Professional Documents
Culture Documents
خلاصه دقصه کنیزک وپادشاه
خلاصه دقصه کنیزک وپادشاه
خلاصه دقصه کنیزک وپادشاه
خود حقیقت نقد حال ماست آن بشنوید ای دوستان این داستان
ملک دنیا بودش و هم ملک دین بود شاهی در زمانی پیش ازین
آب را چون یافت خود کوزه شکست کوزه بودش آب مینامد بدست
پس خدا بنمودشان عجز بشر گر خدا خواهد نگفتند از بطر
چشم شه از اشک خون چون جوی شد آن کنیزک از مرض چون موی شد
آب آتش را مدد شد همچو نفت از هلیله قبض شد اطالق رفت
پا برهنه جانب مسجد دوید شه چو عجز آن حکیمان را بدید
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
من چه گویم چون تو میدانی نهان کای کمینه بخششت ملک جهان
اندر آمد بحر بخشایش به جوش چون برآورد از میان جان خروش
در رخ مهمان همی آمد پدید آن خیالی که شه اندر خواب دید
پیش آن مهمان غیب خویش رفت شه به جای حاجبان فا پیش رفت
دست او بگرفت و برد اندر حرم چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت دید رنج و کشف شد بروی نهفت
چون به عشق آیم خجل باشم از آن هرچه گویم عشق را شرح و بیان
جز طبیب و جز همان بیمار نه خانه خالی ماند و یک دیار نه
که عالج اهل هر شهری جداست نرم نرمک گفت شهر تو کجاست
خویشی و پیوستگی با چیستت واندر آن شهر از قرابت کیستت
از مقام و خواجگان و شهر و باش با حکیم او قصهها میگفت فاش
سوی قصه گقتنش میداشت گوش سوی نبض و جستنش میداشت هوش
او بود مقصود جانش در جهان تا که نبض از نام کی گردد جهان
در کدامین شهر بودستی تو بیش گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت نام شهری گفت و زان هم در گذشت
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
کز سمرقندی زرگر فرد شد نبض جست و روی سرخ و زرد شد
اصل آن درد و بال را باز یافت چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
در خالصت سحرها خواهم نمود گفت دانستم که رنجت چیست زود
سر او سرسبزی بستان شود دانه چون اندر زمین پنهان شود
شاه را زان شمهای آگاه کرد بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
حاضر آریم از پی این درد را گفت تدبیر آن بود کان مرد را
با زر و خلعت بده او را غرور مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
چون بیایی خاص باشی و ندیم اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
آن کنیزک را بدین خواجه بده پس حکیمش گفت کای سلطان مه
آب وصلش دفع آن آتش شود تا کنیزک در وصالش خوش شود
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را شه بدو بخشید آن مه روی را
دشمن جان وی آمد روی او خون دوید از چشم همچون جوی او
ریخت این صیاد خون صاف من گفت من آن آهوم کز ناف من
خون چون من کس چنین ضایع کیست بر منست امروز و فردا بر ویست
باز گردد سوی او آن سایه باز گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک این بگفت و رفت در دم زیر خاک
زانک مرده سوی ما آینده نیست زانک عشق مردگان پاینده نیست
با کریمان کارها دشوار نیست تو مگو ما را بدان شه بار نیست
تا نیامد امر و الهام اله او نکشتش از برای طبع شاه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده همچو اسمعیل پیشش سر بنه
صد درستی در شکست خضر هست گر خضر در بحر کشتی را شکست
سوی بخت و بهترین جاهی کشد آن کسی را کش چنین شاهی کشد
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو گر ندیدی سود او در قهر او
دور دور افتادهای بنگر تو نیک تو قیاس از خویش میگیری ولیک