Professional Documents
Culture Documents
رمان تقدیر خراب ?
رمان تقدیر خراب ?
» کتاب سبز «
امروز این حادثه را من به قلممیکشم نباید هیچ کس مرگ اینا را فراموش کند نباید دنیا و جهان فراموش کند
که روزی اینگونه جوانان ما را از دست دادیم نباید مرگ اینا و شهید شدن اینا فراموش شود چون قلبم ای اجازه
را بریم نمیدهد با من همراه باشید .
علی :امروز پنج شنبه بود و مثل همیشه با رامین طرف خانه روان بودیم هوا گرم بود و مه بیگ مکتب مه سر
رامین انداخته بودم 😁.
زمانی که بی حوصله خانه رسیدیم مادر جانم مثل همیشه پیش کلکین نشسته بود و چشم انتظار ما بود و نازی
خواهرم در اشپز خانه بود و خواهر دگه ام هانیه که سنی ندارد نوزاد است .
وارد خانه شدیم بعد از سالم به مادرم لباس های مکتب ما را تبدیل کردیم و دست صورت ما را شستیم .
خواهرم نان چاشت را اماده ساخته بود .نشستیم و مصروف خوردن نان چاشت بودیم مادر جانم با خواهرم قصه
داشتن و مه مثل همیشه رامین را اذیت میکردم وقتی فکر رامین نمیشد در بین بشقابش مرچ مینداختم 😜
رامین :مصروف نان خوردن بودم فکر نبود که علی در بین بشقاب غذایم مرچ انداخته بود با ای کار هایش مرا
ازار میداد وقتی مرچ را خوردم از چشمانم اشک سرازیر شد و شروع کردم به دعو زدن علی او علی خر لوده ای
چیکاری بود که کردی ولی علی اصال خیالش همنبود طرفم میدید و میخندید .مادرم و خواهرم سر علی قهر
شد که بان رامین نان شه بخوره ولی علی از ازار دادن مه لذت میبرد چیزی نگفتم چون علی را زیادد دوست
داشتم احساس میکردم تمامنفس هایم به نفس علی بسته گی دارد برادر کوچکتر هستم اما عقلم زیادتر است
فکرم و احساسات درونیم بیشتر رشت کرده .
با جمع شدن دسترخان کانترول تلویزیون را گرفتم و نشستم که تلویزیون تماشا کنم .
علی :دیدم رامین نشسته و میخواست تلویزیون تماشا کند .
مام خودمه با خواهر کوچکم مصروف کرده بودم خیلی دق اورده بودم امشب شب جمعه هم بود نمیفامیدم
چیکار کنم که به موبایل مادر جانم زنگ امد .
مادرم بریم گفت علی بچیم موبایل مه بیار بیبینم کی است موبایل مادرجان مه بردم .
مادر علی :بعد از جواب دادن موبایل دیدم زن کاکای علی زنگ زده بود و میخواستن شب خانه ما بیاید خوش
شدیمچون زیاد دوست شان داشتیم وقتی علی و رامین ای گپ را شنیدن از خوشی زیاد کم بود رقص کنن
چون علی و رامین بچه کاکای خود امیر را زیادد دوست داشتن و همرایش صمیمی بودن .
ادامه دارد.....
قسمت :دوم
همرایش صمیمی بودن .
علی :وقتی شنیدم بچه کاکایم میایه زیاد خوش شدم چون امیر نه تنها بچه کاکایم بلکه مثل برادرم بود صمیمی
بود بی صبرانه منتظر امدن شان بودیم .
ساعت ۳بجه بود که خواهر دومی مام امد وله امشب جمع ما جم بود دگه یک شب جمعه عالی میشد .
دیدیمکه خانم کاکایم شان هم امدن بعد از سالم دادن به اونا مه امیر و رامین بیرون رفتیم دگه ما بین زن ها
نمیماندیم 😜.
از خانه برامدیم رفتیم بیرون با دوستایم شان و امیر و رامین رفتیم فوتبال خیلی خوش گذشت .
ساعت را دیدیم که ۶بجه بود همیقسم رفتیم هر سه ما سوپ خوردن .سوپ که کاکا قادر جور میکد جوره
نداشت سر کوچه ما بود بخاطر که مه و رامین همیشه اونجه سوپ میخوردیم و کاکا قادر هم همرای ما اشنا شده
بود .
مه مثل همیشه با شوخی های خود حتا ای کاکا قادر را هم میخنداندم .روی مه طرف امیر و رامین کردم گفتم
بچا وله تعریف از خود نشود بیبینین مه چیقه قند بچه استم 😁 رامین و امیر 😳😂 هههههههه دگه چی
علی جان
علی :بخدا همی جوره ام هیچ جای پیدا نمیشه 😁
امیر و رامین 😂هههههه دگه چی علی جان مچم خوده دعو میزنی یا تعریف میکنی
امیر :علی از خودش تعریف میکرد مه و رامین ازاریش میدادیم تا کمی خنده کنیم .
علی :بیبینین نزدیک های اذان شام است دگه از خودم تعریف نمیکنم سوپ تانه زود خالص کنین که برویم
مسجد جماعت نماز بخوانیم باز خانه برویم .
هر سه مه طرف مسجد رفتیم نماز شام را ادا کردیم و به خانه برگشتیم .
امروز به هر سه ما زیاد خوش گذشت اما هنوز بازی گوشی های شب و شوخی های شب ما با خواهر هایم خانم
کاکایم و دختریش مانده 😜
وقتی خانه برگشتیم دیدیم پدر جان مام خسته از کار امده وقتی طرف پدرم میدیدم که چگونه زحمت میکشد
چگونه عرق میرزد خیلی احساس غرور و افتخار بریم دست میداد انشاهلل روزی بزرگ میشم درس هایمه تمام
میکنم و بازوی پدرم میشوم و ان زمان دیگر من برایش اجازه کار کردن و یا هم اجازه نمیتم حتا یک خم در
چهره اش بیایه .
رفتیم پدر جانم را سالم دادیم و مثل همیشه با لبخند گرمی که بر لبانش پدرم بود و خسته گی هایش را پشت
ان لبخند ها پنهان کرده بود علیکم گفت و یک بوس تقدیم صورت های ما کرد .
خوش بودیم خانواده شادی بودیم دل های بزرگی داشتیم و مهربانی ها در صورت همه ای ما نمایان بود .
نان شب خورده شد همه گی تخمک میخوردن و با هم قصه داشتیم مثل همیشه شروع کردم به شوخی کردن
با خسته تخمک زدم به صورت دختر کاکایم نگین پیشانی اش ترش شد طرفم دید گفت مرا میزنی گفتم ها
😁 گفت صبر بریت نشان میتم .
رامین و امیر را هم طرف خودش گرفت رفتیم حولی انقدر از پشت هم دویدیم و همدیگر ما را با اب تر کردیم
که دیگر نفس برای دویدن
باقی نمانده بود ️♂🏼🤦️♀🏼🤦
نگین :هر سه بچه کاکایمه زیاد دوست داشتم مثل خواهر و برادر بودیم همیشه همدیگر ما را ازار و اذیت
میکردیم بچه کاکای کالنم خارج از کشور است .و ای دو دانه اینجه هستن علی و رامین مثل دو جسم و یک
روح هستن محبت ای دو برادر از عشق هم کرده پاک تر و زیباتر است در مقابل صمیمت و دوستی ای دو برادر
حتا عشق هم کم میاره .
مه امیر برادرم و رامین هر سه طرف علی دیدیم و طرفش قواره داشتیم 😜😜😜
چون علی زیادتر تر شده بود چون ما سه نفر بودیم و او یک نفر .
علی :خیر باشه شما نامرد ها را ههههههه هر چهار ما گفتیم و خندیدیم رفتیم باال به جمع دیگرا پیوستیم کمی
با پدر جانم شان قصه کردیم .
قسمت :سوم
قصه کردیم ...
علی :زندگی در گذر است و ما ادم ها رهگذریم زندگی میگذرد زندگی ادم قسمی خاتمه پیدا می کند که هیچ
کس باوریش نمیشد .
روزی قسمی ای دنیا و ای زندگی را رها کرده میریم که هیچ کس باوریش نمی شود .
همه حسرت یک لحظه دیدنته ارزو می کند .
کاش تا زنده هستیم قدر همدیگر را بدانیم کاش منتظر ای نباشیم تا بیمیرم و عزیز همه گی شوم .
کاش با کاش گفتن ها عمر خود را حدر ندهیم 😔.
رامین :مرگ و زندگی دست خدا است ولی زمانی که در دلت امید بخاطر زندگی و زنده بودن داری فکر مرگ از
ذهنت بیرون میشود قسمی هدف و برنامه ریزی به اینده کرده بودیم که فکر نمیکردیم مسیر زندگی ما ایقدر
کوتا باشد ..
فکر نمیکردیم شاید روزی پدر مادر خواهر خود را ترک کرده و از ای دنیایی فانی کوچ کرده برویم به دنیایی
ابدی خود .
بد از رفتن ارزوی ای که نتانستم بازوی پدرم شوم در دلممیماند حسرت ای در دلم میماند که وقتی پدرم پیر
میشود و تار های موهایش رنگ خود را از سیاهی به سفیدی تبدیل می کند کناریش باشیم .
زمانی که دیگر توان کار کردن را ندارد دست سر شانه هایش گذشته و با لبخند بگویم که حاال نوبت ما است ...
شاید قسمت نبوده شاید در کشور زندگی میکنیم که مرگ و زندگی دست خود انسان ها باشد دیگران بخاطر
زنده بودن و مرگ ادم تصمیم میگیرد .....
*خسته ام مثل طبیب که خودش بیمار است🥀...
****
مادر علی و رامین :علی رامین بیدار شوین که مکتب ناوقت میشه نمیفامم چرا ایقه شما دو نفر تنبل هستین
زود باشین بیدار شوین .
رامین 🥱 :مه خو بیدار شدممادر باش علی را بیدار میکنم
علی بیدار شو اگه بیدار نشی اب سرت میندازم دلت دگه .
علی :افففف چی میشد ادم مکتب و پوهنتون نرفته داکتر میشد
رامین :ههههه او وقت معجزه میشد .
بیدار شو امتحان های ساالنه هم نزدیک است باید خوب درس بخوانیم .
علی :تو برو بجای مام درس بخوانم 😐
رامین :علی ایقه بحث نکو وی مه رفتم دلت میایی یا نی
علی :اینه امدم .
هر دو اماده شده چای صبح خوره رفتیم مکتب مکتب هم مثل همیشه گذشت و دوباره خانه برگشتیم .
بعد از احوال پرسی نان چاشت را نوش جان کردیم و کمی خوابیدیم چون امروز کمی خسته شده بودیم ........
ادامه دارد ....
رفت آن عهد ڪه نیڪے رسد از ڪسے بکسی
این زمان ترک ضرر هر ڪه ڪند احسان است
رفتم صالون دیدم رامین با خواهر خوردم صحبت دارد با دیدن رامین چشم هایم برق میزد نمیفامیدم دلیلش
چی است مثل همیشه نبودم رفتم شروع کردم به ازار دادن خواهرم نازی از نازی که تمام شد شروع کردم به
شوخی و مادر جانمه ازار میدادم وقتی مادرم قهقه میخندید فکر میکردم جان میگیرم خدایا تشکر که بریم
مادر دادی که با دیدنش معنایی عشق را میتانم درک کنم ....
و با دیدن جگرخونی اش درد را احساس میکنم .
زندگی کوتایی داشتم قسمی که معلوم بود خنده های اخر است که از مادرم با چشم هایم میبینم .
رامین را صدا زدم رامین بیا که فوتبال برویم همه گی دوستای ما منتظر است
رامین :اینه امدم
علی :زود کو دگه .
با رامین رفتیم میدانی سر کوچه ما تقریبا 10تا بچه از همو دوستای ما که همه گی ما در یک محله زندگی
میکردیم که در بین شان بچه مامایم و همچنان از فامیل های ما دیگه بچا هم بود مصروف بازی فوتبال بود .
دوستم که محمد نام داشت یک چیز پیدا کرد از میدانی مثل یک اهن بود که خیلی سنگین بود همه گی طرفش
میدیدیم که یکی از دوستای ما گفت بیاین ای را با خود برده و میفروشیم اهن است قیمت میخرد همه گیاز
ساده گی ما قبول کردیم و اهن را محمد تصمیم گرفت فردا بفروشیم فعال او اهن را خانه خودش میبرد .
همه بچا قبول کرده با خداحافظی دوباره همه گی به خانه های شان برگشت .
فکر همنمیکردیم روز های اخر عمر ما بود .
عمر ما شاید کوتا تر از تصور ما بوده باشد .
خانه برگشتیم چند دقه نگذشت که پدرم از سر کار امد مثل همیشه لبخند بر لب داشت و از عرق پیشانیش
معلوممیشد که چقدر خسته شده ولی به روی خود نمیاره.
به پدرم سالم کرده امد پهلوی ما نشست مه و رامین صورت پدر جان ما را بوسیدیم و خواهر چای اورد کمی
همرای پدر جان خود قصه کردیم .
هموقسم که پهلویش نشسته بودیم نازی خواهرم ده موبایلش مصروف بود طرف خواهرم دیده بریش گفتم میشه
عکس ما را با پدر جان بیگیری نازی بیدون کدام گپی گفت البته که میشه علی جان
مه و رامین هر دو به دو طرف پدر جان نشستیم و عکس ما را خواهریم گرفت نمیفامیدم چرا ولی کم کم تصمیم
خداحافظی را داشتیم .
حسی عجیبی داشتیم حس میکدیم دیگر کم کم مثل مهمان ها واری باید راهی خانه خود شویم ولی کدام خانه
نمیفامیدم ...
رامین :ای رور ها حسی عجیبی دارم حسی که حتا نمیتانم بیان کنم هر بار دل میکنم ده مورد احساساتم به
علی بگویم و ترسی عجیبی را احساسمیکنم .
رفتم پهلوی علی نشستم و بریش گفتم علی
علی :جان
رامین :علی تو را خیلی دوست دارم بریم وعده میتی که هیچوقت تنهایم نمانی تو نصف از وجود مه استی یعنی
تو نباشی مه نیم وجود فلج میباشه یعنی احساس میکنم بی بدن هستم ...
علی :رامین البته که پیشت میباشم اگه مردم هم روح شده میایم پیشت سیست ️☺😂
رامین :علی شوخی نکو مه جدی استم 🙂
علی :البته که شوخی میکنم مام دوستت دارم بیخیز دگه از ای گپا نزن که بیخی سریال هندی جور کدی .
رامین :سیست الال
علی :افرین جان الالیش
علی
دو روز به منرال عادی گذشت و مثل همیشه با رامین رفتیم که فوتبال بازی کنیم همه گیدوستا جمع شده
بودن که محمد او اهن را که پیدا کرده بود را اورد فکر میکنین با او اهن چیکار میکنیم فکرش سخت است
تصور کردنش هم وحشت ناک است !.....
ادامه دارد ....
:[1:55 PM, 6/5/2024] +93 79 315 4898بگذاشتی ام ! غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار
تر است!! حضرت موالنا 💕
قسمت :پنجم
وقتی اهن را اورد همه به ای فکر میکدیم که با ای اهن چیکار کنیم که نگهان کسی که اهن میخرد با کراچی
وسایل خود از پیش ما میخواست گذر کند که محمد گفت کاکا کاکا ایستاد شو کاکا بیا ای اهن را طول کو بیبین
چیقدر میخری؟
که کاکا بعد از طول کردن گفت دو صد هفت روپه میخرم همه با هم گفتیم نی کاکا سه صد افغانی بخر که مه
همه دوستا بین هم تقسیم کنیم مگم یک انسان چقدر نادار و ناچار باشد که با فروختن اهن هم جنجال کند
کاش هیج جنجال نمیکردیم و اهن را میدادیم کاکا بخره و ببرد شاید امروز ایقسمنمیشد یا اصال چی میشد که
هیچ اهن را وقتی پیدا کردیم بر نمیداشتیم با کاش گفتن ها هیچی تغیر نمی کند .
کاکا جواب داد نی نمیخرم ما بچا همه گفتیم سیست هیچ نخر کاکا از اونجه دور شد و رفت ما دوباره همه گی
بعد از ساعتری به خانه های خود برگشتیم و محمد دوباره اهن را با خود خانه برد و گفت فردا میارم همه گی
گفتیم سیست بعد از خداحافظی خانه امدیم .
وقتی داخل خانه شدیم خانه بوی خاصی داشت نمیفامم چیقسم ولی متفاوت به نظر میرسید یک قسمکه بگویی
خانه را با گل های روز دیزاین کرده باشی و بوی گل همه خانه را گرفته باشد .
ولی اصال ایقسمنبود .فقط تصور مه ایقسم بود بعد از سالم دادن به مادر و خواهر نشسته بودیم با رامین
کارخانگی مکتب را انجام دادیم .
شب پدرم امد نمیفامم حسی عجیبی داشتم فکر میکدم امشب داخل خانه خودم مهمان استم 😓.
رامین :امشب حسی بیگانه گی دارم داخل خانه خودم قلبم نارام است نمیفامم مرا چیشد اگه به علی بگویم به
تشویش میشه یا هم رشخندی شاید کند .
به روی ناوردم مثل همیشه بعد از خوردن نان شب تصمیم گرفتیم خواب شویم ولی دلم نمیخواست امشب خواب
شوممیخواستم شیشته تا صبح طرف پدر و مادرم بیبینم و مرا ده اغوش شان بیگیره ولی امکان نداشت گفتن
چنین چیزی چون غرورم اجازه نمیداد ...... .
علی :رفتیم خواب شویم میخواستم ده مورد احساساتم با رامین گپ بزنم ولی جرعت نتانستم .....
خوب مثل همیشه صبح شد و ما مکتب رفتیم و بعد از برگشتن به خانه دیدم نازی خواهرم با خواهر خوردم
خواب استن نازی کمی مریض بود و مادر جان مام خانه نبود رفته بود ختم قران .
مه و رامین بیدون کدام سر و صدا لباس های مکتب ما را تبدیل کردیم و به چاشت تخم پخته کدیم و خواهرم
نازی را هم بیدار کدیم تا با ما نان بخوره نازی از امدن ما هیچ خبر نشده بود چون ما با کیلد خود دروازه را باز
کرده بودیم .
نازی خواهرم تشکری کد بخاطر تیار کدن نان چاشت رفت دست هایشه شست و به خوردن غذا پرداخت .
غذای چاشت خورده شد و مه رامین بعد از چند دقه استراحت رفتیم بیرون که همه ای دوستا بودن بچه مامایم
و بچه کاکای مادرم چند تا از فامیل های دگه همه اونجه بودن ما فامیل ها کول ما ده یک منطقه زندگی میکدیم
.
دیدیم محمد دوباره با همو اهن یا همو کابوس امد.
محمد گفت بیاین ای اهن را ده دیوار میزنیم و مس هایشه بیرون کرده به قیمت باال میفروشیم همه گپ محمد
را قبول کردن .
محمد اهن را داخل یک دستمال گردن گذاشت و بعد از گیره کردن اهن را محکم به دیوار میزد و ما همه تماشا
چی پیش محمد ایستاد بودیم دفعه اول کدم اتفاق نیفتاد محمد دوباره به کار خود پرداخت دوباره اهن را محکم
به دیوار زد که ای بار هم چیزی نشد ولی دفعه سوم وقتی اهن را به دیوار زد صدای عجیبی داد انگار کول جای
اتش گرفت گوش هایم قلف شد .....
اهاا درست حدس زدین اهن یک اهن ساده نبوده مواد منفجر کننده بود و با زدنش در دیوار انفجار خیلی قوی
رخ داد .......
نازی :سخت است به زبان اوردن اتفاق های را که به چشم هایم دیدم اصال به یک خواهر شاید سخت ترین
لحظه ای زندگی اش باشد ولی بخاطر که بانو محمودزاده عزیز ازم خواست و میخواست دنیا اینا فراموش نکد
خواست زندگی اینا را نوشته کند و به مام قوت قلب داد تا ادامه ای داستان را بگویم 😔....
قسمت :ششم
ادامه داستان را بگویم ...
همیقسم نان چاشت خورده شد علی و رامین فکر کنم بیرون رفتن بخاطر صحتم خوب نبود کمی خواب شدم
وقتی بلند شدم که دروازه حولی تک تک میشد رفتم باز کردم که مادرم از ختم امده بود سالم داده با هم داخل
امدیم چند دقه نگذشته بود به مادرم چای اوردم که مادرم پرسان کد علی و رامین کجا است تا دهن باز کنم
صدای خیلی محکم به گوش رسید اوقدر محکم که شیشه خانه را تکان میداد بیدون که فکر کنم و چیزی بگویم
فقط یک چیز ده ذهنم میرسید که باید بروم و بیبینم که چیشده فقط تصویر علی و رامین پیش چشم هایم بود
بیدون که متوجه شدم ایا چادر ده سرم است یا هم بوت ده پاهایم طرف کوچه دویدم چنان سرعت گرفتم که
کول منطقه برامده بودن خواهرم دختر های مامایم همسایه ها و فامیل های دیگه ما که در یک منطقه بودیم
اولین چیزی که دیدم 😭😭
اولین چیزی که دیدم علی بود که ده بغل دیوار تکیه زده بود و دست هایشه سر شکم اش گرفته بودم رفتم
علی را بغل کنم که صدای های ناله های بلند بلند در گوشم میرسید صدای جیغ بود که همه در غم عزیزم خود
جیغ میزدن اشک هایم خشک شده بود اصال بغضی نداشتم شاید زیاد وحشت زده شده بودم وقتی طرف علی
رفتم و علی را در اغوش گرفتم علی در او حالتش فقط یک چیز بریم گفت نازی مرا ایال کو مه خوبستم برو بیبین
رامین کجا است برو بیبین رامین خوبست .
مگم ای چی محبت بین ای دو نفر بود که حتا در هنگام مرگ هم به فکر دیگری خود است .
بیدون که چیزی بگویم بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن رامین رامین کجا استی که خواهرم عروسی کرده
بود در یک منطقه بودیم او هم با پاهای لج طرف مه میدوید که بریش گفت حالی وقت گریه نیست برو پیش
علی که مه رامین را پیدا کنم .
مثل دیوانه ها شده بودم هر طرف را میدیدم که رامین کجا باشد .
رامین را که دیدم مادر بیچاره باالی سرش ایستاد بود احساس میکدم مادرم از حرکت مانده بیدون که پلک
بزند بیدون که آه و ناله کند طرف جسد بی جان پسرش میدید طرف رامین میدید که که لب هایش خشک
صورت زیبایش همانند ماه میدرخشد خیلی سفید و نورانی معلوم میشد وقتی رامین را اوقسم دیدم پاهایم
دیگر حرکت نکرد ...
خدایا لطفا اینا همه گی اش خواب باشد مگم امکان دارد 😭😭😭😭😭😭...
چندی نگذشته بود که با سیلی های که به صورتم میخوردم به هوش امدم نی خواب نبود همه جا صدای انبوالنس
صدای موتر های پولیس بود صدای ناله های مادر ها و خواهر ها و پدر های بود که امشب کمر های شان خم شده
بود و غرور های شان شکسته بود پسر مامایم هم در جمع شهید ها بود نواسه کاکایم و دیگر از فامیال ..
چی درد اور بود دیدن این همه عزیز هایت که فقط جیغ میزنن قلب ادم را به درد میاورد بیدون چیزی بگویم
بلند شدم همه خواهر هایمبودن که احساس میکدمکول شان دیوانه شده باشن با خود گریه میکردن و گاهی
هم میخندیدن ......
فقط جسد رامین را دیده بودم در دلم خوشحال بودم که علی حداقل زنده است ولی علی کجا است چرا نیست
در بین این جمع شاید علی را برده باشن شفاخانه نمیفامم در بین این همه ادمگم شده بودم ......
:روزی این ادم ها یک قسمی ما را ترک کرده میرن که دوباره دیدن شان برای ما حسرت می شود 😓💔.....
تابوت علی را بلند کرد که ببرن ما همه امید داشتیم حداقل علی زده است ولی امیدی حقیقی نبود خیلی زود
ای امید ما ناامید شد ....
مادرم ضعف کرد و صبح بیدار شد وقتی بیدار شد میگفت کاش خواب میبود ای کابوس لعنتی عروس کاکایم
گرفت دست های ما را و همه گی ما را برد خانه مامایم چون خانه مامایم خیلی کالن بود و ۱۰نفر هم از یک
فامیل شهید شده بودن گفتن بخاطر مهمان زیاد امده همه باید اونجه برویم و جسد ها را هم به اخرین بار اونجه
میاورد و بعد میبرن به خاک میسپارن ....
با پاهای که حرکت نداشت همه گی ما خانه مامایم رفتیم در حولی نشستم و طرف دروازه حولی میدیدم هر
کسی هم داخل میامد طرف مه میدید من که چشمانتظار عزیز هایم بودم که چی وقت از ای دروازه داخل میاین
شوخی های شان جنگ های شان محبت های شان از پیش چشم هایم فقط میگذشت .......
چندی نگذشته بود که مرد ها با گفتن صلوات های بلند بلند تابوت های شهید ها را اوردن همه گی مادر ها
بخاطر دیدن تکه های از وجود شان بیرون شدن ....
همه با آه و ناله و با صدا کردن اسم های شان التماس شان میکردن که برگردن ولی امروز این بچه های تصمیم
گرفته بودن به گپ مادر های شان گوش ندهد ...
رفتم پیش تابوت علی و رامین شیشتم هر دوی شان را پهلوی هم گذاشته بودن طرف هر دوی شان دیده و
میگفتم چی میشه که نروین چی میشه بیدار شوین وعده میتم دگه سر تان قهر نشوم وعده میتم دگه ازارم هم
که دادین صدای مه بیرون نکنم فقط شما بیدار شوین نمیشه گپ خوار تانه گوش کنین و بیدار شوین ولی نی
ای دو نفر اصال قصد بلند شدن را نداشتن 😭😭💔😔
بالخره روی جسد ها را پوشاندن و بردن به دفن کردن اخرین دیدار بود اخرین خداحافظی بوددد .....
مادرم خواهر هایم جیغ میزدن که نبرین شانه ولی امکان نداشت وقتی بردن شانه که دگه هرگز بر نمیگردن
😭😭..........
قسمت :هشتم
اخرین قسمت
بر نمیگردن ....
با رفتن شان شاید دگه هیچ چیزی مثل سابق نمیشه....
ختم شان گرفته شد روز های میگذشت مهمان ها رفته بودن کم شده بود هر روز اگه سر خاک شان نمیرفتم
همیشه او جای که شهید شده بودن میرفتم و شمع در میدادم بعد از رفتن شان همه خالی گاه بزرگی در خانه
ما گذاشتن پدر و مادرم دگه از دل خنده نمیکنن تار های موهای شان سفید شدن عکس هر دوی شان را کالن
چاپ کرده و قاب کرده بغل دیوار خانه زده بودن اگر غذا هم میخوردن اگر حرف هم میزدن فقط احساس بغض
شان را قورت میکنن و هر بار همه ای ما در خلوت خود با عکس های شان گپ میزنیم ولی در جمع تظاهر به
قوی بودن میکنیم .....
علی و رامین ارزو های زیادی داشتن امید های زیادی داشتن برنامه ریزی زیادی به اینده کرده بودن ولی او اهن
لعنتی که فکر کنم اوان بود هر دوی شان را از ما گرفتن و با تمام ارزو های شان دفن شدن ...
کاش هیچ وقتی در کشور ما جنگ نبود که اثر این چنین چیز های روی زندگی ما نبود افغانستان تنها کشوری
است که همیشه جوان های شان با ارزو های شان در خاک دفن شدن و روی شان خاک پاشیده شده ......
سال هم بگذره درد های شان سر قلب ما است تا نموردیم یک قسمت از قلب ما زخمی میباشد زخمی که هیج
مرحم ندارد زخمی که هیج عالج ندارد 😭.....
این بود زندگی علی و رامین و امسال اینا که با ارزو های شان در خاک سپرده شدن ..
پیام نویسنده :سالم و عرض ادب دارم خدمت همه شما خوبن امید رمان خوش تان امده باشد بخاطر کم و
کاستی هایش معذرت میخوایم این رمان کامال واقعیت است و از زندگی حقیقی گرفته شده است حتا نام اصلی
شان هم به کار رفته علی و رامین
این هم از رمان تقدیر خراب وقتی شنیدن و نوشتن ای رمان کنترول ریختن اشک هایم اصال دست خودم نبود
.
گاه چنان میمیری و ای دنیا را ترک میکنی که خودت هم نمیفامی چطو شد و چیقسم شد ...
ما همیشه در جنگ ها در انتحاری ها و یا مثل اینا با یک چیزی همیشه عزیزان مان را از دست دادیم همیشه
این جنگ باعث شد که بعضی فامیل ها بیدون پدر بعضی ها بیدون برادر شوند ...