه و گِل چسبیده بود موهای طالیی بلندم پرشده بود از‬
‫ماسههای ریز‪ ،‬دستهایم زخمی و کثیف بود‪.‬‬

‫از خودم پرسیدم‪:‬‬


‫‪-‬چرا اون زن و مرد غریبه به من نگاه میکنن؟ شاید گم شدهام‬
‫آه! لباسهایم پاره شدن‪ ،‬خدایا چه اتفاقی افتاده؟ چرا هیچی یادم‬
‫نمیاد؟‬
‫سعی کردم با آن زن و مرد حرف بزنم‪.‬‬
‫‪-‬شما کی هستین؟ من اینجا رو نمیشناسم اینجا کجاست؟‬
‫میشه لطفاً کمکم کنید؟‬
‫متوجه شدم زبان مرا نمیفهمند‪.‬‬

‫‪7‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫زن آرام از مرد جدا شد و نزدیکم آمد‪ .‬دستم را بلند کردم و‬


‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬ببخشید میتونید کمکم کنید؟‬
‫زن دستم را گرفت و من را از روی شنها بلند کرد بدنم آنقدر‬
‫کوفته بود که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم‪.‬‬
‫نزدیک بود تعادلم را از دست بدهم و بیفتم‪ ،‬با پای برهنه راه‬
‫رفتن به تنهایی روی شنها برایم بسیار دشوار بود؛ زن من را به‬
‫خود تکیه داد و پشت سر مرد حرکت کرد تا به محلی رسیدیم‪...‬‬
‫چیزهایی که میدیدم و مردمی که در حال رفت و آمد بودند‬
‫برایم تازگی داشت؛ انگار دیدن من هم برایشان تازگی داشت‬
‫گاهی مکث میکردند‪ ،‬سرتاپایم را نگاه میکردند و میرفتند‪.‬‬
‫مردم اینجا همگی لباسهای جالب محلی به تن دارند‪.‬‬
‫زنها‪ ،‬لباسهایی با دامن چیندار چندالیه و مردها‪ ،‬لباسهای‬
‫بلند سفید پوشیدهاند‪.‬‬
‫‪8‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫به یک محوطهی بزرگ رسیدیم‪.‬‬


‫چشمم به خانههای خشتی و گلی گنبدی شکل افتاد که دور تا‬
‫دور میدان خاکی بزرگی ساخته شده بود و جلوی در هرکدام از‬
‫خانهها‪ ،‬حصیری به جای در آویزان شده بود‪.‬‬
‫بین چند خانه‪ ،‬حمام بزرگی بود‪ .‬از خود سوال پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬آنها چگونه در این خانهها زندگی میکنند؟! به راحتی میشد‬
‫درون اتاقهایی را که هنوز خالی مانده بودند را دید جلوی درشان‬
‫چیزی آویزان نبود‪.‬‬

‫همانطور که ایستاده بودم به درون یکی از اتاقها نگاه کردم‪.‬‬


‫دو طاقچهی پهن کاهگِلی به چشم میخورد و کف آن با کاهگِل‬
‫پوشیده شده بود‪.‬‬

‫‪9‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫کمد کوچکی روی دیوار ساختهشده بود و در چوبی آن چهارطاق‬


‫بازمانده بود‪ ،‬سقف اتاق را بهوسیله تیرکها و تختههای چوبی‬
‫پوشانده بودند‪ ...‬به آن مرد نگاه کردم‪ .‬داشت سبدهایی از حصیر‬
‫میبافت‪ .‬یک طرفش از سبدهای بزرگ و کوچک بافتهشده گرد و‬
‫چهارگوش پر بود و طرف دیگرش حصیرهای خیسخورده در آب‬
‫ریخته شده بودند‪.‬‬
‫گوشهای از حیاط تعدادی از زیراندازهای بزرگ و کوچک‬
‫بافتهشده از حصیر دیده میشد‪ ،‬پوست بدنش در اثر حرارت‬
‫آفتاب سوخته شده بود و کالهی از حصیر روی سرش داشت‪ .‬با‬
‫اشارهٔ دست به من فهماند که نزدیکتر بروم و بنشینم‪.‬‬
‫کنارش روی تکه چوبی گرد که حکم صندلی را داشت نشستم و‬
‫مشغول تماشای کارش شدم‪ .‬زن از ما دور شد و زمانی که‬
‫برگشت من را به یکی از حمامها که در گوشهای از آن حیاط‬
‫بزرگ قرار داشت راهنمایی کرد‪ .‬لباسی مانند همان لباسهایی که‬

‫‪10‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫خودشان میپوشیدند روی دستم گذاشت و دمپایی بافتهشده با‬


‫حصیر برایم آورد‪.‬‬
‫آنها را پوشیدم و لنگانلنگان خودم را به حمام رساندم‪ .‬او سبد‬
‫حصیری را همراه خود آورد‪ .‬لباسها را درون آن گذاشتم‪ .‬کمک‬
‫کرد تا لباسهای پاره را از بدنم بیرون بیاورم‪ .‬لگنی بزرگ پر از‬
‫آب داغ و یک لگن دیگر پر از آب سرد درون حمام بود‪ .‬ظرفی‬
‫خالی برداشت و با کاسهٔ کوچکی که در دست داشت آبها را‬
‫در آن ریخت و دمای آن را تنظیم کرد دستهایم را آهسته با آب‬
‫ولرم شستم زخم دستهایم پرشده بود از ماسههای ریز ساحل و‬
‫درد میکرد به هر سختی بود حمام کردم و لباس پوشیدم‪.‬‬
‫زن‪ ،‬حصیری روی حیاط زیر درخت بزرگی که برگهای پهن بر‬
‫آن سایه افکنده بود‪ ،‬پهن کرد و با سینی بزرگ و یک کتری‬
‫زغالی آمد‪ .‬سینی را جلوی من گذاشت ماهی کبابشده به همراه‬
‫نانی که در تنور پختهشده بود هوش ازسرم برد‪ .‬همه را با ولع‬

‫‪11‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫تمام خوردم و به نشانه تشکر دستم را روی سی*ن*ه گذاشتم‪ .‬او‬


‫سرش را تکان داد برای من و خودش و آن مرد که در حال بافتن‬
‫زیرانداز بود‪ ،‬از کتری سیاهی که آورده بود چای ریخت‪.‬‬
‫وقتی لیوان سفالی چایم را سر کشیدم دهانم سوخت‪ .‬هر دو به‬
‫من خندیدند زن دستانم را در دستش گرفت و در حالیکه به‬
‫چشمهایم نگاه میکرد‪ ،‬شروع به حرف زدن کرد سخنانش را که‬
‫نمیفهمیدم؛ زل زده بودم به چشمانش و گوش میدادم از اینکه‬
‫در کنارشان بودم‪ ،‬حس آرامش میکردم‪.‬‬
‫دو دختر‪ ،‬دواندوان به سمت من آمدند تا ببینند من که هستم‪.‬‬
‫وقتی پوست سفید و موهای طالیی مرا دیدند‪ ،‬فکر کردند که من‬
‫از آب بیرون آمدم با ذوق دست و صورت مرا لمس میکردند و‬
‫چیزهایی به هم میگفتند درحالیکه لبخند به لب داشتم دستم‬
‫را به سمت دختر کوچک دراز کردم اما از من دور شد‪.‬‬

‫‪12‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫مادرش با او صحبت کرد و دستش را گرفت و به سمتم آمدند‬


‫دخترک با احتیاط نزدیک شد‪ .‬او را در آغوش گرفتم و موهای‬
‫مواج سیاهش را نوازش کردم‪.‬‬

‫دخترِ بزرگتر‪ ،‬درحالیکه موهای سیاهِ بلندش در باد رهاشده بود‬


‫با دو تیله درشت سیاه‪ ،‬به من زل زده بود‪.‬‬
‫اشاره کردم کنارم بنشیند همانطور که به لباسهایم و چهرهام با‬
‫تعجب نگاه میکرد نزدیک آمد و کنارم نشست‪ ،‬لبخندی زدم با‬
‫خودم فکر کردم که من و این دختر هیچکدام نمیتوانیم حرف‬
‫بزنیم پس تفاوتی بین ما نیست دستش را گرفتم همانطور که به‬
‫چشمانش خیره شده بودم فکری به ذهنم رسید‪.‬‬
‫خانوادهی او زبان اشاره را بلد بودند؛ پس بهترین کار این بود که‬
‫زبانشان را یاد بگیرم‪ .‬در همین فکر بودم که زن به سمتم آمد و‬
‫مرا همراه خود برد یکی از اتاقها را که کف آن حصیری پهن بود‬

‫‪13‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫به من داد‪ .‬روی یکی از آن طاقچهها یک لیوان و کوزه سفالی پر‬


‫از آب و در گوشهای دیگر یکدست رختخواب چیده شده بود‬
‫آنها را پهن کردم و دراز کشیدم‪.‬‬
‫با وجودی که به شدت خسته بودم‪ .‬نتوانستم بخوابم فکرم درگیر‬
‫بود‪ ،‬چیزی از گذشته به خاطر نداشتم نمیتوانستم خواستههایم‬
‫را بیان کنم کسانیکه به من کمک کردهاند را نمیشناختم‪ .‬اینجا‬
‫چگونه باید زندگی کنم؟‬
‫بلند شدم و بیرون آمدم هنوز بدنم درد میکرد؛ اما کمی آرامتر‬
‫شده بودم همهجا سکوت بود‪ .‬گه گاهی صدای جیرجیرکها و‬
‫صدای حیوانات وحشی شنیده میشد‪ .‬قدمزنان راه رفتم همهجا‬
‫مثل روز روشن بود کمی ترس داشتم؛ ولی آرامآرام به راه خود‬
‫ادامه دادم هوا مالیم بود صدای امواج دریا را میشنیدم که به‬
‫آهستگی حرکت میکردند و به این سو و آن سو میرفتند‪ .‬به‬
‫ساحل که رسیدم‪ ،‬روی شنهای نرم سفیدرنگ نشستم و‬

‫‪14‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫چشمهایم را بستم‪ .‬شاید دریا بتواند کمی ذهن پراکندهام را آرام‬


‫کند‪ .‬تا نزدیکیهای صبح همانجا نشستم‪ .‬درمانده و کالفه بودم‬
‫صدای آرام امواج دریا روح خستهام را نوازش‬
‫کرد و کمی به من آرامش بخشید‪.‬‬
‫به اتاقم برگشتم و چشمهایم را آرام رویهم گذاشتم تا خوابم‬
‫برد‪.‬‬
‫صبح که بیدار شدم‪ ،‬دخترِ بزرگ با خوشحالی به طرفم آمد‪.‬‬
‫تصمیم گرفتم من هم مانند آن دختر باشم‪ .‬یادگیری زبان اشاره‬
‫را شروع کردم‪ .‬دستش را گرفتم و اول از همه‪ ،‬نام تکتک اعضای‬
‫خانواده را پرسیدم‪.‬‬
‫‪-‬اسم تو چیه؟‬
‫با اشاره گفت‪:‬‬
‫‪-‬من کتیام‪ .‬خواهرم‪ ،‬مگی؛ مادرم‪ ،‬لیزا و اسم پدرم توماس‪.‬‬

‫‪15‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫سپس هر چیزی که در دسترسم بود مثل‪ :‬سنگ‪ ،‬لباس‪ ،‬ظرف‪،‬‬


‫کوزه را یکییکی به او نشان دادم‪.‬‬
‫او با حرکت دستهایش نام آنها را به من گفت هرکدام را‬
‫چندین بار تکرار کردم تا یاد بگیرم‪.‬‬
‫کتی به من آموخت چگونه باید نیازهای ضروریام را بیان کنم ما‬
‫دو دوست صمیمی شده بودیم زبان اشاره را تا حدودی یاد گرفتم‬
‫و توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم اما هنوز بعضی چیزها را‬
‫اشتباه میگفتم و آنها میخندیدند‪.‬‬
‫او شیوه بیان درستش را به من یاد میداد و هر چیزی را که‬
‫نمیدانستم‪ ،‬باحوصله و مهربانی پاسخ میداد‪.‬‬
‫از لیزا میخواستم که اجازه دهد در کارهای خانه کمکش کنم او‬
‫هم قبول کرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬بیا آشپزخانه رو بهت نشون بدم‪.‬‬
‫‪16‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫من را با خود به محلی برد که در آنجا غذاها را میپختند‪.‬‬


‫یک اجاق زغالی بزرگ‪ ،‬با سنگهای چیده شده رویهم به چشم‬
‫میخورد و مقداری زغال و خاکستر هنوز درون آن بود‪ .‬هیزمهای‬
‫شکسته را گوشهای از آشپزخانه روی هم انباشته کرده بودند و در‬
‫قسمتی دیگر‪ ،‬تنوری برای پخت نان در نظر گرفتهشده بود‬
‫توماس که نزدیک وردی آشپزخانه‪ ،‬مشغول شکستن هیزمها بود‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬چطور به اینجا اومدی؟‬
‫‪-‬نمیدونم‪.‬‬
‫با دست اشاره کرد‪.‬‬
‫‪-‬اینها خانواده من هستند‪ ،‬خانواده تو کجا هستند؟ حتماً نگرانت‬
‫شدهاند‪.‬‬
‫یادم آمد که پدر و مادرم را در حادثه رانندگی ازدستدادهام‪.‬‬

‫‪17‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬یادم نمیآید کسی را داشته باشم‪.‬‬


‫‪-‬اسمت رو که نمیدونیم باالخره باید با اسمی تو رو صدا بزنیم‪.‬‬
‫‪-‬ایبابا‪ ،‬گفتم که هیچچیز یادم نمیاد‪.‬‬
‫‪-‬ناراحت نشو! من و لیزا برات یک اسم زیبا انتخاب میکنیم‪.‬‬

‫لیزا کمی فکر کرد و گفت‪:‬‬


‫‪-‬به نظرم‪ ،‬ماریا خوبه‪.‬‬
‫همینطور که در حال فکر کردن بودم گفتم‪:‬‬
‫‪-‬باشه‪.‬‬
‫توماس‪ ،‬دست من را گرفت و کنار خود نشاند به او با اشاره گفتم‪:‬‬
‫‪-‬چهطوری سبد و چیزهای دیگه میبافی؟ دوست دارم یاد‬
‫بگیرم‪.‬‬

‫‪18‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬در اینجا زنها کار نمیکنند مشغول کارهای خانه هستند به‬
‫حیوانات رسیدگی میکنند و در کارهای کشاورزی در مزرعه‬
‫کمک میکنند غذای ما از این راه به دست میآید‪.‬‬
‫زبان آنها را یاد گرفته بودم به زن گفتم‪:‬‬
‫‪-‬میخواهی نوشتن را یاد بگیری؟‬
‫‪-‬البته!‬
‫به محل نگهداری مرغهایی که در حال‬
‫سر و صدا کردن بودند‪ ،‬اشاره کردم و روی زمین با تکهای چوب‬
‫کلمه النه را نوشتم‪ .‬لیزا و کتی روی زمین نشستند و هرکدام تکه‬
‫چوبی برداشتند و شروع به نوشتن کردند‪ .‬به آنها لبخند زدم و‬
‫به زبان خودشان گفتم‪:‬‬
‫‪-‬به طرف النه برویم‪.‬‬
‫آنها خندیدند‪ .‬لیزا گفت‪:‬‬

‫‪19‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬از این به بعد با ما زندگی میکنی ما زبانمان را به تو یاد دادیم‪.‬‬


‫تو زبانت و نوشتن را به ما یاد میدهی؟‬
‫با خوشحالی قبول کردم‪.‬‬
‫بعد از غذا دادن و رسیدگی به مرغها گوسفندان و گاوها و انجام‬
‫کارهای مزرعه باهم‪ ،‬کنار ساحل رفتیم و قدم زدیم و نشستیم‪.‬‬
‫کلمهها را یکییکی مینوشتم تا آنها تمرین کنند‪.‬‬

‫کتی گفت‪:‬‬
‫‪-‬چهطوری اینجا اومدی؟‬
‫‪-‬این چیزی هست که تالش میکنم بفهمم شاید‪ ،‬شانس آوردم‬
‫که شماها را پیدا کردم سنگ سفیدی که به گردنم آویزان بود را‬
‫به کتی نشان دادم و گفتم‪:‬‬

‫‪20‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬این سنگ شانس منه یادگار پدرم همیشه همراه خودم نگهش‬
‫میدارم‪.‬‬
‫‪-‬دوست دارم منم یکی از آنها را داشته باشم‪.‬‬
‫‪-‬ببینم دریا برای تو چی هدیه میاره‪.‬‬
‫روز بعد که باهم کنار ساحل قدم میزدیم کمی از آنها دور شدم‬
‫در افکارم غرق بودم و به شنهای رنگارنگ کنار ساحل چشم‬
‫دوخته بودم‪.‬‬
‫سنگ درشت زیبایی را جلوی پایم دیدم خم شدم و آن را‬
‫برداشتم‪.‬‬
‫دیدم مروارید سیاهی است که از صدفی بیرون افتاده و حتماً‬
‫ارزش زیادی دارد‪.‬‬
‫در این فکر بودم که اینجا پول به چهکارم میآید؟ کسانی که با‬
‫من زندگی میکنند‪ ،‬باارزشترین چیزها را به من هدیه کردند و‬

‫‪21‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫آن دختر که حرف زدن به شیوه خودش را به من یاد داد بهترین‬


‫هدیه برایم بود‪ .‬مروارید را در دستم فشردم و با صدای بلند کتی‬
‫را صدا زدم‪.‬‬
‫به سمتم دوید دستش را گرفتم و مروارید را در دستش گذاشتم‪.‬‬
‫اینهم سنگ شانست این مروارید را دریا برای تو هدیه آورده‪.‬‬
‫کتی جیغ کشید‪.‬‬
‫‪-‬خدای من! این یک مروارید درشت سیاهه چهقدر زیباست!‬
‫از خوشحالی من را در آغوش گرفت‪.‬‬
‫باهم به طرف مادرش رفتیم‪ ،‬مروارید را به او نشان داد‪ .‬لیزا گفت‪:‬‬
‫عالیه! تو هم خوششانسی ها‪.‬‬
‫باهم پیش پدرش رفتیم او سوراخ ظریفی در مروارید ایجاد کرد و‬
‫با استفاده از نخ گردنبندی درست کرد و به من داد و گفت‪:‬‬

‫‪22‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬روزهای زیادی را برای صید ماهی رفتم اما مرواریدی به این‬


‫درشتی تا حاال پیدا نکردم واقعاً فوقالعاده است!‬
‫آن را گرفتم و به گردنش انداختم‪ .‬به پوست تیرهاش میآمد‪.‬‬

‫مگی گفت‪:‬‬
‫‪-‬شبها خیلی میترسم میشه برای من هم سنگ شانس پیدا‬
‫کنی؟‬
‫‪-‬دوست داری فردا با هم به ساحل بریم و ببینیم دریا چه‬
‫هدیهای برات داره؟‬
‫با خوشحالی قبول کرد‪.‬‬
‫وقتی در ساحل قدم میزدیم موجی به طرف ما آمد دستش را‬
‫محکم گرفتم‪.‬‬

‫‪23‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫تا به خودمان بیاییم؛ هر دو به طرف ساحل پرت شدیم چشمانم‬


‫را محکم بستم‪.‬‬
‫با هم جیغ بلندی کشیدیم وقتی چشمانم به او افتاد البهالی‬
‫موج‪ ،‬موهای قیرگونش از ماسههای نرم دریا و چند تا گوش ماهی‬
‫کوچک پرشده بود و دانههای ماسه در صفی نا منظم روی موهای‬
‫ابریشمیام را پوشانده بودند‪.‬‬
‫هر دو مثل موش آبکشیده شده بودیم من به چشمان تیلهایاش‬
‫و او به چشمان آبیام خیره مانده بود گفتم‪:‬‬
‫‪-‬دختر مو فرفری خوبی؟‬
‫‪-‬آره خوبم‪.‬‬
‫دستش را گرفتم و بلند کردم‪ ،‬پوستهی بزرگ حلزون پیچیدهای‬
‫از روی دامنش افتاد‪ .‬برداشتم روی سطح‬

‫‪24‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫آن نقش و نگارهای زیبا به رنگ سفید و قهوهای و سرخ به چشم‬


‫میخورد‪.‬‬
‫مگی با خوشحالی فریاد زد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬نگاه کن!‬
‫آن را برداشتم و کنار گوشش نگه داشتم‪.‬‬
‫‪-‬گوش کن و چشمهات رو ببند دریا با تو حرف میزنه صدای‬
‫امواج رو میشنوی؟‬
‫مگی گفت‪:‬‬
‫‪-‬آره میشنوم‪.‬‬
‫هر وقت که از تنهایی ترسیدی؛ این رو کنار گوشت نگه دار و‬
‫صدای دریا رو گوش کن‪ .‬دیگه از چیزی نمیترسی‪.‬‬
‫این هدیهی دریا برای تو هست در حالی که او آواز میخواند و من‬
‫گوش میکردم به طرف بقیه رفتیم‪.‬‬

‫‪25‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫صبح روز بعد که بیدار شدیم هر سه به طرف محل نگهداری‬


‫حیوانات رفتیم‪ .‬البته نیاز به راهنمایی نبود‪ ،‬صدای‬
‫مرغ و خروسهای گرسنه را از همین فاصله میتوانستیم بشنویم‬
‫مگی گفت‪:‬‬
‫‪-‬باید به آنها دانه بدهم‪ ،‬وگرنه همه دنیا را خبر میکنند‪.‬‬

‫‪-‬میشه همراهت بیام؟‬


‫دستم را گرفت و به طرف النهی مرغها و خروسها کشید‪.‬‬
‫در النه را که باز کرد‪ ،‬خروس حنایی پابلند شروع به سر و صدا‬
‫کرد‪ .‬همهی مرغها را صدا زد و پرهایش را باز کرد و به سمت من‬
‫آمد جرئت نکردم جلوتر بروم همانجا نزدیک در منتظر ایستادم‬
‫وقتی دانه دادن به حیوانات تمام شد؛ در حصیری را بستیم و به‬
‫طرف آغل گاو و گوسفندان حرکت کردیم‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫لیزا و کتی برای رسیدگی به آنها رفته بودند ما بیرون آغل‬


‫منتظر ماندیم تا کارشان تمام شد‪ ،‬سپس با ظرفهای پر از شیر و‬
‫سبد تخم مرغهای رنگ و وارنگ به خانه برگشتیم‪.‬‬
‫به دور دستها خیره شدم چهرهی خورشید‪ ،‬سرخشده بود و‬
‫گاهی از باالی تکههای پنبهایِ ابرها خودش را نشان میداد‬
‫خسته بودم اما احساس تنهایی نمیکردم‪.‬‬
‫شب هنگام‪ ،‬صدای مالیم موج دریا به گوش میرسید اینجا‬
‫جیرجیرکها به راحتی آواز میخواندند؛ انگار آنها هم جزئی از‬
‫اهالی این سرزمین بودند‪ .‬چشمهایم را که بستم افکارم یکی پس‬
‫از دیگری آمدند و رفتند‪.‬‬
‫ناگهان‪ ،‬صدای بلند حیوانات را شنیدم‬
‫چند لحظه بعد‪ ،‬حس کردم زمین مانند گهوارهای تکان خورد‪.‬‬
‫فوراً از اتاق بیرون آمدم بقیهی اعضای خانواده هم بیرون آمده‬
‫بودند‪ .‬سر و صدا و جیغ و داد بچهها و بزرگترها شنیده میشد‪.‬‬
‫‪27‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫زمین چند لحظه بعد آرام گرفت و دوباره با شدت بیشتری لرزید‬
‫همه جیغ میکشیدند توماس گفت‪:‬‬
‫‪-‬زلزله است آروم باشید باید از خونهها دور بشیم و به محوطه باز‬
‫بریم‪.‬‬
‫به آنجا که رسیدیم‪ ،‬توماس دو چادر بنا کرد و برای هر چادر سه‬
‫چوب بلند را در زمین فرو کرد و سر آنها را به وسیله طنابی‪،‬‬
‫محکم بست پارچهی بزرگ قهوهای راه راهی را که گرد بریدهشده‬
‫بود‪ ،‬روی آن انداخت و کف هرکدام از چادرها حصیری پهن کرد‬
‫یکی از چادرها برای آن دو نفر و دیگری برای ما سه نفر بود‪ .‬هوا‬
‫زیاد سرد نبود‪ .‬ما وسایل زیادی همراه نداشتیم‪ .‬توماس گفت‪:‬‬
‫‪-‬چند پتو و بالشت و مقداری خوراکی میآورم بهتر است چند‬
‫روزی رو اینجا بمونیم‪.‬‬

‫‪28‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫وارد چادر شدیم دریا به خاطر زلزله توفانی شده بود صدای‬
‫موجهای وحشی را میشنیدم که خود را به ساحل میکوبیدند و‬
‫برمیگشتند‪.‬‬
‫به آن موجها فکر میکردم سر درد شدیدی گرفتم صحنههای‬
‫مبهمی از موجها‪ ،‬قایق و خودم را میدیدم و سپس محو شدند‪.‬‬
‫متوجه نبودم که دارم پشت سر هم جیغ میکشم و کمک‬
‫میخواهم دخترها با ترس و نگرانی به من خیره شده بودند‪.‬‬
‫نزدیکم آمدند و من را در آغوش گرفتند و آنقدر با من صحبت‬
‫کردند تا آرام شدم‪.‬‬

‫آب خنک شستم‪ .‬کمی که حالم جا آمد‪،‬‬


‫دست و صورتم را با ِ‬
‫لیوانی چای داغ نوشیدم و پتو و بالشتی برداشتم‪ .‬گوشهای از‬
‫چادر پهن کردم تا بخوابم چشمهایم را بستم موجها رعدوبرق‪،‬‬
‫قایق شکسته‪ ،‬دریا و ساحل را در خواب میدیدم‪.‬‬

‫‪29‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫درک درستی از آنها نداشتم نمیتوانستم ارتباط درستی بین‬


‫تصاویری که میدیدم پیدا کنم باالخره به خواب فرورفتم‪.‬‬
‫صبح که بیدار شدم‪ ،‬کسی جز من داخل چادر نبود اطراف را‬
‫جستجو کردم دخترها رفته بودند‪.‬‬
‫از چادر خارج شدم‪ ،‬لیزا و توماس را صدا زدم هیچکدام نبودند!‬
‫انگار آنها برای رسیدگی به حیوانات رفته بودند؛ حتماً چون شب‬
‫گذشته خوب نخوابیده بودم‪ ،‬من را بیدار نکردهاند روی اجاق‬
‫زغالی چای داغ آماده بود‪.‬‬
‫وسایل صبحانه‪ ،‬نان و پنیر و کرهی محلی را داخل یک سینی‬
‫چیده و گوشهای از چادر گذاشته بودند‪ ،‬دست و صورتم را شستم‬
‫و صبحانه را خوردم‪.‬‬
‫از جایم بلند شدم چادر را مرتب کردم و ظرفها را شستم چند‬
‫ماه گذشته بود و هنوز اطراف را خوب ندیده بودم دلم میخواست‬
‫همهجا را بگردم‪.‬‬

‫‪30‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫سبد حصیری برداشتم و به سمت جنگل به راه افتادم تا هم‬


‫اطراف را ببینم و هم مقداری میوههای جنگلی بچینم‪ .‬از چادر تا‬
‫جنگل یک ساعت فاصله داشت‪ .‬با خود گفتم کمی قدم میزنم و‬
‫اطراف را تماشا میکنم‪.‬‬
‫وارد جادهای پر پیچ و خم و طوالنی شدم‪ .‬اطراف را سبزههای‬
‫کوتاه و بلند پوشانده بودند‪ .‬درختچههای کوچک خاردار این طرف‬
‫و آن طرف دیده میشدند و میوههای ریز و درشتِ سیاه‪ ،‬روی این‬
‫بوتههای خاردار فراوان به چشم میخوردند‪ .‬چند دانه از آنها را‬
‫چیدم و خوردم‪ ،‬خیلی ترش نبودند ولی خوشمزه بودند‪.‬‬
‫سبدی که با خود آورده بودم را از میوههای خوشمزه پر کردم تا‬
‫وقتی برگشتم با کمک دخترها برای خودمان کیک درست کنیم‪.‬‬
‫این اطراف درختان نارگیل زیاد بود‪ .‬با خودم گفتم‪:‬‬
‫‪-‬درختها خیلی بلندن! کاش میتونستم چند تا نارگیل بچینم‪.‬‬
‫قدم که نمیرسه!‬

‫‪31‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫همانطور که به درختها نگاه میکردم سنگی برداشتم و بهطرف‬


‫نارگیل درشتی پرت کردم‪ .‬از جایش تکان نخورد‪ .‬سنگ‬
‫بزرگتری برداشتم و با شدت به نارگیل زدم‪.‬‬
‫‪-‬من باید این نارگیل را بکنم‪.‬‬
‫اینقدر سنگ پرتاب کردم تا کنده شد و به زمین افتاد‪ .‬محکم به‬
‫سنگ بزرگی برخورد کرد و شکست و مایع درونش بیرون ریخت‪.‬‬
‫‪-‬ایوای! سالم میخواستم این نارگیل رو بکنم‪ .‬شیره خوشمزهاش‬
‫که بیرون ریخت‪ .‬حاال اشکال ندارِ همین هم خوبِ‪.‬‬
‫نارگیل شکسته را برداشتم‪ ،‬میوهها را کمی جا به جا کردم و آن را‬
‫گوشهای از سبد گذاشتم تا بقیه را له و خراب نکند‪.‬‬

‫نمیدانم چه قدر گذشته بود سرم را که بلند کردم‪ ،‬خود را در‬


‫میان انبوه درختان بلند دیدم‪.‬‬

‫‪32‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫اشعهی خورشید بهسختی به زمین میرسید ترس به دلم چنگ‬


‫زد وسط جنگل گیرکرده بودم و حسابی گرسنه شده بودم‪.‬‬
‫با خود فکر کردم تا خورشید هست باید برگردم‪ .‬به نظرم رسید‬
‫که خیلی از چادرها دور شدهام پشت سرم را نگاه کردم‪.‬‬
‫‪-‬باید جهت یابی کنم ایوای! اینجا پر از علفهای بلنده‪.‬‬
‫چطوری مسیرم رو پیدا کنم؟ از راه پشت سرم اومدم‪ .‬پس از‬
‫همین راه برمیگردم‪.‬‬
‫سعی کردم تندتر راه بروم اگرچه به خاطر‬
‫بوتههای خاردار و علفهای‬
‫بلند نمیتوانستم سریعتر حرکت کنم‪ .‬پاهایم در زمین فرو‬
‫میرفت‪ .‬سعی کردم چوبی پیدا کنم و با یک دستم که آزاد بود‬
‫مسیر را با چوبی بازکنم و به حرکتم ادامه دهم‪ .‬اصالً نمیدانستم‬
‫روی چه چیزی پایم را میگذارم‪ .‬زمین پوشیده از خار و خاشاک‬
‫پوسیده بود‪ .‬تالش کردم با احتیاط بیشتر حرکت کنم‪ ،‬کمی که‬
‫‪33‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫راه رفتم ایستادم‪ .‬اطراف را نگاه کردم و دوباره به مسیرم ادامه‬


‫دادم به گودالی بزرگ‪ ،‬پر از گل و الی و لجن رسیدم‪.‬‬
‫انگار چند حیوان آنجا بازی کرده بودند‪ .‬دور و برم را نگاه کردم‬
‫برایم ناآشنا بود‪ .‬با خودم فکر کردم‪:‬‬
‫یادمه تو مسیرم‪ ،‬همچین گودالی نبود‪ .‬از اینجا که نمیشه رد شد‬
‫انگار راه رو اشتباه اومدم گرسنه و خسته شدم‪.‬‬
‫سعی کردم از روی چوبی که کنار گودال بود به آنطرف بروم؛ اما‬
‫پایم لیز خورد و داخل گودال افتادم‪ .‬دستم را به چوب گرفتم‪ .‬هر‬
‫بار که تالش میکردم بیرون بیایم سر میخوردم و دوباره در گل‬
‫و الی فرو میرفتم‪ .‬به زور خودم را بیرون کشیدم آنطرف گودال‪،‬‬
‫تنهی درختی بر زمین افتاده بود روی آن نشستم مقداری از‬
‫میوههایی که چیده بودم را از سبد برداشتم و خوردم تا کمی‬
‫جلوی گرسنگیام را بگیرد تکهای نارگیل در دهانم گذاشتم و‬
‫جویدم حالم کمی بهتر شد‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫به آسمان نگاه کردم‪.‬‬


‫‪-‬اینجا انگار خورشید با آدم بازی میکنه بیرون میاد و پشت ابر‬
‫میره‪.‬‬
‫خرگوش سفید بزرگی از الی علفها بیرون پرید و با سرعت دور‬
‫شد به درخت پشت سرم تکیه دادم اطرافم را نگاه کردم شاید‬
‫بتوانم مسیرم را پیدا کنم‪.‬‬
‫‪-‬انگار تو خورشید هم برای رفتن عجله داره‪.‬‬
‫آسمان پر شد از ابرهای سیاه که به یکدیگر چشم غره میرفتند‬
‫و برای هم شاخ و شانه میکشیدند‪.‬‬
‫در یک لحظه نوری تمام جنگل را روشن کرد از شدت صدای‬
‫دلخراشی که شنیدم جیغ بلندی کشیدم و گوشهایم را محکم‬
‫گرفتم‪.‬‬

‫‪35‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫قطرات درشت باران روی سر و صورتم شروع به باریدن کرد و در‬


‫چشم بر هم زدنی همهجا تیره و تاریک شد لباس نازکی که به تن‬
‫داشتم‪ ،‬خیس شد بدنم یخ کرده بود و آب از موهای بلندم‬
‫فرومیچکید‪.‬‬
‫سراسیمه دنبال پناهگاهی گشتم که تا بند آمدن باران آنجا‬
‫بمانم‪.‬‬

‫از بس راه رفته بودم پاهایم حسی نداشتند‪ .‬البهالی درختان را‬
‫جستجو کردم‪ .‬درخت کهنسالی را پیدا کردم که در اثر مرور‬
‫زمان حفرهی بزرگی در آن بهوجودآمده بود‪ .‬تصمیم گرفتم به‬
‫آنجا پناه ببرم درونش تاریک بود چوبم را داخل حفره تکان دادم‪.‬‬
‫صدای غرشی شنیدم دهانم از خشکی به هم چسبیده بود و‬
‫پاهایم سست شده بودند‪.‬‬

‫‪36‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫همهی توانم را جمع کردم و هرچه محکمتر چوب را در دستانم‬


‫فشردم؛ این تنها اسلحهام بود که میتوانستم به وسیلهی آن از‬
‫خودم دفاع کنم حیوان با چنگالهایش به سمتم حمله کرد‪.‬‬
‫نمیدانم چقدر گذشت که حیوان باالخره خسته شد و ناگهان یک‬
‫گربهی وحشی بزرگ به سرعت از جلوی پایم رد شد‪.‬‬
‫تکههای لباسم با رنگ قرمزی خون لکهلکه رنگشده بودند و‬
‫چوبدستیام شکسته بود‪.‬‬
‫بهوسیله آب باران خون روی دستها و پاهایم را شستم‪ ،‬بدنم به‬
‫شدت زخمی شده بود و سوزش داشت خودم را درون حفرهی‬
‫درخت انداختم‪.‬‬
‫باران‪ ،‬انگار قصد بند آمدن نداشت‬
‫خسته و ناامید‪ ،‬چشمانم را بستم خودم را سرزنش کردم‪:‬‬

‫‪37‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬چرا آخه تنها اومدی؟ حاال گم شدی میخوای چهکار کنی؟‬


‫آخرش همین حیوانهای وحشی تو را میکشند‪.‬‬
‫هوا کمکم تاریک شد‪ .‬صدای زوزهی گرگها و روباهها را شنیدم‬
‫تشنه شده بودم‪ .‬دستهایم را از حفره بیرون آوردم و جلوی باران‬
‫گرفتم و مقداری از آن را خوردم خدا را شکر‪ ،‬سبدم را پر از میوه‬
‫کرده بودم چند مشت از آنها را برداشتم و در دهانم گذاشتم‬
‫تاکمی جلوی گرسنگیام گرفته شود‪.‬‬
‫من که نمیتوانستم با همهی حیوانات بجنگم باید جلوی النه را‬
‫بپوشانم‪.‬‬
‫چند شاخه درخت و بوتههای خار دار جمع کردم شاخهها را به‬
‫هم بافتم و روی هم گذاشتم‪.‬‬
‫و تا نیمه در را به وسیله آن پوشاندم‪ .‬وارد حفره شدم و بوتههای‬
‫تیغ را روی چوبها گذاشتم‪.‬‬

‫‪38‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫صدای روباه‪ ،‬گرگ‪ ،‬جغد و صدای پای حیوانات دیگر همچنان به‬
‫گوش میرسید‪ .‬تازه فهمیدم‪ ،‬جنگل چهقدر میتواند وحشتناک و‬
‫خطرناک باشد‪ ...‬از طرفی خودم را نفرین میکردم و از طرف دیگر‬
‫کاری جز دعا کردن از من ساخته نبود‪ .‬میدانستم چوبهایی که‬
‫جلوی حفره گذاشتم نمیتوانند خیلی جلوی حیوانات وحشی را‬
‫بگیرد‪ ،‬امیدوار بودم که کسی زودتر پیدایم کند‪.‬‬
‫‪-‬این شب‪ ،‬خیلی طوالنی شده یعنی‬
‫میتونم دوباره خورشید رو ببینم‪.‬‬
‫در همین افکار بودم که از صدای ناگهانی رعد و برق تکان‬
‫خوردم‪.‬‬
‫دوباره صحنههایی یادم آمد رعدوبرق‪ ،‬دریا‪ ،‬کشتی و جیغهایی که‬
‫پشت سر هم میشنیدم و همراه با آن جیغ میکشیدم و کمک‬
‫میخواستم و چشمهایم را فشار میدادم‪.‬‬

‫‪39‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫رعد و برق آرام شد وزش باد تند‪ ،‬همراه باران بر پیکر درختان‬
‫سیلی میزد افکار در ذهنم چرخ زدند‪.‬‬
‫‪-‬یعنی اونها من رو فراموش کردن؟ یا دنبالم میگردن؟‬

‫سرم را روی زانوهایم گذاشتم و پاهایم را بغل کردم با هر‬


‫مصیبتی بود‪ ،‬خودم را آرام کردم‪.‬‬
‫صدای قار و قور شکمم را شنیدم چیزی جز همان میوههایی که‬
‫چیده بودم‪ ،‬نداشتم‪ .‬آنها را یکییکی در دهانم گذاشتم‪.‬‬
‫اشکهایم سرازیر شد صدایی در درونم میگفت‪:‬‬
‫‪-‬تو اینجا میمیری‪ ،‬اینطوری نمیشه شاید دنبالت میگردن‪.‬‬
‫به خودم نهیب زدم‪.‬‬

‫‪40‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫با دستهایم کمی چوبها را کنار زدم و چشم به بیرون دوختم‬


‫شاید صدایی بشنوم‪ ،‬یا نور شعلههای مشعلی را ببینم‪ .‬گوشهایم‬
‫را تیز کردم صداهایی به گوشم رسید‪.‬‬
‫‪-‬این صدای جنگل‪ ،‬بیخیال!‬
‫صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد و همراه آن سوسوی نور آتشی را از‬
‫دور دیدم‪.‬‬
‫اشک از چشمانم جاری شد‪ .‬امید تازهای پیدا کردم و بدون ترس‬
‫از اینکه صدای فریادم حیوانات جنگل را به سوی من میکشاند‪،‬‬
‫تا جایی که میتوانستم با صدای بلند فریاد زدم و کمک خواستم‬
‫چوبها را کنار زدم و از حفره بیرون آمدم‪ .‬ناگهان اطرافم چندین‬
‫جفت چراغ سبز نمایان شد مثل تکهای چوب خشکشده‪،‬‬
‫ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم‪ .‬همگی به من زل زده‬
‫بودند‪ .‬چشمانم تا حد امکان از حدقه بیرون زده بود‪.‬‬
‫‪-‬باید چهکار کنم؟‬

‫‪41‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫آنها دورم حلقهزده بودند و زوزه میکشیدند و لحظه به لحظه‪،‬‬


‫نزدیکتر میشدند‪.‬‬
‫عدهای که صدای مرا شنیده بودند با سرعت به سمتم آمدند‬
‫حیوانات که آنها را آتش به دست دیدند فرار کردند‪.‬‬
‫رمقی برای راه رفتن نداشتم از حال رفتم و همانجا افتادم‪.‬‬
‫چشم که باز کردم‪ ،‬دخترها و لیزا دورم نشسته بودند‪ ،‬من را در‬
‫آغوش گرفتند‪ .‬سیل اشک از چشمانم سرازیر شد‪ .‬به خودم که‬
‫نگاه کردم زخمهای بدنم تمیز و بستهشده بود‪.‬‬
‫برایم لباس تمیز آوردند دخترها کمک کردند‪ ،‬لباسهایم را عوض‬
‫کنم پتو را دور خود پیچیدم و چای گرم نوشیدم‪.‬‬
‫از صدای شکمم همگی خندیدیم غذا که خوردم‪ ،‬احساس بهتری‬
‫پیدا کردم‪.‬‬

‫‪42‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫لیزا و توماس با من حسابی دعوا کردند‪ .‬حق با آنها بود از آنها‬


‫عذرخواهی کردم‬
‫و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬میخواستم تا وقتیکه برگردید‪ ،‬کیک درست کنم‪.‬‬
‫‪-‬کار خطرناکی کردی! نزدیک بود اتفاق بدی برات بیفته‪ .‬هر جا‬
‫خواستی بری بگو تا باهم بریم؛ چون تو اینجا رو بلد نیستی‪.‬‬

‫‪-‬قول میدم تنهایی دیگه جایی نرم‪.‬‬


‫لیزا گفت‪:‬‬
‫‪-‬باید چند روز استراحت کنی هر وقت خوب شدی؛ باهم میریم‬
‫و میوههای جنگلی میچینیم و کیک درست میکنیم بهتره االن‬
‫بخوابیم‪.‬‬

‫‪43‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫خیلی خسته بودم و بدنم زخمی شده بود چشمهایم را روی هم‬
‫گذاشتم و با همان پتویی که دورم پیچیده بودم خوابم برد‪.‬‬
‫دوباره خواب دیدم صحنهها واضح و واضحتر شدهاند‪.‬‬
‫موجهای وحشی‪ ،‬آسمان تیره و تار‪ ،‬صدای رعد و برق و نوری که‬
‫همهجا را روشن کرده بود‪ .‬شاید داشتم فیلم سینمایی وحشتناکی‬
‫میدیدم‪.‬‬
‫انگار این فیلم را قبالً هم دیده بودم‪ .‬سوار قایقی سفید بودم که‬
‫دریا توفانی شد و قایقم بلند شد و با شدت پرت شد‪ .‬طوری در‬
‫آب پرت شدم که نزدیک بود غرق شوم و بعد به اینجا رسیدم از‬
‫خواب پریدم‪.‬‬
‫اینها خانوادهی من نیستن پس من رو از کنار ساحل پیدا کردن‬
‫یعنی کسی دنبالم نگشته؟ پدر و مادرم که تو تصادف مردن‪ .‬عمو‬
‫چی شد؟ بچه که بودم بهش کاپیتان عمو میگفتم‪.‬‬

‫‪44‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫اون با شوخی کالهش رو میذاشت روی سرم البد اونها فکر‬


‫کردن مُردم نامزدم الکس یعنی اون هم فراموشم کرده یا منتظرم‬
‫مونده؟ ای خدا چهکار کنم؟ چهطوری ازاینجا برم؟ سرم از درد‬
‫دارِه منفجرمیشه‪.‬‬
‫قطرههای درشت به پهنای صورتم باریدند و یکی پس از دیگری‬
‫غلتیدند و فرو افتادند‪ .‬برای نبودن پدرم که همیشه هوای من رو‬
‫داشت‪ ،‬گمشدنم‪ ،‬عشقم‪ ...‬انگار همهی غصهها مانند تیری در‬
‫گلویم فرو میرفتند و راه تنفسم را میبستند و میخواستند مرا‬
‫خفه کنند و بکشند‪.‬‬
‫در ذهنم و قلبم توفانی به پا شده بود افکارم مانند سربازان‬
‫وحشی به مغزم هجوم آورده بودند و من مات و مبهوت از اتفاقاتی‬
‫که برایم افتاده بود‪ ،‬چارهای جز نظارهی آنها نداشتم‪.‬‬
‫چشمانم را به سقف چادر راهراه کهنه دوختم‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫در بعضی از قسمتهایش تکهای کنده و آویزان شده بود‪ .‬پتو را‬
‫روی صورتم کشیدم و چنان محکم به خودم فشردم که انگار‬
‫جزئی از وجودم است و چشمانم را فشار دادم شاید بتوانم کمی‬
‫بخوابم اما نشد‪.‬‬
‫دوباره که چشمهایم را باز کردم و به سقف چادر نگاه کردم‪ .‬از آن‬
‫پنجرهی کوچکی که ایجادشده بود‪ ،‬آسمان را نگاه کردم‪.‬‬
‫رنگ آبیاش نمایان شده بود‪ .‬خروسها میخواندند و ما بین‬
‫خواندنشان گاهی سکوت میکردند تا نفسی تازه کنند‪.‬‬

‫از جایم بلند شدم‪ ،‬بچهها مرا صدا میزدند‪ .‬صبحانه را همراه آنها‬
‫خوردم هنوز بدنم درد میکرد اما دیگر نمیتوانستم در چادر‬
‫بمانم‪.‬‬

‫‪46‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫خودم را جمع و جور کردم و از چادر خارج شدم شاید کمی قدم‬
‫زدن در هوای خنک صبح‪ ،‬حالم را بهتر کند دخترها بازویم را‬
‫گرفته بودند انگار میترسیدند که من را رها کنند به آنها گفتم‪:‬‬
‫‪-‬میخوام برم کنار ساحل‪.‬‬
‫‪-‬ما هم میآییم‬
‫روی شنهای مرطوب و نرم ساحل نشستم و به دریا خیره شدم‪.‬‬
‫امواج کوچک‪ ،‬روی سطح آب سر میخوردند و جلو میرفتند‪،‬‬
‫چشمهایم را بستم صدای آهستهی امواج همراه قطرات آبی که‬
‫گاهی روی صورتم مینشست و اشعهی طالیی خورشید که پوست‬
‫تنم را نوازش میکرد کمی آرامم کرد‪.‬‬
‫دستهایم را در آب فروبردم‪ ،‬آب اصالً سرد نبود‪ .‬عمق آب کم بود‬
‫اما از شنا میترسیدم‪.‬‬

‫‪47‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫افکار در سرم چرخ میزدند و من چون انسانهای مسخ شده بودم‬


‫باید کاری میکردم تا این کابوسها دست ازسرم بردارند‪.‬‬
‫تصمیم گرفتم به شهر خودم برگردم و خانوادهام رو پیدا کنم‬
‫حتی اینها هم نگران خوابهای آشفتهام هستن باید همه‬
‫چیزهایی رو که به یاد آوردم رو براشون تعریف کنم‪.‬‬
‫لیزا کنارم آمد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬چرا اینقدر ناراحتی؟!‬
‫‪-‬آه! دلم برای خانوادهام تنگشده‪.‬‬
‫لیزا با شادی فریاد زد‪:‬‬
‫‪-‬خدای من! حافظهات رو به دست آوردی؟!‬
‫‪-‬آره‪.‬‬
‫تمام آنچه را که به خاطر داشتم برایش تعریف کردم‪.‬‬

‫‪48‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫باید پیش خانوادهام برگردم نمیدونم اونها در مورد من چی فکر‬


‫میکنن؟ حتماً دنبالم گشتن و قایق شکستم رو پیدا کردن و از‬
‫زندهبودنم ناامید شدن اما چطوری باید برگردم؟‬
‫لیزا‪ ،‬دستم را گرفت و باهم کمی گفتگو کردیم‪ .‬با هم نزد توماس‬
‫رفتیم و من ماجرا را تعریف کردم‪.‬‬
‫او دستش را کنار چانهاش گذاشته بود‪ .‬با چشمان درشت زل زده‬
‫بودم به دهانش‪.‬‬

‫بعد چند دقیقه گفت‪:‬‬


‫باید با کاپیتان صحبت کنم او با قایق ماهیگیریاش هرروز ماهی‬
‫میگیرد‪ ،‬باهاش حرف میزنم تو رو به جایی که میخواهی‬
‫برسونه تا خانواده خودت رو ببینی‪.‬‬
‫از شدت شوق لیزا و توماس را در آغوش گرفتم و تشکر کردم‪.‬‬

‫‪49‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫انگار بار سنگینی را از دوشم برداشته بودند‪ .‬وقتی توماس‪ ،‬با‬


‫کاپیتان صحبت کرد گفت‪:‬‬
‫فعالً دریا توفانیه چون بارندگی داشتیم هر وقت که دریا آرام‬
‫گرفت تو رو با خودم میبرم‪.‬‬
‫تشکر کردم و به توماس و لیزا گفتم‪:‬‬
‫‪-‬شما هنوز کل جزیره را به من نشون ندادین! میشه فردا بریم‬
‫گردش؟ همگی موافقت کردند‪.‬‬
‫صبح که بیدار شدیم‪ ،‬وسایل پیک نیک را آماده کردیم و در‬
‫سبدی گذاشتیم‪.‬‬
‫اول به سمت ساحل رفتیم در سواحل شنی سفید رنگ اینجا‪،‬‬
‫بارها با اهالی خانواده قدم زده بودم و خاطرههای شیرینی داشتم‪.‬‬
‫روی ساحل شنی‪ ،‬نشسته و صبحانه را خوردیم‪ .‬صخرههای این‬
‫منطقه یکی از بهترین صخرههای مرجانی بود که قبالً دیده بودم‪.‬‬

‫‪50‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫کمی پیاده رفتیم و از جادهای باریک و خاکی که اطراف آن پر از‬


‫گزنههای بلند و بوتههای خاردار بود‪ ،‬وارد جنگلهای انبوه نخل‬
‫شدیم‪.‬‬
‫مسیری را در میان جنگل پیاده رفتیم‪ .‬خرگوشهای سیاه‪ ،‬سفید‬
‫و قهوهای گاهی از البهالی بوتهها بیرون میجهیدند و‬
‫سنجابهای بازیگوش‪ ،‬روی تنه درختان زیاد به چشم میخورند‪.‬‬
‫‪-‬اینجا پر از درختان استوایی است و زیبایی منحصر به فردی‬
‫دارد که تا حاال جایی ندیدهام!‬
‫با همدیگر سبدهایی که با خود آورده بودیم را پر از میوههای‬
‫رنگارنگ کردیم ناهار را میان جنگل نخل خوردیم و به راه‬
‫افتادیم‪ .‬قرار شد به کمک یکدیگر برای شب‪ ،‬کیک میوهای‬
‫درست کنیم وقتی آماده شد همراه با چای داغ زغالی خوردیم‪.‬‬
‫از گردش در جزیره بسیار لذت بردم‪.‬‬
‫صبح روز بعد‪ ،‬از آنها خداحافظی کردم و گفتم‪:‬‬
‫‪51‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬دلم براتون تنگ میشه یادتون نره! خیلی دوستتون دارم به امید‬
‫دیدار‪.‬‬
‫همراه کاپیتان سوار قایق شدیم و به راه افتادیم تا به آنطرف‬
‫ساحل رسیدیم خداحافظی کردم‪.‬‬
‫از نگاه های عجیب مردم‪ ،‬دچار وسواس شدم‪ .‬ظاهرم را برانداز‬
‫کردم آن نگاههای عجیب و غریب اصالً برایم مهم نبود‪ .‬شانههایم‬
‫را باال انداختم و از کنارشان گذشتم‪.‬‬
‫لحظهای مکث کردم‪.‬‬

‫‪-‬من که هیچ پولی ندارم! چطوری برم پیش خونوادم؟‬


‫ضربان قلبم بهشدت باال رفت‪ .‬فکرم از کار افتاده بود ساحل را‬
‫چند بار رفتم و برگشتم‪ .‬به سمت اسکله رفتم همانجا ایستادم و‬
‫به دریا خیره شدم مرتب در ذهن خود تکرار میکردم‪ ،‬کجا باید‬
‫برم؟ چهکار باید بکنم؟‬
‫‪52‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬خدایا هم تنها شدم و هم بیپول!‬


‫همانجا نشستم و زانوهایم را بغل کردم‪ .‬وقتی سرم را بلند کردم؛‬
‫خورشید درست باالی سرم بود‪ .‬امواج آب زیر نور خورشید‬
‫میدرخشیدند‪.‬‬
‫از گرسنگی‪ ،‬ضعف کرده بودم بلند شدم و ایستادم چشمم به‬
‫تابلویی افتاد که روی آن با خط درشت نوشته شده بود "محل‬
‫استراحت ملوانان" همانطور که به آن زلزده بودم؛ فکری در‬
‫ذهنم جرقه زد‪.‬‬
‫‪-‬پدر و عمویم از ملوانان سرشناس بودند شاید اینجا بتوانم عمویم‬
‫را پیدا کنم یا حداقل با او تماس بگیرم!‬
‫در آن اتاقک شیشهای چند مرد نشسته بودند و با تعجب منرا‬
‫نگاه میکردند‪ .‬پرسیدند‪:‬‬
‫‪-‬از کجا اومدی؟ معلومِ که اهل اینجا نیستی‪ ،‬دنبال کسی‬
‫میگردی؟‬
‫‪53‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫حوصله توضیح دادن نداشتم پرسیدم‪:‬‬


‫‪-‬شما کاپیتان مارکوس و مارتین رو میشناسید؟ یکی از آنها‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬مگه کسی هست که مارکوس و مارتین رو نشناسه! ببینم تو‬
‫دختر مارتین نیستی؟ چند بار با مارتین دیده بودمت! با شادی‬
‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬آره خودمم شما از عمو مارک خبر دارین؟‬
‫‪-‬بذار ببینم کی میرسه؟‬
‫وقتی تماس گرفتند‪ ،‬از آنها خواهش کردم که اجازه دهند با عمو‬
‫صحبت کنم وقتی صدای من رو شنید لحظهای مکث کرد و‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬النا تویی؟! نکنه دارم اشتباه میکنم!‬
‫‪-‬عمو کاپیتان! خودمم‪.‬‬

‫‪54‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬تو زندهای دختر!‬

‫‪-‬با صدای بلند گفتم‪:‬‬


‫‪-‬کی میرسی؟‬
‫‪-‬همونجا بمون‪ ،‬دو ساعت دیگه میرسم‬
‫ساعت چهار بعدازظهر شد از گرسنگی دستم رو گذاشته بودم‬
‫روی معدهام و چشمهام رو بسته بودم به دوست عمو گفتم‪:‬‬
‫میخوام برم کنار ساحل همین نزدیکیها‬
‫دو ساعت تمام قدم زدم طاقت نشستن در آن اتاقک شیشهای را‬
‫نداشتم با خودم بلندبلند حرف میزدم‪:‬‬
‫اگر بیاد و منو نبینِ چی؟‬
‫تپشهای قلبم را میشنیدم با نسیمی که به من برخورد میکرد‬
‫خودم را بغل کردم قایق عمو را میشناختم یک قایق بزرگ‬

‫‪55‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫تفریحی سفید و زرد که روی بدنه آن کلمه "الریسا" نوشتهشده‬


‫بود‪.‬‬
‫عمو مارک‪ ،‬فردی شوخطبع و عاشق سفر بود آنقدر با عشق از‬
‫دریا صحبت میکرد که همه شیفته سفر با او میشدند‪.‬‬
‫دو ساعت بهاندازه دو سال گذشت و باالخره قایق کالریسا به‬
‫اسکله رسید‪.‬‬
‫صدای قهقهه مسافران را که شنیدم‬
‫ناخودآگاه لبخند زدم چشمم به قایق بود‪ .‬همه پیاده شدند عمویم‬
‫با همان اونیفورم ملوانی و کالهی که در دستش گرفته بود خارج‬
‫شد‪.‬‬
‫او را بلند صدا زدم‪ ،‬همهمه مسافرانی که هنوز در اسکله بودند‪،‬‬
‫صدایم را خفه میکرد‪.‬‬

‫‪56‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫نزدیکتر رفتم و صبر کردم تاکمی خلوتتر شود و دوباره صدایش‬


‫کردم لحظهای مکث کرد کالهش را بر سر گذاشت و با صدای‬
‫بلند گفت‪:‬‬
‫‪-‬اوه! خدای من! خودتی دختر‪.‬‬
‫هر دو به طرف هم دویدیم‪ .‬خودم را در آغوشش انداختم و محکم‬
‫بغلم کرد‪.‬‬
‫مثل بچههای چهارساله‪ ،‬بلندبلند گریه کردم و اصالً قصد نداشتم‬
‫دستهایی که دورش حلقه کرده بودم را رها کنم‪ .‬کمی که آرام‬
‫شدم‪ ،‬عمو مرا از خودش جدا کرد‪ .‬نگاهی به سرتاپای من انداخت‬
‫و بلند زد زیر خنده! گفتم‪:‬‬
‫‪-‬چرا اینطوری میخندی؟‬
‫‪-‬تا حاال قیافه خودتو تو آینه نگاه کردی؟ خندیدم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬آینه!‬

‫‪57‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬خدا رو هزار بار شکر که زنده زندهای!‬


‫‪-‬اگر به دادم نرسی میمیرم‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟!‬
‫‪-‬چون از صبح زود تا االن چیزی نخوردم‪.‬‬
‫‪-‬اول بریم چیزی بخوریم‪ ،‬بعد باید همهچیز رو برام تعریف کنی‪.‬‬
‫نمیدونی چقدر دنبالت گشتم وقتی در مورد تو پرس و جو کردم‬
‫و قایقی رو اجاره کرده بودی شکسته و داغون پیدا شد خیلی به‬
‫هم ریختم‪.‬‬
‫بازوهایم را محکم فشار داد‪.‬‬
‫‪-‬عمو دردم گرفت!‬
‫با لبخندی که به لب داشت گفت‪:‬‬
‫‪-‬پس تو خودتی بعد از یک سال دوباره میبینمت!‬

‫‪58‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫وارد رستوران ساحلی شدیم کنار میزی دو نفره که به سمت‬


‫منظره دریا چیده شده بود نشستیم‪.‬‬
‫خورشید‪ ،‬هنوز میدرخشید فکرم ناخودآگاه بهطرف خانوادهای که‬
‫در آنطرف دریا بودند پرواز کرد چیزی نگفتم‪.‬‬
‫دستم را روی دست عمو گذاشتم‪.‬‬
‫از نگاه کردن به چشمهای سیاهش سیر نمیشدم تارهای موی‬
‫سفید البهالی موهای قهوهای او خودنمایی میکرد‪ .‬پرسیدم‪:‬‬
‫‪-‬زنعمو و بچهها چطورن؟‬
‫‪-‬همگی خوبن فکر کنم تو رو ببینن شوکه میشن!‬
‫گارسون یک ماهی بزرگ شکم پر و کاسهای ساالد و ترشی آورد‬
‫و همه غذاها را به همراه دو بطری نوشیدنی روی میز گذاشت و‬
‫رفت تمام غذاها را خوردم عمو در حالی که لیوان نوشیدنی را‬

‫‪59‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫نزدیک لبش نگه داشته بود‪ ،‬با چشمهای درشت شده به من نگاه‬
‫میکرد‪.‬‬
‫‪-‬همه سفره را جارو کردی! یعنی اینقدر گرسنه بودی؟!‬
‫خندیدم‪.‬‬

‫از رستوران خارج شدیم عمویم را مثل پدرم دوست داشتم دوباره‬
‫بغلش کردم باد موهای طالییام را نوازش میکرد یاد مکس‬
‫افتادم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬راستی! مکس چهکار می کنه؟‬
‫عمو چند لحظه سکوت کرد گفت‪:‬‬
‫‪-‬بعداً میبینیش امشب به هیچ نمیدمت دختر فراری! و بعد‬
‫دوباره مرا بوسید‪.‬‬

‫‪60‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫خوشحال و آرام بودم سوار ماشین عمو شدیم و به خانهاش که‬


‫رسیدیم شور عجیبی داشتم انگار برای اولین بار وارد خانهای‬
‫جدید شده بودم‪.‬‬
‫زنعمو که منو دید‪ ،‬شوکه شد و فریاد زد‬
‫‪-‬النا! وای خدای من!‬
‫من را در آغوش کشید‪.‬‬
‫‪-‬خوشحالم که میبینمت!‬
‫انگار از سر زمین جدیدی اومده بودم‪ .‬زنعمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬حتماً خیلی اذیت شدی‪ .‬چیزی خوردی؟‬
‫‪-‬آره‪.‬‬
‫‪-‬برو حموم برات لباس آماده میکنم بپوشی‪.‬‬
‫دوش گرفتم و اومدم از بسکه خسته بودم بیهوش روی تخت‬
‫افتادم‪ .‬چشمهام رو که باز کردم‪ ،‬زمان و مکان را گمکرده بودم‪.‬‬
‫‪61‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫بلند شدم و پنجره را باز کردم‪ .‬آفتاب همهجا پهنشده بود و‬


‫سایهای زیر درختان دیده نمیشد‪.‬‬
‫از پلهها پایین رفتم و سالم کردم زنعمو ناهار را آماده کرده بود‪.‬‬
‫پسرهای دوقلویش خانه را روی سرشان گذاشته بودند‪ .‬دست و‬
‫صورتم را شستم‪ .‬عمو در خانه بود هر دو آنها را بوسیدم‪ .‬دستی‬
‫به سر دوقلوهای شیطان کشیدم و کمی با آنها بازی کردم‪ .‬نهار‬
‫را پشت میز خوردیم گفتم‪:‬‬
‫‪-‬باید برم مکس رو ببینم‪ .‬دلم براش تنگشده!‬
‫عمو و زنعمو نگاهی به همدیگر کردند‪ .‬زنعمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬بعد ناهار میریم‪.‬‬
‫‪-‬چیزی شده؟‬
‫باهم گفتند‪:‬‬
‫‪-‬مثالً چی؟‬

‫‪62‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنین نکنِ برای مکس‬


‫اتفاقی افتاده؟‬
‫عمو سرش را دستی کشید و گفت‪:‬‬
‫‪-‬حاال ناهارت رو تموم کن‪ ،‬باهم میریم‪.‬‬
‫حس بدی داشتم به زور چند لقمه خوردم و کمک کردم میز را‬
‫جمع کردیم به عمو گفتم‪:‬‬
‫‪-‬زود باش بگو چی شده؟ اصالً االن میرم در خونهشون‪.‬‬
‫آنها مانع شدهاند عمو من را روی مبل نشاند و گفت‪:‬‬
‫‪-‬ببین دخترم! میخوام برات چیزی را تعریف کنم قول بده آروم‬
‫باشی و تا آخر گوش کنی‪.‬‬
‫‪-‬باشه زود باش بگو‪.‬‬
‫دلم مثل سیر و سرکه میجوشید‪.‬‬

‫‪63‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫عمو شروع به صحبت کرد‪.‬‬


‫یک سال نبودی مکس برای پیدا کردن تو هر کاری که میتونست‬
‫انجام داد به روزنامهها آگهی داد و هرجایی که سراغ داشت به‬
‫دنبالت گشت اما وقتی اثری از زندهبودنت پیدا نکرد ناامید شد‪.‬‬
‫مدتی حال بدی داشت‪ .‬تا اینکه با دختر دیگری آشنا شد و ازدواج‬
‫کرد‪.‬‬
‫زبانم بندآمده بود‪ ،‬گوشهایم عمو را نمیشنیدند‪.‬‬
‫زنعمو لیوانی دستم داد و به زور جرعهای از شربت خنک‬
‫نوشیدم‪.‬‬
‫‪-‬امکان نداره! نمیشه به این آسونی همهچیز را قبول کرد شما‬
‫دروغ میگین‪ .‬چرا با من این کار و میکنین؟ من نمیتونم به این‬
‫آسانی فراموش کنم‪.‬‬
‫‪-‬باشه کمی آروم باش!‬

‫‪64‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫تندتند لباس پوشیدم و آماده شدم‪.‬‬


‫‪-‬باید برم ببینمش‪.‬‬
‫عمو و زنعمو هر دو همراهم آمدند‪.‬‬
‫با مکس هماهنگ کرده بودند که به خانه آنها برویم؛ ولی اسمی‬
‫از من نیاورده بودند به خانه که رسیدیم‪ ،‬زنگ زدیم در باز شد‪.‬‬
‫دختری با چهره مهتابگون و قدبلند‪ ،‬در را باز کرد و درحالیکه‬
‫موهای کوتاه بلوندش را با دست مرتب میکرد‪ ،‬نگاهش روی‬
‫صورتم ثابت ماند نتوانستم چیزی بگویم با عمو و زنعمو‬
‫احوالپرسی کرد‪ .‬به عمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬نگفته بودین دختر بزرگ دارین!‬

‫ما را به داخل منزل راهنمایی کرد‪ .‬غمی به دلم چنگ انداخته بود‬
‫بغض گلویم را میفشرد مکس در خانه نبود آنقدر تپشهای قلبم‬

‫‪65‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫زیاد بودند که میتوانستم دانهدانه‪ ،‬آنها را بشمارم و برای اینکه‬


‫کمی حواسم پرت شود مشغول تماشای دکوراسیون منزل شدم‪.‬‬
‫مبلهای چرمی کرمرنگی‪ ،‬دقیقاً روبروی در چیده شده بودند‪.‬‬
‫تیکتیک ساعت خورشیدی با رنگ قهوهای تیره که با نگینهای‬
‫شیشهای طالیی و سفید تزیینشده بود‪ ،‬روی دیوار شنیده‬
‫میشد‪ .‬در گوشهای از پذیرایی خیره ماندهام‪ .‬تصویر آبنمای‬
‫بزرگی به رنگ مسی با تصویر دو فرشته سفید که در دست یکی‬
‫کوزه و در دست دیگری جام بود‪ ،‬به چشمم خورد‪ .‬آب از کوزه در‬
‫جام فرومیریخت و از جام پائین میرفت و در حوض کوچکی‬
‫ناپدید میشد‪.‬‬
‫صدای آن دختر که گویا همسر مکس بود را شنیدم با مکس‬
‫تماس گرفته بود نیم ساعت بعد‪ ،‬صدای در من را به خود آورد‪.‬‬
‫من که درست رو به روی در نشسته بودم چشمم به او افتاد‪.‬‬

‫‪66‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫هر دو شوکه شده بودیم‪ .‬او جلوی در و من روی مبل‬


‫خشکمانزده بود‪.‬‬
‫انگار صدایی را نمیشنیدیم و هیچ را نمیدیدیم ساعت هم از‬
‫تیکتیک ایستاده بود‪ .‬تکانهایی را حس کردم‪ .‬عمویم مرا به‬
‫شدت تکان میداد و همسر مکس بازویش را گرفته و مرتب‬
‫صدایش میزد‪.‬‬
‫‪-‬هی مکس با توأم! اینجا چه خبره؟‬
‫دانههای درشت اشک‪ ،‬روی صورتم غلتیدند و یکی پس از‬
‫دیگری‪ ،‬فروافتادهاند‪.‬‬
‫مکس فریاد زد‪:‬‬
‫‪-‬النا تو زندهای؟ یا خواب میبینم! خودم را تکان دادم و از عمویم‬
‫جدا شدم‪.‬‬

‫‪67‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم به سمت مکس دویدم به‬
‫طرفم آمد و بازوهایم را گرفت رمقی برایم نمانده بود نفسم در‬
‫سی*ن*ه حبس شد و چشمهایم روی هم آمدند و در سیاهی‬
‫مطلق فرورفتم‪.‬‬
‫چشم به سمت سقف سفید باالی سرم باز شد دوروبرم را نگاه‬
‫کردم‪ .‬همهجا سفید بود شخصی با لباس سفید وارد شد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬خدا رو شکر! باالخره بههوش آمدی؟‬
‫سرم را از دستم جدا کرد و رفت‪.‬‬
‫فیلمی از خاطرم گذر کرد و روی آخرین تصویر ثابت ماند‪.‬‬
‫دوباره اشک؛ مانند سیل از چشمانم سرازیر شد‪ .‬تنها امیدم برای‬
‫بازگشت‪ ،‬مکس بود‪ .‬او را هم ازدست داده بودم فقط عمو و‬
‫زنعمو بودند که از در واردشدهاند‪.‬‬

‫‪68‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫هقهق‪ ،‬امانم نمیداد عمویم را در آغوش گرفتم و مانند کودکی‬


‫فارغ از دنیای اطرافش‪ ،‬اشک ریختم‪.‬‬
‫او موهای ابریشمی بلندم را نوازش کرد‪ .‬چشمهایم‪ ،‬دنیا را پشت‬
‫پرده بسیار نازکی‪ ،‬سیاه میدید‪ .‬سعی کردم این پرده را کنار بزنم‬
‫کفشهایم را پوشیدم سوار ماشین شدیم و به خانه برگشتیم‪.‬‬
‫انگار‪ ،‬از سفری سخت بازگشته بودم‪.‬‬
‫حتی لباسهایم را عوض نکردم‪ .‬خودم را به رختخواب رساندم و‬
‫چشمهایم را بستم‪ .‬نمیخواستم هیچچیز را به خاطر بیاورم‪.‬‬
‫ماجرای دیروز را و تمام اتفاقاتی که گذشت‪ .‬اما باالخره صبح شد‪.‬‬

‫پتو را تا جایی که میتوانستم روی سرم کشیدم‪.‬‬


‫میخواستم بازهم بخوابم‪ ،‬خوابی عمیق و طوالنی شاید وقتی‬
‫بیدار شدم‪ ،‬خبری از اتفاقات گذشته نباشد‪.‬‬

‫‪69‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫شاید همه اینها‪ ،‬کابوسی وحشتناک باشد‪ .‬مثل غرق شدنم‪،‬‬


‫شکسته شدن قایقم‪ ،‬از دست دادن پدر و مادرم و چیزهای دیگر‬
‫که در آن جنگل برایم اتفاق افتاد‪.‬‬
‫با اینکه دیشب چیزی نخورده بودم اصالً اشتها نداشتم بلند شدم‬
‫و به عمو گفتم‪:‬‬
‫‪-‬میخوام به خونه خودم برگردم نیاز دارم تنها باشم‪.‬‬
‫بدون توجه به مخالفتهایشان‪ ،‬لباسهایم را پوشیدم و از منزل‬
‫خارج شدم‪.‬‬
‫از خانهام تا منزل عمو‪ ،‬راه زیادی نبود‪ .‬باالی سرم را نگاه کردم‬
‫آسمان از عصبانیت چهرهاش درهم شده بود‪.‬‬
‫جای قطرهها یکی پس از دیگری روی زمین نقش میبست‪ .‬به‬
‫خانه که رسیدم در را باز کردم‪ .‬بوی هوای مانده حالم را به‬
‫همریخت‪.‬‬

‫‪70‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫سرد و تاریک بود‪ .‬پنجره را باز کردم؛ شاید عوض شدن هوای‬
‫منزل حالم را عوض کند‪ .‬تمام خانه پر از گردوخاکی بود که روی‬
‫زمین و لوازم‪ ،‬جا خوش کرده بودند‪.‬‬
‫وارد آشپزخانه شدم‪ .‬قابلمه قرمز کوچکی هنوز روی اجاق گاز‬
‫باقیمانده بود‪ .‬درش را که برداشتم پر از کپکهای سفید و سبز‬
‫شده بود؛ انگار یادم رفته بود‪ ،‬در یخچال بگذارم‪ .‬حاال مگر‬
‫اینهمه مدت که نبودم غذا سالم میماند! در یخچال را باز کردم‪.‬‬
‫‪-‬آه! همهچیز فاسد شده!‬
‫در یخچال را بستم و روی تختم نشستم‪ .‬باید چهکار میکردم؟‬
‫حوصله تمیز کردن خانه را هم نداشتم‪.‬‬
‫در همین فکر بودم که زنگ خانه به صدا درآمد‪ .‬در را که باز‬
‫کردم زنعمو با قابلمهای وارد شد‪.‬‬

‫‪71‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫غذا را گرفتم و تشکر کردم او هم رفت تا به بچههای خودش‬


‫رسیدگی کند گرسنه بودم و غذا را تا آخر خوردم ظرفهای خالی‬
‫را زیر شیر گذاشتم‪.‬‬
‫این مدت‪ ،‬آنقدر اتفاقات جور وا جور را تجربه کرده بودم که‬
‫خودم هم یادم رفته بود کی هستم و قبالً چهکار میکردم‪ .‬حس‬
‫دوگانهای داشتم مثل کسی که از سرزمین دیگری آمده باشد‬
‫سرگردان شده بودم‪ .‬کاری هم نداشتم تمام این مدت از پولی که‬
‫پدرم برایم گذاشته بود خرج کردم‪.‬‬
‫مبلغ زیادی برایم باقی نمانده بود‪.‬‬
‫چشمم به برگههای کاغذی افتاد که روی تختم پخششده بودند‪،‬‬
‫هنوز تعدادی از آنها تصحیح نشده باقیمانده بود‪.‬‬
‫یعنی من معلم بودم! دلتنگ بچههایی که با شوق هرروز‬
‫میدیدمشان شدم‪.‬‬

‫‪72‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫آیا میتوانستم دوباره به آنجا برگردم؟ شب شده بود‪ .‬سرم بهشدت‬


‫درد میکرد‪ .‬از خانه بیرون آمدم‪ ،‬شاید کمی هوای آزاد و قدم‬
‫زدن حالم کمی بهبود پیدا کند‪.‬‬
‫برگشتم و خودم را روی همان تخت پر از گرد و خاک رها کردم‬
‫تودهای گرد به هوا بلند شد‪ ...‬سرفهام گرفته بود بلند شدم‪ ،‬کمی‬
‫پنجره را باز کردم و دراز کشیدم‪.‬‬
‫نسیم گونههایم را نوازش داد چشمانم را محکم فشار دادم؛ اما باز‬
‫همان کابوس لعنتی به سراغم آمد و نتوانستم بخوابم‪ .‬بلند شدم و‬
‫به آشپزخانه رفتم و فنجانی چای غلیظ دم کردم و خوردم‪.‬‬
‫سرم را روی میز گذاشتم آنقدر با افکارم کلنجار رفتم تا خوابم‬
‫برد‪.‬‬

‫صبح بیدار شدم‪ .‬تحمل ماندن در خانه را نداشتم بیرون رفتم و‬


‫مستقیم بهطرف منزل عمو حرکت کردم‪.‬‬
‫‪73‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫دستم را بلند کردم تا زنگ بزنم که در باز شد‪ ،‬طبق عادتش صبح‬
‫زود بیدار شده بود‪ .‬با همان روی خندان گفت‪:‬‬
‫‪-‬صبح به خیر دخترم! به همین زودی دلت برای ما تنگ شد! بیا‬
‫تو من میرم برای صبحانه نان بخرم چای رو دم کن‪.‬‬
‫داخل گوشهای از پذیرایی روی زمین ساکت نشسته بودم و دو‬
‫زانویم را بغل کرده بودم‪ .‬عمو با نان تازه برگشت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬النا کجایی؟ چرا روی زمین نشستی؟! پس اون دختر شلوغ و‬
‫پرانرژی که همهجا را به هم میریخت کجاست؟!‬
‫‪-‬سر به سرم نزار که بدجور همریختم!‬
‫مکثی کرد و درحالیکه زیر کتری را روشن میکرد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫‪-‬قرارِ بعد از صبحانه با یک گروه گردشگری دوری بزنیم تو هم با‬
‫ما بیا‪.‬‬

‫‪74‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬از دریا میترسم از آب میترسم از کشتی هم میترسم اصالً‬


‫میدونی چیه؟ از همهچیز میترسم‪.‬‬
‫‪-‬نظرت چیه باهم صبحانه را درست کنیم و در حال خوردن‬
‫صحبت کنیم؟‬
‫‪-‬باشه‪.‬‬
‫با همدیگر میز را چیدیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم عمو‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬خب! تعریف کن ببینم چه اتفاقی برای تو افتاده؟‬
‫‪-‬از وقتی روی دریا گرفتار توفان شدم و قایقم تیکهتیکه شد‪،‬‬
‫نزدیک بود غرق بشم که امواج و اون حلقه نجات منو به ساحل‬
‫جزیرهای برد هیچ چی یادم نمیاومد‪ .‬خیلی شانس آوردم که یک‬
‫خانواده خوب و مهربون‪ ،‬من رو پیداکردن وگرنه واقعاً میمردم‪.‬‬
‫حاال که حافظهام رو به دست آوردم یادم اومده که بابام و مامان‬

‫‪75‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫نیستن‪ .‬شغلم و هم از دست دادم باور کن عمو خیلی حالم بده! و‬


‫دوباره کاسهی چشمهام پر از اشک شد‪.‬‬
‫عمو که منو اینطوری دید گفت‪:‬‬
‫تو با من بیا قول میدم خودم مراقبت باشم‪ .‬اصالً از کنار تو تکون‬
‫نمیخورم! خوبه؟ توأم میشی شاگردم‪.‬‬
‫با کلی اصرار قبول کردم‪.‬‬

‫وقتی سوار قایق شدیم؛ دلم مثل سیر و سرکه میجوشید‪.‬‬


‫دعا میکردم که اتفاقی نیفتد عمو با بلندگو اعالم کرد‪:‬‬
‫‪-‬گردشگران عزیز‪ ،‬قایق در قسمتهای کم عمق دریاست به‬
‫طبقه پایین برید‬
‫و مرجانها و ماهیها را تماشا کنید‪ ،‬امروز آب آروم و از شانس‬
‫شما‪ ،‬کف دریا بهخوبی دیده میشه چشمکی زد و گفت‪:‬‬

‫‪76‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬تو هم برو‪.‬‬
‫‪-‬نه! ازت جدا نمیشم‪.‬‬
‫عمو شخصی را صدا زد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬آهای پسر! بیا و سکان رو بگیر‪.‬‬
‫دستم را گرفت و به طبقه زیرین برد و با هم به تماشای مرجانها‬
‫و ماهیها نشستیم‪ ،‬عدهای ماهی سیاه کوچک دور تا دور قایق‬
‫چسبیده بودند گفتم‪:‬‬
‫‪-‬وای عمویی! فضول ماهیها را نگاه کن! اومدن ببینن چه خبره‬
‫شده‪.‬‬
‫خندید و دستی به سرم کشید بیست دقیقه آنجا بودیم‪.‬‬
‫قایق به آهستگی حرکت میکرد تا جریان آب‪ ،‬باعث ترساندن‬
‫موجودات زیر آن نشود آن پسر که شاگرد کاپیتان بود گفت‪:‬‬
‫‪-‬کاپیتان‪ ،‬داریم به قسمت پر عمق دریا نزدیک میشیم‪.‬‬

‫‪77‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫با شنیدن این جمله‪ ،‬باال رفتیم عمو با بلندگو اعالم کرد‪:‬‬
‫‪-‬گردشگران عزیز‪ ،‬روی صندلیهای خود بنشینید به محل‬
‫دلفینهای سیاه‪ ،‬نزدیک میشویم‪.‬‬
‫شور و شوق آنها لبخند بر لبانم نشانده بود‪.‬‬
‫برایم چیز جدیدی نبود‪ ،‬بارها این منظره را دیده بودم اما وقتی‬
‫اینهمه اشتیاق را دیدم محو تماشای آنها شدم‪ ...‬هر یک از‬
‫گردشگران‪ ،‬دوربین به دست ایستاده بودند و دلفینها را تماشا‬
‫میکردند‪.‬‬
‫دیدن دلفینهای سیاه خالی از لطف نبود!‬
‫ناگهان‪ ،‬کشتی تکان خورد چون جایی را محکم نگرفته بودم‪،‬‬
‫دستم رها شد و کف کشتی افتادم‪.‬‬
‫کابوسها به سراغم آمدند و بی آنکه کنترلی روی خودم داشته‬
‫باشم‪ ،‬فریاد کشیدم‪ ،‬عمو به طرفم دوید و گفت‪:‬‬

‫‪78‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬نترس! فقط از روی یک موج عبور کردیم تو که به این امواج‬


‫عادت داری؟ چیزی نیست فقط یک موج کوچکِ همین!‬
‫سرم را با دستانم فشار میدادم صدای هیچ را نمیشنیدم‪ ،‬فقط‬
‫صدای جیغ خودم بود که در سرم طنین انداز شده بود‪ .‬مردی با‬
‫کت و شلوار سفید نزدیکم آمد‪.‬‬
‫از بقیه خواست که دوروبرم را خلوت کنند‪ .‬کنارم نشست و گفت‪:‬‬
‫‪-‬به من نگاه کن‪ ،‬دستهات رو از روی سرت بردار فقط به‬
‫چشمهای من نگاه کن‬
‫و بگو اسمت چیه؟‬

‫‪-‬النا خانم‪ ،‬دستت رو به من بده و بلند شو‪.‬‬


‫از جام بلند شدم‪.‬‬
‫‪-‬من دکتر روانشناسم دوست داری با همصحبت کنیم؟‬

‫‪79‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬یعنی شما میتونید به من کمک کنید؟‬


‫‪-‬هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم‪.‬‬
‫عمو که گفتگوی ما را شنید گفت‪:‬‬
‫‪-‬خیلی هم عالی!‬
‫ما را تنها گذاشت‪.‬‬
‫‪-‬النا خانم‪ ،‬تعریف کنید چه اتفاقی براتون افتاده؟‬
‫همه چیزهایی که آزارم میدادند را مثل فیلم سینمایی‪ ،‬تعریف‬
‫کردم‪.‬‬
‫چانهاش را با دستش گرفته بود و به من نگاه میکرد؛ البد فکر‬
‫کرده بود دارم از سفری هیجانانگیز برایش خاطره میگویم که‬
‫اینگونه با تعجب‪ ،‬بهصورت من زلزده است‪.‬‬
‫‪-‬چه ماجرای عجیبی!‬
‫‪-‬خب حاال شما میتوانید کمکم کنید؟‬
‫‪80‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬البته! ولی باید قول بدی هر کاری که میگم رو انجام بدی‪.‬‬


‫‪-‬قبول‪.‬‬
‫کارتی را به من داد‪.‬‬
‫‪-‬این کارت منه‪ ،‬خب عوامل زیادی هستن که باعث این کابوس‬
‫ها شدن و باید یک به یک بررسی و حل بشن از االن تا زمانیکه‬
‫از سفر برگردیم کنار شما هستم تمام تمرینهایی رو که میدم‪،‬‬
‫باید یک به یک اجرا کنی و برای من گزارش بنویسی تا بتونم‬
‫روند بهبودی تو رو پیگیری کنم به محض اینکه از سفر برگشتی‪،‬‬
‫در اولین فرصت به آدرسی که در کارت نوشته شده بیا و‬
‫گزارشها رو همراه خودت بیار تا بررسی کنیم و با هم برنامههایی‬
‫را در جهت بهبود این شرایط تنظیم کنیم‪.‬‬
‫هیچ آزمایشی برای کابوسها انجام نمیشه من عالئم رو براساس‬
‫توصیف شما از تجربیات‪ ،‬بهطور دقیق بررسی میکنم خیلی مهمه‬
‫که رفتارهای خواب خودتون رو تنظیم کنین حتی اگر خوابتون‬

‫‪81‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫نبرد و یا خوابهای آزاردهنده دیدین باید سر ساعت به‬


‫رختخواب برید اگر خیلی میترسین‪ ،‬فعالً بهتره از چراغ خواب‬
‫استفاده کنین و مهمتر از همه اینکه باید در انجام تمرینها‬
‫ثابتقدم باشین چون ممکنه درمان ماهها طول بکشه همهچیز‬
‫بستگی به خودتون داره‪.‬‬

‫با دقت به حرفاش گوش میدادم‪ .‬وقتیکه حس کردم‪ ،‬کسی‬


‫هست که میتواند حالم درک کند آرام شدم‪.‬‬
‫‪-‬آقای دکتر‪ ،‬هر برنامهای که شما برای بهتر شدن وضعیت من‬
‫داشته باشین با کمال میل قبول میکنم کارتی که در دستم بود‬
‫را داخل کیفم گذاشتم‪.‬‬
‫سفر ما دو روز طول کشید طی این مدت اتفاق خاصی نیفتاد‬
‫وقتیکه به ساحل رسیدیم‪ ،‬از آقای دکتر خداحافظی کردم‪.‬‬
‫عمو گفت‪:‬‬
‫‪82‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬امشب ما رو دعوت کن‪.‬‬


‫بلندبلند خندید‪.‬‬
‫‪-‬مطمئنم که توی شکمو هیچی برای پذیرایی نداری‪.‬‬
‫خندیدم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬تو خونه من االن عنکبوتها مهمونی گرفتن برای همین‬
‫متأسفانه نمیتونم شما رو دعوت کنم!‬
‫عمو بازوم رو فشار داد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬اینها رو میگی که ما خونت نیایم؟‬
‫‪-‬نه بابا! من که اینطوری نیستم!‬
‫‪-‬نگران نباش! به زن عموت گفتم که دستی به سر و روی خونه‬
‫بکشه‪.‬‬
‫‪-‬چرا این کارو کردی؟ زنعمو رو به دردسر انداختی طفلکی‬
‫خودش دوتا بچه کوچیک داره‪.‬‬
‫‪83‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫عمو دماغم و گرفت و گفت‪:‬‬


‫‪-‬فسقلی! چقدر حرف الکی میزنی؟! تو دختر خودمی‪.‬‬
‫کمی خرید کردیم و به منزل من رفتیم‪ .‬از بیرون دیدم که چراغ‬
‫روشنه گفتم‪:‬‬
‫‪-‬از زنعمو‪ ،‬خجالت میکشم با وضعی که خونه داشت حتماً چند‬
‫ساعت طول کشیده تا همه جا رو تمیز کنه‪ ،‬در که باز شد بوی‬
‫خوش غذا را استشمام کردم‪.‬‬
‫دستم را روی شکمم گذاشتم وارد پذیرایی شدیم همهجا از‬
‫تمیزی برق میزد‪.‬‬
‫زنعمو را بغل کردم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬شرمنده! زحمت من هم گردن شما افتاد‪.‬‬

‫دستش رو گرفتم و گفتم‪:‬‬

‫‪84‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫بیا بشین بقیه کارها با من‪.‬‬


‫رفتم طبقه باال اتاقم کامالً مرتب شده بود‬
‫و خبری از گرد و خاک و تار عنکبوتها نبود‪.‬‬
‫لباسم رو عوض کردم و به آشپزخانه رفتم‪ .‬میز رو چیدم و بقیه را‬
‫صدا کردم‪ .‬شام رو که خوردیم‪ ،‬ظرفها را هم جمع کردم و‬
‫شستم‪ .‬چای دم کردم و توی استکانها ریختم و رویمیز‬
‫گذاشتم‪ .‬کنار زنعمو نشستم همینطور که استکان چای دستم‬
‫بود به فکر فرورفتم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬از خوابیدن میترسم‪ ،‬از کابوسها میترسم‪.‬‬
‫زنعمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬به نظرم بهترِ اینجا تنها نمونی‪.‬‬
‫حرفهای دکتر یادم اومد قبول کردم‬
‫و گفتم‪:‬‬

‫‪85‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫آره! بهترِ چند شب پیش شما بمونم‪ ،‬تاکمی وضعیتم آرومتر بشه‪.‬‬
‫بعد از خوردن چای استکانها را شستم‬
‫و به منزل عمو بازگشتیم‪.‬‬
‫دکتر گفته بود که حتماً باید زمان خوابم را در نظر بگیرم و سر‬
‫ساعت بخوابم‪.‬‬
‫ساعت یازده بود به اتاق طبقه باال رفتم و یک دست رختخواب‪،‬‬
‫برداشتم و پهن کردم‪ .‬چراغخواب را روشن کردم و چشمهایم را‬
‫بستم‪.‬‬
‫افکار به مغزم هجوم آوردند آنها را یکی پس از دیگری نگاه‬
‫میکردم سعی کردم چشمهایم را باز نکنم‪.‬‬
‫تا اینکه به خواب فرو رفتم و چون خسته بودم دیگر بیدار نشدم‬
‫صبح زودتر از بقیه بلند شدم دست و صورتم را شستم و به سمت‬
‫آشپزخانه رفتم‪.‬‬

‫‪86‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫کتری را روی گاز گذاشتم و تخم مرغها را شستم و آب پز کردم‪.‬‬


‫صبحانه را آماده کردم و روی میز گذاشتم‪ .‬صدای سر و صدای‬
‫ظرفها بقیه را هم بیدار کرد صبحانه را خوردیم‪.‬‬
‫زنعمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬برای ما تعریف نکردی که این مدت کجا بودی؟!‬
‫‪-‬آره! میخواستم تعریف کنم فرصتش پیش نیومد‪.‬‬
‫همه اتفاقات را با تمام جزئیاتش تعریف کردم‪.‬‬

‫‪-‬راستی! من مهمون خونوادهای مهربون بودم دلم میخواد‪ ،‬بازم‬


‫ببینمشون و شما رو با همدیگه آشنا کنم اون جزیره مثل بهشتی‬
‫زیبا است بیشتر مردمی که اونجا زندگی میکنن‪ ،‬مثل ما‬
‫سفیدپوست هستن و فقط تعداد کمی‪ ،‬پوستشون تیره هست‪.‬‬
‫البته خانوادهای که من پیششون بودم مثل ما سفیدپوست نبودن‪.‬‬

‫‪87‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫قرار گذاشتیم‪ ،‬وقتیکه همهچیز تا حدودی رو به راه شد‪،‬‬


‫تعطیالت کریسمس را به این منطقه سفر کنیم‪.‬‬
‫زنعمو من را در آغوش گرفت و گونههام رو بوسید و گفت‪:‬‬
‫‪-‬چهقدر به تو سخت گذشت! حقداری اینهمه اضطراب و‬
‫استرس داشته باشی دیگه نمیذاریم تنهایی جایی بری‪.‬‬
‫با لبخند گفتم‪:‬‬
‫‪-‬خیلی ماهی! خدا رو شکر که شماها رو دارم! عمراً دیگه تنهایی‬
‫جایی برم! باید کاری پیدا کنم مشغول که باشم‪ ،‬کمتر فکر‬
‫و خیال میکنم‪.‬‬
‫‪-‬تو که راحت میتونی کارکنی! یک آگهی برای تدریس خصوصی‬
‫بده اگر مدرسه نمیتونی درس بدی‪ ،‬خونه خودت که خالیه باهم‬
‫یکی از اتاقها رو آماده میکنیم االن خیلیها دنبال کالسهای‬
‫خصوصی‬

‫‪88‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫می گردن‪.‬‬
‫‪-‬فکر خوبیه ها!‬
‫زنعمو لیسانس ادبیات داشت و بهخاطر بچهها که کوچک بودند‬
‫و عمو که همیشه در سفر بود‪ ،‬ترجیح میداد در خانه‪ ،‬به تربیت‬
‫بچهها رسیدگی کند‪.‬‬
‫با کمک هم‪ ،‬برای تدریس خصوصی ریاضی آگهی نوشتیم در‬
‫مدت کوتاهی چند نفر تماس گرفتند یکی از اتاقهای خانه را‬
‫خالی و برای کالس آماده کردم‪ .‬یک تخته و چند صندلی خریدیم‬
‫و تدریس را شروع کردم‪.‬‬
‫مدت زمانی که به بچهها درس میدادم ذهنم آرامش خاصی‬
‫داشت چون تدریس برایم لذت بخش بود و درآمد خوبی هم‬
‫داشتم‪.‬‬
‫به عمو گفتم‪:‬‬

‫‪89‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬آقای دکتر گفت که در اولین فرصت به مطبش برم لطفاً باهم‬


‫بریم‪.‬‬
‫به مطب دکتر رفتیم‪.‬‬
‫هیچ صندلی خالی وجود نداشت نزد منشی رفتم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬من وقت قبلی دارم منشی اسمم رو پرسید و گفت‪:‬‬
‫‪-‬کی نوبت گرفتین؟‬
‫‪-‬لطفاً به آقای دکتر اطالع بدین‪ ،‬خانم النا بیکر اومدن‪.‬‬
‫منشی چپچپ به من نگاه کرد و گوشی را برداشت و گفت‪:‬‬
‫‪-‬آقای دکتر‪ ،‬خانمی به اسم النا بیکر‪ ،‬با شما کار دارن‪.‬‬

‫گوشی را گذاشت و گفت‪:‬‬


‫‪-‬بیمار اومد بیرون‪ ،‬بفرمایید داخل‪.‬‬
‫در اتاق را زدم و بعد از احوالپرسی نشستم‪.‬‬
‫‪90‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬النا خانم‪ ،‬تعریف کنین‪ ،‬این دو روز که از سفر برگشتین‪ ،‬چکار‬


‫کردین‪.‬‬
‫گزارش کوتاهی نوشتم و روی میز گذاشتم‬
‫و با همدیگر صحبت کردیم‪.‬‬
‫‪-‬تمام دغدغههای ذهنتون رو یکییکی زیر همین گزارش بنویس‬
‫و راحت باش تمام جزئیات رو برای شروع یک درمان موفق نیاز‬
‫داریم‪.‬‬
‫بزرگترین مسئله‪ ،‬اتفاقاتی بود که این مدت برایم افتاده بود و به‬
‫شدت روی من تأثیر بدی گذاشته بود و تنهاییام ذهنم را آشفته‬
‫کرده بود و همینطور مشکل بیکاری و اخراج از کار همه را‬
‫دانهدانه نوشتم‬
‫‪-‬قبالً شاغل؟‬

‫‪91‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬من معلم ریاضی و عاشق شغلم بودم؛ اما به خاطر مسائلی که‬
‫قبالً توضیح دادم دیگه نمیتونم به مدرسه برگردم اونها فکر‬
‫میکنند که من مردهام‪.‬‬
‫کمی فکر کرد و گفت‪:‬‬
‫این موضوع قابلحله‪ ،‬باید اول آرامشت را به دست بیاری بهترِ به‬
‫صورت موقت کاری رو با زمان کم شروع کنی‪.‬‬
‫با خوشحالی گفتم‪:‬‬
‫‪-‬واقعاً میتونم به کارم برگردم؟!‬
‫‪-‬فعالً نه‪ ،‬ولی میتونم بعد از بهبودی کمکت کنم که برگردی‪.‬‬
‫‪-‬به فکر تدریس خصوصی هستم‪.‬‬
‫‪-‬خیلی عالیه! میتونین شروع کنین‪ ،‬تاکمی آرامش و ثبات به‬
‫زندگی تون برگرده یادتون نره هر هفته شنبه همراه گزارش باید‬
‫به مطبم بیاین این برگه رو همراه پرونده به منشی بده‪.‬‬

‫‪92‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫برگه رو همراه پرونده و مدارک‪ ،‬نزد منشی بردم از مطب که‬


‫بیرون آمدیم خیلی خوشحال بودم‪.‬‬
‫بستنی خوردیم و به منزل برگشتیم شرایط برایم عادیتر شده‬
‫بود شبها کمتر از خواب میپریدم و به کمک تمرینهایی که‬
‫دکتر داده بود حالم بهتر شد‪.‬‬
‫کار تدریس خصوصی هم حسابی رو به راه شده بود بیشتر وقتم را‬
‫با شاگردانم سر و کله میزدم‪ .‬تا حدودی میتوانستم با شرایط‬
‫تنهاییام کنار بیایم‪.‬‬

‫از زنعمو و عمو خداحافظی کردم و به منزل خودم برگشتم‪.‬‬


‫اوایل برایم کمی سخت بود ولی رفتهرفته به تنها زندگی کردن‬
‫عادت کردم‪ .‬فاصله بین جلسات درمانی از یک هفته به یک ماه‬
‫رسید‪.‬‬

‫‪93‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫قرار شد ماه آینده با گزارش روزانه که با دقت تنظیم کرده بودم‬


‫به مطب دکتر بروم‪ .‬نوبتم چهار بعد از ظهر بود‪.‬‬
‫آن روز شور و شوق عجیبی برای رفتن داشتم؛ انگار چیزی که گم‬
‫کرده بودم را پیدا کردم‪.‬‬
‫با عجله بهترین لباسهایم را پوشیدم و سوار ماشینم شدم‪ .‬یک‬
‫ساعت زودتر رسیدم برگه نوبت را به منشی دادم و نشستم‪.‬‬
‫خوشبختانه فقط چند نفر در سالن نشسته بودند‪ .‬دست از پا‬
‫نمیشناختم آنقدر به ساعت رو به رو نگاه کردم که منشی‪ ،‬کالفه‬
‫شد و زودتر از نوبتم‪ ،‬به داخل مطب دکتر راهنماییام کرد‪.‬‬
‫در زدم و وارد شدم‪ .‬انگار او هم انتظارم را میکشید هر دو در‬
‫فاصلهای نزدیک ایستاده بودیم‪.‬‬
‫از هیجان قلبم به سی*ن*ه میکوبید چشم در چشم شدیم تنها‬
‫کاری که کردم یک نفس عمیق کشیدم لبخندی زد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬بفرمایید بنشینید خبر خوبی دارم‪.‬‬
‫‪94‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫باذوق گفتم‪:‬‬
‫‪-‬چه خبری؟!‬
‫‪-‬اینقدر اشتیاق دارین که دلم نمیاد بیشتر از این منتظر‬
‫بمونین‪.‬‬
‫برگهای را به سمتم گرفت‪.‬‬
‫‪-‬خودتون بخونیدش‪.‬‬
‫گواهی دکتر برای بازگشت به کار بود‪.‬‬
‫‪-‬یعنی با این گواهی‪ ،‬میتونم برگردم مدرسه؟!‬
‫‪-‬البته!‬
‫اشک شوق از چشمانم سرازیر شد چند بار از اول تا آخر‪ ،‬برگ را‬
‫خواندم و آن را به قلبم چسباندم‬
‫‪-‬اصالً باورم نمیشه!!‬
‫دکتر که همچنان به من چشم دوخته بود گفت‪:‬‬
‫‪95‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬نکنه نمیخوای برگردی؟!‬


‫‪-‬آرزومه‪ ،‬نمیدونم چطوری از شما تشکر کنم‪.‬‬
‫‪-‬وظیفه اصلی ما برگرداندن مراجعین به روال طبیعی زندگیشون‬
‫هست خب! موافقی حاال برگردیم سر کارمون؟ برگهای که دستم‬
‫بود را در کیفم گذاشتم و گزارشی را که در طول یک ماه نوشته‬
‫بودم رو به دکتر دادم‪.‬‬

‫و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬نتیجه تالش یک ماهه من تو این برگه نوشتهشده‪.‬‬
‫دکتر قبل از اینکه به برگ نگاه کنه‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫‪-‬بگو ببینم‪ ،‬خودت از تالش و تمرینها راضی بودی؟‬
‫‪-‬بله‪.‬‬
‫گزارش را با دقت خواند لبخندی زد و گفت‪:‬‬

‫‪96‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬بهتر از چیزیه که فکر میکردم! برنامهها رو به خوبی اجرا‬


‫کردین آفرین! تبریک میگم! کابوسها به حداقل رسیده با تنهایی‬
‫خودتون هم به خوبی کنار اومدین شغل هم که دارین خوشحالم‬
‫که موفق شدین‪.‬‬
‫برگهای نوشت و به من داد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬این آخرین جلسه درمانی شماست‪.‬‬
‫کمی ناراحت شدم‪ .‬انگار چیزی در قلبم فروریخت‪.‬‬
‫‪-‬یعنی دیگه نمیبینمش؟‬
‫سعی کردم خودم را جمع و جور کنم از مطب بیرون آمدم ساعت‬
‫نزدیک شش بود‪ .‬سوار ماشین شدم و به منزل برگشتم‪ .‬وسایلم را‬
‫روی تخت گذاشتم و بهطرف ساحل رفتم‪.‬‬
‫همینطور که راه میرفتم با خودم جر و بحث میکردم‪.‬‬

‫‪97‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬اصالً شاید او به من حسی نداشته باشه‪ .‬شاید این فقط احساس‬


‫من باشه‪ .‬اگه دوباره همهچی خراب شه چی؟‬
‫سعی کردم‪ ،‬افکارم را کنار بزنم و به فردا فکر کنم‪.‬‬
‫صبح زود باید بیدار شوم و این نامه را به اداره ببرم‪ .‬خدا کند با‬
‫درخواستم موافقت کنند‪ .‬اینقدر فکرهای مختلف از سرم گذشت‬
‫تا به مغازه پیتزا فروشی رسیدم‪ .‬پیتزایی گرفتم و قدم زنان به‬
‫سمت خانه حرکت کردم‪ .‬در خانه را باز کردم و به آشپزخانه‬
‫رفتم‪.‬‬
‫پیتزا را گذاشتم رویمیز دستهایم را شستم‪ ...‬غذایم که تمام شد‬
‫میز را جمع کردم لباسهایم را با لباسهای راحتی عوض کردم و‬
‫به تختخواب رفتم‪.‬‬
‫صبح زود بیدار شدم‪.‬‬
‫آنقدر شوق داشتم که باعجله کت و دامن آبیام را برداشتم و‬
‫پوشیدم‪ .‬به خودم نگاه کردم لباسها کمی برایم گشاد شده بود؛‬
‫‪98‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫اما هنوز میتوانستم از آن استفاده کنم‪ .‬موهایم را شانه کردم و با‬


‫کش پشت سرم بستم مدارکم را داخل پوشهای گذاشتم‪ .‬همهچیز‬
‫را دوباره چک کردم و سوار ماشین شدم قلبم مثل ساعت در‬
‫سی*ن*هام میزد‪ .‬وارد اتاق رئیس شدم و سالم کردم‪ .‬درخواست‬
‫خودم برای بازگشت به کار و نامه دکتر و مدارک مورد نیاز دیگر‬
‫که قبالً آماده کرده بودم را رویمیز گذاشتم‪.‬‬
‫آقای رئیس نامه را خواند‪ .‬نگاهی به من کرد و دستی به موهای‬
‫جوگندمی صافش کشید و گفت‪:‬‬
‫‪-‬چه سرگذشت عجیبی! حتماً خواست خدا بوده که زنده بمونی‬
‫ما باید مدارک شما را برای گروه پزشکان موردقبول اداره ارسال‬
‫کنیم‪.‬‬
‫اگر گروه مدارک را تأیید کرد؛ در شورای اداره مطرح میکنیم و‬
‫در صورت تأیید میتوانیم برای شما بازگشت به کار بزنیم‪.‬‬

‫‪99‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫خدا را شکر کردم مدارک را تحویل دادم و تشکر کردم و برگشتم‪.‬‬


‫هفتهای سه روز بعدازظهر کالس خصوصی برگزار میکردم و هر‬
‫روز بر تعداد شاگردانم اضافه میشد‪.‬‬
‫خوشحال بودم که اگر اداره هم با درخواستم موافقت نکرد‪ ،‬از‬
‫این طریق تدریس میکنم تعطیالت در حال پایان یافتن بود‪،‬‬
‫همه مواردی که آزارم میدادند یکییکی برایم کمرنگ شده‬
‫بودند‪ ،‬اما جای یکچیز در قلبم همچنان خالی بود‪.‬‬
‫لبخند زدم از جایم بلند شدم قهوه جوش را روشن کردم‪.‬‬
‫به دکتر فکر میکردم همیشه عادت داشت کت و شلوار سفید‬
‫بپوشد و فقط رنگ پیراهنش تغییر میکرد‪.‬‬
‫وقتی میخواست مطلب مهمی بگوید؛ دستش را درون موهای‬
‫خرمایی رنگش فرومیبرد‪.‬‬

‫‪100‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫رنگ قهوهای روشن چشمان درشتش از جلوی چشمانم کنار‬


‫نمیرفت‪ .‬انگار در تمام رؤیاهایم حضور داشت سر و صدای قهوه‬
‫جوش افکارم را به همریخت‪.‬‬
‫برای خودم فنجانی قهوه دم کردم بوی خوش آن‪ ،‬تمام منزل را‬
‫پرکرده بود‪.‬‬
‫به فنجان خیره شده بودم که زنگ به صدا درآمد‪.‬‬
‫عمو خندان پشت در ایستاده بود‪.‬‬
‫‪-‬وروجک‪ ،‬تعارف نمیکنی بیام تو؟! چه بوی قهوهای راه انداختی!‬
‫میخواستی تنها بخوری؟‬
‫خندیدم و تعارف کردم و فنجانی دیگر قهوه ریختم و کنارش‬
‫نشستم همینطور که با هم قهوه را نوشجان میکردیم گفتم‪:‬‬
‫‪-‬عمو! یادت میاد در مورد خانوادهای که توی اون حادثه کمکم‬
‫کردن‪ ،‬صحبت کردم‪.‬‬

‫‪101‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬آره یادمه‪.‬‬
‫‪-‬چند روز از تعطیالت مونده دلم میخواد برم و سری به اونا بزنم‬
‫حس میکنم اونا هم خانوادهی من هستند‪.‬‬
‫‪-‬اتفاقاً خیلی دوست دارم باهاشون آشنا بشم و بگم این دختر‬
‫زلزله رو چطوری تحمل کردین!؟‬
‫بازو شو فشار دادم‬
‫زیر لب خندهای کرد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬هنوز چند روز از سال نو باقی مونده‪ .‬موافقی یک تور گردشگری‬
‫ترتیب بدیم؟ تو هم کمک ملوانم باش‪.‬‬
‫‪-‬البته! بریم به همون جزیرهای که من توش بودم آبهای‬
‫کمعمق گرمش جون میده برای شنا‪ ،‬ساحلش برای حموم آفتاب‬
‫عالیه با مناظری که داری مطمئنم گردشگرها لذت میبرن‪.‬‬
‫‪-‬برای تو هم خوبه‬

‫‪102‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬چطور مگه؟!‬
‫‪-‬تو عاشق شنا بودی‪ ،‬هر وقت کنار دریا میرفتیم میپریدی توی‬
‫آب یک سال که اونجا بودی اصالً شنا نکردی؟!‬
‫‪-‬نه حتی پاهام رو هم تو آب نذاشتم!‬
‫‪-‬خب‪ ،‬فرصت خوبیه که ببینیم ترس تو از آب از بین رفته یا نه‬
‫راستی! دکتر اسمیت همراه ما میاد یادم هست که گفتی دوست‬
‫داره اون جزیره اسرار آمیز که اینهمه بال سرت آورده رو ببینه و‬
‫خندید‪ .‬تو هم انگار از دکتر اسمیت خوشت اومده شیطون‪،‬‬
‫میبینم از وقتیکه دورهها تموم شده همهاش تو فکری!‬

‫سکوت کردم و چیزی نگفتم عمو گفت‪:‬‬


‫‪-‬راستی‪ ،‬وسایل شنا یادت نره‪.‬‬

‫‪103‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫تور گردشگری را برای چند روز از تعطیالت سال نو که باقی مانده‬


‫بود هماهنگ کردیم‪ .‬تمام وسایل را جمع کردم و به زنعمو کمک‬
‫کردم تا بچهها را آماده کند‪.‬‬
‫در این سفر کمک ملوان بودم و باید خوب حواسم را جمع‬
‫میکردم بلندگو اعالم کرد‪:‬‬
‫‪-‬از گردشگران عزیز تقاضا میشود هرچه سریعتر سوار شوند‬
‫جمعیت در یک صف یکی پس از دیگری وارد قایق شدند‪.‬‬
‫وسایل اضافی را در قسمت مخصوص بار گذاشتیم و به راه افتادیم‬
‫بلندگو اعالم کرد‪:‬‬
‫‪-‬مسافران عزیز‪ ،‬سفر مهیجی را برایتان آرزومندیم لطفاً در‬
‫صندلیهای خود بنشینید‪ .‬وقتی دکتر اسمیت سوار شد؛ عمو‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪-‬بهبه! سالم جناب دکتر اسمیت‪ ،‬احوال شما چطوره؟!‬

‫‪104‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬عالیام‪ ،‬حال شما چطوره؟ النا خانم میبینم کمک ملوان‬


‫شدین!‬
‫‪-‬خوبم و امیدوارم دیگه از اون ترسهای مزخرف اثری نباشه‪.‬‬
‫‪-‬امیدوارم!‬
‫دو ساعت اصالً برای یک سفر دریایی زیاد نبود دریا آرام بود و‬
‫تازه خورشید‪ ،‬نور طالیی کمرنگش را روی دریا پهن کرده بود و‬
‫هنوز آبی دریا به خوبی و به صورت واضح دیده نمیشد‪.‬‬
‫خدمه برای گردشگران صبحانه آورده بودند به عمو گفتم تا‬
‫مسافران صبحانه را تمام کنند‪ ،‬میرسیم‪.‬‬
‫وقتی رسیدیم‪ ،‬بلندگو اعالم کرد‪:‬‬
‫‪-‬گردشگران گرامی‪ ،‬ما به مقصد رسیدیم‪ .‬از قایق پیاده شوید‪.‬‬
‫ما به مدت پنج روز اینجا اقامت خواهیم کرد امروز را استراحت‬
‫کنید و از فردا صبح‪ ،‬سفر هیجانانگیزی را آغاز میکنیم‪ .‬چادرها‬

‫‪105‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫در جزیره به پا کردیم و مسافران را برای استراحت به چادرها‬


‫هدایت کردهایم وقتی همهچیز آرام شد گفتم‪:‬‬
‫من باید برم تا حاال خیلی صبر کردم‪ .‬دلم برای دخترها و خانواده‬
‫دومم تنگشده برای مگی که کوچکتر بود‪ ،‬عروسک دختر‪ ،‬با‬
‫موهای فرفری قهوهایرنگ خریده بودم و برای کتی‪ ،‬صندل سفید‬
‫با طرح خرگوش‪ ،‬هدیه گرفتم‪ .‬زنعمو و عمو‪ ،‬برای توماس و‬
‫همسرش کادو خریده بودند‪ .‬سه نفری باهم به راه افتادیم‪.‬‬
‫آنجا را خوب بلد بودم از همه جلوتر حرکت میکردم‪ .‬با خودم‬
‫میگفتم‪:‬‬
‫‪-‬خدا کنه جایی نرفته باشن صدایی را از پشت سرم شنیدم‪.‬‬
‫‪-‬گویا من رو فراموش کردین‪.‬‬
‫‪-‬دکتر اسمیت‪ ،‬شما هم مشتاق هستین خانوادهای که النا را نگه‬
‫داشتند ببینید؟‬

‫‪106‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬البته!‬
‫مگی‪ ،‬مثل همیشه مشغول بازیگوشی بود‪ .‬برای همین زودتر از‬
‫همه اهل خانواده او را دیدم‪.‬‬
‫دواندوان به طرفم آمد در آغوشش گرفتم و بوسیدم و گفتم‪:‬‬
‫‪-‬دختر مو فرفری‪ ،‬چکار میکنی؟‬
‫خندید و چرخی زد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬هیچ کاری نمیکنم‪.‬‬
‫‪-‬ببین برات چی آوردم‪.‬‬
‫عروسک موطالیی را به او دادم با شیرینزبانی گفت‪:‬‬
‫‪-‬موهاش مثل تو طالییه ولی مثل موهای خودم فرفریه‪ ،‬مرسی‪.‬‬
‫دستش را گرفتم و گفتم‪:‬‬

‫‪107‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬مگی‪ ،‬این آقای خوش تیپ و مهربون عموی منه این خانم زیبا‬
‫هم زنعموی منه و این آقا که همراه ماست دکتر اسمیت‪.‬‬
‫خواهرت و مامان و بابا خونه هستن؟‬
‫‪-‬آره‪.‬‬
‫دواندوان و سر و صدا کنان بهطرف منزلشان دوید‪.‬‬
‫مامان‪ ،‬بابا‪ ،‬کتی‪ ،‬النا اومده‪.‬‬
‫کتی با ذوق به سمتم آمد و بعد پدر و مادرش خیلی خوشحال‬
‫بودم‪.‬‬
‫با همه احوالپرسی کردم و خانوادهام را به آنها معرفی کردم‬
‫دکتر اسمیت هم با آنها احوالپرسی کرد و من گفتگوهای آنان‬
‫را ترجمه میکردم‪ .‬رزا خندید و گفت‪:‬‬
‫‪-‬یادت رفته که ما زبون شما رو بلدیم‪.‬‬
‫رزا ما را برای ناهار نگه داشت‪.‬‬

‫‪108‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫بلند شدم و کمک کردم تا ماهیها و صدفها را آماده کنیم‪.‬‬


‫زنعمو همراه من آمد‪ .‬عمو و دکتر اسمیت با یکدیگر صحبت‬
‫میکردند و مرتب اینطرف و آنطرف را نگاه میکردند‪ .‬ناهار را‬
‫که آماده کردیم چون تعدادمان زیاد بود دو حصیر پهن کردیم و‬
‫همگی روی آن نشستیم و ناهار خوردیم‪.‬‬
‫‪-‬من و کتی ظرفها رو میشوریم کلی حرف داریم که به همدیگر‬
‫بزنیم‪.‬‬
‫تا رزا مخالفت کند‪ ،‬ظرفها را جمع کردیم و شستیم‪.‬‬
‫زنعمو و عمو‪ ،‬کادوهای رزا و توماس را دادند و من هم کادوی‬
‫کتی را دادم‪ .‬خوشحال شد‪ .‬عمو و دکتر رفتند تا به مسافرها سر‬
‫بزند‪.‬‬
‫من‪ ،‬زنعمو و رزا مشغول گشتن در اطراف شدیم‪.‬‬
‫روز دوم‪ ،‬همگی باهم برای گردش در جنگل نخل به راه افتادیم و‬
‫من مناظری را که قبالً دیده بودم در ذهنم مرور میکردم‪.‬‬
‫‪109‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬من اینجا گمشده بودم خاطرهها در ذهنم دیگر وحشتناک‬
‫نبودند نزدیک همان درختی که مجبور شدم برای چند ساعت‬
‫ماندن‪ ،‬با حیوانی بجنگم‪ ،‬رسیدیم با خودم گفتم‪:‬‬
‫‪-‬یعنی‪ ،‬واقعاً من اینجا بودم!‬
‫به عمو گفتم‪:‬‬
‫‪-‬نگاه کن‪.‬‬

‫عمو و دکتر هر دو برگشتند و دستم را با چشمشان دنبال کردند‪.‬‬


‫این همون درخت که چند ساعت مجبور شدم توی حفرهاش‬
‫بمونم‪.‬‬
‫یادآوری آن خاطرات تلخ‪ ،‬باعث شد محکم به عمویم بچسبم‬
‫سعی داشتم خودم را کنترل کنم آب دهانم خشکشده بود‪.‬‬

‫‪110‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫دکتر اسمیت که متوجه حال من شد نزدیک آمد و گفت‪:‬‬


‫‪-‬النا‪ ،‬دوروبرت رو نگاه کن اینها همهاش خاطره است‬
‫خاطرههایی که گذشتن و دیگه نیستن‪.‬‬
‫‪-‬درسته‪ ،‬ولی اون روز اینقدر به من سخت گذشت که هنوز‬
‫میتونم اون شرایط رو حس کنم هنوز مقداری از ترسم‬
‫باقیمونده‪.‬‬
‫‪-‬طبیعیه‪ .‬مطمئن باش که به مرور همهچیز درست می شه‪.‬‬
‫هوای گرم و مرطوب شب هنگام همراه با باد مالیم‪ ،‬برای‬
‫پیادهروی شبانه عالی بود‪ .‬ستارههای درخشان در آسمان چشمک‬
‫میزدند‪.‬‬
‫بقیه که از خستگی خیلی زود خوابیدند ولی من خوابم نمیبرد‪.‬‬
‫لباس پوشیدم و شروع کردم به قدم زدن سکوت همهجا را‬
‫فراگرفته بود‪ .‬شب را در خانه رزا و توماس مانده بودیم‪ .‬سعی‬

‫‪111‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫کردم فقط چند قدم از خانه دور شوم تا اگر خطری تهدیدم کرد‬
‫فوراً برگردم‪.‬‬
‫چشمهایم را بستم و به صدای آرام دریا گوش دادم‪ .‬صدایی آرام‬
‫از پشتم شنیدم‪ - - - .‬النا خانم!‬
‫این وقت شب کی داره صدا میزنه؟‬
‫نزدیکتر شد‪.‬‬
‫صدای دکتر را واضح شنیدم‪.‬‬
‫‪-‬شما هم نخوابیدین‪.‬‬
‫‪-‬خوابم نبرد این جزیره چقدر اسرار آمیز و زیباست! بازهم‬
‫نتونستی بخوابی؟‬
‫‪-‬نه دیگه به این بیخوابیها باید عادت کنم‪.‬‬
‫‪-‬معموالً خسته که باشم‪ ،‬خیلی زود میخوابم؛ اما فکر خانمی‬
‫زیبا خواب رو از من گرفته‪.‬‬

‫‪112‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬خب چرا بهش نمیگین حداقل خیال خودتون راحت می شه‪.‬‬


‫‪-‬باهم تا ساحل قدم بزنیم؟‬
‫‪-‬باشه‪.‬‬
‫‪-‬صدای دریا تا اینجا بهوضوح شنیده می شه نباید زیاد دور‬
‫باشه‪.‬‬
‫‪-‬نه‪ ،‬دور نیست‪ .‬دوست دارم کنار ساحل برم اما چون تنها بودم‬
‫نرفتم‪.‬‬
‫هر دو در سکوت قدم زدیم‪ .‬تنها صدایی که شنیده میشد‪ ،‬صدای‬
‫کفشهایمان بود و صدای مالیم موجهای دریا‪.‬‬
‫‪-‬راستی شما دلتون نمیخواد کسی رو تو زندگیتون داشته‬
‫باشین؟‬
‫‪-‬البته که میخوام‪.‬‬

‫‪113‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫کنار ساحل نشستیم‪.‬‬


‫‪-‬النا خانم! نظرت درباره من چیه؟‬
‫‪-‬شما پزشک خوبی هستین‪.‬‬
‫دستم را گرفت نفسم در سی*ن*ه حبس شد‪ .‬انگار شعلهای که‬
‫سعی داشتم خاموشش کنم درونم زبانه میکشید‪.‬‬
‫ضربان قلبم را میتوانستم بشنوم‪.‬‬
‫‪-‬راستش‪ ،‬من به شما عالقه دارم میخواستم نظرتون رو بدونم‪.‬‬
‫خوشحال شدم‪ .‬خواستم چیزی بگویم؛ اما زبانم بند آمده بود‪ .‬از‬
‫خودم متعجب شدم‪ .‬اصالً آدم خجالتی نبودم‪ .‬در دلم میگفتم‪:‬‬
‫‪-‬دختر تو هم بگو که دوستش داری‪ .‬زود باش!‬
‫انگار شوکه شده بودم‪ .‬دستم را آرام روی دستش گذاشتم‪ .‬بلند‬
‫شد و ایستاد‪ .‬دستم را گرفت و من را هم بلند کرد‪ .‬در سکوت‪،‬‬
‫دستش را محکم گرفته بودم‪ .‬لحظهای مکث کرد و گفت‪:‬‬

‫‪114‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬تو میترسی؟‬
‫انگار‪ ،‬کلمات ذهن مرا میخواند‪.‬‬
‫گفتم‪:‬‬
‫‪-‬بله‪.‬‬
‫‪-‬اگر از اتفاقات زندگی بترسی؛ هیچوقت نمیتونی لذت ببری‬
‫همیشه یادت باشه اگر قوی نباشی‪ ،‬آسیب میبینی‪.‬‬
‫ساعت دو صبح بود که برگشتیم و خوابیدیم‪ .‬تنها فکری که توی‬
‫سرم رژه میرفت دکتر بود یعنی فهمیده بود که دوستش دارم‪.‬‬
‫‪-‬نکنه فکر کرده بهش عالقه ندارم و پشیمان شده‪.‬‬
‫تا خود صبح نخوابیدم وقتیکه بیدار شدم چشمهام پف کرده بود‬
‫و سرم از بیخوابی درد میکرد میخواستم به عمو بگم‪:‬‬
‫‪-‬گشت امروز را شما خودتون برید‪ .‬من نمیتونم با شما همراه‬
‫بشم میخوام استراحت کنم اما فکری مثل برق از سرم گذشت‪.‬‬

‫‪115‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬اگه فکر کنه از حرف دیشبش ناراحت شدم و برای همین‬


‫باهاشون همراه نشدم چی؟ اون وقت ممکنه از دستش بدم آماده‬
‫شدم و لباسهای شنا را برداشتم عمو و زنعمو را بیدار کردم‪.‬‬
‫‪-‬آهای بیدار شید صبح شده‪.‬‬
‫‪-‬دختر چه خبرته؟ همهجا رو گذاشتی رو سرت! بقیه خوابن با‬
‫سر و صدای تو بیدار میشن چرا چشمات پف کرده؟ نخوابیدی؟‬
‫‪-‬نه بلند شین بقیه از شما زودتر بیدار شدن‪.‬‬
‫صبحانه رو آماده کردیم بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم و به‬
‫طرف چادرها رفتیم‪.‬‬

‫به عمو گفتم‪:‬‬

‫‪116‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬ناسالمتی من راهنماتون هستم! امروز گشت ساحلی‪ ،‬شنا و‬


‫حمام آفتاب داریم‪ .‬هوا عالیه به همه اعالم کنین بعد از صبحانه‬
‫وسایل را آماده کنن راه بیفتیم‪.‬‬
‫گردشگرها بهطرف ساحل راه افتادند دنبال دکتر میگشتم دیدم‬
‫در فکر فرو رفته بود به طرفش رفتم و صدا زدم‪:‬‬
‫‪-‬آقای جان! آقای جان! سرش را بلند کرد‪.‬‬
‫‪-‬سالم صبح به خیر چرا چشمهات اینقدر پفکرده؟‬
‫لبخند زدم‪.‬‬
‫‪-‬بهخاطر من نخوابیدی؟ من هم از فکر تو نخوابیدم‪.‬‬
‫‪-‬همراه ما بیا‪.‬‬
‫آن روز گشت و گذار‪ ،‬کنار ساحل با ماسههای سفید و شنا در آب‬
‫تقریباً گرم و حمام آفتاب خستگی را از تنمان گرفت و همگی‬
‫شاد برگشتیم‪.‬‬

‫‪117‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫جان در گوش عمو چیزی گفت به آنها نگاه میکردم اما چیزی‬
‫متوجه نشدم به خانه که بازگشتیم‪ ،‬شب قبل هم نخوابیده بودم‪،‬‬
‫خیلی زود خوابم برد‪ .‬صبح زنعمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬من و رزا‪ ،‬امروز میخواهیم کیک درست کنیم با شما نمیام‪.‬‬
‫‪-‬منم بمونم؟‬
‫‪-‬نه تو اینجاها را خوب بلدی همراه عمو برو حواست باشه به تو‬
‫سپردمش‪.‬‬
‫توماس گفت‪:‬‬
‫‪-‬انگار آقای جان‪ ،‬حالش خوب نیست شما برید من کنارش‬
‫هستم‪.‬‬
‫علی رغم میل باطنیام‪ ،‬با بقیه همراه شدم‪ .‬تا نزدیکیهای ظهر‬
‫جزیره را گشتیم و از صنایع دستی مردم محلی دیدن کردیم‪.‬‬
‫هرکسی‪ ،‬چیزی خرید تا به عنوان سوغاتی با خود ببرد‪.‬‬

‫‪118‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫بعد از آن به ماهی گیری رفتیم کنار ساحل ماهیهایی که صید‬


‫کرده بودیم را کباب کردیم و ناهار خوردیم‪.‬‬
‫‪-‬عمو‪ ،‬امروز روز تولدمه یادم رفته بود‪.‬‬
‫‪-‬آره‪ .‬یک سال پیر شدی!‬
‫دماغم و گرفت و با صدای بلند خندید‪.‬‬
‫‪-‬چرا آدم رو ناراحت میکنی؟‬
‫وقتی برگشتیم‪.‬‬
‫رزا و زنعمو‪ ،‬چند حصیر‪ ،‬زیر نخلها پهن کرده بودند گفتم‪:‬‬
‫‪-‬چرا اینقدر حصیر پهن کردین؟ ما که چند نفر بیشتر نیستیم!‬
‫زنعمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬اینقدر پرحرفی نکن! برو دوش بگیر و این لباسها را بپوش‪.‬‬
‫‪-‬اینها چیه؟! من که خودم لباس آوردم!‬

‫‪119‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫رزا گفت‪:‬‬
‫‪-‬دوست دارم‪ ،‬هدیه من رو برای تولدت بپوشی‪.‬‬
‫‪-‬هورا! هورا! تولد‪ ،‬تو جزیره چه کیفی میده! وای این چه لباس‬
‫قشنگیه‪.‬‬
‫لباس را گرفتم و نگاه کردم یک لباس سفید با طرحهای سنتی و‬
‫محلی آن را پوشیدم‪ .‬وقتیکه آمدیم‪ ،‬همه کسانی را که‬
‫میشناختم‪ ،‬دور هم جمع شده بودند‪ .‬لباسهای رنگا رنگ به تن‬
‫داشتند و موسیقی سنتی مینواختند‪.‬‬
‫هاج و واج دور و برم را نگاه میکردم‪ .‬زنعمو و رزا آمدند دست‬
‫من را گرفتند و کنارشان نشاندند از وقتیکه پدر و مادرم فوت‬
‫کرده بودند‪ ،‬برای خودم هیچ جشن تولدی نگرفته بودم تنها کاری‬
‫که میکردم به پیتزا فروشی میرفتم و برای خودم پیتزای‬
‫مخصوص سفارش میدادم و آن را تا ته میخوردم و به منزلم باز‬
‫میگشتم‪.‬‬

‫‪120‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫در فکر بودم‪ ،‬به کسانی که موسیقی را مینواختند خیره شده‬


‫بودم زنعمو‪ ،‬رزا و دخترها با شربتهایی از میوههای وحشی و‬
‫نوشیدنیهای مخصوص خودشان‪ ،‬میهمانان را پذیرایی کردند و‬
‫بعد غذاهای محلی آوردند‪.‬‬
‫از خوشحالی سر از پا نمیشناختم خیلی وقت بود که اینقدر‬
‫خوشحال نبودم عمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬چه مردم خونگرم و مهربونی هستن من که لذت بردم‪.‬‬
‫زنعمو گفت‪:‬‬
‫‪-‬حاال نوبت کادوهاست رزا خانم که پیشدستی کرد و زودتر از‬
‫همه کادوی خودش را داد‪.‬‬
‫‪-‬این هم کادوی من و عمو‪.‬‬
‫گردنبندی را از جعبهی مخمل قرمز رنگ بیرون آورد و به گردنم‬
‫انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪121‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫‪-‬تولدت مبارک دخترم‪.‬‬


‫کتی و مگی‪ ،‬مثل دو فرشته‪ ،‬کنارم ایستادند تاجی از گل و صدف‬
‫که به زیبایی درست کرده بودند را بر سرم گذاشتند و کفشی که‬
‫بافته دست خودشان بود هدیه دادند‪ .‬آنها را بوسیدم از داشتن‬
‫چنین خانوادهای خدا را هزار بار شکر کردم کاش پدر و مادرم‬
‫اینجا بودند و این صحنههای زیبا را میدیدند از همگی تشکر‬
‫کردم کیک بزرگی تزیینشده با میوههای جنگلی روی میز‬
‫کوچک چوبی گذاشته شده بود رزا گفت‪:‬‬
‫‪-‬وقت بریدن کیکِ‪.‬‬
‫کارد برش کیک را دستم داد‪.‬‬
‫همین که خواستم تکهای از آن را ببرم چشمم به درافتاد جان‬
‫درحالی که کت و شلوار سفید و پیراهنی بنفش به تن داشت با‬
‫دستهای از گلهای وحشی وارد شد‪ .‬آنها را به دستم داد و تولدم‬
‫را تبریک گفت از حضورش در آن جمع بسیار خوشحال بودم‪.‬‬

‫‪122‬‬
‫‪Romanbook.ir‬‬ ‫از گذشته عبور کن‬

‫روبرویم نشست و گفت‪:‬‬


‫‪-‬حاال چشمهات رو ببند‪.‬‬
‫‪-‬چرا؟! میخوام کیک رو ببرم‪.‬‬
‫‪-‬نوبت کیک هم میشه حاال تو چشمهات رو ببند‪.‬‬
‫وقتی چشمهایم را بستم‪ ،‬دستم را در دستش گرفت خنکی فلزی‬
‫را در انگشتم حس کردم‪ .‬قلبم از حرکت ایستاده بود و دهانم‬
‫خشکشده بود‪.‬‬
‫‪-‬حاال چشمهات رو بازکن و بعد چشمکی زد و گفت‪:‬‬
‫‪-‬یادت نره چی گفتم؟‬
‫همه دست زدند و جیغ و هورا کشیدند‪.‬‬
‫هر دو دست در دست هم کیک را بریدیم و سپس چشم در چشم‬
‫‪.‬‬ ‫هم به دنیایی سفر کردیم که جز ما کسی در آن نبود‬

‫‪123‬‬

You might also like