معصوم سوم هوشنگ گلشیری

You might also like

Download as pdf or txt
Download as pdf or txt
You are on page 1of 21

‫معصوم سوم‬

‫قصه عشق شیرین و فرهاد‬

‫هوشنگ گلشیری‬
‫مأموران شکاربانی دیده بودنش که از یک جاده بزرو بالا میرود‪ .‬اول احیاناً موتور را در سایه تختهسنگی دیدهاند‬
‫و بعد دیگر با دیدن جای پا یا عصایش بر خاک نرم شیب تند‪ ،‬پیدا کردنش آنقدرها مشکل نبوده است‪ .‬گفته‬
‫بود‪ ،‬نمیدانسته است که شکار در این کوه هم قدغن شده است‪ .‬و به قله اشاره کرده بود‪ .‬قله از پشت ململ مه‬
‫نازکی پیدا بوده است‪ .‬در کولهپشتیاش یک تیشه داشته و چند بسته کاغذ لوله شده و مقداری گچ و موم و‬
‫حتی یک متر پارچهای و یک قابلمه کباب شامی و پنج شش نان که فقط غذای دو روز را کفایت میکرده است‪.‬‬

‫به خانهاش هم آمده بودند‪ .‬زنش بیخبر بود‪ .‬حتی فکر میکرد که برای کار به شهر دیگری رفته است‪ .‬گفته‬
‫است‪« :‬موتورش را فروخت و ابزار کارش را برداشت و رفت»‪.‬‬

‫کباب شامی را زن برایش پخته بوده‪ .‬ما بعد خبر شدیم‪ .‬یکی دو روز بعد هم که صدای شیون بچههاش بلند شده‬
‫بود و همسایهها رفته بودند سراغش‪ ،‬گفته است‪« :‬در صندوقش را شکستند و همهچیزهایی که آن تو ریخته بود‬
‫بردند»‪.‬‬

‫صندوق را نشان زنها داده بود‪ .‬یکی از همین یخدانهای قدیمی بوده با میخهای برنجی و پولکهایی از آهن‬
‫سفید‪ .‬قفل همچنان به ریزه بند بوده و چفت شکسته شده بود‪ .‬گفته است‪« :‬کلیدش همیشه پهلوی خودش بود‪.‬‬
‫هیچوقت هم جلو من بازش نمیکرد»‪.‬‬

‫ابزار کارش را هم پیدا کردند‪ .‬پشت خردهریزههای زیرزمین بوده‪ .‬زنم گفت‪« :‬نقشههای گچبریاش بود‪ :‬بتهجقه و‬
‫گلوبوته و مردی لاغر که انگار فقط لنگی به خودش بسته بود‪ .‬چند تا پرنده و آهو هم بود»‪.‬‬

‫شاقول و ریسمان و ماله طوری هم بوده است‪.‬‬

‫دیده بودمش‪ .‬لاغر بود و بلند با چانهای باریک و گونههایی کمی برجسته‪ ،‬و چشمهایی که هیچوقت مستقیم به‬
‫آدم نگاه نمیکردند‪ .‬لباسش همیشه پوشیده از شتکهای گچ بود‪ .‬خورجین ترک موتورش‪ ،‬قالی ریزبافتی بود با‬
‫نقش مجلسی که نمیشد فهمید چیست‪ .‬با تکان سر سلام میکرد‪ .‬زن همسایه گفته بود‪« :‬توی خانهمانکه کار‬
‫میکرد همیشه شعر میخواند»‪.‬‬

‫بلندبلند میخوانده است‪ .‬نمیدانست چی‪ .‬آورده بودنش که دوروبر اتاق مهمانخانهشان را گچبری کند – حاشیه‬
‫نزدیک سقف و بخاری را‪ .‬کارش خوب بود‪ .‬دو حاشیه کار را بتهجقه زده است‪ .‬و زمینه را از نقش آهو و گوزن و‬
‫خرگوش و پرنده و گل پر کرده‪ .‬وسط هم همان مرد لاغراندامی است که زنم میگفت‪ ،‬با همان لُنگ‪ .‬بر زمین‬
‫نشسته و دست چپش را ستون چانه کرده است‪.‬‬

‫اصرار داشته است بالای بخاری را یک مجلس کامل گچبری کند‪ .‬نقشهاش را هم آورده بود‪ .‬نخواسته بودند‪ .‬بعدها‬
‫با تخته‪ ،‬قفسه زدند و یک جام شیشه یکدست جلو آن کار گذاشتند‪ .‬خرده ریزهاشان را پشت جام‪ ،‬روی قفسهها‬
‫چیدهاند‪ .‬عروسکهای رنگووارنگ خوابوبیدار با مژههای بلند‪ ،‬چند تا گوزن چینی با یکی دو تا خرگوش؛ دو‬
‫اسب چوبی که یکی سیاه است و آنیکی بور‪ .‬و از اینجور چیزها‪.‬‬

‫شاگردهاش هم خبر شدند‪ .‬دو تا بودند‪ ،‬با لباسهای پوشیده از شتکهای گچ‪ .‬صبح جمعه آمده بودند‪.‬‬
‫دوچرخهشان را به دیوار تکیه داده بودند‪ .‬از صدای زنگ در بیرون آمدیم‪ .‬هنوز در را باز نکرده بودند‪ .‬زنم گفت‪:‬‬
‫«شاید کسی توی خانه نباشد»‪.‬‬

‫نفهمیدم کدامیکی گفت‪« :‬نه‪ ،‬هستند‪ .‬صداشان میآید»‪.‬‬

‫زنم هم که در زد‪ ،‬باز نکردند‪ .‬اول زنگ زد و بعد با مشت به در کوبید‪ .‬شاگردهاش همقد بودند با چشمهای سیاه‬
‫درشت‪ .‬یک طره مو از زیر کلاه کپی روی پیشانیشان افتاده بود‪ .‬فقط از گونه چپ یکیشان میشد فهمید که‬
‫این همان یکی نیست‪ .‬آن که گونه چپش گچی نبود‪ ،‬گفت‪« :‬آمدهایم اگر کمکی بخواهند‪ ،‬خرجی‪ ،‬چیزی‪،‬‬
‫بهشان بدهیم»‪.‬‬
‫زنم گفت‪« :‬بچههاش دارند گریه میکنند‪ ،‬پشت در نشستهاند و گریه میکنند»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬زنش چی؟»‬

‫گفت‪« :‬گمانم نباشد»‪.‬‬

‫آن که گونهاش گچی بود‪ ،‬گفت‪« :‬خودم از سوراخ کلید دیدمش»‪.‬‬

‫آنیکی گفت‪« :‬با ما لج کرده‪ ،‬برای همین در را باز نمیکند‪ .‬به بچههاش گفت‪ ،‬بابا نیست‪ .‬اصغر و اکبرند‪ .‬مگر‬
‫ندیدید؟»‬

‫مرد همسایه پرسید‪« :‬استادتان حالا کجاست؟»‬

‫باهم شروع کردند‪« :‬ما تازه شنیدیم»…‬

‫و بعد یکی ادامه داد‪« :‬توی قهوهخانه شنیدیم‪ .‬باورمان که نشد»‪.‬‬

‫بعد از جیبش پول درآورد‪ .‬یک چنگ اسکناس مچاله شده بود‪ ،‬خیس عرق‪ .‬آنیکی گفت‪« :‬در را که باز کردند‪،‬‬
‫بدهید به زن استاد‪ .‬ما که خسته شدیم‪ ».‬بعد هم دست برد و شتک گچ را از گونه آنیکی پاک کرد‪ .‬وقتی یکی‬
‫سوار دوچرخه شد و پا بر سکو گذاشت تا دیگری ترک چرخ بنشیند‪ ،‬زنم گفت‪« :‬حالا چهکار میکنید؟»‬

‫آن که ترک چرخ نشسته بود‪ ،‬گفت‪« :‬نمیدانیم»‪.‬‬


‫زن همسایه گفت‪« :‬شما میدانید چرا به کوه رفته بوده‪ ،‬با تیشه و متر و این چیزها؟»‬

‫آنیکی گفت‪« :‬نه‪ ،‬اما به خدا تقصیر ما نبود‪ .‬به زن استاد بگویید‪ ،‬ما هر چه گفتیم نرو‪ ،‬گوش نداد»‪.‬‬

‫بلند میگفت تا زن استاد‪ ،‬اگر پشت در باشد‪ ،‬بشنود‪ .‬بعد رکاب زد‪ .‬به پیچ کوچه نرسیده بودند که مرد همسایه‬
‫داد زد‪« :‬اگر خبری شنیدید بیخبرمان نگذارید»‪.‬‬

‫آن که ترک نشسته بود دست تکان داد‪ .‬زنم مشت پول توی دستش بود و گمانم میخواست در بزند که در باز‬
‫شد‪ .‬اول‪ ،‬یک چشمش پیدا شد‪ ،‬سیاه بود با مژههای بلند و سایه مژهها روی گونه‪ .‬دستش را که بیرون آورد تا‬
‫پول را بگیرد‪ ،‬قرص صورتش را دیدیم‪ .‬دهانش سرخ و کوچک بود‪ ،‬آنقدر کوچک که انگار لبهاش را بر هم‬
‫فشرده بود یا غنچه کرده بود‪ .‬خال کنار لبش را بعدها دیدم‪ ،‬مطمئنم‪ .‬اما اسمش را همان روز شنیدم‪ ،‬از زنم‪.‬‬
‫یادم رفت‪ .‬شاید چون فکر کردم مهم نیست یادم رفت‪.‬‬

‫زنم گفت‪« :‬چرا در را باز نمیکردید؟»‬

‫گفت‪« :‬شنیدید که‪ .‬میدانستند‪ .‬اما به من نگفتند‪ .‬من خالهشان بودم‪ .‬بزرگشان کردهام‪ .‬غریبه که نبودم»‪.‬‬

‫من گفتم‪« :‬مگر چهکاری خواسته بکند؟»‬

‫گفت‪« :‬رفته کوه‪ ،‬دیگر»‪.‬‬

‫چادر سرش بود‪ .‬و حالا فقط همان چشم پیدا بود‪ .‬گفتم‪ :‬نمیدانید کجاست؟‬
‫گفت‪« :‬نگفتند‪ .‬تازه من چطور بدانم؟ اما حتماً خیلی دور رفته‪ .‬با موتور رفته‪ .‬این نزدیکیها که کوه بزرگی پیدا‬
‫نمیشود»‪.‬‬

‫بعد که در را بست‪ ،‬مرد همسایه به من گفت‪« :‬عجیب است‪ ،‬به این کوه نبایست رفته باشد»!‬

‫به کوه صُفه اشاره میکرد‪ .‬پیدا نبود‪ .‬پشت ساختمانها بود؛ اما حتماً همان طرفها‪ ،‬در امتداد دستش بود‪ .‬گفت‪:‬‬
‫«من رفتهام‪ ،‬حالا نه‪ ،‬تا قلهاش دوساعتی بیشتر راه نیست‪ ،‬البته از پلهها که بروید‪ ،‬دیدهاید که؟ پله کندهاند که با‬
‫اسب بتوانند تا قله بروند‪ .‬از بیراهه زودتر میشود رفت‪ .‬حالا البته قدغن است‪ .‬گمانم تازگیها یک کتیبه روی‬
‫کرسی قله کندهاند»‪.‬‬

‫بعد اشاره کرد به دورتر‪ ،‬طرف جنوب غربی‪« :‬بزرگترین قله شاه کوه آنجاهاست‪ .‬من نرفتهام‪ ،‬اما گمانم با موتور‬
‫تا دامنهاش سهساعتی طول بکشد»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬شاید همانجا رفته باشد‪ .‬آنجا را هم‪ ،‬برای حمایت از شکار‪ ،‬قدغن کردهاند‪ .‬برای کوهنوردی هم قدغن‬
‫است»‪.‬‬

‫گفت‪« :‬کوهنوردی دیگر چرا؟»‬

‫گفتم‪« :‬من نرفتهام»‪.‬‬

‫که زن در را باز کرد‪ .‬همان چادر سرش بود‪ .‬یک طره سیاه‪ ،‬مثل یک بتهجقه اما نازکتر و کشیدهتر‪ ،‬روی زمینه‬
‫سفیدی پیشانیاش افتاده بود‪ .‬در را که بست و قفل کرد‪ ،‬صدای گریه بچههاش آمد‪ .‬از سوراخ کلید در گفت‪:‬‬
‫«من همین حالا برمیگردم»‪.‬‬
‫زنم گفت‪« :‬میخواهید بگذاریدشان خانه ما‪ .‬با بچهها بازی میکنند‪ .‬اینها که گناهی ندارند»‪.‬‬

‫گفت‪« :‬نمیترسند‪ .‬عادت کردهاند»‪.‬‬

‫زن بلندقد است‪ ،‬حتی بلندتر از استاد‪ .‬پیرزن همسایه آنطرفی گفت‪« :‬ما همسایهایم‪ ،‬اقلاً به ما بگویید‪ ،‬شاید‬
‫پسرهام بتوانند کاری برایش بکنند»‪.‬‬

‫توی درگاه نشسته بود‪ .‬تازه دیدمش‪ .‬انگار منتظر بود تا چیزی – هر چه میخواست باشد‪ -‬ادامه پیدا کند‪ .‬زن‬
‫گفت‪« :‬من نمیدانم‪ .‬هیچچیز نمیدانم‪ .‬خودتان که شنیدید»‪.‬‬

‫پیرزن چیزی گفت‪ .‬نشنیدم‪ .‬همهاش به زن نگاه میکردم‪ .‬من راه رفتن آهو را ندیدهام با آن خرامیدن نرم و‬
‫چابک با آن پرشهای کوتاه از روی سبزه ای‪ ،‬جویباری‪ ،‬چیزی‪ ،‬همانطورها که شاعران کهن آنهمه در موردش‬
‫سخن گفتهاند‪ .‬اما فکر میکنم همینطورها باید باشد‪ ،‬همانطور که زن راه میرفت‪ ،‬با آن تاب نرم شانهها و‬
‫سرین و انحنای ناپیدای میان چادر که گاهگاه قالب آن بود‪.‬‬

‫فردا عصر شنیدم آمده است‪ .‬آقای مقصودی خبرمان کرد‪ .‬گفت‪« :‬چطور است برویم سراغش؟»‬

‫گفتم‪« :‬فکر نمیکنم خوششان بیاید»‪.‬‬

‫گفت‪« :‬بهانهای پیدا میکنیم‪ .‬شما اگر بخواهید‪ ،‬نه‪ ،‬اصلاً من بهش میگویم بیاید بالای بخاری اتاق نشیمنمان را‬
‫مجلس بکشد‪ ،‬همانکه خودش میخواست»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬بهتر نیست اول زنها را بفرستیم خبرشان کنند؟»‬


‫زنم که برگشت‪ ،‬گفت‪« :‬زنش میگوید‪ ،‬تب دارد‪ .‬همهاش هذیان میگفت‪ .‬همین حالا خوابش برده است‪ .‬اصغر‬
‫رفته برایش دکتر بیاورد»‬

‫من گفتم‪« :‬تو دیدیش؟»‬

‫گفت‪« :‬نه‪ ،‬صداش را شنیدم‪ .‬داد میزد‪ .‬زنش گفت‪ :‬میشنوید؟ بیدار شده‪ .‬شاید هم دارد هذیان میگوید‪ .‬تمام‬
‫بدنش کبود شده است‪ ،‬مثلاینکه از صخرهای‪ ،‬چیزی پرت شده باشد»‪.‬‬

‫آقای مقصودی پرسید‪« :‬چی میگفت؟»‬

‫زنم گفت‪« :‬درست که نشنیدم‪ .‬اما گمانم میگفت‪ ،‬من میتوانم‪ .‬خواهید دید که میتوانم»‪.‬‬

‫زنمنمیدانست که چی را‪ .‬ما هم نفهمیدیم‪ .‬فردا دیدمش‪ .‬توی کوچه کنارش ترمز کردم‪ .‬یک هندوانه بزرگ زیر‬
‫بغلش بود؛ و این دستش‪ ،‬دست راست‪ ،‬نان بود‪ .‬سرش تراشیده بود‪ .‬گفتم‪« :‬الحمدلله که به خیر گذشت»‪.‬‬

‫گفت‪« :‬در میآید‪ ،‬زود در میآید»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬چی؟»‬

‫با نانهای دست راست بهطرف سرش اشاره کرد‪ .‬ناخنهای دستش عیبی نداشت‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬اگر دقت کردید دلم میخواهد یک مجلس برای ما بکشید»‪.‬‬


‫گفت‪« :‬همان را که آقای مقصودی نپسندید؟»‬

‫گفتم‪« :‬من که نمیدانم چی بوده است اما من مجلس چشمه را میخواهم‪ ،‬همانجا که…» و برایش خواندم»‬

‫ز رنج راه بود اندام خسته‬

‫غبار از پای تا سر برنشسته‬

‫به گرد چشمه جولان زد زمانی‬

‫ده اندر ده ندید از کس نشانی‬

‫فرود آمد به یکسو بارگی بست‬

‫ره اندیشه بر نظارگی بست‬

‫چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور‬

‫فلک را آب در چشم آمد از دور‬

‫تا آنجا که میگوید‪:‬‬

‫پرندی آسمان گون بر میان زد‬

‫شد اندر آبوآتش بر جهان زد‬

‫بقیهاش همان وقت یادم نیامد‪ ،‬یا چون فکر کردم گوش نمیدهد یادم نیامد‪ .‬مبهوت نگاه میکرد‪ ،‬نه به من‪ ،‬یا به‬
‫چشمهام‪ ،‬بلکه طوری که انگار اگر من آنجا نبودم یا کسی دیگر بهجای من بود‪ ،‬فرقی نمیکرد‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫«موافقید؟»‬

‫گفت‪« :‬چی را؟»‬


‫مثل کسی که از خواب بیدارش کرده باشند پلک میزد‪ .‬گفتم‪« :‬مگر نشنیدید؟»‬

‫گفت‪« :‬نشنیده بودم‪ ،‬اما هست‪ ،‬یک چنین چیزهایی هست‪ .‬من نقشهاش را ندارم‪ .‬اما میتوانم پیدا کنم‪.‬‬
‫خواستید پیدا میکنم»‪.‬‬

‫شب‪ ،‬اینها را هم به زنم گفتم‪ .‬گفت‪« :‬اصغر آمده بود که استاد گفته‪ ،‬آن کتاب را فقط یکشب به من امانت‬
‫بدهید‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬اصغر بود یا اکبر؟»‬

‫گفت‪« :‬چه میدانم‪ .‬اصول دین میپرسی؟ بهشان میدهی یا نه؟‬

‫گفتم‪« :‬مگر ندادی؟»‬

‫گفت‪« :‬من که نمیدانستم کدام را باید بهشان بدهم»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬مگر نگفت؟»‬

‫گفت‪« :‬نه‪ ،‬گفت‪ :‬آقا خودشان میدانند که چی»‪.‬‬

‫خمسه نظامی من قدیمی است‪ ،‬جلد چرمی است‪ ،‬چاپ سنگی‪ ،‬قطع وزیری با نقاشیهای کار نقاشهای دوره‬
‫قاجار‪ .‬فکر کردم برای نقاشیهاش میخواهد‪ .‬چوب الف را گذاشتم کنار طرح سیاهوسفید تنشویی شیرین در‬
‫چشمه با صورتی گرد‪ ،‬انگار قرص ماه – همانطور که در تشبیهها و استعارههای شاعران کهن آمده است‪ -‬و با‬
‫غبغبی بزرگ و ابروهای پیوسته‪ ،‬انگار دو کمان‪ .‬گیسوان بلندش‪ ،‬پشت سر‪ ،‬دسته میشود و کمند وار بر انحنای‬
‫گردن میپیچد و بعد سینه را میپوشاند‪ ،‬نه آنقدر که چیزی پیدا نباشد‪ ،‬یا شاید طوری کشیدهاند که انگار‬
‫شیرین بهعمد گذاشته نیمی از پستان چپش – تربیع اول ماه – پیدا باشد‪ .‬فقط سر خسرو‪ ،‬با کلاه کیانی‪ ،‬از‬
‫پشت شاخهها پیداست‪ .‬کتاب را دادم پسرم برد‪ .‬بعد دیگر یادمان رفت‪ .‬من یادم رفت‪ .‬حتی یادم رفت که حالا‬
‫دیگر دوهفتهای است کتاب پهلوشان مانده است‪ .‬صبح بایستی بلند بشوم‪ ،‬صورتم را بتراشم‪ ،‬دندانهایم را‬
‫مسواک بزنم و بعد به اداره بروم‪ .‬پیاده که نمیشود رفت‪ .‬ماشین هم داشته باشی باز باید عجله کنی‪ .‬هر چه هم‬
‫تصمیم میگیرم زودتر بلند بشوم‪ ،‬بلکه ورزش سوئدی بکنم یا حداقل چند بار دولا و راست بشوم‪ ،‬نمیشود‪ .‬ناچار‬
‫باید هر دو سه ماهی‪ ،‬سوراخ کمربند را عوض کرد‪ .‬و حالا دیگر فقط دو سوراخ باقی مانده است‪ .‬وقتی هم زود‬
‫بلند بشوم‪ ،‬حتی اگر هم یادم باشد‪ ،‬با دو سه حرکت خسته میشوم‪ ،‬به نفسنفس میافتم‪ .‬تازه مگر میشود‬
‫سیگار نکشید‪ ،‬ترک که نه‪ ،‬حداقل صبحها را نکشید؟ دندانهایم زرد شده است‪ .‬یکیاش کرمخورده است‪ .‬کو‬
‫وقت که پرش کنم؟ دو تا حفره قرینه هم میان دندانهای پیشین و آسیا پیدا شده است‪ .‬با دندانهای جلو باید‬
‫بجوم‪.‬‬

‫بیخوابی هر شبه هم بد از بدتر است‪ .‬زنم میگوید‪« :‬ترا به خدا بس کن‪ .‬مگر نگفتی همین یکی را فقط‬
‫میکشم؟»‬

‫وقتی هم بخواهم باش حرف بزنم خواب است‪ ،‬با چشمهای باز خواب است و توی خواب هم حرف میزند‪.‬‬
‫موهاش را کوتاه کرده است‪ ،‬رنگ کرده است‪ .‬چند سالی است رنگ میکند‪ .‬هر دفعه هم یک رنگی که فقط‬
‫میشود فهمید سیاه نیست‪ ،‬سیاه و بلند و خماندرخم با یکی دو طره یا مرغوله روی پیشانی با بناگوشها‪ .‬پوست‬
‫شکمش خط برداشته است‪ ،‬لکههای سفید‪ .‬با هر شکم هم دو سه خط زیاد میکند‪ .‬حتی با نور چراغخواب هم‬
‫پیداست‪ .‬همهاش هم یادش میرود دستهاش را با صابونی چیزی بشوید‪ .‬میداند که من از بوی پیازداغ یا‬
‫نمیدانم چی بدم میآید‪ ،‬اما باز یادش میرود‪ .‬میگوید‪« :‬یادم رفت‪ ».‬خوابش هم آنقدر سبک است که‬
‫انگارنهانگار خواب بوده است و فقط با چشمهای باز به سقف نگاه میکرده است‪ .‬هیچوقت هم نمیشود مطمئن‬
‫بود‪ ،‬آنطور که بشود کبریت کشید‪ .‬همیشه هم که نمیشود زیر لبی کتاب خواند‪ .‬گاهی آدم دلش میخواهد‬
‫بلند بخواند‪ ،‬جاهایی هست که انگار راوی شعر شاعر است و شاعر هم نشسته است بر صدر مجلس‪ ،‬روی کرسی‬
‫نقرهای‪ ،‬و گوش میدهد‪ .‬اگر هم بتوانم عصری‪ ،‬شبی توی خانه بمانم‪ ،‬مثلاً وقتی دارم توی اتاقم نمنم عرق‬
‫میخورم و یکچیزی میخوانم مگر صدای بچهها میگذارد؛ یا مثلاً صدای تلویزیون؛ صدای ظرفهای شسته؛ یا‬
‫چکچک شیر آب‪ ،‬و یا صدای نگرانی زنم که نگران مردی است که عاشق است و معشوق خواهر اوست و عاشق‬
‫– نمیدانم‪ -‬نمیداند که برادر معشوقه خودش است و موهای معشوقه هم (مگر میگذارند نگران نشوم یا بعدش‬
‫را نفهمم؟) کوتاه است و چشمهاش درشت و گشاده از تعجب و بدن شل و لخت‪ ،‬که انگار همهاش با ماشین رفته‬
‫و برگشته است‪ .‬و برادرش – همان عاشق که بعد حتماً معلوم میشود برادر است – آنقدر زشت است که… اگر‬
‫هم بگویم کمش کنید مگر گوش میدهند‪ .‬آنوقت آدم یادش میرود فصل قبل چه شده است‪ .‬بعد هم دیگر‬
‫عرق نمیچسبد و سیگار انگار کاهدودی است که فقط آدم را به سرفه میاندازد‪ .‬تازه کتاب هم که به کسی امانت‬
‫بدهی که شاید فردا ‪-‬یا بگیریم یک هفته بعد‪ -‬بیاید و با تو حرف بزند و اگر پا بدهد نرمنرم عرق بخورید و بعضی‬
‫صفحاتش را باهم بخوانید‪ ،‬یا آنقدر طولش میدهد که فراموش میکنی و یا اصلاً خودش یادش میرود بخواند و‬
‫وقتی میآورد‪ ،‬یا یکی را میفرستی که بگیرد‪ ،‬روی جلدش یا حتی صفحاتش آبگوشت ریخته است و یا فقط‬
‫رویهمان چند صفحه اول جای انگشت شست تر شده هست و بعد پاک پاک‪ ،‬همانطور که قبلاً بود‪ .‬وقتی هم‬
‫زنم گفت‪« :‬استاد آمده دم در و میگوید‪ ،‬میخواهم برسم خدمت آقا‪ ».‬فکر کردم… یادم نیست کی بود‪ .‬مهم‬
‫هم نیست‪ .‬فقط یادم است که فکر کردم شاید آمده است پولی قرض بگیرد و یا سفارشی‪ ،‬چیزی بکند که‬
‫نمیدانم فردا… زنم گفت‪« :‬مگر نشنیدی؟»‬

‫گفتم‪« :‬خوب‪ ،‬بهش بگو بیاید تو»‪.‬‬

‫موهاش بلند شده بود‪ ،‬زیاد که نه‪ ،‬به یک بند انگشت هم نمیرسید‪ .‬جلو سرش نریخته است‪ ،‬هنوز نریخته است‪.‬‬
‫همان شب فهمیدم‪ .‬در آستانه اتاق ایستاده بود‪ .‬کتاب زیر بغلش بود‪ .‬خمسه بود‪ .‬گفتم‪« :‬بفرمایید تو‪ .‬چرا‬
‫خودتان زحمت کشیدید؟ میدادید بچهها بیاورند»‪.‬‬

‫وسط اتاق ایستاد‪ .‬کتاب را دودستی گرفته بود‪ ،‬طوری که انگار سینی دست آدم باشد و بخواهد چیزی را تعارف‬
‫کند‪ .‬گفتم‪« :‬بگذاریدش روی آن میز»‪.‬‬

‫گفت‪« :‬من نمیفهمم‪ .‬هر چه میکنم نمیفهمم‪ .‬خیلی جاهاش برای من مشکل است»‪.‬‬
‫خوب اگر دستم به لیوان عرق خورد و لیوان را انداخت و شکست تقصیر کسی نبود‪ ،‬استاد هم دستپاچه شده‬
‫بود‪ .‬خم شده بود که خردهشیشهها را جمع کند و من دلم میخواست دیگر دنبال ریزههاش نگردد‪ ،‬یا آنقدر‬
‫معطل نکند و زود یکجایی بنشیند‪ ،‬روی صندلی کنار میز یا اصلاً روی زمین‪ ،‬پشت به متکا‪ ،‬کنار من‪ .‬بالأخره هم‬
‫همین کار را کردیم‪ .‬روی تختهپوست‪ ،‬پشت به دو تا متکا کنار هم نشستیم‪ .‬از صفحه اول شروع کردیم‪ .‬حاشیه‬
‫هر سطری را که نفهمیده بود یک ضربدر گذاشته بود با مداد و کم رنگ‪ .‬باهم ورق میزدیم و میخواندیم و من‬
‫برای اینکه بفهمم یا یادم بیاید ناچار میشدم تمام صفحه را یا تمام آن فصل را بخوانم‪ .‬بعضی جاهاش را هم‬
‫نفهمیدم‪ ،‬بعدش ناچار شدم برهان قاطع و فرهنگی نفیسی را هم بیاورم‪ .‬زنم که گفت‪« :‬چرا چایتان را‬
‫نخوردهاید؟» به صرافت افتادم‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬دو تا لیوان بیاور و یک ظرف ماست و خیار‪ ،‬تویش هم پونه ای‪ ،‬ریحان خشکی‪ ،‬چیزی بریز که خوشبوش‬
‫کند‪ .‬یخ هم بیاور»‪.‬‬

‫استاد گفت‪« :‬یکی‪ ،‬فقط یکی بیاورید»‪.‬‬

‫زنم گفت‪« :‬یکی چی؟»‬

‫حرفی نزد‪ .‬بعد که زن رفت‪ ،‬گفتم‪« :‬مگر نمیبینید خسرو چطور قدح قدح میخورد؟»‬

‫خودم از توی قفسه دو جام پایه بلور آبی فیروزهای آوردم‪ .‬گفت‪« :‬فرهاد نمیخورد‪ .‬میدانم که نمیخورد»‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬از عشق حرف زدیم‪ .‬من مست شده بودم‪ .‬همهاش میخواستم مرگ شیرین را برایش بخوانم‪ ،‬همانجا که به‬
‫دخمه خسرو میرود و دشنه را از جگرگاه او بیرون میکشد و به جگرگاه خودش میزند و کنار خسرو میمیرد‪.‬‬
‫استاد میگفت‪« :‬من هنوز به آنجا نرسیدهام‪ .‬اول اینجا را بخوانید‪ ،‬شما بخوانید من گوش میدهم‪ .‬نفهمیدم هم‪،‬‬
‫نفهمیدم»‪.‬‬
‫چوب الف را لای کتاب گذاشته بود‪ .‬گمانم همانجا را فقط میخواست دوباره بخواند‪ ،‬یا کسی برایش بخواند‪،‬‬
‫روایت کند‪ .‬بعد که رسیدم به کوه کندن فرهاد‪ ،‬گفت‪« :‬اگر فرهاد به حرف آن پیک دروغی گوش نمیداد و راه را‬
‫باز میکرد‪ ،‬یعنی شیرین نصیبش میشد؟»‬

‫گفتم‪« :‬نه‪ ،‬مطمئنم که یک بازی دیگر برایش درمیآوردند‪ .‬در ثانی‪ ،‬شیرین خسرو را دوست دارد»‪.‬‬

‫گفت‪« :‬خسرو که اول مریم را دوست داشت بعد هم شکر اصفهانی را‪ .‬غیر از اینها هم هر شب با یک ماده بود‪ ،‬با‬
‫یک بکر دیگر‪ .‬این که عشق نشد‪ .‬تازه برای فرهاد سوگند خورده بود که اگر کوه را بشکافد شیرین نصیبش‬
‫میشود»‪.‬‬

‫یادم نیامد که خسرو سوگند خورده باشد‪ .‬خواندم‪ .‬گمانم وقتی به مرگ فرهاد رسیدم گریهاش گرفت‪ .‬من هم‬
‫گریه کردم‪ .‬حتی استاد را بوسیدم‪ ،‬دستش را‪ .‬استاد میگفت‪« :‬من باید دست شما را ببوسم‪ ،‬شما استاد منید»‪.‬‬

‫صبح فهمیدم که خوابم برده است‪ ،‬از بس مست شدهام خوابم برده است‪ .‬زنم گفت‪« :‬استاد گفته است‪ ،‬نمیدانم‬
‫اجازه دارم بازهم کتاب را ببرم؟»‬

‫گفتم‪« :‬چرا ندادیش؟»‬

‫گفت‪« :‬خودش نبرد‪ .‬گفت‪ ،‬خودشان باید اجازه بدهند»‪.‬‬

‫سرم درد میکرد‪ .‬از عرق و این حرفها نبود‪ .‬این چیزها تازگی نداشت‪ .‬توی دورههای هفتگی بیشتر از اینها‬
‫میخوردیم‪ .‬اما این بار‪ ،‬صبحش‪ ،‬آنقدر خسته بودم که انگار سالها همینطور راه رفتهام و تمام طول راه سنگ‬
‫بزرگی را روی سرم حمل کردهام‪ .‬بعد هم یادم نیامد که دیگر چهها گفتهایم‪ .‬اما انگار از صندوقش گفت‪ ،‬از‬
‫طرحهاش‪ .‬گفت‪« :‬مال پدرم بود‪ .‬حالا دیگر پیدا نمیشود‪ .‬این چیزها مثل نقش قالی است»‪.‬‬
‫و حتی گفت که طرحهاش را بردهاند‪ .‬از مجلسی هم حرف زد که انگار بهجای مرد‪ ،‬پیرزنی خبر مرگ دروغی‬
‫شیرین را برای فرهاد میآورد‪ .‬من هم شنیده بودم‪ .‬اما در روایت نظامی‪ ،‬مرد است‪ .‬برایش خواندم و گفتم که‬
‫چرا‪ ،‬یعنی مثلاً نظامی چرا نتوانسته از فرهاد دفاع کند و مستقیماً گناه مرگ او را به گردن خسرو بیندازد‪.‬‬
‫همانجا را که میگوید‪:‬‬

‫که میداند که این دیر کهنسال‬

‫چه مدت دارد و چون بودش احوال‬

‫به هر صدسال دوری گیرد از سر‬

‫چو آن دوران شد آرد دور دیگر‬

‫نماند کس که بیند دور او را‬

‫بدان تا درنیابد غور او را‬

‫تا آنجا که میگوید‪:‬‬

‫زجور و عدل در هر دور سازی است‬

‫در او داننده را پوشیده رازی است‬

‫نمیخواهی که بینی جور بر جور‬

‫نباید گفت راز دور با دور‬

‫نمیفهمید‪ .‬مجبور شدم برایش توضیح بدهم که جباران در دوره نظامی هم بودهاند و نظامی خودش فرهاد بوده‬
‫است که بهجای تیشه با ده انگشت کوهکنی میکرده است و حتی از آفاق هم برایش گفتم و اینکه نظامی شیرین‬
‫را از روی او ساخته است و اینکه شاید نظامی را پهلوی آفاق خاک کرده باشند‪ .‬و حالا متوجه میشوم که نظامی‬
‫بیتی را که در توصیف مرد دروغزن میآورد – باوجود ترس از جباران دورهاش‪ -‬عیناً برای شیرویه قاتل خسرو‪،‬‬
‫تکرار میکند‪:‬‬
‫چو قصاب از غضب خونی نشانی‬

‫چو نفاط از بروت آتش نشانی‬

‫بعدش هم انگار خوابم برده است‪ ،‬یعنی وقتی استاد شروع کرد از خودش بگوید خوابم برد‪ .‬فقط یادم است که از‬
‫شبهای مهتابی و قرص صورت ماه میگفت‪ .‬میگفت که میترسد بالاخره یکی از همین شبهای مهتابی‪ ،‬وقتی‬
‫ماه بدر تمام است‪ ،‬کاری دست خودش بدهد‪ .‬چرا؟ نمیدانست‪.‬‬

‫زنم گفت‪« :‬استاد گفته است‪ ،‬اگر وقت کردیم به بازدیدشان برویم»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬همه‪ ،‬با بچهها؟»‬

‫گفت‪« :‬بله دیگر»‪.‬‬

‫میخواستم‪ ،‬اما بی زن و بچه‪ .‬نشد‪ .‬راستش شب بعد دوره داشتیم‪ ،‬از همین دورههای معمولی‪ ،‬همکارها دورهم‬
‫جمع میشوند‪ .‬مجلس عرقخوری است‪ .‬هر کس هم سعی میکند لطیفه تازهای نقل کند و بعد پوکر رقیقی هم‬
‫میزنیم‪ ،‬و احیاناً‪ ،‬آخر گاهی میشود که آدم خال کنار لب را میبیند و سعی میکند فراموش کند که اینیکی‬
‫هم موهاش را بور کرده است و ابروهاش آنقدر نازک است که انگار خطی بهغلط میان شقیقه و چشم افتاده‬
‫است و لبها آنقدر سرخ که آدم میترسد نقش لبی آنهمه بزرگ و آنهمه سرخ روی گردن یا برای همیشه‬
‫روی گونهاش بماند‪ .‬بعد هم کافی است دستش را زیر میز بفشاری و اتفاقاً توی راهرو یا یک اتاق دیگر‪ ،‬به بهانه‬
‫لبها‪ ،‬خالش را ببوسی‪ ،‬آنوقت است که دیگر همهاش سعی میکنی نگذاری سوراخهای کمربند ته بکشد؛‬
‫صورتت را دوتیغه میکنی و توی آینه به گره کراواتت ور میروی‪ .‬همان وقتها بود که با یکی از همینجور‬
‫چیزها آشنا شدم‪ .‬منشی اداره است‪ .‬یک هفته هم طول نکشید که بهش گفتم‪« :‬دوستت دارم‪ ».‬دیگر آسان شده‬
‫است‪ ،‬انگار مثلاً بگویی‪« :‬لیوان را بده‪ ».‬و بعد دیگر کار به آنجا رسید که به بهانه مسافرت به خانه دوستی رفتیم‪.‬‬
‫بکر بود‪ .‬خودش میگفت‪ .‬و من که ساده را هیچ خوش ندارم‪ ،‬ماده را ساده فرض کردم و صبح هنوز بکر بود‪ ،‬و‬
‫خال پاک شده بود و من سردرد داشتم و دهنم تلخمزه بود و دندانم زق میزد‪ .‬دختر دستهایش را حمایل‬
‫گردنم کرده بود‪ ،‬با آن موهای کوتاه‪ ،‬تا روی شانه‪ ،‬و میگفت‪« :‬باز بگو شیرینم»‪.‬‬

‫یادم نیامد که چرا شیرینم؟ اما گفتم‪ ،‬چند بار‪ .‬حتی وقتی جای خالش را بوسیدم یادم نیامد‪ .‬وقتی هم به خانه‬
‫برگشتم آنقدر منگ بودم که فکر نکردم برای سه شب به مسافرت رفتهام‪ .‬وقتی هم یادم آمد دیگر مهم نبود‪،‬‬
‫برای زنم‪.‬‬

‫گفت‪« :‬دیشب آوردندش»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬کی را؟»‬

‫گفت‪« :‬استاد را‪ .‬رفته بود کوه»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬با تیشه؟»‬

‫گفت‪« :‬تیشه برای چی؟»‬

‫گفتم‪« :‬خوب‪ ،‬معلوم است‪ .‬وقتی آن مرد دروغزن – یا بگیریم پیرزن‪ -‬خبر مرگ شیرین را برایش میآورد‪ ،‬باید‬
‫تیشهاش را پرت کند بالای کوه‪ .‬تیغه تیشه تا دسته در خاک نرم مینشیند‪ .‬بعد هم دسته سبز میشود‪ ،‬درخت‬
‫معجزه میشود‪ .‬یادم نیست‪ ،‬اگرنه برایت میخواندم»‪.‬‬

‫زنم گفت‪« :‬مثلاینکه حالت خوب نیست»‪.‬‬

‫تب داشتم‪ .‬بعد خوابم برد‪ .‬زنم گفت‪« :‬مگر مجبور بودی برگردی‪ ،‬شبانه برگردی؟»‬
‫گفتم‪« :‬حرفی هم زدم؟»‬

‫گفت‪« :‬چه میدانم‪ .‬همهاش از سادگان و مادگان میگفتی و شیرین شیرین میکردی‪ .‬بعد هم به هقهق‬
‫افتادی»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬حتماً خواب استاد را دیدهام‪ .‬مگر آن شب یادت نیست؟»‬

‫لش استاد را آورده بودند‪ .‬صورتش له شده بود‪ .‬نمیشد شناختش‪ .‬گفتهاند‪« :‬از کوه پرت شده است»‪.‬‬

‫تا بلند شدم و لباس پوشیدم و خودم را به قبرستان رساندم‪ ،‬نزدیکیهای غسالخانه روی دوش اهل محله بود‪.‬‬
‫نتوانسته بودند بشویندش‪ .‬با همان لباس خونآلود کفن پیچش کرده بودند‪ .‬میگفتند‪ ،‬خون نشت کرده به کفن‪.‬‬
‫دوقلوها بهنوبت زیر تابوت میرفتند‪ ،‬طوری که انگار تمام طول راه یکی جلو تابوت‪ ،‬دسته طرف راست را به دوش‬
‫گرفته است و آنیکی‪ ،‬پشت سر تابوت راه میرود و گریه میکند‪.‬‬

‫زنش سر خاکش نشست و ضجه زد‪ .‬میگفت‪« :‬چقدر گفتم‪ ،‬نرو‪ .‬چقدر گفتم‪ ،‬فردا شب برو‪ .‬خودت که دیدی‬
‫قرص ماه چقدر بزرگ بود‪ ،‬چقدر سفید بود»‪.‬‬

‫زنم زیر بازویش را گرفته بود که بلندش کند‪ .‬میگفت‪« :‬آفاق خانم‪ ،‬بلند شو‪ ،‬فکر بچههات باش»‪.‬‬

‫میگفت‪« :‬ترا به خدا من را هم پهلوش خاک کنید‪ .‬خودش گفت‪ ،‬آخرش همینطورها میشود»‪.‬‬
‫چادر افتاده بود روی شانهاش و موهای بلند و سیاه جلو سینهاش ریخته بود‪ .‬خالش را همان وقت دیدم‪ .‬درست‬
‫زیر برآمدگی گونه چپ بود‪ .‬پنج شش تایی دستبند دست چپش بود‪ .‬میگفت‪« :‬خودم کردم‪ ،‬تقصیر خودم بود‪.‬‬
‫از بس گفت‪ ،‬از بس عجزولابه کرد در را برایش باز کردم»‪.‬‬

‫به زنم گفته بود‪« :‬گفت‪ ،‬در را قفل کنم‪ .‬حتی قسمم داد که هر کاری کردم در را باز نکن‪ .‬یک هفته بود روی‬
‫مجلس اتاق مهمانخانهمان کار میکرد‪ ،‬شبها‪ .‬بعد پریشب‪ ،‬نصف شب افتاد به التماس که ببین قرص صورت ماه‬
‫چطور آمده درست جلو پنجره اتاق من‪ .‬باز کن‪ ،‬ترا به خدا باز کن‪ .‬اگر باز نکنی‪ ،‬با همین تیشه میزنم توی فرق‬
‫سرم»‪.‬‬

‫زنم پرسیده بود‪« :‬مگر در را به روش بسته بودی؟»‬

‫گفته بود‪« :‬گفتم که‪ .‬خودش خواست‪ .‬گفت‪ ،‬امشب شب چهاردهم است‪ .‬میترسم ماه دوباره کار دستم بدهد‪.‬‬
‫این قفل را بگیر بزن به در‪ .‬هر چه هم التماس کردم باز نکن»‪.‬‬

‫من گفتم‪« :‬کی کار دستش بدهد؟»‬

‫گفت‪« :‬نمیدانم‪ .‬نگفت»‪.‬‬

‫دوقلوها هم نمیدانستند‪ .‬دو طرف قبر روی زمین نشسته بودند و داشتند روی خاک خط میکشیدند‪ .‬من هم‬
‫که نشستم گفتم‪« :‬شهید به بهشت میرود»‪.‬‬

‫اصغر یا اکبر گفت‪« :‬خودش میدانست که اینطورها میشود‪ .‬اما نمیتوانست‪ .‬آمده بود به خوابش‪ .‬شاید هم توی‬
‫بیداری بوده‪ .‬فکر میکرد اگر برود‪ ،‬اگر نمیدانم‪ ،‬همت کند‪ ،‬میتواند طلسم را بشکند‪ .‬میگفت‪ :‬هر صدسال‬
‫اینطور است‪ .‬باید یکی برود»‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬کجا؟»‬

‫آنیکی گفت‪« :‬به کوه دیگر»‪.‬‬

‫باهم گفتند‪« :‬به کوه صفه رفته بود»‪.‬‬

‫و یکی اشاره کرد به قله‪ ،‬یا شاید به کتیبهای که تازگیها کندهاند‪ .‬گفتم‪« :‬آخر برای چی؟»‬

‫گفت‪« :‬تیشهاش نیست‪ .‬توی اثاثیهاش نبود‪ .‬خیلی گشتیم»‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬او که سنگتراش نبود‪ .‬نمیتوانست روی سنگهای کوه حجاری کند»‪.‬‬

‫آنیکی گفت‪« :‬کرده بود‪ ،‬قبلاً‪ ،‬گچبری کرده بود‪ .‬باید ببینیدش»‪.‬‬

‫دیدم‪ .‬از قرص ماه یا مثلاً پیرزن دروغزن خبری نبود‪ .‬سر هفتهاش که برای سرسلامتی به خانهشان رفتم دیدم‪ ،‬از‬
‫سر قبر که برگشتیم‪ .‬روی قبر سنگ انداخته بودند با علامت تیشه و چند بتهجقه دورش‪.‬‬

‫و اما مجلس‪ ،‬مجلس بزم خسرو بود‪ ،‬روی بدنه بالای بخاری‪ .‬به گمانم هنوز ناتمام است‪ ،‬پرداخت نشده است‪.‬‬
‫برای اینکه صورت خسرو فقط یک تخته گچ به قالب صورت است‪ .‬شیرین را تمام کرده است با همان گیسوان‬
‫بلند و تابدار‪ ،‬طوری که انگار کمند گیسوش برگرد گردنش تاب میخورد و بعد سینهاش را میپوشاند و دور‬
‫پستانهای کوچک و گردش چنبره میزند‪ .‬روی تخت کنار خسرو نشسته است‪ .‬مطربها جلو تخت بر‬
‫نیمدایرهای نشستهاند‪ .‬چنگی با موهای آویخته تا روی شانه و مرغول آویخته بر بناگوش بر نوک نیم دایره‪ ،‬طرف‬
‫چپ‪ ،‬نشسته است‪ .‬نیمرخش پیداست‪ .‬دو زن دیگر رو به تخت نشستهاند‪ .‬خرمن گیسوان تابدار تمام پشتشان را‬
‫میپوشاند‪ .‬شانهها و بازو و مچهاشان پرداخت نشده است‪ ،‬شاید بهعمد‪ ،‬طوری که انگار پوشیده از پولکهای‬
‫سفید است‪ .‬فقط گوشه تنبک و سنتور پیداست‪ .‬طرف راست‪ ،‬بر نوک نیمدایره‪ ،‬آوازهخوان ایستاده است‪ ،‬نیمرخ‪.‬‬
‫انگار قالب صورتش همان قالب صورت چنگی است‪ .‬اما اینیکی دهانگشوده‪ .‬دهان چنگی کوچک است‪ ،‬غنچه‬
‫مانند اما سفید‪ .‬رقاص در مرکز نیمدایره است‪ ،‬کنار تخت و نیمه عریان‪ .‬پستانهاش انگار دو لیمو است‪ ،‬گرد و‬
‫سفید و موهاش آویخته روی شانه چپ‪ .‬دو زانو بر زمین نهاده است‪ .‬دستها برافراشته و در هم حلقه کرده‪.‬‬
‫رانهاش بزرگ و عریان است‪ .‬و قرص صورتش همان قالب صورت شیرین است با چشمهای بادامی و ابروهایی‬
‫انگار کمان و خال گوشه چپ که سیاه است‪ .‬کوه آن دورهاست‪ .‬باریکه آبی هم پیداست‪ .‬فرهاد نیمرخ و به قامت‬
‫خسرو‪ ،‬اما بی پولک و بی تاج‪ ،‬تیشه در دست‪ ،‬طوری که انگار کنار مجلس نشسته است و نه کنار کوه که دور‬
‫است و جوی شیرش درست پیدا نیست‪ .‬یکی دو تختهسنگ از کوه جدا شده و تا کنار تخت غلتیده است و بازو و‬
‫مچ و تیشه فرهاد طوری است که گویی هنوز میکند‪ ،‬یا انگار اگر همین یک ضربه دیگر را بزند تمام کوه را از‬
‫جلو راه برمیدارد‪.‬‬

‫مرداد ‪۲۵۳۱‬‬

You might also like