Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 181

• Step Towards a Life or Death?


Seasons 2
~ ‫ کایسو‬: ‫ غمگین~ کاپل‬، ‫ رمنس‬: ‫ژانر‬

Writer : @Hg_Do Channel : @fanfickaisoo


‫‪Part: 1‬‬
‫با باز شدن در اتاق کمرش اروم به دیوار کوبیده شد و بوسه های جونگین روی لباش‬
‫باعث میشد نفسش رو پشت سر هم حبس کنه‪..‬‬

‫دستاش با سرعت باالیی پاپیون و دکمه های کیونگسو رو پشته سر هم باز میکرد و‬
‫دستای کیونگسو متقابال کت مشکی رنگ جونگین رو از شونه هاش به عقب هل داد تا‬
‫از تنش در بیاره‪..‬‬

‫صدای بوسه اشون به وضوح توی اتاق میپچید ‪..‬‬

‫جونگین سرش رو کمی کج کرد تا بهتر لب های برجسته و مرطوب کیونگسو رو ببوسه و‬
‫خیلی ناگهانی دستاش زیره باسن کیونگسو رفتن و به سمت باال کشیدش‪..‬‬

‫کیونگسو از روی عادت همیشگیش پاهاش رو دور کمر جونگین حلقه کرد و دستاش از‬
‫پشت سر توی موهای نرم و خوش بوی جونگین فرو رفت و اروم چنگشون زد‪..‬‬

‫انگشتای جونگین با خشونت توی پهلو های کیونگسو فرو میرفتن و انگار حس نرمی و‬
‫خمیری مانند بدن کیونگسو بدنش رو داغ تر میکرد‪..‬‬

‫کیونگسو رو از دیوار جدا کرد لحظه ی بعد روی تخت خوابیده بودن وکیونگسو خودش رو‬
‫برهنه زیر بدن جونگین پیدا کرد !‬

‫لب های جونگین روی قفسه ی سینه اش به حرکت در اومدن و این کیونگسو بیقرار‬
‫تر میکرد و دستاش همچنان موهای جونگین رو به عقب میکشید‪...‬‬

‫نرمیه تشک باعث میشد بیشتر خودش رو به تخت فشار بده واما جونگین با این حال‬
‫قصد نداشت لب هاشو از سینه های روشن کیونگسو جدا کنه‪..‬‬
‫کیونگسو با نفس نفس خنده ی ارومی کرد و بعد بدنشو کمی باال داد تا به جونگین‬
‫بفهمونه پوست حساس سینه اش درد ناک شده‪..‬‬

‫‪-‬جونگ‪...‬‬

‫جونگین زبونش رو اروم روی سینه اش کشید و از همون جا که بود نگاهش کرد و این یه‬
‫صحنه ی کامال تحریک امیز برای کیونگسو بود‬

‫کیونگسو سرشو پایین گرفت با دیدن جونگین لب هاشو با حالت خاص همیشگیش که‬
‫باعث میشد جونگین دیوونه بشه ‪ ،‬گاز گرفت ‪...‬‬

‫این حرکاتش یه جورایی به ضرر خودش بود چون جونگین خودش رو باال کشیدو بعد لب‬
‫پایین کیونگسو رو با خشونت دلنشینی مکید و بعد با صدای دو رگه ای روی لباش زمزمه‬
‫کرد ‪:‬‬

‫‪-‬با لبات واسم عشوه نیا کار دستت میدما!‬

‫کیونگسو اروم خندید و سعی کرد نفس هاشو کنترل کنه دستاش روی سینه ی جونگین‬
‫نشست ‪:‬‬

‫‪-‬اما قبلشم همین قصدو داشتی‪...‬‬

‫جونگین با شیرین زبونیش یه نیشخند زد و نفسشو روی لب های نیمه باز و ورم کرده‬
‫ی کیونگسو بیرون داد‪..‬‬

‫یکی از دستاشو به رون کیونگسو و دسته دیگشو زیره کمرش گرفت وبعد روی تخت چرخید‬
‫طوری که این بار کیونگسو روی بدنش قرار گرفت‪...‬‬

‫کیونگسو خوب میدونست که االن باید دقیقا چه کاری رو انجام بده ‪..‬‬
‫دستاشو روی سینه های ورزیده و گندمی جونگین گذاشت وبعد روی پاهاش نشست‪..‬‬

‫جونگین با بی قراری دستاش رو روی بازو ها و رون های کیونگسو میکشید وبا چشماش‬
‫التماسش میکرد که زودتر شروع کنه ‪...‬حاال هر کاری که قرار بود انجام بده‪..‬‬

‫کیونگسو کمی به جلو خم شد و بعد از بوسیدن لب های جونگین ‪ ،‬سرشو کمی کج کرد تا‬
‫بتونه پشتش رو ببینه و با دستش عضو جونگین رو با هر روشی که بود روی خودش‬
‫تنظیم کرد و بعد از مطمئن شدن سرشو برگردوندو و به جونگین خیره شد‪..‬‬

‫میخواست کامال جونگین رو با کاراش به مرز دیوونگی برسونه و همینطور هم شد‪...‬‬

‫همینطور که اروم روی عضو سخت شده ی جونگین مینشست به جونگین و چشماش خیره‬
‫بود و جونگین میتونست خیلی خوب تغییر حالت کیونگسو رو با ورودش به بدن نرمش ‪،‬‬
‫ببینه!!‬

‫لبشو به شدت گاز گرفت و با کالفگی اهی کشید ودستاش روی باسن کیونگسو نشستن و‬
‫بهشون چنگ زد ‪:‬‬

‫‪-‬لعنتی‪...‬‬

‫جونگین زیره لب گفت و از روی لذت چشماش رو به هم فشار داد ‪...‬‬

‫کیونگسو دوباره دستاش رو ریو سینه ی جونگین گذاشت و سعی کرد اروم باشه‪...‬‬

‫پایین تنش رو به ارومی به حرکت در اورد و همین باعث شد ناله ی مردونه ی‬


‫جونگین به گوشش برسه و خودش همراه با اون ‪،‬ناله های از روی لذت از بین لباش‬
‫خارجش میشد‪...‬‬
‫لبش رو به ارومی گاز میگرفت و سعی میکرد نگاهشو از چشمای جونگین نگیره و این‬
‫ارتباط چشمی قطع نشه‪...‬‬

‫کمی خم شد سمتش و سعی کرد با حرکتش لب های جونگین رو هم ببوسه و این باعث‬
‫میشد ناله هاش توی دهن جونگین خفه بشه‪...‬‬

‫حرکت انگشتای جونگین روی بدنش باعث میشد بیشتر خودش رو به بدن جونگین‬
‫بچسبونه و این وضع رو برای هر دوتاشون بدتر میکرد‪...‬‬

‫با گذشت چند دقیقه حرکت هاشو شدت گرفت و بعد جونگین توی جاش نشست و کمر‬
‫کیونگسو رو بین دستاش گرفت تا خودش حرکتش بده بعد لب هاشو روی سینه هاش‬
‫گذاشت همینطور که گازشون میگرفت از صدای ناله های کیونگسو لذت میبرد‪...‬‬

‫جونگین میتونست دستای کیونگسو رو توی موهاش به خوبی حس کنه زمانی که به شدت‬
‫چنگشون میزد‪...‬‬

‫کیونگسو نفس بریده بدنشو به جلو هدایت کرد و بعد با صدای ارومی کنار گوش جونگین‬
‫نالید و بعد هر دو با فاصله ی کمی از هم به اوج رسیدن‪...‬‬

‫دستای جونگین هنوز پهلو های کیونگسو رو فشار میداد و دستای کیونگسو روی شونه های‬
‫جونگین بودن‪..‬‬

‫سر هاشون به هم چسبیده بود و با نفس نفس به هم نگاه میکردن‪..‬‬

‫جونگین سرشو کمی باال برد و بعد لب هاشون به هم وصل شد و با مالیمت‬


‫بوسیدشون‪...‬‬
‫کیونگسو دستاشو اروم دور گردن جونگین حلقه کرد و به صورت عرق کرده ی جونگین‬
‫خیره شد‪...‬‬

‫‪-‬تو که گفتی خسته ای ‪...‬‬

‫اروم خندیدو بعد جونگین نگاهشو به لب های کیونگسو داد‬

‫‪-‬مگه میذاری؟ هی بهت میگم جلو بقیه واسه من لبو لوچتو گاز نگیر‪...‬هی میگم زبون نزن‬
‫به اینا ‪ ...‬حرفمو گوش نمیدی ‪ ،‬مثال میخواستم بعد این که ازدواج کردیم بزارم استراحت‬
‫کنی فرداش حسابتو برسم‪...‬نمیذاری دیگه‪..‬نمیذاری‪..‬‬

‫با حرفاش کیونگسو اروم میخندید و دستاش موهای کوتاهشو از جلوی چشماش کنار میداد‬
‫و مرتبشون میکرد‪...‬‬

‫کیونگسو اروم گونه های جونگین رو لمس کرد و بعد زمزمه وار گفت ‪:‬‬

‫‪-‬جونگینی‪...‬‬

‫‪-‬جونم؟‬

‫‪-‬پشیمون نیستی؟‬

‫اخم جونگین اروم بین ابروهاش نشستن‪ :‬از چی؟‬

‫‪-‬از این که باهام ازدواج کردی‪...‬شاید موقعیت کاریت بخاطر تمایالتت به پسرا‪...‬‬

‫جونگین دستشو روی پهلوش فشار داد ‪ :‬به پسرا نه‪..‬من فقط به کیونگسو تمایل‬
‫دارم‪...‬موقعیت کاریمم به درک‪..‬اگه قراره بخاطره اینا از دستشون بدم همون بهتر که از‬
‫دست بره‪..‬‬
‫کیونگسو با ذوق بچگانه ای لبخند زد و بعد دستشو روی گردن جونگین کشید ‪:‬‬

‫‪-‬جونگینی‪...‬‬

‫جونگین اروم خندی د‪ :‬باز چیه قلب کوچولوی من؟‬

‫کیونگسو شونه هاشو اروم باال داد و بعد سعی کرداز رو پاهای جونگین بلند شه تا عضو‬
‫جونگین از بدنش خارج بشه ‪:‬‬

‫‪-‬داره دردم میاد‪...‬‬

‫معذب زمزمه کرد و سعی کرد لپ های قرمز شده اش رو پنهون کنه‪...‬‬

‫جونگین لبشو با حالت خاصی گاز گرفت ‪ :‬اوه‪..‬حواسم نبود‪...‬‬

‫بدنش روکناره خودش روی تخت خوابوند و بعد دستش روی بدنش کیونگسو کشیده شد ‪:‬‬

‫‪-‬یکم بخوابیم؟‬

‫‪-‬نخوابیم!‬

‫کیونگسو با حالت مظلومی گفت و جونگین لبخند زد و نزدیکتر شد ‪:‬‬

‫‪ -‬پس چیکار کنیم؟‬


‫‪ -‬اومم‪...‬بیا یه بازی بکنیم‪..‬‬
‫‪ -‬چه بازی؟؟‬
‫‪ -‬یه بازی که خودم اختراع کردم‪...‬‬

‫و بعد با گفتنش با لبخندی بهش خیره شد‪..‬‬


‫‪ -‬بگو ببینم چی هست؟‬
‫‪ -‬بیا از هم سوال بپرسیم‪..‬هر کی نتونه جواب بده باید اون یکی رو ببوسه!‬

‫جونگین اروم خندید و انگشتش رو زیر چشمای کیونگسو کشید ‪ :‬باشه‪..‬اول خودت بپرس‪..‬‬

‫کیونگسو با ذوق کمی خودشو جلو کشید تا توی بغل جونگین جا بشه‪...‬‬

‫‪ -‬خب‪...‬منو بیشتر دوست داری یا کیونگینو؟‬

‫جونگین مکث کوتاهی کرد وبعد خیلی سریع لب های کیونگسو رو بوسید‪..‬‬

‫جونگین با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد ‪ :‬یااااا! یعنی اونو بیشتر دوست داری؟‬

‫جونگین با خنده نگاهش کرد ‪:‬گفتی جواب ندم عوضش ببوسمت دیگه‪..‬اگه میخواستم‬
‫جواب میدادم‪..‬‬

‫کیونگسو دوباهر با اعتراض روی ارنجش نشست ‪:‬‬

‫‪-‬قبول نیست!‬

‫‪-‬خودت این قانون گذاشتی خوب! خیلی ام قبوله!‬

‫کیونگسو لب هاشو اویزون کردو بعد توی جاش نشست ‪:‬اصال این بازی خودمه میگم‬
‫قبول نیست‪...‬‬

‫جونگین سرشو روی بالش گذ اشت و همینطور که به کیونگسو دلخور نگاه میکرد خندید‪:‬‬

‫‪ -‬هر کی تورو ببینه شک میکنه وکیل باشی و یه بچه هم داشته باشی!‬


‫‪ -‬مگه من چمه؟‬
‫کیونگسو با اخم گفت‪...‬‬

‫‪ -‬مثل دختر بچه های ‪ 5‬ساله میمونی‪...‬خودتو تو اینه نگاه کنی دلت برای خودت‬
‫غش میره‪...‬‬

‫کیونگسو نتونست جلوی خودش رو بگیره و بعد خندش رو جمع کرد ‪...‬‬

‫دستش دوباره کشیده شد و لحظه ی بعد توی بغل جونگین افتاده بود‪...‬‬

‫جونگین بوسه ای به بینی کیونگسو زد و بعد بین بازوهای خودش فشارش داد ‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه بخواب‪...‬فردا باید زود بیدار شم میدونی که ‪..‬‬

‫کیونگسو با دلخوری لبشو به سینه ی جونگین نزدیک کرد و سرشو تو بغلش قایم کرد‪...‬‬

‫‪ -‬میدونم‪...‬یه قرار داد مهم داری‪...‬‬

‫جونگین اروم بوسه ای به موهای خوش فرم و خوش بوی کیونگسو زد و بعد اروم خندید ‪:‬‬

‫‪ -‬قلب کوچولوی من ‪...‬عوضش برگشتم از دلت در میارم‪...‬با کلی شکالت ادامسی!‬

‫کیونگسو به خنده افتادو ضربه ی ارومی به بازوی جونگین زد ‪...‬‬

‫‪ -‬یاا‪..‬جونگین‪...‬‬

‫بوسه ی دیگه ای که به گونه ی اش زد باعث شد ارامشی بگیره و خیلی اروم چشماش‬


‫رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت‪...‬‬

‫×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬
‫با صدای زنگ مداومی که گوشش رو اذیت میکرد غلتی زد و سعی کرد از بغل جونگین‬
‫بیرون بیاد اما دستای جونگین محکم تر بغلش کردن‪..‬‬

‫‪-‬جونگین‪..‬در میزنن‪..‬‬

‫صدای خواب الودش کنار گوشش بلند شد‪:‬‬

‫‪-‬ولش کن‪...‬‬

‫‪-‬شاید مامان کیونگینو اورده باشه‪..‬بزار درو باز کنم‪..‬‬

‫‪ -‬مامان عصر میاد ‪...‬‬

‫کیونگسو دستشو روی بازوی جونگین که روی شکمش بود کشید ‪..‬‬

‫‪-‬بزار برم درو باز کنم دیگه‪..‬جونگینی‪...‬‬

‫میدونست اگه اینطوری صداش بزنه به حرفش گوش میده و همین هم شد و بعد‬
‫بازوهاش شل شدن و کیونگسو تونست از بغلش بیرون بیاد‪..‬‬

‫تیشرت و شلوار راحتی از کمدش برداشت و تنش کرد و همینطور که سعی میکرد مرتب‬
‫باشه موهاش رو دست کشید و بعد در رو باز کرد‪..‬‬

‫با دیدن چند تا پلیس اخم کوتاهی کرد و بعد دستشو روی دستگیره ی در فشار داد ‪:‬‬

‫‪-‬چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟‬

‫مردی که لباس پلیس تنش بود و کاله مخصوصش رو توی دستش گرفته بود اروم به‬
‫حرف اومد‪:‬‬

‫‪-‬اینجا خونه ی کیم جونگین هست؟‬


‫کیونگسو اروم سرشو تکون داد و کنجکاویش دو برابر شده بود‪ :‬بله‪...‬چی شده؟‬

‫‪-‬ایشون باید باهامون به اداره ی پلیس بیان و به چندتا از سواالمون جواب بدن‪...‬‬

‫کیونگسو سعی کرد فشار عصبی ای که بهش وارد شده رو با فشار دادن دستگیره کنترل‬
‫کنه‪..‬‬

‫‪-‬ب‪...‬بله‪...‬میشه بپرسم چرا باید بیاد؟‬

‫‪-‬تو اداره مشخص میشه‪...‬اگه خونه هستن بگید که بیان‪...‬‬

‫کیونگسو اروم لب هاشو گاز گرفت و قبل از این که بخواد بچرخه و به سمت اتاقشون‬
‫بره صدای جونگین رو پشت سرش شنید ‪...‬‬

‫اروم برگشت و نگاهی بهش انداخت که با یه شلوار راحتی و باال تنه ی برهنه جلوی در‬
‫ایستاده‪..‬‬

‫تعظیم کوتاهی به پلیس رو به روش کرد ‪:‬چه کمکی میتونم بکنم؟‬

‫پلیس دوباره رو به جونگین گفت‪ :‬شما جونگین هستید؟‬

‫جونگین سرشو اروم تکون داد و سعی کرد کیونگسو رو که با اضطراب بهش خیره شده رو‬
‫با لمس کمرش اروم کنه‪..‬‬

‫‪-‬باید با ما به اداره بیاید ‪..‬ازتون شکایت شده‪..‬‬

‫جونگین اخم کوتاهی کرد و بعد اروم گفت‪ :‬چند لحظه صبر کنید لباسم و بپوشم و همراتون‬
‫بیام‪..‬‬

‫پلیس سری تکون دادو و همونجا منتظر موند‪...‬‬


‫در و نیمه باز گذاشتن و جونگین سمت اتاقشون راه افتاد و کیونگسو با قدمای تندی‬
‫پشتش راه افتاد‪..‬‬

‫‪-‬جونگین! کی ازت شکایت کرده ؟ جونگین با توام‪...‬‬

‫جونگین سعی کرد از سرش باز کنه و زمزمه کرد ‪ :‬یکی از سهامامون به مشکل خورده بود‬
‫مجبور شدم چک بکشم براش‪...‬احتماال برای همونه‪...‬زود برمیگردم‪...‬‬

‫اینو گفت و سعی کرد یه لباس درست از توی کمدش پیدا کنه و بعد از بیرون کشیدن‬
‫یه پیراهن مردونه برگشت سمت کیونگسو و تونست دلشوره رو از چشمای بی قرارش‬
‫ببینه‪..‬‬

‫‪-‬گفتم که زود برمیگردم نگرانی نداره!‪...‬‬

‫کیونگسو نفسشو اروم بیرون داد و دستاشو به هم کشید ‪ :‬منم میام‪ ...‬جونگین کالفه‬
‫نفسشو بیرون داد و جلوتر رفت و بازو های کیونگسو رو بین دستاش گرفت ‪:‬‬

‫‪-‬الزم نیست‪...‬گفتم که ‪...‬به احتمال زیاد بخاطر چک کشیدنه بی موردمه‪ ...‬نمیخواد خودتو‬
‫دخالت بدی‪...‬باشه؟‬

‫‪-‬بزارم بیام ‪..‬‬

‫‪-‬کیونگسو!‬

‫تحکم توی صداش کیونگسو رو ساکت کرد‪:‬بمون خونه مامان قراره عصر کیونگینو‬
‫بیاره‪...‬خونه باشی بهتره ‪...‬اگه واقعا نیاز بود بهت زنگ میزنم بیای هوم؟‬

‫کیونگسو هنوز داشت با چشمای نگران نگاهش میکرد که لب های کای روی لباش‬
‫نشست و بوسیدش ‪ :‬یه صبحونه ی درست میخوری تا بیام‪...‬‬
‫کیونگسو دستاشو روی سینه ی جونگین کشید و و سرشو اروم تکون داد ‪:‬باشه‪...‬‬

‫اروم زمزه کرد و بعد جونگین رو تا جلوی در بدرقه کرد تا به اداره ی پلیس بره‪...‬‬

‫خیلی دوست داشت همراهش بره و اگه الزم باشه وکالت جونگین و به عهده بگیره اما‬
‫جونگین از اون چیزی که فکر میکرد لجباز تر بود‪....‬‬

‫‪Part: 2‬‬
‫بعد از رفتن جونگین تمام مدت رو توی خونه قدم میزد بدون این که هدف خاصی‬
‫داشته باشه‪..‬‬

‫نمیتونست همونجوری وایسه و ببینه جونگین رو بردن‪...‬‬

‫اگه مثل اولین بار که ت وی زندان با جونگین مواجه شده بود و بینشون هیچ حسی وجود‬
‫نداشت شاید خیلی بیخیال مینشست تا بهش زنگ بزنن تا به اداره بره و همه چیزو‬
‫تموم کنه امام االن اون پدر بچه اش بود و عشقش‪...‬نمیتونست حتی یه شبم دوری‬
‫ازش رو تحمل کنه‪..‬‬

‫چد قدم دیگه توی خونه برداشت و بعد با سرعت سمت گوشیش رفت تا با مادرش‬
‫تمام بگیره‪..‬‬

‫بعد شنیدن صدای مادرش با اضطراب شدیدی شروع کرد به حرف زدن ‪:‬‬

‫‪-‬سالم مامان‪...‬حالت خوبه؟؟‬

‫صدای شوکه شده ی مادرش رو از نظر گذروند‪..‬‬

‫‪-‬خوبم پسرم چیزی شده؟؟‬


‫‪-‬نه چیزی نشده ‪..‬بهت زنگ زدم بگم میشه کیونگینو نگه داری من خودم بیام دنبالش؟یه‬
‫کاری برام پیش اومده باید برم سرکار خب؟ شاید دو ساعت دیر تر از موقعی که قرار‬
‫بود بیاریش بیام دنبالش ببرمش‪..‬‬

‫‪-‬باشه پسرم عیبی نداره اما‪...‬اگه مشکلی پیش اومده بگو شاید بتونم‪..‬‬

‫حرف مادرش رو قطع کرد ‪ :‬نه نه چیزی نیست فقط کیونگین پیشت باشه خودم میام‬
‫میبرمش‪..‬همین‪...‬مرسی مامان خدافظ‪..‬‬

‫انقدر تند مکالمشون رو تموم کرد که مادرش با حالت گیجی نگاهی به تلفنش کرد و بعد‬
‫به کیونگین کوچولویی که داشت رشته ها رو با مشتش به زور سمت دهنش میبرد نگاهی‬
‫کرد ‪...‬‬

‫‪-‬مامانت خیلی مشکوک بودا کیونگین کوچولوی من‪..‬‬

‫نفسشو با نگرانی بیرون داد و بعد سعی کرد ذهنش رو از کیونگسو دور کنه‪...‬‬

‫×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫دقیق نفهمید چقدر طول کشید تا خودشو به اداره ی پلیس برسونه ‪..‬‬

‫فقط خوب یادشه که سوییچو توی ماشین جا گذاشت و اگه اداره ی پلیس نبود مطمئنا با‬
‫اون وضع ماشین و سه سوت میدزدیدن!!‬

‫با عجله پله ها رو دوتا یکی باال رفت و بدون این که صدای سرباز جلوی در رو بشنوه‬
‫داخل دویید و درست به اتاقی رسید که دیواره های شیشه ای داشت و میتونست از‬
‫همین بیرون هم جونگین رو داخلش ببینه ‪..‬‬
‫لب هاشو به هم فشار داد و به جونگینی که سرش رو پایین گرفته بود و با ناخن هاش‬
‫بازی میکرد نگاه کرد‪...‬‬

‫چقدر بدش میومد که جونگین رو تو اون حالت ناراحت و نگران ببینه ‪..‬یا شاید شرمنده‪..‬‬

‫بدون هیچ فکر قبلی سمت در رفت و اروم در زد ‪..‬‬

‫جونگین که مطمئن بود کسی قرار نیست االن سراغش بیاد سرش رو باال نگرفت اما با‬
‫شنیدن صدای کیونگسو با سرعت سرش باال اومدو با چشمای گرد نگاهش کرد ‪...‬‬

‫کیونگسو با کمی خجالت داخل شد ‪:‬‬

‫‪-‬سالم‪..‬‬

‫مردی رو که پشت میز نشسته بود رو مخاطب قرار داد و باعث شد با صداش سرش رو‬
‫باال بگیره و ابروهاشو باال بده‪..‬‬

‫‪-‬بفرمایید؟!‬

‫‪-‬امم من‪...‬وکیل دو هستم‪...‬موکلمو امروز صبح ‪..‬یعنی همین چند دقیقه پیش اوردن‬
‫اداره ی پلیس‪...‬برای همین اومدم‪..‬‬

‫‪-‬موکلتون کیه؟؟‬

‫سعی کرد خودش رو نبازه و استوار ایستاد ‪:‬کیم جونگین‪..‬‬

‫جونگین زیره لب زمزمه کرد ‪ :‬من بهت چی گفتم کیونگ؟؟‬

‫کیونگسو نیم نگاهی بهش انداخت و بعد مردی که پشت میز بود اروم به حرف اومد ‪:‬‬

‫‪-‬بفرمایید بشنین‪...‬‬
‫به ارومی کنار جونگین نشست و بعد نگاهشو به مرد داد ‪...‬‬

‫اصال دلش نمیخواست به جونگینی که بهش در سکوت خیره اس نگاه بندازه چون مطمئن‬
‫بود اون نگاهش از زبونش بدتر کیونگسو رو سرزنش میکرد‪...‬‬

‫مرد پرونده ی روی میز رو ورق زد ‪:‬‬

‫‪-‬موکلتون توی ش رکت دچار مشکل شده بودن و از طرف یکی از شرکا ازشون شکایت‬
‫شده بابت چک ‪ 2‬ماهه ای که کشیدن و االنم مبلغ مورد نظر توی حسابشون نیست و به‬
‫گفته ی خودش پول توی حساب بوده اما مثل این که از حسابشون دزدی شده ‪...‬‬

‫کیونگسو کمی باسنشو از روی صندلی جلو کشیدو و لبه ی صندلی خودش رو نگه داشت‪..‬‬

‫‪-‬بله من در جریان حساب های اقای کیم هستم‪...‬همین هفته ی پیش نزدیک به هفتاد‬
‫میلیون دالر واریز کردن ‪...‬‬

‫مرد سری تکون داد ‪ :‬درسته‪...‬ما صورتحسابشونو چک کردیم و واریزی رو دیدیم اما‬
‫برداشتی اینجا موجود نداره‪...‬‬

‫‪-‬ما میتونیم از بانک شکایت کنیم ! درواقع خودمونم شاکی محسوب میشیم‪...‬پس نمیشه‬
‫موکلم اینجا بمونه درسته؟؟‬

‫جونگین رو با گوشه ی چشمش زیره نظر داشت که با کالفگی موهاشو از روی پیشونیش‬
‫کنار میداد ‪...‬‬

‫مرد به ارومی برگه ای رو سمت کیونگسو گرفت و اون خیلی سریع نیم خیز شد و برگه‬
‫رو از مرد گرفت‪ :‬میتونین شکایتتونو تنظیم کنید تا شاکیتون به اداره بیاد و باهاش‬
‫صحبت کنین‪...‬‬
‫بعد از گفتن حرفش از جاش بلند شد ‪:‬منو ببخشید‪..‬باید به کار دیگمم برسم‪..‬فرمتونو که پر‬
‫کردین به اتاق بغلی هم میتونین بدین تا من برگردم‪..‬‬

‫کیونگسو به ارومی تعظیم کرد و بعد از خارج شدن مرد جونگین دندوناشو به هم فشار داد و‬
‫نگاهشو به نیم رخ کیونگسو که مشغول پر کردم فرم بود داد ‪:‬‬

‫‪-‬مگه نگفتم بمون خودم برمیگردم؟؟حرف تو گوشت نمیره؟‬

‫کیونگسو اخمی کرد و بدون نگاه کردن به جونگین اروم گفت‪:‬حرف تو گوشم میره ‪...‬اما‬
‫دلم نمیخواد بیخودی توی بازداشتگاه بیوفتی‪...‬فک ر این که بخوای یه شبم ازم دور بمونی و‬
‫از ذهنت دور کن‪..‬‬

‫جونگین کمی سمتش خم شد و بعد نزدیک به گوشش زمزمه کرد‪ :‬کسی همچین فکری تو‬
‫ذهنش نبود‪...‬من نمیخواستم بیای چون اون شاکی لعنتی اگه پاشو بزاره تو اداره شروع‬
‫میکنه زر مفت زدن‪..‬دلم نمیخواد اینجا وایسی تماشا کنی!!‬

‫کیونگسو سرشو کمی بلند کرد و از همون فاصله ی کم به چشماش خیره شد و یه لبخند‬
‫کوچیک روی لباش اومد‪..‬سعی کرد نگاهشو به لبهاش ثابت نگه داره‪...‬‬

‫‪-‬اوه‪..‬چه مرد با مالحظه ای‪ ..‬نمیخواستی صحنه های خشن ببینم یه وقت روحیم خراب‬
‫نشه؟؟‬

‫بعد از گفتن حرفش لبش رو گاز گرفتو جونگین نگاهشو به لباش داد و ارومتر زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬نکن ‪ ،‬اون المصبو گاز نگیر‪...‬‬


‫کیونگسو اروم خندیدو بعد سرشو کمی جلو برد تا بوسه ی ارومی به لب های جونگین بزنه‬
‫اما قبل از وصل شدن لب هاشو به هم در به شدت باز شد و حفتشون به سرعت‬
‫توی جاشون پریدن و سمت در چرخیدن‪:‬‬

‫‪-‬هوی مرتیکه‪ ،‬حاال وکیل میگیری خیره سرت؟ به جا ولخرجی اضافه پول منو بده!!‬

‫جونگین با اخم از جاش بلند شد ‪ :‬مودب باش!! پولتو میدم دیگه فرار که نمیکنم‪..‬‬

‫پوزخندی گوشه ی لبای مرد نشست ‪:‬نه توروخدا بیا فرار کن‪..‬‬

‫‪-‬آقای محترم‪...‬اروم باشین با هم حرف بزنیم!‬

‫صدای کیونگسو به ارومی بلندشد و باعث شد مرد رو به روش پوزخند ترسناکی بزنه‪..‬‬

‫‪-‬حرف بزنیم؟؟چه حرفی بزنیم مثال؟؟‬

‫‪-‬شما پولتو میخوای ما هم پرداختش میکنیم چرا جو متشنج میکنید؟!‬

‫مرد با حرص خنده ای کرد بعد به شونه ی کیونگسو ضربه ی نسبتا محکمی زد که روی‬
‫صندلی پشت سرش افتاد ‪ :‬برو بابا ‪..‬جو متشنج میکنی!!‬

‫با ادا حرف کیونگسو رو تکرار کرد ‪..‬‬

‫‪-‬چه غلطی میکنی حرومزاده!!‬

‫صدای جونگین تقریبا از حد معمولش بلند تر شد و بعد مشتی که روی صورت مرد فرود‬
‫اورد باعث شد پخش زمین بشه و صحنه ی بعد جونگین رو بدنش بود و مشتاش بدون‬
‫وقفه روی صورتش فرود میومد‪...‬‬

‫کیونگسو با ترس جلو رفت و سعی کرد با کشیدن بازوش از هم جداشون کنه‪..‬‬
‫‪-‬جونگین بسه!!جـــونگیــــن!!‬

‫با صدای بلندش باعث شد در باز بشه و چندتا سرباز بریزن تو و به هر زحمتی که شده‬
‫اونارو از هم جدا کنن‪...‬‬

‫کیونگسو با بغض به جونگینی که گوشه ی لبش تقریبا پاره شده بود نگاه انداخت و بعد‬
‫جونگین با نفس نفس داد زد‪ :‬آشغال عوضی دستت بهش بخوره استخوناتو خورد میکنم!!‬
‫‪...‬‬

‫کیونگسو اروم بازوش رو کشید ‪ :‬جونگین تمومش کن‪...‬‬

‫یکی از سربازا مردی رو که تقریبا تمام صورتش خونی بود رو بلند کردن و از اتاق‬
‫خارجش کردن‪..‬‬

‫جونگین با نفس نفس سربازی رو که بازوش رو گرفته بود تکون ارومی داد ‪ :‬ارومم‬
‫دیگه‪..‬ولم کن‪..‬‬

‫سرباز به ارومی کنار رفت وبعد کیونگسو بدون این که متوجه بشه چشماش از اشک پر‬
‫شده بدو وبا صدای لرزونی زمزمه کرد ‪:‬بشین اینجا‪...‬‬

‫جونگین موهاشو با دستش کمی عقب داد و خودشو روی صندلی انداخت‪...‬‬

‫کیونگسو با نگرانی به صورت جونگین نگاهی انداخت و انگشتش رو کنار زخم لبش کشید‪:‬‬
‫لبت داره خون میاد‪...‬‬

‫‪-‬مهم نیس‪..‬‬

‫با حرص زمزمه کرد و بعد کیونگسو رو که بغض کرده بود رو ساکت کرد‪..‬‬
‫با باز شدن در فهمید که قراره بابت یه شکایت دیگه پرونده اش کلفت تر بشه‪...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫خوشبختانه کیونگسو با تجهیزات اومده بود به اداره و بعد از این که اون مرد با دیدن رفتار‬
‫جونگین تقریبا وحشت کرده بود از شکایت بابت کتک خوردنش صرف نظر کرد و‬
‫کیونگسو تونست با سندی که اورده بود به عنوان ضمانت به اداره تحویل بده تا جونگین‬
‫شب رو پیش خودش بگذرونه‪...‬‬

‫هوا تقریبا تاریک شده بود و کیونگسو همراه جونگین به سمت ماشین رفتن و بعد از این‬
‫که سوار شدن جونگین سرشو به پشتیه صندلی تکه داد و بدون حرفی به بیرون خیره شد‪..‬‬

‫کیونگسو اروم ماشین رو روشن کرد و بعد از چند دقیقه توی اتوبان بودن و تا به خونه‬
‫ی مادرش برسن ‪ ،‬به ترافیک خوردن و توی این لحظه کیونگسو میتونست جونگین رو‬
‫نگاه کنه‪..‬‬

‫نیم رخش انگار پر شده بود از عصبانیت و فشاری که روش بود‪..‬‬

‫لب هاشو توی دهنش کشیدو بعد نفسشو اروم بیرون داد ‪..‬‬

‫به ارومی ترمز کرد تا فاصله اش رو با ماشین جلوییش رعایت کنه و بعد دست جونگین‬
‫رو که روی پای خودش بود رو گرفت و بعد باعث شد جونگین سرشو اروم سمتش‬
‫برگردونه‪..‬‬

‫‪-‬اگه باعث شدم امروز ناراحت بشی‪....‬معذرت میخوام‪...‬‬

‫جونگین اخم کمرنگی کرد ‪:‬فک میکنی میتونم ازت ناراحت باشم؟‬
‫کیونگسو دوباره لب پایینشو توی دهنش کشیدو جونگین دستشو کمی باال برد و روی‬
‫دستش اروم بوسه زد ‪ :‬نمیخوام ادای آدمای بیشعورو در بیارم واسه همین مرسی که‬
‫امروز اومدی دنبالم‪..‬اما لطفا اگه بهت میگم نیا‪ ،‬دیگه نیا‪..‬باشه؟ دیدی که چی شد‪..‬‬

‫کیونگسو اروم سرشو تکون داد و بعد جونگین به رو به روش نگاه کرد ‪ :‬حرکت کن‪..‬‬

‫حواسش با حرف جونگین به جلو داد و بعد پاش رو روی گاز فشار داد ‪...‬‬

‫اون ترافیک خسته کننده زیاد طول نکشید و تونستن بعد از بیست دقیقه که توی راه‬
‫بودن به خونه ی مادرش برسن و بعد ماشین رو جلوی در نگه داشت و هر دو از ماشین‬
‫پیاده شدن‪...‬‬

‫کیونگسو دست عرق کردشو به کنار شلوارش مالید و این اضطرابش برای این بود که‬
‫میدونست مادرش قراره چقدر سین جیمش کنه تا به جواب مورده نظرش برسه و تمام‬
‫تالشش رو میکرد تا توی مغزش یه جواب درست پیدا کنه که هیچ کدوم نگران نشن‪...‬‬

‫با باز شدن در مادرش با کیونگینی که توی بغلش نشسته بود و با دیدن جونگین و‬
‫کیونگسو شروع کرد با ذوق دستو پا زدن ‪ ،‬مواجه شدن و بعد جونگین با لبخند بزرگی‬
‫کیونگین رو توی بغلش گرفت و متقابال دستای کوچولوی پسرش دوره گردنش حلقه‬
‫شدو صداهای عجیبی از خودش در اورد که نشون میداد از دیدنشون خوشحاله‪..‬‬

‫کیونگسو بعد از ای ن که با دستش پیراهن نرم کیونگین رو توی تنش صاف کرد نگاهشو‬
‫به مادرش داد ‪ :‬ببخشید خیلی دیر اومدم دنبالش ‪..‬خسته ات کرد‪..‬‬

‫مادرش لبخند مهربونی زد ‪ :‬اتفاقا کیونگین پسر ساکتیه یه بارم بهونه نگرفت‪..‬غذاشم‬
‫خوب خورد‪..‬‬
‫و با لبخند به جونگین نگاه کرد‪..‬‬

‫قبل از این که ک یونگسو یه بهونه ی درست بیاره جونگین شروع کرد ‪ :‬من واقعا معذرت‬
‫میخوام همش تقصیر من شد‪..‬صبح که میرفتم شرکت مدارکمو جا گذاشتم‬

‫با چشمش به کیونگسو اشاره کرد ‪:‬به کیونگسو زنگ زدم و گفتم برام بیاره واسه همین یکم‬
‫هول کرد اخه یه جلسه ی مهم داشتم‪..‬‬

‫کیونگسو تازه یادش افتاد که جونگین واقعا اون روز جلسه داشته و نتونسته بره و مطمئنا‬
‫کسایی جاش بودن که کارارو رو به راه کنن‪..‬‬

‫مادر کیونگسو نفس راحتی کشید و لبخند زد ‪ :‬خداروشکر که چیزی نبود خیلی ترسیدم وقتی‬
‫صدای کیونگسو رو شنیدم‪...‬فک کردم اتفاقی براتون افتاده‪..‬‬

‫جونگین سرشو تکون داد ‪ :‬کیونگسو یکم بزرگش کرده بود‪..‬نه عزیزم؟؟‬

‫و بعد سعی کرد کیونگسو رو از اون حالت نیمه شوک بیرون بیاره و کیونگسو سریع لبو‬
‫دهنشو رو که باز مونده بود رو تبدیل کرد به یه لبخند کوچیک و سرشو سریع تکون داد ‪:‬‬

‫‪-‬اره من یکم‪..‬بزرگش کرده بودم ببخشید‪..‬‬

‫با نیشخندی که زدن باعث شد مادرش اروم تر از قبل بشه‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪..‬اخ من چه حواس پرتم‪..‬بیاین تو‪..‬‬

‫کیونگسو سریع تر واکنش نشون داد ‪:‬نه دیگه مامان باید بریم دیر وقته‪....‬برو تو ما هم‬
‫االن میریم‪..‬بازم ممنون بابت کیونگ‪...‬‬

‫مادرش لبخندی زد‪ :‬کاری نکردم‪..‬اروم برید‪...‬شب بخیر‪..‬‬


‫جونگین هم با احترام خم شدو بعد از بسته شدن در به سمت ماشین حرکت کردن و‬
‫کیونگسو زیره لب جونگینو مخاطب قرار داد ‪ :‬خداروشکر که جواب مامانمو دادی وگرنه‬
‫دعا میکردم تو زمین یه چاله باز بشه و با سر برم توش‪..‬‬

‫جونگین خنده ی خسته ای کرد و کیونگین رو که انگار داشت کم کم خوابش میبرد و توی‬
‫بغلش باال تر کشید ‪:‬کمال همنشینی با وکیل دوِ زبون بازه دیگه‪...‬‬

‫کیونگسو با نیشخندی سمت ماشین رفت اما جونگین متوقفش کرد ‪ :‬تو کیونگینو بگیر من‬
‫میرونم‪..‬‬

‫بدون حرف اضافه ای کیونگین رو توی بغلش گرفت و بعد با افتادن سر کیونگین روی‬
‫شونه اش فهمید که امروز رو به اندازه ی کافی اتیش سوزنده و حاضر نیست برای چند‬
‫دقیقه چشماشو باز کنه و از دیدن خانواده اش لذت ببره‪...‬‬

‫‪Part: 3‬‬
‫تنها کاری که بعد از اومد به خونه انجام دادن خوابوندن کیونگین روی تخت کوچولوش بود‬
‫که البته تختش فاصله ی چندانی با تخت دو نفره ی خودشون نداشت‪..‬‬

‫کیونگسو طبق عادتش سمت حموم راه افتاد تا بعد از اون همه استرس یه دوش چند‬
‫دقیقه ای بگیره و بعد از برگشتنش جونگین رو دید که با باال تنه ی برهنه زیر مالفه ی‬
‫نازک سفید رنگشون مشغول حرف زدن با گوشیشه‪..‬‬

‫با دیدن کیونگسو لبخند مالیمی زد و بعد سعی کرد نگاهشو از بدن خیس و نمناکش بگیره ‪..‬‬

‫‪-‬متوجه ام ‪..‬فردا میام بانک‪...‬ممنون برای اطالعتون‪...‬شبتون بخیر‪...‬‬

‫بعد از قطع کردن تلفنش کیونگسو اروم پرسید‪ :‬کی بود؟‬


‫سری تکون داد و بعد گوشیش رو روی میز عسلی کنارش گذاشت ‪:‬‬

‫‪-‬هیچی از بانک بود‪..‬‬

‫‪-‬این موقع شب؟؟‬

‫همینطور که با تعجب میپرسید بدنش رو خشک کرد و بدون توجه به جونگینی که میدونست‬
‫با دیدن بدنش تپش قلبش باال میره حوله رو روی زمین ول کرد و همینطور برهنه‬
‫سمت کمد رفت و بعد پیراهن گشاد و ابی رنگش رو تنش کردو به همون لباس‬
‫زیرش اکتفا کرد !‬

‫برگشت سمت تخت و با دیدن چشمای کای که روی بدنش خشک شده و لباش کمی‬
‫از هم فاصله گرفته خنده اش گرفت اما سعی کرد خنده اش رو جمع کنه و کنارش روی‬
‫تخت نشست و مالفه رو روی پاهاش کشید‪..‬‬

‫‪-‬نگفتی‪...‬‬

‫‪-‬چیو؟‬

‫در حالی که چشماشو به پاهاش داده بود پرسید‪..‬‬

‫خنده ی ارومی کرد‪:‬این موقع شب از بانک زنگ زده بودن‪..‬‬

‫جونگی سرشو کمی باال بردو بعد سعی کرد دراز بکشه و اروم مالفه رو از روی شکمش‬
‫کنار داد تا خنک بشه‪..‬‬

‫‪-‬یکی از مدیراشون زنگ زده‪...‬باهم دوستیم‪...‬خبر داد که یه جا به جایی اشتباه بوده فردا‬
‫برم اونجا تا پولو تو حسابم برگردونن‪...‬‬
‫کیونگسو لبخندی زد ‪ :‬خب پس مشکل حل شد‪...‬‬

‫ارو م زیر مالفه خزید و قبل از این که جونگین حرفی بزنه ‪ ،‬کیونگسو اروم دستش رو روی‬
‫شکم جونگین گذاشت و سرشو روی بازوش قرار داد‪..‬‬

‫جونگین کمی سمتش چرخید و با دیدن صورت بانمک همسرش نیشخندی زد‪...‬‬

‫خم شد و لب هاشو به ارومی بوسه زد اما اون بوسه تقریبا به یه بوسه ی طوالنی و‬
‫عمیق تبدیل شد ‪...‬‬

‫خودشون هم دقیق نفهمیدن چی شد که جونگین روی بدنش خزید و در حالی که لباس‬


‫زیر کیونگسو رو تا رون هاش پایین کشیده بود دستش داشت اون پایین به همسرش‬
‫لذت میداد و اروم لمسش میکرد‪...‬‬

‫لب هاشو از هم فاصله داد و سعی کرد نفس هاشو به ارومی روی صورت جونگین‬
‫پخش کنه و دستاش روی شونه هاش قرار گرفتن‪..‬‬

‫جونگین با اشتیاقی که انگار اولین بارشونه سرش رو توی گودی گردنش برد و اهسته‬
‫شروع کرد به مارک کرد ن و همزمان عضو کیونگسو رو با دستش حرکت میداد‪...‬‬

‫ناله ی ریز کیونگسو باعث شد زبونشو روی رگ برجسته ی گردنش بکشه‪..‬‬

‫‪-‬جونگــیـــن‪...‬‬

‫کشدار و با لذت صداش زد بدون این که حواسشون باشه کیونگین توی اتاق خوابیده‪...‬‬

‫جونگین لبخندی زد و بعد لب هاش خط فکش رو دنبال کردن تا زیر چونشو بعد از زدن‬
‫بوسه ی اخر صدای گریه ی کیونگین جفتشون رو از اون حالت بیرون کشید‪..‬‬
‫کیونگسو با چشما ی خمار شده اش لب هاشو گاز گرفتو سعی کرد دست جونگین رو کنار‬
‫بزنه‪..‬‬

‫‪-‬بمون‪..‬خودش ساکت میشه‪...‬‬

‫کیونگسو به خنده افتاد‪ :‬چشماش درد میگیرن‪...‬ارومش کنم برمیگردم‪...‬‬

‫جونگین چشماشو با حرص روی هم فشار داد و بعد دستشو عقب برد و بدنشو به پهلو کنار‬
‫کیونگسو انداخت‪...‬‬

‫گونه هاش به شدت قرمز شده بودن و پایین تنش قدرت درست راه رفتنو ازش‬
‫گرفته بود‪..‬‬

‫لباس زیرش رو باال کشید و از زیره مالفه بیرون رفت‪..‬‬

‫باالی تخت کیونگین رسید و با دیدن صورت قرمز و نمناکش خم شدو اروم توی‬
‫بغلش اورد‪..‬‬

‫‪-‬ششش‪...‬کوچولوی من ‪...‬گریه نکن‪...‬من اینجام ببین‪..‬اومدم پیشت‪...‬‬

‫کیونگسو هق هق های تندی از دهنش خارج شد و لب های کوچولوش رو اویزون کرده‬


‫بود و با دیدن پدرش که روی تخت با اخم نگاهش میکنه دوباره بغض کردو تا خواست‬
‫برای بار چندم بزنه زیره گریه ‪ ،‬لب های کیونگسو کناره گوشش رفتن و به ارومی شروع‬
‫کرد به خوندن اهنگ مالیمی که کیونگین عاشقش بود‪...‬‬

‫توی بغلش به ارومی تکونش میداد و هر از گاهی بین اهنگ گونه های سرد از اشک‬
‫کیونگین رو بوسه میزد‪...‬یکی از دستاشو زیر باسنش و اون یکی رو پشت گردنش گرفته‬
‫بود تا بتونه اونو توی بغلش ثابت و عمودی نگه داره تا بخوابه‪...‬‬
‫‪-‬خوابش برد به سالمتی؟!‬

‫جونگین زیره لب و با صدای دو رگه زمزمه کرد و هر کس دیگه توی اتاق بود میتونست‬
‫حرص جونگین رو از توی صداش بفهمه‪..‬‬

‫کیونگسو اروم خندیدو بعد دوباره گونه ی کیونگین رو بوسید و زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬خوابید‪...‬اگه بزارمش رو تخت باز گریه میکنه میارمش رو تختمون‪..‬‬

‫‪-‬چی؟ کیونگسو تختو واسه من که نخریدیم بزارش رو تخت‪..‬‬

‫‪-‬یاا بچه گناه داره ‪...‬‬

‫‪-‬بزارش رو تختش کیونگسو !‬

‫با حرص گفت و لباشو به هم فشار داد ‪:‬‬

‫‪-‬میارمش رو تخت جونگین!‬

‫روی تخت اومد و بعد اروم کیونگینو بینشون خوابوند و جونگین با چشمای گرد شده روی‬
‫ارنجش تکه داد ‪ :‬االن اوردیش بینمون؟!‬

‫کیونگسو خنده اش رو جمع کرد ‪ :‬اره اوردم بینمون‪..‬بچمونه ها حسودی میکنی بهش؟‬

‫جونگین چشماشو ریز کرد و به کیونگین خیره شد ‪ :‬نیم وجبی ‪...‬‬

‫موهاشو با حرص باال داد و بعد پشت به کیونگسو و کیونگین خوابید و مالفه رو با حرص‬
‫روی خودش کشید‪:‬‬

‫‪-‬به من چه با کوچولوت خوش بگذرون‪..‬‬


‫کیونگسو اروم خندید و صداش رو جونگین به خوبی شنید‪:‬‬

‫‪-‬بچه نشو جونگین‪...‬‬

‫‪-‬شب بخیر‪...‬‬

‫با حرص گفت که باعث شد کیونگسو لبخند بزنه‪..‬‬

‫‪-‬شب بخیر اقای لوس‪...‬‬

‫دستشو اروم روی شکم کیونگین که غرق خواب بود کشید و بعد خم شد و پیشونیش رو‬
‫بوسید‪...‬‬

‫‪-‬شب بخیر عامل حسودی باباییت‪..‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫روی تخت غلتی زد و با حس جسم نرم و کوچولویی توی بغلش لبخندی زد و چشماشو‬
‫نیمه باز کرد تا بتونه کیونگین رو ببینه ‪..‬‬

‫اروم توی بغلش خوابیده بود ولبهای صورتی و بانمکش از هم باز مونده بودن‪..‬‬

‫کیونگسو دستشو اروم روی موهای عرق کرده ی و پیشونی کیونگین کشید‪..‬‬

‫اخمی کرد و دوباره پیشونیش رو لمس کرد‪..‬‬

‫‪-‬چرا تب داری کوپولوی من‪...‬‬

‫خم شد و اینبار لبهاشو روی پیشونیش گذاشت‪..‬بدنش از همیشه داغ تر بود ‪..‬‬

‫اروم بازوشو از زیر سر کیونگین بیرون کشید و سعی کرد بشینه‪..‬‬


‫روی تخت به جز خودش و کیونگین کس دیگه ای نبود‪..‬‬

‫دستشو روی گردن سفید و عرق کرده اش کشید‪:‬‬

‫‪-‬کیونگین؟ عزیزم؟؟چشماتو باز کن!‬

‫استرس بدی توی بدش افتاده بود و دستاش داشتن کم کم میلرزیدن‪...‬‬

‫‪-‬کیونگیه من ؟؟ هی!‬

‫دستاشو زیره بدنش برد و اروم توی بغلش کشید‪..‬‬

‫از روی تخت بلند شد و با استرس از اتاق بیرون رفت‪...‬‬

‫‪-‬جونگین ؟!‬

‫صداش همراه با لرزش‪ ،‬بلند هم شده بود و جونگینی که تازه از خواب بیدار شده بود و‬
‫از دستشویی با صورت خواب الویی بیرون میومد با دیدن کیونگسو چشماش گرد شدن‪..‬‬

‫‪-‬چی شده؟‬

‫کیونگسو سمتش دویید و بعد نگاهشو به کیونگینی داد که انگار بدنش داغ تر از همیشه‬
‫شده بود ‪:‬‬
‫‪-‬تب داره جونگین ببین!دستتو بزار رو پیشونیش! داره تو تب میسوزه !‬

‫جونگین لب هاشو با استرس به هم فشار داد و سعی کرد خودش رو نبازه‪..‬‬

‫‪-‬خیله خب باشه‪..‬لباس بپوش ببریمش دکتر‪ ..‬اروم باش‪..‬‬

‫کیونگسو بدون این که به بقیه ی حرفای جونگین توجه کنه دویید توی اتاق و تنها کاری‬
‫که کرد چند لحظه کیونگین رو روی تخت گذاشت وبعد دویید سمت لباساش ‪..‬‬
‫اصال نفهمید چه لباسی تنش میکنه ‪...‬یه گرمکن و یه سوییشرت از تو کمد برداشت و‬
‫هل هلی تنش کرد و پتوی نازک کیونگینو از روی تختش برداشت و بعد دوره کیونگین‬
‫پیچید‪..‬‬

‫با عجله از اتاق بیرون اومد و خداروشکر میکرد که جونگین لباس بیرون تنش بود و‬
‫بدون این که ازش بپرسه کجا میرفته فقط بهش التماس میکرد که زودتر اونارو به‬
‫بیمارستان یا درمانگاه برسونه‪...‬‬

‫بیست دقیقه ای طول کشید تا برسن به بیمارستان و بعد کیونگسو بدون بستن در از‬
‫ماشین بیرون پرید که باعث شد جونگین با ترس بهش نگاه بندازه و مطمئن بود اگه یکم‬
‫بی احتیاط تر از ماشین پیاده میشد با صورت روی زمین میخورد و میتونست حس کنه‬
‫اون لحظه چقدر بدبخت ممکنه بشه!!‬

‫ماشین و پارک کرد و چند دقیقه بعد از کیونگسو وارد بیمارستان شد و با کلی چرخیدن توی‬
‫بیمارستان تونست کیونگین و کیونگسو ی مضطرب رو ببینه که توی بخش ارژانس‬
‫ایستادن‪...‬‬

‫یکی از پرستار هایی که مسئول بخش کودکان بود کیونگین رو با احتیاط از بغل کیونگین‬
‫گرفت و روی تخت بزرگی که یک دهمش رو هم به زور میگرفت ‪ ،‬خوابوند و بعد از‬
‫معاینات کلی ‪ ،‬از اتاق بیرون رفت‪..‬‬

‫کیونگسو توی این فاصله خم شد و اروم پیشونی کیونگین رو بوسید‪..‬از شدت استرس‬
‫بغضش سر باز کرده بود اما هیچ اشکی از گونه های پایین نمیومدن‪..‬‬

‫دست جونگین اروم روی بازوش کشیده شد‪..‬‬

‫‪-‬خوب میشه‪..‬نگران نباش‪...‬‬


‫کیونگسو سمت جونگین چرخید و سعی کرد نفسشو بیرون بده و در عین حال نفسش بند‬
‫اومده بود و بریده بریده حرف میزد‪..‬‬

‫‪-‬ت‪..‬تنش د‪...‬داغ شده‪...‬مر‪...‬مریضش کردن‪...‬ن‪..‬نباید تنهاش ‪...‬میذ‪..‬میذاشتم‪...‬‬

‫بعد از گفتن کلمات نامفهومی که جونگین به سختی فهمیدشون اشکاش دیدش رو تار‬
‫کردن و بعد به هق هق افتاد‪...‬‬

‫جونگین به ارومی توی بغلش کشیدو کنار گوشش زمزمه کرد ‪ :‬هششش‪...‬االن بهش سرم‬
‫میزنن‪..‬پاشویَش میکنن خوب میشه‪..‬گریه نکن‪...‬‬

‫کیونگسو بدون توجه به حرف جونگین همچنان به گریه اش ادامه میداد که پرستار دوباره به‬
‫اتاق برگشت اما با این تفاوت که یه سرم ‪،‬هم قد و اندازه ی کیونگین همراهش بود و‬
‫بعد از اویزون کردنش به میله ی مخصوص سوزن رو اماه کرد تا توی دستش بزنه و‬
‫دقیقا همون لحظه بود که کیونگسو با گریه به حرف اومد ‪:‬‬

‫‪-‬نمیشه بهش سرم نزنین؟؟اخه دستش درد میگیره‪...‬کب‪...‬کبود میشه دستش‪...‬‬

‫پرستار خنده ی مالیمی کرد ‪ :‬کبود بشه بهتر از اینه که تبش باال بره مگه نه؟ اگه اینو بزنه‬
‫خوب میشه میتونین تا شب ببریدش خونه‪..‬‬

‫کیونگسو لب هاشو به هم فشار داد و نگاهشو به جونگین داد ‪..‬‬

‫سعی کرد اروم تر زمزمه کنه‪:‬‬

‫‪-‬دستش خون میاد جونگین‪...‬‬

‫جونگین نگاهشو به چشمای ناراحت کیونگسو داد‪..‬‬


‫هیچ وقت دوست نداشت اون چشما گریون باشن‪..‬‬

‫خم شد و اروم گونه اش رو بوسید‪ :‬چسب میزنن بند میاد‪...‬خودت کلی سرم زدی‪...‬گریه‬
‫نداره که ‪..‬تازه دردشم حس نمیکنه چون خوابه‪..‬‬

‫و دقیقا بعد از تموم شدن حرف جونگین صدای گریه ی کیونگین بخاطره فرو رفتن‬
‫سوزن توی دستش‪ ،‬بلند شد‬

‫و کیونگسو تنها کسی بود که پا به پای کیونگین شروع کرد به گریه کردن‪...‬‬

‫و جونگین تنها کاری که تونست بکنه نگاه معذبی بود که به پرستار کرد و بعد هر دو به‬
‫ارومی خندیدن‪...‬‬

‫‪Part: 4‬‬
‫با کالفگی و خستگی که از چهره اش کامال مشخص بود ‪ ،‬کیسه ی دارو هارو از روی صندلی‬
‫ماشین برداشت و پیاده شد‪..‬‬

‫قدم های ارومشو سمت اتاقی برد که کیونگین و کیونگسو اونجا بودن‪..‬‬

‫اروم درو باز کرد و با توجه به تاریکی هوا میدونست که ممکنه هر دو خوابیده باشن و اما‬
‫با استرسی که کیونگسو داشت ممکن بود بیدار باشه البته اگه توانش رو داشت!!‬

‫با باز کرد در چهر ه ی غرق در خو اب کیونگسو رو در حالی که سرش روی دستش بود و‬
‫به لبه ی تخت تکیه داده بود دید ‪...‬‬

‫لبخند کمرنگی زد و بعد وارد شد ‪..‬درو اروم بست و کیسه رو روی میز پایین تخت‬
‫کیونگین گذاشت و با صدای کیسه و برخورد اروم امپول به میز اهنی باعث شد کیونگسو‬
‫توی خواب اخمی بکنه و اروم سرشو به دستش بماله‪..‬‬
‫جونگین صندلی فلزی رو از کنار دیوار برداشت و اروم کنار کیونگسو قرار داد و روش‬
‫نشست‪..‬‬

‫نگاهی به کیونگین که روی تخت اروم خوابیده بود و سِرُم همچنان توی دستش بود‬
‫انداخت بعد شکم نرمشو که به ارومی باال پایین میشد رو نوازش کرد‪..‬‬

‫کیونگسو دوباره اروم تکون خورد و بعد کم کم از خواب بیدار شد‪..‬اولین چیزی که نگاه کرد‬
‫نیم رخ جونگین بود و بعد به ارومی زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬جونگین‪..‬‬

‫چهره اش با تعجب سمت کیونگسو چرخید و اروم پرسید‪ :‬چرا بیدار شدی؟‬

‫کیونگسو اروم صاف شد و چشمش رو اروم مالید‪:‬‬

‫‪-‬دارو هارو خریدی؟‬

‫‪-‬اوهوم‪..‬رو میز گذاشتم‪...‬بگیر بخواب من بیدار میمونم‪..‬‬

‫کیونگسو با لجبازی به کیونگین نگاه کر‪:‬نه باید بیدار باشم‪..‬بهونه میگیره‪..‬‬

‫‪-‬کیونگ‪..‬من هستم بگیر بخواب‪..‬‬

‫کیونگسو نگاهشو به جونگین داد ‪ :‬خوابم نمیاد دیگه‪..‬‬

‫صورتش انگار التماس میکرد که جونگین بیخیال بشه‪..‬‬

‫نفسشو با خستگی بیرون داد ‪ :‬خیله خب‪...‬بیا اینجا‪...‬‬

‫دستشو باز کرد و کیونگسو رو اروم توی بغلش کشید ‪..‬‬


‫دستشو نوازش گر پشت کمرش حرکت داد و باعث شد کیونگسو هم اروم دستاشو‬
‫دورش حلقه کنه‪..‬‬

‫نفس کشیدن تو عطر تن جونگین بهش ارامشی میداد که هیچ کس دیگه ای نمیتونست‬
‫اون ارامش رو هدیه کنه‪..‬‬

‫جونگین سرش رو برگردوند و گردنش رو بویید‪ :..‬با من لج میکنی بکن‪..‬با خودت لج نکن‬
‫‪..‬مریض میشی‪..‬اونوقت مدیریت خونه و زندگی رو کال به فنا میدم‪..‬‬

‫کیونگسو اروم خندید و سرشو کمی عقب برد و همینطور که هنوز توی بغل جونگین بود‬
‫موهای جونگین رو اروم از پیشونیش کنار داد ‪..‬‬

‫‪-‬نگرانم نباش انقدر مرد قویِ من!‬

‫جونگین کمی سرشو کج کردو بوسه ای به گونه اش زد ‪ :‬کار دیگه ای جز نگران بودن برای‬
‫تو و کیونگین ندارم‪...‬نمیتونی اینو ازم بخوای‪...‬‬

‫کیونگسو خندید و سرشو کمی جلو برد و بوسه ی اروم و تقریبا طوالنی به لب های‬
‫جونگین زد‪..‬‬

‫بوسه ی سبک اما پر عشق بدون حرکت دادن لب هاشون هم میتونستن یه بوسه ی پر‬
‫عشق رو به هم بدن و احساس ارامش رو به قلب هم منتقل کنن‪..‬‬

‫صدای هِن هِن کردن کیونگین توی خواب باعث شد کیونگسو با عجله سمتش بچرخه و‬
‫از بغل جونگین بیرون بیاد‪..‬‬
‫وقتی سمت کیونگین خم شد و دستش رو روی موها و صورتش کشید باعث شد‬
‫صداش ارومتر بشه و شروع کنه به تکون دادن اروم پاهاش و این نشون میداد که به‬
‫خواستش رسیده و لمس کیونگسو رو حس می کنه‪..‬‬

‫بیشتر خم شد و اروم پیشونیش رو بوسید‪..‬‬

‫لبخندی زد و سمت جونگین چرخید ‪:‬تبش پایین اومده‪..‬‬

‫جونگین هم متقابال لبخندی زد و بعد موهای کیونگسو رو باال زد ‪ :‬حاال یکم بخواب ‪..‬هوم؟‬

‫کیونگسو سرشو به ارومی تکون داد ‪:‬دیگه االن میخوابم‪..‬‬

‫بعد از گفتن حرفش اروم خندیدن و بعد در اتاق باز شد و پرستار اروم داخل اومد تا‬
‫امپول هایی که برای کیونگین تهیه کردن رو به سرمش تزریق کنه‪..‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫صبح اول وقت برخالف میل خودش مجبور بود که به شرکت برگرده و به بانک هم سر‬
‫بزنه تا پولش رو که معلوم نبود کجا رفته بود رو بگیره تا به شاکی پرونده اش بده و‬
‫پرونده رو به خوبی و خوشی ختم به خیر کنه و درشو برای همیشه ببنده!!‬

‫با خستگی کتش رو روی لبه ی صندلیش انداخت و بهش تکیه داد ‪...‬‬

‫بیرون دادن نفسش مصادف شد با باز شدن در و ورود منشیش که همیشه ی خدا صدای‬
‫پاشنه ی کفشش رو نِروش بود‪..‬‬

‫‪-‬صبح بخیر آقای کیم‪..‬امروز یه مهمون دارید‪..‬‬


‫جونگین طبق بقیه روزها که ممکن بود یه سهامدار جدید یا یه ارباب رجوع دیگه باشه با بی‬
‫تفاوتی سر تکون داد ‪ :‬بگو بیاد تو‪..‬‬

‫منشی با حالت بانمکی تعظیم کرد و بعد از اتاق خارج شد‪..‬‬

‫جونگین سرش رو با دستاش گرفت و نفس عمیقی کشید‪..‬‬

‫این حجم از خستگی رو به زور داشت تحمل میکرد ‪...‬‬

‫با باز شدن در اروم سرشو باال گرفت و با دیدن چهره ی مادرش جلوی در چشماش گرد‬
‫شد !‬

‫بدنش به سرعت مور مور شد و بعد نفسشو بی اراده و با صدا بیرون داد ‪:‬مامان!!‬

‫لبخند مادرش باعث شد دلگرم بشه و به سرعت از جاش بلند شدو سمتش رفت و با‬
‫تمام توان مادرش رو توی بغلش گرفت و فشورد‪...‬‬

‫بوی مادرش ‪...‬خیلی وقت بود که اون عطر رو احساس نکرده بود‪...‬‬

‫با تمام عشق و احساساتی که داشت مادرش رو به خودش فشار داد و سرشو کمی کج‬
‫کرد تا گونه اش رو ببوسه‪..‬‬

‫این که مادرش اونجا بود بهش یه حس اطمینان میداد و یه جورایی بعد از اون همه‬
‫اتفاق انگار کسی رو دیده بود که میتونست خود واقعیش رو نشون بده و بگه چقدر‬
‫احساس تنهایی میکرده‪..‬‬

‫البته این به این معنا نبود که کیونگسو نمیتونست کمکش کنه ‪ ،‬کیونگسو از جونگین شکننده‬
‫تر بود و دلش نمیخواست توی هیچ شرایط سختی خودش رو پیشش ظعیف نشون بده ‪..‬‬
‫اونطوری هیچ کس نمیتونست به کس دیگه ای تکیه کنه‪..‬‬

‫×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫کیونگسو با لبخندی که از روی لباش کنار نمیرفت مشغول جمع کردن کیف کیونگین شد‬
‫و بعد براش شعر میخوندو کیونگین با لبخند بزرگی که تمام لسه هاش رو به نمایش‬
‫گذاشته بود پاهاش رو روی هوا گرفته بود و تاب میخورد‪..‬‬

‫گاهی صد ای ذوق کردن کیونگین بلند میشد و کیونگسو با صدای ارومی میخندیدو تماشاش‬
‫میکرد‪..‬‬

‫با ورود عجله ای مادرش سرشو برگردوند و بهش نگاه کرد ‪..‬‬

‫‪-‬داشت؟!‬

‫مادرش سری تکون داد ‪ :‬نه اینجا نداشت رفتم خیابون پایینتر‪...‬یکم گرونتر بود ولی‬
‫داشت‪..‬‬

‫کیونگسو شرمنده لباس کیونگینو توی کیفش جا داد ‪ :‬ببخشید اذیت شدی‪..‬برات واریز‬
‫میکنم امروز‪..‬‬

‫‪-‬کیونگسو؟! حرفت خیلی زشت بودا!!‬

‫مادرش با چشم غره ای که شبیه به چشم غره های خودش بود به کیونگسو نگاهی کرد و‬
‫باعث شد تسلیم بشه‪..‬‬

‫زیپ کیف رو بست و پالستیکی که مادرش اورده بود برداشت از داخلش پوشک آبی‬
‫رنگ و سایز شماره یکش رو بیرون اورد‪..‬‬
‫‪-‬کیونگین یکم ریزه میزس‪..‬پوشکایی که سایزشن کم گیر میاد‪...‬االنم که گفتی گرون شده‪..‬‬

‫مادرش اروم خم شدو سوییشرت کیونگسو رو از روی تخت که زیره کیونگین پهن کرده‬
‫بود برداشت اروم تا کرد تا توی کیف کیونگین جا بده‪..‬‬

‫‪-‬عیبی نداره یکم دیگه که بزرگ بشه سایزشم درست میشه‪..‬‬

‫کیونگسو خندیدو بعد شلوار مخملی و قهوه ای رنگ کیونگین رو از پاهاش بیرون کشید و‬
‫پوشکش رو باز کرد ‪..‬‬

‫به محض باز شدنش کیونگین بی اراده خرابکاری کرد و این باعث شد کیونگسو سریع‬
‫عجب بکشه و به خنده بیوفته‪..‬‬

‫‪-‬منتظر بودی بازش کنم شیطون کوچولو؟!‬

‫کیونگین دوباره لبخند بزرگی زد و صدای جیغ ارومش توی اتاق پیچید‪..‬‬

‫کیونگسو به سرعت پوشکش رو عوض کرد و شلوارش رو به حالت قبل برگردوند و بعد‬
‫از تمیزکاری‪ ،‬اونو توی آغوشش گرفت و دستشو زیره باسن و یکی دیگه رو پشت‬
‫کمرش گرفت‪..‬‬

‫با نگاه ب ه مادرش فهموند که دیگه تمام کار ها رو انجام دادن و وقت رفتنه‪...‬‬

‫بعد از سوار شدن کیونگسو ‪ ،‬کیونگینو بغل مادرش گذاشت و اون با کمال میل به‬
‫اغوش مادر بزرگش رفت و با تکون های ماشین کم کم به خواب رفت‪..‬‬

‫کیونگسو لبخند اروم زد و بعد زمزمه کرد ‪ :‬بریم شرکت جونگین؟‬

‫این چند روز خیلی خسته شده بریم بهش سر بزنیم‪...‬‬


‫مادرش سری تکون داد ‪:‬پس ظرف غذایی که اوردو هم بهش بده بخوره‪..‬‬

‫کیونگسو با لبخند سرش رو تکون داد و مسیر رو عوض کرد تا به شرکت جونگین برن‪..‬‬

‫کیونگین همچنان خواب بود و صدا های مبهم مادر بزرگش و کیونگسو رو نمیشنید‪...‬‬

‫بعد از رسید ن پارک کردن ماشین ظرف رو از صندلی عقب برداشت‪..‬‬

‫‪-‬همینجا میشینین تا بیام؟‬

‫‪-‬اوهوم‪..‬مراقب باش‪..‬‬

‫کیونگسو سرشو تکونی داد و بعد پیاده شد‪..‬میدونست که جونگین از دیدنش اونم توی‬
‫شرکت به شدت خوشحال میشه‪...‬‬

‫به ارومی ازسوار اسانسور شد و نگاهشو به ظرفی داد که توی دستش بود ‪...‬‬

‫همراهش دو نفر از کارکنان شرکت هم سوار اسانسور شدن و بعد اسانسور به حرکت در‬
‫اومد‪..‬‬

‫حرکت ناگهانی اسانسور یکم عجیب بود که باعث شد هر سه نفر به هم نگاه عجیبی کنن‪..‬‬

‫عجیب بودکه تکون محکمی خورد و چراغش روشن و خاموش شد و بعد حالت اول‬
‫برگشت و بعد همه به طبقات موردنظرشون رفتن‪..‬‬

‫کیونگسو بدون در نظر گرفتن اسانسور سمت اتاق رفت‪..‬‬

‫چه اهمیتی داشت که بخواد ذهنشو درگیر یه اسانسور ساده کنه‪..‬‬

‫با ورودش به راهرو منشی به سرعت پشت میزش ایستاد و لبخندی زد ‪:‬‬
‫‪-‬خوش اومدین آقای دو!‪..‬‬

‫لبخندی زد و بعد هر دو به هم تعظیم کوتاهی کردن‪..‬‬

‫کیونگسو ظرفت رو دو دستی جلوش گرفت و اروم به سمت منشی رفت‪..‬‬

‫‪-‬آقای کیم تنهان؟!‬

‫منشی سرشو اروم تکون داد ‪ :‬نه همین چند دقیقه پیش مهمونشون رفتن داخل ‪...‬‬

‫‪-‬مهمونشون مهم بود؟!‬

‫مشنی چشماشو رو به اطرافش داد ‪:‬نمیدونم‪..‬ولی یه خانوم بودن‪..‬‬

‫خانوم؟!کی بود که باعث شد کیونگسو ته دلش خالی بشه و بعد اروم پلک زد ‪:‬‬

‫‪-‬حتی ارباب رجوع بوده‪...‬‬

‫با گفتن حرف خودشو اروم کرد اما با صدای منشی دوباره بدنش یخ کرد ‪ :‬گفتن از‬
‫اشناهاشون هستن‪...‬‬

‫اشنای خانومی که تا به کیونگسو ندیده بود‪...‬‬

‫کیونگسو بدون توجه به منشی ظرف غذا رو روی میزش گذاشت و بعد اروم سمت اتاق‬
‫جونگین راه افتاد و نگاهش از بین در نیمه باز به جونگین و اون زنی که پشت به در‬
‫ایستاده بود و اندام رو فرمی داشت افتاد‪...‬‬

‫و اینجا بود که کیونگسو برای چند لحظه به معنای واقعی خشکش زد‪..‬‬

‫اون زن تکیه داده بود به میز و جونگین جلوش ایستاده بود مشغول مرتب کردن‬
‫موهاش بود‪..‬موهای طالیی و بلندی که تا اواسط کمرش میرسید‪...‬‬
‫قلبش شروع کرده بود به تپیدنو نمیدونست اون همه سرعت قراره اون رو بکشه یا‬
‫نه‪..‬‬

‫و دقیقه همون لحظه ‪ ،‬جونگین خم شد و زن رو بغل کرد و جمله رو گفت که باعث شد‬
‫کیونگسو اولین قطره اشکش پایین بیاد‪...‬‬

‫‪-‬خیلی دلم برات تنگ شده بود‪...‬بدون تو نمیدونستم به کی تکیه کنم‪...‬‬

‫خیلی خوشحالم که اینجایی‪...‬خیلی‪...‬‬

‫جونگین سرش رو اروم بین موهای زن فرو برد و اون رو توی اغوشش فشورد ‪...‬‬

‫کیونگسو نمیدونست باید دقیقا چه واکنشی نشون بده‪...‬‬

‫فرار کنه؟ بایسته؟ بره داخل؟ اگه اون واقعا با یه زن رابطه داشت چی؟ اگه میرفت تو و‬
‫بهش میگفت در حین انجام جرم مچتو گرفتو جونگین بهش میگفت گ خب‪...‬اره با یه‬
‫زن قرار میزارم‪...‬که چی؟گ‬

‫اگه همه چیزو تموم میکرد‪...‬کیونگین چی؟ قرار بود بدون وجود پدرش بزرگ شه‪...‬؟‬

‫اون تا ته ماجرا رو توی همون چند ثانیه ای که ایستاده بود به چشم دید ‪...‬‬

‫نفسشو به سختی بیرون داد‪..‬‬

‫حس میکرد قلبش سنگینی میکنه‪..‬‬

‫بدون این که به مشنی توجه ی بکنه راهی که اومده بود رو عقب گرد کرد و به سرعت‬
‫سمت اسانسور راه افتاد‪...‬‬

‫با حرص مشتش رو به دکمه میکوبید‪...‬‬


‫ن میدونست این اشکای لوس و مسخره کِی وقت کردن روی گونه هاش بشینن‪...‬‬

‫با حرص یکی از دستاشو زیر چشماش کشید و با باز شدن در اسانسور وارد شد و واخرین‬
‫صدایی که شنید صدای مشنی بود ‪:‬آقای کیم همسرتون همین االن رفتن!‬

‫و بعد در بسته شد و دوباره اون حرکت عجیب اسانسور‪...‬‬

‫کیونگسو اینبار بی توجه به اسانسور به اشک ریختنش ادامه داد‪..‬و افکاری که نمیدونست‬
‫اخرش خودش رو به دردسر میندازه‪...‬‬

‫لبهاشو به هم فشار داد تا اشکش رو متوقف کنه و همون لحظه بود که اسانسور تکون‬
‫محکمی خورد که باعث شد کیونگسو بیوفته روی زمین و بعد با ایستادن اسانسور برق ها‬
‫قطع شدن‪...‬‬

‫کیونگسو با ترس به اطرافش نگاه میکرد و منتظر بود تا چشماش به تاریکی عادت کنن‪..‬‬

‫دستش رو به دیوار اسانسور گرفت و به سختی خودشو رو باال کشید‪..‬‬

‫احساس میکرد پاهاش له شدن و قسمت لگنش ضربه ی بدی خورده بود ‪..‬‬

‫دستش رو روی دکمه ی اضطراری فشار داد و بعد صدای بوقش توی کل ساختمون‬
‫پیچید و این جونگین بود که حراسون به اطرافش نگاه میکرد و با شنیدن صدای بوق‬
‫قلبش به کل خالی شد‪..‬‬

‫با سرعت دویید سمت اسانسور و گوشش رو به در چسبوند‪...‬‬

‫کیونگسو توی طبقه ی پنجم افتاده بود جونگین طبقه ی هفتم بود‪...‬‬
‫داشت دیوونه میشد‪ ..‬حاظر بود تمام پله های ساختمون رو باال پایین بره تا پیداش کنه و‬
‫همینطور هم شد‪...‬‬

‫طبقه ی ششم رو هم امتحان کرد امام چیزی نبود‪...‬‬

‫بیشتر کارکنان بیرون اومده بودن و با تعجب به هم نگاه میکردن و نمیدونستن دقیقا کی‬
‫توی اسانسور گیر افتاده‪...‬‬

‫جونگین پله ها رو با شتاب پایین رفت و جلوی اسانسور ایستاد و گوشش رو چسبوند‪..‬‬

‫‪-‬کیونگسو عزیزم؟؟اینجایی؟؟‬

‫‪-‬جونگین‪...‬‬

‫صدای ضعیفش نیرویی رو بهش داد که خودش هم باورش نمیشد‪..‬‬

‫‪-‬تکون نخور خب؟ االن میارمت بیرون باشه؟؟ فقط تکون نخور‪...‬‬

‫صداش میلرزید و این کامال معلوم بود ‪..‬‬

‫با عجله به اطرافش نگاه کرد و دنبال چیزی بود تا بتونه باهاش در رو باز کنه‪..‬‬

‫همون لحظه دو مردی که به نظر میومد تعمییر کار باشن با لباس های مخصوص و جعبه‬
‫ی بزرگ فلزی سمت اسانسور راه افتادن و جونگین خداروشکر میکرد که اونا سر وقت‬
‫رسیدن‪...‬‬

‫و یه جورایی از خودش متشکر بود که برای روزای ضروری اون دونفرو توی شرکتش‬
‫استخدام کرده‪..‬‬

‫وقتی اون دومرد مشغول باز کردن در بودن جونگین تمام مدت با اضطراف حرف میزد ‪:‬‬
‫‪-‬آسیب دیدی کیونگسو؟‬

‫صدایی نشنید و مجبور شد دوباره بپرسه‪..‬‬

‫‪-‬کیونگسو عزیزه دلم‪..‬صدامو میشنوی؟‬

‫‪-‬میشنوم‪...‬‬

‫این لحن سردش از درد یا ترس نبود‪..‬اون هنوز صحنه ی چند لحظه قبل رو هضم نکرده‬
‫بود‪..‬‬

‫‪-‬بهم جواب بده‪..‬اسیب دیدی؟؟‬

‫‪-‬نگران نباش‪....‬‬

‫جونگین این لحن رو میشناخت‪...‬فهمید که کیونگسو اسیب دیده ‪..‬‬

‫دندوناش رو به ه فشار داد و دستش رو به کمرش زد وبا دست دیگش موهاشو کنار داد‬
‫‪..‬‬

‫‪-‬خب‪....‬خب نفس عمیق بکش خب؟یکم دیگه درو باز میکنیم میای بیرون‪...‬نترس‬
‫باشه؟من همینجام‪...‬‬

‫کیونگسو هیچ کدوم از حرفاش رو گوش نمیداد‪...‬اگه حالت عادی بود میدونست که برای‬
‫این حرفاش ضعف میکنه اما االن‪..‬‬

‫چند دقیقه گذشت تا در اروم باز شد و کیونگسو خودوشو اروم جلو کشید تا از در نصفه‬
‫نیم ه و کوتاهی بیرون بیاد و بعد اولین چیز ‪ ،‬دست جونگین بود و که اروم مچ رو گرفت‬
‫و بیرونش اورد‪..‬‬
‫بدون مکثی کیونگسو رو توی بغلش کشید و اروم فشار داد ‪..‬‬

‫‪-‬خداروشکر‪...‬خداروشکر‪...‬‬

‫جونگین به وضوح نفس نفس میزد‪...‬خیلی ترسیده بود که اون رو از دست بده و‬
‫اونوقت اون هیچی نداشت‪...‬هیچی!‬

‫کیونگسو به ارومی خودشو از بغلش بیرون کشید و بدون نگاه کرد به چشمای جونگین کمی‬
‫عقب رفت‪:‬باید برگردم‪...‬‬

‫جونگین دستش رو گرفت ‪:‬کجا بری؟ تو مگه نیومدی منو ببینی؟چرا پس واینستا‪....‬‬

‫‪-‬باید برم جونگین‪...‬‬

‫دستشو با خشونت بیرون کشید و با سرعت به سمت راهروی اضطراری رفت تا از پله‬
‫ها استفاده کنه و بیرون بره‪..‬‬

‫جونگین با تعجب دنبالش راه افتاد‪:‬چی؟ کیونگسو صبر کن ببینم‪...‬چرا فرار میکنی‪..‬‬

‫چند تا پله پشت سرش راه افتادکه صدای کیونگسو اونو متوقف کرد ‪ :‬اگه یه قدم دیگه‬
‫دنبالم راه بیوفتی نه من نه تو!‬

‫جونگین خشکش زده بود‪...‬اون کیونگسو بود؟ چرا اینطور رفتار میکرد‪...‬‬

‫کیونگسو به سرعت بقیه ی پله هارو پایین دویید و بدون توجه به درد لگن و پاهاش از‬
‫ساختمون خارج شد و جونگین حتی فرصت نکرد بدنش رو چک کنه تا ببینه دقیقا کجاهاش‬
‫اسیب دیده‪...‬‬
‫و اون روز جونگین تمام روز رو با تعجب و سکوت به دیوار اتاقش خیره موندو حتی‬
‫مادرش هم نتونست اون رو از اون حالت بیرون بیاره‪...‬‬

‫اون نمیتونست اینجوری کیونگسو رو ببینه‪...‬اون بدون کیونگسوی مهربونش نفس‬


‫نمیکشید‪..‬‬

‫اون بدون کیونگسو میمرد‪...‬قطعا‪....‬‬

‫‪Part: 5‬‬
‫همه چیز برای اون انگار تموم شده بود و پایان دنیا رو همونجا میدید‪...‬‬

‫درست همون روز‪...‬و برای این که به شرکت رفته بود خودش رو لعنت میکرد‪..‬‬

‫بغض دردناکی راه گلوش رو بسته بود اما نمیخواست جلوی مادرش گریه کنه‪...‬‬

‫با سرعت توی پارکینگ رفت و ماشین رو نگه داشت‪..‬‬

‫‪-‬همینجا بمونید من برمیگردم‪..‬‬

‫مادرش با تعجب نگاهش کرد‪ :‬چرا؟ مگه نمیخوای بری خونه؟‬

‫‪-‬نه‪..‬همینجا بمون وسایلمو جمع میکنم میام پایین ‪..‬‬

‫‪-‬کیونگسو‪...‬حداقل بگو چی شده ؟ تو شرکت چی شد؟؟‬

‫‪-‬هیچی‪...‬زود برمیگردم فقط جایی نرو‪..‬‬

‫اینو با بی حوصلگی گفت و با عجله سمت خونه راه افتاد‪..‬‬


‫به محض باز شدن در شروع کرد به نفس نفس زدن و بعد بغضش به سرعت‬
‫شکست‪...‬‬

‫بدنش خالی شده بود از احساس عشق و پر شده بود از حس خیانت و درد‪...‬‬

‫اون همیشه اعتماد داشت به جونگین و حرفاش‪..‬اما اون صحنه!‪...‬‬

‫هیچ جوره نمیتونست درکش کنه ‪...‬هیچ جوری‪...‬اون صورت زن رو ندیده بود اون هیچی‬
‫رو ندیده بود و نمیدونست‪..‬‬

‫لب هاشو به هم فشار داد و دستاشو روی چشماش گذاشت و فشار داد ‪...‬‬

‫‪-‬بدم میاد‪...‬بدم میاد‪....‬ازت بدم میاد جونگین‪...‬‬

‫بدنش از هق هق به در میخورد ‪...‬اون هنوز از در فاصله نگرفته بود ‪...‬‬

‫همونجا جلوی در خشکش زده بود‪...‬‬

‫پاهاش به سختی توان راه رفتن داشتن ‪..‬‬

‫اشکاش رو که با لجبازی پایین میومدن رو با دستش پاک کرد و بعد سمت اتاق‬
‫مشترکش با جونگین رفت‪..‬درواقع پاهاش رو روی زمین میکشید‪...‬‬

‫با باز کردن در عطر جونگین رو توی اتاق حس کرد‪...‬‬

‫میتونست خوب بفهمه که جونگین قبل از رفتن به شرکت به خودش عطر زده‪..‬‬

‫یعنی اون زن این بو رو امروز توی ریه هاش جا داده بود؟‬

‫اون عطر رو ‪،‬کسی به جز کیونگسو حس کرده بود؟‬


‫صورتش بخاطره گریه توی هم رفت و دوباره اشکش پایین اومد‪..‬‬

‫سمت کمد رفت و به سرعت لباس هاشو روی تخت انداخت‪...‬‬

‫انقدر عصبی و ناراحت بود و چشماش تار بودن که نفهمید یکی از لباس های جونگین‬
‫رو ال به الی لباساش برداشته‪..‬‬

‫چمدون مشکی و بزرگی رو از زیر تختشون بیرون کشید و تمام لباساش رو توی کمد‬
‫ریخت و بعد سراغ لباس های کیونگین رفت‪...‬‬

‫دلش نمیخواست کیونگین رو پیش جونگین بزاره تا حدقل سایه ی اون زن باالی سرش‬
‫باشه‪..‬‬

‫اون تا ته ماجرا رو رفته بود بدون این که دلش بخواد‪...‬‬

‫نفسش بند اومده بود‪..‬‬

‫وقتی از جمع شدن تمام لباسا و وسایالی کیونگین خیالش راحت شد دوتا چمدونارو‬
‫همراه خودش بلند کرد و اون موقع بود که فهمید دست چپش به شدت درد میکنه و‬
‫میتونست حس کنه که کتفش در رفته‪..‬‬

‫لبش رو به هم فشار داد و با هر مصیبتی که بود چمدون هارو سمت در خروجی کشید و‬
‫بعد درو پشتش بست‪..‬‬

‫درست مثل اشکاش ‪ ،‬زندگیش و قلبش رو پشت اون در گذاشت و از خونه خارج شد‪..‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫کتش رو با ارامش تنش کرد و اروم سمت مادرش رفت ‪..‬‬


‫‪-‬مامان‪..‬باهام میای خونه دیگه؟‬

‫مادرش اروم سرش رو تکون داد و و بعد لبخندی بهش زد که باعث شد جونگین کمی‬
‫اروم بگیره‪..‬‬

‫خم شد و بعد موهای مادرش رو بوسید‪..‬‬

‫کیف مادرش رو برداشت و همراهش از اتاق بیرون رفت ‪..‬‬

‫قبل از این که سوار اسانسور بشن سمت منشی چرخید‪:‬این اسانسور درست شده؟‬

‫منشی سرش رو تکون داد و کمی خم شد ‪:‬بله درست شده‪..‬‬

‫جونگین با بی حالی سرش رو به عالمت فهمیدن تکون داد و بعد دستشو به پشت کمر‬
‫مادرش گرفت ‪ :‬بریم‪..‬‬

‫راهی رو که با اسانسور طی کردن بینشون حرفی زده نشد و وقت مادر جونگین بود که‬
‫اروم بازوش رو نوازش کرد و این نشون میداد که میخواد بهش بفهمونه اون کنارشه‪..‬‬

‫جونگین نگاهی به مادرش کرد و لبخندی زد ‪:‬‬

‫‪-‬کیونگسو امروز قرار بود برامون غذای خوشمزه بپزه‪..‬دوست دارم توئم امتحانش‬
‫کنی‪..‬مطمئنم اگه ببینتت خوشحال میشه‪..‬‬

‫مادرش دوباره لبخندی زد و بعد در اسانسور باز شد و باعث شد جونگین حرفش رو دیگه‬
‫ادامه نده تا سوار ماشین بشن‪..‬‬

‫بعد از سوار شدنشون جونگین ضبطش رو روشن کرد‪ :‬هنوز اون اهنگی که دوست داری‬
‫رو گوش میدم ‪..‬‬
‫صدای خنده ی اروم مادرش رو شنید و بعد اونم لبخند زد ‪...‬‬

‫جونگین از درون مثل ادم های فسرده بود اما اگه میذاشت مادرش بفهمه اون رو هم‬
‫ناراحت و غمگین میکرد‪..‬‬

‫نمیخواست اینکارو بکنه چون مادرش به اندازه ی کافی تو زندگی خودش مشکالت و‬
‫سختی های زیادی داشت‪...‬‬

‫بعد از رسیدن به خونه ماشین کیونگسورو توی پارکینگ ندید برای همین اخم کوتاهی‬
‫کرد‪..‬‬

‫حتما پیش مادرش رفته و بعد از ظهر برمیگرده‪..‬اما هنوز هیچ دلیلی برای عصبانیت‬
‫کیونگسو توی شرکت پیدا نکرده بود‪...‬‬

‫به مادرش کمک کرد تا کیفش رو برداره و بعد از این که داخل خونه شدن جونگین حس‬
‫بدی داشت‪..‬دندوناش رو روی هم فشار داد طوری که حرکت فکش رو زیره پوستش‬
‫به خوبی میشد دید‪..‬‬

‫کیف مادرشو توی دستش فشار داد و بعد با لبخند سمتش چرخید ‪ :‬بیا بریم اتاقتو نشونت‬
‫بدم باشه؟!‬

‫بدون اینکه بزاره لبخند محو شدش رو مادرش ببینه به سمت اتاق مهمان رفت و بعد‬
‫کیفش رو روی تخت گذاشت‪..‬‬

‫توی جاش چرخید و مادرش رو دید که توی چارچوب ایستاده‪..‬‬

‫‪-‬یکم استراحت کن تا برات یکم غذا بیارم‪..‬فک کنم کیونگسو خونه ی مادرشه‪..‬‬

‫و مادرش سرش رو مثل دفعات قبلی تکون داد و بعد داخل شد‪...‬‬
‫جونگین همچنان لبخندش رو داشت تا زمانی که از دید مادرش خارج شد و بعد با عجله‬
‫سمت اتاق خوابشون رفت و با دیدن کمد باز مونده و خالی از لباس های کیونگسو‬
‫بدنش یخ زد‪..‬‬

‫امکان نداشت کیونگسو رفته باشه!!!‬

‫هنو ز با دهن نیمه باز به کمد نگاه میکرد و قلبش انگار سنگین شده بود و به قفسه ی‬
‫سینش فشار میورد‪..‬‬

‫این کارا چه معنی داشت؟!‬

‫به اطراف اتاق نگاهی انداخت و با دیدن تخت کیونگین چشماش رو گرد کرد و بعد با‬
‫سرعت از اتاق بیرون رفت ‪..‬‬

‫اتاق انتهای سالن بزرگ خونه رو پیدا کرد و سمتش دویید و با باز کردنش متوجه شد که‬
‫وسایالی کیونگین اونجا نیستن و این برای جونگین جهنم بود‪..‬‬

‫بدون اون دوتا موجود کوچولوی دوست داشتنی زندگیش هیچ معنی ای نداشت‪..‬‬

‫دستاش و زانوهاش شروع کردن به لرزیدن‪...‬‬

‫گوشیش رو با استرس برداشت و شماره ی کیونگسو رو گرفت و کنار گوشش گذاشت‪..‬‬

‫اولین بوق‪....‬دومین‪....‬سومین‪...‬چهارمین‪...‬بوق اِشغال‪..‬‬

‫نفسش رو به سختی بیرون داد و دوباره شماره رو گرفت‪...‬‬

‫‪-‬شماره ای که با آن تماس گرفته اید در دسترس نمیباشد‪...‬‬

‫حتی قدرت قورت دادن اب دهنش رو هم از دست داده بود‪..‬‬


‫اینبار شماره ی مادر کیونگسو رو گرفت‪...‬‬

‫اولین بوق‪...‬دومی‪....‬‬

‫‪-‬الو؟!‬

‫‪-‬الو مامان‪...‬کیونگسو پیشته درسته ؟؟ میشه بهش بگی جوابمو بده لطفا؟؟‬

‫‪-‬جونگین ببین‪...‬‬

‫‪+‬با کی حرف میزنی مامان؟؟!‬

‫صدای کیونگسو از پشت تلفن قلب جونگین رو تکون داد ‪..‬‬

‫‪-‬عزیزم جونگین نگرانت‪...‬‬

‫‪+‬قطع کن!!!‬

‫‪-‬اخه چرا ؟‬

‫‪+‬قطع کن مامان!!‬

‫‪-‬کیونگسو‪..‬‬

‫جونگین با التماس صداش زد اما بعد دوباره صدای بوق اِشغال‪...‬‬

‫جونگین نمیتونست حتی توی جاش تکون بخوره‪..‬هنوز توی اتاق کیونگین ایستاده بود بعد‬
‫زانوهاش سست شدن و روی مبل کوچیک کنار اتاق نشست‪...‬‬

‫گوشیش رو توی دسش فشار داد و نگاهشو با کالفگی به اطراف اتاق داد ‪...‬‬

‫این رفتارا چه معنی داشت که جونگین نمیدونست‪...‬‬


‫دوباره به گوشیش نگاهی انداخت‪..‬میخواست دوباره تماس بگیره اما میدونست که حتما‬
‫گوشی مادرش رو هم خاموش کرده‪...‬‬

‫باید میرفت اونجا و باهاش حرف میزد ‪...‬اون به گناهی که نمیدونست چیه مرتکب شده‬
‫بود ‪..‬‬

‫حدا قل اگه میدونست دلیل این رفتار چیه برای کیونگسو توضیح میداد‪...‬حتی اگه مسخره‬
‫ترین چیز بود‪...‬‬

‫اون نمیخواست هیچ وقت برای کیونگسو چیزی توی زندگیشون مبهم باشه‪..‬هیچ چیز‪...‬‬

‫از جاش بلند شد و قبل از این که کامل از اتاق کیونگین خارج بشه مادرش رو با یه‬
‫لبخند مهربون دید که دستش یه لیوان اب پرتقال بود‪..‬‬

‫سمتش گرفت و بعد جلوی لباس هدایتش کرد‪...‬‬

‫جونگین لبخند خسته ای زد و بعد لیوان رو گرفت و کمی ازش خورد‪..‬‬

‫‪-‬من باید ازت پذیرایی کنم تو این کارو میکنی‪..‬‬

‫مادرش دستش رو به سینه ی جونگین کشید وبعد اروم دستشو به گونه اش کشید‪...‬‬

‫نگاه جونگین هنوز روی مادرش بود‪...‬کنار چشماش و لب هاش خط های کم رنگی افتاده‬
‫بود که نشون میداد سنش باال رفته و این حقیقت تلخی بود که نشون میداد مادرش پیر‬
‫و پیرتر میشه‪....‬‬

‫خم شد و پیشونی مادرش رو بوسید‪..‬‬

‫‪-‬پسرت باید بره بیرون‪ ،‬خب؟تو بمون اینجا من‪...‬یکم دیگه برمیگردم باشه؟!‬
‫مادرش سرشو تکون داد و بعد نگاه ارومش رو به چشماش داد‪...‬‬

‫انگار مادرش چیری رو فهمیده بود و نمیتونست بهش بگه و گذاشته بود تا جونگین‬
‫مطمئن بشه‪..‬از دخالت کردن بیزار بود‪..‬‬

‫جونگین لیوان رو دست مادرش داد و بعد از نگاه کوتاهی به صورت مادرش از اتاق‬
‫بیرون رفت‪...‬‬

‫×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫جلوی در ایستاده بود و دستش رو روی زنگ ایفون نگه داشته بود تا در رو باز کنن‪..‬‬

‫این سمج بودن جونگین دو ساعتی بود که پا برجا بود‪...‬‬

‫کیونگسو نمیخواست بره جلوی در و دوباره جونگین رو ببینه‪..‬‬

‫اون درواقعه از ای ن میترسید که جونگین بهش بگه خیانتش حقیقت داره و کیونگسو رو از‬
‫زندگیش بیرون میکنه و اومدنش به اونجا بخاطره کیونگین بود و اون نمیخواست بچه اش‬
‫رو به اون بده‪..‬‬

‫پاهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود‪..‬‬

‫صدای ایفون مدت طوالنی ای بود که گو شش رو آزار میداد و مادرش همچنان منتظر‬
‫بود تا کیونگسو خودش بره و جواب جونگین لجباز رو بده اما انگار فایده ای نداشت‪..‬‬

‫با کالفگی کیونگین رو روی زمین و بین عروسکاش گذاشت وسمت اتاق کیونگسو‬
‫رفت‪..‬‬

‫در رو بدون اطالع قبلی باز کرد ‪ :‬تورو به خدا بیا برو درو باز کن مُرد پشت در !!‬
‫کیونگسو سرشو اروم بلند کرد و مادرش میتونست قسم بخوره تا بحال اونطوری ندیده‬
‫بودش‪..‬‬

‫چشمای پف کرده و قرمزش از گریه نشون میداد این دعوا به این زودیا قرار نیست‬
‫تموم شه‪...‬‬

‫کیونگسو دستشو کشید روی چشماش و بعد اروم بلند شد‪..‬‬

‫میدونست که اگه االن جواب نده فردا هم همین داستانه یا شایدم دنبالش بیوفته و‬
‫توی خیابون این اتفاق بیوفته‪..‬‬

‫بدنش خسته بود انگار که سال هاست داره کتک میخوره‪..‬‬

‫هنوز کتفتش درد میکرد اما محل بهش نمیداد ‪..‬انگار که کتفش جزوی از بدنش حساب‬
‫نمیشد‪...‬‬

‫خودش رو به در رسوند و با باز شدن در حیاط باعث شد جونگین دستش رو از روی زنگ‬
‫برداره‪..‬‬

‫انگشتش از فشار زیاد روی زنگ ‪ ،‬رنگ پریده شده بود‪..‬‬

‫با دیدن کیونگسو سرجاش خشکش زد‪..‬‬

‫‪-‬کی‪..‬کیونگ‪...‬‬

‫‪-‬حرفتو ‪..‬بزن و برو‪...‬‬

‫کیونگسو با صدای خش دارش گفت و بعد جونگین با مکث کوتاهی اروم زمزمه کرد ‪:‬‬
‫‪-‬این یعنی چی کیونگسو؟ وسایالتو برداشتی و رفتی‪..‬وسایل کیونگین‪...‬این یعنی چی؟؟ یه‬
‫توضیح‪..‬یه دلیل بهم بده ‪...‬‬

‫کیونگسو پلکی زد که باعث شد چشماش بسوزه‪..‬‬

‫‪-‬از اینجا برو‪...‬‬

‫‪-‬نمیرم‪ ...‬باید بهم بگی چرا رفتی؟ چی توی اون شرکت لعنت شده دیدی اخه؟؟‬

‫جونگین با حرص و کالفگی گفت و بعد کیونگسو پوزخند مالیمی زد ‪:‬‬

‫‪-‬پس خودت هم میدونی که یه چیزی دیدم نه؟‬

‫جونگین با بهت بهش خیره موند و بعد کیونگسو کمی عقب رفت تا درو ببنده اما جونگین‬
‫مانع شد و بازوی کیونگسو رو کشید ‪ :‬صبر کن ببینم‪..‬‬

‫‪-‬هیسس‪..‬‬

‫صدای کیونگسو از درد کتفش بلند شد و نتونست اختیار صداش رو داشته باشه و بعد‬
‫جونگین با ترس دست رو رها کرد‪:‬‬

‫‪-‬چی شد؟ کیونگ‪..‬‬

‫‪-‬ولم کن‪...‬برو‪...‬‬

‫جونگین اینبار درو باز کرد و بعد کیونگسو رو اروم سمت خودش کشید‪:‬‬

‫‪-‬صبح‪...‬صبح اسیب دیدی کیونگسو؟بخاطره همون‪...‬‬

‫‪-‬گفتم برو‪..‬‬
‫کیونگسو با بی حوصلگی گفت و سعی کرد دستش رو روی کتفش بگیره‪...‬‬

‫‪-‬حداقل بگو چرا‪...‬منم یه توضیح بهت بدم ‪...‬یه جای خالی واسه توضیح منم نمیذاری؟؟‬

‫کیونگسو لبهاشو به هم فشار داد و بعد بازوش رو کمی تکون داد ‪...‬‬

‫‪-‬دلیل؟‪...‬همون چیزی که فک میکنی دیدم توی شرکتت‪...‬همون‪...‬همون دلیلته‪...‬‬

‫‪-‬من نمیدونم تو چی دیدی اخه کیونگسو ‪...‬حرف بزن‪..‬‬

‫کیونگ با کالفگی جونگین رو کنار زد ‪ :‬اینو من نباید بهت بگم‪..‬خودت باید بفهمی‪...‬‬

‫جونگین سرشو رو برگردوند و نگاهشو به بدن ظریف کیونگسو داد‪...‬‬

‫یه چیزی دیده‪...‬اون چی میتونست باشه‪...‬‬

‫اخم کوتاهی کرد و بعد نگاهشو به زمین داد‪...‬‬

‫مغزش گیج شده بود‪...‬دیدن‪...‬دیدن‪...‬شرکت‪....‬یه مکث طوالنی ‪....‬‬

‫لعنت بهش!!‬

‫سرشو با عجله بلند کرد و نگاهشو به در خونه داد که حاال کیونگسو اون رو بسته بود‪...‬‬

‫صدای رعد و برق تو هوا باعث شد جونگین دستاش رو اروم مشت کنه‪...‬‬

‫صداش رو تا حدی که توی خونه بپیچه بلندکرد‪:‬‬

‫‪-‬فردا با خودم توضیحمو میارم کیونگسو‪!...‬فقط وای به حالت اگه بفهمم همچین چیزی رو‬
‫راجبه منی که این همه دوست دارم کرده باشی!!‬
‫با حرص دندوناش رو برای هزارمین بار توی اون روز روی هم فشار داد و از در خارج‬
‫شد‪...‬‬

‫و کیونگسویی رو که با ترس پشتش رو به در تکیه داده بود‪ ،‬تنها گذاشت‪....‬‬

‫‪Part: 6‬‬
‫بدنش انگار هیچ حسی نداشت و دستاش مدام دنبال چیزی بودن تا بگیرنش و اون‬
‫لرزش لعنتی دستش رو کم کنه اما هیچ چیزی نبود و باید اونو تحمل میکرد‪...‬‬

‫چشماش خیره شدن به کیونگینی که به سختی روی باسنش نشسته بود و سرش پایین بود‬
‫و مشغول چسبوندن لِگو های کوچولوش روی هم بود‪...‬‬

‫لپای اویزون و لبهای قنچه شده اش به سمت پایین اونو یاد جونگین مینداخت زمانی‬
‫که از کیونگسو چیزی میخواست اما اون بهش نمیداد و یا وقتی از گشنگی زیاد روی مبل‬
‫دلخور مینشست تا غذا اماده بشه‪..‬‬

‫چونه اش رو روی زانوهاش گذاشت و دست سالمشو اروم روی گردن نرم و گندمی‬
‫رنگ کیونگین کشید و بغض رو قورت داد‪..‬‬

‫به محض باال اومدن سر کیونگین لِگوهای کج و کوله ای که روی هم سوار شده بودن هم‬
‫باال گرفت تا کیونگسو ببینه و از ذوق پاش رو روی زمین میزد تا کیونگسو هم مثل اون‬
‫ذوق کنه‪..‬‬

‫اما کیونگسو افکار دردناکی داشت که نمیذاشت بیشتر از یه لبخند محو جلوتر بره‪...‬‬

‫اما همچنان کیونگین لِگوهاش رو جلوی کیونگسو گرفته بود‪...‬‬


‫در اتاق اروم باز شد و مادرش با سینی بزرگی از خوراکی داخل اومد و جلوی کیونگین و‬
‫کیونگسو نشست‪...‬‬

‫نگاه کوتاهی به کیونگسو کرد و بعد کیونگین رو اروم روی زانوهاش نشوند تا کمی میوه به‬
‫خوردش بده‬

‫دست و پاهای کوچولوش رو توی هوا تکون میدادو مشتاقانه به هندونه ی سر چنگال‬
‫خیره شده بود و زمانی که داخل دهنش رفت دندون کوچولوی بیرون زده اش روی‬
‫هندونه نشست و مشغول جوییدنش شد‪..‬‬

‫با دوتا دستش هندونه رو گرفته بود تا نیوفته اما فشار های دستاش باعث میشد چندتا‬
‫قطره از اب هندونه روی شلوار مادر بزرگش بریزه اما خیلی هم این موضوع قابل توجه‬
‫نبود‪...‬‬

‫مادرش هنوز به کیونگسو خیره بود که با انگشتش لِگوهارو اروم جا به جا میکنه ‪...‬‬

‫‪-‬کیونگسو‪...‬‬

‫با این که عکس العملی ندید اما ادامه داد ‪ :‬عزیزم‪...‬تا کی میخوای بشینی اینجا؟هووم؟‬
‫کاش میذاشتی برات توضیح بده که االن اینجا نشینی غضه بخوری‪..‬‬

‫کیونگسو موهای به هم ریختشو کمی عقب داد ‪ :‬چیو توضیح بده وقتی خودم به چشم‬
‫دیدمشون‪..‬‬

‫مادرش اه ارومی کشید و کیونگین رو کمی جا به جا کرد‪...‬‬

‫‪-‬امروز قراره بیاد ؟‪..‬‬

‫کیونگسو شونه هاشو اروم باال انداخت ‪ :‬نمیدونم‪...‬‬


‫‪-‬من از حرف اخرش ترسیدم‪...‬جدی به نظر میرسید‪..‬‬

‫کیونگسو اروم نگاهشو از فرش گرفت و به مادرش داد‪:‬فک کنم‪...‬‬

‫بعد از مکث کوتاهی مادرش به سینی اشاره کرد ‪ :‬یکم میوه بخور بدنت ضعیف میشه‪...‬‬

‫کیونگسو سرشو اروم تکون داد و بعد از نگاه خیره ای که به توت فرنگیا انداخت دستشو‬
‫دراز کرد تا یکیشون رو برداره اما صدای زنگ ایفون باعث شد توی جاش تکون بخوره و‬
‫سرشو باال بگیره و از پنجره به در حیاط نگاهی بندازه و با دیدن ماشین جونگین بدنش به‬
‫سرعت یخ کرد‪...‬‬

‫به سرعت از جاش بلند شد و توی اتاق ایستاد نمیدونست باید دقیقا چیکار کنه برای‬
‫همین دستاش رو به هم قفل کرد و لبهاشو به هم فشار داد‪..‬‬

‫مادرش هم دست کمی از خودش نداشت اما مجبور بود تا کیونگین رو توی بغلش نگه‬
‫داره و سر جاش بشینه ‪...‬‬

‫‪-‬برو درو باز کن کیونگسو ‪...‬‬

‫کیونگسو نگاهشو به مادرش داد و لبهاشو گاز گرفت‪ :‬اگ‪...‬اگه اورده باشدش اینجا چی؟‬
‫یع‪...‬یعنی بگه واقعا با اونه و بخواد‪...‬‬

‫‪-‬کیونگسو خیال بافی نکن برو دروباز کن‪...‬‬

‫مادرش بین حرفش پرید و بعد از این که کیونگسو نگاه مضطربی بهش انداخت از اتاق‬
‫بیرون رفت‪..‬‬

‫نمیدونست چرا میترسید از برخورد جونگین‪...‬‬


‫لبهاشو مدام گاز میگرفت و تا به در برسه پوست لبش رفته بود ‪...‬‬

‫نگاه سر سری به خودش و لباساش انداخت و موهاشو کمی عقب داد ‪..‬‬

‫دستشو اروم روی دستگیره گذاشت و نفسشو حبس کرد ‪...‬‬

‫لطفا ‪...‬لطفا جونگین‪....‬لطفا اونی که تو ذهنمه نباشه‪...‬لطفا‪...‬‬

‫با صدای تق مانندی در باز شد و به ارومی عقب کشید و اولین چیزی که توی دیدش‬
‫اومد یه زن با قد نسبتا کوتاه و موهای طالیی رنگ بود‪..‬‬

‫درست همون زنی که اون روز دیده بودش اما با این تفاوت که اون االن رو به روی‬
‫کیونگسو بود و میتونست یه لبخند مهربون روی صورتش ببینه و با توجه به پوست‬
‫ظریف و گندمی و کمی شکسته میتونست همون لحظه هم تشخیص بده که اون زن یکی‬
‫از اعضای خانواده ی جونگینه‪...‬‬

‫در رو کم کم تا انتها باز کرد و حاال جونگین هم توی دیدش بود ‪..‬‬

‫اما با همیشه فرق داشت‪...‬‬

‫بی روح بود‪...‬بی حس‪...‬چشمای پف کرده و موهای ژولیده‪...‬پیراهنی که معلوم بود توی‬
‫خونه هم همون تنش بوده ‪...‬‬

‫اما هنوزم جذاب بود‪...‬برای کیونگسو اون از کل دنیا هم جذاب تر بود‪...‬‬

‫قلبش برای لحظه ای محکم به سینه اش کوبیده شد و حس میکرد هر دوی اونا صدای‬
‫قلبش رو میشنون‪...‬‬

‫اروم پلک زد و سعی کرد اروم باشه‪...‬‬


‫سکوت پا برجا بود تا این که مادر جونگین نگاهی به جونگین کرد و سرش رو تکون داد و‬
‫بعد جونگین بعد از نگاه کوتاهی به مادرش ‪ ،‬به کیونگسو خیره شد‪...‬‬

‫‪-‬اینم توضیح‪...‬کیونگسو!‬

‫کیونگسو اخم کم رنگی کر و بعد نگاهشو به زن داد ‪:‬خب‪....‬من‪...‬نمیشناسمتون‪...‬‬

‫‪-‬ذهنتو خالی کن تا بتونی درست بفهمی !‬

‫جونگین با حرص زیره لب زمزمه کرد و بعد مادرش اروم بازوش رو لمس کرد این از‬
‫چشم کیونگسو دور نموند‪...‬‬

‫چشماشو با حالت سوالی به زن زیبای رو به روش داد و بعد صدای جونگین اومد ‪:‬‬

‫‪-‬نمیشناسی؟‬

‫کیونگسو اینبار سرشو به سمت جونگین برگردوند‪ :‬خودش میتونه معرفی کنه خودشو‪...‬‬

‫‪-‬نمیشه‪..‬‬

‫جونگین از دفعه ی قبل عصبی تر به نظر میرسید‪..‬‬

‫‪-‬چرا؟خودش مگه بلند نیست حرف بزنه؟‬

‫‪-‬کیونگسو!!!‬

‫فریادش مصادف شد با کوبیدن دستش روی در آهنی و از جا پریدن کیونگسو ‪...‬‬

‫قلبش شروع کرد به تپیدن و مطمئن بود که جونگین زنده زنده وسط حیاط خاکش میکنه‪..‬‬

‫سرشو برگردوند و نگاهش به مادرش داد ‪..‬‬


‫‪-‬میشه لطفا بری تو ماشین؟‬

‫اروم سرشو تکون داد و بعد از اونا فاصله گرفت تا توی ماشین بشینه و بعد جونگین نگاه‬
‫عصبیش رو به کیونگسو داد و توی یه حرکت خشن بازوش رو چنگ زد و کشید توی حیاط‬
‫و در حیاط رو بست و کیونگسو رو به در چسبوند و باعث شد درد کتفش از دفعه ی قبلی‬
‫هم بیشتر بشه و صورتشو جمع کنه‪..‬‬

‫دستشو روی کتفتش اروم فشار داد تا به جونگین بفهمونه درد داره اما ظاهرا جونگین رو‬
‫به روش قرار نبود با این چیزا دلش به رحم بیاد‪..‬‬

‫دستاش رو دو طرف بدن کیونگسو گذاشت روی در اهنی و صورتش نزدیک کیونگسو برد‬
‫و با عصبانیت زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬این مسخره بازی کارت دستت میده کیونگسو!! نه توضیح رو دیدی نه گذاشتی تا‬
‫بشنوی‪ ...‬مگه وقتی داشتیم با هم اون پیمان لعنتی رو میبستیم بهت نگفتم من فقط یه‬
‫بار از یه موجود لعنت شده ی کوفتی خوشم اومد‪...‬فقط یه بار از ته دلم یکیو دوست‬
‫داشتم‪ ...‬مگه بهت نگفتم تا وقتی بهم اعتماد داری واست بهشت میکنم اینحارو‪..‬خونه‬
‫زندگیمونو‪...‬مگه بهت نگفتم؟ اونوقت با اون چشمای خواستنیه لوست هر چی دیدیو باور‬
‫کردی و بعدم دهنمو گرفتی که هیچی توضیح ندم؟؟چرا اینکار کردی کیونگسو؟؟؟‬

‫بدنش میلرزید از حرفای جونگین و درد توی کتف و بدنش‪..‬‬

‫نمیدونست چی باید بگه‪..‬‬

‫لبهاشو از هم فاصله داد در حالی که میلرزیدن زمزمه کرد‪:‬م‪...‬من از‪...‬کجا بایدم بفهمم‬
‫کیه‪...‬‬
‫‪-‬از من!!‬

‫داد زد طوری که توی گوش کیونگسو صدای سوت پیچید و بعد اینبار اروم تر گفت‪:‬‬

‫‪-‬از من لعنتی‪...‬از من‪...‬میپرسیدی اون کیه‪....‬‬

‫کیونگسو خودش رو به دیوار فشار داد و سرشو پایین گرفت‪...‬‬

‫‪-‬خ‪...‬خب کیه‪...‬‬

‫‪-‬انقدر عصبی بودی که یادت نیومد تو عکسای خانوادگیمون بهت نشونش داده‬
‫بودم؟‪...‬هنوزم نتونستی تشخیص بدی مادرمه؟!حتی از کسی که بهت بار ها گفتم نمیتونه‬
‫حرف بزنه ازش خواستی توضیح بده؟؟‪...‬‬

‫میتونست قسم بخوره که از خجالت تمام صورتش قرمز شده‪...‬‬

‫دستاش رو پایین لباسش گرفت و اروم مشتشون کرد‪...‬‬

‫توان بلند کردن سرش رو نداشت‪....‬نه توانشو نه روش رو ‪...‬‬

‫‪-‬ب‪...‬ببخشید‪...‬‬

‫جونگین نفسشو با حرص بیرون داد و کمی عقب رفت ودستاشو برداشت‪..‬‬

‫‪-‬دیگه نه‪!...‬‬

‫کیونگسو با گیجی سرش رو بلند کرد و با دیدن جونگین فهمید که به این اسونیا قرار‬
‫نیست کوتاه بیاد‪...‬‬

‫‪-‬خب‪...‬من‪..‬‬
‫جونگین بین حرفش پرید‪...‬‬

‫‪-‬کاری رو که این دو روز باهام کردی کم نبود کیونگسو! تو نمیدونی چیارو ازم دریغ‬
‫کردی‪...‬این برخورد کمت بود‪...‬خیلی کم!!‬

‫چشماشو از کیونگسو گرفتو در رو باز کرد و از خونه خارج شد‪..‬کیونگسو به زحمت بدنشو از‬
‫در جدا کرد و قبل از این که بتونه معنی حرفاش رو بپرسه جونگین از اونجا رفته بود‬

‫باز هم کیونگسو مونده بود با یه دنیا سوال و اسمونی با ابرای سیاه‪...‬‬

‫میتونست از تهدیدای قبلی جونگین نکته برداری کنه و به این نتیجه برسه که همیشه‬
‫حرفاش رو عملی میکنه و این کیونگسو رو میترسوند‪..‬خیلی زیاد‪...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫گوشه ی اتاق مثل اون دو روز مچاله شده بود توی خودش اما اینبار گوشیش رو بین‬
‫دستاش گرفته بود و منتظر بود تا جونگین تماس بگیره‪...‬‬

‫درسته که اون یه خودخواهی بود که جونگین زنگ بزنه اما کیونگسو روی زنگ زدن بهش‬
‫رو نداشت‪..‬‬

‫حس زمانی رو داشت که بعد از بوسیدن هم و رد کردن جونگین میخواست باهاش‬


‫تماس بگیره اما خجالت میکشید تا حرفش رو بهش بزنه‪...‬‬

‫اما اینبار ده برابر اون وقتا ترسناک تر و خجالت اور تر بود‪..‬‬

‫چطور نتونسته بود مادرش رو بشناسه‪...‬‬

‫هنوز این سوال توی سرش میپیچید‪...‬‬


‫نه برای شام و نه برای ناهار بیرون نرفته بود حتی کیونگینی که عاشقانه دوستش‬
‫داشت رو هم ندیده بود‪...‬‬

‫خودش‪ ،‬خودش رو توی این بدبختی و سیاه چاله ی غمگین انداخته بود پس انتظاری هم‬
‫نداشت کسی اونو از این حالت در بیاره‪...‬‬

‫ساعت از ‪ 11‬شب گذشته بود و همه جای خونه به شکل عجیب و دردناکی ساکت بود و‬
‫این بخاطر زود خوابیدن اعضای خوانده بود‪...‬‬

‫صدای باد اون لحظه به کیونگسو کمک میکرد تا مطمئن بشه گوشاش کَر نیست ‪...‬‬

‫با ویبره ی گوشیش توی دستش ‪ ،‬خواب چند ثانیه ایش به معنای واقعی زهرمارش‬
‫شد‪...‬‬

‫توی جاش نشست و با استرس گوشیش رو چک کردو بادیدن شماره ی چن نفسشو‬


‫بیرون داد‪...‬‬

‫مطمئن بود اون وقت نشناسه و توی هر موقعیتی برای سوال پرسیدن از کیونگسو‬
‫راجب کار زنگ میزنه‪...‬‬

‫با کالفگی جواب دادو صداشو اروم کرد ‪:‬‬

‫‪-‬بله چن‪...‬‬

‫‪-‬اوه ‪..‬بیداری؟‬

‫‪-‬اوهوم‪...‬بیدارم‪...‬چی شده؟‬

‫‪-‬فک کردم با وجود کیونگین از خستگی خوابت برده باشه‪..‬‬


‫کیونگسو موهاشو اروم کنار داد ‪ :‬نه اون زودتر خوابش برده‪...‬چرا زنگ زدی؟‬

‫انگار که یاد چیزی افتاده باشه ادامه داد ‪ :‬آهان زنگ زده بودم بگم که امروز جونگین‬
‫اومده بود پیشم‪...‬‬

‫با اومدن اسمش قلبش شروع کرد به بی قراری و بدنش به سرعت یخ کرد ‪:‬‬

‫‪-‬اونجا چیکار داشت؟؟چی گفت؟‬

‫‪-‬اومم میدونی کیونگ‪..‬برام یه سری دلیل و منطق اورد تا وکیلش بشم در برابر‬
‫تو‪...‬خب‪...‬برام سخت بود ولی قبول کردم‪...‬‬

‫‪-‬در برابر من؟چرا؟؟‬

‫‪-‬خب ببین‪...‬گفت که تو بدون دلیل از خونه رفتی و بچه رو هم با خودت بردی و اون‬
‫یه دادخواست داد تا فردا بفرستم دمه خونه برای توی‪...‬‬

‫‪-‬چ‪...‬چه دادخواستی داده؟؟‬

‫صداش میلرزید و اصال براش مهم نبود چن چقدر تالشش رو کرده تا اروم اروم موضوع‬
‫رو بهش بگه‪...‬‬

‫‪-‬کیونگ‪...‬یکم اروم باش‪...‬‬

‫‪-‬چن لطفا‪...‬داداخواست چی داده‪...‬‬

‫‪-‬اینجور که معلومه یه‪...‬دادخواست طالق داده که البته حضانت بچه رو هم میخواد‬


‫بگیره‪...‬یعنی کیونگینو ‪..‬پیش خودش برگردونه‪..‬‬

‫دیگه هیچ چیز رو نمیشنید‪...‬‬


‫نه صدای چن‪...‬‬

‫نه معنیشون رو‪..‬نه اون صدای مالیم باد رو‪..‬‬

‫بدنش سرد و سردتر شد‪...‬‬

‫جونگین داشت حرفش رو عملی میکرد‪...‬این امکان نداشت ‪...‬‬

‫نباید جونگین اونجوری تنبیهش میکرد اونم فقط بخاطره یه فکر اشتباه‪...‬‬

‫به نفس نفس افتاده بود طوری که چن هم به خوبی میشنید‪...‬‬

‫‪-‬کیونگسو؟؟ حالت خوبه؟؟ ببین من میتونم کمکتون کنم تا برگردید به هم‪..‬منم مخالفت‬
‫کردم با جونگین اما انگار عصبانی بود‪...‬اکه عصبانیتش فروکش کنه میزنه زیره تمام‬
‫حرفایی که امروز به من زد‪...‬خب؟؟ ‪..‬کیونگسو!‪...‬‬

‫‪-‬ب‪....‬بعدا‪...‬حرف میزنیم‪..‬چن‪...‬‬

‫قبل از این که باز صدای چن بیاد اون قطع کرده بود ‪...‬‬

‫انگار تمام صداهای اطرافش رو قطع کرده بود‪...‬‬

‫حس میکرد نفس کشیدن رو هم فراموش کرده‪...‬‬

‫چطوری میتونست بدون جونگین و کیونگین طاقت بیاره؟؟‬

‫اون فقط یه اشتباه کوچیک کرده بود !‬

‫حقش نبود انقدر عمیق و از پایه رابطه رو بخاطره یه شک مسخره از دست بده‪...‬‬

‫نمیتونست تحمل کنه‪...‬نمیتونست‪...‬‬


‫‪Part: 7‬‬
‫مدام دستش رو به هم میمالید و گاهی روی شلوارش تا عرق هاش رو پاک کنه‬
‫وپاهاش رو مدام تکون میداد‪...‬‬

‫همه چیز باعث میشد بدنش ضعیف تر بشن اما کیونگسو اصال براش اهمیتی نداشت که‬
‫تو چه شرایط سختیه و پا و کتفش تو چه حالت دردناکی هستن‪..‬‬

‫فقط منتظر بود اون نامه ی لعنتی به دستش برسه و بخونتش‪..‬‬

‫با صدای زنگ ایفون مثل فنر از روی تختش بلند شد و سمت ایفون رفت ‪...‬‬

‫با دیدن مردی که به نظر پست پی میومد تمام بدنش یخ کرده بود‪...‬‬

‫چرا امیدوار بود که حرف چن در حد تهدید باشه و خودش با کمال میل پیش جونگین بره‬
‫تا عذر خواهی کنه؟؟‬

‫برای چند لحظه با بغض دردناکی که توی گلوش بود به ایفون خیره شد وبعد با بی میلی‬
‫از خونه خارج شد ‪...‬‬

‫درو اروم باز کرد و با دیدن یه بسته و یه نامه اخم کوچیکی کرد ‪:‬‬

‫‪-‬بفرمایید؟!‬

‫مرد شیشه ی کاله کاسکتش روباال زد و اروم زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬شما اقای دو کیونگسو هستین؟؟‬

‫کیونگسو به سرعت سر تکن داد و بعد اروم بسته رو سمتش گرفت ‪..‬‬

‫‪-‬این برای شماس‪...‬اینجارم امضا کنین‪...‬‬


‫تبلتش رو سمتش گرفت تا روش امضا بزنه و بعد کیونگسو با دستایی که به شدت‬
‫میلرزیدن امضا کرد و با رفتنه مرد نگاهشو به نوشته ی روی نامه داد که از دادگاه بود‪...‬‬

‫لبهاشو به هم فشار داد تا بغضش نشکنه و اروم داخل خونه شد‪...‬‬

‫بدون معطلی داخل اتاقش رفت و برای این که مادرش توی اون لحظه ی دردناک‬
‫نبینتش درو از پشت قفل کرد و بسته رو روی تختش گذاشت‪..‬‬

‫با استرس جعبه رو باز کرد و با دیدن یه سری وسایلی که معلوم بود توی خونه جا گذاشته‬
‫‪ ،‬قلبش لرزیید‪...‬‬

‫ساعتش‪...‬انگشترش ‪...‬حتی یکی از لباس های خودش که برای جونگین بار ها پوشیده بود‬
‫تا بتونه یه شب خواستنی رو باهاش سپری کنه‪...‬‬

‫بغضش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و کیونگسو اون رو نادیده گرفت ‪...‬‬

‫نامه رو با دست هایی که به شدت میلرزیدن باز کرد و با خوندن متنش ‪ ،‬تازه متوجه شد‬
‫که بغض رو رها کرده تا گلوش رو کمتر آزار بده‪...‬‬

‫اشکی از چشمش روی برگه افتاد و بعد بالفاصله دستشو زیره چشمش کشید‪...‬‬

‫حتی فکرش رو نمیکرد که با جونگین به این مرحله برسه‪...‬‬

‫مدام خودش رو سرزنش میکرد که ای کاش ایستاده بود تا توضیحش رو بشنوه‪...‬‬

‫کاش اینطوری برخورد نمیکرد‪..‬‬

‫برگه رو روی تخت گذاشت و با دست ازادش دهنش رو محکم گرفت ‪...‬‬
‫به زود از بینیش نفس میکشید و سعی میکرد ساکت بمونه تا مادرش از حال داغونش‬
‫خبر دار نشه‪...‬‬

‫این وضع غیر قابل درک بود و کیونگسو به تنهایی نمیدونست چطور باید انجامش بده‪..‬‬

‫بدون جونگین‪!...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫×یک هفته بعد×‬

‫به سختی تونسته بود مادرش رو راضی کنه که باهاش به دادگاه نیاد‪...‬‬

‫احساس میکرد توی هر قدمی که برمیداره یه وزنه ی سنگین بهش وصله و بدنش رو به‬
‫عقب هل میده‪..‬‬

‫اگه اون دادگاه لعنتی رو نمیرفت ممکن بود غیابی کیونگین رو ازش بگیرن‪...‬و جونگین‬
‫رو از دست بده‪..‬‬

‫اون نمیخواست این اتفاق بیوفته‪...‬‬

‫اون کیونگین بدون جونگین رو نمیخواست‪...‬‬

‫هیچوقت نمیخواست‪..‬‬

‫بدنش رو به سختی به ساختمون اصلی رسوند و وقتی به راهرو رسید تونست جونگین رو‬
‫ببینه که روی یکی از مبل های راحتی انتهای سالن نشسته و معلوم بود که منتظر‬
‫کیونگسو عه‪...‬‬
‫کیونگسو به سختی کیونگی رو که تمام مدت توی بغلش خوابیده بود کمی باال کشید و‬
‫سرش روکه به حالت کج روی شونه اش گذاشته بود و لب هاش نیمه باز بودن کمی به‬
‫خودش فشورد‪...‬‬

‫دلش نمیخواست دیگه اون گرمای موجود کوچولوی توی بغلش رو حس نکنه ‪...‬‬

‫قدم های ارومش رو به سمت جونگینی برداشت که احساس میکرد نمیشناستش ‪...‬‬

‫بعد از اون یه هفته ای که از هم دور بودن و جونگین رو ترک کرده بود اون واقعا عوض‬
‫شده بود‪...‬‬

‫نه تلفن خودش و نه شرکت رو به هیچ عنوان جواب نمیداد و هیچ راهی برای کیونگسو‬
‫نذاشته بود‪...‬‬

‫دقیقا کاری رو که خودش با جونگین کرده بود‪...‬‬

‫اون ندیدن کیونگین رو به جون خریده بود تا کیونگسو رو سر عقل بیاره‪...‬‬

‫میدونست که اون به دادگاه میاد‪...‬میدونست که کیونگسو دیوانه وار عاشقشه اما وقتی‬
‫پای اعتمادش شد همه چیز به هم ریخت‪...‬‬

‫جونگین احساس شکست داشت زمانی که فهمید بعد از دو سال رابطه ی عاشقانه هنوز‬
‫هم بی اعتماده و بدون پرسیدن یه کلمه توضیح اون رو ترک کرده‪...‬‬

‫با نزدیک شدن کیونگسو سرش رو اروم اروم بلند کرد و ارنجاش رو از زانوهاش‬
‫برداشت ‪...‬‬

‫میتونست ببینه که کیونگسو از هفته ی قبل چقدر الغر تر شده و متقابال کیونگسو هم‬
‫همین رو احساس میکرد‪...‬‬
‫میتونستن به خوبی حس کنن که دوری همدیگه چقدر به هم اسیب رسونده ‪...‬‬

‫کیونگسو اروم پاش رو روی زمین میکشید و دستش رو که هنوز درد داشت کنار بدنش‬
‫بی حرکت انداخته بودش‪...‬‬

‫جلوی جونگین ایستاد و بعد جونگین باالفاصله بلند شد و بی اراده قلبش توی گلوش‬
‫تپید‪...‬‬

‫دست خودش نبود که با دیدنش انقدر بیتاب میشد‪...‬‬

‫اروم پلک زد و سعی کرد نگاهشو از کیونگسو بگیره و بعد لبخند محو و تلخی روی لبهاش‬
‫نقش بست وقتی کیونگین رو اونطوری توی بغل کیونگسو دید ‪...‬‬

‫بدون معطلی اروم دستشو رو سمت کیونگسو گرفت تا کیونگین رو بگیره و کیونگسو بدون‬
‫هیچ اعتراضی اون رو سمت جونگین گرفت تا بغلش کنه‪...‬‬

‫همچنان بغض توی گلوش بود و بدنش لرزش خفیفی داشت و زمانی بدتر شد که‬
‫صدای جونگین رو بعد از مدت طوالنی ای شنید‪...‬‬

‫‪-‬دلم برات تنگ شده بود‪...‬‬

‫قلبش برای لحظه ای ایستاد ‪...‬سرش رو برگردوند و با نگاه کردن به جونگینی که کیونگین‬
‫رو خطاب کرده ناامید شد‪...‬‬

‫پلکی زد و سرش رو پایین انداخت و سعی کرد همون صدا رو توی سرش تکرار کنه تا‬
‫دوباره لذت ببره‪...‬‬

‫اب دهنش رو اروم قورت داد وبعد اینبار خودش بود که مخاطب قرار گرفت‪:‬‬
‫‪-‬دستت‪ ...‬بهتره؟!‬

‫میتونست قسم بخوره که اون بهترین جمله ای بود که توی اون هفته ی جهنمی شنیده‬
‫بود‪...‬‬

‫سرشو باال گرفت وبا چشمایی که هاله ای از اشک توش جمع شده بود به جونگین خیره‬
‫شد و بعد سرش رو تکون داد ‪...‬‬

‫‪-‬جوابم‪...‬‬

‫جونگین پافشاری کرد تا صداش رو بشنوه اما کیونگسو بیرحمانه سرش رو تکون داده بود‪...‬‬

‫کیونگسو با کنجکاوی نگاهش کرد و بعد جونگین نگاه بیتابش رو به لب های کیونگسو داد‪...‬‬

‫دستش رو پشت کیونگین کشید و نفسش رو با بی قراری بیرون داد‪...‬‬

‫‪-‬بهتره بریم تو‪...‬خیلی وقته منتظرن !!‬

‫با گفتن حرفش اخرین شانس کیونگسو رو هم از بین برد ‪...‬‬

‫حتی نمیدونست چی برای گفتم داره و ممکنه جونگین چی بگه‪...‬‬

‫اروم وارد شدن و بعد جونگین تعظیم کوتاهی به اعضای داخل اون اتاق کرد‪..‬‬

‫سمت جایگاهش که کنار چن بود رفت و بعد دستشو اروم روی کمر کیونگین کشید‪...‬‬

‫‪-‬اون خوابیده؟‬

‫چن با لبخندی پر ذوق از جونگین پرسید و بعد جونگین لبخند محوی تحویلش داد‪..‬‬

‫‪-‬اره‪..‬خوابیده‪..‬‬
‫سرش رو برگردون و نفس عمیقی توی گردن کیونگین کشید‪...‬‬

‫اهسته طوری که چن به سختی متوجه اش شد زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬بوی کیونگسو رو میده‪...‬‬

‫دندوناش رو به هم فشار داد و بعد توی جاش نشست‪..‬دیگه تحمل ایستادن رو نداشت‪..‬‬

‫کیونگسو به سختی گوشه های ناخنش رو با انگشتای دیگه ش میکَند و پاهاش به شدت‬
‫تالش میکرد که مقاوت ایستادن رو ازش بگیره‪...‬‬

‫با ورود مرد میانسالی اروم ایستادن وبعد یکی از سرباز های جلوی در نگاهی به جونگین‬
‫انداخت و جونگین متوجه ی منظورش شد‪:‬‬

‫‪-‬خوابیده‪...‬بزارید همینجا بمونه‪...‬لطفا‪...‬‬

‫مرد میانسال سری تکون داد و بعد اروم نشست ‪:‬مشکلی نیست‪...‬‬

‫کی ونگسو ملتمس نگاهی به چن انداخت که ردیف کناری ایستاده و درست رو به روی‬
‫کیونگسو هستن‪...‬‬

‫چن معذب سرش رو تکون داد‪...‬‬

‫‪-‬خب ‪..‬مشکلتون سر ازدواج هست درسته؟‬

‫جونگین لباش رو به سختی تر کرد و چن اروم گفت ‪ :‬ازدواجشون غیر قانونی نیست‬
‫درواقع ‪....‬توی پرونده توضیح داده شده‪...‬‬

‫مرد سری تکون دادو چیزی نگفت و منتظر به جونگین خیره شد ‪:‬‬

‫‪-‬درخواست جدایی رو شما دادید‪...‬و به چه دلیل؟‬


‫جونگین اروم اب دهنش رو قورت داد و ایستاد در حالی که کیونگین رو توی بغلش نگه‬
‫داشته بود‪..‬‬

‫‪-‬بی اعتمادی‪..‬‬

‫کیونگسو مثل چند روز گذشته بدنش لرزش خفیفی کرد و بعد قلبش موج دردناکی به‬
‫سینش وارد کرد‪..‬‬

‫چن اروم نگاهش رو به کیونگسویی داد که پایین لباسش رو توی مشتش فشار میداد و‬
‫میتونست حدس بزنه که سعی دره بغضش رو نشکونه‪..‬‬

‫‪-‬درواقع بعد از دو سال هنوز بهم اعتمادی نداره و‪...‬‬

‫نگاهشو به کیونگسو داد ‪ :‬میخوام که جدا بشیم‪...‬‬

‫کیونگسو نفسشو بیرون داد و سرشو باال گرفت تا جونگین رو ببینه‪...‬‬

‫بدنش بی حس شده بود و اگه دستش رو به میز جلوش نمیگرفت حتما میوفتاد‪..‬‬

‫‪-‬اقای دو‪...‬کیونگسو‪...‬‬

‫مرد میانسال نگاهشو به کیونگسو داد ‪..‬‬

‫‪-‬این جدایی رو توافقی قبول میکنید یا زمان میخواید تا فکر کنید؟‬

‫کیونگسو میترسید‪ ...‬همیشه از این سوال میترسید‪...‬هیچوقت نمیخواست توی اون‬


‫موقعیت باشه اما االن توش گیر افتاده بود‪..‬‬

‫نگاهشو از جونگین نگرفت و تنها پلک ارومی زد ‪...‬‬

‫'' بله‪...‬بله میخوام جدا بشم‪''...‬‬


‫حرفی که توی سرش انعکاس پیدا کرده بود و میدونست با گفتنش خودش رو نابود‬
‫میکنه‪...‬‬

‫هاله ی لعنتی اشک از چشماش به پایین سر خوردن و روی گونه هاش افتادن‪...‬‬

‫‪-‬میخوام‪....‬فکرکنم‪...‬‬

‫سرش رو سمت مرد برگردوند وتا بیشتر از این خرد شدنش رو به جونگین نشون نده و‬
‫اروم فشاری به چوب میز وارد کرد‪...‬‬

‫‪-‬خیله خب‪ ..‬یک ماه کافیه؟‬

‫کیونگسو سرش رو اروم تکون داد ‪:‬بله‪...‬‬

‫جونگین بر خالف چیزی که بیان کرده بود از ته دلش از این تصمیم راضی بود ‪..‬‬

‫اما اگر محکم نبود کیونگسو دوباره ادامه میداد یا شایدم بعد ها کیونگسو بود که با جدیت‬
‫تقاضای جدایی میداد‪...‬‬

‫مرد میانسال با گفتن نتیجه ی نهایی ‪ ،‬اتاق رو ترک کرد و بعد جونگین و کیونگسو و‬
‫کیونگین بودن که اونجا تنها ایستاده بودن‪...‬‬

‫پلک سنگینی زد تا جونگین رو بتونه بهتر ببینه‪...‬به شدت دلش برای اون مرد قوی تنگ‬
‫شده بود‪...‬‬

‫چن بعد از جمع کردن پرونده به جونگین اعالم کرد که بیرون منتظر میمونه ‪...‬‬

‫جونگین اروم نزدیک کیونگسویی شد که مقاومتش فقط به اون میز جلوش بستگی‬
‫داشت‪...‬‬
‫قدم اخر رو برداشت و بعد اروم گفت ‪:‬خودت برمیگردی یا‪...‬‬

‫‪-‬میتونم‪...‬خودم برم‪...‬‬

‫نگاهشو از جونگین گرفت وبعد دست سالمش رو نزدیک کرد ‪ :‬وسایلش پیشمه‪...‬بهتره‬
‫من‪...‬ببرمش خونه‪...‬‬

‫جونگین سری تکون داد و موافقتش رو اعالم کرد‪...‬حاضر بود باز هم کیونگین رو نبینه اما‬
‫نتیجه ی اخرش این باشه که کیونگسو برمیگرده خونه و ازش معذرت میخواد ‪....‬‬

‫کیونگین رو به سختی توی بغلش گرفت و بدون این که نشون بده ضعیفه قدم اولش‬
‫رو برداشت و بعد از قدم دوم بود که از پشت به جونگینی که پشت سرش راه افتاده‬
‫بود برخورد کرد و بعد دستای حمایتگر جونگین اون رو محکم گرفت ‪..‬‬

‫‪-‬کیونگسو!!‬

‫با ترس گفت و بعد سعی کرد کیونگین رو ازش بگیره‪...‬‬

‫‪-‬حالت خوب نیست!!بزار ببرمت خونه‪...‬‬

‫کیونگسو دستش رو روی پیشونیش کشید و سعی کرد کیونگین رو بگیره‪..‬‬

‫‪-‬میوفتی بچه رو هم ناقص میکنی‪...‬خودم میبرمت!‬

‫‪-‬خودم‪..‬‬

‫‪-‬نه!!‬

‫تحکم صداش باعث شد کیونگسو لبهاش رو داخل بکشه و خودش رواروم از بغل جونگین‬
‫بیرون کشید‪...‬‬
‫‪-‬باید‪...‬برم جایی‪...‬‬

‫‪-‬کجا؟ خودم میبرمت‪..‬‬

‫‪-‬جونگین‪...‬‬

‫‪-‬جونم‪..‬جونم لعنتی بگو ‪...‬‬

‫کیونگسو دستش رو بی اداره برای ایستادن به جلوی پیراهن جونگین گرفت ‪:‬‬

‫‪-‬د‪...‬درد دارم‪...‬‬

‫با صدای ضعیفی نالید‪...‬‬

‫جونگین نفسشو بیرون داد طوری که صداش رو به خوبی شنید و بعد سعی کرد کیونگسو رو‬
‫با دست دیگش بگیره و بعد با ترس نگاهشو به کیونگسویی داد که توی اغوشش افتاد و‬
‫چشماش ناخداگاه بسته شدن و هیچ چیز دیگه ای جز سیاهی رو نفهمید‪!...‬‬

‫‪Part: 8‬‬
‫با حس سوزشی توی دستش اخم ریزی کرد و بعد لبهای خشک شده اش رو به هم مالید‪..‬‬

‫ازاین وضعیت حس ترس داشت از این که چشماش رو باز کنه و چیزی رو که‬
‫میخواست نبینه‪...‬‬

‫سرش رو اروم تکون داد و روی بالش به حرکت در اورد‪...‬‬

‫‪-‬ج‪.....‬جونگ‪...‬‬

‫‪-‬پسرم؟‪..‬حالت خوبه؟؟ میتونی چشماتو باز کنی؟؟‬


‫صدای مادرش اون لحظه چیزی نبود که دلش بخواد بشنوه برای همین دوباره بدون این‬
‫که چشماش باز بشن بغض کرد ‪...‬‬

‫با صدای ضعیفی که به سختی شنیده میشد زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬ج‪..‬ونگین‪..‬کجاس‪...‬‬

‫‪-‬اون اینجا نیست‪...‬‬

‫کیونگسو اخم غمگینی بین ابروهاش نشست و بعد اروم تکونی به بدنش داد تا بلند بشه‬
‫اما مادرش اروم به تخت برش گردوند ‪:‬‬

‫‪-‬بخواب کیونگ‪...‬لطفا ‪...‬‬

‫کیونگسو خسته به نظر میومد ‪..‬خیلی زیاد ‪ ..‬بغضش رو بیخیال شد و گذاشت برای خودش‬
‫سر باز کنه و به گریه بیوفته‪..‬‬

‫صداش میلرزید و چشماش اروم و نیمه ‪،‬باز شدن و این باعث شد از گوشه ی چشمش‬
‫قطره اشکی پایین بیوفته و مادرش لب هاش رو برای لحظه ای گاز گرفت‪..‬‬

‫‪-‬عزیزم‪ ...‬اون کیونگین و با خودش برد خونه چون اینجا محیط خوبی براش نبود‪...‬بردش تا‬
‫یکم بگردونش ولی باز میارتش ‪...‬‬

‫‪-‬مامان‪....‬‬

‫‪-‬جانم پسرم‪..‬‬

‫مادرش اروم خم شد تا صداش رو بشنوه ‪..‬‬

‫‪-‬ب‪...‬بگو بیاد‪...‬‬
‫مادرش با نگرانی نگاهش کرد ‪ :‬کیونگین رو میاره نگران نباش کیونگسو‪..‬‬

‫‪-‬ب‪..‬بخاطره اون‪...‬نمیخوام که بیاد‪...‬‬

‫نفسشو به سختی بیرون داد و بدون توجه به کتف بسته شدش و این که سوزن سرم توی‬
‫دستش فرو میره و باعث میشه دستش رو به خون بندازه ‪ ،‬به پهلو اروم چرخید و دست‬
‫مادرشو دو دستی گرفت و اروم فشار داد و سعی کرد لرزش صداش رو قطع کنه که‬
‫البته فایده ای هم نداشت‪..‬‬

‫‪-‬بگو بیاد‪...‬ت‪..‬توروخدا بگو‪...‬بیاد ‪...‬‬

‫مادرش معذب بود‪ ...‬نمیتونست به جونگین خبر بده که بیاد چون مطمئنا اون نمیومد حتی‬
‫با این که میدونست به شدت کیونگسو رو دوست داره و دلش میخواد توی اون وضع‬
‫باشه‪...‬‬

‫اما مجبور بود بخاطره پسرش هم که شده خودش رو پایین بیاره‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬بهش زنگ میزنم‪..‬‬

‫اروم موهای کیونگسو رو که با اشفتگی روی پیشونیش ریخته بود رو نوازش کرد و‬
‫کنارشون داد‪..‬‬

‫‪-‬تو استراحت کن‪...‬تا برگردم‪...‬‬

‫این ر و اروم زمزمه کرد و بعد دستشو از بین دستای یخ کرده ی کیونگسو بیرون کشید‪..‬‬

‫گوشیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت و قبل از بستن در نگاهی به کیونگسو‬


‫انداخت که اشکاش بدون این که دست خودش باشه از روی بینیش رد میشن و روی‬
‫بالش سقوط میکنن‪..‬‬
‫اروم درو بست و نفسشو با وجود سنگینیه سینش به سختی بیرون داد و شماره ی جونگین‬
‫رو توی گوشیش پیدا کرد و دکمه ی اتصال تماس رو زد ‪...‬‬

‫تا زمانی که جونگین تلفنش رو جواب بده با استرس پوست لبش رو میجویید‪...‬‬

‫‪-‬جانم مامان‪..‬‬

‫‪-‬پسرم!!‬

‫انگار که با لحن جونگین نور امیدی رو دیده بود‪..‬‬

‫‪-‬چی شده؟ کیونگسو خوبه؟؟‬

‫‪-‬اره‪...‬اره اون‪...‬خب‪...‬زیاد خوب نیست جونگین‪...‬‬

‫‪-‬چرا؟ به هوش نیومد؟؟مگه دکتر باال سرش نیست؟؟‬

‫لحن نگرانش حتی دل مادر کیونگسو رو هم میلرزوند‪...‬‬

‫‪-‬نه پسرم‪..‬به هوش اومده اما‪...‬میخواد باهات حرف بزنه‪...‬‬

‫‪-‬چه حرفی؟؟اگه راجب کیونگینه شب میارمش خونه‪...‬‬

‫‪-‬نه ‪...‬راجب خودتون‪...‬‬

‫سکوت جونگین باعث میشد قلبش به تپش بیوفته‪..‬‬

‫‪-‬پسرم‪...‬‬

‫‪-‬نمیتونم بیام‪....‬حداقل االن نه‪...‬‬

‫‪-‬چرا ؟ چرا کشش میدین‪...‬پسرم‪...‬فقط بیا با هم دو کالم حرف بزنین اون حالش‪..‬‬
‫‪-‬خوب میشه‪...‬باید خوب شه چون میخواد که من باشم !!‪.‬منم اینو میخوام ولی دارم تالش‬
‫میکنم‪...‬خوب بمونم‪...‬همون قدر که اون در عذابه منم هستم‪...‬درد فیزیکی میکشه منم‬
‫میکشم‪...‬اون درد قلبی داره منم دارم‪...‬جفتمون توی عذابیم ولی باید یاد بگیره به کسی‬
‫که دو ساله زیر یه سقف داره زندگی میکنه اعتماد کنه!!‬

‫‪-‬جونگین ‪..‬داری تند میری ‪..‬‬

‫‪-‬اره‪..‬خیلی زیاد تند میرم‪...‬چون وقتی داشتیم شروع میکردیم قوانین زندگیمونو‬
‫گفتم‪...‬اونم قبول کرد ‪...‬قرار بود حرف بزنیم و گوش بدیم‪...‬اعتماد کنیم‪...‬گفته بودم اگه‬
‫خرابش کنه منم آوارش میکنم رو سر جفتمون!!‬

‫‪-‬جونگین‪...‬‬

‫‪-‬بهش بگین حرفی ندارم تا خودش توی یه ماهی که دادگاه مشخص کرده فکراشو‬
‫بکنه‪...‬میتونه جدا شه و به فکرای مسخره اش ادامه بده‪..‬میتونه برگرده و عذرخواهی کنه‬
‫تمومش کنه‪...‬منم از دوریه خود لعنتیش و کیونگین هر شب بال سر خودم نمیارم‪!...‬‬

‫مادر کیونگسو ساکت شد‪ ...‬قلبش تیر میکشید که نمیتونست به تنها پسرش کمک کنه‪...‬‬

‫اروم زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬درست میگی‪...‬‬

‫جونگین لبهاشو به هم فشار داد و نفسشو که بخاطره عصبانیت گرفته بود بیرون داد ‪:‬‬

‫‪-‬شب چه ساعتی کیونگین رو میاری؟‬

‫جونگین اروم کیونگین رو توی بغلش باال کشید و به صورتش نگاهی انداخت و لبخند‬
‫کمرنگی زد ‪:‬‬
‫‪-‬هر موقع کیونگسو مرخص شد بهم زنگ بزنید‪...‬میارمش‪..‬‬

‫قب ل از این که مادر کیونگسو ادامه بده جونگین خداحافظی کرد و مادرش رو توی سکوت‬
‫تنها گذاشت‪...‬‬

‫بعد از قطع کردن گوشیش نگاهشو ثابت به کیونگین داد که مشغول ور رفتن با یقه ی‬
‫لباسشه‪..‬‬

‫‪-‬خب‪...‬پسر بابایی میخوایم بریم حموم‪...‬از اونا که دوست داری ‪..‬‬

‫کیونگین سرشو باال گرفت و با دیدن لبخند جونگین نیشخندی زد که دوتا از دندونای نصفه‬
‫نیمه بیرون زدش معلوم شد ‪..‬‬

‫جونگین لپش رو بوسه ی محکمی زد و بعد همراهش سمت حموم رفت‪..‬‬

‫بعد از در اوردن تیشرتش پاچه های شلوارشو باال زد و توی وان ابی که قبال اماده کرده‬
‫بود نشست و بعد کیونگینو توی اب قرار داد ‪...‬‬

‫اردکای زرد رنگی که به ظاهر شبیه به یه جسم سنگین بودن رو توی اب گذاشت اما اونا‬
‫روی اب شناور شدن و کیونگین با دیدنشون با ذوق دستاش رو داخل اب زد و صدای‬
‫ذوق زده اش به جیغ خفیفی تبدیل شد که همین برای خندوندن جونگین کافی بود‪..‬‬

‫مقدار اب انقدری کم بود که فقط تا زیره سینه های کوچولوی کیونگین اومده بود و برای‬
‫جونگین تا زیره شکمش ‪...‬‬

‫با دقت به اب بازی کیونگین نگاه میکرد و دنبال وجه مشترکش با کیونگسو بود تا قند‬
‫توی دلش اب بشه ‪..‬‬
‫موژه های بلندش‪...‬ابروهای مشکی و موهای پرپشت و براقش ‪...‬حتی انگشتای دست‬
‫و پاهاش مثل کیونگسو بودن و همین باعث میشد سمتش خم بشه و اون موجود نرم و‬
‫بانمکو توی بغلش بگیره و فشار بده‪..‬‬

‫کیونگین همچنان ورج و وورجه میکرد تا از بغل جونگین بیرون بیاد و وقتی دستای جونگین‬
‫ازادش کردن یکی از اردکارو توی دستش گرفت و فشارش داد که صدای جیغ مانندی‬
‫ازش خارج شد و کیونگین انگار که متعجب شده باشه به اون عروسک عجیب خیره شد و‬
‫بعد دوباره فشارش داد‪...‬‬

‫لپاش رو باد کرد و لبش رو به بیرون هدایت کرد و یه بار دیگه فشارش داد ‪...‬‬

‫نیمرخ کیونگین انقدری بامزه بود که جونگین رو بار ها به خنده انداخت ‪..‬‬

‫مشتش رو پر اب کرد و اروم روی کمر کیونگین ریخت و با انگشتاش نوازشش کرد‪..‬‬

‫سرشو کج کرد و به کیونگین خیره شد ‪..‬‬

‫‪-‬کیونگین‪...‬؟میخوام یه رازی رو بهت بگم‪...‬‬

‫کیونگین هنوز مشغول بازی بود و بین حرفای جونگین فشاری به ادرکش میداد و نیشخند‬
‫میزد‪...‬‬

‫‪-‬بابایی دلش‪....‬دلش واسه کیونگسو تنگ شده‪...‬‬

‫کیونگین سرشو باال گرفت تا جونگین رو ببینه و بعد ادرکشو سمت جونگین گرفت تا اونم‬
‫فشارش بده‪...‬‬

‫‪-‬بَ بَ‪...‬‬
‫صدای نازک و بچگونه ی کیونگین متعجبش کرد و بعد اروم خندید‪:‬‬

‫‪-‬خوبه که کامل زبون در نیوردی وگرنه به کیونگسو گذارش میدادی چی بهت گفتم‪..‬‬

‫کیونگین نفس شو به بیرون فوت کرد و بخاطره نزدیکیه لب هاش به هم صدای موتور‬
‫مانندی از لباش خارج شد و بعد خودش رو به جلو عقب تکون داد و دستشو به اب زد‪...‬‬

‫صدای زمزمه جونگین توی گوشش پیچید‪...‬‬

‫‪-‬عقلم میخوادش‪...‬قلبم میخواد‪...‬اما غروره لعنتیم نمیخوادش‪...‬‬

‫جونگین با درموندگی سرش رو پایین انداخت‪...‬‬

‫قلبش درد داشت‪....‬میخواستش‪...‬همینجا ‪...‬همین لحظه‪...‬اما نبود‪...‬‬

‫درواقع خودش نخواست که باشه‪...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫بعد از تماس مادر کیونگسو لباس های کیونگین رو با احتیاط تنش کرد بدون این که‬
‫بخواد به بدنش کوچک ترین خراشی رو وارد کنه‪...‬‬

‫تمام مسیری که توی راه بودن کیونگین رو روی صندلی مخصوصش توی ماشین گذاشته‬
‫بود و از توی اینه بهش نگاه میکرد‪..‬‬

‫ضبط رو روشن کرده بود و اهنگ های مالیمی در حال پخش بودن‪..‬‬

‫‪-‬اینو دوست داری کیونگین ؟‬

‫اما با نگاه کردن بهش متوجه شد اون مشغول تکون دادن پاهاشه و بیرون رو دید میزنه‪..‬‬
‫نفسشو با درموندگی بیرن داد ‪:‬‬

‫‪-‬کیونگسو اینو خیلی دوست داشت‪...‬‬

‫اینو زمزمه کرد و بعد صدای جیغ کیونگین رو شنید که با دیدن درختای توی خیابون ذوق‬
‫کرد‪...‬‬

‫لبخند تلخی زد و پشت چراغ ایستاد‪...‬‬

‫فکرش مشغول این بود که دقیقا میخواد به کیونگسو چی بگه یا چه چیزی رو بیان کنه ‪...‬‬

‫دلش برای اون عطرش‪..‬اون بوسه هاش‪..‬اون اغوشش تنگ شده بود‪..‬‬

‫از فکر این که چقدر از هم دور شدن و چقدر درد میکشه اخم کرد‪..‬‬

‫حس میکرد بغض کرده کسی که هیچ وقت فک نمیکرد بخاطر مسائل عاشقانه به این روز‬
‫بیوفته‪...‬‬

‫اروم حرکت کرد و بعد از چند دقیقه جلوی دری ایستاده بود که هفته ی پیش با یه لبخند‬
‫بزرگ با کیونگسو واردش شده بودن اما االن‪...‬‬

‫خاطره اش مثل یه هاله از جلوی چشماش رد شدن و این باعث شد قلبش به تپش‬
‫بیوفته‪...‬‬

‫اروم پیاده شد و کیونگین رو همراه خودش از ماشین خارج کرد‪..‬‬

‫قدم هاش سست بودن و حتی لرزششون رو به خوبی احساس میکرد و خودشو با این‬
‫گول میزد که حتما کیونگین سنگین شده‪...‬‬
‫لب هاشو به هم فشار داد و انگشتش رو نزدیک زنگ برد و قبل از فشار دادنش نفس‬
‫عمیقی کشید‪...‬‬

‫طولی نکشید که کیونگسو با چشمای پف کرده و قرمز ‪ ،‬مثل هفته ی گذشته ‪ ،‬جلوی در‬
‫ظاهر شد اما اینبار به دیدن جونگین مشتاق بود‪!..‬‬
‫وقتی در باز شد جونگین تازه این سوال رو از خودش پرسید ‪" :‬چطور نبودنش رو تحمل‬
‫کرده ؟"‬

‫لب هاشو روی هم مالید و زیره لب زمزمه کرد ‪..‬‬

‫‪-‬سالم‪...‬‬

‫کیونگسو به سختی اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد صداش رو از چیزی که هست‬
‫صافتر کنه‪...‬‬

‫‪-‬س‪...‬سالم‪...‬‬

‫صداش‪...‬صداش‪...‬‬

‫برای لحظه ی کوتاهی قلبش لرزید‪...‬‬

‫دستشو اروم شل کرد تا کیونگین رو به اغوش کیونگسو برگردونه ‪...‬‬

‫و اون لجظه بود که متوجه شد کتفش رو بسته‪...‬‬

‫دستای کیونگسو زیر بغل کیونگین رو گرفتن و وقتی جونگین قصد داشت دستش رو پس‬
‫بکشه ‪ ،‬پشت دستش به ارومی به شکم کیونگسو کشیده شد و همین گرما کافی بود تا‬
‫نفسش رو بند بیاره‪..‬‬
‫دندوناشو به هم فشار داد و قبل از این که کیونگسو متوجه ی ضعفش بشه عقب گرد‬
‫کرد تا بره و زمانی که بهش پشت کرد صداش رو شنید‪....‬‬

‫‪-‬ج‪...‬جونگین‪...‬‬

‫نباید صداش میزد ‪..‬نباید‪...‬‬

‫بدنش توان شنیدن صداش رو نداشت‪...‬اون نمیتونست مقاومت کنه و حاال کیونگسو‬
‫سعی داشت با حرف زدنش مقاومتش رو بگیره‪...‬‬

‫‪-‬می‪...‬میتونیم‪...‬‬

‫‪-‬نه نمیتونیم‪!...‬‬

‫جونگین بالفاصله گفت و قدم دیگه ای سمت ماشینش برداشت‪..‬‬

‫‪-‬خواهش ‪...‬میکنم‪...‬‬

‫کیونگسو اون همه خرد شدن رو به جون خریده بود تا جونگین رو راضی کنه‪...‬‬

‫نفسش به جای بیرون رفتن از دهنش توی سینه اش جا خشک کرده بود‪..‬‬

‫دستاش رو اروم مشت کرد و زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬چی برای گفتن هست؟!‪...‬‬

‫کیونگسو به ارومی با دست سالمش کیونگین رو به خودش فشار داد‪...‬‬

‫‪-‬م‪..‬من باید ‪...‬یه چیزی رو بهت بگم‪...‬‬


‫با خودش تمرین کرده بود که یه جمله ی درست و درمون تحویل جونگین بده و ازش‬
‫بخواد برگرده اما همه ی اون حرفا یادش رفته بود‪...‬‬

‫جونگین پلکی زد و سعی کرد اروم تر از چیزی که رفته بود سمت کیونگسو برگرده‪..‬‬

‫و درست وقتی چشماشون به هم خورد کیونگسو تمام برنامه هاش به هم ریخت‪...‬‬

‫مکث بینشون دردناک بود اما کیونگسو سعی میکرد فقط تمرکزش رو به جونگینی بده که رو‬
‫به روش ایستاده و از همیشه داغون تره‪...‬‬

‫اون هیچ شباهتی به تکیه گاه کیونگسو نداشت!‬

‫‪-‬ب‪..‬بابت‪...‬بابت ام‪..‬امروز ‪...‬‬

‫جونگین منتظر بود‪!!.....‬‬

‫‪-‬ممنون‪...‬که بریدم بیمارستان‪...‬‬

‫جونگین هنوز منتظر بود تا اون جمله ای رو که انتظار داشت بگه‪....‬‬

‫‪-‬همین ؟‪...‬‬

‫‪-‬هم‪...‬همین‪...‬‬

‫باز هم جونگین شکست خورده بود‪...‬‬

‫اب دهنش رو قورت داد و بعدنگاهشو به زمین داد‪...‬‬

‫‪-‬یکی از لباسام رو اشتباهی بردی‪...‬‬

‫جونگین یه دفعه ای گفت و کیونگسو سر جاش خشکش زد ‪...‬‬


‫ح تی خودش هم ندیده بود که اشتباها چیزی رو برده که متعلق به جونگینه‪...‬‬

‫‪-‬اگه میشه برام بیار‪...‬‬

‫جونگین باز هم منتظر شد تا کیونگسو چیزی بگه‪...‬‬

‫‪-‬االن برات‪..‬میارمش‪...‬‬

‫جونگین سرش رو اروم تکون داد و بعد به رفتن کیونگسو خیره شد‪...‬‬

‫اون از قبل هم الغر تر شده بود و این ضعیف شدن‪ ،‬مرگ جونگین رو نزدیک تر‬
‫میکرد‪...‬‬

‫سرش رو پایین انداخت و به کفشهاش خیره شد‪..‬‬

‫کفش هایی که به سلیقه ی کیونگسو بودن‪...‬‬

‫شلواری که به سلیقه ی کیونگسو بود‪....‬‬

‫تمام چیز هایی که تنش بود و به سلیقه ی کیونگسو بودن‪....‬‬

‫همه ی اینا باعث میشدن اون مقاومت بدنش رو از دست بده و اروم به دیوار‬
‫کنارش تکیه بده‪...‬‬

‫کیونگسو به ارومی کیونگین رو توی پذیرایی و به بغل مادرش منتقل کرد و با حالت‬
‫ناراحتی داخل اتاقش شد‪..‬‬

‫با عجله مشغول گشتن لباس هاش شد تا بتونه چیزی رو که متوجه نشده بود رو پیدا کنه‪..‬‬
‫با دیدن لباس چهارخونه و مشکی سفیدش توی جاش ثابت موند‪...‬‬

‫با مکث کوتاهی اونو به بینیش نزدیک کرد و با نفس کشیدن عطر کیونگسو بغض‬
‫دردناکی بهش حمله کرد ‪...‬‬

‫با باز کردن چشماش که با مکث طوالنی ای بود‪ ،‬اشکاش به ارومی روی گونه اش‬
‫لغزیدن ‪...‬‬

‫نفسش رو به سختی بیرون داد و لباس رو به سینش چسبوند‪..‬‬

‫نمیخواست اون رو برگردونه‪...‬اما مجبور بود !‪...‬‬

‫از جاش بلند شد و به سمت در رفت و بعد از باز کردن دوباره ش ‪ ،‬جونگین درمونده‬
‫رو دید که با خستگی به دیوار تکیه داده و سرش رو پایین انداخته‪...‬‬

‫کیونگسو نگاه جونگین رو دید که به لباسش افتاد و میتونست به خوبی بفهمه که اون‬
‫لباس هیچ ارزشی براش نداره‪...‬‬

‫دستش رو دراز کرد و گوشه ی لباس رو گرفت ‪..‬‬

‫‪-‬لباست‪...‬‬

‫کیونگسو شتاب زده گفت و بعد اروم زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬لکه داره‪...‬باید بشورمش‪...‬‬

‫‪-‬خودم میشورمش‪...‬‬

‫جونگین لباس رو کشید اما کیونگسو مقاومت کرد و اینبار اون لباس رو کشید ‪:‬‬

‫‪-‬نه‪...‬خودم‪...‬خودم میشورمش‪....‬‬
‫جونگین نگاهشو به کیونگسویی داد که با فاصله ی کمی ازش ایستاده و دستش روی‬
‫دست جونگین قراره گرفته ‪..‬‬

‫کیونگسو فقط یه بهونه برای لمس میخواست و جونگین این رو خوب فهمیده بود‪...‬‬

‫گرمای کیونگسو بیشتر از اون چیزی که جونگین فکر میکرد ‪ ،‬دیوونه کننده بود ‪...‬‬

‫کیونگسو به وضوح از این همه نزدیکی نفس عمیق کشید تا بتونه عطرش رو به ریه‬
‫هاش بکشه‪..‬‬

‫نگاهشو به لب هاش منتقل کرد و بعد ناشیانه قدمی به جلو برداشت تا اون لب هارو‬
‫ببوسه‪...‬‬

‫جونگین چشماش رو بست و قبل از این که اون نرمی خواستنی رو احساس کنه عقب‬
‫کشید ‪...‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬بشورش‪...‬‬

‫کیونگسو به خودش اومد و متوجه شد که داره میلرزه ‪ ،‬زمانی که جونگین ازش دور شد و‬
‫سوار ماشین شد واز اونجا فاصله گرفت‪...‬‬

‫دستش روی هوا مونده بود و لباس جونگین هنوز توی دستش بود ‪...‬‬

‫فرصت هایی که پشت هم از دست میداد بخاطر حماقتایی بود که انجام میداد و‬
‫میدونست اگه اون کلمه ی" ببخشید" رو استفاده میکرد االن میتونست ببوستش و‬
‫میتونست وارد بهشتی بشه که با جونگین ساخته بود‪....‬‬
‫بدنش رو به داخل کشید و درو اروم بست‪..‬‬

‫پیشونیش رو به در چسبوندو دستش رو به در اهنی‪...‬‬

‫بدنش به ارومی لرزیدن و همونجا به ارومی بغضش رو رها کرد ‪...‬‬

‫این همه درد رو نمیتونست به یکجا تحمل کنه‪...‬‬

‫اون میخواستش‪ ..‬بهش نیاز داشت اما جونگین اون رو به بدترین شکل ممکن تنبیه کرده‬
‫بود و برای بخشیده شدن هم کلید رو به کیونگسو داده بود اما اون کار باهاش رو بلد‬
‫نبود‪...‬‬

‫‪-‬کیونگسو‪..‬‬

‫صدای مادرش باعث شد شدت گریه اش بیشتر بشه و بعد شونه هاش توسط مادرش‬
‫به عقب کشیده شدن و زمانی که صورت خیسش رو دید با درموندگی بغلش کرد و به‬
‫خودش فشورد‪...‬‬

‫‪-‬ششش‪...‬کیونگسو‪...‬گریه نکن ‪...‬‬

‫کیونگسو میون هق هقش زمزمه کرد ‪...‬‬

‫‪-‬م‪..‬من نگفتم‪...‬خواستم‪..‬خواستم بگم ‪...‬ولی نگفتم‪...‬زبون لعنتیم قفل بود مامان‪....‬‬


‫نگفتم‪....‬نگفتم‪...‬‬

‫با گفتن هر کلمه اش صدای گریه اش شدت میگرفت و میلرزید ‪..‬‬

‫اما مادرش با تمام توانش اون رو به خودش میفشورد ‪...‬‬

‫حتی مادرش هم توان دیدن این همه درد رو نداشت‪..‬‬


‫حتی اون هم مثل پسرش شکسته بود‪...‬‬

‫‪Part: 9‬‬
‫نمیدو نست اون موقع شب توی اون بارون شدیدی که نفهمید کی به باریدن گرفته ‪،‬‬
‫باید کجا بره و چیکار کنه فقط میخواست بره خونه یا بخوابه یا هر چیزی که اطرافش میبینه‬
‫درب و داغون کنه و البته که گزینه ی دوم رو انتخاب میکرد ‪...‬‬

‫بعد از پارک کردن ماشین جلوی خونه از ماشین پیاده شد و با عالقه زیر بارون رفت و‬
‫دستاشو با حرص مشت کرد و به ارومی قدم برمیداشت‪...‬‬

‫تا جلوی خونه تقریبا محوطه ی باز ی وجود داشت که باعث شد تا رسیدنش به در‬
‫اصلی سرتا پا خیس بشه و بدنش مثل ادمی شد که با لباس داخل حموم شده‪..‬‬

‫بدون توجه به سر و ضعش بدون این که تالشی کنه که کمتر خیس بشه وارد اسانسور شد‬
‫و بعد به در ورودی رسید‪..‬‬

‫میدونست که مادرش با دیدن این سرو وضع حتما شکه میشه واما بازم چاره ای‬
‫نداشت‪..‬‬

‫زنگ در رو فشار داد وبعد ایستاد‪..‬‬

‫مثل مردی که بدنش بخاطر ضربه های محکم شالق درد کشیده باشه و صدا ازش در‬
‫نیومده باشه‪...‬‬

‫نفسشو بیرون داد و سرشو پایین گرفت و تا زمانی که در باز بشه همون حالت موند‪..‬‬

‫با باز شدن در بدون این که به مادرش سالمی بکنه وارد شد و بعد یک راست سمت‬
‫اشپزخونه رفت‪..‬‬
‫بی هدف دنبال شیشه مشروبی میگشت که نمیدونست حتی کجا گذاشتتش‪...‬‬

‫در کمد هارو با حرص باز میکرد و با پیدا نشدن مشروبش دوباره محکم به هم میزدشون ‪..‬‬

‫نفسشو با عصبانیت بیرون داد و کمد اخر رو باز کرد و شیشه رو با عصبانیت بیرون‬
‫کنشید‪..‬‬

‫بدون این که دنبال شات یا پیکی باشه درش رو باز کرد و بطری رو سر کشید‪..‬‬

‫مهم نبود چه مقدار فقط میخواست اون مزه رو احساس کنه تا شاید درش تسکین پیدا‬
‫کنه‪..‬‬

‫بطری رو روی اپن گذاشت و سمت پذیرایی رفت‪.‬‬

‫کالفه بود ‪ ..‬نمیدونست دلش چی میخواد فقط میخواست یه چیزی رو نابود کنه‪..‬‬

‫دستش رو برد سمت اباژر و محکم کشیدش به عقب و پرتش کرد سمت دیوار که‬
‫باعث شد المپش درجا خرد بشه و بعد نوبت مجسمه و گلدون هایی بودن که یه روز با‬
‫عالقه ی کیونگسو اونجا قرار گرفته بودن و االن وقتی که نبود خودش رو احساس میکرد‬
‫بودن مجسمه ها هیچ لذتی نداشتن‪..‬‬

‫با پرت کردن گلدون شیشه ای به سمت دیوار مادرش توی جاش لرزید اما بدون‬
‫این که حرفی بزنه بهش خیره شده بود و دستاش رو بهم فشار میداد‪..‬‬

‫میترسید از این وضعیت‪...‬این وضعیت شباهت زیادی به زمانی داشت که پدرش‬


‫ورشکست شده بود اما اون بعد از خرد کردن تمامی وسایل خونه ‪ ،‬با تمام عصبانیتش‬
‫گوشه ای از خونه خوابید و دقیقا زمانی که مادر جونگین اون رو صدا زده بود متوجه شده‬
‫بود که توی خواب سکته کرده ‪...‬‬
‫و دوباره اون ترس به جونش افتاده بود و دیدن این وضعیت براش مثل تکرار کابوس‬
‫بود‪...‬‬

‫جونگین با کالفگی و بغض دردناکی سمت پنجره رفت و جلوش ایستاد‪..‬‬

‫نفسشو چند بار با صدا بیرون داد تا اون بغض لعنتی رو از بین ببره اما اون سمج تر از‬
‫این حرفا بود ‪..‬‬

‫دستشو مشت کرد و محکم به دیوار کنارش کوبیدو داد بلندی کشید که باعث شد مادرش‬
‫یه تکون محکم دیگه بخوره و بغض کنه‪..‬‬

‫اروم جلو رفت تا به جونگین نزدیک بشه‪..‬‬

‫برای جونگین اصال مهم نبود که دستش چقدر درد گرفته یا چه بالیی سر انگشتاش اومدن‬
‫‪...‬‬

‫نگاهشو دوباره به بیرون داد و دندوناشو به هم فشار داد ‪..‬‬

‫دیگه طاقت نداشت این درد رو تحمل کنه‪..‬‬

‫برای کسی که دیوانه وار عاشق کیونگسو بود اون یه مریضی بود که باعث میشد جونگین‬
‫رو از پا در بیاره اما اون باور داشت که هنوز هم میتونه روی پاهاش بایسته‪..‬‬

‫اما با یاداوری خاطره هایی ک ه با کیونگسو داشت مقاومتش مثل دفعات قبلی از دست‬
‫داد و بعد از یه نفس عمیق که ناله مانند بیرونش داد بغضش رو بیخیال شد و گذاشت‬
‫تمام اون مردونگی ای که داشت از بین بره و با صدای ارومی به گریه اش ادامه بده‪..‬‬
‫با حس دست مادرش روی شون هاش صورتش از گریه جمع شد و بعد به ارومی‬
‫سرش رو پایین خم کرد تا از تصویرش روی پنجره هم دیده نشه اما صدای گریه اش‬
‫دل هر کسی رو که کنارش بود به درد میورد‪...‬‬

‫‪-‬د‪...‬دلم واسش تنگ شده مامان‪...‬خسته شدم‪....‬میخوام‪...‬میخوام بیاد اینجا ‪....‬‬

‫دستشو محکم به چشمش کشید اما دوباره اشکاش پایین اومدن‪..‬‬

‫مادرش اروم از پشت بغلش کرد و کمرش رو که رو به روش بود بوسه ی ارومی زد‪...‬‬

‫صدای گریه اش بلند تر شد و بعد چرخید سمت مادرش ‪..‬‬

‫اونو اروم توی بغلش گرفت و محکم به خودش فشار داد ‪...‬‬

‫این حجم از درد و غم رو نمیتونست تحمل کنه‪..‬‬

‫همینطرو که گریه میکرد همراه مادرش به ارومی روی پنجره سُر خوردن و کنارخورده شیشه‬
‫ها روی زمین نشستن‪...‬‬

‫مادرش میتونست قسم بخوره که این اولین بباری بود که جونگین رو این همه داغون و‬
‫خسته میبینه‪..‬‬

‫سعی کرد جونگین رو توی بغلش داشته باشه و همراهش اروم موهای جونگین رو‬
‫نوازش میکرد‪..‬‬

‫در این بین صدای جو نگین رو میشنید که با بغض حرفاش رو مثل هذیون تکرار میکرد‪..‬‬

‫‪-‬کتفش‪...‬کتفش اسیب دیده ولی ‪...‬نمیتونم بخاطر این که درد داره نوازشش کنم‪....‬‬
‫بدنش ضعیف شده‪...‬کوچیک شده‪...‬شکننده شده‪...‬اما نمیتونم بغلش کنم و بگم‬
‫اینجام‪...‬جونگین لعنتی پیشته‪...‬نمیتونم‪...‬نمیتونم زخماشو ترمیم کنم چون خودم زخمی‬
‫ترم‪...‬‬

‫جونگین کوفتی از روی ‪...‬از روی غرور لعنتیش جفتشون و عذاب میده‪...‬چون‪..‬چون اون‬
‫کیونگسوی لج باز مغرور‪....‬خواسته ی جونگینو انجام نمیده‪....‬جونگینت خسته اس‬
‫مامان‪...‬میخواد بمیره‪...‬میخواد نابود شه‪...‬وقتی کیونگسوش اینجا نیست‪...‬وقتی کیونگسوی‬
‫خواستنیشو نداره مامان‪....‬‬

‫سرش رو به شونه ی مادرش فشار داد و به پشت لباسش چنگ زد و سعی کرد بین‬
‫هق هق هاش نفس بکشه‪...‬‬

‫میتونست بببینه چقدر جونگین عذاب میکشه که درد کشیدن کیونگسو رو ببینه اما سمتش‬
‫نره‪..‬‬

‫مادرش به خوبی کشش جونگین رو به کیونگسو میدونست‪...‬توسط تمام ایمیل هایی که‬
‫جونگین به مادرش میزد و تعریف میکرد چقدر کیونگسو رو دوست داره و از ازدست‬
‫دادنش میترسه‪..‬‬

‫و حاال‪...‬‬

‫نفس های جونگین داشتن کم میشدن و مادرش حدس میزد که شاید به خواب رفته‬
‫باشه‪..‬‬

‫به ارومی نوازشش کرد و بعد حس کردجونگین خیلی ناگهانی بدنش سنگین شده و این‬
‫مادرش رو میترسوند‪...‬‬
‫به سختی جونگین رو از خودش فاصله داد تا جونگین رو ببینه و با دیدن صورتش که بی‬
‫حال و رنگ پریده شده بدنش به لرزه افتاد‪...‬چیکار باید میکرد‪...‬‬

‫چند بار پشت سر هم به صورت جونگین ضربه زد تا بتونه بیدارش کنه اما فایده ای‬
‫نداشت‪..‬‬

‫اون لحظه بود که دعا میکرد کاش یه معجزه بشه و بتونه حرف بزنه اما فایده ای نداشت‪...‬‬

‫دست پاچه بود ‪...‬‬

‫از جاش بلند شد وبا دستای لرزونش مشغول چرخیدن بود‪...‬‬

‫هیچ کاری نمیتونست بکنه‪...‬‬

‫افکارش رو به سختی منظم کرد و با سرعت گوشی جونگین رو از توی جیب شلوار‬
‫جینش در اورد و اولین چیزی که دنبالش میگشت اسم کیونگسو بود ‪..‬‬

‫خداروشکر میکرد که مثل فیلم و سریال های لوس اسمش رو عشقم یا چیزایی از قبیل‬
‫خوراکی های نرم و شرین نذاشته و به راحتی تونست اسم کیونگسوی من رو پیدا کنه‪..‬‬

‫حتی از مدل نوشتن اسمش هم میتونست بفهمه چقدر صادقانه و صاف و ساده عاشق‬
‫کیونگسو هست‪...‬‬

‫تمام اینارو از سرش گذروند و به سرعت شماره ی کیونگسو رو گرفت و کنار گوشش‬
‫گذاشت‪..‬‬

‫دعا میکرد که کیونگسو نخوابیده باشه‪...‬‬

‫اما هنوز بوق اول نخورده بود که کیونگسو با صدای ترسیده ای جواب داد‪..‬‬
‫‪-‬الو جونگین؟؟؟‬

‫اما صدایی که میشنید صدای نامفهوم زنی بود که تالش میکرد بین هق هق و گریه اش‬
‫حرفی بزنه اما فقط میتونست صدای ناله مانندی از خودش در بیاره ‪...‬‬

‫همین هم کافی بود تا کیونگسو بفهمه یه اتفاقی برای جونگین افتاده ‪...‬‬

‫همین کافی بود تا روحش جلو ترش از خودش خونه ای بره که جونگین اونجاس‪...‬‬

‫بدون این که بفهمه چشماش رو هاله ای از اشک پوشوند و بعد با صدای لرزونی‬
‫گفت ‪:‬‬

‫‪-‬ا‪...‬االن ‪...‬االن میام‪...‬‬

‫بدون این که صبر کنه تا بفهمه منظور مادرش چیه گوشیش رو خاموش کرد و به سرعت‬
‫سمت در دویید طوری که کم بود با جمع شدن فرش زیره پاش ‪ ،‬زمین بیوفته اما‬
‫دست ش رو به دیوار گرفت و به همون دمپایی های جلوی در اکتفا کرد و پوشیدشون و‬
‫به سرعت سوییچ رو برداشت و از در بیرون زد و بدون این که به صدای مادرش که‬
‫ازش میپرسید کجا میره در و به هم زد و خارج شد‪...‬‬

‫هنوز هیچی نشده بود نفسش داشت بند میومد‪...‬‬

‫از این که پیش جونگینش نبود بدنش میخواست پر بکشه تا بهش برسه ‪..‬‬

‫حتی ماشین که با اخرین سرعت در حال حرکت بود ‪ ،‬کیونگسو رو راضی نمیکرد ‪...‬‬

‫توی این حالت تنها چیزی که کیتونست به تنگی نفس کیونگسو کمک کنه ‪ ،‬چراغ قرمز‬
‫های مداومی بود که با دیدن کیونگسو انگار قصد لج کردن داشتن و به سرعت قرمز‬
‫میشدن‪..‬‬
‫با بغض مشتش رو به فرمون کوبید‪..‬‬

‫‪-‬خدا لعنتت کنه!!‪...‬سبز شو سبز شوووو‪...‬‬

‫از توی اینه بغل به ماشین پشتیش نگاهی انداخت که با فاصله ی زیادی ازش ایستاده‬
‫و این تنها فرصتی بود که دنده عقب بگیره و از پشت ماشین جلوییش بیرون بیاد و و‬
‫چراغ قرمز رو رد کنه‪...‬‬

‫حتی با اون وضع داغون و دردناک کتفش مهم نبود که چقدر ممکنه بازم بهش اسیب‬
‫برسه فقط با تمام توان فرمون رو چرخوند و پاش رو وری گاز فشار داد ‪...‬‬

‫با دیدن در ورودی خونه پاش رو روی ترمز فشار داد و خیلی سریع از ماشین پیاده شد‪..‬‬

‫اگر نگهبان ساختمون کیونگسو رو نمیشناخت میگفت که اون یه کارتون خوابه که برای‬
‫مزاحمت داخل ساختمون شده ‪...‬‬

‫دستشو پشت سر هم به دکم هی اسانسور فشار میداد اما کیونگسو دیگه طاقت ایستادن‬
‫نداشت برای همین تمام هفت طبقه رو با تمام توانش دویید تا به در برسه و با‬
‫دیدن در مشتش رو باال برد و به در کوبید‪...‬‬

‫حتی به ذهنشم نمیرسید که ممکنه اون تماس الکی باشه تا کیونگسو بکشونن به خونه‪..‬‬

‫اون فقط میخواست جونگین رو ببینه حتی اگر از خونه بیرونش میکرد یا دعوا میکردن یا‬
‫حتی باز جونگین باهاش سرد برخورد میکرد ‪...‬‬

‫با باز شدن در تونست قیافه ی ترسیده در عین حال ‪ ،‬خوشحال مادر جونگین رو ببینه و‬
‫با همون حالته ترسیده تعظیم نصفه نیمه ای کرد و دویید داخل خونه‪..‬‬

‫‪-‬کجاس‪...‬جونگین کجاس؟؟‬
‫برگشت سمت مادرش و در حالی که داد میزد پرسید ‪...‬‬

‫مادر جونگین با ترس دستش روبه سمت انتهای سالن گرفت تا بتونه جونگینی رو که‬
‫کنار پنجره نشسته ‪ ،‬از هوش رفته رو نشون بده ‪..‬‬

‫کیونگسو به سرعت سرش رو برگردوند و با دیدن جونگین حس کرد دنیاش برای چند‬
‫لحظه متوقف شده‪...‬‬

‫بدنش ناخداگاه شروع کرد به لرزیدن و بعد با قدم های سست اماسریعی خودش رو به‬
‫جونگین رسوند و جلوش زانو زد بدون این که حواسش به شیشه های زیره پاش باشه‪..‬‬

‫صورت جونگین رو که بیحال به پنجره تکیه داده بود بین دستاش گرفت وبا بغضی که‬
‫به محض دیدن جونگین ترکیده بود شروع کرد به تکون داد جونگین‪...‬‬

‫‪-‬جو‪..‬جونگین‪...‬عزیزم‪...‬عشقم منو ببین؟؟ جونگین‪...‬چشاتو باز کنم ببینمت‪...‬‬

‫مادرش هنوز با استرس باال سرشون ایستاده بود و کاری از دستش برنمیومد‪...‬‬

‫کیونگسو سرش رو با ترس به قفسه ی سینه ی جونگین چسبوند و با شنیدن صدای‬


‫ضربان قلبش نفس راحتی کشید و بعد دستشو روی پیشونی جونگین گذاشت‪..‬‬

‫داغی عجیبی حس کرد اما مطمئن نبود برای همین لب هاشو روی پیشونیش چسبوند و‬
‫با حس حرارت شدیدی که از پیشونیش ساطع میشد چشماش گرد شدن‪..‬‬

‫سرشو عقب اورد و به موهاش نگاهی انداخت که نمناک بودن‪...‬‬

‫سرشو برگردوند و به مادرش نگاه کر دو با همون صدای لرزون گفت ‪:‬‬

‫‪-‬زیره بارون بوده؟!‬


‫مادرش به سرعت سرشو تکون داد و بعد کینگسو دوباره جونگین رو نگاه کرد و دستش رو‬
‫به گونه اش زد ‪:‬‬

‫‪-‬بهت گفته بودم زیره بارون اینطوری نرو ‪..‬ببین با خودت پیکار کردی ؟‪...‬همش‪...‬‬

‫بغض کردو بعد اشک گرمی از چشماش پایین اومد‪...‬‬

‫‪-‬همش لج میکنی باهام‪...‬‬

‫از روی زمین بلند شد و سعی کرد جونگین رو بلند کنه و مادرش به محض دیدنش بهش‬
‫کمک کرد تا جونگین رو روی تخت دو نفره شون روی تخت بخوابونه‪...‬‬

‫مادر جونگین نگاهشو به زانوی کیونگسو داد و قبل از این که بخواد به کیونگسو اشاره کنه ‪،‬‬
‫اون به سرعت دویید توی حموم و لگن بزرگی رو پیدا کرد و توش رو با اب سرد پر‬
‫کرد‪...‬‬

‫به سختی تونست اونو تا توی اتاق حمل کنه و بعد روی تخت گذاشت و بعد به‬
‫سرعت مشغول تا زدن پاچه های جونگین شد ‪..‬‬

‫زیر چشمی به صورت جونگین نگاهی انداخت و با دیدن صورت عرق کرده اش لب‬
‫هاشو گاز گرفت‪...‬‬

‫پاهاش رو دونه دونه توی لگن قرار داد و با مشتای کوچیکش اب رو از باالی ساق‬
‫پاش میریخت روشون بعد دست میکشید ‪...‬‬

‫همراه با این که پاهاش رو با اب سرد میشد قطره های اشکش توی اب میوفتادن و‬
‫هر از گاهی بینیش رو باال میکشید‪..‬‬
‫مادر جونگین هنوز جلوی در ایستاده بود که کیونگسو سرشو باال گرفت و بعد اروم زمزمه‬
‫کر د‪:‬‬

‫‪-‬ببخشید‪...‬میشه‪..‬میشه یه حوله ی خیس ‪...‬بیارید؟‬

‫مادرش به سرعت سر تکون داد و بعد از چند دقیقه حوله به دست توی اتاق بود و‬
‫لحظه ی بعد اون حوله روی پیشونی جونگین بود ‪..‬‬

‫مادرش دیگه توان ایستادن نداشت برای همین روی صندلی کنار تخت نشست و با‬
‫استرس کنار انگشتش رو شروع کر دبه کندن‪...‬‬

‫کیونگسو به جونگین نگاه کلی ای ا نداخت و با دیدن دستش که خونمرده شده با ترس‬
‫دستش رو گرفت باال و با دیدن کبودی دستش قلبش به تپش افتاد‪..‬‬

‫‪-‬دستش‪..‬دستش چی شده؟‬

‫مادر جونگین سعی کرد دوباره حرف بزنه و کلمات نا مفهومی به زبون اورد و بعد مشتشو‬
‫نشون داد و یه حرکت کوتاه که نشون میداد به دیوار کوبیده‪...‬‬

‫کیونگسو اخمی کر دو بعد نگاهشو از مادر جونگین گرفت و از جاش بلند شد‪..‬‬

‫از اتاق خارج شدو لحظه ی بعد با یه باند برگشت توی اتاق‪..‬‬

‫داشت جون میکَند که خم نشه و دستش رو جلوی مادرش نبوسه‪...‬‬

‫دستشو با احتیاط باند پیچید کرد و بعد دست خیسشو باال اوردو روی گردن و زیره گلوی‬
‫جونگین کشید‪...‬‬

‫با خستگی کارش نشست و بعد اروم به مادر جونگین گفت ‪:‬‬
‫‪-‬بهتره شما استراحت کنین من امشبو میمونم اینجا‪...‬‬

‫مادرش نگاه پر ترسی به جونگین انداخت اما کیونگسو باز گفت ‪:‬‬

‫‪-‬اگه چیزی شد صداتون میکنم‪...‬‬

‫کیونگسو اروم به نظر میرسید اما از داخل داشت میمرد ‪...‬که البته احتمال میداد که خیلی‬
‫وقته که مرده‪...‬‬

‫بعد از این که تونست مادرش رو راضی کنه تا به اتاقش برگرده نفسشو با صدا بیرون‬
‫داد و به سرعت سمت جونگین چرخید که داشت زیره لب هذیون میگفت و بعد سرشو‬
‫نزدیک صورت جونگین کرد و سمتش خم شد‪..‬‬

‫‪-‬جونگین‪...‬‬

‫دستشو به موهای جونگین کشید‪...‬‬

‫‪-‬جونگینی‪....‬صدامو نمیشنوی‪...‬‬

‫بغضی کرد و بعد با پشت انگشتاش گونه اش رو لمس کرد‪...‬‬

‫اون صورت‪..‬اونگرما‪ ...‬چقدر بد بود که قدرش رو االن و تو این لحظه فهمیده بود‪...‬‬

‫خم شد و دست جونگین رو اروم باال اورد و لب هاشو روی باند گذاشت‪..‬‬

‫همزمان با بوسیدن عمیق دستش چشماش رو بست و بعد با باز کردنشون یه جفت‬
‫اشک لجباز روی گونه هاش نشستن‪..‬‬

‫روی زمین کنار تخت نشست و بدون این که بفهمه زانوش زخمیه دست جونیگن رو‬
‫بین انگشتاش گرفت و سرشو روی تخت گذاشت‪...‬‬
‫میخواست حداقال وقتی بیدار میشه کیونگسو روببینه چه چقدر دل تنگش بوده و چقدر‬
‫نگرانش‪....‬‬

‫و چقدر پشیمون‪...‬‬

‫افتاب با سرخوشی تمام توی اتاق خواب تابیده بود و جونگین رو عذاب میداد ‪..‬‬

‫چشماش رو به هم فشار داد و با تکون اروم سرش حوله ی خیس رو کنار انداخت‪..‬‬

‫با حس این که دستش سنگین تر از همه ی مواقعه شده سرشو برگردوندو با مکث‬
‫طوالنی چشماش رو باز کرد و با دیدن کیونگسو که دستش رو میون دستاش گرفته‬
‫متعجب شد‪..‬‬

‫حتی نمیدونست دقیقا چرا این اتفاق افتاده‪...‬‬

‫اما هر چی که بود جونگین رو خوشحال کرده بود‪...‬‬

‫دستشو اروم از بین دستاش بیرون کشید و بعد با ارامش پشت انگشتاش رو روی گوش‬
‫و موهای کیونگسویی کشید که غرق خواب بود و از چشماش میشد فهمید که چقدر بهش‬
‫سخت گذشته‪..‬‬

‫لبخند محوی گوشه ی لبش شکل گرفت و بعد با انگشتاش اروم موهای کیونگسو رو ککنار‬
‫زدن ‪...‬‬

‫دیدن اون وقتی چشماش رو باز میکرد حسی بود که جونگین حاضر بود بخاطرش بمیره‪...‬‬
‫چند بار اروم پلک زد و بعد با حس این که کیونگسو توی خواب تکون میخوره اخمی کرد‬
‫وبعد دستشو روی تخت گذاتشو چشماش رو بست تا کیونگسو نتونه اون همه عشقی که‬
‫توی چشمای جونگین موج میزنه رو ببینه‪...‬‬

‫‪Part: 10‬‬
‫با بلند کردن سرش اخم بین ابروهاش نشست و اروم پلکش رو به هم زد تا بتونه‬
‫تاری زیاد چشماش رو از بین ببره‪..‬‬

‫با پشت دستش دستی به چشماش کشید و بعد اروم نگاهشو به صورت جونگین داد که‬
‫هنوز خوابیده‪..‬‬

‫قلبش برای لحظه ای با دیدن اون صورت جذاب به تپش افتادو اروم دستشو روی‬
‫بازوش کشید‪..‬‬

‫با دیدن حوله ی خیس ‪ ،‬کنار سر جونگین اخمی کرد و بعد دستشو روی پیشونی جونگین‬
‫گذاشت‪..‬‬

‫با حس این که اون گرما رو دیگه حس نمیکنه لبخندی زد و کمی به سمت جونگین خم شد‬
‫‪..‬‬

‫‪-‬جونگین؟‪..‬‬

‫اروم زمزمه کرد و بعد نگاهشو به صورتش ثابت نگه داشت‪..‬‬

‫لب هاشو به هم فشار داد و کمی عقب رفت ‪:‬‬

‫‪-‬میشه بیدار شی‪...‬‬


‫زیره لب گفت و بعد اه ارومی کشید ‪..‬‬

‫دلش شور میزد و از طرفی هم خوشحال بود که جونگین به هوش اومده اما این که با‬
‫بیدار شدنش ممکنه رفتاری باهاش بکنه ترس داشت ‪..‬‬

‫از جاش بلند شد و پتویی که پایین تخت بود اروم تا روی شکم جونگین کشید و قبل از‬
‫این که بخواد پتو رو مرتب کنه به دست باند پیچی شدش نگاهی انداخت و زیه لب‬
‫زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬کله شق‪...‬‬

‫بعد از این که صاف ایستاد نگاه کلی ای به جونگین انداخت و بعد از اتاق خارج شد‪..‬‬

‫با کیپ کردن در مادر جونگین نگاهشو به کیونگسو داد و از روی مبل بلند شد‪..‬‬

‫کیونگسو معذب لبخند کم رنگی زد و تعظیم کوتاهی کرد ‪..‬‬

‫‪-‬صبحتون بخیر‪..‬‬

‫مادرش لبخند کم جونی زد و سرش رو تکون داد ‪...‬‬

‫قبل از این که کیونگسو سمت اشپزخونه بره مادرش با صدای نامفهومی توجه اش رو به‬
‫خودش جلب کردو بعد با دستش بهش اشاره کرد که توی اشپزخونه نره‪..‬‬

‫کیونگسو اخمی کردو بعد اروم پرسید‪ :‬چرا؟‬

‫مادرش دستش رو کمی به هم مالید و بعد لبخند خجالت زده ای زد ‪..‬‬

‫با دستش به کف اشپزخونه اشاره کرد و کیونگسو چند دقیقه بعدش نگاهی به زمین‬
‫انداخت‪..‬‬
‫خب کارش رو از صبح باید شروع میکرد و گردنه دو کیونگسو نبود‪...‬البته‪...‬کیم کیونگسو!!‬

‫خیلی وقت بود که فامیلی واقعیش رو فراموش کرده بود ‪...‬‬

‫از فکر به این که فامیلی جونگین روی اونه لبخند بانمکی زد و بعد سمت اشپزخونه ای‬
‫رفت که تمام کفش رو شیر پوشونده و خداروشکر میکرد که اونجا تماما سرامیکه و قرار‬
‫نیست با شستن فرش یا چیز دیگه ای خودش رو درگیرکنه‪...‬‬

‫کیونگسو دمپایی های مخصوص اشپزخونه رو به پا کرد و بعد اروم زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬عیبی نداره ‪...‬من اینجارو تمیز میکنم و بعد برای جونگین سوپ درست میکنم‪...‬چیزی‬
‫میخواید برای شما درست کنم؟‬

‫سرشو به نشونه ی منفی تکون داد ‪...‬نگاهش خیره به کیونگسو بود‪...‬‬

‫لبخند ارومی زد بعد قبل از این که کیونگسو کامل وارد اشپزخونه بشه بازوش رو گرفت و‬
‫اروم سمت خودش برگردوند و لحظه ی بعد دستاش رو دور گردن کیونگسو حلقه کرده بود‬
‫و توی اغوشش گرفته بود‪...‬‬

‫اون نمیتونست با زبونش تشکر کنه اما میتونست با حرکات محبت امیز منظورش رو‬
‫برسونه‪..‬‬

‫کیونگسو متعجب بودو البته کمی خجالت زده چون مالقات اولشون رو خیلی بدتر از اون‬
‫چیزی که بود برداشت کرده بود ‪..‬‬

‫درسته که مصبب این قهرش با جونگین زنی بود که االن اونو توی اغوشش گرفته بود‬
‫اما حق رو به جونگین میداد که دلش برای این اغوش تنگ شده باشه‪..‬‬

‫به ارومی دستاش رو دور مادر جونگین حلقه کرد و بعد به خودش فشورد ‪..‬‬
‫چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مادر جونگین از بغلش بیرون اومد در حالی که چشماش‬
‫اشکی بود و بعد دستشو اروم روی گونه های نرم کیونگسو کشید‪..‬‬

‫نفسشو با درموندگی بیرون داد و سعی کرد با تمام سعیش تاسفش رو به کیونگسو نشون‬
‫بده و البته که کیونگسو عاقل تر از این حرفا بود‪..‬‬

‫لبخند محوی زد و بعد نگاهشو به چشمای مادر جونگین داد ‪:‬‬

‫‪-‬من واقعا متاسفم‪...‬بخاطره این وضع‪..‬در‪...‬درواقع اشتباه از خودم بود‪...‬شمارو‪...‬جونگین‬


‫رو‪ ..‬همه رو درگیر کردم درحالی که میتونستم بیام تو تا جونگین شمارو بهم معرفی کنه‪...‬‬

‫لبش رو گاز گرفت و کمی سرش رو پایین انداخت‪...‬‬

‫‪-‬حاال ام بخاطره غرور بیجام جونگین رو مریض کردم‪...‬متاسفم مامان‪...‬‬

‫با شنیدن اسمی که کیونگسو برد نفس صدا داری کرد و بعد اشکش اروم پایین اومد در‬
‫حالی که سعی میکرد لبخند بزنه‪...‬‬

‫کیونگسو نمیدونست دقیقا چه عکس العملی نشون بده برای همین لبخند مالیمی زد و‬
‫بعد اروم زمزمه کرد‪ :‬لطفا گریه نکنین‪..‬جونگین بیدار بشه و ببینه گریتونو در اوردم حسابی‬
‫ازم ناراحت میشه‪..‬پس‪..‬گریه نکنین‪..‬‬

‫مادرش لبخندی زد وبعد دستشو روی صورتش کشید و سرشو تکون داد و سعی کرد گریه‬
‫اش رو متوقف کنه‪..‬‬

‫کیونگسو دوباره تعظیم کوتاهی کرد و خودش رو به سمت اشپزخونه مایل کرد تا سراغ‬
‫زمینی بره که کثیف شده و بعد تی رو از کنار یخچال برداشت و مشغول تمیز کاری شد‪..‬‬
‫یه حسی مثل ارامش و سبک بالی بهش دست داد وقتی که اون حرفارو به مادرش‬
‫گفت اما اون حس سبکی رو که بدست نیورد که میخواست‪...‬‬

‫اون حسی که با گفتن اون حرفا به جونگین بهش دست میداد رو نداشت‪..‬‬

‫نفسشو اروم بیرون داد وبعد از تمیز شدن زمین سمت گاز رفت و مشغول درست‬
‫کردن سوپی شد که مطمئن بود جونگین عاشقشه و طی این مدت مادر جونگین مشغول‬
‫نگاه کردن اخبار بود ‪..‬‬

‫کاری که جونگین به کیونگسو گفته بود ‪ ،‬انجام میده و از روی عادتی که گرفته بود مدام‬
‫اخبار رو چک میکرد تا باالخره عامل اصلی ورشکستگی شرکت همسرش رو دستگیر کنن تا‬
‫بتونه بره پیش شوهرش و بگه که اون رو گرفتن‪...‬و با حرفاش تا حدی که از دستش بر‬
‫میاد اون مردی که زمانی قوی بود رو خوشحال کنه‪..‬‬

‫اون اینطوری خوشحال میشد‪..‬‬

‫لبخند مالیمی نشست رو لباش و سعی کرد دنبال یه شباهت بینشون باشه دقیقا کاری‬
‫که جونگین با کیونگین انجام داد‪..‬‬

‫با دیدن لب ها و چشمای حاللی مادرش تونست بفهمه که اون کامال شبیه مادرشه و‬
‫این دل کیونگسو رو میلرزوند ‪...‬‬

‫و توی دلش چند بار از مادرش تشکر کرده که همچین پسری رو به دنیا اورده تا دنیای‬
‫کیونگسو رو رنگی کنه‪...‬‬

‫با صدای قل زدن سوپ سرشو برگردوند و خیلی سریع زیش رو خاموش کرد و بعد با‬
‫احتیاط کمی از سوپ رو توی ظرف ریخت و توی یه سینی گذاشت‪..‬‬
‫کنارش چندتا قرص سرما خوردگی و یه لیوان اب گذاشت و بدون این که پیشبندش رو‬
‫باز کنه سمت اتاق جونگین رفت‪..‬‬

‫تقریبا از زمانی که از اتاق بیرون اومده بود یک ساعتی میگذشت و احتمال میداد که‬
‫هنوز خواب باشه اما با باز شدن درد تونست جونگین رو ببینه که روی تخت نشسته و و‬
‫پتو رو از روی خودش کنار داده که تعجبی هم نداشت‪..‬‬

‫جونگین گرمایی بود!‪..‬‬

‫اروم درو باز کرد و بعد با جونگین چشم تو چشم شدن و همین باعث شد دستش یکم‬
‫بلرزه و سینی لیز بخوره اما خیلی سریع گرفتش و لبشو با خجالت گاز گرفت‪...‬‬

‫هنوز جلوی در بود که جونگین سرشو تکون داد ‪..‬‬

‫‪-‬بیا تو‪...‬‬

‫صداش گرفته به نظر میرسید و همین باعث میشد کیونگسو صد بار دیگه توی اون روز به‬
‫خودش بابت مریض شدن جونگین لعنت بفرسته‪..‬‬

‫سینی رو با احتیاط گرفت و داخل شد ‪..‬‬

‫کنارش روی تخت نشست و روی پاهاش گذاشت و بعد اروم همینطور که با انگشتش‬
‫نشون میداد گفت ‪:‬‬

‫‪-‬ام‪...‬اول باید سوپتو بخوری بعدش‪...‬قرصاتو‪..‬‬

‫جونگین زیر چشمی نگاهی به کیونگسو انداخت‪...‬نگاهش بی هوا سمت لب هاش رفت‬
‫و بعد زمانی که کیونگسو سرش رو برگروند تا جونگین رو ببینه نگاهشو به سوپ داد ‪...‬‬
‫کیونگسو مکثی کرد و با دیدن سکوت جونگین گفت ‪:‬‬

‫‪-‬اگه‪...‬اگه حضورم اذیتت میکنه میتونم برم بیرون‪...‬یا‪...‬‬

‫‪-‬نیازی به این حرفای کلیشه ای نیست کیونگسو‪...‬‬

‫زیره لب گفت و بعد سرفه ی ارومی کرد ‪...‬‬

‫کیونگسو انگشتاش رو به هم مالید و بعد دوباره سرشو باال گرفت ‪:‬‬

‫‪-‬اون‪...‬اون دستت زخمیه اگه میخوای بهت کمک کنم ‪..‬بخوری‪..‬‬

‫جونگین سری تکون داد و بعد با دست ازادش قاشقش رو برداشت‪..‬‬

‫کمی از سوپ رو برداشت و بدون فوت کردن داخل دهنش گذاشت و متوجه شد که‬
‫اونقدرا هم داغ نیست‪..‬‬

‫میتونست به خوبی نگاه خیره ی کیونگسو رو احساس کنه اما به روی خودش نیورد ‪..‬‬

‫قاشقش رو کمی پایین اورد و بعد دست کیونگسو بود که جلو اومد و ناخداگاه و طبق‬
‫عادت شصتش رو زیر لب جونگین کشید تا کثیفیش رو پایک کنه اما با چرخیدن اروم‬
‫جونگین سمتش و نگاه خیره اش حس کرد هر چیزی که درونشه فرو ریخته و بعد دستشو با‬
‫ترس عقب کشید‪..‬‬

‫‪-‬ام‪...‬من‪...‬چیز بود‪...‬کثیف شده بود‪..‬‬

‫جونگین زبونشو اروم به لبش کشید و کمی دیگه از سوپش رو برداشت تا بخوره و‬
‫همزمان سعی کرد لبخندش رو قورت بده‪..‬‬
‫این حرکت های بانمک کیونگسو داشت کم کم مقاومتش رو میگرفت و البته دوست‬
‫داشت بیشتر اذیتش کنه تا بازم لذت ببره‪...‬‬

‫تقریبا تا تموم شدن سوپ نشست تا جونگین قرصاش رو هم بخوره و بعد سینی رو‬
‫ببره‪..‬‬

‫میخواست حرفش رو بزنه اما قبل از این که لب هاش رو باز کنه جونگین گفت ‪:‬‬

‫‪-‬میخوام بخوابم‪..‬اگه میشه به مامانم بگو حالم خوبه‪...‬چند ساعت دیگه میام بیرون ‪...‬‬

‫کیونگسو بی حرف سرشو تکو نداد و سینی رو برداشت و بعد از تخت فاصله گرفت و‬
‫همینطور که از اتاق بیرون میرفت سعی کرد لب هاش رو انقدر فشار بده تا جاش‬
‫بمونه و شاید هم خون بیاد‪...‬‬

‫دیدنش توی اون پیش بند کرم قهوه ای باعث میشد هر لحظه قید همه چیز رو بزنه و‬
‫بلند بشه و کیونگسو رو انقدر توی بغلش فشار بده که صدای جیغش رو در بیاره اما باز‬
‫جلوی خودش رو گرفت و بعد از بسته شدن در سرشو پایین گرفت و همینطور که به باند‬
‫دستش نگاه میکرد لبخندی زد و اروم روی تخت دراز کشید تا بخوابه‪...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫بعد از اون بار ها از اتاق بیرون اومد و حتی مادرش اون رو چند بار بغل کرد تا از‬
‫سالم بودنش مطمئن بشه و همین باعث میشد هر بار کیونگسو معذب بشه اما باز با‬
‫لبخند مالیمی از اونا فاصله میگرفت‪..‬‬
‫تلفنش حتی بار ها زنگ خورد و میدونست که مادرش کنجکاوه بدونه دیشب دیر وقت‬
‫کجا رفته و کیونگین مدام بهونه اش رو میگرفت اما کیونگسو به خودش قول داده بود تا‬
‫این داستان رو تموم نکنه به خونه برنمیگرده‪...‬‬

‫به خودش قول داده بود که با جونگین برمیگرده!!‪...‬‬

‫بعد از این که مادرش رو راضی کرد تا کمتر نگران باشه گوشیش رو قطع کرد و نگاهشو‬
‫به ساعت روی دیوار داد‪..‬‬

‫از ‪ 1‬شب هم گذشته بود کیونگسو توی پذیرایی نشسته بود و مادرش توی اتاق مهمان‬
‫خوابیده بود‪...‬میتوسنت اون شب رو به ارومی بخوابه‪..‬‬

‫و جونگین هم توی اتاق خواب بود و گفته بود به دلیل سر درد که معلوم بود فقط یه‬
‫بهونه اس به میخواد استراحت کنه‪...‬‬

‫باز کیونگسو بود که تنها بود و افکارش تنهاش نمیذاشتن ‪..‬‬

‫دستاشو به هم میکشید و نمیدونست چطروی باید اینکارو بکنه و چطور شروع کنه‪..‬‬

‫لبهاشو به هم فشار داد و قبل از بلند شدنش از روی مبل نگاهی به در اتاق جونگین‬
‫انداخت و بعد دستشو به مبل گرفت و بلند شد‪..‬‬

‫صدای تیک تاک ساعت توی اتاق میپیچید و باعث میشد کالفه اش کنه اما سعی کرد‬
‫اهمیتی نده و بعد اروم سمت اتاق رفت‪..‬‬

‫اتاق کامال تاریک بود ولی با وجود اباژر کنار تخت به خوبی میتونست جونگینی رو که به‬
‫پهلو خوابیده ببینه‪..‬‬
‫چشماش و لب هاش دنیای کیونگسو بودن و با دیدنشون دلش بی تاب میشد تا‬
‫اونارو دوباره ببوسه‪...‬‬

‫لبش رو گاز گرفت و بعد اروم درو پشت سرش بست‪..‬‬

‫جلو رفت دقیقا کنار تخت روی زانوهاش نشست و همون موقع بود که حس کرد‬
‫زانوش چقدر درد میکنه‪..‬‬

‫نگاهی به زانوش کرد و با دیدن شلوار گرمکن پاره شده اش تعجب کرد اما اهمیتی به‬
‫زخم پاش نداد و دوباره به جونگین نگاه کرد‪...‬‬

‫همونطوری که به پهلو خوابیده بود دستاش رو توی سینه اش گره زده بود و این به‬
‫جذابیتش هزار برابر اضافه کرده بود کیونگسو برای اون حالت حاضر بود جونش رو بده‪..‬‬

‫البته زمانی که خودش هم توی اون اغوش جا گرفته بود !‪..‬‬

‫دستشو اروم روی تخت گذاشت و کمی صورتشو جلو برد تا از خواب بودنش مطمئن‬
‫بشه‪...‬‬

‫لباشو کشید توی دهنشو بعد اروم زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬جونگین؟!‪...‬‬

‫واکنشی از جانبش ندید برای همین اروم لبش رو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت‪..‬‬

‫‪-‬میدونم االن‪...‬وقتش نیست ولی ‪...‬خب‪...‬من خیلی احمقم‪...‬خیلی هم مغرورم‪...‬غروره‬


‫الکی‪...‬‬

‫سرشو بلند کرد و با دیدن چشمای بسته اش اه ارومی کشید‪...‬‬


‫‪-‬کاش بفهمی چقدر ازت خجالت میکشم ‪...‬بابت اذیت هایی که کردمت و اون‪...‬بی‬
‫اعتمادی لعنتی که خراب کرد ‪..‬همه چیزو ‪..‬هم رابطه مونو هم‪...‬عشقمونو‪..‬‬

‫بغضش داشت کم کم شکل میگرفت برای همین مشتش رو توی دست دیگه اش‬
‫گرفت‪..‬‬

‫‪-‬بخشیدنم کار درستی نیست اما منم‪...‬خب منم دلم‪...‬دلم تنگ شده برات ‪..‬‬

‫به سختی نفس میکشید تا بغضش نشکنه‪..‬‬

‫‪-‬ببخشید‪....‬ببخشید جونگین من‪...‬خیلی بچگانه رفتار کردم‪...‬با این حال هنوز منو راه میدی‬
‫پیشه خودت ‪..‬حت‪..‬حتی بهم اهمیت میدی ‪...‬حتی‪...‬اون روز توی دادگاه رو نمیتونم‬
‫فراموش کنم‪...‬اون‪...‬مدلی نگاه کردنت به من یا‪...‬کیونگین‪...‬تونستم بفهمم چقدر‬
‫خودخواه بودم که بخاطره بی اعتمادیم همه رو از هم جدا کردم‪...‬‬

‫لبشو گاز گرفت و اشکش پایین اومد‪...‬‬

‫‪-‬باعث شدم به خودم‪....‬به تو اسیب برسه‪....‬حتی باعث شدم جفتمون به قولمون عمل‬
‫نکنیم‪...‬قرار بود به چیزایی که به خودمون تعلق نداره اسیب نزنیم ولی‪...‬هم تو به بدنت‬
‫اسیب زدی هم‪...‬من‪...‬‬

‫نفسشو با یه هق کوتاه بیرون داد و اشکاش همزمان از جفت چشمای ستاره ایش پایین‬
‫ریختن‪..‬‬

‫با صدای لرزونش زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬کاش زودتر میگفتم که اشتباه کردم‪...‬کاش زودتر میگفتم که تو مریض نشی‬


‫جونگین‪...‬کاش بیدار بودی‪....‬‬
‫چشماش بخاطره گریه به یه خط تبدیل شد و بعد دستشو لبه ی تخت گرفت و اروم بلند‬
‫شد‪...‬‬

‫بدون این که نگاهشو به جونگین بده چرخید و قبل از این که بخواد از تخت فاصله بگیره‬
‫مچ دستش گرفتار شد ‪...‬‬

‫نفس برای ثانیه ای بند اومد و بعد سرشو برگردوند‪...‬‬

‫با دیدن جونگین که اروم روی تخت نشست لبهاشو گاز گرفتو دستشو تند تند روی‬
‫صورتش کشید تا اشکاش رو پاک کنه‪..‬‬

‫صورت جونگین به ظاهر جدی میرسید اما درونش از خوشحالی به لرزه افتاده بود‪..‬‬

‫کیونگسو رو اروم بین پاهاش اورد و همینطور که لبه ی تخت نشسته بود کیونگسو رو‬
‫وادار کرد روی پاهاش بشینه بعد به صورتش نگاه انداخت‪...‬‬

‫پلک ارومی زد و بعد با همون دست باند پیچی شده اش مشغول پاک کردن اشکای‬
‫کیونگسو شد ‪...‬‬

‫سکوت بینشون شوک بدی به کیونگسو داده بود که باعث میشد چشماشو از جونگین بگیره‬
‫و به یقه اش بدوزه‪...‬‬

‫‪-‬گفتم نریزشون‪...‬هم؟‬

‫صدای جونگین باعث شد چشماش رو به چشمای جونگین بدوزه‪...‬‬

‫انگار که هیچی نشده بود !‪...‬‬

‫لب هاشو جمع کرد و اروم زمزمه کرد ‪:‬‬


‫‪-‬چطوری وقتی ندارمت نریزمشون ؟‪...‬‬

‫کیونگسو با بغض گفت و بعد جونگین پلک ارومی زد ‪...‬‬

‫‪-‬چشماتو ببند‪...‬تصورم کن‪...‬دیگه نمیریزن‪...‬‬

‫کیونگسو سرشو پایین تر گرفت ‪:‬‬

‫‪-‬اما بازم‪..‬میریزن‪...‬‬

‫جونگین نفس عمیقی کشید ‪:‬‬

‫‪-‬حاال که پیشتم‪...‬دیگه حق ریزششونو نداری‪...‬‬

‫کیو نگسو سرشو کمی باال اورد تا دوباره جونگین رو ببینه و تونست چشمای خیره شده به‬
‫لب هاش رو ببینه‪...‬‬

‫دستشو با تردید رو شونه ی جونگین گذاشت تا صاف بشینه‪...‬‬

‫‪-‬من‪...‬هنوز نمیدونم که منو بخشیدی یا نه‪....‬‬

‫جونگین لبخند مالیمی زد و بعد منتظر موند تا کیونگسو باز هم حرف بزنه‪...‬‬

‫‪-‬میبخشیم؟‪....‬‬

‫کیونگسو با بغض زمزمه کرد و بعد لب های جونگین به ارومی جلو اومد و زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬اگه نبخشمت ‪ ،‬قلبم ‪ ،‬ذهنم‪ ،‬عمرم‪ ،‬بدنم و همه چیزم درگیر تو میمونن‪..‬هر چند که من‬
‫همون روز بخشیده بودمت کیونگسوی من‪...‬‬
‫نفس کیونگسو روروی لباش حس کرد که با خیال راحت روی لباش بیرون داد بعد لب‬
‫های کیونگسو لحظه ی بعد با لرزش خفیفی بین لب های جونگین قفل شده بود ‪...‬‬

‫دستای لرزون و چشمای به هم فشورده اش نشون میداد که خودش هنوز خودش رو‬
‫نبخشیده اما عشقش خیلی دل پاک تر از این حرفا بود و میتوسنت به این نتیجه برسه‬
‫که جونگین از خودش دل رحم تره‪...‬‬

‫دستش رو طوری که انگار یواشکی داره کاری رو انجام میده ‪ ،‬دور گردن جونگین حلقه کرد‬
‫و سعی کرد توی بوسه جونگین رو همراهی کنه ‪..‬‬

‫اما لب های لرزونش باهاش همکاری نمیکرد ‪...‬‬

‫زیاد هم الزم نداشت که لب هاش کاری بکنن چون جونگین به خوبی کنترل بوسه رو‬
‫توی دستش گرفته بود وبعد از مک عمیقی از لب هاش کیونگسو رو چرخوند واروم روی‬
‫تخت خوابوند و خودش رو روی بدنش قرار داد‪...‬‬

‫بالش زیر سرش رو همزمان با بوسیدن صاف کرد تا گردن یا سرش درد نگیرن‪..‬‬

‫حتی توی اون لحظه این چیزا برای جونگین مهم بود‪..‬‬

‫دست اسیب دیده اش رو خم کردو روی ارنجش تکیه داد و دستشو کنار سر کیونگسو‬
‫روی بالش گذاشت‪...‬‬

‫با حس لرزش کیونگسو زیره بدنش و حرکتای ضعیف دستش روی شونه هاش ‪ ،‬لب‬
‫هاش رو اروم فاصله داد وبعد نگاهشو به کیونگسویی داد که هنوز با گریه هق هق میکرد‪..‬‬

‫نگاهشو به صورت کیونگسو داد و بعد با انگشتش گونه اش رو لمس کرد‪...‬‬

‫‪-‬ششش‪...‬کیونگسو‪...‬این گریه برای چیه؟!‬


‫کیونگسو به زحمت نفسشو بیرون داد و سیع کرد اشکش رو متوقف کنه که به ظاهر موفق‬
‫هم نشد‪...‬‬

‫‪-‬م‪...‬من‪...‬هم‪..‬همش فک‪...‬میکردم دیگه‪...‬دیگه هیچوقت نمیت‪...‬نمیتونم داشته‬


‫باشمت‪...‬‬

‫با تموم شدن حرفش گریه اش شدت گرفت که با بوسه های پشت سر جونگین روی‬
‫لبش اروم شد‪...‬‬

‫همونطور اورم روی لباش زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬وقتی اعتمادتو ازم گرفتی منم همین احساسو داشتم کیونگسو‪...‬اما ببین‪...‬االن‬
‫اینجاییم‪...‬منو تو‪...‬تنهایی‪...‬خب ؟‪....‬دیگه گریه نکن‪...‬دیگه نذار اشکاتو ببینم‪...‬‬

‫کیونگسو نفس شو به سختی بیرون داد و بینیش رو باال کشید و بعد بوسه ی جونگین کنار‬
‫لبش اونقدری ارامش بخش بود که اون رو توی رگ هاش هم احساس کرد‪...‬‬

‫کیونگسو دستاش رو روی شونه ی جونگین گذاشت و بعد چشماش تونستن توی اون‬
‫فاصله ی کم به جونگین خیره بشن‪...‬‬

‫‪-‬بگو‪...‬بهم‪...‬‬

‫جونگین با کنجکاوی نگاهش کرد و همزمان موهاش رو کنار داد ‪:‬‬

‫‪-‬چی بگم؟؟‬

‫‪-‬ز‪..‬زبونی بهم بگو‪..‬بخشیدیم‪..‬یه بار دیگه‪...‬‬

‫جونگین لبخند مالیمی زد وبعد لباش رو روی لب های کیونگسو گذاشت‪..‬‬


‫بعد از قطع بوسه روی لباش زمزمه کرد ‪ :‬بخشیدمت چشم خوشگله من‪ ...‬بخشیدمت‪...‬‬
‫میتونم مگه نبخشمت وقتی با اون چشمات نگام میکردی ‪ ...‬وقتی با اون لبای‬
‫خواستنیت باهام حرف میزدی‪...‬هوم؟ تو بگو با این اوصاف‪...‬من میتونستم کیونگسو‬
‫کوچولوی عزیزمو نبخشم؟؟‬

‫کیونگسو صورتش دوباره برای گریه جمع شد اما جونگین دوباره و دوباره با بوسه ساکتش‬
‫کرد و بعد اروم گفت ‪:‬‬

‫‪-‬دیگه نمیذارم بری ‪...‬به مامانت بگو خودش کیونگین رو بیاره‪...‬‬

‫با حرفش کیونگسو سرشو اروم تکون داد ‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬‬

‫لبخند جونگین بزرگ شد و بعد اروم کنار کیونگسو دراز کشیدو بدن خسته و بیجون کیونگسو‬
‫رو توی اغوشش کشید‪..‬‬

‫فقط میخواست اون شب اون رو توی بغلش بگیره تا بتونه اون بوی خواستنی ای رو‬
‫که دلتنگش بود تا خوده صبح استشمام کنه‪...‬‬

‫‪Part: 11‬‬
‫با باز شدن چشماش نگاهش به صورتی افتاد که تو هفته های اخر ارزوش رو میکرد‬
‫دوباره ببینتش زمانی که از خواب بیدار میشه‪..‬‬

‫لبخندی زد و بعد اروم انگشتاش رو باال اورد و روی پوست نرم و کمی زبرش کشید‪..‬‬
‫کمی جلو تر رفت تا لب های نیمه بازش رو ببوسه و همین تکون اروم کافی بود تا‬
‫جونگین چشماش رو نیمه باز کنه و کیونگسو رو ببینه که بین راه متوقف شد و چشماش از‬
‫حد معمول بزرگتر شدن‪..‬‬

‫لبخند بانمکی زد و اروم خندید‪...‬کمی جلو رفت و لب هاشون رو به هم چسبوند و باعث‬


‫شد کیونگسو سرش رو روی بالش بزاره و دستش به ارومی روی گردن جونگین قرار‬
‫بگیره و دست جونگین به ارومی روی کتف اسیب دیده ی کیونگسو قرار گرفت و اروم‬
‫نوازشش کرد‪...‬‬

‫کاری که باعث شد کیونگسو از لذتش به ارومی تکون بخوره و جونگین مشتاق تر از‬
‫قبل لب های کیونگسو رو ببوسه و بینش کمی سرشو عقب اورد در حدی که لب‬
‫هاشون هنوز به هم برخورد میکرد و بعد اروم زمزمه کرد روی لبای نرم و خوشفرم‬
‫کیونگسو‪...‬‬

‫‪-‬صبح بخیر!‪..‬‬

‫و قبل از این که جواب کیونگسو رو بشنوه دوباره لبهاشون رو به هم وصل کرد ‪...‬‬

‫لب های کیونگسو به جلو کشیده میشد و این نشون میداد جونگین میخواد اونارو محکم تر‬
‫از اون لحظه لب هاشو بمکه‪...‬‬

‫دندون های جونگین رو احساس کرد که به ارومی لب پاینش رو گاز گرفتن و بعد‬
‫کیونگسو سرشو کمی عقب کشید اما نه بخاطر این که دردش اومده باشه‪..‬‬

‫دستش رو اروم روی شونه ی جونگین گذاشت و اروم کمی عقب زدش‪..‬‬

‫‪-‬جونگین‪..‬‬
‫اروم زمزمه کرد و بعد نگاهشو به چشمای بسته ی جونگین داد که هنوز سعی داشت‬
‫صورتشو برای یه بوسه ی دیگه جلو ببره‪..‬‬

‫‪-‬هوم؟‪..‬‬

‫‪-‬مامانت خونه اس‪..‬‬

‫جونگین لب هاشو روی هم کشید و چشماشو نیمه باز کرد در حدی که بتونه کیونگسو ببینه‪..‬‬

‫‪-‬خب باشه‪...‬مگه چیه؟‬

‫کیونگسو لب هاشو داخل دهنش کشید و کمی تکون خورد و خودشو روی ارنجش بلند کرد‬
‫‪..‬‬

‫‪-‬خوب نیست اخه ما تو اتاقیم‪..‬مامانت بیدار میشه میاد تو اتاق‪..‬میبینتمون‪..‬‬

‫جونگین یکی از ابروهاشو باال انداخت و اروم موهای شلخته ی کیونگسو رو کنار داد ‪:‬‬

‫‪-‬چیه ؟مامانم نامحرم حساب میشه؟‬

‫کیو نگسو کمی نگاهش کرد و بعد اروم به شونه ی جونگین ضربه زد ‪:‬‬

‫‪-‬یااا‪...‬منظورم اینه که زشته‪...‬‬

‫جونگین نیشخندی زد و بعد اروم خودشو روی تخت انداخت و یه دستشو زیره سرش‬
‫گذاشت و به همون ارومی که بهش خیره بود مشغول تماشای کیونگسو شد ‪...‬‬

‫کیونگسو هنوز یکم معذب بود ‪..‬‬

‫احساس میکرد هنوز بخشیده نشده و حق نداره زیادی خودمونی بشه‪..‬‬


‫لبهاشو به هم کشید و از زیره پتویی که روشون بود اروم بیرون رفت و همزمان با بلند‬
‫شدنش زمزمه کرد ‪ :‬برم یه چیزی درست کنم ‪..‬واسه صبحونه‪..‬‬

‫صدای ارومش نشون میداد که هنوز از نگاه های جونگین خجالت میکشه ‪..‬‬

‫جونگین به ارومی خندید وبعد با دست دیگه اش اشاره کرد به در ‪:‬‬

‫‪-‬بله خواهش میکنم‪!..‬بفرمایید‪..‬‬

‫لحنش هم حتی میتونست نشون بده چقدر حالش خوبه و از این وضع خوش حاله‪..‬‬

‫بعد از بیرون رفتن کیونگسو نفسشو اروم بیرون داد و کمی خودشو کشید باال و موهاشو‬
‫به هم ریخت‪...‬‬

‫حس میکرد دیگه اون گرمای سوزان توی بدنش نیست و میتونه از جاش بلند بشه ‪..‬‬

‫به بدنش کش و قوس کوتاهی داد و بعد از روی تخت بلند شد‪...‬‬

‫نگاهشو به تخت نامرتبشون داد و زمانی که چشمش به جای خالی کیونگسو افتاد لبخند‬
‫مالیمی زد و بعد اروم خم شد سمت تخت و بالش زیر سرش رو برداشت و قبل از‬
‫این که جلوی بینیش بگیره لبخند زد و بعد چشماش رو بست‪..‬‬

‫بوی وانیل و توت فرنگی شامپوش اونو همیشه مسخ خودش میکرد برای همین‬
‫بوییدنش زیاد طولش نکشید و سریع بالش رو روی تخت انداخت ‪...‬‬

‫قبل از این که به سمت حموم بره نگاهی به خودش از توی اینه انداخت و بعد یه لبخند‬
‫عمیق بین لباش نشست‪..‬‬

‫لبخندی که فکرش رو هم نمیکرد به این زودیا روی لباش نقش ببندن‪..‬‬


‫موهاشو کمی باال دادو تازه متوجه باند دستش شد ‪..‬‬

‫حتی باند بستن کیونگسو هم براش جذاب بود و برای همین مدل بسته شدن باندش رو‬
‫بررسی کرد و بعد یه لبخند بامزه زد و و اروم بازش کر دتا بتونه حمام کنه و به خودش‬
‫قول داد برای لوس کردن خودش ‪ ،‬باند رو دوباره به کیونگسو بده تا براش ببنده‪..‬‬

‫از فکر خودش خنده ای کرد و به سمت حمام راه افتاد ‪...‬‬

‫بعد از بیرون رفتنش از اتاق گونه هاش هنوز حس گرما میکردن و این نشون میداد به‬
‫شدت سرخ شده اما بهش اهمیتی نداد و سمت اشپزخونه راه افتاد‪..‬‬

‫با دیدن مادرش و کیونگین و مادر جونگین چشماش گرد شدن و بعد نفسشو اروم بیرون‬
‫داد ‪:‬‬

‫‪-‬مامان‪..‬کی اومدی؟!‬

‫هر دوشون سمت کیونگسو چرخیدن وبعد صدای مادرش رو شنید ‪:‬‬

‫‪-‬ظهر بخیر تنبل جان‪...‬خیلی وقته اومدم ولی چون خواب بودین نیومدم بهتون سر‬
‫بزنم‪...‬‬

‫لبخندی زد که باعث شد کیونگسو یکم معذب بشه و لباش رو گاز گرفت‪..‬‬

‫با سرش اروم به مادر جونگین سالم کردو بعد سمت مادرش اومد تا کیونگین بیتاب رو‬
‫از بغلش بگیره و بعد از بوسیدن گونه اش موهاش رو مرتب کرد ‪..‬‬

‫‪-‬بهم خبر ندادی داری میای‪...‬‬


‫مادرش چشماش رو چرخوند و بعد به خنده افتاد که باعث شد مادر جونگین هم بی صدا‬
‫بخنده ‪..‬‬

‫‪-‬اخرین بار گوشیتو کی چک کردی؟‬

‫کیونگسو مکث کوتاهی کرد و بعد لبشو گاز گرفت ‪:‬‬

‫‪-‬ببخشید‪..‬‬

‫مادرش موهای نامرتبش رو طبق عادتش مرتب کرد و بعد نگاهش برای ثانیه ای به‬
‫لب های ورم کرده ی کیونگسو افتاد و نگاهشو با خجالت گرفت که باعث شد کیونگسو‬
‫تعجب کنه‪..‬‬

‫‪-‬چی شد ؟‬

‫کیونگسو بی خبر پرسید و بعد مادرش سرش رو تکون داد و بعد کیونگین رو دوباره از‬
‫کیونگسو گرفت ‪:‬کتفت هنوز خوب نشده بچه رو اینطوری میگیری‪...‬پات چطوره؟‬

‫کیونگسو به ارومی پاش رو تکون داد ‪ :‬درد نمی‪...‬اخ‪...‬‬

‫خم شدو با اخم واضحی به زانوش نگاهی انداخت‪..‬‬

‫با دیدن زخمش اروم انگشتش رو روش کشید وبعد هیسی کشید‪...‬‬

‫مادرش به ارومی خم شد و با دیدن زخم چشماش گرد شدن‪:‬چیکار کردی با خودت؟تو راه‬
‫خوردی زمین؟‬

‫کیونگسو سرشو به نشونه مخالفت تکونی داد و بعد اروم نشست روی صندلی کنار اپن و‬
‫بعد سرشو پایین تر برد ‪ :‬فک کنم هنوز توش شیشه اس ‪...‬‬
‫با گفتن حرفش خانم کیم قاشق رو توی ظرف پودینگ ول کرد و سمتش چرخید و سعی‬
‫کرد یه چیزایی رو به زبون بیاره اما نتونست و تنها کاری که از دستش بر اومد این بود‬
‫که توجه کیونگسو رو به خودش جلب کنه و بعد با دستش اشاره کرد که باید پانسمانش‬
‫کنه‪..‬‬

‫کیونگسو اروم سری تکون داد وبعد به مادرش اشاره کرد ‪ :‬میشه برام یه چیز تیز پیدا کنی‬
‫؟ باید درش بیارم‪..‬‬

‫‪-‬پسرم اینطوری که نمیتونی ‪..‬دردت میاد‪..‬باید یکی کمکت کنه‪..‬‬

‫‪-‬نمیخواد مامان‪..‬فقط یه چیزی بده که تیز باشه‪...‬‬

‫‪-‬چی شده؟‬

‫صدای جونگین از پشت سرشون اومد و باعث شد کیونگسو توی جاش به ارومی بلرزه و‬
‫بعد نگاهشو به مادر کیونگسو داد ‪ :‬سالم‪...‬‬

‫مادر کیونگسو اروم لبخند زد و بعد شروع کرد به حرف زدن ‪ :‬سالم پسرم‪...‬چیزی نیست‬
‫اما ‪...‬فک کنم توی پاش شییشه رفته‪...‬نمیدونم کجا زمین خورده ‪...‬‬

‫مادر جونگین با دستش به جونگین یه چیزایی فهموند و بعد به سختی نفسشو بیرون داد‬
‫طوری که انگار به شدت نگرانه کیونگسو شده‪..‬‬

‫جونگین اخمی کرد و سمت کیونگسو رفت و بدون توجه به نگاه های مادرهاشون به‬
‫خودش و کیونگسو پای کیونگسو رو به ارومی سمت خودش کشید که باعث شد دوباره‬
‫کیونگسو اخ ارومی بگه و بعد نیم نگاهی به صورتش کرد ‪ :‬رو شیشه ها نشستی ؟‬

‫کیونگسو لبش رو نامحسوس گزید و بعد دستشو روی رون پاش کشید ‪:‬‬
‫‪-‬مهم نیست فقط ‪..‬یه چیزی میخوام که درش بیارم‪...‬‬

‫جونگین اخم غلیظی به کیونگسو کرد که باعث شد ساکت بشه‪..‬‬

‫ک یونگسو به وضوح متوجه شد که قراره بخاطره بی احتیاطیش تنبیه بشه و برای همین لبش‬
‫رو دوباره گزید ‪...‬‬

‫‪-‬من یه مو چین دارم‪...‬با اون میشه درش اورد ؟‬

‫جونگین نگاهشو به مادر کیونگسو داد و سرش رو تکون داد ‪ :‬اره اگه سرش تیز باشه ‪..‬‬

‫مادرش به سرعت چرخید و کیونگینو به خام کیم داد تا سراغ کیفش بره و توی اون‬
‫مدت کیونگین با چشمای نیمه بازش که انگار خمار به نظر میرسید به چشمای مادر‬
‫بزرگش خیره شد و بعد با دستای کوچیکش به ارومی یقه ش رو گرفت که از بغلش‬
‫پایین نیوفته و بعد بی دلیل نیشخندی زد و اروم به وول خوردن افتاد ‪:‬‬

‫‪-‬مَ‪...‬مَ‪...‬‬

‫کیونگسو سرشو اروم باال اوردو نگاهی به کیونگین انداخت که سعی داشت اون زن رو به‬
‫خنده بندازه اما اون بیشتر شوکه بود و بعد به ارومی لبخند زد و لپ های نرم و خواستنی‬
‫کیونگین رو بوسه زد ‪...‬‬

‫‪-‬اوردمش!‪..‬‬

‫مادر کیونگسو خم شد و موچین رو دست جونگین داد و بعد کمی فاصله گرفت و کنار خانم‬
‫کیم ایستاد ‪..‬‬

‫جونگین با اخم پررنگی نگاهشو به زخم کیونگسو داد و قبل از این که کاری کنه زمزمه کرد ‪:‬‬
‫خیلی ریزه‪ ...‬پاتو اصال تکون نده‪...‬‬
‫کیونگسو سرشو پایین گرفته بود و در حالی که به زخمش و هر از گاهی به موهای نم دار‬
‫جونگین نگاهی میکرد سرشو تکون داد‪..‬‬

‫جونگین به ارومی موچین رو دو طرف شیشه ی ریز گرفت و همزمان با این که‬
‫میخواست اون رو بیرون بکشه کیونگسو اه ارومی کشیدو لبه ی صندلی رو توی مشتش‬
‫فشار داد ‪...‬‬

‫جونگین نگاهی به شیشه ای کرد که داره از پاش بیرون میاد و اون موقع بود که فهمید‬
‫که او نقدام که فکر میکرد ریز نبود ‪ ،‬اون به شکل عمیق و درازی بود که تا انتها توی‬
‫پاش فرو رفته بود و با بیرون کشیدنش میفهمید که اون تقریبا یک بند انگشت قدشه‪..‬‬

‫به کیونگسو نگاهی کرد و همزمان اروم گفت‪ :‬نفستو حبس کن ‪..‬‬

‫کیونگسو لب هاشو که از شدت گاز گرفتن قرمز شده بود رو رها کرد و به محض این که‬
‫نفسشو به داخل کشید ‪ ،‬جونگین به سرعت شیشه رو بیرون کشید و کیونگسو ناخداگاه داد‬
‫کوتاهی کشید و بعد ‪...‬‬

‫جونگین بدون توجه به نگاه های متعجب مادرهاشون ‪ ،‬لباش رو روی لب های کیونگسو‬
‫قرار داد وبه ارومی بوسیدش تا بتونه اون درد رو از کیونگسو بگیره و همینطور هم بود‬
‫‪...‬‬

‫اون به سرعت حواسش از پاش پرت شد‪..‬‬

‫زمانی که از هم فاصله گرفتن کیونگسو با گونه های قرمزش به جونگین خیره شده بود و‬
‫جرعتش رو نداشت به مادرش نگاه کنه‪...‬‬
‫جونگین نیشخند بامزه ای تحویلش داد و بعد عقب رفت ‪ :‬میرم دستمو بشورم ‪..‬تا اون‬
‫موقع ببندش که خون نیاد‪..‬‬

‫به ارومی از اشپزخونه خارج شد و کیونگسو رو توی وضعی که میدونست به شدت معذبه‬
‫و تا چند لحظه ی بعدش اب میشه و توی زمین فرو میره ‪ ،‬تنها گذاشت‪...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫صدای بوسه های نمناک ‪ ،‬کشیده شدن پوست هاشون به مالفه و ناله های اروم‬
‫کیونگسو ‪ ،‬هارمونی خاصی ایجاد کرده بود که در عین حال ‪ ،‬هم شهوانی بود و هم‬
‫عاشقانه ‪...‬‬

‫انگشتای جونگین به ارومی روی پوست بدن کیونگسو کشیده میشدن و اون رو به مرز‬
‫بیهوشی میکشوند و دوباره برمیگردوند‪...‬‬

‫با کم یکی از دستاش به ارومی کیونگسو رو توی بغلش گرفته بودو همزمان با کشیده‬
‫شدن لب هاش به شونه ی کیونگسو و بوسه های نرم و مکرری که روش میذاشت ‪،‬‬
‫انگشتاش رو روی کتف اسیب دیده ی کیونگسو میکشید و بعدمسیر انگشتاش ‪ ،‬ستون‬
‫فقراتش میشدن و بعد کیونگسو رو میتونست به خوبی حس کنه که از لذت گاهی تکون‬
‫میخوره و گاهی میلرزه و با دست سالمش اروم موهای پشت سر جونگین رو میکشه ‪...‬‬

‫این که توی بغلش یه کیونگسو ی کامال برهنه داشت بهش حس مالکیت خاصی میداد و‬
‫در برابرش ‪ ،‬خودش رو مثل کیونگسو ‪ ،‬برهنه به اون هدیه داده بود و خوب میدونست‬
‫که کیونگسو عاشق برخورد پوست بدن هاشون به همه‪...‬‬

‫نفس های بیقرار کیونگسو به گردن و شونه اش میخورد و گاهی میتونست تکون اروم‬
‫پایین تنه اش رو زیره مالفه احساس کنه که سعی داشت خودش رو به جونگین بچسبونه‬
‫تا بتونه لمس غیر مستقیم داشته باشه و بعد از این که موفق نمیشد به گردن جونگین‬
‫چنگ میزد‪...‬‬

‫گازاروم از شونه اش و تغییر مسیر لب های جونگین به سمت سینه های مرطوبش‬
‫باعث شد کمی خودش رو به عقب بکشه تا بتونه فضای بیشتری به جونگین بده و بعد‬
‫اروم اروم روی تخت دراز کشیدن و همزمان مالفه ی نازک و خنک‪ ،‬روی بدنشون‬
‫افتاد ‪...‬‬

‫‪-‬میدونی چی میخوام؟‪...‬‬

‫جو نگین با صدای هاسکیش زمزمه کرد کنار گوشش و کیونگسو سرش رو سمتش متمایل‬
‫کرد ‪:‬‬

‫‪-‬نمیدونم‪...‬‬

‫با گیجی از لذتی که جونگین بهش میداد زمزمه کردو بعد بوسه های جونگین به گردنش‬
‫رسیدن تا برسن به لب های متورمش‪...‬‬

‫‪-‬این نگرانیت به خودم و‪...‬این جذاب بودن و هات بودنت تو تخت و‪...‬‬

‫نگاه خمارش به صورت کیونگسو خورد و با دیدن دونه های عرق روی پیشونیش و نبض‬
‫نامنظم گردنش که باعثش خودش بود لب هاش رو گزید ‪...‬‬

‫‪-‬این توعه لعنتی و که نمیدونم چی داری اما همیشه میخوام داشته باشمت‪...‬‬

‫کیونگسو نفس دار خندید و بعد جونگین سرش رو اروم پایین برد تا بوسه ی نهایی رو به‬
‫لب هاش بزنه‪...‬‬
‫دستشو پایین و بین خودشون بردو اروم خودش رو روی کیونگسو تنظیم کردو تونست به‬
‫خوبی کیونگسو رو حس کنه که با اشتیاق خاصی پاهاش رو از هم فاصله میده ‪..‬‬

‫جونگین به ارومی وارد عشقش شد و بعد تونست به خوبی اخم کم رنگ کیونگسو رو‬
‫احساس کنه ‪...‬‬

‫میدونست که کیونگسو توی این مدت بعد از داشتن رابطه های پشت هم ‪ ،‬نیازی به‬
‫عادت کردن نداره ‪ ،‬پس بعد از وارد شدنش تکون های منظم و پر عشقش رو شروع‬
‫کرد که باعث شد ناله های کیونگسو توی گوشش بپیچه و از ترس این که کسی نشنوه و‬
‫مثل صبح قرمز نشه دستش رو روی دهنش گرفت اما بعد جونگین دستشو پس زد و‬
‫همزمان با ضربه هاش بوسه های عمیقی به لب های کیونگسو میزد‪..‬‬

‫کیونگسو دیگه میدونست که جونگین چه طور ادمیه‪...‬درسته که زمان زیادی گذشته بود و‬
‫این درست نبود اما کیونگسو تونسته بود به طور کامل اون رو بشناسه‪...‬‬

‫اون ادم به ظاهر قوی و محکم و مغروره اما درونش از چیزی که نشون میده شکننده تره‬
‫و با هر رفتار اشتباه کیونگسو تاثیر منفی میگیره و مطمئن بود اگه کیونگسو نمیرسید اتفاق‬
‫های بدتری هم براش میوفتاد‪...‬‬

‫سر هاشون رو به هم چسبوندن و در حالی که صورت هاشون از فشار نزدکی کمی جمع‬
‫شده بود ‪ ،‬پشت سر هم ناله های نامنظمی میکردن و بعد از چند حرکت سریع دیگه به‬
‫ارامش رسیدن و بعد جونگین با احتیاط بدنشو کنار کیونگسو انداخت و با نفس نفس‬
‫موهاش رو که بخاطر عرق چسبیده بود کنار داد ‪...‬‬
‫سرشو کمی چرخوند تا بتونه کیونگسو رو ببینه و بعد میتونست قسم بخوره که با تمام‬
‫خستگیش نیروی اینو داره که یه بار دیگه حساب اون موجود شیرین و سفید و بی قراره‬
‫رو به روش رو برسه!!‬

‫سعی کرد به پهلو بخوابه و بعد سرشو نزدیک صورت کیونگسو برد و عمیقا لب پایینش‬
‫رو مکیدو و تونست همراهی ضعیف کیونگسو احساس کنه‪..‬‬

‫‪-‬پشت بهم بخواب‪..‬‬

‫کیونگسو با کنجکاوی همینطور که پشت به جونگین دراز میکشید ‪ ،‬عقب رفت و اروم‬
‫زمزمه کرد ‪ :‬چرا؟‬

‫جونگین بدون حرفی دستاش رو دور کیونگسو حلقه کردو بعد لب هاش بدون معطلی‬
‫روی کتف کیونگسو نشستن و با چشمای بسته روی کتفتش زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬میخوام درمانت کنم ‪...‬‬

‫کیونگسو به ارومی خندید و سرشو روی بالش جا به جا کرد و اروم دستشو روی دست‬
‫های جونگین گذاشت و انگشتاش به ارومی توی انگشتای جونگین قفل شدن ‪:‬‬

‫‪-‬مطمئنم که خوب میشه‪..‬‬

‫‪-‬بعدش نوبت دست منه که درمان بشه ها‪...‬‬

‫صدای خنده ی کیونگسو باعث شد اون هم بخنده و بعد چند ثانیه که لب های جونگین‬
‫عقب رفتن ‪ ،‬کیونگسو سرش رو کمی به عقب چرخوند و که باعث شد دوباره لب‬
‫هاش بوسیده بشه و بعد دستشو روی گردن جونگین کشید ‪:‬‬

‫‪-‬میخوام یه چیزی بهت بگم‪...‬‬


‫جونگین ابرو هاشو اروم باال داد ‪:‬‬

‫‪-‬مثله فیلما گفتی‪...‬یه لحظه احساس کردم باز حامله ای !‬

‫کیونگسو با نیشخند نگاهش کرد و دوباره به خنده افتاد ‪...‬‬

‫و همین جواب ندادنش باعث شد جونگین با چشمای گرد نگاهش کنه‪:‬‬

‫‪-‬نکنه حامله ای ؟؟‬

‫کیونگسو دستشو روی چشماش گرفت و به خنده اش ادامه داد و سعی کرد بینش حرف‬
‫بزنه‪..‬‬

‫‪-‬نــه‪...‬نه بزار‪..‬بزار حرفمو بگم ‪...‬‬

‫جونگین نفس راحتی کشید وبعد از برداشت دست کیونگسو و بوسیدن پوست نرم‬
‫دستش ‪ ،‬چونه هاش رو روی بازوی کیونگسو قرار داد ‪:‬‬

‫‪-‬بگو عزیزم‪..‬گوشام دربست در اختیارته‪...‬‬

‫کیونگسو لب هاشو با زبونش تر کرد و اروم گفت‪:‬‬

‫‪-‬اون روز وقتی ازم پیراهنتو خواستی یادته؟‬

‫جونگین نگاهی به اطراف انداخت و بعد اروم زمزمه کرد ‪ :‬خب؟‬

‫کیونگسو لبشو کشید داخل و بعد پلکی زد ‪ :‬من اصال اونو ندیده بودم بین لباسام‪...‬واسه‬
‫همین وقتی ازم خواستیش گفتم به یه بهونه پسش بگیرم که بتونم بوت رو کنار خودم‬
‫داشته باشم‪...‬‬

‫جونگین چشماشو ریز کرد ‪:‬خب میتونستی خودمو داشته باشی‪..‬‬


‫کیونگسو معذب تکونی خورد و دوباره ‪،‬کیونگسو زیر جونگین جا گرفت و دستاش روی سینه‬
‫هاش قرار گرفتن‪..‬‬

‫‪-‬اخه‪..‬اون زمان یه طوری بود ‪...‬یعنی‪..‬‬

‫‪-‬هی‪..‬‬

‫جونگین اروم گفت و بعد پشت انگشتاش روی گونه ی کیونگسو نشست ‪ :‬قرا نیست‬
‫یادمون بیاریم چقدر بد بودیم با هم‪...‬فقط میتونیم فراموشش کنیم باشه‪..‬؟ میخوام‬
‫همینطوری مهربون ‪ ،‬با اعتماد ‪ ،‬قانع و حرف گوش کن باشیم‪...‬برای هم‪ ..‬هوم؟‬

‫کیونگسو نفسشو اروم بیرون داد و بعد لبخند زد ‪ :‬بخشنده رو جا انداختی‪..‬‬

‫جونگین نیشخندی زد و بعد اروم پیشونیش رو بوسید ‪ :‬اره‪...‬بخشنده‪...‬‬

‫به ارومی کنار دراز کشید و کیونگ سو رو توی بغلش کشید و دوباره لب هاش نشستن‬
‫روی موهاشو نفس عمیقی کشید تا بوی شامپوش رو توی ریه هاش بکشه و بعد از چند‬
‫دقیقه تونست دستای حلقه شده ی کیونگسو رو که دورش شل تر شده بود و احساس‬
‫کنه و به خوبی متوجه شد که اون در ارامش خوابیده‪...‬‬

‫برای جونگین همین بس بود که کیونگسو رو اونطوری توی بغلش داشته باشه ‪..‬‬

‫تا ابد‪!...‬‬

‫‪Part: 12‬‬
‫این که بعد از اون شب دلنشین به فروشگاه برن فکر عالی ای بود و این به کیونگسو‬
‫حس خوبی میداد و اون حالت معذبیش رو کم کم از دست داده بود و انگار دوباره دارن‬
‫از اول یه رابطه رو درست میکنن و اون اولین قرارشونه‪..‬‬
‫یکی از دستاش روی دسته ی چرخ خرید بود و طرف دیگه اش به کمک دست جونگین‬
‫هل داده میشد و کیونگین روی صندلی مخصوص کوچیکی که توی چرخ جا ساز شده بود‬
‫نشسته بود و رو به مردم نشسته بود و نمیتونست کیونگسو و جونگین رو ببینه و البته‬
‫خیلی هم مهم نبود چون اون داشت با چرخش حال میکرد و مدام پاهای تپلش رو که‬
‫توی اون کفشای کوپولو جا شده بود رو تکون میداد و به چرخ میزد و با ذوق به صدای‬
‫اهن گوش میداد ‪..‬‬

‫کیونگسو نگاهی به قفسه های نوشیدنی کرد و بعد یکی از شیشه ها رو برداشت که‬
‫تقریبا قیمت گرونی داشت و بعد چرخوندش تا قیمتش رو ببینه و قبل از این که‬
‫موفق بشه ‪ ،‬جونگین اروم کنار گوشش طوری که نفسش رو گوشش میخورد زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬میخوایش؟‬

‫کیونگسو یکم قلقلکش اومد برای همین سرشو کمی کج کردو لبخندی زد ‪ :‬نه همینطوری‬
‫داشتم نگاش میکردم‪...‬ولی خوشمزه به نظر میاد‪...‬‬

‫‪-‬خب برش دار‪...‬‬

‫جونگین بیخیال گفت و بعد کوینگسو اخم کرد ‪ :‬گرونه‪..‬‬

‫جونگین چشماشو چرخوند و بطری شیشه ای رو ازش گرفت و توی چرخ گذاشت ‪:‬‬

‫‪-‬از اون حرفا بودا کیونگسو!‬

‫لبش رو اروم گاز گرفت و با یه لبخند بانمک زیر چشمی به جونگین نگاهی انداخت و بعد‬
‫بازوش رو به ارومی گرفت و دست شو دورش حلقه کرد و به راهشون ادامه دادن‪..‬‬
‫طول راه جونگین چیز زیادی برنمیداشت و بیشتر از کیونگسو میپرسید که کدوم یکی از‬
‫اجناس رو میخواد و فقط اشاره کیونگسو الزم بود تا اون و توی چرخ بندازه‪...‬‬

‫کیونگسو نگاهش به چیزی خورد و بعد اروم بازوی جونگین رو فشار داد ‪:‬‬

‫‪-‬صبر کن صبر کن !!‬

‫جونگین نگاه متعجبشو به کیونگسو داد که با سرعت نسبتا زیادی سمت قفسه های شیر‬
‫خشک و غذا های تقویتی بچه رفت و بعد روی نوکه پاهاش باال رفت تا قوطی رو‬
‫برداره و همین باعث شده بود پیراهنش کمی باال بره و کمرش کمی مشخص بشه‪..‬‬

‫جونگین با یکی از ابروهای باال رفته به کمرش نگاهی انداخت و بعد به اطراف نگاهی‬
‫انداخت که زیادی خلوت بود ‪..‬‬

‫به ارومی با چرخ نزدیک کیونگسو رفت و همینطور که پشتش ایستاده بود نوک انگشت‬
‫اشاره اش رو به پوست کمرش کشید که باعث شد کیونگسو بخنده و البته کمی بترسه و‬
‫دستاشو پایین بیاره ‪..‬‬

‫به ارومی چرخید سمت جونگین و به سینه اش به ارومی ضربه زد ‪:‬اذیتم نکن‪..‬‬

‫جونگین کمی جلوتر رفت و دستش به ارومی پشت کیونگسو رفت و دور کمرش حلقه‬
‫شد‪..‬‬

‫کمی به جلو کشیدش و همزمان که به لبهاش خیره بود ‪ ،‬لب خودش رو گاز خفیفی‬
‫گرفت ‪:‬‬

‫‪-‬چی میشه اگه تو فروشگاه ببوسمت!؟‬


‫کیونگسو لب پایینشو توی دهنش کشید و سعی کرد نگاهشو رو لبای جونگین ثابت نگه‬
‫داره‪..‬‬

‫‪-‬مردم نگاهمون میکنن‪...‬‬

‫‪-‬اینجا که کسی نیست‪...‬مشخصه داری بهونه میکنی کیونگسو‪..‬‬

‫اینو بایه لحن دلنشین گفت که باعث شد کیونگسو به ارومی بخنده ‪:‬‬

‫‪-‬خب اگه فک میکنی بهونه میکنم چرا میپرسی؟ ببوسم!‬

‫جونگین نیشخندی زد و به ارومی لبشو به لبای کیونگسو کشید ‪:‬‬

‫‪-‬حاال که دوست داری خودت منو ببوس‪..‬‬

‫کیونگسو از این بحث کوتاه و بچه گونه اشون به خنده افتاد و اروم و سطحی لب های‬
‫جونگین رو بوسید ‪...‬‬

‫اما انگار بیشتر میخواست چون حس میکرد توی اون لحظه لب های جونگین خوشمزه‬
‫ترین چیزی هستن که تا به حال مزه کرده‪..‬‬

‫برای همین اروم باال رفت و قبل از این که جونگین رو ببوسه به اطراف نگاهی کرد و‬
‫بعد لباشو رو لب های جونگین گذاشت و به ارومی لب پایینش رو مکید‪..‬‬

‫جونگین مثل ادم های مسخ شده نگاهی به لبهاش کرد و بعد اون پوزخند معروف و‬
‫جذابش رو لب هاش جا خوش کرد ‪...‬‬

‫‪-‬بازم ببوس‪...‬‬
‫کیونگسو لب هاشو با زبونش به ارومی تر کرد و بعد دوباره لب های جونگین رو‬
‫بوسید‪..‬‬

‫وقتی عقب رفت امیدوار بود که جونگین ولش کنه اما اون انگار بازیش گرفته بود ‪..‬‬

‫‪-‬یکی دیگه !‬

‫‪-‬جونگین ‪..‬‬

‫‪-‬یکی دیگه !‬

‫کیونگس و دوباره به خنده افتاد و بعد همینطور که جلو میرفت تا ببوستش زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬اخریشه ها ‪...‬‬

‫جونگین که انگار هیچ چیزی جز اون لب ها توی اون لحظه نمیخواست ‪ ،‬خیلی سرسری‪،‬‬
‫سرشو تکون داد و چشماش رو بست تا دوباره نرمی لباش رو با تک تک اعصاب‬
‫بدنش حس کنه‪...‬‬

‫با گذاشته شد ن لب های کیونگسو رو لب های جونگین تونستن گرمایی رو توی بدنشون‬
‫حس کنن که مطمئنا اگه ادامه میدادن همونجا کار بیخ پیدا میکرد ‪..‬‬

‫پس بعد از بوسه ی عمیقی که بدون دخالت زبون هاشون بود کیونگسو از بغل جونگین‬
‫بیرون اومد و همراه هم به سمت صندوق رفتن تا حساب کنن و بعد هنوز به باجه ی‬
‫پرداخت نرسیده بودن که کیونگین یه دفعه جیغ کشید ودستو پاش رو به سرعت شروع‬
‫کرد به تکون دادن و هر دو تا دستشو سمت بادکنک کیتی گرفت و مشتاشو به سرعت‬
‫بازو بسته میکرد و سعی داشت به جونگین و کیونگسو بفهمونه که اون بادکنکو میخواد ‪..‬‬
‫کیونگسو به ا روم کیونگین و از صندلی بلند کرد و توی بغلش گرفت و تو صورتش‬
‫نگاهی انداخت ‪ :‬چی شده عزیزم ؟ چی میخوای ؟‬

‫جونگین سرشو کمی کج کرد تا کیونگین رو واضح ببینه وبعد دستشو سمت بادکنک دراز‬
‫کرد و اونو از میله ای که بهش وصل بود جدا کرد ‪ :‬اینو میخوای کوچولوی من ؟‬

‫کیون گین دوباره دستو پا زد و چیزای نا مفهومی به زبون اورد و سعی کرد با دست تپلش‬
‫نخ بادکنک رو بگیره و قبل از این که از دستش در بره ‪ ،‬جونگین نخ انتهای بادکنکو دور‬
‫مچ کیونگین گره زد و بعد به سمت صندوق رفتن‪...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫کیونگس و در حالی که کیونگین رو توی بغلش گرفته بود و یکی از کیسه ها رم با خودش‬
‫میورد با پاش اروم در رو هل داد و سریع داخل شد تا جونگین هم پشت سرش داخل‬
‫بیاد ‪...‬‬

‫با ورودشون کیونگسو چشمش به مادر جونگین افتاد که با یه لبخند و یه دلشوره عجیبی‬
‫منتظرشون ایستاده و دستاش رو به هم میمالید‪...‬‬

‫کیونگسو اروم تعظیم کرد و کیسه رو توی اشپزخونه گذاشت وهمراه کیونگین جلو رفت ‪:‬‬

‫‪-‬اتفاقی افتاده ؟‬

‫خانم کیم سرش رو به سرعت تکون داد و بازوی ازاد کیونگسو رو همراه خودش کشید تا‬
‫جلوی تلوزیون ببرتش و بعد با دستش به اخباری اشاره کرد که زیر نویس قرمز رنگی‬
‫داشت و بعد کنترل رو برداشت و تا حدی که جونگین هم بشنوه زیاد وکرد و بعد از این‬
‫که کیونگسو با اخم زیر نویس رو خوند ‪ ،‬جونگین هم بهشون ملحق شد و بعد دستشو اروم‬
‫روی شونه ی مادرش کشید ‪ :‬چی شده؟‬

‫مادرش دوباره با دستش به زیر نویس و عکس فردی کنار زیر نویس‪ ،‬اشاره کرد و بعد‬
‫لبخندی زد ‪...‬‬

‫"فردی که در‪ 4‬سال گذشته به دلیل کاله برداری ها و برداشت غیر مجاز دارایی‬
‫شرکت های مختلف ‪ ،‬بسیاری از خانواده ها رو به دردسر انداخته بود ‪ ،‬شب گذشته‬
‫دستگیر شد‬

‫از افرادی که قربانی این فرد و پرونده هستن ‪ ،‬خواهشمندیم به اداره ی پلیس گزارش‬
‫بدن ‪"...‬‬

‫کیونگسو لبخندش بزرگتر شد و بعد جونگین نفس صدا داری کشید و به سرعت مادرشو از‬
‫پشت بغل کردو محکم به خودش فشار داد ‪...‬‬

‫فردی که دستگیر شده بود فردی بود که مادرش به خوبی اون رو میشناخت و حتی بعضی‬
‫وقتا همراه اقای کیم به خونشون میرفت تا با هم بیلیار بازی کنن و در واقع اون فرد‬
‫دوست صمیمی اقای کیم بود اما بعد به طور خیلی ناگهانی خیانت بزرگی به اون و‬
‫شرکتش کرد ‪...‬‬

‫مادرش به وضوح میلرزید و معلوم بود از شدت خوشحالی زیاده‪..‬‬

‫خانم کیم نمیخواست شکایتی از اون ادم بکنه اما چاره ی دیگه ای نداشت ‪..‬‬

‫بخاطر همسرشم که شده باید اون مرد رو مجازات میکرد‪...‬‬


‫قبل از این که بخواد به اداره ی پلیس بره از جونگین درخواستی کرد که مطمئنا جونگین‬
‫ازش با خبر بود ‪..‬‬

‫به ارومی موهای مادرش رو بوسید ‪:‬‬

‫‪-‬باالخره تموم شد‪...‬‬

‫کیونگسو نگاه مهربونی بهشون انداخت و سعی کرد اونا رو راحت بزاره و برای همین‬
‫همراه کیونگین به سمت اتاقش رفتن و بعد از گذاشتن کیونگین توی اتاقش به سمت‬
‫اشپزخونه رفت تا کیسه ها رو خالی کنه‪...‬‬

‫صدای جونگین رو میشنید که با مادرش با مهربونی و خونسردی حرف میزنه و دلداریش‬


‫میداد‪..‬‬

‫کیونگسو نیازی ندیده بود اونجا بایسته و چون از همون اشپزخونه هم میشنید ‪...‬‬

‫همینطور که شیر خشک کیونگین رو توی کابینت جا میداد و قوطی های اهنی ذرت و‬
‫خوراک لوبیا رو از کیسه بیرون میکشید دستایی رو حس کرد که به ارومی دور کمرش‬
‫حلقه شدن و نوک بینی گرمش توی گردنش فرو رفت تا بتونه کیونگسو رو تنفس کنه‪..‬‬

‫‪-‬یکی اینجا حسودیش شد!هوم؟‬

‫کیونگسو همینطور که سرش پایین بود و با دقت بقیه خرید هارو خارج میکرد خندیدو با‬
‫دسته دیگش دست جونگین رو لمس کرد ‪:‬‬

‫‪-‬نه اصال‪...‬فقط خواستم راحت باشید‪..‬‬

‫جونگین بوسه ی نرمی به گردن نرم کیونگسو زد و بعد کمی سرشو کج کرد تا بتونه کیونگسو‬
‫رو ببینه ‪:‬‬
‫‪-‬واقعا؟‬

‫کیونگسو کمی سمتش چرخید تا بتونه ببینتش و همراه تکون دادن سرش اروم گفت ‪:‬‬

‫‪-‬واقعا‪...‬‬

‫جونگین لبخند مهربونی زد و بعد گونه ی کیونگسو رو بوسید‪:‬‬

‫‪-‬عصری میخوایم بریم ارامگاه پدرم‪...‬تو هم میای؟؟‬

‫کیونگسو کمی معذب زمزمه کرد ‪ :‬نمیخوام مزاحمتون باشم‪..‬‬

‫جونگین اخم غلیظی کرد و دستاشو دورش بیشتر حلقه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬امروز خیلی از اون حرفای غیر قابل درک میزنیا‪...‬خوشم نمیاد‪..‬‬

‫کیونگسو لبخندی زد و سرشو تکون داد ‪ :‬باشه‪..‬نمیگم دیگه ‪..‬‬

‫اخم جونگین به وضوح رفت و جاش یه لبخند مهربون برگشت و بعد دوباره گونه ی‬
‫کیونگسو رو بوسید ‪:‬‬

‫‪-‬میرم دوش بگیرم‪...‬‬

‫کیونگسو سری تکون داد و بعد از رفتنش نگاهشو به کیسه ها داد اما اینبار انگار یه چیزی‬
‫ته دلش وول میخورد یه چیزی مثل تشدید شدن عشقش نسبت به جونگین ‪!...‬‬

‫×× ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫انگار که به ترتیب قد ایستاده باشن ‪ ،‬مادر جونگین ‪ ،‬کیونگسو و جونگین ایستاده بودن و‬
‫هر سه باال سر سنگ سفید رنگ و تراش داده ای ایستاده بودن و کیونگسو میتونست با‬
‫عکسی که باال سنگ تراشیده شده صورت پدرجونگین رو ببینه و یه جورایی غمگین شد که‬
‫نتونسته بود اون مرد زیبا رو ‪ ،‬رو مالقات کنه‪..‬‬

‫مطمئنا جونگین این رفتار مهربون و صبوریش رو از پدرش به ارث گرفته بود ‪..‬‬

‫به ارومی بازوی جونگین رو نوازش کرد تا بهش اطمینان بده که کنارشه و دلش نمیخواد‬
‫غصه بخوره‪..‬‬

‫جونگین به ارومی دست کیونگسو رو بین انگشتاش گیر انداخت ‪ ،‬بدون این که نگاهش‬
‫کنه و بعد زیره لب طوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬من شبیه به کدومشونم؟‬

‫کیونگسو نگاهی به نیم رخ غمگین جونگین انداخت و میتونست قسم بخوره که اون چهره‬
‫میتونه از چند تا فیلم غمگین و سَد اِند هم گریه دار تر باشه‪..‬‬

‫دست جونگین رو اروم فشورد ‪ :‬هر دوشون‪...‬فک کنم‪..‬‬

‫جونگین سرشو اروم برگردوند تا کیونگسو رو ببینه و بعد لبخند محوی زد ‪:‬‬

‫‪-‬اگه منم‪..‬‬

‫کیونگسو که قصدش رو فهمیده بود با اخم دستشو باال اورد و روی لب های جونگین‬
‫گذاشت و زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬حق نداری بگیش!‬

‫جونگین همینطور که به ارومی و بی صدا میخندید دست کیونگسو رو پایین اورد و بوسه‬
‫ای بهش زد ‪:‬‬
‫‪-‬ما که عمر نامحدود نداریم کیونگسو باالخره این اتفاق میوفته‪..‬‬

‫کیونگسو که دعا میکرد جونگین بحث رو عوض کنه ‪ ،‬حالت گریه به صورتش گرفت ‪:‬‬

‫‪-‬هر موقع که اتفاق افتاد قول میدم همون لحظه منم بیام پیشت بدون این که یه ثانیه‬
‫طولش بدم ‪..‬فقط دیگه نگو‪...‬‬

‫جونگین نیشخند بانمکی زد و بعد خم شد و پیشونیش رو بوسید ‪:‬‬

‫‪-‬باشه‪..‬نمیگم‪...‬‬

‫خانم کیم که تا چند دقیقه ی پیش روی زانوهاش نشسته بود دست گل خوشرنگی رو‬
‫روی چمن های جلوی سنگ قبر همسرش گذاشته بود به ارومی بلند شد و اشک های‬
‫گرمش رو از روی گونه هاش پاک کرد و وقتی سمتشون برگشت اونا از هم جدا شده‬
‫بودن وکیونگسو کمی گونه هاش رنگ گرفته بود‪...‬‬

‫بعد از این که به خونه برگشتن خانم کیم اصرار عجیبی داشت که برگرده به فرانسه و‬
‫حوصله ی موندن تو کره رو نداره و جونگین نمیخواست مادرش دوباره ازش دور بشه‬
‫برای همین با مادرش حرف زد تا راضی بشه که اگر نمیخواد خونه ی اونا بمونه میتونه‬
‫یه خونه ی جدا براش همین نزدیکیا فراهم کنه تا بتونه در دسترس باشه‪..‬‬

‫مادرش به هر زحمتی که بود راضی شد تا بره و بعد از یه هفته همه چیز تموم شده بود‬
‫ومادرش به نزدیک ترین خونه ای که میشد رفت تا جونگین بتونه حداقل هفته ای یه‬
‫بار رو بهش سر بزنه‪...‬‬
‫کیونگسو با لب های اویزون و ذهن اشفته ای به تلویزیون خیره شده بود و حتی متوجه‬
‫نشد که جونگین کنارش نشست و بعد وقتی دست جونگین رو پشت کمرش احساس کرد‬
‫تازه متوجه اش شده و دستشو از زیره چونش برداشت و نگاهش کرد‪..‬‬

‫‪-‬چی شده عزیزم؟‬

‫کیونگسو سری تکون داد و موهاشو مرتب کرد اما مطمئن بود جونگین به این زودیا‬
‫بیخیال نمیشه‪...‬‬

‫پس وقتی بازوش کشیده شد و توی بغلش افتاد بدونه مخالفت سرشو روی سینه اش‬
‫گذاشت و یکی از دستاشو روی شکم جونگین گذاشت‪...‬‬

‫‪-‬بهم نمیگی چی باعث شده صورت خوشگلت بره تو هم ؟‬

‫کیونگسو پلکی زود بعد سعی کرد طوری که جونگین رو ناراحت نکنه حرفش رو بگه‪...‬‬

‫‪-‬من‪...‬اون روز توی اتاقت وقتی با مامانت بودی‪..‬یه چیزی شنیدم‪...‬‬

‫جونگین کنجکاو بوسه ای به موهاش زد و همزمان با سر انگشتاش بازوش رو نوازش‬


‫کرد ‪:‬‬

‫‪-‬چی شنیدی؟‬

‫کیونگسو کمی تکون خورد و بعد اروم زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬بهش گفتی که ‪...‬اگه اون نبود نمیدونستی به کی تکیه کنی‪...‬یعنی‪...‬نمیتونی بهم تکیه‬
‫کنی؟‬

‫جونگین نیشخندی زد و بعد شکمش بخاطره خنده اش زیر دست کیونگسو تکونی خورد‪..‬‬
‫‪-‬باز بد متوجه شدی کیونگسو‪...‬‬

‫کیونگسو سرشو اروم باال اورد و با همون قیافه ی تو همش نگاهشو به جونگین داد ‪:‬‬

‫‪-‬خب ‪..‬من عصبی بودم یکم‪...‬واسه همین همه چیزو بد فهمیدم‪..‬‬

‫جونگین موهای باالی سر کیونگسو رو اروم مرتب کرد ‪...‬‬

‫‪-‬تکیه کردن به مادرم یا کس دیگه لذوما به این معنی نیست که به تو نمیشه تکیه کرد‬
‫‪...‬تو هم باهوشی هم عاقل‪...‬حتی یه ادم قابل اعتماد و‪...‬حتی میشه تمام دردامو بهت‬
‫بگم بدون این که نگران چیزی باشم‪...‬اما یه سری حرفا هست که نمیشه بهت‬
‫گفت‪...‬چون تو منو دوست داری ‪ ،‬اسیب میبینی‪...‬تحمل برات سخت میشه‪...‬و تو‬
‫شکننده ای‪..‬مطمئن بودم که خیلی جاها اگه بهت میگفتم تو زود تر از من از بین میرفتی‬
‫‪...‬مجبور بودم به مادرم بگم که گوش بده‪...‬هر چند که اونم اذیت میشد‪...‬اما نمیخواستم‬
‫کسی که کنارمه و باهام زندگی میکنه درد بکشه و اذیت شه‪.....‬تو که توی زندگیه من‬
‫گناهی نداشتی پای یه سری چیزام بمونی ‪ ...‬یه جورایی خودمو مسئول این میکردم که تو‬
‫توی زندگیمی و نباید بزارم اسیب ببینی‪...‬‬

‫کیونگسو لب هاش رو اویزون تر کرد و بعد به ارومی دستاشو دور گردن جونگین حلقه‬
‫کرد و بوسه ای به گردن جونگین زد ‪:‬‬

‫‪-‬من میخوام همه چیزو با هم حل کنیم بدون این که کسی دیگه ای کمکون کنه‪..‬حداقل تو‬
‫این موضوع‪...‬‬

‫جونگین دستشو به کمرش کشید ‪:‬از روی حسودی که نمیگی؟‬


‫جونگین به شوخی گفت و در جواب کیونگسو خودشو عقب کشید و چشم غره ای بهش‬
‫رفت ‪:‬‬

‫‪-‬یاااا هیچ ربطی به حسودی نداره فقط میخوام که به خودم تکیه کنی ‪...‬اعتماد کنی که‬
‫باهام حرف بزنی چون میتونم کمکت کنم‪..‬تازه‪..‬اونقدرم که فک میکنی شکننده نیستم‪..‬باور‬
‫کن‪...‬‬

‫جونگین نیشخندی زد و بعد نوک بینیش رو بوسید‪..‬‬

‫‪-‬خیله خب ‪...‬از این به بعد به خودت میگم‪...‬اما اگه بفهمم داری اذیت میشی حتی سر‬
‫سوزن ‪ ،‬دیگه هیچی بهت نمیگم!‬

‫کیونگسو سرشو تکون داد‪:‬باشه‪...‬‬

‫جونگین انگشتشو به نوک بینی کیونگسو زد و بعد اروم کشیدش توی بغلش ‪:‬‬

‫‪-‬همینجا بمون‪...‬بزار یکم شارژ بشم بعد میریم میخوابیم‪...‬‬

‫کیونگسو بدون مخالفت لبخندی زد و سرش رو تکون داد‪...‬‬

‫حلقه ی دستاش رو دور کمر جونگین سفت تر کرد و نگاهشون رو به تلویزیون دوختن‪...‬‬

‫‪Part: 13 & 14‬‬


‫با تمام خستگیاش و خوابالو بودنش ماگ قهوه اشو توی دستش گرفت تا کمی از اون‬
‫سرمای هوا رو که به دستاش نفوذ کرده بود از بین ببره و همینطور که داشت ازش مزه‬
‫میکرد از اسانسور خارج شد و دست ازادشو توی جیبش فرو برد‪..‬‬

‫سرشو کمی باال اورد و لبشو با زبونش پاک کرد ‪..‬‬


‫چ شماش درست وقتی میخواست به اتاقش بیوفته مسیرشو عوض کردو صورت بکهیون‬
‫و سهون ور دید که کنار اتاق حسابدار شرکت ایستاده بودن‪...‬‬

‫برای لحظه ای ایستاد و ماگش رو پایین اورد‪...‬‬

‫بکهیون توی شرکت اتفاق غیر منتظره ای بود که حتی به ذهنش هم نمیرسید یه روز‬
‫اونو اونجا ببینه‪..‬‬

‫برعکس گذشته اون سربه زیر و اروم بود و با دیدن جونگین به ارومی بازوی سهون رو‬
‫تکون داد و کمی پشتش قایم شد‪..‬‬

‫سهون به محض دیدن کای لبخندی زد و بعد دستشو تکون داد‪..‬‬

‫جونگین نمیخواست که به اونا نشون بده که نگران و کمی مضطربه برای همین قدمی به‬
‫سمتشون برداشت و بعد ماگشو روی میز منشی گذاشت ‪...‬‬

‫‪-‬سالم جونگین‪...‬حالت چطوره؟‬

‫سهون دستشو سمت جونگین گرفت و اون بعد از مکثی باهاش دست داد‪...‬‬

‫‪-‬خوبم سهون‪...‬‬

‫نگاهشو به بکهیون داد و بعد اون اروم زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬سالم‪...‬‬

‫جونگین سرشو تکون داد و سهون اروم شونه اش رو فشار داد ‪:‬‬

‫‪-‬میشه حرف بزنیم ؟‬

‫سهون پیشنهاد داد و بعد جونگین قبول کرد تا از بکهیون فاصله بگیرن‪..‬‬
‫کنار پنجره ی قدی شرکت ایستادنو سهون رو به روش ایستا‪.‬د‪..‬‬

‫‪-‬شوکه نباش جونگین‪...‬من بخاطره جلسات شرکت اومدم‪...‬میدونی که نمیشه مدام‬


‫مشاورمو بفرستم توی جلسه‪...‬گفتم حداقل اینبارو بیام‪...‬و میدونی این که نمیام بخاطره‬
‫توعه‪...‬متوجه ام که شاید نگران بشی ‪...‬خب ‪...‬بکهیون رو اوردم که ببینیشو اون هم تورو‬
‫ببینه‪...‬و کیونگسو رو‪...‬‬

‫جونگین با اخم نگاهش میکرد و بعد از شنیدن اسم کیونگسو سریع به حرف اومد ‪..‬‬

‫‪-‬نه!‬

‫‪-‬چرا ؟ اون میخواد‪...‬‬

‫‪-‬گفتم نه‪...‬نمیخوام به کیونگسو نزدیک شه!‬

‫سهون اروم بازوش رو گفت‪:‬‬

‫‪-‬ما که نمیتونیم مدام از هم فرار کنیم و قایم شیم ‪...‬ما داریم با هم کار میکنیم‪..‬این بی‬
‫اعتمادی و ترس و اضطراب اذیتمون میکنه‪...‬بزار همو ببینن‪...‬بکهیون میخواد از دلش‬
‫در بیاره‪...‬با هم خوب بشن‪...‬‬

‫جونگین جوابی نداد و بعد سهون اروم زمزه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬لطفا‪...‬به کیونگسو بگو که با هم قرار بزاریم‪...‬با هم رو به رو بشن‪...‬خواهش‬


‫میکنم‪...‬بکهیون خیلی اذیت شده‪...‬نمیتونم ببینم که داره عذاب میکشه‪...‬جونگین‪...‬منم‬
‫درست مثله تو عاشقم‪...‬دلم نمیخواد ناراحتیش رو ببینم‪...‬اشکاش رو ببینم‪...‬‬

‫جونگین دندوناشو به هم فشار داد و از دور نگاهی به بکهیون کرد و صدای سهون دوباره‬
‫به گوشش رسید‪..‬‬
‫‪-‬جونگین‪...‬خواهشا همین یه بارو کوتاه بیا‪...‬‬

‫نفس عمیقی کشید وبعد سرشو سمت سهون برگردوند و در حالی که داشت به کفشش‬
‫نگاهی میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید اول با کیونگسو حرف بزنم‪...‬قبول نکنه نمیتونم اصرارش کنم!‬

‫سهون لبخندی زد ‪:‬‬

‫‪-‬ممنون‪...‬‬

‫جونگین سری تکون دادو بعد از چند دقیقه بکهیون بهشون ملحق شد و کنار سهون‬
‫ایستاد‪...‬‬

‫نامحسوس دستشو دوبار بازوی سهون گره زد ‪:‬‬

‫‪-‬جلسه کی تموم میشه؟‪...‬‬

‫بکهیون با صدای ارومی زمزمه کرد ‪...‬‬

‫سهون دستی به موهای نرمش کشید ‪:‬‬

‫‪-‬خسته شدی؟یکم دیگه جلسه شروع میشه‪..‬اگه میخوای میتونی بری تو ماشین منتظر‬
‫بمونی‪..‬‬

‫بکهیون سری تکون داد و بدون این که به جونگین خیره بشه سوییچ رو از سهون گرفت‬
‫و بعد با حالت معذبی زیره لب گفت‪:‬‬

‫‪-‬میبینمتون‪...‬‬

‫سهون سری تکون داد و جونگین ‪ ،‬فقط تونست به رفتنش خیره بشه‪..‬‬
‫اون بکهیونی نبود که توی چند سال اخیر میشناخت‪..‬‬

‫اون عوض شده بود !‪..‬خیلی زیاد عوض شده بود‪...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫با اشتیاق و ذوق خاصی به سمت اشپزخونه رفت وبعد از اماده کردن مخلفات خوشمزه و‬
‫مورد عالقه ی جونگین ‪ ،‬شیشه ی مشروبی که از فروشگاه گرفته بود و برداشت و‬
‫گذاشت کنار بقیه خوراکی ها و بعد یه لبخند بانمک زد ‪..‬‬

‫صدای کیونگین از توی پذیرای میومد که سعی داشت حرف بزنه و بیشتر شبیه نِق زدن‬
‫به گوش میرسید ‪...‬‬

‫‪-‬کوچولوم اروم باشه دارم میام پیشش!‬

‫صدای کیونگسو رو از توی اشپزخونه شنید و بعد یه جیغ خفیف از روی ذوقش زد و بعد‬
‫دستو پاهاش رو تکون داد و بعد همینطور که نشسته بود سعی کرد روی دستو پاش بشینه‬
‫و به حالت چهار دستو پا در اومد و با همون لباس سر همی سفید با راه راه مشکی‬
‫مشغول راه رفتن شد‪..‬‬

‫کیونگسو باالخره نگاهشو از میز گرفت وهمینطور که داشت به سمت پذیرایی میرفت‬
‫چشمش به کیونگینی افتاد که روی زمین خودش رو به سمت اشپزخونه میکشه ‪..‬‬

‫چشماش گرد شدن و بعد به ارومی ‪ ،‬همینطور که میخندید خم شد و کیونگین رو بلند کرد و‬
‫توی بغلش گرفت ‪...‬‬

‫دستشو به موهای نرم و کوتاه کیونگین کشید ‪:‬‬


‫‪-‬اوه اوه! کیونگین کجا داشت میرفتش؟هوم؟‬

‫کیونگین نیشخند بزرگی زد که باعث شد دوتا دونه دندون های بانمکش معلوم بشن و‬
‫بعد دستاشو به سینه ی کیونگسو زد ‪:‬‬

‫‪-‬اَپَ!!‪...‬‬

‫کیونگسو ابروهاشو یه دفعه باال انداخت و بعد به خنده افتاد!‬

‫‪-‬اومو!! کیونگین کوچولوم باباییشون میخواد؟ آره؟‬

‫کیونگین دوباره سعی کرد حرف بزنه و نتیجه اش این شد که یه جیغ کوتاه کشید و بعد‬
‫لباشو قنچه کرده و چندتا حباب کوچولو جلوی لباش جمع شدن که نشون میداد میخواد‬
‫تفشون کنه بیرون‪..‬‬

‫کیونگیسو بوسه ای به لپ نرم کیونگین زد و قبل از این که بازم با هم شوخی کنن‬


‫صدای در به گوشش رسید‪..‬‬

‫لبخندی زد و و بعد کیونگین رو تو بغلش کمی تکون داد و به سمت در رفت ‪:‬‬

‫‪-‬بابایی اومده کیونگین!! بابا جونگینی!‬

‫خودش هم از لفظی که به کار برده بود به خنده افتاد و بعد دستشو روی دستگیره گذاشت‬
‫و بازش کرد و بعد چهره ی عصبی و تو هم رفته ی جونگین بود که دلشوره ای به‬
‫کیونگسو منتقل کرد ‪...‬‬

‫‪-‬سالم‪...‬چی شده؟‬

‫کیونگسو اروم زمزه کرد و بعد جونگین اروم وارد شد و سرشو تکون داد‪..‬‬
‫‪-‬چیزی نیست‪..‬‬

‫لبخند مصنوعی زد و بعد گونه ی هردوشون رو بوسید‪..‬‬

‫‪-‬چه بویی میاد‪ !..‬باز خجالت بخوریم کیونگسو؟‬

‫سعی کرد از اون حالت و فضا دور بشه و کیونگسو بدون مخالف لبخندی زد ‪:‬‬

‫‪-‬دیگه اینارو برای تو درست نکنم واسه کی درست کنم؟‬

‫جونگین اروم خندید ‪..‬یه مدل خنده ی خسته که کیونگسو خوب میشناخت‪...‬‬

‫جونگین وقتی ناراحت و عصبی بود مدل حرف زدن ‪ ،‬خندیدن و حتی عوض کردن‬
‫موضوعاتش هم تغییر میکرد‪...‬‬

‫‪-‬دستامو بشورم میام سر میز‪...‬تو بشین‪..‬‬

‫کیونگسو سرشو تکون داد و بعد به سمت اشپزخونه رفت و کیونگین رو روی صندلی‬
‫مخصوصش نشوند ‪..‬‬

‫نگاه نگرانی به میز انداخت و سعی کرد خودشو با مرتب کردن بشقابا سرگرم کنه تا‬
‫جونگین بیرون بیاد ‪..‬‬

‫بعد از چند دقیقه صدای کشیده شدن رو فرشی های جونگین از اتاق به سمت‬
‫اشپزخونه رو شنید و بعد لبخندی بهش زد و جونگین هم متقابل لبخند زد ‪..‬‬

‫به اشپزخونه که رسید قبل از نشستن بوسه ی ارومی به لب های کیونگسو زد ‪..‬‬

‫‪-‬بشین‪..‬‬

‫به کیونگسو اشاره کرد و بعد هر دو نشستن‪...‬‬


‫کیونگسو لب هاشو اروم به هم مالید و بعد از نشستن نگاهشو به دستای جونگین داد که‬
‫از حالت عادی اروم تر حرکت میکنه ‪...‬‬

‫چوب هاش رو برداشت و رشته های پاستا رو برداشت به سمت دهنش برد ‪..‬‬

‫بعد از این که اون رو جویید تونست نگاه خیره ی کیونگسو رو روی خودش حس کنه‪..‬‬

‫به ارومی پاستاش رو قورت داد و اروم زمزمه کر د‪:‬‬

‫‪-‬چی شده؟‬

‫کیونگسو مضطرب دستاشو از زیر میز به هم مالید‪...‬‬

‫‪-‬یه اتفاقی افتاده مگه نه؟؟‬

‫جونگین اروم پلک زد و بعد سعی کرد باز از موضوع دور بشه ‪..‬‬

‫‪-‬چیزی نیست‪..‬‬

‫کیونگسو اخمی کرد وبا مکث بشقابشو کنار گذاشت و بدون توجه به نگاه متعجب جونگین‬
‫صندلیش رو به سمت کیونگین چرخوند و بعد قاشق کوچیکی رو به دستش گرفت تا‬
‫کمی از سوپ جلوی کیونگین رو به خوردش بده‪..‬‬

‫جونگین زبونشو توی دهنش چرخوندو محتوای دهنش رو قورت داد و اروم چوباش رو‬
‫روی میز گذاشت‪..‬‬

‫‪-‬کیونگسو‪..‬‬

‫بدون توجه بهش قاشق دیگه ای از سوپ رو باال اورد و بعد از فوت کردن به سمت‬
‫دهن کیونگین برد ‪..‬‬
‫جونگین دوباره کالفه صداش زد ‪:‬‬

‫‪-‬کیونگسو‪..‬مثل دخترا قهر نکن‪..‬روز خوبی نداشتم تو هم‪..‬‬

‫کیونگسو بین حرفش پرید و بدون این که نگاهش کنه با صدای ارومی زمزمه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬تو به من قول دادی که اگر مشکلی باشه بهم میگی که حلش کنیم ولی هم زیر حرفت‬
‫زدی و هم برات مهم نبود که چقدر اصرارت کردم‪...‬پس یه جورایی حقمه که قهر کنم و‬
‫رومو ازت برگردونم جونگین!‪...‬‬

‫جونگین کامال قانع شده بود و برای همین چشماش رو بست و یه نفس عمیق کشید‪..‬‬

‫‪-‬خیله خب عزیزم‪...‬معذرت میخوام‪...‬‬

‫کیونگسو هنوز ساکت بود و خودشو با سوپ مشغول کرده بود ‪..‬‬

‫‪-‬خبر قشنگی نیست‪...‬اگه بگم نگران میشی پس‪...‬بزار بعد غذا میگم باشه؟ اما غذاتو‬
‫بخور‪...‬لطفا‪...‬‬

‫کیونگسو مکثی کردو بعد یه قاشق دیگه به کیونگین داد ‪...‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬‬

‫جونگین لبخندی زد و بعد یکی از ارنجاشو به میز تکیه داد و با دست دیگه اش کمی از‬
‫پاستاش رو باال اورد تا بخوره زیر چشمی به کیونگین دلخور نگاهی انداخت‪...‬‬

‫بعد از تموم کردن غذا و جمع شدن ظرفا جونگین به سمت اتاق کیونگین رفت درحالی‬
‫که کیونگین توی بغلش به ارومی خوابیده بود ‪..‬‬

‫اتاق رو باز کرد و بعد کیونگین رو اروم توی تختش خوابوند‪..‬‬


‫پتوی کوچیک و لطیفه لیمویی رنگ رو روی بدن کوچیکش کشید و قبل از این که از اتاق‬
‫بیرون بره چند دقیقه به چهره ی خوابیده اش خیره شد و بعد از اتاق بیرون اومد‪..‬‬

‫بعد از خاموش کردن چراغ اتاقش به سمت اتاق مشترکش با کیونگسو رفت و بعد لبه‬
‫ی تخت نشست ‪..‬‬

‫زیاد طول نکشید و بعد کیونگسو داخل شد‪..‬‬

‫جونگین نگاهشو به کیونگسویی داد که به سمت کمدش رفت بعد از در اوردن لباساش و‬
‫پوشیدن لباس راحتی به سمت تخت رفت‪..‬‬

‫قبل از این که بتونه کنار جونگین بشینه ‪ ،‬مچش بین دستای جونگین اسیر شد و بعد اونو‬
‫کشید رو به روی خودش و به ارومی نشوندش توی بغلش‬

‫کیونگسو یکی از دستاش رو دور گردن جونگین انداخت و بعد با دسته دیگه اش مشغول‬
‫صاف کردن چتر های جونگین شد‪...‬‬

‫جونگین چشماش رو به مردمک های منتظر کیونگسو داد و بعد لبخندی زد ‪:‬‬

‫‪-‬خوشگل شدی‪..‬‬

‫کیونگسو نگاهش و به صورت جونگین داد وبعد چشماش رو ریز کرد ‪:‬‬

‫‪-‬داری میپیچونی جونگین!‬

‫خنده ی ارومی کردو بعد دستشو به پهلوی کیونگسو کشید‪..‬‬

‫‪-‬نه خب‪..‬واقعا خوشگل شدی‪..‬‬

‫کیونگسو چشماش رو چرخوند و بعد سعی کرد بلند شه که جونگین گرفتش ‪:‬‬
‫‪-‬خیله خب میگم‪...‬‬

‫‪-‬بگو دیگه!‬

‫کیونگسو کالفه گفت و بعد حالت جونگین به وضوح تغییر کرد‪..‬‬

‫‪-‬خب‪...‬امروز که رفتم شرکت‪...‬سهون و بکهیون رو دیدم‪...‬اونا تو شرکت بودن‪...‬‬

‫کیونگسو بدنش به کل بی حس شد و بعد چشماش گرد شدن‪:‬‬

‫‪-‬چیکار‪...‬چیکار داشتن ؟؟‬

‫جونگین اروم کمرش رو نوازش کرد ‪:‬نگران نباش‪..‬خب‪..‬سهون یکی از سهامداراس‬


‫نمیتونه همیشه جای خودش یکی دیگه رو توی جلسه ها بفرسته واسه همین این بار اومده‬
‫بود شرکت‪..‬همراه بکهیون‪...‬مثل این که میخواست منو ببینه‪...‬‬

‫کیونگسو شونه ی جونگینو فشار داد ‪:‬‬

‫‪ -‬چرا میخواست تورو ببینه ؟ اون که اینجا کاری نداره چرا باید تورو ببینه جونگین!!؟‬

‫جونگین که منتظر این حالت ها بود اروم پهلوش رو فشارداد ‪:‬‬

‫‪-‬کیونگسو!اینطوری نکن مجبورم میکنی دیگه چیزی نگم‪..‬‬

‫کیونگسو به سختی اب دهنشو قورت داد و نفسشو بیرون داد ‪..‬‬

‫‪-‬خی‪..‬خیله خب ‪..‬نمیکنم‪...‬بگو لطفا‪..‬اونجا چیکار داشت؟‬

‫‪-‬اون میخواد باهامون صلح کنه‪...‬یه چیزی شبیه به اشتی کردن و خوب شدن با ما‪...‬مثل‬
‫این که سهون باهاش خیلی حرف زده این مدت‪...‬ازم خواست که یه قرار باهاش‬
‫بزاریم‪...‬منو تو و سهونو بکهیون‪..‬توی رستوران‪..‬‬
‫کیونگسو اروم پلک زد وبعد لباشو کشید داخل دهنش‪...‬‬

‫‪-‬قبول کرد ی؟‬

‫جونگین سرشو اروم تکون داد ‪:‬‬

‫‪-‬چاره ای نداشتم‪...‬اما گفتم اول باید با تو حرف بزنم اگه قبول نکنی نمیریم عزیزم‪..‬‬

‫کیونگسو هنوز حالت بی حسی و سستی رو توی بدنش داشت و چشماش هیچ حرکتی‬
‫نمیکردن وفقط به چشمای جونگین خیره بود‪..‬‬

‫‪-‬میترسم‪..‬‬

‫‪-‬منم اونجام‪...‬‬

‫جونگین با اطمینان گفت اما کیونگسو اروم گفت‪:‬‬

‫‪-‬اگه به تو هم اسیب بزنه چی؟‬

‫‪-‬چیزی نمیشه کیونگسو‪...‬باید بریم ببینیم‪..‬سهون منو مطمئن کرده که کاری نمیکنه‪...‬‬

‫کیونگسو به ارومی پلک زد وبعد سرشو پایین انداخت‪..‬‬

‫جونگین میدونست که کیونگسو نمیتونه اون رو ببخشه اما سهون اونو وادار کرده بود که‬
‫حتما باهاش حرف بزنه تا اون ترس و حس های بد رو از بین ببرن و بتونن یه بار دیگه‬
‫کنار هم کار کنن بدون این که کسی از کس دیگه ای بترسه‪..‬‬

‫کیونگسو رو به ارومی توی بغلش فشورد‪...‬‬

‫‪-‬نگران نباش‪...‬باشه؟‬
‫کیونگسو سرشو اروم تکون داد و بدشو به جونگین تکیه داد‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬اما‪...‬من میترسم جونگین‪...‬درسته یه زمانی اصال از اون ادم نمیترسیدم ولی‬


‫بخاطره کار اخرش‪..‬کاری که با کیونگین کرد‪...‬منو میترسونه‪...‬میترسم‪...‬‬

‫جونگین فشار دیگه ای به کیونگسو داد و بعد اروم بوسه ای به موهاش زد ‪...‬‬

‫‪-‬از پیشت تکون نمیخورم‪...‬اصال نترس‪...‬کیونگینو پیشه مامانت میذاریم‪..‬مامان منم میره‬
‫پیشش‪...‬خوبه؟‬

‫بعد از مکث کوتاهی سرشو تکون داد ‪..‬‬

‫‪-‬باشه‪...‬‬

‫افکارش مثل خوره توی مغزش میچرخیدن و این کیونگسو رو مضطرب میکرد طوری که‬
‫حتی تا فردا صبح هم چشم روی هم نذاشت‪...‬فقط سعی کرد خودش رو توی بغل جونگین‬
‫به خواب بزنه تا اون حداقل بتونه اروم بخوابه‪...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫با استرس پاهاش رو تکون میداد و حتی جونگین رو هم کالفه کرده بود ‪...‬‬

‫بعد از این که ماشین رو پارک کردن جونگین دستشو روی زانوی کیونگسو گذاشت‪:‬‬

‫‪-‬تورو خدا تمومش کن‪...‬قرار نیست مارو بخوره کیونگسو!! اگه بفهمم سره سوزن داری‬
‫تهدید میشی رستورانو سرش خراب میکنم!! پس اروم بگیر‪...‬‬

‫کیونگسو دستاشو که تقریبا سرد شده بود به هم مالید و بعد سرشو تکون داد ‪...‬‬
‫بدون جواب دادن کمربندشو باز کرد و دستش که به سمت دستگیره رفت ‪ ،‬از طرف‬
‫مخالفش ‪ ،‬کشیده شد و بعد وقتی با حالت شوکه سمت جونگین چرخید لب های گرمی رو‬
‫روی لباش حس کرد ‪...‬‬

‫به ارومی لباش رو مکید و یه بوسه ی ارام بخش رو به کیونگسو هدیه داد‪...‬‬

‫بعد از جدا شدن لباشون کیونگسو نفسشو به سختی بیرون داد‪...‬‬

‫پیشونی جونگین رو وری پیشونیش احساس کرد ‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم‪...‬هیچ اتفاقی نمیوفته‪....‬باشه؟ بهت قول میدم‪...‬من همینجام‪...‬کنارتم‪...‬نترس‪...‬‬

‫کیونگسو دستشو روی دست جونگین که کنار صورتش بود کشید و بعد نفسشو روی لبای‬
‫جونگین بیرون داد ‪:‬‬

‫‪-‬اونجا‪...‬دستمو میگیری؟‬

‫جونگین لبخندی زد ‪ :‬هرجا که بخوای دستتو میگیرم‪...‬هر جا‪..‬‬

‫کیونگسو سرشو کمی کج کرد تا بوسه ای به لبای جونگین بزنه‪...‬‬

‫بوسیدش و بعد کمی عقب رفت ‪:‬میتونیم بریم‪...‬حالم خوبه‪...‬‬

‫جونگین لبخندی زد و اروم به همراه کیونگسو از ماشین پیاده شدن‪...‬‬

‫با ورودشون به رستوران بکهیون و سهون رو روی دورترین صندلی ممکن دید ‪...‬‬

‫سرشو برگردوندو کیونگسو رونگاه کردو بعد دستش پایین رفت و انگشتاش بین انگشتای‬
‫کیونگسو قفل شد ‪...‬‬

‫‪-‬بریم؟؟‬
‫‪-‬اوهوم ‪..‬‬

‫کیونگسو با استرس گفت و دست جونگینو اروم فشار داد‪...‬‬

‫نفس عمیقی کشید و بع از چند قدم دیگه به میز رسیدن‪...‬‬

‫جونگین رو به روی سهون و کیونگسو رو به روی بکهیون نشست‪...‬‬

‫سری به نشونه ی سالم کردن تکون داد و جونگین دستشو جلو برد و با سهون دست‬
‫داد‪...‬‬

‫‪-‬ممنونم که اومدی کیونگسو‪..‬‬

‫سهون با یه لبخند زمزمه کرد و کیونگسو اروم سر تکون داد ‪:‬‬

‫‪-‬کاری نکردم‪..‬‬

‫جونگین دستشو اروم پایین برد وروی زانوی کیونگسو کشید‪...‬‬

‫‪-‬اول غذامونو سفارش بدیم‪..‬من یکم گرسنه ام‪..‬شما چی ؟‬

‫سهون با حالت سرحالی حرف میزد انگار که از هیچ چیزی خبر نداره اما به قول جونگین‬
‫اون سیاست خوبی توی رفتار کردن داشت‪...‬‬

‫هر سه قبول کردن و بعد از سفارش غذا و اوردن غذاها کیونگسو با بی میلی چوب هاشو‬
‫توی نودل فرو کرد و باهاشون بازی بازی میکرد‪...‬‬

‫جونگین زیر چشمی نگاهی به کیونگسو انداخت و بعد سروش کمی جلو برد ‪:‬‬

‫‪-‬عزیزم‪...‬‬
‫کیونگسو از افکارش دور شد و بعد نگاهش وبه جونگین داد ‪...‬‬

‫‪-‬هووم؟‬

‫‪-‬میخوای برات نوشیدنی سفارش بدم؟‬

‫کیونگسو لبخند محوی زد ‪:‬نه من‪..‬زیاد میل ندارم‪...‬‬

‫جونگین اروم پای کیونگسو رو فشار داد ‪ :‬اگه چیزی خواستی بگو برات بیارن‪...‬‬

‫کیونگسو سری تکون داد و حس میکرد نگاه بکهیون روی صورتشه برای همین کمی‬
‫صورتش گّر گرفت‪...‬‬

‫بعد از این که کیونگسو به سختی یک چهارم ظرفش رو خورد بشقابا جمع شدن و بعد دسر‬
‫بعد از غذا رو روی میز چیدن‪..‬‬

‫سهون نگاهی به قهوه اش انداخت و اروم اما با صدایی که کیونگسو هم بشنوه گفت ‪:‬‬

‫‪-‬جونگین‪...‬هوای بیرون خیلی خوبه‪...‬بیا یکم قدم بزنیم‪..‬‬

‫جونگین اخمی کرد اما سهون سرشو به نشونه ی اعتماد تکون داد ‪...‬‬

‫جونگین حتی به اون هم اکتفا نکردو نگاهشو به کیونگسو داد ‪:‬‬

‫کیونگسو اب دهنشو اروم قورت و بعد سرشو تکون داد ‪:‬‬

‫‪-‬برو عزیزم‪...‬نگران نباش‪...‬‬

‫این برخوردا ممکن بود که بکهیون رو بشکنه ممکن بود که دلش رو خرد کنه اما بکهیون بد‬
‫تر از این حس ها رو تجربه کرده بود‪...‬‬
‫بعد از رفتن سهون و جونگین ‪ ،‬کیونگسو خودشو روی صندلی جا به جا کرد و درست بعدش‬
‫صدای بکهیون رو شنید‪...‬‬

‫‪-‬یه چیزی رو میخوام برات تعریف کنم‪...‬اگه حوصله داری‪...‬‬

‫کیونگسو مثل ادم های یخ زده نگاهشو به بکهیون داد و بعد از تکون اروم سرش ‪ ،‬بدون‬
‫حرف منتظرش موند‪...‬‬

‫بکهیون نفس عمیقی کشید و با قاشقش قهوه ی خالی از شکرش رو هم زد‪..‬‬

‫‪-‬چند ساله پیش منو چانیول‪....‬توی پاریس همو مالقات کردیم‪...‬‬

‫خیلی بچه بودیم اما اون با اون سن کمش عاشقم شد و خب ‪...‬بعد از فهمیدنش منم‬
‫کم کم یه حسایی بهش پیدا کردم‪...‬‬

‫تا این که چانیول تعریف کرد که توی کره یه دوست خیلی صمیمی داره به اسم‬
‫جونگین‪...‬‬

‫خیلی ازش تعریف میکرد و من بهش حسودیم میشد‪...‬که انقدر بهش نزدیکه و همه‬
‫چیزش رو میدنه‪...‬‬

‫بعد از اون وقتی برگشتیم به کره با جونگین اشنا شدیم‪...‬‬

‫نگاهشو به کیونگسو داد و اروم به صندلیش تکیه کرد ‪:‬‬

‫‪-‬از جونگین خوشم اومد‪...‬یعنی‪..‬حس میکردم از چانیول کاملتره و عاقل تر ‪...‬‬

‫من بعد از یه مدت احساس کردم چانیول خیلی وقتا بهم خیانت میکنه‪ ...‬حتی یه بار توی‬
‫مستی بهم اعتراف کرد اما از اونجا که دوستش داشتم گذشتم‪...‬‬
‫ا ز جونگین هم منصرف شدم چون اون میگفت که از گی ها متنفره و از این رابطه ها‬
‫خوشش نمیاد‪..‬‬

‫اون شب حادثه برنامه ی من بود‪..‬همونطور که تو فهمیدی‪..‬من اونارو با هم درگیر‬


‫کردم‪...‬من به چان گفتم که جونگین رو ببره طبقه ی چهارم و اونجا حرف بزنن تا کسی‬
‫نشنوه ‪...‬من میخواستم با هم درگیر شن چون هر دوشون رو میخواستم اما هیچ کدوم رو‬
‫نداشتم‪..‬‬

‫میخواستم جفتشون از بین برن‪...‬اما بعدش جونگین موند‪...‬میخواستم بمیره‪..‬میخواستم نباشه‬


‫تا منو یاد چانیول نندازه‪..‬واسه همین چندبار سعی کردم تو زندان بکشمش‪...‬چند بارم‬
‫بیرون زندان‪..‬اما نتونستم‪...‬ولی بعد‪...‬تو اومدی و من تونستم یه بهونه پیدا کنم تا‬
‫زجرش بدم‪ ...‬تو رو هم اذیت کنم چون عاشقش بودی و داشتی سهم منو با خودت‬
‫میبردی‪...‬اون ماله من بود ‪...‬این فکره من بود‪....‬‬

‫بعد از اون‪...‬همه چیز عوض شد‪...‬وقتی من بچه تون رو برده بودم‪..‬سهون منو دید‪..‬باهام‬
‫اشنا شد و بعد از این که با هم رفتیم امریکا منو برد پیش یه روانشناس‪..‬‬

‫من مریض شده بودم‪..‬یه جنون توی بدنم بود‪ ...‬یه مدت بستری شدم و یه مشت قرص‬
‫و دارو بهم دادن‪...‬‬

‫بعد از اون من کم کم افکارم برگشتن به حالت اول‪...‬‬

‫زمانی که چانیول هم نبود‪...‬فهمیدم که خیلی چیزا رو اشتبا کردم‪...‬خیلی کارا بود که اگه با‬
‫خودم میکردن مطمئنا همه رو میکشتم‪...‬‬

‫واسه همین شبا و روزا گریه میکردم ویه جا میشستم و ناخنامو میکندم ‪..‬گاهی هم موهامو‪..‬‬
‫تو اون مدت سهون کمکم کرد تا اروم شم و بهم قول داد که میارتم پیشه تو تا منو‬
‫ببخشی‪...‬‬

‫کیونگسو مات بهش خیره شده بود‪...‬درک یدفعه ای اینا یکم براش زیادی بود‪...‬‬

‫سعی کرد لباشو به هم بچسبونه و دوباره صدای بکهیون رو شنید‪...‬‬

‫‪-‬اینارو گفتم که بعدش‪...‬بگم بابات کارام پشیمونم‪...‬نمیخوام سهون بخاطره من از جونگین‬


‫و تو فرار کنه‪...‬میخوام اروم زندگی کنیم‪...‬همه مون‪...‬‬

‫کیونگسو نگاهشو به بکهیون داد ‪...‬‬

‫‪-‬مطمئن نیستم‪...‬‬

‫بکهیون سری تکون داد وبعد زمزمه کرد‪ :‬حق داری‪..‬انتظار ندارم یهو منو ببخشی اما‪...‬لطفا‬
‫به سهون فشار نیارید‪...‬نمیخوام به پای من بسوزه و بسازه‪..‬‬

‫کیونگسو سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت‪...‬‬

‫فضا سنگین بود این هر دوشون رو معذب میکرد‪...‬‬

‫کیونگسو اروم شده بود اما یه چیزی ته دلش مثل موریانه از داخل میخوردش‪..‬‬

‫بی اعتمادیش به بکهیون کمتر شده بود و این از دید مثبتش بود ‪...‬‬

‫از دید منفی کیونگسو هنوز از بابت نگاه های خیره و زیر چشمی خیره شدن به جونگین‬
‫نگران بود‪!...‬‬

‫××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××‬

‫با خستگی تمام بدنشو روی تخت انداختو نفسشو بیرون داد‪...‬‬
‫نگاهش به سقف خیره موند و حرفای بکهیون مثل سرباز توی مغزش رژه میرفتن‪...‬‬

‫بعد از چند دقیقه چشماش رو بست و سرشو سمت دیگه ای متمایل کرد تا بخوابه اما‬
‫بوسه های خیس و گرمی روی گردنش باعث شد با چشمای بسته لبخندی بزنه ‪...‬‬

‫‪-‬جونگین‪..‬اذیت نکن‪...‬‬

‫‪-‬اذیت نمیکنم که‪...‬دارم بوست میکنم‪..‬‬

‫کیونگسو دوباره خندیده ویه بوسه ی دیگه روی گردنش حس کرد‪..‬‬

‫‪-‬خوابم میاد‪..‬‬

‫سرشو برگدوندو سمت جونگین و بعد لبای گرمشو روی لباش حس کرد‪..‬‬

‫چندتا بوسه روی لباش زد ‪:‬‬

‫‪-‬واست الالیی بخونم بخوابی؟‬

‫کیونگسو چشماش رو نیمه باز کرد ‪:‬‬

‫‪-‬از کدوم الالییا؟از اون الالیی دردناکا نمیخوام‪...‬‬

‫جونگین خندید و خودشو روی کیونگسو مشید‪...‬‬

‫بوسه ای به گردنش ‪ ،‬گونه و خط فکش زد ‪..‬‬

‫‪-‬الالیی از نوع بوس چطوره؟من که خیلی خوشم میاد یکی انقدر ببوستم که خوابم‬
‫ببره‪..‬میخوای امتحان کنم؟‬
‫کیونگسو خندید و بعد سرشو بلند کرد تا جونگین رو ببوسه و اون هم تقابالن لب های‬
‫کیونگسو رو به بوسه گرفت‪...‬‬

‫این که احساس میکردن هیچ کس توی دنیا جز اونا وجود نداره باعث میشد غم هاشون‬
‫رو فراموش کنن‪..‬دردهاشون رو‪..‬دروغ ها رو‪...‬بدی ها رو‪...‬‬

‫همه و همه رو فراموش کنن‪..‬‬

‫با قطع شدن بوسه هر دوشون نفس نفس میزدن‪...‬‬

‫‪-‬کیونگسو‪ ...‬تو اونو بخشیدی مگه نه؟؟از این ارامش توی بوسه هات و نفس کشیدنت‬
‫حس کردم‪...‬‬

‫کیونگسو لبخندی زد و شصتشو به لبای نمناک جونگین کشید‪...‬‬

‫‪-‬جز این نمیتونست باشه‪...‬اون خیلی عذاب کشیده بود‪...‬نمیتونستم قبول نکنم که اون‬
‫ادم خوبی شده‪...‬اون واقعا متاسف بود توی چشماش میدیدم‪...‬‬

‫جونگین سرش رو تکون داد ‪ :‬یعنی دیگه ترسی نداری؟‬

‫کیونگسو سرشو به چپو راست تکون داد و بعد جونگین لباش رو بوسه ی دیگه ای زد ‪:‬‬

‫‪-‬چطوری با این قلب مهربونت که همه رو میبخشه ‪ ،‬دوست نداشته باشم ؟‬

‫کیونگسو به ارومی خندید و دستاش رو دور گردن جونگین حلقه کرد تا یه بوسه ی دلنشین‬
‫و خواب اورد دیگه رو از جونگین دریافت کنه‪...‬‬

‫‪Part: 15 End‬‬
‫بعد از تمام اتفاقات و فراز و نشیب هایی که گذرونده بودن ‪ ،‬رفتن به یه پیک نیک و‬
‫هوای تازه ایده ی خوبی بود که جونگین داده بود‪...‬‬

‫اونا به سمت ساحل رفته بودن و فکر میکردن که خوبه که یکمی کیونگین هم اب تنی‬
‫کنه ‪...‬‬

‫پارچه ی چهارخونه ی قرمز و سفیدی رو زیرشون روی قسمت خشک شن های ساحل‬
‫پهن کردن جایی که کمی از دریا دور بود و مطمئن بودن خیس نمیشن‪...‬‬

‫کیونگسو ن شست و کیونگین رو بین پاهاش نشوند و به ارومی موهاش رو نوازش کرد‪..‬‬

‫جونگین بعد از گذاشتن سبد خوراکی هاشون کنارکیونگسو به ارومی نشست و بعد‬
‫باخوردن نسیم به صورتش و تکون دادن موهاش ‪ ،‬نفس عمیقی کشید‪..‬‬

‫‪-‬شوتات!!‬

‫کیونگسو با تعجب سرشو پایین گرفت تا بفهمه کیونگین چی گفته بود‪..‬‬

‫سرشو کج تر کرد تا بتونه صورتش رو ببینه‪..‬‬

‫‪-‬چی شده کیونگین؟!‬

‫کیونگین دوباره دستاش رو تکون داد و سعی کرد روی باسنش به سمت جونگین بچرخه‪..‬‬

‫‪-‬شوتات!!‬

‫جونگین نیشخندی زد و به خنده افتاد‪..‬‬

‫‪-‬فحش دادی؟‬

‫کیونگسو خندید ‪:‬فک کنم منظورش یه چیزه خوردنیه‪...‬‬


‫جونگین کمی خم شد سمتش ‪:‬چیزای خوردنی که با شین شروع بشه چیه؟‬

‫کیونگسو مشغول فکر کردن شد که کیونگین به سختی چرخید سمت کیونگسو و همینطور که‬
‫سعی میکرد از لباس هاش بگیره تا بتونه روی پاهاش بایسته قدم اولش رو کمی جلوتر‬
‫گذاشت و اینبار جیغ کشید‪..‬‬

‫‪-‬شووو‪..‬تااات!‬

‫جونگین متعجب نگاهش کرد‪ :‬باشه خب چرا بلند میشی؟!‬

‫هر دو به خنده افتادن و سعی کردن بفهمن که اون چی میخواد‪..‬‬

‫کیونگین اینبار باسنشو به جلو و عقب حرکت داد و دستشو سمت سبد گرفت و بهش‬
‫اشاره کرد درحالی که بغض کرده بود‪...‬‬

‫‪-‬شوتااااات‪...‬‬

‫جونگین سبد رو با کمی مکث جلو اورد و درش رو باز ‪...‬‬

‫نگاهی به محتواش کرد و بعد همینطور که داشت ساندویچ و نشون میداد گفت‪:‬‬

‫‪-‬این؟نه؟؟ پس کدوم؟‬

‫کیونگین دوباره یکم دیگه جلو رفت اما کیونگسو دستشو به پشت کیونگین گرفت تا زمین‬
‫نخوره و بعد اروم گونه اش رو به لپ نرم کیونگین چسبوند و هر دو نگاهشونو به سبد‬
‫دادن‪..‬‬

‫‪-‬شاید منظورش شکالته!‬


‫کیونگسو گفت و بعد شکالت ابنباتی با طعم پرتغال رو از سبد برداشت و سمت‬
‫کیونگین گرفت‪..‬‬

‫با ذوق مشتش رو دوره شکالت گرفت و کشیدش سمته خودش‪...‬‬

‫و دوباره روی باسنش و بین پاهای کیونگسو نشست‪..‬‬

‫سعی کرد پوستش رو باز کنه اما اون بلد نبود کار با شکالت چطوره برای همین شکالت‬
‫رو با دلخوری روی زمین پرت کرد‪..‬‬

‫‪-‬ایش!‬

‫کیونگین زمزمه کرد و باعث شد جونگین دوباره بخنده‪..‬‬

‫‪-‬غر زدنش عین توعه کیونگسو‪..‬‬

‫کیونگسو با خنده چشم غره ای به جونگین رفت ‪:‬لوس‪..‬من غر میزنم؟‬

‫جونگین نگاه مهربونشو به نیم رخ کیونگسو داد ‪ :‬بعضی وقتا‪..‬‬

‫‪-‬چچچ‪...‬جونگین دروغ گو‪..‬‬

‫هر دو به ارومی لبخند زدن و بعد کیونگسو شکالت رو برداشت‪..‬‬

‫‪-‬نمیخوری؟‬

‫کیونگین سرش رو پایین و باال کرد و با کفه دستش به دست کیونگسو زد ‪:‬‬

‫‪-‬باژ‪..‬‬

‫کیونگسو به ارومی خندید و پوست شکالت رو باز کرد‪:‬‬


‫‪-‬باشه بازش میکنیم برای کیونگین‪...‬بفرمایین‪...‬‬

‫شکالت رو بین دو انگشتش گرفت و جلوی دهن کیونگین نگه داشت‪..‬‬

‫کیونگین بجای گرفت شکالت دو طرف دست کیونگسو رو گرفت و شکالت رو همراه با‬
‫انگشتای کیونگسو توی دهنش برد و سعی کرد مک بزنه‪..‬‬

‫براش هیچ اهمیتی نداشت که دستای کیونگسو تفی و خیس شدن مهم این بودکه طعم‬
‫پرتقال رو حس کنه‪..‬‬

‫چند دقیقه گذشته بودو کیونگین به پشت به شکم کیونگسو تکیه داده بود و نسیم توی‬
‫موهاش باعث میشد چشماش نیمه باز بشن‪..‬‬

‫جونگین کمی به سمت کیونگسو خم شد و بوسه ای ناگهانی و اروم روی گونه اش زد ‪:‬‬

‫‪-‬حالت خوبه؟‬

‫کیونگسو لبخندی زد و سرش رو سمتش چرخوند‪..‬‬

‫‪-‬اوهوم‪..‬تو چی؟‬

‫جونگین متقاباللبخند زد ‪ :‬پیشه تو بد بودن معنایی نداره!باید خوب بود‪..‬‬

‫کیونگسو خندید ‪ :‬حاال که فک میکنم تو زبون باز تری !‬

‫جونگین موهای شلخته ی خودش رو باال زد ‪:‬‬

‫‪-‬زبون باز بودم که مختو زدم کیونگسوی من‪..‬‬

‫هر دو لبخندی زدن و بعد جونگین اروم زمزمه کرد‪:‬‬


‫‪-‬مطمئنم اگه تو توی زندگیم نبودی همون روزا توی زندان میمردم‪...‬‬

‫کیونگسو اخمی کرد و بعد جونگین ادامه داد‪:‬‬

‫‪-‬من فقط یکبارش رو به تو گفتم اما درگیری توی زندان ادامه داشت‪..‬اما به اون‬
‫شدت نبود‪...‬ولی خب تهدیدم میکردن‪..‬‬

‫کیونگسو سرشو پایین گرفت و نگاهی به کیونگین کرد ‪...‬این که دردای همسرش رو بشنوه‬
‫و بفهمه که بیشتر از اینا اذیتش کردن اون رو اذیت میکرد‪...‬با مکث کوتاهی زمزمه کرد‪..‬‬

‫‪-‬جونگین‪..‬یه چیزی میخوام بپرسم‪...‬‬

‫سرش رو تکون دادو بعد منتظر به کیونگسو خیره شد‪..‬‬

‫‪-‬چی شد که حس کردی میتونی بهم اعتماد کنی و بزاری من وکیلت شم؟‬

‫جونگین لبخندی زد و بعد موهای کیونگسو رو که بخاطر باد به هم ریخته بود کنار زد‪..‬‬

‫‪-‬یه ارامشی توی کارات‪..‬توی صدات بود که دلم میخواست بازم جلوی من تکرارش‬
‫کنی‪...‬‬

‫مثال وقتی داشتی با یه حالت اروم اون کاغذارو مرتب میکردی فک میکردم که مگه‬
‫میشه یه پسری انقدر ظریف و مرتب کار کنه‪..‬انقدر اروم باشه‪...‬‬

‫یا وقتی میخواستیم پرونده رو ببندیم‪..‬تالشات واسه ازادی من طوری بود که انگار مهم‬
‫ترین فرد زندگیتم‪...‬‬

‫به جز مادر و پدرم هیچ کس دیگه ای انقدر منو با ارزش نمیدید‪..‬اما تو میدیدی‪...‬‬

‫اینجوری باعث میشد سمتت کشش پیدا کنم‪...‬‬


‫کیونگسو خجالت زده و با لبخند مهربونی بهش گوش میداد و بعد از تموم شدنش لباش‬
‫رو به ارومی روی لبای جونگین قرار داد و توی اون هوای خنک بوسیدن بهتری چیزی‬
‫بود که باعث میشد از افکار پریشونشون به بیرون پرت بشن‪....‬‬

‫جونگین بوسه رو با کج کرد ن گردنش عمیق کرد و مک پر سرو صدای به لب پایینش‬


‫زد‪..‬‬

‫صدا کیونگین باعث شد به خودشون بیان و از هم فاصله بگیرن‪..‬‬

‫کیونگین در حالی که سعی داشت از پیراهن جونگین اویزون بشه صورتشو به سمت‬
‫جونگین گرفت و خودشو تکون ارومی داد‪..‬‬

‫‪-‬مً‪( ...‬من)‬

‫جونگین متعجب نگاهی به لب های غنچه شده ی کیونگین انداخت و بعد سمتش خم شد‬
‫تا ببوستش‪..‬‬

‫‪-‬میخوای چیکار کنی؟‬

‫تعجبش حالت عجیبی داشت برای همین جونگین به سمتش چرخید و متعجب نگاهی‬
‫بهش انداخت ‪:‬‬

‫‪-‬ببوسمش‪...‬‬

‫‪-‬نمیشه ببوسیش!اون باید بزرگتر بشه واالن اگه ببوسیش‪..‬‬

‫حرفش تموم نشده بود که جونگین لب های تفی و شیرین کیونگین رو بوسه زد‪..‬‬

‫کیونگسو با اخم و شاید کمی حسودی نگاهی به جونگین انداخت و روشو برگردوند‪..‬‬
‫جونگین به خنده افتاد ‪..‬‬

‫‪-‬تو منو دیوونه میکنی !!‬

‫همینطور که سعی داشت کیونگین رو نگه داره بوسه ای به گردن کیونگسو زد و اروم‬
‫زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪-‬با اب بازی چطوری همسر وکیله من؟‬

‫کیونگسو با این جمالت خوب نرم میشد و همین کافی بود تا یه لبخند بزنه و لحظه ی‬
‫بعد هر سه کنار اب بودن و پاچه های کیونگینو باال زده بودن تا بتونه سرمای اب رو‬
‫احساس کنه‪..‬‬

‫جونگین زیر بغل هاشو گرفت بود و اروم خم شده بود تا پاهای کیونگینو به اب بزنه و‬
‫اون با ذوق جیغ میکشید و کیونگین با لذت نگاهشون میکرد و گاهی با گوشیش ازشون‬
‫عکس میگرفت‪...‬‬

‫صدای کیونگسو از دور به گوششون خورد ‪:‬‬

‫‪-‬اونو بزارش روی ماسه ها جونگین!‬

‫بدون هیچ مکثی کاری که گفته بود روانجام دادو بعد خودش پشت سرش نشست تا نگه‬
‫ش داره و از پش ت نیوفته و هر دو به خاطر وزش باد چشماشون رو تنگ کردن و بعد‬
‫کیونگسو اون لحظه رو با عکس یادگاری ثبت کرد‪...‬‬

‫بعد از یه اب تنی دیگه و خیس شدن کیونگین و جونگین و کثیف کردن لباسای کیونگسو و‬
‫خیس کردن پیراهنش ‪ ،‬به سمت زیر اندازشون برگشتن و بعد سبدو باز کردن و از هر‬
‫کدوم از ساندویچ های حاضری با دست پخت کیونگسو رو برداشتن و گازی بهش زدن‪...‬‬
‫کیونگین انقدر خسته بود که تا روی زیر انداز خوابوندش ‪ ،‬به خواب رفت‪...‬‬

‫جونگین نگاهی به نیمرخ متنفر کیونگسو انداخت وبعد اروم صدش زد‪:‬‬

‫‪-‬به چی فکر میکنی؟‬

‫کیونگسو گاز دیگه ای به ساندویچش زد‪..‬‬

‫‪-‬دارم همه ی اون اتفاقا رو مرور میکنم‪..‬‬

‫‪-‬همشون که خوب نیستن بیشترش هم دردناکن‪..‬بهتر نیست که بهشون فک نکنی؟‬

‫جونگین اینو گفت و نگاهشو به رو به رو و به امواج دریا داد‪..‬‬

‫‪-‬اونا به ادم یه چیزیایی رو یاد میدن‪...‬مثل قوی شدن‪ ...‬زمین خوردن و شکست‬
‫خوردن‪...‬‬

‫طعمشونو میچشی ولی بعد کمکت میکنه بلند بشی‪...‬بهت بخششو یاد میده‪...‬‬

‫کنار گذاشتن غرورت برای ادمایی که دوستشون داری و مطمئنی که لیاقتشو دارن‪...‬‬

‫اونا بهم درس دادن واسه همین مرورکردنش واسم زیاد دردناک نیست‪...‬نگران‬
‫دردکشیدنم نباش‪...‬‬

‫کیونگسو اروم خندید و بعد جونگین نفس عمیقی کشید‪:‬‬

‫‪-‬حرف زدن با تو بهم یاد میده همیشه تسلیم بشم چون حرفای تو از مال من قشنگترو‬
‫قانع کننده ترن‪...‬‬

‫هر دو به ارومی خندیدن وبعد نگاهشون و به هم داد‪..‬‬


‫جونگین به شوخی پوزخندی زد‪ :‬میخوای مثل فیلما داستانمونو کتاب کنی ؟‬

‫کیونگسو پشت چشمی براش نازک کرد و نِیش رو توی نوشابه فرو بردو کمی ازش‬
‫نوشید‪:‬‬

‫‪-‬خیلی لوسی میدونستی؟‬

‫‪-‬و توعم عاشق همین لوس بودنمی دیگه‪...‬انکارش نکن که نمیتونم باور کنم‪...‬تماشاچیا‬
‫هم شاهدن!‬

‫جونگین دوباره خندیدو بعد کیونگسو سرشو سمتش چرخوند‪..‬‬

‫دستشو جلو برد و بشگون بزرگی از لپ جونگین گرفت که باعث شد دردش بیادو یکی‬
‫از چشماش رو ببنده‪..‬‬

‫‪-‬عا‪...‬عاااا باشه باشه تو از لوس بودنم متنفری‪...‬‬

‫کیونگسو نیشخندی زد و بعد دستشو شل کرد و به ثانیه نکشید که جای بشگونش رو بوسید‬

‫و بعد لب هاشو رو ‪ ،‬و این جونگین رو مست کردو باعث شد اون بوسه رو با لبخندایی‬
‫که روی لب هاشون نقش بسته بود و قصد رفتن نداشتن ‪ ،‬به بوسه ی عمیق و زیبایی‬
‫تبدیل کنن‪...‬‬

‫مانند عشقی که ‪ ،‬توی قلب هاشون ساخته بودن‪...‬‬


‫داستان ها همیشه با پایان خوشی تموم میشن و گاهی با پایان تلخ‪...‬‬

‫ممکنه خیلی از داستان ها با نوشتن چند تا جمله ی معروف تموم بشه و یا بعضیا با یه‬
‫بوسه ی معمولی ‪...‬‬

‫اما مهم اینه که انقدر حس واقعی بودن داشته باشه که ‪ ،‬اخرش یه لبخند گوشه ی لبت‬
‫بشینه و حتی زمانی که اون داستان رو کنار گذاشتی ‪ ،‬باز هم با یاد اوریش لبخند بزنی ‪...‬‬

‫این داستان با تمام کمی ها و کاستی هاش تموم شد و من از همه ی شماها که تا اینجا‬
‫همراهیش کردن ممنونم!‬

‫زندگیتون به شیرینیه ‪ Step‬باشه ولبهاتون مثل کایسوی داستان خندون باشه!‪....‬‬

‫‪Writer : @Hg_Do‬‬
‫‪The End‬‬

You might also like