Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 21

‫توجه!


‫کتاب ‪ Black Ties and White Lies‬حاوی محتوای‬
‫بزرگساالنه است که برای همه مخاطبان مناسب نیست‪.‬‬

‫فصل اول‬

‫مارگو‪:‬‬

‫‪ -‬مارگو‪ ،‬مارگو‪ ،‬مارگو‪.‬‬


‫صدایی آشنا از روی صفحه کامپیوترم مرا به وحشت‬
‫می اندازد‪ .‬در حالی که روی صندلی دفترم میچرخم‪،‬‬
‫بهترین دوستم‪ ،‬اما‪ ،‬را میبینم که به دیوار اتاق من لم‬
‫داده‪ .‬با لبهای قرمز شدهاش‪ ،‬پوزخندی آزاردهنده‬
‫میزند‪.‬‬
‫قلمی را که میجویدم از دهانم بیرون میآورم‪ ،‬چشمانم‬
‫را با شک به سمت او تنگ میکنم‪:‬‬
‫‪ -‬چیه؟‬
‫زبان روی دندانهایش میکشد و سر مجسمهی "استیو‬
‫َنش" که سالها پیش برایم خریده بود را‪ ،‬تکان میدهد‪.‬‬
‫‪ -‬این بار کی رو عصبانی کردی؟‬
‫ته دلم خالی میشود و حتی نمیدانم در مورد چه‬
‫چیزی صحبت میکند‪.‬‬
‫در حالی که به شرابی که دیشب خوردیم فکر میکنم‪،‬‬
‫او را متهم میکنم‪:‬‬
‫‪ -‬هنوز مستی؟‬
‫دیشب با هماتاقی و بهترین دوستمان‪ ،‬وینی‪ ،‬دو بطری‬
‫پینو گریجیوی ارزان قیمت را تا آخر خورده بودیم‪،‬‬
‫بین ما سه نفری تقسیم شد‪ .‬بعید بود هنوز مست باشد؛‬
‫اما این بهترین چیزی است که به ذهنم میرسد‪.‬‬
‫او ریشخند میکند و صورتش با عصبانیت میچرخد‪:‬‬
‫‪ -‬معلومه که نه! داشتم توی سالن دوباره لیوان قهوهام‬
‫رو پر میکردم که دارال ازم پرسید تو رو دیدم یا نه‪.‬‬
‫چشمم را در کاسه میچرخانم‪ .‬دارال میدانست که من‬
‫در یکی از این دو مکان خواهم بود‪ :‬من همیشه یا‬
‫پشت میزم هستم یا جلوی قهوهساز خم شدهام و سعی‬
‫میکنم شهد خدایان را به دست بیاورم تا مرا بیدار نگه‬
‫دارد‪.‬‬
‫دارال میدانست دقیقا کجا باید مرا پیدا کند‪.‬‬
‫او فقط نمیخواست‪.‬‬
‫شما به طور اتفاقی به جای پارچ مخصوص‪ ،‬داخل‬
‫ظرف دانهی قهوه آب می ریزید و ناگهان مسئول‬
‫پذیرش دفتر از شما متنفر میشود‪ .‬اینطور نیست که‬
‫بخواهم آن را خراب کنم‪ .‬تقصیر من نیست که روی‬
‫دستگاه به طور واضح مشخص نشد که هر چیز به‬
‫کجا میره‪ .‬من فقط داشتم سعی میکردم کمک کنم‪.‬‬
‫در حالی که چشمانم به سمت میز دارال میچرخد‪،‬‬
‫میگویم‪:‬‬
‫‪ -‬چیزی ازش نشنیدم‪.‬‬
‫او پشت میزش نیست؛ اما صفحهی تلفنش با یک تماس‬
‫دریافتی روشن میشود‪ .‬دارال به ندرت میزش را ترک‬
‫می کند‪ .‬این نشانه خوبی نیست که او هیچ جا در دید‬
‫نیست‪ .‬حتی اگر آسمان در حال سقوط باشد‪ ،‬من‬
‫مطمئن نیستم که دارال میز خود را ترک کند‪.‬‬
‫ِاما دیوار اتاق من را دور میزند و مثل میلیونها بار‬
‫قبل روی میز من مینشیند‪ ،‬حتی با اینکه بارها از او‬
‫خواستهام این کار را نکند‪.‬‬
‫‪ -‬من دارم کار میکنم‪.‬‬
‫دست دراز میکنم‪ ،‬به پاشنهی کفش سیاهش میکوبم و‬
‫پایش را از روی جای دست صندلیام برمیدارم‪.‬‬
‫او میخندد و با بازیگوشی پاشنهاش را در ران من‬
‫فرو میکند‪:‬‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬دارال‪ ،‬اون زن شگفت انگیز‪ ،‬به من گفت که‬
‫رئیس میخواد تو رو ببینه‪.‬‬
‫‪ -‬فکر میکردم مارتی تمام امروز رو برای جلساتش‬
‫بیرون رفته؟‬
‫ِاما لبش را گاز میگیرد و سرش را برایم تکان‬
‫میدهد‪:‬‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬این رئیس نه‪ .‬مدیر مسئول‪ .‬رئیس بزرگ‪ .‬فکر‬
‫میکنم این یه آدم جدیده‪.‬‬
‫دهانش را باز میکند تا چیز دیگری بگوید؛ اما من‬
‫حرفش را قطع میکنم‪:‬‬
‫‪ -‬این نمیتونه درست باشه‪.‬‬
‫دارال از درهای اتاق کنفرانس ما داد میزند‪:‬‬
‫‪ -‬مارگو!‬
‫از لحن تیز صدایش تقریبا از روی صندلی میپرم‪.‬‬
‫چشمهای ِاما در حالی که از دارال به سمت من نگاه‬
‫میکند مثل نعلبکی گشاد میشود‪:‬‬
‫‪ -‬جدی‪ ،‬مار(مخفف مارگو)‪ ،‬چی کار کردی؟‬
‫پاهایم را داخل پاشنههای بیرونآوردهی کفشم در زیر‬
‫میز میکنم‪ .‬میایستم و دستهایم را روی دامنم‬
‫میکشم‪ .‬متنفرم که کف دستم از اضطراب و‬
‫اعصابخوردی خیس شده‪ .‬با صدای هیس مانندی‬
‫میگویم‪:‬‬
‫‪ -‬من هیچ کاری نکردم‪.‬‬
‫در حالی که ظاهرا فراموش کردهام که چگونه با کفش‬
‫پاشنه بلند راه بروم‪ ،‬قبل از اینکه حتی از امنیت اتاقم‬
‫خارج شوم‪ ،‬نزدیک است با صورت روی زمین‬
‫بیوفتم‪.‬‬
‫به طرز آزاردهنده ای با زبانش نچ نچ میکند و نگاهی‬
‫به من میکند که میگوید باورم نمیکند‪:‬‬
‫‪ -‬بدیهیه‪ ،‬من میدونستم که ما افرادی باالتر از مارتی‬
‫داریم‪ ،‬فقط اون ها هرگز اینجا نیستن‪ .‬در عجبم که چه‬
‫چیزی میتونه اینقدر جدی باشه که‪. ...‬‬
‫‪ -‬تو کمکی نمیکنی‪.‬‬
‫از زمان کالج دیگر زمانی برای رفت و آمد با بهترین‬
‫دوستم وجود ندارد‪ .‬دارال دستهایش را طوری روی‬
‫سینهاش ضربدری کرده است که به من میگوید اگر تا‬
‫سی ثانیه دیگر این دفتر را ترک نکنم و او را پشت در‬
‫نبینم‪ ،‬پشیمانم میکند‪.‬‬
‫جلوی زن پنج فوتیای که خیلی بیشتر از آن چیزی که‬
‫بخواهم اعتراف کنم مرا میترساند‪ ،‬میایستم‪.‬‬
‫اخمهایش را در هم میکشد و در حالی که به من خیره‬
‫میشود‪ ،‬غبغبهایش مشخص میشود‪.‬‬
‫با وجود نگاه کثیف‪ ،‬لبخند شیرینی به او میزنم‪ ،‬چون‬
‫میدانستم مادرم به من گفته که همیشه آنها را با‬
‫مهربانی بکشم‪ .‬با صدای شیرین و ناخوشایندم‬
‫میگویم‪:‬‬
‫‪-‬صبح بخیر دارال!‬
‫خطوط اخمش عمیق تر می شود‪ .‬با لبهای بسته‬
‫میگوید‪:‬‬
‫‪ -‬من حتی نمیخوام بدونم چیکار کردی که امروز‬
‫محکوم به مالقات با اون شدی‪.‬‬
‫حدس تو به خوبی مال من است‪ ،‬دارال‪.‬‬
‫سعی میکنم به اتاق کنفرانس پشت سر او نگاه کنم‪ ،‬اما‬
‫در بسته است‪.‬‬
‫‪ -‬اون کیه؟‬
‫عجیب است‪ .‬آن در هیچوقت بسته نمیشود‪.‬‬
‫‪ -‬چرا خودت نمیفهمی؟‬
‫دستگیره را گرفت و در را باز کرد‪ .‬بدن او تا حدی‬
‫جلوی در را میگیرد و باعث میشود که از کنار او‬
‫بگذرم تا بتوانم وارد شوم‪.‬‬
‫آن مرد هر کسی که باشد‪ ،‬افتخار دیدن صورتش را به‬
‫من نمیدهد‪ .‬او جلوی پنجرههای قدی میایستد و‬
‫دستهایش در جیب کت و شلواری خوش دوخت که‬
‫کامال روی تنش مینشیند‪ ،‬قرار دارد‪ .‬من حتی‬
‫صورت آن مرد را ندیدهام؛ اما همه چیز در مورد او‬
‫ثروت را فریاد میزند ‪ .‬با دیدن او فقط از پشت‪،‬‬
‫میتوانم بگویم که او اعتماد به نفس دارد‪.‬‬
‫این در حالت بدن و ایستادن اوست؛ طوری که او‬
‫شانههایش را نگه میدارد‪ ،‬پاهایش که کمی از هم باز‬
‫شده و به بیرون پنجره خیره میشود‪ .‬همه چیز در‬
‫مورد وضعیت او‪ ،‬بیزینس را فریاد میزند‪ .‬من فقط‬
‫میترسم که چرا بیزینس او بیزینس من است‪.‬‬
‫وقتی آنها از رئیس حرف میزدند‪ ،‬واقعا منظورشان‬
‫این بود‪ .‬اوه پسر!‬
‫من چه کار کردهام؟‬
‫حتی صدای بسته شدن در پشت سرم باعث نمیشود او‬
‫هیچ حرکتی کند‪ .‬این به من زمان میدهد تا از پشت به‬
‫او از سر تا پا نگاه کنم‪ .‬اگر اگر به خاطر به دردسر‬
‫افتادنم برای کاری که حتی انجام دادنش را به خاطر‬
‫نداشتم‪ ،‬نمیترسیدم؛ دوست داشتم لحظهای وقت‬
‫بگذارم و از آن منظره لذت ببرم‪.‬‬
‫منظورم این است که لعنتی! نمیدانستم که کت و‬
‫شلواری میتواند تا این حد کامال مناسب باشد‪.‬‬
‫یک قدم دیگر وارد اتاق کنفرانس میشوم‪ .‬با نگاه‬
‫کردن به اطراف‪ ،‬مطمئن میشوم که فقط من و مرد‬
‫مرموز با هیکلی زیبا در فضای خالی هستیم‪.‬‬
‫سرم را تکان میدهم و تالش میکنم به تصویر‬
‫بینقص او در لباس نیروی دریایی فکر نکنم‪ .‬طبق‬
‫آنچه به من گفتهاند‪ ،‬او رئیس من است‪ .‬افکاری که در‬
‫سرم میگذرد‪ ،‬هر چیزی به جز کار مناسب است‪.‬‬
‫با احتیاط میپرسم‪:‬‬
‫‪ -‬اوه‪ ،‬سالم؟‬
‫به طرز ناخوشایندی در آن سوی میز بزرگ از او‬
‫متوقف میشوم‪ .‬نمیدانم چه کنم‪ .‬اگر قرار است‬
‫اخراج شوم‪ ،‬ابتدا بنشینم یا فقط به ایستادن ادامه دهم و‬
‫کار را تمام کنم؟‬
‫نمیخواهم جعبهای به من بدهند تا وسایلم را در آن‬
‫بگذارم و از شرکت بروم‪.‬‬
‫کمرش منقبض میشود‪ .‬آهسته بر میگردد‪.‬‬
‫وقتی باالخره نگاهی کلی به چهرهی او میاندازم‪،‬‬
‫تقریبا از شوک پس میافتم‪.‬‬
‫چرا که مردی که روبهروی من ایستاده است‪ ،‬رئیس‬
‫آشکار من‪ ،‬برادر بزرگتر بسیار جذاب دوست پسر‬
‫سابقم هم است‪.‬‬
‫فصل دوم‬

‫مارگو‪:‬‬

‫بکهام کشیده میگوید‪:‬‬


‫‪ -‬مدتی گذشته‪ ،‬مارگو‪.‬‬
‫اخم او مرا به هم میریزد‪ .‬فراموش کرده بودم چه‬
‫صدای جذابی دارد‪ ،‬مخصوصا وقتی اسم مرا صدا‬
‫میزند‪.‬‬
‫ناباورانه میگویم‪:‬‬
‫‪ -‬بک(مخفف بکهام)‪...‬‬
‫دوست پسر سابقم‪ ،‬کارتر‪ ،‬به من گفته بود که برادرش‬
‫موفق بوده است؛ اما به جز آن‪ ،‬کل خانواده سینکلر‬
‫ثروتمند بودند‪ .‬من آنقدر در کارتر غرق شده بودم که‬
‫واقعا زیاد به آن توجه نکرده بودم‪ .‬صادقانه بگویم‪ ،‬من‬
‫سعی کرده بودم فراموش کنم که بکهام وجود داشته‬
‫است‪ .‬اما حاال‪ ،‬با خارج شدن کارتر از تصویر‪ ،‬و در‬
‫حالی که بکهام (بک) سینکلر که در مقابل من ایستاده‬
‫است‪ ،‬سخت است که که موفقیت او به چشم نیاید‪.‬‬
‫دکمه سرآستین براقی که او با آن بازی میکند‪ ،‬احتماال‬
‫بیشتر از پول اجاره خانهی من است‪ .‬کت و شلوار او‪،‬‬
‫احتماال گرانتر از ماشین کم مصرفی است که با ِاما‬
‫از آن استفاده میکنیم‪ .‬وقتی قبال بک را مالقات کردم‪،‬‬
‫چهرهاش اینطور نبود‪ .‬در طول یک سفر آخر هفته به‬
‫یکی خانههای تعطیالتی آنها در همپتونز بود‪ .‬او در‬
‫مقایسه با حالتی که در حال حاضر مقابل من ایستاده‪،‬‬
‫کامال غیررسمی لباس پوشیده بود‪.‬‬
‫بک لبخند می زند؛ اما این حرکت باعث نمیشود که‬
‫احساس راحتی بیشتری کنم‪ .‬در واقع‪ ،‬تأثیر کامال‬
‫معکوس دارد‪ .‬ای کاش دارال همراه من داخل اتاق‬
‫میشد‪ ،‬شاید تا حدودی تنش برانگیخته بین ما را کاهش‬
‫میداد‪ .‬درونم به هم ریخته است و وقتی به من نگاه‬
‫میکند‪ ،‬من کامال خلع سالح میشوم‪.‬‬
‫با توجهی بی دریغ به من خیره میشود‪ .‬دستش را‬
‫دراز میکند و به میز فوقالعاده بزرگی که روبرویمان‬
‫بود‪ ،‬اشاره میکند‪.‬‬
‫‪ -‬بشین‪ ،‬مارگو‪.‬‬
‫لحن او جایی برای بحث باقی نمیگذارد‪ .‬مثل یک بچه‬
‫فورا به دستور او عمل میکنم‪ .‬صندلی اداری چرمی‬
‫و بزرگ را از جلوی خود از زیر میز بیرون میکشم‬
‫و در حالی که سعی می کنم آن را بیرون بیاورم‪ ،‬یکی‬
‫از چرخ ها با صدای بلند جیرجیر میکند‪.‬‬
‫بر خالف من‪ ،‬او با مالیمت روی صندلی خود‬
‫مینشیند‪ .‬من از طرف دیگر‪ ،‬مجبور شدم با چرخ گیر‬
‫کرده دست و پنجه نرم کنم و وقتی سعی کردم صندلی‬
‫را به اندازه کافی از میز دور کنم تا بنشینم‪ ،‬با صدای‬
‫بلند آن خود را خجالتزده کردم‪.‬‬
‫ابروهای بلوندش باال میروند‪ ،‬در حالی که با نگاهی‬
‫شبیه سرگرمی به من خیره میشود‪ .‬در نهایت موفق‬
‫میشوم روی صندلی بنشینم‪ .‬گونههایم آتش گرفتهاند و‬
‫هر تالشی برای پوشاندن شرمندگی بی فایده است‪.‬‬
‫هیچ راهی وجود ندارد که او رنگ قرمز صورت من‬
‫را در حالی که من دالیل احتمالی آمدنش را جستجو‬
‫میکنم‪ ،‬نبیند‪.‬‬
‫صندلی را به سمت میز لیز میدهم و در حالی که‬
‫دستانم را روی پایم در هم گره میدهم‪ ،‬اعصابم را‬
‫جمع میکنم که در چشمانش نگاه کنم‪.‬‬
‫‪ -‬رئیس تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟‬
‫بک با عالقه و توجه زیادی به من خیره میشود و‬
‫چشمهای روی من میچرخد‪.‬‬
‫من اینجا هستم ویولت‪.‬‬
‫کلمات در ذهنم پرتاب میشوند و مرا به تابستان گذشته‬
‫بر میگرداند‪ .‬کمی بیش از یک سال پیش بود‪ ،‬فقط‬
‫چند هفته قبل از اینکه متوجه شدم کارتر در تمام مدت‬
‫رابطه ما به من خیانت کرده است‪ .‬این چیزی بود که‬
‫بک اواخر یک شب به من گفته بود‪ ،‬وقتی مچ من را‬
‫در حال انجام کاری که نباید میکردم‪ ،‬گرفته بود‪ .‬در‬
‫آن لحظه من چیزی در مورد اینکه نام من اشتباه است‬
‫نگفته بودم‪ .‬در آن لحظه‪ ،‬من از این متنفر بودم که از‬
‫صدایی که از لبهایش بیرون میآمد‪ ،‬متنفر نبودم‪.‬‬
‫روشی که زبانش این صدا را ادا میکرد‪ ،‬برایم بامزه‬
‫بود‪.‬‬
‫به او خیره میشوم‪ ،‬لحظهای که در طول تابستان‬
‫داشتیم‪ ،‬همراه با اینکه حاال او چه قدر به طرز‬
‫خیرهکنندهای خوشتیپ است‪ ،‬فقط این برخورد را‬
‫ناخوشایندتر میکند‪.‬‬
‫با صدایی نامطمئن میپرسم‪:‬‬
‫‪ -‬بک؟‬
‫صدایم میلرزد و به من خیانت میکند‪ .‬یک خیرگی‬
‫عمیق از سمت او و من کلمات را گم میکنم‪.‬‬
‫انگشتانش در زیر چانهاش فرو میروند‪ ،‬ساعت‬
‫براقش پرتوی نور را بازتاب میدهد‪.‬‬
‫‪ -‬تو تماسهای من رو نادیده میگرفتی‪.‬‬
‫در زیر میز‪ ،‬گوشهی ناخنم را میکنم‪ ،‬عادت‬
‫عصبیای که مادرم سالهاست من را به خاطر آن‬
‫سرزنش میکند‪ .‬مهم نیست که چقدر سعی میکنم این‬
‫کار را نکنم‪ ،‬مبارزه با این میل فایدهای ندارد‪ .‬زیر‬
‫نگاه عمیق و نیلی او خلع سالح شدهام‪.‬‬
‫میگویم‪:‬‬
‫‪ -‬من چیزی برای گفتن به تو نداشتم‪ ...‬یا به کارتر‪.‬‬
‫این دیوانهوار است که بک و کارتر برادر هستند‪.‬‬
‫آنها کامال متضاد هستند‪ .‬کارتر قد بلندی دارد‪ ،‬اما‬
‫ماهیچههایش مانند بک مشخص نبود‪ .‬او دویدن را به‬
‫وزنه زدن ترجیح میداد‪ .‬او بیشتر از همه ترجیح‬
‫میداد با دوستان نخبهاش گلف بازی کند‪ .‬یا با هر‬
‫لعنتیای که دوست دخترش نبود‪ .‬او احتماال با قضاوت‬
‫بر روی تعداد افرادی که من جز آنها نبودم و در هفته‬
‫به آنها میپرداخت‪ ،‬تمرین مناسبی داشت‪.‬‬
‫آیا بک میدانست که کارتر وفادار نیست؟‬
‫مهم نیست‪ .‬من و کارتر تمام شدیم‪ .‬فکر میکردم با‬
‫ندیدن کارتر دیگر هرگز برادرش را هم نخواهم دید‪.‬‬
‫مطمئنا هرگز انتظار نداشتم که او را رئیس صدا کنم‪.‬‬
‫کارتر قد بلندی دارد‪ ،‬اما بک بلندتر است‪ .‬در حالی که‬
‫کارتر از رژیم غذایی سفت و سخت و عالقهی قلبی‬
‫خود عضله دارد‪ ،‬بک در تمام بدنش ماهیچههای‬
‫مشخصتری دارد‪ .‬زیر آستینهای کت خوشدوختش‬
‫بازویی وجود دارد که آرزو میکردم روزی ترسیم‬
‫کنم‪ .‬در آن آخر هفته با خانوادهاش‪ ،‬نگاهی اجمالی به‬
‫آنچه او زیر پیراهن دکمهدارش پنهان کرده بود‪،‬‬
‫انداخته بودم‪ .‬عضالت شکم او رویای لذتبخش هر‬
‫هنرمندی است‪ .‬نقاش‪ ،‬طراح‪ ،‬مجسمهساز‪ ...‬هر کسی‬
‫دوست دارد جلوی شکم شش تکهی او باشد‪ .‬یا شاید‬
‫هشت تکه است؟‬
‫گلویش را صاف میکند‪ .‬وقتی نگاهم را از رگ های‬
‫خوش تراش دستش بیرون میکشم‪ ،‬متوجه میشوم که‬
‫به من پوزخند میزند‪.‬‬
‫‪ -‬تموم شد؟‬
‫او صریح است‪ ،‬حتی اگر در صدایش یک ته‬
‫سرگرمی وجود داشته باشد‪ .‬من فقط چند لحظه در این‬
‫اتاق کنفرانس با او تنها بودم و تنش بین ما را با یک‬
‫چاقو میشد برید‪.‬‬
‫‪ -‬چی تموم شد؟‬
‫‪ -‬اینکه داشتی من رو با نگاهت میخوردی‪.‬‬
‫از جسارت حرفش تقریبا از روی صندلی به زمین‬
‫میافتم‪.‬‬
‫‪ -‬من نمی‪. ...‬‬
‫گوشهای از لب بی نقصش تکان میخورد‪:‬‬
‫‪ -‬تو کامال داشتی این کار رو میکردی‪ ،‬ویولت‪.‬‬
‫وانمود نکن که انجامش نمیدادی‪.‬‬
‫فکم به شدت باز و سپس بسته میشود‪ .‬چرا او دوباره‬
‫از این اسم استفاده میکند؟ چرا هنوز آن را دوست‬
‫دارم؟ من هیچ سرنخ احمقانهای ندارم که چگونه به او‬
‫پاسخ دهم‪.‬‬
‫با این حال‪ ،‬او رئیس جدید من است‪ .‬یا حداقل من‬
‫اینطور فکر میکنم‪ِ .‬اما او را اینطور صدا کرد‪ .‬به‬
‫نظر می رسید دارال هم همین تصور را دارد‪ .‬من باید‬
‫بدانم که او چه مدت مسئولیت اینجا را بر عهده دارد‪.‬‬
‫و چرا او اینجاست؟‬
‫مهمتر از همه‪ ،‬چرا او طوری به من خیره شده است‬
‫که انگار میخواهد با من رابطه داشته باشد؟‬
‫‪ -‬اسم من ویولت نیست‪.‬‬
‫انگشت شستش را روی لب پایینی گوشتیاش میکشد‪.‬‬
‫‪ -‬میدونم‪.‬‬
‫سرم را تکان میدهم و به این فکر میکنم که آیا دیشب‬
‫بیشتر از آنچه به یاد دارم‪ ،‬شراب خوردهام؟ آیا دارم‬
‫خواب میبینم؟ تمام این سناریو نمیتواند واقعی باشد‪.‬‬
‫با نفسی عمیق شروع میکنم‪:‬‬
‫‪-‬متاسفم‪ .‬فقط برام عجیبه که چرا اینجایی؟ من یکم در‬
‫مورد اتفاقایی که داره میوفته گیجم‪.‬‬
‫آه می کشد‪ ،‬صندلیاش را به اندازهای از میز هل‬
‫میدهد که بتواند یک پا را روی پای دیگر بگذارد‪ .‬مچ‬
‫پای او روی زانوی مقابل قرار دارد‪ ،‬نور پنجرهها‬
‫روی کفشهای کامال درخشانش میافتد‪.‬‬
‫او توضیح میدهد‪ ،‬در حالی که ظاهرا از اینکه مجبور‬
‫است حرفش را تکرار کند آزرده است‪:‬‬
‫‪ -‬تو تماسهای من رو نادیده میگرفتی‪.‬‬
‫‪ -‬آره‪ .‬ما االن در این مورد حرف زدیم‪ .‬من‬
‫نمیخواستم دربارهی برادرت حرفی بزنم‪.‬‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬ما در موردش حرف نزدیم‪ .‬ما مکالمه رو‬
‫شروع کردیم؛ ولی بعدش تو تصمیم گرفتی به جای‬
‫گوش دادن با اون چشمهای درشتت من رو لخت کنی‪.‬‬
‫صدای لرزان و بلندی حرف او را قطع میکند‪.‬‬
‫ابروهای صافش را در حالی که دستش را داخل جیب‬
‫کتاش میکند‪ ،‬در هم میکشد‪ .‬قبل از اینکه تماس را‬
‫سایلنت کند‪ ،‬چشمانش به سرعت نام را روی صفحه‬
‫میخوانند‪ .‬گوشیاش را روی میز چوبی مشکی پرت‬
‫میکند و یک بار دیگر روی من متمرکز میشود‪.‬‬
‫‪ -‬اگر بار اول گوش میدادی‪ ،‬و با چشمهات من رو‬
‫نمیخوردی‪ ،‬میفهمیدی که داشتم میگفتم تماس من‬
‫هیچ ربطی به برادر عزیزم نداشت!‬
‫زبانم را گاز میگیرم‪ ،‬میخواهم بپرسم چرا با این‬
‫انزجار به کارتر اشاره میکند‪ .‬آشکارا احساسات او‬
‫نسبت به برادرش بیشتر از آن چیزی است که من‬
‫بدانم‪ .‬کارتر هرگز بزرگترین طرفدار بک به نظر‬
‫نمیرسید‪ ،‬اما طوری هم صحبت نمیکرد که کامال از‬
‫او متنفر است‪ .‬اما االن نمیتوانم همین حرف را در‬
‫مورد بک با توجه به لحن صدای او بگویم‪.‬‬
‫‪ -‬نداشت؟‬
‫تف می کند‪:‬‬
‫‪ -‬لعنتی نه!‬
‫برای لحظهای آتش خشمگین در چشمانش موج می‬
‫زند‪ .‬همیشه به من گفتهاند که بیشتر از آنچه که به‬
‫صالحم باشد کنجکاو هستم و در این لحظه آن را‬
‫احساس میکنم‪ .‬همه چیز در من مشتاق این است که‬
‫بپرسم چرا وقتی از کارتر صحبت میکند اینقدر‬
‫عصبانی به نظر میرسد‪ ،‬اما لبهایم را بسته نگه‬
‫میدارم‪ .‬من بیشتر به این عالقه دارم که بدانم چرا او‬
‫اینجاست‪.‬‬
‫‪ -‬تو بدون کارتر بهتر هستی‪ .‬و من هرگز سعی‬
‫نمیکنم تو رو با چیزی غیر از این قانع کنم‪.‬‬
‫‪ -‬من این رو نمیدونستم‪ .‬فکر کردم بهش زنگ‬
‫میزنی‪ .‬بعد از اینکه توی یک شب چهل و شش بار‬
‫بهم زنگ زد‪ ،‬شمارهاش رو بالک کردم‪.‬‬
‫زیر لب غرغر میکند‪:‬‬
‫‪ -‬رقت انگیز!‬
‫صاف میشود و هر دو پا را دوباره روی زمین‬
‫میگذارد‪ .‬بک به سمت میز خم میشود و تا حد امکان‬
‫به من نزدیک میشود‪.‬‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬نادیده گرفتن من باعث شد که مجبور بشم به‬
‫گزینه های دیگه رو بیارم‪.‬‬
‫‪ -‬مثل چی؟‬
‫او در حالی که دستش را باز میکند‪ ،‬طول بازویش را‬
‫به نمایش میگذارد و به اتاق تیرهی اطراف ما اشاره‬
‫میکند‪ .‬او انگار به اینجا تعلق ندارد‪ ،‬رنگ محو‬
‫شدهب روی دیوارها و فرش ساییده و لکهدار برای‬
‫کسی به ظاهر شاهانهی او مناسب نیست‪.‬‬
‫‪ -‬مثل خریدن این شرکت‪.‬‬
‫او چه کار کرد؟ مطمئنا من این را به درستی متوجه‬
‫نشدم‪.‬‬
‫‪ -‬خریدن این شرکت چه ربطی به من داره که‬
‫تماسهای تو رو نادیده میگیرم؟‬
‫او پاسخ میدهد‪:‬‬
‫‪ -‬وقتی حتی بهش فکر نکردی‪ ،‬سوال نپرس‪ .‬مشخص‬
‫نیست؟ من شرکت رو خریدم پس تو چارهای جز‬
‫صحبت با من نداری‪ .‬به هر حال من رئیس تو هستم‪.‬‬
‫من را بابت توهینم ببخشید‪ ،‬اما دقیقا چه غلطی‬
‫کردی؟! مردم شرکت ها را فقط برای صحبت با کسی‬
‫نمیخرند‪ .‬آنها زنگ میزنند‪ ،‬یا به خانهی آن فرد‬
‫میروند‪ ،‬یا نمیدانم‪ ...‬یک ایمیل لعنتی میفرستند‪.‬‬
‫شرکتها را نمیخرند!‬
‫‪ -‬نه‪ ،‬تو این کار رو نکردی‪.‬‬
‫بک سرش را به طرف من تکان میدهد‪ .‬این حرکت‬
‫یکی از موهای کامال ژل زده شدهی او را از جای‬
‫خود حرکت میدهد‪ .‬یک رشته مو شورش میکند و‬
‫جلوی چشمانش آویزان می شود تا در نهایت آن را از‬
‫سر راه کنار میکشد‪.‬‬
‫‪ -‬میتونم بهت اطمینان بدم مارگو‪ ،‬من مطمئنا این کار‬
‫رو کردم‪.‬‬

You might also like