Professional Documents
Culture Documents
Great Wrecking Ball, Great Miracles - S1 (Full)
Great Wrecking Ball, Great Miracles - S1 (Full)
Great Wrecking Ball, Great Miracles - S1 (Full)
1 🐧🌙 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
فهرست عناوین
Chapter 1 …………........................................................ 6
Chapter 2 …………………………..................................... 37
Chapter 3 …...................................................................... 67
Chapter 4 …..................................................................... 96
Chapter 5 …..................................................................... 127
Chapter 6 …..................................................................... 155
Chapter 7 …..................................................................... 183
Chapter 8 …..................................................................... 219
Chapter 9 ….................................................................... 247
Chapter 10 …................................................................... 278
Chapter 11 ….................................................................... 310
Chapter 12 …................................................................... 339
Chapter 13 …................................................................... 369
Chapter 14 ….................................................................... 401
Chapter 15 ….................................... .............................. 432
Chapter 16 …................................................................... 464
3 🐧🌙 @pingo96k
🌟✨Great wrecking ball, graet miracles✨🌟 ...
4 🐧🌙 @pingo96k
🌟✨Great wrecking ball, graet miracles✨🌟 ...
5 🐧🌙 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
Chapter 1
به مادرش با حالتی زار نگاه کرد و بدون اینکه چیزی بگه به
سمت میزی که تا نیم ساعت پیش هنوز میشد آثار کیک تولد
رو روش دید رفت و کاغذ کادوهای پاره شده رو از گوشه کنار
_صبح داییت بهم زنگ زد .گفت ازینکه نمیتونه توی جشن
تولدت شرکت کنه متاسفه ولی کادوتو برات میفرسته.
+مرسی مامان.
+نه!
💕✨🏐🐧🎁🐻
بعد از شستن ظرفها و جمع کردن باقی وسایل جا مونده از
جشن ،به سمت اتاق جونگین چرخید .درست بود که پسرش
دیگه میتونست همه جوره از پس خودش بربیاد و نیاز به
مراقبت زیادی نداشت ،اما با این حال برای چک کردن
وضعیتش و مطمئن شدن از راحت بودنش وقت خواب به
آرومی در اتاقش رو باز کرد و با دیدن اندامش که زیر پتو به
پهلو خوابیده بود لبخند زد.
💕✨🏐🐧🎁🐻
+نـ ـ ــه!حالم خوبه فقط یکم دلم درد میکنه .اگه ...اگه برام کمی
جوشونده آماده کنی خوب میشم.
_فکر کنم باز دیروز زیاده روی کرده و االن حالش بد شده.
جونگا به میز صبحونه ی نصفه چیده شده نگاه کرد و یکی از
صندلی ها رو عقب کشید.
قبل از اینکه آقای کیم بتونه جوابی بده در دستشویی باز شد
و جونگین با صورتی رنگ پریده ازش خارج شد.
_عزیزم.
+ممنون.
+نونا...
_باشه دخترم.
_تو هم همینطور.
💕✨🏐🐧🎁🐻
همه چیز به سرعت اتفاق افتاده بود .پلیس علت حادثه رو
بی دقتی راننده ی کامیونی که با ماشین آقای کیم برخورد
کرده بود ،اعالم کرد و نفس های پدر و دختر در حالی که با
آمبوالنس به بیمارستان منتقل میشدن ،به آخر رسیده بود.
💕✨🏐🐧🎁🐻
جونگین بعد از اون اتفاق تمام زندگیش شده بود .درست بود
که تکیه گاهش رو از دست داده بود و دیگه صدای شیطنتهای
جونگا رو نمیشنید اما خوشحال بود که جونگین هست.
خوشحال بود که اون روز کذایی و نفرین شده ،جونگین
مریض شده و با بقیه توی اون ماشین نبوده .درست بود که
💕✨🏐🐧🎁🐻
+نه .خاطره های خوبی تو این خونه دارم .دیگه نمیخوام مثل
خونه ی قبلی...
_عزیزم...
💕✨🏐🐧🎁🐻
30 🌙🐧 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
+مامان من اومدم.
+مامان...
_چرا؟!
_خب!
_بعدش چیشد؟!
_خدای من!
_از دست شما بچه ها ...حتما گرسنه ای .تا تو لباساتو عوض
کنی منم ناهارو میارم.
+ممنون.
_بابت؟!
Chapter 2
بعد از چند لحظه آروم زمزمه کرد و جفت ابروهاشو باال برد.
_جونگین؟
_چیزی شده؟!
+نه!
«زیادی عجیبی».
💕✨🏐🐧🎁🐻
_هی جونگین.
+چی...چیزی...شده؟!
با لکنت پرسید و جوابش ابروهای باال رفته ی آقای چوی بود.
اینبار با صدای بلند تری پرسید و اخم آقای چوی پررنگ تر
شد.
_خب...
_به لطف شما اون بخاری رو که از خیلی وقت پیش قرار بود
از کالس برداشته بشه رو بیرون بردیم .البته قبل از اینکه کل
مدرسه بخاطر آتیش بازی امروز رو هوا بره.
_خب...
_پرسیدم کدوم احمقی امروز صبح اون ترقه های کوفتی رو
توی بخاری ترکونده؟!
باز هم سکوت جواب آقای چوی شد .در واقع کالغهای روی
درختهای حیاط هم از ترس ساکت شده بودن و فقط منتظر
بودن ببینن این محکمه با چه حکمی تموم میشه!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_کیم جونگین.
با صدا زده شدن اسمش توسط معلم جانگ از گذشته به
حال برگشت و همونطور که آب خشک شده ی دهنش رو
قورت میداد روی صندلیش صاف نشست.
+ب...بله.
_خفه شید.
+من...من...
💕✨🏐🐧🎁🐻
💕✨🏐🐧🎁🐻
+مامان.
+آ...خب...
+بیون بکهیون؟!
_من...من...
_فقط...من...نگرانت بودم...
_جونگین...
+بله مامان.
+چی؟!
_آه آره .خونه ی مادر بزرگم بودم و نمیتونستم بیام ولی بعدا
کادوی جونگینو بهش میدم .راجع به امشب...متاسفم.
من...راستش امروز دیر به خونه برگشتم و مادرم حسابی
دعوام کرد .باید برگردم خونه .ممنون از لطفتون.
_دلمو شکوندی.
_با این حال نمیتونم این قولو بهت بدم که از دستم خالص
میشی .فردا تو مدرسه میبینمت.
_خانم کیم من دارم میرم .به زودی برای صرف شام میام.
_منتظرتم.
_صبر کن.
+به چه حقی باعث میشی احساس درد کنم؟! بجای اینکه با
اون چشمای ورقلمبیده ت بهم نگاه کنی اون نوکای قلبی
نارنجیتو تکون بده و بگو چرا؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
Chapter 3
«عصر یخبندانه؟!»
به ساعت خرسی شکل روی دیوار نگاه کرد و با دیدن عقربه
هایی که شیش و ده رو نشون میدادن خمیازه ای کشید.
+خیلی خوابیدم؟!
+اون بدن کوفتی تو بپوشون لعنتی .آه خدا اگه مامان بیاد
تو اتاقو ببینه یه پسر لخت جلوی پسرشه چی پیش خودش
فکر میکنه؟! حتما فکر میکنه من یه منحرف جنسیم که...
خانم کیم تقریبا جیغ کشید و جونگین بیچاره ازین گندی که
بار اومده بود فقط تونست ناله کنه .فورا تنش رو از روی پسر
کنار کشید و پسرک خرسی رو که جونگین تالش کرده بود
ازش بگیره رو بیشتر به خودش چسبوند .شاید چون از حضور
شخص سومی خجالت میکشید.
_کیم جونگین.
+من راستشو گفتم مامان باور کن .آخه چه دلیلی داره یه پسر
لخت تو اتاق من باشه؟!
خانم کیم با اخم گفت و سمت پسر غریبه که حاال رسما توی
خرسها فرو رفته بود چرخید و با چشمهای تنگ شده گفت.
من...مال جو...جونگینم.
ِ -
پسر فقط قسمت اول سوالو جواب داد و همین کافی بود تا
مادر و پسر همزمان داد بزنن.
+مامان صبر کن .لطفا .چرا باور نمیکنی آخه؟! میگم منم مثل
تو از دیدنش شوکه شدم .اینقدر بهم بی اعتمادی؟!
+چی؟!
_چی؟!
شاید اگه اون روز صبح جونگین از خواب بیدار میشد و میدید
که آدم فضایی ها به زمین حمله کردن و بیون بکهیون سر
-آره.
-د...دلیل؟!
-من...لباس...ندارم.
+مامان...
با بیرون رفتن خانم کیم ،جونگین از توی کمد لباسهاش چند
تیکه بیرون کشید و به سمت پسر چرخید.
-نه.
+گااااد.
+اون...اون سرمه ایه ...آه خدا این که رنگا رو بلد نیس .اونکه
تو دست راستته .راست و چپ رو بلدی؟!
_بیا بشین.
-اما...
+بس کن.
_من به پسرم اعتماد دارم و تو این چند سال هیچ چیز بدی
ازش ندیدم پس سعی نکن اونو تو چشم من خراب کنی.
_باشه.
+مامان...
_اسمت چیه؟!
-اسمم...
_آره اسمت .باید خانواده تو پیدا کنم .پدرو مادرت باید بیشتر
بهت توجه کنن.
-فروشگاه شادی.
_اسمت...
+نبود.
_امکان نداره.
+چی؟!
+باورنکردیه.
_پس ...پس ...تو باید بدونی چند سالته .یعنی چند وقته که
تو رو ساختن؟!
+تو...تو...
خانم کیم یهو گفت و جونگین بعد از قبض روح شدن از
شنیدن اون جمله ،به اتاقش پرواز کرد .برای کامل شدن روز
عالیش فقط به همین یکی نیاز داشت .این بار شبح خون
آشام نمیذاشت زنده بمونه!
Chapter 4
اما وقتی بعد از زنگ اول برای اینکه زودتر از اون وضعیت
شرم آور خالص بشه به یکی از دستشویی ها پناه برد تا
شلوارش رو درست بپوشه ،اتفاقی افتاد که فهمید همه ی
اینا فقط از شانس گه خودشه نه لجبازی سرنوشت و دنیا!
_اوه جونگین تویی؟! پسر باورم نمیشه .من االن دارم کراشمو
در حال خودارضایی میبینم .کاش کاش دوربینی چیزی
همراهم داشتم تا ازین صحنه...
+خفه شو بکهیون.
جونگین فقط تونست با دهان باز بهش نگاه کنه .اون شیطان
کوچولو چی پیش خودش فکر کرده بود؟!
+بیون بکهیون.
_هوم؟!
+لعنتی من فقط خواستم بهم کمک کنی اون زیپ تخمی رو
آزاد کنی تا باال بیاد...باورم نمیشه منو دید زدی و راجب سایز
کوفتیم ...آه...
+یواشتر احمق.
💕✨🏐🐧🎁🐻
+این ...
_ساکت شو کیم.
_ازم خواست کمکش کنم و منم اولش گیج شدم ولی بعد
که متوجه شدم منظورش زیپ شلوارشه سعی کردم اونو
براش درست کنم.
_یعنی باور کنم شما دوتا کاری غیر ازین اون تو نمیکردین؟!
_باور کنین.
+باور کنین.
+مدرک؟!
_آره .زیپ کنده شده ی شلوار .اگه درست باشه کار دیگه ای
باهاتون ندارم.
بعد دوباره بیاد زیپ به فاک رفته شلوارش افتاد و داد زد.
💕✨🏐🐧🎁🐻
جونگین فکر میکرد بدتر از این دیگه نمیتونه براش تو اون روز
تخمی اتفاق بیفته .وقتی که داشت با عجله خودش رو به
کمدش میرسوند تا لباسهای ورزشیش رو از داخلش بیرون
بیاره و زودتر خودشو به زمین ورزش برسونه و چندتا از سال
باالیی های قلدر و شر مدرسه که معلوم نبود به چه دلیل
کوفتی ای که جونگین نمیخواست هم راجبش بدونه ،سر
کالسشون نبودن و داشتن به سمتش میومدن.
با صدایی که سعی میکرد محکم باشه گفت اما باز هم فقط
صدای خنده ها رو باالتر برد.
+آه...
_چرا که نه؟!
+ن...نکن.
+گفتم ...ن...
قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه ،پسر درازه چونه شو
محکم توی دستش گرفت و با چشمای شرورش بهش نگاه
کرد.
_عوضیای حرومزاده.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_خب...خب...
جفتشون بدون اینکه در نظر بگیرن کجا قرار دارن حاال عین
سگ و گربه به جون هم افتاده بودن و هیچکدوم نمیخواست
کوتاه بیاد.
_بله.
+بله.
_بله.
💕✨🏐🐧🎁🐻
-سالم...جونگین.
Chapter 5
+مامانم کجاست؟!
بعد از چند ثانیه دیگه که به پسر تازه وارد به خونه شون خیره
شد پرسید و لبهای عجیب پسر باز تکون خوردن.
-آره .هستم.
+چه کوفتی بود این؟! کی بهت اجازه داد بهم دست بزنی؟!
با یه لحن عصبی اما تن صدای پایین گفت و اخم هاشو توی
هم کشید .اونقدر خسته بود که حتی نمیتونست صداشو باال
ببره.
-مع...معذرت میخوام.
_جونگین برگشتی؟!
+سالم مامان.
_بیا اینجا .یکمی خور اکی گرفتم چون ظهر هم چیزی نخوردی
فکر کنم گرسنه ای .درسته؟!
-ا ِ ...من...خب...چجوری...
_خب ...نظرت؟!
+الزم نیست.
+جایی؟! کجا؟!
💕✨⚾🐧🎁🐻
+مامان.
_چیزی شده؟!
+اوم...
_درباره ی کیونگسوعه؟!
+آره.
_خب میشنوم.
_خب .میدونم عجیبه ولی وقتی اون همه مدرک برای اثبات
ادعاش هست باورش کردنش اونقدرا هم سخت نیس.
+اما ...این اصال با عقل جور درنمیاد میدونین آخه ...من امروز
صبح گیج و خواب آلود بودم و درست نمیتونستم اتفاقی که
افتاد رو درک کنم و سعی کردم تو طول ساعت مدرسه هم
بهش فکر نکنم .هر چند اونقدری قصه تو مدرسه داشتم که
+خب اگه اون دروغ گفته باشه و برای اخاذی اومده باشه
اینجا چی؟!
+شرایط خاص؟!
+اما آخه ...اگه کسی بیاد خونه و اونو ببینه و بپرسه کیه؟!
چی باید جواب بدیم؟
+باشه! شما بردین ولی بهم حق بدین اگه باهاش رفتار خوبی
نداشته باشم.
+من نمیام.
_و چرا؟!
💕✨⚾🐧🎁🐻
-آره.
-اما...
_انگار باید خودم دست بکار بشم هوم؟! جونگین گفت هر چی
که عکس پنگوئن روشه رو برات بخریم .نظر خودت چیه؟!
_چون بار اولته باشه ولی باید خودت انجامش بدی .تو یه
پسر نوجوونی و خودت باید برای اینجور چیزا تصمیم بگیری.
خب بیا اینو ببین.
-همینان.
اما خانم کیم خبر نداشت که تنها گذاشتن اون پسر نوجوون
بقول خودش استثنایی ،ممکنه خطرناک ودردسر ساز باشه!
Chapter 6
-من...من...
خانم کیم فورا بسته های توی دستش رو کنار گذاشت و از
توی کیفش دستمالی بیرون کشید و اشکهای کیونگسو و
دهنش رو باهاش پاک کرد.
-اما...
-یکم.
_اگه قول بدی دیگه گریه نکنی منم لباس جونگینو مثل
اولش میکنم.
-راست میگین؟!
خب خانم کیم هیچ ایده ای برای اینکه وقتی دکتر بپرسه
«کیونگسو چشه؟»باید چی جواب بده نداشت .اینکه باید
میگفت یه مدته غذا نخورده و با خوردن پیتزا معده ش اونو
پس زده یا باید بگه اصال تا حاال چیزی نخورده! که خب دومی
خیلی خنده دار و مسخره بود .دکتر و بقیه که نمیدونستن
کیونگسو که عروسک تبدیل شده س و این تازه روز اول
انسان بودنشه.
💕✨⚾🐧🎁🐻
+چیزی شده؟!
_هی پسر کوچولو آروم باش .بسه ...انقدر گریه نکن ...من که
گفتم لباس جونگینو مثل اولش میکنم...
+من؟!
_آره.
-معذرت میخوام.
+در ضمن انقدر عین دخترا نباش .من از بچه های زرزرو بدم
میاد.
💕✨⚾🐧🎁🐻
_خب مثل اینکه باید بهت یاد بدیم چجوری ازش استفاده
کنی .سخت نیست فقط دقت کن ببین من چجوری انجامش
میدم.
_حاال چوب اولی رو محکم و ثابت نگه دار و چوب باالیی رو
به سمت پایینی تکون بده .انگشت دومتو تکون بده.
اینجوری...
+آفرین عالیه.
_خیلی خوب پیش میره فقط باید تمرین کنه باز هم .یبار دیگه
امتحان کن.
در واقع سبزیجات پخته شده توی ظرفش رنگ و بوی خوبی
داشتن و پسرک دلش میخواست زودتر اونا رو مهمون
شکمش کنه اما باید براش تالش میکرد.
💕✨⚾🐧🎁🐻
172 🌙🐧 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
-ببخشید...
_چیزی شده؟!
_جونگینی...
_اما من نمیتونم.
کیونگسو گیج پلک زد و بعد یهو جلو اومد و دستاشو دور کمر
جونگین حلقه کرد.
-ممنونم.خیلییی ممنونم.
+تشکر الزم نیس فقط دیگه سعی نکن بهم نزدیک شی
خب؟!
-باشه.
_جونگین...تموم شد؟!
+لعنت بهت.
💕✨⚾🐧🎁🐻
_چرا؟!
+چیزی نیست.
_هست.
+نیست.
_جونگین!
Chapter 7
یه ثانیه چشماش رو بست و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که
خواب اومد سراغش و اونقدری هم ادامه پیدا کرد که
همکالسی هاش تمرین رو حل کردن و معلم یکیشونو صدا
زد تا جوابش رو بگه.
با تموم شدن جواب سوال ،صدای چند تا از بچه ها باال رفت
که میگفتن جواب اشتباهه و در آخر باز صدای قارقار معلم به
گوش رسید که همه رو ساکت کرد و خودش جواب درست رو
داد و بعد گفت:
+بله.
_فهمیدین؟!
💕✨⚾🐧🎁🐻
اما جنگ بین اون دوتا جیغ جیغو زیاد طول نکشید چون داد
جونگین هردوشونو از جا پروند.
_فقط یبار دیگه این جمله رو بگو تا خودم از زبون دارت بزنم.
_ای ــش.
_خفه شو.
_جدی بهش فکر کن! مثال تو بری زیر اون کالغ جقی .بعد اسم
کاپلتون بشه...
+یخ نکنی.
1
(کالغ و خرس( Crowbear
+اگه قرار باشه کسی حامله بشه اون تویی بیون بکهیون نه
من.
+خب که چی؟!
+نه.
+چی؟! نـ ـ ــه!
_چرا نه؟! مامانت قبال ازم خواسته بود و زشت میشد اگه
دعوتشو رد کنم یا اومدنمو عقب بندازم .به هر حال میدونم
نه گفتنت برای اینه که قصد داشتی وقتی من میام خونه تون
به خودت رسیده باشی و اینا ولی ...اشکال نداره من با همین
لباسای خاکی و کثیف مدرسه و بوی گندی که بخاطر حمالی
کردن ازت بلند میشه هم ،ازت راضیم .پس نگران نباش
هانی!
💕✨⚾🐧🎁🐻
2
چربی؛ اصالح از خود را برای تحمل امر ناگواری آماده کردن .
+مامان...
_بیا داخل.
+سالم.
+هی پسر پنگوئنی لطفا بیا تو اتاق مامانم باید حرف بزنیم.
اما خب همه ی اینا اتفاق افتاده بودن و جونگین حاال باز هم
حس گندی به اسم عذاب وجدان داشت که البته در برابر
حس عصبانیتش هیچ بود.
با لحن پر حرصی گفت و کیونگسو که هنوز گیج خواب بعد از
ظهرش بود متوجه لحنش نشد و با ذوقی کودکانه نسبت به
توجه جونگین به خودش گفت.
+چییییییی؟!
-نه.
_خودته.
_نه عزیزم ولی اینکه عذاب وجدان داشتی بخاطر این بوده
که خودت بودی که اجازه ندادی کیونگسو تو اتاقت بمونه و
+معذرت میخوام.
-معذرت میخوام.
_بکهیون؟!
+آره ...یادتون که نرفته اون روز دعوتش کردین برای شام بیاد
خونه .امروز بهم گفت امشب میاد اینجا و اگه کیونگسو رو
ببینه دهنمونو سرویس میکنه.
_چرا؟!
+نه آمریکا نه .اون موش کوچولو اگه اینو بفهمه ازش میخواد
که آهنگای آمریکایی رو بخونه یا درباره جاهای دیدنیش ازش
بپرسه و کیونگسو که چیزی ازشون نمیدونه.
خانم کیم یهو گفت و جونگین بعد از چند ثانیه فکر کردن سر
تکون داد.
+خوبه...یعنی عالیه...
💕✨⚾🐧🎁🐻
-آره .اسم ایتالیاییم انتونیه .پدرم گفته بود معنی اسم کره ایم
میشه شکوفه درخشا ن 3و مادرم هم خواسته یه اسم
ایتالیایی تقریبا با همون معنی برام بذارن .انتونی معنی گُل
میده.4
3
کیونگسو یعنی شکوفه درخشان
4
به ایتالیایی معنی گُل میدن )(Antone, Antonello, Antonio
+که اینطور...
-سوتی؟!
-آها...
-نه.
-نمیدونم.
+بیا فقط دعا کنیم اینو ازت نخواد .به هر حال تو خیلی خوب
بودی پسر.
-ممنون.
Chapter 8
-ببخشید.
+چیز خاصی نمیشه فقط به گا نمیریم .در ضمن این جمله رو
بکار نبر.
+من فرق دارم .برای یه بچه تازه متولد شده خوب نیست
چنین جمالتی بکار ببره.
-ببخ...
+اینو هم نگو.
در آخر بدون اینکه جوابی به پسر پشت سرش بده از اتاق
بیرون رفت تا خستگی جسمی و روحیش رو از بین ببره.
💕✨⚾🐧🎁🐻
+سالم.
+اگه نمیخوای بیرونت کنم از خونه همین االن خفه خون بگیر.
_ممنون.
-اومد؟!
+استرس داری؟!
-چی دارم؟!
-آ...آره.
+االن بهتری؟!
-نه.
-ممنون.
+بریم؟!
-ا..االن؟!
+آره خوبی.
-س...الم.
_خدای من ...چه صدای نرمی داره .جونگین اینو از کجا پیدا
کردی؟!
+چیو؟!
-درباره کیونگسو.
_چی؟!
-ایتالیا.
-نسبت؟!
«مال منه».
-اشکال نداره.
_اوه ممنون.
+شیرینه؟!
+خفه شو.
-چه...چه ش...کلی؟!
-آ...آره...
-دوست دختر؟!
+اینو بخور.
Chapter 9
تمام تایم شام ،بکهیون روی کیونگسو زوم بود که چطور غذا
میخوره .پسر ریزه میزه از همون اول چاپستیک هایی که بر
حسب عادت کنار ظرفش گذاشته شده بودن رو نادیده گرفته
بود و تنها از قاشقش استفاده میکرد و این برای بکهیونی که
تا حاال فقط توی تلویزیون غذا خوردن یه خارجی رو بدون
استفاده از چاپستیک دیده بود ،جالب بود!
+چاقو؟!
بدون اینکه بخواد باز هم کلمه ی چوب دراز رو بکار ببره جمله
شو تموم کرد و بکهیون که کمی از خنده ی ناگهانیش خجالت
زده شده بود ،لبشو داخل دهنش کشید.
+آرانچینو.5
5
Arancini
بعد از اینکه دید همه شون هنوزم بهش نگاه میکنن اضافه
کرد و اولین کسی که و اکنش نشون داد بکهیون یود.
در آخر برای پرت کردن حواس همه مخصوصا بکهیون گفت و
خوشبختانه مهمون زبون درازشون که شکمو هم تشریف
داشت ،باالخره راضی شد که دیگه سوالی نپرسه و شامشو
بخوره و البته پرسیدن سواالشو به بعد از شام موکول کنه!
💕✨⚾🐧🎁🐻
اما خود بکهیون راضی از موقعیت تند تند پاپ کورن ها رو تو
دهنش مینداخت و با صدای بلند و چندش آوری ملچ و ملوچ
میکرد و گاهی برای اینکه جو رو متشنج تر کنه ،جیغای الکی
میکشید و این پسر پنگوئنی رو بیشتر میترسوند.
_پسرا...
_چی؟!
_خوبی؟!
-فکر نکنم.
خانم کیم خیلی آروم کنار گوش کیونگسو گفت و پسر بهش
نگاه کرد.
-اما من ترسیدم.
-نه.
+چی؟!
+من؟!
_آره.
+نه و نیم.
+خوبه.
-منم همینطور.
💕✨⚾🐧🎁🐻
_شب بخیر.
-شب بخیر.
-جو...جونگینی.
-جونگینی.
-جونگینی من میترسم.
+چیشده؟!
-من میترسم.
+از چی میترسی؟!
+بیا اینجا.
-چی؟!
-ممنون.
+بخاطر چی؟!
-شب بخیر.
+شب بخیر.
توی مجله توضیح داده بود که این روش باعث آزاد شدن مواد
شیمیایی آرام بخش در مغز میشه و ضربان قلب رو کاهش
میده و بدن آماده خواب میشه.
💕✨⚾🐧🎁🐻
+آره.
_خب این آسونه .فقط باید اونی که پشت سرته رو بهم بدی
همین!
+اما...
جونگین چند بار دیگه ناله کرد و سعی کرد کیونگسو رو از
چنگ بکهیون بیرون بکشه اما درست وقتی که دستش به
پسر خورد ،متوجه شد یه چیزی درست نیست و...
جالب نبود چون دستش دور کمر کیونگسو بود و سر پسر تو
فاصله ی کمی از سر خودش قرار داشت و لعنت بهش اون
توی خواب خیلی کیوت تر و البته بی دفاع به نظر میرسید.
+لعنت بهت.
+به لطف تو آره .خیلی خوب و آروم بود .انگار تمام این
شونزده سال رو فقط منتظر تو بودم تا کنارم بخوابی و لذت
یه رویای شیرین رو تجربه کنم.
+منظورت چیه؟!
-چرا؟!
دو کلمه ی آخر رو آرومتر زمزمه کرد اما جواب کیونگسو باعث
شد برق از سرش بپره.
+چی؟!!!
Chapter 10
+مامان تو رو خدا نجاتم بده .این پسره ی زبون نفهم میگه یا
باید تو خونه بمونم و باهاش وقت بگذرونم تا حوصله ش سر
نره یا باید باهام بیاد .تو یه چیزی بهش بگو .من که نمیتونم
یه سره ورش دارم با خودم ببرمش به اون خراب شده که!
_کیونگسو.
-آره.
-چه دالیلی؟!
_جونگین .تو فعال برو داره دیرت میشه .من و کیونگسو هم
با هم حرف میزنیم .خب؟!
جونگین که انگار بهترین خبر دنیا رو بهش داده باشن فورا از
جاش پرید و از خونه بیرون زد و خانم کیم موند و کیونگسویی
که لباش از رفتن جونگین آویزون شده بود.
_آه چقد سخته ...خب ببین .آدم ها وقتی که به دنیا میان ،پدر
و مادرشون براشون یه اسم انتخاب میکنن و بعد اون اسم
باید توی یه جای مهم ثبت بشه برای اینکه همه بدونن که یه
شخصی با این اسم توی دنیا وجود داره .تا اینجاشو که
مشکلی نداری؟!
-نه.
_بعد از اینکه اون اسم ثبت شد ،اون بچه ای که تازه متولد
شده یه شناسنامه بهش داده میشه .یه چیزی مثل یه
دفترچه که اطالعات شخصی اون داخلشه.
-آها...
-چرا؟!
-چجوری؟!
💕✨⚾🐧🎁🐻
مسلما جونگین توی زبان انگلیسی خوب بود و نمره هایی که
ازش میگرفت هم همه عالی بودن و این رو مدیون پدرش بود
که از بچگی خواسته بود جونگین به کالس های آموزش زبان
بره .هر چند ،چند سال اخیر جونگین دیگه به اون کالسا
نمیرفت اما باز هم توی اون قوی بود.
_خب میشه بگی دلیل خودت برای اون همه توجه بهش چی
بود؟!
+چه حدسی؟!
_دروغه!؟!
_خب ...اگه درست باشه ،من واقعا ناراحت میشم چون یه
خرس کله کیری سیاه سوخته ی جذابو از دست میدم ولی
اگه درست نباشه ،خیلی خوش بحالم میشه و البته خوش
بحال تو چون از دستم راحت میشی و خودمم میتونم با اون
سفید برفی یه حرکتایی بزنم و از سینگلی در بیام و درسته
که تاپ بودن تو ذاتم نیست اما ...اگه اون بخواد میتونم
امتحانش کنم.
جونگین برای چند ثانیه فقط به بکهیون نگاه کرد و در آخر پلک
زد.
+به هر حال ...فکر اونو از سرت بیرون کن .تو شرایط خوبی
نیست.
+خفه شو و کم زر بزن.
+معامله ی چی؟!
+چرا من؟!
_آره.
_خب جوابت.
باز هم پیفی کرد و سری تکون داد و قدم هاشو بلند تر
برداشت .برای خودش هنوز هم یجورایی عجیب بود که چرا
خر شده و دستی دستی خودشو به خاک سیاه نشونده و
اجازه داده که بکهیون بیشتر بهش نزدیک شه در حالیکه از
طینت و ذاتش خبر داشته اما جوابی که توی سرش بود
خیلی واضح و روشن بود .کیونگسو!
💕✨⚾🐧🎁🐻
اون توی این چند روز خیلی ذوق داشت که هر چه زود تر اون
دفترچه ی کوچیک رو توی دستش بگیره و بهش نگاه کنه و
حاال این اتفاق افتاده بود و کیونگسو داشت با چشمهای
درشتش که ازشون قلب بیرون میزد ،اونو قورت میداد.
-شناسنامه.
+بشین.
+نام پدر دو هیونگ وو .نام مادر ِگر ِتا ریچی .اینا رو از کجا
پیدا کردین؟!
+اما اگه بعدا یکی واقعا با این اسم ها پیدا بشه چی؟!
+میدونم.
💕✨⚾🐧🎁🐻
+وقتی در میزنی باید منتظر بمونی بهت اجازه ورود بدن ،در
غیر این صورت در زدنت بی معنیه.
+خب.
+راجب چی؟!
جونگین یهو از دهنش پرید و بهش اون لقبو داد اما بعد زیر
لب فحشی به خودش داد.
+هویت.
لعنتی فرداش بود اما االن که خیالش از بابت اون راحت شده
بود ،یکم کنجکاو شده بود که بدونه جریان چی بوده و مامانش
چه قصه ای برای اونا سر هم کرده.
+خب.
-تو ...جونگینی...پدرت...
+اون مرده.
-چی؟!
-خواهر؟!
-من متاسفم...
-اما این خیلی بده .من فکر میکردم اینکه پدر و مادری ندارم
خیلی ناراحت کننده س اما برای تو ناراحت کننده تره چون
من هیچوقت اونا رو نداشتم که از دستشون بدم اما تو ،اونو
داشتی و از دستش دادی .با اینکه نمیدونم چجوریه اما
میتونم حدس بزنم که تو چقدر ازین مسئله غمگین و
ناراحتی.
+نترس.
همه چیز داشت بخاطر اون پسر تازه وارد به طرز عجیبی
عوض میشد .از طرز برخوردش با بکهیون گرفته تا عادتهای
شخصی خودش و این جونگین رو زیادی میترسوند.
Chapter 11
اما بعد فکر کرد که دلیلی هم نداره که دیر بخوابه ،چون اون
نه مدرسه میرفت که بخواد بخاطرش استرس داشته باشه و
نه ذهنش درگیر مسئله ای بود که فکر کردن بهش اجازه نده
بخوابه.
فسقلی دردسر.
ِ +شب بخیر
💕✨🏐🐧🎁🐻
+خوب خوابیدی؟!
در آخر به نتیجه نرسید و پیفی کرد و از روی تخت بلند شد تا
دنبال صاحبش بره.
-صبح بخیر.
-من...ببخشید.
با این بهونه فورا از نگاه و سوالهای مادرش فرار کرد و به
اتاقش رفت تا لباس های مدرسه ش رو تنش کنه و حدود
پنج دقیقه بعد به آشپزخونه برگشت تا صبحانه شو بخوره.
+اوووم هوباکجوک.
+چی؟!
خانم کیم با صدای رسایی گفت و منتظر موند اما باز هم
خبری از کیونگسو نشد.
+مشکل؟! من چک میکنم.
-نه.
+دعوا چرا؟!
-آخه من...
«احمق»
-اما من دیدمت.
-نه.
«احمق کیوت»
ِ
+پس بریم؟!
-بخشیدیم؟!
+شوخی کردم .آره بخشیدمت .چون این یه چیز عادیه .به هر
حال گاهی وقتا پیش میاد.
-ممنون.
_پسرا...
💕✨🏐🐧🎁🐻
+هیچی.
+آره.
_آره .مسخره.
+کیوت سو؟!
_کیونگسو منظورمه.
+آها.
_خب.
+خب چی؟!
_آها.
_میذارم.
_چرت نگو.
+باشه.
_ببخشید.
_فاک یو.
+همه شونو؟!
+عوضی.
+بدت میاد؟!
+چیش خوبه؟!
_نکبت عوضی.
+خودتی.
_میخوام بخوابم.
+فقط بکپ.
بکهیون ،منهای این چند دقیقه که آروم گرفته بود ،خیلی شر
و پر جنب و جوش بود در حالیکه کیونگسو تو این یه هفته ی
ظهورش تو زندگی جونگین ،خیلی آروم جلوه کرده بود.
چشمای بکهیون بسته بود اما با این حال جونگین اونو با
چشمای بسته ی کیونگسو مقایسه کرد و خب تنها چیزی که
میتونست بگه این بود که کیونگسو حتی تو حالت خوابیده
هم چشماش درشت بودن بر خالف چشمهای پسری که االن
روی پاش ولو بود.
در آخر نگاه جونگین سر خورد روی لبای بکهیون .بکهیون لبای
باریکی داشت و با این حال ،وسوسه انگیز به نظر میرسیدن
با نقش بستن تصویر لبای کیونگسو توی ذهنش آروم زبونش
رو روی لبش کشید و قبل از اینکه بتونه جلوی چیزی رو
بگیره ،دید انگشت شستش روی لب پایین بکهیون نشسته
و داره آروم روش کشیده میشه و بکهیون داره با چشمهای
گرد شده ش بهش نگاه میکنه.
+ببخشید.
💕✨🏐🐧🎁🐻
از طرف دیگه تا آخرین ساعت مدرسه دیگه هیچ برخوردی با
بکهیون که همیشه عین کنه بهش میچسبید نداشت و این
باعث میشد نگرانیش بیشتر بشه .چون میترسید کارش
بکهیون رو ناراحت کرده باشه یا همچین چیزی و هر چقد هم
که با خودش کلنجار میرفت که بکهیون همیشه تشنه ی یه
توجه خرکی مثل این بوده و حاال که نصیبش شده چرا باید
ناراحت بشه ،باز هم فایده نداشت و دلش آروم نمیگرفت.
و این که خودش اینجوری شده بود هم ،بد فرم رو نروش بود.
چون مگه همیشه آرزوی اینو نداشت که بکهیون دوروبرش
نباشه؟ پس چرا االن ناراحت بود؟!
تمیز کاری های انباری تموم شده بود و فقط مونده بود
وسایل داخلش رو سر جاشون بذاره و کلک اون موش
عوضی رو بکنه که خودش هفت برابر تمیز کاری دردسر
داشت.
+اما...
+چی؟!تو ...چرا؟!
+اما...
_باز میگه اما ...اگه نمیخوای ولش کنم باز بره تو انباری.
+نهههه.
_خب پس چی؟!
+ممنون.
_برمیگردم کمکت.
+الزم نیست.
_میدونم از خداته.
به هر حال تقریبا نیم ساعت بعد انباری مثل روز اول و یا
حتی بهتر از اون شده بود و رسما داشت برق میزد و جونگین
که حس اینو داشت که اورست رو فتح کرده باشه ،جیغی از
خوشحالی کشید و باعث شد صداش توی انباری بپیچه.
+خفه شو.
+هوم؟!
+عوضی کوچولو.
Chapter 12
به هر حال این سکوت بیشتر از اون طول نکشید وقتی که
بکهیون دهن باز تا چیزی بگه.
_ما...
_نه.
+بله.
+بله.
_خوبه.
_بی لیاقت.
+و تو هم مزدتو گرفتی .هر چند زوری و ناخواسته بود ولی به
هر حال.
_وات د فاک...
+چییی؟!
+اون یهو منو بوسید و قبل ازینکه بتونم پسش بزنم شما
رسیدین و...
_انگار چی بیون؟!
_بله.
💕✨🏐🐧🎁🐻
اون کالغهای جقی درست مثل یه گله گاو عمل کرده بودن و
انگار که مسابقه ی پرتاب گه از آسمون به زمین گذاشته
باشن ،جوری اون تیکه از حیاط رو مزین به خرابکاریشون کرده
بودن که نشه با یه سطل آب و برس زمین شور پاکش کرد و
جونگین برای تمیز کردنشون ،دست به دامن کاردک و چند
تایی کوفت و زهر مار شبیهش شده بود و نتیجه ش این بود
که االن عالوه بر کتف و کمرش که وحشتناک درد میکرد ،کف
دستاش هم چند تایی تاول تخمی زده بود.
+من برگشتم.
-اومدی!
+سالم.
+هوم؟!
+من ببرمش؟!
+اما...
+مامان...
-حموم؟!
+به چی زل زدی؟!
-هیچی.
-من...میترسم ازش.
+اینا کفن .الزم نیست بترسی .فقط باید مواظب باشی تو
چشمت نرن.
-ماساژ؟!
+این لیفه.
-چرک؟!
-بسه ...نمیخوام.
+دستتو ببین .به اینا میگن چرک و تا وقتی روی تنت باشن
یعنی تو کثیفی.
+بازم مثل بچه ها شدی .اگه اینا رو از بدنت پاک نکنی باعث
میشه تنت بخاره و اذیت شی.
-ولی...
-جایزه؟!
+آره .جایزه.
-جایزه چیه؟!
-هر چی بخوام؟!
+اوهوم.
-فقط یواش.
+آره مامان.
+باشه مامان.
+این صابونه.
+نه جوجه پنگوئن این درد نداره .یه چیزیه مثل شامپو فقط
باید به بدنت بمالیش و کف درست کنی باهاش .بوی خوبی
میده و باعث میشه پوستت نرم بشه .فقط مواظب باش
کفش توی چشمت نره.
+حوله رو بپوش و برو توی اتاق و لباساتو عوض کن .منم زود
میام بیرون و جایزه تو بهت میدم.
-ممنونم جونگینی.
+مامان.
_اومدم .بگیرش.
+حاال میتونی لباس زیرتو در بیاری و بری زیر آب .من پشتم
بهته پس راحت باش.
-تموم شد.
-باشه.
Chapter 13
-نباید میذاشتم؟!
+االن میام.
+این سشواره.
+بیا اینجا.
+یعنی ...یعنی...
+قلقلکت میاد؟!
-نمیشه جونگینی...نمیتونم.
+آروم بگیر بچه بذار کارمو بکنم .باید موهای خودمو هم
خشک کنم.
+میدونم.
-باشه.
-خیلی خوب و آرامش بخش بود .تو هم ...تو هم وقتی با
موهای من بازی میکردی ،دوستش داشتی؟!
+خب...
💕✨🏐🐧🎁🐻
_ناراحتش کردی.
+چی؟!
+باشه.
+مگه میتونم؟!
+بیداری؟!
+منو میبخشی؟!
-قهر چیه؟!
-قهر نیستم.
-نمیخوام.
+چرا؟!
-نیستم؟!
+ک...کیونگسو.
+چی؟!
-برای اولین بار با اسمم منو صدا زدی جونگینی و بهم نگفتی
پسر پنگوئنی.
-میخوام.
+بیا نزدیکتر.
-چی؟!
+اینجا...
مهم نبود اگه جونگین اونجوری بهش توپیده بود و باعث شده
بود قلبش بشکنه و اشک بریزه ،وقتی که اینجوری میتونست
با نوازش انگشتاش ،تیکه های قلبش رو دوباره به هم
بچسبونه و گرما رو بهش ببخشه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
+وقت ندارم.
+همکار؟!
_مگه دروغ میگم؟! اگه میخوای کالغا ازت بکشن بیرون باید
از سینگلی بیای بیرون و بیفتی رو یکی و من میتونم این
لطفو در حقت بکنم.
+بکهیون.
_بیبی.
_وحشی بسه...
بکهیون باز هم جوری حرف میزد انگار بین سکس باشن و اگه
کسی از کنار کالس رد میشد هم قطعا همین فکر رو میکرد.
_میگم خرسی.
_نمیتونی یکم نرمتر فکر کنی؟! این دیگه خیلی وحشیانه س.
+از کسی که همه جوره مورد لطف اون عوضی قرار گرفته
توقع غیر از اینو نداشته باش.
+مثال چی؟!
+چی؟!
+هرزه.
با به صدا در اومدن زنگ مدرسه جونگین با اخم غلیظ تری به
بکهیون خیره شد.
💕✨🏐🐧🎁🐻
7
انیمیشن گمشده و پیدا شده نوشته ی الیور جفرز و ساخته ی فیلیپ )(Lost & found
هانت
-کتاب داستان؟!
Chapter 14
_آره.
-چیشد؟!
-واقعا؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
روز بعد برای جونگین توی مدرسه تقریبا روز آرومی بود و جز
سرو صداهایی که همکالسی هاش راه انداختن میشد گفت
اتفاق بدی نیفتاد.
پسری که بهش مشت زده بود گفت اما قبل از اینکه بخواد
بازهم دستش رو برای ضربه ی بعدی عقب ببره ،مشت
جونگین توی صورتش فرود اومد و به عقب پرتش کرد.
اون روز دیگه اتفاق خاصی برای جونگین توی مدرسه رخ نداد
و عجیب بود که حتی بکهیون هم دورو برش پیداش نشده
بود و این برای جونگین یجورایی ترسناک به نظر میرسید
چون لعنت بهش اون کله خراب حتما داشت برای اغوا کردن
+من برگشتم.
-جونگینی.
_صورتت ...چیشده؟!
_جای اخم کردن جواب منو بده .کی این بال رو سرت آورده؟!
بازم اون مدیر لعنتیتون؟!
_بچه ننه باشی بهتر از اینه که همین روزا بهم خبر بدن جنازه
تو ازون مدرسه ببرم.
+مامان...
_غذاتو بخور.
-من...
زن که خودش رو کانگ میرا معرفی کرده بود سری تکون داد
و به خانم کیم لبخند زد.
-بله.
جونگین با خودش گفت ولی بعد فکر کرد شاید کیونگسو داره
نقش بازی میکنه و خودشو به خواب زده پس صداشو باالتر
برد.
«لعنت به جفتتون»
در آخر وقتی دید نمیتونه فکر کردن بهشون رو تموم کنه تو
دلش گفت و سعی کرد بخوابه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
خانم کیم همونطور که گفته بود روز بعدش به مدرسه رفت تا
با مدیر ناالیق اونجا درباره ی پسرش صحبت کنه .هر چند
حرف زدن با مرد بیشعوری مثل چوی بی فایده بود.
_تو فکری.
+میدونم.
_بیمزه.
+اومده بود مثال راجب تنبیه هفته ی قبل و کتک کاری دیروز
با شبح حرف بزنه ولی مطمئنم بی نتیجه بوده.
+نقشه؟!
_به هر حال چون تنها کسی که ازش خبر داره تویی و کس
دیگه ای هم نیس که بهش اعتماد کنم باید بهم کمک کنی.
+فیلم؟! چه فیلمی؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_من فقط میخوام یه نفر ازم حساب ببره و اون یه نفر هم منو
به هیچ جاش نمیگیره.
_اوه داره دیر میشه .باید زودتر برم تو اتاقش .پس گفتی
نمیای؟!
+هی بک.
+خفه شو.
+خد اکنه نفهمن کار ما بوده بکهیون وگرنه خودم قبل از اینکه
شبح سراغمون بیاد میکشمت.
Chapter 15
_چیزی شده؟!
+نمیدونم.
+چون اون هنوز نمیدونه کی نباید دهنشو باز کنه و حرف بزنه.
+من دیگه بچه نیستم مامان .مطمئنم چوی بهتون گفته که
منم در عوض به اون پسر مشت زدم.
+باشه.
اون بچه توی یه هفته کاری کرده بود که نه تنها توجه مادرش
ازش گرفته بشه ،بلکه باعث شده بود مادرش باهاش به تندی
حرف بزنه.
فردا قطعا اتفاقات خوبی توی مدرسه قرار نبود رخ بده و اون
از همین حاال داشت خودش رو برای تنبیه و یا حتی یک هفته
اخراج شدن آماده میکرد.
💕✨🏐🐧🎁🐻
خانم کانگ با وجود اینکه سخت گیر و جدی بود اما مهربون
هم بود و کیونگسو توی یک ساعت و نیمی که اون روز
باهاش وقت گذروند تونست اینو بفهمه.
خانم کانگ توی یاد دادن و یاد گیریش سخت گیر و جدی بود
اما اگه کیونگسو مشکلی داشت یا جایی رو متوجه نمیشد،
با صبر و حوصله براش توضیح میداد.
«تو پسر باهوشی هستی ،اما باید روی طرز به دست گرفتن
مدادت تمرین کنی .اینکه اونو چجوری دستت بگیری و روی
کاغذ تکونش بدی خیلی مهمه و باعث میشه دستخط خوبی
داشته باشی .تکلیف امروز تو نوشتن حروفیه که یاد گرفتی.
اونا رو تمرین کن و سعی کن هر بار بهتر از قبل بنویسیشون.
من سه روز دیگه باز هم میام و حروف جدید رو بهت یاد
میدم».
با آرامش ولی لحنی جدی جواب مادرش رو داد و خانم کیم
پسرش رو بیشتر به خودش فشرد.
کیونگسو اما تمام توجهش پیش خانم کیم بود و جونگین که
توی آغوشش لم داده بود و نمیدونست چرا با دیدن این
صحنه حس بدی بهش دست داده.
شاید چون اون توی همون ده روزه ،به بغل های کوتاه مدت
جونگین عادت کرده بود و حاال که نزدیک بیست و چهار
ساعت میشد ازش محروم شده بود ،این حس رو داشت.
خانم کیم متوجه اخم پسرش بعد از گفتن این جمله نشد اما
بخوبی تونست نگاه نامطمئن و یواشکی کیونگسو به
جونگین رو ببینه و این همه چی رو لو داد .انگار جونگین هنوز
+چه حرفی؟! وقتی اون کار خودشو انجام میده و منو اذیت
میکنه.
+میدونم ولی...
با این فکر که کیونگسو تا حاال خوابیده ،به سمت اتاقش رفت
وقتی ناراحتی ناراحت میشم .مثل االن ...با اینکه خودم باعث
شدم ناراحت شی اما این خودمم که بیشتر ناراحتم و گریه م
گرفته .جونگینی من هیچوقت نخواستم مامانتو ازت بگیرم و
مال خودم کنمش .چون تنها کسی که میخوام برای خودم
داشته باشمش تویی .مهم نیست اگه هیچ کسی دوستم
نداشته باشه من فقط میخوام تو دوستم داشته باشی .اگه
تو دوست نداری دیگه به مامانت نزدیک نمیشم و باهاش هم
حرف نمیزنم .اونجوری اون فقط مال تو میمونه ولی اینکه با
تو حرف نزنم و نذاری بهت نزدیک شم رو نمیتونم انجام بدم.
اینجوری حس میکنم یه عروسک کهنه م که دور انداخته شدم
و کسی حاضر نیست حتی بهش نگاه کنه...
+هی لطفا تمومش کن ...االن مامانم فکر میکنه کتکت زدم یا
همچین چیزی.
+انگار...
+بغلت کنم؟!
-میخوام.
-شرط چیه؟!
+نینی؟!
-جونگینی!
-چکاری؟!
+اوممم.
-چقدر؟!
+امیدوارم.
💕✨🏐🐧🎁🐻
+صبح بخیر.
آقای چوی روبه روی بکهیون ایستاد و پسر مقابلش برای چند
ثانیه نگاهشو به صورتش دوخت.
_خب میشنوم.
_چیز؟!
آقای چوی برای چند ثانیه متعجب به بکهیون نگاه کرد و بعد
یهو صدای خنده ش کل اتاقش رو پر کرد.
_نگران نباش کیم جونگین .به هر حال حتی اگه این بچه هم
نمیگفت میتونستم حدس بزنم عرضه ی این کارو نداری .پس
کاری باهات ندارم اما...
Chapter 16
خانم کیم جمله ی دوم رو ،رو به کیونگسو گفت و پسر ریز
جثه سر تکون داد.
در واقع خانم کیم پیشنهاد داده بود که روز تعطیلشون رو به
گردش برن و کیونگسو چون اولین بارش بود که اینو تجربه
میکرد ،ذوق زده بود اما سکوت جونگین و اینکه همه ش تو
فکر بود ،ذوقش رو از بین برده بود.
+بلند شو.
+تو نمیای؟
_مدتیه که اینجا نیومدم .شما برید .منم یکم خلوت میکنم با
خودم.
-جهنم چیه؟!
+شاید بعدا بهت نشون دادم یعنی چی .االن زوده برات!
-قایق سواری؟!
-غریق نجات؟!
-دارم.
-چجوری؟!
-باشه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
+لطفا...
+با من؟! نه ...دفعه ی قبل گفتم که بار آخریه که باهات حموم
میام .باید تنهایی انجامش بدی.
-ولی...
+مامان.
-اون چش شد؟!
-عاشق؟!
-منقرض؟!
_برای اینکه اگه بهش بگن برای وعده های غذاییت فقط حق
داری یه چیزو انتخاب کنی ،اون مرغ رو انتخاب میکنه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
توی اون چند روز بکهیون بیشتر از اینکه راجب فهمیدن جواب
سوالش هیجان داشته باشه ،نگران بود و برای جونگینی که
اونو همیشه در حال آتیش سوزوندن و خرابکاری میدید ،این
خیلی عجیب بود.
بکهیون اون روز همونطور که چوی ازش خواسته بود زودتر به
مدرسه رفته بود و جونگین هم که کنجکاو بود بدونه آخر قصه
ی اون و چوی چی میشه ،سعی کرده بود همزمان با بکهیون
+اگه الزم باشه آره .به هر حال قضیه شوخی بردار نیست .تو
که نمیدونی کدوم دیک هدی قراره آخر از همه وارد مدرسه
بشه.
+بکهیون.
+اما...
_بس کن جونگین.
_درسته.
+منظورتون چیه؟!
_آره ...برای همین االن استرس گرفتم .هر لحظه ممکنه اون
آخرین نفر وارد بشه و اگه چیزی باشه که ازش میترسم...
_گاییدمت عوضی.
+خفه شو حرومزاده.
_تصور کن ...این بشکه بخواد ازم سواری بگیره! حتما زیرش
پرس میشم.
_اگه توی سیاه سوخته قبولم میکردی آره ،داشتم! فعال که
اینجوری نشده.
_یعنی چی؟!
+همه...
_عوضی!
+رسما بفاک رفتی بک ...خدا کنه اینا آخرین نفر نباشن.
پس اون عوضی عمدا این نقشه رو چیده بود .وگرنه دلیلی
نداشت زمان تنبیه بکهیون رو درست روز آخر اخراج قلدرها
و لحظه ی ورودشون به مدرسه تعیین کنه.
_چه راهی؟!
_حتی اگه زیر این عوضیا جون بدم حاضر نیستم تو رو به
خواسته ت برسونم.
_آ...آ...
Chapter 17
شبح خون آشام از هفته ی قبل این نقشه رو کشیده بود .روز
تنبیه بکهیون درست همون روزی بود که اخراج دو هفته ای
قلدرها تموم میشد .چوی خواسته بود قلدرها آخرین نفراتی
باشن که با هم و سر ساعت مشخص شده ای به مدرسه
بیان.
از طرفی قرار شد بکهیون همون روز ،با آخرین نفری که وارد
مدرسه میشه بخوابه و درسته!
اما انگار اون روز روز شانس چوی نبود و ورود نفر دیگه ای
بعد از قلدرها به مدرسه ،تموم نقشه هایی که چیده بود رو
خراب کرد.
_با من بخواب!
_خب؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
بکهیون بعد از اینکه جونگینو توی فکر دید پرسید و پسر تیره
تر ابروی چپش رو باال انداخت.
_چی؟! بیخیال بابا ...شاید اولش فقط ازینکه قرار نیست زیر
اون عنترا برم خوشحال شدم و جلو رفتم اما االن که چک
کردم میبینم واقعا حیفه اگه تورش نکنم.
_عوضی!
+فکر کنم قراره ازین به بعد مدرسه برام یه جهنم واقعی بشه.
_چی؟!
_من...من...
اما انگار برای بقیه این یه چیز عادی شده بود و کسی بهش
اهمیت نداد چون دوباره نگاه ها به سمت سهون کشیده
شدن.
_بعدا میام باهات راجب اینکه کِی و کجا بری زیرم حرف
میزنیم.
+توقع نداری اون همه داستانو همین االن برات تعریف کنم.
_چرا که نه؟!
💕✨🏐🐧🎁
بکهیون اصوال راجب هیچ چیز انقدر فکر نمیکرد اما جوری که
این مسئله ذهنشو درگیر کرده بود برای خودش هم خیلی
عجیب به نظر میرسید.
اما ...اگه جونگین تمام مدت بهش دروغ گفته بود چی؟! اون
لعنتی تمام مدت فیلمش بوده که از پسرا بدش میاد چون
خودش یکی رو زیر نظر داشته و نمیخواسته بهش خیانت کنه
پس بکهیونو اونجوری پس زده بود اما باز هم اگه این بود چرا
اما صبر کن ...اگه جونگین قصدش خیانت نکردن بود ،پس
چرا سعی میکرد بکهیونو از کیونگسو دور نگهداره و یجوری
ازون بچه دفاع کنه که انگار بکهیون قراره بدون استفاده از
کاندوم به کیونگسو تجاوز کنه و ویروس کوفتی ای چیزی
بهش منتقل کنه؟!
تمام این اما و اگر و شاید ها ،کل زمان کالسهای درس
بکهیون ذهنشو مشغول کرده بود و زمانی باالخره تونست
💕✨🏐🐧🎁🐻
هر چند دقیقه یکبار اسمش صدا زده میشد تا سوالی که
معلم ازش میپرسه رو جواب بده و این حسابی کفریش کرده
بود.
_آی ...خدا لعنتش کنه اون کور فلج رو .اون توپ بسکتبالو
پاره پاره میکنم من .دماغ نازنینم .مطمئنم شکسته.
خیلییییی درد داره.
_اما ...یجوری بود میدونی؟! مثل دفعه قبل نگفت «من کی
گفتم قراره برم زیر کسی؟» بعدشم ول کرد رفت.
💕✨🏐🐧🎁🐻
-خوش اومدی.
+چیزی شده؟!
-چه چیزی؟!
-نه.
-خرابکاری؟! نه نکردم.
+پس چی؟!
-هیچی فقط فکر کردم شاید خسته باشی .البته ...یه چیزی
هم هست.
+مربوط به درساته؟!
-آره.
+االنم نیس؟!
-نه.
+کجاس؟!
-نه!
Chapter 18
اونا مثال داشتن غذا درست میکردن اما اگه یه نفر سوم هم
حضور داشت و نگاشون میکرد فقط میدید دارن به درو دیوار
و کف و سقف آشپزخونه و وسایل داخلش گند میزنن.
+از بیرون غذا سفارش میدم .بیا تا وقتی غذا رو میارن یکمی
اینجا رو مرتب کنیم.
ده دقیقه ی بعد تقریبا میشد گفت همه جای آشپزخونه البته
به غیر اجاق گاز و یخچال و سقف و کفِش تمیز و مثل اولش
شده بودن و این خودش جای امیدواری داشت.
-غذا اومد؟!
+نمیدونم!
-منم همینطور.
_اما چی؟!
با انگشت به سقف قرمز شده اشاره کرد و خانم کیم تازه با
دیدن لکه ی بزرگ روی سقف وا رفت.
+قول میدیم بعد از خوردن غذا همه چیزو مثل اولش کنیم
هوم؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_راجب؟!
+کیونگسو.
_خب ...بلند شین دیگه .من میرم کمی استراحت کنم .داییت
هم خسته بود خوابیده .بی سروصدا و تا قبل از اینکه بیدار
شیم تمومش کنین.
+اما سقف!
+باشه.
-باشه.
ما بین خنده هاش از دهنش در رفت و بعد ازینکه فهمید چی
شده اخم کرد و دوباره با گاز بیچاره درگیر شد.
-چجوری؟!
-آها!
+اینجوری نه.
+خوبی؟!
جونگین که بیشتر از قبل نگران شده بود اونو توی بغلش باال
کشید.
-اما...
+تو باید یاد بگیری کارای شخصیتو خودت تنهایی انجام بدی.
مثل دستشویی رفتن یا مسو اک زدن و ناخن گرفتن .یادته
که بار اول برای انجام هر کدومشون میترسیدی اما االن دیگه
یاد گرفتی چجوری انجامشون بدی .منم که قبال حموم رفتنو
بهت یاد دادم و تو چند بار انجامش دادی پس ترس نداره .االن
هم که سر خوردی بخاطر این بود که کف آشپزخونه لیز بود
وگرنه این اتفاق نمیفتاد.
💕✨🏐🐧🎁🐻
-جونگینی.
+چیزی شده؟!
-خب ...چیزه.
-راستش من...
+تو چی؟!
-دعوام نمیکنی؟!
+بستگی داره.
+بگو.
-ولی...
+چی؟!
-این بود.
-آلبوم عکس؟!
-آره.
-آها...
+میخوای با هم ببینیمشون؟
-میشه؟
+اینو که میشناسی.
-مامانته.
+اوهوم.
-پس چی؟!
+خدای من ...این خیلی بامزه و خنده دار بود .خب انگار باید
چیزای دیگه ای هم بهت یاد بدم.
+آدما قبل از اینکه دنیا بیان نه ماه توی بدن مادرشون زندگی
میکنن تا برای زندگی کردن تو این دنیا آماده بشن .این عکس
مال موقعیه که من تو بدن مادرم بودم و هنوز بدنیا نیومده
بودم.
-اونا کین؟!
توی عکس بعدی جونگین کمی بزرگتر شده بود و کنار مرد و
زنی نشسته بود و کیونگسو میتونست صورت خانم کیم رو
تشخیص بده اما ایده ای راجب به مرد نداشت.
+اون پدرمه.
-خواهرت کجاست؟!
-مهد کودک؟!
-خیلی بد شده.
-چرا؟!
+نمیدونم.
-چرا؟!
+آره اما دیگه برام مهم نیس .یه روز بخاطر اینکه اونا بهم گفته
بودن تو سیاهی خیلی گریه کردم بودم و خواهرم برای اینکه
منو بخندونه گفت شبیه یه خرس قهوه ای شدم که داره گریه
میکنه .ازون روز به بعد گاهی جونگا نونا بهم میگفت خرس
قهوه ای تا اذیتم کنه و منم کلی حرص میخوردم ازش اما بعد
از اتفاق سه سال پیش هر وقت بقیه اینو بهم میگن یا رنگ
پوستمو مسخره میکنن یاد نونا میفتم و بجای اینکه ناراحت
بشم لبخند میزنم.
+ناراحت نشدم.
-جونگینی.
+هوم؟!
Chapter 19
+خوبه.
_میبینم که پس افتادی!
_این چی میگه؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_ببین غول بیابونی .من مثل اون نفله نیستم که نتونم از پس
خودم بر بیام و هر چی خواستین بهم زور بگین .پس بهتره منو
تهدید نکنی.
_سهون!
_حالت خوبه؟!
_چیزیت نشد؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
اینبار قبل از اینکه جمله ی پسر تموم بشه ،مدیر چوی بین
حرفش پرید و اخم های اکیپ وحشی مدرسه توی هم
کشیده شدن .اون مرد واقعا یه شبح بود!
_سهون...
_بازم کن.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_باید صبر کنیم تا نتیجه عکس برداری آماده بشه .اما قبل
از اون باید سونوگرافی هم انجام بشه تا مطمئن شیم به
مثانه و کلیه ش صدمه ای وارد نشده.
_با اینکه زیاد هم خوب به نظر نمیای اما بازم خدا رو شکر که
مشکل جدی ای نداری و خونریزی داخلی نداشتی .من باید
برگردم مدرسه .به خانواده ت اطالع دادم بیان پیشت .بکهیون
بیا بریم.
_نه ...لطفا اجازه بدین بمونم .به هر حال که امروز کلی غیبت
خوردم .اون بخاطر کمک به من اینجوری شد پس ...میخوام
تا وقتی والدینش بیان اینجا بمونم.
_چی؟!
_ممنون.
_چی؟!
_می ارزید؟
_چی؟!
_اگه نمیخوای همین االن اون دیک گنده تو برای اون قلدرای
عوضی کادو ببرم دهنتو ببند و بخواب.
_ترسیدم.
_بخواب.
_ایش.
به خواب بره متوجه حرکت آروم انگشت بکهیون روی پوست
صورت و کبودیهاش شد.
از سهون خیلی ممنون بود و اینکه االن سالم و بی درد روی
صندلی نشسته بود رو بهش مدیون بود .سهون گفته بود
صرفا بخاطر انسان دوستیش نمیتونسته اجازه بده بهش
تجاوز بشه اما این برای بکهیون بدون در نظر گرفتن هدف
سهون ،ارزشمند بود.
تر و گوشه ی لبهای سهون قرار داد و بعد از کمی مکث ازش
جدا شد.
_سهونا!
_تو دوستشی؟!
_اونا کی بودن؟!
_دو هفته ی پیش اونا دوتا از بچه های مدرسه رو خفت کرده
بودن و میخواستن ...میخواستن ...بهشون ...تجاوز کنن اما
مدیر چوی فوری فهمید و اونا رو برای دو هفته اخراج کرد.
دیروز اونا دوباره برگشتن مدرسه .امروزم یکی از اون پسرا رو
تو دستشویی گیر انداخته بودن و سهون هم که از قبل تو
دستشویی بوده ماجرا رو میفهمه و اونا برای ساکت کردنش
باهاش درگیر میشن.
Chapter 20
_هوم! مثل اینکه کتک کاری کردن باز .یکی از بچه ها رو بردن
بیمارستان.
💕✨🏐🐧🎁🐻
اما کمی از تایم کالس که گذشت و دید واقعا اون دوتا کله
پوک ذهنشو درگیر کردن و بدتر اینکه سهون حتی سر این
کالس هم حاضر نشده ،دیگه نتونست آروم بشینه و از روی
صندلیش بلند شد.
_چکار مهمی؟!
+اما...
پس بعد از خوردن زنگ اجازه نداد معلم زودتر از کالس خارج
بشه و سمت دفتر مدرسه دوید ،چون طبق گفته های اون
پسر توی حیاط ،چوی و ناظم سونگ قلدرا رو با خودشون
برده بودن دفتر مدیر پس این میتونست خودش یه سر نخ
برای پیدا کردن اونا باشه!
با رسیدن به دفتر مدیر چوی سعی کرد اول لرزش دستشو
کنترل کنه و کف عرق کرده دستشو به شلوارش کشید و بعد
تقه ای به در اتاق وارد کرد.
_چیه؟!
+چی؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
-سالم.
_بیمارستان؟!
+اما...
مناسب بیرون
ِ تو باید لباسهاتو عوض کنی .زود باش یه چیز
بپوش و بیا.
_کیونگسو کجاست؟!
«!?»Bear
💕✨🏐🐧🎁🐻
یا مثال پیش اومده بود که جونگین بخاطر تنبیه های مدیر
چوی اذیت بشه و بکهیون بخواد بهش کمک کنه اما جوری
نبود که اگه جونگین بخاطر کار زیاد بدن درد میگرفت ،حس
کنه بدن خودش هم درد میکنه.
اما حاال یه چیزی در رابطه با سهون فرق میکرد .یه چیزی مثل
کند شدن ضربان قلبش وقتی که سهون رو اونطور زخمی و
درمونده بسته شده روی صندلی دیده بود.
یه چیزی مثل فرو رفتن یه شی نوک تیز توی چشمش وقتی
که دستاشو دو طرف صورت کبودش گذاشته بود و اسمشو
صدا زده بود.
یه چیزی مثل داغ شدن بدنش و رنگ گرفتن گونه هاش وقتی
سهون باهاش شوخی های پایین تنه ای میکرد و یه چیزی
سهون همون چیزی بود که بکهیون تمام اون مدت داشت تو
جونگین و بقیه دنبالش میگشت اما پیداش نمیکرد و حاال که
پیداش کرده بود نمیخواست یه ثانیه رو هم از دست بده و
کنارش نمونه.
البته اگه احتمال حضور افراد دیگه ای رو پیش پسر بیمار در
نظر نمیگرفت و سهون هم بیدار میبود.
_حالت چطوره؟
_کیم جونگین.
+ببینم نکنه باز پریود شدی؟! میشه گریه کردنو تموم کنی؟!
+پس دلیل این فاز غمی که برداشتی چیه؟! اصال اگه پریود
نمیشی چرا از همکالسیت نوار بهداشتی کش رفتی؟!
بکهیون برای چند ثانیه با چشم های گرد به جونگین نگاه کرد
و خواست یه فحش بدتر بهش بده اما با برخورد نگاهش به
یه جفت چشم گردی که بهش خیره بودن ،دهنش بسته شد
و بجاش جلوتر رفت.
_باشه برو ولی سهون خواب بود .فکر نکنم حاال حاال ها بیدار
بشه.
-من ...گرممه.
-عاشق؟!
چون اگه رفتن کسی باعث بشه گریه کنی این یعنی اون یه
نفر برات خیلی مهمه و آدم های مهم زندگی کیونگسو،
جونگین و مامانش بودن و کیونگسو اصال دلش نمیخواست
اونا رو از دست بده یا دیگه نبینتشون.
Chapter 21
_اونجاس.
«پنگوئن کنجکاو»
_زود برگشتی.
+معذرت میخوام.
+منظورت چیه؟!
+لعنت بهش.
+هی خوبی؟!
+پرسیدم خوبی؟!
_هی پسرا.
جونگین یهو گفت و خانم کیم تعجب کرد .براش عجیب بود
که جونگین بخواد با بکهیون وقت بگذرونه و این اینطور به
نظر میرسید که رابطه ی جونگین و بکهیون بهتر از قبل شده.
_مهم نیست.
+اون عوضی!
_برای خودمم جای سوال بود که یهو کجا غیبشون زده بود و
چوی همونطور که داشت گوشمو میپیچوند منو میکشید
سمت دفترش که تنبیهم کنه اما یهو وسط آه و ناله ها و
خواهش هام ازش که میخواستم ولم کنه یهو داد زد خفه شم
+حیاط پشتی؟!
_همه ی اینا تقصیر منه .اگه من فقط یکم عرضه داشتم که
از خودم دفاع کنم...
+هی بک...
+تو دیوونه ای چیزی هستی نه؟! بهم بگو اینا واقعیت ندارن
بکهیون چون اصال نمیتونم باورشون کنم.
_میدونم.
💕✨🏐🐧🎁🐻
اما در کنار این دلش شدیدا برای دوست اجباریش یعنی بیون
بکهیون که حاال یه قدم بهم نزدیکتر شده بود میسوخت .گریه
زاری و بیقراری بکهیون جوری بود که هر کی نمیدونست ،فکر
میکرد کسی داره با نامردی تمام عاشق و معشوقی که بعد
-جونگینی برگشتی؟!
«باز هم سوال؟!»
-خوابه.
-اما...
-فکر میکردم دیگه برات مهم نیس که بکهیون اذیتم کنه .اما
بعدش اون خیلی آروم شد .وقتی ازش پرسیدم چرا گریه
میکرد ،پرسید تا حاال عاشق شدم؟!
فسقلی
ِ +بعدا برات معنی کامل و درست عشق رو میگم
کنجکا ِو من! ولی اینو بدون که قرار نیست من تنهات بذارم یا
دیگه نتونی ببینیم.
Chapter 22
روز بعد از دعوای سهون با قلدرا ها ،خانم اوه به مدرسه رفته
بود و چنان سروصدایی راه انداخته بود که حتی مدیر چوی
هم از ترس نتونسته بود چیزی بگه و نتیجه ی اون جار و
جنجال ،اخراج دائمی قلدرها از مدرسه و جریمه شدن مدیر
چوی بخاطر کوتاهی در انجام وظیفه ش بود.
اما هیچ کدوم از اینا برای بکهیون اهمیتی نداشت .هر چند
که بکهیون از اخراج قلدرها راضی به نظر میرسید اما عدم
_چشه؟!
_آه ...شاید بهتر باشه از ویلچر استفاده کنم این عصا ها واقعا
اذیت میکنن.
_متاسفم.
_چرا؟!
_بخاطر من...
_اما مامانم گفت اونا رو اخراج کردن و دیگه کسی نیس بهت
زور بگه فسقلی.
+باشه .میرم و اجازه میدم مرغ عشق های تازه بهم رسیده
مون خلوت کنن.
_نباید برم؟!
_تو چی؟!
_نمیشه نری؟!
_چرا؟!
_چرا؟!
_خب...
_چی؟!
_من...
_من یه احمقم؟!
_بخاطر اینکه توی یه نگاه ازت خوشم اومد و بهت عالقه مند
شدم!
_نه!
_نه!
_تو میخوای؟!
_پس میمونم.
_بمون!
_فسقلی پر دردسر.
_نیستم!
_بلند شو بریم.
_کجا؟!
سهون پرسید.
_با اینکه فکر نمیکنم خالل دندونت قابلیت خفه کردن کسی
رو داشته باشه ولی دوست دارم قبل از مردنم یادگاریتو روی
گچ پام ببینم.
💕✨🏐🐧🎁🐻
-جونگینی!
+چیزی شده؟!
-همینطوری.
+بهم بگو کیونگسو! حتی اگه چیز بدی باشه من بهت کمک
میکنم.
+چی میگه؟!
-کی...کیو..ت؟!
-چی؟!
-بامزه؟!
+نه ...نه ...فقط دیگه ...از کسی نخواه طعمتو بچشه چون
معلوم نیس بعدش چه بالیی سرت میاره فسقلی ساده!
-خب ...اگه بامزه یعنی دوست داشتنی ،پس خانم کانگ هم
دوستم داره که بهم اینو میگه؟!
-خجالت؟!
-جونگینی!
+هوم؟!
+من ...خب...نمیدونم.
Chapter 23
با این حال جونگین فکرش رو نمیکرد که بخواد ساعت آزاد هر
هفته ش که هیچ کالسی نداشتن رو صرف نگهبانی دادن
برای اوه سهون و دوست پسر لعنتی دردسرش کنه.
چند روز بعد از اینکه سهون گچ پاشو باز کرد اونا با لبخندهای
احمقانه شون پیش جونگین رفتن و ازش خواستن که بیاد و
جلوی ورودی دستشویی ها کشیک بده که کسی داخل نیاد.
_هی عوضی دراز اگه راست میگی وایسا تا بهت نشون بدم
اونی که حامله میشه کیه!
خارج شدن با بهت بهشون نگاه کرد .اون دوتا واقعا کله شون
خالی خالی بود!
ِ
انگار اون مدیر ترسناک تازه فهمیده بود مدیریت کردن یه
دبیرستان شلوغ و پر از دانش آموزهای دردسرساز چجوریه و
برای اینکه باز هم کسی نخواد قلدربازی در بیاره و آبروی
+هی...
_نه ...فقط...
سهون اومد توضیح بده اما بعد تصمیم گرفت فقط کارشو
انجام بده و اینبار خودش هم یه ناله ی کوتاه کرد.
_یا دیکش بلند شده و میخواد بره خودشو خالی کنه یا واقعا
حالش بهم خورده ازمون!
+چی؟!
_کونت بسوزه!
_هی کجا؟!
_شاید.
_میگم هونی!
_جونم.
_چیزی تو سرته؟!
_خوبه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
از طرفی اما خوشحال و راضی هم بود چون قرار نبود زیاد
ازشون متلک بشنوه و جای سهون حاضری بزنه و دردسر
بکشه.
_هیچی.
+چرت نگو ...تو یکی برای اینکه منو اذیت کنی هیچوقت هیچ
فرصتی رو از دست نمیدی حاال برا من دلسوز شدی؟!
_خب چیشد؟!
بکهیون غرید.
_چی؟!
_چی تو سرته؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
-سالم جونگینی.
_چطور؟!
-جونگینی!
+چیزی شده؟!
+خب!
+اون چی بود؟!
+خب؟!
+بعدش چیشد؟!
کیونگسو با َ
شک و خجالت پرسید و جونگین چشماشو گرد
کرد.
+اول اینکه برای گفتن دوست دارم به بقیه الزم نیست حتما
اونکارو بکنی .دوم اینکه اسم اون کار بوسیدنه و ببینم تو به
کی میخوای اعتراف کنی؟!
+منو؟!
-اشکالی داره؟!
+خب ...خب...
-یعنی چی؟
+به نظر من ...برای تو هنوز زوده که راجب این صحبت کنی.
تو تازه تبدیل به انسان شدی و هنوز خیلی چیزا هست که
باید راجبش بدونی و تجربه شون کنی .اینکه میگی منو
دوست داری خوبه اما نباید زود تصمیم بگیری و تند بری.
شاید من آدم مناسبی برات نباشم کیونگسو و این ممکنه
بهت صدمه بزنه.
Chapter 24
+لعنت بهش!
با صدای خانم کیم جونگین باالخره موهای بیچاره شو رها کرد
و با اخم کمرنگی از روی صندلی پشت میز بلند شد.
+مهمون؟!
برای تکمیل شدن روز عالیش فقط اون دوتا دردسر رو کم
داشت.
-سالم.
_هی کیوتیییییی!
_چیزی شده؟!
خانم کیم که به اتاقش رفته بود تا پسرا راحت باشن ،با نگرانی
از پشت در سرک کشید و پرسید و جونگین بهش اطمینان
داد که اتفاقی نیفتاده بعد همونطور که اخم کمرنگی روی
پیشونیش مینشست سمت بکهیون رفت و کیونگسو رو که
رو به کبود شدن بود ازش جدا کرد.
+خوبی؟!
+بشینین.
_اون کیه؟!
_چی؟!
_منم همینطور.
+اون ...فقط...
در واقع فقط بکهیون با ناراحتی بهش نگاه کرد چون سهون
از داستان زندگی کیونگسو خبری نداشت که بخواد ناراحت
بشه و جونگین هم که میدونست کیونگسو خانواده نداره و
حدس میزد که بخاطر حرفهای چند ساعت قبلشون ناراحته.
_پسر بیچاره .تو باید یجوری بهش کمک کنی تا ازین حال و
هوا بیرون بیاد نینی.
_راستی خرسی!
+هوم؟!
+چی هس؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
+هی...
-فیلم؟!
+اوهوم.
+بیا اینجا.
-چقدر باحاله!
+خب ...من بعدا یادت میدم چجوری باهاش کار کنی ،فعال
بیا فیلم نگاه کنیم.
-چه شرطی؟!
+باور نمیکنم.
-چرا؟!
+کیونگسو...
+چرا؟!
-قلبمو؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
💕✨🏐🐧🎁🐻
عجیب بود که این یکی با بقیه فرق داشت و بجای پاکت توی
کاور پالستیکی بود اما مگه اون لحظه این چیزا اهمیتی هم
داشتن؟! مهم این بود که کیونگسو میتونست با دیدنش تا
اومدن جونگین سرگرم بشه .پس فورا اونو توی سی دی
درایور کامپیوتر گذاشت و اجازه داد تا فیلم باز بشه.
اما اون اصال توقع این رو نداشت که اولین صحنه ی فیلم با
یه مرد کامال لخت که از جلوی دوربین کنار میرفت شروع
بشه .مرد یه نقاب کوچک روی صورتش زده بود که تا بینیش
رو میپوشوند و از صورتش فقط لبهاش مشخص بودن و
همونطور که سمت تختی که پشت سرش بود میرفت چیزی
میگفت.
پسرک حاال عضو مرد رو توی دهنش برده بود و مرد به آرومی
ناله هاشو بیرون میداد.
Chapter 25
جونگین اون روز واقعا خسته بود ،اما نه از لحاظ جسمی .اون
خسته بود چون بکهیون و سهون مغزش رو با تکرار جمله
های «اون فیلمو دیدی؟! چرا ندیدیش؟ زودتر ببینش و نظرتو
بهمون بگو!» به گا داده بودن و جونگین که امیدوار بود اونا
بعد از چند هفته بیخیالش بشن ،فقط تونست با تکون دادن
سرش بهشون اطمینان بده که همین امروز اون فیلم لعنتی
رو میبینه .هر چند از همین االن هم میتونست حدس بزنه که
محتوای اون فیلم چیه!
+خوابیدی؟!
-جونگینی!
+کیونگسو!
-فقط...
زبون کیونگسو قفل شده بود و براش سخت بود حتی یه
کلمه ی ساده رو بگه و این جونگین رو بیشتر از قبل نگران و
کمی عصبانی میکرد.
-من امروز تنها بودم .چون مامانت گفت تا دیر موقع بر
نمیگرده.
+یه سی دی عجیب؟!
جونگین با َ
شک پرسید و کیونگسو سر تکون داد و کمی از
حالت جمع و جورش خارج شد چون فشاری که به پایین تنه
ش میومد اذیتش میکرد.
+دردت بگیره؟!
-اولش زیر دلم خیلی درد گرفت و بعدش ...منو دعوا نکن
لطفا ...این تقصیر من نبود که توی شلوارم جیش کردم
جونگینی!
+تو جیش نکردی کیونگسو .این فقط ...آه لعنتی چجوری بگم
بفهمی.
+تو خودتو خیس کردی چون تحریک شدی .این یه چیز کامال
عادیه.
-یعنی چی؟!
+مشکلی هست؟!
-خالی کنم؟!
+آره.
-من فقط از روی شلوارم بهش دست زدم اما نمیتونم کاری
کنم اون ...انگار بهش آمپول میزنن.
-درد داره.
-جونگینی!
-من نمیتونم.
+چی؟!
-تو؟!
+آره.
+آروم باش.
-جونگینی!
-جونگینی...
+اینبار فرق داره چون من دارم بهت کمک میکنم اما دفعه
های بعد خودت تنهایی باید انجامش بدی .درسته که این یه
نیاز طبیعیه ولی تو باید وقت انجام دادنش مراقب باشی و...
-جونگینی.
+درد؟!
-آره.
-پس چیه؟!
-جونگینی!
+چیزی میخوای؟!
-مثال چی؟!
+هر چیزی که باعث بشه بیشتر ازش لذت ببری .تو حق اینو
داری که به زبونش بیاری.
-آه ...جونگینی!
+دوستش داری؟!
-ممممم ...جونگی...نی!
کیونگسو حتی بلد نبود درست ناله کنه و هر بار فقط اسم
جونگین رو صدا میزد و لعنت به اون صدای نرم و شیرینش
که باعث ضعف جونگین میشد.
-جونگینی!
Chapter 26
به هر حال جونگین نیاز داشت کمی تنها باشه تا بتونه تمام
اتفاقات افتاده رو هضم کنه و باهاشون کنار بیاد و این تا
زمانی که زنگ در خونه به صدا در اومد ،طول کشید.
+غذا رسید.
به نظر میرسید پسر کوچیکتر کمی معذب و خجالت زده باشه
و جونگین میتونست اینو از سرش که تمام مدت خوردن غذا
پایین بود ،بفهمه.
+خوشمزه نیست؟!
-خوبه.
+مشکلی هست؟!
+نگران نباش .این عادیه .چون اولین بارت بوده ،یکم زمان
میبره تا فراموشش کنی.
+چی؟!
+کیونگسو.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_چرااا؟!
_ما...مام...
_پس کی؟!
_چییییی؟!
+نهههه.
+نیست.
+چون ...میدونم.
+نه.
_پس هست.
+نیست.
_هست.
+میگم نیس.
_چیییی؟!
_گرفتیمون؟!
_بعد میگه ازش طرفداری نمیکنه .ببینم نکنه روش کراش یا
همچین کوفتی داری؟!
+کراش؟! هه...
+نتیجه ی چی؟!
+چی چیشد؟!
+چیه؟! فکر میکردم بعد ازین فقط برای سهون نفست بند
بیاد!
_من ...اون عوضی از عمد اینو گفت که تالفی کنه .تو که
باورش نکردی؟!
_هونی!
💕✨🏐🐧🎁🐻
صاحب
ِ کیونگسو هم مثل جونگین روز به روز به اون پسر ِ
پوست تیره ،وابسته تر و عالقه مند تر میشد و این وابستگی
و عالقه گاهی به حدی میرسید که کیونگسو تا زمانی که
جونگین از مدرسه بر نمیگشت ،از اتاقش بیرون نمیومد و
خودش رو با وسایل جونگین و دیدن عکس های توی
آلبومش ،که دیگه همه شونو توی ذهنش ثبت و حفظ کرده
بود ،سرگرم میکرد.
💕✨🏐🐧🎁🐻
-چیه؟!
+برف.
-برف؟!
+آره.
-اشکال نداره.
-بازی؟!
-باشه.
Chapter 27
کیونگسو فکر میکرد توی برف بازی قراره خیلی بهش خوش
بگذره ،اما جونگین یجورایی باعث شده بود اون لذت ازش
گرفته بشه.
-جون...گینی!
-جونگینی!
8
به خاطر سرد و یخ بودنشون دردشون زیاده و حس سوراخ شدن بدن رو دارن.
-تو...تو...
+لعنت بهش!
-جونگینی ...لطفا...
+لطفا چی؟!
-با اینکه تو نامردی کردی ولی آره! دیگه نمیتونم ادامه بدم.
همه ی بدنم درد میکنه.
-جایزه؟!
-بغلت کنم؟!
+هوم! اینجوری.
+گرم شدی؟!
«عروسک من؟!»
+کیونگسو...
+خوبی؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
وقتی خانم کیم برای صدا زدن اون دوتا پسر شیطون که تا
یک ساعت قبل سر و صداشون کل محوطه ی باز و برفی
خونه رو پر کرده بود ،بیرون رفت تا بهشون بگه برای خوردن
ناهار بیان داخل ،توقع اینو نداشت که اون صحنه ی عجیب
و ترسناک و البته خنده دار رو ببینه.
-هی...هیچی...
+مگه نه؟!
_هر دوتون زود بیاین داخل! باید قبل از ناهار خوردن دوش
آب گرم بگیرین و اینو به عنوان تنبیهتون در نظر میگیرم چون
مطمئنم خیلی گرسنه این.
-پس من اینو خیلی دوست دارم .چون با بقیه ی آدم برفی ها
فرق داره!
_پسرا!
+آره.
_خب پس...
-خراب شد؟!
+مهمه؟!
-عکس تو بود.
-نه...ولی...
+حتی اگه...
+چرا؟!
-باشه! اما...
+اما؟!
+پس چی؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_چیشدی نینی؟!
+پس چی میگین؟!
_الزم نیست حتما بکنمش که .اون بیشتر دوست داره لمس
بشه و منم براش انجامش میدم .هر چند خیلی جفتک
میندازه و میخنده .قبال گفتم که شدید قلقلکیه.
+آره گفتی.
+میدونم چی میگی.
+چی؟!
+تجربه ی چی؟!
«جونگینی»
Chapter 28
روز تعطیل بود اما جونگین بجای بیرون رفتن از خونه تصمیم
گرفته بود ،وقتش رو با تلویزیون دیدن و بازی با کامپیوترش
بگذرونه.
اینطور نبود که اون دلش نخواد از خونه بیرون بره اما از طرفی
هوای سرد مانعش میشد و دلش نمیخواست دوباره و به
شدت دفعه ی قبل سرما بخوره و از طرف دیگه کیونگسو روز
بعد امتحان داشت و نمیخواست با بیرون رفتن بی موقعش
حواس پسر کوچیکتر رو پرت کنه.
+هی ...چی؟!
+اوهوم.
+پس کجا؟!
_نگران نباش .من از قبل براش برنامه ریزی کرده بودم .بعد
از فوت پدرت ،توی شرکت داییت سرمایه گذاری کردم و سود
خوبی ازش میگیرم .و خب اونقدری بوده و هست که هم
زندگیمونو بچرخونم و هم برای آینده ی تو پس انداز کنم.
+مامان.
«و من به اون».
جونگین بین حرف مادرش پرید و خانم کیم با لبخند دیگه ای
سر تکون داد.
_باشه.
-اخبار؟! چی؟!
+اینکه ازین به بعد فقط هفت ماه درس میخونیم و پنج ماه
دیگه ی سال رو آزادیم.
-نه .همه شو بلدم .االنم دیگه تموم شده و بار دومه که دارم
از روش میخونم.
+قبال که بودی.
-نه.
+پس چی؟!
+من؟!
-لطفا!
💕✨🏐🐧🎁🐻
+هیچی...
_درسته .اما خونه مون اوه سهون دیک هد که نداره .من برای
این ناراحتم که سه ماه دیگه به تعطیالت اضافه شده و تو رو
کمتر میبینم.
_اوه!
_بکهیون!
_ولی...
_نمیخوای؟!
+به من چه؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_بکهیون!
_بک...
_مهم نیس دیگه .تا وقتی منو اشتباه بفهمی نیازی نیست
همدیگه رو ببینیم.
بکهیون باز هم بدون نگاه کردن به سهون جواب داد و توپ رو
دوباره روی دستاش باال گرفت تا توی سبد بندازه اما سهون
زود تر اون رو از روی پنجه هاش قاپید و توی بغلش گرفت.
_بدش به من.
_باشه!
_نیستی!
_هستم.
_ولم کن.
_خب...
_چرا؟!
_برو کنار.
_نمیرم!
_وگرنه چی؟
_مثال...
_این!
«دراز دیک هد! حقت بود .تا تو باشی منو مسخره نکنی و
نگی دنبال دیکت راه میفتم».
Chapter 29
به نفع سهون هم بود چون دیگه نیازی نبود از قاتل دیکش
معذرت خواهی و منت کشی کنه و یبار دیگه ازش کتک
بخوره و البته برای جونگین که از کابوسهای شبانه ش و ختنه
شدن دوباره خالص میشد.
9
منظور استریت بودن جونگینه
_من حرفی ندارم .اگه همه راضی باشن .هر چی تعداد بیشتر
باشه ،بیشتر خوش میگذره.
💕✨🏐🐧🎁🐻
+خوبی؟!
_من قبال اینجا اومدم .این مسیرو که جلو بریم میرسیم به یه
سرازیری .اون پایین یه ایستگاه دوچرخه س که میتونیم سوار
شیم.
+هیشششش...
_هی بک!
+کجا؟!
+آره.
+مثال قرار بود یه گردش دسته جمعی باشه ولی اونا از همین
االن قالمون گذاشتن.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_تو خودت برام چشم و ابرو تکون میدادی حاال نمیدونی چرا
اومدیم؟ اون دوتا رو که دیدی چجوری بهم توجه میکردن .به
نظرت کیونگسو همونی نیس که باید بندازیمش تو بغل
نینی؟!
بکهیون بعد از کمی فکر کردن جواب داد و سهون سرش رو
خاروند.
💕✨🏐🐧🎁🐻
-راجب شما؟
-من چی؟!
-نداشتم تا حاال.
_چرا؟!
-چون نمیشناسمشون.
-گی؟! نمیدونم.
_مثل تو؟!
-پسره.
-من؟!
_آره تو هم میشناسیش.
-میشناسمش؟!
_آره.
-اون کیه؟!
_جونگین!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_خب پسرا ...بسه دیگه هر چقد که حرف زدین .بهتره بریم به
بقیه تفریح و گردشمون برسیم.
+آره.
_چیشده نینی؟!
_نه .من ترجیح میدم تکی سوار شم .شاید بعدا توی دیت دو
نفره مون ازین کارای کاپلی کردیم.
-نیفتیم جونگینی.
-االن.
Chapter 30
_خوش گذشت؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
اون واقعا باهوشه .تواناییش توی یاد گرفتن عالیه .ما فقط
سه ماهه که با هم کار کردیم ولی اون االن حتی میتونه ضرب
و تقسیم های چند رقمی رو هم توی کمترین زمان انجام بده.
_نظرت چیه؟!
_آره.
-کی؟!
-واقعا؟!
_مشکلی هست؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
-جونگینی!
+چیشده فسقلی؟!
+چیو؟!
-میتونم؟!
-قبال چند باری از تلویزیون دیدم و خیلی هیجان انگیز بود به
نظرم .دوست دارم انجامش بدم.
-چرا؟
-اما اگه اتفاقی زخمی شدم چی؟! اگه از روی دوچرخه زمین
خوردم...
-مال تو؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
-راست میگی؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
-تنهایی؟
_آره .میترسی؟!
-ممنون.
_برای چی؟!
-اما...
Chapter 31
-دوچرخه ی خودم؟!
-باشه.
-جونگینی!
+ما االن قول دادیم و این قفلشه .کسی نمیتونه قفل قولمونو
بکشنه!
💕✨🏐🐧🎁🐻
940 🌙🐧 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
_خرسی Aشده.
_ چی؟!
+آها ...این بار علت گریه و زاری اوه سهون نیس .شانس
آوردی پس.
_خوش بگذرونین.
_اوه سهون!
_االن چی؟!
_االن که تو بغلمی...
💕✨🏐🐧🎁🐻
+مواظب باش!
-چرا؟!
+چرا؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
+نه!
-چرا؟
-این چیه؟!
با ذوق گفت و تالش کرد تا مثل جونگین آدامسش رو باد کنه
اما موفق نشد.
+اونو نباید قورت بدی چون باعث میشه مریض بشی .همه
ی آدامسا رو بعد از تموم شدن مزه شون باید انداخت دور.
-راست میگی؟!
+فسقلی پر دردسر.
+گرسنه نیستی؟!
Chapter 32
+فرقی میکنه؟!
_جونگین.
+هوم؟!
_اوه سهون.
_هستم.
_این ...جدیه؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_بکهیون؟!
رو با این چیزا آشنا کرده بود اما کی میتونست باور کنه یه
پسر شونزده ساله از عشق و عاشقی چیزی حالیش نباشه؟!
اونا که نمیدونستن کیونگسو تا قبل از این یه عروسک بوده.
_یعنی چی؟!
+نباید میکردم؟!
+شده.
+درسته.
💕✨🏐🐧🎁🐻
-سالم.
_سالم.
+برگشتی؟!
+خب؟!
-ممنون.
💕✨🏐🐧🎁🐻
ذوق پسر کوچیکتر باعث شده بود لبهای خانم کیم و جونگین
از خنده باز بشن و کیونگسو خبر نداشت با این شور و
اشتیاقی که وقت دیدن عکس ها از خودش نشون میده چه
غوغایی تو دل جونگین به پا کرده.
+چجوری؟!
-ممنونم.
_برای چی؟!
-واقعا؟!
_آره.
_حسودیش شد.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_هی پسر!
_با توئم.
-من؟!
_آره .سالم.
_اینجایی؟!
-چطور؟!
-ندارم.
_کیونگسو!
Chapter 33
+چی؟!
_جونگین.
+شیرت رو خوردی؟!
-آره.
💕✨🏐🐧🎁🐻
وقتی چشمهاشو باز کرد و خودش رو روی مبل دید ،نه خبری
از گردن درد بود و نه گرفتگی عضالتش بخاطر خوابیدن توی
جای نامناسب .آخرین چیزی که به یاد داشت کنار گذاشتن
لیوان شیر بود و حرکت انگشتهای جونگین بین موهاش .بعد
از اون نمیدونست چجوری و کی خوابش برده.
+خوب خوابیدی؟!
-نه.
+گلوت چی؟!
-یکم میسوزه.
-آره خوبم.
-ممنون.
-نمیدونم.
+اشکال نداره عزیزم .با این که سرما خوردی ولی االن دیگه
جات امنه .الزم نیس از چیزی بترسی.
+اینکه به غریبه ها اعتماد نداری خوبه اما نباید باعث بشه که
تنها و گوشه گیر بمونی .تو باید یه دوست برای خودت پیدا
کنی.
-یعنی اگه کسی خواست باهام حرف بزنه نباید ازش بترسم؟!
_اگه احساس ضعف یا درد داشتی حتما بهم بگو .با خانم
کانگ تماس میگیرم که فردا نیاد .میتونی کل روز رو
استراحت کنی.
-ممنون.
💕✨🏐🐧🎁🐻
1007 🌙🐧 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
+نه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_چجوری؟!
_خوبی؟!
_اما اینطور...
+میرم کتابخونه.
Chapter 34
اون روز هوا کمی گرم بود و کیونگسو ازین که فعالیت بدنیش
باعث بیشتر عرق کردنش و چسبیدن لباسش به تنش میشد
بدش میومد.
_من باید بپرسم اینو .اتفاقی افتاده؟! چرا انقد رنگت پریده؟
💕✨🏐🐧🎁🐻
بعد از خوردن خور اکی ،دوست کیونگسو زودتر ازش جدا شد
تا به مسابقه ای که قرار بود بین اون و چند نفر دیگه انجام
بشه بره و کیونگسو هم به جایی که دوچرخه ش رو پارک کرده
بود رفت تا اونو برداره.
_اومدی؟!
_من متاسفم اگه باعث شدم اذیت بشی فقط دلیل خاصی
هست که بخاطرش همیشه نگاهم به توئه و میخوام بهت
نزدیک بشم.
_پسرم!
-پسرتون؟
_اون خیلی به تو شبیه بود و اگه زنده بود شاید االن همسن
تو بود.
_اشکالی نداره.
_چیزی نگو فقط اجازه بده ازین به بعد بیشتر باهات حرف
بزنم.
-اشکالی نداره.
💕✨🏐🐧🎁🐻
جونگین واقعا کالفه بود چون اون دلش برای حرف زدن با
کیونگسو و شنیدن حرفها و صداش تنگ شده بود و از طرفی
توی مدرسه اما اوضاع فرق کرده بود .مدیر چوی که برای
مدتی نسبتا طوالنی به طرز شگفت انگیزی سخت گیری
هاشو کنار گذاشته بود ،دوباره به همون حالت قبل برگشته
بود و تنبیهاتش رو نه مثل قبل اما کمی نرمتر بکار گرفته بود.
گفته چند تایی دوست پیدا کرده اونجا و نیاز نیست نگران
باشیم.
+من فقط میخوام اون بهم توجه کنه ،نه مثل قبل اما من به
حداقل توجهش به خودم نیاز دارم.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_چیزی شده؟!
_آره.
_هیونی اینجایی؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_خفه شو.
💕✨🏐🐧🎁🐻
سهون حتی سعی کرده بود با بکهیون راجب این موضوع غیر
مستقیم صحبت کنه و امیدوار بود که دوست پسرش ازش
در این باره کمک بخواد اما بکهیون هر بار طفره میرفت و
سعی میکرد بحث رو عوض کنه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_هونی؟!
1044 🐧🌙 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
Chapter 35
_البته.
با اتفاقاتی که چند وقت اخیر براش رخ داده بود ،از سهون
زیادی فاصله گرفته بود و گاهی با اینکه بیش از حد دلش
برای اون دراز احمق تنگ میشد ،اما جلوی خودش رو گرفته
بود.
_صبحانه خوردی؟!
_تو هم بیا.
_من سیرم.
در آخر انقدر به اینکه باید چجوری با سهون برخورد کنه فکر
کرد که فقط چند لقمه خورد و مادرش بی هیچ سوال اضافی
میز صبحانه رو جمع کرد.
_بکهیون.
_ادامه نده.
_از اول که گفتم دلم برات تنگ شده بود و حاال حس میکنم
برطرف شده هر چند کم .ببخش که مزاحمت شدم.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_نمیدونم.
با اعالم سکوت و پخش شدن برگه های امتحانی سهون نا
امید از اومدن بکهیون نگاهش رو به برگه ی مقابلش انداخت.
اون حتی میلی به نگاه کردن به سوالها هم نداشت چه برسه
به جواب دادن و زمان مشخص شده بی وقفه در حال گذر
بود.
_جواب میدم.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_لعنتی.
_بکهیون.
_برگه مو برد.
_اما...
_بگیرش.
_ولی...
💕✨🏐🐧🎁🐻
_توی احمق...
+بکهیون و سهون!
_هر چی که شد من مقصرم.
اون اینجا چیکار میکرد؟! نکنه اومده بود به مدیر چوی همه
چی رو بگه.
_اومدین؟!
_اونو شناختی؟!
_آره.
_این اصال ربطی به بکهیون نداره .من خودم اون کارو انجام
دادم.
مدیر چوی سری تکون داد و برگه های روی میزش رو نگاه
کرد.
_آره.
_چی؟!
_عوضی دروغگو.
_درسته؟!
سهون اینبار بین حرفش پرید و مدیر چوی بهش نگاه کرد.
_شاید بتونی بگی اونا دروغ میگن اما نمیتونی منو دور بزنی.
فعال از اتاق برو بیرون .بعدا به حسابت رسیدگی میکنم.
_اما هنوز یه چیزی عجیبه و اینکه چرا دوتا برگه با اسم بیون
بکهیون روی میز قرار داره.
_باید بگم بهت غبطه میخورم بکهیون .با اینکه خنگه اما
دوست پسر مهربونی داری.
_من و سهون...
_ممنونم.
_احمق دراز!
💕✨🏐🐧🎁🐻
+وای پسر باورم نمیشه .یعنی اون شبح لعنتی میتونه مفید
هم باشه؟!
_نه.
_ازم دلخوری؟!
_هستم.
_چرا؟!
Chapter 36
+وقتشه!
💕✨🏐🐧🎁🐻
-چیزی شده؟!
به آرومی قبل پرسید و خانم کیم اینبار ابرویی باال انداخت.
_چطور؟!
_بخور.
_نگرانم.
-بخواب بخواب.
-من...معذرت میخوام.
+بخاطر چی؟!
+بیدار بودم.
-بیدار بودی؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
اون ها برای اولین قرار گیج کننده شون ،به یه جای رمانتیک
و آروم مثل کافه نرفتن .اونا حتی به سینما برای دیدن یه فیلم
عاشقانه هم نرفتن .یا حتی به شهربازی و اینکه توی یه پارک
نسبتا خلوت که هر از چند گاهی یه نفر از کنارشون رد میشد
قرار داشتن کیونگسو رو بیشتر از قبل گیج کرده بود.
+خوبه.
-چی؟!
-من ...من نمیتونم ...من باید با این چیکار کنم وقتی که فقط
با شنیدن این جمله ها اینجوری کند میزنه.
+نمیشه کیونگسو!
💕✨🏐🐧🎁🐻
_پس خودت برو و باهاش حرف بزن .اون االن توی یه حالت
خنثی قرار داره .تو باید مطمئنش کنی .یا کامال امیدوارش کن
که بعد از برگشتنت با همدیگه میمونین یا کامال امیدش رو
بکش.
💕✨🏐🐧🎁🐻
1097 🌙🐧 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
💕✨🏐🐧🎁🐻
_کیونگسو.
-بخاطر جونگینیه.
_بره؟ کجا؟!
-نه.
-آره.
Chapter 37
+آقای جو؟!
بهترین راه این بود که صبر کنه و اجازه بده زمان همه چیز رو
پیش ببره .اگه کیونگسو و جونگین توی تقدیر هم قرار داشتن،
ته اون مسیری که اینجا نقطه ی جداییشون بود ،دوباره
بهمدیگه میرسیدن!
با همه ی اینها جونگین کمی آرامش خاطر پیدا کرده بود .اون
مرد نه تنها دیگه برای جونگین یه رقیب محسوب نمیشد بلکه
کیونگسو میتونست در کنارش طعم داشتن پدر رو بچشه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
بعد از اون روز اوضاع کمی بهتر از قبل شده بود و جونگین
تصمیم گرفته بود ،بی توجهی ها و سردی های اخیرش رو
نسبت به کیونگسو یجورایی جبران کنه .اون با خودش فکر
میکرد اگه قراره کیونگسو رو برای چند سال تنها بذاره بدون
اینکه حس واقعیشو بهش بگه ،حداقل جوری باهاش رفتار
کنه که اون احساس بی ارزش بودن نکنه.
در واقع پسر برنزه به خودش مغرور میشد .شاید کیونگسو تو
بیداری نسبت به لمس های بقیه و اکنش مشابهی نشون
میداد اما توی خواب ،این تنها مختص به جونگین بود و این
چیزی بود که اونو هیجان زده و راضی میکرد.
💕✨🏐🐧🎁🐻
+آره .منم نگران بودم اما االن به نظر همه چیز خوبه.
+واقعا؟! کجا؟!
با صدایی که از شوق یهو بلند شده بود پرسید و خانم کیم به
نشستن دعوتش کرد.
+هنوز نرفته دلم برات تنگ شده مامان .کاش میشد تو هم
همراهم بیای.
+چجوری؟!
_فعال خودتو درگیر آینده نکن .فقط فکر کن ببین کجا دوست
داری بریم و بهم بگو .اما یادت باشه کیونگسو ازین موضوع
باخبر نشه .میخوام سورپرایزش کنم.
+باشه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
عجیب بود که توی چند روز اخیر کیونگسو دیگه این سانگ
رو اطراف خودش نمی دید و نگران شده بود که شاید اتفاقی
براش رخ داده.
توی کالب و کنار خودش عادت کرده بود و این غیبت های
مکرر براش غیر قابل درک بودن.
این سانگ حتی بهش از قبل خبر نداده بود که شاید چند
روزی نتونه به دیدنش بیاد و کیونگسو ازین بی خبری اصال
راضی نبود.
_هی کیونگسو!
-سالم.
با نزدیک شدن این سانگ بهش کوتاه سالم کرد و مرد بهش
لبخند زد.
_نگران؟!
_چی؟!
«کافیه از من بخوای».
_ناراحت نباش .من سعی میکنم یه راهی پیدا کنم .حتی اگه
جواب نده!
-ممنون.
شاید توی نگاه اول این خیلی ظالمانه به نظر میرسید که
بخواد از یه پسر ساده که بهش اعتماد کرده برای رسیدن به
خواسته ش استفاده کنه ،اما هر چیزی تاوانی داشت.
کیونگسو هم تاوان اعتماد سرسری و عجوالنه ش رو میداد.
این سانگ از چند سال قبل اون خانواده رو زیر نظر داشت.
درست از لحظه ای که دو عضو خانواده ،توی تصادف کشته
شده بودن ،اون شاهد همه چیز بود .نمیدونست چجوری
سروکله ی کیونگسو به اون خونه پیدا شده اما کمی بعد راه
حل مشکلش رو با اون پیدا کرده بود.
Chapter 38
+مامان من فکرهامو کردم .خب اگه قرار باشه برای چند روز
ریلکس کنیم باید یه جایی بریم که از سروصدای شهر و
ماشین ها و کال تکنولوژی دور باشیم .به نظرم خونه ی مامان
بزرگ جای خوبی باشه.
_روستا؟!
+مطمئن نیستم...
+کی میریم؟!
_فکر کنم این خبر بهش انرژی بیشتری برای مسابقه ش بده.
+الزم نیس به این چیزا فکر کنی .تو هم زود همه ی اینا رو یاد
میگیری و میری دانشگاه .فقط باید تالش کنی و صبور باشی.
-جونگینی!
+هیششش...
+نترس .تو موفق میشی کیونگسو .حتی اگه اول یا دوم هم
نشی نباید ناراحت شی .من و مامانم همه جوره بهت افتخار
میکنیم.
-اما...
-سفر؟!
-مامان بزرگ؟!
پیدا میشه .من قبال چند باری از رودخونه ماهی گرفتم البته
وقتی که بابا و جونگا زنده بودن.
+آره.
+خوبه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_ِکِی؟!
اگر اونها نذاشته بودن که پسر این سانگ چنین لذتی رو
تجربه کنه ،پس اون هم نمیذاشت اونا طعم این خوشی رو
بچشن.
-نمیدونم.
-یعنی چی؟!
-چجوری؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
-اون چیه؟!
-قرض؟! یعنی ازش بخوام که این پولو بهم بده؟! اما اگه قبول
نکرد چی؟!
-اما چرا نباید بهش بگم و از خودش بخوام بهم پول رو بده؟!
اما اینکه بخواد پنهانی و بدون اطالع دادن بهشون ،این کار رو
انجام بده کمی دلهره آور بود براش .یجورایی ته دلش راضی
نبود و دلشوره ی بدی به جونش افتاده بود
این برای کیونگسو خیلی سخت بود و بعد از چند دقیقه فکر
کردن به این نتیجه رسید که بیخیالش بشه و انجامش نده اما
با یادآوری چیزی که این سانگ گفته بود دوباره چیزی توی
دلش تکون خورد.
یا اگر حرفهای این سانگ درست بودن و جونگین دیگه بهش
اهمیتی نمیداد؟! کیونگسو نمیتونست این رو هیچ جوره
قبول کنه .اون همیشه دنبال توجه گرفتن از جونگین بود و
💕✨🏐🐧🎁🐻
خانم کیم بعد از خرید وسایل سفر کیف پولش رو روی میز
اتاقش گذاشته بود و این یه فرصت خوب برای کیونگسو بود
تا اون رو برداره .پس تا جونگین از حموم بیرون بیاد و خانم
کیم لباسهای کثیف رو توی لباس شویی بذاره ،به اتاقش
رفت و کارت رو از کیف بیرون آورد و از اتاق بیرون رفت.
این سانگ طبق معمول توی کالب منتظر بود و قرار بود بعد
از مسابقه ی کیونگسو ،پول رو به حساب مردی که قرار بود
مدارک رو آماده کنه انتقال بدن.
حقش کرده بود رو تالفی کنه و حقی که چند سال ازش گرفته
شده بود رو پس بگیره.
Chapter 39
💕✨🏐🐧🎁🐻
-من برگشتم.
-راستش...
+نه.
_کی برگشتی؟!
-ت...تازه.
-ممنون.
پس فورا زیپ کوله شو باز کرد و کارت رو که زیر وسایلش گیر
کرده بود رو به سختی بیرون کشید .خانم کیم کیف پولش رو
همون نزدیکی گذاشته بود پس کیونگسو کمی نیم خیز شد
و اون رو برداشت و کارت رو بین بقیه ی کارتها فرو کرد.
خانم کیم که متوجه چیز مشکوکی شده بود اخم کمرنگی کرد
و همونطور که کنار کیونگسو مینشست لیوان شربت رو
دستش داد و با لبخند کمرنگی بهش نگاه کرد.
_حالت خوبه؟!
-آره.
_باشه .خداحافظ.
💕✨🏐🐧🎁🐻
+بله.
_آقای کیم؟
بیمارستان
ِ _ایشون دچار سکته ی قلبی شدن .لطفا زود تر به
آسان... 10
-جونگینی.
10
Asan medical center
+نمیدونم .اون خانم گفت سکته کرده اما دروغ میگه ...مامان
من جوونه و امکان نداره سکته کرده باشه .من مطمئنم
حالش خوبه.
💕✨🏐🐧🎁🐻
_جونگین.
+دایی؟
+اما...
_اما چی؟!
💕✨🏐🐧🎁🐻
+حالت خوبه؟!
+سرما خوردی؟!
+فقط چی؟!
+درباره ی چی؟!
-مامانت.
+مامانم؟!
+تو میدونی؟!
-جونگینی من...
+یعنی چی؟!
-جونگینی من...
Chapter 40
-چی؟!
-چقدر؟!
1181 🐧🌙 @pingo96k
🌟✨🌟✨Great wrecking ball, graet miracles ...
سخن نویسنده:
الزم بود بعد از پایان فصل چیزی بگم .من این فیک رو اواخر پاییز
سال قبل با انگیزه و شوق خاصی شروعش کردم قبل از اینکه آپ
بشه و هدفم این بود تا اون رو به جای مشخصی نرسوندم آپش
نکنم اما اتفاقی زمان تایپش رخ داد که به کلی منو برای نوشتنش
نا امید کرد .اما مثل همیشه کسی بود که منو به سمت نوشتن هل
بده و ازش ممنونم که نذاشت اون حس بد مدت زیادی باهام بمونه.
بعد از دوباره شروع کردن به نوشتنش ،تصمیم گرفتم که آپش رو
هم شروع کنم با اینکه هنوز داستان به جایی که در نظر داشتم
نرسیده بود اما میدونستم اگه اینکار رو انجام ندم ،ممکنه باز هم از
نوشتنش دست بکشم .ولی آپ شدنش به این معنی بود که من
به خواننده هام قول دادم که انجامش بدم و باید انجام بشه .به هر
حال فصل اول بعد از یکسال و چندی تموم شد و کلی خاطره ی
خوب و شیرین توی این یکسال برام بجا گذاشت.
»«Pingo