Professional Documents
Culture Documents
His Daylily p7
His Daylily p7
His Daylily p7
2
می چکید ،با من زمزمه میکرد.
رنگ خون و صدایی جیغ در ذهنم جرقه زد ،ترس و
وحشت خالصی گلویم را گرفته بود .سریع از جایم بلند شدم،
اما بازویی مچ دستم را گرفت تا مانعم شود.
-هی کجا میری؟ این بهترین قسمته!
کارا گفت و با کجخندی کوچکی به من نگاه کرد .گونه هایش
در تاریکی شب سرخ شده بود .سرم را تکان دادم ،چشمانم
گشاد شد و لب هایم می لرزید.
-فقط باید برم دستشویی.
اخمی بالفاصله جای لبخندش را گرفت و پوست بین
ابروهایش را چروک کرد .نگاهش روی صورتم چرخید و
بالفاصله فهمیدم که شبیه یک نسخه انسانی از یک سگ
وحشی شده ام .
-حالت خوبه؟ یکمی ...مضطرب به نظر میای.
-من خوبم ،فقط باید برم.
چشمانش به من می گفت که حرفم را باور نمی کند ،اما
دستش از مچ دستم شل شد و بالفاصله به سمت پله ها رفتم.
پاهایم سعی کردند من را به سمت خروجی باالی استادیوم
ببرند ،اما افراد زیادی در حال رفت و آمد بودند .دخترهایی
که با گوشی هایشان عکس میگرفتند و فروشنده های
3
دورهگردی که با سطل های پفیال و خوراکی در اطراف راه
میرفتند.
به سختی سه قدم برداشتم ،قبل از اینکه داور سوت بزند،
بازی شروع شود و صدای اسکیت هایی که روی یخ لیز
می خوردند و صداهایی که فریاد می زدند در فضا بپیچد .
وحشتم ده برابر شد ،سینهام را بی رحمانه حفره حفره کرد و
جای آنها را با سنگ پر کرد.
ریههایم توانایی جذب اکسیژن کافی را نداشت .پاهایم جای
قدمش را پیدا نمی کرد .نگاهم شروع به تار شدن کرد ،و بقیه
جمعیت محو شدند تا اینکه تنها چیزی که میشنیدم صدای
کوبیدن قلبم بود که میجنگید تا از قفسه سینهام بیرون بیاید و
خون از گوشم فوران کند.
سریع تغییر مسیر دادم و چند قدمی پایین رفتم و به سمت
حاشیه استادیوم قدم برداشتم ،بدون توجه به نگاه های کنجکاو
و فریادهای افرادی که به من می گفتند از سر راه کنار
بروم .از مسیر همواری که در مجاورت ردیف اول قرار
داشت ،دویدم و در جهت تونل ادامه دادم .به نظر می رسید
که مسیر بتنی تا ابد ادامه داشته باشد ،اما در واقع ،فاصله بین
من و تونل تنها حدود بیست قدم بود.
ذهن من به درون و بیرون می پیچید و بین گذشته و حال می
4
چرخید .وقتی به سمت تونل می رفتم نمی توانستم آنها را از
هم تشخیص دهم .تنها چیزی که میدانستم این بود که اگر در
بیست ثانیه آینده به تونل نرسیدم ،همان لحظه فرو میریختم .
آنقدر به طور کامل شکسته می شدم که قابل تشخیص نبودم.
و من این کار را در حضور صدها نفر انجام میدادم.
♡♡♡
چهار ماه پیش
در حالی که من در اطراف در میان انبوهی از تبریک تولد و
آرزوهای خوب میچرخیدم ،خندهای آرام در فضای سالن
رقص جاری شد .لباس سرمهای من در کنار صدای تق تق
پاشنههایم ،خشخش میکرد ،صداهایی که برایم ریتمی
معمولی بود و بعد از شرکت در صدها مراسم به آن عادت
کرده بودم.
تنها تفاوت این بود که امشب این یکی مال من بود.
در مراسم تولد به معنای واقعی کلمه ،من در یک لباس
درخشان ستاره ای بودم ،در یک سالن رقص بزرگ که با
استندها و بادکنکهای آبی و طالیی تزئین شده بود و با
ریسههای چشمکزن که زیر یک لوستر شیشه ای پیچیده شده
بود .میخواستم تم تولد کتاب و فیلم توایالیت باشد ،تعادلی
5
عالی بین یک عصر شیک و یادآور شب من .هر سال ،من و
نیت به نوبت موضوع جشن تولدمان را تعیین می کردیم .
امسال نوبت من بود.
من تمام کتاب را در کمتر از یک هفته خوانده بودم و فقط با
قهوه ،قهقهههای نفس گیر و پاهایم که در میان کتاب ها می
چرخیدم زنده ماندم .ایزابال این را دوست داشت .این فکر
چاقویی را مستقیما به قلبم پرتاب کرد و سریع آن را کنار
زدم .اجازه ندادم فکر او شبم را خراب کند ،همان شبی که
دوست نداشتم خودم را در غم و حسرت غرق کنم.
باالخره قدمهایم در لبهی سالن رقص برای استراحتی که
بسیار الزمش داشتم ،متوقف شد .من یک مشت توت فرنگی
را از بشقاب شیشه ای روی میز غذا برداشتم و آن ها را به
طرف فواره شکالت بردم .فوارهای که برای حضورش در
مراسم ،روزها به پدرم و مسئول برگزاری مراسم ها التماس
کرده بودم.
یکی از توت فرنگیها را در شکالت فرو بردم و طعم
شیرینش را در دهانم چشیدم .با هر توتفرنگی که فرو کردم
و خوردم ،فرصت کمیابی را برای حضور در تاالر رقص و
صدها مهمان که در جشن امشب می رقصند و گپ می زنند،
به دست آوردم.
6
نیت خندان بالفاصله توجه من را به خود جلب کرد و در
جلوی سالن رقص ،وارد زمین شد ،درست در کنار طاقنمای
بلند و درخشان که در ریسههای چشمکزن و چراغهایی که
به شکل نیمهی ماه و به با نور رنگین کمانی بودند .تاج بلندی
روی سرش نشسته بود ،شبیه تاج پاپ اعظم که به تنهایی
سنگین میشد.
نگاهم به وسط اتاق کشیده شد و پدر و مادر با دستان در هم
گره خورده و در حال صحبت با نمایندگان مجلس دیدم.
در حالی که در جادوی معلق در هوا ،مانند گرد درخشان
پری جادویی در یک شب گرم تابستان ،غوطهور می شدم،
آهی از سر رضایت از گلویم بیرون آمد.
7
درخشش فلز از راهروی باالی سالن رقص نظرم را جلب
کرد .خیره شدن ،مطمئن نبودم که درست می بینم یا فقط
انعکاس نورهای لوستر است.
بشقاب توت فرنگی آغشته به شکالت در دستم میلرزید چون
خیلی دیر فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد .سعی کردم دور
شوم ،سعی کردم از محدوده خارج شوم ،اما ترس و وحشتی
که من را فلج کرده بود ،اجازه نداد تکان بخورم.
مثل نوک تیر که از یک کمان کشیده رها میشود ،در درونم
پرتاب شد.
من باید حرکت میکردم .باید پاهایم را از روی زمین بلند
میکردم و حدود صد قدم به جلو میرفتم .اما به هر دلیلی که
نفهمیدم ،نتوانستم حرکت کنم.
جز خیره شدن به لوله تفنگ کاری از دستم برنمی آمد .مثل
این بود که سیستم عصبی من بر خودش غلبه کرده و از
مغزم جدا شده است و من دیگر کنترلی روی آن نداشتم .من
فقط می توانستم صبر کنم ،فقط تماشا کنم که ساعت عقربهای
به یک عذاب اجتناب ناپذیر نزدیک می شود.
تیک ...تاک ...تیک ...تاک...
سوت تیز گلولهای که هوا را شکافته بود ،مانند موشکی در
میان صحرای آرام ،پچ پچهای دلپذیر مردم را پشت سر
8
گذاشت.
سکوت .این سکوت فقط برای چند ثانیه بود ،اما میتواند تا
ابد طول بکشد.
و صدای هرج و مرج ،منفجر شد.
فریادها بلند شد .صداهای از کوره در رفته دستور میدادند .
مردم در هاله ای از لباسهای شب و کت و شلوار به اطراف
می دویدند .و در حالی که به لوله تفنگ خیره شدم و اشک از
گونه هایم سرازیر شد ،این تنها کاری بود که می توانستم
انجام دهم که فرو نریزم ،در حالی که تمام زندگی ام از
جلوی چشمانم رد میشد.
انگار خودم را تسلیم دستانی کرده بودم که کنترل ماشه را در
دست داشتند و فقط می توانستم ببینم که هرج و مرج مرا در
زیر اعماق تیره و تاریک آبهای خود غرق می کند.
ماهیچههایم ناخودآگاه در انتظار گلوله منقبض شدند ،اما قبل
از اینکه بتوانم چیزی را بفهمم ،درد شدیدی که در باالی ست
چپ سینهام ،درست زیر استخوان ترقوهام پیچید ،من را روی
زمین کوبید.
-علیاحضرت!
صدایی فریاد زد ،اما من از شدت شوک آنقدر یخزده بودم که
نتوانم متوجه شوم که چه کسی است .چرا صورتم خیس بود؟
9
و چرا نمی توانستم بازوهایم را حس کنم؟ در واقع ،چرا من
چیزی را حس نمیکردم؟
-لعنتی !به هلو تیراندازی شده .تکرار می کنم ،به هلو
تیراندازی شده!
من متوجه نگاه وحشیانه در چشمان مردی در باالی سرم شدم
که فهمیدم چشم آرون بود ،و خط نگاه او را تا خونی که از
یک زخم باز فوران می کرد ،دنبال کردم .جیغی در گلویم
نشست و اگر آن حجم از آدرنالین خالص در رگهایم
نمیدوید ،شاید از حال می رفتم.
-خب ،علیاحضرت ،الزمه که به من نگاه کنین .اونو
نبینین ،فقط به من نگاه کنین.
به سختی میتوانستم کلماتی را که از دهانش بیرون میآمد،
بفهمم؛ اما انگشتان مالیمی که به چانهام فشار میدادند،
چشمانم را از خونی که لباسم را تیرهتر از آنچه باید میبود،
کرده بود ،دور کرد.
-حالتون خوب میشه ،علیاحضرت .صدای من رو میشنوین؟
خوب میشین.
دهانم را باز کردم تا تالش کنم و جواب بدهم ،اما تمام چیزی
که بیرون آمد صدای خرخری نامفهوم بود .سرش را تکان
داد ،نگاهش تیره و تاریک بود .
10
-سعی کن حرف نزنی ،باید تا حد امکان انرژیت رو حفظ
کنی .ما وقت نداریم پس باید االن جا به جات کنیم .یکم درد
داره ،باشه؟
یک ثانیه بعد ،دست ها و صداها در اطرافم ،روی زخم،
روی پاهایم ،همه جا پیچیدند ،در حالی که مرا از روی زمین
بلند کردند و با عجله از سالن رقص با تم توایالیت ،بیرون
آمدند ،سالنی که فکر می کردم بهترین تولدم در آن برگزار
می شود.
من اشتباه میکردم .من خیلی اشتباه کردم .این بهترین شب
زندگی من نشد .معلوم شد این بدترین کابوس من بود.
11