Professional Documents
Culture Documents
Azgozashte
Azgozashte
1
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
عنوان :از گذشته عبور کن
نویسنده :نرگس متین فر
ژانر :اجتماعی ،ترسناک
ناظر@ :ترنم مبینا
ویراستار: @aslani.r
کپیست:mhp
خالصه :النا بعد تصادف پدر و مادرش افسرده شده است .پدر و
عمویش هر دو کاپیتان کشتیاند .قایقی اجاره کرده و به سفر
میرود .در دریا دچار حادثه شده و حافظه خود را از دست
میدهد .وارد جزیرهای دور افتاده میشود .در جنگل گم شده و با
حوادثی که اتفاق میافتد حافظه خود را بدست میآورد .نامزدش
با فرد دیگری ازدواج کرده او دچار پریشانی شده و تالش میکند
با کمک عمو و یک روانشناس به زندگی باز گردد که عاشق مرد
روان شناس میشود و... .
2
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
3
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
قایق رانی را از پدرم آموخته بودم سوار شدم .حس کردم امواج
آب قایق را مانند گهوارهای به آرامی تکان میدهد ،به خوابی
شیرین و لذت بخشی فرو رفتم.
ابرهای باالی سرم با یکدیگر میجنگیدند فکر کردم خواب
میبینم ،با غرش رعد و برق از خواب پریدم.
با وحشت به این سو و آن سو نگاه کردم جز سیاهی چیزی به
چشم نمیخورد ،انگار وسط امواج گیر کرده بودم.
محکم به دکل چسبیدم امواج یکی پس از دیگری بلند شدند ،به
بدنهی کشتی سیلی زدند و نشستند از ترس بلند جیغ
میکشیدم.
آب به درون قایق وارد شد ،ناگهان موج بزرگی دکل کشتی را
شکست و من به درون آب پرت شدم ...تالش کردم طناب حلقه
نجات را بازکنم اما امواج منرا دور میکردند ،این بار طناب را
4
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
5
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-من کجام؟!
هاج و واج به اطراف نگاه کردم.
این ساحل برایم غریب بود ،آب آنقدر زالل بود که میتوانستم
مرجانهای نارنجی رنگ و ماهیهای کوچک سیاه و نقرهای که
البهالی آنها حرکت میکردند را ببینم .ماهیها ،باال و پائین
میرفتند و سنگهای درشت و ریز در انعکاس آب برق میزدند.
دستهایم را درون آب فرو بردم ماهیها فرار کردند.
دست و صورتم را کمی آب زدم و چشمم به ساحلی افتاد که از
شنهای سفید پوشیده شده بود تمام بدنم درد میکرد .دوباره
روی شنها دراز کشیدم ،همه چیز برایم عجیب و غریب بود.
چشمهایم را که دوباره باز کردم؛ چهرهی مرد و زنی را دیدم که با
تعجب به من نگاه میکردند.
از حرفهایشان چیزی متوجه نشدم!
6
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
به همدیگر چیزی گفتند و به من اشاره کردند .توان بلند شدن از
روی شنها را نداشتم ،همه لباسهایم پاره و خیس شده بود و به
آنها ماسه و گِل چسبیده بود موهای طالیی بلندم پرشده بود از
ماسههای ریز ،دستهایم زخمی و کثیف بود.
7
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
9
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
10
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
11
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
12
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
13
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
14
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
15
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
17
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
18
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-در اینجا زنها کار نمیکنند مشغول کارهای خانه هستند به
حیوانات رسیدگی میکنند و در کارهای کشاورزی در مزرعه
کمک میکنند غذای ما از این راه به دست میآید.
زبان آنها را یاد گرفته بودم به زن گفتم:
-میخواهی نوشتن را یاد بگیری؟
-البته!
به محل نگهداری مرغهایی که در حال
سر و صدا کردن بودند ،اشاره کردم و روی زمین با تکهای چوب
کلمه النه را نوشتم .لیزا و کتی روی زمین نشستند و هرکدام تکه
چوبی برداشتند و شروع به نوشتن کردند .به آنها لبخند زدم و
به زبان خودشان گفتم:
-به طرف النه برویم.
آنها خندیدند .لیزا گفت:
19
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
کتی گفت:
-چهطوری اینجا اومدی؟
-این چیزی هست که تالش میکنم بفهمم شاید ،شانس آوردم
که شماها را پیدا کردم سنگ سفیدی که به گردنم آویزان بود را
به کتی نشان دادم و گفتم:
20
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-این سنگ شانس منه یادگار پدرم همیشه همراه خودم نگهش
میدارم.
-دوست دارم منم یکی از آنها را داشته باشم.
-ببینم دریا برای تو چی هدیه میاره.
روز بعد که باهم کنار ساحل قدم میزدیم کمی از آنها دور شدم
در افکارم غرق بودم و به شنهای رنگارنگ کنار ساحل چشم
دوخته بودم.
سنگ درشت زیبایی را جلوی پایم دیدم خم شدم و آن را
برداشتم.
دیدم مروارید سیاهی است که از صدفی بیرون افتاده و حتماً
ارزش زیادی دارد.
در این فکر بودم که اینجا پول به چهکارم میآید؟ کسانی که با
من زندگی میکنند ،باارزشترین چیزها را به من هدیه کردند و
21
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
22
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
مگی گفت:
-شبها خیلی میترسم میشه برای من هم سنگ شانس پیدا
کنی؟
-دوست داری فردا با هم به ساحل بریم و ببینیم دریا چه
هدیهای برات داره؟
با خوشحالی قبول کرد.
وقتی در ساحل قدم میزدیم موجی به طرف ما آمد دستش را
محکم گرفتم.
23
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
24
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
25
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
26
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
زمین چند لحظه بعد آرام گرفت و دوباره با شدت بیشتری لرزید
همه جیغ میکشیدند توماس گفت:
-زلزله است آروم باشید باید از خونهها دور بشیم و به محوطه باز
بریم.
به آنجا که رسیدیم ،توماس دو چادر بنا کرد و برای هر چادر سه
چوب بلند را در زمین فرو کرد و سر آنها را به وسیله طنابی،
محکم بست پارچهی بزرگ قهوهای راه راهی را که گرد بریدهشده
بود ،روی آن انداخت و کف هرکدام از چادرها حصیری پهن کرد
یکی از چادرها برای آن دو نفر و دیگری برای ما سه نفر بود .هوا
زیاد سرد نبود .ما وسایل زیادی همراه نداشتیم .توماس گفت:
-چند پتو و بالشت و مقداری خوراکی میآورم بهتر است چند
روزی رو اینجا بمونیم.
28
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
وارد چادر شدیم دریا به خاطر زلزله توفانی شده بود صدای
موجهای وحشی را میشنیدم که خود را به ساحل میکوبیدند و
برمیگشتند.
به آن موجها فکر میکردم سر درد شدیدی گرفتم صحنههای
مبهمی از موجها ،قایق و خودم را میدیدم و سپس محو شدند.
متوجه نبودم که دارم پشت سر هم جیغ میکشم و کمک
میخواهم دخترها با ترس و نگرانی به من خیره شده بودند.
نزدیکم آمدند و من را در آغوش گرفتند و آنقدر با من صحبت
کردند تا آرام شدم.
29
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
30
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
31
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
32
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
34
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
35
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
از بس راه رفته بودم پاهایم حسی نداشتند .البهالی درختان را
جستجو کردم .درخت کهنسالی را پیدا کردم که در اثر مرور
زمان حفرهی بزرگی در آن بهوجودآمده بود .تصمیم گرفتم به
آنجا پناه ببرم درونش تاریک بود چوبم را داخل حفره تکان دادم.
صدای غرشی شنیدم دهانم از خشکی به هم چسبیده بود و
پاهایم سست شده بودند.
36
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
37
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
38
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
صدای روباه ،گرگ ،جغد و صدای پای حیوانات دیگر همچنان به
گوش میرسید .تازه فهمیدم ،جنگل چهقدر میتواند وحشتناک و
خطرناک باشد ...از طرفی خودم را نفرین میکردم و از طرف دیگر
کاری جز دعا کردن از من ساخته نبود .میدانستم چوبهایی که
جلوی حفره گذاشتم نمیتوانند خیلی جلوی حیوانات وحشی را
بگیرد ،امیدوار بودم که کسی زودتر پیدایم کند.
-این شب ،خیلی طوالنی شده یعنی
میتونم دوباره خورشید رو ببینم.
در همین افکار بودم که از صدای ناگهانی رعد و برق تکان
خوردم.
دوباره صحنههایی یادم آمد رعدوبرق ،دریا ،کشتی و جیغهایی که
پشت سر هم میشنیدم و همراه با آن جیغ میکشیدم و کمک
میخواستم و چشمهایم را فشار میدادم.
39
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
رعد و برق آرام شد وزش باد تند ،همراه باران بر پیکر درختان
سیلی میزد افکار در ذهنم چرخ زدند.
-یعنی اونها من رو فراموش کردن؟ یا دنبالم میگردن؟
40
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
41
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
42
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
43
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
خیلی خسته بودم و بدنم زخمی شده بود چشمهایم را روی هم
گذاشتم و با همان پتویی که دورم پیچیده بودم خوابم برد.
دوباره خواب دیدم صحنهها واضح و واضحتر شدهاند.
موجهای وحشی ،آسمان تیره و تار ،صدای رعد و برق و نوری که
همهجا را روشن کرده بود .شاید داشتم فیلم سینمایی وحشتناکی
میدیدم.
انگار این فیلم را قبالً هم دیده بودم .سوار قایقی سفید بودم که
دریا توفانی شد و قایقم بلند شد و با شدت پرت شد .طوری در
آب پرت شدم که نزدیک بود غرق شوم و بعد به اینجا رسیدم از
خواب پریدم.
اینها خانوادهی من نیستن پس من رو از کنار ساحل پیدا کردن
یعنی کسی دنبالم نگشته؟ پدر و مادرم که تو تصادف مردن .عمو
چی شد؟ بچه که بودم بهش کاپیتان عمو میگفتم.
44
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
45
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
در بعضی از قسمتهایش تکهای کنده و آویزان شده بود .پتو را
روی صورتم کشیدم و چنان محکم به خودم فشردم که انگار
جزئی از وجودم است و چشمانم را فشار دادم شاید بتوانم کمی
بخوابم اما نشد.
دوباره که چشمهایم را باز کردم و به سقف چادر نگاه کردم .از آن
پنجرهی کوچکی که ایجادشده بود ،آسمان را نگاه کردم.
رنگ آبیاش نمایان شده بود .خروسها میخواندند و ما بین
خواندنشان گاهی سکوت میکردند تا نفسی تازه کنند.
از جایم بلند شدم ،بچهها مرا صدا میزدند .صبحانه را همراه آنها
خوردم هنوز بدنم درد میکرد اما دیگر نمیتوانستم در چادر
بمانم.
46
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
خودم را جمع و جور کردم و از چادر خارج شدم شاید کمی قدم
زدن در هوای خنک صبح ،حالم را بهتر کند دخترها بازویم را
گرفته بودند انگار میترسیدند که من را رها کنند به آنها گفتم:
-میخوام برم کنار ساحل.
-ما هم میآییم
روی شنهای مرطوب و نرم ساحل نشستم و به دریا خیره شدم.
امواج کوچک ،روی سطح آب سر میخوردند و جلو میرفتند،
چشمهایم را بستم صدای آهستهی امواج همراه قطرات آبی که
گاهی روی صورتم مینشست و اشعهی طالیی خورشید که پوست
تنم را نوازش میکرد کمی آرامم کرد.
دستهایم را در آب فروبردم ،آب اصالً سرد نبود .عمق آب کم بود
اما از شنا میترسیدم.
47
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
48
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
49
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
50
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-دلم براتون تنگ میشه یادتون نره! خیلی دوستتون دارم به امید
دیدار.
همراه کاپیتان سوار قایق شدیم و به راه افتادیم تا به آنطرف
ساحل رسیدیم خداحافظی کردم.
از نگاه های عجیب مردم ،دچار وسواس شدم .ظاهرم را برانداز
کردم آن نگاههای عجیب و غریب اصالً برایم مهم نبود .شانههایم
را باال انداختم و از کنارشان گذشتم.
لحظهای مکث کردم.
54
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
55
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
56
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
57
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
58
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
59
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
نزدیک لبش نگه داشته بود ،با چشمهای درشت شده به من نگاه
میکرد.
-همه سفره را جارو کردی! یعنی اینقدر گرسنه بودی؟!
خندیدم.
از رستوران خارج شدیم عمویم را مثل پدرم دوست داشتم دوباره
بغلش کردم باد موهای طالییام را نوازش میکرد یاد مکس
افتادم و گفتم:
-راستی! مکس چهکار می کنه؟
عمو چند لحظه سکوت کرد گفت:
-بعداً میبینیش امشب به هیچ نمیدمت دختر فراری! و بعد
دوباره مرا بوسید.
60
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
62
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
63
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
64
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
ما را به داخل منزل راهنمایی کرد .غمی به دلم چنگ انداخته بود
بغض گلویم را میفشرد مکس در خانه نبود آنقدر تپشهای قلبم
65
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
66
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
67
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم به سمت مکس دویدم به
طرفم آمد و بازوهایم را گرفت رمقی برایم نمانده بود نفسم در
سی*ن*ه حبس شد و چشمهایم روی هم آمدند و در سیاهی
مطلق فرورفتم.
چشم به سمت سقف سفید باالی سرم باز شد دوروبرم را نگاه
کردم .همهجا سفید بود شخصی با لباس سفید وارد شد و گفت:
-خدا رو شکر! باالخره بههوش آمدی؟
سرم را از دستم جدا کرد و رفت.
فیلمی از خاطرم گذر کرد و روی آخرین تصویر ثابت ماند.
دوباره اشک؛ مانند سیل از چشمانم سرازیر شد .تنها امیدم برای
بازگشت ،مکس بود .او را هم ازدست داده بودم فقط عمو و
زنعمو بودند که از در واردشدهاند.
68
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
69
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
70
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
سرد و تاریک بود .پنجره را باز کردم؛ شاید عوض شدن هوای
منزل حالم را عوض کند .تمام خانه پر از گردوخاکی بود که روی
زمین و لوازم ،جا خوش کرده بودند.
وارد آشپزخانه شدم .قابلمه قرمز کوچکی هنوز روی اجاق گاز
باقیمانده بود .درش را که برداشتم پر از کپکهای سفید و سبز
شده بود؛ انگار یادم رفته بود ،در یخچال بگذارم .حاال مگر
اینهمه مدت که نبودم غذا سالم میماند! در یخچال را باز کردم.
-آه! همهچیز فاسد شده!
در یخچال را بستم و روی تختم نشستم .باید چهکار میکردم؟
حوصله تمیز کردن خانه را هم نداشتم.
در همین فکر بودم که زنگ خانه به صدا درآمد .در را که باز
کردم زنعمو با قابلمهای وارد شد.
71
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
72
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
دستم را بلند کردم تا زنگ بزنم که در باز شد ،طبق عادتش صبح
زود بیدار شده بود .با همان روی خندان گفت:
-صبح به خیر دخترم! به همین زودی دلت برای ما تنگ شد! بیا
تو من میرم برای صبحانه نان بخرم چای رو دم کن.
داخل گوشهای از پذیرایی روی زمین ساکت نشسته بودم و دو
زانویم را بغل کرده بودم .عمو با نان تازه برگشت و گفت:
-النا کجایی؟ چرا روی زمین نشستی؟! پس اون دختر شلوغ و
پرانرژی که همهجا را به هم میریخت کجاست؟!
-سر به سرم نزار که بدجور همریختم!
مکثی کرد و درحالیکه زیر کتری را روشن میکرد ،گفت:
-قرارِ بعد از صبحانه با یک گروه گردشگری دوری بزنیم تو هم با
ما بیا.
74
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
75
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
76
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-تو هم برو.
-نه! ازت جدا نمیشم.
عمو شخصی را صدا زد و گفت:
-آهای پسر! بیا و سکان رو بگیر.
دستم را گرفت و به طبقه زیرین برد و با هم به تماشای مرجانها
و ماهیها نشستیم ،عدهای ماهی سیاه کوچک دور تا دور قایق
چسبیده بودند گفتم:
-وای عمویی! فضول ماهیها را نگاه کن! اومدن ببینن چه خبره
شده.
خندید و دستی به سرم کشید بیست دقیقه آنجا بودیم.
قایق به آهستگی حرکت میکرد تا جریان آب ،باعث ترساندن
موجودات زیر آن نشود آن پسر که شاگرد کاپیتان بود گفت:
-کاپیتان ،داریم به قسمت پر عمق دریا نزدیک میشیم.
77
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
با شنیدن این جمله ،باال رفتیم عمو با بلندگو اعالم کرد:
-گردشگران عزیز ،روی صندلیهای خود بنشینید به محل
دلفینهای سیاه ،نزدیک میشویم.
شور و شوق آنها لبخند بر لبانم نشانده بود.
برایم چیز جدیدی نبود ،بارها این منظره را دیده بودم اما وقتی
اینهمه اشتیاق را دیدم محو تماشای آنها شدم ...هر یک از
گردشگران ،دوربین به دست ایستاده بودند و دلفینها را تماشا
میکردند.
دیدن دلفینهای سیاه خالی از لطف نبود!
ناگهان ،کشتی تکان خورد چون جایی را محکم نگرفته بودم،
دستم رها شد و کف کشتی افتادم.
کابوسها به سراغم آمدند و بی آنکه کنترلی روی خودم داشته
باشم ،فریاد کشیدم ،عمو به طرفم دوید و گفت:
78
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
79
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
81
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
84
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
85
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
آره! بهترِ چند شب پیش شما بمونم ،تاکمی وضعیتم آرومتر بشه.
بعد از خوردن چای استکانها را شستم
و به منزل عمو بازگشتیم.
دکتر گفته بود که حتماً باید زمان خوابم را در نظر بگیرم و سر
ساعت بخوابم.
ساعت یازده بود به اتاق طبقه باال رفتم و یک دست رختخواب،
برداشتم و پهن کردم .چراغخواب را روشن کردم و چشمهایم را
بستم.
افکار به مغزم هجوم آوردند آنها را یکی پس از دیگری نگاه
میکردم سعی کردم چشمهایم را باز نکنم.
تا اینکه به خواب فرو رفتم و چون خسته بودم دیگر بیدار نشدم
صبح زودتر از بقیه بلند شدم دست و صورتم را شستم و به سمت
آشپزخانه رفتم.
86
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
87
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
88
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
می گردن.
-فکر خوبیه ها!
زنعمو لیسانس ادبیات داشت و بهخاطر بچهها که کوچک بودند
و عمو که همیشه در سفر بود ،ترجیح میداد در خانه ،به تربیت
بچهها رسیدگی کند.
با کمک هم ،برای تدریس خصوصی ریاضی آگهی نوشتیم در
مدت کوتاهی چند نفر تماس گرفتند یکی از اتاقهای خانه را
خالی و برای کالس آماده کردم .یک تخته و چند صندلی خریدیم
و تدریس را شروع کردم.
مدت زمانی که به بچهها درس میدادم ذهنم آرامش خاصی
داشت چون تدریس برایم لذت بخش بود و درآمد خوبی هم
داشتم.
به عمو گفتم:
89
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
91
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-من معلم ریاضی و عاشق شغلم بودم؛ اما به خاطر مسائلی که
قبالً توضیح دادم دیگه نمیتونم به مدرسه برگردم اونها فکر
میکنند که من مردهام.
کمی فکر کرد و گفت:
این موضوع قابلحله ،باید اول آرامشت را به دست بیاری بهترِ به
صورت موقت کاری رو با زمان کم شروع کنی.
با خوشحالی گفتم:
-واقعاً میتونم به کارم برگردم؟!
-فعالً نه ،ولی میتونم بعد از بهبودی کمکت کنم که برگردی.
-به فکر تدریس خصوصی هستم.
-خیلی عالیه! میتونین شروع کنین ،تاکمی آرامش و ثبات به
زندگی تون برگرده یادتون نره هر هفته شنبه همراه گزارش باید
به مطبم بیاین این برگه رو همراه پرونده به منشی بده.
92
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
93
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
باذوق گفتم:
-چه خبری؟!
-اینقدر اشتیاق دارین که دلم نمیاد بیشتر از این منتظر
بمونین.
برگهای را به سمتم گرفت.
-خودتون بخونیدش.
گواهی دکتر برای بازگشت به کار بود.
-یعنی با این گواهی ،میتونم برگردم مدرسه؟!
-البته!
اشک شوق از چشمانم سرازیر شد چند بار از اول تا آخر ،برگ را
خواندم و آن را به قلبم چسباندم
-اصالً باورم نمیشه!!
دکتر که همچنان به من چشم دوخته بود گفت:
95
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
و گفتم:
-نتیجه تالش یک ماهه من تو این برگه نوشتهشده.
دکتر قبل از اینکه به برگ نگاه کنه ،گفت:
-بگو ببینم ،خودت از تالش و تمرینها راضی بودی؟
-بله.
گزارش را با دقت خواند لبخندی زد و گفت:
96
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
97
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
99
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
100
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
101
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-آره یادمه.
-چند روز از تعطیالت مونده دلم میخواد برم و سری به اونا بزنم
حس میکنم اونا هم خانوادهی من هستند.
-اتفاقاً خیلی دوست دارم باهاشون آشنا بشم و بگم این دختر
زلزله رو چطوری تحمل کردین!؟
بازو شو فشار دادم
زیر لب خندهای کرد و گفت:
-هنوز چند روز از سال نو باقی مونده .موافقی یک تور گردشگری
ترتیب بدیم؟ تو هم کمک ملوانم باش.
-البته! بریم به همون جزیرهای که من توش بودم آبهای
کمعمق گرمش جون میده برای شنا ،ساحلش برای حموم آفتاب
عالیه با مناظری که داری مطمئنم گردشگرها لذت میبرن.
-برای تو هم خوبه
102
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-چطور مگه؟!
-تو عاشق شنا بودی ،هر وقت کنار دریا میرفتیم میپریدی توی
آب یک سال که اونجا بودی اصالً شنا نکردی؟!
-نه حتی پاهام رو هم تو آب نذاشتم!
-خب ،فرصت خوبیه که ببینیم ترس تو از آب از بین رفته یا نه
راستی! دکتر اسمیت همراه ما میاد یادم هست که گفتی دوست
داره اون جزیره اسرار آمیز که اینهمه بال سرت آورده رو ببینه و
خندید .تو هم انگار از دکتر اسمیت خوشت اومده شیطون،
میبینم از وقتیکه دورهها تموم شده همهاش تو فکری!
103
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
104
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
105
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
106
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-البته!
مگی ،مثل همیشه مشغول بازیگوشی بود .برای همین زودتر از
همه اهل خانواده او را دیدم.
دواندوان به طرفم آمد در آغوشش گرفتم و بوسیدم و گفتم:
-دختر مو فرفری ،چکار میکنی؟
خندید و چرخی زد و گفت:
-هیچ کاری نمیکنم.
-ببین برات چی آوردم.
عروسک موطالیی را به او دادم با شیرینزبانی گفت:
-موهاش مثل تو طالییه ولی مثل موهای خودم فرفریه ،مرسی.
دستش را گرفتم و گفتم:
107
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-مگی ،این آقای خوش تیپ و مهربون عموی منه این خانم زیبا
هم زنعموی منه و این آقا که همراه ماست دکتر اسمیت.
خواهرت و مامان و بابا خونه هستن؟
-آره.
دواندوان و سر و صدا کنان بهطرف منزلشان دوید.
مامان ،بابا ،کتی ،النا اومده.
کتی با ذوق به سمتم آمد و بعد پدر و مادرش خیلی خوشحال
بودم.
با همه احوالپرسی کردم و خانوادهام را به آنها معرفی کردم
دکتر اسمیت هم با آنها احوالپرسی کرد و من گفتگوهای آنان
را ترجمه میکردم .رزا خندید و گفت:
-یادت رفته که ما زبون شما رو بلدیم.
رزا ما را برای ناهار نگه داشت.
108
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
گفتم:
-من اینجا گمشده بودم خاطرهها در ذهنم دیگر وحشتناک
نبودند نزدیک همان درختی که مجبور شدم برای چند ساعت
ماندن ،با حیوانی بجنگم ،رسیدیم با خودم گفتم:
-یعنی ،واقعاً من اینجا بودم!
به عمو گفتم:
-نگاه کن.
110
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
111
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
کردم فقط چند قدم از خانه دور شوم تا اگر خطری تهدیدم کرد
فوراً برگردم.
چشمهایم را بستم و به صدای آرام دریا گوش دادم .صدایی آرام
از پشتم شنیدم - - - .النا خانم!
این وقت شب کی داره صدا میزنه؟
نزدیکتر شد.
صدای دکتر را واضح شنیدم.
-شما هم نخوابیدین.
-خوابم نبرد این جزیره چقدر اسرار آمیز و زیباست! بازهم
نتونستی بخوابی؟
-نه دیگه به این بیخوابیها باید عادت کنم.
-معموالً خسته که باشم ،خیلی زود میخوابم؛ اما فکر خانمی
زیبا خواب رو از من گرفته.
112
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
113
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
114
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
-تو میترسی؟
انگار ،کلمات ذهن مرا میخواند.
گفتم:
-بله.
-اگر از اتفاقات زندگی بترسی؛ هیچوقت نمیتونی لذت ببری
همیشه یادت باشه اگر قوی نباشی ،آسیب میبینی.
ساعت دو صبح بود که برگشتیم و خوابیدیم .تنها فکری که توی
سرم رژه میرفت دکتر بود یعنی فهمیده بود که دوستش دارم.
-نکنه فکر کرده بهش عالقه ندارم و پشیمان شده.
تا خود صبح نخوابیدم وقتیکه بیدار شدم چشمهام پف کرده بود
و سرم از بیخوابی درد میکرد میخواستم به عمو بگم:
-گشت امروز را شما خودتون برید .من نمیتونم با شما همراه
بشم میخوام استراحت کنم اما فکری مثل برق از سرم گذشت.
115
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
116
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
117
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
جان در گوش عمو چیزی گفت به آنها نگاه میکردم اما چیزی
متوجه نشدم به خانه که بازگشتیم ،شب قبل هم نخوابیده بودم،
خیلی زود خوابم برد .صبح زنعمو گفت:
-من و رزا ،امروز میخواهیم کیک درست کنیم با شما نمیام.
-منم بمونم؟
-نه تو اینجاها را خوب بلدی همراه عمو برو حواست باشه به تو
سپردمش.
توماس گفت:
-انگار آقای جان ،حالش خوب نیست شما برید من کنارش
هستم.
علی رغم میل باطنیام ،با بقیه همراه شدم .تا نزدیکیهای ظهر
جزیره را گشتیم و از صنایع دستی مردم محلی دیدن کردیم.
هرکسی ،چیزی خرید تا به عنوان سوغاتی با خود ببرد.
118
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
119
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
رزا گفت:
-دوست دارم ،هدیه من رو برای تولدت بپوشی.
-هورا! هورا! تولد ،تو جزیره چه کیفی میده! وای این چه لباس
قشنگیه.
لباس را گرفتم و نگاه کردم یک لباس سفید با طرحهای سنتی و
محلی آن را پوشیدم .وقتیکه آمدیم ،همه کسانی را که
میشناختم ،دور هم جمع شده بودند .لباسهای رنگا رنگ به تن
داشتند و موسیقی سنتی مینواختند.
هاج و واج دور و برم را نگاه میکردم .زنعمو و رزا آمدند دست
من را گرفتند و کنارشان نشاندند از وقتیکه پدر و مادرم فوت
کرده بودند ،برای خودم هیچ جشن تولدی نگرفته بودم تنها کاری
که میکردم به پیتزا فروشی میرفتم و برای خودم پیتزای
مخصوص سفارش میدادم و آن را تا ته میخوردم و به منزلم باز
میگشتم.
120
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
121
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
122
Romanbook.ir از گذشته عبور کن
123