کتاب Black Ties and White Liesحاوی محتوای بزرگساالنه است که برای همه مخاطبان مناسب نیست.
فصل اول
مارگو:
-مارگو ،مارگو ،مارگو.
صدایی آشنا از روی صفحه کامپیوترم مرا به وحشت می اندازد .در حالی که روی صندلی دفترم میچرخم، بهترین دوستم ،اما ،را میبینم که به دیوار اتاق من لم داده .با لبهای قرمز شدهاش ،پوزخندی آزاردهنده میزند. قلمی را که میجویدم از دهانم بیرون میآورم ،چشمانم را با شک به سمت او تنگ میکنم: -چیه؟ زبان روی دندانهایش میکشد و سر مجسمهی "استیو َنش" که سالها پیش برایم خریده بود را ،تکان میدهد. -این بار کی رو عصبانی کردی؟ ته دلم خالی میشود و حتی نمیدانم در مورد چه چیزی صحبت میکند. در حالی که به شرابی که دیشب خوردیم فکر میکنم، او را متهم میکنم: -هنوز مستی؟ دیشب با هماتاقی و بهترین دوستمان ،وینی ،دو بطری پینو گریجیوی ارزان قیمت را تا آخر خورده بودیم، بین ما سه نفری تقسیم شد .بعید بود هنوز مست باشد؛ اما این بهترین چیزی است که به ذهنم میرسد. او ریشخند میکند و صورتش با عصبانیت میچرخد: -معلومه که نه! داشتم توی سالن دوباره لیوان قهوهام رو پر میکردم که دارال ازم پرسید تو رو دیدم یا نه. چشمم را در کاسه میچرخانم .دارال میدانست که من در یکی از این دو مکان خواهم بود :من همیشه یا پشت میزم هستم یا جلوی قهوهساز خم شدهام و سعی میکنم شهد خدایان را به دست بیاورم تا مرا بیدار نگه دارد. دارال میدانست دقیقا کجا باید مرا پیدا کند. او فقط نمیخواست. شما به طور اتفاقی به جای پارچ مخصوص ،داخل ظرف دانهی قهوه آب می ریزید و ناگهان مسئول پذیرش دفتر از شما متنفر میشود .اینطور نیست که بخواهم آن را خراب کنم .تقصیر من نیست که روی دستگاه به طور واضح مشخص نشد که هر چیز به کجا میره .من فقط داشتم سعی میکردم کمک کنم. در حالی که چشمانم به سمت میز دارال میچرخد، میگویم: -چیزی ازش نشنیدم. او پشت میزش نیست؛ اما صفحهی تلفنش با یک تماس دریافتی روشن میشود .دارال به ندرت میزش را ترک می کند .این نشانه خوبی نیست که او هیچ جا در دید نیست .حتی اگر آسمان در حال سقوط باشد ،من مطمئن نیستم که دارال میز خود را ترک کند. ِاما دیوار اتاق من را دور میزند و مثل میلیونها بار قبل روی میز من مینشیند ،حتی با اینکه بارها از او خواستهام این کار را نکند. -من دارم کار میکنم. دست دراز میکنم ،به پاشنهی کفش سیاهش میکوبم و پایش را از روی جای دست صندلیام برمیدارم. او میخندد و با بازیگوشی پاشنهاش را در ران من فرو میکند: -خب ،دارال ،اون زن شگفت انگیز ،به من گفت که رئیس میخواد تو رو ببینه. -فکر میکردم مارتی تمام امروز رو برای جلساتش بیرون رفته؟ ِاما لبش را گاز میگیرد و سرش را برایم تکان میدهد: -نه ،این رئیس نه .مدیر مسئول .رئیس بزرگ .فکر میکنم این یه آدم جدیده. دهانش را باز میکند تا چیز دیگری بگوید؛ اما من حرفش را قطع میکنم: -این نمیتونه درست باشه. دارال از درهای اتاق کنفرانس ما داد میزند: -مارگو! از لحن تیز صدایش تقریبا از روی صندلی میپرم. چشمهای ِاما در حالی که از دارال به سمت من نگاه میکند مثل نعلبکی گشاد میشود: -جدی ،مار(مخفف مارگو) ،چی کار کردی؟ پاهایم را داخل پاشنههای بیرونآوردهی کفشم در زیر میز میکنم .میایستم و دستهایم را روی دامنم میکشم .متنفرم که کف دستم از اضطراب و اعصابخوردی خیس شده .با صدای هیس مانندی میگویم: -من هیچ کاری نکردم. در حالی که ظاهرا فراموش کردهام که چگونه با کفش پاشنه بلند راه بروم ،قبل از اینکه حتی از امنیت اتاقم خارج شوم ،نزدیک است با صورت روی زمین بیوفتم. به طرز آزاردهنده ای با زبانش نچ نچ میکند و نگاهی به من میکند که میگوید باورم نمیکند: -بدیهیه ،من میدونستم که ما افرادی باالتر از مارتی داریم ،فقط اون ها هرگز اینجا نیستن .در عجبم که چه چیزی میتونه اینقدر جدی باشه که. ... -تو کمکی نمیکنی. از زمان کالج دیگر زمانی برای رفت و آمد با بهترین دوستم وجود ندارد .دارال دستهایش را طوری روی سینهاش ضربدری کرده است که به من میگوید اگر تا سی ثانیه دیگر این دفتر را ترک نکنم و او را پشت در نبینم ،پشیمانم میکند. جلوی زن پنج فوتیای که خیلی بیشتر از آن چیزی که بخواهم اعتراف کنم مرا میترساند ،میایستم. اخمهایش را در هم میکشد و در حالی که به من خیره میشود ،غبغبهایش مشخص میشود. با وجود نگاه کثیف ،لبخند شیرینی به او میزنم ،چون میدانستم مادرم به من گفته که همیشه آنها را با مهربانی بکشم .با صدای شیرین و ناخوشایندم میگویم: -صبح بخیر دارال! خطوط اخمش عمیق تر می شود .با لبهای بسته میگوید: -من حتی نمیخوام بدونم چیکار کردی که امروز محکوم به مالقات با اون شدی. حدس تو به خوبی مال من است ،دارال. سعی میکنم به اتاق کنفرانس پشت سر او نگاه کنم ،اما در بسته است. -اون کیه؟ عجیب است .آن در هیچوقت بسته نمیشود. -چرا خودت نمیفهمی؟ دستگیره را گرفت و در را باز کرد .بدن او تا حدی جلوی در را میگیرد و باعث میشود که از کنار او بگذرم تا بتوانم وارد شوم. آن مرد هر کسی که باشد ،افتخار دیدن صورتش را به من نمیدهد .او جلوی پنجرههای قدی میایستد و دستهایش در جیب کت و شلواری خوش دوخت که کامال روی تنش مینشیند ،قرار دارد .من حتی صورت آن مرد را ندیدهام؛ اما همه چیز در مورد او ثروت را فریاد میزند .با دیدن او فقط از پشت، میتوانم بگویم که او اعتماد به نفس دارد. این در حالت بدن و ایستادن اوست؛ طوری که او شانههایش را نگه میدارد ،پاهایش که کمی از هم باز شده و به بیرون پنجره خیره میشود .همه چیز در مورد وضعیت او ،بیزینس را فریاد میزند .من فقط میترسم که چرا بیزینس او بیزینس من است. وقتی آنها از رئیس حرف میزدند ،واقعا منظورشان این بود .اوه پسر! من چه کار کردهام؟ حتی صدای بسته شدن در پشت سرم باعث نمیشود او هیچ حرکتی کند .این به من زمان میدهد تا از پشت به او از سر تا پا نگاه کنم .اگر اگر به خاطر به دردسر افتادنم برای کاری که حتی انجام دادنش را به خاطر نداشتم ،نمیترسیدم؛ دوست داشتم لحظهای وقت بگذارم و از آن منظره لذت ببرم. منظورم این است که لعنتی! نمیدانستم که کت و شلواری میتواند تا این حد کامال مناسب باشد. یک قدم دیگر وارد اتاق کنفرانس میشوم .با نگاه کردن به اطراف ،مطمئن میشوم که فقط من و مرد مرموز با هیکلی زیبا در فضای خالی هستیم. سرم را تکان میدهم و تالش میکنم به تصویر بینقص او در لباس نیروی دریایی فکر نکنم .طبق آنچه به من گفتهاند ،او رئیس من است .افکاری که در سرم میگذرد ،هر چیزی به جز کار مناسب است. با احتیاط میپرسم: -اوه ،سالم؟ به طرز ناخوشایندی در آن سوی میز بزرگ از او متوقف میشوم .نمیدانم چه کنم .اگر قرار است اخراج شوم ،ابتدا بنشینم یا فقط به ایستادن ادامه دهم و کار را تمام کنم؟ نمیخواهم جعبهای به من بدهند تا وسایلم را در آن بگذارم و از شرکت بروم. کمرش منقبض میشود .آهسته بر میگردد. وقتی باالخره نگاهی کلی به چهرهی او میاندازم، تقریبا از شوک پس میافتم. چرا که مردی که روبهروی من ایستاده است ،رئیس آشکار من ،برادر بزرگتر بسیار جذاب دوست پسر سابقم هم است. فصل دوم
مارگو:
بکهام کشیده میگوید:
-مدتی گذشته ،مارگو. اخم او مرا به هم میریزد .فراموش کرده بودم چه صدای جذابی دارد ،مخصوصا وقتی اسم مرا صدا میزند. ناباورانه میگویم: -بک(مخفف بکهام)... دوست پسر سابقم ،کارتر ،به من گفته بود که برادرش موفق بوده است؛ اما به جز آن ،کل خانواده سینکلر ثروتمند بودند .من آنقدر در کارتر غرق شده بودم که واقعا زیاد به آن توجه نکرده بودم .صادقانه بگویم ،من سعی کرده بودم فراموش کنم که بکهام وجود داشته است .اما حاال ،با خارج شدن کارتر از تصویر ،و در حالی که بکهام (بک) سینکلر که در مقابل من ایستاده است ،سخت است که که موفقیت او به چشم نیاید. دکمه سرآستین براقی که او با آن بازی میکند ،احتماال بیشتر از پول اجاره خانهی من است .کت و شلوار او، احتماال گرانتر از ماشین کم مصرفی است که با ِاما از آن استفاده میکنیم .وقتی قبال بک را مالقات کردم، چهرهاش اینطور نبود .در طول یک سفر آخر هفته به یکی خانههای تعطیالتی آنها در همپتونز بود .او در مقایسه با حالتی که در حال حاضر مقابل من ایستاده، کامال غیررسمی لباس پوشیده بود. بک لبخند می زند؛ اما این حرکت باعث نمیشود که احساس راحتی بیشتری کنم .در واقع ،تأثیر کامال معکوس دارد .ای کاش دارال همراه من داخل اتاق میشد ،شاید تا حدودی تنش برانگیخته بین ما را کاهش میداد .درونم به هم ریخته است و وقتی به من نگاه میکند ،من کامال خلع سالح میشوم. با توجهی بی دریغ به من خیره میشود .دستش را دراز میکند و به میز فوقالعاده بزرگی که روبرویمان بود ،اشاره میکند. -بشین ،مارگو. لحن او جایی برای بحث باقی نمیگذارد .مثل یک بچه فورا به دستور او عمل میکنم .صندلی اداری چرمی و بزرگ را از جلوی خود از زیر میز بیرون میکشم و در حالی که سعی می کنم آن را بیرون بیاورم ،یکی از چرخ ها با صدای بلند جیرجیر میکند. بر خالف من ،او با مالیمت روی صندلی خود مینشیند .من از طرف دیگر ،مجبور شدم با چرخ گیر کرده دست و پنجه نرم کنم و وقتی سعی کردم صندلی را به اندازه کافی از میز دور کنم تا بنشینم ،با صدای بلند آن خود را خجالتزده کردم. ابروهای بلوندش باال میروند ،در حالی که با نگاهی شبیه سرگرمی به من خیره میشود .در نهایت موفق میشوم روی صندلی بنشینم .گونههایم آتش گرفتهاند و هر تالشی برای پوشاندن شرمندگی بی فایده است. هیچ راهی وجود ندارد که او رنگ قرمز صورت من را در حالی که من دالیل احتمالی آمدنش را جستجو میکنم ،نبیند. صندلی را به سمت میز لیز میدهم و در حالی که دستانم را روی پایم در هم گره میدهم ،اعصابم را جمع میکنم که در چشمانش نگاه کنم. -رئیس تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟ بک با عالقه و توجه زیادی به من خیره میشود و چشمهای روی من میچرخد. من اینجا هستم ویولت. کلمات در ذهنم پرتاب میشوند و مرا به تابستان گذشته بر میگرداند .کمی بیش از یک سال پیش بود ،فقط چند هفته قبل از اینکه متوجه شدم کارتر در تمام مدت رابطه ما به من خیانت کرده است .این چیزی بود که بک اواخر یک شب به من گفته بود ،وقتی مچ من را در حال انجام کاری که نباید میکردم ،گرفته بود .در آن لحظه من چیزی در مورد اینکه نام من اشتباه است نگفته بودم .در آن لحظه ،من از این متنفر بودم که از صدایی که از لبهایش بیرون میآمد ،متنفر نبودم. روشی که زبانش این صدا را ادا میکرد ،برایم بامزه بود. به او خیره میشوم ،لحظهای که در طول تابستان داشتیم ،همراه با اینکه حاال او چه قدر به طرز خیرهکنندهای خوشتیپ است ،فقط این برخورد را ناخوشایندتر میکند. با صدایی نامطمئن میپرسم: -بک؟ صدایم میلرزد و به من خیانت میکند .یک خیرگی عمیق از سمت او و من کلمات را گم میکنم. انگشتانش در زیر چانهاش فرو میروند ،ساعت براقش پرتوی نور را بازتاب میدهد. -تو تماسهای من رو نادیده میگرفتی. در زیر میز ،گوشهی ناخنم را میکنم ،عادت عصبیای که مادرم سالهاست من را به خاطر آن سرزنش میکند .مهم نیست که چقدر سعی میکنم این کار را نکنم ،مبارزه با این میل فایدهای ندارد .زیر نگاه عمیق و نیلی او خلع سالح شدهام. میگویم: -من چیزی برای گفتن به تو نداشتم ...یا به کارتر. این دیوانهوار است که بک و کارتر برادر هستند. آنها کامال متضاد هستند .کارتر قد بلندی دارد ،اما ماهیچههایش مانند بک مشخص نبود .او دویدن را به وزنه زدن ترجیح میداد .او بیشتر از همه ترجیح میداد با دوستان نخبهاش گلف بازی کند .یا با هر لعنتیای که دوست دخترش نبود .او احتماال با قضاوت بر روی تعداد افرادی که من جز آنها نبودم و در هفته به آنها میپرداخت ،تمرین مناسبی داشت. آیا بک میدانست که کارتر وفادار نیست؟ مهم نیست .من و کارتر تمام شدیم .فکر میکردم با ندیدن کارتر دیگر هرگز برادرش را هم نخواهم دید. مطمئنا هرگز انتظار نداشتم که او را رئیس صدا کنم. کارتر قد بلندی دارد ،اما بک بلندتر است .در حالی که کارتر از رژیم غذایی سفت و سخت و عالقهی قلبی خود عضله دارد ،بک در تمام بدنش ماهیچههای مشخصتری دارد .زیر آستینهای کت خوشدوختش بازویی وجود دارد که آرزو میکردم روزی ترسیم کنم .در آن آخر هفته با خانوادهاش ،نگاهی اجمالی به آنچه او زیر پیراهن دکمهدارش پنهان کرده بود، انداخته بودم .عضالت شکم او رویای لذتبخش هر هنرمندی است .نقاش ،طراح ،مجسمهساز ...هر کسی دوست دارد جلوی شکم شش تکهی او باشد .یا شاید هشت تکه است؟ گلویش را صاف میکند .وقتی نگاهم را از رگ های خوش تراش دستش بیرون میکشم ،متوجه میشوم که به من پوزخند میزند. -تموم شد؟ او صریح است ،حتی اگر در صدایش یک ته سرگرمی وجود داشته باشد .من فقط چند لحظه در این اتاق کنفرانس با او تنها بودم و تنش بین ما را با یک چاقو میشد برید. -چی تموم شد؟ -اینکه داشتی من رو با نگاهت میخوردی. از جسارت حرفش تقریبا از روی صندلی به زمین میافتم. -من نمی. ... گوشهای از لب بی نقصش تکان میخورد: -تو کامال داشتی این کار رو میکردی ،ویولت. وانمود نکن که انجامش نمیدادی. فکم به شدت باز و سپس بسته میشود .چرا او دوباره از این اسم استفاده میکند؟ چرا هنوز آن را دوست دارم؟ من هیچ سرنخ احمقانهای ندارم که چگونه به او پاسخ دهم. با این حال ،او رئیس جدید من است .یا حداقل من اینطور فکر میکنمِ .اما او را اینطور صدا کرد .به نظر می رسید دارال هم همین تصور را دارد .من باید بدانم که او چه مدت مسئولیت اینجا را بر عهده دارد. و چرا او اینجاست؟ مهمتر از همه ،چرا او طوری به من خیره شده است که انگار میخواهد با من رابطه داشته باشد؟ -اسم من ویولت نیست. انگشت شستش را روی لب پایینی گوشتیاش میکشد. -میدونم. سرم را تکان میدهم و به این فکر میکنم که آیا دیشب بیشتر از آنچه به یاد دارم ،شراب خوردهام؟ آیا دارم خواب میبینم؟ تمام این سناریو نمیتواند واقعی باشد. با نفسی عمیق شروع میکنم: -متاسفم .فقط برام عجیبه که چرا اینجایی؟ من یکم در مورد اتفاقایی که داره میوفته گیجم. آه می کشد ،صندلیاش را به اندازهای از میز هل میدهد که بتواند یک پا را روی پای دیگر بگذارد .مچ پای او روی زانوی مقابل قرار دارد ،نور پنجرهها روی کفشهای کامال درخشانش میافتد. او توضیح میدهد ،در حالی که ظاهرا از اینکه مجبور است حرفش را تکرار کند آزرده است: -تو تماسهای من رو نادیده میگرفتی. -آره .ما االن در این مورد حرف زدیم .من نمیخواستم دربارهی برادرت حرفی بزنم. -نه ،ما در موردش حرف نزدیم .ما مکالمه رو شروع کردیم؛ ولی بعدش تو تصمیم گرفتی به جای گوش دادن با اون چشمهای درشتت من رو لخت کنی. صدای لرزان و بلندی حرف او را قطع میکند. ابروهای صافش را در حالی که دستش را داخل جیب کتاش میکند ،در هم میکشد .قبل از اینکه تماس را سایلنت کند ،چشمانش به سرعت نام را روی صفحه میخوانند .گوشیاش را روی میز چوبی مشکی پرت میکند و یک بار دیگر روی من متمرکز میشود. -اگر بار اول گوش میدادی ،و با چشمهات من رو نمیخوردی ،میفهمیدی که داشتم میگفتم تماس من هیچ ربطی به برادر عزیزم نداشت! زبانم را گاز میگیرم ،میخواهم بپرسم چرا با این انزجار به کارتر اشاره میکند .آشکارا احساسات او نسبت به برادرش بیشتر از آن چیزی است که من بدانم .کارتر هرگز بزرگترین طرفدار بک به نظر نمیرسید ،اما طوری هم صحبت نمیکرد که کامال از او متنفر است .اما االن نمیتوانم همین حرف را در مورد بک با توجه به لحن صدای او بگویم. -نداشت؟ تف می کند: -لعنتی نه! برای لحظهای آتش خشمگین در چشمانش موج می زند .همیشه به من گفتهاند که بیشتر از آنچه که به صالحم باشد کنجکاو هستم و در این لحظه آن را احساس میکنم .همه چیز در من مشتاق این است که بپرسم چرا وقتی از کارتر صحبت میکند اینقدر عصبانی به نظر میرسد ،اما لبهایم را بسته نگه میدارم .من بیشتر به این عالقه دارم که بدانم چرا او اینجاست. -تو بدون کارتر بهتر هستی .و من هرگز سعی نمیکنم تو رو با چیزی غیر از این قانع کنم. -من این رو نمیدونستم .فکر کردم بهش زنگ میزنی .بعد از اینکه توی یک شب چهل و شش بار بهم زنگ زد ،شمارهاش رو بالک کردم. زیر لب غرغر میکند: -رقت انگیز! صاف میشود و هر دو پا را دوباره روی زمین میگذارد .بک به سمت میز خم میشود و تا حد امکان به من نزدیک میشود. -خب ،نادیده گرفتن من باعث شد که مجبور بشم به گزینه های دیگه رو بیارم. -مثل چی؟ او در حالی که دستش را باز میکند ،طول بازویش را به نمایش میگذارد و به اتاق تیرهی اطراف ما اشاره میکند .او انگار به اینجا تعلق ندارد ،رنگ محو شدهب روی دیوارها و فرش ساییده و لکهدار برای کسی به ظاهر شاهانهی او مناسب نیست. -مثل خریدن این شرکت. او چه کار کرد؟ مطمئنا من این را به درستی متوجه نشدم. -خریدن این شرکت چه ربطی به من داره که تماسهای تو رو نادیده میگیرم؟ او پاسخ میدهد: -وقتی حتی بهش فکر نکردی ،سوال نپرس .مشخص نیست؟ من شرکت رو خریدم پس تو چارهای جز صحبت با من نداری .به هر حال من رئیس تو هستم. من را بابت توهینم ببخشید ،اما دقیقا چه غلطی کردی؟! مردم شرکت ها را فقط برای صحبت با کسی نمیخرند .آنها زنگ میزنند ،یا به خانهی آن فرد میروند ،یا نمیدانم ...یک ایمیل لعنتی میفرستند. شرکتها را نمیخرند! -نه ،تو این کار رو نکردی. بک سرش را به طرف من تکان میدهد .این حرکت یکی از موهای کامال ژل زده شدهی او را از جای خود حرکت میدهد .یک رشته مو شورش میکند و جلوی چشمانش آویزان می شود تا در نهایت آن را از سر راه کنار میکشد. -میتونم بهت اطمینان بدم مارگو ،من مطمئنا این کار رو کردم.