His Daylily p7

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 11

‫***‬

‫شب در هالهای از خستگی‪ ،‬طناب ها و سطل های آب سرد‬


‫یخ زده گذشت ‪.‬در حالی که تیم یک بازی دیگر را به پایان‬
‫رساند‪ ،‬صدای خنده و تشویق در اطرافم بلندتر شد‪.‬‬
‫بیشتر بازیها به اندازه کافی بدون اتفاق خاصی بودند ‪.‬‬
‫هرچند‪ ،‬چند بازی وجود داشت که باعث شد از خودم بپرسم‬
‫که تاییدیه هیئت ایمنی مدرسه تا جای خوبی پیش رفته است یا‬
‫اینکه آیا آن ها فقط در برابر لبخندهای خیره کننده دخترهای‬
‫تشویقگر‪ ،‬چشم خود را بستهاند‪.‬‬
‫مسابقه های کوتاه برگزار میشد که بازکنان در حین دویدن به‬
‫دور میله ها و الستیک ها‪ ،‬کیسه های سیمان به پشت خود‬
‫بسته بودند ‪.‬آن ها باعث میشدند در حالی که سر و صدا و‬
‫تشویق جمعی بلند میشد‪ ،‬چشمانم چپ شوند و صورتم را‬
‫بپوشانم‪.‬‬
‫با این حال‪ ،‬در تمام طول شب‪ ،‬چشمانم روی یخ جلویم دوخته‬
‫شده بود ‪.‬مصمم بودم که نگذارم تعداد زیاد مردم مرا از لذت‬
‫بردن از جلسه تشویقی منصرف کنند‪.‬‬
‫به نظر می رسید که این کار به اندازه کافی خوب کار کند ‪.‬‬
‫در اواخر بازی ها‪ ،‬در حالی که فنجان تقریبا خالی شکالت‬
‫داغ و گرمای قلبم در پی آن همه خنده ها و هیجانات برایم پر‬
‫‪1‬‬
‫از شادی بود‪ ،‬تقریبا تفنگهای شعلهافکن را که نیت در‬
‫موردشان به من هشدار داده بود‪ ،‬فراموش کردم ‪.‬کلمه‬
‫کلیدی ‪:‬تقریبا‪.‬‬
‫نزدیک بود از صندلی خود بیفتم که متوجه شدم یکی از‬
‫دخترهای تشویقگر دو تفنگ آتش افکن را به مرکز استادیوم‬
‫آورد و آن را به دو بازیکن هاکی داد‪.‬‬
‫امبر در حالی که شروع به توضیح بازی کرد‪ ،‬توجه را به‬
‫خود جلب کرد‪:‬‬
‫‪-‬خیلی خب‪ ،‬بچهها !این آخرین بازی امشبه و تنها بازیای‬
‫هست که همه بازیکن ها توی زمینن !پانترزهای ما به دو تیم‬
‫تقسیم میشن و اولین تیمی که بتونه گل بزنه‪ ،‬میتونه تفنگ‬
‫آتش افکن رو شلیک کنه و این شروع رسمی فصل جدید‬
‫مسابقاته !برندگان هم یک کارت هدیه ‪30‬دالری برای‬
‫کافهی دانشکدهمون دریافت میکنن!‬
‫دنیای اطرافم محو شد و هیاهو به صدایی نامفهوم در عقب‬
‫ذهنم تبدیل شد ‪.‬قلبم به سینه ام کوبید‪ ،‬ریتمی شوم در رگ‬
‫هایم پیچید و ترس‪ ،‬با سردی و تلخیای مثل آسمان شب‪ ،‬به‬
‫گلویم چنگ زد و وزنه ای سربی در معده ام نشست‪.‬‬
‫درخشش فلز اسکیت ها در سراسر یخ من را مسخره می‬
‫کرد‪ ،‬با دندان های تیز و لبخندی پیر که نیت شیطانی از آن‬

‫‪2‬‬
‫می چکید‪ ،‬با من زمزمه میکرد‪.‬‬
‫رنگ خون و صدایی جیغ در ذهنم جرقه زد‪ ،‬ترس و‬
‫وحشت خالصی گلویم را گرفته بود ‪.‬سریع از جایم بلند شدم‪،‬‬
‫اما بازویی مچ دستم را گرفت تا مانعم شود‪.‬‬
‫‪-‬هی کجا میری؟ این بهترین قسمته!‬
‫کارا گفت و با کجخندی کوچکی به من نگاه کرد ‪.‬گونه هایش‬
‫در تاریکی شب سرخ شده بود ‪.‬سرم را تکان دادم‪ ،‬چشمانم‬
‫گشاد شد و لب هایم می لرزید‪.‬‬
‫‪-‬فقط باید برم دستشویی‪.‬‬
‫اخمی بالفاصله جای لبخندش را گرفت و پوست بین‬
‫ابروهایش را چروک کرد ‪.‬نگاهش روی صورتم چرخید و‬
‫بالفاصله فهمیدم که شبیه یک نسخه انسانی از یک سگ‬
‫وحشی شده ام ‪.‬‬
‫‪-‬حالت خوبه؟ یکمی ‪...‬مضطرب به نظر میای‪.‬‬
‫‪-‬من خوبم‪ ،‬فقط باید برم‪.‬‬
‫چشمانش به من می گفت که حرفم را باور نمی کند‪ ،‬اما‬
‫دستش از مچ دستم شل شد و بالفاصله به سمت پله ها رفتم‪.‬‬
‫پاهایم سعی کردند من را به سمت خروجی باالی استادیوم‬
‫ببرند‪ ،‬اما افراد زیادی در حال رفت و آمد بودند ‪.‬دخترهایی‬
‫که با گوشی هایشان عکس میگرفتند و فروشنده های‬

‫‪3‬‬
‫دورهگردی که با سطل های پفیال و خوراکی در اطراف راه‬
‫میرفتند‪.‬‬
‫به سختی سه قدم برداشتم‪ ،‬قبل از اینکه داور سوت بزند‪،‬‬
‫بازی شروع شود و صدای اسکیت هایی که روی یخ لیز‬
‫می خوردند و صداهایی که فریاد می زدند در فضا بپیچد ‪.‬‬
‫وحشتم ده برابر شد ‪ ،‬سینهام را بی رحمانه حفره حفره کرد و‬
‫جای آنها را با سنگ پر کرد‪.‬‬
‫ریههایم توانایی جذب اکسیژن کافی را نداشت ‪.‬پاهایم جای‬
‫قدمش را پیدا نمی کرد ‪.‬نگاهم شروع به تار شدن کرد‪ ،‬و بقیه‬
‫جمعیت محو شدند تا اینکه تنها چیزی که میشنیدم صدای‬
‫کوبیدن قلبم بود که میجنگید تا از قفسه سینهام بیرون بیاید و‬
‫خون از گوشم فوران کند‪.‬‬
‫سریع تغییر مسیر دادم و چند قدمی پایین رفتم و به سمت‬
‫حاشیه استادیوم قدم برداشتم‪ ،‬بدون توجه به نگاه های کنجکاو‬
‫و فریادهای افرادی که به من می گفتند از سر راه کنار‬
‫بروم ‪.‬از مسیر همواری که در مجاورت ردیف اول قرار‬
‫داشت‪ ،‬دویدم و در جهت تونل ادامه دادم ‪.‬به نظر می رسید‬
‫که مسیر بتنی تا ابد ادامه داشته باشد‪ ،‬اما در واقع‪ ،‬فاصله بین‬
‫من و تونل تنها حدود بیست قدم بود‪.‬‬
‫ذهن من به درون و بیرون می پیچید و بین گذشته و حال می‬

‫‪4‬‬
‫چرخید ‪.‬وقتی به سمت تونل می رفتم نمی توانستم آنها را از‬
‫هم تشخیص دهم ‪.‬تنها چیزی که میدانستم این بود که اگر در‬
‫بیست ثانیه آینده به تونل نرسیدم‪ ،‬همان لحظه فرو میریختم ‪.‬‬
‫آنقدر به طور کامل شکسته می شدم که قابل تشخیص نبودم‪.‬‬
‫و من این کار را در حضور صدها نفر انجام میدادم‪.‬‬
‫♡♡♡‬
‫چهار ماه پیش‬
‫در حالی که من در اطراف در میان انبوهی از تبریک تولد و‬
‫آرزوهای خوب میچرخیدم‪ ،‬خندهای آرام در فضای سالن‬
‫رقص جاری شد ‪.‬لباس سرمهای من در کنار صدای تق تق‬
‫پاشنههایم‪ ،‬خشخش میکرد‪ ،‬صداهایی که برایم ریتمی‬
‫معمولی بود و بعد از شرکت در صدها مراسم به آن عادت‬
‫کرده بودم‪.‬‬
‫تنها تفاوت این بود که امشب این یکی مال من بود‪.‬‬
‫در مراسم تولد به معنای واقعی کلمه‪ ،‬من در یک لباس‬
‫درخشان ستاره ای بودم‪ ،‬در یک سالن رقص بزرگ که با‬
‫استندها و بادکنکهای آبی و طالیی تزئین شده بود و با‬
‫ریسههای چشمکزن که زیر یک لوستر شیشه ای پیچیده شده‬
‫بود ‪.‬میخواستم تم تولد کتاب و فیلم توایالیت باشد‪ ،‬تعادلی‬

‫‪5‬‬
‫عالی بین یک عصر شیک و یادآور شب من ‪.‬هر سال‪ ،‬من و‬
‫نیت به نوبت موضوع جشن تولدمان را تعیین می کردیم ‪.‬‬
‫امسال نوبت من بود‪.‬‬
‫من تمام کتاب را در کمتر از یک هفته خوانده بودم و فقط با‬
‫قهوه‪ ،‬قهقهههای نفس گیر و پاهایم که در میان کتاب ها می‬
‫چرخیدم زنده ماندم ‪.‬ایزابال این را دوست داشت ‪.‬این فکر‬
‫چاقویی را مستقیما به قلبم پرتاب کرد و سریع آن را کنار‬
‫زدم ‪.‬اجازه ندادم فکر او شبم را خراب کند‪ ،‬همان شبی که‬
‫دوست نداشتم خودم را در غم و حسرت غرق کنم‪.‬‬
‫باالخره قدمهایم در لبهی سالن رقص برای استراحتی که‬
‫بسیار الزمش داشتم‪ ،‬متوقف شد ‪.‬من یک مشت توت فرنگی‬
‫را از بشقاب شیشه ای روی میز غذا برداشتم و آن ها را به‬
‫طرف فواره شکالت بردم ‪.‬فوارهای که برای حضورش در‬
‫مراسم‪ ،‬روزها به پدرم و مسئول برگزاری مراسم ها التماس‬
‫کرده بودم‪.‬‬
‫یکی از توت فرنگیها را در شکالت فرو بردم و طعم‬
‫شیرینش را در دهانم چشیدم ‪.‬با هر توتفرنگی که فرو کردم‬
‫و خوردم‪ ،‬فرصت کمیابی را برای حضور در تاالر رقص و‬
‫صدها مهمان که در جشن امشب می رقصند و گپ می زنند‪،‬‬
‫به دست آوردم‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫نیت خندان بالفاصله توجه من را به خود جلب کرد و در‬
‫جلوی سالن رقص‪ ،‬وارد زمین شد‪ ،‬درست در کنار طاقنمای‬
‫بلند و درخشان که در ریسههای چشمکزن و چراغهایی که‬
‫به شکل نیمهی ماه و به با نور رنگین کمانی بودند ‪.‬تاج بلندی‬
‫روی سرش نشسته بود‪ ،‬شبیه تاج پاپ اعظم که به تنهایی‬
‫سنگین میشد‪.‬‬
‫نگاهم به وسط اتاق کشیده شد و پدر و مادر با دستان در هم‬
‫گره خورده و در حال صحبت با نمایندگان مجلس دیدم‪.‬‬
‫در حالی که در جادوی معلق در هوا‪ ،‬مانند گرد درخشان‬
‫پری جادویی در یک شب گرم تابستان‪ ،‬غوطهور می شدم‪،‬‬
‫آهی از سر رضایت از گلویم بیرون آمد‪.‬‬

‫فواره شکالت قطعا قسمت مورد عالقه من از امشب بود‪ ،‬اما‬


‫هرگز نمیتواند زیبایی ملکوتی لوستر که در باالی سرمان‬
‫مثل ستارههای چشمکزن در آسمان شب می درخشد را‬
‫شکست دهد‪.‬‬
‫کامال شبیه به توایالیت‪.‬‬
‫داشتم کریستالهای شیشهای زیبا و تزئینات طالیی آن را‬
‫تحسین میکردم که چیزی توجهم را به سمت راست جلب‬
‫کرد‪.‬‬

‫‪7‬‬
‫درخشش فلز از راهروی باالی سالن رقص نظرم را جلب‬
‫کرد ‪.‬خیره شدن‪ ،‬مطمئن نبودم که درست می بینم یا فقط‬
‫انعکاس نورهای لوستر است‪.‬‬
‫بشقاب توت فرنگی آغشته به شکالت در دستم میلرزید چون‬
‫خیلی دیر فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد ‪.‬سعی کردم دور‬
‫شوم‪ ،‬سعی کردم از محدوده خارج شوم‪ ،‬اما ترس و وحشتی‬
‫که من را فلج کرده بود‪ ،‬اجازه نداد تکان بخورم‪.‬‬
‫مثل نوک تیر که از یک کمان کشیده رها میشود‪ ،‬در درونم‬
‫پرتاب شد‪.‬‬
‫من باید حرکت میکردم ‪.‬باید پاهایم را از روی زمین بلند‬
‫میکردم و حدود صد قدم به جلو میرفتم ‪.‬اما به هر دلیلی که‬
‫نفهمیدم‪ ،‬نتوانستم حرکت کنم‪.‬‬
‫جز خیره شدن به لوله تفنگ کاری از دستم برنمی آمد ‪.‬مثل‬
‫این بود که سیستم عصبی من بر خودش غلبه کرده و از‬
‫مغزم جدا شده است و من دیگر کنترلی روی آن نداشتم ‪.‬من‬
‫فقط می توانستم صبر کنم‪ ،‬فقط تماشا کنم که ساعت عقربهای‬
‫به یک عذاب اجتناب ناپذیر نزدیک می شود‪.‬‬
‫تیک ‪...‬تاک ‪...‬تیک ‪...‬تاک‪...‬‬
‫سوت تیز گلولهای که هوا را شکافته بود‪ ،‬مانند موشکی در‬
‫میان صحرای آرام‪ ،‬پچ پچهای دلپذیر مردم را پشت سر‬

‫‪8‬‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫سکوت ‪.‬این سکوت فقط برای چند ثانیه بود‪ ،‬اما میتواند تا‬
‫ابد طول بکشد‪.‬‬
‫و صدای هرج و مرج‪ ،‬منفجر شد‪.‬‬
‫فریادها بلند شد ‪.‬صداهای از کوره در رفته دستور میدادند ‪.‬‬
‫مردم در هاله ای از لباسهای شب و کت و شلوار به اطراف‬
‫می دویدند ‪.‬و در حالی که به لوله تفنگ خیره شدم و اشک از‬
‫گونه هایم سرازیر شد‪ ،‬این تنها کاری بود که می توانستم‬
‫انجام دهم که فرو نریزم‪ ،‬در حالی که تمام زندگی ام از‬
‫جلوی چشمانم رد میشد‪.‬‬
‫انگار خودم را تسلیم دستانی کرده بودم که کنترل ماشه را در‬
‫دست داشتند و فقط می توانستم ببینم که هرج و مرج مرا در‬
‫زیر اعماق تیره و تاریک آبهای خود غرق می کند‪.‬‬
‫ماهیچههایم ناخودآگاه در انتظار گلوله منقبض شدند‪ ،‬اما قبل‬
‫از اینکه بتوانم چیزی را بفهمم‪ ،‬درد شدیدی که در باالی ست‬
‫چپ سینهام‪ ،‬درست زیر استخوان ترقوهام پیچید‪ ،‬من را روی‬
‫زمین کوبید‪.‬‬
‫‪-‬علیاحضرت!‬
‫صدایی فریاد زد‪ ،‬اما من از شدت شوک آنقدر یخزده بودم که‬
‫نتوانم متوجه شوم که چه کسی است ‪.‬چرا صورتم خیس بود؟‬

‫‪9‬‬
‫و چرا نمی توانستم بازوهایم را حس کنم؟ در واقع‪ ،‬چرا من‬
‫چیزی را حس نمیکردم؟‬
‫‪-‬لعنتی !به هلو تیراندازی شده ‪.‬تکرار می کنم‪ ،‬به هلو‬
‫تیراندازی شده!‬
‫من متوجه نگاه وحشیانه در چشمان مردی در باالی سرم شدم‬
‫که فهمیدم چشم آرون بود‪ ،‬و خط نگاه او را تا خونی که از‬
‫یک زخم باز فوران می کرد‪ ،‬دنبال کردم ‪.‬جیغی در گلویم‬
‫نشست و اگر آن حجم از آدرنالین خالص در رگهایم‬
‫نمیدوید‪ ،‬شاید از حال می رفتم‪.‬‬
‫‪-‬خب‪ ،‬علیاحضرت‪ ،‬الزمه که به من نگاه کنین ‪.‬اونو‬
‫نبینین‪ ،‬فقط به من نگاه کنین‪.‬‬
‫به سختی میتوانستم کلماتی را که از دهانش بیرون میآمد‪،‬‬
‫بفهمم؛ اما انگشتان مالیمی که به چانهام فشار میدادند‪،‬‬
‫چشمانم را از خونی که لباسم را تیرهتر از آنچه باید میبود‪،‬‬
‫کرده بود‪ ،‬دور کرد‪.‬‬
‫‪-‬حالتون خوب میشه‪ ،‬علیاحضرت ‪.‬صدای من رو میشنوین؟‬
‫خوب میشین‪.‬‬
‫دهانم را باز کردم تا تالش کنم و جواب بدهم‪ ،‬اما تمام چیزی‬
‫که بیرون آمد صدای خرخری نامفهوم بود ‪.‬سرش را تکان‬
‫داد‪ ،‬نگاهش تیره و تاریک بود ‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫‪-‬سعی کن حرف نزنی‪ ،‬باید تا حد امکان انرژیت رو حفظ‬
‫کنی ‪.‬ما وقت نداریم پس باید االن جا به جات کنیم ‪.‬یکم درد‬
‫داره‪ ،‬باشه؟‬
‫یک ثانیه بعد‪ ،‬دست ها و صداها در اطرافم‪ ،‬روی زخم‪،‬‬
‫روی پاهایم‪ ،‬همه جا پیچیدند‪ ،‬در حالی که مرا از روی زمین‬
‫بلند کردند و با عجله از سالن رقص با تم توایالیت‪ ،‬بیرون‬
‫آمدند‪ ،‬سالنی که فکر می کردم بهترین تولدم در آن برگزار‬
‫می شود‪.‬‬
‫من اشتباه میکردم ‪.‬من خیلی اشتباه کردم ‪.‬این بهترین شب‬
‫زندگی من نشد ‪.‬معلوم شد این بدترین کابوس من بود‪.‬‬

‫‪11‬‬

You might also like