Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 15

‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬

‫نويسنده‪ :‬محمود زاده‬

‫» کتاب سبز «‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪1‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫روزی بیدون خداحافظی این جهان را ترک خواهیم کرد ‪.‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬
‫قسمت ‪ :‬اول‬
‫با قلم ‪ :‬بانو محمودزاده🏻✍‬

‫امروز این حادثه را من به قلممیکشم نباید هیچ کس مرگ اینا را فراموش کند نباید دنیا و جهان فراموش کند‬
‫که روزی اینگونه جوانان ما را از دست دادیم نباید مرگ اینا و شهید شدن اینا فراموش شود چون قلبم ای اجازه‬
‫را بریم نمیدهد با من همراه باشید ‪.‬‬

‫اغاز داستان ‪:‬‬


‫سالم من علی ‪ ۱۷‬ساله هستم در یک خانواده ای که ‪ ۵‬خواهر دارم و سه برادر ها هستیمکالن شدیم ‪.‬‬
‫‪ ۳‬خواهرم ازدواج کرده و فقط دوتا مجرد هستن پدرم راننده تاکسی بود و در شهر کابل زندگی میکردیم ‪.‬‬
‫زندگی عادی داشتیم برادر کالنم خارج از کشور بود و من برادر کوچکم که فقط دو سال از من کوچک تر بود در‬
‫خانه بودیم اهاا رامین برادرم خیلی همرایم صمیمی نه تنها برادرم بود رفیقم بود دوستم بود همه چیزیم بود‬
‫بعضی وقت با همدعوا و شوخی های هم داشتیم ولی نمیشه در کنار ای دعوا ها و قهر ها از مهربانی هایش و‬
‫دلسوزی هایش بگذرم رامین برادرم خالصه بی جوره بود هر دو در یکی از مکاتب خصوصی درس میخواندیم‬
‫هر دو در یک صنف بودیم شاید بگوین چطو امکان دارد ‪.‬‬
‫ولی امکان دارد چون رامین بچه الیق و با استعداد بود امتحان سویه داده بود خودش را به مه رسانده بود چون‬
‫میگفت بیدون تو علی جان حتا صنف هممزه نمیته که درس بخوانیم ‪❤️.‬‬
‫هدف ام در زندگیم این بود که درس هایمه تمام کرده و بورسیه گرفته خارج از کشور بروم میخواستم دیگر‬
‫پدرم هر روز در سرک های کابل راننده گی نکند میخواستم او اسوده باشد میخواستم مادرم سرم افتخار کند و‬
‫خواهرهایم با غرور بریم تکیه بدهند ‪ .‬تا جایی پسر بازی گوشی بودم ولی باز هم ای بازی گوشی ها نمتوانیست‬
‫مرا از هدفم بگذراند ‪.‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪2‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫علی ‪ :‬امروز پنج شنبه بود و مثل همیشه با رامین طرف خانه روان بودیم هوا گرم بود و مه بیگ مکتب مه سر‬
‫رامین انداخته بودم 😁‪.‬‬
‫زمانی که بی حوصله خانه رسیدیم مادر جانم مثل همیشه پیش کلکین نشسته بود و چشم انتظار ما بود و نازی‬
‫خواهرم در اشپز خانه بود و خواهر دگه ام هانیه که سنی ندارد نوزاد است ‪.‬‬
‫وارد خانه شدیم بعد از سالم به مادرم لباس های مکتب ما را تبدیل کردیم و دست صورت ما را شستیم ‪.‬‬
‫خواهرم نان چاشت را اماده ساخته بود ‪ .‬نشستیم و مصروف خوردن نان چاشت بودیم مادر جانم با خواهرم قصه‬
‫داشتن و مه مثل همیشه رامین را اذیت میکردم وقتی فکر رامین نمیشد در بین بشقابش مرچ مینداختم 😜‬
‫رامین ‪ :‬مصروف نان خوردن بودم فکر نبود که علی در بین بشقاب غذایم مرچ انداخته بود با ای کار هایش مرا‬
‫ازار میداد وقتی مرچ را خوردم از چشمانم اشک سرازیر شد و شروع کردم به دعو زدن علی او علی خر لوده ای‬
‫چیکاری بود که کردی ولی علی اصال خیالش همنبود طرفم میدید و میخندید ‪ .‬مادرم و خواهرم سر علی قهر‬
‫شد که بان رامین نان شه بخوره ولی علی از ازار دادن مه لذت میبرد چیزی نگفتم چون علی را زیادد دوست‬
‫داشتم احساس میکردم تمامنفس هایم به نفس علی بسته گی دارد برادر کوچکتر هستم اما عقلم زیادتر است‬
‫فکرم و احساسات درونیم بیشتر رشت کرده ‪.‬‬
‫با جمع شدن دسترخان کانترول تلویزیون را گرفتم و نشستم که تلویزیون تماشا کنم ‪.‬‬
‫علی ‪ :‬دیدم رامین نشسته و میخواست تلویزیون تماشا کند ‪.‬‬
‫مام خودمه با خواهر کوچکم مصروف کرده بودم خیلی دق اورده بودم امشب شب جمعه هم بود نمیفامیدم‬
‫چیکار کنم که به موبایل مادر جانم زنگ امد ‪.‬‬
‫مادرم بریم گفت علی بچیم موبایل مه بیار بیبینم کی است موبایل مادرجان مه بردم ‪.‬‬
‫مادر علی ‪ :‬بعد از جواب دادن موبایل دیدم زن کاکای علی زنگ زده بود و میخواستن شب خانه ما بیاید خوش‬
‫شدیمچون زیاد دوست شان داشتیم وقتی علی و رامین ای گپ را شنیدن از خوشی زیاد کم بود رقص کنن‬
‫چون علی و رامین بچه کاکای خود امیر را زیادد دوست داشتن و همرایش صمیمی بودن ‪.‬‬

‫ادامه دارد‪.....‬‬
‫قسمت ‪ :‬دوم‬
‫همرایش صمیمی بودن ‪.‬‬
‫علی ‪ :‬وقتی شنیدم بچه کاکایم میایه زیاد خوش شدم چون امیر نه تنها بچه کاکایم بلکه مثل برادرم بود صمیمی‬
‫بود بی صبرانه منتظر امدن شان بودیم ‪.‬‬
‫ساعت ‪ ۳‬بجه بود که خواهر دومی مام امد وله امشب جمع ما جم بود دگه یک شب جمعه عالی میشد ‪.‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪3‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫دیدیمکه خانم کاکایم شان هم امدن بعد از سالم دادن به اونا مه امیر و رامین بیرون رفتیم دگه ما بین زن ها‬
‫نمیماندیم 😜‪.‬‬

‫از خانه برامدیم رفتیم بیرون با دوستایم شان و امیر و رامین رفتیم فوتبال خیلی خوش گذشت ‪.‬‬
‫ساعت را دیدیم که ‪ ۶‬بجه بود همیقسم رفتیم هر سه ما سوپ خوردن ‪ .‬سوپ که کاکا قادر جور میکد جوره‬
‫نداشت سر کوچه ما بود بخاطر که مه و رامین همیشه اونجه سوپ میخوردیم و کاکا قادر هم همرای ما اشنا شده‬
‫بود ‪.‬‬
‫مه مثل همیشه با شوخی های خود حتا ای کاکا قادر را هم میخنداندم ‪ .‬روی مه طرف امیر و رامین کردم گفتم‬
‫بچا وله تعریف از خود نشود بیبینین مه چیقه قند بچه استم 😁 رامین و امیر 😳😂 هههههههه دگه چی‬
‫علی جان‬
‫علی ‪ :‬بخدا همی جوره ام هیچ جای پیدا نمیشه 😁‬
‫امیر و رامین 😂هههههه دگه چی علی جان مچم خوده دعو میزنی یا تعریف میکنی‬
‫امیر ‪ :‬علی از خودش تعریف میکرد مه و رامین ازاریش میدادیم تا کمی خنده کنیم ‪.‬‬
‫علی ‪ :‬بیبینین نزدیک های اذان شام است دگه از خودم تعریف نمیکنم سوپ تانه زود خالص کنین که برویم‬
‫مسجد جماعت نماز بخوانیم باز خانه برویم ‪.‬‬
‫هر سه مه طرف مسجد رفتیم نماز شام را ادا کردیم و به خانه برگشتیم ‪.‬‬
‫امروز به هر سه ما زیاد خوش گذشت اما هنوز بازی گوشی های شب و شوخی های شب ما با خواهر هایم خانم‬
‫کاکایم و دختریش مانده 😜‬
‫وقتی خانه برگشتیم دیدیم پدر جان مام خسته از کار امده وقتی طرف پدرم میدیدم که چگونه زحمت میکشد‬
‫چگونه عرق میرزد خیلی احساس غرور و افتخار بریم دست میداد انشاهلل روزی بزرگ میشم درس هایمه تمام‬
‫میکنم و بازوی پدرم میشوم و ان زمان دیگر من برایش اجازه کار کردن و یا هم اجازه نمیتم حتا یک خم در‬
‫چهره اش بیایه ‪.‬‬
‫رفتیم پدر جانم را سالم دادیم و مثل همیشه با لبخند گرمی که بر لبانش پدرم بود و خسته گی هایش را پشت‬
‫ان لبخند ها پنهان کرده بود علیکم گفت و یک بوس تقدیم صورت های ما کرد ‪.‬‬
‫خوش بودیم خانواده شادی بودیم دل های بزرگی داشتیم و مهربانی ها در صورت همه ای ما نمایان بود ‪.‬‬
‫نان شب خورده شد همه گی تخمک میخوردن و با هم قصه داشتیم مثل همیشه شروع کردم به شوخی کردن‬
‫با خسته تخمک زدم به صورت دختر کاکایم نگین پیشانی اش ترش شد طرفم دید گفت مرا میزنی گفتم ها‬
‫😁 گفت صبر بریت نشان میتم ‪.‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪4‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫رامین و امیر را هم طرف خودش گرفت رفتیم حولی انقدر از پشت هم دویدیم و همدیگر ما را با اب تر کردیم‬
‫که دیگر نفس برای دویدن‬
‫باقی نمانده بود ️♂‍🏼🤦️♀‍🏼🤦‬
‫نگین ‪ :‬هر سه بچه کاکایمه زیاد دوست داشتم مثل خواهر و برادر بودیم همیشه همدیگر ما را ازار و اذیت‬
‫میکردیم بچه کاکای کالنم خارج از کشور است ‪.‬و ای دو دانه اینجه هستن علی و رامین مثل دو جسم و یک‬
‫روح هستن محبت ای دو برادر از عشق هم کرده پاک تر و زیباتر است در مقابل صمیمت و دوستی ای دو برادر‬
‫حتا عشق هم کم میاره ‪.‬‬
‫مه امیر برادرم و رامین هر سه طرف علی دیدیم و طرفش قواره داشتیم 😜😜😜‬
‫چون علی زیادتر تر شده بود چون ما سه نفر بودیم و او یک نفر ‪.‬‬
‫علی ‪ :‬خیر باشه شما نامرد ها را ههههههه هر چهار ما گفتیم و خندیدیم رفتیم باال به جمع دیگرا پیوستیم کمی‬
‫با پدر جانم شان قصه کردیم ‪.‬‬

‫قسمت ‪ :‬سوم‬
‫قصه کردیم ‪...‬‬
‫علی ‪ :‬زندگی در گذر است و ما ادم ها رهگذریم زندگی میگذرد زندگی ادم قسمی خاتمه پیدا می کند که هیچ‬
‫کس باوریش نمیشد ‪.‬‬
‫روزی قسمی ای دنیا و ای زندگی را رها کرده میریم که هیچ کس باوریش نمی شود ‪.‬‬
‫همه حسرت یک لحظه دیدنته ارزو می کند ‪.‬‬
‫کاش تا زنده هستیم قدر همدیگر را بدانیم کاش منتظر ای نباشیم تا بیمیرم و عزیز همه گی شوم ‪.‬‬
‫کاش با کاش گفتن ها عمر خود را حدر ندهیم ‪😔.‬‬

‫رامین ‪ :‬مرگ و زندگی دست خدا است ولی زمانی که در دلت امید بخاطر زندگی و زنده بودن داری فکر مرگ از‬
‫ذهنت بیرون میشود قسمی هدف و برنامه ریزی به اینده کرده بودیم که فکر نمیکردیم مسیر زندگی ما ایقدر‬
‫کوتا باشد ‪..‬‬
‫فکر نمیکردیم شاید روزی پدر مادر خواهر خود را ترک کرده و از ای دنیایی فانی کوچ کرده برویم به دنیایی‬
‫ابدی خود ‪.‬‬
‫بد از رفتن ارزوی ای که نتانستم بازوی پدرم شوم در دلممیماند حسرت ای در دلم میماند که وقتی پدرم پیر‬
‫میشود و تار های موهایش رنگ خود را از سیاهی به سفیدی تبدیل می کند کناریش باشیم ‪.‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪5‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫زمانی که دیگر توان کار کردن را ندارد دست سر شانه هایش گذشته و با لبخند بگویم که حاال نوبت ما است ‪...‬‬
‫شاید قسمت نبوده شاید در کشور زندگی میکنیم که مرگ و زندگی دست خود انسان ها باشد دیگران بخاطر‬
‫زنده بودن و مرگ ادم تصمیم میگیرد ‪.....‬‬
‫*خسته ام مثل طبیب که خودش بیمار است‪🥀...‬‬
‫****‬
‫مادر علی و رامین ‪ :‬علی رامین بیدار شوین که مکتب ناوقت میشه نمیفامم چرا ایقه شما دو نفر تنبل هستین‬
‫زود باشین بیدار شوین ‪.‬‬
‫رامین ‪ 🥱 :‬مه خو بیدار شدممادر باش علی را بیدار میکنم‬
‫علی بیدار شو اگه بیدار نشی اب سرت میندازم دلت دگه ‪.‬‬
‫علی ‪ :‬افففف چی میشد ادم مکتب و پوهنتون نرفته داکتر میشد‬
‫رامین ‪ :‬ههههه او وقت معجزه میشد ‪.‬‬
‫بیدار شو امتحان های ساالنه هم نزدیک است باید خوب درس بخوانیم ‪.‬‬
‫علی ‪ :‬تو برو بجای مام درس بخوانم 😐‬
‫رامین ‪ :‬علی ایقه بحث نکو وی مه رفتم دلت میایی یا نی‬
‫علی ‪ :‬اینه امدم ‪.‬‬
‫هر دو اماده شده چای صبح خوره رفتیم مکتب مکتب هم مثل همیشه گذشت و دوباره خانه برگشتیم ‪.‬‬
‫بعد از احوال پرسی نان چاشت را نوش جان کردیم و کمی خوابیدیم چون امروز کمی خسته شده بودیم ‪........‬‬
‫ادامه دارد ‪....‬‬
‫رفت آن عهد ڪه نیڪے رسد از ڪسے بکسی‬
‫این زمان ترک ضرر هر ڪه ڪند احسان است‬

‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب‬


‫قسمت ‪ :‬چهارم‬

‫خسته بودیم ‪....‬‬


‫از خواب دوباره بیدار شدم حسی خاصی داشتم حس خوشحالی احساس میکدم بند بند وجودم خوشحال است‬
‫و از خوشحالی زیاد میخواهد برقصد یا هم میخواست پرواز کند ‪.‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪6‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫رفتم صالون دیدم رامین با خواهر خوردم صحبت دارد با دیدن رامین چشم هایم برق میزد نمیفامیدم دلیلش‬
‫چی است مثل همیشه نبودم رفتم شروع کردم به ازار دادن خواهرم نازی از نازی که تمام شد شروع کردم به‬
‫شوخی و مادر جانمه ازار میدادم وقتی مادرم قهقه میخندید فکر میکردم جان میگیرم خدایا تشکر که بریم‬
‫مادر دادی که با دیدنش معنایی عشق را میتانم درک کنم ‪....‬‬
‫و با دیدن جگرخونی اش درد را احساس میکنم ‪.‬‬
‫زندگی کوتایی داشتم قسمی که معلوم بود خنده های اخر است که از مادرم با چشم هایم میبینم ‪.‬‬
‫رامین را صدا زدم رامین بیا که فوتبال برویم همه گی دوستای ما منتظر است‬
‫رامین ‪ :‬اینه امدم‬
‫علی ‪ :‬زود کو دگه ‪.‬‬
‫با رامین رفتیم میدانی سر کوچه ما تقریبا ‪ 10‬تا بچه از همو دوستای ما که همه گی ما در یک محله زندگی‬
‫میکردیم که در بین شان بچه مامایم و همچنان از فامیل های ما دیگه بچا هم بود مصروف بازی فوتبال بود ‪.‬‬
‫دوستم که محمد نام داشت یک چیز پیدا کرد از میدانی مثل یک اهن بود که خیلی سنگین بود همه گی طرفش‬
‫میدیدیم که یکی از دوستای ما گفت بیاین ای را با خود برده و میفروشیم اهن است قیمت میخرد همه گیاز‬
‫ساده گی ما قبول کردیم و اهن را محمد تصمیم گرفت فردا بفروشیم فعال او اهن را خانه خودش میبرد ‪.‬‬
‫همه بچا قبول کرده با خداحافظی دوباره همه گی به خانه های شان برگشت ‪.‬‬
‫فکر همنمیکردیم روز های اخر عمر ما بود ‪.‬‬
‫عمر ما شاید کوتا تر از تصور ما بوده باشد ‪.‬‬
‫خانه برگشتیم چند دقه نگذشت که پدرم از سر کار امد مثل همیشه لبخند بر لب داشت و از عرق پیشانیش‬
‫معلوممیشد که چقدر خسته شده ولی به روی خود نمیاره‪.‬‬
‫به پدرم سالم کرده امد پهلوی ما نشست مه و رامین صورت پدر جان ما را بوسیدیم و خواهر چای اورد کمی‬
‫همرای پدر جان خود قصه کردیم ‪.‬‬
‫هموقسم که پهلویش نشسته بودیم نازی خواهرم ده موبایلش مصروف بود طرف خواهرم دیده بریش گفتم میشه‬
‫عکس ما را با پدر جان بیگیری نازی بیدون کدام گپی گفت البته که میشه علی جان‬
‫مه و رامین هر دو به دو طرف پدر جان نشستیم و عکس ما را خواهریم گرفت نمیفامیدم چرا ولی کم کم تصمیم‬
‫خداحافظی را داشتیم ‪.‬‬
‫حسی عجیبی داشتیم حس میکدیم دیگر کم کم مثل مهمان ها واری باید راهی خانه خود شویم ولی کدام خانه‬
‫نمیفامیدم ‪...‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪7‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫رامین ‪ :‬ای رور ها حسی عجیبی دارم حسی که حتا نمیتانم بیان کنم هر بار دل میکنم ده مورد احساساتم به‬
‫علی بگویم و ترسی عجیبی را احساسمیکنم ‪.‬‬
‫رفتم پهلوی علی نشستم و بریش گفتم علی‬
‫علی ‪ :‬جان‬
‫رامین ‪ :‬علی تو را خیلی دوست دارم بریم وعده میتی که هیچوقت تنهایم نمانی تو نصف از وجود مه استی یعنی‬
‫تو نباشی مه نیم وجود فلج میباشه یعنی احساس میکنم بی بدن هستم ‪...‬‬
‫علی ‪ :‬رامین البته که پیشت میباشم اگه مردم هم روح شده میایم پیشت سیست ️☺😂‬
‫رامین ‪ :‬علی شوخی نکو مه جدی استم 🙂‬
‫علی ‪ :‬البته که شوخی میکنم مام دوستت دارم بیخیز دگه از ای گپا نزن که بیخی سریال هندی جور کدی ‪.‬‬
‫رامین ‪ :‬سیست الال‬
‫علی ‪ :‬افرین جان الالیش‬
‫علی‬
‫دو روز به منرال عادی گذشت و مثل همیشه با رامین رفتیم که فوتبال بازی کنیم همه گیدوستا جمع شده‬
‫بودن که محمد او اهن را که پیدا کرده بود را اورد فکر میکنین با او اهن چیکار میکنیم فکرش سخت است‬
‫تصور کردنش هم وحشت ناک است ‪!.....‬‬
‫ادامه دارد ‪....‬‬
‫‪ :[1:55 PM, 6/5/2024] +93 79 315 4898‬بگذاشتی ام ! غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار‬
‫تر است!! حضرت موالنا 💕‬

‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب‬

‫قسمت ‪ :‬پنجم‬

‫هم وحشتناک است ‪.‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪8‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫وقتی اهن را اورد همه به ای فکر میکدیم که با ای اهن چیکار کنیم که نگهان کسی که اهن میخرد با کراچی‬
‫وسایل خود از پیش ما میخواست گذر کند که محمد گفت کاکا کاکا ایستاد شو کاکا بیا ای اهن را طول کو بیبین‬
‫چیقدر میخری؟‬
‫که کاکا بعد از طول کردن گفت دو صد هفت روپه میخرم همه با هم گفتیم نی کاکا سه صد افغانی بخر که مه‬
‫همه دوستا بین هم تقسیم کنیم مگم یک انسان چقدر نادار و ناچار باشد که با فروختن اهن هم جنجال کند‬
‫کاش هیج جنجال نمیکردیم و اهن را میدادیم کاکا بخره و ببرد شاید امروز ایقسمنمیشد یا اصال چی میشد که‬
‫هیچ اهن را وقتی پیدا کردیم بر نمیداشتیم با کاش گفتن ها هیچی تغیر نمی کند ‪.‬‬
‫کاکا جواب داد نی نمیخرم ما بچا همه گفتیم سیست هیچ نخر کاکا از اونجه دور شد و رفت ما دوباره همه گی‬
‫بعد از ساعتری به خانه های خود برگشتیم و محمد دوباره اهن را با خود خانه برد و گفت فردا میارم همه گی‬
‫گفتیم سیست بعد از خداحافظی خانه امدیم ‪.‬‬
‫وقتی داخل خانه شدیم خانه بوی خاصی داشت نمیفامم چیقسم ولی متفاوت به نظر میرسید یک قسمکه بگویی‬
‫خانه را با گل های روز دیزاین کرده باشی و بوی گل همه خانه را گرفته باشد ‪.‬‬
‫ولی اصال ایقسمنبود ‪ .‬فقط تصور مه ایقسم بود بعد از سالم دادن به مادر و خواهر نشسته بودیم با رامین‬
‫کارخانگی مکتب را انجام دادیم ‪.‬‬
‫شب پدرم امد نمیفامم حسی عجیبی داشتم فکر میکدم امشب داخل خانه خودم مهمان استم ‪😓.‬‬

‫رامین ‪ :‬امشب حسی بیگانه گی دارم داخل خانه خودم قلبم نارام است نمیفامم مرا چیشد اگه به علی بگویم به‬
‫تشویش میشه یا هم رشخندی شاید کند ‪.‬‬
‫به روی ناوردم مثل همیشه بعد از خوردن نان شب تصمیم گرفتیم خواب شویم ولی دلم نمیخواست امشب خواب‬
‫شوممیخواستم شیشته تا صبح طرف پدر و مادرم بیبینم و مرا ده اغوش شان بیگیره ولی امکان نداشت گفتن‬
‫چنین چیزی چون غرورم اجازه نمیداد ‪...... .‬‬

‫علی ‪ :‬رفتیم خواب شویم میخواستم ده مورد احساساتم با رامین گپ بزنم ولی جرعت نتانستم ‪.....‬‬
‫خوب مثل همیشه صبح شد و ما مکتب رفتیم و بعد از برگشتن به خانه دیدم نازی خواهرم با خواهر خوردم‬
‫خواب استن نازی کمی مریض بود و مادر جان مام خانه نبود رفته بود ختم قران ‪.‬‬
‫مه و رامین بیدون کدام سر و صدا لباس های مکتب ما را تبدیل کردیم و به چاشت تخم پخته کدیم و خواهرم‬
‫نازی را هم بیدار کدیم تا با ما نان بخوره نازی از امدن ما هیچ خبر نشده بود چون ما با کیلد خود دروازه را باز‬
‫کرده بودیم ‪.‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪9‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫نازی خواهرم تشکری کد بخاطر تیار کدن نان چاشت رفت دست هایشه شست و به خوردن غذا پرداخت ‪.‬‬
‫غذای چاشت خورده شد و مه رامین بعد از چند دقه استراحت رفتیم بیرون که همه ای دوستا بودن بچه مامایم‬
‫و بچه کاکای مادرم چند تا از فامیل های دگه همه اونجه بودن ما فامیل ها کول ما ده یک منطقه زندگی میکدیم‬
‫‪.‬‬
‫دیدیم محمد دوباره با همو اهن یا همو کابوس امد‪.‬‬
‫محمد گفت بیاین ای اهن را ده دیوار میزنیم و مس هایشه بیرون کرده به قیمت باال میفروشیم همه گپ محمد‬
‫را قبول کردن ‪.‬‬
‫محمد اهن را داخل یک دستمال گردن گذاشت و بعد از گیره کردن اهن را محکم به دیوار میزد و ما همه تماشا‬
‫چی پیش محمد ایستاد بودیم دفعه اول کدم اتفاق نیفتاد محمد دوباره به کار خود پرداخت دوباره اهن را محکم‬
‫به دیوار زد که ای بار هم چیزی نشد ولی دفعه سوم وقتی اهن را به دیوار زد صدای عجیبی داد انگار کول جای‬
‫اتش گرفت گوش هایم قلف شد ‪.....‬‬
‫اهاا درست حدس زدین اهن یک اهن ساده نبوده مواد منفجر کننده بود و با زدنش در دیوار انفجار خیلی قوی‬
‫رخ داد ‪.......‬‬

‫ادامه داستان را از زبان خواهر علی نازی بشنوید ‪......‬‬


‫😓😓😓😓😥😥😥‬

‫نازی ‪ :‬سخت است به زبان اوردن اتفاق های را که به چشم هایم دیدم اصال به یک خواهر شاید سخت ترین‬
‫لحظه ای زندگی اش باشد ولی بخاطر که بانو محمودزاده عزیز ازم خواست و میخواست دنیا اینا فراموش نکد‬
‫خواست زندگی اینا را نوشته کند و به مام قوت قلب داد تا ادامه ای داستان را بگویم ‪😔....‬‬

‫قسمت ‪ :‬ششم‬
‫ادامه داستان را بگویم ‪...‬‬
‫همیقسم نان چاشت خورده شد علی و رامین فکر کنم بیرون رفتن بخاطر صحتم خوب نبود کمی خواب شدم‬
‫وقتی بلند شدم که دروازه حولی تک تک میشد رفتم باز کردم که مادرم از ختم امده بود سالم داده با هم داخل‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪10‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫امدیم چند دقه نگذشته بود به مادرم چای اوردم که مادرم پرسان کد علی و رامین کجا است تا دهن باز کنم‬
‫صدای خیلی محکم به گوش رسید اوقدر محکم که شیشه خانه را تکان میداد بیدون که فکر کنم و چیزی بگویم‬
‫فقط یک چیز ده ذهنم میرسید که باید بروم و بیبینم که چیشده فقط تصویر علی و رامین پیش چشم هایم بود‬
‫بیدون که متوجه شدم ایا چادر ده سرم است یا هم بوت ده پاهایم طرف کوچه دویدم چنان سرعت گرفتم که‬
‫کول منطقه برامده بودن خواهرم دختر های مامایم همسایه ها و فامیل های دیگه ما که در یک منطقه بودیم‬
‫اولین چیزی که دیدم 😭😭‬
‫اولین چیزی که دیدم علی بود که ده بغل دیوار تکیه زده بود و دست هایشه سر شکم اش گرفته بودم رفتم‬
‫علی را بغل کنم که صدای های ناله های بلند بلند در گوشم میرسید صدای جیغ بود که همه در غم عزیزم خود‬
‫جیغ میزدن اشک هایم خشک شده بود اصال بغضی نداشتم شاید زیاد وحشت زده شده بودم وقتی طرف علی‬
‫رفتم و علی را در اغوش گرفتم علی در او حالتش فقط یک چیز بریم گفت نازی مرا ایال کو مه خوبستم برو بیبین‬
‫رامین کجا است برو بیبین رامین خوبست ‪.‬‬
‫مگم ای چی محبت بین ای دو نفر بود که حتا در هنگام مرگ هم به فکر دیگری خود است ‪.‬‬
‫بیدون که چیزی بگویم بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن رامین رامین کجا استی که خواهرم عروسی کرده‬
‫بود در یک منطقه بودیم او هم با پاهای لج طرف مه میدوید که بریش گفت حالی وقت گریه نیست برو پیش‬
‫علی که مه رامین را پیدا کنم ‪.‬‬
‫مثل دیوانه ها شده بودم هر طرف را میدیدم که رامین کجا باشد ‪.‬‬
‫رامین را که دیدم مادر بیچاره باالی سرش ایستاد بود احساس میکدم مادرم از حرکت مانده بیدون که پلک‬
‫بزند بیدون که آه و ناله کند طرف جسد بی جان پسرش میدید طرف رامین میدید که که لب هایش خشک‬
‫صورت زیبایش همانند ماه میدرخشد خیلی سفید و نورانی معلوم میشد وقتی رامین را اوقسم دیدم پاهایم‬
‫دیگر حرکت نکرد ‪...‬‬
‫خدایا لطفا اینا همه گی اش خواب باشد مگم امکان دارد ‪😭😭😭😭😭😭...‬‬
‫چندی نگذشته بود که با سیلی های که به صورتم میخوردم به هوش امدم نی خواب نبود همه جا صدای انبوالنس‬
‫صدای موتر های پولیس بود صدای ناله های مادر ها و خواهر ها و پدر های بود که امشب کمر های شان خم شده‬
‫بود و غرور های شان شکسته بود پسر مامایم هم در جمع شهید ها بود نواسه کاکایم و دیگر از فامیال ‪..‬‬
‫چی درد اور بود دیدن این همه عزیز هایت که فقط جیغ میزنن قلب ادم را به درد میاورد بیدون چیزی بگویم‬
‫بلند شدم همه خواهر هایمبودن که احساس میکدمکول شان دیوانه شده باشن با خود گریه میکردن و گاهی‬
‫هم میخندیدن ‪......‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪11‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫فقط جسد رامین را دیده بودم در دلم خوشحال بودم که علی حداقل زنده است ولی علی کجا است چرا نیست‬
‫در بین این جمع شاید علی را برده باشن شفاخانه نمیفامم در بین این همه ادمگم شده بودم ‪......‬‬

‫ادامه دارد ‪......‬‬

‫‪ :‬روزی این ادم ها یک قسمی ما را ترک کرده میرن که دوباره دیدن شان برای ما حسرت می شود ‪😓💔.....‬‬

‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب‬


‫قسمت ‪ :‬هفتم‬
‫ادم گم شده بودم‬
‫از جایم بلند شدم شروع کردم به راه رفتن در بین این همه جمع احساس خفه گی میکردم رفتم بیرون ده حولی‬
‫که پدر مه ده وضعیتی بدی دیدم ‪.‬‬
‫اصال اشک هایم خشک شده بود اصال اشکی نبود برای ریختن اهسته اهسته قدم میزدم هوا تاریک بود‬
‫نمیفامیدم چند شب باشه یکبار دیدم کاکایم و دیگر اعضای فامیل با تابوتی داخل حولی شدن همه گی از داخل‬
‫به بیرون هجوم اوردن فکر میکردم شاید جسد رامین را اورده باشن ولی فکر نکنم چون همه گی شهید ها را‬
‫برده بودن در مسجد تا فردا که به خاک بسپارن وقتی تابوت را پاین کرد بعد از دیدن تابوت و دیدن جسد بی‬
‫جان علی دیگر بغضم ترکید ان چنان جیغ میزدم ان چنان خود را به زمین میزدم که اصال باورم نمیشد علی هم‬
‫رفته باشد چطو امکان داشت علی خو خوب بود علی خو همرایم گپ زد ای چیشد یکدفعه ای چطو امکان داشت‬
‫اووو خدااا😭😭‬
‫قلبم درد میکد طرف جسد علی میدید در لب هایش لبخند را میدیدم با موهای سیاه اش که پیش چشمانش‬
‫خود نمایی میکرد و اشک های که مثل قطرات باران در صورتش میچکید ‪.‬‬
‫اشک مادری که دو دلبند شه از دست داده بود اشکی پدری که تکه های از وجودش را از دست داده بود اشک‬
‫خواهر های که غرور شان را از دست داده بود خاله هایم کاکایم مامایم عمه ام ان چنان اه ناله میکرد که اگر‬
‫کافر هم ای صحنه ها را میدید مسلمان میشد ‪....‬‬
‫😭‬
‫علی و رامین دو جسم و یک روح بودن خیلی وابسته هم بودن فکر شه هم نمیکردم روزی این جهان را هم هر‬
‫دوی شان با هم ترک کنن ‪......‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪12‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫تابوت علی را بلند کرد که ببرن ما همه امید داشتیم حداقل علی زده است ولی امیدی حقیقی نبود خیلی زود‬
‫ای امید ما ناامید شد ‪....‬‬
‫مادرم ضعف کرد و صبح بیدار شد وقتی بیدار شد میگفت کاش خواب میبود ای کابوس لعنتی عروس کاکایم‬
‫گرفت دست های ما را و همه گی ما را برد خانه مامایم چون خانه مامایم خیلی کالن بود و ‪ ۱۰‬نفر هم از یک‬
‫فامیل شهید شده بودن گفتن بخاطر مهمان زیاد امده همه باید اونجه برویم و جسد ها را هم به اخرین بار اونجه‬
‫میاورد و بعد میبرن به خاک میسپارن ‪....‬‬
‫با پاهای که حرکت نداشت همه گی ما خانه مامایم رفتیم در حولی نشستم و طرف دروازه حولی میدیدم هر‬
‫کسی هم داخل میامد طرف مه میدید من که چشمانتظار عزیز هایم بودم که چی وقت از ای دروازه داخل میاین‬
‫شوخی های شان جنگ های شان محبت های شان از پیش چشم هایم فقط میگذشت ‪.......‬‬
‫چندی نگذشته بود که مرد ها با گفتن صلوات های بلند بلند تابوت های شهید ها را اوردن همه گی مادر ها‬
‫بخاطر دیدن تکه های از وجود شان بیرون شدن ‪....‬‬
‫همه با آه و ناله و با صدا کردن اسم های شان التماس شان میکردن که برگردن ولی امروز این بچه های تصمیم‬
‫گرفته بودن به گپ مادر های شان گوش ندهد ‪...‬‬
‫رفتم پیش تابوت علی و رامین شیشتم هر دوی شان را پهلوی هم گذاشته بودن طرف هر دوی شان دیده و‬
‫میگفتم چی میشه که نروین چی میشه بیدار شوین وعده میتم دگه سر تان قهر نشوم وعده میتم دگه ازارم هم‬
‫که دادین صدای مه بیرون نکنم فقط شما بیدار شوین نمیشه گپ خوار تانه گوش کنین و بیدار شوین ولی نی‬
‫ای دو نفر اصال قصد بلند شدن را نداشتن 😭😭💔😔‬

‫بالخره روی جسد ها را پوشاندن و بردن به دفن کردن اخرین دیدار بود اخرین خداحافظی بوددد ‪.....‬‬
‫مادرم خواهر هایم جیغ میزدن که نبرین شانه ولی امکان نداشت وقتی بردن شانه که دگه هرگز بر نمیگردن‬
‫‪😭😭..........‬‬

‫همه چیز میگذرد اما جایش میماند ‪.‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب‬

‫قسمت ‪ :‬هشتم‬
‫اخرین قسمت‬
‫بر نمیگردن ‪....‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪13‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫با رفتن شان شاید دگه هیچ چیزی مثل سابق نمیشه‪....‬‬
‫ختم شان گرفته شد روز های میگذشت مهمان ها رفته بودن کم شده بود هر روز اگه سر خاک شان نمیرفتم‬
‫همیشه او جای که شهید شده بودن میرفتم و شمع در میدادم بعد از رفتن شان همه خالی گاه بزرگی در خانه‬
‫ما گذاشتن پدر و مادرم دگه از دل خنده نمیکنن تار های موهای شان سفید شدن عکس هر دوی شان را کالن‬
‫چاپ کرده و قاب کرده بغل دیوار خانه زده بودن اگر غذا هم میخوردن اگر حرف هم میزدن فقط احساس بغض‬
‫شان را قورت میکنن و هر بار همه ای ما در خلوت خود با عکس های شان گپ میزنیم ولی در جمع تظاهر به‬
‫قوی بودن میکنیم ‪.....‬‬
‫علی و رامین ارزو های زیادی داشتن امید های زیادی داشتن برنامه ریزی زیادی به اینده کرده بودن ولی او اهن‬
‫لعنتی که فکر کنم اوان بود هر دوی شان را از ما گرفتن و با تمام ارزو های شان دفن شدن ‪...‬‬
‫کاش هیچ وقتی در کشور ما جنگ نبود که اثر این چنین چیز های روی زندگی ما نبود افغانستان تنها کشوری‬
‫است که همیشه جوان های شان با ارزو های شان در خاک دفن شدن و روی شان خاک پاشیده شده ‪......‬‬
‫سال هم بگذره درد های شان سر قلب ما است تا نموردیم یک قسمت از قلب ما زخمی میباشد زخمی که هیج‬
‫مرحم ندارد زخمی که هیج عالج ندارد ‪😭.....‬‬

‫این بود زندگی علی و رامین و امسال اینا که با ارزو های شان در خاک سپرده شدن ‪..‬‬

‫‪1394 /8/ 16‬‬ ‫تاریخ شهادت‬


‫کابل افغانستان ‪....‬‬

‫پایان تلخ ‪....‬‬

‫پیام نویسنده ‪ :‬سالم و عرض ادب دارم خدمت همه شما خوبن امید رمان خوش تان امده باشد بخاطر کم و‬
‫کاستی هایش معذرت میخوایم این رمان کامال واقعیت است و از زندگی حقیقی گرفته شده است حتا نام اصلی‬
‫شان هم به کار رفته علی و رامین‬
‫این هم از رمان تقدیر خراب وقتی شنیدن و نوشتن ای رمان کنترول ریختن اشک هایم اصال دست خودم نبود‬
‫‪.‬‬
‫گاه چنان میمیری و ای دنیا را ترک میکنی که خودت هم نمیفامی چطو شد و چیقسم شد ‪...‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪14‬‬


‫رمان ‪ :‬تقدیر خراب 💔‬ ‫کتاب سبز‬

‫ما همیشه در جنگ ها در انتحاری ها و یا مثل اینا با یک چیزی همیشه عزیزان مان را از دست دادیم همیشه‬
‫این جنگ باعث شد که بعضی فامیل ها بیدون پدر بعضی ها بیدون برادر شوند ‪...‬‬

‫باز هم زندگیست میگذرد‬


‫میگذرد ولی جای خیلی چیز ها در قلب و دل ما میماند ‪...‬‬
‫زندگی زیباست ولی شما زیباتر از زندگی هستین ‪.‬‬
‫با قلم بانو طاهره محمودزاده✍‬
‫بر گرفته از زندگی حقیقی ‪.‬‬

‫بانو محمود زاده‬ ‫‪15‬‬

You might also like